خطبه شماره 179 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

179

ومن خطبه له علیه السلام

و من كلام له (علیه السلام) و قد سأله ذعلب اليماني فقال هل رأيتَ ربّكَ يا أمير المؤمنين؟ فقال (علیه السلام) أفَأعبدُ ما لا أرى؟! فقال و كيف تراه؟ فقال:
لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ، وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ، قَرِيبٌ مِنَ الْأَشْيَاءِ غَيْرَ [مُلَامِسٍ] مُلَابِسٍ، بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرَ مُبَايِنٍ، مُتَكَلِّمٌ [بِلَا رَوِيَّةٍ] لَا بِرَوِيَّةٍ، مُرِيدٌ لَا بِهِمَّةٍ، صَانِعٌ لَا بِجَارِحَةٍ، لَطِيفٌ لَا يُوصَفُ بِالْخَفَاءِ، كَبِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْجَفَاءِ، بَصِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْحَاسَّةِ، رَحِيمٌ لَا يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ، تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ وَ تَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ.

«افاعبد ما لا اري …» (آيا چيزي را كه نديده باشم مي‌پرستم؟!)

 

خدا را نه چشمان ظاهري بلكه دل‌هاي پاك كه از بركت ايمان به مقام والاي شهود رسيده‌اند مي‌بينند:

بني نوع بشر نمي‌بايست اين قدر در هجران وجدايي از خدا خسارت‌ها ببيند و در بيابانهاي بي‌سر و ته ساخته‌هاي ذهن خود گيج و كلافه گردد و از لذت عظمي و ابتهاج ديدار آن نزديكترين اشياء به اولاد آدم (ع) محروم بماند. علت اين هجران و محروميت را در چند چيز بايد جستجو كرد:

1. خودخواهي با تجليات گوناگوني كه دارد. اين بيماري صعب‌العلاج گاهي تا بيماري مهلك خودپرستي پيش مي‌رود، در اين موقع است كه نه تنها كاخ پرشكوه ارزش‌ها و قداستها را ويران مي‌كند و فرو مي‌ريزد، بلكه آدمي را از دريافت جلال و جمال و كمال كه از صفات عالي خداوندي مي‌باشند، محروم مي‌سازد.

2. تعريف و توصيف غلط درباره خدا كه ممكن است در سراسر عمر آدمي، ذهن او را به خود مشغول دارد و سرانجام در پايان كار احساس كند كه به جاي خدا با يك مفهوم ساخته ذهن خود سر و كار داشته است، به عنوان مثال: خداوندي را تصور كرده است كه معناي عدالت و خالقيت او اين است كه همواره به اين انسان كه تصوركننده خدا است خوش بگذرد، هرگز در اين زندگاني با ناگواري‌ها روبه‌رو نگردد اصلا هرگز بيمار نشود، و بلكه اصلا معناي عدالت خدا اين است كه او هرگز نميرد و هر چه بخواهد فورا عملي شود!!!

در صورتي كه همين انسان اگر متوجه شود كه خداوند سبحان، آن موجود است كه كاخ باعظمت هستي را بر مبناي قانون پي‌ريزي كرده و بنا نهاده است، با خداي حقيقي روياروي مي‌گردد.

3. جهل يا غفلت از استعداد و لطفي كه خداوند متعال به بندگانش عنايت فرموده است كه با تجليات او و صفات مقدسه او ارتباط برقرار كنند، اينان از اين راه مابين خود و خداوند سبحان جدايي انداخته و خود را از رويت و شهود او محروم نموده‌اند.

4. اشتغال به هوي و هوس و شهوات حيواني و تجاوز از لذايذ قانوني تا حد لذت‌پرستي (هدونيسم) كه نخست عقل و وجدان و فطرت پاك را از كار مي‌اندازد، سپس خدا را از درون آدمي ناپديد مي‌سازد. آيا براي احساس زيبايي و برقرار كردن ارتباط انبساط با آن، جز كنار زدن احساسات ديگر و تحريك آن احساس باعظمت كه عامل آن در درون ما نهفته، به چيزي ديگر نياز هست؟!

چشمان ظاهري از ديدن خدا ناتوانند هر آنچه كه با چشم ظاهري معمولي يا به وسيله وسايل دقيق و ابزار بانفوذتر مي‌توان آن را ديد مانند ميكروسكپ و تلسكوپ، حتما بايد جسم يا جسماني و قابل تعين و قرار گرفتن در وضع خاصي باشد كه چشم با آن چيز (مرئي) ارتباط برقرار كند. بعضي از شخصيت‌هاي متفكر، ديدن خدا را با همين چشمان ظاهري امكان‌پذير مي‌دانند، لذا با توجه به دليل فوق بايستي سخن آنان را در امكان ديدن خدا تاويل نماييم، مانند سخن نظامي گنجوي كه ذيلا آن را بيان خواهيم كرد و اگر قابل تاويل نباشد. بايد آن را كنار بگذاريم.

نظامي گنجوي مي‌گويد:

مطلق از آنجا كه پسنديد نيست
ديد خدا را كه خدا ديد نيست

ديدنش از ديده نبايد نهفت
كوري آن كس كه به ديده نگفت

ديد پيمبر به چشمي دگر
بلكه بدين چشم سر اين چشم سر

با اين حال نظامي ابياتي دارد كه مي‌توان از آنها براي تاويل نظر وي درباره ديدن ظاهري

خدا بهره‌برداري نمود. او مي‌گويد:

ديدن آن پرده مكاني نبود
رفتن آن راه زماني نبود

هر كه در آن پرده نظرگاه يافت
از جهت بي‌جهتي راه يافت

ديدن او بي‌عرض و جوهر است
كز عرض و جوهر از آن سوتر است

و نيز مي‌گويد: روشني پيش اهل بينايي نه به صورت، به صورت‌آرايي. اين ابيات با صراحت كامل ديدن خدا را به چشم ظاهري تاويل مي‌نمايد، ولي اگر درست دقت كنيم، به جهت صراحتي كه سه بيت اول در ديدن خدا با چشم ظاهري و تاكيد بر روي آن دارد، ميان آنها نوعي تضاد ديده مي‌شود كه شخصيتي مانند نظامي گنجوي نمي‌بايست مرتكب آن مي‌شد، اضافه بر اين، نظامي در جايي ديگر، جوهر بودن خدا را مستلزم بودن آن ذات اقدس است نفي نموده است:

تو كه جوهر نه‌اي نداري جاي
چون رسد در تو وهم شيفته راي

و اين مويد آن است كه آن حقيقتي كه به عنوان خدا در نظر نظامي قابل ديدن است، حقيقتي فوق جوهر است كه اجسام طبيعي از آن است. نظامي در دو بيت از ابيات خود دل و جان را هم از ديدن خدا ناتوان معرفي كرده است:

راه بسي رفت و ضميرش نيافت
ديده بسي جست و نظيرش نيافت

جان به چه دل راه درين بحر كرد
دل به چه گستاخي از اين چشمه خورد

و اين يك اعتراض غير قابل حل است كه علت چيست كه چشمان ظاهري خدا را مي‌بيند، با اين كه توانايي ديدن فوق اجسام و اشكال و نمودها را ندارد، ولي دل و جان كه با نيروي شهود فوق آن امور را مي‌تواند دريابد، خدا را شهود نمي‌كند؟!

«قريب من الاشياء غير ملابس بعيد منها غير مباين» (او نزديك به همه اشياء است نه با اتصال جسماني، دور از اشياء است نه با جدايي از آنها) اين مبحث در مجلد دوم در تفسير خطبه يكم مشروحا مطرح شده است، مراجعه فرماييد.

«متكلم لا برويه» (او سخن مي‌گويد: نه با تدبير و انديشه قبلي) سخن او، بروز حكمت متعاليه او در موضع مقتضي است كه نيازي به تفكر ندارد.
«مريد لا بهمه» (اراده مي‌كند نه با اهتمام پيشين) بديهي است كه براي بروز اراده در ما انسانها، مقدماتي از فعاليت غريزه مربوطه گرفته تا تصور و تصديق هدف و انتخاب وسيله و عزم و تصميم و انتخاب لازم است. طي اين مراحل براي بروز اراده خدا كه همان اختيار است لزومي ندارد.

«صانع لا بجاريه» (او سازنده‌ايست نه با عضو) همانگونه كه بشر براي به وجود آوردن تصورات و عدد در ذهن خود، هيچ نيازي به وسيله و ابزار ندارد.
«لطيف لا يوصف باخفاء» (او لطيف است نه با صفت پنهاني) صفت لطافت در خداوند جل شانه، تقريبا مرادف نفوذ علم و قدرت و جاذبيت او بر همه اشياء است نه اين كه مانند آب به طور لطيف در ميوه‌ها و درخت و شاخه‌ها و شكوفه‌هاي آن وجود مخفي داشته باشد، زيرا بديهي است كه اينگونه وجود مورد احاطه از طرف آن واقعيات جسماني است كه موجب تجزيه و محدوديت خداوند مي‌باشد.

«كبير لا يوصف بالجفاء» (او بزرگست نه جفاكار) مفهومي كه از كلمه بزرگ در عالم طبيعت و انسان به ذهن تبادر مي‌كند، معمولا قدرت و قاهريت و همواره تعدي و تجاوز را در بردارد. لذا اميرالمومنين عليه‌السلام تذكر مي‌دهد كه بزرگي خداوند به آن معناي معمولي نيست، بلكه بزرگي به معناي دارا بودن همه صفات جماليه و جلاليه است كه (كمال مطلق) جامع همه آنها است.

«بصير لا يوصف بالحاسه» (او بينا است نه به وسيله حس بينايي) زيرا در ديدن با چشم، احتياج بيننده به وسيله‌اي محدود و محدودكننده و قابل دگرگوني ضروري است (و خدا بي‌نياز مطلق است).
«رحيم لا يوصف بالرقه» (خداوندي رحيم كه با دلسوزي توصيف نمي‌شود).

اولا- رقت و سوزش دل پديده‌ايست كه با به وجود آمدن عامل آن در يك عضو مادي بدن بروز مي‌كند و پس از برطرف شدن عامل آن از بين مي‌رود. خداوند سبحان برتر از جسم و جسمانيات و تاثرات دگرگون‌كننده مي‌باشد.

ثانيا- اينگونه تاثرات براي اطلاع‌رساني به جانهاي آدميان در دردها و ناگواريها است كه احتياج به وسايل انتقال دارد، و بديهي است كه علم خداوند متعال فراگير همه واقعيات است بدون استثناء.
«تعنو الوجوه لعظمته و تجب القلوب من مخافته» (سرها در برابر عظمتش فرو مي‌افتند و دل‌ها از ترس او به اضطراب مي‌افتند) يك آگاهي صحيح درباره مقام ربوبي لازم است كه خضوع و تسليم و خشوع در برابر عظمت او را نصيب آدمي نمايد، اين رابطه را با يك تشبيه ناقص مي‌توان به تسليم و خضوع اعضاي بدن در برابر روح تشبيه نمود.
 

خطبه شماره 178 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

178

ومن خطبه له علیه السلام

و من خطبة له (علیه السلام) في الشهادة و التقوى. و قيل: إنه خَطَبَها بعد مقتل عثمان في أول خلافته:
اللّه و رسولُه:
لَا يَشْغَلُهُ شَأْنٌ وَ لَا يُغَيِّرُهُ زَمَانٌ وَ لَا يَحْوِيهِ مَكَانٌ وَ لَا يَصِفُهُ لِسَانٌ. لَا يَعْزُبُ عَنْهُ عَدَدُ قَطْرِ الْمَاءِ وَ لَا نُجُومِ السَّمَاءِ وَ لَا سَوَافِي الرِّيحِ فِي الْهَوَاءِ وَ لَا دَبِيبُ النَّمْلِ عَلَى الصَّفَا وَ لَا مَقِيلُ الذَّرِّ فِي اللَّيْلَةِ الظَّلْمَاءِ. يَعْلَمُ مَسَاقِطَ الْأَوْرَاقِ وَ خَفِيَّ طَرْفِ الْأَحْدَاقِ. وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ غَيْرَ مَعْدُولٍ بِهِ وَ لَا مَشْكُوكٍ فِيهِ وَ لَا مَكْفُورٍ دِينُهُ وَ لَا مَجْحُودٍ تَكْوِينُهُ، شَهَادَةَ مَنْ صَدَقَتْ نِيَّتُهُ وَ صَفَتْ دِخْلَتُهُ وَ خَلَصَ يَقِينُهُ وَ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ. وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الَمْجُتْبَىَ مِنْ خَلَائِقِهِ وَ الْمُعْتَامُ لِشَرْحِ حَقَائِقِهِ وَ الْمُخْتَصُّ بِعَقَائِلِ كَرَامَاتِهِ وَ الْمُصْطَفَى لِكَرَائِمِ رِسَالاتِهِ وَ الْمُوَضَّحَةُ بِهِ أَشْرَاطُ الْهُدَى وَ الْمَجْلُوُّ بِهِ غِرْبِيبُ الْعَمَى.

 

در صفات خداوند:

«لا يشغله شان» (او خداونديست كه هيچ كاري و هيچ امري او را از چيز ديگر باز نمي‌ دارد.)

 

هيچ چيزي او را از چيز ديگر مشغول نمي‌كند:

خداوند سبحان آن نوع موجود نيست كه اگر چيزي از اشياء عالم هستي، او را به خود مشغول بدارد، او از اشياء ديگر غافل بماند. اشتغال كه مانع از توجه به ديگري مي‌باشد اشتغالات مربوط به ادراكات و انديشه و حواس محدود است كه در آن موقع كه به يك موضوع خاص توجه كرده و در حال ارتباط با آن است، نمي‌تواند به موضعي ديگر توجه كند و با آن ارتباط برقرار نمايد.

اگر بخواهيم با يك مثال ناقص اين حقيقت را توضيح بدهيم، جان آدمي را در نظر مي‌گيريم كه در حال توجه به يك انگشت، مي‌تواند ديگر اعضاء را هم درك كند و در حال اشتغال به يك عضو، ورود عامل تاثيركننده در عضو يا اعضاي ديگر را هم دريافت نمايد. همچنين مي‌توانيم (من آدمي) را هم در مديريت تمامي استعدادها و فعاليتها و نيروهاي دروني و اعضاي مادي وجود آدمي در نظر بگيريم. مي‌بينيم توجه (من) به مديريت يك جزء از اجزاء فوق در وجود آدمي مانع از مديريت همه اجزاء مجموعه وجود آدمي نمي‌باشد.
«و لا يغيره زمان. و لا يحویه مكان. و لا يصفه لسان» (و هيچ زماني او را دگرگون نسازد و مكاني او را در برنگيرد. و زباني او را توصيف نتواند.)

 

آن ذات اقدس فرا سوي زمان و مكان و توصيف به وسيله زبان است:

آنچه كه زمان به نظر مي‌رسد، يك امتداد معلول دو قطب بروني و دروني انسان است- قطب بروني عبارت است از حركت در عالم عيني اگر چه حركت استمراري حيات باشد كه قابل دريافت در درون آدمي است. لذا مي‌توان گفت: منظور از قطب بروني در اين مورد (جز من درك كننده) است در هر موقع و موقعيتي درك ذهن آدمي، زمان در ذهن بروز مي‌كند. از آنجا كه خداوند متعال فوق درون و برون (من و جز من و حركت آن) است، لذا فوق زمان است.

خدا فوق مكان است، زيرا مكان و فضا به هر معني كه باشد، گسترده‌ايست كه مي‌تواند اجسام و جسمانيات را در بربگيرد. بنابراين، مكان نيز از مختصات عالم ماده و ماديات است و خدا فوق همه آنها است، لذا خدا فوق فضاست. اما اين كه خدا را به وسيله زبان نمي‌توان توصيف نمود، به اين علت است كه آنچه كه انسان‌ها به وسيله الفاظ از مجراي زبان ابراز مي‌كنند، مفاهيم و قضايا و دريافته‌هايي است كه از دو نوع عامل در درون آنان به وجود مي‌آيند:

عامل يكم- تصورات وانديشه‌ها و تجسيمات و تخيلاتي كه از طريق حواس به مغز آدمي منتقل مي‌شوند. بديهي است كه اين پديده‌ها به وسيله حواس محدود و معين و تحت تاثير آنها قرار گرفته‌اند، لذا محال است اين امور بتوانند درباره خدا و صفات و افعال آن ذات اقدس حقايقي را بيان كنند. اين عبارت كه (هر لفظي كه ما درباره خدا و صفات او به كار مي‌بريم، تنها ظرفيت آن مفاهيم را دارند كه ما از معلومات محدوده مغز خود آنها را درك نموده يا آنها را ساخته و پرداخته‌ايم، از محمد بن طرخان فارابي تاكنون مورد تصديق همه حكما و دانشمندان بوده است و بداهت اين حقيقت در حديست كه نيازي به اثبات ندارد.

عامل دوم- دريافت شده‌هاي تاثري است كه از ناحيه عللي معين به وجود مي‌آيند و ثبات واصالتي ندارند. البته اين محدوديت در آن موقع است كه الفاظي كه درباره خدا و الهيات به كار مي‌بريم، مفاهيم فوق ماده و ماديات و ابديت و ازليت و بي‌نيازي و كمالات مطلق را به ذهن ما ولو اجمالا منتقل ننمايند. در حقيقت الفاظ در اين موارد داراي نقش علامت محض براي ارائه معاني و مفاهيمي مي‌باشند كه در فطرت الهي خود داريم.

«و لا يعزب عنه قطر الماء و لا نجوم السماء …» (و هيچ عددي از قطره‌هاي آب و ستارگان آسمان … از او غايب نيست).براي بررسي و تحقيق درباره فراگيري مطلق علم خداوندي بر همه اشياء مراجعه فرماييد به مجلد دوم از همين ترجمه و تفسير از صفحه 101 تا صفحه 105 و به مجلدات ديگر با مراجعه به فهرست مطالب هر يك از آنها.

«و اشهد ان لا اله الا الله غير معدول به و لا مشكوك فيه و لا مكفور دينه …» (و من شهادت مي‌دهم به اين كه جز او خدايي نيست و همتايي براي او وجود ندارد و شك درباره وجود او شايسته نيست و دين او قابل پوشيدن و كفر ورزيدن نيست …).
براي بررسي شهادتين در اين خطبه مراجعه فرماييد به مجلد دوم از همين ترجمه و تفسيراز ص 249 تا ص 258 و مجلد نهم ص 55 و مجلد هجدهم ص 51 و 52 و ص 93 و 94.

 

شك در وجود خداوند از هيچ عاقلي شايسته نيست:

«افي الله شك فاطر السماوات والارض …» (آيا در وجود خداوند آفريننده آسمانها و زمين شكي وجود دارد)؟! براي برطرف شدن شك و ترديد در وجود خداوند سبحان، سه عامل اساسي وجود دارد.

عامل يكم- تفكر لازم و كافي در عالم دروني كه آيات بيشمار خداوندي را مي‌توان در آن ديد مانند قدرت انواع تجريد، تجسيم، انديشه، تعقل، اكتشافات، علم حضوري (خود آگاهي)، قانونگرايي، دريافت لذايذ طبيعي و فوق طبيعي، آلام فوق طبيعي، اراده، تصميم، اختيار و صدها نيرو و پديده كه درك آنها با توصيفات و تعاريف و تعبيرات فيزيكي و فيزيولوژيك و بيولوژيك امكان‌پذير نمي‌باشد و اين كه در موقع بروز فعليت نيروها و پديده‌هاي فوق، انعكاس و تاثري در وضع فيزيكي يا فيزيولوژيك و بيولوژيك به وجود مي‌آيد، هيچ دلالتي بر مادي و طبيعي بودن اصل نيروها و پديده‌ها نمي‌باشد.

عامل دوم- دقت و تحقيق و بررسي‌هاي علمي و فلسفي در عالم بروني عيني كه آيات و شكوه فوق طبيعي حاكم بر طبيعت را با كمال وضوح اثبات مي‌كند.

عامل سوم- دريافت مفهومي به عنوان مفهوم خدا با اين خصوصيات (موجودي بي‌نياز از علت و مستغني از هر گونه وابستگي، فرا سوي زمان، مكان، حركت، سكون و عالم و قادر مطلق و به طور خلاصه داراي همه كمالات). هرگاه كسي چنين مفهومي را دريافت كرد، براي اثبات هستي آن، نياز به هيچ قضيه و دليلي ندارد. زيرا چنين مفهومي هستي خود را در ذات خود دارد. و اگر كسي خود را به ناتواني زد و ناتواني را به خود تلقين نمود كه من چنين مفهومي را نمي‌توانم دريافت كنم، ما با چنين كسي جز ارجاع او به وجدان برينش كاري نداريم.
 

خطبه شماره 177 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

177

ومن خطبه له علیه السلام

و من كلام له (علیه السلام) في معنى الحكمين:
فَأَجْمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ عَلَى أَنِ اخْتَارُوا رَجُلَيْنِ، فَأَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَنْ يُجَعْجِعَا عِنْدَ الْقُرْآنِ وَ لَا يُجَاوِزَاهُ وَ تَكُونَ أَلْسِنَتُهُمَا مَعَهُ وَ قُلُوبُهُمَا تَبَعَهُ، فَتَاهَا عَنْهُ وَ تَرَكَا الْحَقَّ وَ هُمَا يُبْصِرَانِهِ وَ كَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا وَ الِاعْوِجَاجُ [دَأْبَهُمَا] رَأْيَهُمَا، وَ قَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَيْهِمَا فِي الْحُكْمِ بِالْعَدْلِ وَ الْعَمَلِ بِالْحَقِّ سُوءَ رَأْيِهِمَا وَ جَوْرَ حُكْمِهِمَا، وَ الثِّقَةُ فِي أَيْدِينَا لِأَنْفُسِنَا حِينَ خَالَفَا سَبِيلَ الْحَقِّ وَ أَتَيَا بِمَا لَا يُعْرَفُ مِنْ مَعْكُوسِ الْحُكْمِ.

داستان حكميت،

از پست‌ترين رسوايي‌هاي تاريخ بشري بود كه به انگيزه حق‌كشي به وجود آمد و به اضافه اين كه به زيان ظاهري حمايتگران حق تمام گشت، حتي چهره ماكياولي منش‌هارا هم تيره ساخت.

توضيحي اجمالي درباره داستان حكميت:

مالك اشتر پيروزي نهايي را نصيب سپاهيان اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليه‌السلام ساخته بود، آخرين صف‌هاي لشكريان معاويه در تلاش براي فرار از ميدان جنگ قرار گرفته بودند. معاويه آماده گريز از آتشي بود كه خود او شعله‌ورش ساخته بود. مالك اشتر نخعي، آن زاهد بسيار شجاع و آن سلحشور باتدبير، در صدد دگرگون ساختن وضع و برچيدن دام بساطي بود كه دنياپرستان خودكامه براي مقام چند روزه اين زندگي گسترده و در صدد توسعه آن بودند.

مالك در اجراي اين تصميم به موفقيت كامل رسيده بود. حاميان حق و حقيقت زير پرچم حقشناس بزرگ تاريخ قرار داشتند و زمينه براي عرصه رسالتي كه آن پرچمدار حق به عهده داشت آماده مي‌گشت. كه ناگهان دنياپرستي از تبار فرعونيان، دست به مكرپردازي ماكياولي‌گري برده و فرياد (وا قرآنا) سر داد كه ما بايد سرنوشت اين غائله را به وسيله قرآن تعيين كنيم!

كسي كه اين نقشه خلاف قرآن را كشيده و اين فرياد را سر داد، عمرو بن عاص بود كه از آن هنگام كه در رديف معاويه و معاويه‌منش‌ها قرار گرفته بود، رويگردان شدن او از قرآن و مكتب قرآن، حداقل براي خود او و آگاهان جوامع آن روز مسلمين پوشيده نبود.

اين نداي ويرانگر جمعيت مسلمين در مغز ساده‌لوحان لشكريان معاويه كار خود را كرد و سپس به وسيله جاسوسان قاسطين (لشكر شام به حاكميت معاويه) اختلاف در ناآگاهان سپاهيان اميرالمومنين عليه‌السلام كارگرادانان شريف و مديران خردمند دستگاه آن حضرت، حيله‌گري نابكارانه‌اي را كه گردانندگان دستگاه معاويه به راه انداخته بودند توضيح و تفسير نمودند براي خاموش ساختن فتنه‌اي كه مسلمانان را دچار اختلاف مي‌كرد موثر نگشت.

بالاخره امام بزرگوار براي جلوگيري از اختلاف بيشتر مسئله حكميت را با آن شرايط كه مقرر شده بود پذيرفتند. و همانگونه كه همه تواريخ اسلامي نشان مي‌دهد آن دو حكم (ابوموسي اشعري و عمرو عاص) با يك بازي كاملا مسخره، دستور قرآن و مبناي اصلي اسلام را زير پا گذاشتند و پيشرفت اسلام را كه رسالت تكامل براي بشر آورده بود پشت سر انداختند.

خلاصه اين بازي مسخره (كه به عقيده بعضي از صاحبنظران در تحليل تاريخ صدر اسلام يك جريان پيش ساخته بود) در دومه‌الجندل چنين بود كه آن دو مرد فريبكار و فريبخور(عمرو عاص و ابوموسي اشعري) يا به اصطلاح صحيح‌تر آن دو فريبكار نشستند و كار زمامداري جوامع اسلامي را با اين جمله كه ابوموسي مي‌گويد: من علي را از خلافت عزل كردم چنانكه اين انگشتر را از انگشتم خارج نمودم! در صورتي كه قرار بر اين بود كه هر دو مرد اقدام به خلع معاويه و خليفه برحق مسلمانان نمايند.

بخنديد اي اهل دنيا، بخنديد. گريه كنيد اي حمايتگران حق و حقيقت گريه كنيد بر اينكه سرنوشت ميليون‌ها مسلمان در آن روز و ميلياردها مسلمان بلكه كاروان بشريتي كه در آينده تدريجا از راه مي‌رسند، با بازي كودكانه‌اي با داخل و خارج كردن يك انگشتر تعيين مي‌گردد!
«و الثقه في ايدينا لانفسنا حين سبيل الحق و اتيا بما لا يعرف من معكوس الحكم» (و ما به آن حجت و برهان روشن كه در دست داريم براي خود مطمئن هستيم، در حالي كه آن دو مرد با راه حق مخالفت ورزيدند و حكمي معكوس آوردند كه در راه حق ناشناخته بود).

 

آن دو مرد كه به عنوان حكم برگزيده شده بودند عمل به شرط و حكم قرآن ننمودند:

اميرالمومنين عليه‌السلام و پيروان راستين و آگاه آن بزرگوار كه هيچ گفتار و كردار را بر غير مبناي حجت و دليل به رسميت نمي‌شناختند، معلوم بود كه به آن‌گونه بازيگريهاي مسخره و مكرپردازي‌هاي ضد عقل و دين كه حركتي بر خلاف قرآن بود كمترين ارزشي نمي‌دادند.

آن خنده‌هاي عمرو عاص كه در آن موقع به علت پيروزي بر يك مرد ساده‌انديش يا (ساده‌انديش‌نما) پيروان معاويه را خندانيد، بديهي است كه چه گريه‌هايي را به دنبال داشت كه نمونه‌هايي از آنها قتل عام مدينه و اهانت به خانه خدا و به شهادت رساند امام حسين عليه‌السلام به دست فرزند نابكار معاويه، يزيد بود كه با شميشر و ارعاب او را بر مسلمانان خليفه ساخته بود!

خطبه شماره 176 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

176

ومن خطبه له علیه السلام

و من خطبة له (علیه السلام) و فيها يَعِظ و يبيّن فضل القرآن و يَنهى عن البدعة:
عِظَة الناس:
انْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ وَ اتَّعِظُوا بِمَوَاعِظِ اللَّهِ وَ اقْبَلُوا نَصِيحَةَ اللَّهِ، فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ أَعْذَرَ إِلَيْكُمْ بِالْجَلِيَّةِ وَ [أَخَذَ] اتَّخَذَ عَلَيْكُمُ الْحُجَّةَ، وَ بَيَّنَ لَكُمْ مَحَابَّهُ مِنَ الْأَعْمَالِ وَ مَكَارِهَهُ مِنْهَا، لِتَتَّبِعُوا هَذِهِ وَ تَجْتَنِبُوا هَذِهِ؛ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله) كَانَ يَقُولُ إِنَّ الْجَنَّةَ حُفَّتْ بِالْمَكَارِهِ وَ إِنَّ النَّارَ حُفَّتْ بِالشَّهَوَاتِ. وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَا مِنْ طَاعَةِ اللَّهِ شَيْءٌ إِلَّا يَأْتِي فِي كُرْهٍ، وَ مَا مِنْ مَعْصِيَةِ اللَّهِ شَيْءٌ إِلَّا يَأْتِي فِي شَهْوَةٍ، فَرَحِمَ اللَّهُ امْرَأً نَزَعَ عَنْ شَهْوَتِهِ وَ قَمَعَ هَوَى نَفْسِهِ، فَإِنَّ هَذِهِ النَّفْسَ أَبْعَدُ شَيْءٍ مَنْزِعاً، وَ إِنَّهَا لَا تَزَالُ تَنْزِعُ إِلَى مَعْصِيَةٍ فِي هَوًى.

پند گرفتن از سخن خدا:

«انتفعوا ببيان الله، و اتعظوا بمواعظ الله، و اقبلوا نصيحه الله …» (از بيان خداوندي بهره برداريد و مواعظ الهي را قبول كنيد و خيرخواهي مقام ربوبي را بپذيريد …).

نصايح و اندرزهاي خداوندي فوق همه پند و اندرزها و مواعظ است:

خداوند سبحان مي‌فرمايد: «انه لقول فصل و ما هو بالهزل» (قطعا قرآن سخني است تفكيك‌كننده حق از باطل و آن قرآن شوخي نيست) و «فيه تذكره و ذكري لاولي الالباب» (كلام خداوندي يادآورنده حقايق است به كساني كه داراي خرد مي‌باشند. اين قرآن هدايت است) هر سخني و هر نظريه‌اي به مستند به غير خداوند جل و علا باشد، از هر كس هم كه باشد، از چهار جهت در مجراي نقص است:

1- نقص مستند به طبيعت و مختصات مشاهده و تجربه، توضيح اين كه انسان از آن جهت كه اكثر معلوماتش از راه مشاهده و تجربه و نقل و آموزش به دست مي‌آيد، لذا احتمال اشتباه و خطا همواره در نظريات و سخنانش وجود دارد، زيرا عوامل درك انسان درك كننده، مانند محدوديت حواس و محدوديت عوامل مغزي و آزمايشگاه‌ها، و هدف‌گيري‌هاي معين، موضوع درك شده را از كانال‌ها و مختصات خود تحت تاثير قرار مي‌دهند و انسان هم با كمال ساده‌لوحي خيال مي‌كند واقعيات را خالص و ناب دريافت نموده و در قلمرو معرفت خود جاي داده است!

2- خطاها و انحرافات عمدي مستند به اغراض شخصي وخودخواهي‌ها. نقص سخنان و نظريات مستند به اين نابكاري‌ها، صفحات فراواني از تاريخ سرگذشت ما انسان‌ها را قلم زده است.

3- اصول پيش ساخته‌اي كه آگاهانه يا ناآگاهانه تفكرات اغلب انسانها را توجيه مي‌نمايد چه بخواهند و چه نخواهند.

4- وابستگي ذاتي. چنين تصور كنيم كه شخص يا اشخاصي پيدا شوند و تحت تاثير عوامل فوق قرار نگرفتند، بديهي است كه هيچ انساني از ديدگاه فعاليتهاي مغزي و رواني، آن استقلال را ندارد كه از هر گونه وابستگي به استعدادهاي عمومي و خصوصي و محيط طبيعي و اجتماعي و رگه‌هاي ارثي و فرهنگي رسوبي و غيرذلك بر كنار و خالص باشد و با يك عامل درك ناب با واقعيت ناب ارتباط معرفتي و عقيدتي پيدا كند، مگر افرادي كه در هر جامعه و دوراني فطرت الهي خود را از آلودگي‌ها دور نگاه داشته، عقل و وجدان خود را در صفاي خالص محفوظ داشته باشند و بديهي است كه اينان از نظر اقليت نزديك به حد استثنا مي‌باشند. اينست كه مي‌گوييم: نصايح و اندرزهاي الهي فوق همه پندها و مواعظي است كه از مغز بشري تراوشمي‌كند.

5- هدف‌گيري‌هاي خاص.(براي تكميل مبحث نصيحت و اندرز، مراجعه فرماييد به مجلد سوم از ص 314 تا 316 و مجلد سيزدهم از ص 55 تا 57 و از ص 277 تا 282 و مجلد هفدهم از ص 85 تا ص 92 و 117 و 118 و از ص 217 تا ص 219).«فان رسول الله صلي الله عليه و آله كان يقول: (ان الجنه حفت بالمكاره وان النار حفت بالشهوات)» (زيرا رسول خدا (ص) مي‌فرمود: (پيرامون بهشت را ناگواري‌ها و پيرامون آتش را شهوات فرا گرفته است).

 

احساس تكليف شريف‌ترين احساس پس از دريافت خدا است و انجام آن مايه شكوفايي روح آدمي است اگر چه انسان براي وصول به اين شكوفايي از مراحل سخت عبور مي‌كند:

اميرالمومنين عليه‌السلام پس از تذكر صريح درباره ارائه براهين روشن از طرف خداوند براي بندگانش و اين كه خداوند سبحان اعمالي را كه دوست دارد و اعمالي را كه نمي‌پسندد تبيين فرموده و به پيروي از اعمال نيكو و اجتناب از اعمال زشت دستور داده است، از پيامبر اكرم (ص) يك حقيقت حياتي را به فرزندان آدم (ع) ابلاغ مي‌فرمايد كه ما در اين مبحث توضيحي اجمالي درباره آن مي‌دهيم. پديده‌هايي كه ما در اين دنيا با آنها ارتباط برقرار مي‌كنيم در جريان تاثير و تاثر با ما بر سه قسم عمده تقسيم مي‌گردند:

1- لذت‌بار

2- دردآور

3- بدون دو خاصيت مزبور.
دين حقيقي الهي با توجه به ساختار موجوديت ما و استعدادها و قوانين حاكمه بر مباني و اصول زندگي ما از برخورداري از لذايذ به طور مطلق جلوگيري نفرموده است. تنها از اشباع آن لذايذ جلوگيري نموده است كه موجب اخلال در تقوي و فضيلت اخلاقي باشد. بديهي است كه اعراض از اين گونه لذايذ و اهتمام به انجام تكاليفي كه سازگار با سرخوشي‌ها و خودكامگي‌ها نمي‌باشد، سخت است.

اين كه گفته شده است: (طفل خرما دوست دارد صبر فرمايد حكيم) حقيقتي است حكمت‌آميز و مطابق آنچه كه مشاهده مي‌كنيم. ما با كمال وضوح در جريان زندگي مي‌بينيم كه هر اندازه از طغيانگري غرايز حيواني خود كه بر محور خودخواهي مي‌چرخند و فعاليت مي‌كنند، جلوگيري مي‌كنيم، به همان اندازه شايد هم در اغلب موارد، بيش از آن اندازه كه غرايز حيواني را مهار مي‌كنيم، شخصيت ما نيروهايي متنوع مانند معرفت‌جويي، نوع دوستي، قدرت بر تحمل حوادث، قدرت بر اراده و تصميم‌هاي مفيد، مشاهده حكمت در جهان هستي و غيرذلك در خود احساس مي‌نمايد.

البته بديهي است كه مهار سركشي‌هاي غرايز حيواني تلخ و گاهي زجرآور است، ولي سعادت والا كه بهشت برين و لقاءالله (ديدار خداوند) را نصيب آدمي مي‌نمايد، در داشتن شخصيت تصفيه و تهذيب شده است نه آن (من) اسير تمايلات حيواني. جملات بعدي اميرالمومنين عليه‌السلام تا جمله (8) توضيح و نتيجه مطلب قبلي است كه بيان نموديم و به جهت وضوح آنها نيازي به تفسير نيست.

خطبه شماره 174 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

174

ومن خطبه له علیه السلام

أَيُّهَا النَّاسُ غَيْرُ الْمَغْفُولِ عَنْهُمْ وَ التَّارِكُونَ [وَ] الْمَأْخُوذُ مِنْهُمْ، مَا لِي أَرَاكُمْ عَنِ اللَّهِ ذَاهِبِينَ وَ إِلَى غَيْرِهِ رَاغِبِينَ! كَأَنَّكُمْ نَعَمٌ أَرَاحَ بِهَا سَائِمٌ إِلَى مَرْعًى وَبِيٍّ وَ مَشْرَبٍ دَوِيٍّ، وَ إِنَّمَا هِيَ كَالْمَعْلُوفَةِ لِلْمُدَى، لَا تَعْرِفُ مَا ذَا يُرَادُ بِهَا إِذَا أُحْسِنَ إِلَيْهَا، تَحْسَبُ يَوْمَهَا دَهْرَهَا وَ شِبَعَهَا أَمْرَهَا.

موعظه ياران:

«ايها الناس غير المعفول عنهم، و التاركون الماخوذ منهم» (اي مردم كه مورد غفلت نيستيد و اي رهاكنندگان دستورات الهي كه مسئوليد.)

براي بروز سطح عظمت بشر دو شرط لازم است كه علي (ع) در دو جمله بالا براي بشريت متذكر شده است:

شرط يكم- توجه به اين كه بشر در هر حالي كه باشد و در هر وضعي كه بسر ببرد، مورد آگاهي و اطلاع است، اگر چه در غفلت مرگبار زندگي كند.

شرط دوم- بداند كه هر تكليفي را رها كند و به آن عمل ننمايد، آسيبي بر نفس (شخصيت) خود وارد ساخته است، و هر آسيبي كه بر نفس كسي وارد مي‌شود، علاوه بر از دست دادن ثمره عالي حيات هدفدار، مسئوليتي درباره همان تكليف، دامنگير او خواهد بود.

شرط يكم- همه ما مي‌دانيم كه قرار گرفتن انسان در مجراي تاثير و تاثر با قوانين حاكمه در جهان هستي، هيچ نيازي به علم و اطلاع و رضايت و عدم رضايت فرد ندارد.

اكثريت قريب به اتفاق مردم از هزاران نوع حركت و فعاليت و دگرگوني‌هاي قانوني كه در بدن آنان به وجود مي‌آيد، غفلت دارند و شايد وقايع و حوادث بي‌شمار ديگري هم در همين بدن در ارتباط با درون و برون در جريان است و هيچيك از ما اطلاعي از آنها نداريم، با اين حال همه آنها به جريان قانوني خود ادامه مي‌دهند و كاري با اطلاع و بي‌اطلاعي ما ندارند.

حال بگذاريد افرادي پيدا شوند كه ندانند همه موجوديت و كارها و گفتارها و حتي نيتهاي آنان نه تنها براي خداوند سبحان آشكار است، بلكه يك نيرو و قانون مخفي حاكم بر سرگذشت و سرنوشت بشري آنها را فاش خواهد ساخت. اين جملات را به گوش دل بسپاريم: (سيركنندگان خود مورد سيرند). (چاهي كه مي‌كنيم قد و قامت خود را هم كه حتما روزي در آن خواهيم افتاد، محاسبه نماييم) (هر هيئت و هر نقش كه شد محو كنون، در مخزن روزگار ماند مخزون) (يا سبو يا خم مي‌ یا قدح باده كنند، يك كف خاك درين ميكده ضايع نشود) اينها اصولي هستند كه در جريان خود، نيازي به علم و اجازه ما ساده‌انديشان ندارند.

شرط دوم- هر تكليف حساب شده در ارتباط چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستي و ارتباط انسان با همنوع خود) كه از فطرت و معقل سليم به وجود مي‌آيد يا مستند به وحي الهي مي‌باشد، توجيه‌كننده انسان به مسير اصلي او در مجراي حركت هدفدار تكاملي او مي‌باشد.

به اين جهت است كه انسان با هر تخلفي که مي‌ورزد، با نظر به اهميت همان تكليف از مسير خود منحرف مي‌گردد.«ما لي اراكم عن الله ذاهبين، و الي غيره راغبين، كانكم نعم اراح بها سائم الي مرعي وبي، و مشرب دوي، و انما هي كالمعلوفه للمدي، لا تعرف ماذا يراد بها!

اذا احسن اليها تحسب يومها دهرها و شبعها امرها» (چه شده است كه شما را از خدا گريزان و به سوي غير خدا راغب مي‌بينيم! گويي آن چهارپايانيد كه شبان آنها، شبانگاه آنها را به چراگاهي آلوده به وبا و آبشخوري دردخيز ببرد …).

هر چه مي‌انديشم، جهت رويگرداندن شما را از خدا و روي آوردنتان به غير خدا را دريابم، علت موجهي براي آن نمي‌بينم:

آيا از عقل و قلب حقيقت‌ياب محروميد؟! آيا جهان هستي آموزندگي خود را از دست داده است؟! آيا آيات خداوندي در جهان دروني و بروني از بين رفته‌اند؟! آيا رهبر و زمامدار شما منحرف شده است؟!

آيا پاسخ حقيقي مسائل زندگي شما را كه حقيقت «من» شما چيست، از كجا آمده‌ايد، به كجا آمده‌ايد، در اين جا با كيستيد، براي چه به اين دنيا آمده‌ايد و به كجا مي‌رويد، خودخواهي‌هاي شما، اموال شما، خودكامگي‌هاي شما مي‌دهد؟!

شما با كمال آگاهي پاسخ همه اين مسائل را مي‌دانيد. شما اراده نداريد، شما نعمت عظماي احساس تكليف را كه اراده و تصميم و اقدام به دنبال آن مي‌آيد، براي هوي‌پرستي خود از دست داده‌ايد.مي‌دانيد مثل شما چيست؟ مثل شما مانند آن چهارپايان است كه شبان آنها، شبانگاه آنها را به چراگاهي آلوده به وبا و چشمه‌ساري دردخيز برده و در آن جا رها كرده باشد.

هر علفي كه بخورند و هر آبي كه بياشامند، آنها را بيمار يا بيمارگونه مي‌سازد. آن چهارپايان با تمامي غفلت از آن علف‌ها سير و از آن آب‌ها سيراب مي‌گردند، بدون اين كه بدانند مقصود اصلي فربه شدن آنها براي ذبح است اگر از مهلكه آن چراگاه آلوده به وبا و چشمه‌سار دردخيز جان سالم به در ببرند. آن چهارپايان نادان اگر روزي خوش ببينند، گمان مي‌كنند تمام روزگار عمر را با آن خوشي بسر خواهند برد!

خطبه شماره 174 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱74

ومن خطبه له علیه السلام

و من كلام له (علیه السلام) في معنى طلحة بن عبيد الله و قد قاله حين بلغه خروج طلحة و الزبير إلى البصرة لقتاله:
قَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ وَ لَا أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ، وَ أَنَا عَلَى مَا قَدْ وَعَدَنِي رَبِّي مِنَ النَّصْرِ. وَ اللَّهِ مَا اسْتَعْجَلَ مُتَجَرِّداً لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثْمَانَ إِلَّا خَوْفاً مِنْ أَنْ يُطَالَبَ بِدَمِهِ، لِأَنَّهُ مَظِنَّتُهُ وَ لَمْ يَكُنْ فِي الْقَوْمِ أَحْرَصُ عَلَيْهِ مِنْهُ، فَأَرَادَ أَنْ يُغَالِطَ بِمَا أَجْلَبَ فِيهِ لِيَلْتَبِسَ الْأَمْرُ وَ يَقَعَ الشَّكُّ. وَ وَاللَّهِ مَا صَنَعَ فِي أَمْرِ عُثْمَانَ وَاحِدَةً مِنْ ثَلَاثٍ: لَئِنْ كَانَ ابْنُ عَفَّانَ ظَالِماً كَمَا كَانَ يَزْعُمُ، لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يُوَازِرَ قَاتِلِيهِ وَ أَنْ يُنَابِذَ نَاصِرِيهِ، وَ لَئِنْ كَانَ مَظْلُوماً لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُنَهْنِهِينَ عَنْهُ وَ الْمُعَذِّرِينَ فِيهِ، وَ لَئِنْ كَانَ فِي شَكٍّ مِنَ الْخَصْلَتَيْنِ لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَعْتَزِلَهُ وَ يَرْكُدَ جَانِباً وَ يَدَعَ النَّاسَ مَعَهُ، فَمَا فَعَلَ وَاحِدَةً مِنَ الثَّلَاثِ وَ جَاءَ بِأَمْرٍ لَمْ يُعْرَفْ بَابُهُ وَ لَمْ تَسْلَمْ مَعَاذِيرُهُ.

«قد كنت و ما اهدد بالحرب و لا ارهب بالضرب و انا علي ما قد وعدني ربي من النصر» (من از آن هنگام كه پروردگارم به پيروزي وعده‌ام داده است نه به وسيله جنگ تهديد شده‌ام و نه از ضربت شمشير هراسي به خود راه داده‌ام.)

آيا وعده پيروزي از طرف خدا به علي عليه‌السلام، او را با نيروي جبري پيروز مي‌ساخت؟

اميرالمومنين عليه‌السلام با جمله فوق، اشاره به يك حقيقت مهم مي‌فرمايد و آن اين است كه خداوند او را به پيروزي بر همه دشمنان اسلام وعده فرموده است. بديهي است كه اين همان غلبه اختياري مستند به نهايت كوشش و تلاش و فداكاري است كه در جنگ‌ها از آن بزرگوار ديده شده است.

و وعده خداوندي در اين مورد، دو احتمال دارد:

احتمال يكم- وعده پيروزي در راه اعتلاي حق و حقيقت براي هر كسي است كه با نيت خالص و پاك از آلودگي‌هاي خودخواهي قدم به تكاپو و كارزار نهد، اگر چه در ظاهر با شكست طبيعي و حتي با شهادت روياروي گردد. و چه كسي آماده‌تر از امرالمومنين عليه‌السلام براي فداكاري در راه اعتلاي حق و حقيقت با پاكترين نيت و باعظمت‌ترين خلوص.

پيروزمندان حقيقي تاريخ بشري همين انسان‌ها هستند كه در تعديل خودخواهي و توفيق به مالكيت بر خوشتن، از راه به دست آوردن ارزش‌ها، (من انساني) خود را به جهان هستي گسترش داده، و اين (من) را با فيض كمال مطلق آبياري نموده‌اند. سرور شهيدان در مسير خود به دشت خونينن نينوا كه در آن جا با ناگوارترين زجر و شكنجه به زندگي خود پايان داد، شخصي به نام عبدالله بن الحر الجعفي را كه از سلحشوران مشهور كوفه بود، ملاقات فرمودند، به او چنين پيشنهاد كردند كه بيا همرامي كن با من برويم و اگر آمدي به پيروزي خواهيم رسيد، در صورتي كه همه قراين خلاف پيروزي ظاهري را نشان مي‌داد و حتي در سخنان آن حضرت هم، گاهگاهي همين عدم پيروزي ظاهري و انتهاي حركت آن شهيد راه حق و حقيقت به شهادت، تذكر داده مي‌شد.ملاحظه مي‌شود كه آن شهيد بزرگوار شهادت را پيروزي تلقي فرموده بود.

احتمال دوم- اينست كه خداوند پيروزي در همه انواع جهاد را در زندگي به اميرالمومنين عليه‌السلام وعده داده بود، ولي با مقدمات و شرايط اختياري آن كه فداكاري و دست از جان شستن آزادانه در راه احياي ارزش‌هاي اسلامي و از بين بردن انحرافات و آلودگي‌هاي ضد ارزش را در برداشته است.

اين وعده شبيه به علم خداوندي درباره همه گونه كارهاي ما است كه موجب جبري بودن آنها نمي‌گردد، زيرا همان گونه كه علم خداوندي به صدور كارها از بندگان، شامل همه مقدمات آنها مي‌گردد كه از آن جمله اراده و تصميم و اختيار و انتخاب كار مي‌باشد، همچنان وعده پيروزي به انساني ملكوتي مانند اميرالمومنين (ع) و وعده شكست و زوال و نابودي به تبهكاران جوامع مستند به مقدمات اختياري آن شكست و نابودي مي‌باشد. به علاوه، همانگونه كه وعده خداوندي به كارهاي خويش كه صادر خواهد كرد، موجب جبري بودن صدور آن كارها براي خدا نمي‌گردد، براي بندگانش نيز چنين است.

«والله ما استعجل متجردا للطلب بدم عثمان الا خوفا من ان يطالب بدمه، لانه مظنته و لم يكن القوم احرص عليه منه فاراد ان يغالط بما اجلب فيه ليلتبس الامر و يقع الشك …» (سوگند به خدا، آن مرد (طلحه) با كوشش جدي به بهانه خونخواهي عثمان، عجله براي سفر به بصره ننموده است مگر به جهت اين كه خون عثمان را از وي مطالبه نكنند، زيرا او بود كه در قضيه كشتن عثمان مورد ظن بود و در ميان حمله‌ كنندگان براي قتل عثمان حريص‌تر از وي كسي نبود. طلحه با اين دسيسه‌بازي‌ها و (فرياد وا عثمانا) و حركت سريع به بصره به بهانه مطالبه خون عثمان، مي‌خواهد براي مشتبه ساختن مردم ناآگاه درباره حادثه‌اي كه خود گرداننده (و يا يكي از گردانندگان) آن بود، مغالطه راه بيندازد و مردم را دچار شك و ترديد بسازد.)

درك اميرالمومنين (ع) از اين حيله‌گري كه طلحه به راه انداخته بود و اعلان آن، از بهترين دلايل اثبات‌كننده آنست كه آن حضرت برخلاف گفته بعضي از تحليلگران تاريخ صدر اسلام، نوع سياست ماكياولي و نقشه‌كشي‌هاي عمرو بن عاص و معاويه را كاملا مي‌دانست، ولي همان طور كه در سخنان و اعمالشان نشان دادند، به جهت تضاد آن سياست با تقوي و ارزش‌ها هرگز دست به آن آلوده نفرمودند.

يكي از روشن‌ترين دلايل اين دريافت سياسي اميرالمومنين عليه‌السلام اينست كه در هر مورد كه از طلحه و ديگر گردانندگان غائله جمل مي‌پرسيدند شما براي چه به بصره آمده‌ايد و چرا خود را روياروي علي بن ابيطالب (ع) كه زمامدار قانوني همه مسلمان است قرار داده‌ايد؟ هيچ سخن قابل قبول منطقي نداشتند و هر موقع كه مطالبه خون عثمان را بهانه مي‌آوردند، و مردم يا هر سوال‌كننده‌اي به آنان مي‌گفتند:

1- شما وارث عثمان نيستيد، اگر مقصد واقعا خونخواهي باشد وارثان اوليه عثمان بايد براي اين كار قيام كنند!

2- عثمان در مدينه كشته شده است نه در بصره!

3- اگر چه چنين دعوايي هم از شما شروع و شنيده شود، تازه يك ادعاي حقوقي است، شما تصميم گرفته‌ايد حكومت زمامدار قانوني مسلمين را بر هم زنيد!

4- شما بوديد كه مردم را عليه عثمان تحريك مي‌كرديد كه او سزاوار خلافت نيست و شما بنيانگذار حادثه عثمان يا افرادي از آنان هستيد، با اين حال اين حركت چيست؟! در برابر اين سوالات و اعتراضات طلحه و زبير و عايشه هيچگونه پاسخ قانع‌كننده‌اي ارائه نكردند.

 

طلحه در محاصره منطق قاطعانه اميرالمومنين عليه‌السلام:

«و والله ما صنع في امر عثمان واحده من ثلاث: لئن كان ابن عفان ظالما …» به جهت اهميت فوق‌العاده محاصره شدن طلحه در منطق اميرالمومنين عليه‌السلام، ترجمه جملات مربوطه را بار ديگر در اين جا مي‌آوريم: (او، يعني طلحه هيچ يك از سه كاري را كه براي او قابل انتخاب بود انجام نداد:

1- اگر فرزند عفان (عثمان) ظالم بود، همان‌گونه كه در آن موقع گمان مي‌كرد، لازم بود قاتلان عثمان را (به طور مستقيم) ياري مي‌كرد و ياري‌كنندگان او را دور مي‌ساخت.

2- و اگر عثمان مظلوم بود، ضرورت داشت كه دشمنان و قاتلان عثمان را از او دور مي‌ساخت و عذر مشروع او را مي‌پذيرفت و براي مردم بيان مي‌كرد.

3- و اگر درباره هر دو خصلت (ظالم يا مظلوم بودن) عثمان ترديد داشت، سزاوار بود كه خود را از معركه كنار بكشد و در گوشه‌اي سكوت كند و مردم را در جريان عثمان به حال خود بگذارد. طلحه هيچ يك از اين سه كار را نكرد و اقدام به امري نمود كه علتي براي آن شناخته نشد و عذر صحيحي هم نداشت) به نظر نمي‌رسد تاكنون حتي خوشبين‌ترين افراد موفق به نجات طلحه از اين محاصره كاملا منطقي شده باشند.
 

خطبه شماره 173 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱7۳

ومن خطبه له علیه السلام

و من خطبة له (علیه السلام) في رسول اللّه، صلى اللّه عليه و سلم، و من هو جَدير بأن يكون للخلافة و في هَوان الدنيا:
رسول الله:
أَمِينُ وَحْيِهِ وَ خَاتَمُ رُسُلِهِ وَ بَشِيرُ رَحْمَتِهِ وَ نَذِيرُ نِقْمَتِهِ.
الجَدير بالخلافة:
أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَذَا الْأَمْرِ، أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَّهِ فِيهِ، فَإِنْ شَغَبَ شَاغِبٌ اسْتُعْتِبَ، فَإِنْ أَبَى قُوتِلَ. وَ لَعَمْرِي لَئِنْ كَانَتِ الْإِمَامَةُ لَا تَنْعَقِدُ حَتَّى يَحْضُرَهَا عَامَّةُ النَّاسِ [مَا] فَمَا إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ، وَ لَكِنْ أَهْلُهَا يَحْكُمُونَ عَلَى مَنْ غَابَ عَنْهَا، ثُمَّ لَيْسَ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَرْجِعَ وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ يَخْتَارَ. أَلَا وَ إِنِّي أُقَاتِلُ رَجُلَيْنِ، رَجُلًا ادَّعَى مَا لَيْسَ لَهُ، وَ آخَرَ مَنَعَ الَّذِي عَلَيْهِ.

«رسول‌الله امين وحيه و خاتم رسله و بشير رحمته و نذير نقمته» (رسول خدا امين وحي او بود و خاتم رسولان او و بشارت‌دهنده رحمت و تهديدكننده از عذاب او).

رسول الله (ص) امين وحي او بود:

اين نكته بسيار بااهميت براي اكثر مردم مخفي است كه براي شايستگي يك انسان به اين كه وحي بر او نازل شود، چه زمينه‌اي لازم است؟ نمونه‌اي از شرايط به وجود آمدن چنين زمينه‌اي را مي‌توان چنين بيان كرد:

شرط يكم- طهارت نسل كه مجراي قانوني به وجودآمدن يك شخصيت الهي است. در تاثير طهارت نسل از ديدگاه اركان تشكيل دهنده وجود آدمي جاي انكار و ترديد نيست. مهمترين دليلي كه بر مبناي علم براي اين شرط در نظر گرفته شده است، پديده تاثير عواملي ارثي است كه مقتضيات صفات ارزشي و ضد ارزشي را به نسل‌هاي بعدي منتقل مي‌سازد (نه علل نامه آنهارا).

شرط دوم- كمال فهم و عقل و ذكاوت و درايت است كه موجب آشنايي پيامبر به مبادي كلي عالم هستي آن چنان كه هست و معرفت كامل او به انسان در هر دو قلمرو (آن چنان كه هست) و (آن چنان كه بايد) مي‌باشد.

شرط سوم- صفاي كامل دروني و شرح صدر در عاليترين حد كه قدرت فراگيري واقعيات و حقايقي را به پيامبر عنايت كند كه مربوط به موضوعات و مسائل رسالت او باشد.
شرط چهارم- امانتداري كامل درباره وحيي كه به او ميشود.

اين شرط بااهميت فوق‌العاده‌اي كه براي گرفتن وحي و ابلاغ آن به مردم دارد، علت اساسي اطمينان مردم به پيامبر است كه ترديدي درباره از جانب خدا بودن وحي به خود راه ندهند. اين استعداد امانت است كه از اختلاط وحي به تخيلات و توهمات و تجسيمات بي‌اساس و پيروي از اصول پيش ساخته و ساير بازيگري‌هاي مغزي جلوگيري مي‌كند. در آياتي از قرآن مجيد اشاره‌اي كاملا روشن به اين شرط شده است. از آن جمله:

1- انه لقول رسول كريم و ما هو بقول شاعر قليلا ما تومنون، و لا بقول كاهن قليلا ما تذكرون، تنزيل من رب العالمين. و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين. ثم لقطعنا منه الوتين (قطعا اين قرآن سخن پيامبر اكرم (يا جبرئيل) است (كه از خدا حكايت مي‌كند) و آن سخن شاعر نيست، اندكي از شما هستند كه ايمان مي‌آورند و آن سخن جادوگر نيست. اندك است از شما كساني كه متذكر مي‌شوند. فرستاده شده‌ايست از طرف پروردگار عالميان. و اگر بعضي از سخنان را (كه از ما نيست) به ما نسبت بدهد، دستش را مي‌گيريم، سپس شاهرگش را مي‌زنيم.)

2- و ان كادوا ليفتنونك عن الذي اوحينا اليك لتفتري علينا غيره و اذا لاتخذوك خليلا. و لولا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا. اذا لاذقناك ضعف الحياه و ضعف الممات ثم لا نجد لك علينا نصيرا (نزديك بود آن چشمگيران عرب تو را در آنچه كه به تو وحي كرده‌ايم به اضطراب و آشوب بيندازند، در نتيجه غير از آنچه را كه به تو وحي كرده‌ايم، به ما نسبت بدهي. و اگر اين نابكاري را ولو براي هدف عالي از آنها مي‌پذيرفتي، تو را براي خود دوست اتخاذ مي‌كردند. و اگر ما قلب تو را تثبيت نمي‌كرديم، نزديك بود اندكي به آنان اعتماد كني.

در اين صورت دو برابر عذاب زندگي و دو برابر عذاب مرگ خطاكاران را به تو مي‌چشانديم، سپس از ما براي خود ياري نمي‌يافتي) با اين كه پيامبراكرم (ص) شعر خوب و مطابق واقع را دوست مي‌داشت و گاهي گوش به آن فرا مي‌داد مانند اشعار حسان بن ثابت، همچنين با اين كه تعليم مطابق بعضي از منقولات قصيده لاميه العرب لبيد بن ربيعه عامري را توصيه نموده فرموده بود: علموا اولادكم لاميه العرب (تعليم كنيد به فرزندانتان قصيده لاميه العرب) را هرگز شعر نفرمود و مي‌گويند: آن حضرت يك بار شعر معروف منسوب به نابغه ذبياني:

ستبدي لك الايام ما كنت جاهلا و ياتيك بالاخبار ما لم تزود را چنين خوانده بود: ستبدي لك الايام ما كنت جاهلا و ياتيك ما لم تزود بالاخبار! يا (ما لم تزود من الاخبار!) معناي شعر چنين است: (روزگار آنچه را تو به آن جاهل هستي آشكار خواهد ساخت و براي تو اخباري را خواهد آورد كه آماده آنها نبودي).

3- يا ايها المزمل. قم الليل الا قليلا. نصفه او انقص منه قليلا. او زد عليه و رتل القرآن ترتيلا. انا سنلقی عليك قولا ثقيلا. ان ناشئه الليل هي اشد وطا و اقوم قيلا (اي پيچيده بر لباسش (يا عبايش) براي عبادت شبانگاهي برخيز مگر كمي. (تو مخيري) براي عبادت نصفي از شب يا به استثناي اندكي از آن را. و يا قدري به آن بيفزا و قرآن را با نظم خاص خود بخوان. ما بر تو سخني سنگين القاء خواهيم كرد. (باشد كه زمينه براي تحمل و ابلاغ آن در تو به وجود بيايد) توجه و نيايش‌ها و گرايشهاي شبانگاهي محكم‌تر و موثرتر براي صفاي قلب و براي دريافت حقايق وحيي عالي‌تر و مستحكم‌تر است.)
«و بشير رحمته، و نذير نقمته» (اوست بشارت‌دهنده به رحمت خداوندي و تهديدكننده به عذاب الهي).

 

تفاوت رحمت خداوندي و عذاب آن مقام ربوبي در موارد هر يك از آن دو:

رحمت خداوندي بر سه قسم است:

قسم يكم- مربوط به ذات رحمانيت و رحيميت او است كه به عنوان پاداش نيكوكاري براي بندگان مقرر نمي‌گردد، زيرا رحمانيت و فيض و لطف او نخستين ارتباط او با بندگانش در عالم وجود است، زيرا همين صفت ربوبي است كه باعث روشن نمودن نور وجود در جهان گشته است.

قسم دوم- رحمت و فيض و لطف او است كه مطابق وعده‌اي كه داده است به عنوان پاداش نيكوكاري بندگان او مي‌باشد.

قسم سوم- رحمت و كرامتي است نه به عنوان پاداش در موقع نيكوكاري (زيرا بنا به يك نظريه الطاف و عنايات خداوندي براي بندگان مطيع مربوط به فضل و احسان او است نه استحقاق ضروري بندگان (بلكه همانطور كه گفتيم به عنوان فضل و احسان در هنگام عمل صالح. ولي نقمت و عذاب خداوندي تنها يك قسم است، يعني بيش از يك مورد ندارد و آن هم موقعي است كه خطايي از بنده‌اش صادر شود و توبه نكند. در اين مورد هم چنان نيست كه عذاب و نقمت يك امر ضروري باشد.

زيرا بر مبناي يك اصل كلامي (خداوند بر مبناي حكمت و مشيت بالغه خود، پاداش نيكوكاري‌ها را بر خود مقرر فرموده است، و لذا از پاداش تخلف نمي‌فرمايد، در صورتي كه در تعذيب و انتقام چنين قراري وجود ندارد.) و اين اصل در مباحث گذشته مورد تحقيق مشروح قرار گرفته است كه تعذيب و انتقام معلول انحراف و انحطاط خود شخص و در برخي موارد براي تطهير انسان از آثار خطاها است نه اين كه گناهان بندگان به خدا ضرري برساند و او به اين جهت در صدد تعذيب بندگان و انتقام از آنان برآيد.
«ايها الناس، ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه و اعلمهم بامر الله فيه …» (اي مردم شايسته‌ترين انسانها به خلافت نيرومندترين مردم بر اين امر و داناترين آنان است…).

خلافت برازنده نيرومندترين انسان‌ها و داناترين آنان مي‌باشد:

دو عامل اساسي، پيشبرد (حيات معقول) انسانها را به طور حتم تضمين مي‌كند:

عامل يكم- علم و معرفت به ارتباطات چهارگانه انسان در دو قلمرو (آن چنان كه هستند) و (آن چنان كه بايد باشند).

عامل دوم- حكام برازنده و جامع نيروي مديريت انسان‌ها و علم و معرفت.
بررسي و تحقيق درباره علم و معرفت در مباحث مختلف اين مجلدات تا حدودي انجام گرفته است. مطالعه‌كنندگان ارجمند مي‌توانند با مراجعه به فهرست مجلدات، آنها را مورد بررسي قرار دهند. در اين مبحث چند مسئله مهم را پيرامون حكام و زمامداران برازنده ارائه مي‌نماييم:

مسئله يكم- معناي اين كه اميرالمومنين (ع) مي‌فرمايد (نيرومندترين مردم، بدون كشف معناي حقيقي قدرت، قابل فهم نيست. براي فهم معناي حقيقي قدرت، نخست يك اعتراف صريح به شرمندگي بشر آگاه در طول تاريخ به جهت جهل او درباره معناي قدرت، ضروري است، زيرا اگر ما قدرت را به همان مفهوم عامل دگرگوني‌هاي طبيعي و قراردادي به وسيله نيروهاي طبيعي يا مردم قدرتمند بگيريم (چنانكه اكثريت قريب به اتفاق مردم جوامع در همه دورانها چنين تصور مي‌كنند) نه تنها ما به مفهوم قدرت حقيقي پشت پا زده و به بشريت خيانت كرده‌ايم، بلكه يكي از اساسي‌ترين عوامل به وجود آمدن قدرت‌هاي طبيعي و قراردادي را كه تقيد به ارزش‌ها و تعديل خودخواهي‌ها است، نابود مي‌سازيم.

اين يك فكر نابخردانه است كه با حذف مفهوم نيرومندي از كساني كه توانايي مالكيت بر خود را داشته و فداكاريها كرده و از اين راه خدمات شاياني به نوع بشريت نموده‌اند چنين انسانهاي بزرگ و سازنده را نه تنها نيرومند ندانيم، بلكه بدانجهت كه از لذايذ و كاميابي‌هاي خودخواهانه براي خدمت به مردم و سازندگي خويشتن چشم پوشيده‌اند، عاجز و زبون و بدبخت هم تلقي كنيم.

