خطبه137 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(درباره طلحه و زبير)

137 و من كلام له ع في شأن طلحة و الزبير

وَ اللَّهِ مَا أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً- وَ لَا جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نِصْفاً- وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَكُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ- فَإِنْ كُنْتُ شَرِيكَهُمْ فِيهِ فَإِنَّ لَهُمْ نَصِيبَهُمْ مِنْهُ- وَ إِنْ كَانُوا وَلُوهُ دُونِي فَمَا الطَّلِبَةُ إِلَّا قِبَلَهُمْ- وَ إِنَّ أَوَّلَ عَدْلِهِمْ لَلْحُكْمُ عَلَى أَنْفُسِهِمْ- وَ إِنَّ مَعِي لَبَصِيرَتِي مَا لَبَسْتُ وَ لَا لُبِسَ عَلَيَّ- وَ إِنَّهَا لَلْفِئَةُ الْبَاغِيَةُ فِيهَا الْحَمَأُ وَ الْحُمَّةُ- وَ الشُّبْهَةُ الْمُغْدَفَةُ وَ إِنَّ الْأَمْرَ لَوَاضِحٌ- وَ قَدْ زَاحَ الْبَاطِلُ عَنْ نِصَابِهِ- وَ انْقَطَعَ لِسَانُهُ عَنْ شَغْبِهِ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَأُفْرِطَنَّ لَهُمْ حَوْضاً أَنَا مَاتِحُهُ- لَا يَصْدُرُونَ عَنْهُ بِرِيٍّ- وَ لَا يَعُبُّونَ بَعْدَهُ فِي حِسْي‏

مِنْهُ- فَأَقْبَلْتُمْ إِلَيَّ إِقْبَالَ الْعُوذِ الْمَطَافِيلِ عَلَى أَوْلَادِهَا- تَقُولُونَ الْبَيْعَةَ الْبَيْعَةَ- قَبَضْتُ كَفِّي فَبَسَطْتُمُوهَا- وَ نَازَعْتُكُمْ يَدِي فَجَاذَبْتُمُوهَا- اللَّهُمَّ إِنَّهُمَا قَطَعَانِي وَ ظَلَمَانِي- وَ نَكَثَا بَيْعَتِي وَ أَلَّبَا النَّاسَ عَلَيَّ- فَاحْلُلْ مَا عَقَدَا وَ لَا تُحْكِمْ لَهُمَا مَا أَبْرَمَا- وَ أَرِهِمَا الْمَسَاءَةَ فِيمَا أَمَّلَا وَ عَمِلَا- وَ لَقَدِ اسْتَثَبْتُهُمَا قَبْلَ الْقِتَالِ- وَ اسْتَأْنَيْتُ بِهِمَا أَمَامَ الْوِقَاعِ- فَغَمَطَا النِّعْمَةَ وَ رَدَّا الْعَافِيَة

مطابق خطبه 137 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(137)از سخنان آن حضرت (ع ) درباره طلحه و زبير

(در اين خطبه كه با عبارت والله ما انكروا على منكرا  (به خدا سوگند، آنان كارى را كه به راستى زشت و ناپسند باشد نتوانسته اند به من نسبت دهند) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و آوردن شواهدى براى آن و اشاره به اينكه مقصود طلحه و زبير و شركت كنندگان در جنگ جمل است بحث مختصر تاريخى و اجتماعى زير را آورده است . او مى گويد:)

على عليه السلام مى فرمايد: به خدا سوگند، آنان نتوانسته اند كارى را كه به راستى زشت و ناپسند باشد به من نسبت دهند بلكه چيزى براى من زشت و ناپسند شمرده اند كه دليل و حجت آن به زيان خودشان است نه به سود ايشان و آنان را رشك و دنياخواهى و برترى جويى در مقررى و عطا به اين كار واداشته است كه امير المومنين عليه السلام آن امور را در دين روا نمى دانست و مصلحت هم نمى ديد.

على (ع ) سپس مى گويد: آنان ميان من و خودشان انصاف ندادند و كسى را كه منصف باشد و با انصاف حكم كند قرار ندادند و ناگهان از اطاعت بيرون شدند. و شگفتا! حقى را مى طلبند كه خودشان آن را رها كرده اند، يعنى با خروج خود به سوى بصره چنين تظاهر مى كنند كه در طلب حق هستند و حال آنكه حق را در مدينه رها كرده اند.

سپس مى گويد: آنان خونى را مطالبه مى كنند كه خود آن را ريخته اند  يعنى خون عثمان  طلحه از سرسخت ترين مردم در برانگيختن بر ضد عثمان بود و زبير در اين مورد پس از او قرار داشت . روايت شده است كه عثمان مى گفته است : اى واى بر من از پسر زن خضرمى  يعنى طلحه  كه به او آن همه شمش هاى زر دادم و او آهنگ ريختن خون من دارد و مردم را بر ضد جان من تحريك مى كند. بار خدايا، او را از آن طلاها بهره مند مفرماى و فرجام هاى ستمش را به خودش برگردان !

كسانى كه درباره جنگ خانه عثمان تاليف و تصنيف كرده اند روايت مى كنند كه روز كشته شدن عثمان طلحه جامه را چنان به خود پيچيده بود كه از چشمهاى مردم پوشيده بماند و به خانه تيراندازى مى كرد و همچنين روايت كرده اند كه چون در خانه عثمان را بر كسانى كه او را محاصره كرده بودند بستند و نگذاشتند وارد خانه شوند طلحه آنان را به خانه يكى از انصار برد و آنان را به پشت بام رساند و آنان از آنجا از ديوار خانه عثمان فرود آمدند و او را كشتند.

همچنين روايت كرده اند كه زبير مى گفته است : عثمان را بكشيد كه آيين شما را دگرگون ساخته است . به او گفتند: پسرت بر در خانه اش از او حمايت مى كند. گفت : من ناخوش نمى دارم كه عثمان كشته شود هر چند نخست و پيش از او پسرم را بكشند! همانا فردا عثمان به صورت لاشه يى ميان راه افتاده خواهد بود.

بدين سبب بود كه در جنگ جمل مروان گفت : به خدا سوگند، اينك كه طلحه را مى بينم و بر او چيره ام از خون نمى گذرم و او را در قبال عثمان مى كشم و همان كار را هم كرد و تيرى به كشاله ران يا زير زانويش زد و چندان خون از طلحه رفت كه مرد.

على عليه السلام سپس مى گويد: بر فرض كه من در ريختن خون عثمان شريك آنان باشم آنان هم كه شريك در جرم اند و براى آنان جايز و روا نيست كه خون او را مطالبه كنند و اگر بدون اينكه من شركت در آن كار داشته باشم خودشان آن را انجام داده اند پس در آن صورت از آنان بايد اين خون مطالبه شود نه از كس ديگرى غير از ايشان .

على عليه السلام فرض سوم را بيان كرده است و آن فرض اين است كه على به تنهايى و بدون مشاركت طلحه و زبير عثمان را كشته باشد و اين بدان سبب است كه هيچ كس چنين سخن ياوه يى نگفته است ، مردم در مورد كشته شدن عثمان دو فرض بيشتر نداشته اند يكى آنكه خون عثمان بر عهده على و طلحه و زبير است آن هم نه به اين صورت و معنى كه آنان به كشتن او مباشرت كرده باشند بلكه به اين معنى كه مردم را بر آن كار تحريض و ترغيب كرده و شورانده اند و فرض دوم اين است كه على عليه السلام از اين اتهام برى است و طلحه و زبير از آن برى نيستند.

على (ع ) سپس مى گويد: (آغاز دادخواهى آنان بايد چنان باشد كه به زبان خود حكم كنند). منظور اين است كه اين گروهى كه بيعت را شكسته و خروج كرده اند مى گويند: ما براى امر به معروف و نهى از منكر و اظهار عدل و زنده كردن حق و از ميان بردن باطل قيام و خروج كرده ايم و آغاز عدل اين است كه به زبان خود حكم كنند كه بر آدمى واجب است نخست بر خويشتن قضاوت كند و سپس بر ديگرى و چون خون عثمان بر عهده ايشان هم هست واجب است پيش از آنكه آن را بر ديگران زشت بشمارند براى خود ناپسند ببينند.
آن گاه مى گويد: همانا خرد و بينش من همراه من است چيزى را بر مردم مشتبه نساخته ام و چيزى هم بر من مشتبه نشده است . يعنى رسول خدا (ص ) هرگز براى من چيز مشتبهى بيان نفرموده است بلكه براى من توضيح داده و درست به من شناسانده است .

سپس فرموده است : آرى همين گروه آن گروه ستمگرند و چون آن را با اشاره و به صورت معرفه ايراد فرموده است دليل بر آن است كه با نص و تصريح به على عليه السلام گفته شده بوده است كه گروهى ستمگر بر او خروج مى كنند ولى وقت خروج و تمام صفات و نشانى هاى آنان داده نشده بوده است بلكه برخى از نشانه ها داده شده بوده است و همينكه اصحاب جمل خروج كردند و على عليه السلام آن نشانه ها را ديد فرمود: اين گروه ستمگرند يعنى همان گروهى كه به خروج ايشان بر ضد من وعده داده شده ام و اگر چنين نبود آن را به صورت نكره و نامعين بيان مى داشت .

سپس برخى از نشانه ها را بيان كرده و گفته است اين كار روشن است و همه اين امور در نظر على و ديگران مويد آن است كه اين جماعت همان گروه ستمگرند كه به خروج آنان وعده داده شده است ، اينك باطل از ميان رفته و نابود شده است و زبانش پس از برانگيختن شر بريده شده است .

سپس سوگند مى خورد كه براى آنان حوضى را انباشته خواهد كرد كه كشنده آب آن خودش خواهد بود. اين سخن كنايه از جنگ و خونريزى است و اينكه كشته شدن و نابودى بهره طلحه و زبير مى شود و آنان از كنار آن حوض سيراب برنمى گردند و آن حوض ‍ مانند اين حوضهاى حقيقى نيست كه چون تشنه يى كنار آن برسد سيراب شود و تشنگى او برطرف گردد بلكه از كنار آن برنمى گردند مگر اينكه خوراك شمشيرها شده اند و ديگر كنار هيچ آب و بركه يى فرو نخواهد آمد كه همگى نابود شده اند و پس از آن هيچ آب سرد و گوارايى نمى نوشند.

عمرو بن ليث صفار امير خراسان سپاهى را براى جنگ با اسماعيل سامانى گسيل داشته بود، آن لشكر شكست خورد و پيش عمرو برگشت ، عمرو خشم برآورد و سخنان درشت به سرهنگان گفت . يكى از ايشان گفت : اى امير، براى تو ديگى بزرگ پخته اند ما به لقمه يى از آن رسيديم و باقى آن براى تو اندوخته است ، چرا آن را رها مى كنى برو بازمانده آن را خودت بخور، عمرو ليث صفارى خاموش ماند و پاسخى نداد.

مقصود ما از آوردن داستان عمرو ليث مشاهبت و مناسبت ميان اين دو كنايه بود.
(ابن ابى الحديد پس از توضيح ديگر لغات و اصطلاحات خطبه مى گويد):
على عليه السلام مى فرمايد:
شما چنان بر من هجوم آورديد كه ناقه ها به كره هاى خود هجوم مى آورند و از من مى خواستيد بيعت شما را بپذيرم ، و من خوددارى كردم تا آنكه از اجتماع شما آگاه شدم و با شما بيعت كردم سپس على عليه السلام پس از آنكه طلحه و زبير را به پيمان شكنى و گسستن پيوند خويشاوندى و شوراندن مردم بر ضد خود توصيف كرده است بر آن دو نفرين كرده كه خداوند گرهى را كه آن دو زده اند باز فرمايد و قصد ايشان را استوار نكند و در آنچه كرده اند و آرزو بسته اند بدى ببينند.

آنچه كه آن دو را به وصف فرموده است راست و درست گفته است ؛ نفرين آن حضرت هم محقق شد و بدى اين جهانى آن دو را فرو گرفت نه بدفرجامى آن جهانى زيرا خداوند متعال به زبان رسول گرامى خود به آن دو وعده بهشت داده است و آنان به توبه يى كه انجام دادند و ياران (معتزلى ) ما كه خدايشان رحمت كناد! در كتابها و آثار خود از قول آن دو نقل كرده اند مستحق بهشت شده اند و اگر آن توبه نباشد كه از هلاك شدگان اند. 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 136 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

136 و من كلام له ع

لَمْ تَكُنْ بَيْعَتِكُمْ إِيَّايَ فَلْتَةً- وَ لَيْسَ أَمْرِي وَ أَمْرُكُمْ وَاحِداً- إِنِّي أُرِيدُكُمْ لِلَّهِ وَ أَنْتُمْ تُرِيدُونَنِي لِأَنْفُسِكُمْ- أَيُّهَا النَّاسُ أَعِينُونِي عَلَى أَنْفُسِكُمْ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَأُنْصِفَنَّ الْمَظْلُومَ وَ لَأَقُودَنَّ الظَّالِمَ بِخَزَامَتِهِ- حَتَّى أُورِدَهُ مَنْهَلَ الْحَقِّ وَ إِنْ كَانَ كَارِها

مطابق خطبه 136 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(136)از سخنان آن حضرت (ع )

(در اين خطبه كه با عبارت لم تكن بيعتكم اياى فلته  (بيعت شما با من ناگهانى و بدون انديشه نبود) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره چند لغت چند سطرى درباره روحيه بيشتر همراهان امير المومنين عليه السلام نوشته و گفته است :)

اينكه على مى گويد: (من شما را به خاطر خدا مى خواهم و شما مرا به خاطر خودتان ). بدين معنى است كه علمى از اطاعت و فرمانبردارى ايشان از خودش چيزى جز نصرت دين خدا و قيام به حدود آن و حفظ حقوق خداوند اراده نفرموده است و آنان را براى حفظ منافع شخصى خود نمى خواسته است و حال آنكه آنان او را براى بهره هاى نفسى خود از عطا و مقررى و تقرب به وى و فراهم آوردن اسباب جلب منافع دنيايى مى خواسته اند. البته كه خواص ياران على عليه السلام او را به همان منظور مى خواسته اند كه خودش مى خواسته است يعنى اقامه حدود شريعت و زنده ساختن معالم آن .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 138 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(اشاره به پيشگويى ها و خونريزيهاى آينده )

138 و من خطبة له ع يومئ فيها إلى ذكر الملاحم

يَعْطِفُ الْهَوَى عَلَى الْهُدَى- إِذَا عَطَفُوا الْهُدَى عَلَى الْهَوَى- وَ يَعْطِفُ الرَّأْيَ عَلَى الْقُرْآنِ- إِذَا عَطَفُوا الْقُرْآنَ عَلَى الرَّأْي‏

مِنْهَا- حَتَّى تَقُومَ الْحَرْبُ بِكُمْ عَلَى سَاقٍ بَادِياً نَوَاجِذُهَا- مَمْلُوءَةً أَخْلَافُهَا حُلْواً رَضَاعُهَا عَلْقَماً عَاقِبَتُهَا- أَلَا وَ فِي غَدٍ وَ سَيَأْتِي غَدٌ بِمَا لَا تَعْرِفُونَ- يَأْخُذُ الْوَالِي مِنْ غَيْرِهَا عُمَّالَهَا عَلَى مَسَاوِئِ أَعْمَالِهَا- وَ تَخْرُجُ لَهُ الْأَرْضُ أَفَالِيذَ كَبِدِهَا- وَ تُلْقِي إِلَيْهِ سِلْماً مَقَالِيدَهَا- فَيُرِيكُمْ كَيْفَ عَدْلُ السِّيرَةِ- وَ يُحْيِي مَيِّتَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّة

مِنْهَا- كَأَنِّي بِهِ قَدْ نَعَقَ بِالشَّامِ- وَ فَحَصَ بِرَايَاتِهِ فِي ضَوَاحِي كُوفَانَ- فَعَطَفَ عَلَيْهَا عَطْفَ الضَّرُوسِ- وَ فَرَشَ الْأَرْضَ بِالرُّءُوسِ- قَدْ فَغَرَتْ فَاغِرَتُهُ وَ ثَقُلَتْ فِي الْأَرْضِ وَطْأَتُهُ بَعِيدَ الْجَوْلَةِ عَظِيمَ الصَّوْلَةِ-وَ اللَّهِ لَيُشَرِّدَنَّكُمْ فِي أَطْرَافِ الْأَرْضِ- حَتَّى لَا يَبْقَى مِنْكُمْ إِلَّا قَلِيلٌ كَالْكُحْلِ فِي الْعَيْنِ- فَلَا تَزَالُونَ كَذَلِكَ- حَتَّى تَئُوبَ إِلَى الْعَرَبِ عَوَازِبُ أَحْلَامِهَا- فَالْزَمُوا السُّنَنَ الْقَائِمَةَ وَ الآْثَارَ الْبَيِّنَةَ- وَ الْعَهْدَ الْقَرِيبَ الَّذِي عَلَيْهِ بَاقِي النُّبُوَّةِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ الشَّيْطَانَ- إِنَّمَا يُسَنِّي لَكُمْ طُرُقَهُ لِتَتَّبِعُوا عَقِبَه‏

مطابق خطبه 138 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(138)از سخنان آن حضرت (ع ) كه اشاره به پيشگويى ها و خونريزيهاى آينده است

(در اين خطبه كه با عبارت يعطف الهوى على الهدى (هواى نفس را به هدايت برمى گرداند) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مى گويد:)
اين سخن ، اشاره است به وجود امامى كه خداوند متعال او را در آخر الزمان خلق خواهد كرد و در اخبار و روايات به وجود او وعده داده شده است . معنى اين سخن آن است كه هواى نفس را سركوب مى كند و آن را از اراده خويش دور مى سازد و به هدايت عمل خواهد كرد و هدايت بر او چيره و آشكار خواهد بود و در جملات بعدى اين خطبه هم مى گويد: (احكامى را كه با راى و قياس و با گمان غالب صادر شود مقهور و مغلوب مى سازد و به قرآن عمل مى كند آن هم به روزگارى كه مخالفان و ستيزه گران با آن امام ، به هدايت عمل نكرده و فقط به هواى نفس عمل مى كنند و نه بر طبق قرآن بلكه فقط طبق راى خويش حكم مى كنند.)

(سپس مى فرمايد) (تا آنكه جنگى سخت برپا مى شود كه دندانهاى آسياى خود را براى شما آشكار خواهد ساخت ) و اين كنايه از شدت جنگ است همچنان كه نقطه اوج خنده و دهان گشوده هنگامى است كه دندانهاى آسيا آشكار شود همچنين جملات بعد هم نمودارى از شدت جنگ است .
(ابن ابى الحديد سپس بحثى ادبى درباره اعتراض  آوردن جمله معترضه ميان كلام  مطرح كرده و در آن شواهد بسيارى از كلام الله مجيد و اشعار شاعران متقدم ارائه داده است و پس از آن ضمن شرح بقيه اين خطبه و از آنجا كه با عبارت كانى به قد نعق بالشام (گويى هم اكنون او را مى بينم كه در شام بانگ برداشته است ) شروع مى شود مطالب زير را آورده است .)

اين موضوع خبر دادن از كار عبدالملك بن مروان  و چگونگى ظهور او در شام و سپس پادشاهى او بر عراق و اشاره به كشته شدن بسيارى از اعراب است كه به روزگار حكومت عبدالرحمان بن اشعث و مصعب بن زبير روى داد. (پس از آن ضمن توضيح پاره يى از لغات و استعارات مى گويد:)

ممكن است اين اشكال به ذهن خواننده خطور كند كه چگونه على (ع ) فرموده است تا عقلهاى پوشيده اعراب به ايشان برگردد و از اين جمله چنين فهميده مى شود كه اين كار بايد به روزگار پسر مروان باشد و حال آنكه ظاهرا چنين نبوده است و عبدالملك در حالى كه پادشاه بوده درگذشته است و پادشاهى او با برگشت عقلهاى پوشيده اعراب نابود نشده است .

مى گويم : چنين پاسخت مى دهم كه مدت پادشاهى فرزندان عبدالملك هم در واقع پادشاهى خود اوست و پادشاهى از فرزندان مروان زايل نشد تا آنكه خرد و عقل پوشيده عرب به خودش برگشت و منظور از عرب در اينجا بنى عباس و ديگر ابو اعرابى است كه هنگام ظهور دولت آنان از ايشان پيروى كردند نظير: قحطبه بن شبيب طائى و دو پسرش حميد و حسن و(بنى رزتنى )  كه طاهر بن حسين و اسحاق بن ابراهيم مصعبى هم از ايشان اند و از قبيله خزاعه شمرده مى شوند و ديگر اعرابى كه پيرو بنى عباس ‍ بوده اند. در مورد ابومسلم هم گفته شده است كه اصل او از عرب است و همه اين اشخاص و پدرانشان در حكومت اموى و مروانى از افراد مقهور و مستضعف و ناتوان بودند و هيچ كس از ايشان قيامى نكرد و هيچ كس براى دسترسى به پادشاهى از جاى نجست تا آنكه خداوند متعال خرد و حميت و غيرت اين اعراب را به آنان ارزانى داشت و براى خاطر دين و نجات مسلمانان از ستم مروانيان قيام كردند و آن دولتى را كه خداوند ناخوش مى داشت و نابودى آن را مقدر فرموده بود از ميان برداشتند.

امير المومنين عليه السلام به مسلمانان فرمان مى دهد كه پس از نابود كردن آن دولت به قرآن و سنت و راه و رسمى كه بر راه پيامبر استوار است يعنى راه و رسم دوران حكومت خودش متعهد و ملتزم باشند، گويا از اين بيم داشته است كه اين خبر يعنى منقرض ‍ شدن حكومت ستمگر بنى مروان پس از بازگشت خرد و انديشه عرب را چنان معنى كنند كه بايد از حاكمان حكومت جديد پيروى كنند و آنچه انجام دهند پسنديده است . بدين سبب آنان را اين چنين سفارش مى كند و مى گويد: چون دولت مروانيان منقرض شد بايد بر كتاب و سنت و همين راه و رسمى كه من يا از آن شما جدا مى شوم متعهد و پايبند باشيد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 139 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(شورى)

139 و من كلام له ع في وقت الشورى

لَنْ يُسْرِعَ أَحَدٌ قَبْلِي إِلَى دَعْوَةِ حَقٍّ- وَ صِلَةِ رَحِمٍ وَ عَائِدَةِ كَرَمٍ- فَاسْمَعُوا قَوْلِي وَ عُوا مَنْطِقِي- عَسَى أَنْ تَرَوْا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِ هَذَا الْيَوْمِ- تُنْتَضَى فِيهِ السُّيُوفُ وَ تُخَانُ فِيهِ الْعُهُودُ- حَتَّى يَكُونَ بَعْضُكُمْ أَئِمَّةً لِأَهْلِ الضَّلَالَةِ- وَ شِيعَةً لِأَهْلِ الْجَهَالَةِ

مطابق خطبه 139 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(139)از سخنان آن حضرت (ع ) به هنگام شورى

در اين خطبه كه پس از مرگ عمر براى افراد شورى ايراد شده و با عبارت(لن يسرع احد قبلى الى دعوه حق وصله رحم) (هرگز كسى پيش از من به پذيرش دعوت حق و رعايت پيوند خويشاوندى پيشى و شتاب نگرفته است ) شروع مى شود (ابن ابى الحديد بحث زير را ايراد كرده است .) 

از اخبار روز شورى و به ولايت رسيدن عثمان

ما در مباحث گذشته درباره شورى چندان سخن گفتيم كه در آن كفايت است  و اينك مطالبى را مى آوريم كه در مباحث گذشته نياورده ايم و اين روايتى است كه آن را عوانه  از اسماعيل بن ابى خالد از شعبى در كتاب الشورى و مقتل عثمان نقل كرده است و ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى هم در بخش افزونيهاى كتاب السقيفه آن را آورده است . او مى گويد:

چون عمر زخم خورد تعيين حاكم و حكومت را در اختيار شورايى مركب از شش تن نهاد كه عبارتند: على بن ابى طالب ، عثمان بن عفان ، عبدالرحمان بن عوف ، زبير بن عوام ، طلحه بن عبيدالله و سعد بن مالك (سعد بن ابى وقاص ) در آن روز طلحه در شام بود. عمر گفت : رسول خدا (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از اين شش تن خشنود بود و ايشان از ديگران براى اين حكومت سزاوارترند. عمر به صهيب بن سنان وابسته و برده آزاد كرده عبدالله بن جدعان كه گفته اند اصل او از شاخه هاى قبيله ربيعه بن نزار است كه به (عنزه ) معروف بوده اند، فرمان داد تا هنگامى كه آن گروه براى خود كسى از ميان خويش را به خلافت برنگزيده اند با مردم نماز گزارد و عمر ترديد نداشت كه حكومت به يكى از اين دو مرد يعنى على با عثمان خواهد رسيد. 

عمر گفت : اگر طلحه رسيد همراه ايشان خواهد بود وگرنه همان پنج تن از ميان خويش يكى را برگزينند. روايت شده است كه عمر پيش از آنكه بميرد سعد بن ابى وقاص را از عضويت شورى كنار نهاد و گفت : اين چهار تن ديگر صاحب راى خواهند بود، سعد را به حال خود بگذاريد كه براى امام امير و فرمانده باشد. سپس عمر گفت : اگر ابو عبيده بن جراح زنده مى بود درباره او بر دل من شك و ترديدى خطور نمى كرد، اينك اگر سه تن با حكومت كسى موافقت كردند شما هم با آنان هماهنگ باشيد و اگر اختلاف كردند با آن گروه باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنهاست .

آن گاه عمر به ابو طلحه انصارى گفت : اى ابو طلحه ! به خدا سوگند، چه مدتهاى درازى است كه خداوند دين را به شما عزت و اسلام را نصرت بخشيده است ، اينك هم از ميان مسلمانان پنجاه مرد انتخاب كن و با آنان هر روز يك بار پيش اين گروه برويد و آنان را تشويق كنيد تا از ميان خود براى خودشان و امت مردى را به خلافت برگزينند.

سپس گروهى از مهاجران و انصار را جمع كرد و به آنان گفت : كه به ابو طلحه چه سفارشى كرده است و در وصيت خود نوشت كه آن كس كه به خلافت رسد سعد بن ابى وقاص را با ابو موسى اشعرى به ولايت كوفه بگمارد كه عمر بر سعد بن ابى وقاص خشم گرفته و او را عزل كرده بود و دوست مى داشت براى به دست آوردن رضايت سعد به كسى كه پس از عمر خليفه مى شود چنين سفارشى كرده باشد. 

شعبى مى گويد: يكى از انصار كه او را متهم نمى دارم براى من چنين گفت  احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد آن شخص سهل بن سعد انصارى بوده است : كه چون على بن ابى طالب از پيش عمر بيرون آمد عباس بن عبدالمطلب كنارش بود و با هم مى رفتند، من پشت سر على مى رفتم شنيدم به عباس مى گويد: به خدا سوگند، كار از دست ما بيرون شد. عباس گفت : چگونه دانستى ؟ گفت : مگر سخن عمر را نشنيدى كه مى گفت : (همراه گروهى باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان باشد) و اين به سبب آن است كه پسر عموى اوست وانگهى داماد عثمان و نظير اوست و اگر آن دو با هم باشند بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند براى من كارى نمى توانند انجام دهند علاوه بر آنكه من فقط به يكى از آن دو اميدوارم ، و عمر با اين كار خود دوست مى داشت به ما بفهماند كه عبدالرحمان را در نظر او بر ما فضيلتى است و حال آنكه به خدايى خدا سوگند كه خداوند چنين فضيلتى براى آنان بر ما قرار نداده است همانگونه كه براى فرزندان ايشان هم بر فرزندان ما فضيلتى قرار نداده است .

همانا اگر عمر نميرد به او خواهم گفت كه در گذشته و حال چه بر سر ما آورده است و بدانديشى او را در مورد خودمان به او تذكر مى دهم و اگر بميرد كه بدون ترديد خواهد مرد، اين گروه هماهنگ خواهند شد كه حكومت را از ما برگردانند. اگر چنين كنند كه بدون ترديد چنين خواهند كرد، مرا چنان كه خوش ‍ ندارند خواهند ديد و به خدا سوگند، مرا رغبتى به حكومت و محبت دنيا نيست بلكه حكومت را براى آشكار ساختن عدالت و قيام به كتاب و سنت خواهانم .

گويد: در اين هنگام على برگشت مرا ديد من هم او را ديدم و فهميدم كه از اين كار من ناراحت شده است . گفتم : اى ابا حسن ، باكى نداشته باش . به خدا سوگند، اين سخنى را كه من از تو شنيدم در اين جهان تا با هم باشيم هيچ كس نخواهد شنيد. به خدا سوگند تا خداوند على را به جوار رحمت خود نبرد هيچ آفريده يى اين سخن را از من نشنيد.

عوانه مى گويد: اسماعيل از قول شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است :
چون عمر مرد و او را كفن كردند و براى اينكه بر او نماز گزارده شود آماده اش كردند على بن ابى طالب جلو رفت و كنار سر عمر ايستاد و عثمان جلو رفت و كنار پاى عمر ايستاد؛ على عليه السلام فرمود: براى نماز اين چنين بايد ايستاد و عثمان گفت : نه كه چنين بايد ايستاد. عبدالرحمان گفت : چه زود اختلاف پيدا كرديد! اى صهيب ، بر عمر نماز بگزار كه او تو را پسنديده است كه نمازهاى واجب را با مردم بگزارى . صهيب جلو رفت و بر جنازه عمر نماز گزارد.

شعبى مى گويد: اعضاى شورى وارد حجره يى شدند و همگى براى رسيدن بر خلافت آزمند و براى از دست دادن آن بخيل بودند؛ گروهى براى اين جهان و گروهى براى خير آن جهان . چون كار به درازا كشيد عبدالرحمان بن عوف گفت چه كسى از شما حاضر است خود را از خليفه شدن كنار بكشد و عوض آن مردى را براى خلافت بر اين امت انتخاب كند؟ من با كمال ميل حاضرم از خليفه شدن كنار بروم و آيا اجازه دارم براى شما كسى را انتخاب كنم ؟ همگان جز على بن ابى طالب گفتند: خشنوديم ، ولى على گفت : بايد بنگرم و بينديشم و نسبت به عبدالرحمان خوش گمان نبود.

ابو طلحه انصارى روى به على (ع ) كرد و گفت : اى ابا حسن ! به راى عبدالرحمان راضى شو، چه حكومت براى تو باشد چه براى غير تو. على (ع ) به عبدالرحمان گفت : سوگند بخور و عهد و پيمان خدايى با من ببند كه فقط حق را برگزينى و از هواى دل پيروى مكنى و گرايش به دامادى و پيوند سببى و خويشاوندى نداشته باشى و جز براى خدا عمل نكنى و كوشش كنى كه براى اين است بهترين ايشان را برگزينى . عبدالرحمان براى على (ع ) به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد و گفت : براى خودم و براى امت كمال كوشش را خواهم كرد و هيچ گرايشى به هواى نفس و خويشاوندى سببى نخواهم داشت .

گويد: عبدالرحمان بيرون رفت و سه روز با مردم رايزنى كرد و سپس برگشت و مردم بر در خانه او جمع شدند و شمارشان بسيار شد و در اين شك نداشتند كه عبدالرحمان بن عوف با على بيعت خواهد كرد. جز خاندان بنى هاشم ، هواى دل قريش با عثمان بود، گروهى از انصار هواى على را دل داشتند و گروهى هواى عثمان را و اين گروه كمترين گروه انصار بودند و گروهى هم توجه نداشتند كه با كداميك از آن دو تن بيعت شود.

گويد: در اين هنگام مقداد بن عمرو پيش آمد مردم جمع بودند؛ او گفت : اى مردم آنچه مى گويم بشنويد! من مقداد بن عمرو هستم اگر شما با على بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم . عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى برخاست و بانگ برداشت : اين مردم ! شما اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با على بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم . مقداد به او گفت : اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا و دشمن كتاب خدا! از چه هنگام و چه وقت صالحان و نكوكاران سخن تو را شنيده و مى شنوند! عبدالله بن ابى ربيعه هم ، به او گفت : اى پسر همپيمان فرومايه ! از چه هنگامى كسى چون تو چنين گستاخ شده است كه در كار قريش دخالت كند! عبدالله بن سعد بن ابى سرح گفت : اى گروه اگر مى خواهيد قريش گفتار اختلاف و پراكندگى نشود با عثمان بيعت كنيد. عمار بن ياسر گفت : اگر مى خواهيد مسلمانان اختلاف و پراكندگى پيدا نكنند با على بيعت كنيد.

سپس به عبدالله بن سعد روى كرد و گفت : اى تبهكار، فرزند تبهكار! آيا تو كسى هستى كه مسلمانان از تو خيرخواهى يا در كارهاى خود با او رايزنى كنند! در اين هنگام صداها بلند شد و منادى يى كه به درستى دانسته نشد كيست و قريشيان مى پندارند كه او مردى از خاندان مخزوم بوده است و انصار مى پندارند كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه كسى او را نمى شناخته و بر مردم مشرف بوده است و با صداى بلند مى گفته است : اى عبدالرحمان ، خود را از اين كار آسوده گردان و آنچه در دل دارى انجام بده كه همان صحيح و صواب است .

شعبى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف روى به على بن ابى طالب كرد و گفت : عهد و پيمان خداوند به همان سختى و استوارى كه خداوند از پيامبران عهد و پيمان گرفته است بر گردن تو باشد كه اگر با تو بيعت كنم بايد به كتاب خدا و سنت رسول خدا و راه و روش ‍ ابو بكر و عمر عمل كنى . على عليه السلام فرمود: نه كه به اندازه طاقت و ميزان علم و اجتهاد خود رفتار خواهم كرد. و مردم گوش ‍ مى دادند.

عبدالرحمان بن عوف روى به عثمان كرد و همان سخن را گفت . عثمان گفت : آرى ، هرگز از همين راه برنمى گردم و چيزى از آن را فروگذار نخواهم كرد.

عبدالرحمان بن عوف باز روى به على كرد و آن سخن را سه بار تكرار كرد و براى عثمان هم سه بار تكرار كرد. پاسخ على (ع ) همان گونه بود و پاسخ عثمان هم همان . عبدالرحمان به عثمان ، گفت : دست دراز كن و عثمان دست دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد و آن گروه كه همگان جز على بن ابى طالب با عثمان بيعت كرده بودند برخاستند و بيرون رفتند و على با عثمان بيعت نكرد.

گويد: عثمان در حالى كه چهره اش شاد و رخشان بود پيش مردم آمد و على در حالى كه شكسته خاطر و چهره اش گرفته بود پيش ‍ مردم آمد و مى گفت : اى پسر عوف ، اين نخستين روز نيست كه پشت به پشت يكديگر داديد و ما را از حق خودمان بازداشتيد و ديگران را بر ما ترجيح داديد، همانا اين كار براى ما سنت شده است و راهى است كه شما آن را رها كرده ايد.

مغيره بن شعبه به عثمان گفت : به خدا سوگند، اگر با كسى ديگر غير از تو بيعت مى شد ما با او بيعت نمى كرديم . عبدالرحمان بن عوف به او گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويى كه اگر با كس ديگرى هم بيعت مى شد تو با او بيعت مى كردى وانگهى اى پسر (زن دباغ ) تو را با اين امور چه كار! به خدا سوگند اگر كس ديگرى غير از عثمان عهده دار خلافت مى شد به منظور تقرب به او و طمع به دنيا به او نيز همين سخن را مى گفتى كه اينك گفتى . اى بى پدر، پى كارت برو! مغيره گفت : اگر حفظ حرمت امير المومنين نبود چيزها كه ناخوش مى دارى به گوش تو مى رساندم ، و هر دو رفتند.

شعبى مى گويد: و چون عثمان به خانه خود رفت بنى اميه چندان پيش او آمدند كه خانه از ايشان انباشته شد درب خانه را بر روى خود بستند. در اين هنگام ابو سفيان بن حرب گفت : آيا كسى غير از خودتان در اين خانه و پيش شما هست ؟ گفتند: نه . گفت : اى بنى اميه اينك خلافت را چون گوى به يكديگر پاس دهيد، سوگند به آن كس كه ابو سفيان به او سوگند مى خورد نه حسابى است و نه عذابى و نه بهشتى و نه دوزخى و نه برانگيخته شدن و نه قيامتى !

گويد: عثمان بر او بانگ زد و در قبال آنچه او گفته بود ناراحت شد و فرمان داد او را بيرون راندند.
شعبى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف پيش عثمان آمد و گفت : چه كردى ! به خدا سوگند، كار خوبى نكردى كه پيش از آن كه به منبر روى و خداوند را ستايش و نيايش و امر به معروف و نهى از منكر كنى و به مردم وعده پسنديده دهى به خانه ات آمدى .
گويد: عثمان بيرون آمد و به منبر رفت حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و گفت : اين مقامى است كه تاكنون بر آن قيام نكرده ايم و سخنى كه بايد در اين گونه موارد گفته شود فراهم نكرده ايم و به خواست خداوند بزودى فراهم خواهم ساخت و براى امت محمد از هيچ خيرى فروگذارى نمى كنم و از خداوند بايد يارى خواست و فرود آمد.

عوانه مى گويد: يزيد بن جرير، از شعبى ، از شقيق بن مسلمه نقل مى كند كه على بن ابى طالب چون به خانه خويش برگشت به اعقاب پدر خويش گفت : اى فرزندان عبدالمطلب ، اين قوم شما پس از رحلت پيامبر (ص ) با شما دشمنى و ستيز كردند همان گونه كه در زمان زندگى رسول خدا با او دشمنى مى كردند و اگر قوم شما فرمانروا باشند شما هرگز به امارت نخواهيد رسيد و به خدا سوگند، گويا چيزى جز شمشير اين قوم را به حق بر نمى گرداند.

گويد: عبدالله بن عمر بن خطاب ميان ايشان بود و تمام سخن را شنيده بود پيش آمد و گفت : اى ابا حسن ، آيا مى خواهى برخى را با برخى ديگر فرو كوبى ! فرمود: واى بر تو! خاموش باش كه به خدا سوگند اگر پدرت و رفتار او نسبت به من در گذشته و حال نبود هرگز پسر عفان و پسر عوف با من ستيز نمى كردند. عبدالله برخاست و رفت .

گويد: مردم در مورد هرمزان و كشته شدنش به دست عبيدالله بن عمر فراوان سخن گفتند و آنچه كه على بن ابى طالب گفته بود به اطلاع عثمان رسيد. عثمان برخاست و به منبر رفت و پس از حمد ثناى خداوند گفت : اى مردم ، از مقدرات و قضاى خداوند (!) اين است كه عبيدالله بن عمر هزاران را كشته است . او مردى مسلمان بود ولى وارثى جز خداوند و مسلمانان ندارد و من كه امام شمايم او را عفو كردم ، آيا شما هم از عبيدالله كه پسر خليفه ديروز شماست گذشت و عفو مى كنيد؟ گفتند: آرى . عثمان او را عفو كرد. چون اين خبر به على (ع ) رسيد به ظاهر خنديد و سپس فرمود: سبحان الله ! براى نخستين بار اين عثمان است كه چنين مى كند آيا مى تواند از خون و حق مردى كه ولى او نيست در گذرد؟ به خدا سوگند كه اين كار شگفتى است . گويند: اين اولين كار عثمان بود كه مورد اعتراض قرار گرفت .

شعبى مى گويد: فرداى آن روز مقداد بيرون آمد، عبدالرحمان بن عوف را ديد، دستش را گرفت و گفت : اگر در اين كار كه كردى رضايت خدا را در نظر داشتى كه خداوندت پاداش اين جهانى و آن جهانى دهد و اگر قصد دنيا داشتى خداوند اموالت را بيشتر فرمايد. عبدالرحمان گفت : گوش بده خدايت رحمت كناد، گوش بده . گفت : به خدا سوگند گوش نمى دهم و دست خود را از دست عبدالرحمان بيرون كشيد و رفت و خود را به حضور على عليه السلام رساند و گفت : برخيز و جنگ كن تا ما همراه تو جنگ كنيم . على فرمود: خدايت رحمت كناد، به يارى چه كسانى جنگ كنم ! در اين هنگام عمار بن ياسر هم رسيد و با صداى بلند اين بيت را مى خواند:
(اى خبر دهنده مرگ ، برخيز و خبر مرگ اسلام را بگو كه معروف مرد و منكر آشكار شد).

(و سپس گفت :) به خدا سوگند اگر براى من يارانى مى بود با آنان جنگ مى كردم : به خدا قسم اگر يك تن با ايشان جنگ كند من نفر دوم آنان خواهم بود.
على عليه السلام فرمود: اى ابا يقطان ، به خدا سوگند من براى جنگ با آنان يارانى نمى يابم و دوست نمى دارم شما را به كارى كه توان آن را نداريد وادار كنم و در خانه خود باقى ماند و تنى چند از افراد خانواده اش پيش او بودند و هيچ كس از بيم عثمان پيش او نمى رفت .

شعبى مى گويد: اعضاى شورى با يكديگر اتفاق نظر كرده بودند تا در قبال كسى كه بيعت نكند متحد باشند و يك سخن بگويند، بدين سبب همگى برخاستند و به على گفت : برخيز و با عثمان بيعت كن . گفت : اگر اين كار را نكنم چه مى شود؟ گفتند: با تو جهاد و ستيز خواهيم كرد. گويد: او پيش عثمان رفت تا بيعت كند و مى فرمود: خدا و رسولش راست فرموده اند و چون بيعت كرد عبدالرحمان بن عوف پيش او آمد و از على (ع ) پوزش خواست و گفت : عثمان دست و سوگند خود را در اختيار ما نهاد و تو چنان نكردى و چون دوست داشتم كار مسلمانان را استوار و همراه عهد و پيمان كنم خلافت را در او قرار دادم . فرمود: خاموش باش و سخنى ديگر گوى كه او را بر آن كار برگزيدى تا خود پس از او به خلافت رسى . خداوند ميان شما همچون عطر منشم  برافشاند.

شعبى مى گويد: پس از اينكه با عثمان بيعت شد طلحه از شام رسيد و به او گفتند: اين كار را برگردان و در آن راى و انديشه خود را بنگر. گفت : به خدا سوگند اگر با بدترين خودتان بيعت مى كرديد راضى بودم تا چه رسد كه با بهترين خود بيعت كرده ايد.
گويد: پس از اين طلحه و دوستش (زبير) چنان از عثمان برگشتند و بر او ستم ورزيدند كه او را كشتند، پس از آن هم مدعى شدند كه خون او را مى طلبند.

شعبى مى گويد: آنچه مردم از سوگند خوردن و سوگند دادن على عليه السلام ، اعضاى شورى را، نقل كردند كه به آنان مى گفته است (آيا ميان شما كسى هست كه رسول خدا درباره اش چنين فرموده باشد؟) به روز بيعت نبوده است بلكه اندكى پس از آن رخ داده است و چنين بود كه على عليه السلام پيش عثمان رفت و گروهى از مردم و اعضاى شورى پيش او بودند و سخنانى زشت و نادرست از ايشان شنيده بود.

به آنان فرمود: آيا ميان شما كسى هست كه چنين باشد؟ و همگان مى گفتند: نه . على فرمود: ولى من شما را در مورد خودتان خبر مى دهم ، اما تو اى عثمان ، در جنگ حنين گريختى و در جنگ احد پشت كردى ؛ و تو اى طلحه ، گفتى : اگر محمد بميرد ميان خلخالهاى پاهاى زنان او خواهيم دويد، همان گونه كه او نسبت به زنان ما چنين كرد؛ اما تو اى عبدالرحمان صاحب قير اطهايى و تو اى سعد، اگر درباره تو چيزى گفته آيد درهم شكسته خواهى شد. على عليه السلام سپس بيرون رفت . عثمان گفت : آيا ميان شما هيچ كس نبود كه پاسخ او را بدهد؟ گفتند: تو را كه امير المومنين هستى چه چيزى از پاسخ دادن بازداشت ؟ و پراكنده شدند.

عوانه مى گويد: اسماعيل از قول شعبى نقل مى كند كه مى گفته است :عبدالرحمان بن جندب از قول پدر خويش جندب بن عبدالله ازدى  نقل مى كند كه مى گفته است : روزى كه با عثمان بيعت شد من در مدينه بودم رفتم كنار مقداد بن عمرو نشستم ، شنيدم مى گفت : به خدا سوگند، هرگز چيزى كه بر سر اين خاندان آمده است نديده ام ، عبدالرحمان بن عوف كه نشسته بود گفت : اى مقداد، تو را با اين موضوع چه كار است ؟ مقداد گفت : به خدا سوگند كه من آنان را به سبب محبت به رسول خدا (ص ) دوست دارم و من از قريش و دستيازى ايشان بر مردم به بهانه اينكه رسول خدا از ماست در شگفتم و آن گاه چگونه حكومت را از دست خاندانش بيرون مى كشند! عبدالرحمان گفت : به خدا سوگند كه من خود را براى شما سخت به زحمت افكندم و كوشيدم . مقداد گفت : همانا به خدا سوگند مردى از آن گروه را كه به حق فرمان مى دهد و به آن گرايش ‍ دارد رها كردى ، به خدا سوگند اگر براى من يارانى وجود مى داشت با آنان همان گونه كه در جنگهاى بدر واحد جنگ كردم مى جنگيدم .

عبدالرحمان گفت : مادرت بر سوگت بگريد! اين سخن تو را مردم نشوند كه بيم آن دارم موجب فتنه و پراكندگى شوى .
مقداد گفت : كسى كه به حق و اهل حق و كسانى كه به راستى واليان امر هستند دعوت مى كند نمى تواند فتنه انگيز باشد ولى آن كس كه مردم را در باطل مى افكند و هواى دل را بر حق برمى گزيند فتنه انگيز و پراكنده كننده است .
گويد: چهره عبدالرحمان برهم آمد و به مقداد گفت : اگر بدانم كه مقصودت من هستم براى من و تو كارى خواهد بود. مقداد گفت : اى پسر مادر عبدالرحمان ! مرا تهديد مى كنى ؟ سپس برخاست و رفت .

جندب بن عبدالله مى گويد: من از پى مقداد رفتم و به او گفتم : اى بنده خدا من از ياران تو خواهم بود. گفت : خدايت رحمت كناد! اين كار كارى است كه براى آن دو سه مرد بسنده نيست .
جندب گفت : هماندم به خانه على عليه السلام رفتم و چون كنارش نشستم گفتم : اى ابا حسن ! به خدا سوگند قوم تو كار صحيحى نكردند كه خلافت را از تو برگرداندند. فرمود: صبرى پسنديده بايد و از خداوند بايد يارى جست .

من گفتم : به خدا سوگند كه تو صبور و شكيبايى . فرمود: اگر صبر كنم ؟ گفتم : من هم اكنون كنار مقداد و عبدالرحمان بن عوف نشسته بودم و چنين و چنان گفتند و مقداد برخاست من او را تعقيب كردم و به او چنان گفتم و او آن پاسخ را داد. على عليه السلام فرمود: مقداد راست مى گويد: من چه كنم ؟ گفتم : ميان مردم برخيز و آنان را به حكومت خود فرا بخوان و به آنان بگو كه تو به پيامبر (ص ) سزاوارترى و از مردم بخواه كه تو را بر اين گروهى كه به ستم بر تو پيروز شده اند يارى دهند و اگر ده تن از صد تن سخن تو را پذيرفتند و با آنان بر ديگران سخت بگير، اگر تسليم نظرت شدند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ خواهى كرد و چه كشته شوى و چه زنده بمانى عذر تو موجه و در پيشگاه خداوند حجت تو روشن خواهد بود.

فرمود: اى جندب ، آيا گمان مى كنى از هر ده تن يك تن با من بيعت خواهد كرد؟ گفتم : آرى ، اين اميد را دارم . فرمود: نه ، به خدا سوگند، من اميدوار نيستم كه از هر صد تن يك تن با من بيعت كند و بزودى خبرت مى دهم كه مردم به قريش مى نگرند و مى گويند: آنان قوم و قبيله محمد (ص ) هستند. قريش هم ميان خود مى گويند: خاندان محمد (ص ) براى خود از اين جهت كه محمد (ص ) از ايشان است فضيلتى مى بينند و چنين گمان دارند كه آنان براى خلافت از قريش سزاوارترند و از ديگر مردم شايسته ترند و اگر آنان حكومت را به دست گيرند هرگز به دست كس ديگرى غير از ايشان نخواهد رسيد و حال آنكه اگر حكومت در اختيار كس ديگرى غير از ايشان باشد قريش آن را دست به دست خواهد داد. نه ، به خدا سوگند كه مردم با ميل و رغبت اين حكومت را هرگز با ما واگذار نمى كنند.

گفتم : اى پسر عموى پيامبر، فدايت گردم ! كه با اين سخن خود دلم را شكستى ، آيا اجازه مى دهى به شهر برگردم و اين سخن را براى مردم بگويم و آنان را به حكومت تو فراخوانم ؟ فرمود: اى جندب ، اينك زمان اين كار نيست .

(گويد:) من به عراق برگشتم و همواره فضل و برترى على عليه السلام را براى مردم بيان مى كردم ولى هيچ كس را نيافتم كه با من در اين باره موافق باشد بهترين سخنى كه مى شنيدم سخن كسى بود كه مى گفت : اين را رها كن و به چيزى كه براى تو سودبخش است بپرداز. و چون مى گفتم : همين سخن چيزى است كه براى من و تو سودبخش است از كنار من برمى خاست و رهايم مى كرد.

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در پى اين سخن از قول جندب چنين آورده است : اين سخنان مرا هنگامى كه وليد بن عقبه در كوفه بر ما ولايت داشت به او گزارش دادند، وى مرا احضار كرد و به زندان انداخت ؛ تا درباره من شفاعت كردند، سپس آرام ساخت .

جوهرى روايت مى كند و مى گويد: عمار بن ياسر در آن روز با صداى بلند مى گفت : اى گروه مسلمانان ! روزگارى ما چنان اندك و زبون بوديم كه ياراى سخن گفتن نداشتيم ، خداوند با دين خود ما را عزت بخشيد و با رسول خود گرامى داشت . و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را اى گروه قريش ! تا چه هنگام اين حكومت را از اهل بيت پيامبر خود باز مى داريد؟ يك بار به جايى و بارى به جاى ديگر، من در امان نيستم كه خداوند اين حكومت را از دست شما بيرون نكشد و به غير از شما ندهد همان گونه كه شما آن را از دست اهل آن بيرون كشيديد و به دست نااهل سپرديد.

هاشم بن وليد مغيره به او گفت : اى پسر سميه ، منزلت خويش را نشناختى و پاى از گليم خود فراتر نهادى ! تو را به آنچه كه قريش ‍ براى خود مصلحت مى بيند چه كار؟ تو را نشايد كه در كار قريش و اميرى ايشان سخن گويى ، خود را از اين كار كنار بكش . قريش هم همگان سخن گفتند و بر عمار فرياد كشيدند و او را بسختى راندند. عمار گفت : سپاس خداوند پروردگار جهانيان را كه همواره ياران حق خوار و زبون اند. سپس برخاست و رفت .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 135 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

135 و من كلام له ع- و قد وقعت بينه و بين عثمان مشاجرة

فقال المغيرة بن الأخنس لعثمان- أنا أكفيكه فقال أمير المؤمنين ع للمغيرة- : يَا ابْنَ اللَّعِينِ الْأَبْتَرِ- وَ الشَّجَرَةِ الَّتِي لَا أَصْلَ لَهَا وَ لَا فَرْعَ- أَنْتَ تَكْفِينِي- فَوَاللَّهِ مَا أَعَزَّ اللَّهُ مَنْ أَنْتَ نَاصِرُهُ- وَ لَا قَامَ مَنْ أَنْتَ مُنْهِضُهُ- اخْرُجْ عَنَّا أَبْعَدَ اللَّهُ نَوَاكَ ثُمَّ ابْلُغْ جَهْدَكَ- فَلَا أَبْقَى اللَّهُ عَلَيْكَ إِنْ أَبْقَيْت‏

مطابق خطبه 135 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(135)از سخنان على (ع ) خطاب به مغزه بن اخنس پس از آنكه ميان آن حضرت و عثمان مشاجرهاى روى داد و مغيره به عثمان گفت : من او را از تو كفايت مى كنم

(اين گفتار، با عبارت( يا بن اللعين الابتر و الشجره التى لا اصل لها و لا فرع ) (اى پسر رانده شده از رحمت خدا و بى دنباله و درختى كه نه شاخى دارد و نه ريشه يى )  آغاز مى شود. ابن ابى الحديد مطالب تاريخى زير را آورده است و برخى از اختلافات لفظى اندك نسخه ها را هم ذكر كرده است .)

مخاطب امير المومنين عليه السلام مغيره بن اخنس بن شريق بن عمرو بن وهب بن علاج بن ابى سلمه ثقفى همپيمان بنى زهره است و اينكه على (ع ) به او (اى پسر لعنت شده ) گفته است بدين سبب است كه اخنس بن شريق از سران و بزرگان منافقان بوده است و همه مورخان و اهل حديث او را از زمره (مولفه قلوبهم ) دانسته اند كه روز فتح مكه به ظاهر ايمان آوردند بدون اينكه دلهايشان ايمان بياورد. پيامبر (ص ) به اخنس صد شتر از غنيمتهاى حنين عطا فرمود تا بدان طريق دل او را نرم فرمايد.  پسر ديگر اخنس كه ابو الحكم است در جنگ احد در حالى كه كافر بود بدست امير المومنين كشته شد و او برادر مغيره است و كينه يى كه از على عليه السلام در دل دارد به اين سبب است و اينكه على (ع ) به او گفته است (اى پسر شخص بى فرزند و دنباله ) از اين جهت است كه فرزندان هر كس گمراه و پليد باشند همچون كسى است كه بدون فرزند و اعقاب است بلكه آن كس كه بى فرزند است از او بهتر است ، بعد هم فرموده است : خداوند خير را از تو دور فرمايد.

روايت شده است كه پيامبر (ص ) قبيله ثقيف را لعنت فرموده است و نيز روايت است كه آن حضرت فرموده است (اگر عروه بن مسعود نمى بود ثقيف را لعنت مى كردم ).

حسن بصرى روايت مى كند كه رسول خدا (ص ) سه خاندان را لعنت كرده است دو خاندان از مردم مكه كه بنى اميه و بنى مغيره اند و يك خاندان از طائف كه خاندان ثقيف است و در خبر مشهور مرعوفى است كه ضمن آن از ثقيف سخن به ميان آمده و پيامبر فرموده اند : (چه بد قبيله يى است كه از آن بسيار دروغگو و بسيار هلاك كننده بيرون مى آيد) و همان گونه بود كه آن حضرت فرموده بود، بسيار دروغگو مختار و بسيار هلاك كننده حجاج است .

توجه داشته باش كه اين گفتگو در حضور عثمان نبوده است ، عوانه از اسماعيل بن ابى خالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : چون شكايت عثمان از على عليه السلام بسيار شد هر كس از ياران پيامبر (ص ) كه پيش عثمان مى رفت ، عثمان از على شكايت و گله گزارى مى كرد، زيد بن ثابت انصارى كه از خواص ياران عثمان بود به او گفت : آيا اجازه مى دهى پيش على بروم و او را از اين دلتنگى تو آگاه سازم ؟ عثمان گفت : آرى . زيد پيش على عليه السلام رفت و مغيره بن اخسن بن شريق ثقفى هم همراهش بودند كه چون پيش ‍ على عليه السلام رسيدند زيد نخست حمد و نيايش خداوند را بر زبان آورد و سپس گفت : خداوند متعال براى تو گذشته درخشانى در اسلام قرار داده و منزلت تو پيش رسول خدا منزلتى است كه خداوند قرار داده است و تو براى همه كارهاى خير شايسته و سزاوارى . امير المومنين عثمان پسر عموى تو و والى اين امت است و او را بر تو دو حق است : يكى حق خويشاوندى و ديگر حق ولايت . او پيش ما شكايت آورده است كه على متعرض من مى شود و فرمان مرا بر خودم باز مى گرداند و ما اينك به عنوان خيرخواهى پيش تو آمده ايم كه مبادا ميان تو و او كارى پيش آيد كه آن را براى شما خوش نمى داريم .

گويد، على عليه السلام خدا را ستايش كرد و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و سپس گفت : به خدا سوگند من دوست نمى دارم بر او اعتراض و امر او را رد كنم مگر در موارد حقوق خداوند كه نمى توانم در آن جز بر حق چيزى بگويم و به خدا سوگند تا آنجا كه بتوانم از او خوددارى مى كنم .

مغيره بن اخنس كه مردى بى آزرم و از ويژگان و سرسپردگان عثمان بود خطاب به على عليه السلام گفت : به خدا سوگند يا بايد خودت از اين كار دست بردارى يا آنكه به اين كار وادار خواهى شد كه عثمان بر تو قدرتمندتر است كه تو نسبت به او، و اين مسلمانان را براى عزت و حرمت تو فرستاده است كه پيش آنان حجت بر تو تمام شود، در اين هنگام بود كه على عليه السلام آن سخنان را فرمود.

زيد بن ثابت به على (ع ) گفت : به خدا سوگند، ما پيش تو براى اين كار نيامده ايم كه گواه باشيم و آمدن ما براى اتمام حجت نبوده است بلكه به منظور طلب ثواب اصلاح ذات بين و اينكه كلمه شما را متحد فرمايد و هماهنگ شويد آمده ايم . سپس براى على و عثمان دعا كرد و برخاست و آنان كه همراهش بودند برخاستند.

فصلى در نسب ثقيف و برخى از اخبار ايشان

امير المومنين على عليه السلام به مغيره بن اخنس فرموده است (و درختى كه آن را نه ريشه يى است و نه شاخه يى ) و اين بدان سبب است كه در مورد نسب ثقيف شك و ترديد و طعنى است . گروهى از نسب شناسان گفته اند : ايشان از هوازن هستند و اين همان سخنى است كه خود ثقيفى ها مى گويند و مدعى هستند كه نام اصلى ثقيف قسى و نسب اش چنين است ؛ قسى بن منيه بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمه بن خصفه بن قيس بن عيلان بن مضر. عموم مردم هم همين سخن را قبول دارند.

گروهى ديگر مى پندارند كه ثقيف از نسل اياد بن نزار بن معد بن عدنان است و نخع برادر پدرى و مادرى اوست و سپس از يكديگر جدا شده اند يكى از ايشان در شمار و زمره هوازن است و ديگرى در شمار و زمره مذحج بن مالك بن زيد بن عريب بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است .

ابو العباس مبرد در كتاب الكامل ابياتى را از خواهر مالك اشتر نخعى در مرثيه او سروده است كه ضمن آن گفته است :(ثقيف عموى ما و پدر پدر ماست و برادران ما خاندان نزارند كه همگى خردمندند و استوار) .

ابو العباس مى گويد : يحيى بن نوفل كه شخصى بدزبان و هجو كننده بوده است عريان بن هيثم بن اسود نخعى را هجو گفته است و چنان بوده كه عريان زنى به نام زياد را كه از اعقاب هانى بن قيصه شيبانى و قبلا همسر وليد بن عبدالملك بن مروان بوده به همسرى گرفته است ، برادر آن زن كه نامش يحيى است چنين گفته است :
(اى عريان ، كسى را كه وابسته به شماست و در مورد شما پرسيده مى شود نمى داند كه آيا شما از مذحج هستيد يا از اياد. اگر مى گوييد از قبيله مذحج هستيد آنان سپيد چهرگان اند و كوته قامت و داراى زلف پيچيده نيستند و حال آنكه شما داراى سرهاى كوچك هستيد، و خميده گردن ، گويى به چهره هاى شما مركب ماليده اند…).

ابو العباس مى گويد : مغيره بن شعبه هنگامى كه والى كوفه بود كنار صومعه هند دختر نعمان بن منذر رفت  هند كور شده بود و در آن صومعه به صورت راهبه ها زندگى مى كرد  مغيره اجازه خواست پيش او برود، به هند گفتند : امير اين منطقه بر در ايستاده و اجازه مى خواهد. گفت : به او بگوييد آيا از اعقاب جبله بن ابهم هستى ؟ مغيره گفت : نه . هند گفت : آيا از فرزندان منذر بن ماء السماء هستى ؟ گفت : نه . هند گفت : پس تو كيستى ؟ گفت : من مغيره بن شعبه ثقفى هستم . هند گفت : خواسته و نياز تو چيست ؟ گفت : براى خواستگارى آمده ام . هند گفت : اگر براى جمال يا مال آمده بودى مى پذيرفتم ولى مقصود تو اين است كه در محافل و انجمنهاى عرب به شرف برسى و بگويى من دختر نعمان بن منذر را به همسرى گرفته ام وگرنه چه خيرى در ازدواج و همزيستى يك زن كور و يك مرد يك چشم است .

مغيره بن شعبه به او پيام داد كه سرانجام و كار شما چگونه بوده است ؟ هند گفت : پاسخى مختصر به تو مى دهم : روز را به شام آورديم و بر روى زمين هيچ عربى نبود مگر اينكه از ما مى ترسيد يا با ميل آهنگ درگاه ما مى كرد و شب را به بامداد رسانديم در حالى كه هيچ عربى روى زمين نيست مگر اينكه ما از او مى ترسيم يا به او رغبت مى كنيم . مغيره به هند گفت : پدرت درباره ثقيف چه مى گفت : گفت : دو مرد پيش او داورى آوردند : يكى نسبش به اياد مى رسيد و ديگرى به هوازن ؛ پدرم به سود آن يكى كه ايادى بود حكم كرد و گفت :
(همانا كه ثقيف از هوازن نيست و نسب اش به عامر و مازن نمى رسد).
مغيره گفت : ولى ما از خاندان بكر بن هوازن هستيم پدرت هر چه مى خواهد بگويد، و برگشت و رفت .
گروه ديگرى هم گفته اند كه قبيله ثقيف از بازماندگان قوم ثمودند كه از اعراب بسيار قديمى هستند كه از ميان رفته و منقرض شده اند.

ابو العباس مبرد مى گويد : حجاج بن يوسف ثقفى روى منبر گفت : مردم مى پندارند كه ما از بازماندگان ثموديم و حال آنكه خداوند متعال با اين گفتار خود كه فرموده است : و ثمود فما ابقى (و ثمود را باقى نگذاشت )  بار ديگر گفت : بر فرض كه ما از باقى ماندگان ثمود باشيم كسى جز برگزيدگان و نيكوكاران ايشان همراه صالح (ع ) نجات پيدا نكرده است .

حجاج روزى به ابو العسوس طايى گفت : كداميك از اين دو واقعه قديمى تر است : سكونت قبيله ثقيف در طائف يا سكونت قبيله طى در ناحيه جبلين ؟ ابو العسوس گفت : اگر قبيله ثقيف از اعقاب بكر بن هوازن باشند سكونت قبيله طى پيش از ايشان بوده است و اگر از بازماندگان ثمود باشند آنان قديمى ترند. حجاج گفت : بايد از من بترسى كه من شخص احمق متهور را زود فرو مى گيرم . ابو العسوس شعرى گفته كه از جمله آن اين بيت است :
(آرى كه من از ضربت ثقفى كه شانه و گردن كسى را كه با او مخالفت كند قطع مى كند بيم دارم ).

ابو العباس مبرد مى گويد : ابو العسوس عربى عامى و بدوى بود ولى چون طبعى لطيف داشت حجاج با او شوخى مى كرد. 
مغيره بن اخنس در جنگ خانه عثمان همراه او كشته شد و ما موضوع كشته شدن عثمان را در مباحث گذشته آورديم .

بيان برخى از اختلافات كه ميان على (ع ) و عثمان در دوره حكومت عثمان پيش آمد 

بدان كه اقتضاى اين كتاب چنين است كه برخى از بگو و مگوهايى را كه به روزگار حكومت عثمان ميان امير المومنين على عليه السلام و عثمان پديد آمده است بيان كنيم و اين خطبه هم كه اكنون به شرح آن پرداخته ايم همين اقتضا را دارد؛ و هر چيز با امورى كه نظير آن است به خاطر مى رسد و تداعى معانى مى شود، عادت ما هم در اين شرح آن است كه هر چيز را ضمن چيز ديگرى كه مناسب و مقتضى آن باشد تذكر مى دهيم و بيان مى داريم .

احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه چنين مى گويد : محمد بن منصور رمادى ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زياد بن جبل ، از قول ابو كعب حارثى  كه معروف به ذوالاداوه (داراى مشك چرمى ) است نقل مى كرد كه چنين مى گفته است .

ابو بكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد : ابو كعب از اين جهت به (ذوالاداوه ) معروف بود كه خودش مى گفته است به جستجوى شترى كه بسيار گم مى شد بيرون آمدم در خيكچه يى شير ريختم سپس با خود گفتم : در اين كار با خداى خود انصاف ندادم كه آب براى وضو ساختن چه مى شود؟ اين بود كه شير را خالى و ظرف را از آب انباشته كردم و گفتم : اين براى آشاميدن و وضو ساختن به كار مى آيد و در جستجوى شتر خود بيرون مى آمدم و همين كه خواستم وضو بسازم از آن ظرف آب ريختم و وضو ساختم ، و چون خواستم بياشامم و از خيكچه در ظرف ريختم ناگاه ديدم شير است و نوشيدم و سه شبانروز با آن سپرى كردم ، در اين هنگام زنى به نام اسماء نحرانى از سر استهزاء از او پرسيد : اى ابو كعب ، آيا دوغ شده بود يا شير؟ گفت : تو زنى ياوه گويى ؛ آن مايع به هر حال رفع گرسنگى و تشنگى مى كرد و توجه داشته باش كه من اين موضوع را با تنى چند از قوم خودم و از جمله على بن حارث سالار بنى قتان در ميان نهادم و على بن حارث مرا تصديق نكرد و گفت : گمان نمى كنم آنچه گفتى همان گونه باشد. گفتم : خداوند به اين موضوع داناتر است و به خانه خود برگشتم ، آن شب را در خانه گذراندم سحرگاه و هنگام نماز صبح او را بر در خانه خود يافتم . به سويش دويدم و گفتم : خدايت رحمت كناد! چرا خويش را به زحمت افكنده اى ؟ كاش پيام مى دادى من به حضورت مى آمدم كه من به اين كار از تو سزاوار ترم . گفت : ديشب همين كه خوابيدم سروشى به من گفت : تو كسى هستى كه آن كسى را كه از نعمت خداوندش سخن مى گفت تكذيب كردى و دروغگو پنداشتى .

ابو كعب مى گويد : سپس در مدينه به حضور عثمان بن عفان كه در آن هنگام خليفه بود آمدم و در مورد مسئله اى از مسائل دينى خود از او پرسيدم و گفتم : اين امير المومنين ، من مردى يمانى و از قبيله بنى حارث بن كعب هستم و مى خواهم مسائلى را بپرسم به حاجب خود فرمان بده كه مرا باز ندارد. عثمان به حاجب خود گفت : اى وثاب ! چون اين شخص پيش تو آمد به او بار بده .

گويد : هرگاه مى آمدم و در مى زدم مى گفت : كيست ؟ چون مى گفتم : منم حارثى ؛ مى گفت : وارد شو. زورى وارد شدم ديدم عثمان نشسته است و بر گرد او تنى چند ساكت نشسته اند كه (گويى بر سرشان پرنده نشسته است )(167)، سلام دادم و نشستم و چون حال عثمان و آنان را چنان ديدم از چيزى نپرسيدم ، در همين حال تنى چند آمدند و گفتند : او از آمدن خوددارى كرد. عثمان خشمگين شد و گفت : از آمدن خوددارى كرد! برويد بياوريدش و اگر خوددارى كرد او را كشان كشان بياوريد.

گويد : اندكى درنگ كردم آنان برگشتند در حالى كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه سرش اصلح بود و فقط چند تار مو جلو و چند تار مو پشت سرش داشت همراهشان بود. پرسيدم : اين كيست ؟ گفتند : عمار بن ياسر است . عثمان به او گفت : تو همانى كه فرستادگان ما پيش تو مى آيند و تو از آمدن خوددارى مى كنى ! گويد : سپس سخنى به او گفت كه نفهميدم . زان پس بيرون رفت ، آنان هم از حضور عثمان رفتند تا آنجا كه كسى جز من باقى نماند. عثمان از جاى برخاست ، با خود گفتم : به خدا سوگند از هيچ كس در اين باره چيزى نمى پرسم كه بگويم فلان كس برايم چنين گفت تا آنكه بفهمم چه مى كند، من از پى عثمان رفتم تا وارد مسجد شد، در همان حال عثمان كنار ستونى نشسته بود و گرد او تنى چند از ياران رسول خدا نشسته بودند و مى گريستند عثمان به حاجب خود وثاب گفت : شرطه ها را پيش من بياور، چون شرطه ها آمدند گفت : اين گروه را پراكنده سازيد و آنان را پراكنده ساختند.

سپس نماز برپا شد، عثمان پيش رفت و با مردم نماز گزارد، همين كه عثمان تكبيره الاحرام گفت صداى زنى از ميان حجره اش ‍ برخاست كه نخست گفت : اى مردم ! و سپس سخن گفت و از پيامبر (ص ) و آنچه خداوند او را بر آن مبعوث فرموده است ياد كرد و پس از آن گفت : فرمان خدا را فرو نهاديد و با پيمان خدا مخالفت و ستيز كرديد، و سخنانى از اين دست گفت و سكوت كرد. پس از او زن ديگرى نيز همين گونه سخن گفت و معلوم شد عايشه و حفصه اند.

گويد : پس از اينكه عثمان با سلام نماز را خاتمه داد روى به مردم كرد و گفت : اين دو زن فتنه انگيزند و دشنام دادن آن دو براى من رواست و من به اصل و ريشه آن دو دانايم . سعد بن ابى وقاص گفت : آيا اين سخنان را براى دو حبيبه رسول خدا مى گويى ؟ عثمان گفت : تو كجاى كارى و چه اطلاعى دارى و سپس شتابان به سوى سعد دويد كه مضروبش كند و سعد از پيش او گريخت و از مسجد بيرون رفت ، عثمان هم در تعقيب او بيرون دويد كنار در مسجد با على عليه السلام رو به رو شد، على (ع ) به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : اين مرد اين چنانى و آن چنانى يعنى سعد بن ابى وقاص را تعقيب مى كنم و سعد را دشنام مى داد. على عليه السلام فرمود : اى مرد! اين كارها را رها كن و همچنان ميان آن دو گفتگو بود تا آنكه هر دو خشمگين شدند. عثمان گفت : مگر تو همان نيستى كه رسول خدا (ص ) در جنگ تبوك تو را جا گذاشت و با خود نبرد! على گفت : مگر تو آن نيستى كه در جنگ احد از يارى دادن پيامبر (ص ) گريختى ! گويد : مردم ميان آن دو قرار گرفتند.

ابو كعب مى گويد : آن گاه از مدينه بيرون آمدم و چون به كوفه رسيدم ديدم ميان مردم كوفه هم شر و فتنه دوانيده است . آنان سعد بن عاص را بيرون كرده بودند و اجازه نمى دادند به شهر و پيش ايشان وارد شود و چون اوضاع را بدين سان ديدم به سرزمين قوم خود بازگشتم .

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عموى خود، از عيسى بن داود، از قول رجال او آورده است كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مى گفته است : چون عثمان خانه خويش را در مدينه ساخت مردم بر او بسيار خرده گرفتند و سخن گفتند. چون به اطلاع او رسيد، روز جمعه يى پس از اينكه خطبه خواند و نماز گزارد دوباره به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا (ص ) گفت : اما بعد، چنين است كه چون براى كسى نعمتى حادث مى شود به همان اندازه برايش دشنام و رشك برانى پديدار شود در حالى كه خداوند براى ما نعمت پديد نمى آورد كه چنين نتيجه يى داشته باشد و به اين منظور نعمت ارزانى نمى دارد.

اين خانه كه براى خود ساخته ايم به اين منظور نبوده است كه در آن اموال را جمع كنيم با خويشاوندان دور و نزديك را در آن مسكن دهيم ، از قول برخى از شما براى ما خبر آورده اند كه مى گويند : عثمان غنايم ما را گرفته و دارايى هاى ما را هزينه كرده است و اموال ما را ويژه خود قرار داده است ، چرا پوشيده گام برمى دارند و آهسته سخن مى گويند، گويى قصد فريب ما را دارند يا ما از آنان خود را پنهان داشته ايم ! گويى آنان از روياروى شدن با ما مى ترسد و اين بدان سبب است كه مى دانند برهان و دليل ايشان باطل است و چون از نزد ما مى روند برخى پيش برخى ديگر آمد و شد مى كنند و درباره ما سخن مى گويند و در اين راه ياران و دستيارانى همانند خود يافته اند، نفرين و شكست بر آنان باد! او سپس دو بيت خواند كه گويى در آن دو بيت به على عليه السلام اشاره مى كند و نظر دارد :
(هر كجا هستى آتش بيفروز و آتش بگير و از آنچه مى كنى شفا نخواهى ديد : تو همچنان ستيز مى كنى و آنان كه شايسته اند كار را انجام مى دهند و چون از موضوع جدا افتاده و دور باشى و فراخوانده نمى شوى ).

آن گاه گفت : مرا با غنيمت و گرفتن مال شما چه كار است ! مگر من از توانگرترين قريش و آنان كه خداوند بر آنان نعمت ارزانى داشته است نيستم ! مگر من پيش از اسلام و پس از آن اين چنين نبوده ام ! بر فرض كه چنين بپنداريد كه من خانه يى از بيت المال ساخته باشم مگر اين خانه از من و شما نيست ، مگر من كارهاى شما را در آن سامان نمى دهم ؟ و مگر من در پى بر آوردن نيازهاى شما نيستم ! شما از حقوق خود چيزى را از دست نداده ايد! چرا در فضل و بخشش آنچه را دوست مى دارم انجام ندهم ؟ در آن صورت به چه منظور امام و رهبر باشم و همانا از شگفت ترين شگفتى ها اين است كه از قول شما به من خبر مى رسد كه گفته ايد : فلان كار را نسبت به او انجام مى دهيم و انجام خواهيم داد. نسبت به چه كسى مى خواهيد چنين كنيد؟ خدا پدرتان را بيامرزد! (فكر كرده ايد با سرزمينهاى خالى و بوته هاى بيابان رو به رو هستيد؟) مگر من سزاوارترين شما نيستم كه اگر مردم را فرا خواند پاسخ داده مى شود و اگر فرمان دهد از فرمانش اطاعت مى شود!

اى واى بر اندوه من كه پس از ياران خويش ميان شما مانده ام و پس از مرگ همسن و سالهاى خودم هنوز ميان شما زنده باقى مانده ام ! اى كاش پس از اين در گذشته بودم ولى دوست ندارم با آنچه كه خداى عزوجل براى من دوست مى دارد مخالفت كنم به ويژه اينك كه شما مى خواهيد و همانا راست گفتار تصديق شده از سوى خداوند، يعنى محمد (ص ) درباره آنچه ميان من و شما پديد خواهد آمد سخن گفته است و اين نشانه و آغاز آن است و چگونه ممكن است از چيزى كه مقدور و حتمى شده است گريخت ! همانا پيامبر (ص ) در پايان سخن خود مرا به بهشت مژده داده است بى آنكه به شما چنين وعده اى دهد، در صورتى كه شما با من ستيز كنيد. بدانيد آن كس كه پشيمان شود رستگارى نخواهد ديد.

گويد : عثمان چون آهنگ فرود آمدن از منبر كرد چشمش به على بن ابى طالب عليه السلام افتاد كه عمار بن ياسر  كه خداى از او خشنود باد!  و گروهى از هوادارانش با اويند و آهسته سخن مى گويند عثمان گفت : ديگر بگوييد ديگر و همچنين پوشيده و آرام سخن بگوييد كه ياراى آشكارا سخن گفتن نداريد. همانا سوگند به كسى كه جانم در دست اوست ، من بر ملت و امت خود خشم نمى گيرم و چنان نيست كه به سبب ضعف نيرو غافلگير شو. و اگر به اين است كه در كار خود و شما مى نگرم و با خويشتن و شما مدارا مى كنم شما را شتابان فرو مى گرفتم چرا كه فريفته شده ايد و از خود هر چه مى خواهيد مى گوييد.

عثمان سپس دستهاى خود را بر آسمان افراخت و گفت : بار خدايا، تو خود مى دانى عافيت را دوست دارم ، پروردگارا جامه عافيت بر من بپوشان و تو مى دانى كه صلح و سلامت را برمى گزينم ، پس همان را روزى من فرماى !

گويد: آن قوم از گرد على عليه السلام پراكنده شدند و در اين هنگام عدى بن خيار برخاست و خطاب به عثمان گفت : اى امير المومنين ، خداوند نعمت را بر تو تمام فرمايد و در كرامت نعمت تو را افزون بدارد! به خدا سوگند، اگر بر تو رشك برده شود بهتر از آن است كه رشك برى و اگر با تو همچشمى شود بهتر از آن است كه همچشمى كنى ، به خدا سوگند كه تو در دل و جان ما جاى دارى اگر فراخوانى پاسخ داده مى شوى و اگر فرمان دهى اطاعت مى شوى ، بگو تا انجام دهيم و فراخوان تا پاسخ دهيم . حق مشورت و اختيار و انتخاب بر عهده ياران رسول خدا نهاده شد تا كسى را براى خود و غير خود برگزينند و آنان منزلت تو و ديگران را ديدند و تو را با ميل و رغبت و بدون كراهت و اجبار برگزيدند، و تو نه از آيين جدا شدى و نه بدعتى آوردى و نه مخالفتى كردى و نه چيزى را مبدل ساختى . به چه سبب اين گروه بر تو مقدم باشند و انديشه و راى آنان در مورد تو بدين گونه باشد. به خدا سوگند در اين مورد همان گونه هستى كه آن شاعر كهن سروده است :
(كار خود را باش كه حسود جز جستجوى تو در سايه مرگ و نابودى نيست … )

گويد: عثمان از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت مردمى هم پيش او آمدند كه ابن عباس هم با ايشان بود و چون در جايگاههاى خويش نشستند عثمان روى به ابن عباس كرد و گفت : اى ابن عباس مرا با شما چه كار است ! و ميان من و شما چه پيش آمده است ؟! چه چيز شما را اين چنين بر من شورانده است و شما را به پيگيرى كار من واداشته است ؟ آيا در مورد كار عامه مردم بر من خرده مى گيريد كه از عهده حقوق ايشان برآمده ام و اگر در مورد كار خود اعتراض داريد كه شما را چنان رتبت و منزلتى داده ام كه مردم آن را آرزو مى كنند. نه ، به خدا سوگند، چنين نيست كه انگيزه آن كار رشك و ستم و برانگيختن شر و زنده ساختن فتنه و آشوبهاست ، و به خدا سوگند كه پيامبر (ص ) اين موضوع را به من القاء فرموده است و از يكايك اهل آن به من خبر داده است ، به خدا سوگند دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است .

ابن عباس گفت : اى امير المومنين آرام باش ، به خدا سوگند به خاطر ندارم كه راز خود را چنين آشكار بگويى و آنچه را در دل خوددارى چنين فاش سازى ؛ چه چيز تو را اين گونه برانگيخته و هيجانزده ساخته است ؟ كارى ما را بر تو برنينگيخته است و به هيچ روى كار تو را پيگيرى نمى كنيم ، دروغ به تو گفته اند و كارى نادرست به تو گزارش داده اند، كه از عهده حقوق ما و ايشان برآمده اى و آنچه را كه براى ما و ايشان بر عهده تو بوده است ادا كرده اى . اما رشك و ستم و فتنه انگيزى و زنده كردن شر و بدى ؛ كدام زمان عترت پيامبر و اهل بيت او به اين كارها راضى بوده اند! اين چگونه ممكن است و حال آنكه ايشان از او و به سوى اويند. آيا براى دين خدا فتنه انگيزى مى كنند و براى خدا فتنه ها را زنده مى كنند؟ هرگز كه رشك و ستم در سرشت ايشان نيست . اى امير المومنين ، آرام باش و كار خويش را بنگر و خوددار باش كه حال نخستين تو بهتر از اين حالت توست . به جان خودم سوگند، بر فرض كه در محضر رسول خدا برگزيده بودى و بر فرض كه راز خود را كه از ديگران پوشيده مى داشته است به تو مى گفته است و بر فرض كه نه دروغ بگويى و نه به تو دروغ گفته شده باشد با اين همه شيطان را از خويش بران كه بر تو سوار نشود و بر خشم خود پيروز شو كه بر تو پيروز نشود، و چه چيزى تو را به اين كار واداشته است ؟

عثمان گفت : پسر عمويت ، على ابن ابى طالب ، مرا بر اين كار واداشته است .
ابن عباس گفت : شايد آن كس كه به تو گفته دروغ گفته باشد؟ عثمان گفت : او مردى مورد اعتماد است . ابن عباس گفت : آن كس كه خبرچينى كند و بشوراند نمى تواند مورد اعتماد باشد.

عثمان گفت : اى ابن عباس ، تو را به خدا يعنى تو نمى دانى به چه سبب از على شكايت مى كنم ؟ گفت : چيزى از او نمى دانم جز اينكه همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و او هم همان گونه كه مردم خرده مى گيرد و تو بايد بگويى از ميان همه مردم چه چيزى تو را واداشته و بر اين تشويق كرده است كه از او سخن بگويى و گله بگزارى ؟ عثمان گفت : آفت بزرگ من از آن كسى است كه خود را براى رياست آماده مى سازد و او على بن ابى طالب است كه پسر عموى توست و به خدا سوگند كه همه اين گرفتاريها از نافرخندگى و بدسرشتى اوست . ابن عباس گفت : اى امير المومنين ، آرام باش و استثنا بكن و ان شاء الله بگو: عثمان ان شاء الله بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابن عباس ! تو را به حق اسلام و خويشاوندى سوگند مى دهم دوست مى داشتم كه اين حكومت به جاى آنكه در دست من باشد در دست شما مى بود و شما بار آن را از دوش من برمى داشتيد و در آن حال من براى حكومت يكى از ياران شما مى بودم و به خدا سوگند در آن حال مرا براى خودتان بهتر از آن مى ديديد كه من اينك از شما مى بينم ، اين را هم مى دانم كه حكومت و اين كار از آن شماست ولى قوم شما مانع آن شدند و شما را كنار زدند و آن را از شما در ربودند و به خدا سوگند نمى دانم اين شما بوديد كه حكومت را از خود رانديد و دفاع كرديد يا آنان بودند كه شما را از حكومت كنار زدند.

ابن عباس گفت : اى امير المومنين آرام بگير! ما هم همان گونه كه تو سوگندمان دادى تو را به خدا و اسلام و حق خويشاوندى سوگند مى دهيم كه مبادا دشمن را در مورد ما و خودت به طمع ع اندازى و حسود و رشك برنده را نسبت به ما و خودت شاد نمايى و بدان كه كار تو تا آنجا كه در حد اعتقاد و سخن باشد در اختيار خود توست ولى چون به مرحله عمل درآيد ديگر در دست و اختيار تو نيست . به خدا سوگند اگر با ما مخالفت و ستيز شود ما هم ستيز و مخالفت مى كنيم ، و اين هم كه تو آرزوى اين را دارى كه حكومت به ما مى رسيد و به تو نمى رسيد فقط براى اين است كه برخى از ما همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و همان گونه كه مردم خرده و عيب مى گيرند خرده گرفته است ، اما سبب اينكه قوم ما حكومت را از ما ستاندند رشك و ستمى بود كه نسبت به ما داشتند و به خدا سوگند تو خود آن را مى دانى و خداوند حاكم ميان ما و قوم ماست .

اما اين سخن كه مى گويى : نمى دانى حكومت را از چنگ ما ربودند يا ما را از حكومت كنار زدند، به جان خودم سوگند، نمى دانى كه اگر حكومت هم به دست ما مى رسيد بر قدر و فضيلت ما چيزى نمى افزود كه ما خود اهل فضل و منزلتيم و هيچ كس به فضيلتى نرسيده است مگر به فضل ما و هيچ كس به سابقه و پيشروى نرسيده است مگر به سابقه و پيشى ما و اگر رهنمود ما نمى بود هيچ كس ‍ هدايت نمى شد و از كورى به دادگرى نمى رسيدند.

عثمان گفت : اى ابن عباس ! تا چه هنگام بايد از دست شما بر من اين گونه غم و اندوه برسد. فرض كنيد كه من شخص بيگانه و دورى مى بودم ، آيا اين حق من بر شما نبود كه مورد مراقبت قرار گيرم و با ديده محبت نگريسته شوم ؟ سوگند به خداى كعبه كه مى بايد چنان باشد، ولى تفرقه اندازى براى شما سخن گفتن در مورد مرا آسان ساخته است و شما را واداشته است كه با شتاب بر من حمله آوريد. و از خداوند يارى مى جويم .

ابن عباس گفت : آرام بگير تا على را ببينم . سپس از ديدگاه او و به اندازه اى كه او مصلحت بداند پاسخ براى تو بياورم . عثمان گفت : اين كار را انجام بده كه من موافقم و چه بسيار كه در جستجو برآمده ام ولى على به خواسته من پاسخ نداده است و هيچ جوابى فراهم نكرده و در صدد اصلاح برنيامده است .

ابن عباس مى گويد: از پيش عثمان بيرون آمدم و به ملاقات على رفتم و ديدم خشم و آتش اندوه او چند برابر عثمان است ، خواستم او را آرام كنم نپذيرفت به خانه خود رفتم و در را بستم و از هر دو كناره گرفتم ؛ اين خبر به عثمان رسيد كسى را فرستاد، پيش او رفتم ، خشمش فرو نشسته بود به من نگريست و لبخند زد و گفت : اى ابن عباس ! چه چيز تو را از آمدن پيش ما به كندى واداشته است ، اينكه پيش ما برنگشتى دليل آن است كه پيش دوست خود چه ديده اى و حال او را دانسته اى و خداوند ميان ما و او حكم است اينك از مقوله ديگر سخن بگوييم .

ابن عباس مى گويد: پس از آن هرگاه از على خبرى و سخنى به عثمان مى رسيد و من مى خواستم آن را تكذيب كنم مى گفت : ولى نمى توانى روز جمعه اى را كه از آمدن پيش ما درنگ كردى و نزد ما نيامدى تكذيب كنى و من نمى توانستم چگونه پاسخش دهم .

همچنين زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، آورده است كه مى گفته است : هنگام سحر و پيش از سپيده دم از خانه ام بيرون آمدم تا براى كسب فضيلت به مسجد بروم و زودتر برسم ، پشت سر خود صداى نفس و سخنى را شنيدم ، گوش فرا دادم متوجه شدم صداى عثمان است كه دعا مى كند و متوجه نيست كه كسى سخنانش را مى شنود. او مى گفت : پروردگارا، تو خود نيت مرا مى دانى مرا بر ايشان يارى فرماى و كسانى را از خويشاوندان و نزديكانم كه گرفتارشان شده ام مى دانى . بار خدايا مرا براى ايشان و ايشان را براى من اصلاح فرماى و آنان را براى من اصلاح كن .

ابن عباس گويد: من قدمهاى خود را كوتاه تر كردم و او تندتر حركت كرد، به يكديگر رسيديم ، عثمان سلام داد پاسخش دادم . گفت : امشب براى طلب فضيلت و زودتر رسيدن به مسجد از خانه بيرون آمدم . گفتم : همان چيزى كه تو را از خانه بيرون آورده است مرا هم بيرون آورده است . عثمان گفت : به خدا سوگند، اگر تو به كار خير پيشى مى گيرى همانا از پيشگامان فرخنده اى و همانا كه من شما را دوست مى دارم و با دوستى شما به خداوند تقرب مى جويم . گفتم : اى امير المومنين خدايت رحمت كناد! ما هم تو را دوست مى داريم و حق پيشگامى و بزرگترى و خويشاوندى و دامادى تو را براى تو مى شناسيم . عثمان گفت : اى ابن عباس ، مرا با پسر عموى تو و پسر دايى خودم چه كار است ؟ گفتم : با كدام پسر عموى من و كدام پسر دايى خودت ؟ گفت : خدايت بيامرزد آيا تجاهل مى كنى ! گفتم : نه كه گروهى بسيار پسر عموهاى من و پسر دايى هاى تو هستند، منظورت كداميك از ايشان است ؟ گفت : منظورم على است و نه هيچ كس ديگر جز او. گفتم : اى امير المومنين نه ، به خدا سوگند كه من از او چيزى جز خير نمى دانم و چيزى جز نيكى نمى شناسم . گفت : آرى ، به خدا سوگند، او را شايد كه آنچه را براى غير تو آشكار مى سازد از تو پوشيده دارد و آنچه را براى ديگران شرح و بسط مى دهد از تو باز گيرد.

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام عمار بن ياسر به ما رسيد، سلام داد پاسخش دادم ، سپس گفت : همراهت كيست ؟ گفتم : امير المومنين عثمان . گفت : آرى ، و به عثمان با كنيه اش سلام داد و بر خلافت بر او سلام نداد. عثمان پاسخش داد. عمار پرسيد: درباره چه گفتگو مى كرديد و من بخشى از آن را شنيدم . گفتم : همانى است كه شنيده اى . عمار گفت : چه بسا مظلوم كه بى خبر است و چه بسا ستمگر و ظالم كه خود را به نادانى مى زند. عثمان گفت : اى عمار، تو از نكوهش كنندگان ما و از پيروان ايشانى و به خدا سوگند كه دست براى فرو گرفتن تو گشاده و راه براى كوبيدن تو آسان است و اگر نه اين است كه من عافيت را ترجيح مى دهم و جلوگيرى از پراكندگى را دوست مى دارم تو را چنان تنبيه مى كردم كه گذشته ات را كفايت و از آنچه باقى مانده است جلوگيرى مى كرد.

عمار گفت : به خدا سوگند هيچ گاه از دوستى خود نسبت به على پوزشخواه نيستم ، دست هم گشاده و راه هم آسان نيست ، من بر حجت خود پيوسته ام و بر سنت پايدارم و اينكه تو طالب عافيت و جلوگيرى از پراكندگى هستى همچنين باش ولى از تنبيه من دست بدار كه آنچه معلم من به من تعليم داده است تو را كفايت مى كند. عثمان گفت : به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم تو از ياران و تشويق كنندگان بر بدى هستى و از بازدارندگان و رهاكنندگان كار نيك . عمار گفت : اى عثمان ! آرام باش كه همانا خودم شنيدم پيامبر (ص ) مرا به گونه ديگر توصيف فرمود.

عثمان پرسيد: چه هنگام ؟ عمار گفت : روزى كه آن حضرت از نماز جمعه برگشته بود و هيچ كس جز تو در محضر ايشان نبود، جامه خود را درآورده و در حالى كه جامه خانه پوشيده و نشسته بود، من پيشانى و گلو و سينه حضرتش را بوسيدم و فرمود: (اى عمار، همانا كه تو ما را دوست مى دارى ما هم تو را دوست مى داريم و تو از ياران خير و از بازدارندگان از بدى و شرى ). عثمان گفت : آرى همين گونه است ولى تو دگرگون شدى . گويد: عمار دست خويش را بلند كرد كه دعا كند و به من گفت : اى ابن عباس آمين بگو و سه بار گفت : پروردگارا، هر كس دگرگون شده است با او دگرگون شو!

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام وارد مسجد شديم ، عمار به جايگاه نماز خويش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتيم ، عمار به جايگاه نماز خويش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتيم ، عثمان وارد محراب شد و گفت : آيا ديدى هم اكنون چه به من رسيد؟ گفتم : به خدا سوگند تو هم سخت با او در افتادى و او هم با تو سخت درافتاد در عين حال بايد رعايت سن و فضل و خويشاوندى او را كرد. گفت : آرى ، اينها براى او محفوظ است ولى براى كسى كه حقى ندارد حقى نيست و برگشت .

چون عثمان نماز گزارد در حالى كه به من تكيه داده بود با او برگشتم . گفت : آيا شنيدى عمار چه گفت ؟ گفتم : آرى ، هم خوشحال شدم و هم افسرده ، سبب افسردگى من آن بود كه بر تو رسيده بود و شادى من از تحمل و بردبارى تو بود. گفت : على با همه نزديكى چند روزى است از من كناره گرفته است و عمار پيش او مى رود و هر چه مى خواهد مى گويد، تو بر اين كار مبادرت كن و پيش على برو كه از عمار در نظرش راستگوتر و بيشتر مورد اعتمادى و كار را همان گونه كه بود براى او نقل كن ، گفتم : آرى .

ابن عباس گويد: برگشتم تا على عليه السلام را در مسجد ببينم . ديدم كه از مسجد بيرون مى آيد. همين كه مرا ديد از اينكه ثواب نماز جماعت را از دست داده ام اظهار تاسف فرمود و گفت : به نماز جماعت نرسيدى ؟ گفتم : نماز به جماعت گزاردم و با امير المومنين عثمان بيرون رفتم ، و سپس داستان را براى على (ع ) نقل كردم ، فرمود: اى ابن عباس به خدا سوگند، او قرحه و دملى را مى فشرد كه درد و رنجش به خودش باز خواهد گشت . گفتم : براى عثمان موضوع سن و سال و پيشگامى و خويشاوندى و دامادى او مطرح است . فرمود: آرى ، اين امور براى او محفوظ است ولى كسى از اين دو حق بر من واجب تر است .

ابن عباس مى گويد: على پنداشت كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام وجود دارد بدين سبب دست او را در دست گرفت و دست مرا رها كرد و دانستم كه حضور مرا خوش نمى دارد، اين بود كه از آن دو فاصله گرفتم بعد هم به دو راهى رسيديم ، آن دو به راهى رفتند و چون على (ع ) مرا فرا نخواند من به خانه ام رفتم . همان دم فرستاده عثمان آمد و مرا فراخواند و من به خانه عثمان رفتم و ديدم مروان و سعيد بن عاص و گروهى از رجال بنى اميه پيش اويند؛ به من اجازه ورود داد و نسبت به من لطف كرد و محل نشستن مرا نزديك خود قرار داد و سپس گفت : چه كردى ؟موضوع را همان گونه كه بود و سخنانى را كه على (ع ) گفته بود به او گفتم ولى اين سخن على كه گفته بود (عثمان قرحه و دملى را مى فشارد كه درد و رنجش به خودش برمى گردد ) را به احترام او نگفتم و موضوع آمدن عمار و شادى على از حضور او را و اينكه على (ع ) پنداشته است كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام خواهد بود و رفتن آن دو را به راهى كه رفته بودند گزارش دادم . عثمان گفت : آن دو چنين كردند. گفتم : آرى . روى به سوى قبله كرد و عرضه داشت : پروردگارا، اى خداى آسمانها و زمين ، اى داناى آشكار و نهان ، اين بخشنده مهربان ! على را براى من و مرا براى على به صلاح در آور. و به من گفت : اى ابن عباس آمين بگو و من آمين گفتم و سپس مدتى طولانى سخن گفتيم و از او جدا شدم و به خانه خويش آمدم .

زبير بن بكار همچنين در همان كتاب از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : من هرگز از پدرم در مورد عثمان نشنيدم كه در كارى او را نكوهش كند و گناهى را بر گردنش نهد يا او را معذور بدارد، من هم در اين موارد از بيم آنكه مبادا او را به كارى در آورم كه موافق آن نيست ، هرگز از پدرم نمى پرسيدم ، تا آنكه شبى در خانه پدرم مشغول شام خوردن بوديم ، كه گفته شد امير المومنين عثمان بر در خانه است پدرم گفت : اجازه ورودش دهيد و روى تشك خويش براى او جا باز كرد و عثمان اندكى از شام او را خورد و چون سفره را جمع كردند هر كس آنجا بود برخاست و رفت و فقط من ماندم . عثمان نخست حمد و ثناى خدا بر زبان آورد و سپس خطاب به پدرم گفت : اى دايى جان !  من به حضورت آمده ام تا در مورد برادر زاده ات على شكايت كنم و از كارى كه ممكن است پيش آيد پوزش بخواهم ، او مرا دشنام داده و كار مرا به رسوايى كشانده و خويشاوندى مرا بريده است و در دين و آيين من طعنه زده است . اى فرزندان عبدالمطلب ! من از شما به خدا پناه مى برم . اگر شما را حقى است كه تصور مى كنيد در آن مورد مغلوب شده ايد شما خودتان آن حق را در دست كسانى كه آن ستم را به شما روا داشتند رها كرديد و حال آنكه من از آنان به لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و هيچ كس از شما جز على را نكوهش نمى كنم ، به من پيشنهاد شد كه بر او را رها كرده ام و اينك مى ترسم كه نه او دست از من بدارد و نه من دست از او بدارم .

ابن عباس مى گويد: پدرم حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اما بعد، اى خواهر زاده ، اگر تو براى خودت على را نمى ستايى من هم تو را براى على نمى ستايم و چنين نيست كه على تنها اين سخنان را درباره تو گفته باشد، كسان ديگر غير از او هم گفته اند. اينك اگر تو خود را براى مردم متهم دارى مردم هم خود را درباره تو متهم سازند و اگر تو از آنچه فرا رفته اى اندكى فرود آيى و مردم اندكى از آنچه فرو رفته اند فرا آيند و تو فقط حق خويش را از آنان بخواهى و ايشان هم حق خود را از تو بخواهند كه در اين كار عيبى نيست .

عثمان گفت : اى دايى جان ! اين كار بر عهده تو، تو خود واسط ميان من و ايشان باش . پدرم گفت : آيا اين موضوع را براى مردم بگويم ؟ و از قول خودت بازگو كنم ؟ عثمان گفت : آرى و برگشت . چيزى نگذشت كه دوباره گفته شد: امير المومنين بر در خانه برگشته است . پدرم گفت : اجازه ورودش دهيد. عثمان آمد و ايستاد و بدون آنكه بنشيند گفت : دايى جان ! در آن باره شتاب مكن تا من بگويمت . نگاه كرديم ديديم مروان بن حكم بر در خانه نشسته و منتظر بيرون رفتن عثمان است و معلوم شد اين مروان بوده كه او را از راى نخست او برگردانده است . پدرم روى به من كرد و گفت : پسركم ! اين مرد را در كار خويش اختيارى نيست و سپس گفت : پسركم ، تا مى توانى زبان خويش را نگهدار مگر در مواردى كه ناچار باشى . سپس دستهايش را برافراشت و عرضه داشت : پروردگارا، در مورد چيزهايى كه در فرا رسيدن آن براى من خيرى نيست مرا زودتر فرو گير و ببر. هفته يى نگذشت ، كه درگذشت ، خدايش رحمت كناد.

ابو العباس مبرد در كتاب الكامل از قنبر  برده آزاد كرده و وابسته على عليه السلام  نقل مى كند  كه مى گفته است : همراه على پيش عثمان رفتم ، آن دو خلوت را دوست مى داشتند، على عليه السلام به من اشاره فرمود كه دور شوم . تا حدودى دور رفتم . عثمان شروع به پرخاش نسبت به على كرد و على سكوت كرده بود، عثمان به او گفت : تو را چه مى شود كه چيزى نمى گويى ؟ فرمود: اگر سخن بگويم چيزى جز آنچه ناخوش خواهى داشت نمى گويم و حال آنكه براى تو پيش من چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست .

ابو العباس مبرد مى گويد: تاويل اين سخن على اين است كه اگر سخن بگويم همان گونه كه تو در گفتار خود بر من ستم روا داشتى من هم ستم روا دارم و پرخاش من تو را اندوهگين مى سازد و من عهد كرده ام كه اين كار را نكنم و بر فرض كه بخواهم توضيح دهم يا عتابى كنم جز آنچه دوست دارى نخواهم كرد.

ابن ابى الحديد گويد: مرا در مورد اين سخن تاويل ديگرى است و آن اين است كه بر فرض بگويم و معذرت بخواهم كدام كار را درست و پسنديده كرده اى وانگهى اين موضوع را تصديق نمى كنى بلكه نمى پذيرى و ناخوش هم مى دارى و خداوند متعال مى داند كه براى تو در باطن و انديشه و سراپاى وجودم چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست هر چند كه تو معذرتهايى را كه بگويم و گرفتاريها را بيان كنم نخواهى پذيرفت بلكه ناخوش خواهى داشت و خود را از آنها پاك و برتر مى دانى .

واقدى در كتاب الشورى از قول عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : روزى شاهد پرخاش و گفتگوى عثمان با على عليه السلام بودم ، عثمان ضمن سخنان خود به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا براى تفرقه دروازه يى بگشايى كه به خاطر دارم از عتيق و پسر خطاب (ابوبكر و عمر ) همان گونه اطاعت كردى كه از پيامبر (ص ) اطاعت مى كردى ، من هم كمتر از آن دو نيستم بلكه از لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و از لحاظ خويشاوندى سببى هم با تو پيوسته تر، اگر مى پندارى كه اين حكومت را پيامبر (ص ) براى تو قرار داده است ما خود به هنگام رحلت او تو را ديديم كه نخست نزاعى كردى و سپس به حكومت تن در دادى و اگر به راستى آنان سوار بر كار نبودند چگونه براى آن دو اذعان به بيعت كردى و فرمانبردارى را پذيرفتى و اگر مى گويى آن دو در كار خود پسنديده رفتار كردند من هم در دين و حب و نزديكى خودم كمتر از آن دو نيستم براى من همان گونه باش كه براى آن دو بودى .

على عليه السلام فرمود: اما در مورد تفرقه و پراكندگى به خدا پناه مى برم كه براى آن دروازه يى بگشايم و راهى را هموار سازم ولى من تو را از آنچه خدا و رسولش تو را از آن منع فرموده اند باز مى دارم و مى خواهم تو را به رشد و هدايت راهنمايى كنم ، اما ابوبكر و عمر اگر چه آنچه را كه رسول خدا (ص ) براى من قرار داده بود گرفتند و تو و مسلمانان بر اين موضوع داناتريد، مرا با حكومت چه كار كه مدتهاست رهايش كرده ام ؛ اما آن چيزى كه حق من تنها نيست و مسلمانان همگى در آن برابر و شريك اند گلوگير است و كارد به استخوان مى رسد ولى هر چيز كه حق اختصاصى من بوده است براى آنان رها كرده ام و اين كار از صميم جان بوده است و به منظور اصلاح دست از آن شسته ام .

اما اينك تو با ابوبكر و عمر مساوى باشى چنين نيست و تو همچون هيچيك از ايشان نيستى چرا كه آن دو حكومت را عهده دار شدند و خود و خويشاوندان خويش را از آلودگى بر كنار داشتند و حال آنكه تو و خويشاوندانت چنان در آن شناور شديد كه شناور ورزيده در ژرفاى آب . اينك اين ابو عمرو! به سوى خدا بازگرد و بنگر آيا از عمر تو بيش از فاصله دو بار آب خوردن خر باقى مانده است ! آخر تا كى و تا چه هنگام !؟ آيا نمى خواهى سفلگان بنى اميه را از اموال و آبرو و شرف مسلمانان بازدارى ! به خدا سوگند، اگر كارگزارى از كارگزاران تو آنجا كه خورشيد غروب مى كند ستمى انجام دهد گناهش مشترك ميان او و تو خواهد بود.

ابن عباس مى گويد: عثمان گفت : آرى كه تو بايد خشنود و راضى شوى ؛ هر يك از كارگزاران مرا كه ناخوش مى دارى يا مسلمانان او را ناخوش مى دادند عزل كن . عثمان و على از يكديگر جدا شدند و مروان بن حكم عثمان را از آن كار بازداشت و گفت : در آن صورت مردم بر تو گستاخ مى شوند، هيچيك از كارگزارانت را عزل مكن .

همچنين زبير بن بكار در همان كتاب از قول رجالى كه اسنادشان به يكديگر پيوسته است ، از قول على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : نيمروزى در شدت گرما عثمان كسى پيش من فرستاد، جامه پوشيدم و پيش او رفتم ، به حنجره اش كه وارد شدم او روى تخت چوبى خود نشسته بود و چوبدستى در دست داشت و پيش او اموال بسيارى بود؛ دو انبان انباشته از سيم و زر، به من گفت : هان هر چه مى خواهى از اين اموال بردار تا شكمت سير و آكنده شود كه مرا آتش زده اى . گفتم : پيوند خويشاونديت پيوسته باد. اگر اين مال را به ارث برده باشى يا كسى به تو عطا كرده باشد يا از راه بازرگانى به دست آورده باشى من مى توانم دو حالت داشته باشم : بگيرم و سپاسگزارى كنم يا آنكه خود را به زحمت و كوشش وادارم و بى نياز گردم ، و اگر از اموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و يتيمان و در راه ماندگان باشد، به خدا سوگند كه نه تو حق دارى به من عطا كنى و نه مرا حقى است كه آن را بگيرم . عثمان گفت : به خدا سوگند، جز اين نيست كه فقط قصد خوددارى و سركشى دارى . سپس برخاست و با چوبدستى خود به سوى من آمد و مرا زد و به خدا سوگند كه من دستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه خود را پوشيدم و به خانه ام برگشتم و گفتم : خداوند حاكم ميان من و تو باشد اگر ديگر تو را امر به معروف يا نهى از منكر كنم .

همچنين زبير بن بكار از قول زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه گوهرهاى خسرو را پيش عمر آوردند در مسجد نهادند و چون خورشيد بر آنها تابيد همچون آتش مى درخشيدند، عمر به گنجور بيت المال گفت : اى واى بر تو! مرا از اين راحت كن و ميان مسلمانان قسمت كن كه دلم به من مى گويد: بزودى در اين مورد بلاء و فتنه يى ميان مردم پديد مى آيد. او گفت : اى امير المومنين ، اين را كه نمى توان ميان مسلمانان تقسيم كرد زيرا به همه نمى رسد كسى هم نيست كه بتواند بخرد زيرا بهاى آن سنگين است ؛ صبر مى كنيم در آينده شايد خداوند پيروزى ديگرى بهره مسلمانان قرار دهد و كسى پيدا شود كه بتواند بخرد. عمر گفت : آن را بردار و در خزانه بگذار. عمر كشته شد و آن گوهر همچنان بر جاى بود و چون عثمان به خلافت رسيد آن را بر گرفت و زيور دختران خود قرار داد.
زبير بن بكار مى گويد: زهرى گفته است : هر دو پسنديده رفتار كرده اند چه عمر كه خود و نزديكانش را محروم ساخته است و چه عثمان كه رعايت پيوند نزديكان خود را كرده است . 

زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حرب ، از سفيان بن عيينه ، از اسماعيل بن ابى خالد نقل مى كند كه مى گفته است : مردى به حضور على عليه السلام آمد و تقاضا كرد براى او پيش عثمان شفاعت كند. على فرمود: او بر دوش كشنده خطاهاست ، نه ، به خدا هرگز پيش ‍ او برنمى گردم و آن مرد را از عثمان نااميد ساخت .

همچنين زبير بن بكار، از سداد بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است : به روزگار حكومت عمر شنيديم عوف بن مالك مى گويد: اى بيمارى طاعون ، مرا بگير! به او گفتيم : تو كه خود از رسول خدا (ص ) شنيده اى كه مى فرمود (درازى عمر بر مؤ من چيزى جز خير نمى افزايد) چرا چنين مى گويى ؟ مى گفت : آرى ولى از شش چيز بيمناكم : به خلافت رسيدن بنى اميه ، امير شدن جوانان سفله ايشان ، گرفتن رشوه در مورد صدور حكم ، ريختن خونهاى حرام ، بسيار شدن شرطه ها و ظهور و پرورش گروهى كه قرآن را همچون مزمارها مى گيرند و مى خوانند.

همچنين زبير، از ابو غسان ، از عمر بن زياد، از اسوه بن قيس ، از عبيد بن حارثه نقل مى كند كه مى گفته است : خود ديدم و شنيدم كه عثمان خطبه مى خواند و مردم گرد او ريخته بودند، عثمان گفت : اى دشمنان خدا، بنشينيد. طلحه بر عثمان فرياد زد كه آنان دشمنان خدا نيستند بلكه بندگان خدايند و كتاب خدا را خوانده اند.

همچنين زبير، از سفيان بن عيينه ، از اسرائيل ، از حسن نقل مى كند كه مى گفته است : روز جمعه در مسجد حاضر بودم عثمان بيرون آمد مردى برخاست و گفت : مى خواهم كتاب خدا را بخوانم . عثمان گفت : بنشين كه براى كتاب خدا خواننده يى غير از تو هست . او نشست مرد ديگرى برخاست و همان سخن را گفت . عثمان به او هم گفت : بنشين . او از نشستن خوددارى كرد. عثمان به افراد شرطه پيام فرستاد كه او را بر جاى بنشانند. مردم برخاستند و ميان او و آنان حايل شدند و سپس شروع به ريگ پرانى كردند و چنان شد كه بگويند از شدت پرتاب ريگ آسمان را نمى بينيم ، عثمان ناچار از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت و نماز جمعه نگزارد.

بگو مگويى كه ميان عثمان و ابن عباس در حضور على (ع ) صورت گرفت

زبير بن بكار همچنين در كتاب الموفقيات از قول ابن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : روزى پس از اينكه نماز عصر گزاردم بيرون آمدم و اين به روزگار خلافت عثمان بن عفان بود، ناگاه او را تنها در يكى از كوچه هاى مدينه ديدم ، براى بزرگداشت و احترامش پيش او رفتم . گفت : آيا على را نديده اى ؟ گفتم : چرا در مسجد بود كه من از او جدا شدم و بر فرض كه اكنون در مسجد نباشد در خانه اش خواهد بود. گفت : نه ، در خانه اش نبود، برو در مسجد پيدايش كن و از همانجا او را پيش من بياور. (گويد:) من و عثمان سوى مسجد رفتيم در همين هنگام على عليه السلام را ديدم كه از مسجد بيرون مى آمد.

ابن عباس مى گويد: روز قبل از آن روز نزد على بودم كه از عثمان و ستمش بر او سخن گفت و فرمود: اى ابن عباس ! به خدا سوگند يكى از چاره ها اين است كه با او ديگر سخن نگويم و ديدار نكنم . من به على (ع ) گفتم : خدايت رحمت كناد! چگونه مى توانى اين كار را انجام دهى ؟ اگر او را ترك كنى و او كسى را پيش تو بفرستد و تقاضاى ملاقات كند چكار خواهى كرد؟ فرمود: تمارض مى كنم و عذر مى آورم ، چه كسى مى تواند مرا بر آن كار مجبور كند؟ گفتم : هيچ كس .

ابن عباس مى گويد: على (ع ) در همان حال كه از مسجد بيرون مى آمد و متوجه ما شد چنان حالت گريز از ديدار به خود گرفت كه بر عثمان پوشيده نماند. عثمان به من نگاه كرد و گفت : اى ابن عباس ، مى بينى پسر دايى ما ديدار ما را خوش نمى دارد؟ گفتم : چرا بايد چنين باشد و حال آنكه رعايت حق تو لازم تر و او هم به فضيلت داناتر است . چون آن دو نزديك يكديگر رسيدند نخست عثمان سلام داد و على پاسخ سلامش را داد. عثمان گفت : اگر به مسجد برمى گردى ما تو را مى خواهيم و اگر جاى ديگر مى روى در جستجوى تو هستيم . على فرمود: هر كدام را تو دوست مى دارى ؟

عثمان گفت : به مسجد برويم . داخل مسجد شدند. عثمان دست على را در دست گرفت و او را به سوى محراب مسجد برد. على (ع ) از داخل شدن در محراب خوددارى فرمود و كنار محراب نشست و عثمان هم كنار او قرار گرفت ، من خود را از آن دو عقب كشيدم ، هر دو مرا فراخواندند، جلو رفتم در اين هنگام عثمان نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس گفت : اى پسر داييها، و اى پسر عموهاى من ! من شما دو تن را فراخواندم و مورد خطاب قرار مى دهم و از هر دو گله گزارى مى كنم ، با آنكه از يكى از شما خشنودم و از ديگرى دلگير، از شما مى خواهم كه خودتان عذر خواه باشيد و مى خواهم به خود آييد و تقاضا مى كنم به حال خود بازگرديد و به خدا سوگند، اگر مردم بخواهند بر من چيره شوند از هيچ كس جز شما دو تن فرياد رسى نمى خواهيم و اگر مرا در هم شكنند و زبون سازند جز به عزت شما عزتى نمى يابم ، اين كار ميان ما به درازا كشيده و بيم آن دارم كه از اندازه در گذرد و خطر آن بزرگ شود، همانا كه دشمن مرا بر شما مى شوراند و تحريك مى كند، ولى خداوند و پيوند خويشاوندى ، مرا از آنچه دشمن اراده مى كند باز مى دارد و اينك در مسجد رسول خدا (ص ) و كنار مرقدش خلوت كرده ايم و دوست مى دارم كه انديشه خويش را در مورد من و آنچه در سينه داريد آشكار سازيد و راست بگوييد كه راستى بهتر و نجاتبخش تر است و براى خودم و شما دو تن از خداى آمرزش مى خواهم .

ابن عباس مى گويد: على عليه السلام سكوت فرمود من هم مدتى طولانى همراه او سكوت كردم ، من حرمتش را پاس مى داشتم كه پيش از او سخن نگويم على هم خوش مى داشت كه من از سوى خودم و او پاسخ عثمان را بدهم ؛ ناچار به او گفتم : آيا سخن مى گويى با من از سوى تو پاسخ دهم ؟ فرمود: نه كه تو از سوى من و خودت پاسخ ده . من نخست خدا را ستودم و بر پيامبرش درود فرستادم و سپس گفتم : اى پسر عمو و عمه ما! سخنت را كه درباره ما گفتى شنيديم و اينكه در شكايت و گله گزارى خود ما را در هم آميختى ، با آنكه به پندار خودت از يكى خشنود و از ديگرى دلگير هستى ، دانستيم و بزودى در آن مورد چنان مى كنيم . ما نيز به پيروى از كار تو، تو را در مورد خودمان هم نكوهش مى كنيم و هم ستايش ؛ تهمتى را كه بر ما مى زنى ، آن هم فقط از روى گمان نه از روى يقين ، نكوهش مى كنيم و كارهاى ديگرت از جمله مخالفت تو با عشيره خودت را  در مورد تحريك آنان بر ضد ما  ستايش مى كنيم ، و همچنان كه تو از ما خواستى از خود انصاف دهيم و عذرخواه باشيم ما هم از تو مى خواهيم چنان باشى و به خود آيى و به حال خويش ‍ برگردى . اين را هم بدان كه ما با يكديگريم ، تو هر چيز را كه مى خواهى ستايش يا نكوهش كن ، همان گونه كه تو در مورد خويشتن هستى . وانگهى ميان ما هيچ فرق و اختلافى نيست ، بلكه هر يك از ما در انديشه و گفتار دوست خود شريك است . به خدا سوگند مى دانى در آنچه ميان ما و تو مى گذرد ما معذوريم . و چنين نيست كه تو ما را غير از آنكه نسبت به تو توجه و فروتنى داريم بشناسى و خود مى بينى كه در كارها به تو مراجعه مى كنيم ، و به همين جهت است كه ما هم از تو همان چيزى را مى خواهيم كه تو از ما.

اما اين گفتارت كه مى گويى (اگر مردم بر من پيروز شوند از كسى جز شما دو تن يارى نمى جويم و اگر بخواهند مرا درهم شكنند جز با قدرت و عزت شما قدرت و شوكت نمى يابم )، معلوم است كه ما و تو را از اين كار چاره ديگرى نيست و ما و تو همان گونه ايم كه آن شاعر قبيله كنانه سروده است :
(… براى ما از سوى ايشان و براى ايشان از سوى ما در قبال دشمن و بر كرانه آن مراتب عزت چنان است كه نردبانهايش برافراشته است ).

اما اين سخن تو كه مى گويى (دشمن تو را بر ضد ما تحريك مى كند و تو را بر ما مى شوراند) به خدا سوگند، آنچه دشمن در اين باره در مورد تو انجام داده است بيشتر از آن را پيش ما درباره تو گفته و انجام داده است ، و ما را از همان چيزى بازداشته كه تو را، يعنى هر دوى ما را از رعايت فرمان خدا و پيوند خويشاوندى بازداشته است . تو و ما ناچار به حفظ دين و آبرو و جوانمردى خود هستيم . به جان خودم سوگند، كه اين موضوع درباره ما و تو چنان به درازا كشيده است كه از آن بر جان خود بيمناكيم و همان گونه كه تو از آن به ترس و بيم افتاده اى ما هم در ترس و بيم هستيم .

اما اينكه از ما مى خواهى انديشه و راى خويش را در مورد تو بيان كنيم ، ما به تو خبر مى دهيم كه همان گونه است كه تو دوست مى دارى و هيچ كدام از ما دو تن از ديگرى جز همين را نمى داند و چيز ديگرى را از او نمى پذيرد و هر يك از ما دو تن از ديگرى جز همين را نمى داند و چيز ديگرى را از او نمى پذيرد و هر يك ما در اين مورد كفيل و ضامن ديگرى است و حال آنكه تو يكى از ما دو تن را از هر تهمتى تبرئه و منزه ساختى و ديگرى را به خيال خودت متهم داشتى و ساكت كردى و حال بدان كه ميان ما فرقى نيست ؛ آن را كه تو خوش نمى دارى (يعنى على عليه السلام ) گوياتر از آنكه او را برى مى دانى نيست ، ديگرى هم در مورد چيزهايى كه ناخوش مى دارى همچون آن يكى است .

بنابراين ، تو بايد از ما دو تن خشنود و راضى باشى يا ناراضى و خشمگين تا ما بتوانيم همان گونه كه تو هستى و مطابق با آن و پيمانه در قبال پيمانه پاداشت دهيم . اينك ما انديشه خود را به تو گفتيم و نهان ضمير خود را با راستى براى تو روشن ساختيم و همان گونه كه گفتى راستى نجاتبخش تر و سالم تر است . اكنون تو به آنچه فرا خوانده مى شوى پاسخ مثبت بده و مسجد و آرامگاه پيامبر (ص ) را برتر از آن بدان كه در آن پيمان شكنى و مكر كنى . راست بگو كه رهايى يابى و سلامت مانى و ما از خداوند براى خودمان و تو آمرزش مى خواهيم .

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام با هيبت به من نگريست و گفت : او را در همان حال كه هست رها كن تا به آنچه دلش ‍ مى خواهد برسد. به خدا سوگند اگر دلها و انديشه هاى ما براى او پيدا و آشكار شود آن چنان كه به چشم خويش آن را ببيند همان گونه كه با گوش خود آن را مى شنود باز هم همواره ستم پيشه و در حال انتقام گرفتن خواهد بود. به خدا سوگند، من نمى خواهم بر آنان درافتم و ساطور بر گوشت آنان نهم ، و اينگونه سخن گفتن از ناحيه او مخالفت و بدى معاشرت است .

عثمان گفت : اى ابا حسن ! آرام باش ، به خدا سوگند تو خود مى دانى كه رسول خدا (ص ) مرا به گونه ديگرى وصف فرموده است و تو خود پيش او بودى كه فرمود (همانا ميان اصحاب من گروهى سلامت جويند و عثمان از ايشان است و او نسبت به ديگران از همه خوش گمان تر است و با محبت خير خواه آنان ). على عليه السلام گفت : گفتار آن حضرت را با كردار خودت تصديق كن و با آنچه كه هم اكنون در آن هستى مخالفت كن . درباره تو سخنانى گفته مى شود كه اگر قبول كنى همان كافى است . عثمان گفت : اى ابا حسن ! آيا در اين باره اعتماد و وثوق دارى ؟ گفت : آرى ، گمان نمى كنم كه چنان كنى . عثمان گفت : من هم اعتماد مى كنم و تو از كسانى هستى كه دوست او زبون و سخنش تكذيب نمى شود.

ابن عباس مى گويد: دست آنان را گرفتم و آن دو با يكديگر دست دادند و آشتى كردند و شوخى نمودند و من برخاستم و آن دو گفتگو و تبادل نظر كردند و سپس از هر يكديگر جدا شدند. به خدا سوگند، هنوز روز سوم نرسيده بود كه هر يك از ايشان مرا ديد و در مورد ديگرى سخنانى گفت كه (شتر هم بر آن فرو نمى خوابد)  و دانستم كه پس از آن راهى براى آشتى ميان آن دو وجود ندارد.

احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه ، از قول محمد بن قيس اسدى ، از معروف بن سويد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگام بيعت با عثمان ، به خلافت ، در مدينه بودم ، مردى را ديدم كه در مسجد نشسته بود و در حالى كه مردم بر گرد او بودند دست بر هم مى زد و گفت : جاى بسى شگفتى است از قريش و اينكه آنان براى خلافت كس ديگرى غير از اهل بيت را برمى گزينند آن هم اهل بيتى كه كان فضيلت و ستارگان پرتو بخش زمين و مايه روشنايى همه سرزمينهايند.

به خدا سوگند، ميان ايشان (اهل بيت ) مردى است كه هرگز پس از رسول خدا (ص ) مردى همچون او نديده ام كه به حق سزاوارتر و در قضاوت از او عادل تر باشد. او از همگان بيشتر امر به معروف و نهى از منكر مى كند. پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفتند: مقداد است . پيش او رفتم و گفتم : خدايت قرين صلاح بدارد! آن مردى كه مى گفتى كيست ؟ گفت : پسر عموى پيامبرت (ص ) يعنى على بن ابى طالب .

معروف مى گويد: مدتى درنگ كردم و پس از آن ابوذر را كه خدايش رحمت كناد! ديدم و آنچه را مقداد گفته بود برايش نقل كردم . گفت : راست مى گويد.گفتم : پس چه چيزى مانع آن شد كه اين حكومت را در ايشان قرار دهيد؟ گفت : قوم ايشان نپذيرفتند. گفتم : چه چيزى شما را از يارى ايشان بازداشت ؟ گفت : آرام باش ، اين سخن را مگو و از اختلاف بر حذر باشيد. (گويد:) من سكوت كردم و كار چنان شد كه شد.

شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتابى كه در آن بهانه هايى براى بدعتها و نوآوريهاى عثمان آورده است مى نويسد: على بيمار شد، عثمان از او عيادت كرد و على عليه السلام اين بيت را خواند:
(چه بسيار ديدار كننده كه بدون دوستى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه كاش بيمار رنجور درگذرد).
عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم آيا زندگى تو را خوشتر مى دارم يا مرگت را. اگر بميرى مرگت مرا درهم مى شكند و اگر زنده باشى زندگى ات مرا به رنج و بلا گرفتار مى دارد و تا هنگامى كه تو زنده اى همواره سرزنش كنندگان را مى بينم كه تو را پناهگاه خود قرار مى دهند و به تو پناه مى آورند.

على عليه السلام فرمود: اين تصور تو كه مرا پناهگاه خرده گيران و سرزنش كنندگان خود مى دانى از بدگمانى تو سرچشمه مى گيرد و موجب مى شود در دل خود اين گونه مرا جاى دهى ، و اگر به پندار خودت از سوى من بيمى دارى براى تو بر عهده من عهد و پيمان خداوندى است كه تو را از من باكى نخواهد بود (تا وقتى كه دريا پشم را خيس مى كند). و همانا كه من تو را رعايت و از تو حمايت مى كنم ولى چه كنم كه اين كار براى من در نظرت سودبخش نيست . اما اين سخن تو كه مى گويى (مرگ و فقدان من تو را درهم مى شكند)، هرگز چنين نيست و تا هنگامى كه وليد و مروان براى تو زنده و باشند از فقدان من شكسته نخواهى شد.  عثمان برخاست و رفت . همچنين روايت شده است كه آن بيت شعر را عثمان خوانده است : گويند او بيمار شده بود على عليه السلام به عيادتش رفت و عثمان گفت :
(چه بسيار ديدار كننده كه بدون خيرخواهى  به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه اى كاش بيمار رنجور در گذرد).

ابو سعد آبى  در كتاب خويش از قول ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : ميان عثمان و على عليه السلام سخنى درگرفت و عثمان گفت : چه كنم كه قريش شما را دوست نمى دارد زيرا به روز بدر هفتاد تن از ايشان را كه چهره هايشان چون شمش طلا بود كشتيد و بينى هاى آنان پيش از لبهايشان به خاك در افتاد!

همچنين روايت شده است كه چون مردم كارهاى عثمان را بر او خرده گرفتند برخاست و در حالى كه به مروان تكيه داده بود براى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت :
همانا هر امتى را آفتى است و هر نعمتى را بلايى ؛ آفت اين است و بلاى اين نعمت قومى هستند كه بسيار عيبجويند و خرده گير. براى شما، در ظاهر، آنچه را دوست مى داريد آشكار مى سازند و آنچه را خوش نمى داريد پوشيده و نهان مى دارند، سفلگانى شتر مرغ كه از نخستين بانگ كننده پيروى مى كنند. آنان همان چيزى را بر من خرده مى گيرند كه بر عمر خرده مى گرفتند و او آنان را زبون ساخت و درهم كوبيد و حال آنكه نصرت دهندگان من نزديكترند و افراد نيرومندترى در اختيار دارم . مرا چه مانعى است كه نتوانم در اموال افزون از نياز هر چه مى خواهم انجام دهم !

همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام بيمار شد و عثمان به عيادت او رفت و گفت : چنين مى بينم كه سنگين شده اى . على گفت : آرى . عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم مرگ تو براى من خوشتر است يا زندگى تو، در عين حال كه مرگ تو را دوست مى دارم خوش ندارم پس از تو زنده بمانم و اگر مى خواهى براى ما راه روشنى قرار بده يا دوستى در حال آشتى باش يا دشمنى در حال جنگ و ستيز و تو اينك همان گونه اى كه آن شاعر ايادى  سروده است :
(ميان ما لگام و ريسمان چموشى كشيده شده است در حالى كه نه نااميدى آشكارى از آن مى بينيم و نه اميد و طمعى).
على عليه السلام فرمود: آنچه كه از آن مى ترسى ، پيش من نيست ولى اگر پاسخت دهم فقط پاسخى مى گويم كه آن را ناخوش ‍ خواهى داشت .

عثمان هنگامى كه او را محاصره كردند براى على (ع ) چنين نوشت :
اما بعد، آب از سرگذشت و كارد به استخوان رسيد و در مورد من كار از اندازه گذشت و كسى كه ياراى دفاع از خود را نداشت اينك در من طمع بسته است .
(اگر قرار است كه من خورده شوم تو بهترين خورنده باش وگرنه پيش از آنكه پاره پاره شوم مرا درياب )

زبير بن بكار خبر عيادت را به گونه ديگرى آورده است . او مى گويد: على عليه السلام بيمار شد عثمان در حالى كه مروان بن حكم همراهش بود به عيادت آمد، عثمان شروع به سوال كردن از حال على كرد و آن حضرت خاموش ماند و او را پاسخ نمى داد عثمان گفت : اى ابو الحسن تو براى من همچون فرزندى نافرمان نسبت به پدر شده اى كه اگر زنده بماند از فرمان پدر سرپيچى مى كند و اگر بميرد پدر را ماتمزده و اندوهگين مى كند؛ چه خوب بود كه در مورد كار خود براى ما گشايشى قرار مى دادى ؛ يا دشمن مى بودى يا دوست و ما را چنين ميان آسمان و زمين نگه نمى داشتى . همانا به خدا سوگند، كه من براى تو بهتر از فلان و فلانم و اگر كشته شوم كسى مثل من نخواهى ديد.

مروان گفت : به خدا سوگند آهنگ آنچه پشت سر ما قرار دارد نخواهد شد مگر اينكه شمشيرهاى ما درهم آميزد و پيوندهاى خويشاوندى ما بريده گردد. عثمان برگشت و به مروان نگريست و گفت : خاموش باش و به خاموشى نرسى ! چه چيز موجب آمده است كه در كار ميان ما دخالت كنى .

شيخ ما ابو عثمان جاحظ از زيد بن ارقم روايت مى كند كه مى گفته است : شنيدم عثمان به على عليه السلام مى گويد: از جمله كارهاى من كه آن را زشت مى شمرى به كار گماشتن معاويه است و تو خود مى دانى كه عمر او را به كار گماشته بود. على عليه السلام فرمود: تو را به خداوند سوگند مى دهم مگر نمى دانى كه معاويه نسبت به عمر فرمانبردارتر از يرفا غلام عمر بود! عمر هرگاه عاملى را به كار مى گماشت مى توانست پاى بر گوش او نهد و حال آنكه اين قوم بر تو سوار شده و چيره اند و بدون اعتنا به تو خود با استبداد حكومت مى كنند. عثمان سكوت كرد.

ريشه هاى رقابت ميان على و عثمان

مى گويم : جعفر بن مكى حاجب كه خدايش رحمت كناد! براى من نقل كرد و گفت : از محمد بن سليمان حاجب الحجبات درباره كار على و عثمان پرسيدم  من اين محمد بن سليمان حاجب الحجاب را ديده بودم و آشنايى نه چندان استوارى با او داشتم ، شخص ‍ اديب ظريفى بود كه از علوم فلسفى به رياضيات اشتغال داشت و در هيچ مذهبى تعصب نداشت  جعفر بن مكى مى گفت محمد بن سليمان به من پاسخ داد و گفت : اين دشمنى قديم و كهن ميان خاندان عبد شمس و خاندان هاشم است ، آن چنان كه حرب پسر اميه با عبدالمطلب پسر هاشم ستيز و نزاع داشت و ابو سفيان نسبت به محمد (ص ) رشك مى ورزيد و با او جنگ مى كرد و اين دو خانواده اگر چه در عبد مناف به يكديگر مى پيوستند ولى همواره نسبت به يكديگر كينه توز بوده اند.

پس از آن پيامبر كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، دختر خود فاطمه را به همسرى على در آورد و دختر ديگرش را به همسرى عثمان داد و توجه و محبت پيامبر (ص ) نسبت به فاطمه بيش از آن دختر و دختر ديگرى كه پس از مرگ اولى به همسرى عثمان در آمده بود آشكار مى گشت همچنين توجه ويژه پيامبر به على و افزونى نسبت به خود، به مراتب بيشتر و افزونتر از عثمان بود و عثمان در اين مورد دلتنگ بود و بدين گونه ميان دلهاى ايشان فاصله ايجاد شد.

شايد بگو و مگوها و كينه هاى بى اساس و گله گزارى هاى هم از قول خواهرى براى خواهر ديگر نقل و موجب تكدر خاطر آنان مى شده است و در نتيجه شوهرها هم نسبت به يكديگر احساس كدورت مى كرده اند همان گونه كه اين موضوع را در روزگار خودمان و ديگر روزگاران ديده و شنيده ايم و از قديم گفته اند هيچ چيز به اندازه همسران اخوت برادران را نمى تواند قطع كند. وانگهى چنين اتفاق افتاده است كه على عليه السلام گروه بسيارى از افراد خاندان عبد شمس را در جنگهاى پيامبر (ص ) كشته است و اين موضوع هم موجب استوارى و افزونى كينه شده است و هرگاه انسان از كسى احساس وحشت و دلتنگى كند او هم همين احساس را نسبت به او خواهد داشت . سپس پيامبر (ص ) رحلت فرمود، گروهى اندك به على گرايش پيدا كردند ولى عثمان از آنان نبود همچنين عثمان همراه كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرپيچى كرده بودند نبود و در خانه فاطمه (ع ) هم حاضر نشد و درباره خلافت امورى در سينه على عليه السلام بود كه به روزگار ابوبكر و عمر اظهار آن ممكن نبود كه عمر سخت خشمگين و نيرومند بود و در فروگرفتن و سخن گفتن گشاده دست و زبان دراز بود و چون عمر كشته شد و كار خلافت را به نظر شوراى شش ‍ نفره قرار داد و عبدالرحمان بن عوف از خليفه كردن على روى گرداند و به عثمان گرايش پيدا كرد، على (ع ) خوددارى نتوانست كرد و آنچه را پوشيده بود آشكار ساخت و آنچه را نهان بود ظاهر كرد و همواره اين موضوع ميان على و عثمان فزونى مى يافت تا آنجا كه جمع و انباشته شد و با وجود اين على عليه السلام هيچ گاه چيزى غير از كارهاى ناپسند عثمان را مورد نكوهش قرار نداد و او را از چيزى جز آنچه كه شرع نهى كرده است باز نداشت ، ولى عثمان شخصى ضعيف النفس و سست و كم بينش و خيال پرداز بود و لگام اختيار خود را به مروان سپرده بود و او عثمان را به هر سو كه مى خواست مى كشيد و در واقع خلافت از مروان بود و عثمان فقط نامى از خلافت داشت . چون كار عثمان درهم فرو ريخت از على يارى و فريادرس خواست و به او پناه برد و زمام كار را به على عليه السلام واگذاشت و على هم از او دفاع كرد ولى ديگر دفاع سودى نداشت و دشمنان را از او دور كرد كه آن هم سودى نداشت و كار آنچنان تباه شده بود كه هيچ اميدى به اصلاح آن نمى رفت .

جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم : آيا عقيده ات اين است و مى خواهى بگويى على از خلافت عثمان رنج بيشترى ديد تا از خلافت ابوبكر و عمر؟ گفت : نه ، چگونه ممكن است اين چنين باشد عثمان شاخه يى از وجود ابوبكر و عمر است و اگر آن دو نبودند هرگز عثمان خليفه نمى شد و عثمان پيش از آن هرگز از كسانى نبود كه اميد و طمع به خلافت داشته باشد و به خاطرش خطور نمى كرد ولى موضوع ديگرى است كه موجب مى شود دلتنگى على از عثمان بيشتر باشد و آن خويشاوندى آن دو با يكديگر و پيوستن نسب آن دو در عبد مناف است و آدمى نسبت به پسر عموى نزديك خود بيشتر همچشمى مى كند تا نسبت به پسر عموى دورتر خود، وانگهى تحمل بسيارى از كارها از ناحيه خويشاوندان دور و بيگانگان براى آدمى آسانتر است از تحمل همان كارها از خويشاوندان نزديك .

جعفر گويد: به محمد بن سليمان گفتم : آيا معتقدى كه اگر عثمان از خلافت خلع مى شد ولى او را نمى كشتند كار براى على عليه السلام كه پس از عثمان با او به خلافت بيعت شد استوار و روبه راه مى شد؟ گفت : نه ، چگونه ممكن است اين كار را تصور كرد بلكه بر عكس اگر عثمان از خلافت خلع مى شد و زنده مى ماند درهم پاشيدگى كارهاى على (ع ) بيش از آن بود و هر روز اميد بازگشت او مى رفت و بر فرض كه عثمان زندانى مى بود باز گرفتارى و سختى بسيار بود و هر روز بلكه هر ساعت مردم با فرياد نام او را بر زبان مى آوردند و اگر آزاد مى بود و اختيار خود را مى داشت و كسى مانع كارهاى او نمى شد، عثمان به گوشه يى از اطراف مملكت پناه مى برد و متحصن مى شد و مى گفت مظلوم است و خلافتش را غصب و او را مجبور به كناره گيرى كرده اند و در آن صورت هم مردم به ميزان بيشترى گرد او جمع مى شدند و فتنه و گرفتارى سخت تر و پرمايه تر مى شد.

جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم : درباره اين اختلافى كه در مسئله امامت از همان آغاز پيش آمده است چه عقيده دارى و ريشه و اساس آن را در چه چيزى تصور مى كنى ؟ گفت : من براى اين موضوع چيزى جز دو اصل را موثر نمى دانم ، نخست اينكه پيامبر (ص ) در مورد مسئله امامت با درنگ و تامل رفتار كرد و در مورد نام هيچ كس تصريح نكرد بلكه سخنان رسول خدا (ص ) بيشتر به صورت رمز و اشاره و كنايه و تعريض بود آن چنان كه اگر صاحب آن به هنگام اختلاف و نزاع مى خواست حجت بياورد نمى توانست آن را به صورت برهان و حجت عرضه دارد و دلالت كافى در آنها وجود نداشت و به همين سبب على عليه السلام روز سقيفه به آنها استناد نكرد، زيرا در آنها نص روشنى كه بهانه را از ميان ببرد و حجت و برهان را ثابت كند وجود نداشت و عادت پادشاهان ! بر اين است كه چون پايه پادشاهى شان استوار مى شود و مى خواهند ولايت عهدى را به نام يكى از فرزندان خود يا شخص ‍ مورد اعتمادى قرار دهند نام او را تصريح مى كنند و روى منابر بر نامش خطبه مى خوانند و در فاصله ميان خطبه ها از او نام مى برند و براى اين منظور به همه مناطق دور و كرانه هاى كشور نامه مى نويسند.

همچنين هر پادشاهى كه داراى تخت و دژ و شهرهاى بسيار است نام ولى عهد خود را همراه نام خود بر صفحات درهم و دينار ضرب كند آنچنان كه هرگونه شبهه يى در مورد كار ولى عهد از ميان برود و شك و ترديد زايل شود.

موضوع خلافت ، مسئله كوچك و خوار و سبكى نيست كه آن را به حال خود رها كنند تا در مظنه اشتباه و ترديد قرار گيرد و شايد در اين مورد رسول خدا (ص ) را عذرى بوده است كه ما از آن اطلاع نداريم شايد ترس آن حضرت از اينكه كار اسلام به تباهى كشد يا ترس از اينكه منافقان ياوه سرايى و شايعه پراكنى كنند و بگويند: اين پيامبرى نيست كه پادشاهى است و در آن نسبت به ذريه و فرزندان خود وصيت كرده است و چون هيچ كدام از فرزند زادگان پيامبر (ص ) به هنگام رحلت پيامبر از لحاظ سنى براى حكومت مناسب نبودند آن را براى پدر ايشان قرار داده است تا در حقيقت پس از او به همسرش كه دختر اوست و نيز به فرزندان آن زن اختصاص يابد.

اما آنچه كه معتزله و ديگر پيروان مكتب عدل مى گويند كه (خداوند متعال مى داند كه مكلفان در رها كردن كارى كه مهمل است و نامعين ، نزديكترند تا انجام كار واجب و پرهيز از گناه .) ممكن است رسول خدا (ص ) در بيمارى مرگ خويش نمى دانسته است كه در آن بيمارى رحلت خواهد كرد و اميدوار بوده است كه باقى خواهد ماند  تا براى امامت قاعده اى استوار فراهم آورد و از چيزهايى كه دليل بر اين موضوع است اين است كه چون در مورد خواستن قلم و مركب و استخوان شانه براى رسول خدا چيزى بنويسد تا پس از مرگش گمراه نشوند نزاع و بگو و مگو شد پيامبر (ص ) خشم گرفت و فرمود: از پيش من بيرون برويد و پس از آنكه خشمش فرو نشست براى بار دوم آنان را فرا نخواند تا رشد و مصلحت را به ايشان بشناساند، بلكه كار را به تاخير انداخت به اميد آنكه دوباره بهبود يابد و سلامت شود.

محمد بن سليمان مى گفت با اقوال پوشيده و كنايات و رموزى نظير (حديث پينه زدن كفش )، (حديث منزلت هارون نسبت به موسى )، اينكه (هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست )، (اين على يعسوب دين است )، (جوانمردى جز على نيست )، (حديث مرغ بريان ) و اينكه (محبوبترين خلق خود را در نظر خودت برسان ) و امثال اين احاديث نمى توان كار را فيصله داد و حجت را تمام و مدعى و خصم را ساكت و خاموش كرد و به همين جهت بود كه انصار از گوشه يى برخاستند و مدعى خلافت شدند و بنى هاشم از گوشه ديگر و ابوبكر هم مى گفت : با عمر يا ابو عبيده بيعت كنيد و عباس هم به على مى گفت : دست دراز كن تا با تو بيعت كنم و گروهى هم كه آن هنگام وجود نداشتند و بعدها فرصت يافتند مدعى شدند كه خلافت از عباس بوده كه عمو وارث است و ابوبكر و عمر حق او را غصب كرده اند و اينكه گفتم علت نخست بود.

اما سبب دوم براى بروز اختلاف موضوع ، (شورى ) است و اينكه عمر كار را بر عهده شش تن باقى گذاشت و در مورد هيچ كدام نص صريحى نكرد و نه تنها در مورد ايشان كه در مورد كس ديگرى هم تصريح نكرد. بدين سبب در دل هر يك از آن شش تن چنين تصورى پيش آمد كه شايسته خلافت و سزاوار پادشاهى و سلطنت است و همواره اين موضوع در دل و ذهن ايشان وجود داشت و نفس آنان هواى آن را مى داشت و چشمهايشان به سوى آن دوخته بود و نقش خلافت در خيال ايشان جاى داشت و اين خود از مايه هاى دلتنگى و كدورت ميان على و عثمان بود.

سرانجام ، كار به كشتن عثمان منجر شد و طلحه بيشترين نقش را در كشتن عثمان بر عهده داشت و او به دلايل متعددى ترديد نداشت كه حكومت پس از عثمان از او خواهد بود، از آن جمله : پيشگامى او در گرويدن به اسلام ، ديگر آنكه پسر عموى ابوبكر بود و ابوبكر در دل مردم آن روزگار منزلتى بزرگتر از منزلت كنونى داشت ؛ ديگر آنكه بخشنده و دست و دل باز بود، طلحه به روزگار زنده بودن ابوبكر در مورد جانشينى با عمر، ستيز مى كرد و دوست مى داشت خلافت را پس از خود به او واگذار كند. او هر صبح و شام در مورد عثمان ، سرگرم فريبكارى و فتنه انگيزى بود، دلها را از او مى رمانيد و نفسها را بر او تيره و تار مى كرد و مردم مدينه و اعراب باديه نشين و مردم ديگر شهرها را بر او مى شورانيد و در اين كار زبير هم او را يارى مى داد كه او هم براى خويشتن اميد خلافت داشت و اميد آن دو براى رسيدن به خلافت نه تنها كمتر از اميد على نبود بلكه نيرومندتر هم بود چرا كه على عليه السلام را دو خليفه نخستين فرو كوبيده و ساقط كرده بودند و حرمتش را ميان مردم شكسته بودند و به فراموشى سپرده شده بود و بيشتر كسانى كه ويژگيها و فضيلتهاى او را به روزگار پيامبر مى شناختند مرده بودند و قومى روى كار آمده بودند كه او را نمى شناختند و فقط او را مردى همطراز با ديگر مسلمانان مى دانستند و از آن همه فضايل كه به او برمى گشت در نظر عامه مردم فقط همين باقى مانده بود كه پسر عموى رسول خدا و شوهر دخترش و پدر دو نوه اوست و ديگر چيزها به فراموشى سپرده شده بود، وانگهى قريش چنان كينه او را در دل داشتند و چنان از او منحرف بودند كه نسبت به على داشتند نسبت به طلحه و زبير محبت مى ورزيدند زيرا مقدمات و اسباب آن كينه در آن دو فراهم نبود و آن دو در اواخر روزگار عثمان از قريش دلجويى مى كردند و به آنان وعده بخشش مى دادند و طلحه و زبير در نظر خود و در نظر مردم ، اگر چه بالفعل خليفه نبودند ولى بالقوه خليفه شمرده مى شدند زيرا عمر تصريح كرده بود كه آن دو از اعضاى شورا باشند و هر دو را براى خلافت پسنديده بود و عمر چنان بود كه در زندگى و پس از مرگ از گفتارش پيروى مى شد و رفتارش مورد پسند و موفق و مويد و مطاع بود و فرمانش اجرا مى شد. چون عثمان كشته شد طلحه با حرص بسيار آهنگ خلافت كرد و اگر مالك اشتر و گروهى از شجاعان عرب كه با او همراهى مى كردند نبودند و خلافت را براى على قرار نمى دادند هرگز على عليه السلام به خلافت نمى رسيد و چون خلافت از چنگ طلحه و زبير بيرون شد آن شكاف بزرگ  يعنى نبرد جمل  را پديد آوردند و ام المومنين عايشه را با خود بيرون آوردند و آهنگ عراق كردند و چه فتنه يى برانگيختند!

وانگهى همين نبرد جمل مقدمه يى براى جنگ صفين شد زيرا اگر دستاويز معاويه به آنچه در بصره اتفاق افتاد نمى بود ياراى انجام جنگ صفين و كارهايى را كه كرد نداشت . معاويه مردم شام را به اين گمان باطل انداخت كه على به سبب جنگ با ام المومنين عايشه و جنگ با مسلمانان و كشتن طلحه و زبير كه هر دو از اهل بهشت اند (!) فاسق و بزهكار شده است و مى گفت : هر كس مومنى را كه اهل بهشت است بكشد خودش اهل آتش است .

بنابراين مى بينى كه تباهى جنگ صفين شاخه يى از تباهى و فساد جنگ جمل است ، سپس از تباهى معاويه و جنگ صفين همه گمراهى ها و تباهها و زشتيهاى بنى اميه سرچشمه گرفته است . فتنه ابن زبير هم شاخه يى از گرفتاريهاى روز جنگ خانه عثمان است كه عبدالله بن زبير مى گفت عثمان همين كه به كشته شدن خود يقين پيدا كرد بر خلافت من تصريح كرد و مرا در اين مورد گواهانى است كه يكى از ايشان مروان بن حكم است ! حال مى بينى كه چگونه اين امور از يك اصل سرچشمه گرفته و همگى شاخه هاى يك درخت است و شراره هاى يك كانون و همين گونه اين دور و تسلسل ادامه داشته است و سرچشمه اينها همان شوراى شش نفره است .

محمد بن سليمان گفت : شگفت انگيزتر از اين موضوع پاسخى است كه عمر داده است : چون به او گفتند چگونه است كه تو يزيد بن ابى سفيان و سعيد بن عاص و معاويه و فلان و بهمان را كه از (مولفه قلوبهم ) و بردگان جنگى و برده زادگان هستند به فرمانروايى مى گمارى ولى از اينكه على و عباس و زبير و طلحه را به كارى بگمارى خوددارى مى كنى ؟ گفت : على خردمندتر و فرزانه تر از اين است ولى بيم آن دارم ديگرانى كه از قريش هستند چون در سرزمينها پراكنده شوند تباهى بسيار ببار آورند.

كسى كه از گماشتن آنان به اميرى منطقه يى مى ترسد كه مبادا طمع در پادشاهى ببندند و هر يك براى خود مدعى آن شوند چگونه نمى ترسد و آنان را به صورت شش تن مساوى اعضاى يك شورى قرار مى دهد كه هر شش تن خود را شايسته و آماده براى خلافت مى دانند و آيا چيزى از اين مهمتر و نزديكتر براى تباهى وجود دارد؟ و روايت شده است كه روزى هارون الرشيد دو پسر خود محمد و عبدالله (امين و مامون ) را ديد كه با يكديگر بازى مى كنند و مى خندند، رشيد نخست از اين موضوع خوشحال شد ولى همين كه آن دو از نظرش ناپديد شدند گريست .

فضل بن ربيع به او گفت : اى امير المومنين ، چه چيزى به گريه ات واداشته است و حال آنكه جاى شادى است نه گاه اندوه ؟ گفت : اى فضل ، آيا اين شوخى و دوستى و مودت ميان اين دو را ديدى ؟ به خدا سوگند كه اين دوستى به كينه و دشمنى تبديل خواهد شد و بزودى هر يك از اين دو حاضر است جان ديگرى را بگيرد و در ربايد كه پادشاهى عقيم است !
رشيد كه خلافت را براى آن دو به ترتيب و يكى را پس از ديگرى قرار داده بود چنين نگران بود، حال بنگر در مورد كسانى كه ترتيبى منظور نشده باشد و همگى چون دندانه هاى شانه در يك رديف قرار داشته باشند چگونه است !
من (ابن ابى الحديد) به جعفر بن مكى گفتم : همه اين سخنان كه گفتى از قول محمد بن سليمان نقل كردى عقيده خودت چيست ؟
هرگاه حذام  سخنى گفت تصديقش كنيد كه سخن درست همان است كه او بگويد. 

 جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 134 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(هنگامى كه عمر بن خطاب با او در مورد رفتن خود به جنگ باروميان مشورت كرد)

134 و من كلام له ع- و قد شاوره عمر بن الخطاب في الخروج إلى غزو الروم

وَ قَدْ تَوَكَّلَ اللَّهُ- لِأَهْلِ هَذَا الدِّينِ بِإِعْزَازِ الْحَوْزَةِ- وَ سَتْرِ الْعَوْرَةِ وَ الَّذِي نَصَرَهُمْ- وَ هُمْ قَلِيلٌ لَا يَنْتَصِرُونَ- وَ مَنَعَهُمْ وَ هُمْ قَلِيلٌ لَا يَمْتَنِعُونَ- حَيٌّ لَا يَمُوتُ- إِنَّكَ مَتَى تَسِرْ إِلَى هَذَا الْعَدُوِّ بِنَفْسِكَ- فَتَلْقَهُمْ فَتُنْكَبْ- لَا يَكُنْ لِلْمُسْلِمِينَ كَهْفٌ دُونَ أَقْصَى بِلَادِهِمْ- لَيْسَ بَعْدَكَ مَرْجِعٌ يَرْجِعُونَ إِلَيْهِ- فَابْعَثْ إِلَيْهِمْ رَجُلًا مِحْرَباً- وَ احْفِزْ مَعَهُ أَهْلَ الْبَلَاءِ وَ النَّصِيحَةِ- فَإِنْ أَظْهَرَ اللَّهُ فَذَاكَ مَا تُحِبُّ- وَ إِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى- كُنْتَ رِدْءاً لِلنَّاسِ وَ مَثَابَةً لِلْمُسْلِمِين‏

مطابق خطبه 134 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(134)از سخنان آن حضرت (ع ) هنگامى كه عمر بن خطاب با او در مورد رفتن خود به جنگ باروميان مشورت كرد

(اين خطبه كه با عبارت ( و قد توكل الله لاهل هذا الدين باعزاز الحوزه ) (همانا خداوند براى اهل اين دين بر عهده گرفته است كه قلمرو آنان را عزيز بدارد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و تركيبات نكته يى را طرح مى كند و پاسخ مى دهد و آن نكته اين است كه مى گويد :)

امير المومنين على عليه السلام در اين خطبه عمر را از اينكه شخصا به جبهه جنگ برود منع كرده است كه مبادا كشته شود و بدان گونه همه مسلمانان از ميان بروند. اگر بپرسى پس به چه سبب رسول خدا (ص ) خود در جنگها حاضر مى شد و فرماندهى جنگ را بر عهده مى گرفت ؟ مى گويم : به رسول خدا (ص ) وعده نصرت و پيروزى داده شده و بر جان خويش ايمنى داشت و آن وعده خداوند در اين گفتار الهى است كه فرموده است : (و خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد) ، حال آنكه عمر چنين نبوده است .

اگر بگويى پس به چه سبب امير المومنين عليه السلام خود در جنگهاى جمل و صفين و نهروان حاضر شد و حال آنكه مى توانست خودش در مدينه به منظور حفظ آن شهر و دفاع بماند و اميرى كار آزموده را به جنگ بفرستد؟ مى گويم : اين اشكال دو پاسخ دارد : يكى اينكه او از سوى پيامبر (ص ) مى دانست كه در اين جنگها كشته نمى شود و گواه اين موضوع اين حديث و خبر مورد اتفاق همگان است كه پيامبر فرموده اند : (پس از من ، على با پيمان گسلان و تبهكاران و از دين بيرون شدگان جنگ خواهد كرد)

پاسخ دوم اين است كه : على (ع ) مى پنداشته است در جنگ با اين گروههايى كه بر او خروج كرده اند هيچ كس جز خودش نمى تواند جاى او را پر كند و امير كار آزموده اى كه خيرخواه باشد نيافته است و پيشنهاد او به عمر هم اين است كه اميرى كار آزموده و خيرخواه بيابد و اين صفات را معتبر دانسته است . برخى از ياران على عليه السلام كه اهل جنگ بودند خيرخواه نبودند و برخى از خيرخواهان او جنگاور و دلير نبودند ناچار و به ضرورت شخصا سالارى جنگ را عهده دار شد.
(ابن ابى الحديد سپس مبحث زيرا را در مورد جنگ فلسطين و فتح بيت المقدس آورده است ).

جنگ فلسطين و فتح بيت المقدس

بدان كه اين جنگ ، جنگ فلسطين است كه در آن بيت المقدس فتح شد و ابو جعفر محمد بن جرير طبرى آن را در تاريخ طبرى آورده است و چنين گفته است :
چون عمر به شام رفت جانشين او بر مدينه على عليه السلام بود على (ع ) به عمر گفت : به تن خويش بيرون مرو كه آهنگ دشمنى سگ خو و هار دارى . عمر گفت : من مى خواهم با جهاد با دشمن مرگ عباس بن عبدالمطلب را به تاءخير اندازم ، كه اگر عباس ‍ را از دست بدهيد شر و بدى شما را گسسته مى كند همان گونه كه ريسمان گسسته شود. عباس شش سال پس از حكومت عثمان در گذشت و شر و بدى به مردم روى آورد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : روميان از كتابهاى خود اين موضوع را دانسته بودند كه فاتح شهر ايلياء كه همان بيت المقدس است مردى خواهد بود كه نامش سه حرف است و بدين سبب هر يك از اميران و فرماندهان مسلمان كه آنجا مى آمدند روميان نخست نام او را مى پرسيدند و مى دانستند كه او فاتح شهر ايشان نيست و چون در جنگ با روميان كار براى مسلمانان به درازا كشيد از عمر مدد خواستند و به او پيام دادند كه اگر خودت در اين جنگ حاضر نشوى براى ما فتح نخواهد شد. عمر براى آنان نوشت كه در روزى مشخص در مدخل منطقه جابيه منتظر او باشند، آنان در آن هنگام با عمر كه سوار بر خرى بود روياروى شدند، نخستين كس كه با او ديدار كرد يزيد بن ابى سفيان بود پس از او ابو عبيده بن جراح و سپس خالد بن وليد كه همگى سوار بر اسب بودند و جامه هاى ابريشمى و ديبا بر تن داشتند با او روياروى شدند.

عمر از خر پياده شد و سنگريزه هايى برداشت و به آنان پرتاب كرد و گفت : چه زود از راى و انديشه خود باز گشته ايد كه از من با اين وضع و جامه استقبال مى كنيد! معلوم مى شود در اين دو سال سير شده ايد و چه زود سيرى و فربهى شما را دگرگون ساخته است ! به خدا سوگند اگر اين كار را در حالى كه فرمانده دويست تن مى بوديد و پس از دويست سال مرتكب مى شديد شما را عوض مى كردم . گفتند : اى امير المومنين اينها قباهايى است كه زير آن جامه جنگى و سلاح پوشيده ايم . گفت : در اين صورت عيبى ندارد!

ابو جعفر طبرى مى گويد : همينكه روميان دانستند كه عمر به تن خويش آمده است از او تقاضاى صلح كردند و عمر با آنان صلح كرد و براى ايشان عهدنامه يى نوشت كه جزيه و خراج بپردازند و از آنجا به بيت المقدس رفت ، اسب عمر از حركت بازماند براى او ماديانى آوردند كه چون سوار شد شتابان و با جست و خيز بسيار به حركت در آمد، عمر از آن ماديان پياده شد و با رداى خود بر چهره اش ‍ زد و گفت : خداوند زشت بدارد كسى را كه حركات اين چنين به تو آموخته است !اسبم را به من برگردانيد. او سوار بر شد تا به بيت المقدس رسيد.

گويد : عمر پيش از آن بر ماديان سوار نشده بود و پس از آن هم سوار نشد و مى گفت : از تكبر و غرور به خدا پناه مى برم .
ابو جعفر طبرى مى گويد : معاويه هم هنگامى كه با عمر ديدار كرد، جامه ديبا بر تن داشت و گرد او هم گروهى از غلامان و بردگان بودند معاويه چون به عمر رسيد دست او را بوسيد. عمر گفت : اى پسر هند! اين چه حال است كه در آن نازپرورده و خودخواه و صاحب نعمت شده اى و به من خبر رسيده است كه نيازمندان بر در خانه ات مى ايستند! معاويه گفت : اى امير المومنين اين جامه از اين سبب است كه ما در سرزمين دشمن هستيم و دوست مى داريم آثار نعمت خداوند را بر ما ببينند و اما پرده دار براى اين است كه مى ترسيم اگر آسان بگيريم و بذل و بخشش كنيم مردم گستاخ شوند. عمر گفت : از هيچ چيز از تو نمى پرسم مگر اينكه مرا در تنگناى بيشترى چون بند انگشتان قرار مى دهى . اگر راستگو باشى اين انديشه خردمند است و اگر دروغ گويى باز هم خدعه زيركانه است .

مردم گفتگوى معاويه و عمر را به گونه ديگرى هم روايت كرده اند و چنين گفته اند كه : چون عمر به شام آمد در حالى كه سوار بر خر كوته قامت بود وارد شد، عبدالله بن عوف هم سوار بر همان گونه خر بود، معاويه در حالى كه با لشكرى كاملا مسلح بود با آن دو رويارو شد، پاى خود را خم كرد و از اسب پياده شد و عمر به خلافت سلام داد. عمر به او پاسخ نداد. عبدالرحمان به عمر گفت : اى امير المومنين ، بر اين جوان سخت گرفتى ، اى كاش با او سخن مى گفتى .

عمر به معاويه گفت : تو سالار اين لشكرى كه مى بينم ؟ گفت : آرى . عمر گفت : علاوه بر آن به سختى خود را در حجاب قرار داده اى و نيازمندان بر در خانه ات منتظر مى ايستند! گفت : آرى همين گونه است . عمر گفت : اى واى بر تو! چرا؟ معاويه گفت : از آن رو كه ما در سرزمين و كشور دشمنيم كه جاسوسان ايشان در آن بسيارند و اگر ساز و برگ كافى نداشته باشيم ما را كوچك مى شمرند و بى حرمتى مى كنند و بر امور پوشيده ما هجوم مى آورند وانگهى من كارگزار تو هستم اگر بر من كاستى گيرى كاسته مى شوم و اگر بر قدرتم بيفزايى افزوده مى شوم و اگر مرا متوقف بدارى متوقف مى شوم . عمر گفت : اگر دروغ گويى ، اين راءى زيركانه است و اگر راست گويى ، چاره انديشى خردمندانه است ؛ هيچ گاه درباره چيزى از تو نپرسيدم مگر اينكه مرا در تنگنايى تنگ تر از فاصله درز دندانها قرار دادى ، ديگر نه به تو فرمانى مى دهم و نه تو را از كارى نهى مى كنم . چون معاويه برگشت عبدالرحمان گفت : اين جوان در مورد ايرادى كه بر او گرفتى خوب پاسخ داد. گفت : آرى به همين سبب بود كه حرمتش را نگاه داشتيم .

ابو جعفر طبرى مى گويد : عمر از مدينه چهار بار آهنگ شام كرد : يك بار با اسب ، بار دوم با شترى ، بار سوم با استر و بار چهارم با خر؛ او شناخته نمى شد و چه بسا كه كسى از او مى پرسيد : امير المومنين كجاست ؟ و عمر سكوت مى كرد. گاهى مى گفت : از مردم بپرس و هرگاه به شام مى آمد جامه كهنه و فرسوده يى كه پشت و رو شده بود بر تن داشت و چون مردم بر سفره او حاضر مى شدند خشن ترين خوراك را مى ديدند.

طبرى مى گويد : در يكى از اين سفرهاى چهارگانه كه به شام آمد با طاعون مصادف شد كه در شام آشكار و همه گير بود، با مردم مشورت كرد همگى به او اشاره كردند كه برگردد و وارد شام نشود جز ابو عبيده بن جراح كه او به عمر گفت : آيا از تقدير خداوند متعال مى گريزى ؟ گفت : آرى ، از تقدير خداوند به وسيله تقدير او به سوى تقدير او مى گريزم ، اى ابو عبيده كاش كس ديگرى غير از تو اين سخن را گفته بود. چيزى نگذشت كه عبدالرحمان بن عوف آمد و براى آنان اين روايت را از قول پيامبر (ص ) نقل كرد كه فرموده است (چون در سرزمينى بوديد كه در آن طاعون است از آن بيرون مرويد و چون به سرزمينى رسيديد كه در آن طاعون است وارد مشويد) عمر خدا را ستايش كرد كه آنچه در دل او بوده موافق آن خبر است و راءى و اشاره مردم هم با آن حديث موافق است و از همانجا به مدينه برگشت . ابو عبيده در آن طاعون مرد و اين طاعون معروف به طاعون (عمواس )  است كه به سال هفدهم هجرى بوده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 130 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خطاب به ابوذر به هنگام تبعيد به ربذه)

130 و من كلام له ع لأبي ذر رحمه الله- لما أخرج إلى الربذة

يَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ- إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ- فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ- وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ- فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ- وَ أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ- وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الْأَكْثَرُ حَسَداً- وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً- ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً- لَا يُؤْنِسَنَّكَ إِلَّا الْحَقُّ- وَ لَا يُوحِشَنَّكَ إِلَّا الْبَاطِلُ- فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوكَ- وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوك‏

مطابق خطبه 130 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(130)از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به ابوذر به هنگام تبعيد به ربذه

در اين خطبه به ابوذر  كه خدايش رحمت كناد، به هنگام تبعيد او به ربذه ايراد شده است و با اين عبارت آغاز مى شود( يا اباذر انك غضبت الله فارج من غضبت له ) (اى اباذر، همانا تو براى خداوند خشم گرفته اى به همان كسى كه برايش خشم گرفته اى اميدوار باش ). (بحث تاريخى زير ايراد شده است .)

اخبار ابوذر غفارى هنگام بيرون شدنش به ربذه 

واقعه ابوذر كه خدايش رحمت كناد و تبعيد او به ربذه يكى از كارهايى است كه در آن مورد بر عثمان عيب گرفته شده است . اين سخن را ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفه  از قول عبدالرزاق ، از پدرش ، از عكرمه ، از ابن عباس روايت كرده است كه گفته است : هنگامى كه ابوذر را به ربذه تبعيد كردند عثمان فرمان داد ميان مردم جار بزنند كه هيچ كس نبايد با ابوذر سخن بگويد و او را بدرقه كند و به مروان بن حكم فرمان داد ابوذر را از مدينه بيرون كند. او چنان كرد و مردم از يارى ابوذر خوددارى كردند جز على بن ابى طالب عليه السلام و برادرش عقيل و حسن و حسين عليهما السلام و عمار ياسر كه اين گروه با او بيرون رفتند تا او را بدرقه كنند. حسن عليه السلام شروع به سخن گفتن با ابوذر كرد؛ مروان به او گفت : اى حسن ! آرام بگير مگر نمى دانى امير المومنين از سخن گفتن با اين مرد نهى كرده است !

اگر هم نمى دانى اينك بدان . در اين هنگام على عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو گوش مركوب او زد و گفت : دور شو كه خدايت به آتش در افكند! مروان خشمگين پيش عثمان برگشت و موضوع را به او گفت و عثمان بر على عليه السلام خشم گرفت . چون ابوذر ايستاد آن گروه با او وداع كردند. ذكوان آزاد كرده ام هانى دختر ابو طالب كه حافظ حديث و خوش حافظه و همراه ابوذر بود، گفته است : من سخنان آن گروه با ابوذر را حفظ كردم كه چنين بود : على عليه السلام فرمود : اى ابوذر، تو براى خدا خشم گرفته اى آن قوم از تو بر دنياى خود ترسيدند و تو از ايشان بر دين و آخرت خود ترسيدى ، آنان تو را به دشمنى و ستيز خود گرفتار ساختند و چنين گرفتار ابتلايت كردند و تو را به صحراى خشك تبعيد نمودند. به خدا سوگند، اگر آسمان و زمين بر بنده اى بسته شود و او از خداوند بترسد و پرهيزگارى كند خداوند براى او راه بيرون شد از آن دو قرار خواهد داد. اى ابوذر، چيزى جز حق با او انس نگيرد و چيزى جز باطل تو را به بيم نيندازد.

سپس على (ع ) به همراهان خود گفت : با عموى خويش بدرود كنيد و به عقيل فرمود : با برادر خويش بدرود كن . در اين هنگام عقيل سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى ابوذر چه بگوييم كه تو مى دانى ما تو را دوست مى داريم و تو نيز ما را دوست مى دارى ، از خدا بترس و تقوى پيشه ساز كه تقوى رستگارى است و شكيبا باش كه شكيبايى كرامت است و بدان كه اگر صبر و شكيبايى را گران بشمارى از بيتابى است و اگر رسيدن عافيت را دير بشمارى از نااميدى است ، بنابراين نااميدى و بيتابى را رها كن .

سپس حسن (ع ) سخن گفت و چنين بيان داشت : عمو جان ! اگر نه اين است كه شايسته نيست آن كس كه بدرود مى كند سكوت كند و آن كس كه بدرقه مى كند برگردد با همه اندوه سخن كوتاه مى شد، مى بينى كه اين قوم با تو چه كردند! اينك دنيا را با ياد آوردن اينكه سرانجام از آن آسوده مى شوى رها كن و سختى آن را با اميدوارى به آنچه پس از آن است بر خود هوار ساز و شكيبايى پيشه كن تا پيامبر خويش را، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، ديدار كنى و او از تو خشنود باشد.

سپس حسين عليه السلام سخن گفت و چنين بيان داشت : عمو جان ، خداوند متعال تواناست كه آنچه را مى بينى دگرگون سازد (و خداى هر روز در شاءن و كارى است ). آن قوم دنياى خود را از تو بازداشتند و تو دين خود را از ايشان بازداشتى و تو از آنچه آنان از تو بازداشتند سخت بى نيازى و ايشان به آنچه تو از آنان بازداشتى سخت نيازمندند. اينك از خداوند صبر و نصرت بخواه و از بيتابى و آز به خدا پناه ببر كه شكيبايى از دين و كرامت است و آزمندى حتى يك روز را مقدم نمى دارد و بيتابى اجل و مرگ را به تاءخير نمى افكند.

سپس عمار ياسر كه خدايش رحمت كناد، خشمگين سخن گفت و چنين اظهار داشت : خداوند آن كس را كه تو را به وحشت انداخته است آرامش ندهاد و آن كس كه تو را در بيم افكنده است امان ندهاد! همانا به خدا سوگند اگر دنياى ايشان را مى خواستى و با آنان هماهنگ مى شدى تو را تاءمين مى كردند و اگر به كارهاى ايشان راضى مى بودى تو را دوست مى داشتند و هيچ چيز مردم را از اينكه سخنى چون سخن و اعتقاد تو بگويند بازنداشته است مگر خشنودى ايشان به دنيا و بيتابى و بيم از مرگ و آنان به همان چيزى گرايش يافته اند كه پادشاه ايشان به آن گرايش يافته است (و پادشاهى از آن كسى است كه چيره مى شود). مردم دين خود را به آنان بخشيدند و آن قوم هم دنيا را به ايشان دادند و زيانكار اين جهان و آن جهان شدند، هان كه اين زيانكارى آشكار است .

ابوذر، خدايش رحمت كناد! كه پيرى فرتوت بود بگريست و گفت : اى خاندان رحمت ، خدايتان رحمت كناد! كه هرگاه شما را مى بينم رسول خدا (ص ) را فرياد مى آورم ، مرا در مدينه آرامش و دلبستگى يى جز به شما نبوده و نيست . اينك در حجاز بر عثمان گرانبار شدم آن گونه كه بر معاويه در شام گرانبار بودم ، عثمان خوش نداشت در جوار برادر و پسر خاله اش در يكى از دو شهر  باشم كه مبادا مردم را بر آن دو بشورانم . او مرا به سرزمينى فرستاد كه در آن هيچ ناصر و دفاع كننده يى جز خدا برايم نخواهم بود و به خدا سوگند كه همنشينى جز خداوند نمى خواهم و همراه خداوند از هيچ وحشتى بيم ندارم .

بدرقه كنندگان به مدينه باز آمدند و چون على عليه السلام پيش عثمان آمد، عثمان به على (ع ) گفت : چه چيز تو را بر اين واداشت كه فرستاده مرا برگردانى و فرمان مرا كوچك بشمارى ؟ على فرمود : فرستاده تو مى خواست مرا برگرداند من او را برگرداندم . اما فرمان تو را كوچك نشمردم . عثمان گفت : مگر نهى كردن من از سخن گفتن با ابوذر به تو نرسيده بود؟ على گفت : مگر به هر گناهى كه تو فرمان دهى بايد از تو اطاعت كنيم !

عثمان گفت : داد مروان را از خود بخواه . على فرمود : از چه چيزى ؟ گفت : از ناسزا گفتن به او و تازيانه زدن به مركوبش . فرمود : در مورد مركوب او، مركوب من آماده است ؛ اما در مورد ناسزا گفتن او به من ، به خدا سوگند، هيچ دشنامى به من نخواهد داد مگر اينكه مثل همان دشنام را به تو خواهم داد و بر تو دروغ نخواهم بست . عثمان سخت خشمگين شد و گفت : چرا مروان تو را دشنام ندهد، گويى از او بهترى ! على عليه السلام فرمود : آرى به خدا و از تو نيز بهترم ، و برخاست و برفت .