چه خيانتي براي بشريت تباه‌كننده‌تر از اين كه نيروي اميد انسان‌ها را به زندگي كه آنان را از خودكشي باز مي‌دارد، و عظمت حيات را به جهت وابستگي به خداوند بزرگ براي آنان قابل درك مي‌سازد، ناديده بگيرد و مردم در پوچي غوطه‌ور بسازد. شگفت‌تر از اين نابخردي‌ها اين كه هنوز كتابهايي در تفسير نيرو، از ديدگاههاي نويسندگاني از انسان بي‌خبر، مانند نيچه و ماكياولي و امثال اينان (نه به عنوان يك عده نظريات كهنه درباره انسان مانند بطلميوس صاحب نظريات كهنه و پوسيده درباره كيهان‌شناسي) مورد بحث فلسفي قرار مي‌گيرند! و نمي‌دانند كه با ترويج و داغ نگاه داشتن اين گونه تخيلات بي‌اساس، قدرت اصلي را از مردم كه حيات و آزاذي و عدالت را براي همه انسانها به رسميت مي‌شناسد، مي‌گيرند و آنان را به زنجير گرانبار خودخواهي مي‌كشند!

مسئله دوم- مقدار اختيار مردم در انتخاب حاكم اصلح كه بتواند استعدادهاي متنوع افراد جامعه را در حدود امكان به فعليت برساند، به طوري كه در موقع توجه به زندگي سپري شده خود در اين دنيا نگويد: من كيستم؟ تبه شده ساماني افسانه‌اي رسيده به پاياني بلكه بگويد: (آري، اي خداي من، آري اي كيهان بزرگ، آري اي تاريخ، زندگي با سرمايه‌اي كه من داشتم، چنين مي‌بايست و چنين مي‌شايست.

كه من كردم و من به دست آوردم) بديهي است كه اكثريت مردم آن نيروي اصلي را كه يك زمامدار واقعي بايد دارا باشد، چون يك حقيقت فوق طبيعي است و جنبه الهي دارد، درك نمي‌كنند و نمي‌فهمند كه يك حاكم نيرومند واقعي، با داشتن آن حقيقت فوق طبيعي، احتياجي به تصديق و تكذيب مردم ندارد.

سعادت او نيازمند مردم نيست، بلكه سعادت مردم نيازمند او است. او طبيعت و شهوات و لذايذ و قدرت بسيار با مقاومت خودخواهي را مي‌شناسد، ولي خود به هيچ وجه آلوده به آنها نيست. بنابراين وقتي كه مي‌گوييم حاكم برازنده براي اداره انسانها بايد نيرومندترين انسانها باشد، يعني بايد توانايي مديريت جنبه‌هاي مادي و معنوي و روحي انسانها را در عاليترين حد ممكن دارا باشد. در اين مورد اين توهم پيش نيايد كه مگر اين مردم بر مبناي دموكراسي (هر چه كه ما مردم مي‌خواهيم، همان حق است) زندگي نمي‌كنيد؟!

مگر نام اين گونه زندگي را تمدن نناميده‌اند؟ زيرا كسي كه چنين توهم مي‌كند حتما زندگي زنبوران عسل و موريانه‌ها را هم مي‌بيند و اطلاع از دوران بردگي كه بر نياكان اين مردم گذشته و آن را بهترين زندگي مي‌ناميدند، نيز دارد و همين شخص حتما ورشكست شدن مردم را در دريافت زيبايي‌هاي محسوس و معقول دنياي امروزي هم مشاهده مي‌فرمايد!
مسئله سوم- قاطعيت در حكم و ژرف‌نگري در قضاياي سرگذشت بشري، بدون قاطعيت در حكم، تردد و تزلزل در تصميم‌گيري‌ها و مديريت‌ها يك پديده حتمي است كه با نظم حيات بشري ناسازگار است. اطلاع عميق از سرگذشت بشري در حالات گوناگوني كه تاكنون پشت سر گذاشته است، يكي از بهترين عوامل شناخت اصول و قواعد زندگي فردي و اجتماعي انسان‌ها است.

متاسفانه اختيارات و سلطه‌هايي كه در جوامع انساني به حكام و كارگزاران آنان داده مي‌شود، غالبا خيلي بيش از حدود اطلاعات و تجارب آنان درباره انسان در دو قلمرو (آن چنان كه هست) و (آن چنان كه بايد و شايد) و آن گونه كه هويت و استعدادهاي خود را در گذرگاه تاريخ نشان داده است، مي‌باشد. آيا مي‌گوييد: احساس نياز به دروغ و دغل و حيله‌گري‌ها و نقشه‌كشي‌هاي مزورانه، معلول اين ناداني‌ها نيست؟!

«فان شغب شاغب استعتب فان ابي قوتل و لعمري لئن كانت الامامه لا تنعقد حتي يحضرها عامه الناس. فما الي ذلك سبيل. ولكن اهلها يحكمون علي من غاب عنها. ثم ليس للشاهد ان يرجع و لا للغائب ان يختاره» (اگر كسي در موضوع خلافت پس از ثبوت آن، شر و فساد برانگيزد بايد او را وادار به توبه و بازگشت نمود و اگر امتناع بورزد بايد با او به پيكار برخاست، سوگند به جانم، اگر بنا شود كه زمامداري بدون حضور و اجتماع همه مردم تحقق نيابد، هرگز راهي بر چنين اجتماع و حضور همگاني بدون استثناء وجود ندارد. آنچه كه امكان‌پذير است اينست كه انسان‌هاي شايسته از عموم مردم كه توانايي حضور در انتخاب زمامدار را دارند و صاحبنظر درباره آن مي‌باشند، اجتماع كنند و امر انتخاب را انجام بدهند. حجيت راي اين صاحبنظران پس از انتخاب زمامدار براي مردمي كه از صحنه غاييند همان مقدار لازم‌الاتباع است كه براي مردمي كه در انتخاب حضور عيني داشته‌اند … ).

 

زماني طولانيست كه پديده اكثريت، چه ناآگاهانه و مستند به شعور عام و چه به طور قانون قراردادي در تعيين سرنوشت بشريت نقشي اساسي دارد:

 

از ديدگاه اسلام، حجيت اين پديده به هيچ وجه مطلق نيست، بلكه مبتني بر ارائه واقعيت است كه نزديكي هر چه بيشتر به آن، مطلوب همه انسان‌هاي عاقل است. در مباني اسلامي درباره زمامدار، اگر معصوم حاضر نباشد، آنچه كه به عنوان شرط اخذ شده است. اين شرايط و نظاير آن‌ها يك عده صفات لازم و آرمان اعلي براي رهبري و مديريت جامعه است اگر چه مسلمان نباشد و جامعه غير جامعه اسلامي باشد، زيرا اين‌ها همان صفات لازم است كه همه آرزوكنندگان مدينه فاضله از افلاطون گرفته تا فارابي و ابن‌سينا و ديگر صاحبنظران مسلمان و غير مسلمان تا امروز براي سعادت زندگي اجتماعي مردم آرمان اعلي تلقي كرده‌اند. آيا حجيت (لزوم پيروي) از اكثريت مستند به احراز و درك حقايق است؟ بديهي است آنچه كه مبناي مصالح و مفاسد حيات فردي و اجتماعي انسانهااست، خود واقعيات مادي و معنوي است نه آراء و نظريات آنان درباره آن واقعيات. لذا:

1- اگر بر فرض، يك نفر با واقعيت مطلوب حيات جامعه يا با يك واقعيت عالم هستي ارتباط صحيح برقرار كند و در برابر او، اتفاق آراء ميليونها نفر بر خلاف او باشد، از ديدگاه منطق حيات و عقل و علم و فرهنگ‌هاي پيشرو، نظريه آن يك نفر بر همه آراء آن ميليون‌ها نفر مقدم است. همه ما مي‌دانيم كه هر پيشرفت جديد و تحول بي‌سابقه كه به نفع مردم يا دفع ضرر از آنان باشد، از يك شخص نابغه و يا چند انسان معدود ابتكار و شروع مي‌گردد، نه از افراد زياد، چه رسد به اكثريت.

2- اين كه اكثريت‌ها گاهي تحت تاثير تلقين‌ها و جاذبه شخصيت‌ها بدون توجه به واقعيات به وجود مي‌آيد، يك پديده فراوان است، نه اندك.

3- هيچ ضرورتي وجود ندارد كه اثبات كند اقليت‌ها مخصوصا در مقابل آن اكثريت‌ها كه به وسيله يك يا دو يا سه راي (ناچيز) مثلا به وجود آمده‌اند، برخلاف واقعيت مطلوب و منظور (از راي‌گيري) بوده و واقعيت. مطابق آن اكثريت ضعيف مي‌باشد.

4- حجيت راي اكثريت در دورانهاي اخير حتي شامل آن موارد مي‌شود كه اقليت از نظر كيفيت افراد خود از ديدگاه علم و معرفت و تجارب و تقوي بسيار بالاتر از افرادي باشد كه اكثريت را تشكيل مي‌دهند.
با توجه به اين مطالب است كه اكثريت در دين اسلام حجيت ذاتي ندارد، بلكه لزوم پيروي از آن، معلول ارائه واقعيت است كه مورد جستجو است. به همين جهت است كه انتخاب زمامدار مانند ديگر موارد ضرورت‌هاي اجتماعي بايد به وسيله افراد داراي عقل و تجارب و معارف و تقوي و دانش‌هاي تخصصي مربوط به واقعيتي باشد كه جامعه در صدد احراز و به دست آوردن آن است. البته از آن جهت كه مطلوب اصلي تنظيم حيات انسان‌هاي جامعه در ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، با خدا، با جهان هستي و با همنوع خويشتن) با در نظر گرفتن مصالح و مفاسد واقعي حيات است، لذا هر انساني كه بتواند شرايط فوق را در شخصيت‌هاي شايسته جامعه تشخيص بدهد، در هر نقطه از قلمرو جامعه اسلام هم كه باشد بايستي در انتخاب شخصيت شايسته براي مقام مديريت جامعه شركت و اظهار نظر نمايد.

بديهي است كه در چنين مجمعي نيز كه از صاحبنظران كاملا آگاه و با تقوي براي اظهار نظر تشكيل شده است، تبعيت از اكثريت در صورت اختلاف و انقسام به اقليت و اكثريت، ممكن است كه ارائه‌كننده صد در صد واقعيت نباشد، ولي به جهت دارا بودن افراد هر دو طرف از بهترين شرايط انتخاب كردن، اطمينان به وصول اكثريت به واقعيت، در اين گونه اكثريت، قطعا بيش از تبعيت از اتفاق آراء مردم عوام ناآگاه مي‌باشد.

سپس اميرالمومنين عليه‌السلام امكان اجتماع همه مردم را در انتخاب زمامدار نفي مي‌فرمايد. هر اندازه كه گسترش جامعه از نظر جغرافيايي و مساحت بالنسبه به جايگاه انتخاب و مردمي كه حق راي دارند بيشتر باشد، بديهي است كه تحصيل اتفاق آراء يا اكثريت آنها، يا بسيار دشوار يا عملا امكان‌ناپذير خواهد بود. حال اگر فرض كنيم وسايل و ابزار اطلاع‌رساني به قدري پيشرفت كرد كه در اندك زماني، فهميدن آراء همه يا اكثريت مردم جامعه امكان‌پذير شد، باز مشكل در عدم امكان تحصيل همه يا اكثريت قانوني آراء حل نمي‌گردد، زيرا اگر اجباري در كار نباشد، شماره افرادي كه از دادن راي امتناع مي‌ورزند در هر جامعه فراوانتر از آنست كه اهميتي نداشته باشد.

به علاوه اين كه بي‌اطلاعي و ناآگاهي اكثريت مردم از شرايط شايستگي انتخاب شدن يك شخصيت، همواره مانع به وجود آمدن آراء اكثريت آگاه و مطلع و عاقل خواهد بود. هر كسي تاثير تبليغات و تلقينات غير قابل اثبات حقيقت را در جوامع امروزي انكار كند، صحبت با او، بيهوده تلف كردن وقت و انرژي مغزي است. بنابر مجموع اين مطالب كه مطرح شد، راي اكثريت صاحبنظران عاقل و باتجربه و باتقوي در يك جامعه، براي همه افراد آن جامعه حجت مي‌باشد.

خطبه شماره 172 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱72

ومن خطبه له علیه السلام

حمدُ الله:الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُوَارِي عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً وَ لَا أَرْضٌ أَرْضاً.
يومُ الشورى:وَ قَدْ قَالَ قَائِلٌ إِنَّكَ عَلَى هَذَا الْأَمْرِ يَا ابْنَ أَبِي طَالِبٍ لَحَرِيصٌ! فَقُلْتُ بَلْ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ لَأَحْرَصُ وَ أَبْعَدُ وَ أَنَا أَخَصُّ وَ أَقْرَبُ، وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّاً لِي وَ أَنْتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ وَ تَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ؛ فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ بِالْحُجَّةِ فِي الْمَلَإِ الْحَاضِرِينَ، هَبَّ كَأَنَّهُ بُهِتَ لَا يَدْرِي مَا يُجِيبُنِي بِهِ.
الاستنصارُ على قريش:اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ، فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ صَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِيَ وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي أَمْراً هُوَ لِي، ثُمَّ قَالُوا أَلَا إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تَتْرُكَهُ.

«الحمدلله الذي لا تواري عنه سماء سماء و لا ارض ارضا» (حمد و ستايش خداوندي است كه هيچ آسماني، آسمان ديگر را از او نمي‌پوشاند و نه هيچ زميني، زمين ديگري را).

بينايي آن ذات اقدس به همه موجودات همانند بينايي او به يك شيي محدود در ديدگاه او است:

همانگونه كه:

تعالي الله قديمي كاو به يك دم
كند آغاز و انجام دو عالم

لامكاني كه در او نور خداست
ماضي و مستقبل و حالش كجاست

اينكه خداوند سبحان فوق همه كائنات است، منظور آن نيست كه آن ذات اقدس در مكاني فوق همه اشياء قرار گرفته است، به طوري كه هر يك از اشياء كه نسبت به قرارگاه خداوندي جلوتر باشد، براي خدا قابل مشاهده و مانع از ديدن آن چيز است كه پشت آن شي‌ء اولي قرار گرفته است. اين قاعده كلي است كه هر حقيقتي كه تجردش بيشتر باشد، قطعي است كه اشراف و احاطه آن بر اشياء بيشتر و عميق‌تر بوده و اشياء برابر آن، مانعيت خود را از نفوذ به درك آن مجرد از دست مي‌دهند.

در اين مورد بهترين مثال:

1- روح خود انساني است كه همه اجزاء و قواي وجود او براي روح يكسان درك مي‌شوند.

2- همانطور كه نقطه‌هاي سه گانه زمان (گذشته، حال و حاضر) از آغاز حركت در هستي تا پايان آن هيچ يك مانع ديد خداوندي بر ديگر نقاط آن نيست، مانند خود حركت.

3- و ما اين را به طور كاملا واضح مي‌بينيم كه ما هر وقت بخواهيم، با هر يك يا هر مجموعه‌اي از محفوظات و واحدهاي موجود در ضمير ناآگاه ارتباط برقرار مي‌كنيم، بدون اينكه آن واحدي كه در زماني جلوتر از واحدهاي ديگر وارد حافظه يا ضمير ناآگاه ما شده است مانع از برقرار كردن ارتباط با واحدي كه بعد از آن وارد آن دو محل گشته است و يا بالعكس باشد – يعني واحدي كه بعدا، به آن دو محل وارد شده است مانع از برقرار ساختن ارتباط با آنچه كه قبلا وارد شده است، باشد.

«و قد قال قائل: انك علي هذا الامر يابن ابي‌طالب لحريص. فقلت: بل انتم و الله لا حرص و ابعد، و انا اخص و اقرب و انما طلبت حقا لي و انتم تحولون بيني و بينه، و تضربون وجهي دونه. فلما قرعته بالحجه في الملاء الحاضرين هب كانه بهت لا يدري ما يجيبي به» (در روز شوري كه عمر براي تعيين خليفه توصيه كرده بود) گوينده‌اي گفت: اي فرزند ابيطالب، تو به اين امر خلافت حريص و مشتاقي! من به او پاسخ دادم شما قطعا، حريص‌تر و دورتر از اين مقام الهي هستيد و من نزديكتر و مخصوص‌تر (شايسته‌تر) به آنم … ).

يك تضادگويي شگفت‌انگيز از سعد بن ابي‌وقاص در روز شوري:

ابن ابي‌الحديد مي‌گويد: اين سخن (اي فرزند ابيطالب تو به امر خلافت حريص هستي) را سعد بن ابي‌وقاص در داستان شورايي كه عمر اعضاي آن تعيين نموده بود، گفته است. با اينكه همين سعد بن ابي‌وقاص است كه اين روايت (يا علي انت مني بمنزله هارون من موسي) (اي علي، نسبت تو به من نسبت هارون به موسي (ع) است، با اين تفاوت كه پس از من پيامبري نيست) را از پيامبر اكرم (ص) نقل نموده است!

اگر فرزند ابيطالب عليه‌السلام، هيچ منقبت و عظمتي جز اين كه پسر ابي‌وقاص از پيامبر(ع) نقل نموده است، نداشت، كافي بود كه براي اثبات افضليت و تقدم او بر همه و اينكه خلافت پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم برازنده اميرالمومنين (ع) بود، به آن استناد كرد. به راستي امثال اين تضادگويي‌ها و اين چند شخصيتي‌ها براي غير قابل توجيه نبودن حوادث و بعضي از شخصيتهاي چشمگير صدر اسلام، بهترين دليل مي‌باشد.

كسي كه داراي منزلت باعظمت نبوت (در صورت عدم ختم آن با وجود نازنين رسول خدا (ص)) مي‌باشد، چگونه ممكن است به امر زمامداري پرمسئوليت و شكنجه‌زا بدون شايستگي واقعي تن دهد؟! همه مي‌دانيم كه آن تربيت و تاثر اخلاقي كه اميرالمومنين عليه‌السلام از پيامبر اكرم (ص) پذيرفته بود، تا حدي كه در آيه مباهله (نفس پيامبر) معرفي شده است، مانع از حرص و مال و مقام و ساير لذايذ دنيا مي‌باشد.

وقتي كه ابن‌عباس در ذي‌قار بصره وارد شد ديد كه آن زمامدار كل مسلمين كفش خود را وصله مي‌زند، حضرت از وي سوال كرد: اي فرزند عباس، اين كفش به چند مي‌ارزد؟ ابن‌عباس عرض كرد: يا اميرالمومنين، ارزشي ندارد. آن حضرت فرمود: (ارزش اين كفش از زمامداري كه بر شما دارم بالاتر است مگر اينكه حقي را احقاق نمايم و باطلي را از بين ببرم) كدامين خردمند آگاه از تاريخ زندگي اميرالمومنين عليه‌السلام مي‌تواند بگويد: اين بي‌ارزشي زمامداري براي علي (ع) تنها در همان روزي كه وارد ذي‌قار بصره شد ثابت شده بود!؟

سپس ابن ابي‌الحديد مي‌گويد: (اماميه گفته‌اند: اين سخن ناشايست را در روز سقيفه بني‌ساعده، ابوعبيده بن الجراح گفته است و روايت اولي آشكارتر و مشهورتر است) به نظر مي‌رسد با توجه به اينكه سعد بن ابي‌وقاص ناقل جمله (يا علي) نسبت تو با من، نسبت هارون با موسي عليهماالسلام است) از پيامبر اكرم (ص) است، نسبت دادن آن سخن ناشايست به او بسيار بعيد است، لذا مي‌توان گفت: نسبت دادن اين جمله به ابوعبيده بن الجراح صحيح‌تر به نظر مي‌رسد، مخصوصا با توجه به اينكه معمولا ابوعبيده در امثال اين موارد، جانب غير علي (ع) را مي‌گرفت. معروف است كه زمامدار دوم موقع رفتن از دنيا مي‌گفت اگر ابوعبيده زنده بود، من خلافت را به او مي‌سپردم و در نزد خدا مي‌گفتم: من امر زمامداري را به امين اين امت سپردم.
«ثم قالوا الا ان في الحق تاخذه و في الحق ان تتركه» (سپس گفتند حق آنست كه مي‌تواني آنرا بگيري ومي‌تواني دست از آن برداري).

تفسيري مختصر درباره گرفتن و رها كردن حق:

درباره معناي جمله فوق احتمالاتي وجود دارد كه شايسته تحقيق و بررسي مي‌باشند:

احتمال يكم- اينكه آنان ادعا كردند كه صاحب حق آنان هستند و لازم است كه اميرالمومنين عليه‌السلام دست از آن بردارد. با اين فرض جمله فوق به اين صورت در مي‌آيد: «الا ان في الحق ان ناخذه و في الحق ان تتركه» بنابراين كلمه فعل مضارع (اخذ) ناخذه صيغه متكلم جمعي مي‌باشد. اين احتمال به نظر بسيار ضعيف مي‌آيد، زيرا آنان هيچ دليل براي اينكه حق خلافت مخصوص آنان باشد، نياورده بودند، در نتيجه جمله مزبور صرف ادعاي بي‌دليل بوده است!

احتمال دوم- همانست كه ابن‌ميثم بحراني مي‌گويد: روايت شده است آنان چنين گفتند: كه حق خلافت از آن ما است، مي‌توانيم آن را بگيريم، و مي‌توانيم آن را رها كنيم. بنابراين، هر دو فعل (اخذ) و (ترك) متكلم جمعي مي‌باشد (ناخذه و نتركه)! چنين حقي از كجا به آنان اختصاص يافته بود!؟ نه خودشان مي‌دانستند ونه ديگران! به علاوه اينكه آيا امكان داشت كه آنان صاحب حق باشند و اميرالمومنين عليه‌السلام با آن زهد و تقواي بي‌نظير با حق مشروع آنان مخالفت بورزد!؟

احتمال سوم- اينست كه منظور آنان اين بود كه حق چيزي نيست كه الزاما بايد گرفته شود، اگر حق از آن علي (ع) باشد، باز آن بزرگوار به جهت خواباندن غائله مي‌تواند از حق خود چشم‌پوشي كند. البته اين احتمال هم صحيح نيست. زيرا همانگونه كه اميرالمومنين عليه‌السلام بارها فرموده‌اند كه من براي تصدي به امر زمامداري به جهت اجتماع و بيعت عموم مردم، احساس تكليف كرده‌ام، اين امر به اختيار من نبوده است تا مانند حق به معناي حقوقي آن، قابل نقل و انتقال و اسقاط باشد.

يكي از آن عباراتي كه دلالت بر حكم و تكليف بودن خلافت براي اميرالمومنين عليه‌السلام دارد، عبارت ذيل است: «اما و الذي فلق الحبه و برا النسمه لولا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر و ما اخذالله علي العلماء ان لا يقاروا علي كظه ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها علي غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها» (آگاه باشيد سوگند به خداوندي كه دانه را شكافت و جان را آفريد، اگر مردم بيعت‌كننده نبودند و با وجود يار و ياور حجت برين تمام نشده بود و اگر نبود كه خداوند از علما تعهد گرفته است كه پرخوري ستمكار و گرسنگي ستمديده را تحمل نكنند (و با ستمكاران مبارزه كنند) افسار اين مركب (خلافت) را بر گردنش مي‌انداختم (آن را رها مي‌كردم) و آخر آنرا با همان كاسه نخستين (اعراض از خلافت) سيراب مي‌كردم).

ملاحظه مي‌شود كه اتفاق نظر مردم و قيام آنان را به ياري اميرالمومنين عليه‌السلام با اين هدف كه ظالمان را به جاي خود بنشاند و داد مظلومان را از آن ظالمان بگيرد، بديهي‌ترين دليل براي اثبات حكم و تكليف الهي است نه براي اثبات يك حق به مفهوم حقوقي آن كه قابل گذشت و اغماض و نقل و انتقال باشد. ابن ابي‌الحديد مي‌گويد: و بدان كه اخبار از آن حضرت درباره اينكه (حق او را از او سلب كرده‌اند) متواتر است مانند اينكه مي‌فرمايد:

1- (از موقعي كه خداوند رسول خدا را از اين دنيا باز گرفت، مظلوم بوده‌ام تا همين روز)

2- (خداوندا، قريش را رسوا كن، زيرا قريش مرا از حقم ممنوع نمود و خلافت را از من غصب كرد).

3- خدا قريش را به جهت ظلمي كه به من كرده‌اند مجازات كند، زيرا آنان با گرفتن حق من، مرا مظلوم نموده، قدرت الهي فرزند مادرم (رسول خدا) را از من غصب نمودند).

4- روزي شنيد كه شخصي فرياد مي‌زند: (من مظلوم شده‌ام) آن حضرت فرمود: (بيا با هم فرياد بزنيم، زيرا من از اول ستمديده‌ام … )

5- و يقينا او مي‌داند كه موقعيت من از خلافت محل قطب از آسياب است) (منظورش زمامدار اول است. رجوع فرماييد به خطبه شقشقيه (خطبه سوم نهج‌البلاغه)

6- همواره مرا از حق خود ممنوع نموده، از آنچه شايسته و سزاوارش هستم بركنار كرده‌اند.)
 

خطبه شماره ۱71 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱71

ومن خطبه له علیه السلام

و من كلام له (علیه السلام) لمّا عَزَم على لقاء القوم بصفّين‏:
الدعاء:
اللَّهُمَّ رَبَّ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ وَ الْجَوِّ الْمَكْفُوفِ، الَّذِي جَعَلْتَهُ مَغِيضاً لِلَّيْلِ وَ النَّهَارِ وَ مَجْرًى لِلشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ وَ مُخْتَلَفاً لِلنُّجُومِ السَّيَّارَةِ، وَ جَعَلْتَ سُكَّانَهُ سِبْطاً مِنْ مَلَائِكَتِكَ لَا يَسْأَمُونَ مِنْ عِبَادَتِكَ، وَ رَبَّ هَذِهِ الْأَرْضِ الَّتِي جَعَلْتَهَا قَرَاراً لِلْأَنَامِ وَ مَدْرَجاً لِلْهَوَامِّ وَ الْأَنْعَامِ وَ مَا لَا يُحْصَى مِمَّا يُرَى وَ مَا لَا يُرَى، وَ رَبَّ الْجِبَالِ الرَّوَاسِي الَّتِي جَعَلْتَهَا لِلْأَرْضِ أَوْتَاداً وَ لِلْخَلْقِ اعْتِمَاداً؛ إِنْ أَظْهَرْتَنَا عَلَى عَدُوِّنَا فَجَنِّبْنَا الْبَغْيَ وَ سَدِّدْنَا لِلْحَقِّ، وَ إِنْ أَظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنَا فَارْزُقْنَا الشَّهَادَةَ وَ اعْصِمْنَا مِنَ الْفِتْنَةِ.
الدعوة للقتال‏:أَيْنَ الْمَانِعُ لِلذِّمَارِ وَ الْغَائِرُ عِنْدَ نُزُولِ الْحَقَائِقِ مِنْ أَهْلِ الْحِفَاظِ؟ الْعَارُ وَرَاءَكُمْ وَ الْجَنَّةُ أَمَامَكُمْ‏.

اميرالمومنين عليه‌السلام نيايش زير را هر وقتي كه با دشمن مواجه مي‌گشت، به بارگاه خدا عرض مي‌كرد: (پروردگارا، در اين ميدان كه مرز زندگي و مرگست دلهاي طرفين به تو متوجه شده و گردنها به طرف تو دراز گشته است.

چشمها به پيشگاه تو خيره شده و گامها به سوي تو برداشته شده و بدنها از هول و هراس مرگ لاغر شده است. پروردگارا، عداوتهاي پنهاني آشكار شده و ديگهاي كينه‌توزي‌ها به غليان افتاده است. خداوندا، از غايب بودن پيامبرمان به تو شكوه مي‌كنيم و از زيادي دشمن و پراكندگي تمايلات پناه به تو مي‌آوريم. اي پروردگار ما، ميان ما و قوم مقابل ما را با حق و حقيقت حل و فصل فرما و تويي بهترين گشايشگران).

نيايش و پناه بردن به الطاف خداوندي در هنگان رويارويي با دشمن كه مبادا اختيار از دست خارج شود و به دشمن ستم شود:

اينست آن منطق دين الهي كه ارزش والاي جانهاي آدميان را براي مردم تعليم داده است كه مبادا در رويارويي با خصم، آن ارزش والا فراموش شده و با يكديگر شديدتر و درنده‌تر از وحوش جنگل به پيكار برخيزند.

اگر سوداگران جانهاي مردم و آنان كه مديريت كارزارهاي خونين را در طول تاريخ به دست دارند، به جاي آنهمه حق‌كشي‌ها و خونريزي‌ها، معلمان و مربياني براي آموزش و تربيت مردم جوامع خود مامور مي‌كردند كه تنها مضامين اين نيايش‌ها را به مردم تعليم مي‌نمودند و آنان را با مضامين آنها تربيت مي‌كردند، اين كره خاكي كه پس از به وجود آمدن انسان، به ميدان جنگ و پيكار و خونريزي تغيير نام يافته است نام آن با بهشت برين شناخته مي‌شد.

توضيح مضامين اين نيايش‌ها كه از اعماق دل اميرالمومنين عليه‌السلام در ميدان جنگ براي شناساندن ارزش حيات انسانها (به جهت وابستگي آن به حكمت و مشيت خداوندي و به جهت داشتن عظمت فوق تصور در اين كيهان بزرگ) سركشيده و رهسپار پيشگاه ربوبي گشته است بدينقرار است:

1- پروردگارا، اي خالق حكيم آسمانهاي بلند و به جريان اندازنده شب و روز و به حركت درآورنده خورشيد و ماه و ستارگان، و پركننده آنها با ملائكه، عنايتي بر ما بندگانت فرما كه به دو گروه حق و باطل تفكيك شده و در اين ميدان رويارويي هم ايستاده‌ايم.

2- دادگرا، خداوندا، تويي كه اين زمين را قرارگاه بندگانت فرمودي و جايگاهي براي زيست و حركت جنبندگان مقرر نمودي.

3- جز اينها موجوداتي بيشمار از آنچه كه ديده مي‌شود و آنچه كه ديده نمي‌شود، آفريده‌اي (همه آنها را در مجراي قانوني خود قرار دادي).

4- اي آفريننده مطلق، اي خداوند كوههاي پا برجا و محكم … اي خالق فوق چند و چون، كه دستگاه بسيار باعظمت هستي را به وجود آورده و رو به سرنوشت نهايي‌اش به جريان انداخته‌اي، قطعي است كه در اين كارگاه باعظمت، هيچ حقيقتي به پاي جانها و ارواح آدمها نمي‌رسد. اينك ما در اين مرز زندگي و مرگ به جهت تقابل با اين جانها و ارواح در آزمايش سختي قرار داريم.

پروردگارا اكنون ما در اين برهه از زمان در دو صف مقابل به عنوان نماينده حق و باطل، شمشير به روي هم كشيده‌ايم. هم‌اكنون در اين پهنه از زمين (كه مي‌تواند با روياندن گلها و رياحين و تهيه مواد معيشت براي جانداران، پديده زيباي حيات را شكوفا سازد) هيچ كس نمي‌داند در كدامين ساعت و لحظه با شكستن قفس كالبدش با اسلحه مرگبار، آن را به خون خود رنگين خواهد ساخت.

5- اي خداي بزرگ، اگر ما را بر دشمنانمان پيروز ساختي ما را از ستم بر آنان دور بفرما و پيروي از حق و حقيقت را نصيب ما فرما، باشد كه دست ما آلوده خون ناحق نشود و با تكيه به خودخواهي و خودنمايي و خودمحوري، انساني را از لبه شمشير نگذرانيم و اگر آنان را بر ما پيروز ساختي، شهادت را روزي ما نموده و از فتنه‌انگيزي و آشوبگري در روي زمين، ما را محفوظ فرما. يادت به خير اي مولوي، او در داستان خدو انداختن خصم بر روي اميرالمومنين عليه‌السلام و شمشير انداختن آن حضرت از دست چنين مي‌گويد:

گفت من تيغ از پي حق مي‌زنم
بنده حقم نه مامور تنم

شير حقم نيستم شير هوا
فعل من بر دين من باشد گوا

من چو تيغم وان زننده آفتاب
ما رميت اذ رميت در حراب

رخت خود را من زره برداشتم
غير حق را من عدم انگاشتم

من چو تيغم پر گهرهاي وصال
زنده گردانم نه كشته در قتال

سايه‌ام من كه خدايم آفتاب
حاجبم من نيستم او را حجاب

خون نپوشد گوهر تيغ مرا
باد از جا كي كند ميغ مرا

كه نيم كوهم ز صبر و حلم و داد
كوه را كي در ربايد تندباد

آنكه از بادي رود از جا خسي است
زانكه باد ناموافق خود بسي است

باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را كه نبود اهل نياز

باد كبر و باد عجب و باد حلم
برد او را كه نبود از اهل علم

كوهم و هستي من بنياد اوست
ور شوم چون گاه بادم باد اوست

جز به ياد او نجنبد ميل من
نيست جز عشق احد سر خيل من

خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را من بسته‌ام زير لگام

تيغ حلمم گردن خشمم زده است
خشم حق بر من چو رحمت آمده است

6- پروردگارا (در اين ميدان كه مرز زندگي و مرگست) همه نفوس و دلها و مغزها به جهت رسيدن به اين مرز نهايي از زندگي دنيوي بريده و به ساحل اقيانوس وراي زندگي متوجه شده‌اند. گردنهاي گردنكشان و مردمي كه تحت فرمان فرمانروايان به اين عرصه كشتار آمده‌اند، همه و همه به سوي تو كشيده شده است. براي هيچ كس از اين جنگاوران، هويت و خويشتني و انديشه‌اي مورد توجه نمانده است جز يك نفس در غليان و يك فكر كه بايد بكشد والا كشته خواهد شد. چشمهاي اين از خود گسيخته‌ها به مافوق زندگي كه آغاز حركت آدمي به سوي توست، خيره گشته است.

7- خداوندا بار الها، هيچ يك از اين شمشير به دستها، درون آرامي ندارد. عداوتهاي پنهاني آشكار و نگاهها به يكديگر نگاه عداوت و خصومت است. با اين درونهاي مضطرب و ناآرام و اين نگاههاي عداوت و خصومت‌بار، چه كسي مي‌تواند اعتدال روحي و احساسات برين و عدالت را در گلاويزي و كشتار مراعات كند!؟ خدايا، به همه ما رحم فرما، ما را از تجاوز و اسراف به خون و جان و مال و شرف يكديگر حفظ فرما.

«اين المانع للذمار، والغائر عند نزول الحقائق من اهل الحفاظ العار ورائكم والجنه امامكم» (كجا است وارسته مردي از حافظان اصول انساني و ارزشها كه از سقوط مردم جامعه خويش جلوگيري كند و آن كه در هنگام نزول سختي‌ها با غيرت و مردانگي براي مرتفع ساختن آن شدايد در حوادث فرو رود؟ اي مردم، ننگ و عار را پشت سر داريد و بهشت را پيش رويتان).

گلهاي زيبا و عطرافشاني كه در گلستان اسلام با باغباني علي بن ابيطالب (ع) سر برآورده و شكفته بودند، در مدت زماني اندك، با بادهاي خزاني كه از دماغ هوي‌پرستان خودكامه در آن گلستان وزيدن گرفته بود، پژمردند و در گلزار آنسوي طبيعت سر برآورده و به روزگار وصل خويش رسيدند.

درست است كه اميرالمومنين عليه‌السلام اين سخنان را در موقع تصميم و اقدام به مبارزه با قاسطين منحرف (معاويه و معاويه‌پرستان شام) در صفين فرموده است، ولي تا آن موقع نيز عده بسيار مهمي از آن رادمردان الهي كه پيرامون او را گرفته بودند يا با مرگ قانوني يا از راه شهادت در جنگ جمل و غير آن راهي پيشگاه خدا شده بودند، لذا ممكن است منظور آن بزرگوار آن ياران عزيزش بودند كه آنانرا از دست داده بود و گاهگاهي به ياد آنان مي‌افتاد.

چنانكه چند روز پيش از شهادتش از عده‌اي با كمال تاسف و ناله ياد كرد و گريست. و ممكن است منظور آن حضرت مردان وارسته و انسانهاي بزرگي بوده كه هنوز از چشمه‌سار حيات برخوردار بودند مانند عمار بن ياسر، مالك اشتر، و غير آنان و همچنين با اين جملات مي‌خواست لشكرييان خود را تشويق و تحريك به اتصاف با صفات مزبور فرمايد.

ننگ و عار را پشت سر داريد و بهشت را پيش رويتان اگر در اين مبارزه سست عنصري بورزيد و طمع مال و منال دنيا و ثروت‌اندوزي و پيروزي براي به دست آوردن مقام و غير آن، شما را از جديت و تلاش نهايي براي ريشه‌كن كردن فساد و مفسدين باز دارد.

آن ننگ و عار به سراغتان خواهد آمد كه تاريخ همواره درباره شما به ياد خواهد داشت و هرگز با نفس خود بدون سرافكندگي روياروي نخواهيد گشت. براي آن انساني كه ديدار با خدا و سعادت ابدي در انتظار او است، اين زندگاني چند روزه دنيوي به چه كار آيد؟!

در فاصله مابين شما جهادگران مخلص و تكاپوگران در راه تصفيه حيات انسانها از آلودگي‌ها، جز يك گذرگاه كه عطر بهشتي را از درونتان در حال گذر از آن احساس خواهيد كرد وجود ندارد. اين گذرگاه همين مرز زندگي و مرگ است كه ميدان جنگ و جهاد ناميده مي‌شود.
 

خطبه شماره ۱70 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱70

ومن خطبه له علیه السلام

و من كلام له (علیه السلام) في وجوب اتّباع الحق عند قيام الحجة، كلّم به بعضَ العرب:
وَ قَدْ أَرْسَلَهُ قَوْمٌ مِنْ أَهْلِ الْبَصْرَةِ لَمَّا قَرُبَ (علیه السلام) مِنْهَا لِيَعْلَمَ لَهُمْ مِنْهُ حَقِيقَةَ حَالِهِ مَعَ أَصْحَابِ الْجَمَلِ لِتَزُولَ الشُّبْهَةُ مِنْ نُفُوسِهِمْ، فَبَيَّنَ لَهُ (علیه السلام) مِنْ أَمْرِهِ مَعَهُمْ مَا عَلِمَ بِهِ أَنَّهُ عَلَى الْحَقِّ. ثُمَّ قَالَ لَهُ بَايِعْ، فَقَالَ إِنِّي رَسُولُ قَوْمٍ وَ لَا أُحْدِثُ حَدَثاً حَتَّى أَرْجِعَ إِلَيْهِمْ. فَقَالَ (علیه السلام):

أَ رَأَيْتَ لَوْ أَنَّ الَّذِينَ وَرَاءَكَ بَعَثُوكَ رَائِداً تَبْتَغِي لَهُمْ مَسَاقِطَ الْغَيْثِ، فَرَجَعْتَ إِلَيْهِمْ وَ أَخْبَرْتَهُمْ عَنِ الْكَلَإِ وَ الْمَاءِ فَخَالَفُوا إِلَى الْمَعَاطِشِ وَ الْمَجَادِبِ، مَا كُنْتَ صَانِعاً؟ قَالَ كُنْتُ تَارِكَهُمْ وَ مُخَالِفَهُمْ إِلَى الْكَلَإِ وَ الْمَاءِ؛ فَقَالَ (علیه السلام) فَامْدُدْ إِذاً يَدَكَ. فَقَالَ الرَّجُلُ: فَوَاللَّهِ مَا اسْتَطَعْتُ أَنْ أَمْتَنِعَ عِنْدَ قِيَامِ الْحُجَّةِ عَلَيَّ، فَبَايَعْتُهُ (علیه السلام). وَ الرَّجُلُ يُعْرَفُ بِكُلَيْبٍ الْجَرْمِيِ.

«لو رايت ان الذين وراءك بعثوك رائدا، تبتغي لهم مساقط الغيث فرجعت اليهم عن الكلاء و الماء فخالفوا الي المعاطش و المجادب ما كنت صانعا،؟ قال: كنت تاركهم و مخالفهم الي الكلاء و الماء» (اگر آن كساني كه پشت سر تو قرار گرفته‌اند، تو را به عنوان طلايه‌داري كه جاهاي نزول باران را پيدا كند فرستاده بودند و تو برمي‌گشتي و جاهاي گياهان و آب را به آنان اطلاع مي‌دادي و آنان با تو مخالفت كرده و به نقاط بي‌آب و خشك حركت مي‌كردند، چه مي‌كردي؟ گفت: آنان را رها مي‌كردم و رو به جايي مي‌رفتم كه روييدني و آب دارد … ).

مقاومت و لجاجت در مقابل دليلي كه حقيقت را آشكارا اثبات كرده است، مبارزه‌اي با خويشتن است كه به خودكشي منتهي مي‌گردد:

در هر موردي كه دليلي براي اثبات و آشكار كردن حقيقت قائم شود و شنونده و بيننده هيچ عذري براي نپذيرفتن و اعراض از آن دليل نداشته باشد، اگر در مقابل آن مقاومت كند، مبارزه‌اي نابخردانه با خويشتن به راه انداخته است كه به نوعي خودكشي منجر مي‌گردد.

توضيح اين كه وقتي كه دليلي بر يك حقيقت قائم مي‌گردد، نفس آدمي كه به وسيله انحرافات و پليدي‌ها تباه نشده است، مانند موجودي كه حيات جديد و عالي‌تري يافته است شكوفا مي‌گردد و سر به قله هستي مي‌كشد.

در اين حالت اگر خودخواهي تعديل نشده و خودكامگي طغيانگر، آتشفشاني شروع كند، اولين قرباني اين آتشفشاني همان نفس يا جان يا شخصيت شكوفا شده است كه با نابودي همان شكوفايي، آن حيات جديد و عالي‌تر نيز جان و روان آدمي را وداع مي‌كند.
 

خطبه شماره ۱۶9 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱۶9

ومن خطبه له علیه السلام

و من خطبة له (علیه السلام) عند مسير أصحاب الجمل إلى البصرة:
الأمور الجامعة للمسلمين:
إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ رَسُولًا هَادِياً بِكِتَابٍ نَاطِقٍ وَ أَمْرٍ قَائِمٍ، لَا يَهْلِكُ عَنْهُ إِلَّا هَالِكٌ، وَ إِنَّ الْمُبْتَدَعَاتِ الْمُشَبَّهَاتِ هُنَّ الْمُهْلِكَاتُ إِلَّا مَا حَفِظَ اللَّهُ مِنْهَا، وَ إِنَّ فِي سُلْطَانِ اللَّهِ عِصْمَةً لِأَمْرِكُمْ، فَأَعْطُوهُ طَاعَتَكُمْ غَيْرَ مُلَوَّمَةٍ وَ لَا مُسْتَكْرَهٍ بِهَا؛ وَ اللَّهِ لَتَفْعَلُنَّ أَوْ لَيَنْقُلَنَّ اللَّهُ عَنْكُمْ سُلْطَانَ الْإِسْلَامِ، ثُمَّ لَا يَنْقُلُهُ إِلَيْكُمْ أَبَداً حَتَّى يَأْرِزَ الْأَمْرُ إِلَى غَيْرِكُمْ.

«ان الله بعث رسولا هاديا بكتاب ناطق و امر قائم لا يهلك عنه الا هالك، و ان المبتدعات المشبهات هن المهلكات الا ما حفظ الله منها» (خداوند سبحان پيامبري راهنما با كتاب گويا و ديني قائم برانگيخت. كسي جز تبهكاري ساقط و منحرف از آن راهنما، گمراه نگردد. قطعي است كه بدعتهاي ضد دين شباهت ساختگي به دين دارند عوامل تباهي انسانهايند مگر آنچه كه خداوند مردم را از آنها حفظ نمايد.)

 

خطرناكترين عامل تباهي مردم، همانا شعبده‌بازان ماهري هستند كه حق و باطل را با يكديگر مخلوط نموده با ظاهري عوام فريب، در جامعه مطرح نموده و به مقاصد پليد خود نائل مي‌گردند:

قانون كلي اينست كه اشاعه باطل و ترويج مطالب گمراه‌كننده در جوامعي كه مردم آنها اطلاعي از حق و باطل دارند به وسيله آراستن باطل با حق و ارائه ماهرانه آن به مردم سطح‌نگر و بي‌انديشه آنان مي‌باشد. به طور كلي مردم جوامع دنيا در مقابل حق و باطل بر چند گروه تقسيم مي‌شود:

گروه يكم- اين گروه بر دو تقسيم مي‌گردند:

دسته يكم را افرادي تشكيل مي‌دهند كه توانايي تشخيص حق از باطل را دارا مي‌باشند، به اين معني كه آنان اطلاعات و معارفي عميق درباره هر يك از اين دو مفهوم را دارند و حتي به درجه صاحب نظري هم درباره آن دو توفيق يافته‌اند. بديهي است كه اينان در برابر اغواگريهاي شعبده‌بازان چشم‌بند گيج و كلافه نمي‌شوند، ولي متاسفانه افراد اين دسته در همه جوامع در اقليت مي‌باشند.

دسته دوم كساني هستند كه شناخت و قدرت تشخيص آنان درباره حق و باطل اگر چه به قدر لازم براي زندگي، وجود دارد، ولي آنچنان صاحبنظر نيستند كه توانايي تحقيق و نقد را درباره آنچه به نام حق يا باطل مطرح مي‌گردد، داشته باشند.

گروه دوم- مردمي هستند كه توانايي آنان در تشخيص حق و باطل بسيار محدود است، با اينحال، ولو به اجمال عظمت و شايستگي حق و برتري آن را بر باطل درك كرده‌اند.

گروه سوم- دو پديده به نام حق و شايستگي آن را و باطل و ناشايستگي آن را در زندگي نمي‌شناسند، زيرا زندگي آنان كه مستند به شخصيت مدير دروني نيست، همواره تحت تاثير عوامل جبري و شبه جبري حقوق و تكاليف مقرره سپري مي‌شود.

افراد اين گروه و گروه دوم اكثريت قريب به اتفاق جامعه را تشكيل مي‌دهند، به همين جهت است كه بازيگري شعبده‌بازان جوامع با مخلوط ساختن حق و باطل و ارائه آن، با سخنان جذاب پر از مغالطه و سفسطه، نقش بزرگي در جهل و انحراف اكثريت مردم دارد. آنان كه با در آميختن حق و باطل، به يكديگر، و به راه انداختن چشم‌بندي، مردم ساده‌لوح و ناآگاه را از حقيقت محروم مي‌سازند، در هر چشم‌بندي انحرافي در مردم و آتشي در درون خود شعله‌ور مي‌سازند.
آري، حقيقت چنين است كه كساني كه با درآميختن حق و باطل به يكديگر و به راه انداختن چشم‌بندي ساده‌لوحان ناآگاه، خود را يكه‌تاز ميدان فهم و شعور علم قلمداد مي‌كنند، آتشي سوزاننده‌تر از آتش انحرافي كه در مردم شعله‌ور مي‌سازند، و تباه كننده‌تر از آن را در درون خود به وجود مي‌آورند. اين تيره‌روزان خفاش صفت كه از ديدن نور حقايق خود را محروم ساخته‌اند، قرباني تعجب و حيرت مردم، احسنت، آفرين، به‌به، چه مردي بزرگ! … و امثال اين فريبكاري‌ها گشته و از نشاط اين اعواگريها (اغواگريها)، آتش پنهاني اين هيزمها را كه آتش در جان خودپرستها شعله‌ور مي‌سازند نمي‌بينيد كه:

هر كه را مردم سجودي مي‌كنند
زهرها در جان او مي‌آكنند

(مولوي)
اي شعبده‌بازان بهم زننده حق و باطل، اي اسيران محور خودپرستي و خودنمايي‌ها بدانيد كه اقبال و ادبار بي‌اساس مردم را وفايي نيست، اگر چه در صورت اقبال، چند صباحي شما را شاد مي‌سازد و در صورت ادبار مدتي شرنگ اندوه بر جانتان مي‌ريزد- بشنويد، اگر چه با آن پنبه كه شما با انگشتان خودپرستي به گوشتان فرو برده‌ايد، نخواهيد شنيد، ولي ناشنوايي شما مانع آن نيست كه اين هشدارهاي انسانساز و حكيمانه، براي مردمي كه خورشيد جان آنان به كلي در كسوف ابدي فرو نرفته است، مفيد و آنان را از اغواگريهاي شما در امان داشته باشد:

تن قفس‌شكل است زان شد خار جان
در فريب داخلان و خارجان

اينش گويد من شوم همراز تو
وانش گويد ني منم انباز تو

اينش گويد نيست چون تو در وجود!
در كمال و فضل و در احسان و جود!

آنش گويد هر دو عالم آن تست!
جمله جانهامان فداي جان تست!

آنش خواند گاه عيش و خرمي
اينش گويد گاه نوش و مرهمي!

او چو بيند خلق را سرمست خويش
از تكبر مي‌رود از دست خويش!

او نداند كه هزاران را چو او
ديو افكنده است اندر آب جو

لطف و سالوس جهان خوش لقمه‌ايست
كمترش خور كان پرآتش لقمه‌ايست

آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار

تو مگو آن مدح را من كي خرم!
از طمع مي‌گويد او من پي برم

مادحت گر هجو گويد بر ملا
روزها سوزد دلت زان سوزها

آن اثر مي‌ماندت در اندرون
در مديح اين حالتت هست آزمون

آن اثر هم روزها باقي بود
مايه كبر و خداع جان شود

اميرالمومنين عليه‌السلام در خطبه 38 چنين فرموده است: «و انما سميت الشبهه شبهه لانها تشبه الحق فاما اولياء الله فضيائهم فيها اليقين و دليلهم سمت الهدي» (جز اين نيست كه شبه بدانجهت شبهه ناميده شده است كه شبيه به حق است.

اما اولياي خداوندي، پس نور روشنگر آنان در آن شبهه، يقين است و جهت هدايت دليل آنان) ملاحظه مي‌كنيد كه افراد بشر با توانايي‌هاي متنوعي كه دارند، به جاي آن كه آنها را در نماياندن حق براي پيروي از آن و نماياندن باطل براي اجتناب از آن، به كار ببندند، باطل‌ها را با آرايش پديده‌هاي حق‌نما به مردم مطرح مي‌كنند و حقوق جانهاي آدميان را پايمال مي‌نمايند: به عبارت روشنتر سخنان حق‌نما مي‌گويند و حق مردم را از مردم سلب مي‌كنند!

و در خطبه 50 مي‌فرمايد: «فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف علي المرتادين، و لو ان الحق خلص من لبس الباطل لا نقطعت عنه السن المعاندين ولكن يوخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان فهنالك يستولي الشيطان علي اوليائه و ينجو الذين سبقت لهم من الله الحسني». (اگر باطل از آميختگي با حق تفكيك شود، بر طالبان حق و حقيقت مخفي نماند و اگر حق از اشتباه با باطل خالص شود زبانهاي مردم معاند از متهم ساختن حق به باطل بريده گردد، ولي قدري از اين (حق) و قدري از آن (باطل) گرفته مي‌شود و با يكديگر مخلوط مي‌گردند. در اين هنگام است كه شيطان به دوستان خود پيروز مي‌گردد و كساني كه از سوي خدا براي آنان عنايت زيبا سبقت داشته است، نجات پيدا مي‌كنند.)

 

علل و انگيزه‌هاي در هم آميختن حق و باطل:

مسلم است كه اين نابكاري ويرانگر معلول علل و انگيزه‌هاي مختلف مي‌باشد. ما به برخي از آنها در اين مبحث اشاره مي‌كنيم:

1. جهل و يا غفلت و يا فراموشي- اين هر سه پديده رواني بر دو قسم مهم تقسيم مي‌گردند:

قسم يكم- غير اختياري، يعني كسي حق را با باطل در هم آميخته است، ولي از روي جهل و يا غفلت و يا فراموشي غير اختياري، به اين معني كه اگر مي‌خواست درباره حق و باطل و لزوم تفكيك ميان آنها و وقاحت درآميختن آن دو با يكديگر اطلاعي به دست آورد يا از آن امور غفلت نورزد و يا آنها را به فراموشي نسپارد، براي او امكان‌پذير نبود.

بديهي است كه چنين شخصي در كار خود مسئول نيست، ولي وظيفه قطعي مديران جامعه است كه از اشتباهات و انحرافات چنين شخصي و نتابج ويرانگر كارهاي او جلوگيري به عمل بياورند.

قسم دوم- جهل يا غفلت يا فراموشي مستند به اختيار، يعني اگر شخص جاهل مي‌خواست به حق و باطل و ضرورت تفكيك آن دو از يكديگر علم پيدا كند، يا به جهت اهتمام شديد به آن دو غفلت نورزد، مي‌توانست، ولي در تحصيل علم و آگاهي و تذكر تقصير ورزيده است. قطعي است كه چنين شخصي در نزد خداوند سبحان مسئول و در صفحات حساس تاريخ به بدنامي ثبت خواهد گشت.

2. خودخواهي با نمودها و وسايل گوناگونش- كه از آغاز تاريخ تاكنون، اكثر مردم را از رويارويي با واقعيات و حقايق ناب محروم ساخته و آنانرا با نمودهايي ساختگي و ظواهر آراسته تحت سلطه (من مجازي) قرار داده است. اين وضع نابخردانه كه بيماران خودخواهي براي بشريت پيش آورده‌اند، باعث شده است كه تاريخ طولاني بشري اينهمه عقايد و تمايلات بدبيني قلم زده است.

اگر مشيت خداوندي و حكمت آن ذات اقدس بر اصالت هويت مستقل هر يك از افراد بشر نبود، قطعا عرصه جوامع انساني (اگر صورت انساني باقي مي‌ماند) به جنگل‌هاي وحوش تبديل مي‌گشت. ولي اين لطف الهي است كه هر اندازه هم بيماران خودخواهي براي اشباع خود جست و جو كنند و هياهو راه بيندازند، نمي‌توانند از جريان آن لطف الهي بر بندگانش جلوگيري نمايند. يكي از بزرگترين مفاسد خودخواهي اين است كه مغالطه‌ها و سفسطه‌ها و ضد و نقيض‌هايي كه موجود خودخواه به راه مي‌اندازد، خود او را هم فريب مي‌دهد، حتي براي خود با آن عمل تبهكارانه‌اش رسالتي احساس مي‌كند!

در يك جمله منحصر مي‌توان لازمه بيماري خودخواهي را چنين توصيف كرد: هنگامي كه يك انسان به اين بيماري مبتلاگشت، هر اندازه داراي استعدادها و قواي موثر در زندگي مردم باشد، به همان اندازه از درآميختن حق و باطل و شورش عليه ارزش‌ها و تباه ساختن جانهاي آدميان بهره‌مند خواهد بود.

1- اگر صاحب انديشه قوي باشد در بر هم زدن خطوط حق و باطل از راه انديشه، ماهرتر خواهد بود. حتي اگر مقامات و قضايايي كه با انديشه‌اش مي‌خواهد از آنها نتيجه‌گيري كند، داراي محتوي و قابليت استنتاج حق باشند، آنها را به سوي اغرض پليد خود توجيه خواهد كرد.

ما در شعار خوارج اين توجيه را سراغ داريم كه براي مبارزه با يگانه حامي حق و حقيقت علي بن ابيطالب عليه‌السلام (كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم درباره او فرمود: (علي مع الحق و الحق مع علي) (علي با حق و حق با علي است) سر داده بودند: لا حكم الا لله (حكم نيست مگر از خدا يا از آن خدا) اين قضيه داراي محتوي صحيح و ماخوذ از قرآن مجيد است كه: ان الحكم الا لله (نيست حكم مگر از آن خدا). وقتي اميرالمومنين عليه‌السلام اين شعار را شنيد، فرمود:

«كلمه حق يراد بها الباطل نعم انه لا حكم الا لله ولكن هولاء يقولون لا امره الا لله، و انه لابد للناس من امير برّ او فاجر يعمل في امرته المومن و يتمتع فيها الكافر …» (سخني است حق، ولي از اين سخن باطل اراده شده است. آري، حكمي نيست مگر از آن خدا، ولي اين نابخردان مقصود ديگري دارند. اينان مي‌گويند حاكم و حاكميت نيست مگر از آن خدا، يعني بايد حكومت را خدا تعيين كند، در صورتي كه براي مردم، حاكم لازم است، چه نيكوكار باشد چه فاسق، كه انسان باايمان بتواند با اعمال صالحه زندگي كند و كافر هم براي خود، بهره‌مند گردد … ).

2- اگر صاحب حافظه نيرومند باشد (من تورم يافته آن بيمار) در مخلوط كردن حق و باطل، از آن واحدها و قضاياي موجود در حافظه استفاده مي‌كند كه چند پهلو و جذب‌كننده نشاط و شگفتي مردم باشد.

3- در صورت تسلط بر الفاظ و هنر بيان، مخصوصا هنر شعري در آن جوامع كه تحت تاثير و احساسات شعري قرار مي‌گيرند، براي آرايش باطل از اين وسيله استفاده مي‌كنند. البته مي‌دانيد كه اندك اشخاصي هستند كه مي‌دانند:

راه هموار است و زيرش دامها
قحطي معنا ميان نامها

لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست
(مولوي)

آري، سخن‌بازان لفظ پرداز اغلب نمي‌دانند كه:

ما چو خود را در سخن آغشته‌ايم
از حكايت‌ها حكايت گشته‌ايم
(مولوي)

4- چهره علمي و قيافه فلسفي به خود گرفتن كه در اغواي ساده‌لوحان مخصوصا نوباوگان كاروان معرفت تاثير بسزايي دارد و اين چهره گرفتن‌ها گاهي خود آن جوفروشان گندم‌نما را هم وادار به باور كردن مي‌نمايد، كه واقعا دارند به مردم جامعه گندم مي‌فروشند! چشم باز و گوش باز و اين عما، حيرتم از چشم‌بندي خدا!

5- اينان مهارت فراواني در نشان دادن اشراف به حقايق عالم هستي در هر دو قلمرو (چنان كه هست) و (چنان كه بايد) دارند. موقع سخن گفتن و نوشتن چنان ارائه مي‌دهند كه خدا در آفرينش عالم هستي و مخصوصا انسانها با اين آرايشگران مشورت نموده و مطابق تمايلات آنان دست به كار خلقت زده است! براي همين است كه با يك نوع قيمومت و فرمانروايي كه در آشنايي نهايي با ارتباطات چهار گانه (1- ارتباط انسان با خويشتن 2- با خدا، 3- با جهان هستي، 4- با همنوع خود)، براي خويشتن قائلند! و با اين خودفريبي‌ها چه دستورات و فرمانها كه حتي براي صاحبنظران و دانشمندان صادر نمي‌كنند! در اين حال است كه ساده‌دلان ناآگاه در برابر آن نمايشگران اشراف از قله هستي كه در قعر چاه طبيعت، جز عكس ساختگي خود چيزي را نمي‌بينند، خود را باخته، در شعاع جذابيت آنان، همانند لوحه بي‌اختيار زيردست نقاش چيره‌دست، قرار مي‌گيرند. خدايا، بندگان خود را از شر اين حق‌نمايان باطل‌فروش رها فرما.

«و ان في سلطان الله عصمه لامركم، فاعطوه طاعتكم غير ملومه و لا مستكره بها. و الله لتفعلن او لينقلن الله عنكم سلطان الاسلام. ثم لا ينقله اليكم ابدا حتي يارز الامر الي غيركم» (و جز اين نيست كه تنها سلطه و حمايت خداونديست كه نگهبان شئون حيات شما است. پس اطاعت كنيد آن ذات اقدس را بدون استحقاق سرزنش (به جهت ريا يا نفاق) و بدون اكراه به آن. سوگند به خدا، يا بايد خدا را از صميم قلب اطاعت كنيد و بدعتها را از ميان خود برداريد و يا در انتظار باشيد كه خداوند عظمت و قدرت اسلام را از شما به ديگران منتقل نمايد، سپس آنرا به شما برنمي‌گرداند تا اين حكومت و دولت به مردمي غير از شما برگردد و در ميان آنان مستقر شود.)

بياييد در پناه قدرت خداوندي و اطاعت از او، هويت و استقلال خود را حفظ نماييد:

حتما چنين كنيد و الا خداوند قدرت و عظمت اسلام را از شما مي‌گيرد و به ديگران منتقل مي‌سازد. اميرالمومنين عليه‌السلام نظير اين هشدار اعجازانگيز را در وصيت به دو فرزند معصومش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام چنين فرموده است: «الله الله في القرآن لا يسبقكم بالعمل به غيركم» (نامه‌ها، شماره 47) (خدا را در نظر بگيريد، خدا را، در تمسك و عمل به قرآن (مبادا) ديگران در عمل به آن بر شما سبقت بگيرند).

درباره علوم غيبي اميرالمومنين عليه‌السلام مطالب و شواهد فراواني گفته شده است، ولي متاسفانه درباره جمله فوق كه يك خبر غيبي را به طور هشدار فرموده است، كسي تحقيق لازم را ننموده است. به نظر مي‌رسد آن حضرت، رفتار منظم و متكي به علم و تلاش در اقتصاد و حقوق و نظم اجتماعي را كه در تعدادي از كشورهاي امروزه حاكم است، اعلام مي‌فرمايد كه مي‌توان گفت:

از جهات زيادي شباهت به اسلام دارند. امروزه نظم و قانونگرايي و پرهيز از دروغ و خيانت و نقشه‌كشي‌ها و ريشه‌كن شدن فقر و فلاكت و آينده‌نگري هر يك از آن كشورها براي مردم جامعه خويش (نه ديگران) معمولا مشابهت كامل به دين مقدس اسلام دارد، متاسفانه همين جريان، (تنظيم تفكرات و رفتار اسلامي در زندگي دنيوي كه آن كشورها پيش گرفته‌اند) موجب احساس حقارت خود مردم جوامع اسلامي گشته و در هنگام بررسي وضع زندگي اجتماعي خويشتن، هر گونه تحقير را به خويشتن متوجه مي‌سازند!

خطبه شماره ۱۶8 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱۶8

ومن خطبه له علیه السلام

و من كلام له (علیه السلام) بعد ما بُويعَ له بالخلافة، و قد قال له قوم من الصحابة: لو عاقبتَ قوماً مِمّن أجلَبَ على عثمان، فقال عليه السلام:
يَا إِخْوَتَاهْ إِنِّي لَسْتُ أَجْهَلُ مَا تَعْلَمُونَ، وَ لَكِنْ كَيْفَ لِي بِقُوَّةٍ وَ الْقَوْمُ الْمُجْلِبُونَ عَلَى حَدِّ شَوْكَتِهِمْ يَمْلِكُونَنَا وَ لَا نَمْلِكُهُمْ، وَ هَا هُمْ هَؤُلَاءِ قَدْ ثَارَتْ مَعَهُمْ عِبْدَانُكُمْ وَ الْتَفَّتْ إِلَيْهِمْ أَعْرَابُكُمْ وَ هُمْ خِلَالَكُمْ يَسُومُونَكُمْ مَا شَاءُوا، وَ هَلْ تَرَوْنَ مَوْضِعاً لِقُدْرَةٍ عَلَى شَيْءٍ تُرِيدُونَهُ؟

إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ أَمْرُ جَاهِلِيَّةٍ وَ إِنَّ لِهَؤُلَاءِ الْقَوْمِ مَادَّةً، إِنَّ النَّاسَ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ إِذَا حُرِّكَ عَلَى أُمُورٍ، فِرْقَةٌ تَرَى مَا تَرَوْنَ وَ فِرْقَةٌ تَرَى مَا لَا تَرَوْنَ وَ فِرْقَةٌ لَا تَرَى هَذَا وَ لَا [هَذَا] ذَاكَ، فَاصْبِرُوا حَتَّى يَهْدَأَ النَّاسُ وَ تَقَعَ الْقُلُوبُ مَوَاقِعَهَا وَ تُؤْخَذَ الْحُقُوقُ مُسْمَحَةً، فَاهْدَءُوا عَنِّي وَ انْظُرُوا مَا ذَا يَأْتِيكُمْ بِهِ أَمْرِي، وَ لَا تَفْعَلُوا فَعْلَةً تُضَعْضِعُ قُوَّةً وَ تُسْقِطُ مُنَّةً وَ تُورِثُ وَهْناً وَ ذِلَّةً، وَ سَأُمْسِكُ الْأَمْرَ مَا اسْتَمْسَكَ، وَ إِذَا لَمْ أَجِدْ بُدّاً، فَآخِرُ الدَّوَاءِ الْكَيّ.

«يا اخوتاه اني لست اجهل ما تعلمون و لكن كيف لي بقوه و القوم المجلبون علي حد شوكتهم، يملكوننا و لا نملكهم …» (من به آنچه كه شما مي‌دانيد جاهل نيستم، ولي چگونه نيروي براي كيفر دادن به آنان آماده كنم در صورتي كه گروهي كه مردم را عليه عثمان شورانده‌اند، از سيطره و شوكتي برخوردارند كه بر ما مسلطند نه ما بر آنان …).

حل و چاره‌جويي حادثه‌اي كه درباره عثمان پيش آمده است به فرصت و مهلتي نيازمند است كه اقدام براي آن، موجب آشوب و اضطراب بيشتري نباشد:

اين حادثه كه به وقوع پيوسته (قتل عثمان) و اين گونه شتابزدگي براي مرتفع ساختن عواقب آن، از مختصات زندگي دوران جاهليت است. شما مي‌بينيد يك اجتماع بسيار عظيم و ريشه‌دار موافق با حادثه عثمان در مقابل ما قرار گرفته است.

روياروي شدن با چنين اجتماع عظيم، به آن سادگي نيست كه شما فكر مي‌كنيد. مگر نمي‌دانيد كه اگر در مقام مديريت يك جامعه كه هر لحظه در آن احتمال شعله‌ور شدن آتش فتنه و كشتار مي‌رود، صبر و تحمل و انديشه و منطق بكار نرود، چه مصيبت‌ها و تيره‌روزي‌ها و پايمال شدن حقوق در انتظار آن جامعه مي‌باشد!؟ بگذاريد من كارم را با عنايات خداوندي انجام بدهم.