عثمان به سرشناسان مهاجران و انصار و بنى اميه پيام فرستاد و از على عليه السلام به ايشان شكايت برد. گفتند : تو بر او والى هستى اصلاح اين كار پسنديده تر است . گفت : من هم همين را دوست مى دارم . آنان به حضور على (ع ) آمدند و گفتند : چه خوب است پيش مروان بروى و از او پوزش بخواهى . فرمود : هرگز نه پيش مروان مى روم و نه از او پوزش مى خواهم ولى اگر عثمان دوست داشته باشد پيش او خواهم رفت .

آنان پيش عثمان برگشتند و آگاهش ساختند. عثمان به على پيام داد و او همراه بنى هاشم پيش او آمد. على عليه السلام به سخن آغاز كرد و پس از ستايش و نيايش خداوند فرمود : اينكه از سخن گفتن و بدرود كردن من از ابوذر دلگير شده اى به خدا سوگند نمى خواسته ام نسبت به تو بدى و مخالفتى كنم بلكه خواسته ام كه حق ابوذر را ادا كنم ، اما مروان ، او بود كه اعتراض كرد و خواست مرا از انجام حق خداى عزوجل بازدارد و من او را بازداشتم و برگرداندم و اين در قبال كار او بود، اما آنچه از من درباره تو پيش آمد اين تو بودى كه مرا خشمگين كردى و خشم موجب آمد تا كارى كه نمى خواستم از من سرزند.

آن گاه عثمان سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : آنچه از تو درباره من سرزده است به تو بخشيدم و آنچه درباره مروان بوده است همانا كه خداوندت بخشيده است و در موردى كه سوگند خوردى بدون ترديد تو نيكوكار راست گويى ، اينك دستت را نزديك بياور. عثمان دست على را گرفت و بر سينه خود نهاد.

و چون على (ع ) برخاست و برفت قريش و بنى اميه به مروان گفتند : آيا بايد تو مردى باشى كه على براى تو جبهه گيرى كند و بر مركوبت تازيانه زند و صبر كنى و حال آنكه قبيله وائل در مورد پستان و دوشيدن ماده شترى يكديگر را و قبايل ذبيان و عبس در مورد زدن به چهره اسبى و اوس و خزرج در مورد يك ريسمان يكديگر را نيست و نابود كردند و تو آنچه را كه على نسبت به تو انجام داد تحمل مى كنى ؟ مروان گفت : به خدا سوگند بر فرض كه بخواهم كارى انجام دهم قادر بر آن نيستم .

و بدان آنچه كه بيشتر سيره نويسان و مورخان و نقل كنندگان اخبار بر آن اند اين است كه عثمان نخست ابوذر را به شام تبعيد كرد و پس از اينكه معاويه از او شكايت كرد او را به مدينه فرا خواند و چون در مدينه هم همان گونه كه در شام اعتراض مى كرد معترض شد او را به ربذه تبعيد كرد.

اصل اين واقعه چنين است كه چون عثمان به مروان بن حكم و ديگران خزانه ها را بخشيد و زيد بن ثابت را هم به چيزى از آن مخصوص كرد، ابوذر ميان مردم و در كوچه ها و خيابانها مى گفت : كافران را به شكنجه دردناك مژده بده و صداى خود را بلند مى كرد و اين آيه را مى خواند (كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند آنان را به شكنجه دردناك مژده بده ) .

اين خبر را به عثمان مكرر گزارش دادند و او ساكت بود، عثمان پس از آن يكى از وابستگان و بردگان آزاد كرده خويش را پيش ابوذر فرستاد و گفت : از آنچه كه از تو به من گزارش رسيده است دست بدار. ابوذر گفت : آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خداوند متعال و عيب گرفتن بر كسى كه فرمان خداوند را رها كرده است منع مى كند! به خدا سوگند كه اگر من با خشمگين شدن و ناخشنودى عثمان خداوند را راضى كنم براى من بهتر و دوست داشتنى تر از آن است كه با رضايت عثمان خدا را خشمگين سازم .

اين پيام عثمان را سخت خشمگين ساخت و آن را در ذهن خود نگهداشت در عين حال خوددارى و شكيبايى كرد، تا آنكه روزى عثمان در حالى كه مردم گرد او بودند پرسيد : آيا براى امام رواست از اموال خدا چيزى را وام بگيرد و هرگاه بتواند پرداخت كند؟ كعب الاخبار گفت : مانعى براى اين كار نيست . ابوذر گفت : اى پسر در يهودى ، آيا دين ما را به ما مى آموزى ! عثمان به ابوذر گفت : آزار تو نسبت به من و درافتادن تو با ياران من بسيار شده است به شام برو. و او را از مدينه به شام تبعيد كرد. ابوذر كارهايى را كه معاويه انجام مى داد زشت مى شمرد. روزى معاويه براى او سيصد دينار فرستاد.

ابوذر به فرستاده معاويه گفت : اگر اين پول به حساب مقررى خود من است كه امسال مرا از آن محروم كرديد مى پذيرم و اگر صله و بخشش است مرا به آن نيازى نيست ، و آن را برگرداند. پس از آن معاويه كاخ سبز را در دمشق بنا نهاد. ابوذر به معاويه گفت : اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته اى خيانت است و اگر از مال خودت باشد اسراف . او در شام مى گفت : به خدا سوگند، كارهايى پديد آمده است كه نمى شناسم و به خدا سوگند نه در كتاب خداوند است و نه در سنت پيامبر (ص ). به خدا سوگند، همانا مى بينم چراغ حق خاموش مى شود و باطل زنده مى گردد و راستگو را مى بينم كه سخن او را تكذيب مى كنند و افراد را بدون پرهيزگارى برمى گزينند و چه نيكوكاران كه ديگران را بر آنان ترجيح داده اند.

حبيب بن مسلمه فهرى  به معاويه گفت : ابوذر شام را بر شما تباه خواهد كرد، مردم شام را درياب و اگر تو را به شما نيازى است چاره يى بينديش .

شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب السفيانيه از قول جلام بن جندل غفارى نقل مى كند كه مى گفته است : من غلام معاويه بودم و به روزگار عثمان بر قنسرين و عواصم  گماشته شده بودم ، روزى پيش معاويه آمدم تا درباره كارهاى خود از او بپرسم ، ناگهان شنيدم فرياد زننده يى بر در كاخ معاويه فرياد مى كشد و مى گويد : اين قطار شتران رسيد كه آتش حمل مى كند خدايا كسانى را كه امر به معروف مى كنند و خود آن را انجام نمى دهند و كسانى را كه نهى از منكر مى كنند و خود آن را انجام مى دهند لعنت فرماى ! موهاى بدن معاويه سيخ و رنگش دگرگون شد و گفت : اى جلام ، آيا اين فرياد زننده را مى شناسى ؟ گفتم : هرگز گفت : چه كسى چاره ساز من از جندب بن جناده است ! هر روز بر در كاخ مى آيد و همين سخنان را كه شنيدى با فرياد مى گويد. سپس گفت : ابوذر را پيش من آوريد.

ابوذر را در حالى كه گروهى او را مى كشيدند آوردند و چون برابر معاويه ايستاد، معاويه به او گفت : اى دشمن خدا و رسول خدا، هر روز پيش ما مى آيى و چنين مى كنى ! همانا كه اگر بدون اجازه امير المومنين عثمان مى توانستم مردى از اصحاب محمد را بكشم بدون ترديد تو را مى كشتم و اينك درباره تو اجازه خواهم گرفت .

جلام مى گويد : دوست داشتم ابوذر را ببينم كه مردى از قوم من بود، به او نگريستم ، مردى گندمگون و لاغر و داراى چهره استخوانى و خميده پشت ديدم . او روى به معاويه كرد و گفت : من دشمن خدا و رسولش نيستم بلكه تو و پدرت دو دشمن خدا و رسول خداييد، به ظاهر اسلام آورديد و كفر خود را نهان داشتيد و رسول خدا تو را لعنت كرده و چند بار بر تو نفرين كرده است كه سير نشوى و خود شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود : (هرگاه آن مرد چشم درشت فراخ گلو كه مى خورد و سير نمى شود بر امت والى شود بايد كه امت از او بر حذر باشد). معاويه گفت : من آن مرد نيستم .

ابوذر گفت : نه ، كه تو خود همان مردى ، اين را رسول خدا (ص ) به من خبر داده است و گاهى كه تو از كنار آن حضرت گذشتى شنيدم فرمود : (بار خدايا او را لعنت فرماى و جز با خاك سيرش مگردان ) و هم از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود : (نشيمنگاه معاويه دوزخ است ). معاويه خنديد و به حبس ابوذر فرمان داد و درباره او به عثمان نوشت . عثمان در پاسخ معاويه نوشت : جندب را بر چموش ترين و سركش ترين مركوب پيش من بفرست ، او را با كسى روانه كن كه شب و روز او را بتازاند. معاويه ابوذر را بر ناقه يى پير كه جز پالانى نداشت سوار كرد و او را به مدينه رساندند در حالى كه گوشتهاى رانهايش از سختى راه ريخته بود. چون ابوذر به مدينه رسيد عثمان به او پيام داد هر جا كه مى خواهى برو. گفت : به مكه بروم ؟ گفت : نه . گفت : به بيت المقدس بروم ؟ عثمان گفت : نه . گفت : به يكى از دو شهر بروم ؟ گفت : نه كه من خودم تو را به ربذه تبعيد مى كنم . عثمان ابوذر را آنجا تبعيد كرد و همواره همانجا بود تا درگذشت .

در روايت واقدى آمده است كه چون ابوذر پيش عثمان آمد، عثمان براى او ترانه يى خواند كه چنين بود :
(خداوند چشم قين را روشن مدارد و هيچگاه زينتى به او ندهد و هرگاه روياروى مى شويم سلام و تحيت خشم و غضب است ).
ابوذر گفت : من براى خود هرگز نام (قين ) را نمى شناسم . در روايت ديگرى آمده است كه عثمان نام ابوذر را مصغر كرد و گفت : (اى جندب ! خداى چشمت را روشن مدارد). ابوذر گفت : نامم جندب است وانگهى رسول خدا (ص ) مرا (عبدالله )ناميده است و من براى خود همان نامى را كه پيامبر (ص ) بر من نهاده است برگزيده ام . عثمان گفت : تو همانى كه مى پندارى ما گفته ايم دست خدا بسته است و خداوند فقير است و ما توانگرانيم ؟ ابوذر گفت : اگر چنين اعتقادى نمى داشتيد اموال خدا را بر بندگانش انفاق مى كرديد، وانگهى من گواهى مى دهم از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود :(چون پسران ابو العاص به سى مرد برسند اموال خدا را سرمايه و بندگان خدا را بردگان و دين خدا را وسيله تباهى قرار مى دهند) .

عثمان به كسانى كه حاضر بودند گفت : آيا اين را از رسول خدا شنيده ايد؟ گفتند : نه . عثمان گفت : ابوذر، واى بر تو! بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟ ابوذر روى به حاضران كرد و گفت : آيا نمى دانيد كه من راست مى گويم ! گفتند : به خدا سوگند نه . عثمان گفت : على را براى من فرا خوانيد و همينكه على آمد عثمان به ابوذر گفت : حديث خودت درباره پسران ابو العاص را براى على بيان كن . ابوذر آن را تكرار كرد. عثمان به على عليه السلام گفت : آيا حديث را از رسول خدا (ص ) شنيده اى ؟ فرمود : نه ، ولى بدون ترديد ابوذر راست مى گويد. عثمان گفت : از راستى او چگونه آگاهى ؟ فرمود : من خود از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود : (آسمان بر سر كسى راستگوتر از ابوذر سايه نيفكنده است و زمين راستگوتر از او را بر پشت خود حمل نكرده است ) . كسانى كه حاضر بودند گفتند : همه ما اين حديث را از رسول خدا (ص ) شنيده ايم . ابوذر گفت : من براى شما حديث مى كنم كه از پيامبر (ص ) شنيده ام و شما مرا متهم مى كنيد، گمان نمى كردم چندان زندگى كنم كه از ياران و اصحاب محمد (ص ) چنين بشنوم .

واقدى در خبر ديگرى با اسناد خود از صهبان وابسته اسلمى ها نقل مى كند كه مى گفته است : ابوذر را آن روز كه پيش عثمان آوردند ديدم ، عثمان به او گفت : تو آنى كه چنين و چنان كردى ! ابوذر گفت : تو را نصيحت كردم پنداشتى خيانت مى ورزم . دوست تو را اندرز دادم همان گونه پنداشت . عثمان گفت : دروغ مى گويى كه تو فتنه انگيزى را دوست مى دارى و مى خواهى و شام را بر ما تباه كردى . ابوذر گفت : از روش دو دوست خود پيروى كن تا هيچ كس را بر تو جاى سخن نباشد. عثمان گفت : اى بى مادر، تو را با اين سخن چه كار است !

ابوذر گفت : به خدا سوگند، هيچ دليلى براى خودم جز امر به معروف و نهى از منكر ندارم . عثمان خشمگين شد و گفت : درباره اين پيرمرد دروغگو راهنمايى كنيد كه چه كنم : او را بزنم ، به زندانش افكنم ، بكشم يا از سرزمينهاى اسلامى تبعيدش ‍ كنم ؟ كه جماعت مسلمانان را پراكنده ساخته است . على عليه السلام كه حاضر بود فرمود : به تو همان راهنمايى را مى كنم كه مومن آل فرعون گفت (كه اگر دروغگو باشد دروغش بر عهده اوست و اگر راستگو باشد ممكن است بعضى از وعده ها كه مى دهد به شما برسد كه خداوند هر كس را دروغگو و مسرف باشد هدايت نمى كند)،  عثمان به على پاسخى تند داد و على عليه السلام هم همان گونه پاسخ داد كه آن دو پاسخ را نمى آوريم كه در آن نكوهش است .

واقدى گويد : پس از آن عثمان مردم را از نشست و برخاست و گفتگوى با ابوذر منع كرد و او مدتى را بدين گونه گذراند. سپس او را پيش عثمان آوردند و چون مقابل او ايستاد به عثمان گفت : اى واى بر تو، مگر تو رسول خدا (ص ) و ابوبكر و عمر را نديده اى ؛ آيا راه و روش تو چون راه و روش ايشان است ! همانا كه تو بر من ستمى چون ستمگران روا مى دارى . عثمان گفت : از پيش ما و سرزمينهاى ما بيرون شو. ابوذر گفت : آرى كه همسايگى تو براى من چه ناخوشايند است ، بگو كجا بروم ؟ گفت : هر كجا كه مى خواهى . ابوذر گفت : به شما كه سرزمين جهاد است بروم ؟ عثمان گفت : من تو را از اين جهت كه شام را تباه كردى از آنجا باز گرفتم اينك تو را دوباره به آنجا برگردانم !؟ ابوذر گفت : به عراق بروم ؟ گفت : نه كه اگر به عراق بروى پيش قومى مى روى كه بر رهبران و واليان شبهه مى كنند و طعنه مى زنند. ابوذر گفت : آيا به مصر بروم ؟ عثمان گفت : نه . ابوذر گفت : پس كجا بروم ؟ گفت : به صحرا. گفت : مى گويى پس از هجرت باز عرب صحرانشين شوم . گفت : آرى . ابوذر گفت : مى توانم به باديه نجد بروم ؟ عثمان گفت : نه ، به خاور دور دور برو، از اين راه برو و از ربذه دورتر مرو. ابوذر به ربذه رفت .

واقدى همچنين از مالك بن ابى الرجال از موسى بن ميسره نقل مى كند كه ابو الاسود دوئلى مى گفته است : دوست مى داشتم ابوذر را ببينم و از او درباره سبب رفتنش به ربذه بپرسم ؛ پيش او رفتم و گفتم : آيا به من خبر مى دهى كه از مدينه با ميل خودت بيرون رفتى يا مجبور بودى ؟ گفت : من كنار يكى از مرزهاى مسلمانان بودم و دفاع مى كردم به مدينه برگشتم ، و گفتم جايگاه هجرت و محل ياران من است و از مدينه هم به اينجا آمدم كه مى بينى . سپس گفت : شبى به روزگار رسول خدا (ص ) در مسجد مدينه خوابيده بودم كه پيامبر (ص ) از كنارم گذشتند و با پاى خود به من زدند و فرمودند : نبينم كه در مسجد خفته باشى ! گفتم : پدر و مادرم فدايت باد!

خواب بر من غلبه كرد و چشمم برهم شد و در مسجد خوابيدم . فرمود : چه خواهى كرد هنگامى كه تو را از اين مسجد بيرون و تبعيد كنند؟ گفتم : در آن حال به شام مى روم كه سرزمين مقدس و جايگاه جهاد است . فرمود : چه مى كنى اگر تو را از شام تبعيد كنند؟ گفتم : به همين مسجد باز مى گردم . فرمود : اگر باز تو را از اين مسجد تبعيد كنند چه مى كنى ؟ گفتم : شمشيرم را برمى دارم و ايشان را با آن فرو مى كوبم . فرمود : آيا تو را به كارى به از اين راهنمايى كنم ؟ به هر كجا كشيدند با آنان برو و فرمانبردار و شنوا باش . شنيدم و اطاعت كردم و اينك هم مى شنوم و اطاعت مى كنم و به خدا سوگند عثمان در حالى كه نسبت به من بزهكار است خدا را ملاقات خواهد كرد.

بدان كه ياران معتزلى ما كه خدايشان رحمت كناد، روايات بسيارى نقل كرده و آورده اند كه ابوذر به ميل و اختيار خود به ربذه تبعيد شده است .
قاضى القضاه كه خدايش رحمت كناد، در كتاب المغنى از قول شيخ ما ابو على كه خداى او رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : مردم درباره ابوذر اختلاف كرده اند و روايت شده است كه به ابوذر گفتند : آيا عثمان تو را مجبور به اقامت در ربذه كرده است ؟ گفته است : نه كه خودم همين جا را براى خويش برگزيدم .

همچنين ابو على نقل مى كند كه چون ابوذر در شام بود معاويه نامه يى به عثمان نوشت و از او شكايت كرد. عثمان به ابوذر نوشت به مدينه بيا و چون به مدينه آمد به او گفت : چه چيزى تو را وادار به رفتن به شام كرد؟ گفت : من شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود (چون آبادى و ساختمانهاى مدينه به فلان جا رسيد از اين شهر بيرون شو) و بدين سبب از مدينه بيرون رفتم . عثمان پرسيد : پس ‍ از شام كدام سرزمين در نظرت دوست داشتنى تر است ؟ گفت : ربذه . عثمان گفت : همانجا برو. شيخ ابو على همچنين از زبد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه ابوذر در ربذه بود از او پرسيدم : چه چيز موجب آمد تا اينجا را منزل كنى ؟ گفت : خبرت دهم كه در شام بودم و اين آيه و گفتار خداوند متعال را تذكر مى دادم كه (كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا نمى بخشند…)  معاويه گفت : اين آيه در مورد اهل كتاب نازل شده است . گفتم : هم در مورد ماست و هم در مورد ايشان .

معاويه در اين مورد به عثمان نامه نوشت و عثمان براى من نوشت به مدينه بيا. پيش او رفتم ، مردم چنان پشت به من مى كردند كه گويى مرا نمى شناسند، از اين موضوع به عثمان شكايت بردم مرا مخير كرد و گفت : هر جا مى خواهى ساكن شو و من در ربذه ساكن شدم .

ما مى گوييم : اين اخبار اگر هم روايت شده باشد به بسيارى و شهرت آن اخبار و روايات نيست . راه درست اين است كه براى ابراز حسن ظن و تراشيدن بهانه در مورد اين كار عثمان (!) گفته شود كه او از بروز اختلاف ميان مسلمانان و فتنه و آشوب ترسيده و به گمانش رسيده است كه تبعيد ابوذر به ربذه براى ريشه كن كردن فتنه و قطع اميد كسانى كه هواى تفرقه افكنى دارند سود بخش تر است و او را به رعايت مصلحت (!) تبعيد كرده است و اين كار براى امام جايز است كه شاعر چنين سروده است :
(چون از دوستى براى تو لغزش سر زد خودت براى لغزش او چاره يى بينديش ).

البته ياران معتزلى ما چنين تاءويلى را درباره كسى مى كنند كه امكان اين تاءويل در موردش مانند عثمان (!) فراهم باشد ولى در مورد كسانى كه نتوان بدينگونه تاءويل كرد هر چند براى آنان حق مصاحبت قديم با پيامبر (ص ) باشد چون معاويه و امثال او اين تاءويل را روا نمى دارند كه براى افعال و احوال آنان هيچ تاءويلى روا نيست و كارهاى آنان هيچ گونه اصلاح و علاجى نمى پذيرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 129 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(المكاييل و الموازين)

129 و من خطبة له ع في ذكر المكاييل و الموازين

عِبَادَ اللَّهِ إِنَّكُمْ وَ مَا تَأْمُلُونَ- مِنْ هَذِهِ الدُّنْيَا أَثْوِيَاءُ مُؤَجَّلُونَ- وَ مَدِينُونَ مُقْتَضَوْنَ أَجَلٌ مَنْقُوصٌ- وَ عَمَلٌ مَحْفُوظٌ- فَرُبَّ دَائِبٍ مُضَيَّعٌ وَ رُبَّ كَادِحٍ خَاسِرٌ- وَ قَدْ أَصْبَحْتُمْ فِي زَمَنٍ لَا يَزْدَادُ الْخَيْرُ فِيهِ إِلَّا إِدْبَاراً- وَ الشَّرُّ إِلَّا إِقْبَالًا- وَ الشَّيْطَانُ فِي هَلَاكِ النَّاسِ إِلَّا طَمَعاً- فَهَذَا أَوَانٌ قَوِيَتْ عُدَّتُهُ- وَ عَمَّتْ مَكِيدَتُهُ وَ أَمْكَنَتْ فَرِيسَتُهُ- اضْرِبْ بِطَرْفِكَ حَيْثُ شِئْتَ مِنَ النَّاسِ- فَهَلْ تُبْصِرُ إِلَّا فَقِيراً يُكَابِدُ فَقْراً- أَوْ غَنِيّاً بَدَّلَ نِعْمَةَ اللَّهِ كُفْراً- أَوْ بَخِيلًا اتَّخَذَ الْبُخْلَ بِحَقِّ اللَّهِ وَفْراً- أَوْ مُتَمَرِّداً كَأَنَّ بِأُذُنِهِ عَنْ سَمْعِ الْمَوَاعِظِ وَقْراً- أَيْنَ أَخْيَارُكُمْ وَ صُلَحَاؤُكُمْ- وَ أَيْنَ أَحْرَارُكُمْ وَ سُمَحَاؤُكُمْ- وَ أَيْنَ الْمُتَوَرِّعُونَ فِي مَكَاسِبِهِمْ- وَ الْمُتَنَزِّهُونَ فِي مَذَاهِبِهِمْ- أَ لَيْسَ قَدْ ظَعَنُوا جَمِيعاً- عَنْ هَذِهِ الدُّنْيَا الدَّنِيَّةِ- وَ الْعَاجِلَةِ الْمُنَغِّصَةِ- وَ هَلْ خُلِّفْتُمْ إِلَّا فِي حُثَالَةٍ- لَا تَلْتَقِي بِذَمِّهِمُ الشَّفَتَانِ- اسْتِصْغَاراً لِقَدْرِهِمْ وَ ذَهَاباً عَنْ ذِكْرِهِمْ- فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ- ظَهَرَ الْفَسَادُ فَلَا مُنْكِرٌ مُغَيِّرٌ- وَ لَا زَاجِرٌ مُزْدَجِرٌ- أَ فَبِهَذَا تُرِيدُونَ أَنْ تُجَاوِرُوا اللَّهَ فِي دَارِ قُدْسِهِ- وَ تَكُونُوا أَعَزَّ أَوْلِيَائِهِ عِنْدَهُ- هَيْهَاتَ لَا يُخْدَعُ اللَّهُ عَنْ جَنَّتِهِ- وَ لَا تُنَالُ مَرْضَاتُهُ إِلَّا بِطَاعَتِهِ-لَعَنَ اللَّهُ الآْمِرِينَ بِالْمَعْرُوفِ التَّارِكِينَ لَهُ- وَ النَّاهِينَ عَنِ الْمُنْكَرِ الْعَامِلِينَ بِه‏

مطابق خطبه 129 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(129)در اين خطبه كه با عبارت( عباد الله ! انكم و ماتاءملون من هده الدنيا اثوياء مؤ جلون ) (اين بندگان خدا! شما و آنچه از اين جهان آرزو مى كنيد ساكنان و ميهمانانى هستيد كه براى شما اجل و مدتى تعيين شده است . شروع مى شود هيچ گونه بحث تاريخى مطرح نشده است .

ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه پس از توضيح لغات مى گويد (در اين خطبه كه سيد رضى به آن عنوان (مكاييل و موازين ) داده است هيچ گونه سخنى كه در آن ذكرى از مكيال ها و ترازوها شده باشد نيست .) و سپس در مبحثى نسبتا كوتاه كه چهار صفحه است نمونه هايى از سخنان حكيمان و صالحان و صوفيه را همراه با اشعارى در زهد و پارسايى آورده است كه بسيار خواندنى و مايه پند و عبرت است و براى تبرك و تيمن به ترجمه يك مورد آن بسنده مى شود.)

ابن المبارك  گويد : به روزگاران گذشته ستمگرى بود كه مردم را به خوردن گوشت خوك مجبور مى كرد و اگر كسى آن را نمى خورد او را مى كشت . اين كار همچنان ادامه داشت تا نوبت به عابدى مشهور رسيد كه او را وادار به خوردن گوشت خوك كرد و گفت : اگر نخورى تو را خواهم كشت . اين كار بر مردم گران آمد؛ سالار شرطه آن ستمگر به عابد گفت : من فردا براى تو بزى مى كشم و چون اين ستمگر تو را فرا خواند كه از آن بخورى بخور كه گوشت بز خواهد بود. چون آن ستمگر عابد را فرا خواند كه بخورد او خوددارى كرد. گفت : او را بيرون ببريد و گردنش را بزنيد. سالار شرطه به عابد گفت : چه چيز مانع آن شد كه از گوشت بز بخورى ؟ گفت : من مردى مورد توجه ديگرانم خوش نمى دارم كه مردم در معصيت به من اقتداء كنند. او را پيش بردند و كشتند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 128 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خونريزيهاى آينده در بصره)(قسمت دوم)

قسمت دوم

ابو جعفر مى گويد : چون ابو احمد كنار رود مبارك فرود آمد  نخستين كارى كه در مورد سالار زنگيان كرد اين بود كه براى او نامه يى نوشت و او را به توبه و بازگشت به سوى خداوند فرا خواند تا از خونهايى كه ريخته است و حرمتهايى كه شكسته و شهرها كه ويران كرده است و اموال و زنانى را كه حلال دانسته و ادعاى مواردى كه خداوند او را شايسته آن ندانسته است  همچون امامت و نبوت توبه كند. به او فهماند كه در توبه براى او گشاده و امان براى او موجود است و اگر او از كارهايى كه موجب خشم خداوند متعال است دست بردارد و در جماعت مسلمانان درآيد همين موضوع جرمهاى گذشته او را با همه بزرگى خواهد پوشاند و بدين وسيله به بهره و پاداش بزرگ در دنيا آخرت خواهد رسيد.

ابو احمد اين نامه را همراه فرستاده اى گسيل داشت . فرستاده تقاضا كرد او را نزد سالار زنگيان ببرد، آنان از پذيرفتن آن نامه و بردن او پيش سالار خود امتناع كردند، فرستاده آن نامه را پيش ايشان پرتاب كرد، زنگيان نامه را برداشتند و پيش سالار خود بردند؛ آن را خواند و هيچ پاسخى نداد. فرستاده پيش ابو احمد برگشت و او را آگاه ساخت . ابو احمد پنج روز به سان ديدن از كشتيها و مرتب ساختن سرهنگان و غلامان و وابستگان در آنها و انتخاب تيراندازان و نشاندن در زورقها سرگرم بود و سپس روز ششم همراه سپاهيان خود و پسرش ابو العباس آهنگ شهر سالار زنگيان كه آن را (مختاره ) نام نهاده بود كرد. ابو احمد از راه رود ابو الخصيب سوى آن شهر رفت و بر آن مشرف شد و با دقت نگريست ، استوارى و ديوارهاى بلند و خندقهاى ژرف آن را ديد كه از هر سو شهر را احاطه كرده است و متوجه شد راهى را كه به شهر مى رسد كور كرده است و منجنيقهاى بسيار و عراده ها و كمانهاى چند تيره و ابزارهاى جنگى ديگر بر ديوارها و باروى شهر نهاده است . ابو احمد چيزهايى ديد كه نظير آن را از هيچيك از ستيز كنندگان با خليفه نديده بود و شمار جنگجويان و اجتماع ايشان چنان بود كه كار خويش را دشوار ديد.

زنگيان همين كه ابو احمد و سپاهيانش را ديدند چنان بانگ برداشتند كه زمين به لرزه در آمد، ابو احمد در آن حال به پسرش ابو العباس گفت : كنار ديوار شهر پيشروى كند و كسانى را كه بر فراز ديوارند تير باران كند. ابو العباس چنان كرد و كشتيهاى خود را چندان جلو برد كه به ديواره و بندرگاه قصر سالار زنگيان رسيد.

زنگيان نيز همگى به جايى كه كشتيها نزديك شده بودند آمدند و هجوم آوردند، تيرها و سنگهاى منجنيقها و عراده ها و فلاخنهاى ايشان پياپى مى رسيد و عوام زنگيان نيز با دست خويش سنگ مى انداختند آن چنان كه چشم به هر سو مى افتاد در آن تير يا سنگ مى ديد.
ابو العباس سخت پايدارى كرد. سالار زنگيان و پيروانش كوشش و پايدارى و شكيبايى ايشان را چنان ديدند كه تا آن روز از هيچ كس ‍ كه با آنان جنگ كرده بود بدان گونه نديده بودند. در اين هنگام ابو احمد به پسرش ابو العباس فرمان داد با همراهان خود براى استراحت و مداواى زخمهايشان به جايگاه خويش برگردند؛ آنان چنان كردند. در اين حال دو تن از جنگجويان زنگى كه در زورقها جنگ مى كردند از ابو احمد امان خواستند و آن دو بلمهاى خود را همراه قايقرانان و ابزارى كه در آن بود نزد ابو احمد آوردند.

او فرمان داد به آن دو قايقران خلعتهاى زيبا و كمربندهاى آراسته به زر و اموال ديگر دادند و به ديگران خلعتهاى حرير سرخ و سبز دادند كه آن را بسيار پسنديدند و به همگان مال بخشيد و فرمان داد آنان را به جايى نزديك ببرند كه ديگر همكارانشان آنان را ببينند و اين از موثرترين حيله ها بود كه عليه سالار زنگيان بكار گرفته شد. ديگر قايقرانان كه ديدند نسبت به همكاران آنان چگونه عمل شد و مورد عفو قرار گرفتند و نسبت به آنان نيكى شد به امان گرفتن راغب شدند و در آن مورد رقابت كردند و گروه بسيارى از ايشان در حالى كه به آنچه براى ايشان مقرر شده بود تمايل داشتند به ابو احمد پيوستند.

او فرمان داد براى آنان نيز همان چيزهايى كه به يارانش نشان داده شده است مقرر گردد و چون سالار زنگيان ديد كه قايقرانان به گرفتن امان رغبت نشان مى دهند دستور داد همه آنان را كه در دجله بودند به ورود ابو الخصيب برگردانند و كسانى را بر دهانه رود گماشت تا از بيرون آمدن ايشان جلوگيرى كنند و دستور داد بلمهاى ويژه خودش را آشكار سازند و بهبود بن عبدالوهاب را براى فرماندهى آن فرا خواند. بهبود از نيرومندترين سرداران او بود و ساز و برگ و شمار فراوان داشت . بهبود آماده شد و با لشكرى گران از زنگيان آهنگ ايشان كرد، ميان او و ابو حمزه نصير كه فرمانده نيروهاى آبى بود و ابو العباس پسر ابو احمد جنگهاى سختى روى داد كه در تمام آنها پيروزى از آن سپاهيان سلطان بود، و در هر بار بهبود پس از آنكه نيروى بيشترى جمع مى كرد به جنگ باز مى گشت و به جان آن مى افتاد. سرانجام سپاهيان ابو احمد به خوبى و شايستگى از عهده اش بر آمدند و او را وادار به شكست و گريز كردند و كنار قصر سالار زنگيان راندند، در آن حال دو نيزه به او اصابت كرد و با تيرها نيز زخمى شد و سنگهايى كه به او خورده بود او را سست كرد و در حالى كه مشرف به مرگ شده بود او را به رود ابو الخصيب برگرداندند و (از معركه ) بيرون بردند. يكى از سرهنگان گرانقدر زنگيان كه بسيار دلير نيرومند و در جنگ پيشتاز بود و عميره نام داشت همراه او كشته شد.

گروهى ديگر از زنگيان از ابو احمد امان خواستند كه به همگان مال بخشيد و خلعت داد و به نيكى رفتار كرد. ابو احمد با تمام افراد سپاه خويش كه در آن هنگام پنجاه هزار مرد بودند سوار شد، سالار زنگيان نيز همراه سيصد هزار مرد بود كه همگان جنگ و دفاع مى كردند، برخى شمشيرزن و نيزه دار و تيرانداز بودند و افرادى با فلاخن سنگ پرتاب مى كردند و با منجنيق و عراده ها جنگ مى كردند و ناتوانترين ايشان كسانى بودند كه با دست خويش سنگ مى زدند و تماشاچيان و سياهى لشكر بودند و كارشان فرياد زدن و نعره كشيدن برد، زنان هم در اين كار با آنان شركت داشتند.

ابو احمد آن روز تا هنگام ظهر مقابل لشكر سالار زنگيان ماند، آن گاه فرمان داد ندا دهند كه امان براى همگان از سياه و سرخ خواهد بود مگر براى دشمن خدا على بن محمد، همچنين دستور داد بر تيرها با همان مطالبى كه جار زده بودند امان نامه هايى بنويسند و در آنها به مردم وعده نيكى و احسان دهند و ميان لشكرگاه سالار زنگيان بيندازد. بدين گونه دلهاى گروه بسيارى از آنان كه بدون بينش و دانش از او پيروى كرده بودند به ابو احمد مايل شد و در آن روز هم شمارى بلم و زورق به او پيوست و او همه سرنشينان آنها را مال داد و نسبت به آنان احسان كرد.

در اين هنگام دو سرهنگ از سرهنگان ابو احمد كه از وابستگان او در بغداد بودند به حضورش آمدند يكى بكتمر نام داشت و ديگرى بغرا  و آن دو با گروهى از سپاهيان خويش بودند. ورود آنان مايه افزونى نيروى ابو احمد شد و فرداى آن روز با همه سپاهيانش كوچ كرد و در جايى مقابل شهر و لشكرگاه سالار زنگيان ، كه آن را براى فرود آمدن خود برگزيده بود، فرود آمد و همانجا مقيم شد و آن را لشكرگاه خويش قرار داد و سرهنگان و فرماندهان سپاه خود را مرتب و مستقر ساخت . نصير را كه سالار نيروهاى آبى بود در ابتداى لشكرگاه و زيرك تركى را در نقطه اى ديگر و على بن جهشار، حاجب خود را در نقطه اى ديگر مستقر ساخت ، راشد غلام وابسته خود را به فرماندهى غلامان و وابستگان خويش كه از تركان و ديلمان و خزران و روميان و طبرستانيان و افراد مغرب و سياهان زنگى و گروهى هم از فرغانيان و كردان و ايرانيان بودند گماشت و آنان را چنان مستقر ساخت كه راشد و يارانش ‍ همگى گرداگرد خيمه ها و خرگاههاى ابو احمد بودند، صاعد بن مخلد وزير و دبير خويش را همراه لشكرى ديگر از غلامان و وابستگان بالاتر از لشكر راشد قرار داد، مسرور بلخى را كه سرهنگ و سالار اهواز بود بر لشكرى ديگر كه بر جانبى ديگر گماشت . سرهنگى ديگر را كه معروف به موسى بود از پى آن دو فرستاد و او با لشكر و ياران آماده نبرد بود. بغراج تركى را همراه لشكرى گران با شمار و ساز و برگ فراوان بر ساقه لشكر خويش گماشت .

ابو احمد كه چگونگى حال سالار زنگيان و استواى جايگاه و بسيارى سپاه او را ديد دانست كه چاره يى از صبر و پايدارى و طولانى شدن مدت محاصره ندارد و بايد لشكريان سالار زنگيان را تا آنجا كه مى تواند پراكنده سازد و به آنان امان دهد و نسبت به هر كس از آنان كه بر مى گردند نيكى كندو نسبت به كسانى كه در گمراهى خود پايدارند سختگيرى كند، و نيازمند به بيشتر كردن بلمها و زورقهاى خود و جنگ افزارهاى آبى است . ابو احمد شروع به ساختن شهرى مانند شهر سالار زنگيان كرد و دستور داد فرستادگانى همه جا بفرستند كه صنعتگران و آلات و ابزارهاى لازم را از زمين و آب به لشكرگاهش برسانند و خوار و بار و زاد و توشه را كنار شهرى كه شروع به ساختن آن كرده و آن را موفقيه نام نهاده است فراهم سازند و به كار گزاران خويش نوشت كه اموال را به بيت المال او در آن شهر برسانند و به بيت المال كه در پايتخت (بغداد) است حتى يك درهم گسيل ندارند. فرستادگانى به سيراف و جنابه فرستاد و فرمان داد كشتيهاى بسيار بسازند كه به هنگام نياز آنها را در رودخانه ها و جايگاههاى لازم پراكنده و مستقر سازد تا آن راههاى رسيدن خوار و بار به سالار زنگيان را قطع كنند همچنين فرمان داد بخشنامه اى براى كار گزارانش فرستاده شود تا هر كس از سپاهيان را كه استعداد مقاومت و پايدارى دارد پيش او بفرستند. او حدود يك ماه منتظر ماند و آذوقه پياپى مى رسيد، ابزار و صنعتگران هم رسيدند و شهر ساخته شد و بازرگانان انواع كالاها را آماده كردند و به آن شهر منتقل ساختند و بازارهايى در آن شهر ساخته شد و شمار بازرگانان و افراد متمكن در آن بسيار شد.

در همين حال كشتيها از راه دريا آنجا رسيد و ده سال بود كه سالار زنگيان و يارانش آن راه را بريده بودند. ابو احمد در اين شهر مسجد جامع هم ساخت و با مردم در آن شهر نماز جمعه مى گزارد. او ضرابخانه هايى ساخت و در آن شهر درهم و دينار مى زدند و همه وسايل رفاه و انواع منافع در آنجا جمع شد، تا آنجا كه ساكنان اين شهر هيچ چيز از وسايلى كه در شهرهاى بزرگ و كهن يافت مى شود كم نداشتند و از همه سو اموال بر آن مى رسيد و مقررى مردم به هنگام پرداخت مى شد و آنان در گشايش قرار گرفتند و احوال آنان بهبود يافت و عموم مردم مايل شدند به سوى اين شهر بروند و همانجا ساكن شوند.

ابو جعفر طبرى گويد : سالار زنگيان فرمان داد بهبود بن عبدالوهاب همراه گروهى از ياران خود در حال غفلت دشمن با زورقهاى خود به لشكرگاه ابو حمزه نصير كه فرمانده نيروهاى آبى ابو احمد بود حمله برد. بهبود همين گونه رفتار كرد و به لشكرگاه نصير حمله برد؛ گروهى از اصحاب او را كشت و گروهى را اسير گرفت و چند كوخ را كه از ايشان بود آتش زد. سالار زنگيان ابراهيم بن جعفر همدانى را كه از سرهنگان او بود همراه چهار هزار زنگى و ابو حسين محمد بن ابان مهلبى را همراه سه هزار زنگى و سرهنگى را كه معروف به (دور) بود همراه يكهزار و پانصد مرد فرمان داد تا به كرانه هاى لشكرگاه ابو احمد در افتند و شبيخون زنند و غارت برند. ابو العباس از قصد ايشان آگاه شد و با فوجى گران از ياران خويش آهنگ آنان كرد و ميان ابو العباس و آنان جنگهايى اتفاق افتاد كه در همگى پيروزى با او بود. گروهى از زنگيان از او امان خواستند؛ پذيرفت و بر آنان خلعت پوشاند و گفت : آنان را كنار شهر سالار زنگيان ببرند و بر پاى دارند تا ياران او ايشان را ببينند. ابو احمد همچنان در مورد برانداختن سالار زنگيان چاره انديشى مى كرد، گاه اموال فراوان به ياران و سپاهيان او مى داد و گاه با ايشان در مى افتاد و جنگ مى كرد و از رسيدن خوار و بار بديشان جلوگيرى مى كرد. شبى به بهبود خبر رسيدن كاروانى را دادند كه در آن كالاهاى گوناگون و آذوقه وجود داشت . بهبود زنگى با گروهى از مردان گزيده خويش به قصد فرو گرفتن آن قافله حركت و در نخلستان كمين كرد. كاروان به آنجا رسيد و مردمش در بى خبرى بودند بر آنان حمله برد گروهى از كاروانيان را كشت و گروهى را اسير گرفت و آنچه از اموال مى خواست گرفت .

ابو احمد نيز كه از آمدن اين كاروان اطلاع داشت سرهنگى را براى بدرقه و پاسدارى كاروان با گروهى اندك گماشته بود آن سرهنگ را ياراى جنگ با بهبود و گروه بسيارش نبود، ناچار به هزيمت برگشت . چون اين خبر به ابو احمد رسيد سخت افسرده شد و از گرفتارى مردم در مورد اموال و كاروانهاى تجارتى اندوهگين گرديد و فرمان داد تا به مردم عوض آنچه را از دست داده اند بپردازند و بر دهانه رودخانه يى كه معروف به رود بيان و مسير ورود كاروان است لشكرى گران براى پاسدارى بگمارند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن سالار زنگيان لشكرى را به فرماندهى يكى از سرداران معروف خود كه نامش صندل زنگى بود گشيل داشت : چنانكه گفته اند اين مرد، سر و چهره زنان آزاده مسلمانان را برهنه مى كرد و با آنان رفتارى همچون كنيزكان داشت و گاه آنان را باژگونه مى كرد و اگر زنى از پذيرش خواسته او خوددارى مى كرد صندل بر چهره آن زن مى زد و او را به يكى از كافران زنگى مى فروخت . خداوند متعال مرگ او را به آسانى مقرر كرد و چنان بود كه در جنگ ميان او و ابو العباس صندل اسير شد، او را پيش ابو احمد آوردند، دستور داد شانه هايش را بستند و چندان بر او تير زدند تا به هلاكت شد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان پس از آن لشكر ديگرى فراهم آورد و فرمان داد به كرانه هاى لشكرگاه ابو احمد حمله برند و در حالى كه آنان آسوده و بيخبر باشند بر آنان شبيخون زنند. از اين لشكر هم يكى از زنگيان نام آور كه نامش مهذب بود و از سواركاران دلير زنگيان شمرده مى شد امان خواست ؛ او را به هنگامى كه ابو احمد روزه مى گشود پيش او آوردند. مهذب به ابو احمد خبر داد كه با كمال رغبت و براى زينهار خواهى و فرمانبردارى آمده است و گفت در همين ساعت زنگيان در حال حركت براى شبيخون زدن به ابو احمد هستند و كسانى كه براى اين شبيخون برگزيده شده اند همگى از دليران و بلند پايگان زنگيان اند. ابو احمد به پسرش ابو العباس فرمان داد كه همراه سرهنگانى كه خود آنان را برگزيده بود براى جلوگيرى حركت كند و آنان چنان كردند. لشكر زنگيان همينكه احساس كردند كه از حركت و شبيخون آنان پرده برداشته شده و سالارشان امان خواسته است به شهر و جايگاه خود برگشتند .

ابو جعفر مى گويد : سالار زنگيان پس از اين على بن ابان مهلبى را كه از بزرگترين و گرانقدرترين سرداران خويش بود براى جنگ ماءمور كرد و براى او همه دليران چابك را برگزيد و فرمان داد بر لشكر ابو احمد شبيخون زند. مهلبى همراه حدود پنج هزار مرد كه بيشترشان سياهان زنگى بودند و حدود دويست تن از سرهنگان زنگيان كه همگى از بزرگان و گزيدگان بودند حركت كرد و شبانه از كرانه باخترى دجله به كناره خاورى آن عبور كرد، آنان تصميم گرفتند به دو گروه تقسيم شوند : گروهى از پشت و گروه ديگر از مقابل لشكرگاه ابو احمد حمله برند و قرار بر اين شد كه نخست گروهى هجوم برند كه از مقابل حمله مى كنند. چون جنگ در گرفت اين گروه از جانب پشت لشكرگاه حمله خواهند كرد و آنان را كه سرگرم جنگ هستند فرو خواهند گرفت .

سالار زنگيان و على بن ابان چنين پنداشته بودند كه بدين گونه آنچه دوست مى دارند براى آنان فراهم خواهد شد؛ در همين حال يكى از بردگان زنگيان كه قايقران بود شبانه از ابو احمد امان خواست و اين خبر را به آنان داد كه چگونه مى خواهند شبيخون آورند. ابو احمد به پسرش ابو العباس و فرماندهان و بزرگان و غلامان فرمان داد آماده و كوشا و با احتياط باشند و آنان را در آن دو جهت كه گفته بود گسيل داشت .

زنگيان چون ديدند تدبير ايشان درهم شكست و از وجود آنان آگاه شده اند و چاره انديشى شده است از همان راهى كه آمده بودند به جستجوى رهايى خويش شتابان برگشتند. ابو العباس و زيرك زودتر از آنان خود را به دهانه رودخانه رساندند تا از عبور آنان جلوگيرى كنند. ابو احمد غلام سياه زنگى خود را كه نامش ثابت بود و فرماندهى سياهان زنگى را كه در لشكرگاه او بودند بر عهده داشت ماءمور كرد كه با ياران خود راه گريز زنگيان را ببندد و مقابل آنان بايستد. او در حالى كه همراه پانصد مرد بود به آنان رسيد، زيرك و ابو العباس هم با كسانى كه همراه داشتند او را يارى دادند در نتيجه گروهى بسيار از سياهان سپاه سالار زنگيان كشته و گروه بسيارى اسير شدند و ديگران گريختند و به شهر خود بازگشتند.

ابو العباس با فتح و پيروزى برگشت ، او سرهاى كشتگان را از بلمها و زورقها آويخته بود و گروهى از اسيران را هم زنده بر صليب كشيده بود، و آن بلمها و زورق ها را كنار شهر زنگيان برد تا آنان را به ترس اندازد. زنگيان همين كه آنان را ديدند ترسيدند و شكسته خاطر شدند.به ابو احمد خبر رسيد كه سالار زنگيان موضوع را براى ياران خويش دگرگون ساخته و گفته است اين سرها كه ابو احمد به زورقها آويخته مجسمه هايى است كه براى ترس شما آويخته است و آنانى هم كه به صليب كشيده اند از كسانى هستند كه از او امان خواسته اند. ابو احمد فرمان داد سرهاى بريده را جمع كنند و كنار قصر سالار زنگيان ببرند و با منجنيقى كه آن را ميان يك كشتى نصب كرده بودند ميان لشكرگاه او پرت كنند. همينكه سرهاى بريده ميان شهر و اردوگاه زنگيان فرو ريخت خويشاوندان كشتگان سرهاى آنان را شناختند و فرياد گريه ايشان برآمد.

ابو جعفر مى گويد : پس از اين هم ميان آنان جنگهاى بسيارى صورت گرفت كه در بيشتر آنها زنگيان شكست مى خوردند و سپاهيان ابو احمد بر آنان پيروز مى شدند، سران و سرشناسان زنگيان امان خواستند و از جمله كسانى كه امان خواست محمد بن حارث از سرهنگان مشهور زنگيان بود، او حفاظت از رودخانه معروف منكى و ديوارى را كه در طرف لشكرگاه ابو احمد بود بر عهده داشت . محمد بن حارث شبانه همراه تنى چند از يارانش به ابو احمد پيوست ، ابو احمد اموال بسيار و خلعت و چند اسب با همه ابزار و زيور آن به او بخشيد و مقررى پسنديده براى وى تعيين كرد.

محمد بن حارث كوشش كرده بود تا همسر خود را كه يكى از دختر عموهايش بود همراه بياورد ولى آن زن از پيوستن به او عاجز و ناتوان ماند و چون عقب افتاده بود زنگيان او را گرفتند و نزد سالار خود بردند كه او را مدتى به زندان انداخت و سپس فرمان داد او را از زندان بيرون آوردند و در بازار به معرض فروش گذاشتند و فروخته شد. ديگر از كسانى كه امان خواسته بودند سرهنگى به نام احمد برذعى بود كه از مردان بسيار شجاع بود و همواره همراه مهلبى ؛ ديگر از كسانى كه امان گرفتند سرهنگانى به نام هاى : مربد، برنكويه ، بيلويه بودند كه ابو احمد بر همه آنان خلعت پوشاند و اموال فراوان به آنان بخشيد و همگان را بر اسبهاى آراسته سوار كرد و همچنين نسبت به كسانى كه با آنان آمده بودند نيكى و محبت كرد.

ابو جعفر مى گويد : آذوقه و خوار و بار سالار زنگيان و يارانش كم شد و در تنگنا افتادند؛ او سرهنگى به نام شبل و ابو الندى را فرا خواند  آن دو از سران بزرگ سپاه او و از ياران كهن او بودند كه بر ايشان اعتماد و نسبت به خيرخواهى آنان اطمينان داشت  و فرمان داد همراه ده هزار تن از زنگيان و ديگران بيرون روند و آهنگ رودخانه هاى دير و مراءه و ابو الاسد كنند و از آن راه خود را به بطيحه برسانند و بر مسلمانان و ساكنان دهكده هاى اطراف غارت برند و راهها را ببندند و هر چه مى توانند گندم و خوار و بار فراهم آورند و به شهر حمل كنند و نگذارند خوار و بار و گندم به لشكرگاه ابو احمد برسد.

ابو احمد غلام خود را همراه لشكرى گران كه گروهى از راههاى آبى و گروهى ديگر از راه خشكى و با اسب حركت مى كردند گسيل داشت كه از اين كار دشمن جلوگيرى كنند. زيرك در جايى كه به نهر عمر معروف است با آنان در افتاد و ميان او و زنگيان جنگ سخت در گرفت كه سرانجام با شكست و زبونى زنگيان تمام شد و زيرك چهارصد بلم از آنان به غنيمت گرفت و گروه بسيارى را اسير كرد و با اسيران و غنايم و سرهاى بريده به لشكرگاه ابو احمد برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد پسر خود را ابو العباس را براى ورود و تصرف شهر سالار زنگيان گسيل داشت ، او از راه رودخانه اى كه معروف به غربى است آهنگ آن شهر كرد. سالار زنگيان براى جنگ با او على بن ابان مهلبى را آماده كرده بود، جنگ ميان دو گروه در گرفت ، سالار زنگيان على را با سليمان بن جامع و لشكرى مركب از سرداران زنگيان پشتيبانى و يارى كرد، جنگ ادامه يافت و گروهى بسيار از سرداران زنگيان از ابو العباس امان خواستند. اين جنگ تا نزديك غروب ادامه يافت و در آن هنگام ابو العباس برگشت و ضمن برگشت خود از كنار شهر زنگيان عبور كرد و به جايى به نام نهر اتراك رسيد و گروهى اندك از زنگيان را ديد كه به پاسدارى ايستاده اند، بر آنان طمع بست و آهنگ ايشان كرد و گروهى از ياران ابو العباس بر باروى شهر رفتند و گروهى از زنگيان را كه آنجا بودند كشتند، خبر به سالار زنگيان رسيد چند تن از سرداران خود را به يارى ايشان فرستاد. ابو العباس نيز به پدرش پيام فرستاد و از او يارى خواست و گروهى از غلامان سبكبار از لشكرگاه ابو احمد خود را رساندند و بدين گونه لشكر ابو العباس تقويت شد.

سليمان بن جامع همين كه ديد ابو العباس وارد رود اتراك شد با گروهى بسيار از زنگيان نخست به سوى بالا حركت كرد و سپس از پشت سر سپاهيان ابو العباس كه سرگرم جنگ بودند و كنار باروى شهر جنگ مى كردند در آمد و ناگاه طبلهاى آنان به صدا در آمد و سپاهيان ابو العباس روى به گريز نهادند و پراكنده شدند. زنگيان از مقابل حمله آوردند و در اين جنگ گروهى از غلامان و سرداران ابو احمد كشته شدند و تنى چند از بزرگان و سرشناسان ايشان اسير زنگيان شدند. ابو العباس چندان از خود دفاع كرد كه توانست سالم برگردد. اين واقعه زنگيان و پيروان ايشان را به طمع انداخت و دلهاى ايشان را استوار ساخت . زان پس ابو احمد تصميم گرفت با همه لشكريان خود از رودخانه بگذرد و آهنگ شهر سالار زنگيان كند و فرمان داد آماده شوند. چون وسايل عبور براى او فراهم شد روز آخر ذوالحجه سال دويست و شصت و هفت با نيرومندترين لشكر و بهترين ساز و برگ حركت كرد و سرداران خود را بر اطراف شهر سالار زنگيان گسيل داشت و شخصا آهنگ يكى از اركان آن شهر كرد.

سالار زنگيان آن بخش از شهر را كه با پسر خود، انكلاى ، استوار مى داشت ، على بن ابان و سليمان بن جامع و ابراهيم بن جعفر همدانى را نيز به يارى او فرستاد و شهر را از منجنيقها و عراده ها و كمانهايى كه چند تير مى انداخت آكنده كرد و زوبين اندازان را جمع كرد، و بيشتر لشكريان خود را فراهم آورد، چون اين دو گروه روياروى شدند ابو احمد به غلامان زوبين انداز و نيزه دار خود و سياهان فرمان داد از آن سو كه خودش ايستاده بود آهنگ آن ديوار كنند. ميان آنان رودخانه معروف به رود اتراك قرار داشت كه رودخانه اى پهن و پرآب بود و چون كنار آن رودخانه رسيدند از آن بازماندند، بر سر سپاهيان فرياد كشيده شد و به عبور از آن تحريض شدند و با شنا كردن از آن گذشتند. زنگيان با منجنيقها و عراده ها و فلاخنها و با دستهاى خود آنان را سنگباران مى كردند و با انواع كمانهاى دستى و پايى تيراندازى مى كردند و از انواع آلات و ابزار تيراندازى بهره مى بردند.

با اين وجود سپاهيان ابو احمد صبر كردند و سرانجام توانستند از رودخانه بگذرند و خود را كنار بارو برسانند ولى كارگرانى كه براى ويران كردن ديوارها آماده شده بودند هنوز به آنان نرسيده بودند. ناچار غلامان با سلاحهايى كه همراه داشتند شروع به خراب كردن ديوار كردند و خداوند متعال آن را آسان قرار داد و آنان براى خود راه بالا رفتن از آن ديوار را هموار كردند، برخى از نردبانها كه براى اين كار آماده شده بود رسيد؛ آنان از آن گوشه ديوار بالا رفتند و پرچمى را كه بر آن الموفق بالله نوشته شده بود برافراشتند. در اين هنگام زنگيان بر آنان حمله آوردند و سخت ترين جنگ صورت گرفت و ثابت از سرداران معروف ابو احمد كه سياه پوست بود، كشته شد. تيرى به شكمش خورد و مرد. او از سرداران بزرگ ابو احمد بود. سپاهيان ابو احمد هر منجنيق و عراده كه بر آن ركن بود آتش زدند.

ابو العباس هم با سپاهيان خود آهنگ بخش ديگرى كرد تا از راه رودخانه معروف منكى وارد شهر شود. على بن ابان همراه گروهى از زنگيان راه را بر او بست و ابو العباس بر على چيره شده و او را شكست داد و گروهى از يارانش را كشت و على بن ابان مهلبى گريزان برگشت و ابو العباس كنار رودخانه منكى رسيد و چنين مى انديشيد كه راه ورود به شهر از آنجا آسان است . او كنار خندق رسيد و آن را پهن و ژرف يافت . ياران خود را تشويق كرد از آنجا بگذرند كه گذشتند. پيادگان هم با شنا عبور كردند كه توانستند وارد شوند و وارد شهر شدند. سليمان بن جامع كه براى دفاع از آن نقطه مى آمد با آنان روياروى شد كه با او جنگ كردند و او را عقب راندند و كنار رود اين سمعان رسيدند و آن نهرى بود كه داخل شهر كشانده بودند، خانه يى هم كه به خانه ابن سمعان معروف بود در دست آنان قرار گرفت كه هر چه در آن بود آتش زدند و آن را ويران ساختند.

زنگيان كنار رود ابن سمعان مدتى طولانى درنگ كردند و بسختى دفاع نمودند. يكى از غلامان ابو احمد موفق بر على بن ابان حمله برد، على از او گريخت و غلام توانست كمربند و لنگ او را بچسبد، على كمربند و لنگ خود را باز كرد و براى غلام افكند و پس از اينكه مشرف به هلاك شده بود توانست خود را نجات دهد. ياران ابو احمد بر زنگيان حمله بردند و آنان را از كنار رودخانه ابن سمعان به گوشه ديگر شهر عقب راندند و چنان شد كه سالار زنگيان شخصا با گروهى از ويژگان خود سوار شد؛ ياران موفق به او برخوردند و وى را شناختند و بر او حمله بردند و كسانى را كه با او بودند به گريز واداشتند، يكى از پيادگان چنان به او نزديك شد كه با سپر خود به چهره اسب سالار زنگيان كوفت و اين هنگام غروب بود. شب ميان ايشان پرده در افكند و تاريك شد، باد تند شمال هم وزيدن گرفت و جزر واقع شد و آب چنان فرو نشست كه بيشتر كشتيها و بلمهاى ابو احمد موفق بر گل نشست .

سالار زنگيان ياران خود را تحريض بر حمله كرد؛ آنان به بلمهاى موفق حمله كردند و تنى چند را كشتند و به پيروزى اندكى رسيدند. بهبود زنگى هم آهنگ مسرور بلخى كرد كه كنار نهر غربى بود و با او در افتاد و درگير شد و گروهى از يارانش را كشت و اسيرانى گرفت و چند راس از اسبان آنها را هم به غنيمت برد و اين موضوع نشاط ياران موفق را درهم شكست . در اين روز گروه بسيارى از سرداران زنگى گريخته و پراكنده شده بودند و به سوى نهر امير و عبادان (آبادان ) و جاهاى ديگر گريخته بودند. از جمله كسانى كه آن روز گريخته بودند برادر سليمان بن موسى شعرانى و محمد و عيسى بودند كه آهنگ باديه كردند و چون خبردار شدند كه سپاهيان موفق برگشته اند و زنگيان پيروزى نسبى يافته اند برگشتند. گروهى از اعرابى كه در لشكرگاه سالار زنگيان بودند نيز گريختند و خود را به بصره رساندند و كسانى را براى زينهار خواهى پيش ابو احمد گسيل داشتند، كه آنان را امان داد و كشتيهايى گسيل داشت كه ايشان را به موفقيه حمل كند و بر آنان خلعت پوشاند و براى آنان مقررى و خوار و بار تعيين كرد.

از جمله سرداران سالار زنگيان كه تقاضاى امان كردند سردار نامدار او ريحان بن صالح مغربى  كه سالارى و فرماندهى داشت  و حاجب انكلانى ، پسر سالار زنگيان ، بود. ريحان نامه نوشت و ضمن آن براى خود و گروهى از يارانش امان خواست . تقاضاى او پذيرفته شد و تعداد بسيارى بلم و قايق و زورق همراه لزيرك كه فرمانده پيشتازان ابو العباس بود فرستاده شد. لزيرك رود يهودى را تا آخر پيمود و آنجا ريحان و يارانش را كه همراهش بودند ديد، آنها از پيش همانجا وعده ملاقات نهاده بودند. لزيرك ريحان و همراهانش را به سراى ابو احمد موفق بود كه فرمان داد به ريحان خلعتهاى گران و چند اسب با همه ساز و برگ بخشيدند و براى او جايزه گرانقدر نيز پرداخت شد و به هر يك از ياران او هم طبق مقام و منزلتى كه داشتند جوايزى داده شد. ريحان را به ابو العباس ‍ سپردند و او فرمان داد او و يارانش را سوار كنند و كنار سراى سالار زنگيان بردند و آنان ميان بلمها و زورقها در حالى كه لباسهاى آراسته و رنگارنگ زر دوزى شده بر تن داشتند ايستادند تا زنگيان همگى آنان را مشاهده كنند. در آن روز گروهى ديگر از ياران ريحان كه از همراهى با او خوددارى كرده بودند و گروهى از مردم ديگر از ابو احمد امان خواستند كه به آنان امان داده شد و همچون ياران ايشان به آنان نيكى و احسان شد .

سپس در نخستين روز سال دويست و شصت و هشت جعفر بن ابراهيم معروف به (سجان ) كه يكى از افراد مورد اعتماد سالار زنگيان بود امان خواست ، همان خلعت و نيكيها كه نسبت به ريحان شده بود در مورد جعفر هم انجام شد و او را هم در زورقى كنار قصر سالار زنگيان بردند تا آنجا بايستد و يارانش او را ببينند و با آنان گفتگو كند و خبر دهد كه آنان در حال غرور و فريب هستند و ايشان را از دروغها و تبهكاريهاى سالارشان كه از آنها مطلع شده است آگاه كند. در اين روز گروه بسيارى از فرماندهان زنگيان و افراد ديگر امان خواستند و مردم پياپى زينهار مى خواستند. ابو احمد بر جاى ماند، ياران و سپاهيان خود را جمع مى كرد و زخمهاى ايشان را معالجه مى كردند و هيچ جنگى نكرد و به سوى زنگيان پيش نرفت تا ماه ربيع الآخر فرا رسيد.

در آن ماه ابو احمد لشكر خويش را به گونه يى كه مصلحت مى ديد عبور داد و آنان را در جهات مختلف پراكنده ساخت و دستور داد ديوار شهر را ويران كنند و فرمان داد فقط به ويران كردن ديوار شهر قناعت كنند و وارد شهر نشوند، و به هر يك از نواحى كه فرماندهان را گسيل كرده بود بلمهايى آكنده از تيراندازان براى پشتيبانى فرستاد و فرمان داد با تيراندازى از كارگرانى كه مشغول خراب كردن ديوار شهر خواهند شد حمايت كنند. در اين روز در ديوار شهر رخنه هاى فراوان ايجاد شد و ياران ابو احمد از همه رخنه ها به شهر هجوم آوردند، و زنگيان را شكست دادند و آنها را وادار به گريز كردند و سپس در شهر به تعقيب آنان پرداختند و در كوچه ها و گذرهاى شهر و پستى و بلندى آن پراكنده شدند و به جايى دورتر از آنجا كه در هجوم قبلى رسيده بودند رفتند كه ناگاه زنگيان به جنگ با آنان برگشتند و با برآوردن فريادهايى افرادى كه در كمينگاهها بودند و سپاهيان ابو احمد از آن آگاه نبودند، بيرون ريختند. در اثر اين كار سپاهيان ابو احمد سرگردان و گروهى بسيار از آنان كشته شدند و زنگيان اسلحه و غنيمت بسيارى از آنان گرفتند؛ سى مرد ديلمى از سپاهيان ابو احمد شروع به دفاع و حمايت از ياران خود كردند تا آنكه گروهى توانستند خلاصى يابند و خود را به كشتيها دراندازند و آن ديلميان همگى كشته شوند و آنچه در اين روز بر سر مردم آمد بر ايشان سخت گران بود.

ابو احمد به شهر خود، موفقيه ، برگشت . سرداران خود را جمع كرد و ايشان را در مورد مخالفت با فرمان خويش به سختى نكوهش ‍ كرد كه چرا راى و چاره انديشى او را تباه كرده اند و آنان را به سخت ترين شكنجه ها تهديد كرد كه اگر بار ديگر چنان كنند آنچنان خواهد كرد، آن گاه فرمان داد مقررى و آنچه به آنان پرداخت مى شده است به فرزندان و همسران ايشان پرداخت شود و اين كار بسيار ستوده آمد و موجب افزونى حسن نيت ياران ابو احمد شد كه ديدند هر كس در فرمانبردارى از او كشته شود بازماندگانش مورد حمايت و مراقبت قرار مى گيرند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن ابو احمد شروع به قطع خوار و بار از همه جهاتى كرد كه به شهر سالار زنگيان مى رسيد، از همه نواحى مقدار زيادى ماهى به شهر سالار زنگيان مى رسيد كه از آن كار جلوگيرى شد، كسانى كه ماهى مى آوردند كشته شدند و راهها بسته شد و همه راههايى را كه به آنجا مى رسيد مسدود كردند. محاصره براى زنگيان بسيار زيانبخش بود، بدنهاشان ناتوان شد و مدت محاصره به درازا كشيد و چنان شد كه چون از اسيرى كه از آنان به اسارت گرفته مى شد يا كسى كه امان خواسته بود و به او امان داده شده بود مى پرسيدند : چه مدت است كه نان نخورده اى ؟ مى گفت يك يا دو سال ! همه كسانى كه در شهر سالار زنگيان مقيم بودند نيازمند چاره سازى براى روزى خود شدند و آنان بر كرانه و ميان جويهايى كه از لشكرگاه آنان دور بود در جستجوى روزى برآمدند و بدين گونه گروه بسيارى از ايشان اسير مى شدند و اصحاب ابو احمد روزانه با اسيران معاشرت و گفتگو مى كردند و چون ابو احمد انبوهى از اسيران را ديد از آنان سان ديد، هر كه را نيرومند و چابك بود و ياراى حمل اسلحه داشت آزاد كرد و بر او منت نهاد و نيكى كرد و در زمره غلامان زنگى خويش در آورد و به آنان اعلام كرد كه چه نيكى و احسانى براى آنان خواهد بود. و كسانى را كه ناتوان بودند و تحركى نداشتند و پيرزنان سالخورده را كه ياراى حمل سلاح نداشتند و زخميهاى زمينگير را دو جامه و چند درهم و زاد و توشه مى بخشيد و آنها را به لشكرگاه سالار زنگيان مى بردند و آنجا رها مى كردند و به آنان سفارش مى شد آنچه از احسان و محبت ابو احمد نسبت به هر كس كه پيش او برود ديده اند براى ديگران بيان كنند و بگويند عقيده و روش ابو احمد درباره هركس كه از او امان بخواهد يا او را به اسيرى بگيرد همين گونه است . بدينگونه ابو احمد به هدف خويش ، كه جلب نظر زنگيان بود، رسيد و زنگيان در خود احساس گرايش به او و پذيرش صلح با او و فرمانبرى از او كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن جنگى پيش آمد كه در آن بهبود زنگى كشته شد و ابو العباس زخم برداشت ، و چنين بود كه بهبود از همه ياران زنگيان بيشتر هجوم مى برد و راهها را بيشتر از همگان مى بريد و اموال بيشترى را به يغما مى برد و از اين راه براى خود اموال بسيارى فراهم آورده بود؛ او فراوان ميان زورقهاى سبك مى نشست و نهرهايى را كه به دجله مى رسيد مى پيمود و چون به كشتى و بلمى از بلمهاى ياران ابو احمد مى رسيد آنرا مى گرفت و بر سرنشينان آن چيره مى شد و آن را به همان نهرى كه از آن بيرون آمده بود مى كشاند و اگر كسى به تعقيب او مى پرداخت او را از پى خود مى كشاند و ناگهان گروهى از ياران وى كه از پيش آنان را براى همين كار آماده كرده بود، از كمين بيرون مى آمدند و بر تعقيب كنندگان حمله مى بردند چون اين كار تكرار شد لازم بود از او پرهيز كنند و براى دفع هجومهاى او آماده شوند، يك بار بهبود سوار بلمى شد و آن را شبيه بلمهاى ابو احمد ساخت و پرچمى نظير پرچمهاى او بر بلم نصب كرد و در حالى كه شمار بسيارى از زنگيان با او بودند حمله كرد و به جان گروهى انبوه از ياران ابو احمد افتاد و كشت و اسير گرفت . ابو احمد پسر خود ابو العباس را براى جنگ با او فرا خواند و با لشكرى گران او را روانه كرد. ميان آن دو جنگ سختى در گرفت ، تيرى به سوى ابو العباس انداخته شد كه به او اصابت كرد، نيزه يى هم به شكم بهبود خورد و آن را يكى از غلامان از داخل بلمى از بلمهاى ابو العباس به سوى او انداخت . بهبود در آب افتاد يارانش او را در ربودند و سوار كردند و به سوى لشكرگاه سالار زنگيان برگشتند، آنان در حالى كه او مرده بود به لشكرگاه خويش رسيدند. مصيبت و اندوه سالار زنگيان و دوستانش ‍ گران آمد و بر او سخت بيتابى كردند، مرگ بهبود بر ابو احمد پوشيده ماند تا آنكه يكى از قايقرانان زنگى از او امان خواست و اين خبر را به او داد كه شاد شد و فرمان داد غلامى را كه بر بهبود نيزه زده است فرا خواندند و به او مال و جامه و حمايل داد و بر مقررى او افزود و به همه كسانى كه در آن بلم بوده اند نيز خلعت و مال بخشيده شد.

ابو العباس هم مدتى به معالجه زخم خود سرگرم بود تا بهبودى يافت . ابو احمد همچنان در شهر خويش كه موفقيه نام داشت باقى ماند و از جنگ و درگيرى با زنگيان خوددارى مى كرد، او فقط آنان را در محاصره مى داشت ، رودخانه ها را بسته بود و هر كس را كه در جستجوى آذوقه و خوار و بار بيرون مى آمد مى گرفت و منتظر بهبود يافتن پسرش بود. اين كار ماههاى بسيار طول كشيد و سال دويست و شصت و هشت به پايان رسيد.

اسحاق بن كنداجيق از بصره و نواحى آن منتقل گرديد و به حكومت موصل و جزيره و ديار ربيعه و ديار مضر گماشته شد.
سال دويست و شصت و نه فرا رسيد و ابو احمد همچنان زنگيان را در محاصره داشت و چون بر ابو العباس و وضع مزاجى او ايمنى پيدا كرد و توانست حال عادى خود را باز يابد، دوباره به جنگ سالار زنگيان بازگشت .

ابو جعفر گويد : همينكه بهبود هلاك شد سالار زنگيان به اموال بسيار و فراوان او طمع بست و براى او مسلم شد كه بهبود دويست هزار دينار طلا و همان اندازه گوهرهاى آراسته باقى گذاشته است . با همه چاره سازى ها به جستجوى آن مال بر آمد، نزديكان و وراث و ياران بهبود را زندانى كرد و آنان را تازيانه زد و چند خانه او را درهم ريخت و پاره يى از ساختمانهاى او را ويران كرد به اين اميد كه گنجينه نهفته اى پيدا كند، ولى چيزى نيافت ، اين كار سالار زنگيان يكى از عواملى بود كه دل يارانش را بر او تباه و آنان را وادار به گريز از او كرد و از مصاحبت با او خوددارى ورزيدند و گروهى بسيار از ايشان از ابو احمد امان خواستند و او به آنان خلعت و جايزه داد.
ابو احمد چنين مصلحت ديد كه از جانب خاورى دجله به كرانه باخترى كوچ كند و براى خود لشكرگاهى بسازد و شهر ديگرى در آن سو برپا كند تا بتواند گلوى سالار زنگيان را بيشتر بفشارد و امكان جنگ با او هر صبح و عصر فراهم آيد. هواى طوفانى و بادهاى تند بسيارى از روزها مانع عبور لشكريان از دجله مى شد. ابو احمد فرمان داد نخلستانهاى نزديك شهر سالار زنگيان را قطع كنند و آنجا باروى مرتفع بسازند تا از شبيخون زدن زنگيان در امان باشد.

ابو احمد فرماندهان سپاه خود را به نوبت بر اين كار مى گماشت و در حالى كه كارگران و مردان همراه ايشان بودند به آن كار ادامه مى دادند. سالار زنگيان هم در اين مورد به مقابله پرداخت ؛ او على بن ابان مهلبى و سليمان بن جامع و ابراهيم بن جعفر همدانى را به نوبت به فرماندهى جنگ گماشت تا از ساختن آن شهر جلوگيرى كنند. گاهى نيز انكلانى پسرش اين كار را بر عهده مى گرفت و سليمان بن موسى بن شعرانى را كه پس از شكست در جنگ مذار پيش او آمده بود همراه مى برد. سالار زنگيان اين موضوع را مى دانست كه اگر ابو احمد كنار او لشكرگاه بسازد كارش دشوار خواهد شد و راه او براى كسانى كه بخواهند به او ملحق شوند نزديكتر مى شود، وانگهى نزديك شدن ابو احمد موجب بيم و هراس ياران او مى شد و اين كار موجب شكست همه تدبيرهاى او مى شد و همه امورش را تباه مى ساخت . بدين گونه جنگ ميان سرداران ابو احمد و سردار زنگيان پيوسته وجود داشت .

آنان كوشش مى كردند تا لشكرگاه خود را بسازند و زنگيان هم از اين كار جلوگيرى مى كردند. روزى گروهى از سرداران ابو احمد در حالى كه براى انجام كارهايى كه بر عهده ايشان بود در كرانه باخترى دجله بودند بادهاى تند شروع به وزيدن كرد، سالار زنگيان كه متوجه شد آنان نمى توانند از دجله بگذرند و وزش تند بادها مانع اين كار است با همه سواران و پيادگان خويش بر آنان حمله كرد؛ بلمهاى فرماندهان ابو احمد از شدت طوفان نمى توانست پابرجاى بماند و باد آبها را اين سو و آن سو مى برد آن چنان كه بيم برخورد به سنگها بود و قايقرانان بيم درهم شكستن بلمها را داشتند و به سبب سختى طوفان و امواج راهى براى عبور از دجله باقى نبود و بدين گونه زنگيان به جان ايشان در افتادند و همه را كشتند و فقط تنى چند توانستند بگريزند و خود را به موفقيه رساندند و اندوه و بيتابى ابو احمد و يارانش در اين مصيبت شدت يافت . چون زنگيان توانستند بر آنان دست يابند و در اين كار اهتمام ورزيدند ابو احمد انديشه خود را مورد بررسى قرار داد و دانست كه فرود آمدن و لشكرگاه ساختن او در كرانه باخترى و اقامت در همسايگى شهر سالار زنگيان اشتباه و خطا بوده است و از حيله سازيهاى او در امان نخواهد بود و ممكن است فرصتى پيدا كند و به لشكرگاه در افتد يا شبيخون زند و راههايى براى نيرومند شدن خود بيابد كه آنجا زمين ناهموار و داراى بيشه زارهاى بسيار بود و راههاى آن دشوار مى نمود، وانگهى زنگيان در پيمودن اين راههاى ناهموار و سخت از ياران ابو احمد تواناتر بودند و در هر حال براى آنان به مراتب آسانتر بود.

ابو احمد از انديشه خود كه فرو آمدن در كرانه باخترى دجله بود منصرف شد و همت و قصد خود را در ويران كردن ديوار شهر سالار زنگيان متمركز كرد و به فكر توسعه و گشايش راههاى جديد نفوذى افتاد كه يارانش بتوانند وارد آن شهر شوند، و فرماندهان سپاه خود را بدين منظور آماده مى ساخت . سالار زنگيان هم فرماندهان سپاه خود را براى جلوگيرى از اين كار فرا خواند و كار به درازا كشيد و روزگار سپرى مى شد.

چون ابو احمد اجتماع زنگيان و همكارى آنان را در جلوگيرى از خراب كردن ديوار ديد، تصميم استوار گرفت كه خود، شخصا آن كار را انجام دهد و آنجا حاضر شود تا بدين وسيله انگيزه اى براى كوشش بيشتر ياران خود باشد و مايه فزونى همت ايشان گردد. ابو احمد شخصا در آن كار حاضر شد و جنگ در گرفت و كار بر هر دو گروه دشوار شد و شمار زخميان و كشتگان از هر دو گروه فزونى گرفت .
ابو احمد روزهاى بسيارى را همانجا مقيم گشت و هر بامداد و شامگاه با زنگيان جنگ مى كرد و هيچ كدام يك روز هم سستى نمى كردند. كارى كه ياران ابو احمد قصد داشتند انجام دهند دشوار شد و حمايت زنگيان از شهر خودشان بالا گرفت . سالار زنگيان نيز خود عهده دار جنگ شد و گزيدگان يارانش و دليران ايشان همراهش بودند و كسانى كه تا پاى جان در خدمت او و در كنارش ‍ بودند سخت ايستادگى مى كردند و چنان بود كه اگر در حال صف كشيدن در برابر دشمن به يكى از زنگيان تير يا ضربه نيزه و شمشير اصابت مى كرد و فرو مى افتاد كسى كه كنارش ايستاده بود او را از صحنه دور مى كرد و خودش از ترس آنكه مبادا جاى او خالى بماند و خللى وارد شود در جاى او مى ايستاد.

قضا را روزى چنان مه شديدى پيش آمد كه مردم را از يكديگر پوشيده داشت به گونه يى كه كسى نمى توانست دوست خود و كسى را كه كنارش ايستاده است بشناسد ياران ابو احمد نيرو گرفتند و نشانه هاى فتح آشكار شد و لشكريان ابو احمد خود را به شهر زنگيان رساندند و وارد آن شدند و جاهايى را در تصرف خويش در آوردند و در همان حال كه سرگرم تحكيم مواضع خود بودند ناگاه تيرى از سپاه زنگيان ، به وسيله مردى رومى بنام قرطاس كه از ياران سالار زنگيان بود پرتاب شد و به سينه ابو احمد خورد و اين واقعه پنج روز باقى مانده از جمادى الاول سال دويست و شصت و نه هجرى بود. ابو احمد و ويژگانش اين موضوع را از مردم پوشيده داشتند و او پس از ظهر آن روز به موفقيه برگشت . آن شب تا اندازه اى معالجه شد با آنكه زخمش گران بود پگاه فرداى آن شب با همه شدت درد به ميدان جنگ آمد تا دلهاى ياران خود را استوار بدارد و نگذارد گرفتار سستى و ناتوانى شوند ولى اين كار و حركت موجب آمد تا بيمارى او سخت تر شود و كار آن سنگين و دشوارتر گردد تا آنجا كه بر او بيم مرگ مى رفت . ابو احمد ناچار شد كه خود را با بيشترين مراقبت و دارو معالجه كند و لشكرگاه و لشكريان و مردم همگى نگران شدند و ترسيدند كه زنگيان بر ايشان نيرو گيرند و كار به آنجا كشيد كه گروهى از بازرگانان مقيم موفقيه از آن شهر كوچ كردند؛ چه ، ترس بر دلهايشان چيره شده بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد : در همان حال كه ابو احمد بيمار بود حادثه ديگرى هم در كار سلطنت  آنچه ميان او و برادرش معتمد بود  پيش آمد كه ياران مورد مشورت و اطمينان او پيشنهاد كردند ابو احمد لشكرگاه خود را رها كند و به بغداد كوچ كند و كسى را به جاى خود در لشكرگاه بگمارد. ابو احمد اين پيشنهاد را نپذيرفت و ترسيد كه موجب آيد تا سالار زنگيان بتواند پراكندگى هايى را كه او ايجاد كرده است جبران كند.

ابو احمد با همه شدت زخم و كار دشوارى كه در موضوع خلافت پيش آمده بود همچنان پايدار و شكيبا همانجا باقى ماند تا آنكه بهبود يافت و خود را براى ويژگان و سرداران خويش آشكار كرد و مدتها بود كه از ايشان در پرده بود. با ديدار ابو احمد روحيه سردارانش قوى شد، او همچنان افتان و خيزان تا ماه شعبان آن سال خود را معالجه و تقويت مى كرد و چون بهبود يافت و ياراى سوار شدن بر اسب و حمله پيدا كرد همچون گذشته و بر عادت خويش به جنگ روى آورد و بر آن مواظبت مى كرد. چون خبر تير خوردن ابو احمد به اطلاع سالار زنگيان رسيد به ياران خود وعده هاى فراوان مى داد و اميدهاى واهى در گوش آنان مى دميد و بدين گونه شوكت زنگيان بالا گرفت و آرزوهايشان بسيار شد و همين كه اين خبر به او رسيد كه ابو احمد ميان لشكر خود آشكار شده است روى منبر براى زنگيان سوگند مى خورد كه اين خبر ياوه و بى اساس است و آنچه در بلم ديده اند كسى شبيه ابو احمد است و كار را بر آنان مشتبه مى ساخت.

مى گويم (ابن ابى الحديد) حادثه يى كه در مورد حكومت ابو احمد پيش آمد چنين بود كه برادرش معتمد كه در آن هنگام خليفه بود به منظور اظهار خشم و نفرت نسبت به ابو احمد از پايتخت و محل استقرار خلافت خويش بيرون آمد و آنجا را رها كرد و چنين مى پنداشت كه ابو احمد اموال و خراج كشور را خودسرانه تصرف مى كند و بر او ستم روا مى دارد و اموال گزينه خراج را براى خود جمع مى كند. معتمد به ابن طولون سالار مصر نامه يى نوشت و از او اجازه خواست تا به مصر برود و به او بپيوندد.

ابن طولون تقاضاى او را پذيرفت و معتمد همراه گروهى از فرماندهان سپاه و وابستگان خويش از سامراء به قصد رفتن به مصر بيرون آمد. در حقيقت ابو احمد خليفه بود و معتمد صورتى خالى از معانى خلافت بود كه او را هيچ امر و نهى و هيچ حل و عقدى در كارها نبود و ابو احمد بود كه وزيران و دبيران و فرماندهان را عزل و نصب مى كرد و زمينها را به اشخاص واگذار مى كرد و در هيچيك از اين امور به معتمد مراجعه نمى كرد و چون خبر بيرون آمدن معتمد از سامراء و آهنگ او براى رفتن به مصر و پيوستن به ابن طولون به اطلاع ابو احمد رسيد، به اسحاق بن كنداجيق كه در آن هنگام امير موصل و جزيره بود نامه نوشت و فرمان داد راه را بر معتمد ببندد و فرماندهان و موالى و وابستگانى را كه همراه اويند فرو گيرد و همه را به سامراء برگرداند همچنين براى اسحاق نوشت املاك و زمينهاى همه فرماندهان و موالى را كه همراه معتمد بودند مصادره كند. اسحاق راه را بر آنان كه نزديك رقه رسيده بود بودند بست و همگان را گرفت و در بندهاى محكم اسير كرد، آن گاه پيش معتمد رفت و با او خشونت و او را سرزنش كرد كه چگونه در اين هنگام كه برادرش سرگرم جنگ با كسى است كه در كشتن معتمد و افراد خاندانش چاره سازى مى كند و مى خواهد پادشاهى آنان را نابود كند او از پايتخت خويش و از كشور نياكانش دورى مى جويد و از برادر خود جدا مى شود!

اسحاق آنان را در بند و زنجير به سامراء برگرداند معتمد را بر خلافت مستقر داشت و او را از بيرون رفتن از دارالخلافه باز داشت . ابو احمد پسر خود هارون و دلير خويش صاعد بن مخلد را از موفقيه به سامراء گسيل داشت و آن دو خلعتهاى گرانسنگ بر اسحاق پوشاندند و دو شمشير زر نشان بر شانه هايش آويختند او او به ذوالسيفين (صاحب دو شمشير) ملقب شد. او نخستين كسى است كه دو شمشير بر او آويخته اند. پس از آن هم در يك روز قباى ديباى سياهى همراه دو رشته آراسته به گوهرهاى گرانبها و ناجى زرين كه به انواع گوهر آراسته بود و شمشيرى زرين و آراسته به گوهرهاى درشت به او بخشيدند و هارون و صاعد او را تا منزلش بدرقه كردند و بر سفره اش نشستند و غذا خوردند و همه اين كارها را به پاداش كار او در مورد معتمد انجام دادند و به راستى كه بايد از اين همت ابو احمد موفق و قوت نفس او تعجب كرد و بسيارى ايستادگى او در خور تحسين است كه در قبال چنان دشمنى قرار داشته باشد و از ياران او همواره كشته شوند سپس به پسرش تيرى اصابت كند و پس از آن به سينه خودش تيرى بخورد كه مشرف بر مرگ شود و از برادرش كه خليفه بوده است چنين كارى سر بزند در عين حال شكسته خاطر و سست انديشه و ناتوان نگردد و او را به حق و شايسته لقب منصور دوم داده اند و اگر پايدارى و مقاومت او در جنگ زنگيان نمى بود بدون ترديد پادشاهى خاندانش منقرض مى شد ولى خداوند متعال چون اراده فرموده بود كه اين دولت پايدار بماند او را پايدار قرار داد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس موفق در خراب كردن بارو و آتش زدن شهر كوشش مى كرد و سالار زنگيان هم در فراهم آوردن جنگجويان و احاطه كنندگان براى حفظ بارو و شهر خود همت گماشت . ميان هر دو گروه جنگهاى بزرگى كه افزون از حد توصيف است ، صورت گرفت . لشكر زنگيان كشتيها بلمهاى ابو احمد را كه به باروى شهر نزديك مى شدند با گلوله هاى بزرگ كه قلع و سرب ذوب شده بود مى زدند و با منجنيق و عراده ها سنگباران مى كردند. ابو احمد فرمان داد براى بلمها سپرهاى ضخيم چوبى ساختند و بر آنها پوست گاوميش كشيدند و روكشهايى قرار دارند كه آميخته با انواع داروها و موادى بود كه مانع آتش گرفتن مى شد و يدين گونه با سالار زنگيان مى جنگيدند و آتش و گلوله هاى سرب مذاب اثرى نمى كرد. در اين هنگام محمد بن سمعان دبير و وزير سالار زنگيان از ابو احمد موفق امان خواست و اين موضوع در ماه شعبان همان سال بود. با امان خواهى او اركان سالار زنگيان درهم شكست و نيروى او سستى گرفت .

ابو العباس هم آماده شد تا خانه محمد بن كرنبائى را كه كنار خانه سالار زنگيان بود تصرف كند و آتش زند و در اين باره شروع به چاره انديشى كرد. ابو احمد موفق هم بسيارى از پنجره ها و دريچه هايى را كه مشرف بر باروى شهر بود آتش ‍ زد و غلامان ابو احمد از ديوار خانه سالار زنگيان بالا رفتند و به خانه در آمدند و خانه را غارت كردند و به آتش كشيدند. ابو العباس ‍ هم همين كار را نسبت به خانه كرنبائى انجام داد. انكلانى پسر سالار زنگيان از ناحيه شكم زخمى گران برداشت كه مشرف به مرگ شد. با توجه به همه بزرگى اين پيروزى چنان اتفاق افتاد كه ابو حمزه نصير فرمانده نيروهاى آبى و دريايى ابو احمد به هنگام هجوم بلمها و مقابله شديد زنگيان غرق شد و اين موضوع بر ابو احمد گران آمد و با غرق شدن او زنگيان نيرو گرفتند. ابو احمد پايان آن روز از جنگ برگشت و او را بيمارى و دردى عارض شد كه به ناچار بقيه شعبان و تمام رمضان و چند روز از شوال را از جنگ با زنگيان دست بداشت تا از بيمارى خويش بهبود يافت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : همين كه خانه سالار زنگيان و خانه هاى يارانش آتش زده شد و نزديك بود اسير شود و او را بگيرند و آن بيمارى براى ابو احمد پيش آمد كه از جنگ خوددارى كرد سالار زنگيان از شهرى كه خودش در كرانه غربى رود ابو الخصيب ساخته بود به كرانه شرقى آن كوچ كرد و به جايگاهى دور افتاده و ناهموار پناه برد كه به سبب بسيارى بيشه زارها و خارستانها دسترسى به آن بسيار دشوار بود، وانگهى از هر سو محاط به رودخانه هاى درهم و برهم و خندقهاى عميق بود. سالار زنگيان با ويژگان خويش و كسانى كه با او باقى مانده بودند و همگى از بزرگان و ياران مورد اعتمادش بودند آنجا اقامت كرد. حدود بيست هزار تن از زنگيان هم براى نصرت دادن او با او باقى ماندند. رسيدن خوار و بار به آنان قطع و ناتوانى ايشان هم براى مردم آشكار شد، جو و گندمى هم كه به آنان مى رسيد به تاءخير افتاد و بهاى يك رطل نان گندم ده درهم گرديد. نخست جوهاى خود را خوردند و سپس ‍ ديگر حبوبات خود را تمام كردند و كار همين گونه بود تا آنجا كه زنگيان مردم را تعقيب مى كردند و هرگاه كودك و زن و مردى را تنها به چنگ مى آوردند او را مى كشتند و مى خوردند. با گذشت زمان نيرومندان زنگى بر ناتوانان حمله مى بردند و چون يكى را تنها مى يافتند مى كشتند و گوشتش را مى خوردند. پس از آن گاه فرزندان خود را مى كشتند و گوشت آنان را مى خوردند. سالار هم كسى را كه مرتكب اينگونه كارها مى شد جز با زندان و شكنجه كيفرى نمى داد آنها را هم هنگامى كه مدت زندانشان طول مى كشيد آزاد مى كرد.

پس از اينكه ابو احمد موفق از بيمارى خود برخاست و بهبود يافت و دانست كه سالار زنگيان به كرانه باخترى رود ابو الخصيب كوچ كرده و پناه برده است ، تصميم گرفت همان فكر خود را عملى سازد و كرانه خاورى را هم مانند كرانه باخترى ويران كند تا بتواند سالار زنگيان را بكشد يا اسير كند. ابو احمد اقدامات بزرگى براى بريدن بيشه زارها و بستن مسير رودخانه ها و انباشتن خندقها و حفر نقبها و توسعه راهها و سوزاندن باروهاى شهرها و وارد كردن بلمهاى آكنده از جنگجويان به حريم سالار زنگيان انجام داد و در همه اين موارد زنگيان هم از خود بسختى دفاع مى كردند و جنگهاى بزرگى صورت مى گرفت كه جانها از بين مى رفت و خونها بر زمين مى ريخت و در همه اين جنگها پيروزى از آن ابو احمد بود و كار زنگيان بيشتر سستى مى گرفت و مدتى اين وضع طول كشيد تا آنكه سليمان بن موسى شعرانى كه از بزرگان زنگيان بود و در گذشته سخن از او رفته است كسى گسيل داشت تا از ابو احمد براى او امان بگيرد، ابو احمد با توجه به تباهى و خونريزى بسيارى كه سليمان در گذشته در ناحيه واسط انجام داده بود نخست از پذيرش تقاضاى او خوددارى كرد. سپس به ابو احمد خبر رسيد كه گروهى از سران زنگيان از اين كار كه به سليمان امان نداده است به بيم افتاده اند، از اين رو به منظور اينكه آنان را به صلاح وادارد به سليمان امان داد و فرمان داد بلمى را به جايى كه وعده گاه بود بفرستند.

سليمان شعرانى و برادرش و گروهى از فرماندهانى كه زير فرمان او بودند بيرون آمدند و در بلم نشستند و نخست پيش ابو العباس رفتند و او ايشان را پيش پدر خويش ابو احمد برد و او بر سليمان و همراهانش خلعت پوشاند و براى وى چند اسب با زين و ساز و برگ فرام آورد و براى او و همراهانش ميهمانيهاى بزرگ داد و خوراك پسنديده مقرر داشت و مالى بسيار به سليمان بخشيد و به همراهانش نيز اموالى بخشيد و او و ايشان را به لشكر ابو العباس محلق ساخت و فرمان داد سليمان و يارانش را در بلم بنشانند و در معرض ديد ياران سالار زنگيان قرار دهند تا بر صدق سخن و رفتار ابو احمد با پناهندگان اعتماد بيشترى پيدا كنند. در آن روز هنوز بلم از جاى خود حركت نكرده بود كه گروهى بسيار از فرماندهان سياهان امان خواستند و چون به جمع زينهار خواهان رسيدند به آنان مال و جايزه و خلعت بخشيدند و همان گونه كه با برادران ايشان رفتار شده بود با آنان رفتار شد. با امان خواستن سليمان شعرانى همه كارهاى ساقه لشكر سالار زنگيان كه مرتب ساخته بود درهم ريخت . سالار زنگيان سليمان را به فرماندهى ساقه لشكر خويش گماشته بود كه دنباله رود ابو الخصيب را در نظر داشته باشد و بدين سبب كارش سست و ناتوان شد، سرپرستى آنچه كه بر عهده سليمان بود به يكى از سرهنگان نام آور زنگيان بنام شبل بن سالم واگذار شد و او از مشهورترين فرماندهان زنگيان بود. ابو احمد هنوز آن روز به شب نرسانده بود كه فرستاده شبل براى زينهار خواهى آمد، او تقاضا كرده بود چند بلم براى انتقال او كنار خانه ابن سمعان بايستد تا شبانه خودش و ياران مورد اعتمادش سوار شوند؛ اين تقاضاى او پذيرفته شد. شبل آخر شب در حالى كه زن و فرزندانش و گروهى از فرماندهان همراهش بودند آمد و همگى نزد ابو احمد رفتند.

ابو احمد به شبل اموال گران و خلعتهاى فراوان بخشيد و چند اسب با زين و ساز و برگ در اختيارش نهاد و به يارانش نيز مال و خلعت بخشيد و نسبت به آنان نيكى كرد و آنان را ميان بلمهايى سوار كرد و جايى توقف كردند كه سالار زنگيان و يارانش آنان را در روز ديدند و اين كار بر او و دوستانش گران آمد. شبل در خيرخواهى نسبت به ابو احمد با خلوص رفتار كرد و از ابو احمد خواست تا لشكرى در اختيارش بگذارد تا شبانه به لشكر زنگيان شبيخون زند و از راههايى كه او مى داند و ياران ابو احمد نمى دانند حمله برد. ابو احمد موافقت كرد و شبل سحرگاه كه زنگيان آرام و بيخبر بودند بر آنان حمله برد و گروهى بسيار از ايشان را كشت و گروهى از فرماندهان زنگيان را اسير گرفت و با آنان پيش موفق برگشت . زنگيان از شبل و اين كار او ترسان شدند و از خواب خوددارى كردند و سخت به بيم و هراس افتادند و پس از آن همه شب پاسدارى مى دادند و به سبب ترس و وحشتى كه بر دلهاى زنگيان چيره شده بود همواره ميان لشكر ايشان هياهو مى افتاد و چنان شده بود كه هياهو و فرياد پاسدارى آنان در شهر موفقيه هم شنيده مى شد.

در اين هنگام موفق تصميم استوار گرفت كه براى جنگ با سالار زنگيان در كرانه خاورى رود ابو الخصيب از آن رود بگذرد. او مجلسى همگانى برپا كرد و فرمان داد فرماندهان و سرهنگانى را كه امان خواسته اند و سواران و پيادگان سياهپوست و سفيد پوست را حاضر كنند و چون آماده شدند براى آنان سخنرانى كرد و به آنان تذكر داد كه در چه گمراهى و نادانى و انجام كارهاى حرامى بوده اند و چه معصيت هايى را كه سالارشان در نظرشان آراسته است مرتكب شده اند و به اندازه اى بوده كه ريختن خون ايشان براى او حلال و روا بوده است و با اين وجود او لغزش و عقوبت كار ايشان را بخشيده و آنان را امان داده است و نسبت به هر كس كه به او پناه آورده نيكى و بخشش كرده است و به آنان اموال گران و ارزاق پسنديده عطا كرده است و ايشان را به جمع دوستان و فرمانبرداران خود ملحق ساخته است و بدين سبب حق او و فرمانبردارى از او برايشان واجب شده است و آنان در مورد اطاعت از پروردگار خويش و جلب رضايت سلطان نمى توانند كارى بهتر از جنگ با سالار زنگيان انجام دهند و بايد در جنگ با او و يارانش سختكوش ‍ باشند و با توجه به اين موضوع كه آنان به راهها و تنگناهاى لشكرگاه سالار زنگيان و حيله هايى كه براى جنگ فراهم ساخته اند از ديگران آشناترند كوشش كنند بر سالار زنگيان درآيند و در دژها و حصارهاى او نفوذ كنند تا خداوند متعال آنان را بر سالار زنگيان و پيروانش پيروز فرمايد و اگر اين كار را انجام دهند نسبت به آنان احسان بيشترى خواهد شد و هر كس در اين مورد كوتاهى كند بايد منتظر اين باشد كه در نظر خليفه و سلطان كوچك و زبون گردد و منزلت او فرو افتد.

صداى همه حاضران براى دعا كردن به موفق و اقرار به احسانهاى او بلند شد و اظهار داشتند كه به راستى و از دل و جان شنوا و فرمانبردار خواهند بود و با دشمن او ستيز و جهاد خواهند كرد و خون و جان خود را براى تقرب به موفق فدا خواهند كرد و گفتند اين تقاضا موجب قوت دل آنان گرديده است و نشان دهنده اعتماد ابو احمد موفق نسبت به ايشان است و نمايانگر اين است كه آنان را همچون دوستان خويش پنداشته است . آن گاه از ابو احمد موفق خواستند تا ناحيه مخصوصى از ميدان را ويژه آنان قرار دهد و ايشان را با لشكر خود نياميزد تا چگونگى پيكار و جهاد و خلوص نيت ايشان در جنگ براى او روشن شود و ببيند چگونه بر جان و دل دشمن حمله مى برند كه نشانگر فرمانبردارى و اطاعت ايشان و بيرون آمدن آنان از حال جهل و نادانى خواهد بود.

ابو احمد موفق اين تقاضاى آنان را پذيرفت و به آنان نشان داد كه فرمانبردارى آنان براى او روشن است و آنان در حالى كه از گفتار نيك و وعده پسنديده ابو احمد خرم و شاد بودند از پيش او بيرون رفتند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس ابو احمد آماده نبرد شد و لشكر خويش را بياراست و با پنجاه هزار جنگجوى پياده و سواره از راه خشكى و آب به لشكرگاه سالار زنگيان در كرانه خاورى رود ابو الخصيب وارد شد. لشكريان ابو احمد همگى تكبير و تهليل مى گفتند و قرآن مى خواندند و آنان را فرياد و هياهويى وحشت زا بود. سالار زنگيان از ايشان نشانه هايى ديد كه او را به بيم انداخت و خود با لشكريان خويش به رويارويى ايشان آمد و اين موضوع در ذوالقعده سال دويست و شصت و نه بود.

جنگ در گرفت و شمار كشتگان و زخميان بسيار شد و زنگيان از خود و سالارشان سخت ترين دفاع را كردند و تا پاى جان و مرگ ايستادند. ياران ابو احمد هم به راستى پايدارى و جنگ كردند و خداوند با نصرت و فتح بر آنان منت نهاد و زنگيان منهزم شدند و گروهى بسيار از ايشان كشته و گروهى بسيار اسير گشتند. ابو احمد در ميدان گردن اسيران را زد و خود آهنگ خانه سالار زنگيان كرد و به آن خانه رسيد كه سالار زنگيان و سرداران دليرش براى دفاع از او آنجا بودند.

زنگيان چون نتوانستند چاره اى بسازند آن خانه را تسليم كردند و از آنجا پراكنده شدند. غلامان ابو احمد موفق به آن خانه در آمدند و باقيمانده اموال و اثاث او را كه سالم مانده بود گرفتند و غارت كردند و زنان و فرزندان او را اعم از دختر و پسر به اسيرى گرفتند، ولى سالار زنگيان توانست بگريزد و گريزان به خانه على بن ابان مهلبى برود بدون اينكه به زن و فرزندان و اموال خويشتن بينديشد. خانه او به آتش كشيده شد، زنان و فرزندانش را در حالى كه بند بر ايشان نهاده بودند به موفقيه آوردند. ياران ابو احمد آهنگ خانه مهلبى كردند كه سالار زنگيان به آن پناه برده بود. در اين حال شمار زنگيان بسيار شد. ياران ابو احمد هم به غارت اموال از خانه هاى زنگيان سرگرم شدند، سالار زنگيان سرگرم شدن آنان را به غارت غنيمت شمرد و به سرهنگان خويش دستور داد فرصت را مغتنم شمرده و بر آنان حمله برند، آنان از چند جهت بر ياران ابو احمد حمله كردند و گروهى هم از كمينگاههايى كه كمين كرده بودند بيرون آمدند و توانستند ياران ابو احمد را پراكنده سازند و آنان را تعقيب كردند و تا كرانه رود ابو الخصيب عقب نشاندند و گروهى از سواركاران و پيادگان ايشان را كشتند و توانستند بخشى از اموال و كالاهايى را كه غارت شده بود پس بگيرند. آنگاه مردم به حال خويش برگشتند و جنگ تا هنگام عصر ادامه يافت .

ابو احمد چنان مصلحت ديد كه ياران و لشكريان خود را از معركه جنگ برگرداند و به آنان فرمان داد و ايشان با سكون و آرامش ‍ برگشتند كه شكست و گريز شمرده نشود و توانستند به كشتيهاى خود سوار شوند و زنگيان از تعقيب آنان باز ايستادند و ابو احمد توانست لشكر را به لشكرگاه برگرداند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : در اين ماه دبير ابو احمد يعنى صاعد بن مخلد از سامراء همراه ده هزار تن به يارى او رسيد؛ همچنين لولوء كه از دوستان و سرهنگان ابن طولون بود و حكومت نواحى رقه و مضر بر عهده اش بود همراه ده هزار تن از سواران دلير به يارى او آمد. ابو احمد به لولوء فرمان داد با لشكر خويش براى جنگ با زنگيان بيرون رود، لؤ لؤ چنان كرد و گروهى از اصحاب ابو احمد هم با او بودند كه او را بر راهها و تنگه ها راهنمايى كنند، ميان لولوء و زنگيان در ذى حجه همين سال جنگهاى سختى در گرفت كه لوء لوء بر آنان پيروزى يافت و دليرى و بى باكى او و شجاعت يارانش و پايدارى ايشان در قبال زخم و استوارى دل آنان چنان آشكار شد كه ابو احمد را شاد و دلش را آكنده از مسرت كرد.

ابو جعفر مى گويد : چون سال دويست و هفتاد فرا رسيد از ديگر نقاط هم نيروهاى امدادى براى ابو احمد موفق گسيل شد : احمد بن دينار همراه گروه بسيارى از پارسايان و جنگجويان داوطلب كه همگى از اهواز و آباديهاى اطراف آن شهر بودند به يارى او آمدند و پس از او گروهى حدود دو هزار مرد از پارسايان و جنگجويان داوطلب از مردم بحرين به فرماندهى مردى از قبيله عبدالقيس به يارى او آمدند. همچنين حدود دو هزار مرد از منطقه فارس آمدند و سالارشان يكى از داوطلبان بود كه كنيه (ابو سلمه ) داشت .

ابو احمد به احترام هر كس كه به يارى او مى آمد مجلسى تشكيل مى داد و بر آنان خلعت مى پوشاند و براى همراهانشان خوراكيهاى بسيار مقرر مى داشت و اموالى به آنان مى بخشيد. بدين گونه لشكرش گران و زمين از ايشان آكنده شد و تصميم او بر اين قرار گرفت كه با تمام لشكر خويش با سالار زنگيان روياروى شود، لشكرهاى خود را مرتب ساخت و تقسيم بندى كرد و در اختيار فرماندهان خود قرار داد و به هر يك از ايشان فرمان داد كه به جانبى از لشكرگاه سالار زنگيان كه براى او معين كرده بود حمله كند. آن گاه خود و سپاهيانش همگى سوار شدند و در راههاى كرانه خاورى رود ابو الخصيب پيشروى كردند. زنگيان هم به رويارويى آنان آمدند و همگى جمع شده بودند و ميان آنان نبردى سخت در گرفت و خداوند متعال زنگيان را مقهور ايشان ساخت و زنگيان گريزان پشت به جنگ كردند.

ياران ابو احمد زنگيان را تعقيب كردند، گروهى را كشتند و گروهى را اسير گرفتند، بدين گونه بسيارى از زنگيان كشته و بسيارى از آنان غرق شدند. سپاهيان ابو احمد لشكرگاه و شهر سالار زنگيان را به تصرف خويش در آوردند و به خانه و اموال و خانواده على بن ابان مهلبى هم دست يافتند و زن و فرزند او را همراه سگهايشان به موفقيه بردند.

سالار زنگيان در حالى كه مهلبى و پسرش انكلانى و سليمان بن جامع و همدانى و گروهى از فرماندهان بزرگ همراهش بودند آهنگ جايى كردند كه وى به صورت پناهگاه براى خود ساخته بود كه اگر بر شهر و خانه اش دست يافتند آنجا پناه ببرد و آن پناهگاه كنار رودى كه به سفيانى معروف است قرار داشت . ابو احمد در حالى كه لؤ لؤ همراهش بود آهنگ آن رودخانه كردند، وى را به آنجا هدايت كرده بودند. او شتابان وارد آن منطقه شد، يارانش كه او را گم كرده بودند پنداشتند كه برگشته است و همگان برگشتند و از دجله عبور كردند و تصور مى كردند ابو احمد هم از دجله گذشته است ، ابو احمد همراه لؤ لؤ كنار آن رود رسيدند، لؤ لؤ اسب خود را در آب انداخت و از رود گذشت و يارانش هم پشت سرش عبور كردند.

ابو احمد همراه گروهى از يارانش كنار رود توقف كرد و سالار زنگيان سرگردان گريخت و لؤ لؤ با سپاهيان خود او را تعقيب مى كرد تا آنكه كنار رود قريرى رسيدند لؤ لؤ و يارانش آنان را فرو گرفتند و به جان سالار زنگيان و همراهانش در افتادند و آنان را منهزم كردند. سالار زنگيان ناچار از آن رود عبور كرد و لؤ لؤ و يارانش همچنان آنان را پيش مى راندند و تعقيب مى كردند تا كنار رود ديگرى رسيدند، زنگيان از آن عبور كردند و به نقبها و سنگرهايى كه آنجا بود در آمدند و لؤ لؤ و يارانش كنار آن نهر و نقبها ايستادند. ابو احمد موفق كسى پيش لؤ لؤ فرستاد و ضمن سپاسگزارى از كوشش وى او را از در آمدن به آن منطقه نهى كرد و دستور داد برگردد. در آن روز اين كار را فقط لؤ لؤ و يارانش انجام دادند و هيچ كس از ياران موفق در آن كار شركت نداشت . لؤ لؤ در حالى كه كارش پسنديده و مورد ستايش بود برگشت و موفق او را در بلم خويش نشاند و براى او همان گونه كه سزاوار بود در كرامت و نيكى و بلندى منزلت تجديد نظر بيشترى كرد، و به همين سبب بود كه چون سر سالار زنگيان را پيشاپيش ابو العباس به بغداد آوردند، بغداديان فرياد بر آوردند كه هر چه مى خواهيد بگوييد، فتح و پيروزى ويژه لؤ لؤ بوده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : فرداى آن روز موفق سرهنگان خويش را جمع كرد و نسبت به آنان از اين جهت كه او را تنها گذاشته و برگشته بودند و تنها لؤ لؤ و يارانش در جستجو و تعقيب سالار زنگيان برآمده بودند خشم آورد. او آنان را نكوهش و سرزنش و توبيخ كرد كه چرا چنان كارى از ايشان سرزده است وانگهى آنان را عاجز و ناتوان خواند و نسبت به ايشان درشتى كرد. آنان پوزش ‍ خواستند و بهانه آوردند كه تصور مى كرده اند او برگشته است و نمى دانسته اند كه او هم در جستجو و تعقيب سالار زنگيان رفته است و اظهار داشتند كه اگر اين موضوع را مى دانستند شتابان به سوى او مى آمدند . سپس در حضور او سوگند خوردند و پيمان بستند كه فردا از جايگاه خويش تكان نخواهند خورد و چون آهنگ زنگيان كنند چندان ايستادگى خواهند كرد كه خداوند آنان را بر سالار زنگيان پيروز فرمايد و اگر اين كار از عهده ايشان برنيامد هر جا كه روز تمام شود خواهند ماند تا خداوند متعال ميان ايشان و او حكم فرمايد؛ همچنين از ابو احمد موفق خواستند تا كشتيها و بلمها را به موفقيه برگرداند تا كسى از لشكريان طمع نكند كه به بلمها پناه ببرد و به آن وسيله از رودخانه ها بگذرد.

ابو احمد عذر و بهانه ايشان را پذيرفت و در مورد اظهار پايدارى ايشان براى آنان پاداش پسنديده منظور داشت و وعده احسان داد و به آنان فرمان داد براى عبور آماده شوند و سپس آنان را با ترتيب و نظامى كه فراهم آورده بود از رودخانه ها عبور داد و اين به روز شنبه دو شب گذشته از صفر سال دويست و هفتاد بود.

سالار زنگيان پس از بازگشت سپاه از پيش او از آن رودخانه ها كه عبور كرده بود به لشكرگاه خويش برگشت و ماند و اميدوار بود كه روزگار ميان او و ايشان به درازا كشد و جنگ به تاءخير افتد، ولى همان روز پيشتازان لشكر ابو احمد كه از سرزنش و نكوهش ديروز سخت خشمگين و ناراحت بودند با سالار زنگيان روياروى شدند و با شدت بر او و يارانش حمله كردند و آنان را از جايگاهشان بيرون راندند زنگيان چنان پراكنده شدند كه هيچيك به ديگرى توجهى نداشت .

لشكر ابو احمد آنان را تعقيب كرد و به هر كس مى رسيدند مى كشتند و اسير مى گرفتند. سالار زنگيان با گروهى از دليران و فرماندهان خويش كه مهلبى هم از ايشان بود از ديگران جدا افتاد. انكلانى پسر سالار زنگيان و سليمان بن جامع هم از او جدا ماندند و حال آنكه در آغاز جنگ هم با هم بودند و به هنگام گريز از يكديگر جدا شدند؛ سليمان بن جامع با گروهى از سرهنگان ابو احمد موفق روياروى شد و آنان با سليمان كه همراه فوجى گران از زنگيان بود جنگى سخت كردند، گروهى از سرداران او كشته شدند و به سليمان بن جامع دست يافتند و او اسير شد و او را بدون اينكه هيچ عهد و پيمانى با او كنند پيش موفق آوردند.

مردم از اسير شدن سليمان شاد شدند و بسيار تكبير گفتند و فرياد شادى بر آوردند و يقين به فتح كردند كه سليمان مهمترين يار سالار زنگيان بود. پس از سليمان ابراهيم بن جعفر همدانى كه از سرهنگان بزرگ و فرماندهان بلند پايه او بود و نادر اسود كه معروف به حفار و از سرهنگان قديمى سالار زنگيان بود اسير شدند. موفق دستور داد آنان را به بند و زنجير كشيدند و در بلمى كه از ابو العباس بود سوار كردند و مردان مسلح آنان را محاصره كردند، موفق به جستجو و تعقيب سالار زنگيان پرداخت و در رود ابو الخصيب پيشروى كرد و تا پايان آن رود جلو رفت . در همين حال مژده رسان رسيد و خبر كشته شدن سالار زنگيان را به ابو احمد داد كه گفته او را تصديق نكرد، مژده رسانى ديگر آمد و همراهش كف دستى بود كه مى پنداشت كف دست سالار زنگيان است ، خبر كشته شدن او قوى تر شد و چيزى نگذشت كه يكى از غلامان لؤ لؤ در حالى كه مى دويد و سر بريده سالار زنگيان را در دست داشت فرا رسيد و آن را مقابل موفق بر زمين نهاد؛ موفق آن را به سرهنگان زنگيان كه زان پيش از او امان خواسته و آنجا حاضر بودند نشان داد. آن را شناختند و شهادت دادند كه سر سالار زنگيان است . موفق پيشانى بر خاك نهاد و به سجده افتاد و پسرش ابو العباس هم سجده كرد و سرهنگان همگى سجده شكر بجاى آوردند و فرياد تكبير و تهليل از ايشان بر آمد. او دستور داد آن سر را بر نيزه زدند و برابر او نصب كردند و مردم آن را ديدند و بانگ هياهو برخاست .

ابو جعفر طبرى گويد : همچنين گفته شده است كه چون سالار زنگيان محاصره شد از سران سپاه او كسى جز مهلبى با او نبود و چون دانستند كشته خواهند شد از يكديگر جدا شدند. سالار زنگيان بر جاى ايستاده بود تا آنكه همين غلام همراه گروهى از غلامان لؤ لؤ به او رسيدند، سالار زنگيان با شمشير خود شروع به دفاع از خويش كرد و سرانجام از دفاع ناتوان شد و او را احاطه كردند و با شمشيرها چندان زدند كه در افتاد و همين غلام از اسب پياده شد و سر او را بريد. اما مهلبى آهنگ رفتن كنار رودى به نام رود امير كرد و خود را در آن انداخت كه شايد نجات پيدا كند پيش از آن هم پسر سالار زنگيان كه معروف به انكلانى است از پدر خود جدا شد و به سمت رود دينارى رفت تا در جنگلها و بيشه زارها متحصن شود. در اين روز ابو احمد موفق بر اين دو دست نيافت ولى پس ‍ از اين روز بر آن دو دست يافت ، و چنين بود كه به موفق گفته شد گروهى بسيارى از زنگيان و تنى چند از سرداران بزرگ ايشان همراه آن دو هستند. ابو احمد غلامان خود را به جستجوى ايشان فرستاد و دستور داد بر آن دو سخت بگيرند، همين كه غلامان آن دو را محاصره كردند دانستند پناهگاهى ندارند و تسليم شدند، غلامان بر آن دو دست يافتند و آن دو و همراهان ايشان را پيش موفق آوردند. او گروهى از ايشان را كشت و فرمان داد مهلبى و انكلانى را در بند و زنجير كشيدند و مردان را بر آن دو گماشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : در همين روز  شنبه دو شب گذشته از صفر  ابو احمد از كرانه رودخانه ابو الخصيب برگشت و سر سالار زنگيان را بر نيزه يى نصب كرده و در بلمى نهاده بودند كه از ميان رود مى گذشت و مردم از دو سوى رودخانه بر آن مى نگريستند تا آنكه به دجله رسيد. ابو احمد در حالى كه سر سالار زنگيان را پيشاپيش او مى بردند از دجله بر آمد و در همان حال سليمان بن جامع و همدانى را در دو بلم زنده به ميخ كشيده بودند و بر دو جانب ابو احمد مى بردند و ابو احمد با اين حال كنار قصر خود در موفقيه رسيد. اين روايت ابو جعفر طبرى است و بيشتر مردم هم بر همين عقيده اند.

مسعودى در كتاب مروج الذهب  مى گويد : سالار زنگيان زخمى شد ولى در حالى كه زنده بود او را پيش ابو احمد بردند، ابو احمد او را به پسر خود ابو العباس سپرد و دستور داد او را شكنجه كند. او را بر روى آتش به سيخ كشيدند و چندان گرداندند كه پوستش سوخت و تركيد و هلاك شد.

روايت نخست صحيح تر است ، كسى را كه بر سيخ كشيدند قرطاس بود و او همان كسى است كه به ابو احمد تير زده بود. اين موضوع را تنوخى در كتاب نشوار المحاضره آورده است كه چون ابو احمد تير خورد و براى اينكه زخمش بهبود يابد جنگ را به تاءخير انداخت ؛ زنگيان فرياد مى زدند : او را نمك سود كنيد، نمك سود، يعنى او مرده است و او را پوشيده مى داريد و اينك او را نمك سود كنيد همچون گوشت كه نمك سود مى كنند.

گويد : قرطاس رومى كه به ابو احمد موفق تير زده بود ضمن جنگ (به عنوان تمسخر) به ابو العباس فرياد مى زد : چون مرا گرفتى بر سيخ بكش و كباب كن . گويد : بدين سبب هنگامى كه بر قرطاس دست يافت سيخى آهنى از مخرج او داخل كرد و از دهانش بيرون آورد و روى آتش گرداند.

طبرى گويد : پس از آن زنگيان پياپى به زينهار خواهى مى آمدند و چون از كشته شدن سالار خويش آگاه شده بودند در سه روز حدود هفت هزار زنگى پيش او آمدند و ابو احمد هم چنان مصلحت ديد كه به آنان امان دهد تا گروهى از ايشان باقى نماند كه از ايشان بيم زيان رساندنى براى اسلام و مسلمانان وجود داشته باشد. حدود هزار تن از زنگيان آهنگ صحرا كردند كه بيشترشان از تشنگى مردند و بر كسانى هم كه سلامت باقى مانده بودند اعراب دست يافتند و آنان را به بردگى گرفتند.

پس از كشته شدن سالار زنگيان موفق مدتى در موفقيه ماند تا مردم به سبب ماندن او احساس امنيت و انس بيشترى كنند، همچنين مردم شهرهايى را كه سالار زنگيان آنان را تبعيد كرده بود به شهر و ديار خويش برگرداند. پسرش ابو العباس در حالى كه سر بريده سالار زنگيان را پيشاپيش او بر نيزه يى نصب كرده بودند و مى بردند روز شنبه دوازده شب باقى مانده از جمادى الاولاى همين سال وارد بغداد شد و مردم هم اجتماع كرده بودند و او را مشاهده مى كردند.

كس ديگرى غير از ابو جعفر مطلبى را نقل كرده است كه آن را آبى  هم در مجموعه اى كه نامش نثر الدرر است از قول علاء بن صاعد بن مخلد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه سر سالار زنگيان همراه با معتضد  به بغداد حمل مى شد معتضد با لشكرى وارد بغداد شد كه نظيرش ديده نشده بود. وى در همان حال كه سر را پيشاپيش او مى بردند از ميان بازارها مى گذشت .

گويد : چون به دروازه طاق رسيديم گروهى از كنار يكى از دروازه ها بانگ برداشتند كه خدا معاويه را رحمت كناد! اين بانگ اندك اندك بيشتر شد تا آنجا كه صداى عموم مردم به اين شعار بلند شد. چهره معتضد دگرگون شد و به من گفت : اين ابو عيسى آيا مى شنوى كه اين موضوع چه اندازه شگفت انگيز است . چه چيزى مقتضى آن است كه در چنين هنگام سخن از معاويه به ميان آيد! به خدا سوگند پدرم بر سر اين كار تا پاى مرگ و جان رسيد و من هم از معركه خلاص نشدم مگر اينكه مشرف به مرگ شدم و هر زحمت و سختى را متحمل شديم تا توانستيم اين سگها را از چنگ دشمنشان نجات دهيم و زنان و فرزندان ايشان را حمايت كنيم و در پناه بگيريم و اكنون اين گروه آمرزشخواهى و طلب رحمت براى عباس و پسرش عبدالله و نياكان خلفا را و همچنين طلب رحمت براى على بن ابى طالب و حمزه و جعفر و حسن و حسين را رها كرده اند. به خدا سوگند، از جاى خود حركت نمى كنم مگر اينكه اينان را چنان ادب و تنبيه كنم كه ديگر چنين كارى را تكرار نكنند و سپس دستور داد نفت اندازان را جمع كنند تا آن منطقه را آتش ‍ بزند. من به معتضد گفتم : اى امير، خداوند عمرت را طولانى فرمايد! امروز از بهترين روزهاى اسلام است آن را با نادانى گروهى سفله كه از (فرهنگ و اخلاق ) بهره ندارند تباه مكن و همچنان با او مدارا مى كردم و مهربانى مى ورزيدم تا آنكه حركت كرد و رفت .

اما آنچه كه مردم روايت مى كنند كه سالار زنگيان اطراف بغداد را تصرف كرده و در مداين فرود آمده است و موفق از بغداد لشكرى گسيل داشته و همراهشان خمره هاى شراب فرستاده است و به آنان دستور داده است كه هنگام رويارويى با زنگيان از مقابل ايشان بگريزند و خيمه ها و بار و بنه خود را رها كنند تا آنان تاراج كنند و آنان همينگونه رفتار كردند و زنگيان به خيمه ها و بار و بنه ايشان دست يافتند و خمره هاى شراب كه بسيار فراوان بود در اختيارشان قرار گرفت و آن شب چندان باده نوشى كردند كه همگى مست شدند و غافل آرميدند و موفق همان شب در حالى كه ايشان مست بودند بر ايشان حمله كرد و آنچه مى خواست بر سرشان آورد، همه باطل و بدون اصل و سند است . آن كسى كه بر زنگيان در حالى كه مست بوده اند حمله كرده و بر آنان پيروز شده است تكين بخارى بوده است و داستان او چنين است كه به سال دويست و شصت و پنج ياران على بن ابان مهلبى شبى را در اهواز گذراندند و به تكين خبر رسيد كه آن شراب و باده در ايشان اثر كرده است ، و صحيح آن است كه او هم از غارت و تعقيب ايشان تا ورودشان به سرزمين نعمانيه كار بيشترى انجام نداد و همه مردم همين گونه روايت كرده اند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان مهلبى و انكلانى پسر سالار زنگيان و كسانى كه همراه آن دو اسير شده بودند در بند و زنجير به بغداد منتقل و بدست محمد بن عبدالله بن طاهر سپرده شدند و يكى از غلامان موفق كه نامش فتح سعيدى بود بر ايشان گماشته شد و آنان تا ماه شوال سال دويست و هفتاد و دو بر همان حال بودند. در اين هنگام زنگيان در واسط قيامى كردند و فرياد بر آوردند كه (انكلانى پيروز است )، موفق هم در آن هنگام در واسط بود و به محمد بن عبدالله بن طاهر و فتح سعيدى نوشت كه سرهاى زنگيانى را كه در اسارت آن دو هستند پيش او بفرستند. فتح سعيدى پيش زندانيان رفت و شروع به بيرون آوردن يك يك آنان كرد و كنار چاهى كه ميان خانه بود سرشان را مى بريد، همانگونه كه سر گوسپند را مى برند. اسيران پنج تن بودند : انكلانى پسر سالار زنگيان ، على بن ابان مهلبى ، سليمان بن جامع ، ابراهيم بن جعفر همدانى و نادر اسود. فتح سعيدى سر چاه را باز كرد و اجساد آنان را در چاه افكند و دهانه آنرا استوار كرد و سرهاى ايشان را نزد موفق فرستاد و او آنها را در واسط بر نيزه نصب كرد و قيام زنگيان متوقف و منجر به نااميدى شد. پس از آن موفق درباره پيكر آنان به محمد بن عبدالله بن طاهر نوشت تا آنان را كنار پل به دار بكشند، آن اجساد را كه متورم و بدبو شده بود و پوستهايشان از گوشت جدا شده بود بيرون آوردند؛ دو پيكر را بر كنار پل شرقى و سه پيكر را كنار پل غربى بر دار كشيدند و اين به روز بيست و سوم شوال آن سال بود. محمد بن عبدالله بن طاهر كه امير بغداد بود خود سوار شد و ايستاد تا در حضورش آنان را به دار كشيدند.

شاعران در وقايع زنگيان اشعار بسيارى سروده اند : همچون بحترى و ابن رومى و ديگران و هر كس خواستار آن باشد بايد آن را در جايگاهش بدست آورد.

على (ع ) در همين خطبه ضمن بيان اوصاف تركان مى فرمايد: ( كانى اراهم قوما كان وجوههم المجان المطرقه … ) (گويى هم اكنون ايشان را مى بينم كه چهره هايشان چون سپرهاى كوفته شده است …). (ابن ابى الحديد ضمن شرح پاره يى از مشكلات لغوى و توضيح درباره پنج امر غيبى كه در آخرين آيه سوره لقمان آمده است بحث تاريخى زير را در مورد مغول ايراد كرده است .)

ذكر چنگيز خان و فتنه تاتار

بدان اين خبر پوشيده و غيبى كه امير المومنين عليه السلام از آن خبر داده است به روزگار ما آشكارا اتفاق افتاد و خود ما آن را ديديم و مردم از همان قرن اول منتظر آن بودند ولى قضا و قدر آن را در روزگار ما قرار داد. اين مسئله موضوع تاتار است كه از نقاط دور مشرق زمين خروج كردند و سواران ايشان به عراق و شام رسيدند، نسبت به پادشاهان خطا و قپچاق و سرزمينهاى ماوراء النهر و خراسان و ديگر سرزمين هاى ايرانيان چنان رفتارى كردند كه تاريخ از هنگامى كه خداوند آدم را آفريد تا روزگار ما حكايت چنان رفتارى را ندارد. مثلا بابك خردمدين هر چند مدتى طولانى و حدود بيست سال فتنه و آشوب برپا كرد ولى گرفتارى و بدبختى او فقط در يك اقليم يعنى آذربايجان بود و حال آنكه اين گروه ، تمام مشرق را بر هم ريختند و نابسامان كردند و گرفتارى آنان به سرزمينهاى ارمنستان و شام هم رسيد و سوارانشان وارد عراق شدند و حال آنكه بختنصر كه يهوديان را كشت فقط بيت المقدس را خراب كرد و اسرائيليانى را كه در شام بودند كشت ، و چه نسبتى ميان اسرائيليان مقيم بيت المقدس با كشورها و شهرهايى كه مغولان ويران كردند و ميان شمار ايشان و شمار مردمى مسلمان و غير مسلمان كه مغولان كشتند وجود دارد؟ 

اينك ، خلاصه اى از اخبار و آغاز ظهور ايشان را بازگو مى كنيم و مى گوييم :

با آنكه ما در كتابهاى تاريخ و كتابهاى مربوط به احوال و اصناف مردم بسيار سرگرم هستيم و مراجعه مى كنيم ولى نام اين ملت را هيچ جا نيافتيم ولى اسامى اصناف تركان از قبيل قپچاق و يمك و برلو و يتبه و روس و خطا و قرغز و تركمن را ديده ايم و در هيچ كتاب جز يك كتاب نام اين امت را نديديم و آن كتاب مروج الذهب مسعودى است كه او از آنان به صورت (تتر)بدون الف ياد كرده است و حال آنكه امروز مردم آن را به صورت تاتار با الف تلفظ مى كنند.

اين قوم در دورترين ناحيه خاور دور در دامنه كوههاى طمغاج كه در مرزهاى چين است زندگى مى كردند و فاصله ميان ايشان و سرزمينهاى اسلامى كه ماوراء النهر است فاصله اى بيش از شش ماه راه وجود داشت . محمد پسر تكش كه خوارزمشاه بود بر سرزمينهاى ماوراء النهر چيره شد و پادشاهان آن منطقه را كه از تركان خطا بودند و در بخارا و سمرقند و ديگر شهرهاى تركستان چون كاشغر و بلاساغون پادشاهى مى كردند نابود ساخت و حال آنكه آنان ميان او و مغولان حجاب و مانع بودند. خوارزمشاه اين سرزمينها را از لشكريان و سرهنگان خويش انباشته كرد و او در اين كار بر اشتباه بود زيرا ملوك خطا براى او سپر بلاى اين قوم بودند و چون آنان را نابود كرد خودش عهده دار جنگ يا صلح با مغولان شد.

اميران و سرهنگان خوارزمشاه كه مقيم تركستان بودند با مغولان بدرفتارى كردند و راههاى بازرگانى را بستند، ناچار گروهى از مغولان كه حدود بيست هزار خانوار بودند و هر خانوار سالارى داشت و همگى پشتيبان يكديگر بودند به سرزمينهاى تركستان آمدند و با سرهنگان خوارزمشاه در افتادند و با كارگزارانش ستيز و شهرها را تصرف كردند و چنان شد كه بازماندگان لشكريان خوارزمشاه كه از شمشير مغولان جان سالم به در بردند پيش خوارزمشاه برگشتند و او اين موضوع را ناديده گرفت و چنين مصلحت ديد كه بزرگى و گستردگى كشورش مانع از آن است كه خود شخصا عهده دار جنگ با آنان شود و هيچكس از سرهنگانش هم نمى تواند عهده دار كار او شود اين بود كه سرزمينهاى تركستان را براى مغولان رها كرد و كار بر اين قرار گرفت كه تركستان براى آنان باشد و ديگر شهرهاى ماوراء النهر چون سمرقند و بخارا از خوارزمشاه . حدود چهار سال بر اين منوال گذشت .

پس از آن چنگيز خان ، كه مردم آن را با راء و به صورت چنگر خان تلفظ مى كنند و حال آنكه گروهى از كسانى كه به احوال تركان آگاهند اين كلمه را براى من به صورت چنگيز خان با زاى نقطه دار نقل كردند، تصميم گرفت كه به سرزمينهاى تركستان حمله كند و اين بدين سبب بود كه چنگيز خان سالار گروهى از تاتار بود كه در نقاط دور خاور ساكن بودند. چنگيز خان پسر سالار آن قبيله بود و نياكانش هم سالارهاى آن قبيله بودند او خردمند و شجاع و موفق و در جنگها پيروز بود و اين انديشه كه به سرزمينهاى تركستان بتازد از اين روى در او قويتر شد كه ديد گروهى از تاتار شاه ندارند و هر طايفه اى از ايشان را مردى اداره مى كند و آنان به تركستان تاخته اند و آن را به همه بزرگى به تصرف خويش در آورده اند او از اين جهت به غيرت آمد و خواست رياست بر همگان را براى خود بدست آورد. چنگيز پادشاهى را دوست مى داشت و به تصرف كشورها طمع بست و همراه كسانى كه با او بودند از دورترين نقاط شرقى چين حركت كرد و خود را به مرزهاى نقاط تركستان رساند و گروه بسيارى از ايشان را كشت . تاتارهاى ساكن آن منطقه نخست با او جنگ كردند و مانع از ورود او به كشور شدند ولى ياراى آن را نداشتند و چنگيز تمام نقاط تركستان را تصرف كرد و همسايه شهرهاى خوارزمشاه شد اگر چه مسافت ميان آن دو بسيار طولانى و دور بود، ظاهرا ميان او و خوارزمشاه صلح و آشتى بود ولى صلحى همراه با دلتنگى و كدورت .

مدتى كوتاه روابط بر اين گونه بود و سپس تيره شد و سبب آن اخبارى بود كه وسيله بازرگانان به خوارزمشاه مى رسيد كه چنگيز خان تصميم دارد به سمرقند و شهرهاى اطراف آن حمله كند و مشغول آماده شدن براى اين كار است . اگر خوارزمشاه با او مدارا مى كرد براى خودش بهتر بود ولى او (ناسازگارى را) شروع كرد و راه بازرگانان را كه قصد سفر به ناحيه ايشان داشتند بست و بدين گونه رسيدن پوشاك براى آنان دشوار شد و خوار و بار از ايشان بازداشته شد و خوراكيهايى كه از نقاط مختلف ماوراء النهر به تركستان حمل مى شد قطع گرديد، اى كاش به همين كار قناعت مى كرد ولى كارگزار خوارزمشاه در شهرى كه اوتران نام داشت و آخرين شهر در ماوراء النهر بود به خوارزمشاه گزارش داد كه چنگيز خان گروهى از بازرگانان تاتار را كه همراه ايشان مقدار بسيارى نقره است به سمرقند گسيل داشته است تا براى او و خانواده و پسر عموهايش لباس و پارچه و وسايل ديگر خريدارى كنند. خوارزمشاه به او پيام داد كه آن بازرگانان را بكشد و نقره هايى را كه همراهشان است بگيرد و براى او بفرستد. 

 حاكم اوتران آنان را كشت و نقره ها را براى خوارزمشاه گسيل داشت و به راستى مقدار بسيارى بود كه خوارزمشاه آن را ميان بازرگانان سمرقند و بخارا تقسيم كرد و معادل ارزش آن را براى خود گرفت و سپس دانست كه در اين مورد خطا كرده است ؛ كسى پيش نايب خود در اوتران فرستاد و فرمان داد جاسوسانى بفرستد و شمار مغولان را خبر دهد. جاسوسان به اين منظور حركت كردند و با گذشتن از صحراها و كوهستانها پس از مدتى برگشتند و حاكم اوتران را آگاه كردند كه شمار مغولان چندان است كه ايشان نتوانسته اند بشمارند و بفهمند و آنان از پايدارترين مردم در جنگ هستند كه فرار از جنگ را نمى شناسند و تمام سلاح مورد نيازشان را به دست خود مى سازند و اسبهاى آنان هم نيازى به خوردن جو ندارد و همه رستنى ها و باقيمانده هاى مراتع را مى خورند و تعداد اسب و گاو آنان بيرون از شمار است ، و خود مغولان گوشت جانوران مرده و سگ و خوك را مى خورند و پايدارترين مردم در گرسنگى و تشنگى اند و در سختى و بدبختى شكيبايند و جامه هاى آنان بسيار خشن است و برخى از ايشان پوست سگ و ديگر جانوران مرده را به صورت جامه مى پوشند و شبيه ترين مردم به جانوران وحشى و درندگان اند.

چون اين اخبار را به خوارزمشاه اطلاع دادند از كشتن بازرگانان آنان پشيمان شد و از اينكه پرده اى را كه ميان او و ايشان بود با گرفتن اموال ايشان دريده است سخت انديشناك و نگران شد و ترس و اضطراب بر او چيره گرديد. خوارزمشاه شهاب خيوقى  را كه فقيهى فاضل و در نظر خوارزمشاه بلند مرتبه بود و از راءى و انديشه او سرپيچى نمى كرد فرا خواند و به او گفت : كارى بس بزرگ پيش آمده است كه چاره اى جز انديشيدن درباره آن و رايزنى در اينكه چه بايد بكنم نيست ، و چنان است كه دشمنى از تركان با گروهى بى شمار آهنگ ما كرده است . خيوقى گفت : لشكرهاى تو بسيار است به اطراف نامه مى نويسى و سپاهها را گرد مى آورى و بسيج و حركت همگانى خواهد بود كه بر همه مسلمانان يارى دادن تو با اموال و مردان واجب است و سپس با همه لشكرهاى خود به كرانه سيحون خواهى رفت  سيحون رودخانه بزرگى است كه مرز ميان سرزمينهاى تركان و خوارزمشاه است  و همانجا خواهى بود و چون دشمن آنجا برسد به سبب پيمودن راهى دور و دراز خسته خواهد بود و حال آنكه ما همگى آسوده و جمع خواهيم بود؛ طبيعى است كه دشمن و لشكرهايش گرفتار خستگى و فرسودگى اند. خوارزمشاه اميران و مشاوران را فرا خواند و با آنان رايزنى كرد. آنان گفتند، راى درست اين است كه آنان را به حال خود رها كنى تا از رودخانه سيحون بگذرند و به سوى ما حركت حركت كنند و اين كوهستانها و تنگه ها را درنوردند كه به راههاى آن ناآشنايند و چون ما بر همه راههاى آن وارديم بر آنان پيروز مى شويم و همگى را نابود مى سازيم .

در همين حال بودند كه رسولى همراه جماعتى از مغولان از چنگيز براى تهديد خوارزمشاه آمد و پيام آورد كه ياران و بازرگانان مرا مى كشى و اموال مرا از ايشان مى گيرى ! آماده براى جنگ باش كه من با جمعى به تو خواهم رسيد كه ترا ياراى مقابله با آن نخواهد بود.

چون فرستاده اين پيام را به خوارزمشاه رساند، دستور داد او را بكشند و چنان كردند، ريش و سبيل كسانى را كه همراه او بودند تراشيدند و آنان را پيش چنگيز خان برگرداندند تا به او خبر دهند با سفيرش چگونه رفتار شده است و اين پيام را به او برسانند كه خوارزمشاه مى گويد : من خود به سوى تو مى آيم و نيازى نيست كه تو پيش من بيايى و اگر در نقطه پايان دنيا هم باشى من تو را مى يابم تا تو را بكشم و نسبت به خودت و يارانت همان كار را انجام دهم كه نسبت به سفيرت كردم .

خوارزمشاه آماده شد و پس از آنكه فرستاده خويش را گسيل داشت براى اينكه از او پيشى گيرد و بر تاتار حمله برد و آنان را غافلگير كند حركت كرد و مسافت چهار ماه را يكماهه پيمود و به خانه ها و خرگاههاى ايشان رسيد ولى كسى جز زنان و كودكان نديد بار و بنه آنان هم بود، خوارزمشاه به آنان در افتاد و همه چيز را به غنيمت ريود و زنان و كودكان را اسير كرد. سبب غيبت مغولان از خانه هاى خود چنين بود كه به جنگ يكى از پادشاهان تركان بنام (كشلو خان ) رفته بودند با او جنگ كردند و او را به هزيمت راندند و اموالش را غنيمت گرفتند و بازگشتند ميان راه به آنان خبر رسيد كه خوارزمشاه نسبت به بازماندگان آنان چه كرده است شتابان بر سرعت سير خود افزودند و او را در حالى كه مى خواست از اردوگاه ايشان بيرون رود دريافتند و با او در افتادند و براى جنگ صف كشيدند و سه شبانروز پياپى و بدون هيچ سستى جنگ كردند و از هر دو گروه تعدادى بيرون از شمار كشته شدند و هيچ گروه منهزم نشدند.

مسلمانان براى حميت و دفاع از دين پايدارى مى كردند و مى دانستند كه اگر بگريزند هيچ نام و نشانى از اسلام باقى نمى ماند وانگهى آنان نجات پيدا نخواهند كرد بلكه آنان را مى گيرند و به سبب دورى آنان از سرزمين خود كه از آنجا بسيار فاصله داشت ، نمى توانند به جايى پناه ببرند. مغولان نيز براى رهاندن زن و فرزند و اموال خويش پايدارى مى كردند؛ جنگ و درگيرى ميان دو گروه سخت شد و كار به آنجا كشيد كه از اسب پياده مى شدند و پياده با هماورد خود با كارد و خنجر جنگ مى كردند و چندان خون بر زمين ريخته شد كه اسبها مى لغزيدند. چنگيز خان خودش در اين جنگ حاضر نشده بود پسرش قاآن فرماندهى را بر عهده داشت در اين جنگ كشتگان مسلمانان شمرده شد كه بيست هزار تن بودند و كشتگان مغول شمار نشد.

چون شب چهارم فرا رسيد دو گروه پراكنده شدند و در لشكرگاههايى مقابل يكديگر فرود آمدند و چون تاريكى شب همه جا را فرو گرفت مغولان آتشهاى خويش را برافروختند و به حال خود باقى گذاردند و به سوى چنگيز خان برگشتند، مسلمانان هم در حالى كه محمد خوارزمشاه با ايشان بود برگشتند و بدون توقف به راه خود ادامه دادند تا آنكه به بخارا رسيدند و خوارزمشاه دانست كه او را ياراى جنگ با چنگيز خان نيست ؛ زيرا در اين جنگ بخشى از سپاهيان چنگيز در شركت داشتند و گروهى ديگر با خوارزمشاه روياروى نشده بودند. او مى پنداشت در صورتى كه همه سپاهيان مغول جمع شوند و در حالى كه چنگيز خودش همراه ايشان باشد و به جنگ آيند چگونه خواهد بود؟ بدين سبب آماده شد تا در دژهاى خود پناه گيرد و كسى را به سمرقند فرستاد و به فرماندهان و سرهنگانى كه مقيم آن شهر بودند پيام داد كه آماده پناه گرفتن باشند و براى خود اندوخته فراوان بيندوزند كه بتوانند درون شهر و از پشت ديوارها و باروها دفاع كنند، او در بخارا بيست هزار سوار براى حمايت از آن شهر و در سمرقند پنجاه هزار تن گماشت و به آنان فرمان داد در حفظ شهرها كوشا باشند تا او بتواند به خوارزم و خراسان برود و سپاه جمع كند و از مسلمانان و جنگجويان داوطلب يارى بطلبد و پيش ايشان باز گردد. سلطان محمد خوارزمشاه سپس به خراسان رفت و از رود جيحون گذشت و اين واقعه به سال ششصد و شانزده بود، او نزديك بلخ فرود آمد و لشكرگاه ساخت و از مردم خواست كه بيرون آيند و به جنگ روند.

مغولان هم پس از اينكه آماده شدند در طلب شهرهاى ماوراء النهر بيرون آمدند، آنان پنج ماه پس از رفتن خوارزمشاه از بخارا به آن شهر رسيدند و آن را محاصره كردند و با لشكرى كه مقيم آنجا بود سه شبانه روز پيوسته جنگ كردند و لشكر خوارزمشاهى را ياراى مقاومت در برابر ايشان نبود. آنان شبانه دروازه هاى شهر را گشودند و همگى به خراسان برگشتند، فرداى آن شب مردم بخارا متوجه شدند كه از آن لشكر يك تن هم باقى نمانده است ناتوان شدند و قاضى بخارا  را براى امان گرفتن پيش مغولان فرستادند، ايشان براى مردم به او امان دادند. در قلعه بخارا گروهى از لشكريان خوارزمشاه كه به آن پناه برده بودند باقى بودند.

مردم بخارا چون ديدند كه امان داده شد دروازه هاى شهر را گشودند و اين به روز چهارم ذى حجه سال ششصد و شانزده بود و مغولان وارد شهر شدند و متعرض هيچ كس از رعيت نشدند و به آنان گفتند : هر وديعه و ذخيره كه از خوارزمشاه پيش شماست براى ما بيرون آوريد و ما را براى جنگ كردن با كسانى كه در قلعه بخارا حصارى شده اند يارى دهيد و بر شما باكى نيست و ميان ايشان عدل و داد و خوشرفتارى كردند و چنگيز خان خودش به شهر در آمد و قلعه را احاطه و محاصره كرد، منادى او در شهر جار زد كه هيچ كس نبايد از حضور در جنگ با متحصنان خوددارى كند و هر كس چنان كند كشته خواهد شد. در نتيجه مردم همگان حاضر شدند، چنگيز فرمان داد نخست خندق را پر و آكنده كنند كه آن را به هيمه و چوب و خاك پر كردند و به سوى قلعه حمله كردند شمار سپاهيان خوارزمشاه در آن قلعه چهار صد تن بود كه تا حد توان ايستادند و ده روز مقاومت و از قلعه پاسدارى كردند؛ سرانجام نقب زنندگان به ديوار قلعه رسيدند و نقب زدند و وارد شهر شدند و همه سپاهيان و كسان ديگرى را كه در آن قلعه بودند كشتند.

چون از اين كار آسوده شدند چنگيز خان فرمان داد براى او نام سران و سرشناسان شهر نوشه شود؛ اين كار انجام شد. چون بر او عرضه داشتند فرمان داد آنان را بياورند. چون آوردند به آنان گفت از شما شمش هاى نقره يى را كه خوارزمشاه به شما فروخته است مى خواهم كه آنها از من بوده و به ناروا از يارانم گرفته شده است . هر كس كه چيزى از آن نقره پيش او بود آن را حاضر ساخت ، و چون از اين كار فارغ شد دستور داد آنان به تنهايى از شهر بيرون رود و ايشان بدون هيچ مالى و در حالى كه فقط لباسى را كه بر تن داشتند همراهشان بود از شهر بيرون رفتند، چنگيز فرمان كشتن ايشان را داد كه همگان را كشتند. آن گاه دستور داد شهر را به تاراج برند هرچه در آن بود به تاراج برده شد و زنان و كودكان به اسيرى گرفته شدند و مردم را در طلب مال بسيار شكنجه دادند و سپس از بخارا براى رفتن به سمرقند كوچ كردند. ناتوانى خوارزمشاه از مبارزه با آنان براى ايشان مسلم شده بود، تاتار كسانى از مردم بخارا را كه تسليم شده يا به سلامت مانده به زشت ترين صورت پياده با خود مى بردند  و هر كس را كه از پياده رفتن بازمانده و ناتوان مى شد مى كشتند.

چون نزديك سمرقند رسيدند اسب سواران را پيشاپيش فرستادند و پيادگان و اسيران و بار و بنه را پشت سر خود رها كردند تا آنكه اندك اندك آنان را جلو بياورند و بدانگونه مردم سمرقند را بترسانند. همين كه سمرقنديان سياهى لشكر و طول فاصله آن را ديدند آنان را بسيار بزرگ پنداشتند. روز دوم كه پيادگان و اسيران و بار و بنه رسيد همراه هر ده تن از اسيران رايتى بود، مردم شهر پنداشتند كه همه آنان جنگجويان اند. مغولان سمرقند را احاطه كردند، در آن شهر پنجاه هزار تن خوارزمى و تعدادى بيرون از شمار از ديگر مردم بودند. لشكريان خوارزمشاه از بيرون آمدن و مقابله با مغولان خوددارى كردند، عامه مردم با سلاح بيرون آمدند مغولان براى اينكه آنان را در مورد خود به طمع اندازند نسخت عقب نشينى كردند و بر سر راه سمرقنديان كمينها نهاده بودند كه از آن گذشتند مغولان از كمين بيرون آمدند و بر ايشان تاختند و همه مغولان بازگشتند و تمام ايشان را كشتند.

كسانى كه در شهر مانده بودند چون اين وضع را ديدند دلهايشان ناتوان شد و سپاهيان خوارزمى چنين پنداشتند كه اگر از مغولان امان بخواهند از اين جهت كه با آنان از يك نژاد هستند امان خواهند داد و ايشان را باقى خواهند گذاشت آنان با اموال و زن و فرزند خويش براى زينهار خواهى پيش مغولان رفتند. مغولان اسلحه و اسبهاى آنان را گرفتند و سپس شمشير بر آنان نهادند و همگان را كشتند و ميان شهر ندا دادند : هر كس بيرون نيايد از عهد و پيمان بيرون است و هر كس بيرون آيد در امان خواهد بود. مردم همگان بيرون آمدند مغولان بر ايشان در آويختند و ميان ايشان شمشير نهادند، توانگران ايشان را شكنجه دادند و اموال آنان را تصرف كردند سپس وارد سمرقند شدند و آن را ويران كردند و خانه هايش را درهم شكستند و اين واقعه در محرم سال ششصد و هفده بود. 

خوارزمشاه در جايگاه نخستين خود يعنى خوارزم مقيم بود و هر لشكرى كه براى او جمع مى شد به سمرقند گسيل مى داشت كه برمى گشت و ياراى ورود و دست يافتن به سمرقند نداشت . مغولان چون بر سمرقند چيره شدند و به كام دل رسيدند چنگيز خان بيست هزار سوار را گسيل داشت و به آنان گفت فقط در جستجوى خوارزمشاه باشيد هر كجا كه باشد اگر چه به آسمان پيوسته و آويخته شود! همچنان وى را تعقيب كنيد تا او را بگيريد و به او دست يابيد.

اين گروه از مغولان را تاتار مغربى نام نهاده اند زيرا به سوى غرب خراسان حركت كردند و همين ها هستند كه در همه كشورها و شهرهاى آن نواحى پيشروى كردند، سالارشان شخصى بنام جرماغون و از منسوبان چنگيز خان بوده است .

حكايت شده است كه چنگيز خان ، نخست بر اين لشكر يكى از پسرعموهاى خود را گماشت كه بسيار مورد توجه بود و متكلى نويره نام داشت . به او فرمان داد كوشش كند و شتابان و با سرعت برود؛ چون متكلى با چنگيز خان بدرود گفت آهنگ خرگاهى كرد كه يكى از زنانش كه او را دوست مى داشت در آن بود تا با او وداع كند چون اين خبر به چنگيز خان رسيد او را از فرماندهى بركنار كرد و گفت : كسى كه عزم او را زنى سست و معطل كند شايسته فرماندهى لشكرها نيست . و به جاى او جرماغون را گذاشت . آنان حركت كردند و از جيحون آهنگ جايى به نام (پنج آب ) كردند كه عبور از آن ممكن نبود و چون در آنجا كشتى نيافتند از چوب ، حوضهاى بزرگى ساختند و پوست گاو بر آن كشيدند و سلاحهاى خود را در آن نهادند و اسبهاى خود را در آب راندند و خود، دمهاى اسب را در دست گرفتند و آن حوضها به ايشان بسته بود و اسبها مردان را از پى خود مى كشيدند و مردان حوضها را و بدينگونه همگان يك باره از آن عبور كردند. خوارزمشاه متوجه آنان نشد تا اينكه ناگاه آنان را در سرزمين خود ديد. لشكر خوارزمشاه از ترس و بيم از مغولان آكنده بودند و نتوانستند پايدارى كنند و پراكنده شدند و هر گروه به سويى گريخت .

خوارزمشاه با تنى چند از ويژگان خود در حالى كه به هيچ چيز توجه نداشت از آنجا كوچ و آهنگ نيشابور كرد. چون وارد نيشابور شد برخى از لشكرهاى او بر گرد او جمع شدند ولى هنوز مستقر نشده بود كه جرماغون به نيشابور رسيد، او در مسير خود هيچ غارت و كشتارى نمى كرد و فقط شتابان در تعقيب و جستجوى سلطان محمد خوارزمشاه منازل را طى مى كرد و با اين كار خود به خوارزمشاه مهلت جمع كردن سپاه نمى داد. خوارزمشاه همين كه نزديك شدن مغولان را شنيد از نيشابور به مازندران گريخت و خود را در آن ديار انداخت . جرماغون هم از پى او روان بود آن چنان كه راه خود را به سوى نيشابور كژ نكرد بلكه آهنگ مازندران كرد و خوارزمشاه از مازندران گريخت ، از هر منزلى كه او كوچ مى كرد مغولان در آن فرود مى آمدند. سرانجام خوارزمشاه كنار درياى مازندان رسيد و خود و يارانش در كشتى هايى نشستند و رفتند و چون مغولان آنجا رسيدند و دانستند كه به دريا رفته است نااميد شدند و برگشتند، اين مغولان همان گروه اند كه عراق عجم و آذربايجان را به تصرف خود در آورده اند و تا روزگار ما مقيم ناحيه تبريزند. 

در مورد فرجام خوارزمشاه اختلاف است . گروهى گفته اند او در دژى استوار كه ميان درياى طبرستان داشت مقيم شد و همانجا درگذشت . برخى گفته اند كه او در دريا غرق شد. و برخى ديگر گفته اند در دريا افتاد و در حالى كه برهنه بود نجات پيدا كرد، خود را به يكى از دهكده هاى طبرستان رساند اهل آن دهكده او را شناختند و برابرش زمين را بوسه دادند و كارگزار خود را خبر دادند كه پيش سلطان آمد و خدمت كرد. خوارزمشاه به او گفت : مرا به هندوستان برسان و او را پيش شمس الدين اتليمش پادشاه هند برد كه از منسوبان او بود يعنى خويشاوند همسر خوارزمشاه و مادر سلطان جلال الدين بود. مادر جلال الدين هندى و از خاندان سلطنتى هند بود.
گويند : خوارزمشاه هنگامى كه پيش اتليمش رسيد عقلش دگرگون شده بود و اين از بيم مغولان يا بيمارى يى بود كه خداوند بر او چيره كرده بود و او هر بامداد و شامگاه و هر وقت و ساعت هذيان مى گفت و فرياد مى كشيد كه مغولان از اين در بيرون رفتند و از اين پلكان هجوم آوردند و مى لرزيد و رنگش دگرگون و سخن و حركاتش مختل مى شد. يكى از فقيهان خراسان كه معروف به برهان بود به بغداد آمد براى من  حكايت كرد و گفت : برادرم همراه خوارزمشاه و از ويژگان و اشخاص مورد اعتماد او بود، وى مى گفت : هنگامى كه عقل خوارزمشاه مختل شده بود همواره به تركى اين كلمات را تكرار مى كرد (قرا تتر گلدى ) كه معناى آن چنين است : (تاتارهاى سياه آمدند). ميان مغولان گروهى سياه پوست شبيه زنگيان هستند كه شمشيرهاى بسيار پهنى غير از شمشيرهاى معمولى دارند و آنان گوشت مردم را مى خورند و خوارزمشاه با بردن نام ايشان مدهوش مى شد.

همچنين برهان براى من نقل كرد كه شمس الدين اتليمش ، محمد خوارزمشاه را به يكى از دژهاى بسيار بلند و بركشيده و استوار هند برد كه هيچگاه ابرها بر فرازش نبودند و معمولا پايين تر از آن باران مى باريد. شمس الدين به خوارزمشاه گفت : اين دژ استوار از آن تو و اموال و اندوخته هاى ميان آن اموال و اندوخته هاى خودت خواهد بود همين جا در كمال امن و خوشى باش تا طالع و بخت تو مستقيم شود كه پادشاهان همواره چنين بوده اند، گاه بخت ايشان پشت مى كند و سپس روى مى آورد. خوارزمشاه به او گفت : قادر نيستم كه در اين دژ اقامت كنم و پايدار بمانم زيرا تاتار بزودى در تعقيب و جستجوى من اينجا مى رسند و اگر بخواهند زينهاى اسبهاى خود را روى هم مى نهند تا بر فراز دژ برسند و بالا بيايند و با دست خويش مرا بگيرند. اتليمش دانست كه عقل خوارزمشاه دگرگون شده است و خداوند نعمتهاى او را مبدل فرموده است . او به خوارزمشاه گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم مرا در دريايى كه به درياى كرمان معروف است سوار كنى . او خوارزمشاه را با تنى چند از بردگان خويش به كرمان گسيل داشت و از آنجا به اطراف فارس رفت و آنجا در دهكده يى از دهكده هاى فارس درگذشت ، مرگش را پوشيده داشتند تا تاتارها براى بيرون آوردن پيكرش ‍ آهنگ آنجا نكنند.
خلاصه اينكه سرانجام احوال او مشتبه است و به يقين دانسته نشده است . مردم حدود هفت سال پس از مرگش همچنان منتظرش ‍ بودند و بسيارى از ايشان بر اين عقيده بودند كه او زنده است و خود را پوشيده داشته است تا آنكه پيش همه مردم ثابت شد كه او درگذشته است .

اما جرماغون همينكه از دست يافتن به خوارزمشاه نااميد شد از كناره دريا به مازندران برگشت و با همه استوارى و دشوارى ورود به آن و سخت بودن تصرف دژها با سرعت آن را تصرف كرد. مازندران از ديرباز همين گونه بوده است مسلمانان هنگامى كه كشور خسروان ايران را از عراق تا دورترين نقاط خراسان تصرف كردند، مازندران به حال خود باقى ماند و خراج مى پرداخت و مسلمانان قادر نبودند به آن در آيند تا روزگار سليمان بن عبدالملك .

همين كه مغولان مازندران را به تصرف در آوردند كشتار و تاراج و غارت كردند و سپس آهنگ رى كردند. ميان راه به مادر سلطان محمد و زنان او برخوردند اموال و اندوخته هاى خزانه خوارزمشاه و گوهرهاى گرانبهايى كه نظير آن ديده و شنيده نشده بود همراهشان بود، آنان آهنگ رى داشتند كه به يكى از دژهاى استوار پناه ببرند؛ مغولان بر ايشان و هرچه كه همراهشان بود دست يافتند و همه را به حضور چنگيز خان كه در سمرقند بود فرستادند و آهنگ رى كردند و به آنان ضمن شايعات راست و دروغ كه ميان مردم رايج است خبر رسيده بود كه خوارزمشاه به رى رفته است . مغولان در حالى كه مردم رى از ايشان غافل بودند به آن شهر رسيدند و لشكر رى هنگامى متوجه شدند كه مغولان آن را به تصرف در آوردند و تاراج كردند و زنان را به اسيرى و پسران را به بردگى گرفتند و هر كار زشتى كه توانستند انجام دادند و در رى درنگ نكردند و شتابان به طلب خوارزمشاه رفتند و در راه خود از هر شهر و دهكده اى كه گذشتند غارت كردند و به آتش كشيدند و ويران ساختند و زن و مرد را كشتند و هيچ چيز را باقى نگذاشتند. آنان آهنگ همدان كردند؛ سالار همدان در حالى كه اموال گرانبهاى بسيارى كه شامل زر و سيم و كالا و اسب بود و از مردم همدان جمع كرده بود به استقبال مغول رفت و از آنان براى مردم شهر امان خواست كه آنان را امان دادند و متعرض ايشان نشدند و به زنجان رفتند و ريختن خون آنان را حلال دانستند از آنجا آهنگ قزوين كردند؛ مردم قزوين به دژ شهر خود پناه بردند، مغولان با زور و شمشير وارد آن شهر شدند، قزوينيان با كارد و خنجر با مغولان جنگى سخت كردند و آنان به جنگ با كارد و خنجر عادت داشتند و در جنگهاى خود با اسماعيليان آموخته بودند، از دو گروه بيرون از شمار كشته شدند و گفته شده است فقط كشته شدگان مردم قزوين به چهل هزار تن رسيد.

در اين هنگام سرماى بسيار سخت و برف و يخ انبوه بر مغولان هجوم آورد آنان نخست به سوى آذربايجان رفتند و دهكده ها را غارت كردند و هر كس را مقابل ايشان ايستاد كشتند و همه جا را ويران كردند و آتش زدند تا آنكه به تبريز رسيدند. سالار آذربايجان ازبك پسر پهلوان پسر ايلدگز در تبريز مقيم بود او نه براى جنگ با آنان بيرون آمد و نه با خود تصور جنگ با ايشان را كرد كه شب و روز به لهو و لعب و باده نوشى سرگرم بود كسى پيش مغولان فرستاد و با آنان در قبال پرداخت اموال و لباس و چهارپايان صلح نمود و همه را براى آنان جمع كرد و فرستاد و مغولان از پيش او كوچ كردند و به ساحل درياى خزر رفتند كه آنجا لشكرگاه زمستانى مناسبى بود و مراتع بسيار داشت . آنان خود را به موقان رساندند كه همان جايى است كه پيروان بابك خرمدين به روزگار معتصم در آن وارد شدند و لشكرگاه ساختند و آن دو شاعر طايى  در اشعار خود مكرر از آن نام برده اند. مردم امروز موقان را به صورت مغان تلفظ مى كنند.

مغولان ضمن راه به برخى از نواحى گرجستان رفتند كه از مردم گرجستان ده هزار جنگجو به جنگ آنان بيرون آمدند كه با آنان جنگ كردند و ايشان را شكست دادند و بيشترشان را كشتند، و چون مغولان در ناحيه مغان مستقر شدند مردم گرجستان كه تصور مى كردند مغولان تا هنگام بهار و باز شدن برف و يخ ‌ها اقامت خواهند كرد به ازبك پسر پهلوان حاكم تبريز و موسى بن ايوب معروف به اشرف كه حاكم ارمنستان و خلاط بود پيام فرستادند و براى جنگ با مغولان تقاضاى كمك مالى كردند، ولى مغولان تا پايان زمستان صبر نكردند و در وسط زمستان از مغان آهنگ سرزمينهاى گرجستان كردند. گرجى ها به جنگ ايشان بيرون آمدند و جنگى سخت كردند و نتوانستند مقابل مغولان پايدارى كنند و به زشت ترين صورت گريختند و بيرون از شمار از ايشان كشته شدند و اين واقعه در ذى حجه سال ششصد و هفده بود.

مغولان در آغاز سال ششصد و هجده آهنگ مراغه كردند و در ماه صفر آن را به تصرف خويش درآوردند. مراغه در اختيار زنى از بازماندگان پادشاهان مراغه بود كه همان زن و وزيرانش امور شهر مراغه را اداره مى كردند. مردم مراغه منجنيق هايى بر باروهاى شهر نصب كردند و مغولان اسيران مسلمان را پيشاپيش مى داشتند و اين عادت ايشان بود كه در جنگها آنان را سپر بلاى خود قرار مى دادند در نتيجه شدت و تيزى اين گونه حملات به اسيران مى رسيد و مغولان از زيان آن سلامت مى ماندند، مغولان مراغه را با زور و جنگ گشودند و شمشير بر ايشان نهادند و آنچه را براى آنان سودبخش بود تاراج كردند و آنچه را سودمند نبود آتش زدند، مردم هم از جنگ با آنان خوار و زبون شدند و چنان بود كه يكى از مغولان به دست خود صد انسان را كه شمشير در دست داشتند مى كشت ولى هيچيك از آنان را ياراى آن نبود كه شمشير خود را مقابل آن مرد تاتار به حركت در آورد و اين بدبختى بود و تقدير آسمانى كه بر آن مقدر گشته بود.

مغولان سپس به همدان برگشتند و از مردم همدان مالى را كه بار نخست داده بودند مطالبه كردند و مردم را چنان توان و مال اضافه يى نبود كه به راستى آن مال بسيار بود. گروهى از مردم همدان برخاستند و به سالار همدان سخنان درشت گفتند كه در بار نخست ما را فقير و مستمند كردى و اينك براى بار دوم مى خواهى عصاره ما را بكشى وانگهى مغولان را چاره يى جز كشتن ما نيست ، بگذار تا با شمشير با آنان جنگ كنيم و با كرامت بميريم . آنان بر شحنه يى كه مغولان بر همدان گماشته بودند حمله كردند و او را كشتند و در شهر حصارى شدند. مغولان ايشان را محاصره كردند خوراك و خوار و بار مردم همدان اندك شد و اين كار همدانيان را زيان مى رساند و حال آنكه مغولان را زيانى نمى رسيد و بر فرض كه خوار و بار فراهم نمى شد چيزى جز گوشت نمى خوردند و شمار بسيارى اسب و گله هاى بزرگ گوسپند همراه داشتند و هر كجا مى خواستند مى بردند؛ اسبهاى مغولان هم معمولا جو نمى خوردند و فقط به رستنيها و علفهاى زمين قناعت مى كردند، آنها با سم زمين را گود مى كردند و ريشه هاى گياهان را مى جستند و مى خوردند.

سالار همدان و مردمش ناچار شدند به جنگ مغولان بيرون آيند و از شهر و حصار بيرون آمدند، چند روزى جنگ و خونريزى ميان آنان ادامه داشت ولى ناگهان حاكم همدان گم شد و به سرداى و نقبى كه از قبل بيرون شهر آماده ساخته بود پناه برد و كسى هم از حقيقت حال و سرانجام او آگاه نشد مردم همدان پس از گم شدن او سرگردان شدند و به شهر برگشتند و تصميم گرفتند ميان شهر تا پاى جان و مرگ جنگ كنند. مغولان هم به سبب بسيارى كشته شدگان تصميم گرفته بودند از همدان بروند ولى همين كه ديدند كسى از شهر براى جنگ با آنان بيرون نيامد طمع بستند و آن را نشانه ضعف و سستى مردم شهر دانستند و آهنگ شهر كردند و با شمشير وارد شهر شدند و اين به ماه رجب سال ششصد و هجده بود.

مردم كنار دروازه ها با مغولان جنگ كردند و از شدت ازدحام سلاح از كار افتاد ناچار به كاردها جنگ كردند و گروهى بيرون از شمار از هر دو سو كشته شدند، مغولان بر مسلمانان پيروز و چيره گشتند و همه را كشتند و نابود كردند و هيچ كس از همدانيان به سلامت نماند مگر آنان كه سرداب و نقبى زير زمين داشتند و در آن پنهان شدند. مغولان در شهر آتش افكندند و همدان را سوزاندند و سپس به شهر اردبيل و اطراف آذربايجان رفتند و اردبيل را تصرف كردند و گروه بسيارى از ايشان را كشتند، از آنجا به تبريز رفتند كه شمس الدين عثمان طغرائى حاكم آن بود، پس از آنكه ازبك پسر پهلوان ، حاكم قبلى آذربايجان ، از آنجا رفته بود و از بيم مغولان مقيم نخجوان شده بود با او هماهنگ شدند. طغرايى مردم را تقويت كرد و روحيه داد كه از خود به خوبى دفاع كنند و آنان را از بدفرجامى سستى ترساند و حصار شهر را استوار كرد. همين كه مغولان آنجا رسيدند و اتفاق و اتحاد مسلمانان و استوارى حصار شهر را ديدند از آنان فقط مال و جامه خواستند و به ميزان معينى ميان آنان توافق شد و مردم شهر آن را براى مغولان فرستادند و ايشان نيز همين كه آن را گرفتند به شهر بيلقان حمله بردند و با مردمش ‍ جنگيدند و چنان ميان ايشان شمشير نهادند كه همگان را نابود كردند. سپس به شهر گنجه كه مهمترين شهر ناحيه اران است حمله كردند؛ مردم آنجا به سبب مقاومت در برابر گرجيان و تجربه اى كه در جنگ داشتند بسيار دلير و چابك بودند، مغولان كه ياراى پيروزى بر آنان نداشتند پيام دادند و مال و جامه طلب كردند و مردم گنجه براى ايشان فرستادند و مغولان از آنجا آهنگ گرجستان كردند.

گرجى ها با آنكه آماده شده بودند ولى همين كه با مغولان روياروى شدند گريختند و شمشير مغول ايشان را فرو گرفت و جز گروهى اندك به سلامت نماندند، شهرهاى آنان ويران و تاراج شد مغولان در سرزمين گرجستان پيشروى نكردند چرا كه تنگه هاى كوهستانى آن بسيار بود، آنان آهنگ (دربند شروان ) كردند، شهر شماخى را محاصره كردند و با نردبام ها خود را بر باروى شهر رساندند و پس از جنگى بسيار سخت شهر را تصرف كردند و بسيارى را در آن كشتند.

چون شماخى را تصرف كردند خواستند از دربند بگذرند ولى بر آن كار اقدام نكردند به شروان شاه پيام فرستادند كه كسانى را براى گفتگو درباره صلح بفرستد. او ده تن از افراد مورد اعتماد خويش را پيش مغولان فرستاد، مغولان آنان را جمع كردند يكى از ايشان را در حضور ديگران كشتند و به نه تن ديگر گفتند : اگر راهى به ما نشان دهيد كه از دربند بگذريم براى شما امان خواهد بود وگرنه شما را همان گونه كه دوستتان را كشتيم خواهيم كشت . آنان گفتند : در اين (دربند) راهى نيست ولى جايى را به شما نشان مى دهيم كه آسان ترين جا براى گذر كردن اسب و سواركار است .

آنان پيشاپيش مغولان حركت كردند و از دربند گذشتند و آن را پشت سر نهادند مغولان در آن سرزمينها حركت كردند كه آكنده از قبايل مختلف از جمله (لان ) و (لكر) و اصناف ديگر تركان بود. مغولان آنجا را تاراج كردند و بسيارى از ساكنان منطقه را كشتند و سپس به (جايگاه ) قبيله لان برگشتند كه گروهى بسيار بودند و چون خبر مغول به ايشان رسيده بود آماده و جمع شده بودند و گروههايى از قپچاق هم به آنان پيوسته بودند. مغولان و ايشان با يكديگر جنگ كردند و هيچيك بر ديگرى پيروز نشد، در اين هنگام مغولان به افراد قبيله قپچاق پيام دادند كه شما برادران ماييد و ما از يك نژاديم و حال آنكه لان از نژاد شما نيستند كه آنان را يارى دهيد و آيين ايشان آيين شما نيست و ما با شما پيمان مى بنديم كه متعرض شما نشويم و اگر به سرزمين خود برگرديد هر اندازه مال و جامه كه به توافق برسيم براى شما مى فرستيم . كار بر مقدارى مال و جامه قرار گرفت كه مغولان براى آنان بردند و مردم قپچاق از مردم لان كناره گرفتند و مغولان به مردم لان درافتادند و آنان را كشتند و اموال را تاراج و زن و فرزندشان را اسير كردند و چون از جنگ با آنان آسوده شدند آهنگ سرزمينهاى قپچاق كردند. آنان با اعتماد به صلح و سازشى كه ميان ايشان و مغولان بود پراكنده و در امان بودند و بدون آنكه متوجه شدند ناگاه مغولان به سرزمين و شهرهاى آنان درآمدند و با ايشان درافتادند و چند برابر آنچه به ايشان داده بودند بازستدند.
كسانى كه در سرزمينهاى دوردست قپچاق بودند چون اين موضوع را شنيدند بدون جنگ گريختند برخى به بيشه ها و برخى به كوهها و برخى به سرزمين روس پناه بردند، مغولان در قپچاق ماندند كه در زمستان داراى چراگاههاى بسيار است و مناطق سردسيرى هم براى تابستان دارد كه آنها هم داراى چراگاهها و نيزارها و بيشه ها بر كرانه درياست .

آن گاه گروهى از مغولان به سرزمينهاى روس رفتند كه بسيار گسترده و مذهب مردمش مسيحى است و اين به سال ششصد و بيست بود، روس ها و مردم قپچاق براى پاسدارى و دفاع از سرزمين خود متحد شدند و چون مغولان به آنان نزديك شدند و از اجتماع ايشان آگاه شدند چون نسبت به روس ها شناخت درستى نداشتند نخست عقب نشينى كردند و روس ها را به اين گمان انداختند كه از ترس و بيم عقب مى نشينند و فرار مى كنند؛ روسها در تعقيب تاتارها كوشش كردند و آنان همچنان عقب نشينى مى كردند تا آنجا كه دوازده روز در تعقيب ايشان بودند و در اين هنگام بود كه مغولان ناگاه برگشتند و بر روسها و قپچاق ها حمله كردند و بسيارى را كشتند و اسير گرفتند و جز اندكى از آنان به سلامت نماندند آنان هم كه سالم ماندند سوار قايقها شدند و ميان دريا آهنگ ساحل شامى كردند و برخى از قايقها غرق شد.