مرحوم محقق هاشمي خوئي، در اين سخنان اميرالمومنين عليه‌السلام نظريه تقريبا هماهنگ با ابن ابي‌الحديد معتزلي دارد كه توجه به آن، براي كشف منظور آن حضرت بسيار مفيد است: (از سخنان ابن‌الحديد معتزلي چنين استفاده مي‌شود كه اميرالمومنين عليه‌السلام اين سخنان را پس از بيعت مسلمانان با آن حضرت براي خلافت در آنجا حركت طلحه و زبير به بصره فرموده‌اند.

جريان از اين قرار بود كه در همان موقع گروهي از ياران آن حضرت پيشنهاد كردند كه اگر جمعي از كساني را كه مردم را بر عثمان شوراندند، كيفر بدهيد، براي خواباندن غائله مناسبتر است، زيرا با اين كار عذر كساني كه بيعت با تو را شكسته (و رهسپار بصره مي‌شوند) قطع مي‌گردد، زيرا مهمترين بهانه آنان خونخواهي براي عثمان است.

اميرالمومنين (ع) در پاسخ آنان مي‌فرمايد: (برادران، من به آنچه كه شما مي‌گوييد، نادان نيستم (بلكه من به آنچه كه به وجود آمده و آنچه كه اكنون وجود دارد و به آنچه كه در آينده به وقوع خواهد پيوست، دانا هستم،) ولكن من در اين موقعيت قدرتي بر انتقام و قصاص ندارم، زيرا طرف مقابل ما در غايت شوكت و نيرومندي و در كمال جديت در خشم و هيجانند.

آنان بر ما مسلط هستند و ما سلطه‌اي بر آنان نداريم. صدق سخن اميرالمومنين (ع) در اين پاسخ آشكار است، زيرا اكثر اهل مدينه از گروه كساني بودند كه مردم را عليه عثمان شورانده بودند و از اهالي مصر و كوفه و غير آنها مردم بسيار فراواني راه‌هاي دور را پيموده و در حادثه شركت كرده بودند، از طرف ديگر اعراب باديه‌نشين و بردگاي مدينه به آن مردم ضميمه شده و يك انقلاب متحد در نهايت قدرت به راه انداخته بودند، لذا آن حضرت به جهت نداشتن قدرت و تمكن در مقابل آنان، از اقدام به كيفر دادن آنان امتناع فرمود.

روايت شده است كه اميرالمومنين (ع) مردم را جمع نموده آنان را موعظه فرمود، سپس فرمود قاتلان عثمان برخيزند، همه مردم برخاستند، مگر افراد اندكي. اين پيشنهاد براي ارائه صدق سخن آن حضرت بود.

همچنين براي اثبات صدق سخن خويش، مردمي را كه پيشنهاد كيفر به قاتلان عثمان داده بودند، به مشاهده عيني متوجه ساخته مي‌فرمايد: (اينست انبوه متراكم مردمي كه آنان به راه انداخته و بردگان شما و اعراب صحرانشين هم به آنان ملحق شده‌اند. اين جمع خيلي فراوان در ميان شما بوده و هر چه بخواهند با شدت و خشونت درباره شما انجام مي‌دهند، نه جلوگيرنده‌اي دارند و نه مانعي، آيا با اين وضع شما قدرتي را كه براي پيشبرد مقصود شما لازم است، مي‌بينيد!؟)

سپس فرمودند: كاري كه شورشيان انجام داده‌اند، كار جاهليت است، زيرا قتل عثمان كه مرتكب شده‌اند از روي تعصب و حميت بوده نه براي اطاعت امر خداوندي. اگر چه در واقع مطابق امر او بوده باشد، (مرحوم محقق خوئي). و ممكن است مقصود، خواسته بعضي از ياران علي عليه‌السلام باشد كه پيشنهاد كيفر براي قاتلان عثمان مي‌نمودند، يعني اين پيشنهاد شما كه موجب بروز فتنه بلكه فتنه‌هاي عميق و طولاني خواهد گشت يك امر جاهلي است كه ناشي از تعصب و حميت و اغراض باطل شما مي‌باشد كه موجب فتنه‌انگيزي و شر خواهد گشت، ولي اين احتمال خلاف نظم كلام است …

لذا فرمود: صبر و تحمل داشته باشيد تا مردم متفرق شوند و دلها به آرامش طبيعي خود برسد و عقول مردم، حالت قانوني خود را دريابد و حقوق جريان عادي خود را پيدا كند … من اقدام جدي به تحقيق حق و اجراي آن خواهم نمود. بقيه جملات سخنان مبارك اميرالمومنين (ع) كاملا روشن است و احتياجي به تفسير ندارد.

خطبه شماره ۱۶7 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱۶7

ومن خطبه له علیه السلام

و من خطبة له (علیه السلام) في أوائل خلافته:
إِنَّ اللَّهَ [تَعَالَى] سُبْحَانَهُ أَنْزَلَ كِتَاباً هَادِياً بَيَّنَ فِيهِ الْخَيْرَ وَ الشَّرَّ، فَخُذُوا نَهْجَ الْخَيْرِ تَهْتَدُوا وَ اصْدِفُوا عَنْ سَمْتِ الشَّرِّ تَقْصِدُوا. الْفَرَائِضَ الْفَرَائِضَ، أَدُّوهَا إِلَى اللَّهِ، تُؤَدِّكُمْ إِلَى الْجَنَّةِ؛ إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ حَرَاماً غَيْرَ مَجْهُولٍ وَ أَحَلَّ حَلَالًا غَيْرَ مَدْخُولٍ، وَ فَضَّلَ حُرْمَةَ الْمُسْلِمِ عَلَى الْحُرَمِ كُلِّهَا وَ شَدَّ بِالْإِخْلَاصِ وَ التَّوْحِيدِ حُقُوقَ الْمُسْلِمِينَ فِي مَعَاقِدِهَا، فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لَا يَحِلُّ أَذَى الْمُسْلِمِ إِلَّا بِمَا يَجِبُ. بَادِرُوا أَمْرَ الْعَامَّةِ وَ خَاصَّةَ أَحَدِكُمْ وَ هُوَ الْمَوْتُ، فَإِنَّ النَّاسَ أَمَامَكُمْ وَ إِنَّ السَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ مِنْ خَلْفِكُمْ، تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا فَإِنَّمَا يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ. اتَّقُوا اللَّهَ فِي عِبَادِهِ وَ بِلَادِهِ، فَإِنَّكُمْ مَسْئُولُونَ حَتَّى عَنِ الْبِقَاعِ وَ الْبَهَائِمِ. [وَ] أَطِيعُوا اللَّهَ وَ لَا تَعْصُوهُ، وَ إِذَا رَأَيْتُمُ الْخَيْرَ فَخُذُوا بِهِ، وَ إِذَا رَأَيْتُمُ الشَّرَّ فَأَعْرِضُوا عَنْهُ.

«ان الله سبحانه انزل كتابا هاديا بين فيه الخير و الشر فخدوا نهج الخير تهتدوا و اصدفوا عن سمت الشر تقصدوا» (خداوند متعال كتاب راهنما (قرآن) را فرستاد و خير و شر را در آن تبيين فرمود. مسير خير را پيش بگيريد تا هدايت شويد و از سمت شر اعراض كنيد و راه صواب و معتدل را پيش بگيريد).

خير و شر و مقداري از مسائل با اهميت مربوط به آن دو:

دو مفهوم متقابل خير و شر از مفاهيم آشنا به ذهن عموم مردم مي‌باشند كه در لغت فارسي با خوب و بد تغيير مي‌شوند. در فلسفه (هم به معناي اصطلاحي آن و هم به معناي حكمت) و در علم كلام و در ابوابي از علوم انساني اين دو مفهوم مورد تحقيق قرار مي‌گيرند كه داراي اهميت بسيار مي‌باشند. مقداري از مسائلي كه پيرامون اين دو پديده وجود دارد، به قرار زيراست:

1- آيا براي خير و شر تعريفي وجود دارد؟ بله، هر پديده‌اي كه در ارتباط تاثر و تاثير با وجود انساني، مثبت باشد يعني بتواند نيازي از نيازهاي مادي و يا معنوي انسان را مرتفع بسازد. (خير) است. و هر پديده‌اي كه موجب اختلال در تاثير و تاثر مثبت در ارتباط با وجود انساني بوده و نقضي در موجوديت و يا موفقيت قانوني آدمي وارد آورد، (شر) ناميده مي‌شود.

2- بدانجهت كه به وجود آورنده عالم هستي خداوند سبحان است. و بدانجهت كه او خير محض است و عالم مطلق و حكيم علي‌الاطلاق و بي‌نياز كامل از هر چه كه تصور شود يا تصور نشود. (همانگونه كه امام حسين عليه‌السلام در مقام نيايش به پيشگاه خداوندي عرض كرد كه پروردگارا، تو بي‌نيازتر از آن هستي كه به خودت سود برساني، آيا من مي‌توانم سودي به تو برسانم) بنابراين، مشيت او، كار او هر چه باشد خير است. اما (شر) كه باردار مفهوم ضد ارزش است با تعريفي كه در فوق براي آن متذكر شديم، محال است كه قابل اسناد به خداوند متعال باشد. زيرا صدور شر از يك موجود يا معلول جهل او است با امكان دارا بودن به علم، يا ناشي از نياز است يا از روي افزون‌طلبي، يا بر مبناي خودخواهي ضد ارزشي است و بديهي است كه هيچ يك از آن نواقص را به خداوند كامل مطلق نمي‌توان نسبت داد، زيرا اسناد هر يك از امور مزبور مساوي نفي خداوندي آن ذات اقدس است.

3- در صورتي كه طبيعت قانوني يك موجود مانند انسان داراي استعداد معرفت و تحصيل سعادت عاليترباشد، و انسان براي به فعليت رساندن آن استعداد تلاش نكند و به موقعيت، (آنچنانكه هست) خويشتن اكتفاء كند. قطعا مرتكب (شر) شده است، زيرا چنين شخصي از سرمايه قانوني خويشتن بهره‌برداري لازم را ننموده است.

4- اصيل‌ترين خيرات آنست كه مربوط به ذات انساني باشد، نه ابعاد مادي او و نه خارج از ذات وي. اين مطلب را ارسط در آثار خود آورده و حقيقتا به يك حقيقت والا توجه نموده است او مي‌گويد: (زندگي برتر چيست؟ نخستين اصلي كه هيچ كس جدالي در آن ندارد (زيرا كاملا بر حق است) اين است كه خيرات بر سه قسمند:
الف- خيرات خارج از وجود انسان.

ب- خيرات مربوط به بعد جسماني انسان.

ج- خيرات مربوط به نفس آدمي.

هيچ كس ميل ندارد به سعادت كسي معتقد شود كه نه شجاعتي دارد و نه حكمتي، و هر كس كه با پريدن مگسي مضطرب مي‌شود و كسي كه تسليم شهوات خوراك و آشاميدني و ديگر مختصات مادي است و هر كس كه براي يك ششم درهم، آماده خيانت به عزيزترين دوستانش مي‌باشد و كسي كه ادراكش به قدري پست شده است كه به حماقت رسيده و هر چيزي را مانند كودك و ديوانه تصديق مي‌كند، سعادتي ندارد … ارسطو پس از آنكه اثبات مي‌كند سعادت عبارت از مجموع خيرات سه گانه ياد شده است، به اثبات اين مطلب مي‌پردازد كه (خيرات نفس) بر همه خيرات مقدمند و از همه آنها اصيل‌ترند … ) خيراتي كه طبيعت تكاملي آدمي را شكوفا مي‌سازد، مربوط به (من)، (شخصيت)، (نفس) اوست كه براي او پايدار مي‌ماند.

بنابراين، بدترين شر آن است كه شخصيت، نفس يا ذات انسان را از حركت در مسير خود كه (حيات معقول) رو به قرار گرفتن در جاذبه الهي است، مختل مي‌سازد. هر اندازه اين اختلال عميق‌تر، شر وارد بر ذات انساني پست‌تر و تباه‌كننده مي‌باشد.

5- خير و شر نسبي و خير و شر مطلق- در نسبي بودن (خير) و (شر) در سطوح طبيعي زندگي و آن قسمت از موجوديت رواني انسان كه مجاور همين سطوح است، جاي بحث و ترديد نيست. شر يك ضربه ملايم براي اشباع حس انتقادمجويي، در مقابل يك اهانت جزئي كه شايسته آن ضربه نيست مسلما كمتر است از وارد آوردن ضربات غير قابل جبران در همان مورد. خير نجات دادن حيات يك انسان از خطر مرگ، خيلي بالاتر از خير مهماني نمودن آن شخص است براي يك ناهار.

محروم ساختن يك انسان از خوراكي لذيذ در صورتيكه از نظر مزاجي مانعي ندارد، شري محسوب مي‌شود، اما همين عمل در مورد كسي كه آن غذاي لذيذ از نظر مزاجي برايش مضر است، خير مي‌باشد. در مثنوي مولوي (تمامي حكايت آن عاشق كه از عسس گريخت در باغي مجهول، خود معشوق را در باغ يافت و عسس را از شادي دعاي خير مي‌كرد و ميگفت كه «عسي ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم») اين نسبت را خوب مطرح نموده است.

6- خير و شر مطلق- نويسندگاني هستند كه (مطلق) را به طور مطلق منكر مي‌شوند و مي‌گويند: مطلق، خيال و توهمي بيش نيست، و همه مفاهيم كلي و جزئي و ذهني و عيني، امور نسبي مي‌باشند. آنچه كه باعث بروز چنين اشتباهي شده است، نفي هر گونه حقيقتي ماوراي محسوسات عالم طبيعت است و بديهي است كه بنابراين طرز تفكر، نه تنها حقيقتي مطلق در جهان عيني نيست، بلكه حتي مفهوم كلي تجريد شده از همه خصوصيات در جهان ذهن نيز به عنوان يك چيز تصور شده وجود ندارد، همانگونه كه باركلي بيان نموده است.

اين يك تفكر تفريطي در مقابل آن تفكر افراطي است كه مي‌گويد: هر موجود جزئي شخصي در جهان طبيعت، داراي تشخصات خصوصي و حقيقتي مطلق است كه جامع مشترك انواع و مصاديق خود مي‌باشد. مانند هر يك از افراد انساني كه به اضافه مشخصات فردي، داراي مطلق به نام انسان (يا انسانيت) است كه ميلياردها فرد داراي آن مي‌باشند.

واقعيات اينست كه مطلق از هر مقوله‌اي كه باشد، مانند كليات مطلق كه از افراد داراي مشخصات انتزاع مي‌شوند مانند انسان كلي، آب كلي، و غيرذلك و يا از مقوله حقايق غير كلي باشد مانند زيبايي، عدالت، فضيلت، عفت و غيرذلك، فوق محسوسات مي‌باشند، زيرا آنچه كه در عرصه محسوسات است، محال است كه بدون تشخيص مناسب خود باشد، اين همان اصل علمي و فلسفي بديهي است كه (الشييء ما لم يشخص لم يوجد) (هر چيزي تا لباس تشخيص به تن نكند در عرصه هستي قرار نمي‌گيرد.) فرق مابين كلمات مانند انسان كلي و حقايق غير كلي مانند زيبايي يا عدالت در اينست كه انطباق مفهوم كلي بر همه افراد و مصاديق خود يكسان است، مانند انطباق مفهوم كلي انسان بر هر يك از افراد خود.

اين انطباق چنانست كه گويي يك حقيقت مشترك در همه افراد، به اضافه تشخصات عارضي فردي وجود دارد. در صورتيكه زيبايي حقيقتي است كه به انواعي بي‌شمار از زيبايي‌هاي محسوس و معقول كه هيچ اشتراكي با يكديگر ندارند صدق مي‌كند، مانند زيبايي انواع گلها، زيبايي خطوط متنوع، زيبايي صداهاي موزون، زيبايي آبشاره، مهتاب، صورت آدمي، چمنزارها، كوهها، آسمان لاجوردين و غيرذلك. انتزاع، كليت، اطلاق و تجريد در نوع زيبايي بالاتر از كليت در مفاهيم كلي مي‌باشد، زيرا اتخاذ يك حقيقت مشترك از انواع متخالف و متضاد، به انتزاع عميق‌تري در حد عبور از طبيعت به ماوراي مشترك نيازمند است، تا اتخاد يك مفهوم كلي از افراد و مصاديقش كه در ماهيت مشترك مي‌باشند. براي انكار مطلق، اعتقاد به يك مطلق لازم است، چنانكه براي نفي فلسفه و دين، اعتقاد به يك فلسفه و دين نفي‌كننده لازم است. به اضافه اينكه خود مفهوم نسبيت (نسبي بودن) بدون مطلقي كه منشا وجود يا انتزاع نسبي از آن باشد، امكان‌ناپذير است.

7- آيا پديده‌هاي دردآور و ناقص‌نما شرور محسوب مي‌گردند؟ براي پاسخ به اين سوال، مطالبي را بايد در نظر گرفت:

الف- هيچ قانوني علمي تاكنون براي بشر اثبات نشده است كه حقيقتي را با اشكال و مختصاتي معين، حد معدل نظم و حكمت هستي معرفي نمايد تا كمترين كاهش از آن نقض و شر محسوب گردد و بالاتر از آن، تكامل براي آن حد معدل (مفهوم متوسط) به شمار آيد. يعني چنين نيست كه داشتن دو ابرو براي انسان يك قانون معدل ناشي از ضرورت نظم هستي الزام‌آور براي خدا باشد كه در صورت زاييده شدن يك آدم يك چشمي شر و نقص دردآور باشد.

بنابراين، انتزاع مفاهيم مزبور از پديده‌اي كه ذكر شد، به جهت فرض يك حد معدل (حد ميانگين مطلوب و ضروري) است، در صورتيكه تعيين حد ميانگين چه از ديدگاه خواسته‌ها و آمال و آرمانهاي ما انسانها باشد و چه از ديدگاه نظم عالم هستي كه جلوه‌گاه حكمت و مشيت خداوندني مي‌باشد، امكان‌پذير است، زيرا همانگونه كه گفتيم: اين وسط در بانهايت مي‌رود كه مر آنرا اول و آخر بود.

ب- در بعضي از مباحث گذشته اشاره كرديم كه ما بايد ميان ضرر و شر تفاوت بگذاريم. اسناد نفع و ضرر به وسيله قوانين و جريانات جهان خلقت قابل استناد به حكمت خداوندي است، ولي اسناد شر به خدا، بدان جهت كه باردار مفهوم قبح و مخصوصا مفهومي از ظلم است، امكان ندارد، لذا بهيچ وجه نمي‌توان شر را به خدا نسبت داد تا مجبور شويم دست به تاويلات باطل بزنيم. مدتي طولاني از زمان گذشته در فكر حل اين مسئله بودم كه چگونه مي‌توان كودكان (به اصطلاح) ناقص‌الخلقه و زلزله‌ها و آتشفشانها و درد و رنج‌هاي گوناگون را به خداوند متعال كه عدل محض و ارحم‌الراحمين است نسبت داد؟

البته مي‌دانيم كه اين مسئله به طور معمولي سراغ همه مردم را كه ديدگاههاي آنان هنوز محدود به پديده‌ها و مفاهيم سطحي جهان و انسان است مي‌گيرد و پس از گذشت مدتي كه گاهگاه به فكر همين مسئله مي‌افتادم، به پاسخ نهايي نمي‌رسيدم تا اينكه نمي‌دانم تحت چه شرايط ذهني بود كه به اين حقيقيت منتقل شدم كه: (هيچ موردي از جريانات و پديده‌هاي جهان هستي براي ما انسانها مفهوم شر را محقق نمي‌سازد مگر اينكه براي ما به نحوي دردآور و موجب رنج باشد، مانند زلزله‌هاي مخرب، بيماريهاي زجرآور و غيرذلك، نه مجرد فعل و انفعالات و حركات و تحولات. يك دليل كاملا روشن وجود دارد كه كمك زياد براي حل پديده شر مي‌نمايد و اثبات مي‌كند كه قبح برخي از پديده‌ها براي ما ناشي از حيات محوري ما است كه به طور جدي مي‌خواهيم هيچ حادثه‌اي در جهان هستي براي ما ناگوار نباشد!!

فرض مي‌كنيم همين امروز براي ما خبري برسد كه همه كرات فضايي در يك دگرگوني كلي قرار گرفته‌اند بطوريكه نظم و جريانات هميشگي خود را از دست داده‌اند!

عكس‌العمل ما در برابر چنين خبر بسيار بزرگ، مربوط به چون و چراي علمي اين حادثه بزرگ خواهد بود و اين چون و چرا بدون اينكه كمترين ناله و اشكي را ايجاب كند، ما را روانه رصدگاههاي دنيا خواهد كرد كه برويم و علل اين حادثه بزرگ را از ديدگاه علمي جويا شويم. اما در يك حادثه كوچك كه به هيچ وجه قابل مقايسه با آن حادثه بزرگ نمي‌باشد، مانند زمين خوردن كه موجب زخم كوچك پاي ما شده است، فورا فيلسوف مي‌شويم! آن هم فيلسوف بدبين! به اين دليل كه زخم پاي من رنج‌آور است!!«ان الله حرم حراما غير مجهول. و احل حلالا غير مدخول» (خداوند سبحان حرام فرمود پديده‌هاي آشكار را و حلال فرمود امور و اشياء بدون نقص را.)

آيا ما مي‌توانيم علل و حكمت احكام ديني را بفهميم؟

اين مسئله با ابعاد گوناگوني كه دارد، افكار صاحبنظران فراواني را به خود جلب نموده است. بديهي است كه درباره آن، نظريات گوناگوني ابراز شود. براي بحث اجمالي مسئله فوق نخست جمله فوق را توضيح مي‌دهيم: دو احتمال درباره معناي جمله فوق مي‌رود:

احتمال يكم- اينست كه آنچه كه خداوند سبحان به عنوان حرام ممنوع فرموده است، داراي موضوع و ماهيتي روشن و علل مي‌باشد. مانند قضاياي عقلي كه هم موضوعات و محمولات آنها قابل فهم‌اند و هم نسبت و رابطه موجود مابين آنها. مانند ممنوعيت بكار بردن هر ماده‌اي كه به ضرر جسم يا جان و روان آدمي باشد. و لزوم به جاي آوردن عبادات كه رابطه مابين خدا و انسان را تنظيم و تحسين مي‌نمايد و غذاي روح آدمي را تعبيه مي‌نمايد.

احتمال دوم- همه احكام خداوندي بر اصول مباني ديني كه از حكمت واراده تشريعي خداوندي ناشي شده است، روشن و قابل درك مي‌باشد. به اين معني كه اصيل‌ترين مبناي دين اسلام اينست كه بشر در يك آهنگ كلي شركت نموده و با هم كاروانيان خود كه همنوع او هستند در مسير كمال رو به ابديت مي‌رود. بر اين مبنا، شما نمي‌توانيد به دو گروه كه با يكديگر در حال جنگ و نزاعند اسلحه بفروشيد مگر براي دفاع، و شما نمي‌توانيد رباخواري كنيد و نمي‌توانيد بر مبناي تكاثر تجارت و گنج‌اندوزي نماييد در صورتيكه همه اينگونه احكام عالي انساني از ديدگاه آن قوانين كه پيرو اراده مردم است، غير قابل قبول مي‌باشند. براي تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به كتاب فلسفه دين تاليف اينجانب.

اين احتمال براي كساني كه دين و عقايد و اصول مبنايي آن را پذيرفته‌اند، كاملا صحيح است و نيازي به اثبات مجدد ندارد. ما در حدود 140 اصل و قاعده فقهي داريم كه ادعا مي‌كنيم همه آنها يا مبناي عقلي دارند و يا عقلايي، و منظور ما همين است كه عقل و عقلا با نظر به مباني اصلي اسلام كه بر ارزشهاي والاي انساني استوار بوده و اين دنيا را زندگي گذرا و رو به ابديت مي‌داند، همه آن اصول و قواعد را مي‌پذيرند.

اين حقيقت در جمله بعد بيان شده (وشد بالاخلاص و التوحيد حقوق مسلمين في معاقدها … ) (خداوند حقوق جامعه اسلامي را بر مبناي اخلاص و توحيد استوار ساخته و قواعد آنرا در عقل سليم مبتني فرموده است.) زيرا آن گروه زندگي خود را بر چنان عقايد و اصول ضروري استوار ساخته‌اند و هيچ چون و چرائي براي آنان مطرح نمي‌باشد.

در احتمال اول- منظور اميرالمومنين عليه‌السلام اينست كه همه احكام خداندي، داراي موضوعات روشن و عللي واقعي مي‌باشند، اگر چه مقداري از آنها قابل دريافت تفصيلي براي مردم نباشد. براي اثبات اين منظور، دو مسئله بايد مورد بررسي قرار بگيرد:

مسئله يكم- هر كس ادعا كند كه همه عقايد و آرمانها و كردارها و گفتارهاي بشري داراي علل و مصالح و مفاسد كاملا روشن و قابل درك همگاني است، قطعا چنين شخصي نه از خود آن امور فوق اطلاع دارد و نه از حقوق و مقرراتي كه اداره زندگي بشر را به عهده مي‌گيرد. براي توضيح، قوانين اساسي را در نظر مي‌گيريم كه هر جامعه‌اي براي خود تهيه نموده و بر طبق آن كليات، جامعه خود را تنظيم مي‌نمايد، با اينكه معمولا قوانين اساسي، مفاهيم و قضاياي روشن و قابل فهم اكثريت را مطرح مي‌نمايد، آيا مي‌توان ادعا كرد كه يك هزارم مردم آن جامعه مواد آن قانون را از نظر ماهيت و ريشه‌هايي كه دارند مي‌فهمند و مي‌توانند به همه سوالاتي كه ممكن است شما درباره آن مواد و فلسفه آنها وارد كنيد، پاسخ صحيح و قانع‌كننده بدهند؟!

البته بديهي است كه ما يك هزارم كه گفتيم، براي آن است كه شما از اول وحشت نكنيد، والا، مي‌توانيم سوالمان را چنين مطرح كنيم: آيا اطمينان داريد كه در يك جامعه صد ميليون نفري، يك صد هزارم آنان از عهده فهميدن مواد قانون اساسي جامعه خود برمي‌آيد و توانايي درك فلسفه آن مواد را دارد و مي‌توانيد به همه سوالات مربوطه پاسخ بدهد؟ اگر شما چنين اطميناني داريد، نخست خوشبيني افراطي خود را كه ناشي از ناآگاهي به جوامع بشري است معالجه نماييد.

مسئله دوم- اين اعتقاد كه ما بايد همه دريافتها و شهودها و انديشه‌ها و كردارها و به طور كلي همه شئون زندگي خود را به آن عقل نظري بسپاريم كه حجيب مطلق او به جهت اشتباهات فراواني كه در طول تاريخ از خود نشان داده است، همواره زير سوال صاحبنظران اقاليم متمدن بوده است، يك اعتقاد بي‌پايه است كه تنها يك مطالعه بي‌غرضانه در صدها هزار اختلاف و تنازع و كارزارها و حق‌كشي‌ها كه بشريت با تكيه به تعقل و انديشه منطقي! به راه انداخته است، براي تبيين بي‌پايگي آن كافي است.
«فالمسلم من سلم المسلمون من لسانه و يده الا بالحق» (پس مسلمان كسي است كه مردم جامعه اسلامي از زبان و دستش سالم باشند مگر بر مبناي حق … ).

 

تنها جامعه‌اي مي‌تواند افراد خود را از اضرار و اذيت يكديگر دور بدارد كه بر مبناي خلوص و توحيد حركت كند:

اين جمله نهايي درباره جامعه انسانيت تنها از زبان اميرالمومنين شايسته است كه مي‌فرمايد: آرامش و صلح و صفا و مراعات حقوق مردم هنگامي مي‌تواند مبتني بر اصول عالي انسانيت باشد كه خلوص و تكيه بر حكمت و مشيت خداوندي از انگيزه اصيل آن باشد، نه اين كه ناشي از تخدير و ماشين شدن انسانها باشد كه در يك نظم ماشيني بدون اختيار و حتي بدون آگاهي در زندگي اجتماعي شركت كنند. و اگر خلوص و ايمان به اصل وابستگي انسان به خداوند متعال و نظاره او به انسان وجود نداشته باشد، درنده‌ترين خوي آدمي كه همان خودخواهي است همواره درون مردم را مانند كوه آتش‌فشاني مي‌سازد كه هر لحظه با برطرف شدن مانع در معرض انفجار و سرازير كردن مواد مذاب بر جانهاي آدميان مي‌جوشد.
«بادروا امر العامه و خاصه احدكم و هو الموت فان الناس امامكم و ان الساعه تحدوكم من خلفكم. تخففوا تلحقوا فانما ينتظر باولكم آخركم» (پيشدستي كنيد براي آمادگي به استقبال امري كه فراگير همه و در برگيرنده هر يك از شما با كيفيت مخصوص به شما است، اين همان مرگ است. مردم را (با نوشت حتمي مرگي) پيش چشمانتان مي‌بينيد و قيامت شما را از پشت به سوي خود مي‌راند. سبك شويد برسيد. جز اين نيست كه گذشتگان در انتظار آيندگانند).

 

كيفيت خاصي كه مرگ براي هر يك از مردم به اضافه پديده عامي دارد، چيست؟

بيان اين حقيقت بسيار دقيق كه آشناي زندگي و مرگ، اميرالمومنين عليه‌السلام، فرموده است، از جز او بزرگي راست نيايد، زيرا تنها او بود كه با كمال شايستگي مي‌فرمود: والله ان ابن ابيطالب لانس بالموت من الطفل لثدي امه (سوگند به خدا، قطعا فرزند ابيطالب به مرگ مانوس‌تر است از كودك به پستان مادرش).

 

آري، بيان چنان حقيقت لطيفي تنها از او ساخته است، زيرا هويت درخت زندگي براي او آشكار بود، لذا طعم ميوه آنرا كه مرگ است، به خوبي چشيده بود. تفسيري كه براي كيفيت خاص مرگ براي هر يك از افراد بشري به نظر مي‌رسد، اينست كه بدانجهت كه زندگي هر يك از افراد بشري با نظر به هزاران خصوصيات عضوي داخلي و خارجي و مختصات رواني، مذهبي، اخلاقي و رسوبات تاثير از حقوقها و فرهنگها و همچنين اندوخته‌هاي حافظه‌اي و طرز تفكرات و فعاليتهاي عناصر دروني و هدفگيريهاي و غيرذلك يك حقيقت مخصوص با طعمي مخصوص و علايقي مشخص مي‌باشد، لذا مرگ هر كس به علاوه پديده‌هاي عام آن براي همه انسانها، داراي كيفيت خاصي نيز مي‌باشد،

به قول مولوي:

مرگ هر يك اي پسر همرنگ اوست
پيش دشمن، دشمن و بر دوست، دوست

آنكه مي‌ترسي ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترساند از آن هوش‌دار

روي زشت توست ني رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ

اين احساس خصوصيت در پديده مرگ را، در يك درجه بسيار بالا، در خدايايي شخصي هم مي‌توان شهود كرد.

سعدي ميگويد:

چنان لطف او شامل هر تن است
كه هر بنده گويد خداي من است

«اتقوا الله في عباده و بلاده، فانكم مسئولون حتي عن البقاع و البهائم. اطيعوا الله و لا تعصوه و اذا رايتم الخير فخذوا به. و اذا رايتم الشر فاعرضوا عنه» (براي خدا تقوي بورزيد، زيرا شما درباره بندگان و شهرها و اراضي و جانداران مسئوليد … ).

انسان به عنوان باعظمت‌ترين مخلوق خداوندي داراي باعظمت‌ترين مسئوليت است:

مسئوليت درباره همه آنچه كه زير دست انسان قرار مي‌گيرد و موجوديتش داراي خير و استعداد بهره‌وري و بهره‌دهي براي انسان و خويشتن است، در مكتب اسلام يك موضوع احساساتي بي‌اساس نيست، بلكه ناشي از مسئوليت فقهي و حقوقي آدمي درباره هر موجوديست كه به نوعي در كارگاه خلقت در مسير خير و دخالت در اهداف عاليه انساني قرار دارد.

همه مي‌دانيم كه مدتي طولاني نيست كه در برخي از كشورهاي خارج، نوعي مسئوليت اخلاقي غير الزامي مقرر شده است، در صورتيكه در دين مقدس اسلام جانداران غير موذي از هر نوع كه باشند. داراي حقوقي هستند كه انسانها در مقابل آنها مكلف و مسئولند.

ما اين حقوق را در 32 ماده در مجلد 12 از همين ترجمه و تفسير از صفحه 159 تا صفحه 164 مطرح نموده‌ايم، حتما مراجعه فرماييد. اما موضوع مسئوليت درباره همه موجوداتي كه به نوعي در كارگاه خلقت در مسير خير و دخالت در اهداف عاليه انساني قرار دارند، اين موضوع در مباحث ذيل كه تحت عنوان (بهره‌وري) در سال 1376 در تهران سخنراني نموده‌ام بيان شده.

تعريف اختصاري درباره بهره‌وري- بديهي است كه اصطلاح (بهره‌وري) در اطلاعات عمومي يك اصطلاح شايع و داراي محتواي نسبتا واضحي است كه داراي انواع و مصاديق فراوان است. با حذف مناقشات لفظي كه معمولا پيرامون اين نوع پديده‌هاي حياتي بشر وجود دارد، مي‌توان جامع مشترك آن انواع و مصاديق را چنين بيان نمود:

(بهره‌وري عبارتست از به فعليت رساندن مفيديت يك موضوع اعم از انساني و غير انساني براي رفع نيازهاي اصلي و فرعي و مادي و معنوي زندگي). پيش از ورود به تحقيق در اركان اساسي بهره‌وري، بار ديگر پيشنهاد مي‌كنيم مطالعه‌كنندگان ارجمند به مطلبي كه تحت عنوان (انسان باعظمت‌ترين مخلوق خداوندي، داراي باعظمت‌ترين مسوليت) است مراجعه فرمايند.

اركان اساسي در بهره‌وري:

1. مديريت در بهره‌وري: قطعي است كه مديريت اين پديده حياتي چيزيست كه همواره پاي سودجويي و سلطه‌هاي استثماري مستقيم يا غير مستقيم در آن به ميدان كشيده مي‌شود، لذا لازم است كه مديريت در اين پديده حياتي به عنوان يك حرفه خشك و فلش‌پريده از دريافتهاي ارزشي و اصول انساني نباشد، در غير اين صورت بهره‌وري معقول به بهره‌كشي با هدف سودپرستي (يتي‌ليتاريانيسم) تبديل مي‌شود و حيات انساني قرباني وسائل حيات مي‌گردد.

2. بهره‌ور: انساني است كه چه در حال انفراد و چه در وضعيت زندگي اجتماعي از موضوعات بهره‌دار بر مبناي قوانين مقرره برخوردار مي‌گردد. اينكه گفتيم بر مبناي قوانين مقرره، منظور عموم قوانين اقتصادي، حقوقي، ديني، اخلاقي و سياسي است. مقصود از اخلاقي تشخيص شايستگي بهره‌وري بر مبناي وجدان اخلاقي است كه ممكن است در متون قوانين اقتصادي، حقوقي، ديني و سياسي صريحا ذكر نشده باشد.

3. بهره‌دار: موضوعاتي است كه داراي مواد، يا پديده‌ها يا حركات و فعاليتهاي مفيد مي‌باشند. اين ركن از بهره‌وري بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد:
الف- موجود انساني- مانند هر كسي كه به نحوي از انحاء مي‌تواند خدمات مفيدي را (اعم از مادي و معنوي) در اختيار جامعه بگذارد. نمونه اصول كلي خدمات كه افراد و گروههاي جامعه مي‌توانند از آنها بهره‌ور شوند به قرار زير است:

يك- خدمات به وسيله كارهاي عضلاني- كه به هر جا كه بنگريم نقش آنها پيرامون مردم را احاطه نموده است. كارگران به وسيله فعاليتهاي عضلاني و صرف انرژي، جامعه را با اشكال گوناگون بهره‌ور مي‌سازند.

بهره‌وري از كار در هر شكلي كه باشد، بايستي با پرداخت ارزش حقيقي كار تا آنجا كه ممكن است صورت بگيرد، نه رضايتهاي اضطراري يا بر مبناي جهل درباره ارزش كار. اين دستور انساني در قرآن مجيد در دو مورد با اين كلمات وارد شده است: و لا تبخسوا الناس اشيائهم (و اشياء مردم (اعم از كار و كالا) از ارزش نيندازيد) (هود آيه 85) و (الاعراف آيه 85).

دو- خدمات كارمندان- بهره‌وري از خدمات كارمندان و كارگزاران كه با موقعيت‌هاي متفاوت، عوامل انتقال قانون و طرز تفكرات و هدفگيريها و خدمات مديريتهاي فوق و مكتب مقبول به مردم جامعه مي‌باشند، بسيار حساس و بااهميت مي‌باشد.به يك اعتبار ميتوان گفت: كار اين صنف شبيه به عامل جريان خون در رگهاي انسان ميباشد. اگر مديريتهاي فوق، از عهده اداره صحيح اين صنف برنيايند، در حقيقت ساير اركان بهره‌وري نظم حقيقي خود را از دست خواهند داد.

سه- بهره يا خدمات تنظيمي- اعم از انتظامات هر يك از مجموعه‌هاي تشكيل دهنده اركان بهره‌وري بالخصوص و انتظامات كل كشوري.

چهار- معلمان و مربيان و اساتيد و فرهنگسازان بطور عام- بهره‌وري از اين صنف، به علاوه احتياج به وصول آنان به ارزش حقيقي كار خود تا حد مقدور، آنان را شايسته تشويق و امتيازات مناسبي مي‌نمايد تا با عقول و احساسات برين خود و با معارف رو به تزايد با مغز و روان نونهالان و ديگر افراد جامعه ارتباط برقرار كنند و استعداد آنها را تا آخرين حد ممكن شكوفا ساخته و براي بهره‌دهي اختياري براي جامعه آماده بسازند. در عين حال همين صنف بسيار باارزشمند بايستي از يك مديريت درون گروهي يا سياسي عالي براي حفظ جنبه پيشروي بهره‌ور گردند و استفاده نمايند.

پنج- بهره‌وري از خدمات تركيبي از فكر و عمليات عضلاني مانند فعاليتهاي پزشكي و ضمايم آن- اهميت اين بهره‌وري مساوي است با اهميت جانهاي آدميان. مراعات اين اصل نه تنها تعيين‌كننده وظيفه مديريت‌هاي مربوطه است، بلكه وظيفه بسيار عالي آقايان پزشكان عاليقدر و ضمايم آنان نيز مي‌باشند.

شش- بهره‌وري از نبوغ نوابغ براي توليد اكتشافات و اختراعات در صحنه‌هاي گوناگون علوم و صنايع- اين دسته از مردم كه مي‌توانند در آماده ساختن وسائل حيات مادي و معنوي انسانها نقش اساسي داشته باشند، به يك مديريت عالي از نظر آماده ساختن وسائل و ابزار علمي و صنعتي و آسودگي فكر و ارزشيابي صحيح كارهاي آنان نيازمند ميباشند.

و در صورت حركتهاي انحرافي فكري و رواني، احتياج به توجيهات منطقي صحيح دارند كه مديريتها با طرق مناسب بايد آنها را انجام بدهند. تجويز آزادي بدون تحقيق در ارزيابي منطقي نتايج و ثمره‌هاي فكري نوابغ مخصوصا در علوم انساني، مانند تجويز آزادي براي كسي است كه در كشتي نشسته و راه را براي جريان آب به كشتي باز مي‌كند كه بالاخره هم خودش را غرق خواهد كرد و هم كشتي و كشتي‌نشينان را.

هفت- بهره‌وري‌هاي هنري- تجويز بهره‌وري از هر نوع اثر هنري، از جمله آثاري كه تنها داراي انتقالات هشيارانه و حذف و انتخاب در واقعيتها و آبياري با تمايلات مردم معمولي مي‌باشد كه در اين صورت هدف هنرمند فقط واداشتن مردم به شگفتي است، نوعي ايجاد مانع در مسير بروز هنرهاي اصيل و سازنده و زيبا و بيداركننده است. اصلي كه در اين بهره‌وري بايد مراعات گردد، هنر براي (حيات معقول) انسانها است نه هنر براي هر چه باشد.

هشت- بهره‌وري از وارستگي‌ها و مربيان معنوي انسانها اعم از برازندگي‌هاي اخلاقي، ارزشي و ديني- مي‌توان با كمال قاطعيت گفت: چنانكه جامعه‌اي كه از داشتن متفكران و خردمندان محروم است، مانند شحصي است كه از داشتن انديشه و تعقل محروم است، هر جامعه‌اي كه از وجود وارستگان و مردم باتقوي و عاشقان راستين كمال خالي است چنين جامعه‌اي، حقيقتي به نام وجدان ندارد. اينان پشتيبانان واقعي جانهاي آدميان هشيار در ميان مستان مي‌باشند.

تاثير ملموس و ناملموس انسانهاي بزرگ در نجات دادن بشريت از پوچي و بيگانگي از خود، بالاتر و فراوانتر از آن است كه نيازي به بحث و تحقيق داشته باشد. اگر راهنمايي‌ها و توجيهات مستقيم اين وارستگان از خودكامگي‌ها و شهوات حيواني و خودپرستي‌ها نبود كاروان بشريت از مدتها پيش پرچم سفيد تسليم به مرگ و سقوط نهايي را بلند كرده بود.

نه- خدمات دفاعي از جانهاي مردم جامعه كه همواره مخصوصا در هنگام غليان خودخواهي‌هاي ديگران در معرض آسيب و خطر قرار مي‌گيرند از حياتي‌ترين بهره‌ها است كه در پديده‌هاي بهره‌وري وجود دارد. عظمت اين بهره‌وري موقعي آشكار ميگردد كه افزايش روزافزون سودپرستي و نژادپرستي و سلطه‌گري و افزايش منشا همه اين امور (خود خواهي) را با چشم خود مشاهده مي‌نماييم.

ده- بهره‌وري از مديريت‌هاي گوناگون و به ثمر رساندن آنها- دايره اين نوع بهره‌وري بسيار وسيع است، زيرا از موقعيت رهبري كل يك جامعه گرفته تا سياستمداران و كارگزاران و گردانندگان صنايع، همچنين مديريت يك فرد از نظر تعليم و تربيت و اقتصاد همه و همه اينها داخل در دايره بهره‌وري از مديريت‌ها است. در اهميت اين نوع كافي است كه به شماره بسيار فراوان كتابها و مقالات تحقيقي درباره مديريتها توجه كنيم. و از طرف ديگر اغلب علل اختلالات اجتماعي، اخلاقي، سياسي و فرهنگي را بايستي در سوء مديريت آنها جستجو كنيم.

يازده- بهره‌وري از عوامل و شرايط و مديريتهاي اقتصادي كه بدون آن، حيات و حيثيت و شخصيت انسانها در معرض آسيب قرار مي‌گيرد- در ضرورت مديريت بهره‌وري از عوامل و شرايط و مديريتهاي اقتصادي همين بس كه روزي پيامبر اكرم (ص) در حال دعا به بارگاه خداوند سبحان چنين عرض كرد: اللهم بارك لنا في الخبز فانه لولا الخبز ما صلينا و لا صمنا و لا ادينا فرائض ربنا (خداوندا، نان ما (معشيت ما) را مبارك فرما زيرا اگر معيشت ما منظم نباشد، نه نماز مي‌گزاريم، و نه روزه مي‌گيريم و نه ديگر واجبات پروردگارمان را ادا مي‌نماييم.)

دوازده- خدمات قضايي كه منحصرترين راه احقاق حقوق وادار ساختن مردم به انجام تكاليف زندگي اجتماعي است- بهره‌ وري از اين نهاد، براي سالم‌ سازي جامعه از انحرافات مخل زندگي، ضرورتي است كه از قديمترين تاريخ به عنوان يك نياز اصلي به وجود آمده است. اصل ضروري در اين بهره‌وري علم و معرفت صاحبنظرانه قاضي و طهارت كامل وجدان و برائت اوست از هر گونه تمايلات حيواني و ارتشاء و جانبداري از كساني كه داراي روابطي با قاضي مي‌باشند.

سيزده- بهره‌وري در شهرسازي و مديريت شهر از قبيل خيابانها، ميادين، پاركها، عباد تگاه‌ها، كوچه‌ها، اماكن عمومي، دانشگاهها، مراكز پژوهش به طور عام، دبيرستانها و دبستانها، جايگاه پناهندگي در جنگ‌ها و كارخانجات.
ب- غير انساني- نمونه‌اي از موضوعات غير انساني كه مي‌تواند عواملي براي بهره‌وري باشند. اين موضوعات شامل هر چيزيست كه به نحوي در ارتباط با زندگي مادي و معنوي انسان‌ها مفيد باشند مانند:
يك- زمين براي زراعت و درختكاري و ساختمانها و غيرذلك.

دو- معادن زميني و منابع دريايي چه در حال جريان استخراج و بهره‌وري با ارزشهاي گوناگون و چه آنچه كه هنوز در حال جريان مزبور قرار نگرفته‌اند، ولي استعداد آنرا دارند.

سه- ساختمانهاي عمومي و خصوصي.

چهار- جنگلها و مراتع.

پنج- راه‌هاي شوسه، اسفالته، آهن، دريايي و هوايي.

شش- انواع فراوان ماشينها.

هفت- انواع كارگاهها و كارخانجات.

هشت- پول و ديگر اوراق بهادار و فلزات پشتوانه‌اي مانند طلا و غيرذلك.

در جريان مبادلات كار با كار، كالا با كالا، كار با كالا و صرف در امور خيريه. يك اصل ضروري در منطق انساني بهره‌وري با نظر به محدوديت تحصيل انرژي و ديگر اشكال نيروهاي موجود جهان طبيعيت و انسان و زوال تدريجي آنها در انسانها و غير انسانها و همچنين محدوديت مواد مفيد زميني و غير زميني، مديريت و عدم اسراف و لزوم سرمايه‌گذاري‌هاي جدي براي مهار بهره‌وري‌هاي بي‌حساب و نفي مصرفهاي تجملي كه قابل تبديل به مواد و فعاليتهاي مورد نياز اصيل مي‌باشد، نبايد سرمايه‌ها و نبوغهاي بسيار سازنده، تنها براي ايجاد سود هاي مادي نامحدود به كار بيفتند.

به عنوان مثال توسعه بي‌حساب بهره‌وري به بهانه عرضه اجتماع شود و ابزارها و دستگاههايي را كه مدت اندكي در جريان فعاليت مي‌باشند و هنوز مي‌توانند بازدهي داشته باشند كنار بزند و صاحبان آنها را در فقر و فلاكت غوطه‌ور بسازد!!

از طرف ديگر بديهي است كه تجويز توليد و مصرف نامحدود با امكان محدود نمودن تقاضاهاي غير ضروري است كه نظريه بدبينانه روبرت مالتوس را قابل تحقق مي‌سازد نه افزايش معقول جمعيت با امكان جلوگيري از افزايش بي‌مهار نفوس. يك تقسيم ضروري براي بهره وري يك تقسيم مهم براي ما در بهره‌وري وجود دارد و آن عبارتست از:

1- (بهره‌وري پيرو)

2- (بهره‌وري پيشرو و ارشادي). اين تقسيم مخصوص (بهره‌وري) نيست، بلكه در همه شئون حياتي بشر وجود دارد. مانند (حقوق پيرو) و (حقوق پيشرو)، (فرهنگ پيرو) و (فرهنگ پيشرو)، (اقتصاد پيرو) و (اقتصاد پيشرو و ارشادي)، (اخلاق پيرو) و (اخلاق پيشرو)، (هنر پيرو) و (هنر پيشرو). معناي پيرو و پيشرو و ارشادي در همه اين موارد، يك حقيقت كلي است و آن عبارتست از اينكه پيرو يعني محصول تفكرات و خواسته‌هاي بشري در قلمرو حيات طبيعي خويش و به اصطلاح رايج‌تر پيرو يعني محصول نيازها و خواسته‌هاي عمومي بشر و برداشت او درباره آنها، بدون اعتنا به ارزشها و بايستگي‌هايي كه از تعديل خودخواهي شروع مي‌شود و در قرار گرفتن در جاذبه كمال مطلق به هدف اعلاي خود مي‌رسد. و با اين جريان حالت پيشروي به خود مي‌گيرد.

ممكن است در اينجا اين توهم پيش بيايد كه در سرگذشت اكثر اقوام و ملل، مخصوصا پس از دوران رنسانس در مغرب زمين مشاهده مي‌شود كه پيش كشيدن پديده دموكراسي نخست به حذف دين از زندگي دنيوي (سكولاريسم) و سپس به طرد ارزشهاي اخلاقي و معنوي انجاميد و با اينحال همه شئون بشري به جز موارد استثنايي، با نظام پيرو (نه پيشرو و ارشادي) به جريان افتاد و هيچ اختلالي پيش نيامد.

در پاسخ اين توهم بايد بگوييم: اولا اگر تحليل دقيقي درباره اين جريان صورت بدهيم، مسلم است كه انسانها امتيازات زيادي را در نظام پيروي شئون حيات از دست داده يا حداقل آن امتيازات آنچنان متزلزل و بي‌دليل تلقي شده‌اند كه رنگ درخشان خود را باخته‌اند.

از آنجمله:
1- آزادي تصعيد شده به اختيار (آزادي كه فقط در بهره‌وري براي ضرورتها و خير و ارزشها به فعاليت مي‌افتد)

2- تعديل خودخواهي كه موجب مي‌شود آدمي حيات ديگران را هم مانند حيات خود به رسميت بشناسد.

3- تقواي علمي كه تا حقيقتي به طور صد در صد كشف نشود، آن را علم نمي‌نامد.

4- تقواي سياسي كه هدف اساسي آن توجيه جامعه به سوي سعادت دنيوي (مادي) و معنوي آنست.

5- تقواي هنري كه هنر را براي (حيات معقول) انسانها مي‌خواهند نه براي خود هنر.
سه- هدف از بهره‌وري- مرتفع ساختن نيازهاي مادي و معنوي در زندگاني مخصوصا با توجه به اينكه بعضي از نيازها مربوط به ورود انسانها به (حيات معقول) است كه مسير حركت هدفدار بشري است. بديهي است كه نيازهاي انساني داراي درجاتي گوناگون بر مبناي اهم و مهم است.

در اينجا بايد يك مسئله بااهميت را در نظر بگيريم و آن فرق مابين (نظام بازبهره‌وري) از موضوعات (بهره‌دار) با (تكاثرگرايي و سودجويي نامحدود براي به دست آوردن سلطه برديگران) است كه اولي با نظر به گسترش نيازهاي اصلي و فرعي در جامعه بشري ضروري است و دومي موجب تزاحم و تضاد در رقابتهاي مخرب مي‌باشد. (اين مقاله را تحت عنوان بهره‌وري، در يكي از كنفرانسهاي سال 1376 در تهران سخنراني نموده‌ام).

آخرين جملات اميرالمومنين عليه‌السلام در اين خطبه مباركه دستور به اطاعت خداوند و اجتناب از معصيت به مقام ربوبي است كه بديهي‌ترين حكم عقل و وجدان بشريست. دو جمله بعدي: «و اذا رايتم الخیر فخذوه و اذا رايتم الشر فاعرضوا عنه» (هنگاميكه خيري ديديد آن را بگيريد و موقعي كه با شر روبرو شديد، از آن اعراض كنيد)، در حقيقت از مصاديق همان جمله اول است. خلاصه فرصت را از دست ندهيد و اگر همه عمر را در عمل به خير صرف كنيم، اگر توجه داشته باشيم كه اعمال صالحه در روح ما چه سازندگي مي‌نمايد و نتيجه آنها در ابديت براي ما چه خواهد بود، باز آنرا اندك خواهيم شمرد.
 

خطبه شماره ۱۶6 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

۱۶6

ومن خطبه له علیه السلام

«ايها الناس، لو لم تتخاذلوا عن نصر الحق، و لم تهنوا عن توهين الباطل، لم يطمع فيكم من ليس مثلكم، و لم يقو من قوي عليكم لكنكم تهتم متاه بني‌اسرائيل و لعمري، ليضعفن لكم التيه من بعدي اضعافا بما خلفتم الحق وراء ظهوركم، و قطعتم الادني، و وصلتم الابعد و اعلموا انكم ان اتبعتم الداعي لكم، سلك بكم منهاج الرسول، و كفيتم موونه الاعتساف، و نبذتم الثقل الفادح عن الاعناق».

ترجمه

(اي مردم، اگر از ياري حق پاي به عقب نمي‌گذاشتيد و در توهين به باطل سست نمي‌گشتيد، كسي كه مثل شما است، طمع در زورگويي به شما نداشت و كسي كه (امروز) نيرومند شده است قدرت و قوه پيدا نمي‌كرد، لكن شما مانند گمراهي و سرگرداني بني‌اسرائيل گمراه گشتيد، و سوگند به جانم، سرگرداني شما پس از من چند برابر خواهد گشت. اين افزوني گمراهي براي اين است كه شما حق را پشت سر گذاشتيد و از نزديك بريديد و با دور پيوستيد و بدانيد اگر شما از كسي پيروي كنيد كه شما را به سوي حق دعوت مي‌كند، شما را بر طريق پيامبر اكرم (ص) توجيه و تحريك مي‌نمايد. از كجروي بي‌نياز مي‌گشتيد و بار سنگين (خطاها) را از دوش خود مي‌انداختيد.)

اگر از ياري حق عقب نشيني كنيد و از توهين و از كار انداختن باطل خودداري كنيد، قدرت پرستان خودكامه درباره‌ي شما طمع خواهند كرد و بر شما چيره خواهند گشت:

اين است قانون طبيعي بعد مادي انسانها كه در آنجا قدرت، اولين و آخرين حرف را مي‌زند. مگر نمي‌دانيد كه در عرصه‌ي طبيعت مرگ براي ضعيف امر طبيعيست هر قوي اول ضعيف گشت و سپس مرد! اگر براي قومي در اين دنيا حمايت از حق نتواند بر قدرت او بيفزايد و اگر اين قدر نفهمد كه خداوند متعال در جمعيت و تشكل، قدرتي بسيار بزرگ قرار داده است كه هر كس از آن دو استفاده كند بدون شك در ظاهر پيروز خواهد گشت، هرگز از ياري و اجتماع و اتحاد دست برنمي‌دارد.

خداوند تنها به پيامبر نمي‌فرمايد (و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخيل … ) بلكه به مجتمع اسلامي مي‌فرمايد: (و براي آنان آماده كنيد هر چه كه بتوانيد از قوه و پيوست قدرت‌انگيز اسبها را) پيروزي در مقابل دشمن و ياران و لشكريانش تنها با تهيه‌ي وسايل حمله و دفاع نيست، بلكه بايد از حمايت و تكريم و تاييد باطل و حتي بي‌طرفي در مقابل آن نيز به طور جدي خودداري نمود. نشان دادن انعطاف در برابر باطل و بي‌خيالي درباره‌ي آن يا ناشي از عدم شناخت حقيقي حق است و يا سستي اراده در تحقق بخشيدن و اجراي آن.
حاميان باطل همانند ميكروبهاي مهلك هستند كه همواره نقاط ضعف بدن را مي‌جويند و يا در صدد ايجاد نقاط ضعف در بدن مي‌باشند. اين يك قانون است كه وقتي باطل احساس كرد كه كسي يا كساني در مقابل آن، از خويشتن ضعف نشان مي‌دهند مي‌فهمد كه آنان هويت خود را كه قويترين نگهدارنده‌ي آنان مي‌باشد از دست داده‌اند. اين احساس براي اهل باطل كافيست كه خود را نيرومند بدانند و هم طرف خويشتن را ضعيف. اين جمله را فراموش نكنيد: مشاهده‌ي ضعف در طرف، براي اقوياء وسوسه‌انگيز است.
«لكنكم تهتم متاه بني‌اسرائيل و لعمري، ليضعفن لكم التيه من بعدي اضعافا بما خلفتم الحق وراء ظهوركم، و قطعتم الادني، و وصلتم الابعد» (لكن شما مانند گمراهي و سرگرداني بني‌اسرائيل گمراه گشتيد و سوگند به جانم، سرگرداني شما پس از من چند برابر خواهد گشت. اين افزوني گمراهي براي اين است كه شما حق را پشت سر گذاشتيد و از نزديك بريديد و با دور پيوستيد).

فرصتها را از دست ندهيم، زيرا بار ديگر برنمي‌گردند و نتايج سوء آن گريبان آيندگان را هم خواهد گرفت:

حضرت موسي بن عمران (ع) به بني‌اسرائيل دستور فرمودند: «يا قوم ادخلوا الارض المقدسه التي كتب الله لكم و لا ترتدوا علي ادباركم فتنقلبوا خاسرين. قالوا يا موسي ان فيها قوما جبارين و انا لن ندخلها حتي يخرجوا منها فان يخرجوا منها فانا داخلون. قال رجلان من الذين يخافون انعم الله عليهما ادخلوا عليهم الباب فاذا دخلتم فانكم غالبون و علي الله فتوكلوا ان كنتم مومنين. قالوا يا موسي انا لن ندخلها ماداموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هیهنا قاعدون. قال رب اني لا املك الا نفسي و اخي فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين. قال انها محرمه عليهم اربعين سنه يتيهون في الارض فلا تاس علي القوم الفاسقين».

(اي قوم من، داخل شويد به زمين مقدس كه خداوند براي شما مقرر فرموده است و به پشت سر برنگرديد كه با خسارت به عقب برمي‌گرديد. بني‌اسرائيل گفتند: اي موسي، در اين سرزمين مقدس قوم ستمكاران وجود دارد و ما هرگز به اين شهر داخل نمي‌شويم تا آنان از شهر بيرون روند و اگر آنان از شهر خارج شدند ما وارد مي‌گرديم. دو نفر از مردانيكه از خدا مي‌ترسيدند و خداوند بر آنان انعام فرموده بود، گفتند: از دروازه وارد شهر مقدس شويد. و هنگامي كه شما وارد شديد، شما پيروز خواهيد گشت و به خداوند توكل كنيد اگر شما از مومنانيد.

بني‌اسرائيل گفتند: يا موسي، ما داخل شهر مقدس نخواهيم گشت مادامي كه آن ستمكاران در آنجا هستند تو برو با خدايت با آن ستمكاران پيكار كن و ما در اينجا نشسته‌ايم. موسي عرض كرد خدايا من مالك نيستم مگر خودم را و برادرم را. (من اختيار خودم را و برادرم را دارم) بار پروردگارا مابين ما و قوم گنهكاران جدايي بينداز.

خداوند فرمود: شهر مقدس براي آنان تحريم شد، آنان در روي زمين گمراه خواهند گشت و تو درباره‌ي قوم فاسق اندوهگين مباش.)تخلف از دستور حضرت موسي (ع) در آن زمان كه قطعا دستور خداوندي بود و بدون ترديد آن دستور مصلحت آنان را در برداشت چهل سال آنان را سردرگم و كلافه و گمراه در بيابانها به حركات مضطربانه انداخت.

فرصتي بسيار عالي بود كه بني‌اسرائيل آن را از دست دادند و از مزاياي دستور آن پيامبر گرامي خود را محروم ساختند. اميرالمومنين عليه‌السلام در سخنان مباركش بارها و بارها صلاح و فساد مردم را با كمال اخلاص و آگاهي و صراحت بيان مي‌فرمودند. مخصوصا با توجه به اينكه هيچ كس در خلوص و آگاهي همه جانبه‌ي آن بزرگ بزرگان ترديدي به دل راه نمي‌داد.

زيرا دشمن و دوست روح الهي آن محبوب خداوندي را درك مي‌كرد و همانگونه كه در همين نهج‌البلاغه تصريح فرموده است: مخالفين و يا موافقين بي‌اراده و دنيادوست كمترين اشكالي بر زندگي فردي و اجتماعي و ديني و اخلاقي و سياسي آن بزرگوار نتوانسته بودند مطرح كنند.
دوران زمامداري اميرالمومنين عليه‌السلام نه تنها براي مردم آن دوران و نه تنها براي جوامع اسلامي براي هميشه بلكه براي بشريت در همه‌ي طول تاريخ فرصتي بود كه از دست رفت و هيچ علتي جز خودكامگي خودخواهي‌ها و سلطه‌ پرستي درنده‌ خويان نداشت كه نگذاشت اين انسان كامل رسالت كامل خود را در اختيار انسانها بگذارد و سپس ديده از اين جهان بپوشد و به ديدار محبوبش بشتابد.

اگر (تيه) (گمراهي) بني‌اسرائيل در بيابانها چهل سال بود، ما مسلمانان در حدود هزار و چهارصد سال در (تيه) (گمراهي) مي‌گذرانيم و هنوز هم سلطه‌گران اين جوامع چنان از خود بيگانه هستند و چنان مست و خود را باخته‌اند كه نمي‌دانند چگونه و چرا و چه مدتي است كه در تيه سرگردانند.

خطبه شماره ۱۶6 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

166

ومن خطبة له عليه السلام

[الحثّ على التآلف]

لِيَتَأَسَّج صَغِيرُكُمْ بِكَبِيرِكُمْ، وَلْيَرأَفْ كَبِيرُكُمْ بِصَغيرِكُمْ، وَلاَ تَكُونُوا كَجُفَاةِ الْجَاهِلِيَّةِ: لاَ في الدِّينِ يَتَفَقَّهُونَ، وَلاَ عَنِ اللهِ يَعْقِلُونَ، كَقَيْضِبَيْضٍ في أَدَاحٍس يَكُونُ كَسْرُهَا وِزْراً، وَيُخْرِجُ حِضَانُهَا شَرّاً.

منها: [في بني أمية]

افْتَرَقُوا بَعْدَ أُلْفَتِهِمْ، وَتَشَتَّتُوا عَنْ أَصْلِهِمْ، فَمِنْهُمْ آخِذٌ بِغُصْنٍ أَيْنَما مَالَ مَالَ مَعَهُ، عَلَى أَنَّ اللهَ تَعَالَى سَيَجْمَعُهُمْ لِشَرِّ يَوْمٍ لِبَنِي أُمَيَّةَ، كَمَا تَجْتَمِعُ قَزَعُ الْخَرِيفِخ يُؤَلِّفُ اللهُ بَيْنَهُمْ، ثُمَّ يَجْعَلُهُمْ رُكَاماً كَرُكَامِ السَّحَابِ، ثُمَّ يَفْتَحُ لَهُمْ أَبْوَاباً، يَسِيلُونَ مِنْ مُسْتَثَارِهِمْ كَسَيْلِ الْجَنَّتَيْنِ، حَيْثُ لَمْ تَسْلَمْ عَلَيْهِ قَارَةٌ وَلَمْ تَثْبُتْ عَلَيْهِ أَكَمَةٌ، وَلَمْ يَرُدَّ سَنَنَهُ رَصُّ طَوْدٍ، وَلاَ حِدَابُأَرْضٍ، يُذعْذِعُهُمُ اللهُ فِي بُطُونِ أَوْدِيَتِهِ ثُمَّ يَسْلُكُهُمْ يَنَابِيعَ فِي الاََْرْضِ، يَأَخُذُ بِهِمْ مِنْ قَوْمٍ حُقُوقَ قَوْمٍ، وَيُمَكِّنُ لِقَوْمٍ فِي دِيَارِ قَوْمٍ. وَايْمُ اللهِ، لَيَذُوبَنَّ مَا فِي أَيْدِيهمْ بَعْدَ الْعُلُوِّ وَالتَّـمْكِينِ، كَمَا تَذُوبُ الاََْلْيَةُ عَلَى النَّارِ.

[الناس آخر الزمان]

أَيُّهَا النَّاسُ، لَوْ لَمْ تَتَخَاذَلُوا عَنْ نَصْرِ الْحَقِّ، وَلَمْ تَهِنُوا عَنْ تَوْهِينِ الْبَاطِلِ، لَمْ يَطْمَعْ فِيكُمْ مَنْ لَيْسَ مِثْلَكُمْ، وَلَمْ يَقْوَ مَنْ قَوِيَ عَلَيْكُمْ، لكِنَّكُمْ تِهْتُمْ مَتَاهَ بَنِي إسْرَائِيلَ. وَلَعَمْرِي، لَيُضَعَّفَنَّ لَكُمُ التِّيهُ مِنْ بَعْدِي أَضْعَافاً [بِمَا] خَلَّفْتُمُ الْحَقَّ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ، وَقَطَعْتُمُ الاََْدْنى، وَوَصَلْتُمُ الاََْبْعَدَ. وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِنِ اتَّبَعْتُمُ الدَّاعِيَ لَكُمْ، سَلَكَ بِكُمْ مِنْهَاجَ الرَّسُولِ، وَكُفِيتُمْ مَؤُونَةَ الاِعْتِسَافِ، وَنَبَذْتُمُ الثِّقْلَ الْفَادِحَعَنِ الاََْعْنَاقِ.

 

خطبه 166

ليتاس صغيركم بكبيركم،و ليراف كبيركم بصغيركم و لا تكونوا كجفاة الجاهلية لا في الدين يتفقهون،و لا عن الله يعقلون كقيض بيض في اداح يكون كسرها وزرا،و يخرج حضانها شرا. (بايد خردسالتان از بزرگسال تان پيروى كند و بزرگسالتان به خردسالتان محبت‏ بورزد ومباشيد مانند جفاكاران خشن جاهليت كه نه تفقهى در دين داشتند و نه درباره خدا تعقلى[ظاهرى آراسته به انسانيت و باطنى مانند حيوانات شر و پست]مانند تخمى كه درجايگاه تخم‏گذارى شتر مرغ است،شكستن آن گناه و اگر به حال خود گذاشته شود،ممكن است آنچه كه در درون تخم است‏ شر و فاسد بوده باشد.)