همه اين كارها را تاتارهاى مغربى كه سالارشان جرماغون بود انجام دادند و سالار بزرگ ايشان چنگيز خان بود كه در تمام اين مدت در سمرقند ماوراء النهر سكونت داشت . چنگيز خان لشكريان خويش را به چند بخش كرد، بخشى را به فرغانه و اطراف آن گسيل داشت كه آن را تصرف كردند بخشى را به ترمذ و اطراف آن فرستاد كه آن را به تصرف خود در آوردند و بخشى را به بلخ و اطراف آن كه از توابع خراسان است گسيل داشت ، مردم بلخ را امان دادند و معترض نشدند و هيچ كشتار و تاراجى نكردند و فقط شحنه يى از سوى خود بر آن شهر گماشتند و نسبت به فارياب و بسيارى از شهرهاى ديگر همين گونه رفتار كردند ولى مردم آن شهرها را با خود بردند و آنان را در برابر هر كس كه مقاومت مى كرد سپر بلاى خويش قرار دادند.

مغولان به طالقان رسيدند كه ناحيه يى مركب از چند شهر است و دژى استوار هم دارد و در آن دژ مردانى دلير و كار آزموده بودند. آنان چند ماه شهر را محاصره كردند و نتوانستند بگشايند، ناچار به چنگيز خان پيام فرستادند و از اين كار اظهار ناتوانى كردند. او شخصا حركت كرد و در حالى كه گروهى بى شمار همراهش بودند از جيحون عبور كرد و كنار اين دژ و قلعه فرود آمد و بر گرد آن دژى ديگر از خاك و گل و چوب و هيمه ساخت و بر آن منجنيق ها نصب كرد و شروع به سنگباران كردن قلعه كرد. ساكنان آن دژ كه چنان ديدند دروازه دژ را گشودند و بيرون آمدند و همگى با هم حمله كردند گروهى از ايشان كشته شدند و گروهى به سلامت ماندند، آنان كه به سلامت مانده بودند خود را به دره ها و كوهستانهاى اطراف رساندند و خويشتن را نجات دادند. مغولان وارد دژ شدند اموال و كالاها را غارت و زنان و كودكان را اسير كردند.

پس از آن چنگيز خان لشكرى گران به فرماندهى يكى از پسرانش به شهر مرو گسيل داشت . در مرو دويست هزار مسلمان ساكن بودند و ميان مغولان و ايشان جنگهاى سختى در گرفت كه مسلمانان نخست پايدارى كردند و سپس به هزيمت شدند و خود را به شهر انداختند و دروازه ها را بستند. مغولان مدتى دراز آن شهر را محاصره كردند و سپس به سالار شهر امان دادند. چون سالار شهر پيش مغولان رفت پسر چنگيز او را گرامى داشت و بر او خلعت پوشاند و با او پيمان بست كه متعرض هيچ كس از مردم مرو نخواهد شد. مردم دروازه ها را گشودند و همين كه مغولان بر ايشان دست يافتند آنان را بر شمشير عرضه داشتند و هيچ كس از ايشان را زنده نگذاشتند و اين پس از آن بود كه اموال توانگران را پس از شكنجه هاى سخت از چنگ آنان بيرون كشيدند.

مغولان پس از آن به نيشابور رفتند و همان كار را كه در مرو انجام داده بودند  از كشتار و درماندگى  نسبت به مردم نيشابور انجام دادند. سپس به طوس رفتند مردم طوس را كشتند و شهر را تاراج كردند و مرقد على بن موسى الرضا عليه السلام و رشيد بن هارون پسر مهدى را ويران ساختند،  سپس به هرات رفتند، نخست شهر را محاصره كردند و سپس به آنان امان دادند و چون دروازه ها را گشودند گروهى را كشتند و بر ديگران شحنه يى گماردند و همين كه مغولان دور شدند مردم هرات بر آن شحنه شورش كردند و او را كشتند، لشكرى از مغولان برگشتند و آنان را از دم شمشير گذراندند و همه را كشتند. آنان سپس به طالقان برگشتند كه چنگيز خان پادشاه بزرگ و سالارشان ، آنجا بود. چنگيز گروهى از مغولان را كه سران و بزرگان يارانش در آن بودند به خوارزم گسيل داشت ، در آن هنگام خوارزم پايتخت خوارزمشاه بود و گروهى بسيار از خوارزميان و لشكرهاى ايشان آنجا بودند، مردم عادى شهر هم معروف به شجاعت و دليرى بودند، مغولان حركت كردند و به خوارزم رسيدند و دو گروه روياروى شدند و سخت ترين جنگى كه شنيده شده است صورت گرفت ، مسلمانان ناچار به شهر پناه بردند و مغولان پنج ماه ايشان را در محاصره داشتند مغولان به چنگيز پيام فرستادند و از او مدد خواستند و او لشكرى از لشكرهاى خود را گسيل داشت كه چون رسيدند مغولان قوى شدند و حمله هاى پيوسته و پياپى انجام دادند و گوشه يى از بارو را تصرف و به داخل شهر نفوذ كردند. مسلمانان درون شهر با مغولان به جنگ و ستيز پرداختند ولى ياراى ايستادگى نداشتند، مغولان شهر را متصرف شدند و هر كس را كه در آن بود كشتند. چون از اين كار آسوده شدند و آنچه خواستند تاراج و كشتار كردند سدى را كه از ورود آب به خوارزم جلوگيرى مى كرد شكستند و آب جيحون به شهر سرازير شد و همه شهر را غرق كرد و ساختمانها همه ويران شد و آنجا دريايى باقى ماند و بديهى است كه يك تن هم از مردم خوارزم به سلامت ماند، در ديگر شهرها گروهى اندك از مردم به سلامت مى ماندند ولى در خوارزم هر كس برابر شمشير ايستاد كشته شد و هر كس پنهان شده بود غرق شد يا زير آوار ماند و خوارزم ويرانه شد.

چون مغولان از اين شهرها آسوده شدند، سپاهى به غزنين فرستادند كه جلال الدين منكبرى پسر سلطان محمد خوارزمشاه مالك آن سرزمين بود و همه لشكريان پدر را كه به سلامت مانده بودند و ديگر سپاهيان را جمع كرده بود و حدود شصت هزار تن بودند. سپاه مغولان كه براى جنگ با آنان حركت كرده بود دوازده هزار تن بودند؛ دو سپاه حدود غزنه روياروى شدند و جنگى سخت كردند كه سه روز پياپى طول كشيد و خداوند نصرت را نصيب مسلمانان كرد. لشكر تاتار روى به گريز نهاد و مسلمانان هرگونه كه خواستند آنان را كشتند و كسانى از مغولان كه نجات پيدا كردند به طالقان پناه بردند كه چنگيز خان هم آنجا بود.

جلال الدين فرستاده اى سوى چنگيز فرستاد و از او خواست جايى را براى جنگ تعيين كند و چنان اتفاق كردند كه جنگ در كابل باشد. چنگيز خان لشكرى به كابل گسيل داشت ، جلال الدين ، خود به آنجا رفت و همانجا جنگ كردند و پيروزى از آن مسلمانان بود. مغولان به طالقان پناه بردند كه چنگيز خان همچنان آنجا بود. مسلمانان غنيمت بسيار بدست آورند و ميان ايشان در مورد غنايم فتنه اى بزرگ در گرفت و اين بدان سبب بود كه ميان يكى از اميران جلال الدين كه نامش بغراق بود و در جنگ با تاتار متحمل رنج بسيار شده بود و امير ديگرى كه نامش ملك خان و از خويشاوندان سلطان محمد خوارزمشاه بود گفتگو و بگو و مگويى صورت گرفت كه منجر به كشته شدن برادر بغراق شد، بغراق خشمگين گشت و همراه سى هزار تن از سلطان جلال الدين جدا شد. سلطان خود از پى او رفت و از او دلجويى كرد و رضايتش را طلبد ولى بغراق برنگشت و بدينگونه سپاه جلال الدين ضعيف شد در همين حال خبر رسيد كه چنگيز خان به همراه سپاههايش از طالقان به سوى جلال الدين حركت كرده است . جلال الدين از پايدارى برابر چنگيز ناتوان ماند و دانست كه او را ياراى جنگ با چنگيز نيست ، سوى سرزمين هند رفت و از رودخانه سند گذشت و غزنه را همچون شكارى براى شير خالى و رها كرد. چنگيز خان به غزنين رسيد و آن را تصرف كرد مردمش را كشت زنانش را اسير و كاخهايش را خراب كرد و آن را چون ويرانه هاى گذشته درآورد.

پس از اينكه مغولان غزنين را به تصرف درآوردند و خون و مال مردمش را روا دانستند وقايع بسيار ديگرى ميان ايشان و پادشاهان روم كه خاندان قليچ ارسلان بودند صورت گرفت . مغولان در سرزمينهاى آنان پيشروى نمى كردند بلكه گاهى بر آن شبيخون مى زدند و هرچه بدست مى آوردند با خود مى بردند. پادشاهان مناطق فارس و كرمان و مكران و تيز همگان فرمان و طاعت ايشان را پذيرفتند و خراج براى آنان فرستادند و در مناطق فارسى زبان هيچ منطقه يى نماند مگر اينكه شمشير مغولان يا حكم و فرمان ايشان حاكم بود. آنان مردم بيشتر شهرها را كشتند و شمشير ميان ايشان از هر نكوهشى پيش گرفت و ديگران هم بر خلاف ميل خود و با حقارت و كوچكى ، پرداخت خراج ، اطاعت از ايشان را پذيرفتند و چنگيز خان به ماوراء النهر برگشت و همانجا درگذشت .

پس از چنگيز پسرش قاآن جانشين او شد. او جرماغون را همچنان بر حكومت آذربايجان گماشت و هيچ جاى فتح ناشده اى ، غير از اصفهان ، براى مغولان باقى نماند. آنان در فاصله سالهاى ششصد و بيست و هفت تا ششصد و سى و سه چند بار كنار اصفهان فرود آمدند و هر بار مردمش با آنان جنگ كردند و از هر دو گروه بسيارى كشته شدند ولى مغولان به خواسته خود نرسيدند. سرانجام مردم اصفهان كه دو مذهب شافعى و حنفى داشتند و ميان آنان همواره جنگ و ستيز و تعصب وجود داشت اختلاف پيدا كردند، گروهى از شافعيان اصفهان به ديگر شافعيانى كه در همسايگى اصفهان بردند پيوستند و به برخى از سران لشكر مغول گفتند : شما آهنگ اين شهر كنيد تا ما آن را به شما تسليم كنيم . اين سخن و پيشنهاد براى قاآن پسر چنگيز نقل شد كه پس از مرگ پدرش ‍ پادشاهى به راى و تدبير او بسته بود. او لشكرهايى از شهر استوار و نو سازى كه ساخته بودند و قراحرم نام نهاده بودند گسيل داشت كه از رود جيحون گذشتند و آهنگ باختر كردند. گروهى نيز به صورت نيروهاى امدادى از كسانى كه جرماغون فرستاده بود به ايشان پيوستند و آنان به سال ششصد و سى و سه حدود اصفهان فرود آمدند و آن را محاصره كردند، ميان شهر شمشيرهاى حنفيان و شافعيان با يكديگر در افتادند آن چنان كه گروهى بسيار كشته شدند.

در اين هنگام دروازه هاى اصفهان گشوده شد. شافعى ها با قرارى كه ميان خود و مغولان داشتند مبنى بر اينكه چون شهر را بگشايند مغولان حنفيان را بكشند و شافعيان را ببخشند، اين كار را كردند ولى مغولان همين كه وارد شهر شدند نخست شافعيان را كشتند و بر عهدى كه با آنان بسته بودند پايدار نماندند و بسختى تمام آنان را كشتند و سپس حنفيان و پس از آن ديگر مردم را كشتند، زنان را اسير كردند و شكم زنان آبستن را دريدند و اموال را تاراج كردند و اموال توانگران را ستاندند، سپس آتش افروختند و اصفهان را آتش زدند، آن چنان كه به صورت تپه هايى از خاكستر درآمد.

چون هيچ سرزمينى از سرزمينهاى ايران زمين باقى نماند مگر اينكه آن را مغولان تصرف كردند به سال ششصد و سى و چهار آهنگ تصرف اربل كردند كه پيش از آن هم مكرر بر آن شبيخون زده بودند و به برخى از نواحى آن دست يازيده ولى در آن پيشروى نكرده بودند، اميرى كه در آن هنگام اربل را در دست داشت بانكين رومى بود. در ذى قعده سال ششصد و سى و چهار حدود سى هزار تن از مغولان را كه جرماغون گسيل داشته بود و يكى از سرداران بزرگ مغول به نام جغتاى فرمانده آنان بود بر كرانه اربل فرود آمدند و هر صبح و شام با مردم آن به جنگ پرداختند. لشكرى گران از مسلمانان در اربل مقيم بود، از هر دو لشكر گروهى بسيار كشته شدند؛ سرانجام مغولان نيرو يافتند و به شهر درآمدند. مردم به دژ شهر گريختند و در آن پناه گرفتند و مغولان ايشان را محاصره كردند و مدت محاصره چندان به طول انجاميد كه گروهى در آن دژ از تشنگى مردند، بانكين از مغولان تقاضا كرد كه در قبال دريافت مالى كه از سوى مسلمانان پرداخت كند مصالحه كنند. مغولان اين پيشنهاد را به ظاهر پذيرفتند اما همين كه مال را فرستاد آن را گرفتند و سپس حيله گرى كردند و حمله هاى بزرگ و پياپى بر قلعه اربل كردند و منجنيق ها نصب كردند. در اين هنگام مستنصر باالله خليفه عباسى لشكرهاى خود را همراه غلام ويژه اش شرف الدين اقبال شرابى به تكريت روانه كرد. مغولان همين كه از حركت ايشان آگاه شدند پس از اينكه گروه بسيارى از مردم اربل را كشتند و شهر را ويران و (آن را با خاك يكسان كردند)  به تبريز برگشتند كه جايگاه جرماغون و پايتخت او بود.

هنگامى كه مغولان از اربل كوچ كردند لشكر بغداد به شهر خود بازگشت . پس از اين هم مغولان حملات بسيارى به سرزمينهاى شام كردند كه كشتند و به تاراج بردند و اسير گرفتند تا آنجا كه سواران ايشان به حلب رسيدند و به آن در افتادند و مردم و امير حلب با چاره سازى آنان را عقب راندند. مغولان سپس آهنگ سرزمينهاى كيخسرو، سالار روم كردند و اين پس از مرگ جرماغون بود. شخصى كه به جاى جرماغون نشست بابايسيجو بود. پادشاه روم تمام امكانات و لشكرهاى خويش را آماده ساخت و گروهى از كردان عتمرى و لشكريان شام و حلب را هم گرد آورد  گفته شده است : صد هزار پياده و سواره جمع كرد.

مغولان با بيست هزار سپاهى با او روياروى شدند و ميان آنان جنگهاى سختى درگرفت . مغولان تمام افراد مقدمه لشكر كيخسرو را كشتند كه تمام يا بيشتر آنان از دليران و نامداران حلب بودند و همگى كشته شدند و بدينگونه لشكر روم شكست خورد و سالارشان گريخت و به دژ (انطاكيه ) كه كنار دريا بود پناهنده شد و لشكرهايش از هم پاشيده شد و گروهى بيرون از شمار كشته شدند. مغولان به شهر قيساريه در آمدند و كارهاى زشت و ناپسندى چون كشتار و تاراج و آتش زدن مرتكب شدند همچنين در شهر (سيواس ) و ديگر شهرهاى بزرگ روم همانگونه رفتار كردند. سالار روم براى اطاعت از ايشان سر فرود آورد و كسى نزد آنان فرستاد و از ايشان خواست كه پرداخت مال و جزيه را از او بپذيرند. مغولان براى او خراجى مقرر داشتند كه همه ساله بپردازد و از كشور او كوچ كردند.

پس از آن مغولان نسبت به همه سرزمينهاى اسلامى موضعى همراه با آرامش و صلح نسبى داشتند تا سال ششصد و چهل و سه فرا رسيد. در اين سال سليمان بن برجم يكى از اميران بغداد كه سالار طايفه تركمانان (ايواء) بود در يكى از دژهاى كوهستان شحنه يى از مغولان را كه نامش خليل بن بدر بود كشت . قتل او موجب آمد كه از تبريز ده هزار غلام مغول به سالارى جغتاى صغير بيرون آيند و شتابان منازل را بپيمايند آن چنان كه خود از خبر خويش پيشى گرفتند و مردم در بغداد به خود نيامده بودند كه ناگهان مغولان را كنار شهر ديدند و اين در ماه ربيع الآخر آن سال و در فصل خزان بود. قضا را خليفه المستعصم بالله لشكر خود را بنابر احتياط كنار باروى بغداد مستقر ساخته بود، اين خبر به مغولان رسيده بود ولى جاسوسهاى آنان ايشان را فريب داده بودند و در ذهن ايشان چنين افكنده بودند كه بيرون از بارو چيزى جز خيمه و خرگاههاى خالى نيست و مردانى در آنها وجود ندارند و شما همين كه بر آنان مشرف شويد بر بار و بنه آنان دست خواهيد يافت و حداكثر اين است كه گروهى اندك آنجا خواهند بود و ناچار مى گريزند و به ديوارهاى شهر پناه خواهند برد. مغولان بر اين وهم و گمان همچنان آمدند و چون نزديك بغداد رسيدند و نزديك بود كه بر لشكرگاه مشرف شوند مستعصم بالله غلام ويژه خود و سالار لشكرش شرف الدين اقبال شرابى را كنار ديوار و باروى بغداد فرستاد، بيرون آمدن او در اين روز از الطاف خداوند متعال نسبت به مسلمانان بود كه اگر مغولان مى رسيدند و او كنار لشكر خود نرسيده بود لشكر از هم پاشيده مى شد، چرا كه بدون سالار و فرمانده بودند و هر يك خود را امير خويش مى پنداشت و اختلاف نظر داشتند و يكدل نبودند و هيچ كس بر آنان حاكم نبود و در مظان پراكندگى و نگرانى و از هم پاشيدگى و اختلاف قرار مى گرفتند. بيرون آمدن شرف الدين اقبال شرابى به روز شانزدهم اين ماه بود و مغولان روز هفدهم كنار ديوار و باروى شهر رسيدند و در يك صف برابر لشكريان بغداد ايستادند. لشكر بغداد آرايش و نظم پسنديده يى داشت . مغولان كثرت شمار و سلاح و اسبهاى آنان را چنان ديدند كه هرگز چنان نمى پنداشتند و براى آنان روشن شد كه جاسوسهايشان ياوه و بيهوده گفته اند.

تدبير كار دولت و وزارت در اين هنگام با وزير مؤ يد الدين محمد بن احمد علقمى بود كه خود در جنگ حاضر نشد و در دربار و ديوان خلافت حضور مى يافت و لشكر اسلام را از آراء و تدبيرهاى خود بهره مند مى كرد به نحوى كه همان كار و تدبير را به كار مى بستند. مغولان بر لشكر بغداد حمله هاى پياپى آوردند و چنين مى پنداشتند كه يك حمله لشكر بغداد را منهزم خواهد ساخت زيرا عادت كرده بودند كه هيچ لشكرى برابر ايشان ايستادگى نكند و اينكه ترس و بيم از ايشان كفايت مى كند و لزومى ندارد كه جنگ كنند، ولى لشكر بغداد برابر مغولان به بهترين صورت پايدارى كرد. بغداديان مغولان را تيرباران كردند مغولان نيز نسبت به ايشان چنين كردند و خداوند آرامش را به لشكر بغداد عنايت فرمود و پس از آرامش نصرت و پيروزى را. بدين گونه براى لشكر بغداد نشانه هاى نيرومندى و براى مغولان نشانه هاى ناتوانى و زبونى آشكار مى شد تا آنكه شب ميان دو لشكر مانع گشت ، دو لشكر و رايتهاى بزرگ درگير نشدند بلكه حملات پراكنده و سبكى بود كه ضرورتى براى درگيرى پيوسته نبود فقط زوبين اندازى بسختى ادامه داشت .

چون شب تاريك شد مغولان آتشهاى بزرگ افروختند كه چنين به نظر برسد كه آنان كنار آتش مقيم هستند و همان شب سوى سرزمينهاى خود برگشتند.لشكر بغداد چون شب را به صبح آورد از آنان هيچ نشانى نديد، مغولان شتابان منازل را درمى نورديدند و از دهكده ها بدون توقف مى گذشتند تا آنكه به دربند رسيدند و به سرزمينهاى خود پيوستند.

اين هم نشانى ديگر از معجزات و دلايل نبوت بود كه پيامبر (ص ) اين ملت را وعده فرموده است كه تا روز قيامت پيروز و باقى خواهد ماند و حال آنكه اگر از مغولان بر بغداد حادثه يى مى رسيد همان گونه كه بر شهرهاى ديگر رسيده بود آيين اسلام منقرض مى شد و چيزى از آن باقى نمى ماند.

تاكنون كه در شرح نهج البلاغه به اينجا رسيده ايم عراق را جز همين موضوع كه نوشتيم تهديد ديگرى از سوى مغولان نبوده است .

مى گويم : كه از سخنان امير المومنين عليه السلام در اين خطبه براى من چنين روشن شد كه بر بغداد و عراق از مغولان شرى نخواهد رسيد و خداوند متعال شر آنان را از اين سرزمين كفايت مى فرمايد و كيد و مكر آنان را از اين كشور برمى گرداند. اين سخن را از آنجا مى گويم كه على عليه السلام فرموده است و يكون هناك استحرار قتل (و در آنجا خونريزى و كشتار بسيار خواهد بود). كلمه هناك دلالت بر دورى و بعد دارد، براى اشاره به نزديك هنا و براى اشاره به دور هناك مى گويند و اين در زبان عربى منصوص و قطعى است و اگر مغولان در عراق خونريزى پيوسته و بسيار داشتند امير المومنين در كلام خود هناك نمى فرمود بلكه هنا مى گفت .

على عليه السلام اين خطبه را در بصره ايراد فرموده است و معلوم است كه بصره و بغداد از يك كشور و سرزمين است و هر دو در اقليم عراق قرار دارد و يك ملك محسوب مى شود و پادشاه هر دو منطقه يكى است ، بايد به اين مسئله دقت كرد كه لطيف است .

پس از اين جريان كه در آن اسلام نصرت و پيروزى يافت و مغولان خوار و زبون شدند و بر پاشنه هاى خود چرخيدند و برگشتند ابيات زير را سرودم و براى مؤ يد الدين وزير فرستادم كه در آن فتح و پيروزى را متذكر شده ام و اشاره كرده ام كه مؤ يد الدين علقمى براى اين فتح و پيروزى قيام كرده است هر چند كه خود شخصا در آن جنگ شركت نكرده است و از اينكه نمى توانم چنانكه شايد و بايد به مدح او بپردازم از او پوزشخواهى كرده ام كه گرفتاريها و دل نگرانى ها مانع از آن آمده است كه بتوان پيوسته به آن كار قيام كرد. و آن اشعار چنين است :
(خداوند اين وزير را براى ما جاودانه بداراد! و او را با سواران و لشكرهايى از نصرت و پيروزى فرا گيرد!
سايه بلند پايه اش بر ميهمانان او مستدام و آبهاى آبشخورش براى آشامندگان صاف و گوارا باد!
اين نگهبان اسلام ، به هنگامى كه نيزه فراخ پيكان كه بانگ خونريزى و تاراج برداشته بود بر آن نازل شد…)
اين قصيده بسيار بلند است و از آن آنچه كه مقتضى حال بود آورده شد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 128 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خونريزيهاى آينده در بصره)

128 و من كلام له ع فيما يخبر به عن الملاحم بالبصرة

يَا أَحْنَفُ كَأَنِّي بِهِ وَ قَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ- الَّذِي لَا يَكُونُ لَهُ غُبَارٌ وَ لَا لَجَبٌ- وَ لَا قَعْقَعَةُ لُجُمٍ وَ لَا حَمْحَمَةُ خَيْلٍ- يُثِيرُونَ الْأَرْضَ بِأَقْدَامِهِمْ- كَأَنَّهَا أَقْدَامُ النَّعَامِ قال الشريف الرضي أبو الحسن رحمه الله تعالى- يومئ بذلك إلى صاحب الزنج ثُمَّ قَالَ ع- وَيْلٌ لِسِكَكِكُمُ الْعَامِرَةِ وَ الدُّورِ الْمُزَخْرَفَةِ- الَّتِي لَهَا أَجْنِحَةٌ كَأَجْنِحَةِ النُّسُورِ- وَ خَرَاطِيمُ كَخَرَاطِيمِ الْفِيَلَةِ- مِنْ أُولَئِكَ الَّذِينَ لَا يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ- وَ لَا يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ- أَنَا كَابُّ الدُّنْيَا لِوَجْهِهَا- وَ قَادِرُهَا بِقَدْرِهَا وَ نَاظِرُهَا بِعَيْنِهَا

مطابق خطبه 128 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(128)از سخنان آن حضرت (ع ) درباره خونريزيهاى آينده در بصره

(اين خطبه با عبارت( يا احنف كانى به وقد سار بالجيش الذى لا يكون الذى له غبار و لا لجب ) (اى حنف گويى او (صاحب زنج ) را مى بينم كه با سپاهى حركت مى كند كه گرد و خاك و بانگ هياهو ندارد) شروع مى شود و ضمن همين خطبه به موضوع تركان هم اشاره فرموده است . ابن ابى الحديد پس از توضيح چند لغت و اصطلاح دو مبحث تاريخى مهم زير را آورده است ).

اخبار و فتنه صاحب زنج و معتقدات او

صاحب زنج ، (سالار زنگيان ) به سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در ناحيه فرات بصره ظهور كرد و خودش به ياوه نسب خويش ‍ را چنين بيان كرد كه على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است  و سياهانى كه با لايروبى و تخليه قناتها و نمك رودخانه ها اشتغال داشتند همگى در بصره پيرو او شدند.

بيشتر مردم و به ويژه طالبيها در مورد نسب او طعن مى زنند و آن را درست نمى دانند. عموم نسب شناسان اتفاق نظر دارند كه او از قبيله عبدالقيس است و نام و نسب اصلى او على بن محمد بن عبدالرحيم است و مادرش از قبيله اسد و از تيره اسد بن خزيمه است و جد مادرش محمد بن حكيم اسدى و از مردم كوفه است ، او يكى از كسانى بوده كه همراه زيد بن على بن حسين عليه السلام بر هشام بن عبدالملك خروج كرده است و چون زيد كشته شد محمد گريخت و خود را به رى رساند و در دهكده يى كه نامش ورزنين بود مقيم شد، او مدتها در همين دهكده اقامت داشت و على بن محمد صاحب زنج در اين دهكده متولد شد و همانجا پرورش ‍ يافت . نام جدش عبدالرحيم و مردى از قبيله عبدالقيس است و محل تولد عبدالرحيم طالقان  بود بعدها به عراق آمد و كنيزى از مردم سند خريد و آن كنيز محمد را براى عبدالرحيم زاييد.

على بن محمد به گروهى از وابستگان و بردگان بنى عباس از جمله غانم شطرنجى و سعيد صغير و بشير كه خدمتكار منتصر عباسى بود پيوسته و زندگى او از ناحيه ايشان و گروهى از نويسندگان و دبيران دستگاه خلافت اداره مى شد او آنان را با شعر خويش ستايش ‍ مى كرد و از آنان تقاضاى بخشش داشت و به كودكان خط، نحو و نجوم مى آموخت . شعرش پسنديده و دلنشين و روان بود ، لهجه او در شعر فصيح و روان و خود داراى همت بلند بود و به خويش وعده رسيدن به كارهاى بلند مرتبه را مى داد و راهى براى رسيدن به آن نداشت و از جمله اشعار او اين قصيده مشهور اوست كه مطلع آن چنين است :
(درنگ كردن و قناعت بر اقتصاد و ميانه روى را، ميان بندگان زبونى و خوارى مى بينم ).

و در همين قصيده مى گويد :
(هرگاه شمشير برنده در نيام خود قرار گيرد به روز شجاعت شمشير ديگر از آن پيشى مى گيرد).

از ديگر اشعار منسوب به او اين ابيات است .
(همانا شمشيرهاى ما فقط براى روزى كه در آن بسيار خون بريزد بركشيده مى شود، كف دستهاى ما قبضه آنها و سرهاى پادشاهان نيام آنهاست ).

و از شعر او در غزل اين ابيات است :
(چون منازل معشوقكان در ديار آنان آشكار شد و نتوانستم نياز كسى را كه به آنجا مى رسد بر آورم …)

و از شعر او خطاب به نفس خود چنين است :
(چون با من ستيز مى كند به او مى گويم يا به مرگى كه تو را راحت كند بساز يا به بالا رفتن از منبر، آنچه مقدر شده است بزودى صورت مى گيرد، بر آن شكيبا باش و آنچه كه مقدر نشده است براى تو امان خواهد بود).

مسعودى در كتاب مروج الذهب خود مى نويسد : كارهاى على بن محمد صاحب زنج دلالت بر اين دارد كه او از اعقاب ابو طالب  و علوى  نيست و حق با كسانى است كه ادعاى او را در مورد نسبش نمى پذيرند؛ زيرا ظاهر احوال او و كارهاى او در مورد كشتن زنان و كودكان و پيرمردان فرتوت و بيمار نشان اين است كه او پيرو مذهب خوارج بوده است و روايت شده است كه يك بار خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : ( الا اله الا الله و الله اكبر الله اكبر لا حكم الا لله ) وانگهى ارتكاب گناهان را شرك مى دانست . 

برخى از مردم در مورد دين او هم طعنه زده و او را متهم به الحاد و زنديق بودن دانسته اند و از ظاهر كار او نيز همين گونه استنباط مى شود كه در آغاز كار خود به جادوگرى و تنجيم و كار با اسطرلاب سرگرم بوده است .

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى گفته است :  على بن محمد كه در سامرا معلم كودكان بود و دبيران و نويسندگان را ستايش ‍ مى كرد و مدح مى گفت و از مردم تقاضاى بخشش مى كرد به سال دويست و چهل و نه به بحرين رفت و آنجا مدعى شد كه او على بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام است و در شهر (هجر) مردم را به اطاعت از خويش فرا خواند. گروه بسيارى از مردم هجر از او پيروى كردند و گروه ديگرى دعوت او را نپذيرفتند، به همين سبب ميان كسانى كه دعوت او را پذيرفته بودند و آنان كه آن را رد كرده بودند نوعى تعصب و درگيرى پديد آمد كه در آن ميان گروهى كشته شدند. با اين پيشامد او از هجر به احساء رفت و به گروهى از تيره بنى سعد قبيله بنى تميم كه به آن بنى شماس مى گفتند پناه برد و ميان ايشان ماند.

مردم بحرين چنانكه گفته اند او را ميان خودشان همچون پيامبر (ص ) مى دانستند و سرانجام براى او خراج جمع مى شد و فرمانش ‍ ميان ايشان نافذ شد و به پاس او با ماءموران و كسان حكومت جنگ كردند و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. آنان اين موضوع را براى او ناپسند شمردند او ناچار شد از پيش ايشان به صحرا و باديه كوچ كند. چون به صحرا رفت گروهى از مردم بحرين و از جمله ايشان مردى از مردم احساء كه نامش يحيى بن محمد ارزق و وابسته بنى دارم بود و يحيى بن ابى تغلب كه بازرگانى از مردم هجر بود و يكى از سياهان وابسته به بنى حنظله كه نامش سليمان بن جامع بود و در بحرين فرمانده لشكر صاحب زنج بود، با او همراه شدند.

على بن محمد صاحب زنج در صحرا از قبيله يى به قبيله ديگر مى رفت و از او نقل كرده اند كه مى گفته است : در همين روزها نشانه ها و آياتى از امامت و رهبرى من به من ارزانى شد، از جمله اين نشانه ها اين بود كه سوره هايى از قرآن كه حفظ نبودم به من القاء شد و بر زبانم جارى گرديد و در يك ساعت همه را حفظ شدم و آنها سوره هاى سبحان  اسراء  و كهف و صاد بود، ديگر از نشانه ها آن بود كه خود را بر بستر خويش افكندم و فكر مى كردم كه آهنگ كجا كنم كه صحرا براى من نامناسب بود و از نافرمانى ساكنانش به ستوه آمده بودم در همين حال ابرى آشكار شد و بر من سايه افكند و رعد و برق زد، آواى رعد به گوشم رسيد كه مرا مخاطب قرار داد و به من گفته شد به بصره برو. به يارانم كه بر گرد من بودند گفتم :با بانگ اين رعد به من فرمان داده شد به بصره بروم .

همچنين درباره او نقل شده كه هنگام رفتن به صحرا مردم آنجا را دچار اين توهم كرد كه او همان يحيى بن عمر  است كه به روزگار حكومت مستعين در كوفه كشته شده است .

بدين گونه گروهى از آنان را فريب داد و گروهى از ايشان بر او جمع شدند. صاحب زنج با آنان به ناحيه اى از بحرين كه نامش ‍ (ردم ) بود حمله كرد و ميان او و مردم ردم جنگى سخت درگرفت كه به زيان صاحب زنج و يارانش تمام شد و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. عربها از گرد او پراكنده شدند. و مصاحبت با او را خوش نمى داشتند.

چون اعراب از گرد او پراكنده شدند و ماندن در صحرا براى او نامناسب شد از آنجا به بصره آمد و در محله بنى ضبيعه فرود آمد و گروهى از او پيروى كردند كه از جمله ايشان على بن ابان معروف به مهلبى بود كه از اعقاب مهلب بن ابى صفره بود و دو برادرش ‍ محمد و خليل و كسان ديگرى بودند. ورود او به بصره به سال دويست و پنجاه و چهار بود، و كارگزار سلطان در آن شهر محمد بن رجاء بود. ورود او به بصره هنگامى بود كه ميان دو طائفه بلاليه و سعديه فتنه اى در گرفته بود و صاحب زنج طمع و آرزو داشت كه يكى از آن دو گروه به او گرايش پيدا كنند؛ او چهار تن محمد بن سلم قصاب هجرى و بريش قريعى و على ضراب و حسين صيدنانى بودند و در بحرين از ياران صاحب زنج بودند. هيچكس از مردم شهر بصره به آنان پاسخ نداد و لشكريان بر آنها تاختند، آنان پراكنده شدند و على بن محمد از بصره گريخت . محمد بن رجاء، عامل سلطان در بصره ، به تعقيب او پرداخت ولى به او دست نيافت . به محمد بن رجاء خبر دادند كه گروهى از اهل بصره به على بن محمد، صاحب زنج ، گرايش يافته اند، او آنان را گرفت و زندانى ساخت . همسر على بن محمد و پسر بزرگش و كنيز باردارى را هم كه داشت با آنان به زندان افكند.

على بن محمد، صاحب زنج آهنگ بغداد كرد و گروهى از ويژگانش همراهش بودند كه از جمله ايشان محمد بن سلم و يحيى بن محمد و سليمان بن جامع و بريش قريعى بودند. آنان چون به بطيحه رسيدند يكى از وابستگان باهلى ها كه كارهاى بطيحه را عهده دار بود متوجه ايشان شد و آنان را گرفت و پيش محمد بن ابى عون كه عامل سلطان در واسط بود فرستاد. صاحب زنج چندان نسبت به محمد بن ابى عون حيله گرى و چاره انديشى كرد كه خودش و يارانش از دست او رها شدند و به بغداد رفت و يك سال در آن شهر مقيم بود. او در آن سال خود را از منسوبان و اعقاب محمد بن احمد عيسى بن زيد معرفى مى كرد و چنان مى پنداشت كه در آن سال هنگام اقامت در بغداد برايش ‍ نشانه ها و آياتى آشكار شده است و آنچه را در ضمير يارانش بوده و آنچه را كه هر يك از ايشان ، انجام مى داده است شناخته و دانسته است و از خداوند خود خواسته است حقيقت امورى را كه در نفس اوست به نام او بشناساند. او براى خود كتابى را مى ديده كه روى ديوار نوشته مى شده است و نويسنده آن ديده نمى شده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان در بغداد توانست گروهى را به خود مايل كند كه از جمله ايشان جعفر بن محمد صوحانى از اعقاب زيد بن صوحان عبدى و محمد بن قاسم و دو غلام از خاندان خاقان بنامهاى مشرق و رفيق بودند، صاحب زنج مشرق را حمزه نام نهاد و كنيه ابو احمد به او داد و رفيق را جعفر نام نهاد و كنيه ابوالفضل به او داد.

چون آن سال را در بغداد گذراند آخر سال محمد بن رجاء از بصره معزول شد و سران آشوب از قبايل بلاليه و سعديه در بصره قيام كردند و زندانها را گشودند و هر كس را كه زندانى بود رها كردند و از جمله خويشاوندان و فرزندان صاحب زنج هم همراه ديگران رهايى يافتند، چون اين خبر به او رسيد از بغداد بيرون آمد و آهنگ بصره كرد و در رمضان سال دويست و پنجاه و پنج در حالى كه على بن ابان مهلبى همراهش بود وارد بصره شد. هنگامى كه او در بغداد بود فقط مشرق و رفيق و چهار تن ديگر از ويژگانش ‍ همراهش بودند و آن چهار تن يحيى بن محمد و محمد بن سلم و سليمان بن جامع و ابو يعقوب معروف به جربان بودند و آنان همگى حركت كردند و در جايى كه نامش (برنخل ) و از سرزمين هاى بصره بود و در كوشكى كه معروف به كوشك قريشى بود و كنار جويى كه معروف به عمود ابن منجم بود و آن را فرزندان موسى بن منجم حفر كرده بودند، فرود آمدند. سالار زنگيان آنجا چنان وانمود كه نماينده و وكيل فرزندان واثق عباسى است كه نمك شوره زارهاى آنان را بفروشد.

طبرى مى گويد : از ريحان بن صالح كه يكى از بردگان شورگى زنگى و نخستين برده سياه پوستى است كه به صاحب زنج پيوسته است چنين نقل شده كه مى گفته است : من بر بردگان و غلامان مولاى خود گماشته بودم و براى آنان آرد مى بردم هنگام كه صاحب زنج ساكن كوشك قرشى بود و چنين وانمود مى كرد كه نماينده فرزندان واثق است ، از آنجا مى گذشتم ياران او را مرا گرفتند و پيش ‍ او بردند و به من فرمان دادند بر او به امارت سلام دهم و چنان كردم ، سالار زنگيان پرسيد : از كجا مى آيم : به او گفتم كه : از بصره آمده ام . گفت : آيا در مورد ما در بصره خبرى شنيده اى ؟ گفتم : نه . پرسيد : خبر قبايل بلالى و سعدى چيست ؟ گفتم : در مورد ايشان خبرى نشنيده ام . در مورد بردگان شورگى كه در نمكزارها كار مى كنند از من پرسيد و گفت : براى هر يك از ايشان چه مقدار خرما و سويق و آرد داده مى شود و شمار كارگران آزاد و برده شوره زارها چند است ؟ هر چه مى دانستم به او گفتم و او مرا به آيين خويش فرا خواند، پذيرفتم ، به من گفت : چاره سازى كن و هر كس از بردگان را كه مى توانى پيش من بياور و به من وعده داد كه مرا بر همه كسانى كه پيش او بياورم فرمانده خواهد ساخت و نسبت به من نيكى خواهد كرد و مرا سوگند داد كه هيچكس را به محل او آگاه نگردانم و پيش او برگردم ، آنگاه مرا رها كرد و من آردى را كه همراه داشتم براى بردگان مولاى خود بردم و آن خبر را به ايشان دادم و براى صاحب زنج از آنان بيعت گرفتم و از سوى او به ايشان وعده نيكى و ثروتمند شدن دادم .

فرداى آن روز پيش صاحب زنج برگشتم ، رفيق ، همان غلام خاندان خاقان كه او را براى دعوت از بندگان كارگر شوره زارها فرستاده بود، پيش او برگشته بود و يكى از دوستان خود را كه نامش شبل بن سالم بود با خود آورده بود و گروهى ديگر از ايشان را هم به بيعت با صاحب زنج فرا خوانده بود. رفيق پارچه حريرى را كه صاحب زنج فرمان داده بود براى پرچم بخرد خريده و با خود آورده بود، صاحب زنج با مركب سرخ  اين آيه را بر آن پارچه نوشت كه : (همانا خداوند از مومنان جانها و مالهاى ايشان را مى خرد با تعهد به اينكه بهشت براى آنان است و در راه خدا جنگ كنند…) تا آخر آيه ، همچنين نام خود و پدرش را بر آن درفش نوشت و آن را بر سر پارويى آويخت و تا سحرگاه شب شنبه دو شب باقى مانده از رمضان خروج كرد.

چون به پشت كوشكى كه در آن مقيم بود رسيد، گروهى از بردگان مردى از صاحبان شوره زارها كه معروف به عطار بود و در حال رفتن بر سر كار خود بودند او را ديدند، صاحب زنج فرمان داد سركارگر ايشان را گرفتند و شانه هايش را بستند و از بردگان كارگر كه پنجاه تن بودند خواست به او ملحق شوند و آنان به او پيوستند. از آنجا به جايى رفت كه معروف به سنايى بود. بردگانى كه آنجا بودند و شمارشان پانصد تن بود به او پيوستند و برده يى كه به ابو حديد معروف بود ميان ايشان بود. سالار زنگيان فرمان داد سركارگر آن گروه را هم گرفتند و شانه هايش را بستند و از آنجا به جايى كه به سرافى معروف است رفت . بردگان آنجا هم كه يكصد و پنجاه تن بودند و زريق و ابو الخنجر هم در زمره آنان بودند به او پيوستند، سپس به شوره زار ابن عطاء رفت و طريف و صبيح چپ دست و راشد مغربى و راشد قرمطى را گرفت و اين اشخاص سران و بزرگان سياهان بودند كه به امارت و فرماندهى لشكر زنگيان رسيدند و او همراه ايشان هشتاد برده ديگر هم گرفت .

آنگاه به جايى كه معروف به نام برده سهل آسيابان است آمد و همه بردگانى را كه آنجا بودند به خود ملحق ساخت و در آن روز پيوسته چنين مى كرد تا آنكه گروه بسيارى از سياهان پيش او جمع شدند، صاحب زنج آخر آن شب ميان ايشان به پاخاست و خطبه يى ايراد كرد و به آنان وعده و نويد داد كه آنان را به رياست و فرماندهى خواهد رساند و صاحب اموال و املاك خواهند شد و سوگندهاى استوار خورد كه نسبت به ايشان هيچگونه مكر و خيانت نخواهد كرد و آنان را خوار و زبون نخواهد ساخت و از هيچ نيكى نسبت به آنان خوددارى نخواهد كرد.

آنگاه گماشتگان بر آن بردگان و سركارگران را احضار كرد و گفت : مى خواستم به سبب رفتارى كه با اين بردگان داشتيد و آنان را با زور به استضعاف كشانديد و كارهايى را كه خداوند بر شما حرام داشته است نسبت به آنان روا داشتيد و آنچه را كه يارا و توانش را نداشتند بر آنان بار كرديد گردن بزنم ولى يارانم درباره شما با من سخن گفتند و چنان مصلحت ديدم كه آزادتان كنم .

سركارگران به سالار زنگيان گفتند : خداوند كارهايت را اصلاح كند! اينان همگى غلامان و بردگان گريزپا هستند و بزودى از پيش تو خواهند گريخت ، نه ترا عادت مى كنند و نه ما را، بهتر آن است كه از صاحبان آنان اموالى بگيرى و ايشان را رها كنى  صاحب زنج به بردگان فرمان داد تا شاخه هاى سبز و تر و تازه خرما آوردند و هر گروه نماينده و سركارگر خود را بر زمين افكند و به هر يك پانصد ضربه شاخه زد و به طلاق زنانشان سوگندشان داد كه كسى را از جايگاه او آگاه نسازند و آنان را رها كرد.

آنان همگى به بصره رفتند و مردى از ايشان  از رودخانه دجيل (اهواز) عبور كرد و به شورشيان گفت : مواظب بردگان خود باشيد و آنان را حفظ كنيد، و آنجا پانزده هزار برده سياه بود. صاحب زنج حركت كرد و از رود دجيل گذشت و با ياران خويش به نهر ميمون رفت و سياهان و زنگيان از هر سو پيش او جمع شدند.

چون روز عيد فطر رسيد بردگان را جمع كرد و سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : آنان در چه سختى و بدبختى بودند و خداوند رهايشان ساخت و او مى خواهد قدر و منزلت آنان را بالا ببرد و مالك بندگان و اموال و خانه كند و ايشان را به بلند مرتبه ترين كارها برساند و سپس در اين باره براى آنان سوگند خورد و چون سخنرانى خويش را تمام كرد به كسانى كه عربى مى دانستند و سخن او را فهميده بودند دستور داد سخنان او را به زنگيان غير عرب بفهمانند تا بدينگونه راضى و خوشحال شوند و آنان چنان كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : روز سوم شوال ، حميرى كه يكى از كارگزاران سلطان بود همراه گروه بسيارى به رويارويى صاحب زنج آمد، صاحب زنج همراه ياران خود به جنگ او بيرون شد و او را عقب راند و يارانش را به گريز واداشت و شكست داد و تا كنار دجله عقب نشينى كردند، در اين هنگام مردى از سران سياهان كه معروف به ابو صالح قصير بود همراه سيصد تن از زنگيان از او امان خواست كه امانشان داد، و چون شمار سياهان كه بر او جمع شدند بسيار شد او فرماندهان را مشخص و معين كرد و به آنان گفت : هر كس از ايشان كسى از زنگيان را بياورد به خود او پيوسته خواهد بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد : به صاحب زنج خبر رسيد كه گروهى از ياران سلطان در آن حدودند كه خليفه بن ابى عون كارگزار ابله و حميرى هم از جمله ايشانند و آهنگ جانب او كرده اند. صاحب زنج به يارانش فرمان داد براى رويارويى به آنان آماده شوند، آنان براى جنگ آماده شدند در حالى كه در آن هنگام ميان همه سپاه او فقط سه شمشير وجود داشت ، شمشير خودش و شمشير على بن ابان و شمشير محمد بن سلم ، در اين هنگام آن قوم رسيدند و زنگيان فرياد بر آوردند، يكى از زنگيان كه نامش مفرج و از مردم نوبه (سودان ) و كنيه اش ابو صالح بود و ريحان بن صالح و فتح حجام (خونگير) پيش دويدند، فتح در آن هنگام مشغول خوردن چيزى بود و چون جنگ برخاست بشقابى را كه پيش روى او بود برداشت و با همان بشقاب پيشاپيش ياران خود حركت كرد، يكى از لشكريان سلطان  خليفه  با او روياروى شد، فتح همينكه او را ديد با همان بشقاب بر او حمله كرد و آنرا بر چهره اش زد، آن سپاهى اسلحه خود را بر زمين افكند و پشت كرد و گريخت و همه آن قوم كه چهار هزار سپاهى بودند گريختند و سر خويش گرفتند. گروهى از ايشان كشته شدند و گروه بسيارى از ايشان اسير شدند و آنان را پيش صاحب زنج آوردند، فرمان داد سرهاى آنان را بزنند كه زده شد و جمجمه هاى آنان را بر استرانى كه از شورگيان گرفته بودند و  آنها بر آنان شوره و نمك بار مى كردند  بنهاد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج در راه خود از كنار دهكده يى كه محمديه نام داشت  گذشت مردى از وابستگان بنى هاشم از آن دهكده بيرون آمد و بر يكى از سياهان حمله كرد و او را كشت و به درون دهكده پناه برد؛ ياران صاحب زنج گفتند : اجازه بده تا اين دهكده را غارت كنيم و قاتل دوست خود را بگيريم . گفت : اين كار روا نيست مگر اينكه بدانيم عقيده مردم و ساكنان اين دهكده چيست و آيا قاتل كارى را كه مرتكب شده است با اطلاع و رضايت ايشان بوده است كه در آن صورت بايد از آنان بخواهيم قاتل را به ما بسپرند اگر آن كار را انجام دادند كه هيچ وگرنه در آن صورت جنگ با آنان براى ما حلال خواهد بود. صاحب زنج شتابان از كنار آن دهكده گذشت و آن را به حال خود رها كرد و رفت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس از كنار دهكده معروف به كرخ گذشت ، بزرگان آن دهكده پيش او آمدند و براى او سفره گستردند و ميزبانى كردند او آن شب را پيش آنان گذراند و چون صبح شد مردى از اهالى دهكده يى كه جبى نام داشت اسبى كه از سرخى به سياهى مى زد به او هديه داد ولى نه زين پيدا كردند نه لگام ناچار ريسمانى را لگام قرار داد و ليف خرما بر آن بست و سوار شد.
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين وضع تصديق گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام در اين خطبه است كه فرموده است : گويى صاحب زنج ميان لشكرى حركت مى كند و همراه سپاهى است كه آن را هيچ گرد و غبار و هياهو و آهنگ برخورد لگام ها و شيهه اسبها نيست و آنان با پاهاى خود كه همچون پاى شتر مرغ است زمين را مى پيمايند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : نخستين مالى كه كه به دست او رسيده دويست دينار و هزار درهم بود و موضوع آن چنين است كه چون در دهكده اى معروف به جعفريه فرود آمد يكى از سران دهكده را احضار كرد و از او مال خواست گفت ندارم فرمان داد گردنش را بزنند او كه چنين ديد ترسيد و همين مقدار براى او آورد و سه ماديان هم كه سرخ و سياه و ابلق بود براى او آورد، صاحب زنج يكى را به محمد بن سلم و دومى را به يحيى بن محمد و سومى را به مشرق برده خاقانى داد. آنان در يكى از خانه هاى هاشميان اسلحه يافتند و تاراج كردند و از آن روز در دست برخى از زنگيان شمشير و ابزار جنگ و سپر ديده مى شد.

ابو جعفر مى گويد : پس از آن هم ميان او و كارگزاران خليفه كه در مناطق نزديك او بودند مانند حميرى و رميس و عقيل و ديگران جنگهايى در گرفت كه در همه آنها پيروزى با او بود. صاحب زنج فرمان مى داد همه اسيران را بكشند و سرها را جمع مى كرد و با خود مى برد و چون در منزل ديگر فرود مى آمد آنها را مقابل خويش بر نيزه مى زد و از فراوانى كشته شدگان بيم و هراس در دل مردم افتاد و مى ديدند كه عفو و گذشت او چه اندك است به ويژه درباره اسيران كه هيچ يك از آنان را زنده نگه نمى داشت و گردن همه را مى زد.
ابو جعفر مى گويد : پس از اين او را جنگ ديگرى با مردم بصره بود و چنان بود كه با شش هزار زنگى آهنگ بصره كرد، مردم ناحيه يى كه به جعفريه معروف است براى جنگ با او از پى او حركت كردند. صاحب زنج همانجا لشكرگاه ساخت و كشتارى بزرگ در آنان كرد كه به بيش از پانصد مى رسيد و چون از كشتار آنان آسوده شد آهنگ بصره كرد، مردم بصره و سپاهيانى كه آنجا بودند همگى جمع شدند و با او جنگى سخت كردند كه به زيان او بود و يارانش شكست خوردند و گروه بسيارى از ايشان در دو رودخانه معروف به (كثير) و  (شيطان ) افتادند، او بر آنان فرياد مى كشيد و مى خواست آنان برگرداند برنمى گشتند و گروهى از سران و فرماندهان سپاه او غرق شدند كه از جمله ابو لجون و مبارك بحرانى و عطاء بربرى و سلام شامى بودند.

در همان حال كه صاحب زنج روى پل رودخانه كثير بود گروهى از سپاهيان بصره خود را به او رساندند او در حالى كه شمشير در دست داشت به سوى آنان برگشت و آنان نيز برگشتند و از روى پل به زمين آمدند، صاحب زنج در آن حال دراعه اى  بر تن داشت و عمامه يى بر سر و كفش بر پا داشت ، در دست راستش شمشير و در دست چپش سپرى بود، او از پل پايين آمد و مردم بصره در جستجوى او بالاى پل رفتند، ناگاه برگشت و نزديك پل و در فاصله پنج قدمى آن مردى از ايشان را به دست خويش كشت و شروع به فرا خواندن ياران خود كرد و جايگاه خود را به آنان نشان مى داد و در آنجا از يارانش كسى غير از ابو الشوك و مصلح و رفيق و مشرق ، يعنى همان دو برده خاندان خاقان ، باقى نمانده بود، و يارانش او را گم كرده بودند، در همين حال عمامه او هم از سرش باز شده بود و فقط يك يا دو دور از آن بر سرش باقى مانده بود و آن را در پشت سر خود بر زمين مى كشيد و سرعت دويدنش مانع از آن بود كه بتواند عمامه خويش را جمع كند. آن دو برده خاقانى تندتر از او حركت مى كردند و مى گريختند و صاحب زنج از آن دو عقب ماند آن چنان كه آن دو از نظرش ناپديد شدند دو مرد از بصره با شمشيرهاى خود او را تعقيب مى كردند، به سوى آن دو برگشت و آن دو از تعقيب او منصرف شدند، صاحب زنج خود را به جايى رساند كه محل اجتماع يارانش بود، آنان كه سرگردان شده بودند همين كه او را ديدند آرام گرفتند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج از مردان و ياران خود جويا شد معلوم شد كه گروه بسيارى از ايشان گريخته اند و چون دقت كرد و نگريست دريافت كه از تمام يارانش فقط حدود پانصد مرد باقى مانده اند از اين رو دستور داد شيپورى را كه هرگاه مى زدند بر اثر صداى آن يارانش جمع مى شدند بزنند، چنان كردند ولى هيچ كس پيش او برنگشت .

گويد : مردم بصره كشتى ها و زورق هاى صاحب زنج را غارت كردند و به پاره يى از كالاها و كتابها و نامه ها و اسطرلابهايى كه همراهش ‍ بود دست يافتند. آنگاه گروهى از كسانى كه گريخته بودند به او پيوستند آن چنان كه بامداد فرداى آن روز هزار مرد با او بود، او محمد بن سلم و سليمان بن جامع و يحيى بن محمد را پيش مردم بصره فرستاد و ضمن پند و اندرز دادن به مردم بصره به اطلاع آنان رساند كه او فقط براى خدا و دين و نهى از منكر خشم گرفته و قيام كرده است .

محمد بن سلم از پل گذشت و خود را به مردم بصره رساند و شروع به گفتگو با آنان كرد؛ بصريان ديدند مى توانند او را غافلگير كند برجستند و او را كشتند و سليمان و يحيى پيش صاحب زنج برگشتند و موضوع را به او خبر دادند، به آن دو فرمان داد اين موضوع را از يارانش پوشيده بدارند تا خودش به آنان خبر دهد.

سالار زنگيان همين كه با ياران خود نماز عصر را گزارد خبر مرگ محمد بن سلم را به آنان داد و گفت : شما فردا به عوض او ده تن از مردم بصره را خواهيد كشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : جنگى كه به شكست و زيان صاحب زنج تمام شد روز يكشنبه سيزدهم ذوالقعده سال دويست و پنجاه و پنج هجرى بود. فرداى آن روز كه دوشنبه بود مردم بصره همگى براى جنگ با او فراهم آمدند كه پيروزى خود را بر او روز يكشنبه ديده بودند، مردى از مردم بصره كه نامش حماد ساجى و از جنگجويان دريا و به چگونگى جنگ در بلم و كشتى آشنا بود و مى دانست چگونه بايد بر آن سوار شد، بسيارى از كسانى كه داوطلبانه براى انجام كار خير جنگ مى كردند و تيراندازان ورزيده و مردم مسجد جامع و گروهى از قبيله هاى بلاديه و سعديه و افراد ديگرى از بنى هاشم و قرشى ها و كسانى كه دوست مى داشتند شاهد و ناظر جنگ باشند جمع شدند آن چنان كه سه بلم بزرگ آكنده از تيراندازان شد و مردم براى سوار شدن در بلم ازدحام كرده بودند كه همگى آرزومند شركت در اين جنگ بودند، و بيشتر مردم پياده حركت كردند گروهى از آنان سلاح داشتند و گروهى سلاح نداشتند و فقط تماشاچى بودند، بلم ها پس از نيمروز وارد رودخانه معروف به ام حبيب شد و رودخانه در حال مد بود و مردم هم پياده از كنار رودخانه مى رفتند چه آنان كه جنگجو بودند و چه آنان كه نظاره گر، و چنان بود كه تا جايى كه چشم مى ديد انباشته از مردم بود.

سالار زنگيان دوستان خود، زريق و ابو الليث اصفهانى را گسيل داشت و آن دو را در منطقه خاورى رودخانه (شيطان ) به فرماندهى كسانى كه كمين ساخته بودند گماشت ، صاحب زنج خود در جايگاهى مستقر بود، سپس دو دوست ديگر خود شبل و حسين حمامى را دستور داد همراه گروهى در بخش باخترى رودخانه كمين كنند، به على بن ابان مهلى هم دستور داد با بقيه كسانى كه همراه او بودند به مردم حمله برد و به او دستور داد كه خود و يارانش با سپرهاى خود چهره خويش را بپوشانند و هيچيك از ايشان به آنان حمله نكنند تا آن قوم برسند و با شمشيرهاى خود حمله آورند. در آن هنگام به آنان حمله بردند، و به نيروهايى كه در دو سوى رودخانه كمين كرده بودند پيام داد وقتى آن جمع از شما گذشتند و احساس كرديد كه يارانتان بر آنان حمله كرده اند از سوى رودخانه بيرون آييد و فرياد بر آوريد و حمله كنيد.

صاحب زنج پس از اين جنگ به ياران خود مى گفته است همينكه جمع مردم بصره فرا رسيدند و آنان را ديدم متوجه شدم كه كارى سخت هول انگيز است و چنان مرا به بيم انداخت و سينه ام را انباشته از ترس و خوف كرد كه ناچار متوسل به دعا شدم و از ياران من جز تنى چند كسى با من نبود كه مصلح از جمله ايشان بود و هر يك از ما كشته شدنش در نظرش مجسم بود، مصلح مرا از بسيارى لشكر دشمن آگاه مى ساخت و به شگفت وا مى داشت ناچار به او اشاره مى كردم كه ساكت و آرام باش ، و همينكه آن قوم به من نزديك شدند عرضه داشتم : پروردگارا، اين ساعت درماندگى و دشوارى است مرا يارى فرماى ! ناگاه پرندگانى سپيد ديدم كه روى آوردند و با آن جمع روياروى شدند! هنوز دعاى من تمام نشده بود كه ديدم قايقى از قايقهاى ايشان واژگون شد و همه كسانى كه در آن بودند غرق شدند پس از آن بلمى غرق شد و پياپى يكى پس از ديگرى غرق مى شد! و در همين حال ياران من بر آنان حمله كردند و كسانى بر دو سوى رودخانه كمين ساخته بودند از كمين بيرون آمدند و فرياد بر آوردند و به جان مردم در افتادند، مردم از خود بى خود و گروهى غرق و گروهى به اميد نجات به طرف رودخانه گريختند و شمشيرها آنان را فرو گرفت ، هر كس پايدارى كرد كشته شد و هر كس خود را در آب انداخت غرق شد تا آنجا كه بيشتر آن لشكر نابود شدند و جز شمارى اندك كسى از ايشان رهايى نيافت و شمار گمشدگان در بصره بسيار شد و بانگ ناله و زارى زنان ايشان بلند گرديد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : روز بلم و جنگ بلم كه مردم آن را در اشعار خويش بسيار ياد كرده اند و شمار كشتگان آنرا بسيار دانسته اند همين جنگ است ، و از جمله افراد بنى هاشم كه در اين جنگ كشته شدند گروهى از فرزندان جعفر بن سليمان هستند . آنگاه صاحب زنج برگشت و سرهاى كشتگان را جمع كرد كه چند بلم از آنها انباشته شد و از رودخانه ام حبيب بيرون آورد و سرها را سوار بر اشتران كرد و سرها به بصره رسيد و كنار آبشخورى كه به آبشخور قيار معروف بود شتران را نگه داشتند و مردم كنار آن سرها مى آمدند و سر هر كس را وابستگانش برمى داشتند. كار صاحب زنج پس از اين روز بالا گرفت و نيرومند شد و دلهاى مردم بصره از بيم او انباشته شد و از جنگ با او خوددارى كردند و براى سلطان خبر او نوشته شد. سلطان  خليفه  جعلان تركى را همراه لشكرى گران با ساز و برگ به يارى مردم بصره گسيل داشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : ياران على بن محمد صاحب زنج  به او گفتند : ما جنگجويان مردم بصره را كشتيم و در آن شهر كسى جز افراد ناتوان و بى جنب و جوش باقى نمانده اجازه بده تا بر آن حمله بريم . او ايشان را از اين كار منع كرد و آراء آنان را ناپسند شمرد و گفت : بر عكس چون بصره را به بيم و هراس انداخته ايم بايد از آن فاصله بگيريم و دور شويم ، وقتى ديگر آنرا مى گشاييم و با ياران خود به شوره زارى در كنار دورترين آبهاى بصره موسوم به شوره زار ابوقره كه نزديك رود حاجر قرار دارد كوچ كرد و همانجا مقيم شد و به يارانش دستور داد براى خود پرچين و كوخ بسازند، اين شوره زار از لحاظ درختان خرما و دهكده ها متوسط است ، يارانش را به چپ و راست گسيل داشت و آنان بر دهكده ها غارت مى بردند مزدوران را مى كشتند و اموال آنان را به تاراج مى بردند و دامهاى ايشان را به سرقت .

در اين هنگام يكى از يهوديان اهل كتاب كه نامش مارويه بود پيش او آمد و دستش را بوسيد و براى او سجده كرد و سپس از صاحب زنج سؤ الهاى بسيارى پرسيد كه پاسخش داد، آن يهودى به ياوه چنين مى پنداشت كه صفات او را در تورات ديده است ! و معتقد است كه بايد همراه او جنگ كندو از نشانه هايى در دست و بدنش پرسيد و گفت : همگى در كتابهاى يهوديان آمده است ! آن يهودى همراه صاحب زنج ماند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : هنگامى كه جعلان تركى با لشكر خويش به بصره رسيد شش ماه همانجا ماند و با صاحب زنج جنگ مى كرد ولى هرگاه دو گروه روياروى مى شدند فقط سنگ و زوبين به يكديگر پرتاب مى كردند و جعلان راهى براى جنگ با او پيدا نمى كرد زيرا محل استقرار صاحب زنج زمينى بود پر از درختان خرما و خاربن هاى پيچيده درهم آن چنان كه اسب نمى توانست در آن بتازد وانگهى سالار زنگيان گرد خود و يارانش خندق كنده بود. او بر لشكر جعلان شبيخونى زد كه گروهى از يارانش را كشت و ديگران از او سخت در بيم و هراس افتادند. جعلان به بصره برگشت و جنگجويان بلاليه و سعديه را همراه لشكرى گران به جنگ او فرستاد، صاحب زنج با ايشان در افتاد و آنان را مقهور ساخت و گروهى بسيار از ايشان را كشت و آنان گريزان برگشتند جعلان هم با ياران خود به بصره برگشت و در حالى كه داخل ديوارهاى آن شهر پناه گرفته بود عجز خود را از جنگ با صاحب زنج براى سلطان ظاهر ساخت ، سلطان او را از آن كار بازداشت و به سعيد حاجب دستور داد براى جنگ با آنان به بصره برود.

طبرى مى گويد : يكى از خوشبختى هايى كه براى سالار زنگيان اتفاق افتاد اين بود كه بيست و چهار كشتى دريانورد كه آهنگ آمدن به بصره داشتند چون از اخبار صاحب زنج و راهزنى ياران او آگاه شده بودند با توجه به اموال و كالاى بسيارى كه در كشتى ها بود تصميم گرفتند كه آن كشتى ها را به يكديگر ببندند و به صورت جزيره يى در آوردند كه اول و آخر آن به يكديگر باشد و اين كار را انجام دادند و وارد دجله شدند، سالار زنگيان مى گفته است شبى براى نماز برخاستم و شروع به دعا و تضرع كردم ، مورد خطاب قرار گرفتم و به من گفته شد : هم اكنون پيروزى بزرگى بر تو سايه افكنده است ، نگريستم و چيزى نگذشت كه كشتى ها آشكار شد ياران من با زورقها و بلمهاى خود به سوى آنها رفتند، جنگجويان ايشان را كشتند و بردگانى را كه در كشتى ها بودند به اسيرى گرفتند و اموالى بيرون از شمار به غنيمت آوردند كه مقدارش شناخته شده نبود، سه روز آنرا در اختيار ياران خويش قرار دادم كه هر چه خواستند به تاراج بردند و دستور دادم باقى مانده آنرا براى من قرار دهند.

ابو جعفر مى گويد : آنگاه در ماه رجب سال دويست و پنجاه شش زنگيان وارد شهر (ابله )  شدند و چنين بود كه جعلان ترك از مقابل زنگيان به بصره عقب نشينى كرد، سالار زنگيان گروههاى جنگى خود را به جنگ مردم ابله گسيل مى داشت و او با مردم ابله از سوى نهر عثمان با پيادگان يا كشتى هايى كه از ناحيه دجله براى او فراهم بود جنگ مى كرد و دسته هاى جنگى خود را به ناحيه رودخانه معقل هم گسيل مى داشت .

از قول سالار زنگيان نقل شده كه مى گفته است ، ميان ابله و عبادان (آبادان ) دو دل بودم كه به كداميك حمله كنم ، به رفتن سوى آبادان راغب شدم و مردان را براى اين كار فرا خواندم و آماده ساختم ؛ به من خطاب شد كه نزديك ترين دشمن و دشمنى كه سزاوار است از او به كس ديگرى نپردازى مردم ابله هستند و بدين سبب سپاهى را كه براى رفتن به آبادان فراهم ساخته بودم به سوى ابله برگردانم . زنگيان با مردم ابله پيوسته جنگ مى كردند تا سرانجام آنرا گشودند و آتش زدند و چون بسيارى از خانه هاى آن شهر با چوب ساج ساخته و به يكديگر پيوسته شده بود آتش شتابان شعله ور شد، قضا را تندبادى هم برخاست و شراره هاى آتش را تا كنار رودخانه عثمان رساند و در ابله گروه بسيارى كشته شدند و با آنكه بسيارى از اموال در آتش سوخت باز هم اموال بسيارى به تاراج برده شد، مردم آبادان هم پس از سوختن ابله خودشان تسليم فرمان صاحب زنج شدند كه دلهايشان ناتوان شده بود و از او بر جان و حريم و ناموس خود بيم داشتند، اين بود كه به دست خود شهرشان را به او سپردند و ياران و سپاهيان سالار زنگيان وارد آبادان شدند و همه بردگانى را كه در آن شهر بود بردند و صاحب زنج آنرا ميان ياران خويش تقسيم كرد و مردم آبادان اموالى هم به سالار زنگيان دادند تا از ايشان دست بدارد.

ابو جعفر مى گويد : زنگيان پس از آبادان آهنگ اهواز كردند. مردم اهواز در برابر آنان پايدارى نكردند و آنان هم هرچه در آن بود آتش زدند و كشتند و غارت كردند و ويران ساختند.

ابراهيم بن محمد مدبر كاتب مقيم اهواز بود و جمع آورى خراج بر عهده اش بود و درآمد زمينها هم به او مى رسيد نخست بر چهره اش ضربتى زدند و سپس او را به اسيرى گرفتند و همه اموال و اثاثيه و برده و اسبهاى جنگى و ابزار كه در اختيارش بود از او گرفتند و بدين سبب ترس مردم بصره از زنگيان فزونى گرفت و گروه بسيارى از ايشان از آن شهر كوچ كردند و به شهرهاى مختلف پراكنده شدند و عوام مردم شايعه هاى گوناگون ساختند و نقل كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : و چون سال دويست و پنجاه و هفت فرا رسيد  سلطان بغراج ترك را به فرماندهى لشكر بصره گماشت و سعيد بن صالح حاجب را براى جنگ با صاحب زنج گسيل داشت و به بغراج فرمان داد او را با اعزام مردان و نيروها مدد دهد. همينكه سعيد كنار رودخانه معقل رسيد لشكرى از سالار زنگيان را كنار رودخانه اى كه به مرغاب معروف است ديد با آنان در افتاد و ايشان را شكست داد و آنچه از اموال و زنان كه در دست ايشان بود آزاد كرد. سعيد در اين جنگ زخم برداشت ، از جمله اينكه دهانش زخمى شد. سپس به سعيد خبر رسيد كه يكى از لشكرهاى سالار زنگيان در ناحيه اى كه به فرات معروف است مستقر است . او آهنگ آنجا كرد و آن لشكر را نيز شكست داد و برخى از فرماندهان و سران سپاه سالار زنگيان از او امان خواستند و كار زنگيان به آنجا رسيد كه گاهى زنى يكى از آنان را مى ديد كه خود را در پناه درخت و خاربنى قرار داده است ، او را مى گرفت و به لشكرگاه سعيد حاجب مى آورد و آن مرد زنگى تسليم بود و از حركت با آن زن امتناعى نداشت .

سعيد حاجب تصميم به جنگ با سالار زنگيان گرفت و به كرانه باخترى دجله رفت و چند حمله پياپى كرد كه در همه جنگها پيروزى با سعيد بود؛ سرانجام صاحب زنج چنان مصلحت ديد كه كسى را پيش دوست خود يحيى بن محمد بحرانى كه در آن هنگام كنار رود معقل مستقر بود و لشكرى از زنگيان هم با او بود بفرستد؛ او كسى را گسيل داشت و به يحيى بن محمد فرمان داد هزار مرد از لشكر خود را به سرپرستى سليمان بن جامع و ابو الليث كه هر دو از سرهنگان بودند شبانه براى شبيخون زدن به سپاه سعيد حاجب گسيل دارد و به آنان دستور داد شبى كه او تعيين مى كند هنگام سحر و بر آمدن سپيده دم به سپاه سعيد حمله كنند. آنان همين گونه رفتار كردند و سعيد را غافلگير كردند و هنگام سپيده دم بر او و سپاهيانش حمله كردند و بسيارى از آنان را كشتند. سعيد بامداد آن روز سخت ناتوان شده بود، و چون گزارش كار وى به سلطان رسيد به او فرمان داد كه به بارگاه سلطان برگردد و سپاهى را كه همراه اوست به منصور بن جعفر خياط بسپرد. منصور در آن هنگام سالار جنگ اهواز بود و برايش فرمانى صادر شد كه به جنگ سالار زنگيان برود و آهنگ او كند. ميان منصور و سالار زنگيان جنگى در گرفت كه پيروزى نصيب زنگيان شد و گروهى بسيار از ياران منصور كشته شدند و از سرهاى بريده شده پانصد سر را به لشكرگاه يحيى بن محمد بحرانى فرستادند كه كنار رود معقل به نيزه نصب شد.

ابو جعفر طبرى گويد : پس از آن هم ميان زنگيان و ياران سلطان در اهواز جنگهاى بسيارى روى داد كه على بن ابان مهلبى فرماندهى آنها را بر عهده داشت ، شاهين بن بسطام كه از بزرگان درگاه سلطان بود كشته شد و ابراهيم بن سيما كه از اميران نام آور بود شكست خورد و گريخت و زنگيان بر لشكرگاه او دست يافتند و پيروز شدند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از اين ، در همين سال جنگ بصره اتفاق افتاد و چنان بود كه سالار زنگيان مانع رسيدن خواربار به مردم بصره شده بود و اين كار به آنان زيانى بزرگ زد، وانگهى صاحب زنج هر صبح و شام با لشكريان و زنگيان خود به بصره حمله مى كرد و چون شوال آن سال فرا رسيد تصميم گرفت همه ياران و سپاهيان خود را براى حمله به بصره فراهم آورد و براى خراب كردن آن كوشش كند، او مى دانست مردم بصره ناتوان و پراكنده شده اند و محاصره هم به آنان زيان بسيار رسانده و دهكده هاى حومه آن هم ويران شده است . سالار زنگيان كه به حساب نجوم نگريسته بود اطلاع داشت كه ماه در شب چهاردهم به حالت خسوف خواهد بود. محمد بن سهل مى گويد : شنيدم سالار زنگيان مى گفت : من در نفرين به مردم بصره كوشيدم و در پيشگاه خداوند براى تعجيل در ويرانى زارى كردم ، مورد خطاب واقع شدم و به من گفته شد : بصره براى تو همچون گرده نانى است كه از اطراف آن مى خورى و چون نيمى از آن نان را خسوفى كه همين شبها منتظر آن هستيم تاءويل كردم كه نيمى از ماه پوشيده خواهد شد و خيال نمى كنم پس از آن كار مردم بصره رو به راه باشد.

گويد : سالار زنگيان اين موضوع را چندان گفت كه ميان يارانش شايع شد و همواره به گوش آنان مى رسيد و ميان خود منتظر همان فرصت بودند.

سالار زنگيان سپس محمد بن يزيد دارمى را كه يكى از ياران بحرينى او بود فرا خواند و او را ميان اعراب باديه گسيل داشت تا هر كس از آنان را كه مى تواند فراهم آورد. او با گروه بسيارى از بدويان باز آمد. صاحب زنج سليمان بن موسى شعرانى را به بصره گسيل داشت و فرمان داد به بصره درآيد و با مردم آن در افتد و همچنين به او فرمان داد اعراب بدوى را براى اين كار تمرين دهد. چون ماه گرفتگى واقع شد على بن ابان را همراه لشكرى از زنگيان و گروهى از اعراب بدوى به بصره فرستاد و به او فرمان داد از جانب قبيله و محله بنى سعد به بصره هجوم ببرد و براى يحيى بن محمد بحرانى نوشت از جانب رودخانه عدى حمله كند و بقيه اعراب بدوى را هم ضميمه لشكر او كرد.

نخستين كسى كه با مردم بصره درگير شد على بن ابان بود. در آن هنگام بغراج تركى همراه گروهى از لشكريان مقيم بصره بود، او دو روز با آنان جنگ كرد. يحيى بن محمد از جانب قصر انس به قصد تصرف پل پيش آمد، على بن ابان هم هنگام نماز جمعه كه سيزده روز از شوال باقى مانده بود وارد شهر شد و شروع به كشتن مردم و آتش زدن خانه ها و بازارها كرد. بغراج تركى و ابراهيم بن اسماعيل بن جعفر بن سليمان هاشمى كه معروف به بريه و مردى پيشوا و سالار و مورد اطاعت بود، با گروهى بزرگ جنگ كردند و آن دو توانستند على بن ابان را به جاى خود برگردانند. او بازگشت و آن شب را بر جاى ماند و فردا صبح زود برگشت و در آن حال لشكر مقيم بصره پراكنده شده بودند و هيچكس در مقابل او براى دفاع باقى نمانده بود. بغراج با همراهان خود به جانبى عقب نشسته بود و ابراهيم بن محمد هاشمى  بريه  هم گريخته بود. على بن ابان ميان مردم شمشير نهاد، ابراهيم بن محمد مهلبى كه پسر عموى على بن ابان بود پيش او آمد و از او براى مردم بصره كه همگى حاضر شده بودند امان گرفت و او آنان را امان داد و منادى او بانگ برداشت كه هر كس امان مى خواهد در خانه ابراهيم بن محمد مهلبى حاضر شود، همه مردم بصره حاضر شدند آن چنان كه همه كوچه ها از آنان انباشته شد. على بن ابان همين كه اين اجتماع بصريان را ديد فرصت را مغتنم شمرد و دستور داد نخست دهانه كوچه ها و راهها را بستند و نسبت به آنان مكر ورزيد و به زنگيان دستور داد ميان ايشان شمشير نهادند و هر كس كه آنجا حضور يافته بود كشته شد. على بن ابان پايان آن روز از بصره برگشت و در قصر عيسى بن جعفر كه در خريبه است مستقر شد.

ابو جعفر طبرى همچنين ، از قول محمد بن حسن بن سهل ، از قول محمد بن سمعان نقل مى كند كه مى گفته است : آن روز در بصره بودم و شتابان به طرف خانه خودم كه در كوچه مربد بودم مى گريختم تا در آن متحصن شوم . مردم بصره را ديدم كه فرياد درد و اندوه بر آورده و مى گريزند و قاسم بن جعفر بن سليمان هاشمى را در حالى كه شمشير بر دوش داشت و سوار استرى بود و از پى مردم مى آمد فرياد مى كشيد اى واى بر شما كه شهر و حريم و ناموس خود را اين چنين تسليم مى كنيد، اين دشمن شماست كه وارد شهر شده است ! هيچكس به او توجه نمى كرد و سخن او را گوش نمى داد، او هم گريزان رفت ؛ من وارد خانه خودم شدم و در خانه ام را بستم و بر فراز بام رفتم ، اعراب صحرانشين و پيادگان زنگيان از كنار خانه ام مى گذشتند، مردى سوار بر اسبى سرخ رنگ كه نيزه يى در دست داشت و بر سر آن پارچه زردى بسته بود پيشاپيش آنان حركت مى كرد. بعدها پرسيدم كه او چه كسى بود؟ گفتند : على بن ابان بود.

گويد : منادى على بن ابان بانگ برداشت : هر كس از خاندان مهلب است به خانه ابراهيم بن يحيى مهلبى برود! گروهى اندك وارد آن شدند و در را به روى خود بستند، آن گاه به زنگيان گفته شد : مردم را بكشيد و هيچكس از ايشان باقى مگذاريد! ابو الليث اصفهانى يكى از سرهنگان پيش زنگيان آمد و به آنان گفت : (كيلوا)  و اين رمز و نشانه يى بود كه مى شناختند و در مورد كسانى كه بايد بكشند مى گفتند، در اين حال شمشير مردم را فرو گرفت و به خدا سوگند، من فرياد شهادتين و ناله هاى ايشان را كه در حال كشته شدن بلند بود مى شنيدم ، صداى مردم به تشهد چنان بلند شد كه در طفاوه كه از آنجا بسيار دور بود شنيده مى شد.

گويد : سپس زنگيان در كوچه هاى بصره و خيابانهاى آن پراكنده شدند و هر كه را مى يافتند مى كشتند. همان روز على بن ابان وارد مسجد شد و آن را آتش زد و به محله (كلاء) رسيد و آن را تا كنار پل به آتش كشيد و آتش به هر چيزى كه مى گذشت از انسان و چهارپا و كالا و اثاث نابود مى ساخت ، پس از آن هم زنگيان هر صبح و شام كسى را مى يافتند پيش يحيى بن محمد بحرانى كه در يكى از كوچه هاى بصره فرود آمده بود مى بردند، هر كه مالى داشت از او اقرار مى گرفت و پس از اينكه مال خود را نشان مى داد او را مى كشت و هر كس را تهيدست بود هماندم مى كشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان در محله بنى سعد تا اندازه يى از تباهى دست كشيده و حال گروهى از خاندان مهلب و پيروان ايشان را مراعات كرده بود و چون اين موضوع به على بن محمد صاحب زنج گزارش شد، زيرا كه با او در شدت خونريزى موافق بود و كارى كه كرده بود دلخواه و مورد پسندش بود. صاحب زنج براى يحيى بن محمد نوشت : براى اين كه مردم آرام بگيرند و كسانى كه خود را مخفى كرده اند و مشهور به توانگرى هستند خود را آشكار سازند تظاهر به خوددارى از آزار مردم كن و چون آنان خود را آشكار ساختند آنان را بگيرند و آزاد نسازند تا هنگامى كه اموال پوشيده خود را نشان دهند. يحيى بن محمد چنين كرد و پس از مدتى هيچ روز نمى گذشت مگر اينكه جماعتى را پيش او مى آوردند هر يك كه معروف و شناخته شده به ثروت بود نخست ثروت و اموالش را مى گرفت و سپس او را مى كشت و هر كس كه بينوايى او معلوم مى شد هماندم او را مى كشت و هيچ كس را كه خود را براى او آشكار ساخته بود، رها نكرد و كشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد كه چون گزارش كارهاى سختى كه ياران صاحب زنج در بصره انجام داده بودند به اطلاع او رسيد شنيدم چنين مى گفت صبحگاه روزى كه ياران من وارد بصره شدند من بر مردم بصره نفرين كردم و در نفرين كردن خود سخت پافشارى كردم و سجده آوردم و همچنان در حال سجده بر آنان نفرين مى كردم ؛ بصره براى من آشكار و پيش ديدگانم قرار گرفت ، و مردم آن شهر و ياران خود را در حال جنگ در آن شهر ديدم ، ناگاه ديدم مردى به شكل و شمايل جعفر معلوف كه در ديوان خراج سامراء خراجگزار بود ميان آسمان و زمين ايستاده است دست چپ خود را پايين آورده و دست راست خود را بالا برده بود و مى خواست بصره را واژگون سازد. من دانستم كه فرشتگان عهده دار خراب كردن بصره هستند و اگر ياران من مى خواستند چنين كارى انجام دهند هرگز به اين كار بزرگ كه نقل مى شود توانا نبودند بلكه خداوند مرا با فرشتگان نصرت داده بود و در جنگهايم مرا تاءييد فرموده است ! بدين گونه دل برخى از يارانم را كه سست شده بود پايدار و استوار فرمود.

ابو جعفر طبرى همچنين مى گويد : سالار زنگيان در اين هنگام نسب خود را به محمد بن محمد بن زيد بن على بن حسين مى رساند و حال آنكه پيش از اين نسب خود را به احمد بن عيسى بن زيد مى رساند، و اين موضوع پس از آن بود كه شهر بصره را خراب كرده بود. در اين هنگام گروهى از علويان كه در بصره بودند پيش آمدند و از جمله گروهى از اعقاب احمد بن عيسى بن زيد همراه با زنان و حرم خويش آمده بودند و چون از تكذيب ايشان ترسيد نسب خود را به احمد بن عيسى رها كرده و مدعى شد كه نسبش به محمد بن محمد بن زيد مى رسد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن بن سهل براى ما نقل كرد و گفت : پيش سالار زنگيان بودم و گروهى از نوفليان هم آمده بودند، قاسم بن اسحاق نوفلى به او گفت به ما خبر رسيده است كه امير از اعقاب احمد بن عيسى بن زيد است . گفت نه من از اعقاب عيسى نيستم بلكه از اعقاب يحيى بن زيدم .

محمد بن حسن گفت : اين مرد از خاندان احمد بن زيد خود را به خاندان محمد بن محمد بن زيد منتقل كرد و سپس از خاندان محمد به يحيى بن زيد منتقل شد و او دروغگوست براى اين كه مورد اجماع است كه يحيى بن زيد بدون آنكه فرزندى از او باقى مانده باشد درگذشته است و يحيى فقط داراى يك دختر بوده كه در شير خوارگى مرده است . اينها كه گفتيم مطالبى است كه ابو جعفر طبرى در كتاب التاريخ الكبير خود آورده است .

على بن حسين مسعودى  در مروج الذهب مى گويد : در اين جنگ و واقعه سيصد هزار آدمى از اهالى بصره هلاك شدند، و براى على بن ابان مهلبى پس از تمام شدن اين واقعه در محله بنى يشكر منبرى نهادند و همانجا نماز جمعه گزارد و خطبه به نام على بن محمد صاحب زنج خواند و پس از آن بر ابوبكر و عمر رحمت آورد و از على عليه السلام و عثمان نام نبرد و در خطبه ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص و معاويه بن ابى سفيان را لعنت كرد. مسعودى مى گويد : اين موضوع نيز نظر و عقيده ما را تاءييد مى كند كه گفتيم او از خوارج و پيرو مذهب ازارقه است .

مسعودى مى گويد : هر كس از مردم بصره كه از اين واقعه جان به سلامت برد خود را ميان چاههاى خانه ها پنهان مى كرد. آنان شبها بيرون مى آمدند و سگها و گربه ها و موشها را مى گرفتند و مى كشتند و مى خوردند تا آنكه آنها را تمام كردند و بر چيز ديگرى دسترسى نداشتند، ناچار هرگاه يكى از آنان مى مرد ديگران لاشه اش را مى خوردند و برخى در انتظار مرگ برخى ديگر بودند و هر كس ‍ مى توانست دوست خود را مى كشت و او را مى خورد، با اين بدبختى آب آنان هم تمام شد، از قول زنى از زنان بصره نقل شده كه مى گفته است : كنار زنى بودم كه محتضر شده بود، خواهرش كنارش بود و مردم جمع شده و منتظر بودند تا بميرد و گوشتهايش را بخورند، آن زن مى گفته است : هنوز كامل نمرده بود كه ريختيم و گوشتهايش را قطعه قطعه كرديم و خورديم . ما كنار آبشخور عيسى بن حرب بوديم كه خواهرش آمد و در حالى كه سر خواهر مرده اش را همراه داشت مى گريست . يكى به او گفت : واى بر تو، چه شده است ، چرا گريه مى كنى ؟ گفت : اين گروه بر گرد خواهر محتضر من جمع شدند و نگذاشتند به طور كامل بميرد و او را پاره پاره كردند و به من ظلم كردند و چيزى جز سرش را ندادند. معلوم شد او هم در مورد ستمى كه درباره ندادن گوشت خواهرش به او روا داشته اند مى گريد.

مسعودى مى گويد : آرى نظير اين بدبختى و بزرگتر و چند برابر آن بوده است و كار بدانجا كشيد كه در لشكرگاه صاحب زنج درباره فروش زنانى از اعقاب امام حسن و امام حسين و عباس عموى پيامبر (ص ) و ديگر اشراف و بزرگان قريش جار مى زدند و دوشيزه اى از آن خاندانها را به دو درهم و سه درهم مى فروختند و نسب و تبار آنان را جاز مى زدند و مى گفتند اين دختر فلان ، پسر بهمان است و هر سياه زنگى بيست و سى تن از آنان را براى خود مى گرفت ، مردان زنگى از آنان كامجويى مى كردند و آنان ناچار بودند خدمتگزار زنان زنگيان باشند، همان گونه كه كنيزان خدمت مى كردند. بانويى از اعقاب امام حسن بن على عليه السلام كه گرفتار دست يكى از سياهان بود به سالار زنگيان شكايت برد و از او دادخواهى كرد كه او را آزاد كند يا از پيش آن زنگى به خانه زنگى ديگرى منتقل كند، على بن محمد به او گفت همان شخص صاحب و مولاى توست و او براى تصميم گيرى در مورد تو سزاوارتر است 

ابو جعفر طبرى مى گويد : سلطان  خليفه  براى جنگ با صاحب زنج محمد را كه معروف به مولد بود همراه لشكرى گران گسيل داشت . محمد مولد حركت كرد و در ابله فرود آمد و مستقر شد. على بن محمد سالار زنگيان براى يحيى بن محمد بحرانى نامه اى نوشت و فرمان داد پيش او بيايد. يحيى با سپاهيانى كه همراهش بودند پيش او آمد، صاحب زنج و محمد مولد ده روز جنگ و پايدارى كردند و پس از آن محمد مولد سستى كرد و صاحب زنج به يحيى فرمان داد به محمد مولد شبيخون زند و چنان كرد و مولد را شكست داد و وادار به گريز كرد. زنگيان وارد لشكرگاه محمد مولد شدند و هر چه را كه در آن بود به غنيمت گرفتند. يحيى بن محمد بحرانى اين خبر را براى سالار زنگيان نوشت ، وى فرمان داد او را تعقيب كند و يحيى او را تا حوانيت تعقيب كرد و برگشت و از كنار (جامده )  گذشت و به جان مردم افتاد و هر چه را در اين دهكده ها بود غارت كرد و هرچه توانست خونريزى كرد و سپس به نهر معقل برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : چون اين اخبار و آنچه بر سر مردم بصره آمده بود به سامرا و بغداد رسيد و فرماندهان و وابستگان و درباريان و شهرنشينان از آن آگاه شدند گويى براى آنان قيامت برپا شد. معتمد دانست كه اين گرفتارى جز با دست برادرش ابو احمد طلحه بن متوكل اصلاح نخواهد شد. ابو احمد مردى منصور و مويد و آشنا به فنون جنگ و فرماندهى سپاهها بود و همو بود كه بغداد را براى معتز تصرف كرد و لشكرهاى مستعين را درهم شكست و او را از خلافت خلع كرد و ميان بنى عباس در اين باره كسى چون او و پسرش ابوالعباس نبود. معتمد عباسى فرمان و درفش فرماندهى بر سرزمينهاى مصر و قنسرين و عواصم را براى او آماده كرد و روز اول ماه ربيع الثانى سال دويست و پنجاه و هفت در مجلسى نشست و بسر ابو احمد و مفلح خلعت پوشاند و آن دو براى جنگ با على بن محمد صاحب زنج و به صلاح آوردن تباهيهاى او به جانب بصره حركت كردند. معتمد سوار شد و برادر خويش را تا دهكده يى كه نامش (بركواراء) بود بدرقه كرد و برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان پس از شكست و گريز محمد مولد، على بن ابان مهلبى را به جنگ منصور بن جعفر والى اهواز گسيل داشت و ميان آن دو جنگهاى فراوان متناوب صورت گرفت و آخرين آنها جنگى بود كه در آن ياران منصور گريختند و از اطراف او پراكنده شدند. گروهى از زنگيان به منصور رسيدند و منصور چندان به آنان حمله كرد تا نيزه اش شكست و تيرهايش تمام شد و هيچ سلاح و ابزار جنگى با او باقى نماند، كنار رودى كه به رود ابن مروان معروف است رسيد، بر اسبى كه سوارش بود بانگ زد تا از رودخانه بپرد، اسب پريد ولى نتوانست و در آب افتاد و غرق شد.

گفته اند : اسب در پرش خود موفق بود، ولى مردى از زنگيان پيش از او خود را به رودخانه انداخته بود كه مى دانست منصور نمى تواند از آب بگريزد و همينكه اسب پريد آن سياه بر اسب تنه زد و اسب و منصور در آب افتادند، منصور همين كه بالاى آب آمد و سر خود را بيرون آورد يكى از بردگان زنگى كه از سران سپاه مصلح بود و ابزون نام داشت خود را به رود انداخت و سر منصور را جدا كرد و جامه هاى او را برداشت . در اين هنگام يارجوخ تركى كه فرمانده جنگ ناحيه خوزستان بود اصغجون ترك را به فرماندهى مناطقى كه تحت فرماندهى منصور بود گماشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد از سامراء همراه لشكرى بيرون آمد كه از لحاظ شمار و ساز و برگ ، شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند. طبرى مى گويد : من خودم كه در آن هنگام ساكن محله دروازه طاق بغداد بودم آن لشكر را ديدم و از گروهى از پيرمردان بغدادى شنيدم كه مى گفتند : ما لشكرهاى بسيارى از خليفگان ديده ايم ولى هيچ لشكرى چون اين لشكر از لحاظ شمار و سلاح و ساز و برگ نديده ايم و گروه بسيارى از بازاريان بغداد هم از پى اين لشكر روان شدند.

ابو جعفر مى گويد : محمد بن حسن بن سهل برايم نقل كرد كه پيش از رسيدن ابو احمد به منطقه يحيى بن محمد بحرانى كه كنار رود معقل مقيم بود از صاحب زنج اجازه گرفت كه كنار رود عباس برود، صاحب زنج اين پيشنهاد را نپسنديد و بيم آن داشت كه لشكرى از سوى خليفه به جانب او حركت كند و يارانش پراكنده باشند؛ يحيى در اين مورد اصرار كرد تا آنجا كه صاحب زنج اجازه داد و بدان سو بيرون رفت و بيشتر لشكريان صاحب زنج هم از پى او و با او رفتند. على بن ابان هم با گروه بسيارى از زنگيان در (جبى ) مقيم بود، بصره هم عرصه تاخت و تاز سپاهيان صاحب زنج شده بود كه هر بامداد و شامگاه آنجا حمله مى بردند و هر چه به دست مى آوردند به خانه هاى خود مى بردند. در آن هنگام در لشكرگاه على بن محمد صاحب زنج فقط شمار كمى از يارانش ‍ بودند و او در همين حال بود كه ابو احمد با سپاه و همراه مفلح رسيد.

سپاهى بزرگ بود كه نظير آن هرگز به مقابله زنگيان نيامده بود، همين كه ابو احمد به كنار رود معقل رسيد همه زنگيان كه آنجا بودند برگشتند و ترسان خود را به سالار خويش رساندند. اين موضوع صاحب زنج را به وحشت انداخت و دو تن از سالارهاى آنان را خواست او از آن دو پرسيد به چه سبب محل خويش را ترك كرده اند؟ آن دو گفتند : به سبب بزرگى و بسيارى شمار و ساز و برگى كه در آن سپاه ديده اند و اينكه زنگيان با شمار و ساز و برگى كه داشته اند امكان ايستادگى در قبال آن سپاه را نداشته اند. صاحب زنج از آن دو پرسيد آيا فهميده اند فرمانده و سالار آن سپاه كيست گفتند : در اين راه كوشش كرديم ولى كسى را كه راست بگويد پيدا نكرديم .

صاحب زنج پيشتازان و پيشاهنگان خود را براى كسب خبر در زورقهايى نشاند و گسيل داشت . آنان برگشتند و خبرهايى درباره بزرگى سپاه و اهميت آن آوردند و هيچكدام هم نتوانسته بود از نام فرمانده آن لشكر آگاه شوند. اين موضوع هم بر ترس و بيتابى او افزود و فرمان داد به على بن ابان پيام بفرستند و خبر سپاهى را كه رسيده است به او بدهند و ضمن آن فرمان داد كه با همراهانش پيش ‍ او بيايد.

سپاه ابو احمد رسيد و برابر صاحب زنج فرود آمد، چون روز جنگ و نبرد رسيد على بن محمد صاحب زنج بيرون آمد تا پياده گرد لشكر خويش بگردد و وضع ياران خويش و كسانى را كه براى جنگ مقابل او آمده و ايستاده اند ببيند. آن روز باران سبكى باريده و زمين خيس و لغزنده بود، سالار زنگيان ساعتى از آغاز روز را در لشكرگاه گشت و سپس به جاى خود بازگشت و كاغذ و قلم و دوات خواست تا براى على بن ابان نامه بنويسد و آگاهش سازد كه چه سپاهى بر او سايه افكنده است و به او فرمان دهد تا با هر اندازه از مردان كه مى تواند پيش او بيايد. در همين حال ابو دلف يكى از سرهنگان و فرماندهان زنگيان وارد شد و خود را به او رساند و گفت : اين قوم فرا رسيدند و تو را فرو گرفته اند و زنگيان از برابرشان گريختند و كسى نيست كه آنان را عقب براند، در كار خويش بنگر كه كنار تو رسيده اند .

صاحب زنج بر سر او فرياد كشيد و او را به شدت از خود راند و گفت دور شو كه در آنچه مى گويى دروغگويى و اين ترس و بيمى است كه از بسيارى شمار ايشان در دل تو رخنه كرده است و دلت خالى شده است و نمى فهمى كه چه مى گويى .
ابو دلف از پيش صاحب زنج بيرون رفت و او شروع به نوشتن كرد در همان حال به جعفر بن ابراهيم سجان (زندانبان ) گفت : ميان زنگيان برو و آنان را براى رفتن به ميدان و آوردگاه تحريك كن ، جعفر به او گفت : آنان براى جنگ بيرون رفته اند و به دو زورق از كشتى هاى ياران سلطان دست يافته اند، صاحب زنج به او فرمان داد براى تحريك پيادگان برگردد.

از قضا و قدر چنان شد كه تيرى ناشناخته به مفلح اصابت كرد كه همان دم مرد. مفلح بزرگترين فرمانده سپاه سلطان بود كه پس از ابو احمد سالارى سپاه را بر عهده داشت . بر اثر اين كار شكست بر ياران ابو احمد افتاد و زنگيان در جنگ خود نيرومند شدند و گروه بسيارى از ايشان را كشتند. سپاهيان در حالى كه سرهاى بريده را بر نيزه ها زده بودند پيش صاحب زنج مى آمدند و آنها را برابر او مى افكندند. در آن روز سرهاى بريده چندان شد كه فضا را انباشته كرد و زنگيان شروع به تقسيم گوشتهاى كشتگان كردند و به عنوان هديه به يكديگر مى دادند.

اسيرى از سپاهيان را پيش صاحب زنج آوردند از او در مورد سالار سپاه پرسيد و او از ابو احمد و مفلح نام برد، صاحب زنج از شنيدن نام ابو احمد بر خود لرزيد و ترسيد و هرگاه از چيزى مى ترسيد مى گفت : دروغ است و به همين سبب اين موضوع را هم تكذيب كرد و گفت : در اين سپاه كسى جز مفلح فرماندهى نداشته است زيرا من فقط نام او را شنيدم و اگر در اين سپاه آن كسى كه اين اسير مى گويد حضور داشت هياهويش بيش از اين بود و مفلح چاره اى جز تابعيت و وابستگى به او نداشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : پيش از آنكه به مفلح تير اصابت كند همينكه سپاه ابو احمد آشكار شد زنگيان گريختند و سخت بيتابى كردند و به كنار رودخانه  معروف به رودخانه ابو الخصيب  پناه بردند و در آن هنگام آن رودخانه پل نداشت گروه بسيارى از ايشان غرق شدند، چيزى نگذشت كه على بن ابان همراه ياران خود آمد و به صاحب زنج پيوست و در آن هنگام صاحب زنج از او بى نياز شده بود كه سپاه سلطانى شكست خورده بود. ابو احمد هم با سپاه به ابله رفت و همانجا ساكن شد تا بتواند سپاهيان پراكنده خويش را جمع و براى جنگ تجديد سازمان كند.ابو احمد سپس كنار رودخانه ابو الاسد رفت و همانجا ماند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد كه صاحب زنج نمى دانست مفلح چگونه كشته شده است و همين كه ديد هيچ كس مدعى تير انداختن به او نيست مدعى شد كه خودش به او تير زده است ، محمد بن حسن مى گفته است : خودم از صاحب زنج شنيدم مى گفت تيرى از آسمان مقابل من بر زمين افتاد، واح ، خدمتگزارم آن را آورد و به من داد و من آن را به مفلح زدم و به او اصابت كرد.

محمد بن حسن مى گويد : صاحب زنج در اين مورد دروغ مى گفت كه من خود در اين جنگ با او بودم از اسب خود پياده نشد تا خبر هزيمت و شكست آنان به او رسيد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از كشته شدن مفلح خداوند متعال مصيبتى به صاحب زنج رساند كه اندوهش معادل شادى او از كشته شدن مفلح بود و اين مصيبت آن بود كه يحيى بن محمد حمرانى سردار بزرگ او اسير و كشته شد و داستان آن چنين بود كه صاحب زنج به يحيى بن محمد نامه اى نوشت و خبر ورود آن سپاه را داد و به او فرمان داد كه پيش صاحب زنج بيايد و بر حذر باشد كه كسى از آنان با او روياروى نشود. يحيى كشتى هايى را به غنيمت گرفته بود كه در آن كالاهاى بسيارى از بازرگانان اهواز بود و با وجود آنكه لشكريان اصغجون ترك از آن كشتيها پاسدارى مى كردند كارى نساختند و يحيى آنان را شكست داد و وادار به گريز كرد و زنگيان آن كشتيها را بردند و آنها را در آب مى كشيدند و عازم لشكرگاه صاحب زنج بودند و از جانب باتلاقى كه معروف به شوره زار سحناه و راهى سخت و دشوار و متروك بود مى رفتند يحيى و يارانش به سبب حسد و رشك و همچشمى كه ميان يحيى بن محمد و على بن ابان بود آن راه را برگزيدند.

ياران يحيى به او پيشنهاد كرده بودند راهى را كه در آن مجبور است از كنار على بن ابان و يارانش بگذرد نرود. يحيى هم پيشنهاد آنان را پذيرفته بود و آنان همين راهى كه به آن باتلاق مى رسيد براى او برگزيدند و او هم همان راه را پيمود، كسى كه در آن باتلاق حركت مى كرد به رودخانه ابو الاسد مى رسيد و ابو احمد بيش از آن در آنجا موضع گرفته بود زيرا مردم دهكده ها و ناحيه سواد براى او نامه نوشته بودند و خبر يحيى بن محمد بحرانى و فراوانى سپاه و شجاعت و دلاورى او را اطلاع داده بودند و اينكه ممكن است از راه باتلاق و رودخانه ابو الاسد خروج كند، همچنين خبر داده بودند كه يحيى بن محمد آنجا لشكرگاه ساخته و مانع از رسيدن خوار و بار به ابو احمد شده است و ميان ابو احمد و اعراب باديه نشين و ديگران حائل شده است . بدين سبب ابو احمد بر او پيش افتاد و در دهانه رود ابو الاسد موضع گرفت . يحيى بن محمد به راه خود ادامه داد و همين كه نزديك رود ابو الاسد رسيد پيشتازانش خود را به او رساندند و موضوع استقرار سپاه را گفتند و آن كار را بزرگ جلوه دادند و يحيى را از آن ترساندند، او ناچار همان راهى را كه به دشوارى بسيار پيموده بود و خود و يارانش به سختى افتاده بودند دوباره پيمود و به سبب آمد و شد و معطل شدن در آن باتلاق گرفتار بيمارى شدند. يحيى سليمان بن جامع را به فرماندهى پيشاهنگان خود گماشت و حركت كرد و كنار پل فورج رودخانه عباس ايستاد. آنجا تنگه اى بود كه آب به تندى جريان داشت ، يحيى بن محمد ايستاده بود و به ياران سياه زنگى خود مى نگريست كه چگونه كشتيهاى انباشته از غنيمتها را مى كشند برخى غرق مى شوند و برخى به سلامت مى گذرد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن سمعان براى من نقل كرد و گفت : در همان حال من و يحيى بر پل ايستاده بوديم و او با تعجب به من رو كرد و از شدت جريان آب و آن سختى و زحمتى كه يارانش براى كشيدن كشتيها متحمل مى شدند شگفت زده بود و به من گفت به نظر تو اگر در اين حال دشمن بر ما حمله كند چه كسى از ما در موقعيت بدتر خواهد بود؟ به خدا سوگند، هنوز سخن يحيى تمام نشده بود كه كاشهم  تركى همراه لشكرى پيدا شد و ابو احمد هنگام برگشت از كنار رود ابو الاسد او را گسيل داشته بود كه با يحيى روياروى شود؛ فرياد برخاست و زنگيان نگران شدند و من براى اينكه بهتر ببينم از جاى برخاستم و درفشهاى سرخ را ديدم كه از كرانه غربى رودخانه عباس پيش مى آيد، يحيى بن محمد هم بر كرانه غربى بود، زنگيان همين كه درفشها را ديدند همگى خود را در آب انداختند و از رودخانه گذشتند و به كرانه شرقى رفتند و جايى را كه يحيى بن محمد مستقر بود تخليه كردند و جز ده و اندى از يارانش كس ديگرى با او نماند.

يحيى در اين حال برخاست ، شمشير و سپر خود را برداشت و پارچه اى بر كمر بست و همراه همان گروهى كه با او باقى بودند با قوم روياروى شد. ياران كاشهم ترك آنان را تير باران كردند و بيشترشان زخمى شدند. به يحيى هم سه تير اصابت كرد كه بازوى راست و ساق چپش را زخمى كرد و ياران يحيى همين كه او را زخمى ديدند از گرد او پراكنده شدند، در عين حال چون شناخته نشد كسى آهنگ او نكرد. يحيى برگشت و در يكى از زورقها نشست و خود را به كرانه شرقى رودخانه رساند و اين به هنگام نيمروز بود. در اين هنگام زخمهاى يحيى حال او را سنگين كرد و زنگيان كه شدت زخمهاى او را ديدند دلهايشان ناتوان و بيتابى آنان بيشتر شد و جنگ را رها كردند و كوشيدند كه خود را نجات دهند. سپاهيان و ياران سلطان همه غنيمتها را كه در كشتيها و زورقهاى كرانه غربى رودخانه بود تصرف كردند. در كرانه شرقى رودخانه زنگيان پس از اينكه بسيارى از ايشان كشته و اسير شده بودند از گرد يحيى پراكنده شدند و تمام آن روز را در حال عقب نشينى بودند. چون شامگاه فرا رسيد و تاريكى شب پرده افكند همگان راه خود را پيش گرفتند و رفتند. يحيى كه پراكنده شدن ياران خويش را ديد بر زورقى كه آنجا بود نشست و طبيبى بنام عباد  را با خود همراه كرد و اميد داشت كه بتواند خود را به لشكرگاه سالار زنگيان برساند.

يحيى به راه خود ادامه داد و همين كه نزديك دهانه رودخانه رسيد چشمش به زورقها و بلمهاى ياران سلطان افتاد كه در دهانه رودخانه مستقر بودند، يحيى ترسيد كه اگر از ميان آنان عبور كند متعرض زورق او بشوند، قايقران يحيى را به كرانه غربى رود رساند و او و طبيبش را كنار كشتزارى كه آنجا بود پياده كرد. يحيى در حالى كه از شدت زخمها سنگين بود شروع به حركت كرد تا آنكه خود را جايى افكند و آن شب را همانجا ماند. چون آن شب را به صبح آورد زخمهايش دوباره خونريزى كرد؛ عباد طبيب برخاست و به اميد آنكه كسى را ببيند راه افتاد، برخى از سپاهيان سلطان را ديد و با اشاره جايى را كه يحيى افتاده بود نشان داد، آنان آمدند كنار او ايستادند و وى را گرفتند. چون خبر دستگيرى يحيى به سالار زنگيان (خبيث )  رسيد بر او سخت بيتابى كرد و بسيار رنجور شد. آن گاه يحيى را نزد ابو احمد بردند و ابو احمد او را پيش معتمد به سامراء فرستاد. يحيى سوار بر شترى بود و مردم جمع شده بودند و او را مى نگريستند معتمد دستور داد در ميدان اسبدوانى سكوى بلندى بسازند كه ساخته شد، يحيى را بر آن سكو بردند تا همه مردم او را ببينند و در حضور معتمد كه براى همين كار آمده و نشسته بود او را نخست با چوبهاى گره دار دويست تازيانه زدند، سپس دستها و پاهايش را بر خلاف جهت يكديگر بريدند و شمشير بر او زدند و سرانجام سرش را جدا كردند و بدنش را سوزاندند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد و گفت : چون يحيى بحرانى كشته شد و خبر به سالار زنگيان رسيد به يارانش گفت همين كه كشته شدن او بر من بسيار گران آمد و اندوه من بر او بسيار شد مورد خطاب واقع شدم و به من گفته شد : كشته شدن او براى تو خير و بهتر بود زيرا كه او سخت آزمند بود. سالار زنگيان آن گاه روى به گروهى كه من ميان ايشان بودم كرد و گفت : از جمله آزمنديهاى او اين بود كه در يكى از غنائمى كه به دست آورديم دو گردن بند وجود داشت كه هر دو به دست يحيى افتاد و آن را كه گرانبهاتر بود از من پوشيده داشت و آن را كه كم ارزش تر بود به من عرضه نمود، سپس از من خواست همان گردن بند كم ارزش را هم به او ببخشم و من چنان كردم ؛ گردن بندى را كه پوشيده نگه داشته بود به من ارائه دادند و آن را ديدم ؛ يحيى را خواستم و به او گفتم گردن بندى را كه پنهان كرده اى براى من بياور؛ او همان گردن بند كم ارزش تر را كه به او بخشيده بودم آورد و منكر آن شد كه گردن بند ديگرى برداشته باشد، براى بار دوم آن گردن بند گرانبها پيش ديدگانم نمودار شد! و من در حالى كه آن را مى ديدم و او نمى ديد شروع به توصيف آن كردم ، مبهوت شد و رفت و آن را آورد و از من خواست آن را هم به او ببخشم ، چنين كردم و به او فرمان دادم از خداوند طلب آمرزش كند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن ، از قول محمد بن سمعان براى من نقل كرد كه سالار زنگيان روزى گفته است : پيامبرى به من عرضه شد، آن را نپذيرفتم ، گفتند : چرا نپذيرفتى ؟ گفت : پيامبرى رنجهايى دارد كه ترسيدم نتوانم تحمل كنم !

ابو جعفر طبرى مى گويد : امير ابو احمد كنار رودخانه ابو الاسد برگشت و همانجا درنگ كرد، ميان همراهانش ، از سپاهيان و غير ايشان ، بيماريها افتاد و مرگ ميان آنان در افتاد، امير ابو احمد همچنان همانجا ماند تا كسانى كه از مرگ رسته بودند از بيمارى بهبود يابند و سپس به (بادآورد) كوچ كرد و آنجا لشكر گاهى ساخت و فرمان داد ابزارهاى جنگى و بلمها و زورقها را بازسازى كنند و به سپاهيان مقررى بپردازند و سپس كشتيها را از سرداران و وابستگان و بردگان خويش انباشته كرد و به سوى لشكرگاه (ناجم ) (سالار زنگيان ) حركت كرد و گروهى از سرهنگان خود را فرمان داد به مواضعى كه براى ايشان تعيين كرده بود، از آن جمله به كنار رود ابو الخصيب و جاهاى ديگر، گسيل شوند و به ديگران كه گروه كمتر بودند فرمان داد همراهش باشند و در جايى كه او خواهد بود با دشمن جنگ كنند. زنگيان از پراكندگى ياران و سپاهيان ابو احمد آگاه شدند و گروه بسيارى آهنگ او كردند و ميان ابو احمد و ايشان جنگ در گرفت و شمار كشتگان و زخميهاى هر دو گروه بسيار شد، سپاهيان ابو احمد قصرها و خانه هايى را كه زنگيان براى خود ساخته بودند آتش زدند و گروه بسيارى از زنان مردم بصره را رها ساختند و نجات دادند، سپس زنگيان شدت و فشار حمله خود را همانجا متمركز كردند كه ابو احمد مقيم بود و گروه بسيارى از زنگيان آمدند، آن چنان كه مقاومت در قبال آنان با شمار اندكى كه همراه ابو احمد بودند امكان نداشت.

ابو احمد مصلحت ديد كه از برابر آنان كناره گيرى كند و به ياران و سپاهيان خود دستور داد با آرامش و بدون شتاب ، ميان قايقهاى خود برگردند و آنان همان گونه رفتار كردند. گروهى از سپاهيان ابو احمد بجا ماندند و به بيشه ها و تنگه هاى آنجا رفتند، ناگاه گروهى از زنگيان كه كمين ساخته بودند بيرون آمدند و با آنان در افتادند. آنان از خود دفاع كردند و شمار بسيارى از زنگيان را كشتند و چندان ايستادگى كردند كه همگى كشته شدند زنگيان سرهاى آنان را بريدند و نزد سالار خود بردند و اين موضوع موجب فزونى سركشى و نيرو و شيفتگى او به خودش گرديد. ابو احمد هم با سپاه خود به بادآورد رفت و همانجا ماند و براى بازگشت به جنگ زنگيان در صدد آماده سازى سپاهيان خود بود. اما در روزهايى كه وزش تندبادها شروع شده بود آتشى در اطراف لشكرگاه ابو احمد شعله ور شد كه تمام لشكرگاه را فرا گرفت و ابو احمد ناچار به واسط برگشت و اين در شعبان همين سال بود. 

او تا ماه ربيع الاول همانجا ماند و سپس از واسط آهنگ سامراء كرد و اين بدان سبب بود كه معتمد به او نوشته بود و وى را براى جنگ با يعقوب بن ليث صفارى امير خراسان فرا خوانده بود. ابو احمد محمد مولد را به جانشينى خود براى جنگ با سالار زنگيان گماشت . سالار زنگيان از خبر آتش گرفتن لشكرگاه ابو احمد آگاه بود تا آنكه دو مرد از اهالى آبادان پيش او آمدند و به او خبر دادند؛ صاحب زنج در اين هنگام چنين اظهار داشت كه اين كار از الطاف خداوند نسبت به او و امداد او بر دشمنانش است و چنين نمود كه او در پيشگاه خداوند بر ابو احمد و لشكرش نفرين كرده است و آتشى از آسمان فرود آمده و آنان را سوزانده است .

سالار زنگيان به كارهاى ياوه و تباهى خود برگشت و سركشى او شدت يافت ، او على بن ابان مهلبى را گسيل داشت و بيشتر سپاه را همراه او كرد و سليمان بن جامع را بر مقدمه خود گماشت و لشكرى را كه همراه يحيى بن محمد بحرانى و سليمان بن موسى شعرانى بود ضميمه لشكر على بن ابان كرد و به آنان فرمان داد آهنگ اهواز كنند. در آن هنگام صفجور تركى فرمانرواى اهواز بود و نيزك قائد هم با او بود. دو لشكر در صحرايى كه دشت ميشان نام دارد روياروى شدند و جنگ كردند. زنگيان پيروز شدند، نيزك با بسيارى از يارانش كشته شد و اصغجون تركى غرق گشت و گروه بسيارى از فرماندهان سلطان اسير شدند كه حسن بن هرثمه معروف به شارى و حسن بن جعفر از جمله ايشان بودند. على بن ابان خبر پيروزى را براى سالار زنگيان نوشت و درفشها و سرهاى بريده و اسيران فراوانى را نزد او فرستاد. على بن ابان وارد اهواز شد و همانجا مقيم شد و همراه زنگيان خود تباهى بار مى آورد و دهكده ها و نخلستانها را غارت مى كرد تا آنكه معتمد على الله موسى بن بغا را براى جنگ با سالار زنگيان برگزيد و او در ذيقعده همان سال از سامرا بيرون آمد و معتمد عباسى شخصا او را تا پشت دو باروى شهر بدرقه كرد و آنجا بر او خلعت پوشاند. موسى حركت كرد، او پيشاپيش خود عبدالرحمان بن مفلح را به اهواز و اسحاق بن كنداخ را به بصره و ابراهيم بن سيما را به بادآورد فرستاد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : همينكه عبدالرحمان بن مفلح وارد اهواز شد كنار پل اريق  ده روز توقف كرد و سپس به مقابله با على بن ابان مهلبى رفت و با او در افتاد و على او را شكست داد. عبدالرحمان از پيش او بازگشت و آماده شد و براى جنگ با مهلبى برگشت و سخت با او در افتاد و بسيارى از زنگيان را كشت و بسيارى را اسير گرفت و على بن ابان و زنگيان همراهش گريختند و به جايى كه معروف به بيان بود رفتند. سالار زنگيان هر چه خواست ايشان را به جنگ برگرداند، به سبب ترسى كه با دلهاى آنان آميخته بود نپذيرفتند. سالار زنگيان كه چنين ديد به آنان اجازه داد به لشكرگاهش بروند و آنان رفتند و همگى با هم در همان شهرى كه ساخته بود مقيم شدند.

عبدالرحمان بن مفلح خود را به حصن مهدى رساند تا در آنجا لشكرگاه بسازد. صاحب زنج على بن ابان را به مقابله او فرستاد كه جنگ كرد ولى نتوانست بر عبدالرحمان دست يابد و ناچار نزديك (بادآورد) رفت . ابراهيم بن سيما در بادآورد بود كه با على در افتاد و على شكست خورد و گريخت و براى بار دوم به جنگ ابراهيم بن سيما آمد كه باز هم ابراهيم او را شكست داد. على شبانه عقب نشينى كرد و خود را به بيشه زار و جنگل انداخت و از همان راه كنار رود يحيى رسيد. چون خبر گريز او به عبدالرحمان بن مفلح رسيد طاشتمر تركى را همراه لشكرى از موالى و وابستگان به تعقيب او فرستاد و آنان به سبب سختى و ناهموارى زمين و اينكه انباشته از نى و خاربن بود به على دست نيافتند. طاشتمر نيزار و خارستان را آتش زد و زنگيان گريزان بيرون آمدند و گروهى از آنان را به اسيرى گرفت و با (خبر) پيروزى و اسيران به حضور عبدالرحمان بن مفلح برگشت . على بن ابان هم در جايى كه نامش نسوخ بود فرود آمد و اين خبر به عبدالرحمان بن مفلح رسيد خود را به عمود رساند و آنجا مقيم شد، على بن ابان خود را كنار رودخانه سدره رساند و به سالار زنگيان نامه نوشت و از او مدد خواست و تقاضا كرد براى او بلم بفرستد. سالار زنگيان براى او سيزده بلم فرستاد كه گروه بسيارى از يارانش در آنها بودند. على بن ابان و همراهانش نيز در همين بلمها سوار شدند و به عبدالرحمان رسيدند ولى آن روز ميان دو لشكر جنگى صورت نگرفت و برابر يكديگر ايستادند.

چون شب فرا رسيد على بن ابان گروهى از ياران خود را كه به دليرى و پايدارى آنان اطمينان داشت برگزيد و در حالى كه سليمان بن موسى معروف به شعرانى هم همراهش بود و ديگر لشكريان خويش را بر جاى نهاده بود تا كارش پوشيده بماند حركت كرد و خود را پشت لشكرگاه عبدالرحمان رساند و ناگاه بر لشكرگاهش شبيخون زد و تا حدودى توفيقى نصيب او شد. عبدالرحمان از او فاصله گرفت و چهار بلم از بلمهاى خود را بر جاى گذاشت كه على بن ابان به غنيمت گرفت و برگشت و عبدالرحمان هم به راه خود ادامه داد و به دولاب رسيد و همانجا ماند و مردانى از سپاه خود را آماده ساخت و طاشتمر تركى را بر آنان فرماندهى داد و به مقابله على بن ابان فرستاد، آنان در حالى كه على بن ابان در جايى بنام (باب آرز) بود به او رسيدند و با او در افتادند و على بن ابان كنار رود سدره عقب نشست ، طاشتمر براى عبدالرحمان نوشت كه على از مقابل او گريخته است .

عبدالرحمان با لشكر خويش آمد و خود را به عمود رساند و آنجا مقيم شد و يارانش را براى جنگ آماده ساخت و بلمهاى خود را مهيا كرد و طاشتمر را به فرماندهى آنان گماشت ؛ او خود را به دهانه رودخانه سده رساند و با على بن ابان جنگ سختى كرد كه على شكست خورد و ده بلم از او به غنيمت گرفته شد؛ على گريزان و ترسان نزد سالار زنگيان برگشت . عبدالرحمان هم حركت كرد و در بيابان لشكرگاه ساخت ، عبدالرحمان بن مفلح و ابراهيم بن سيما به نوبت به لشكرگاه صاحب زنج حمله مى كردند و با او در مى افتادند و كسانى را كه آنجا بودند به وحشت مى انداختند. اسحاق بن كنداجيق  هم در آن هنگام والى بصره بود و مانع رسيدن خوار و بار به لشكرگاه زنگيان شده بود. سالار روزى كه از حمله عبدالرحمان بن مفلح و ابراهيم بن سيما وحشت داشت همه ياران و سپاهيانش را جمع مى كرد و چون جنگ با آن دو تمام مى شد گروهى از سپاهيان خود را به ناحيه بصره مى فرستاد كه با اسحاق بن كنداجيق نبرد كنند. آنان چندين ماه بر اين حال بودند تا هنگامى كه موسى بن بغا از جنگ با زنگيان بركنار شد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سبب بركنارى موسى چنين بود كه معتمد عباسى ولايت فارس و اهواز و بصره و نواحى ديگرى را به برادر خويش ابو احمد واگذار كرد و اين پس از آسوده شدن ابو احمد از جنگ با يعقوب ليث صفارى و گريز او بود. ابو احمد مسرور بلخى را فرمانده جنگ با زنگيان كرد و موسى بن بغارا از آن كار بركنار ساخت . و چنان پيش آمد كه ابن واصل با عبدالرحمان بن مفلح جنگ كرد و او را اسير كرد و كشت . ابن واصل طاشتمتر تركى را هم كشت و اين درگيريها در ناحيه رامهرمز بود. مسرور بلخى ابو الساج را به فرماندهى جنگ با زنگيان و ولايت اهواز گماشت . و ميان او و على بن ابان مهلبى در ناحيه دولاب جنگى در گرفت كه در آن عبدالرحمان داماد ابو الساج كشته شد و ابو الساج به (عسكر مكرم )عقب نشينى كرد؛ زنگيان وارد اهواز شدند و مردم آن شهر را كشتند و اسير كردند و خانه هاى آنان را آتش زدند.

ابو جعفر مى گويد سالار زنگيان پس از هزيمت ابو الساج لشكريان خود را به ناحيه بطيحه و حوانيت و دشت ميشان گسيل داشت و چنين بود كه واسط در جنگ ميان ابو احمد و يعقوب ليث كه در دير عاقول صورت گرفته بود از نظاميان خالى شده بود و زنگيان به آن طمع بسته بودند و سليمان بن جامع را همراه لشكرى از زنگيان براى تصرف واسط فرستادند. سالار زنگيان لشكر ديگرى را به فرماندهى احمد بن مهدى با زورقهايى كه تيراندازان سپاهش در آنها نشسته بودند از پى سليمان گسيل داشت و آنها را كنار رود (نهر المراءه ) فرستاد، لشكر ديگرى هم به سرپرستى سليمان بن موسى روانه كرد و فرمان داد كنار رودى كه به رود يهودى معروف بود مستقر بود.

ميان اين لشكرها و لشكرهاى خليفه كه در اين سرزمينهاى باقى مانده بودند جنگهاى سختى در گرفت كه گاه به سود اين گروه و گاه به سود آن گروه بود؛ زنگيان سرانجام توانستند بطيحه و حوانيت را متصرف و به واسط مشرف شوند. در آن هنگام محمد مولد از سوى خليفه حاكم آن شهر بود  ميان محمد مولد و سليمان بن جامع جنگهاى بسيارى اتفاق افتاده است كه بر شمردن و شرح همه آنها سخن را به درازا مى كشاند  وضع چنين بود تا آنكه سالار زنگيان با فرستاد لشكرى كه شمارش يكهزار و پانصد تن و به سرپرستى خليل بن ابان برادر على بن ابان مهلبى بود او را يارى داد. ابو عبدالله زنجى هم كه معروف به مذوب و يكى از سرداران مشهور زنگيان بود همراه ايشان بود. در نتيجه سليمان بن جامع نيرومند شد و با محمد مولد در افتاد و او را شكست داد و در ذى حجه سال دويست و شصت و چهار همراه سياهان و فرماندهان وارد واسط شد و مردمى بسيار از اهالى واسط را كشت و شهر را غارت كرد و بازارها و خانه ها را آتش زد و بسيارى از خانه ها را هم ويران ساخت .

يكى از سرهنگان با نام اذكنجوز بخارى كه از سوى محمد بن مولد ماءمور دفاع از واسط بود استقامت كرد و آن روز را تا هنگام عصر دفاع و پايدارى كرد و سپس كشته شد. كسانى كه در لشكر سليمان بن جامع فرماندهى سواران را بر عهده داشتند خليل بن ابان و عبدالله مذوب بودند. احمد بن مهدى جبائى فرمانده زورقها و مهريار زنجى فرمانده بلمها بودند، سليمان بن موسى شعرانى و دو برادرش فرماندهى ميمنه و ميسره سپاه را بر عهده داشتند، سليمان بن جامع هم فرماندهى بر همه سپاه را بر عهده داشت و همراه با فرماندهان زنگى خود و پيادگان بود؛ آنان همگى متحد بودند و چون واسط را غارت كردند و مردمش را كشتند و به خواسته خود رسيدند جملگى از واسط بيرون رفتند و به سوى جنبلاء  حركت كردند و همانجا مقيم شدند و به تباهى و ويرانى پرداختند. در ماههاى نخست سال دويست و شصت و پنج زنگيان به نعمانيه و جرجرايا  و جبل  هجوم بردند، تاراج كردند و ويران ساختند و كشتند و آتش زدند و مردم دهكده هاى عراق از آنان گريختند و به بغداد پناه بردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان مهلبى بر بيشتر ولايات اهواز چيره شد و همچنان تباهى و ويرانى بار آورد و آتش مى زد، ميان او و ميان كارگزاران و فرماندهان نظامى سلطان (خليفه )، مانند احمد بن ليئويه و محمد بن عبدالله كردى و تكين بخارى و مطرح بن جامع و اغرتمش تركى و ديگران ، همچنين ميان او و كارگزاران يعقوب ليث صفارى ، مانند خضر بن عنبر و ديگران جنگهاى بزرگى در گرفته است كه گاه به سود على بن ابان و گاه به زيانش بوده است و در بيشتر آن جنگها على بر طرف مقابل پيروز مى شد. بدين گونه اموال زنگيان و غنيمتهايى كه از شهرها و نواحى مختلف به دست آورده بودند بسيار شد و كار ايشان بزرگ و منزلت آنان در نظر مردم شكوهمند شد و خطر زنگيان براى معتمد عباسى و برادرش ابو احمد گران گرديد.

زنگيان دنيا را تقسيم كرده بودند، على بن محمد ناجم سالار زنگيان و پيشواى مذهبى آنان كنار رود ابو الخصيب مقيم بود و آنجا شهرى بزرگ ساخته و آن را مختاره نام نهاده بود و با خندقها آن را استوار ساخته و محصور كرده بود و در آنجا مردم را از روى ميل و اجبار جمع كرده بود كه بيرون از شمار بودند، اميران و سرهنگانش در بصره و اطراف آن بودند و طبق شيوه خليفه خراج آن نواحى را مى گرفتند و بصره در تصرف ايشان بود. على بن ابان مهلبى بزرگترين امير و فرمانده نظامى زنگيان بود كه بر اهواز و شهرهاى تابع آن چيره شده بود و شهرهايى چون شوشتر و رامهرمز را نيز به تصرف خويش درآورده بود و مردم تسليم او شده بودند. او خراج مى گرفت و اموالى بيرون از شمار به دست آورد.

سليمان بن جامع و سليمان بن موسى شعرانى همراه احمد بن مهدى جبايى در واسط و شهرهاى تابع آن بودند و آن منطقه را به تصرف خويش آورده بودند و شهرهاى استوار ساخته و دارايى و حاصل كشاورزى و خراج آن را مى گرفتند و كارگران و كارگزاران و سرهنگان خود را در آن منطقه مرتب ساخته بودند و به آنان مقررى مى پرداختند. چون سال دويست و شصت و هفت هجرى فرا رسيد و خطر زنگيان جدى شد و بيم آن بود كه پادشاهى عباسيان از ميان برود و منقرض شوند، بدين سبب ابو احمد موفق ، كه همان طلحه پسر متوكل است ، چاره اى نديد مگر اينكه شخصا آهنگ آنان كند و اين كار بزرگ را با راءى و چاره انديشى خويش سامان دهد و خود در آوردگاهها حضور يابد. او پسر خويش ابو العباس را به عنوان مقدمه و فرمانده پيشتازان گسيل داشت . ابو احمد سوار شد و به (بستان هادى ) در بغداد آمد و ياران و سپاهيان ابو العباس را سان ديد و اين در ماه ربيع الاخر همين سال بود، شمار آنان ده هزار مرد سواره و پياده بود كه در بهترين صورت و كامل ترين ساز و برگ بودند. بلمها و زورقها و پلهاى پيش ساخته متحرك براى عبور پيادگان همراهشان بود و همه چيز محكم و استوار ساخته شده بود. ابو العباس از بستان هادى حركت كرد و ابو احمد براى بدرقه او سوار شد و تا هنگامى كه در دهكده بزرگ كه نامش فرك بود فرود آمد او را بدرقه مى كرد و از آنجا برگشت ، ابو العباس چند روزى در فرك ماند تا يارانش به او بپيوندند و شمار ايشان كامل شود.

سپس به مداين رفت چند روزى آنجا ماند، آن گاه به دير عاقول كوچ كرد آنجا نامه يى از نصير كه معروف به ابو حمزه و از سرداران بزرگ ابو العباس و فرمانده بلمها و زورقها بود رسيد. ابو العباس او را به عنوان پيشاهنگ پيشتازان از راه دجله گسيل داشته بود، نصير براى ابو العباس نوشته بود كه سليمان بن جامع همين كه از آمدن ابو العباس آگاه شده است با سواران و پيادگان و كشتى هاى خود حركت كرده و جبائى را به فرماندهى مقدمه خود گماشته است و اينك در جزيره اى كه نزديك (بردودا) و چهار فرسخ بالاتر از واسط قرار دارد فرود آمده اند و سليمان بن موسى شعرانى هم با لشكريان خود به رودخانه ابان رسيده است هم لشكر زمينى دارد و هم لشكر دريايى . گويد : چون ابو العباس اين نامه را خواند از آنجا كوچ كرد و خود را به جرجرايا و از آنجا به دهانه رود (صلح ) رفت و بر مركبها سوار شد و خود را به صلح رساند سپس پيشتازان خود را براى كسب خبر فرستاد. گروهى از پيشتازان برگشتند و به او خبر دادند كه آن قوم رسيده اند و پيشاهنگان آنان نزديك (صلح ) رسيده اند و افراد ساقه لشكر آنان در بستان موسى بن بغا مستقر شده اند كه پايين تر از واسط قرار دارد. ابو العباس همين كه اين موضوع را دانست از شاهراهها كناره گرفت و سپاهيان او پيشتازان زنگيان را ديدند و بنابر سفارشى كه ابو العباس كرده بود از مقابل ايشان عقب نشستند؛ آن چنان كه زنگيان طمع بستند و فريب خوردند و آنان را تعقيب كردند و بر آنان فرياد مى زدند كه براى خودتان فرماندهى پيدا كنيد كه جنگ كند كه فرمانده و امير شما اينك سرگرم شكار است. 

همينكه زنگيان در صلح به ابو العباس نزديك شدند او همراه سواران و پيادگانى كه داشت براى نبرد با آنان بيرون آمد و دستور داد فرياد بكشند و خطاب به ابو حمزه بگويند : اى نصير تا چه هنگام از جنگ با اين سگها خوددارى و درنگ مى كنى ؟ به جنگ آنان برگرد. نصير با زورقها و بلمهاى خود كه مردان در آنها نشسته بودند برگشت . ابو العباس هم سوار بر بلمى شد و محمد بن شعيب هم با او بود و ياران و سپاهيان او زنگيان را از هر سو احاطه كردند و زنگيان شكست خوردند و گريختند و خداوند زنگيان را به دست ابو العباس و يارانش مغلوب كرد و آنان زنگيان را مى كشتند و جلو مى راندند تا آنجا كه به قريه عبدالله رسيدند كه شش فرسنگ دورتر به غنيمت گرفتند و گروهى از زنگيان امان خواستند و گروهى از ايشان را به اسيرى گرفتند و كشتيهاى بسيارى از ايشان غرق شد و اين روز (و اين جنگ ) نخستين پيروزى براى ابو العباس بود.

ابو جعفر مى گويد : چون اين جنگ سپرى شد و اين روز گذشت سرهنگان و دوستان ابو العباس به او پيشنهاد كردند تا لشكرگاه خود را همانجا قرار دهد كه به آن رسيده بود و آنان از نزديك شدن زنگيان به او بيم داشتند، ولى ابوالعباس نپذيرفت و گفت : بايد خود به واسط رود و آنجا فرود آيد. چون خداوند بر چهره سليمان بن جامع و همراهانش زد و او شكست خورد و گريخت سليمان بن موسى شعرانى هم از كناره رود ابان گريخت و خود را به (سوق الخميس ) رساند؛ سليمان بن جامع هم خود را كنار رود امير رساند. زنگيان هنگامى كه با ابو العباس روبه رو شدند ميان خود رايزنى كردند و گفتند : اين مرد نوجوانى است كه چندان ورزيدگى و تجربه اى در جنگ ندارد و راءى درست اين است كه ما با تمام نيروى خود با او روياروى شويم و در همين نخستين رويارويى كوشش ‍ كنيم تا او را از ميان برداريم يا مجبور به عقب نشينى كنيم و اين موجب ترس و روى گرداندن او از جنگ با ما شود. آنان همين كار را كردند و همگان جمع شدند و كوشش كردند، ولى خداوند متعال ترس از او و دليرى او را بر دل ايشان افكند و به آنچه پنداشته بودند ترسيدند و براى آنان فراهم نشد.

فرداى همان روز كه جنگ اتفاق افتاد، ابو العباس سوار شد و در بهترين وضع وارد واسط گشت و آن روز جمعه بود براى نماز جمعه برپاخاست و گروه بسيارى از ياران و پيروان زنگيان از او امان خواستند. ابو العباس سپس به عمر كه در يك فرسنگى واسط است كوچ كرد و آن را لشكرگاه خود قرار داد. ابو حمزه نصير و ديگران به او اشاره كرده بودند كه لشكرگاه خود را بالاتر از واسط قرار دهد كه از زنگيان بر او بيم داشتند، ابو العباس نپذيرفت و گفت : من جز در عمر لشكرگاه نخواهم ساخت ، او به ابو حمزه دستور داد در دهانه (بردودا) كه فراتر از واسط است فرود آيد، ابو العباس از رايزنى ياران خود و شنيدن پيشنهادهاى آنان خوددارى كرد و فقط به راى و تصميم خود عمل كرد و در عمر فرود آمد و شروع به ساختن بلمها و زورقها كرد و هر صبح و شام با زنگيان جنگ مى كرد. او غلامان ويژه و وابستگان خود را در بلمها مستقر كرد و در هر بلمى فرماندهى از خودشان تعيين كرد.

پس از آن جنگ ، سليمان هم آماده شد و نيروهاى خود را جمع و سپس آنان را از سه راه گسيل داشت : گروهى از راه رودخانه ابان و گروهى از صحراى (تمرتا) و گروهى از بردودا. ابو العباس با آنان روياروى شد و چيزى نگذشت كه شكست خوردند و پراكنده شدند. گروهى از آنان خود را به سوق الخميس و گروهى ديگر به (مازروان ) و گروهى ديگر به صحراى تمرتا رساندند؛ گروهى ديگر كناره رود (ماذيان ) را پيمودند و گروهى از آنان به بردودا رفتند. سپاهيان ابو العباس به تعقيب آنان پرداختند. ابو العباس هدف اصلى خويش را تعقيب گروهى قرار دارد كه كرانه رود ماذيان را پيش گرفته بودند و از تعقيب آنان دست برنداشت تا آنكه در (برمساور) به گروهى از ايشان رسيد و سپس برگشت . او كنار همه راهها و دهكده ها مى ايستاد و درباره آنها مى پرسيد و همه مناطق را شناسايى مى كرد؛ راهنمايان آگاهى نيز همراهش بودند و ابو العباس تمام آن سرزمين و راههاى نفوذى آن و راههايى كه به بيشه زارها و باتلاقها منتهى مى شد شناسايى كرد و به لشكرگاه خويش در عمر برگشت و چند روزى براى استراحت خود و يارانش همانجا مقيم شد.

آن گاه قاصدى پيش او آمد و او را آگاه كرد كه زنگيان جمع شده و آماده اند كه به لشكرگاه ابو العباس يورش آورند و مى خواهند از سه راه هجوم بياورند و گفته اند ابو العباس جوانى مغرور و به خود شيفته است و تصميم گرفته اند گروهى را در كمينگاهها بگمارند و از سه راه به لشكرگاهش بيايند. ابو العباس از اين موضوع بر حذر شد و آماده گرديد. در همين حال زنگيان به لشكرگاه او روى آوردند و بيش از ده هزار نفر در صحراى تمرتا و حدود همان شمار در (برهثا) در كمين نهادند و بيست بلم انباشته از افراد آهنگ لشكرگاه ابو العباس كردند و قصدشان اين بود كه ابو العباس و سپاهيانش را به تعقيب خود وادارند تا از كمينگاه بگذرند و افرادى كه كمين كرده اند از پشت بر آنان حمله كنند. ابو العباس همينكه با زنگيان در افتاد ياران خود را از تعقيب آنان منع كرد و چنين وانمودند كه شكست خورده اند و برمى گردند.

زنگيان دانستند كه حيله آنان كارساز نيست و در اين هنگام سليمان و جبائى با بلمها و زورقهاى بسيار به لشكرگاه ابو العباس حمله آوردند. ابو العباس ياران خود را به صورت پسنديده اى آرايش نظامى داده بود و به ابو حمزه نصير فرمان داد كه در بلمها و زورقهاى مرتب و آراسته به زنگيان حمله كند و او آهنگ ايشان كرد. ابو العباس هم در يكى از بلمهاى خود كه غزال نام داشت سوار شد و براى آن پاروزنانى ورزيده برگزيد و محمد بن شعيب اشتيام را همراه خود ساخت گروهى از ياران و غلامان ويژه خود را برگزيد و نيزه به آنان داد و سواران را هم فرمان داد كه بر ساحل رودخانه به موازات او حركت كنند و گفت : تا آنجا كه مى توانيد به راه خود ادامه دهيد مگر اينكه جويها و رودخانه ها راهتان را ببرد و مسدود كند و ميان دو گروه جنگ در گرفت . معركه و ميدان جنگ از كنار دهكده رمل تا تا رصافه بود، سرانجام خداوند متعال شكست را براى زنگيان مقرر داشت و گريختند و ياران ابو العباس توانستند چهارده بلم از آنان به غنيمت بگيرند و سليمان و جبائى گريختند و مشرف به نابودى شده بودند و چون اسبهاى آنان را به غنيمت گرفته بودند آن دو با پاى پياده گريختند و تمام افراد سپاه زنگيان بدون اينكه يك نفر از ايشان به پشت سرش نگاه كند گريختند و خود را به طهيثا  رساندند و هر ابزار و اثاثى كه داشتند رها كردند. ابو العباس برگشت و در لشكرگاه خويش در عمر فرود آمد و كشتيها و زورقهايى را كه از زنگيان به غنيمت گرفته بود مرمت و اصلاح كرد و مردان را در آنها جاى داد. زنگيان هم پس از آن بيست روز همان جا بودند و هيچ كس از ايشان آشكار نمى شد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن جبايى هر سه روز با پيشتازان مى آمد و برمى گشت . او در راه سپاهيان ابو العباس چاله هايى كند و در آن سيخهاى تيز آهنى نهاد و با بوريا پوشاند و نهان كرد و آنها را در راههايى كه سواركاران حركت مى كردند بيشتر قرار داد و چنان بود كه تعقيب كنندگان از آن راهها آنان را تعقيب مى كردند. جبايى به كناره هاى لشكرگاه ابو العباس حمله مى كرد و با اين كار مى خواست سواران را به تعقيب خود وادار كند.

روزى پس از حمله جبايى سواران به تعقيب او پرداختند، همان گونه كه هميشه تعقيب مى كردند، اسب سرهنگى از فرغانيان در چاله اى افتاد و سپاهيان و ياران ابو العباس از اين پيشامد به حيله جبايى پى بردند و از آن بر حذر شدند و از پيمودن آن راهها خوددارى كردند.
ابو جعفر مى گويد : زنگيان در اينكه هر بامداد به جنگ ابو العباس آيند اصرار مى ورزيدند. آنان بر كرانه رود امير لشكرگاه ساختند و گروه بسيارى همراه آنان بودند. سليمان به سالار زنگيان نامه نوشت و از او خواست بلمهايى برايش گسيل دارد كه هر كدام چهل پاروزن داشته باشد. در فاصله بيست روز چهل بلم بزرگ آكنده از جنگاوران و شمشيرها و سپرها و نيزه ها به يارى او رسيد. ابو العباس را با آنان جنگهاى پياپى بود كه در بيشتر آن ياران او پيروز و زنگيان مغلوب مى شدند، ابو العباس هم براى پيشروى در رودخانه ها و تنگه ها اصرار مى ورزيد و خود را به شهرى كه سليمان بن موسى شعرانى كنار رود خميس ساخته و منيعه نام نهاده بود، رساند.

ابو العباس چند بار خويشتن را به خطر انداخت و به هلاكت و مرگ نزديك شد و به سلامت ماند گروهى از فرماندهان زنگيان از او امان خواستند كه ايشان را امان داد و خلعت پوشاند و ضميمه لشكر خود ساخت و گروهى از فرماندهان ايشان را كشت و ميان او و زنگيان همچنان روزگار مى گذشت . سرانجام به ابو احمد موفق خبر رسيد كه سليمان بن موسى بن شعرانى و جبائى و سرداران ديگر زنگيان كه در منطقه واسط مستقرند به سالار خود نامه نوشته اند و از او خواسته اند كه ايشان را با فرستادن على بن ابان مهلبى يارى دهد.

على كه در اين هنگام امير همه فرماندهان و سالار اميران بود در اطراف اهواز مقيم بود و بر آن شهر و توابع آن چيره . سالار زنگيان براى او نوشت با همه كسانى كه پيش اويند به ناحيه اى كه سليمان بن جامع مقيم است برود و هر دو براى جنگ با ابو العباس متحد شوند.

بدين سبب بود كه ابو احمد تصميم گرفت خودش به واسطه برود و شخصا در آوردگاه حاضر شود. او در صفر اين سال از بغداد بيرون رفت و در (فرك ) لشكرگاه ساخت و چند روزى آنجا ماند تا لشكريان و كسانى كه مى خواهند با او بروند به او بپيوندند، او كه آلات و ابزار دريايى (آبى ) هم فراهم كرده بود از فرك به مدائن و از آنجا به دير عاقول و سپس به جرجرايا و قنى ، پس از آن به جبل و سرانجام به صلح رفت و در يك فرسنگى واسط فرود آمد و لشكرگاه ساخت . پسرش ابو العباس با گروهى از سواران كه سران سپاهش بودند به استقبال پدر آمد. و چون پدر درباره آنان از پسر پرسيد چگونگى پايدارى و خيرخواهى آنان را براى پدر بيان كرد.
ابو احمد نخست بر پسر خويش ابو العباس و سپس بر فرماندهانى كه همراهش بودند خلعت بخشيد و ابو العباس به لشكرگاه خويش ‍ كه در عمر بود برگشت و شب را آنجا گذراند. بامداد فردا ابو احمد بر كنار آب و در پيچ و خم رودخانه حركت كرد و پسرش ابو العباس با همه لشكريان خود و ابزارهاى آبى به صورت جنگ و با همان آرايشى كه با زنگيان مى جنگيدند به رويارويى پدر آمد كه ابو احمد چگونگى آرايش آنان را ستود و شاد شد.

ابو احمد حركت كرد تا كنار دهكده يى كه به آن قريه عبدالله مى گفتند فرود آمد و مقررى و عطاى همه لشكريان را پرداخت و پسرش ابو العباس را پيشاپيش خود در كشتيها فرستاد و خود از پى او روان شد. ابو العباس در حالى كه سرهاى كشته شدگان و اسيرانى را كه از سپاه شعرانى گرفته بود همراه داشت به استقبال پدر آمد و ابو احمد فرمان داد گردن اسيران را زدند. و از آنجا كوچيد و آهنگ شهرى كرد كه شعرانى آن را ساخته و منيعه نام نهاده بود و در سوق الخميس قرار داشت .

ابو احمد پيش از جنگ با سليمان بن جامع با شعرانى جنگ كرد  زيرا شعرانى پشت سر ابو احمد قرار داشت و ترسيد كه اگر نخست با سليمان بن جامع جنگ كند شعرانى از پشت سرش حمله آورد و او را از سليمان به خود باز دارد و سرگرم سازد، همين كه ابو احمد نزديك شهر رسيد زنگيان براى جنگ با او بيرون آمدند، جنگى سست كردند و گريختند. سپاهيان ابو العباس بر ديوارها و باروى شهر رفتند و بر هر كس كه ديدند شمشير نهادند، زنگيان پراكنده شدند و ابو العباس وارد منيعه شد؛ سپاهيانش را كشتند و اسير گرفتند و هر چه را در شهر بود به تصرف در آوردند و شعرانى در حالى كه فقط ويژگانش همراهش بودند گريخت . سپاهيان ابو العباس آنان را تعقيب كردند تا آنجا كه گريختگان با باتلاقها رسيدند و گروه بسيارى از ايشان غرق شدند و ديگران به بيشه ها و نيزارها گريختند در حالى كه توانسته بودند از اين شهر پنج هزار زن مسلمان را كه در دست زنگيان بودند نجات دهند و اين غير از زنان زنگى بود كه بر آنان دست يافته بودند.

ابو احمد فرمان داد زنانى را كه زنگيان اسير گرفته بودند به واسط ببرند و آنان را به كسان و خويشاوندانشان بسپارند. او آن شب را كنار شهر گذراند و بامداد به مردم اجازه داد كه همه اسباب و ابزار و كالاهاى زنگيان را غارت كنند؛ مردم وارد شهر شدند و هر چيز را كه در آن بود غارت بردند. ابو احمد فرمان داد باروى آن شهر را ويران و خندقش را پر كنند و هر چه را كه آنجا باقى بود بسوزانند، مقدار فراوانى برنج و جو و گندم از اين دهكده ها كه شعرانى بر آنها چيره شده بود بدست آمد. ابو احمد فرمان داد انبارداران را كشتند و مقرر داشت تا آن برنج و جو و گندم را بفروشند تا بهاى آن را به مصرف پرداخت و مقررى و عطاى وابستگان و بردگان و لشكريانش رساند. اما شعرانى و برادرش خود را به مذار رساندند و او به سالار زنگيان نامه نوشت و اين موضوع را به اطلاع او رساند و اينكه به مذار پناه برده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن بن سهل براى من نقل كرد و گفت : محمد بن هشام كرنبائى ، كه معروف به ابو وائله است ، براى من نقل كرد و گفت : آن روز من پيش سالار زنگيان بودم ، او سخن مى گفت كه ناگاه نامه سليمان رسيد و موضوع شكست و پناه بردن خود را به مذار نوشته بود، همين كه صاحب زنج آن نامه را گشود و چشمش به موضوع شكست و گريز افتاد بند شكمش ‍ گشوده شد و براى قضاى حاجت برخاست و برگشت و نشست و نامه را برداشت و دقت كرد، همين كه چشمش به موضوع شكست افتاد باز برخاست و اين كار را چند بار تكرار كرد و من در بزرگى مصيبت هيچ شك و ترديدى نكردم ولى خوش نداشتم از او بپرسم ؛ چون اين كار طولانى شد گستاخى كردم و گفتم : مگر اين نامه سليمان بن موسى نيست ! گفت : چرا، خبرى نوشته است كه پشت را درهم مى شكند، گفته است : كسانى كه به مقابله او آمده بودند چنان با او در افتادند كه هيچ چيز از (لشكر) او باقى نمانده است و اين نامه خود را از مذار نوشته است و چيزى جز خويشتن را به سلامت در نبرده است .

ابو وائله گفت : به ظاهر اين را بلايى بزرگ شمردم و خدا مى داند چه شادى اى در دل خويش نهان داشتم . او گويد : على بن محمد صاحب زنج بر اين خبر ناخوشى كه رسيده بود شكيبايى و تظاهر به دليرى كرد و نامه يى به سليمان بن جامع نوشت و او را بر حذر داشت كه مبادا بر سر او همان رود كه بر شعرانى رفت ، و به او فرمان داد در كار خويش بيدار و در حفظ و نگهدارى آنچه پيش ‍ اوست كوشا باشد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از اين موضوع ابو احمد را همتى جز تعقيب سليمان بن جامع نبود. پيشتازان او آمدند و خبر آوردند كه سليمان در حوانيت است . ابو احمد پسرش ابو العباس را با ده هزار تن گسيل داشت ؛ او خود را به حوانيت رساند و سليمان را آنجا نديد ولى آنجا دو تن از سرهنگان زنگيان كه به شجاعت و نيرو شهره بودند برخورد، يكى از آن دو معروف به شبل بود و ديگرى ابو الندى نام داشت و از ياران قديمى سالار زنگيان بودند كه آن دو را در همان آغاز خروج خود به فرماندهى گماشته بود، سليمان بن جامع اين دو سرهنگ را در حوانيت گذاشته بود تا غلات و جو و گندم فراوانى را كه گرفته بودند حفظ و نگهدارى كنند. ابو العباس با آن دو جنگ كرد و گروهى از مردان آن دو را كشت و گروه بسيارى را با تير زخمى كرد و آنان كوچكترين و دليرترين و گزينه ترين مردان سليمان بن جامع بودند كه به آنان اعتماد داشت .

آن روز تا هنگامى كه تاريكى شب ميان دو گروه حائل شد جنگ ميان آنان ادامه داشت ؛ در آن روز ابو العباس كركى بزرگى كه در حال پرواز بود چنان با تير زد كه ميان زنگيان افتاد و تير در بدنش باقى بود و گفتند : اين تير ابو العباس است و از آن به بيم افتادند. در آن روز گروهى از زنگيان از ابو العباس امان خواستند كه ايشان را امان داد و از يكى از ايشان از جاى اقامت سليمان بن جامع پرسيد، به او خبر داد كه سليمان در شهرى كه در منطقه طهيثا ساخته مقيم است . در اين هنگام ابو العباس با اطلاع صحيح از جايگاه سليمان نزد پدر خود برگشت و آن دو براى حفظ غلات كه در حوانيت بدست آورده اند آنجايند. در اين هنگام ابو احمد به ياران خود فرمان داد آهنگ طهيثا كنند، ابو احمد اموال را فراهم آورد و به لشكريان خويش مقررى آنان را داد و نخست آهنگ منطقه بالاى بردودا كرد تا از آنجا به طهيثا برود كه راهى جز آن وجود نداشت .

لشكريان پنداشتند كه او قصد گريز دارد و نزديك بود پراكنده شوند كه از حقيقت امر آگاه شدند. ابو احمد به دهكده اى در خوذيه رسيد و بر رودخانه مهروز پلى بست كه سواران از آن گذشتند، او همچنين به حركت خويش ادامه داد تا آنكه فاصله ميان او و شهرى كه سليمان بن جامع ، در منطقه طهيثا به نام منصوره ساخته بود، دو ميل شد و با همه لشكريان خويش همانجا ماند. آسمان باران نكويى فرو باريد و آن روزها سرما شدت يافت . ابو احمد به باران و سرما سرگرم شد و از جنگ بازماند. چون سرما اندكى كاهش يافت ابو احمد همراه تنى چند از سرهنگان و وابستگان خويش به جستجوى جايى برآمد كه بتوان در اسبها را به جولان آورد، او نزديك ديوار آن شهر رسيد كه گروه بسيارى از زنگيان با او روياروى شدند و از چند جا افرادى كه كمين كرده بودند از كمينگاه بيرون آمدند و جنگ در گرفت و سخت شد؛ گروهى از دليران پياده شدند و چندان دفاع كردند كه از تنگناهايى كه در آن افتاده بودند بيرون آمدند.

از ميان غلامان ابو احمد غلامى كه نامش وضيف علمدار بود و تنى چند از سرهنگان زيرك ترك اسير شدند، در همين جنگ احمد بن مهدى جبائى يك از سرهنگان بلند مرتبه زنگيان كشته شد. ابو العباس او را تيرى زد كه از پره هاى بينى او خورد و تا مغزش نفوذ كرد و مدهوش بر زمين افتاد او را در حالى كه زنده بود از آوردگاه بيرون بردند و تقاضا كرد او را نزد سالار زنگيان ببرند و آنان او را كنار رود ابو الخصيب و به شهرى كه سالارشان نام آن را مختاره نهاده بود، بردند او را با همان حال مقابل وى نهادند، اين مصيبت بر او گران آمد چرا كه جبائى از بزرگترين ياران و شكيباترين ايشان در اطاعت از سالار زنگيان بود. جبائى چند روزى زنده بود و معالجه مى كرد و سپس مرد، بيتابى سالار زنگيان بر مرگ او سخت شد و خودش كنار جسد او رفت و غسل و كفن كردنش را بر عهده گرفت و بر او نماز گزارد و سپس كنار گورش ايستاد تا او را به خاك سپردند آن گاه روى به ياران خود كرد و آنان را پند و اندرز داد و از مرگ جبائى ياد كرد. مرگ او در شبى بود كه رعد و برق بود و بدان گونه كه از سالار ايشان نقل كرده اند گفته است : به هنگام قبض روح جبائى ترنم فرشتگان را كه براى او دعا مى كرده و رحمت مى فرستاده اند مى شنيده است . سالار زنگيان در حالى از دفن جبائى برگشت كه شكستگى و اندوه بر رخساره اش آشكار بود.

ابو جعفر مى گويد : چون ابو احمد آن روز از جنگ برگشت پگاه روز بعد به سوى آنان بازگشت . او سپاهيان خود را به صورت دسته هاى پياده و سواره آرايش داد و فرمان داد تا زورقها و بلمها نيز ميان رودى كه منذر نام داشت و از وسط شهر طهيثا مى گذشت پا به پاى او حركت كند و بدين گونه آهنگ زنگيان كرد. چون نزديك باروى شهر رسيد، فرماندهان غلامان خويش را در نقاطى قرار داد كه بيم آن بود زنگيان كمين كرده باشند و از آنجا در آيند. آن گاه پيادگان را پيشاپيش سواران داشت و خود پياده شد و چهار ركعت نماز گزارد و به درگاه خداوند متعال براى پيروزى و نصرت مسلمانان تضرع و دعا كرد، آن گاه سلاح خويش را خواست و پوشيد و به پسرش ابو العباس دستور داد به سوى ديوار و باروى شهر پيشروى كند و غلامان را به جنگ و حمله تشويق كند؛ او همان گونه رفتار كرد. سليمان بن جامع جلو باروى شهرى كه آن را منصوره نام نهاده بود خندقى حفر كرده بوده غلامان همينكه كنار خندق رسيدند براى عبور از آن ترسيدند و باز ماندند، فرماندهان آنان را تشويق كردند و خود پياده شدند و همراه آنان گستاخى كردند و از خندق گذشتند و كنار زنگيان رسيدند كه از بالاى ديوار شهر خود مشرف بر آنان بودند.

لشكريان ابو احمد شمشير بر زنگيان نهادند، گروهى از سواران نيز از خندق عبور كردند و چون زنگيان آن گروه و گستاخى ايشان را كه به مقابله آنان آمده بودند ديدند پشت به جنگ دادند و گريختند، ياران ابو احمد آنان را تعقيب كردند و از هر سو وارد شهر شدند. زنگيان براى شهر خود پنج خندق كنده و جلو هر خندق بارويى قرار داده بودند كه كنار آنها مقاومت كنند و بدين سبب كنار هر خندق كه مى رسيدند توقف و پايدارى مى كردند و سپاهيان ابو احمد آنان را عقب مى راندند و پايداريشان را در هم مى شكستند، در همين حال بلمها و زورقهاى ياران ابو احمد در حالى كه آكنده از جنگجويان بودند از راه همان رودخانه وارد شهر شدند و تمام بلمها و زورقهاى زنگيان را كه از كنارش مى گذشتند غرق كردند و كسانى را كه بر دو سوى رودخانه بودند مى كشتند و اسير مى گرفتند آن چنان كه زنگيان را از آن شهر و اطرافش كه حدود يك فرسنگ بود به شدت عقب راندند و بيرون كردند. ابو احمد به هر چه در آن بود دست يافت و سليمان بن جامع با تنى چند از ياران خويش گريخت و كشتار و اسير شدن ميان ايشان افتاد. ابو احمد توانست حدود ده هزار زن و كودك از مردم واسط و دهكده هاى آن و نواحى كوفه را كه اسير زنگيان بودند نجات دهد. او فرمان داد ايشان را نگاهدارى كنند و به ايشان مال بخشند و به واسط برند و تسليم كسان خودشان كنند. ابو احمد به تمام چيزهايى كه در اين شهر بود و همه اندوخته ها و داراييها و خوراكى و دامهاى اهلى كه ثروت بيكران و گرانقدرى بود دست يافت و دستور داد غلات و كالاهاى ديگر را بفروشند و به مصرف پرداخت مقررى لشكر و وابستگان او برسانند.

گروهى از زنان و فرزندان سليمان بن جامع اسير شدند، در آن روز وصيف علمدار و اسيران ديگرى كه زنگيان همراه او اسير كرده بودند آزاد شدند و از زندان بيرون آمدند و موضوع جنگ و سرعت آن به زنگيان فرصت نداده بود كه او و اسيران ديگر را بكشند. ابو احمد هفده روز در طهيثا درنگ كرد و دستور داد باروى شهر را ويران و خندقها را از خاك انباشته كنند كه اين كار انجام شد سپس فرمان داد زنگيانى را كه به بيشه زارها پناه برده اند تعقيب كنند و براى هر كس كه يكى از زنگيان را مى آورد جايزه اى قرار داد و بدين گونه مردم به تعقيب زنگيان پرداختند و هر زنگى را كه پيش ابو احمد مى آوردند نسبت به او نيكى مى كرد و بر او خلعت مى پوشاند و او را به فرماندهان غلامان خويش مى سپرد كه چاره را در دلجويى از ايشان ديده بود تا بدان گونه زنگيان را از اطاعت سالارشان باز دارد.

ابو احمد نصير را با بلمها و زورقهايى ماءمور تعقيب سليمان بن جامع و ديگر زنگيانى كه با او گريخته بودند كرد و به نصير فرمان داد در تعقيب او كوشش كند تا آنجا كه از باتلاقها بگذرد و بر كنار دجله موسوم به عوراء  كور  برسد و دستور داد بندهايى را كه سليمان در دجله ، براى جلوگيرى از تعقيب خود، تا رودخانه ابو الخصيب كشيده و احداث كرده است ويران كند. همچنين به زيرك هم فرمان داد همراه گروه بسيارى از لشكريان در طهيثا بماند تا بتواند كسانى را كه سليمان از آن شهر تبعيد و بيرون كرده است برگرداند.

چون ابو احمد آنچه را كه در طلب آن بود بدست آورد با لشكر خويش برگشت و تصميم استوار داشت كه آهنگ اهواز كند تا كار آن سرزمين را سامان بخشد. او پيشاپيش خود، پسرش ابو العباس را فرستاده بود. قبلا گفتيم كه على بن ابان مهلبى بر بيشتر نواحى اهواز چيره شده بود و به سپاهيان سلطانى تاخته و با آنان در افتاده و بر بيشتر اعمال و نواحى اهواز چيره شده بود.

چون ابو احمد برگشت همين كه به بردودا رسيد چند روزى آنجا ماند و فرمان داد آنچه لازم است و براى رفتن با اسبها مورد نياز است فراهم آوردند تا آهنگ اهواز كند و پيشاپيش كسانى را فرستاد كه راهها و منازل را اصلاح كنند و خوار و بار و علوفه براى لشكرى كه همراه اويند فراهم سازند. پيش از آنكه ابو احمد از واسط حركت كند زيرك از طهيثا برگشت و اين پس از بازگشت مردم به نواحى تحت تصرف زنگيان بود و زيرك همه را در حال امن و آسايش پشت سر نهاده بود.

ابو احمد به زيرك فرمان داد آماده شود و با بلمها و زورقها و گزيدگان و دليران خود بسوى دجله حركت كند و دست او و دست نصير فرمانده نيروى آبى براى شكستن بندهاى دجله و تعقيب گريختگان زنگيان و در افتادن با هر يك از ياران سليمان كه بديشان برخورند، متحد شود و خود را به شهرى كه سالار زنگيان در آن است برسانند و اگر مناسب دانستند با او در همان شهر جنگ كنند، و هر چه پيش مى آيد براى ابو احمد بنويسند تا پاسخ دهد و فرمان صادر كند و آنان بدان گونه عمل كنند.

ابو احمد هارون ، پسر خويش ، را بر لشكريانى كه در واسط باقى گذاشته بود فرماندهى داد و تصميم گرفت كه سبكبار و همراه گروهى اندك از مردان و ياران خويش حركت كند و به هارون فرمان داد كه آن لشكر را از پى او با كشتيها و بلمها به جايگاه وى در دجله برساند و اين كار را پس از رسيدن نامه اش انجام دهد.

ابو احمد از واسط به قصد اهواز بيرون آمد در (باذبين ) فرود آمد و سپس به (طيب ) و (قرقوب ) رفت و كنار رود شوش ‍ رسيد، براى او بر آن رود پل بسته بودند. ابو احمد از اول بامداد تا هنگام ظهر كنار آن پل ماند تا همه لشكريانش عبور كردند و به شوش رسيدند و فرود آمد. او پيش از آن به مسرور بلخى كه كارگزارش در اهواز بود، فرمان داده پيش او بيايد. وى نيز همراه لشكر و فرماندهانى كه با او بودند بامداد روزى كه ابو احمد در شوش فرود آمد به حضورش آمدند. ابو احمد بر مسرور بلخى و همراهانش ‍ خلعت پوشاند و سه روز در شوش درنگ كرد. از جمله زنگيانى كه در طهيثا اسير شده بود احمد بن موسى بن سعيد بصرى معروف به قوص بود، او از سرهنگان بلند پايه زنگيان بود و از ويژگان و ياران قديمى سالار زنگيان شمرده مى شد. او پس از آنكه زخمهاى گران برداشت  و به دليل همان زخمها كشته شد  اسير گشت و ابو احمد دستور داد پس از مرگش سرش را بريدند و بر پل واسط نصب كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : و چون خبر جنگ طهيثا به سالار زنگيان رسيد و دانست كه بر سر يارانش چه آمده است در كار خود فرو ماند و چاره سازيهاى او كارگر نيفتاد و بيم و هراس او را واداشت به على بن ابان مهلبى كه در آن هنگام مقيم اهواز و همراه حدود سى هزار سپاهى بود نامه نوشت و به او فرمان داد هر چه خوار و بار و لوازم و ابزار با اوست همانجا بگذارد و خودش را با همه لشكريانش پيش او برود. اين نامه به مهلبى رسيد و او كه از آمدن ابو احمد به اهواز آگاه شده بود و از بيم خردش تباه شده بود همين كه نامه سالار زنگيان را خواند كه شتابان از او خواسته بود حركت كند همه چيزهايى را كه پيش او جمع شده بود رها كرد و محمد بن يحيى بن سعيد كرنيايى را به جانشينى خود گماشت . همين كه مهلبى حركت كرد و از او دور شد محمد بن يحيى هم پايدارى نكرد و نماند كه سخت ترسيده و اخبار پياپى رسيده بود كه ابو احمد آهنگ او دارد، او همه چيزهايى را كه براى حفظ آن گماشته شده بود رها كرد و از پى مهلبى روان شد. در آن هنگام در اهواز و نواحى آن انواع غلات و خرما و دامهاى اهلى بسيار براى زنگيان جمع شده بود كه همه را رها كردند و رفتند. سالار زنگيان به بهبود بن عبدالوهاب هم كه از سرهنگان بود و اداره ولايات ميان اهواز و فارس را بر عهده داشت نوشت همراه لشكريان خويش نزد او برود. بهبود هم هر چه خوراكى و خرما و گندم و چهار پايان كه در اختيار داشت و بسيار بود رها كرد. ابو احمد همه آنها را به تصرف خويش در آورد و موجب تقويت او و ضعف و سستى سالار زنگيان شد.

پس از اينكه مهلبى از اهواز كوچ كرد يارانش ميان دهكده هايى كه بين اهواز و شهر سالار زنگيان بود پراكنده شدند و غارت كردند و مردم آن دهكده ها را كه با آنان در حال صلح بودند بيرون كردند، گروه بسيارى هم از كسانى كه با مهلبى بودند، چه پياده و چه سواره ، از رفتن همراه او و پيوستن به سالار زنگيان خوددارى كردند و در اطراف اهواز ماندند و به ابو احمد نامه نوشتند و از او امان خواستند كه به آنان خبر رسيده بود او بر هر كس از ياران و سپاهيان سالار زنگيان پيروز شود او را عفو مى كند. آنچه كه سالار زنگيان را بر آن داشت تا به مهلبى و بهبود بنويسد تا شتابان به او بپيوندند، ترس او از اين بود كه ابو احمد با سپاهيانش آهنگ او كنند، آن هم در آن حال كه زنگيان را چنان ترس و بيمى فرا گرفته بود، او نمى خواست مهلبى و بهبود از او جدا باشند و كار بدان گونه كه او پنداشته بود صورت نگرفت كه ابو احمد آهنگ اهواز داشت و اگر مهلبى و بهبود در جاى خود و ميان لشكريان خويش مى ماندند براى دفاع از اهواز و نگهدارى اموالى كه در دست داشتند بهتر و سود بخش تر بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد چندان درنگ كرد تا اموالى را كه مهلبى و بهبود و جانشينان آن دو رها كرده بودند جمع كرد، بندهايى را كه سالار زنگيان در دجله فراهم آورده بود برچيد و راهها براى عبور او اصلاح شد. آن گاه ابو احمد از شوش به جندى شاپور رفت و سه روز آنجا درنگ كرد و علوفه در لشكرگاه كمياب شد، كسانى را براى تهيه و گسيل داشتن علوفه فرستاد و از جندى شاپور به شوشتر رفت و آنجا براى جمع آورى اموال از بخشهاى اهواز درنگ كرد و به هر بخش و ولايت سرهنگى را فرستاد تا زودتر اموال را جمع كند و گسيل دارد. ابو احمد در همان حال احمد بن ابى الاصبغ را نزد محمد بن عبدالله كردى كه سالار رامهرمز و دژها و دهكده هاى اطراف آن بود فرستاد؛ محمد بن عبدالله كردى مهلبى را به شورش واداشته و اموال بسيارى هم براى سالار زنگيان گسيل داشته بود. ابو احمد به ابن ابى الاصبغ دستور داد با كردى اظهار دوستى و محبت كندو به او بفهماند كه با همه گناهانى كه كرده ابو احمد او را عفو خواهد كرد و از لغزش او چشم خواهد پوشيد و همچنين به او بگويد در حمل اموال و رفتن با همه غلامان و سپاهيان و وابستگانى كه همراه اويند به سوق الاهواز شتاب كند تا ابن ابى الاصبغ آنان را سان ببيند. ابو احمد دستور داده بود كه او به آنان مقررى دهد و سپس آنان را همراه خود براى جنگ با سالار زنگيان ببرد، او همين گونه رفتار كرد و آنان را يكى يكى احضار كرد و سان ديد و عطا و مقررى بخشيد.

ابو احمد نيز از آنجا به عسكر مكرم رفت و چند روزى آنجا را منزل قرار داد؛ سپس ‍ از آن كوچ كرد و به اهواز رسيد. او چنان مى پنداشت كه خوار و بار به ميزان مصرف لشكرش پيشاپيش به اهواز فرستاده شده است ، حال آنكه چنان نبود و آن روزگار دشوار شد و مردم بسختى نگران شدند. او سه روز درنگ كرد و منتظر رسيدن خوار و بار شد كه نرسيد و حال مردم بد شد و نزديك بود اين موضوع جمع ايشان را پراكنده سازد. ابو احمد از سبب تاءخير در رسيدن خوار و بار پرسيد، معلوم شد زنگيان پل قديمى ايرانيان را كه ميان سوق الاهواز و رامهرمز بوده تخريب كرده اند، آن پل اربق نام داشت ، ناچار بازرگانان و ديگران از رسيدن خوار و بار عاجز مانده بودند و آن پل در دو فرسنگى سوق الاهواز بود. ابو احمد خود سوار شد و همه سياهانى را كه در لشكر بودند جمع كرد و آنان را به بردن سنگ واداشت و از اموال رعيت به آنان بخشيد و حركت نكرد تا آنكه همان روز آن پل اصلاح شد و به حال نخست برگشت و مردم توانستند از آن عبور كنند و كاروانهاى خوار و بار راه افتادند و مردم لشكرگاه فراوانى يافتند و احوال ايشان خوب شد. ابو احمد دستور داد قايقها را براى بستن پل بر رودخانه دجيل فراهم آورند كه از همه ولايات اهواز جمع و فراهم شد. ابو احمد همچنان چند روزى در اهواز باقى ماند تا يارانش كارهاى خود را رو به راه كنند و ابزار و آلاتى را كه به آنان نيازمندند فراهم آورند و اسبهايشان بهبود يابند و ضعفى كه به سبب نرسيدن علوفه بر آنها عارض شده بود بر طرف شود.

در همين حال نامه هايى از كسانى كه با مهلبى نرفته و در سوق الاهواز مانده بودند براى ابو احمد رسيد كه از او تقاضاى عفو كرده بودند، او ايشان را امان داد؛ حدود هزار تن آمدند ابو احمد نسبت به همه ايشان نيكى كرد و آنان را به فرماندهان غلامان خود سپرد و براى آنان مقررى تعيين كرد. آن گاه بر رود دجيل اهواز پل بست و پس از اينكه سپاهيان خويش را جلو فرستاد خودش نيز كوچيد و از پل عبور كرد و در جايى كه معروف به قصر ماءمون است سه روز درنگ كرد. او پسرش ابو العباس را پيشاپيش به كرانه نهر مبارك كه از شاخه هاى فرات بصره است گسيل داشت و براى پسر ديگرش هارون نوشت تا با لشكر خويش به ابو احمد بپيوندد و مقصودش اين بود كه همه لشكرها آنجا جمع شوند. او از قصر ماءمون به قورج عباس رفت ، آنجا احمد بن ابى الاصبغ همراه با هداياى محمد بن عبدالله كردى سالار رامهرمز كه شامل اموال و چارپايان بود، پيش او رسيد. آن گاه از قورج كوچ كرد و در جعفريه فرود آمد؛ آنجا آب نبود و ابو احمد هنگامى كه در قورج بود كسانى را فرستاده بود تا چاههاى آن را گودتر كنند و به آب برسانند. يك شبانروز آنجا ماند و به خوار و بار فراوانى كه جمع شده بود دست يافت كه بر سپاهيان گشايشى شد و از آنجا توشه برداشتند، او به منزلى كه معروف به بشير است رفت آنجا آبگيرى يافت كه از آب باران انباشته شده بود، يك شبانروز درنگ كرد و به سوى مبارك  كه منزلى دور بود، حركت كرد؛ در راه دو پسرش ابو العباس و هارون به او رسيدند و بر او سلام دادند و همراهش شدند و او با آنان وارد مبارك شد و اين به روز شنبه نيمه رجب سال دويست و شصت و هفت بود.