 

در منطق‏«حيات معقول‏»تبادل علوم و تجارب و عواطف و احساسات‏ميان انسانها قانونى اساسى است

امير المؤمنين عليه السلام در آغاز اين خطبه مبارك،يكى از اساسى‏ترين قوانين‏«حيات معقول‏»را كه تبادل علوم و تجارب و عواطف و احساسات ميان انسانها است‏گوشزد مى‏فرمايد. بديهى است كه انسانها استعداد و قواى همه شئون اصيل حيات خود ازهنگام تولد،با خود مى‏آورند،ولى كميت و كيفيت ‏به فعليت رسيدن و بهره‏بردارى از آنها با عوامل محيط طبيعى و سياسى و دينى و اخلاقى و فرهنگى با عناصر گوناگونى كه‏دارند،تعيين مى‏ گردد.

قسمتى از آن استعدادها و عواطف و احساسات عالى انسانى است‏كه،حيات بدون آنها همان ماشين ناآگاه است كه امروزه بشريت را به بيمارى بيگانگى‏از يكديگر و حتى به مرض مهلك‏«بيگانگى از خود»مبتلا كرده است آنهمه تاكيد منابع‏اسلامى درباره اصالت تشكل خانواده و پيوستگى اعضاى آن با يكديگر بوسيله ‏احساسات و عواطف و راهنمايي هاى عقل،بهمين اصل ضرورى مستند است كه انسانها بايك آشنايى حقيقى نه با جبر زنجير و پيچ و مهره‏هاى ماشينى،در اين دنياى چند روزه ‏زندگى كنند.امير المؤمنين عليه السلام با دو جمله مختصر مورد تفسير دو ركن بر پا دارنده‏«حيات معقول‏»را مطرح مى‏فرمايد.اين دو ركن عبارتند از:

1.احساسات و عواطف ‏انسانى كه براى حفظ طراوت زندگى شديدترين ضرورت را دارد.

2.عقل و فعاليتهاى ‏آن كه تامين كننده نظم عالى ارتباطات چهارگانه اساسى‏«حيات معقول‏»است: (ارتباط‏ انسان با خويشتن،با خدا،با جهان هستى و با همنوع خود.تاسى و پيروى صغير از كبير،براى خصوصيت گذشت‏ساليان بيشترى از عمر نيست،بلكه به جهت فراوانى تجارب ومشاهدات و آگاهى‏هاى بزرگان است كه زمان بيشترى در اختيار داشته‏اند و امتداد اين‏زمان را تنها براى سفيد كردن موى ريش و سر و بازيهاى كودكانه و سرگرمى‏هاى‏تلف كننده بيهوده عمر نبوده است.در جملات بعدى كه مى‏فرمايد مانند جفا پيشه‏گان‏ جاهليت نباشيد كه احساسات و عواطف انسانى نداشتند لذا دخترهايى را زنده به گورمى‏ كردند،در جنگهاى خونين نه كودك و خردسال مى‏ فهميدند و نه كهن سالان وناتوانان را!از طرف ديگر از معارف دينى (الهيات و فقه) دور بودند و تعقلى درباره مقام‏ شامخ ربوبى نداشتند كه بتوانند با اسناد زندگى به او،معنايى براى حيات خود ببخشند.

مثل اين گونه مردم كه مانند مردمان خشن جاهليت،زندگى مى‏كنند،نه احساسات وعواطفى دارند و نه چيزى از حقايق دينى مى‏فهمند و نه تعقلى درباره مقام ربوبى دارند، مانند تخم‏هايى هستند[كه در جايگاه تخم گذارى شتر مرغ مى‏باشند.]شبيه به تخم‏هاى‏افعى كه اگر به احتمال افعى بودن آنرا بشكنى و ماده شتر مرغ باشد،نارواست و اگر آنهارا به حال خود رها كنى،شايد كه افعى توليد كنند.بديهى است كه بايد به قانون تزاحم‏تقدم اهم بر مهم عمل كرد.

و منها:افترقوا بعد الفتهم… (از جمله اين خطبه است:آل اميه پس از اجتماع و الفت متفرق ‏مى ‏گردند.

 

سرگذشت تاريخى بنى اميه را از هدفگيريهاى آنان در زندگى بايد خواند

اگر شما عمر بن عبد العزيز را كه تا حدودى قابل توجه بر مبانى اسلام حركت مى‏كرد، استثناء كنيد،كارنامه اين گروه با آنچه كه از بزرگان آن،بجاى مانده است،مى‏توانيداطلاع حاصل كنيد.تاريخ درباره معاويه و فرزندش يزيد و ديگران كوتاهى نكرده است‏و همانگونه كه در تفسير خطبه گذشته ملاحظه فرموديد:دقت كنيد:

يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله‏اتقاكم اى مردم،ما شما را از يك مرد و زن آفريده و شما را گروه‏ها و قبيله‏ها قرار داديم‏تا با همديگر آشنا گرديد و[حيات هماهنگى داشته باشيد]قطعا با كرامت‏ترين شما نزدخداوند با تقوى‏ترين شما است) كجا،و تقديم عرب بر عجم،و تقديم نژاد بنى اميه برديگران و خود خواهى و خودكامگى‏هاى سلطه پرستى آنان كجا؟!براى بررسى‏مشروح‏تر درباره اين نژاد خودكامه خود خواه مراجعه فرماييد به:ج 11،ص 185 تاص 192 و ص 210 تا ص 214 و ج 14 از ص 132 تا ص 136 و از ص 306 تاص 314 و ج 16 از ص 306 تا 314 و ج 18 از ص 211 تا ص 213 و ص 216 وج 19 ص 81 و 82.

ايها الناس،لو لم تتخاذلوا عن نصر الحق،و لم تهنوا عن توهين الباطل،لم يطمع فيكم من ليس مثلكم،و لم يقو من قوى عليكم لكنكم تهتم متاه بني اسرائيل و لعمري،ليضعفن لكم التيه من‏بعدي اضعافا بما خلفتم الحق وراء ظهوركم،و قطعتم الادنى،و وصلتم الابعد و اعلموا انكم ان‏اتبعتم الداعي لكم،سلك بكم منهاج الرسول،و كفيتم مؤونة الاعتساف،و نبذتم الثقل الفادح‏عن الاعناق.

(اى مردم،اگر از يارى حق پاى به عقب نمى‏گذاشتيد و در توهين به باطل سست‏نمى‏گشتيد، كسى كه مثل شما است،طمع در زورگويى به شما نداشت و كسى كه[امروز]نيرومند شده است قدرت و قوه پيدا نمى‏كرد،لكن شما مانند گمراهى وسرگردانى بنى اسرائيل گمراه گشتيد،و سوگند به جانم،سرگردانى شما پس از من چندبرابر خواهد گشت.اين افزونى گمراهى براى اين است كه شما حق را پشت‏سر گذاشتيد واز نزديك بريديد و با دور پيوستيد و بدانيد اگر شما از كسى پيروى كنيد كه شما را به‏سوى حق دعوت مى‏كند،شما را بر طريق پيامبر اكرم (ص) توجيه و تحريك مى‏نمايد.

از كجروى بى ‏نياز مى‏ گشتيد و بار سنگين[خطاها]را از دوش خود مى‏انداختيد.)اگر از يارى حق عقب نشينى كنيد و از توهين و از كار انداختن باطل‏ خود دارى كنيد،قدرت پرستان خودكامه درباره شما طمع خواهند كرد وبر شما چيره خواهند گشت

اين است قانون طبيعى بعد مادى انسانها كه در آنجا قدرت،اولين و آخرين حرف رامى‏زند. مگر نمى‏دانيد كه در عرصه طبيعت مرگ براى ضعيف امر طبيعيست هر قوى‏اول ضعيف گشت و سپس مرد!اگر براى قومى در اين دنيا،حمايت از حق نتواند برقدرت او بيفزايد و اگر اين قدر نفهمد كه خداوند متعال در جمعيت و تشكل،قدرتى‏بسيار بزرگ قرار داده است كه هر كس از آن دو استفاده كند بدون شك در ظاهر پيروزخواهد گشت،هرگز از يارى و اجتماع و اتحاد دست‏بر نمى‏دارد.

خداوند تنها به پيامبر نمى‏فرمايد «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل…» »بلكه به مجتمع اسلامى‏مى‏فرمايد: (و براى آنان آماده كنيد هر چه كه بتوانيد از قوه و پيوست قدرت انگيز اسبهارا) پيروزى در مقابل دشمن و ياران و لشكريانش تنها با تهيه وسايل حمله و دفاع نيست،بلكه بايد از حمايت و تكريم و تاييد باطل و حتى بيطرفى در مقابل آن نيز بطور جدى‏خود دارى نمود.

نشان دادن انعطاف در برابر باطل و بى‏خيالى درباره آن يا ناشى از عدم‏ شناخت‏ حقيقى حق است و يا سستى اراده در تحقق بخشيدن و اجراى آن.حاميان باطل‏ همانند ميكربهاى مهلك هستند كه همواره نقاط ضعف بدن را مى‏جويند و يا در صدد ايجاد نقاط ضعف در بدن مى‏باشند.

اين يك قانون است كه وقتى باطل احساس كرد كه ‏كسى يا كسانى در مقابل آن،از خويشتن ضعف نشان مى‏دهند مى‏فهمد كه آنان هويت ‏خود را كه قويترين نگهدارنده آنان ميباشد از دست داده‏اند.اين احساس براى اهل باطل‏ كافيست كه خود را نيرومند بدانند و هم طرف خويشتن را ضعيف. اين جمله را فراموش‏نكنيد:مشاهده ضعف در طرف،براى اقوياء وسوسه انگيز است.

لكنكم تهتم متاه بنى اسرائيل و لعمري،ليضعفن لكم التيه من بعدي اضعافا بما خلفتم الحق وراء ظهوركم،و قطعتم الادنى،و وصلتم الابعد (لكن شما مانند گمراهى و سرگردانى بنى اسرائيل‏گمراه گشتيد و سوگند به جانم،سرگردانى شما پس از من چند برابر خواهد گشت. اين‏افزونى گمراهى براى اين است كه شما حق را پشت‏سر گذاشتيد و از نزديك بريديد و بادور پيوستيد)

فرصت‏ها را از دست ندهيم،زيرا بار ديگر بر نمى‏ گردند و نتايج ‏سوء آن ‏گريبان آيندگان را هم خواهد گرفت.

حضرت موسى بن عمران (ع) به بنى اسرائيل دستور فرمودند: يا قوم ادخلوا الارض‏المقدسة التى كتب الله لكم و لا ترتدوا على ادباركم فتنقلبوا خاسرين.قالوا يا موسى ان فيها قوما جبارين و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها فان يخرخوا منها فانا داخلون.قال رجلان من الذين‏ يخافون انعم الله عليهما ادخلوا عليهم الباب فاذا دخلتم فانكم غالبون و على الله فتوكلو ان كنتم‏مؤمنين.قالوا يا موسى انا لن ندخلها ماداموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون. قال رب انى لا املك الا نفسى و اخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين.قال انها محرمة عليهم‏اربعين سنة يتيهون فى الارض فلا تاس على القوم الفاسقين (1) .

(اى قوم من،داخل شويد به زمين مقدس كه خداوند براى شما مقرر فرموده است وبه شت‏سر بر نگرديد كه با خسارت به عقب برمى‏گرديد.بنى اسرائيل گفتند:اى موسى،در اين سرزمين مقدس قوم ستمكاران وجود دارد و ما هرگز به اين شهر داخل نمى‏شويم‏تا آنان از شهر بيرون روند و اگر آنان از شهر خارج شدند ما وارد مى‏گرديم.دو نفر ازمردانى كه از خدا مى‏ترسيدند و خداوند بر آنان انعام فرموده بود،گفتند:

از دروازه واردشهر مقدس شويد.و هنگامى كه شما وارد شديد،شما پيروز خواهيد گشت و به خداوندتوكل كنيد اگر شما از مؤمنانيد.بنى اسرائيل گفتند:يا موسى،ما داخل شهر مقدس‏نخواهيم گشت مادامى كه آن ستمكاران در آنجا هستند.تو برو با خدايت‏با آن‏ستمكاران پيكار كن و ما در اينجا نشسته‏ايم. موسى عرض كرد خدايا من مالك نيستم‏مگر خودم را و برادرم را. (من اختيار خودم را و برادرم را دارم) بار پروردگارا،ما بين ماو قوم گنهكاران جدايى بينداز.خداوند فرمود:شهر مقدس براى آنان تحريم شد،آنان‏در روى زمين گمراه خواهند گشت و تو درباره قوم فاسق اندوهگين مباش.)

تخلف از دستور حضرت موسى (ع) در آن زمان كه قطعا دستور خداوندى بود وبدون ترديد آن دستور مصلحت آنان را در برداشت چهل سال آنان را سر در گم و كلافه‏و گمراه در بيابانها به حركات مضطربانه انداخت.فرصتى بسيار عالى بود كه بنى اسرائيل‏آن را از دست دادند و از مزاياى دستور آن پيامبر گرامى خود را محروم ساختند.

امير المؤمنين عليه السلام در سخنان مباركش بارها و بارها صلاح و فساد مردم را با كمال‏اخلاص و آگاهى و صراحت‏بيان مى‏فرمودند.مخصوصا با توجه به اينكه هيچ كس درخلوص و آگاهى همه جانبه آن بزرگ بزرگان ترديدى به دل راه نمى ‏داد.

زيرا دشمن ودوست روح الهى آن محبوب خداوندى را درك مى‏كرد و همانگونه كه در همين‏ نهج البلاغه تصريح فرموده است:مخالفين و يا موافقين بى‏اراده و دنيا دوست كمترين‏اشكالى بر زندگى فردى و اجتماعى و دينى و اخلاقى و سياسى آن بزرگوار نتوانسته ‏بودند مطرح كنند.دوران زمامدارى امير المؤمنين عليه السلام نه تنها براى مردم آن‏ دوران و نه تنها براى جوامع اسلامى براى هميشه بلكه براى بشريت در همه طول تاريخ ‏فرصتى بود كه از دست رفت و هيچ علتى جز خودكامگى خود خواهى‏ ها و سلطه‏ پرستى‏ درنده خويان نداشت كه نگذاشت اين انسان كامل رسالت كامل خود را در اختيار انسان هابگذارد و سپس ديده از اين جهان بپوشد و به ديدار محبوبش بشتابد.اگر«تيه‏» (گمراهى) بنى اسرائيل در بيابانها چهل سال بود،ما مسلمانان در حدود هزار و چهار صد سال در«تيه‏» (گمراهى) مى‏گذرانيم و هنوز هم سلطه گران اين جوامع چنان از خود بيگانه هستندو چنان مست و خود را باخته‏اند كه نمى‏دانند چگونه و چرا و چه مدتى است كه در تيه‏سرگردانند.

خطبه 166

بايد خردسالتان از بزرگسالتان پيروى كنند و بزرگسالتان به خردسالتان محبت‏بورزدو مباشيد مانند جفا كاران خشن جاهليت:كه نه تفقهى در دين داشتند و نه‏درباره خدا تعقلى[ظاهرى آراسته به انسانيت و باطنى همانند حيوانات شر]مانندتخمى كه در جايگاه تخم گذارى شتر مرغ است،شكستن آن گناه و اگر به حال خودگذاشته شود،ممكن است آنچه كه در درون تخم است‏شر بوده باشد.

بنى امية

از جمله اين خطبه است:آل امية پس از اجتماع و الفت متفرق مى‏ گردند و از اصل شان ‏پراكنده مى ‏شوند.برخى از آنان چنگ به شاخى مى‏زنند كه به هر طرف ميل كند او باآن شاخ حركت كند خداوند متعال آنان را براى يك روز شر براى بنى اميه جمع‏مى ‏كند.چونان ابرهاى پاييزى كه مجتمع مى ‏شوندخداوند آنان را متشكل مى‏ سازد مانند ابرهاى متراكم،سپس خداوند سبحان براى آنان درهايى باز مى ‏كند كه ازجايگاه تراكم و هيجان خود مانند سيل دو باغ مردم سباء،به حركت در مى‏ آيند بطورى كه در برابر آن نه تپه ‏اى بر جاى بماند و نه تلى ‏نه كوه متصل بهم و فشرده مى‏ تواند مانع جريان آن سيل گردد و نه زمين بلند سنگلاخ‏ خداوند سبحان آنان رادر درون دره‏هاى خود بپراكند،سپس در چشمه سارهاى زمين به حركت در آورد خداوند به وسيله آنان،حقوق قومى را از قوم ديگر مى‏گيرد و گروهى را در سرزمين‏گروهى ديگر سكونت مى‏دهدو سوگند به خدا،آنچه كه در دست‏بنى اميه است،بعد از اعتلاء و تسلط ذوب خواهد شد،چنانكه دنبه در آتش ذوب مى‏گردد.

 

مردم در آخر الزمان

اى مردم،اگر از يارى حق پاى به عقب نمى‏گذاشتيد و در توهين به باطل سست‏ نمى ‏گشتيد كسى كه مثل شما نيست،طمع در زورگويى به شما نداشت و كسى كه[امروز]بر شما نيرومند شده،قدرت و قوه پيدا نمى‏كردلكن شما مانند گمراهى وسرگردانى بنى اسرائيل گمراه گشتيدو سوگند به جانم،سرگردانى شما پس از من چندبرابر خواهد گشت ‏اين افزونى گمراهى براى اين است كه شما حق را پشت‏ سرگذاشتيد و از نزديك بريديد و با دور پيوستيدو بدانيد اگر شما از كسى پيروى‏ كنيد كه شما را به سوى حق دعوت مى‏كند،شما را بر طريق پيامبر اكرم (ص) توجيه وتحريك مى‏ نمايد و از كجروى بى‏ نياز مى‏ گشتيد و بار سنگين[خطاها]را از دوش خودمى‏ انداختيد.

___________________________

1.المائده،آيات 21 تا 26.

 

 

خطبه شماره ۱۶5 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

165

ومن خطبة له

يذكر فيها عجيب خلقه الطاووس [خلقة الطيور]

ابْتَدَعَهُمْ خَلْقاً عَجِيباً مِنْ حَيَوَانٍ وَمَوَاتٍ، وَسَاكِنٍ وَذِي حَرَكَاتٍ، وَأَقَامَ مِنْ شَوَاهِدِ الْبَيِّنَاتِ عَلَى لَطِيفِ صَنْعَتِهِ، وَعَظِيمِ قُدْرَتِهِ، مَا انْقَادَتْ لَهُ الْعُقُولُ مُعْتَرِفَةً بِهِ، وَمُسْلِّمَةً لَهُ، وَنَعَقَتْفِي أَسْـمَاعِنَا دَلاَئِلُهُ عَلَى وَحْدَانِيَّتِهِ، وَمَا ذَرَأَمِنْ مُخْتَلِفِ صُوَرِ الاََْطْيَارِ الَّتِي أَسْكَنَهَا أَخَادِيدَ الاْرْضِ، وَخُرُوقَ فِجَاجِهَا وَرَوَاسِي أعْلاَمِهَا مِنْ ذَوَاتِ أَجْنِحَةٍ مُخْتَلِفَةٍ، وَهَيْئَاتٍ مُتَبَايِنَةٍ، مُصَرَّفَةٍ فِي زِمَامِ التَّسْخِيرِ، وَمُرَفْرِفَةٍبِأَجْنِحَتِهَا فِي مَخَارِقِ الْجَوِّالمُنفَسِحِ وَالْفَضَاءِ المُنفَرِجِ. كَوَّنَهَا بَعْدَ إِذْ لَمْ تَكُنْ فِي عَجائِبِ صُوَرٍ ظَاهِرَةٍ، وَرَكَّبَهَا فِي حِقَاقِ مَفَاصِلَ مُحْتَجِبَةٍ وَمَنَعَ بَعْضَهَا بِعَبَالَةِخَلْقِهِ أَنْ يَسْمُوَفِي الْهَوَاءِ خُفُوفاً وَجَعَلَهُ يَدِفُّ دَفِيفاً وَنَسَقَهَاعَلَى اخْتِلاَفِهَا فِى الاَْصَابِ يغِبِلَطِيفِ قُدْرَتِهِ، وَدَقِيقِ صَنْعَتِهِ؛فَمِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي قَالَبِلَوْنٍ لاَ يَشُوبُهُ غَيْرُ لَوْنِ مَا غُمِسَ فِيه، وَمِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي لَوْنِ صِبْغٍ قَدْ طُوِّقَبِخِلاَفِ مَا صُبِغَبِهِ. [الطاووس] وَمِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً الطَّاوُوسُ، الَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ، وَنَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ. إذَا دَرَجَز إلَى الاَُْنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ، وَسَمَا بِهِمُطِلاًّ عَلَى رَأْسِهِكَأَنَّهُ قِلْعُ0 دَارِيٍّعَنَجَهُ نُوتِيُّهُ يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ، وَيَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ يُفْضِيكَإفْضَاءِ الدِّيَكَةِ، وَيَؤُرُّ بِمَلاَقِحِهِجأَرَّ الْفُحُولِ الْمُغْتَلِمَةِلِلضِّرَابِ.

أُحِيلُكَ مِنْ ذلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ لاَ كَمَنْ يُحِيلُ عَلى ضَعِيفٍ إسْنَادُهُ، وَلَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَامَدَامِعُهُ، فَتَقِفُ في ضَفَّتَي جُفُونِهِذ، وأَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذلِكَ ثُمَّ تَبِيضُ لاَ مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ الْمُنبَجِسِو، لَمَا كَانَ ذلِكَ بَأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ الْغُرَابِ!

تَخَالُ قَصَبَهُمَدَارِىيمِنْ فِضَّةٍ، وَمَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ وَشُمُوسِهِ خَالِصَ الْعِقْيَانِ وَفِلَذَالزَّبَرْجَدِ. فَإنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ الاََْرْضُ قُلْتَ: جَنِىيجُنِىي مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ، وَإنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْملابِسِ فَهُوَ كَمَوْشِىيپ الْحُلَلِ أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ الَيمَنِ وَإنْ شَاكَل كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ، قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ الْمُكَلَّلِ يَمْشِي مَشْيَ الْمَرِحِ الْـمُخْتَالِ وَيَتَصَفَّحُ ذَنَبَهُ وَجَنَاحَهُ، فَيُقَهْقِهُ ضَاحِكاً لِجَمَالِ سِرْبَالِهِ وَأَصَابِيغِ وِشَاحِهِ فَإذَا رَمَى بِبَصَرِهِ إِلَى قَوَائِمِهِ زَقَاغمُعْوِلاًبِصَوْتٍ يَكَادُ يُبِينُ عَنِ اسْتِغَاثَتِهِ، وَيَشْهَدُ بِصَادِقِ تَوَجُّعِهِ، لاَِنَّ قَوَائِمَهُ حُمْشٌكَقَوَائِمِ الدِّيَكَةِ الْخِلاَسِيَّةِ وَقَدْ نَجَمَتْمِنْ ظُنْبُوبِ سَاقِهِصِيصِيَةٌخَفِيَّةٌ، وَلَهُ فِي مَوْضِعِ الْعُرْفِ قُنْزُعَةٌآ خَضْرَاءُ مُوَشَّاةٌ وَمَخْرَجُ عَنُقِهِ كالاِْبْرِيقِ، وَمَغَرزُهَا بَطْنُهُ كَصِبْغِ الْوَسِمَةِالْـيَـمَانِيَّةِ، أَوْ كَحَرِيرَةٍ مُلْبَسَةٍ مِرْآةً ذَاتَ صِقَالٍ وَكَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ بِمِعْجَرٍ أَسْحَمَ إلاَّ أنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثْرَةِ مَائِهِ، وَشِدَّةِ بَرِيقِهِ، أَنَّ الْخُضْرَةَ النَّاضِرَةَ مُمْتَزِجَةٌ بِهِ، وَمَعَ فَتْقِ سَمْعِهِ خَطٌّ كَمُسْتَدَقِّ الْقَلَمِ فِي لَوْنِ الاَُْقْحُوَانِ أَبْيَضُ يَقَقٌ فَهُوَ بِبَيَاضِهِ فِي سَوَادِ مَا هُنَالِكَيَأْتَلِقُ وَقَلَّ صِبْغٌ إلاَّ وَقَدْ أَخَذَ مِنْهُ بِقِسْطٍ وَعَلاَهُبِكَثْرَةِ صِقَالِهِ وَبَرِيقِهِ، وَبَصِيصِ0 دِيبَاجِهِ وَرَوْنَقِهِ فَهُوَ كَالاََْزَاهِيرِ الْمَبْثُوثَةِ لَمْ تُرَبِّهَاأَمْطَارُ رَبِيعٍ، وَلاَ شُمُوسُ قَيْظٍ وَقَدْ يَنْحَسِرُمِنْ رِيشِهِ، وَيَعْرَى مِنْ لِبَاسِهِ، فَيَسْقُطُ تَتْرَى وَيَنْبُتُ تِبَاعاً، فَيَنْحَتُّمِنْ قَصَبِهِ انْحِتَاتَ أَوْرَاقِ الاََْغْصَانِ، ثُمَّ يَتَلاَحَقُ نَامِياً حَتَّى يَعُودَ كَهَيْئَتِهِ قَبْلَ سُقُوطِهِ، لاَ يُخَالِفُ سَالِفَ أَلْوَانِهِ، وَلاَ يَقَعُ لَوْنٌ فِي غَيْرِ مَكَانِهِ!

وَإذَا تَصَفَّحْتَ شَعْرَةً مِنْ شَعَرَاتِ قَصَبِهِ أَرَتْكَ حُمْرَةً وَرْدِيَّةً، وَتَارَةً خُضْرَةً زَبَرْجَدِيَّةً، وَأَحْيَاناً صُفْرَةً عسْجَدِيَّةً فَكَيْفَ تَصِلُ إلَى صِفَةِ هذَا عَمَائِقُالْفِطَنِ، أَوْ تَبْلُغُهُ قَرَائِحُ الْعُقُولِ، أَوْ تَسْتَنْظِمُ وَصْفَهُ أَقْوَالُ الْوَاصِفِينَ؟! وَأَقَلُّ أَجْزَائِهِ قَدْ أَعْجَزَ الاََْوهَامَ أَنْ تُدْرِكَهُ، وَالاََْلْسِنَةَ أَنْ تَصِفَهُ! فَسُبْحَانَ الَّذِي بَهَرَ الْعُقُولَعَنْ وَصْفِ خَلْقٍ جَلاَّهُلِلْعُيُونِ، فَأَدْرَكَتْهُ مَحْدُوداً مُكَوَّناً، وَمُؤَلَّفاً مُلَوَّناً، وَأَعْجَزَ الاََْلْسُنَ عَنْ تَلْخِيصِ صِفَتِهِ، وَقَعَدَ بِهَا عَنْ تَأْدِيَةِ نَعْتِهِ! [صغار المخلوقات]

فَسُبْحَانَ مَنْ أَدْمَجَ قَوَائِمَالذَّرَّةِوَالْهَمَجَةِإلَى مَا فَوْقَهُمَا مِنْ خَلْقِ الْحِيتَانِ وَالاََْفْيِلَةِ! وَوَأَىعَلَى نَفْسِهِ أَلاَّ يَضْطَرِبَ شَبَحٌ مِمَّا أَوْلَجَ فِيهِ الرُّوحَ، إِلاَّ وَجَعَلَ الْحِمَامَمَوْعِدَهُ، وَالْفَنَاءَ غَايَتَهُ.

[منها: في صفة الجنة]

فَلَوْ رَمَيْتَ بِبَصَرِ قَلْبِكَ نَحْوَ مَا يُوصَفُ لَكَ مِنْهَا لَعَزَفَتْ نَفْسُكَعَنْ بَدَائِعِ مَا أُخْرِجَ إِلَى الدُّنْيَا مِنْ شَهَوَاتِهَا وَلَذَّاتِهَا، وَزَخَارِفِ مَنَاظِرِهَا، وَلَذَهِلَتْ بِالْفِكْرِ فِي اصْطِفَاقِ أَشْجَارٍغُيِّبَتْ عُرُوقُهَا فِي كُثْبَانِالْمِسْكِ عَلَى سَوَاحِلِ أَنْهَارِهَا، وَفِي تَعْلِيقِ كَبَائِسِ اللُّؤْلُؤِ الرَّطْبِ فِي عَسَالِيجِهَا وَأَفْنَانِهَا وَطُلُوعِ تِلْكَ الِّثمارِ مُخْتَلِفَةً فِي غُلُفِ أَكْمَامِهَا تُجْنَىمِنْ غَيْرِ تَكَلُّفٍ فَتأْتي عَلَى مُنْيَةِ مُجْتَنِيهَا، وَيُطَافُ عَلَى نُزَّالِهَا فِي أَفْنِيَةِ قُصُورِهَا بِالاََْعْسَالِ الْمُصَفَّقَةِ وَالْخُمُورِ الْمُرَوَّقَةِ. قَوْمٌ لَمْ تَزَلِ الْكَرَامَةُ تَتََمادَى بهِمْ حَتَّى حَلُّوا دَارَ الْقَرَارِ، وَأَمِنُوا نُقْلَةَالاََْسْفَارِ. فَلَوْ شَغَلْتَ قَلْبَكَ أَيُّهَا الْمُسْتَمِعُ بِالْوُصُولِ إلَى مَا يَهْجُمُ عَلَيكَ مِنْ تِلْكَ الْمَنَاظِرِ الْمُونِقَةِ لَزَهِقَتْ نَفْسُكَ شَوْقاً إِلَيْهَا، وَلَتَحَمَّلْتَ مِنْ مَجْلِسِي هذَا إِلَى مُجَاوَرَةِ أَهْلِ الْقُبُورِ اسْتِعْجَالاً بِهَا. جَعَلَنَا اللهُ وَإِيَّاكُمْ مِمَّنْ يَسْعَى بِقَلْبِهِ إِلى مَنَازِلِ الاَْبْرَارِ بِرَحْمَتِهِ.

تفسير بعض ما في هذه الخطبة من الغريب

قَوْلُهُ عليه السلام : «ويَؤُرُّ بِمَلاقِحِهِ» الاَْرُّ: كِنَايَةٌ عَنِ النّكَاح، يُقَالُ: أرّ المَرْأةَ يَؤُرّهَا، إذَا نَكَحَهَا. وَقَوْلُهُ عليه السلام : «كَأنّهُ قلْعُ دَارِيّ عَنَجَهُ نُوتيّهُ» الْقلْعُ: شِرَاعُ السّفِينَةِ، وَدَارِيّ: مَنْسُوبٌ إلى دَارِينَ، وَهِيَ بَلْدَةٌ عَلَى الْبَحْرِ يُجْلَبُ مِنْهَا الطّيبُ. وَعَنَجَهُ: أَيْ عطفه. يُقَالُ: عَنَجْتُ النّاقَةَ أَعْنُجُهَا عَنْجاً إذَا عَطَفْتُهَا. وَالنّوتي: الْمَلاّحُ. وَقَوْلُهُ: «ضَفّتَيْ جُفُونِهِ» أَرَادَ جَانِبَيْ جُفُونِهِ. وَالضّفّتَانِ: الجانِبَانِ. وَقَوْلُهُ: «وَفِلَذَ الزّبَرْجَدِ» الْفِلَذُ: جَمْعُ فِلْذَة، وَهِيَ القِطْعَةُ. وَقَوْلُهُ: «كَبَائِسِ اللّؤْلُؤِ الرّطْبِ» الْكِبَاسَة: الْعِذْقُز. وَالْعَسَالِيجُ: الْغُصُونُ، وَاحِدُهَا عُسْلُوجٌ.

خطبه 165

(خداوند سبحان مخلوقات را از زنده و غير زنده‏و ساكن و داراى حركات،ابداع‏ فرمود و شواهدى روشن را براى شناساندن لطف صنعت و عظمت قدرت خود،اقامه ‏فرمود تا آنجا كه عقول انسانى در حالى كه توجه به لطف صنعت و عظمت قدرت اومى‏نمايند،تسليم او گشته و اعتراف مى‏كنند.و فرياد دلائل وحدانيت او بر گوشهاى‏ما طنين مى‏اندازد[از دلائل وحدانيت او است]آفرينش صور گونه گون پرندگانى كه‏آنها را در شكافهاى زمين[به شكل لانه ‏ها]و شكافهاى كوههاى روى زمين و دربلنديهاى آنها[پرندگانى كه]داراى بالهايى مختلف و اشكال متنوع‏اند[جاندارانى]كه در زمام تسخير قانون در حركتند و بالهاى خود را در پريدن طرق باز هواى پهناور وفضاى باز مى‏گسترانندخداوند آن پرندگان را با سابقه نيستى در صورتهاى‏شگفت انگيز نمايان،به وجود آورد و آنها را با پيوند سر استخوانها كه پوشيده شده به‏گوشت و پوستند،تركيب فرمودو بعضى از مرغان را بجهت‏سنگينى جثه از پرواز سريع در هوا باز داشت‏و با پرواز بالهاى باز،نزديك زمين آنها را به حركت در هواوا داشت‏خداوند آن پرندگان را با اختلافى كه در رنگها دارند،با لطف قدرت وصنعت دقيق خود،منظم فرمودبرخى از آنها در قالب يك رنگ مشخص‏غوطه‏ورند كه با هيچ رنگى غير از همان،كه در آن غوطه‏ور است،مخلوط نمى ‏باشد.

و بعضى ديگر از آنها در رنگى كه غوطه ‏ور است،غير از آن رنگى است كه دورگردن او داردطاووس ‏و از شگفت انگيزترين آنها از جهت آفرينش،طاووس است كه خداوند آن را درمحكم‏ترين هماهنگى اعضاء آفريد و رنگهاى آن را در زيباترين نظم قرار داددرخلقت طاووس بالى قرار داد كه استخوانهاى آن سر بهم دارند و دمى كه كشش آن راطولانى فرمودهنگامى كه به طرف ماده خود برود،آن دم در هم جمع شده را بازمى‏ نمايد و آن را بلند و برافراشته مى ‏سازدكه گويى آن دم بادبان كشتى‏«دارى‏»است كه كشتي بانش آن را كشيده باشد.اين حيوان به رنگهاى خود مى ‏نازد،و دم خود رابا تبحر به اين طرف و آن طرف حركت مى‏ دهدو مانند خروس عمل جنسى انجام ‏مى‏دهد و با آلات تناسل خود جماع مى ‏كند مانند عمل حيوانات نر كه در عمل جنسى‏ نيرومند هستندمن در اين بيان ترا به مشاهده عينى حواله مى‏ كنم،نه مانند كسى كه به‏ سند ضعيف ارجاع نمايد.

و اگر وضع عمل جنسى طاووس همانگونه باشد كه‏ بعضى گمان كرده ‏اند كه اين حيوان ماده خود را به وسيله اشكى كه چشمان او بر مى‏ آوردو در پلك‏هاى چشمش مى ‏ايستدو ماده اين حيوان آن را مى ‏ليسد و پس از آن‏ تخم مى ‏گذارد نه اينكه از راه تلقيح نر آبستن شود به غير از اشك خارج شده از چشم‏ اين گمان شگفت ‏آور از افسانه‏«منقار گذاشتن نر به منقار ماده‏»براى تلقيح كه بعضى‏ها ابراز نموده‏ اند،نيست[اگر خوب بنگرى]نايه اى آن همانند شانه ‏هايى ازنقره و آن دايره‏ هاى شگفت انگيز مانند خورشيدها است كه بر آنها رويده است همانندطلاى خالص و قطعه ‏هاى زبرجداگر بخواهى اين حيوان زيبا را به آنچه كه زمين‏ مى‏ روياند تشبيه كنى،بايد بگويى: گلهايى است‏ بهارى كه از محل‏هاى آراسته مختلف چيده‏ شده است‏ و اگر بخواهى به لباسها تشبيه نمايى-مانند حله‏ هاى آراسته يا مانندجامه‏ هاى زيبا از برديمانى است ‏و اگر به زيورها تشبيه ش كنى مانند نگين‏هاى ‏رنگارنگ انگشتري ها است كه دورادور آن را نقره مزين گرفته است‏ راه رفتن اين‏ حيوان،شادان و خرامان و با حالت تكبر است دم و بالهاى خود را با دقت و كاوش‏ مى‏ نگردو با مشاهده پيراهن نگارين و الوان زيباى خود خنده سر مى ‏دهدودر آن هنگام كه به پاهايش مى‏ نگرد،صدايى ناله مانند بر مى‏ آورد و چونان جاندارى كه‏پناه‏جويى خود را آشكار مى‏ كند،فرياد او به صدق احساس دردش گواهى مى ‏دهدزيرا پاهايى سياه رنگ و زشت و نازك دارد مانند پاهاى خروس خلاسى (1) و در پشت‏گردن اين حيوان كاكلى (موى دور سر) سبز رنگ با نقشى زيبا و نگارين سر زده است‏ نقطه آغازين گردنش مانند ابريقى است كشيده و جايگاه فرو رفتنش تا به شكم مانندرنگ وسمه يمانى سبز مايل به سياهى است،يا مانند ابريشمى كه بر روى آينه صيقلى‏ پوشانده شده است ‏و گويى خود را با يك مقنعه سياه پوشيده ‏و بقدرى تازه و باطراوت و درخشان است كه گويى سبزى تند و شادابى به او در آميخته است ‏و باشكاف گوش اين حيوان خطى است مانند باريكه نوك قلم در رنگ گل بابونه‏ كه باسفيدى خود در ميان سياهى محل مى ‏درخشد و كمتر رنگى است كه طاووس نصيبى از آن نداشته باشد.

طاووس مانند شكوفه‏ هايى است كه نه بارانهاى بهارى آن راپرورانده است ‏و نه تابشهاى آفتاب تابستانى ‏گاهى پرهاى خود را مى‏ ريزد و ازلباسش برهنه مى‏ گردد و پرهايش پياپى مى ‏ريزد[و بار ديگر مى‏رويد]و آن پرها مانندريزش برگهاى شاخه‏ ها فرو مى ‏ريزدسپس بدون فاصله شروع به روييدن مى ‏نمايند تاآنگاه كه به وضع و شكل گذشته پيش از ريخته شدن برگردندچنانكه با رنگ سابق‏ تفاوتى نداشته باشد و هيچ رنگى در غير مكان خود قرار نگيردو اگر مويى ازموهاى ناى‏ هاى طاووس را به دقت‏ بنگرى،گاهى نوعى از سرخى گلگونه و گاه ديگرسبزى زبرجدى و گاهى هم رنگ زردى طلاى خالص را مى‏ بينى ‏پس چگونه ‏نيروهاى عميق هشياريها مى‏ تواند به توصيف اين منظره برسد يا قريحه و فهم عقول آن‏را دريابد يا توصيف آن را وصف كنندگان تنظيم نمايدو كمترين اجزاء اين حيوان‏ اوهام انسان را از دركش و زبانها را از بيانش ناتوان ساخته است‏ پاكيزه پروردگارى‏ كه عقول آدميان را از توصيف مخلوقى كه آن را براى چشمها آشكار ساخته است ،مغلوب فرموده است‏ لذا عقول مردم آن را در حالى كه مخلوق محدود و تكوي ن‏يافته و تركيب پيدا كرده و از رنگهاى متنوع رنگ آميزى شده است،درك مى‏ نمايدو زبانها را از تلخيص صفت آن حيوان،ناتوان ساخته و از اداى خصوصيات آن‏ بازمانده است‏ پاك است ‏خداوندى كه پاهاى مورچه و مگس راتا خيلى بالاترآن دو را از ماهى‏ ها و فيل را مستحكم ساخت.و وعده نموده خداوند متعال كه‏ هيچ موجودى را كه روح را در آن داخل نموده است كه[از وضع مقرر خود]دگرگون‏ نباشد،مگر اينكه مرگ را وعده‏ گاه نهايى و فناء را پايان كار او قرار داده است.

ازجمله اين خطبه است در توصيف بهشت اگر چشم دل به سوى آنچه كه از بهشت‏ براى توتوصيف مى‏ شود،بيندازى نفس تو از شگفتيها و زيبايى‏ ها و خواستنى‏ ها و لذايذ دنيا و زر و زيور مناظر آن كه در اين دنيا نمودار گشته است،اعراض مى‏ كند و رويگردان مى‏ شودو فكر تو در بهم خوردن درختان و بيرون آوردن صداهاى زيبا كه ريشه‏ هاى آن‏درختان در تپه ‏هاى مشگ بر كرانه چشمه سارها فرو رفته است متحير مى ‏ماندو درآويخته شدن خوشه‏ هاى مرواريد با طراوت در شاخه‏ هاى بزرگ و كوچك آنهاوظهور آن ميوه‏هاى گوناگون در غلافها و پوشش غنچه ‏هاى آنهاآن ميوه‏ها بدون‏ مشقت چيده مى ‏شوند و بر طبق آرزوى چيننده ‏هاى آنها در دسترس قرار مى‏ گيرند ودور و بر ساكنان بهشت در پيرامون قصرهاى آن مى‏ گردند-با عسلهاى صاف وخمرهاى زلال و تصفيه شده‏ اهل بهشت قومى هستند،كرامت‏ خداوندى براى آنان‏ ادامه پيدا مى ‏كند،تا در قرارگاه ابدى جاى گيرند و از جابجا شدن در سفرها (از تحولات)راحت‏ شونداگر اى شنونده،دل خود را به وصول به آن مناظر زيبا و شگفت انگيزكه رو به تو خواهند آورد،مشغول بدارى،جانت از بدن مفارقت مى‏ كند به جهت اشتياق‏ به بهشت و مناظرش‏و از اين مجلسى كه نشسته‏اى برخيزى و به همسايگى اهل‏ گورستان،بروى براى شتاب به آن بهشت ‏خداوند ما را و شما را به رحمت واسعه‏ خود از جمله كسانى قرار بدهد كه از دل براى منازل نيكوكاران مى‏كوشند.

پى‏نوشت:

1.خروس خلاسى نوعى از خروسها است كه از مرغان هندى و فارسى متولد مى‏شود و از طرف‏ساق پاى او خارى كه پنهانست مى‏رويد همان خارى كه در پاى خروسان مى‏رويد.نقل ازمنهاج البراعة،مرحوم محقق خوئى،ج 10،ص 62.

خطبه 165

در اين خطبه،شگفت انگيز بودن خلقت طاووس را بيان مى‏فرمايد ابتدعهم خلقا عجيبا من حيوان و موات(2)،و ساكن و ذي حركات(3)،و اقام من شواهد البينات‏على لطيف صنعته،و عظيم قدرته،ما انقادت له العقول معترفة به،و مسلمة له(4)و نفقت‏في اسماعنا دلائله على وحدانيته… (خداوند سبحان مخلوقات را از زنده و غير زنده و ساكن وداراى حركات ابداع فرمود و شواهد روشنى را براى شناساندن لطف صنعت و عظمت‏قدرت خود اقامه فرمود تا آنجا كه عقول انسانى در حالى كه توجه به لطف صنعت وعظمت قدرت او مى‏نمايند،تسليم او گشته و اعتراف مى‏كنند،و فرياد دلائل وحدانيت‏او بر گوشهاى ما طنين مى‏اندازد.)

نظم حاكم در عالم موجودات و شگفت انگيزى و شكوه ملكوتى در آن

معمولا براى نسبت دادن جهان هستى به خداوند يگانه،به نظم حاكم در آن،كه منشا انتزاع قوانين علمى است،استدلال مى‏كنند و اين اسناد كاملا صحيح است و توجهى به شگفت انگيزى و شكوه ملكوتى آن نمى‏كنند،در صورتى كه اين دو موضوع هم اراى‏اهميت‏بسيار فراوانى است كه ممكن است از دو ديدگاه مورد استفاده قرار بگيرند:

ديدگاه يكم-اينكه شگفت انگيزى و شكوه ملكوتى عالم هستى مستقلا دليل اثبات‏وجود خداوندى تلقى شود.كيفيت استدلال به اين دليل چنين است كه با توجه به عالم‏ماده و قوه و حركت كه با نظر به تعريفات ماهيت كلى آنها،هيچ شگفتى ندارند.بااينحال با نظر به تنوعات حاصله از تشكل اجزاء يكنواخت در طبيعت مانند اجتماع ‏الكترونها در عناصر جدول مندليف كه اعداد آنها در تنوع عناصر نقش اساسى دارد ومانند ديگر اصول تشكيل دهنده مواد و،بروز پديده‏هاى شگفت انگيز كه حتى آن گروه‏از دانشمندان كه با عينك علمى خالص به موجودات مى‏نگرند و در آنها تحقيق‏مى‏نمايند،باز نمى‏توانند از ابراز شگفتى خود درباره حقائق مورد تحقيق و بررسى‏ هايى ‏كه دارند،خود دارى نمايند شكوهى شگفت انگيز مى‏نمايند. اوپارين از شرودينگر چنين‏نقل مى‏كند:«حيات عالى‏ترين شاهكارى كه تاكنون بر طبق مكانيك كوانتم (الهى) حاصل شده است.» (1) اوپارين پيش از نقل اين عبارت،چنين گفته است: «كتاب‏شرودينگر كه قبلا از آن ياد شده است،مى‏تواند در اين باره به عنوان مثال خوب مورداستفاده واقع شود.مؤلف در آن از نظرگاه فيزيك يعنى بر يك پايه مادى خالص به‏شناخت‏حيات پرداخته است!» (2) اوپارين پس از اين اظهار نظر،عبارت شرودينگر را نقل‏كرده است.

البته روشن است و آقاى اوپارين هم شايد بهتر از ديگران مى‏توانند تصديق‏ كنند كه وقتى كه يك محقق درباره پديده حيات به آن نتيجه مى‏رسد كه بگويد: «حيات‏ عالى‏ ترين شاهكارى است كه بر طبق مكانيك كوانتم الهى حاصل شده است.» قطعى است كه از تحقيقات بسيار عميق درباره نمودها و جريانات فيزيكى پديده مزبور به آن‏نتيجه رسيده است،نه از يك تخيل و تصور مادى ذهنى يا شطرنج‏بازى مغزى روى ‏مجردات.

اين پديده‏هاى شگفت‏ انگيز،بدون ترديد مى‏توانند دانايان منصف را كه بر ضدماوراى طبيعى حساسيت ‏يا اصول پيش ساخته‏اى در درون ندارند،به عالم الهى رهنمون‏گردند.اما احساس شكوه ملكوت در عالم هستى،بايد گفت همانند زيبايى‏ها كه يا انسان‏را از درون به بارگاه الهى مى‏كشاند يا از جهان عينى برونى،در قانع ساختن بلكه الزام‏نمودن اشخاص محقق و صاحبنظر به وجود خالق و وحدانيت او،روشن‏تر ازشگفتى‏هاى جهان درونى و برونى است. مى‏توان گفت آيه مباركه سنريهم آياتنا فى الآفاق‏و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق [فصلت آيه 53] (ما آيات خود را در جهان عينى‏برونى و درونى آنان،به آنان ارائه خواهيم داد تا آشكار شود كه اوست‏حق[اعلا] منظور،آن نظم كه منشا انتزاع قوانين علمى است ،نمى ‏باشد. بلكه مقصود همان‏شگفت انگيز بودن و حالت ملكوتى است كه در عالم درونى و برونى براى نجات يافتگان‏از خود خواهى،از بديهى‏ترين احساس سرچشمه مى‏گيرند.

ديدگاه دوم-اين است كه ما از پديده نظم كه منشا انتزاع قوانين است،راهى اثبات‏وجود خدا مى‏شويم،سپس با توجه دقيق به شگفت انگيز بودن پديده‏ها در عالم هستى واحساس شكوه ملكوت در آن با عظمت و جلال و جمال خداوندى آشنا مى‏گرديم.

امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه مباركه هر دو موضوع (شگفت انگيز بودن پديده‏هاو جريان و نمود اجزاء هستى و شكوه ملكوتى آن را) مطرح فرموده،مى‏خواهد بشريت‏را در همين عالم پايين با عالم بالا آشنا و مربوط بسازد،ولى مشروط به اينكه عقل صاف‏و كوشا كه تحت فرمان نفس تهذب يافته فعاليت مى‏كند،وارد ميدان شود و دست انسان‏را بگيرد نه تخيلات و انديشه‏هاى متكى به‏«خود طبيعى متورم‏».

نكته ديگر كه در اين خطبه مباركه جلب توجه مى‏كند،اين است كه امير المؤمنين‏عليه السلام به خصوصيات بسيار جالبى درباره وجود و حركات و زندگى پرندگان بطورعموم اشاره مى‏فرمايد كه اگر دانشمندان براى شناخت و تحقيق درباره آنها به تحليل وعلت‏يابى بپردازند،توانايى تجاوز از توصيف را در خود نخواهند ديد،همانگونه كه ازروش بزرگترين محققان در زيست‏ شناسى درباره تحقيق بيان تكامل مشاهده مى‏ كنيم.

بديهى است كه اوپارين چنانكه در مباحث گذشته اشاره شده است دانشمند كوشا رزيست‏شناسى است.ما در كتاب معروف ايشان عبارات زير را مى‏بينيم:«فقط از راه چنين‏برداشت تكاملى است كه امكان مى‏يابيم نه فقط بفهميم كه در بدن موجودات زنده چه‏رخ مى‏دهد و چرا رخ مى‏دهد،بلكه همچنين خواهيم توانست‏به هفت ميليون‏«چرا»ئى‏پاسخ بدهيم كه براى شناخت واقعى جوهر حيات در برابر ما قرار مى‏گيرند.» (3) بديهى ‏است كه اگر جريان تكامل عهده ‏دار پاسخ هفت ميليون‏«چرا»بود،كشف از اين حقيقت ‏مى‏ كرد كه تكامل از ديدگاه علمى پاسخ آن سؤالات را مى‏دهد،در صورتى كه آقاى‏اوپارين در ص 296 از همين ماخذ كه در پاورقى تعيين نموديم،چنين مى‏گويد:

«متاسفانه هنوز معلومات ما درباره اين تكامل بسيار ناچيزتر از آن است كه بتوانيم مسيرآن را به طور سيستماتيك مشخص كنيم و دگرگونيهاى كيفى سازمان انتقال فعالانه موادرا كه در مراحل خاصى از تكامل دنياى زنده رخ داده‏اند مورد توجه قرار دهيم.»از اين‏اعتراف صريح به اين نتيجه مى‏رسيم كه اگر شناخت‏حيات و تحول و جريان تكاملى آن،بر مبناى مشاهدات و تجارب كاملا علمى به دست آمده بود،نه توصيف محدود آنچه ‏كه در جريان بوده است، عبارت فوق در صفحه 299 را بيان نمى‏كرد.

اين هم يكى از شگفتى‏هاى وضع روحى امير المؤمنين عليه السلام كه با آنهمه غوطه‏خوردن در الهيات و دين و اخلاق و حقوق و سياست و عرفان و جهاد در راه خدا با آن‏ دقت‏ شگفت انگيز درباره پرندگان مانند خفاش و طاووس سخن مى‏ گويد!

با خواندن عنوان اين مبحث‏يا شنيدن آن،به سرعت در مقام ترديد و انكار برنياييد به‏اين دليل كه چگونه امكان دارد يك انسان در آن همه حقايق متنوع بطور گسترده وعميق غوطه‏ور شود و با اينحال،شگفتى‏هاى خلقت‏حيوانات را چنان دقيق و عالى‏توضيح بدهد كه گويى ساليان متمادى كارى جز مشاهده و تحقيق در اين موضوع نداشته‏است.بياييد كار پاكان و بزرگان را با خود قياس نكنيم كه ما هم دو چشم و دو ابرو و دولب و يك زبان و يك مغز و دو پا و دو دست داريم و امير المؤمنين هم مانند ما بود!

كار پاكان را قياس از خود مگير
گر چه باشد در نوشتن شير،شير

جمله عالم زين سبب گمراه شد
كم كسى زابدال حق آگاه شد

اشقياء را ديده بينا نبود
نيك و بد در ديده‏شان يكسان نمود

همسرى با انبياء برداشتند
اولياء را همچو خود پنداشتند

گفته اينك ما بشر ايشان بشر
ما و ايشان بسته خوابيم و خور

اين ندانستند ايشان از عمى
هست فرقى در ميان بى ‏منتها

هر دو گون زنبور خوردند از محل
ليك شد زان نيش و زين ديگر عسل

هر دو گون آهو گياخوردند و آب
زين يكى سرگين شد و زان مشك ناب

هر دو نى خوردند از يك آب خور
اين يكى خالى و آن پر از شكر

صد هزاران اين چنين اشباه
بين فرقشان هفتاد ساله راه بين

مولوى

در مراحل و درجاتى بسيار پايين‏تر از امير المؤمنين كه اصلا قابل مقايسه با يكديگرنيستند، ابن سيناها و خواجه نصيرها را مى‏بينيم.اينان در عين حال كه فيلسوفند،دانشمندانند، مذهبى‏اند،عرفانى‏اند،حقوقى و اقتصادى و سياسى و اخلاقى‏اند.چه رسدبه امير المؤمنين عليه السلام كه در پاسخ ذعلب يمانى كه مى‏گويد:آيا خدا را ديده‏اى؟ مى‏فرمايد:لم اعبد ربا لم اره[ ] (خدايى را كه نديده باشم،نمى‏پرستم) و مى‏گويد:لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا (اگر پرده برداشته شود،بر يقين من افزوده نگردد.)ارسطو را در يونان باستان مى‏بينيم:دانشمند است و دانشهاى متنوعى را فرا گرفته است‏ مانند فيزيك ،اقتصاد، منطق ،رياضى،روانشاسى،فيلسوف است،حيوان شناس‏زبردستى است و… احيلك من ذلك على معاينة،لا كمن يحيل على ضعيف اسناده. (من در اين بيان ترا به‏مشاهده عينى حواله مى‏كنم (مستند من در اين توصيف خود مشاهده است نه مانند كسى‏كه به سند ضعيف ارجاع مى‏نمايد…)

در منطق امير المؤمنين عليه السلام براى ارتباط با واقعيات عينى،مشاهده‏و تجربه اساسى‏ترين وسيله معرفت است

امير المؤمنين عليه السلام در جمله مورد تفسير اسناد به مشاهده عينى را اصل اساسى‏معرفى مى‏نمايد و غير آن را اسناد ضعيف مى‏نامد.آيا با اين وصف،آن كدامين وجدان‏علمى است كه بگويد:وصول علمى به واقعيات از راه مشاهده و حس و تجربه ازرنسانس به اين طرف آن هم در مغرب زمين شروع شده است؟به اضافه جمله موردتفسير دلائل ذيل را هم توجه نماييد:

1.و فى التجارب علم مستانف (4) علم جديد در تجربه‏ها است.) يا (تجربه‏ها است كه‏موجب بروز علم جديد مى‏گردد.)

2.العقل عقلان:عقل الطبع و عقل التجربه (5) تعقل بر دو نوع است:تعقل با عقل طبيعى‏و استعدادى و تعقل ناشى از تجربه.)

3.راى الرجل على قد تجربته (6) ارزش راى و نظر انسان به مقدار تجربه اوست.) [ياارزش راى يك انسان وابسته به كميت و كيفيت تجربه او است.]4.الظفر بالحزم و الحزم بالتجارب (7) پيروزى با حسابگرى دقيق است و حسابگرى دقيق‏بوسيله تجربه.)

5.القعل حفظا لتجارب (8) و تعقل نگهدارى و بهره بردارى از تجربه ‏ها است.)

6.فان الشقى من حرم نفع ما اوتى من العقل و التجربة (9) شقى كسى است كه از منفعت‏تعقل و تجربه‏اى كه به او داده شده است محروم بماند.)

7.در آغاز وصيتى كه به فرزندش امام حسن مجتبى عليهما السلام مى‏فرمايد،چنين‏فرموده است:اى بنى و انى و ان لم اكن عمرت من كان قبلى،فقد نظرت فى اعمالهم و فكرت‏فى اخبارهم و سرت فى آثارهم،حتى عدت كاحدهم،بل كانى بما انتهى من امورهم الى قد عمرت‏مع اولهم الى آخرهم فعرفت صفو ذلك من كدره و نفعه من ضرره فاسخلصت لك من كل امرنخيله و توخيت جميله و صرفت عنك مجمهوله… (10)

ملاحظه مى‏كنيد كه على (ع) نمى ‏فرمايد قوانين پيش ساخته درباره انسانها چنين‏ اقتضاء مى‏كند كه من براى تو مى‏خواهم بگويم،بلكه مى‏فرمايد فرزندم،من در كردار ورفتار آنان نگريستم و آثار آنان را پيگردى كردم و درباره اخبار سرگذشت آنان ‏انديشيدم.در اين استقراء و پيگردى چنان دقيق كار كردم كه گويى من يكى از همان‏مردم بوده‏ام و با آنان زندگى كرده‏ام لذا اصول و قوانين ناب را كه از حوادث ورفتارهاى زندگى و نتايج كارهاى آنان به دست آورده‏ام براى تو انتخاب نموده و بيان‏ مى‏كنم.

در قرآن مجيد حتى يك مورد نمى‏توان پيدا كرد كه خداوند بفرمايد:اينكه شما بايدحقائق عالم هستى را تا آنجا كه مقدور است‏بفهميد،بنشيند و با ذوق و شطرنج‏بازيهاى‏مغزى روى مهره‏هاى تخيلى درباره آن حقائق بينديشيد،بلكه همواره خداوند بندگان‏خود را به مشاهده و نظر در واقعيات عالم هستى از وجود خود گرفته تا همه كرات‏فضايى و واقعيات زمينى را دستور اكيد فرموده است.

فاذا رمى ببصره الى قوائمه زقا معولا بصوت يكاد يبين عن استغاثته،و يشهد بصادق توجعه لان‏قوائمه حمش كقوائم الديكة الخلاسية (و در آنهنگام كه به پاهايش مى‏نگرد صدايى ناله مانندبر مى‏آورد،چونان جاندارى كه پناه جويى خود را آشكار مى‏كند،فرياد او به صدق‏احساس دردش گواهى مى‏دهد،زيرا پاهايى سياه رنگ و زشت و نازك دارد مانندپاهاى خروس خلاسى…)

آيا شدت احساس زيبايى طاووس در خويشتن است كه با ناله از دل بر آمده‏به جهت مشاهده زشتى پاهايش تعديل مى‏گردد؟

امير المؤمنين عليه السلام در اين جملات صريحا نمى‏فرمايد كه علت ناله طاووس درهنگام نگريستن به پاهايش معلول شدت احساس زيبايى بال و پر و ديگر اعضاى او است.ولى اين احتمال كه ممكن است چنين باشد،منتفى نيست.بايد دقيقا بينديشيم دراينكه گيرم كه خارم خار بد،خار از پى گل مى‏زهد صراف زر هم مى‏نهد جو بر كف مثقالهاآيا قانونى بسيار با اهميت،به نام قانون حفظ تعادل در پشت پرده وجود دارد كه‏ نمى ‏گذارد حيات از تعادل خود منحرف گردد و از ادامه مقررى خود در حكمت ربوبى‏مختل شود؟ما كه تاكنون در صدد اين تحقيق نبوده‏ايم،مخصوصا در دوران ما،كه‏تفكرات رفتارشناسى، انسانشناسى و جهان بينى‏ها را در نمودشناسى رفتارها خلاصه‏ نموده است،مسلما مانع اين گونه تفكرات عميق و بسيار با اهميت مى‏باشد.به هر حال‏دقت فرماييد:

1.خنده‏هاى عميق،همواره نوعى گرفتگى ابهام آميزى را به دنبال خود مى‏آورد.

2.شاديهاى بسيار تند اندوههايى مناسب خود را در پى دارد.

3.احساس غرور و تكبر بيش از اندازه شكستگى و احساس پستى شكننده‏اى رانتيجه مى‏دهد.

4.پيروزيهاى مستند به خودخواهى‏ها دير يا زود به شكستهاى فاحش انجاميده‏است.

5.قدرتمندها در گذرگاه روزگار،همانگونه كه ناتوانان را مى‏گريانند خود نيز پس اززمانى، گريه‏هاى تلخ سر مى‏دهند.

6.همواره در هنگام تراكم امواج ظلمت افزا در درون آدميان،رگه‏ها و روزنه‏هايى‏از روشنايى‏ها را ارائه مى‏دهد.

7.نااميدى‏هاى شكننده در آن هنگام كه مى‏خواهند آدمى را از پاى درآورند،اميدنيرومندى در درون سر بر آورده و حيات را از اختلال نجات مى‏دهد.

هيچ كس نمى‏تواند منكر شود كه حيات را براى خود از يك قانون ماوراى طبيعى‏بسيار با اهميت‏برخوردار است كه عده زيادى از روانشناسان و كارمندان علوم انسانى (نه ‏انسان شناسان حقيقى) درباره آن نمى‏ انديشند و اگر هم از درون آنان صدايى ظريف آنان‏را براى انديشه در اين گونه مسائل تحريك نمايد،با يك جمله‏«دوران متافيزيك گرايى‏گذشت و ما بايد حقيقت را ببينيم و بگوييم كه آرى چنين چيزى واقعيت دارد و ما آنچه‏را كه شما مى‏گوييد نمى ‏بينيم، آن صدا را خاموش مى‏كنند!ما در اين مورد با يك جمله‏كاملا روشن آنان را در تخيلات رؤياهاى شيرينى كه دارند،رها مى‏كنيم و راه خود رامى‏رويم آن جمله اين است كه آقايان،شما روابط اشياء را كه نظم هستى موجودات برآن قرار گرفته است را هم نمى‏بينيد.

شما هيچ يك از نيروها و فعاليتها و پديده‏هاى مغزى‏و روانى را نمى‏بينيد شما آن اصول و همه قوانينى كه وضع روانى و مغزى ما را اداره‏ مى‏ كنند،نمى ‏بينيد.شما ميليارد ميليارها علل و جرياناتى كه كيهان ما را به اين موقعيت‏فعلى رسانيده است نمى‏بينيد،ولى همه اينها كه گفته شد واقعيت دارند و چنانكه واقعيت‏آنها به يقين من و امثال من وابسته نيستند،همچنان به انكار و ترديد و شطرنج‏بازى مغزى‏شما هم گوش فرا نمى‏دهند.

و اقل اجزائه اعجز الاوهام ان تدركه و الالسنة ان تصفه(و كمترين اجزاء اين حيوان‏اوهام انسان را از دركش و زبانها را از بيانش ناتوان ساخته است.)

اينكه فصل حقيقى اشياء از حدود درك و دريافت ما بالاتر است،مورد اعتراف همه متفكران آگاه است.

اكثر فيلسوفان مشا و اشراق در گذشته و متفكران مكتبهاى گوناگون قرون و اعصارپس از ظهور تمدن اسلامى و معارف آن بر اين عقيده‏اند كه آنچه ما در تعريف و شناخت اشياء بهره بردارى مى‏ نماييم،فصل منطقى است نه فصل حقيقى،زيرا به دو علت‏بسيار مهم ما از درك فصل حقيقى اشياء ناتوانيم.

علت‏ يكم-ناتوانى ما از ورود به كنه و حقيقت ذاتى اشياء است.اين ناتوانى مورداعتراف صاحبنظران گذشته و دوران‏هاى اخير است‏با عبارات مختلف.دليلى كه‏مى‏آورند،ارتباط شديد اشياء عالم هستى است‏با يكديگر و لازمه اين ارتباط اين است‏كه بدون فهم كل مجموعه موجودات،شناخت‏حقيقى ذات يك جزء همه جانبه‏امكان پذير نمى‏باشد.

اين ارتباط شديد در سخنان شيخ محمود شبسترى كه بارها متذكرشده‏ايم چنين آمده است:

بهر جزئى ز كل كان نيست گردد
كل اندر ز امكان نيست گردد

جهان كل است و در هر طرفة العين
عدم گردد و لا يبقى زمانين

دگر باره شود پيدا جهانى
بهر لحظه زمين و آسمانى

جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
كه هر چيزى بجاى خويش نيكوست

اگر يك ذره را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى

علت دوم-تصرف وسائل و عوامل درك ما از ابزار ساخته شده با فكر و دست‏بشرى براى گسترش و عميق‏تر و دقيق‏تر ساختن معلومات ما درباره جهان هستى از يك‏طرف و تصرف حواس و فعاليت‏هاى مغزى ما بجهت‏بكارگيرى اصول پيش ساخته وتاثرات ثابت درونى و هدفگيرى‏هاى خاصى از طرف ديگر مانع از وصول به حوزه‏ذات و كنه اشياء فى نفسه (براى خود) مى‏باشند.در ساليان گذشته دو نامه از كندياك وفيليستى دولامنه را براى يكديگر ديده‏ام كه در اين مبحث متذكر مى‏شوم:كندياك‏درباره خدا به فيليستى مى‏نويسد:چون من خدا را نمى‏بينم،نمى‏توانم او را بپذيرم!يعنى‏چون حقيقتش را نمى‏دانم،لذا نمى‏توانم وجود او را قبول نمايم:فيليستى در پاسخ او نوشته است:شما يكدانه كوچك از خاك را از زمين بردار و براى من چنان تعريف كن‏كه من حقيقت آن را بفهم و هيچ سؤالى درباره آن نداشته باشم،در آن موقع من خدا رامى‏آورم در برابر چشمان تو قرار مى‏دهم!

و سبحان من ادمج قوائم الذرة و الهمجة الى مافوقهما من خلق الحتيان و الفيلة و رآى على نفسه‏الا يضطرب شبح مما اولج فيه الروح،الا و جعل الحمام موعده و الفناء غايته (پاك خداوندى كه‏پاهاى مورچه و مگس تا خيلى بالاتر از آن دو را از ماهى‏ها و فيل را مستحكم ساخت ووعده نمود خداوند متعال كه هيچ موجودى را كه روح را در آن داخل نموده است[ازوضع مقرر خود]مضطرب (دگرگون) نباشد،مگر اينكه مرگ را وعده‏گاه نهائى و فنا راپايان كار او قرار داده است.

تناسب خلقت اجزاء جانداران با يكديگر قسمتى از نظم عالى هستى است

در مباحث پيشين همين خطبه مباركه،به سه موضوع مهم اشاره و مختصرى درباره آنهاتحقيق و بررسى نموديم.اين سه موضوع عبارتند از:1.نظم كه منشا انتزاع قوانين علمى‏است.2.شگفت انگيز بودن پديده‏ها و جريانات حاكم در كائنات.3.شكوه ملكوتى.

ما مى‏توانيم‏«تناسب خلقت اجزاء جانداران با يكديگر»را قسمتى از نظم عالى درعالم خلقت معرفى نماييم.اينكه گفتيم‏«نظم عالى‏»براى اين است كه نظم حاكم درجانداران از جهت نشان دادن هدفدارى در خلقت آنها،بسيار با اهميت‏بوده وپاسخگوى مسائل مهمى مى‏باشد كه در جهان بينى‏ها و گاهى حتى در معارف علمى نيزمطرح مى‏گردند.اين پديده هدفدارى مى‏تواند يكى از دلائل با ارزش و محكم براى‏اثبات عامل فوق طبيعى در جهان هستى بوده باشد.و براى تعميم اين استدلال مى‏توان‏گفت:هدفدارى بطور مستقيم و مستقلا مى‏تواند به جهت ضرورت آگاهى و اراده وهدفگيرى در موجود هدفدار،برخوردارى ديگر موجودات را از حيات كه هدفدارى را در ذات خود دارد اثبات كند.

در توصيف بهشت

فلو رميت‏ببصر قلبك نحو ما يوصف لك منها لعزفت نفسك عن بدايع ما اخرج الى الدنيامن شهواتها و لذاتها و زخارف مناظرها…(اگر چشم دل به آنچه كه از بهشت‏براى تو توصيف مى‏شود بيندازى،نفس تو ازشگفتى‏ها و زيبايى‏ها و خواستنى‏هاى دنيا و زر و زيور و مناظر آن كه در اين دنيا نمودارگشته است اعراض مى‏كند و رويگردان مى‏شود…)

در منابع اوليه اسلامى،بهشت و زيبايى‏ها و عظمت‏هاى آن در سه گروه مختلف‏توصيف شده است:

گروه يكم-امتيازات و زيبايى و عوامل لذائد مادى و محسوس است كه اكثريت اهل‏دنيا را به خود جلب مى‏كند.مانند قصور،حور و غلمان،ميوه‏هاى گوارا و شراب طهور وغير ذلك.

گروه دوم-ورود در جمع بندگان خداوندى (ابرار و اتقياء و پيامبران و ائمه‏عليهم السلام و ديگر اولياء الله) .

گروه سوم-ورود در شعاع جاذبيت ربوبى (لقاء الله) ،رضوان الله.

گروه يكم-گاهى اين مسئله مطرح مى‏گردد كه اولا-لذائذ و نعمتهاى مادى و زيبايى‏هاى‏محسوس در اين دنيا در برابر مشقت‏ها و زجر و شكنجه‏ها و حتى فداكاريهايى كه مردم‏با ايمان و با تقوى در اين زندگانى متحمل مى‏شوند،چه قدر و ارزشى دارد كه در آن دنيابه عنوان پاداش قرار بگيرند!

ثانيا-اين لذائد و زيبايى‏هاى محسوس و امتيازات مادى،سنخيتى با جهان ابديت‏دارد كه فوق جهان ماده و ماديات است؟

پاسخ اين دو سؤال بدينقرار است:

يك-بدانجهت كه از قيامت‏به آن طرف،همه طبيعت‏با قوانين حاكمه بر آن،دگرگون مى‏گرداند لذا ضروريست كه حقائق آن امتيازات و لذائذ و زيبايى‏ها نيز بايدفوق اين طبيعت و مختصات آن باشد.و به كار بردن كلماتى مانند حور و قصور و غلمان‏و طلا و نقره و ديگر عوامل لذت دنيوى،براى ارائه مفاهيمى است كه اگر از آن هويت‏اخروى به اين تجسم دنيوى تنزل مى‏كردند،با امثال كلمات مزبور ادا مى‏شدند.

براى‏ توضيح،وقتى كه در قرآن مجيد مى‏خوانيم: و سقاهم ربهم شرابا طهورا (و پروردگارآنان از شراب طهور آنان را سيراب فرمود) بديهى است كه مقصود شرابى كه از اين مواددنيوى ساخته مى‏شود،نخواهد بود.ولى مثلا از آن جهت كه موجب بروز حالتى‏لذت بار آميخته بارهايى از قيد و بندهاى زمينى مى‏گردد شبيه مفهومى است كه از شراب‏معمولى دريافت مى‏گردد.

دو-رواياتى متعدد به اين متعدد به اين مضمون آمده است كه فيها ما تشهيه الانفس و تلذ الاعين(در بهشت هر آنچه را كه نفوس آن را مى‏خواهد و چشمها از آن لذت مى‏برد وجوددارد) لا عين رات و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر (و در بهشت است هر آنچه كه نه‏چشم آن را ديده است و نه گوشى شنيده است و نه به قلب بشرى خطور كرده است.) درروايت اول عبارت‏«هر چه را كه نفس بشرى بخواهد»آمده است و ما مى‏دانيم كه اگرعوامل و شرايط به فعليت رسيدن خواسته‏ هاى نفس حتى در اين دنيا آماده شود،تابى‏نهايت گسترش مى‏يابد چه رسد به سراى ابديت.

و اما در روايت دوم مى‏فرمايد:عظمت‏ها و لذائذ و زيبايى‏هاى بهشتى به گونه‏ايست كه نه چشم بشرى آن را ديده است و نه گوش بشرى آن را شنيده است و نه به قلب احدى‏خطور نموده است.از اين روايت معلوم مى‏شود كه آنچه از نعمتهاى الهى و عظمت‏ها وزيباييها و لذائذ در بهشت وجود دارد،بهيچ وجه شباهتى با آنچه كه در اين دنيا مى‏بينيم‏و مى‏شنويم و درباره آن مى‏انديشيم وجود ندارد.

سه-از عبارات اخير امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه مباركه معلوم مى‏شود كه‏آن نعمت‏هاى بهشتى كه با مفاهيم مادى دنيوى در قرآن و احاديث آمده است،با در نظرداشتن تفسير فوق،در آغاز ورود به بهشت است.پس از ورود،آمادگى براى ورود به‏ايام الله،رضوان الله و لقاء الله شروع مى‏شود و ارواح بهشتيان به مقام اصلى خود نائل‏مى‏گردند.عبارات اخير خطبه مباركه چنين است:قوم لم تزل الكرامة تتمادى بهم حتى حلوادار القرار و امنوا نفلة الاسفار. (اهل بهشت قومى هستند كه كرامت‏خداوندى براى آنان‏ادامه پيدا مى‏كند تا در قرارگاه ابدى قرار گيرند و از جابجا شدن (تحولات) راحت‏شوند.

گروه دوم-ورود به منطقه ارواح ابرار و مردم متقى و وصول به سكونت و آرامش‏بسيار والايى است كه از رجوع به وحدت عاليه‏اى كه ارواح مؤمنان با همديگر دارند:ياايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى (اى نفس‏واصل به آرامش حقيقى برگرد به سوى پروردگارت در حالى كه تو از او خشنود و او ازتو راضى است) و در روايت معروف آمده است كه:المؤمن اخو المؤمن كالجسد الواحد اذااستكى شيئا منه وجد الم ذالك فى سائر جسده و ارواحهما من روح واحدة و ان روح المؤمن‏لاشد اتصالا بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها (11) مؤمن برادر مؤمن است مانند اعضاى‏يك پيكر.اگر از چيزى احساس درد كند،همان درد در ساير اجزاء بدن درك مى‏شود و ارواح آنان از يك روح است و پيوستگى روح مؤمن به روح خداوندى شديدتر است ازاتصال شعاع خورشيد به خورشيد)

گروه سوم-ورود در شعاع جاذبيت ربوبى است اين معنى در حدود 20 مورد ازآيات قرآن مجيد به عنوان لقاء الله آمده است.مانند فمن يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحاو لا يشرك بعبادة ربه احدا (الكهف آيه 110) .

(هر كس كه ديدار خدايش را اميدوار باشد،عمل صالح انجام و بدهد و كسى را به عبادت‏ پروردگارش شريك قرار ندهد)

تفسير بعض ما فى هذه الخطبة من الغريب

(تفسير برخى از لغات غريبه در اين خطبه)

سيد شريف رضى گفته است:اينكه امير المؤمنين (ع) مى‏فرمايد:يؤر بملاقحه، (ار،كنايه‏از ازدواج و جفت‏گيرى است) گفته مى‏شود:ار الرجل الرجل المرئة يؤرها (موقعى كه با زن ازدواج‏كند) و فرموده آن حضرت‏«كانه قلع دارى غنجه نوتيه‏» (قلع يعنى بادبان كشتى و دارى‏شهريست‏بر كنار بحرين كه عطر از آنجا آورده مى‏شود.) عنجه (آن را برگرداند: عنجت‏الناقة كنصرت اعنجها عنجا اذا عطفتها. (برگرداندم ناقه را…) و نوتى (كشتيبان) ضفتى‏ جفونه (دو طرف پلك‏ها) الفلذ (قطعات) كه جمع فلذه مى‏باشد.كبائس اللوالؤ الرطب(كباسه يعنى خوشه) .العساليج مفردش عسلوج (شاخه ‏ها) .

_______________________

1.حيات:طبيعت،منشا و تكامل آن،اوپارين ص 89 و 90.

2.همين.

3.همين ماخذ،ص 183.

4.تحفة العقول،حسن بن على بن شعبه،ص 96.

5.بحار الانوار،مجلسى 17،ص 116.

6.غرر الحكم و درر الكلم،-آمدى ص 224.

7.فهرست غرر،ص 41.

8.نهج البلاغه،ج 2،شماره 31،ص 466.

9.ماخذ مزبور شماره 78 ص 466.

10.ماخذ مزبور،شماره 31،ص 392.

11.الاصول من الكافى،ج 2،166.

خطبه شماره ۱۶4 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

164

ومن كلام له

لما اجتمع الناس اليه وشكوا ما نقموه على عثمان وسألوه مخاطبته واستعتابه لهم، فدخل عليه السلام على عثمان فقال:

إِنَّ النَّاسَ وَرَائي، وَقَدِ اسْتَسْفَرُونيبَيْنَكَ وَبَيْنَهُمْ، وَوَاللهِ مَا أَدْرِي مَا أَقُولُ لَكَ! مَا أَعْرِفُ شَيْئاً تَجْهَلُهُ، وَلاَ أَدُلُّكَ عَلَى أَمْرٍ لاَ تَعْرِفُهُ، إِنَّكَ لَتَعْلَمُ مَا نَعْلَمُ، مَا سَبَقْنَاكَ إِلَى شَيْءٍ فَنُخْبِرَكَ عَنْهُ، وَلاَ خَلَوْنَا بِشَيْءٍ فَنُبَلِّغَكَهُ، وَقَدْ رَأَيْتَ كَمَا رَأَيْنَا، وَسَمِعْتَ كَمَا سَمِعْنَا، وَصَحِبْتَ رَسُولَ الله صلى الله عليه وآله كَمَا صَحِبْنَا.

وَمَا ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ وَلاَ ابْنُ الْخَطَّابِ بِأَوْلَى بِعَمَلِ الْحَقِّ مِنْكَ، وَأَنْتَ أَقْرَبُ إِلَى رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله وَشِيجَةَرَحِمٍ مِنْهُمَا، وَقَدْ نِلْتَ مَنْ صَهْرِهِ مَا لَمْ يَنَالاَ. فَاللهَ اللهَ فِي نَفْسِكَ! فَإِنَّكَ ـ وَاللهِ ـ مَا تُبَصَّرُ مِنْ عَمىً، وَلاَ تُعَلّمُ مِنْ جَهْلٍ، وَإِنَّ الْطُّرُقَ لَوَاضِحَةٌ، وَإِنَّ أَعْلاَمَ الدِّينِ لَقَائِمَةٌ.

فَاعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ عِبَادِاللهِ عِنْدَ اللهِ إِمَامٌ عَادِلٌ، هُدِيَ وَهَدَي، فَأَقَامَ سُنَّةً مَعْلُومَةً، وَأَمَاتَ بِدْعَةً مَجْهُولَةً، وَإِنَّ السُّنَنَ لَنَيِّرَةٌ، لَهَا أَعْلاَمٌ، وَإِنَّ الْبِدَعَ لَظَاهِرَةٌ، لَهَا أَعْلاَمٌ، وَإِنَّ شَرَّ النَّاسِ عِنْدَاللهِ إِمَامٌ جَائِرٌ ضَلَّ وَضُلَّ بِهِ، فَأَمَاتَ سُنَّةً مَأْخُوذَةً، وَأَحْيَا بِدْعَةً مَتْرُوكَةً. وَإِني سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ صلى الله عليه وآله يَقُولُ: «يُؤْتَى يَوْمَ الْقِيَامَةِ بِالاِِْمَامِ الْجَائِرِ وَلَيْسَ مَعَهُ نَصِيرٌ وَلاَ عَاذِرٌ، فَيُلْقَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ، فَيَدُورُ فِيهَا كَمَا تَدُورُ الرَّحَى، ثُمَّ يَرْتَبِطُفِي قَعْرِهَا». وَإِني أَنْشُدُكَ اللهَ أنْ تَكُونَ إِمَامَ هذِهِ الاَُْمَّةِ الْمَقْتُولَ، فَإِنَّهُ كَانَ يُقَالُ: يُقْتَلُ فِي هذِهِ الاَُْمَّةِ إِمَامٌ يَفْتَحُ عَلَيْهَا الْقَتْلَ وَالْقِتَالَ إِلى يَوْمِ الْقُيَامَةِ، وَيَلْبِسُ أُمُورَهَا عَلَيْهَا، وَيَبُثُّ الْفِتَنَ فِيهَا، فَلاَ يُبْصِرُونَ الْحَقَّ مِنَ الْبَاطِلِ، يَمُوجُونَ فِيهَا مَوْجاً، وَيَمْرُجُونَ فِيهَا مَرْجاً فَلاَ تَكُونَنَّ لِمَرْوَانَ سَيِّقَةًيَسُوقُكَ حَيْثُ شَاءَ بَعْدَ جَلاَلَ السِّنِّ وَتَقَضِّي الْعُمُرِ.

فَقَالَ لَهُ عُثْـمَانُ: كَلِّمِ النَّاسَ فِي أَنْ يُؤَجِّلُونِي، حَتَّى أَخْرُجَ إِلَيْهِمْ مِن مَظَالِمِهِمْ، فَقال عليه السلام : مَاكَانَ بِالْمَدِينَةِ فَلاَ أَجَلَ فِيهِ، وَمَا غَابَ فَأَجَلُهُ وُصُولُ أَمْرِكَ إِلَيْهِ

خطبه 164

هنگامى كه مردم دور او جمع شده و از ناراحتى كه از عثمان داشتند از آن حضرت‏ خواستند كه درباره مردم با وى صحبت فرمايد و رضايت مردم را از او طلب كند. آن‏حضرت نزد عثمان رفت و به او فرمودمردم پشت‏سر من قرار گرفته و مرا به نزد توسفير (ميانجى) ميان تو و خودشان فرستاده‏اندسوگند بخدا نمى‏دانم به تو چه ‏بگويم؟من چيزى[در اين باره]نمى‏دانم كه تو آن را نمى‏دانى‏و من ترا به چيزى‏راهنمايى نمى‏كنم كه آن را نمى ‏شناسى‏ تو مى‏دانى آنچه را كه ما مى‏دانيم ‏ما به‏ چيزى جلوتر از تو سبقت نداريم كه درباره آن به تو اطلاع بدهيم و به چيزى به تنهايى ‏اختصاص نداشتيم كه آن را به تو ابلاغ نماييم‏تو ديدى همانگونه كه ما ديديم وشنيدى همچنانكه ما شنيديم ‏و با پيامبر اكرم (ص) هم صحبت‏بودى،همانگونه كه مابوديم ‏نه فرزند ابو قحافه (ابو بكر) براى عمل به حق شايسته‏تر از تو بود و نه پسرخطاب (عمر) و تو به رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم از نظر رگهاى خويشاوندى‏ نزديكتر هستى‏ و از داماد بودن به رسولخدا تو بهره‏مند گشته‏اى نه آن دوپس خدا را در نظر بگير خدا را،درباره جانت ‏زيرا در اينصورت تو[در اين حادثه كه ‏پيش آمده است] نابينايى را به بينايى مبدل نمى‏ سازى و چنان نيست كه بوسيله آموزش،جهل تو مرتفع گرددراهها واضح است و نشانه‏هاى دين برپاست‏بدان،برترين‏بندگان خدا در نزد خداوند سبحان،امامى است عادل،كه هدايت‏شده و مردم بوسيله اوهدايت‏ شوندسنت معلوم را بر پا بدارد و بدعت مجهول را بميراندو قطعى است‏كه سنت‏ها روشن و روشنگرند،و براى آنها نشانه‏ها است‏و بدعتها آشكارند و براى‏آنها[نيز]نشانه‏هايى است‏و بدترين مردم در نزد خدا امامى است‏ستمكار كه گمراه‏است و مردم بوسيله او گمراه مى‏ شوندكه سنت گرفته شده از منبعش را بكشد و زنده‏كند بدعت كنار گذاشته شده راو من از رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه‏ مى‏فرمود:روز قيامت پيشواى ستمكار آورده مى‏شود در حالى كه نه يار و ياورى دارد ونه كسى كه از طرف او پوزش بطلبداين ستمكار در آتش دوزخ انداخته مى‏ شود. اودر آنجا مانند آسياب دور خود مى ‏گردد،سپس او را به ته دوزخ مى‏بندندو من ترابه خدا سوگند مى‏دهم كه كوشش كن پيشواى مقتول اين امت نباشى‏در گذشته گفته‏ مى ‏شد در اين امت زمامدارى كشته مى‏ شود و در كشت و كشتار تا روز قيامت گشوده‏مى ‏گرددو همين حادثه امور اين امت را بر خودشان مشتبه خواهد ساخت و فتنه‏ها وآشوبها در ميان آنان گسترده خواهد گشت‏حق از باطل تفكيك داده نخواهد شدامت در ميان تشويشها و گرفتاريها به اضطراب افتاده و در هم خواهند آميخت‏هرگز مانند چارپاى بى‏اختيار مباش كه مروان بن حكم ترا هر كجا بخواهد براند،در اين‏موقعيت كه ساليان زندگى تو متراكم و عمر تو رو به پايان مى‏رودعثمان به او گفت:

«با مردم صحبت كن كه براى من مدتى مهلت‏ بدهند تا ظلمهايى كه بر آنان وارد شده ‏است،بر طرف كرده و جبران نمايم.امير المؤمنين (ع) در پاسخ او فرمود:«آنچه كه در مدينه است، براى آن مدتى لازم نيست و آنچه كه دور از مدينه است مدت مهلتش‏وصول امر تو به آن است. »

خطبه 164

بدانجهت كه مضامين جملات اين خطبه كاملا واضح است،لذا نيازى به تفسير وشرح يكايك آنها ديده نمى‏شود.تنها براى توضيح اضطراب و مخالفت‏شديد مردم باعثمان،بسيار مناسب است كه به نقل نظريه ابن ابي الحديد در اين مورد كه از علماى بسيارمعروف معتزله از اهل سنت است،كفايت كنيم.نخست عين عبارات ابن ابي الحديد را كه‏به عربى است از كتاب او (شرح نهج البلاغه) در اينجا مى ‏آوريم.سپس آنها را ترجمه‏ مى‏ كنيم:[نتف من اخبار عثمان بن عفان]

و ثالث القوم هو عثمان بن عفان بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف،كنيته ابو عمرو،و امه اروى بنت كريز بن ربيعة بن حنين بن عبد شمس.

بايعه الناس بعد انقضاء الشورى و استقرار الامر له،و صحت فيه فراسة عمر،فانه اوطا بنى امية‏رقاب الناس،و ولاهم الولايات و اقطعهم القطائع،و افتتحت افريقية فى ايامه،فاخذ الخمس كله‏فوهبه لمروان،فقال عبد الرحمن بن حنبل الجمحى:

احلف بالله رب الانام ما ترك الله شيئا سدى و لكن خلقت لنا فتنة لكى نبتلى بك او تبتلى فان الامينين قد بينا منار الطريق عليه الهدى فما اخذا درهما غيلة و لا جعلا درهما فى هوى و اعطيت مروان خمس البلاد فهيهات سعيك ممن سعى!

الامينان:ابو بكر و عمر و طلب منه عبد الله بن خالد بن اسيد صلة،فاعطاه اربعمائة الف درهم.

و اعاد الحكم بن ابى العاص،بعد ان كان (1) رسول الله صلى الله عليه و آله،قد سيرة ثم لم يرده‏ابو بكر و لا عمر،و اعطاه مائة الف درهم.

و تصدق رسول الله صلى الله عليه و آله بموضع سوق بالمدينة يعرف بمهزور على المسلمين، فاقطعه عثمان الحارث بن الحكم اخا مروان بن الحكم.

و اقطع مروان فدك (2) ،و قد كانت فاطمة عليها السلام طلبتها بعد وفاة ابيها صلوات الله‏عليه، تارة بالميراث،و تارة بالنحلة فدفعت عنها.

و حمى المراعى حول المدينة كلها من مواشى المسلمين كلهم الا عن بنى امية.

و اعطى عبد الله بن ابى سرح جميع ما افاء الله عليه من فتح افريقية بالمغرب،و هى من‏طرابلس الغرب الى طنجة من غير ان يشركه فيه احد من المسلمين.

و اعطى ابا سفيان بن حرب مائتى بن حرب مائتى الف من بيت المال،فى اليوم الذى امر فيه لمروان الحكم‏بمائة الف من بيت المال،و قد كان زوجه ابنته ام ابان،فجاء زيد بن ارقم صاحب بيت المال‏بالمفاتيح،فوضعها بين يدى عثمان و بكى،فقال عثمان:اتبكى ان وصلت رحمى!قال: و لكن ابكى‏لانى اظنك انك اخذت هذا المال عوضا عما كنت انفقته فى سبيل الله فى حياة رسول الله صلى‏الله عليه و آله.و الله لو اعطيت مروان مائة در هم لكان كثيرا،فقال:الق المفاتيح يا بن ارقم،فاناسنجد غيرك.

و اتاه ابو موسى باموال من العراق جليلة،فقسمها كلها فى بنى امية.و انكح الحارث ابن الحكم‏ابنته عائشة،فاعطاه مائة الف من بيت المال ايضا بعد صرفه زيد بن ارقم عن خزنه.

و انضم الى هذه الامور امور اخرى نقمها عليه المسلمون،كتسيير ابى ذر رحمه الله تعالى الى‏الربذة،و ضرب عبد الله بن مسعود حتى كسر اضلاعه،و ما اظهر من الحجاب و العدول عن‏طريقة عمر فى اقامة الحدود،و رد المظالم،و كف الايدى العادية و الانتصاب لسياسة الرعية، وختم ذلك ما وجدوه من كتابه الى معاوية يامره فيه بقتل قوم من المسلمين،و اجتمع عليه كثيرمن اهل المدينة مع القوم الذين وصلوا من مصر لتعديد احداثه عليه فقتلوه.

و قد اجاب اصحابنا عن المطاعن فى عثمان باجوبة مشهورة مذكورة فى كتبهم.و الذى نقول نحن:انها و ان كانت احداثا،الا انها لم تبلغ المبلغ الذى يستباح به دمه،و قد كان الواجب عليهم ان‏يخلعوه من الخلافة حيث لم يستصلحوه لها،و لا يعجلوا بقتله،و امير المؤمنين عليه السلام ابرا الناس من دمه،و قد صرح بذلك فى كثير من كلامه،من ذلك قوله عليه السلام:و الله ما قتلت‏عثمان و لا مالات على قتله.

و صدق صلوات الله عليه.شرح نهج البلاغه-ابن ابي الحديد ج 1،ص 198 تا 200

(اندكى از اخبار عثمان بن عفان:و سومين شخصى از آن قوم كه به خلافت رسيدند،عثمان بن عفان بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف است كه كنيه او ابو عمرو است و مادر او اروى دختر كريز بن ربيعة بن حنين بن عبد شمس است.پس از پايان گرفتن‏ شورى و تثبيت زمامدارى براى او،مردم به او بيعت كردند.فراستى (تشخيص هشيارانه وحدس صائب) كه عمر درباره او بكار برده بود،مطابق واقع گشت.

زيرا او گردنهاى مردم را زير پاى بنى اميه گذاشت،شهرها را در اختيار آنان نهاده واراضى را به آنان سپرد.آفريقا در زمان او فتح شد،همه خمس (يك پنجم) آنجا راگرفت و به مروان بخشيد.. .عبد الله بن خالد بن اسيد صله‏اى از عثمان خواست.عثمان‏چهار صد هزار درهم به او داد. حكم بن العاص را با اينكه پيامبر اكرم (ص) تبعيد كرده‏بود،برگرداند و ابو بكر و عمر او را برنگردانده بودند و سپس صد هزار درهم به او (حكم‏بن ابى العاص) بخشيد.

رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم محلى از بازار مدينه را كه ‏مهزور ناميده مى‏ شد به مسلمانان واگذار فرموده بود.عثمان آن را به حارث بن الحكم ‏برادر مروان بن الحكم اختصاص داد.فدك را در اختصاص مروان گذاشت.فاطمه‏ سلام الله عليها پس از وفات پدر بزرگوارش رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم آن راگاهى به عنوان ميراث و گاهى به عنوان بخشش مطالبه كرد. (3)

عثمان براى چراگاههاى اطراف مدينه حدودى براى چارپايان همه مسلمانان مقررداشت مگر بنى اميه.همه آنچه را كه خداوند در فتح افريقا در مغرب،نصيب مسلمين فرمود[از طرابلس غربى تا طنجه،به عبد الله بن ابى سرح داد]بدون اينكه احدى ازمسلمين را در آن شريك بدارد.و در همان روز كه به مروان بن الحكم صد هزار ازبيت المال داد دويست هزار هم از بيت المال به ابو سفيان بن حرب داد كه دخترش ام ابان‏ را به او تزويج كرده بود،زيد بن ارقم با كليدهاى بيت المال به دست نزد عثمان آمد و آنهارا در مقابل عثمان قرار داد و گريه كرد،عثمان گفت:گريه مى‏كنى كه من صله رحم‏كرده‏ام؟زيد بن ارقم گفت:نه،براى آن گريه نمى‏ كنم.ولى براى آن گريه مى‏كنم كه تو اين‏مال را عوض آن مالى كه در زمان رسولخدا (ص) در راه خدا خرج كردى،اخذ نمودى.

سوگند به خدا،اگر به مروان صد درهم هم مى‏دادى،باز براى او زياد بود،عثمان گفت: اى پسر ارقم كليدها را بينداز زمين،ما براى اين كليدها كسى غير از تو را پيدا خواهيم ‏كرد.

ابو موسى اموال فراوان[يا پرقيمتى]را از عراق آورد و همه آنها را در ميان بنى اميه‏ تقسيم كرد و دخترش را به حارث بن ابى الحكم تزويج كرد و صد هزار از بيت المال نيز به‏او داد بعد از آنكه زيد بن ارقم را از خزانه دارى بر كنار كرده بود.به اين قضايا امورديگرى اضافه شد كه مسلمانان به او بد بين شدند مانند تبعيد ابى ذر رحمة الله عليه به ربذه‏و عبد الله بن مسعود را بقدرى زد كه دنده‏ هايش شكست و كنار رفتن او از راه عمر دراقامه حدود و برگرداندن آنچه كه به ظلم گرفته مى‏شد و مانع شدن از دستهاى تجاوزگر وكسانى كه خود را براى ديريت‏ سياسى رعيت نصب مى ‏نمودند!و در پايان كارنامه‏اى ازعثمان پيدا كردند كه به معاويه نوشته و در آن،دستور به كشتن گروهى از مسلمانان داده ‏بود و گروه كثيرى از مدينه با گروهى كه از مصر آمده بودند نزد او آمدند كه حوادثى راكه به وجود آورده است‏براى او بشمارند،او را كشتند.

اصحاب ما (معتزله) از انتقاداتى كه به عثمان شده است،پاسخ‏هايى داده‏اند كه مشهور و در كتب آنها ذكر شده است .آنچه را كه ما مى‏ گوييم اين است كه اگر چه‏ كارهايى كه عثمان كرده بود،حوادث ناروايى بود،ولى به آن درجه نرسيده بود كه خون‏او را مباح كند.براى آن مردم واجب بود كه اگر توانايى اصلاحش را در آن امورنداشتند،او را از خلافت‏بر كنار كنند و در كشتنش شتاب زده نشوند.و امير المؤمنين (على‏ بن ابيطالب) عليه السلام بى‏ گناه‏ترين و برى ‏ترين مردم از خون عثمان بود و در مواردفراوانى به اين برائت تصريح فرموده است.از آنجمله سخن آن حضرت است كه فرمود: سوگند به خدا،نه عثمان را كشته ‏ام و نه انبوه مردم را به او شورانده ‏ام و درست فرموده ‏است آن حضرت صلوات الله عليه.) (4)

________________________________

1.كلمة‏«كان‏»ساقطة من ب.

2.فدك:قرية بالحجاز بينها و بين المدينة بومان،افاءها الله على رسوله فى سنة سبع صلحا،و ذالك ان‏النبى صلى الله عليه و سلم لما نزل خيبر،و فتح حصونها،و لم يبق الا ثلث،و اشتد بهم الحصار،راسلوارسول الله صلى الله عليه و سلم يسالونه ان ينزلهم على الجلاء،و فعل،و بلغ ذلك اهل فدك،فارسلواالى رسول الله ان يصالحهم على النصف من ثمارهم و اموالهم فاجابهم الى ذلك،فهى ممالم يوجف‏عليه بخيل و لا ركاب،فكانت‏خالصة لرسول الله صلى الله عليه.معجم البلدان 6:343.

3.فدك روستا يا باغ‏هايى در حجاز بود كه فاصله ميان آن و مدينه مسافت دو روز بود.خداوند آن‏را در سال هفتم هجرت بر مبناى صلح به پيامبر اكرم (ص) عنايت فرموده بود.قضيه چنين بود وقتى كه ‏پيامبر وارد خيبر شد و قلعه‏ هاى آن را فتح كرد و نماند از آنها مگر ثلث مردم و محاصره بر آنان‏ تنگ‏تر شد،مراسله‏ اى با پيامبر (ص) نموده از او خواستند كه آنان را از آن محاصره در آورد و آن‏حضرت آنان را از محاصره در آورد.خبر اين قضيه به اهل فدك رسيد، آنان پيامى به آن حضرت‏فرستادند كه درباره فدك با آنان در ميوه‏ها و اموالشان به نصف مصالحه فرمايد.پيامبر اكرم (ص) خواسته آنان را اجابت فرمود.فدك از آن موارد بود كه با حمله سواران و غير آنها گرفته نشده بود،لذا خالص از آن رسولخدا (ص) بود.معجم البلدان-ياقوت حموى ج 6،ص 343.

4.شرح نهج البلاغه،ابن ابي الحديد ج 1 از ص 198 تا ص 200.

 

خطبه شماره ۱۶3 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

163

ومن خطبة له عليه السلام

[الخالق جلّ وعلا]

َمْدُ لله خَالِقِ الْعِبَادِ، وَسَاطِحِ الْمِهَادِ وَمُسِيلِ الْوِهَادِوَمُخْصِبِالنِّجَادِ لَيْسَ لاََِوَّلِيَّتِهِ ابْتِدَاءٌ، وَلاَ لاََِزَلِيَّتِهِ انْقِضَاءٌ، هُوَ الاََوَّلُ لَمْ يَزَلْ، وَالْبَاقي بِلا أَجَلٍ، خَرَّتْ لَهُ الْجِبَاهُ، وَوَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ، حَدَّ الاََْشْيَاءَ عِنْدَ خَلْقِهِ لَهَا إبَانَةً لَهُ مِنْ شَبَهِهَا، لاَ تُقَدِّرُهُ الاََْوْهامُ بِالْحُدُودِ وَالحَرَكَاتِ، وَلاَ بِالْجَوَارِحِ وَالاَْدَوَاتِ، لاَ يُقَالُ لَهُ:«مَتَى»؟ وَلاَ يُضْرَبُ لَهُ أَمَدٌ «بِحَتَّى»، الظَّاهِرُ لاَ يُقالُ: «مِمَّ»؟ وَالْبَاطِنُ لاَ يُقَالُ: «فِيمَ»؟، لاَ شَبَحٌ فَيُتَقَصَّى، وَلاَ مَحْجُوبٌ فَيُحْوَى، لَمْ يَقْرُبْ مِنَ الاََْشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ، وَلَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ، وَلاَ يَخْفَى عَلَيْهِ مِنْ عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ وَلاَ كُرُورُلَفْظَةٍ، وَلاَ ازْدِلاَفُ رَبْوَةٍ وَلاَ انْبِسَاطُ خُطْوَةٍ فِي لَيْلٍ دَاجٍ وَلاَ غَسَقٍ سَاجٍ

يَتَفَيَّأُعَلَيْهِ الْقَمَرُ الْمُنِيرُ، وَتَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الْكُرُورِ وَالاَُْفُولِ وَتَقْلِيبِ الاََْزْمِنَةِ وَالدُّهُورِ، مِنْ إِقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ، وَإِدْبَارِ نَهَارٍ مُدْبِرٍ، قَبْلَ كُلِّ غَايَةٍ وَمُدَّةٍ، وَكُلِّ إِحْصَاءٍ وَعِدَةٍ، تَعَالَى عَمَّا يَنْحَلُهُالُْمحَدِّدُونَ مِنْ صِفَاتِ الاََْقْدَارِ وَنِهَايَاتِ الاََْقْطَارِ وَتَأَثُّلِ الْمَسَاكِنِ، وَتَمَكُّنِ الاََْمَاكِنِ؛

فَالْحَدُّ لِخَلْقِهِ مَضْرُوبٌ، وَإِلَى غَيْرهِ مَنْسُوبٌ. [ابتداع المخلوقين] لَمْ يَخْلُقِ الاَْشْيَاءَ مِنْ أُصُولٍ أَزَلِيَّةٍ، وَلاَ مِنْ أَوَائِلَ أَبَدِيَّةٍ، بَلْ خَلَقَ مَا خَلَقَ فَأَقَامَ حَدَّهُ وَصَوَّرَ مَا صَوَّرَ فَأَحْسَنَ صُورَتَهُ، لَيْسَ لِشَيْءٍ مِنْهُ امْتِنَاعٌ، وَلاَ لَهُ بِطَاعَةِ شَيْءٍ انْتِفَاعٌ، عِلْمُهُ بِالاََْمْوَاتِ الْمَاضِينَ كَعِلْمِهِ بِالاَْحْيَاءِ الْبَاقِينَ، وَعِلْمُهُ بِمَا فِي السماوَاتِ الْعُلَى كَعِلْمِهِ بِمَا فِي الاَْرَضِينَالسُّفْلَى.

منها:

أَيُّهَا الْـمَخْلُوقُ السَّوِيُّ وَالْمُنْشَأُ الْمَرْعِىي فِي ظُلُمَاتِ الاََْرْحَامِ، وَمُضَاعَفَاتِ الاََْسْتَارِ، بُدِئْتَ مِنْ طِينٍ)، وَوُضِعْتَ 8) * إِلَى قَدَرٍ مَعْلُومٍ) وَأَجَلٍ مَقْسُومٍ، تَمُورُفِي بَطْنِ أُمِّكَ جَنِيناً لاَ تُحِيرُ) دُعَاءً، وَلاَ تَسْمَعُ نِدَاءً، ثُمَّ أُخْرِجْتَ مِنْ مَقَرِّكَ إِلَى دَارٍ لَمْ تَشْهَدْهَا، وَلَمْ تَعْرِفْ سُبُلَ مَنَافِعِهَا؛

فَمَنْ هَدَاكَ لاِجْتِرَارِ الْغِذَاءِ مِنْ ثَدْيِ أُمِّكَ؟ وَعَرَّفَكَ عِنْدَ الْحَاجَةِ مَوَاضِعَ طَلَبِكَ وَإِرَادَتِكَ؟! هَيْهَاتَ، إِنَّ مَنْ يَعْجِزُ عَنْ صِفَاتِ ذِي الْهَيْئَةِ وَالاََْدَوَاتِ فَهُوَ عَنْ صِفَاتِ خَالِقِهِ أَعْجَزُ، وَمِنْ تَنَاوُلِهِ بِحُدُودِ الَْمخْلُوقِينَ أَبْعَدُ

 

خطبه 163

ستايش مر خداى راست آفريننده بندگان و گستراننده عرصه ‏هاى زمين و به جريان‏ان دازنده آبها در پستى‏ها و دره‏ها و روياننده گياهان‏براى اوليت او آغازى نيست وبراى ازليت او انقراضى نه‏او است اول و پايدار و پاينده بى‏ مدت‏ پيشانى ‏ها درمقابل او بر زمين سوده مى‏شود و لبها به توحيد او گويااشياء را در هنگام خلقت متعين ‏ساخت تا از همانندهاى خود جدا شونداوهام بشرى نتواند او را با حدود و حركات وبا اعضاء و ابراز اندازه‏ گيرى كند براى او«كى‏»زمانى نتوان گفت و مدتى كه با«تا»مشخص گردد،براى او نتوان تصور نموداو آشكار است ولى نتوان گفت[ظهورش]از چيست‏و او باطن است ولى نتوان گفت در چيست؟

او كالبدى جسمانى‏ نيست كه فانى گردد و در چيزى مخفى نشده است كه چيزى او را در برگيرد وبپوشاندنزديكى او با اشياء با چسبندگى نيست و دورى او از آنها با مفارقت وجدايى نمى‏ باشداز بندگان او كمترين نگاه براى او پنهان نيست و تكرار هيچ لفظى‏ براى او خفائى نداردنه نزديك شدن به يك بلندى (پناه گرفتن پشت ‏بلنديها) و نه‏باز نهادن گامى در شب تاريك‏و نه در سكون شبانگاهى ‏كه ماه روشن در سايه آن حركت مى‏ كندو آفتاب نورانى در حال غروب و نمودار شدن پس از آن،دردگرگونى زمانها و روزگاران‏از روى آوردن شبى كه مى ‏آيد و روزى كه ‏بر مى ‏گرددپيش از هر نهايت و مدتى و پيش از هر شمارشى و تعدادى‏ آن ذات‏ اقدس با عظمت ‏تر است از آن صفات محدود كننده بوسيله اندازه‏ها و نهايت قطرها كه‏ محدود كنندگان به او نسبت مى‏دهندو[بالاتر است]از اتخاذ مسكن‏ها و جايگيرشدن در قرارگاههازيرا حد و اندازه براى مخلوقات او زده شده و منسوب به غير آن‏مقام اعلاى ربوبى است.

 

ابداع مخلوقات

خداوند سبحان اشياء را از ريشه ‏هاى ازلى و مبادى اولي ه‏اى كه ابدى باشد نيافريده ‏است ‏بلكه مخلوق را آفريد و حد آن را بر پا داشت‏هر چه را صورت گرى كرد بانيكوترين وجه تصوير فرمودهيچ چيزى از مخلوقات را قدرت امتناع و سرپيچى ازفرمان او نيست و نه از اطاعت كائنات،سودى به آن موجود برين عائد مى ‏گردد.علم‏ خداوندى به مردگان گذشته همانند علم اوست ‏به زنده ‏هاى باقى‏و علم او به‏ آسمانهاى بلند همانگونه است كه به زمين‏هاى پايين.

از جمله اين خطبه است:اى مخلوقى كه با اعضاء معتدل آفريده شده ‏اى و اى ابداع‏ شده كه در تاريكيهاى ارحام و لابلاى پرده‏ها مورد عنايت‏ بودى‏ آغاز وجودت،ازجوهرى كشيده شده از گل بودى كه در قرارگاهى محكم نهاده شدى تا قدر معين ومدتى قسمت ‏شده ‏مخفى در درون مادرت بودى كه اضطراب ترا فرا گرفته بود،نه ‏توانايى پاسخ دادن به خواندن داشتى و نه ندايى را مى ‏شنيد ى‏سپس از آن قرارگاه ‏بيرون رانده شدى به خانه ‏اى كه نه آن را ديده بودى و نه راههاى منافع آن را مى‏ شناختى [اى انسان،]چه كسى ترا به جذب غذا از پستان مادرت راهنمايى كرد وجايگاه ‏هاى خواستن و اراده ‏ات را به تو ارائه نمود؟هيهات آن كسى كه از درك‏صفات موجوداتى كه داراى شكل و ابزار و وسايل مى ‏باشند،عاجز است،قطعا ازدريافت صفات خالقش ناتوانتر و از رسيدن به درك او به وسيله حدود مخلوقات دورترمى‏ باشند.

 

خطبه 163

الحمد لله خالق العباد،و ساطح المهاد،و مسيل الوهاد،و مخصب النجاد. (ستايش مر خداى‏راست آفريننده بندگان و گستراننده عرصه‏هاى زمين،و به جريان اندازنده آبها درپستى‏ها و دره‏ها و روياننده گياهان.)

 

خداوند براى خلقت اشياء هيچ نيازى به قرار دادن وسائط ندارد

خلقت آسمانها و زمين[يا زمين‏ها]با آن همه موجودات و قوانين و جرياناتى كه ‏دارند،مستند به قدرت و حكمت و اراده و مشيت‏ خداوند سبحان است و هيچ نيازى به‏ قرار دادن مستند به قدرت و حكمت و اراده و مشيت‏ خداوند سبحان است و هيچ نيازى به ‏قرار دادن وسائط به عنوان اصول و مبادى ازلى و غير ذلك،ندارد لذا عقيده وساطت ‏عقول عشره و قدماى ديگر مانند هيولى،ماده و صورت و نفس ثابت نشده است‏ امير المؤمنين (ع) در جملات بعدى اين خطبه صريحا مى‏فرمايد:لم يخلق الاشياء من اصول‏ازلية… (خداوند اشياء را از اصول و ريشه‏ هاى ازلى نيافريده است.) لزوم وساطت در امرخلقت از ديدگاه فيلسوفان و متكلمان مورد اختلاف نظر است.

آنچه كه در ريشه‏ يابى اين عقيده مى‏توان گفت اين است كه برخى از متفكران خالقيت‏ خداوندى را از مقوله‏ قانون‏«عليت‏»كه در جهان طبيعت‏ حكمفرماست،تلقى نموده و گمان كرده‏ اند همانگون ه‏كه تطابق در كميت و كيفيت و سنخيت‏ بطور كلى از شرايط جريان قانون علت و معلول‏است،در جريان خلقت كائنات هم همين شرط ما بين خدا كه علت است و مخلوقات كه‏ معلولات او هستند نيز وجود دارد.

و اين مقايسه قطعا اشتباه است،زيرا التزام به عليت‏ خداوندى و معلوليت مخلوقات،مستلزم وجود سنخيت (تماثل در هويت،ذات ياصفات و مختصات) است كه ميان خدا و مخلوقات امكان ناپذير است.زيرا همانگونه كه‏ عده ‏اى از حكماء و صاحبنظران متوجه شده‏ اند اعتقاد به تماثل و تشابه هويت،ذات،حتى صفات و مختصات وجود خداوندى با مخلوقات،مساوى با انكار خدا است زيراهمه هستى و ذات و صفات مخلوقات حادث و نيازمند و وابسته و محدود و در حركت‏و سكون است،در صورتى كه خدا فوق همه اين نقائص و نيازمنديها است.

از طرف‏ديگر استدلال به ضرورت وسائط مانند قاعده وحدت (الواحد لا يصدر عنه الا الواحد) ،(از واحد حقيقى جز واحد صادر نمى‏گردد) به اضافه اينكه يك قضيه تجريدى خالص‏مانند قضاياى رياضى است[لذا در جهان عينى هيچ فرد و مصداقى ندارد،چون بسيطمطلق در جهان عينى تحقق‏پذير نمى‏باشد.]تطبيق آن بر مقام شامخ ربوبى،هيچ اساس وپايه‏اى ندارد.اين التراب و رب الارباب (خاك كجا و خداوند اعلا كجا! !)

اولا ما هنگامى كه در نفس خودمان مى‏ نگريم،صدور كثرت را بطور مستقيم از نفس‏واحد خودمان به فراوانى مشاهده مى‏كنيم.نفس راضى مى‏شود،غضبناك مى‏گردد،شادمى‏شود اندوهناك مى‏گردد،در كارگاه مغز كه با عظمت‏ترين كارگاه فعاليت نفس است،تصور مى‏كند، تصديق مى‏نمايد.حكم به محال بودن اجتماع ضدين و اجتماع نقيضين مى‏نمايد،گام فراسوى زمان و مكان مى‏گذارد،موجود را معدوم تلقى مى‏كند و معدوم‏را موجود تجسيم مى‏نمايد…و هرگز وحدت نفس و ذات آن با صادر كردن اين همه ‏كثرتها و متضادها مختل نمى‏ گردد.

ثانيا وساطت عقول عشره در خالقيت ‏خداوندى كه حتى در ادبيات ما هم مطرح شده‏است:

صادر بى ‏واسطه عقل نخست آمد و پيش از همه قرب تو جست عشق من آن روز ترا شد درست مست تو و محو تو و مات تست عقل من و هوش من و راى من صحبت لارى مستند به همان اصل تطابق در كميت و كيفيت علت و معلول در جريان قانون‏«عليت‏»و اصل امكان اشرف است كه هيچ يك نمى‏تواند مدعاى مزبور را اثبات كند.اما اصل ‏تطابق مردود است‏بدين جهت كه فرض عقل اول به عنوان اولين معلول،به جهت ‏حفظ ‏اصل تطابق و سنخيت و به راه افتادن كثرت كه مستلزم تكثر همين عقل اول است:از يك‏ جهت مستند به خدا (جنبه معلوليت آن) و از طرف ديگر مستند به عقل دوم و فلك اول(جنبه عليت آن) مى‏باشد.اين سئوال پيش مى‏آيد كه ملاك تكثر مزبور (معلوليت عقل‏ اعتبارى يا اصيل؟اگر امريست اعتبارى،صدور كثير بعدى (عقل دوم و فلك اول) كه دوحقيقت اصيل مى‏باشند از امر اعتبارى فاقد سنخيت ‏بوده و امكان ناپذير است و اگرامريست اصيل،چگونه كثير مركب از دو حقيقت اصيل از خداوندى كه واحد حقيقى‏است،صادر شده است؟همچنين اصل تقدم امكان اشرف در خلقت نيز اساس محكمى‏ندارد،زيرا اين نظريه هم بر مبناى رابطه سنخيت ميان علت و معلول است كه مورد انتقادقرار گرفته است.

 

آيا جريان سلسله علل و معلولات،ضرورت وسائط در خلقت رااثبات نمى‏ كند؟

ممكن است اين توهم پيش بيايد كه اگر وجود وسائط در امر خلقت ضرورتى‏نداشت، رابطه‏«عليت‏»در سلسله علل و معلولات،بيهوده بود پاسخ اين توهم چنين‏است:رابطه عليت و جريان سلسله علل و معلولات در كارگاه خلقت،تنها براى گسترش‏تدريجى عالم هستى است كه در امتداد زمان انجام مى‏گيرد،كه امتداد زمان از آن،انتزاع‏ مى‏ گردد.حكمت عاليه خداوندى براى برقرار كردن نظم و امكان پذير بودن شناخت‏واقعيات هستى در جريان تحقق.اصل عليت در روبناى كون و فساد را مقرر فرمود نه‏اينكه خداوند سبحان از ايجاد هر يك از مخلوقات،بطور مستقل ناتوان بوده است.اين‏مسئله را مولوى با يك بيان واضح و مستدل چنين گفته است:

تو ز طفلی چون سببها دیده‌ای
در سبب از جهل بر چفسیده‌ای

با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها زان مایلی

چون سببها رفت بر سر می‌زنی
ربنا و ربناها می‌کنی

رب می‌گوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب

گفت زین پس من ترا بینم همه
ننگرم سوی سبب و آن دمدمه

توضيح و استدلال بر قضيه فوق چنين است:

سنگ بر آهن زنی بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد

آهن و سنگ هوا بر هم مزن
کین دو می‌زایند همچون مرد و زن

سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک
تو به بالاتر نگر ای مرد نیک

کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش

و آن سببها کانبیا را رهبرند
آن سببها زین سببها برترند

این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی بر و عاطل کند

این سبب را محرم آمد عقلها
و آن سببهاراست محرم انبیا

این سبب چه بود بتازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد بفن

گردش چرخه رسن را علتست
چرخه گردان را ندیدن زلتست

این رسنهای سببها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان

تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ

باد آتش می‌شود از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق

آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی چو بگشایی بصر

مولوى

اين تحقيق بسيار عالى كه مولوى درباره قانون عليت آورده است،هيچ قابل مقايسه‏با گفتار ساده لوحانه دويد هيوم درباره همين قانون (عليت) نمى‏باشد كه بنا به نقل برتراندراسل وقتى كه از وى پرسيدند:پس چرا از هر چيزى،هر چيزى صادر نمى‏شود؟پاسخ‏بدهد كه من نمى‏دانم!!

ليس لاوليته ابتداء و لا لازليته انقضاء هو الاول و لم يزل و الباقى بلا اجل (براى اوليت اوآغازى نيست و براى ازليت او انقراضى نه.اوست اول و پايدار و پاينده بى‏مدت)

 

چون وجود خداوندى فراسوى حركت و زمان است،لذا هيچ يك از مختصات‏ زمان به او نسبت داده نمى ‏شود.

مفاهيمى از قبيل آغاز،انجام،وسط،گذشته،حال،آينده،تدريج،تقدم،تاخر و…به‏هيچ وجه به خدا نسبت داده نمى‏شود.

لا مكانى كه در او نور خداست
ماضى و مستقبل و حالش كجاست

خرت له الجباه،و وحدته الشفاه

عبادت تكوينى و عبادت تشريعى

از ثرى تا به ثريا به عبوديت او
همه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود

سعدى

 

جمله اجزاء در تحرك در سكون
ناطقان كانا اليه راجعون

ذكر تسبيحات اجزاء نهان
غلغلى افكنده در اين آسمان

جمله اجزاء زمين و آسمان
با تو مى‏گويند روزان و شبان

ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم

و نعره تكرارمان
مى‏رود تا پاى تخت‏ يارمان

البته ما كه از حركت قانونى در مسير تكاملى بازمانده و بجاى پيشرفت در مدارج‏ترقى و اعتلاى انسانى،به مراحل پست وجود در حال سقوط هستيم،هرگز نخواهيم‏توانست ذكر و تسبيح و سجده موجودات را بشنويم و بفهميم و با آنها آشنا شويم:چون شما سوى جمادى مى‏رويد آگه از جان جمادى كى شويد؟

انسانها با ذكر و تسبيح و سجده مشخص،خداوند را عبادت مى‏كنند.ديگرموجودات با وسائط و كيفياتى با پروردگار عالميان در حال عبادتند كه ما آنها را درك‏نمى‏كنيم.خداوند سبحان مى‏فرمايد: تسبح له السماوات السبع و الارض و من فيهن و ان من‏شئ الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم انه كان حليما غفورا (1) آسمانهاى هفتگانه وزمين هر كه[يا هر چه]در آنهاست‏به آن ذات اقدس براى ستايش او تسبيح مى‏گويند، و لكن شما تسبيح آنها را نمى‏فهميد،خداوند حليم و بخشاينده است.

حد الاشياء عند خلقه لها ابانة لها من شبه ها (اشياء را در هنگام خلقت متعين ساخت تااز هماننديهاى خود جدا شوند.)

هويت و خصوصيات اشياء را متعين فرمود و لذا ممكن است روزى فرا رسد كه ‏عدم تعيين هايزنبرگ مورد تجديد نظر جدى قرار بگيرد

نظم عالى خلقت را چنان ساخته و پرداخته كه به يكديگر مشتبه نگردند.اهميت اين‏اصل تعين در كارگاه خلقت است كه هم بروز علوم گوناگون را در طول تاريخ امكان پذيرساخته است و هم قانونمندى اجزاء و روابط عالم هستى را بر پا داشته است.

مسئله عدم تعيين و عدم حتميت كه در فيزيك دوران اخير به وسيله ورنرهايزنبرگ به‏ميدان كشيده شده است،با توجه به سه قضيه مورد ترديد قرار مى‏گيرد:قضيه يكم نظريه هايزنبرگ با توجه به اين اصل بديهى كه جهان با شناسايى جهان‏فرق دارد، حتما بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد.

قضيه دوم اينكه اگر اصالت عدم تعين در ذرات بنيادين و نهايى عالم طبيعت،از قانون‏تعين و عليت‏به معناى عام پيروى نكند،چگونه ممكن است اجسام و مواد روبنايى ازذات خود بدون استناد و استفاده از ذرات زير بنايى از قانون تعيين و حتميت پيروى نمايد.

قضيه سوم بايد جريان ذرات بنيادين پس از صدور و تحقق حادثه آنها در جهان‏عينى،مورد دقت و بررسى لازم و كافى قرار بگيرد،تا روشن شود آيا مراحل پيش ازصدور حادثه كه قطعا در جهان عينى صورت گرفته است،در خلاء محض يا فوق قوانين‏و تعين‏ها به وقوع پيوسته‏اند؟ !به نظر مى‏ رسد بررسى‏هاى تحقيقى لازم و كافى درباره‏حوادث پيش از وصول ذرات به موقعيت‏خاص،ما را به چنين نتيجه ‏اى نخواهد رسانيد،يعنى قطعى است كه ما در جهان عينى با عدم تعين و تجربه از عينيت روبرو نخواهيم گشت،زيرا وجود مستلزم تعين و تشخص واقعى است.

لا تقدره الاوهام بالحدود و الحركات و لا بالجوارح و الادوات،لا يقال له‏«متى؟»و لا يضرب له‏الامد بحتى الظاهر لا يقال‏«مم‏»و الباطن لا يقال‏«فيم‏»لا شبح فيتقصى و لا محجوب فيحوى. لم‏يقرب من الاشياء بالتصاق،و لم يبعد عنها بافتراق. (اوهام بشرى نتواند او را با حدود وحركات و با اعضاء و ابزار اندازه گيرى كند.براى او«كى‏»زمانى نتوان گفت و مدتى كه با«تا»مشخص گردد براى او نتوان تصور نمود.او آشكار است،ولى نتوان گفت:ظهورش‏از چيست و او باطن است ولى نتوان گفت در چيست.او كالبدى جسمانى نيست كه فانى‏گردد و در چيزى مخفى نشده است كه چيزى او را در برگيرد و بپوشاند نزديكى او بااشياء با چسبندگى به آنها نيست و دورى او از آنها با مفارقت و جدايى نمى‏باشد.)

براى تفسير اين مطالب مراجعه فرماييد به مجلد دوم خطبه يكم.

و لا يخفى من عباده شخوص لحظة،و لا كرور لفظة،و لا ازدلاف ربوة،و لا انبساط خطوة فى ليل‏داج،و لا غسق ساج،يتفيا عليه القمر المنير،و تعقبه الشمس ذات النور فى الافول و الكرور وتقلب الازمنة و الدهور من اقبال ليل مقبل.و ادبار نهار مدبر قبل كل غاية و مدة و كل احصاء و عدة. (از بندگان او كمترين نگاه براى او پنهان نيست و تكرار هيچ لفظى براى اوخفائى ندارد نه نزديك شدن به يك بلندى (پناه گرفتن پشت‏ بلنديها) و نه باز نهادن‏گامى در شب تاريك و نه در سكون شبانگاهى كه ماه روشن در سايه آن حركت مى‏كنندو آفتاب نورانى در حال غروب و طلوع پس از آن،-در دگرگونى زمانها و روزگاران ازروى آوردن شبى كه مى‏آيد و روزى كه بر مى‏گردد.پيش از هر نهايت و مدتى و پيش ازهر شمارش و تعدادى.)

 

اوست داناى مطلق به همه اشياء آشكار و پنهان،جزئى و كلى

علم خداوندى به همه اشياء چه آشكار و چه پنهان،جزئى و كلى،متحرك و ساكن،گذشته و حال و آينده،يكى از اولين حقايق علوم الهى است.درباره ماهيت اين علم وچگونگى آن،ميان حكماء اختلاف نظر وجود دارد.بعضى‏ها گفته‏اند:علم خداوندى به‏اشياء،علم حضورى است، يعنى او به ذات خود عالم است،پس به همه اشياء عالم است.اين نظريه كه بعضى از عرفاء و حكماء بيان كرده‏اند،مورد نقد بعضى از صاحبنظران قرارگرفته است.

استدلال آنان چنين است كه حضور اشياء در ذات،بدان جهت كه از مقوله‏علم حصولى (انعكاس صور از عالم خارجى عينى) نيست،لذا بايد گفت:ذات همه اشياء در ذات خداوندى وجود داشته است و بديهى است كه وجود اعيان اشياء متكثر و متنوع‏در ذات خداوندى موجب تكثر و تنوع در آن ذات اقدس مى‏باشد!پاسخ اين اعتراض رامى‏توان به اين ترتيب داد كه نسبت معلومات خداوندى بر ذات اقدس او،شبيه به نسبت‏ معلومات و دريافت ‏شده‏هاى ما به ذات ما است كه نه با علم حضورى به معناى خاص‏آن است و نه با علم حصولى تصويرى و انعكاسى است كه تنها در موقع ورود به ذهن‏آگاه بوجود مى‏آيد.با اين نظريه،موردى براى اعتراض فوق نمى‏ ماند.

تعالى عما ينحله المحددون من صفات الاقدار،و نهايات الاقطار و تاثل المساكن و تمكن الاماكن،فالحد لخلقه مضروب،و الى غيره منسوب (آن ذات اقدس با عظمت‏تر است ازآن صفات محدود كننده بوسيله اندازه‏ها و نهايت قطرها كه محدود كنندگان به او نسبت ‏مى ‏دهند و بالاتر است از اتخاذ مسكن‏ها و جايگرفتن در قرارگاهها،زيرا حد و اندازه‏براى مخلوقات او زده شده و منسوب به غير آن مقام اعلاى ربوبى است.)

 

ذات اقدس خداوندى فوق هر گونه حد و اندازه است

هر مقوله‏اى كه به ماده و ماديات نسبت داده شود و از مختصات آنها باشد،خداوندفوق آنها است.دو مقوله كميت و كيفيت و حد و اندازه بهر معنى كه در نظر گرفته شوند،از صفات ماده و ماديات هستند،و اسناد آنها به خدا،خلاف مفهوم واجب الوجوداست.ممكن است گفته شود: اغلب اوقات،وقتى كه سخن از خداوند به ميان مى‏ آيد،سلب امورى كه قابل اسناد به خدا نيست،به عنوان تعريف يا توصيف مطرح مى ‏گردد.

مانند اينكه خداوند جسم نيست،متحرك و يا ساكن نيست.كميت و كيفيت ندارد،رنگ و وزن و زمان و مكان ندارد و غير ذالك،در صورتى كه نفى يك عده امور ازيك ذات مفهوم، هويت آن را تعيين و توصيف نمى‏ كند.پاسخ اين سئوال روشن است.

اولا يك پاسخ نقضى،به نفس يا«من‏»يا«ذات‏»يا«شخصيت‏»آدمى وجود دارد كه‏هيچ كس تاكنون در وجود آن ترديد و انكارى نداشته است،و بديهى‏ترين دليل براى‏اثبات وجود نفس يا…لزوم مديريت مجموعه اعضاء و اجزاء و نيروها و استعدادها وفعاليتها و پديده‏هاى وجود آدمى است كه با كمال نظم و قانون به وجود خود ادامه‏مى‏دهند با اينحال هيچ يك از مقوله‏هاى عالم ماديات در آن،جريان ندارد.درعين حال حقيقت‏يا مفهوم همه آنها را در مى‏ يابد،مانند كميت، كيفيت،رنگها،اشكال،اوزان،حركت،سكون و غير ذالك و اينكه نفس آدمى از ناحيه اين امور مشمول‏هيچ گونه حد و اندازه و تشخصات مادى نيست،مورد قبول همه مكاتب است.

ثانيا، پاسخ حلى اعتراض است،بيان اين پاسخ چنين است كه هر انسانى بدون استثناء[بشرط‏اينكه از مغز و روان معتدل برخوردار باشد]اگر بخواهد مى‏تواند مفهومى را به عنوان‏خدا (واجب الوجود كه داراى همه كمالات است) دريافت نمايد.و مى‏دانيم كه ‏اساسى‏ ترين مقدمه برهان وجوبى[يا كمالى]كه هم متفكران شرقى آن را مورد قبول يا بررسى جدى قرار مى‏دهند (2) و هم متفكران غرب،مانند قديس انسلم،رنه دكارت،لايب‏نيتز و غيره هم،همين قضيه است كه انسان در حال اعتدال مغزى و روانى،مى‏تواندمفهوم خداوند واجب الوجود را كه جامع همه كمالات است دريابد.و اين مفهوم يك‏حقيقت مثبت است.

براى تصديق صحت چنين دريافت، باز رجوع مى‏كنيم به درون‏خودمان،ما يك حقيقت را به عنوان زيبايى در درون خود درك مى‏كنيم كه قابل تطبيق است‏به هزاران نوع زيبايى مانند انواعى بى‏شمار از گلهاى زيبا، خطوط زيبا،صداهاى‏موزون و زيبا،مهتاب زيبا،مناظر طبيعى زيبا كه قابل شمارش نيست، صورتهاى زيبا،آسمان زيبا…و ما اين حقيقت واحد را با اينكه در جهان عينى تحقق فيزيكى ندارد،برهمه زيبايى‏ها به عنوان يك حقيقت واقعى كه آن را در درون خود در مى‏يابيم، تطبيق‏مى‏كنيم نه يك مفهوم خيالى و ساختگى سلبى.

لم يخلق الاشياء من اصول ازلية (تفسير اين جملات در مباحث قبلى نيز مطرح شده‏است مراجعه فرماييد.)و صور ما صور فاحسن صورته،ليس لشئ منه امتناع،و لا له بطاعة شى‏ء انتفاع (هر چه‏را كه صورتگرى كرد،با نيكوترين وجه تصوير فرمود.هيچ چيزى از مخلوقات راقدرت امتناع و سرپيچى از فرمان او نيست و نه از اطاعت كائنات به او،سودى به آن‏موجود برين عائد مى‏گردد.)

در عالم امكان آنچه كه ساخته شده است،نيكوترين‏مصنوع با توجه به كائنات اين عالم است

اين جمله كه ليس فى الامكان ابدع مما كان (در عالم امكان بديع‏تر و عالى‏تر از آنچه‏كه به وجود آمده است،وجود ندارد) يك سخن بسيار مشهور است كه اكثر صاحبنظران‏مشرق زمين و مغرب زمين بشرط آنكه در عالم هستى از ديدگاه نظم و زيبايى‏هاى‏محسوس و معقول بررسيهاى دقيقى داشته باشند،آن را پذيرفته‏اند.منظور از«احسن‏تصوير»كه در جملات مورد تفسير ديده مى‏شود و منظور از«بديع‏تر»در سخن حكماء،تنها زيبايى محسوس ظاهرى نيست كه در مقدارى فراوان از موجودات عالم طبيعت‏ديده نمى‏شود.لذا در خطبه مباركه‏«فاجمل صورته‏» (پس صورتش را زيبا ساخته است) نفرموده و در سخن حكماء«اجمل مما كان‏»نيامده است.بلكه مقصود عظمت نظم وشكوه بسيار خيره كننده است كه بينايان مى‏توانند واقعا آن را مشاهده نمايند.لذا نظامى‏ گنجوى هم نمى‏ گويد:«در جهان هستى رقمى زيباتر از اين نمى‏ توان كشيد»بلكه مى‏گويد: «در جهان هستى بهتر از اين نمى‏ توان رقمى كشيد.»

در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن (3)

البته همانگونه كه اشاره كرديم براى حركت از مسير زيبايى‏ها به بارگاه خداوندى،به‏حد لازم و كافى زيبا وجود دارد:

چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى
صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى (4)

مير فندرسكى

 

هيچ موجودى توانايى مقاومت در مقابل او را ندارد

باد ما و بود ما از داد تست
هستى ما جمله از ايجاد تست

لذت هستى نمودى نيست را
عاشق خود كرده بودى نيست را

لذت انعام خود را وامگير
نقل و باده جام خود را وا مگير

ور بگيرى كيت جست و جو كند
نقش با نقاش كى نيرو كند

منگر اندر ما مكن در ما نظر
و اندر اكرام و سخاى خود نگر

ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما مى‏شنود

مولوى

 

غناى ذاتى و مطلق آن صمد يكتا چه نيازى‏به اطاعت ما دارد؟

امام حسين بن على عليهما السلام در نيايش عرفه چنين عرض مى‏كند: (الهى تقدس‏رضاك ان تكون له علة منك،فكيف تكون له علة منى.الهى انت الغنى بذاتك ان يصل لك‏النفع منك فكيف لا تكون غنيا عنى‏» (خداى من،رضاى تو مقدس‏تر و با عظمت‏تر از آن‏است كه براى آن علتى از مقام ربوبى خود تو بوده باشد،چگونه ممكن است،من علت‏آن را به وجود بياورم! خداى من،غناى ذاتى تو چنان است كه امكان ندارد سودى ازخود تو به تو برسد،پس چگونه ممكن است از من بى‏نياز نباشى! (متاسفانه بى‏ توجهى‏ اكثر مردم به اين حقيقت عظمى‏«كه تمامى اطاعات و عبادات آنان براى به ثمر رساندن‏شخصيت‏خود آنان در گذرگاه ابديت است‏»به گمان اينكه خداوند از عبادات و اطاعات‏آنان بهره‏مند مى‏شود!خود را از ارتباط حقيقى و قرار گرفتن در شعاع جاذبيت الهى‏محروم نموده‏اند.بهمين جهت است كه به مجرد عروض ناملايمات و ابتلاء به ناگواريها،دست از عبادت و اطاعت‏بر مى‏دارند و به خيال خود كار صحيحى انجام داده‏اند!)

علمه باالاموات الماضين كعلمه بالاحياء الباقين و علمه بما فى السماوات العلى كعلمه بما فى الارضين السفلى (علم خداوندى به مردگان گذشته مانند علم او است‏به زنده‏هاى باقى وعلم او به آسمانهاى بالا همانگونه است كه به زمين‏هاى پايين) توضيح مباحث مربوط به‏علم خداوندى هم در اين خطبه و هم در خطبه‏هاى گذشته مشروحا بحث‏شده است.مراجعه فرماييد.

منها:ايها المخلوق السوى،و المنشا المرعى فى ظلمات الارحام،و مضاعفات الاستار،بدئت من‏سلالة من طين،و وضعت فى قرار مكين،الى قدر معلوم،و اجل مقسوم تمور فى بطن امك جنينا، لا تحير دعاء،و لا تسمع نداء.ثم اخرجت من مقرك الى دار لم تشهدها،و لم تعرف سبل منافعها،فمن هداك لاجترار الغذاء من ثدى امك و عرفك عند الحاجة مواضع طلبك و ارادتك. هيهات ان من يعجز عن صفات ذى الهيئة و الادوات،فهو عن صفات خالقه اغجز،و من تناوله‏بحدود المخلوقين ابعد. (از جمله اين خطبه است:

اى مخلوقى كه با اعضاء معتدل آفريده‏شده‏اى واى ابداع شده كه در تاريكيهاى ارحام و لابلاى پرده‏ها مورد عنايت‏بودى، درآغاز وجودت از مشتى خاك كشيده شده از گل بودى كه در قرارگاهى محكم نهاده‏شدى تا قدرى معين و مدتى قسمت‏شده،مخفى درون مادرت بودى كه اضطرابى تو رافرا گرفته بود، نه توانايى پاسخ دادن به كسى كه ترا مى‏خواند داشتى و نه ندايى رامى‏شنيدى.سپس از آن قرارگاه بيرون رانده شدى به سوى خانه‏اى كه آن را نديده بودى‏و نه راههاى منافع آن را مى‏شناختى.اى انسان،چه كسى بود ترا براى جذب غذا ازپستان مادرت راهنمايى كرد و جايگاه خواستن و اراده‏ات را به تو،ارائه نمود هيهات،آن كسى كه از درك صفات موجوداتى كه داراى شكل و ابزار و وسايل مى‏باشند،عاجزاست،قطعا از دريافت صفات خالقش كه خدا است ناتوانتر و از رسيدن به درك او به‏وسيله حدود مخلوقات دورتر مى‏باشد.)اى كاش بشر به مقدار يك صدم اهميت و فعاليت مغزى و عضلانى كه‏درباره موجودات‏«جز من خويشتن‏»انجام مى‏دهد،درباره شناخت‏و سازندگى من خويشتن هم انجام مى‏داد.

امير المؤمنين در جملات مورد تفسير،مردم را به توجه و دقت و عبرت گيرى ازجريان وجودى آنان پيش از ورود به اين دنيا تا قرار گرفتن در موقعيت تلاش و تكاپوبراى زندگى، توصيه مى‏فرمايد.مقصود آن حضرت فراگيرى درس و آگاه شدن به حكمت والاى خلقت و الزام مردم به اقرار به ناتوانى از توصيف ذات و صفات مقدس‏خداوندى مى‏باشد و در جملات فوق،مردم را به انديشه درباره شناخت عوامل و عامل‏اصلى موقعيتهاى متنوعى كه يكى پس از ديگرى در مسير آنان قرار گرفته است،دستورمى‏فرمايد.و متاسفانه بشر به مقدار يك صدم اهميتى كه براى موجودات ديگر«جز من‏خويشتن‏»قائل مى‏شود و كوشش و فعاليتهاى بسيار فراوان و جدى كه درباره تنظيم آنهاانجام مى‏دهد،درباره‏«من خويشتن‏»هم روا مى‏داشت!

هيهات،خود خواهى وسودجويى كى امان مى‏دهد كه اين بشر به خود بيايد و از خود بپرسد كه من پيش از عبوراز كانالهاى اصلاب و ارحام كجا بودم و چه مى‏كردم و چه كسى از آن مواد و عناصرپيشين،نفس يا«من‏»را بوجود آورد،يا از كانال آنها عبور داد كه مديريت موجوديت‏مرا در موقعيتهاى بسيار متنوع به دست گرفت؟اينكه به استفاده از وسايل ابتدايى ياحيات (پستان مادر) در اين دنيا رهنمون شدم،با اينكه چنان موقعيتى را اصلا نديده ‏بودم،چه كسى مرا وادار به تغذى از وسيله آغازين حيات در اين دنيا نمود؟اصلا چه‏ كسى بود كه خون قرمز درون مادرم را به شير سفيد مبدل نمود تا شروع حياتم در روى‏زمين بوسيله آن تحقق پيدا كند؟

چه كسى بود در يك مجموعه محدودى از سلولها واعصاب و بافتها،كارگاهى به نام مغز، ساخت و سپس تصورات،تخيلات،تصديقات،توهمات،انديشه ‏هاى گوناگون،فعاليت‏هاى عقلانى متنوع از قبيل تجريد،كلى سازى،اكتشافات،حدس‏ها و شهودها و عدد سازى،زيبايى و يا زيبا شناسى و رغبت‏به ارزشها وتجسيم و تداعى معانى و اراده و تصميم و اختيار و بى‏نهايت گرايى و صدها امثال اينها رادر اين كارگاه مغز به جريان انداخت؟اى كاش،بشر براى به دست آوردن اين همه‏ عظمت‏ها و سرمايه هاى فوق ارزش كه در او وجود دارد،تلاش مى‏كرد و آنها را بااختيار به دست مى‏آورد تا قدر و ارزش آنها را مى ‏شناخت.

_________________________

1.الاسراء،آيه 44.

2.در دعاى صباح از على (ع) چنين آمده است:يا من دل على ذاته بذاته (اى خداوندى كه با ذات‏اقدسش به ذات خود دلالت مى‏كند.) در دعاى ابو حمزه ثمالى چنين آمده است:بك عرفتك و انت‏الذى دللتنى عليك و لو لا انت ما ادر ما انت (با تو،ترا شناختم و تويى كه مرا به خود راهنمايى فرمودى‏و اگر تو نبودى،من نمى‏دانستم تو كيستى) محقق والا مقام آية الله مرحوم آقاى حاج شيخ محمد حسين‏اصفهانى معروف به كمپانى در كتاب تحفة الحكيم چنين گفته است:

1.ما كان موجودا بذاته بلا حيث هو الواجب جل و علا 2-و هو بذاته دليل ذاته اصدق شاهد على اثباته 3-يقضى بهذا كل حدس صائب لو لم يكن مطابق للواجب 4-لكان اما هو لامتناعه و هو خلاف مقتضى طباعه 5-او هو لافتقاره الى السبب و الفرض فرديته لما وجب 6-فالنظرا الصحيح فى الوجوب يفضى الى حقيقة المطلوب

1-آنچه كه ذاتا[بدون وابستگى به چيزى]موجود است اوست واجب الوجود خداوند جل و علا

2-آن موجود برين با ذات خود دليل وجود خويشتن است.اين دلالت راست و درست‏ترين شاهداست‏براى اثبات خداوندى.

3-هر حدس صحيح[از انسان عاقل و هشيار]حكم مى‏كند كه اگر حقيقت قابل انطباق براى مفهوم‏واجب الوجود،هستى نداشته باشد.

4-يا بجهت اين است چنين حقيقتى ذاتا محال است،در صورتى كه اين تصور درباره خداوند خلاف‏مفهوم اوست.

5-يا بدانجهت است كه احتياج به علت دارد،فرض اين است كه مورد دريافت ما حقيقتى است‏واجب الوجود كه از علت‏بى‏نياز است‏يا تصور علت‏براى او محال است.

6-پس يك نظر و توجه صحيح به مفهوم كمال مطلق، (واجب الوجود) كه خدا است،ما را به حقيقت‏مطلب كه وجود آن ذات اقدس است مى‏رساند.) .

3.ديوان نظامى گنجوى.

4.قصيده معروف حكمى مير فندرسكى.

خطبه شماره ۱۶2 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

162

ومن كلام له عليه السلام

لبعض أصحابه وقد سأله: كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام وأنتم أحق به؟ فقال:

يَا أَخَا بَنِي أَسَدٍ، إنَّكَ لَقَلِقُ الْوَضِينِ تُرْسِلُفِي غَيْرِ سَدَدٍ وَلَكَ بَعْدُ ذِمَامَةُ الصِّهْرِ وَحَقُّ الْمَسْأَلَةِ، وَقَدِ اسْتَعْلَمْتَ فَاعْلَمْ:

أمَّا الاِسْتِبْدادُ عَلَيْنَا بِهذَا الْمَقامِ وَنَحْنُ الاََْعْلَوْنَ نَسَباً، وَالاشَدُّونَ بِالرَّسُولِ نَوْطاً فَإنَّهَا كَانَتْ أَثَرَةًشَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ، وَسَخَتْ عَنْهَا نُفوسُ آخَرِينَ، وَالْحَكَمُ اللهُ، وَالْمَعْوَدُ إلَيْهِ الْقِيَامَةُ.

وَدَعْ عَنْكَ نَهْباًصِيحَفِي حَجَرَاتِهِ[وَلكِنْ حَدِيثاً مَا حَدِيثُ الرَّوَاحِلِ]

وَهَلُمَّچى الْخَطْبَ فِي ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ، فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إبْكَائِهِ، وَلاَ غَرْوَوَاللهِ، فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ، وَيُكْثِرُ الاََوَدَ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نَورِ اللهِ مِنْ مِصْباحِهِ، وَسَدَّ فَوَّارِهِمِنْ يَنْبُوعِهِ، وَجَدَحُوابَيْنِي وَبَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً فَإنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَعَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى، أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِس، وَإنْ تَكُنِ الاَُخْرَى،

خطبه 162

اين سخن را در پاسخ يكى از يارانش فرمود كه از او پرسيده بود:چگونه قوم شما،شما را از اين مقام كه شايسته ‏ترين مردم به آن بوديد،دفع و بركنار نمودند؟

اى برادراسدى،تو مردى مضطرب هستى، كه گفتارت را ناسنجيده رها مى‏كنى، با اينحال براى‏توست رابطه خويشاوندى و حق پاسخ براى سؤال، اكنون كه پرسيدى،بدان، اما اينكه‏حق ما را درباره مقام پيشوايى خود سرانه از ما گرفتند،در حالى كه ما هم از نظر نسب ‏بالاتر از ديگران هستيم و هم از جهت تعلق و ارتباط به آن حضرت، اين استبداد از روى‏ مرغوب و مطلوب بودن حاكميت ‏بود كه نفوس جمعى از شدت حرص به آن، بخل ‏ورزيدند و نفوس جمعى ديگر درباره آن،سخاوت و اعراض نمودند، داور مطلق خدااست و بازگشت همه در قيامت ‏به سوى او است، رها كن آن غوغا و داد و بيداد را كه درهمه جا طنين انداخت، داستانى غير از داستان گذشتگان را پيش بياور، اكنون بيا وحادثه چشمگير را درباره فرزند ابو سفيان بنگر، [كه اين معاويه چه ادعايى براه‏انداخته است!]روزگار مرا پس از آنكه به گريه انداخته بود،خندانيد، جاى شگفتى‏ نيست،چه حادثه بزرگى كه تعجب را به نهايت مى‏رساند و كجروى را فراوان‏مى‏نمايد، آن قوم در صدد برآمدند نور خداوندى را از چراغش خاموش و آب حيات‏جوشانش را از منبع آن،ببندند! و آنان در ميان من و خودشان شربتى آلوده را قراردادند، اگر از ما و از آنان مشقتهاى فتنه و بلوا مرتفع گردد،آنان را به حق ناب‏وا مى ‏دارم، و اگر روزگار از آنچه كه من مى‏ خواهم مانع گردد،[وضع من شبيه به‏ رسولخدا (ص) است]كه خداوند درباره او فرمود:نفس خود را از روى حسرت وتاسف درباره آنان از بين مبر،زيرا خداوند به كردار آنان عالم است.

خطبه 162

يا اخا بني اسد،انك لقلق الوضين،ترسل في غير سدد،ولك بعد ذمامة الصهر و حق المسالة‏و قد استعلمت فاعلم اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا،و الاشدون برسول‏الله-صلى الله عليه و آله-نوطا،فانها كانت اثرة شحت عليها نفوس قوم،و سخت عنها نفوس‏قوم آخرين و الحكم الله،و المعود اليه القيامة. (اى برادر اسدى تو مردى مضطرب هستى كه‏گفتارت را ناسنجيده رها مى‏كنى!

با اينحال،براى توست رابطه خويشاوندى و حق پاسخ‏براى سئوال.اكنون كه پرسيدى بدان:اما اينكه حق ما را درباره مقام پيشوايى،خود سرانه‏از ما گرفتند،در حالى كه ما هم از نظر نسب بالاتر از ديگران هستيم و هم از جهت تعلق‏و ارتباط به آن حضرت،اين استبداد از روى مرغوب و مطلوب بودن حاكميت‏بود كه‏نفوس جمعى از شدت حرص به آن،بخل ورزيدند و نفوس جمعى ديگر درباره آن،سخاوت و اعراض نمودند.داور مطلق خدا است و بازگشت همه در روز قيامت‏ به سوى‏او است)

مقصود از جمله امير المؤمنين عليه السلام كه نفوس جمعى از شدت علاقه ‏بدان مقام بخل ورزيدند و جمعى ديگر از آن اعراض نمودند چيست؟

شارح بسيار معروف نهج البلاغه ابن ابي الحديد كه از بزرگان معتزله است،چنين‏مى‏گويد: «من از ابو جعفر يحيى بن محمد العلوى كه نقيب بصره بود،موقعى كه درسى‏پيش او مى‏خواندم درباره منظور على (ع) از جمله فوق را از آن مرد كه خدا او رارحمت كند،پرسيدم. او در پيروى از مذهب علوى،مردى با انصاف و داراى عقلى كامل ‏بود.

گفتم:مقصود علي عليه السلام از اين جمله كه فرمود:«نفوس جمعى از شدت حرص‏به آن بخل ورزيدند و نفوس جمعى ديگر درباره آن چشم پوشى و سخاوت نمودند،چه كسانى را منظور نموده است؟و كيست آن قومى كه آن مرد اسدى در سئوال خودمطرح كرده بود (قوم شما چگونه شما را از اين مقام بركنار كردند؟!در حالى كه شما به‏اين مقام شايسته‏تر بوديد؟) آيا مقصود روز سقيفه بود و يا روز شورى؟

ابو جعفر گفت:مقصود روز سقيفه است.من به ابو جعفر گفتم:نفس من اجازه نمى‏دهد به صحابه پيامبراكرم (ص) ،نافرمانى رسول الله (ص) را نسبت‏بدهم،و آنان را به رد كردن نص پيامبردرباره خلافت على (ع) متهم بسازم.ابو جعفر گفت:نفس من هم اجازه نمى‏دهد كه‏مسامحه و بى‏اعتنايى در امر امامت را به پيامبر اكرم (ص) نسبت‏بدهم كه مردم را بدون‏ پيشوايى كه مديريت آنها را به عهده بگيرد،بحال خودشان رها كند كه آنان گسيخته ازهم و متفرق زندگى كنند.

پيامبر اكرم (ص) از مدينه بيرون نمى ‏رفت مگر اينكه اميرى رابراى آن تعيين مى‏فرمود،در حالى كه زنده بود و دور از مدينه نرفته بود.پس آن‏حضرت چگونه به جاى خود اميرى را تعيين نمى‏كند با اينكه او مى‏دانست از دنيامى‏رود و توانايى جبران حوادثى كه اتفاق خواهد افتاد،دارا نمى‏باشد؟

سپس گفت هيچ ‏فردى از انسانها شك ندارد كه رسول خدا (ص) در كمال عقل و خرد بود،اما از ديدگاه مسلمانان،اين قضيه بديهى است،زيرا به اين امر معتقد بودند،و اما اقوام يهود و نصارى‏و فلاسفه معتقدون بودند كه رسول خدا (ص) حكيم به تمام معنى الكلمه بوده است و اوداراى راى صحيح بود،زيرا او ملتى را بر پا داشت و قانونگزارى نمود.ملك با عظمتى‏را با عقل و تدبيرش پى‏ريزى فرمود.و اين مرد عاقل كامل طبيعت نژاد عرب و غرايز وخونخواهى و كينه توزى آنان را اگر چه مدتهاى بسيار طولانى ادامه داشت،مى‏ شناخت.

او مى ‏دانست كه در ميان عرب اين عادت جاهلى شيوع داشت كه اگر مردى از يك ‏قبيله، مردى ديگر از قبيله ديگرى را مى ‏كشت دودمان و خويشاوندان آن مرد مقتول،تاموقعى كه خون آن مرد مقتول را جبران نمى ‏كردند دنبال قاتل مى‏ گشتند،و اگر آن قاتل‏را براى كشتن پيدا نمى‏ كردند،بعضى از دودمان يا خويشان قاتل را به جاى او مى ‏كشتند،و اگر به كسى از آنان نيز دست نمى‏يافتند فردى يا جمعى را براى خونخواهى از قبيله‏ قاتل مى ‏كشتند،اگر چه از خويشان نزديك آن قاتل نبود.و دين اسلام طبايع عرب را[بااجبار]تغيير نداد و اخلاق عميق آنان را دگرگون نساخت.

پس غرايز بحال خود باقى‏ماند.با اينحال،يك خردمند چگونه مى‏تواند تصور كند كه آن مرد عاقل كامل[براى‏برداشتن موانع اسلام مجبور شد كه]در عرب خون بريزد.مخصوصا در قبيله قريش،وپسر عموى او (على بن ابيطالب عليه السلام) در ريختن خون و پايان دادن به زندگى‏عده‏اى و به عهده گرفتن كينه‏ هاى عربها او را مساعدت كرد،[او را به حال خود رهاكنند]پيامبر اكرم (ص) مى‏دانست كه مانند ديگر مردم از دنيا مى‏رود و على (ع) را پس‏از خود در دنيا مى‏گذارد و دخترش (فاطمه س) در نزد او و دو فرزند از فاطمه (امام‏حسن و امام حسين عليه السلام) مى‏مانند كه بجهت محبت و علاقه شديد به آنها به منزله ‏دو فرزند از پشت آن حضرت (ص) بودند و با اين وضع امر خلافت را به كسى ديگروا مى‏گذارد و تصريح به پيشوايى على (ع) و خلافت او نمى‏كند[او مى ‏بايست تصريح به خلافت او نمايد]از اين راه،خون على (ع) و فرزندان و دودمانش را حفظ نمايد.آيااين عاقل كامل پيامبر اكرم (ص) نمى ‏دانست كه اگر از دنيا برود و فرزندان و خانواده ‏اش ‏را مانند مردم كوچه و بازار و رعيت معمولى رها كند،خونهاى آنان را پس از خود درمعرض ريختن قرار داده است!

پس در حقيقت‏ خود او (پيامبر اكرم) ص بوده است كه‏ على را كشته و خون فرزندان او را به هدر داده است،زيرا آنان نمى‏توانستند بعد از او به ‏تكيه گاهى وابسته شوند كه آنان را حمايت كند.آنان بعد از پيامبر اكرم لقمه‏اى براى‏خورندگان و شكارى براى درندگان مى‏ شدند،مردم پس از پيامبر آنان را از هر طرف‏ مى ‏ربودند و به غرضهاى خود نائل مى‏ آمدند. و اما اگر قدرت و سلطه را در آنان قرارمى‏داد،بجهت رياست و قدرتى كه در اختيار آنان قرار مى‏گرفت،[اين رياست و قدرت‏كه وسيله دفاع و حمله و جلوگيرى از تعدى مردم بود]مانع از ريخته شدن خون آنان‏ مى‏ گشت…آيا گمان مى‏كنى پيامبر از اين حقيقت[كه گفتم]غافل بود،يا خود اومى‏ خواست كه خاندان و اولادش ريشه كن شوند؟!

پس كو آن محبت‏ شديدى كه براى‏ فاطمه عزيز و محبوب دلش داشت؟آيا تو مى‏گويى:پيامبر مى‏خواست على (ع) را ماننديكى از فقراى مدينه بحال خود مى‏گذاشت كه نيازمند مردم باشد و على بن ابيطالب را كه‏در نزد او مكرم و معظم و داراى مقام[بسيار عالى]بود كه همه مى‏دانستند،مانندابو هريره دوسى و انس بن مالك انصارى رها مى‏كرد؟!تا فرمانروايان در خون و حيثيت‏و جان و اولادش هر چه مى‏خواستند،انجام بدهند و او قدرت جلوگيرى تجاوزات آنان‏را نداشته باشد؟![آيا گمان مى‏كنى كه پيامبر،على (ع) را مانند يك فرد عادى رهامى‏كرد]در حالى كه صد هزار شمشير بر سر على (ع) كشيده شود كه جگرهاى صاحبان‏آن شمشيرها عليه على (ع) شعله‏ ور بود و مى‏خواستند خونش را با دهانهايشان بياشامند وگوشتش را با دندانهايشان قطعه قطعه كنند و بخورند،زيرا او (على عليه السلام) ،فرزندان و برادران و عموهاى آنان را كشته بود و فاصله ما بين آن جنگها و زمان رحلت‏رسولخدا (ص) طولانى نشده بود و زخمها رو به بهبودى نرفته بود و جراحت‏ها التيام‏ نپذيرفته بود.

[ابن ابي الحديد مى‏گويد:]به او (ابو جعفر يحيى بن محمد العلوى) گفتم: «نيكو گفتى آنچه را كه گفتى ولى خود سخن امير المؤمنين عليه السلام دلالت مى‏كند به‏اينكه پيامبر براى خلافت او نص و تصريح نفرموده است،زيرا آن حضرت به آن مرداسدى به عظمت نسب و نزديكى بسيار شديد به پيامبر اكرم (ص) استدلال مى‏فرمايد،اگرنص صريح وجود داشت،بجاى استدلال مزبور،مى‏فرمود:و من على بن ابيطالب موردنص و بنام من خطبه خوانده شده است‏»

ابو جعفر خدايش رحمت كناد، چنين پاسخ دادكه امير المؤمنين پاسخ اسدى را بر مبناى آنچه كه مى‏دانست،نه آنچه كه نمى‏دانست،مطرح فرمود.مگر نمى ‏بينى كه آن اسدى چنين سئوال كرد:«چگونه قوم شما، شما را ازاين مقام كه از همه شايسته‏تر به آن بوديد بر كنار كردند؟»جز اين نيست كه آن مرد اسدى‏از علت ‏بركنار كردن آن مردم،على را از مقام خلافت كه از جهت نسب و نزديكى‏ همه جانبه به پيامبر،شايسته ‏ترين فرد بود،سئوال نموده بود.

اين خود دليل آن است كه ‏مرد اسدى اطلاع از نص و تصريح درباره خلافت امير المؤمنين و اعتقاد به آن نداشته ‏است و از ذهنش هم خطور نكرده بود،زيرا اگر چنين تصورى داشت،از امير المؤمنين(ع) سئوال مى‏كرد كه چه علت داشت كه مردم تو را از اين مقام بركنار كردند با اينكه‏رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره خلافت تو نص فرموده بود؟اسدى چنين‏نگفت،بلكه سخنى عام درباره بنى هاشم عموما به ميان آورد:چگونه قوم شما،شما (آل‏هاشم) را به اعتبار هاشمى و نزديكى همه جانبه با پيامبر،از مقام خلافت كنار زدند؟

امير المؤمنين عليه السلام با نظر به همان معنى (علت‏شايستگى على عليه السلام براى‏خلافت) يعنى هاشمى و نزديكى همه جانبه على (ع) با پيامبر (ص) كه مرد اسدى در نظر داشت،پاسخ فرمود:«آنان مرا از مقام خلافت‏بركنار كردند با اينكه من به رسولخداصلى الله عليه و آله و سلم از همه آنان نزديكتر بودم زيرا آنان خود را[از روى حرص وطمع به مقام]بر ما مقدم داشتند»اگر امير المؤمنين (ع) بجاى اين پاسخ مى‏فرمود:منم ‏على بن ابيطالب كه براى خلافت من از طرف پيامبر (ص) نص شده و بنام من در زندگانى‏ رسولخدا (ص) خطبه خوانده شده است،در اين صورت پاسخ آن مرد اسدى داده ‏نمى ‏شد،زيرا آن مرد از على (ع) نپرسيده بود كه آيا براى خلافت تو نصى وارد شده‏است‏يا نه؟و يا:آيا رسولخدا (ص) كسى را براى خلافت ‏بوسيله نص تعيين فرمود يا نه؟

بلكه اسدى چنين گفت:چرا قوم شما،شما را از امر خلافت‏بركنار ساخت‏با اينكه شمانزديكترين افراد به سرچشمه و معدن خلافت‏بوديد؟لذا على (ع) پاسخى داد كه مطابق‏و مناسب سئوال بود و اگر آن حضرت موضوع نص به خلافت را پيش مى‏كشيد وتفضيلات حقيقت امر را براى او تعريف مى‏فرمود،آن را نمى‏پذيرفت و او را متهم‏مى‏ساخت و سخنش را قبول نمى‏كرد و به تصديق پاسخ آن حضرت،جذب نمى‏شد،لذابهترين راه در حكم سياست و تدبير كار مردم همان بود كه با چيزى پاسخ مى‏داد كه‏موجب نفرت و طعن زدن نمى‏گشت.» (1)

و هلم الخطب في ابن ابي سفيان(11)فلقد اضحكني الدهر بعد ابكائه(12)و لا غرو و الله،فيا له‏خطبا يستفرغ العجب،و يكثر الاود(13)!حاول القوم اطفاء نور الله من مصباحه،و سد فواره من‏ينبوعه(14)و جدحوا بيني و بينهم شربا وبيئا(15)فان ترتفع عنا و عنهم محن البلوى، احملهم من الحق‏على محضه(16)و ان تكن الاخرى،«فلا تذهب نفسك عليهم حسرات،ان الله عليم بمايصنعون‏»(17)

اكنون بيا و حادثه‏اى چشمگير را درباره فرزند ابوسفيان بنگر،[كه اين معاويه چه ادعايى به راه انداخته است!]روزگار پس از آنكه مرا به گريه انداخته بود،خنداند.جاى‏شگفتى نيست،چه حادثه بزرگى كه تعجب را به نهايت مى‏رساند و كجروى را فراوان‏مى‏نمايد.آن قوم درصدد بر آمدند نور خداوندى را از چراغش خاموش و آب حيات‏ جوشانش را از منبع آن ببندند!آنان ميان من و خودشان شربتى آلوده را قرار دادند.اگراز ما و آنان،مشقتهاى فتنه و بلوا مرتفع گردد،آنان را به حق ناب وا مى‏دارم و اگرروزگار از آنچه كه من مى‏خواهم مانع گردد[وضع من شبيه به وضع رسولخدا (ص) است كه خداوند درباره او فرمود:«نفس خود را از روى حسرت و تاسف درباره آنان،از بين مبر،زيرا خداوند به كردار آنان عالم است.»]

يك بررسى مختصر درباره معاوية بن ابى سفيان

بدان جهت كه امير المؤمنين عليه السلام در سخنان و نامه‏هاى مبارك خود،در مواردفراوانى، معاويه را مخاطب يا مورد معرفى و توبيخ قرار داده و بدانجهت كه اين شخص‏خود را در روياروى فرزند ابيطالب عليه السلام مطرح نموده و مانع گسترش اسلام علوى‏و ابلاغ رسالت نبوى بوسيله او گشته است،لازم است كه يك بررسى اجمالى درباره اين‏مرد داشته باشيم: معاويه پدر يزيد در زمامدارى عمر بن الخطاب والى اردن شده سپس‏عمر او را پس از مرگ برادرش يزيد بن ابى سفيان به حكومت دمشق نصب نمود و درزمان عثمان بن عفان همه شام به او واگذار شد. (2) معاويه مردى بود كه به اتفاق آراى‏مورخين محقق:ايده‏ئولوژى اسلامى را كه تمام نژادها و جوامع و سرزمين‏ها را بابرداشتن مرزها متحد مى‏ساخت،وسيله‏اى در راه زمامدارى شخصى خود و يابرگرداندن آن به نژاد پرستى اولاد و به نژاد عرب ثانيا بوسيله پسرش يزيد،خواسته و استخدام كرده است.

چون اين جمله را مورخين از عمر بن خطاب بطور فراوان نقل كرده‏اند كه:«هر وقت‏به معاويه مى‏نگريست،مى‏گفت:«اين كسراى عرب است‏» (3) در دوران او بود كه‏ سكه‏ هايى زده شد كه روى آنها عكس يك عرب در حالى كه شمشيرى به كمر بسته بودترسيم شده بود» (4) موقعى كه ضحاك بن قيس براى اعلام مرگ معاويه به بالاى منبرمى‏رود،در ميان توصيفاتى كه از معاويه مى‏كند،اين جمله وجود دارد كه‏«معاويه ‏پناهگاه عرب بود»ابن خلدون صريحا مى‏نويسد: «سپس طبيعت ملك اقتضا كرد كه‏معاويه در امر زمامدارى و عظمت و مقدم داشتن خود بر ديگران بكوشد و اين‏زمامدارى و ادعاى عظمت و تقديم خود بر ديگران در شان معاويه نبود، ولى اين يك‏امر طبيعى بود كه تعصبش وادار به آن مى‏كرد و نژاد بنى‏اميه هم اين عصبيت را دارابودند.» (5)

اتصاف معاويه و پيروانش به گروه ستمكار در كلام پيامبر اكرم بقدرى معروف‏است كه احتياج به ذكر ماخذ ندارد.آن حضرت به عمار بن ياسر فرموده است:«يا عمارتقتلك الفئة الباغية‏» (اى عمار ترا گروه ستمكار خواهد كشت) و عمار در جنگ‏هاى‏صفين كه در خدمت على (ع) بود بدست‏سپاهيان معاويه كشته شده است.

تمام مورخين نوشته‏اند:موقعى كه عثمان در محاصره از معاويه كمك خواست،كمكى براى او نفرستاد،وقتى كه محاصره عثمان شديدتر شد يزيد بن اسد قشيرى رافرستاد و گفت وقتى كه به ذى خشب (حومه مدينه) رسيدى همانجا توقف كن و به اين ‏بهانه كه من در حادثه عثمان حاضر بودم،چيزى مى‏ديديم كه مى‏بايست اقدام به سودعثمان كنم و تو (معاويه) غايب بودى،لذا من كمك كردم،اقدامى نكن.

يزيد بن اسد در ذى خشب متوقف شد تا عثمان كشته شد.سپس معاويه (6) بخونخواهى‏عثمان برخاست و ادعاى خلافت كرد و با على بن ابيطالب (ع) كه به اضافه خلافت الهى،حكومت رسمى و قطعى جوامع اسلامى با او بود،بدون كمترين دليل مجوز جزمقام پرستى جنگيد و بشريت را از خدماتى كه على (ع) به آن انجام مى‏داد محروم ‏ساخت.

بدان جهت كه تاكنون درباره اوصاف ماكياولى معاويه و مبارزه او با حق و حقيقت‏سخنان زياد گفته شده است،ما از تكرار آنها خوددارى مى‏كنيم،فقط به گفته سيوطى‏قناعت مى‏كنيم،«ابن ابى شيبه از سعيد بن جمهان‏»نقل مى‏كند كه به سفينه گفتم:بنى اميه‏گمان مى‏كنند كه خلافت در قبيله آنان است؟گفت دروغ مى‏گويند،بلكه بنى اميه ازسخت‏ترين ملوك هستند و اولشان معاويه است.سلفى از عبد الله بن احمد بن حنبل نقل‏مى‏كند كه از پدرم (احمد) درباره على و معاويه پرسيدم؟

پدرم گفت:على دشمنان‏زيادى داشت،دشمنانش هر چه جستجو كردند،بلكه عيبى براى او پيدا كنند،نتوانستندكمترين عيبى در او ببينند،لذا مردى را كه با او جنگيد (معاويه) تعريف كردند و اين‏حيله‏اى بود كه به راه انداختند.» (7) گمان نمى‏كنم كسى بطور دقيق و همه جانبه مكتب‏اسلام را با آن فلسفه و اخلاق و حقوق الهى‏اش بداند و از منظور پيامبرش كه‏بوجود آوردن انسانهاى ملكوتى بود با خبر شود،سپس به شخصيت و حكومت معاويه وكارهايش مراجعه كند به اين نتيجه نرسد كه معاويه خود مكتب اسلام را دگرگون كرد و مواد خام نظريات ماكياولى را در جوامع اسلامى پياده كرد.

اين انسان وارونه به اصطلاح امير المؤمنين در پاسخ نامه محمد بن ابى بكر كه از مصرنوشته و او را به جهت مخالفت‏با حكومت‏حقه امير المؤمنين توبيخ و تهديد نموده بود،چنين مى‏نويسد:«فقد كنا و ابوك فينا نعرف فضل ابن ابيطالب و حقه لازما مبرورا علينا فلما اختار الله لنبيه ماعنده و اتم له ماوعده و اظهر دعوته و ابلج‏حجته‏و قبضه الله اليه صلوات الله عليه فكان ابوك و فاروقه اول من ابتزه حقه و خالفه على‏امره على ذلك اتفقا و اتسقا…و لو لا ما فعل ابوك من قبل ما خالفنا ابن ابيطالب و لسلمنااليه… (8) » (ما در زمان پيامبر بوديم و پدرت هم با ما برترى على بن ابيطالب و لزوم حق اورا برگردن خود مى‏دانستيم،هنگامى كه خداوند پيامبر اسلام را به پاداشى كه براى اوآماده كرده بود برگزيد و آنچه را كه به او وعده كرده بود به اتمام رسانيد و دعوت او راآشكار ساخت و حجتش را روشن فرمود،پدر تو وفاروقش اولين كسى بودند كه حق‏على را از او سلب كردند و با او مخالفت ورزيدند و بر اين كار اتفاق داشتند.

اگر پدرت پيش از من اين اقدام را نكرده بود،ما با على بن ابيطالب مخالفت‏نمى‏كرديم و خلافت را به او تسليم مى‏نموديم.) بدين ترتيب اين حيله‏گر سه زمامدارگذشته را هم در موقعيت مناسبى براى توجيه كار ماكياولى‏اش همدست مى‏كند و براى‏ساكت كردن محمد بن ابى بكر و موجه نشان دادن مبارزه با حق را كه در پيش گرفته بود،به چنين وسيله‏اى كه براى او امكان داشته است،دست مى‏زند!

اين معاويه كه بهار اسلام را به خزان مبدل كرده بود،يزيد فرزند خود را كه هيچ مورخى در فسق و فجور او ترديد نكرده است، (9) با انواعى از حيله‏ ها و تهديدها گرفته تالبه شمشير بران (10) به سرپرستى جوامع اسلامى نصب مى‏كند.و عبد الرحمان بن ابى بكر دريك جمله مختصر مى‏گويد:«اين است‏سنت و قانون هرقل هراكليوس و قيصر» (11)

موقعى كه معاويه براى تحميل يزيد به مدينه كه مجتمع مهاجرين و انصار بود آمد،بزرگان مدينه را كه امام حسين (ع) در ميان آنان بود در يكجا جمع كرده يك سخنرانى بااضطراب و معانى مشوش ايراد كرد كه كار حيله‏گران اجتماعى است، (12) نه يك حاكم‏الهى كه پيامبر اسلام منظور كرده بود.

آنگاه يزيد را تعظيم و تمجيد مى‏كند و مى‏گويد،شما سابقه يزيد را بخوبى مى‏دانيد وامر او را تجويز كرده‏ايد!خداوند مى‏داند كه مقصود من از زمامدار نمودن يزيد پر كردن‏شكاف‏ها بوسيله او است،با چشم بيدار!پس از مقدارى مغالطه و چشم بندى،ابن عباس‏مى‏خواهد پاسخ معاويه را بگويد،امام حسين (ع) به او اشاره مى‏كند كه ساكت‏باش وخود امام حسين بر مى‏خيزد و حمد و ثناى خداوندى را بجا مى‏آورد و درود به روان‏پيامبر مى‏فرستد و مى‏فرمايد: «اى معاويه،بامداد روشن،سياهى ذغال را آشكار كرده و روشنايى آفتاب چراغ‏هاى ناچيز را ساقط كرده است.

در سخنانت افراط و تعدى از حق‏نمودى شيطان نصيب خود را از خنانت‏برداشت آيا مى‏خواهى مردم را درباره‏فرزندت يزيد بفريبى؟گويى تو مى‏خواهى چيز پوشيده‏اى را توصيف كنى،يا توضيحى‏درباره چيزى كه از ديده‏ها غايب است‏بدهى،يا مطلبى را مى‏گويى كه تنها تو درباره آن‏دانا هستى و هيچ كس چيزى درباره آن نمى‏داند.

يزيد خود حقيقت‏خويشتن را كه راى و عقيده‏اش را اثبات كند،فاش ساخته است،تو درباره يزيد سخنانى را بگو كه او بر خود پذيرفته و شخصيتش آن را نشان مى‏دهد: زندگى او درباره سير و سياحت در سگ‏هايى است كه به يكديگر هجوم مى‏آورند،اوعمر خود را با كنيزهاى خواننده و نوازنده و لهو و لعب سپرى كرده است.اين كار را رها كن،بس است‏براى تو وبال سنگينى كه بگردن گرفتى و تو خدا را با آن‏ورز و بال ملاقات كنى براى تو كفايت مى‏كند.سوگند بخدا،همواره كار تو زدن يا هماهنگ ساختن باطل با ظلم و خفه كردن مردم‏با ستم بوده است،ديگر مشك‏هاى خود را پر كرده‏اى،بس است،ميان تو و مرگ چيزى‏جز چشم بهم زدن نمانده است…» (13)

معاويه به مقتضاى عناصر شخصيتش كه شمه‏اى از آن را بازگو كرديم،با تهديد وتطميع پسرش را به جاى خود گذاشت و دنبال اعمالش به زير خاك رفت.درست است كه اهالى ساده لوح شام در آن زمان،مخصوصا مگس‏ها و گربه‏هاى‏سفره‏جو و هواپرستان مغز پوچ پيش از مردن معاويه و پس از آن،سايه‏هاى دروغين‏براى او ساختند و مانند بردگان در مقابل آن سايه سر تعظيم فرو آورده و ديگران را هم

به پذيرش بردگى به آن سايه مصنوعى دعوت كردند،ولى سايه ساز واقعى وجدان اريخ‏دست‏بكار شد و سايه حقيقى معاويه را كه شمشيرى بدست در حال هجوم به سايه‏مصنوعى معاويه بود،بوجود آورد،نخست رويدادهايى كه دانه‏هاى آن را معاويه‏كاشته و آبيارى نموده بود،سپس مورخين و نقادان و رادمردان را برانگيخت كه بيش ازاين در شناساندن معاويه تاخير صحيح نيست.

اگر يزيد پسر معاويه پس از مرگ پدرش به ملك و رياست هم نمى‏رسيد،ممكن بودكه ساده لوحان جوامع آن روز و امروز شخصيت معاويه را نشناسند و بدنبال همان سايه‏دروغينش بروند،ولى ما كه تكيه اطمينان بخش به آن وجدان تاريخ داريم كه در رسالت‏الهى‏اش در صحنه هستى،كوچكترين تعارف و مجامله و چاپلوسى ندارد،مى‏دانيم كه‏براى فاش ساختن ريشه و تنه و ساقه و شكوفه شخصيت معاويه،اشخاص يا رويدادهاى‏ديگرى را نمودار مى‏ساخت كه سايه‏هاى مصنوعى او را از اذهان مردم بزدايد و سايه‏حقيقى‏اش را آشكار نمايد. (14)

نابخردان راه ما بين خود و على بن ابيطالب عليه السلام را بجاى آنكه همواركنن دور گلها و رياحين بكارند،چنان سنگلاخ و خارستان و پر از علف‏هاى‏ زهرآگين ساختند كه نه خودشان از آن جلوه گاه عظمت‏ خداوندى‏ برخوردار شدند و نه مردم تشنه كمال.

اى بيماران خود خواهى،اى تشنگان جان سوخته مقام،اى ديوانگان عشق به مال ومنال دنيا، اى دلباختگان شهرت و سلطه پرستى،آخر از اين همه آتش كه در دودمان‏بشرى روشن كرديد چه نتيجه‏اى گرفتيد؟آخر از آن همه ارزشها كه زير پا گذاشتيد،چه‏بهره‏اى برديد؟آخر از آن همه خونها كه ريختيد،چه ميوه‏هايى چيديد؟

آيا در سر تا سرعمرى كه در اين دنيا داشتيد، حتى چند لحظه‏اى هم با خويشتن به گفتگو پرداختيد؟ آخر آينه درون شما چقدر تيره شده بود كه حتى براى يك لحظه هم،صورت واقعى‏شما را براى خودتان نشان داد؟چرا اى چنگيز و چنگيزيان و اى ماكياولى و ماكياوليان‏نگذاشتيد و نمى‏گذاريد على بن ابيطالب و علوى‏ها، سخن خود را بگويند؟

درباره شما ومغز و روان شما چگونه بينديشيم؟شما رفتيد زير خاكهاى تيره گورستانها يا بطور مستقيم‏پوسيديد و يا بوسيله پوسيدن كرم‏ها و حشرات خاكى كه اعضاى شما را خوردند،از بين‏رفتيد.هيچ مى‏دانيد دلها و مغزهاى پاكان-اولاد آدم-درباره شما چه داوريها كردند وتاريخ بشرى از شما چه سطرهاى ننگ آور و شرم انگيز ثبت كرد؟كاش زبانى داشتيد وبه همكاران خود در طول زمان مى‏گفتيد كه بر شما چه گذشت.

براستى شما هست ونيست را يكى مى‏دانيد!آيا واقعا براى شما كشتن و زنده گذاشتن انسانها تفاوتى ندارد! علم و جهل در عقيده شما چگونه با يكديگر فرقى ندارد!آيا حقيقتا شما حق و باطل راضد يكديگر نمى‏دانيد!بسيار بعيد به نظر مى‏رسد كه شما با داشتن مغزى كه همه شئون‏زندگى را مى‏تواند در كارگاه شگفت انگيز مغز خود بررسى نموده و بفهمد،به حقائق مزبور،نادان بوديد!آيا مى‏توانيم باور كنيم كه در طول زندگى با وزيدن نسيم‏هاى متنوع‏حوادث و تجارب و معلومات گوناگون،هيچ نسيمى حيات بخش درباره حقايق فوق به‏درون شما وزيدن نگرفت؟ آيا همين معاويه نبود كه پس از شهادت امير المؤمنين (ع) ازيكى از ياران على (ع) به نام ضرار بن ضمره صدايى كه گزارش به شام معاويه ومعاويه پرستان افتاده بود،از وى درباره على (ع) پرسيد و گفت:صف لى عليا (على رابراى من توصيف كن) ضرار از توصيف على (ع) امتناع كرد.

بار ديگر معاويه تكرار كرد: كسى آنجا نبود از معاويه بپرسد كه اگر تو على (ع) را مى‏ شناختى،اين سئوال و تاكيد درآن باره چيست؟و اگر نمى‏شناختى چرا با آن يگانه انسان تاريخ پس از پيامبر جنگيدى‏و از انسانسازى او كه مشرف بر همه اقاليم دنيا بود،جلوگيرى كردى؟در دوران زندگى‏امير المؤمنين عليه السلام كه مى‏توانستى از موجوديت عينى و سخنان و كردارهاى وى،براى شناسايى او استفاده كنى،چه مانع داشتى كه به او نزديك نشدى و او را نشناختى،فعلا كه چشم از تو و امثال تو پوشيده و چهره ملكوتى او در زير خاك آرميده است،مى‏خواهى به كلاس على شناسى وارد شوى! (15) به هر حال،آن نابخردان دو نوع سنگلاخ و خارستان پر از علف‏هاى زهرآگين ميان مردم‏و على (ع) به وجود آوردند كه مردم نتوانستند از آن بزرگ بزرگان‏استفاده كنند.

نوع يكم-موانعى بظاهر انسان مانند عمرو بن عاص‏ها و مروان‏ها بودند كه تمام سعى‏و تلاششان در اين بود كه مردم را از حوزه جاذبيت ملكوتى على (ع) دور كنند و آنان رامانند مگسان و پشه‏ ها دور شيرينى‏ هاى مسموم معاويه و معاويه پرستان بكشند.

نوع دوم-غرايز حيوانى و خود خواهى و خودكامگيها بود كه مردم را به انگيزگى‏آنها مشغول مى‏ساختند،تا مبادا در درون آنان،حقيقتى به نام على (ع) و صفات وارزشهايى كه آن فخر انسانيت را،على كرده بود،راهيابى كند.

___________________________

1.شرح نهج البلاغه،ابن ابي الحديد،ج 9،ص 248 تا 251.

2.الاعلام،زركلى،ج 8،ص 172.

3.تاريخ الخلفا سيوطى،ص 195 و الاعلام،زركلى،ج 8،ص 173.

4.البدايه،ج 8،ص 143،نقل از مقتل الحسين،عبد الرزاق مقرم،ص 121.

5.مقدمه تاريخ،ابن خلدون،ص 205.

6.اينكه گفته‏اند شاگرد مكتب ماكياولى،براى آن است كه معاويه بود كه اندرز ماكياولى را در كتاب‏شهريار در تمام دوران رياستش بكار بست،اندرز ماكياولى چنين بود كه:«اگر طالب انجام دادن‏كارهاى عظيم و سترگ است نبايد در سياست پاى بند عهد خويش باشد[معاويه تمام عهدهايى را كه باامام حسن مجتبى (ع) بسته بود،همه را با تمام صراحت زير پا گذاشت] و بقول خود وفا كند،بلكه‏واجب است‏خصلت روباه و درنده خوئى شير را در خود فراهم آورد، بيسمارك،تاليف دكترسيد حسين مصطفوى 37 و 38.

7.تاريخ الخلفاء،سيوطى،ص 199.

8.تاريخ صفين،نصر بن مزاحم،چاپ مصر، (دوم) ص 119 و 120 و مروج الذهب، مسعودى‏چاپ مصر (سعادت) ج 3،ص 21 و 22 و شرح نهج البلاغه،ابن ابي الحديد،ج 1،ص 284 وجمهرة رسائل العرب،احمد زكى صفوت،ج 1،ص 545 و 546.

9.مقدمه ابن خلدون،ص 216 و تاريخ يعقوبى،احمد بن ابى يعقوب،ج 2 ص 220.

10.ماخذ مزبور،ص 241.

11.تاريخ الخلفاء،سيوطى،ص 203.

12.معاويه در سخنانش مى‏گويد…ثم خلفه رجلان محفوظان و ثالث مشكور و بين ذلك خوض طال‏ما عالجناه مشاهدة و مكافحة و معاينة و سماعا و ما اعلم منه فوق ما تعلمان:» (مخاطب ابن عباس و امام‏حسين (ع) است) ، (سپس دو مرد محفوظ و سومى مشكوز بجاى پيامبر نشستند و در اين اثنا فرو رفتن‏هابود كه مدت زيادى مى‏خواستيم آنها را حل كنيم چه از نظر مشاهده و چه از نظر مبارزه و ديدن وشنيدن و من درباره سومى جز آنكه مى‏دانيد چيزى نمى‏دانم.) در مقابل صراحت مكتب اسلام در همه‏قلمروهاى فردى و اجتماعى و مادى و معنوى،امثال جملات فوق را به اضافه كردار خارجى معاويه تنهابا دو كتاب مطارحات و شهريار ماكياولى مى‏توان تفسير كرد.ماخذ مزبور ص 194.

يعقوبى در صفت‏حيله‏گرى و مكر پردازى معاويه چنين مى‏گويد:«و كان اكثر فعله المكر و الحيلة‏»(اكثر كارهاى معاويه از روى مكر و حيله بوده است) تاريخ يعقوبى ج 2 ص 238.

13.الامامة و السياسة (الخلفاء الراشدون) ،ابن قتيبه دينورى،ص 195 و 196 ارتكاب يزيد به فسق‏و فجور و لا اباليگيرى‏هايش در تمامى منابع معتبر اسلامى و در ماخذ مزبور و تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 220 ثبت‏شده است.

14.مباحث مربوط به معاويه كه در اينجا آورده‏ايم،در مجلد 13 از تفسير و نقد و تحليل مثنوى‏تاليف اين جانب از ص 293 تا ص 299 مطرح نموده‏ايم،مراجعه فرماييد.و براى بررسى بيشتردرباره كارنامه بنى اميه مى‏توانيد مباحث ذيل را ملاحظه فرماييد:ج 11 از ص 185 تا ص 192 و ج‏11 از ص 210 تا 214 و ج 16 از ص 306 تا 314 و ج 18 از ص 211 تا ص 213 و ج 19 ص 81 و 82.

15.سخنان ضرار بن ضمره صدايى را بعد از اين مورد بررسى و تحليل قرار خواهيم داد انشاء الله.

خطبه شماره ۱۶1 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

161

ومن خطبة له عليه السلام

[في صفة النبي وأهل بيته وأتباع دينه] [وفيها يعظ بالتقوى] [الرسول وأهله وأتباع دينه]

ابْتَعَثَهُ بِالنُّورِ الْمُضِىءِ، وَالْبُرهَانِ الْجَليِّ، وَالْمِنْهَاجِ الْبَادِي وَالْكِتَابِ الْهَادِي. أُسْرَتُهُ خَيْرُ أُسْرَةٍ، وَشَجَرَتُهُ خَيْرُ شَجَرَةٍ، أَغصَانُهَا مُعْتَدِلَةٌ، وَثِمَارُهَا مُتَهَدِّلَةٌسِ. مَوْلِدُهُ بِمَكَّةَ، وَهِجْرَتُهُ بِطَيْبَةَ عَلا بِهَا ذِكْرُهُ، وَامْتَدَّ مِنْهَا صَوْتُهُ. أَرْسَلَهُ بِحُجَّةٍ كَافِيَةٍ، وَمَوْعِظَةٍ شَافِيةٍ، وَدَعْوَةٍ مُتَلافِيَةٍ أَظْهَرَ بِهِ الشَّرائِعَ الْـمَجْهُولَةَ، وَقَمَعَ بِهِ الْبِدَعَ الْمَدْخُولَةَ، وَبَيَّنَ بِهِ الاََْحْكَامَ الْمَفْصُولَةَ فَـ تَتَحَقَّقْ شِقْوَتُهُ، وَتَنْفَصِمْ عُرْوَتُهُ، وَتَعْظُمْ كَبْوَتُهَُِ، وَيَكُنْ مَآبُهُإلَى الْحُزْنِ الطَّوِيلِ وَالْعَذَابِ الْوَبيلِ وَأَتَوَكَّلُ عَلَى اللهِ تَوَكُّلَ الاِنَابَةِإلَيْهِ، وَأَسْتَرْشِدُهُ السَّبِيلَ المُؤَدِّيَةَ إلى جَنَّتِهِ، الْقَاصِدَةَ إلى مَحَلِّ رَغْبَتِهِ. [النصح بالتّقوى]

أُوصِيكُمْ عِبَادَاللهِ، بِتَقْوَى اللهِ وَطَاعَتِهِ، فَإنَّهَا النَّجَاةُ غَداً، وَالْمَنْجَاةُ أَبَداً. رَهَّبَ فَأبْلَغَ، وَرَغَّبَ فَأَسْبَغَ وَوَصَفَ لَكُمُ الدُّنْيَا وَانْقِطَاعَهَا، وَزَوَالَهَا وَانْتِقَالَهَا. فَأَعْرِضُوا عَمَّا يُعْجِبُكُمْ فِيهَا لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكُمْ مِنْهَا، أَقْرَبُ دَارٍ مِنْ سَخَطِ اللهِ، وَأَبْعَدُهَا مِنْ رِضْوَانِ اللهِ! فَغُضُّوا عَنْكُمْ ـ عِبَادَاللهِ ـ غُمُومَهَا وَأَشْغَا لَهَا، لِمَا قَدْ أَيْقَنْتُمْ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا وَتَصَرُّفِ حَالاَتِهَا. فَاحْذَروُهَا حَذَرَ الشَّفِيقِ النَّاصِحِ وَالْـمُجِدِّ الْكَادِحِ وَاعْتَبِرُوا بِمَا قَدْ رَأَيْتُمْ مِنْ مَصَارعِ الْقُرُونِ قَبْلَكُمْ: قَدْ تَزَايَلَتْ أَوْصَالُهُمْ وَزَالَتْ أسْمَاعُهُمْ وَأَبْصَارُهُمْ، وَذَهَبَ شَرَفُهُمْ وَعِزُّهُمْ، وَانْقَطَعَ سُرُورُهُمْ وَنَعِيمُهُمْ؛ فَبُدِّلُوا بِقُرْبِ الاََوْلاَدِ فَقْدَهَا، وَبِصُحْبَةِ الاََزْوَاجِ مُفَارَقتَهَا. لاَ يَتَفَاخَرُونَ، وَلاَ يَتَنَاصَرُونَ، وَلاَ يَتَنَاسَلُونَ، وَلاَ يَتَزَاوَرُونَ، وَلاَ يَتَجَاوَرُونَ. فَاحْذَروُا، عِبَادَاللهِ، حَذَرَ الْغَالِبِ لِنَفْسِهِ، الْمَانِعِ لِشَهْوَتِهِ، النَّاظِرِ بِعَقْلِهِ؛ فَإنَّ الاََْمْرَ وَاضِحٌ، وَالْعَلَمَ قَائِمٌ، وَالطَّرِيقَ جَدَدٌ وَالسَّبِيلَ قَصْدٌ

خطبه 161

خداوند جل شانه پيامبر را مبعوث فرمود با نور روشنايى بخش، و برهان آشكار، وروش نمايان، و كتاب راهنما خاندانش بهترين خاندان و درخت او بهترين درخت، شاخه‏هاى آن معتدل، ميوه‏هايش دسترس براى همه، زادگاهش مكه و هجرتش به‏ مدينه، نام او در مدينه بلند شد و از همانجا صدايش گسترش يافت، خداوند آن‏حضرت را با حجت كافى و موعظه شفابخش و دعوت تدارك كننده فرستاد، خداوندبه وسيله آن بزرگوار شرايع مجهول را آشكار، و بدعتهايى را كه در دين الهى داخل‏ شده بود،ريشه كن، و احكام گسيخته را تبيين فرمود، پس هر كس غير از اسلام،دينى‏را بجويد،شقاوتش محقق، و طناب پيوند دهنده او با خدا،قطع، و سقوطش بزرگ، و بازگشت و سرنوشتش به اندوه طولانى و عذاب شديد خواهد بود. و من توكل به خدا مى‏كنم توكل بازگشت‏به سوى او، و هدايت راهى را از اومسئلت مى‏كنم كه منتهى به بهشت و رساننده به محل رغبت او بوده باشد.

نصيحت‏ به تقوى

اى بندگان خدا،شما را به تقواى خداوندى و اطاعت او توصيه مى‏كنم، زيرا تنها تقوى‏است كه نجات دهنده در فردا (قيامت) است و رهايى بخش در ابديت، خداوند سبحان‏از مخالفت‏با او تهديد نمود، و ترغيب و تشويق به پيروى از مشيت او را فراوان‏فرمود، دنيا و قطع شدن آن را از شما و زوال و انتقال آنرا توصيف نمود، پس‏روى گردان شويد از آنچه كه در اين دنيا شما را به شگفتى وامى ‏دارد،زيرا آنچه كه ازدنيا با شما خواهد بود اندك است، اين دنيا نزديكترين خانه به غضب خداوندى است ودورترين خانه از رضاى پروردگارى، اى بندگان خدا،چشم بپوشيد از اندوهها واشتغالات اين دنيا، زيرا يقين داريد كه دنيا از شما و شما از دنيا جدا خواهيد گشت وميدانيد كه حالات آن دائما در حالات دگرگونى است،

پس،از اين دنيا بر حذر باشيدمانند بيمناك بودن شخص مهربان و خيرخواه درباره خويشتن، و مانند شخص كوشا وتلاشگر، عبرت بگيريد با آنچه ديديد از انسانهايى كه پيش از شما به خاك افتادند، واعضاء بدنشان از يكديگر جدا شد و از بين رفت، و چشمان و گوشهاى آنان زائل‏گشت، و شرف و عزتشان بر باد فنا رفت، شاديها و نعمتها از آنان بريد، نزديكى ‏فرزندان به گمشدن آنان منتهى شد، و هم صحبت‏ بودن همسران به جدايى از آنهاكشيد، [ديگر]نه بيكديگر فخر مى‏ فروشند و نه تناسل مى‏ كنند و نه با يكديگر ديدارى‏دارند و نه با هم به گفتگو مى‏ نشينند، اى بندگان خدا،بر حذر باشيد مانند بر حذر بودن‏كسى كه به نفسش پيروز است و مانع شهوترانى و ناظر بوسيله عقلش، زيرا حقيقت‏آشكار است و نشان بر پا و راه هموار و مستقيم است.

خطبه 161

در صفت پيامبر و اهل بيت و پيروان دين پيامبر و در اين خطبه مردم را به ‏تقوى پند مى‏دهد

بعثه بالنور المضئ،و البرهان الجلى و المهناج البادى و الكتاب الهادى.اسرته خير اسرة وشجرته خير شجرة،اعصانها معتدلة و ثمارها متهدلة مولده بمكة و هجرته بطيبة.علا بها ذكره‏و امتد منها صوته(خداوند جل شانه پيامبر را مبعوث فرمود با نور روشنايى بخش و برهان آشكار وروش نمايان و كتاب راهنما.خاندانش بهترين خاندان و درخت او بهترين درخت،شاخه ‏هاى آن معتدل و ميوه‏هايش دسترس براى همه.زادگاهش مكه و هجرتش به‏ مدينه.نام او در مدينه بلند شد و از همانجا صدايش گسترش يافت.

در مكه به دنيا آمد و در مدينه صدايش گسترش يافت (1) .

هجرت از زادگاه و هر جايى كه انسان در آن نشو و نما كرده است،بطور طبيعى موجب‏گسترش ديدگاهها و عمق تجارب و تفكرات مى‏گردد.اين معنى در موارد متعددى ازمنابع اوليه اسلامى گرفته تا ادبيات آموزنده جوامع اسلام مطرح شده است.در لاميه‏معروف حجة الاسلام نير چنين آمده است:لو كان للمرء من عز و مكرمة فى داره لم يهاحر سيد الرسل(اگر براى انسان عزت و كرامتى در خانه‏اش بود سرور رسولان صلى الله عليه و آله و سلم ‏مهاجرت نمى‏ فرمود.)البته بى‏نيازى كمالات رسول خدا (ص) از معلم و مربى و مهاجرت و ديگر وسائل‏ترقى و اعقلاء مانع از مقايسه آن حضرت با ديگر مردم معمولى است.

لذا مى ‏بينيم ‏شايستگى آن حضرت براى وحى و تحمل بار بسيار سنگين رسالت در همان مكه شروع ‏شد و جز دو مسافرت معمولى يكى بعنوان عامل اموال بازرگانى حضرت خديجه(سلام الله عليها) و ديگرى سفر به طائف بود كه اگر صحت داشته باشد،كمترين تغيير تكاملى در آن حضرت به وجود نياوردند.

گاهى مى‏شود مهاجرت از زادگاه و از وطن،معلول ناهنجارى محيط زندگى و عدم درك مردم زادگاه و امثال اين عوامل نيز باشد.اين علت هم نمى‏تواند تفسير كننده كامل هجرت پيامبر به مدينه بوده باشد،اگر چه‏ مى‏ تواند يكى از عوامل جنبى قضيه هجرت شمرده شود.

بهر حال براى تفسير و توجيه‏ نهايى ظهور اسلام در عربستان و اينكه آيا چنين پديده‏اى مانند يك پديده طبيعى جبرى‏بود كه مى‏بايست در آن دوران انجام بگيرد،اگر چه حرفهاى زيادى زده شده است،ولى‏ عظمت غير عادى حادثه و مخصوصا سرعت و عدم آمادگى محيط براى بروز آن وموانع شديدى كه سر راه نفوذ و گسترش اسلام وجود داشت،همه آن سخنان و تئوريهارا باطل مى‏سازد زيرا

اولا-مشابه همان زمينه‏ ها را كه بعضى از تحليل‏گران مادى ظهوراسلام، مانند ديگر حوادث،بعنوان علت‏بروز اسلام به ميدان مى‏كشند،از قرنها پيش درعربستان و نقاط ديگر روى زمين نيز وجود داشت كه مى‏ بايست‏ با نهضت و قيام يك ياچند شخصيت نيرومند،رو به اصلاح و ترقى مادى و معنوى برود و خود را نجات بدهد.

آيا به راستى انقراض تمدنهايى كه باعث احياى جوامع خود بوده‏اند،و از بين رفتن آنهاموجب سقوط آن جوامع مى‏گشت‏بروز چنين شخصيتها و مكتبهايى را اقتضاء نمى‏ كرده ‏است؟قطعا چنين است و انسانهايى از نسل همان به وجود آورندگان و بر پا دارندگان‏تمدن،با اشتياق به داشتن آن، وجود داشتند،و محيط طبيعى آنها نيز از بين نرفته بود.

ثانيا-غالبا آنگونه زمينه‏ هاى مادى كه براى به وجود آمدن انقلابها و بروز ساختارجديد اجتماعى،بعنوان علت جبرى در مجراى جبر تاريخ منظور مى‏دارند،محال است‏از عهده ظهور مكتبى با تصديق همه اديان الهى پيشين و اصول و قوانين اقتصادى،حقوقى فقهى، سياسى،اخلاقى،اجتماعى و فرهنگى به معناى عام آن برآيد.و همه‏مى‏دانيم كه اسلام در طول قرون و اعصار متمادى درباره ارائه ارزشهاى اصول و قوانين مربوط به آنها قدمهاى بسيار مؤثرى برداشته و استحكام جاودانى بودن آنها را اثبات‏نموده است.

ارسله بحجة كافية و موعظة شافية و دعوة متلافية،اظهر به الشرائع المجهولة و قمع به البدع‏المدخولة و بين به الاحكام المفصولة(خداوند آن حضرت را با حجت كافى و موعظه شفا بخش و دعوت تدارك كننده‏فرستاد.و خداوند بوسيله آن بزرگوار شرايع مجهول را آشكار و بدعتهايى را كه در دين‏الهى داخل شده بود،ريشه كن كرد و احكام گسيخته را تبيين فرمود.) براى بررسى معانى‏ جمله‏ هاى اوليه مراجعه فرمايد به: (2)

بوسيله قرآن شرائع مجهول را آشكار و بدعتها را ريشه كن و احكام جدا از يكديگررا تبيين فرمود

درباره اعتبار و ارزش كتب آسمانى كه از زمانهاى گذشته تاكنون بحث‏شده است،اين مطلب مورد توجه قرار گرفته است كه مردان با تقوى و عادل،اين مطالب راجمع آورى نموده و محور اساسى مذاهب قرار گرفته است،يعنى سخن و كردار وهدف گيريهايى كه در كتب اصلى مذاهب از پيامبران الهى نقل شده است،بدانجهت كه‏نقل كنندگان آنها،انسانهاى با تقوى و عادل بوده‏اند،لذا پايه اساسى مذاهب تلقى ‏شده ‏اند.

لذا خداوند سبحان قرآن را كه تصديق كننده دين الهى و كتابهاى آسمانى پيشين‏است،براى آشكار ساختن ارزش آنها به پيامبر اكرم (ص) نازل فرمود.

حقائقى كه درقرآن آمده است،مى ‏تواند ملاك عقائد و احكام و تكاليف انسانهايى باشد كه ‏مى‏ خواهند در اين زندگانى سعادت در ارتباطات چهارگانه را به ست ‏بياورند (ارتباط انسان با خويشتن،با خدا،با جهان هستى و با همنوع خود.)فمن يبتبغ غير الاسلام دينا تتحقق شقوته،و تنفصم عروته و تعظم كبوته و يكن مابه الى الحزن الطويل و العذاب الوبيل

بديهى است كه فرار از دين سعادت بخش خداوندى،موجب‏شقاوتى است كه بهيچ وجه جبران پذير نخواهد بود بدانجهت كه دين مقدس اسلام دين فطرت و عقل و وجدان سالم براى تحصيل‏ سعادت ابدى مى‏باشد،مسلم است كه محروم ساختن خويشتن و ديگران از اين حقيقت‏ عظمى مساوى نابود كردن همه سرمايه‏ هاى نجات بخش و سازنده تكامل وجود آدمى ‏خواهد بود.

نخستين شقاوتى كه اعراض از دين الهى بوجود خواهد آورد عدم استفاده‏از مغز و روان و جان بسيار با ارزش است كه خداوند به بندگان خود عنايت فرموده ‏است.زيرا با توجه به اينكه مغز و روان و جان آدمى اصرار شديد دارد به اينكه در اين ‏زندگانى به آن اصول و قوانين و مقررات عمل كند كه واقعيات به آنها تكيه دارند كه‏ پاسخ نهايى را به سئوالات عميق او پيشنهاد مى‏ نمايد؟

قناعت كردن به اينكه من يك‏موجودى هستم كه در برهه‏اى از تاريخ در اين موقعيت از جهان هستى قرار گرفته ‏ام،اين‏ هم اصول و قواعد زندگى من است كه عمل مى‏كنم يا در صورت داشتن قدرت آنها راناديده مى‏گيرم!اينست و بس!كشنده‏ترين مبارزه با خويشتن است.

آدمى چه عذرى‏براى خود مى‏تواند بتراشد در انحراف از احكام عقل و وجدان و فطرت و انحراف ازاحكام و تكاليفى كه به نفع ماده و روح او مى‏باشد؟اين حقيقت نيازى براى اثبات نداردكه انسان براى هر سئوالى كه در زندگانى روياروى او قرار مى‏گيرد بالقوه يا بالفعل‏ مى ‏تواند پاسخ صحيح حداقل بطور نسبى براى آن پيدا كند.

ولى آيا مى‏تواند براى آن‏سئوالات ششگانه كه اساس و پايه همه سئوالات اوست‏بدون استمداد از دين پاسخى پيدا كند؟اين سئوالات عبارتست از«من كيستم؟»،«از كجا آمده ‏ام‏»،«به كجا آمده ‏ام؟» «با كيستم؟»،«به كجا مى‏روم؟»، «براى چه آمده بودم؟»خوشبختانه كسانى كه براى‏تسليت‏به خويشتن و قانع ساختن ديگران، مى‏گويند:انگيزه بروز اينگونه سئوالات درمغز آدمى معلول نوعى بيمارى درونى است كه مى‏ خواهد با پناه بردن به دين آنرامعالجه كند اينان هرگز نمى‏ خواهند از خويشتن اين سئوال را بكنند كه نسخه شفابخش‏ اين بيمارى همه‏ گير از يك فرد عادى تا داناترين انسان چيست؟

آيا با قلم كشيدن روى‏سئوال مى‏توان آنرا پاسخ تلقى نمود؟آيا منصرف ساختن ذهن آدمى از اين گونه‏سئوالات اساسى،مى‏تواند بعنوان پاسخ وارد معارف بشرى گردد كسانى كه با اشاعه‏اينگونه مطالب تخيلى يا سفارشى مى‏كوشند مردم را از بهره بردارى از اسلام كه حتى‏ يك مورد خلاف عقل و فطرت در آن ديده نشده است و حتى يك مورد تضادى باعلوم در آن مشاهده نشده است،محروم سازنده با قطع نظر از مسئوليت در ابديت،هيچ‏ احساس مسئوليت در برابر وجدان خود مى‏نمايند كه تو كه احتمال وجود هدفى عالى‏ تراز همه هدفگيرى‏ هاى دنيوى را در مغز خود احساس مى‏ كنى،چگونه اين احتمال را كه‏از نظر ارزش و تحريك با اهميت ‏تر از اكثر يقين‏ها است،از ديدگاه خود ناپديدمى ‏سازى!

اين همان احتمال است كه موضوعش يعنى وجود حقائق فوق طبيعى ودخالت آنها در زندگى انسانها با اهميت‏ترين احتمال است كه بر ذهن بشر مى‏آيد و اگرچنين مسئوليتى را احساس مى‏كنند آيا پاسخ براى آنرا يك اصل انسانى مى‏دانند يا نه!

چه اندوه طولانى و چه عذابى دردناك‏تر از آنكه آدمى از عنايات ربانى دور و از ديدار اومهجور گردد؟!

متاسفانه كمتر كسى تلخى محروميت از عنايات خداوندى و هجران ديدار آن ذات‏اقدس را، تصور مى‏نمايد.غالبا مردم عذاب و اندوه را در ناگواريهاى جسمانى و آلام مادى محدود مى‏سازند!و نمى‏دانند عذاب و تلخى محروميت از ديدار خداوندى ومشمول بودن به الطاف او در ابديت چيست و چقدر جانگداز است.

آرى،بسيار دشواراست تصور اينكه ورود به عذاب جسمانى در آخرت آسانتر است از هجران از رحمت‏و الطاف ايزد منان.امير المؤمنين عليه السلام عرض مى‏كند:فهبنى يا الهى و سيدى و مولاى‏و ربى صبرت على عذابك فيكف اصبر على فراقك و هبنى يا الهى صبرت على حر نارك‏فكيف اصبر عن النظر الى كرامتك (3) خداى من،سيد و مولاى من،گيرم كه به عذاب توتحمل كردم،چگونه به جدايى تو صبر كنم.اى خداى من،گيرم كه به گرماى آتش توشكيبا گشتم،چگونه مى‏توانم به محروميت از كرامت تو بردبار باشم.)

اين افتخار خداشناسان،و اين پرچمدار همه ارزشهاى انسانى،با شناخت‏خداوندى‏است كه عظمت كرامت و وصال او را درك كرده و تلخى محروميت از آنها را،بسيارشديدتر و جانكاه‏تر از عذاب دوزخ تلقى فرموده است.

راز بگشا اى على مرتضى
اى پس از سوء القضاء حسن القضاء

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى
شمه‏ اى واگو از آنچه ديده ‏اى

مولوى

با توجه به مطلب بالا،ببينيد چه ساده لوحانى با شهرت علمى و فرهنگى در تاريخ چه‏ تصوراتى درباره موضوع فوق دارند؟همانطور كه در عبارات زير خواهيم ديد كه باتكيه به برخى مسائل،از اهميت قرار گرفتن در شعاع جاذبه خداوندى غافل مانده ‏اند وخسارت جبران ناپذير و عذاب بسيار تلخ مهجورى از وصال ديدار خداوند متعال رادرك نكرده‏اند دنى ديدرو از اصحاب مشهور دائرة المعارف چنين مى‏گويد:«بيان خود را از طبيعت آغاز كردم كه مى‏گويند:صنع تست و به تو انجام مى‏دهم كه نامت در روى‏زمين خدا است.

خدايا،نمى‏دانم هستى يا نيستى؟اما انديشه‏ ام را بر اين مى‏گذارم كه توضمير مرا مى‏بينى و كردار چنان مى‏كنم كه در حضور تو باشم.اگر بدانم كه بر خلاف‏عقل يا حكم تو گناهى كرده ‏ام از زندگى گذشته خود ناخشنود خواهم بود،اما از آينده ‏آسوده ‏ام چون من همينكه گناه خود را تصديق كردم تو از آن ميگذرى.

در اين دنيا از توچيزى نمى‏خواهم،زيرا آنچه بايد بشود اگر تو نيستى به طبيعت،و اگر تو هستى به حكم‏تو مى‏شود.اگر عالم ديگرى هست آنجا از تو اميد پاداش دارم هر چند در اين عالم‏آنچه كرده‏ام براى خود كرده‏ام.اگر از پى نيكى بروم بارى نبرده‏ام و اگر بدى كنم از توغافل بوده‏ام.خواه ترا موجود بدانم خواه ندانم.

حقيقت و فضيلت را دوست مى‏دارم واز دروغ و نابكارى بيزارم.چنينم كه هستم،خواه پاره‏اى از ماده واجب و جاويد باشم، خواه مخلوق تو باشم.اگر نيكوكار و مهربانم ابناء نوعم را چه تفاوت كه به تصادف نيكوافتاده‏ام و به اختيار خود نيكى كرده‏ام يا فضل و رحمت تو شامل حالم بوده است.» (4)بدانجهت كه مطالب فوق ذهن عده‏اى را به خود مشغول داشته و آنانرا از پيدا كردن‏راه حق و حقيقت جلوگيرى كرده است،لذا بسيار مناسب است كه ما درباره آنها بررسى‏ مختصرى داشته باشيم.

ديدرو مى‏گويد:«بيان خود را از طبيعت آغاز كردم كه مى‏گويند:صنع تست و به توانجام مى‏دهم كه نامت در روى زمين خدا است.»اين جمله تشكيك در وجود خدا رابخوبى ارائه مى‏دهد.ديدرو نمى ‏گويد:آيا درباره ارتباط با خداوند هستى آفرين راهى ياراههايى رفته و به مقصد نرسيده است،يا از دشوارى راه ترسيده و يا از دلائل‏ خداشناسان و نقادى‏ هاى فنى و حرفه‏اى خدانشناسان واهمه داشته و خويشتن را قانع ساخته است كه بسيار خوب است كه نه وجود خدا را بپذيرم و نه او را منكر شوم!بديهى‏است كه اگر ديدرو از قدرت فلسفى عالى برخوردار بود،متوجه اين نكته مى‏شد كه‏لازمه ادامه حال شك و ترديد با اختلاف انسانها مختلف مى‏باشد.

از آن جمله اشخاصى‏ هستند كه به جز ارتباط با من خويشتن و بعد مادى دنيا و همنوعش،چيز ديگرى را به‏رسميت نمى‏شناسند!اينان،نه تنها از شك در وجود خدا بيمى به خود راه نمى‏دهند،بلكه‏از ترديد درباره وجود خويشتن،و بديهى‏ترين حقائق دنيا هم، احساس اضطراب‏ نمى ‏كنند.

اشخاص ديگرى وجود دارند كه شك و ترديد در درون آنان مى‏ تواند تشويش و نگرانى به وجود بياورد مخصوصا در مسئله وجود خدا كه با اهميت‏ ترين وحياتى‏ ترين حقيقت است كه براى بشريت مطرح است،لذا هر انسانى كه به اهميت مسئله ‏مزبور متوجه باشد و با اين حال بتواند با حالت ترديد درباره آن موجود برين وضع‏ روانى معتدل داشته باشد،او توانسته است محالى را در مغز خود بوجود بياورد!

يعنى‏ تناقض را در درون خود پديد آورد!و چون گمان نمى‏ رود ديدرو خود را از جمله‏ اشخاص گروه اول بداند،[زيرا كسى كه توانايى نوشتن دائرة المعارف را دارا بوده است،قطعى است كه نمى‏تواند شك و ترديد او درباره خدا ناشى از سهل انگارى او در حقائق‏ حياتى كه خداوند با اهميت‏ترين همه آنها است‏بوده باشد.]پس،قطعا از گروه دوم بوده ‏است.

حال اين سئوال پيش مى‏ آيد كه شخصى مانند ديدرو چگونه توانسته است،ساليانى‏ از عمر خود را با شك و ترديد و اضطراب انگيز سپرى نمايد؟پاسخ اين سئوال چنين‏ است كه خواه ديدرو در عالم درونش خود را از گروه اول حساب بكند يا از گروه دوم،بايد گفت:«چنين شخصى آن خدايى را كه در درون انبياء و اولياء و حكماى راستين وعرفا جلوه داشته است،در درون خود نمى‏ديده است.

و به عبارت روشن تر او دريافت‏ صحيحى كه شايسته مفهوم خداوندى باشد،نداشته است،و الا دريافت صحيح از خدا در درون همان،و اعتقاد به وجود او و زيستن با او و احساس مرگ بدون ارتباط با او،همان،چنانكه در برهان كمالى يا وجوبى،مشاهده مى ‏كنيم.اگر به ياد داشته باشيم ‏اساسى‏ ترين مقدمه برهان مزبور،دريافت مفهوم واجب الوجود (خداوند متعال) است. البته هر كسى كه مفهوم مزبور را درك نكند،ما هيچ سخنى با او نداريم و اما اگر كسى ‏اين مفهوم را دريافت نمايد محال است در وجود واقعى او ترديدى به خود راه بدهد.

نتيجه كلى اين بحث اين است كه امثال ديدرو و مفهوم واجب الوجود را كه كمال مطلق‏است، درك و دريافت نمى‏كنند.از اين جهت است كه مى‏گوييم:هيچ ارزش و اعتبارعلمى و فلسفى به شك و ترديد امثال ديدرو نمى‏توان قائل شد.

2-مى‏گويد:«خدايا نمى‏دانم هستى يا نيستي،اما انديشه ‏ام را بر اين مى‏گذارم كه توضمير مرا مى‏بينى و كردار چنان مى‏كنم كه در حضور تو باشم.»در اينجا ديدرو بايد به‏اين سئوال پاسخ بدهد كه اينكه مى‏گويى:«كردار چنان مى‏كنم كه در حضور تو باشم.»اگر چه موقعيت اقتضا كند كه كردار مناسب حضور خدا،مستلزم گذشتن از همه لذائذ وزير پا گذاشتن خود خواهى‏ها باشد؟و اگر چه مستلزم دست از زندگانى شستن براى ‏مصالح افراد جامعه بوده باشد؟قطعى است كه ديدرو و امثال ديدرو نمى‏توانند با ترديددر هستى و نيستى خدا و فقط با قبول وجود خداوندى از روى احتياط و تشريفات‏مغزى به چنان كردارهايى كه متذكر شديم تن بدهند.

3-مى‏گويد:«اگر بدانم كه بر خلاف عقل يا حكم تو گناهى كرده ‏ام،از زندگى گذشته‏ خود ناخشنود خواهم بود،اما از آينده آسوده‏ام،چون من همينكه گناه خود را تصديق‏كردم،تو از آن مى‏گذارى.»پاسخ اين مطلب روشن است زيرا اگر چه ناخشنودى از ارتكاب گناه،دليل بر فعاليت‏و زنده بودن وجدان اخلاقى است كه بسيار با ارزش است،ولى براى از بين بردن تاثير آن نبايد گناه مخصوصا اگر احتياج به جبران داشته باشد مانند حقوق مردم نبايد كارى انجام‏داد.آيا مجرد ناخشنودى كه خود نوعى كيفر هشدار دهنده وجدانى است و خبر از تاثيرگناه در روان انسانى مى‏دهد،مى‏تواند وضع موجود در روان آدمى را كه در درون‏بوجود آمده است،جبران نمايد؟!سپس تسليتى كه ديدرو به خود مى‏دهد بسيارشگفت انگيز است او مى‏گويد:

4-«اما از آينده آسوده ‏ام چون من همين كه گناه خود را تصديق كردم،تو (خدا) ازآن ميگذرى بايد از امثال ديدرو پرسيد:اگر چه جرمى كه مرتكب شده‏اى،قتل نفس ياقتل عام نفوس انسانها بوده باشد؟و اگر چه تمامى ارزشهاى بشرى را به مسخره گرفته‏باشى؟اگر چه كارى كنى كه سرنوشت انسانها را به دست نيرومندان ضد انسان بسپارى؟

حال فرض مى‏كنيم گناهان تو در درجه‏اى از وقاحت كه گفتيم،نباشد،آيا عفو وبخشايش خداوندى مى‏تواند همه نيك و بدها را يكسان نمايد؟يعنى ارزش انسانهايى‏كه با تحمل مشقتها و زجر و شكنجه در اين زندگانى براى بدست آوردن‏«حيات‏معقول‏»كه شايستگى قرار گرفتن در جاذبيت كمال را تحصيل نموده است،با آن كسى‏كه مرتكب گناه و خطاها باشد و تنها اميد به كرم و عفو خداوندى داشته باشد مساوى‏ بوده باشد!

وانگهى مگر يك خردمند انسان شناس كه ولو اندكى درباره هستى و عظمت‏ حيات انديشيده باشد مى‏ تواند اين مسئله را بپذيرد كه من به اين دنيا آمده ‏ام كه مطابق‏هوى و هوس خود زندگى كنم و اگر هم مرتكب جرم و معصيتى گشتم،خداوند ارحم الراحمين هميكه من بآن خطائى كه مرتكب شده‏ ام اعتراف نمودم مرا مورد عفو وبخشودگى قرار خواهد داد!آيا اين استدلال تسليت آميز مى‏تواند آن انسان هشيار را قانع‏ كند كه بسيار خوب،من با تكيه به رحمانيت‏خداوندى و اعتراف به گناهى كه مرتكب‏ شده‏ ام از عهده مسئوليتى كه درباره سرمايه بسيار بزرگ وجودم احساس مى‏كردم، بر آمده‏ام؟به عبارت روشنتر فرض مى‏كنيم:خداوند رحيم و كريم به مجرد اعتراف به‏گناه ما را بخشيد آيا با اين بخشش ما مى‏توانيم در ابديت همانند ارواح بزرگ انبياء واولياء و وارستگان،از آلودگيهاى اين دنيا كه با هزاران مشقت و گذشت و فداكارى آنرابه دست آورده‏ اند.مساوى باشيم؟!

5-«ميگويد من در اين دنيا چيزى از تو نمى‏خواهم،زيرا آنچه بايد بشود اگر تونيستى به طبيعت و اگر تو هستى به حكم تو ميشود.»ديدرو با اين عقيده به جبر را هم به‏تساوى كرده و ناكرده اضافه مى‏كند.دقت‏بفرماييد:«اولا بايد از ديدرو بپرسيم كه اگركارها و گفتارهاى صادره از انسان با جريان جبرى صادر مى ‏گردد به چه دليل اگر بدانى‏كه بر خلاف عقل يا حكم خدا گناهى كرده‏اى از زندگى گذشته خود ناخشنود خواهى‏ بود؟ثانيا بايد از ديدرو پرسيد شما از دروغ و نابكاريها ناراحت مى‏ شويد و حقيقت وفضيلت را دوست مى‏ داريد،هيچ مى‏ دانيد كه حقايق ارزشى هنگامى كردار آدمى راداراى ارزش مي نمايد كه با اختيار صادر گردد و براى كارهايى كه با جبر پديدار مى‏گردندارزشى وجود ندارد؟جاى شگفتى است كه ديدرو با انكار اختيار در عبارات قبلى،باكمال صراحت جبر را انتخاب نموده و در اين عبارات اخير مى‏گويد اگر نيكوكار ومهربانم ابناء نوعم را چه تفاوت،كه به تصادف نيكو افتاده‏ام يا به اختيار خود نيكى ‏كرده‏ ام.

مقصود ما از نقل و بررسى عبارات ديدرو بررسى مقدارى از مطالب در سخنان‏ايشان بود كه عده‏اى زياد از ساده‏لوحان در برابر حكم وجدان و عقل سليم خود درباره ‏مسئوليت‏هاى حيات معنوى الهى،خود را تسليت مى‏دهند.ضمنا اثبات اين معنى بود كه‏بسيار خوب همانگونه كه تاكيد كرديم فرض مى‏كنيم كه خداوند بجهت حمانيت‏بينهايت‏خود،روز قيامت گناهان ما را عفو فرمود،چگونه به عذاب محروميت ابدى ازنعمت‏هاى خداوندى،مخصوصا،الطاف و عنايات پروردگارى كه بالاتر از همه نعمت ورود در شعاع جاذبه ربوبى اوست،تن بدهيم؟آيا احتمال ميدهيد كه آنهمه مشقت‏ها وشكنجه‏ها و حتى فداكاريها و از جان گذشتن‏ها كه وارستگان و عظماى تاريخ در راه‏تكامل و اعتلاى بشرى متحمل شده‏اند،با يك اعتراف به گناه و توبه من كه عمرى‏مرتكب گناهان و انحرافات بوده‏ام مساوى خواهد بود!

و اتوكل على الله توكل الانابة اليه.و استر شده السبيل المؤدية الى جنته،القاصدة الى محل رغبته (و من توكل به خدا مى‏كنم،توكل بازگشت‏به سوى او و هدايت راهى را از اومسئلت مى‏كنم كه منتهى به بهشت و رساننده به محل رغبت او بوده باشد.)

توكل به خدا و تلاش در رسيدن به هدفها،دو ركن اساسى‏ موفقيت در زندگى است

گفت پيغمبر به آواز بلند با توكل زانوى اشتر ببند رمز الكاتب حبيب الله شنو از توكل در سبب كاهل مشو رو توكل كن تو با كسب اى عمو جهد مى‏كن كسب مى‏كن مو بمو جهد كن جدى نما تا وارهى ور تو از جهدش بمانى ابلهى با توجه به سر تا سر زندگى امير المؤمنين على عليه السلام كه جد و جهد و تلاش وتكاپو در راه به ثمر رساندن استعدادهاى خود و هموار كردن جاده سعادت و تكامل‏پيش پاى همه افراد جامعه بوده است،اين توكل و طلب راهنمايى براى وصول به هدف‏اعلاى زندگى چه معنى مى‏دهد؟براى اثبات لزوم همانگى توكل و كوشش مى‏توان ازعوامل ذيل استفاده كرد:

1.ناتوانى انسانها از پيش بينى حوادث (آنچنانكه هستند) كه سر راه فعاليت آنان درهنگام فعاليت و تلاش به جريان مى‏افتند.و با يك جمله ادبى:

 

هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست

کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بند حوادث ورای چون و چراست

اگر چه نقش همه امهات می‌بندند
در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست

تفاوتی که درین نقشها همی بینی
ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست

به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست

انورى

نداند بجز ذات پروردگار
كه فردا چه بازى كند روزگار

2-ناتوانى‏هاى ناشى از بروز اختلالات احتمالى يا حتى مظنون در ساختار مغز وعضلات و بروز انحرافهاى ناگهانى و غير ذلك.

3-استمرار و بروز علل و معلولات نوبه نو در زنجير طبيعت كه معلول فيض مستمروجود است از طرف خداوندى.

4-استناد عليت و علل و مانعيت موانع همگى به اراده و مشيت‏ خداوندى.

5-وجود استعدادها و نيروهاى متنوع در موجوديت انسانى كه تنها با تعقل و تجربه‏اراده و تصميم و كوشش به فعليت مى‏رسند از يكطرف و وجود اشتياق شديد به امورمزبوره براى رسيدن به هدفهاى مادى و معنوى زندگى از طرف ديگر،آشكارترين دليل‏بر اينست كه حكمت و مشيت‏خداوند سبحان در اين دنيا هماهنگ ساختن توكل وتلاش و تكاپو براى تحصيل حياة طيبه (حيات معقول) مى‏باشد.

اوصيكم،عباد الله،بتقوى الله و طاعته،فانها النجاة غدا،و المنجاة ابدا.رهب فابلغ،ورغب فاسبغ، و وصف لكم الدنيا و انقطاعها،و زوالها و انتقالها.فاعرضوا عما يغجبكم فيهالقلة ما يصحبكم منها.اقرب دار من سخط الله،و ابعدها من رضوان الله!فغضوا عنكم-عبادالله-غمومها و اشغالها، لما قد ايقنتم به من فراقها و تصرف حالاتها.فاحذروه حذر الشفيق ‏الناصح،و المجد الكادح.

(اى بندگان خدا،شما را به تقواى خداوندى و اطاعت او توصيه‏مى‏كنم،زيرا تنها تقوا است كه نجات دهنده در فردا (قيامت) است و رهايى بخش ابدى. خداوند متعال از مخالفت‏با او تهديد نموده و ترغيب و تشويق به پيروى از مشيت او رافراوان فرمود.دنيا و قطع شدن آنرا از شما و زوال و انتقال آنرا توصيف نمود.پس رو گردان شويد از آنچه كه در اين دنيا شما را به شگفتى وا مى‏دارد زيرا آنچه كه از اين دنيابا شما خواهد بود،اندكست.اين دنيا نزديكترين خانه به غضب خداونديست و دورترين‏خانه از رضاى پروردگارى.اى بندگان خدا،چشم بپوشيد از اندوهها و اشتغالات اين‏دنيا،زيرا يقين داريد كه شما از دنيا و دنيا از شما جدا خواهيد گشت و ميدانيد كه حالات‏آن دائما در دگرگونى است.پس از اين دنيا بر حذر باشيد. مانند بيمناك بودن شخص‏ مهربان و خيرخواه درباره خويشتن و مانند شخص كوشا و تلاشگر. )

بار ديگر تقوى و بارهاى ديگر نيز تقوى،زيرا بار ديگر انسان‏و بارهايى ديگر نيز انس ان اگر براى او«حيات معقول‏»مطرح است.

خداوند متعال در قرآن مجيد در دويست و چهل مورد موضوع تقوى را با اشكال‏مختلف مورد تشويق و دستور جدى و نتائج‏حيات بخش آنرا تصريح فرموده است. امير المؤمنين على عليه السلام در سخنان مباركش كه سيد رضى رحمة الله در كتاب‏نهج البلاغه جمع آورى فرموده در 77 مورد تقوى را مورد توصيه و تاكيد قرار داده‏است.قطعى است كه اين تشويق و توصيه و تاكيد دلالت واضح دارد بر اهميت‏ حياتى‏ تقوى كه هر انسان آگاه و خردمند نه تنها ارزش آن را، بلكه عظمت و ضرورت آن را دردرون خود احساس مى‏كند.حال اين سئوال مطرح است كه‏«تقوى چيست؟»كه هم‏قرآن در آنهمه آيات و هم سخنان امير المؤمنين (ع) آنقدر مورد تاكيد قرار داده‏است؟ (5)

تقوى يعنى نگهدارى نفس (ذات،من،شخصيت و غير ذلك) از انحرافات و خطاهايى كه آدمى را به سقوط مى‏كشاند.اگر بخواهيم اين تعريف را با يك جمله فنى ‏بگوييم،بدين شكل در مى‏ آيد:«تقوى عبارتست از«صيانت تكاملى ذات‏»در مقابل‏«صيانت‏براى زندگى مطلوب ذات در صحنه اجتماع‏»هدف و انگيزه در صيانت دوم‏همان خود طبيعى است كه بر مبناى قوانين طبيعت و قرار دادى براى زندگى معمولى ‏بجريان مى‏ افتد و ذات (يا نفس،من،شخصيت) انسان را براى تامين آنها توجيه ‏مى‏ نمايد.ما براى بحث لازم درباره تقوى،به اضافه مباحث گذشته مجبوريم چند مسئله ‏مهم را پيرامون عظمت نفس انسانى كه تقوى،صيانت تكاملى آنست مطرح نماييم.

مسئله يكم-نخستين حقيقتى كه در اين مسائل با آنها رويارو هستيم،اينست كه‏ كسانى كه در اولين ارتباط از ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن) باخته باشد،در ارتباطات سه گانه ديگر (ارتباط انسان با خدا،با جهان هستى و با همنوع خويش) نيزبازنده خواهد بود،زيرا كسى كه نمى‏داند مجموعه استعدادهاى درونى و يكايك آنهاچيستند و راه تقويت و بهره بردارى از آنها چگونه بايد باشد؟و نمى‏داند در برابرارزشهاى عالى انسانى چه بازتابهايى بايد نشان بدهد.

وقتى يك انسان درباره خويش‏اينقدر نادان باشد،قطعا از عهده مديريت ‏خويش در مقابل مصالح و مفاسد فردى واجتماعى بر نخواهد آمد.بهمين جهت است كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود:كسى كه ‏چشم از خويشتن بپوشد و به غير خويشتن بپردازد،در تاريكى‏ها و مهلكه‏ ها سقوط خواهد كرد.

مسئله دوم-شايد اين حقيقت مورد اتفاق نظر همه حكماى وارسته[نه فيلسوفان]حرفه‏اى و كارمندان فلسفه]باشد كه مى‏گويند:كسى كه آشنايى با خويشتن ندارد،آشنايى و رابطه او با هيچ كس و هيچ چيز منطقى نمى‏باشد.مى‏توان گفت:اين مسئله بيان‏مصداقى از مصاديق مسئله اول مى‏باشد.

مسئله سوم-اين جمله جاودانى‏«من عرف نفسه فقد عرف ربه‏» (هر كس به خويشتن‏معرفت پيدا كند به خدا معرفت پيدا مى‏كند) در تفسير اين تلازم (عرفان نفس و عرفان‏خدا) ،حكماء و عرفاء سخنانى بسيار با اهميت گفته ‏اند.

1-خداوند واحد حقيقى صادر كننده همه كائنات با آن كثرت بيكران است،نفس‏آدمى نيز با داشتن وحدت كامل صادر كننده و پذيرنده كثرت بيكران مى‏باشد.

2-خداوند فوق ماده و ماديات است،نفس آدمى نيز پس از وصول به مرتبه تجرد،فوق ماده و ماديات قرار مى‏گيرد.

3-خداوند فوق زمان و حركت و سكون است،همچنين نفس آدمى نيز مى‏تواندپس از ورود به مرحله عالى تجرد،فوق زمان و فراسوى حركت و سكون قرار بگيرد.

4-خداوند سبحان كائنات را ابداع و انشاء و ايجاد غير مسبوق به هستى مى ‏نمايد.

نفس آدمى نيز با انشاء و ابداع تجريدى مى‏تواند حقائقى را بدون سابقه وجود،ايجادكند. مانند انشاء اعداد و قضاياى رياضى و خلاقيتهاى هنرى و غير ذلك.

5-خداوند متعال ذات اقدس خود را بدون اينكه نيازى به بر نهادن‏«جز ذات‏»خودداشته باشد، مى‏داند.همانطور كه در احتجاج‏«حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام باعمران صايى‏»آمده است،نفس انسانى نيز مى‏تواند از دريافت ذات خود (علم‏حضورى برخوردار باشد. و دهها مورد ديگر از تلازم در معرفت (معرفت نفس ومعرفت ‏خدا) وجود دارد كه براى محققان آگاه كاملا روشن است.

مسئله چهارم-جمله ‏اى از سقراط در همان روز كه در زندان سم شوكران را آشاميدو از دنيا رفت،نقل شده است كه گفته بود:«خود را بشناس،اگر خود را شناختى،طبيعت‏و ماوراى طبيعت را خواهى شناخت‏»عزيز الدين نسفى گفته است:«اى درويش،اگر بخواهى همه چيز را آنچنانكه هستند،بشناسى خويشتن را آنچنانكه هستى بشناس‏» (6)

اين جمله هم به نظر مى‏رسد كه‏«اگر كسى با شناخت‏خويشتن،يك شاخه از درختى رابشناسد با ارزش‏تر از آن است كه كيهان بزرگ را بشناسد بدون شناخت‏خويشتن‏»درتفسير جملات فوق بايد گفت:اگر منظور از دو جمله اول و دوم (جمله‏اى كه از سقراطنقل شده است و جمله‏اى كه عزيز الدين نسفى گفته است) اينست كه انسان با شناخت‏خويشتن بطور حقيقى موفق به خداشناسى مى‏شود و هنگامى كه خدا را شناخت،بدان‏جهت كه مبدا حقيقى و آفريننده كل هستى را شناخته است،بوسيله همين شناخت‏برين،مى‏تواند نوعى اشراف و احاطه معرفتى ولو به اصول و مبادى جهان خلقت پيدا كند،همانطور كه از شناخت علت،به شناسايى معلول حداقل به شناسايى اصول و مبادى كلى‏ معلول،آشنايى پيدا مى‏كنيم اين منظور قابل قبول است،ولى چه اندك است افرادى كه ‏به اين درجه از خداشناسى برسند كه بوسيله آن به معرفت اصول و مبادى كلى جهان آشناگردند.

اينان پيامبران عظام و اوصياء و اولياء الله هستند كه مى‏توانند به جهت عظمت ‏ارتباطى كه با خدا دارند،يك ارتباط عالى با خويشتن و با جهان هستى و با همنوعان‏ خود داشته باشند.و اگر مقصود اينست كه انسان مى‏تواند از شناخت‏ حقيقى خويشتن،به‏هستى شناسى نائل گردد،[زيرا انسان فهرست كلى عالم هستى را در موجوديت‏خود دارامى‏باشد.

از خود اى جزئى ز كلها مختلط
فهم مى‏كن حالت هر منبسط

مولوى

ما در برابر اين نظريه،هيچ دليل قابل قبول براى رد و انكار آن نداريم،بلكه،با توجه به پديده اكتشافات و ابداعات و اختراعات كه ناشى از انعكاسات ذهنى آنها از جهان‏عينى نيست،بلكه اين پديده پس از عبور از مراحل انديشه و تجربه و مشاهده و عبور ازيك مرحله آزادى بسيار جالب حتى از محصولات همان مراحل انديشه و تجربه ومشاهده بلكه حتى پس از آزادى از خويشتن،بوجود مى‏آيد.لذا مى‏بينيم ضرورتى‏ندارد كه مكتشفين و ابداع كنندگان حتى در آن مسئله‏ اى كه اكتشاف و ابداع مى‏كنند،بالاترين درجه معلومات و اطلاعات از آن را داشته باشند.

بنابر اين،احتمال اينكه هرانسانى بذرهاى معارف مربوط به جهان هستى را در كشتگاه درون خود دارد،احتمالى ‏است‏ بسيار معقول و با توجه به معناى آيه شريفه و علم آدم الاسماء كلها اين احتمال تادرجه يقين صعود مى‏كند.

آيا اين همان نظريه نيست كه سقراط مى‏گفت:ما مربيان چيزى‏را در درون انسانها ايجاد نمى ‏كنيم،بلكه همه مردم حقيقت را در درون خود دارند و مامعلمان و مربيان مى‏كوشيم مردم را در زاييدن (توجه بآن حقائق) كمك كنيم و كار ما،كار قابله ‏ها است.

در تفسير جمله سوم: (اگر كسى با شناخت‏خويشتن،شاخه‏اى از درخت‏را بشناسد،با ارزش‏تر است از شناخت كيهان بزرگ بدون شناخت ‏خويشتن) مى‏توانيم‏ بگوييم: علم بيك چيز با شناخت‏ خويشتن،يعنى با شناخت آن حقيقتى كه علم از آن اواست.

و الا شما دستگاهى مانند جام جهان نما كه در افسانه‏اى كهن آمده است،بسازيد كه‏از نظر بزرگى و دقت‏ بتواند همه كيهان بزرگ را از ذرات تا كل مجموعى آن در خودمنعكس نمايد،قطعى است كه اين جام جهان‏نما،عالم نيست،در صورتيكه يك كودك‏ در كلاس اول در آغاز تحصيلش به اين قضيه كه‏«بابا آب داد»توجه مى‏كند،عالم به آن‏مى ‏گردد.

با نظر به اين مسئله كه فعلا مطرح كرديم،به اين نتيجه مى‏رسيم كه ورود يك‏قضيه يا يك مفهوم مفرد به ذهن مى‏تواند بر سه نوع باشد: نوع يكم-انعكاس محض محتواى قضيه در ذهن،مانند انعكاس صورت درخت‏هادر كنار استخرى كه آب زلال دارد و همچنين مانند انعكاس نمودهاى اجسام در آينه نوع دوم-ورود قضيه در ذهن كه به صورت معلوم در مى‏آيد،مانند علم به اينكه جامعه بدون قوانين تنظيم كننده حقوقى،نميتواند به وجود مطلوب خود ادامه بدهد.اين قضيه به اضافه اينكه وارد ذهن عالم به آن شده است،«من انسانى‏»هم اشراف و حكم‏درباره او دارد كه از مقوله عمل ذهنى است نه انعكاس محض.

نوع سوم-ورود قضيه در ذهن شخصى است كه اطلاعى از«من‏»و مختصات آن وعلم و معرفت و ارزيابى مقدمات و نتائج آنرا دارا مى‏باشد.شخصى كه به اين درجه از قدرت خود شناسى نائل آمده باشد،علمى كه به دست مى‏آورد،با ارزشترين علم است كه مبتنى بر انكشاف عالم و معلوم است،ولى متاسفانه-

بس تارها به دور و بر خود تنيده‏ ایم
يكدم نظر به عالم بالا نمى‏كنيم

در تنگناى خويش چنان غرق گشته‏ايم
كز قطره التفات به دريا نمى‏كنيم

فاعرضوا عما يعجبكم فيها لقلة ما يصحبكم منها.اقرب دار من سخط الله،و ابعدها من‏رضوان الله!فغضوا عنكم-عباد الله-غمومها و اشغالها،لما قد ايقنتم به من فراقها و تصرف‏حالاتها. (پس رويگردان شويد از آنچه كه در اين دنيا شما را به شگفتى وا مى‏دارد،زيراآنچه كه از دنيا با شما خواهد بود اندك است.اين دنيا نزديكترين خانه به غضب‏خداونديست و دورترين خانه از رضاى پروردگارى.اى بندگان خدا،چشم بپوشيد ازاندوه‏ها و اشتغالات اين دنيا،زيرا يقين داريد كه دنيا از شما و شما از دنيا جداخواهيد گشت و مى‏دانيد كه حالات آن دائما در دگرگونى است.)

زرق و برقها و تجملات دنيا كه شخصيت ‏شما را مى‏ربايند بزودى از شما جدا خواهند گشت

هر صورت دلكش كه ترا روى نمود
خواهد فلكش ز دور چشم تو ربود

رو دل به كسى نه كه در اطوار وجود
بوده است هميشه با تو و خواهد بود

درخشندگى حباب روى دريا در حال تموج چه دوام و استحكامى دارد كه از درياى پراز ميلياردها حقائق بسيار پر ارزش،چشم پوشيده و به آن خيره شويم-دقت كنيد:

دنيا چو حباب است و لكن چه حباب
نه بر سر آب،بلكه بر روى سراب

آن هم چه سرابى كه ببينند به خواب
آن خواب چه خواب؟خواب بد مست‏خراب

بدانجهت كه زمينه و مقتضاى دلبستگى به امور مادى اين دنيا،غفلت از حقيقت زندگى‏و ارتباط آن با خدا است،لذا پيوند باين دنيا بيش از ضرورتهاى حيات،در معرض‏جدائى از خدا و عنايات او و نزديك به غضب خداوندى است،لذا تا آنجا كه قدرت‏داريم به مقدارى از دنيا بسنده كنيم كه هم تمامى مردم دنيا از معشيت‏شرافتمندانه وحيات شايسته برخوردار شوند و هم من،يا نفس يا شخصيت را از آلودگى‏ها نجات‏بدهيم كه تقوى معنايى جز اين ندارد.

اگر روزى فرا رسد كه گردانندگان سياسى اجتماعات،اهميت مديريت جانهاى آدميان راهم مانند مديريت زندگى طبيعى آنان به عهده بگيرند،آنموقع مى‏فهميم كه‏عظمت انسانى چيست؟

متاسفانه،هر چه تاريخ جلوتر مى‏رود و هر چه دائره صنعت گسترش بيشتر پيدامى‏كند و ارتباطات انسانها پيچيده‏ تر مى‏ گردد،انسانها در همه ارتباطات چهارگانه باشكست‏ بيشتر روياروى مى‏ گردند: (ارتباط انسان با خويشتن،با خدا،با جهان هستى و با همنوع خويشتن) .

انسانهايى كه پيش از ظهور دوران صنعت (تكنولوژى بمعناى عام آن) در اين دنيازندگى مى‏كردند،بيشتر با طبيعت و نمودهاى آن كه تجلى‏گاه عظمت و صفات‏خداوندى است، روياروى بودند،مردم آن دوران‏ها از طبيعت‏ بسيار زيبا كه نمودهايش‏ مجمع زيبايى‏ ها و بوى آن بوى جانهاى آدميان را منتشر مى‏ كرد،بيشتر با جانهاى خودآشنا بودند.و بيشتر به خدا و حقائق ملكوتى نزديك بودند تا امروز كه هر كجا مى‏نگرندآهن پاره‏ها و ديوارهاى سيمان و سنگ و آجر كه با دست‏بشر شكل گرفته و خود را درميان آنها زندانى كرده و براى تلقين آزادى و ترقى دروغين براى خودش،خود را باپديده‏هاى هنرنما و با سرعت‏حركات و انتقال بسيار سريع صور و اطلاعات و وسائل‏ تخدير،مشغول ساخته است،باشد كه درباره آن مزايا كه از طبيعت جانفزا براى جان‏خود مى‏گرفت،تسليت‏ به خويشتن بدهد!!

بنابر اين،اگر سياستمداران حقيقى كه براى‏اداره مردم،آنان را در ميان زندانهاى پر پيچ و خم تكنولوژى كه بشر در آنجا به هرطرف كه مى‏رود از طبيعت[آن تجلى‏گاه زيباى عظمت‏ها]دورتر مى‏گردد و تنها با آهن‏پاره‏ها و ساختمانهايى كه براى سودجويى هر چه بيشتر،محكم‏تر و تنگتر ساخته شده‏اند، مواجه مى‏گردد!

آقايان گردانندگان جوامع،امروز معالجه بيمارى‏«سكولاريسم‏» (حذف دين واخلاق از زندگى بشرى) و«پلوراليسم‏» (صلح كل بى‏رنگ كه موجب مات شدن رنگ‏همه ارزشها مى‏باشد، خيلى آسانتر از فردايى است كه تدريجا دارد بما نزديك مى‏شود،در حاليكه تدريجا همه وسائل دفاع از جان و ارزشهاى آنرا از دست مى‏دهيم.)

امير المؤمنين (ع) مى‏فرمايد:از زخارف و تجملات بى‏ اساس دنيا،مانند كسانى بر حذرباشيد كه براى خويشتن مهربان و خير خواهند.يعنى شما با دل سپردن به آن زخارف و تجملات،با خويشتن خصومت مى‏ ورزيد و مانند كودك،گوهرى را به قرصى نان‏مى‏ دهيد!آخر،اين جان‏ها، اين نفس ما چقدر فرياد بزند:

اى گرانجان خار ديدستى مرا
زانكه بس ارزان خريدستى مرا

هر كه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهرى طفلى به قرص نان دهد

توضيح-بجهت وضوح كامل معانى جملات بعدى اين خطبه،به ترجمه آنها كفايت‏ كرديم.

___________________________

1.براى بررسى مسئله بعثت و نبوت خاتم الانبياء (ص) مراجعه فرماييد به مجلد 2 ص 171 و از ص‏176 تا 192 و از ص 195 تا 203 و از ص 258 تا 264 و مجلد 4 ص 259 تا 260 و از ص‏307 تا 313 و مجلد 5 از ص 147 تا 157 و مجلد 8 از ص 58 تا 67 و از ص 284 تا 293 ومجلد 11 از ص 153 تا 167 و مجلد 12 ص 13 و 14 و مجلد 13 از ص 276 و 277 و مجلد15 از ص 19 تا 21 و مجلد 17 ص 9 و از ص 11 تا 8 و از ص 96 تا 99 و ص 102 و مجلد18 از ص 52 تا 58 و ص 197 و 198 و 207 تا 211 و از ص 296 تا 307 و مجلد 19 ازص 3 تا 57.

و براى بررسى مسائل مربوط به خاندان عصمت آل محمد (صلوات الله عليهم) مراجعه فرماييد به:مجلد 2 از ص 272 تا 281 و مجلد 5 ص 250 و 251 و مجلد 14 از ص 123 تا 126 و ازص 129 تا 132 و مجلد 15 تا ص 88 و از ص 260 تا ص 265.

2.مجلد 2 از ص 206 تا 222،ج 3 ص 64،ج 4 ص 234 و 235 و 253 تا 255،و از ص‏261 تا 271، ج 13 از ص 15 تا 18 و ج 14 از ص 115 تا 117 و از ص 129 تا 132.

3.دعاى كميل بن زياد النخعى كه امير المؤمنين (ع) به او تعليم فرموده است.

4.سير حكمت در اروپا،ج 2،ص 122-123،فروغى.

5.براى بررسى بيشتر درباره.پديده تقوى،مخصوصا تعريف و توصيف و نتائج آن، مراجعه‏فرماييد به ج 3 از ص 338 تا 342،ج 5 از ص 63 تا 67،ج 6 از ص 27 تا 31،ج 7 ص 7 و 8 و از ص 19 تا ص 27 و ج 13 از ص 58 تا 68،و از ص 68 تا 74 و از ص 144 تا 147.

6.نقل از زبدة الحقائق.

خطبه شماره ۱60 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

160

ومن خطبة له عليه السلام

أَمْرُهُ قَضَاءٌ وَحِكْمَةٌ، وَرِضَاهُ أَمَانٌ وَرَحْمَةٌ، يَقْضِي بِعِلْمٍ، وَيَعْفُو بحِلْمٍ.

اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَا تَأْخُذُ وَتُعْطِي، وَعَلَى مَا تُعَافي وَتَبْتَلي. حَمْداً يَكُونُ أَرْضَى الْحَمْدِ لَكَ، وَأَحَبَّ الْحَمْدِ إِلَيْكَ، وَأَفْضَلَ الْحَمْدِعِنْدَكَ. حَمْداً يَمْلاََُ مَا خَلَقْتَ، وَيَبْلُغُ مَا أَرَدْتَ. حَمْداً لاَ يُحْجَبُ عَنْكَ، وَلاَ يُقْصَرُ دُونَكَ. فَلَسْنَا نَعْلَمُ كُنْهَ عَظَمَتِكَ إِلاَّ أَنَّا نَعْلَمُ أَنَّكَ: حَيٌّ قَيُّومٌ، لاَ تَأْخُذُكَ سِنَةٌوَلاَ نَوْمٌ، لَمْ يَنْتَهِ إِلَيْكَ نَظَرٌ، وَلَمْ يُدْرِكْكَ بَصَرٌ، أَدْرَكْتَ الاََْبْصَارَ، وَأَحْصَيْتَ الاََْعْمَالَ، وَأَخَذْتَ ، وَمَا الَّذِي نَرَى مِنْ خَلْقِكَ، وَنَعْجَبُ لَهُ مِنْ قُدْرَتِكَ، وَنَصِفُهُ مِنْ عَظِيمِ سُلْطَانِكَ، وَمَا تَغَيَّبَ عَنَّا مِنْهُ، وَقَصُرَتْ أَبْصَارُنَا عَنْهُ، وَانْتَهَتْ عُقُولُنَا دُونَهُ، وَحَالَتْ سَوَاتِرُ الْغُيُوبِ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُأَعْظَمُ.

فَمَنْ فَرَّغَ قَلْبَهُ، وَأَعْمَلَ فِكْرَهُ، لِيَعْلَمَ كَيْفَ أَقَمْتَ عَرْشَكَ، وَكَيْفَ ذَرَأْتَ خَلْقَكَ، وَكَيْفَ عَلَّقْتَ فِي الْهَوَاءِ سمَـاوَاتِكَ، وَكَيْفَ مَدَدْتَ عَلى مَوْرِالْمَاءِ أَرْضَكَ، رَجَعَ طَرْفُهُ حَسِيراً وَعَقْلُهُ مَبْهُوراً وَسَمْعُهُ وَالَهِاً وَفِكْرُهُحَائِراً.

منها: [كيف يكون الرجاء]

يَدَّعِي بِزُعْمِهِ أَنَّهُ يَرْجُو اللهَ، كَذَبَ وَالْعَظِيمِ! مَا بَالُهُ لاَ يَتَبَيَّنُ رَجَاؤُهُ فِي عَمَلَهِ؟ فَكُلُّ مَنْ رَجَا عُرِفَ رَجَاؤُهُ فِي عَمَلِهِ، وَكُلُّ رَجَاءٍ ـ إلاَّ رَجَاءَ اللهِ ـ فَإِنَّهُ مَدْخُولٌ وَكُلُّ خَوْفٍ مُحَقَّقٌ إِلاَّ خَوْفَ اللهِ فَإِنَّهُ مَعْلُولٌ يَرْجُو اللهَ خَوْفٍ مُحَقَّقٌ إِلاَّ خَوْفَ اللهِ فَإِنَّهُ مَعْلُولٌ يَرْجُو اللهَ فِي الْكَبِيرِ، وَيَرْجُو الْعِبَادَ فِي الصَّغِيرِ، فَيُعْطِي العَبْدَ مَا لاَ يُعْطِي الرَّبَّ! فَمَا بَالُ اللهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ يُقَصَّرُ بِهِ عَمَّا يُصْنَعُ بِهِ بِعِبَادِهِ؟

أَتَخَافُ أَنْ تَكُونَ فِي رَجَائِكَ لَهُ كَاذِباً؟ أَوْ تَكُونَ لاَ تَرَاهُ لِلرَّجَاءِ مَوْضِعاً؟ وَكَذلِكَ إِنْ هُوَ خَافَ عَبْداً مِنْ عَبِيدِهِ، أَعْطَاهُ مِنْ خَوْفِهِ مَا لاَ يُعْطِي رَبَّهُ، فَجَعَلَ خَوْفَهُ مِنَ الْعِبَادِ نَقْداً، وَخَوْفَهُ مِنْ خَالِقِهِ ضِماراًوَوَعْداً، وَكَذلِكَ مَنْ عَظُمَتِ الدُّنْيَا في عَيْنِهِ، وَكَبُرَ مَوْقِعُهَا مِنْ قَلْبِهِ، آثَرَهَا عَلَى اللهِ، فَانْقَطَعَ إِلَيْهَا، وَصَارَ عَبْداً لَهَا. [رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم ]

وَلَقَدْ كَانَ فِي رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله كَافٍ لَكَ فِي الاَُْسْوَةِ وَدَلِيلٌ لَكَ عَلَى ذَمِّ الدُّنْيَا وَعَيْبِهَا، وَكَثْرَةِ مَخَازِيهَا وَمَسَاوِيهَا، إِذْ قُبِضَتْ عَنْهُ أَطْرَافُهَا، وَوُطِّئَتْ لِغَيْرِهِ أَكْنَافُهَا وَفُطِمَ مِنْ رَضَاعِهَا، وَزُوِيَ عَنْ زَخَارِفِهَا. [موسى عليه السلام ]

وَإِنْ شِئْتَ ثَنَّيْتُ بِمُوسى كَلِيمِ اللهِ صلى الله عليه وآله إذْ يَقُولُ: ، وَاللهِ، مَا سَأَلَهُ إِلاَّ خُبْزاً يَأْكُلُهُ، لاَِنَّهُ كَانَ يَأْكُلُ بَقْلَةَ الاََْرْضِ، وَلَقَدْ كَانَتْ خُضْرَةُ الْبَقْلِ تُرَى مِنْ شَفِيفِصِفَاقَِطْنِهِ، لِهُزَالِهِ وَتَشَذُّبِ لَحْمِهِ [داوود عليه السلام ]

وَإِنْ شِئْتَ ثَلَّثْتُ بِدَاوودَ صَاحِبِ الْمَزَامِيرِ، وقَارِىءِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، فَلَقَدْ كَانَ يَعْمَلُ سَفَائِفَ الْخُوصِبِيَدِهِ، وَيَقُولُ لِجُلَسَائِهِ: أَيُّكُمْ يَكْفِينِي بَيْعَهَا! وَيَأْكُلُ قُرْصَ الشَّعِيرِ مِنْ ثَمَنِهَا. [عيسى عليه السلام ]

وَإِنْ شِئْتَ قُلْتُ فِي عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ عليه السلام ، فَلَقَدْ كَانَ يَتَوَسَّدُ الْحَجَرَ، وَيَلْبَسُ الْخَشِنَ، وَكَانَ إِدَامُهُ الْجُوعَ، وَسِرَاجُهُ بَاللَّيْلِ الْقَمَرَ، وَظِلاَلُهُ في الشِّتَاءِ مَشَارِقَ الاََْرْضِ وَمَغَارِبَهَا وَفَاكِهَتُهُ وَرَيْحَانُهُ مَا تُنْبِتُ الاََْرْضُ لِلْبَهَائِمِ، وَلَمْ تَكُنْ لَهُ زَوْجَةٌ تَفْتِنُهُ، وَلاَ وَلَدٌ يَحْزُنُهُ، وَلاَ مَالٌ يَلْفِتُهُ، وَلاَ طَمَعٌ يُذِلُّهُ، دَابَّتُهُ رِجْلاَهُ، وَخَادِمُهُ يَدَاهُ! [الرسول الاَعظم صلى الله عليه وآله ]

فَتَأَسَّ بِنَبِيِّكَ الاََْطْيَبِ الاََْطْهَرِ صلى الله عليه وآله فَإِنَّ فِيهِ أُسْوَةً لِمَنْ تَأَسَّى، وَعَزَاءً لِمَنْ تَعَزَّى ـ وَأَحَبُّ الْعِبَادِ إِلَى اللهِ الْمُتَأَسِّي بِنَبِيِّهِ، وَالْمُقْتَصُّ لاََِثَرِهِ ـ قَضَمَ الدُّنْيَا قَضْماًن، وَلَمْ يُعِرْهَا طَرْفاً، أَهْضَمُأَهْلِ الدُّنْيَا كَشْحاً وَأَخْمَصُهُمْمِنَ الدُّنْيَا بَطْناً، عُرِضَتْ عَلَيْهِ الدُّنْيَا فَأَبَى أَنْ يَقْبَلَهَا، وَعَلِمَ أَنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ أَبْغَضَ شَيْئاً فَأَبْغَضَهُ، وَحَقَّرَ شَيْئاً فَحَقَّرَهُ، وَصَغَّرَ شَيْئاً فَصَغَّرَهُ. وَلَوْ لَمْ يَكُنْ فِينَا إِلاَّ حُبُّنَا مَا أَبْغَضَ اللهُ، وَتَعْظِيمُنَا مَا صَغَّرَ اللهُ، لَكَفَى بِهِ شِقَاقاً للهِِ، وَمُحَادَّةً عَنْ أَمْرِاللهِ.

وَلَقَدْ كَانَ صلى الله عليه وآله يَأْكُلُ عَلَى الاََْرْضِ، وَيَجْلِسُ جِلْسَةَ الْعَبْدِ، وَيَخْصِفُ بَيَدِهِ نَعْلَهُف، وَيَرْقَعُ بِيَدِهِ ثَوْبَهُ، وَيَرْكَبُ الْحِمَارَ الْعَارِيَ وَيُرْدِفُ خَلْفَهُ وَيَكُونُ السِّتْرُ عَلَى بَابِ بَيْتِهِ فَتَكُونُ فِيهِ التَّصَاوِيرُ فَيَقُولُ: «يَا فُلاَنَةُ ـ لاِِِحْدَى أَزْوَاجِهِ ـ غَيِّبِيهِ عَنِّي، فَإِنِّي إِذَا نَظَرْتُ إِلَيْهِ ذَكَرْتُ الدُّنْيَا وَزَخَارِفَهَا». فَأَعْرَضَ عَنِ الدُّنْيَا بِقَلْبِهِ، وَأَمَاتَ ذِكْرَهَا مِنْ نَفْسِهِ، وَأَحَبَّ أَنْ تَغِيبَ زِينَتُهَا عَنْ عَيْنِهِ، لِكَيْلاَ يَتَّخِذَ مِنْهَا رِيَاشاً وَلاَ يَعْتَقِدَهَا قَرَاراً، وَلاَ يَرْجُو فِيهَا مُقَاماً، فَأَخْرَجَهَا مِنَ النَّفْسِ، وَأَشْخَصَهَاعَنِ الْقَلْبِ، وَغَيَّبَهَا عَنِالْبَصَرِ. وَكَذلِكَ مَنْ أَبْغَضَ شَيْئاً أَبْغَضَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَيْهِ، وَأَنْ يُذْكَرَ عِنْدَهُ. وَلَقَدْ كَانَ فِي رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله مَا يَدُلُّكَ عَلَى مَسَاوِىءِ الدُّنْيَا وَعُيُوبِهَا: إِذْ جَاعَ فِيهَا مَعَ خَاصَّتِهِ وَزُوِيَتْ عَنْهُزَخَارِفُهَا مَعَ عَظِيمِ زُلْفَتِهِ فَلْيَنْظُرْ نَاظِرٌ بِعَقْلِهِ: أَكْرَمَاللهُ مُحَمَّداً7 بِذلِكَ أَمْ أَهَانَهُ! فَإِنْ قَالَ: أَهَانَهُ، فَقَدْ كَذَبَ ـ وَاللهِ الْعَظِيمِ ـ وَإِنْ قَالَ: أَكْرَمَهُ، فَلْيَعْلَمْ أَنَّ اللهَ قَدْ أَهَانَ غَيْرَهُ حَيْثُ بَسَطَ الدُّنْيَا لَهُ، وَزَوَاهَا عَنْ أَقْرَبِ النَّاسِ مِنْهُ.

فَتَأسَّى مُتَأَسٍّ بِنَبِيِّهِ، وَاقْتَصَّ أَثَرَهُ، وَوَلَجَ مَوْلِجَهُ، وَإِلاَّ فَلاَ يَأْمَنِ الْهَلَكَةَ،فَإِنَّ اللهَ عزّوجلّ جَعَلَ مُحَمَّداً صلى الله عليه وآله عَلَماً لِلسَّاعَةِ وَمُبَشِّراً بِالْجَنَّةِ، وَمُنْذِراًبِالعُقُوبَةِ. خَرَجَ مِنَ الدُّنْيَا خَمِيصاً وَوَرَدَ الاَْخِرَةَ سَلِيماً، لَمْ يَضَعْ حَجَراً عَلَى حَجَرٍ، حَتَّى مَضَى لِسَبِيلِهِ، وَأَجَابَ دَاعِيَ رَبِّهِ، فَمَا أَعْظَمَ مِنَّةَ اللهِ عِنْدَنَا حِينَ أَنْعَمَ عَلَيْنَا بِهِ سَلَفاً نَتَّبِعُهُ، وَقَائِداً نَطأُ عَقِبَهُ وَاللهِ لَقَدْ رَقَّعْتُ مِدْرَعَتِيهذِهِ حَتَّى اسْتَحْيَيْتُ مِنْ رَاقِعِهَا، وَلَقَدْ قَالَ لِي قَائِلٌ: أَلاَ تَنْبِذُهَا؟ فَقُلْتُ: اغْرُبْ عَنِّي فَعِنْدَ الصَّبَاحِ يَحْمَدُ الْقَوْمُ السُّرَى

خطبه 160

عظمت ‏خداوندى

(فرمان او بر مبناى قضا و حكمت است، و رضاى او موجب امان و رحمت، حكم او برمبناى علم است، و منشا عفو او حلم )

حمد خداوندى

خداوندا،سپاس مر ترا است،بر هر چه كه بگيرى و عنايت فرمايى، و در برابر هر بهبودى‏و ابتلايى[كه به بندگانت روا مى‏دارى]، سپاسى كه رضايت‏بخش‏ترين، و محبوب ترين ‏حمد براى تو، و بدترين حمد نزد تو باشد، سپاسى كه همه كائنات ترا پر كند و به آنچه‏كه تو خواسته‏اى برسد، حمدى كه از تو پوشيده نشود و از مقام ربوبى‏ات كوتاه نيايد، سپاسى كه عدد آن پايان نپذيرد و امتداد و افزايشش فانى نگردد، خداوندا،ما حقيقت‏ عظمت ترا نمى‏دانيم، و لكن اين قدر مى‏دانيم كه توئى داراى حيات[حقيقى]و قائم به‏ذات و بر پا دارنده كائنات،نه خوابى سبك ترا گيرد و نه خوابى سنگين، هيچ نظرى[انديشه‏اى]راه به تو ندارد، و هيچ بينايى ترا در نمى‏يابد، توئى كه ديدگان مرا مى‏بينى واعمال را شمارش مى‏كنى، و تويى كه پيشانى‏ها[يا موى پيشانى‏ ها]ى گردنكشان وپاهاى آنانرا گرفته‏اى، چيست آنچه را از مخلوقاتت كه ما مى‏بينيم و از قدرت تودرباره آن در شگفتى فرو مى‏ رويم، و عظمت‏ سلطه و توانايى ترا توصيف مى‏ نماييم، در حاليكه آن حقائقى كه از ما پوشيده و ديدگان ما از ديدن آن كوتاه است، و عقول‏ما بآن نرسيده،متوقف مى ‏گردد، و پرده‏هاى غيب كه ميان ما و آنها است‏با عظمت‏تراست، پس هر كس دل از همه چيز خالى بدارد و انديشه بجريان بياندازد تا بداند كه‏ عرش خود را چگونه بر پا داشتى، و مخلوقاتت را چگونه آفريدى، و آسمانهايت رادر فضا چگونه معلق نگهداشتى، و چگونه زمينت را بر موج آب گسترده‏اى، باچشم خيره، و عقل سرگشته، و گوش واله، و فكر حيرت زده، باز پس مى‏ گردد.

اميد چگونه مى‏ شود؟

از جمله اين خطبه است:[آن فرو رفته در غفلت]با گمان بى‏اساس خود ادعا مى‏كند،اميدوار به خدا است.سوگند به خداوند بزرگ،او دروغ مى‏گويد، [اگر چنان است كه‏ادعا مى‏كند]چرا اميد او در عملش نمودار نيست، زيرا هر كس كه اميدوار باشد،اميداو در عملش شناخته مى‏شود، و هر اميدى بجز اميد به خداوند متعال،آلوده، و هرترسى غير از ترس از خداوند بى‏اساس است،مگر خوف از خدا كه حق است و داراى‏عامل واقعى است، خدا را در امور بزرگ اميدوار مى‏گردد و بندگان او را در اموركوچك. هيبت و اهميتى كه به بنده مى‏دهد،بخدا منظور نمى‏دارد، چه علتى داردكه خداوند (كه بزرگ است‏سپاس او) مورد كوتاهى واقع گردد در حاليكه درباره‏بندگانش آن كوتاهى روا ديده نمى‏شود! آيا مى‏ترسى در اميدى كه براى او ادعا مى‏كنى

دروغگو باشى، يا خدا را براى اميد بستن سزاوار نمى‏بينى، و بدينسان اگر از يكى ازبندگان خدا بترسد،براى دفع خوف خود چاره مى‏جويد ولى در برابر خوف از خدابى‏اعتنائى مى‏ورزد! بدين ترتيب ترس از بندگان را نقد تلقى مى‏كند، و خوف از خدارا وعده‏اى كه اميدى براى وفا به آن نيست، و چنين است وضع كسى كه دنيا درچشمانش بزرگ جلوه كند، و موقعيت آن در دلش با عظمت گردد، دنيا را بر خدامقدم مى‏دارد، و رو به آن مى‏آورد و كمر بندگى آنرا به ميان مى‏ بندد!

رسولخدا (ص)

زندگى رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم جهت پيروى،براى تو كفايت مى‏كند، و بادقت در حيات آن برگزيده خداوندى دليل براى نكوهش عيوب و زشتى، و فراوانى‏رسوايى‏ها و بديهاى آن وجود دارد، كه گستره پهناور براى زمين براى آن وجودمقدس در نور ديده شد، و جوانب آن براى ديگران صاف و هموار گشت، رسولخدا (ص) از شيرخوارى از زمين بريده شد، و از زر و زيورهاى آن بر كنارگشت.

موسى (ع)

و اگر بخواهى دومين مثل،موسى كليم الله (ص) را بياورم، آنگاه كه عرض كرد:

«خداوندا،به آن خيرى كه براى من فرستادى محتاجم، سوگند بخدا،او از خدا جز نانى‏كه بخورد،چيزى سئوال نكرده بود، زيرا آن حضرت از سبزى زمين مى‏خورد، تاآنجا كه رنگ سبزى بجهت لاغرى بدن و نازكى پوست آن، ديده مى‏شد.

داوود (ع)

و اگر بخواهى سومين مثل داوود (ع) صاحب مزامير و قارى بهشتيان را بياورم، كه ادست‏خود زنبيل از برگهاى خرما مى‏بافت، سپس به همنشينانش مى‏گفت:كيست كه‏فروش اينها (زنبيل‏ها) را به عهده بگيرد؟آن حضرت از قيمت‏ بافته‏ هاى خود نان جومى‏ خورد.

عيسى (ع)

و اگر بخواهى درباره عيسى بن مريم عليه السلام به تو بگويم، آن حضرت از سنگ‏بالش براى خود داشت، و لباس خشن مى‏پوشيد و غذاى ناگوار تناول مى‏فرمود، وخورشت نان او گرسنگى، و چراغ شبانگاهى او مهتاب، و سايبانش در زمستان مشرق‏و مغرب زمين، ميوه و ريحانش گياهانى بود كه زمين براى چهار پايان مى‏رويانيد، براى او همسرى نبود كه وسيله تشويش خاطر او شود و فرزندى نبود كه اندوهگينش‏سازد و مالى نبود كه او را به خود مشغول بدارد، طمعى در چيزى نداشت كه او راپست و خوار گرداند، مركبش پاهايش بود، خدمتكار او دستهايش.

رسول اعظم (ص)

پيروى كن از پيامبرت كه پاك و پاكيزه‏تر از همه مخلوقات خدا بود، براى هر كس كه ‏بخواهد پيروى[از كمالات]نمايد در آن وجود مقدس است،عالى‏ ترين كمال براى ‏تبعيت، و بهترين نسبت ‏براى هر كسى كه انتساب به او را بخواهد، و محبوبترين ‏بندگان در نزد خدا كسى است كه از پيامبرش تبعيت كند و دنبال كار او را بگيرد، از دنيا براى خوردن به اندكى قناعت فرمود، گوشه چشمى براى تمايل،به دنيا نيفكند، او بودلاغرترين مردم دنيا با تهى ‏گاه خالى، و گرسنه‏ترين مردم دنيا،با شكمى كم غذا، همه ‏دنيا بر آن انسان كامل عرضه شد،آن را نپذيرفت، [وقتى كه]دانست‏ خداوند چيزى رادشمن مى‏ دارد،آنرا دشمن مى ‏داشت.و چيزى را تحقير مى ‏نمايد،آنرا پست مى ‏شمرد وچيزى را ناچيز مى ‏داند،آنرا ناچيز مى‏دانست، و اگر در ما جز اين نبود كه دوست‏ بداريم آنچه را كه خدا و رسولش دشمن مى‏ داشت و تعظيم كنيم، چيزى را كه خدا ورسولش آنرا ناچيز مى‏دانند، كفايت مى‏كند براى ارائه مخالفت و جدائى از خداوندسبحان، آن برگزيده خدا (ص) روى زمين مى‏ نشست و غذا مى‏ خورد، و مانند بندگان‏ مى‏ نشست، و با دست ‏خود،كفش خود را پينه مى ‏دوخت، و لباسش را به دست‏ خودوصله مى ‏زد، و گاهى الاغ برهنه سوار مى‏ گشت، و كسى را پشت ‏سر خود سوارمى ‏فرمود، گاهى كه مى‏ ديد پرده‏اى صورتگرى و نقاشى شده از در خانه‏ اش آويخته ‏است[خطاب]به زنش مى‏ فرمود:آن پرده را از جلو چشم دور كن،زيرا وقتى كه بر آن‏ مى‏ نگرم،دنيا و زر و زيورهايش را بياد مى ‏آورم، او از ته دل از دنيا اعراض نمود، وياد او را از نفسش ميراند، لذا دوست داشت كه زينت دنيا را از ديدگانش دور بدارد، و از دنيا براى خود لباس فاخر اتخاذ نكند و دنيا را پايدار تلقى ننمايد.

و به عنوان‏ اقامتگاه،دل به آن نبندد و اميدوار نگردد، لذا دنيا را از نفس خود بيرون راند و آنرااز دل خويشتن بر كنار فرمود و از ديدگاه خود ناپديد ساخت، چنين است كه هر كس‏چيزى را دشمن داشت،نظر به آن و يادآورى آنرا نيز دشمن مى ‏دارد، در زندگى‏ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى تو دليل براى اثبات بدى‏ ها و عيوب دنيا وجوددارد، زيرا او و نزديكترين اشخاصش در اين دنيا سير نشدند و همه زر و زيورهاى دنيابا وجود تقرب بزرگى كه به خدا داشت از او دور گشت، آن كس كه نظر مى‏كند،با عقل خود بنگرد،ببيند كه آيا خداوندى كه توفيق اعراض از دنيا و زر و زيور آنرا به‏پيامبرش عنايت فرمود،اكرام آن حضرت بود،يا اهانتى بر او روا داشته بود!

اگر آن‏شخص بگويد:خدا به پيامبرش اهانت نموده بود، سوگند به خداى بزرگ دروغ گفته‏و بهتان زده است، و اگر بگويد:خداوند پيامبرش را با آن توفيق اعراض از دنيااكرامش فرموده است،پس بداند كه خداوند كسى را كه دنيا را براى او گسترش داداهانت نمود،و اكرام كرد نزديكترين مردم به خودش (پيامبر اكرم (ص) را كه دنيا و زر وزيور آن را از وى دور نمود، پس هر كس بخواهد[براى تحصيل سعادت]از كسى ‏پيروى نمايد،پس تبعيت نمايد از پيامبر خداوند، و از دنبال او حركت كند و هر كجاكه او وارد شود،قدم بگذارد، و اگر چنين نكند از هلاكت در امان نخواهد ماند، زيرا خداوند محمد صلى الله عليه و آله را نشانه‏اى براى قيامت قرار دارد، و بشارت‏ دهنده به بهشت و ترساننده از عذاب، [آن بزرگ بزرگان]با شكمى تهى از دنيا بيرون‏رفت و به سراى آخرت وارد شد با شخصيتى سالم، سنگى روى سنگ نگذاشت تاراه خود را به ابديت پيش گرفت، و دعوت خدايش را لبيك گفت، چه با عظمت‏ است خداوندى براى ما كه پيشتازى براى ما احسان فرمود كه از او پيروى كنيم وحاكمى براى ما قرار داد كه پاى جاى پاى او گذاريم، سوگند بخدا،اين لباس خود راچندان وصله دوزاندم كه از وصله كننده‏اش خجلت كشيدم، گوينده‏اى به من گفت:آيااين لباس را دور نمى ‏اندازى؟ پاسخ دادم دور شو از من،كه در بامداد مورد ستايش قرارمى ‏گيرد كاروانى كه شبانگاه راه رفته است.

خطبه 160

عظمت ‏خداوندى

امره قضاء و حكمة،و رضاه امان و رحمة،يقضى بعلم و يعفو بحلم (فرمان او بر مبناى قضاو حكمت است و رضاى او موجب امان و رحمت.حكم او بر مبناى علم است و منشا عفو او،حلم)

 

فرمان خداوندى حكمت است

امر در لغت عربى داراى معانى متنوع است،از آنجمله:1-كار، و ما امر فرعون برشيد (1) (كار فرعون از روى رشد نبود.) 2-پيشوايى و حاكميت، يقولون هل لنا من الامر من‏شى‏ء (2) آيا براى ما هم نصيبى از حاكميت هست) 3-فرمان، و امرت ان اعدل بينكم (3) و من مامور شده‏ام در ميان شما عدالت‏بورزم) 4-مديريت‏شئون اجتماعى، و شاورهم فى‏الامر (4) و با آنان در امور مربوط به شئون زندگى مشورت نما) 5-علامت‏يا عامل، و اذاجاءهم امر من الامن او الخوف اذاعوا به (5) و اگر علامتى يا عاملى از امن و ترس براى آنان‏آشكار شد،آنرا فاش مى‏سازند) … آنچه كه در جمله امير المؤمنين عليه السلام بيشترمحتمل است‏يكى از دو معنى است:

معناى يكم-فرمان و دستور الزامى و غير الزامى است كه بر مبناى قضا و حكمت‏است،يعنى بر مبناى مصالح و مفاسد كه صلاح و فساد آنها ناشى از حكمت و قضاى‏تشريعى ناشى از اراده تشريعى مى‏باشد.

معناى دوم-بمعناى اراده و مشيت تكوينى خداوندى است كه از قضا و حكمت ‏الهى سر چشمه مى‏ گيرد.البته معانى ديگرى هم در جمله مورد تفسير محتمل است كه ‏مفسران نهج البلاغه آنها را متذكر شده‏اند.

 

رضايت او امان است و رحمت

معناى رضاى خداوندى،خشنودى روانى كه از مختصات بشرى است،نمى‏باشد،بلكه ‏معناى آن عبارتست از عنايت و لطف ربوبى خداوندى در اعطاى شايستگى و برازندگى‏و سعادتى كه بندگان او بجهت اعمال صالحه و انديشه‏هاى نيكو و سازنده،لياقت آن راپيدا كرده‏اند.در حقيقت تجلى عنايت ربانى،همان رضايت او است اين تجلى موجب ياعين امان و حمت‏خداوندى مى‏باشد.

 

قضاء و حكم او بر مبناى علم است و بخشايش او بر مبناى حلم

با اينكه هر دو قضيه فوق از اصول بديهى مى‏نمايد،براى دفع تو هم مقايسه با ديگرقضاها و احكام است كه از مخلوقات او صادر مى‏گردد.و نيز اشتباه نشود كه عفو وبخشايش او مستند به انگيزه ‏هاى معمولى مانند سوداگرى‏هاى متنوع است ‏بلكه فرمان‏ ربوبى و حكم الهى او بر مبناى علم مطلق او بر همه شئون مورد قضا و حكم در عالم‏وجود است نه يك موقعيت مخصوص و علوم موقت مبنى بر واقعيات زودگذر و نسبى.

حمد الله-اللهم لك الحمد على ما تاخذ و تعطى،و على ما تعافى و تتبلى،حمدا يكون ارضى‏الحمد لك و احب الحمد اليك و افضل الحمد عندك،حمدا يملا ما خلقت و يبلغ ما اردت‏حمدا لا يحجب عنك و لا يقصر دونك.حمدا لا ينقطع عدده و لا يفنى مدده (خداوندا، سپاس‏مر ترا است‏به هر چه كه بگيرى و عنايت فرمايى و در برابر هر بهبودى و ابتلائى كه به‏بندگانت روا مى‏دارى.سپاسى كه رضايت‏بخش‏ترين و محبوبترين و برترين حمد نزد توباشد. حمدى كه همه كائنات ترا پر كند و به آنچه كه تو خواسته‏اى برسد.حمدى كه ازتو پوشيده نشود و از مقام ربوبى‏ات كوتاه نيايد.سپاسى كه در عدد آن پايان نپذيرد و امتدادو افزايشش فانى نگردد.)

 

انسان با توجه به عنايات خداوندى در ارتباطات چهارگانه ‏همواره مى‏تواند در حال حمد و سپاس خداوندى بوده باشد

نخستين مايه توفيق يافتن به چنين حمد و سپاسگزارى،دريافت واقعى اين حقيقت است:«لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏» (هيچ حركت و تحول و قوه‏اى نيست مگر عامل‏اصلى آن خداوند بزرگ و با عظمت است) بايد توجه كنيم كه هيچ انسانى امكان زندگى‏در خلا را ندارد، او چه بخواهد و چه نخواهد،اصلا چه بداند و چه نداند او نمى‏تواند بدون ارتباطات چهارگانه به حيات خود ادامه بدهد.

ارتباطات چهارگانه عبارتند از:

1-ارتباط انسان با خويشتن.

2-ارتباط انسان ‏با خدا.

3-ارتباط انسان با جهان هستى.

4-ارتباط انسان با همنوع خود.ازطرف ديگر اگر آدمى،با يك دقت لازم در خود بنگرد،خواهد ديد:او چنان مالكيت واختيارى درباره موجوديت‏خود و ارتباطات چهارگانه مزبور ندارد كه بتواند زندگى و شئون آن را به خويشتن نسبت‏بدهد.آرى.

ازمة الامور طرا بيده
و الكل مستمدة من مدده (6)

حاج ملا هادى سبزوارى

(زمام و اختيار تمامى امور هستى به دست‏خداونديست و همه آنها از قدرت و يارى او مدد مى‏گيرند)

بدان جهت كه همه فعاليتها و مشيت و اراده مقام اعلاى ربوبى مستند به حكمت و عدل و لطف خداوندى مى‏باشد،لذا خداوند در هر حال و موقعيت و ارتباطى كه بندگانش در آن قرار بگيرند،آنانرا مورد عنايت ‏خود قرار مى ‏دهد.

و حمد عبارتست از سپاس و ستايش در برابر عظمت‏ها كه خود معلول وصول‏ شخص حامد (حمد كننده) به مقامى از كمال مى‏باشد كه هم معناى حكمت و عنايت‏خداوندى را مى‏ فهمد و هم مى‏خواهد در برابر آنها،تكليف فطرى و قانونى خود راانجام بدهد.

آرى،چنين است:

 

مادح خورشید مداح خودست
که دو چشمم روشن و نامُرمدست

مولوى

بنابر اين،خداوند سبحان هر وضع و موقعيتى را كه براى بندگان خود پيش مى‏آورد- خواه آن وضع سلبى بوده باشد مانند گرفتن مال،جوانى،زيبايى،و هر چيز ديگرى كه خود او به آنان عنايت فرموده،شايسته حمد است و خواه آن وضع مثبت كه به سود ظاهرى انسان تلقى گردد. امير المؤمنين عليه السلام عرض مى‏كند:خداوندا،نه هر حمد و ستايش كه ما انسانها آنرا انتخاب مى‏كنيم،بلكه آن حمد و ستايشى كه رضايت‏بخش‏ترين و محبوبترين و برترين آنها نزد تو باشد…

فلسنا نعلم كنه عظمتك الا انا نعلم انك‏«حى قيوم لا تاخذك سنة و لا نوم‏»لم ينته اليك نظر و لم يدركك بصر.ادركت الابصار،و احصيت الاعمال و اخذت بالنواصى و الاقدام (خداوندا،ما حقيقت عظمت ترا نمى‏دانيم و لكن اين قدر مى‏دانيم كه توئى داراى حيات [حقيقى]و قائم به ذات و بر پا دارنده كائنات،نه خوابى سبك ترا گيرد و نه خواب سنگين.هيچ نظرى و انديشه‏اى راه به تو ندارد و هيچ بينايى ترا در نمى‏يابد،توئى كه ديدگان را مى‏بينى و اعمال را شمارش مى‏كنى و توئى كه پيشانى‏ ها[يا موى پيشاني ها]ى گردنگشان را و پاهاى آنانرا گرفته‏اى)

 

ذات اقدس ربوبى و كنه و حقيقت عظمت آن ذات اقدس از دسترس ادراكات‏ بسيار بدور است.

ما انسان‏ها كه از شناخت كنه (حقيقت‏ باطنى) اشياء ناتوانيم.

ما انسانها كه در معرفتهايى كه به دست مى‏آوريم از جوانب گوناگون مانند حواس طبيعى[چشم و گوش و غير ذلك]و قواى دراكه درونى و هدف گيريها و اصول پيش ساخته ذهنى و تاثرات ثابت و گذران در درون خود و غير ذلك،اسير محدوديتها هستيم.

ما انسانها كه اغلب روزگار،با بيمارى خوشايند خود پسندى!سپرى مى‏گردد،[وبديهى است كه خود پسندى ضخيم‏ترين پرده ميان انسان و واضحترين صفات وفعاليتهاى خداوندى است] چگونه مى‏توانيم به معرفت كنه عظمت‏خداوندى راهيابى‏ كنيم!!

آنگاه امير المؤمنين عليه السلام به بيان معلومات بشرى درباره خداوندى پرداخته مى‏فرمايد.اين معلومات و معارف پيرامون صفات مقدس خداوندى است كه در عالم هستى تجلى نموده است.مانند:

1-پديده‏هاى متنوع،زيبايى‏هاى محسوس و زيبايى‏هاى معقول كه جمال الهى وقدرت او را براى ايجاد زيبايى‏ها اثبات مى‏كند.

2-نظم عالى كه در قانونمندى كائنات مشاهده مى‏شود.جلوه‏اى از صفت ناظم بودن‏جهان هستى است.

3-برقرارى قانون در تمامى وجود از ذره ناچيز گرفته تا كل كيهانى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم،با كمال وضوح كشف از صفت ‏حافظ مطلق[يا حفيظ]بودن خداوندى‏مى‏نمايد اگر مقدارى بررسى دقيق در تفكرات مغزهاى مقتدر بشر داشته باشيم،به قابل مشاهده بودن اين صفت،در آن تفكرات اطلاع پيدا مى‏ كنيم.ما در اينجا براى توضيح اين مطلب مهم،چند نظريه را از مشاهير متفكران قرن بيست مى‏آوريم:

«اگر امور جهان را چنان تصور نمائيم كه از يك عالم ابدى خارجى وارد جهان ما مى‏شوند و نه از اين نظرگاه كه زمان را همچون خورنده هر چه كه هست مى‏نگرد،در چنين صورتى من گمان مى‏كنم كه تصوير درست‏ترى از جهان خواهيم داشت و اگر هم زمان واقعيتى داشته باشد توجه كردن به اينكه اين واقعيت اهميت ندارد نخستين منزل در راه حكمت است‏»، برتراند راسل. (7)

عبارات ماكس پلانك كه به حق از پدران فيزيك جديد مى‏باشد،چنين مى‏گويد:

«تصويرى كه دانشمندان از جهان خارجى مى‏سازند-كمال مطلوب فكرى دانشمندى كه‏در رشته فيزيك كار مى‏كند آن است كه واقعيت عالم خارج را فهم كند.وسيله‏اى كه وى براى رسيدن به اين منظور در اختيار دارد،چيزى است كه در علم فيزيك‏«اندازه گيرى‏» ناميده مى‏شود،و اين گونه وسائل هيچ نوع اطلاع مستقيمى درباره عالم خارج نمى‏دهند. بلكه تنها كار آنان اينست كه نمودهاى فيزيك را ثبت كنند و به شكلى نمايش دهند. اسبابهاى اندازه‏گيرى اطلاع و آگهى صريح بما نمى‏دهند و نتائج‏حاصل شده از آنها بايد مورد تفسير و تعبير قرار گيرد،چنانكه هلمهولتز گفته است:اندازه گيرى علائمى را در دسترس عالم فيزيك مى‏گذارد كه وى بايد آنها را ترجمه كند،همانگونه كه يك نفر متخصص در خطوط قديمى بايد اسناد مربوط به مدنيتهاى مجهول ما قبل تاريخ را ترجمه كند.

نخستين چيزى كه اين متخصص خط فرض مى‏كند-و براى آنكه كارش بتواند نتيجه‏اى داشته باشد،ناچار از چنين فرضى است-آن است كه اين سند يا نوشته محتواى اطلاع و پيغامى است كه بنابر قواعد صرف و نحو تنظيم شده است.بهمين ترتيب عالم فيزيك نيز ناچار است فرض كند كه جهان فيزيكى در تحت‏سيطره‏اى از قوانين است كه مى‏توان آنها را دريافت،ولو اينكه يقين نداشته باشد كه وى مى‏تواند اين قوانين را به شكل عمومى بفهمد،و خاصيت و طريقه عمل آنها را به شكلى كه موجب يقين باشد،اكتشاف كند…» (8)

مطلب اساسى كه در اين جملات و جملات راسل وجود دارد اين است كه آنچه كه‏ در پهنه بسيار وسيع طبيعت ديده مى‏شود توانايى تفسير نهايى و جامعى را درباره آنچه كه در طبيعت مى‏گذرد،ندارد و اين امور و واقعيات كه در اين جهان ديده مى ‏شوند، مربوط به عالمى فوق طبيعت است كه واقعيات و قوانينى براى خود دارد و براى يك انسان متفكر روشن است كه همان علت و ملاكى كه موجب شده است راسل‏ها و پلانك‏ها و انيشتين‏ها،پاى فوق طبيعت را براى تفسير آن به ميدان بكشند،همان علت و ملاكها نيز موجب اعتقاد به يك حقيقت است كه فوق طبيعت است اين حقيقت‏خدا است كه حافظ قوانين اداره كننده هستى مى‏باشد.

با درك اين مطلب است كه معناى تجلى صفت قيوميت‏ خداوندى در عالم هستى‏ روشن مى ‏گردد.

امير المؤمنين عليه السلام در دو جمله بعدى (هيچ چشمى تو را نديد و تويى كه چشمها را مى‏بينى) اشاره به بعضى از علل ناتوانى بشر از درك كنه عظمت‏خداوندى مى‏فرمايد.با علم مطلق آن عالم به ذات است كه همه موجودات جزئى و كلى و همه اعمال و گفتار و نيتها براى آن آشكار و معلوم است و هيچ مجرمى تبهكارى توانائى گريز از سلطه مطلقه او را ندارد. چگونه بگريزد؟و كجا بگريزد در حاليكه نيروى گريز، وسائل گريز همه از آن خداوند ذو الجلال است و بهر جا كه بگريزد فثم وجه الله (دائره بينهايت امر خداوندى آنجا را هم در بر دارد.)

و ما الذى نرى من خلقك،و نعجب له من قدرتك،و نصفه من عظيم سلطانك،و ما تغيب عنا منه و قصرت ابصارنا عنه،و انتهت عقولنا دونه و حالت‏ستور الغيوب بيننا و بينه اعظم (چيست آنچه را از مخلوقات كه ما مى‏بينيم و از قدرت تو در شگفتى فرو مى‏رويم و ظمت‏سلطه و توانايى ترا توصيف مى‏نماييم،در حاليكه آن حقائقى كه از ما پوشيده و ديدگان ما از ديد آن،كوتاه است و عقول ما به آن نرسيده متوقف مى‏گردد و پرده‏هاى غيب كه ميان ما و آنها است،با عظمت‏تر است.)

آنجا كه براى بوجود آمدن پديده زندگى در روى كره زمين،نيازبه وجود و جريان كهكشانها در اين كيهان بزرگ بهمين نظمى كه ‏هست،دارد،براى بجريان افتادن كيهان بزرگ چه واقعياتى دست‏به كار شده‏اند!

شما اين عبارت را در تحقيقات زيست‏شناسى امروزه مشاهده مى‏كنيد:«منشا حيات‏جزء مكمل رشد تكامل عمومى جهان ما بود.بنابر اين فقط بر اساس تكامل عمومى ماده است كه بررسى آن مى‏تواند مفيد واقع شود…» (9)

از اين عبارت چنين استفاده مى‏شود كه براى به وجود آمدن پديده حيات و به جريان‏ افتادن آن،حركت تكاملى عمومى جهان لازم بود كه حيات بعنوان جزء مكمل آن،تحقق پيدا كند و حركت تكاملى را آغاز كند.حال ما در برابر يك مسئله با اهميت‏تر قرار مى‏گيريم و آن اينست كه براى به وجود آمدن خود جهان كيهانى كه بنابر اصل فوق جزء مكمل عالم ما قبل آن بوده است،چه واقعيات با عظمتى لازم بوده است؟اگر ما قبل‏به وجود آمدن و به جريان افتادن كيهان تا اين وضع كنونى را به حكمت و مشيت‏خالق دانا و تواناى مطلق نسبت‏بدهيم و همانطور كه در قرآن آمده است- ا و لم ير الذين كفروا ان السماوات و الارض كانتا رتقا ففتقناهما… (10) (آيا آنانكه كفر ورزيده ‏اند نمى‏ بينند كه‏ آسمانها و زمين يك موجود بسته ‏اى بودند و ما آنرا باز كرديم) و السماء بنيناها بايد و انالموسعون (11) (و ما آسمان را بنا نهاديم و آنرا گسترش مى‏دهيم) در اين صورت،با عظمت‏علم و قدرت و حكمت و مشيت و ناظم بودن و حافظ بودن او به اين عالم كيهانى كه به ‏بروز پديده حيات منجر شده است،روياروى مى‏شويم كه ما توانايى دريافت‏حتى (1)از بى ‏نهايت آنها را دارا نيستيم و اگر نسبت‏به چيزى غير از خداوند خالق دانا و توانا وحكمت و مشيت او بدهيم،قطعا آن چيز از مقوله طبيعت مادى خواهد بود.حال اين‏سئوال پيش مى‏آيد كه آن ماده‏اى كه بعنوان اولين ريشه وجود و بجريان افتادن اين‏كيهان رو به تكامل،حركت كرده است،چه بوده است؟

قطعا بايد خوددارى استعدادتكاملى كه با گذشت زمان تحقق يافته است،بوده باشد.و اين با تصور بساطت محض‏ماده اوليه هيچ سازگار نيست،در نتيجه،با اين حقيقت روبرو ميشويم كه اگر بخواهيم‏جهان كيهانى را كه در آن زندگى مى‏كنيم،تا حدودى بشناسيم،مجبوريم به عظمت ذات‏و صفات بينهايت آن موجود برين كه‏«خدا»ناميده مى‏شود،معتقد شويم-عظمتى كه ‏بهيچ وجه براى ما قابل درك و دريافت نيست،مگر اجمالا آن هم بوسيله شهود درونى‏فقط.از طرف ديگر اگر بخواهيم وارد عالم درونى انسانها شويم،با حقائقى مواجه‏خواهيم گشت كه از نظر تكامل به هيچ وجه قابل مقايسه با تكامل جهان ماده در مسير خود،رو به پديده حيات كه آنرا به وجود آورده و به جريان انداخته است نمى‏باشد.

شما با يك عبارت ساده مى‏توانيد بگوييد نسبت كمال حيات در برابر كمال جان و روان و«من‏»و روح انسان،نسبت‏يك به بينهايت است.

بعنوان مثال براى به وجود آمدن استعداد علم حضورى (خود هشيارى ياخود آگاهى) در انسان كه من انسانى در همان حال،هم درك مى‏كند و هم درك‏مى‏شود،در اين كيهان بزرگ چه گذشته است و يا بعبارت ديگر در اين ماده كيهانى چه استعدادى نهفته بوده است كه حركت كند و به پديده علم حضورى برسد.

بالاتر از اين حقائق،آن همه عوالم فوق طبيعت كه با نامهاى مختلف براى ما مطرح ‏شده ‏اند مانند عالم جبروت،ملكوت،عرش،عالم فرشتگان و ديگر مجردات و حقائقى‏كه در جانهاى انسانهاى تكامل يافته و دلهاى عظمت‏يافته به وجود مى‏آيند،همانها كه ‏مولوى درباره آنها مى‏ گويد:

 

كل يوم هو في شان بخوان
مرو را بيكار و بي فعلي مدان

كمترين كارش به هر روز آن بود
كاو سه لشكر را روانه مي كند

لشكري از اصلاب سوي امهات
بهر آن تا در رحم رويد نبات

لشكري ز ارحام سوي خاكدان
تا زنر و ماده پر گردد جهان

لشكري از خاكدان سوي اجل
تا ببيند هر كسي عكس العمل

باز بي شك بيش از آنها مي رسد
آنچه از حق سوي جانها مي رسد

آنچه از جانها به دلها مي رسد
آنچه از دلها به گلها مي رسد

اينت لشكرهاي حق بي حد و مر
بهر اين فرمود ذكري للبشر

 

تفسير و تحليل حوادث بعد از وقوع،موجب علم كامل بدان حوادث و علل آنها نمى ‏گردد

آنچه كه درباره علل اوليه و چگونگى خلقت در عرصه هستى به عنوان علوم وفلسفه‏ها ابراز مى‏شود،واقعياتى نيستند كه پيش از به وجود آمدن آنها و علل مستقيم و نزديك آنها،قابل شناخت‏بوده باشند.لذا شما همواره در بررسى و تحقيق اين گونه‏مسائل با اصطلاحاتى مانند تئورى (فرضيه يا نظريه) و غير ذلك مواجه مى‏شويد.ازطرف ديگر بنابر دلائلى جهان كيهانى ما (ماكرو كوسم) در جريان نظام باز (سيستم باز)حركت و تحول پيدا مى‏كند.اين نظام باز از ديدگاه الهيون بترتيب ذيل مطرح شده است:

 

چیست نشانی آنک هست جهانی دگر
نو شدن حال‌ها رفتن این کهنه‌هاست

 

روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست

 

نو ز کجا می‌رسد کهنه کجا می‌رود
گر نه ورای نظر عالم بی‌منتهاست

مولوى

از ديدگاه طبيعى دانان عباراتى درباره كيهان كه لازمه آن باز بودن نظام كيهانى است‏مطرح شده است.از آنجمله در سال 1951 ميلادى،بوندى،گولد،و هويل از دانشگاه‏كمبريج‏يك جهان شناخت كاملا تازه‏اى پيشنهاد كردند كه بنابر آن‏«جهان نه آغاز داردنه پايان‏» (12) ولى جاى تعجب است كه با طرح اين مطلب،اين عبارت به آن افزوده شده‏است كه‏«و در زمان و فضا تغيير ناپذير است‏»

اولا اين تئورى با انبساط كهكشانها كه‏ قطعا معلول كيفى در اصول و عوامل زير بنائى كيهان مى ‏باشد،مخالف است.

ثانيا اگر جهان واقعا بى‏نهايت است،نه آغازى دارد و نه انجامى،چگونه صاحب نظران به خوداجازه مى ‏دهند،درباره بى‏ نهايت گذشته و بى ‏نهايت آينده با وجود هزاران مجهول درعلوم جهان شناختى در همين دورانها،اظهار نظر كرده و به تفسير و تحليل جهان درگذشته بى‏ نهايت و آينده بى‏ نهايت‏ بپردازند!

آنچه كه دانشمندان مى‏توانند از نظر علمى بگويند،بايد همان عبارت را بگويند كه ‏مولوى در ابيات بالا مطرح كرده است:

عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک

می‌رود و می‌رسد نو نو این از کجاست

نو ز کجا می‌رسد کهنه کجا می‌رود
گر نه ورای نظر عالم بی‌منتهاست

بى‏ نهايت‏ بودن جهان هستى نه بجهت نداشتن آغاز و انجام است،بلكه براى باز بودن نظام اين جهان به جهان فوق طبيعت مى‏باشد.

فمن فرغ قلبه و اعمل فكره ليعلم كيف اقمت عرشك،و كيف ذرات خلقك،و كيف علقت فى الهواء سماواتك و كيف مددت على مور الماء ارضك،رجع طرفه حسيرا،و عقله مبهورا،و سمعه والها،و فكره حائرا (پس هر كس بايد دل از همه چيز خالى بدارد و انديشه به جريان بيندازد تا بداند كه عرش خود را چگونه بر پا داشتى و مخلوقاتت را چگونه آفريدى و آسمانها را در فضا چگونه معلق نگهداشتى،و چگونه زمينت را بر موج آب گستردى[باحتمال قوى مقصود از آب ماده مذاب و مايع بوده است كه در خطبه يكم از نهج البلاغه آنرا مطرح نموده‏ايم]چنين شخصى با چشمانى خيره و عقل سرگشته و گوش واله و فكر حيرت‏زده باز پرس مى‏گردد.)

مشاهده و توصيف واقعيات و حقائق و تصرف در آنها براى بهره بردارى‏از آنها در زندگى مادى و معنوى غير از شناخت علل حقيقى و چگونگى‏بوجود آمدن آنها از علل خود مى‏باشد

دانشمندان و محققان و فيلسوفان درباره جهان طبيعت و جهان هستى عموما دو كارمهم انجام مى ‏دهند:

كار يكم-عبارتست از مشاهده و تجربه و توصيف واقعيات و حقائق هستى و واردساختن مجهولات به عرصه معلومات.ترديدى نيست در اينكه اين كار كه منشا دانشهاى‏ متنوع و جهان بينى‏ ها و گسترش تدريجى آنها است،بسيار كار با عظمت و از مهمترين ‏ضرورتها بوده است كه بشر با تحريك فطرى و ذاتى براى گسترش‏«من‏»خود به عالم من‏با قاره‏ هاى وسيع درونى كه دارد و عالم‏«جز من‏»كه جهان هستى است،انجام داده وهنوز هم انجام مى‏دهد.

كار دوم-كه آنهم براى ادامه عملى زندگى بشر اهميت ‏حياتى داشته و دارد.تصرف ‏صحيح در شناخته شده ‏ها و بكار بستن همه علوم و معارفش براى توفيق يافتن به حيات‏ مطلوب بوده است.

بشر در هر دو كار تا حدود مقدور موفق بوده است،ولى يك مسئله مهم ديگروجود دارد كه تاكنون بشر نتوانسته است گام لازم و كافى درباره آن بردارد.و آن،همان‏ مسئله است كه امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير بيان فرموده است:كه ‏بشر از استدلال قانع كننده به اينكه چگونه اين جهان هستى اعم از حقائق اساسى آن،مانند عرش و كرسى و ابتداء آفرينش و غير ذلك و همچنين كيهان بزرگ با كهكشان هاى ‏بسيار بزرگش به وجود آمده است؟ !مانند قرار گرفتن كرات فضايى در فضا بدون ستون،يا بدون ستون قابل مشاهده،مولوى مى‏گويد:

چون حكيمك اعتقادى كرده است كاسمان بيضه زمين چو زرده است گفت‏سائل چون بماند اين خاكدان در ميان اين محيط آسمان همچون قنديلى معلق در هوا نى به اسفل مى‏رود نى بر علا آن حكيمش گفت كز جذب سما از جهات شش بماند اندر هوا همچو مغناطيس قبه ريخته در ميان ماند آهنى آويخته (13) آن دگر گفت آسمان با صفا كى كشد در خود زمين تيره را بلكه دفعش مى‏كند از شش جهات تا بماند در ميان عاصفات

 

كيف يكون الرجاء

منها يدعى بزعمه انه يرجو الله،كذب و العظيم!ما باله لا يتبين رجاؤه فى عمله؟فكل من رجا عرف رجاوه فى عمله،و كل رجاء الا رجاء الله تعالى فانه مدخول،يرجو الله فى الكبير،و يرجوا لعباد فى الصغير فيعطى العبد مالا يعطى الرب!فما بال الله جل ثناؤه يقصر به عما يصنع به لعباده؟اتخاف فى رجائك له كاذبا،او تكون لا تراه للرجاء موضعا؟و كذلك ان هو خاف عبدا من عبيده،اعطاه من خوفه مالا يعطى ربه.فجعل خوفه من العباد نقدا و خوفه من خالقه ضمارا و وعدا!و كذلك من عظمت الدنيا فى عينه و كبر موقعها من قلبه،آثرها على الله تعالى فانقطع اليها،و صار عبدا لها

چگونه بايد اميدوار بود؟

[آن فرو رفته در غفلت]با گمان بى‏اساس خود ادعا مى‏كند اميدوار به خدا است.سوگند به خداوند بزرگ او دروغ مى‏گويد،[اگر چنان است كه ادعا مى‏كند] چرا اميد او درعملش نمودار نمى‏گردد؟زيرا هر كس كه اميدوار باشد،اميد او در عملش شناخته‏ مى‏ شود و هر اميدى،بجز اميد به خداوند متعال آلوده و هر ترسى غير از ترس از خدا ناقص و بى ‏اساس است،مگر خوف از خدا كه حق است و داراى عامل واقعى است.خدا را در امور بزرگ اميدوار مى‏گردد و بندگان او را در امور كوچك.هيبت و اهميتى كه به بنده مى‏دهد،به خدا منظور نمى‏دارد!چه علتى دارد كه خداوند (كه بزرگ است‏سپاس او) مورد كوتاهى واقع گردد.در حاليكه درباره بندگانش آن كوتاهى روا ديده نمى ‏شود!

آيا مى‏ترسى در اميدى كه براى او ادعا مى‏كنى دروغگو باشى يا خدا را براى اميد بست ن‏سزاوار نمى‏ بينى.و بدينسان اگر از يكى از بندگان خدا بترسد،براى دفع خوف خود چاره‏مى‏جويد،ولى در برابر خوف از خدا بى‏اعتنائى مى‏ورزد.بدين ترتيب ترس از بندگان رانقد تلقى مى‏كند و خوف از خدا را وعده‏اى كه اميدى براى وفا به آن نيست و چنين‏است وضع كسى كه دنيا در چشمانش بزرگ جلوه كند و موقعيت آن در دلش با عظمت‏گردد!دنيا را بر خدا مقدم مى‏دارد و رو به آن مى‏آورد و كمر بندگى آنرا به ميان‏مى‏بندد!براى تكميل مباحث اميد،مراجعه فرماييد به مجلد سيزده ص 95 تا 97.

 

اگر خدا را آنچنانكه مى‏توانيم دريافت مى‏كرديم،اميدها و ترسها و آرزوها و محبت هاى‏ ما در سطحى عالى‏ تر از آن بود كه تاكنون ما را به خود مشغول داشته ‏اند

آرى،تا آن موجود برين (خدا) را بهمان اندازه و كيفيت كه براى ما مقدور است، مى‏شناختيم و به عبارت ديگر در همان مقدارى كه معرفت‏خداوندى براى ما امكان پذيراست،اگر وجود خود را با همين معرفت توجيه و مديريت مى‏كرديم،سريع‏تر و عالى‏تربه درجات كمال نسبى نائل مى‏گشتيم.ولى چه بايد كرد كه وجود ما نتوانسته است‏ مديريت‏ خود را از چنگال خود طبيعى رهايى بخشيده و خود را در اختيار«من عالى‏»(شخصيت ‏سالم) قرار بدهد.بهر حال-شرح اين هجران اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر

بارالها،بار ديگر عنايت‏بنده پرورى خود را شامل حال ما فرما،باشد كه اين هجران وناآشنايى كه ما بين ما و«من‏» (خويشتن،شخصيت ما) افتاده است،مبدل به وصال و خودآشنايى گردد. خداوندا،ناله بشر امروزى جز اين نيست كه:

تشنه به كنار جوى چندان خفتم كز جوى من آب زندگانى بگذشت حيران شده‏ام كه ميل جان با من چيست و اندر گل تيره اين دل روشن چيست! عمريست هزار بار من گويم و من من گويم و ليك مى‏ ندانم من چيست!

تنها من عالى بشرى است كه با دريافت‏ خدا مى ‏فهمد كه در اين دنيا به چه كسى بايد اميدبست و از چه كسى بايد ترس و هراس داشت و كيست آن موجودى كه ملاك حقيقى ‏محبت‏ها است.اگر آدمى بداند كه تنها خدا است كه مقلب القلوب است،تنها خدا است‏كه مسبب الاسباب است،تنها خدا است كه محول الاحوال است جز به خداى،دل به هيچ‏كس نمى‏بندد و غير از خدا را از موجودات طبيعت گرفته تا قدرتمندترين انسانها جزوسيله‏اى كه حتى وسيله بودن آنها نيز وابسته به اراده خداوندى است،ارزيابى نمى‏نمايد.

رسول الله (ص)

و لقد كان في رسول الله صلى الله عليه و آله كاف لك في الاسوة و دليل لك على ذم الدنيا و عيبها و كثرة مخازيها و مساويها،اذ قبضت عنه اطرافها و وطئت لغيره اكنافها و فطم عن رضاعها و زوى عن زخارفها [رسولخدا (ص) ]،زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جهت پيروى براى تو كفايت مى‏ كند و با دقت در حيات آن برگزيده خداوندى دليل براى نكوهش دنيا و زشتى و فراوانى رسوايى و بديهاى آن وجود دارد كه گستره‏ زمين پهناور براى آن وجود مقدس در نور ديده شد و جوانب آن براى ديگران صاف وهموار گشت.رسولخدا (ص) از شيرخوارى از سرزمين بريده شد و از زر و زيورهاى آن‏بر كنار گشت.)

ارتباط با دنيا چگونه بايد باشد؟

مقدمتا بايد دو معنا را كه براى دنيا بكار برده مى‏شود،از يكديگر تفكيك كنيم:

معناى يكم-جهان هستى كه ما در آن،زندگى مى‏كنيم اين دنيا متشكل است از ميليونهاكرات فضايى و حقائق بسيار فراوان ديگر در فضا و در زمين و غير ذلك.دنيا باين معنى‏ جلوه گاهى از آيات خداوندى است كه خود ارائه دهنده نمونه ‏هايى از صفات الهى‏ مى‏ باشد شناخت دنيا به اين معنى و برقرار ساختن ارتباط معقول و مسئولانه مورد تاكيدعقل و وجدان و دستورات خداوندى بوسيله انبياى عظام عليهم السلام است.

انسان باتحصيل معرفت‏باين دنيا است كه اينهمه علوم و معارف و صنايع و جهان بينى‏ها را به‏دست آورده است.ارتباط با دنيا باين معنى،يكى از ارتباطات چهارگانه ضرورى است‏كه بدون شناخت و تنظيم آنها،حيات آدمى،موقعيت معقول خود را در دو قلمرو«آنچنانكه هست‏»و«آنچنانكه بايد»نمى ‏تواند درك و دريافت نمايد.اعراض از دنيا به‏اين معنى،عبارتست از خالى كردن ميدان زندگى به يكه تازان عرصه تنازع در بقاء كه نه ‏خداوند آفريننده انسانها و جهان هستى آنرا مى‏خواهد و نه عقول و وجدانهاى پاك‏بشريت.بلكه با دقت در اين معنى دنيا، تلاش براى تنظيم زندگى در مسير«حيات معقول‏»همچنانكه منابع اوليه اسلام دستور داده است،عبادت محسوب مى ‏شود.

معناى دوم-عبارتست از برقرار ساختن ارتباط انسان با«جز خود» (چه مردم ديگر و چه وسائل و زر و زيور دنيا) به وسيله غرائز حيوانى و خود طبيعى‏ اش كه موجب‏ بى ‏اعتنايى به روح و روان و شخصيت كمال جوى آدمى مى‏ باشد.در آن هنگام كه انسان ‏بوسيله غرائز حيوانى خود با اين جهان و مردم ارتباط برقرار مى ‏كند،بديهى است كه باآن پديده‏ها و واقعيات سر و كار پيدا خواهد كرد كه پاسخگوى غرائز و تمايلات ‏حيوانى او بوده باشد.

ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق

وی بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مگر بیع و شری

وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین

چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو
جملهٔ اقلیمها را گو بجو

گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سران تا آن سران

از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قشر خربزه

که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش

خشک بر میخ طبیعت چون قدید
بستهٔ اسباب جانش لا یزید

وان فضای خرق اسباب و علل
هست ارض الله ای صدر اجل

هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو به نو بیند جهانی در عیان

گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسردهٔ یک صفت شد گشت زشت

مولوى

موسى (ع)

و ان شئت ثنيت‏بموسى كليم الله (ص) حيث‏يقول:«رب اني لما انزلت الى من خير فقير»و الله‏ما سئله الا خبزا ياكله.لانه كان ياكل بقلة الارض،و لقد كانت‏خضرة البقل ترى من شفيف‏صفاق بطنه لهزاله و تشذب لحمه.

 

داود (ع)

و ان شئت ثلثت‏بداود (ص) صاحب المزامير و قارئ اهل الجنة،فلقد كان يعمل سفائف الخوص‏بيده و يقول لجلسائه:ايكم يكفينى بيعها!و ياكل قرص الشعير من ثمنها.

 

عيسى (ع)

و ان شئت قلت في عيسى بن مريم عليه السلام،فلقد كان يتوسد الحجر و يلبس الخشن و ياكل‏الجشب و كان ادامه الجوع و سراجه بالليل القمر،و ظلاله في الشتاء مشارق الارض ومغاربها،و فاكهته و ريحانه ما تنبت الارض للبهائم،و لم تكن له زوجة تفتنه،و لا ولد يحزنه،ولا مال يلفته و لا طمع يذله،دابته رجلاه،و خادمه يداه!

(و اگر بخواهى براى دومين مثل موسى كليم الله (ص) را بياورم:آنگاه كه عرض كردخداوندا، به آن خيرى كه براى من فرستاده‏اى نيازمندم.سوگند بخدا،و از خدا جز نانى‏كه بخورد چيزى نخواسته بود،زيرا آن حضرت از سبزى زمين مى‏خورد،تا آنجا كه‏رنگ سبزى به جهت لاغرى بدن او و نازكى پوست آن،قابل ديدن بود.و اگر بخواهى‏سومين مثل را داود (ع) صاحب مزامير و قارى بهشتيان را براى تو مى‏ آورم كه با دست‏خود،از برگهاى درخت‏خرما زنبيل مى‏ بافت،سپس به هم نشينانش مى ‏گفت:كيست كه فروش اينها (زنبيل‏ها) را به عهده بگيرد؟آن حضرت از قيمت‏بافته‏هاى خود نان‏ مى ‏خورد.)

(و اگر بخواهى درباره عيسى بن مريم (ع) بتو بگويم:آن حضرت از سنگ براى خودبالش داشت و لباس خشن مى‏ پوشيد و غذاى ناگوار تناول مى ‏فرمود،و خورشت نان اوگرسنگى و چراغ شبانگاهى او مهتاب و سايبانش در زمستان مشرق و مغرب زمين،ميوه‏و ريحانش گياهانى بود كه زمين براى چهارپايان مى‏رويانيد.براى او همسرى نبود كه‏ وسيله تشويش خاطر او شود و فرزندى نبود كه اندوهگينش سازد و مالى نبود كه او را به‏ خود مشغول بدارد. طمع در چيزى نداشت كه او را پست و خوار گرداند.مركب ش‏پاهايش بود،خدمتكار او دستهايش.)

 

آدمى با حل تعارض و تنظيم مختصات روح و ماده است كه سرنوشت‏خود را مى سازد

برگشاده روح بالا بالها
تن زده اندر زمين چنگالها

اينست تعارض و نزاع اصلى روح و ماده،هر قدمى كه در تاريخ بشرى در مسير«حيات معقول‏»فردى يا جمعى برداشته شده است،از آن كسانى بوده است كه درچاره جويى تعارض ميان روح و ماده با تنظيم اين دو حقيقت،پيروز گشته ‏اند.

بعضى ازعرفاء مى‏گويند:همانگونه كه هويت و ماهيت اين دو حقيقت (ماده و روح) با يكديگرمتفاوت است،سمت‏حركت و مقصد آن دو نيز با يكديگر مختلف مى‏باشد-بدن مادى‏است،لذا تمايل به ماده و ماديات و توشه خود را از آنها بر مى‏دارد،روح[يا من،شخصيت،نفس]آدمى استعداد عروج به ملكوت دارد،لذا همانگونه كه به مجنون‏نسبت داده شده است:

هوى ناقتى خلفى و قدامى

الهوى  وانى و اياها لمختلفان

(هواى نفس و مورد تمايل شتر ماده من پشت ‏سر من (طويله) و منزلگه معشوق من پيش‏روى من است.من و شتر ماده من اختلاف با يكديگر داريم) چه اختلافى؟!!

تمايل آدمى به طرف ماديات بقدرى قويست كه گاهى پس از طى مراحلى در طريق‏كمال،و صعود پله‏هايى مهم از عرفان و عشق الهى،بار ديگر تمايلات حيوانى گريبان اورا مى‏گيرد و او را برمى‏گرداند و به پايين‏تر از آن نقطه كه مبدا حركتش بود ساقطمى‏سازد و آنگاه به ريش آدمى مى‏خندد.

اندک اندک راه زد سیم و زرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش

عشق گردانید با او پوستین
می‌گریزد خواجه از شور و شرش

اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش

وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش

اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش

عشق داد و دل بر این عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش

زان همی‌جنباند سر او سست سست
کآمد اندر پا و افتاد اکثرش

بهر او پر می‌کنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش

دست‌ها زان سان برآرد کآسمان
بشنود آواز الله اکبرش

میر ما سیرست از این گفت و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش

کشته عشقم نترسم از امیر
هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش

بترین مرگ‌ها بی‌عشقی است
بر چه می‌لرزد صدف بر گوهرش

برگ‌ها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش

در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش

چون ربودند از صدف دانه گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش

آن صدف بی‌چشم و بی‌گوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش

گر بماند عاشقی از کاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش

خواجه می‌گرید که ماند از قافله
لیک می‌خندد خر اندر آخرش

عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش

ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش

خرمگس آن وسوسه‌ست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گرش

تمايل افراطى شديد به ماديات و لذائذ دنيا است كه باعث آنهمه آدمكشى‏ ها وپايمال كردن حقوق انسانها گشته و سرگذشت‏ بشرى را چنان در تاريكى فرو برده است كه بكلى از قابليت تفسير و تحليل ساقط نموده است.

اگر شخصيت انسانى،سالم و با اصول ارزشها تقويت‏شود بخوبى از عهده تعديل اميال خود بر آمده و وسائل دنيا را در استخدام خود در مسير«حيات معقول‏»قرار مى‏دهد.و از اين راه تعارض ميان ماده و روح برداشته مى‏شود و حركت تكاملى آدمى شروع مى‏گردد.

منابع اوليه اسلام (قرآن و احاديث و سنت‏بمعناى عام آن) هماهنگ با عقل سليم ووجدان، مطلبى را كه براى بحث عنوان كرديم،مورد تاكيد قرار مى ‏دهند.اما قرآن ‏مجيد،اين مضمون را كه انسان خردمند از نعمتهاى خداوندى با مبانى شرعى آن استفاده‏مى‏كند،با اشكال مختلف بيان فرموده است:

از آنجمله: و ابتغ في ما اتاك الله الدار الاخرة ولا تنس نصيبك من الدنيا (در آنچه كه خداوند به تو داده است،سراى آخرت را منظوربدار و نصيب خود را[هم]از دنيا فراموش مكن) .براى شخصيت‏هاى نابالغ نه تنها روح‏و ماده همواره در حال تعارض و تخالف مى ‏باشند،بلكه همواره پيروزى با ماده و شئون‏آن است.ولى هر اندازه كه خصيت‏سالم‏تر و قوى‏تر باشد،بهتر مى‏تواند از عهده ‏استخدام ماديات و شئون آنها در مسير«حيات معقول‏»بر آيد.لذا بايد موارد لزوم‏اعراض از دنيا و زرق و برق‏هاى آنرا،در نظر بگيريم.

مورد يكم-پيشوايان الهى،اين بزرگان و مربيان بايد يك زندگى بسيار ساده وبى‏ پيرايه داشته باشند،زيرا اولا،استفاده از وسائل جالب زندگى دنيا و پيرايه ‏هاى آن،اگرچه در غير صورت اسراف و نيازهاى مردم جامعه،مباح و بلا مانع است،ولى تلاش براى‏به دست آوردن آنها،و قرار دادن آدمى در معرض خود نمايى و اشتغال فكرى براى ‏نگهدارى و تبديل به احسن يا به مثل آنچه كه داشت امرى ضرورى است.

مورد دوم-نياز مردم جامعه،از ديدگاه عقل و وجدان و منابع اوليه اسلامى ثابت‏شده است كه با وجود نياز مردم جامعه،انسان خدا پرست كه معتقد به ارتباط همه بندگان خدا با ذات اقدس ربوبى مى‏باشد در صورت احساس فقر در افراد جامعه نمى‏تواند ازوسائل مادى بيش از اندازه ضرورى بهره بردارى نمايد.

ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی
تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی

ناصر خسرو قباديانى

در سخنان امير المؤمنين عليه السلام آمده است:ما رايت نعمة موفورة الا و الى جانبهاحق مضيع (من نعمتى فراوان در موردى نديدم مگر اينكه پهلوى آن حقى ضايع شده‏وجود داشت.) مورد سوم-گريز از اسراف و تبذير-ممنوعيت استفاده بى‏حساب از وسائل مادى وتجملات و افراط گرى در مستهلك ساختن نعمتهاى خداوندى،از ديدگاه عقل و منابع‏اوليه اسلامى خواه موجب فقر و بينوايى افراد جامعه خويشتن باشد و خواه افراددورترين نقاط دنيا،بقدرى بديهى است كه نيازى به اثبات ندارد.بجهت عدم مراعات‏اين قانون انسانى كه آمارگران مربوط به تغذيه مردم روى زمين مى‏گويند:در حدود يك‏ششم مردم روى زمين در فقر و فلاكت‏ بسر مى ‏برند!

الرسول الاعظم

فتاس بنبيك الاطيب الاطهر صلى الله عليه و آله و سلم-فان فيه اسوة لمن تاسى،و عزاءلمن تعزى-و احب العباد الى الله المتاسى بنبيه و المقتص لاثره.قضم الدنيا قضما و لم يعرهاطرفا اهضم اهل الدنيا كشحا،و اخمصهم من الدنيا بطنا،عرضت عليه الدنيا فابى ان يقبلها،وعلم ان الله سبحانه ابغض شيئا فابغضه،و حقر شيئا فحقره،و صغر شيئا فصغره،و لو لم يكن‏فينا الا حبنا ما ابغض الله و رسوله،و تعظيمنا ما صغر الله و رسوله لكفى به شقاقا لله و محادة‏عن امر الله و لقد كان (ص) ياكل على الارض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله و يرقع‏بيده ثوبه و يركب الحمار العارى و يردف خلفه و يكون الستر على باب بيته فتكون التصاويرفيقول‏«يا فلانة لاحدى ازواجه غيبيه عنى فانى اذا نظرت اليه ذكرت الدنيا و زخارفها»فاعرض عن الدنيا بقلبه و امات ذكرها من نفسه و احب ان تغيب زينتها عن عينه لكيلا يتخذمنها رياشا و لا يعتقدها قرارا و لا يرجو فيها مقاما فاخرجها من النفس و اشخصها عن القلب وغيبها عن البصر. و كذلك من ابغض شيئا ابغض ان ينظر اليه و ان يذكر عنده(پيروى كن‏از پيامبرت كه پاك و پاكيزه ‏تر از همه مخلوقات خدا بود،براى هر كسى كه بخواهدپيروى از[كمالات]نمايد،در آن وجود مقدس است عاليترين كمال براى تبعيت وبهترين نسبت‏براى هر كسى كه انتساب به او را بخواهد.محبوبترين بندگان در نزد خداكسى است كه از پيامبرش تبعيت كند و دنبال كار او را بگيرد.آن حضرت،از دنيا براى‏خوردن به اندكى قناعت فرمود،گوشه چشمى براى تمايل به دنيا نيفكند،او بودلاغرترين مردم دنيا با تهى‏گاه خالى و گرسنه‏ترين مردم دنيا با شكمى كم غذا.همه دنيا به‏آن انسان كامل عرضه شد.آن را نپذيرفت.

او وقتى كه انست ‏خداوند چيزى را دشمن‏ مى ‏دارد آنرا دشمن مى ‏داشت و چيزى را تحقير مى‏نمايد،آنرا پست مى‏ شمرد،و چيزى‏را ناچيزى مى‏ داند،آن را ناچيز مى ‏دانست.و اگر در ما جز اين نبود كه دوست‏ بداريم آنچه را كه خدا و رسولش دشمن مى‏ داشت و تعظيم كنيم آنچه را كه خدا و رسولش ‏آنرا ناچيز مى‏ دانند،كفايت مى ‏كند براى ارائه مخالفت و جدائى از خداوند سبحان و آن‏برگزيده خدا روى زمين مى‏نشست و غذا مى‏ خورد و مانند بندگان مى‏ نشست،با دست‏ خود كفش خود را پينه مى‏ زد و لباسش را با دست‏ خويش وصله مى‏ دوخت و گاهى الاغ‏ برهنه سوار مى‏ گشت و كسى را پشت‏ سر خود سوار مى‏ فرمود.

گاهى كه مى‏ديد پرده‏اى صورتگرى و نقاشى شده از در خانه‏اش آويزان شده خطاب بر زنش مى‏فرمود:آن پرده‏را از جلو چشمم دور كن، زيرا وقتى كه بر آن مى‏نگرم،دنيا و زر و زيورهايش را بيادمى‏آورم.او از ته دل اعراض نمود و ياد او را از نفسش ميراند،لذا دوست داشت كه‏زينت دنيا را از ديدگانش دور بدارد و از دنيا براى خود لباس فاخر اتخاذ نكند و دنيا راپايدار تلقى ننمايد،و به عنوان اقامتگاه،دل به آن نبندد و اميدوار نگردد،لذا دنيا را ازنفس خود بيرون راند و آنرا از دل خويشتن بر كنار فرمود و از ديدگاه خود ناپديدساخت.چنين است كه هر كس چيزى را دشمن داشت،نظر به آن،و ياد آورى آنرا نيزدشمن مى‏دارد.)

آن اندازه كه انسان كامل در وجود و زندگى و حركات و سكنات خود ارزشها را براى افرادبشر مى‏آموزد و آنانرا تربيت مى‏نمايد،از عهده قوانين و پند و اندرزها و ديگر وسائل‏توجيه كننده بر نمى‏آيد.و بالعكس،هيچ سخن و عاملى براى سقوط جامعه مانند وجودتبهكاران آزاد مؤثر نيست

وقتى كه ما به مقدار لازم در سر گذشت‏ بشرى بررسى مى‏كنيم،به اين نتيجه مى‏رسيم‏كه تاثيرى كه وجود انبياى عظام و اوصياء و اولياى وارسته و ديگر انسانهاى سالك راه‏حق و حقيقت در پيشرفت اخلاقى و تحقق بخشيدن به ارزشهاى والاى انسان در مردم‏دنيا داشته‏اند، از عهده قوانين و پند و اندرزها و ديگر وسائل توجيه كننده مردم به طرف‏ كمال بر نيامده است.علت اين پديده تا حدود زيادى روشن است.و آن اينست كه ‏مشاهده و توجه اكثر مردم به اينكه

اولا-اصول و قوانين مقرره براى اداره حقوقى‏جوامع وضع مى‏گردد و معمولا الزامى براى تكامل شخصيتى و روحى آنان ندارد و تنهابراى دفع مزاحمت‏ها بكار مى‏رود.

ثانيا-فراوان ديده‏اند كه اين قوانين و نظامات‏ حقوقى همانند تارهاى عنكبوت بوده است كه تنها مگس‏ها را به تور مى ‏اندازد نه شير وببر و پلنگ و اژدها را.از طرف ديگر پند و اندرزها اگر چه با دلهاى مردم سر و كار داردو در طول تاريخ آثارى هم داشته است،ولى به جهت احتياج تاثير به تحريك‏ قطب‏ نماى درون آدمى كه وجدان ناميده مى‏ شود،نتوانسته است تاكنون بعنوان اصول‏الزامى و ضرورى ،بشريت را بطور جدى و فراوان نجات بدهد.

آنچه كه تاثير زيادى تاپيش از دوران (علم‏گرايى و صنعت پرستى و سود جويى و لذت خواهى كه بشريت را به‏قول بعضى از وارستگان دانشمند:تا حد مسخ شدن رسانده است) داشته وجود شخصيت‏هاى كمال يافته بوده است.مشاهده انسانهايى كه در راه احترام به ارزشها،جان‏خود را از دست داده‏اند و يا به زجر و مشقتهاى فراوان تن داده ‏اند،بيش از هر اصل وقانون حقوقى و پند و اندرز،انسانهاى با ارزش را ساخته و براه انداخته است.

دليل عمده‏اين امتياز كه شخصيت‏هاى سالك راه حق و حقيقت آن را دارند اينست كه ارزشها دروجود آنان،عملا تجسم پيدا مى‏كنند. اگر يك صد مجلد كتاب درباره تواضع و فروتنى‏و ارزش آن،مورد مطالعه و تحقيق قرار بگيرد و حتى لذت بسيار فراوان از آن مطالعه وتحقيق نصيب ما گردد،آن اثر را ندارد كه با چشمان خودمان مشاهده كنيم كه ‏رسولخدا (ص) روى زمين،مانند بنده‏ها نشسته است،كفش خود را با دست مبارك‏ خويش پينه مى‏زند و لباس خود را وصله مى‏دوزد و حتى به الاغ برهنه سوار مى‏شود.

آرى،براى آن معلم حقيقى و مربى الهى كه مى‏خواهد دنيا را عملا براى انسانهاى روى‏زمين ارزيابى فرمايد،لازم است كه از زر و زيور دنيا و اشتغال روحى حتى به تصويرها،چشم پوشى فرمايد تا عملا اثبات كند كه عمر آدمى كوتاه‏تر و ارزش روح او بالاتر از آن‏است كه لحظات آن عمر گرانبها و نقدينه بى‏نظير آن روح را صرف مقدارى تماشاى‏صورت‏ها نمايد و از صورتگر اصل كه خدا است غافل بماند.بله اگر بشر روزى به اين‏كمال برسد كه با ديدن صورتها به دريافت مصور اصل و با مشاهده باغ‏ها به ديدن باغبان‏اصل،توفيق يابد،در آن روز اين تماشاها به ملاك آراسته آسمانها با مشيت‏ خداوندى‏ براى نظاره عرفانى ضرورت پيدا مى ‏كند.

همچو اعرابى كه آب از چه كشيد
آب حيوان از رخ يوسف چشيد

بهر فرجه شد يكى تا گلستان
فرجه او شد جمال باغبان

رفت موسى كاتشى آرد به دست
آتشى ديد او كه از آتش برست

مولوى

فلينظر ناظر بعقله:اكرم الله محمدا بذلك ام اهانه؟فان قال:اهانه،فقد كذب-و الله العظيم‏بالافك العظيم،و ان قال:اكرمه،فليعلم ان الله قد اهان غيره حيث‏بسط الدنيا له،و زواها عن‏اقرب الناس منه.فتاسى بنبيه و اقتص اثره و ولج مولجه،و الا فلا يامن الهلكة،فان الله‏جعل محمدا صلى الله عليه و آله علما للساعة و مبشرا بالجنة،و منذرا بالعقوبة.خرج من الدنياخميصا و ورد الآخرة سليما.لم يضع حجرا على حجر،حتى مضى لسبيله و اجاب داعى ربه.فمااعظم منة الله عندنا حين انعم علينا به سلفا نتبعه و قائدا نطا عقبه!و الله لقد رقعت مدرعتى‏هذه حتى استحييت من راقعها.و لقد قال لى قائل:الا تنبذها عنك؟فقلت اغرب عنى فعندالصباح يحمد القوم السرى

(آن كس كه با عقل خود نظر مى‏ كند،ببيند آيا خداوندى كه ‏توفيق اعراض از دنيا،و زر و زيور آنرا به پيامبرش عنايت فرمود،براى اكرام آن ‏حضرت بود يا اهانتى بر او روا داشته بود،اگر آن شخص بگويد:خدا به پيامبرش اهانت‏ نموده بود،سوگند به خداى بزرگ دروغ گفته و بهتان زده است و اگر بگويد خداوندپيامبرش را با آن توفيق اعراض از دنيا اكرامش فرموده است،پس بداند كه خداوند كسى‏ را كه دنيا را براى او گسترش داد اهانت نمود و اكرام كرد نزديكترين مردم به خودش(پيامبر اكرم) را كه دنيا و زر و زيور آن را از وى دور فرمود) پس هر كس بخواهد براى ‏تحصيل سعادت از كسى پيروى نمايد،از پيامبر خدا تبعيت نمايد و از دنبال او حركت ‏كند و هر كجا كه او وارد شود قدم بگذارد،و اگر چنين نكند،از هلاكت در امان نخواهدماند،زيرا خداوند محمد (ص) را نشانه‏ اى براى قيامت قرار داد و بشارت دهنده به بهشت‏ و ترساننده از عذاب.[آن بزرگ بزرگان]با شكمى تهى از دنيا بيرون رفت و با شخصيتى ‏سالم به سراى آخرت وارد شد.

او سنگى روى سنگى نگذاشت تا راه خود را به ابديت‏ پيش گرفت و دعوت خدايش را لبيك گفت چه با عظمت است نت‏خداوندى بر ما كه ‏پيشوايى براى ما احسان فرمود كه از او پيروى كنيم و حاكمى براى ما قرار داد كه پاى‏جاى پاى او گذاريم.

سوگند بخدا،اين لباس خود را چندان وصله دوختم كه ازوصله كننده‏اش خجالت كشيدم ،گوينده‏اى به من گفت:آيا اين لباس را دور نمى ‏اندازى؟پاسخ دادم:دور شو از من كه در بامداد مورد ستايش قرار مى‏گيرد كاروانى كه شبانگاه راه رفته است.)

 

خداوند سبحان به جهت اكرام پيامبر (ص) بود كه تمايل او را از دنيا گسيخته‏ به مقام شامخ ربوبى پيوسته بود

نتيجه‏اى كه از تكريم و تجليل رسولخدا (ص) از طرف خدا،به وسيله قطع تمايلات‏او از دنيا و زر و زيور و مال و منال آن و غير ذلك مى‏توان گرفت،اينست كه كسانى كه‏ بجهت ‏بيمارى تكاثر (افزون گرايى در مال و ديگر شئون دنيا) در علائق و امور فريبنده‏آن،غوطه‏ور ميشوند و همه ارزش‏هاى عالى انسان را از جان و نفس روح خود گرفته،تا حقوق و جانهاى ديگران را قربانى آن علائق مى‏نمايند،مورد اهانت‏خداوند متعال‏مى‏باشند.اين يك قانون كلى است،هر چيزى كه بايد به عنوان وسيله تلقى شود،مانندمال و ثروت ديگر امور مطلوب و مورد تمايل مردم، هرگاه كه جنبه هدفى به خودبگيرند،ميتوانند همه ارزشهاى مربوط به آن وسيله و هدف را دگرگون سازند،اين‏دگرگونى تا آنجا ممكن است كشيده شود،كه هستى را نيستى و نيستى را هستى نمايش دهد.

اين برگزيده خداوندى (محمد مصطفى (ص) ) خاتم پيامبران الهى است و پس از او تاقيامت پيامبرى نخواهد آمد،زيرا خداوند سبحان بوسيله آن بزرگوار همه مصالح ومفاسد مادى و معنوى بشرى را براى ابد در صورت احكام و تكاليف فقهى و عقلى كه‏ طرق فعاليت صحيح آن (عقل) را براى انسانها تعليم فرمود،ابلاغ نموده است.

خداوند منان و لطيف با ارسال اين برگزيده برگزيدگان بر ما منت گذاشت و ما را ازوسوسه‏هاى بى‏سر و ته و تخيلات بى ‏اساس و مكتب سازى‏هاى بى‏پايه و بى‏اصل براى‏ تشخيص سعادت مادى و معنوى و طرق آن بى ‏نياز فرمود.

به پيروى از آن اصل و اصول اعلاى ارزشهاى بشرى و بجهت گسيختن از متاع دنياى‏فانى و رزق و برقهاى ناپايدار آن بود،كه لباسم را آنقدر وصله كردم،تا ازوصله كننده‏اش شرمنده گشتم.ساده لوحى ناآگاه بمن گفت:تا كى به اين لباس وصله‏خواهى زد،چرا آنرا به دور نمى‏اندازى؟به او گفتم:برو،دنبال تخيلات بى‏اساست،برواز حركت من در اين گذرگاه پر معنى كه با سنگلاخ بودنش رو به حق و حقيقت است،جلوگيرى مكن.تو در خواب رفته چگونه مى ‏توانى به من بيدار كه حتى در هنگام شب‏هم مى‏خواهم براى وصول به مقصد حركت كنم، دستور بدهى!برو منتظر باش تا بامدادفرا رسد در آنهنگام معناى حركت مستمر و شبانگاهى مرا خواهى فهميد.

_______________________________

1.هود،آيه 97.

2.آل عمران،آيه 154.

3.الشورى،آيه 15.

4.آل عمران،آيه 159.

5.النساء،آيه 83.

6.منظومه مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى.

7.ترجمه فارسى،از عرفان و منطق آقاى نجف دريابندى،ص 77.اين عبارت را در مباجث گذشته‏آورده‏ايم و بجهت اهميت‏شديد آن در اينجا نيز مطرح نموديم.

8.علم به كجا مى‏رود،ص 118 و 119،ماكس پلانك،ترجمه آقاى احمد آرام.

9.حيات:طبيعت و منشا و تكامل آن،تاليف آ.اى.اپارين،ترجمه آقاى هاشم بنى طرفى،چاپ چهارم،ص 108.

10.الانبياء،آيه 30.

11.الذاريات،آيه 47.

12.ماده،زمين و آسمان،تاليف ژرژگاموف،ترجمه رضا اقصى،ص 605 و 606.

13.احتمالا مولوى جاذبيت عمومى كيهانى را در آنموقع حدس زده است.البته احتمال بعدى را مولوى به كس ديگرى نسبت مى‏دهد و معلوم مى‏شود كه خود او اين احتمال را نمى‏پذيرد.