ابو جعفر مى گويد : نصير و زيرك  كه كنار دجله كور به يكديگر رسيده بودند با كشتيها و بلمهاى خود همچنان به راه خويش ادامه دادند تا به ابله رسيدند. آنجا مردى از ياران سالار زنگيان از آنان امان خواست و آن دو را آگاه كرد كه سالارشان شمار بسيارى بلم و زورق آكنده از زنگيان را به سرپرستى سرهنگى به نام محمد بن ابراهيم كه كنيه اش ابو عيسى است ، گسيل داشته است .

طبرى مى گويد : ابن محمد بن ابراهيم مردى از اهل بصره بود كه يساره رئيس شرطه سالار زنگيان او را به حضورش آورده بود و او وى را شايسته دبيرى براى يسار ديد و تا هنگامى كه يسار زنده بود همچنان دبيرى او را بر عهده داشت .

كار احمد بن مهدى جبايى نزد سالار زنگيان بالا گرفت و او را به بيشتر نقاطى كه يسار حكومت داشت حاكم ساخت و همين محمد بن ابراهيم را به عنوان دبير به او سپرد و دبيرى جبائى را بر عهده داشت و همين كه در جنگ شعرانى جبائى كشته شد اين محمد بن ابراهيم به مقام و رتبه او طمع كرد و خواست سالار زنگيان او را بر جاى جبائى بگمارد، محمد بن ابراهيم قلم و دوات را كنار افكند و جامه جنگى پوشيد و آماده شد، سالار زنگيان او را همراه اين لشكر فرستاده بود و فرمان داده بود در دجله بماند و آمد و شد كند تا لشكرهاى سلطانى را كه وارد دجله مى شوند عقب براند. او گاهى هم با گروههايى كه همراهش بودند به رودخانه معروف به يزيد مى رفت ، در اين لشكر كه همراهش بود برخى از فرماندهان زنگيان از جمله شبل بن سالم و عمرو كه معروف به غلام بود حضور داشتند و گروهى از سياهان و ديگران بودند. مردى از زنگيان كه در همين لشكر بود از نصير و زيرك امان خواست و خبر او را به اطلاع ايشان رساند و گفت كه محمد بن ابراهيم آهنگ حمله به لشكرگاه نصير دارد.

نصير در آن هنگام كنار نهر المراه اردو زده بود. آن مرد همچنين اطلاع داد كه آنها مى خواهند رودخانه هايى را كه رود معقل را قطع مى كند طى كنند و از تنگه شيرين بگذرند و به محل معروف به شرطه برسند و از پشت لشكر نصير بيرون آيند و با هر كس كه در آن است در افتند. چون نصير از اين خبر آگاه شد در حال آماده باش از ابله برگشت و در لشكرگاه خود مستقر شد، زيرك نيز آهنگ تنگه و شكاف شيرين كرد تا با محمد بن ابراهيم درگير شوند و در راه با او روياروى شد و پس از آنكه زنگيان گريختند و كنار رودخانه يزيد كه محل كمين ايشان بود پناه بردند، زيرك را به محل آنان راهنمايى كردند كه زورقهاى خود را بدان سوى برد و گروهى از ايشان را كشت و گروهى ديگر را اسير كرد. محمد بن ابراهيم و عمرو  غلام بودى  از جمله اسيران بودند تمام بلمها و زورقهايى هم كه با آنان بود و شمار آنها به حدود سى بلم مى رسيد با غنيمت گرفته شد. شبل بن سالم همراه كسانى كه او بودند گريخت و خود را به لشكرگاه سالار زنگيان رساند. زيرك از تنگه شيرين با سلامت و پيروزى بيرون آمد و با اسيران و سرهاى بريده و بلمها و زورقهايى كه به دست آورده بود از ناحيه دجله كور به واسط برگشت و خبر پيروزى را براى ابو احمد نوشت . مصيبت بر پيروان سالار زنگيان كه در دجله و اطراف آن بودند سنگين شد و گروهى از زنگيان و پيروان ايشان كه حدود دو هزار نفر بودند از نصير فرمانده نيروهاى آبى كه در آن هنگام كنار نهر المراه بود امان خواستند.

نصير اين خبر را براى ابو احمد نوشت . ابو احمد به او فرمان داد ايشان را بپذيرد و امان دهد و مستمرى بپردازد و در زمره ياران خود قرار دهد و با آنان با دشمن جنگ كند. ابو احمد سپس به نصير نامه نوشت و دستور داد كنار رود مبارك به او ملحق شود و نصير خود را آنجا و پيش او رساند.

و چنان بود كه ابو العباس هنگامى كه آهنگ آمدن كنار رود مبارك داشت با بلمها آهنگ لشكرگاه سالار زنگيان كرد و در شهر آنان كه كنار رود ابو الخصيب بود جنگ كرد و اين جنگ از اول روز تا هنگام عصر ميان دو گروه ادامه داشت .

يكى از سرهنگان بلند پايه سالار زنگيان بنام منتاب كه از پيوستگان به سليمان بن جامع بود همراه گروهى از ياران خويش از ابو العباس امان خواست و اين از پيشامدهايى بود كه سالار زنگيان را سخت شكسته خاطر كرد. ابو العباس با فتح و ظفر برگشت ، بر منتاب هم خلعت پوشاند و مال بخشيد و او را بر اسبى سوار كرد و با خود آورد و چون پدرش ابو احمد را ديد گزارش كار متناب را به او داد كه براى امان خواهى پيش او آمده است ، ابو احمد هم فرمان داد به متناب خلعت و اموال و چند اسب و ستور بخشيدند. او نخستين سرهنگ از سرهنگان سالار زنگيان بود كه امان خواست .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 127 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خطاب به خوارج)

127 و من كلام له ع قاله للخوارج أيضا

فَإِنْ أَبَيْتُمْ إِلَّا أَنْ تَزْعُمُوا أَنِّي أَخْطَأْتُ وَ ضَلَلْتُ- فَلِمَ تُضَلِّلُونَ عَامَّةَ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ ص بِضَلَالِي- وَ تَأْخُذُونَهُمْ بِخَطَئِي- وَ تُكَفِّرُونَهُمْ بِذُنُوبِي- سُيُوفُكُمْ عَلَى عَوَاتِقِكُمْ- تَضَعُونَهَا مَوَاضِعَ الْبُرْءِ وَ السُّقْمِ- وَ تَخْلِطُونَ مَنْ أَذْنَبَ بِمَنْ لَمْ يُذْنِبْ- وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص رَجَمَ الزَّانِيَ الْمُحْصَنَ- ثُمَّ صَلَّى عَلَيْهِ ثُمَّ وَرَّثَهُ أَهْلَهُ- وَ قَتَلَ الْقَاتِلَ وَ وَرَّثَ مِيرَاثَهُ أَهْلَهُ- وَ قَطَعَ يَدَ السَّارِقِ وَ جَلَدَ الزَّانِيَ غَيْرَ الْمُحْصَنِ- ثُمَّ قَسَمَ عَلَيْهِمَا مِنَ الْفَيْ‏ءِ وَ نَكَحَا الْمُسْلِمَاتِ- فَأَخَذَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص بِذُنُوبِهِمْ- وَ أَقَامَ حَقَّ اللَّهِ فِيهِمْ- وَ لَمْ يَمْنَعْهُمْ سَهْمَهُمْ مِنَ الْإِسْلَامِ- وَ لَمْ يُخْرِجْ أَسْمَاءَهُمْ مِنْ بَيْنِ أَهْلِهِ- ثُمَّ أَنْتُمْ شِرَارُ النَّاسِ- وَ مَنْ رَمَى بِهِ الشَّيْطَانُ مَرَامِيَهُ وَ ضَرَبَ بِهِ تِيهَهُ- وَ سَيَهْلِكُ فِيَّ صِنْفَانِ- مُحِبٌّ مُفْرِطٌ يَذْهَبُ بِهِ الْحُبُّ إِلَى غَيْرِ الْحَقِّ- وَ مُبْغِضٌ مُفْرِطٌ يَذْهَبُ بِهِ الْبُغْضُ إِلَى غَيْرِ الْحَقِّ- وَ خَيْرُ النَّاسِ فِيَّ حَالًا النَّمَطُ الْأَوْسَطُ فَالْزَمُوهُ- وَ الْزَمُوا السَّوَادَ الْأَعْظَمَ- فَإِنَّ يَدَ اللَّهِ عَلَى الْجَمَاعَةِ- وَ إِيَّاكُمْ وَ الْفُرْقَةَ- فَإِنَّ الشَّاذَّ مِنَ النَّاسِ لِلشَّيْطَانِ- كَمَا أَنَّ الشَّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ- أَلَا مَنْ دَعَا إِلَى هَذَا الشِّعَارِ فَاقْتُلُوهُ- وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي هَذِهِ- فَإِنَّمَا حُكِّمَ‏ الْحَكَمَانِ لِيُحْيِيَا مَا أَحْيَا الْقُرْآنُ- وَ يُمِيتَا مَا أَمَاتَ الْقُرْآنُ- وَ إِحْيَاؤُهُ الِاجْتِمَاعُ عَلَيْهِ- وَ إِمَاتَتُهُ الِافْتِرَاقُ عَنْهُ- فَإِنْ جَرَّنَا الْقُرْآنُ إِلَيْهِمْ اتَّبَعْنَاهُمْ- وَ إِنْ جَرَّهُمْ إِلَيْنَا اتَّبَعُونَا- فَلَمْ آتِ لَا أَبَا لَكُمْ بُجْراً- وَ لَا خَتَلْتُكُمْ عَنْ أَمْرِكُمْ- وَ لَا لَبَّسْتُهُ عَلَيْكُمْ- إِنَّمَا اجْتَمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ عَلَى اخْتِيَارِ رَجُلَيْنِ- أَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَلَّا يَتَعَدَّيَا الْقُرْآنَ فَتَاهَا عَنْهُ- وَ تَرَكَا الْحَقَّ وَ هُمَا يُبْصِرَانِهِ- وَ كَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا فَمَضَيَا عَلَيْهِ- وَ قَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَيْهِمَا فِي الْحُكُومَةِ بِالْعَدْلِ- وَ الصَّمْدِ لِلْحَقِّ سُوءَ رَأْيِهِمَا وَ جَوْرَ حُكْمِهِمَا

مطابق خطبه 127 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(127)از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به خوارج

(در اين خطبه كه همچنان خطاب به خوارج است و با عبارت( فان ابيتم الا ان تزعموا انى اخطات و ضللت )  (و اگر شما چيزى را نمى پذيريد مگر اينكه به تصور باطل شما خطا كرده و گمراه شده ام )  شروع مى شود، ابن ابى الحديد نخست بحثى كلامى درباره مذهب خوارج و اينكه به اعتقاد آنان كسانى كه مرتكب گناه كبيره شوند كافرند آورده و آيات قرانى مورد استناد و استشهاد خوارج را نقل كرده و استدلال آنان را به آن رد كرده است . سپس فصلى درباره غلات شيعه و نصيريه و فرقه هاى ديگر آورده است كه هر چند بحث ملل و نحل است و بحث تاريخى صرف نيست ولى ترجمه آن براى خوانندگان گرامى خالى از فايده نيست .)

كسانى كه درباره على عليه السلام غلو كرده اند در هلاكت افتاده اند، همچنان كه غلو كنندگان درباره عيسى بن مريم عليه السلام هلاك شده اند، محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده اند : (در تو مثلى از عيسى بن مريم است . يهوديان او را چندان دشمن داشتند كه فراتر از قدر و منزلتش بردند).

اميرالمؤ منين عليه السلام گرفتار گروهى از اصحاب خود شد كه با اغواى شيطان از حد محبت و دوستى او بيرون شدند و به خداى خود كافر گشتند و آنچه را پيامبرشان آورده بود انكار كردند و مدعى الوهيت على شدند و به او گفتند : تو خالق و رازق مايى ؛ على عليه السلام از ايشان خواست توبه كنند و مدتى منتظر توبه آنان ماند و سپس تهديدشان كرد و آنان همچنان بر گفته و عقيده خود پافشارى كردند. او نخست براى آنان گودالهايى حفر كرد كه در آن به آنان دود بدهد به اميد آنكه از عقيده خويش باز گردند و آنان از اين كار خوددارى كردند در نتيجه آنان را سوزاند و در اين باره چنين فرمود :

(هان ! مرا نمى بينيد كه چون كار بسيار زشتى ديدم خندقهايى حفر كردم و آتش بر افروختم و قنبر را فرا خواندم ؟)

ابو العباس احمد بن عبيدالله بن عمار ثقفى ، از محمد بن سليمان بن حبيب مصيصى  كه معروف به نوين است  و از على بن محمد نوفلى از قول مشايخ او نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام از كنار گروهى گذشت كه روز ماه رمضان آشكارا چيزى مى خوردند، على (ع ) از آنان پرسيد : مسافريد يا بيمار؟ گفتند : هيچكدام . فرمود : آيا از اهل كتاب هستيد و جزيه مى پردازيد و در ذمه مسلمانانيد؟ گفتند : نه . فرمود : پس به چه دليل در روز ماه رمضان چيزى مى خوريد؟ آنان برخاستند و گفتند : تو تويى  با اين سخن به ربوبيت على (ع ) اشاره مى كردند.

على (ع ) از اسب خود فرود آمد و چهره به خاك نهاد و گفت : اى واى بر شما! كه من بنده اى از بندگان خدايم ، از خدا بترسيد و به اسلام برگرديد. آنان نپذيرفتند. او ايشان را مكرر به راه راست فرا خواند، نپذيرفتند و بر كفر خود پايدار ماندند. على (ع ) برخاست و فرمود : آنان را استوار ببنديد و كارگران و هيمه و آتش بياوريد و دستور داد دو خندق كندند كه يكى سربسته و ديگرى سرگشوده بود، در خندق سرگشوده هيمه ريختند و آتش زدند و ميان آن خندق و خندق سرپوشيده راهى گشودند و بدان گونه نخست به آنان دود دادند و على (ع ) شخصا آنان را فرا خواند و سوگندشان داد كه از عقيده خود برگردند؛ بازنگشتند و نپذيرفتند. آن گاه بر آنان آتش افكند و همگى در آتش سوختند و شاعر در اين باره چنين سروده است :
(اينك كه مرگ مرا در آن دو خندق نيفكند هر كجا مى خواهد درافكند، هرگاه هيمه و آتش براى ما برافروخته شود مرگ نقد است و نسيه نيست ).

گويد : على عليه السلام از جاى خود برنخاست تا آنان همگى سوخته شدند.اين ادعا و سخن حدود يك سال پوشيده ماند و سپس عبدالله بن سباء كه يهودى بود و تظاهر به اسلام مى كرد پس از وفات اميرالمؤ منين ظهور كرد و آن را دوباره آشكار ساخت ؛گروهى از او پيروى كردند كه به (سبئيه ) معروف اند. آنان معتقد بودند كه على عليه السلام نمرده بلكه مقيم آسمان است و صداى رعد و برق آواى اوست . آنان هرگاه بانگ رعد مى شنيدند مى گفتند : اى اميرالمؤ منين سلام بر تو باد. آنان در مورد رسول خدا (ص ) بدترين سخن را گفتند و زشت ترين افترا را بر آن حضرت بستند و گفتند : نه دهم وحى را پوشيده داشت و اظهار نكرد. اين سخن آنان را حسن بن محمد بن حنيفه  كه خداى از او خشنود باد  در رساله اى كه درباره (ارجاء) تاءليف كرده آورده و رد كرده است .

سليمان بن ابى شيخ ، از هيثم بن معاويه ، از عبدالعزيز بن ابان ، از عبدالواحد بن ايمن مكى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور داشتم كه حسن بن على بن محمد بن حنيفه اين رساله را املاء كرد و ضمن آن مى گفت : از جمله سخنان اين سبئيان يكى هم اين است كه مى گويند : ما به وحيى راهنمايى و هدايت شده ايم كه مردم از آن فرو مانده اند و به علمى دست يافته ايم كه از ايشان پوشيده مانده است و آنان چنين تصور باطلى دارند كه پيامبر (ص ) نه دهم وحى را پوشيده داشته است ، و حال آنكه اگر قرار بود پيامبر (ص ) چيزى را از آنچه خداوند بر او نازل فرموده است پوشيده بدارد، موضوع زينب همسر زيد و اين آيه را كه خداوند در سوره تحريم مى فرمايد : (در جستجوى رضايت و خرسندى همسرانت هستى ) پوشيده مى داشت . سپس مغيره بن سعيد  وابسته قبيله بجيله ظهور كرد و او خواست سخنى تازه بگويد و مردمى را بفريبد و به آن وسيله به هدفهاى دنيايى خود برسد و درباره على (ع ) بسيار غلو كرد و گفت : على اگر بخواهد مى تواند اقوام عاد و ثمود و همه اقوام ديگرى را كه در اين ميان بوده اند زنده كند.

على بن محمد نوفلى نقل مى كند كه مغيره بن سعيد به حضور ابو جعفر محمد بن على بن حسين عليهم السلام آمد و گفت : تو به مردم بگو من علم غيب دارم و من از درآمد عراق به تو مى دهم . ابو جعفر باقر (ع ) او را سخت از حضور خود راند و سخنانى به او گفت كه او را ناخوش آمد و از پيش او برگشت . مغيره سپس پيش ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنيفه  كه خدايش رحمت كند  رفت و همان سخن را گفت . ابو هاشم كه مردى نيرومند و قوى دست بود برجست و مغيره را تا حد مرگ زد، او مدتى خود را معالجه كرد تا بهبود يافت . مغيره سپس نزد محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن كه خدايش رحمت كند  رفت ، محمد مردى خاموش ‍ بود كه كمتر سخن مى گفت . مغيره همان سخنانى را كه بر آن دو گفته بود به او هم گفت . محمد سكوت كرد و هيچ پاسخى به او نداد، مغيره از خانه محمد بيرون آمد و به سكوت و خاموشى او طمع بست و گفت : گواهى مى دهم كه اين محمد همان مهدى است كه رسول خدا (ص ) به (ظهور) او مژده داده است و او قائم اهل بيت است . سپس مدعى شد كه على بن حسين عليه السلام همين محمد بن عبدالله را وصى خود قرار داده است .

مغيره پس از آن به كوفه آمد و شعبده بازى مى كرد. او مردم را به عقيده خود فرا خواند و آنان را فريفت و گمراه ساخت و گروه بسيارى از او پيروى كردند. مغيره به دروغ مدعى شد كه محمد بن عبدالله به او اجازه داده است مردم را خفه كند و به آنان در صورت لزوم زهر بياشاماند، و او ياران خود را گسيل مى داشت كه نسبت به مردم همان گونه رفتار مى كردند. برخى از ياران مغيره به او گفتند : ما كسانى را كه نمى شناسيم خفه مى كنيم . گفت : در اين مورد بر شما گناهى نيست اگر از ياران خودتان باشد كه او را زودتر به بهشت فرستاده ايد و اگر از شما نباشد زودتر او را روانه دوزخ كرده ايد. به همين سبب منصور دوانيقى محمد بن عبدالله را خناق (بسيار خفه كننده ) لقب داده بود و آنچه را كه مغيره به دروغ ادعا مى كرد منصور بر محمد بن عبدالله مى بست .

پس از مغيره كار غلات بالا گرفت و آنان در غلو بيشتر سخن گفتند و مدعى شدند كه ذات خداوند مقدس در گروهى از فرزند زادگان اميرالمؤ منين عليه السلام حلول كرده است و منكر برانگيخته شدن و زنده شدن پس از مرگ و ثواب و عقاب را از معتقدات خود حذف كردند و گروهى از ايشان گفتند : ثواب و عقاب همان خوشيها و رنجهاى اين جهانى است . آنگاه از اين معتقدات قديمى كه پيشگامان غلات به آن اعتقاد داشتند مذاهب و معتقدات زشت تر و نارواتر كه اعقاب ايشان به آن معتقد نبودند پديد آمد، تا آنجا كه فرقه معروف (نصيريه ) پديد آمد و اين فرقه را محمد بن نصير نميرى كه از اصحاب امام حسن عسكرى بود به وجود آورد و فرقه ديگرى كه به (اسحاقيه ) معروف اند و آن را اسحاق بن زيد بن حارث كه از اصحاب عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب است پديد آورد. او معتقد به حلال و مباح بودن بسيارى از محرمات گرديد و تكاليف را اسقاط كرد و براى على عليه السلام شركت در رسالت پيامبر (ص ) را به گونه ديگرى ، غير از آنچه از ظاهر اين سخن فهميده مى شود و مردم استنباط مى كنند، ثابت مى كرد.

محمد بن نصير از ياران حسن بن على بن محمد ابن الرضا  حضرت امام حسن عسكرى  بود و چون امام حسن رحلت فرمود، او مدعى وكالت پسر امام حسن كه شيعيان معتقد به امامت اويند شد و خداوند متعال او را به سبب الحاد و غلو و اعتقاد به تناسخ ارواح رسوا ساخت . محمد بن نصير سپس مدعى شد كه خودش پيامبرى از پيامبران خداوند است و او را على بن محمد بن الرضا  حضرت امام هادى  گسيل داشته و منكر امامت امام حسن عسكرى و پسر آن حضرت شد بعد هم ادعاى خدايى كرد و معتقد به روا بودن ازدواج با محارم شد.

غلات ، داراى معتقدات بسيار و مفصل هستند و من گروهى از ايشان را ديده ام و سخنان آنان را شنيده ام . ميان ايشان هيچكس نديدم به دنبال تحصيل حقيقت و قابل مباحثه باشد و اميدوارم بزودى تمام فرقه هاى غلات و معتقدات ايشان را به خواست خداوند متعال در كتابى كه سرگرم تاءليف و تصنيف آن بودم  و به سبب پرداختن به شرح نهج البلاغه و اهتمام به اين كار از آن منصرف شدم  و نام آن مقالات الشيعه است جمع كنم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 3 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 126 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(تقسيم مقررى)

126 و من كلام له ع- لما عوقب على التسوية في العطاء- و تصييره الناس أسوة في العطاء- من غير تفضيل أولي السابقات و الشرف

أَ تَأْمُرُونِّي أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ- فِيمَنْ وُلِّيتُ عَلَيْهِ- وَ اللَّهِ لَا أَطُورُ بِهِ مَا سَمَرَ سَمِيرٌ- وَ مَا أَمَّ نَجْمٌ فِي السَّمَاءِ نَجْماً- وَ لَوْ كَانَ الْمَالُ لِي لَسَوَّيْتُ بَيْنَهُمْ- فَكَيْفَ وَ إِنَّمَا الْمَالُ مَالُ اللَّهِ- ثُمَّ قَالَ ع- أَلَا وَ إِنَّ إِعْطَاءَ الْمَالِ فِي غَيْرِ حَقِّهِ تَبْذِيرٌ وَ إِسْرَافٌ- وَ هُوَ يَرْفَعُ صَاحِبَهُ فِي الدُّنْيَا- وَ يَضَعُهُ فِي الآْخِرَةِ- وَ يُكْرِمُهُ فِي النَّاسِ وَ يُهِينُهُ عِنْدَ اللَّهِ- وَ لَمْ يَضَعِ امْرُؤٌ مَالَهُ فِي غَيْرِ حَقِّهِ وَ عِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهِ- إِلَّا حَرَمَهُ اللَّهُ شُكْرَهُمْ- وَ كَانَ لِغَيْرِهِ وُدُّهُمْ- فَإِنْ زَلَّتْ بِهِ النَّعْلُ يَوْماً- فَاحْتَاجَ إِلَى مَعُونَتِهِمْ فَشَرُّ خَلِيلٍ- وَ أَلْأَمُ خَدِين‏

مطابق خطبه126 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

126از سخنان آن حضرت در تقسيم مقررى

(در اين خطبه كه هنگام اعتراض بر آن حضرت در مورد تقسيم مقررى به صورت برابر و يكسان ايراد شده است و با عبارت (اتاءمرونى  ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه ) (آيا به من فرمان مى دهيد كه با ستم بر كسى كه بر او ولايت و حكومت يافته ام در جستجوى نصرت و پيروزى باشم )  شروع مى شود پس از توضيح پاره اى از لغات و مشكلات بحث مختصر فقهى تاريخى زير آمده است كه اطلاع بر آن براى خوانندگان گرامى سودمند است .)

(ابن ابى الحديد مى گويد) : بدان كه اين مسئله فقهى است و عقيده على عليه السلام و ابوبكر در آن يكسان است كه بايد غنايم و صدقات ميان مسلمانان به تساوى تقسيم شود. شافعى هم كه خدايش رحمت كند همين عقيده را دارد.

اما عمر همين كه به خلافت رسيد برخى از مردم را بر برخى برترى داد و افراد پيشگام و باسابقه را بر ديگران و مهاجران قريش را بر مهاجران ديگر و عموم مهاجران را بر همه انصار و عرب را بر عجم و آزاد را بر برده و وابسته برترى داد. عمر به روزگار حكومت ابوبكر هم به او پيشنهاد كرد كه همين گونه عمل كند، ابوبكر نپذيرفت و گفت : خداوند هيچ كس را بر ديگرى برترى نداده است بلكه فرموده است : (همانا صدقات براى فقيران و مسكينان و… است ).  و هيچ قومى را بر قوم ديگر تخصيص نداده است .

هنگامى كه خلافت به عمر رسيد به همان چيزى كه اشاره كرده بود عمل كرد و بسيارى از فقهاى مسلمان عقيده او را پذيرفته اند، و اين مساءله از موارد اجتهاد است و امام مى تواند به آنچه اجتهاد او مى رسد عمل كند،  هر چند پيروى كردن از على عليه السلام در نظر ما بهتر و سزاوارتر است خاصه هنگامى كه ابوبكر هم در اين مساءله با او موافق بوده است و اگر اين خبر صحيح باشد كه پيامبر (ص ) هم به صورت مساوى تقسيم مى فرمود، مساءله منصوص خواهد شد زيرا كردار و عمل پيامبر (ص ) هم چون گفتار او حجت است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 3 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 124 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(برانگيختن ياران خود به جنگ)

124 و من كلام له ع في حث أصحابه على القتال

فَقَدِّمُوا الدَّارِعَ وَ أَخِّرُوا الْحَاسِرَ- وَ عَضُّوا عَلَى الْأَضْرَاسِ- فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ- وَ الْتَوُوا فِي أَطْرَافِ الرِّمَاحِ فَإِنَّهُ أَمْوَرُ لِلْأَسِنَّةِ- وَ غُضُّوا الْأَبْصَارَ فَإِنَّهُ أَرْبَطُ لِلْجَأْشِ وَ أَسْكَنُ لِلْقُلُوبِ- وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ- وَ رَايَتَكُمْ فَلَا تُمِيلُوهَا وَ لَا تُخِلُّوهَا- وَ لَا تَجْعَلُوهَا إِلَّا بِأَيْدِي شُجْعَانِكُمْ- وَ الْمَانِعِينَ الذِّمَارَ مِنْكُمْ- فَإِنَّ الصَّابِرِينَ عَلَى نُزُولِ الْحَقَائِقِ- هُمُ الَّذِينَ يَحُفُّونَ بِرَايَاتِهِمْ- وَ يَكْتَنِفُونَهَا حِفَافَيْهَا وَ وَرَاءَهَا وَ أَمَامَهَا- لَا يَتَأَخَّرُونَ عَنْهَا فَيُسْلِمُوهَا- وَ لَا يَتَقَدَّمُونَ عَلَيْهَا فَيُفْرِدُوهَا-أَجْزَأَ امْرُؤٌ قِرْنَهُ -وَ آسَى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ -وَ لَمْ يَكِلْ قِرْنَهُ إِلَى أَخِيهِ
فَيَجْتَمِعَ‏-عَلَيْهِ قِرْنُهُ وَ قِرْنُ أَخِيهِ -وَ ايْمُ اللَّهِ لَئِنْ فَرَرْتُمْ مِنْ سَيْفِ الْعَاجِلَةِ لَا تَسْلَمُونَ مِنْ سَيْفِ الْآخِرَةِ -وَ أَنْتُمْ لَهَامِيمُ الْعَرَبِ وَ السَّنَامُ الْأَعْظَمُ
إِنَّ فِي الْفِرَارِ مَوْجِدَةَ اللَّهِ -وَ الذُّلَّ اللَّازِمَ -وَ الْعَارَ الْبَاقِيَ -وَ إِنَّ الْفَارَّ لَغَيْرُ مَزِيدٍ فِي عُمُرِهِ -وَ لَا مَحْجُوزٍ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ يَوْمِهِ -مَنْ رَائِحٌ إِلَى اللَّهِ كَالظَّمْآنِ يَرِدُ الْمَاءَ -الْجَنَّةُ تَحْتَ أَطْرَافِ الْعَوَالِي -الْيَوْمَ تُبْلَى الْأَخْبَارُ -وَ اللَّهِ لَأَنَا أَشْوَقُ إِلَى لِقَائِهِمْ مِنْهُمْ إِلَى دِيَارِهِمْ -اللَّهُمَّ فَإِنْ رَدُّوا الْحَقَّ فَافْضُضْ جَمَاعَتَهُمْ -وَ شَتِّتْ كَلِمَتَهُمْ -وَ أَبْسِلْهُمْ بِخَطَايَاهُمْ-إِنَّهُمْ لَنْ يَزُولُوا عَنْ مَوَاقِفِهِمْ دُونَ طَعْنٍ دِرَاكٍ يَخْرُجُ مِنْهُ النَّسِيمُ -وَ ضَرْبٍ يَفْلِقُ الْهَامَ -وَ يُطِيحُ الْعِظَامَ -وَ يُنْدِرُ السَّوَاعِدَ وَ الْأَقْدَامَ -وَ حَتَّى يُرْمَوْا بِالْمَنَاسِرِ تَتْبَعُهَا الْمَنَاسِرُ -وَ يُرْجَمُوا بِالْكَتَائِبِ تَقْفُوهَا الْحَلَائِبُ -وَ حَتَّى يُجَرَّ بِبِلَادِهِمُ الْخَمِيسُ يَتْلُوهُ الْخَمِيسُ -وَ حَتَّى تَدْعَقَ الْخُيُولُ فِي نَوَاحِرِ أَرْضِهِمْ -وَ بِأَعْنَانِ مَسَارِبِهِمْ وَ مَسَارِحِهِمْ 

قال الشريف الرضي رحمه الله تعالى الدعق الدق أي تدق الخيول بحوافرها أرضهم و نواحر أرضهم متقابلاتها و يقال منازل بني فلان تتناحر أي تتقابل

مطابق خطبه 124 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله الواحد العدل

 (124)از سخنان آن حضرت (ع ) در برانگيختن ياران خود به جنگ

(در اين خطبه كه با عبارت فقدموا الدارع و اخرو الحاسر (زره داران را مقدم و افراد بدون زره را موخر بداريد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از معنى كردن لغات و آوردن شواهد از اشعار عرب ، بحث مفصل تاريخى زير را ايراد كرده است .)

بازگشت به اخبار جنگ صفين

بدان كه اين خطبه را امير المومنين عليه السلام در جنگ صفين براى ياران خود ايراد فرموده است كه آنان را به جنگ تحريض كند.
ما ضمن مطالب گذشته بيشتر اخبار صفين را گفتيم و اينجا بقيه آن را مى آوريم تا هر كس بر مطالب گذشته ما آگاه گرديده است با اطلاع از بقيه آن كه هم اكنون مى آوريم بر تمام داستان صفين آگاه شود.

مردم همگان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه عمار، رضوان الله عليه ، در حالى كه همراه على عليه السلام بوده در جنگ به شهادت رسيده است .

گروه زيادى از مردم و بيشتر مورخان معتقدند كه اويس قرنى  هم در جنگ صفين همراه على (ع ) بوده و شهيد شده است اين موضوع (شهادت عمار) را نصر بن مزاحم در كتاب صفين ، از قول حفص بن عمران برجمى ، از عطاء بن سائب از ابو البخترى نقل كرده است و همانا پيامبر (ص ) درباره اويس سخن مشهور خود را فرموده است . همه مردم اين موضوع را نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) فرموده است : (بهشت مشتاق عمار است ) و روايت كرده اند كه عمار بر در خانه پيامبر آمد و اجازه ورود خواست ، فرمود : (به او اجازه دهيد، اين پاك پسر پاك خوش آمد)

سلمه بن كهيل ، از مجاهد نقل مى كند كه پيامبر (ص ) عمار را در حالى ديد كه سنگهاى مسجد پيامبر را (هنگامى كه آنرا مى ساختند) بر دوش مى كشد فرمود : (آنان را با عمار چه كار؟ او آنان را به بهشت فرامى خواند و آنان او را به دوزخ فرامى خوانند).

همه مردم روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به عمار فرموده است : (تو را گروه سركش ستمگر خواهند كشت )
نصر بن مزاحم در كتاب صفين ، از عمرو بن شمر، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب جهنمى نقل مى كند كه عمار بن ياسر يك يا دو روز پيش از كشته شدنش در صفين ندا داد : كجاست آن كس كه رضوان خداوند را بجويد و به مال و فرزند گرايشى نداشته باشد؟ گروهى از مردم پيش عمار آمدند. او گفت : (اى مردم ، همراه ما آهنگ جنگ با اين قوم كنيد كه خون عثمان را مى جويند و به باطل مى پندارند كه او مظلوم كشته شده است و حال آنكه ، به خدا سوگند، او بر خود ستمگر بود و به آنچه كه خداوند نازل نكرده بود حكم مى كرد).

على عليه السلام رايت خود را به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص سپرد. هاشم در آن روز دو زره پوشيده بود و على عليه السلام به عنوان مزاح به او فرمود : اى ابا هاشم ! آيا بر خود نمى ترسى كه يك چشم ترسو باشى ؟ گفت : اى امير المومنين ، بزودى خواهى دانست ! به خدا سوگند، چنان ميان جمجمه هاى اين اعراب خواهم افتاد، چون در نور ديدن مردى كه فقط آهنگ سراى ديگر دارد. هاشم ، نخست نيزه يى را گرفت ولى همين كه آن را حركت داد شكست ؛ نيزه يى ديگر در دست گرفت كه آن را خشك و غير قابل انعطاف يافت ، انداخت و سپس نيزه يى نرم خواست و رايت را بر آن بست .

نصر گويد : عمرو براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام رايت را به هاشم بن عتبه سپرد مردى از يارانش ، از قبيله بكر بن وائل ، چند بار گفت : هاشم ، به پيش ! سپس به او گفت : اى هاشم ، تو را چه مى شود؟ باد در گلو انداخته اى ! آيا ترس و بزدلى بر تو چيره شده است . هاشم گفت : اين كيست ؟ گفتند : فلانى است . هاشم گفت : آرى كه شايسته و برتر از حد پرچمدارى است و خطاب به آن شخص گفت : چون ديدى كه من از پاى درآمدم و بر زمين افتادم رايت را تو در دست بگير. آن گاه هاشم به ياران خود گفت : بندهاى كفش و كمربندهاى خويش را استوار سازيد و چون ديديد كه من پرچم را سه بار به حركت درآوردم بدانيد كه آهنگ حمله دارم ، البته نبايد هيچ كس از شما بر حمله از من پيشى بگيرد. هاشم به لشكر معاويه نگريست ، گروه بزرگى را ديد، پرسيد : اينان كيستند؟ گفتند : ياران ذوالكلاع اند، هاشم به سوى ديگرى نگريست و گروهى ديگر را ديد، پرسيد. اينان كيستند؟ گفتند : گروهى از قريش و گروهى از مردم مدينه اند. گفت : اينان قوم من اند و مرا نياز و رغبتى به جنگ با آنان نيست . سپس پرسيد : كنار آن خيمه سپيد چه كسانى هستند؟ گفتند : معاويه و لشكر ويژه او. گفت : پايين تر از آنان هم اجتماعى و لشكرى مى بينم ، آنها كيستند؟ گفتند : عمروعاص و دو پسرش و وابستگان او. هاشم پرچم را به حركت درآورد، مردى از يارانش گفت : اندكى درنگ كن و شتاب مكن ! هاشم ابيات زير را خواند :
(همانا سرزنش نسبت به من فراوان شد و كم نشد، من كه جان خويش (به خدا) فروخته ام هرگز سستى نخواهم ورزيد…)

نصر مى گويد : عبدالعزيز بن سياه ، از حبيب بن ابى ثابت براى ما نقل كرد كه چون هاشم پرچم را در دست گرفت عمار بن ياسر شروع به تحريض او كرد و با نيزه خويش آرام به او مى كوفت و مى گفت : به پيش ، اى مرد يك چشم به پيش ! (در مرد يك چشمى كه به آوردگاه بيم و هراس در نيايد خير و هنرى نيست ).

هاشم از عمار آزرم مى كرد و پيش مى رفت و پرچم را استوار مى كرد و باز عمار همان سخن خويش را تكرار مى كرد و هاشم پيشروى مى كرد . عمروعاص گفت : چنين مى بينم كه صاحب آن رايت سياه آهنگ كارى بزرگ دارد. اگر همين گونه پيشروى كند امروز همه اعراب نابود خواهند شد. جنگى بسيار سخت كردند. عمار بانگ برداشته بود : صبر و پايدارى كنيد، به خدا سوگند بهشت زير سايه شمشيرهاى سيمگون است . مقابل هاشم و عمار، از فرماندهان شام ، ابو الاعور سلمى جنگ مى كرد، و عمار همچنان پيوسته هاشم را تشويق مى كرد و او نيز رايت را پيش مى برد. جنگ سخت شد و گسترش يافت و هر دو گروه روياروى شدند و چنان جنگى كردند كه نظير آن را كسى نشنيده بود و ميان هر دو گروه شمار كشتگان بسيار شد.

نصر، از عمرو بن شمر نقل مى كند كه مى گفته است : يكى از مردم عراق كه به او اعتماد دارم ، گفت چون در آن روز با مردم شام روياروى شديم آنان را در پنج صف ديديم كه خود را با دستارها به يكديگر بسته و پيوسته اند، توانستيم صف به صف آنان را شكست دهيم و بكشيم تا به صف چهارم رسيديم ؛ هيچ كس از شاميان و عراقيان پشت به جنگ نمى كرد و ابو الاعور چنين رجز مى خواند :
(اگر بگريزيم ، روى برگرداندن و پشت به جنگ كردن بدترين گريز ماست …) 

نصر مى گويد : در اين جنگ قبيله همدان عراق با قبيله عك شام روياروى و درگير شد و همدانيان اين بيت را مى خواندند :
(همدان همدان است و عك عك ، امروز خواهى دانست چه كسى زبون و ناتوان است ).

در آن روز افراد قبيله عك زره بر تن داشتند، ولى ساق بند نداشتند. همدانيان به يكديگر گفتند : بر ساقهاى پاى ايشان ضربه بزنيد. عكى ها نيز به يكديگر فرمان دادند كه به زانو درآييد همانگونه كه شتر به زانو مى نشيند و آن گاه سنگى بزرگ را ميان خويش نهادند و گفتند : تا اين سنگ نگريزد، نخواهيم گريخت .

نصر مى گويد : مردم آن روز از هنگام برآمدن آفتاب تا هنگام نماز مغرب جنگيدند و نماز آن قوم به هنگام نمازها فقط به صورت تكبير گفتن بود.

آن گاه عراقيان ميمنه مردم شام را شكافتند و آنان در تاريكى شب گريختند و پراكنده شدند و شاميان هم موفق شدند ميسره مردم عراق را بشكافند و در تاريكى شب دو سپاه بر هم آميختند و پرچمها همگى جا به جا شد. چون شب را به صبح آوردند شاميان رايت خود را در حالى يافتند كه بيش از هزار تن بر گرد آن نبود؛ ناچار آن را از جاى كندند و پشت موضع قبلى بردند و اطرافش را احاطه كردند. عراقيان نيز پرچم خود را در حالى يافتند كه بر اطرافش كسى جز افراد قبيله ربيعه نبود : على عليه السلام نيز همانجا بود و آنان او را احاطه كرده بودند در حالى كه او نمى دانست كه ايشان ربيعه هستند و آنان را از افراد قبايل ديگر مى پنداشت . چون موذن على عليه السلام اذان صبح گفت آن حضرت اين بيت را خواند :
(خوشامد و درود بر كسانى كه اعتقاد به عدل دارند و بر نماز درود و خوشامد باد.)
آن گاه ايستاد و نماز صبح گزارد. چون از نماز آسوده گشت و هوا روشن شد بر گرد خويش چهره هايى ديد كه چهره هاى ياران ديروز نبودند. چون به جايگاه خويش نگريست ديد جايى ميان ميسره و قلب است . فرمود : شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند : از ربيعه هستيم ، اى امير المومنين ، تو از ديشب ميان مايى . فرمود : اى قبيله ربيعه افتخار بزرگى براى تو باد!).

على عليه السلام سپس به هاشم بن عتبه گفت : رايت را بگير، به خدا سوگند كه چنين شبى نديده بود. هاشم پرچم را گرفت و آن را در قلب سپاه مستقر ساخت .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است : در آن شب ، معاويه چهار هزار و سيصد پياده و سوار را كه نشانهاى سبز بر خود زده بودند فراهم ساخت و به آنان فرمان داد از پشت سر على (ع ) به او حمله كنند. افراد قبيله همدان موضوع را دريافتند و آهنگ آنان كردند و با ايشان روياروى شدند و تمام آن شب را بيدار و در حال شب زنده دارى گذراندند و پاسدارى دادند.

على (ع ) ضمن آمد و شد كنار پرچمهاى ربيعه رسيده و همانجا مانده بود، در حالى كه نمى دانست در قرارگاه ايشان است و مى پنداشت در قرارگاه اشعث است . چون صبح فرا رسيد و هوا روشن شد نه اشعث را ديد و نه يارانش را، ولى سعيد بن قيس ‍ همدانى را در كانون سپاه خود ديد. در اين هنگام مردى از قبيله ربيعه كه نامش زفر  بود نزد سعيد آمد و به او گفت : مگر تو ديروز نمى گفتى : اگر ربيعه بس نكند هر آينه ربيعه ربيعه است و همدان همدان ؟ ديشب كسى تو را از پايمردى و حراست همدان بى نياز نساخت . على عليه السلام نظر تندى بر او افكند و در همين هنگام منادى على (ع ) ندا داد : آماده كارزار باشيد و همين صبح زود جنگ را آغاز كنيد و بر دشمن خويش بتازيد. همه گروهها و قبائل به حركت درآمدند جز قبيله ربيعه كه از جاى خود حركت نكرد. على (ع ) كسى را پيش ايشان فرستاد كه بر دشمن بتازيد.

آنان همچنان بى حركت ماندند و نپذيرفتند. على (ع ) ابوثروان را سوى ايشان فرستاد. او گفت : امير المومنين به شما سلام مى رساند و مى گويد : اى گروه ربيعه ، شما را چه مى شود كه به دشمن حمله نمى كنيد و حال آنكه همگان حمله را شروع كرده اند؟ گفتند : ما چگونه حمله كنيم و حال آنكه اين سواران پشت سر مايند. به امير المومنين بگو به قبيله همدان يا قبيله ديگرى بگويد با اين سواران به نبرد بپردازند تا ما بتوانيم حمله كنيم . ابو ثروان پيش على (ع ) برگشت و موضوع را به اطلاع رساند. امير المومنين اشتر را پيش ايشان فرستاد. او كه صدايش بسيار بلند بود گفت : اى گروه ربيعه ، چه چيز مانع حمله شما شده است و حال آنكه مردم همگى شروع به حمله كرده اند و شما افرادى چنين و چنانيد و شروع بر بر شمردن فداكاريهاى آنان در جنگهاى گوناگون كرد. آنان گفتند : ما حمله و موضع خويش را ترك نمى كنيم تا ببينيم اين سواران كه شمارشان چهار هزار است چه مى كنند؛ به امير المومنين بگو كسانى را بفرستد كه كار ايشان را كفايت كنند.

پرچم ربيعه در آن روز در دست حضين بن منذر بود. اشتر به آنان گفت : امير المومنين مى فرمايد خودتان آنان را از من كفايت كنيد، و اگر شما گروهى از خود را به مقابله آنان بفرستيد شما را در اين فلات رها مى كنند و همچون آهو مى گريزند، در اين هنگام افراد قبيله ربيعه گروههايى از تيره هاى تيم الله و نمر بن قاسط و عنزه را به مقابله آنان فرستادند.

ايشان گويند : ما در حالى كه مسلح و سراپا پوشيده از آهن بوديم پياده آهنگ ايشان كرديم و بيشتر جنگهاى صفين به صورت پياده بود. و همين كه نزديك آنان رسيديم همچون دسته هاى ملخ گريختند و گفتار اشتر را به ياد آورديم كه گفته بود(همچون آهوان مى گريزند). سپس نزد ياران خود برگشتيم كه ميان ايشان و مردم شام جنگ درگرفته بود، شاميان موفق شده بودند گروهى از عراقيان را كه برخى از افراد ربيعه هم با آنان بودند از ديگران جدا و محاصره كنند؛ ما همين كه آنجا رسيديم با شمشيرهاى كشيده بر شاميان حمله كرديم . ناچار براى ما راه گشودند و ما به ياران خود رسيديم و ميان گرد و خاك ، آنان را از نشانهاى ايشان شناختيم و نجات داديم . نشان مردم عراق در جنگ صفين پارچه سپيدى بود كه بر سر و شانه خود افكنده بودند و شعارشان چنين بود: ( يا الله يا الله ! يا احد يا صمد! يا رب محمد يا رحيم !)
نشان شاميان پارچه هاى زردى بود كه بر سر و شانه خود افكنده بودند و شعارشان اين بود : (ما به راستى و حقيقت بندگان خداييم ، اى خونخواهان عثمان !) (11)

نصر مى گويد : دو سپاه با شمشير و گرزهاى آهنين به جان هم افتادند و از يكديگر جدا نشدند تا آنكه شب ميان ايشان جدايى افكند و ديده نشد كه هيچ كس از دو سپاه بگريزد و پشت به جنگ كند.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد (12) كه افراد هر دو سپاه اعرابى بودند كه برخى از ايشان برخى ديگر را از دوره جاهلى مى شناختند و چندان زمانى نگذشته بود كه آنان به اسلام درآمده بودند و بازمانده يى از آن تعصب و حميت در ايشان باقى بود و گروهى از ايشان هم در مورد اسلام و دين شناخت داشتند؛ در عين حال سخت يكديگر را فرو مى كوبيدند و از گريز آزرم مى كردند تا آنجا كه نزديك بود جنگ ايشان را نابود كند و چون درگيرى تمام مى شد هر گروه وارد لشكرگاه گروه ديگر مى شدند و كشتگان خود را بيرون مى كشيدند و به خاك مى سپردند.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه يك بار در حالى كه على عليه السلام ميان جمعيتى از قبايل همدان و حمير و تيره هايى از قحطانيان ايستاده بود، مردى از شاميان بانگ برداشت : چه كسى مرا بر ابو نوح حميرى (13)راهنمايى مى كند؟ گفته شد : همين جاست و او را يافته اى ، چه مى خواهى ؟ در اين هنگام آن مرد شامى روى بند خود را كنار زد و معلوم شد ذوالكلاع حميرى است و گروهى از خويشاوندان و افراد قبيله اش با او بودند. ذوالكلاع به ابو نوح حميرى گفت : همراه من بيا، پرسيد كجا بيايم . گفت : از صف بيرون رويم . پرسيد چه كار دارى ؟

گفت : مرا به تو نيازى است . ابو نوح گفت : پناه بر خدا! ممكن نيست من همراه تو حركت كنم مگر آنكه همراه گروهى از سپاه باشم . ذوالكلاع گفت : آن چنان لازم نيست تو پيش من آى كه براى تو عهد و امان خدا و رسولش و امان ذوالكلاع خواهد بود تا هنگامى كه به صف سواران خود برگردى . من مى خواهم از موضوعى درباره شما كه در آن شك و ترديد كرده ايم بپرسم . ابو نوح و ذوالكلاع حركت كردند، ذوالكلاع به ابو نوح گفت : من تو را خواستم تا براى تو حديثى را بگويم كه عمرو بن عاص در قديم و به روزگار حكومت عمر براى ما نقل كرده بود و اينك هم كه آن حديث را به ياد او آورديم همچنان آن را تكرار كرد. عمروعاص چنين مى پندارد و نقل مى كند كه از پيامبر (ص ) شنيده كه فرموده است : (مردم شام و مردم عراق جنگ خواهند كرد؛ حق و امام هدايت در يكى از آن دو سپاه است و عمار ياسر هم همراه اوست ).

ابو نوح گفت : آرى به خدا سوگند، عمار ياسر ميان ماست . ذوالكلاع گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، آيا عمار در جنگ با ما جدى و كوشاست ؟ ابو نوح گفت : آرى به خداى كعبه سوگند، او در جنگ با شما از من سختكوش تر است و من چنانم كه دوست مى دارم كاش شما همه يك تن بوديد و من او را مى كشتم و پيش از كشتن ديگران تو را مى كشتم ، با وجود اينكه تو پسر عموى منى . ذوالكلاع گفت : اى واى بر تو! چرا در مورد ما چنين آرزويى دارى ، حال آنكه به خدا سوگند، من هرگز رشته خويشاوندى ميان خودم و تو را نگسسته ام و خويشاوندى تو با من نزديك است و هرگز كشتن تو مرا شاد نمى كند. ابو نوح گفت : خداوند با اسلام بسيارى از خويشاوندى هاى نزديك را بريده است و بسيارى از خويشاوندى هاى دور را به هم نزديك ساخته است . من كشنده تو و يارانت هستم بدين سبب كه ما بر حق هستيم و شما بر باطل . ذوالكلاع گفت : آيا مى توانى همراه من ميان لشكر شام بيايى و من تو را از آنان حفظ كنم و در پناه من خواهى بود تا عمروعاص را ببينى و او را از حال عمار و سختكوشى او در جنگ با ما آگاه كنى ؟ شايد بدين گونه ميان اين دو لشكر صلح شود.

مى گويم : جاى بسى شگفتى است از قومى كه به سبب وجود عمار در كار خود گرفتار شك و ترديد مى شوند، ولى با وجود مقام على عليه السلام گرفتار چنين شك و ترديدى نيستند، و چنين استدلال مى كنند كه چون عمار همراه عراقيان است حق با ايشان است ولى به مقام والا و مكانت على عليه السلام اعتنا نمى كنند و از اين گفتار پيامبر كه به عمار فرموده اند : (تو را گروه سركش و ستمگر مى كشند) بيم دارند و پرهيز مى كنند ولى از اين گفتار پيامبر (ص ) در مورد على عليه السلام كه فرموده است (خدايا دوست بدار هر كس را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه را كه با او دشمنى مى كند) و از گفتار ديگرش كه فرموده است (تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق دشمن نمى دارد) پرهيز و بيم ندارند. اين موضوع تو را به اين نتيجه مى رساند كه تمام افراد قريش از همان آغاز كار در پوشيده نگهداشتن نام و ياد و فضائل على و پوشاندن خصائص پسنديده اش كوشيده اند تا آنجا كه مراتب فضل او از سينه هاى عموم مردم زدوده شد، مگر شمار اندكى از ايشان .

نصر مى گويد : ابو نوح به ذوالكلاع گفت : تو مردى نيرنگبازى و ميان قومى مكار و حيله سازى و به فرض كه تو نخواهى فريب دهى آنان فريبت مى دهند و من اگر بميرم براى من خوشتر از آن است كه همراه معاويه شوم . ذوالكلاع گفت : من در اين موارد براى تو متعهد مى شوم كه كشته نشوى و خلع سلاح نگردى و مجبور به بيعت نشوى و از سپاه خود و پيوستن به ايشان بازداشته نشوى و تمام منظور اين است تا سخنى را به عمروعاص برسانى ، شايد خداوند به بركت آن ميان اين دو سپاه را صلح دهد و جنگ را از عهده آنان بردارد. ابو نوح گفت : من از نيرنگ تو و حيله سازيهاى يارانت بيم دارم . ذوالكلاع گفت : من خود ضامن آنچه گفتم خواهم بود. ابو نوح گفت : بار خدايا تو خود مى بينى كه ذوالكلاع چه عهد و پيمان و ضمانتى به من مى دهد و تو از ضمير من آگاهى . بار خدايا، مرا مصون بدار و آنچه خير است برايم برگزين و مرا يارى ده و از من هر گزندى را دور فرماى .

ابو نوح سپس با ذوالكلاع حركت كرد و همراه او پيش عمروعاص ، كه نزد معاويه بود و مردم هم اطرافش بودند، رفت . در آن حال عبدالله پسر عمروعاص مشغول تحريك و تشويق مردم براى جنگ بود، همين كه ابو نوح و ذوالكلاع كنار آنان ايستادند ذوالكلاع به عمروعاص گفت : ايا اباعبدالله ! آيا مى خواهى مردى خير انديش و خردمند و مهربان به تو درباره عمار ياسر خبر دهد و دروغ نگويد؟ عمرو گفت آن مرد كيست ؟ گفت : او اين پسر عموى من است و او از مردم كوفه است . عمرو به ابو نوح گفت : من بر تو نشان چهره ابو تراب را مى بينم . ابو نوح گفت : آرى رخشندگى چهره محمد (ص ) و يارانش بر چهره من است ، حال آنكه بر چهره تو نشان تيرگى چهره ابو جهل و فرعون است . ابو الاعور سلمى برخاست و شمشيرش را بر كشيد و گفت : نبايد ببينم كه اين دروغگوى فرومايه در حضور ما دشناممان دهد در حالى كه چهره اى چون ابو تراب دارد.

ذوالكلاع گفت : به خدا سوگند، اگر دست به سويش ‍ دراز كنى با شمشير بينى تو را درهم خواهم كوفت . اين پسر عموى من و پناهنده من است كه براى او ضمانت كرده ام و او را پيش شما آورده ام كه شما را در موردى كه شك و ترديد داريد آگاه كند. عمروعاص به او گفت : اى ابو نوح ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه به ما راست بگويى و دروغپردازى نكنى ، آيا عمار بن ياسر ميان شماست ؟ ابو نوح گفت : به تو خبر نخواهم داد مگر اينكه خبر دهى كه به چه مناسبت فقط در مورد عمار مى پرسى و حال آنكه شمار ديگرى از اصحاب پيامبر (ص ) نيز همراه مايند و همگى در جنگ با شما مى كوشند؟ عمرو گفت : شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود (همانا عمار را گروه ستم پيشه مى كشند و عمار هرگز از حق جدا نمى شود و آتش هرگز چيزى از عمار را نخواهد خورد). ابو نوح ، لا اله الا الله و تكبير گفت و سپس افزود :

به خدا سوگند، او ميان ما و در جنگ با شما كوشاست . عمرو گفت : تو را سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست ، آيا او در جنگ ما كوشاست . گفت : آرى به خدايى كه پروردگارى جز او نيست ؛ و او روز جنگ جمل به من گفت : ما بر مردم بصره پيروز خواهيم شد و ديروز هم به من گفت كه : اگر شما چندان ضربه به ما بزنيد كه تا نخلستانهاى (هجر)  ما را عقب برانيد باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و شما بر باطليد و كشتگان ما در بهشت و كشتگان شما در دوزخ خواهند بود. عمروعاص گفت : آيا مى توانى ترتيب ديدار من و او را بدهى ؟ گفت : آرى ، عمروعاص و دو پسرش و عتبه بن ابوسفيان و ذوالكلاع و ابو الاعور سلمى و حوشب و وليد بن عتبه سوار شدند و روى به راه نهادند.

ابو نوح در حالى كه شرحبيل پسر ذوالكلاع همراهش بود و از او حمايت مى كرد حركت كرد تا كنار ياران خودش رسيد. ابو نوح نزد عمار رفت و او را ديد كه با گروهى از ياران خود نشسته است كه از جمله ايشان اشتر و هاشم و دو پسر بديل و خالد بن معمر و عبدالله بن حجل و عبدالله بن عباس بودند. ابو نوح به آنان گفت : ذوالكلاع كه از خويشاوندان من است مرا خواست و گفت : به من درباره عمار بن ياسر خبر بده كه آيا ميان شماست ؟ گفتم : چرا مى پرسى ؟ گفت : عمروعاص به روزگار حكومت عمر بن خطاب به من گفت : از پيامبر (ص ) شنيده است كه فرموده است : (شاميان و عراقيان روياروى مى شوند و جنگ مى كنند و عمار همراه گروه بر حق است و گروه ستمگر او را خواهند كشت ) گفتم : آرى عمار ميان ماست . پرسيد : آيا او در جنگ با ما جدى و كوشاست ؟ گفتم : آرى ، به خدا سوگند كه از من كوشاتر است و من دوست مى دارم كه كاش شما همگى به صورت يك شخص بوديد و من همه را مى كشتم و از تو شروع مى كردم . عمار خنديد و پرسيد : اين كار تو را شاد مى كند؟ ابو نوح گفت : آرى ، و افزود كه هم اكنون هم عمروعاص برايم گفت از پيامبر (ص ) شنيده است كه مى فرمايد (عمار را گروه ستمگر خواهند كشت ). عمار گفت : در اين مورد از او اقرار گرفتى ؟ گفت : آرى از او در اين باره اقرار خواستم و به آن اقرار كرد. عمار گفت : راست گفته است و اين سخن كه شنيده است براى او زيان دارد و سودى به او نمى رساند. ابو نوح گفت : اينك عمروعاص مى خواهد تو را ببيند، عمار به يارانش گفت : سوار شويد آنان سوار شدند و راه افتادند.

گويد : ما يكى از سواران قبيله عبدالقيس را كه نامش عوف بن بشر بود پيش آنان فرستاديم او رفت و چون نزديك ايشان رسيد بانگ برداشت كه عمروعاص كجاست ؟ گفتند : همين جاست . عوف به عمروعاص از محل عمار و سوارانى كه همراهش بودند خبر دارد. عمروعاص گفت : به عمار بگو پيش ما بيايد. عوف گفت : او از نيرنگها و تبهكاريهاى تو بيم دارد. عمرو گفت : چه چيز تو را در اين حال كه هستى ، اين چنين به من گستاخ كرده است ؟ گفت : گستاخى من از تو و ياران توست اگر مى خواهى هم اكنون تن به تن جنگ كنيم و اگر مى خواهى تو با دشمنان خود روياروى شو و در آن صورت هم تو نيرنگباز خواهى بود. عمرو گفت : تو مرد نابخردى و من مردى از ياران خود را مى فرستم كه در برابرت بايستد. گفت : هر كه را مى خواهى بفرست كه بيمى ندارم و معلوم است كه تو كسى را به اين كار نمى فرستى مگر آنكه بدبخت و شقى باشد. عمرو برگشت و ابو الاعور سلمى را پيش او فرستاد آن دو هنگامى كه روياروى شدند يكديگر را شناختند. عوف گفت : پيكرت را مى شناسيم ولى دلت را نمى شناسيم . من تو را مومن نمى بينم بلكه تو را از دوزخيان مى دانم . ابو الاعور گفت : اى فلان ، به تو زبانى داده شده است كه خداوند بر اثر آن تو را با چهره به دوزخ خواهد افكند. عوف گفت : هرگز چنين نيست كه من به راستى سخن مى گويم و تو به باطل ، من تو را به هدايت فرا مى خوانم و بر گمراهى تو با تو جنگ مى كنم و از آتش مى گريزم ، و تو به نعمت خدا گمراهى ، به دروغ سخن مى گويى و در گمراهى جنگ مى كنى و عقاب را به جاى آمرزش و گمراهى را به جاى هدايت مى خرى . به چهره ما و چهره خودتان و سيماى ما و سيماى خودتان بنگريد. دعوت ما و دعوت خودتان را بشنو. هيچ كس از ما نيست مگر اينكه به حق و به محمد (ص ) سزاوارتر و نزديكتر از شماست .

ابو الاعور گفت : سخن بسيار گفتى و روز سپرى مى شود. اى واى بر تو! يارانت را فرا خوان تا من هم يارانم را فراخوانم و ياران تو هرگونه كه مى خواهند بيايند، با شمار كم يا زياد، من هم از ياران خود به شمارشان مى آورم هرگونه مايلند همان گونه انجام دهند. عمار با دوازده سوار حركت كرد  و چون به نيمه راه رسيد عمروعاص هم با دوازده سوار فرا رسيد و چنان به يكديگر نزديك شدند كه اسبهاى دو گروه گردن به گردن شدند. هر دو گروه از اسبها پياده شدند و حمايل شمشيرهاى خود را در دست گرفته بودند؛ عمروعاص ‍ شروع به تشهد گرفتن كرد. عمار به او گفت : خاموش باش كه تو آن را رها كرده اى ، حال آنكه من به آن از تو سزاوارتر و شايسته ترم . اگر مى خواهى درگيرى و خصومت باشد، حق ما باطل شما را از ميان خواهد برد و اگر مى خواهى سخنپردازى و خطابه باشد، ما به گفتن سخنان پسنديده و استوار از تو داناتريم ، اگر هم مى خواهى سخنى را به اطلاع تو برسانم كه ميان ما و تو را مشخص كند و پيش ‍ از آنكه از جاى برخيزى تو را به كفر منسوب سازد و خودت هم بر صحت آن گواهى دهى و نتوانى مرا در آن مورد تكذيب كنى .

عمرو گفت : اى ابايقظان من به اين منظور نيامده ام ، بلكه براى اين آمده ام كه مى بينم تو مطاعترين فرد اين سپاهى . تو را به خدا سوگند مى دهم كه اسلحه آنان را از كشتن بازدارى و خونهاى آنان را حفظ و در اين مورد تشويق و تحريض كنى . براى چه با ما جنگ مى كنيد؟ مگر ما يك خدا را عبادت نمى كنيم . مگر ما به قبله شما نماز نمى گزاريم و بر همان دعوت شما دعوت نمى كنيم و كتاب شما را نمى خوانيم و به پيامبر شما ايمان نداريم ؟ عمار گفت ؟ سپاس خداوندى را كه اين سخن را از دهان تو برآورد. آرى كه اينها همه از من و ياران من است ؛ قبله و دين و پرستش خدا و پيامبر و كتاب بدون اينكه به تو و يارانت تعلق داشته باشد.  سپاس خداوندى كه تو را وادار به چنين اقرارى براى ما كرد و تو را گمراه گمراه كننده كوردل قرار داده است . هم اكنون به تو مى گويم كه به چه سبب با تو و يارانت جنگ مى كنم : همانا رسول خدا (ص ) به من فرمان داد با ناكثين (پيمان گسلان ) جنگ كنم و چنين كردم . و فرمود با قاسطين (ستمگران ) جنگ كنم و شما همانهاييد؛ اما در مورد مارقين (از دين بيرون شدگان  خوارج ) نمى دانم آيا آنان را درك خواهم كرد يا نه ، اى دم بريده ابتر! آيا نمى دانى كه پيامبر (ص ) فرموده است : (هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست .

 خدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار آن كس كه او را دشمن مى دارد)؟ من دوستدار خدا و رسول خدا و پس از آن دوستدار على هستم . عمرو گفت : اى ابايقظان چرا مرا دشنام مى دهى و حال آنكه من هرگز تو را دشنام نمى دهم ؟ عمار گفت : به چه چيز مى خواهى دشنام دهى !؟ آيا مى توانى بگويى من حتى يك روز از فرمان خدا و رسولش سرپيچى كرده ام ؟ عمرو گفت : غير از اين ، پستيها و ناشايستگيهايى در تو هست . عمار گفت : بزرگوار و گرامى كسى است كه خدايش گرامى فرموده باشد، من پست بودم خدايم بر كشيد، برده بودم خدايم آزاد ساخت ، ناتوان بودم خدايم توانا كرد، بينوا بودم خدايم توانگر فرمود. عمرو گفت : در مورد كشتن عثمان چه نظر دارى ؟ گفت : دروازه همه بديها را براى شما گشود. عمرو گفت : و آن گاه على او را كشت ؟ عمار گفت : خداوندى كه پروردگار على است او را كشت و على هم با او همراه بود. عمرو گفت : تو هم در زمره آنان بودى كه او را كشتند؟ گفت : آرى ، همراه كسانى بودم كه او را كشتند و امروز هم همراه آنان جنگ مى كنم . عمرو پرسيد : چرا عثمان را كشتيد؟ عمار گفت : او مى خواست دين ما را دگرگون سازد؛ او را كشتيم . عمرو خطاب به همراهان خود گفت : آيا نمى شنويد؟ اعتراف به كشتن امام شما كرد. عمار گفت : اين سخن تو را فرعون پيش از تو به قوم خويش گفته است (كه آيا نمى شنويد) ، شاميان برخاستند و با هياهو سوار اسبهاى خود شدند و برگشتند. عمار و يارانش نيز سوار شدند و بازگشتند. چون آنچه ميان ايشان گذشته بود به اطلاع معاويه رسيد، گفت : آرى اگر سبكسرى برده سياه ، يعنى عمار، اعراب را تحريك كند نابود خواهند شد.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه سواران براى جنگ بيرون آمدند و برابر يكديگر صف كشيدند و مردم آماده حمله و نبرد شدند. عمار كه زرهى سپيد بر تن داشت مى گفت : اى مردم به سوى بهشت بشتابيد و در آييد.

مردم چنان جنگ سختى كردند كه شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند و شمار كشتگان چندان زياد شد كه هر كس طناب خيمه خود را به دست يا پاى كشته يى بسته بود. اشعث پس از آن نقل مى كرده كه چادرها و خيمه هاى صفين را ديدم ، هيچ چادر و خيمه يى نبود مگر اينكه طناب آن بدست يا پاى كشته يى بسته شده بود.

نصر مى گويد : ابو سماك اسدى مشكى آب و كاردى آهنى برداشت و ميان كشته ها و زخميها راه افتاد؛ به هر مرد زخمى كه مى رسيد و مى ديد هنوز رمقى دارد او را مى نشاند و از او مى پرسيد : اميرالمؤ منين كيست ؟ اگر مى گفت على است خونهاى چهره اش را مى شست و آبش مى داد و اگر سكوت مى كرد كارد بر گلويش مى كشيد تا بميرد و آبش نمى داد.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از قول جابر براى ما نقل كرد كه مى گفته است : شنيدم شعبى مى گفت ؟ احنف بن قيس نقل مى كرد و مى گفت : به خدا سوگند كه من كنار عمار بن ياسر بودم ميان من و او فقط يك مرد از قبيله بنى الشعيراء قرار داشت ؛ پيش رفتيم تا به هاشم بن عتبه رسيديم . عمار به هاشم گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! سريع حمله كن . او گفت : اى ابويقظان خدايت رحمت كند! تو مردى هستى كه در جنگ سبكبارى و آن را سبك و ساده گرفته اى ولى من بايد با اين پرچم پيشروى و حمله كنم و اميدوارم با دقت و درنگ به هدف و خواسته خود برسم و اگر سبكى كنم از نابودى و خطر در امان نخواهم بود.

آن روز معاويه به عمروعاص گفته بود : اى واى بر تو! كه امروز هم پرچم آنان در دست هاشم است و او پيش از اين سرسختانه و باشتاب حمله مى كرد و اگر امروز بخواهد با تاءمل و درنگ حمله كند امروز با مردم شام روزى درازتر و دشوارتر خواهد بود ولى اگر همراه گروهى از ياران خود حمله كند اميدوارم بتوانى آنان را از ديگران جدا و محاصره كنى .

عمار همچنان هاشم را به حمله تشويق مى كرد تا سرانجام حمله كرد. معاويه كه مواظب بود از دور حمله او را ديد و گروهى از ياران دلير خود را كه به دليرى و بى باكى مشهور بودند به جانب او گسيل داشت ، عبدالله ، پسر عمروعاص ، هم با همين گروه بود و در آن روز دو شمشير داشت كه يكى را حمايل كرده بود و با ديگرى ضربت مى زد. در اين هنگام سواران على عليه السلام عبدالله بن عمرو را احاطه كردند. عمروعاص بانگ برداشته بود كه : اى خداى رحمان : پسرم ، پسرم ! معاويه مى گفت : شكيبا باش بر او باكى نيست . عمرو گفت : اى معاويه اگر پسرت يزيد در اين حال بود شكيبايى مى كردى ؟ ولى دليران و پاسداران شامى چندان از عبدالله بن عمرو دفاع كردند كه توانست در حالى كه سوار بر اسب بود بگريزد (و همچنين همراهانش گريختند. هاشم در آن معركه زخمى شد.) 

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه عمار بن ياسر، رضى الله عنه ، در آن روز كشته شد و در ميدان جنگ در افتاد. او همين كه به پرچم عمروعاص نگريست گفت : به خدا سوگند، اين پرچمى است كه در سه آوردگاه ديگر با آن جنگ كرده ام و در اين جنگ هم هدفش درست تر از آن سه نيست و سپس اين ابيات را خواند :
(همان گونه كه در مورد تنزيل قرآن در گذشته با شما جنگ كرديم و ضربه زديم اينك در مورد تاءويل آن با شما مى جنگيم و ضربه مى زنيم ؛ چنان ضربتى كه سر را از بدن و دوست را از دوست جدا سازد؛ تا آنكه حق به راه راستين خود بازگردد.)

عمار كه سخت تشنه شده بود در اين هنگام آب خواست . زنى كشيده قامت خود را به او رساند و نفهميدم آيا قدحى يا مشكى همراه داشت كه در آن شير آميخته با آب برد و به عمار داد، عمار همين كه آن را نوشيد گفت : (بهشت زير پيكان نيزه هاست . امروز دوستان گرانقدر محمد و حزب او را ديدار مى كنم .) به خدا سوگند، اگر چنان ضربه بزنند كه ما را تا نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم ما بر حقيم و ايشان بر باطل اند آن گاه حمله كرد. ابن حوى سكسكى و ابو العاديه بر او حمله آوردند. ابو العاديه به عمار نيزه زد و ابن حوى سر عمار را از بدن جدا كرد.

ذوالكلاع مكرر از عمروعاص شنيده بود كه مى گفت پيامبر (ص ) به عمار فرموده است : (تو را گروه سركش و ستمگر مى كشند و آخرين آشاميدنى كه خواهى نوشيد جرعه يى شير آميخته با آب است .) ذوالكلاع به عمروعاص گفت : اى واى بر تو! اين چيست كه مى بينم ؟ عمرو مى گفت : عمار بزودى پيش ما مى آيد و از ابوتراب جدا مى شود، اين پيش از كشته شدن عمار بود، قضا را ذوالكلاع هم همان روز كه عمار شهيد شد، كشته شد. عمروعاص به معاويه گفت : خدا سوگند، نمى دانم از كشته شدن كداميك از اين دو شادترم و به خدا سوگند اگر ذوالكلاع پس از كشته شدن عمار باقى مى بود با تمام قوم خويش به على مى پيوست و كار ما را تباه مى ساخت .

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه همواره كسانى پيش معاويه و عمرو مى آمدند و مى گفتند : من عمار را كشته ام ، عمرو از هر يك از ايشان مى پرسيد : عمار چه مى گفت ؟ و نمى توانست جواب بدهد تا اينكه ابن حوى آمد و گفت : من عمار را كشتم ، عمرو به او گفت : آخرين سخن او چه بود؟ گفت شنيدم مى گفت : (امروز دوستان گرانقدر، محمد (ص ) و حزب او را مى بينم )، عمرو گفت : راست مى گويى تو قاتل اويى ، به خدا سوگند، چيزى بدست نياورده اى و پروردگار خود را خشمگين كرده اى .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما، از اسماعيل سدى ، از عبد خير همدانى نقل مى كرد كه مى گفته است : يكى از روزهاى صفين ديدم عمار بن ياسر به سبب تيرى كه بر او اصابت كرده بود بيهوش شد و نمازهاى ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح روز بعد را نتوانست بگزارد. سپس به هوش آمد و همه نمازهاى خود را قضا كرد و به ترتيب از نخستين نمازهاى قضا شده خود شروع و به آخرين آن ختم كرد.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از ابو حديث براى ما نقل كرد كه مى گفت : روزى كه عمار كشته شد غلامش ، راشد، براى او جرعه يى شير آورد. عمار گفت : همانا از دوست خود رسول خدا شنيدم كه مى فرمود (آخرين توشه تو از دنيا جرعه اى شير است ).

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى روايت مى كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين دو مرد درباره اينكه كداميك عمار را كشته اند و سلاح او را بايد تصاحب كنند با يكديگر مخاصمه داشتند، آن دو نزد عبدالله بن عمروعاص آمدند.

او گفت : اى واى بر شما! از پيش من بيرون برويد كه پيامبر (ص ) فرمود : (قريش را با عمار چه كار است كه او ايشان را به بهشت فرا مى خواند و آنان او را به دوزخ فرا مى خوانند. كشنده و بيرون آورنده جامه و سلاح او در دوزخ اند). سدى مى گفته است : به من خبر رسيده است كه چون معاويه اين سخن را شنيد براى اينكه سفلگان شامى را فريب دهد گفت : كسى او را كشته است كه او را با خود به جنگ آورده است .

نصر مى گويد : عمرو، از جابر، از ابو الزبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : گروهى از قبيله جهينه پيش حذيفه بن اليمان آمدند و به او گفتند : اى ابا عبدالله ، پيامبر (ص ) از خداوند مسئلت كرد و پناه خواست كه امتش درمانده نشوند و اين استدعايش پذيرفته شد و استدعا كرد كه امتش نسبت به يكديگر زورگويى نكنند و درگيرى نداشته باشند، پذيرفته نشد. حذيفه گفت : من شنيدم پيامبر خدا (ص ) مى فرمود : (پسر سميه  يعنى عمار  هرگز ميان دو كار مخير نمى شود مگر اينكه كارى را كه صحيح است برمى گزيند. همواره ملازم جهتگيرى او باشيد).

نصر مى گويد : عمر بن شمر براى ما نقل كرد كه عمار در آن بر صف شاميان حمله كرد و چنين رجز مى خواند :
(به خداى كعبه سوگند، هرگز از جاى خود تكان نمى خورم مگر آنكه كشته شوم يا آنچه را مى خواهم ببينم . در همه روزگار همواره از على ، داماد پيامبر، و امانتدار وفا كننده به عهد، پاسدارى و حمايت مى كنم …)

نصر مى گويد : عبدالله بن سويد حميرى كه از خاندان ذوالكلاع است به او مى گفت حديثى كه از عمروعاص در مورد عمار شنيده اى چيست ؟ ذوالكلاع موضوع را به او گفت ؛ همين كه عمار ياسر كشته شد عبدالله شبانه پاى پياده از لشكر معاويه بيرون آمد و صبح ميان لشكر على بود. عبدالله بن سويد از عابدان روزگار خود بود و نزديك بود مردم شام از اين كار مضطرب و پراكنده شوند جز اينكه معاويه به آنان گفت : عمار را على كشته است زيرا او را به اين جنگ آورده و به فتنه در انداخته است .

پس از اين موضوع معاويه بر عمروعاص پيام داد كه مردم شام را بر من تباه كردى ؛ آيا بايد هر چه از پيامبر (ص ) شنيده اى بگوئى ؟ عمروعاص گفت : آرى اين سخن را گفته ام و علم غيب ندارم و نمى دانستم جنگ صفين پيش مى آيد. وانگهى هنگامى مى گفتم كه عمار دوست تو بود، خودت هم درباره از نظير همين چيزى كه من روايت كرده ام نقل كردى . معاويه خشمگين شد و بر عمرو خشم آورد و تصميم گرفت او را از خير و نيكى محروم كند. عمرو هم كه مردى متكبر بود به پسر و ياران خود گفت : اگر وضع اين جنگ روشن شود ديگر خيرى در همسايگى و كنار معاويه نيست و من حتما از او جدا خواهم شد و ابيات زير سرود :
(از اينكه چيزى را شنيده ام بازگو كرده ام بر من خشم مى گيرى و سرزنش مى كنى و حال آنكه اگر انصاف دهى خودت پيش از من نظير آن را گفته اى . آيا در آنچه تو گفته اى ثابت و استوار بوده اى و لغزش نداشته اى و من در آنچه گفته ام لغزش داشته ام ؟…)

معاويه در پاسخ عمروعاص اين ابيات را سرود :
(هم اكنون كه جنگ دامن گسترده و اين كار دشوار در قبال ما بر پاى ايستاده است . پس از شصت سال باز چنان مرا بازى مى دهى كه پندارى فرقى ميان تلخ و شيرين نمى گذارد …)

چون اين شعر معاويه به اطلاع عمرو رسيد پيش معاويه رفت و رضايتش را جلب كرد و كارشان متحد شد.
نصر گويد : على عليه السلام در همين روز هاشم بن عتبه را كه يك چشمش كور بود و پرچم خود را همراه داشت ، فرا خواند و به او گفت : اى هاشم ، تا چه هنگام نان مى خورى و آب مى نوشى ؟ هاشم گفت : اينك چنان كوشش كنم كه ديگر هرگز پيش تو برنگردم . على عليه السلام فرمود : در برابر تو ذوالكلاع قرار دارد كه پيش او مرگ سرخ است . هاشم حركت كرد و چون پيش رفت معاويه پرسيد : اين كس كه چنين پيش مى آيد كيست ؟ گفتند : هاشم مرقال است . گفت همان يك چشم بنى زهره ؟ خدايش بكشد! هاشم همچنان پيش مى آمد و اين رجز را مى خواند :
(اعور براى خويش راه خلاصى مى جويد و هم چون شتر نر و گزينه زره پوشيده است …)

پرچمدار لشكر ذوالكلاع كه مردى از قبيله عذره بود بر هاشم حمله آورد و اين رجز را مى خواند :
(اى مرد يك چشم ، من يك چشم بزدل نيستم ، بر جاى باش كه من از آن دو شاخه قبيله مضر نيستم ، ما يمانى هستيم و ترس و بيم نداريم …)

آن دو به يكديگر نيزه زدند، نيزه هاشم كارگر افتاد و آن مرد را كشت و شمار كشتگان اطراف هاشم بسيار شد. در اين هنگام ذوالكلاع حمله آورد و مردم در هم آميختند و دليرى و پايدارى كردند؛ هاشم و ذوالكلاع هر دو كشته شدند و عبدالله پسر هاشم رايت را بدست گرفت و چنين رجز خواند :
(اى هاشم ، پسر عتبه و مالك ! گرامى باشى كه چون سالار پيرى قرشى نابود شدى …)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه عبدالله پسر هاشم رايت پدرش را در دست گرفت و سپس گفت : اى مردم ! هاشم بنده يى از بندگان خدا بود كه روزى آنان مقدر شده و كارها و اعمال ايشان نوشته و شماره شده و اجل ايشان فرا رسيده است . خداوند و پروردگارش او را فرا خواند و او دعوت حق را پذيرفت و تسليم فرمان او شد. او در فرمانبردارى از پسر عموى پيامبر خويش كه نخستين ايمان آورنده به او و همگان در دين خدا داناتر و بر دشمنان خدا كه شكستن حرمتهاى خداوند را روا مى دارند و در سرزمينها ستم و تباهى بار آورده اند و شيطان بر ايشان چيره شده ياد خدا را در آنان به فراموشى سپرده و گناه و ستم را در نظرشان آراسته است سختگيرتر بود، كوشش و پايدارى كرد.

اينك بر شما جهاد و جنگ با كسانى كه با خدا مخالفت ورزيده و حدود خداوند را معطل ساخته و با اولياى خداوند اعلان جنگ داده اند واجب است . در اين جهان خون و جانهاى خويش را در اطاعت از خدا ببخشيد تا در سراى ديگر به منزلت عالى و جاودانه كه هرگز فانى نمى شود پرسيد. به خدا سوگند، به فرض محال كه ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ هم نباشد باز جنگ كردن در ركاب على به مراتب برتر از جنگ در ركاب معاويه است ، حال آنكه شما اميدواريد به اميدى بزرگ .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما حديث كرد و گفت : پس از تمام شدن كار جنگ صفين ، و واگذارى حكومت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه و رفتن هياءتهاى نمايندگى پيش او، عبدالله بن هاشم را هم كه اسير بود پيش معاويه فرستادند. همين كه عبدالله برابر معاويه رسيد عمروعاص كه آنجا بود گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين خودپسند پسر مرقال است ، مواظب اين سوسمار آزمند باش ، اين مغرور به خود شيفته را بكش كه (اين چوبدستى هم از همان درخت است )و (مار جز بچه مار نمى آورد)  و پاداش بدى همچنان بدى است .

عبدالله به معاويه گفت : بر فرض كه مرا بكشى من نخستين مردى نيستم كه قوم او رهايش كرده و روزگار تسليمش كرده باشد. عمروعاص گفت : اى اميرالمؤ منين ! او را در اختيار من بگذار تا رگهاى گردنش را بريده بر شانه هايش نهم . عبدالله گفت : اى عمروعاص كاش اين شجاعت و دليرى از تو روزهاى جنگ صفين آشكار مى شد. همان روزها كه ما تو را به هماوردى فرا مى خوانديم در حالى كه پاهاى مردان از خون خيس شده بود و راهها چنان بر تو بسته شده بود كه مشرف به هلاك شده بودى و به خدا سوگند، هم اكنون نيز اگر چنين به معاويه نزديك نبودى پيكانى بر تو پرتاب مى كردم كه تيزتر از درفش كفش دوزى است . چرا كه تو همواره بر هوس خويش مى افزايى و در سرگشتگى خود فرو رفته اى و به ريسمان پوسيده خويش چسبيده اى ، همچون شتر سرمست گم گشته در تاريكى شبى تيره .

معاويه فرمان داد عبدالله را به زندان بردند. عمروعاص براى معاويه چنين نوشت :
(پيشنهادى آميخته با دورانديشى به تو كردم با من مخالفت كردى و حال آنكه كشتن پسر هاشم توفيق بزرگى بود. اى معاويه ! پدرش ‍ همان كسى است كه در جنگ مهتران تو را از پاى در آورد. چندان با ما جنگ كرد كه در صفين خونهاى ما را به اندازه درياهاى بيكران خروش فرو ريخت . اين هم پسر اوست و آدمى شبيه اصل خود است و اگر او را زنده نگهدارى بزودى دندان پشيمانى بر هم مى سايى ).

معاويه اين شعر را براى عبدالله بن هاشم فرستاد. او از زندان در پاسخ چنين نوشت :
(اى معاويه ! آن مرد، عمرو، را كينه دلش از حق باز مى دارد و دوستى او ناسالم است . اى پسر حرب ! مى بينى او كشتن مرا براى تو مصلحت مى بيند و حال آنكه عمرو كارى را پيشنهاد مى كند كه پادشاهان عجم آن را به صلاح نمى دانستند. آرى ، در جنگ صفين از سوى ما حمله و نفرتى نسبت به تو ابراز شد كه هاشم و پسرش هم مرتكب آن بودند. خداوند آنچه در آن مقدور فرموده بود صورت گرفت و تمام شد و آنچه گذشت چيزى جز روياى خواب بيننده نبود. اكنون اگر مرا ببخشى از يك خويشاوند در گذشته اى و اگر كشتن مرا مصلحت بدانى خون حرام مرا حلال پنداشته اى .) اين روايت كه گذشت روايت نصر بن مزاحم است .

ابو عبدالله ، محمد بن موسى بن عبيدالله مرزبانى  روايت مى كند كه چون كار حكومت براى معاويه استوار و تمام شد و پس از وفات على عليه السلام زياد را به حكومت بصره فرستاد؛ منادى معاويه ندا داد : همانا همگان و هر سرخ و سياهى در امان خداوند است ، غير از عبدالله بن هشام بن عتبه . معاويه سخت در جستجوى عبدالله بود و هيچ اطلاعى از او نداشت . سرانجام مردى از اهل بصره نزد معاويه آمد و گفت : تو را به محل عبدالله بن هاشم راهنمايى مى كنم ؛ براى زياد بنويس كه عبدالله در خانه فلان زن مخزومى است .

معاويه دبير خويش را فرا خواند و چنين نوشت :
از معاويه بن ابى سفيان ، اميرالمؤ منين ، به زياد بن ابى سفيان . اما بعد، چون اين نامه من به دست تو رسيد، به محله بنى مخزوم برو و آنجا را خانه به خانه تفتيش كن ، تا به خانه فلان زن مخزومى برسى و عبدالله بن هاشم مرقال را از آن خانه بيرون بياور و سرش را بتراش ، جبه اى مويين بر او بپوشان و او را به زنجير بكش ، دستش را بر گردنش ببند و بر شترى بدون جهاز و پوشش سوار كن و نزد من بفرست .

مرزبانى گويد : زبير بن بكار گفته است : معاويه هنگامى كه زياد را به بصره فرستاد به او گفت : عبدالله بن مرقال در محله بنى ناجيه بصره است و در خانه زنى از آنان كه نامش فلان است سكونت دارد، سوگندت مى دهم كه كنار خانه اش فرود آيى و بر آن خانه هجوم برى و عبدالله را بيرون آرى و پيش من بفرستى .

چون زياد وارد بصره شد از محله بنى ناجيه و خانه آن زن پرسيد و به آن خانه هجوم برد و عبدالله را بيرون كشيد و او را پيش معاويه گسيل داشت . عبدالله روز جمعه پيش معاويه رسيد، رنج بسيار ديده بود و از شدت آفتابزدگى جسمش لاغر و دگرگون شده بود. معاويه هر روز جمعه دستور تهيه خوراك براى اشراف قريش و اشراف شام و نمايندگان مردم عراق مى داد، در آن روز معاويه ناگهان عبدالله را كه سخت لاغر و چهره اش دگرگون شده بود مقابل خويش ديد. معاويه او را شناخت ولى عمروعاص او را نشناخت ، معاويه به عمرو گفت : اى ابا عبدالله آيا اين جوان را مى شناسى گفت : نه ، گفت : اين پسر كسى است كه در صفين مى گفت :
(يك چشمى كه چندان زيسته كه از زندگى دلتنگ شده است و براى خود ارزش و اعتبارى مى جويد ناچار از شكست دادن يا شكست خوردن است ).

عمرو گفت : آرى هموست ، اينك اين سوسمار درمانده را مواظب باش ! رگهاى گردنش را بزن و او را پيش مردم عراق بر مگردان كه آنان همگى فتنه انگيز و اهل نفاق اند. علاوه بر آن خودش هم داراى هوس است و اطرافيانى دارد كه گمراهش مى كنند. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ، اگر از دام تو بگريزد لشكرى به سوى تو گسيل مى دارد كه هياهوى شيهه اسبان آن بسيار است و روز بدى براى تو در پيش خواهد بود.

عبدالله همان گونه كه در غل و بند بود گفت : اى پسر مرد سترون و دم بريده ! اى كاش اين حماسه و شجاعت را در جنگ صفين مى داشتى كه ما تو را به هماوردى فرا مى خوانديم و تو همچون كنيزان سياه و بزهاى زبون زير يالها و شكم اسبها پناه مى بردى . همانا به فرض كه معاويه مرا بكشد مردى گرانقدر و ستوده خصال را كشته است كه فرومايه بخت برگشته و همچون شتر پير معيوب در بند كشيده شده نيست . عمرو گفت چنين و چنان را رها كن كه ميان آرواره هاى شير ژيانى افتاده اى كه دشمن شكار است و چنان بر بينى تو نيزه خواهد زد كه بر معاديان دهان بسته نيزه مى زنند. عبدالله بن هاشم گفت : آنچه مى خواهى پرگويى كن كه من تو را مى شناسم ؛ به هنگام آسايش سرمستى و به هنگام رويارويى و كارزار ترسو. گاه ستيز با دشمنان سخت بيمناكى ، چنين مصلحت مى بينى كه با آشكار ساختن عورت خود جان خود را حفظ كنى . گويا نبرد صفين را فراموش كرده اى كه تو را به جنگ فرا مى خواندند و از آن مى گريختى از بيم آنكه مردانى كه داراى بدنهاى استوار و نيزه هاى تيز بودند و گله ها را به غارت مى بردند و عزيز را زبون مى ساختند فرو گيرندت .

عمرو گفت : معاويه مى داند كه من در آن معركه ها شركت كرده ام در حالى كه تو در آن همچون كلوخ كنار خارينى بودى . در آنجا پدرت را ديدم كه امعاء و روده هايش فرو مى ريخت . عبدالله گفت : همانا به خدا سوگند، اگر پدرم تو را در آن مقام مى ديد همه اركان وجودت به لرزه در مى آمد و نمى توانستى از دست او جان به در برى ، ولى او با كس ديگرى غير از تو جنگ كرد و كشته شد.

معاويه گفت : اى بى مادر، آيا آرام مى گيرى و خاموش مى شوى ! عبدالله گفت : اى پسر هند! به من چنين مى گويى به خدا سوگند اگر بخواهم عرق بر پيشانى ات مى نشانم و تو را به چنان ننگ و عارى دچار سازم كه رگهاى گردنت فرو نشيند. مگر به بيشتر از مرگ مرا مى ترسانى ؟! معاويه لحن خود را تغيير داد و گفت : اى برادر زاده ، آيا بس مى كنى ! و فرمان داد او را به زندان بردند.

مرزبانى سپس اشعار عمروعاص و اشعار عبدالله بن هاشم را نقل كرده و افزوده است كه معاويه سكوتى طولانى كرد، آن چنان كه پنداشتند سخن نخواهند گفت آن گاه اين ابيات را خواند :
(عفو كردن از بزرگان قريش را وسيله تقرب به پيشگاه خداوند در آن روز دشوار و سخت (قيامت ) مى بينم و مصلحت نمى دانم جوانمردى را كه خويشاوند من است و نسب او به خاندانهاى كعب و عامر مى رسد بكشم …)

معاويه به عبدالله بن هاشم گفت : آيا خود را چنان مى بينى كه عمروعاص گفت و بر ما خروج خواهى كرد. عبدالله گفت : هرگز در اين فكر مباش كه بتوانى كه عقايد و ضمير افراد را بيرون بكشى ، خاصه اگر بخواهند در راه اطاعت از خدا جهاد كنند. معاويه گفت : در آن صورت خداوند تو را هم خواهد كشت همان گونه كه پدرت را كشت . گفت : چه كسى در قبال شهادت براى من خواهد بود؟

مرزبانى مى گويد : معاويه به او جايزه پسنديد و از او عهد و پيمان گرفت كه در شام ساكن نباشد و مردمش را بر معاويه تباه نكنند و نشوراند.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از عبدالخير همدانى نقل مى كرد كه هاشم بن عتبه روزى كه كشته شد به مردم گفت : اى مردم ، من مرد تنومندى هستم و هرگاه از پاى در آمدم افتادن من بر زمين شما را به بيم و هراس نيفكند كه از كشتن من كمتر از كشتن يك شتر آسوده نمى شوند، تا آنكه كشنده شتر از كار آن بپردازد. آن گاه حمله كرد و در افتاد؛ در همان حال كه هاشم (زخمى ) ميان كشتگان بر خاك افتاده بود مردى از كنارش گذشت . هاشم به آن مرد گفت : سلام مرا به اميرالمؤ منين برسان و بگو اى اميرالمؤ منين بركات و رحمت خدا بر تو باد و تو را به خدا سوگند مى دهم كه شبانه و پيش از آنكه صبح كنى كشتگان را چنان پشت سر بگذارى كه پاى كشتگان را با دوال و لگام اسبهاى خود بسته باشى ؛ زيرا فردا صبح ابتكار عمل و پيروزى از كسى است كه كشتگان را زودتر از ميدان جمع كرده باشد. آن مرد اين مطلب را به اطلاع على عليه السلام رساند و اميرالمؤ منين شبانه حركت و شروع به پيشروى كرد، آن چنان كه همه كشتگان را پشت سر نهاد و فردا صبح ابتكار عمل و پيروزى براى او بر اهل شام بود.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از عبد خير براى ما نقل كرد كه هاشم بن عتبه پس از آن اينكه خسته و فرسوده شده بود با حارث بن منذر تنوخى جنگ كرد، هر چند موفق شد او را به دست خود بكشد ولى حارث هم به او نيزه اى زد كه كشمكش را دريد و هاشم در افتاد. در همين هنگام اميرالمؤ منين عليه السلام كه از حال او آگاه نبود كسى را پيش هاشم فرستاد و فرمان داد با پرچم خود پيش برو. هاشم به فرستاده گفت : به شكم من نگاه كن . او متوجه شد كه شكمش دريده است . على (ع ) شتابان آمد و بر بالين هاشم ايستاد، بر گرد هاشم گروهى از قاريان و گروهى از افراد قبيله اسلم هم كشته شده و در افتاده بودند. على (ع ) بر او اندوهگين شد و چنين فرمود :
(خداوند گروه اسلمى را پاداش نيكو دهد! سپيد چهرگان رخشانى كه گرد هاشم كشته شدند و در افتادند، يزيد و سعدان و بشر و معبد و سفيان و دو پسر معبد كه همگى داراى مكارم اخلاقى هستند …)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى ، از ابو سلمه نقل مى كند كه مى گفته است : هاشم بن عتبه هنگام غروب با صداى بلند مردم را فرا خواند و گفت : هان ! هر كه را به خداوند نياز است و سراى ديگر را مى جويد، بيايد. گروه بسيارى پيش او جمع شدند كه چند بار بر مردم شام حمله هاى سخت كرد، ولى از هر سو كه حمله مى برد برابرش ايستادگى مى كردند، او جنگى سخت كرد، سپس به ياران خود گفت : اين صبر و پايدارى كه از ايشان مى بينيد شما را به هراس نيندازد كه به خدا سوگند از آنان چيزى جز حميت و تعصب عربى نمى بينيد همان پايدارى است كه عرب زير پرچمها و در مراكز خود نشان مى دهد و بدون ترديد آنان بر گمراهى اند و شما بر هدايت هستيد. اى قوم ، صابر و پايدار باشيد. همگان جمع شويد و همراه ما با آرامش و آهسته به سوى دشمن خويش پيشروى كنيد. خدا را ياد آوريد و هيچ كس برادر خويش را تسليم و رها نكند و فراوان به اين سو و آن سو منگريد، و آهنگ ايشان كنيد و فقط در راه خدا با آنان پيكار كنيد تا خداوند ميان ما و ايشان حكم كند كه او بهترين حكم كنندگان است .
ابو سلمه گويد : در همان حال كه او و گروهى از قاريان با اهل شام پيكار مى كردند نوجوانى به سوى ايشان آمد و اين رجز را مى خواند :
(من پسر شهرياران غسانم و امروز آيين عثمان دارم . قاريان ما از آنچه رخ داده است به ما خبر داده اند كه على پسر عفان را كشته است .)
او حمله آورد و تا ضربه يى با شمشير خود نمى زد پشت به ميدان نمى كرد. آن گاه شروع به لعن و دشنام دادن به على كرد و از اندازه در گذشت . هاشم به او گفت : اى فلان ! از پى اين گفتار دادرسى خواهد بود و لعنت كردن تو سرور نيكوكاران را عقاب دوزخ از پى خواهد داشت . از خدا بترس كه تو به پيشگاه پروردگارت برمى گردى و او از تو درباره اين جايگاه و اين سخن خواهد پرسيد. آن جوان گفت : چون پروردگارم از من بپرسد مى گويم : با مردم عراق جنگ كردم كه سالار آنان ، بدان گونه كه براى من گفته شده است ، نماز نمى گزارد و آنان هم نماز نمى گزارند و سالارشان خليفه ما را كشته است و آنان هم در كشتن خليفه او را يارى داده اند.

هاشم به او گفت : پسركم ! تو را با عثمان چه كار؟ همانا اصحاب محمد (ص ) كه براى اعمال نظر در كارهاى مسلمانان شايسته و سزاوارترند او را كشته اند و سالار ما در ريختن خون او از همه مبراتر است ، اما اين سخن تو كه مى گويى : او نماز نمى گزارد، او نخستين كسى است كه با پيامبر نماز گزارده و به او ايمان آورده است . او اين سخن كه مى گويى : يارانش نماز نمى گزارند، همه اين كسانى با او مى بينى قاريان قرآنند و براى تهجد و گزاردن نماز شب ، شبها نمى خوابند اينك از خدا بترس و از عقابش بيم كن و بدبختان گمراه تو را فريب ندهند.

آن جوان گفت : اى بنده خدا، از اين سخن تو بيمى در دل افتاد و من تو را صادق و نيكوكار و خود را خطاكار و گنهكار مى پندارم ، آيا براى من امكان توبه فراهم است ؟ گفت : آرى به سوى خداى خود برگرد و به پيشگاهش توبه كن كه خداوند توبه را مى پذيرد و گناهان را مى بخشد و توبه كنندگان و آنانرا كه مى خواهند خود را پاك كنند دوست مى دارد. آن جوان شكسته خاطر و پشيمان به صف خود برگشت ، گروهى از شاميان به او گفتند : آن مرد عراقى فريبت داد. گفت : نه كه براى من خيرخواهى كرد و اندرزم داد. 

نصر مى گويد : در مورد كشته شدن هاشم و عمار زنى از مردم شام چنين سروده است :
(قومى را كه به پسر ياسر مرگ را چشاندند و به شما حلقه مويين و لگام ندادند از دست مدهيد و نابود مكنيد. همانا ما آن مرد يثربى  يعنى عمرو بن محصن  كه خطيب شما بود و دو پسر بديل و هاشم را كشتيم ).
نصر توضيح مى دهد كه منظور از يثربى عمرو بن محصن انصارى است كه نجاشى شاعر عراقيان او را مرثيه سروده است و چنين گفته است :
(عمرو بن محصن چه نيكو جوانمرد دو قبيله بود، و هرگاه فرياد خواه قبيله اى كه به هنگام صبح مورد حمله قرار گرفته بود برمى خاست او فرياد رس بود.
در آن هنگام كه سواران به حركت آمدند و پاره هاى نيزه به اين سو و آن سو پراكنده مى شد و گرد و غبارى كه سخت برانگيخته بودند، انصار همگان به مرگ سرورى مورد اعتماد كه در كارهاى پسنديده آزموده شده بود مصيبت زده شدند…)

نصر مى گويد : پسر محصن از بزرگان و سرشناسان ياران على عليه السلام بود كه در آوردگاه كشته شد و على عليه السلام از كشته شدنش سخت اندوهگين شد.
نصر گويد : ابوالطفيل عامر بن و اثله كنانى  كه از اصحاب پيامبر (ص ) است و گفته شده آخرين كس از ياران پيامبر است كه در گذشته است و از شيعيان مخلص بود و در جنگ صفين همراه على (ع ) بود. درباره كشته شدن هاشم چنين مرثيه سروده است :
(اى هاشم نيكمرد، بهشت به تو پاداش داده شد كه در راه خدا با دشمن سنت پيامبر (ص ) و كسانى كه حق را رها كرده و بدگمان و مردد بودند جنگ كردى و به آنچه نائل و رستگار شدى بسيار افتخار كن . روزگار مرا همچون مشكى خشك و پوسيده كرده است كه بزودى بر گرد گورم فرياد ناله همسر و عروس و خويشاوندانم بلند مى شود.)

نصر گويد : مردى از قبيله عذره شام چنين سروده است :
(همانا كارهايى ديده ام كه همگى شگفت انگيز است ، ولى هرگز چيزى چون شگفتيهاى روزهاى صفين نديده ايم …)

نصر گويد : مردى به عدى بن حاتم طائى كه از اصحاب على عليه السلام بود گفت اى ابا طريف ، مگر روز محاصره عثمان در خانه اش ‍ از تو نشنيديم كه مى گفتى (به خدا سوگند در اين موضوع بزغاله يك ساله يى هم باد رها نمى كند)  اينك مى بينى چه پيامدهايى داشت ؟  يك چشم عدى كور و پسرانش كشته شده بودند  عدى گفت : همانا به خدا سوگند، كه هم بزغاله يك ساله و هم بز بزرگ و پيشاهنگ در كشته شدن عثمان باد رها كردند.

نصر گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه على عليه السلام گروهى از سواران را گسيل داشت تا مانع رسيدن نيروهاى امدادى معاويه شوند. معاويه ضحاك بن قيس فهرى را با سواران به مقابله ايشان فرستاد كه آنان را عقب راندند. جاسوسان على عليه السلام آمدند و جريان كار را گزارش دادند. على به ياران خويش فرمود : درباره آنچه آنجا پيش آمده است چه مصلحت مى بينيد؟ گروهى گفتند : چنين مصلحت مى بينيم و گروهى گفتند چنان . چون اختلاف نظر بسيار شد على عليه السلام فرمود : پگاه فردا عازم جنگ شويد و صبح زود آنان را به جنگ برد و آن روز همه صفهاى شاميان از مقابل على گريختند، آن چنان كه عتبه بن ابى سفيان سروده است كه مطلع آن چنين است :
(اى عتبه به زبونى گريز تن دادى و اين جنگ براى تو ننگ و زبونى را ميراث داشت …)

كعب بن جعيل  شاعر شاميان  پس از برافراشتن قرآنها، ضمن يادآورى از روزهاى صفين معاويه را تحريض مى كند و چنين مى گويد :
(اى معاويه از اين پس بدون پشتوانه از جاى خويش جنبش مكن كه تو پس از آن روز به زبونى آشنايى …)
ما اين ابيات را در مباحث گذشته با ابيات بيشترى كه اينك آورده ايم نقل كرده ايم .

نصر مى گويد : كعب بن جعيل با آنكه از پيروان معاويه بود شعرى در نكوهش عتبه سروده و او را به سبب گريز از جنگ سرزنش كرد و مقصودش تحريض بيشتر عتبه به پايدارى بود. عتبه هم در پاسخ او اين ابيات را در نكوهش كعب سرود :
(تو را كعب نام نهاده اند كه بدترين استخوانهاست (استخوان سرين  پاشنه ) پدرت هم كوز يا خر چسانه (جعيل ) ناميده شده است . مقام و مكانت تو ميان قبيله بكر بن وائل همچون منزلت كنه بر دنباله شتر است ).

نصر گويد : سپس ميان دو گروه جنگى كه معروف به خميس است اتفاق افتاد.
(او گويد :) عمر بن سعد، از سليمان اعمش ، از ابراهيم نخعى (30)، از قول قعقاع بن ابرد طهورى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند، من نزديك على عليه السلام ايستاده بودم ، در صفين روز جنگ خميس قبيله مذحج كه در ميمنه سپاه على بودند با افراد قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها، كه همگى در جنگ با على پافشارى مى كردند، روياروى شدند و به خدا سوگند، در آن روز چنان جنگى از ايشان ديدم كه از برخورد شمشيرها با سرها و كوبيدن سم اسبان بر زمين و كشتگان چنان هياهويى شنيدم كه بانگ فرو ريختن و از هم پاشيدن كوهها و غرش رعد چنان آوايى نداشت و در سينه ها بيش از آن اثر نمى گذاشت ، به على عليه السلام نگريستم كه به پاى بود نزديكش شدم كه مى گفت : ( لا حول و لا قوه الا با لله )، بار خدايا، به تو شكوه برده مى شود و از تو يارى مى جويند.

و چون نيمروز فرا رسيد شخصا حمله كرد و عرضه مى داشت : پروردگارا، در اين پيكار ميان ما و قوم ما، به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى . على (ع ) در حالى كه شمشير برهنه و آخته در دست داشت به مردم حمله كرد و به خدا سوگند تا نزديك به يك سوم شب كسى جز خداوند پروردگار جهانيان ميان مردم مانع نبود. آن روز سرشناسان عرب كشته شدند و بر سر على عليه السلام نشان سه ضربت و بر رخسارش نشان دو فرصت پديدار شد.

نصر مى گويد : گفته شده است كه على عليه السلام هيچ گاه زخمى نشد. در آن روز خزيمه ثابت ذوالشهادتين كشته شد و از مردم شام هم عبدالله بن ذى الكلاع حميرى كشته شد. معقل بن نهيك بن يساف انصارى چنين سرود :
(واى بر جان من و چه كسى سوز و گدازش را شفا مى بخشد كه آن تبهكار گمراه كننده جان به در برد…)
مالك اشتر نيز چنين سرود :
(ما همين كه آفتاب برآمد حوشب را كشتيم و پيش از او ذواكلاع و معبد را كه به ميدان آمده بودند كشتيم …) (31)
ضبيعه دختر خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين ، پدرش را كه خدايش رحمت كند، چنين مرثيه گفته است .
(اى چشم ! بر خزيمه كشته شده احزاب در جنگ فرات سرشك ببار، آنان ذوالشهادتين را با ستم و سركشى كشتند. خداوند از آنان انتقام بگيرد! او را همراه جوانمردان آماده كه در معركه ها شتابان سوار مى شدند كشتند، آنان آن سرور موفق دادگر  على عليه السلام  را يارى دادند و تا هنگام مرگ بر آن آيين بودند. خداوند گروهى را كه او را كشتند لعنت كند! و زبونى و گزند بسيار بهره شان سازد.)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از اعمش براى ما نقل كرد كه مى گفته است : معاويه براى ابو ايوب خالد بن زيد انصارى كه صاحبخانه پيامبر (ص ) و سرورى بزرگ از سران و از شيعيان على (ع ) بود و براى زياد بن سميه كه كارگزار على (ع ) بر بخشى از فارس بود نامه نوشت . نامه معاويه براى ابو ايوب فقط يك سطر بود كه در آن نوشته بود : (هان ! به تو اعلام مى دارم كه هيچ زن زفاف ديده ، مردى را كه دوشيزگى او را از ميان برده و كشنده نخستين فرزند خود را از ياد نمى برد).

ابو ايوب ندانست مقصود چيست ، به حضور على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين معاويه كه پناهگاه منافقان است براى من نامه يى نوشته است كه نمى دانم منظورش چيست . على عليه السلام پرسيد؟ نامه كجاست ؟ ابو ايوب آن را به على داد كه آن را خواند و فرمود : آرى اين مثلى است كه آن را براى تو آورده است و پس از توضيح درباره معنى آن فرمود : مقصود معاويه اين است كه من هم هرگز كشتن عثمان را فراموش نمى كنم .

نامه يى كه معاويه براى زياد نوشته بود سراپا تهديد و بيم بود. زياد گفت : واى بر معاويه كه پناهگاه منافقان و بازمانده احزاب است . مرا بيم مى دهد و تهديد مى كند و حال آنكه ميان من و او پسر عموى محمد (ص ) قرار دارد كه همراه او هفتاد هزار مرد شمشير به دوش ‍ است كه هر فرمانى به ايشان دهد اطاعت مى كنند و هيچ يك از ايشان تا پاى مرگ به پشت سر خود نگاه نمى كنند. به خدا سوگند، بر فرض كه معاويه پيروز شود و آهنگ من كند مرا از بردگان و وابستگانى خواهد يافت كه سخت شمشير زننده ام .

نصر مى گويد : با وجود اين سخن هنگامى كه معاويه او را برادر خود خواند، زياد به صورت عربى نژاده از خاندان عبد مناف درآمد.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر روايت مى كند كه معاويه ذيل نامه يى كه براى ابو ايوب نوشت اين ابيات را اضافه كرده بود :
(اى ابا ايوب ، اين پيام را از من به كسانى كه پيش تو هستند ابلاغ كن كه مثل ما و قوم تو همچون مثل گرگ و بره كوچك است .
اينكه شما اميرالمؤ منين عثمان را كشتيد ديگر تا پايان روزگار از ما انتظار صلح نداشته باشيد، سوز و گداز آن كس كه ستمگرانه او را كشتيد همواره بر جگر من باقى است . من سوگند راستين مى خورم كه شما پيشوايى بدون كژى و بى گناه را كشتيد.
گمان مبريد كه من تا هنگامى كه يكى از انصار در سرزمينها باقى بماند اين سوگ را فراموش مى كنم …)

و چون اين نامه براى على عليه السلام خوانده شد، فرمود : معاويه شما را سخت برآشفته است . اى گروه انصار! پاسخ اين مرد را بدهيد. ابو ايوب گفت : اى اميرالمؤ منين من نمى خواهم شمر ديگرى جز آنچه خودم سروده ام براى او بفرستم و ديگران به زحمت افتند. فرمود : در اين صورت تو خود دانى كه سخت ارزشمندى . ابو ايوب براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، نوشته بودى : (زن زفاف ديده هرگز كسى را كه دوشيزگى او را در ربوده و كشنده فرزند نخستين خود را فراموش نمى كند، و اين مثل را در مورد كشته شدن عثمان زده بودى ، ما را با كشتن عثمان چه كار، آن كسى كه آرزوى مرگ عثمان را داشت و يزيد بن اسد و مردم شام را از يارى دادن او باز داشت تو هستى و كسانى هم كه او را كشتند غير از انصار بوده اند. در پايان نامه اين اشعار را نوشت :
(اى پسر حرب ! ما را بيم مده كه ما گروهى هستيم كه دوستى هيچ كينه توزى را نمى پذيريم ، اى پسران و بازماندگان احزاب هر اندازه همه شما كوشش كنيد ما تا پايان روزگار خشنودى و رضايت شما را نمى خواهيم . ما كسانى هستيم كه همه مردم را آن گاه كه در عرصه گمراهى و كژى بودند چندان ضربه زديم كه مستقيم شدند. امسال (اينك ) هم تلاش و همت تو بر اين است كه ما را چنان ضربه زنى كه ميان روح و جسد جدايى افكند  كه موفق نخواهى بود  و ما تا هنگامى كه درخشش سراب در بيابانها و فلاتهاى خشك ديده شود از على جدا نخواهيم شد…)

گويد : چون اين نامه ابو ايوب به معاويه رسيد سخت درهم شكسته شد.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از مجالد، از شعبى ، از زياد بن نضر حارثى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام بودم . يك بار چنان شد كه سه روز و سه شب پياپى جنگ كرديم آن گونه كه همه نيزه ها شكسته و همه تيرهاى ما تمام شد، سپس به شمشير زنى پرداختيم و روز سوم چنان شد كه ما و شاميان دست به گريبان يكديگر شديم و من آن شب با همه سلاحها جنگ كردم آن چنان كه هيچ سلاحى باقى نماند مگر اينكه با آن جنگ كردم . سرانجام هم شن و خاك بر چهره هم مى افشانديم و با دندان به جان يكديگر افتاديم و چنان شد كه از خستگى برابر هم ايستاديم و يكديگر را مى نگريستيم و هيچ كس ‍ توان اينكه به هماورد خود حمله كند نداشت و نمى توانست جنگ كند. سرانجام نيمه شب سوم معاويه و سوارانش عقب نشستند و على عليه السلام توانست كشتگان را پشت سر بگذارد. چون صبح شد اصحاب كشته شده خويش را كه شمارشان بسيار بود به خاك سپرد و از ياران معاويه شمار بيشترى كشته شده بود. در آن شب شمر بن ابرهه هم كشته شد.

نصر گويد : عمرو، از جابر، از تميم نقل مى كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند من همراه على (ع ) بودم ، علقمه بن زهير انصارى به حضورش آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، عمروعاص در ميدان رجزى مى خواند آيا ميل دارى برايت بخوانم ؟ فرمود آرى . گفت چنين مى خواند.

(در آن هنگام كه من بدون آنكه چشمم تنگ باشد آن را تنگ مى كنم يا بدون آنكه يك چشم من كور باشد آن را مى بندم در همان حال مرا سخت نيرومند و در پيشامدهاى دشوار داراى صولت خواهى ديد، آرى كه من خير و شر با خود حمل مى كنم همچون مار كرى كه در زير سنگ نهفته است .)

على (ع ) فرمود : پروردگارا، او را لعنت كن كه پيامبرت نيز او را لعن كرده است . علقمه گفت اى اميرالمؤ منين ! او را رجز ديگرى هم مى خواند، آيا برايت بخوانم ؟ فرمود : بگو و علقمه چنين گفت :
(اى فرماندهان سپاه كوفه ، اين فتنه انگيزان ! من آن مرد قريشى امين و گرامى و داراى آثار درخشان و شير ژيان ثابت قدم هستم . شما را ضربه مى زنم و حال آنكه ابا حسن را نمى بينم و اين براى من اندوهى گران از اندوههاست ).
على عليه السلام خنديد و گفت : دروغ مى گويد كه او به جايگاه و مقام من داناست ، داستان او همان مثلى است كه آن مرد عرب گفته است كه (در حالى كه مى بينى جامه يى را كه پاره نيست وصله مى زنى )، اى واى بر شما! شما را به خدا و به جان پدرتان سوگند، جايگاه او را به من نشان دهيد تا از سرزنش خلاص شويد.

محمد بن عمرو بن عاص هم در مورد خود چنين مباهات كرده و سروده است : (اگر (جمل ) (نام معشوقه ) روزى شاهد مقام و پايدارى من در جنگ صفين باشد گيسوانش سپيد خواهد شد. در آن بامدادى كه عراقيان همچون موجى از درياى به خروش آمده هجوم آوردند…) 

نجاشى شاعر در ابيات زير از على عليه السلام و كوشش او در جنگ ياد كرده و گفته است :
(على را چنان مى پندارم كه از كار باز نخواهد ايستاد تا هنگامى كه حقوق خداوند و احكام او برپا و پرداخت شود…)
نصر گويد، عمر بن سعد از شعبى نقل مى كرد كه مى گفت : به نجاشى خبر رسيد، معاويه تهديدش مى كند خطاب به او چنين سرود :
(اى مردى كه دشمنى خويش را آشكار ساخته اى ، براى خويش هر كارى كه مى توانى انجام بده و هر چه مى خواهى بكن ، مرا همچون اقوام ديگر كه با فريب بر آنان پادشاهى مى كنى و فرمانبردارند مپندار؛ من از كينه اى كه در سينه نهان داشتى آگاه نبودم تا آنكه سواران و مسافران و بيم دهندگان پيش من آمدند. اگر مى خواهى با افراد گرامى در مجد ايشان همچشمى كنى دست بگشاى تا خبر پراكنده شود و بدان كه على نيكمردى است از گروهى بلند مرتبه كه هيچ بشرى بر آنان برترى نمى يابد…)

گويد : چون اين ابيات نجاشى به معاويه رسيد گفت : چنين مى بينم كه به ما نزديك شده است .
نصر گويد : عمر بن سعد، از محمد بن اسحاق براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روزى در جنگ صفين عبدالله بن جعفر گله اى اسب را پيش مى برد، مردى پيش او آمد و گفت اى پسر ذوالجناحين ! آيا اسبى به من مى دهى ؟ گفت از اين گله اسب هر كدام را مى خواهى بگير، همين كه آن مرد براى انتخاب اسب پشت كرد عبدالله بن جعفر گفت : اگر بهترين اسب را برگزينى كشته خواهى شد. قضا را او بهترين اسب بر گزيد و سوار شد و بر سوارى كه او را به جنگ تن به تن فراخوانده بود حمله كرد و آن مرد شامى او را كشت . دو نوجوان ديگر از مردم عراق هم حمله كردند و توانستند خود را به سراپرده معاويه برسانند و كنار آن كشته شدند و گروههايى از دو سپاه به يكديگر حمله كردند و جنگ چنان بالا گرفت كه جز صداى برخورد شمشيرها به كلاه خودها و سپرها شنيده نمى شد و عمروعاص چنين سرود :
(آيا براى آنكه خونهاى ما را بريزند پيش ما آمده ايد؟ اين كار كه آهنگ آن داريد كارى بس دشوار است . به جان خودم سوگند اگر انديشه كنيد حجت ما در اين مورد در پيشگاه خداوند بزرگتر است …) 

مردى از قبيله كلب كه همراه معاويه بود اشعار زير را در نكوهش عراقيان سرود :
(گروههايى از نزاريان كه فرمانبردار كسى چون ابوتراب شده اند به گمراهى در افتادند. آنان و بيعت كردن آنان با على همچون آرايشگرى است كه چين و چروك چهره را با خضاب بيارايد…)
ابو حيه بن غزيه انصارى ، كه نام او عمرو است و همان كسى است كه روز جنگ جمل شتر را پى كرد، چنين سروده است :
(از همسر معبد و همسر لخمى و پسر كلاع بپرس كه ما چگونه بوده ايم و از عبيدالله  پسر عمر بن خطاب  كه در بيابان آغشته به خون درافتاده است درباره سواران ما بپرس …)

عدى بن حاتم طائى نيز چنين سروده است :
(هنگامى كه هياهوى دليران را مى شنوم و رويارويى دو سپاه را در اين بيابان مى بينم مى گويم : اين على است كه به حق هدايت با اوست . پروردگارا، او را نگاه دار و تباه مكن …)

نعمان بن عجلان انصارى  نيز چنين سروده است :
(در مورد هجوم صبحگاهى ما در صفين و چگونگى پيشتازى ما بسوى برترى بپرس و از آن بامدادى كه در جنگ بصيرت (جمل ) هنگامى كه مضريان جمع شده بودند با ازديان چگونه برخورديم . اگر عنايت خداوند و عفو و گذشت ابو الحسن بر ايشان نبود، كه همواره عفو از ناحيه او انتظار مى رود، در آن شهر براى آنان فراخواننده اى جز سگان و گوسپندان و خران باقى نمى ماند…)

عمرو بن حمق خزاعى  هم چنين سروده است :
(بانوى من چون بيخوابى مرا مى بيند مى گويد : چه چيز تو را از اصحاب صفين به هيجان مى آورد، مگر، تو از آن گروه نيستى كه خداوند بندگان را به وسيله آنان هدايت مى كند و هيچ ستمى روا نمى دارند و آهنگ سركشى نمى كنند…)

حجر بن عدى كندى هم چنين سروده است :
(پروردگارا على را براى ما سلامت دار، آن پرهيزگار وارسته را به سلامت دار، آن مومن در جستجوى سعادت و ستوده را نگاه دار و همو را راهنماى امت هدايت يافته قرار ده …)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى نقل مى كرد كه احنف بن قيس در جنگ صفين به ياران خود گفت : عرب نابود شد. گفتند : اى ابا بحر، در صورتى كه ما پيروز شويم باز هم چنين خواهد بود؟ گفت : آرى . گفتند اگر ما مغلوب شويم چگونه خواهد بود؟ گفت همچنان است . گفتند پس هيچ راهى براى ما باقى نگذاشتى . احنف گفت : اگر ما بر آنان پيروز شويم هيچ سالارى را در شام باقى نمى گذارديم مگر اينكه گردنش را مى زنيم و اگر آنان بر ما پيروز شوند پس از آن هيچ سالارى هرگز از معصيت و سرپيچى از فرمان خداوند خوددارى نخواهد كرد.

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : پس از سال جماعت و تسليم حكومت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه ، روزى معاويه به وليد بن عقبه گفت : اى وليد! در جنگ صفين هنگامى كه شعله جنگ افروخته و بالا گرفته شد و مردان نژاده براى پاسدارى از تبار خويش جنگ مى كردند. كداميك از عموزادگانت نيكو جنگ كرد؟ گفت : همگان به هنگامى كه دامنه جنگ گسترش يافت و مردان تا كمر در خون بودند با پيكانهاى تيز و شمشيرهاى بران نيكو جنگ كردند. عبدالرحمان بن خالد بن وليد گفت : به خدا سوگند، يكى از روزها را چنان ديدم كه اژدهايى همچون كوه استوارى بر اسبى سياه كه سم بر زمين مى كوفت و چنان گرد و خاكى برانگيخته بود كه ميان ما و افق حائل شده بود و با شمشير خود همانگونه كه شتر بزرگ بيگانه را از آبشخور مى رانند بر ما ضربه مى زند و دندان نشان مى داد همچون دندان نشان دادن شير ژيان  مقصود عبدالرحمان بن خالد، على عليه السلام بود  معاويه گفت : آرى او به انتقام خونهايى كه از او و بر عهده اش بود جنگ مى كرد.

نصر مى گويد : همچنين عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام به معاويه پيام فرستاد : به جنگ تن به تن با من بيا و اين دو گروه را از جنگ معاف بدار؛ هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از او باشد. عمروعاص به معاويه گفت : اين مرد با تو انصاف مى دهد. معاويه گفت : مى گويى من با اژدهاى درهم شكننده مبارزه كنم . چنين مى پندارمت كه خود به حكومت طمع بسته اى . و چون معاويه اين پيشنهاد را نپذيرفت ، على عليه السلام فرمود؛ دريغ و افسوس كه بايد از معاويه فرمان برند و با من عصيان و نافرمانى كنند! هرگز هيچ امتى كه به پيامبر خود اقرار داشته باشد غير از اين امت با خاندان پيامبرش جنگ و ستيز نكرده است .

آن گاه على عليه السلام به مردم فرمان داد بر شاميان حمله كنند؛ آنان حمله كردند و صفهاى شاميان را درهم شكستند. عمروعاص ‍ پرسيد : شدت اين حمله نمايان بر چه كسى خواهد بود، گفتند متوجه دو پسرت عبدالله و محمد. عمرو به غلام خود وردان گفت : پرچم مرا پيش ببر. معاويه به عمرو پيام داد : بر دو پسرت باكى نيست ، صف را بر هم مريز و بر جاى خود باش عمرو گفت : هيهات ، هيهات .

(شير از دو شير بچه خود حمايت مى كند و پس از دو پسرش چه خيرى براى اوست ).
عمرو پرچم را پيش برد. فرستاده معاويه خود را به او رساند و گفت : بر دو پسرت باكى نيست ، حمله مكن ، گفت : به معاويه بگو تو آن دو را نزاييده اى و من آن دو را زاييده ام . در اين هنگام به جلو صفها رسيد، مردم به عمرو گفتند : آرام و بر جاى خود باش كه بر دو پسرت باكى نيست و آن دو در جاى امنى هستند. گفت : صداى آن دو را به گوشم برسانيد تا بدانم زنده اند يا كشته شده اند. سپس ‍ بانگ برداشت : اى وردان ! پرچم خود را اندكى و به اندازه قوس كمانى پيش ببر و وردان پرچم خود را پيش برد. على عليه السلام به مردم كوفه پيام داد : حمله كنيد و به بصريان هم فرمان حمله داد و مردم از هر سو حمله كردند و جنگى سخت در گرفت . مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست . مردى از عراقيان به مبارزه او رفت ساعتى جنگ كردند مرد عراقى ضربه اى به پاى مرد شامى زد و آنرا قطع كرد و با آنكه پايش جدا شده بود بر زمين نيفتاد و همچنان به پيكار ادامه داد؛ مرد عراقى ضربه ديگرى به او زد كه دستش را جدا كرد، شامى شمشير خود را نزد شاميان پرتاب كرد و گفت اين شمشيرم را بگيريد و در جنگ با دشمن خود از آن استفاده كنيد. معاويه آن شمشير را از وارثان آن مرد به ده هزار درهم خريد .

نصر گويد : مالك جهنى ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگ صفين از كنار گروهى از شاميان كه وليد بن عقبه هم ميان آنان بود عبور كرد و شاميان شروع به دشنام دادن و ناسزا گفتن به على (ع ) كردند و چون اين خبر را به او دادند كنار گروهى از ياران خود ايستاد و فرمود : در حال آرامش و با چهره و سيماى صالحان بر آنان حمله بريد كه نزديكترين مردم به جهل و نادانى هستند، پيشوا و مربى آنان اينها هستند : معاويه و پسر نابغه و ابو الاعور سلمى و ابن ابى معيط باده گسار كه به حكم اسلام تازيانه خورده است هم آنان اينك مرا دشنام و ناسزا مى دهند و حال آنكه پيش از اين نه با من جنگ ، مى كردند و نه دشنامم مى دادند و اين در حالتى است كه من آنان را به اسلام فرا مى خوانم و آنان مرا به پرستش بتها دعوت مى كنند. سپاس خداى را، و خدايى جز خداى يگانه نيست . از ديرباز تبهكاران چه بسيار با من دشمنى و ستيز كرده اند. همانا كه اين مصيبت بزرگى است ، تبهكارانى كه در نظر ما ناستوده بودند و از آنان بر اسلام و مسلمانان خوف و بيم بود، و اينك چنان شده اند كه نيمى از اين امت را فريفته اند و در دلهاى آنان محبت فتنه انگيزى را افكنده اند و با تهمت و دروغ دلهاى ايشان را به سوى خود خوانده اند و براى ما جنگ برپا كرده و در خاموش كردن پرتو خداوند مى كوشند (و خداوند نور خود را تمام و كامل خواهد ساخت هر چند كافران را ناخوش ‍ آيد .

بار خدايا، ايشان حق را نپذيرفته اند، جمع ايشان را درهم شكن و گفتارشان را پراكنده ساز و آنان را در قبال گناهانشان نابود فرماى (جامه زبونى بر آنان بپوشان ) و همانا آن كس را كه تو دوست بدارى خوارى و ذلت نيست و آن كس را كه تو دشمن بدارى عزت و قدرتى نيست .

نصر مى گويد : و على عليه السلام هرگاه حمله مى كرد نخست تكبير و تهليل مى گفت و سپس اين بيت را مى خواند :(از كدام دو روز خود از مرگ بگريزم آيا روزى كه مرگ مقدر است يا روزى كه مقدر نيست !).

معاويه ، رايت بزرگ خود را به دست عبدالرحمان بن خالد بن وليد داد. على عليه السلام به جاريه بن قدامه سعدى فرمان داد كه با ياران خود پذيراى نبرد با او شود. پس از او عمرو بن عاص با گروهى از سواران در حالى كه دو پرچم همراه داشت چندان پيش آمد كه با صفهاى عراقيان مواجه شد. على عليه السلام به پسر خود محمد فرمود : آهسته و با درنگ به سوى اين پرچم پيشروى كن و همينكه نيزه ها مقابل سينه آنان قرار گرفت دست بدار تا فرمان من به تو برسد. محمد همان گونه رفتار كرد. على عليه السلام گروهى ديگرى را هم به همان شعار فراهم آورد و به فرماندهى اشتر گسيل داشت . همين كه محمد حنيفه نيزه ها را مقابل سينه هاى آن گروه قرار داد على (ع ) به اشتر فرمان حمله داد، اشتر حمله كرد و آنان را از جاى خود عقب راند و چند مرد از آنان را كشت و مردم جنگى سخت كردند آن چنان كه هر كس مى توانست نماز بگزارد با اشاره نماز گزارد. نجاشى درباره اين روز ضمن يادآورى از دليرى اشتر اين چنين سروده است :
(هنگامى كه رايت عقاب را ديديم كه آن مرد لوچ نكوهشگر همچون شير ژيان ميان گرد و خاك پيش مى آورد و آن مرد بى دنباله (عمروعاص ) با سواران خود روى آورد براى مبارزه با او قوچ دلير، يعنى قوچ عراق ، را در حالى فرا خوانديم كه لشكر آهنگ سستى داشت . اشتر آن رايت را عقب راند و پيروز و كامياب شد…)

نصر مى گويد : محمد بن عتبه كندى ، از قول پيرمردى از حضرموت كه در جنگ صفين همراه على (ع ) بوده است ، براى ما نقل كرد كه مى گفته است : مردى از ما كه نامش هانى بن فهد  و مردى دلير شجاع بود ايستاده بود كه مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست هيچكس به جنگ او نرفت ، هانى گفت : سبحان الله ! چه چيز شما را باز مى دارد كه مردى از ميان شما به جنگ اين مرد برود. به خدا سوگند، اگر نه اين است كه من تب دارم و در خود ضعف شديدى احساس مى كنم به نبرد او مى رفتم . كسى به او پاسخى نداد، برخاست و جامه جنگى خود را استوار بست و سلاح برداشت كه برود؛ يارانش به او گفتند : اى سبحان الله ! تو تب تندى دارى چگونه به جنگ مى روى ؟ گفت : به خدا سوگند، مى روم هر چند مرا بكشد و بيرون آمد و چون آن مرد را ديد او را شناخت كه از قوم خودش و از مردم حضرموت نامش يعمر بن اسد حضرمى بود. يعمر به او گفت : اى هانى ! برگرد كه خوشتر مى دارم مرد ديگرى غير از تو به جنگ من آيد و من كشتن تو را دوست نمى دارم .

هانى گفت : سبحان الله ! اينك كه بيرون آمده ام برگردم ؟! نه به خدا سوگند، امروز جنگ خواهم كرد تا كشته شوم و اهميت نمى دهم كه تو مرا بكشى يا كس ديگرى غير از تو. هانى در حالى كه مى گفت (خدايا در راه تو و براى نصرت پسر عموى پيامبرت ) پيش ‍ رفت و هر يك به ديگرى ضربتى زد و هانى او را كشت ، ياران يعمر بن اسد برهانى هجوم آوردند و ياران هانى هم بر آنان حمله كردند و به جنگ و كشتار يكديگر پرداختند و در حالى از هم جدا شدند كه سى و دو نفر كشته شده بودند.

آن گاه على عليه السلام به تمام سپاه خود دستور حمله داد و همه مردم با پرچمها و گروههاى خود حمله كردند و هر گروه به گروه مقابل خود حمله كرد و با شمشير و گرز آهنين به جان يكديگر افتادند و بانگى جز ضربه خوردن بر فرقهاى سر همچون بانگ برخورد پتك به سندان ، شنيده نمى شد و وقت نمازها سپرى شد و هيچ كس به هنگام نماز جز با گفتن تكبير نتوانست نماز بگزارد، تا سرانجام خسته و از يكديگر جدا شدند و شمارشان كاستى گرفت . مردى كه نمى دانستند كيست ميان دو سپاه آشكار شد و گفت : اى مردم ! آيا سرتراشيدگان هم با شما بيرون آمدند؟ گفتند : نه . گفت : آنان بزودى بيرون مى آيند. زبانشان شيرين تر از عسل و دلهايشان تلخ ‌تر از (صبر)  است و آنان را نيشى همچون نيش ماران است . سپس آن مرد ناپديد شد و دانسته نشد كه كيست .

نصر گويد : عمرو بن شمر، از سدى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در آن شب كار مردم درهم شد و بيشتر پرچمداران از مراكز خود دور افتادند. ياران على عليه السلام نيز پراكنده شدند و او شبانه نزد قبيله ربيعه رفت و ميان آنان بود و كار به راستى دشوار شد. عدى بن حاتم طائى به جستجوى على (ع ) برآمد و چون او را در قرارگاهى كه از او جدا شده بود نديد شروع به حركت ميان لشكر كرد و او را ميان نيزه داران قبيله ربيعه يافت و گفت : اينك كه تو زنده هستى كار آسان است . من اين راه را پيش تو نيامده ام مگر اينكه پاى بر كشتگان نهاده ام و اين جنگ براى آنان سالارى باقى نگذاشته است ؛ به جنگ ادامه بده تا خداوندت پيروز دارد كه ميان مردم ما هنوز دليرانى باقى هستند. در همين حال اشعث هم با بيتابى و هياهو فرا رسيد كه چون على عليه السلام را ديد تهليل و تكبير گفت و اظهار داشت : اى اميرالمؤ منين ! سواران و پيادگان آنان برابرند و تا اين ساعت ما را بر آنان برترى است ؛ تو به قرارگاه خود كه آنجا بودى برگرد كه مردم تور! آنجا جستجو مى كنند. در همين حال سعيد بن قيس همدانى به على عليه السلام پيام فرستاد : ما سرگرم جنگ خود با اين اقوام هستيم و بر آنان برترى داريم و اگر بخواهى براى كسى نيروى امدادى بفرستيم مى توانيم اين كار را انجام دهيم . على عليه السلام روى به افراد قبيله ربيعه كرد و فرمود : شما نيزه و زره من هستيد. قبيله ربيعه تا امروز بر اين سخن مباهات مى كنند.

عدى بن حاتم گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين گروهى كه به ايشان انس گرفته اى و در اين حمله ميان ايشان بودى حقى بزرگ دارند و به خدا سوگند، آنان گاه مرگ شكيبا و به هنگام جنگ استوارند. على عليه السلام در اين هنگام فرمان داد : اسب رسول خدا را كه نامش ‍ مرتجز بود، بياورند؛ بر آن سوار شد و پيشاپيش صفها رفت و سپس فرمود : استر، استر بياوريد. استر پيامبر (ص ) را كه خاكسترى رنگ بود آوردند؛ بر آن سوار شد و عمامه پيامبر (ص ) را كه سياه بود بر سر بست و ندا داد : اى مردم ! هر كس نفس خود را به خدا بفروشد سود خواهد برد، امروز را فردايى از پى است . دشمن شما هم مانند شما زخمى و خسته است ، داوطلب يارى دادن دين خدا شويد. چيزى ميان دو تا دوازده هزار تن آماده شدند و شمشيرهاى خود را بر دوش نهادند. على عليه السلام همراه آنان حمله كرد و اين رجز را مى خواند :

(همچون گروه موران گرد آييد و غفلت مكنيد و صبح شام در حال جنگ باشيد تا آنكه انتقام خويش را بگيريد يا بميريد و در غير اين صورت چه مدت درازى است كه از من نافرمانى شده است . گفتيد : به شرطى كه خود بيايى ، من آمدم ولى براى شما آنچه كه خود بخواهيد يا من بخواهم نيست ، بلكه خواسته آن ذاتى خواهد بود كه زنده كننده است و مى ميراند).

عدى بن حاتم هم با رايت خويش در پى على (ع ) حركت كرد و اين رجز را مى خواند : (آيا پس از كشته شدن عمار و هاشم و پسر بديل ، كه يكه تاز ميدانهاى نبرد بود، ديگر اميدى به زندگى داشته باشيم ؟ چه رؤ ياى گمراه كننده اى ! ديروز سر انگشتها را به دندان ندامت گزيديم و امروز نبايد دندان ندامت بفشاريم كه هيچ كس از مرگ در امان نمى ماند).

او هم حمله كرد. اشتر هم پس از آن دو با همه عراقيان حمله كرد و براى شاميان هيچ صفى باقى نماند مگر آنكه درهم شكست و عراقيان به هر جا كه حمله مى بردند پيروز بودند تا آنجا كه به خرگاه معاويه رسيدند و على عليه السلام مردم را شمشير مى زد و گام به گام پيش مى رفت و اين رجز را مى خواند :(بر آنان ضربه مى زنم و معاويه لوچ تنگ چشم شكم گنده را نمى بينم كه دوزخ او را در قعر آتش خود فرو كشد).

معاويه اسب خود را خواست تا بر آن سوار شود و بگريزد ولى چون پاى در ركاب نهاد اندكى درنگ و خود را سرزنش كرد و سپس ‍ اين ابيات عمرو بن اطنابه را خواند :
(پاكدامنى و بزرگ منشى و پايبندى من به ستايش در قبال بهاى گران و سودبخش مانع گريز من است ، و موجب آمد تا خود را به انجام كار سخت و ناخوش وادارم و بر فرق سر دليران سرفراز ضربه زنم …).

و سپس گفت : اى عمروعاص ! امروز شكيبايى و فردا افتخار. او گفت : راست گفتى كه تو و آنچه در آن قرار دارى همچون سخن اين شاعر است كه مى گويد : (مرا چه علت و كاستى است كه تيراندازى چابكم و كمانم را زهى محكم است از صفحه آن تيرهاى پهن و بلند رها مى شود. مرگ حق است و زندگى باطل .)

معاويه پاى از ركاب بيرون كشيد و پايين آمد و از قبايل عك و اشعرى ها يارى خواست . آنان نزديك او ايستادند و از او چندان دفاع كردند كه هر دو گروه از يكديگر رويگردان و پراكنده گرديدند.

نصر مى گويد : پس از پايان جنگ صفين و انحصار حكومت براى معاويه ، مردى پيش او آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! مرا بر تو حقى است . گفت : چه حقى ؟ گفت : حقى بزرگ . معاويه گفت : اى واى بر تو! چه حقى است ؟ گفت : آيا به خاطر مى آورى روزى كه ابوتراب و اشتر تو را احاطه كرده بودند اسبت را خواستى تا بگريزى و هنگامى كه بر پشت اسب سوار بودى و مى خواستى آن را به تاخت و تاز درآورى من لگام اسبت را گرفتم و گفتم : كجا مى روى ؟ براى تو مايه پستى و ننگ است كه اعراب دو ماه متوالى جانهاى خود را به تو ببخشند و تو نخواهى يك ساعت براى آنان جانفشانى كنى و حال آنكه شصت سال از عمرت گذشته است و پس از اين چه مقدار ديگر مى خواهى زنده بمانى ؟ بر فرض كه از اين معركه جان به سلامت برى ، تو اندكى درنگ و خود را سرزنش كردى و شعرى خواندى كه من آنرا به ياد ندارم ، سپس از اسب پياده شوى . معاويه گفت : شگفتا تو همان مردى ؟ به خدا سوگند كسى جز تو مرا به اين منزلت نرسانده است و فرمان داد سى هزار درم جايزه اش دهند.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از نخعى ، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عمرو بن عاص يكى از روزهاى صفين به مقابله على عليه السلام رفت به اميد آنكه بتواند او را غافلگير كند و بكشد، على (ع ) بر او حمله آورد و همين كه مى خواست او را فرو گيرد عمرو خود را از اسبش بر زمين افكند و جامه خود را برافراشت و عورتش آشكار شد. على عليه السلام روى از او برگرداند و عمرو در حالى كه زخمى و چهره اش خاك آلود شده بود برخاست ، پياده گريخت و خود را در پناه صفهاى سپاهيان خويش قرار داد. عراقيان فرياد برآوردند : كه اى اميرالمؤ منين آن مرد گريخت ، فرمود : آيا دانستيد كه بود؟ گفتند : نه . گفت : عمروعاص بود كه عورت خود را به من نماياند و من روى از او برگرداندم .

چون عمرو پيش معاويه برگشت ، معاويه از او پرسيد اى ابا عبدالله چه كردى ؟ گفت : على على مرا ديد و بر خاك افكند. معاويه گفت : سپاسگزار و ستايشگر خداوند و عورت خود باش . به خدا سوگند گمان مى كنم اگر او را آن چنان كه بايد مى شناختى هرگز به نبرد او نمى رفتى و معاويه در اين باره اين ابيات را سرود :
(اى پناه بر خدا از لغزشهاى عمرو كه مرا در مورد اينكه مبارزه تن به تن را را رها كرده ام سرزنش مى كند. اين مرد وائلى عمرو  با اباالحسن على روياروى شد و به زبونى در افتاد و اگر عورت خويش را برهنه نكرده بود چنگالهاى آن شاهين جانش را در ربوده بود…)

عمرو خشمگين شد و گفت : چه اندازه موضوع على ابوتراب را در مورد من بزرگ مى كنى ؟ مگر غير اين است كه من مردى هستم كه با پسر عموى خويش روياروى شده ام و او مرا بر زمين افكنده است ! آيا خيال مى كنى انسان براى اين كار خون مى بارد! معاويه گفت : نه ، ولى در پى آن براى تو رسوايى بود.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون كار دشوار گرديد و بر مردم شام سخت شد، معاويه به برادرش عتبه بن ابى سفيان گفت : با اشعث ملاقات كن كه اگر او راضى شود عموم مردم راضى خواهند شد. عتبه كه مردى سخن آور بود بيرون آمد و اشعث را ندا داد. اشعث به ياران خود گفت : بپرسيد اين منادى كيست ؟ گفتند : عتبه ابن ابى سفيان است . گفت : جوانى نازپرورده است و از ملاقاتش گريزى نيست و پيش او آمد و گفت : اى عتبه چه مى گويى ؟ گفت : اى مرد، اگر قرار باشد معاويه با مردى غير از على ملاقات كند بى گمان با تو ملاقات خواهد كرد كه تو سالار مردم عراق و سرور اهل يمنى ، در گذشته هم داماد عثمان و كار گزارش بوده اى و چون ديگر ياران خود نيستى ، چرا كه اشتر عثمان را كشته است ، عدى بن حاتم مردم را بر آن كار تحريض كرده است ، سعيد بن قيس هم خونبهاى عثمان را بر گردن على انداخته است ، شريح و زحر بن قيس چيزى جز هواى دل خويش ‍ نمى شناسد و تو با كرامت و بزرگوارى ، و از مردم عراق حمايت و از روى تعصب و حميت با شاميان جنگ مى كنى و اينك ما به آنچه از تو مى خواسته ايم و تو به آنچه از ما مى خواسته اى رسيده ايم . ما تو را دعوت نمى كنيم كه على را رها كنى و معاويه را نصرت دهى ولى تو را فرا مى خوانيم كه همگى باقى بمانيم كه در آن صلاح تو و صلاح ما نهفته است .

اشعث شروع به سخن كرد و گفت : اى عتبه ، اما اين سخنت كه گفتى معاويه با كسى جز على ديدار نمى كند، به خدا سوگند به فرض ‍ كه با من ملاقات كند نه بزرگ مى شوم و نه كوچك ، در عين حال اگر دوست مى دارد كه ترتيب ديدارى را ميان او و على بدهم اين كار را انجام خواهم داد. اما اين كه گفتى ، من سالار عراقيان و سرور مردم يمن ام ، همانا سالارى كه از او پيروى مى شود و سرورى كه فرمانش را مى برند فقط على بن ابى طالب است . اما آنچه در گذشته از عثمان نسبت به من صورت گرفته است به خدا سوگند، دامادى او بر شرف و كارگزارى او بر عزت و قدرت من چيزى نيفزوده است اما عيب گرفتن تو بر ياران من نه تو را به من نزديك مى كند و نه آنان را از من دور مى سازد. و حمايت من از مردم عراق چنان است كه هركس در جايى سكونت كند بديهى است كه از آنجا حمايت كند؛ سرانجام اين سخن تو كه زنده بمانيم چنان نيست كه شما به آن نيازمندتر از ما باشيد و بزودى در اين باره مى انديشيم .

چون عتبه پيش معاويه برگشت و گفتار اشعث را براى او نقل كرد معاويه گفت : ديگر با او ملاقات مكن كه على در نظر او بسيار بزرگ است ، هر چند كه براى پذيرش صلح اظهار آمادگى كرده است . سخنان عتبه به اشعث و پاسخهاى او به عتبه ميان مردم عراق فاش و شايع شد و نجاشى در ستايش اشعث اين ابيات را سرود :

(اى پسر قيس ، و اى زاده حارث و يزيد، به خدا سوگند، تو سالار مردم عراقى ، تو چنان مار خطرناكى هستى كه پادزهر مار افسايان از عهده اندكى از زهر تو بر نمى آيد. آرى كه تو همچون خورشيدى و مردان ديگر ستارگانى هستند كه با برآمدن خورشيد پرتو آنان ديده نمى شود…).
نصر مى گويد : همينكه معاويه از جانب اشعث نوميد شد به عمروعاص گفت : سالار مردم عراق پس از على ، عبدالله بن عباس است ، اگر تو براى او نامه اى بنويسى شايد بتوانى او را نرم كنى و ممكن است اگر او سخنى بگويد على از سخن او بيرون نرود كه جنگ ما را فرو بلعيده است ؛ و چنان مى بينيم كه به عراق دست نخواهيم يافت مگر با هلاك شدن مردم شام . عمروعاص گفت : ابن عباس را نمى توان فريب داد و اگر در او طمع بسته اى مثل اين است كه در على طمع بسته باشى . معاويه گفت : با اين همه تو براى او نامه بنويس . عمرو براى ابن عباس چنين نوشت :

آن دو شروع به نبرد با نيزه كردند و سرانجام عكبر عوف را بر زمين افكند و كشت . در آن حال معاويه همراه سران قريش و گروهى اندك از مردم بالاى تپه اى بود. عكبر در حالى كه بر اسب خود مهميز مى زد آن را شتابان به سوى تپه به حركت درآورد. معاويه بر او نگريست و گفت : اين مرد ديوانه شده است يا امان مى خواهد؟ برويد از او بپرسيد. مردى خود را به او رساند و در حالى كه او همچنان بر اسب بود و آن را به سرعت مى تاخت ندايش داد، ولى عكبر پاسخى نداد و همچنان سريع رفت و خود را به معاويه رساند و شروع به نيزه زدن به سواران و اسبها كرد و اميدوار بود كه به معاويه دست يابد و او را بكشد. گروهى به رويارويى آمدند عكبر تنى چند از آنان كشت و ديگران با شمشيرها و نيزه هاى خود ميان او و معاويه حايل شدند : عكبر همين كه ديد به معاويه دسترس نخواهد داشت گفت : اى پسر هند! مرگ و نابودى براى تو شايسته تر است ، من جوان اسدى هستم . او بدون اينكه سخنى بگويد به جايگاه خود و صف عراقيان برگشت . على عليه السلام به او گفت : چه چيزى تو را به اين كار واداشت ؟ خويشتن را به مهلكه مينداز! گفت : اى اميرالمؤ منين ، قصد داشتم پسر هند را غافلگير سازم ، ميان من و او حايل شدند. عكبر كه شاعر بود اين ابيات را سرود :
(من آن مرادى سركش را كه ميان آوردگاه گرد و خاك برانگيخته بود و هماورد مى طلبيد كشتم …)

گويد : مردم شام به سبب كشته شدن عوف مرادى شكسته خاطر شدند. معاويه اعلان كرد كه خون عكبر پايمال شده است . عكبر گفت : دست و قدرت خداوند فراتر از قدرت اوست و دفاع و نگهبانى خداوند متعال از مومنان كجاست ؟
نصر گويد : عمر بن سعد، از حارث بن حصين ، از ابو الكنود نقل مى كرد كه شاميان بر كشتگان خود سخت بيتابى كردند؛ معاويه بن خديج گفت : خداوند زشت دارد پادشاهى اى را كه آدمى پس از كشته شدن حوشب و ذوالكلاع به دست آورد. به خدا سوگند، پس ‍ از كشته شدن آن دو اگر بدون هيچ زحمتى بر همه مردم جهان پيروز شويم پيروزى نخواهد بود. يزيد بن اسد هم به معاويه گفت : در كارى كه پايان آن شبيه به آغازش نباشد خيرى نيست . تا اين جنگ و فتنه تمام و روشن نشود نه مى توان زخمى و مجروحى را علاج كرد و نه مى توان بر كشته اى گريست . بر فرض كه كار به سود تو تمام شود بايد با آرامش به علاج مجروحان پردازى و بر كشتگان سوگوارى كنى . و اگر جز اين باشد سوگ تو بزرگتر خواهد بود.

معاويه در پاسخ گفت : اين مردم شام ، چه چيزى شما را بر گريستن و بيتابى كردن بر كشتگانتان از گريستن مردم عراق بر كشتگانشان سزاوارتر كرده است ؟ به خدا سوگند ذوالكلاع ميان شما بزرگتر و مهمتر از عمار بن ياسر ميان آنان نيست و حوشب ميان شما بزرگتر از هاشم مرقال ميان آنان نيست و عبيدالله بن عمر ميان شما بزرگتر از پسر بديل ميان آنان نيست و اين مردان همگى شبيه يكديگرند و اين آزمون و كشته شدن آنان فقط از جانب خداوند است . اينك بر شما مژده باد كه خداوند سه مرد بزرگ از آنان را كشته است : عمار را كشته است كه جوانمرد دليرشان بود، هاشم را كشته است كه همچون حمزه ايشان بود و ابن بديل را كشته است و او همان است كه آن كارها را انجام داد. اينك اشتر و اشعث و عدى بن حاتم باقى مانده اند. از اشعث شهر و ديارش حمايت مى كند اشتر و عدى براى فتنه انگيزى خشم آوردند، آن دو را هم خداوند متعال فردا خواهد كشت .

معاويه بن خديج گفت : اگر مردان در نظر و عقيده تو يكسان هستند در نظر و عقيده ما چنين نيست ، و خشمگين شد. شاعر يمن در مرثيه ذوالكلاع و حوشب چنين سرود :
(اى معاويه ، همانا بر ما و بزرگان ما مصيبت بزرگ رسيد و به راستى بينى قبايل كلاع و يحصب بريده شد…)
نصر، از عمر بن سعد، از عبيدالرحمان بن كعب نقل مى كند كه چون عبيدالله بن بديل در جنگ صفين كشته شد، پيش از مرگش و در حالى كه هنوز رمقى داشت اسود بن طهمان خزاعى از كنار او گذشت و به او گفت : به خدا سوگند بر زمين افتادن و كشته شدن تو بر من سخت گران است و به خدا سوگند اگر ترا ديده بودم با تو مواسات و از تو دفاع مى كردم و اگر ديده بودم چه كسى به تو اين چنين ضربه زده است دوست مى داشتم دست از سرش برندارم تا او را بكشم يا او مرا به تو ملحق سازد. او پياده شد و كنار وى نشست و گفت : اى عبدالله ، خدايت رحمت كند! به خدا سوگند، همسايه همواره از گزند تو در امان بود و از كسانى بودى كه فراوان خدا را ياد مى كردى ، اينك خدايت رحمت كند! مرا اندرزى بده . عبدالله بن بديل گفت : نخست تو را به پرهيزگارى و بيم از خداوند سفارش ‍ مى كنم و سپس به خيرخواهى اميرالمؤ منين و اينكه همراه او جنگ كنى تا حق آشكار و پيروز شود يا تو به خداوند ملحق شوى . سلام مرا هم به اميرالمؤ منين ابلاغ كن و به او بگو : در اين آوردگاه چندان نبرد كن تا آن را پشت سرت بگذارى و هر كس شب را به صبح آورد و آوردگاه پشت سرش باشد پيروز خواهد بود و چيزى نگذشت كه عبدالله بن بديل شهيد شد.

اسود بن طهمان نزد على عليه السلام آمد و موضوع را به او گفت . فرمود : خدايش رحمت كند! تا هنگامى كه زنده بود همراه ما با دشمن ما جنگ و جهاد كرد و به هنگام مرگ هم براى ما خيرخواهى كرد.

نصر مى گويد : نظير اين موضوع از عبدالرحمان بن كلده روايت شده است . او گويد : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى بحر، از عبدالرحمان بن حاطب براى من نقل كرد كه مى گفته است : ميان كشتگان صفين در جستجوى برادرم سويد بودم ؛ ناگاه مردى كه ميان كشتگان افتاده بود دامن جامه ام را گرفت ، ديدم عبدالرحمان بن كلده است ، انالله و انا اليه راجعون بر زبان آوردم و گفتم : ظرف آب همراه من است ، آيا آب نمى خواهى ؟ گفت : نه اسلحه چنان در من كارگر افتاده كه معده ام را دريده است و نمى توانم آشاميدنى بياشامم ، آيا اگر پيامى براى اميرالمؤ منين بدهم به او مى رسانى ! گفتم : آرى . گفت : چون او را ديدى نخست سلام مرا به او برسان و بگو : اى اميرالمؤ منين : همين دم زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش منتقل كن و چنان باشد كه آنان را پشت سر خويش قرار دهى كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. گويد : هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه عبدالرحمان بن كلده درگذشت . من بيرون آمدم و خود را به اميرالمؤ منين رساندم و گفتم : عبدالرحمان بن كلده سلامت رساند. فرمود : كجا بود؟ گفتم : او را در حالى يافتم كه نيزه به شكمش خورده و آن را دريده بود و نمى توانست آب بياشامد و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه درگذشت . على عليه السلام انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد. من گفتم : عبدالرحمان پيامى هم به وسيله من براى تو فرستاده است . فرمود : چيست ؟ گفتم : گفت زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش ببر و آنان را پشت سر خود قرار بده كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. على (ع ) فرمود : راست گفته است و منادى او ميان لشكرگاه ندا داد كه زخميهاى خود را از ميان كشته شدگان بيرون بياوريد و به لشكرگاه برسانيد. آنها چنين كردند.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر، از صمصعه بن صوحان براى من نقل كرد كه مى گفته است : ابرهه بن صباح حميرى در صفين برخاست و گفت : اى مردم يمن ، چنين گمان مى كنم كه خداوند فرمان به نيستى شما داده است . دريغ از شما، ميان اين دو مرد (على و معاويه ) را رها كنيد تا با يكديگر جنگ تن به تن كنند، هر كدام ديگرى را كشت همگى به او مى پيونديم . ابرهه از سران و سالارهاى ياران معاويه بود. چون اين گفتارش به اطلاع على عليه السلام رسيد فرمود : ابرهه راست مى گويد و به خدا سوگند از هنگامى كه به منطقه شام آمده ايم هيچ سخنى نشنيده ام كه از اين بيشتر مرا شاد كند. چون سخن ابرهه به معاويه رسيد كه در آخر صفها و پشت جبهه بود به اطرافيان خود گفت : گمان مى كنم ابرهه ديوانه شده است . شاميان در پاسخ مى گفتند : چنين نيست ، به خدا سوگند، ابرهه كاملترين فرد ما از لحاظ عقل و دين و خرد و شجاعت است ، ولى امير معاويه از نبرد تن به تن با على كراهت دارد. اين گفتگوها را ابو داود عامرى كه از سواركاران دلير معاويه بود، شنيد و گفت : بر فرض كه معاويه نبرد ابو حسن را خوش نداشته باشد اينك من با او مبارزه مى كنم و ميان ميدان آمد و فرياد بر آورد من ابو داودم ، اى ابو الحسن به مبارزه من بيا. على عليه السلام به جانب او رفت ؛ مردم فرياد بر آوردند : اى اميرالمؤ منين از نبرد با اين سگ منصرف شو كه همسنگ تو نيست . فرمود : به خدا سوگند، معاويه هم امروز از او بر من خشمگين تر نيست ، مرا با او واگذاريد. على (ع ) بر او حمله كرد و ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيمه كرد، نيمى از پيكرش به جانب راست و نيمى ديگر به جانب چپ افتاد و هر دو لشكر از آن ضربه به لرزه در آمدند. يكى از پسر عموهاى ابو داود بانگ برآورد كه : اى واى از اين بامداد شوم و خداوند زندگى را پس از ابو داود زشت بدارد! او بر على عليه السلام حمله آورد و به سوى او نيزه پرتاب كرد. على نخست با ضربه اى كه بر نيزه زد آن را از دست او افكند و سپس با ضربه شمشير او را به ابو داود ملحق ساخت . معاويه همچنان فراز تپه ايستاده بود و مى نگريست و گفت : اى مرگ و زشتى بر اين مردان باد! آيا كسى ميان ايشان نيست كه اين مرد (على ) را در مبارزه تن به تن يا غافلگير كردن يا ميان گير و دار و شدت گرد و خاك بكشد. وليد بن عقبه گفت : خودت به مبارزه تن به تن او برو كه از همه بر اين كار سزاوارترى . معاويه گفت : به خدا سوگند، مرا به مبارزه فراخواند چندان كه در آن مورد از قريش شرمسار شدم و به خدا سوگند هرگز به مبارزه با او نمى روم و لشكر فقط براى حفظ و نگهدارى رئيس و سالار قوم است . عتبه بن ابى سفيان  برادر معاويه  گفت : از اين سخن در گذريد و چنين تصور كنيد كه نداى او را نمى شنويد، و شما مى دانيد كه على حريث را كشته است و عمروعاص را رسوا ساخته است و من چنين مى بينم كه هيچ كس با او درگير نمى شود مگر اينكه على او را مى كشد. معاويه به بسر بن ارطاه گفت : آيا براى نبرد با او برمى خيزى ؟ بسر گفت : هيچكس به اين كار سزاوارتر از خود تو نيست ولى اگر شما از اين كار خوددارى كنيد در آن صورت من با او جنگ مى كنم . معاويه گفت : بنابراين فردا پيشاپيش ‍ سواران با او روياروى خواهى شد.

يكى از پسر عموهاى بسر كه از حجاز براى خواستگارى دختر بسر آمده بود پيش او آمد و گفت : شنيده ام داوطلب شده اى كه با على نبرد تن به تن كنى ، مگر نمى دانى كه پس از معاويه ، عتبه و پس از او برادرش محمد به حكومت مى رسد و هر يك از آنان هماورد على هستند چه چيز ترا بر اين كار واداشته است ؟ گفت : شرم و رودربايستى ، سخنى از دهانم بيرون آمد و اينك شرم دارم كه از سخن خود برگردم .

آن جوان خنديد و اين ابيات را خواند :
(اى بسر، اگر همتاى اويى به مبارزه اش برو وگرنه بدان كه شير بره را مى خورد. اى بسر، گويى تو به آثار و كارهاى على (ع ) در جنگ آشنا نيستى يا خود را به نادانى مى زنى …)

بسر گفت : مگر چيز ديگرى جز مرگ هست و در هر حال از ديدار خداوند چاره نيست . فرداى آن روز على عليه السلام در حالى كه از سواركاران خود جدا بود و دست در دست اشتر داشت و آهسته حركت مى كردند و در جستجوى جاى بلندى بودند كه آنجا بايستند، ناگاه بسر در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و شناخته نمى شد به سوى على آمد و بانگ برداشت كه : اى ابو الحسن به نبرد من بيا. على عليه السلام با آرامش و بدون اينكه از او پروايى داشته باشد آهنگ او كرد و همينكه نزديك او رسيد بر او نيزه زد و او را بر زمين افكند و چون بسر زره بر تن داشت نيزه بر او كارگر نيفتاد و بسر خواست شرمگاه خود را برهنه كند و بدينگونه خشم على را از خود براند؛ على (ع ) پشت بر او كرد و بازگشت ، همين كه بسر بر زمين افتاد اشتر او را شناخت و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين مرد دشمن خدا و دشمن تو بسر بن ارطاه است . فرمود : پس از آنكه چنان كارى كرد رهايش كن كه لعنت خدا بر او باد! در اين هنگام جوانى كه پسر عموى بسر بود از ميان شاميان بيرون آمد و بر على عليه السلام حمله آورد و چنين رجز خواند :
(بسر را بر زمين افكندى ولى اين جوان خونخواه اوست . پيرمردى را كه يارى دهنده اش حاضر نبود بر زمين افكندى و حال آنكه همه ما حمايت كننده بسر و خونخواه اوييم ).

على عليه السلام اعتنايى به او نكرد و اشتر به مقابله او رفت و اين رجز را خواند :
(آيا هر روز بايد پاى پيرمردى بالا رود و شرمگاهى ميان ميدان آشكار شود؟…)
اشتر نيزه اى بر آن جوان زد و پشتش را درهم شكست . بسر هم پس از ضربه نيزه على (ع ) برخاست و پشت كرد و سوارانش ‍ گريختند. على عليه السلام او را ندا داد و گفت : اى بسر، معاويه بر اين پيكار از تو سزاوارتر بود. بسر پيش معاويه برگشت ، معاويه به او گفت : شرمگين مباش كه خداوند متعال در اين مورد عمروعاص را بر تو مقدم داشته است . شاعر در اين مورد چنين سروده است :

(آيا هر روز سواركارى را گسيل مى داريد كه شرمگاهش در ميدان و گرد و غبار آشكار است و بدين گونه على سنان خود را از او باز مى دارد و معاويه در خلوت از آن كار مى خندد…).
گويد : پس از آن روز بسر هرگاه سوارانى مى ديد كه على ميان آنها بود خود را كنارى مى كشيد و پس از آن سواركاران دلير شام از على عليه السلام پروا داشتند.

نصر گويد : عمر بن سعد، از اجلح بن عبدالله كندى ، از ابو جحيفه نقل مى كرد كه مى گفته است : معاويه همه قريشيان را كه در شام بودند جمع كرد و به آنان گفت : اى گروه قريش براى هيچ كدام از شما غير عمروعاص در اين جنگ كار و هنرى نيست كه فردا زيانش ‍ دراز باشد، شما را چه شده است ، غيرت قريش كجا رفته است ؟ وليد بن عقبه از اين سخن خشمگين شد و گفت : چه كار و هنرى مى خواهى ؟ به خدا سوگند ما ميان همتاهاى قرشى خود در عراق كسى را نمى شناسيم كه از لحاظ سخنورى و قدرت و توان همچون ما باشد. معاويه گفت : چنين نيست كه آنان با جان خود على را حفظ كردند. وليد گفت : هرگز چنين نيست بلكه على با جان خود آنان را حفظ مى كند. معاويه گفت : اى واى بر شما! آيا ميان شما كسى نيست كه با همتاى خود از آن قوم براى افتخار مبارزه كند. مروان گفت : اما در مورد مبارزه همانا على به پسران خود حسن و حسين و محمد و به ابن عباس و برادرانش اجازه جنگ نمى دهد و خودش آتش جنگ را برمى افروزد؛ بنابراين ، ما با كداميك نبرد كنيم ؟ اما در مورد فخرفروشى بر آنان به چه چيزى فخر كنيم ، به اسلام يا به جاهليت ؟ اگر به اسلام است كه تمام افتخار به نبوت است و از آن ايشان است و اگر به دوره جاهليت افتخار است ، پادشاهى از ملوك يمن است و اگر بگوييم ما قريشى هستيم خواهند گفت ما زادگان عبدالمطلبيم .

عتبته بن ابى سفيان گفت : از اين سخن در گذريد كه من فردا با جعده بن هبيره روياروى خواهم شد. معاويه گفت : به به ! قوم او خاندان مخزوم و مادرش ام هانى دختر ابوطالب و هماوردى بزرگوار و شايسته است .
ميان ايشان بگو و مگو بسيار شد و همگان نسبت به مروان خشم گرفتند و مروان هم به آنان خشونت كرد و گفت : به خدا سوگند اگر داستان من به روزگار عثمان با على عليه السلام نبود و اگر نه اين بود كه من در بصره (جنگ جمل ) حاضر بوده ام در مورد على رايى داشتم كه شايسته مرد متدين و نژاده بود، ولى (اگر و مگر) پيش آمد. معاويه در آن ميان نسبت به وليد بن عقبه درشتى كرد وليد هم به معاويه درشتى كرد. معاويه گفت : تو به سبب خويشاوندى خودت با عثمان بر من گستاخى مى كنى و حال آنكه عثمان بر تو حد زد و ترا از حكومت كوفه عزل كرد.

هنوز آن روز را به شب نرسانده همگى با يكديگر آشتى كردند و معاويه آنان را از خود راضى كرد و اموال بسيار به ايشان بخشيد. او به عتبه پيام داد : در مورد جعده چه مى كنى ؟ گفت : امروز با او ملاقات و فردا با او جنگ خواهم كرد. جعده ميان قريش داراى شرف بزرگى بود، او سخنور و از محبوب ترين مردم در نظر على عليه السلام بود.

صبح زود عتبه به ميدان آمد و جعده را فرا خواند. جعده از على عليه السلام براى رفتن پيش عتبه اجازه خواست كه اجازه فرمود، مردم هم جمع شدند . عتبه گفت : اى جعده ، به خدا سوگند تنها چيزى كه تو را به جنگ ما آورده است محبت نسبت به دايى (على عليه السلام ) و عمويت مى باشد كه كارگزار بحرين است ، ما هم به خدا سوگند اگر كار على در مورد عثمان نمى بود هرگز نمى گفتيم معاويه از او براى خلافت سزاوارتر است ، ولى معاويه براى حكومت بر شام شايسته تر است زيرا مردم شام به حكومت او راضى هستند و شما براى ما از شام چشم بپوشيد و به خدا سوگند هر كس در شام اندك نيرويى دارد در جنگ با شما از معاويه كوشاتر است و حال آنكه در عراق هيچ كس نيست كه در جنگ كوششى چون كوشش على داشته باشد، وانگهى ما نسبت به سالار خود فرمانبردارتر از شما نسبت به سالارتان هستيم ، و اين براى على چه زشت است كه با آنكه در دل و اعتقاد مسلمانان از همه براى خلافت شايسته تر بود چون به قدرت رسيد عرب را نابود ساخت .

جعده پاسخ داد : اما دوستى من نسبت به دايى ام ، يقين بدان كه اگر براى تو چنين دايى اى وجود مى داشت پدرت را فراموش ‍ مى كردى ، اما عمويم پسر ابى سلسه چيزى بيشتر از قدر و منزلت خود به دست نياورده است ، براى من جهاد بهتر و دوست داشتنى تر از كارهاى حكومت است . اما فضيلت على بر معاويه ، چيزى است كه در آن مورد دو نفر هم با يكديگر بگو و مگو ندارند؛ اما راضى شدن شما به حكومت شام ، كار امروز شما نيست كه ديروز و در گذشته هم به آن راضى شديد و ما نپذيرفتيم . اما اين سخن تو كه مى گويى : هيچ كس در شام نيست مگر اينكه در جنگ كوشاتر از معاويه است و در عراق هيچ كس به كوشش على نيست ، بايد همين گونه باشد، زيرا على در پى يقين است و همين يقين او را به كوشش وا مى دارد و معاويه گرفتار شك است و شك و ترديدش ‍ او را از كوشش باز مى دارد؛ وانگهى ميانه روى اهل حق بهتر از كوشش و تندروى اهل باطل است ، اما اين سخنت كه مى گويى : شما نسبت به معاويه فرمانبردار و مطيع تر از ما نسبت به على هستيد چنين نيست و به خدا سوگند، او هرگاه سكوت مى كند ما از او چيزى نمى پرسيم و اگر سخنى بگويد آن را رد نمى كنيم ، اما موضوع كشته شدن اعراب چنين است كه خداوند جنگ و جهاد را مقرر داشته است و هر كس را كه حق بكند كارش با خداوند است .

عتبه خشم برآورد و به جعده دشنام داد. جعده از او روى برگرداند و پاسخش نداد، و چون عتبه از پيش جعده برگشت همه سواران خود را جمع كرد و هيچ چيز از آن را باقى نگذاشت و عموم ياران و سپاهيان او از افراد قبايل سكون و ازد و صدف بودند. جعده هم آن قدر كه مى توانست آماده ساخت و روياروى و درگير شدند و همگان پايدارى كردند، در آن روز جعده به تن خويش جنگ مى كرد و حال آنكه عتبه بيتابى كرد و سواران را به حال خود رها ساخت و شتابان پيش معاويه گريخت . معاويه به او گفت : جعده تو را رسوا ساخت و براى تو چنان فضيحتى بار آورد كه هرگز لكه آن از دامنت پاك نخواهد شد. عتبه گفت : به خدا سوگند، من كمال كوشش ‍ خود را كردم ولى خداوند مقدر نفرمود كه ما را بر آنان پيروزى دهد، چه كنم ؟ جعده هم پس از آن پيروزى نزد على عليه السلام منزلتى بيشتر يافت .

نجاشى در مورد دشنام دادن و ناسزا گويى عتبه به جعده چنين سروده است :
(اى عتبه ! دشنام دادن به مرد گرامى گناه و ناشايسته است و بايد آن را از گناهان بزرگ بدانى ، مادرش ام هانى و پدرش از قبيله معد و از قلب خاندان لوى بن غالب است …) 

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد و گفت : مردى از شاميان به نام اصبغ بن ضرار از افراد پادگان معاويه و پيشاهنگان و طلايه داران او بود، على (ع ) اشتر را به مقابله او گسيل داشت و اشتر موفق شد بدون جنگ و درگيرى او را اسير كند. بدين ترتيب او را شبانه به قرارگاه خويش آورد و استوار بست و پيش ديگر يارانش افكند تا صبح فرا رسد. اصبغ ، شاعرى نام آور و سخنور بود و يقين پيدا كرد كه كشته مى شود، همين كه يارانش خوابيدند صداى خود را بلند كرد كه اشتر بشوند و اين ابيات را خواند :
(اى كاش امشب بر مردم جاودانه شب باشد و براى آنان روز نياورد! كاش تا بامداد قيامت همچنين پايدار بماند كه من در فرا رسيدن بامداد بيم درماندگى و نابودى خويش را دارم ! اى شب پا بر جاى بمان كه در شب آسايش است و در بامداد يا كشته شدن من است يا رهايى از اسارت …)

گويد : پگاه روز بعد او را به حضور على عليه السلام آورد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، اين مرد از افراد پادگان معاويه است كه ديروز اسيرش كردم ، ديشب را پيش ما گذراند و با شعر خود عواطف ما را تحريك كرد، گويا خويشاوندى هم دارد، اينك اگر مستحق است او را بكش و اگر گذشت از او براى تو گوارا است او را به من ببخش . على (ع ) فرمود : اى مالك اشتر، او از تو باشد و هرگاه از ايشان اسيرى گرفتى او را مكش كه اسير اهل قبله نبايد كشته شود.اشتر او را به جايگاه خويش برد و آزاد ساخت . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 3 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى