نامه 79 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

79 و من كتاب كتبه ع لما استخلف إلى أمراء الأجناد

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- أَنَّهُمْ مَنَعُوا النَّاسَ الْحَقَّ فَاشْتَرَوْهُ- وَ أَخَذُوهُمْ بِالْبَاطِلِ فَاقْتَدَوْه‏

مطابق نامه79 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(79): از نامه آن حضرت به اميران لشكر در زمانى كه به خلافت رسيد

درباره اين نامه كه فقط يك سطر دارد و چنين است اما بعد، فانما اهلك من كان قبلكم انهم منعوالناس الحق فاشتروه و اخذوهم بالباطل فاقتدوه .

ابن ابى الحديد در شرح آن مى گويد: يعنى سبب هلاك و نابودى ايشان ، اين بود كه حق مردم را ندادند و مردم حق خود را از ايشان به پرداخت اموال و رشوه خريدند و كار را بر جايگاه خود ننهادند و ولايات را به افرادى كه سزاوار و شايسته اش نبودند واگذاشتند و همه كارهاى دينى و دنيايى آنان طبق هوس خود و غرض فاسد بود و مردم همان گونه كه كالا را مى خرند، ميراث و حقوق خود را از ايشان مى خريدند.

وانگهى مردم را به راه باطل كشاندند و در نتيجه نسلى كه پس از ايشان آمد در ارتكاب آن باطل و ناحق از پدران و نياكان خويش پيروى كردند كه آن را از ايشان ديده و بر آن پرورش يافته بودند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 78 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

78 و من كتاب له ع أجاب به أبا موسى الأشعري

عن كتاب كتبه إليه- من المكان الذي اتعدوا فيه للحكومة- و ذكر هذا الكتاب سعيد بن يحيى الأموي في كتاب المغازي: فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَيَّرَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ عَنْ كَثِيرٍ مِنْ حَظِّهِمْ- فَمَالُوا مَعَ الدُّنْيَا وَ نَطَقُوا بِالْهَوَى- وَ إِنِّي نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلًا مُعْجِباً- اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ- وَ أَنَا أُدَاوِي مِنْهُمْ قَرْحاً أَخَافُ أَنْ يَعُودَ عَلَقاً يَعُودُ- وَ لَيْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَى جَمَاعَةِ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ ص- وَ أُلْفَتِهَا مِنِّي- أَبْتَغِي بِذَلِكَ حُسْنَ الثَّوَابِ وَ كَرَمَ الْمَآبِ- وَ سَأَفِي بِالَّذِي وَأَيْتُ عَلَى نَفْسِي- وَ إِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِي عَلَيْهِ- فَإِنَّ الشَّقِيَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِيَ مِنَ الْعَقْلِ وَ التَّجْرِبَةِ- وَ إِنِّي لَأَعْبَدُ أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ- وَ أَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللَّهُ- فَدَعْ عَنْكَ مَا لَا تَعْرِفُ- فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَيْكَ بِأَقَاوِيلِ السُّوءِ- وَ السَّلَام‏

مطابق نامه 78 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(78): از نامه اى از آن حضرت در پاسخ نامه اى كه ابوموسى اشعرى براى او از محلى كه براى حكميت رفته بود دومة الجندل نوشته بود، اين نامه را سعيد بن يحيى اموى در كتاب مغازى آورده است .

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: فان الناس قد تغير كثير منهم عن كثير عن حظهم ، همانا بسيارى از مردم دگرگون شده اند و از بسيارى از بهره ها محروم مانده اند. ابن ابى الحديد به چند نكته اشاره كرده است كه ترجمه آن سودمند است .

مى گويد: اين سخن شكايتى است كه از ياران و اصحاب عراقى خود طرح فرموده است كه اختلاف نظر و سرپيچى از فرمان به شدت ميان ايشان رايج بود و مى فرمايد: هركس در آن دقت كند به شگفتى مى افتد، من ميان قومى افتاده ام كه هر يك از ايشان مستبد به راءى خويش است و با راءى دوست خود مخالفت مى كند و بدين سبب است كه هيچ سخن ايشان نظمى ندارد و كارشان استوارى نمى پذيرد، و هرگاه راءى و نظر خود را كه مصلحت مى بينم و مى گويم ، مخالفت و سرپيچى مى كنند و آن كس را كه اطاعت نشود، راءيى نيست و من با آنان همچون كسى هستم كه زخمى را مداوا مى كنم و بيم آن دارم كه باز به خونريزى افتد، يعنى زخمى كه هنوز خوب نشده است و به اندك صدمه اى به خونريزى مى افتد.

سپس به ابوموسى مى فرمايد: كار خود را جز يقين و علم و قطعى استوار مدار، و سخن سخن چينان را مشنو كه با سخنان ايشان دروغ بسيار آميخته است و آنچه را كه ممكن است مردم بد و فرومايه به دروغ از قول من براى تو نقل كنند، تصديق مكن كه آنان براى نقل سخنان ناخوش شتابان اند و چه نيكو گفته است شاعرى كه چنين درباره ايشان سروده است : اگر سخن پسنديده و خير بشنوند، آن را پوشيده مى دارند و اگر شرى بشنوند، آن را پراكنده مى سازند و اگر چيزى نشنوند، دروغ مى بندند.

و چون سخن آن شاعر ديگر كه مى گويد:
اگر سخن نادرست و آميخته با شك بشنوند، شادان آن را همه جا به پرواز مى آورند و اگر درباره من پيش ايشان سخن پسنديده و خيرى گفته شود، آن را به خاك مى سپارند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 77 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

77 و من وصية له ع لعبد الله بن العباس أيضا- لما بعثه للاحتجاج على الخوارج

لَا تُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ- فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ- تَقُولُ وَ يَقُولُونَ… وَ لَكِنْ حَاجِجْهُمْ بِالسُّنَّةِ- فَإِنَّهُمْ لَنْ يَجِدُوا عَنْهَا مَحِيصا

مطابق نامه77 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(77): از سفارش آن حضرت است به عبدالله بن عباس ‍ هنگامى كه او را براى احتجاج باخوارج گسيل داشت.

در اين سفارش كه چنين است : لا تخاصمهم بالقرآن ، فان القرآن حمال ذو وجوه ، تقول و يقولون ، و لكن حاججهم بالسنة ، فانهم لن يجدوا عنها محيصا، به قرآن با آنان احتجاج مكن كه قرآن داراى معانى گوناگون است ، تو چيزى مى گويى و آنان چيزى ديگر، به سنت به آنان سخن بگو كه راه گريزى از آن نمى يابند.

ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن را از لحاظ شرف و بلندى نظيرى نيست و اين بدان سبب است كه مواضعى از قرآن به ظاهر با يكديگر متناقض به نظر مى رسد، از قبيل آنكه جايى مى فرمايد لا تدركه الابصار و جاى ديگر مى فرمايد الى ربها ناظرة و نظير اين بسيار است .

ولى سنت اين چنين نيست و اين بدان سبب است كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله درباره سنت از پيامبر مى پرسيدند و توضيح مى خواستند و اگر سخنى هم بر ايشان مشتبه مى شد به رسول خدا مراجعه مى كردند و مى پرسيدند و حال آنكه در مورد قرآن چنان نبودند و اگر سؤ الى هم مى شد، اندك بود و آن را به همان صورت و بدون آنكه بيشتر ايشان معانى دقيق آن را بفهمند مى پذيرفتند و قدرت فهم آن به ايشان داده نشده بود، نه اينكه قرآن براى اهل آن غيرمفهوم باشد. وانگهى آنان بارى احترام به قرآن و رسول خدا كمتر مى پرسيدند و آيات قرآنى را همچون بسيارى از كلمات و نامهاى مقدس به منظور كسب بركت مى پذيرفتند، بدون آنكه احاطه به معناى آن پيدا كنند.

از سوى ديگر چون ناسخ و منسوخ قرآن به مراتب بيش از ناسخ و منسوخ سنت و حديث است ، در مورد قرآن اختلاف نظر بسيار شد. ميان اصحاب ، افرادى بودند كه گاه در مورد كلمه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى پرسيدند و آن حضرت هم آن را براى ايشان تفسير موجزى مى فرمود كه براى سؤ ال كننده فهم كامل حاصل نمى شد.

هنگامى كه آيه مربوط به كلاله كه آخرين آيه سوره نساء است نازل شد و در پايان آن هم مى فرمايد خداوند براى شما بيان مى كند كه مبادا گمراه شويد.، عمر درباره كلاله از پيامبر پرسيد كه معنى آن چيست و پيامبر در پاسخ به او فرمود: آيه صيف  تو را كفايت مى كند و هيچ توضيح ديگرى نداد. عمر هم برگشت و ديگر نپرسيد و مفهوم آن را نفهميد و بر همان حال باقى ماند تا درگذشت . عمر پس از آن مى گفت : بارخدايا كاش روشن تر مى فرمودى كه عمر نفهميده است ، در حالى كه در مورد سنت و گفتگوى با رسول خدا صلى الله عليه و آله برخلاف اين روش رفتار مى كردند. به همين سبب على عليه السلام به ابن عباس سفارش مى فرمود كه با خوارج با سنت احتجاج كند نه با قرآن .

اگر بپرسى كه آيا ابن عباس طبق سفارش اميرالمؤ منين رفتار كرد؟ مى گويم : نه ، او با قرآن با ايشان مباحثه كرد، نظير اين آيه كه مى فرمايد حكمى از خويشاوندان مرد و حكمى از خويشاوندان زن گسيل داريد. و گفتار خداوند در مورد كفاره شكار براى شخص محرم كه مى فرمايد دو عادل از شما در آن مورد حكم كنند.  و به همين سبب بود كه خوارج از عقيده خويش برنگشتند و آتش جنگ برافروخته شد، البته با اين احتجاج ابن عباس فقط تنى چند از خوارج از عقيده خود برگشتند.

اگر بگويى : مقصود از سنتى كه فرمان داده است ، ابن عباس با آن احتجاج كند چيست ؟ مى گويم : اميرالمؤ منين عليه السلام را در آن مورد غرض صحيحى بوده و به سنت توجه داشته است . على عليه السلام مى خواسته است ابن عباس به خوارج بگويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : على با حق و حق با على است و هر كجا على باشد، حق هم با او همراه است . و اين گفتار رسول خدا كه فرموده است : بارخدايا دوست بدار هركس را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هركس كه او را دشمن مى دارد، يارى بده هركس را كه او را يارى دهد و خوار و زبون فرماى هركس را كه او را نصرت ندهد.،

و اخبار ديگرى نظير اين اخبار كه اصحاب آن را خود از دهان پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودند و در آن هنگام گروهى از ايشان زنده و حاضر بودند و با نقل و تاءييد ايشان حجت بر خوارج ثابت مى شد. اگر ابن عباس چنان كرده بود و با آن اخبار با خوارج احتجاج مى كرد و مى گفت : مخالفت با چنين شخصى و سرپيچى از فرمان او به هيچ روى درست نيست ، غرض اصلى اميرالمؤ منين در چگونگى جدال با خوارج و اهداف برتر ديگرى هم حاصل مى شد، ولى كار آن چنان كه او مى خواست انجام نشد و جنگ بر آنان مقدر شد كه همگان را از ميان برد و تقدير خداوند به هر حال صورت مى گيرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 75 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

75 و من كتاب له ع إلى معاوية من المدينة- في أول ما بويع له بالخلافة

ذكره الواقدي في كتاب الجمل: مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ- إِلَى مُعَاوِيَةَ بْنِ أَبِي سُفْيَانَ- أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِي فِيكُمْ- وَ إِعْرَاضِي عَنْكُمْ- حَتَّى كَانَ مَا لَا بُدَّ مِنْهُ وَ لَا دَفْعَ لَهُ- وَ الْحَدِيثُ طَوِيلٌ وَ الْكَلَامُ كَثِيرٌ- وَ قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ- وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ- فَبَايِعْ مَنْ قِبَلَكَ- وَ أَقْبِلْ إِلَيَّ فِي وَفْدٍ مِنْ أَصْحَابِكَ وَ السَّلَامُ

مطابق نامه 75 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(75): از نامه آن حضرت به معاويه است كه در آغاز بيعت مردم با او براى خلافت به اونوشته است و واقدى آن را در كتاب جمل آورده است .

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، فقد علمت اعذارى فيكم اما بعد، همانا تو خود معذوربودن مرا در مورد خودتان مى دانى .

ابن ابى الحديد چنين آورده است :
اين نامه اگر چه براى معاويه است ولى در واقع خطاب به همه افراد بنى اميه است ، يعنى به خوبى مى دانى كه اگر به روزگار حكومت عثمان شما را سرزنش و نكوهش مى كردم حق با من بود و معذور بودم ، و در عين حال از بديهاى شما نسبت به خود گذشت كردم و از انتقام جويى روى برگرداندم تا سرانجام آن كار كه از آن گريزى نبود يعنى كشته شدن عثمان صورت گرفت و در مدينه از وقايع اتفاق افتاد.

على عليه السلام سپس سخن خود را بريده و فرموده است : حديث مفصل و سخن دراز است و گذشته گذشته است و زمان ديگرى فرا رسيده است ، اينك با من بيعت كن و پيش من بيا. معاويه نيامد و بيعت هم نكرد، چگونه ممكن بوده است بيعت كند و حال آنكه از آن هنگام كه عمر او را والى شام ساخت ، چشم به حكومت دوخته بود.

او داراى همتى بلند و خواهان رسيدن به كارهاى گران بود و چگونه امكان داشته است از على پيروى كند و حال آنكه كسانى كه او را به جنگ با على عليه السلام تحريض مى كردند شمارشان به ريگها مى رسيد و اگر هيچ تحريض كننده اى براى جنگ با على عليه السلام جز وليد بن عقبه نداشت ، كفايت مى كرد. او اشعار وليد را گوش مى داد كه چنين مى سرود:

به خدا سوگند اگر امروز بگذرد و خون خواهان عثمان قيام نكنند، هند مادر تو نيست ، آيا درست است كه توده قومى سرور اهل خويش را بكشد و شما او را نكشيد، اى كاش مادرت نازا مى بود، اين از شگفتيهاست كه تو در شام آسوده و چشم روشن باشى و حال آنكه چه گرفتاريها كه بر سر او عثمان آمده است .

ممكن نبود معاويه از على اطاعت و با او بيعت كند و پيش او برود و خود را تسليم او كند و حال آنكه در شام ميان قحطانيها سكونت داشت و گروهى همچون سنگلاخ غيرقابل نفوذ به دفاع از او مى پرداختند و نسبت به او از كفش او مطيع تر بودند و مقدمات حكومت براى او ممكن و فراهم شده بود.

و به خدا سوگند اگر اين تحريض و تشويق را ترسوترين و سست ترين و دون همت ترين اشخاص مى شنيد، تحريك مى شد و تندوتيز براى وصل به هدف قيام مى كرد تا چه رسد به معاويه ، و حال آنكه وليد با شعر خويش هر خفته اى را بيدار كرده بود.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 73 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

73 و من كتاب له ع إلى معاوية

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي عَلَى التَّرَدُّدِ فِي جَوَابِكَ- وَ الِاسْتِمَاعِ إِلَى كِتَابِكَ- لَمُوَهِّنٌ رَأْيِي وَ مُخَطِّئٌ فِرَاسَتِي- وَ إِنَّكَ إِذْ تُحَاوِلُنِي الْأُمُورَ- وَ تُرَاجِعُنِي السُّطُورَ- كَالْمُسْتَثْقِلِ النَّائِمِ تَكْذِبُهُ أَحْلَامُهُ- وَ الْمُتَحَيِّرِ الْقَائِمِ يَبْهَظُهُ مَقَامُهُ- لَا يَدْرِي أَ لَهُ مَا يَأْتِي أَمْ عَلَيْهِ- وَ لَسْتَ بِهِ غَيْرَ أَنَّهُ بِكَ شَبِيهٌ- وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَوْ لَا بَعْضُ الِاسْتِبْقَاءِ- لَوَصَلَتْ مِنِّي إِلَيْكَ قَوَارِعُ تَقْرَعُ الْعَظْمَ- وَ تَنْهَسُ اللَّحْمَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ثَبَّطَكَ- عَنْ أَنْ تُرَاجِعَ أَحْسَنَ أُمُورِكَ- وَ تَأْذَنَ لِمَقَالِ نَصِيحِكَ وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ

مطابق نامه73 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(73): از نامه آن حضرت به معاويه

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، فانى على التردد فى جوابك و الاستماع الى كتابك …، اما بعد، من با پاسخ ‌هاى پياپى به گفته هايت و شنيدن مضمون نامه هايت راى خود را سست مى شمارم .

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله از اين نامه كه على عليه السلام نوشته است : به خدا سوگند اگر رعايت آزرم نمى بود، سخنان كوبنده اى از من به تو مى رسيد كه استخوان را درهم مى شكست و گوشت را آب مى كرد.، مى نويسد اگر بپرسى مقصود چيست و آيا مقتضاى حال و رعايت آزرم بوده است يا نه و آن سخنان كوبنده چيست ؟ مى گويم : در اين مورد گفته شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفتن درباره كارهاى همسرانش را پس از خود به عهده على عليه السلام گذاشته بود و براى او اين حق را قرار داده بود كه از هر يك از ايشان كه بخواهد شرف همسرى رسول خدا و مادربودن براى مؤ منان را بردارد و گروهى از صحابه در اين مورد براى على عليه السلام گواهى مى دادند.

بنابراين براى على امكان داشت كه به شرف ام حبيبة پايان دهد و ازدواج او را با مردان حلال فرمايد و اين كار عقوبتى براى ام حبيبة و برادرش معاويه بوده است كه ام حبيبة هم همچون برادرش ، على عليه السلام را دشمن مى داشت ، و اگر على عليه السلام چنان كارى مى كرد، استخوانهاى معاويه درهم كوبيده و گوشت او آب مى شد، البته اين گفتار اماميه است و ايشان از قول رجال خويش روايت مى كنند كه على عليه السلام عايشه را هم به اين كار تهديد فرموده بود.

ولى ما معتزليان اين خبر را تصديق نمى كنيم و سخن على عليه السلام را به گونه ديگرى تقسيم مى كنيم و مى گوييم گروه بسيارى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله همراه على عليه السلام بودند كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه معاويه را پس از مسلمان شدن او لعن مى كرد و مى فرمود: معاويه منافقى كافر و دوزخى است .

اخبار در اين باره مشهور است و اگر على عليه السلام مى خواست نوشته ها و گواهيهاى آنان را به گوش مردم شام برساند و گفتار ايشان را به اطلاع شاميان برساند، مى توانست انجام دهد ولى به مصلحتى كه خود بر آن دانا بود از آن كار خوددارى فرمود، و اگر چنان كرده بود گوشت معاويه را آب مى كرد.

من به ابوزيد بصرى گفتم : چرا على عليه السلام اين كار را نكرد؟ گفت : به خدا سوگند اين موضوع را از باب مراعات و مداراى با او انجام نداد بلكه بيم آن داشت كه معاويه هم به دروغ مقابله به مثل كند و به عمرو عاص و حبيب بن مسلمه و بسر بن ابى ارطاة و ابوالاعور و نظاير ايشان بگويد: شما هم از قول پيامبر روايت كنيد كه على منافقين دوزخى است و آن اخبار مجعول را به عراق بفرستد، بدين سبب از آن كار خوددارى فرمود. 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 71 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

71 و من كتاب له ع إلى المنذر بن الجارود العبدي

و قد كان استعمله على بعض النواحي- فخان الأمانة في بعض ما ولاه من أعماله: أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ- وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ- وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ- فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْكَ لَا تَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً- وَ لَا تُبْقِي لآِخِرَتِكَ عَتَاداً- تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ- وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ- وَ لَئِنْ كَانَ مَا بَلَغَنِي عَنْكَ حَقّاً- لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ- وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ- أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ يُعْلَى لَهُ قَدْرٌ- أَوْ يُشْرَكَ فِي أَمَانَةٍ أَوْ يُؤْمَنَ عَلَى جِبَايَةٍ- فَأَقْبِلْ إِلَيَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْكَ كِتَابِي هَذَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ

: قال الرضي رضي الله عنه: المنذر بن الجارود- هذا هو الذي قال فيه أمير المؤمنين ع- إنه لنظار في عطفيه مختال في برديه- تفال في شراكيه‏

مطابق نامه71 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(71): از نامه آن حضرت است به منذر بن جارود عبدى كه او را بر ناحيه اى حكومت داده بود و او خيانت در امانت كرد.

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فان صلاح ابيك غرنى منك ، اما بعد، همانا كه پارسايى پدرت ، مرا در مورد تو فريب داد.، ابن ابى الحديد چنين آورده است :

خبر منذر و پدرش جارود

منذر پسر جارود است و نام و نسب جارود چنين است كه بشر بن خنيس بن معلى ، معلى همان حارث بن زيد بن حارثه بن معاوية بن ثعلبة بن جذيمة بن عوف بن انمار بن عمرو بن وديعة بن لكيز بن افصى بن عبدالقيس بن افصى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن عدنان است . خاندان ايشان ميان قبيله بنى عبدالقيس شريف و محترم بوده اند، و چون شاعرى در قصيده خود او را جارود لقب داده است به همان لقب مشهور شده است . 
جارود به سال نهم و گفته شده است به سال دهم به حضور پيامبر آمد و مسلمان شد.

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است كه جارود مسيحى بود و مسلمان شد و اسلامى پسنديده داشت . او همراه منذر بن ساوى و گروهى از قبيله عبدالقيس ‍ به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و چنين سرود: گواهى مى دهم كه خداوند حق است و جوانه هاى انديشه ام همگى بر اين گواهى و نهضت سر تسليم فرود مى آورند، اينك از من پيامى به رسول خدا برسان كه در هر كجاى زمين باشم پيرو آئين حنيف هستم .

ابن عبدالبر مى گويد: در مورد نسب جارود بسيار اختلاف است ، نام و نسب او را به صورت بشر بن معلى بن خنيس و بشر بن خنيس بن معلى و بشر بن عمرو بن علاء و بشر بن عمرو بن معلى گفته شده است . كنيه او ابوعتاب و ابوالمنذر بوده است . جارود در بصره ساكن شد و در سرزمين فارس كشته شد و گفته شده است در نهاوند همراه نعمان بن مقرن بود و كشته شد، و هم گفته اند كه عثمان بن عاص ‍ جارود را همراه گروهى به يكى از كرانه هاى فارس اعزام كرد و او در جايى كه به گردنه جارود معروف است ، كشته شد.

آن گردنه پيش از كشته شدن جارود به گردنه گل و لاى معروف بود و چون جارود آن جا كشته شد، آن گردنه به نام او معروف شد و اين به سال بيست و يكم هجرت بود.
جارود رواياتى را از پيامبر روايت كرده و ديگران از قول او آنها را نقل كرده اند، مادر جارود دريمكة دختر رويم شيبانى است .

ابوعبيدة معمر بن مثنى در كتاب التاج مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله جارود و افراد قبيله عبدالقيس را هنگامى كه به حضورش آمدند، گرامى داشت و به انصار فرمود: براى استقبال از برادرانتان كه شبيه ترين مردم به شمايند، برخيزيد. و اين از آن جهت است كه ايشان هم داراى نخلستان و ساكنان بحرين و يمامه بودند، و قبيله هاى اوس و خزرج هم داراى نخلستان بودند. ابوعبيدة مى گويد: عمر بن خطاب مى گفته است اگر نه اين است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ام مى فرمود: حكومت جز در قريش نخواهد بود، براى تعيين خليفه از جارود به كس ديگرى نمى انديشيدم و هيچ امرى در سينه ام خلجان نمى كرد.

ابوعبيده مى گويد: قبيله عبدالقيس داراى شش خصلت بوده كه از آن جهت بر اعراب برترى داشته اند، از جمله آنكه از لحاظ سيادت از همه خاندانهاى عرب برتر بودند و شريف ترين خانواده هاى آن قبيله ، جارود و فرزندانش بوده اند. شجاع ترين مرد عرب هم از آن قبيله است و او حكيم بن جبله است كه در جنگ جمل پايش قطع شد، پاى قطع شده خويش را در دست گرفت و چنان بر دشمن خود كه آن را قطع كرده بود كوبيد كه او را از پاى درآورد و كشت و در همان حال چنين رجز مى خواند:

اى نفس ! اگر پاى تو قطع شد مترس كه ساعد من همراه من است . و ميان عرب كسى ديگر كه كار او را انجام داده باشد، شناخته شده است .هرم بن حيان كه يار و همنشين اويس قرن و شهره به عبادت است از همين قبيله است .

عبدالله بن اسود بن همام كه بخشنده ترين اعراب است از همين قبيله است ، عبدالله بن سواد همراه چهارهزار تن براى جهاد به ناحيه سند رفت و آن را گشود و در تمام مدت رفت و برگشت خوراك تمام لشكر را به هزينه خود پرداخت . به او خبر رسيد كه يكى از سپاهيان بيمار شده و هوس حلواى خرماى آويخته با آرد افروشه كرده است .

عبدالله بن سواد فرمان داد براى همه چهارهزار تن فراهم آورند و به همه آنان حلواى خرما خوراند و اضافه هم آمد. او به سپاهيان دستور داده بود كه تا هنگامى كه آتش او برافروخته است كسى حق ندارد براى تهيه خوراك آتش برافروزد.

مصقلة بن رقبة هم كه خطيب نامدار اعراب باديه نشين است از همين قبيله است . او چندان شهره به سخنورى بود كه به او مثل زده مى شد و مى گفتند فلان از مصقله هم سخنورتر است .
راهنماى مشهور عرب در دوره جاهلى و كسى كه از همگان سريع تر مى دويد و به بيابانهاى دورافتاده مى رفت و معروف به شناخت ستارگان و پيداكردن راه در شب بود يعنى دعيمص الرمل هم از همين قبيله است . او از پرنده قطا هم زيرك تر و راهنماتر بود، دعيمص تخم شترمرغ را از آب انباشته و زير توده هاى ريگ پنهان مى كرد و به هنگام لزوم آن را پيدا مى كرد و بيرون مى آورد كه در بيابان از تشنگى نميرد.

منذر بن جارود هم مردى شريف بود و پسرش حكم هم در شرف همتاى او بود.منذر در زمره صحابه نيست و پيامبر را ملاقات هم نكرده است ، و براى او در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله فرزندى هم زاده نشده است . منذر مردى شيفته به خويشتن و لاف زننده بود. در مورد حكم پسر منذر شاعرى چنين سروده است :

اى حكم بن منذر بن جارود! تو بخشنده و پسر بخشنده ستوده اى و سراپرده هاى مجد بر تو برافراشته است .
گفته مى شده است مطاع ترين كس ميان قوم خود، جارود بن بشر بن معلى بوده است . پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله كه اعراب مرتد شدند و از دين برگشتند، او براى قوم خود سخنرانى كرد و گفت : اى مردم اينك كه محمد صلى الله عليه و آله درگذشته است خداوند زنده و جاودان است ، به دين خود چنگ زنيد و از هركس در اين فتنه دينار و درهمى يا گاو و گوسپندى از ميان برود برعهده من است كه دوبرابر آن را بپردازم .

هيچ كس از افراد قبيله عبدالقيس با او مخالفت نكرد، بنابراين با توجه به صلاح حال و افتخار مصاحبت با رسول خدا صلى الله عليه و آله كه جارود داشته است سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه چرا فرموده است صلاح پدرت مرا در تو فريب داد و چه بسا كه آدمى از روش پسنديده پدران در مورد پسران گول مى خورد و گمان مى برد كه آنان به روش پدران هستند و حال آنكه كار بدان گونه نيست كه يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى .

ابن ابى الحديد سپس به توضيح درباره لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و مى گويد سخنانى كه سيدرضى از قول اميرالمؤ منين عليه السلام نقل كرده ، دليل بر آن است كه اميرالمؤ منين او را به شيفتگى به خود و لاف زدن منسوب داشته است ، كه گاه بدين سوى جامه هاى خويش و گاه به سوى ديگر مى نگريسته و هياءت و جامه هاى خود را مى ستوده است و اگر عيبى مى ديده آن را اصلاح مى كرده است و در جامه هاى خود با ناز و غرور حركت مى كرده است .

محمد بن واسع  يكى از پسران خود را ديد كه با ناز و غرور در جامه هاى خود مى خرامد، به او گفت : پيش من بيا، و چون نزديك او آمد. گفت : اى واى بر تو اين ناز و غرور از كجا براى تو فراهم شده است ، اما مادرت كنيزى بوده است كه آن را به دويست درهم خريده ام ، پدرت هم چنان است كه خداوند نظير او را ميان مردم افزون كناد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 69 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نامه آن حضرت به حارث همدانى)

69 و من كتاب له ع كتبه إلى الحارث الهمداني

وَ تَمَسَّكْ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ وَ انْتَصِحْهُ- وَ أَحِلَّ حَلَالَهُ وَ حَرِّمْ حَرَامَهُ- وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ- وَ اعْتَبِرْ بِمَا مَضَى مِنَ الدُّنْيَا لِمَا بَقِيَ مِنْهَا- فَإِنَّ بَعْضَهَا يُشْبِهُ بَعْضاً- وَ آخِرَهَا لَاحِقٌ بِأَوَّلِهَا- وَ كُلُّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ- وَ عَظِّمِ اسْمَ اللَّهِ أَنْ تَذْكُرَهُ إِلَّا عَلَى حَقٍّ- وَ أَكْثِرْ ذِكْرَ الْمَوْتِ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ- وَ لَا تَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلَّا بِشَرْطٍ وَثِيقٍ- وَ احْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ- وَ يَكْرَهُهُ لِعَامَّةِ الْمُسْلِمِينَ- وَ احْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يُعْمَلُ بِهِ فِي السِّرِّ- وَ يُسْتَحَى مِنْهُ فِي الْعَلَانِيَةِ- وَ احْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنْهُ صَاحِبُهُ أَنْكَرَهُ وَ اعْتَذَرَ مِنْهُ- وَ لَا تَجْعَلْ عِرْضَكَ غَرَضاً لِنِبَالِ الْقَوْمِ- وَ لَا تُحَدِّثِ النَّاسَ بِكُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ- فَكَفَى بِذَلِكَ كَذِباً- وَ لَا تَرُدَّ عَلَى النَّاسِ كُلَّ مَا حَدَّثُوكَ بِهِ- فَكَفَى بِذَلِكَ جَهْلًا- وَ اكْظِمِ الْغَيْظَ وَ احْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ- وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدِرَةِ- وَ اصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَةِ تَكُنْ لَكَ الْعَاقِبَةُ- وَ اسْتَصْلِحْ كُلَّ نِعْمَةٍ أَنْعَمَهَا اللَّهُ عَلَيْكَ- وَ لَا تُضَيِّعَنَّ نِعْمَةً مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عِنْدَكَ- وَ لْيُرَ عَلَيْكَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ بِهِ عَلَيْكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ الْمُؤْمِنِينَ- أَفْضَلُهُمْ تَقْدِمَةً مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ- وَ إِنَّكَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَيْرٍ يَبْقَ لَكَ ذُخْرُهُ- وَ مَا تُؤَخِّرْهُ يَكُنْ لِغَيْرِكَ خَيْرُهُ-وَ احْذَرْ صَحَابَةَ مَنْ يَفِيلُ رَأْيُهُ- وَ يُنْكَرُ عَمَلُهُ فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ- وَ اسْكُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ- وَ احْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَةِ وَ الْجَفَاءِ- وَ قِلَّةَ الْأَعْوَانِ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ- وَ اقْصُرْ رَأْيَكَ عَلَى مَا يَعْنِيكَ- وَ إِيَّاكَ وَ مَقَاعِدَ الْأَسْوَاقِ- فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ الشَّيْطَانِ وَ مَعَارِيضُ الْفِتَنِ- وَ أَكْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلَى مَنْ فُضِّلْتَ عَلَيْهِ- فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّكْرِ- وَ لَا تُسَافِرْ فِي يَوْمِ جُمُعَةٍ حَتَّى تَشْهَدَ الصَّلَاةَ- إِلَّا فَاصِلًا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ فِي أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ- وَ أَطِعِ اللَّهَ فِي جُمَلِ أُمُورِكَ- فَإِنَّ طَاعَةَ اللَّهِ فَاضِلَةٌ عَلَى مَا سِوَاهَا- وَ خَادِعْ نَفْسَكَ فِي الْعِبَادَةِ وَ ارْفُقْ بِهَا وَ لَا تَقْهَرْهَا- وَ خُذْ عَفْوَهَا وَ نَشَاطَهَا- إِلَّا مَا كَانَ مَكْتُوباً عَلَيْكَ مِنَ الْفَرِيضَةِ- فَإِنَّهُ لَا بُدَّ مِنْ قَضَائِهَا وَ تَعَاهُدِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا- وَ إِيَّاكَ أَنْ يَنْزِلَ بِكَ الْمَوْتُ- وَ أَنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّكَ فِي طَلَبِ الدُّنْيَا- وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْفُسَّاقِ- فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ- وَ وَقِّرِ اللَّهَ وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ- وَ احْذَرِ الْغَضَبَ فَإِنَّهُ جُنْدٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِيسَ- وَ السَّلَامُ

مطابق نامه69 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(69): از نامه هاى آن حضرت كه به حارث همدانى نوشته است 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: و تمسك بحبل القرآن و استنصحه ، و احل حلاله و حرم حرامه به ريسمان قرآن چنگ زن و از آن خواهان پندباش حلالش را حلال و حرامش را حرام بدان .

حارث اعور و نسب او

ابن ابى الحديد چنين آورده است : نام و نسب حارث اعور، كه از ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام است ، حارث بن عبدالله بن كعب بن اسد بن نخلة بن حرث بن سبع بن صعب بن معاويه همدانى است . او از فقيهان و صاحب فتوا بوده است . از ملازمان على عليه السلام بوده و شيعيان اين شعر على عليه السلام را خطاب به او نقل كرده اند: اى حارث همدانى هركس بميرد مرا مى بيند، چه مؤ من باشد و چه منافق ، و اين از ابيات مشهورى است كه در مباحث گذشته آن را آورده ايم .

ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح هر يك از جملات اين نامه تاءثيرى را كه از قرآن مجيد پذيرفته نقل كرده است و روايات و اشعارى مناسب با آن آورده است . از جمله مى گويد: روايت شده است كه يكى از بردگان موسى بن جعفر عليه السلام براى ايشان بشقابى آكنده از غذا كه داغ بود، آورد. شتاب كرد و ظرف غذا بر سر و روى امام ريخت و خشمگين شد. غلام گفت : والكاظمين الغيظ، فرمود: خشم خود را فروخوردم ، غلام گفت : والعافين عن الناس ، فرمود: عفو كردم ، غلام گفت : والله يحب المحسنين فرمود: تو در راه خدا آزادى و فلان زمين زراعتى خود را به تو بخشيدم .

در مورد ظاهرساختن آثار نعمت مى گويد: رشيد به جعفر برمكى گفت برخيز به خانه اصمعى برويم . آن دو پوشيده به خانه او رفتند و همراه ايشان خادمى بود كه هزار دينار همراه داشت و رشيد مى خواست آن را به اصمعى بدهد. ايشان كه به خانه اصمعى وارد شدند، گليمى خشك و بوريايى پاره و وسايلى كهنه و ابريقهاى سفالى و دواتى شيشه اى و دفاترى گردگرفته و ديوارهايى آكنده از تار عنكبوت ديدند. رشيد از اندوه خاموش ماند. و سپس براى آنكه شرمسارى اصمعى را تسكين دهد، شروع به پرسيدن از مسائل پيش پاافتاده و كم ارزش كرد.

رشيد به جعفر گفت : اين مرد فرومايه را مى بينى كه بيش از پنجاه هزار دينار تاكنون به او بخشيده ام و حال او چنين است كه مى بينى و هيچ اثرى از نعمت ما را آشكار نساخته است ، به خدا سوگند چيزى به او نخواهم داد و بيرون رفت و چيزى به او نداد.

از موارد ديگرى كه در اين نامه آمده است نهى از سفركردن در روز جمعه است و ظاهرا اين نهى مربوط به پيش از نمازجمعه است ولى پس از نمازجمعه اشكالى ندارد.

در عين حال اميرالمؤ منين على عليه السلام استثناء هم كرده و فرموده است مگر اينكه بخواهى براى جهاد حركت كنى يا ضرورتى پيش آيد كه معذور باشى . در مورد سفر روز جمعه پيش از نماز نهى بسيارى وارد شده است ، برخى از مردم معتقد به كراهت آن پس از نماز شده اند كه گفتارى نادر است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 68 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نامه حضرت امیر پیش از خلافت به سلمان فارسی-سلمان فارسى و خبر اسلام آوردنش)

68 و من كتاب له ع كتبه إلى سلمان الفارسي رحمه الله- قبل أيام خلافته

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْيَا مَثَلُ الْحَيَّةِ- لَيِّنٌ مَسُّهَا قَاتِلٌ سَمُّهَا- فَأَعْرِضْ عَمَّا يُعْجِبُكَ فِيهَا- لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكَ مِنْهَا- وَ ضَعْ عَنْكَ هُمُومَهَا- لِمَا أَيْقَنْتَ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا- وَ تَصَرُّفِ حَالَاتِهَا- وَ كُنْ آنَسَ مَا تَكُونُ بِهَا أَحْذَرَ مَا تَكُونُ مِنْهَا- فَإِنَّ صَاحِبَهَا كُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِيهَا إِلَى سُرُورٍ- أَشْخَصَتْهُ إِلَى مَحْذُورٍ- أَوْ إِلَى إِينَاسٍ أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلَى إِيحَاشٍ وَ السَّلَامُ

مطابق نامه 68 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(68): از نامه آن حضرت كه آن را پيش از خلافت خود به سلمان فارسى نوشته است

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، فانما مثل الدنيا مثل الحية ، لين مسها قاتل سمها، اما بعد، جز اين نيست كه مثل دنيا مثل مادر است ، لمس كردن آن نرم و زهرش كشنده است .، ابن ابى الحديد چنين آورده است :

سلمان فارسى و خبر اسلام آوردنش

سلمان مردى از ايران زمين از رام هرمز است و هم گفته اند از اصفهان است ، از دهكده اى به نام جى . سلمان در شمار بردگان آزادكرده و وابسته به رسول خدا صلى الله عليه و آله است . كنيه اش ابوعبدالله بوده است و هرگاه از او مى ترسيدند: تو پسر كيستى ؟ مى گفت : من سلمان پسر اسلام و آدمى زادگانم .

روايت شده است كه سلمان از آغاز تا هنگامى كه به حضور پيامبر رسيده و از وابستگان آن حضرت قرار گرفته است ، بيش از ده ارباب داشته و دست به دست گرديده است .
ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب روايت مى كند كه سلمان چيزى را به عنوان صدقه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و گفت : اين صدقه براى تو و يارانت است .

پيامبر صلى الله عليه و آله آن را نپذيرفت و فرمود: صدقه بر ما حلال نيست . سلمان آن را برداشت و برد، فرداى آن روز چيز ديگرى نظير آن آورد و گفت : اين هديه است . پيامبر به ياران خود فرمود: بخوريد. پيامبر صلى الله عليه و آله سلمان را از ارباب او كه يهودى بود در قبال پرداخت مقدارى پول و اينكه سلمان براى آنان مقدارى خرمابن بكارد و چندان كار كند كه به ميوه برسد خريد پيامبر صلى الله عليه و آله تمام آن خرمابنها را به دست خويش كاشت جز يك خرمابن كه آن را عمر بن خطاب نشاند. همه نهالها به سرعت به ميوه رسيد جز همان نهال ، پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد اين نهال را چه كسى نشانده است ؟ گفته شد عمر بن خطاب . پيامبر آن را بيرون كشيد و دوباره به دست خويش آن را كاشت و آن هم به ميوه رسيد.

ابن عبدالبر مى گويد: سلمان هنگامى كه حاكم مدائن بود از برگ خرما حصير و سبد مى بافت و مى فروخت و از درآمد آن مى خورد و مى گفت : خوش نمى دارم جز از كاركرد دست خويش نان بخورم . او حصيربافى را در مدينه آموخته بود.

نخستين جنگى كه در آن شركت كرد، جنگ خندق بود و همو بود كه به كندن خندق اشاره كرد، و چون ابوسفيان و يارانش آن را ديدند گفتند اين چاره انديشى يى است كه عرب تاكنون آن را به كار نبرده است . ابن عبدالبر مى گويد: گاهى رواياتى ديده مى شود كه سلمان در حالى كه هنوز برده بود در جنگهاى بدر و احد هم شركت كرده است ولى عقيده بيشتر مردم بر اين است كه نخستين شركت او در جنگ خندق بود و پس از آن از هيچ جنگ ديگرى غايب نبوده است .

ابن عبدالبر مى گويد: سلمان مردى بزرگوار و نيكوكار و دانشمندى گرانقدر و زاهدى سخت پارسا بوده است .
گويد: هشام بن حسان ، از قول حسن بصرى روايت مى كند كه مى گفته است : مقررى سلمان پنج هزار درهم بود كه چون به دستش مى رسيد همه اش را صدقه مى داد و از دسترنج خويش هزينه مى كرد. او را عبايى بود كه نيمش زيرانداز و نيم ديگرش رواندازش بود.

گويد: ابن وهب و ابن نافع گفته اند كه سلمان خانه نداشت ، زير سايه ديوار و درخت زندگى مى كرد. مردى گفت : آيا برايت خانه اى بسازم كه در آن مسكن گزينى ؟ گفت : نه ، مرا نيازى به آن نيست ، و آن مرد همچنان اصرار مى كرد و مى گفت : خانه اى كه موافق ميل تو باشد مى سازم . سلمان فرمود: آن را براى من توصيف كن . گفت : براى تو خانه اى مى سازم كه اگر در آن برپا بايستى به سقف آن بخورد و اگر پايت را دراز كنى به ديوار مقابل خواهد خورد. گفت : آرى ، اين چنين خوب است و براى او چنان خانه اى ساخت .

ابن عبدالبر مى گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله از چند طريق روايت شده كه فرموده است اگر دين بر تارك پروين باشد، سلمان بر آن دست مى يابد. و در روايتى ديگر آمده است كه مردى از ايران بر آن دست مى يابد. و مى گويد: براى ما از عايشه روايت شده كه مى گفته است ، سلمان شبها جلسه خصوصى با پيامبر داشت و نزديك بود بر سهم ما از رسول خدا پيروز آيد.

گويد: ابن بريده ، از پدرش روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : پروردگارم مرا به دوست  داشتن چهار تن فرمان داده است و خبر داده است كه خود ايشان را دوست مى دارد ايشان على و ابوذر و مقداد و سلمان اند.

گويد: قتادة از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است سلمان داناى به دو كتاب است يعنى انجيل و قرآن .
اعمش ، از عمرو بن مرة ، از ابوالبخترى ، از على عليه السلام نقل مى كند كه چون از او درباره سلمان پرسيدند، فرمود: دانش اول و آخر را مى داند. درياى بيكران و در زمره اهل بيت است . زاذان ، از على عليه السلام روايت مى كند كه سلمان فارسى همچون لقمان حكيم است . كعب الاحبار درباره سلمان گفته است آكنده از دانش ‍ و حكمت بود.

گويد: در حديثى روايت شده است كه ابوسفيان بر سلمان و صهيب و بلال و تنى چند از ديگر مسلمانان عبور كرد، آن سه تن گفتند: شمشيرها نتوانست داد خود را از گردن اين دشمن خدا بگيرد. ابوسفيان هم اين سخن را شنيد، ابوبكر به ايشان گفت : آيا نسبت به پيرمرد و سرور قريش چنين مى گوييد. ابوبكر پيش پيامبر آمد و اين خبر را به اطلاع رساند، پيامبر فرمود: نكند كه آن سه تن را خشمگين ساخته باشى كه اگر چنان كرده باشى خدا را خشمگين كرده اى . ابوبكر پيش آنان برگشت و گفت : اى برادران ! آيا من شما را خشمگين ساختم ؟ گفتند: نه و خدايت بيامرزد.

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آن گاه كه ميان مسلمان عقد برادرى مى بست ، ميان سلمان و ابوالدرداء عقد برادرى بست . سلمان را فضايل بسيار و اخبار پسنديده است ، او به سال سى و پنجم هجرت و گفته شده است در آغاز سال سى و ششم و در حكومت عثمان درگذشته است . گروهى هم گفته اند به روزگار حكومت عمر درگذشته است ، ولى بيشتر همان سخن نخست را گفته اند.

اما حديث چگونگى مسلمان شدن سلمان را گروهى بسيار از محدثان از قول خودش چنين آورده اند كه مى گفته است من پسر دهقان سالار دهكده جى اصفهان بودم و محبت پدرم نسبت به من چنان بود كه مرا همچون دوشيزه اى در خانه بازمى داشت .

من در فراگرفتن و انجام دادن آداب مجوسى چندان كوشش ‍ كردم كه خدمتگار آتشكده موبد شدم . پدرم روزى مرا به يكى از املاك خود فرستاد، ضمن راه از كنار كليساى مسيحيان گذشتم وارد كليسا شدم از نيايش و نماز ايشان خوشم آمد و گفتم : آيين ايشان بهتر از آيين من است ، پرسيدم محل اصلى اين آيين كجاست ؟ گفتند: شام است .

من از پيش پدر خويش گريختم و چون مرگ او فرا رسيد، گفتم : در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : بيشتر مردم آيين خود را ترك كرده و نابود شده اند جز موردى در موصل ، خود را به او برسان . چون او درگذشت من خود را به آن مرد رساندم ، چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد، پرسيدم در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : كسى را كه بر راه راست باقى مانده باشد جز مردى در نصيبين نمى شناسم . گويند آن صومعه كه سلمان پيش از اسلام در آن عبادت مى كرد تا امروز لابد يعنى قرن دوم باقى است .

سلمان مى گفته است و چون مرگ آن روحانى نصيبين فرا رسيد، مرا پيش مردى از عموريه كه از سرزمين روم است گسيل داشت . من پيش او رفتم و ماندم و چند ماده گاو و گوسپند به دست آوردم . چون مرگ او فرا رسيد، گفتم : در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : مردم آيين خود را رها كرده اند و هيچ كس از ايشان بر حق باقى نمانده است ، روزگار ظهور پيامبرى كه به آيين ابراهيم در سرزمين عرب برانگيخته خواهد شد نزديك شده است ، او به سرزمينى مهاجرت مى كند كه ميان دو ناحيه سنگلاخ قرار دارد و داراى نخلستان است . پرسيدم نشانه آن پيامبر چيست ؟ گفت : خوراك هديه را مى خورد و خوراك صدقه را نمى خورد و ميان شانه هايش مهر نبوت وجود دارد.

سلمان مى گفته است كاروانى از قبيله كلب رسيد و من با آنان بيرون رفتم و چون همراه ايشان به وادى القرى رسيدم به من ستم كردند و به عنوان برده مرا به مردى يهودى فروختند كه در مزرعه و نخلستان او كارگرى مى كردم . در همان حال كه پيش او بودم يكى از پسرعموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين كه به مدينه رسيدم آن شهر را شناختم ، و در آن هنگام خداوند محمد صلى الله عليه و آله را در مكه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهى نداشتم .

همچنان كه روزى بالاى درخت خرمايى بودم يكى از پسرعموهاى ارباب من پيش او آمد و گفت : خداوند بنى قيلة را بكشد كه در منطقه قباء بر مردى كه از مكه پيش ايشان آمده است جمع شده اند و مى پندارند كه پيامبر است . سلمان مى گويد: چنان به هيجان آمدم كه لرزه ام گرفت ، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرسيدن كردم ، ارباب من هيچ سخنى نگفت و مى گفت : بر سر كارت برگرد و آنچه را به تو مربوط نيست رها كن .

چون شامگاه فرا رسيد، اندكى خرما داشتم برداشتم و به حضور پيامبر آوردم و گفتم به من خبر رسيده است كه تو مردى نيكوكارى و يارانى نيازمند و غريب دارى ، اين خرماى صدقه است كه پيش ‍ من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر ديدم .

پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود فرمود: بخوريد، ولى خود دست نگه داشت و چيزى نخورد. با خود گفتم : اين يك نشانه و برگشتم فرداى آن روز بقيه خرمايى را كه پيشم بود، برداشتم و به حضور پيامبر آمدم و گفتم : چنان ديدم كه تو چيزى از صدقه نمى خورى ، اين هديه است . به يارانش فرمود: بخوريد، و خودش هم همراهشان خورد. گفتم : بى شك خود اوست ، خويش را گريان بر دست و پايش افكندم و شروع به بوسيدن كردم . فرمود: تو را چه مى شود.

داستان خود را برايش گفتم كه او را خوش آمد و فرمود: اى سلمان با صاحب خود پيمان آزادى بنويس ، من با او پيمان نامه نوشتم كه سيصد نهال خرما براى او بنشانم و چهل وقيه هم بپردازم . پيامبر صلى الله عليه و آله به انصار فرمود: اين برادرتان را يارى دهيد و آنان مرا يارى دادند و سيصد نهال گرد آوردم كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خويش بر زمين نشاند و همگى به بار آمد. از يكى از جنگها هم مالى براى پيامبر رسيد كه بخشى از آن را به من عطا كرد و فرمود: تعهد خود را بپرداز، پرداختم و آزاد شدم .

سلمان از شيعيان و ويژگان على عليه السلام است ، اماميه مى پندارند او يكى از چهارتنى است كه سرهاى خود را تراشيده اند و شمشير بر دوش به حضور على آمدند، كه خبرى مفصل است و اين جا محل آوردن آن نيست ، ياران معتزلى ما هم در اينكه سلمان از شيعيان على عليه السلام است با اماميه اختلافى ندارند، بلكه در چيزهايى كه افزون بر آن گفته اند اختلاف نظر دارند. آنچه را هم كه محدثان از قول او به روز سقيفه نقل مى كنند كه به فارسى گفت كرديد و نكرديد ياران معتزلى ما اين چنين معنى مى كنند كه مقصودش آن بوده است كه اين كار كه خليفه اى برگزيديد چه نيكوكارى بود جز آنكه از اهل بيت عدول كرديد و حال آنكه اگر خليفه از ايشان مى بود شايسته و سزاوار بود.

اماميه مى گويند: معناى سخن او اين است كه اسلام آورديد و تسليم فرمان نشديد. و حال آنكه اين كلمه فارسى اين معنى را نمى رساند بلكه دلالت بر فعل و عمل دارد نه چيزى ديگر. و دليل درستى سخن ياران ما اين است كه سلمان حكومت مداين را در عهد عمر پذيرفته است و اگر آنچه كه اماميه مى گويند حق مى بود، او هرگز براى عمر كار نمى كرد!

ابن ابى الحديد ضمن شرح بقيه الفاظ اين نامه اقوالى از حكيمان و زاهدان نقل كرده و چنين گفته است : زاهدى بر در خانه اى گذشت كه اهل آن خانه بر كسى از ايشان كه مرده بود مى گرستند، گفت : واى و شگفتا از مسافرانى كه بر مسافر ديگرى مى گريند كه به سرمنزل خود رسيده است .

عالمى ، راهبى را ديد، پرسيد: اى راهب دنيا را چگونه مى بينى ؟ گفت : بدنها را فرسوده و آرزوها را تجديد و رسيدن به آن را دور و مرگ را نزديك مى سازد. گفت : حال مردم اين جهان چون است ؟ گفت : هركس بر آن دست مى يابد به رنج مى افتد و هركس آن را از دست مى دهد، اندوهگين مى شود. پرسيد: بى نيازى از آن چگونه است ؟ گفت : با بريدن اميد از آن . گفت : در اين ميان كدام همنشين نكوتر و وفادارتر است ؟

گفت : كار شايسته . پرسيد: كدام زيان بخش تر است و درمانده تر؟ گفت : نفس و هوس . پرسيد: راه بيرون شدن از اين گرفتارى چيست ؟ گفت : پيمودن راه حق و درست . پرسيد: آن راه را چگونه بپيمايم ؟ گفت : بايد جامه شهوتهاى ناپايدار را از تن برون آرى و براى سراى جاودانه كار كنى .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 67 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

67 و من كتاب له ع كتبه إلى قثم بن العباس- و هو عامله على مكة

أَمَّا بَعْدُ فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ- وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ- وَ اجْلِسْ لَهُمُ الْعَصْرَيْنِ- فَأَفْتِ الْمُسْتَفْتِيَ- وَ عَلِّمِ الْجَاهِلَ وَ ذَاكِرِ الْعَالِمَ- وَ لَا يَكُنْ لَكَ إِلَى النَّاسِ سَفِيرٌ إِلَّا لِسَانُكَ- وَ لَا حَاجِبٌ إِلَّا وَجْهُكَ- وَ لَا تَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَةٍ عَنْ لِقَائِكَ بِهَا- فَإِنَّهَا إِنْ ذِيدَتْ عَنْ أَبْوَابِكَ فِي أَوَّلِ وِرْدِهَا- لَمْ تُحْمَدْ فِيمَا بَعْدُ عَلَى قَضَائِهَا- وَ انْظُرْ إِلَى مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ مِنْ مَالِ اللَّهِ- فَاصْرِفْهُ إِلَى مَنْ قِبَلَكَ مِنْ ذَوِي الْعِيَالِ وَ الْمَجَاعَةِ- مُصِيباً بِهِ مَوَاضِعَ الْمَفَاقِرِ وَ الْخَلَّاتِ- وَ مَا فَضَلَ عَنْ ذَلِكَ فَاحْمِلْهُ إِلَيْنَا لِنَقْسِمَهُ فِيمَنْ قِبَلَنَا- وَ مُرْ أَهْلَ مَكَّةَ أَلَّا يَأْخُذُوا مِنْ سَاكِنٍ أَجْراً- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ- سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ- فَالْعَاكِفُ الْمُقِيمُ بِهِ- وَ الْبَادِي الَّذِي يَحُجُّ إِلَيْهِ مِنْ غَيْرِ أَهْلِهِ- وَفَّقَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ لِمَحَابِّهِ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه67 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(67): از نامه آن حضرت است به قثم بن عباس كه عامل او در مكه بود

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، قاقم للناس الحج و ذكرهم بايام الله ، اما بعد، براى مردم حج را برپا دار و ايام الله را به يادشان آور. ابن ابى الحديد ضمن شرح مختصرى كه در مورد اين نامه داده ، مطلبى را از اين نامه در مورد اجازه نگرفتن براى مسكن از حاجيان آورده است كه از لحاظ اجتماعى در خور دقت است .

او مى نويسد: اميرالمؤ منين عليه السلام با استناد به آيه سواءالعاكف فيه والباد  به قثم فرمان داده است به مردم بگويد از حاجيان براى مسكن اجازه نگيرند و اصحاب ابوحنيفه هم به همين آيه در مورد حرام بودن فروش خانه هاى مكه و اجازه گرفتن از حاجيان استناد كرده اند و مى گويند منظور از مسجدالحرام تمام مكه است ، و حال آنكه شافعى را عقيده برخلاف اين است و مى گويد: فروختن و اجازه دادن خانه هاى مكه جايز است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 64 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

64 و من كتاب له ع إلى معاوية جوابا عن كتابه

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّا كُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلَى مَا ذَكَرْتَ- مِنَ الْأُلْفَةِ وَ الْجَمَاعَةِ- فَفَرَّقَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَ كَفَرْتُمْ- وَ الْيَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ- وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُكُمْ إِلَّا كَرْهاً- وَ بَعْدَ أَنْ كَانَ أَنْفُ الْإِسْلَامِ كُلُّهُ لِرَسُولِ اللَّهِ ص حَرْباً- وَ ذَكَرْتَ أَنِّي قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَ الزُّبَيْرَ- وَ شَرَّدْتُ بِعَائِشَةَ وَ نَزَلْتُ بَيْنَ الْمِصْرَيْنِ- وَ ذَلِكَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَيْكَ وَ لَا الْعُذْرُ فِيهِ إِلَيْكَ- وَ ذَكَرْتَ أَنَّكَ زَائِرِي فِي جَمْعِ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ قَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ يَوْمَ أُسِرَ أَخُوكَ- فَإِنْ كَانَ فِيكَ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ- فَإِنِّي إِنْ أَزُرْكَ فَذَلِكَ جَدِيرٌ- أَنْ يَكُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِي إِلَيْكَ لِلنِّقْمَةِ مِنْكَ- وَ إِنْ تَزُرْنِي فَكَمَا قَالَ أَخُو بَنِي أَسَدٍ- مُسْتَقْبِلِينَ رِيَاحَ الصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَيْنَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودِ- وَ عِنْدِي السَّيْفُ الَّذِي أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّكَ- وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ فِي مَقَامٍ وَاحِدٍ- فَإِنَّكَ وَ اللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ- وَ الْأَوْلَى أَنْ يُقَالَ لَكَ- إِنَّكَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَكَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَيْكَ لَا لَكَ- لِأَنَّكَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِكَ وَ رَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِكَ- وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لَا فِي مَعْدِنِهِ- فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَكَ مِنْ فِعْلِكَ-وَ قَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ- حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ وَ تَمَنِّي الْبَاطِلِ عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ ص- فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَيْثُ عَلِمْتَ- لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً وَ لَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً- بِوَقْعِ سُيُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَى- وَ لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَيْنَى- وَ قَدْ أَكْثَرْتَ فِي قَتَلَةِ عُثْمَانَ- فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ ثُمَّ حَاكِمِ الْقَوْمَ إِلَيَّ- أَحْمِلْكَ وَ إِيَّاهُمْ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى- وَ أَمَّا تِلْكَ الَّتِي تُرِيدُ- فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِيِّ عَنِ اللَّبَنِ فِي أَوَّلِ الْفِصَالِ- وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ

مطابق نامه64 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(64): از نامه آن حضرت است در پاسخ نامه معاويه 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فانا كنا نحن و انتم على ما ذكرت من الالفة و الجماعة ، ففرق بيننا و بينكم امس انا آمنا و كفرتم اما بعد، آرى ما و شما همان گونه كه گفته اى دوست و متحد بوديم ولى ديروز آنچه كه ميان ما و شما تفرقه انداخت اين بود كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد.، ابن ابى الحديد پيش از شروع به شرح دادن ، نامه اى را كه معاويه نوشته بوده و اين نامه پاسخ آن است آورده است .

نامه معاويه به على عليه السلام

نامه اى كه معاويه به على نوشته است و اين نامه پاسخ آن است ، چنين بوده است : از معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب اما بعد، ما خاندان عبد مناف همواره از يك آبشخور بهره مند بوديم و از يك ريشه بوديم و همچون اسبان مسابقه در يك خط حركت مى كرديم ، هيچ يك ما را بر ديگرى فضيلتى نبود و ايستاده ما را بر نشسته ما فخرى نبود. سخن ما هماهنگ و دوستى ما پيوسته و خانه ما يكى بود. شرف و كرم ، اصالت ما را به يكديگر پيوسته مى داشت .

نيرومند ما بر ناتوان محبت مى ورزيد و توانگر ما با بينواى ما مواسات مى كرد و دلهاى ما از نفوذ رشك رهايى يافته و سينه هاى ما از فتنه انگيزى پاك شده بود. همواره بر همين حال بوديم ! تا آن هنگام كه تو نسبت به پسرعمويت عثمان دغلى كردى و بر او رشك بردى و مردم را بر او شوراندى ، تا سرانجام در حضور تو كشته شد و هيچ گونه دفاعى از او به دست و زبان نكردى ، و اى كاش به جاى آنكه مكر و تزوير خود را پنهانى در مورد او انجام دهى ، نصرت خويش را براى او آشكار مى ساختى تا ميان بهانه و عذرى هر چند ضعيف مى داشتى و از خون او تبرى مى جستى و از او دفاع مى كردى ، هر چند دفاع سست و اندك .

ولى تو در خانه خود نشستى ، انگيزه ها برانگيختى و افعى هاى خطرناك به سوى او گسيل داشتى و چون به هدف و خواسته خود رسيدى ، شادى خود و زبان آورى خويش را آشكار ساختى و براى رسيدن به حكومت آستين و دامن خود را بالا زدى و آماده شدى و مردم را به بيعت با خود فرا خواندى و اعيان مسلمانان را با زور به بيعت كردن با خود واداشتى ، و پس از آن كارها كه انجام دادى . دو پيرمرد مسلمانان ، ابومحمد طلحه و ابوعبدالله زبير را كه به هر دو وعده بهشت داده شده بود و به قاتل يكى از ايشان وعده دوزخ داده شده بود، كشتى . همچنين ام المؤ منين عايشه را آواره كردى و خوار و زبون ساختى ، آن چنان كه ميان اعراب باديه نشين و سفلگان فرومايه كوفه كسانى بودند كه او را مى راندند و دشنام مى دادند و مسخره مى كردند.

 آيا مى پندارى پسرعمويت يعنى حضرت ختمى مرتبت اگر اين كار را مى ديد از تو راضى مى بود يا بر تو خشمگين بود و تو را از انجام دادن آن باز مى داشت ؟ آن هم كارى كه در آن همسرش را آزار دهى و آواره سازى و خونهاى پيروان دين او را بريزى . وانگهى مدينه را كه جايگاه هجرت است ، رها كردى و از آن بيرون آمدى و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره آن شهر فرموده است : مدينه زنگ و زنگار را از خود بيرون مى راند و نابود مى سازد، همان گونه كه كوره آهنگر، زنگ آهن را مى زدايد. به جان خودم سوگند كه وعده پيامبر و سخن او راست آمد كه مدينه زنگار خود را زدود و هر كس را كه شايسته سكونت در آن نبود از خود بيرون راند.و تو از حرمت هر دو حرم مكه و مدينه دور ماندى و ميان دو شهر كوفه و بصره اقامت گزيدى و از كوفه به جاى مدينه راضى شدى و همسايگى با خورنق و حيره را به همسايگى با خاتم پيامبران ترجيح دادى .

پيش از آن هم بر دو خليفه رسول خدا در تمام مدت زندگى ايشان خرده گرفتى و از يارى آن دو خوددارى كردى و گاه مردم را بر آنان شوراندى و از بيعت با آن دو سر بر تافتى و آهنگ كارى كردى كه خداوند تو را شايسته آن نديد و خواستى بر نردبانى دشوار برآيى و بر مقامى كه براى تو لغزنده بود دست يابى و ادعايى كردى كه بر آن هيچ ياورى نيافتى . به جان خودم سوگند كه اگر در آن هنگام عهده دار حكومت مى شدى چيزى جز اختلاف و تباهى نمى افزودى و حكومت تو نتيجه اى جز پراكندگى و ارتداد مسلمانان نداشت كه تو سخت به خو شيفته و مغرورى و دست و زبان بر مردم گشاده مى دارى .

هان كه من با لشكرى از مهاجران و انصار كه مسلح به شمشيرهاى شامى و نيزه هاى قحطانى هستند، آهنگ تو دارم تا تو را در پيشگاه خداوند محاكمه كنند، پس در مورد خود و مسلمانان بينديش و قاتلان عثمان را كه نزديكان تو هستند و ياران و اطرافيان تو شمرده مى شوند به من تسليم كن . اگر بخواهى راه ستيز و لجاج بپيمايى و اصرار بر گمراهى ورزى ، بدان كه اين آيه در مورد تو و مردم عراق نازل شده است كه و خداوند مثل مى زند شهرى را كه مردمش در كمال امنيت و اطمينان بودند، روزى ايشان از هر سو فراوان مى رسيد، نعمت خدا را كفران كردند و خداوند به سبب آنچه كردند مزه جامه گرسنگى و بيم را به آنان چشانيد. 

اينك به تفسير معانى كلمات و عباراتى كه على عليه السلام در پاسخ نوشته است ، مى پردازيم . على عليه السلام هم مى گويد: آرى به جان خودم سوگند كه در دوره جاهلى همگى ، افراد يك خاندان و فرزندزادگان عبد مناف بوديم ولى جدايى ميان ما و شما از هنگامى كه خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث فرمود شروع شد كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد و امروز اين جدايى بيشتر شده است كه ما بر راه راست ايستادگى كرديم و شما به فتنه درافتاديد. و سپس ‍ مى گويد: كسى هم كه از شما اسلام آورده است ، با زور مسلمان شده است . 

همچون ابوسفيان و پسرانش يزيد و معاويه و ديگران از خاندان عبد شمس ، آن هم در حالى كه مسلمان شدند كه در آغاز اسلام با پيامبر صلى الله عليه و آله سخت جنگ كرده بودند، و بديهى است كه ابوسفيان و افراد خانواده اش از خاندان بنى عبد شمس از آغاز هجرت تا فتح مكه دشمن ترين مردم نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده اند.

آن گاه اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد آنكه معاويه گفته است طلحه و زبير را تو كشته اى و عايشه را آواره ساخته اى و ميان دو شهر كوفه و بصره سكونت گزيده اى ، پاسخ معاويه را با سخنى مختصر داده است و براى تحقير معاويه نوشته است : اين موضوع كارى است كه تو در آن حضور نداشته اى ، ستمى كه مى پندارى ، بر تو نبوده است و اگر هم عذرخواهى و حجت آوردن بر من واجب شود، نبايد از تو عذر بخواهم يا حجت خويش را به تو عرضه دارم .

و پاسخ مفصل در اين مورد چنين بايد گفته شود كه طلحه و زبير به سبب ستم و پيمان شكنى خودشان خود را به كشتن دادند و اگر بر طريقه حق استقامت مى كردند، سالم مى ماندند و هر كس را كه حق بكشد، خون او تباه است . و اينكه آن دو از پيرمردان محترم مسلمان بوده اند، هيچ ترديدى در آن نيست ولى عيب و گناه در هر سنى سر مى زند و ياران معتزلى ما را عقيده بر اين است كه آن دو توبه كردند و در حالى كه از كرده خود پشيمان بودند از دنيا رفتند. ما هم همين عقيده را داريم و اخبار در اين مورد بسيار است و آن دو شرطى كه توبه كرده باشند، اهل بهشت هستند و اگر توبه ايشان نباشد آن دو هم همچون ديگران هلاك شده اند كه خداوند متعال درباره تقوى و اطاعت با هيچ كس رودربايستى ندارد كه هركس هلاك شدنى است با حجت هلاك شود و هركس زنده جاويد مى شود با حجت چنان شود.

وعده بهشتى هم كه به آن دو داده شده به شرط اين است كه فرجام آنان به سلامت بوده باشد و سخن همين جاست و اگر توبه ايشان ثابت شود، اين وعده براى آنان صحيح و محقق خواهد بود. و اين سخن كه قاتل پسر صفيه را به آتش مژده بده ، تا اندازه اى مورد اختلاف است ، برخى از سيره نويسان و محدثان آن را به طور قطع كلام اميرالمؤ منين على مى دانند و برخى آن را به طور مرفوع منسوب به آن حضرت دانسته اند و به هر حال سخنى بر حق و درست است ، زيرا ابن جرموز، زبير را در حالى كه به معركه پشت كرده و از صف نبرد بيرون آمده و جنگ را رها كرده بود، كشته است ، يعنى او را در حالى كه كشته كه از باطل روى گردان شده و توبه كرده بود و قاتل كسى كه حالش اين چنين است ، بدون ترديد فاسق و سزاوار آتش است .

اما در مورد ام المؤ منين عايشه ، بدون ترديد توبه اش صحيح است و اخبارى كه درباره توبه او رسيده است از اخبار مربوط به توبه طلحه و زبير بيشتر است ، زيرا عايشه پس از جنگ جمل مدتى دراز زنده بوده است و حال آنكه آن دو زنده نمانده اند. وانگهى آنچه بر سرش ‍ آمد نتيجه خطاى خودش بود و در آن باره چه گناهى بر اميرالمؤ منين على عليه السلام است . اگر عايشه در خانه خود مى ماند، هرگز ميان مردم كوفه و اعراب باديه نشين خوار و زبون نمى شد و حال آنكه با همه اين كارها اميرالمؤ منين او را گرامى و محفوظ داشت و شاءن او را رعايت فرمود و هر كس ‍ دوست دارد به چگونگى رفتار على عليه السلام با او آگاه شود به كتابهاى سيره مراجعه كند. اگر عايشه كارى را كه نسبت به على انجام داد نسبت به عمر انجام داده بود و وحدت مسلمانان را عليه عمر برهم زده و شمشير كشيده بود و عمر بر او پيروز مى شد، بدون ترديد او را كشته و پاره پاره كرده بود، ولى على بردبار و بزرگوار بود.

اما اين سخن معاويه كه گفته است اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود و كردار تو را مى ديد، آيا راضى مى بود كه همسرش را آزار دهى ، على مى تواند بگويد آيا تصور مى كنى اگر زنده مى بود، راضى مى بود كه همسرش ، وصى و برادرش را چنين آزار دهد.

وانگهى اى پسر ابوسفيان ، مى پندارى كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود از كار تو راضى مى بود اى پسر ابوسفيان ، مى پندارى كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود از كار تو راضى مى بود كه در مورد خلافت با على ستيز كنى و وحدت امت را پراكنده سازى ، و آيا براى طلحه و زبير راضى بود كه نخست بيعت كنند و بدون هيچ سببى پيمان شكنى كنند و بگويند به جستجوى پولها به بصره آمده ايم كه ما خبر داده شده است در بصره اموال بسيارى است ، آيا اين سخنى است كه فردى مثل ايشان بگويد؟! اما اين سخن معاويه كه گفته است : سراى و سرزمين هجرت را رها كرده اى ، در اين كار عيبى بر على عليه السلام نيست كه اگر سرزمينهاى اطراف با تباهى و ستم بر او بشورند، از مدينه بيرون آيد و آنجا برود و مردمش را تهذيب كند.

چنين نيست كه هر كس از مدينه بيرون رود، پليد باشد كه عمر چند بار از مدينه به شام رفت . وانگهى على عليه السلام مى تواند اين سخن را به خود او برگرداند و بگويد اى معاويه ! مدينه تو را هم از خود بيرون رانده است ، بنابراين تو هم ناپاكى ، همچنين طلحه و زبير و عايشه كه تو در مورد ايشان تعصب مى ورزى و با آنان براى مردم حجت مى آورى . از اين گذشته گروهى از صالحان چون ابوذر و ابن مسعود و ديگران از مدينه بيرون رفته اند و در سرزمينهاى دور از آن درگذشته اند.

اما اين سخن معاويه كه گفته است : از حرمت دو حرم مكه و مدينه و مجاورت مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله دور گشتى ، سخنى بى اعتبار است كه بر امام واجب است مصالح اسلام را به صورت الاهم فالاهم و با توجه به اهميت آن رعايت كند و بديهى است كه جنگ با اهل ستم و طغيان مهمتر از اقامت در دو حرم است . اما آنچه كه معاويه در مورد يارى ندادن عثمان و شادشدن از مرگ او و دعوت مردم پس از كشته شدن عثمان براى بيعت با خود و مجبورساختن طلحه و زبير و ديگران را به بيعت كه به على عليه السلام نسبت داده است همه اش ادعاى ياوه است و خلاف آنچه كه او مدعى شده است ، بوده است . هركس به كتابهاى سيره بنگرد، خواهد دانست كه معاويه بر او تهمت زده است و چيزهايى را كه از او سر نزده ، مدعى شده است .

اما اين سخن معاويه كه گفته است : به ابوبكر و عمر پيچيدى و از بيعت با آن دو خوددارى كرده است و به فكر خلافت پس از رسول خدا افتادى ، على عليه السلام كه منكر چنين چيزى نبوده است و شكى در اين نيست كه او پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله مدعى خلافت براى خود بوده است يا آن چنان كه شيعيان مى گويند به سبب وجود نص يا به سبب ديگرى كه ياران معتزلى ما مى گويند. اما اينكه معاويه گفته است : اگر در آن هنگام تو عهده دار خلافت مى شدى كار تباه و اسلام گرفتار اختلاف مى شد، علم غيب است كه جز خدا كسى نمى داند.

شايد اگر در آن هنگام على عليه السلام عهده دار خلافت مى شد، كار استقامت مى يافت و وضع اسلام بهتر و استوارتر مى گرديد، زيرا سبب عمده اضطراب كار على كه پس از كشته شدن عثمان به خلافت رسيد، اين بود كه به سبب مقدم شدن ديگران در خلافت بر او از عظمت و بزرگى شاءن على عليه السلام در نظر مردم كاسته شد و تقدم ديگران در دل مردم اين شبهه را انداخت كه لابد صلاحيت كامل براى خلافت ندارد و مردم اسير پندارهاى خود هستند. اگر على در آغاز عهده دار خلافت مى شد با توجه به منزلت رفيع و اختصاصى كه نزد پيامبر در روزگار زندگى آن حضرت داشت ، كار به گونه ديگر مى بود نه آن چنان كه در حكومت او پس از عثمان مى بينيم ، اما اين سخن معاويه كه گفته است تو متكبر و خودبين بوده اى ، سخت بى انصافى كرده است . در اين ترديد نيست كه على عليه السلام حالت ترفع داشته است ولى نه آن چنان كه معاويه گفته است .

و على عليه السلام در عين ترفع خوشخوترين مردم بوده است .اينك به تفسير برخى ديگر از كلمات آن حضرت برگرديم ، اينكه فرموده است هجرت ، همان روز كه برادرت اسير شد، تمام شد، تكذيب سخن معاويه است كه گفته است من با لشكرى از مهاجران و انصار مى آيم ، يعنى همراه تو مهاجرى نيست زيرا بيشتر كسانى كه با تو هستند. فقط پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده اند و آنان فرزندان اسيران جنگى آزاد شده اند يا با كسانى هستند كه پس از فتح مكه مسلمان شده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : پس از فتح مكه ديگر هجرتى نيست .

ضمنا اميرالمؤ منين از فتح مكه ، با عبارات پسنديده اى سخن گفته است كه معاويه و خاندانش را با كفر سرزنش كرده و گفته است كه آنان از مردم باسابقه در اسلام نيستند، و افزوده است هجرت از آن روز كه برادرت اسير شد، تمام شده است . مقصود اسيرشدن يزيد پسر ابوسفيان به روز فتح مكه در دروازه خندمه است . يزيد با تنى چند از قريش براى جنگ و جلوگيرى از ورود مسلمانان به مكه به دروازه خندمه رفته بودند كه تنى چند از قريش كشته شدند و يزيد بن ابى سفيان را خالد بن وليد به اسيرى گرفت .

ابوسفيان ، يزيد را از چنگ خالد بن وليد نجات داد و او را به خانه خود برد و در امان قرار گرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز فرموده بود: هركس ‍ به خانه ابوسفيان درآيد، در امان است .

خبر فتح مكه

اينك واجب است كه در شرح اين نامه خلاصه اى از آنچه را كه واقدى درباره فتح مكه نوشته است ، بياوريم ، زيرا مقتضاى آن همين جاست . كه على عليه السلام خطاب به معاويه نوشته است : مسلمان شما هم اسلام نياورد، مگر به زور، و فرموده است : روزى كه برادرت اسير شد. محمد بن عمر واقدى در كتاب المغازى چنين گفته است :
پيامبر صلى الله عليه و آله در سال حديبيه صلح ده ساله اى را با قريش برقرار ساخته بود كه از شاخه هاى بزرگ كنانة بود در حمايت خويشتن قرار داد.

ميان بنى خزاعه و بنى بكر از دوره جاهلى خونها و كينه هايى بود.قبيله خزاعه پيش از اين هم از هم پيمانان عبدالمطلب بودند و پيمان نامه اى از عبدالمطلب همراه خزاعه بود و پيامبر صلى الله عليه و آله هم اين موضوع را مى دانست . چون صلح حديبيه تمام شد و مردم در امان قرار گرفتند، نوجوانى از قبيله خزاعه شنيد كه مردى بنى كنانه به نام انس بن زنيم دولى شعرى را كه در نكوهش پيامبر سروده بود، مى خواند. او انس را زد و سرش را شكست . انس پيش قوم خود رفت و شكستگى سر خود را به ايشان نشان داد كه موجب برانگيخته شدن فتنه ميان آن دو قبيله شد. آنان كينه هاى كهن را هم به ياد آوردند، بنى بكر كه مجاور مكه بودند به چاره جويى پرداختند و قبيله بكر بن عبد مناة از قريش براى فروگرفتن قبيله خزاعه يارى خواستند. برخى از قرشيان اين موضوع را ناخوش داشتند و گفتند ما پيمان با محمد را نمى شكنيم ، برخى هم انجام دادن اين كار را مهم ندانستند.

ابوسفيان از كسانى بود كه اين كار را خوش نمى داشت ، صفوان بن امية و حويطب بن عبدالعزى و مكرز بن حفص از كسانى بودند كه بنى بكر را يارى دادند و پوشيده ، مردان مسلحى را به يارى فرستادند و بنى بكر بر خزاعه شبيخون زدند و به ايشان درافتادند و بيست مرد را كشتند. فرداى آن شب خزاعه بر قريش ‍ اعتراض كردند و قريش منكر اين شدند كه بنى بكر را يارى داده باشند و آن را تكذيب كردند. ابوسفيان و تنى چند از قريش هم از آنچه پيش آمده بود، تبرى جستند. گروهى از بنى خزاعه براى فريادخواهى از پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه رفتند. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بود پيش او رفتند، عمرو بن سالم خزاعى برخاست و اين اشعار را خواند:

پروردگارا من محمد را كه از ديرباز همپيمان ما و پدرش همپيمان پدر ما بوده است به يارى مى جويم ، تو همچون پدر و ما همچون فرزندان بوديم و اسلام آورديم و دست از يارى نكشيديم ، همانا قريش با تو بر خلاف وعده رفتار كردند و پيمان استوار تو را شكستند، آنان در منطقه وتير بر ما شبيخون زدند در حالى كه ما شب زنده دار بوديم و در حال ركوع و سجود و تلاوت قرآن ، و چنين پنداشتند كه هيچ كس را به يارى فرا نمى خوانى .

آن گاه موضوعى را كه موجب برانگيخته شدن شر شده بود براى پيامبر بازگو كردند كه انس بن زنيم تو را هجو كرد و صفوان بن اميه و فلان و بهمان هم مردانى مسلح از قريش را پوشيده گسيل داشتند و در منطقه سكونت ما بر ما شبيخون زدند و ما را كشتند و اينك براى فريادرسى به حضور تو آمده ايم . گويند: رسول خدا صلى الله عليه و آله خشمگين برخاست و در حالى كه كناره جامه خويش را جمع مى كرد، فرمود: خدايم يارى ندهد اگر خزاعه را يارى ندهيم ، همان گونه كه خود را يارى مى دهم .

مى گويم ابن ابى الحديد قضا را اين كار بر خلاف ميل پيامبر صلى الله عليه و آله هم نبود كه آن حضرت دوست مى داشت مكه را فتح كند. در سال حديبيه چنان قصدى داشت كه از ورود او به مكه جلوگيرى شد. در عمرة القضية چنان تصميمى داشت ولى به حرمت پيمانى كه با آنان بسته بود، خوددارى فرمود و چون نسبت به خزاعه اين كار و ستم از سوى قريش صورت گرفت آن را مغتنم شمرد.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله براى همه مسلمانان گوشه و كنار حجاز و نقاط ديگر نامه نوشت و فرمان داد در رمضان سال هشتم در مدينه باشند. نمايندگان قبايل و مردم از هر سو مى آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله روز چهارشنبه دهم رمضان همراه ده هزار تن بيرون آمده از مهاجران هفتصد تن بودند كه سيصد اسب همراه داشتند، انصار چهارهزار تن بودند و پانصد اسب همراه داشتند، افراد قبيله مزينة هزار تن بودند و صد اسب همراه داشتند، افراد قبيله جهينة هشتصد تن بودند كه پنجاه اسب همراه داشتند و بقيه تا ده هزار مرد از ديگر قبايل بودند كه بنى ضمره و بنى غفار و اشجع و بنى سليم و بنى كعب بن عمرو و قبايلى ديگر بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله براى مهاجران سه لواء بست ، يكى را به على و يكى را به زبير و ديگرى را به سعد بن ابى وقاص سپرد و ميان انصار و ديگران هم رايت هايى بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله و نيت خود و خبر را از مردم پوشيده داشت و كسى جز اصحاب نزديك از آن آگاه نبود. قريش در مكه از كارى كه نسبت به قبيله خزاعه انجام داده بود، پشيمان شد و دانست كه اين كار در واقع پايان يافتن مدت صلحى است كه ميان ايشان و پيامبر صلى الله عليه و آله است . حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربيعه پيش ابوسفيان رفتند و گفتند: اين كارى است كه از اصلاح آن چاره اى نيست و به خدا سوگند اگر اصلاح نشود، ناگاه محمد با يارانش شما را فرو خواهند گرفت . ابوسفيان گفت : آرى ، هند دختر عتبه هم خوابى ديده كه آن را سخت ناخوش داشته و از آن ترسيده است و من هم از عشر آن مى ترسم . گفتند: چه خواب ديده است ؟ گفت : چنين ديده است كه گويى سيلى از خون از جانب حجون سرازير شده و در خندمه به صورت متراكم متوقف مانده و پس از اندكى از ميان رفته است ، آن چنان كه گويى هرگز نبوده است ، آنان هم اين خواب را ناخوش داشتند و گفتند دليل بر شر و بدى است .

واقدى مى گويد: چون ابوسفيان آثار شر را ديد، گفت : به خدا سوگند اين كارى است كه من در آن حضور نداشته ام ، در عين حال نمى توانم بگويم از آن بركنارم و اين كار فقط برعهده من گذاشته خواهد شد و نه آن را كار آسان و سبكى پنداشته ام . به خدا سوگند اگر گمان من درست باشد كه درست هم هست ، محمد با ما جنگ خواهد كرد و مرا چاره اى نيست جز آنكه پيش محمد روم و با او سخن گويم تا بر مدت صلح بيفزايد و پيش از آن كه اين موضوع به اطلاع او برسد، پيمان صلح را تجديد كند. قريش گفتند: به خدا سوگند كه راءى درست را مى گويى ، و قريش از كار خود نسبت به خزاعه پشيمان شدند و دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله ناچار با آنان جنگ خواهد كرد. ابوسفيان همراه يكى از بردگان آزادكرده خود سوار بر دو ناقه ، از مكه براى رفتن پيش پيامبر بيرون آمده است . واقدى مى گويد: اين خبر به صورت ديگرى هم نقل شده و چنين گفته اند كه چون سواران و نمايندگان خزاعه به حضور پيامبر آمدند و خبر دادند كه چه كسانى از ايشان كشته شده اند، پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: شما خودتان چه كسى را متهم مى داريد و از چه كسى خون خود را مطالبه مى كنيد؟ گفتند: قبيله بكر بن عبد مناة .

فرمود: همه شان ؟ گفتند: نه ، متهم اصلى بنى نفاثه است نه ديگران و سالارشان نوفل بن معاويه نفاثى است . فرمود: اينها شاخه اى از بنى بكر هستند و من كسى را به مكه مى فرستم و در اين باره مى پرسم و چند پيشنهاد مى كنم و آنان را در انتخاب يكى مخير مى دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله ضمره را پيش مردم مكه فرستاد و آنان را مخير مى فرمود كه يكى از سه پيشنهاد را بپذيرند، يا خونبهاى كشته شدگان قبيله خزاعه را بپردازند يا پيمان خود را از نفاثه بردارند يا آنكه پيمان ميان پيامبر و ايشان لغو شود.

و اعلان جنگ دهند ضمره پيش آنان رفت و براى پذيرفتن يكى از سه پيشنهاد مذاكره كرد، قريظة بن عبد عمرو اعجمى  گفت : اگر خونبهاى كشته شدگان خزاعه را بدهيم براى خودمان هيچ چيز باقى نمى ماند، و اينكه از پيمان با افراد قبيله نفاثه تبرى بجوييم و آن را لغو كنيم صحيح نيست كه هيچ قبيله اى چون ايشان نسبت به حج و اين خانه تعظيم نمى كنند وانگهى آنان هم سوگندان ما هستند و از پيمان با ايشان دست بر نمى داريم و پيمان خود را نيز با محمد لغو مى كنيم . ضمره با اين خبر به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و قريش از اينكه ضمره را با پذيرفتن لغو پيمان برگردانده بود، پشيمان شد.

واقدى مى گويد: به گونه ديگر هم روايت شده است كه چون قريش از كشته شدن افراد خزاعه پشيمان شدند و گفتند بدون ترديد محمد صلى الله عليه و آله با ما جنگ خواهد كرد.
عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه در آن هنگام از دين اسلام برگشته و كافر شده بود و پيش آنان اقامت داشت گفت : من در اين باره نظرى دارم ، محمد با شما جنگ نخواهد كرد مگر اينكه حجت را بر شما تمام كند و او شما را در پذيرفتن چند پيشنهاد كه هر كدام براى شما آسان تر از جنگ با او خواهد بود، مخير سازد. گفتند: فكر مى كنى پيشنهادهاى او چه باشد؟

گفت : به شما پيام خواهد داد كه خونبهاى كشته شدگان خزاعه را بپردازيد  يا از بنى نفاثه حمايت خود را برداريد يا آماده جنگ شويد و پيمان ميان ما لغو گردد. قريش گفتند: سخن آخر و درست همين است كه ابن ابى سرح مى گويد و در اين صورت چه بايد كرد. سهيل بن عمرو گفت : هيچ پيشنهادى براى ما آسان تر از پذيرش برداشتن حمايت از خود بنى نفاثه و لغو پيمان با ايشان نيست . شيبة بن عثمان عبدرى گفت : جاى شگفتى است كه دايى هاى خود يعنى بنى خزاعه را مى پايى و به پاس آنان خشم مى گيرى . سهيل گفت : آن كدام قرشى است كه خزاعه او را نزاييده باشد همگى منسوب به خزاعه اند.

شيبه گفت : اين كار را نمى كنيم خونبهاى كشته شدگان خزاعه را مى پردازيم كه براى ما آسان تر و سبك تر است . قريظة بن عبد عمرو گفت : نه ، به خدا سوگند كه نه خونبهاى آنان را مى پردازيم و نه با بنى نفاثه قطع رابطه مى كنيم كه نيك رفتارترين قبايل عرب نسبت به ما هستند و از همگان خانه پروردگار ما را آبادتر مى دارند، ولى پيمان خود را به طور متقابل با مسلمانان لغو و اعلان جنگ مى كنيم .

ابوسفيان گفت : اين كار، كار درستى نيست و راءى درست اين است كه اين قضيه را منكر شويم و بگوييم قريش پيمان شكنى نكرده و زمان صلح را رعايت كرده است و بر فرض كه گروهى بدون خواست و مشورت با ما چنين كرده باشند، بر ما چه گناهى است ! قريش گفتند: آرى راءى صحيح همين است و چاره جز انكار همه چيزهايى كه اتفاق افتاده است ، نيست .

ابوسفيان گفت : من سوگند مى خورم كه نه در آن كار حضور داشته ام و نه با من مشورت شده است و من در اين سخن راستگويم و آنچه را كه شما كرديد، خوش نمى داشتم و مى دانستم اين كار را روزى دشوار از پى خواهد بود. قريش به ابوسفيان گفتند: خودت به اين منظور به مدينه برو، و او بيرون رفت .
واقدى مى گويد: عبدالله بن عامر اسلمى ، از قول عطاء بن ابى مروان براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بامدادى كه قريش و بنى نفاثه خزاعه درافتادند و در وتير آنان را كشتند، به عايشه فرمود: اى عايشه ، ديشب براى خزاعه كارى پيش آمده است .

عايشه گفت : اى رسول خدا، آيا تصور مى فرمايى قريش گستاخى پيمان شكنى ميان تو و خود را دارند، آيا با آنكه شمشير ايشان را نابود ساخته است ، آن پيمان را لغو مى كنند؟ پيامبر فرمود: آرى ، براى كارى كه خداوند براى آنان اراده فرموده است ، پيمان شكنى خواهند كرد. عايشه پرسيد: اى رسول خدا آيا براى آنان خير است يا شر؟ فرمود: خير است .

واقدى مى گويد: عبدالحميد بن جعفر، از عمران بن ابى انس ، از ابن عباس نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست و كنار رداى خود را جمع كرد و فرمود: يارى داده نشوم اگر بنى كعب يعنى خزاعه را يارى ندهم ، همان گونه كه خويشتن را يارى مى دهم !

واقدى مى گويد: حرام بن هشام ، از قول پدرش برايم نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود: گويا ابوسفيان پيش شما خواهد آمد و خواهد گفت پيمان را تجديد كنيد و بر مدت صلح بيفزاييد و نااميد و خشمگين برخواهد گشت . به افراد خزاعه هم كه آمده بودند يعنى عمرو بن سالم و يارانش ‍ گفت : برگرديد و در راهها پراكنده شويد.

آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و پيش عايشه رفت و در حالى كه خشمگين بود آب براى شست وشوى خود خواست . عايشه مى گويد: شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله ضمن آب ريختن روى پاهاى خود مى فرمود:   يارى داده نشوم ، اگر بنى كعب را يارى ندهم !

واقدى مى گويد: ابوسفيان از مكه بيرون آمد و بيمناك بود كه عمرو بن سالم و گروهى از خزاعه كه همراهش بودند زودتر از او رفته باشند. افراد خزاعه همين كه از مدينه بيرون آمدند و به ابواء رسيدند، همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله سفارش فرموده بود، پراكنده شدند.

تنى چند راه كناره دريا را پيش گرفتند كه غير از راه اصلى بود و بديل بن ام اصرم با تنى چند در همان راه اصلى به حركت خود ادامه دادند. ابوسفيان با ايشان برخورد و همين كه آنان را ديد، ترسيد كه ايشان پيامبر صلى الله عليه و آله را ملاقات كرده باشند و يقين داشت كه همچنان بوده است . ابوسفيان به آنان گفت : چه هنگام از مدينه بيرون آمده ايد؟ گفتند: مدينه نبوده ايم ، فهميد كه از او پوشيده مى دارند. پرسيد آيا چيزى از خرماى مدينه كه از خرماى تهمامه بهتر است همراه نداريد كه به ما بخورانيد؟ گفتند: نه .

باز هم آرام نگرفت و سرانجام پرسيد بديل ! آيا پيش محمد نبودى ؟ گفت : نه ، من در سرزمينهاى ساحلى بنى خزاعه براى اصلاح مساءله كشته شده اى بودم و موفق شدم ميان ايشان را اصلاح دهم . ابوسفيان گفت : آرى به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم شخصى نيكوكار و پيونددهنده امور خويشاوندى هستى .

همين كه بديل و يارانش رفتند ابوسفيان كنار پشكل شتران ايشان آمد و آن را شكافت و در آن دانه خرما ديد، در جايى هم كه آنان منزل كرده بودند دانه هاى بسيار باريك خرماى عجوه مدينه را كه از ظرافت همچون زبان گنجشك است پيدا كرد و گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اين قوم پيش محمد رفته بودند.

او به راه خود ادامه داد و چون به مدينه رسيد، به حضور پيامبر رفت و گفت : اى محمد بن در صلح حديبيه حضور نداشتم ، اينك آن پيمان را تاءييد كن و بر مدت صلح بيفزاى . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: اى ابوسفيان تو براى همين كار به مدينه آمده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: آيا خبر تازه اى پيش نيامده است ؟

گفت : پناه بر خدا، هرگز. پيامبر فرمود: ما بر همان پيمان و صلح حديبيه هستيم و هيچ تغيير و تبديلى نداده ايم . ابوسفيان از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بنشيند، ام حديبية آن را جمع كرد. ابوسفيان گفت : اين تشك را براى من مناسب نديدى يا مرا براى آن ؟ ام حيبيه گفت : اين تشك پيامبر صلى الله عليه و آله است و تو مرد مشرك و نجسى . ابوسفيان گفت : اى دختركم ! پس از من به تو شر و بدى رسيده است . گفت : هرگز خداوند مرا به اسلام هدايت فرموده است و تو پدرجان كه سرور و بزرگ قريشى چگونه فضيلت اسلام از تو پوشيده مانده است و سنگى را كه نه مى بيند و نه مى شنود مى پرستى ؟ ابوسفيان گفت : اين هم مايه شگفتى است ، مى گويى آنچه را كه نياكانم مى پرستيده اند رها سازم و آيين محمد را پيروى كنم .

سپس از خانه ام حبيبه برخاست و به ديدار ابوبكر رفت و به او گفت : تو با محمد گفتگو كن و تو مى توانى از ميان مردم پناه و جوار دهى . ابوبكر گفت : پناه دادن من در صورتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پناهت دهد. ابوسفيان سپس با عمر ملاقات كرد، با او هم همان گونه كه با ابوبكر سخن گفته بود، سخن گفت .

عمر گفت : به خدا اگر ببينم گربه  با شما مى ستيزد او را عليه شما يارى مى دهم . گفت : ميان اين گروه از لحاظ خويشاوندى كسى به اندازه تو با من نزديك نيست ، كارى كن كه پيمان تجديد و بر مدت صلح افزوده شود كه دوست تو پيامبر صلى الله عليه و آله هرگز پيشنهاد تو را رد نمى كند و به خدا سوگند من هرگز مردى را نديده ام كه پيش از محمد ياران خود را گرامى بدارد. عثمان گفت : حمايت و پناه دادن من مشروط به اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را پناه دهد.

ابوسفيان به خانه فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و با او سخن گفت كه مرا در حضور مردم پناه بده . فاطمه گفت : من زن هستم . ابوسفيان گفت : حمايت كردن تو از كسى جايز است و خواهرت ابوالعاص بن ربيع را حمايت كرد و محمد آن حمايت را تاءييد كرد. فاطمه فرمود: اين كار در اختيار رسول خداست و تقاضاى ابوسفيان را نپذيرفت . ابوسفيان گفت : به يكى از اين پسرانت بگو در حضور مردم در حمايت خود بگير. فرمود: آن دو كودك اند و كودكان كسى را جوار نمى دهند، و چون فاطمه اين پيشنهاد او را هم نپذيرفت ، ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اباحسن ، تو در حضور مردم مرا پناه بده و با محمد صلى الله عليه و آله گفتگو كن تا بر مدت صلح بيفزايد.

على عليه السلام فرمود: اى ابوسفيان واى بر تو! كه پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفته است اين كار را انجام ندهد و در كارى كه خوش نداشته باشد، كسى را ياراى گفتگوى با او نيست .

ابوسفيان گفت : چاره چيست ، نظر خود را بگو كه در تنگنا قرار دارم و به كارى فرمانم بده كه برايم سودمند باشد. على عليه السلام فرمود: چاره اى نمى بينم جز اينكه خودت ميان مردم برخيزى و طلب حمايت كنى كه به هر حال سالار و بزرگ كنانه اى . ابوسفيان پرسيد خيال مى كنى اين كار براى من كارساز باشد؟ گفت : نه ، به خدا سوگند چنين پندارى ندارم ولى چاره ديگرى هم براى تو غير از اين نمى بينم .

ابوسفيان ميان مردم برخاست و گفت : من ميان مردم طلب حمايت و پناهندگى مى كنم و خيال نمى كنم محمد مرا خوار و زبون كند، و سپس به حضور پيامبر رفت و گفت : اى محمد گمان نمى كنم پناهندگى مرا رد كنى . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى ابوسفيان اين سخن را از سوى خودت مى گويى ، و گفته شده است كه ابوسفيان پس از پناه خواهى ميان مردم سوار بر ناقه خود شد و آهنگ مكه كرد و به حضور پيامبر نيامد. و روايت شده است كه ابوسفيان پيش ‍ سعيد بن عبادة هم رفت و با او هم گفتگو كرد و گفت : اى ابوثابت تو خود روابط ميان من و خود را مى دانى من در حرم خودمان مكه پناه دهنده و حامى تو بودم و تو در مدينه نسبت به من چنين بودى و تو سرور اين شهرى ميان مردم ، به من پناه بده و بر مدت صلح براى من بيفزاى . سعد گفت : مى دانى كه حمايت كردن من منوط به حمايت رسول خداست وانگهى با حضور رسول خدا هيچ كس ديگرى را در حمايت نمى گيرد.

هنگامى كه ابوسفيان آهنگ مكه كرد، چون مدت غيبت او طولانى شده و دير كرده بود او را متهم ساختند و گفتند چنين مى بينم كه از دين برگشته است و پوشيده پيرو محمد شده است و اسلام خود را پوشيده مى دارد. چون شبانگاه ابوسفيان به خانه خود رسيد، همسرش هند گفت : چنان دير كردى كه قوم تو را متهم كردند، با اين همه اگر كار سودمندى براى ايشان انجام داده باشى مردى . ابوسفيان كه براى كامجويى به هند نزديك مى شد، موضوع را براى او گفت و افزود: كه چاره اى جز انجام دادن پيشنهاد على نداشتم . هند با پاى خود به سينه ابوسفيان كوفت و گفت : چه فرستاده و رسول ناپسنديده اى .

واقدى مى گويد: عبدالله بن عثمان ، از ابوسفيان ، از پدرش براى من نقل كرد كه فرداى آن شب ابوسفيان كنار بت نائله و اساف سر خود را تراشيد و براى آن دو قربانى كرد و با دست خود خون بر سر آن دو بت مى ماليد و مى گفت هرگز از پرستش شما جدا نمى شوم تا بر همان آيين كه پدرم مرده است بميرم و اين كارها را براى رفع اتهام قريش از خود مى كرد. واقدى مى گويد: قريش به ابوسفيان گفتند چه كردى و چه خبر دارى ؟ و آيا پيمان نامه اى از محمد براى ما آورده اى ؟ آيا بر مدت صلح افزودى ؟ كه ما از جنگ او با خود در امان نيستم . گفت : به خدا سوگند محمد از پذيرفتن پيشنهاد من خوددارى كرد، با ياران او هم گفتگو كردم به چيزى دست نيافتم و همگى به من پاسخ يكسانى دادند و چون كار بر من سخت شد و در تنگنا قرار گرفتم ، على به من گفت تو سالار كنانه اى برخيز و ميان مردم حمايت و پناهندگى بخواه ، من هم چنان كردم و سپس پيش محمد رفتم و گفتم من ميان مردم حمايت و پناهندگى خواسته ام و خيال نمى كنم محمد تقاضاى مرا رد كند. محمد گفت : اين سخن را تو از سوى خود مى گويى و ديگر هيچ نگفت . قريش گفتند: على تو را بازى داده است . گفت : آرى ولى من راه و چاره ديگرى نيافتم .

واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله  از زهرى ، از محمد بن جبير بن مطعم نقل مى كرد كه مى گفته است : چون ابوسفيان از مدينه بيرون شد، پيامبر به عايشه فرمود: كارها را براى حركت آماده ساز و اين كار را پوشيده بدار. پيامبر صلى الله عليه و آله به درگاه خداوند چنين معروض داشت : خدايا! اخبار مرا از قريش و جاسوسان ايشان پوشيده بدار تا ما آنان را ناگهانى ببينند و خبر مرا ناگهانى بشنوند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد دروازه و راههاى مدينه به مكه را فرو گرفتند و مردانى بر آنها گماشت ، و از بيرون شدن اشخاص از مدينه جلوگيرى شد.

ابوبكر به خانه عايشه آمد و او سرگرم فراهم ساختن زاد و توشه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، گندم آرد مى كرد و سويق خرما مى ساخت . ابوبكر به عايشه گفت : آيا رسول خدا آهنگ جنگى دارد؟ گفت : نمى دانم . گفت : اگر آهنگ سفرى دارد مرا هم آگاه كن تا آماده شوم . گفت : نمى دانم ، شايد بخواهد تا بنى سليم يا ثقيف يا هوازن برود و پاسخ درستى نداد. ابوبكر به حضور پيامبر رفت و گفت : اى رسول خدا قصد مسافرت دارى ؟ فرمود: آرى .

پرسيد من هم آماده شوم ؟ فرمود: آرى . پرسيد آهنگ كجا دارى ؟ فرمود قريش و اين موضوع را پوشيده بدار. پيامبر صلى الله عليه و آله به مردم فرمان آماده شدن داد ولى مقصد خود را از آنان پوشيده داشت . ابوبكر به پيامبر گفت : مگر ميان ما و ايشان هنوز مدتى از پيمان باقى نمانده است ؟ فرمود: آنان مكر ورزيدند و پيمان را شكستند و من با آنان جنگ مى كنم و اين موضوع را كه به تو گفتم پوشيده دار، برخى از مردم مى پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ جنگ يا بنى سليم دارد و برخى ديگر گمان مى بردند كه آهنگ جنگ با قبايل هوازن يا ثقيف يا شام را دارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله هم ابوقتاده بن ربعى را همراه تنى چند به سويى گسيل داشت تا اين گمان مردم قوت يابد كه آنان را به عنوان مقدمه لشكر گسيل فرموده است و اين خبر منتشر شود كه پيامبر آهنگ همان سو را دارد.
واقدى مى گويد: منذر بن سعد، از يزيد بن رومان براى من نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم حركت به سوى قريش گرفت و گروهى از مردم را آگاه فرمود، حاطب بن ابى بلتعه براى قريش نامه اى نوشت و آنان را از تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ايشان آگاه ساخت ، و آن نامه را به زنى از قبيله مزينه داد و براى او جايزه اى تعيين كرد تا آن را به قريش برساند.

آن زن نامه را ميان زلفهاى خويش پنهان كرد و از مدينه بيرون آمد، براى پيامبر صلى الله عليه و آله از آسمان خبر آمد كه حاطب چه كرده است . على عليه السلام و زبير را گسيل كرد و فرمود خود را به آن برسانيد و حاطب نامه اى نوشته و قريش را برحذر داشته است . آن دو بيرون آمدند و در ذوالحليفه به آن رسيدند، او را از مركبش فرود آوردند و به جستجوى نامه ميان باروبنه اش پرداختند و چيزى نيافتند. به او گفتند: به خدا سوگند مى خوريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله دروغ نگفته است يا خود نامه را بيرون بياور يا تو را برهنه مى كنيم و چون آن زن جدى بودن آن دو را احساس كرد، زلفهاى خود را كه برگرد آن نامه تافته بود گشود و آن را بيرون آورد و به ايشان سپرد، و نامه را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله حاطب را احضار كرد و به او فرمود: چه چيزى تو را به انجام اين كار واداشته است ؟ حاطب گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند كه من مسلمان و مؤ من به خدا و رسول خدايم ، هيچ گونه تغيير و تبديل عقيده نداده ام ولى چون مردى هستم كه ميان قريش خويش و تبارى ندارم و از سوى ديگر زن و فرزندانم آنجا هستند، خواستم بدين گونه آنان را حفظ كنم . عمر به حاطب گفت : خدايت بكشد، مى بينى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همه راهها و دروازه ها را فرو گرفته است كه خبر به قريش نرسد با اين همه براى قريش نامه مى نويسى و آنان را برحذر مى دارى ! اى رسول خدا مرا اجازه فرماى تا گردنش را بزنم كه نفاق ورزيده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمر از كجا مى دانى ، شايد خداوند به اهل بدر نظر افكنده و فرموده باشد هر چه مى خواهيد انجام مى دهيد كه شما را آمرزيده ام .

پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نماز عصر چهارشنبه دهم ماه رمضان با پرچمها و رايات برافراشته بيرون آمد و يكسره تا صلصل  به راه ادامه داد. مسلمانان اسبها را يدك مى كشيدند و بر شتران سوار بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را با دويست تن در مقدمه لشكر گسيل داشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله همين كه به صحرا رسيد به آسمان نگريست و گفت : چنين مى بينم كه ابرها براى يارى بنى كعب يعنى قبيله خزاعه باران فرو مى ريزند.

واقدى مى گويد: كعب بن مالك به منظور آنكه بفهمد پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ كجا دارد، پيش پيامبر آمد و برابر آن حضرت زانو زد و اين ابيات را خواند:
ما از سرزمين تهامه و خيبر همه شكها را زدوديم و سپس شمشيرها را آسوده نهاديم اگر از آنان مى پرسى و بتوانند پاسخ دهند لبه هاى تيزشان خواهان جنگ با قبايل دوس يا ثقيف خواهند بود…  پيامبر صلى الله عليه و آله فقط لبخند زد و هيچ پاسخى نداد. مردم به كعب گفتند: به خدا قسم كه پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى را براى تو روشن نفرمود. و مردم همچنان در پى خبرى بودند تا هنگامى كه در مرالظهران  فرود آمدند.

واقدى مى گويد: عباس بن عبدالمطلب و مخرمة بن نوفل از مكه بيرون آمدند تا براى ديدار پيامبر كه به پندار ايشان در مدينه بود، به مدينه روند و اسلام بياورند و در منطقه سقيا پيامبر را ديدند.
واقدى مى گويد: شبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرداى آن شب در جحفه بود، ابوبكر در خواب چنين ديد كه پيامبر و يارانش به مكه نزديك شدند، ناگهان ماده سگى در حالى كه عوعو مى كرد، بيرون آمد و چون مسلمانان نزديك شدند آن سگ خود را به پشت افكند و از پستانهايش شير بيرون جهيد. ابوبكر خواب خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت و پيامبر فرمود: سگ خويى آنان از ميان رفته است و خوبى ايشان فرا رسيده است و ايشان از ما به حرمت خويشاوندى مسئلت خواهند كرد و شما برخى از ايشان را خواهيد ديد و اگر ابوسفيان را ديدند، او را مكشيد.

واقدى مى گويد: تا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مرالظهران رسيد، قريش هيچ گونه اطلاعى از تصميم و مسير پيامبر پيدا نكرد. چون رسول خدا آنجا فرود آمد به ياران خود فرمان داد، آتش برافروزند و ده هزار آتش برافروخته شد. قريش هم تصميم گرفتند ابوسفيان را براى كسب خبر بفرستند. ابوسفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا بدين منظور بيرون آمدند. واقدى مى گويد: عباس بن عبدالمطلب مى گفته است اى واى از فرداى قريش كه به خدا قسم اگر پيامبر با زور و حالت جنگى وارد مكه شود، قريش تا پايان روزگار نابود خواهد شد.

عباس مى گويد: استر پيامبر را سوار شدم و در جستجوى كسى يا خاركشى برآمدم تا او را پيش قريش بفرستم و بگويم پيش از آنكه پيامبر با حالت جنگى وارد مكه شود، آنان براى مذاكره به حضورش بيايند. در آن شب در حالى كه در منطقه اراك  در جستجوى كسى بودم ، ناگهان شنيدم كسى مى گويد: به خدا سوگند تا امشب چنين آتشى نديده ام .

بديل بن ورقاء گفت : اينها آتشهايى است كه قبيله خزاعه از بيم غافلگيرشدن در جنگ برافروخته اند. در اين هنگام ابوسفيان گفت : خزاعه ناتوان تر از اين است كه چنين آتش و لشكرگاهى داشته باشد. صداى او را شناختم و گفتم : اى واى بر تو! اين رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه همراه ده هزار جنگجو آمده است و فردا شما را فرو مى گيرد. ابوسفيان گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، آيا چاره اى وجود دارد؟ گفتم : آرى پشت سر من ، سوار بر همين استر شو تا تو را به حضور پيامبر ببرم كه اگر دستگير شوى ، تو را خواهد كشت .

ابوسفيان گفت : آرى ، عقيده خود من هم همين است . او پشت سر من سوار شد، بديل و حكيم هم رفتند. من با او به سوى خيمه پيامبر حركت كردم ، از كنار هر آتشى كه مى گذشتم مى پرسيدند كيستى ؟ و چون مرا مى ديدند، مى گفتند عموى پيامبر است و سوار استر رسول خداست . همين كه از كنار آتش عمر بن خطاب گذشتم و از دور مرا ديد گفت : كيستى ؟ گفتم : عباس . او نگريست و همين كه ابوسفيان را پشت سرم ديد، فرياد كشيد كه ابوسفيان دشمن خدا! سپاس خدا را كه تو را بدون هيچ عهد و پيمانى در اختيار ما قرار داد و شروع به دويدن كرد تا خود را پيش پيامبر رساند.

من هم استر را به تاخت درآوردم و همگى با هم بر در خيمه پيامبر رسيديم ، نخست من وارد خيمه شدم ، عمر هم پس از من وارد شد و گفت : اى رسول خدا، اين دشمن خدا ابوسفيان است كه خداوند او را بدون هيچ عهد و پيمانى در اختيار قرار داده است ، اجازه بده گردنش را بزنم ، من گفتم : اى رسول خدا من او را پناه داده ام و سپس خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند كسى جز من با او سخن نگفته است . و چون عمر درباره ابوسفيان بسيار سخن گفت ، گفتم : اى عمر آرام بگير كه اگر ابوسفيان مردى از عشيره عدى بن كعب مى بود درباره اش چنين نمى گفتى ولى گرفتارى در اين است كه او مردى از خاندان عبد مناف است .

عمر گفت : اى ابوالفضل آرام باش ‍ كه به خدا سوگند مسلمان شدن تو در نظر من از اسلام خطاب يا اسلام يكى از فرزندان خطاب ارزنده تر است . پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: او را با خود ببر كه پناهش داديم ، امشب را پيش تو باشد و فردا بامداد او را پيش من بياور، چون صبح كردم ، ابوسفيان را با خود پيامبر آوردم ، همين كه رسول خدا او را ديد فرمود: اى ابوسفيان واى بر تو هنوز هم زمانى نرسيده است كه معتقد شوى و بدانى كه خدايى جز خداى يگانه وجود ندارد؟ ابوسفيان گفت : پدرم فداى تو باد كه چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، آرى در دل من هم افتاده است كه اگر خدايى جز خداى يگانه وجود مى داشت براى من كارى مى كرد و بى نياز مى ساخت .

پيامبر فرمود: اى ابوسفيان آيا هنوز هنگامى نرسيده است كه بدانى و معتقد شوى من فرستاده خدايم ؟ ابوسفيان گفت : پدرم فداى تو باد كه چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، اما در مورد پيامبرى تو هنوز در دل من شك و ترديدى است . عباس مى گويد: به ابوسفيان گفتم اى واى بر تو! گواهى بده و پيش از آنكه كشته شوى ، لا اله الا الله و محمد رسول الله بگو. و ابوسفيان گواهى داد، عباس گفت : اى رسول خدا، ابوسفيان را مى شناسى كه داراى فخر و شرف است ، براى او مزيتى در نظر بگير. پيامبر فرمود: هر كس به خانه ابوسفيان وارد شود در امان است و هركس در خانه خود را ببندد در امان است .

پيامبر به عباس فرمود: او را بگير و كنار تنگه كوه نگهدار تا سپاهيان خدا از كنار او بگذرند و او ايشان را ببيند. عباس مى گويد همين كه ابوسفيان را در آن تنگه و كنار كوه نگهداشتم ، گفت : اى بنى هاشم آيا مى خواهيد غدر و مكر كنيد! گفتم : خاندان نبوت هيچ گاه غدر و مكر نمى كنند و من تو را براى كارى اين جا نگه داشته ام . گفت : اى كاش از اول گفته بودى كه آرامش پيدا كنم . آن گاه قبايل و لشكرها با رايات و فرماندهان خود شروع به گذشتن از آن نقطه كردند، نخستين كسى كه از كنار او گذشت ، خالد بن وليد همراه بنى سليم بود كه هزار تن بودند و دو پرچم داشتند يكى را عباس بن مرداس بر دوش داشت و ديگرى را خفاف بن ندبة بر دوش داشت ، رايتى هم داشتند كه آن را مقداد بر دوش مى كشيد.

ابوسفيان گفت : اى اباالفضل اينها كيستند؟ گفت : بنى سليم هستند كه خالد فرمانده آنان است . ابوسفيان گفت : همان پسرك ؟ گفت : آرى ، خالد همين كه مقابل ابوسفيان و عباس ‍ رسيد سه بار تكبير گفت و يارانش هم سه بار تكبير گفتند و گذشتند، از پى او زبير بن عوام با پانصد تن گذشت كه پرچمى سياه داشت ، گروهى از مهاجران و گروهى از ديگر مردم همراهش بودند و چون كنار آن دو رسيد سه بار تكبير گفت و يارانش هم تكبير گفتند.

ابوسفيان پرسيد: اين كيست ؟ عباس گفت : زبير است . گفت : يعنى خواهرزاده ات ؟ گفت : آرى ، سپس بنى غفار كه سيصد تن بودند آمدند، پرچم ايشان را ابوذر و گفته اند ايماء بن رخصه بر دوش داشت ، آنان هم چون برابر ايشان رسيدند همچنان تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد: اينان كيستند كم گفت : بنى غفار، گفت : مرا با ايشان چه كار است . سپس بنى اسلم كه چهارصد تن بودند آمدند، پرچم ايشان را يزيد بن حصيب  بر دوش داشت و پرچم ديگرى هم داشتند كه ناجية بن اعجم آن را بر دوش داشت . آنان هم چون برابر عباس و ابوسفيان رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند.

ابوسفيان پرسيد: ايشان كيستند؟ گفت : قبيله اسلم هستند، گفت : مرا با اسلم چه كار، ميان ما و ايشان هيچ گونه برخورد و خونى نبوده است . سپس بنى كعب بن عمرو بن خزاعه با پانصد تن عبور كردند، پرچم ايشان را بشر بن سفيان بر دوش ‍ داشت . ابوسفيان گفت : ايشان كيستند؟ گفت : قبيله كعب بن عمرو، ابوسفيان گفت : آرى هم پيمانان محمدند، و آنان هم همين كه برابر ابوسفيان و عباس ‍ رسيدند سه بار تكبير گفتند. پس از ايشان افراد قبيله مزينة كه هزار تن بودند، گذشتند. آنان سه پرچم داشتند كه نعمان بن مقرن و بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو بر دوش مى كشيدند و همين كه برابر آن دو رسيدند همچنان تكبير گفتند.

ابوسفيان پرسيد ايشان كيستند؟ عباس گفت : مزينه اند. ابوسفيان گفت : اى ابوالفضل مرا با ايشان چه كار؟ از كوههاى بلند سرزمينهاى خود به سوى من فرود آمده اند. سپس افراد قبيله جهينة كه هشتصد تن بودند با چهار پرچم كه معبد بن خالد و سويد بن صخر و رافع مكيث و عبدالله بن بدر بر دوش داشتند عبور كردند و چون برابر آن دو رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند. ابوسفيان در مورد ايشان پرسيد گفتند جهينة هستند. آن گاه افراد قبايل بنى كنانه و بنى ليث و ضمرة و سعد بن بكر  كه دويست تن بودند گذشتند، پرچم ايشان را ابوواقدليثى بر دوش ‍ داشت و چون برابر آن دو رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند.

ابوسفيان پرسيد اينان كيستند؟ عباس گفت : بنى بكر هستند. ابوسفيان گفت : به خدا سوگند مردم شومى هستند، همان كسانى هستند كه محمد به خاطر آنها با ما جنگ مى كند و به خدا سوگند در آن مورد با من مشورت نشد و من از آن كار آگاه نشدم و هنگامى كه باخبر شدم آن را خوش نداشتم ولى كار از كار گذشته بود. عباس گفت : خداوند در اين بار جنگ محمد با شما، براى شخص تو و همه تان خير قرار داده است كه همگان مسلمان خواهيد شد. پس از ايشان افراد قبيله اشجع عبور كردند ايشان آخرين گروهى بودند كه پيش از فوجى كه رسول خدا در آن بود عبور كردند، شمارشان سيصد تن بود و پرچم ايشان را معقل بن سنان بر دوش داشت و پرچمى ديگر هم با نعيم بن مسعود بود، آنان هم تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد اينان كيستند؟ گفت : قبيله اشجع هستند، گفت : آنها كه از همه عربها نسبت به محمد سخت تر بودند. عباس گفت : آرى ، ولى خداوند اسلام را در دل ايشان افكند و اين از فضل خداى عز و جل است .

ابوسفيان سكوت كرد و سپس پرسيد: آيا هنوز محمد عبور نكرده است ؟ عباس ‍ گفت : نه و اگر فوجى را كه محمد ميان ايشان است ، ببينى ، فوجى را خواهى ديد كه سراپا پوشيده در آهن هستند و همگى سواركار و جنگاورند كه هيچ كس را ياراى درگيرى با ايشان نيست و چون پرچم سبزرنگ رسول خدا از دور آشكار شد از حركت اسبان گرد و خاك بسيار برانگيخته شد و هوا تيره و تار گرديد و مردم شروع به عبور كردند. ابوسفيان مرتب مى پرسيد: آيا هنوز محمد عبور نكرده است ؟

و عباس مى گفت : نه ، تا آنكه پيامبر در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خود بود و ميان ابوبكر و اسيد بن حضير حركت مى كرد و سرگرم گفتگوى با آن دو بود، آشكار شد. عباس گفت : اين رسول خداست بنگر كه در اين فوج سران مهاجران و انصار هستند و همگى سراپا پوشيده در آهن بودند كه جز چشمهايشان چيز ديگرى ديده نمى شد. پرچمهاى متعدد داشتند و عمر بن خطاب در حالى كه سراپا غرق در آهن بود با نشاط هياهو مى كرد و فرمان مى داد. ابوسفيان پرسيد: اى ابوالفضل اين كه چنين سخن مى گويد كيست ؟ عباس گفت : عمر بن خطاب است .

گفت : كار خاندان عدى پس از زبونى و اندكى اينك بالا مى گيرد. عباس گفت آرى : خداوند هر كس را با هر چيزى كه بخواهد بلندمرتبه مى سازد و عمر از كسانى است كه اسلام او را بركشيده است . در آن فوج دوهزار جنگجوى زره پوش وجود داشت و پرچم رسول خدا در دست سعد بن عبادة بود كه پيشاپيش آن فوج حركت مى كرد، همين كه سعد برابر عباس و ابوسفيان رسيد فرياد برآورد كه اى اباسفيان ! امروز روز خون ريزى است ، امروز زنان آزاده اسير مى شوند، امروز خداوند قريش را خوار و زبون مى سازد، همين كه پيامبر صلى الله عليه و آله مقابل عباس و ابوسفيان فرياد برآورد كه اى رسول خدا آيا فرمان به كشتن قوم خدا داده اى كه سعد بن عباده چنان مى گفت ؟ و من تو را كه بهتر و مهربان تر و با پيوندتر مردمى در مورد خويشاوندانت به خدا سوگند مى دهم . در اين هنگام عثمان بن عفان و عبدالرحمان بن عوف گفتند: اى رسول خدا! ما در امان نيستيم كه سعد به قريش حمله نكند.

پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و خطاب به ابوسفيان فرمود: چنان نيست ، كه امروز روز رحمت است ، امروز خداوند قريش را عزت مى بخشد. پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را فرستاد تا پرچم را از سعد بن عباده بگيرد، درباره اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را به على عليه السلام داد و او با پرچم وارد مكه شد و آن را كنار ركن نصب كرد. برخى هم گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را به قيس پسر سعد بن عباده سپرد و چنان انديشه فرمود كه چون پرچم را به قيس سپرد، در واقع آن را از دست سعد بيرون نكشيده است و قيس پرچم را در منطقه حجون نصب كرد.

واقدى مى گويد: ابوسفيان به عباس گفت : هرگز مانند اين فوج نديده ام و كسى هم بدين گونه به من خبر نداده بود، سبحان الله ! كه هيچ كس را ياراى درگيرى با اين فوج نيست . اى عباس ! پادشاهى برادرزاده ات بزرگ شده است . عباس گفت : اى واى بر تو! پادشاهى نيست كه پيامبرى است . ابوسفيان گفت : آرى .

واقدى مى گويد: عباس به ابوسفيان گفت : بشتاب و پيش از آنكه محمد صلى الله عليه و آله وارد شود، قوم خود را درياب . ابوسفيان شتابان از دروازه كداء وارد مكه شد و فرياد مى زد هر كس به خانه ابوسفيان درآيد در امان است ، هر كس در خانه خود را ببندد در امان است ، و چون پيش همسرش هند دختر عتبه رسيد، هند پرسيد: چه خبر دارى ؟ گفت : اين محمد است كه با ده هزار تن كه همگى زره بر تن دارند آمده است و براى من اين امتياز را قايل شده است كه هر كس به خانه من درآيد يا در خانه خود بنشيند و در را فرو بندد، در امان خواهد بود و هر كس سلاح خويش بر زمين نهد در امان خواهد بود.

هند گفت : خدايت رسوا سازد كه چه پيام آور نكوهيده اى هستى ، و شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى مردم ، اين نماينده خود را بكشيد كه خدايش رسوا كند.
ابوسفيان هم به مردم مى گفت : مواظب باشيد كه اين زن با سخنان خود شما را فريب ندهد، كه من چندان مردان جنگجو و مركب و سلاح ديدم كه شما را نديده ايد. اينك محمد همراه ده هزار سپاهى است و هيچ كس را ياراى مقابله با او نيست تسليم شويد تا سلامت بمانيد.

مبرد هم در الكامل مى گويد: هند موهاى ابوسفيان را گرفته بود و مى كشيد و مى گفت : چه پيشاهنگ بدى است كه هيچ كارى انجام نداده است ، اى مردم مكه اين خيك چاق و فربه را بكشيد.
واقدى مى گويد: مردم مكه به ذوطوى رفتند كه به پيامبر و سپاه بنگرند، گروهى از آنان پيش صفوان بن اميه و عكرمة بن ابى جهل و سهيل بن عمرو جمع شدند و گروهى از افراد قبيله هاى بكر و هذيل هم به آنان پيوستند و سلاح پوشيدند و سوگند خوردند كه اجازه نخواهند داد محمد با زور و جنگ وارد مكه شود. مردى از خاندان دول كه نامش حماس بن قيس بن خالد دولى بود همين كه شنيد، پيامبر آمده است به اصلاح اسلحه خود پرداخت ، همسرش از او پرسيد: چرا سلاح آماده مى كنى ؟

گفت : براى جنگ با محمد و يارانش و آرزومندم بتوانم خدمتگارى از ايشان براى تو اسير بگيرم كه تو سخت نيازمند خدمتگارى . گفت : واى بر تو چنين مكن و به جنگ محمد مرو كه به خداى سوگند، اگر محمد و يارانش را ببينى همين شمشيرت را هم از دست خواهى داد. مرد گفت : خواهى ديد. پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خويش بود و بردى سياه بر تن و عمامه اى سياه بر سر داشت و رايت و پرچم او هم سياه بود، وارد شد و در ذوطوى و ميان مردم ايستاد و سر خود را براى نشان دادن فروتنى خويش در قبال خداوند چنان فرود آورد كه ريش او و چانه اش مماس با لبه زين يا نزديك آن بود و اين براى سپاس از فتح مكه و بسيارى مسلمانان هم بود. در همان حال فرمود: زندگى راستين جز زندگى آن جهانى نيست . پيش از واردشدن پيامبر صلى الله عليه و آله به ذوطوى سواران به هر سو مى تاختند و همين كه پيامبر وارد شد، همگى آرام و بى حركت ايستادند.

پيامبر صلى الله عليه و آله به اسيد بن حضير نگريست و فرمود: حسان بن ثابت چه شعرى سروده است ؟ و او گفت : چنين سروده است : اگر اسبهاى خود را از دست داده ايم و آنها را نمى بينيد، وعده گاه ما گردنه كداء است كه آنجا گرد و خاك برانگيزند.

پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و خداى را ستايش كرد و به زبير بن عوام فرمان داد از دروازه كداء  وارد مكه شود و خالد بن وليد را فرمان داد از دروازه ليط  به مكه درآيد و قيس بن سعد بن عباده را فرمان داد از ناحيه كداء وارد شود و خود پيامبر از منطقه اذاخر  وارد شد.

واقدى مى گويد: مروان بن محمد، از عيسى بن عميله فزارى براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه ميان اقرع بن حابس و عيينة بن حصن حركت مى كرد، وارد مكه شد.

واقدى مى گويد: عيسى بن معمر، از عباد بن عبدالله ، از اسماء دختر ابوبكر روايت مى كند كه مى گفته است : در آن روز ابوقحافه كه كور بود همراه كوچكترين دخترانش كه قريبة نام داشت و عصاكش او بود به كوه ابوقبيس رفت ، همين كه ابوقحافه بالاى كوه رسيد و مشرف بر مكه شد، پرسيد: دختركم چه مى بينى ؟ گفت : سياهى بسيارى كه بر مكه روى مى آورد.

گفت : دخترم آنها سواران هستند، اينك بنگر كه چه مى بينى ؟ گفت : مردى را مى بينم كه ميان همان سياهى اين سو و آن سو مى رود، گفت : او فرمانده لشكر است كه پراكنده شده است ، مرا به خانه برسان . گويد: دخترك در حالى كه از آنچه مى ديد، مى ترسيد ابوقحافه را از كوه پايين آورد و ابوقحافه مى گفت : دخترم مترس كه به خدا سوگند برادرت عتيق از القاب ابوبكر برگزيده ترين ياران محمد در نظر محمد است . گويد: آن دختر گردنبندى سيمين داشت كه يكى از كسانى كه وارد مكه شده بود، آن را در ربود. و چون پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شد، ابوبكر با صداى بلند گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم گردنبند خواهرم را بدهيد. هيچ كس پاسخى نداد ابوبكر گفت : خواهركم ، گردنبندت را در راه خدا حساب كن كه امانت در مردم اندك است .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله سپاه را از جنگ كردن منع فرمود و فقط دستور داد شش مرد و چهار زن را در صورت دستيابى به آنها بكشند. مردان عبارت بودند از عكرمة بن ابى جهل ، هبار بن اسود، عبدالله بن سعد بن ابى سرح ، مقيس بن صبابة ليثى ، حويرث بن نفيل و عبدالله بن هلال بن خطل ادرمى ، زنان عبارت بودند از هند دختر عتبه ، ساره يكى از كنيزان بنى هاشم و دو كنيز آوازه خوان از كنيزكان ابن خطل كه نامشان را قريبا و قريبه يا قرينا و ارنب نوشته اند.

واقدى مى گويد: سپاهيان همگى بدون جنگ و درگيرى وارد مكه شدند غير از خالد بن وليد كه با گروهى از قريش و همدستان ايشان برخورد كه در قبال او جمع شده بودند و صفوان بن اميه و عكرمة بن ابى جهل و سهيل بن عمرو ميان ايشان بودند. آنان شمشير كشيدند و خالد و يارانش را تيرباران كردند و از ورود خالد به مكه جلوگيرى كردند، و به خالد گفتند: هرگز با زور نمى توانى وارد مكه شوى . خالد فرمان حمله داد و با آنان جنگ كرد كه بيست و چهار مرد قريش و چهار مرد از بنى هذيل كشته شدند و ديگران به بدترين صورت روى به گريز نهادند، از آنها هم گروهى در حزوره كشته شدند و مسلمانان آنان را تعقيب مى كردند، در اين هنگام ابوسفيان و حكيم بن حزام فرياد برآوردند كه اى قريشيان چرا بيهوده خود را به كشتن مى دهيد، هركس به خانه خويش رود و در خانه خود را ببندد و هركس سلاح خود را بر زمين گذارد، در امان است مردم به خانه هاى خود پناه بردند و درها را بستند و سلاح خويش را در راهها فرو ريختند و مسلمانان آنها را به غنيمت مى گرفتند.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از فراز گردنه اذاخر برق شمشيرها را ديد و فرمود اين درخشش شمشيرها چيست ؟ مگر من از جنگ منع نكرده بودم ؟ گفته شد: اى رسول خدا با خالد بن وليد جنگ شد و اگر با او جنگ نمى شد، هرگز جنگ نمى كرد.

پيامبر فرمود: تقدير و رضاى خداوند خير است . ابن خطل در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و نيزه در دست داشت و سوار بر اسبى بود كه دم بلند و پرمويى داشت حركت كرد و مى گفت : به خدا سوگند هرگز نمى تواند با زور وارد مكه شود مگر ضربه هايى ببيند كه از جاى آن همچون دهانه مشك خون فرو ريزد، او همين كه به منطقه خندمة رسيد و جنگ را ديد، چنان به بيم افتاد كه لرزه بر او چيره شد و گريخت و پس از آنكه سلاح خود را بر زمين افكند و اسب خود را رها كرد و گريزان خود را كنار كعبه رساند و به پرده هاى آن پناه برد.

حماس بن خالد دولى هم گريزان خود را به خانه اش رساند و در زد، همسرش در را گشود، حماس در حالى كه گويى روحش از بدنش پرواز كرده است درون خانه آمد. همسرش گفت : خدمتگزارى كه به من وعده كردى بودى كجاست ؟ من از آن روز كه گفته اى منتظرم و به او ريشخند مى زد، مرد گفت : از اين سخن درگذر و در خانه را ببند كه هركس در خانه اش را ببندد در امان است . زن گفت : اى واى بر تو! مگر من تو را از جنگ با محمد بازنداشتم و نگفتم هرگز نديده ام او با شما جنگ كند مگر اينكه پيروز شود، اينك به در خانه ما چه كارى دارى ؟ گفت : در خانه هيچ كس نبايد باز باشد و اين ابيات را براى او خواند:
اگر تو در خندمه ما را ديده بودى كه چگونه صفوان و عكرمه گريختند و سهيل بن عمرو همچون پيرزن بيوه يتيم دار بود و مسلمانان در حالى كه پشت سر ما نعره مى كشيدند و غرش مى كردند به ما ضربه مى زدند، كمترين سخنى در مورد سرزنش نمى گفتى .

واقدى مى گويد: قدامة بن موسى ، از بشير آزاد كرده و وابسته مازنيها، از جابر بن عبدالله برايم نقل كرد كه مى گفته است : من از ملازمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در فتح مكه بودم و همراه ايشان از منطقه اذاخر وارد مكه شدم ، پيامبر همين كه بر مكه مشرف شد به خانه هاى آن نگريست و سپاس و ستايش خدا را به جا آورد و سپس به محل خيمه خويش كه روبه روى شعب بنى هاشم بود و پيامبر و افراد خاندانش سه سال همان جا محاصره بودند نگريست و فرمود: اى جابر امروز هم منزل ما همان جا خواهد بود كه قريش به هنگام كفر خود بر ضد ما سوگند خورده بودند. جابر مى گويد: من سخنى يادم آمد كه پيش از آن در مدينه مكرر از پيامبر شنيده بودم كه مى فرمود: فردا كه به خواست خداوند مكه براى ما گشوده شود، خانه ما در خيف و همان جايى خواهد بود كه قريش به روزگار كفر خويش ‍ هم سوگند شده و ما را محاصره كردند. خيمه رسول خدا صلى الله عليه و آله از چرم بود كه در منطقه حجون برپا ساخته بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى خيمه خود رفت ، از همسرانش ام سلمه و ميمونه همراهش بودند.

واقدى مى گويد: معاوية بن عبدالله بن عبيدالله ، از قول پدرش ، از ابورافع نقل مى كرد كه مى گفته است : به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد: آيا در خانه خودت كه در شعب ابى طالب است سكونت نمى فرمايى ؟ فرمود: مگر عقيل براى ما خانه اى باقى گذاشته است . عقيل خانه پيامبر و خانه هاى برادران خود را در مكه به مردان و زنانى فروخته بود، به پيامبر گفته شد در يكى از خانه هاى مكه غير از خانه خودت سكونت فرماى ، نپذيرفت و فرمود: در خانه ها ساكن نمى شوم و همواره همچنان در حجون بود و به هيچ خانه اى وارد نشد و از جحون به مسجدالحرام مى آمد. ابورافع مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در عمرة القضا و حجة الوداع هم همين گونه رفتار فرمود.

واقدى مى گويد: ام هانى دختر ابوطالب ، همسر هيبرة بن ابى وهب مخزومى بود، روز فتح مكه دو تن از خويشاوندان شوهرش كه عبدالله بن ابى ربيعة و حارث بن هشام بودند، پيش او آمدند و از او پناه خواستند و گفتند: آيا مى توانيم در پناه تو باشيم ؟ گفت : آرى ، شما هر دو در پناه من خواهيد بود. ام هانى مى گويد: در همان حال سوارى سراپا پوشيده از آهن كه او را نشناختم به خانه ام وارد شد، گفتم : من دخترعموى پيامبرم . او چهره خود را گشود، ناگاه ديدم برادرم على است ، او را در آغوش كشيدم ، على به آن دو تن نگريست و بر ايشان شمشير كشيد، گفتم : اى برادر از ميان همه مردم نسبت به من چنين مى كنى ؟ و پارچه اى بر آن دو افكندم .

على گفت : مشركان را پناه مى دهى ؟ من ميان او و ايشان ايستادم و گفتم : به خدا سوگند ممكن نيست و اگر بخواهى آن دو را بكشى ، بايد نخست مرا بكشى . ام هانى مى گويد: على بيرون رفت و چيزى نمانده بود كه آن دو را بكشد. من در خانه را بستم و به آن دو گفتم : مترسيد، و سوى خيمه رسول خدا رفتم كه در بطحاء بود. پيامبر را نيافتم ، فاطمه را آنجا ديدم ، گفتم : نمى دانى از دست اين پسر مادرم چه مى كشم ، دو تن از خويشاوندان شوهرم را كه مشرك اند، پناه دادم و على به جستجوى آن دو آمده بود كه بكشدشان .

ام هانى مى گويد: فاطمه در اين مورد از همسرش نسبت به من خشن تر بود و با اعتراض گفت : چرا مشركان را پناه مى دهى . گويد: در همين حال رسول خدا گردآلوده فرا رسيد و فرمود: اى فاخته خوش آمدى و فاخته نام اصلى ام هانى است . من گفتم : از دست پسر مادرم چه مى كشم ، به طورى كه نزديك بود نتوانم از چنگ او بگريزم . دو تن از خويشاوندان مشرك شوهرم را پناه داده ام و على آهنگ كشتن ايشان را داشت و نزديك بود آن دو را بكشد. پيامبر فرمود: چنين كارى نمى كرد، اينك هر كه را كه تو پناه و امان داده اى ، ما هم پناه و امان مى دهيم .

آن گاه پيامبر به فاطمه فرمان داد آب بياورد و خود را شست و هنگام ظهر در حالى كه فقط يك جامه به خود پيچيده بود، هشت ركعت نماز گزارد. ام هانى مى گويد: پيش آن دو برگشتم ، گفتم : اگر مى خواهيد همين جا بمانيد و اگر مى خواهيد به خانه خود برويد، آنان دو روز در خانه من ماندند و سپس به خانه خود برگشتند.
كسى پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربيعه مقابل خانه خود در جامه هاى معطر زعفرانى نشسته اند، فرمود: كسى حق تعرض به آن دو را ندارد كه ما پناهشان داده ايم .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله ساعتى از روز را در خيمه خويش ‍ درنگ فرمود و پس از آنكه غسل فرمود و نماز گزارد، ناقه خود را خواست كه آن را بر در خيمه آوردند و آن حضرت در حالى كه سلاح بر تن و مغفر بر سر داشت و مردم صف كشيده بودند، بيرون آمد و سوار ناقه خود شد. سواركاران ميان خندمة و حجون شتابان مى تاختند، پيامبر در حالى كه ابوبكر سوار بر ناقه ديگرى بود و كنار ايشان حركت مى كرد راه افتاد و با ابوبكر گفتگو مى فرمود.

در اين هنگام دختران ابواحيحة سعيد بن عاص در حالى كه مويهاى خود را افشان كرده بودند با روسريهاى خود به چهره اسبها مى زدند. پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر نگريست و لبخند زد و ابوبكر اين شعر حسان را براى ايشان خواند كه مى گويد: اسبهاى ما در حالى كه از يكديگر پيشى مى گيرند، زنان با روسريهاى خود به چهره آنها مى زنند.

پيامبر صلى الله عليه و آله چون كنار كعبه رسيد، همچنان سواره با چوبدستى خويش حجرالاسود را استلام فرمود و تكبير گفت و مسلمانان هم يك صدا تكبير گفتند، آن چنان كه مكه به لرزه درآمد. پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان اشاره فرمود، ساكت شوند و مشركان از فراز كوهها مى نگريستند.

آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان سواره شروع به طواف كرد و محمد بن مسلمه لگام ناقه را در دست داشت ، گرد كعبه سيصد و شصت بت بود كه بر پايه هاى سربى استوار شده بود و هبل بزرگترين آنها بود كه روبه روى در كعبه قرار داشت . دو بت اساف و نائله جايى بود كه قربانى مى كردند و شتر و گاو و گوسفند را آنجا مى كشتند.

پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار هر بتى كه مى گذشت با چوبدستى خود كه در دست داشت به آن اشاره مى كرد و اين آيه را مى خواند كه حق آمد و باطل از ميان رفت كه بدون ترديد باطل از ميان رفتنى است . ، و آن بت بر روى فرو مى افتاد. پيامبر سپس دستور داد بت هبل را شكستند و خود همان جا ايستاد.

زبير به ابوسفيان گفت : اى ابوسفيان ! بت هبل درهم شكسته شد و تو در جنگ احد فريب او را خورده بودى كه مى پنداشتى نعمت ارزانى مى دارد. ابوسفيان گفت : اى زبير از اين سخن درگذر كه خود من هم معتقدم اگر با خداى محمد، خداى ديگرى هم مى بود، كار دگرسان مى بود.

واقدى مى گويد: آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله در گوشه اى از مسجدالحرام نشست و بلال را پيش عثمان بن طلحه فرستاد كه كليد در كعبه را بياورد. عثمان گفت : آرى هم اكنون ، و پيش مادر خويش كه دختر شيبه بود و در آن هنگام كليد در دست او بود رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله كليد را خواسته است . مادر گفت : به خدا پناه مى برم كه تو آن كس نباشى كه افتخار قوم خود را بر باد دهد.

عثمان گفت : مادرجان ! كليد را بده وگرنه كس ديگرى جز من پيش تو مى آيد و آن را با زور از تو مى گيرد. مادر عثمان كليد را زير دامن خود پنهان كرد و گفت : پسرجان كدام مرد مى تواند دست خود را اين جا بياورد؟ در همان حال كه آن دو با يكديگر سخن مى گفتند، صداى ابوبكر و عمر در خانه شنيده شد و عمر همين كه ديد عثمان بن طلحه تاءخير كرد، با صداى بلند گفت : اى عثمان بيا، مادرش گفت : كليد را خودت بگير كه اگر تو آن را بگيرى براى من خوشتر است تا افراد قبيله تيم و عدى بگيرند.

عثمان كليد را گرفت و به حضور پيامبر آورد و همين كه پيامبر كليد را گرفت ، عباس بن عبدالمطلب دستش را دراز كرد و گفت : پدرم فدايت لطفا منصب كليددارى را هم به ما ارزانى فرماى كه سقايت و كليددارى هر دو از ما باشد. فرمود: چيزى را به شما مى دهم كه در آن متحمل هزينه شويد، نه اينكه از آن پول دربياوريد. 

گفته اند: عثمان بن طلحه پيش از فتح مكه همراه خالد بن وليد و عمرو بن عاص ‍ به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و مسلمان شده است .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب را همراه عثمان بن طلحه فرستاد و فرمود: در كعبه را بگشايند و همه تنديسها و نقشها را جز تصوير ابراهيم خليل عليه السلام را از ميان ببرند. عمر همين كه وارد كعبه شد، نقش ‍ ابراهيم عليه السلام را به صورت پيرمردى كه سرگرم بيرون كشيدن تيرهاى فال و قمار است .

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه نقشها را بزدايند و چيزى را استثناء نفرمود ولى عمر نقش ابراهيم را برجاى گذارد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد به عمر فرمود: مگر تو را فرمان نداده بودم كه همه نقشها را بزدايى و چيزى برجاى نگذارى ! عمر گفت : اين نقش ‍ ابراهيم است . فرمود: آن را هم پاك كن ، خدا بكشدشان كه او را در نقش پيرمردى كه با تيرهاى فال سرگرم است ، كشيده اند.

گويد: نقش مريم عليهاالسلام را هم محو كرد و هم روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نقشها را به دست خويش پاك و محو فرموده است . اين موضوع را ابن ابى ذئب ، از عبدالرحمان بن مهران ، از عمير وابسته و آزادكرده ابن عباس ، از اسامة بن زيد نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شدم و در آن نقشهايى ديد، به من فرمان داد تا سطل آبى آوردم ، سپس پارچه اى را در آن خيس فرمود و با آن بر آن نقشها مى كشيد و مى فرمود: خداوند بكشد گروهى را كه نقش چيزهايى را كه نيافريده اند، پديد مى آورند و مى كشند.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه با اسامة بن زيد و بلال بن رباح و عثمان بن طلحه درون كعبه بود، فرمان داد در كعبه را بستند و مدتى دراز درون كعبه درنگ فرمود و در آن مدت خالد بن وليد بر در كعبه ايستاده بود و مردم را كنار مى زد تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از درون كعبه بيرون آمد و همان جا در حالى كه دو پايه در را در دست گرفته بود، ايستاد و كليد در كعبه را كه در دست داشت در آستين خود نهاد.

مردم مكه گروهى ايستاده و گروهى فشرده نشسته بودند، پيامبر همين كه ظاهر شد چنين فرمود: سپاس خداى را كه وعده خويش را راست فرمود و بنده خود را يارى داد و خود به تنهايى همه احزاب را منهزم كرد. اينك شما چه مى گوييد و چه مى پنداريد؟

گفتند: مگر ممكن است اعتقاد به خير داشته باشيم و گمان بد بريم ! مى گوييم برادرى گرامى و برادرزاده گرانقدرى كه بدون ترديد به قدرت رسيده اى . فرمود: من همان سخن را مى گويم كه برادرم يوسف فرموده است لا تثريب عليكم اليوم بغفرالله لكم و هم ارحم الراحمين ، امروز بر شما سرزنشى نيست ، خداى بيامرزدتان و او بخشاينده ترين بخشايندگان است .

 سپس چنين فرمود: هان ! كه هر رباى مربوط به دوره جاهلى و هر خون و افتخارى كه برعهده داشتيد زير اين دو پاى من نهاده شده و از ميان رفته است ، جز كليد و پرده دارى كعبه و سقايت حاجيان . همانا در مورد كسى كه با چوبدستى يا تازيانه به صورت شبه عمد كشته شود، خونبها در كمال شدت به صورت صد ماده شتر كه چهل عدد آن باردار باشد، بايد پرداخت شود. خداوند ناز و غرور و باليدن به نياكان دوره جاهلى را از ميان برده است ، همه تان آدمى زادگانيد و آدم از خاك است .

گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شما خواهد بود. همانا خداوند مكه را از آن روز كه آسمانها و زمين را آفريده است ، حرم امن قرار داده است و به پاس حرمتى كه خداوند براى آن مقرر فرموده است همواره محترم و حرم امن خواهد بود.

براى هيچ كس پيش از من و براى هيچ كس كه پس از من آيد، شكستن حرمت آن روا نيست و براى من هم شكستن و حرمت آن جز به اندازه ساعتى از يك روز روا نبوده است و در اين هنگام با دست خويش هم اشاره به كوتاهى آن مدت فرمود.

صيد حرم را نبايد آشكار كرد و نبايد رم داد. درختان حرم را نبايد بريد، و برداشتن چيزى كه در آن گم شده باشد، روا نيست مگر براى كسى كه قصد اعلان كردن داشته باشد. نبايد بوته ها را از خاك بيرون كشيد. عباس گفت : اى رسول خدا جز بوته هاى اذخر  كه از كندن آن چاره اى نيست و براى گورها و خانه ها لازم است .

پيامبر اندكى سكوت كرد و سپس فرمود: جز اذخر كه حلال است ، در مورد وارث وصيت درست نيست ، فرزند از آن بستر و شوهر است و زناكار را سنگ خواهد بود، و براى هيچ زنى روا نيست كه از ثروت خود بدون اجازه شوهرش چيزى ببخشد.

مسلمان برادر مسلمان است و همه مسلمانان برادرند، و همگى در قبال ديگران هماهنگ و متحدند. خونهاى آنان محفوظ و دور و نزديك ايشان يكسان هستند و نيرومند و ناتوان آنان در غنايم برابرند. مسلمانان در قبال خون كافر كشته نمى شود و هيچ صاحب پيمانى در مدت پيمانش كشته نمى شود.

پيروان دو آيين متفاوت از يكديگر ارث نمى برند. و نمى توان برادرزاده و خواهرزاده زن را به همسرى گرفت .  گواه برعهده مدعى و سوگند از آن منكر است . هيچ زنى نبايد به سفرى كه مسافت آن بيش از سه روز راه باشد، بدون محرم برود. پس از نماز عصر و نماز صبح در فاصله صبح تا ظهر و عصر تا مغرب نمازى نيست و شما را از روزه گرفتن دو روز عيد فطر و قربان منع مى كنم . 

پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرمود: عثمان بن طلحه را فرا خوانيد. او آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله روزى در مكه پيش از هجرت به عثمان بن طلحه كه كليد را در دست داشت ، فرموده بود شايد به زودى روزى اين كليد را در دست من ببينى كه به هركس بخواهم بدهم .

عثمان بن طلحه گفت : در آن صورت قريش زبون و نابود خواهد شد. و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نه ، كه زنده و نيرومند خواهد شد. عثمان بن طلحه مى گويد: همين كه روز فتح مكه پيامبر مرا فرا خواند و كليد در دستش بود، از اين سخن او ياد كردم و با چهره شاد حضورش شتافتم و رسول خدا هم با خوشرويى به من برخورد و سپس فرمود: اى پسران ابوطلحه اين كليد را جاودانه بگيريد، هيچ كس جز ستمگر آن را از دست شما بيرون نمى كشد و افزود: اى عثمان ، خداوند شما را امين خانه خود قرار داده است ، به روش پسنديده از آن بهره مند شويد. عثمان مى گويد: چون برگشتم ، مرا فرا خواند به حضورش باز رفتم ، فرمود: آيا آن چيزى كه به تو گفته بودم ، صورت گرفت ؟ گفتم : آرى ، گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد از همگان سلاح برداشته شود و افزود فقط قبيله خزاعه تا هنگام نماز عصر مى توانند با بنى بكر جنگ كنند. آنان هم فقط يك ساعت با بنى بكر درافتادند و آن همان يك ساعتى بود كه شكستن حريم حرم براى رسول خدا روا بوده است .

واقدى مى گويد: نوفل بن معاويه دؤ لى از قبيله بنى بكر در مورد خود از رسول خدا امان خواسته بود و پيامبر امانش داده بود و خزاعه هم در جستجوى او بودند و خون كشتگان خود را كه در منطقه وتير به دست او و قريش كشته شده بودند، از او مطالبه مى كردند. افراد قبيله خزاعه همچنين به رسول خدا گفته بودند كه انس ‍ بن زنيم آن حضرت را هجو كرده است ، پيامبر خون او را هدر اعلان كرده بود. چون مكه فتح شد، انس گريخت و به كوهستانها پناه برد.

انس پيش از فتح مكه شعرى در پوزش خواهى از پيامبر و مدح ايشان سروده بود كه از جمله اين ابيات است : تو همان كسى هستى كه معد بن فرمانش رهنمون شد، و خداوند به دست تو آنان را هدايت كرد و فرمود رستگار شويد. هيچ ناقه بر پشت خود وفادارتر و بهتر از محمد سوار نكرده است . او از همه بر خير و نيكى برانگيزنده تر است و از همه بخشنده تر است ، و چون حركت مى كند حركت او چون حركت شمشير بران است …

واقدى مى گويد: اين اشعار او پيش از فتح مكه به اطلاع پيامبر رسيده بود و از كشتن او نهى فرموده بود. روز فتح مكه هم نوفل بن معاويه با پيامبر گفتگو كرد و گفت : اى رسول خدا تو از همه مردم به عفو سزاوارترى ، وانگهى كدام يك از ماست كه در دوره جاهلى با تو ستيز نكرده باشد و آزارت نرسانده باشد كه ما به روزگار جاهلى بوديم و نمى دانستيم چه بايد بكنيم و از چه چيز خوددارى كنيم ، تا آنكه خداوندمان به دست تو هدايت فرمود و به فرخندگى وجود تو ما را از هلاك نجات بخشيده همچنين مسافران و سوارانى كه به حضورت آمده بودند تا حدودى بر او دروغ بسته بودند و موضوع را بيشتر و بزرگتر وانمود كرده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: درباره مسافران بنى خزاعه سخن مگو كه من در همه تهامه ميان خويشاوندان دور و نزديك خود مردمى مهربان تر از خزاعه نسبت به خود نديده ام . اى نوفل خاموش باش ، پس از آنكه نوفل خاموش شد، پيامبر فرمود: او را بخشيدم . نوفل گفت : پدر و مادرم فداى تو باد.

واقدى مى گويد: چون ظهر فرا رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله بلال را فرمود بر فراز كعبه اذان گويد. قريش بالاى كوهها پناه برده بودند، گروهى از بيم كشته شدن خود را پنهان كرده بودند و گروهى ديگر امان مى خواستند و به گروهى از ايشان امان داده شده بود. چون بلال اذان گفت و با صداى بلند به گفتن اشهد ان محمدا رسول الله پرداخت و تو صداى خود را عمدا كشيد، جويريه دختر ابوجهل گفت : به جان خودم سوگند كه نام تو اى محمد بركشيده شد، به هر حال نماز را خواهيم گزارد ولى به خدا سوگند هيچ گاه كسى را كه عزيزان ما را كشته است ، دوست نخواهيم داشت . اين نبوت كه به محمد عرضه شد به پدر من هم عرضه شد و او نپذيرفت ! و نخواست با قوم خود مخالفت كند.

خالد بن سعيد بن عاص گفت : سپاس خداى را كه پدرم را گرامى داشت و امروز را درك نكرد. حارث بن هشام گفت : چه تيره روزى بزرگى ، اى كاش پيش از امروز و پيش از اينكه بشنوم كه بلال بر فراز كعبه چنين نعره مى كشد، مرده بودم . حكم بن ابى العاص گفت : به خدا سوگند پيشامد بزرگى است كه برده بنى جمح بر فراز خانه اى كه پرده دارى آن با ابوطلحه بود، چنين فرياد كشد. سهيل بن عمرو گفت : اگر اين كار موجب خشم خداى متعال باشد، به زودى آن را دگرگون مى فرمايد و اگر موجب خشنودى خدا باشد به زودى آن را پايدارتر مى فرمايد، ابوسفيان گفت : ولى من هيچ نمى گويم كه اگر چيزى بگويم ، همين ريگها محمد را آگاه خواهد ساخت . گويد: جبريل به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و سخنان ايشان را به اطلاعش رساند.

واقدى مى گويد: سهيل بن عمرو مى گفته است : همين كه پيامبر وارد مكه شد. من خود را كنار كشيدم و به خانه ام رفتم و در را به روى خود بستم . آن گاه به پسرم عبدالله گفتم برو از محمد براى من امان بخواه كه من از كشته شدن در امان نيستم ، به ياد مى آورم كه هيچ كس از من بدرفتارتر نسبت به محمد و يارانش نبوده است ، برخورد من در حديبيه چنان بود كه هيچ كس آن چنان با او برخورد نكرده بود، وانگهى من بودم كه پيمان نامه را بر او تحميل كرده بودم ، در جنگ بدر و احد هم حضور داشتم و در هر حركت قريش بر ضد او همراهى كرده بودم .

واقدى مى گويد: عبدالله بن سهيل بن حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا آيا پدرم را امان مى دهى ؟ فرمود: آرى او در امان خداوند است ، از خانه بيرون آيد و ظاهر شود. پيامبر صلى الله عليه و آله سپس به كسانى كه گرد او نشسته بودند، نگريست و فرمود: هركس سهيل بن عمرو را ديد به او تند نگاه نكند. دوباره هم به عبدالله فرمود: به پدرت بگو از خانه بيرون آيد كه او را عقل و شرف است و كسى مانند او چنان نيست كه اسلام را نشناسد و مى داند چه كند اگر از ديگران پيروى نكند. دوباره هم به عبدالله فرمود: به پدرت بگو از خانه بيرون آيد كه او را عقل و شرف است و كسى مانند او چنان نيست كه اسلام را نشناسد و مى داند چه كند اگر از ديگران پيروى نكند. عبدالله پيش پدر خويش ‍ رفت و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را به اطلاعش رساند، سهيل گفت : به خدا سوگند كه در كودكى و بزرگى بزرگوار است . سهيل بن عمرو بدون ترس و بيم و آمد و شد مى كرد و در حالى كه هنوز مشرك بود، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به حنين رفت و سرانجام در جعفرانه مسلمان شد.
ترجمه جلد هفدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد هيجدهم از پى خواهد آمد.

اول ذى حجة الحرام 1411 ق
بيست و چهارم خرداد 1370 ش 

بقيه اخبار فتح مكه

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله الواحد العدل
واقدى مى گويد: هبيرة بن ابى وهب و عبدالله بن زبعرى با يكديگر به نجران گريختند و تا هنگامى كه وارد حصار نجران نشده بودند، احسان ايمنى نكردند. چون به ايشان گفته شد: چه خبر داريد؟ گفتند: قريش كشته شدند و محمد وارد مكه شد و به خدا سوگند چنين مى بينم كه محمد آهنگ اين حصار شما هم خواهد كرد. قبيله هاى ابوالحارث و كعب شروع به تعمير نقاط فرو ريخته حصار خود كردند و دامها و چهارپايان خود را جمع كردند. حسان بن ثابت اشعار زير را سرود و براى ابن زبعرى فرستاد.

به جاى اين مردى كه با او كينه توزى مى كنى ، نجران و زندگى پست و اندك را عوض مى گيرى ، نيزه هاى تو در جنگها شكسته و فرسوده شد و اينك به نيزه اى سست و معيوب تكيه مى زنى ، خداوند بر زبعرى و پسرش خشم گرفته است و عذابى دردناك در زندگى براى آنان جاودانه است .

چون اين شعر حسان بن اطلاع ابن زبعرى رسيد، آماده بيرون آمدن از نجران شد.
هيبرة بن وهب گفت : اى پسرعمو كجا مى خواهى بروى ؟ گفت : به خدا سوگند مى خواهم پيش محمد بروم . گفت : آيا مى خواهى از او پيروى كنى ؟ گفت : آرى به خدا سوگند.

هيبره گفت : اى كاش با كس ديگرى جز تو رفاقت مى كردم كه هرگز نمى پنداشتم تو از محمد پيروى كنى ، ابن زبعرى گفت : به هر حال چنين است ، وانگهى به چه سبب با قبيله بلحارث زندگى كنم و پسرعموى خود را كه بهترين و نكوكارترين مردم است ، رها سازم و ميان قوم و خانه و سرزمين خود زندگى نكنم .

ابن زبعرى راه افتاد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت . در آن هنگام كه ابن زبعرى به مدينه رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله ميان ياران خود نشسته بود و چون پيامبر او را ديد، فرمود: اين ابن زبعرى است كه در چهره اش نور اسلام ديده مى شود. چون ابن زبعرى كنار پيامبر رسيد، ايستاد و گفت : سلام بر تو باد اى رسول خدا، گواهى داده ام كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و تو بنده و فرستاده اويى و سپاس ‍ خداوندى را كه مرا به اسلام هدايت فرمود، من با تو دشمنى و لشكرها براى جنگ با تو جمع كردم و در دشمنى با تو بر اسب و شتر سوار شدم و پياده هم در ستيز با تو گام زدم ، و سپس از دست تو به نجران گريختم و قصد داشتم كه هرگز به اسلام نزديك نشوم ولى خداوند متعال نسبت به من اراده خير فرمود و اسلام و محبت آن را در دلم افكند و به ياد آوردم كه در گمراهى هستم و چيزى را پيروى مى كنم كه به هيچ خردمندى سود نمى رساند؛ آيا بايد سنگى را پرستش كرد و براى او قربانى كشت و حال آنكه آن بت سنگى نمى تواند درك كند چه كسى او را مى پرستد و چه كسى نمى پرستد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سپاس خداوندى را كه تو را به اسلام رهنمون فرمود، تو هم خدا را ستايش كن و اسلام هر چه را كه پيش از آن بوده است ، فرو مى پوشاند. هبيرة بن ابى وهب همچنان در نجران باقى ماند و همان جا در حالى كه مشرك بود، درگذشت . همسرش ام هانى مسلمان شد و چون خبر مسلمانى او به روز فتح مكه به اطلاع هبيره رسيد. ابياتى سرود و براى او فرستاد كه از جمله آنها اين دو بيت است : اگر از آيين محمد پيروى كردى و رشته پيوند خويشاوندان را از خود گسستى ، همچنان بر فراز كوه مخروطى دورافتاده و بلند، كوه سرخ ‌رنگ بدون سبزه و خشك پابرجاى باش .

واقدى مى گويد: حويطت بن عبدالعزى گريخته و به نخلستانى در مكه پناه برده بود. قضا را ابوذر براى قضاى حاجت وارد آن نخلستان شد و همين كه او را ديد، حويطب گريخت . ابوذر صدايش كرد و گفت : پيش من بيا كه در امانى ، حويطب پيش ابوذر برگشت . ابوذر بر او سلام داد و گفت : تو در امانى هرجا مى خواهى برو، اگر مى خواهى تو را پيش رسول خدا ببرم و اگر مى خواهى به خانه ات برو. حويطب گفت : مگر براى من ممكن است به خانه خود بروم ؟ ميان راه مرا مى بينند و مى كشند يا به خانه ام مى ريزند و كشته مى شوم . ابوذر گفت : من همراه تو مى آيم و تو را به خانه ات مى رسانم و او را به خانه اش رساند و بر در خانه اش ايستاد و اعلام كرد كه حويطب در امان است و نبايد بر او هجوم برده شود، ابوذر سپس به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و موضوع را به اطلاع ايشان رساند. فرمود: مگر ما همه مردم را امان نديده ايم . بجز تنى چند كه فرمان قتل ايشان را داده ام !

واقدى مى گويد: عكرمة بن ابى جهل گريخت تا از راه دريا خود را به يمن برساند.گويد: همسر عكرمه ، ام حكيم دختر حارث بن هشام همراه تنى چند از زنان كه از جمله ايشان هند دختر عتبه بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به كشتن او فرمان داده بود و بغوم دختر معدل كنانى همسر صفوان بن امية و فاطمه دختر وليد بن مغيره همسر حارث بن هشام در هند و هند دختر عتبة بن حجاج و مادر عبدالله بن عمرو عاص در ابطح به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و مسلمان شدند. آنان هنگامى به حضور پيامبر رفتند كه دو همسر پيامبر و فاطمه دختر آن حضرت و تنى چند از زنان خاندان عبدالمطلب هم آنجا بودند.

آنان از پيامبر خواستند كه دست فراز آرد تا بيعت كنند. فرمود: من با زنان دست نمى دهم . گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله پارچه اى روى دست خويش انداخت و آن زنها بر آن پارچه دست كشيدند و هم گفته اند كاسه آبى آوردند كه پيامبر دست خود را در آن برد و سپس قدح را به زنان دادند و آنان هم دست خويش را در آن بردند. ام حكيم همسر عكرمة بن ابى جهل گفت : اى رسول خدا، عكرمه از بيم آنكه او را نكشى به يمن گريخته است : او را امان بده . پيامبر فرمود: او در امان است . ام حكيم براى پيداكردن عكرمه همراه غلام رومى خود بيرون آمد.

آن غلام ميان راه از ام حكيم كام خواست ، ام حكيم او را با وعده خوشدل مى داشت تا به قبيله اى رسيدند و ام حكيم از ايشان يارى خواست و آنان او را ريسمان پيچ كردند. ام حكيم در حالى به عكرمة رسيد كه در يكى از بندرهاى كرانه تهامه مى خواست به كشتى سوار شود و كشتيبان به او گفت : بايد نخست كلمه اخلاص بگويى . عكرمه گفت : چه چيزى بايد بگويم ؟ گفت : بايد لا اله الا الله بگويى . عكرمه گفت : من فقط از همين كلمه و گفتن آن گريخته ام .

آنان در اين گفتگو بودند كه ام حكيم رسيد و شروع به پافشارى براى برگرداندن عكرمه كرد و به او گفت : اى پسرعمو من از پيش بهترين و نيكوكارترين و پيونددهنده ترين مردم مى آيم ، خود را هلاك مكن . عكرمه توقف كرد، ام حكيم گفت : من براى تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله امان خواستم و او تو را امان داده است . عكرمه گفت : تو خود اين كار را كردى ؟ گفت : آرى من با او سخن گفتم و او تو را امان داد. عكرمه با همسرش برگشت . ام حكيم به او گفت : از دست اين غلام رومى تو چه كشيدم و موضوع را به او گفت ، عكرمه آن غلام را كشت .

چون عكرمه نزديك مكه رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود گفت : عكرمة بن ابى جهل در حالى كه مؤ من شده است پيش شما مى آيد. پدرش را دشنام مدهيد كه دشنام دادن به مرده موجب آزار زندگان است و به مرده نمى رسد. چون عكرمه رسيد و به حضور پيامبر آمد، رسول خدا از شادى بدون ردا برخاست و سپس نشست و عكرمه مقابل ايشان ايستاد. همسرش ام حكيم هم در حالى كه نقاب بر چهره داشت همراهش بود. عكرمه گفت : اى محمد اين زن به من مى گويد و خبر داده است كه تو امانم داده اى . فرمود: راست گفته است تو در امانى . عكرمه گفت : به چه چيز فرا مى خوانى ؟

فرمود: تو را دعوت مى كنم تا گواهى دهى كه خدايى جز خداى يكتا نيست و من رسول خدايم ، و اينكه نماز بگزارى و زكات بپردازى و چند خصلت ديگر از خصايل اسلام را برشمرد. عكرمه گفت : جز به كار پسنديده نيكو و حق دعوت نمى كنى ، آن گاه كه ميان ما بودى و پيش از آنكه به اين دعوت مردم را فرا خوانى ، از همه ما راستگوتر و نيكوكارتر بودى .

عكرمه سپس گفت : گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا وجود ندارد و تو رسول خدايى . پيامبر فرمود: امروز هر چه از من بخواهى كه به ديگران داده ام به تو خواهم داد. عكرمه گفت : من از تو مى خواهم هر دشمنى كه نسبت به تو ورزيده ام و هر راهى را كه براى ستيز با تو پيموده ام و هر مقامى را كه با تو روياروى شده ام و هر سخنى را كه در حضور يا غياب تو گفته ام ببخشى و براى من آمرزش بخواهى . پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : بارخدايا هر ستيزى كه با من روا داشته است و هر مسيرى را كه براى خاموش كردن پرتو تو پيموده است و هر ناسزا كه در مورد من و آبرويم در حضور و غياب من گفته است ، همه را بيامرز. عكرمه گفت : اى رسول خدا بسيار خشنود شدم ، سپس گفت : به خدا سوگند چند برابر آنچه براى جلوگيرى از دين خدا هزينه كرده ام در راه خدا و اسلام هزينه خواهم كرد، و در جنگ در ركاب تو چندان كوشش خواهم كرد تا به شهادت رسم .پيامبر صلى الله عليه و آله همسر عكرمه را با همان عقد نكاح نخستين كه داشت در اختيار او نهاد.

واقدى مى گويد: صفوان بن اميه هم گريخت و خود را به شعيبة  رساند و به غلام خود يسار كه فقط همو همراهش بود گفت : بنگر چه كسى را مى بينى ؟ او گفت : اين عمير بن وهب است كه در تعقيب ماست ، صفوان گفت : مرا با او چه كار است كه به خدا سوگند نيامده است مگر براى كشتن من ، و او محمد را بر ضد من يارى داد. چون عمير به صفوان رسيد، صفوان گفت : اى عمير تو را چه مى شود، آنچه بر سر من آوردى بس نبود وام و هزينه خانواده ات را بر من بار كردى ، اينك هم براى كشتن من آمده اى .

عمير گفت : اى صفوان فدايت گردم من از پيش بهترين و نيكوكارترين و پيونددهنده ترين مردم پيش تو آمده ام . عمير به پيامبر گفته بود: اى رسول خدا سرور من صفوان بن اميه گريزان از مكه بيرون رفته است و چون بيم آن دارد كه امانش ندهى ، مى خواهد خود را به دريا افكند، پدر و مادرم فداى تو باد او را امان بده . پيامبر فرمود: امانش دادم .

عمير از پى صفوان حركت كرد و به او گفت : رسول خدا تو را امان داده است . صفوان گفت : نه ، به خدا سوگند با تو بر نمى گردم مگر نشانه اى از او بياورى كه آن را بشناسم ، عمير به حضور پيامبر برگشت و موضوع را گفت كه پيش صفوان رفتم ، قصد خودكشى داشت و گفت بر نمى گردم مگر به نشانه اى كه آن را بشناسم . پيامبر فرمود: اين عمامه مرا بگير و پيش او ببر.

عمر با عمامه آن حضرت كه به هنگام ورود به مكه بر سر داشت و از پارچه هاى يمنى بود، دوباره به سوى صفوان برگشت مردم پيش تو آمده ام ، او از همگان بردبارتر است ، بزرگى و عزت او بزرگى و عزت توست و پادشاهى او پادشاهى تو خواهد بود، وانگهى چون برادر تنى توست ، تو را درباره جانت به خدا سوگند مى دهم . صفوان فرا خوانده است و اگر هم مسلمان نشوى دو ماه به تو مهلت مى دهد و او از همه مردم وفادارتر و نيكوكارتر است ، و همان عمامه خود را كه هنگام ورود به مكه بر سر داشت براى تو فرستاده است يا آن را مى شناسى ؟ گفت : آرى . عمير آن عمامه را بيرون آورد و صفوان گفت : آرى اين همان عمامه است .

صفوان برگشت و هنگامى به حضور پيامبر رسيد كه آن حضرت با مسلمانان نماز عصر مى گزارد. صفوان به عمير گفت : مسلمانان چند نماز مى گزارند؟ گفت : در هر شبانه روزى پنج نماز مى گزارند. پرسيد آيا محمد خود با آنها نماز مى گزارد؟ گفت : آرى . و چون پيامبر صلى الله عليه و آله نمازش را سلام داد، صفوان بانگ برداشت كه اى محمد! عمير بن وهب با عمامه تو پيش من آمده و مدعى است كه تو مرا به آمدن پيش خود فرا خوانده اى كه اگر خواستم مسلمان شوم وگرنه دو ماه مرا به آمدن فرا خوانده اى كه اگر خواستم مسلمان شوم وگرنه دو ماه مرا مهلت خواهى داد. پيامبر فرمود: اى اباوهب فرود آى . گفت : نه به خدا سوگند مگر اينكه براى من روشن سازى ، پيامبر فرمود: چهار ماه مهلت خواهى داشت . صفوان فرود آمد و در حالى كه هنوز كافر بود همراه رسول خدا به جنگ حنين رفت .

پيامبر صلى الله عليه و آله زره هاى صفوان را كه صد زره بود از او عاريه خواست . صفوان گفت : آيا به زور است يا به ميل من ؟ پيامبر فرمود: به ميل خودت و به صورت عاريه ضمانت شده كه آن را به تو برمى گردانيم . صفوان زره هاى خود را به عاريه داد و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از جنگ حنين وظائف آنها را به او برگرداند. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در جعرانه بود و ميان غنيمتهايى كه از قبيله هوازن گرفته شده بود، حركت مى كرد صفوان نگاه خود را به دره اى كه آكنده از گوسپند و شتر و چوپانان بود دوخت . پيامبر كه مواظب او بود فرمود: اى اباوهب از اين دره خوشت مى آيد؟ گفت : آرى ، فرمود: آن دره و هر چه در آن است از آن توست . صفوان گفت : هيچ نفسى جز نفس پيامبر به چنين بخششى تن در نمى دهد، گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و تو رسول خدايى .

واقدى مى گويد: عبدالله بن سعد بن ابى سرح مسلمان شده بود و از كاتبان وحى بود، گاه اتفاق مى افتاد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او املاء مى فرمود سميع عليم و او مى نوشت عزيز حكيم و چون مى خواند عزيز حكيم پيامبر مى فرمود آرى كه خداوند اين چنين است . عبدالله بن سعد به فتنه افتاد و گفت به خدا سوگند كه محمد نمى فهمد چه مى گويد من هرگونه كه مى خواهم مى نويسم و او آن را انكار نمى كند، و همان گونه كه به محمد وحى مى شود به من وحى مى شود، و گريزان از مدينه بيرون رفت و در حالى كه مرتد شده بود خود را به مكه رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله خون او را هدر اعلان كرد و روز فتح مكه فرمان به كشتن او داد.

در آن روز عبدالله بن سعد پيش عثمان بن عفان كه برادر رضاعى او بود رفت و گفت : اى برادر! من به تو پناه آورده ام ، مرا همين جا نگه دار و پيش محمد برو و در مورد من با او سخن بگو كه اگر محمد مرا ببيند گردنم را مى زند كه گناه من بزرگترين گناه است و اينك براى توبه آمده ام . عثمان گفت : برخيز و با من به حضور رسول خدا بيا. گفت : هرگز، به خدا سوگند همين كه مرا ببيند مهلتم نخواهم داد و گردنم را خواهم زد كه او خون مرا هدر اعلان كرده است و يارانش همه جا در جستجوى من هستند. عثمان گفت : با من به حضورش بيا كه به خواست خداوند تو را نخواهد كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله ناگاه متوجه شد كه عثمان دست عبدالله بن سعد بن ابى سرح را در دست گرفته و مقابل ايشان ايستاده است .

عثمان گفت : اى رسول خدا اين برادر رضاعى من است ، مادرش مرا در آغوش مى گرفت و او را پياده راه مى برد و به من شير مى داد در حالى كه او را از شير گرفته بود و به من محبت مى كرد و او را به حال خود مى گذاشت ، استدعا دارم او را به من ببخش . پيامبر صلى الله عليه و آله روى خود را از عثمان برگرداند و عثمان بر مى گرداند، منتظر بود مردى از جاى برخيزد و گردن عبدالله بن سعد را بزند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله ديد كه هيچ كس برنخاست و عثمان هم سخت اصرار مى كرد و به دست و پاى پيامبر افتاده بود و سر ايشان را مى بوسيد و مى گفت : پدر و مادرم فدايت باد، اجازه فرماى با اسلام بيعت كند، سرانجام فرمود: بسيار خوب ، و بيعت كرد.

واقدى مى گويد: پس از آن پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود: چه چيزى مانع شما شد كه مردى برخيزد و اين سگ يا اين تبهكار را بكشد؟ عباد بن بشر گفت : سوگند به كسى كه تو را حق مبعوث فرموده است ، من از هر سو به چشمها و نگاه شما مى نگريستم به اميد آنكه اشاره اى فرمايى تا گردنش را بزنم . و گفته اند اين سخن را ابوالبشير گفته است و هم گفته اند: عمر بن خطاب اين سخن را گفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: من با اشاره كسى را نمى كشم ، و گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: براى پيامبر اشاره با چشم و پوشيده نگريستن روا نيست .

واقدى مى گويد: پس از آن عبدالله بن سعد هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى ديد مى گريخت . عثمان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، متوجه شده ايد كه عبدالله بن سعد هرگاه شما را مى بيند مى گريزد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود: مگر من به او اجازه بيعت كردن و امان نداده ام ؟ گفت : چرا ولى او گناه بزرگ خود را به ياد مى آورد. پيامبر فرمود: اسلام گناهان پيش از خود را مى پوشاند. 

واقدى مى گويد: حويرث بن معبد كه از فرزندزادگان قصى بن كلاب بود، همواره پيامبر صلى الله عليه و آله را در مكه آزار مى داد و پيامبر صلى الله عليه و آله خون او را حلال فرمود. روز فتح مكه در خانه خود نشسته و در را به روى خود بسته بود. على عليه السلام به جستجوى او پرداخت گفتند: به صحرا رفته است . به حويرث خبر داده شد كه على به جستجوى او آمده است . على عليه السلام از در خانه او كنار رفت ، حويرث از خانه خود بيرون آمد كه به خانه ديگرى برود. على عليه السلام او را ديد و گردنش را زد.

واقدى مى گويد: در مورد هبار بن اسود چنين بود پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داده بود او را به آتش بسوزانند، سپس فرموده بود با آتش فقط خداى آتش ‍ مى تواند عذاب كند، اگر بر او دست يافتيد، نخست دست و پايش را ببريد و سپس ‍ گردنش را بزنيد. گناه هبار اين بود كه زينب دختر پيامبر مى خواست از مكه به مدينه هجرت كند، ميان راه بر او حمله كرد و بر پشت زينب نيزه زد و زينب كه باردار بود كودك خود را سقط كرد.

مسلمانان روز فتح مكه بر او دست نيافتند، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه برگشت هبار بن اسود در حالى كه شهادتين را مى گفت به حضور پيامبر آمد و آن حضرت اسلام او را پذيرفت . سلمى كنيز پيامبر بيرون آمد و به هبار گفت : خداوند چشمى را به تو روشن نسازد كه چنين و چنان كردى ، و در همان حال كه هبار پوزش خواهى مى كرد پيامبر فرمود: اسلام آن گناه را محو كرده است و از تعرض نسبت به او نهى فرمود.

واقدى مى گويد: ابن عباس كه خداى از او خشنود باد مى گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله را در حالى كه هبار پوزش خواهى مى كرد، ديدم كه از بزرگوارى و شرمسارى سر به زير افكنده و به زمين مى نگريست و مى فرمود: گناهت را بخشيدم .

واقدى مى گويد: ابن خطل خود را ميان پرده هاى كعبه پنهان كرده بود، ابوبرزه اسلمى او را بيرون كشيد و گردنش را زد و گفته اند عمار بن ياسر يا سعد بن حريث مخزومى يا شريك بن عبده عجلانى او را كشته اند و صحيح تر آن است كه ابوبرزه او را كشته است . گويد: گناه ابن خطل اين بود كه نخست مسلمان شد و به مدينه هجرت كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات فرستاد و مردى از قبيله خزاعه را همراه او فرمود. ابن خطل آن مرد را كشت و اموال زكات را برداشت و به مكه برگشت . قريش گفتند: چه چيز موجب برگشتن تو شده است ؟ گفت : هيچ آيينى بهتر از آيين شما پيدا نكردم . ابن خطل دو كنيز آوازه خوان به نام قرينى و قرينة كه نام دومى را ارنب هم گفته اند داشت كه ترانه هايى را كه ابن خطل در هجو پيامبر صلى الله عليه و آله مى سرود، مى خواندند.
مشركان به خانه ابن خطل مى رفتند، باده گسارى مى كردند و ترانه هاى هجو پيامبر صلى الله عليه و آله را مى شنيدند.

واقدى مى گويد: مقيس بن صبابه كه مادرش از قبيله سهم بود، روز فتح مكه در خانه داييهاى خودش بود، آن روز با تنى چند از نديمان خود تا بامداد باده گسارى كرد و سياه مست از خانه بيرون آمد و اين ابيات را مى خواند:
اى بكر! بگذار صبوحى مى زنم كه خود ديدم مرگ برادرم هشام را در ربود، مرگ پدرت ابويزيد را هم كه شيشه هاى شراب و آوازخوانان داشت و شراب افراد گرامى را فراهم مى ساخت در ربود…
نميلة بن عبدالله ليثى كه از قبيله و عشيره او بود او را ديد و شمشير بر او زد و او را كشت . خواهر مقيس در مرثيه او چنين سروده است :
به جان خودم سوگند نميله قوم و عشيره خود را زبون ساخت و همه بزرگان را سوگوار كرد،  به خدا سوگند در قحط سالها كه مردم سوز ايمان نمى دهند، هيچ چشمى بخشنده تر از مقيس نديده است .

گناه مقيس اين بود كه برادرش هاشم بن صبابة كه مسلمان بود و همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ مريسيع شركت كرده بود، به دست مردى از بنى عمرو بن عوف به خطا كشته شد كه او را از مشركان پنداشته بود و گفته اند قاتل او مردى از خويشاوندان عبادة بن صامت بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله مقرر فرمود خويشاوندان قاتل خونبهاى مقتول را بپردازند. مقيس به مدينه آمد و مسلمان شد و خونبها را گرفت و سپس بر قاتل حمله برد و او را كشت و مرتد شد و به مكه گريخت و اشعارى در هجو پيامبر صلى الله عليه و آله سرود و پيامبر خون او را حلال فرمود.

واقدى مى گويد: سارة ، كنيز آزادكرده و وابسته بنى هاشم در مكه آوازه خوانى و نوحه گرى مى كرد. او به مدينه رفت و از تنگدستى خود به پيامبر شكايت برد و اين پس از جنگ بدر و احد بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مگر در آوازه خوانى و نوحه گرى آن قدر درآمد ندارى كه بى نياز شوى ؟ گفت : اى محمد، قريش پس از كشته شدن كشتگان خود در جنگ بدر گوش دادن به آوازه خوانى را رها كرده اند. پيامبر نسبت به او محبت فرمود و شترى گندم و خواربار به او بخشيد. او در حالى كه همچنان كافر بود، پيش قريش برگشت و ترانه هايى را كه در هجو رسول خدا سروده بودند به او مى دادند و او با آواز مى خواند. پيامبر صلى الله عليه و آله خون او را حلال فرمود و او به روز فتح مكه كشته شد. از دو آوازه خوان ابن خطل يكى از آنان كه نامش قرينة يا ارنب بود كشته شد و براى قرينى از پيامبر صلى الله عليه و آله امان خواستند كه امانش داد و او تا هنگام حكومت عثمان زنده بود و به روزگار او درگذشت .

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه به كشتن وحشى قاتل حمزه (ع ) فرمان داد. وحشى به طائف گريخت و همان جا مقيم بود تا آنكه همراه نمايندگان طائف به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله . پيامبر فرمود: گويا وحشى نقل كرد، پيامبر فرمود: برخيز برو و روى از من پوشيده دار و وحشى هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى ديد، خون را پنهان مى كرد.

واقدى مى گويد: ابن ابى ذئب و معمر، از زهرى ، از ابوسلمة بن عبدالرحمان بن عوف ، از ابوعمرو بن عدى بن ابى الحمراء نقل مى كند كه مى گفته است : از پيامبر صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه كه آهنگ خروج از آن شهر داشت شنيدم كه خطاب به مكه مى فرمود: همانا به خدا سوگند كه تو بهترين سرزمين خدا و دوست داشتنى تر آنها در نظر من هستى و اگر مردمت مرا بيرون نمى كردند، هرگز از تو بيرون نمى رفتم .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود افزوده است كه هند دختر عتبه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و لى به صورت ناشناس و نقاب بر چهره و همراه زنان ديگر قريش كه از گناهان خود و آنچه نسبت به جسد حمزه كرده بود، بيم داشت . او بينى حمزه را بريده و شكمش را دريده و جگرش را به دندان گزيده بود. او مى ترسيد پيامبر صلى الله عليه و آله او را در قبال آن گناه فرو گيرد. هند هنگامى كه نزديك رسول خدا نشست و پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه آنان بيعت كردند با آنان شرط فرمود كه بر خدا شرك نياورند. گفتند: آرى .

و چون فرمود كه بايد دزدى نكنند، هند گفت : به خدا سوگند من از اموال ابوسفيان اين چنين و آن چنان برمى داشته ام و نمى دانم آيا حلال بوده است يا نه ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو هندى ، گفت : آرى و گواهى كه خدايى جز خداى يگانه نيست و تو پيامبر اويى ، از گذشته ها درگذر كه خداى از تو درگذرد. و چون پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: و زنا نكنند، هند گفت : مگر زن آزاده هم زنا مى دهد! فرمود: نه . و چون فرمود و فرزندان خود را نكشند، هند گفت : به جان خودم سوگند كه ما آنان را در كودكى پرورش داديم و چون بزرگ شدند، آنان را دربدر تو كشتى و تو و ايشان به اين موضوع داناتر هستيد.

عمر بن خطاب از اين سخن او چنان خنديد كه دندانهايش آشكار شد. چون پيامبر فرمود: بهتان نزنند، هند گفت : بهتان و تهمت زدن سخن زشت است . و چون فرمود: نبايد در كار پسنديده از فرمان تو رسول خدا سرپيچى كنند، هند گفت : ما در اين جا ننشسته ايم كه بخواهيم نسبت به تو عصيان كنيم . محمد بن اسحاق همچنين مى گويد: از بهترين اشعار عبدالله بن زبعرى كه در آن هنگامى كه به حضور پيامبر آمده و پوزش خواهى كرده است ، ابيات زير است :
اندوههاى گران و نگرانيها از خواب جلوگيرى مى كند و اين شب تاريك هم دامن فروهشته و سياه است ، از آنكه به من خبر رسيده است ، احمد مرا سرزنش ‍ كرده است چنان بى خواب شده ام كه گويى تبى سوزان دارم . اى بهترين كسى كه ناقه دست و پاى ظريف و تندرو همچو گورخر او را بر خود حمل كرده است ، من از آنچه به هنگام سرگردانى در گمراهى مرتكب شده ام از تو پوزش ‍ خواهم …

واقدى مى گويد: به روز فتح مكه پيامبر صلى الله عليه و آله مردم مكه را كه به حالت جنگى بر ايشان درآمده بود و بر ايشان پيروز شده بود و بردگان جنگى او شده بودند و آنان را بخشيده بود، طلقا يعنى بردگان آزادشده نام نهاد.
به روز فتح مكه به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفته شد اينك كه خداوند تو را پيروز فرموده است آنچه مى خواهى از اين شاخه هاى برومند كه ماه بر آن است يعنى زنان زيبارو براى خود بگير. فرمود: ميهمان نوازى و احترام به خانه كعبه و قربانى كردن آنان مانع از اين است . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 62 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

62 و من كتاب له ع إلى أهل مصر مع مالك الأشتر رحمه الله- لما ولاه إمارتها

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً ص- نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ وَ مُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِينَ- فَلَمَّا مَضَى ص تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ- فَوَاللَّهِ مَا كَانَ يُلْقَى فِي رُوعِي- وَ لَا يَخْطُرُ بِبَالِي أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ- مِنْ بَعْدِهِ ص عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ- وَ لَا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّي مِنْ بَعْدِهِ- فَمَا رَاعَنِي إِلَّا انْثِيَالُ النَّاسِ عَلَى فُلَانٍ يُبَايِعُونَهُ- فَأَمْسَكْتُ بِيَدِي حَتَّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ- قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلَامِ- يَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَيْنِ مُحَمَّدٍ ص- فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلَامَ وَ أَهْلَهُ- أَنْ أَرَى فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً- تَكُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَيَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلَايَتِكُمُ- الَّتِي إِنَّمَا هِيَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلَائِلَ- يَزُولُ مِنْهَا مَا كَانَ كَمَا يَزُولُ السَّرَابُ- وَ كَمَا يَتَقَشَّعُ السَّحَابُ- فَنَهَضْتُ فِي تِلْكَ الْأَحْدَاثِ حَتَّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ- وَ اطْمَأَنَّ الدِّينُ وَ تَنَهْنَه‏

وَ مِنْ هَذَا الْكِتَابِ- إِنِّي وَ اللَّهِ لَوْ لَقِيتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلَاعُ الْأَرْضِ كُلِّهَا- مَا بَالَيْتُ وَ لَا اسْتَوْحَشْتُ- وَ إِنِّي مِنْ ضَلَالِهِمُ الَّذِي هُمْ فِيهِ- وَ الْهُدَى الَّذِي أَنَا عَلَيْهِ- لَعَلَى بَصِيرَةٍ مِنْ نَفْسِي وَ يَقِينٍ مِنْ رَبِّي- وَ إِنِّي إِلَى لِقَاءِ اللَّهِ لَمُشْتَاقٌ- وَ لِحُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ رَاجٍ- وَ لَكِنَّنِي آسَى أَنْ يَلِيَ هَذِهِ الْأُمَّةَ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا- فَيَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبَادَهُ خَوَلًا- وَ الصَّالِحِينَ حَرْباً وَ الْفَاسِقِينَ حِزْباً- فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِي شَرِبَ فِيكُمُ الْحَرَامَ- وَ جُلِدَ حَدّاً فِي الْإِسْلَامِ- وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ يُسْلِمْ حَتَّى رُضِخَتْ لَهُ عَلَى الْإِسْلَامِ الرَّضَائِخُ- فَلَوْ لَا ذَلِكَ مَا أَكْثَرْتُ تَأْلِيبَكُمْ وَ تَأْنِيبَكُمْ- وَ جَمْعَكُمْ وَ تَحْرِيضَكُمْ- وَ لَتَرَكْتُكُمْ إِذْ أَبَيْتُمْ وَ وَنَيْتُمْ- أَ لَا تَرَوْنَ إِلَى أَطْرَافِكُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ- وَ إِلَى أَمْصَارِكُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ- وَ إِلَى مَمَالِكِكُمْ تُزْوَى وَ إِلَى بِلَادِكُمْ تُغْزَى- انْفِرُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ إِلَى قِتَالِ عَدُوِّكُمْ- وَ لَا تَثَّاقَلُوا إِلَى الْأَرْضِ فَتُقِرُّوا بِالْخَسْفِ- وَ تَبَوَّءُوا بِالذُّلِّ وَ يَكُونَ نَصِيبُكُمُ الْأَخَسَّ- وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه 62 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(62): از نامه آن حضرت به مردم مصر كه چون مالك اشتر را به حكومت آن جا گماشت همراه او براى ايشان گسيل فرمود

در اين نامه كه چنين شروع مى شود: اما بعد، فان الله سبحانه بعث محمدا صلى الله عليه و آله نذيرا للعالمين اما بعد، همانا كه خداوند سبحان محمد صلى الله عليه و آله را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرمود. ابن ابى الحديد نخست به شرح و معنى كردن پاره اى از لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و ضمن آن به يكى دو نكته اشاره كرده كه ترجمه آن لازم است مى گويد: در اصل نامه اى كه براى اشتر نوشته شده است به نام ابوبكر تصريح شده است ولى مردم اينك آن را به صورت فلان مى نويسند و از نوشتن نام او خوددارى مى كنند، همان گونه كه در آغاز خطبه شقشقيه هم چنين نوشته اند كه همانا به خدا سوگند جامه خلافت را فلان پوشيد. و حال آنكه لفظ اصلى آن چنين بوده است كه همانا به خدا سوگند جامه خلافت را پسر ابى قحافه پوشيد.

ابن ابى الحديد مى گويد: منظور از جمله فامسك بيدى يعنى از بيعت با او خوددارى كردم تا آنكه ديدم مردم از دين برمى گردند، يعنى اهل رده همچون مسيلمه و سجاح و طليحة بن خويلد و ديگر كسانى كه زكات نمى پرداختند، هر چند درباره كسانى كه زكات نمى پرداخته اند اختلاف نظر است كه آيا از اهل رده شمرده مى شوند يا نه .

آن گاه مى نويسد: ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ نقل مى كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، افراد قبيله هاى اسد و طى ء و غطفان بر طليحة بن خويلد گرد آمدند بجز گروهى اندك از خواص مسلمانان كه از آن سه قبيله بودند. افراد قبيله اسد در منطقه سميراء جمع شدند.

افراد قبيله ثعلبة بن اسد و افرادى از قبيله قيس كه نزديك ايشان بودند در ناحيه ابرق جمع شدند كه از نواحى ربذه بود، گروهى هم از قبيله بنى كناية به ايشان پيوستند و چون آن دهكده ها گنجايش ايشان را نداشت به دو گروه تقسيم شدند، گروهى در ابرق ساكن شدند و گروهى به ذوالقصه رفتند، و نمايندگانى پيش ابوبكر فرستادند و از او خواستند كه مسلمانى آنان را با گزاردن نماز و پرداخت نكردن زكات بپذيرد. خداوند براى ابوبكر اراده حق فرمود و ابوبكر در پاسخ گفت : اگر پاى بند و ريسمان يكى از شتران زكات را هم ندهند در آن باره با ايشان پيكار خواهم كرد.

نمايندگان آن قوم پيش ايشان برگشتند و به آنان از كمى شمار مردم مدينه خبر دادند و آنان را به طمع فتح مدينه انداختند. مسلمانان و ابوبكر از اين موضوع آگاه شدند، ابوبكر به مسلمانان گفت : آن سرزمين كافرستان است و نمايندگان ايشان هم شمارتان را اندك ديدند و شما نمى دانيد كه آيا شب به شما حمله خواهند كرد يا روز، فاصله نزديك ترين گروه ايشان هم با شما فقط يك چاپار است ، وانگهى اميدوار بودند كه پيشنهادشان را بپذيريم و با آنان صلح كنيم كه ما نپذيرفتيم و اعلان جنگ كرديم ، بنابراين آماده شويد و ساز و برگ فراهم آوريد. اين بود كه على عليه السلام به تن خويش بيرون آمد و پاسدارى يكى از دروازه هاى مدينه را برعهده گرفت .

زبير و طلحه و عبدالله بن مسعود و ديگران هم بيرون آمدند و بر دروازه هاى سه گانه مدينه به پاسدارى ايستادند چيزى نگذشت كه آن قوم آغاز شب حمله آوردند و گروهى را هم در منطقه ذوحسى باقى گذاردند كه وظايف پشتيبانى را برعهده بگيرند. همين كه آن قوم به دروازه هاى مدينه رسيدند مسلمانان را در حال پاسدارى ديدند، مسلمانان كسى را پيش ابوبكر فرستادند و خبر دادند. ابوبكر پيام فرستاد، بر جاى خود باشيد و آنان همان گونه عمل كردند.

ابوبكر همان دم با گروهى از مردم مدينه كه بر شتران آبكش سوار بودند بيرون آمد و دشمن پراكنده شد و مسلمانان آنان را تعقيب كردند تا به منطقه ذوحسى رسيدند. در اين هنگام گروهى از دشمنان كه كمين ساخته بودند، از كمين بيرون آمدند و مشگهاى خالى را كه باد كرده و با ريسمان به يكديگر بسته بودند با پاهاى خود به سوى شتران پرتاب كردند، مشگها با ريسمان دست و پاگير شتران شد و در حالى كه مسلمانان سوار بودند، شتران رم كردند كه شتر آنان را به مدينه برگرداندند ولى هيچ يك از مسلمانان از شتر بر زمين نيفتادند و كسى كشته نشد.

مسلمانان آن شب را بيدار ماندند و خود را مهيا ساختند و سپس با آرايشى جنگى بيرون رفتند، همين كه سپيده دميد بدون آنكه از مسلمانان صدايى شنيده شود با آنان در ميدان قرار گرفتند و مسلمانان بر آنان شمشير نهادند و همچنان در باقى مانده تاريكى شب پيكار كردند، آن چنان كه هنوز خورشيد ندميده بود كه دشمنان همگى پشت به جنگ دادند و مسلمانان بر همه مركوبهاى ايشان دست يافتند و پيروز به مدينه برگشتند. 

مى گويم : اين است موضوعى كه على عليه السلام به آن اشاره كرده و فرموده است به روزگار ابوبكر در جنگ شركت و پايدارى فرموده است ، و گويا اين سخن ، پاسخ كسى است كه گفته است على عليه السلام براى ابوبكر كار و همراه او پيكار مى كرده است . و على عليه السلام عذر خود را در اين باره بيان كرده و فرموده است چنان نيست كه او پنداشته است بلكه اين كار از باب دفع ضرر از دين و نفس بوده است و اين كار واجب است چه براى مردم امامى باشد چه نباشد.

ابن ابى الحديد سپس مى گويد: اكنون كه به سخن از ابوبكر در كلام على عليه السلام رسيديم ، مناسب است آنچه را كه قاضى عبدالجبار معتزلى در كتاب المغنى در مورد مطاعنى كه به ابوبكر زده اند و پاسخهايى را كه داده است و اعتراض هاى سيدمرتضى را در كتاب الشافى بر قاضى عبدالجبار بياوريم و نظر خود را هم بگوييم و سپس مطاعن ديگرى را كه قاضى عبدالجبار نياورده است ، خواهيم آورد.

چون مبحث كلامى خاص است ، بر طبق شيوه قبلى از ترجمه آن معذورم ، وانگهى براى افرادى كه بخواهند در منابع فارسى از آن آگاه شوند عرض مى كنم كه به كتاب ناسخ ‌التواريخ مرحوم سپهر، جلد خلفا مراجعه فرمايند.
ابن ابى الحديد سپس در دنباله شرح اين نامه و آنجا كه اميرالمؤ منين فرموده است و يكى از آن تبهكاران ميان شما باده نوشى كرد و در آيين اسلام تازيانه خورد.، ضمن اعتراض بر قطب راوندى كه گفته است : مقصود مغيرة بن شعبه است ، مى گويد: راوندى متوجه نشده است ، مغيره متهم به زنا شد و حد بر او جارى نشد و نامى از او درباره باده نوشى نيامده است . پيش از اين هم داستان مغيره را به تفصيل آورده ايم وانگهى مغيره در جنگ صفين نه همراه على عليه السلام بوده است و نه همراه معاويه . كسى را كه على عليه السلام در نظر داشته است وليد بن عقبة بن ابى معيط است كه از دشمنان سرسخت على عليه السلام بوده و معاويه و مردم شام را از همگان بيشتر به جنگ على تشويق مى كرده است . ابن ابى الحديد بحثى مفصل درباره وليد بن عقبه آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.

اخبار وليد بن عقبة

ما اينك خبر مربوط به وليد بن عقبه و باده نوشى او را از كتاب الاغانى ابوالفرج اصفهانى نقل مى كنيم . ابوالفرج مى گويد: سبب حكومت وليد بن عقبه از سوى عثمان بر كوفه را احمد بن عبدالعزيز جوهرى  براى من از قول عمر بن شبه ، از عبدالعزيز بن محمد بن حكيم ، از خالد بن سعيد بن عمرو بن سعيد، از قول پدرش چنين نقل كرد، كه هيچ كس با عثمان روى تخت او جز عباس بن عبدالمطلب و ابوسفيان بن حرب و حكم بن ابى العاص ! و وليد بن عقبه نمى نشست ، تخت عثمان فقط گنجايش خودش و يكى از ايشان را داشت . روزى وليد پيش عثمان آمد و كنار او بر تخت نشست ، در اين هنگام حكم بن ابى العاص ‍ وارد شد، عثمان به وليد اشاره كرد و او به احترام حكم برخاست و كنار رفت .

چون حكم برخاست و رفت وليد به عثمان گفت : اى اميرالمؤ منين همين كه ديدم عمويت را بر پسر مادرت ترجيح دادى حكم عمو و وليد برادر مادرى عثمان بودند دو بيت سرودم كه همچنان در سينه ام خلجان مى كند. عثمان گفت : حكم شيخ قريش است ، آن دو شعر چيست . او گفت :
چيز تازه اى ديدم كه عموى آدمى از برادرش به او نزديك تر باشد، آرزو كردم كه عمرو و خالد هر چه زودتر جوان و برومند شوند و به روز سختى مرا عمو بخوانند.

يعنى عمرو و خالد پسران عثمان ، گويد: عثمان را دل بر او سوخت و گفت تو را به حكومت كوفه گماشتم و او را به كوفه فرستاد. 
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از قول عمر بن شبه ، از قول برخى از اصحاب ما، از ابن داءب براى من نقل كرد كه چون عثمان ، وليد بن عقبه را بر كوفه حاكم ساخت ، او به كوفه آمد در حالى كه سعد بن ابى وقاص ‍ حاكم كوفه بود.

آمدن او به كوفه به اطلاع سعد رسيد و نمى دانست كه او امير كوفه شده است . سعد پرسيد وليد چه مى كرد؟ گفتند: در بازار ايستاده بود و با مردم سخن مى گفت و ما چيزى از كار او را ناپسند نديديم . چيزى نگذشت كه نيمروز آمد و از سعد اجازه ورود خواست ، اجازه داد، وليد همين كه وارد شد به اميرى بر سعد سلام داد و همراه او نشست . سعد پرسيد اى ابووهب چه چيز موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : ديدار تو را خوش مى داشتم . سعد پرسيد آيا پيامى هم آورده اى ؟ گفت : من محترم تر از انجام دادن چنين كارى هستم . ولى آن قوم به حفظ منطقه حكومت خود نيازمند بودند و مرا براى آن كار فرستاده اند و اميرالمؤ منين مرا به حكومت كوفه گماشته است .

سعد مدتى سكوت كرد و سپس گفت : نه به خدا سوگند نمى دانم آيا تو پس از ما اصلاح مى شوى يا ما پس از تو تباه مى شويم ، و سپس اين بيت را خواند:
هان اى كفتار، لاشه مرا به هر سو بكش و بخور و تو را مژده باد به گوشت مردى كه امروز يارانش حضور ندارند. 

وليد گفت : به خدا سوگند كه در مورد شعر، من از تو سخن آورترم و بيشتر حفظ دارم و اگر بخواهم پاسخت را مى دهم ولى به سببى كه خود مى دانى از آن خوددارى مى كنم . آرى به خدا سوگند من ماءمور به محاسبه تو و بازرسى كارگزاران تو هستم .

وليد سپس كارگزاران سعد بن ابى وقاص را احضار و آنان را زندانى كرد و برايشان سخت گرفت . آنان به سعد بن ابى وقاص نامه نوشتند و از او يارى و فريادرسى خواستند. سعد با وليد درباره آنان سخن گفت ، وليد گفت : آيا كار پسنديده را قدرشناسى مى كنى ؟ گفت : آرى . وليد آنان را آزاد ساخت . 

احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از ابوبكر باهلى ، از هشيم ، از عوام بن حوشب نقل مى كرد و مى گفت : كه چون وليد پيش سعد آمد، سعد به او گفت : به خدا نمى دانم كه تو پس از ما زيرك شده اى يا پس از تو احمق شده ايم . وليد گفت : اى ابواسحاق ، بى تابى مكن و دلگير مباش كه پادشاهى است ، گروهى بامداد از آن بهره مى برند و گروهى شامگاه ! سعد گفت : آرى به خدا سوگند شما را چنان مى بينم كه به زودى خلافت را به پادشاهى مبدل خواهيد ساخت .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: جوهرى از عمر بن شبه ، از هارون معروف ، از ضمرة بن ربيعة ، از ابن شوذب نقل مى كند كه مى گفته است : وليد نماز صبح را با مردم كوفه از شدت مستى چهار ركعت گزارد و سپس روى به ايشان كرد و گفت : آيا بيشتر بخوانم ؟ عبدالله بن مسعود گفت : از امروز همواره ما با تو در زيادت دلتنگى خواهيم بود.
ابوالفرج ، از قول احمد، از عمر بن شبه ، از محمد بن حميد، از جرير، از اجلح ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : حطيئه  درباره وليد چنين سروده است :
حطيئه روزى كه خداى خود را ديدار كند، گواهى مى دهد كه وليد سزاوارتر به غدر و تزوير است در حالى كه سياه مست بود و نماز مردم تمام شده بود، بانگ برداشت كه آيا بيشتر بخوانم و نمى فهميد…، حطيئه اين ابيات را هم سروده است :در نماز سخن گفت و بر ركعات آن افزود و آشكارا نفاق را ظاهر ساخت .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: محمد بن خلف وكيع ، از قول حماد بن اسحاق ، از قول پدرش و او از قول ابوعبيدة و هشام بن كلبى و اصمعى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : وليد زناكار و باده نوش بود. در كوفه باده نوشى كرد و در حالى كه مست بود براى نماز صبح در مسجد كوفه حاضر شد و با مردم چهار ركعت نماز گزارد و به سوى آنان برگشت و گفت : آيا بيشتر بخوانم ؟ و در حالى كه در نماز اين شعر را مى خواند كه دل به عشق رباب چسبيده است با آنكه او و رباب هر دو سالخورده شده اند.، و سپس در گوشه محراب استفراغ كرد.

گروهى از كوفيان پيش عثمان رفتند و داشتان او را گفتند و گواهى به باده نوشى او دادند. او را به حضور عثمان آوردند، عثمان به مردى از مسلمانان فرمان داد او را تازيانه بزند و چون آن مرد نزديك آمد، وليد گفت : تو را به خدا و حق خويشاوندى نزديك من به اميرالمؤ منين سوگند مى دهم ، و آن مرد از تازيانه زدن به او خوددارى كرد. على بن ابى طالب عليه السلام كه ترسيد بدين گونه اجراى حد تعطيل شود، برخاست و به دست خويش او را حد زد.

وليد گفت : تو را به خدا و حق خويشاوندى سوگند مى دهم ، اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى ابووهب ساكت باش كه بنى اسرائيل به سبب اجرانكردن حدود نابود شدند. و چون او را تازيانه زد و از آن كار آسوده شد، فرمود: از اين پس قريش مرا جلاد خواهد خواند. اسحاق مى گويد: مصعب بن زبير براى من نقل كرد كه پس از شهادت دادن به باده نوشى و تازيانه خوردن وليد، وليد گفت : خدايا آنان گواهى دروغ به زيان من دادند، ايشان را از هيچ امير و هيچ اميرى را از ايشان خشنود مدار.

گويد: بعدها حطئية شاعر هم اشعار خود را در مدح وليد تغيير داد و چنين سرود:حطيئة هنگامى كه خداى خود را ديدار كند گواهى مى دهد كه عذر وليد بر حق است .

ابوالفرج مى گويد: اين موضوع را كه مى گويم از روى نسخه كتاب هارون بن رباب كه به خط خودش نوشته است نقل مى كنم ، او از قول عمر بن شبه مى نويسد كه مى گفته است : مردى پيش ابوالعجاج كه قاضى بصره بود عليه يكى از افراد خاندان ابومعيط گواهى داد، و گواه در آن هنگام مست بود. آن مرد معيطى به قاضى گفت : اى قاضى ! خدايت عزيز بدارد اين شاهد از شدت مستى نمى تواند هم اكنون چيزى از قرآن بخواند. شاهد گفت : چنين نيست كه قرآن مى خوانم . قاضى گفت : بخوان . او همان شعرى را كه وليد در نماز خوانده بود خواند كه به دل به عشق رباب شيفته و آويخته است با آنكه او و رباب پير شده اند. و به طور نامفهوم خواند. ابوالعجاج كه مردى احمق بود، پنداشت كه اين كلام قرآن است و مكرر گفت : خداى و رسولش راست گفته اند، اى واى بر شما كه چه بسيار مى دانيد و عمل نمى كنيد.

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از قول عمر بن شبه ، از مدائنى ، از مبارك بن سلام ، از فطر بن خليفه ، از ابوالضحى نقل مى كند كه مى گفته است : گروهى از مردم كوفه در پى پيداكردن لغزشى از وليد بن عقبه بودند كه از جمله ايشان ، ابوزينب ازدى و ابومورع بودند. روزى به نماز آمدند، وليد به نماز نيامد از سبب آن با نرمى پرسيدند و دانستند كه باده نوشى كرده است ، خود را به خانه وليد افكندند، ديدند از شدت مستى در حال استفراغ است او را كه سياه مست بود، برداشتند و بر تخت نهادند و انگشترى او را برداشتند. وليد چون به هوش آمد، از اهل خود درباره انگشترى پرسيد.

گفتند: نمى دانيم ، ولى دو مرد را ديديم كه پيش تو آمدند و تو را برداشتند و بر تخت نهادند. گفت : نشانيهاى آن دو را بگوييد. گفتند: يكى از ايشان مردى زيبا و كشيده قامت و گندم گون بود و ديگرى چهارشانه و فربه بود و عبايى سياه و نشان دار بر تن داشت . وليد گفت : يكى ابوزينب و ديگرى ابومورع بوده است .

گويد: آن گاه ابوزينب و دوستش عبدالله بن حبيش اسدى و علقمة بن يزيد بكرى و كسان ديگرى جز آن دو را ديدند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. گفتند: پيش اميرالمؤ منين عثمان بفرستيد و آگاهش كنيد، برخى هم گفتند: او گواهى و سخن شما را در مورد برادرش نخواهد پذيرفت . آنان پيش عثمان رفتند و گفتند: ما براى كارى پيش تو آمده ايم و آن را از گردن خود برمى داريم و برهده تو مى گذاريم و هر چند به ما گفته اند كه آن را نمى پذيرى .

عثمان گفت : موضوع چيست ؟ گفتند: وليد را از باده اى كه نوشيده بود، چنان مست خراب يافتيم كه انگشترى او را از دستش بيرون آورديم و نفهميد. عثمان ، على را خواست و او را آگاه ساخت . على فرمود: چنين مصلحت مى بينم كه او را احضار كنى و هرگاه اين گروه در حضور خودش بر او گواهى دادند، او را حد بزنى . عثمان به وليد نامه نوشت ، وليد آمد. ابوزينب و ابومورع و جندب ازدى و سعد بن مالك اشعرى گواهى به باده نوشى او دادند. عثمان به على عليه السلام گفت : برخيز و او را تازيانه بزن .

على عليه السلام به پسر خويش حسن فرمود: برخيز و او را تازيانه بزن . حسن گفت : اين كار در خور تو نيست ، اجازه فرماى ديگرى آن را از تو كفايت كند.على عليه السلام به عبدالله بن جعفر گفت : برخيز و او را بزن و او را با تازيانه اى كه از دوال چرمى و داراى دو سر بود او را تازيانه زد كه چون چهل تازيانه زد، على عليه السلام فرمود بس است .

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از عمر بن شبه ، از مدائنى ، از وقاصى ، از زهرى نقل مى كرد كه مى گفته است : گروهى از مردم كوفه در مورد كار وليد پيش ‍ عثمان آمدند، عثمان گفت : آيا هر مردى كه به امير خود خشم مى گيرد بايد اتهام باطل به او بزند، فردا صبح شما را اين جا ببينم سخت عذاب خواهم كرد. آنان به عايشه پناه بردند، فردا صبح عثمان از حجره عايشه صداى هياهو و سخنان درشت شنيد و گفت : گويا تبهكاران و از دين بيرون شدگان عراق پناهگاهى جز خانه عايشه نمى يابند. عايشه كه اين سخن را شنيد كفش پيامبر صلى الله عليه و آله را بلند كرد و گفت : اى عثمان سنت صاحب اين كفش را رها كرده اى ، مردم كه اين بگو و مگو را شنيدند آمدند و مسجد را انباشته كردند.

يكى مى گفت : عايشه نيكو كرده است ، ديگرى مى گفت : زنان را با اين امور چه كار است . كار به ستيز كشيد تا آنجا كه شروع به زدن يكديگر با كفشها كردند و گروهى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پيش عثمان آمدند و به او گفتند: از خدا بترس و حدود را معطل مساز و برادرت را از حكومت بر ايشان بركنار كن و چنان كرد. 

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از عبدالله بن محمد بن حكيم ، از خالد بن سعيد همچنين ابراهيم ، از عبدالله همگى براى من نقل كردند كه ابوزبيد طائى  هنگام حكومت وليد بر كوفه همنشين او بود و چون عليه وليد گواهى به باده نوشى دادند و در حالى كه از كار بركنار شده بود از كوفه بيرون رفت ، ابوزبيد به ياد روزگار همنشينى با او چنين سرود:
چه كسى اين كاروان شتران را مى بيند كه در بيابانها كجا مى روند و آواى آنان همچون چرخ ريسه است … اى اباوهب كنيه وليد بدان كه من برادر تو هستم ، برادر دوستى و صميميت در تمام مدت زندگى خود تا هرگاه كه كوهها از هم فرو پاشد.

ابوالفرج ، از قول احمد جوهرى ، از عمر بن شبه نقل مى كند كه مى گفته است : چون وليد بن عقبه به حكومت كوفه آمد، ابوزبيد پيش او آمد، وليد او را در خانه متعلق به عقيل بن ابى طالب كه بر در مسجد كوفه بود سكونت داد، آن همان خانه اى است كه به دارالقبطى معروف بوده است . يكى از اعتراضهاى مردم كوفه بر وليد اين بود كه ابوزبيد مسيحى از خانه خود بيرون مى آمد و از ميان مسجد مى گذشت و آن را گذرگاه قرار داده بود.

ابوالفرج مى گويد: محمد بن عباس يزيدى ، از قول عمويم عبدالله ، از ابن حبيب ، از ابن اعرابى برايم نقل كرد كه مى گفته است : هنگامى كه عثمان ، وليد را بر حكومت كوفه گماشت ، ابوزبيد پيش او آمد و وليد او را در خانه عقيل بن ابى طالب كه كنار در مسجد بود منزل داد، ابوزبيد پس از چندى از وليد خواست آن خانه را به او بدهد، وليد آن را به او بخشيد و اين نخستين مايه سرزنش كردن اهل كوفه از وليد شد، كه ابوزبيد از خانه خود بيرون مى آمد و از ميان مسجد مى گذشت و پيش وليد مى رفت و پيش او افسانه سرايى و باده نوشى مى كرد و مست بيرون مى آمد و همچنان از مسجد مى گذشت و همين مساءله موجب مى شد كه مردم به باده نوشى وليد پى ببرند.

ابوالفرج مى گويد: عثمان ، وليد را به سرپرستى صدقات و زكات بنى تغلب گماشته بود، به شعرى از وليد كه در آن آلودگى و مستى و سركشى ظاهر بود، آگاه شد و او را بركنار ساخت . گويد: و چون وليد را به ولايت كوفه گماشت ، وليد، ابوزبيد طايى را به خود نزديك ساخت و ابوزبيد هم اشعار بسيارى در مدح او سرود. وليد، ربيع بن مرى بن اوس بن حارثه بن لام طايى را به سرپرستى مراتع خالصه ميان جزيره و حيره گماشته بود، قضا را جزيره گرفتار خشكسالى شد. در آن هنگام ابوزبيد هم ميان قبيله بنى تغلب ساكن بود، شتران ايشان را با خود براى چريدن به كنار آن مراتع آورد.

ربيع جلوگيرى كرد و به ابوزبيد گفت : اگر بخواهى فقط شتران خودت را اجازه مى دهم . ابوزبيد پيش وليد شكايت آورد. وليد سرپرستى مراتع ميان قصورالحمر از ناحيه شام تا حيره را در اختيار ابوزبيد نهاد و در اقطاع او قرار داد و از ربيع بن مرى پس گرفت . ابوزبيد در اين باره شعرى در ستايش وليد سروده است و از شعر چنين فهميده مى شود كه آن مراتع اختصاصى در اختيار مرى بن اوس يعنى پدر ربيع بوده است نه در اختيار خود ربيع . در روايت عمر بن شبه هم همين گونه است .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، ا زعمر بن شبه ، از رجال حديث او، از قول وليد نقل مى كرد كه مى گفته است : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح فرمود، مردم مكه پسربچه هاى خود را به حضور آن حضرت مى آوردند، پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنها دعا مى كرد و بر سر آنان دست مى كشيد. مرا هم در حالى كه بر سرم ماده خوشبويى خلوق ماليده بودند به حضور پيامبر بردند ولى چون مادرم خلوق بر سرم ماليده بود، پيامبر بر سر من دست نكشيد. 

ابوالفرج مى گويد: اسحاق بن بنان انماطى ، از حنيش بن ميسر، از عبدالله بن موسى ، از ابوليلى ، از حكم ، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : وليد بن عقبه به على بن ابى طالب عليه السلام گفت : سنان نيزه ام از سنان تو تيزتر و زبانم از زبان تو گشاده تر و براى لشكر از تو ارزشمندترم . على عليه السلام فرمود اى فاسق خاموش باش ، و درباره آن دو اين آيه نازل شد كه آيا آن كس ‍ كه مؤ من است ، همچون كسى است كه تبهكار است ، هرگز برابر نيستند.

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از عمر بن شبه ، از محمد بن حاتم ، از يونس بن عمر، از شيبان ، از يونس ، از قتاده در مورد اين گفتار خداوند كه فرموده است : اى كسانى كه گرويده ايد، اگر تبهكارى خبرى براى شما آورد آن را تصديق مكنيد تا تحقيق كنيد.  نقل مى كرد كه مى گفته است : آن تبهكار وليد بن عقبه بوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات به قبيله بنى المصطلق گسيل فرمود، آنان همين كه وليد را ديدند آهنگ استقبال از او كردند، او ترسيد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت آنان از اسلام برگشته و مرتد شده اند.

پيامبر صلى الله عليه و آله خالد بن وليد را براى اطلاع از احوال آنان گسيل فرمود و به او گفت شتاب نكند و با درنگ تحقيق كند. خالد شبانه كنار آن قبيله رسيد، جاسوسان خود را پوشيده ميان ايشان فرستاد، آنان برگشتند و خبر آوردند كه ايشان مسلمان هستند و صداى اذان و نمازشان را شنيده اند. چون خالد شب را به صبح آورد، پيش ايشان رفت و چيزها ديد كه بسيار پسنديد و پيش رسول خدا برگشت و خبر داد اين آيه نازل شد.

مى گويم ابن ابى الحديد ابن عبدالبر مؤ لف كتاب الاستيعاب درباره حديثى كه وليد بن عقبه در مورد خود و خلوق ماليدن بر سرش آورد، نكته پسنديده اى را متذكر شده و مى گفته است سخنى نادرست و مضطرب و شناخته نشده است و ممكن نيست كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات گسيل فرموده است هنگام فتح مكه پسركى نابالغ باشد.

ابن عبدالبر مى گويد: موضوع ديگرى كه به نادرستى اين سخن دلالت دارد اين است كه زبير بن بكار و دانشمندان ديگرى غير از او نوشته اند كه وليد و برادرش عمارة براى برگرداندن خواهر خود كه به مدينه هجرت كرده بود از مكه بيرون آمدند و هجرت خواهرشان در مورد صلحى كه ميان پيامبر و مردم مكه بود يعنى پيش از فتح مكه صورت گرفته است ، از كسى كه در فتح مكه پسركى خلوق بر سر ماليده باشد، چنين كارى ساخته نيست .

ابن عبدالبر هم مى گويد: ميان دانشمندان تاءويل قرآن كريم هيچ اختلافى نيست كه آيه اگر تبهكارى براى شما خبرى آورد.، در مورد وليد و به هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود نازل شده است و او بر بنى مصطلق دروغ بست و گفت آنان مرتد شده اند و از پرداخت زكات خوددارى مى كنند. ابن عبدالبر مى گويد: همچنين درباره وليد و على عليه السلام در داستان مشهورى كه ميان ايشان اتفاق افتاده است ، اين آيه نازل شده است آيا آن كس كه مؤ من است …، گويد: از كسى كه روز فتح مكه كودك باشد چنين كارها صورت نمى گيرد و واجب است در اين حديث دقت كرد كه روايت جعفر بن برقان ، از ثابت ، از حجاج ، از ابوموسى همدانى است و ابوموسى راوى شناخته اى است كه حديث او درست نيست .

اينك به مطالب كتاب ابوالفرج اصفهانى برگرديم ، ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از عبدالله بن موسى ، از نعيم بن حكيم ، از ابومريم ، از على عليه السلام براى من نقل كرد كه مى گفته است : زن وليد بن عقبه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از وليد شكايت كرد كه او را مى زند. پيامبر فرمود: برگرد و به او بگو پيامبر مرا پناه داده است . او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت دست از من بر نمى دارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله قطعه اى از جامه خود به او داد و فرمود پيش او برگرد و بگو رسول خدا مرا پناه داده است . او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت : بيشتر مرا مى زند. پيامبر صلى الله عليه و آله دست به سوى آسمان بلند كرد و دو يا سه بار عرضه داشت . بارخدايا وليد را فروگير. ابوالفرج مى گويد: وليد هنگام حكومت خود بر كوفه جادوگرى را از نزديكان خود قرار داده بود كه مردم را مى فريفت ، او چنان نمايش مى داد كه اگر دو گردان با يكديگر سرگرم نبرد بودند، يكى از آن دو گردان شكست مى خورد و مى گريخت . آن جادوگر به وليد مى گفت : حالا دوست مى دارى كارى كنم كه گروه مغلوب بر گروه غالب چيره شود؟

وليد مى گفت : آرى . روزى جندب ازدى در حالى كه شمشير همراه داشت آمد و به تماشاگران گفت : براى من راه بگشاييد و چون راه گشودند چندان بر جادوگر شمشير زد كه او را كشت . وليد مدت كمى جندب را زندانى كرد و سپس آزادش ‍ ساخت .

ابوالفرج مى گويد: احمد از عمر، از قول رجال او روايت مى كند كه چون جندب آن جادوگر را كشت ، وليد او را زندانى كرد. دينار بن دينار به او گفت : چرا اين مرد را كه گناهش فقط كشتن جادوگرى است كه در دين محمد صلى الله عليه و آله جادوگرى را آشكار ساخته است ، به زندان افكندى ؟ دينا رفت و او را از زندان بيرون آورد. وليد كسى را فرستاد كه دينار را كشت .

ابوالفرج مى گويد: عمويم حسن بن محمد، از خراز، از مدائنى ، از على بن مجاهد، از محمد بن اسحاق ، از يزيد بن رومان ، از زهرى و ديگران نقل مى كرد كه مى گفته اند هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از جنگ بنى المصطلق برمى گشت ، مردى از مسلمانان پياده شد و لگام شتران را گرفت و آنان را از پى خود مى كشاند و رجز مى خواند.

پس از او مرد ديگرى چنان كرد، در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفت با ياران خويش مواسات فرمايد، پياده شد و رجز خواند و چنين مى فرمود: جندب و چه جندبى و آن زيد كه دستش ‍ قطع مى شود بهتر است .، ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا، اين گونه حركت براى ما سودى ندارد و نگرانيم كه مبادا چيزى تو را بگزد و گرفتارى براى تو پيش آيد. پيامبر سوار شد، آنان نزديك رسول خدا حركت مى كردند و مى گفتند: سخنى فرمودى كه معنى آن را نفهميديم . فرمود: كدام سخن ؟

گفتند: چنان مى فرمودى . رسول خدا گفت : آرى ، دو مرد ميان اين گروه هستند كه يكى از ايشان ضربتى مى زند كه ميان حق و باطل را روشن مى كند، و ديگرى نخست دستش در راه خدا قطع مى شود و سپس خداوند جسد او را هم به دستش ملحق مى فرمايد. مقصود از زيد، زيد بن صوحان است كه در جنگ جلولاء يك دست او در راه خدا قطع شد و سپس به روز جنگ جمل همراه على عليه السلام كشته شد، و مقصود از جندب همين مرد است كه روزى پيش وليد بن عقبه آمد، جادوگرى به نام ابوشيبان پيش او بود و چشم بندى مى كرد. پرده صفاق و روده هاى مردم را از شكم آنان بيرون مى كشيد و باز برجاى مى نهاد، جندب از پشت سرآمد و شمشير بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود:
وليد و ابوشيبان و ابن حبيش را كه بر شيطان سوار و فرستاده فرعون به سوى هامان است لعنت مى كنم .

ابوالفرج مى گويد: و روايت شده است كه آن جادوگر در حضور وليد به درون ماده گاو زنده اى مى رفت و بيرون مى آمد. جندب او را ديد كه چنين مى كند به خانه خود رفت و شمشير برداشت و بازگشت و همين كه جادوگر به درون ماده گاو رفت ، جندب اين آيه را خواند كه شما كه مى بينيد و بصيرت داريد، جادوگرى مى كنيد. و شمشير بر ميان ماده گاو زد و گاو و ساحر را دو نيمه كرد. مردم وحشت كردند، وليد جندب را زندانى كرد و در مورد او به عثمان نامه نوشت .

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از حجاج بن نصير، از قره ، از محمد بن سيرين نقل مى كند: كه مى گفته است : جندب بن كعب ازدى قاتل آن جادوگر را در كوفه به زندان بردند، سرپرست زندان مردى مسيحى بود كه از سوى وليد منصوب شده بود.

او جندب بن كعب را مى ديد كه شبها نماز شب مى گزارد و روزها روزه است . مردى را به نگهبانى از زندان گماشت و خود بيرون آمد و از مردم پرسيد فاضل ترين مردم كوفه كيست ؟ گفتند: اشعث بن قيس . شبى به ميهمانى به خانه اشعث رفت ، ديد كه در شب مى خوابد و چون صبح فرا مى رسد، چاشت مى خورد. از خانه او بيرون آمد و پرسيد ديگر چه كسى از فاضلان كوفه است ، گفتند: جرير بن عبدالله . به خانه او رفت او را هم چنان ديد كه شبها مى خوابد و بامداد چاشت خود را طلب مى كند. زندانبان مسيحى رو به قبله ايستاد و گفت : پروردگار من ، پروردگار جندب است و آيين من ، آيين جندب است و مسلمان شد.

ابوالفرج مى گويد: چون عثمان ، وليد را از كوفه بر كنار كرد، سعيد بن عاص را به حكومت آن شهر گماشت . سعيد چون به كوفه آمد، گفت : اين منبر را بشوييد كه وليد مرد پليدى بوده است و از منبر بالا نرفت تا آن را شستند. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: وليد از لحاظ سنى از سعيد بن عاص بزرگتر و از او بخشيده تر و نرمتر بود و مردم كوفه از او خشنودتر بودند. يكى از شاعران كوفه گفته است : پس ‍ از وليد، سعيد براى ما آمد كه از پيمانه خواهد كاست و بر آن نخواهد افزود.

شاعر ديگرى گفته است : از بيم وليد به سوى سعيد گريختيم ، همچون مردم حجر كه نخست ترسيدند و سپس هلاك شدند، هر سال اميرى نو يا مستشارى از قريش بر ما گماشته مى شود، ما را آتشى است كه مى ترسيم و مى سوزيم ، ولى گويا آنان را نه آتش دوزخى است و نه از آن بيم دارند.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: وليد بن عقبه كمى بالاتر از شهر رقه درگذشت . قضا را ابوزبيد طايى هم همان جا درگذشت و هر دو كنار يكديگر به خاك سپرده شدند و اشجع سلمى كه از كنار گور آن دو گذشته ، چنين سروده است:بر استخوانهاى از كنار گور ابوزبيد گذشتم كه در زمين خشك و سختى بود، وليد نديم راستين او بود، گور ابوزبيد هم كنار گور وليد قرار گرفت ، و نمى دانم مرگ از ميان اشجع يا حمزه يا يزيد كدام يك را زودتر مى ربايد. گفته شده است ، حمزه و يزيد برادران اشجع سلمى  بوده اند و هم گفته شده است همنشينانش بوده اند. 

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از محمد بن زكريا غلابى ، از عبدالله بن ضحاك ، از هشام بن محمد، از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است : وليد بن عقبه كه مردى بخشنده بودت ، پيش معاويه آمد. به معاويه گفتند: وليد بر در است ، گفت : به خدا قسم بايد خشمگين گردد و بدون آنكه چيزى به او داده شود، برگردد كه هم اكنون آمده است بگويد: چنين وام و چنان تعهدى دارم ، به او اجازه ورود بده . اجازه دادند، معاويه احوال او را پرسيد و با او سخن گفت و ضمن گفتگو اظهار داشت به خدا سوگند دوست داريم به مزرعه تو در وادى القرى بيابيم كه اميرالمؤ منين را هم به شگفتى واداشته است .

اگر مصلحت بدانى كه آن را به پسرم يزيد ببخشى ، چنين كن . وليد گفت : آن مزرعه از يزيد است . وليد پس از آن پيش معاويه آمد و شد مى كرد. روزى به او گفت : اى اميرالمؤ منين مناسب است در كار من بنگرى كه هزينه هاى سنگين و وام دارم . معاويه گفت : آزرم نمى كنى و شخصيت و نسبت خود را زيرپا مى گذارى ، هر چه مى گيرى ريخت و پاش مى كنى و همواره از وام شكوه مى دارى . وليد گفت : چنان خواهم كرد و از جاى برخاست و آهنگ جزيره كرد و خطاب به معاويه چنين سرود:
هرگاه چيزى از تو خواسته مى شود، مى گويى نه چون چيزى مى خواهى ، مى گويى بياور، گويا از كارهاى خير خوددارى مى كنى و با آنكه كنار فرات هستى ، سيراب نمى شوى و كسى را نمى آشامانى مگر نمى خواهى تا هنگام مرگ كلمه نه را ترك و به آرى گرايش پيدا كنى ؟

و چون حركت او به جانب جزيره به اطلاع معاويه رسيد، از كار او ترسيد و برايش ‍ نوشت بازگرد. وليد براى او چنين نوشت :
همچنان كه تو خود فرمان دادى ، عفت به خرج مى دهم و از آمدن به حضورت تقاضاى عفو دارم ، هر چه مى خواهى بدهى يا امساك كنى نسبت به كس ديگرى غير از من انجام بده ، من ركاب خويش را از آمدن پيش تو باز مى دارم و چون كارى مرا به بيم اندازد همچون بركشيدن شمشير از نيام هستم . وليد به حجاز رفت و معاويه براى او جايزه اى فرستاد.

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب در مورد وليد مى نويسد: براى او اخبارى است كه به طور قطع حكم به بدى او و زشتى كارهايش مى شود، خداوند ما و او را بيامرزد. او از مردان بزرگ قريش بوده و از لحاظ ظرافت و شجاعت و ادب و بخشش نام آور و از شاعران خوش طبع بوده است . اصمعى و ابوعبيده و ابن كلبى و ديگران مى گويند كه تبهكارى مى گسار و در عين حال شاعرى گرامى بوده است . اخبار همنشينى و باده نوشى او با ابوزبيد طايى بسيار مشهور است و آوردن همه آن اخبار بر ما دشوار است ولى پاره اى از آن را مى آوريم و سپس آنچه را كه ابوالفرج اصفهانى آورده نقل كرده است و مى گويد خبر نمازگزاردن او در حال مستى و اينكه گفته است بيشتر بخوانم ؟ خبرى مشهور است كه محدثان مورد اعتماد نقل كرده اند.

ابوعمر بن عبدالبر مى گويد: طبرى ضمن روايتى گفته است كه گروهى از كوفيان به وليد خشم گرفته و حسد برده اند و با ستم گواهى باده نوشى او را داده اند و عثمان به او گفته است : اى برادر شكيبا باش كه خداوند پاداشت مى دهد! و آن قوم را به گناه تو فرو مى گيرد. اين روايت طبرى در نظر ناقلان حديث و اهل اخبار و دانشمندان بى پايه است و آنچه صحيح است ثابت شدن باده نوشى او به شهادت گواهان در حضور عثمان است و عثمان او را تازيانه زد و على كسى است كه او را تازيانه زده است و البته على به دست خويش او را تازيانه نزده ، بلكه فرمان به تازيانه زدن داده است و سپس كار تازيانه زدن را هم به او نسبت داده اند.

ابن عبدالبر مى گويد: وليد چيزى از سنت كه نيازى به آن باشد، روايت نكرده است ولى حارثه از او روايت مى كند كه مى گفته است هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه پس ‍ از آن پادشاهى است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه61 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نامه حضرت امير المومنين علي(ع) به كميل بن زياد-كميل بن زياد و نسب او)

61 و من كتاب له ع إلى كميل بن زياد النخعي

و هو عامله على هيت ينكر عليه تركه دفع من يجتاز به- من جيش العدو طالبا للغارة- : أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ تَضْيِيعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّيَ وَ تَكَلُّفَهُ مَا كُفِيَ- لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْيٌ مُتَبَّرٌ- وَ إِنَّ تَعَاطِيَكَ الْغَارَةَ عَلَى أَهْلِ قِرْقِيسِيَا- وَ تَعْطِيلَكَ مَسَالِحَكَ الَّتِي وَلَّيْنَاكَ- لَيْسَ لَهَا مَنْ يَمْنَعُهَا وَ لَا يَرُدُّ الْجَيْشَ عَنْهَا- لَرَأْيٌ شَعَاعٌ- فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَةَ- مِنْ أَعْدَائِكَ عَلَى أَوْلِيَائِكَ- غَيْرَ شَدِيدِ الْمَنْكِبِ وَ لَا مَهِيبِ الْجَانِبِ- وَ لَا سَادٍّ ثُغْرَةً وَ لَا كَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْكَةً- وَ لَا مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ وَ لَا مُجْزٍ عَنْ أَمِيرِهِ

مطابق نامه 61 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(61): از نامه آن حضرت به كميل بن زياد نخعى كه از سوى اوعامل هيت بود و بر او خرده مى گيرد كه چرا سپاهيان دشمن را كه از منطقه او براى غارت وحمله عبور كرده اند، واگذارده و نرانده است 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فان تضييع المرء ما ولى و تكلفه ما كفى لعجز حاضر اما بعد، تباه ساختن و رهاكردن آدمى آنچه را كه برعهده او نهاده اند و عهده دار شدن كارى را كه از او بسنده شده است ، ناتوانى آشكار است .، ابن ابى الحديد چنين مى گويد:

كميل بن زياد و نسب او

كميل بن زياد بن سهيل بن هيثم بن سعد بن مالك بن حارث بن صهبان بن سعد بن مالك بن نخع بن عمرو بن وعلة بن خالد بن مالك بن ادد، از اصحاب و شيعيان ويژه على عليه السلام است كه حجاج او را به سبب تشيع همراه ديگر شيعيان كشته است . 

 كميل بن زياد، حاكم منصوب على عليه السلام بر شهر هيت بود. كميل ضعيف بود و گشتيهاى معاويه را كه بر اطراف عراق هجوم مى آوردند و غارت مى كردند و از كنار منطقه حكومت او مى گذشتند، دفع نمى كرد و براى جبران اين ضعف خود چاره انديشى مى كرد كه بر نواحى مرزى منطقه حكمفرمايى معاويه مانند قرقيسيا و ديگر دهكده هاى كناره فرات حمله برد.

على عليه السلام اين كار او را ناپسند شمرده و فرموده است : يكى از ناتوانى هاى آشكار اين است كه حاكم آنچه را بر عهده اوست ، رها كند و آنچه را كه برعهده او نيست ، عهده دار شود.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 59 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

59 و من كتاب له ع- إلى الأسود بن قطبة صاحب جند حلوان

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْوَالِيَ إِذَا اخْتَلَفَ هَوَاهُ- مَنَعَهُ ذَلِكَ كَثِيراً مِنَ الْعَدْلِ- فَلْيَكُنْ أَمْرُ النَّاسِ عِنْدَكَ فِي الْحَقِّ سَوَاءً- فَإِنَّهُ لَيْسَ فِي الْجَوْرِ عِوَضٌ مِنَ الْعَدْلِ- فَاجْتَنِبْ مَا تُنْكِرُ أَمْثَالَهُ- وَ ابْتَذِلْ نَفْسَكَ فِيمَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيْكَ- رَاجِياً ثَوَابَهُ وَ مُتَخَوِّفاً عِقَابَهُ- وَ اعْلَمْ أَنَّ الدُّنْيَا دَارُ بَلِيَّةٍ- لَمْ يَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِيهَا قَطُّ سَاعَةً- إِلَّا كَانَتْ فَرْغَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ أَنَّهُ لَنْ يُغْنِيَكَ عَنِ الْحَقِّ شَيْ‏ءٌ أَبَداً- وَ مِنَ الْحَقِّ عَلَيْكَ حِفْظُ نَفْسِكَ- وَ الِاحْتِسَابُ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِجُهْدِكَ- فَإِنَّ الَّذِي يَصِلُ إِلَيْكَ مِنْ ذَلِكَ- أَفْضَلُ مِنَ الَّذِي يَصِلُ بِكَ وَ السَّلَامُ

مطابق نامه 59 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(59) :از نامه آن حضرت است به اسود بن قطبه فرمانده لشكر حلوان

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فان الوالى اذاختلف هواه منعه ذلك كثيرا من العدل اما بعد، چون والى را هواها گوناگون شود، او را از بسيارى از عدالت بازدارد.، ابن ابى الحديد چنين آورده است :

اسود بن قطبه

تاكنون بر نسب اسود بن قطبه آگاه نشده ام ، در بسيارى از كتابها خوانده ام كه او حارثى و از قبيله حارث بن كعب است ، و اين موضوع را به تحقيق نمى دانم . آنچه گمان بيشتر من است ، اين است كه او اسود بن زيد بن قطبه بن غنم انصارى از خاندان عبيد بن عدى است . ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب  از او نام برده و گفته است موسى بن عقبه او را از شركت كنندگان در جنگ بدر دانسته است . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 56 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

56 و من كلام له ع وصى به شريح بن هانئ- لما جعله على مقدمته إلى الشام

اتَّقِ اللَّهَ فِي كُلِّ مَسَاءٍ وَ صَبَاحٍ- وَ خَفْ عَلَى نَفْسِكَ الدُّنْيَا الْغَرُورَ- وَ لَا تَأْمَنْهَا عَلَى حَالٍ- وَ اعْلَمْ أَنَّكَ إِنْ لَمْ تَرْدَعْ نَفْسَكَ عَنْ كَثِيرٍ مِمَّا تُحِبُّ- مَخَافَةَ مَكْرُوهِهِ- سَمَتْ بِكَ الْأَهْوَاءُ إِلَى كَثِيرٍ مِنَ الضَّرَرِ- فَكُنْ لِنَفْسِكَ مَانِعاً رَادِعاً- وَ لِنَزَوَاتِكَ عِنْدَ الْحَفِيظَةِ وَاقِماً قَامِعاً

مطابق نامه 56 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(56): از سخنان آن حضرت به شريح بن هانى به هنگامى كه او را به فرماندهى مقدمه سپاه خود به شام گماشت .

در اين سخنان كه چنين آغاز مى شود: اتق الله فى كل مساء و صباح ، در هر شامگاه و بامداد از خدا بترس ، ابن ابى الحديد چنين نوشته است :

شريح بن هانى

شريح بن هانى بن يزيد بن نهيك بن دريد بن سفيان بن ضباب كه نام اصلى ضباب ، سلمة بن حارث بن ربيعة بن حارث بن كعب از قبيله مذحج است . كنيه هانى پدر شريح در دوره جاهلى ابوحكم بود زيرا ميان مردم حكميت مى كرد، و چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، او را به نام همين كه پسرش كنيه ابوشريح ارزانى داشت .

اين شريح از بزرگان ياران على است كه همراه او در همه جنگها شركت كرد و چندان زنده ماند كه به روزگار حجاج در سيستان كشته شد. شريح دوره جاهلى و اسلام را درك كرده و كنيه اش ابوالمقدام بوده است . تمام مطالب را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 54 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

54 و من كتاب له ع إلى طلحة و الزبير

– مع عمران بن الحصين الخزاعي- و ذكر هذا الكتاب أبو جعفر الإسكافي في كتاب المقامات- : أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتُمَا وَ إِنْ كَتَمْتُمَا- أَنِّي لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتَّى أَرَادُونِي- وَ لَمْ أُبَايِعْهُمْ حَتَّى بَايَعُونِي- وَ إِنَّكُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِي وَ بَايَعَنِي- وَ إِنَّ الْعَامَّةَ لَمْ تُبَايِعْنِي لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ وَ لَا لِحِرْصٍ حَاضِرٍ- فَإِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِي طَائِعَيْنِ- فَارْجِعَا وَ تُوبَا إِلَى اللَّهِ مِنْ قَرِيبٍ- وَ إِنْ كُنْتُمَا بَايَعْتُمَانِي كَارِهَيْنِ- فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِي عَلَيْكُمَا السَّبِيلَ بِإِظْهَارِكُمَا الطَّاعَةَ- وَ إِسْرَارِكُمَا الْمَعْصِيَةَ- وَ لَعَمْرِي مَا كُنْتُمَا بِأَحَقَّ الْمُهَاجِرِينَ- بِالتَّقِيَّةِ وَ الْكِتْمَانِ- وَ إِنَّ دَفْعَكُمَا هَذَا الْأَمْرَ قَبْلَ أَنْ تَدْخُلَا فِيهِ- كَانَ أَوْسَعَ عَلَيْكُمَا مِنْ خُرُوجِكُمَا مِنْهُ- بَعْدَ إِقْرَارِكُمَا بِهِ- وَ قَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّي قَتَلْتُ عُثْمَانَ- فَبَيْنِي وَ بَيْنَكُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّي وَ عَنْكُمَا مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ- ثُمَّ يُلْزَمُ كُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ- فَارْجِعَا أَيُّهَا الشَّيْخَانِ عَنْ رَأْيِكُمَا- فَإِنَّ الآْنَ أَعْظَمَ أَمْرِكُمَا الْعَارُ- مِنْ قَبْلِ أَنْ يَجْتَمِعَ الْعَارُ وَ النَّارُ- وَ السَّلَام‏

مطابق نامه 54 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(54): از نامه آن حضرت به طلحه و زبير كه آن را همراه عمران بن حصين خزاعىگسيل فرموده است  و اين نامه را ابوجعفر اسكافى در كتاب مقامات نقل كرده است . 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود اما بعد، فقد علمتما و ان كتمتما انى لم اردالناس حتى ارادونى ، اما بعد، هر چند پوشيده داريد خود به خوبى مى دانيد كه من از پى مردم نرفتم تا آنان از پى من آمدند.، ابن ابى الحديد پيش از شروع در شرح چنين آورده است :

عمران بن حصين

عمران بن حصين بن عبيد بن خلف بن عبد بن نهم بن سالم بن عاضرة بن سلول بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو خزاعى كه به نام پسرش بجيد كنيه ابوبجيد داشته است همراه ابوهريره در سال فتح خيبر مسلمان شد. او از افراد فاضل و فقيه صحابه بوده است .

مردم بصره از قول خود او نقل مى كنند كه مى گفته است ، فرشتگان موكل بر آدميان را مى ديده است و با او سخن مى گفته اند ولى همين كه اين موضوع را نقل كرده و افتخار ورزيده است ، آن حال از ميان رفته است .
محمد بن سيرين مى گويد: فاضل تر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ساكن بصره شدند، عمران بن حصين و ابوبكره بردند. عبدالله بن عامر بن كريز از او خواست قضاوت بصره را بپذيرد و او چندى پذيرفت و سپس استعفاء داد و عبدالله بن عامر آن را پذيرفت . عمر بن حصين به سال پنجاه و دوم هجرت در بصره درگذشته است .

ابوجعفر اسكافى

محمد بن عبدالله اسكافى كه شيخ ماست ، قاضى عبدالجبار معتزلى در طبقات المعتزله او را در زمره طبقه هفتم معتزليان همراه عباد بن سليمان صميرى و زرقان و عيسى بن هيثم صوفى برشمرده است . او در طبقه هفتم به ترتيب از آغاز تا اسكافى از اين اشخاص نام برده است : ابومعن ثمامة بن اشرس ، ابوعثمان جاحظ، ابوموسى عيسى بن صبيح المردار، ابوعمران يونس بن عمران ، محمد بن شبيب ، محمد بن اسماعيل بن عسكرى ، عبدالكريم بن روح عسكرى ابويعقوب يوسف بن عبدالله شحام ، ابوالحسين صالحى ، جعفر بن جرير و جعفر بن ميسر، ابوعمران بن نقاش ، ابوسعيد احمد بن سعيد اسدى عباد بن سليمان و ابوجعفر اسكافى . قاضى عبدالجبار افزوده است كه اسكافى مردى عالم و فاضل بوده است و هفتاد كتاب در علم كلام تصنيف كرده است .

اسكافى كتاب العثمانية جاحظ را در زنده بودن جاحظ رد كرده است كتاب نقض العثمانية گويند: جاحظ وارد بازار كتابفروشان و صحاف ها شد و پرسيد: اين پسرك عراقى كه به من خبر رسيده است متعرض من شده و بر كتابم نقض نوشته است كيست ؟ ابوجعفر اسكافى هم آنجا نشسته بود خود را از او پوشيده داشت كه جاحظ او را نبيند. ابوجعفر اسكافى طبق قواعد معتزله بغداد معتقد به تفضيل بود و در آن مبالغه مى كرد، او گرايش به على عليه السلام داشت و محقق و منصف و كم تعصب بود. 

على عليه السلام در اين نامه مى گويد: من خواهان حكومت و ولايت بر مردم نبودم تا آنكه آنان خود از من چنين تقاضايى كردند و من دست طلب و آز براى حكومت به سوى مردم دراز نكردم و هنگامى اين كار را كردم كه آنان مرا به اميرى و خلافت خواستند و همگى به زبان گفتند با تو بيعت كرده ايم و آن گاه دست به سوى ايشان دراز كردم ، و مسلمانان و عامه مردم با زور و اجبار و اينكه من به آن كار آزمند باشم با من بيعت نكردند و چنين نبود كه اموالى را ميان ايشان پراكنده ساخته باشم .

سپس خطاب به طلحه و زبير فرموده است : اگر شما با ميل و رضايت خود با من بيعت كرده باشيد، بر شما واجب است كه به اطاعت برگرديد زيرا دليلى براى شكستن بيعت خود نداريد و اگر مى گوييد با زور و در حالى كه مجبور شده ايد با من بيعت كرده ايد معنى زور و اجبار اين است كه شمشير برهنه بر گردن باشد كه چنين اتفاقى هرگز نيفتاده است و براى شما هم چنين ادعايى ممكن نيست . اگر مى گوييد نه با رضايت خود و نه با زور و بلكه در حالى كه بيعت با من را خوش نداشته ايد، بيعت كرده ايد، فرق است ميان آن كه كسى چيزى را خوش نداشته باشد يا اينكه او را مجبور كرده باشند.

وانگهى امور شرعى مبتنى بر ظاهر است و بر شما با اظهار بيعت و درآمدن در آنچه كه مردم به آن درآمده اند، اطاعت از من واجب مى شود و اينكه شما ناخوش داشتن بيعت خود را پوشيده نگه داشته ايد، اعتبارى ندارد. وانگهى اگر بيعت مرا مسلمانان خوش نداشته اند همه مهاجران در اين ناخوش داشتن برابر بوده اند و چه چيزى فقط شما دو تن را از ميان مهاجران به تقيه و پوشيده داشتن نيت واداشته است . و سپس فرموده است : اگر در آغاز كار از بيعت خوددارى مى كرديد، پسنديده تر از اين بود كه نخست به بيعت درآييد و سپس آن را بشكنيد.

آن گاه على عليه السلام گويد: اما شبهه اى كه در مورد من كرده ايد و مى گوييد عثمان را من كشته ام ، من كسانى از مردم مدينه را كه نه با من بيعت كرده اند و نه با شما موافق اند يعنى كسانى را همچون محمد بن مسلمه و اسامة بن زيد و عبدالله بن عمر را كه نه على و نه طلحه را يارى دادند، حكم قرار مى دهم . يعنى گروهى را كه به طرفدارى از على يا از طلحه و زبير متهم نبودند، و بر هر چه حكم كنند اطاعت از آن بر هر كدام ما واجب مى شود، و هيچ شبهه اى نيست كه آنان اگر مى خواستند بر طبق واقع حكم كنند به برائت على عليه السلام از خون عثمان حكم مى كردند و راءى مى دادند كه طلحه عهده دار انجام دادن كارهايى بود كه به محاصره كردن و كشتن عثمان منجر شد و زبير هم او را بر آن كار يارى داد هر چند در اظهار دشمنى و ستيز همچون طلحه نبوده است .

على عليه السلام سپس آن دو را از اصرار بر گناه منع كرده و فرموده است : شما مى ترسيد كه اگر به طاعت برگرديد و از جنگ باز ايستيد ننگ و عار بر شما خواهد بود، و حال آنكه اگر اين كار را نكنيد هم ننگ و عار و هم آتش دوزخ را خواهيد داشت . ننگ و عار از اين جهت كه چون شكست بخوريد و بگريزيد از آن مصون نمى مانيد و باطل بودن ادعاى شما هم به زودى براى مردم روشن مى شود، آتش دوزخ هم براى سركشانى است كه بدون توبه بميرند و بديهى است تحمل ننگ به تنهايى سبك تر و بهتر از تحمل ننگ و عار و آتش دوزخ است . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 53 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نامه حضرت امير المومنين به مالك اشتر)

53 و من كتاب له ع كتبه للأشتر النخعي رحمه الله- لما ولاه على مصر و أعمالها

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللَّهِ عَلِيٌّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ فِي عَهْدِهِ إِلَيْهِ حِينَ وَلَّاهُ مِصْرَ جِبَايَةَ خَرَاجِهَا وَ جِهَادَ عَدُوِّهَا وَ اسْتِصْلَاحَ أَهْلِهَا وَ عِمَارَةَ بِلَادِهَا
أَمَرَهُ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ إِيْثَارِ طَاعَتِهِ وَ اتِّبَاعِ مَا أَمَرَ بِهِ فِي كِتَابِهِ مِنْ فَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ الَّتِي لَا يَسْعَدُ أَحَدٌ إِلَّا بِاتِّبَاعِهَا وَ لَا يَشْقَى إِلَّا مَعَ جُحُودِهَا وَ إِضَاعَتِهَا
وَ أَنْ يَنْصُرَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِيَدِهِ وَ قَلْبِهِ وَ لِسَانِهِ فَإِنَّهُ جَلَّ اسْمُهُ قَدْ تَكَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ وَ إِعْزَازِ مَنْ أَعَزَّهُ
وَ أَمَرَهُ أَنْ يَكْسِرَ مِنْ نَفْسِهِ عِنْدَ الشَّهَوَاتِ وَ يَنْزَعَهَا عِنْدَ الْجَمَحَاتِ فَإِنَّ النَّفْسَ أَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ اللَّهُ
ثُمَّ اعْلَمْ يَا مَالِكُ أَنِّي قَدْ وَجَّهْتُكَ إِلَى بِلَادٍ قَدْ جَرَتْ عَلَيْهَا دُوَلٌ قَبْلَكَ مِنْ عَدْلٍ وَ جَوْرٍ وَ أَنَّ النَّاسَ يَنْظُرُونَ مِنْ أُمُورِكَ فِي مِثْلِ مَا كُنْتَ تَنْظُرُ فِيهِ مِنْ أُمُورِالْوُلَاةِ قَبْلَكَ وَ يَقُولُونَ فِيكَ مَا كُنْتَ تَقُولُهُ فِيهِمْ
وَ إِنَّمَا يُسْتَدَلُّ عَلَى الصَّالِحِينَ بِمَا يُجْرِي اللَّهُ لَهُمْ عَلَى أَلْسُنِ عِبَادِهِ فَلْيَكُنْ أَحَبَّ الذَّخَائِرِ إِلَيْكَ ذَخِيرَةُ الْعَمَلِ الصَّالِحِ
فَامْلِكْ هَوَاكَ وَ شُحَّ بِنَفْسِكَ عَمَّا لَا يَحِلُّ لَكَ فَإِنَّ الشُّحَّ بِالنَّفْسِ الْإِنْصَافُ مِنْهَا فِيمَا أَحَبَّتْ أَوْ كَرِهَتْ‏وَ أَشْعِرْ قَلْبَكَ الرَّحْمَةَ لِلرَّعِيَّةِ وَ الْمَحَبَّةَ لَهُمْ وَ اللُّطْفَ بِهِمْ
وَ لَا تَكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبُعاً ضَارِياً تَغْتَنِمُ أَكْلَهُمْ فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ يَفْرُطُ مِنْهُمُ الزَّلَلُ وَ تَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ وَ يُؤْتَى عَلَى أَيْدِيهِمْ فِي الْعَمْدِ وَ الْخَطَإِ
فَأَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِكَ وَ صَفْحِكَ مِثْلِ الَّذِي تُحِبُّ وَ تَرْضَى أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ مِنْ عَفْوِهِ وَ صَفْحِهِ فَإِنَّكَ فَوْقَهُمْ وَ وَالِي الْأَمْرِ عَلَيْكَ فَوْقَكَ وَ اللَّهُ فَوْقَ مَنْ وَلَّاكَ وَ قَدِ اسْتَكْفَاكَ أَمْرَهُمْ وَ ابْتَلَاكَ بِهِمْ
وَ لَا تَنْصِبَنَّ نَفْسَكَ لِحَرْبِ اللَّهِ فَإِنَّهُ لَا يَدَيْ لَكَ بِنِقْمَتِهِ وَ لَا غِنَى بِكَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ وَ لَا تَنْدَمَنَّ عَلَى عَفْوٍ وَ لَا تَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَةٍ
وَ لَا تُسْرِعَنَّ إِلَى بَادِرَةٍ وَجَدْتَ عَنْهَا مَنْدُوحَةً وَ لَا تَقُولَنَّ إِنِّي مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَاعُ فَإِنَّ ذَلِكَ إِدْغَالٌ فِي الْقَلْبِ وَ مَنْهَكَةٌ لِلدِّينِ وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِيَرِ

وَ إِذَا أَحْدَثَ لَكَ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ سُلْطَانِكَ أُبَّهَةً أَوْ مَخِيلَةً فَانْظُرْ إِلَى عِظَمِ مُلْكِ اللَّهِ فَوْقَكَ وَ قُدْرَتِهِ مِنْكَ عَلَى مَا لَا تَقْدِرُ عَلَيْهِ مِنْ نَفْسِكَ
فَإِنَّ ذَلِكَ يُطَامِنُ إِلَيْكَ مِنْ طِمَاحِكَ وَ يَكُفُّ عَنْكَ مِنْ غَرْبِكَ وَ يَفِي‏ءُ إِلَيْكَ بِمَا عَزَبَ عَنْكَ مِنْ عَقْلِكَ
إِيَّاكَ وَ مُسَامَاةَ اللَّهِ فِي عَظَمَتِهِ وَ التَّشَبُّهَ بِهِ فِي جَبَرُوتِهِ فَإِنَّ اللَّهَ يُذِلُّ كُلَّ جَبَّارٍ وَ يُهِينُ كُلَّ مُخْتَالٍ

أَنْصِفِ اللَّهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِكَ وَ مِنْ خَاصَّةً أَهْلِكَ وَ مَنْ لَكَ هَوًى فِيهِ مِنْ رَعِيَّتِكَ فَإِنَّكَ إِلَّا تَفْعَلْ تَظْلِمْ
وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللَّهِ كَانَ اللَّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ وَ مَنْ خَاصَمَهُ اللَّهُ أَدْحَضَ حُجَّتَهُ وَ كَانَ لِلَّهِ حَرْباً حَتَّى يَنْزِعَ أَوْ يَتُوبَ
وَ لَيْسَ شَيْ‏ءٌ أَدْعَى إِلَى تَغْيِيرِ نِعْمَةِ اللَّهِ وَ تَعْجِيلِ نِقْمَتِهِ مِنْ إِقَامَةٍ عَلَى ظُلْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ يَسْمَعُ دَعْوَةَ الْمُضْطَهَدِينَ وَ هُوَ لِلظَّالِمِينَ بِالْمِرْصَادِ
وَ لْيَكُنْ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَيْكَ أَوْسَطُهَا فِي الْحَقِّ وَ أَعَمُّهَا فِي الْعَدْلِ وَ أَجْمَعُهَا لِرِضَا الرَّعِيَّةِ فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّةِ يُجْحِفُ بِرِضَا الْخَاصَّةِ وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّةِ يُغْتَفَرُ مَعَ رِضَا الْعَامَّةِ

وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِيَّةِ أَثْقَلَ عَلَى الْوَالِي مَئُونَةً فِي الرَّخَاءِ وَ أَقَلَّ مَعُونَةً لَهُ فِي الْبَلَاءِ وَ أَكْرَهَ لِلْإِنْصَافِ وَ أَسْأَلَ بِالْإِلْحَافِ وَ أَقَلَّ شُكْراً عِنْدَ الْإِعْطَاءِ وَ أَبْطَأَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ وَ أَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُلِمَّاتِ الدَّهْرِ مِنْ أَهْلِ الْخَاصَّةِ
وَ إِنَّمَا عَمُودُ الدِّينِ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ الْعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّةِ فَلْيَكُنْ صِغْوُكَ لَهُمْ وَ مَيْلُكَ مَعَهُمْ

وَ لْيَكُنْ أَبْعَدَ رَعِيَّتِكَ مِنْكَ وَ أَشْنَأَهُمْ عِنْدَكَ أَطْلَبُهُمْ لِمَعَايِبِ النَّاسِ فَإِنَّ فِي النَّاسِ عُيُوباً الْوَالِي أَحَقُّ مَنْ سَتَرَهَا فَلَا تَكْشِفَنَّ عَمَّا غَابَ عَنْكَ مِنْهَا فَإِنَّمَا عَلَيْكَ تَطْهِيرُ مَا ظَهَرَ لَكَ
وَ اللَّهُ يَحْكُمُ عَلَى مَا غَابَ عَنْكَ فَاسْتُرِ الْعَوْرَةَ مَا اسْتَطَعْتَ يَسْتُرِ اللَّهُ مِنْكَ مَا تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ رَعِيَّتِكَ
أَطْلِقْ عَنِ النَّاسِ عُقْدَةَ كُلِّ حِقْدٍ وَ اقْطَعْ عَنْكَ سَبَبَ كُلِّ وِتْرٍ وَ تَغَابَ عَنْ كُلِّ مَا لَا يَضِحُ لَكَ وَ لَا
تَعْجَلَنَّ إِلَى تَصْدِيقِ سَاعٍ فَإِنَّ السَّاعِيَ غَاشٌّ وَ إِنْ تَشَبَّهَ بِالنَّاصِحِينَ
وَ لَا تُدْخِلَنَّ فِي مَشُورَتِكَ بَخِيلًا يَعْدِلُ بِكَ عَنِ الْفَضْلِ وَ يَعِدُكَ الْفَقْرَ وَ لَا جَبَاناً يُضْعِفُكَ عَنِ الْأُمُورِ وَ لَا حَرِيصاً يُزَيِّنُ لَكَ الشَّرَهَ بِالْجَوْرِ فَإِنَّ الْبُخْلَ وَ الْجُبْنَ وَ الْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتَّى يَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللَّهِ

شَرُّ وُزَرَائِكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ لِلْأَشْرَارِ وَزِيراً وَ مَنْ شَرِكَهُمْ فِي الْآثَامِ فَلَا يَكُونَنَّ لَكَ بِطَانَةً فَإِنَّهُمْ أَعْوَانُ الْأَثَمَةِ وَ إِخْوَانُ الظَّلَمَةِ
وَ أَنْتَ وَاجِدٌ مِنْهُمْ خَيْرَ الْخَلَفِ مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ آرَائِهِمْ وَ نَفَاذِهِمْ وَ لَيْسَ عَلَيْهِ مِثْلُ آصَارِهِمْ وَ أَوْزَارِهِمْ وَ آثَامِهِمْ مِمَّنْ لَمْ يُعَاوِنْ ظَالِماً عَلَى ظُلْمِهِ وَ لَا آثِماً عَلَى إِثْمِهِ
أُولَئِكَ أَخَفُّ عَلَيْكَ مَئُونَةً وَ أَحْسَنُ لَكَ مَعُونَةً وَ أَحْنَى عَلَيْكَ عَطْفاً وَ أَقَلُّ لِغَيْرِكَ إِلْفاً فَاتَّخِذْ أُولَئِكَ خَاصَّةً لِخَلَوَاتِكَ وَ حَفَلَاتِكَ
ثُمَّ لْيَكُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَكَ أَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَكَ وَ أَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَةً فِيمَا يَكُونُ مِنْكَ مِمَّا كَرِهَ اللَّهُ لِأَوْلِيَائِهِ وَاقِعاً ذَلِكَ مِنْ هَوَاكَ حَيْثُ وَقَعَوَ الْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَ الصِّدْقِ ثُمَّ رُضْهُمْ عَلَى أَلَّا يُطْرُوكَ وَ لَا يَبْجَحُوكَ بِبَاطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ فَإِنَّ كَثْرَةَ الْإِطْرَاءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ وَ تُدْنِي مِنَ الْعِزَّةِ
وَ لَا يَكُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَ الْمُسِي‏ءُ عِنْدَكَ بِمَنْزِلَةٍ سَوَاءٍ فَإِنَّ فِي ذَلِكَ تَزْهِيداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِي الْإِحْسَانِ وَ تَدْرِيباً لِأَهْلِ الْإِسَاءَةِ وَ أَلْزِمْ كُلًّا مِنْهُمْ مَا أَلْزَمَ نَفْسَهُ

وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ شَيْ‏ءٌ بِأَدْعَى إِلَى حُسْنِ ظَنِّ وَالٍ بِرَعِيَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَيْهِمْ وَ تَخْفِيفِهِ الْمَئُونَاتِ عَلَيْهِمْ وَ تَرْكِ اسْتِكْرَاهِهِ إِيَّاهُمْ عَلَى مَا لَيْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ
فَلْيَكُنْ مِنْكَ فِي ذَلِكَ أَمْرٌ يَجْتَمِعُ لَكَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِيَّتِكَ فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ يَقْطَعُ عَنْكَ نَصَباً طَوِيلًا
وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلَاؤُكَ عِنْدَهُ وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّكَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلَاؤُكَ عِنْدَهُ

وَ لَا تَنْقُضْ سُنَّةً صَالِحَةً عَمِلَ بِهَا صُدُورُ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَ اجْتَمَعَتْ بِهَا الْأُلْفَةُ وَ صَلَحَتْ عَلَيْهَا الرَّعِيَّةُ وَ لَا تُحْدِثَنَّ سُنَّةً تَضُرُّ بِشَيْ‏ءٍ مِنْ مَاضِي تِلْكَ السُّنَنِ فَيَكُونَ الْأَجْرُ لِمَنْ سَنَّهَا وَ الْوِزْرُ عَلَيْكَ بِمَا نَقَضْتَ مِنْهَا
وَ أَكْثِرْ مُدَارَسَةَ الْعُلَمَاءِ وَ مُنَاقَشَةَ الْحُكَمَاءِ فِي تَثْبِيتِ مَا صَلَحَ عَلَيْهِ أَمْرُ بِلَادِكَ وَ إِقَامَةِ مَا اسْتَقَامَ بِهِ النَّاسُ قَبْلَكَ

وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّعِيَّةَ طَبَقَاتٌ لَا يَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلَّا بِبَعْضٍ وَ لَا غِنَى بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ فَمِنْهَا جُنُودُ اللَّهِ وَ مِنْهَا كُتَّابُ الْعَامَّةِ وَ الْخَاصَّةِ وَ مِنْهَا قُضَاةُ الْعَدْلِ وَ مِنْهَا عُمَّالُ الْإِنْصَافِ وَ الرِّفْقِ
وَ مِنْهَا أَهْلُ الْجِزْيَةِ وَ الْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ الذِّمَّةِ وَ مُسْلِمَةِ النَّاسِ وَ مِنْهَا التُّجَّارُ وَ أَهْلُ الصِّنَاعَاتِ
وَ مِنْهَا الطَّبَقَةُ السُّفْلَى مِنْ ذَوِي الْحَاجَاتِ وَ الْمَسْكَنَةِ
وَ كُلٌّ قَدْ سَمَّى اللَّهُ لَهُ سَهْمَهُ وَ وَضَعَ عَلَى حَدِّهِ وَ فَرِيضَتِهِ فِي كِتَابِهِ أَوْ سُنَّةِ نَبِيِّهِ ( صلى‏الله‏عليه‏وآله )عَهْداً مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً
فَالْجُنُودُ بِإِذْنِ اللَّهِ حُصُونُ الرَّعِيَّةِ وَ زَيْنُ الْوُلَاةِ وَ عِزُّ الدِّينِ وَ سُبُلُ الْأَمْنِ وَ لَيْسَ تَقُومُ الرَّعِيَّةُ إِلَّا بِهِمْ
ثُمَّ لَا قِوَامَ لِلْجُنُودِ إِلَّا بِمَا يُخْرِجُ اللَّهُ لَهُمْ مِنَ الْخَرَاجِ الَّذِي يَقْوَوْنَ بِهِ عَلَى جِهَادِ عَدُوِّهِمْ وَ يَعْتَمِدُونَ عَلَيْهِ فِيمَا يُصْلِحُهُمْ وَ يَكُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ
ثُمَّ لَا قِوَامَ لِهَذَيْنِ الصِّنْفَيْنِ إِلَّا بِالصِّنْفِ الثَّالِثِ مِنَ الْقُضَاةِ وَ الْعُمَّالِ‏ وَ الْكُتَّابِ لِمَا يُحْكِمُونَ مِنَ الْمَعَاقِدِ وَ يَجْمَعُونَ مِنَ الْمَنَافِعِ وَ يُؤْتَمَنُونَ عَلَيْهِ مِنْ خَوَاصِّ الْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا
وَ لَا قِوَامَ لَهُمْ جَمِيعاً إِلَّا بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِي الصِّنَاعَاتِ فِيمَا يَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ وَ يُقِيمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ وَ يَكْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَيْدِيهِمْ مِمَّا لَا يَبْلُغُهُ رِفْقُ غَيْرِهِمْ
ثُمَّ الطَّبَقَةُ السُّفْلَى مِنْ أَهْلِ الْحَاجَةِ وَ الْمَسْكَنَةِ الَّذِينَ يَحِقُّ رِفْدُهُمْ وَ مَعُونَتُهُمْ
وَ فِي اللَّهِ لِكُلٍّ سَعَةٌ وَ لِكُلٍّ عَلَى الْوَالِي حَقٌّ بِقَدْرِ مَا يُصْلِحُهُ وَ لَيْسَ يَخْرُجُ الْوَالِي مِنْ حَقِيقَةِ مَا أَلْزَمَهُ اللَّهُ تَعَالَى مِنْ ذَلِكَ إِلَّا بِالِاهْتِمَامِ وَ الِاسْتِعَانَةِ بِاللَّهِ وَ تَوْطِينِ نَفْسِهِ عَلَى لُزُومِ الْحَقِّ وَ الصَّبْرِ عَلَيْهِ فِيمَا خَفَّ عَلَيْهِ أَوْ ثَقُلَ

فَوَلِّ مِنْ جُنُودِكَ أَنْصَحَهُمْ فِي نَفْسِكَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِكَ وَ أَطْهَرَهُمْ جَيْباً وَ أَفْضَلَهُمْ حِلْماً مِمَّنْ يُبْطِئُ عَنِ الْغَضَبِ وَ يَسْتَرِيحُ إِلَى الْعُذْرِ وَ يَرْأَفُ بِالضُّعَفَاءِ وَ يَنْبُو عَلَى الْأَقْوِيَاءِ وَ مِمَّنْ لَا يُثِيرُهُ الْعُنْفُ وَ لَا يَقْعُدُ بِهِ الضَّعْفُ
ثُمَّ الْصَقْ بِذَوِي الْمُرُوءَاتِ وَ الْأَحْسَابِ وَ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ وَ السَّوَابِقِ الْحَسَنَةِ ثُمَّ أَهْلِ النَّجْدَةِ وَ الشَّجَاعَةِ وَ السَّخَاءِ وَ السَّمَاحَةِ فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنَ الْكَرَمِ وَ شُعَبٌ مِنَ الْعُرْفِ
ثُمَّ تَفَقَّدْ مِنْ أُمُورِهِمْ مَا يَتَفَقَّدُ الْوَالِدَانِ مِنْ وَلَدِهِمَا وَ لَا يَتَفَاقَمَنَّ فِي نَفْسِكَ شَيْ‏ءٌ قَوَّيْتَهُمْ بِهِ وَ لَا تَحْقِرَنَّ لُطْفاً تَعَاهَدْتَهُمْ بِهِ وَ إِنْ قَلَّ فَإِنَّهُ دَاعِيَةٌ لَهُمْ إِلَى بَذْلِ النَّصِيحَةِ لَكَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ بِكَ
وَ لَا تَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِيفِ أُمُورِهِمُ اتِّكَالًا عَلَى جَسِيمِهَا فَإِنَّ لِلْيَسِيرِ مِنْ لُطْفِكَ مَوْضِعاً يَنْتَفِعُونَ بِهِ وَ لِلْجَسِيمِ مَوْقِعاً لَا يَسْتَغْنُونَ عَنْهُ
وَ لْيَكُنْ آثَرُ رُءُوسِ جُنْدِكَ عِنْدَكَ مَنْ وَاسَاهُمْ فِي مَعُونَتِهِ وَ أَفْضَلَ عَلَيْهِمْ مِنْ جِدَتِهِ بِمَا يَسَعُهُمْ وَ يَسَعُ مَنْ وَرَاءَهُمْ مِنْ خُلُوفِ أَهْلِيهِمْ حَتَّى يَكُونَ هَمُّهُمْ هَمّاً وَاحِداً فِي جِهَادِ الْعَدُوِّ فَإِنَّ عَطْفَكَ عَلَيْهِمْ يَعْطِفُ قُلُوبَهُمْ عَلَيْكَ
وَ لَا تَصِحُّ نَصِيحَتُهُمْ إِلَّا بِحِيطَتِهِمْ عَلَى وُلَاةِ أُمُورِهِمْ وَ قِلَّةِ اسْتِثْقَالِ دُوَلِهِمْ وَ تَرْكِ
اسْتِبْطَاءِ انْقِطَاعِ مُدَّتِهِمْ
فَافْسَحْ فِي آمَالِهِمْ وَ وَاصِلْ مِنْ حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَيْهِمْ وَ تَعْدِيدِ مَا أَبْلَى ذَوُو الْبَلَاءِ

مِنْهُمْ فَإِنَّ كَثْرَةَ الذِّكْرِ لِحُسْنِ فِعَالِهِمْ تَهُزُّ الشُّجَاعَ وَ تُحَرِّضُ النَّاكِلَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ
ثُمَّ اعْرِفْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا أَبْلَى وَ لَا تَضُمَّنَّ بَلَاءَ امْرِئٍ إِلَى غَيْرِهِ وَ لَا تُقَصِّرَنَّ بِهِ دُونَ غَايَةِ بَلَائِهِ وَ لَا يَدْعُوَنَّكَ شَرَفُ امْرِئٍ إِلَى أَنْ تُعْظِمَ مِنْ بَلَائِهِ مَا كَانَ صَغِيراً وَ لَا ضَعَةُ امْرِئٍ إِلَى أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلَائِهِ مَا كَانَ عَظِيماً
وَ ارْدُدْ إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ مَا يُضْلِعُكَ مِنَ الْخُطُوبِ وَ يَشْتَبِهُ عَلَيْكَ مِنَ الْأُمُورِ
فَقَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِقَوْمٍ أَحَبَّ إِرْشَادَهُمْ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ‏
فَالرَّدُّ إِلَى اللَّهِ الْأَخْذُ بِمُحْكَمِ كِتَابِهِ وَ الرَّدُّ إِلَى الرَّسُولِ الْأَخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَةِ غَيْرِ الْمُفَرِّقَةِ

ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النَّاسِ أَفْضَلَ رَعِيَّتِكَ فِي نَفْسِكَ مِمَّنْ لَا تَضِيقُ بِهِ الْأُمُورُ وَ لَا تُمَحِّكُهُ الْخُصُومُ وَ لَا يَتَمَادَى فِي الزَّلَّةِ وَ لَا يَحْصَرُ مِنَ الْفَيْ‏ءِ إِلَى الْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ وَ لَا تُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلَى طَمَعٍ وَ لَا يَكْتَفِي بِأَدْنَى فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ
وَ أَوْقَفَهُمْ فِي الشُّبُهَاتِ وَ آخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ وَ أَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُرَاجَعَةِ الْخَصْمِ وَ أَصْبَرَهُمْ‏عَلَى تَكَشُّفِ الْأُمُورِ وَ أَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضَاحِ الْحُكْمِ مِمَّنْ لَا يَزْدَهِيهِ إِطْرَاءٌ وَ لَا يَسْتَمِيلُهُ إِغْرَاءٌ وَ أُولَئِكَ قَلِيلٌ
ثُمَّ أَكْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ وَ أَفْسِحْ لَهُ فِي الْبَذْلِ مَا يُزِيحُ عِلَّتَهُ وَ تَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَى النَّاسِ وَ أَعْطِهِ مِنَ الْمَنْزِلَةِ لَدَيْكَ مَا لَا يَطْمَعُ فِيهِ غَيْرُهُ مِنْ خَاصَّتِكَ لِيَأْمَنَ بِذَلِكَ اغْتِيَالَ الرِّجَالِ لَهُ عِنْدَكَ
فَانْظُرْ فِي ذَلِكَ نَظَراً بَلِيغاً فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَى وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَاثُمَّ انْظُرْ فِي أُمُورِ عُمَّالِكَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ اخْتِيَاراً وَ لَا تُوَلِّهِمْ مُحَابَاةً وَ أَثَرَةً فَإِنَّهُمَا جِمَاعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ وَ الْخِيَانَةِ
وَ تَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَةِ وَ الْحَيَاءِ مِنْ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ وَ الْقَدَمِ فِي الْإِسْلَامِ الْمُتَقَدِّمَةِ فَإِنَّهُمْ أَكْرَمُ أَخْلَاقاً وَ أَصَحُّ أَعْرَاضاً وَ أَقَلُّ فِي الْمَطَامِعِ إِشْرَافاً وَ أَبْلَغُ فِي عَوَاقِبِ الْأُمُورِ نَظَراً

ثُمَّ أَسْبِغْ عَلَيْهِمُ الْأَرْزَاقَ فَإِنَّ ذَلِكَ قُوَّةٌ لَهُمْ عَلَى اسْتِصْلَاحِ أَنْفُسِهِمْ وَ غِنًى لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَيْدِيهِمْ وَ حُجَّةٌ عَلَيْهِمْ إِنْ خَالَفُوا أَمْرَكَ أَوْ ثَلَمُوا أَمَانَتَكَ
ثُمَّ تَفَقَّدْ أَعْمَالَهُمْ وَ ابْعَثِ الْعُيُونَ مِنْ أَهْلِ الصِّدْقِ وَ الْوَفَاءِ عَلَيْهِمْ فَإِنَّ تَعَاهُدَكَ فِي السِّرِّ لِأُمُورِهِمْ حَدْوَةٌ لَهُمْ عَلَى اسْتِعْمَالِ الْأَمَانَةِ وَ الرِّفْقِ بِالرَّعِيَّةِ
وَ تَحَفَّظْ مِنَ الْأَعْوَانِ فَإِنْ أَحَدٌ مِنْهُمْ بَسَطَ يَدَهُ إِلَى خِيَانَةٍ اجْتَمَعَتْ بِهَا عَلَيْهِ عِنْدَكَ أَخْبَارُ عُيُونِكَ اكْتَفَيْتَ بِذَلِكَ شَاهِداً
فَبَسَطْتَ عَلَيْهِ الْعُقُوبَةَ فِي بَدَنِهِ وَ أَخَذْتَهُ بِمَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ ثُمَّ نَصَبْتَهُ بِمَقَامِ الْمَذَلَّةِ وَ وَسَمْتَهُ بِالْخِيَانَةِ وَ قَلَّدْتَهُ عَارَ التُّهَمَةِ

وَ تَفَقَّدْ أَمْرَ الْخَرَاجِ بِمَا يُصْلِحُ أَهْلَهُ فَإِنَّ فِي صَلَاحِهِ وَ صَلَاحِهِمْ صَلَاحاً لِمَنْ سِوَاهُمْ وَ لَا صَلَاحَ لِمَنْ سِوَاهُمْ إِلَّا بِهِمْ لِأَنَّ النَّاسَ كُلَّهُمْ عِيَالٌ عَلَى الْخَرَاجِ وَ أَهْلِهِ
وَ لْيَكُنْ نَظَرُكَ فِي عِمَارَةِ الْأَرْضِ أَبْلَغَ مِنْ نَظَرِكَ فِي اسْتِجْلَابِ الْخَرَاجِ لِأَنَّ ذَلِكَ لَا يُدْرَكُ إِلَّا بِالْعِمَارَةِ وَ مَنْ طَلَبَ الْخَرَاجَ بِغَيْرِ عِمَارَةٍ أَخْرَبَ الْبِلَادَ وَ أَهْلَكَ‏الْعِبَادَ وَ لَمْ يَسْتَقِمْ أَمْرُهُ إِلَّا قَلِيلًا
فَإِنْ شَكَوْا ثِقَلًا أَوْ عِلَّةً أَوِ انْقِطَاعَ شِرْبٍ أَوْ بَالَّةٍ أَوْ إِحَالَةَ أَرْضٍ اغْتَمَرَهَا غَرَقٌ أَوْ أَجْحَفَ بِهَا عَطَشٌ خَفَّفْتَ عَنْهُمْ بِمَا تَرْجُو أَنْ يَصْلُحَ بِهِ أَمْرُهُمْ
وَ لَا يَثْقُلَنَّ عَلَيْكَ شَيْ‏ءٌ خَفَّفْتَ بِهِ الْمَئُونَةَ عَنْهُمْ فَإِنَّهُ ذُخْرٌ يَعُودُونَ بِهِ عَلَيْكَ فِي عِمَارَةِ بِلَادِكَ وَ تَزْيِينِ وِلَايَتِكَ
مَعَ اسْتِجْلَابِكَ حُسْنَ ثَنَائِهِمْ وَ تَبَجُّحِكَ بِاسْتِفَاضَةِ الْعَدْلِ فِيهِمْ مُعْتَمِداً فَضْلَ قُوَّتِهِمْ بِمَا ذَخَرْتَ عِنْدَهُمْ مِنْ إِجْمَامِكَ لَهُمْ وَ الثِّقَةَ مِنْهُمْ بِمَا عَوَّدْتَهُمْ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ وَ رِفْقِكَ بِهِمْ
فَرُبَّمَا حَدَثَ مِنَ الْأُمُورِ مَا إِذَا عَوَّلْتَ فِيهِ عَلَيْهِمْ مِنْ بَعْدُ احْتَمَلُوهُ طَيِّبَةً أَنْفُسُهُمْ بِهِ فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ
وَ إِنَّمَا يُؤْتَى خَرَابُ الْأَرْضِ مِنْ إِعْوَازِ
أَهْلِهَا وَ إِنَّمَا يُعْوِزُ أَهْلُهَا لِإِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلَاةِ عَلَى الْجَمْعِ وَ سُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ وَ قِلَّةِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ

ثُمَّ انْظُرْ فِي حَالِ كُتَّابِكَ فَوَلِّ عَلَى أُمُورِكَ خَيْرَهُمْ وَ اخْصُصْ رَسَائِلَكَ الَّتِي تُدْخِلُ فِيهَا مَكَايِدَكَ وَ أَسْرَارَكَ بِأَجْمَعِهِمْ لِوُجُودِ صَالِحِ الْأَخْلَاقِ مِمَّنْ لَا تُبْطِرُهُ الْكَرَامَةُ فَيَجْتَرِئَ بِهَا عَلَيْكَ فِي خِلَافٍ لَكَ بِحَضْرَةِ مَلَإٍ
وَ لَا تُقَصِّرُ بِهِ الْغَفْلَةُ عَنْ إِيرَادِ مُكَاتَبَاتِ عُمِّالِكَ عَلَيْكَ وَ إِصْدَارِ جَوَابَاتِهَا عَلَى الصَّوَابِ عَنْكَ وَ فِيمَا يَأْخُذُ لَكَ وَ يُعْطِي مِنْكَ وَ لَا يُضْعِفُ عَقْداً اعْتَقَدَهُ لَكَ وَ لَا يَعْجِزُ عَنْ إِطْلَاقِ مَا عُقِدَ عَلَيْكَ
وَ لَا يَجْهَلُ مَبْلَغَ قَدْرِ نَفْسِهِ فِي الْأُمُورِ فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ يَكُونُ بِقَدْرِ غَيْرِهِ أَجْهَلَ
ثُمَّ لَا يَكُنِ اخْتِيَارُكَ إِيَّاهُمْ عَلَى فِرَاسَتِكَ وَ اسْتِنَامَتِكَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ مِنْكَ‏

فَإِنَّ الرِّجَالَ يَتَعَرَّضُونَ لِفِرَاسَاتِ الْوُلَاةِ بِتَصَنُّعِهِمْ وَ حُسْنِ حَدِيثِهِمْ وَ لَيْسَ وَرَاءَ ذَلِكَ مِنَ النَّصِيحَةِ وَ الْأَمَانَةِ شَيْ‏ءٌ
وَ لَكِنِ اخْتَبِرْهُمْ بِمَا وُلُّوا لِلصَّالِحِينَ قَبْلَكَ فَاعْمِدْ لِأَحْسَنِهِمْ كَانَ فِي الْعَامَّةِ أَثَراً وَ أَعْرَفِهِمْ بِالْأَمَانَةِ وَجْهاً فَإِنَّ ذَلِكَ دَلِيلٌ عَلَى نَصِيحَتِكَ لِلَّهِ وَ لِمَنْ وُلِّيتَ أَمْرَهُ
وَ اجْعَلْ لِرَأْسِ كُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِكَ رَأْساً مِنْهُمْ لَا يَقْهَرُهُ كَبِيرُهَا وَ لَا يَتَشَتَّتُ عَلَيْهِ كَثِيرُهَا وَ مَهْمَا كَانَ فِي كُتَّابِكَ مِنْ عَيْبٍ فَتَغَابَيْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَهُ‏

ثُمَّ اسْتَوْصِ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِي الصِّنَاعَاتِ وَ أَوْصِ بِهِمْ خَيْراً الْمُقِيمِ مِنْهُمْ وَ الْمُضْطَرِبِ بِمَالِهِ وَ الْمُتَرَفِّقِ بِبَدَنِهِ
فَإِنَّهُمْ مَوَادُّ الْمَنَافِعِ وَ أَسْبَابُ الْمَرَافِقِ وَ جُلَّابُهَا مِنَ الْمَبَاعِدِ وَ الْمَطَارِحِ فِي بَرِّكَ وَ بَحْرِكَ وَ سَهْلِكَ وَ جَبَلِكَ وَ حَيْثُ لَا يَلْتَئِمُ النَّاسُ لِمَوَاضِعِهَا وَ لَا يَجْتَرِءُونَ عَلَيْهَا فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لَا تُخَافُ بَائِقَتُهُ وَ صُلْحٌ لَا تُخْشَى غَائِلَتُهُ
وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ بِحَضْرَتِكَ وَ فِي حَوَاشِي بِلَادِكَ وَ اعْلَمْ مَعَ ذَلِكَ أَنَّ فِي كَثِيرٍ مِنْهُمْ ضِيقاً فَاحِشاً وَ شُحّاً قَبِيحاً وَ احْتِكَاراً لِلْمَنَافِعِ وَ تَحَكُّماً فِي الْبِيَاعَاتِ وَ ذَلِكَ بَابُ مَضَرَّةٍ لِلْعَامَّةِ وَ عَيْبٌ عَلَى الْوُلَاةِ
فَامْنَعْ مِنَ الِاحْتِكَارِ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ( صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم )مَنَعَ مِنْهُ وَ لْيَكُنِ الْبَيْعُ بَيْعاً سَمْحاً بِمَوَازِينِ عَدْلٍ وَ أَسْعَارٍ لَا تُجْحِفُ بِالْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْبَائِعِ وَ الْمُبْتَاعِ فَمَنْ قَارَفَ حُكْرَةً بَعْدَ نَهْيِكَ إِيَّاهُ فَنَكِّلْ بِهِ وَ عَاقِبْهُ مِنْ غَيْرِ إِسْرَافٍ

ثُمَّ اللَّهَ اللَّهَ فِي الطَّبَقَةِ السُّفْلَى مِنَ الَّذِينَ لَا حِيلَةَ لَهُمْ مِنَ الْمَسَاكِينِ وَ الْمُحْتَاجِينَ وَ أَهْلِ الْبُؤْسَى وَ الزَّمْنَى فَإِنَّ فِي هَذِهِ الطَّبَقَةِ قَانِعاً وَ مُعْتَرّاً
وَ احْفَظِ اللَّهَ مَا اسْتَحْفَظَكَ مِنْ حَقِّهِ فِيهِمْ وَ اجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَيْتِ مَالِكِ وَ قِسْماً مِنْ غَلَّاتِ صَوَافِي الْإِسْلَامِ فِي كُلِّ بَلَدٍ فَإِنَّ لِلْأَقْصَى مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذِي لِلْأَدْنَى
وَ كُلٌّ
قَدِ اسْتُرْعِيتَ حَقَّهُ وَ لَا يَشْغَلَنَّكَ عَنْهُمْ بَطَرٌ فَإِنَّكَ لَا تُعْذَرُ بِتَضْيِيعِ التَّافِهِ لِإِحْكَامِكَ الْكَثِيرَ الْمُهِمَّ فَلَا تُشْخِصْ هَمَّكَ عَنْهُمْ وَ لَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لَهُمْ
وَ تَفَقَّدْ أُمُورَ مَنْ لَا يَصِلُ إِلَيْكَ مِنْهُمْ مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ الْعُيُونُ وَ تَحْقِرُهُ الرِّجَالُ فَفَرِّغْ لِأُولَئِكَ ثِقَتَكَ مِنْ أَهْلِ الْخَشْيَةِ وَ التَّوَاضُعِ فَلْيَرْفَعْ إِلَيْكَ أُمُورَهُمْ
ثُمَّ اعْمَلْ فِيهِمْ بِالْإِعْذَارِ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ يَوْمَ تَلْقَاهُ فَإِنَّ هَؤُلَاءِ مِنْ بَيْنِ الرَّعِيَّةِ أَحْوَجُ إِلَى الْإِنْصَافِ مِنْ غَيْرِهِمْ وَ كُلٌّ فَأَعْذِرْ إِلَى اللَّهِ فِي تَأْدِيَةِ حَقِّهِ إِلَيْهِ

وَ تَعَهَّدْ أَهْلَ الْيُتْمِ وَ ذَوِي الرِّقَّةِ فِي السِّنِّ مِمَّنْ لَا حِيلَةَ لَهُ وَ لَا يَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَةِ نَفْسَهُ وَ ذَلِكَ عَلَى الْوُلَاةِ ثَقِيلٌ وَ الْحَقُّ كُلُّهُ ثَقِيلٌ وَ قَدْ يُخَفِّفُهُ اللَّهُ عَلَى أَقْوَامٍ طَلَبُوا الْعَاقِبَةَ فَصَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللَّهِ لَهُمْ

وَ اجْعَلْ لِذَوِي الْحَاجَاتِ مِنْكَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِيهِ شَخْصَكَ وَ تَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً فَتَتَوَاضَعُ فِيهِ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَكَ وَ تُقْعِدُ عَنْهُمْ جُنْدَكَ وَ أَعْوَانَكَ مِنْ أَحْرَاسِكَ وَ شُرَطِكَ حَتَّى يُكَلِّمَكَ مُتَكَلِّمُهُمْ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ
فَإِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ( صلى‏الله‏عليه‏وآله )يَقُولُ فِي غَيْرِ مَوْطِنٍ لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّةٌ لَا يُؤْخَذُ لِلضَّعِيفِ فِيهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِيِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ

ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَ الْعِيَّ وَ نَحِّ عَنْهُمُ الضِّيقَ وَ الْأَنَفَ يَبْسُطِ اللَّهُ عَلَيْكَ بِذَلِكَ أَكْنَافَ رَحْمَتِهِ وَ يُوجِبُ لَكَ ثَوَابَ طَاعَتِهِ وَ أَعْطِ مَا أَعْطَيْتَ هَنِيئاً وَ امْنَعْ فِي إِجْمَالٍ وَ إِعْذَارٍ
ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِكَ لَا بُدَّ لَكَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا مِنْهَا إِجَابَةُ عُمَّالِكَ بِمَا يَعْيَا عَنْهُ كُتَّابُكَ وَ مِنْهَا إِصْدَارُ حَاجَاتِ النَّاسِ عِنْدَ وُرُودِهَا عَلَيْكَ بِمَا تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِكَ
وَ أَمْضِ لِكُلِّ يَوْمٍ عَمَلَهُ فَإِنَّ لِكُلِّ يَوْمٍ مَا فِيهِ‏

وَ اجْعَلْ لِنَفْسِكَ فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ تَعَالَى أَفْضَلَ تِلْكَ الْمَوَاقِيتِ وَ أَجْزَلَ تِلْكَ الْأَقْسَامِ وَ إِنْ كَانَتْ كُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلَحَتْ فِيهَا النِّيَّةُ وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِيَّةُ
وَ لْيَكُنْ فِي خَاصَّةِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِينَكَ إِقَامَةُ فَرَائِضِهِ الَّتِي هِيَ لَهُ خَاصَّةً فَأَعْطِ اللَّهَ مِنْ بَدَنِكَ فِي لَيْلِكَ وَ نَهَارِكَ وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ مِنْ ذَلِكَ كَامِلًا غَيْرَ مَثْلُومٍ وَ لَا مَنْقُوصٍ بَالِغاً مِنْ بَدَنِكَ مَا بَلَغَ
وَ إِذَا قُمْتَ فِي صَلَاتِكَ لِلنَّاسِ فَلَا تَكُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لَا مُضَيِّعاً فَإِنَّ فِي النَّاسِ مَنْ بِهِ الْعِلَّةُ وَ لَهُ الْحَاجَةُ
وَ قَدْ سَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ ( صلى‏الله‏عليه‏وآله )حِينَ وَجَّهَنِي إِلَى الْيَمَنِ كَيْفَ أُصَلِّي بِهِمْ فَقَالَ صَلِّ بِهِمْ كَصَلَاةِ أَضْعَفِهِمْ وَ كُنْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً

وَ أَمَّا بَعْدَ هَذَا فَلَا تُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَكَ عَنْ رَعِيَّتِكَ فَإِنَّ احْتِجَابَ الْوُلَاةِ عَنِ الرَّعِيَّةِ شُعْبَةٌ مِنَ الضِّيقِ وَ قِلَّةُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ
وَ الِاحْتِجَابُ مِنْهُمْ يَقْطَعُ عَنْهُمْ عِلْمَ مَا احْتَجَبُوا دُونَهُ فَيَصْغُرُ عِنْدَهُمُ الْكَبِيرُ وَ يَعْظُمُ الصَّغِيرُ وَ يَقْبُحُ الْحَسَنُ وَ يَحْسُنُ الْقَبِيحُ وَ يُشَابُ الْحَقُّ بِالْبَاطِلِ
وَ إِنَّمَا الْوَالِي بَشَرٌ لَا يَعْرِفُ مَا تَوَارَى عَنْهُ النَّاسُ بِهِ مِنَ الْأُمُورِ وَ لَيْسَتْ عَلَى الْحَقِّ سِمَاتٌ تُعْرَفُ بِهَا ضُرُوبُ الصِّدْقِ مِنَ‏ الْكَذِبِ
وَ إِنَّمَا أَنْتَ أَحَدُ رَجُلَيْنِ إِمَّا امْرُؤٌ سَخَتْ نَفْسُكَ بِالْبَذْلِ فِي الْحَقِّ فَفِيمَ احْتِجَابُكَ مِنْ وَاجِبِ حَقٍّ تُعْطِيهِ أَوْ فِعْلٍ كَرِيمٍ تُسْدِيهِ أَوْ مُبْتَلًى بِالْمَنْعِ فَمَا أَسْرَعَ كَفَّ النَّاسِ عَنْ مَسْأَلَتِكَ إِذَا أَيِسُوا مِنْ بَذْلِكَ
مَعَ أَنَّ أَكْثَرَ حَاجَاتِ النَّاسِ إِلَيْكَ مَا لَا مَئُونَةَ فِيهِ عَلَيْكَ مِنْ شَكَاةِ مَظْلِمَةٍ أَوْ طَلَبِ إِنْصَافٍ فِي مُعَامَلَةٍثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِي خَاصَّةً وَ بِطَانَةً فِيهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَ تَطَاوُلٌ وَ قِلَّةُ إِنْصَافٍ فِي مُعَامَلَةٍ فَاحْسِمْ مَئُونَةَ أُولَئِكَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْكَ الْأَحْوَالِ
وَ لَا تُقْطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِنْ حَاشِيَتِكَ وَ حَامَّتِكَ قَطِيعَةً وَ لَا يَطْمَعَنَّ مِنْكَ فِي اعْتِقَادِ عُقْدَةٍ تَضُرُّ بِمَنْ يَلِيهَا مِنَ النَّاسِ فِي‏شِرْبٍ أَوْ عَمَلٍ مُشْتَرَكٍ يَحْمِلُونَ مَئُونَتَهُ عَلَى غَيْرِهِمْ فَيَكُونَ مَهْنَأُ ذَلِكَ لَهُمْ دُونَكَ وَ عَيْبُهُ عَلَيْكَ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ
وَ أَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِيبِ وَ الْبَعِيدِ وَ كُنْ فِي ذَلِكَ صَابِراً
مُحْتَسِباً وَاقِعاً ذَلِكَ مِنْ قَرَابَتِكَ وَ خَوَاصِّكَ حَيْثُ وَقَعَ وَ ابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا يَثْقُلُ عَلَيْكَ مِنْهُ فَإِنَّ مَغَبَّةَ ذَلِكَ مَحْمُودَةٌ
وَ إِنْ ظَنَّتِ الرَّعِيَّةُ بِكَ حَيْفاً فَأَصْحِرْ لَهُمْ بِعُذْرِكَ وَ اعْدِلْ عَنْكَ ظُنُونَهُمْ بِإِصْحَارِكَ فَإِنَّ فِي ذَلِكَ إِعْذَاراً تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَكَ مِنْ تَقْوِيمِهِمْ عَلَى الْحَقِّ

وَ لَا تَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعَاكَ إِلَيْهِ عَدُوُّكَ لِلَّهِ فِيهِ رِضًا فَإِنَّ فِي الصُّلْحِ دَعَةً لِجُنُودِكَ وَ رَاحَةً مِنْ هُمُومِكَ وَ أَمْناً لِبِلَادِكَ
وَ لَكِنِ الْحَذَرَ كُلَّ الْحَذَرِ مِنْ عَدُوِّكَ بَعْدَ صُلْحِهِ فَإِنَّ الْعَدُوَّ رُبَّمَا قَارَبَ لِيَتَغَفَّلَ فَخُذْ بِالْحَزْمِ وَ اتَّهِمْ فِي ذَلِكَ حُسْنَ الظَّنِّ
وَ إِنْ عَقَدْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ عَدُوٍّ لَكَ عُقْدَةً أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْكَ ذِمَّةً فَحُطْ عَهْدَكَ بِالْوَفَاءِ وَ ارْعَ ذِمَّتَكَ بِالْأَمَانَةِ وَ اجْعَلْ نَفْسَكَ جُنَّةً دُونَ مَا أَعْطَيْتَ
فَإِنَّهُ لَيْسَ مِنْ فَرَائِضِ اللَّهِ شَيْ‏ءٌ النَّاسُ أَشَدُّ عَلَيْهِ اجْتِمَاعاً مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوَائِهِمْ وَ تَشَتُّتِ آرَائِهِمْ مِنْ تَعْظِيمِ الْوَفَاءِ بِالْعُهُودِ وَ قَدْ لَزِمَ ذَلِكَ الْمُشْرِكُونَ فِيمَا بَيْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِينَ لِمَا اسْتَوْبَلُوا مِنْ عَوَاقِبِ الْغَدْرِ
فَلَا تَغْدِرَنَّ بِذِمَّتِكَ وَ لَا تَخِيسَنَّ بِعَهْدِكَ وَ لَا تَخْتِلَنَّ عَدُوَّكَ فَإِنَّهُ لَا يَجْتَرِئُ عَلَى اللَّهِ إِلَّا جَاهِلٌ شَقِيٌّ
وَ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ عَهْدَهُ وَ ذِمَّتَهُ أَمْناً أَفْضَاهُ بَيْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ‏

وَ حَرِيماً يَسْكُنُونَ إِلَى مَنَعَتِهِ وَ يَسْتَفِيضُونَ إِلَى جِوَارِهِ فَلَا إِدْغَالَ وَ لَا مُدَالَسَةَ وَ لَا خِدَاعَ فِيهِ
وَ لَا تَعْقِدْهُ عَقْداً تُجَوِّزُ فِيهِ الْعِلَلَ وَ لَا تُعَوِّلَنَّ عَلَى لَحْنِ الْقَوْلِ بَعْدَ التَّأْكِيدِ وَ التَّوْثِقَةِ
وَ لَا يَدْعُوَنَّكَ ضِيقُ أَمْرٍ لَزِمَكَ فِيهِ عَهْدُ اللَّهِ إِلَى طَلَبِ انْفِسَاخِهِ بِغَيْرِ الْحَقِّ فَإِنَّ صَبْرَكَ عَلَى ضِيقِ أَمْرٍ تَرْجُو انْفِرَاجَهُ وَ فَضْلَ عَاقِبَتِهِ خَيْرٌ مِنْ غَدْرٍ تَخَافُ تَبِعَتَهُ وَ أَنْ تُحِيطَ بِكَ مِنَ اللَّهِ طِلْبَةٌ لَا تَسْتَقِيلُ فِيهَا دُنْيَاكَ وَ لَا آخِرَتَكَ

إِيَّاكَ وَ الدِّمَاءَ وَ سَفْكَهَا بِغَيْرِ حِلِّهَا فَإِنَّهُ لَيْسَ شَيْ‏ءٌ أَدْعَى لِنِقْمَةٍ وَ لَا أَعْظَمَ‏لِتَبِعَةٍ وَ لَا أَحْرَى بِزَوَالِ نِعْمَةٍ وَ انْقِطَاعِ مُدَّةٍ مِنْ سَفْكِ الدِّمَاءِ بِغَيْرِ حَقِّهَا وَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُكْمِ بَيْنَ الْعِبَادِ فِيمَا تَسَافَكُوا مِنَ الدِّمَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ
فَلَا تُقَوِّيَنَّ سُلْطَانَكَ بِسَفْكِ دَمٍ حَرَامٍ فَإِنَّ ذَلِكَ مِمَّا يُضْعِفُهُ وَ يُوهِنُهُ بَلْ يُزِيلُهُ وَ يَنْقُلُهُ وَ لَا عُذْرَ لَكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ لَا عِنْدِي فِي قَتْلِ الْعَمْدِ لِأَنَّ فِيهِ قَوَدَ الْبَدَنِ
وَ إِنِ ابْتُلِيتَ بِخَطَإٍ وَ أَفْرَطَ عَلَيْكَ سَوْطُكَ أَوْ يَدُكَ بِالْعُقُوبَةِ فَإِنَّ فِي الْوَكْزَةِ فَمَا فَوْقَهَا مَقْتَلَةً فَلَا تَطْمَحَنَّ بِكَ نَخْوَةُ سُلْطَانِكَ عَنْ أَنْ تُؤَدِّيَ إِلَى أَوْلِيَاءِ الْمَقْتُولِ حَقَّهُمْ

وَ إِيَّاكَ وَ الْإِعْجَابَ بِنَفْسِكَ وَ الثِّقَةَ بِمَا يُعْجِبُكَ مِنْهَا وَ حُبَّ الْإِطْرَاءِ فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّيْطَانِ فِي نَفْسِهِ لِيَمْحَقَ مَا يَكُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِينَ
وَ إِيَّاكَ وَ الْمَنَّ عَلَى رَعِيَّتِكَ بِإِحْسَانِكَ أَوِ التَّزَيُّدَ فِيمَا كَانَ مِنْ فِعْلِكَ أَوْ أَنْ تَعِدَهُمْ فَتُتْبِعَ مَوْعِدَكَ بِخُلْفِكَ
فَإِنَّ الْمَنَّ يُبْطِلُ الْإِحْسَانَ وَ التَّزَيُّدَ يَذْهَبُ بِنُورِ الْحَقِّ وَ الْخُلْفَ يُوجِبُ الْمَقْتَ عِنْدَ اللَّهِ وَ النَّاسِ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ‏
وَ إِيَّاكَ وَ الْعَجَلَةَ بِالْأُمُورِ قَبْلَ أَوَانِهَا أَوِ التَّسَاقُطَ فِيهَا عِنْدَ إِمْكَانِهَا أَوِ اللَّجَاجَةَ فِيهَا إِذَا تَنَكَّرَتْ أَوِ الْوَهْنَ عَنْهَا إِذَا اسْتَوْضَحَتْ فَضَعْ كُلَّ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ وَ أَوْقِعْ كُلَّ عَمَلٍ مَوْقِعَهُ
وَ إِيَّاكَ وَ الِاسْتِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِيهِ أُسْوَةٌ وَ التَّغَابِيَ عَمَّا تُعْنَى بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُيُونِ فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْكَ لِغَيْرِكَ وَ عَمَّا قَلِيلٍ تَنْكَشِفُ عَنْكَ أَغْطِيَةُ الْأُمُورِ وَ يُنْتَصَفُ مِنْكَ لِلْمَظْلُومِ
امْلِكْ حَمِيَّةَ أَنْفِكَ وَ سَوْرَةَ حَدِّكَ وَ سَطْوَةَ يَدِكَ وَ غَرْبَ لِسَانِكَ وَ احْتَرِسْ مِنْ كُلِّ ذَلِكَ بِكَفِّ الْبَادِرَةِ وَ تَأْخِيرِ السَّطْوَةِ حَتَّى يَسْكُنَ غَضَبُكَ فَتَمْلِكَ الِاخْتِيَارَ وَ لَنْ تَحْكُمَ ذَلِكَ مِنْ نَفْسِكَ حَتَّى تُكْثِرَ هُمُومَكَ بِذِكْرِ الْمَعَادِ إِلَى رَبِّكَ

وَ الْوَاجِبُ عَلَيْكَ أَنْ تَتَذَكَّرَ مَا مَضَى لِمَنْ تَقَدَّمَكَ مِنْ حُكُومَةٍ عَادِلَةٍ أَوْ سُنَّةٍ فَاضِلَةٍ أَوْ أَثَرٍ عَنْ نَبِيِّنَا ( صلى‏الله‏عليه‏وآله )أَوْ فَرِيضَةٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ
فَتَقْتَدِيَ بِمَا شَاهَدْتَ مِمَّا عَمِلْنَا بِهِ فِيهَا وَ تَجْتَهِدَ لِنَفْسِكَ فِي اتِّبَاعِ مَا عَهِدْتُ إِلَيْكَ فِي عَهْدِي هَذَا وَ اسْتَوْثَقْتُ بِهِ مِنَ الْحُجَّةِ لِنَفْسِي عَلَيْكَ لِكَيْلَا تَكُونَ لَكَ عِلَّةٌ عِنْدَ تَسَرُّعِ نَفْسِكَ إِلَى هَوَاهَا

وَ مِنْ هَذَا الْعَهْدِ وَ هُوَ آخِرُهُ‏وَ أَنَا أَسْأَلُ اللَّهَ بِسَعَةِ رَحْمَتِهِ وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ عَلَى إِعْطَاءِ كُلِّ رَغْبَةٍ أَنْ يُوَفِّقَنِي وَ إِيَّاكَ لِمَا فِيهِ رِضَاهُ مِنَ الْإِقَامَةِ عَلَى الْعُذْرِ الْوَاضِحِ إِلَيْهِ وَ إِلَى خَلْقِهِ
مِنْ حُسْنِ الثَّنَاءِ فِي الْعِبَادِ وَ جَمِيلِ الْأَثَرِ فِي الْبِلَادِ وَ تَمَامِ النِّعْمَةِ وَ تَضْعِيفِ الْكَرَامَةِ وَ أَنْ يَخْتِمَ لِي وَ لَكَ بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ إِنَّا إِلَى اللَّهِ رَاغِبُونَ
وَ السَّلَامُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ عَلَى آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ

مطابق نامه 53 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(53): از نامه آن حضرت كه آن را براى مالك اشتر كه خدايش رحمت فرمايد به هنگامى كه پس از آشفته شدن كار مصر بر محمد بن ابى بكر امير آن ديار او را به امارت مصرگماشته ، نوشته است . اين نامه مفصل ترين عهدنامه است و از همه نامه هاى آن حضرت زيباييهاى بيشترى دارد.

در اين عهدنامه كه چنين آغاز مى شود: بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما امر به عبدالله على اميرالمؤ منين مالك بن حارث الاشتر به نام خداوند بخشنده مهربان اين فرمانى است از بنده خدا على اميرمؤ منان به مالك اشتر پسر حارث 

ابن ابى الحديد شرح آن را در صد صفحه آورده است كه بخشى از آن توضيح لغات و صنايع لفظى و معنوى و بيرون از مقوله تاريخ است و بخشى ديگر گزينه هايى اخلاقى است و كلمات قصارى كه از قول اشخاص مختلف آورده است . اين بنده در ترجمه اين صد صفحه به لطايفى از آن كه خالى از جنبه تاريخى نيست ، بسنده مى كنم .

ابن ابى الحديد مى نويسد: على عليه السلام به او فرموده است : به خاطر دارى كه خودت اخبار حاكمان را گوش مى دادى ، گروهى را مى ستودى و برخى را نكوهش مى كردى ؟ اينك به زودى مردم درباره چگونگى حكمرانى تو سخن خواهند گفت ، برحذر باش كه بر تو خرده گرفته نشود و نكوهيده نشوى ، آن چنان كه خودت كسانى را كه سزاوار نكوهش بودند، عيب و نكوهش مى كردى . نيكوكاران را با خوشنامى كه خداوند درباره ايشان به زبان بندگانش جارى مى سازد مى توان شناخت و در مورد تبهكاران هم همين گونه است .

و گفته شده است زبانهاى مردم قلمهاى خداوند سبحان درباره پادشاهان است .سپس به او فرمان مى دهد كه هرگاه ابهت و عظمت رياست و امارت در نظرش ‍ مى آيد و جلوه گر مى شود، بزرگى و توان خداوند را در از ميان بردن و به وجودآوردن و زنده ساختن و ميراندن به ياد آورد كه تذكر اين موضوع جوشش ‍ غرور و تكبر را فرو مى نشاند و با چنين تذكرى به فروتنى مى گرايد.

اميرالمؤ منين على عليه السلام سپس به او نشان مى دهد كه قانون اميرى كوشش در جلب رضايت عامه مردم است كه اگر عامه مردم از امير راضى باشند، نارضايتى خواص براى او زيانى ندارد و حال آنكه اگر عامه ناراضى شوند، رضايت خواص ‍ براى او سودى نخواهد داشت . و اين مثل آن است كه اگر در شهر ده بيست تن از توانگران و ثروتمندان در التزام والى قرار مى گيرند و او را خدمت كنند و با او افسانه سرايى نمايند و به ظاهر براى او همچون دوست شوند، همه اينان و نظايرشان از اطرافيان امير و شفاعت كنندگان و مقربان درگاهش در صورتى كه عامه مردم او را نپسندند نمى توانند براى او كارى انجام دهند نمى توانند براى او كارى انجام دهند، وانگهى براى خواص مى توان بدل و جايگزين فراهم كرد و حال آنكه براى عامه جايگزين و بدل نيست و اگر عامه مردم بر او بشورند همچون دريا خواهند بود كه چون طوفانى شود هيچ كس را ياراى ايستادگى در قبال آن نيست و حال آنكه خواص چنين نيستند.

ابن ابى الحديد سپس فصلى درباره نهى از ذكر عيبهاى مردم و آنچه در اين مورد آمده ، آورده است و فصلى ديگر در لزوم نشنيدن سخن چينى بيان كرده است كه يكى دو مورد آن چنين است : مصعب بن زبير، احنف را بر كارى مورد عتاب قرار داد. احنف آن را انكار كرد، مصعب گفت : مردى مورد اعتماد به من خبر داده است . احنف گفت : اى امير، هرگز شخص مورد اعتماد سخن چينى نمى كند.

خسروان ساسانى به كسى اجازه نمى دادند كه سكباج بپزد، و آن را ويژه مطبخ پادشاه مى دانستند. سخن چينى پيش انوشروان چنين گزارش كرد كه فلانى ، ما را كه گروهى بوديم به خوراكى دعوت كرد كه سكباج در آن بود تت انوشروان بر رقعه او نوشت : خيرخواهى تو را مى ستاييم و دوست تو را در مورد بد انتخاب كردن برادرانش نكوهش مى كنيم .

هنگامى كه وليد بن عبدالملك جانشين پدر خود در دمشق بود، مردى پيش او آمد و گفت : اى امير مرا نصيحتى است . گفت : بگو، گفت : يكى از همسايه هاى من پوشيده از ماءموريت جنگى خود برگشته است . وليد گفت : تو با اين كار خود ما را آگاه ساختى و همسايه بدى هستى ، اينك اگر مى خواهى كسى را همراه تو براى تحقيق بفرستيم ، اگر دروغگو باشى آزارت خواهيم داد و اگر راستگو باشى تو را خوش نخواهيم داشت و اگر ما را به حال خود رها كنى ، رهايت مى كنيم . گفت : اى امير تو را به حال خود رها مى كنم . گفت : برگرد و پى كارت برو.

نظير اين داستان از عبدالملك هم نقل شده است كه كسى از او خواست در خلوت با او سخن بگويد. عبدالملك به همنشينان خود گفت : اگر مناسب مى دانيد بيرون برويد و آنان بيرون رفتند و همين كه آن مرد آماده سخن گفتن شد، عبدالملك به او گفت : نخست آنچه را مى گويم گوش كن ، برحذر باش كه مرا ستايش نكنى كه من از تو به خويشتن آشناترم ، و اگر مى خواهى مرا تكذيب كنى كه براى كسى كه او را تكذيب مى كنند، راءيى نيست و اگر مى خواهى درباره كسى سخن چينى كنى ، من سخن چينى را دوست نمى دارم . آن مرد گفت : آيا اميرالمؤ منين اجازه بازگشت مى دهد؟ گفت : هرگاه مى خواهى برو. يكى از شاعران چنين سروده است : به جان خودت كه دشمن امير او را دشنام نداده است ، بلكه آن كس كه آن خبر را به امير مى رساند او را دشنام داده است .

ابن ابى الحديد در شرح اين جمله كه اميرالمؤ منين فرموده است : همانا كه بخل و ترس و آزمندى گرچه خوى هاى مختلفى است ولى در سوءظن داشتن نسبت به خدا هر سه مشترك هستند، مى گويد: سخنى پرارزش و فراتر از سخن همه حكيمان است .
مى فرمايد اين سه خوى و خصلت داراى فصل مشتركى است كه سوءظن نسبت به خداوند است ، زيرا شخص ترسو با خود مى گويد اگر جلو بروم و اقدام كنم ، كشته مى شوم ، و بخيل مى گويد اگر خرج كنم و ببخشم ، فقير مى شوم ، و آزمند مى گويد اگر كوشش و جديت نكنم آنچه را كه مى خواهم به آن برسم ، از دست مى دهم ، و بازگشت اين امور و ريشه آن در بدگمانى نسبت به خداوند است كه اگر آدمى نسبت به خدا خوش گمان و يقين او راست باشد به خوبى مى داند كه اجل و روزى و توانگرى و نيازمندى همه مقدر است و هيچ يك از آنها بدون قضاى خداوند متعال نخواهد بود.

ضمن شرح جمله همانا بدترين وزيران تو آنانى هستند كه پيش از تو وزير اشرار بوده اند پس از استشهاد به يكى دو آيه قرآن مجيد، داستان تاريخى زير را آورده است : مردى از خوارج را پيش وليد بن عبدالملك آوردند، وليد از او پرسيد درباره حجاج چه مى گويى ؟ گفت : مى خواهى چه بگويم ، مگر جز اين است كه او يكى از خطاهاى تو و شررى از شعله تو است ، خداوند تو را و همراه تو حجاج را لعنت كناد و شروع به دشنام دادن به آن دو كرد. وليد به عمر بن عبدالعزيز نگريست و گفت : درباره اين مرد چه مى گويى ؟ عمر گفت : چه بگويم ، مردى است كه شما را دشنام داده است ، اگر مى خواهيد دشنامش دهيد همان گونه كه به شما دشنام داده است و يا او را عفو كنيد. وليد خشمگين شد و به عمر بن عبدالعزيز گفت : تو را جز خارجى نمى پندارم .

عمر بن عبدالعزيز گفت : من هم تو را جز ديوانه اى نمى پندارم و برخاست و خشمگين بيرون رفت . خالد بن ريان سالار شرطه وليد، خود را به عمر بن عبدالعزيز رساند و گفت : چه چيزى تو را واداشت كه با اميرمؤ منان اين گونه سخن بگويى ؟ من دسته شمشيرم را در دست داشتم و منتظر بودم چه هنگامى فرمان به زدن گردنت مى دهد. عمر گفت : بر فرض كه به تو فرمان مى داد آن را انجام مى دادى ؟ گفت : آرى .

چون عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد، خالد بن ريان در حالى كه شمشير خود را حمايل كرده بود آمد و بالاسر او ايستاد. عمر به او نگريست و گفت : اى خالد شمشيرت را كنار بگذار كه تو در هر فرمانى كه ما بدهيم فرمان بردارى . مقابل عمر دبيرى نشسته بود كه دبيرى وليد را هم عهده دار بود، به او هم گفت : قلمت را بر زمين بگذار كه با آن هم سود مى رسانى و هم زيان ، بارخدايا من اين دو را فرو نهادم آنان را به رفعت مرسان و به خدا سوگند خالد و آن دبير از آن پس تا هنگامى كه مردند، فرومايه و زبون بودند.

غزالى در كتاب احياء علوم الدين مى نويسد: همين كه زهرى به درگاه خليفه پيوست و با قدرتمندان درآميخت يكى از برادران دينى او برايش چنين نوشت :
اى ابابكر، خداوند ما و تو را از فتنه ها به سلامت دارد، تو گرفتار حالتى شده اى كه براى هر كس كه تو را مى شناسد، شايسته است براى تو دعا كند و بر تو رحمت آورد. كه تو پيرى سالخورده شده اى نعمتهاى خداوند نسبت به تو از آنچه از كتاب خود به تو فهمانده و از سنت پيامبرش آموزش داده ، بسيار سنگين است و بار گرانى بر دوش توست . خداوند از علما اين چنين عهد و پيمان نگرفته بلكه فرموده است : براى آنكه آن را بر مردم روشن سازيد و پوشيده مداريدش ، و بدان ساده ترين كارى كه مرتكب شده اى و سبك ترين گناهى كه بر دوش كشيده اى ، اين است كه انيس تنهايى ستمگران شده اى و با نزديك شدن به كسى كه حق را انجام نمى دهد، راه گمراهى را آسان پيموده اى .

ستمگران با نزديك ساختن تو به خودشان باطلى را رها نكرده اند، بلكه تو را به صورت محورى درآورده اند كه سنگ آسياب ستم ايشان بر گرد تو مى گردد و تو را پلى قرار داده اند كه براى رسيدن به گناه خود از آن مى گذرند و نردبانى براى وصول به گمراهى خويش گرفته اند. وانگهى در پناه نام تو در دل عالمان شك مى افكنند و دلهاى نادانان را در پى خود مى كشند، آنچه كه براى تو آباد كرده اند در قبال آنكه دين و حال خوش تو را به تباهى داده اند، چه بسيار چيزها كه از تو بهره بردارى كرده اند و در امان نيستى كه از آن گروه باشى كه خداوند درباره شان فرموده است : پس از ايشان گروهى جانشين آنان شدند كه نماز را تباه ساختند و از شهوتها پيروى كردند و به زودى به گمراهى خواهند افتاد. اى ابابكر تو با كسى معامله مى كنى كه نادان نيست و فرشته اى بر تو موكل است كه غافل نمى ماند، دين خود را كه دردمند شده است ، مداوا كن و زاد و توشه خويش ‍ را فراهم ساز كه سفرى دور و دراز در پيش است و هيچ چيز بر خدا در زمين و آسمان پوشيده نمى ماند، والسلام . 

ضمن شرح اين جمله ثم رضهم على الا يطروك ، و سپس ايشان را چنان تربيت كن كه تو را تملق نگويند و در حضورت ستايش نكنند، چنين آورده است :
در خبر آمده است : بر چهره ستايشگران چاپلوس خاك بپاشيد.
مردى در حضور على عليه السلام او را ستود و فراوان مدح كرد، آن مرد در نظر على به نفاق متهم بود. به او فرمود: من فروتر از آن هستم كه گفتى و فراتر از آنم كه در دل دارى .
به روز بيعت با عمر بن عبدالعزيز، خالد بن عبدالله قسرى برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين خلافت هر كس را آراسته باشد، تو خلافت را آراسته اى و هر كس را به شرف رسانده باشد، اينك تو خلافت را به شرف رساندى ، تو همان گونه اى كه شاعر گفته است :

و اذالدر زان حسن وجوه
كان للدر حسن وجهك زينا

عمر بن عبدالعزيز گفت : به اين دوست شما سخنورى ارزانى شده و از خرد محروم شده است و فرمان داد بنشيند.

ضمن شرح اين جمله ثم الصق بذوى المروآت و الا حساب …، آن گاه به كسانى توجه كن كه از خاندانهاى بامروت و والاگهرند.، ابن ابى الحديد نامه اى را كه اسكندر به ارسطو نوشته است و پاسخ ارسطو را به او نقل كرده چنين گفته است :
و شايسته است در اين مورد پاسخى را كه ارسطو براى اسكندر در باب محافظت و نگهدارى افراد خانواده دار و والاتبار نوشته و پيشنهاد كرده است كه آنان را به رياست و اميرى ويژه دارد و از آنان به مردم عامه و سفلگان مراجعت نكند، بياوريم كه تاءييدى در مورد سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام و وصيت اوست .

چون اسكندر ايران شهر را كه همان عراق و كشور خسروان است ، گشود و داراى پسر دارا را كشت ، براى ارسطو كه در يونان بود چنين نوشت :
اى حكيم ! از ما بر تو سلام باد و سپس هر چند گردش افلاك و علتهاى آسمانى چندان ما را در كارها كامياب كرده است كه مردم مسخر فرمان ما شده اند ولى به سبب نياز ما به حكمت و دانش تو، اينك آن را بهتر احساس مى كنيم ، ما منكر فضل تو نيستيم و اقرار به منزلت تو داريم و در مشورت با تو و اقتداء به انديشه تو و اعتماد به امر و نهى تو احساس آرامش مى كنيم كه مزه آن نعمت را چشيده ايم و بركت آن را آزموده ايم . آن چنان كه به سبب گوارابودن آن در نظر ما و رسوخ آن در ذهن و خرد ما، پند و اندرز تو براى ما همچون غذا شده است و همواره بر آن اعتماد مى كنيم و رشته فكر خود را با آن مدد مى دهيم ، همچون جويبارها كه از بارش باران درياها مدد مى گيرد و همان گونه كه شاخه ها بر تنه و ريشه درخت متكى است و چون نيروگرفتن انديشه هاى پسنديده از يكديگر است .

و همانا چندان فتح و ظفر و پيروزى براى ما صورت گرفته است و چندان دشمن را درمانده ساخته ايم كه گفتار از وصف آن ناتوان است و زبان آن كس كه نعمت به او ارزانى شده است ، از سپاس كوتاه است و فرو ماند. از جمله اين فتوح آن است كه از سرزمينهاى سوريه و جزيره گذشتيم و به بابل و سرزمين پارس رسيديم و همين كه نزديك آن ديار و مردمش بوديم چيزى نگذشت كه تنى چند از پارسيان سر پادشاه خود را براى من هديه آوردند، به اميد آنكه در پيشگاه ما به حظ و بهره اى رسند. ما به سبب بى وفايى و كمى رعايت حرمت و بدرفتارى ايشان فرمان داديم آنان را بر دار آويختند.

سپس دستور داديم و همه شاهزادگان و آزادگان و افراد شريف را جمع كردند. مردانى ديدم تنومند و سخت باخرد كه انديشه و ذهن و ايشان آماده و وضع ظاهر و سخن آنان پسنديده بود و سخن و انديشه شان دليل بر دليرى و نيرومندى آنان بود و چنين به نظر مى رسيد كه اگر قضاى خداوند ما را بر ايشان پيروز نمى كرد و غلبه نمى داد، راهى براى پيروزشدن ما بر آنان وجود نداشت و ممكن نبود كه تسليم شوند. ما اين كار را دور از خرد و مصلحت نمى بينيم كه بن و ريشه همه آنان را قطع كنيم و آنان را به گذشتگان ايشان ملحق سازيم تا بدين گونه دل از گناهان و فتنه انگيزيهاى ايشان در امان قرار گيرد ولى چنين مصلحت ديديم كه در اعمال اين نظريه در مورد كشتن ايشان بدون مشورت با تو شتاب نكنيم ، بنابراين در اين باره كه راءى تو را خواسته ايم ، نظر خود را پس از بررسى صحت آن و سنجيدن آن با انديشه روشن خود، براى ما گزارش كن و سلام اهل سلام بر ما و بر تو باد.

ارسطو براى اسكندر چنين نوشت :
براى شاه شاهان و بزرگ بزرگان ، اسكندر در پيروزى بر دشمنان تاءييد شده است و چيرگى بر پادشاهان به او هديه داه مى شود، از كوچكترين بندگان و كمترين بردگانش ارسطو طاليس كه اقراركننده به سجده است و تواضع در سلام و اعتراف به فرمان بردارى دارد…

همانا براى هر سرزمين به ناچار بخشى از فضايل موجود است و سهم سرزمين فارس دليرى و نيرومندى است و اگر تو اشراف ايشان را بكشى ، افراد فرومايه را به جاى ايشان جايگزين مى كنى و منازل بر كشيدگان را به سفلگان ارزانى مى دارى و اشخاص بى ارزش و پست را به مراتب اشخاص گرانقدر چيره مى سازى ، و پادشاهان هرگز به بلايى سخت تر از اين گرفتار نمى شوند كه سفلگان بر كشور چيره و اشخاص بى آبرو عهده دار كارها شوند كه از هر چيز براى خوارى پادشاهى آنان خطرناك تر است . بنابراين به تمام معنى از اين كار برحذر باش و مبادا براى فرومايگان امكان چيرگى را فراهم آورى كه اگر از اين پس كسى از آنان بر لشكر و مردم سرزمين تو خروج كند آن چنان ايشان را فرو خواهد گرفت كه هيچ روش پسنديده اى باقى نخواهد ماند.

از اين انديشه به انديشه ديگر برگرد و به همان آزادگان و بزرگان اعتماد كن و كشورشان را ميان ايشان تقسيم كن و هر كس را كه به هر ناحيه ، هر چند كوچك باشد، مى گمارى عنوان پادشاهى بده و بر سرش تاج شاهى بگذار، زيرا بر هر كس نام پادشاه نهاده شود و تاج بر سر نهد، به نام و تاج خود چنان مى بالد كه حاضر براى فروتنى در قبال كس ديگرى نيست و هر يك از آن پادشاهان گرفتار مسائل ميان خود و همسايه اش مى شود كه چگونه پادشاهى خود را حفظ كند و به فراوانى مال و سپاه خود سرگرم مى شود و بدين گونه آنان كينه هاى خود را نسبت به تو و خونهايى را كه برعهده تو داشته اند، فراموش مى كنند و جنگ و ستيز ايشان به جاى آنكه متوجه تو باشد ميان خودشان خواهد بود و خشم ايشان نسبت به تو مبدل به خشم آنان از خودشان مى شود، و هر چه بصيرت ايشان افزون شود براى تو، روبه راه تر مى شوند اگر بر ايشان نزديك شوى به تو نزديك مى شوند و اگر از ايشان دورى جويى هر يك مى خواهد به نام تو عزت و قدرت يابد تا آنجا كه ممكن است يكى از ايشان به نام تو بر ديگرى بشورد و او را با لشكر تو بترساند و به اين گونه كارها سرگرم خود خواهند بود و به تو نمى پردازند و موجب ايمنى خاطر است كه پس از بيرون آمدن تو كارهاى نو پديد نياوردند، هر چند كه به روزگار امانى نيست و به گردش ‍ دهر اعتمادى نه .

و چون مايه افتخار و حق واجب بود كه پاسخ آنچه را كه پادشاه از من پرسيده است بدهم ، اينك آن را كه محض نصيحت است عرضه داشتم هر چند كه پادشاه خود داراى بينش برتر و روش استوارتر و انديشه فراتر است و در آنچه به لطف از من يارى خواسته و مرا مكلف به روشن كردن آن و رايزنى فرموده است خود داراى همتى بيشتر است ، كه شاه همواره در شناخت بهره نعمتها و نتيجه پسنديده كارها و استوارساختن پادشاهى و آسايش حال و درك آرزوها داراى قدرتى فراتر از حد قدرت بشر است . و درودى بى پايان كه آن را حد و نهايتى نباشد بر شاه باد.

گويند اسكندر به راءى ارسطو عمل كرد و شاهزادگان و بزرگ زادگان ايرانى را بر نواحى ايرانشهر به جانشينى خود گماشت و ايشان همان طبقه ملوك الطوايف هستند كه پس از او بر جاى بودند و كشور ميان ايشان بخش شده بود تا آنكه اردشير بابكان آمد و پادشاهى را از دست ايشان بيرون كشيد.

در شرح فصلى از اين عهدنامه كه در مورد گزينش قاضى است ، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و اشاره به اينكه اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است :
همانا كه اين دين اسير بود، در مورد قاضيان و حاكمان عثمان است كه در حكومت او به حق قضاوت نمى كردند بلكه در طلب دنيا و به هواى نفس ‍ قضاوت مى كرده اند و حال آنكه اصحاب معتزلى ما مى گويند خداوند عثمان را بيامرزاد كه مردى ضعيف بود، خويشاوندانش بر او چيره شدند و كارها را بدون اطلاع او انجام مى دادند! و گناه ايشان بر خودشان است و عثمان از آنان برى است ؛ فصلى لطيف و آميخته به طنز درباره قضاوت و آنچه بر ايشان لازم است و ذكر برخى از كارهاى نادر ايشان آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.

در حديث مرفوع آمده است كه قاضى در حالى كه خشمگين است نبايد قضاوت كند، همچنين در حديث مرفوع آمده است كه هر كس گرفتار قضاوت ميان مسلمانان مى شود بايد در نگريستن و اشاره كردن و نشست و برخاست خود ميان ايشان به عدالت رفتار كند.
ابن شهاب زهرى پيش وليد يا سليمان رفت . او پرسيد: اى پسر شهاب ! اين چيست كه مردم شام آن را روايت مى كنند؟ زهرى گفت : اى اميرالمؤ منين چه حديثى ؟ گفت : آنان روايت مى كنند كه هرگاه خداوند بنده اى را به شبانى رعيت مى گمارد، حسنات را براى او مى نويسد و سيئات را نمى نويسد. گفت : اى اميرالمؤ منين دروغ گفته اند، پيامبر به خدا نزديكتر است يا خليفه ؟ گفت : بدون ترديد پيامبر.

ابن شهاب گفت : خداوند متعال در آيه بيست و ششم از سوره ص به پيامبر خود داود چنين مى فرمايد: اى داود، ما تو را در زمين خليفه قرار داديم ، پس ميان مردم به حق حكم كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از خدا گمراه كند، كسانى كه از راه خدا گمراه شوند براى آنان عذابى سخت است . سليمان گفت : همانا مردم ، ما را از دين خودمان فريب مى دهند.

ابن ارطاه خواست بكر بن عبدالله عدوى عهده دار قضاوت شود. بكر گفت : به خدا سوگند من قضاوت را نيكو نمى دانم ، اگر در اين سخن خود راستگو باشم ، براى تو روا نيست كسى را كه قضاوت را نيكو نمى داند به قضاوت بگمارى و اگر دروغگو باشم ، فاسق هستم و به خدا سوگند روا نيست كه فاسق را به قضاوت بگمارى .

ابن شهاب زهرى گفته است سه چيز است كه چون در قاضى باشد، قاضى نيست ، اينكه نكوهش را خوش نداشته باشد و ستايش را خوش داشته باشد و از عزل خود بترسد.

محارب بن زياد به اعمش گفت : عهده دار قضاوت شدم افرا خانواده ام گريستند و چون بركنار شدم باز هم گريستند و نمى دانم به چه سبب بود؟ گفت : از اين روى بود كه چون قاضى شدى ، آن را خوش نمى داشتى و از آن بى تابى مى كردى و اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند و چون بركنار شدى ، بركنارى را خوش نداشتى و از آن بى تابى كردى و باز هم اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند. گفت : راست گفتى .

گروهى را براى گواهى دادن در مورد نخلستانى پيش ابن شبرمه قاضى آوردند.آنان كه به ظاهر عادل هم بودند، شهادت دادند. ابن شبرمه آنان را امتحان كرد و گفت : در اين نخلستان چند نخل خرماست ؟ گفتند: نمى دانيم . شهادت آنان را رد كرد. يكى از آنان به او گفت : اى قاضى ! سى سال است در اين مسجد قضاوت مى كنى به ما بگو در اين مسجد چند ستون است ؟ قاضى سكوت كرد و گواهى ايشان را پذيرفت .

مردى ، كنيزى را كه از مردى خريده بود، مى خواست به سبب حماقت كنيز پس ‍ دهد، كارشان به مرافعه پيش اياس بن معاويه كشيد. اياس از آن كنيز پرسيد كدام پاى تو درازتر است ؟ گفت : اين يكى . اياس پرسيد آيا شبى را كه مادرت تو را زاييد به ياد دارى ؟ گفت : آرى . اياس گفت : حتما پس بده ، پس بده .

و در خبر مرفوع از روايت عبدالله بن عمر آمده است كه امتى كه ميان ايشان به حق قضاوت نشود، مقدس و پاك نخواهد بود.، و باز در حديث مرفوع از روايت ابوهريره آمده است هيچ كس نيست كه ميان مردم حكم دهد مگر اينكه روز قيامت او را در حالى مى آورند كه دستهايش بر گردنش بسته است ، دادگرى او را مى گشايد و ستم او را به همان حال رها مى كند.

مردى از على عليه السلام پيش عمر داورى آورد. على در حضور عمر نشسته بود، عمر به او نگريست و گفت : اى اباالحسن برخيز و كنار مدعى خود بنشين . برخاست و كنار مدعى نشست ، و دلايل خود را عرضه كردند. آن مرد برگشت و على عليه السلام هم به جاى خود برگشت . عمر متوجه تغيير در چهره على شد و گفت : اى اباالحسن چرا تو را مغير مى بينم مگر چيزى از آنچه صورت گرفت خوش نداشتى ؟ گفت : آرى عمر پرسيد چه چيز را؟ گفت : در حضور مدعى مرا احترام كردى و با كنيه ام خواندى ، اى كاش مى گفتى اى على برخيز و كنار مدعى خود بنشين . عمر، على را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن چهره اش كرد و گفت : پدرم فداى شما باد كه خداوند به يارى شما ما را هدايت فرمود و به وسيله شما ما را از ظلمت به نور منتقل كرد.

در بغداد مردى شهره به صلاح و پارسايى به نام رويم بود كه سرانجام عهده دار قضاوت شد. جنيد گفت : هر كس مى خواهد راز خود را به كسى بگويد كه آن را فاش نكند به رويم بگويد كه چهل سال محبت دنيا را نهان داشت تا سرانجام بر آن دست يافت .

ابوذر كه خداى از او خشنود باد مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله شش روز پياپى به من فرمود آنچه را به تو مى گويم بينديش و عمل كن ، روز هفتم فرمود تو را به ترس از خداوند در نهان و آشكار كارهايت سفارش مى كنم و هرگاه بدى كردى پس از آن به نيكى كن و از هيچ كس چيزى مخواه حتى اگر تازيانه ات بر زمين افتاد خود آن را بردار و عهده دار امانت مشو و اميرى و ولايت مپذير و هيچ يتيمى را كفالت مكن و هرگز ميان دو كس قضاوت و داورى مكن .

ضمن شرح آن بخش از عهدنامه كه درباره خراج است و با اين جمله آغاز مى شود: و تفقد امرالخراج بما يصلح اهله ، و در كار خراج چنان بنگر كه خراج دهندگان را به صلاح مى آورد، ابن ابى الحديد چنين آورده است :
به انوشروان گزارش داده شد كه كارگزار اهواز، خراجى افزون از حد معمول فرستاده است و چه بسا كه اين كار با اجحاف نسبت به رعيت صورت گرفته باشد.

نوشروان نوشت : اين اموال بر هر كس كه از او گرفته شده است ، برگردانده شود كه اگر پادشاه اموال خود را با گرفتن اموال مردم افزايش دهد همچون كسى است كه براى استوارساختن بام خانه خويش از بن خانه و ساختمان خود خاك بردارى كند.
بر انگشترى نوشروان نوشته شده بود: هر جا كه پادشاه ستم ورزد، آبادى نخواهد بود.

عهدنامه شاپور پسر اردشير براى پسرش

در عهدنامه شاپور پسر اردشير براى پسرش سخنانى ديدم كه شبيه سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام در اين عهدنامه است و آن اين سخنان شاپور است :
بدان كه پايدارى فرمانروايى تو به پيوستگى درآمد خراج است و آن فراهم نشود جز به آبادى سرزمينها و رسيدن به كمال هدف ، در اين راه نيكوداشتن احوال خراج گزاران با دادگرى ميان ايشان و يارى دادن آنان است كه پاره اى از كارها سبب پاره اى ديگر از كارهاست و عوام مردم ساز و برگ خواص اند و هر صنف را به صنف نياز است . براى كار خراج ، بهترين دبيرى را كه ممكن باشد، برگزين و بايد كه اهل بينش و پاكدامنى و كفايت باشند، و با هر يك از آنان ، مردى ديگر بفرست كه بر او يارى رساند و زودتر آسوده شدن از جمع كردن خراج را ممكن سازد و اگر آگاه شدى كه يكى از ايشان خيانت و ستمى كرده است ، او را عقوبت و در عقوبت او مبالغه كن .

برحذر باش كه بر سرزمينى پرخراج ، كسى جز مرد بلندآوازه بزرگ منزلت را نگمارى و هيچ يك از فرماندهان سپاه خود را كه آماده جنگ و سپر در قبال دشمنان هستند، بر كار خراج مگمار كه شايد گرفتار خيانت يكى از ايشان يا تباه ساختن كار ولايت از سوى او شوى و در اين حال اگر آن مال را بر او ببخشى و از تبهكارى او چشم بپوشى مايه هلاك و زيان تو و رعيت مى شود و انگيزه تباهى ديگرى مى گردد و اگر او را مكافات كنى ، تباهش كرده اى و سينه اش را تنگ ساخته اى و اين كار از دورانديشى به دور و اقدام بر آن نكوهيده است ، در عين حال كه كوتاهى در اين باره هم ناتوانى است .

و بدان كه برخى از خراج دهندگان پاره اى از زمين و ملك خود را به اختيار برخى از ويژگان و اطرافيان شاه مى نهد و اين كار به دو منظور صورت مى گيرد كه براى تو شايسته است آن هر دو منظور را خوش نداشته باشى ، يا براى جلوگيرى از ستم عاملان خراج و ظلم واليان است كه اين نمودار بدرفتارى عاملان و ناتوانى پادشاه در امورى است كه زير فرمان اوست ، يا براى خوددارى از پرداخت آنچه بر ايشان واجب است صورت مى گيرد و اين كارى است كه با آن آداب رعيت تباهى و اموال پادشاه نقصان مى پذيرد، از اين كار برحذر باش و هر دو را عقوبت فرماى ، چه آن كس را كه مال خود را در اختيار نهاده است چه آن را كه پذيرفته است .

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه فرموده است : ثم انظر فى حال كتابك ، و سپس در احوال دبيران خود بنگرمطالبى اجتماعى درباره مصاحبان شاه و آداب دبيرى و پند و اندرز وزيران گذشته آورده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود. گفته شده است همان گونه كه دليرترين مردان نيازمند به سلاح است و تيزروترين اسبها تازيانه و تيزترين تيغها نيازمند سوهان دندانه دار است ، خردمند و دورانديش ترين پادشاهان نيز نيازمند وزير صالح اند.

و گفته مى شده است ، صلاح دنيا به صلاح پادشاهان و صلاح پادشاهان به صلاح وزيران وابسته است و همان گونه كه براى پادشاهى ، كسى جز مستحق پادشاهى ، شايسته نيست . همان گونه وزارت هم به صلاح نمى انجامد جز به كسى كه سزاوار وزارت باشد.

و گفته اند، مثل پادشاه شايسته و نيكوكار كه وزيرش فاسد باشد، همچون آب صاف شيرينى است كه در آن تمساح وجود داشته باشد، كه آدمى هر چند شناگر و تشنه و دل بسته به آن آب باشد از بيم جان خود نمى تواند در آن آب درآيد.

شارح ضمن شرح وظايف حاكم نسبت به طبقات ضعيف جامعه كه با اين عبارت آغاز مى شود: الله الله فى الطبقة السفلى، خدا را خدا را، در مورد طبقه پايين ، چنين آورده است :
يكى از خسروان به تن خويش به دادرسى مى نشست و به كسى جز خود اعتماد نمى كرد و به جايى مى نشست كه صداى دادخواه را بشنود و چون مى شنيد او را بار مى داد. قضا را گرفتار كرى و ناشنوايى شد. منادى او ندا داد كه اى مردم پادشاه مى گويد اگر من گرفتار ناشنوايى در گوش خود شده ام ، گرفتار نابينايى در چشم خويش نيستم از اين پس هر دادخواه جامه سرخ بپوشد، و شاه در جايى مى نشست كه بر آنان اشراف داشته باشد. براى اميرالمؤ منين على عليه السلام حجره اى بود كه آن را خانه قصه ها نام نهاده بود، مردم رقعه هاى خود را در آن خانه مى انداختند، واثق عباسى از خليفگان بنى عباس هم همين گونه رفتار مى كرد.

ضمن شرح اين جمله كه فرموده است : فلا تطولن احتجابك عن رعيتك ، فراوان خود را از رعيت خويش در پرده قرار مده .، فصلى درباره حجاب و پرده دارى و اخبار و اشعارى كه در اين باره آمده ، آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.
گروهى از اشراف كه از جمله ايشان سهيل بن عمرو و عيينة بن حصن و اقرع بن حابس بودند، بر در خانه عمر آمدند. آنان را نپذيرفتند، پس از مدتى حاجب بيرون آمد و گفت : عمار و سلمان و صهيب كجايند؟ و آنان را اجازه ورود به خانه داد. چهره هاى آن گروه اشراف دگرگون و نشانه هاى خشم بر آن آشكار شد، سهيل بن عمرو به آنان گفت : چرا چهره هايتان دگرگون مى شود، آنان و ما را به اسلام فرا خواندند، ايشان پيشى گرفتند و ما تاءخير و درنگ كرديم و اگر امروز بر در خانه عمر بر ايشان رشك مى بريد، فردا در قيامت به ايشان رشك بيشترى خواهيد برد.

معاويه ، ابوالدراء را نپذيرفت ، به او گفتند معاويه روى از تو پنهان داشت و تو را نپذيرفت . گفت : آن كس كه به درگاه پادشاهان آمد و شد كند، گاه زبون و گاه گرامى مى شود و هر كس به درى بسته مصادف شود، كنار آن درى گشوده خواهد يافت كه اگر چيزى بخواهد بر او داده مى شود و اگر دعا كند برآورده مى گردد. اگر معاويه خود را در پرده قرار داد و روى پنهان كرد، پروردگار معاويه روى پنهان نمى دارد.

دو مرد از معاويه اجازه ورود خواستند ابتدا به يكى از ايشان كه منزلت شريف ترى داشت ، اجازه داد و سپس به ديگرى . دومى كه وارد مجلس معاويه شد، جايى فراتر از جاى اولى نشست . معاويه گفت : خداوند ما را ملزم به ادب كردن شما كرده است ، همان گونه كه ملزم به رعايت شماييم ، اينكه ما آن يكى را پيش از تو اجازه ورود داديم ، نمى خواستيم محل نشستن او پايين تر از محل نشستن تو باشد، برخيز كه خداوند براى تو وزنى بر پاى ندارد.

ضمن شرح اين جمله ثم ان للوالى خاصة و بطانة فيهم استئثار و تطاول و قلة انصاف فى معاملة وانگهى والى را ويژگان و نزديكانى است كه در آنان خوى برترى جويى و دست يازى و بى انصافى در معامله وجود دارد. ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات ، فصلى در مورد سيره و روش عمر بن عبدالعزيز و پاكى او در دوره خلافت آورده است كه هر چند خبرهاى تاريخى كمتر در آن طرح شده است ولى حاوى نكات آموزنده اى است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.

عمر بن عبدالعزيز اموالى را كه خاندان مروان به ستم از مردم ستانده بودند، به مردم برگرداند. بدين سبب مروانيان او را نكوهش كردند و كينه اش را به دل گرفتند و گفته شده است او را مسموم كرده اند و عمر بن عبدالعزيز از آن درگذشته است .

جويرية بن اسماء، از قول اسماعيل بن ابى حكيم نقل مى كند كه مى گفته است پيش ‍ عمر بن عبدالعزيز بوديم ، چون پراكنده شديم منادى او نداى جمع شدن در مسجد داد. به مسجد رفتم ، ديدم عمر بن عبدالعزيز بر منبر است . او نخست حمد و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : همانا آنان يعنى خليفگان اموى پيش ‍ از او عطاهايى به ما داده اند كه نه براى ما گرفتن آن روا بوده است و نه براى آنان بخشيدن آن اموال بر ما جايز بوده است . و من اينك مى بينم كه در آن مورد كسى جز خداوند از من حساب نخواهد خواست و به همين سبب نخست از خودم و سپس خويشاوندان نزديكم شروع مى كنم .

اى مزاحم ! بخوان و مزاحم شروع به خواندن نامه هايى كرد كه همگى اسناد اقطاعات در نواحى مختلف بود. آن گاه عمر آن قباله ها را گرفت و با قيچى ريزريز كرد و اين كار تا هنگام اذان ظهر ادامه داشت . فرات بن سائب روايت مى كند كه فاطمه دختر عبدالملك بن مروان كه همسر عمر بن عبدالعزيز بود گوهرى گرانبها داشت كه پدرش به او بخشيده بود و هيچ كس را چنان گوهرى نبود. چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد به او گفت : يكى از اين دو پيشنهاد را انتخاب كن يا آن گوهر و زيورهاى خود را به بيت المال مسلمانان برگردان يا به من اجازه بده از تو جدا شوم كه خوش نمى دارم من و تو و آن گوهر و زيور در يك خانه جمع باشيم . فاطمه گفت : من تو را انتخاب مى كنم و نه تنها بر آن گوهر بلكه اگر چند برابر آن هم از من بود، و دستور داد آن گوهر را به بيت المال برگردانند. چون عمر مرد و يزيد بن عبدالملك خليفه شد به خواهرش فاطمه گفت : اگر مى خواهى آن را به تو برگردانم ؟ گفت : هرگز نمى خواهم كه من به هنگام زندگى عمر بن عبدالعزيز با ميل از آن گذشت كرده ام ، اينك پس از مرگ او آنها را پس بگيرم ! نه به خدا سوگند يزيد بن عبدالملك كه چنين ديد آنها را ميان فرزندان و زنان خويش تقسيم كرد.

سهيل بن يحيى مروزى ، از پدرش ، از عبدالعزيز نقل مى كند  كه مى گفته است همين كه جسد سليمان را به خاك سپردند، عمر بن عبدالعزيز به منبر رفت و گفت : اى مردم من بيعت شما را از گردن خود برداشتم . مردم يك صدا فرياد برآوردند كه ما تو را برگزيده ايم ، عمر بن عبدالعزيز به خانه اش رفت و فرمان داد پرده ها و فرشهاى گرانبهايى را كه براى خليفگان گسترده مى شد، جمع كردند و به بيت المال بردند. آن گاه منادى او بيرون آمد و گفت هر كس از دور و نزديك كه فريادخواهى و دادرسى از اميرالمؤ منين دارد بيايد. مردى از اهل ذمه حمض كه همه موهاى سر و ريش او سپيد بود، برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان ! از تو مى خواهم به حكم كتاب خدا حكم كنى .

عمر بن عبدالعزيز پرسيد كار تو چيست و چه مى خواهى ؟ گفت : عباس بن وليد بن عبدالملك ، ملك را غصب كرده است ، عباس نشسته بود. عمر بن عبدالعزيز به او گفت : اى عباس چه مى گويى ؟ گفت : اميرالمؤ منين وليد آن را به من بخشيده و در اين قباله نوشته است .

عمر بن عبدالعزيز به آن مرد ذمى گفت : تو چه مى گويى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين از تو مى خواهم حكم كتاب خدا را رعايت كنى . عمر گفت : آرى به جان خودم سوگند كتاب خدا سزاوارتر براى پيروى از كتاب وليد است ، اى عباس ملك او را برگردان . و عمر بن عبدالعزيز هيچ مظلمه اى را در دست اهل بيت خود باقى نگذاشت و يكى يكى پس داد.

ابن درستويه از يعقوب بن سفيان از جويرية بن اسماء نقل مى كند كه مى گفته است : پيش از آن كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت برسد، ملك آباد و معروف سهله در منطقه يمامه در اختيارش بود كه ملكى بسيار بزرگ و غلات بسيار داشت و زندگى عمر بن عبدالعزيز و خانواده اش درآمد آن اداره مى شد. همين كه عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد به وابسته خود مزاحم كه مرد فاضلى بود گفت : تصميم گرفته ام سهله را به بيت المال مسلمانان برگردانم .

مزاحم گفت : آيا مى دانى شمار فرزندان تو چند است ؟ آنان اين همه اند. گويد: چشمهاى عمر بن عبدالعزيز به اشك نشست و اشك سرازير شد و با انگشت ميانه خود اشكهايش ‍ را پاك كرد و مى گفت : آنان را به خدا مى سپارم و به او وامى گذارم . مزاحم از پيش ‍ عمر نزد عبدالملك پسر عمر بن عبدالعزيز رفت و گفت : آيا مى دانى پدرت چه تصميمى گرفته است ؟ او مى خواهد سهله را به بيت المال مسلمانان برگرداند. عبدالملك گفت : تو به او چه گفتى ؟ گفت : شمار فرزندانش را يادآور شدم و او شروع به گريستن كرد و گفت آنان را به خدا وامى گذارم . عبدالملك گفت : از لحاظ دينى چه بدوزيرى هستى . آن گاه از جاى برخاست و به درگاه پدر آمد و به حاجب گفت : براى او اجازه بخواهد. حاجب گفت : او هم اكنون براى خواب نيمروزى سر بر بالش نهاده است . عبدالملك گفت : براى من از او اجازه بخواه . گفت : آيا بر او رحم نمى كنيد، در همه ساعات شبانه روز جز همين ساعت براى استراحت ندارد، عبدالملك با صداى بلند گفت : اى بى مادر براى من اجازه ورود بگير. عمر بن عبدالعزيز گفتگوى آنان را شنيد و گفت : به عبدالملك اجازه ورود بده . همين كه عبدالملك وارد شد گفت : پدر چه تصميمى گرفته اى ؟ گفت : مى خواهم سهله را به بيت المال مسلمانان برگردانم .

عبدالملك گفت : تاءخير مكن و هم اكنون برخيز. عمر دست به سوى آسمان برافراشت و گفت : سپاس خداوندى را كه ميان فرزندانم كسى را قرار داده است كه مرا در كار دينم يارى دهد. سپس گفت : آرى پسرجان ، نماز ظهر كه بگزارم به منبر مى روم و آشكارا و در حضور مردم آن را برمى گردانم . عبدالملك گفت : چه كسى ضامن آن است كه تا ظهر زنده بمانى وانگهى چه كسى ضامن آن است كه بر فرض تا ظهر زنده بمانى ، نيت تو دگرگون نشود. عمر بن عبدالعزيز همان دم برخاست و بر منبر رفت و براى مردم خطبه خواند و سهله را برگرداند.

گويد: چون عمر بن عبدالعزيز بنى مروان را به برگرداندن مظالم واداشت ، عمر بن وليد بن عبدالملك براى او نامه اى با لحن درشت نوشت كه برخى از آن چنين بود:
همانا تو بر خليفه هاى پيش از خود عيب مى گيرى و به سبب كينه با آنان و دشمنى نسبت به فرزندان ايشان ، به روشى غير از روش ايشان كار مى كنى و پيوند خويشاوندى را كه خداوند فرمان به پيوستگى آن داده است ، بريدى و به اموال و ميراثهاى قريش دست يازيدى و با زور و ستم آن را در زمره اموال بيت المال درآوردى . اى پسر عبدالعزيز از خدا بترس و مراقب باش كه اهل بيت خود را به ظلم و ستم كردن بر ايشان ويژه كردى ، آرى سوگند به خدايى كه محمد صلى الله عليه و آله را به آن همه خصايص مخصوص فرموده است با اين ولايت خود كه از نخست هم آن را براى خود مايه گرفتارى مى دانستى ، از خداوند دورتر شدى ، از پاره اى كارهاى خود دست كوتاه كن و بدان كه در ديدگاه و اختيار پروردگار نيرومند درهم شكننده هستى و هرگز تو را بر اين كارها كه در آن هستى ، رها نمى فرمايد.

گويند: عمر بن عبدالعزيز پاسخ او را چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات را خواندم و هم اكنون پاسخت را همان گونه مى دهم . اى پسر وليد، آغاز كارت چنين بود كه مادرت نباته كنيزى از قبيله سكون يمن بود كه در بازارهاى حمص مى گشت و به دكانها سر مى زد و خداوند به كار او داناتر است ، سرانجام او را ذبيان بن ذبيان در زمره غنايم مسلمانان خريد و به پدرت هديه داد كه به تو باردار شد، چه حامل و محمول نكوهيده اى ، و هنگامى كه پرورش يافتى ستمگرى ستيزگر بودى و اينك مى پندارى كه من از ستمگرانم زيرا تو را و خاندانت را از غنايم خداوند كه حق خويشاوندان نزديك پيامبر و بينوايان و بيوه زنان است ، محروم ساخته ام ، و حال آنكه ستمگرتر و رهاكننده تر پيمان خداوند كسى است كه تو را در كودكى و سفلگى به فرماندهى لشكر مسلمانان گماشت كه ميان ايشان به راءى خود حكومت كنى و در اين كار انگيزه اى جز دوستى پدر نسبت به فرزندش وجود نداشت .

اى واى بر تو و واى بر پدرت كه روز قيامت دشمنان شما چه بسيارند، و ستمگرتر و بى وفاتر به پيمان خدا از من آن كسى است كه حجاج بن يوسف را بر دوپنجم اعراب حكومت داد تا خونهاى حرام را بريزد و به حرام اموال را بگيرد، و ستمگرتر و پيمان شكننده تر از من نسبت به عهد خداوند كسى است كه قرة بن شريك را كه عربى صحرانشين و بى ادب بود بر مصر گماشت و به او در مورد موسيقى و باده نوشى و لهو و لعب اجازه داد، و باز ستمگرتر و پيمان شكن تر از من كسى است كه عثمان بن حيان را بر حجاز حاكم ساخت كه بر منبر رسول خدا شعرخوانى كند و كسى است كه براى عاليه همان زن بربرى سهمى از خمس قرار داد. بنابراين اى پسر نباته آرام باش و اگر اين كار بزرگ برگرداندن غنايم به اهل آن صورت بگيرد و آسوده شوم ، به تو و افراد خانواده ات بيشتر خواهم پرداخت و شما را به شاهراه برمى گردانم كه مدتى دراز است حق را رها كرده و كوره راهها را مى پيماييد.

آنچه كه از اين مهمتر است و اميدوارم آن را عمل كنم ، فروختن تو به بردگى است و تقسيم كردن بهاى تو ميان بينوايان و يتيمان و بيوه زنان كه هر يك از ايشان را بر تو حقى است و سلام بر ما، و سلام خدا هرگز به ستمگران نرسد.

اوزاعى روايت مى كند و مى گويد: هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز مستمرى هاى ويژه اى را كه خليفگان پيش از او براى افراد خاندانش مقرر داشته بودند قطع كرد، عنبسة بن سعيد در اين باره با او سخن گفت و اظهار داشت : اى اميرالمؤ منين ما را حق خويشاوندى است . عمر بن عبدالعزيز گفت : اگر اموال شخصى من فراوان شد. از شما خواهد بود، اما در اين اموال عمومى حق شما هم در آن ، همان حق كسى است كه در دورترين نقطه برك الغماد  زندگى مى كند و فقط دورى او مانع از آن است كه حق خود را بگيرد. به خدا سوگند معتقدم كه اگر چنان شود كه همه مردم زمين همين نظر شما را در مورد اين اموال پيدا كنند بدون ترديد عذابى نابودكننده از جانب خداوند بر ايشان نازل خواهد شد.

اسماعيل بن ابى حكيم مى گويد: روزى عمر بن عبدالعزيز به حاجب خود گفت : امروز كسى جز مروانيان را به حضور نمى پذيرم . چون مروانيان گرد آمدند، عمر بن عبدالعزيز به آنان گفت : اى بنى مروان به شما شرف و بهره فراوان و اموال بسيار رسيده است و چنين مى پندارم كه نيمى بلكه دوسوم اموال اين امت در دست شماست ، آنان خاموش ماندند. گفت : در اين مورد پاسخ مرا نمى دهيد؟ مردى از ايشان گفت : نظر تو چيست ؟ گفت : مى خواهم آن را از چنگ شما بيرون كشم و به بيت المال مسلمانان برگردانم . مردى ديگر از ايشان گفت : به خدا سوگند اين كار نخواهد شد تا ميان سرها و بدنهاى ما جدايى افتد، و به خدا سوگند ما از گذشتگان خود را تكفير نمى كنيم و فرزندان خود را به فقر نمى اندازيم . عمر بن عبدالعزيز گفت : به خدا سوگند اگر خودتان مرا در اين مورد يارى ندهيد كه حق را به حق دار رسانم ، چهره شما را خوار و زبون خواهم ساخت از حضور من برخيزيد و برويد.

نوفل بن فرات مى گويد: بنى مروان پيش عاتكه دختر مروان بن حكم از عمر بن عبدالعزيز شكايت كردند و گفتند: او بر گذشتگان و پيشينيان ما عيب مى گيرد و اموال ما را از باز مى گيرد. عاتكه كه در نظر مروانيان بزرگ بود، اين موضوع را به عمر بن عبدالعزيز گفت . عمر گفت : عمه جان ، رسول خدا كه درود بر او و خاندانش باد رحلت فرمود و براى مردم جويبارى پرآب و آبشخور باقى گذاشت ، پس از آن حضرت دو مرد عهده دار آن جويبار شدند كه چيزى از آن را ويژه خود و خاندان خود قرار ندادند، سپس شخص سومى عهده دار شد كه از آن رود جدايى كرد و پس از او مردم از آن براى خودجويها جدا كردند تا آنجا كه آن رود بزرگ را به صورت خشك رودى درآوردند كه قطره اى آب در آن باقى نماند. سوگند به خدا كه اگر خدايم باقى گذارد همه اين جويها را خواهم بست تا آب به همان جويبار برگردد. عاتكه گفت : در اين صورت هم نبايد در حضور تو آنان دشنام داده شوند. گفت : چه كسى آنان را دشنام مى دهد، كسى شكايت خود را طرح و گزارش مى كند و من آن را رسيدگى و مالش را به او برمى گردانم .

وهيب بن ورد مى گويد: مروانيان بر در خانه عمر بن عبدالعزيز جمع شدند و به يكى از پسرانش گفتند: به پدرت بگو اجازه ورود به ما بدهد و اگر اجازه نداد، پيامى از ما به او برسان . عمر بن عبدالعزيز به آنان اجازه ورود نداد و گفت : بگو پيام خود را بگويند. آنان گفتند: به پدرت بگو خليفگان پيش از تو قدر و منزلت ما را مى شناختند و به ما عطا مى كردند. و حال آنكه پدرت ما را از آنچه كه در اختيار اوست محروم ساخته است . او پيش پدر برگشت و پيام ايشان را رساند، عمر بن عبدالعزيز گفت : پيش آنان برو و بگو من اگر عصيان پروردگارم كنم از عذاب روز برزگ سخت مى ترسم . 

سعيد بن عمار از قول اسماء دختر عبيد نقل مى كند كه مى گفته است : عنبسة بن سعيد بن عاص پيش عمر بن عبدالعزيز آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، خليفگان پيش از تو عطاهايى به ما مى دادند كه تو آن را از ما برداشته اى و من عائله مندم و آب و زمينى دارم ، اجازه فرماى به آنجا روم و هزينه نان خورهاى خود را به دست آورم . عمر گفت : آرى ، محبوب ترين شما در نظر ما كسى است كه هزينه خود را از ما كفايت كند. عنبسه بيرون رفت همين كه نزديك در رسيد عمر بن عبدالعزيز او را صدا كرد كه اى ابوخالد، ابوخالد برگشت ، عمر به او گفت : از مرگ بسيار ياد كن كه اگر در فقر و گرفتارى باشى ، زندگى را بر تو آسان مى دارد و اگر در فراخى و آسايش باشى ، آن را بر تو اعتدال مى بخشد.

عمر بن على بن مقدم مى گويد: پسرك سليمان بن عبدالملك به مزاحم گفت : مرا با اميرالمؤ منين كارى است ، مزاحم براى او اجازه گرفت و او را به حضور عمر بن عبدالعزيز برد. پسرك گفت : اى اميرالمؤ منين ، چرا زمين مرا گرفته اى ؟ گفت : پناه به خدا كه من زمينى را كه بر طبق مقررات اسلامى از آن كسى باشد بگيرم . پسرك گفت : اين قباله من است و آن را از آستين خود بيرون آورد و عمر آن را خواند و گفت : اصل اين زمين از چه كسى بوده است ؟ گفت : از مسلمانان . عمر بن عبدالعزيز گفت : پس در اين صورت مسلمانان بر آنان سزاوارترند. پسرك گفت : قباله ام را پس بده . عمر گفت : اگر اين قباله را پيش من نياورده بودى آن را مطالبه نمى كردم اما اينك كه آن را پيش من آورده اى ، اجازه نمى دهم كه با آن چيزى را كه از تو نيست مطالبه كنى ، پسرك گريست ، مزاحم با توجه به اينكه سليمان بن عبدالملك ، عمر بن عبدالعزيز را بر برادران خود مقدم داشته بود و او را به خلافت گماشته بود، به عمر بن عبدالعزيز گفت : با پسر سليمان چنين رفتار مى كنى ؟ عمر گفت : اى مزاحم ، واى بر تو، من در مورد او همان محبتى را احساس مى كنم كه نسبت به فرزندان خودم ولى نفس من از انجام دادن چنين كارى خوددارى مى كند.

اوزاعى روايت مى كند و مى گويد: هشام بن عبدالملك و سعيد بن خالد بن عمر بن عثمان بن عفان به عمر بن عبدالعزيز گفتند: اى اميرالمؤ منين ، در مورد كارهاى مربوط به دوره حكومت خود هرگونه مى خواهى رفتار كن ولى نسبت به خليفگانى كه پيش از تو بوده اند و كارهايى به سود و زيان خويش كرده اند، دخالت مكن كه بى نياز از آنى كه به خير و شر آنان كارى داشته باشى . عمر بن عبدالعزيز گفت : شما را به خدايى كه به پيشگاه او برمى گرديد، سوگند مى دهم كه اگر مردى بميرد و فرزندان كوچك و بزرگ از خود باقى بگذارد و بزرگان ، كوچكان را فريب دهند و اموال ايشان را بخورند و فرزندان كوچك به بلوغ شكايت بزرگترها را در مورد اموالشان پيش شما آورند، شما چگونه رفتار مى كنيد؟ گفتند: حقوق آنان را به تمام و كمال بر آنان مى گردانيم .

عمر بن عبدالعزيز گفت : من هم بسيارى از حاكمانى را كه پيش از من بوده اند، چنين ديده ام كه مردم را در پناه قدرت و حكومت خود گول زده اند و اموال مردم را به پيروان و ويژگان و خويشاوندان خود بخشيده اند، اينك كه من به حكومت رسيده ام براى اين شكايت پيش من آمده اند و مرا چاره اى جز آن كه اموال ضعيف را از قوى بگيرم و افراد ناتوان را در قبال زورمندان يارى دهم نيست ، آن دو گفتند: خداوند اميرمؤ منان را موفق بدارد.

ابن ابى الحديد ضمن شرح بقيه موارد اين عهدنامه مطلب تاريخى در خور توجهى نياورده است . بحثى پاكيزه در مورد قتل عمد و خطا و شبه عمد و شبه خطا آورده است و سپس پاره اى از نصايح بزرگان اعراب در پايان اين شرح بخشى از كارنامه اردشير بابكان را كه مشتمل بر نامه او به فرزندان و جانشينان اوست ، آورده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 52 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

52 و من كتاب له ع إلى أمراء البلاد في معنى الصلاة

أَمَّا بَعْدُ فَصَلُّوا بِالنَّاسِ الظُّهْرَ- حَتَّى تَفِي‏ءَ الشَّمْسُ مِثْلَ مَرْبِضِ الْعَنْزِ- وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعَصْرَ وَ الشَّمْسُ بَيْضَاءُ حَيَّةٌ فِي عُضْوٍ مِنَ النَّهَارِ- حِينَ يُسَارُ فِيهَا فَرْسَخَانِ- وَ صَلُّوا بِهِمُ الْمَغْرِبَ حِينَ يُفْطِرُ الصَّائِمُ- وَ يَدْفَعُ الْحَاجُّ إِلَى مِنًى- وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعِشَاءَ حِينَ يَتَوَارَى الشَّفَقُ إِلَى ثُلُثِ اللَّيْلِ- وَ صَلُّوا بِهِمُ الْغَدَاةَ وَ الرَّجُلُ يَعْرِفُ وَجْهَ صَاحِبِهِ- وَ صَلُّوا بِهِمْ صَلَاةَ أَضْعَفِهِمْ وَ لَا تَكُونُوا فَتَّانِينَ

مطابق نامه 52 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(52): از نامه آن حضرت است به اميران شهرها درباره وقت نماز 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فصلوا بالناس الظهر حتى تفى ء الشمس مثل مربض العنز اما بعد، نماز ظهر را با مردم هنگامى بگزاريد كه خورشيد به مغرب بازگردد همچون آغل بز.

هر چند ابن ابى الحديد در اين نامه هيچ گونه موضوع تاريخى نقل نكرده است ولى بحثى فقهى و دقيق در مورد اختلاف فقهاى مذاهب مختلف اسلامى درباره زمان فضيلت گزاردن نمازها آورده است كه براى اطلاع از آراى مذاهب مختلف بسيار سودمند است . او نخست عقيده ابوحنفيه و سپس عقيده شافعى و مالك را نقل مى كند و پس از بيان آنها در فصلى جداگانه عقيده شيعه اماميه را از كتاب المقنعة شيخ مفيد آورده است و چگونگى پيداكردن وقت ظهر را به طريق نصب شاخص از قول او بيان مى دارد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 51 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

51 و من كتاب له ع إلى عماله على الخراج

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى أَصْحَابِ الْخَرَاجِ- أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مَنْ لَمْ يَحْذَرْ مَا هُوَ سَائِرٌ إِلَيْهِ- لَمْ يُقَدِّمْ لِنَفْسِهِ مَا يُحْرِزُهَا- وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَا كُلِّفْتُمْ يَسِيرٌ وَ أَنَّ ثَوَابَهُ كَثِيرٌ- وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِيمَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ- مِنَ الْبَغْيِ وَ الْعُدْوَانِ عِقَابٌ يُخَافُ- لَكَانَ فِي ثَوَابِ اجْتِنَابِهِ مَا لَا عُذْرَ فِي تَرْكِ طَلَبِهِ- فَأَنْصِفُوا النَّاسَ مِنْ أَنْفُسِكُمْ وَ اصْبِرُوا لِحَوَائِجِهِمْ- فَإِنَّكُمْ خُزَّانُ الرَّعِيَّةِ- وَ وُكَلَاءُ الْأُمَّةِ وَ سُفَرَاءُ الْأَئِمَّةِ- وَ لَا تُحْشِمُوا أَحَداً عَنْ حَاجَتِهِ وَ لَا تَحْبِسُوهُ عَنْ طَلِبَتِهِ- وَ لَا تَبِيعُنَّ النَّاسَ فِي الْخَرَاجِ كِسْوَةَ شِتَاءٍ وَ لَا صَيْفٍ- وَ لَا دَابَّةً يَعْتَمِلُونَ عَلَيْهَا وَ لَا عَبْداً- وَ لَا تَضْرِبُنَّ أَحَداً سَوْطاً لِمَكَانِ دِرْهَمٍ- وَ لَا تَمَسُّنَّ مَالَ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ مُصَلٍّ وَ لَا مُعَاهَدٍ- إِلَّا أَنْ تَجِدُوا فَرَساً أَوْ سِلَاحاً- يُعْدَى بِهِ عَلَى أَهْلِ الْإِسْلَامِ- فَإِنَّهُ لَا يَنْبَغِي لِلْمُسْلِمِ أَنْ يَدَعَ ذَلِكَ فِي أَيْدِي أَعْدَاءِ الْإِسْلَامِ- فَيَكُونَ شَوْكَةً عَلَيْهِ- وَ لَا تَدَّخِرُوا أَنْفُسَكُمْ نَصِيحَةً وَ لَا الْجُنْدَ حُسْنَ سِيرَةٍ- وَ لَا الرَّعِيَّةَ مَعُونَةً وَ لَا دِينَ اللَّهِ قُوَّةً- وَ أَبْلُوهُ فِي سَبِيلِ مَا اسْتَوْجَبَ عَلَيْكُمْ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ اصْطَنَعَ عِنْدَنَاوَ عِنْدَكُمْ- أَنْ نَشْكُرَهُ بِجُهْدِنَا- وَ أَنْ نَنْصُرَهُ بِمَا بَلَغَتْ قُوَّتُنَا- وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيم‏

مطابق نامه51 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(51): از نامه آن حضرت به كارگزارانش بر جمع خراج 

در اين نامه كه با اين عبارت آغاز مى شود: اما بعد فان من لم يحذر ما هو سائر اليه ، لم يقدم لنفسه ما يحرزها . اما بعد، هر كس از آنچه به سوى آن خواهد رفت رستاخيز برحذر نباشد، براى خود چيزى كه او را از عذاب محفوظ بدارد از پيش نفرستاده است .

ابن ابى الحديد چنين گفته است : اميرالمؤ منين عليه السلام جمع كنندگان خراج را منع كرده است كه مبادا وسايل لازم و ضرورى خراج دهندگان را براى گرفتن خراج بفروشند، همچون جامه ها و مركب و گاوهايى را كه براى شخم زدن لازم دارند و برده اى كه عهده دار خدمتگزارى و امربرى است . همچنين آنان را نهى فرموده است كه مبادا براى وصول خراج ، خراج دهنده را بزنند. ابن ابى الحديد در پى اين سخن خود مى نويسد:

عدى بن ارطاة نامه اى به عمر بن عبدالعزيز نوشت و از او اجازه خواست كه كارگران و موديان را شكنجه دهد. عمر بن عبدالعزيز براى او نوشت : گويى من براى تو سپرى از عذاب خداوند هستم و پنداشته اى كه خشنودى من تو را از خشم خداوند مى رهاند؟ بر هر كس حجت تمام شد و بدون فشار اقرار كرد، او را به پرداخت آن وادار كن ، اگر توانا بود از او وصول كن و اگر از پرداخت خوددارى كرد او را به زندان بيفكن و اگر توان پرداخت نداشت پس از سوگنددادن او به خدا كه توان پرداخت ندارد، آزادش كن كه اگر آنان با جنايات خود خدا را ملاقات كنند براى من خوشتر است كه من با خونهاى آنان ، خدا را ملاقات كنم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 49 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

49 و من كتاب له ع إلى معاوية أيضا

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الدُّنْيَا مَشْغَلَةٌ عَنْ غَيْرِهَا- وَ لَمْ يُصِبْ صَاحِبُهَا مِنْهَا شَيْئاً- إِلَّا فَتَحَتْ لَهُ حِرْصاً عَلَيْهَا وَ لَهَجاً بِهَا- وَ لَنْ يَسْتَغْنِيَ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ فِيهَا عَمَّا لَمْ يَبْلُغْهُ مِنْهَا- وَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ فِرَاقُ مَا جَمَعَ وَ نَقْضُ مَا أَبْرَمَ- وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِمَا مَضَى حَفِظْتَ مَا بَقِيَ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه 49 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(49): از نامه آن حضرت است به معاويه 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد ان الدنيا مشغلة عن غيرها، و سپس همانا دنيا سرگرم دارنده از غير آن آخرت است . ابن ابى الحديد چنين آورده است : اين گفتار نظير مثلى است كه گفته شده است سرگرم به دنيا همچون كسى است كه آب دريا را بياشامد كه هر چه بيشتر مى آشامد تشنگى او افزون مى شود و اصل در اين مورد، اين گفتار خداوند است كه فرموده است : اگر براى آدمى دو صحراى انباشته از زر باشد به جستجوى سومى است و چشم آدمى را چيزى جز خاك انباشته نمى سازد و اين از آياتى است كه تلاوت آن نسخ و متروك شده است .

نصر بن مزاحم اين نامه را آورده و گفته است كه اميرالمؤ منين آن را براى عمرو بن عاص نوشته است و در روايت او افزونى هايى هست كه سيدرضى آن را ذكر نكرده است و چنين است : اما بعد، دنيا بازدارنده آدمى از آخرت است  و دنيادار با حرص و آز گرفتار آن است ، به هيچ چيزى از آن نمى رسد مگر آنكه براى او آزمندى بيشترى گشوده مى شود و گرفتارى هايى براى او مى آورد كه رغبت او را به آن مى افزايد.

دل بسته به دنيا با آنچه به دست آورد از آنچه به آن نرسيده است بى نياز نمى شود، سرانجام هم جدايى از آنچه جمع كرده است خواهد بود سعادتمند كسى است كه از غير خود پند و عبرت گيرد، اينك اى ابا عبدالله مزد خويش را تباه مساز و در باطل معاويه شريك مشو كه معاويه مردم را خوار و زبون ساخته و حق را به تمسخر گرفته است ، والسلام .

نصر بن مزاحم مى گويد: اين نخستين نامه اى است كه على عليه السلام به عمرو عاص نوشته است و عمرو عاص پاسخ داده است كه تو بايد به حق برگردى و شوراى پيشنهادى ما را بپذيرى ، و على عليه السلام پس از آن نامه درشتى به عمرو عاص نوشت و در همان نامه مثل او را چون سگى  دانسته است كه از پى مرد حركت مى كند و در نهج البلاغه آمده است . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 47 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

47 و من وصية له ع للحسن و الحسين ع- لما ضربه ابن ملجم لعنه الله

أُوصِيكُمَا بِتَقْوَى اللَّهِ وَ أَلَّا تَبْغِيَا الدُّنْيَا وَ إِنْ بَغَتْكُمَا- وَ لَا تَأْسَفَا عَلَى شَيْ‏ءٍ مِنْهَا زُوِيَ عَنْكُمَا- وَ قُولَا بِالْحَقِّ وَ اعْمَلَا لِلْأَجْرِ- وَ كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً- أُوصِيكُمَا وَ جَمِيعَ وَلَدِي وَ أَهْلِي وَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي- بِتَقْوَى اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ وَ صَلَاحِ ذَاتِ بَيْنِكُمْ- فَإِنِّي سَمِعْتُ جَدَّكُمَا ص يَقُولُ- صَلَاحُ ذَاتِ الْبَيْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلَاةِ وَ الصِّيَامِ- اللَّهَ اللَّهَ فِي الْأَيْتَامِ فَلَا تُغِبُّوا أَفْوَاهَهُمْ- وَ لَا يَضِيعُوا بِحَضْرَتِكُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي جِيرَانِكُمْ فَإِنَّهُمْ وَصِيَّةُ نَبِيِّكُمْ- مَا زَالَ يُوصِي بِهِمْ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي الْقُرْآنِ- لَا يَسْبِقُكُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَيْرُكُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي الصَّلَاةِ فَإِنَّهَا عَمُودُ دِينِكُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي بَيْتِ رَبِّكُمْ لَا تُخَلُّوهُ مَا بَقِيتُمْ- فَإِنَّهُ إِنْ تُرِكَ لَمْ تُنَاظَرُوا- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي الْجِهَادِ بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ- وَ أَلْسِنَتِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ- وَ عَلَيْكُمْ بِالتَّوَاصُلِ وَ التَّبَاذُلِ- وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّدَابُرَ وَ التَّقَاطُعَ- لَا تَتْرُكُوا الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ- فَيُوَلَّى عَلَيْكُمْ أَشْرَارُكُمْ ثُمَّ تَدْعُونَ فَلَا يُسْتَجَابُ لَكُمْ- ثُمَّ قَالَ يَا بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِبِ- لَا أُلْفِيَنَّكُمْ تَخُوضُونَ دِمَاءَ الْمُسْلِمِينَ خَوْضاً- تَقُولُونَ قُتِلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ قُتِلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ- أَلَا لَا تَقْتُلُنَّ بِي إِلَّا قَاتِلِي- انْظُرُوا إِذَا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَرْبَتِهِ هَذِهِ- فَاضْرِبُوهُ ضَرْبَةً بِضَرْبَةٍ- وَ لَا تُمَثِّلُوا بِالرَّجُلِ- فَإِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص يَقُولُ- إِيَّاكُمْ وَ الْمُثْلَةَ وَ لَوْ بِالْكَلْبِ الْعَقُور

مطابق نامه47 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

 

(47): از وصيت آن حضرت است به حسن و حسين عليهماالسلام پس از آنكه ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد او را ضربت زد

در اين وصيت كه چنين آغاز مى شود: اوصيكما بتقوى الله و الا تبغيا الدنيا و ان بغتكما شما را سفارش مى كنم به بيم از خدا و اينكه دنيا را مجوييد هر چند دنيا پى شما آيد.
ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات به مناسبت سفارش اكيدا اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد همسايه بحثى اخلاقى در اين زمينه آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.

فصلى در اخبارى كه در حقوق همسايه وارد شده است

 
على عليه السلام در مورد همسايگان سفارش فرموده است . و اينكه فرموده است سفارش پيامبر شماست و به صورت خبر مرفوع از قول عبدالله بن عمر هم نقل شده است كه چون گوسپندى كشت پرسيد: آيا به همسايه يهودى ما چيزى از آن هديه داده اند؟ كه من شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: جبريل همواره و چندان مرا در مورد همسايه سفارش فرمود تا آنجا كه گمان بردم به زودى همسايه از همسايه ارث خواهد برد.

در حديث آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : هر كس به خداى و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد كه همسايه خويش را گرامى دارد. و از همان حضرت روايت است : همسايه بد در محل اقامت ، درهم شكننده پشت است . نيز از همان حضرت نقل شده است : از گرفتاريهاى سخت ، همسايه بدى است كه با تو در محل اقامت باشد، اگر كارى پسنديده بيند آن را پوشيده مى دارد به خاك مى سپارد و اگر كار زشتى ببيند آن را پراكنده و فاش مى سازد.

و از جمله دعاها اين دعاست : بارخدايا از مالى كه مايه آزمون و گرفتارى باشد و از فرزندى كه بر من گران جانى كند و از زنى كه زود آدمى را پير كند و از همسايه اى كه با چشم و گوش خود مرا بپايد و اگر كار پسنديده اى بيند پوشيده دارد و اگر كارى نكوهيده را شنود آن را منتشر سازد، به تو پناه مى برم .

ابن مسعود در حديثى از قول پيامبر نقل مى كند: سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بنده تسليم و مسلمان نمى شود تا گاهى كه دل و زبانش شود و همسايه اش از بديهاى او در امان باشد. گفتند مقصود از بديها چيست ؟ فرمود: تندخويى و ستم .
لقمان به فرزند خود فرموده است : پسركم بارهاى سنگين سنگ و آهن بر دوش ‍ كشيده ام چيزى را سنگين تر از سنگينى همسايه بد احساس نكرده ام .

و شعرى سروده اند كه هان كسى پيدا مى شود كه خانه اى را كه به سبب ناخوش داشتن يك همسايه به فروش مى رسد، بسيار ارزان خريدارى كند؟
اصمعى گفته است : شاميان با روميان همسايه بودند، دو خصلت نكوهيده پستى و كم غيرتى را از آنان گرفتند و مردم بصره با خزر همسايه شدند، دو خصلت كم وفايى و زناكارى را از ايشان گرفتند، و مردم كوفه كه همسايه مردم سواد شدند، دو خصلت سخاوت و غيرت را از آنان گرفتند.

گفته مى شده است هر كس بر همسايه خود دستيازى كند از بركت خانه خود محروم مى شود و هر كس همسايه خود را آزار دهد، خداوند خانه اش را ميراث مى برد.

ابوالهجم عدوى ، خانه خود را كه در همسايگى سعيد بن عاص بود به صدهزار درهم فروخت ، چون مشترى بهاى خانه را آورد، ابوالهجم گفت : اين بهاى خانه است ، بهاى همسايگى آن را هم بايد بدهى . خريدار گفت : چه همسايگى ؟ گفت : همسايگى سعيد بن عاص را. مشترى گفت : هرگز كسى براى همسايگى پول داده و آن را خريده است ؟ گفت : خانه ام را پس بده و پول خود را بردار. من همسايگى مردى را از دست نمى دهم كه اگر در خانه مى نشينم . احوال مرا مى پرسد و هرگاه مرا مى بيند سلامم مى دهد و هرگاه از او غايب مى شوم حفظالغيب مى كند و هرگاه به حضورش مى روم مرا به خود مقرب مى دارد و هرگاه چيزى از او مى خواهم حاجت مرا برمى آورد و در صورتى كه چيزى از او نخواهم او مى پرسد كه آيا چيزى نمى خواهى و اگر گرفتارى براى من رسد از من گره گشايى مى كند. چون اين خبر به سعيد بن عاص رسيد، صدهزار درهم براى او فرستاد و گفت : اين پول خانه ات و خانه هم از آن خودت باشد.

حسن بصرى گفته است : حسن همسايگى در خوددارى از آزار همسايه نيست ، بلكه حسن همسايگى شكيبايى بر آزار همسايه است .

زنى پيش حسن بصرى آمد و از نياز خود شكايت كرد و گفت : من همسايه توام .
حسن پرسيد: ميان من و تو چند خانه فاصله است ؟ آن زن گفت : هفت خانه . حسن نگريست زير تشكش هفت درهم بود، همان را به او داد و گفت : نزديك بوده است كه هلاك شويم .

ابومسلم خراسانى صاحب دولت ، اسبى بسيار تندرو را سان ديد و به ياران خود گفت : اين اسب براى چه كارى خوب است ؟ آنان گفتند: براى شركت در مسابقه اسب دوانى و شكار گورخر و شترمرغ و تعقيب كسى كه از جنگ گريخته است . گفت : خوب و مناسب نگفتيد براى گريز از همسايه بد شايسته است .

در حديث مرفوعى از رسول خدا كه از جابر نقل شده چنين آمده است : همسايگان سه گونه اند، همسايه اى كه يك حق دارد و همسايه اى كه دو حق دارد و همسايه اى كه سه حق . همسايه اى كه فقط يك حق دارد، همسايه مشركى است كه خويشاوند نباشد كه حق او فقط همسايگى است . همسايه مسلمانى كه خويشاوند نباشد، او را دو حق است و همسايه مسلمان خويشاوند كه او را سه حق است ، و كمترين پاس داشتن حق همسايگى اين است كه همسايه ات را با بوى ديگ غذاى خود ناراحت نسازى مگر اينكه كاسه اى از آن براى او فرستى . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 45 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(آنچه در سيره و اخبار درباره فدك آمده است )

45 و من كتاب له ع إلى عثمان بن حنيف الأنصاري- و كان عامله على البصرة

و قد بلغه أنه دعي إلى وليمة قوم من أهلها فمضى إليها- قوله- : أَمَّا بَعْدُ يَا ابْنَ حُنَيْفٍ- فَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ رَجُلًا مِنْ فِتْيَةِ أَهْلِ الْبَصْرَةِ- دَعَاكَ إِلَى مَأْدُبَةٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَيْهَا- تُسْتَطَابُ لَكَ الْأَلْوَانُ وَ تُنْقَلُ إِلَيْكَ الْجِفَانُ- وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّكَ تُجِيبُ إِلَى طَعَامِ قَوْمٍ- عَائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ وَ غَنِيُّهُمْ مَدْعُوٌّ- فَانْظُرْ إِلَى مَا تَقْضَمُهُ مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ- فَمَا اشْتَبَهَ عَلَيْكَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ- وَ مَا أَيْقَنْتَ بِطِيبِ وَجْهِهِ فَنَلْ مِنْهُ- أَلَا وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ- وَ يَسْتَضِي‏ءُ بِنُورِ عِلْمِهِ- أَلَا وَ إِنَّ إِمَامَكُمْ قَدِ اكْتَفَى مِنْ دُنْيَاهُ بِطِمْرَيْهِ- وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ- أَلَا وَ إِنَّكُمْ لَا تَقْدِرُونَ عَلَى ذَلِكَ- وَ لَكِنْ أَعِينُونِي بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سَدَادٍ- فَوَاللَّهِ مَا كَنَزْتُ مِنْ دُنْيَاكُمْ تِبْراً- وَ لَا ادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً- وَ لَا أَعْدَدْتُ لِبَالِي ثَوْبِي طِمْراً- وَ لَا حُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً- وَ لَا أَخَذْتُ مِنْهُ إِلَّا كَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَةٍ- وَ لَهِيَ فِي عَيْنِي أَوْهَى مِنْ عَفْصَةٍ مَقِرَةٍ

بَلَى كَانَتْ فِي أَيْدِينَا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ- فَشَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ- وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِينَ- وَ نِعْمَ الْحَكَمُ اللَّهُ- وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَكٍ وَ غَيْرِ فَدَكٍ- وَ النَّفْسُ مَظَانُّهَا فِي غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا- وَ تَغِيبُ أَخْبَارُهَا- وَ حُفْرَةٌ لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِهَا وَ أَوْسَعَتْ يَدَا حَافِرِهَا- لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ- وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاكِمُ- وَ إِنَّمَا هِيَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَى- لِتَأْتِيَ آمِنَةً يَوْمَ الْخَوْفِ الْأَكْبَرِ- وَ تَثْبُتَ عَلَى جَوَانِبِ الْمَزْلَق‏

وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَيْتُ الطَّرِيقَ إِلَى مُصَفَّى هَذَا الْعَسَلِ- وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ- وَ لَكِنْ هَيْهَاتَ أَنْ يَغْلِبَنِي هَوَايَ- وَ يَقُودَنِي جَشَعِي إِلَى تَخَيُّرِ الْأَطْعِمَةِ- وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوْ بِالْيَمَامَةِ مَنْ لَا طَمَعَ لَهُ فِي الْقُرْصِ- وَ لَا عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ- أَوْ أَبِيتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِي بُطُونٌ غَرْثَى- وَ أَكْبَادٌ حَرَّى أَوْ أَكُونَ كَمَا قَالَ الْقَائِلُ- وَ حَسْبُكَ عَاراً أَنْ تَبِيتَ بِبِطْنَةٍ وَ حَوْلَكَ أَكْبَادٌ تَحِنُّ إِلَى الْقِدِّ-أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِي بِأَنْ يُقَالَ- هَذَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ- وَ لَا أُشَارِكُهُمْ فِي مَكَارِهِ الدَّهْرِ- أَوْ أَكُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِي جُشُوبَةِ الْعَيْشِ- فَمَا خُلِقْتُ لِيَشْغَلَنِي أَكْلُ الطَّيِّبَاتِ- كَالْبَهِيمَةِ الْمَرْبُوطَةِ هَمُّهَا عَلَفُهَا- أَوِ الْمُرْسَلَةِ شُغُلُهَا تَقَمُّمُهَا- تَكْتَرِشُ مِنْ أَعْلَافِهَا وَ تَلْهُو عَمَّا يُرَادُ بِهَا- أَوْ أُتْرَكَ سُدًى أَوْ أُهْمَلَ عَابِثاً- أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلَالَةِ أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِيقَ الْمَتَاهَة

وَ كَأَنِّي بِقَائِلِكُمْ يَقُولُ- إِذَا كَانَ هَذَا قُوتَ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ- فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ- وَ مُنَازَلَةِ الشُّجْعَانِ- أَلَا وَ إِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرِّيَّةَ أَصْلَبُ عُوداً- وَ الرَّوَاتِعَ الْخَضِرَةَ أَرَقُّ جُلُوداً- وَ النَّابِتَاتِ الْعِذْيَةَ أَقْوَى وَقُوداً وَ أَبْطَأُ خُمُوداً- . وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ كَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ- وَ الذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ- وَ اللَّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلَى قِتَالِي لَمَا وَلَّيْتُ عَنْهَا- وَ لَوْ أَمْكَنَتِ الْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَيْهَا- وَ سَأَجْهَدُ فِي أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا الشَّخْصِ الْمَعْكُوسِ- وَ الْجِسْمِ الْمَرْكُوسِ- حَتَّى تَخْرُجَ الْمَدَرَةُ مِنْ بَيْنِ حَبِّ الْحَصِيد

وَ مِنْ هَذَا الْكِتَابِ وَ هُوَ آخِرُهُ- إِلَيْكِ عَنِّي يَا دُنْيَا فَحَبْلُكِ عَلَى غَارِبِكِ- قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِكِ- وَ أَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِكِ- وَ اجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِي مَدَاحِضِكِ-أَيْنَ الْقُرُونُ الَّذِينَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِكِ- أَيْنَ الْأُمَمُ الَّذِينَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِكِ- فَهَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ وَ مَضَامِينُ اللُّحُودِ- وَ اللَّهِ لَوْ كُنْتِ شَخْصاً مَرْئِيّاً وَ قَالَباً حِسِّيّاً- لَأَقَمْتُ عَلَيْكِ حُدُودَ اللَّهِ فِي عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِيِّ- وَ أُمَمٍ أَلْقَيْتِهِمْ فِي الْمَهَاوِي- وَ مُلُوكٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَى التَّلَفِ- وَ أَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلَاءِ إِذْ لَا وِرْدَ وَ لَا صَدَرَ- هَيْهَاتَ مَنْ وَطِئَ دَحْضَكِ زَلِقَ- وَ مَنْ رَكِبَ لُجَجَكِ غَرِقَ- وَ مَنِ ازْوَرَّ عَنْ حَبَائِلِكِ وُفِّقَ- وَ السَّالِمُ مِنْكِ لَا يُبَالِي إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ- وَ الدُّنْيَا عِنْدَهُ كَيَوْمَ حَانَ انْسِلَاخُه‏

اعْزُبِي عَنِّي فَوَاللَّهِ لَا أَذِلُّ لَكِ فَتَسْتَذِلِّينِي- وَ لَا أَسْلَسُ لَكِ فَتَقُودِينِي- وَ ايْمُ اللَّهِ يَمِيناً أَسْتَثْنِي فِيهَا بِمَشِيئَةِ اللَّهِ- لَأَرُوضَنَّ نَفْسِي رِيَاضَةً تَهِشُّ مَعَهَا إِلَى الْقُرْصِ- إِذَا قَدَرْتُ عَلَيْهِ مَطْعُوماً- وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً- وَ لَأَدَعَنَّ مُقْلَتِي كَعَيْنِ مَاءٍ نَضَبَ مَعِينُهَا- مُسْتَفْرِغَةً دُمُوعَهَا- أَ تَمْتَلِئُ السَّائِمَةُ مِنْ رِعْيِهَا فَتَبْرُكَ- وَ تَشْبَعُ الرَّبِيضَةُ مِنْ عُشْبِهَا فَتَرْبِضَ- وَ يَأْكُلُ عَلِيٌّ مِنْ زَادِهِ فَيَهْجَعَ- قَرَّتْ إِذاً عَيْنُهُ إِذَا اقْتَدَى بَعْدَ السِّنِينَ الْمُتَطَاوِلَةِ- بِالْبَهِيمَةِ الْهَامِلَةِ وَ السَّائِمَةِ الْمَرْعِيَّةِ- طُوبَى لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلَى رَبِّهَا فَرْضَهَا- وَ عَرَكَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا وَ هَجَرَتْ فِي‏اللَّيْلِ غُمْضَهَا- حَتَّى إِذَا غَلَبَ الْكَرَى عَلَيْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا- وَ تَوَسَّدَتْ كَفَّهَا- فِي مَعْشَرٍ أَسْهَرَ عُيُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ- وَ تَجَافَتْ عَنْ مَضَاجِعِهِمْ جُنُوبُهُمْ- وَ هَمْهَمَتْ بِذِكْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ- وَ تَقَشَّعَتْ بِطُولِ اسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ- أُولئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ- فَاتَّقِ اللَّهَ يَا ابْنَ حُنَيْفٍ وَ لْتَكْفُفْ أَقْرَاصُكَ- لِيَكُونَ مِنَ النَّارِ خَلَاصُك‏

مطابق نامه 45 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(45): از نامه آن حضرت به عثمان بن حنيف انصارى كه كارگزارش بر بصره بود به آن حضرت خبر رسيده بود كه به هر ميهمانى گروهى از مردم بصره دعوت شده و رفته است . 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، يابن حنيف فقد بلغنى ان رجلا من فتية اهل البصره دعاك الى ماءدبة فاسرعت اليها اما بعد، اى پسر حنيف ! به من خبر رسيده است يكى از جوانمردان بخشنده بصره تو را به سفره ميهمانى دعوت كرده است و شتابان پذيرفته اى ، ابن ابى الحديد شرح اين نامه را چنين شروع كرده است :

عثمان بن حنيف و نسب او

نام پدرش با ضمه حاء است و او پسر واهب بن عكم بن ثعلبة بن حارث انصارى و از قبيله اوس و برادر سهل بن حنيف است . كنيه اش ابوعمرو يا ابوعبدالله بوده است .

نخست براى عمر كارگزارى كرد و سپس براى على عليه السلام ، عمر او را براى تعيين مساحت زمينهاى عراق و جمع آورى خراج آن گماشت و او ميزان خراج و جزيه مردم عراق را تعيين كرد. و على عليه السلام او را به حكومت بصره گماشت كه چون طلحه و زبير به بصره آمدند او را از آن شهر بيرون كردند. عثمان بن حنيف پس از رحلت على عليه السلام ساكن كوفه شد و به روزگار حكومت معاويه در همان شهر درگذشت .

ابن ابى الحديد سپس به توضيح و شرح لغات و آوردن شواهدى از شعر پرداخته است و در شرح اين جمله از اين نامه كه فرموده است : بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم و سخت عليها آخرين ، آرى ، از همه آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده است ، فدك در دست ما بود، گروهى بر آن بخل ورزيدند و گروهى ديگر درباره آن سخاوت ورزيدند، مبحثى مفصل در هفتاد و پنج صفحه در مورد فدك ايراد كرده كه به ترجمه مطالب تاريخى آن بسنده مى شود.

آنچه در سيره و اخبار درباره فدك آمده است 

بدان كه ما شرح اين كلمات را در سه فصل بيان مى كنيم ، فصل نخست درباره آنچه كه در حديث و خبر در مورد فدك آمده است ، فصل دوم در اينكه آيا از پيامبر صلى الله عليه و آله ارث برده مى شود يا نه . فصل سوم در اينكه آيا فدك از سوى رسول خدا به فاطمه عليه السلام واگذار و بخشيده شده است يا نه .

فصل اول : در مورد اخبار و احاديثى كه از قول اهل حديث اهل سنت و در كتابهاى ايشان نقل شده است ، نه كتابهاى شيعه و رجال ايشان كه ما با خويشتن شرط كرده ايم كه از آنها چيزى نياوريم  و همه آنچه را در اين فصل مى آوريم و آنچه از اختلاف و اضطرابى كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است ، بيان مى داريم از نوشته ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفة و فدك  است . و اين ابوبكر جوهرى محدثى پارسا و مورد اعتماد و اديب بوده است كه ديگر محدثان او را ستوده و مصنفاتش را روايت كرده اند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از حيان بن بشر، از يحيى بن آدم از ابن ابى زائدة ، از محمد بن اسحاق ، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : گروهى از مردم خيبر كه باقى مانده بودند، متحصن شدند و سپس ‍ از رسول خدا خواستند كه در قبال حفظ جان و خون ، آنان را تبعيد كند، و چنان فرمود: چون مردم دهكده فدك  اين موضوع را شنيدند، آنان هم با همان شرط تسليم شدند و سرزمين ايشان مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه در آن اسب و ركابى زده نشده بود بدون جنگ تسليم شده بودند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن اسحاق همچنين روايت مى كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله از فتح خيبر آسوده شد، خداوند بر دل مردم فدك بيم انداخت و فرستادگان ايشان در خيبر يا ميان راه يا پس از رسيدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه به حضورش آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهادشان را پذيرفت و بدين گونه فدك مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه براى گشودن آن جنگى صورت نگرفت و با نيمى از فدك مصالحه كردند. گويد: روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال فدك صلح فرمود و خدا داناتر است كه چگونه بوده است .

گويد مالك بن انس ، از قول عبدالله بن ابى بكر بن عمرو بن حزم روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال نيمى از زمينهاى فدك با آنان صلح فرمود و كار همان گونه بود تا آنكه عمر آنان را تبعيد كرد و عوض نيمه ديگر به آنان شتر چيزهاى ديگر پرداخت .

كس ديگرى غير از مالك بن انس مى گويد: هنگامى كه عمر مى خواست ايشان را تبعيد كند، كسانى را براى تقويم اموال آنان فرستاد كه ابوالهيثم بن التهيان و فروة بن عمرو و حباب بن صخر و زيد بن ثابت بودند. آنان نخلستانها و سرزمين فدك را تقويم كردند، عمر بهاى نيمه اى را كه از ايشان بود، پرداخت كه پنجاه هزار درهم بود و آن را از اموال عراق كه براى عمر رسيده بود، پرداخت و ايشان را به شام تبعيد كرد.

ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا براى من ، از جعفر بن محمد بن عماره كندى ، از پدرش ، از حسين بن صالح بن حى ، از قول دو مرد از بنى هاشم ، از قول زينب دختر على بن ابى طالب عليه السلام ، و جعفر بن محمد بن على بن حسين هم ، از پدرش ، همچنين عثمان بن عمران عجيفى ، از نائل بن نجيح بن عمير بن شمر، از جابر جعفى ، از ابوجعفر محمد بن على عليه السلام ، همچنين احمد بن محمد بن يزيد، از عبدالله بن محمد بن سليمان ، از پدرش ، از عبدالله بن حسن بن حسن ، همگى نقل كرده اند: چون به فاطمه عليهاالسلام خبر رسيد، ابوبكر تصميم به منع از تصرف فدك گرفته است ، چادر خويش را پوشيد و همراه تنى چند از زنان قوم خود و دختركانش حركت فرمود و چگونگى حركت و راه رفتن او را راه رفتن پيامبر هيچ تفاوت نداشت . به مسجد و پيش ابوبكر آمد و انبوه مهاجران و انصار حاضر بودند، ميان او و ايشان پرده اى سپيد قبطى آويخته شد. فاطمه عليهاالسلام ناله اى اندوهناك برآورد كه همگان فرياد گريه شان برآمد. مدتى طولانى سكوت فرمود تا آنان از گريستن آرام گرفتند و سپس چنين فرمود:

سخن خود را با ستايش آن كس كه از همگان به ستايش و نعمت و بزرگوارى شايسته تر است آغاز مى كنم ، سپاس و ستايش خداوند را در قبال آنچه از نعمت ارزانى داشته و به آنچه الهام فرموده است ، و خطبه اى طولانى و پسنديده را نقل كرده اند كه در پايان آن چنين فرموده است : از خداى آن چنان كه شايسته اوست ، بترسيد و در آنچه به شما فرمان داده است ، او را فرمان بريد كه از ميان بندگان دانشمندان از خدا بيم مى ورزند. و خداوندى را كه به سبب عظمت و نورش هر كه در آسمانها و زمين است براى تقرب به او وسيله اى جستجو مى كند، سپاس ‍ داريد و ما وسيله خداوند ميان خلق خدا و ويژگان او و محل قدس و حجت خداونديم و ما وارثان پيامبران خداييم ، سپس گفت : من فاطمه دختر محمدم ، اين سخن را مى گويم و تكرار مى كنم و اين سخن را ياوه و بيهوده نمى گويم ، اينك با گوشهاى شنوا و دلهاى موافق گوش دهيد و اين آيه را تلاوت فرمود همانا رسولى از خودتان براى شما آمد كه پريشانى شما بر او گران و بر نجات شما آزمند و به مؤ منان رئوف و مهربان است . 

 و اگر با ديده انصاف بنگريد پدرم را فراتر از پدران خود و او را برادر پسرعمويم ، نه مردان ديگر خواهيد يافت .
آن گاه سخنان طولانى ديگرى نقل كرده است كه ما در فصل دوم آن را خواهيم آورد و در پايان گفته است : و شما اينك تصور مى كنيد كه براى من ارثى وجود ندارد آيا حكم جاهلى را مى جويند و براى كسانى كه يقين داشته باشند چه كسى از خداوند نيكو حكم تر است . 

 هان اى گروههاى مسلمانان ! بايد ميراث پدرم با زور از من ربوده شود؟ اى پسر ابوقحافه چگونه است كه خداوند مقرر فرموده است تو از پدرت ميراث ببرى ولى از پدرم ميراث نبرم ، عجب كار شگفتى آورده اى اينك آن را لگام زده براى خود بگير تا روز حشر تو به ديدارت آيد. بهترين حكم ، خداوند است و محمد صلى الله عليه و آله سالار و وعده گاه قيامت خواهد بود و آن گاه كه رستاخيز برپاى شود اهل باطل زبان خواهند كرد.  براى هر خبرى وقتى معين است و به زودى خواهيد دانست كه چه كسى را عذابى خواهد رسيد كه زبونش مى سازد و عذاب جاودانه بر او خواهد بود ، فاطمه عليهاالسلام آن گاه روى به سوى قبر پدرش كرد و به اين ابيات هند دختر اثاثه تمثل جست :

همانا كه پس از تو كارها و هياهوهايى صورت گرفت كه اگر تو حضور مى داشتى سخنى فزون گفته نمى شود، چون تو درگذشتى و توده هاى ريگ و خاك حائل تو شد برخى از مردان آنچه را در سينه داشتند براى ما آشكار ساختند، مردانى نسبت به ما تحقير و ترش رويى كردند و اينك كه تو از ما غائبى حق ما غصب مى شود.
گويد: تا آن روز آن همه مرد و زن گريه كننده ديده نشده بود، فاطمه عليهاالسلام سپس بر جاى مسجد كه ويژه انصار بود، توجه كرد و فرمود:

اى كسانى كه بازمانده كسانى هستيد كه بازوهاى دين و پاسداران اسلام بوده اند و خود نيز چنان بوده ايد، اين سستى در يارى دادن و خوددارى از كمك به من و چشم پوشى از حقوق من و چرت زدن در مورد دفع ستم از من چيست ؟ مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى فرمود: بايد حرمت و حقوق آدمى در فرزندانش ‍ رعايت شود چه زود و با شتاب بدعتها كه پديد آورديد، بر فرض كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرموده باشد، بايد شما دين او را بميرانيد. آرى كه به جان خودم سوگند مرگ او مصيبت بزرگى است كه رخنه و شكاف آن ، فراخ و غيرقابل جبران است .

زمين از اين مصيبت تيره و تار و كوهها لرزان و آرزوها بر باد شد. پس از او، حريم تباه و پرده حرمت دريده و مصونيت از ميان برداشته شد. آرى اين گرفتارى و سوگى است كه كتاب خدا پيش از مرگ او آن را اعلان كرده و پيش از فقدانش ‍ شما را از آن آگاه فرموده است و خداوند متعال چنين مى گويد محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از او پيامبران درگذشتند، آيا اگر بميرد يا كشته شود شما بر پاشنه هاى خود برخواهيد گشت و هر كس چنان كند هرگز زيانى به خدا نمى رساند و خداوند به زودى سپاسگزاران را پاداش مى دهد.  هان اى انصار! بايد ميراث پدرم به تاراج برده شود و حال آنك شما مى بينيد و مى شنويد، صداى فريادخواهى و فرا خواندن را مى شنويد و به شما مى رسد، و شما داراى شمار و ساز و برگ هستيد، اين خانه و ديار از آن شماست و شما نخبگانى هستيد كه خدايتان انتخاب فرموده است و گزيدگانى هستيد كه خدايتان برگزيده است .

شما جنگ و ستيز را با عرب آغاز كرديد و با آنان چندان نبرد كرديد تا آسياى اسلام به يارى شما به گردش آمد و كارش سامان گرفت و سرانجام آتش جنگ خاموش شد و فوران شرك آرام گرفت و دعوت به باطل تسكين يافت و نظام دين استوار شد، اينك پس از آن پيشتازى و شدت و شجاعت خود را كنار كشيديد و سستى و ترس بر شما چيره شد، آن هم در قبال مردمى كه سوگندهاى خود را گسستند، آن هم پس از عهدكردن و طعنه زدن در دين شما، با پيشوايان كفر جنگ كنيد كه براى آنان سوگند استوارى نيست ، شايد بس ‍ كنند 

 هان كه شما را چنان مى بينم كه به سستى و صلح جويى گرايش يافته ايد و آنچه را كه شنيديد، منكر شديد. و روا داشتيد آنچه را كه انجام داديد، بر فرض كه شما و همه كسانى كه در زمين هستند كافر شويد، همانا خداوند بى نياز ستوده است . من آنچه را كه به شما گفتم با توجه به زبونى و خفتى است كه شما را فرو گرفته است و ضعف يقين و سستى نيزه ها كه بر شما عارض ‍ شده است . اينك همان را داشته باشيد، در حالى كه پشت به جنگ مى دهيد و كفشهايتان دريده است كنايه از درماندگى و گريز و ننگ بر شما باقى و داغ زبونى بر جامه هاى شماست ، هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه به آتش برافروخته خداوند كه بر دلها سر مى كشد خواهيد رسيد و آنچه مى كنيد در مقابل چشم خداوند است ، و آنان كه ستم مى كنند به زودى خواهند دانست كه به كدام بازگشت گاه باز مى گردند. 

ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا، از محمد بن ضحاك ، از هشام بن محمد، از عوانة بن حكم براى من نقل كرد كه چون فاطمه عليهاالسلام آن سخنان خود را با ابوبكر گفت ، ابوبكر نخست ستايش و نيايش خدا را به جاى آورد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و چنين گفت : اى برگزيده ترين زنان و اى دختر بهترين پدران به خدا سوگند من از راءى رسول خدا تجاوز نكرده ام و فقط فرمان او را به كار بسته ام و ديده بان به اهل خود دروغ نمى گويد. تو سخن گفتى و ابلاغ كردى و درشتى و سختى در گفتار كردى ، خداوند ما و تو را بيامرزد، وانگهى من مركب و وسايل شخصى و كفشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را به على عليه السلام تسليم كردم ، اما در مورد چيزهاى ديگر من خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود از ما گروه انبيا سيمينه و زرينه و زمين و خانه و ملك و آب ارث برده نمى شود بلكه از ما ايمان و حكمت و علم و سنت به ارث مى برند.، و من به آنچه فرمان داده است عمل كردم و براى رسول خدا خيرخواهى ورزيديم و توفيق من جز به خدا نيست بر او توكل كرده ام و به سوى او پناه مى برم . 

ابوبكر جوهرى مى گويد: هشام بن محمد، از پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : فاطمه عليه السلام به ابوبكر فرمود: ام ايمن گواهى مى دهد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فدك را به من عطا فرموده است . ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا به خدا سوگند كه خداوند كسى را نيافريده است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله يعنى پدرت براى من محبوب تر باشد و روزى كه پدرت رحلت فرمود، دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد و به خدا سوگند اگر عايشه فقير باشد بهتر است تا تو فقير باشى ، وانگهى آيا تصور مى كنى منى كه حق سرخ و سپيد را مى پردازم نسبت به حق تو كه دختر رسول خدايى ستم مى كنم .

اين مال از پيامبر صلى الله عليه و آله نيست بلكه مالى از اموال عمومى مسلمانان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله با درآمد آن مردان را سوار مى فرمود و در راه خدا آن را هزينه مى كرد و اينك كه رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت فرموده است من همان گونه كه او رفتار مى فرمود، در آن مورد رفتار مى كنم . فاطمه گفت : به خدا سوگند ديگر هرگز با تو سخن نخواهم گفت .

ابوبكر گفت : به خدا سوگند من هرگز درباره تو پريشان گويى نمى كنم . فاطمه فرمود: به خدا سوگند كه خدا را به زيان تو فرا مى خوانم نفرينت مى كنم ابوبكر گفت : به خدا سوگند كه من خدا را به سود تو فرا مى خوانم براى تو دعا مى كنم . و چون مرگ فاطمه فرا رسيد، وصيت فرمود كه ابوبكر بر او نماز نگزارد. بدن فاطمه شبانه به خاك سپرده شد و عباس بن عبدالملك بر او نماز گزارد و فاصله ميان مرگ او و پدرش هفتاد و دو شب بود.

ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا براى من ، از قول جعفر بن محمد بن عماره با همان اسناد روايت نخستين روايت كرد كه چون ابوبكر سخنان فاطمه عليهاالسلام را شنيد بر او گران آمد و به منبر رفت و گفت : اى مردم ! اين توجه و گرايش به هر سخن چيست ! اين آرزوها به روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله كجا بود؟ هان ، هر كس كه شنيده است بگويد و هر كس گواهى مى دهد گواهى دهد.

همانا او يعنى على عليه السلام روباهى است كه گواهش دم اوست و پيوسته به هر فتنه است ، اوست كه مى گويد بگذاريد به حال نخستين و فتنه و آشوب برگردد. از فرد ناتوان و زنها يارى مى جويند، همچون ام طحال كه خويشاوندانش روسپى گرى را براى او خوش مى داشتند. همانا من اگر بخواهم مى گويم و اگر بگويم درمانده مى سازم ، ولى من تا آن گاه كه رهايم كنند، ساكت خواهم ماند. سپس روى به انصار كرد و گفت : اى انصار! سخنان سفلگان شما به اطلاع من رسيده است ، و حال آنكه شايسته ترين افرادى كه بايد عهد پيامبر را رعايت كنند شماييد كه او پيش شما آمد و شما بوديد كه پناه و يارى داديد، همانا كه من بر هيچ كس كه سزاوار نباشد دست و زبان نمى گشايم و از منبر فرود آمد و فاطمه عليهاالسلام هم به خانه اش برگشت .

مى گويم ، اين سخنان ابوبكر را بر نقيب ابويحيى جعفر بن يحيى بن ابى زيد بصرى خواندم و به او گفتم : ابوبكر به چه كسى تعريض زده است ؟ تعريض ‍ نيست كه تصريح كرده است . گفتم : اگر تصريح مى كرد كه از تو نمى پرسيدم . خنديد و گفت : به على بن ابى طالب عليه السلام گفته است . گفتم : يعنى تمام اين سخنان را براى على گفته است ؟ گفت : آرى پسركم موضوع پادشاهى است . پرسيدم سخن انصار چه بوده است ؟ گفت : ايشان با صداى بلند نام على را بر زبان مى آوردند به بيعت با او فرا مى خواندند و ابوبكر از پريشان شدن كار حكومت خودشان مى ترسيده است .

سپس لغات مشكل كلام ابوبكر را از نقيب پرسيدم برايم توضيح داد  و گفت : اينكه شاهد روباه دم اوست ، مثلى است براى كسى كه گواهى جز پاره اى از تن خويش نداشته باشد و درباره اصل آن گفته اند، روباه مى خواست شير را بر گرگ بشوراند، به شير گفت گرگ گوسپندى را كه تو براى خود نگه داشته بودى دريد و خورد و من حضور داشتم . شير گفت : چه كسى در اين باره براى تو گواهى مى دهد؟ روباه دم خود را كه خون آلود بود بلند كرد. شير هم كه گوسپند را از دست داده بود گواهى او را پذيرفت و گرگ را كشت . و ام طحال نام زنى روسپى در دوره جاهلى است كه به بسيارى زناكارى او مثل زده مى شده است و مى گفته اند فلان زناكارتر از ام طحال است .

ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا، از قول ابن عايشه ، از قول پدرش ، از عمويش براى من نقل كرد كه چون فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر سخن گفت ، ابوبكر نخست گريست و سپس گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت دينار و درهمى به ارث برده نمى شود و فرموده است از پيامبران ميراثى برده نمى شود. فاطمه گفت : فدك را پيامبر صلى الله عليه و آله به من بخشيده است . ابوبكر گفت : در اين باره چه كسى گواهى مى دهد؟ على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گواهى داد، ام ايمن هم آمد و گواهى داد. در اين هنگام عمر بن خطاب و عبدالرحمان بن عوف آمدند و گواهى دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد فدك را تقسيم مى فرموده است .

ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا تو و على و ام ايمن و عمر و عبدالرحمان همگى راست گفتيد و چنان بوده است كه اين مال تو از پدرت به آن صورت بوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از درآمد فدك هزينه زندگى و خوراك شما را پرداخت مى كرده و باقى مانده آن را تقسيم مى فرموده است ، و به گروهى در راه خدا مركوب مى داده است . اينك تو مى خواهى با آن چه كار كنى ؟ فاطمه گفت : مى خواهم همان كار را انجام دهم كه پدرم انجام مى داد. ابوبكر گفت : خدا گواه تو بر من خواهد بود كه من هم همان گونه رفتار كنم كه پدرت رفتار مى فرمود. فاطمه گفت : خدا را كه چنان عمل خواهى كرد؟

ابوبكر گفت : خدا را كه چنان عمل مى كنم ، فاطمه عرضه داشت بارخدايا گواه باش ، و ابوبكر درآمد غله فدك را مى گرفت و به اندازه كفايت به ايشان مى پرداخت و باقى مانده آن را تقسيم مى كرد. ابوبكر و عثمان و على هم همين گونه عمل مى كردند، و چون معاويه به حكومت رسيد پس از رحلت امام حسين عليه السلام ، يك سوم آن را به مروان بن حكم و يك سوم را به عمرو و پسر عثمان و يك سوم آن را به پسر خود يزيد داد و آنان همچنان فدك را در دست داشتند تا آنكه در دوره حكومت مروان تمام فدك در اختيارش قرار گرفت و آن را به پسر خويش عبدالعزيز بخشيد. عبدالعزيز هم آن را به پسر خود عمر بن عبدالعزيز بخشيد و چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد، نخستين دادى كه داد برگرداندن فدك بود.

حسن پسر امام حسن عليه السلام و گفته شده است امام على بن حسين عليه السلام را خواست و آن را به ايشان برگرداند و در مدت حكومت عمر بن عبدالعزيز كه دو سال و نيم بود فدك در دست فرزندان فاطمه عليهاالسلام بود. چون يزيد بن عاتكه به حكومت رسيد، فدك را از ايشان بازستد و همچنان در دست بنى مروان دست به دست مى گشت تا آنكه حكومت آنان سپرى شد. چون ابوالعباس سفاح به حكومت رسيد، فدك را به عبدالله بن منصور آن را از ايشان بازستد. پسرش مهدى عباسى آن را به فرزندان فاطمه برگرداند و پس از او موسى و هارون آن را بازستدند و همچنان در دست ايشان بود تا ماءمون به حكومت رسيد و آن را به فاطمى ها برگرداند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا، از قول مهدى بن سابق براى من نقل كرد كه ماءمون براى رسيدگى به مظالم نشست ، نخستين نامه كه به دستش رسيد بر آن نگريست و گريست و به كسى كه بالاسرش ايستاده بود گفت : جار بزن كه وكيل فاطمه كجاست ؟ پيرمردى برخاست كه دراعه بر تن و عمامه بر سر و كفشهاى دوخت تعز شهرى از يمن بر پاى داشت و پيش آمد و با ماءمون در مورد فدك به مناظره پرداخت . ماءمون براى او و او براى ماءمون حجت مى آورد، سرانجام ماءمون فرمان داد قباله فدك به نام ايشان نوشته شود و سند نوشته شد و بر او خواندند و آن را امضا كرد.

در اين هنگام دعبل خزاعى در حضور ماءمون برخاست و قصيده معروف خود را كه مطلعش اين بيت است براى او خواند:با برگرداندن ماءمون فدك را به بنى هاشم چهره روزگار خندان شد. 

و همچنان فدك در دست اولاد فاطمه عليهاالسلام بود تا روزگار متوكل كه او آن را به عبدالله بن عمر بازيار بخشيد. در فدك يازده نخل باقى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خويش كاشته بود و بنى فاطمه خرماى آن نخلها را مى چيدند و در موسم به حاجيان هديه مى دادند و حاجيان هم اموال گران و فراوان به ايشان مى دادند. عبدالله بن عمر بازيار، مردى به نام بشران بن ابى اميه ثقفى را به مدينه فرستاد تا به فدك برود و آن نخلها را قطع كند. او چنان كرد و چون به بصره برگشت ، فلج شد. 

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از سويد بن سعيد و حسن بن عثمان ، از قول وليد بن محمد، از زهرى ، از عروه ، از عايشه نقل مى كند كه عايشه مى گفته است : فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر پيام فرستاد و ميراث خود از پيامبر صلى الله عليه و آله را مطالبه فرمود و او در آن هنگام آنچه را كه در مدينه و فدك از پيامبر صلى الله عليه و آله بود و همچنين باقى مانده خمس خيبر را مطالبه مى كرد.

ابوبكر گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است از ما ارث برده نمى شود آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و آل محمد هم بايد از درآمد آن بهره مند شوند. و من به خدا سوگند چيزى از صدقات رسول خدا را از همان حالى كه در عهد او بوده است تغيير نمى دهم و در آن مورد همان گونه رفتار مى كنم كه پيامبر رفتار مى فرمود. ابوبكر از اينكه چيزى از آن را به فاطمه تسليم كند، خوددارى كرد و بدين سبب فاطمه از ابوبكر دلگير شد و بر او خشم گرفت و تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . فاطمه پس از پدرش شش ماه زنده بود و چون درگذشت على عليه السلام شبانه پيكرش را به خاك سپرد و ابوبكر را آگاه نكرد.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول اسحاق بن ادريس ، از قول محمد بن احمد، از معمر، از زهرى ، از عروه ، از عايشه براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، فاطمه عليهاالسلام و عباس پيش ابوبكر آمدند و ميراث خود از پيامبر صلى الله عليه و آله را مطالبه كردند و موضوع آن ، زمين فدك و سهم خيبر بود. ابوبكر به آن دو گفت : من شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و ديده ام رسول خدا چگونه انجام مى داده است ، تغيير نمى دهم و همان گونه عمل خواهم كرد. فاطمه بر ابوبكر خشم گرفت و تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . 

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول عمر بن عاصم و موسى بن اسماعيل ، از حماد بن سلمه ، از كلبى ، از ابوصالح ، از ام هانى نقل مى كند كه مى گفته است فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر گفت : هنگامى كه تو بميرى چه كسى از تو ارث مى برد، گفت : فرزندان و همسرم . فرمود: پس به چه سبب تو بايد به جاى ما از پيامبر ارث ببرى ؟ ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت خانه و مال و سيم و زرى باقى نمانده است كه ارث برده شود.
فاطمه گفت : سهمى كه خداوند براى ما قرار داده است و اينك در دست تو قرار گرفته است .

ابوبكر گفت : من شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: اين روزى و طعمه اى است كه خداوند به ما ارزانى فرموده است و هنگامى كه من مردم ميان همه مسلمانان خواهد بود.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول ابوبكر بن ابى شيبه ، از محمد بن افضل ، از وليد بن جميع ، از ابوالطفيل براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر پيام فرستاد كه آيا تو از پيامبر صلى الله عليه و آله ميراث مى برى يا خاندان او؟ گفت : نه كه اهل و خاندانش ارث مى برند. فاطمه گفت : پس سهم رسول خدا صلى الله عليه و آله چه مى شود؟ ابوبكر گفت : من شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: خداوند به پيامبر خويش روزى اى نصيب فرمود. سپس خداوند او را قبض روح فرمود و آن را براى كسى قرار داد كه پس از پيامبر به حكومت رسد و پس از پيامبر من به ولايت رسيده ام و مى خواهم آن را به مسلمانان برگردانم . فاطمه فرمود: تو خود به آنچه از پيامبر شنيده اى داناترى .

مى گويم ابن ابى الحديد در اين حديث چيز عجيبى ديده مى شود و آن اين است كه فاطمه از ابوبكر مى پرسد: تو از پيامبر ارث مى برى يا خانواده اش ؟ و ابوبكر مى گويد: البته كه خانواده اش ، و اين دليل بر آن است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله ارث برده مى شود و خانواده اش از او ارث مى برند و اين تصريح مخالف با آن چيزى است كه ابوبكر خود آن را نقل مى كرده است كه از ما پيامبران ارث برده نمى شود. وانگهى از اين حديث فهميده مى شود كه ابوبكر از گفتار پيامبر چنين استنباط كرده است كه منظور از پيامبر در عبارت رسول خدا، خود آن حضرت است و با آنكه به صورت نكره آمده است تصور و برداشت ابوبكر چنان بوده است . همان گونه كه پيامبر (ص ) در خطبه اى فرمود: خداوند بنده اى را براى انتخاب دنيا و آنچه در پيشگاه پروردگارش ‍ هست مخير فرمود و آن بنده آنچه را كه در پيشگاه خداوند است برگزيد و ابوبكر گفت : نه كه ما جانهاى خود را فداى تو مى كنيم .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول قعنبى ، از عبدالعزيز بن محمد، از محمد بن عمر، از ابوسلمه براى ما نقل كرد كه فاطمه فدك را از ابوبكر مطالبه فرمود، ابوبكر گفت : من شنيدم كه پيامبر مى فرمود: از پيامبر ارث برده نمى شود.، هزينه زندگى هر كس را كه پيامبر برعهده داشته است ، من برعهده مى گيرم و بر هر كس پيامبر صلى الله عليه و آله اتفاق مى فرموده است ، من هم انفاق خواهم كرد. فاطمه فرمود: اى ابوبكر چگونه است كه دختران تو از تو ارث خواهند برد ولى دختران پيامبر از او ارث نمى برند؟ ابوبكر گفت : همين است .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول محمد بن عبدالله بن زبير، از فضيل بن مرزوق ، از بحترى بن حسان نقل مى كرد كه مى گفته است : براى اينكه كار ابوبكر را زشت سازم به زيد بن على عليه السلام گفتم : چگونه ابوبكر فدك را از دست فاطمه عليهاالسلام بيرون كشيد؟

گفت : ابوبكر مرد مهربانى بود و خوش نمى داشت كارى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله انجام مى داده است تغيير دهد. فاطمه پيش او رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به من بخشيده است . ابوبكر گفت : آيا تو را در اين باره گواهى هست ؟ فاطمه عليهاالسلام همراه على عليه السلام آمد و على به سود فاطمه گواهى داد. سپس ام ايمن هم آمد و خطاب به آن دو به گفته ابوزيد يعنى به عمر و ابوبكر گفت : آيا گواهى مى دهيد كه من اهل بهشت هستم ؟ گفتند: آرى همين گونه است .

ام ايمن گفت : و من گواهى مى دهم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به فاطمه بخشيده است ، ابوبكر گفت : اى فاطمه ! مردى ديگر يا زنى ديگر بايد گواهى دهند تا مستحق آن شوى كه به سود تو حكم شود. گويد: ابوزيد پس ‍ از نقل اين خبر گفت : به خدا سوگند اگر قضاوت كردن در اين باره به من هم واگذار مى شد، همان گونه كه ابوبكر گفته است مى گفتم همان راءى را مى دادم .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول محمد بن صباح ، از يحيى بن متوكل ابوعقيل ، از كثير نوال براى ما نقل كرد كه مى گفته است به ابوجعفر محمد بن على عليه السلام گفتم : خدا مرا فدايت گرداند آيا معتقدى كه ابوبكر و عمر در مورد حق شما بر شما ستم كرده اند، يا چيزى از حق شما را از ميان برده اند؟ فرمود: نه ، سوگند به كسى كه قرآن را بر بنده خويش نازل مى فرمود تا براى جهانيان بيم دهنده باشد كه آنان به اندازه دانه خردل هم به ما ستم نكرده اند. گفتم : فدايت شوم آيا آنان را دوست داشته باشم ؟ فرمود: آرى ، در دنيا و آخرت و هر گناهى در اين باره رسيد بر گردن من . سپس امام باقر فرمود: خداوند سزاى مغيره و بنان را بدهد كه آن دو بر ما اهل بيت دروغ بسته اند.

جوهرى مى گويد: و ابوزيد، از قول عبدالله بن نافع و قعنبى ، از مالك از زهرى ، از عروه ، از عايشه براى ما نقل كرد كه مى گفته است : پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پيش ابوبكر بفرستند و ميراث خود را مطالبه كنند با يك هشتم سهم خود را بخواهند من يعنى عايشه به آنان گفتم : مگر پيامبر صلى الله عليه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاريم صدقه است .

ابوبكر جوهرى مى گويد: همچنين ابوزيد، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالك ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهريره ، از قول پيامبر صلى الله عليه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پيش ابوبكر بفرستند و ميراث خود را مطالبه كنند يا يك هشتم سهم خود را بخواهند من يعنى عايشه به آنان گفتم : مگر پيامبر صلى الله عليه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاريم صدقه است .

ابوبكر جوهرى مى گويد: همچنين ابوزيد، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالك ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهريره ، از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كرد كه فرموده است : وراث من نبايد دينار و درهمى تقسيم كنند، آنچه باقى بگذارم پس از خرج زنان ، هزينه عيالم هر چه باقى بماند، صدقه است .
مى گويم ابن ابى الحديد اين حديث غريبى است ، زيرا مشهور آن است كه حديث منتفى بودن ارث را هيچ كس جز ابوبكر به تنهايى نقل نكرده است .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از حزامى ، از ابن وهب ، از يونس ، از ابن شهاب ، از عبدالرحمان اعرج براى ما نقل كرد كه از ابوهريره  شنيده است كه مى گفته است ، خودم شنيده پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: سوگند به كسى به كسى كه جان من در دست اوست ، از ميراث من چيزى تقسيم نمى شود، آنچه باقى گذارم ، صدقه خواهد بود. گويد: اين صدقات اوقاف به دست على عليه السلام بود كه عباس تصرف كرد و دعواى ميان على و عباس هم سر همين بود و عمر از اينكه آن را ميان دو تقسيم كند، خوددارى كرد تا آنكه عباس از آن كناره گفت و على عليه السلام آن را در اختيار گرفت و سپس در اختيار امام حسن و امام حسين بود و پس از آن در اختيار على بن حسين عليه السلام و حسن بن حسن عليه السلام بود كه هر دو آن را اداره مى كردند و پس از آن هم در اختيار زيد بن على عليه السلام قرار گرفت .

ابوبكر جوهرى گويد: ابوزيد، از قول عثمان بن عمر بن فارس ، از يونس ، از زهرى ، از مالك بن اوس بن حدثان براى ما نقل كرد كه مى گفته است : روزى پس ‍ از برآمدن آفتاب عمر بن خطاب مرا احضار كرد، پيش او رفتم بر تختى كه روى ريگها بود و فرشى گسترده نبود بر پشتى چرمى نشسته بود. به من گفت : اى مالك گروهى از قوم تو كه خانواده دارند به مدينه آمده اند، براى ايشان پرداخت مالى را فرمان داده ام ، آن را اى مرد خودت تقسيم كن ، در همين حال يرفا خدمتكار عمر آمد و گفت : عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبير اجازه آمدن پيش تو را مى خواهند، آيا اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى و اجازه داد و ايشان آمدند.

اندكى بعد يرفا آمد و گفت : على و عباس اجازه ورود مى خواهند، اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى ، بگذار بيايند. چون آن دو وارد شدند، عباس گفت : اى اميرالمؤ منين ميان من و اين يعنى على قضاوت كن و آن دو درباره املاك فراوانى كه خداوند به رسول خود از اموال بنى نضير ارزانى فرموده بود، اختلاف نظر و دعوا داشتند. عباس و على پيش عمر به يكديگر سخن درشت گفتند، آسوده ساز. در اين هنگام عمر گفت : شما را به خدايى سوگند مى دهم كه آسمانها و زمين به فرمان او برجاى است ، آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاريم ، صدقه است .، و مقصود پيامبر خودش بوده است ؟ گفتند: آرى چنين فرموده است .

آن گاه عمر روى به عباس و على كرد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا اين موضوع را مى دانيد؟ گفتند: آرى . عمر گفت : من اينك در اين باره براى شما توضيح مى دهم ، كه خداوند تبارك و تعالى در اين فى ء و غنيمت ، پيامبر خود را به چيزى ويژه فرموده است كه به ديگرى آن را اعطا نفرموده است و خداوند در اين باره چنين مى فرمايد آنچه را كه خداوند از اموال آنان غنيمت داد، از آن پيامبر اوست كه شما براى آن هيچ اسب و اشترى نتاختيد: و خداوند رسولان خود را بر هركه خواهد چيره مى فرمايد و خداى بر هر كارى تواناست .  و اين مخصوص ‍ پيامبر صلى الله عليه و آله بود و پيامبر هم آن را ميان شما هزينه مى فرمود و كسى ديگر را بر شما ترجيح نداد و ميان شما پايدار داشت و اين اموال باقى مانده است و پيامبر صلى الله عليه و آله هزينه ساليانه اهل خود را نخست از آن پرداخت مى كرد و اضافه و باقى مانده را در راه خدا و همان گونه كه ديگر اموال خدا را هزينه مى كرد، مصرف مى فرمود، و در تمام مدت زندگى خود چنين فرمود. چون رحلت كرد، ابوبكر گفت : من والى هستم و همان گونه كه پيامبر در آن باره عمل مى فرمود، عمل كرد، و حال آنكه در آن هنگام شما دو تن عمر به عباس و على نگريست چنان مى پنداشتيد كه ابوبكر در آن مورد ستمگر و تبهكار است و خدا مى داند كه او نيكوكار راستگو و به راه راست و پيرو حق بود.

چون خداوند عمر ابوبكر را به سر آورد. گفتم من سزاوارترين مردم به ابوبكرم و به رسول خدا و آن را دو يا چند سال از حكومت خود در دست داشتم و همان گونه كه رسول خدا و ابوبكر عمل مى كردند، عمل كردم ، و شما دو تن و در آن حال به عباس و على نگريست مى پنداشتيد كه من در آن باره ستمگر و تبهكارم و خداوند مى داند كه نيكوكار و به راه راست و پيرو حق هستم . پس از آن هر يك پيش من آمديد و سخن شما در واقع يكى بود.

تو اى عباس پيش من آمدى و بهره خود را از برادرزاده ات يعنى از پيامبر را مطالبه كردى و على هم آمد و بهره همسرش را از مال پدرش مطالبه كرد. به شما گفتم پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاريم ، صدقه است . و چون تصميم گرفتم به شما دو تن واگذارم ، گفتم بر شما عهد و پيمان و ميثاق الهى است كه همان گونه عمل كنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و من عمل كرده ايم وگرنه با من سخن مگوييد. گفتيد با همين شرط به ما واگذار، و من با همان شرط به شما واگذار كردم . آيا اينك داورى ديگرى از من مى خواهيد، به خدايى كه آسمانها و زمين به فرمان او پابرجاى است . تا هنگامى كه قيامت برپاى شود قضاوت ديگرى ميان شما نخواهم كرد، اينك هم اگر از اداره آن ناتوانيد، به خودم برگردانيد و من زحمت شما دو تن را كفايت مى كنم .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول اسحاق بن ادريس ، از عبدالله بن مبارك ، از يونس ، از زهرى نقل مى كند كه مالك بن اوس بن حدثان خبر بالا را براى او هم همين گونه نقل كرده است . زهرى مى گويد: اين موضوع را براى عروة نقل كردم ، گفت : مالك بن اوس راست گفته است ، من خودم شنيدم عايشه مى گفتت : همسران پيامبر صلى الله عليه و آله عثمان بن عفان را پيش ابوبكر فرستادند تا ميراث آنان را از غنايمى كه خداوند ويژه پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داده است ، مطالبه كند و من آنان را از اين كار بازداشتم و گفتم آيا از خداى نمى ترسيد، آيا نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى بگذاريم ، صدقه است . و مقصود پيامبر وجود خودش بود و البته آل محمد از درآمد آن مال بهره مند مى شوند و همسران پيامبر به آنچه گفتم تسليم شدند.

مى گويم ابن ابى الحديد در اين احاديث مشكلاتى است . بدين معنى كه حديث نخست متضمن آن است كه عمر گروهى از جمله عثمان را سوگند داده و گفته است شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانيد كه رسول خدا فرموده است :از ما ارث برده نمى شود و آنچه را باقى بگذاريم ، صدقه است . و مقصودش از اين گفتار وجود خودش بود؟ و آن گروه كه عثمان هم در زمره ايشان بود گفتند: آرى . چگونه عثمان كه بر طبق اين گفتار خود از اين موضوع آگاه بوده ، حاضر شده است فرستاده همسران پيامبر پيش ابوبكر بشود و از او بخواهد كه ميراث ايشان را بدهد، مگر اينكه گفته شود عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبير سخن عمر را از باب تقليد از ابوبكر و بر مبناى حسن ظن در آنچه او روايت كرده است ، تصديق كرده اند و آن را علم شمرده اند كه گاهى بر گمان هم نام علم اطلاق مى شود.

و اگر كسى بگويد چرا اين حسن ظن عثمان به روايت ابوبكر در آغاز كار وجود نداشته است تا نمايندگى همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را براى مطالبه ميراث ايشان نپذيرد؟ گفته مى شود جايز است در آغاز كار نسبت به آن روايت شك داشته باشد و سپس به سبب مشاهده نشانه ها و دلايلى كه مقتضى تصديق آن بوده است ، آن را تصديق كرده باشد و براى همه مردم اين حال اتفاق مى افتد.

اين جا اشكال ديگرى هم وجود دارد و آن اين است كه بر طبق اين روايت عمر، على و عباس را سوگند داده است كه آيا آن خبر را مى دانند و ايشان گفته اند آرى ، در صورتى كه آن دو از اين خبر آگاه بوده اند، چگونه ممكن است عباس و فاطمه براى طلب ميراث خود بدان گونه كه در روايات قبلى آمده است و ما هم آن را نقل كرديم پيش ابوبكر بروند؟ آيا جايز است بگويم عباس خبر ارث نبردن از پيامبر را مى دانسته و سپس ارثى را كه مستحق آن نيست مطالبه كند؟ و آيا ممكن است گفته شود على از آن خبر آگاه بوده و به همسر خويش اجازه فرموده است كه مالى را كه مستحق آن نيست ، مطالبه كند و از خانه خود به مسجد آيد و با ابوبكر نزاع كند و آن گونه سخن بگويد، بديهى است كه اين كار فاطمه بدون اجازه و راءى على صورت نگرفته است ، وانگهى اگر از پيامبر صلى الله عليه و آله ارثى برده نمى شود، تسليم كردن وسايل شخصى و مركوب و كفشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله به على اشكال مى پذيرد زيرا على كه اصلا وارث پيامبر نبوده است و اگر از اين جهت كه همسر على در مظان ارث بردن بوده است ، آن هم بر فرض نبودن خبر نفى ميراث آنها را به على تسليم كرده است ، باز هم اين كار جايز نيست . زيرا خبرى كه ابوبكر نقل مى كند مانع از ارث بردن از پيامبر است ، چه اندك و چه بسيار.

و اگر كسى بگويد متن خبر چنين بوده است كه از ما گروه پيامبران سيم و زر و زمين و آب و ملك و خانه به ارث برده نمى شود.
در پاسخ او گفته مى شود از مضمون اين كلام چنين فهميده مى شود كه هيچ چيز از پيامبران ارث برده نمى شود، زيرا عادت عرب بر اين جارى است و مقصود اين نيست كه فقط از همين اجناس ارث برده نمى شود، بلكه اين تصريح بر اطلاق كلى دارد كه از هيچ چيز پيامبران ارث برده نمى شود.

وانگهى در دنباله خبر تسليم كردن مركوب و وسايل شخصى و كفشهاى پيامبر (ص ) آمده است كه آن حضرت فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاريم ، صدقه است . و نفرموده است از چه چيزها ارث برده نمى شويم . و اين اقتضاى نفى ارث بردن از همه چيز را دارد.

اما در خبر دوم كه آن را هشام بن محمد كلبى از پدرش نقل مى كند نيز اشكالى وجود دارد. او مى گويد: فاطمه عليهاالسلام فدك را طلب كرد و گفت آن را پدرم به من بخشيده است و ام ايمن هم در اين باره براى من گواهى مى دهد. ابوبكر در پاسخ گفته است : اين مال از پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است و مالى از اموال عمومى مسلمانان بوده است كه از درآمد آن پيامبر به افراد نظامى مركوب مى داده و در راه خدا هزينه مى فرموده است .

بنابراين مى توان از ابوبكر پرسيد آيا براى پيامبر صلى الله عليه و آله جايز بوده است كه به دختر خود يا به كس ديگرى ملك مخصوصى از اموال عمومى مسلمانان را ببخشد؟ آيا در اين مورد بر پيامبر از سوى خداوند متعال وحى شده است يا به اجتهاد راءى خويش آن هم به عقيده كسانى كه چنين اجتهادى را براى پيامبر جايز مى دانند عمل فرموده است يا آنكه اصلا براى پيامبر انجام دادن اين كار جايز نبوده است ؟ اگر ابوبكر پاسخ دهد كه براى پيامبر جايز نبوده است ، سخنى بر خلاف عقل و خلاف اعتقاد مسلمانان گفته است ، و اگر بگويد جايز بوده است ، به او گفته خواهد شد پس در اين صورت فاطمه عليهاالسلام تنها به ادعا كفايت نكرده و فرموده است ام ايمن هم براى من گواهى مى دهد.

و لازم بوده است در پاسخ گفته شود گواهى ام ايمن به تنهايى پذيرفته نيست و اين خبر متضمن اين پاسخ نيست . بلكه مى گويد پس از ادعاى فاطمه و اينكه چه كسى براى او گواهى مى دهد، ابوبكر مى گويد اين مالى از اموال خداوند است و از پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است و اين جواب درستى نيست .

اما خبرى كه آن را محمد بن زكريا از عايشه نقل مى كند، در آن هم اشكالى نظير اشكال خبر قبلى است ، زيرا در صورتى كه على عليه السلام و ام ايمن براى فاطمه عليهاالسلام گواهى داده باشند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به او بخشيده است ، در اين صورت امكان راستى سخن فاطمه و سخن عبدالرحمان و عمر همه با هم فرام باشد نيست و تاءويلى هم كه ابوبكر كرده و گفته است همگى راست مى گوييد، درست نيست كه اگر فدك را پيامبر به فاطمه بخشيده باشد ديگر اين سخن ابوبكر كه گفته است پيامبر هزينه شما را از آن پرداخت مى كرد و باقى مانده آن را تقسيم مى كرد و به افراد در راه خدا از آن مركوب مى داد. نمى تواند درست باشد كه منافى با هبه بودن فدك است و معنى هبه و بخشيدن اين است كه مالكيت فدك به فاطمه منتقل شده است و او مى تواند هرگونه بخواهد در آن تصرف كند و كس ديگر را در آن حقى نيست . چيزى كه اينگونه باشد، چگونه بخشى از درآمد آن تقسيم مى شده است و بخشى ديگر هزينه فراهم كردن مركوب مى شده است . بر فرض كه كسى بگويد پيامبر صلى الله عليه و آله پدر فاطمه بوده است و حكم تصرف آن حضرت در اموال دخترش مثل تصرف در اموال خودش ‍ و بيت المال مسلمانان است و ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله به حكم پدرى در اموال فاطمه چنين تصرفى مى فرموده است .

به اين فرض چنين پاسخ داده مى شود كه بر فرض تصرف پيامبر در اموال فاطمه به عنوان مال فرزندش ، اين موضوع مالكيت فاطمه را نفى نمى كند و چون پدر بميرد، براى هيچ كس تصرف در آن مال جايز نيست زيرا هيچ كس ديگر پدر او نيست كه بتواند تصرف پدران در اموال فرزندان را اعمال كند، وانگهى عموم يا بيشتر فقيهان تصرف پدر را در اموال فرزند جايز نمى شمارند.

اشكال ديگر سخن عمر به على و عباس است كه مى گويد در آن هنگام ابوبكر را ستمگر تبهكارى مى پنداشتيد و در مورد خودش هم همين را مى گويد كه شما مرا هم ستمگر تبهكارى مى پنداشتيد، اگر درست باشد كه آن دو چنين پندارى داشته اند چگونه اين تصور ايشان با آنكه ادعاى عمر علم داشته اند كه پيامبر فرموده است از من ارث برده نمى شود.، ممكن است به وجود آمده باشد. به راستى كه اين سخن از شگفتى ترين شگفتى هاست ، و اگر چنين نبود كه حديث خصومت عباس و على و قضاوت خواستن ايشان از عمر در كتابهاى صحيح حديث كه مورد اتفاق است نقل شده است ، من شگفت نمى كردم و هر يك از اين مواردى كه گفتيم صحت آن را مخدوش مى ساخت ، ولى اين حديث در كتابهاى صحاح نقل شده است و در آن ترديدى نيست .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول ابن ابى شيبة ، از علية ، از ايوب ، از عكرمه ، از مالك بن اوس بن حدثان براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عباس و على پيش عمر آمدند و عباس گفت ميان من و اين فلان و بهمان شده قضاوت كن و مردم گفتند ميان ايشان قضاوت كن . عمر گفت قضاوت نمى كنم كه هر دو مى دانند پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، هر چه باقى بگذاريم ، صدقه است .

مى گويم ، پذيرفتن اين حديث هم مشكل است ، زيرا آنها براى نزاع در ميراث نيامده بودند بلكه در مورد سرپرستى صدقات و اوقاف رسول خدا صلى الله عليه و آله كه كداميك توليت آن را برعهده داشته باشد، نه اينكه كدام يك به ارث ببرد، آمده بودند و خصومت و نزاع هم بر سر توليت اوقاف بوده است ، آيا جوابش اين است كه بگويد هر دو مى دانند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود!

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از يحيى بن كثير پدر غسان ، از شعبة ، از عمر بن مره ، از ابوالبخترى براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، عباس و على براى داورى پيش عمر آمدند و عمر به طلحه و زبير و عبدالرحمان بن عوف و سعد گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا شنيده ايد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: هر مال پيامبر، صدقه وقف است مگر آنچه كه از آن هزينه و روزى اهل خود را بپردازد و از ما ارث برده نمى شود.! و آنان همگى گفتند: آرى شنيده ايم . عمر افزود: كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را صدقه مى داد و افزون بر آن را تقسيم مى فرمود و پس از اينكه رحلت فرمود ابوبكر دو سال عهده دار آن بود و همان گونه رفتار كرد كه پيامبر رفتار مى فرمود و شما دو تن مى گفتيد ابوبكر در اين كار ستمگر و خطاكار است و حال آنكه درست عمل مى كرد.

پس از ابوبكر كه من عهده دار آن شدم ، به شما گفتم اگر مى خواهيد به شرط آنكه مانند پيامبر و با رعايت عهد او در آن عمل كنيد خودتان سرپرستى آن را بپذيريد، گفتيد آرى و اينك به داورى پيش من آمده ايد. اين يكى عباس مى گويد: نصب خودم از برادرزاده ام را مى خواهم ، و اين يكى على عليه السلام مى گويد نصيب همسرم را مى خواهم ، و به خدا سوگند جز همان كه گفته ام قضاوت ديگرى ميان شما نخواهم كرد.

مى گويم ابن ابى الحديد پذيرفتن اين حديث هم مشكل است ، زيرا بيشتر روايات و نظر بيشتر محدثان حاكى از آن است كه آن روايت را هيچ كس جز ابوبكر به تنهايى نقل نكرده است ، و فقها در اصول فقه در مورد پذيرش خبرى كه آن را فقط يك تن از صحابه نقل كرده باشد به همين مورد استناد مى كنند. شيخ ما ابوعلى گفته است : در روايت هم مانند شهادت فقط روايتى پذيرفته مى شود كه حداقل دو تن آن را نقل كرده باشند، فقيهان و متكلمان همگى با او مخالفت كرده اند و دليل آورده اند كه صحابه روايت ابوبكر به تنهايى را كه گفته است ما گروه پيامبران ارث برده نمى شويم .

پذيرفته اند، يكى از ياران ابوعلى با تكلف بسيار خواسته است پاسخى پيدا كند و گفته است : روايت شده است كه ابوبكر روزى كه با فاطمه عليهاالسلام احتجاج مى كرد، گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم هر كس در اين باره از پيامبر چيزى شنيده است بگويد، و مالك بن اوس بن حدثان روايت مى كند كه او هم سخن پيامبر را شنيده است ، و به هر حال اين موضوع حاكى از آن است كه عمر از طلحه و زبير و عبدالرحمان و سعد استشهاد كرده است و آنان گفته اند آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ايم ؛ اين راويان به روزگار ابوبكر كجا بوده اند هيچ نقل نشده است كه يكى از ايشان به روز احتجاج فاطمه عليهاالسلام و ابوبكر چيزى از اين موضوع نقل كرده باشند.

ابن ابى الحديد سپس روايات ديگر را هم همين گونه بررسى و نقد كرده است و مى گويد: مردم چنين مى پندارند كه نزاع فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر فقط در دو چيز بوده است ، ميراث و اينكه فدك به او بخشيده شده است و حال آنكه من در احاديث ديگر به اين موضوع دست يافته ام كه فاطمه عليهاالسلام در چيز سومى هم نزاع كرده و ابوبكر او را از آن هم محروم كرده است و آن سهم ذوى القربى است .

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از هارون بن عمير، از وليد بن مسلم ، از صدقه پدر معاويه ، از محمد بن عبدالله ، از محمد بن عبدالرحمان بن ابى بكر، از يزيد رقاشى ، از انس بن مالك روايت مى كرد كه فاطمه عليهااالسلام پيش ابوبكر آمد و گفت : خودت مى دانى كه در مورد اوقاف و صدقات و آنچه خداوند از غنايم در قرآن با عنوان سهم ذوى القربى ياد فرموده است نسبت به ما ستم روا داشته اى و اين آيه را تلاوت مى فرمود: و بدانيد كه از هر چيز كه غنيمت و فايده ببريد همانا يك پنجم آن از خدا و پيامبر و خويشاوندان اوست … ، ابوبكر گفت : پدر و مادرم فداى تو و پدرى كه از او متولد شده اى ، من در مورد كتاب خدا و حق رسول خدا و خويشاوندان او مى شنوم و فرمانبردارم و من هم كتاب خدا را كه تو مى خوانى ، مى خوانم ولى از اين آيه چنان نمى فهمم كه بايد آن سهم از خمس به صورت كامل به شما پرداخت شود. فاطمه فرمود: آيا آن سهم براى تو و خويشاوندان توست ؟ گفت : نه كه مقدارى از آن را براى شما هزينه مى كنم و باقى مانده اش را در مصالح مسلمانان هزينه مى سازم . فاطمه گفت : اين حكم خداوند متعال نيست .

ابوبكر گفت : حكم خداوند همين است ولى اگر رسول خدا در اين باره با تو عهدى فرموده يا حقى را براى شما واجب داشته است ، من تو را تصديق و تمام آن را به تو و اهل تو تسليم مى كنم . فاطمه گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد عهد خاصى با من نفرموده است ، به جز اينكه هنگامى كه اين آيه نازل شد شنيدم مى فرمود: اى آل محمد مژده باد بر شما كه ثروت براى شما آمد.، ابوبكر گفت : علم من در مورد اين آيه به چنين چيزى نمى رسد كه تمام اين سهم را به طور كامل به شما بدهم ولى براى شما به اندازه اى كه بى نياز شويد و از هزينه شما هم چيزى بيشتر آيد، خواهد بود.

اينك اين عمر بن خطاب و ابوعبيدة بن جراح حضور دارند از ايشان بپرس و ببين هيچ كدام با آنچه مطالبه مى كنى موافق هستند؟ فاطمه عليهاالسلام به عمر نگريست و همان سخنى را كه به ابوبكر گفته بود به او هم گفت : عمر هم همان گونه كه ابوبكر گفته بود پاسخ داد فاطمه عليهاالسلام شگفت كرد و چنين گمان مى برد كه آن دو در اين باره با يكديگر مذاكره و توافق كرده اند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول هارون بن عمير، از وليد، از ابن ابى لهيعة ، از ابوالاسود، از عروه نقل مى كرد كه فاطمه از ابوبكر، فدك و سهم ذوى القربى را مطالبه فرمود كه ابوبكر نپذيرفت و آن دو را در زمره اموال خداوند قرار داد.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از احمد بن معاويه ، از هيثم ، از جويبر، از ابوالضحاك ، از حسن بن محمد بن على بن ابى طالب عليه السلام براى ما نقل كرد كه ابوبكر سهم ذوى القربى را از فاطمه و بنى هاشم بازداشت و آن را در راه خدا و براى خريد اسب و سلاح قرار داد.

ابوبكر جوهرى مى گويد: همچنين ابوزيد، از حيان بن هلال ، از محمد بن يزيد بن ذريع ، از محمد بن اسحاق براى ما نقل كرد كه مى گفته است : از ابوجعفر محمد بن على عليه السلام پرسيدم هنگامى كه على عليه السلام به حكومت عراق و مردم رسيد در مورد سهم ذوى القربى چگونه رفتار كرد؟ گفت همان روشى را كه ابوبكر و عمر داشتند معمول داشت ، گفتم : چگونه و به چه سبب شما اين حرفها را مى گوييد. گفت : به خدا سوگند، اهل و خويشاوندان على بيرون از راءى او چيزى نمى گويند.

پرسيدم پس چه چيزى او را بازداشته است ؟ فرمود: خوش ‍ نمى داشت كه بر او مدعى شوند كه مخالفت ابوبكر و عمر مى كند. ابوبكر جوهرى مى گويد: مومل بن جعفر براى من ، از قول محمد بن ميمون ، از داود بن مبارك نقل كرد كه مى گفته است : در بازگشت از حج همراه گروهى پيش عبدالله بن موسى بن عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن رفتيم و مسائلى را از او پرسيدم ، گفت : اين سؤ ال را از پدربزرگم عبدالله بن حسن كرده اند و او پاسخ داده است كه مادرم يعنى حضرت فاطمه زنى به تمام معنى راستگو و دختر پيامبر مرسلى بود كه در حال خشم بر كسى درگذشت و ما هم به سبب خشم او، خشمگين هستيم و هرگاه او راضى شود، ما هم راضى خواهيم شد.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوجعفر محمد بن قاسم مى گويد: على بن صباح گفت : ابوالحسن شعر كميت  را به روايت مفضل براى ما اين چنين خواند: به اميرالمؤ منين على عشق مى ورزم و در عين حال راضى به دشنام دادن به ابوبكر و عمر نيستم ، هر چند كه فدك و ميراث دختر پيامبر را ندادند اما نمى گويم كافر شده اند، خداوند خود مى داند كه آنان براى روز رستاخيز چه بهانه اى به هنگام پوزش خواهى فراهم آورده اند.

ابن صباح مى گويد: ابوالحسن از من پرسيد آيا معتقدى كه كميت در اين شعر خود آن دو را تكفير كرده است ؟ گفتم : آرى . گفت : همچنين است .
ابن ابى الحديد سپس يكى دو روايت ديگر در مورد مراجعه فاطمه عليهاالسلام براى دريافت ميراث خود به ابوبكر و خطبه اى از او را نقل كرده است و اشعارى از مهيار ديلمى را آورده است كه بيرون از مباحث تاريخى است و بر شيعيان تاخته و دفاع از ابوبكر و عمر پرداخته است .

در فصل دوم كه موضوع ميراث بردن يا نبردن از پيامبر صلى الله عليه و آله را مورد بررسى قرار داده است ، مطالب سيدمرتضى رحمه الله را از كتاب الشافى در اعتراض به قاضى عبدالجبار معتزلى و رد مطالب كتاب المغنى او را به تفصيل آورده است كه بحث كلامى مفصل و خواندنى و بيرون از چارچوب مطالب تاريخى است . همين گونه است فصل سوم كه آيا فدك از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه عليهاالسلام بخشيده شده است يا نه كه مشتمل بر مباحث دقيق كلامى و فقهى و اصولى است و گاهى نكته اى لطيف به چشم مى خورد كه از جمله آنها اين لطيفه است كه ابن ابى الحديد آن را آورده است .
مى گويد: خودم از على بن فارقى كه مدرس مدرسه غربى در بغداد بود پرسيدم : آيا فاطمه در آنچه مى گفته است ، راستگو بوده است ؟ گفت : آرى .

گفتم : چرا ابوبكر فدك را به او كه راست مى گفته است ، تسليم نكرده است ؟ خنديد و جواب بسيار لطيفى داد كه با حرمت و شخصيت و كمى شوخى كردن او سازگار بود. گفت : اگر آن روز به مجرد ادعاى فاطمه فدك را به او مى داد، فرداى آن روز مى آمد و خلافت را براى همسر خويش مدعى مى شد و ابوبكر را از مقامش ‍ بركنار مى كرد و ديگر هيچ بهانه اى براى ابوبكر امكان نداشت زيرا او را صادق دانسته بود و بدون هيچ دليل و گواهى فدك را تسليم كرده بود. و اين سخن درستى است بر فرض كه على بن فارقى آن را به شوخى گفته باشد. قاضى عبدالجبار هم سخن خوب و پسنديده اى از قول شيعيان بيان كرده است و در آن باره اعتراضى نكرده است .

مى گويد: كار پسنديده اين بوده است كه صرف نظر از دين ، كرامت ، ابوبكر و عمر را از آنچه مرتكب شدند، باز مى داشت و به راستى اين سخن را پاسخى نيست كه شرط كرامت و رعايت حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله و پاس عهد آن حضرت را مى داشتند و بر فرض كه مسلمانان از حق خود از فدك نمى گذشتند، به فاطمه چيزى پرداخت مى شد كه دلش را خشنود سازند و اين كار براى امام بدون مشورت با مسلمانان هم در صورتى كه مصلحت بداند جايز است . به هر حال امروز فاصله زمانى ميان ما و ايشان بسيار شده است و حقيقت حال را نمى دانيم و كارها به خدا باز مى گردد.

ابن ابى الحديد سپس به شرح عبارت ديگر اين نامه پرداخته است و مشكلات لغوى و ادبى آن را توضيح داده است و هيچ گونه مطلب تاريخى در آن نيامده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 44 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نسب زياد بن ابيه و پاره اى از اخبار او و نامه هايش )

 44 و من كتاب له ع إلى زياد بن أبيه

و قد بلغه أن معاوية كتب إليه يريد خديعته باستلحاقه- : وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِيَةَ كَتَبَ إِلَيْكَ- يَسْتَزِلُّ لُبَّكَ وَ يَسْتَفِلُّ غَرْبَكَ- فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ- يَأْتِي الْمَرْءَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ- وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ- لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ- وَ قَدْ كَانَ مِنْ أَبِي سُفْيَانَ فِي زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ- مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ- وَ نَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ- لَا يَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لَا يُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ- وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ- فَلَمَّا قَرَأَ زِيَادٌ الْكِتَابَ قَالَ- شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ- وَ لَمْ تَزَلْ فِي نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِيَةُ

قال الرضي رحمه الله تعالى- قوله ع الواغل- هو الذي يهجم على الشرب- ليشرب معهم و ليس منهم- فلا يزال مدفعا محاجزا- و النوط المذبذب هو ما يناط برحل الراكب- من قعب أو قدح أو ما أشبه ذلك- فهو أبدا يتقلقل إذا حث ظهره و استعجل سيره‏

مطابق نامه 44 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(44): از نامه آن حضرت است به زياد بن ابيه ، به على عليه السلام خبر رسيده بودكه معاويه براى زياد نامه نوشته است و مى خواهد او را فريب دهد و به خود ملحق سازد اورا برادر خود بداند.

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود و قد عرفت ان معاوية كتب اليك يستزل لبك و يستفل غربك چنين دانسته ام كه معاويه براى تو نامه نوشته است تا خرد تو را بلغزاند و تصميم عزم ترا سست كند.، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و نشان دادن مواردى كه از قرآن متاءثر است و استناد به برخى از احاديث ، مبحث مفصلى درباره نسبت زياد بن ابيه و برخى از اخبار و نامه هاى او ايراد كرده است كه موضوعات تاريخى و اجتماعى آن ترجمه مى شود.

نسب زياد بن ابيه و پاره اى از اخبار او و نامه هايش 

زياد، پسر عبيد است و برخى از مردم عبيد را عبيد بن فلان گفته اند و او را به قبيله ثقيف نسبت داده اند ولى بيشتر مردم معتقدند كه عبيد برده بوده است و همچنان رزوگار زياد زنده بوده و سرانجام زياد او را خريده و آزاد كرده است و ما به زودى آنچه را در اين باره آمده است ، خواهيم نوشت .

اينكه زياد را به غير پدرش نسبت داده اند به دو سبب است ، يكى گمنامى پدرش و ديگر ادعاى ملحق شدن او به ابوسفيان . گاهى به او زياد بن سميه مى گفته اند و سميه نام مادر اوست كه كنيزى از كنيزكان حارث بن كلدة بن عمرو بن علاج ثقفى ، طبيب عرب بوده است و همسر عبيد. گاهى هم به او زياد بن ابيه و گاه زياد بن امه مى گفته اند. و چون معاويه او را به خود ملحق ساخت ، بيشتر مردم به او زياد بن ابى سفيان مى گفتند كه مردم پيرو و همراه پادشاهان هستند زيرا بيم و اميد از آنان مى رود، و پيروى مردم از دين در قبال پيروى از ايشان از پادشاهان همچون قطره اى در قبال اقيانوس است ، ولى آنچه كه پيش از پيوستن او به ابوسفيان به او گفته مى شد زياد بن عبيد بود و در اين هيچ كس شك نكرده است .

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش از ابوصالح از ابن عباس نقل مى كند كه عمر، زياد را براى اصلاح فسادى كه در يمن اتفاق افتاده بود، به آنجا گسيل داشت و چون برگشت پيش عمر خطبه اى ايراد كرد كه نظير آن شنيده نشده بود. ابوسفيان و على عليه السلام و عمروبن عاص هم حاضر بودند.
عمروبن عاص گفت : آفرين بر اين غلام كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد.

ابوسفيان گفت : بدون ترديد او قرشى است و من كسى را كه او را در رحم مادرش نهاده است ، مى شناسم . على عليه السلام فرمود: او كيست ؟ گفت : خودم ، على گفت : اى ابوسفيان آرام باش . ابوسفيان اين ابيات را خواند:
اى على ! به خدا سوگند اگر بيم اين شخص از دشمنان كه مرا مى بيند نبود، صخر بن حرب كار خود را آشكار مى ساخت و از گفتگو درباره زياد بيم نمى داشت ، مجامله كردن من با قبيله ثقيف و رهاكردن ميوه دل را ميان ايشان طولانى شده است .ابن عبدالبر مى گويد: منظورش از بيم اين شخص ، عمر بن خطاب است . 

احمد بن يحيى بلادزى هم مى گويد: زياد در حالى كه نوجوان بود، در محضر عمر بن خطاب سخنانى ايراد كرد كه همه حاضران را به شگفت انداخت . عمروبن عاص گفت : آفرين كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت : به خدا سوگند كه او قرشى است . و اگر او را مى شناختى ، مى دانستى كه از اهل خودت هم بهتر است . عمرو عاص گفت : پدرش كيست ؟ گفت : نطفه اش را من در شكم مادرش نهاده ام . عمرو گفت : چرا او را به خود ملحق نمى سازى ؟ گفت : از اين گورخرى كه نشسته است ، بيم دارم كه پوستم را بدرد.

محمد بن عمر واقدى هم مى گويد: در حالى كه ابوسفيان پيش عمر نشسته بود و على هم حضور داشت زياد، سخنانى نيكو بر زبان آورد. ابوسفيان گفت : مناقب جز در شمايل زياد آشكار نمى شود. على عليه السلام پرسيد از كدام خاندان بنى عبد مناف است ؟ ابوسفيان گفت : او پسر من است . على پرسيد: چگونه ؟ گفت : به روزگار جاهلى با مادرش زنا كردم . على فرمود: اى ابوسفيان خاموش باش كه عمر در اندهگين ساختن شتابان است ، گويد: زياد از گفتگوى ميان آن دو آگاه شد و در دلش بود.

على بن محمد مدائنى مى گويد: به روزگار حكومت على عليه السلام ، زياد از سوى او به ولايت فارس يا يكى از نواحى فارس گماشته شد. آنجا را نيكو اداره كرد و خراج آن را به خوبى جمع آورى كرد و آن را پايگاه خويش قرار داد. معاويه كه اين موضوع را دانست براى او چنين نوشت : اما بعد، گويا دژهايى كه شبها به آن پناه پناه مى برى ، همانگونه كه پرندگان به لانه خود پناه مى برند، تو را فريفته است . به خدا سوگند اگر اين است كه در مورد تو منتظر كارى هستم كه خداوند از آن آگاه است ، همانا از جانب من براى تو همان چيزى صورت مى گرفت كه آن بنده صالح سليمان عليه السلام گفته استهمانا با سپاههايى كه آنان را ياراى مقابله با ايشان نيست به سوى ايشان مى آييم و آنان را از آن ديار در حالى كه كوچك و زبون شده باشند، بيرون مى كنيم ، در پايين نامه هم اشعارى نوشت كه از جمله آنها اين بيت بود:
پدرت را فراموش كرده اى كه به هنگامى كه عمر والى مردم بود و براى مردم خطبه مى خواند پس از خشم آرام گرفت .

چون آن نامه به زياد رسيد، برخاست و براى مردم خطبه خواند و گفت شگفتا از پسر هند جگرخواره و سر نفاق ، مرا تهديد مى كند و حال آنكه ميان من و او پسرعموى رسول خدا و همسر سرور زنان جهانيان و پدر دو نوه پيامبر و صاحب ولايت و منزلت و برادرى با صدهزار تن از مهاجران و انصار و تابعان قرار دارد. به خدا سوگند بر فرض كه از همه اينان بگذرد و به من برسد مرا سرخ ‌روى گستاخ و ضربه زننده اى با شمشير خواهد ديد و سپس نامه اى براى على عليه السلام نوشت و نامه معاويه براى زياد، چنين نوشت :

اما بعد، همانا من تو را ولايت قرار دادم به آنچه ولايت دادم و تو را شايسته آن ديدم و همانا از ابوسفيان به روزگار عمر لغزشى سر زد كه از آرزوهاى سرگشته و دروغ بود و به هر حال تو با ادعاى او نه سزاوار ميراثى و نه مستحق نسب و معاويه همچون شيطان رجيم است كه از روبه رو و پشت سر و چپ و راست به سوى آدمى مى آيد، از او برحذر باش ، برحذر باش ، برحذر والسلام .

ابوجعفر محمد بن حبيب روايت مى كند كه على عليه السلام زياد را به ناحيه اى از نواحى فارس ولايت داد و او را برگزيد و چون على عليه السلام كشته شد، زياد بر سر كار خويش باقى ماند و معاويه از جانب او بيمناك شد و سختى ناحيه او را هم مى دانست و ترسيد كه زياد، حسن بن على عليه السلام را يارى دهد، براى زياد چنين نوشت :
از اميرالمؤ منين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن عبيد، اما بعد، همانا تو بنده اى هستى كه كفران نعمت كرده اى و براى خود نقمت خواسته اى و حال آنكه سپاسگزارى براى تو بهتر از كفران نعمت بود. درخت ريشه مى دواند و از اصل خود شاخه شاخه مى شود و تو كه برايت مادرى بلكه پدرى هم نباشد، هلاك شدى و ديگران را به هلاك افكندى و پنداشتى كه از چنگ من بيرون مى روى و قدرت من تو را فرو نمى گيرد. هيهات چنان نيست كه هر خردمندى ، خردش را به صواب انجامد و هر انديشمندى در رايزنى خيرخواهى كند. تو ديروز برده اى بودى و امروز اميرى هستى ، آرى مقامى كه نبايد كسى مثل تو اى پسر سميه به آن برسد؛ اينك چون اين نامه من به تو رسيد، مردم را به اطاعت فرا خوان و بيعت بگير و شتابان پاسخ مثبت بده كه اگر اين چنين كنى خون خود را حفظ كرده اى و خويشتن را دريافته اى و در غير اين صورت ، با اندك كوشش و با ساده ترين وضع تو را درمى ربايم و سوگند استوار مى خورم كه تو را با پاى پياده از فارس تا شام خواهند آورد و بر گرد تو گروهى نى و سرنا خواهند زد و تو را در بازار برپا مى دارم و به صورت برده مى فروشم و تو را همان جا برمى گردانم كه بوده اى و از آن بيرون آمده اى ، والسلام .

چون اين نامه به دست زياد رسيد، سخت خشمگين شد و مردم را جمع كرد و به منبر رفت و خدا را ستايش كرد و چنين گفت : اين پسر هند جگرخواره و قاتل شير خدا يعنى حمزه و كسى كه آشكاركننده خلاف و پنهان دارنده نفاق و سالار احزاب است و كسى كه مال خود را در خاموش كردن نور خدا هزينه كرده است ، براى من نامه نوشته و شروع به رعد و برق زدن از ابرى كرده است كه آبى در آن وجود ندارد و به زودى بادها آن را به صورت رنگين كمان در خواهد آورد.

آنچه دليل بر ضعف اوست ، تهديدكردن پيش از قدرت يافتن است ، آيا تصور كرده است به سبب مهربانى به من بيم مى دهد و حجت تمام مى كند، هرگز بلكه راه نادرستى را مى پيمايد و براى كسى هياهو راه انداخته كه ميان صاعقه هاى تهامه پرورش يافته است . چرا و چگونه بايد از او بترسم و حال آنكه ميان من و او پسر دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسرعموى او همراه صدهزار تن از مهاجران و انصار قرار دارد. به خدا سوگند اگر او براى جنگ با معاويه به من اجازه دهد و مرا سوى او گسيل دارد، چنان مى كنم كه ستارگان را در روز ببيند روزش را شام سياه مى سازم و آب خردل بر بينى و دهانش مى مالم . امروز در قبال او بايد سخن گفت و فردا بايد مجتمع شد و به خواست خدا رايزنى پس از اين خواهد بود، و از منبر فرود آمد و براى معاويه چنين نوشت :

اما بعد، اى معاويه نامه ات به من رسيد و آنچه را در آن بود، فهميدم و تو را همچون غريقى يافتم كه امواج او را فرو گرفته است و به هر جلبك چنگ مى زند و به اميد زنده ماندن به پاى قورباغه خود را مى آويزد. كسى كفران نعمت كرده و خواهان نقمت است كه با خدا و رسولش ستيز كرده و تباهى در زمين پرداخته است . اما دشنام دادن تو مرا، اگر نه اين بود كه مرا خردى است كه از تو باز مى دارد و اگر بيم آن نبود كه سفله و نادان خوانده شوم ، زبونيهايى را كه براى تو ترسيم مى كردم كه با هيچ آبى شسته نشود.

اما اينكه مرا به سميه سرزنش كرده اى ، اگر من پسر سميه ام ، تو پسر جماعه اى ، اما اينكه پنداشته اى با كمترين زحمت و به ساده ترين صورت مرا درمى ربايى ، آيا ديده اى كه گنجشكان كوچك باز را بترسانند يا شنيده اى كه بره ، گرگ را دريده و خورده باشد. اينك كار خود را باش و تمام كوشش خود را انجام بده كه من جز به آنچه تو ناخوش دارى فرو نمى آيم و جز در مواردى كه تو را بد آيد كوشش نخواهم كرد و به زودى خواهى دانست كدام يك از ما براى ديگرى فروتنى مى كند و كدام يك بر ديگر هجوم مى آورد، والسلام .

چون نامه زياد به معايه رسيد، او را افسرده و اندوهگين ساخت و به مغيرة بن شعبه پيام داد و او را خواست و با او خلوت كرد و گفت : اى مغيرة مى خواهم با تو در موضوعى كه مرا اندوهگين ساخته است ، رايزنى كنم . در آن كار براى من خيرخواهى كن و نظر اجتهادى خود را به من بگو و در اين رايزنى براى من باش ‍ تا من هم براى تو باشم و من تو را براى گفتن راز خود برگزيدم و در اين مورد تو را بر پسران خويش ترجيح دادم . مغيره گفت : آن راز چيست ؟ و به خدا سوگند مرا در فرمانبردارى از خود روان تر از آب در سراشيبى و بهتر از شمشير رخشان در دست شجاع دلير خواهى يافت .

معاويه گفت : اى مغيره ! زياد در فارس اقامت گزيده و براى ما همچون افعى خش خش مى كند و او مردى روشن راءى و بازانديشه و استوار است و هر تيرى كه مى افكند به هدف مى زند و اينك كه سالارش درگذشته است ، چيزى را كه از او در امان بودم ، مى ترسم كه انجام دهد و نيز بيم آن دارم كه حسن را يارى دهد، چگونه ممكن است به او دست يافت و چه چاره اى براى اصلاح انديشه او بايد انديشيد؟ مغيره گفت : اگر نمردم خودم اين كار را اصلاح مى كنم ، زياد مردى است كه شرف و شهرت و رفتن به منابر را دوست مى دارد و اگر با مهربانى از او چيزى بخواهى و نامه اى نرم براى او بنويسى ، او به تو مايل تر خواهد بود و اعتماد بيشترى خواهد داشت و براى او نامه بنويس و من خود رسالت اين كار را برعهده مى گيرم . معاويه براى زياد چنين نوشت :

از اميرالمؤ منين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن ابى سفيان ! اما بعد، گاهى هوس ‍ آدمى را به وادى هلاك مى افكند و تو مردى هستى كه در مورد گسستن پيوند خويشاوندى و پيوستن به دشمن ضرب المثل شده اى . بدگمانى تو و كينه ات نسبت به من سبب شده است تا خويشاوندى نزديك مرا بگسلى و پيوند رحم را قطع كنى و چنان حرمت و نسب مرا بريده اى كه پندارى برادر من نيستى و صخر بن حرب پدرت نيست و پدر من نيست . چه تفاوتى ميان من و تو است كه من خون پسر ابى العاص عثمان را مطالبه مى كنم و تو با من جنگ مى كنى . آرى رگ سستى از جانب زنان به تو رسيده است و چنان شده اى كه آن شاعر گفته است .

همچون پرنده اى كه تخم خويش را در بيابان رها كرده است و بال بر تخم پرنده ديگرى گسترده است .و من چنين مصلحت ديدم كه بر تو مهربانى كنم و تو را به بدرفتارى تو نگيرم و پيوند خويشاوندى تو را پيوسته دارم و در كار تو درصدد كسب ثواب باشم ، وانگهى اى ابامغيره اگر تو در اطاعت از آن قوم به ژرفاى دريا روى و چندان شمشير زنى كه تيغه آن از كار افتد، باز هم بر دورى خود از ايشان خواهى فزود كه بنى عبد شمس در نظر بنى هاشم ناپسندتر از كارد تيز براى گاو به زمين خورده و دست و پاى بسته براى كشتن هستند خدايت رحمت كناد به اصل خويش بازگرد و به قوم خود بپيوند و همچون كسى مباش كه بر بال و پر ديگرى پيوسته است و تو بدين گونه نسبت خود را هم گم كرده اى و به جان خودم سوگند كه اين كار را چيزى جز لجبازى بر سر تو نياورده است ، آن را از خود كنار افكن كه اينك بر كار خود و حجت خويش آگاه گشتى . اگر جانب مرا دوست مى دارى و به من اعتماد مى كنى ، حكومتى به حكومتى خواهد بود و اگر جانب مرا خوش نمى دارى و به گفتار من اعتماد نمى كنى ، كار پسنديده آن است كه نه به سود من باشى و نه زيان ، والسلام .

مغيره همراه آن نامه حركت كرد و به فارس آمد و چون زياد او را ديد وى را به خود نزديك ساخت و مهربانى كرد. مغيره نامه را به او داد، زياد به نامه دقيق شد و شروع به خنديدن كرد و چون از خواندن آن آسوده شد، آن را زير پاى خويش ‍ نهاد و گفت : اى مغيره بس است كه من به آنچه در انديشه دارى آگاه شدم ، اينك از سفرى دور و دراز آمده اى برخيز و بار فرو نه و آسوده گير. مغيره گفت : آرى خدايت بيامرزد، تو هم لجبازى را كنار بگذار و پيش قوم خود برگرد و به برادرت بپيوند و بر كار خويش بنگر و پيوند خويشاوندى را مگسل . زياد گفت : من مردى با گذشت و در كار خودم داراى روش ويژه اى هستم ، بر من شتاب مكن و تو نسبت به من كارى را آغاز مكن تا من نسبت به تو آغاز كنم .

زياد پس از دو يا سه روز مردم را جمع كرد و به منبر رفت و حمد و ستايش را به جاى آورد و گفت : اى مردم تا آنجا كه ممكن است بلا را از خود دفع كنيد و از خداوند مسئلت كنيد كه صلح و عافيت را براى شما باقى بدارد. من از هنگامى كه عثمان كشته شده است در كار مردم نظر افكندم و درباره آنان انديشيدم ، ايشان را همچون قربانيهايى يافتم كه در هر عهد كشته مى شوند و اين دو جنگ يعنى جمل و صفين چيزى افزون از صدهزار تن را نابود كرده است و هر يك پنداشته است كه طالب حق و پيرو امامى است و در كار خود كاملا روشن است ، اگر چنين باشد قاتل و مقتول در بهشته خواهند بود. هرگز چنين نيست و اين كار به راستى مشكل است و مايه اشتباه قوم شده است و من بيمناكم كه كار به صورت نخست برگردد، و چگونه بايد آدمى دين خود را سلامت بدارد، من در كار مردم نگريستم و پسنديده تر فرجام را صلح ديدم . به زودى در كارهاى شما چنان خواهم كرد كه عاقبت و انجام آن را بپسنديد و من هم به خواست خداوند طاعت شما را ستوده داشته ام و مى دارم و از منبر فرود آمد، و پاسخ نامه معاويه را چنين نوشت :

اما بعد، اى معاويه نامه تو همراه مغيرة بن شعبه به من رسيد و آنچه را در آن بود فهميدم . سپاس خداوندى را كه حق را به تو شناساند. و تو را به پيوند خويشاوندى برگرداند و من از كسانى نيستم كه كار پسنديده را نشناسد و از حسب هم غافل نيستم و اگر بخواهم آن چنان كه لازم است و با دليل و حجت پاسخت را بدهم سخن به درازا مى كشد و نامه طولانى مى شود. همانا اگر اين نامه ات را با عقيده صحيح و نيت پسنديده نوشته باشى و قصد نيكى كرده باشى ، در دل من درخت دوستى خواهى كاشت و پذيرفته خواهد شد و اگر قصد فريب و حيله گرى و نيت تباه داشته باشى نفس از آنچه مايه نابودى است سرباز مى زند.

من روزى كه نامه ات را خواندم كارى انجام دادم و سخنانى ايراد كردم ، همان گونه كه خطيب كار را با سخنان خود آماده مى سازد و چنان شد كه همه حاضران را در حالتى درآوردم كه نه اهل رفتن باشند و نه اهل آمدن ، همچون افراد سرگشته در بيابانى كه راهنماى آنان ايشان را گمراه كرده باشد و من به امثال اين كار توانايم . و در پايين نامه اين ابيات را نوشت :

هنگامى كه خويشاوندانم نسبت به من انصاف ندهند، خود را چنان مى يابم كه هر گاه زنده باشم زبونى را از كنار خويش مى رانم … اگر تو به من نزديك شوى ، من هم به تو نزديك مى شوم و اگر تو از من دورى بجويى ، در آن حال مرا هم دورى كننده خواهى يافت .

معاويه همه چيزهايى را كه زياد از او خواسته بود پذيرفت و به خط خود براى او چيزى نوشت كه به آن اعتماد كند. زياد به شام و پيش معاويه رفت و معاويه او را به خود نزديك ساخت و بر حكمفرمايى ولايتى كه داشت گماشت و سپس او را به حكومت عراق منصوب كرد.

على بن محمد مدائنى روايت مى كند: پس از رفتن زياد به شام پيش معاويه ، وى تصميم گرفت زياد را به خود ملحق سازد برادر خويش بداند. آن گاه مردم را جمع كرد و به منبر رفت و زياد را هم با خود بالاى منبر برد و او را بر پله اى پايين تر از پله اى كه خود مى نشست ، نشاند. نخست حمد و ستايش خدا را به جا آورد و سپس گفت : اى مردم من نسب خانواده خودمان را در زياد مى بينم ، هر كس در اين مورد شهادتى دارد برخيزد و گواهى دهد.

گروهى برخاستند و گواهى دادند كه زياد پسر ابوسفيان است و گفتند پيش از مرگ ابوسفيان از او شنيده اند كه به اين موضوع اقرار كرده است . آن گاه ابومريم سلولى كه در دوره جاهلى مى فروش بود برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين ! من گواهى مى دهم كه ابوسفيان به طائف و پيش ما آمد، من براى او گوشت و نان و شراب خريدم ، چون خورد و نوشيد گفت : اى ابومريم براى من و روسپى فراهم آور.

من از پيش او بيرون آمدم و پيش سميه رفتم و گفتم : ابوسفيان از كسانى است كه جود و شرف او را مى شناسى به من فرمان داده است براى او روسپى فراهم سازم ، آيا تو حاضرى ؟ گفت : آرى ، هم اكنون عبيد با گوسپندانش برمى گردد عبيد شبان بود و همين كه شامى خورد و سر بر زمين نهاد و خوابيد پيش او خواهم آمد. من پيش ابوسفيان برگشتم و خبر دادمش ، چيزى نگذشت كه سميه دامن كشان آمد و پيش ابوسفيان و در بستر او رفت و تا بامداد پيش او بود.

چون سميه رفت به ابوسفيان گفتم : اين همخوابه ات را چگونه ديدى ؟ گفت : خوب همخوابه اى بود اگر زير بغلهايش ‍ بوى گند نمى داد. زياد از فراز منبر گفت : اى ابومريم مادرهاى مردان را شماتت و سرزنش مكن كه مادرت سرزنش شماتت مى شود، و چون سخن و گفتگوى معايه با مردم تمام شد، زياد برخاست و مردم سكوت كردند. زياد نخست حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و سپس گفت : اى مردم معاويه و شاهدان چيزهايى را كه شنيديد گفتند و من حق و باطل اين موضوع را نمى دانم ، معاويه و شاهدان به آنچه گفتند داناترند و همانا عبيد پدرى نيكوكار و سرپرستى قابل سپاسگزارى بود، و از منبر فرود آمد.

شيخ ما ابوعثمان جاحظ روايت مى كند كه زياد در آن هنگام كه حاكم بصره بود از كنار ابوالعريان عدوى كه پيرمردى كور و سخن آور و تيززبان بود گذشت . پرسيد: اين هياهو چيست ؟ گفتند: زياد بن ابى سفيان است . ابوالعريان گفت : به خدا سوگند ابوسفيان پسرى جز يزيد و معاويه و عتبه و عنبسه و حنظله و محمد نداشت ، اين زياد از كجا آمده است ؟ اين سخن به آگهى زياد رسيد، و كسى به او گفت چه خوب است زبان اين سگ را درباره خودت ببندى .

زياد دويست دينار براى او فرستاد. فرستاده زياد به ابوالعريان گفت : پسرعمويت امير زياد براى تو دويست دينار فرستاده است كه هزينه كنى . گفت : پيوند خويشاونديش پيوسته باد، آرى به خدا سوگند كه او به راستى پسرعموى من است . فرداى آن روز كه زياد با همراهان خود از كنار او گذشت ايستاد و بر ابوالعريان سلام داد. ابوالعريان گريست ، به او گفته شد چه چيزى تو را به گريه واداشت ؟ گفت : صداى ابوسفيان را در صداى زياد شنيدم و شناختم ! چون اين خبر به معاويه رسيد براى ابوالعريان چنين نوشت :

دينارهايى كه براى تو فرستاده شد، تو را مهلت نداد و به رنگهاى ديگر درآورد.ديروز زياد با دار و دسته اش از كنار تو گذشت ، ناآشنا بود و فرداى آن همان چيزى كه نمى شناختى آشنا شد، آفرين بر زياد اى كاش زودتر اين كار را مى كرد كه قربانى چيزى بود كه از آن مى ترسيد.

چون اين ابيات را كه نامه معاويه بود بر ابوالعريان خواندند گفت : اى غلام پاسخ او را بنويس و چنين سرود:
اى معاويه براى ما صله اى مقرر دار تا جانها با آن زنده شود، و اى پسر ابوسفيان نزديك است كه ما را فراموش كنى ، اما زياد و نسب او در نظر من صحيح است و در مورد حق بهتان نمى زنم ، هر كس كار خير كند هماندم نتيجه اش به او مى رسد و اگر كار شر انجام دهد هر جا كه باشد نتيجه اش به او خواهد رسيد.

جاحظ همچنين روايت مى كند كه زياد براى معاويه نامه نوشت و براى حج گزاردن از او اجازه خواست . معاويه براى او نوشت من تو را اجازه دادم و به سمت اميرالحاج منصوب كردم و اجازه هزينه يك ميليون درهم دارى . در همان حال كه زياد براى رفتن به حج آماده مى شد به برادرش ابوبكره خبر رسيد. ابوبكره از هنگام حكومت عمر كه زياد در گواهى دادن براى زناى مغيرة كار را مشتبه كرد با او قهر بود و سوگندهاى گران خورده بود كه با زياد هرگز سخن نگويد.

در اين هنگام ابوبكره براى ديدن زياد وارد كاخ شد، پرده دار كه او را ديد خود را شتابان پيش زياد رساند و گفت : اى امير، اينك برادرت ابوبكره وارد كاخ شد. زياد گفت : خودت او را ديدى ؟ گفت : آرى پيدايش شد آمد. در آن هنگام پسركى كوچك در دامن زياد بود كه با او بازى مى كرد، ابوبكره آمد و مقابل زياد ايستاد و خطاب به آن كودك گفت : اى پسر چگونه اى ؟ همانا پدرت در اسلام مرتكب گناهى بزرگ شد، مادرش را به زنا نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه به خدا سوگند من نمى دانم كه سميه هرگز ابوسفيان را ديده باشد.

اينك پدرت مى خواهد گناهى بزرگتر از آن مرتكب شود، مى خواهد فردا به موسم حج برسد و خود را به ام حبيبة دختر ابوسفيان كه از زنان پيامبر و مادر مؤ منان است برساند. اگر پدرت از ام حبيبه اجازه بخواهد كه او را ببيند و او اجازه دهد كه به عنوان برادرى از او ديدار كند اى واى از اين كار زشت و مصيبت بزرگ براى پيامبر، و اگر ام حبيبه به او اجازه ندهد، چه رسوايى بزرگى براى پدرت خواهد بود و برگشت . زياد گفت : اى برادر خداى از اين خيرخواهى پاداشت دهد، چه خشنود باشى و چه خشمگين . زياد براى معاويه نامه نوشت كه من از رفتن به حج منصرف شدم و اميرالمؤ منين هر كس را دوست مى دارد، گسيل فرمايد و معاويه برادرش عتبة بن ابى سفيان را فرستاد.

اما ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب چنين مى گويد: كه چون معاويه به سال چهل و چهارم مدعى شد زياد برادر اوست و او را به صورت برادر به خود ملحق ساخت ، دختر خود را به همسرى محمد پسر زياد درآورد تا با اين كار صحت اين موضوع را تاءييد كند. ابوبكره برادر مادرى زياد بود و سميه مادر هر دو بود. ابوبكره سوگند خورد كه هرگز با زياد سخن نگويد و گفت اين مرد مادرش را به زناكارى نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه به خدا سوگند من اطلاع ندارم كه سميه ابوسفيان را هرگز ديده باشد. اى واى بر او، با ام حبيبه چه خواهد كرد تت مگر نمى خواهد او را ببيند، اگر ام حبيبه خود را از پوشيده بدارد و او را نپذيرد، زياد را رسوا كرده است و اگر با او ديدار كند، واى از اين مصيبت كه حرمت بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را دريده است .

زياد همراه معاويه حج گزارد و به مدينه رفت و چون مى خواست پيش ام حبيبة برود، سخن ابى بكره را به خاطر آورد و از آن كار منصرف شد و هم گفته اند ام حبيبه او را نپذيرفت و به زياد اجازه ورود به خانه اش را نداد، و هم گفته شده است كه زياد حج گزارد و به سبب سخن ابوبكره به مدينه نرفت و مى گفت خداوند ابوبكره را پاداش دهاد كه به هر حال نصيحت و خيرخواهى را رها نمى كند.

همچنين ابوعمر بن عبدالبر در همان كتاب نقل مى كند كه گروهى از بنى اميه كه عبدالرحمان بن حكم ميان ايشان بود به هنگامى كه معاويه زياد را به خود پيوند داده بود، پيش معاويه آمدند. عبدالرحمان گفت : اى معاويه اگر هيچ كس جز زنگيان نيابى گويا با همان هم مى خواهى از اندكى و زبونى بر شمار خودت بر ما يعنى خاندان ابى العاص فزونى بگيرى . معاويه روى به مروان كرد و گفت : اين فرومايه را از مجلس ما بيرون كن . مروان گفت : آرى به خدا سوگند كه او فرومايه است و طاقت آن را ندارد.

معاويه گفت : به خدا سوگند اگر گذشت و بردبارى من نمى بود، مى ديدى كه طاقت آن را دارد، گويا مى پندارد شعر او ددر مورد من و زياد به اطلاع من نرسيده است . آن گاه مروان گفت : شعر او را براى من بخوان و معاويه شعر او را براى مروان خواند كه چنين است :
هان بن معاوية بن حرب بگو دستها از آنچه كرده است بسته و تنگ شده است ، آيا از اينكه گفته شود پدرت پاكدامن بوده است خشمگين مى شوى و از اينكه بگويند پدرت زناكار بوده است خشنود مى گردى ، گواهى مى دهم كه پيوند خويشاوندى تو با زياد چون پيوند فيل و كره خر است و گواهى مى دهم كه سميه به زياد بار گرفت بدون آنكه ضحر ابوسفيان به او نزديك شده باشد. 

معاويه سپس گفت : به خدا سوگند از او راضى نخواهم شد مگر آنكه پيش زياد رود و از او پوزش خواهى و رضايتش را جلب كند. عبدالرحمان براى پوزش خواهى زياد پيش زياد رفت و اجازه ورود خواست ، اجازه اش نداد. قريش ‍ با زياد در اين باره گفتگو كردند، و چون عبدالرحمان وارد شد، سلام داد. زياد از تكبر و خشم با گوشه چشم به او نگريست و چشم زياد همواره فروهشته بود، زياد به او گفت : تو خود سراينده ابياتى هستى كه سروده اى ؟ عبدالرحمان گفت : چه چيزى را؟ گفت : چيزى گفته اى كه قابل بازگفتن نيست . گفت : خداوند كار امير را به صلاح آورد. براى كسى كه به صلاح برمى گردد و پوزش خواه است ، گناهى نيست ، وانگهى براى كسى هم كه گنه كرده است ، گذشت پسنديده است ، اينك بشنو از من كه چه مى گويم ، گفت : بگو و عبدالرحمان اين ابيات را خواند:

اى ابا مغيره از اشتباه و سخن ناهنجار خود در شام به سوى تو توبه مى كنم ، من خليفه را در مورد تو چنان به خشم آوردم كه از بسيارى خشم مرا هجو گفت …، زياد گفت : تو را مردى احمق و شاعرى تبه زبان مى بينم كه در حال خشم و رضا هر چه به زبانت مى رسد، مى گويى . به هر حال اينك شعرت را شنيديم و پوزشت را پذيرفتيم ، نيازت را بگو. گفت : نامه اى در مورد خشنودى از من براى اميرالمؤ منين يعنى معاويه بنويس . زياد گفت : چنين مى كنم و دبير خويش را خواست و براى او رضايت نامه نوشت .

عبدالرحمان نامه او را گرفت و پيش معاويه رفت ، معاويه چون آن نامه را خواند گفت : خداوند زياد را لعنت كند كه متوجه معنى فلان شعر او نشده است و از عبدالرحمان راضى شد و او را به حال خود برگرداند. ابن ابى الحديد سپس ابياتى از يزيد بن مفرغ حميرى و هجو او از عبيدالله و عباد پسران زياد را كه زياد مدعى پدرى آنان بود، آورده و گفته است مى گويند اشعارى هم كه عبدالرحمان بن حكم منسوب است از يزيد بن مفرغ است .

آن گاه مى نويسد: ابن كلبى روايت كرده است كه زياد مدعى پدرى عباد شد و او را به خود ملحق ساخت ، همان گونه كه معاويه هم زياد را به خود ملحق ساخت و هر دو مورد هم ادعايى بيش نبود. گويد: چون به زياد اجازه گزاردن حج داده شد و آماده مى شد كه حركت كند و خويشاوندان خويشى خود را به او عرضه مى داشتند، عباد كه پينه دوز بود آمد و خود را به زياد نزديك ساخت و با او به گفتگو پرداخت . زياد گفت : واى بر تو، تو كيستى ؟ گفت : من پسر تو هستم . گفت : اى واى بر تو كدام پسرم . عباد گفت : تو با مادرم فلان زن كه از فلان عشيره بود زنا كردى و مادرم مرا زاييد و من ميان بنى قيس بن ثعلبه و برده زر خريد ايشان بودم و هم اكنون هم برده ايشانم .

زياد گفت : به خدا سوگند راست مى گويى و من مى دانم چه مى گويى و كسى فرستاد كه او را از بنى قيس خريد و آزاد كرد و زياد مدعى پدرى او شد و او را به خود ملحق ساخت و به سبب او از افراد قبيله قيس بن ثعلبه دلجويى مى كرد و به آنان صله مى پرداخت . كار عباد چندان بالا گرفت كه معاويه پس از مرگ زياد، او را حاكم سيستان كرد و برادرش عبيدالله بن زياد را به ولايت بصره گماشت . عباد، ستيره دختر انيف بن زياد كلبى را كه به روزگار خود سالار قبيله كلب بود به همسرى گرفت و شاعرى خطاب به انيف اشعار زير را سروده است :

اين پيام را به ابوتركان برسان كه آيا خواب بودى يا گوشت كر و سنگين است كه دخترى پاكيزه نسب را كه نياكانش از خاندان عليم و معدن كرم و بزرگوارى هستند به همسرى برده و بنى قيس درآوردى ، مگر عباد و تبارش را نمى شناختى .
حسن بصرى مى گفته است : سه چيز در معاويه بود كه اگر فقط يكى از آن سه را هم مرتكب شده بود، كار درمانده كننده اى بود. نخست اينكه همراه سفلگان بر اين امت شورش كرد و حكومت را به زور درربود. دو ديگر پيوستن زياد را به خويشتن آن هم بر خلاف سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : فرزند از بستر است و براى زناكار سنگ .

و سوم كشتن حجر بن عدى واى بر او از كشتن حجر و ياران حجر.
شرقى بن قطامى  روايت كرده و گفته است : سعيد بن سرح وابسته و آزادكرده حبيب بن عبد شمس ، شيعه على بن ابى طالب عليه السلام بود. چون زياد به حكومت كوفه آمد به جستجوى او پرداخت و او را به بيم افكند. سعيد بن سرح خود را به حضور امام حسن رساند و به ايشان پناهنده شد. زياد برادر و فرزندان و همسر سعيد را گرفت و زندانى كرد و اموال سعيد را مصادره و خانه اش را ويران كرد. حسن بن على عليه السلام براى زياد چنين نوشت :

اما بعد، تو به مردى از مسلمانان كه هر چه براى ايشان و برعهده ايشان است ، براى او هم خواهد بود هجوم برده اى ، خانه اش را ويران كرده اى ، اموالش را گرفته اى و همسر و افراد خانواده اش را به زندان افكنده اى ، اگر اين نامه من به دست تو رسيد، براى او خانه اش را بساز و مال و زن و فرزندش را به او برگردان و شفاعت مرا در موردش بپذير كه من او را پناه داده ام ، والسلام .

زياد در پاسخ چنين نوشت :
از زياد بن ابى سفيان به حسن بن فاطمة ! اما بعد، نامه ات كه در آن نام خودت را پيش از نام من نوشته بودى رسيد. تو چيزى مى خواهى و نيازمندى ، و من دولتمرد هستم و تو رعيتى ولى چنان به من فرمان مى دهى كه مى گويى همچون فرمان سلطان بر رعيت بايد اطاعت شود. در مورد تبهكارى كه با بدانديشى او را پناه داده اى و به كار او راضى هستى ، براى من نامه نوشته اى و به خدا سوگند كه تو درباره او بر من پيشى نخواهى گرفت هر چند ميان پوست و گوشت تو جاى داشته باشد و من اگر بر تو دست يابم نه با تو مدارا مى كنم و نه تو را رعايت خواهم كرد و همانا دوست داشتنى ترين گوشتى كه مى خواهم آنرا بخورم ، گوشتى است كه تو از آنى . اينك او را در قبال گناهش به كسى تسليم كن كه از تو بر او سزاوارتر است ، بر فرض كه او را عفو كنم چنان نيست كه شفاعت تو را درباره او پذيرفته باشم و اگر او را بكشم فقط به سبب آن است كه پدر تبهكار تو را دوست مى دارد، والسلام

چون اين نامه به حسن عليه السلام رسيد آن را خواند و لبخند زد و موضوع را براى معاويه نوشت و نامه زياد را هم ضميمه آن كرد و به شام فرستاد. براى زياد هم فقط دو كلمه نوشت كه چنين بود از حسن بن فاطمه به زياد بن سميه ، اما بعد، همانا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : فرزند از بستر است و براى زناكار سنگ است . والسلام .

و چون معاويه نامه اى را كه زياد براى حسن عليه السلام نوشته بود خواند، شام بر او تنگ شد و براى زياد چنين نوشت :
اما بعد، حسن بن على نامه تو را كه در پاسخ نامه او را در مورد ابن سرح نوشته بودى براى من فرستاده است بسيار از تو شگفت كردم و دانستم كه تو داراى دو منش و انديشه اى يكى از ابوسفيان و ديگرى از سميه . آنچه از ابوسفيان است ، بردبارى و دورانديشى است و آنچه از سميه است چيزهايى شبيه به خود اوست . از جمله اين كارها نامه تو به حسن است كه در آن پدرش دشنام داده اى و او را تبهكار شمرده اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه تو در تبهكارى از پدر سزاوارترى . اما اينكه حسن براى نشان دادن برترى خود بر تو نام خود را مقدم بر نام تو نوشته است ، اگر درست بينديشى چيزى از تو نمى كاهد، اما اينكه او در فرمان دادن بر تو مسلط باشد، براى كسى همچون حسن اين تسلط حق است . اما نپذيرفتن تو شفاعت او را بهره و ثوابى بوده است كه از خود كنار زده اى و آن را براى كسى واگذار كرده اى كه از تو به آن ثواب شايسته تر است .

اينك چون اين نامه من به دست تو رسيد، آنچه از سعيد بن ابى سرح در دست دارى رها كن ، خانه اش را بساز و اموالش را بر او برگردان و متعرض او مباش و من براى حسن كه بر او درودباد نوشته ام كه سعيد را مخير كند، اگر مى خواهد پيش او بماند و اگر مى خواهد به سرزمين خود برگردد، و تو را هيچ تسلطى بر او نيست نه زبانى و نه به گونه ديگر. اما اينكه نامه ات براى حسن را به نام خودش با اضافه به نام مادرش ‍ نوشته اى و او را به پدرش نسبت نداده اى ، حسن از كسانى نيست كه به او اهانت شود، اى بى مادر، مى دانى كه او را به چه مادر بزرگوارى نسبت داده اى ، مگر نمى دانستى كه او فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است و انتساب به او اگر مى دانستى و مى انديشيدى براى حسن افتخارآميزتر است ، معاويه پايين نامه اشعارى هم نوشت كه از جمله اين ابيات است :

همانا حسن پسر آن كسى است كه پيش از او بود و چون حركت مى كرد مرگ هم با او همراه بود، مگر شير ژيان جز مانند خود، چيزى مى زايد و اينك حسن شبيه و نظير همان شير است ، و چون بخواهند خرد و بردبارى او را بسنجند، خواهند گفت همسنگ دو كوه يذبل و ثبير است 

ابن ابى الحديد سپس موضوعى را درباره برنده شدن عباد پسر زياد در اسب دوانى آورده است كه خارج از مسائل تاريخى است و در ادامه چنين گفته است :
نخستين بار كه زياد بركشيده شد، آن بود كه ابن عباس به هنگام خلافت على عليه السلام او را به جانشينى خود در بصره گماشت . اشتباهها و سستيهايى از او به اطلاع على عليه السلام رسيد و براى او نامه هايى نوشت و او را ملامت و سرزنش ‍ كرد و از جمله آنها نامه اى است كه سيدرضى كه خدايش بيامرزد، بخشى از آن را آورده است و ما هم ضمن مطالب گذشته همان مقدارى را كه سيدرضى آورده است ، شرح داديم .

و على عليه السلام ، سعد وابسته خويش را پيش زياد گسيل فرمود تا او را به فرستادن بيشتر اموال بصره به كوفه تشويق كند. ميان سعد و زياد بگو مگو و ستيز درگرفت و سعد كه پيش على عليه السلام برگشت از زياد شكايت كرد و بر او عيب گرفت ، على عليه السلام براى زياد چنين نوشت :

اما بعد، سعد مى گويد كه تو با ستم او را دشنام و بيم داده اى و با تكبر و جبروت با او رويارويى كرده اى چه چيزى تو را به تكبر واداشته است و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است كبر رداى خداوند است و هر كس با رداى خداوند ستيز و برابرى كند خدايش در هم مى شكندو به من خبر داده است كه تو در يك روز از خوراكهاى گوناگون و بسيار فراهم مى سازى و همه روزه بر خويشتن روغن مى زنى . چه زيانى براى تو دارد كه چند روزى خداى را پاس داشته و روزه بدارى و بخشى از خوراكى را كه در اختيار توست ، در راه خدا صدقه دهى و نان بدون نان خورش خورى كه اين كار شعار صالحان است .

آيا در حالى كه در نعمتها مى چرى ، طمع به لطف خدا دارى ، خوراك خود را به همسايه و بينوا و ناتوان و فقير و يتيم و بيوه زن اختصاص بده تا براى تو پاداش صدقه دهندگان حساب شود. به من خبر داده اند كه در گفتار، سخن صالحان و نكوكاران را بر زبان مى آورى و در كردار، كردار خطاكاران دارى و اگر چنين مى كنى بر خويشتن ستم روا مى دارى و عمل خود را نابود مى سازى . به بارگاه خدايت توبه كن تا كارت به صلاح انجامد. در كار خود ميانه رو باش و افزونيها را براى روز نيازمندى خود رستاخيز به پيشگاه خدايت پيشكش كن ، وانگهى روز در ميان بر سر و موى خويش روغن بزن كه من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: روز در ميان روغن بماليد و فراوان چنان مكنيد.

زياد براى على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، اى اميرالمؤ منين ! سعد پيش من آمد هم در سخن و هم در كردار بى ادبى كرد كه او را از بر خويش راندم و سزاوار بيش از اين بود. اما آنچه درباره اسراف و مصرف كردن خوراكهاى رنگارنگ و نعمتهاى گوناگون فرموده اى ، اگر آن گزارشگر راستگوست خدايش پاداش صالحان ارزانى دارد و اگر دروغگوست خدايش از عقوبت دشوار دروغگويان حفظ فرمايد، اما اين سخن او كه من دادگرى را توصيف و جز آن عمل مى كنم ، در اين صورت من از زيان كاران خواهم بود. اى اميرالمؤ منين در اين سخن كه فرمودى به مقتضاى مقامى كه در آن هستى قضاوت فرماى ، دعوى بدون گواه چون تير بدون پر و پيكان است ، اگر در آن باره دو شاهد عدل آورد، درست است وگرنه دروغ و ستم او براى تو روشن مى شود.
ابن ابى الحديد سپس برخى از كلمات و خطبه هاى زياد را آورده است كه براى نمونه و از باب آن كه

مرد بايد كه گيرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر ديوار

به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
از سخنان اوست :
نسبت به خراج دهندگان نيكويى كنيد كه تا آنان فربه باشند شما فربه خواهيد بود.
خردمند كسى نيست كه چون به كارى درافتاد به چاره انديشى پردازد، خردمند كسى است كه پيش از درافتادن در كار چاره سازى كند كه در آن نيفتد.
هرگز نامه كسى را نخواندم مگر آنكه اندازه خردش را از آن دانستم .

ديركردن در پاداش نيكوكار پستى و فرومايگى است و شتاب در عقوبت گنهكار خطا و سبكى است .
شعبى روايت مى كند كه چون زياد خطبه بدون حمد و ثناى خدا و درود به پيامبر را در بصره ايراد كرد و به همين سبب به خطبه بتراء مشهور است و از منبر فرود آمد، همان شب صداى مردم را شنيد كه از خود پاسدارى مى كردند، گفت : اين چيست ؟ گفتند: اين شهر گرفتار فتنه است ، آن چنان كه گاه زنى از مردم شهر را جوانان تبهكار مى گيرند و به او مى گويند فقط حق دارى سه بار فرياد بكشى ، اگر كسى پاسخت را داد كه هيچ وگرنه براى ما هر كارى را كه انجام دهيم سرزنشى نيست . زياد خشمگين شد و گفت : پس من چكاره ام و براى چه آمده ام . چون صبح شد ميان مردم جار زده شد كه جمع شوند و چون جمع شدند گفت : اى مردم من از آنچه شما در آن هستيد، اطلاع يافتم و بخشى از آن را شنيدم .

اينك شما را بيم و يك ماه مهلت مى دهم كه مدت لازم براى پيمودن مسافت تا خراسان و حجاز و شام است و پس از آن هر كس را پيدا كنيم كه پس از نماز عشاء از خانه خود بيرون آمده باشد، خونش هدر خواهد بود. مردم برگشتند و مى گفتند: اين سخن هم همانند سخنانى اميرانى است كه پيش از او آمده اند. چون مدت يك ماه سپرى شد، سالار شرطه خويش عبدالله بن حصين يربوعى را خواست كه چهارهزار پاسبان داشت و به او گفت : سواران و پيادگان خويش را آماده ساز و چون نماز عشاء را گزاردى و كسى كه قرآن مى خواند بتواند دو سه جزو قرآن بخواند و بانگ طبل از قصر بلند شد، راه بيفت و هر كس را كه ديدى از پسرم عبيدالله گرفته تا هر كس ديگر سرش را براى من بياور، و اگر در موردى براى كسب اجازه يا شفاعت به من مراجعه كنى گردنت را خواهم زد.

گويد: بامداد آن شب هفتصد سر بريده بر در كاخ ريخته بود، شب دوم پنجاه سر آورد و شب سوم فقط يك سر آورد و پس از آن چيزى نياورد و چنان شد كه مردم همينكه نماز عشاء مى گزاردند، شتابان به خانه هاى خود برمى گشتند و چنان بود كه برخى كفشهاى خود را رها مى كردند.

عايشه براى زياد مى خواست نامه بنويسد و نمى دانست عنوان آنرا چه بنويسد، اگر مى نوشت زياد بن عبيد يا زياد بن ابيه را خشمگين مى ساخت و اگر مى نوشت زياد بن ابى سفيان مرتكب گناه مى شد، ناچار نوشت از ام المؤ منين به پسرش زياد، همين كه زياد عنوان نامه را خواند خنديد و گفت ام المؤ منين براى انتخاب اين عنوان به زحمت افتاده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 42 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

42 و من كتاب له ع إلى عمر بن أبي سلمة المخزومي

و كان عامله على البحرين- فعزله و استعمل النعمان بن عجلان الزرقي مكانه- : أَمَّا بَعْدُ- فَإِنِّي قَدْ وَلَّيْتُ النُّعْمَانَ بْنِ عَجْلَانَ الزُّرَقِيَّ عَلَى الْبَحْرَيْنِ- وَ نَزَعْتُ يَدَكَ بِلَا ذَمٍّ لَكَ وَ لَا تَثْرِيبٍ عَلَيْكَ- فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلَايَةَ وَ أَدَّيْتَ الْأَمَانَةَ- فَأَقْبِلْ غَيْرَ ظَنِينٍ وَ لَا مَلُومٍ- وَ لَا مُتَّهَمٍ وَ لَا مَأْثُومٍ- فَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسِيرَ إِلَى ظَلَمَةِ أَهْلِ الشَّامِ- وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِي- فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَى جِهَادِ الْعَدُوِّ- وَ إِقَامَةِ عَمُودِ الدِّينِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ

مطابق نامه42 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(42): از نامه آن حضرت به عمر بن ابى سلمه مخزومى كه والى بحرين بود و او را ازكار برداشت و به جاى او نعمان بن عجلان زرقى را گماشت . 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود اما بعد فانى قدوليت النعمان بن عجلان الزرقى على البحرين و نزعت يدك بلاذم لك و لا تثريب عليك … اما بعد، من نعمان بن عجلان زرقى را بر بحرين گماشتم و دست تو را از آن بركنار كردم بدون هيچ سرزنش و نكوهشى كه بر تو باشد، ابن ابى الحديد در شرح آن آورده است :

عمر بن ابى سلمه و نسب و برخى از اخبار او

عمر بن ابى سلمه ربيب رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، پدرش ابوسلمة بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر مخزوم بن يقظة است . كنيه عمر، ابوحفص بوده است . او به سال دوم هجرت در حبشه متولد شد و هم گفته اند به هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، عمر بن ابى سلمه نه ساله بوده است . او به روزگار حكومت عبدالملك مروان در سال هشتاد و سوم هجرى در مدينه درگذشت . او از پيامبر صلى الله عليه و آله حديث حفظ كرده بود و سعيد بن مسيب و ديگران از او روايت كرده اند و همه اين امور را ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است .

نعمان بن عجلان و نسب و برخى از اخبار او

نعمان بن عجلان زرقى از انصار و از خاندان زريق است . او پس از شهادت حمزة عبدالمطلب كه خدايش بيامرزاد خولة ، همسر حمزه را به همسرى گرفت .
ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ابن نعمان زبان آور و سخنگو و شاعر انصار بود، مردى سرخ ‌روى و كوته قامت بود و در نظر كوچك مى آمد، ولى سرور بود هموست كه به روز سقيفه چنين سروده است :
شگفتا كه گفتيد منصوب كردن سعد بن عباده حرام است ولى نصب كردن خودتان ابوبكر را حلال … 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 41 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

41 و من كتاب له ع إلى بعض عماله

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي كُنْتُ أَشْرَكْتُكَ فِي أَمَانَتِي- وَ جَعَلْتُكَ شِعَارِي وَ بِطَانَتِي- وَ لَمْ يَكُنْ فِي أَهْلِي رَجُلٌ أَوْثَقَ مِنْكَ فِي نَفْسِي- لِمُوَاسَاتِي وَ مُوَازَرَتِي وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ إِلَيَّ- فَلَمَّا رَأَيْتَ الزَّمَانَ عَلَى ابْنِ عَمِّكَ قَدْ كَلِبَ- وَ الْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ وَ أَمَانَةَ النَّاسِ قَدْ خَزِيَتْ- وَ هَذِهِ الْأُمَّةُ قَدْ فَتَكَتْ وَ شَغَرَتْ- قَلَبْتَ لِابْنِ عَمِّكَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ- فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِينَ وَ خَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِينَ- وَ خُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِينَ- فَلَا ابْنَ عَمِّكَ آسَيْتَ وَ لَا الْأَمَانَةَ أَدَّيْتَ- وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنِ اللَّهَ تُرِيدُ بِجِهَادِكَ- وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنْ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكَ- وَ كَأَنَّكَ إِنَّمَا كُنْتَ تَكِيدُ هَذِهِ الْأُمَّةَ عَنْ دُنْيَاهُمْ- وَ تَنْوِي غِرَّتَهُمْ عَنْ فَيْئِهِمْ- فَلَمَّا أَمْكَنَتْكَ الشِّدَّةُ فِي خِيَانَةِ الْأُمَّةِ أَسْرَعْتَ الْكَرَّةَ- وَ عَاجَلْتَ الْوَثْبَةَ وَ اخْتَطَفْتَ مَا قَدَرْتَ عَلَيْهِ مِنْ أَمْوَالِهِمُ- الْمَصُونَةِ لِأَرَامِلِهِمْ وَ أَيْتَامِهِمُ- اخْتِطَافَ الذِّئْبِ الْأَزَلِّ دَامِيَةَ الْمِعْزَى الْكَسِيرَةَ- فَحَمَلْتَهُ إِلَى الْحِجَازِ رَحِيبَ الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ- غَيْرَ مُتَأَثِّمٍ مِنْ أَخْذِهِ- كَأَنَّكَ لَا أَبَا لِغَيْرِكَ- حَدَرْتَ إِلَى أَهْلِكَ تُرَاثَكَ مِنْ أَبِيكَ وَ أُمِّكَ- فَسُبْحَانَ اللَّهِ أَ مَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ- أَ وَ مَا تَخَافُ نِقَاشَ الْحِسَابِ- أَيُّهَا الْمَعْدُودُ كَانَ عِنْدَنَا مِنْ أُولِي الْأَلْبَابِ- كَيْفَ تُسِيغُ شَرَاباً وَ طَعَاماً- وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّكَ تَأْكُلُ حَرَاماً وَ تَشْرَبُ حَرَاماً- وَ تَبْتَاعُ الْإِمَاءَ وَ تَنْكِحُ النِّسَاءَ- مِنْ أَمْوَالِ الْيَتَامَى وَ الْمَسَاكِينِ‏وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُجَاهِدِينَ- الَّذِينَ أَفَاءَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ هَذِهِ الْأَمْوَالَ- وَ أَحْرَزَ بِهِمْ هَذِهِ الْبِلَادَ- فَاتَّقِ اللَّهَ وَ ارْدُدْ إِلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ- فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ ثُمَّ أَمْكَنَنِي اللَّهُ مِنْكَ- لَأُعْذِرَنَّ إِلَى اللَّهِ فِيكَ- وَ لَأَضْرِبَنَّكَ بِسَيْفِي الَّذِي مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَداً- إِلَّا دَخَلَ النَّارَ- وَ وَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ فَعَلَا مِثْلَ الَّذِي فَعَلْتَ- مَا كَانَتْ لَهُمَا عِنْدِي هَوَادَةٌ وَ لَا ظَفِرَا مِنِّي بِإِرَادَةٍ- حَتَّى آخُذُ الْحَقَّ مِنْهُمَا وَ أُزِيحَ الْبَاطِلَ عَنْ مَظْلَمَتِهِمَا- وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ- مَا يَسُرُّنِي أَنَّ مَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِهِمْ حَلَالٌ لِي- أَتْرُكُهُ مِيرَاثاً لِمَنْ بَعْدِي فَضَحِّ رُوَيْداً- فَكَأَنَّكَ قَدْ بَلَغْتَ الْمَدَى وَ دُفِنْتَ تَحْتَ الثَّرَى- وَ عُرِضَتْ عَلَيْكَ أَعْمَالُكَ بِالْمَحَلِّ- الَّذِي يُنَادِي الظَّالِمُ فِيهِ بِالْحَسْرَةِ- وَ يَتَمَنَّى الْمُضَيِّعُ فِيهِ الرَّجْعَةَ وَ لَاتَ حِينَ مَنَاص‏

مطابق نامه41 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(41): از نامه آن حضرت به يكى از عاملان خود 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فانى كنت اشركتك فى امانتى ، اما بعد، من تو را در امانت خويشتن شريك ساخته بودم ، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغت و اصطلاحات ، بحث زير را آورده است .

اختلاف نظر در اينكه اين نامه براى چه كسى نوشته شده است

مردم درباره اينكه اين نامه براى چه كسى نوشته شده است ، اختلاف كرده اند، بيشتر ايشان گفته اند آن شخص عبدالله بن عباس كه خدايش بيامرزد، بوده است و در اين مورد به برخى از الفاظ نامه استناد كرده اند، نظير اين عبارت و از هر كس به خويشتن نزدكيتر ساختم و ميان افراد خاندانم هيچ كس از تو بيشتر مورد اعتماد نبود.، و ابن گفتار على عليه السلام كه و چون ديدى روزگار پسرعمويت را بيازرد.، و اينكه براى بار دوم گفته است با پسرعمويت ستيز كردى و باژگونه شدى . و براى بار سوم فرموده است با پسرعمويت يارى نكردى .، و اين سخن كه جز تو را پدر مباد تت و اين سخنى است كه جز براى او از سوى على عليه السلام گفته نمى شود و براى ديگران مى فرموده است تو را پدر مباد.

و اين سخن كه اى كسى كه در نظر ما از خردمندان شمرده مى شد.، و اين سخن كه اگر حسن و حسين چنين مى كردند. همه دليل بر آن است كه اين نامه براى چه كسى نوشته شده است كه در نظر على عليه السلام همچون حسن و حسين عليهماالسلام بوده است . كسانى كه اين عقيده را دارند، روايت مى كنند كه عبدالله بن عباس را در پاسخ اين نامه نامه اى براى على عليه السلام نوشته كه چنين بوده است :
اما بعد، نامه ات به من رسيد كه آنچه را از بيت المال بصره برداشته ام بر من گناهى بزرگ شمرده بودى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه حق در بيت المال بيشتر از چيزى است كه برداشته ام ، والسلام .

گويند على عليه السلام در پاسخ او نوشت :
اما بعد، اين از شگفتيهاست كه نفس تو كار را چنان در نظرت بيارايد كه تصور كنى براى تو در بيت المال حقى بيشتر از حق يك مرد از مسلمانان وجود دارد.

بنابراين اگر باطل تو را اين چنين اميدوار سازد و مدعى چيزى شوى كه هرگز از گناه رهايت نمى كند و حرام را براى تو حلال قرار مى دهد، به راستى هدايت شده كاميابى خواهى بود! اينك به من خبر رسيده است كه مكه را وطن خود ساخته و در آن رحل اقامت انداخته اى ، كنيزكان كم سن و سال مكه و مدينه و طائف را مى خرى خود را با چشم خويش آنان را برمى گزينى و مال ديگرى را به بهاى آنان مى پردازى .

خدايت هدايت كناد، به سعادت خود برگرد و به سوى پروردگار خود بازگرد و توبه كن و از اموال مسلمانان خود را بيرون آر و به سوى ايشان بازگرد كه به زودى از كسانى كه با ايشان الفت گرفته اى جدا مى شوى و آنچه را گرد آورده اى رها مى سازى و در شكافى كه آماده و داراى فرش و تشك نيست ، پنهان مى شوى . در آن حال از دوستان جدا گشته و در خاك مسكن گرفته اى و با پرداخت حساب روياروى خواهى بود، از آنچه از خود بازگذاشته اى بى نياز و نسبت به آنچه پيش فرستاده باشى نيازمندى ، والسلام .

گويند ابن عباس در پاسخ نوشت :
اما بعد، همانا كه براى من بسيار سخن گفتى و به خدا سوگند اگر من خدا را ديدار كنم در حالى كه همه گنجينه هاى زمين را از زرينه و سيمينه زرناب تصرف كرده باشم ، براى من خوشتر از آن است كه با او در حالى ديدار كنم كه خون مردى مسلمان برعهده ام باشد، والسلام .

ديگران كه گروهى اندك اند، مى گويند، اين غيرممكن است و هرگز نبوده است و عبدالله بن عباس از على عليه السلام جدا نشده است و با او ستيز و مخالفتى نكرده است و همواره تا هنگامى كه على عليه السلام كشته شد، امير بصره بوده است .

اينان مى گويند: يكى از چيزهايى كه به اين كار دلالت دارد، مطلبى است كه ابوالفرج على بن حسين اصفهانى نقل مى كند و آن نامه اى است كه ابن عباس پس ‍ از كشته شدن اميرالمؤ منين عليه السلام از بصره به معاويه نوشته است ، ما هم پيش ‍ از اين نامه را نقل كرده ايم . اين گروه مى گويند چگونه ممكن است كار بدان گونه باشد و حال آنكه معاويه نتوانسته است او را فريب دهد و به سوى خود بكشد و خود مى دانيد كه او چگونه بسيارى از كارگزاران اميرالمؤ منين عليه السلام را فريب داد و با بخشيدن اموال ، آنان را به خود جلب كرد و آنان هم ميل به او پيدا كردند و على عليه السلام را رها ساختند.

معاويه اختلاف و تفاوتى را كه ميان آن دو پديد آمده بود، مى دانست و به همين سبب هم ابن عباس را استمالت نكرد و به سوى خود نكشيد و هر كس سيره خوانده باشد و تاريخ بداند از ستيز ابن عباس با معاويه پس از رحلت على عليه السلام آگاه است و مى داند كه معاويه چه سخنان كوبنده و ستيز سختى از ابن عباس شنيده و ديده است ، و چه ستايشى از على عليه السلام مى كرده و همواره فضايل و خصايص او را بازگو مى كرده است ، به علاوه مناقب و مآثر فراوانى از على عليه السلام از سوى ابن عباس انتشار يافته است و اگر ميان ايشان گرد كدورتى مى بود، حال بدين گونه نبود بلكه برعكس ‍ آنچه كه تاكنون مشهور و مشهود است ، مى بود. در نظر خود من هم ابن ابى الحديد اين بهتر و درست تر به نظر مى رسد.

قطب راوندى مى گويد: اين نامه به عبيدالله بن عباس نوشته شده است ، نه عبدالله بن عباس و اين درست نيست زيرا عبيدالله كارگزار على عليه السلام بر يمن بوده است . و داستان او را با بسر بن ارطاة در مباحث گذشته بيان كردم و چيزى هم درباره او نقل نشده است كه اموالى را برداشته يا از اطاعت بيرون رفته باشد.

به هر حال موضوع اين نامه براى من دشوار است . اگر چيزهايى را كه نقل شده است ، تكذيب كنم و بگويم اين نامه جعلى است كه آن را بر على عليه السلام بسته اند با همه راويانى كه درباره صدور اين نامه سخن گفته اند و در بيشتر كتابهاى سيره آن را آورده اند، مخالفت كرده ام ؛ و اگر اين نامه را مربوط به عبدالله بن عباس بدانم ، آنچه كه از ملازمت اطاعت او از اميرالمؤ منين عليه السلام در زمان زندگى و پس از شهادت او مى دانم مرا از اين كار بازمى دارد؛ و اگر آن را براى كس ديگرى غير از عبدالله بن عباس بدانم ، نمى دانم به كدام يك از خويشاوندان على عليه السلام برگردانم و اين نامه هم نشان مى دهد كه مخاطب آن از خويشاوندان و پسرعموهاى اميرالمؤ منين است و به هر حال من در اين موضوع متوقفم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 40 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

40 و من كتاب له ع إلى بعض عماله

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي عَنْكَ أَمْرٌ- إِنْ كُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ رَبَّكَ- وَ عَصَيْتَ إِمَامَكَ وَ أَخْزَيْتَ أَمَانَتَكَ- بَلَغَنِي أَنَّكَ جَرَّدْتَ الْأَرْضَ فَأَخَذْتَ مَا تَحْتَ قَدَمَيْكَ- وَ أَكَلْتَ مَا تَحْتَ يَدَيْكَ فَارْفَعْ إِلَيَّ حِسَابَكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللَّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه 40 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(40): و از نامه آن حضرت به يكى از كارگزارانش ‍

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فقد بلغنى عنك امرء ان كنت فعلته فقد اسخطت ربك و عصيت امامك ، اما بعد، خبر انجام دادن كارى از تو به من رسيده است كه اگر آن را انجام داده باشى ، خداى خود را به خشم آورده اى و امام خود را نافرمانى كرده اى . ابن ابى الحديد ضمن شرح اين نامه يكى دو لطيفه نقل كرده است كه ترجمه آن موجب مسرت است .

مردى ران شترى را براى عمر هديه آورد، از او پذيرفت . پس از چند روز آن مرد براى رسيدگى به دعواى خود با خصم خويش به حضور عمر آمد و ضمن سخن مى گفت اى اميرالمؤ منين ميان من و او چنان حكم كن و موضوع را برش بده كه ران شتر را مى برند. عمر عليه او حكم كرد و سپس برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و گرفتن هدايا را بر قاضيان و واليان حرام كرد.

مردى به مغيره چراغى بلورين هديه داد و ديگرى به او استرى هديه داد. پس از آن ميان آن دو تن در كارى خصومتى پيش آمد كه داورى پيش مغيره آوردند. آن كس كه چراغ هديه داده بود مى گفت : كار من از چراغ روشن تر است اين سخن را بسيار گفت ، مغيره گفت : اى واى بر تو، استر به چراغ لگد مى زند و آن را مى شكند.

عمر از كنار ساختمانى كه با گچ و آجر براى يكى از كارگزارانش ساخته مى شد، گذشت و گفت : اين درهم هاست كه به هر صورت بايد گردنهاى خود را از زمين بيرون بكشد. اين سخن را از على عليه السلام هم روايت كرده اند، و عمر مى گفته است بر هر كارگزارى دو امين گماشته شده است كه آب و گل اند.

و چون ابوهريره از حكومت بحرين برگشت ، عمر به او گفت : اى دشمن خدا و كتاب خدا مال خداوند را مى دزدى ؟ ابوهريره گفت : من دشمن خدا و كتاب خدا نيستم بلكه دشمن كسى هستم كه با آن دو دشمنى كند و اموال خدا را هم ندزديده ام . عمر با تركه اى كه در دست داشت بر سر ابوهريره زد و ضربه دوم را با تازيانه زد و ده هزار درهم از او غرامت گرفت .

پس از آن ، او را احضار كرد و گفت : اى اباهريرة ! اين ده هزار درهم را از كجا آوردى ؟ گفت : اسبهاى من زاييدند و مستمرى و سهام من از غنايم پياپى مى رسيد، عمر گفت : هرگز به خدا سوگند چنين نبوده است و او را چند روزى به حال خود گذاشت و سپس به او گفت : آيا عهده دار عملى نمى شوى ؟ گفت : نه ، عمر گفت : اى اباهريره كسى كه از تو بهتر است ، عهده دار كارگزارى شده است ، اباهريره پرسيد: او كيست ؟ عمر گفت : يوسف صديق ، ابوهريره گفت : يوسف براى كسى كارگزارى كرد كه سر و پشتش ‍ را تازيانه نزد و با آبروى او بازى نكرد و اموالش را از چنگ او بيرون نياورد، نه به خدا سوگند كه براى تو هرگز كارگزارى نمى كنم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 39 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

39 و من كتاب له ع إلى عمرو بن العاص

فَإِنَّكَ قَدْ جَعَلْتَ دِينَكَ تَبَعاً لِدُنْيَا امْرِئٍ- ظَاهِرٍ غَيُّهُ مَهْتُوكٍ سِتْرُهُ- يَشِينُ الْكَرِيمَ بِمَجْلِسِهِ وَ يُسَفِّهُ الْحَلِيمَ بِخِلْطَتِهِ- فَاتَّبَعْتَ أَثَرَهُ وَ طَلَبْتَ فَضْلَهُ- اتِّبَاعَ الْكَلْبِ لِلضِّرْغَامِ يَلُوذُ بِمَخَالِبِهِ- وَ يَنْتَظِرُ مَا يُلْقَى إِلَيْهِ مِنْ فَضْلِ فَرِيسَتِهِ- فَأَذْهَبْتَ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتَكَ- وَ لَوْ بِالْحَقِّ أَخَذْتَ أَدْرَكْتَ مَا طَلَبْتَ- فَإِنْ يُمَكِّنِ اللَّهُ مِنْكَ وَ مِنِ ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ- أَجْزِكُمَا بِمَا قَدَّمْتُمَا- وَ إِنْ تُعْجِزَا وَ تَبْقَيَا فَمَا أَمَامَكُمَا شَرٌّ لَكُمَا- وَ السَّلَام‏

مطابق نامه 39 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(39): از نامه آن حضرت است به عمرو عاص 

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: فانك قد جعلت دينك تبعا لدينا امرى ظاهر غيه همانا كه تو دين خود را پيرو دنياى مردى قرار دادى كه گمراهيش آشكار است … ابن ابى الحديد پيش از آنكه كلمات و جملات را شرح دهد چنين مى گويد:

آنچه كه على عليه السلام درباره معاويه و عمرو عاص فرموده است ، عين حق و حقيقت است و بغض و خشم على عليه السلام نسبت به آن دو موجب نشده است كه در نكوهش آنان مبالغه كند، آن چنان كه ديگر سخن آوران به هنگام هيجان و خشم مبالغه مى كنند و هر چه مى خواهند به زبان مى آورند. در نظر هيچ يك از خردمندان با انصاف در اين موضوع ترديد نيست كه عمرو عاص دين خود را پيرو دنياى معاويه قرار داده است و عمرو با معاويه بيعت نكرد مگر طبق قرارى كه با تضمين نهاده بود و معاويه تعهد قطعى كرده بود كه حكومت مصر را در آينده به او خواهد سپرد. وانگهى اموال فراوان و زمينهاى حاصلخيز بسيار در حال به او واگذار كند و به دو پسر و غلامان عمرو عاص چندان بدهد كه چشم ايشان را پر كند.

اما سخن على عليه السلام درباره معاويه كه فرموده است : گمراهى او آشكار است ، هيچ شكى در آشكاربودن ستمگرى و گمراهى او نيست و هر ستمگرى گمراه است . و اينكه فرموده است : پرده دريده است ، همچنين بوده است كه او بسيار سبكى مى كرده و همنشينان ياوه گو و افسانه سرا داشته است و معاويه هيچ گاه موقر نبوده است و قانون رياست را رعايت نمى كرده است مگر وقتى كه به جنگ اميرالمؤ منين على آمد، آن هم براى آنكه نيازمند به رعايت ناموس دين و آرامش و وقار بوده است . وگرنه در روزگار عثمان بسيار پرده درى كرد و موسوم به انجام دادن هر زشتى بود.

به روزگار عمر از بيم او اندكى خوددارى مى كرد و همان روزگار هم جامه هاى ابريشمى و ديبا مى پوشيد و در جامهاى زرين و سيمين مى آشاميد و سوار بر مركبهايى مى شد كه زين آراسته به سيم و زر داشت و جلهاى ديبا و پارچه هاى ابريشمى رنگارنگ بر آنها مى نهاد، در آن روزگار جوان بود و جوانى مى كرد و مستى جوانى و حكومت و قدرت در او جمع بود، مردم در كتابهاى سيره نقل كرده اند كه او به روزگار حكومت عثمان در شام باده نوشى مى كرده است ، ولى پس از رحلت اميرالمؤ منين على عليه السلام و استقرار حكومت براى او، مساءله مورد اختلاف است . گفته شده است پوشيده باده نوشى مى كرده است و هم گفته شده است كه ديگر باده نوشى مى كرده است و هم گفته شده است كه ديگر باده نوشى نكرده است ، ولى در اينكه موسيقى گوش ‍ مى داده و طرب و شادى مى كرده است و در آن باره اموال و صله ها مى پرداخته است ، هيچ شكى و اختلافى نيست .

ابوالفرج اصفهانى روايت مى كند كه يكى از سفرهاى معاويه به مدينه به روزگار حكومتش عمرو عاص به او گفت : برخيز بر در خانه اين مردى كه شرفش نابود شده است و پرده اش دريده شده است ، يعنى عبدالله بن جعفر برويم و بايستيم و به آوازخواندن كنيزكانش گوش دهيم . آن دو شبانه برخاستند و در حالى كه وردان غلام عمرو عاص همراهشان بود در خانه عبدالله بن جعفر ايستادند و به آواز گوش دادند.

عبدالله كه وجود آن دو را احساس كرده بود در را گشود و معاويه را سوگند داد كه وارد خانه شود. معاويه وارد شد و بر سرير عبدالله نشست ، عبدالله براى او دعا كرد و خوراكى اندك براى او آورد و معاويه خورد. چون انس گرفتند، عبدالله گفت : اى اميرالمؤ منين آيا به كنيزكان خودت اجازه مى فرمايى كه ترانه خود را بخوانند كه تو با آمدن خود آن را قطع كردى .

گفت : آرى حتما بخوانند. كنيزكان صداى خود را بلند كردند و معاويه نخست اندك اندك جنبشى داشت تا آنكه ناگاه با پاى خود روى سرير ضرب شديدى گرفت . عمرو عاص گفت : اى مرد برخيز كه اين مردى كه براى نكوهش و اظهار شگفتى از وضع او آمدى از تو نكوحال تر است . معاويه گفت : آرام باش كه بزرگوار همواره خوش است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 38 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

38 و من كتاب له ع إلى أهل مصر لما ولى عليهم الأشتر

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ- إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ غَضِبُوا لِلَّهِ- حِينَ عُصِيَ فِي أَرْضِهِ وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ- فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَى الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ- وَ الْمُقِيمِ وَ الظَّاعِنِ- فَلَا مَعْرُوفٌ يُسْتَرَاحُ إِلَيْهِ- وَ لَا مُنْكَرٌ يُتَنَاهَى عَنْهُ- أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ- لَا يَنَامُ أَيَّامَ الْخَوْفِ- وَ لَا يَنْكُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ- أَشَدَّ عَلَى الْفُجَّارِ مِنْ حَرِيقِ النَّارِ- وَ هُوَ مَالِكُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ- فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ الْحَقَّ- فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللَّهِ- لَا كَلِيلُ الظُّبَةِ وَ لَا نَابِي الضَّرِيبَةَ- فَإِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا- وَ إِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تُقِيمُوا فَأَقِيمُوا- فَإِنَّهُ لَا يُقْدِمُ وَ لَا يُحْجِمُ- وَ لَا يُؤَخِّرُ وَ لَا يُقَدِّمُ إِلَّا عَنْ أَمْرِي- وَ قَدْ آثَرْتُكُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِي لِنَصِيحَتِهِ لَكُمْ- وَ شِدَّةِ شَكِيمَتِهِ عَلَى عَدُوِّكُم‏

مطابق نامه 38 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(38): از نامه آن حضرت به مردم مصر هنگامى كه اشتر را بر آنان حكومت داد 

در اين نامه كه با اين عبارت شروع مى شود. من عبدالله على اميرالمؤ منين ، الى القوم الذين غضبوالله حين عصى فى ارضه از بنده خدا على اميرمؤ منان به قومى كه براى خدا خشم آمدند، هنگامى كه خداوند را در زمين او نافرمانى كردند.، ابن ابى الحديد بحث زير را طرح كرده است :

تاءويل و تفسير اين فصل بر من دشوار است زيرا مردم مصر كسانى هستند كه عثمان را كشته اند و هر گاه اميرالمؤ منين عليه السلام گواهى دهد كه آنان براى خدا و به پاس او خشم گرفته اند، آن هم به هنگامى كه در زمين خدا را نافرمانى مى كرده اند، شهادت قطعى به عصيان عثمان و ارتكاب كار خلاف از جانب اوست ، هر چند با دشوارى ممكن است چنين گفت كه درست است خدا را نافرمانى كرده اند ولى اين نافرمانى از سوى شخص عثمان نبوده است ، بلكه از سوى اميران و خويشاوندان و واليان او بوده است و آنان بوده اند كه حق خدا را از ميان برده اند و به سبب ولايت آنان و فرمان روايى ايشان بر نيكوكار و تبهكار و مقيم و مسافر پرده هاى ستم و خيمه هاى آن برافراشته شده و تبهكارى شايع گرديده و كار پسنديده از ميان رفته است .

ولى گفته خواهد شد بر فرض كه اين چنين باشد، آنانى كه به پاس خدا خشم گرفتند، كارشان به كجا انجام پذيرفت ، مگر نه اين است كه كار به آنجا كشيد كه ايشان مسافت ميان مصر و مدينه را پيمودند و عثمان را كشتند، و وضع ايشان از دو حال بيرون نيست يا آن كه با كشتن عثمان اطاعت فرمان خدا را رها كرده اند، در اين صورت عثمان ، سركش و سزاوار كشته شدن بوده است ، يا آن كه ايشان با كشتن عثمان خداوند را به خشم آورده اند و نافرمانى كرده اند، در اين صورت عثمان بر حق بوده است و ايشان سركشان تبهكار هستند، و چگونه ممكن است على عليه السلام از ايشان تبجيل كند و آنان را صالحان خطاب كند.

ممكن است به اين اشكال چنين پاسخ داد كه آنان به پاس خدا خشم گرفته اند و از مصر آمده اند و اين كار عثمان را كه امير تبهكار را به اميرى گماشته است ، مورد اعتراض قرار داده اند و آن را زشت شمرده اند و او را در خانه اش محاصره كرده اند به اين اميد كه مروان را به ايشان بسپارد تا او را زندانى يا ادب كنند كه چنان نامه اى در مورد ايشان نوشته بوده است .

و چون عثمان محاصره شد، كينه توزان و دشمنان او از مردم مدينه و ديگر نقاط بر او طمع بستند و بيشتر مردم بر او شورش كردند و شمار مصريها به نسبت ديگر مردمى كه در محاصره او شركت كردند اندك بود. وانگهى ايشان از عثمان مى خواستند خود را از خلافت خلع كند و مروان و افراد ديگرى از بنى اميه را به ايشان بسپارد و حاكمان ولايات را عزل و به جاى ايشان كسان ديگرى را منصوب كند و در آن هنگام در جستجوى جان او و كشتن او نبودند، ولى مردمى از ايشان و غيرايشان از ديوار خود را به خانه عثمان رسيدند و برخى از بردگان عثمان آنان را با تير زدند و تنى چند از ايشان زخمى شدند و ضرورت كار را به آنجا كشاند كه از ديوار به خانه فرود آيند و عثمان را احاطه كنند و يكى از آنان با شتاب خود را به عثمان رساند و او را كشت و آن قاتل هم همان دم كشته شد.

ما همه اين امور را در مباحث گذشته آورده و شرح داده ايم و از تبهكارى و سركشى اين قاتل نمى توان به تبهكارى ديگران حكم كرد و اما آنان فقط منظورشان نهى از منكر بود و ايشان نه تنها مرتكب قتل نشدند بلكه قصد آن را هم نداشتند و جايز است گفته شود كه ايشان به پاس خداوند خشم گرفته اند و اينكه قصد آن را هم نداشتند و جايز است گفته شود كه ايشان به پاس خداوند خشم گرفته اند و اينكه بر آنان ستايش شود و آنان را بستايند.

سپس اشتر را وصف كرده است و پس از آن به ايشان گفته است در فرمانهايى كه اشتر مى دهد، آنچه را كه مطابق با حق است از او فرمانبردارى كنند و اين از شدت ديندارى و استوارى على عليه السلام است كه در مورد اشتر هم كه از محبوب ترين افراد پيش اوست ، قيد مطابقت فرمان با حق را به كار برده است ، پيامبر صلى الله عليه و آله هم فرموده است : در كارى كه معصيت خداوند است از هيچ مخلوقى فرمانبردارى جايز نيست .

ابوحنيفه مى گويد: ربيع  در دهليز كاخ منصور دوانيقى و در حضور مردم از من پرسيد: اميرالمومنين يعنى منصور در كار پادشاهى خود پياپى به من فرمان مى دهد و من در اين باره بر دين خود بيمناكم تو چه مى گويى ؟ گويد: من به ربيع گفتم : مگر اميرالمؤ منين به غير حق هم فرمان مى دهد؟ گفت : هرگز، گفتم : بنابراين عمل كردن به حق براى تو اشكالى ندارد. ابوحنيفه مى گويد: ربيع مى خواست مرا شكار كند، اما من او را شكار كردم .

كسى كه در اين مقام در حضور مردم حق را گفته است ، حسن بصرى است و چنان بود كه عمر بن هبيرة امير عراق به هنگام حكومت يزيد بن عبدالملك در حضور مردم كه از جمله ايشان شعبى و ابن سيرين بودند به حسن بصرى گفت : اى اباسعيد! اميرالمؤ منين گاه به من فرمانى مى دهد كه مى دانم اجراى آن مايه نابودى دين من است ، در اين باره چه مى گويى ؟ حسن گفت : من چه بگويم ، خداوند مى تواند تو را از شر يزيد حفظ فرمايد ولى يزيد هرگز نمى تواند تو را از عذاب خدا حفظ كند.

اى عمر! از خدا بترس و آن روزى را به ياد بياور كه شب آن آبستن قيامت است و فرشته اى از آسمان فرود مى آيد و تو را از تخت فرماندهى به حجره هاى كاخ و سپس از آن به بستر بيمارى فرو مى كشد و از بستر تو را به گور منتقل مى كند و آن گاه هيچ چيز جز عمل تو براى تو كارساز نخواهد بود. عمر بن هبيره در حالى كه زبانش بند آمده بود، گريان برخاست و رفت .

گفتار اميرالمؤ منين على عليه السلام در مورد مالك اشتر كه فرموده است : او شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است ، لقب خالد بن وليد هم بوده است و اختلاف است كه چه كسى او را به اين لقب ، ملقب ساخته است . قول ضعيفى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله خالد را به اين لقب مفتخر فرموده اند ولى صحيح آن است كه ابوبكر به سبب كشتارى كه خالد از اهل رده كرد و مسيلمه كذاب را هم كشت او را به اين لقب ، ملقب ساخت .

ابن ابى الحديد، در شرح اين عبارت كه على عليه السلام خطاب به مردم مصر مرقوم فرموده است من در مورد او شما را بر خود ترجيح دادم ، مى گويد: عمر هم هنگامى كه عبدالله بن مسعود را به كوفه فرستاد در نامه خويش ‍ به ايشان همين گونه نوشت و اين بدان سبب بود كه عمر در احكام از عبدالله بن مسعود استفتاء مى كرد و على عليه السلام هم با اشتر بر دشمنان حمله مى كرد و دل سپاهيان را با بودن او ميان ايشان محكم مى ساخت و چون او را به مصر روانه فرمود، طبيعى است كه مردم مصر را بر خود ترجيح داده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 35 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

35 و من كتاب له ع إلى عبد الله بن العباس بعد مقتل محمد بن أبي بكر

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ- وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَدِ اسْتُشْهِدَ- فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً وَ عَامِلًا كَادِحاً- وَ سَيْفاً قَاطِعاً وَ رُكْناً دَافِعاً- وَ قَدْ كُنْتُ حَثَثْتُ النَّاسَ عَلَى لَحَاقِهِ- وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ- وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً وَ عَوْداً وَ بَدْءاً- فَمِنْهُمُ الآْتِي كَارِهاً وَ مِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ كَاذِباً- وَ مِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِلًا- أَسْأَلُ اللَّهَ تَعَالَى أَنْ يَجْعَلَ لِي مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلًا- فَوَاللَّهِ لَوْ لَا طَمَعِي عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِي الشَّهَادَةِ- وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى الْمَنِيَّةِ- لَأَحْبَبْتُ أَلَّا أَبْقَى مَعَ هَؤُلَاءِ يَوْماً وَاحِداً- وَ لَا أَلْتَقِيَ بِهِمْ أَبَدا

مطابق نامه 35 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(35): از نامه آن حضرت به عبدالله بن عباس پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر

در اين نامه كه با عبارت اما بعد فان مصر قد افتتحت و محمد بن ابى بكر رحمه الله قد استشهد، اما بعد، همانا كه مصر گشوده شد و آن را گرفتند و محمد بن ابى بكر كه خدايش رحمت كناد شهيد شد. شروع مى شود، ابن ابى الحديد پيش از شروع به شرح الفاظ اين نامه مساءله اى را در مورد فصاحت اميرالمؤ منين طرح كرده است كه هر چند جنبه ادبى دارد ولى اطلاع از آن براى خوانندگان گرامى سودمند خواهد بود.

مى گويد: به فصاحت بنگر كه چگونه زمام و گردن خود را در اختيار اين بزرگ مرد نهاده است ، وانگهى به اين كلماتى كه همگى به صورت منصوب و پياپى در كمال سلامت و آسانى و بدون هيچ گونه تعقيد تكليف به كار رفته است ، دقت كن كه چگونه تا آخر نامه همه فواصل به صورت منصوب آمده است و حال آنكه تو و هر شخص فصيحى چون شروع به ايراد خطبه و نگارش نامه كنيد، كلمات و فواصل گاه مرفوع و گاه منصوب و گاه مجرور خواهد بود و اگر بخواهند همه فواصل را فقط با يك اعراب آورند آثار تكليف در نامه ظاهر مى شود و نشان تعقيد آشكار مى گردد.

اين نوع از اعراب و بيان ، خود يكى از انواع اعجاز قرآن است كه عبدالقاهر  آن را بيان داشته و گفته است به عنوان مثال در سوره نساء و سوره مائده كه يكى پس از ديگرى است اگر بنگرى در نخستين همه فواصل منصوب است و حال آنكه در دومى اصلا فاصله منصوب نيست و اگر آن دو سوره را با يكديگر بياميزند، نشان تركيب در آن دو آشكار مى شود و گويى هيچ يك به ديگرى نمى آميزد…

سبحان الله از اين همه مزاياى گرانبها و خصايص شريف كه به اين مرد ارزانى شده است ، چگونه ممكن است پسرى از اهالى مكه كه فقط ميان افراد خانواده خود پرورش يافته و با حكيمان هيچ آميزشى نداشته است ، در حكميت و دقايق علوم الهى از افلاطون و ارسطو جلوتر باشد و با دانشمندان اخلاق و آداب نفسانى هيچ معاشرتى نداشته است كه هيچ يك از قريش به چنين علومى شهره نبوده اند و او در اين مورد از سقراط هم شهره تر است .

او ميان شجاعان تربيت نشده است زيرا مردم مكه بازرگان بودند و اهل جنگ نبودند اما از هر كس ‍ كه روى زمين گام برداشته ، شجاع تر بوده است . به خلف احمر  گفته شد: آيا عنبسه و بسطام دليرتر بوده اند يا على بن ابى طالب ؟ گفت : عنبسه و بسطام را بايد با مردم مقايسه كرد، نه با كسى كه از مردم فراتر است .

گفتند: به هر حال بگو، گفت : به خدا سوگند كه اگر على بر سر آنان فرياد مى كشيد، پيش از آنكه به آنان حمله كند، مى مردند. على عليه السلام فصيح تر از سحبان و قس ‍  بود و حال آنكه قريش سخن آورترين قبيله عرب نيست و قبايل ديگر از ايشان سخن آورتر بوده اند، گفته اند سخن آورترين قبيله عرب جرهم بوده است ، هر چند خردمندى نداشته اند. و على عليه السلام پارساتر و پاك دامن ترين مردم است و حال آنكه قريشيان مردمى آزمند و دنيا دوست بودند.

آرى جاى شگفتى نيست آن هم در مورد كسى كه محمد صلوات الله عليه و آله مربى و پرورش دهنده او بوده است ، وانگهى عنايت خداوندى هم او را يار و ياور بوده است ، بايد از او چنين حالاتى ظاهر شود.
سپس پاره اى از جملات و تاءثير آيات قرآنى را در آن بيان كرده است . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 34 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(محمد بن ابى بكر و برخى از اخبار او)

34 و من كتاب له ع إلى محمد بن أبي بكر

لما بلغه توجده من عزله بالأشتر عن مصر- ثم توفي الأشتر في توجهه إلى هناك قبل وصوله إليها- : أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي مَوْجِدَتُكَ مِنْ تَسْرِيحِ الْأَشْتَرِ إِلَى عَمَلِكَ- وَ إِنِّي لَمْ أَفْعَلْ ذَلِكَ اسْتِبْطَاءً لَكَ فِي الْجَهْدَ- وَ لَا ازْدِيَاداً لَكَ فِي الْجِدِّ- وَ لَوْ نَزَعْتُ مَا تَحْتَ يَدِكَ مِنْ سُلْطَانِكَ- لَوَلَّيْتُكَ مَا هُوَ أَيْسَرُ عَلَيْكَ مَئُونَةً- وَ أَعْجَبُ إِلَيْكَ وِلَايَةً- إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِي كُنْتُ وَلَّيْتُهُ أَمْرَ مِصْرَ- كَانَ رَجُلًا لَنَا نَاصِحاً وَ عَلَى عَدُوِّنَا شَدِيداً نَاقِماً- فَرَحِمَهُ اللَّهُ فَلَقَدِ اسْتَكْمَلَ أَيَّامَهُ- وَ لَاقَى حِمَامَهُ وَ نَحْنُ عَنْهُ رَاضُونَ- أَوْلَاهُ اللَّهُ رِضْوَانَهُ وَ ضَاعَفَ الثَّوَابَ لَهُ- فَأَصْحِرْ لِعَدُوِّكَ وَ امْضِ عَلَى بَصِيرَتِكَ- وَ شَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَكَ وَ ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ- وَ أَكْثِرِ الِاسْتِعَانَةَ بِاللَّهِ يَكْفِكَ مَا أَهَمَّكَ- وَ يُعِنْكَ عَلَى مَا يُنْزِلُ بِكَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ

مطابق نامه 34 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(34): از نامه آن حضرت به محمد بن ابى بكر هنگامى كه از دلتنگى او به سبب عزل او از حكومت مصر با انتصاب اشتر آگاه شد، اشتر هم ضمن حركت خود به مصر پيش از رسيدن به آن شهر درگذشت .

در اين نامه كه با عبارت اما بعد فقد بلغنى موجدتك من تسريح الا شتر الى عملك اما بعد، همانا خبر دلتنگى تو از فرستادن اشتر براى تصدى كار تو به من رسيد شروع مى شود، ابن ابى الحديد نخست بحث زير را مطرح كرده است :

محمد بن ابى بكر و برخى از اخبار او

مادر محمد كه خدايش رحمت كناد، اسماء دختر عميس و از قبيله خثعم است .او خواهر ميمونه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و خواهر لبابه مادر فضل و عبدالله و همسر عباس بن عبدالمطلب است . اسماء از زنانى است كه به حبشه هجرت كرده است و در آن هنگام سفر جعفر بن ابى طالب عليه السلام بود و براى او همان جا محمد و عبدالله و عون را آورد و سپس همراه جعفر به مدينه هجرت كرد و چون جعفر در جنگ موته شهيد شد، ابوبكر اسماء را به همسرى گرفت و اسماء براى او همين محمد بن ابى بكر را آورد. پس از مرگ ابوبكر، على عليه السلام اسماء را به همسرى گرفت و اسماء براى على عليه السلام يحيى را آورد و در اين موضوع هيچ خلافى نيست .
ابن عبدالبر در الاستيعاب مى گويد: ابن كلبى گفته است نام مادر عون پسر على عليه السلام اسماء بنت عميس بوده ولى هيچ كس جز او اين سخن را نگفته است .

و هم روايت شده است كه اسماء بنت عميس همسر حمزة بن عبدالمطلب هم بوده است و براى او دخترى به نام امة الله يا اءمامة آورده است . محمد بن ابى بكر از كسانى است كه به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله متولد شده است . ابن عبدالبر در الاستيعاب مى گويد: محمد بن ابى بكر در سال حجة الوداع به آخر ذيعقده و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ حج فرموده بود در ذوالحليفه متولد شد، عايشه او را محمد نام نهاد و پس از آنكه قاسم پسر محمد متولد شد به او كنيه ابوالقاسم داد و اصحاب پيامبر در اين كار مانعى نمى ديدند يعنى اينكه نام و كنيه رسول خدا را بر كسى نهند.

محمد بن ابى بكر سپس در دامن على عليه السلام تربيت شد و در كنف حمايت او بود تا آنكه در مصر كشته شد. على عليه السلام بر او محبت مى كرد و او را مى ستود و برترى مى داد. محمد كه خدايش رحمت كناد اهل عبادت و اجتهاد بود و از كسانى است كه در محاصره عثمان دست داشت و چون پيش عثمان رفت ، عثمان به او گفت : اگر پدرت تو را در اين حال مى ديد خوشحال نمى شد. محمد بيرون آمد و پس از او كس ديگرى وارد شد و عثمان را كشت و هم گفته شده است كه محمد به كسانى كه همراهش ‍ بودند، اشاره كرد و آنان او را كشتند.

ابن ابى الحديد سپس ديگر الفاظ و جملات نامه را توضيح داده و ضمن آن گفته است اگر بپرسى چه چيزى در دست على عليه السلام بوده است كه براى محمد بن ابى بكر بهتر و كم زحمت تر از حكومت مصر باشد كه او را بر آن بگمارد، مى گويم تمام مناطق اسلامى غير از شام در اختيار على بوده است و ممكن است على عليه السلام چنين تصميمى داشته است كه محمد را به حكومت يمن ، خراسان ، ارمينيه يا فارس بگمارد. سپس على عليه السلام در اين نامه شروع به ستودن مالك اشتر فرموده است و على عليه السلام سخت به او اعتماد داشته است ، همان گونه كه اشتر هم به راستى دوستدار و فرمانبردار بوده است . پس از آن على عليه السلام براى اشتر دعا كرده است كه خداوند از او راضى باشد و من ابن ابى الحديد شك ندارم كه خداوند با اين دعاى على او را مى آمرزد و از گناهان اشتر درمى گذرد و او را به بهشت مى برد و در نظر من فرقى ميان دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام نيست ، و خوشا به حال آن كس كه به چنين دعايى از على عليه السلام يا به كمتر از آن دست يابد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 31 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)( سفارش آن حضرت به حسن بن على عليهماالسلام-شرح حال حسن بن على و برخى از اخبار او)

31 و من وصيته ع للحسن ع- كتبها إليه بحاضرين عند انصرافه من صفين

مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ- الْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْرِ الذَّامِّ لِلدُّنْيَا- السَّاكِنِ مَسَاكِنَ الْمَوْتَى الظَّاعِنِ عَنْهَا غَداً- إِلَى الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مَا لَا يُدْرِكُ- السَّالِكِ سَبِيلَ مَنْ قَدْ هَلَكَ- غَرَضِ الْأَسْقَامِ وَ رَهِينَةِ الْأَيَّامِ- وَ رَمِيَّةِ الْمَصَائِبِ وَ عَبْدِ الدُّنْيَا وَ تَاجِرِ الْغُرُورِ- وَ غَرِيمِ الْمَنَايَا وَ أَسِيرِ الْمَوْتِ- وَ حَلِيفِ الْهُمُومِ وَ قَرِينِ الْأَحْزَانِ- وَ نُصُبِ الآْفَاتِ وَ صَرِيعِ الشَّهَوَاتِ وَ خَلِيفَةِ الْأَمْوَاتِ

أَمَّا بَعْدُ- فَإِنَّ فِيمَا تَبَيَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْيَا عَنِّي- وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَيَّ وَ إِقْبَالِ الآْخِرَةِ إِلَيَّ- مَا يَزَعُنِي عَنْ ذِكْرِ مَنْ سِوَايَ- وَ الِاهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِي- غَيْرَ أَنِّي حَيْثُ تَفَرَّدَ بِي دُونَ هُمُومِ النَّاسِ هَمُّ نَفْسِي- فَصَدَّقَنِي رَأْيِي وَ صَرَفَنِي عَنْ هَوَايَ- وَ صَرَّحَ لِي مَحْضُ أَمْرِي- فَأَفْضَى بِي إِلَى جَدٍّ لَا يَكُونُ فِيهِ لَعِبٌ- وَ صِدْقٍ لَا يَشُوبُهُ كَذِبٌ وَجَدْتُكَ بَعْضِي- بَلْ وَجَدْتُكَ كُلِّي- حَتَّى كَأَنَّ شَيْئاً لَوْ أَصَابَكَ أَصَابَنِي- وَ كَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ أَتَاكَ أَتَانِي- فَعَنَانِي مِنْ أَمْرِكَ مَا يَعْنِينِي مِنْ أَمْرِ نَفْسِي- فَكَتَبْتُ إِلَيْكَ كِتَابِي هَذَا- مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِيتُ لَكَ أَوْ فَنِيت‏

فَإِنِّي أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللَّهِ أَيُّ بُنَيَّ وَ لُزُومِ أَمْرِهِ- وَ عِمَارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ وَ الِاعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ- وَ أَيُّ سَبَبٍ أَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ- إِنْ أَنْتَ أَخَذْتَ بِهِ- أَحْيِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ- وَ قَوِّهِ بِالْيَقِينِ وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ- وَ ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمَوْتِ وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ- وَ بَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْيَا- وَ حَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامِ- وَ اعْرِضْ عَلَيْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِينَ- وَ ذَكِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ مِنَ الْأَوَّلِينَ- وَ سِرْ فِي دِيَارِهِمْ وَ آثَارِهِمْ- فَانْظُرْ فِيمَا فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا وَ أَيْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا- فَإِنَّكَ تَجِدُهُمْ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّةِ- وَ حَلُّوا دَارَ الْغُرْبَةِ- وَ كَأَنَّكَ عَنْ قَلِيلٍ قَدْ صِرْتَ كَأَحَدِهِمْ-فَأَصْلِحْ مَثْوَاكَ وَ لَا تَبِعْ آخِرَتَكَ بِدُنْيَاكَ- وَ دَعِ الْقَوْلَ فِيمَا لَا تَعْرِفُ وَ الْخِطَابَ فِيمَا لَمْ تُكَلَّفْ- وَ أَمْسِكْ عَنْ طَرِيقٍ إِذَا خِفْتَ ضَلَالَتَهُ- فَإِنَّ الْكَفَّ عِنْدَ حَيْرَةِ الضَّلَالِ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْأَهْوَال‏

فَأَصْلِحْ مَثْوَاكَ وَ لَا تَبِعْ آخِرَتَكَ بِدُنْيَاكَ- وَ دَعِ الْقَوْلَ فِيمَا لَا تَعْرِفُ وَ الْخِطَابَ فِيمَا لَمْ تُكَلَّفْ- وَ أَمْسِكْ عَنْ طَرِيقٍ إِذَا خِفْتَ ضَلَالَتَهُ- فَإِنَّ الْكَفَّ عِنْدَ حَيْرَةِ الضَّلَالِ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْأَهْوَالِ ي الآخرة- و ذلك كعلم الهندسة و الأرثماطيقي و نحوهما: أَيْ بُنَيَّ إِنِّي لَمَّا رَأَيْتُنِي قَدْ بَلَغْتُ سِنّاً- وَ رَأَيْتُنِي أَزْدَادُ وَهْناً- بَادَرْتُ بِوَصِيَّتِي إِلَيْكَ- وَ أَوْرَدْتُ خِصَالًا مِنْهَا قَبْلَ أَنْ يَعْجَلَ بِي أَجَلِي- دُونَ أَنْ أُفْضِيَ إِلَيْكَ بِمَا فِي نَفْسِي- أَوْ أَنْ أُنْقَصَ فِي رَأْيِي كَمَا نُقِصْتُ فِي جِسْمِي- أَوْ يَسْبِقَنِي إِلَيْكَ بَعْضُ غَلَبَاتِ الْهَوَى وَ فِتَنِ الدُّنْيَا- فَتَكُونَ كَالصَّعْبِ النَّفُورِ- وَ إِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ كَالْأَرْضِ الْخَالِيَةِ- مَا أُلْقِيَ فِيهَا مِنْ شَيْ‏ءٍ قَبِلَتْهُ- فَبَادَرْتُكَ بِالْأَدَبِ قَبْلَ أَنْ يَقْسُوَ قَلْبُكَ- وَ يَشْتَغِلَ لُبُّكَ لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْيِكَ مِنَ الْأَمْرِ- مَا قَدْ كَفَاكَ أَهْلُ التَّجَارِبِ بُغْيَتَهُ وَ تَجْرِبَتَهُ- فَتَكُونَ قَدْ كُفِيتَ مَئُونَةَ الطَّلَبِ- وَ عُوفِيتَ مِنْ عِلَاجِ التَّجْرِبَةِ- فَأَتَاكَ مِنْ ذَلِكَ مَا قَدْ كُنَّا نَأْتِيهِ- وَ اسْتَبَانَ لَكَ مَا رُبَّمَا أَظْلَمَ عَلَيْنَا مِنْهُ 

أَيْ بُنَيَّ إِنِّي وَ إِنْ لَمْ أَكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ كَانَ قَبْلِي- فَقَدْ نَظَرْتُ فِي أَعْمَالِهِمْ وَ فَكَّرْتُ فِي أَخْبَارِهِمْ- وَ سِرْتُ فِي آثَارِهِمْ حَتَّى عُدْتُ كَأَحَدِهِمْ- بَلْ كَأَنِّي بِمَا انْتَهَى إِلَيَّ مِنْ أُمُورِهِمْ- قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ أَوَّلِهِمْ إِلَى آخِرِهِمْ- فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذَلِكَ مِنْ كَدَرِهِ وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِهِ- فَاسْتَخْلَصْتُ لَكَ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ جَلِيلَهُ- وَ تَوَخَّيْتُ لَكَ‏ جَمِيلَهُ وَ صَرَفْتُ عَنْكَ مَجْهُولَهُ- وَ رَأَيْتُ حَيْثُ عَنَانِي مِنْ أَمْرِكَ مَا يَعْنِي الْوَالِدَ الشَّفِيقَ- وَ أَجْمَعْتُ عَلَيْهِ مِنْ أَدَبِكَ أَنْ يَكُونَ ذَلِكَ- وَ أَنْتَ مُقْبِلُ الْعُمُرِ وَ مُقْتَبَلُ الدَّهْرِ- ذُو نِيَّةٍ سَلِيمَةٍ وَ نَفْسٍ صَافِيَةٍ- وَ أَنْ أَبْتَدِئَكَ بِتَعْلِيمِ كِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ تَأْوِيلِهِ وَ شَرَائِعِ الْإِسْلَامِ وَ أَحْكَامِهِ وَ حَلَالِهِ وَ حَرَامِهِ- لَا أُجَاوِزُ ذَلِكَ بِكَ إِلَى غَيْرِهِ- ثُمَّ أَشْفَقْتُ أَنْ يَلْتَبِسَ عَلَيْكَ- مَا اخْتَلَفَ النَّاسُ فِيهِ مِنْ أَهْوَائِهِمْ وَ آرَائِهِمْ- مِثْلَ الَّذِي الْتَبَسَ عَلَيْهِمْ- فَكَانَ إِحْكَامُ ذَلِكَ عَلَى مَا كَرِهْتُ مِنْ تَنْبِيهِكَ لَهُ أَحَبَّ إِلَيَّ- مِنْ إِسْلَامِكَ إِلَى أَمْرٍ لَا آمَنُ عَلَيْكَ فِيهِ الْهَلَكَةَ- وَ رَجَوْتُ أَنْ يُوَفِّقَكَ اللَّهُ فِيهِ لِرُشْدِكَ- وَ أَنْ يَهْدِيَكَ لِقَصْدِكَ فَعَهِدْتُ إِلَيْكَ وَصِيَّتِي‏

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ- أَنَّ أَحَبَّ مَا أَنْتَ آخِذٌ بِهِ إِلَيَّ مِنْ وَصِيَّتِي تَقْوَى اللَّهِ- وَ الِاقْتِصَارُ عَلَى مَا فَرَضَهُ اللَّهُ عَلَيْكَ- وَ الْأَخْذُ بِمَا مَضَى عَلَيْهِ الْأَوَّلُونَ مِنْ آبَائِكَ- وَ الصَّالِحُونَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِكَ- فَإِنَّهُمْ لَمْ يَدَعُوا أَنْ نَظَرُوا لِأَنْفُسِهِمْ كَمَا أَنْتَ نَاظِرٌ- وَ فَكَّرُوا كَمَا أَنْتَ مُفَكِّرٌ- ثُمَّ رَدَّهُمْ آخِرُ ذَلِكَ إِلَى الْأَخْذِ بِمَا عَرَفُوا- وَ الْإِمْسَاكِ عَمَّا لَمْ يُكَلَّفُوا- فَإِنْ أَبَتْ نَفْسُكَ أَنْ تَقْبَلَ ذَلِكَ دُونَ أَنْ تَعْلَمَ كَمَا عَلِمُوا- فَلْيَكُنْ طَلَبُكَ ذَلِكَ بِتَفَهُّمٍ وَ تَعَلُّمٍ- لَا بِتَوَرُّطِ الشُّبُهَاتِ وَ عُلَقِ الْخُصُومَاتِ- وَ ابْدَأْ قَبْلَ نَظَرِكَ فِي ذَلِكَ بِالِاسْتِعَانَةِ بِإِلَهِكَ- وَ الرَّغْبَةِ إِلَيْهِ فِي تَوْفِيقِكَ- وَ تَرْكِ كُلِّ شَائِبَةٍ أَوْلَجَتْكَ فِي شُبْهَةٍ- أَوْ أَسْلَمَتْكَ إِلَى ضَلَالَةٍ- فَإِنْ أَيْقَنْتَ أَنْ قَدْ صَفَا قَلْبُكَ فَخَشَعَ- وَ تَمَّ رَأْيُكَ فَاجْتَمَعَ- وَ كَانَ هَمُّكَ فِي ذَلِكَ هَمّاً وَاحِداً- فَانْظُرْ فِيمَا فَسَّرْتُ لَكَ- وَ إِنْ أَنْتَ لَمْ يَجْتَمِعْ لَكَ مَا تُحِبُّ مِنْ نَفْسِكَ- وَ فَرَاغِ نَظَرِكَ وَ فِكْرِكَ-

فَاعْلَمْ أَنَّكَ إِنَّمَا تَخْبِطُ الْعَشْوَاءَ وَ تَتَوَرَّطُ الظَّلْمَاءَ- وَ لَيْسَ طَالِبُ الدِّينِ مَنْ خَبَطَ أَوْ خَلَطَ- وَ الْإِمْسَاكُ عَنْ ذَلِكَ أَمْثَل‏ فَتَفَهَّمْ يَا بُنَيَّ وَصِيَّتِي- وَ اعْلَمْ أَنَّ مَالِكَ الْمَوْتِ هُوَ مَالِكُ الْحَيَاةِ- وَ أَنَّ الْخَالِقَ هُوَ الْمُمِيتُ- وَ أَنَّ الْمُفْنِيَ هُوَ الْمُعِيدُ وَ أَنَّ الْمُبْتَلِيَ هُوَ الْمُعَافِي- وَ أَنَّ الدُّنْيَا لَمْ تَكُنْ لِتَسْتَقِرَّ- إِلَّا عَلَى مَا جَعَلَهَا اللَّهُ عَلَيْهِ مِنَ النَّعْمَاءِ وَ الِابْتِلَاءِ- وَ الْجَزَاءِ فِي الْمَعَادِ- أَوْ مَا شَاءَ مِمَّا لَا تَعْلَمُ- فَإِنْ أَشْكَلَ عَلَيْكَ شَيْ‏ءٌ مِنْ ذَلِكَ فَاحْمِلْهُ عَلَى جَهَالَتِكَ- فَإِنَّكَ أَوَّلُ مَا خُلِقْتَ بِهِ جَاهِلًا ثُمَّ عُلِّمْتَ- وَ مَا أَكْثَرَ مَا تَجْهَلُ مِنَ الْأَمْرِ وَ يَتَحَيَّرُ فِيهِ رَأْيُكَ- وَ يَضِلُّ فِيهِ بَصَرُكَ ثُمَّ تُبْصِرُهُ بَعْدَ ذَلِك‏

فَاعْتَصِمْ بِالَّذِي خَلَقَكَ وَ رَزَقَكَ وَ سَوَّاكَ- فَلْيَكُنْ لَهُ تَعَبُّدُكَ- وَ إِلَيْهِ رَغْبَتُكَ وَ مِنْهُ شَفَقَتُكَ- وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّ أَحَداً لَمْ يُنْبِئْ عَنِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- كَمَا أَنْبَأَ عَلَيْهِ نَبِيُّنَا ص- فَارْضَ بِهِ رَائِداً وَ إِلَى النَّجَاةِ قَائِداً- فَإِنِّي لَمْ آلُكَ نَصِيحَةً- وَ إِنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ فِي النَّظَرِ لِنَفْسِكَ- وَ إِنِ اجْتَهَدْتَ مَبْلَغَ نَظَرِي لَك‏

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ- أَنَّهُ لَوْ كَانَ لِرَبِّكَ شَرِيكٌ لَأَتَتْكَ رُسُلُهُ- وَ لَرَأَيْتَ آثَارَ مِلْكِهِ وَ سُلْطَانِهِ- وَ لَعَرَفْتَ أَفْعَالَهُ وَ صِفَاتَهُ- وَ لَكِنَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ كَمَا وَصَفَ نَفْسَهُ- لَا يُضَادُّهُ فِي مُلْكِهِ أَحَدٌ وَ لَا يَزُولُ أَبَداً وَ لَمْ يَزَلْ- أَوَّلٌ قَبْلَ الْأَشْيَاءِ بِلَا أَوَّلِيَّةٍ- وَ آخِرٌ بَعْدَ الْأَشْيَاءِ بِلَا نِهَايَةٍ- عَظُمَ أَنْ تُثْبَتَ رُبُوبِيَّتُهُ بِإِحَاطَةِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ- فَإِذَا عَرَفْتَ ذَلِكَ فَافْعَلْ- كَمَا يَنْبَغِي لِمِثْلِكَ أَنْ يَفْعَلَهُ فِي صِغَرِ خَطَرِهِ- وَ قِلَّةِ مَقْدِرَتِهِ وَ كَثْرَةِ عَجْزِهِ- و عَظِيمِ حَاجَتِهِ إِلَى رَبِّهِ فِي طَلَبِ طَاعَتِهِ- وَ الرَّهِينَةِ مِنْ عُقُوبَتِهِ وَ الْخَشْيَةِ مِنْ عُقُوبَتِهِ- وَ الشَّفَقَةِ مِنْ سُخْطِهِ فَإِنَّهُ لَمْ يَأْمُرْكَ إِلَّا بِحَسَنٍ- وَ لَمْ يَنْهَكَ إِلَّا عَنْ قَبِيح‏

يَا بُنَيَّ إِنِّي قَدْ أَنْبَأْتُكَ عَنِ الدُّنْيَا وَ حَالِهَا- وَ زَوَالِهَا وَ انْتِقَالِهَا- وَ أَنْبَأْتُكَ عَنِ الآْخِرَةِ وَ مَا أُعِدَّ لِأَهْلِهَا- وَ ضَرَبْتُ لَكَ فِيهِمَا الْأَمْثَالَ- لِتَعْتَبِرَ بِهَا وَ تَحْذُوَ عَلَيْهَا- إِنَّمَا مَثَلُ مَنْ خَبَرَ الدُّنْيَا كَمَثَلِ قَوْمٍ سَفْرٍ- نَبَا بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدِيبٌ- فَأَمُّوا مَنْزِلًا خَصِيباً وَ جَنَاباً مَرِيعاً- فَاحْتَمَلُوا وَعْثَاءَ الطَّرِيقِ وَ فِرَاقَ الصَّدِيقِ- وَ خُشُونَةَ السَّفَرِ وَ جُشُوبَةَ المَطْعَمِ- لِيَأْتُوا سَعَةَ دَارِهِمْ وَ مَنْزِلَ قَرَارِهِمْ- فَلَيْسَ يَجِدُونَ لِشَيْ‏ءٍ مِنْ ذَلِكَ أَلَماً- وَ لَا يَرَوْنَ نَفَقَةً فِيهِ مَغْرَماً- وَ لَا شَيْ‏ءَ أَحَبُّ إِلَيْهِمْ مِمَّا قَرَّبَهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِمْ-وَ أَدْنَاهُمْ إِلَى مَحَلَّتِهِمْ- وَ مَثَلُ مَنِ اغْتَرَّ بِهَا كَمَثَلِ قَوْمٍ كَانُوا بِمَنْزِلٍ خَصِيبٍ- فَنَبَا بِهِمْ إِلَى مَنْزِلٍ جَدِيبٍ- فَلَيْسَ شَيْ‏ءٌ أَكْرَهَ إِلَيْهِمْ وَ لَا أَفْظَعَ عِنْدَهُمْ- مِنْ مُفَارَقَةِ مَا كَانُوا فِيهِ- إِلَى مَا يَهْجُمُونَ عَلَيْهِ وَ يَصِيرُونَ إِلَيْه‏

يَا بُنَيَّ اجْعَلْ نَفْسَكَ مِيزَاناً فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ غَيْرِكَ- فَأَحْبِبْ لِغَيْرِكَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِكَ- وَ اكْرَهْ لَهُ مَا تَكْرَهُ لَهَا- وَ لَا تَظْلِمْ كَمَا لَا تُحِبُّ أَنْ تُظْلَمَ- وَ أَحْسِنْ كَمَا تُحِبُّ أَنْ يُحْسَنَ إِلَيْكَ- وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَيْرِكَ- وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِكَ- وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تَعْلَمُ وَ إِنْ قَلَّ مَا تَعْلَمُ- وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تُحِبُّ أَنْ يُقَالَ لَكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ وَ آفَةُ الْأَلْبَابِ- فَاسْعَ فِي كَدْحِكَ وَ لَا تَكُنْ خَازِناً لِغَيْرِكَ- وَ إِذَا أَنْتَ هُدِيتَ لِقَصْدِكَ فَكُنْ أَخْشَعَ مَا تَكُونُ لِرَبِّكَ

وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِيقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِيدَةٍ- وَ مَشَقَّةٍ شَدِيدَةٍ- وَ أَنَّهُ لَا غِنَى بِكَ فِيهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِيَادِ- وَ قَدْرِ بَلَاغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْرِ- فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ- فَيَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالًا عَلَيْكَ- وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَةِ مَنْ يَحْمِلُ لَكَ زَادَكَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ- فَيُوَافِيكَ بِهِ غَداً حَيْثُ تَحْتَاجُ إِلَيْهِ- فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِيَّاهُ- وَ أَكْثِرْ مِنْ تَزْوِيدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَيْهِ- فَلَعَلَّكَ تَطْلُبُهُ فَلَا تَجِدُهُ- وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَكَ فِي حَالِ غِنَاكَ- لِيَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَكَ فِي يَوْمِ عُسْرَتِكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ عَقَبَةً كَئُوداً- الْمُخِفُّ فِيهَا أَحْسَنُ حَالًا مِنَ الْمُثْقِلِ- وَ الْمُبْطِئُ عَلَيْهَا أَقْبَحُ أَمْراً مِنَ الْمُسْرِعِ- وَ أَنَّ مَهْبِطَهَا بِكَ لَا مَحَالَةَ- إِمَّا عَلَى جَنَّةٍ أَوْ عَلَى نَارٍ- فَارْتَدْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزُولِكَ وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ- فَلَيْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ وَ لَا إِلَى الدُّنْيَا مُنْصَرَف‏

وَ اعْلَمْ أَنَّ الَّذِي بِيَدِهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ- قَدْ أَذِنَ لَكَ فِي الدُّعَاءِ- وَ تَكَفَّلَ لَكَ بِالْإِجَابَةِ وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِيُعْطِيَكَ- وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِيَرْحَمَكَ- وَ لَمْ يَجْعَلْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَكَ مَنْ يَحْجُبُكَ عَنْهُ- وَ لَمْ يُلْجِئْكَ إِلَى مَنْ يَشْفَعُ لَكَ إِلَيْهِ-وَ لَمْ يَمْنَعْكَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةِ- وَ لَمْ يُعَاجِلْكَ بِالنِّقْمَةِ- وَ لَمْ يَفْضَحْكَ حَيْثُ تَعَرَّضْتَ لِلْفَضِيحَةِ- وَ لَمْ يُشَدِّدْ عَلَيْكَ فِي قَبُولِ الْإِنَابَةِ- وَ لَمْ يُنَاقِشْكَ بِالْجَرِيمَةِ- وَ لَمْ يُؤْيِسْكَ مِنَ الرَّحْمَةِ- بَلْ جَعَلَ نُزُوعَكَ عَنِ الذَّنْبِ حَسَنَةً- وَ حَسَبَ سَيِّئَتَكَ وَاحِدَةً- وَ حَسَبَ حَسَنَتَكَ عَشْراً- وَ فَتَحَ لَكَ بَابَ الْمَتَابِ وَ بَابَ الِاسْتِعْتَابِ- فَإِذَا نَادَيْتَهُ سَمِعَ نِدَاكَ- وَ إِذَا نَاجَيْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاكَ- فَأَفْضَيْتَ إِلَيْهِ بِحَاجَتِكَ- وَ أَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِكَ وَ شَكَوْتَ إِلَيْهِ هُمُومَكَ- وَ اسْتَكْشَفْتَهُ كُرُوبَكَ وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَى أُمُورِكَ- وَ سَأَلْتَهُ مِنْ خَزَائِنِ رَحْمَتِهِ مَا لَا يَقْدِرُ عَلَى إِعْطَائِهِ غَيْرُهُ- مِنْ زِيَادَةِ الْأَعْمَارِ وَ صِحَّةِ الْأَبْدَانِ- وَ سَعَةِ الْأَرْزَاقِ- ثُمَّ جَعَلَ فِي يَدَيْكَ مَفَاتِيحَ خَزَائِنِهِ- بِمَا أَذِنَ لَكَ فِيهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ- فَمَتَى شِئْتَ اسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ أَبْوَابَ نِعْمَتِهِ- وَ اسْتَمْطَرْتَ شَآبِيبَ رَحْمَتِهِ- فَلَا يُقْنِطَنَّكَ إِبْطَاءُ إِجَابَتِهِ- فَإِنَّ الْعَطِيَّةَ عَلَى قَدْرِ النِّيَّةِ- وَ رُبَّمَا أُخِّرَتْ عَنْكَ الْإِجَابَةُ لِيَكُونَ ذَلِكَ أَعْظَمَ لِأَجْرِ السَّائِلِ- وَ أَجْزَلَ لِعَطَاءِ الآْمِلِ- وَ رُبَّمَا سَأَلْتَ الشَّيْ‏ءَ فَلَا تُعْطَاهُ- وَ أُوتِيتَ خَيْراً مِنْهُ عَاجِلًا أَوْ آجِلًا- أَوْ صُرِفَ عَنْكَ لِمَا هُوَ خَيْرٌ لَكَ- فَلَرُبَّ أَمْرٍ قَدْ طَلَبْتَهُ فِيهِ هَلَاكُ دِينِكَ لَوْ أُوتِيتَهُ- فَلْتَكُنْ مَسْأَلَتُكَ فِيمَا يَبْقَى لَكَ جَمَالُهُ- وَ يُنْفَى عَنْكَ وَبَالُهُ- فَالْمَالُ لَا يَبْقَى لَكَ وَ لَا تَبْقَى لَه‏

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّكَ إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلآْخِرَةِ لَا لِلدُّنْيَا- وَ لِلْفَنَاءِ لَا لِلْبَقَاءِ وَ لِلْمَوْتِ لَا لِلْحَيَاةِ- وَ أَنَّكَ فِي مَنْزِلِ قُلْعَةٍ وَ دَارِ بُلْغَةٍ- وَ طَرِيقٍ إِلَى الآْخِرَةِ- وَ أَنَّكَ طَرِيدُ الْمَوْتِ الَّذِي لَا يَنْجُو هَارِبُهُ- وَ لَا يَفُوتُهُ طَالِبُهُ وَ لَا بُدَّ أَنَّهُ مُدْرِكُهُ فَكُنْ مِنْهُ عَلَى حَذَرٍ أَنْ يُدْرِكَكَ وَ أَنْتَ عَلَى حَالِ سَيِّئَةٍ- قَدْ كُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَكَ مِنْهَا بِالتَّوْبَةِ- فَيَحُولَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ ذَلِكَ- فَإِذَا أَنْتَ قَدْ أَهْلَكْتَ نَفْسَكَ- يَا بُنَيَّ أَكْثِرْ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ وَ ذِكْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَيْهِ- وَ تُفْضِي بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَيْهِ- حَتَّى يَأْتِيَكَ وَ قَدْ أَخَذْتَ مِنْهُ حِذْرَكَ- وَ شَدَدْتَ لَهُ أَزْرَكَ- وَ لَا يَأْتِيَكَ بَغْتَةً فَيَبْهَرَكَ- وَ إِيَّاكَ أَنْ تَغْتَرَّ بِمَا تَرَى مِنْ إِخْلَادِ أَهْلِ الدُّنْيَا إِلَيْهَا- وَ تَكَالُبِهِمْ عَلَيْهَا فَقَدْ نَبَّأَكَ اللَّهُ عَنْهَا- وَ نَعَتَتْ لَكَ نَفْسَهَا وَ تَكَشَّفَتْ لَكَ عَنْ مَسَاوِيهَا- فَإِنَّمَا أَهْلُهَا كِلَابٌ عَاوِيَةٌ وَ سِبَاعٌ ضَارِيَةٌ- يَهِرُّ بَعْضُهَا عَلَى بَعْضِ وَ يَأْكُلُ عَزِيزُهَا ذَلِيلَهَا- وَ يَقْهَرُ كَبِيرُهَا صَغِيرَهَا-نَعَمٌ مُعَقَّلَةٌ وَ أُخْرَى مُهْمَلَةٌ- قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا وَ رَكِبَتْ مَجْهُولَهَا- سُرُوحُ عَاهَةٍ بِوَادٍ وَعْثٍ- لَيْسَ لَهَا رَاعٍ يُقِيمُهَا وَ لَا مُسِيمٌ يُسِيمُهَا- سَلَكَتْ بِهِمُ الدُّنْيَا طَرِيقَ الْعَمَى- وَ أَخَذَتْ بِأَبْصَارِهِمْ عَنْ مَنَارِ الْهُدَى- فَتَاهُوا فِي حَيْرَتِهَا وَ غَرِقُوا فِي نِعْمَتِهَا- وَ اتَّخَذُوهَا رَبّاً فَلَعِبَتْ بِهِمْ وَ لَعِبُوا بِهَا- وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا- رُوَيْداً يُسْفِرُ الظَّلَامُ- كَأَنْ قَدْ وَرَدَتِ الْأَظْعَانُ- يُوشِكُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ يَلْحَق‏

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ- أَنَّ مَنْ كَانَتْ مَطِيَّتُهُ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ- فَإِنَّهُ يُسَارُ بِهِ وَ إِنْ كَانَ وَاقِفاً- وَ يَقْطَعُ الْمَسَافَةَ وَ إِنْ كَانَ مُقِيماً وَادِعاً- وَ اعْلَمْ يَقِيناً أَنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَكَ وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَكَ- وَ أَنَّكَ فِي سَبِيلِ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ- فَخَفِّضْ فِي الطَّلَبِ وَ أَجْمِلْ فِي الْمُكْتَسَبِ- فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَى حَرَبٍ- وَ لَيْسَ كُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ- وَ لَا كُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ- وَ أَكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنِيَّةٍ- وَ إِنْ سَاقَتْكَ إِلَى الرَّغَائِبِ- فَإِنَّكَ لَنْ تَعْتَاضَ بِمَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً- وَ لَا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً- وَ مَا خَيْرُ خَيْرٍ لَا يُنَالُ إِلَّا بِشَرٍّ- وَ يُسْرٍ لَا يُنَالُ إِلَّا بِعُسْرٍ- وَ إِيَّاكَ أَنْ تُوجِفَ بِكَ مَطَايَا الطَّمَعِ- فَتُورِدَكَ مَنَاهِلَ الْهَلَكَةِ- وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا يَكُونَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ ذُو نِعْمَةٍ فَافْعَلْ- فَإِنَّكَ مُدْرِكٌ قَسْمَكَ وَ آخِذٌ سَهْمَكَ- وَ إِنَّ الْيَسِيرَ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ أَكْرَمُ- وَ أَعْظَمُ مِنَ الْكَثِيرِ مِنْ خَلْقِهِ- وَ إِنْ كَانَ كُلٌّ مِنْه‏وَ تَلَافِيكَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِكَ- أَيْسَرُ مِنْ إِدْرَاكِكَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِكَ- وَ حِفْظُ مَا فِي الْوِعَاءِ بِشَدِّ الْوِكَاءِ- وَ حِفْظُ مَا فِي يَدَيْكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِي يَدَيْ غَيْرِكَ- وَ مَرَارَةُ الْيَأْسِ خَيْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَى النَّاسِ- وَ الْحِرْفَةُ مَعَ الْعِفَّةَ خَيْرٌ مِنَ الْغِنَى مَعَ الْفُجُورِ- وَ الْمَرْءُ أَحْفَظُ لِسِرِّهِ وَ رُبَّ سَاعٍ فِيمَا يَضُرُّهُ-
مَنْ أَكْثَرَ أَهْجَرَ وَ مَنْ تَفَكَّرَ أَبْصَرَ- قَارِنْ أَهْلَ الْخَيْرِ تَكُنْ مِنْهُمْ- وَ بَايِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُمْ- بِئْسَ الطَّعَامُ الْحَرَامُ- وَ ظُلْمُ الضَّعِيفِ أَفْحَشُ الظُّلْمِ- إِذَا كَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً كَانَ الْخُرْقُ رِفْقاً- رُبَّمَا كَانَ الدَّوَاءُ دَاءً وَ الدَّاءُ دَوَاءً- وَ رُبَّمَا نَصَحَ غَيْرُ النَّاصِحِ وَ غَشَّ الْمُسْتَنْصَحُ- وَ إِيَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَى الْمُنَى فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْكَى- وَ الْعَقْلُ حِفْظُ التَّجَارِبِ- وَ خَيْرُ مَا جَرَّبْتَ مَا وَعَظَكَ- بَادِرِ الْفُرْصَةَ قَبْلَ أَنْ تَكُونَ غُصَّةً- لَيْسَ كُلُّ طَالِبٍ يُصِيبُ وَ لَا كُلُّ غَائِبٍ يَئُوبُ- وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَةُ الزَّادِ وَ مَفْسَدَةُ الْمَعَادِ- وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ سَوْفَ يَأْتِيكَ مَا قُدِّرَ لَكَ- التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ وَ رُبَّ يَسِيرٍ أَنْمَى مِنْ كَثِير

لَا خَيْرَ فِي مُعِينٍ مُهِينٍ وَ لَا فِي صَدِيقٍ ظَنِينٍ- سَاهِلِ الدَّهْرَ مَا ذَلَّ لَكَ قَعُودُهُ- وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَيْ‏ءٍ رَجَاءَ أَكْثَرَ مِنْهُ- وَ إِيَّاكَ أَنْ تَجْمَحَ بِكَ مَطِيَّةُ اللَّجَاجِ- احْمِلْ نَفْسَكَ مِنْ أَخِيكَ عِنْدَ صَرْمِهِ عَلَى الصِّلَةِ- وَ عِنْدَ صُدُودِهِ عَلَى اللُّطْفِ وَ الْمُقَارَبَةِ- وَ عِنْدَ جُمُودِهِ عَلَى الْبَذْلِ- وَ عِنْدَ تَبَاعُدِهِ عَلَى الدُّنُوِّ- وَ عِنْدَ شِدَّتِهِ عَلَى اللِّينِ- وَ عِنْدَ جُرْمِهِ عَلَى الْعُذْرِ- حَتَّى كَأَنَّكَ لَهُ عَبْدٌ وَ كَأَنَّهُ ذُو نِعْمَةٍ عَلَيْكَ-

وَ إِيَّاكَ أَنْ تَضَعَ ذَلِكَ فِي غَيْرِ مَوْضِعِهِ- أَوْ أَنْ تَفْعَلَهُ بِغَيْرِ أَهْلِهِ- لَا تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَدِيقِكَ صَدِيقاً فَتُعَادِيَ صَدِيقَكَ- وَ امْحَضْ أَخَاكَ النَّصِيحَةَ- حَسَنَةً كَانَتْ أَوْ قَبِيحَةً- وَ تَجَرَّعِ الْغَيْظَ فَإِنِّي لَمْ أَرَ جُرْعَةً أَحْلَى مِنْهَا عَاقِبَةً- وَ لَا أَلَذَّ مَغَبَّةً- وَ لِنْ لِمَنْ غَالَظَكَ فَإِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَلِينَ لَكَ- وَ خُذْ عَلَى عَدُوِّكَ بِالْفَضْلِ فَإِنَّهُ أَحَدُ الظَّفَرَيْنِ- وَ إِنْ أَرَدْتَ قَطِيعَةَ أَخِيكَ فَاسْتَبِقْ لَهُ مِنْ نَفْسِكَ- بَقِيَّةً يَرْجِعُ إِلَيْهَا إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِكَ يَوْماً مَا- وَ مَنْ ظَنَّ بِكَ خَيْراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ- وَ لَا تُضِيعَنَّ حَقَّ أَخِيكَ اتِّكَالًا عَلَى مَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ- فَإِنَّهُ لَيْسَ لَكَ بِأَخٍ مَنْ أَضَعْتَ حَقَّهُ- وَ لَا يَكُنْ أَهْلُكَ أَشْقَى الْخَلْقِ بِكَ- وَ لَا تَرْغَبَنَّ فِيمَنْ زَهِدَ عَنْكَ- وَ لَا يَكُونَنَّ أَخُوكَ أَقْوَى عَلَى قَطِيعَتِكَ مِنْكَ عَلَى صِلَتِهِ- وَ لَا تَكُونَنَّ عَلَى الْإِسَاءَةِ أَقْوَى مِنْكَ عَلَى الْإِحْسَانِ- وَ لَا يَكْبُرَنَّ عَلَيْكَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَكَ- فَإِنَّهُ يَسْعَى فِي مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِكَ- وَ لَيْسَ جَزَاءُ مَنْ سَرَّكَ أَنْ تَسُوءَه‏

وَ اعْلَمْ يَا بُنَيَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقَانِ- رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكَ- فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاكَ- مَا أَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحَاجَةِ- وَ الْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَى- إِنَّمَا لَكَ مِنْ دُنْيَاكَ مَا أَصْلَحْتَ بِهِ مَثْوَاكَ- وَ إِنْ كُنْتَ جَازِعاً عَلَى مَا تَفَلَّتَ مِنْ يَدَيْكَ- فَاجْزَعْ عَلَى كُلِّ مَا لَمْ يَصِلْ إِلَيْكَ-اسْتَدِلَّ عَلَى مَا لَمْ يَكُنْ بِمَا قَدْ كَانَ- فَإِنَّ الْأُمُورَ أَشْبَاهٌ- وَ لَا تَكُونَنَّ مِمَّنْ لَا تَنْفَعُهُ الْعِظَةُ إِذَا بَالَغْتَ فِي إِيلَامِهِ- فَإِنَّ الْعَاقِلَ يَتَّعِظُ بِالآْدَابِ- وَ الْبَهَائِمَ لَا تَتَّعِظُ إِلَّا بِالضَّرْبِ- . اطْرَحْ عَنْكَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ- وَ حُسْنِ الْيَقِينِ- مَنْ تَرَكَ الْقَصْدَ جَارَ- وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ- وَ الصَّدِيقُ مَنْ صَدَقَ غَيْبُهُ- وَ الْهَوَى شَرِيكُ الْعَمَى- وَ رُبَّ بَعِيدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِيبٍ- وَ قَرِيبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِيدٍ- وَ الْغَرِيبُ مَنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ حَبِيبٌ- مَنْ تَعَدَّى الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ- وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ كَانَ أَبْقَى لَهُ- وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ- سَبَبٌ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- وَ مَنْ لَمْ يُبَالِكَ فَهُوَ عَدُوُّكَ- قَدْ يَكُونُ الْيَأْسُ إِدْرَاكاً إِذَا كَانَ الطَّمَعُ هَلَاكاً- لَيْسَ كُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ وَ لَا كُلُّ فُرْصَةٍ تُصَابُ- وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِيرُ قَصْدَهُ وَ أَصَابَ الْأَعْمَى رُشْدَهُ- أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّكَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ- وَ قَطِيعَةُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَةَ الْعَاقِلِ- مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ- لَيْسَ كُلُّ مَنْ رَمَى أَصَابَ- إِذَا تَغَيَّرَ السُّلْطَانُ تَغَيَّرَ الزَّمَانُ- سَلْ عَنِ الرَّفِيقِ قَبْلَ الطَّرِيقِ- وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ

إِيَّاكَ أَنْ تَذْكُرَ مِنَ الْكَلَامِ مَا يَكُونُ مُضْحِكاً- وَ إِنْ حَكَيْتَ ذَلِكَ عَنْ غَيْرِكَ-وَ إِيَّاكَ وَ مُشَاوَرَةَ النِّسَاءِ- فَإِنَّ رَأْيَهُنَّ إِلَى أَفْنٍ وَ عَزْمَهُنَّ إِلَى وَهْنٍ- وَ اكْفُفْ عَلَيْهِنَّ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ بِحِجَابِكَ إِيَّاهُنَّ- فَإِنَّ شِدَّةَ الْحِجَابِ أَبْقَى عَلَيْهِنَّ- وَ لَيْسَ خُرُوجُهُنَّ بِأَشَدَّ- مِنْ إِدْخَالِكَ مَنْ لَا يُوثَقُ بِهِ عَلَيْهِنَّ- وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا يَعْرِفْنَ غَيْرَكَ فَافْعَلْ- وَ لَا تُمَلِّكِ الْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا- فَإِنَّ الْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ وَ لَيْسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ- وَ لَا تَعْدُ بِكَرَامَتِهَا نَفْسَهَا وَ لَا تُطْمِعْهَا فِي أَنْ تَشْفَعَ لِغَيْرِهَا- وَ إِيَّاكَ وَ التَّغَايُرَ فِي غَيْرِ مَوْضِعِ غَيْرَةٍ- فَإِنَّ ذَلِكَ يَدْعُو الصَّحِيحَةَ إِلَى السَّقَمِ- وَ الْبَرِيئَةَ إِلَى الرِّيَبِ- وَ اجْعَلْ لِكُلِّ إِنْسَانٍ مِنْ خَدَمِكَ عَمَلًا تَأْخُذُهُ بِهِ- فَإِنَّهُ أَحْرَى أَلَّا يَتَوَاكَلُوا فِي خِدْمَتِكَ- وَ أَكْرِمْ عَشِيرَتَكَ- فَإِنَّهُمْ جَنَاحُكَ الَّذِي بِهِ تَطِيرُ- وَ أَصْلُكَ الَّذِي إِلَيْهِ تَصِيرُ وَ يَدُكَ الَّتِي بِهَا تَصُولُ- اسْتَوْدِعِ اللَّهَ دِينَكَ وَ دُنْيَاكَ- وَ اسْأَلْهُ خَيْرَ الْقَضَاءِ لَكَ فِي الْعَاجِلَةِ وَ الآْجِلَةِ- وَ الدُّنْيَا وَ الآْخِرَةِ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه31 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(31): از سفارش آن حضرت به حسن بن على عليهماالسلام كه هنگام بازگشت از صفين درحاضرين نوشته است

در اين سفارش و عهد كه با اين عبارت شروع مى‏شود «من الوالد الفان، المقرّ للزمان، المدبر العمر…»، «از پدرى كه در آستانه فناست و چيرگى زمان را پذيراست، زندگى را پشت سر نهاده…» ابن ابى الحديد پيش از شروع در شرح بحث مستوفاى زير را در باره زندگى حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام آورده است.

شرح حال حسن بن على و برخى از اخبار او

زبير بن بكّار در كتاب انساب قريش گفته است: حسن بن على عليه السلام نيمه رمضان سال سوم هجرت متولد شد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را حسن نام نهاد، و چند شب از ربيع الاول سال پنجاهم هجرت گذشته، رحلت فرمود.
همو گويد: روايت است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حسن و حسين را كه خداى از ايشان خشنود باد به روز هفتم تولدشان نام نهاد و نام حسين مشتق از حسن است.
گويد: جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده است كه فاطمه عليها السلام به روز هفتم تولد حسن و حسين موهاى سرشان را تراشيد و وزن كرد و به اندازه آن نقره تصدق فرمود.

زبير مى‏گويد: زينب دختر ابو رافع روايت مى‏كند كه فاطمه عليها السّلام در بيمارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، كه در آن رحلت فرمود، دو پسرش را به حضور آن حضرت آورد و عرض كرد: اى رسول خدا اين دو پسران تو هستند چيزى به آنان ارزانى فرماى. پيامبر فرمود: هيبت و سرورى من از آن حسن و جرأت و بخشندگى من از آن حسين خواهد بود.
محمد بن حبيب در امالى خود روايت مى‏كند كه حسن عليه السّلام پانزده بار پياده حج گزارد، در حالى كه اسبهاى يدك همراه او برده مى‏شد، و دو بار همه مال خود را بخشيد و سه بار ديگر مال خود را با خداى متعال قسمت فرمود و چنان بود كه كفش و موزه خود را هم يكى را مى‏بخشيد و يكى را نگه مى‏داشت. و همين ابو جعفر محمد بن حبيب روايت مى‏كند كه حسن عليه السّلام به شاعرى چيزى عطا فرمود. مردى از همنشينانش گفت: سبحان الله به شاعرى كه نسبت به خدا عصيان مى‏ورزد و بهتان مى‏سرايد عطا مى‏كنى فرمود: اى بنده خدا بهترين موردى كه از مال خود ببخشى موردى است كه با آن آبروى خويش را حفظ كنى وانگهى از راههاى‏ جستجوى خير، خود دارى و پرهيز كردن از شرّ است. محمد بن حبيب همچنين روايت مى‏كند كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مى‏گفته است نخستين زبونى كه بر عرب رسيد، مرگ حسن عليه السّلام بود.

ابو الحسن مدائنى روايت مى‏كند كه چهار بار به حسن عليه السّلام شرنگ زهر نوشانده شد و خود فرموده است: مكرر مسموم شده‏ام ولى هيچ بار به چنين سختى نبوده است. حسين عليه السّلام به او گفت: به من بگو چه كسى بر تو نوشانيده است فرمود: بگويم كه او را بكشى گفت: آرى. فرمود: خبرت نمى‏دهم كه اگر همانى است كه خود گمان مى‏برم، خداوند انتقامى سخت‏تر خواهد گرفت و اگر نه دوست نمى‏دارم بى‏گناهى براى من كشته شود.

ابو الحسن مدائنى همچنين مى‏گويد: معاويه ابن عباس را در مكه ديد و به او گفت: شگفتا از مرگ حسن كه با نوشيدن جرعه‏اى از آب چاه رومه بيمار شد و در گذشت ابن عباس خاموش ماند. معاويه گفت: خدايت اندوهگين و بد حال مداراد.

ابن عباس گفت: تا خداوند تو را زنده داشته باشد مرا بد حال نمى‏دارد معاويه فرمان داد صد هزار درهم به او پرداخت شود همچنين ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: نخستين كسى كه خبر مرگ حسن عليه السّلام را در بصره داد، عبد الله بن سلمه بود كه آن را به زياد بن ابيه گفت. حكم بن ابى العاص ثقفى آن خبر را اعلان كرد و مردم گريستند. در آن هنگام ابو بكره بيمار و بسترى بود و چون شيون مردم را شنيد پرسيد چه خبر است همسرش ميسه دختر سخام ثقفى گفت: حسن بن على مرده است و سپاس خداى را كه مردم را از او راحت ساخت. ابو بكره گفت: اى واى بر تو، خاموش باش، كه خداوند او را از شر بسيارى آسوده ساخت و مردم با مرگ او خير بسيارى را از دست دادند، خداوند حسن را رحمت فرمايد.

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: رحلت امام حسن به سال چهل و نهم بود و بيماريش‏ چهل روز طول كشيد و عمرش چهل و هفت سال بود. معاويه، زهرى براى جعده دختر اشعث همسر آن حضرت فرستاد و به او پيام داد: اگر حسن را با اين زهر بكشى، صد هزار درهم براى تو خواهد بود و ترا به همسرى پسرم يزيد در مى‏آورم. چون حسن عليه السّلام در گذشت آن مال را به جعده داد ولى او را به همسرى يزيد در نياورد و گفت: بيم دارم به پسر من هم همانگونه كه نسبت به پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتار كردى، رفتار كنى.

ابو جعفر محمد بن حبيب از قول مسيب بن نجية نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: شنيدم امير المؤمنين على عليه السّلام مى‏گفت: مى‏خواهم در باره خود و افراد خانواده‏ام با شما سخن بگويم. عبد الله، برادر زاده‏ام اهل بازى و بخشندگى است. حسن، جوانمردى از جوانمردان بزرگوار قريش و سفره دار است و اگر كار دشوار هم شود، در جنگ براى شما كارى انجام نخواهد داد، اما من و حسين ما از شماييم و شما از ما هستيد.

محمد بن حبيب مى‏گويد، ابن عباس روايت كرده و گفته است: پس از سال جماعت، حسن بن على عليه السّلام پيش معاويه رفت كه در مجلسى تنگ و پر ازدحام نشسته بود و حسن عليه السّلام پايين پاى معاويه نشست. معاويه نخست آنچه مى‏خواست بگويد گفت و سپس گفت: شگفتا از عايشه كه مى‏پندارد من در منصبى كه شايسته آن نيستم قرار گرفته‏ام و اين خلافت حق من نيست، خدايش بيامرزد او را با اين موضوع چه كار است.

در اين خلافت پدر اين شخص كه در اين جا نشسته است، با من ستيز كرد و حال آنكه خداوند او را پيش خود برد. حسن فرمود: اى معاويه به نظر تو اين كار شگفتى است گفت: آرى به خدا سوگند. فرمود: آيا ترا به كارى كه از اين شگفت‏تر است خبر بدهم گفت: آرى، آن چيست فرمود: اين كه تو در صدر مجلس بنشينى و من كنار پاى تو نشسته باشم. معاويه خنديد و گفت: اى برادر زاده شنيده‏ام وام دارى. فرمود: آرى كه وام دارم. معاويه پرسيد: چه مبلغ فرمود: صد هزار.

معاويه گفت: دستور داديم سيصد هزار پرداخت شود، صد هزار براى وام تو و صد هزار كه ميان افراد خانواده‏ات پخش كنى و صد هزار مخصوص خودت اينك با احترام برخيز و صله خويش را دريافت كن. چون حسن عليه السّلام از مجلس بيرون رفت، يزيد بن معاويه به پدرش گفت: به خدا سوگند هرگز نديده بودم كه مردى با تو چنين برخورد كند كه او برخورد كرد و فرمان دهى‏ سيصد هزار به او بپردازند. معاويه گفت: پسركم، اين حق، حق ايشان است و هر كس از ايشان كه پيش تو آمد، بر او ريخت و پاش كن.

همچنين محمد بن حبيب روايت مى‏كند كه على عليه السّلام فرموده است: حسن چندان ازدواج كرده و طلاق داده است كه مى‏ترسم دشمنى بر انگيزد. محمد بن حبيب مى‏گويد: هر گاه حسن عليه السّلام مى‏خواست يكى از زنان خود را طلاق دهد، كنارش مى‏نشست و مى‏فرمود آيا اگر چنين و چنان چيزى به تو بدهم خشنود مى‏شوى آن زن يا مى‏گفت چيزى نمى‏خواهم يا مى‏گفت آرى، و حسن عليه السّلام مى‏گفت آن براى تو فراهم است و چون از كنار او بر مى‏خاست و مى‏رفت آنچه را كه نام برده بود، همراه طلاق نامه‏اش براى او مى‏فرستاد.

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: حسن بن على عليه السّلام، هند دختر سهيل بن عمرو را به همسرى خود گرفت، و چنان بود كه هند پيش از آن همسر عبد الله بن عامر بن كريز بود و چون عبد الله او را طلاق داد، معاويه براى ابو هريره نوشت تا از او براى يزيد بن معاويه خواستگارى كند. حسن عليه السّلام، ابو هريره را ديد و پرسيد: كجا مى‏روى گفت: به خواستگارى هند دختر سهيل بن عمرو براى يزيد بن معاويه مى‏روم. حسن عليه السّلام فرمود: براى من از او خواستگارى كن. ابو هريره پيش هند رفت و موضوع را گفت. هند گفت: تو از آن دو يكى را براى من انتخاب كن. ابو هريره گفت: حسن را براى تو انتخاب مى‏كنم، و او به ازدواج امام حسن در آمد. عبد الله بن عامر پس از آن به مدينه آمد و به حسن عليه السّلام گفت: مرا پيش هند امانتى است، امام حسن او را همراه خود به خانه برد. هند آمد و مقابل عبد الله نشست. عبد الله بن عامر را به حال خود و جدايى از هند سخت رقت آمد.

حسن فرمود: اگر مى‏خواهى از او براى تو جدا شوم كه خيال نمى‏كنم براى خودتان محللى بهتر از من بيابيد. عبد الله گفت: نه و سپس به هند گفت: آن وديعه مرا بياور. هند دو سبد كوچك را كه محتوى گوهر بود آورد. عبد الله آن دو را گشود و از يكى از آنها مشتى گوهر برداشت و سبد ديگرى را براى هند گذاشت. هند پيش از آنكه همسر عبد الله بن عامر بشود، همسر عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد بود. هند مى‏گفته است: سرور همه شوهران من حسن و بخشنده‏تر ايشان عبد الله بن عامر و محبوب‏ترين آنان در نظر من عبد الرحمن بن عتاب بودند.

ابو الحسن مدائنى همچنين روايت مى‏كند كه حسن عليه السّلام با حفصه دختر عبد الرحمن بن ابى بكر ازدواج كرد. منذر بن زبير كه در هواى حفصه بود، چيزى در باره‏ او به حسن عليه السّلام گفت و امام حسن او را طلاق داد. منذر از او خواستگارى كرد، حفصه نپذيرفت و گفت: او مرا شهره ساخت. عاصم بن عمر بن خطاب از حفصه خواستگارى كرد كه پذيرفت. باز منذر چيزى در باره عشق خود به حفصه به عاصم گفت و عاصم او را طلاق داد. منذر از او خواستگارى كرد. به حفصه گفته شد، تقاضايش را بپذير، گفت: نه، به خدا سوگند اين كار را نخواهم كرد و حال آن كه او دو بار با من چنين كرده است، نه به خدا سوگند كه او هرگز مرا در خانه خود نخواهد ديد.

مدائنى از جويريه بن اسماء نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: چون حسن بن على عليه السّلام رحلت فرمود و جنازه را بيرون آوردند، مروان بن حكم گوشه تابوت را بر دوش گرفت.
امام حسين عليه السّلام به مروان گفت: امروز جنازه او را بر دوش مى‏كشى و حال آنكه ديروز او را خشمگين مى‏ساختى و جرعه كين بر او مى‏نوشاندى مروان گفت: آرى، اين كار را نسبت به كسى انجام مى‏دادم كه در بردبارى همسنگ كوهها بود.

مدائنى از يحيى بن زكريا از هشام بن عروة نقل مى‏كند كه حسن عليه السّلام به هنگام مرگ خويش فرمود: مرا كنار مرقد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاك بسپريد، مگر آنكه بيم فتنه و شر داشته باشيد. چون خواستند چنان كنند، مروان بن حكم گفت: هرگز، نبايد عثمان در حش كوكب- نام جايى كنار گورستان بقيع- به خاك سپرده شود و حسن آنجا، بنى هاشم و بنى اميه جمع شدند، گروهى بنى هاشم و گروهى ديگر بنى اميه را يارى دادند و سلاح آوردند. ابو هريره به مروان گفت: آيا بايد از دفن حسن كنار مرقد پيامبر جلوگيرى شود و حال آنكه من خود شنيدم رسول خدا مى‏فرمود «حسن و حسين دو سرور جوانان بهشت‏اند».

مروان گفت: دست از ما بدار كه حديث پيامبر از آن هنگام كه غير تو و ابو سعيد خدرى كسى ديگر آن را در حفظ ندارد، ضايع شده است و تو خود به هنگام جنگ خيبر مسلمان شده‏اى. ابو هريره گفت: راست مى‏گويى، من هنگام جنگ خيبر مسلمان شدم ولى همواره ملازم پيامبر بودم و از آن حضرت جدا نمى‏شدم و همواره و با اهتمام از او سؤال مى‏كردم تا آنجا كه دانستم آن حضرت چه كسانى را دوست و چه كسانى را دشمن مى‏دارد و چه كسانى را مقرب فرموده و چه كسانى را رانده است و فضيلت چه كسى را قبول و از آن چه كسى را نفى كرده است و براى چه كسى دعا و براى چه كسى نفرين فرموده است.

چون عايشه مردان و سلاح را ديد و ترسيد كه شر و فتنه ميان ايشان بزرگ و منجر به خون ريزى شود گفت: خانه، خانه من است و اجازه نمى‏دهم هيچ كس آنجا به خاك سپرده شود، حسين عليه السّلام هم بجز دفنبرادرش كنار مرقد جدش، چيزى ديگر را نمى‏پذيرفت، محمد بن حنفيه گفت: اى برادر اگر حسن عليه السّلام بدون قيد و شرطى وصيت كرده بود كه او را اين جا دفن كنيم تا پاى جان و مرگ مى‏ايستاديم و همين جا او را به خاك مى‏سپرديم، ولى او استثناء كرد و فرمود «مگر آن كه از شر و فتنه بترسيد» و چه شر و فتنه‏اى سخت‏تر از آنچه هم اكنون در آن هستيم ديده مى‏شود، و حسن عليه السّلام را در بقيع به خاك سپردند.

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: خبر سوگ حسن عليه السّلام پس از دو شبانروز از مدينه به بصره رسيد. جارود بن ابى سبرة در اين باره چنين سروده است: هر گاه شرى است در يك شبانروز خبرش مى‏رسد و حال آنكه اگر خيرى است چهار شبانروزه مى‏رسد، گويى هر گاه پيك شر با خبرى سخت و بد به سوى ما مى‏آيد با شتاب بيشترى راه مى‏پيمايد.
ابو الحسن مدائنى همچنين روايت مى‏كند كه پس از صلح امام حسن عليه السّلام با معاويه و آمدن معاويه به كوفه، گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند. معاويه به امام حسن عليه السّلام پيام فرستاد و تقاضا كرد كه به جنگ خوارج برود.

امام حسن فرمود: سبحان الله من جنگ با تو را كه براى من حلال است، براى صلاح حال امت و الفت ميان ايشان رها كردم، اينك چنين مى‏پندارى كه حاضرم با تو و براى خاطر تو با كسى جنگ كنم. معاويه براى مردم كوفه سخنرانى كرد و گفت: اى مردم كوفه آيا مى‏پنداريد من براى نماز و زكات و حج با شما جنگ كردم، نه كه خود مى‏دانستم شما نماز مى‏گزاريد و زكات مى‏پردازيد و به حج مى‏رويد، بلكه براى آن با شما جنگ كردم كه بر شما و گردنهاى شما فرمان‏روايى كنم و خداوند اين را به من ارزانى داشت هر چند كه شما ناخوش مى‏داريد.

همانا هر مال و جانى كه در اين فتنه از ميان رفته است، رايگان و بر هدر شده است و هر شرطى كه كرده‏ام زير پا مى‏نهم و مردم را جز سه چيز به صلاح نمى‏آورد، پرداخت حقوق و عطا به هنگام خويش و گسيل داشتن سپاهها به وقت ضرورت و جنگ با دشمن در سرزمين او كه اگر با آنان جنگ نكنيد آنان با شما جنگ خواهند كرد، و از منبر فرود آمد.

مدائنى مى‏گويد: مسيب بن نجيّه به امام حسن گفت: شگفتى من از تو پايان‏نمى‏پذيرد كه با معاويه بيعت كردى در حالى كه چهل هزار سپاهى با تو بودند و از او براى خود عهد و پيمان استوار و آشكارى نگرفتى و تعهدى ميان خودش و تو كرد و اينك شنيدى كه چه گفت. به خدا سوگند كه از اين سخنان كسى جز تو را اراده نكرد، امام حسن به مسيب فرمود: عقيده‏ات چيست گفت: اينكه به حال نخست برگردى كه او پيمان ميان خود و تو را شكسته است. فرمود: اى مسيب من اين كار را براى دنيا نكردم كه معاويه به هنگام جنگ و رويارويى پايدارتر و شكيباتر از من نيست، بلكه مصلحت شما را اراده كردم و اينكه از ريختن خون يكديگر دست بداريد، اينك به قضاى پروردگار خشنود باشيد تا نيكوكارتان آسوده باشد و از ستم تبهكارى- چون معاويه- خلاصى پيش آيد.

مدائنى مى‏گويد: عبيدة بن عمرو كندى به حضور امام حسن عليه السّلام آمد، عبيده كه همراه قيس بن سعد بن عبادة بود، ضربه شمشيرى بر چهره‏اش خورده بود، امام حسن پرسيد: اين زخم كه بر چهره‏ات مى‏بينم چيست گفت: هنگامى كه همراه قيس بودم چنين شد. در اين هنگام حجر بن عدى به امام حسن نگريست و گفت: دوست مى‏دارم تو پيش از اين مرده بودى و چنين كارى صورت نمى‏گرفت كه ما بر خلاف ميل خود و اندوهگين برگشتيم و دشمنان شاد و با آنچه كه دوست مى‏دارند، برگشتند. چهره امام حسن گرفته شد، امام حسين عليه السّلام با گوشه چشم و به خشم به حجر بن عدى نگريست و او خاموش شد. آن گاه امام حسن عليه السّلام فرمود: اى حجر همه مردم آنچه را كه تو دوست مى‏دارى، دوست ندارند و عقيده آنان همچون عقيده تو نيست، و آنچه كه من كردم فقط براى اين بود كه تو- و امثال تو- باقى بمانيد و خداوند هر روز در شأنى است.

مدائنى مى‏گويد: سفيان بن ابى ليلى نهدى پيش امام حسن آمد و گفت: سلام بر تو اى زبون كننده مؤمنان امام حسن فرمود: بنشين خدايت رحمت كناد، براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم موضوع پادشاهى بنى اميه آشكار شد و در خواب چنين ديد كه آنان يكى پس از ديگرى بر منبر او فرا مى‏روند و اين كار بر رسول خدا گران آمد و خداوند در اين باره آيتى از قرآن نازل كرد و خطاب به پيامبر چنين فرمود: «و آن خوابى را كه به تو نموديم جز براى آزمايش مردمان قرار نداديم و آن درخت نفرين شده در قرآن.»، و از پدرم على كه رحمت خدا بر او باد شنيدم كه مى‏فرمود: به زودى خلافت اين امت رامردى فراخ گلو و شكم گنده بر عهده خواهد گرفت. پرسيدم او كيست فرمود: معاويه است، و پدرم به من گفت: قرآن از پادشاهى بنى اميه و مدت آن خبر داده است و خداوند متعال مى‏فرمايد «شب قدر بهتر از هزار ماه است»، و افزود كه اين هزار ماه مدت پادشاهى بنى اميه است.

مدائنى مى‏گويد: چون سال صلح فرا رسيد، امام حسن عليه السّلام چند روزى در كوفه ماند و سپس آماده رفتن به مدينه شد. مسيب بن نجيه فزارى و ظبيان بن عماره ليثى براى توديع با او رفتند، امام حسن فرمود: سپاس خداوندى را كه بر فرمان خود چيره است، اگر همه خلق جمع شوند تا آنچه را كه كائن است، جلوگيرى كنند نمى‏توانند.

امام حسين عليه السّلام فرمود: من آنچه را كه صورت گرفت، خوش نمى‏داشتم و آسايش و خوشى من همان ادامه راه پدرم بود، تا آنكه برادرم مرا سوگند داد و از او اطاعت كردم در حالى كه گويد تيغها بينى مرا مى‏برد. مسيب گفت: به خدا سوگند اين كار بر ما دشوار نيست كه به هر حال آنان با هر چه بتوانند در صدد جلب دوستى ما خواهند بود ولى بيم ما از آن است كه بر شما ستم شود و عهد شما را بشكنند. امام حسين فرمود: اى مسيب ما مى‏دانيم كه تو نسبت به ما محبت دارى و امام حسن فرمود: از پدرم شنيدم كه مى‏فرمود از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم فرمود: «هر كس هر قومى را دوست داشته باشد با آنان خواهد بود.» مسيب و ظبيان هر دو از امام حسن عليه السّلام خواستند كه از تصميم خود برگردد فرمود: راهى براى اين نيست و فرداى آن روز از كوفه حركت كرد و چون به ناحيه دير هند رسيد به كوفه نگريست و به اين بيت تمثل جست، «چنان نيست كه با دلتنگى از خانه يارانم دورى گزينم كه آنان از عهد و پيمان من پاسدارى مى‏كنند»، و سپس به مدينه رفت.

مدائنى مى‏گويد: پس از آنكه امام حسن كوفه را ترك كرد، معاويه به وليد بن عقبه كه قبلا اشعارى در تحريض معاويه به خون خواهى عثمان سروده و ضمن آن گفته بود «از جاى تكان نمى‏خورى و وامانده‏اى»، گفت: اى ابو وهب آيا از جاى جنبيدم گفت: آرى و برترى جستى.

مدائنى از ابراهيم بن محمد از زيد بن اسلم نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: مردى درمدينه به حضور امام حسن عليه السلام رسيد، نامه‏اى در دست امام بود، آن مرد پرسيد: اين نامه چيست فرمود: نامه معاويه است و در آن بيم داده كه فلان كار را انجام خواهد داد. آن مرد گفت: تو كه توان داشتى چرا ايستادگى نكردى حسن عليه السلام فرمود: آرى، ولى بيم آن داشتم كه روز قيامت هفتاد يا هشتاد هزار كشته در حالى كه از رگهاى ايشان خون بيرون جهد پيش خداى داد خواهى برند كه خونشان به چه سبب ريخته شده است مدائنى مى‏گويد: حصين بن منذر رقاشى مى‏گفته است، به خدا سوگند كه معاويه به هيچ يك از عهود خود نسبت به حسن (ع) وفا نكرد. حجر بن عدى و يارانش را كشت و براى پسرش يزيد بيعت گرفت و امام حسن را مسموم ساخت.

مدائنى گويد: ابو الطفيل روايت كرده و گفته است: امام حسن عليه السلام به يكى از وابستگان خود فرمود: آيا معاوية بن خديج را مى‏شناسى گفت: آرى، فرمود: هر گاه او را ديدى به من بگو. هنگامى كه معاوية بن خديج از خانه عمرو بن حديث بيرون مى‏آمد، آن مرد او را ديد و به امام حسن گفت: اين است. امام حسن (ع)، معاوية بن خديج را خواست و به او فرمود: تو هستى كه پيش پسر هند جگر خواره، على را دشنام مى‏دهى به خدا سوگند اگر كنار حوض كوثر برسى كه نخواهى رسيد، على را خواهى ديد كه دامن بر كمر زده و آستينهايش را بالا زده است و منافقان را از كنار حوض بيرون مى‏راند.

مدائنى مى‏گويد: اين خبر را قيس بن ربيع هم از بدر بن خليل از قول همان وابسته امام حسن عليه السلام نقل كرده است.

مدائنى همچنين مى‏گويد: سليمان بن ايوب از اسود بن قيس عبدى براى ما نقل كرد كه مى‏گفته است، حسن عليه السلام روزى حبيب بن مسلمه را ديد و فرمود: اى حبيب چه راههاى بسيارى كه در غير اطاعت خدا پيموده‏اى. حبيب گفت: ولى راهى را كه به سوى پدرت پيمودم، اين چنين نبود، فرمود: آرى به خدا سوگند، ولى تو براى نعمت اندك ونابود شونده اين جهانى از معاويه پيروى كردى و هر چند او كارهاى اين جهانى تو را بر پاى داشت ولى تو را از جهان ديگر فرو نشاند و بر فرض كه كار بد انجام مى‏دهى اگر سخن نيكو بگويى، شايد در زمره آنان باشى كه خداوند فرموده است «كارى پسنديده و كارى ناپسند را در هم آميختند.»، ولى تو چنانى كه خداوند فرموده است: «نه چنان است بلكه چرك گرفته و غالب شده بر دلهاى آنها آنچه كه كسب مى‏كردند.»

مدائنى مى‏گويد: زياد يكى از اصحاب امام حسن را كه نامش در امان نامه بود، تعقيب و جستجو مى‏كرد، امام حسن براى زياد چنين مرقوم فرمود: از حسن بن على به زياد، اما بعد، تو از امانى كه ما براى ياران خود گرفته‏ايم آگاهى، فلان كس براى من متذكر شده است كه تو متعرض او شده‏اى، دوست مى‏دارم كه چيزى جز خير به او عرضه مدارى. و السلام.

چون اين نامه به زياد رسيد و اين موضوع پس از آن بود كه معاويه، او را به پدر خود منسوب كرده بود، زياد از اينكه امام حسن او را به ابو سفيان نسبت نداده است، خشمگين شد و در پاسخ چنين نوشت: از زياد بن ابى سفيان به حسن، اما بعد، نامه‏ات كه در باره تبهكارى كه شيعيان تبهكار تو و پدرت او را در پناه خود گرفته‏اند، نوشته بودى به من رسيد. به خدا سوگند كه در جستجوى او خواهم بود حتى اگر ميان پوست و گوشت تو باشد، و همانا بهترين گوشتى از مردم كه دوست دارم آن را بخورم، گوشت تو و گروهى است كه تو از آنانى. و السلام.

چون امام حسن اين پاسخ را خواند، آن را براى معاويه فرستاد و چون معاويه آن را خواند، خشمگين شد و براى زياد چنين نوشت: از معاوية بن ابى سفيان به زياد، اما بعد، تو را دو انديشه است، انديشه‏اى از ابو سفيان و انديشه‏اى از سميه، انديشه تو از ابو سفيان بردبارى و دور انديشى است و حال آنكه انديشه‏ات از سميه هرگز چنان نيست. حسن بن على كه بر او درود باد، براى من نوشته است متعرض يكى از يارانش شده‏اى. متعرض او مشو و من در آن باره براى تو اختيارى قرار نمى‏دهم. وانگهى حسن از كسانى نيست كه‏بتوان او را خوار و زبون شمرد، جاى شگفتى از نامه تو به اوست كه او را به پدرش يا مادرش نسبت نداده‏اى و اين موردى است كه جانب او را مى‏گيرم و حق را به او مى‏دهم. و السلام.

مى‏گويم- ابن ابى الحديد- در مجلس يكى از بزرگان كه من هم حضور داشتم، سخن در اين باره رفت كه على عليه السلام به فاطمه عليها السّلام شرف يافته است. يكى از حاضران مجلس گفت: هرگز كه فاطمه عليها السّلام به على عليه السلام شرف يافته است. ديگر حضار پس از آنكه منكر اين سخن شدند در آن باره به گفتگو پرداختند. صاحب مجلس از من خواست تا عقيده خود را در اين مورد بگويم و توضيح دهم على يا فاطمه كدام يك افضل‏اند. من گفتم: اينكه كدام يك از آن دو افضل باشند، اگر منظور از افضل كسى است كه مناقب بيشترى را از چيزهايى كه موجب فضيلت مردم است دارا باشد، چون علم و شجاعت و نظاير آن، على افضل است و اگر منظور از افضل كسى باشد كه رتبه‏اش در پيشگاه خدا برتر است.

باز هم على است، زيرا رأى و عقيده ياران متأخر ما- معتزليان- بر اين قرار گرفته است كه على عليه السلام از ميان همه مردان و زنان و همه مسلمانان پس از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رتبه‏اش در پيشگاه خداوند برتر است و فاطمه عليها السّلام با آنكه سرور همه زنان جهانيان است به هر حال بانويى از مسلمانان است. وانگهى حديث مرغ بريان دلالت بر آن دارد كه على عليه السلام محبوب‏ترين خلق خدا در پيشگاه بارى تعالى است و فاطمه عليها السّلام هم يكى از خلق خداوند است و آن چنان كه محققان علم كلام تفسير كرده‏اند، منظور از محبوب‏ترين مردم در پيشگاه خداوند سبحان كسى است كه به روز رستاخيز پاداش او از همگان بيشتر و بزرگ‏تر است.

ولى اگر منظور از افضل شرافت نسب و والاتبارى است، شك نيست كه فاطمه افضل است، زيرا پدرش سرور همه آدميان از گذشتگان و آيندگان است و ميان نياكان على عليه السّلام هيچ كس نظير و مانند رسول خدا نيست، و اگر منظور از فضيلت، شدت محبت و قرابت پيامبر است، بديهى است كه فاطمه افضل است كه دختر اوست و رسول خدانسبت به او داراى محبت سخت بوده است و فاطمه عليها السّلام پاره تن رسول خداست و بدون هيچ شبه‏اى دختر از لحاظ نسبت نزديكتر از پسر عمو است.

اما سخن در باره اينكه كدام يك به ديگرى شرف يافته است، حقيقت موضوع چنين است كه اسباب شرف و برترى على عليه السّلام بر مردم چند گونه است، بخشى ازآن متعلق به فاطمه عليها السّلام و بخشى متعلق به پدر فاطمه صلوات اللّه عليه است و بخشى ديگر متعلق به خود على عليه السّلام است. آنچه كه متعلق به خود على عليه السّلام است، مسائلى چون شجاعت و پاكدامنى و بردبارى و قناعت و پسنديدگى اخلاق و گذشت و بزرگوارى اوست و آنچه كه متعلق به رسول خداست علم و دين و عبادت و پارسايى و خبر دادن از امور غيبى و پيشى گرفتن به اسلام است.

و آنچه وابسته به فاطمه عليها السّلام است، موضوع ازدواج با اوست كه بدين‏گونه علاوه بر قرابت نسبى شرف خويشاوندى سببى و دامادى هم بر او افزوده شده است و مهمتر از آن اين است كه فرزندان و ذريه على از فاطمه در واقع ذريه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اجزايى از پيكر شريف و ذات آن حضرت بوده‏اند، كه فرزند از نطفه مرد و خون زن است كه جزئى از ذات پدر و مادر است و اين موضوع همواره در فرزندزادگان و نسلهاى آينده هم خواهد بود، و اين است سخن و عقيده شرف يافتن على عليه السّلام از پيوند با فاطمه عليها السّلام.
اما شرف يافتن فاطمه از پيوند با على چنان است كه هر چند دختر سرور همه جهانيان بوده است ولى همسرى على بر او شرف ديگرى بر شرف نخست افزوده است.

آيا اگر پدرش به عنوان مثال او را به همسرى انس بن مالك با ابو هريره در مى‏آورد، چنين شرف و بزرگى و جلالى را كه اينك داراست مى‏داشت همچنين اگر ذريه زهرا از ابو هريره و انس بن مالك مى‏بودند، هرگز احوال ايشان در شرف به حال كنونى ايشان نمى‏رسيد.

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: امام حسن عليه السّلام بسيار ازدواج كرد، با خولة دختر منظور بن زبّان فزارى ازدواج كرد كه براى او حسن بن حسن را آورد. ام اسحاق دختر طلحة بن عبيد الله را به همسرى گرفت كه براى او پسرى آورد و او را طلحه نام نهاد.

ام بشر دختر ابو مسعود انصارى را كه نام ابو مسعود عقبة بن عمر است به همسرى گرفت كه زيد را براى او آورد. جعده دختر اشعث بن قيس را به همسرى گرفت و جعده همان است كه امام حسن را مسموم كرد. هند دختر سهيل بن عمرو و حفصه دختر عبد الرحمان بن ابى بكر و زنى از قبيله كلب و زنى از دختران عمرو بن اهتم منتصرى و زنى از قبيله ثقيف را به همسرى گرفت كه براى او عمر را آورد. زنى از دختران علقمة بن زراره و زنى از بنى شيبان از خاندان همام بن مرّه گرفت و چون گفته شد آيين خوارج دارد، طلاقش داد و فرمود خوش نمى‏دارم آتش زنه‏اى از ريگهاى دوزخ را بر گردن خويش بياويزم.

مدائنى مى‏گويد: دختر مردى را خواستگارى فرمود. آن مرد گفت: با آنكه مى‏دانم تنگدست و بسيار طلاق دهنده زنها و سخت گير و دلتنگ هستى، به تو دختر مى‏دهم كه از همه مردم والا گهرترى و پدر و نياى تو از همگان برترند.
مى‏گويم- ابن ابى الحديد- سخن آن مرد در مورد تنگدستى و بسيار طلاق دادن امام حسن درست است ولى در مورد سختگيرى و دلتنگى درست نيست كه امام حسن عليه السّلام از همه مردم خوش خوى‏تر و سينه گشاده‏تر بوده است.

مدائنى مى‏گويد: زنان حسن بن على را شمردم، هفتاد زن بودند. مدائنى مى‏گويد: چون على عليه السّلام رحلت فرمود، عبد الله بن عباس پيش مردم آمد و گفت: همانا امير المؤمنين كه درود خدا بر او باد درگذشت و جانشينى باقى گذاشته‏است، اگر خوش مى‏داريد، پيش شما آيد و گرنه كسى را بر كسى چيزى نيست. مردم گريستند و گفتند بايد كه پيش ما آيد، امام حسن عليه السّلام بيرون آمد و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود: اى مردم از خدا بترسيد كه ما اميران و اولياى شماييم و ما همان اهل بيتى هستيم كه خداوند متعال در باره ما فرموده است «جز اين نيست كه خداوند مى‏خواهد پليدى را از خاندان شما بزدايد و شما را پاك كند، پاك كردنى.» و مردم با او بيعت كردند.

امام حسن عليه السّلام در حالى كه جامه سياه بر تن داشت پيش مردم آمد و سپس عبد الله بن عباس را همراه قيس بن سعد بن عباده و دوازده هزار تن به عنوان پيشاهنگ به سوى شام گسيل فرمود، پس از آن خود به قصد مداين بيرون آمد و در ساباط به او سوء قصد شد و بر او خنجر زدند و بار و بنه‏اش را به تاراج بردند.

امام حسن وارد مداين شد و اين خبر به معاويه رسيد و آن را شايع ساخت. ياران امام حسن كه ايشان را با عبد الله بن عباس گسيل داشته بود به ويژه روى شناسان و افراد خانواده دار به معاويه مى‏پيوستند، عبد الله بن عباس اين موضوع را براى حسن عليه السّلام نوشت و امام براى مردم سخنرانى و ايشان را توبيخ كرد و فرمود: با پدرم چندان ستيز كرديد كه به اجبار تن به حكميت داد و پس از آن شما را به جنگ با شاميان فرا خواند، نپذيرفتيد، تا او به كرامت خدا پيوست و با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هر كس كه با من صلح كند، صلح كنيد و با هر كس كه با من جنگ كند جنگ كنيد، اينك به من خبر رسيده است كه گروهى از افراد خانواده دار شما پيش معاويه رفته‏اند و با او بيعت كرده‏اند، مرا از شما همين بس است و در دين و جانم مرا فريب مدهيد.

امام حسن عبد الله بن حارث بن نوفل بن حرث بن عبد المطلب را كه مادرش، هند دختر ابو سفيان بن حرب بود، براى پيشنهاد صلح پيش معاويه گسيل فرمود و شرط كرد كه بايد معاويه به كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و براى كسى پس از خود بيعت نگيرد و پس از او كار خلافت با نظر شورايى تعيين شود همه مردم در امان باشند.
حسن عليه السّلام در اين مورد نامه‏اى نوشت، حسين عليه السّلام نخست نپذيرفت و امام حسن با او گفتگو فرمود تا راضى شد، و معاويه به كوفه آمد.

ابو الحسن مدائنى گويد: ابو بكر بن اسود براى ما نقل كرد كه ابن عباس براى حسن عليه السّلام چنين نوشت: اما بعد، همانا مسلمانان حكومت خود را پس از على عليه السّلام به تو سپردند، اينك براى جنگ دامن به كمر بزن و با دشمنت پيكار كن و خود را به ياران خود نزديك ساز و دين افراد متهم را با آنچه كه به دين تو صدمه نزند خريدارى كن، و با افراد شريف و خانواده دار دوستى و موالات كن تا عشاير ايشان را به صلاح آورى و در نتيجه مردم هماهنگ شوند.

برخى از چيزهايى را كه مردم ناخوش مى‏دارند تا هنگامى كه از حق تجاوز نكند و انجام آن مايه ظهور عدل و عزت دين گردد به مراتب بهتر از چيزهايى است كه مردم دوست مى‏دارند ولى انجام دادن آن مايه ظهور ستم و عزت تبهكاران و زبونى مؤمنان مى‏گردد، به آنچه از پيشوايان دادگر رسيده است، اقتدا كن و از ايشان نقل شده است كه دروغ جز در دو مورد جايز نيست و آن جنگ و اصلاح ميان مردم است، و جنگ خدعه است و تا هنگامى كه در جنگ باشى و حقى را باطل نكنى، در آن باره دست تو باز است.

و سبب آنكه مردم از پدرت على عليه السّلام به معاويه رغبت كردند، اين بود كه در قسمت غنايم ميان ايشان نيكو رفتار نفرمود و عطاى آنان را مساوى قرار داد و اين كار بر آنان گران آمد، و بدان تو با كسانى جنگ مى‏كنى كه در آغاز اسلام با خدا و پيامبرش جنگ كردند و چون فرمان خدا پيروز شد و شرك نابود و يكتا پرستى حاكم و دين نيرومند شد، به ظاهر ايمان آوردند، در حالى كه اگر قرآن مى‏خواندند، آياتش را مسخره مى‏كردند و چون براى نماز بر مى‏خاستند، با كسالت و تنبلى آن را مى‏گزاردند و فرائض را با ناخوشايندى انجام مى‏دادند، و چون ديدند جز پرهيزكاران نيكوكار در دين عزتى نمى‏يابند، خود را به شكل نيكوكاران در آوردند تا مسلمانان به آنان خوش گمان شوند و همچنان تظاهر كردند تا آنكه سرانجام مردم ايشان را در امانات خود شريك ساختند و گفتند حساب آنان با خدا باشد، اگر راست مى‏گويند برادران دينى ما هستند و اگر دروغ‏گويند، با دروغى كه مى‏گويند خودشان زيان كارتر خواهند بود.

اينك تو گرفتار آنان و فرزندان و نظايرشان شده‏اى، و به خدا سوگند كه در طول عمرشان چيزى جز گمراهى بر آنان فزون نشده است و چيزى جز خشم آنان بر متديّنان پيشى نگرفته است، با آنان جنگ كن و به هيچ خوارى راضى مشو و به هيچ زبونى تسليم مشو. على تا هنگامى كه مجبور و ناچار نشد به حكميت تن در نداد، و آنان اگر مى‏خواستند به درستى حكم كنند به خوبى مى‏دانستند كه هيچ كس شايسته‏تر از او به حكومت نيست و چون به هواى نفس حكم كردند، على به حال جنگ برگشت تا مرگش فرا رسيد. اينك هرگز از حقى كه تو خود بر آن سزاوارترى بيرون مرو، مگر آنكه مرگ ميان تو و آن حايل شود، و السّلام.

مدائنى مى‏گويد، و حسن عليه السّلام براى معاويه چنين نوشت: از بنده خدا حسن امير مؤمنان به معاوية بن ابى سفيان، اما بعد، همانا خداوند متعال محمد را كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحمت براى همه جهانيان مبعوث فرمود، و حق را با او پيروز و شرك را سركوب فرمود و همه عرب را به او عزت بخشيد و به ويژه قريش را با او به شرف رساند و در اين باره فرموده است «همانا كه قرآن ذكر و مايه شرف براى تو و قوم تو است» و چون خداوند او را به پيشگاه خود فرا خواند، عرب در مورد حكومت پس از او با يكديگر ستيز كردند.

قريش گفتند ما عشيره و اولياى پيامبريم و در مورد حكومت با ما ستيز مكنيد و عرب اين حق را براى قريش شناخت و حال آنكه قريش همان چيزى را كه عرب براى او رعايت كرد، در مورد ما انكار كرد. افسوس كه قريش با آنكه در دين صاحب فضيلت و در مسلمانى پيشگام بودند نسبت به ما انصاف ندادند، و چيزى كه مايه شگفتى است فقط ستيز آنان با ما براى حكومت است، آن هم بدون آنكه حق پسنديده‏اى در دنيا و اثر ارزنده‏اى در اسلام داشته باشند. به هر حال وعده‏گاه، پيشگاه خداوند است، از خداوند مسألت مى‏داريم در اين جهان چيزى را كه موجب كاستى ما در آن جهان است، به ما ارزانى مفرمايد، و چون خداوند روزگار على را به سر آورد، مسلمانان پس از او مرا به حكومت‏برگزيدند، اينك اى معاويه از خداى بترس و بنگر و كارى كن كه خونهاى امت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حفظ و كارش قرين صلاح شود، و السلام.

امام حسن عليه السّلام اين نامه را همراه حارث بن سويد تيمى كه از قبيله تيم الرباب بود و جندب ازدى فرستاد و آن دو پيش معاويه رفتند و او را به بيعت با امام حسن عليه السّلام فرا خواندند كه پاسخى به ايشان نداد و جواب نامه را اين چنين نوشت: اما بعد، آنچه را كه در مورد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته بودى، فهميدم و او سزاوارترين همه متقدمان متأخران به فضل و فضيلت است.

سپس از نزاع مسلمانان در باره حكومت پس از او سخن گفته‏اى و تصريح به تهمت ابو بكر صديق و عمر و ابو عبيده امين و ديگر صلحاى مهاجران كرده‏اى كه اين را از تو ناخوش داشتم، آرى امت چون در باره حكومت ستيز كردند، سر انجام قريش را سزاوارتر ديدند، و قريش و انصار و مسلمانان با فضيلت چنين مصلحت ديدند كه از ميان قريش كسى را كه از همه به خدا داناتر و از او ترسنده‏تر و بر كار تواناتر است برگزينند و ابو بكر را برگزيدند و هيچ كوتاهى نكردند، و اگر كس ديگرى غير از ابو بكر را مى‏شناختند كه بتواند به مانند او بر كار قيام كند و از حريم اسلام دفاع كند، كار حكومت را به ابو بكر نمى‏سپردند.

امروز هم ميان من و تو حال بر همان منوال است و اگر من خود بدانم كه تو در كار اين امت تواناتر و محتاطتر و داراى سياست بهترى هستى و در قبال دشمن مدبر و براى جمع غنايم تواناترى خودم حكومت را پس از پدرت به تو تسليم مى‏كردم. پدرت بر ضد عثمان كوشش كرد تا آنكه عثمان مظلوم كشته شد و خداوند خونش را از پدرت مطالبه فرمود و هر كه خداى در تعقيب او باشد، هرگز از چنگ حق نمى‏تواند بگريزد.

آن گاه على به زور حكومت امت را براى خود بيرون كشيد و آنان را به پراكندگى كشاند. افرادى از پيشگامان مسلمانان كه از لحاظ شركت در جهاد و سبقت گرفتن به اسلام نظير او بودند، با او مخالفت كردند، ولى او مدعى شد كه آنان بيعت او را گسسته‏اند، با آنان جنگ كرد كه خونها ريخته شد و كارهاى ناروا صورت پذيرفت.

آن گاه در حالى كه بيعتى را بر ما مدعى نبود، آهنگ ما كرد و خواست‏با زور و فريب بر ما حكومت كند، ما با او و او با ما جنگ كرديم و سر انجام قرار شد تا او مردى را بگزيند و ما مردى را بگزينيم تا به آنچه موجب صلح است و برگشت جماعت به الفت است، حكم كنند و در اين باره از آن دو حكم و از خود و على عهد استوار گرفتيم كه بر آنچه آن دو حكم كنند، راضى شويم. و چنان كه خود مى‏دانى دو حكم به زيان او حكم دادند و او را از خلافت خلع كردند، و به خدا سوگند كه او به آن حكم راضى نشد و براى فرمان خدا شكيبايى نكرد، اينك چگونه مرا به كارى دعوت مى‏كنى كه منطبق بر حق پدرت مى‏دانى و حال آنكه او از آن بيرون شده است كار خويش و دين خود را باش، و السلام.

مدائنى مى‏گويد: معاويه به حارث و جندب گفت برگرديد كه ميان من و شما چيزى جز شمشير نيست و آن دو برگشتند. معاويه با شصت هزار سپاهى آهنگ عراق كرد و ضحاك بن قيس فهرى را به جانشينى خود بر شام گماشت. حسن عليه السّلام همچنان در كوفه مقيم بود. و از آن بيرون نيامد تا هنگامى كه به او خبر رسيد، معاويه از پل منبج گذشته است. در اين هنگام حجر بن عدى را گسيل فرمود تا كارگزاران را به پاسدارى وادارد و مردم را فرا خواند كه شتابان جمع شدند، براى قيس بن سعد عباده پرچمى به فرماندهى دوازده هزار سپاهى بر افراشته شد و بر كوفه مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را به جانشينى خود گماشت و چون به ناحيه دير عبد الرحمان فرود آمد به قيس فرمان حركت داد و با او وداع و سفارش كرد، قيس از كرانه فرات و آباديهاى فلّوجه گذشت تا به مسكن رسيد، امام حسن هم آهنگ مداين كرد و چون به ساباط رسيد، چند روزى درنگ كرد و چون خواست سوى مداين رود برخاست و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود: اى مردم شما با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هر كس صلح كردم، صلح كنيد و با هر كس جنگ كردم، جنگ كنيد و من به خدا سوگند بر هيچ كس از اين امت در خاور و باختر كينه‏اى ندارم و همانا هماهنگى و دوستى و ايمنى و صلاح ميان مردم كه‏آن را ناخوش مى‏داريد به مراتب بهتر از چيزى است كه در مورد پراكندگى و كينه توزى و دشمنى و نا امنى دوست مى‏داريد.

پدرم على مى‏فرمود فرمان روايى معاويه را ناخوش مداريد كه اگر از او جدا شويد خواهيد ديد كه سرها چون هندوانه ابو جهل از دوشها قطع خواهد شد. مردم گفتند: اين سخن نشان آن است كه مى‏خواهد خود را خلع و حكومت را به معاويه تسليم كند و سخن او را بريدند و بر او هجوم بردند و بار و بنه‏اش را تاراج كردند تا آنجا كه جبه خزى را كه بر دوش داشت ربودند و كنيزى را كه همراهش بود، گرفتند.

مردم دو گروه شدند، گروهى طرفدار بودند و گروه بيشتر بر ضد او بودند. امام حسن عرضه داشت پروردگارا از تو بايد يارى خواست و فرمان به حركت داد، مردم حركت كردند، مردى اسبى آورد و حسن عليه السّلام بر آن سوار شد و گروهى از يارانش او را احاطه و از نزديك شدن مردم جلوگيرى كردند و به راه افتادند. سنان بن جراح اسدى پيش از امام حسن خود را به مظلم ساباط رساند و چون امام حسن نزديك او رسيد، جلو آمد تا به ظاهر با امام سخن بگويد، ناگاه خنجرى بر ران امام زد كه تا نزديك استخوان را دريد و امام حسن عليه السّلام مدهوش شد و يارانش به سنان بن جراح حمله بردند.

عبيد الله طايى او را بر زمين افكند و ظبيان بن عمارة خنجر را از دست او بيرون آورد و ضربتى بر او زد كه بينى او را قطع كرد و سپس سنگى بر سرش كوفت و او را كشت. امام حسن عليه السّلام به هوش آمد، زخم را كه از آن خون بسيار رفته بود و امام را ناتوان ساخته بود بستند و او را به مداين بردند كه سعد بن مسعود عموى مختار بن ابو عبيد حاكم آنجا بود، و امام حسن در مداين چندان درنگ كرد كه زخمش بهبود يافت.

مدائنى گويد: حسن عليه السّلام بزرگترين فرزند على عليه السّلام است و سرورى بخشنده و بردبار و خطيب بود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخت او را دوست مى‏داشت، روزى مسابقه‏اى ميان او و حسين عليه السّلام ترتيب داد كه حسن برنده شد. پيامبر او را بر روى ران راست خود نشاند و حسين را بر ران چپ خويش جاى داد. گفته شد: اى رسول خدا كدام يك را بيشتر دوست مى‏دارى فرمود: همان چيزى را مى‏گويم كه پدرم ابراهيم فرمود كه چون گفتندش كدام يك از دو پسرت را بيشتر دوست مى‏دارى گفت: بزرگتر را و او كسى است كه فرزندم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او متولد مى‏شود.

همو از زيد بن ارقم نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: روزى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطبه مى‏خواند حسن عليه السّلام كه كوچك بود و برده‏اى بر تن داشت آمد، پايش لغزيد و بر زمين‏افتاد، با آنكه مردم او را بلند كردند، رسول خدا سخن خود را قطع فرمود و شتابان از منبر فرود آمد و او را گرفت و بر دوش خود نهاد و فرمود: فرزند فتنه است، نفهميدم چگونه خود را به او برسانم. سپس به منبر رفت و خطبه را تمام فرمود.

همچنين مدائنى روايت مى‏كند كه عمرو بن عاص، امام حسن عليه السّلام را در طواف ديد، گفت: اى حسن مى‏پنداشتى كه دين جز به تو و به پدرت پايدار نمى‏ماند، اينك مى‏بينى كه خداوند او را با معاويه پايدار كرد و آن را پس از كژى استوار و پس از پوشيدگى آشكار فرمود. پنداشتى كه خداوند به كشتن عثمان راضى خواهد بود، و آيا درست است كه تو در حالى كه جامه‏اى نازك و لطيف‏تر از پوسته درونى تخم مرغ بر تن دارى و قاتل عثمان هستى، همچون شترى كه بر گرد سنگ آسياب مى‏گردد، بر گرد كعبه طواف كنى به خدا سوگند بهترين راه براى اصلاح تفرقه و هموار كردن كار اين است كه معاويه ترا از ميان بردارد و به پدرت ملحق سازد.

امام حسن عليه السّلام به عمرو عاص فرمود: همانا دوزخيان را نشانه‏هايى است كه با آنها شناخته مى‏شوند كه از جمله ستيز و دشمنى با دوستان خدا و دوستى با دشمنان خداوند است. به خدا سوگند كه تو خود به خوبى مى‏دانى كه على هرگز يك لحظه هم در مورد خدا و دين شك و ترديدى نكرد، و اى پسر مادر عمرو، به خدا سوگند اگر بس نكنى تهيگاه تو را با نيزه‏هايى استوارتر از نيزه‏هاى قعضبى هدف قرار مى‏دهم و سوراخ مى‏كنم، و از هجوم و ياوه سرايى نسبت به من بر حذر باش كه من چنانم كه خود مى‏دانى ناتوان و سست نيستم و گوشتم براى خوردن گوارا نيست، و من گوهر گرانبهاى گردنبند قريش هستم و نسبم شناخته شده است و به كسى جز پدر خويش نسبت داده نمى‏شوم، و تو خود چنانى كه مى‏دانى و مردم هم مى‏دانند، تنى چند از مردان قريش مدعى پدرى تو شدند و سرانجام فرومايه‏ترين و بى حسب‏ترين و قصاب ايشان بر تو غلبه پيدا كرد.

بنابر اين از من دور باش كه تو پليدى و ما اهل بيت طهارتيم و خداوند پليدى را از ما زدوده است و ما را پاك فرموده است پاك كردنى، عمرو خاموش شد و اندوهگين بازگشت.

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: پس از صلح، معاويه از حسن بن على تقاضا كرد براى مردم خطبه بخواند، نپذيرفت. معاويه سوگندش داد كه چنان كند و براى او صندلى نهاده شد و بر آن نشست و چنين فرمود: سپاس خداوندى را كه در ملك خود يكتا و در پروردگارى خويش بى همتاست، به هر كس كه خواهد پادشاهى را ارزانى مى‏دارد و از هر كس كه خواهد باز مى‏ستاند، و سپاس خداوندى را كه مؤمن شما را به وسيله ما گرامى داشت و گروهى از پيشينيان شما را وسيله ما از شرك بيرون آورد و خونهاى گروهى ديگر از شما را وسيله ما حفظ فرمود.

آزمون و كوشش ما در مورد شما از دير باز تا كنون پسنديده بوده است، چه سپاسگزار باشيد و چه نباشيد. اى مردم همانا پروردگار على هنگامى كه او را پيش خود باز برد از همگان به او داناتر بود، فضايلى را ويژه او ساخت كه هرگز نمى‏توانيد به شمار آوريد يا سابقه‏اى همچون سابقه او بيابيد. افسوس و افسوس كه از ديرباز كارها را براى او باژگونه كرديد و سرانجام خداوندش او را بر شما برترى داد، آرى كه در جنگ بدر و ديگر جنگها دشمن شما بود، جرعه‏ هاى ناگوار بر كام شما ريخت و جامهاى خون بر شما آشامانيد، گردنهاى شما را زبون ساخت و از بيم او آب دهانتان به گلويتان مى‏گرفت و بنابر اين شما در كينه توزى نسبت به او قابل سرزنش نيستيد. به خدا سوگند كه امت محمد تا هنگامى كه سران و رهبران ايشان از بنى اميه باشند، آسايشى نخواهند ديد و اينك خداوند فتنه‏اى را براى شما گسيل فرموده است كه از آن رهايى نمى‏يابيد تا نابود شويد و اين به سبب فرمانبردارى شما از افراد سركش و گرايش شما به شيطانهايتان خواهد بود.

من نكوهيدگى و ناروايى حكمرانى شما را در آنچه گذشته و در آنچه باقى است در پيشگاه خدا حساب و براى رضاى او تحمل مى‏كنم. سپس فرمود اى مردم كوفه همانا ديروز تيرى از تيرهاى خداوند كه همواره بر دشمنان خدا برخورد مى‏كرد و مايه درماندگى تبهكاران قريش بود، از شما جدا شد، او همواره راه گلو و نفس كشيدن تبهكاران را گرفته بود، هرگز در اجراى كار خدا نكوهش نشد و به دزدى اموال خدا متهم نشد و از جنگ با دشمنان خدا دورى نگزيد، حق قرآن را آن چنان كه شايد و بايد ادا كرد، قرآن او را فرا خواند و پاسخش داد و او را رهبرى كرد و و على از آن پيروى كرد، در راه خدا سرزنش سرزنش كننده او را از كار باز نمى‏داشت، درودها و رحمت خدا بر او باد، و از صندلى فرود آمد.

معاويه با خود گفت: نمى‏دانم، خطايى شتابان كردم يا كارى درست. من ازخطبه خواندن حسن چه اراده كرده بودم.
ابو الفرج على بن حسين اصفهانى مى‏گويد: ابو محمد حسن بن على عليه السّلام نوعى سنگينى در گفتار داشته است. گويد: محمد بن حسين اشنانى از محمد بن اسماعيل احمسى از مفضل بن صالح از جابر براى من نقل كرد كه مى‏گفته است، در گفتار حسن عليه السّلام نوعى تندگويى بوده است و سلمان فارسى كه خدايش رحمت كناد مى‏گفته، ارثى بوده است كه از عموى خود موسى بن عمران عليه السّلام برده است.

ابو الفرج مى‏گويد: امام حسن عليه السّلام با زهر مسموم و شهيد شد، معاويه هنگامى كه مى‏خواست براى پسرش يزيد به وليعهدى بيعت بگيرد، دسيسه ساخت و زهرى براى خوراندن به امام حسن عليه السّلام و سعد بن ابى وقاص فرستاد و آن دو به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند. كسى كه عهده‏دار مسموم ساختن امام حسن عليه السّلام شد، همسرش، جعده دختر اشعث بن قيس بود كه در قبال مالى كه معاويه به او پرداخت چنان كرد و گفته‏اند نام آن زن سكينه يا عايشه يا شعث بوده و صحيح همان است كه نامش جعده بوده است.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: عمرو بن ثابت گفته است، يك سال نزد ابو اسحاق سبيعى آمد و شد مى‏كردم تا از خطبه‏اى كه حسن بن على عليه السّلام پس از رحلت پدرش خوانده است بپرسم و سبيعى براى من نقل نمى‏كرد. يكى از روزهاى زمستان پيش او رفتم، در حالى كه جامه كلاه‏دار خود را پوشيده بود همچون غولى در آفتاب نشسته بود. به من گفت: تو كيستى نام و نسب خود را گفتم، گريست و گفت: پدر و خانواده‏ات‏چگونه ‏اند گفتم: خوب هستند. گفت: در چه مورد و براى چه چيزى يك سال است كه پيش من آمد و شد دارى گفتم: براى شنيدن خطبه حسن بن على عليه السّلام پس از رحلت پدرش.

گفت: هبيرة بن مريم برايم نقل كرد كه حسن عليه السّلام پس از رحلت امير المؤمنين على عليه السّلام چنين خطبه ايراد كرد: همانا در شب گذشته مردى قبض روح شد كه پيشينيان در عمل بر او پيشى نگرفتند و متأخران هرگز به او نرسيدند، او همراه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جنگ مى‏كرد و همواره خويشتن را سپر بلاى آن حضرت قرار مى‏داد، رسول خدا او را همراه رايت خويش گسيل مى‏فرمود، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او را در كنف حمايت مى‏گرفتند و باز نمى‏گشتند تا هنگامى كه خداوند فتح را بر او ارزانى مى‏داشت. او در شبى رحلت كرد كه عيسى بن مريم عليه السّلام در چنان شبى به آسمان برده شد و يوشع بن نون در چنان شبى رحلت كرد. هيچ زرينه و سيمينه‏اى جز هفتصد درهم از مقررى خود را باقى نگذاشت كه مى‏خواست با آن خدمتكارى براى خانواده خود فراهم آرد. آن گاه عقده گلويش را فشرد و گريست و مردم هم با او گريستند.

حسن بن على عليه السّلام سپس چنين ادامه داد: اى مردم هر كس مرا مى‏شناسد كه مى‏شناسد و هر كس مرا نمى‏شناسد، من حسن پسر محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستم، من پسر بشير و نذيرام و پسر فراخواننده به سوى خدا به فرمان او و فرزند چراغ فروزان‏ام، من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از ايشان زدوده است و آنان را پاك فرموده است پاك كردنى، من از آنانى هستم كه خداوند در كتاب خويش دوستى آنان را واجب داشته و فرموده است «و هر كس كار پسنديده را جستجو كند و انجام دهد ما به نيكى او مى‏افزاييم»، انجام دادن كار پسنديده، دوستى ما خانواده است.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: چون سخن امام حسن به اينجا رسيد، عبد الله بن عباس برخاست و مردم را به بيعت كردن با او فرا خواند كه همگى پذيرفتند و گفتند او را چه‏اندازه كه دوست مى‏داريم و از همگان به خلافت سزاوارتر است و مردم با امام حسن بيعت كردند و او از منبر فرود آمد.

ابو الفرج مى‏گويد: معاويه مردى از قبيله حمير را به كوفه و مردى از بنى قين را به بصره براى جاسوسى و گزارش اخبار گسيل داشت. هر دو جاسوس معاويه شناخته و بازداشت و كشته شدند، و حسن عليه السّلام براى معاويه چنين نوشت: اما بعد، مردان را به جاسوسى پيش من گسيل مى‏دارى، گويى جنگ و رويارويى را دوست مى‏دارى، من در اين ترديد ندارم و به خواست خداوند متعال منتظر آن باش، وانگهى به من خبر رسيده است، به چيزى شاد شده‏اى كه هيچ خردمندى به آن شاد نمى‏شود- يعنى كشته شدن امير المؤمنين على عليه السّلام- و همانا مثل تو در اين مورد همان است كه آن شاعر سروده است: «همانا داستان ما و كسانى از ما كه مى‏ميرند داستان كسى است كه شامگاه رفته است و ديگرى در خوابگاه مانده است كه بامداد برود.

معاويه چنين پاسخ داد: اما بعد، نامه‏ات رسيد و آنچه را نوشته بودى فهميدم، من هم از حادثه‏اى كه پيش آمده است آگاه شدم، نه شاد گرديدم و نه اندوهگين و نه شماتتى كردم و نه افسرده شدم و همانا پدرت على چنان است كه اعشى بن قيس بن ثعلبه سروده و گفته است «تو همان جواد و بخشنده و همان كسى هستى كه چون دلها سينه‏ ها را انباشته سازند.»

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: عبد الله بن عباس هم از بصره نامه‏اى به معاويه نوشت و ضمن آن گفت: گسيل داشتن تو آن مرد قينى را به بصره و انتظار تو كه قريش را غافلگير كنى، همان گونه كه بر يمانى‏ها پيروز شدى اشتباه بود و چنان است كه امية بن ابى الاسكر سروده است «به جان خودت سوگند كه داستان من و آن خزاعى كه در شب آمده است، همچون داستان ماده بزى است كه با سم خويش در جستجوى مرگ خود زمين را مى‏كند.» معاويه در پاسخ او نوشت: اما بعد، حسن بن على هم براى من نامه‏اى نظير نامه تو نوشته است و به گونه‏اى كه سوء ظنى و بد انديشى را در باره من محقق نمى‏سازد و تو مثلى را كه در مورد من و خودتان زده‏اى، درست نگفته‏اى و حال آنكه مثل ما همانى است كه آن مرد خزاعى در پاسخ امية بن ابى الاسكر سروده و گفته است:به خدا سوگند من راستگويم و نمى‏دانم با چه چيزى براى كسى كه به من بدگمان است متعذر شوم.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: نخستين كارى كه امام حسن عليه السّلام انجام داد، اين بود كه حقوق جنگجويان را دو برابر كرد و على عليه السّلام اين كار را در جنگ جمل كرده است و حال آنكه امام حسن همينكه به خلافت رسيد، آن را انجام داده است و خليفگان پس از او نيز از او پيروى كرده‏اند.

گويد: حسن عليه السّلام براى معاويه همراه حرب بن عبد الله ازدى چنين نوشت: از حسن بن على امير المؤمنين به معاوية بن ابى سفيان، سلام بر تو، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى‏كنم، اما بعد، همانا كه خداوند متعال محمد را رحمت براى همه جهانيان و منتى بر همه مؤمنان و براى همه مردمان گسيل فرموده است «تا هر كه را كه زنده دل است بيم دهد و عذاب بر كافران محقق گردد.» او رسالتهاى پروردگار را تبليغ فرمود و به فرمان خدا قيام كرد و پس از آنكه خداوند به وسيله او حق را پيروز و شرك را نابود فرمود روزگار پيامبر را بدون اينكه در اجراى فرمانش كوتاهى و سستى كرده باشد به پايان رساند. خداوند به وسيله او قريش را به شرف ويژه رساند و فرمود «همانا قرآن- و دين- مايه شرف تو و قوم تو است.»

چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود عرب در مورد حكومت ستيز كرد، قريش گفتند ما نزديكان و افراد خاندان و قبيله اوييم و براى شما جايز و روا نيست كه در مورد حكومت و حق پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ما ستيز كنيد. اعراب ديدند كه سخن درست همان است كه قريش مى‏گويند و در اين مورد حق با ايشان است و تسليم نظر آنان شدند و حكومت را به ايشان واگذار كردند. و ما با قريش با همان دليل كه خود براى اعراب برهان آورده بودند، حجت آورديم ولى قريش نسبت به ما انصافى را كه عرب نسبت به ايشان داده بود نداد.

مگر نه اين است كه قريش با همين حجت و برهان‏ حكومت را از عرب گرفتند ولى چون ما كه افراد خانواده محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اولياى واقعى اوييم همان دليل را آورديم و از ايشان انصاف خواستيم از ما فاصله گرفتند و همگى بر ستم و ستيز و دشمنى ما هماهنگى كردند.

وعده گاه ما پيشگاه خداوند است و خداى ولىّ و نصرت دهنده است. و ما از اينكه ستيز كنندگان در مورد حقوق ما و حكومت پيامبر ما، با ما ستيز كردند، سخت شگفت كرديم هر چند كه آنان داراى فضيلت و سابقه در اسلام بودند. براى حفظ دين و اينكه منافقان و دشمنان رسول خدا راهى براى ايجاد رخنه و فساد در دين نيابند، از هر گونه ستيزى خود دارى كرديم، و امروز بايد شگفت كنندگان از ستيز تو در مورد كارى كه به هيچ وجه سزاوار آن نيستى شگفت كنند كه نه فضيلت شناخته شده‏اى در دين دارى و نه كار پسنديده‏اى در اسلام.

تو فرزند يكى از سران احزاب و پسر دشمن‏ترين قريش نسبت به رسول خدا و كتاب اويى، و خداوند حساب تو را خواهد رسيد و به زودى به جهان ديگر برگردانده مى‏شوى و خواهى دانست سر انجام پسنديده از چه كسى است. و به خدا سوگند كه با فاصله اندكى خداى خود را ملاقات خواهى كرد و سزاى تو را در قبال كارهايى كه انجام داده‏اى خواهد داد و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست.

همانا على كه رحمت خدا در همه حال بر او باد- چه آن روزى كه قبض روح شد و چه آن روزى كه خداى با اسلام بر او منت نهاد و چه روزى كه زنده مى‏شود- هنگام رحلت خويش كار مسلمانان را پس از خود به من واگذار فرمود و مرا بر آن ولايت داد و من از خداوند مسألت مى‏كنم كه در اين جهان سپرى شونده چيزى به ما ندهد كه مايه كاستى و محروم ماندن از كرامت آن جهانى در پيشگاه او شود.

چيزى كه مرا وادار به نوشتن نامه براى تو كرد، اتمام حجت ميان خودم و پروردگار بزرگ در مورد كار تو بود و اگر به آنچه در اين نامه است عمل كنى به بهره بزرگ خواهى رسيد و كار مسلمانان به صلاح خواهد پيوست و اينك سركشى و اصرار در باطل را رها كن و همان گونه كه مردم با من بيعت كرده‏اند، تو هم بيعت كن و همانا كه خودت مى‏دانى من در پيشگاه خداوند و در نظر هر كس كه حافظ دين خود و متوجه به خداوند است و در نظر هر كس كه دل متوجه به پروردگار دارد، به حكومت از تو سزاوارترم. از خداى بترس، دشمنى و ستيز را كنار بگذار و خون مسلمانان را حفظ كن و به خدا سوگند كه براى تو خيرى نداردكه با خداوند در حالى روياروى شوى كه بيش از اين خون مسلمانان بر گردنت باشد. به صلح و اطاعت درآى و در مورد حكومت با كسانى كه شايسته آن هستند، ستيز مكن، تا خداوند بدين‏گونه آتش فتنه را خاموش فرمايد و وحدت كلمه ارزانى دارد و موجب اصلاح گردد. و اگر چيزى جز پافشارى و ادامه در گمراهى خود را نپذيرى، با مسلمانان آهنگ تو خواهم كرد و با تو خواهم جنگيد تا خداوند كه بهترين حكم كنندگان است، ميان ما حكم فرمايد.

معاويه در پاسخ به امام حسن چنين نوشت: از بنده خدا معاويه امير المؤمنين به حسن بن على، سلام خدا بر تو باد، نخست همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى‏ستايم، اما بعد، نامه‏ات به من رسيد و آنچه را در مورد فضيلت محمد رسول خدا نوشته بودى فهميدم، كه او از همگان و همه گذشتگان و آيندگان كه كهن بوده يا نو خواهند بود و چه كوچك و چه بزرگ به فضيلت سزاوارتر است. آرى به خدا سوگند كه رسالت خويش را تبليغ كرد و خير خواهى و هدايت فرمود و خداوند به وسيله او مردم را از نابودى رهايى بخشيد و از كور دلى به روشن بينى و از نادانى و گمراهى به هدايت رساند. خداى او را شايسته‏ ترين پاداش دهاد به شايسته‏ترين پاداشى كه از سوى امتى به پيامبرش مى‏دهد. درودهاى خداوند بر او باد روزى كه متولد شد و روزى كه به پيامبرى برانگيخته شد و روزى كه قبض روح شد و روزى كه دوباره زنده مى‏شود.

از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ستيز مسلمانان در مورد حكومت پس از آن حضرت و غلبه جستن آنان بر پدرت سخن گفته بودى، و به تهمت ابو بكر صديق و عمر فاروق و ابو عبيدة امين و حوارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و افرادى صالح از مهاجران و انصار تصريح كرده‏اى و اين كار را براى تو نپسنديدم كه تو مردى هستى كه در نظر ما و مردم، هيچ گمان بدى به تو برده نمى‏شود و بى ادب و فرو مايه نيستى و من دوست مى‏دارم كه سخن استوار بگويى و همچنان شهره به‏نيكنامى باشى.

اين امت هنگامى كه پس از رحلت پيامبر خود اختلاف پيدا كرد، چنان نبود كه فضيلت و سابقه و خويشاوندى نزديك شما و اهميت شما را ميان مسلمانان و در اسلام نداند، و امت چنين مصلحت ديد كه به سبب نسبت قريش با پيامبر به سود قريش خود را از حكومت كنار كشد، آن گاه صالحان قريش و انصار و ديگر مردم همچنين عامه مردم چنان مصلحت ديدند كه خلافت را به كسى از قريش بدهند كه اسلامش از همگان قديمى‏تر و از همه به خدا داناتر و در پيشگاه او محبوب‏تر و براى اجراى فرمان خدا از همگان نيرومندتر بوده است و بدين سبب ابو بكر را برگزيدند. اين انديشه متدينان و خردمندان و خير خواهان امت بود، ولى همين موضوع در سينه‏هاى شما نسبت به آنان بدگمانى پديد آورد و حال آنكه آنان متهم نيستند و در آنچه كردند، اشتباه نكردند و اگر مسلمانان مى‏ديدند كه ميان شما كسى هست كه چون ابو بكر باشد و بتواند مقام او را حايز شود و از حريم اسلام دفاع كند، همو را انتخاب مى‏كردند و از او روى گردان نمى‏شدند ولى آنان در كارى كه كردند صلاح اسلام و مسلمانان را در نظر داشتند و خداوند آنان را از سوى اسلام و مسلمانان پاداش عنايت فرمايد.

دعوتى را هم كه براى آشتى و صلح كرده بودى، فهميدم، ولى حالى كه امروز ميان من و تو است، همان حالتى است كه پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميان شما و ابو بكر بوده است، و اينك اگر بدانم كه تو براى رعيت هوشيارتر و براى امت محتاطتر و داراى سياستى پسنديده‏تر و در جمع اموال تواناتر و در قبال دشمن چاره‏انديش‏تر هستى، بدون درنگ به آنچه فرا خوانده‏اى پاسخ مى‏دادم و تو را شايسته آن مى‏دانستم، ولى به خوبى مى‏دانم كه مدت ولايت من طولانى‏تر از تو بوده است و تجربه‏ام نسبت به اين امت از تو قديمى‏تر است و از تو بزرگترم و سزاوارتر است كه تو همين پيشنهاد را از من بپذيرى و به اطاعت من در آيى و پس از من حكومت از تو خواهد بود و آنچه در بيت المال عراق موجود است، هر مبلغى كه باشد از آن تو خواهد بود و به هر كجا كه دوست مى‏دارى با خود ببر، وانگهى خراج هر يك از بخشهاى عراق را كه بخواهى به عنوان كمك هزينه از تو خواهد بود كه همه سال كارگزار امين تو آن را جمع كند و براى تو بفرستد و براى تو اين حق محفوظ است كه هرگز نسبت به تو خلاف ادب رفتار نكنيم وبدون رايزنى با تو كارى انجام ندهيم و فرمانهاى تو را كه در آن اطاعت خدا را ملحوظ داشته باشى رد نكنيم، خداوند ما و تو را بر طاعت خود يارى دهد كه او شنوا و بر آورنده دعاست، و السّلام.

جندب مى‏گويد: چون اين نامه معاويه را براى امام حسن آوردم، گفتم: اين مرد آهنگ تو خواهد كرد و تو اين كار را آغاز كن تا با او در سرزمين خودش و محل حكومتش جنگ كنى، و اگر تصور مى‏كنى كه او بدون آنكه از ما جنگى بزرگتر از جنگ صفين ببيند، تسليم فرمان تو مى‏شود. به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهد بود.

فرمود: آرى همين گونه خواهم كرد. ولى پس از آن با من رايزنى نكرد و سخن مرا به فراموشى سپرد.
گويند، و معاويه براى حسن عليه السّلام چنين نوشت: اما بعد، همانا خداوند هر چه خواهد ميان بندگان خويش انجام مى‏دهد، هيچ چيز مواخذ كننده فرمان او نيست و او سريع الحساب است. اينك بر حذر باش كه مبادا مرگ تو به دست سفلگان مردم باشد و از اينكه بتوانى در ما راه طعنه‏اى بيابى، نااميد باش و اينك اگر از آنچه در نظر دارى منصرف شوى و با من بيعت كنى، آنچه را كه به تو وعده داده‏ام وفا خواهم كرد و شرطها كه كرده‏ام، انجام مى‏دهم و در اين مورد همان گونه خواهم بود كه اعشى بنى قيس بن ثعلبه سروده و گفته است: و اگر كسى امانتى را به تو سپرد، بر آن وفادار باش كه چون درگذشتى و مردى شهره به وفادارى شوى، بر دوست خود هنگامى كه توانگر است، رشك مبر و آن گاه كه تهى دست مى‏شود بر او ستم روا مدار. وانگهى خلافت پس از من، از تو خواهد بود كه تو سزاوارترين مردم نسبت به آن هستى، و السّلام.

امام حسن براى معاويه چنين نوشت:اما بعد، نامه‏ات به من رسيد كه هر چه خواسته بودى نوشته بودى، من پاسخ تو را از بيم آنكه آغازگر ستم بر تو نباشم، رها كردم و به خدا از آن پناه مى‏برم. از حق پيروى كن، خواهى دانست كه من اهل حق هستم و اگر سخنى بگويم كه دروغ گفته باشم گناهش بر من است، و السّلام.

چون اين نامه حسن عليه السّلام به معاويه رسيد و آن را خواند براى كارگزاران و اميران خود در نواحى مختلف نامه‏اى يكسان نوشت و متن آن نامه چنين بود: از بنده خدا معاويه امير المؤمنين به فلان پسر فلان و مسلمانانى كه پيش اويند، سلام بر شما باد، همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى‏ستايم، و سپس سپاس خداوندى را كه زحمت دشمن شما را كفايت كرد و خليفه شما را كشت، خداوند به لطف و كار پسنديده خود يكى از بزرگان خويش را براى غافلگير كردن على بن ابى طالب بر انگيخت كه او را غافلگير كرد و كشت و يارانش را گرفتار پراكندگى و اختلاف نظر كرد. اينك نامه‏ هاى بزرگان و سران ايشان به ما مى‏رسد كه براى خود و عشاير خويش امان مى‏طلبند، چون اين نامه من به شما رسيد همگى با تمام سپاهيان و ساز و برگ پسنديده و كوشش پيش من آييد، همانا شما انتقام خون را گرفتيد و به آرزوى خويش رسيديد و خداوند اهل ستم و ستيز را نابود فرمود، و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد.

گويد: لشكرها پيش معاويه جمع شدند و او همراه آنان آهنگ عراق كرد. خبر حركت معاويه و رسيدن او به پل منبج به امام حسن رسيد و به تكاپو بر آمد و حجر بن عدى را گسيل فرمود تا به كارگزاران و مردم فرمان آماده شدن براى حركت دهد، و منادى هم نداى جمع شدن مردم را در مسجد داد و مردم با شتاب جمع شدند.

حسن عليه السّلام گفت: هر گاه گروهى جمع و راضى شدند مرا خبر كنيد. سعيد بن قيس همدانى پيش امام حسن آمد و گفت: براى سخن گفتن بيرون آى و حسن عليه السّلام بيرون آمد و به منبر رفت و پس از سپاس و ستايش خداوند متعال چنين گفت: همانا خداوند جهاد را بر خلق خود مقرر فرموده است و خود آن را «دشوار» نام نهاده است و سپس به مؤمنان مجاهد فرموده است، شكيبا باشيد كه خداوند با شكيبايان است. و اى مردم، شما به آنچه دوست داريد، نمى‏رسيد مگر با شكيبايى در آنچه دشوار مى‏داريد. به من خبر رسيده است كه‏معاويه آگاه شده است كه ما آهنگ حمله به او داريم و بدين سبب به جنب و جوش آمده است، اينك خدايتان رحمت آورد به لشكرگاه خود در نخيله برويد تا بنگريم و بنگريد و چاره‏انديشى كنيم و شما هم چاره‏انديشى كنيد.

گويد: در سخن امام حسن عليه السّلام اين موضوع احساس مى‏شد كه بيم دارد مردم آن را نپذيرند، و مردم خاموش ماندند و هيچ كس از ايشان سخنى نگفت و پاسخى نداد.
عدى بن حاتم كه چنين ديد برخاست و گفت: سبحان الله من پسر حاتم هستم و اين حالت شما چه اندازه زشت است، مگر نمى‏خواهيد به خواسته امام و پسر دختر پيامبر خود پاسخ بگوييد. سخنوران مضر و مسلمانان و سخن آوران مصرى كجايند آنان كه به هنگام صلح زبان‏هايشان دراز بود و اينك كه هنگام جنگ و كوشش فرا رسيده است همچون روبهان گريزانند، مگر از عقوبت خدا و ننگ و عار بيم نداريد.

عدى بن حاتم سپس روى به امام حسن كرد و گفت: خداوند آنچه را به صلاح است، به تو ارزانى دارد و از همه ناخوشيها تو را دور دارد و به هر كارى كه آن را مى‏پسندى موفق دارد، ما سخن تو را شنيديم و متوجه فرمانت شديم، شنيديم و اطاعت كرديم و در هر چه بگويى و بينديشى فرمان برداريم و من اينك آهنگ لشكرگاه خويش دارم و هر كه دوست مى‏دارد با من باشد، به من بپيوندد. او حركت كرد و از مسجد بيرون شد و بر مركب خود كه كنار در مسجد بود سوار شد و به نخيله رفت و به غلام خود فرمان داد چيزهايى را كه لازم داشت، برايش ببرد و عدى بن حاتم نخستين كس بود كه به لشكرگاه رفت.

قيس بن سعد بن عبادة انصارى و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى برخاستند و ضمن سرزنش مردم آنان را تشويق و تحريض كردند و با امام حسن هم سخنانى همچون سخنان عدى بن حاتم گفتند و پذيرش فرمان و اطاعت خود را اعلام كردند. امام حسن عليه السّلام به ايشان گفت: خدايتان رحمت كناد كه راست مى‏گوييد و از هنگامى كه شما را مى‏شناسم، همواره به صدق نيت و وفادارى و اطاعت و دوستى پسنديده شما را شناخته‏ام، خدايتان پاداش پسنديده دهاد و سپس از منبر فرود آمد.

مردم بيرون شدند و در لشكرگاه فراهم آمدند و براى حركت آماده شدند و حسن عليه السّلام هم به لشكرگاه آمد و مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را به جانشينى خود بر كوفه گماشت و او را فرمان داد تا مردم را بر انگيزاند و پيش امام عليه السّلام گسيل دارد و مغيرة مردم را تشويق مى‏كرد و گسيل مى‏داشت تا آنجا كه لشكرگاه انباشته از لشكريان شد.

حسن عليه السّلام با لشكرى گران و ساز و برگى پسنديده حركت كرد و در دير عبد الرحمان فرود آمد و سه روز درنگ فرمود تا مردم همگى جمع شدند. آن گاه عبيد الله بن عباس بن عبد المطلب را فرا خواند و به او گفت: اى پسر عمو من دوازده هزار تن از دليران عرب و قرآن خوانان كوفه را همراه تو مى‏فرستم كه هر يك از ايشان همسنگ گردانى است، همراه ايشان حركت كن و نسبت به آنان نرمخو و گشاده‏رو و فروتن باش و ايشان را به خود نزديك بدار كه باقى ماندگان افراد مورد اعتماد امير المؤمنين على هستند. از كنار رود فرات همراه ايشان به راه خود ادامه بده و چون از فرات گذشتى به راه مسكن برو تا مقابل معاويه برسى و اگر با او روياروى شدى، از پيشروى او جلوگيرى كن تا من پيش تو برسم كه شتابان از پى تو خواهم آمد و بايد همه روز از تو به من خبر برسد و با اين دو تن يعنى قيس بن سعد بن عباده و سعيد بن قيس رايزنى كن و چون به معاويه رسيدى تو جنگ را با او آغاز مكن، مگر اينكه او جنگ را آغاز كند كه در آن صورت بايد با او جنگ كنى و اگر تو كشته شدى قيس بن سعد بن عباده فرمانده لشكر خواهد بود و اگر او هم كشته شد، سعيد بن قيس فرمانده مردم خواهند بود.

عبيد الله بن عباس حركت كرد نخست به شينور و سپس به شاهى رسيد و همچنان از كرانه فرات پيش مى‏رفت و از فلّوجه گذشت و به مسكن رسيد.
امام حسن عليه السّلام حركت كرد و از منطقه حمام عمر گذشت و به دير كعب رسيد و شب را آنجا ماند و صبح زود روز بعد حركت كرد و نزديك پل ساباط فرود آمد. صبح روز بعد مردم را فرا خواند و چون همگان جمع شدند، به منبر رفت و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار فرمود: سپاس خداوند را سپاسى كه همه سپاس گويندگان سپاس مى‏گويند و گواهى مى‏دهم كه خدايى جز پروردگار يكتا نيست، همان گونه كه همه گواهى دهندگان گواهى مى‏دهند و گواهى مى‏دهم كه محمد فرستاده خداوند است كه خداوند او را به حق مبعوث فرموده است و او را امين وحى خود قرار داده است و درود خدا بر او وخاندانش باد. و سپس به خدا سوگند، اميدوارم كه به لطف و منت خداوند، من خير خواه‏ترين خلق خدا نسبت به خلق باشم و بر هيچ مسلمانى خشم و كينه ندارم و براى كسى آهنگ فتنه انگيزى و بدى ندارم، همانا آنچه را كه شما از اتحاد و هماهنگى خوش نداريد، براى شما بهتر از چيزى است كه آن را در پراكندگى خوش مى‏داريد و همانا كه من براى شما خير بيشترى از آنچه كه شما براى خود مى‏پنداريد، در نظر دارم.

بنابر اين با فرمان من مخالفت مكنيد و انديشه مرا رد مكنيد، خداى من و شما را بيامرزد، و من و شما را به آنچه كه دوست مى‏دارد و خشنودى او در آن است هدايت فرمايد و از منبر فرود آمد.
گويد: در اين هنگام مردم به يكديگر نگريستند و گفتند: به نظر شما مقصود او از ايراد اين سخنان چه بود برخى گفتند: گمان مى‏كنيم مى‏خواهد با معاويه صلح كند و كار حكومت را به او واگذارد، و به خدا سوگند كه اين مرد كافر شده است و ناگاه به خيمه و خرگاه امام حسن عليه السّلام حمله كردند و آن را به غارت بردند تا آنجا كه سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبد الرحمان بن عبد الله بن جعال ازدى بر او حمله كرد و رداى امام حسن را از دوشش ربود و امام حسن در حالى كه شمشير بر دوش داشت بدون ردا به زمين نشست و مركب خود را خواست و سوار شد و گروهى از خواص شيعيان او را احاطه كردند و كسانى را كه آهنگ حمله داشتند، كنار راندند و امام حسن را به سبب سخنانى كه گفته بود مورد اعتراض قرار دادند و ضعيف شمردند.

حسن عليه السّلام فرمود: افراد قبيله‏هاى ربيعه و همدان را فرا خوانيد، ايشان را فرا خواندند و آنان اطراف امام حسن را گرفتند و مردمى را كه قصد حمله داشتند كنار زدند و گروههاى ديگرى هم از مردم با افراد قبيله‏ هاى ربيعه و همدان همراهى كردند. همين كه امام حسن عليه السّلام به ناحيه مظلم ساباط رسيد، مردى از خاندان نصر بن قعين از قبيله بنى اسد كه نامش جراح بن سنان بود و دشنه‏اى همراه داشت، برخاست و لگام اسب امام حسن را گرفت و گفت الله اكبر اى حسن نخست پدرت مشرك شد و سپس تو شرك ورزيدى و با آن دشنه ضربتى به حسن عليه السّلام زد كه بر ران امام خورد و تا استخوان شكافت و حسن عليه السّلام پس از آنكه با شمشيرى كه در دست داشت ضربتى به جراح بن سنان زد و با او دست به گريبان شد، بر زمين افتاد و هر دو گلاويز بودند.

عبد الله بن اخطل طايى برجست و دشنه را از دست جراح بن سنان بيرون كشيد و با آن ضربتى به جراح زد و ظبيان بن عماره هم بينى جراح را قطع كرد و سپس با پاره خشتى چندان بر سر و چهره‏اش زدند كه كشته شد.

امام حسن عليه السّلام را بر تخت روان به مداين بردند كه سعيد بن مسعود ثقفى از سوى او حاكم آنجا بود، على عليه السّلام سعيد را به حكومت مداين گماشته بود و امام حسن هم او را مستقر فرموده بود. حسن عليه السّلام همان جا ماند و به معالجه خود پرداخت.

از آن سوى معاويه به راه خود ادامه داد و به دهكده‏اى به نام حلوبيه در مسكن فرود آمد و عبيد الله بن عباس هم حركت كرد و مقابل معاويه فرود آمد. فرداى آن روز معاويه گروهى از سواران خود را به جنگ عبيد الله فرستاد، عبيد الله با همراهان خود بيرون آمد و آنان را فرو كوفت و به لشكرگاه خودشان عقب راند. چون شب فرا رسيد معاويه به عبيد الله بن عباس پيام فرستاد كه حسن در مورد صلح به من پيام فرستاده است و حكومت را به من واگذار خواهد كرد، اگر تو هم اكنون به اطاعت من در آيى از فرماندهان خواهى بود و در غير اين صورت از پيروان شمرده خواهى شد، وانگهى اگر اين تقاضاى مرا بپذيرى، بر عهده من است كه يك ميليون درهم به تو بپردازم نيمى از آن را هم اكنون مى‏پردازم و نيم ديگر را هنگامى كه وارد كوفه شدم پرداخت خواهم كرد.

عبيد الله بن عباس شبانه حركت كرد و به لشكرگاه معاويه وارد شد و معاويه هم به آنچه وعده داده بود، وفا كرد. چون سپيده دميد مردم منتظر ماندند كه عبيد الله بن عباس براى گزاردن نماز جماعت با آنان بيرون آيد كه نيامد و چون هوا روشن شد به جستجوى او پرداختند و او را نيافتند. ناچار قيس بن سعد بن عباده با آنان نماز گزارد و پس از نماز براى مردم خطبه خواند و آنان را به پايدارى فرا خواند و عبيد الله بن عباس را نكوهش كرد و به مردم فرمان حركت به سوى دشمن و شكيبايى داد كه پذيرفتند و به او گفتند در پناه نام خدا ما را به جنگ دشمن ما ببر. قيس از منبر فرود آمد و با آنان به سوى دشمن حركت كرد. بسر بن ارطاة به مقابله پرداخت و فرياد برآورد كه اى مردم عراق واى برشما، امير شما هم اكنون پيش ماست و بيعت كرده است و امام شما، حسن مصالحه كرده است، براى چه خويشتن را به كشتن مى‏دهيد.

قيس بن سعد بن عباده به مردم گفت: يكى از اين دو پيشنهاد را بپذيريد يا آنكه بدون حضور امام جنگ كنيد، يا آنكه به گمراهى بيعت كنيد. گفتند: بدون حضور امام جنگ مى‏كنيم و به جنگ بيرون شدند و مردم شام را چنان فرو كوفتند كه به لشكرگاهشان عقب نشستند. معاويه براى قيس بن سعد نامه‏اى نوشت و او را اميدوار كرد و به سوى خود فرا خواند. قيس در پاسخ نوشت: نه به خدا سوگند هرگز با من ملاقات نخواهى كرد مگر آنكه ميان من و تو نيزه خواهد بود.

چون معاويه از او نوميد شد، براى او چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو يهودى و يهودى‏زاده‏اى، خود را بدبخت مى‏كنى و در موضوعى كه به تو مربوط نيست به كشتن مى‏دهى، اگر آن گروهى كه خوشتر مى‏دارى، پيروز شود، تو را از خود مى‏راند و نسبت به تو حيله و مكر روا مى‏دارد و اگر آن گروه كه ناخوش مى‏دارى، پيروز شود، تو را فرو مى‏گيرد و مى‏كشد. پدرت هم اين چنين بود كه كمان ديگران را به زه كرد و تير به هدف نزد و خطا كرد و آتش افروزى مى‏كرد و سر انجام قومش او را يارى ندادند و مرگش فرا رسيد و در منطقه حوران غريب و رانده شده از وطن در گذشت، و السلام.

قيس بن سعد عباده در پاسخ معاويه چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو بت و بت زاده‏اى هستى كه با زور و به ناچارى به اسلام در آمدى، و مدتى ترسان به حال مسلمانى بودى و سپس از اسلام به ميل خود بيرون رفتى و خداوند براى تو در اسلام بهره‏اى قرار نداد. اسلام تو چيزى كهن و نفاق تو چيز تازه‏اى نيست كه همواره با خدا و رسولش در جنگ بوده‏اى و گروهى از گروههاى مشركان و دشمن خدا و پيامبر و بندگان مؤمن بوده‏اى. از پدرم نام برده‏اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه او به هدف خود رسيد و كمان خويش را به زه كرد و كسانى كه ارزشى نداشتند و به پاى او نمى‏رسيدند، بر او رشك بردند. و به ياوه پنداشته‏اى كه من يهودى و يهودى زاده‏ام و حال آنكه خودت مى‏دانى و مردم هم مى‏دانند كه من و پدرم دشمنان دينى بوديم كه به ناچار از آن بيرون آمدى و انصار دينى هستيم كه به آن در آمدى و گرويدى، و السلام.

چون معاويه نامه قيس بن سعد را خواند نسبت به او خشمگين شد و خواست پاسخ دهد. عمرو عاص به او گفت: خوددارى كن كه اگر براى او نامه بنويسى پاسخى سخت‏تر از اين به تو خواهد داد و اگر او را به حال خود رها كنى، او هم به آنچه مردم بپذيرند، تن خواهد داد و معاويه از قيس خويشتن دارى كرد.

گويد: آن گاه معاويه، عبد الله بن عامر و عبد الرحمان بن سمره را براى گفتگو در باره صلح پيش امام حسن فرستاد. آن دو او را به صلح فرا خواندند و بر آن كار ترغيب كردند و شرطهايى را كه معاويه پذيرفته بود، به او عرضه داشتند كه هيچ كس براى كارهاى گذشته تعقيب نخواهد شد و عليه هيچ يك از شيعيان على رفتارى ناخوشايند صورت نخواهد گرفت و از على عليه السّلام جز به نيكى ياد نخواهد شد، همچنين به اطلاع امام حسن رساندند كه معاويه ديگر شرطهاى او را پذيرفته است، و امام حسن پيشنهاد صلح را پذيرفت. قيس بن سعد با همراهان خود به كوفه برگشت و امام حسن هم به كوفه بازگشت و معاويه آهنگ كوفه كرد. روى شناسان شيعه و بزرگان اصحاب امير المؤمنين على عليه السّلام به حضور امام حسن آمدند و از اندوه كارى كه صورت گرفته بود، مى‏گريستند و او را نكوهش مى‏كردند.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: محمد بن احمد بن عبيد، از قول فضل بن حسن بصرى، از قول ابن عمرو، از قول مكى بن ابراهيم، از قول سرى بن اسماعيل، از شعبى، از سفيان بن ابى ليلى براى من موضوع زير را نقل كرد، همچنين محمد بن حسين اشناندانى و على بن عباس مقانعى، از عباد بن يعقوب، از عمرو بن ثابت، از حسن بن حكم، از عدى بن ثابت، از سفيان بن ابى ليلى همين موضوع را براى من نقل كردند كه مى‏گفته است، پس از بيعت حسن بن على با معاويه، به حضور حسن عليه السّلام رفتم و او را كنار خانه‏اش يافتم و گروهى پيش او بودند. من گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان، فرمود: اى سفيان سلام بر تو باد. من فرود آمدم و ناقه خود را پاى بند زدم و رفتم و كنارش نشستم. فرمود: اى سفيان چه گفتى گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان.

فرمود: چرا نسبت به ما چنين مى‏گويى گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، اين تو بودى كه با بيعت با اين ستمگر و تسليم كردن حكومت به نفرين شده و پسر هند جگر خواره ما را زبون ساختى و حال آنكه صد هزار تن با تو بودند كه در پاى تو مى‏مردند و خداوند هم امر مردم را براى توجمع فرموده بود. امام حسن فرمود: اى سفيان ما خاندانى هستيم كه چون حق را بدانيم به آن متمسك مى‏شويم و من شنيدم على مى‏فرمود: از پيامبر شنيدم كه مى‏فرمود: «روزگار سپرى نخواهد شد تا آنكه حكومت اين امت بر مردى گشاده دهان و فراخ گلو خواهد رسيد كه مى‏خورد و سير نمى‏شود و خداوند به او نمى‏نگرد و نمى‏ميرد مگر هنگامى كه براى او در آسمان هيچ عذر و بهانه‏اى باقى نمى‏ماند و روى زمين هيچ يار و ياورى»، و بدون ترديد آن مرد معاويه است و مى‏دانم كه خداوند مشيت و فرمان خود را عمل مى‏فرمايد.

در اين هنگام موذن اذان گفت، برخاستيم و كنار كسى كه شير مى‏دوشيد، ايستاديم. امام حسن ظرف شير را از او گرفت، همچنان ايستاده نوشيد و سپس به من هم نوشاند و به سوى مسجد حركت كرديم. از من پرسيد: اى سفيان چه چيزى تو را اين جا آورده است گفتم: سوگند به كسى كه محمد را به هدايت و دين حق برانگيخته است فقط محبت شما. فرمود: اى سفيان بر تو مژده باد كه شنيدم، على مى‏فرمود: شنيدم رسول خدا مى‏فرمود: اهل بيت من و كسانى كه ايشان را دوست مى‏دارند كنار من بر حوض وارد مى‏شوند، همچون اين دو انگشت يعنى دو انگشت سبابه يا انگشت سبابه و وسطى كه يكى از آن دو بر ديگرى فضيلت دارد، اى سفيان بر تو مژده باد، و دنيا نيكوكار و تبهكار را در بر مى‏گيرد تا آن گاه كه خداوند امام حق را از خاندان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر انگيزد.

مى‏گويم- ابن ابى الحديد- منظور از اين جمله كه پيامبر فرموده است «و در زمين هيچ يار و ياورى ندارد.»، اين است كه هيچ كس روى زمين نمى‏تواند دين مرا به سود معاويه تأويل و تفسير كند و بدان گونه براى كارهاى زشت او عذر و بهانه‏اى بتراشد.

و اگر مى‏پرسى: اين سخن امام حسن كه فرموده است. «بدون ترديد آن شخص معاويه است.»، آيا ضمن حديث پيامبر است يا تفسيرى است كه على عليه السّلام يا امام حسن از آن كرده‏اند. مى‏گويم: ظاهر مطلب آن است كه از سخنان امام حسن است و به گمان او شخصى كه داراى آن صفات است معاويه است هر چند براى نسبت دادن اين سخن به پيامبر و على هم مانعى وجود ندارد.

و اگر بپرسى: امام حق از خاندان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كيست مى‏گويم: اماميه چنين‏ مى‏پندارند كه مقصود همان امام ايشان است كه آنان معتقدند هم اكنون زنده و موجود است و ياران معتزلى ما مى‏پندارند كه او مردى از نسل فاطمه عليها السّلام است كه خداوند او را در آخر الزّمان خواهد آفريد.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: معاويه به راه خود ادامه داد تا آنكه در نخيله فرود آمد و مردم را جمع كرد و پيش از آنكه وارد كوفه شود، براى ايشان خطبه بلندى ايراد كرد كه هيچ يك از راويان تمام آن را نقل نكرده ‏اند و بخشهايى از آن نقل شده است و ما هم آنچه از آن را يافته‏ايم، نقل مى‏كنيم.

شعبى مى‏گويد: معاويه در خطبه خود گفت: كار هيچ امتى پس از پيامبرش به اختلاف نمى‏كشد مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حق پيروز مى‏شوند، سپس متوجه اشتباه خود شد و گفت غير از اين امت كه چنين و چنان است.
ابو اسحاق سبيعى مى‏گويد، معاويه در همين خطبه خود كه در نخيله ايراد كرد گفت: همانا همه شرطها كه براى حسن بن على تعهد كرده‏ام، زير قدم من است و به آن وفا نخواهم كرد.

ابو اسحاق مى‏گويد: به خدا سوگند كه معاويه سخت فريب كار بود. اعمش از عمرو بن مرة، از سعيد بن سويد نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: معاويه در نخيله با ما نماز جمعه گزارد و پس از آن خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند من با شما براى اين جنگ نكردم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و به حج رويد و زكات بپردازيد كه خودتان اين كارها را انجام مى‏داديد، همانا كه با شما جنگ كردم براى اينكه به شما فرمان روايى كنم و با آنكه خوش نمى‏داريد، خداوند اين را به من ارزانى فرمود.

گويد: هر گاه عبد الرحمان بن شريك، اين حديث را نقل مى‏كرد مى‏گفت: به خدا سوگند اين كمال بى شرمى است.
ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: ابو عبيد محمد بن احمر، از قول فضل بن حسن بصرى، از يحيى بن معين، از ابو حفص لبّان، از عبد الرحمان بن شريك، از اسماعيل بن ابى خالد، از حبيب بن ابى ثابت براى من نقل كرد كه مى‏گفته است: معاويه پس از ورود به كوفه سخنرانى كرد، حسن و حسين عليهما السّلام پاى منبر بودند. معاويه از على نام برد و دشنامش داد و سپس به حسن دشنام داد. حسين عليه السّلام برخاست كه پاسخ دهد، حسن عليه السّلام‏

دست او را گرفت و او را نشاند و خود برخاست و گفت: اى كسى كه از على به زشتى نام بردى، من حسن ‏ام و پدرم على است و تو معاويه ‏اى و پدرت صخر است، مادر من فاطمه است و مادر تو هند است، پدر بزرگ من رسول خداست و پدر بزرگ تو عتبة بن ربيعه است، مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ تو قتيله است، خداوند هر يك از ما را كه فرومايه‏تر و گمنام‏تر و در گذشته و حال بدتر و از لحاظ كفر و نفاق ريشه‏دارتر هستيم، لعنت فرمايد، گروههايى از مردمى كه در مسجد بودند آمين گفتند.

فضل مى‏گويد: يحيى بن معين: مى‏گفت من هم آمين مى‏گويم، ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: ابو عبيد گفت: فضل هم افزود كه من هم «آمين» مى‏گويم، و على بن حسين اصفهانى هم آمين مى‏گويد مى‏گويم، من هم عبد الحميد بن ابى الحديد مصنف اين كتاب آمين مى‏گويم.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: معاويه پس از سخنرانى در نخيله در حالى وارد كوفه شد كه خالد بن عرفطه پيشاپيش او حركت مى‏كرد و حبيب بن حماد هم رايت او را بر دوش مى‏كشيد. پس از رسيدن به كوفه از درى كه باب الفيل ناميده مى‏شد وارد مسجد شد و مردم پيش او جمع شدند.

ابو الفرج مى‏گويد: ابو عبيد صيرفى و احمد بن عبيد الله بن عمار، از محمد بن على بن خلف، از محمد بن عمرو رازى، از مالك بن سعيد، از محمد بن عبد الله ليثى، از عطاء بن سائب، از قول پدرش براى من نقل كردند كه روزى در حالى كه على عليه السّلام بر منبر كوفه بود، مردى در آمد و گفت: اى امير المؤمنين خالد بن عرفطه در گذشت. فرمود: نه، به خدا سوگند كه نمرده است و نخواهد مرد تا آنكه از اين در وارد مسجد شود و اشاره به باب الفيل كرد و افزود: كه با او پرچم گمراهى خواهد بود و آن را حبيب بن حماد بر دوش خواهد داشت.

گويد: مردى از جاى برجست و گفت: اى امير المؤمنين من حبيب بن حماد هستم و شيعه توام. على عليه السّلام فرمود: بدون ترديد همين گونه است كه گفتم، و به خدا سوگند خالد بن عرفطه در حالى كه فرمانده مقدمه سپاهيان معاويه بود، وارد كوفه شد و پرچم او را حبيب بن حماد بر دوش داشت.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: مالك بن سعيد مى‏گفت: اعمش هم براى من اين حديث را نقل كرد و گفت: صاحب اين خانه و اشاره به خانه سائب كرد برايم نقل كرد كه‏خودش از على عليه السّلام اين سخن را شنيده است.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: و چون صلح ميان حسن عليه السّلام و معاويه برقرار شد، معاويه كسى را پيش قيس بن سعد بن عباده فرستاد و او را براى بيعت كردن فرا خواند.

قيس كه مردى بسيار بلند قامت بود، پيش او آمد و چنان بود كه قيس بر اسبهاى بلند قامت هم كه مى‏نشست پاهايش بر زمين كشيده مى‏شد و بر صورت او يك تار مو نبود و به او «مرد بى ريش» انصار مى‏گفتند. چون خواستند او را پيش معاويه در آورند، گفت: من سوگند خورده‏ام كه با او ملاقات نكنم مگر اينكه ميان من و او نيزه يا شمشير باشد. معاويه فرمان داد نيزه و شمشيرى آوردند و در ميانه نهادند تا سوگند قيس بر آورده شود.

ابو الفرج مى‏گويد: و روايت شده است كه چون امام حسن با معاويه صلح كرد، قيس بن سعد همراه چهار هزار سوار كار كناره گرفت و از بيعت خوددارى كرد. چون امام حسن بيعت فرمود، قيس را براى بيعت آوردند، او روى به امام حسن كرد و پرسيد: آيا من از بيعت تو آزادم فرمود: آرى. براى قيس صندلى نهادند، معاويه بر سرير خود نشست و امام حسن هم با او نشست. معاويه از او پرسيد: اى قيس آيا بيعت مى‏كنى گفت: آرى، ولى دستش را روى ران خود نهاد و براى بيعت دراز نكرد. معاويه از تخت فرود آمد و كنار قيس رفت و دست خود را بر دست او كشيد و قيس همچنان دست خود را به سوى معاويه دراز نكرد.

ابو الفرج مى‏گويد: پس از آن معاويه به امام حسن گفت، سخنرانى كند و چنين مى‏پنداشت كه نخواهد توانست. امام حسن برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: همانا خليفه كسى است كه بر طبق احكام كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و كسى كه با ستم رفتار كند، خليفه نيست، بلكه مردى است كه به پادشاهى رسيده است، اندكى بهره‏مند مى‏شود و سپس از آن جدا مى‏شود، لذت آن قطع مى‏گردد و رنج و گرفتارى آن باقى مى‏ماند «و نمى‏دانم من، شايد آن آزمايشى است شما را و بهره‏اى تا هنگامى».

گويد: امام حسن به مدينه برگشت همان جا اقامت فرمود و چون معاويه خواست‏براى پسر خود يزيد بيعت بگيرد، هيچ موضوعى براى او دشوارتر و سنگين‏تر از حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود و هر دو را مسموم كرد و از آن سم در گذشتند.

ابو الفرج مى‏گويد: احمد بن عبيد الله بن عمار، از عيسى بن مهران، از عبيد بن صباح خراز، از جرير، از مغيره نقل مى‏كند كه معاويه براى دختر اشعث بن قيس كه همسر امام حسن بود، پيام فرستاد كه اگر حسن را مسموم كنى من تو را به همسرى يزيد در مى‏آورم و براى او يكصد هزار درهم فرستاد. او، امام حسن عليه السّلام را مسموم كرد.
معاويه مال را به او بخشيد ولى او را به همسرى يزيد نگرفت. پس از امام حسن، مردى از خاندان طلحه آن زن را به همسرى گرفت و براى او فرزندانى آورد و هر گاه ميان ايشان و ديگر افراد قريش بگو و مگويى صورت مى‏گرفت، آنان را سرزنش مى‏كردند و مى‏گفتند شما پسران كسى هستيد كه شوهر خود را مسموم ساخت.

گويد: احمد، از يحيى بن بكير، از شعبه، از ابو بكر بن حفص نقل مى‏كرد كه حسن بن على و سعد بن ابى وقاص به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند و اين ده سال پس از حكومت معاويه بود و روايت مى‏كنند كه معاويه هر دو را مسموم كرده است.

ابو الفرج مى‏گويد: احمد بن عون، از عمران بن اسحاق برايم نقل كرد كه مى‏گفته است: من هم در خانه و پيش امام حسن و امام حسين عليهما السّلام بودم، حسن عليه السّلام به آبريزگاه رفت و برگشت و گفت چند بار به من زهر نوشانده شد ولى هيچ گاه چون اين بار نبوده است، پاره‏اى از جگرم را انداختم و با چوبى كه همراه داشتم آن را زير و رو كردم.

حسين عليه السّلام پرسيد چه كسى به تو زهر نوشانيده است فرمود: با او مى‏خواهى چه كنى، لا بد مى‏خواهى او را بكشى، اگر همانى است كه من مى‏پندارم خداوند از تو سخت انتقام‏تر است و اگر او نباشد، خوش نمى‏دارم كه بى‏گناهى به خون من گرفتار آيد.

ابو الفرج مى‏گويد: امام حسن عليه السّلام در مرقد فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بقيع دفن شد و وصيت كرده بود كه كنار مرقد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاك سپرده شود، مروان بن حكم از آن كار جلوگيرى كرد و گفت: «چه بسا جنگ كه از صلح و آشتى بهتر است.»

مگر مى‏شود كه عثمان در بقيع دفن شود و حسن در حجره پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، به خدا سوگند اين هرگز نخواهد بود. بنى اميه هم همگى سلاح پوشيدند و سوار شدند.
مروان مى‏گفت شمشير مى‏كشم و نزديك بود، فتنه انگيخته شود و حسين عليه السّلام چيزى جز به خاكسپارى امام حسن عليه السّلام را كنار پيامبر نمى‏پذيرفت. عبد الله بن جعفر گفت: اى ابا عبد الله تو را به حق خودم بر تو سوگند مى‏دهم كه يك كلمه هم سخنى مگو. و جسد را به بقيع بردند و مروان برگشت.

ابو الفرج مى‏گويد: زبير بن بكار روايت كرده است كه حسن عليه السّلام به عايشه پيام فرستاد كه اجازه دهد تا كنار مرقد پيامبر دفن شود. عايشه گفت: آرى، ولى همين كه بنى اميه اين موضوع را شنيدند جامه جنگى خواستند و آنان و بنى هاشم به يكديگر اعلان جنگ دادند و اين خبر به حسن عليه السّلام رسيد و به بنى هاشم پيام داد، اگر چنين باشد مرا نيازى به دفن در آنجا نيست. مرا كنار مرقد مادرم فاطمه به خاك بسپريد و او را كنار مرقد فاطمه عليها السّلام به خاك سپردند.

ابو الفرج مى‏گويد: يحيى بن حسن مولف كتاب النسب مى‏گويد در آن روز عايشه سوار بر استرى شد و بنى اميه مروان بن حكم و ديگر وابستگان خود را براى جنگ كردن فرا خواندند و منظور از سخن كسى كه گفته است «روزى بر استر و روزى بر شتر نر» همين موضوع است.

مى‏گويم- ابن ابى الحديد- در روايت يحيى بن حسن چيزى نيست كه بتوان بر عايشه اعتراض كرد، زيرا او نگفته است عايشه مردم را به جنگ فرا خوانده است بلكه گفته است بنى اميه چنين كرده‏اند و جايز است كه بگوييم عايشه براى آرام ساختن فتنه سوار شده است، خاصه كه روايت شده است چون حسن عليه السّلام از او براى دفن خويش اجازه گرفت، موافقت كرد و در اين صورت اين داستان از مناقب عايشه شمرده ‏مى‏شود.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: جويرية بن اسماء مى‏گويد: چون امام حسن عليه السّلام رحلت فرمود و جنازه‏اش را بيرون آوردند، مروان آمد و خود را زير تابوت رساند و آن را بر دوش كشيد. امام حسين عليه السّلام به او گفت: امروز تابوت او را بر دوش مى‏كشى و حال آنكه ديروز جرعه‏هاى خشم بر او مى‏آشامانيدى مروان گفت: آرى اين كار را نسبت به كسى انجام مى‏دهم كه بردبارى او همسنگ كوههاست.

و مى‏گويد: حسين عليه السّلام براى نمازگزاردن بر پيكر حسن عليه السّلام، سعيد بن عاص را كه در آن هنگام امير مدينه بود، جلو انداخت و فرمود اگر نه اين بود كه اين كار سنت است، تو را براى نماز مقدم نمى‏داشتم.
ابو الفرج مى‏گويد: به ابو اسحاق سبيعى گفته شد چه هنگام مردم زبون شدند گفت: در آن هنگام كه امام حسن در گذشت و معاويه زياد را به خود ملحق ساخت و حجر بن عدى كشته شد.

و گويد: مردم در مورد سن امام حسن به هنگام وفات اختلاف نظر دارند. گفته شده است چهل و هشت ساله بوده است و اين موضوع در روايت هشام بن سالم ازجعفر بن محمد عليه السّلام روايت شده است، و گفته شده است چهل و شش ساله بوده است و اين هم در روايت ابو بصير از حضرت صادق نقل شده است.

گويد: سليمان بن قتّة كه از دوستداران امام حسن عليه السّلام بوده است، در مرثيه او چنين سروده است: خداوند سخن كسى را كه خبر مرگ حسن را آورد، تكذيب فرمايد، هر چند با هيچ بهايى نمى‏توان آن را تكذيب كرد، تو دوست يگانه و ويژه‏ام بودى و هر قبيله از خويشتن مايه آرامشى دارند، در اين ديار مى‏گردم و تو را نمى‏بينم و حال آنكه كسانى در اين ديار هستند كه همسايگى آنان مايه غبن و زيان است، به جاى تو آنان نصيب من شده‏ اند، اى كاش فاصله ميان من و ايشان تا كناره خليج عدن بود.

ابن ابى الحديد سپس به شرح ديگر جملات اين نامه پرداخته و سخن خود را با استناد به آيات قرآنى و شواهد شعرى آراسته است و مواردى را كه متأثر از احاديث نبوى است، روشن ساخته است. او ضمن شرح همين نامه، پنجاه و هشت بيت از سروده‏هاى خود را در مناجات آورده است.

فصلى هم در مورد وصف دنيا و فناى خلق بيان كرده است و ضمن اين شرح لطيفه‏ هاى تاريخى هم گنجانيده است كه از آن جمله اين لطيفه است: مأمون خليفه عباسى به نامه‏ هايى دست يافت كه محمد پسر اسماعيل پسر حضرت صادق عليه السّلام براى مردم كرخ بغداد و افراد ديگرى از نواحى اصفهان نوشته بود و آنان را براى بيعت با خود فرا خوانده بود. مأمون آن نامه‏ها را آورد و به محمد داد و پرسيد آيا اين نامه ها را مى‏شناسى محمد از شرمسارى سر به زير افكند، مأمون گفت: تو ايمنى، اين گناه را به حرمت على و فاطمه عليها السّلام بخشيدم. به خانه خويش برو و هر گناهى كه مى‏خواهى انجام بده كه ما همچنين عفوى براى تو بر مى‏گزينيم.

در مورد چگونگى رزق و روزى چنين مى‏نويسد: ابو حيان روايت مى‏كند كه محمد بن عمر واقدى براى مأمون رقعه ‏اى نوشت و در آن وامدارى و عائله مندى و كم صبرى خود را متذكر شد. مأمون بر آن رقعه نوشت: تو مردى هستى كه دو صفت در تو وجود دارد سخاوت و آزرم، سخاوت تو موجب شده است تا آنچه در دست دارى از ميان برود، و شرم و آزرم سبب شده است كه به اين سختى كه متذكّر شده‏اى، گرفتار آيى.

اينك براى تو صد هزار درهم فرمان داديم، اگر ما مقصود تو را فهميده ‏ايم و آنچه مى‏خواستى، داده‏ايم، بذل و بخشش خود را بيشتر كن و اگر از عهده بر نيامده‏ايم به سبب ستم تو بر خودت است و به ياد دارم آن گاه كه سرپرست منصب قضاوت رشيد بودى، براى من حديثى را از قول محمد بن اسحاق، از زهرى، از انس بن مالك نقل مى‏كردى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به زبير فرموده است: «اى زبير گنجينه ‏ها و كليدهاى روزى كنار عرش خداوند است و خداوند متعال روزى بندگان را به ميزان هزينه و انفاق ايشان فرو مى‏فرستد هر كس هزينه و انفاقش را افزون كند، روزيش افزون مى‏شود و هر كس آن را اندك دارد، روزيش اندك مى‏شود.» واقدى مى‏گويد: اين حديث را فراموش كرده بودم و اينكه مأمون آن را فرا يادم آورد براى من خوشتر از صله‏ اى بود كه بخشيد.

ابن ابى الحديد در باره روزى و رزق حساب نشده كه گاهى آن به جستجوى آدمى مى‏پردازد و بدون زحمت و كوشش به دست مى‏آيد، سه داستان زير را در باره عماد الدوله بويهى آورده است: پس از شكست و گريز ابن ياقوت از شيراز، عماد الدوله ابو الحسن بن بويه در حالى كه دستش از مال تهى بود، آهنگ ورود به شيراز كرد. در صحرا پاى اسبش به سوراخى رفت و عماد الدوله از اسب فرود آمد، غلامانش دويدند و پاى اسب را از سوراخ بيرون كشيدند، نقبى فراخ پيدا شد.

عماد الدوله دستور داد آن را حفر كنند و در آن اموال فراوان و گنجينه ‏هاى بسيار از ابن ياقوت را يافتند. روزى ديگر در خانه خود در شيراز كه پيش از او ابن ياقوت در آن سكونت داشت، بر پشت دراز كشيده بود، مارى را در سقف ديد، به غلامان خود دستور داد بالا روند و مار را بكشند. مار از آنان گريخت و وارد چوبها و پروازهاى سقف شد. عماد الدوله فرمان داد پروازها را بشكنندو مار را بيرون آورند و بكشند، همين كه چوبها را كندند بيش از پنجاه هزار دينار ذخيره ابن ياقوت را كه آنجا اندوخته بود، پيدا كردند.

عماد الدوله به بريدن پارچه و دوختن جامه براى خود و خانواده‏اش نياز پيدا كرد. به او گفتند: اينجا خياط ورزيده‏اى است كه معروف به ديندارى و نيكى است و براى ابن ياقوت جامه مى‏دوخته است ولى كر است و هيچ چيز نمى‏شنود. دستور داد احضارش كردند، هنگامى كه آمد ترس و بيم داشت و چون او را پيش عماد الدوله بردند با او سخن گفت كه مى‏خواهم براى ما جامه‏هايى چنين و چنان بدوزى. خياط شروع به لرزيدن كرد و زبانش بند آمد و گفت اى مولاى من به خدا سوگند چيزى جز چهار صندوق از ابن ياقوت پيش من نيست، سخن دشمنانم را در مورد من مپذير. عماد الدوله شگفت كرد و فرمان داد صندوقها را آوردند، همه آنها را انباشته از زر و زيور و گوهر يافت كه امانت ابن ياقوت بود.

ضمن شرح جمله «اذا تغير السلطان تغير الزمان»، «چون سلطان دگرگون شود، روزگار دگرگون مى‏شود»، چنين آورده است: در كتابهاى ايرانيان چنين آمده است كه انوشيروان همه كارگزاران منطقه سواد را جمع كرد. انوشيروان مرواريدى درشت در دست داشت كه آن را مى‏گرداند و به ايشان گفت: چه چيزى در برداشت حاصل زيان بخش‏تر است و آن را بيشتر از ميان مى‏برد، هر يك از شما آنچه را كه من در دل دارم بگويد، اين مرواريد را در دهانش مى‏نهم.

برخى گفتند قطع آبيارى، برخى گفتند نيامدن باران، برخى گفتند بسيارى باد جنوب و نبودن باد شمال. انوشروان به وزير خويش گفت: تو بگو كه گمانم چنين است كه عقل تو معادل عقل همه رعيت يا افزون از آن است. او گفت: دگرگون شدن انديشه پادشاه در باره رعيت و انديشه ظلم و ستم بر آنان. انوشروان گفت: درود خدا بر پدرت، به سبب اين عقل و خرد تو است كه پدران و نياكانم تو را به اين منزلت رسانده‏اند و مرواريد را در دهان او نهاد.
ضمن شرح جمله‏اى كه امير المؤمنين فرموده است زنان را به طمع ميندازيد كه ياراى شفاعت براى ديگران پيدا كنند، اين داستان را آورده است:

زبير بن بكار روايت كرده است كه چون موسى عباسى به خلافت رسيد، مادرش خيزران در امور بسيارى سخن مى‏گفت و در مورد حوايج مردم شفاعت مى‏كرد، موسى هم با هر چه كه او مى‏خواست، موافقت مى‏كرد. چون چهار ماه از خلافت او گذشت، مردم بر در خانه مادرش جمع مى‏شدند و به او طمع مى‏بستند و چنان بود كه هر بامداد گروههايى بر در خانه خيزران گرد مى‏آمدند، تا آنكه روزى در موردى با موسى سخن گفت كه راهى براى بر آوردن خواسته‏اش نبود. موسى براى مادرش دليلى آورد، ولى او گفت: چاره‏اى از برآوردن اين خواسته من نيست. موسى گفت: انجام نخواهد داد.

خيزران گفت: من بر آوردن اين حاجت را براى عبد الله بن مالك تضمين كرده‏ام. موسى خشمگين شد و گفت: اى واى بر من از دست اين پسر زن بدكاره، دانستم كه او اين كار را مى‏خواهد به خدا سوگند نه براى تو و نه براى او اين كار را نخواهم كرد. خيزران گفت: به خدا سوگند از اين پس هرگز حاجتى از تو نخواهم خواست. موسى گفت: به خدا سوگند كه هيچ اهميت نمى‏دهم.

خيزران خشمگين برخاست، موسى گفت: بر جاى خود بايست و سخن مرا گوش كن، به خدا سوگند من از خويشاوندى خود با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برى خواهم بود كه اگر به من خبر برسد كسى از ويژگان و فرماندهان سپاه و دبيران و خدمتكارانم بر در خانه تو آمده‏اند گردنش را نزنم و اموالش را مصادره نكنم، اينك هر كس كه مى‏خواهد چنين كند. آخر تجمع هر بامداد اين گروهها بر در خانه تو چه معنى دارد، مگر تو دوكدانى ندارى كه سرگرمت كند، مگر قرآنى ندارى كه تو را تذكر دهد، مگر خانه‏اى ندارى كه تو را محفوظ بدارد، هان بر حذر باش كه ديگر دهانت را براى حاجت مسلمان يا كافرى ذمّى نگشايى. خيزران برگشت و نمى‏انديشيد كه چه مى‏كند ولى ديگر تا هنگام مرگ موسى هيچ سخنى نه تلخ و نه شيرين با او نگفت.

ضمن شرح اين جمله كه فرموده است «فانّ المراة ريحانة و ليست بقهرمانه» «همانا زن گل بهارى است و پهلوان نيست» ابن ابى الحديد اين داستان را نقل كرده است: اين سخن را حجاج بن يوسف ثقفى اقتباس كرده و به وليد بن عبد الملك گفته‏است، ابن قتيبة در كتاب عيون الاخبار مى‏گويد: حجاج نخستين بارى كه از عراق به شام آمد در حالى كه عمامه‏اى سياه بر سر و زره بر تن و كمانى عربى و تيردانى همراه داشت، پيش وليد وارد شد.

ام البنين دختر عبد العزيز بن مروان كه همسر وليد بود نگران شد و به وليد پيام فرستاد كه اين عرب تمام مسلح كيست كه پيش توست و حال آنكه تو فقط پيراهن بر تن دارى وليد پيام داد كه اين حجاج است. ام البنين فرستاده را پيش او برگرداند و او به وليد گفت: ام البنين مى‏گويد به خدا سوگند اگر ملك الموت با تو خلوت كند، براى من خوشتر از آن است كه حجاج. وليد كه با حجاج شوخى مى‏كرد اين سخن را به او گفت. حجاج گفت اى امير المؤمنين شوخى كردن و خوش منشى با زنان را با سخنان ياوه بگذران كه زن گل بهارى است و پهلوان نيست، و زنان را بر راز خود و چگونگى ستيز و حيله‏گرى با دشمنان آگاه مساز. چون وليد پيش ام البنين رفت در حالى كه با او شوخى مى‏كرد، سخن حجاج را براى او نقل كرد. ام البنين گفت: اى امير المؤمنين خواسته من اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا براى سلام پيش من آيد.

وليد چنان كرد و فردا حجاج آمد. ام البنين نخست مدتى از پذيرفتن او خوددارى كرد و حجاج همچنان بر پاى ايستاده بود، سپس ام البنين اجازه داد و او را به حضور پذيرفت و گفت: آيا تو هستى كه به سبب كشتن عبد الله بن زبير و پسر اشعث به امير المؤمنين منت مى‏نهى همانا به خدا سوگند اگر خدا نمى‏دانست كه تو بدترين آفريده اويى تو را به سنگ باران كردن كعبه و به كشتن پسر اسماء ذات النطاقين كه نخستين مولود مسلمانان در مدينه بوده است، گرفتار نمى‏فرمود.

اما اينكه امير المؤمنين را از شوخى كردن و خوش منشى با زنان و بر آوردن لذتها و خواسته‏هايش منع كرده ‏اى، اگر قرار باشد زنان از كسى چون تو اندوه زدايى كنند، چه درست گفته‏اى و بايد سخنت را پذيرفت ولى اگر قرار باشد از كسى چون او اندوه بزدايند، نبايد هرگز سخنت را بپذيرد. همانا به خدا سوگند در آن هنگامى كه تو در سخت‏ترين حالت بودى و نيزه‏هاى ايشان بر تو سايه افكنده بود و ستيز و جنگ ايشان تو را بر جاى داشته بود، زنان امير المؤمنين از مصرف عطر گيسوهاى خود كاستند و آن را براى پرداخت حقوق سواران و سپاهيان شام فروختند، و امير المؤمنين براى آنان محبوب‏تر از پسران و پدران ايشان بود و خداوند تو را از دشمن امير المؤمنين به سبب‏محبت ايشان بر او نجات داد. خداى بكشد آن كسى را كه هنگامى كه نيزه غزاله را- نام يكى از زنان خارجى- ميان شانه‏هايت ديد، چنين سرود: «نسبت به من شيرى و حال آنكه در جنگها همچون شتر مرغ ماده خاكسترى رنگى كه از صداى سوت مى‏گريزد. » برخيز و برو، حجاج برخاست و رفت.

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه على عليه السّلام در اين نامه فرموده است «عشيره خود را گرامى بدار كه آنان بال و پر تو هستند.»، اين داستان را آورده است: ابو عبيد الله محمد بن موسى بن عمران مرزبانى روايت كرده است كه وليد بن جابر بن ظالم طايى از كسانى بود كه به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و مسلمان شد و سپس در زمره ياران على عليه السّلام در آمد و در جنگ صفين شركت كرد و از مردان نام آور در آن جنگ بود او پس از استقرار حكومت براى معاويه، پيش او آمد. معاويه او را نمى‏شناخت، وليد همراه ديگر مردم پيش معاويه آمده بود و چون نوبت او شد، معاويه از او خواست نسب خويش را بگويد.

چون نسب خود را گفت و خويش را معرفى كرد، معاويه گفت: تو همان مرد شب هرير هستى گفت: آرى، معاويه گفت: به خدا سوگند هنوز آواى رجزى كه تو در آن شب مى‏خواندى در گوش من است، آن شب صداى تو از همه صداهاى مردم بلندتر بود و چنين مى‏خواندى. «پدر و مادرم فدايتان باد سخت حمله كنيد كه حكومت فردا از آن كسى است كه پيروز شود، اين پسر عموى مصطفى و شخص برگزيده‏اى است كه همه سران عرب در بلندى رتبه او سرگشته‏اند، و چون نسب او بيان شود، هيچ عيب و ننگى ندارد، نخستين كسى است كه نماز گزارده و روزه گرفته است و خود را به خداوند نزديك ساخته است».

وليد گفت: آرى من اين رجز را خواندم. معاويه گفت: به چه سبب گفتى گفت: بدين سبب كه ما در خدمت مردى بوديم كه هيچ خصلتى كه موجب خلافت و هيچ فضيلتى كه موجب تقدم باشد نبود مگر اينكه همه‏اش در او جمع بود. او نخستين كسى بود كه مسلمان شد و دانش او از همگان بيشتر و بردباريش بر همه افزون بود، از همه‏ سواران گزيده پيشى مى‏گرفت و به گرد او نمى‏رسيدند، بر آرمان خود مى‏رسيد و بيم لغزش او نمى‏رفت، راه هدايت را روشن ساخت و پرتوش كاستى نپذيرفت و راه ميانه و راست را پيمود و آثارش كهنه نشد و چون خداوند ما را با از دست دادن او آزمود و حكومت را به هر يك از بندگان خويش كه خواست محول فرمود ما هم چون ديگر مسلمانان در آن حكومت در آمديم و دست از حلقه طاعت بيرون نكشيديم و گوهر رخشان اتحاد و جماعت را تيره نكرديم. با آنچه كه از ما براى تو ظاهر شد، بايد بدانى كه دلهاى ما به دست خداوند است و خدا بيش از تو مالك دلهاى ماست، اينك صفاى ما را بپذير و از كدورت‏ها در گذر و كينه‏ هاى پوشيده را بر مينگيز كه آتش با آتش زنه افروخته مى‏شود.

معاويه گفت: اى مرد طايى گويا مرا با اوباش عراق كه اهل نفاق و معدن ستيز هستند تهديد مى‏كنى. وليد گفت: اى معاويه به هر حال همان عراقيها بودند كه موجب شدند آب دهانت از بيم به گلويت بگيرد و تو را چنان در تنگنا افكندند و از شاهراه بيرون راندند كه به ناچار از دست آنان به قرآنها پناه بردى و در حالى كه كسى را به قرآن فرا مى‏خواندى كه او به قرآن تصديق داشت و تو آن را تكذيب مى‏كردى و او به قرآن ايمان داشت و تو به آن كافر بودى و از تأويل قرآن چيزهايى را مى‏شناخت كه تو منكرش بودى. معاويه خشمگين شد و به اطرافيان خود نگريست و ديد كه بيشتر بلكه عموم ايشان از افراد قبيله مضر هستند و تنى چند از يمانيان حضور دارند.

معاويه به وليد گفت: اى خائن بدبخت چنين مى‏پندارم كه اين آخرين سخنى بود كه بر زبان آوردى، در اين هنگام عفير بن سيف بن ذى يزن كه بر درگاه معاويه بود و از مقصود و مراد معاويه و ايستادگى وليد آگاه شد ترسيد كه معاويه او را بكشد، اين بود كه وارد شد و روى به يمانيان كرد و گفت: روهايتان سياه باد با اين زبونى و اندكى، بينى‏هايتان بريده و چهره‏هايتان دژم باد و خداوند اين بينى را از بن بريده دارد.

سپس به معاويه نگريست و گفت: اى معاويه به خدا سوگند من اين سخن را به سبب محبت به عراقيان يا گرايش به ايشان نمى‏گويم ولى به هر حال حميت خشم را از ميان مى‏برد، من در گذشته- ديروز- تو را ديدم كه با آن مرد ربيعى- يعنى صعصعة بن صوحان سخن مى‏گفتى و حال آنكه او در نظر تو داراى جرمى بيشتر از اين بود و دل تو را بيشتر ريش كرده بود و در بر شمردن صفات ناپسند تو و دشمنى با تو و شركت بيشتر در جنگ با تو كوشاتر بود، او را زنده نگه داشتى و آزاد كردى و اينكه به پندار خودت براى بى ارزش كردن جماعت ما تصميم به كشتن اين گرفته‏اى و ما اين چنين تلخ و شيرين را تحمل نمى‏كنيم.

وانگهى بهجان خودم سوگند كه اگر قحطانيان تو را به قوم خودت وا مى‏گذاشتند- يارى نمى‏دادند- بدون ترديد زبون و گمنام مى‏شدى و تيزى شمشيرت كند و تخت تو واژگون مى‏شد. اينك بر جاى باش و ما را با همه بى ادبى كه در ماست تحمل كن تا سركشى افراد ما براى تو آسان شود و افراد رمنده ما براى تو آرام گيرند، كه ما در برابر زبونى دوستى نمى‏كنيم و ياراى نوشيدن جام خوارى را نداريم و سخن چينى و فتنه انگيزى را تحمل نمى‏كنيم و از خشم در نمى‏گذريم. معاويه گفت: آرى كه خشم شيطان است، آسوده باش كه ما نسبت به دوست تو ناخوشايندى انجام نخواهيم داد و خشمى در باره او به كار نمى‏بنديم و حرمتى از او نمى‏شكنيم، او را با خود ببر و چنين نخواهد بود كه بردبارى ما ديگران را فرا گيرد و شامل حال او نشود. عفير دست وليد را گرفت و او را به خانه خويش برد و گفت: به خدا سوگند تو بايد با اموال بيشترى از معدى كه از معاويه دريافت كرده است به ديار خويش برگردى.

عفير همه يمانيانى را كه در دمشق بودند، جمع كرد و مقرر داشت كه هر مردى دو دينار بر مقرريش افزوده شود و آن مبلغ به چهل هزار دينار رسيد. عفير آن مبلغ را به سرعت از بيت المال گرفت و به وليد بن جابر داد و او را به عراق گسيل داشت.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 29 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

29 و من كتاب له ع إلى أهل البصرة

وَ قَدْ كَانَ مِنِ انْتِشَارِ حَبْلِكُمْ وَ شِقَاقِكُمْ- مَا لَمْ تَغْبَوْا عَنْهُ- فَعَفَوْتُ عَنْ مُجْرِمِكُمْ وَ رَفَعْتُ السَّيْفَ عَنْ مُدْبِرِكُمْ- وَ قَبِلْتُ مِنْ مُقْبِلِكُمْ- فَإِنْ خَطَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ الْمُرْدِيَةُ- وَ سَفَهُ الآْرَاءِ الْجَائِرَةِ إِلَى مُنَابَذَتِي وَ خِلَافِي- فَهَأَنَذَا قَدْ قَرَّبْتُ جِيَادِي وَ رَحَلُتْ رِكَابِي- وَ لَئِنْ أَلْجَأْتُمُونِي إِلَى الْمَسِيرِ إِلَيْكُمْ- لَأُوقِعَنَّ بِكُمْ وَقْعَةً- لَا يَكُونُ يَوْمُ الْجَمَلِ إِلَيْهَا إِلَّا كَلَعْقَةِ لَاعِقٍ- مَعَ أَنِّي عَارِفٌ لِذِي الطَّاعَةِ مِنْكُمْ فَضْلَهُ- وَ لِذِي النَّصِيحَةِ حَقَّهُ- غَيْرُ مُتَجَاوِزٍ مُتَّهَماً إِلَى بَرِيٍّ وَ لَا نَاكِثاً إِلَى وَفِيٍّ

مطابق نامه29 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(29): از نامه هاى آن حضرت به مردم بصره 

نامه با اين عبارت شروع مى شود: و قد كان من انتشار حبلكم و شقاقكم مالم تغبوا عنه همانا موضوع گسستن ريسمان طاعت و ستيز شما چيزى است كه از آن نمى توانيد غافل باشيد.
در اين نامه ، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات نكته اى درباره سخنرانى مشهور زياد بن ابيه در بصره آورده است كه ترجمه آن نشان دهنده ستيز او با راه و شيوه على عليه السلام است .

مى گويد، زياد در آن خطبه خود گفت : به خدا سوگند بى گناه را به گناه گنهكار و نيكوكار را در قبال فرومايه و پدر را به گناه پسر و همسايه را به گناه همسايه فرو خواهم گرفت ، مگر اينكه تسليم فرمان من شويد. ابوبلال مرداس بن اديه كه در آن هنگام پيرى سالخورده بود برخاست و با صداى لرزان و آهسته گفت : اى امير! خداوند بر خلاف آنچه تو گفتى به ما خبر داده است و بر خلاف حكم تو حكم كرده و فرموده است هيچ نفسى بار ديگرى را بر دوش ‍ نگيرد ، زياد گفت : اى ابوبلال من آنچه را كه تو مى دانى ، مى دانم ما به حق خود بر شما دست نمى يابيم مگر اينكه در باطل فرو شويم فرو شدنى .

به روايت رياشى، زياد گفت : هر آينه دوست را به گناه دوست و مقيم را به گناه كوچ كننده و روى آورنده را به گناه پشت كننده و درست را به گناه نادرست خواهم گرفت تا كار چنان شود كه هر يك از شما به برادر خود بگويد: اى سعيد بگريز و خود را برهان كه سعيد هلاك شد، مگر آنكه كارتان براى من روبه راه و مستقيم شود.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 28 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

28 و من كتاب له ع إلى معاوية جوابا

و هو من محاسن الكتب- : أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَانِي كِتَابُكَ- تَذْكُرُ فِيهِ اصْطِفَاءَ اللَّهِ مُحَمَّداً ص لِدِينِهِ- وَ تَأْيِيدَهُ إِيَّاهُ لِمَنْ أَيَّدَهُ مِنْ أَصْحَابِهِ- فَلَقَدْ خَبَّأَ لَنَا الدَّهْرُ مِنْكَ عَجَباً- إِذْ طَفِقْتَ تُخْبِرُنَا بِبَلَاءِ اللَّهِ تَعَالَى عِنْدَنَا- وَ نِعْمَتِهِ عَلَيْنَا فِي نَبِيِّنَا- فَكُنْتَ فِي ذَلِكَ كَنَاقِلِ التَّمْرِ إِلَى هَجَرَ- أَوْ دَاعِي مُسَدِّدِهِ إِلَى النِّضَالِ- وَ زَعَمْتَ أَنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ فِي الْإِسْلَامِ فُلَانٌ وَ فُلَانٌ- فَذَكَرْتَ أَمْراً إِنْ تَمَّ اعْتَزَلَكَ كُلُّهُ- وَ إِنْ نَقَصَ لَمْ يَلْحَقْكَ ثَلْمُهُ- وَ مَا أَنْتَ وَ الْفَاضِلَ وَ الْمَفْضُولَ وَ السَّائِسَ وَ الْمَسُوسَ- وَ مَا لِلطُّلَقَاءِ وَ أَبْنَاءِ الطُّلَقَاءِ- وَ التَّمْيِيزَ بَيْنَ الْمُهَاجِرِينَ الْأَوَّلِينَ- وَ تَرْتِيبَ دَرَجَاتِهِمْ وَ تَعْرِيفَ طَبَقَاتِهِمْ- هَيْهَاتَ لَقَدْ حَنَّ قِدْحٌ لَيْسَ مِنْهَا- وَ طَفِقَ يَحْكُمُ فِيهَا مَنْ عَلَيْهِ الْحُكْمُ لَهَا- أَ لَا تَرْبَعُ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ عَلَى ظَلْعِكَ- وَ تَعْرِفُ قُصُورَ ذَرْعِكَ- وَ تَتَأَخَّرُ حَيْثُ أَخَّرَكَ الْقَدَرُ- فَمَا عَلَيْكَ غَلَبَةُ الْمَغْلُوبِ وَ لَا ظَفَرُ الظَّافِرِ- فَإِنَّكَ لَذَهَّابٌ فِي التِّيهِ رَوَّاغٌ عَنِ الْقَصْدِ- أَ لَا تَرَى غَيْرَ مُخْبِرٍ لَكَ- وَ لَكِنْ بِنِعْمَةِ اللَّهِ أُحَدِّثُ- أَنَّ قَوْماً اسْتُشْهِدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ تَعَالَى مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ- حَتَّى إِذَا اسْتُشْهِدَ شَهِيدُنَا قِيلَ سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ- وَ خَصَّهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بِسَبْعِينَ تَكْبِيرَةً عِنْدَ صَلَاتِهِ عَلَيْهِ-أَ وَ لَا تَرَى أَنَّ قَوْماً قُطِّعَتْ أَيْدِيهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ- وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ- حَتَّى إِذَا فُعِلَ بِوَاحِدِنَا مَا فُعِلَ بِوَاحِدِهِمْ- قِيلَ الطَّيَّارُ فِي الْجَنَّةِ وَ ذُو الْجَنَاحَيْنِ- وَ لَوْ لَا مَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْكِيَةِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ- لَذَكَرَ ذَاكِرٌ فَضَائِلَ جَمَّةً تَعْرِفُهَا قُلُوبُ الْمُؤْمِنِينَ- وَ لَا تَمُجُّهَا آذَانُ السَّامِعِينَ- فَدَعْ عَنْكَ مَنْ مَالَتْ بِهِ الرَّمِيَّةُ- فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا- لَمْ يَمْنَعْنَا قَدِيمُ عِزِّنَا- وَ لَا عَادِيُّ طَوْلِنَا عَلَى قَوْمِكَ أَنْ خَلَطْنَاكُمْ بِأَنْفُسِنَا- فَنَكَحْنَا وَ أَنْكَحْنَا- فِعْلَ الْأَكْفَاءِ وَ لَسْتُمْ هُنَاكَ- وَ أَنَّى يَكُونُ ذَلِكَ كَذَلِكَ وَ مِنَّا النَّبِيُّ وَ مِنْكُمُ الْمُكَذِّبُ- وَ مِنَّا أَسَدُ اللَّهِ وَ مِنْكُمْ أَسَدُ الْأَحْلَافِ- وَ مِنَّا سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ مِنْكُمْ صِبْيَةُ النَّارِ- وَ مِنَّا خَيْرُ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ وَ مِنْكُمْ حَمَّالَةُ الْحَطَبِ- فِي كَثِيرٍ مِمَّا لَنَا وَ عَلَيْكُمْ- فَإِسْلَامُنَا مَا قَدْ سُمِعَ وَ جَاهِلِيَّتُنَا لَا تُدْفَعُ- وَ كِتَابُ اللَّهِ يَجْمَعُ لَنَا مَا شَذَّ عَنَّا- وَ هُوَ قَوْلُهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى‏ بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ- وَ قَوْلُهُ تَعَالَى إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ- وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا- وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ- فَنَحْنُ مَرَّةً أَوْلَى بِالْقَرَابَةِ وَ تَارَةً أَوْلَى بِالطَّاعَةِ- وَ لَمَّا احْتَجَّ الْمُهَاجِرُونَ عَلَى الْأَنْصَارِ- يَوْمَ السَّقِيفَةِ بِرَسُولِ اللَّهِ ص فَلَجُوا عَلَيْهِمْ- فَإِنْ يَكُنِ الْفَلَجُ بِهِ فَالْحَقُّ لَنَا دُونَكُمْ- وَ إِنْ يَكُنْ بِغَيْرِهِ فَالْأَنْصَارُ عَلَى دَعْوَاهُمْ- وَ زَعَمْتَ أَنِّي لِكُلِّ الْخُلَفَاءِ حَسَدْتُ وَ عَلَى كُلِّهِمْ بَغَيْتُ- فَإِنْ يَكُنْ ذَلِكَ كَذَلِكَ فَلَيْسَتِ الْجِنَايَةُ عَلَيْكَ- فَيَكُونَ الْعُذْرُ إِلَيْكَ-وَ تِلْكَ شَكَاةٌ ظَاهِرٌ عَنْكَ عَارُهَا- وَ قُلْتَ إِنِّي كُنْتُ أُقَادُ- كَمَا يُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتَّى أُبَايِعَ- وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ- وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ- وَ مَا عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَةٍ فِي أَنْ يَكُونَ مَظْلُوماً- مَا لَمْ يَكُنْ شَاكّاً فِي دِينِهِ وَ لَا مُرْتَاباً بِيَقِينِهِ- وَ هَذِهِ حُجَّتِي إِلَى غَيْرِكَ قَصْدُهَا- وَ لَكِنِّي أَطْلَقْتُ لَكَ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا سَنَحَ مِنْ ذِكْرِهَا- ثُمَّ ذَكَرْتَ مَا كَانَ مِنْ أَمْرِي وَ أَمْرِ عُثْمَانَ- فَلَكَ أَنْ تُجَابَ عَنْ هَذِهِ لِرَحِمِكَ مِنْهُ- فَأَيُّنَا كَانَ أَعْدَى لَهُ وَ أَهْدَى إِلَى مَقَاتِلِهِ أَ مَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ وَ اسْتَكَفَّهُ- أَمَّنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخَى عَنْهُ وَ بَثَّ الْمَنُونَ إِلَيْهِ- حَتَّى أَتَى قَدَرُهُ عَلَيْهِ- كَلَّا وَ اللَّهِ لَقَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ- وَ الْقَائِلِينَ لِإِخْوَانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنَا- وَ لَا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِيلًا- . وَ مَا كُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنِّي كُنْتُ أَنْقِمُ عَلَيْهِ أَحْدَاثاً- فَإِنْ كَانَ الذَّنْبُ إِلَيْهِ إِرْشَادِي وَ هِدَايَتِي لَهُ- فَرُبَّ مَلُومٍ لَا ذَنْبَ لَهُ-
وَ قَدْ يَسْتَفِيدُ الظِّنَّةَ الْمُتَنَصِّحُ‏- وَ مَا أَرَدْتُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ- وَ مَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيْبُ- وَ ذَكَرْتَ أَنَّهُ لَيْسَ لِي وَ لِأَصْحَابِي عِنْدَكَ إِلَّا السَّيْفُ- فَلَقَدْ أَضْحَكْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ- مَتَى أَلْفَيْتَ بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِبِ عَنِ الْأَعْدَاءِ نَاكِلِينَ- وَ بِالسَّيْفِ مُخَوَّفِينَ-

فَلَبِّثْ قَلِيلًا يَلْحَقِ الْهَيْجَا حَمَلْ‏

– فَسَيَطْلُبُكَ مَنْ تَطْلُبُ- وَ يَقْرُبُ مِنْكَ مَا تَسْتَبْعِدُ- وَ أَنَا مُرْقِلٌ نَحْوَكَ فِي جَحْفَلٍ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ التَّابِعِينَ لَهُمْ بِإِحْسَانٍ- شَدِيدٍ زِحَامُهُمْ سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ- مُتَسَرْبِلِينَ سَرَابِيلَ الْمَوْتِ- أَحَبُّ اللِّقَاءِ إِلَيْهِمْ لِقَاءُ رَبِّهِمْ- وَ قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرِّيَّةٌ بَدْرِيَّةٌ وَ سُيُوفٌ هَاشِمِيَّةٌ- قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا- فِي أَخِيكَ وَ خَالِكَ وَ جَدِّكَ وَ أَهْلِكَ- وَ مَا هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ

مطابق نامه28 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(28) از نامه اى از آن حضرت در پاسخ معاويه ، و اين نامه از نيكوترين نامه هاست

در اين نامه كه با عبارت اما بعد فقد اتانى كتابك تذكر فيه اصطفاء الله محمدا صلى الله عليه و آله لدينه  (اما بعد، نامه ات به من رسيد كه در آن برگزيدن خداوند محمد صلى الله عليه و آله را براى دين خود ياد آور شده بودى ) آغاز مى شود و ضمن آن على عليه السلام مرقوم داشته است : و چنين پنداشته اى كه برترين مردم در اسلام فلان است و فلان ، و سخنى گفته اى كه اگر هم درست باشد ترا از آن بهره اى نيست و اگر نا درست باشد ترا از آن زبانى نيست . ترا با برتر و فروتر و سالار و رعيت چه كار. وانگهى آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان را چه رسد كه ميان مهاجران نخستين و ترتيب درجه ايشان فرق نهند.

(ابن ابى الحديد پيش از شروع اين نامه موضوع گفتگوى خود را با نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد  آورده است كه داراى نكاتى ارزنده است . او مى گويد:) از نقيب ابو جعفر سوالى كردم و گفتم : من اين پاسخ على عليه السلام را منطبق بر همان نامه مى دانم كه معاويه آن را با ابومسلم خولانى براى او فرستاده است ، و اگر اين همان جواب باشد، بنابر اين ، جوابى را كه سيره نويسان نقل كرده اند و نصر بن مزاحم آن را در كتاب صفين آورده است نمى توان صحيح دانست ، و اگر همان كه آنان آورده اند صحيح باشد در اين صورت اين يكى نمى تواند پاسخ آن باشد. گفت : چنين نيست كه هر دو ثابت و روايت شده است و هر دو كلام امير المومنين عليه السلام و الفاظ همان حضرت است و به من گفت : بنويسم و من گفتار نقيب را كه چنين گفت نوشتم .

نقيب ، كه خدايش رحمت كناد، گفت : معاويه همواره بر على عيب مى گرفت و مى گفته كه ابوبكر و عمر با او چگونه رفتار كرده اند و حق او را به زور گرفته اند و اين موضوع را با حيله گرى و به عمد در نامه هاى خود مى نوشت و در پيامهاى خود مى گنجاند تا بتواند آنچه را در سينه على عليه السلام نهفته است بر زبان و قلم او آورد و همينكه على عليه السلام آن را نوشت و بر زبان آورد از آن براى تحريك مردم شام دليل آورد و به پندار ياوه خود اين موضوع را هم بر گناهان على در نظر شاميان بيفزايد. تهمتى كه شاميان به على عليه السلام مى زدند اين بود كه او عثمان را كشته است يا مردم را براى كشتن او تحريك كرده است .

و طلحه و زبير را هم كشته و عايشه را به اسيرى گرفته است و خونهاى مردم بصره را ريخته است ، و فقط يك اتهام و خصلت ديگر باقى مانده بود و آن اين بود كه در نظر ايشان ثابت شود كه على عليه السلام از ابوبكر و عمر هم تبرى مى جويد و آن دو را به ستم و مخالفت با فرمان رسول خدا در موضوع خلافت نسبت مى دهد و اينكه آن دو با زور و ستم بر خلافت دست يازيده اند و حق او را غصب كرده اند. بديهى است كه چنين اتهامى بهانه بزرگى بود كه نه تنها مردم شام را بر او تباه مى كرد بلكه عراقيان را هم كه ياران و لشكريان و خواص او بودند بر او مى شوراند، زيرا عراقيان هم به امامت شيخين – ابوبكر و عمر – اعتقاد داشتند مگر گروهى اندك از خواص شيعه .

معاويه نامه اى را كه همراه ابو مسلم خولانى فرستاد بدين منظور فرستاده بود كه على را خشمگين سازد و به خيال خودش او را وادار كند كه در پاسخ اين جمله او كه نوشته بود ابوبكر افضل مسلمانان است ، چيزى بنويسد كه متضمن طعن و سرزنشى بر ابوبكر باشد، ولى پاسخ على عليه السلام غير واضح بود و در آن هيچ گونه تصريحى به ستم و جور ابوبكر و عمر نبود و تصريحى هم به برائت آنان نداشت ، گاهى بر آن دو بخشيدم . بدين جهت بود كه عمرو بن عاص به معاويه پيشنهاد كرد نامه ديگرى براى على عليه السلام بنويسد كه نظير همان نامه نخست باشد تا ضمن تحقير على ، او را تحريك كند و خشم او را وادار به نوشتن سخنى كند كه آن دو به آن استناد كنند و مذهب و عقيده اش را درباره ابوبكر و عمر زشت نشان دهند.

عمروعاص به معاويه گفت : على مردى است متكبر و لاف زننده و از تقريظ و تمجيدى كه از ابوبكر و عمر انجام دهى ، به ستوه مى آيد – و چيزى مى نويسد – بنابر اين ، تو نامه بنويس . معاويه نامه اى نوشت و آن را همراه ابو امامه باهلى كه از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بود براى على عليه السلام فرستاد و پيش از آن تصميم داشت كه آن را همراه ابوالدار داء بفرستد و نامه معاويه به على عليه السلام چنين بود:

از بنده خدا معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب


اما بعد، همانا خداوند متعال و بزرگوار محمد صلى الله عليه و آله را براى رسالت خويش برگزيد و او را به وحى خويش و ابلاغ شريعت خود مخصوص فرمود و وسيله او از كورى نجات داد و از گمراهى هدايت فرمود و سپس او را ستوده و پسنديده به پيشگاه خويش فرا گرفت … (تا آنجا كه مى نويسد) همانا بر ابوبكر رشكبردى و بر خود پيچيدى و آهنگ تباه كردن كار او كردى ، در خانه خود نشستى و گروهى از مردم را گمراه ساختى تا در بيعت كردن با او تاخير كنند. آنگاه خلافت عمر را هم ناخوش داشتى و بر او رشك بردى و مدت حكومتش را طولانى شمردى و از كشته شدنش شاد شدى و در سوگ او شادى خود آشكار كردى و براى كشتن پسرش كه قاتل پدر خود را كشته بود چاره انديشى كردى .

رشك تو بر پسر عمويت عثمان از همگان بيشتر بود، زشتيهاى او را منتشر ساختى و كارهاى پسنديده اش را پوشيده بداشتى و نخست در فقه و سپس در دين و روش او طعنه زدى ، آنگاه عقل او را سست شمردى و اصحاب و شيعيان سفله خود را بر او شوراندى تا آنجا كه او را با اطلاع و در حضور تو كشتن و با دست و زبان خود او را يارى ندادى . و هيچ يك از آن خلفا باقى نماند مگر اينكه بر او ستم كردى و از بيعت با او خود دارى و درنگ كردى تا آنكه با بندهاى ستم و زور به سوى او برده شدى ، همان گونه كه شتر بينى مهار شده را مى كشند…

نقيب ابو جعفر گفت : و چون اين نامه همراه ابوامامه باهلى به على عليه السلام رسيد با او هم همان گونه گفتگو فرمود كه با ابومسلم خولانى و همراه او اين پاسخ را براى معاويه نوشت – يعنى همين نامه شماره 28 را.

نقيب گفت : عبارت همچون شتر يا جانور نر بينى مهار شده در اين نامه بوده است نه در نامه اى كه همراه ابومسلم خولانى بوده است و در آن عبارت ديگرى است كه چنين است بر خلفا رشك بردى و ستم ورزيدى . اين را از نيم نگاه تو و سخن زشت و آههاى سرد تو و درنگ تو از بيعت با خلفا دانستيم . 

نقيب گفت : بسيارى از مردم اين دو نامه را از يكديگر نمى شناسيد و مشهور در نظرشان همان نامه ابومسلم خولانى است . ولى اين الفاظ را هم در همان نامه افزوده اند و حال آنكه صحيح آن همان چيزى است كه گفته شد يعنى در نامه اى است كه ابو امامه آن را آورده است . مگر نمى بينى كه على عليه السلام در اين نامه به آن پاسخ داده است . بديهى است اگر چنين چيزى در نامه ابومسلم مى بود آنجا پاسخ مى داد.سخن ابوجعفر نقيب به پايان رسيد.
(ابن ابى الحديد سپس به شرح الفاظ و تركيبات اين نامه پرداخته است و امثال و كنايات را روشن ساخته است و آنگاه مباحث زير را كه خالى از جنبه هاى تاريخى و اجتماعى نيست آورده است .)

ازدواجهاى ميان بنى هاشم عبد شمس 

سزاوار است كه اينجا ازدواجهاى ميان بنى هاشم و بنى عبدشمس را ياد آور شويم .پيامبر صلى الله عليه و آله دو دختر خود رقيه و ام كلثوم را به همسرى عثمان بن عفان بن ابى العاص در آورد و دخترش زينب را در دوره جاهلى به همسرى ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدشمس در آورد. ابولهب بن عبدالمطلب ، ام جميل دختر حرب بن اميه را در دوره جاهلى به زنى گرفت ، و پيامبر صلى الله عليه و آله ام حبيبه دختر ابوسفيان بن حرب را به همسرى خود در آورد، و عبدالله بن عمرو بن عثمان فاطمه دختر حسين بن على عليه السلام را به همسرى گرفت .

شيخ ما ابوعثمان از قول اسحاق بن عيسى بن على بن عبدالله بن عباس ‍ نقل مى كند كه مى گفته است به ابو جعفر منصور دوانيقى گفتم : اكفاء ما براى ازدواج كردن چه كسانى هستند؟ گفت : دشمنان ما. پرسيدم : آنان كيستند؟ گفت : بنى اميه .

اسحاق بن سليمان بن على مى گويد: به عباس بن محمد گفتم اگر دختران قبيله ما بسيار و پسران ما اندك شوند و از بى شوهر ماندن دختران بيمناك شويم آنان را به كدام يك از قبيله هاى قريش بدهيم ، او براى من اين بيت را خواند:
خاندان عبد شمس همچون خاندان هاشم اند وانگهى برادران پدر و مادرى هستند.دانستم چه چيز را اراده كرده است و سكوت كردم .

ابوب بن جعفر بن سليمان مى گويد از هارون الرشيد در اين باره پرسيدم ، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به افراد خاندان بنى عبد شمس دختر داد و رعايت اصول دامادى ايشان را مى ستود و مى فرمود: در مورد داماد خود نكوهيده نيستيم و دامادى ابوالعاص بن ربيع را نكوهيده نمى داريم .

شيخ ما ابوعثمان مى گويد: چون دو دختر پيامبر كه يكى پس از ديگرى همسر عثمان بودند در گذشتند پيامبر صلى الله عليه و آله به اصحاب خود فرمود: چرا عثمان را منتظر مى داريد مگر پدرى كه دخترى بى شوهر يا برادرى كه خواهرى بى شوهر داشته باشد ميان شما نيستند؟ من دو دختر خود را به همسرى او در آورد و اگر دختر سومى هم مى داشتم ، همان كار را مى كردم . گويد، عثمان بن عفان به همين سبب به ذوالنورين ملقب شد.

على عليه السلام سپس خطاب به معاويه نوشته است ، چگونه شرف شما مى تواند چون شرف ما باشد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ماست و تكذيب كننده ، يعنى ابوسفيان بن حرب ، از شماست كه دشمن رسول خدا و تكذيب كننده آن حضرت و جمع كننده لشكر براى جنگ با او بوده است . اين سه تن كه در قبال يكديگر بوده اند، يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال ابوسفيان و على عليه السلام در قبال معاويه و حسين عليه السلام در قبال يزيد، ميانشان دشمنى هميشگى و پايدار بوده است ، و اينكه على عليه السلام فرموده است : اسدالله از ماست يعنى حمزه و اسدالاحلاف از شماست ، يعنى عتبه بن ربيعه و شرح اين موضوع ضمن جنگ بدر داده شد.


قطب راوندى گفته است : منظور از مكذب يعنى هر كس از قريش كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ستيز و او را تكذيب كند و مقصود از اسدالا حلاف يعنى اسد بن عبدالعزى و افزوده است اين بدان سبب است كه خاندان اسد بن عبدالعزى يكى از خاندانهايى بودند كه در حلف المطيبين شركت داشتند و آن خاندانها، خاندان اسد بن عبدالعزى و خاندان عبد مناف و خاندان تميم و خاندان زهره و خاندان حارث بن فهر بودند، و اين سخنى شگفت است كه قطب راوندى توجه نكرده است كه لازم بوده است على عليه السلام در قبال پيامبر صلى الله عليه و آله شخص تكذيب كننده اى از بنى عبد شمس را قرار دهد، و بدون دقت گفته است مكذب هر كس از قريش است كه با ستيز پيامبر را تكذيب كند و حال آنكه چنان نيست كه در قبال هر تكذيب كننده از قريش معاويه سرزنش شود. 

 راوندى گفته است : منظور از اسدالاحلاف ، اسد بن عبدالعزى است و اين مايه نكوهش معاويه نيست ، وانگهى خاندان عبد مناف هم در آن پيمان – حلف المطيبين – بوده اند و على و معاويه هر دو از خاندان عبد مناف اند، ولى راوندى با عرضه داشتن مطالبى كه نمى داند بر خود ستم روا مى دارد.

منظور از اين سخن على عليه السلام كه فرموده است : و دو سرور جوانان بهشت از ما هستند يعنى حسن و حسين ، عليهما السلام ، و اينكه فرموده است : و كودكان آتش از شمااند، مقصود همان سخن پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام اعدام كردن عقبه بن ابى معيط در جنگ بدر است . عقبه بن ابى معيط براى جلب عطوفت پيامبر گفت : اى محمد چه كسى براى كودكان من خواهد بود؟ و پيامبر فرمود: آتش . عقبه از خاندان عبد شمس ‍ است و چون راوندى ندانسته است كه مراد از اين سخن چيست ، گفته است كودكان آتش يعنى فرزندان كوچك مروان بن حكم كه به هنگام بلوغ كافر و دوزخى شدند و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را فرمود آنان كوچك بودند و سپس بزرگ شدند و كفر را برگزيدند.

شبهه اى نيست كه راوندى پيش از خود هر گونه كه مى خواهد سخن مى گويد: و اينكه على عليه السلام فرموده است : بهترين زنان جهانيان از ماست يعنى فاطمه ، عليها السلام ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد نص صريح فرموده است و هيچ خلافى در آن نيست . و اينكه فرموده است : حماله الحطب از شماست يعنى ام جميل دختر حرب بن اميه همسر ابولهب كه در مورد او نص قرآنى وارد شده است .

و سپس مى فرمايد: به ضميمه موارد بسيار ديگر كه به سود ما و زيان شماست يعنى اگر بخواهم مى توانم بسيارى از اين موارد را بگويم ولى به همين مقدار كه گفتم بسنده مى كنم .
(ابن ابى الحديد سپس مبحث مفصل زيرا را آورده است كه به ترجمه مطالب تاريخى و نمونه هايى از شعرها مى پردازيم .)

فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس

سزاوار است اينجا فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس را در دوره جاهلى بيان كنيم. برخى از فضايل و امتيازات ايشان در اسلام هم بيان مى‏شود. استقصاى فضايل ايشان برون از حد شمار است و بديهى است كه انكارش ممكن نيست، چه فضيلتى بالاتر از آن كه تمام اسلام يعنى محمد، صلى اللّه عليه و آله، و آن حضرت هاشمى است. ضمن همين مبحث آنچه را هم كه بنى اميه براى فضيلت خود حجت آورده‏اند بيان مى‏كنيم و مى‏گوييم شيخ ما ابو عثمان مى‏گويد، شريفترين مناصب و خصال قريش در جاهليت لواء و نداوت و سقايت و رفادت و سرپرستى زمزم و پرده دارى بوده است و اين مناصب در دوره جاهلى از خاندانهاى بنى هاشم و عبد الدار و عبد العزى بوده است و بنى عبد شمس را در آن بهره‏اى نبوده است.

جاحظ مى‏گويد: با در نظر گرفتن اين موضوع كه شرف عمده اين مناصب در اسلام هم به بنى هاشم اختصاص يافته است، زيرا اين پيامبر (ص) بود كه چون مكه را فتح فرمود و كليد كعبه در دست او قرار گرفت و آن را به عثمان بن طلحه عنايت كرد، بنابراين شرف آن به كسى برمى‏گردد كه كليد را صاحب شده است نه به كسى كه بعد كليد را به او داده‏اند. همچنين لواء را پيامبر (ص) به مصعب بن عمير داد، بنابراين آن كسى كه مصعب لواء را از دست او دريافت كرده است به شرف و مجد سزاوارتر است و شرف رسول خدا موجب مزيد شرف خاندان او، يعنى بنى هاشم، است.

گويد: محمد بن عيسى مخزومى امير يمن بود، ابىّ بن مدلج او را هجو كرد و ضمن آن چنين گفت: همانا نبوت و خلافت و سقايت و مشورت در خاندان ديگرى غير از شماست.» گويد: شاعرى از فرزند زادگان كريز بن حبيب بن عبد شمس كه در خدمت محمد بن عيسى بود و از جانب او ابن مدلج را هجو گفت و او هم ضمن آن چنين سروده است:… چيزى جز تكبر و كينه‏توزى نسبت به پيامبر و شهيدان ميان شما نيست، برخى از شما تقليد كننده لرزان و برخى تبعيد شده و برخى كشته‏اى هستند كه اهل آسمان لعنتش مى‏كنند، براى ايشان سرپرستى زمزم و هبوط جبريل و مجد سقايت رخشان است.

شيخ ما ابو عثمان مى‏گويد: منظور از شهيدان على و حمزه و جعفر است و منظور از تقليد كننده لرزان حكم بن ابى العاص است كه از راه رفتن پيامبر (ص) تقليد مى ‏كرد.
روزى پيامبر برگشت و او را در آن حال ديد و بر او نفرين فرمود و عقوبت خداوند او را چنان فرو گرفت كه تا آخر عمر مى‏لرزيد. تبعيد شدگان هم دو تن هستند حكم بن ابى العاص و معاوية بن مغيرة بن ابى العاص كه يكى پدر بزرگ پدرى عبد الملك بن مروان و ديگرى پدر بزرگ مادرى اوست. پيامبر (ص) معاوية بن مغيره را از مدينه تبعيد فرمود و به او سه روز مهلت داد، ولى خداوند او را سرگردان كرد و همچنان سرگردان باقى ماند تا آنكه پيامبر (ص) على (ع) و عمار بن ياسر را از پى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند.

كشته شدگان بسيارند چون شيبه و عتبه پسران ربيعه و وليد بن عتبه و حنظلة بن ابى سفيان و عقبة بن ابى معيط و عاص بن سعيد ابن اميه و معاوية بن مغيرة و كسان ديگر.
ابو عثمان مى‏گويد: نام اصلى هاشم عمرو بوده است و هاشم لقب اوست و به او قمر هم مى‏گفته‏اند. مطرود خزاعى در اين باره چنين سروده است: مدعى را به سوى ماه درخشان روان و كسى كه در قحط سال به آنان از كوهان شتران خوراك مى‏دهد، فرا خواندم.

مطرود اين بيت را به اين مناسبت سرود كه ميان او و يكى از افراد قريش بگو مگويى پيش آمد و مطرود او را براى محاكمه پيش هاشم فرا خواند.
ابن زبعرى هم ضمن ابياتى چنين سروده است: عمرو بلند پايه و برتر براى قوم خويش نانهاى خشك را در تريد شكست و فراهم آورد و حال آنكه مردان مكه قحطى زده و لاغر بودند.

همين گونه كه مى‏بينى ابن زبعرى در اين بيت همه اهل مكه را به لاغرى و قحطى زدگى توصيف كرده است و فقط هاشم را آن كسى دانسته است كه براى آنان نان را در تريد ريز كرده و شكسته است و همين لقب بر نام اصل او غلبه پيدا كرده است، آنچنان كه جز با اين لقب شناخته نمى‏شده است. حال آنكه عبد شمس را هيچ لقب پسنديده‏اى نيست و كارهاى ارزنده‏اى انجام نداده است كه در اثر آن شايسته داشتن لقبى مناسب گردد، وانگهى عبد شمس داراى پسرى نبوده است كه بازوى او را بگيرد و مايه‏ رفعت منزلت و مزيد شهرتش گردد ولى هاشم داراى پسرى چون عبد المطلب است كه بدون هيچ گفتگويى سالار وادى مكه و از همگان زيباتر و بخشنده ‏تر و با كمالتر بوده است. او سالار زمزم و ساقى حاجيان و كسى است كه موضوع فيل و پرندگان ابابيل را بيان داشته است، و پسر عبد شمس اميّه است كه به خودى خود ارزش نداشته است و داراى لقبى نبوده است بلكه در پناه نام پسرانش از او نام برده مى‏شود. در حالى كه عبد المطلب داراى نام و لقب شريف است و او را شيبة الحمد مى‏ گفته ‏اند.

مطرود خزاعى در مدح او مى‏ گويد: «اى شيبة الحمد كه روزگارش به عنوان بهترين اندوخته براى اندوخته‏ گران او را ستوده است…» حذافة بن غانم عدوى ضمن مدح ابو لهب به پسر خود خارجة بن حذافه توصيه مى ‏كند كه خود را به بنى هاشم وابسته سازد و ضمن ابياتى چنين سروده است:… پسران شيبة الحمد گرامى كه همه كارهايش ستوده است و تاريكى شب را همچون ماه تمام روشن مى ‏سازد… و ضمن همين ابيات از ابو لهب، يعنى عبد العزى پسر عبد المطلب، به صورت ابو عتبه نام برده است كه داراى دو پسر به نامهاى عتبه و عتيبة است.

عبدى هم در دوره جاهلى هنگامى كه مى‏ خواهد درباره خود مبالغه كند مى‏ گويد: ميان مردم خاندانى چون خاندان ما نمى‏بينى غير از فرزندان عبد المطلب.
شرف عبد شمس وابسته به شرف پدرش عبد مناف بن قصى و نوادگان خود يعنى فرزندان اميه است و حال آنكه شرف هاشم در خود او و به سبب پدرش عبد مناف و به سبب پسرش عبد المطلب است و اين چيز روشنى است، همان گونه كه آن شاعر در سخن خود توضيح داده و گفته است: همانا عبد مناف گهرى است كه آن گهر را عبد المطلب آراسته است.

ابو عثمان- جاحظ- مى ‏گويد: ما نمى ‏گوييم عبد شمس شريف نبوده است ولى شرف درجاتى دارد، و خداوند متعال به عبد المطلب در روزگار خودش كراماتى ارزانى فرموده است و به دست او كارهايى را جارى كرده و كرامتش را چنان آشكار فرموده است كه نظير آن جز براى پيامبران مرسل صورت نگرفته است. در سخن او به ابرهه سالار فيل و بيم دادن او را به پروردگار كعبه و اينكه خداوند سخن او را محقق فرمود و فيل را از حركت بازداشت و لشكريان ابرهه را با پرندگان ابابيل نابود و با سنگهاى سجيل همچون علف نيم خورده فرمود برهانى شگفت و كرامتى گران نهفته است و آماده سازى‏ براى ظهور پيامبرى محمد (ص) و آغاز كرامتى است كه خداوند براى او اراده فرموده است و خواسته است كه اين درخشش و شكوه پيش از ظهور محمد (ص) براى او باشد تا در همه آفاق شهره شود و جلال محمدى در سينه خسروان و فراعنه و ستمگران جاى گيرد و معاند را مغلوب كند و گرد نادانى را از نادان بزدايد.

بنابراين، چه كسى مى‏تواند با مردانى كه نياكان محمد (ص) بوده‏اند همسنگى و همتايى كند، و بر فرض كه موضوع نبوت را كه خداوند در پناه آن عبد المطلب را گرامى داشته است كنار نهيم و فقط به بيان اخلاق و كردار و خويهاى پسنديده او بسنده كنيم، كمتر انسانى به پاى او مى‏رسد و چيزى همتاى او نخواهد بود. و اگر بخواهيم كراماتى را كه خداوند متعال به عبد المطلب ارزانى داشته است از جوشيدن چشمه‏ هاى آب از زير سينه و زانوهاى شترش در سرزمين خشك بى‏گياه و آنچه به هنگام قرعه‏ كشى و تير بيرون آوردن و ديگر صفات شگفت انگيز براى او رخ داده است بر شمريم امكان پذير است، ولى دوست داريم برهان و دليلى جز چيزهايى كه در قرآن مجيد موجود است و در شعر كهن جاهلى و غير آن آمده و بر زبان خواص و عوام و راويان اخبار و بردارندگان آثار جارى است عرضه نداريم.

گويد: ديگر از چيزهايى كه غير از موضوع فيل در قرآن مجيد مذكور است، اين گفتار خداوند متعال است كه مى‏فرمايد: لِإِيلافِ قُرَيْشٍ (براى گرد آمدن و الفت قريش) و راويان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه نخستين كسى كه اين كار را براى قريش انجام داده هاشم بن عبد مناف بود و چون او درگذشت عبد شمس در آن كار جانشين او شد و چون او درگذشت نوفل كه از ديگر برادران كوچكتر بود آن را بر عهده گرفت.

و چنين بود كه هاشم مردى بود كه بسيار به سفر و بازرگانى مى ‏رفت، زمستان به يمن و تابستان به شام مى ‏رفت، او سران قبايل عرب و برخى از پادشاهان يمن و شام را نظير خاندان عباهله در يمن و يكسوم در حبشه و اميران رومى شام را شريك سود بازرگانى خود قرار داد و بخشى از سود را براى آنان قرار داد و براى ايشان شترانى همراه شتران خود مى‏برد و بدين گونه زحمت سفر را از دوش آنان برمى‏داشت به شرط آنكه آنان هم‏ زحمت دشمنانش را از دوش او در رفت و برگشت بردارند و اين به صلاح كامل هر دو طرف بود. آن كه در جاى خود اقامت كرده بود سود مى‏برد و مسافر هم محفوظ بود.

بدين گونه قريش اموال خود را همراه او مى ‏كردند و به نعمت رسيدند و از نقاط دور دست بالا و پايين حجاز خير به آنان مى‏رسيد و نيكو حال و داراى زندگى مرفه شدند. جاحظ مى‏گويد: حارث بن حنش سلمى كه دايى هاشم و مطلّب و عبد شمس است موضوع ايلاف را چنين بيان كرده است: «برادرك من هاشم فقط برادر تنها نيست بلكه كسى است كه ايلاف را فراهم آورده و براى كسى كه نشسته است، قيام كننده است.» همچنين مى‏ گويد: گفته شده است معنى و تفسير اين گفتار خداوند كه مى ‏فرمايد: «و آنان را از خوف امان داد»، يعنى خوف اين برادران كه در حال غربت و دورى از وطن و همراه داشتن اموال از ميان قبايل و دشمنان عبور مى ‏كردند، و اين همان تفسيرى است كه ما از آن در چند سطر پيش سخن گفتيم.

برخى هم به چيز ديگرى غير از اين تفسير كرده و گفته‏ اند هاشم پرداخت مالياتى را از سوى قبايل مقرر كرده بود كه به او بپردازند تا آن را هزينه حمايت از مردم مكه كند كه دزدان قبايل و گرگ صفتان عرب و كسانى كه اهل غارت و خواهان اموال بودند، حرمتى براى حرم و ماه حرام قايل نبودند و مردم منطقه حرم از ايشان در امان نبودند، نظير قبايل طى و خثعم و قضاعة و برخى از افراد قبيله بلحارث بن كعب، به هر حال، ايلاف، به هرگونه كه بوده است، هاشم قيام كننده بر آن بوده است نه برادرانش.

ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: ديگر از مسائل قابل ذكر موضوع حلف الفضول و بزرگى و شكوه آن پيمان است كه شريفترين پيمان ميان همه اعراب بوده است و گرامى‏ترين قرار دادى است كه عرب در تمام طول تاريخ خود پيش از اسلام بسته است و در اين پيمان هم براى خاندان عبد شمس بهره و شركتى نبوده است. پيامبر (ص) كه در مورد حلف الفضول سخن مى‏گفته است چنين اظهار فرموده است: «من در خانه عبد الله بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه اگر در اسلام هم به چنان پيمانى فراخوانده شوم مى ‏پذيرم» و در بزرگى و شرف اين پيمان همين بس است كه پيامبر (ص) در حال نوجوانى در آن شركت كرده است. عتبة بن ربيعه هم مى‏گفته است اگر مردى از آنچه قوم او بر آنند بيرون آيد من به حلف الفضول مى‏ پيوندم به سبب آنچه از كمال و شرف آن مى‏بينم و از قدر و فضيلت آن آگاهم.

گويد: به سبب فضيلت اين پيمان و فضيلت اعضاى آن به حلف الفضول موسوم‏ شده است و آن قبايل هم فضول ناميده شده‏اند. اعضاى اين پيمان عبارت بودند از بنى هاشم و بنى مطلب و بنى اسد بن عبد العزى و بنى زهره و بنى تميم بن مرة كه در خانه ابن جدعان در ماه حرام پيمان بستند و در حالى كه بر پا و ايستاده بودند با يكديگر دست دادند كه همواره ياور مظلوم باشند و تا جهان بر جاى است براى پرداخت و گرفتن حق مظلوم قيام كنند و در مورد اموال و امور زندگى با يكديگر مواسات و گذشت داشته باشند.

شرف ابتكار اين پيمان به زبير بن عبد المطلب و عبد الله بن جدعان برمى‏ گردد، ابن جدعان از اين جهت كه آن پيمان در خانه او منعقد شد و اما زبير از اين جهت كه او بود كه براى انعقاد اين پيمان قيام كرد و مردم را بر آن فرا خواند و تحريض كرد كه و همو آن را حلف الفضول نام نهاد. و چنان بود كه چون آواى آن شخص زبيدى مظلوم را شنيد كه بر فراز ابو قبيس رفته و بهاى كالاى خود را مطالبه مى‏كرد و پيش از آفتاب در حالى كه قريش در انجمنهاى خود بودند، فرياد مى‏كشيد: «آى مردان به مظلومى كه در مكه از اهل و ديار خود دور است و نسبت به كالاى او ستم شده است يارى كنيد…» به غيرت آمد و سوگند خورد كه ميان خود و خاندانهايى از قريش پيمانى منعقد كند كه قوى را از ستم نسبت به ضعيف و اهل مكه را از جور نسبت به غريب باز دارد و سپس چنين سرود: سوگند مى‏خورم كه پيمانى بر ضد آنان منعقد سازم، هر چند همگى اهل يك سرزمين هستيم و چون آن پيمان را منعقد سازيم بر آن نام فضول مى‏نهيم… بنابراين بنى هاشم آن پيمان را حلف الفضول نام نهادند و هم ايشان از ميان همه قبايل آن را پديد آوردند و بر حفظ آن قيام كردند و گواه بر آن بودند و در اين صورت گمان تو نسبت به كسانى كه حاضر بوده‏اند و در آن باره قيام نكرده‏اند، چيست.

جاحظ مى‏گويد: زبير بن عبد المطلب مردى شجاع و بلند نظر و گريزان از زبونى و زيبا و سخنور و شاعر و بخشنده و سرور بود و هموست كه اين ابيات را سروده است: اگر قريش و پيروان ايشان نمى‏بودند، هرگز مردان جامه توانگران را تا هنگام مرگ هم نمى‏پوشيدند، جامه آنان لنگى يا عبايى كثيف همچون خيكچه روغن بود… گويد: بنى هاشم بهاى كالاهاى آن مرد زبيدى را كه بر عهده عاص بن وائل بود پرداختند و براى آن مرد بارقى هم بهاى كالايش را از ابىّ بن خلف جمحى گرفتند و آن مرد در اين مورد چنين سروده است: اى بنى جمح حلف الفضول ستم شما را بر من نپذيرفت و حق با زور گرفته مى‏ شود.

و هم ايشان بودند كه آن زن زيبا را كه قتول نام داشت و دختر بازرگانى خثعمى بود و نبيه بن حجاج همينكه زيبايى او را ديده بود با زور او را گرفته بود، از چنگ او خلاص كردند و در آن باره نبيه بن حجاج چنين سروده است: اگر حلف الفضول و لرز و بيم از آن نمى ‏بود خود را به خانه‏ هاى معشوقه نزديك مى‏ ساختم و گرد خيمه‏ هايشان مى‏ گشتم… افراد پيمان حلف الفضول از ستم كردن مردان بسيارى جلوگيرى كردند و در مكه معمولا كسى جز مردان نيرومند كه داراى قدرت و مال و منال بودند ستم نمى‏ كرد و از جمله ايشان همين كسانى بودند كه داستان ايشان را گفتيم.

جاحظ مى‏گويد: براى هاشم فضيلت ديگرى هم هست كه براى هيچ كس نظيرش شمرده نشده است و چنان كارى انجام نداده است و داستان آن چنين است كه سران قبايل قريش در حالى كه پشت به پشت داده بودند براى جنگ با قبيله بنى عامر بيرون رفتند و چنين بود كه حرب بن امية سالار بنى عبد شمس بود و زبير بن عبد المطلب سالار بنى هاشم و عبد الله بن جدعان سالار بنى تميم و هشام بن مغيره سالار بنى مخزوم بودند و بر هر قبيله ‏اى سالارى از خودشان امير بود و در واقع خود را هم طراز با يكديگر مى‏ دانستند و براى هيچ يك رياست بر همگان محقق نمى‏ شد.

با وجود اين، خاندان بنى هاشم به شرفى رسيدند كه دست هيچ كس به آن نرسيد و هيچ كس بدان طمع نبست. و چنين بود كه پيامبر (ص) فرمود: در حالى كه نوجوان بودم در جنگ فجار شركت كردم و براى عموها و عمو زادگان خويش تير مى‏تراشيدم. بودن پيامبر (ص) ميان آنان هرگونه فجورى را از آنان منتفى ساخت و با آنكه اين جنگ به جنگ فجار مشهور است، ثابت شد كه ستم از جانب كسانى بوده است كه با آنان جنگ كرده‏ اند و قريش و بنى هاشم به يمن و بركت آن حضرت و به سبب آنكه خداوند متعال مى‏خواست كار پيامبر خويش را عزت بخشد و بزرگ دارد، غلبه كننده و برتر شدند و خداوند هرگز او را در مكر و ستم حاضر نمى ‏ساخت و شركت پيامبر در حرب فجار موجب نصرت و حضورش مايه برهان و حجت شد.

جاحظ مى‏گويد: وانگهى شرف بنى هاشم به يكديگر پيوسته است و از هر كجا كه بشمرى شرف ايشان از بزرگى به بزرگى ديگر رسيده است و بنى عبد شمس چنان نيستند كه حكم بن ابى العاص در دوره اسلام مردى فرومايه بود و در دوره جاهلى هم پرتوى نداشت. و اميه به خودى خود ارزش نداشت و او را كه زبون و زن باره بود نام پدرش‏ بركشيد و در اين مورد سخن نفيل بن عدى، جد عمر بن خطاب، به هنگامى كه حرب بن اميه و عبد المطلب بن هاشم پيش او به حكميت رفته بودند كه كدام يك شريفتر و والا تبارترند قابل توجه است. او كه از اين كار حرب با عبد المطلب شگفت كرده بود خطاب به حرب گفت: «پدر تو آلوده دامن و پدر او پاك دامن است و خودش فيل را از وارد شدن به شهر محترم- مكه- باز داشته است.» و چنين بود كه اميه مزاحم زنى از خاندان بنى زهره شد.

مردى از ايشان ضربه شمشيرى به امية زد. بنى اميه و پيروان ايشان خواستند بنى زهره را از مكه بيرون كنند، قيس بن عدى سهمى كه مردى گرانقدر و غيرتمند و سختكوش و ستم ناپذير بود و بنى زهره داييهاى او بودند به حمايت از آنان قيام كرد و فرياد برآورد كه «اى شب صبح شو» و اين سخن او به صورت مثل درآمد و بانگ برداشت كه هم اكنون آن كس كه مى‏خواست كوچ كند، مقيم خواهد بود و در اين داستان وهب بن عبد مناف بن زهرة پدر بزرگ- مادرى- رسول خدا چنين سروده است: اى امية بر جاى باش و آرام بگير كه ستم مايه نابودى است، مبادا روزگار شر آن را براى تو به چنگ و فراهم آورد… ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: از اين گذشته امية در دوره جاهلى كارى كرد كه هيچ يك از اعراب انجام نداده است و آن اين بود كه يكى از زنان خود را در زندگى خويش به همسرى پسر خويش ابو عمرو در آورد و ابو معيط از او متولد شد.

در اسلام نسبت به كسانى كه پس از مرگ پدران خود همسران آنها را به زنى گرفته‏اند سرزنش شده است. اما اينكه كسى به روزگار زنده بودن پدر خويش همسر او را به زنى بگيرد و با او هم بستر شود و پدر شاهد چنين موضوعى باشد چيزى است كه هرگز نبوده است.

جاحظ مى‏گويد: معاويه هم به سود بنى هاشم و زيان خود و قوم خود اقرار كرده است و چنان بود كه به او گفته شد در جاهليت كدام يك از دو خانواده شما يا بنى هاشم سرور بود گفت: آنان در يك مورد از ما برتر بودند و سرورى داشتند ولى شمار سروران ما از ايشان بيشتر بود كه ضمن اقرار به آن موضوع ادعايى هم كرده است و معلوم است كه‏ با اقرار خود مغلوب است و در ادعاى خويش هم ستيزه ‏گر است.

جحش بن رئاب اسدى هم هنگامى كه پس از مرگ عبد المطلب به مكه آمد و ساكن شد، گفت: به خدا سوگند با دختر گرامى‏ترين شخص اين وادى ازدواج مى‏كنم و با نيرومندتر ايشان هم پيمان و هم سوگند مى ‏شوم. او با اميمة دختر عبد المطلب ازدواج كرد و با ابو سفيان بن حرب هم پيمان شد و ممكن است كه نيرومندترين قريش گراميترين ايشان نباشد ولى ممكن نيست گفته شود گراميتر آنان گرامى‏تر ايشان نيست. ابو جهل هم در اين مورد به زيان خود و بنى مخزوم كه قوم او بودند حكم كرده و گفته است ما با آنان چندان ستيز و هم چشمى كرديم تا همپايه ايشان و چون اين دو انگشت شديم.

بنى هاشم ناگاه گفتند، پيامبر از ماست، مى‏بينيد كه نخست اقرار به تقصير كرده است، سپس مدعى شده است كه با ايشان مساوى شده‏اند و مى‏گويد همواره در صدد رسيدن به مقام ايشان بوده و بعد مدعى مى‏شود كه به آنان رسيده است. در اقرار خود محكوم و در ادعاى تساوى ستيزه‏گر است. دغفل بن حنظلة نسب شناس مشهور هم در اين مورد به سود بنى هاشم حكم كرده است، هنگامى كه معاويه از او درباره بنى هاشم پرسيد، گفت: آنان بيشتر اطعام مى‏كند و بيشتر بر سرها شمشير مى‏زنند و اين دو خصلت بيشترين شرف را در بر دارند.

ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: و شگفت است كه حرب بن اميه بخواهد با شرف عبد المطلب برابرى كند و خود را همتاى او بداند. حرب به صورت يكى از پناه بردگان به خلف بن اسعد كه جد طلحة الطلحات است سيلى زد. آن شخص پيش خلف آمد و شكايت آورد، خلف برخاست و پيش حرب كه كنار حجر اسماعيل نشسته بود رفت و بدون هيچ گفت و گويى بر چهره او سيلى زد و آب از آب تكان نخورد. سپس ابو سفيان بن حرب پس از مرگ پدرش جانشين او شد و ابو الازيهر دوسى كه ميان قبيله ازد داراى منزلتى بزرگ بود با او هم سوگند و هم پيمان شد.

ميان ابو الازيهر و خاندان بنى مغيره در مورد ازدواجى بگو و مگو و محاكمه بود. در حالى كه ابو الازيهر روى صندلى ابو سفيان در بازار ذو المجاز نشسته بود، هشام بن وليد آمد و گردنش را زد. ابو سفيان در موردپرداخت ديه يا قصاص گرفتن از بنى مغيره هيچ اقدامى نكرد و حسان بن ثابت ضمن متذكر شدن همين موضوع چنين سروده است: همه اهل دو سوى بازار ذو المجاز سپيده دم حاضر و فراهم آمدند، ولى پناهنده پسر حرب در آن هنگام نه روز آمد و نه شب…- يعنى كشته شده بود. اينها كه گفتيم بخشى پسنديده از گفته‏هاى شيخ ما جاحظ بود.

اينك ما از كتاب انساب قريش زبير بن بكار مطالبى را كه متضمن شرح گفته‏ هاى مجمل جاحظ است مى‏آوريم كه سخنان جاحظ به صورت اشاره است و مشروح نيست.
زبير مى‏گويد: عمر بن ابى بكر عدوى، كه از خاندان عدى بن كعب بود، از قول يزيد بن عبد الملك بن مغيرة بن نوفل از قول پدرش براى من نقل كرد كه قريش بر اين موضوع توافق كردند كه هاشم پس از مرگ پدرش عبد مناف عهده‏دار منصب سقايت و يارى دادن به حاجيان باشد، و اين بدان سبب بود كه عبد شمس مردى عائله مند و داراى فرزند بسيار بود و همواره سفر مى‏كرد و كمتر در مكه مى‏ ماند. و هاشم مردى توانگر و سبك بار بود.

چون هنگام حج فرا مى‏رسيد هاشم ميان قريش بر پا مى‏خواست و مى‏گفت: اى گروه قريش شما همسايگان خدا و ساكنان كنار خانه او هستيد و در اين هنگام زايران خانه خدا براى بزرگداشت خانه او پيش شما مى‏آيند و بدين سبب ميهمانان خدا شمرده مى‏شوند و سزاوارترين ميهمان براى گرامى داشتن ميهمانان خدايند و خداوند شما را به اين كار ويژه و گرامى فرموده است، وانگهى به بهترين صورت كه ممكن است كسى از همسايه و پناه آورنده خود حمايت كند شما را حفظ و حمايت فرموده است. اينك ميهمانان خدا و زايران خانه او را گرامى داريد كه آنان ژوليده موى و خاك آلوده و در حالى كه از لاغرى چون چوبه‏ هاى تير شده ‏اند از هر شهر و ديار پيش شما مى‏ آيند. سخنان زشت و ياوه شنيده‏اند و بر خار مغيلان قدم نهاده‏اند.

توشه آنان كاستى پذيرفته و بر جامه آنان شپش افتاده است. آنان را يارى دهيد و پذيرايى كنيد. گويد: قريش هم بر اين كار يارى مى‏دادند و برخى از خانواده‏ها به اندازه توانايى خود فقط چيز اندكى مى‏بخشيدند و هاشم در هر سال مال بسيارى كنار مى‏ نهاد.

گروهى از توانگران قريش هم به صورت پسنديده‏اى در اين باره يارى مى‏ دادند آنچنان كه گاه هر يك صد مثقال طلاى هرقلى‏ مى ‏بخشيدند. هاشم فرمان داده بود حوضه ايى از پوست و چرم بسازند و در محل چاه زمزم پيش از آنكه حفر شود بگذارند و آنها را از آب چاههاى مكه پر آب مى‏ كرد و حاجيان از آن حوضها آب مى‏ نوشيدند. هاشم از يك روز پيش از روز ترويه- هشتم ذى حجة كه آب به منى و عرفات مى ‏بردند- حاجيان را در مكه و منى و مشعر و عرفه خوراك مى‏داد و براى آنان نان تريد و گوشت و چربى و آرد تف داده و خرما فراهم مى‏ساخت و براى آنان به منى آب مى‏برد و آب در آن روزگاران اندك بود و همينكه حاجيان از منى مى‏رفتند پذيرايى و ميهمانى هم تمام مى ‏شد و مردم به شهرهاى خود مى ‏رفتند.

زبير بن بكّار مى ‏گويد: هاشم را به همين سبب كه براى مردم تريد فراهم مى‏ كرد هاشم نام نهادند، در حالى كه نام اصلى او عمرو بود و سپس به سبب خصايص عالى و برترى كه در او بود، او را به عمرو العلاء ملقب ساختند. هاشم نخستين كسى بود كه دو سفر به حبشه و شام را سنّت نهاد، و هنگامى كه با چهل تن از قريش به ناحيه غزّه رفته بود بيمار شد و همانجا درگذشت و او را به خاك سپردند و ميراث او را براى فرزندانش آوردند. گفته شده است كسى كه ميراث او را براى فرزندانش آورد ابو رهم عبد العزى بن ابى قيس عامرى از خاندان عامر بن لوى بود.

زبير بن بكّار مى‏گويد: به هاشم و مطلب دو ماه تمام- ماه شب چهاردهم- مى‏گفتند و به عبد شمس و نوفل دو درخشان مى‏گفتند. در مورد اينكه كدام يك از پسران عبد مناف از ديگران از لحاظ سن بزرگتر بوده است اختلاف نظر است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه هاشم از ديگران بزرگتر بوده است. آدم بن عبد العزيز بن عمر بن عبد العزيز بن مروان- ظاهراً خطاب به يكى از خلفاى عباسى- چنين سروده است: اى امين خدا من سخن شخص متدين و نيكوكار و والاتبار را مى‏گويم، كه به عبد شمس توهين مكن كه او عموى عبد المطلب است، عبد شمس برادر از پى هاشم است و آن دو برادر تنى يكديگر و از يك پدر و مادرند.

زبير بن بكّار مى‏گويد: محمد بن حسن از محمد بن طلحه از عثمان بن عبد الرحمان از قول عبد الله بن عباس براى من نقل كرد كه مى‏گفته است: نخستين كسى كه سفر و كوچ بازرگانى را معمول ساخت و براى آن بار بست هاشم بود و به خدا سوگند كه قريش پيش از آن هيچ بار و ريسمانى براى سفر نبسته بود و هيچ شترى را براى بار نهادن به زانو درنياورده بود و اين كار را فقط به يارى هاشم انجام داد. و به خدا سوگند نخستين كسى‏ كه در مكه آب شيرين به مردم آشامانيد و در خانه كعبه را زرين ساخت عبد المطلب بود.

زبير بن بكّار مى‏ گويد: هر چند قريش مردمى بازرگان بودند ولى منطقه بازرگانى ايشان از مكه تجاوز نمى ‏كرد و اين اقوام غير عرب بودند كه براى ايشان كالا مى‏ آوردند و قريش آن را از ايشان مى ‏خريد و سپس ميان خود يا به اعراب اطراف مكه مى‏ فروخت، تا آنكه هاشم بن عبد مناف به شام رفت و در سرزمين قيصر فرود آمد و هر روز گوسپندى مى‏ كشت و ديگى آكنده از تريد فراهم مى‏ ساخت و مردم را دعوت مى ‏كرد و از آن مى ‏خوردند. هاشم از لحاظ زيبايى و اندام در حد كمال بود. به قيصر گفته شد كه جوانى از قريش اينجا آمده است كه نخست نان را ريز مى‏ كند و سپس بر آن آب گوشت مى‏ ريزد و گوشت بر آن مى ‏نهد و مردم را به غذا خوردن فرا مى‏ خواند.

گويد: روميها و افراد غير عرب آب گوشت را در بشقاب مى ‏ريختند و سپس گوشت را چون خورشت در آن مى‏ نهادند. قيصر هاشم را احضار كرد و چون او را ديد و با او سخن گفت شيفته هاشم شد و گاهى به او پيام مى‏ داد كه به حضورش برود و هاشم چنان مى‏ كرد. هاشم چون توجه قيصر را ديد از او خواست اجازه دهد كه قريش براى بازرگانى به سرزمين او بروند و براى آنان امان نامه ‏اى بنويسد و قيصر چنان كرد. بدين گونه بود كه هاشم ميان قريش بلند مرتبه شد. زبير بن بكّار مى‏ گويد: هاشم روز اول ذى حجه صبح زود برمى‏ خواست و در حالى كه كنار در كعبه به ديوار تكيه مى‏ داد، براى مردم سخنرانى مى‏ كرد و مى ‏گفت: اى گروه قريش شما سروران عرب و از همه اعراب زيباروى‏ تر و خردمندتر و والاتبارتر هستيد و از لحاظ پيوند خويشاوندى از همگان به يكديگر نزديكتريد.

اى گروه قريش شما همسايگان خانه خداييد، خداوند با ولايت خويش شما را گرامى داشته است و از ميان همه فرزندان اسماعيل شما را به همسايگى و پناه خويش ويژه فرموده است و به بهترين صورت حق همسايگى و پناهندگى را نسبت به شما رعايت فرموده است. اينك ميهمانان و زايران خانه او را گرامى داريد كه از هر شهر و ديار خاك آلوده و موى ژوليده به شهر شما مى‏ آيند و سوگند به پروردگار اين خانه كه اگر ثروت من تكافوى اين كار را مى‏ كرد زحمت آن را از شما كفايت مى‏ كرد و اينك من مقدارى از اموال حلال و پاكيزه خود را كه به ستم و با قطع پيوند خويشاوندى فراهم نشده است و به حرام آميخته نيست، براى پذيرايى حاجيان كنار مى‏گذارم و هر يك از شما هم كه مى‏خواهد چنين كند، انجام دهد.

فقط شما را به احترام اين خانه سوگند مى‏ دهم و از شما مى‏ خواهم كه هيچ كس از شما براى گرامى داشتن و ضيافت زايران خانه خدا جز مال حلال نپردازد، اموالى را بدهد كه باستم و قطع پيوند خويشاوندى و غصب فراهم نشده است.

گويد: افراد قريش از اموال پاكيزه و حلال خود به اندازه توانايى خويش كنار مى ‏نهادند و آن را پيش هاشم مى ‏آوردند و او آن را در دار الندوه براى پذيرايى حاجيان جمع مى ‏كرد.
زبير مى‏ گويد: از جمله مرثيه ‏هايى كه مطرود خزاعى براى هاشم سروده است اين ابيات اوست: همينكه هاشم كه از رحمت خدا دور نباشد در غزّه درگذشت جود و بخشش در شام نابود شد.
ابيات زير را هم همو سروده است:… اى چشم بر آن پدر زنان افسرده ژوليده موى گريه كن كه اينك همه‏شان با اندوه چون دختركانش بر او مى‏ گريند، من هم شب زنده‏دارى مى‏كنم و از اندوه بر ستارگان شب مى‏نگرم و مى‏گريم و دختركان من هم از اندوه مى‏ گريند.

زبير بن بكّار مى‏ گويد: ابراهيم بن منذر از واقدى از عبد الرحمان بن حارث از عكرمة از ابن عباس براى من نقل كرد كه مى‏ گفته است: نخستين كسى كه خونبها را صد شتر تعيين كرد عبد المطلّب بود و اين سنّت او ميان قريش و عرب معمول شد و پيامبر (ص) هم آن را تأييد و مقرر فرمود.

گويد: مادر عبد المطلّب، سلمى دختر عمرو بن زيد بن لبيد، از قبيله بنى نجّار انصار است و سبب ازدواج هاشم با او چنين بود كه در يكى از سفرهاى بازرگانى خود به مدينه بر خانه عمرو بن زيد فرود آمد. سلمى براى او خوراكى آورد و هاشم را شيفته خود كرد.

هاشم او را از پدرش خواستگارى كرد و پدر او را به همسرى هاشم درآورد و با او شرط كرد كه سلمى بايد فرزندان خود را پيش خانواده خويش بزايد. هاشم با سلمى ازدواج كرد و دو سال با او در مدينه بود و سپس همسر خود را به مكه آورد و چون حامله و سنگين شد او را با خود به مدينه برد و پيش خانواده‏اش گذاشت و خود به شام رفت و در همين سفر در غزّه درگذشت. چون عبد المطلّب متولد شد، مادرش به سبب چند تار موى سپيد كه در كنار شقيقه ‏هايش داشت و به هنگام تولد همان گونه بود او را شيبة الحمد سخن نام نهاد، عبد المطلّب شش يا هشت سال آغاز زندگى خويش را در مدينه بود.

در آن هنگام مردى از تهامه كه از مدينه مى‏ گذشت متوجه چند پسر بچه شد كه تير اندازى مى‏ كنند و يكى از آن كودكان هرگاه تيرش به هدف مى‏ خورد مى‏ گويد من پسرهاشم بن عبد مناف سالار بطحايم. آن مرد از او پرسيد: اى پسر تو كيستى گفت: پسر هاشم بن عبد مناف‏ام. پرسيد: نامت چيست گفت: شيبة الحمد. آن مرد بازگشت و چون به مكه رسيد، مطلّب بن عبد مناف- برادر هاشم و عموى شيبة الحمد- را ديد كه در حجر اسماعيل نشسته است، به او گفت: اى ابا الحارث برخيز و پيش من بيا. مطلّب برخاست و پيش او رفت.

آن مرد گفت: بايد بدانى كه من هم اكنون از مدينه مى‏ آيم، آنجا پسر بچه‏ هايى را ديدم كه تير اندازى مى‏ كردند و بقيه داستان را هم براى او گفت و افزود كه آن پسر بچه تير اندازترين كودكى بود كه من ديده ‏ام. مطلّب گفت: آرى به خدا سوگند از او غافل مانده‏ ام و اينك به خانه و مزرعه خود برنمى‏ گردم مگر آنكه نخست پيش او بروم. مطلّب از مكه بيرون رفت و خود را به مدينه رساند. بعد از ظهرى به مدينه رسيد و با مركوب خويش به محله بنى نجار رفت و متوجه شد كه پسر بچه‏ ها در ميدان سرگرم بازى ‏اند. همينكه به برادر زاده خود نگريست از آنان پرسيد كه آيا اين پسر هاشم است، آنان كه او را شناخته بودند گفتند: آرى برادر زاده تو است و اگر مى‏ خواهى او را با خود ببرى هم اكنون تا مادرش متوجه نشده است ببر كه اگر مادرش بفهمد- و اجازه ندهد- ما ناچاريم كه ميان تو و اين پسر حايل شويم.

مطلّب شتر خود را خواباند و كودك را فرا خواند و به او گفت: اى برادر زاده، من عموى توام و مى‏ خواهم ترا پيش قومت ببرم. به خدا سوگند كه شيبة الحمد عموى خود را دروغ ندانست و همان دم بر ناقه نشست و مطلّب هم سوار شد و آن را برانگيخت و برفت. و چون مادر شيبة الحمد موضوع را دانست با اندوه بر پسر خويش از جاى برخاست تا كارى انجام دهد. به او گفتند كه او عمويش بوده و كودك را پيش قوم خويش برده است.

گويد: مطلّب، شيبة الحمد را با خود برد و نيمروزى در حالى كه او پشت سرش سوار بود و مردم در دكانها و انجمن هاى خود نشسته بودند، وارد مكه شد. مردم شروع به خوشامدگويى كردند و از او پرسيدند: اين پسرك كيست كه همراه تو است مى‏ گفت: بنده ‏اى كه براى خود از يثرب خريده ‏ام. مطلّب او را به بازار حزوره برد و براى او حله ‏اى خريد و سپس او را به خانه خود و پيش همسر خويش خديجه، دختر سعد بن سهم، برد.

او موهاى شيبة الحمد را آراست و حله ‏اى ديگر بر او پوشاند. مطلّب شامگاه او را با خود آورد و در مجلسى كه فرزندان عبد مناف مى‏ نشستند نشاند و داستان او را گفت. ولى مردم پس از آن هرگاه شيبة الحمد را مى ‏ديدند كه در كوچه‏ هاى مكه آمد و شد مى ‏كند و از همگان زيباتر است مى‏ گفتند اين عبد المطلّب است كه مطلّب گفته بود اين برده من است‏ و همين نام بر او باقى ماند و شيبه فراموش شد.

زبير بن بكّار در اين باره روايت ديگرى هم نقل مى ‏كند و مى‏ گويد: سلمى مادر عبد المطلّب ميان مطلّب و پسر خويش حايل شد و ميان آن دو در آن مورد بگو و مگويى رخ داد و مطلّب پيروز آمد و اين چنين سرود: «در حالى كه پسر بچه ‏هاى قبيله نجار برگرد شيبة الحمد تير اندازى مى‏ كردند و مسابقه مى‏ دادند، او را شناختم…» شعرى را هم كه حذافة سروده است و آن را شيخ ما، ابو عثمان جاحظ، آورده بود زبير بن بكّار هم در كتاب نسب خويش آورده و ابيات ديگرى هم افزون از آن نقل كرده است، و ضمن آن چنين آورده است: «افراد كامل و دو مويه ايشان بهترين افراد كامل هستند و نسل ايشان همچون نسل پادشاهان است كه نابود نمى ‏شود و كاستى نمى‏ پذيرد…»

زبير بن بكّار مى‏ گويد: در مورد سبب سرودن اين شعر، محمد بن حسن از محمد بن طلحه از پدرش براى من چنين نقل كرد كه گروهى از مسافران قبيله جذام كه به حج آمده بودند و از مكه بر مى‏گشتند، در بخش بالاى مكه مردى از همراهان خود را گم كردند و او را از دست دادند. آنان با حذافة عذرى برخوردند، او را با ريسمان بستند و با خود بردند. ميان راه، عبد المطّلب، كه در آن تاريخ كور شده بود، از طايف برمى‏گشت و پسرش ابو لهب براى عصا كشى همراهش بود، حذافة همينكه چشمش به عبد المطلّب افتاد او را صدا زد، عبد المطّلب به پسرش گفت: اين كيست گفت: حذافة است كه با ريسمان بسته شده و همراه گروهى از مسافران است.

عبد المطلّب گفت: خود را به آنان برسان و بپرس كه موضوع او و ايشان چيست. ابو لهب خود را به آنان رساند و ايشان موضوع را به او گفتند. او پيش پدر برگشت و خبر داد. عبد المطلّب به ابو لهب گفت: چه چيزى- پول و كالايى- همراه دارى گفت: به خدا سوگند كه چيزى همراه ندارم. عبد المطلّب گفت: اى بى‏ مادر پيش ايشان برو و خود را گروگان بگذار و آن مرد را آزاد كن. ابو لهب پيش آنان رفت و گفت: شما ميزان مال و چگونگى بازرگانى مرا مى‏دانيد و من براى شما سوگند مى‏خورم كه بيست اوقيه زر و ده شتر و يك اسب به شما خواهم پرداخت و اينك رداى مرا گروگان بپذيريد. آنان پيشنهاد او را پذيرفتند و حذافه را آزاد كردند. چون ابو لهب حذافه را همراه خود آورد و نزديك عبد المطلّب رسيدند، عبد المطلّب صداى ابو لهب را شنيد ولى صداى حذافه را نشنيد و بر ابو لهب فرياد كشيد و گفت: سوگند به حق پدرم كه تو سركشى، برگرد كه بى‏مادرى. ابو لهب گفت: پدر جان اين مرد همراه من است.

عبد المطلّب گفت: اى حذافه صداى خودت را به گوش من برسان. او گفت: اى ساقى حاجيان، پدر و مادرم فدايت باد، من اينجا هستم و اينك مرا پشت سر خود بر مركوبت سوار كن و عبد المطلّب چنان كرد تا وارد مكه شدند و حذافه آن شعر را سرود.

زبير بن بكّار مى‏ گويد: عبد الله بن معاذ از معمر از ابن شهاب براى من نقل كرد كه مى ‏گفته است نخستين مسئله‏ اى كه از عبد المطلّب سر زد و بر زبانها افتاد و موجب شهرت او شد اين بود كه افراد قريش از بيم اصحاب فيل از منطقه حرم گريختند و عبد المطلّب كه هنوز نوجوانى بود گفت: به خدا سوگند من از حرم خداوند بيرون نمى‏ روم كه عزت را در جاى ديگر جستجو كنم. او كنار خانه كعبه نشست و قريش همگى از پيش او رفتند و عبد المطلّب اين ابيات را سرود: بار خدايا هر كس از حريم خود دفاع مى‏ كند، تو هم حرم خود را حمايت فرماى، هرگز مبادا كه صليب و قدرت ايشان بر قدرت تو پيروز شود. عبد المطلّب همچنان در حرم پايدار ماند تا خداوند فيل و اصحاب آن را نابود فرمود، قريش برگشتند و عبد المطلّب به سبب پايدارى خود و بزرگداشتى كه نسبت به حرم خدا معمول داشته بود در نظر ايشان سخت بزرگ شد.

در همان روزگار كه پسر بزرگ عبد المطلّب، يعنى حارث، به سن بلوغ رسيده بود، عبد المطلّب خوابى ديد كه به او گفته شد چاه زمزم را كه چيز پوشيده و نهانى آن پير بزرگ است حفر كن. عبد المطلّب بيدار شد و عرضه داشت بار خدايا اين موضوع را براى من روشن فرماى، بار ديگر در خواب ديد كه مى ‏گويند تكتم را حفر كن، ميان چرك و خون و جايى كه كلاغ كنار لانه مورچگان و مقابل بتهاى سرخ رنگ منقار بر زمين مى‏ زند. عبد المطلّب برخاست و به مسجد الحرام رفت و نشست و منتظر نشانه‏ هايى كه به‏ او داده شده بود ماند. در اين هنگام ماده گاوى را كه در منطقه حزوره مى ‏كشتند پس از بريدن گلويش از چنگ سلاخ گريخت و با نيمه جانى كه داشت خود را داخل مسجد الحرام انداخت و در محل زمزم بر زمين افتاد و مرد و گوشت آن را بردند. در اين هنگام كلاغى آمد و ميان چرك و خونى كه آنجا كنار لانه مورچگان ريخته بود به جستجو پرداخت.

عبد المطلّب برخاست و به كندن آن نقطه پرداخت. قريش پيش او آمدند و گفتند: اين چه كارى است كه انجام مى‏ دهى، ما ترا نادان نمى ‏دانستيم چرا در مسجد ما چاه مى‏ كنى عبد المطلّب گفت: من اين چاه را خواهم كند و با هر كس كه مرا از آن باز دارد ستيز خواهم كرد. او همراه پسر خود حارث، كه در آن هنگام پسر ديگرى هم جز او نداشت، شروع به كندن چاه كرد و مردم آن دو را سفله نادان مى‏ دانستند و گروهى از قريش با آن دو ستيز مى‏ كردند و گروهى ديگر از مردم قريش كه مى‏ دانستند عبد المطلّب والا گهر و راستگو و كوشش كننده در حفظ دين و آيين ايشان است آنان را از آزار او باز مى‏ داشتند.

چون كندن چاه عبد المطلّب را به رنج افكند و خسته ساخت، نذر كرد كه اگر خداوند به او ده پسر عنايت فرمايد يكى از ايشان را در راه خدا قربان كند، و همچنان به كندن ادامه داد تا آنكه به چند شمشير كه آنجا زير خاك پنهان كرده بودند دست يافت.

قريش همينكه ديدند عبد المطلّب به شمشيرها دست يافت، گفتند: از آنچه يافته‏ اى به ما هم بده. گفت: نه كه اين شمشيرها از خانه خداوند است و همچنان كه به كندن ادامه داد تا آب جوشيدن گرفت و آن را مرتب ساخت كه آب هدر نرود و سپس بر فراز آن حوضى ساخت و خودش و پسرش از چاه آب مى ‏كشيدند و آنرا پر مى‏ كردند و حاجيان از آن حوض آب مى‏ نوشيدند ولى گروهى از قريش شبانه آن حوض را از رشك و حسد ويران مى‏ كردند و هر بامداد عبد المطلّب آن را مرمت مى‏ كرد.

چون اين كار را بسيار انجام دادند، عبد المطلّب به پيشگاه خداوند دعا و تضرع كرد، در خواب به او گفته شد بگو بار خدايا من آب اين حوض را براى شست و شو و غسل كننده حرام كردم و براى آشاميدن حلال و روا مى ‏دارم، شر ايشان از تو كفايت خواهد شد. عبد المطلّب هنگامى كه قريش در مسجد آمد و شد داشتند برخاست و آنچه را در خواب ديده بود گفت و برگشت. پس از آن هيچ يك از قريش آن حوض را خراب نمى‏ كرد مگر اينكه به دردى گرفتار مى ‏آمد و ناچار حوض و سقايت عبد المطلّب را براى خودش رها كردند.

عبد المطلّب سپس زنان ديگرى را به همسرى گرفت و براى او ده پسر متولد شد.عبد المطلّب گفت: بار خدايا من نذر كرده بودم كه يكى از اين پسران را براى تو قربان كنم‏ و اينك ميان ايشان قرعه مى‏ كشم تا قرعه به نام هر يك كه تو مى‏ خواهى درآيد. ميان ايشان قرعه كشيد و قرعه به نام عبد الله بن عبد المطلّب پدر رسول خدا (ص) درآمد كه محبوبترين پسر او بود. عبد المطلّب عرضه داشت پروردگارا آيا كشتن او را بيشتر دوست مى ‏دارى يا كشتن صد شتر را و عبد المطلّب به جاى عبد الله صد شتر قربانى كرد. عبد الله زيباترين مردى بود كه در قريش ديده شده است.

زبير بن بكّار همچنين از قول ابراهيم بن منذر از عبد العزيز بن عمران از عبد الله بن عثمان بن سليمان از قول پدرش نقل مى ‏كند كه مى‏ گفته است: چون چاه زمزم حفر شد و عبد المطلّب به آنچه بايد رسيد، قريش در خود نسبت به او احساس رشك و حسد كردند. خويلد بن اسد بن عبد العزى عبد المطلّب را ديد و گفت: اى پسر سلمى آبى فراوان به تو ارزانى شد و دل دشمنان را از رشك پاره پاره كردى. عبد المطلّب گفت: اى پسر اسد تو در فضيلت آن شريكى، به خدا سوگند هيچ كس در آن مورد به من نيكى و محبت و همراه من قيام نخواهد كرد مگر اينكه با او پيوند خويشاوندى سببى پيدا خواهم كرد.

خويلد بن اسد اين ابيات را سرود: اين سخن را مى‏گويم و سخن من دشنام و مايه ننگ ايشان نيست كه اى پسر سلمى تو حفر كننده زمزم هستى. همان چاهى كه ابراهيم آن را براى پسر هاجر- اسماعيل- حفر كرده است و در نتيجه كوبيدن پاى جبريل (ع) به روزگار آدم پديد آمده است.عبد المطلّب گويد: هيچ ميراث بر علم و دانش را نديدم مگر اينكه پيش مى‏افتد، جز خويلد بن اسد.

زبير بن بكّار مى‏ گويد: موضوعى كه در اين شعر درباره پاى كوبيدن جبريل (ع) آمده چنين است كه سعيد بن مسيب مى‏ گويد: ابراهيم (ع) اسماعيل و مادرش را به مكه آورد و به آن دو گفت از برگ و بر درختان بخوريد و از آب جمع شده در دره‏ها بياشاميد و از آن دو جدا شد و چون آبها تمام شد و تشنه شدند، مادر اسماعيل به او گفت: تو از اين كوه بالا برو و در اين وادى كوششى كن و به هر حال من شاهد مرگ تو و تو شاهد مرگ من نباشى. اسماعيل چنان كرد. در اين هنگام خداوند متعال فرشته ‏اى را از آسمان بر مادر اسماعيل فرو فرستاد و به او فرمان داد دعا كند. دعاى او را مستجاب فرمود و فرشته با بالهاى خود به محل چاه زمزم كوبيد و گفت: از اين آب بياشاميد، و آن آب روان بود و اگر اسماعيل و مادرش آن را بر حال خود مى‏ گذاردند، همچنان جارى‏ مى‏ بود ولى هاجر از تشنگى اسماعيل ترسيد و بر گرد آن گودالى كند و سنگ چين كرد و چون آب فروكش كرد آن دو محل آن را با سنگ مشخص ساختند. سپس مردم نابود شدند و سيلها محل آن را زير خاك و شن پوشاند، تا آنكه به عبد المطلّب در خواب گفته شد چاه زمزم را حفر كن و نكوهش مكن و آن را از ديگران باز مدار كه گروه بزرگ حاجيان را سيراب مى ‏كند. سپس بار ديگر در خواب ديد كه به او مى‏ گويند چاهى را كه داراى آب خوشگوار است حفر كن كه بر خلاف ميل دشمنان به تو ارزانى شده است.

براى بار سوم در خواب ديد كه مى‏گويند تكتم را حفر كن، ميان بتهاى سرخ و كنار لانه مورچگان. او همان گونه كه در خواب ديده بود شروع به كندن چاه كرد و قريش به استهزاء او آغاز كردند، تا آنكه نشان سنگ چين چاه آشكار شد و در آن دو آهوى زرين و شمشيرى مرصع پيدا شد. عبد المطلّب قرعه كشيد و به نام كعبه درآمد و آنها نخستين زيورى بود كه كعبه به آن آراسته شد.

زبير مى‏ گويد: حرب بن امية بن عبد شمس نديم عبد المطلّب بود و عبيد بن ابرص همسن او بود. عبيد به يكصد و بيست سالگى رسيد و عبد المطلّب پس از او بيست سال ديگر زنده ماند. زبير مى‏ گويد: برخى از اهل علم گفته‏ اند، عبد المطلّب در نود و پنج سالگى درگذشته است و گفته شده است در عبد المطلّب پرتو پيامبرى و هيبت پادشاهى ديده مى‏ شد و شاعر در مورد او چنين سروده است: من سوگند به لات و خانه‏اى كه با آن شير ژيان عبد المطلّب استوار است چنانم.

زبير بن بكّار مى ‏گويد: عمويم مصعب بن عبد الله برايم نقل كرد كه روزى عبد المطلّب در حال پيرى و پس از كور شدن چشمش بر گرد خانه كعبه طواف مى‏ كرد.مردى به او تنه زد، گفت: اين كه بود گفتند: مردى از بنى بكر است. گفت: چه چيز مانع او بود كه خود را از من كنار كشد، او كه مى‏ ديد كه من نمى ‏توانم- نمى‏ بينم- تا خود را از او كنار بكشم.و هنگامى كه ديد پسرانش به ده پسر رسيدند گفت: مرا از عصا چاره‏ اى نيست ولى اگر عصاى بلند در دست بگيرم براى من دشوار است و اگر عصاى كوتاه به دست بگيرم راست است كه بر آن مسلط خواهم بود ولى پشت من خميده خواهد شد و خميدگى‏ پشت خوارى و زبونى است. پسرانش گفتند كار ديگرى هم ممكن است انجام داد و آن اين است كه هر روز يكى از ما همراه تو باشد تا بر او تكيه دهى و نيازهاى خود را برآورى و طواف كنى.

زبير بن بكّار مى ‏گويد: مكارم عبد المطلّب افزون از آن است كه به شمار آيد، بدون هيچ سخن، او چه از لحاظ خويش و چه از نظر پدر و خانواده و زيبايى و كمال و رخشندگى و كارهاى پسنديده سرور قريش بوده است. يكى از افراد بنى كنانة او را ستوده و چنين گفته است:… سوگند به حق كسى كه كوههاى بلند را برافروخته است و زمين را گسترده و آسمان را بر فرازشان قرار داده است، براى اداى حق پسر سلمى- عبد المطلّب- ثنا گوى او هستم و مدايح خود را به او هديه مى‏ كنم.

زبير بن بكّار مى‏ گويد: اما ابو طالب پسر عبد المطلّب كه نام اصلى او عبد مناف است، عهده‏دار كفالت رسول خدا (ص) و حامى او در قبال قريش و ياور و رفيق او و سخت بر آن حضرت مهربان و وصى عبد المطلّب در مورد پيامبر (ص) بوده است و به روزگار خويش سالار بنى هاشم بوده است. هيچ كس از قريش در جاهليت بدون مال سيادت و سرورى نداشته است جز ابو طالب و عتبة بن ربيعه.

زبير بن بكّار مى‏ گويد: ابو طالب نخستين كسى است كه در دوره جاهلى در مورد خون عمرو بن علقمه كه كشته شده بود قسامة را معمول كرد و در اسلام هم سنّت شد و مورد تأييد قرار گرفت. منصب سقايت در دوره جاهلى در اختيار ابو طالب بود و سپس آن را به برادر خويش عباس سپرد.

زبير بن بكّار مى‏ گويد: ابو طالب شاعرى نغز گفتار بود، همنشين او در دوره جاهلى مسافر بن عمرو بن امية بن عبد شمس بود كه گرفتار بيمارى استسقاء شد و براى معالجه به حيره رفت و در هبالة درگذشت و ابو طالب در مرثيه او اشعارى سروده است: مسافران پيش ما برگشتند و حال آنكه دوست من در گور و خاك نهفته است، چه بسيار دوست و همنشين و پسر عمو و ياران مهربان كه مرگ بر آنان چنگ انداخت…

زبير مى‏ گويد: چون مسافر بن عمرو درگذشت، ابو طالب با عمرو بن عبدود بن ابى قيس بن عبدود بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى همنشينى داشت و به همين سبب بود كه در جنگ خندق عمرو بن عبدود به على (ع) كه براى مبارزه با او رفته بود گفت: پدرت با من دوست بود.

زبير بن بكّار مى‏ گويد: محمد بن حسن از نصر بن مزاحم از معروف بن خربود براى من نقل كرد كه ابو طالب ايام جنگ فجار در آن حاضر مى‏شد و پيامبر (ص) هم كه در آن هنگام نوجوانى بود همراهش بود. هرگاه ابو طالب مى‏ آمد، افراد قبيله قيس به هزيمت مى ‏رفتند و هر گاه نمى‏آمد بنى كنانه به هزيمت مى‏ رفتند، بدين سبب آنان به ابو طالب گفتند لطفا از ميان ما غايب مباش و او چنان كرد.

زبير بن بكّار مى‏ گويد: اما زبير بن عبد المطلّب از اشراف و روى شناسان قريش بود و او همان كسى است كه بنى قصى او را بر بنى سهم مستثنى ساختند و آن هنگامى بود كه عبد الله بن زبعرى بنى قصى را هجو كرد و آنان عتبة بن ربيعة بن عبد شمس را پيش بنى سهم فرستادند. عتبة به آنان گفت: قوم شما خوش نداشتند كه در مورد شما عجله كنند و مرا در مورد اين فرومايه ‏اى كه آنان را بدون هيچ گناهى كه درباره او مرتكب شده باشند، هجو كرده است فرستاده ‏اند تا بگويم اگر اين كار را با انديشه شما كرده است كه رأى شما چه بد رأيى بوده است و اگر بدون ميل شما و بى رأى شما بوده است او را تسليم آنان كنيد. بنى سهم گفتند: به خدا پناه مى‏بريم كه آن كار با موافقت رأى ما بوده باشد، عتبه گفت: پس او را به ايشان تسليم كنيد. يكى از افراد بنى سهم گفت: اگر مى‏خواهيد اين كار را مى‏كنيم به شرط آنكه هر كس از شما هم كه ما را هجو كرده است او را به ما تسليم كنيد.

عتبه گفت: تنها چيزى كه مانع من است كه با تو هم عقيده باشم اين است كه زبير بن عبد المطلّب اينك از مكه غايب و در طائف است و مى‏دانى كه او به زودى در اين مورد تصميم مى‏ گيرد و خواهد گفت. در عين حال من زبير را خطرى براى ابن زبعرى نمى‏ بينم و ابن زبعرى نمى‏ تواند همسنگ زبير باشد. يكى از بنى سهم گفت: اى قوم او را به ايشان تسليم كنيد و به جان خودم سوگند براى شما هم آنچه بر عهده شماست بر عهده ايشان خواهد بود در اين باره سخن بسيار شد و همينكه عاص بن وائل چنين ديد ريسمان پوسيده‏اى خواست و عبد الله بن زبعرى را با آن بست و او را به عتبه سپرد. عتبه او را همچنان بسته با خود پيش قوم خويش آورد. حمزة بن عبد المطلّب عبد الله بن زبعرى را آزاد كرد و بر او جامه پوشاند.

گروهى از قريش ابن زبعرى را بر ضد بنى سهم كه قوم او بودند تحريك كردند و گفتند: اينك كه آنان ترا تسليم كردند آنان را هجو كن، او چنين سرود: به جان خودم سوگند كه عشيره من كار ناپسندى انجام نداده‏اند و اگر با برادران خود مصالحه كرده‏اند، آنان را سرزنش نمى‏كنم… گويد: و چون زبير بن عبد المطلّب از طائف آمد قصيده معروف خود را سرود كه ضمن آن مى‏گويد: «اگر قبايل قريش نمى‏بود، هرگز مردان تا هنگام مرگ جامه عزت نمى‏پوشيدند» و ما بخشى از آن را در مباحث گذشته آورديم.

زبير بن بكّار سپس ابيات ديگرى از سروده‏ هاى زبير بن عبد المطلّب را آورده است و در پى مطالب خود گفته است: زبير بن عبد المطلّب مردى خردمند و داراى فكر و نظر بوده است. پيش او آمدند و گفتند: فلان مرد ستمگر قريش درگذشت. گفت: با چه عقوبت و چگونه گفتند: به مرگ طبيعى. گفت: به هر حال اگر آنچه شما درباره ظلم و ستم او مى‏ گوييد بر حق باشد، براى مردم معاد و بازگشتى است كه در آن حق مظلوم از ظالم گرفته مى‏ شود.

گويد: كنيه زبير بن عبد المطلّب ابو طاهر بود و به همين سبب صفيه دختر عبد المطلّب مدتى به پسر خويش زبير بن عوّام كنيه ابو طاهر داده بود، و زبير بن عبد المطلّب پسرى به نام طاهر داشت كه از نوجوانان ظريف مكه بود و در نوجوانى درگذشت و پيامبر (ص) به نام او پسر خويش را طاهر نام گذارى فرمود و صفيه هم نام پسر خود را به حرمت نام برادر خويش زبير نهاد.

صفيه در مرثيه برادر خود زبير چنين سروده است: اگر مى‏ خواهى بر مرد گرامى و كريمى گريه كنى، بر زبير سرا پا نيكى گريه كن كه درگذشت… گويد: ضرار بن خطاب هم زبير بن عبد المطلّب را چنين مرثيه سروده است و بر او گريسته است: اى ضباع بر پدرت گريه كن، گريه اندوهگين دردمند… پدرى كه چون ستاره رخشان پرتوش بر پرتو ستارگان فزونى داشت… اما زبير بن بكّار در كتاب انساب قريش داستان قتول خثعمى را كه زنى زيبا بود و او را نبيه بن حجاج سهمى از پدرش به زور گرفته بود، چنين آورده است: مردى از قبيله‏خثعم براى بازرگانى به مكه آمد، دخترش به نام قتول كه از زيباروترين زنان بود همراهش بود. نبيه بن حجاج سهمى او را به زور از چنگ پدرش بيرون كشيد و به خانه خود برد.

به پدر گفتند متوسل به افراد پيمان «حلف الفضول» شو. او پيش ايشان شكايت برد. آنان پيش نبيه آمدند و گفتند: دختر اين مرد را بيرون بياور. در آن هنگام نبيه به ناحيه دور افتاده‏اى از مكه پناه برده بود و آن دختر هم همراهش بود. آنان به نبيه گفتند: اگر چنين نكنى ما كسانى هستيم كه ما را مى‏شناسى. نبيه گفت: اى قوم اجازه دهيد يك امشب را از او بهره‏مند شوم گفتند: خدايت زشت بدارد كه چه نادانى. نه، به خدا سوگند كه به اندازه يك بار دوشيدن زن شيرده هم مهلت نمى‏دهيم. نبيه قتول را پيش آنان آورد و ايشان او را به پدرش سپردند و نبيه در اين مورد قصيده بلندى سروده است كه ضمن آن مى‏گويد: يارانم شامگاه رفتند و نتوانستم بر قتول سلامى دهم و نتوانستم از ايشان وداع كنم، وداعى پسنديده.

داستان بارقى را هم زبير بن بكّار چنين آورده است: كه مردى از تيره ثماله قبيله ازد به مكه آمد و كالايى به ابىّ بن خلف جمحى فروخت. و او در پرداخت بهاى آن امروز و فردا مى‏كرد و ابى بن خلف مردى نكوهيده و بد آميزش بود. آن مرد ثمالى پيش افراد حلف الفضول آمد و به ايشان خبر داد. گفتند: پيش او برگرد و بگو كه پيش ما آمده‏اى، اگر حق ترا داد كه چه بهتر و گرنه پيش ما برگرد. آن مرد پيش ابىّ بن خلف رفت و به او گفت كه اهل حلف الفضول چه گفته‏اند. ابىّ حق او را به او داد و آن مرد ثمالى چنين سرود: آيا سزاوار است كه ابى بن خلف در مكه به من ستم ورزد و حال آنكه نه قوم من و نه يارانم پيش من هستند، قوم خودم قبيله بارق را صدا زدم كه پاسخم دهند ولى ميان من و قوم من چه بيابانها و صحراهايى فاصله است، اى بنى جمح، حلف الفضول به شما اجازه ستم به من نمى ‏دهد و حق با زور گرفته مى‏ شود.

اما داستان حلف الفضول و شرف و اهميت آن را هم زبير بن بكّار در كتاب خود چنين آورده است: بنى سهم و بنى جمح اهل ستم و ستيز بودند و چون بسيار ستم كردند، بنى هاشم و بنى مطلّب و بنى اسد و بنى زهره و بنى تميم جمع شدند كه پيمان بندند وهم سوگند شوند كه از هر ستمى در مكه جلوگيرى كنند و نسبت به هيچ كس ستم نشود مگر اينكه از او دفاع كنند و حق او را بگيرند. پيمان ايشان در خانه عبد الله بن جدعان صورت گرفت.

پيامبر (ص) فرموده است: «همانا در خانه عبد الله بن جدعان در پيمانى حضور يافتم كه دوست نمى‏دارم آن را در قبال داشتن شتران سرخ موى عوض كنم و اگر امروز هم به چنان پيمانى فرا خوانده شوم اجابت خواهم كرد و اسلام چيزى جز استوارى بر آن نمى‏افزايد.» زبير بن بكّار مى‏گويد: مردى از بنى اسد براى گزاردن عمره به مكه آمد و كالايى همراه داشت كه آن را عاص بن وائل سهمى از او خريد و در خانه خود نهاد و سپس روى پنهان كرد. آن مرد اسدى كالاى خود را مطالبه كرد ولى عاص را نديد. پيش بنى سهم آمد از آنان يارى خواست، با او درشتى كردند و دانست كه راهى براى به دست آوردن مال خود ندارد، او ميان قبايل قريش راه افتاد و از ايشان يارى خواست، ياريش ندادند. او كه چنين ديد هنگامى كه قريش در انجمنهاى خود نشسته بودند، روى كوه ابو قبيس رفت و با صداى بلند چنين گفت: «اى مردان مظلومى را كه كالاى او را در مكه گرفته‏اند و او از اهل و ياران خود دور افتاده است يارى دهيد.

اى آل فهر كه ميان حجر اسماعيل و حجر الاسود نشسته‏ايد، محرم خاك آلوده ژوليده مويى را كه هنوز عمره خود را نگزارده است، كمك كنيد. آيا كسى نيست كه انصاف دهد و از بنى سهم آنچه را كه پنهان كرده‏اند، بگيرد مگر خوردن مال عمره گزار حلال است» اين كار بر قريش گران آمد و در آن باره سخن گفتند افراد پيمان مطيبين گفتند به خدا سوگند اگر در اين باره قيام كنيم احلاف خشمگين مى‏شوند. احلاف هم گفتند: اگر در اين كار قيام كنيم مطيبين خشمگين مى‏شوند. افراد برخى از خاندانهاى قريش گفتند بياييد پيمان تازه‏اى ببنديم كه مظلوم را بر ضد ظالم يارى دهيم و تا جهان برپاست چنان باشيم. خاندانهاى هاشم، مطلّب، اسد، تميم و زهره در خانه عبد الله بن جدعان جمع شدند. رسول خدا (ص) هم كه در آن هنگام بيست و پنج ساله و جوان بود و هنوز بر او وحى نازل نشده بود همراه ايشان بود. آنان هم سوگند شدند كه در مكه نسبت به هيچ غريب و مقيم آزاده و برده‏اى ستم نشود مگر اينكه همراه و ياور او باشند تا حق او را بگيرند و داد او را از خويشتن و ديگران بستانند.

آنان كنار چاه زمزم رفتند و ديگى را از آب پر كردند و كنار كعبه رفتند و اركان آن را با آن آب شستند و آن آب را جمع كردند و نوشيدند. آنگاه پيش عاص بن وائل رفتند و به او گفتند: حق اين مرد را بده و او آن را پرداخت. آنان روزگارى بر اين حال بودند و در مكه‏به هيچ كس ستمى نمى‏شد مگر اينكه حق او را برايش مى‏گرفتند. عتبة بن ربيعة بن عبد شمس مى‏گفته است اگر قرار باشد مردى به تنهايى از قوم خود بيرون رود و كنار كشد، من از ميان خاندان عبد شمس خود را كنار مى‏كشيدم و به پيمان حلف الفضول مى‏پيوستم.

زبير بن بكّار مى‏گويد: محمد بن حسن از محمد بن طلحه از موسى بن محمد از پدرش نقل مى‏كرد كه اساس آن پيمان بر اين موضوع استوار بود كه ميان همه مردم مكه و احابيش- حبشيان و افراد غير عرب- هر مظلومى كه از آنان يارى بخواهد بايد ياريش دهند تا از او رفع ستم شود و مالش را بر او برگردانند و داد او را بستانند يا آنكه عذرى موجه داشته باشند و اينكه امر به معروف و نهى از منكر كنند و در امور زندگى يكديگر را يارى دهند.

زبير بن بكّار مى‏گويد: و گفته شده است سبب نام گذارى اين پيمان به «حلف الفضول» اين است كه در روزگاران گذشته تنى چند از سران عرب پيمانى براى جلوگيرى از ستمها بسته بودند و نامشان فضيل و فضّال بود و مفضل بود و چون اين پيمان موجب زنده ساختن آن پيمان كه متروك مانده بود گرديد به آن «حلف الفضول» گفتند.
زبير مى‏گويد: محمد بن جبير بن مطعم كه از دانشمندان قريش بود پيش عبد الملك بن مروان رفت، عبد الملك به او گفت: اى ابا سعيد، آيا ما خاندان عبد شمس و شما در حلف الفضول شركت نداشتيم محمد بن جبير گفت: امير المؤمنين خود داناتر است. عبد الملك گفت: بايد حقيقت آن را به من خبر دهى. محمد گفت: اى امير المؤمنين به خدا سوگند كه نه، ما و شما از آن بيرون بوديم، و ما و شما در جاهليت و در اسلام متحد و دست ما با دست دشمن يكى بوده است.

زبير مى‏گويد: محمد بن حسن از ابراهيم بن محمد از يزيد بن عبد الله بن هادى ليثى از قول محمد بن حارث براى من نقل كرد كه ميان حسين بن على، عليهما السلام، و وليد بن عتبة بن ابى سفيان در مورد مزرعه‏اى در ناحيه ذو المروة بگو مگويى بود. وليد در آن هنگام كه روزگار خلافت معاويه بود امير مدينه بود. حسين (ع) فرمود: گويا وليد مى‏خواهد با حكومت خود بر من قدرت نشان دهد، به خدا سوگند مى‏خورم كه اگر در مورد حق من انصاف ندهد شمشيرم را به دست مى‏گيرم و ميان مسجد خدا مى‏ايستم و افراد حلف الفضول را فرا مى‏خوانم. چون اين سخن به اطلاع عبد الله بن زبير رسيد گفت:

به خدا سوگند مى‏خورم كه اگر حسين افراد حلف الفضول را فراخواند من هم شمشير برمى‏دارم و همراه او قيام مى‏كنم تا داد خود را بستاند يا هر دو با يكديگر بميريم. اين سخن به اطلاع مسور بن مخرمة بن نوفل زهرى رسيد، او هم همين گونه گفت و چون گفتار ايشان به اطلاع عبد الرحمان بن عثمان بن عبيد الله تميمى رسيد او هم همين گونه گفت. چون سخن ايشان به اطلاع وليد بن عتبه رسيد، نسبت به امام حسين (ع) از خويشتن انصاف داد تا امام حسين راضى شد.

زبير بن بكّار مى‏گويد: براى امام حسين (ع) با معاويه هم داستانى نظير اين پيش آمده است كه چنان است كه ميان حسين (ع) و معاويه در مورد زمينى كه از حسين (ع) بود بگو مگويى صورت گرفت. حسين (ع) به معاويه گفت: يكى از اين سه پيشنهاد مرا بپذير، يا حق مرا خريدارى كن يا آن را به من برگردان يا آنكه در اين مورد عبد الله بن عمر يا عبد الله بن زبير را حكم قرار بده و در غير آن صورت راه چهارمى خواهد بود كه صيلم است. معاويه پرسيد: صيلم چيست گفت: افراد حلف الفضول را ندا مى‏دهم و برخاست و خشمگين بيرون رفت. چون از كنار عبد الله بن زبير عبور كرد موضوع را به اطلاع او رساند، عبد الله بن زبير گفت: به خدا سوگند اگر افراد حلف الفضول را فراخوانى، اگر دراز كشيده باشم مى‏نشينم و اگر نشسته باشم همان دم برمى‏خيزم و اگر ايستاده باشم همان دم راه مى‏افتم و اگر در حال راه رفتن باشم همان دم شروع به دويدن مى‏كنم و جان خود را فداى جان تو و همراه آن مى‏كنم مگر اينكه او داد ترا بدهد. چون اين سخنها به اطلاع معاويه رسيد، گفت: ما را نيازى به صيلم نيست و به حسين (ع) پيام داد كسى را بفرست و مال خود را بگير كه ما آن را از تو خريدارى كرديم.

زبير بن بكّار مى‏گويد: اين داستان را على بن صالح از قول پدر بزرگم عبد الله بن مصعب از قول پدرش برايم نقل كرد كه مى‏گفته است: حسين (ع) خشمگين از پيش معاويه بيرون رفت و عبد الله بن زبير را ديد و با او در مورد آنچه ميان او و معاويه پيش آمده بود گفتگو كرد و فرمود كه معاويه را براى انتخاب يكى از پيشنهادهاى خود مخير كرده است. ابن زبير سخنانى را كه گذشت به امام حسين گفت، و سپس پيش معاويه رفت و گفت: حسين مرا ملاقات كرد و گفت: ترا در انتخاب يكى از سه پيشنهاد خود مخير كرده است و راه چهارم صيلم است. معاويه گفت: خيال مى‏كنم حسين را در حالى كه خشمگين بوده است ملاقات كرده‏اى. ما را به صيلم نيازى نيست آن سه پيشنهاد را بگو.

گفت: نخست اينكه من يا ابن عمر را ميان خودت و او حكم قرار دهى. معاويه گفت: ترا حكم ميان خودم و او قرار دادم، يا ابن عمر را يا هر دوى شما را حكم قرار مى‏دهم. ابن زبير گفت: يا آنكه به حق او اقرار كنى و سپس آن را از او بخواهى. گفت: هم اقرار كردم و هم از او چنين مسألتى مى‏كنم. ابن زبير گفت: يا آنكه آن را از او بخرى. گفت: آن را از او خريدم. اينك بگو كه صيلم چيست ابن زبير گفت: اينكه افراد حلف الفضول را ندا دهد و در آن صورت من نخستين كسى هستم كه به او پاسخ مى‏دهم. معاويه گفت: ما را نيازى به اين كار نيست.
و چون سخن حسين به اطلاع عبد الله بن ابى بكر و مسور بن مخرمة رسيد آنان هم به او همان را گفتند كه ابن زبير گفته بود.

اما داستان جوشيدن آب از زير پاهاى شتر عبد المطلّب در سرزمين خشك كويرى را محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب سيره آورده و چنين گفته است كه: چون عبد المطلّب موفق به استخراج آب از چاه زمزم شد، قريش بر او رشك بردند و گفتند: اى عبد المطلّب اين چاه نياى ما اسماعيل است و ما را در آن حقى است، بايد ما را با خويشتن در آن شريك گردانى. گفت: چنين كارى نمى‏كنم كه اين لطفى است كه از ميان همه شما به من ارزانى شده است و من ويژه آن شده ‏ام.

قريش گفتند: ما ترا رها نمى‏كنيم و در آن باره با تو مخاصمه خواهيم كرد. گفت: ميان من و خودتان حكمى قرار دهيد تا پيش او حكميت بريم. گفتند: كاهنه قبيله بنى سعد بن هذيم را حكم قرار مى‏دهيم. عبد المطلّب پذيرفت و آن زن كاهنه در مناطق مرتفع شام ساكن بود. عبد المطلّب همراه تنى چند از بنى عبد مناف سوار شد و از هر قبيله از قبايل قريش هم گروهى سوار شدند و سرزمين مسير ايشان بيابانهاى خشك بود. در يكى از بيابانهاى ميان حجاز و شام آب همراه عبد المطلّب و خويشاوندان او تمام شد و سخت تشنه شدند، از قوم خود آب خواستند. آنان از آب دادن خود دارى كردند و گفتند ما در بيابانيم و بر جان خويش بيمناكيم كه همان بر سر ما آيد كه بر شما آمد. عبد المطلّب كه چنين ديد و بر جان خود و همراهانش ترسيد به ياران خود گفت: چه مصلحت مى‏بينيد گفتند: انديشه ما پيرو انديشه تو است.

به آنچه خوش دارى فرمان بده. گفت: من چنين مى‏بينم كه هم اكنون هر كس براى خويش گورى حفر كند كه هنوز نيرويى باقى است و هر يك از ما كه مرد ديگر يارانش او را به خاك بسپرند تا آنكه فقط جسد يك تن بر خاك بماند كه تباهى يك تن آسانتر از تباهى همه‏ مسافران است. گفتند: نيكو گفتى و هر يك از ايشان برخاست و براى خود گورى كند و سپس منتظر مرگ نشستند.

در اين هنگام عبد المطلّب گفت: اين هم كه ما اين چنين تسليم مرگ شويم و براى جستجوى آب در زمين حركت نكنيم كمال عجز است. برخيزيد و بگرديد شايد خداوند در بخشى از اين زمين به ما آبى ارزانى دارد، حركت كنيد. و آنان حركت كردند. آن افراد قبايل قريش به ايشان مى‏نگريستند كه چه مى‏كنند، عبد المطلّب هم كنار مركب خود آمد و سوار شد و همينكه شتر بر پا خواست از زير پايش چشمه آبى شيرين جوشيدن گرفت. عبد المطلّب تكبير گفت و يارانش هم تكبير گفتند، و فرود آمد و خود و يارانش آب نوشيدند و ظرفهاى- مشكهاى- خويش را پر آب كردند و سپس افراد قبايل قريش را فرا خواند و به ايشان گفت: بياييد آب برداريد كه خداى بر ما آب عنايت كرد. آنان هم آشاميدند و برداشتند و گفتند: خداوند به سود تو قضاوت فرمود و هرگز درباره زمزم با تو مخاصمه نمى‏كنيم، همان كس كه در اين فلات اين آب را به تو ارزانى فرمود، زمزم را به تو عنايت فرموده است، و خوشبخت به سوى سقايت خويش برگرد و بدون اينكه پيش كاهنه بروند همگى برگشتند و او را با زمزم رها كردند.

صاحب كتاب واقدى روايت مى‏كند كه عبد الله بن جعفر بن ابى طالب در حضور معاويه با يزيد بن معاويه مفاخره كرد و به يزيد گفت: به كدام يك از نياكان خود بر من افتخار مى‏كنى آيا به حرب كه ما او را پناه داديم يا به اميه كه مالك او شديم يا به عبد شمس كه ما او را تحت تكفل داشتيم معاويه گفت: نسبت به حرب بن اميه اين چنين گفته مى‏شود گمان نمى‏كردم به روزگار حرب كسى تصور مى‏كرده است كه از او شريفتر باشد. عبد الله گفت: چنين نيست. شريفتر از حرب كسى است كه ظرف خويش را براى او باژگونه كرد و رداى خويش را بر او پوشاند. معاويه به يزيد گفت: پسركم آرام بگير عبد الله از اين جهت به تو فخر مى‏فروشد كه تو از اويى و او از تو است. عبد الله بن جعفر آزرم كرد و گفت: اى امير المؤمنين دو دست نظير يكديگر با هم بگو مگو مى‏كنند و دو برادر با يكديگر كشتى مى‏گيرند، و چون عبد الله بن جعفر رفت، معاويه به يزيد گفت: پسركم از ستيز با بنى هاشم بر حذر باش كه آنان آنچه را كه مى‏دانند فراموش نمى‏كنند ونادان نمى‏شوند و دشمن ايشان فحش و ناسزايى براى ايشان نمى‏يابد.

گويد: مقصود از اين سخن عبد الله بن جعفر كه گفته است «آيا به حرب كه او را پناه داديم» اين است كه قريش هرگاه سفر مى‏كردند چون به گردنه نزديك مكه مى‏رسيدند كسى حق نداشت از آن عبور كند تا افراد قرشى نخست عبور كنند. شبى حرب بيرون رفت و چون به گردنه رسيد، مردى از خاندان حاجب بن زراره تميمى با او برخورد. حرب سينه خود را صاف و سرفه‏اى كرد و گفت: من حرب بن اميه‏ام. آن مرد تميمى هم همان كار را كرد و گفت: من پسر حاجب بن زراره‏ام و از حرب پيشى گرفت و از گردنه عبور كرد. حرب گفت: خداوند هرگز چنين نخواهد، ديگر تا من زنده باشم نبايد و نمى‏توانى وارد مكه شوى، آن مرد تميمى مدتى درنگ كرد و به مكه نيامد ولى چون مكه محل بازرگانى او بود مشورت كرد كه از شر حرب به چه كسى پناه برد. گفته شد به عبد المطلّب يا پسرش زبير پناهنده شو. او سوار بر ناقه خود شد و شبانه به مكه آمد و شتر خود را بر در خانه زبير بن عبد المطلّب خواباند.

ناقه بانگ برداشت و زبير بيرون آمد و پرسيد آيا پناه آورده‏اى كه پناه داده شوى يا خواهان ميهمانى هستى كه از تو پذيرايى شود و او اين ابيات را سرود كه- خلاصه‏اش- چنين است: بر گردنه با حرب روياروى شدم… او را پشت سر نهادم و پيش از او از گردنه گذشتم و من همواره در سفرها چنين بوده‏ام… او را واگذاشتم كه چون سگ به تنهايى عوعو كند و خود را پيش سرور و سالار مكارم اخلاقى و افتخار رساندم… آرى زبير با شمشيرى كه آهن آب داده و تيز و كشنده است از من دفاع خواهد كرد.

زبير به او گفت به خانه وارد شو- به خانه‏ات برو- كه ترا پناه دادم و چون صبح شد زبير برادر خود غيداق را فراخواند و هر دو در حالى كه شمشير بر دوش آويخته بودند بيرون آمدند و آن مرد تميمى هم همراه ايشان بيرون آمد. زبير و غيداق گفتند ما به هر كس پناه دهيم پيشاپيش او حركت نمى‏كنيم، تو پيشاپيش ما حركت كن تا چشمهاى ما ترا ببيند و مراقب باشد كه مبادا از پشت سر مورد حمله قرار گيرى و آن مرد تميمى همچنان كوچه‏هاى مكه را مى‏پيمود تا وارد مسجد الحرام شد. حرب همينكه او را ديد، گفت عجب كه تو اينجايى و پيش آمد و سيلى بر چهره او زد. زبير فرياد كشيد، مادرت بر سوگت بگريد در حالى كه او را پناه داده‏ام سيلى بر او مى‏زنى حرب خم شد و سيلى ديگرى بر چهره آن مرد تميمى زد، زبير شمشيرش را كشيد و بر حرب كه پيش او بودحمله كرد.

حرب گريخت و زبير هم دوان دوان از پى او مى‏رفت و برنمى‏گشت تا آنكه حرب ناچار خود را به خانه عبد المطلّب افكند. عبد المطلّب پرسيد: چه پيش آمده است گفت: زبير. عبد المطلّب گفت: بنشين و ظرفى را كه هاشم در آن تريد مى‏ساخت كنار او باژگونه نهاد. مردم جمع شدند. ديگر پسران عبد المطلّب هم در حالى كه شمشير در دست داشتند به زبير پيوستند و كنار خانه پدرشان ايستادند. در اين هنگام عبد المطلّب ازار و رداى خويش را كه داراى دو حاشيه بود بر حرب پوشاند و او را پيش ايشان فرستاد و دانستند كه پدرشان او را جوار و پناه داده است.

اما معنى و مقصود عبد الله بن جعفر از اين سخن كه گفته است «يا به اميه كه مالك او شديم» اين است كه عبد المطلّب با اميه بن عبد شمس در مورد دو اسب شرط بندى كردند و قرار نهادند كه اسب هر يكى برنده شد ديگرى صد شتر و ده برده و ده كنيز بپردازد و يك سال خدمتكار باشد و موهاى جلو پيشانى او زده شود. اسب عبد المطلّب مسابقه را برد، عبد المطلّب صد شتر و ده برده و ده كنيز را گرفت و ميان قريشيان تقسيم كرد و چون خواست موهاى جلو پيشانى او را قطع كند حرب گفت: به جاى اين كار ده سال خدمتكار تو باشم. عبد المطلّب پذيرفت و اميه پس از آن ده سال از حشم و خدمتكاران عبد المطلّب بود كه در قبال خوراك خود او را خدمت مى‏كرد.
اما معنى اين گفتار او كه گفته است «يا به عبد شمس كه او را تحت تكفل داشتيم» اين است كه عبد شمس تهيدست و بدون مال بود و برادرش هاشم او را تحت تكفل داشت و به او كمك مى‏كرد و اين موضوع تا هنگام مرگ هاشم ادامه داشت.

و در كتاب الاغانى ابو الفرج آمده است كه معاويه به دغفل نسب شناس گفت: آيا عبد المطلّب را ديده‏اى گفت: آرى. گفت: او را چگونه ديدى گفت: مردى تيز هوش و گرامى و زيبا و رخشان كه گويى بر چهره‏اش پرتو پيامبرى بود. معاويه پرسيد: آيا امية بن عبد شمس را ديده‏اى گفت: آرى. پرسيد: او را چگونه ديدى گفت: مردى نزار وگوژ پشت و كور كه برده‏اش ذكوان عصا كش او بود. معاويه گفت: او پسرش ابو عمرو بوده است. دغفل گفت: شما چنين مى‏گوييد ولى قريش را عقيده بر آن بود كه او برده اوست.

اين موضوع را از كتاب هاشم و عبد شمس تأليف ابن ابى رؤبة دباس نقل مى‏كنم، او مى‏گويد: هشام بن كلبى از قول پدرش نقل مى‏كند كه نوفل بن عبد مناف در مورد زمينهايى كه به صورت چند ميدان بود به عبد المطلّب ستم روا داشت و عبد المطلّب با همه بنى هاشم همدست بود و از گروهى از قوم خويش يارى خواست كه در آن مورد كوتاهى كردند.

عبد المطلّب از داييهاى خود كه افراد خاندان نجار مدينه بودند يارى خواست هفتاد سوار با او از مدينه آمدند و به نوفل گفتند: اى ابا عدى به خدا سوگند كه جوانمردى تا اين اندازه خوش چهره و تنومند و خوش نفس و پاك سرشت و به دور از همه بديها نديده‏ايم و مقصودشان عبد المطلّب بود و خويشاوندى نزديك او را نسبت به ما مى‏دانى و زمينهايى از او را گرفته‏اى. دوست داريم حق او را پس دهى. نوفل پس داد و عبد المطلّب چنين سرود: خاندانهاى مازن و بنى عدى و ذبيان بن تيم اللات از پذيرش ستم بر من خود دارى كردند…

و گويد: همين موضوع سبب هم پيمانى و هم سوگندى قبيله خزاعه با عبد المطلّب شد. ابو اليقظان سحيم بن حفص نقل مى‏كند كه عبد المطلّب به هنگام مرگ خود پسرانش را كه ده پسر بودند جمع كرد. ايشان را امر به معروف و نهى از منكر كرد و پندشان داد و گفت: هان كه از سركشى و ستم بر حذر باشيد و به خدا سوگند كه خداوند هيچ چيزى را شتابانتر براى عقوبت و عذاب از سركشى و ستم نيافريده است و من هيچكس را كه با سركشى و ستم و بر آن باقى مانده باشد جز اين برادران شما از خاندان عبد شمس نديده‏ ام.

وليد بن هشام بن محذم روايت مى‏كند كه روزى عثمان بن عفان گفت: دوست مى‏دارم مردى را ببينم كه پادشاهان را ديده باشد و براى من از گذشته سخن بگويد. براى او نام مردى را كه در حضر موت بود بردند. عثمان او را احضار كرد و سخنان مفصلى با اوگفت كه آوردن آن را رها مى‏كنيم، تا آنكه عثمان از او پرسيد: آيا عبد المطلّب بن هاشم را ديده‏اى گفت: آرى، مردى ديدم با ظاهرى پسنديده و قامتى كشيده و سپيد چهره كه داراى ابروان پيوسته به يكديگر بود، ميان دو چشمش سپيدى رخشانى به نظر مى‏رسيد، گفته مى‏شد در او فرخندگى و بركت است و همان گونه بود. عثمان پرسيد: آيا امية بن عبد شمس را هم ديده‏اى گفت: آرى، مردى ديدم سيه چرده و زشت و كوتاه قامت و كور و گفته مى‏شد كه شوم و نافرخنده است و همان گونه هم بود. عثمان گفت: در مورد تو بايد گفت: «آواز دهل شنيدن از دور خوش است» و دستور داد بيرونش كردند.

هشام بن كلبى مى‏گويد: امية بن عبد شمس به هنگام نوجوانى اموال حاجيان را مى‏دزديد و او را نگهبان و پاسدار نام نهادند- از باب تمسخر و بر عكس نهند نام زنگى كافور- ابن ابى رؤبة در اين كتاب خود مى‏گويد: نخستين كشته از بنى عبد شمس كه به دست بنى هاشم كشته شد، عفيف بن ابى العاص بن اميه است كه او را حمزة بن عبد المطلّب كشت و من- ابن ابى الحديد- بر اين خبر در همين كتاب دست نيافتم.

گويد: و از چيزهايى كه مؤيد اين است كه امية بن عبد شمس همچون برده و خدمتكار عبد المطلّب بوده است شعرى است كه ابو طالب به هنگام محاصره در شعب و هم پشتى خاندانهاى عبد شمس و نوفل بر ضد او و رسول خدا (ص) سروده و ضمن آن چنين گفته است: پدرشان از دير باز برده پدر ما بود، فرزندان كنيزك درشت چشمى- كبود چشمى- كه سحر و جادو بر آن چيره است… اينك به دنباله نقل سخنان ابو عثمان جاحظ برمى‏گرديم و گاهى آن را با توضيحات خود يا ديگران كه مناسب آن باشد مى‏آميزيم.

ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: اگر بنى اميه بگويند وليد بن يزيد بن عبد الملك بن‏مروان بن حكم بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى از خاندان ماست و يزيد خليفه‏اى است كه نسل چهارم است و پدر و پدر بزرگ و جدش مروان هم خليفه بوده‏اند، در پاسخ ايشان مى‏گوييم كه بنى هاشم، واثق پسر معتصم پسر هارون پسر مهدى پسر منصور را دارند- پنج پشت- و منصور پسر محمد كامل و او پسر على سجّاد است كه در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى‏گزارد و به سبب عبادت و فضيلت به سجاد مشهور شد و او زيباترين فرد قريش و خوش چهره‏ ترين آنان بود. او شبى كه على بن ابى طالب (ع) كشته شد متولد شد و نام و كنيه آن حضرت را بر او نهادند و بعدها عبد الملك مروان به او گفت: نه، به خدا سوگند كه اين نام و كنيه را براى تو تحمل نمى‏كنم، بايد يكى را تغيير دهى. او كنيه خود را به ابو محمد تغيير داد و او فرزند عبد الله است كه درياى علم و دانشمند قريش و فقيه در دين و معلم تأويل بوده است و او پسر عباس است كه خردمند و بردبار قريش بوده است و او پسر شيبة الحمد است كه همان عبد المطلّب و سرور همه ساكنان وادى است و او پسر عمرو است كه همان هاشمى است كه براى مردم تريد فراهم مى‏كرد و هموست كه از شدت زيبايى به قمر معروف بوده است و همگان به او اقتدا مى‏كرده‏اند و از رأى او هدايت مى‏شده‏اند، و او پسر مغيره است كه همان عبد مناف است و او پسر زيد است كه بيشتر به قصّى و مجمّع معروف بوده است، سيزده پشت كه همگى سرور و سالار بوده‏ اند.

هيچ يك از آنان از سرورى محروم نشده‏اند و از رسيدن به غايت و نهايت بزرگى باز نمانده‏اند، و هيچ يك از ايشان نيست مگر اينكه ملقب به لقبى است كه از كردار پسنديده يا سرشت پاك او مشتق است و كسى از اين سيزده نسل نيست مگر آنكه خليفه يا از لحاظ مقام همچون خليفه است و در روزگاران گذشته سرور و سالار و زاهد نامدار و فقيه گرانقدر و خردمند باوقار بوده است و اين موضوع براى هيچ كس جز ايشان فراهم نيست. وانگهى پنج پشت خليفه‏اند و اين بيشتر از چيزى است كه بنى اميه بر شمرده ‏اند، لذا مروان كجا قابل مقايسه با منصور است كه منصور همه سرزمينها و اقطار را به تصرف خويش درآورد و بيست و دو سال همه اطراف را در اختيار داشت و حال آنكه خلافت مروان آنچنان نبوده است.

فقط نه ماه خلافت كرد و سپس همسرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه از اين جهت كه به خالدپسرش كه از شوهر اول او بود دشنام داده و گفته بود اى پسر زنى كه نشيمنگاهش تر است، او را كشت. اگر مروان را با مدت كم خلافت و اختلاف بسيارى كه وجود داشته است و آشوبى كه در شهرها ديده مى‏شده است، صرف نظر از گرفتاريهاى اطراف، بتوان خليفه دانست، ابن زبير براى اطلاق نام خليفه از او شايسته‏تر است كه همه نقاط اسلامى جز بخشى از اردن را به تصرف آورد، و چون پادشاهى عبد الملك مروان به پادشاهى مروان متصل شد در نظر مردم پيوسته به نظر آمد و سستى حكومت مروان از ديدگاه كسانى كه علم نداشتند پوشيده ماند.

وانگهى سالهاى حكومت مهدى عباسى سالهاى خوشى و سلامت بود و حال آنكه سالهاى حكومت عبد الملك همه در كشش و كوشش گذشت و پادشاهى يزيد بن عبد الملك هم هرگز چون پادشاهى هارون نبوده و پادشاهى وليد چون پادشاهى معتصم نبوده است.

مى‏گويد [ابن ابى الحديد]: خداوند جاحظ را رحمت فرمايد كه اگر امروز زنده مى‏بود نه پشت از خلفاى بنى هاشم را پشت در پشت مى‏شمرد كه بدين گونه است، مستعصم پسر مستنصر پسر طاهر پسر مستضى‏ء پسر مستنجد پسر مقتفى پسر مستظهر پسر مقتدر. و از اين گذشته، خلفاى طالب مصر امروز ده پشت شمرده مى‏شوند، آمر پسر مستعلى پسر مستنصر پسر طاهر پسر حاكم پسر عزيز پسر معتز پسر منصور پسر قائم پسر مهدى.

ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: بنى هاشم بر آنان افتخار مى‏كنند كه سالهاى پادشاهى ايشان بيشتر و مدتش طولانى‏تر است و تا امروز- روزگار جاحظ- مدت پادشاهى آنان به نود و چهار سال رسيده است. همچنين بنى هاشم بر بنى اميه افتخار مى‏كنند كه پادشاهى را از طريق ميراث و اينكه اقوام و خويشاوندان رسول خدايند به ارث برده‏ اند و پادشاهى ايشان در رستنگاه پيامبرى است و اسباب و وسايل حكومت ايشان غير از اسباب بنى مروان است، بلكه بنى مروان را هيچ خويشى سببى و نسبى با پيامبر (ص) نبوده است مگر اينكه بگويند ما هم قرشى هستيم و در اين اسم در ظاهر با قريش مساوى هستند و روايتى كه نقل شده است «ائمه از قريش هستند» بر هر قرشى اطلاق دارد، و حال آنكه‏اسباب خلافت معروف است و آنچه هر گروه ادعا مى‏كنند معلوم است، و هر يك از گروهها راهى را پذيرفته‏اند. گروهى از مردم آن را به دليل آنكه همه اسباب قرابت و سابقه و وصيت در على (ع) جمع است خلافت را براى او مى‏دانند. و اگر اين صحيح باشد، اصولا خاندان ابو سفيان و خاندان مروان را نرسد كه در آن مورد ادعايى داشته باشند و اگر خلافت بر مبناى وراثت و استحقاق عباس از لحاظ عمو بودن و حق خويشاوندى باشد، باز هم براى آل ابو سفيان و مروان ادعايى باقى نمى‏ماند. اگر جز به سوابق و اعمال و جهاد به چيز ديگرى بستگى نداشته باشد در ان صورت براى ايشان هيچ قدم مؤثر و عمل ارزنده مشهودى وجود ندارد و هيچ سابقه‏اى براى آنان نيست و هيچ چيزى كه بدان سبب مستحق خلافت باشند، ندارند و اگر آنچه آنان را از رسيدن به خلافت به شدت ممنوع و محروم ساخته است نمى‏بود، شايد كار براى آنان آسانتر بود.

و به خوبى دانستيم كه ابو سفيان در دشمنى نسبت به پيامبر (ص) و جنگ و ستيز كردن با آن حضرت و جمع كردن سپاه بر ضد ايشان چگونه سر سخت بوده است و چگونگى اسلام او را به هنگامى كه براى رهايى از شمشير اسلام آورد مى‏دانيم و معنى سخن او به هنگام فتح مكه كه لشكرهاى مسلمانان را ديد و گفتار او در جنگ حنين و سخن او به هنگامى كه بلال بر فراز كعبه اذان گفت همگى روشن است. وانگهى بايد دانست كه ابو سفيان به دست عباس، كه خدايش رحمت كناد، مسلمان شد و ابن عباس بود كه مردم را از كشتن او بازداشت و او را پشت سر خود سوار كرد و به حضور رسول خدا (ص) آورد و از ايشان مسألت كرد كه او را شريف و گرامى و بلند آوازه فرمايد.

اين نعمتى بزرگ و محبتى گران و مقامى بلند بود كه عباس معمول داشت و داستان جنگ حنين هم غير قابل انكار است. در قبال اينهمه احسان، پاداش بنى هاشم از سوى فرزندان ابو سفيان اين چنين بود كه با على (ع) جنگ و حسن (ع) را مسموم كردند و حسين (ع) را كشتند و زنان او را سر برهنه بر شتران چموش سوار كردند و چون نتوانستند تشخيص دهند كه على بن حسين به حد بلوغ رسيده يا نرسيده است كشف عورتش كردند. همچنان كه اين كار را نسبت به‏ذريه مشركان كه با جنگ به خانه‏ هايشان رفته باشند انجام مى‏دهند. و معاويه پسر بن ارطاة را به يمن فرستاد و او دو پسر كوچك عبيد الله بن عباس را كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بودند كشت و عبيد الله بن زياد در جنگ طف- عاشورا- نه تن از صلب على (ع) و هفت تن از صلب عقيل را كشت و به همين جهت مرثيه سراى ايشان چنين سروده است: اى چشم با اندوه اشك بريز و اگر مويه مى‏كنى بر آل پيامبر (ص) مويه كن، نه تن از صلب على و نه تن از صلب عقيل كشته شدند.

وانگهى بنى اميه چنين پنداشته‏اند كه عقيل معاويه را بر ضد على (ع) يارى داده است. اگر در اين سخن خود دروغگويند كه دروغ خود چه كژى و كاستى بزرگى است، و اگر راستگو باشند، چه پاداشى به عقيل درباره آنچه كرده است داده‏اند كه پس از امان دادن به مسلم بن عقيل با مكر و فريب گردنش را زدند و هانى بن عروه را هم به جرم اينكه او را پناه و يارى داده است با او كشتند و به همين سبب شاعر چنين سروده است: اگر تاكنون نفهميده‏اى كه مرگ چيست، در بازار به پيكر هانى و پسر عقيل بنگر، دلاورى را مى‏بينى كه شمشير چهره‏اش را دريده است و ديگرى را كشته از فراز بام بر زمين افتاده. و هند- مادر معاويه- كبد حمزه را خورد.

بنابراين زن جگر خواره و همچنين پناهگاه و مركز اصلى نفاق از ايشان است، و آن كس كه با چوبدستى بر لب و دندانهاى حسين (ع) كوبيد از ايشان است. قاتل ابو بكر بن عبد الله بن جعفر به روز عاشورا و قاتل عون بن عبد الله بن جعفر به روز حره از ايشان است، روز حره همچنين از بنى هاشم فضل بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبد المطلّب و عباس بن عتبة بن ابى لهب بن عبد المطلّب و عبد الرحمان بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبد المطلّب كشته شدند.

مى‏گويد [ابن ابى الحديد]: ابو عثمان جاحظ به روزگار واثق ميان مدت پادشاهى بنى اميه و بنى هاشم مقايسه كرده و گفته است بنى هاشم بر آنان برترى دارند، زيرا مدت‏ پادشاهى ايشان دو سال بيشتر از بنى اميه است. اگر امروز جاحظ زنده مى‏بود چه مى‏گفت كه پادشاهى بنى هاشم پانصد و شانزده سال طول كشيده است و اين مدت حدود سى سال از مدت پادشاهى سومين خاندان پادشاهان ايران بيشتر است. همچنين اگر طول مدت پادشاهى مايه افتخار باشد، براى بنى هاشم حدود دويست و هفتاد سال در مصر پادشاهى بوده است، و علاوه بر آن پيش از آنكه به مصر منتقل شوند در مغرب هم پادشاهى داشته‏ اند.

ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: بنى هاشم به بنى اميه مى‏گويند، مردم مى‏دانند كه شما در مورد ما چه كشتار و تار و مارى كرديد. آن هم نه به سبب گناهى كه نسبت به شما انجام داده باشيم، على بن عبد الله بن عباس را دو بار تازيانه زديد، يك بار به بهانه اينكه چرا با دختر عمه خود جعفريه، كه قبلا همسر عبد الملك بوده است، ازدواج كرده است و بار ديگر به تهمتى كه در مورد قتل سليط به او زديد. ابو هاشم عبد الله بن محمد بن على بن ابى طالب (ع) را مسموم كرديد، و گور زيد را شكافتيد و پيكرش را بر دار كشيديد و سر بريده‏اش را در صحن خانه افكنديد كه آن را لگدكوب كنند و مرغهاى خانگى بر مغزش منقار زدند تا آنجا كه شاعرى چنين سروده است: خروس را بايد از شقيقه زيد برانم چه مدت درازى كه مرغان بر آن پا ننهاده‏اند همچنين شاعر شما چنين سروده است: براى شما پيكر زيد را بر تنه خرما بنى بر دار كشيديم و هرگز مهدى‏اى نديده‏ايم كه بر چوبه‏اى بر دار شود، شما از سفلگى على را با عثمان مقايسه كرديد و حال آنكه عثمان از على بهتر و پاكيزه‏تر است.

و روايت شده است كه يكى از صلحاى اهل بيت، عليهم السلام، به پيشگاه خداوند عرضه داشت بار خدايا اگر اين شاعر دروغگوست، سگى از سگهاى خود را بر او چيره گردان. روزى كه او به سفرى مى‏رفت در راه شيرى او را شكار كرد و دريد.

و شما امام جعفر صادق (ع) و يحيى بن زيد را كشتيد و قاتل يحيى را خونخواه مروان و ناصر دين نام نهاديد و افزون بر اين سليمان بن حبيب بن مهلب به گفته و فرمان شما نسبت به عبد الله ابو جعفر منصور پيش از آنكه به خلافت رسد، چنان كرد كه كرد و مروان بن محمد نسبت به ابراهيم امام چنان كارى كرد كه سرش را در جوال آهك فرو كرد تا مرد. و اگر شما براى ما اين شعر را بخوانيد كه:

كشته شدگان در كدى و كشته شدگان در كثوة- نام دو محل است- كه هنوز دفن نشده‏اند اشك ديدگان را فرو ريختند و چه بسيار كسانى كه كنار دو رودخانه زاب و كنار رودخانه ابى فطرس كشته شدند. ما به شما پاسخ مى‏دهيم كه «كشتارگاه حسين و زيد و آن را كه كنار مهراس كشته شد- يعنى حمزه- و آن ديگرى را كه در حران در غربت و فراموشى به خاك سپرده شد- يعنى ابراهيم امام- را به ياد آوريد. وانگهى شما خود احوال پدرتان مروان و ناتوانى او را مى‏دانيد، او مردى بود كه نه فقه مى‏دانست و نه به زهد و صلاح و روايت اخبار شناخته شده بود و نه افتخار مصاحبت داشته است و نه همتى بلند، و جز اين نيست كه نخست سرپرستى امور روستايى از روستاهاى داربجرد را از سوى ابن عامر عهده دار شد و سپس هم از سوى معاويه والى بحرين شد.

وانگهى مروان همه ياران و پيروان خود را جمع كرده بود كه با عبد الله بن زبير بيعت كند و عبيد الله بن زياد او را از آن كار باز داشت. مروان در جنگ مرج راهط كه در اطاعت از او سرهاى مردم از دوش جدا مى‏شد و فرو مى‏افتاد چنين مى‏گفت: آنان را زيانى جز كشته شدن افراد نيست و هر كدام از دو امير قريش پيروز شود مهم نيست.
اين سخن، سخن كسى است كه شايستگى حكومت بر يك چهارم منطقه و يك پنجم جايى را ندارد. مروان يكى از كسانى است كه به سبب سخن ناهنجارى جان باخته و به دست زنان كشته شده است.

اما پدر مروان، حكم بن عاص، كسى است كه چگونگى راه رفتن پيامبر (ص) را تقليد مى‏كرد و در ساعات خلوت پيامبر (ص) سخنان آن حضرت را دزدانه گوش مى‏داد و پيامبر (ص) او را تبعيد و نفرين فرمود و او در راه رفتن خود مى‏لرزيد. ابو بكر و عمر هم همچنان او را در حال تبعيد باقى گذاشتند و از برگرداندن او به مدينه خوددارى كردند و شفاعت عثمان را در آن باره نپذيرفتند. چون‏ عثمان خليفه شد، او را به مدينه برگرداند كه از همگان بر او نافرخنده‏تر بود و پدر مروان بزرگترين بهانه براى كشته شدن و خلع عثمان از خلافت شد. اما عبد الملك بن مروان پدر خليفگان مروانى كه بنى اميه بر آنان افتخار مى‏كنند و مى‏بالند از همه مردم در كفر ريشه‏دارتر بود كه يكى از نياكانش- جد پدرى او- همين حكم بن عاص بوده است و نياى مادرى او معاوية بن مغيرة بن ابى العاص است كه او را هم پيامبر (ص) از مدينه تبعيد فرمود و فقط سه روز به او مهلت داد و خداوند او را سرگردان فرمود كه متردد در حومه مدينه ماند و نمى‏توانست راه خود را تعيين كند و سرانجام على (ع) و عمار را به جستجوى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند. بنابراين شما ريشه‏دارترين مردم در كفر و ما- بنى هاشم- ريشه‏دارترين مردم در ايمان هستيم و امير المؤمنين على (ع) از همگان به ايمان سزاوارتر و قديمى‏تر است.

ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: ديگر از چيزهايى كه بنى هاشم به آن افتخار مى‏كنند، اين است كه مى‏گويند هيچ كس به خاطر ندارد كه مدت نود سال طاعون ديده نشده باشد مگر در نود سالى كه از خلافت ايشان گذشته است. و مى‏گويند اگر دعوت و حكومت ما هيچ بركتى جز اينكه اميران ولايات از شكنجه كارگزاران خراج به آويختن و برهنه كردن و از ميان بردن آنان و عذاب دادن با بيدار نگاه داشتن و آهك و فلك كردن چوب زدن با ابزار آهنى و غل جامعه و بريدن پوست به اقرار واداشتن خوددارى كرده‏اند، اين خود خير و بركت بسيار است. در مورد طاعون كه از ميان رفته است و عرب از طاعون به «نيزه جن» تعبير كرده‏اند عمانى راجز چنين سروده است: همانا خداوند نيزه‏هاى جن- طاعون- را از ميان برداشته و شكنجه تهمت زدن و مال اندوزى را نابود كرده است.

ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: بنى هاشم همچنين بر بنى اميه افتخار مى‏كنند كه كعبه را ويران نكرده‏اند و قبله را تغيير نداده‏اند و پيامبر (ص) و رسول پروردگان را فروتر از خليفه ندانسته‏اند و بر گردن اصحاب پيامبر (ص) داغ بردگى نزده‏اند و اوقات نماز را دگرگون نكرده‏اند و بر كف دست مسلمانان مهر نزده‏اند، و روى منبر رسول خدا (ص) چيزى نخورده و نياشاميده‏اند و حرم را تاراج نكرده‏اند و زنان مسلمان را در شهرهاى اسلامى به‏اسارت نگرفته ‏اند.

مى‏گويد [ابن ابى الحديد]: از كتاب افتراق هاشم و عبد شمس تأليف ابو الحسين محمد بن على بن نصر معروف به ابن ابى رؤبة دباس نقل مى‏كنم كه گفته است: بنى اميه به روزگار پادشاهى خود براى نماز عيد اذان و اقامه مى‏گفتند و پس از نماز خطبه مى‏خواندند و در نمازهاى خود در ركوع و سجود تكبير را بلند نمى‏گفتند. هشام بن عبد الملك برده خايه كشيده‏اى داشت كه هرگاه هشام كه در مقصوره- محل داراى نرده- نماز مى‏گزارد به سجده مى‏رفت، لا اله الا الله مى‏گفت و مردم آن را مى‏شنيدند و به سجده مى‏رفتند، و در يكى از خطبه‏هاى نماز جمعه و عيد مى‏نشستند و در ديگرى برمى‏خاستند. كعب مروان بن حكم را ديد كه نشسته خطبه مى‏خواند، گفت: به اين بنگريد كه نشسته خطبه مى‏خواند و حال آنكه خداوند متعال به پيامبرش مى‏فرمايد «و ترا ايستاده رها مى‏كنند» همو مى‏گويد: نخستين كس كه به هنگام خطبه خواندن نشست معاوية بود و نخستين كس كه در نماز عيد اذان و اقامه گفت بشر بن مروان بود.

كارگزاران بنى اميه از اهل ذمه‏اى كه مسلمان مى‏شدند همچنان جزيه مى‏گرفتند و مى‏گفتند اينها براى فرار از جزيه مسلمان شده‏اند. و از اسب زكات مى‏گرفتند چه بسا كه وارد خانه كسى مى‏شدند كه اسبش مرده يا آن را فروخته بود ولى همينكه چشم ايشان به ريسمان و افسار مى‏افتاد مى‏گفتند: اينجا اسبى بوده است، زكاتش را بده. و چنان سرگرم خطبه نماز جمعه مى‏شدند كه وقت فضيلت نماز را به تأخير مى‏انداختند و چندان خطبه را طول مى‏دادند كه وقت نماز عصر هم سپرى و نزديك آفتاب زردى مى‏شد، اين كار را وليد و يزيد پسران عبد الملك و حجاج كارگزار بنى مروان انجام مى‏دادند.

حجاج گروهى سلاح شمشير به دست بر سر مردم گماشته بود كه نمى‏توانستند نماز جمعه را در وقت آن بجا آورند. حسن بصرى مى‏گفته است شگفتا كه آن مرد ريز چشم شبكور به ولايت ما آمد و ما را از دين خودمان بازداشت، بر منبر ما مى‏رفت و خطبه را چنان طولانى مى‏خواند كه مردم به خورشيد مى‏نگريستند و او مى‏گفت شما را چه مى‏شود كه به خورشيد مى‏نگريد، به خدا سوگند ما براى خورشيد نماز نمى‏گزاريم، براى خداى خورشيد نماز مى‏گزاريم، مگر نمى‏توانيد به‏او بگوييد اى دشمن خدا، خداوند را حقوقى در شب است كه در روز آن را نمى‏پذيرد و حقوقى در روز است كه در شب آن را نمى‏پذيرد. حسن بصرى سپس مى‏گفت: چگونه مى‏توانستند چنين بگويند كه بالاى سر هر يك گبرك تنومندى با شمشير ايستاده بود.

گويد: خليفگان اموى و مروانى زن و فرزند خوارج عرب و غير عرب را به اسيرى مى‏گرفتند و هنگامى كه قريب و زحاف، كه دو تن از سران خوارج بودند، كشته شدند، زياد زن و فرزندشان را به اسيرى گرفت و يكى از دختران ايشان را به شقيق بن ثور سدوسى داد و دختر ديگرى را به عباد بن حصين داد. دخترى از عبيدة بن هلال يشكرى و دخترى از قطرى بن فجاءة مازنى اسير شدند. دختر قطرى در سهم عباس بن وليد بن عبد الملك قرار گرفت، نام آن دختر ام سلمه بود. عباس به اعتقاد خودش با او معامله كنيز زر خريد مى‏كرد و با او هم بستر شد و آن زن مومل و محمد و ابراهيم و احمد و حصين پسران عباس را براى او زاييد. و اصل بن عمرو القنا اسير شد، او را به بردگى گرفتند.

سعيد صغير حرورى هم اسير شد، او را هم به بردگى گرفتند. مادر يزيد بن عمر بن هبيره هم از زنان اسير شده عمان بود كه مجاعه آنان را به اسيرى گرفته بود. بنى اميه هرگاه مردى وام دار مى‏شد، او را مى‏فروختند و معتقد بودند كه او برده مى‏شود. معن پدر عمير بن معن كاتب آزاد و وابسته خاندان بنى عنبر بود و او را در قبال وامى كه داشت فروختند و ابو سعيد بن زياد بن عمرو عتكى او را خريد. حجاج على بن بشير بن ماحور را هم به سبب اينكه فرستاده مهلب را كشته بود به بردگى به مردى از قبيله ازد فروخت.

اما در مورد كعبه چنين بود كه حجاج به روزگار حكومت عبد الملك آن را ويران كرد. وليد بن يزيد هرگاه كه از مستى به هوش مى‏آمد، نماز به سوى غير قبله مى‏گزارد و چون تذكرش دادند اين آيه را خواند: «به هر كجا روى كنيد همانجا روى خداوند است.» حجاج در كوفه ضمن خطبه از كسانى كه در مدينه مرقد رسول خدا (ص) را زيارت مى‏كنند سخن گفت و افزود مرگ بر ايشان باد كه بر چوبهاى پوسيده ويران طواف مى‏كنند، كاش بر گرد كاخ امير المؤمنين عبد الملك طواف كنند، مگر نمى‏دانند كه‏ خليفه شخص بهتر از رسول اوست گويد: بنى اميه بر گردن مسلمانان داغ بردگى مى‏زدند، همان گونه كه بر اسب داغ مى‏نهند. مسلم بن عقبة با همه مردم مدينه كه ميان ايشان باقيماندگان صحابه و فرزندان ايشان و صالحان تابعان بودند با اين شرط بيعت كرد كه همگان برده خانه زاد امير المؤمنين () يزيد بن معاويه باشند غير از على بن حسين (ع) كه از او به عنوان برادر و پسر عموى يزيد () بيعت گرفت. گويد: همچنين بر كف دست مسلمانان داغى مى‏نهادند كه نشان بردگى ايشان باشد همان گونه كه بر اسيران جنگى رومى و حبشه‏اى داغ مى‏نهادند.

خطباى بنى اميه به سبب آنكه خطبه نماز جمعه را به درازا مى‏كشاندند روى منبر چيزى مى‏خوردند و مى‏آشاميدند و مسلمانان هم زير منبر مى‏خوردند و مى‏آشاميدند. دنباله اين افتخار كردن بنى هاشم و بنى اميه كه پنجاه صفحه ديگر شرح اين خطبه را در بر دارد گاه موضوعاتى خارج از بحث تاريخى است و به جدل و مناظره بيشتر شبيه است، به اين جهت براى خوانندگان گرامى گزينه‏اى از بقيه بحث كه به نظر قاصر اين بنده بيشتر جنبه تاريخى دارد، ترجمه مى‏شود و به لطايف آن قناعت خواهد شد.

جاحظ مى‏گويد: اگر افتخار به درست انديشى و سخن پسنديده باشد، چه كسى مثل عباس بن عبد المطلب و پسرش عبد الله بن عباس است و اگر در سرورى و اصالت رأى و حكمت و ارزش گران باشد، چه كسى همچون عبد المطلب است و اگر افتخار به فقه و علم و شناخت تأويل و قياس استوار و زبان آورى و ايراد خطبه‏هاى طولانى باشد چه كسى همتاى على بن ابى طالب (ع) و عبد الله بن عباس است.

گفته‏اند، عبد الله بن عباس به هنگامى كه عثمان در محاصره بود در مكه خطبه‏اى ايراد كرد كه اگر تركان و ديلمان آن را مى‏شنيدند بدون ترديد مسلمان مى‏شدند. در مورد ابن عباس، حسان بن ثابت چنين سروده است: هرگاه با سخنان گزيده‏اى كه هيچ حشوى در آن نمى‏بينى سخن گويد، جاى هيچ‏سخنى براى سخنگو باقى نمى‏گذارد. سخن او هر چه را در دلهاست بسنده و كافى است و براى هيچ نيازمندى هيچ جد و هزلى در گفتار باقى نمى‏گذارد. او دريا و دانشمند راستين است و عمر به روزگار جوانى ابن عباس به هنگام اظهار رأى كردن مى‏گفت: اى در هم شكننده در درياى انديشه فرو شو و گهر بيرون آور و او را بر همه پيشينيان مقدم مى‏دانست.

مى‏گويد [ابن ابى الحديد]: جاحظ فقط مى‏خواهد از على (ع) روى گردان باشد، مگر نمى‏توانست آنچه را درباره عبد الله بن عباس گفته است در مورد على بگويد و به جان خودم سوگند كه اگر مى‏خواست بگويد مى‏توانست گفتارى فراخ‏تر بگويد، مگر غير اين است كه مردم آداب خطبه خواندن و فصاحت را از على (ع) آموخته‏اند و مگر عبد الله بن عباس، كه خدايش رحمت كناد، فقه و تفسير قرآن را از غير على آموخته است. چه مى‏توان كرد، خدا جاحظ را رحمت كناد كه بصره و محيط آن بر دانش و انديشه او چيرگى يافته است.

جاحظ مى‏گويد: و اگر افتخار در دليرى و بى‏باكى و كشتن هماوردان و از پاى درآوردن سواران باشد چه كسى همچون حمزة بن عبد المطلب و على بن ابى طالب است.احنف هرگاه از حمزه نام مى‏برد، لقب اكيس به او مى‏داد و راضى نمى‏شد كه فقط كلمه شجاع را براى او به كار برد. عرب براى بيان دليرى چهار لغت داشت كه به ترتيب نشان دهنده چهار مرتبه شجاعت بود، نخست كلمه شجاع را به كار مى‏برد و اگر فراتر بود كلمه بطل و اگر فراتر بود كلمه بهمه و اگر از آن فراتر بود كلمه اكيس را به كار مى‏برد.

عجاج هم گفته است: «او اكيسى است كه در بذل جان و تن سخاوتمند است.» وانگهى بيشتر زخميها و كشته شدگان به دست آن دو سران و بزرگان شما- بنى اميه- هستند. آن چنان كه حمزه و على (ع) عتبه و وليد و شيبه را كشتند و در كشتن شيبه با عبيدة بن حارث شركت كردند. على (ع) حنظلة پسر ابو سفيان را هم كشته است. اما نياكان و پادشاهان مروانى شما همگان گونه‏اند كه عبد الله بن زبير هنگامى كه خبر كشته شدن برادرش مصعب به او رسيد گفت: كه به خدا سوگند ما چون خاندان ابو العاص از شكم بارگى نمى‏ميريم و به‏خدا سوگند هيچ كس از آنان در دوره جاهلى و اسلام كشته نشده است، و ما فقط با ضربه‏هاى نيزه و زير سايه‏ هاى شمشير با كشته شدن، مى‏ميريم.

جاحظ مى‏گويد: گويا عبد الله بن زبير كشته شدن معاوية بن مغيرة بن ابى العاص را از اين جهت كه در غير ميدان جنگ كشته شد به حساب نياورده است. همچنين كشته شدن عثمان بن عفّان را كه در محاصره كشته شده است و كشته شدن مروان بن حكم را كه به صورت خفه شدن به دست زنان صورت گرفته به حساب نياورده است. جاحظ مى‏گويد: عبد الله بن زبير به كشته شدگان خاندان اسد بن عبد العزى افتخار كرده است، زيرا شأن عرب چنين بوده است كه به كشته شدگان خود چه قاتل باشند و چه مقتول افتخار كنند. مگر نمى‏بينى كه بسيارى كشته شدگان فقط ميان خاندانهايى است كه معروف به دليرى و نيرومندى و فراوانى رويارويى با دشمن و شركت در جنگها باشند، همچون خاندانهاى ابو طالب و زبير و مهلب.

جاحظ مى‏افزايد: مخصوصا در خاندان زبير هفت پشت كشته شده‏اند كه در خانواده‏هاى ديگر چنين چيزى مشاهده نمى‏شود. عماره و حمزه دو پسر عبد الله بن زبير در جنگ قديد به دست خوارج كشته شدند. عبد الله بن زبير در جنگ با حجاج كشته شد.

برادرش مصعب بن زبير در جنگ دير جاثليق به شرافتمندانه‏ترين صورت در رويارويى با عبد الملك بن مروان كشته شد. زبير در وادى السباع در حالى كه از جنگ جمل روى گردان شده بود، كشته شد و پدرش عوّام بن خويلد در جنگ فجار كشته شد و پدرش خويلد بن اسد بن عبد العزى در جنگ خزاعه كشته شد كه هفت تن پشت در پشت هستند.
جاحظ مى‏گويد: ميان بنى اسد بن عبد العزى كشتگان فراوان ديگرى غير از اينان هستند. منذر بن زبير در مكه به دست شاميان در جنگ حجاج كشته شد.

او سوار بر استرى سرخ به كوه مى‏گريخت و در همان حال كشته شد و يزيد بن مفرغ حميرى در هجويه‏اى كه عبيد الله بن زياد را به سبب فرار در جنگ بصره مورد نكوهش قرار داده است، به كشته شدن منذر اشاره كرده است. عمرو بن زبير را هم برادرش عبد الله بن زبير كشته است، با آنكه در پناه و جوار برادر ديگرش عبيدة بن زبير بوده است و عبيدة براى او كارى انجام نداد و شاعرى عبيدة را مورد نكوهش قرار داده و او را به كشتن برادرش عبد الله بن زبير برانگيخته و ضمن سرودن ابياتى خطاب به او چنين گفته است: با شمشير خود ضربتى بزن كه شهره شود و امانت و وفادارى خود را انجام بده.

بجير بن عوام برادر زبير بن عوام هم به دست سعد بن صفح دوسى جدّ مادرى ابو هريره در ناحيه يمامه همراه دو برادرش اصرم و بعلك پسران عوام كشته شدند.
گروهى از نام آوران خاندان اسد در جنگ با پيامبر (ص) به روز بدر كشته شده‏اند، از جمله ايشان زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزى است كه از اشراف مكه بود و روز بدر كشته شد. پدرش اسود چنان بود كه به قدرت و شوكت او در مكه مثل مى‏زدند و پيامبر (ص) هم ضمن بيان احوال كسى كه ناقه صالح (ع) را كشته است فرموده‏اند: «مردى پر شوكت و قدرت همچون ابو زمعه بود.» كنيه زمعة بن اسود ابو حكيمة بود.

حارث بن اسود بن مطلب- برادر زمعه- هم در جنگ بدر كشته شد. عبد الله بن حميد بن زهير بن حارث بن اسود بن مطلب بن اسد هم به روز بدر كشته شد. نوفل بن خويلد هم در جنگ بدر به دست على (ع) كشته شد. يزيد بن عبد الله بن زمعه در جنگ حره به دست مسرف بن عقبه گردن زده شد. مسرف به او گفت: بايد با امير المؤمنين يزيد با شرط بندگى و اينكه غلام زر خريد او خواهى بود بيعت كنى. او گفت: با او بيعت مى‏كنم به اينكه برادر و پسر عموى او باشم و مسرف گردنش را زد. اسماعيل بن هبار بن اسود هم شبانه كشته شد.او كه براى پاسخ دادن به كسى كه از او فرياد رسى مى‏كرد بيرون آمده بود، كشته شد.

مصعب بن عبد الله بن عبد الرحمان متهم به كشتن او شد، معاويه او را پنجاه بار سوگند داد و رهايش ساخت و شاعرى در اين باره چنين سروده است: هرگز در شب پاسخ فرا خواننده‏اى را نخواهم داد كه از غافلگير شدن مى‏ترسم همان گونه كه ابن هبار غافلگير شد… عبد الرحمان بن عوّام بن خويلد هم به روزگار خلافت عمر بن خطاب در يكى از جنگها كشته شد. پسرش عبد الله روز جنگ خانه عثمان همراه عثمان كشته شد.

بنابراين عبد الله بن عبد الرحمان بن عوّام بن خويلد كشته پسر كشته پسر كشته پسر كشته است يعنى نسل چهارمى كه هر چهار پشت كشته شده‏اند. ديگر از كشته شدگان ايشان عيسى پسر مصعب بن زبير است كه در ناحيه مسكن در جنگ با عبد الملك بن مروان مقابل ديدگان پدر خويش كشته شد. كنيه مصعب ابو عيسى و ابو عبد الله بوده است و شاعر در آن مورد چنين سروده است: آرى كه بايد بر ابو عيسى و بر خود عيسى همه وابستگان قريش از هر طبقه بگريند.

ديگر از كشته شدگان ايشان مصعب بن عكاشة بن مصعب بن زبير است كه در جنگ قديد با خوارج كشته شد و شاعر از او ياد كرده و چنين سروده است: اى زنان مويه گر برخيزيد و بر مردانى كه در قديد كشته شده‏اند و بر كاسته شدن شمار ايشان بگرييد و هيچ كس را با مصعب همسنگ مدانيد… ديگر از ايشان خالد بن عثمان بن خالد بن زبير است كه همراه محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن خروج كرد و ابو جعفر منصور او را كشت و پيكرش را بر دار كشيد. عتيق بن عامر بن عبد الله بن زبير كه به نام جد مادرى خود ابو بكر عتيق نام داشت نيز در جنگ قديد كشته شد.

مى‏گويد [ابن ابى الحديد]: اين هم از كارهاى نارواى جاحظ است كه چيزى را به زور به ديگران مى‏بندد. اى كاش كشته شدگان كربلا را نام مى‏برد كه بيست سرور از يك خاندان بودند كه در يك ساعت كشته شدند و اين چيزى است كه نظيرش در جهان و ميان عرب و عجم اتفاق نيفتاده است. چون حذيفة بن بدر در جنگ هباءة همراه سه يا چهار تن از افراد خانواده‏اش كشته شد اعراب او را بسيار بزرگ شمردند و مثلها در آن مورد زده شد، و چون موضوع كربلا پيش آمد، چنان سيلى بود كه همه چشمه سارها را در خود فرو برد.

و اى كاش جاحظ كشته شدگان از خاندان ابو طالب را مى‏شمرد كه به روزگار او شمار ايشان چندين برابر كشته شدگان خاندان اسد كه او نام برده است، بوده‏اند.
ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: و اگر فخر و فضيلت در بخشش و سخاوت باشد چه كسى همتاى عبد الله بن جعفر بن ابى طالب و عبيد الله بن عباس بن عبد المطلب است.

بنى اميه در اين مورد ممكن است اعتراض كنند و بگويند عبد الله بن جعفر چيزهايى را مى‏بخشيده است كه معاويه و يزيد به او مى‏بخشيده‏اند، بنابراين، او از بخشش ما بخشنده شده است. بنى اميه گفته‏اند، معاويه نخستين كس بر روى زمين است كه يك ميليون درهم بخشيده است و پسرش يزيد نخستين كسى است كه آن را چند برابر كرده است.

آنان‏ مى‏گويند معاويه به حسن و حسين پسران على (ع) در هر سال به هر يك هزار هزار درهم جايزه مى‏داده است و به عبد الله بن عباس و عبد الله بن جعفر هم همان گونه مى‏پرداخته است. و چون معاويه مرد و يزيد بر جاى او نشست عبد الله بن جعفر پيش او رفت و گفت: امير المؤمنين معاويه براى رعايت پيوند خويشاوندى من هر سال هزار هزار درهم مى‏پرداخت. يزيد گفت: اينك براى تو دو هزار هزار درهم خواهد بود. عبد الله بن جعفر به يزيد گفت: پدر و مادرم فدايت باد. و سپس گفت: همانا كه من اين سخن را براى هيچ كس پيش از تو نگفته‏ام، و يزيد گفت: بنابراين براى تو چهار هزار هزار درهم خواهد بود.

اين اعتراض بى‏ارزش است كه، بر فرض صحت سخنان آنان، اين گونه بخششها، جود و سخاوت و رعايت پيوند خويشاوندى نيست، زيرا اين اشخاص كه معاويه بر آنان بذل و بخشش مى‏كرده است از آن طبقه بوده‏اند كه از ايشان بر پادشاهى خويش بيم داشته است و از موقعيت آنان در دلهاى مردم و حق ايشان بر خلافت آگاه بوده است و در اين مورد چاره انديشى مى‏كرده و افزونيهايى را براى حفظ دولت و پادشاهى خود معمول مى‏داشته است، آنچنان كه ما آنچه را كه خلفاى بنى هاشم- عباسيان- به فرمانروايان و دبيروان و پسر عموهاى خود مى‏پرداخته‏اند، هرگز جود و سخاوت نمى‏شمريم. مأمون به حسن بن سهل ده هزار هزار درهم از درآمد غله را اختصاص داد و آن را از كرامت او نمى‏شمردند.

همچنين هر چيزى كه در باب دلجويى و معامله سياسى و به منظور تدبير كار حكومت پرداخت شود، جود و سخاوت نيست، بلكه جود و سخاوت چيزى است كه پادشاهان به نمايندگان و شاعران و سخنوران و اديبان و افسانه سرايان و نظاير ايشان پرداخت مى‏كنند و اگر چنين نباشد بايد آنچه را كه خليفه به عنوان حقوق به سپاهيان خود پرداخت مى‏كند در زمره جود او به حساب آورد.

پرداختهايى كه در قبال عمل و به صورت مزد و براى دفع امور ناخوش صورت مى‏گيرد چيزى است و جود و بخشش چيز ديگرى است. وانگهى عطايى كه معاويه و يزيد بر آن گروه مى‏داده‏اند بخشى اندك از حقوق ايشان بوده است كه بخش بيشترى از حق آنان را ضايع كرده‏اند. اگر بخواهم عطاهاى پادشاهان بنى عباس و پادشاهان بنى اميه را مقايسه كنم بنى اميه و ياران ايشان سخت رسوا خواهند شد كه زنان خليفگان عباسى از مردان اموى بيشتر اموال مى‏بخشيده‏اند، آنچنان كه اگر بذل و بخشش ام جعفر را به تنهايى در نظر بگيريم، بيشتر از همه بذل و بخشش بنى مروان است و اين موضوع معروف است.

اگرخيرات و بخشش زنان ديگرى چون خيزران و سلسبيل برشمرده شود، طومارهاى بسيارى آكنده خواهد شد. خالصه كنيز عباسيان را در جود و بخشش فراتر از همه بخشندگان بنى اميه مى‏پنداريم و اگر مى‏خواهى وابستگان و دبيران ايشان را نام ببرى، عيسى بن ماهان و پسرش على و خالد بن برمك و پسرش يحيى و پسران او جعفر و فضل و دبير ايشان منصور بن زياد و محمد بن منصور و فتى العسكر را نام ببر كه براى هر يك از ايشان بذل و بخششى مى‏يابى كه بر همه بذل و بخشش خاندان عبد شمس فزونى دارد.

اما پادشاهان اموى برخى چنان بوده‏اند كه بر غذا دادن هم بخل مى‏ورزيده‏اند و جعفر بن سليمان همواره اين موضوع را مى‏گفته است. معاويه افراد پرخور را اگر بر سفره‏اش مى‏نشستند خوش نمى‏داشت. منصور دوانيقى هرگاه از خليفگان اموى نام مى‏برد، مى‏گفت: عبد الملك ستمگرى بود كه هيچ اهميتى نمى‏داد كه چه مى‏كند، وليد ديوانه‏اى بود، همت سليمان فقط در شكم و فرجش بود، عمر بن عبد العزيز يك چشمى ميان كوران بود، مرد آن قوم فقط هشام بود.

منصور از پسر عاتكه- يزيد بن عبد الملك- نام نمى‏برد، در مورد هشام هم با آنكه او را استثنا مى‏كرد، مى‏گفت او لوچ و دزد بود، همواره پرداخت شهريه سپاهيان را از اين ماه به آن ماه و ماه بعد موكول مى‏كرد تا جايى كه حقوق يك سال آنان را براى خود تصرف كرد. ابو النجم عجلى براى او ارجوزه‏اى سرود و مطلع آن چنين بود «سپاس خداوند بخشنده بسيار عطا كننده را» و هشام براى تحسين او همواره كف مى‏زد، همينكه به وصف خورشيد رسيد و گفت «خورشيد در افق همچون چشم لوچ است»، دستور داد پس گردن او زدند و او را بيرون انداختند و اين نشانه ناتوانى و نادانى است.

ابراهيم بن هشام مخزومى دايى هشام بن عبد الملك مى‏گفته است از او جز دو بار خطا نديدم يكى اين بود كه سراينده‏اى خطاب به‏شترى كه هشام بر آن سوار بود، چنين سرود: «اى شتر تنومند همانا سوار تو گرامى‏ترين سوارى است كه شتران بر خود برده‏اند» و هشام گفت: آرى راست گفتى و ديگر آنكه گفت: به خدا سوگند روز قيامت از دست سليمان- برادرش- به امير المؤمنين عبد الملك شكايت خواهم برد، و اين نشان ناتوانى و نادانى بسيار است.

جاحظ مى‏گويد: هشام مى‏گفته است، به خدا سوگند من آزرم مى‏كنم كه به كسى بيش از چهار هزار درهم بدهم و سپس به عبد الله بن حسن چهار هزار دينار پرداخت و آن را به حساب جود و بخشش خود گذاشت و حال آنكه با آن كار پادشاهى و جان خود و آنچه را در دست داشت حفظ كرد. برادرش مسلمة بن عبد الملك به هشام گفت: آيا با آنكه بخيل و ترسويى طمع دارى به خلافت برسى گفت: در عوض بردبار و عفيف هستم. و مى‏بينيد كه خودش اعتراف به بخل و ترسو بودن كرده است و آيا خلافت با يكى از اين دو عيب استقامت مى‏يابد و بر فرض كه بر پا بماند جز با خطر بزرگ و گرفتارى نخواهد بود و اگر از فساد و انقراض سالم بماند از عيب مصون نخواهد بود.
منصور هم كه در سخن خود عمر بن عبد العزيز را بر ديگر خليفگان اموى برترى داده است از او به يك چشم ميان كوران تعبير كرده است، و شما امويان چنين مى‏پنداريد كه او زاهد و پارسا و پرهيزكار بوده است. عمر بن عبد العزيز چگونه اين چنين بوده است و حال آنكه خبيب بن عبد الله بن زبير را صد تازيانه زد و در روزى سرد و زمستانى مشك آب سردى بر سرش ريخت و گرفتار كزاز و فلج شد و مرد. عمر بن عبد العزيز نه اقرار به خون او كرد و نه حق اولياى او را پرداخت و نه دادخواهى كرد. خبيب از كسانى نبوده است كه حدود شرعى و احكام آن و قصاص بر او لازم شده باشد و گفته مى‏شود كه براى اجراى آن مطيع بوده است و همان تازيانه زدن جان او را مى‏گرفته است و بر فرض كه بگوييد تازيانه زدن او براى تعزير و ادب كردنش لازم بوده است، ديگر چه بهانه و دليلى براى ريختن آب سرد در روز زمستانى آن هم پس از صد تازيانه وجود دارد.

و چون به عمر بن عبد العزيز خبر رسيد كه سليمان بن عبد الملك مى‏خواهد كسى را به جانشينى خود معرفى كند، آمد و در جايى كه آمد و شد پيش سليمان بود نشست و به رجاء بن حبوة گفت: ترا به خدا سوگند مى‏دهم كه در مورد خلافت و فرمانروايى از من‏نام نبرى و به من اشاره نكنى كه به خدا سوگند مرا بر اين كار تاب و توان نيست. رجاء گفت: خدا ترا بكشد كه چه قدر بر آن حريصى.

و هنگامى كه وليد بن عبد الملك خبر مرگ حجاج را آورد و به عمر بن عبد العزيز گفت: اى ابو حفص حجاج مرد. عمر گفت: مگر نه اين است كه حجاج يكى از افراد خاندان ما بود و هنگام خلافت خود گفت: اگر نه اين است كه بيعت يزيد بن عاتكه بر گردن مردم است، خلافت پس از خود را در شورايى مركب از اسماعيل بن امية بن عمر بن سعيد اشدق، و قاسم بن محمد بن ابى بكر كه متدين و دلير قريش است و سالم بن عبد الله بن عمر قرار مى‏دادم.

براى عمر بن عبد العزيز هيچ زيان و گناهى نبود و هيچ كاستى نداشت كه على بن عبد الله بن عباس و على بن حسين را هم در آن شورا قرار دهد، و بديهى است كه او نمى‏خواسته است كسى از قبيله تميم و عدى را در آن راهى باشد بلكه كار را براى امويان تدبير مى‏كرده است، ولى اشكال در اين است كه گويا در نظرش هيچ كس از بنى هاشم شايستگى عضويت آن شورا را نداشته است. از اين گذشته او كار را بدان گونه مى‏خواسته است كه با برادرش ابو بكر بن عبد العزيز بيعت شود و چنان شد كه او را مسموم كردند و كشته شد. و چون عبد الله بن حسن بن حسن پيش او آمد و عمر بن عبد العزيز كمال و سخن آورى و نسب و موقعيت و احترام او را در دل مسلمانان و سينه مؤمنان مى‏دانست اجازه نداد حتى يك شب در شام بماند و به او گفت: پيش خاندان خودت برگرد كه بهترين چيزى كه براى آنان مى‏برى سلامت و برگشت خود تو پيش ايشان است و من از طاعونهاى شام بر تو بيمناكم، و به زودى نيازهاى ترا همان گونه كه مى‏خواهى و دوست مى‏دارى بر مى‏آوريم و برايت مى‏فرستيم.

عمر بن عبد العزيز خوش نمى‏داشت مردم شام عبد الله بن حسن بن حسن را ببينند يا سخن او را بشنوند كه مبادا تخم دوستى در سينه‏هاى آنان بيفشاند يا نهال دوستى در دلشان بنشاند.

وانگهى عمر بن عبد العزيز به جبر از همه خلق خدا معتقدتر بوده است تا آنجا كه در آن مورد از جهميه هم جلوتر و از هر غايتى پيشتر افتاده و صاحب ننگ و عار شده است و با آنكه به علم كلام نادان بوده است و با اهل نظر كم آميزش داشته است و در آن باره‏كتابها مى‏نوشته است.

شوذب خارجى از او پرسيد اگر پدر و خويشاوندانت در نظرت تبهكارند، آنان را لعن نمى‏كنى بلكه از پدرت به نيكى ياد مى‏كنى عمر به او گفت: تو چه هنگامى فرعون را لعن كرده‏اى گفت: به خاطر ندارم كه او را لعن كرده باشم. عمر بن عبد العزيز گفت: چگونه براى تو رواست كه از لعن فرعون خود دارى كنى و براى من روا نيست كه از لعن پدر و نياكان خويش خود دارى كنم و بدين گونه پنداشت كه بر او پيروز شده است و برهان او را باطل كرده است، و افراد متوسطى هم كه از عالم فروتر و از جاهل فراترند، چنين پنداشته‏اند.

حال آنكه چه شباهتى ميان خاندان مروان و ابو سفيان با فرعون است و اينان قومى هستند كه گروهى پيرو و شيعه ايشان بوده‏اند و گروه بسيارى معتقد به فضيلت آنان بوده‏اند و كارشان مورد شبهه بوده است، در صورتى كه فرعون بر خلاف آنان شيعه و پيرو و نسل و دوستدارانى در آن روزگار نداشته و گمراهى او مورد شبهه نبوده است. وانگهى عمر بن عبد العزيز در مورد خويشاوندان خويش متهم بوده است و مى‏بايست آن اتهام را با تبرى جستن از ايشان از خود بزدايد و حال آنكه شوذب خارجى متهم به طرفدارى از فرعون نبوده است و امساك از لعن و تبرى جستن از فرعون در برنامه خوارج شناخته شده نبوده است و چگونه اين دو موضوع در نظر عمر بن عبد العزيز يكسان آمده است.

مردى از خويشاوندان عمر بن عبد العزيز پيش او از وام سنگين و عائله‏مندى خود شكوه كرد، عمر براى او بهانه آورد. آن مرد گفت: اى كاش در مورد عبد الله بن حسن هم بهانه مى‏آوردى. عمر بن عبد العزيز گفت: مگر لازم بوده است در كار خود با تو مشورت كنم. او گفت: مگر مرا مشير خود مى‏بينى. عمر بن عبد العزيز گفت: مگر آنچه به او پرداخته‏ام برخى از حق او نبوده است او گفت: چرا از پرداخت همه حقوق او خوددارى كردى عمر بن عبد العزيز دستور داد او را بيرون كردند و او بر همان گرفتارى بود و محروم از عطاى عمر ماند تا درگذشت.

وانگهى همان كارگزاران خويشاوندانش، كارگزاران و اميران او بر شهرها بودند، آنچه موجب حسن شهرت نسبى او شده است و كارش را بر اشخاص كم اطلاع مشتبه ساخته، اين است كه او پس از قومى كه عموم شرايع دين و سنّتهاى پيامبر (ص) را دگرگون‏ساخته بودند به حكومت رسيده است و مردم پيش از او چنان ستم و جور و بى‏اعتنايى به اسلام و خوار و سبك شمردن احكام را ديده بودند كه آنچه از او مى‏ديدند در مقايسه با قبل اندك و كوچك به نظر مى‏رسيد. چون عمر بن عبد العزيز پاره‏اى از آن كارهاى زشت را كاست او را در شمار خلفا و رهبران شايسته و رو به راه شمردند. در اين باره همين موضوع كافى است كه خليفگان اموى و مروانى، على (ع) را بر منابر خود لعن مى‏كردند و همينكه عمر بن عبد العزيز از اين كار جلوگيرى كرد و او را نيكوكار دانستند، و سخن كثيّر شاهد بر اين مورد است كه خطاب به او چنين سروده است: به ولايت رسيدى و بدون اينكه از مردم بترسى و از سخن گنهكار پيروى كنى از دشنام دادن به على خود دارى كردى.

اين شعر دليل بر آن است كه دشنام دادن به على (ع) چنان عادت زشتى بوده است كه او را به سبب خود دارى از آن ستوده‏اند. هنگامى كه خالد بن عبد الله قسرى حاكم مكه شد هرگاه خطبه مى‏خواند على و حسن و حسين، عليهم السلام، را لعن مى‏كرد.

عبيد الله بن كثير سهمى چنين سرود: خداى لعنت كناد هر كس از پيشوايان و رعيت را كه بر على و حسين دشنام مى‏دهد، آيا بايد بر آنان كه نياكان و عموهايشان همگى گرامى و پاكيزه بوده‏اند دشنام داد… عبد الله بن وليد بن عثمان بن عفان كه از دشنام دهندگان بود هنگامى كه هشام بن عبد الملك بر منبر عرفات و روز عرفه خطبه مى‏خواند، برخاست و گفت: اى امير المؤمنين امروز روزى است كه خلفا لعن كردن ابو تراب را مستحب مى‏دانستند. هشام گفت: ما براى اين كار نيامده‏ايم. بنابراين مى‏بينى كه لعن كردن على (ع) ميان آنان آشكارا و معمول بوده است، و همين عبد الله بن وليد بن عثمان بن عفان ضمن دشنام دادن به على (ع) مى‏گفت: او هر دو نياى پدرى و مادرى من، يعنى عثمان و زبير را كشته است.

مغيرة كه كارگزار معاويه بود، روزى به صعصعة بن صوحان گفت: برخيز و على را لعنت كن. او برخاست و گفت: اى مردم اين امير شما به من فرمان مى‏دهد كه على را لعن كنم، او را لعنت كنيد كه خدايش لعنت كناد و از ضمير او مغيره را در نظر داشت.

اما در مورد عبد الملك و نادانى او همين بس كه شرايع دين و اسلام را دگرگون ساخت و در عين حال مى‏خواست در پناه نام همين دين كار مردم و ياران خويش را بر عهده بگيرد. درباره نادانى او همين بس كه مى‏پنداشت بهترين تدبير در منع بنى هاشم از خلافت اين است كه بر منابر او على (ع) را لعن كنند و در مجالس او آن حضرت را متهم به تبهكارى سازند و اين مسأله موجب روشنى چشم دشمن و كاستى و سرزنش دوست او خواهد بود. و همين بس كه عبد الملك بر منبر خلافت ايستاد و گفت: اى مردم به خدا سوگند كه من خليفه ناتوان و خليفه چرب زبان و خليفه درمانده نيستم و اين كسانى كه او از آنان چنين ياد مى‏كند خليفگان پيش از او و پيشوايان اويند كه به پايمردى ايشان به اين مقام رسيده‏اند و به سبب پيش افتادن آنان و اينكه چنين حكومتى را تأسيس كرده ‏اند به رياست دست يافته ‏اند و اگر سپاهيان مرتب و كارهاى استوار و عادت مردم به چنين حكومتى نمى‏بود، هر آينه عبد الملك از همگان به اين مقام دورتر و براى رسيدن به چنين شرفى به هلاكت مى‏افتاد. منظور عبد الملك از خليفه ناتوان عثمان و از خليفه چرب زبان معاويه و از خليفه درمانده يزيد بن معاويه است و گفتن چنين سخنى مايه در هم شكستن سلطنت او و نشانه دشمنى او با خاندان خود و تباه ساختن دلهاى پيروان اوست. و اگر او هيچ بى خردى ديگر نمى‏داشت جز همينكه براى اظهار قدرت خود چاره‏اى جز اظهار ناتوانى رهبران خود نداشته باشد، براى اثبات ناشايستگى او كافى است.

اينها كه برشمرديم مطالبى است كه بنى هاشم در مورد افتخارات خود گفته‏اند.ابن ابى الحديد سپس مطالبى را كه بنى اميه در مورد افتخارات خود برشمرده‏اند در سيزده صفحه- در چاپ محمد ابو الفضل ابراهيم، مصر- آورده است و سپس در بيست و پنج صفحه پاسخهايى را كه جاحظ داده است و مواردى را هم كه خود افزوده، بيان كرده كه در واقع خارج از موضوع تاريخ است و بايد آن را در موضوع جدل و مناظره به حساب آورد و چون در عين حال حاوى نكاتى ظريف در مورد ائمه بزرگوار شيعه آن هم از زبان جاحظ و ابن ابى الحديد است و بيان فضايل آل ابى طالب و علويان به هنگام تسلط بنى عباس است به ترجمه همان نكات قناعت مى‏شود كه مشت نمونه خروار است.

پاسخ به افتخاراتى كه بنى اميه براى خود برشمرده‏اندبنى هاشم در پاسخ بنى اميه گفته‏اند: آنچه درباره زيركى و مكر برشمرده‏ايد، از صفات افراد تبهكار است و از صفات خردمندان نكوكار و پسنديده نيست. آنچنان كه ابو بكر و عمر در كمال تدبير و درست انديشى بوده‏اند و هيچ كس به آن دو صفت مكّار و زيرك نمى‏دهد و هر مكر و حيله‏اى كه معاويه و عمرو عاص نسبت به على (ع) كردند، على از آن دو بر آن داناتر و آگاهتر بود و بديهى است جنگجويى كه جز كارهاى درست و حلال را براى خود جايز نمى‏داند هرگز در حيله‏گرى به پاى كسى كه مقيد به حلال و حرام نيست نمى‏رسد. شما چهار تن را از حيله‏گران و سياستمداران شمرده‏ايد- معاويه و زياد و عمرو عاص و مغيرة بن شعبه را- و هيچ يك از ايشان در نظر مسلمانان در زمره پرهيزكاران شمرده نمى‏شوند و حيله‏گرى و مكر هرگز از صفات اشخاص صالح نيست.مگر نمى‏بينيد با آنكه پيامبر (ص) به هر مكر و خدعه و مكيدت و سياست محيط است ولى هرگز جايز نيست كه گفته شود آن حضرت مكارتر و زيرك‏تر مردم بوده است.

اما آنچه درباره پادشاهان دادگر و زاهد خود- عمر بن عبد العزيز- گفته ‏ايد، مى‏دانيد كه على بن ابى طالب (ع) از خاندان ماست و به زهد و ديندارى او مثل زده مى‏شود و اگر پارسايان و زاهدانى را كه پادشاه نبوده‏اند و از خليفگان شمرده نمى‏شوند برشمريد، شما كجا كسانى همچون على بن حسين، زين العابدين، و على بن عبد الله بن عباس داريد، بخصوص على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) كه به او على سراپا خير و سپيد روى و عابد گفته مى‏شد و به هيچ چيز خداوند را سوگند نداد مگر آنكه حق تعالى سوگند او را برآورد و شما كجا همچون موسى بن جعفر داريد و كجا همچون على بن محمد الرضا- حضرت هادى- داريد كه در تمام مدت عمر خود با آنكه اموال و املاك فراوان داشت، پشمينه پوشيد.

اما اگر بخواهيد در فقه و علم و تفسير و تأويل سخنى بگوييد، شما يك تن هم نداريد و حال آنكه براى ما كسى همچون على بن ابى طالب (ع) و ديگرانى چون عبد الله بن عباس و زيد و محمد- حضرت باقر- پسران على بن حسين بن على و جعفر بن محمد هستند كه علم و فقه جعفر بن محمد دنيا را انباشته كرده است و گويند ابو حنيفه و سفيان ثورى هر دو از شاگردان او بوده‏اند و در اينباره شاگردى همين دو نفر كافى است تا آنجا كه گفته‏اند ابو حنيفه و سفيان، زيدى مذهب بوده ‏اند.

و چه كسى همچون على بن حسين، زين العابدين، است كه شافعى در رساله اثبات‏خبر واحد مى‏گويد: على بن حسين را كه افقه اهل مدينه است چنين يافتم كه به اخبار واحد استناد فرموده است. و چه كسى همچون محمد بن حنفيه و پسرش ابو هاشم است كه همه مبانى علوم مربوط به توحيد و عدل را تقرير كرده‏اند و معتزله مى‏گويند ما بر همه مردم در پناه دانش ابو هاشم اول و ابو هاشم دوم برترى جستيم و پيروز شديم.

و اگر دليرى و شجاعت و دلاورى را بگوييد، چه كسى همچون على بن ابى طالب (ع) است كه دوستان و دشمنانش اتفاق نظر دارند كه او دليرترين انسان است، و چه كسى همچون حمزة بن عبد المطلب است كه شير خدا و رسول خدا (ص) بوده است، و چه كسى همچون حسين بن على (ع) است كه درباره جنگ او در عاشورا گفته شده است هرگز كسى را در قبال لشكر بى‏شمار و در حالى كه از ميان همه برادران و خويشاوندان و ياران خود تنها مانده باشد به شجاعت او نديده‏ايم كه همچون شير ژيان بود و سواران را در هم مى‏شكست.

و گمان تو در مورد بزرگ مردى كه از ظلم پذيرى و تسليم شدن خود دارى كرد چيست ابر مردى كه خود و پسران و برادران و عمو زادگانش با آنكه به ايشان امان داده شد و سوگندهاى استوار براى آنان خوردند كه در امان خواهند بود، چندان جنگ كردند كه كشته شدند. حسين (ع) است كه براى عرب سنّت خود دارى از تسليم و زبونى را معمول فرمود و چنان شد كه پس از او پسران زبير و خاندان مهلب و كسان ديگرى جز ايشان از او پيروى كردند. و كجا شما را كسانى چون محمد و ابراهيم پسران عبد الله و چون زيد بن على است و شما سخنى را كه زيد به هنگام بيرون شدن از مجلس هشام گفت به ياد داريد كه گفت: زندگى را كسى دوست مى‏دارد كه زبون باشد. چون اين سخن او به اطلاع هشام رسيد گفت: سوگند به پروردگار كعبه كه خروج خواهد كرد.

زيد قيام به شمشير و نهى از منكر كرد و براى بر پا داشتن شعاير خدا دعوت كرد و شكيبا و در راه خدا كشته شد.
بنى هاشم مى‏گويند: سه پسر عمو از خاندان ما معاصر يكديگر بوده‏اند كه نام هر سه على بوده است و هر سه از لحاظ فقه و پارسايى و خرد و تجربه و رفعت مقام ميان مردم شايسته خلافت بودند و ايشان على بن حسين و على بن عبد الله بن عباس و على بن عبد الله‏ بن جعفراند، و هر سه كامل و تمام و جامع خصال پسنديده و برتر بوده‏اند. لبابة دختر عبد الله بن عباس كه همسر على بن عبد الله بن جعفر بوده است مى‏گويد: هرگز او را خندان و ترشروى نديدم و هيچگاه سخنى نمى‏گفت كه نيازمند پوزش خواهى شود و هرگز برده‏اى را نزد و هيچ گاه بيش از يك سال برده‏اى را نگه نمى‏داشت- آزادش مى‏كرد.

و گويند: پس از اين سه پسر عمو سه پسر ايشان هم كه نام هر سه محمد بود، همان گونه كه نام پدران ايشان على بود، و هر يك با توجه به خصال پسنديده و گهر نسب و تبار خود شايسته خلافت بوده‏اند و ايشان محمد بن على بن حسين بن على- حضرت باقر- و محمد بن على بن عبد الله بن عباس و محمد بن على بن عبد الله بن جعفر بوده‏اند.

گويند: محمد بن على بن حسين هيچ گاه به هيچ گرفتار و بيمارى كلمه «اعوذ بالله» را نمى‏شنواند- اين كلام را به زبان نمى‏آورد يا چنان نمى‏گفت كه شخص گرفتار بشنود- و همواره غلام و كنيز خود را از اينكه به شخص فقير كلمه سائل را بگويند، منع مى‏فرمود. او سرور همه فقيهان حجاز است، و مردم فقه را از او و پسرش جعفر آموخته‏اند، و هموست كه ملقب به باقر يعنى شكافنده علم است و هنگامى كه هنوز آفريده نشده بود، پيامبر (ص) به وجودش مژده داد و او را به اين لقب ملقب فرمود و به جابر بن عبد الله وعده ديدار او را داد و فرمود اى جابر او را در كودكيش خواهى ديد و چون او را ديدى سلام مرا به او ابلاغ كن. جابر چندان زنده ماند كه او را ديد و آنچه را كه به آن سفارش شده بود، ابلاغ كرد.

بنى هاشم به بنى اميه مى‏گويند اينكه شما از عاتكه دختر يزيد بن معاويه نام مى‏بريد و به او مى‏باليد، ما فاطمه دختر رسول خدا (ص) را نام مى‏بريم كه خود بانوى بانوان جهانيان است و مادرش خديجه نيز سرور زنان جهانيان است و شوهرش على بن ابى طالب سرور همه مسلمانان است و پسر عموى ديگرش جعفر است كه داراى دو بال و دو هجرت است و دو پسرش حسن و حسين سرور جوانان بهشت‏اند و جد پدرى آن دوابو طالب بن عبد المطلب است كه از همگان دادرس‏تر و خردمندتر و خوش نفس‏تر و حمايت كننده‏تر است.

پيامبر (ص) را در قبال تمام قريش حمايت كرد و سپس بنى هاشم و بنى مطلب و برادر زادگان خود را از خواهر زادگان خويش يعنى بنى مخزوم حفظ كرد و او يكى از كسانى است كه در عين تنگدستى و بينوايى سيادت و سالارى كرده‏اند. ابو طالب در عين حال شاعرى توانا و خطيبى سخن آور است. و چه كسى مى‏تواند با فرزندان ابو طالب مفاخره كند كه مادرشان فاطمه دختر اسد بن هاشم است و او نخستين زن هاشمى است كه براى شوهرى هاشمى فرزند آورده است و آن بانو كسى است كه پيامبر (ص) در دامنش پرورش يافته است و آن حضرت او را مادر صدا مى‏كرد و خود براى خاك سپردنش در گور او رفت و حقوق او را همچون حقوق مادر رعايت مى‏فرمود، چه كسى مى‏تواند در شرف همتاى مردانى شود كه از سوى پدر و مادر به هاشم نسب مى‏رسانند.

گويند، و از شگفتيها اين است، كه او چهار پسر آورده است كه هر يك از ديگرى ده سال بزرگتر بوده است، طالب و عقيل و جعفر و على. و چه كسى از قريش و غير قريش مى‏تواند همچون بنى طالب ده پشت پياپى را بشمرد كه هر يك عالم و زاهد و پارسا و شجاع و بخشنده و پاك سرشت و پاكيزه باشند. برخى از ايشان خليفه و برخى شايسته آن مقام بوده‏اند و ايشان عبارتند از حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على، عليهم السلام، و چنين فضيلتى براى هيچ خاندانى از عرب و عجم فراهم نمى‏شود.

بنى هاشم به بنى اميه مى‏گويند و اگر شما به اين موضوع مباهات مى‏كنيد كه عبد الله بن يزيد از شماست، در پاسخ مى‏گوييم حسين بن على، كه سرور جوانان بهشت است، از ماست، كه از همه مردم گرامى‏تر و پاكيزه‏تر است. علاوه بر آن دليرى و بينش و فقه و صبر و حلم و عزّت نفس را داراست و برادرش حسن نيز سرور جوانان بهشت و از همه مردم بلند مرتبه‏تر و از نظر خلق و خوى و شكل ظاهرى شبيه‏ترين افراد به رسول خداوند است و پدرشان على بن ابى طالب (ع) است.

شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى‏گويد: على چنان كسى است كه ترك مدح و وصف او رساتر از توصيف اوست و اين كتاب را گنجايش آن نيست و نياز به تأليف كتابى مخصوص دارد. عموى حسن و حسين جعفر ذو الجناحين و مادرشان فاطمه و مادر بزرگ ايشان خديجه و داييهاى ايشان قاسم و عبد الله و ابراهيم و خاله‏هاى ايشان زينب و رقيه و ام كلثوم و مادر بزرگهاى ديگرشان آمنه دختر وهب يعنى مادر پيامبر (ص)و فاطمه دختر اسد بن هاشم هستند، و جدّ ايشان رسول خدا، صلوات الله عليه، است و زبان هر كس را كه بخواهد افتخار كند بند مى‏آورد و بر همه چيره است. هر فضيلتى را كه مى‏خواهى بگو و هر چه را مى‏خواهى مطرح كن كه آنان را داراى آن فضيلت خواهى ديد.

بنى هاشم مى‏گويند و اگر افتخار به نيرو و قوت و در هم شكستن پهلوانان و فرو گرفتن دليران باشد، شما كجا همچون محمد بن حنفيه داريد و خود اخبار او را شنيده‏ايد كه دامن زرهى را كه بلند بود جمع كرد و با يك حركت و كشش آنرا قطع كرد، و خودتان داستان پهلوانى را كه پادشاه روم براى افتخار كردن به اعراب پيش معاويه فرستاده بود شنيده‏ايد و اينكه محمد بن حنفيه نشست و قرار شد كه آن پهلوان او را از زمين بلند كند و او نتوانست، گويى كوهى را مى‏خواست تكان دهد، سپس پهلوان رومى بر زمين نشست تا محمد او را از جاى بردارد و محمد او را بلند كرد و بالاى سر خود برد و بر زمين كوبيد. اين نيرو همراه با شجاعت مشهور و فقه در دين و بردبارى و صبر و سخن آورى و علم به جنگها و خون ريزيهاى آينده و خبر دادن از امور پوشيده بود، تا آنجا كه مدعى شدند او مهدى است.
بنى هاشم مى‏گويند: وانگهى ميان قبيله و خاندان ما مردان ديگرى هستند كه شما امثال ايشان را هرگز نداريد، كه از جمله ايشان اميران ناحيه ديلم و طبرستان هستند يعنى ناصر كبير، حسن اطروش بن على بن حسن بن عمر بن على بن عمر اشرف بن زين العابدين، و او كسى است كه ديلم و طبرستان به دست او اسلام آورد. و ناصر صغير كه احمد بن يحيى بن حسن بن قاسم بن ابراهيم بن طباطبا است و برادرش محمد بن يحيى كه ملقب به مرتضى است و پدرشان يحيى بن حسين ملقب به هادى است.

از اعقاب ناصر كبير بايد از جعفر بن محمد بن حسن ناصر كبير نام برد كه ملقب به ثائر بوده است. ايشان اميران نواحى طبرستان و گيلان و گرگان و مازندران و نواحى ديگر بوده‏اند و مدت يكصد و سى سال بر آن مناطق حكومت كردند و به نام خود درهم و دينار زدند و به نام ايشان بر منبرها خطبه خوانده شد و با پادشاهان سامانى جنگ كردند و لشكرهاى آنان را در هم شكستند و فرماندهان سامانى را كشتند. هر يك از اين افراد به مراتب مهم‏تر و دادگرتر و با انصاف‏تر و پارساتر و سخت‏گيرتر در امر به معروف و نهى از منكر از بنى اميه است، ديگر از افرادى كه همچون ايشان شمرده مى‏شوند، داعى كبير و داعى صغير، دو امير ناحيه‏ ديلم هستند كه لشكرها كشيدند و افرادى را براى خود بركشيدند.

بنى هاشم مى‏گويند: همچنين پادشاهان مصر و افريقا كه دويست و هفتاد سال حكومت كردند، از ما هستند كه بسيارى از زمينها را گشودند و آنچه را كه روميان پس گرفته بودند از آنان باز پس گرفتند و كارهاى پسنديده بزرگ انجام دادند. و ميان ايشان دبيران و شاعران و اميران فرماندهان بوده‏اند، نخستين ايشان عبيد الله بن ميمون بن محمد بن اسماعيل بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) معروف به مهدى و آخرين ايشان عبد الله بن ابى القاسم بن ابى ميمون بن مستعلى بن مستنصر بن طاهر بن حاكم بن عبد العزيز بن معزّ بن منصور بن قائم بن مهدى است كه به عاضد مشهور بوده است.

و اگر بنى اميه بخواهند به پادشاهان اموى اندلس كه از اعقاب هشام بن عبد الملك بوده‏اند افتخار كنند، مى‏گوييم اين ما بوديم كه پادشاهى شما را در اندلس منقرض ساختيم همان گونه كه پادشاهى شما را در شام و تمام مشرق زمين منقرض ساختيم و چنان بود كه هنگام پادشاهى سليمان بن حكم بن سليمان بن عبد الرحمان بر قرطبه، على بن حميد بن ميمون بن احمد بن على بن عبد الله بن عمر بن ادريس بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) بر سليمان كه ملقب به الظّافر بود خروج كرد و او را كشت و پادشاهى او را نابود كرد و قرطبه را كه پايتخت امويان بود به تصرف خود درآورد.

اين على بن حميد كه ملقب به ناصر شد و پس از او برادرش قاسم كه ملقب به معتلى بود به حكومت قيام كرد. بنابراين ما در مشرق و مغرب شما را كشته‏ايم و پادشاهى شما را از ميان برده‏ايم، و هر كجا باشيد در كمين شما هستيم و شما را تعقيب كرده و كشته و پراكنده ساخته‏ايم و افتخار به حكم همه ملتها از آن غالب بر مغلوب است وانگهى افراد ديگرى داشته‏ايم كه براى شما نظير آن نيست و نبوده است… و از جمله مردان ما محمد بن ابراهيم طباطبا دوست و همدم ابو السرايا است كه مردى سخت پارسا و عابد و فقيه بود و در نظر افراد خاندان خود و زيديه منزلتى بزرگ داشت… و از جمله مردان ما نقيب ابو احمد حسين بن موسى است- پدر سيد رضى و سيد مرتضى- كه به روزگار خويش شيخ خاندان ابى طالب و بنى عباس بود و پادشاهان و خلفا در همه سرزمينها سخن او را مى‏پذيرفتند و از او اطاعت مى‏كردند و دو پسرش على و محمد كه همان مرتضى و رضى هستند و هر دو در ادب و شعر و فقه و كلام يگانه روزگار بوده‏اند، علاوه بر آنكه رضى اديبى دلير و سخت با عزت نفس بوده است…

و از مردان ما قاسم بن ابراهيم طباطبا است كه سخت پارسا و فراخواننده به سوى خدا و صاحب مصنفات است و از داعيان به توحيد و عدل و ستيز با ستمگران است و اميران يمن از اعقاب اويند… و از مردان ما محمد بن محمد بن زيد بن على بن حسين دوست و همدم ابو السرايا است كه شاعرى اديب و فقيه بود و در جوانى به سرورى رسيد، امر به معروف و نهى از منكر مى‏كرد و چون اسير شد و او را پيش مأمون بردند او را گرامى داشت و فضل و نسب او را رعايت كرد. و از مردان ما عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) است كه معروف به عبد الله محض بوده است و پدرش حسن بن حسن و مادرش فاطمه دختر حسين بن على است. هرگاه گفته مى‏شد زيباترين مردم كيست مى‏گفتند: عبد الله بن حسن، و چون مى‏گفتند گرامى‏ترين مردم كيست گفته مى‏شد: عبد الله بن حسن، و چون پرسيده مى‏شد شريف‏ترين مردم كيست مى‏گفتند: عبد الله بن حسن.

ديگر از مردان ما برادر عبد الله، حسن بن حسن و عمويش زيد بن حسن و پسرانش محمد و ابراهيم و موسى و يحيى هستند. كار محمد و ابراهيم معروف و فضيلت آن دو غير قابل انكار است كه در فقه و ادب و پارسايى و شجاعت و سرورى نام آور بودند. يحيى هم كه سالار ديلم است، نيكو مذهب و ميان خاندان خود مقدم و از هر عيبى كه بر امثال او گرفته مى‏شده است، دور بوده است او از راويان حديث است كه از محدثان بزرگ و بيش از همه از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده است و چون مرگ حضرت صادق فرا رسيد، او را هم از جمله اوصياى خود، همراه فرزند بزرگوارش موسى بن جعفر، قرار داد.موسى بن عبد الله بن حسن هم جوانمردى نجيب و شكيبا و دلير و بخشنده و شاعر بود.

ديگر از مردان ما حسن مثلث است، يعنى حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب، عليه السّلام. كه مردى عابد و فاضل و پارسا بود و در امر به معروف و نهى از منكر همان روش اهل بيت را داشت. ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) كه از سران و روى شناسان اهل بيت بوده است و گفته شده است شبيه‏ترين مرد روزگار خويش به پيامبر (ص) بوده است.ديگر از مردان ما عيسى و يحيى پسران زيد هستند كه از لحاظ دليرى و زهد و فقه و پارسايى از گزيده‏تر مردم روزگار خويش بودند.

ديگر از مردان ما يحيى بن عمرو بن يحيى بن حسين بن زيد شهيد و صاحب دعوت است كه فقيهى فاضل و دليرى سخن آور و شاعر بوده است و گفته مى‏شود مردم هيچ گاه هيچ يك از طالبيان را كه مردم را به بيعت با خويش فرا مى‏خوانده‏اند به اندازه يحيى دوست نمى‏داشته‏اند و براى هيچ يك از ايشان به مانند او مرثيه سروده نشده است. و از مردان ما محمد بن قاسم بن على بن عمر بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) است كه در طالقان خروج كرد و از اين جهت كه جز جامه پشمينه سپيد نمى‏پوشيد به صوفى مشهور شد. او عالمى فقيه و زاهدى متدين و نيكو مذهب و معتقد به عدل و توحيد بود.

و از مردان ما محمد بن صالح بن عبد الله بن موسى بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) است كه از جوانمردان و دليران بى‏باك و شاعران ظريف خاندان ابو طالب است، و اشعارى لطيف از او باقى مانده است. ديگر از مردان ما احمد بن عيسى بن زيد است كه مردى فاضل و عالم و ميان عشيره خود محترم و معروف به فضل بوده است او از محدثانى است كه از قول او هم حديث نقل كرده ‏اند.

و از مردان ما موسى بن جعفر بن محمد (ع) است كه معروف به «العبد الصالح» است كه جامع فقه و دين و پارسايى و بردبارى و شكيبايى است و فرزند برومندش على بن موسى (ع) است كه شايسته خلافت بوده و خطبه وليعهدى به نامش خوانده شده است، او عالم‏تر و سخاوتمندتر و گرامى‏تر مردم از لحاظ اخلاق بوده است.
سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه تا پايان اين جلد را كه جلد پانزدهم از شرح نهج البلاغه است به اين ذره ارزانى فرمود و سپاس ديگر آن است كه پايان اين جلد به نام نامى و شرف سامى سلطان سرير ارتضاء حضرت امام على بن موسى الرضا، صلوات الله عليه و على آبائه المعصومين و ابنائه المنتجبين، شايسته عنوان «خِتامُهُ مِسْكٌ» گرديد.

اميدوارم عنايت آن حضرت كه «امام رؤف» و «غوث الامة و غياثها» است شامل حال همه مسلمانان واقعى و شيعيان مخلص گردد و به پايمردى آن امام معصوم رحمت خداوند اين بنده ناتوان و پدر و مادر و وابستگانش را فرا گيرد. بمنه و كرمه.
محمود مهدوى دامغانى مشهد، سحرگاه جمعه نوزدهم رمضان المبارك 1411 ق، شانزدهم فروردين 1370 و پنجم آوريل 1991

 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 27 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

27 و من عهد له ع إلى محمد بن أبي بكر رضي الله عنه- حين قلده مصر

فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَكَ وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ- وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِي اللَّحْظَةِ وَ النَّظْرَةِ- حَتَّى لَا يَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ لَهُمْ- وَ لَا يَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ- فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يُسَائِلُكُمْ مَعْشَرَ عِبَادِهِ- عَنِ الصَّغِيرَةِ مِنْ أَعْمَالِكُمْ وَ الْكَبِيرَةِ وَ الظَّاهِرَةِ وَ الْمَسْتُورَةِ- فَإِنْ يُعَذِّبْ فَأَنْتُمْ أَظْلَمُ وَ إِنْ يَعْفُ فَهُوَ أَكْرَمُ- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ- أَنَّ الْمُتَّقِينَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدُّنْيَا وَ آجِلِ الآْخِرَةِ- فَشَارَكُوا أَهْلَ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ- وَ لَمْ يُشَارِكْهُمْ أَهْلُ الدُّنْيَا فِي آخِرَتِهِمْ- سَكَنُوا الدُّنْيَا بِأَفْضَلِ مَا سُكِنَتْ وَ أَكَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُكِلَتْ- فَحَظُوا مِنَ الدُّنْيَا بِمَا حَظِيَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ- وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَةُ الْمُتَكَبِّرُونَ- ثُمَّ انْقَلَبُوا عَنْهَا بِالزَّادِ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَتْجَرِ الرَّابِحِ- أَصَابُوا لَذَّةَ زُهْدِ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ- وَ تَيَقَّنُوا أَنَّهُمْ جِيرَانُ اللَّهِ غَداً فِي آخِرَتِهِمْ- لَا تُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَةٌ وَ لَا يَنْقُفُ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنْ لَذَّةٍ- فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ الْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ- وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ- فَإِنَّهُ يَأْتِي بِأَمْرٍ عَظِيمٍ وَ خَطْبٍ جَلِيلٍ- بِخَيْرٍ لَا يَكُونُ مَعَهُ شَرٌّ أَبَداً- أَوْ شَرٍّ لَا يَكُونُ مَعَهُ خَيْرٌ أَبَداً- فَمَنْ أَقْرَبُ إِلَى الْجَنَّةِ مِنْ عَامِلِهَا- وَ مَنْ أَقْرَبُ إِلَى النَّارِ مِنْ عَامِلِهَا- وَ أَنْتُمْ طُرَدَاءُ الْمَوْتِ- إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخَذَكُمْ وَ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَكَكُمْ- وَ هُوَ أَلْزَمُ لَكُمْ مِنْ ظِلِّكُمْ- الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِيكُمْ وَ الدُّنْيَا تُطْوَى مِنْ خَلْفِكُمْ-فَاحْذَرُوا نَاراً قَعْرُهَا بَعِيدٌ وَ حَرُّهَا شَدِيدٌ وَ عَذَابُهَا جَدِيدٌ- دَارٌ لَيْسَ فِيهَا رَحْمَةٌ- وَ لَا تَسْمَعُ فِيهَا دَعْوَةٌ وَ لَا تُفَرَّجُ فِيهَا كُرْبَةٌ- وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ يَشْتَدَّ خَوْفُكُمْ مِنَ اللَّهِ- وَ أَنْ يَحْسُنَ ظَنُّكُمْ بِهِ فَاجْمَعُوا بَيْنَهُمَا- فَإِنَّ الْعَبْدَ إِنَّمَا يَكُونُ حُسْنُ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ- عَلَى قَدْرِ خَوْفِهِ مِنْ رَبِّهِ- وَ إِنَّ أَحْسَنَ النَّاسِ ظَنّاً بِاللَّهِ أَشَدُّهُمْ خَوْفاً لِلَّهِ- وَ اعْلَمْ يَا مُحَمَّدَ بْنَ أَبِي بَكْرٍ- أَنِّي قَدْ وَلَّيْتُكَ أَعْظَمَ أَجْنَادِي فِي نَفْسِي أَهْلَ مِصْرَ- فَأَنْتَ مَحْقُوقٌ أَنْ تُخَالِفَ عَلَى نَفْسِكَ- وَ أَنْ تُنَافِحَ عَنْ دِينِكَ- وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ لَكَ إِلَّا سَاعَةٌ مِنَ الدَّهْرِ- وَ لَا تُسْخِطِ اللَّهَ بِرِضَا أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- فَإِنَّ فِي اللَّهِ خَلَفاً مِنْ غَيْرِهِ- وَ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ خَلَفٌ فِي غَيْرِهِ- صَلِّ الصَّلَاةَ لِوَقْتِهَا الْمُؤَقَّتِ لَهَا- وَ لَا تُعَجِّلْ وَقْتَهَا لِفَرَاغٍ- وَ لَا تُؤَخِّرْهَا عَنْ وَقْتِهَا لِاشْتِغَالٍ- وَ اعْلَمْ أَنَّ كُلَّ شَيْ‏ءٍ مِنْ عَمَلِكَ تَبَعٌ لِصَلَاتِك‏

وَ مِنْ هَذَا الْعَهْدِ- فَإِنَّهُ لَا سَوَاءَ إِمَامُ الْهُدَى وَ إِمَامُ الرَّدَى- وَ وَلِيُّ النَّبِيِّ وَ عَدُوُّ النَّبِيِّ- وَ لَقَدْ قَالَ لِي رَسُولُ اللَّهِ ص- إِنِّي لَا أَخَافُ عَلَى أُمَّتِي مُؤْمِناً وَ لَا مُشْرِكاً- أَمَّا الْمُؤْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللَّهُ بِإِيمَانِهِ- وَ أَمَّا الْمُشْرِكُ فَيَقْمَعُهُ اللَّهُ بِشِرْكِهِ- وَ لَكِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ كُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ- عَالِمِ اللِّسَانِ- يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ وَ يَفْعَلُ مَا تُنْكِرُون‏

مطابق نامه27 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(27) از عهد نامه آن حضرت به محمد بن ابى بكر است هنگامى كه او را به حكومت مصر گماشت

در اين عهدنامه كه چنين شروع مى شود فاخفض لهم جناحك و الن الهم جانبك و ابسط لهم و جهك  (بال فروتنى براى آنان بگستر و براى ايشان نرمخو و گشاده روى باش ) ابن ابى الحديد پس از توضيح معانى لغات و تركيبات ، چند لطيفه تاريخى – اجتماعى آورده است كه ترجمه آن براى خوانندگان گرامى سود بخش است .

ابن ابى الحديد مى گويد: روايت شده است كه فضيل بن عياض همراه يكى از دوستان خود در صحرايى بودند. قطعه نان خشكى خوردند و از آبگيرى با دست خود جرعه اى آب نوشيدند. فضيل پاى خود را در آن آب نهاد، از خنكى آن و حال خوش خود لذت برد و به دوست خود گفت : اگر شاهان و شاهزادگان بدانند كه ما در چه زندگى خوش و با لذتى به سر مى بريم بر ما رشك خواهند برد.

ابن ابى الحديد مواردى از اين عهدنامه را كه ديگران از آن اقتباس كرده اند آورده است و از جمله در توضيح اين جمله كه على عليه السلام فرموده است : در قبال راضى و خشنود كردن هيچ كس از خلق خدا، خدا را به خشم مياور… مى گويد، مبرد در كتاب الكامل نظير اين موضوع را روايت كرده و گفته است كه چون حسن بن زيد بن حسن  به ولايت مدينه گماشته شد به ابن هرمه گفت : من مانند كسانى نيستم كه دين خود را به اميد مدح و ثناى تو بفروشند با از بيم هجو و نكوهش تو چنان كنند كه خداوند عزوجل از اينكه مرا از ذريه پيامبر خود قرار داده است ، همه مدايح را به من ارزانى فرموده و از كارهاى نكوهيده بركنار داشته است . از حقوق خداوند بر من اين است كه در مورد احكام و حقوق خداوند چشم پوشى نكنم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر ترا پيش من مست بياورند، دو حد مى زنم ، حد شراب خوردن و حد مستى و چون پيش من محترم هستى بر حد تو خواهم افزود، و ترك باده نوشى نيز براى رضاى خداى عزوجل باشد تا بر آن كار يارى داده شوى و به خاطر مردم آن كار را ترك مكن كه به مردم واگذار خواهى شد، اين هرمه اين ابيات را سرود:

پس رسول خدا مرا از باده نوشى نهى فرمود و مرا با آداب افراد گرامى مودب ساخت ، او مرا گفت از بيم خدا نه از بيم مردم خود دار باش و آن را رها كن ، چگونه ممكن است از باده نوشى شكيبايى پيشه سازم كه محبت من به آن در استخوانم ريشه دوانده است ، چه كنم كه خوشى حلال را بر خود ناخوش و ناگوار مى بينم و خوشى دل من در همان حرام پليد است .

ابن ابى الحديد سپس در توضيح بخش آخر اين عهدنامه كه امير المومنين عليه السلام فرموده است امام هدايت و امام پستى يكسان نيستند آورده است اشاره امام هدايت به خود امير المومنين است و امام پستى به معاويه بر مى گردد. على عليه السلام معاويه را امام ناميده است همان گونه كه خداوند هم در قرآن پيشوايان گمراهى را ائمه ناميده است و فرمود است : آنان را امامانى قرار داده ايم كه به آتش – دوزخ – فرا مى خوانند و سپس او را به صف ديگرى موصوف كرده است كه دشمنى پيامبر صلى الله عليه و آله است و مقصود اين نيست كه معاويه به هنگام جنگ قريش با پيامبر صلى الله عليه و آله دشمن پيامبر بوده است ، بلكه مقصود آن است كه هم اكنون هم او دشمن خداوند است زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرموده است :
دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست . پيش از آن هم در اول همين خير چنين آمده است : دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست و تمام اين خبر مشهور است ؛  وانگهى دلايل نفاق معاويه از گفتارهاى ياوه و كردارهاى ناپسند او مشهور و آشكار است و ياران معتزلى ما در اين باره مطالب بسيار نوشته اند كه بايد در كتابهاى ايشان جستجو شود، به ويژه كتابهاى شيخ ما ابو عبدالله و دو شيخ ديگر ابو جعفر اسكافى و ابوالقاسم بلخى و ما برخى از آن را در مباحث گذشته آورديم .

سپس على عليه السلام مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : من بر امت خودم از مومن و مشرك بيم ندارم ، يعنى مشركى كه شرك خود را آشكار مى سازد؛ زيرا مومن را خداوند با ايمانش از اينكه مردم را گمراه كند باز مى دارد و مشركى هم كه شرك خود را اظهار مى دارد خداوند زبونش ‍ مى فرمايد و دل مردم را از پيروى كردن از او باز مى دارد و به سبب اظهار كفر دلهاى مردم به گفتارش آرام و سكون نمى يابد. پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرموده است : ولى بر امت خويش از منافقى مى ترسم كه ايمان و كارهاى به ظاهر آراسته را آشكار مى سازد و كفر و گمراهى خود را نهان مى دارد، وانگهى زبان آور است . با زبان خود چيزى مى گويد كه درستى آن را مى شناسيد و در نهان رفتارى دارد كه اگر بر آن آگاه شويد آن را زشت مى شماريد و هر كس كه بدين گونه منافق باشد، دل مردم به او توجه مى كند و آرام مى گيرد كه آدمى به ظاهر امور حكم مى كند، در نتيجه مردم از منافق پيروى و تقليد مى كنند و او آنان را گمراه مى سازد و در تباهى مى اندازد.

نامه المعتضد بالله

از جمله نامه هاى پسنديده نامه اى است كه ابوالعباس احمد بن موفق ابو احمد طلحه بن متوكل معروف به المعتضد بالله در سال دويست و هشتاد و چهار و هنگامى كه عبيدالله بن سليمان وزير او بوده است ، نوشته است و من آن را با اختصار از تاريخ ابوجعفر محمد بن جرير طبرى نقل مى كنم :
ابو جعفر طبرى مى گويد: در اين سال معتضد تصميم به لعنت كردن معاويه بن ابى سفيان بر منابر گرفت و دستور داد نامه اى نوشته شود و آن را براى مردم بخوانند.

وزيرش عبدالله بن سليمان او را از آشوب عامه مردم ترساند و گفت : بيم دارد كه فتنه درگيرد و معتضد به گفتار او اعتنا نكرد. نخستين كارى كه معتضد در اين باره انجام داد اين بود كه فرمان داد عامه مردم به كار خود بپردازند و از جمع شدن و اظهار تعصب و سخن گفتن و گواهى دادن نزد سلطان خود دارى كنند مگر اينكه در راهها و مجامع عمومى بنشينند و سخن گويند باز داشت و دستور داد در اين مورد نامه اى نوشته و چند نسخه از آن فراهم شود و در جانب مدينه السلام – بغداد – در بازارها و محله ها خوانده شود و اين كار به روز چهار شنبه شش روز باقى مانده از جمادى الاولى آن سال انجام گرفت . و از روز جمعه چهار روز باقى مانده از آن ماه داستان سرايان و نقالان را و كسانى را كه حلقه وار مى نشستند، از نشستن در دو جانب بغداد و جمع شدن در دو مسجد منع كردند.

در مسجد جامع هم جار زده شد كه مردم اجتماع نكنند و داستان سرايان و حلقه نشينان را از تشكيل اجتماع باز داشتند و جار زده شد كه حرمت و ذمه از هر كس كه برا مناظره و جدل جمع شود برداشته است . و به كسانى هم كه در مساجد جامع به مردم آب مى دادند و عادت آنان بر اين قرار گرفته بود كه به هنگام آب دادن براى معاويه طلب رحمت و آمرزش مى كردند! فرمان داده شد كه چنان نكنند و بر معاويه رحمت نفرستند و او را به نيكى ياد نكنند. مردم مى گفتند نامه اى را كه معتضد فرمان داده است در مورد لعن معاويه بنويسند، روز جمعه پس از نماز جمعه بر منبر خوانده خواهد شد، به همين سبب همينكه نماز جمعه تمام شد، مردم به سوى ايوان بلند مسجد آمدند تا خواندن آن نامه را بشنوند ولى نامه خوانده نشد. گفته شد عبيدالله بن سليمان خليفه را از آن كار منصرف كرده است ، بدين معنى كه يوسف بن يعقوب قاضى را خواسته و گفته است ، در مورد منصرف ساختن معتضد چاره اى بينديشند.

قاضى يوسف  پيش ‍ معتضد رفت و با او سخن گفت و اظهار داشت بيم آن دارم كه عامه مردم به هنگام شنيدن مطالب اين نامه شورش كنند و فتنه اى برپا شود. معتضد گفت : اگر چنين كنند بر ايشان شمشير مى نهم . قاضى گفت : اى امير المومنين نسبت به طالبيان – علويان – كه هر روز در ناحيه اى خروج مى كنند و مردمى بسيار به سبب خويشاوندى نزديك آنان با پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان متمايل مى شوند چه مى كنى ، آن هم با اينهمه ستايش كه در اين نامه از ايشان شده است . همينكه مردم آن را بشنوند به ايشان متمايل پس از شنيدن اين سخنان قاضيث يا چيزهاى نظير اين كه گفته بود خود دارى كرد و با او پاسخى نداد و پس از آن درباره آن نامه هم دستورى نداد.

در آن نامه پس از ستايش خدا عزوجل و درود و سلام بر محمد و خاندانش ‍ چنين آمده بود: اما بعد، به امير المومنين خبر رسيده است كه گروهى از عامه در دين خود گرفتار شبهه و در اعتقاد خويش دچار فساد شده اند و با غلبه هوس دچار تعصبى شده اند كه بدون شناخت و تامل از آن سخن مى گويند و بدون بينش و برهان از پيشوايان گمراه سخن مى گويند و از سنتهاى پسنديده به بدعتهاى ناشى از هوس گرايش يافته اند و خداى عزوجل فرموده است : گمراهتر از آن كس كه هوس خويش را بدون هدايت خدا پيروى كند كيست ؟

و همانا خداوند قومى را كه ستمگران اند هدايت نمى فرمايد وانگهى اين كار را براى خروج از جماعت و شتاب به سوى فتنه و برگزيدن تفرقه و اختلاف كلمه انجام مى دهند و براى اظهار دوستى با كسى كه خداوند متعال كه خداوند دوستى را از او بريده و عصمت را از او باز داشته و از دين بيرونش كرده و لعنت و نفرين را براى او واجب فرموده است چنين مى كنند، و كسى را كه خداوند او را زبون و كارش را سست و ناتوان قرار داده است بزرگ مى شمارند.

آن هم كسى را كه از خاندان بنى اميه است كه شجره ملعونه اند، و براى مخالفت و ستيز با كسى كه خداوند به وسيله او ايشان را از هلاكت نجات داده و نعمت را بر ايشان تمام كرده است و از خاندان بركت و رحمت است و خداوند هر كه را كه خواهد خاص رحمت خود مى فرمايد و خداوند داراى فضل و كرم بزرگ است .

امير المومنين – معتضد – آنچه را كه شنيده بود بزرگ دانست و چنان ديد كه خود دارى از انكار و زشت شمردن آن موجب حرج در دين است و مايه تباهى كسانى مى شود كه خداوند كارشان را به او سپرد است و موجب اهمال در مستقيم ساختن مخالفان و روشن جاهلان و اقامه دليل بر شك كنندگان و جلوگيرى از كار دشمنان است كه خداوند همه اين امور را بر او واجب فرموده است .

اينك اى گروه مسلمانان ! امير المومنين به شما خبر مى دهد كه چون خداى عزوجل محمد صلى الله عليه و آله را با دين خويش برانگيخت و به او فرمان داد كه كار خود و فرمان خدا را آشكار سازد، آن حضرت نخست از افراد خانواده و عشيره خود آغاز كرد و به آنان مژده و بيم داد و آنان را به آيين خداى خود فراخواند و پندشان داد و ارشادشان فرمود؛ كسانى كه دعوت او را پذيرفتند و سخنش را تصديق و از فرمانش پيروى كردند تنى چند از پسران پدرش – خويشاوندان نزديكش – بودند كه همانان هم دو گروه بودند، برخى از ايشان به آنچه او از جانب پروردگار خويش آورده بود مومن بودند و برخى اگر چه مومن نبودند ولى چون او را عزيز مى شمردند و بر او مهر مى ورزيدند سخن او را تاييد مى كردند و ياريش مى دادند. بنابر اين مومن ايشان پيامبر را با بصيرت و بينش يارى مى داد و كافر ايشان براى حفظ حميت و حرمت او را يارى مى دادند.

كسانى را كه با پيامبر ستيز و دشمنى و كارشكنى مى كردند دفع و از ياران و يارى دهندگان او حمايت مى كردند و از كسانى كه نصرت او را مى پذيرفتند بيعت مى گرفتند و از اخبار دشمنان پيامبر تجسس مى كردند و در غياب پيامبر صلى الله عليه و آله همچون هنگام حضور او براى كارهاى او تدبير و چاره انديشى مى كردند، تا آنكه مدت به سر آمد و گاه هدايت فرا رسيد و آنان هم با بينشى پايدار در دين خدا و اطاعت حق تعالى و تصديق پيامبر و گرويدن به آن حضرت در آمدند و اين كار را با بهترين حالت هدايت و رغبت انجام دادند.

خداوند ايشان را اهل بيت رحمت و دين قرار داد و پليدى را از ايشان بزدود و آنان را پاكيزه فرمود و معدن حكمت و وارثان نبوت و خلافت قرار داد و خداوند براى آنان فضيلت را مقرر داشت و طاعت و فرمانبردارى از ايشان را بر بندگان لازم فرمود. شمار بيشتر و عمده افراد عشيره پيامبر صلى الله عليه و آله با او ستيز ورزيدند و او را تكذيب كردند و به جنگ با او پرداختند و او را سرزنش مى كردند و آزار مى دادند و تهديد مى كردند و دشمنى خود را آشكار مى ساختند و به جنگ او رفتند و كسانى را كه آهنگ پيوستن پيامبر را داشتند از آن كار باز داشتند و پيروانش را آزار دادند.

از ميان ايشان كسى كه بيش از همه با او دشمنى و ستيز و مخالفت مى كرد و در هر نبردى پيشگام بود و سالار آنان در هر فتنه و جمع كردن لشكر بود و هيچ پرچمى بر ضد اسلام بر افراشته نشد مگر اينكه او صاحب آن پرچم و رهبر آن گروه بود ابوسفيان بن حرب است كه سالار جنگ احد و خندق و جنگهاى ديگرى جز آن دو بود و پيروان او از خاندان بنى اميه بودند كه در كتاب خدا و هم به زبان پيامبر صلى الله عليه و آله در موارد متعدد لعنت شده اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرر شده بود.

ابوسفيان ، كه خدايش لعنت شده اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرر شده بود. ابوسفيان ، كه خدايش لعنت كناد، همچنان با كوشش نبرد كرد و با حيله گرى دشمنى كرد و لشكر براى جنگ فراهم آورد تا آنكه شمشير او را مغلوب ساخت و فرمان خدا غلبه يافت و آنان ناخوش مى داشتند، ناچار به ظاهر به اسلام پناه آورد و كفر را همچنان نهان مى داشت و از آن خود را بيرون نكشيده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله او و پسرانش را با آنكه به حال او و ايشان آگهى داشت پذيرفت و سپس خداوند متعال در قرآن آيتى بر پيامبر خويش نازل فرمود كه ضمن آن شرح حال آنان را بيان فرمود و آن آيه اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد و شجره ملعونه در قرآن  و در اين مورد هيچ كس را خلاف نيست كه خداوند از اين آيه آنان را اراده فرمود است .

از مطالبى كه در اين مورد در سنت آمده است و افراد و مورد اعتماد آن را روايت كرده اند گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ابوسفيان است كه او را سوار بر خرى ديد كه مى آمد، معاويه لگام خر را گرفته بود و برادرش ‍ يزيد خر را مى راند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود خداوند آن سوار و قائد و سائق را لعنت فرمايد.

ديگر از اين موارد مطلبى است كه راويان از قول ابوسفيان روايت كرده اند كه به روز بيعت با عثمان گفت : اى بنى عبدشمس خلافت را ميان خود پاس ‍ دهيد، همچون پاس دادن گوى كه به خدا سوگند نه بهشتى هست و نه دوزخى . و اين كفر صريح است كه به سبب آن لعنت خدا به او مى رسد، همان گونه كه بر كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند و لعنت خداوند به زبان داود و عيسى پسر مريم بر آن نازل شد كه عصيان ورزيده و تعدى كردند. 

ديگر مطلبى است كه از او نقل شده است كه پس از كور شدن بر بلندى احد ايستاد و به كسى كه دست او را گرفته بود مى برد گفت : همين جا به محمد سنگ زديم و يارانش را كشتيم .

ديگر سخنى است كه ابوسفيان پيش از فتح مكه و پس از ديدن سپاه پيامبر صلى الله عليه و آله به عباس گفت : همانا پادشاهى برادرزاده ات بزرگ و استوار شده است . عباس به او گفت : واى بر تو پادشاهى نيست پيامبرى است .
ديگر سخنى است كه روز فتح مكه هنگامى كه بلال را بر فراز كعبه ديد كه اذان مى گويد و اشهد ان محمدا رسول الله را با صداى بلند اعلان مى كند، گفت : خداوند عتبه بن ربيعه را سعادتمند فرمود كه شاهد اين موضوع نيست .
ديگر از آن جمله موضوع خوابى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ديد و افسرده شد و گفته اند كه پس از آن خواب پيامبر صلى الله عليه و آله خندان ديده نشد و چنان بود كه در خواب تنى چند از بنى اميه را ديده بود كه بر منبرش مى جهند، همچون جهيدن بوزينگان . 

و هم آن جمله اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله حكم بن ابى العاص را در حالى كه حركت آن حضرت را در راه رفتن خود تقليد مى كرد ديده بود تبعيد كرد و خداوند به نفرين پيامبر نشانى دائم در حكم بن ابى العاص ‍ پديد آورد. وقتى پيامبر او را ديد كه خود را مى لرزاند و حركات آن حضرت را تقليد مى كند گفت : بر همين حال باش . و همه عمر را بر اين حال باقى ماند. و افزون بر اين ، پسرش مروان نخستين فتنه را در اسلام پديد آورد كه هر خون ناحق كه در آن فتنه و پس از آن در اسلام ريخته شد، نتيجه كار مروان بود.

ديگر از آن جمله آن است كه خداوند متعال بر پيامبر صلى الله عليه و آله خويش نازل فرمود كه شب قدر از هزار ماه بهتر است و گفته اند منظور از هزار ماه پادشاهى بنى اميه بوده است . 

ديگر اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله معاويه را احضار فرمود كه بيايد چيزى بنويسد، او انجام فرمان پيامبر را معطل گذاشت و غذا خوردن خويش را بهانه آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند شكمش ‍ را سير نفرمايد و چنان شد كه هرگز سير نمى شد و مى گفت به خدا سوگند به سبب سيرى از غذا خوردن دست نمى كشم بلكه به سبب خستگى از آن دست مى كشم . 

و هم از آن جمله اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از اين دره مردى از امت من مى آيد كه بر غير دين من محشور مى شود و معاويه آشكار شد.
و هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد. 
و هم از آن جمله اين حديث مرفوع مشهور است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است :
معاويه در تابوتى آتشين در پايين ترين طبقه دوزخ است و فرياد مى كشد يا حنان و يا منان و در پاسخ او گفته مى شود: هم اكنون ! و حال آنكه پيش از اين نافرمانى كردى و از تبهكاران بودى 

و هم از آن جمله است ، اقدام معاويه به جنگ با على بن ابى طالب كه مقام او در اسلام از همه مسلمانان برتر و در مسلمانى از همگان پيش قدم تر و از همگان موثرتر و نام آورتر بود. معاويه با باطل خود درباره حق على ستيز مى كرد و با گمراهان و سركشان با على و يارانش جنگ مى كرد. او و پدرش ‍ همواره درباره خاموش كردن نور خدا و انكار دين پروردگار چاره سازى مى كردند؛ و خداوند نمى خواهد جز آنكه نور خويش را كامل و رخشان فرمايد هر چند كافرن را ناخوش آيد.، تو ايشان را به بهشت فرا مى خوانى و آنان ترا به دوزخ فرا مى خوانند؛ آنان را برگزيده و نسبت به جهان ديگر كافر بودند و از قيد اسلام بيرون شده بودند. معاويه خون حرام را حلال مى شمرد و سرانجام عمار در فتنه و گمراهى و گرفتارى كه معاويه پيش آورده بود كشته شد و خون او و خون گروهى بى شمار از مسلمانان برگزيده كه از دين خدا دفاع مى كردند و حق او را يارى مى دادند ريخته شد.

معاويه در دشمنى خدا كوشا بود و مى كوشيد تا بر خداوند عصيان شود و اطاعت نشود و احكام خداوند باطل گردد و استوار نشود و كلمه گمراهى و دعوت باطل برتر فرمانش چيره است و فريب سازى هر كس كه با خدا دشمنى و ستيز كند مغلوب و درهم شكسته است ، و گناهان آن جنگها و جنگهايى را كه پس از آن بود و خونهايى را كه ريخته شد برگردن گرفت ، و روشهاى ناپسندى را پيش آورد كه نه تنها گناه آن بلكه گناه هر كس هم كه به آن عمل كرد بر عهده اوست . انجام كارهاى حرام را بر كسانى كه انجام مى دادند حلال كرد و حقوق را از اهل آن باز داشت ، آرى آرزوها او را فريب داد و مهلت او را به گناه انداخت و مقامش را نيست و نابود كرد.

ديگر راز چيزهايى كه خداوند به سبب آن لعنت را بر او واجب كرده است كشتن گروهى از برگزيدگان اصحاب و تابعان اهل دين و فضيلت است ، چون عمرو بن حمق خزاعى و حجر بن عدى كندى و كسان ديگرى همچون ايشان ، آن هم براى اينكه قدرت و پادشاهى و چيرگى از آن او باشد. 

وانگهى ادعاى او كه زياد پسر سميه برادر اوست و اينكه او را پسر پدر خويش يعنى ابوسفيان دانست و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: پسر خواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين به نزد خدا منصفانه تر است . و پيامبر خداى صلى الله عليه و آله فرموده است : هر كس ‍ جز پدر خويش را دعوى كند و به غير از نسب خويش انتساب جويد ملعون است و نيز فرموده است : فرزند از بستر است و زنا كار را بهره سنگ است .

معاويه آشكارا با حكم خداوند متعال و پيامبرش مخالفت ورزيده و فرزند را جز براى بستر قرار داد و سنگ را براى غير زنا كار، و با اين كار خود در مورد ام حبيبه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و زنانى ديگر چنان كرد كه مويها و چهره هاى آنان را بر كسانى كه نامحرم بودند محرم ساخت و قرابتى را اثبات كرد كه خداوند آن را دور فرموده بود و چنين خللى در دين و چنين تبديلى در اسلام واقع نشده بود.

 ديگر از كارهاى معاويه اين بود كه پسر خود يزيد شراب خواره دائم الخمر خرواسلام باز ميمون باز، يوز باز را به خلافت خدا بر بندگان خدا برگزيد و براى او با زور و بيم و تهديد و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و پليدى و سفلگى او آگاه بود و خود همواره كفر و تبهكارى و مستى و كارهاى ناشايسته او را مى ديد.

و چون يزيد، كه خدايش ‍ لعنت كناد، قدرت يافت و به آنچه مى خواست تسلط يافت ، به خونخواهى مشركان و انتقام جويى براى ايشان از مسلمانان آغاز كرد و در واقعه حره به جان مسلمانان افتاد و با مردم مدينه چنان جنگى كرد كه در اسلام زشت تر و ناپسندتر از آن نبود كه به گمان خويش خشم خود را فرو نشاند و از دوستان خداوند انتقام گرفت و براى دشمنان خدا خونخواهى كرد و در حالى كه كفر و شرك خود را آشكار كرد چنين سرود: اى كاش پيران من كه در جنگ بدر بدند حضور مى داشتند و بى تاب خزرجيان را از ضربه شمشير مى ديدند.

و اين سخن كسى است كه به خدا و دين و پيامبر و كتاب او اعتقادى ندارد و به آنچه از پيش خداوند آمده است ايمان ندارد.

بدترين و ناپسندترين و بزرگترين گناهى كه مرتكب شد ريختن خون حسين بن على عليه السلام بود، آن هم با موقعيت حسين نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و مكان و منزلت او در دين و فضيلت و گواهى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله براى او و بردارش كه سرور جوانان بهشت خواهند بود و اين كار را براى نشان دادن گستاخى خود نسبت به خداوند و كفرر نسبت به دين و دشمنى نسبت به پيامبر و عترت آن حضرت و سبك شمردن حرمت ايشان انجام داد، گويى با كشتن حسين و خاندان او گروهى از كافران ترك و ديلم را كشته است و از عذاب و سطوت خداوند هيچ بيم و باك نداشت و خداوند متعال ريشه و شاخه عمر او را ببريد و از بن بر آورد و آنچه را در دست داشت از او سلب كرد و عقوبت و شكنجه اى را كه به سبب نافرمانى خدا سزاوارش شده بود برايش آماده فرمود.

اين به جاى خود و افزون بر اين آنكه بنى مروان احكام كتاب خدا و فرمانهاى پروردگار را دگرگون كردن و اموال خدا را ويژه خود قرار دادند و خانه خدا را ويران كردند و حرمت آن را شكستند و منجنيقها نصب كردند و آتش به كعبه در افكندند. آنان از سوزاندن و ويران كردن كعبه و از شكستن حرمت آن فرو گذارى نكردند و از كشتن پناهندگان و سركوب كردن ايشان خود دارى نكردند و كسانى را كه خداوند به سبب آن امانشان داده بود به بيم و هراس افكندند و پراكنده ساختند، تا آنجا كه عذاب خداوند براى ايشان مقرر شد و زمين را آكنده از جور و ستم كردند و بر همه بندگان خدا در سرزمينهاى خدا ستم روا داشتند. در اين هنگم سزاوار انتقام خدا شدند و خشم و سطوت خداوند بر ايشان فرود آمد و خداوند كسانى از خاندان وراثان پيامبر را كه براى خلافت خود ويژه فرموده بود، براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با نياكان كافر آنان آماده فرموده بود.

خداوند به دست ايشان خونهاى آنان را كه مرتد شده بودند ريخت ، همان گونه كه خون نياكان آنان در حالى كه مشرك بودند ريخته بود و خداوند دنباله گروهى را كه ستم كرده بودند قطع فرمود و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. 

اى مردم همانا خداوند فرمان داده كه اطاعت شود و دستور داده كه بايد اجرا شود و حكم فرموده كه بايد به كار بسته شود، و خداوند متعال چنين فرموده است : همانا خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش ‍ دوزخ را آماده كرده است  و نيز فرموده است : آنان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان آنان را لعنت مى كنند .

بنابر اين اى مردم آن كسانى را كه خداوند و پيامبرش لعنت كرده اند، لعنت كنيد و از كسانى دورى بجوييد كه به قرب به خداوند دست نمى يابيد مگر به دورى گزيدن از ايشان . بار خدايا ابوسفيان بن حرب بن اميه و معاويه بن ابى سفيان و يزيد بن معاويه و مروان بن حكم و پسران او و فرزند زادگانش ‍ را لعنت فرماى . با خدايا پيشوايان كفر و رهبران گمراهى و دشمنان دين و پيكان كنندگان با پيامبر و تعطيل كنندگان احكام و تغيير دهندگان كتاب و ريزندگان خون حرام را لعنت فرماى . بار خدايا ما از دوستى با دشمنان تو و از چشم پوشى براى گنهكاران به سوى تو تبرى مى جوييم ، همان گونه كه خود فرموده اى : گروهى را كه به خدا و روز رستاخيز گرويده اند نخواهى يافت كه با ستيزگران و رسولش دوستى كنند. 

اى مردم ! حق را بشناسيد تا اهل آن را بشناسيد و راههاى گمراهى را بنگريد تا رهروان آن را بشناسيد، آنجا كه خدايتان فرمان درنگ داده است ، درنگ كنيد و آنچه را خدايتان فرمان داده است انجام دهيد. امير المومنين براى شما از خداوند يارى مى جويد و توفيق شما را از پيشگاهش مسالت مى كند و براى هدايت شما به خداوند اميد مى بندد و خدايش بسنده است و بر او توكل مى كند و نيرويى جز خداوند برتر و بزرگ نيست .

مى گويد (ابن ابى الحديد): طبرى اين از همين گونه و به صورت نامه آورده است ولى به عقيده من اين خطبه است ، زيرا آنچه را بخوانند و براى مردم خوانده شود خطبه است و نامه نيست . نامه مطلبى است كه براى اميرى يا كار گزارى يا نظاير آنها نوشته شود، البته گاهى نامه اى را بر منبر مى خوانند كه در اين صورت به منزله خطبه است و در واقع خطبه نيست بلكه نامه اى است كه براى مردم خوانده مى شود.

مطالب اين سخن به منظور اينكه بخشنامه باشد، انشاء شده است تا همه جا فرستاده و براى مردم خوانده شود و اين پس از آن است كه براى مردم بغداد خوانده شده است . ضمنا مسئله اى كه نامه بودن آن را تاييد مى كند و سخن طبرى را استوار مى سازد، اين است كه در پايان آن چنين آمده است : اين را عبيدالله بن سليمان به سال دويست و هشتاد و چهار نوشته است و چنين چيزى در خطبه ها معمول نيست بلكه در نامه ها متداول است ؛ ولى طبرى نگفته است كه دستورى براى نوشتن آن به شهرها صادر شده است ، حتى نگفته است كه چنين تصميمى .
گرفته شده باشد و مى گويد فقط تصميم بر آن گرفته شد كه آن را در مساجد بغداد بخوانند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 25 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

25 و من وصية له ع كان يكتبها لمن يستعمله على الصدقات

و إنما ذكرنا هنا جملا منها- ليعلم بها أنه ع كان يقيم عماد الحق- و يشرع أمثلة العدل في صغير الأمور و كبيرها- و دقيقها و جليلها- : انْطَلِقْ عَلَى تَقْوَى اللَّهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ- وَ لَا تُرَوِّعَنَّ مُسْلِماً وَ لَا تَجْتَازَنَّ عَلَيْهِ كَارِهاً- وَ لَا تَأْخُذَنَّ مِنْهُ أَكْثَرَ مِنْ حَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ- فَإِذَا قَدِمْتَ عَلَى الْحَيِّ فَانْزِلْ بِمَائِهِمْ- مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخَالِطَ أَبْيَاتَهُمْ- ثُمَّ امْضِ إِلَيْهِمْ بِالسَّكِينَةِ وَ الْوَقَارِ- حَتَّى تَقُومَ بَيْنَهُمْ فَتُسَلِّمَ عَلَيْهِمْ- وَ لَا تُخْدِجْ بِالتَّحِيَّةِ لَهُمْ ثُمَّ تَقُولَ عِبَادَ اللَّهِ- أَرْسَلَنِي إِلَيْكُمْ وَلِيُّ اللَّهِ وَ خَلِيفَتُهُ- لآِخُذَ مِنْكُمْ حَقَّ اللَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ- فَهَلْ لِلَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ مِنْ حَقٍّ فَتُؤَدُّوهُ إِلَى وَلِيِّهِ- فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ لَا فَلَا تُرَاجِعْهُ- وَ إِنْ أَنْعَمَ لَكَ مُنْعِمٌ فَانْطَلِقْ مَعَهُ- مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخِيفَهُ أَوْ تُوعِدَهُ- أَوْ تَعْسِفَهُ أَوْ تُرْهِقَهُ فَخُذْ مَا أَعْطَاكَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّةٍ- فَإِنْ كَانَ لَهُ مَاشِيَةٌ أَوْ إِبِلٌ فَلَا تَدْخُلْهَا إِلَّا بِإِذْنِهِ- فَإِنَّ أَكْثَرَهَا لَهُ- فَإِذَا أَتَيْتَهَا فَلَا تَدْخُلْ عَلَيْهَا دُخُولَ مُتَسَلِّطٍ عَلَيْهِ- وَ لَا عَنِيفٍ بِهِ- وَ لَا تُنَفِّرَنَّ بَهِيمَةً وَ لَا تُفْزِعَنَّهَا- وَ لَا تَسُوءَنَّ صَاحِبَهَا فِيهَا- وَ اصْدَعِ الْمَالَ صَدْعَيْنِ ثُمَّ خَيِّرْهُ- فَإِذَا اخْتَارَ فَلَا تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ- ثُمَّ اصْدَعِ الْبَاقِيَ صَدْعَيْنِ ثُمَّ خَيِّرْهُ- فَإِذَا اخْتَارَ فَلَا تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ- فَلَا تَزَالُ كَذَلِكَ حَتَّى يَبْقَى مَا فِيهِ- وَفَاءٌ لِحَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ- فَاقْبِضْ حَقَّ اللَّهِ مِنْهُ-فَإِنِ اسْتَقَالَكَ فَأَقِلْهُ- ثُمَّ اصْنَعْ مِثْلَ الَّذِي صَنَعْتَ أَوَّلًا- حَتَّى تَأْخُذَ حَقَّ اللَّهِ فِي مَالِهِ- وَ لَا تَأْخُذَنَّ عَوْداً وَ لَا هَرِمَةً وَ لَا مَكْسُورَةً وَ لَا مَهْلُوسَةً وَ لَا ذَاتَ عَوَارٍ- وَ لَا تَأْمَنَنَّ عَلَيْهَا إِلَّا مَنْ تَثِقُ بِدِينِهِ- رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِينَ- حَتَّى يُوَصِّلَهُ إِلَى وَلِيِّهِمْ فَيَقْسِمَهُ بَيْنَهُمْ- وَ لَا تُوَكِّلْ بِهَا إِلَّا نَاصِحاً شَفِيقاً وَ أَمِيناً حَفِيظاً- غَيْرَ مُعْنِفٍ وَ لَا مُجْحِفٍ وَ لَا مُلْغِبٍ وَ لَا مُتْعِبٍ- ثُمَّ احْدُرْ إِلَيْنَا مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ- نُصَيِّرْهُ حَيْثُ أَمَرَ اللَّهُ- فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِينُكَ- فَأَوْعِزْ إِلَيْهِ أَلَّا يَحُولَ بَيْنَ نَاقَةٍ وَ بَيْنَ فَصِيلِهَا- وَ لَا يَمْصُرَ لَبَنَهَا فَيَضُرَّ [فَيُضِرَّ] ذَلِكَ بِوَلَدِهَا- وَ لَا يَجْهَدَنَّهَا رُكُوباً- وَ لْيَعْدِلْ بَيْنَ صَوَاحِبَاتِهَا فِي ذَلِكَ وَ بَيْنَهَا- وَ لْيُرَفِّهْ عَلَى اللَّاغِبِ- وَ لْيَسْتَأْنِ بِالنَّقِبِ وَ الظَّالِعِ- وَ لْيُورِدْهَا مَا تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ- وَ لَا يَعْدِلْ بِهَا عَنْ نَبْتِ الْأَرْضِ إِلَى جَوَادِّ الطُّرُقِ- وَ لْيُرَوِّحْهَا فِي السَّاعَاتِ- وَ لْيُمْهِلْهَا عِنْدَ النِّطَافِ وَ الْأَعْشَابِ- حَتَّى تَأْتِيَنَا بِإِذْنِ اللَّهِ بُدَّناً مُنْقِيَاتٍ- غَيْرَ مُتْعَبَاتٍ وَ لَا مَجْهُودَاتٍ- لِنَقْسِمَهَا عَلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ ص- فَإِنَّ ذَلِكَ أَعْظَمُ لِأَجْرِكَ- وَ أَقْرَبُ لِرُشْدِكَ إِنْ شَاءَ اللَّه‏

مطابق نامه 25 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(25) از عهدنامه اى از آن حضرت كه براى كسانى كه به كار گزارى جمع آورى صدقات مى گماردمى نوشت .

ما – سيد رضى (ره ) اينجا عباراتى از آن مى آوريم تا معلوم شود كه آن حضرت ستون حق را همواره بر پاى مى داشته است .
در اين عهدنامه كه با عبارت انطلق على تقوى الله وحده لا شريك له (با ترس و پرهيز از خداوند يكتايى كه انبازى ندارد حركت كن ) شروع مى شود، هر چند كه هيچ گونه بحث تاريخى مطرح نشده است ، ولى نشان دهنده اعتقاد پاك زمامدار معصوم در مساله مهم اقتصادى است كه چگونه در كمال نرمى و مهربانى بايد با پرداخت كننده زكات بر خورد كرد و هيچ گونه درشتى و تند خويى و تنگ نظرى انجام نداد.

ضمنا توضيح اين نكته هم سود بخش است كه پيش از سيد رضى و پس از او اين عهدنامه در منابع مهم فقهى و تاريخى نقل شده است . به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب ، ثقه الاسلام كلينى آن را در فروع كافى ، جلد سوم ، صفحه 536 در كتاب الزكاه با عنوان ادب كار گزار زكات از بريدن بن معاويه از قول امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : امير المومنين عليه السلام كارگزار زكاتى را از كوفه براى جمع آورى زكات به دشتها و صحراهاى اطراف گسيل فرمود و اين عهدنامه را براى او مرقوم فرمود.

بريد بن معاويه مى گويد: امام صادق عليه السلام گريست و فرمود: اى بريد! به خدا سوگند هيچ حرمتى براى خداوند باقى نماند مگر آنكه پس از شهادت على عليه السلام دريده شد و به كتاب خدا و سنت پيامبر در اين جهان پس از او عمل نشد و هيچ حدى اجرا نشد و تا امروز به چيزى از حق عمل نشده است .

ديگر از كسانى كه پيش سيد رضى آن را نقل كرده اند، ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات است كه مجلسى آن را در كتاب الزكاه بحار الانوار و محدث نورى در مستدرك الوسائل ، صفحه 516 آورده اند.

همچنين شيخ مفيد آن را دو المقنعه صفحه 542 و محمد بن ادريس در السرائر صفحه 107 نقل كرده اند.
ديگر از راويان اين عهد نامه شيخ طوسى (ره ) در تهذيب الاحكام ، جلد 1، صفحه 386 است . اين عهدنامه را زمخشرى هم در ربيع الا برار در باب پنجاه و دوم به صورتى كه اندكى با نقل سيد رضى تفاوت دارد – و لابد دليل بر آن است كه از منبع ديگر غير از نهج البلاغه نقل مى كند – آورده است .

 جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 24 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

24 و من وصية له ع بما يعمل في أمواله- كتبها بعد منصرفه من صفين

هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللَّهِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ- فِي مَالِهِ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ- لِيُولِجَهُ بِهِ الْجَنَّةَ وَ يُعْطِيَهُ بِهِ الْأَمَنَة

مِنْهَا فَإِنَّهُ يَقُومُ بِذَلِكَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ- يَأْكُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ- وَ يُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ- فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَيْنٌ حَيٌّ- قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ- وَ إِنَّ لِابْنَيْ فَاطِمَةَ مِنْ صَدَقَةِ عَلِيٍّ مِثْلَ الَّذِي لِبَنِي عَلِيٍّ- وَ إِنِّي إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِيَامَ بِذَلِكَ- إِلَى ابْنَيْ فَاطِمَةَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ- وَ قُرْبَةً إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ص- وَ تَكْرِيماً لِحُرْمَتِهِ وَ تَشْرِيفاً لِوُصْلَتِهِ- وَ يَشْتَرِطُ عَلَى الَّذِي يَجْعَلُهُ إِلَيْهِ- أَنْ يَتْرُكَ الْمَالَ عَلَى أُصُولِهِ- وَ يُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حَيْثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِيَ لَهُ- وَ أَلَّا يَبِيعَ مِنْ أَوْلَادِ نَخِيلِ هَذِهِ الْقُرَى وَدِيَّةً- حَتَّى تُشْكِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً-وَ مَنْ كَانَ مِنْ إِمَائِي اللَّاتِي أَطُوفُ عَلَيْهِنَّ- لَهَا وَلَدٌ أَوْ هِيَ حَامِلٌ- فَتُمْسَكُ عَلَى وَلَدِهَا وَ هِيَ مِنْ حَظِّهِ- فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِيَ حَيَّةٌ فَهِيَ عَتِيقَةٌ- قَدْ أَفْرَجَ عَنْهَا الرِّقُّ وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ 

ُ قال السيد الرضي رحمه الله تعالى- قوله ع في هذه الوصية- و ألا يبيع من نخلها ودية الودية الفسيلة و جمعها ودي. قوله ع حتى تشكل أرضها غراسا- هو من أفصح الكلام- و المراد به أن الأرض يكثر فيها غراس النخل- حتى يراها الناظر على غير تلك الصفة التي عرفها بها- فيشكل عليه أمرها و يحسبها غيرها

مطابق نامه 24 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(24) از وصيت آن حضرت كه با اموال او چه كنند و آن را پس از بازگشت ازصفين مرقوم فرموده است 

در اين وصيت كه با اين عبارت شروع مى شود هذا ما امر به عبدالله على بن ابى طالب امير المومنين  فى ماله ابتغاء وجه الله ليولجه به الجنه و يعطيه به الامنه (اين چيزى است كه بنده خدا على بن ابى طالب ، امير المومنين ، درباره اموال خود دستور مى دهد و براى خشنودى خدا و اينكه او را به بهشت در آورد و امانش دهد.)

ابن ابى الحديد در شرح خطبه ، نخست چنين اظهار داشته است : طرفداران عثمان در اين مورد عتاب آغاز كرده و گفته اند ابوبكر مرد و دينار و درهمى باقى نگذارد و حال آنكه على عليه السلام در گذشت و اموال بسيارى از خود به جا گذارد و مقصود ايشان نخلستانها است . در پاسخ آنان گفته مى شود، همگان مى دانند كه على عليه السلام با دسترنج خود و به تن خويش در مدينه و ينبع و سويعه آبهاى فراوانى استخراج كرده و به عنوان صدقه جاريه براى مسلمانان وقف فرموده است و در حالى كه چيزى از آن در اختيارش باشد نمرده است .

مگر نمى بينى كه كتابهاى اخبار و سيره متضمن منازعه زيد بن على و عبدالله بن حسن در مورد سرپرستى اوقاف و صدقات على عليه السلام است ، و على عليه السلام هيچ چيزى نه كم و نه بيش براى فرزندانش به ارث نگذاشته است جز بردگان و كنيزكانش و هفتصد درهم از مقررى خود كه آن را هم براى خريدن خادمى براى اهل خانه خويش كنار نهاده بود و بهاى آن خادم بيست و هشت دينار بود. به حساب آنكه هر صد درهم چهار دينار باشد و در آن هنگام چنين معامله مى شده است .

وانگهى اگر ابوبكر چيزى ميراث ننهاده است ، نه كم و نه بيش ، بدين سبب است كه چندان زندگى نكرده است ، اگر او هم بيشتر زنده مى ماند بدون ترديد ميراث باقى مى نهاد. مگر نمى بينى كه عمر براى ام كلثوم چهل هزار درهم مهر قرار داد و به او پرداخت كرد و اين بدين سبب است كه اينان عمرى درازتر داشتند، بر گروهى از ايشان سودهاى بازرگانى فرو ريخت و گروهى ديگر از صحابه به آبادى زمين و كشاورزى پرداختند و گروهى ديگر از سهم غنايم و منافع عمومى داراى روزى و ثروت فراوان شدند. و امير المومنين على عليه السلام ثروت بيشترى داشته است از اين سبب كه به دست خويش كار و كشاورزى و آبيارى و احداث نخلستان مى فرمود و همه اين كارها را به نفس شريف خويش انجام مى داد. وانگهى هيچ چيز از آن را نه كم و نه بيشى براى خود و روزگار خود و اعقاب خود نيندوخت و اموالش همه وقف و صدقه بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله هم رحلت فرمود، در حالى كه داراى زمينهاى زراعتى فراوانى در خيبر و فدك و محل سكونت بنى نضير بود و داراى نخلستان و آب و زمين بسيار ديگرى در طائف بود كه فقط طبق خبر واحدى ، كه آن را ابوبكر نقل كرده است ، پس از رحلت آن حضرت صدقه و وقف بر مسلمانان بوده است .

بنابر اين اگر بتوان به سبب دارا بودن آب و زمين و نخلستان بر على عليه السلام عيب گرفت ، نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله هم همين سخن را بايد گفت و اين كفر و الحاد است و اگر فرض شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را صدقه قرار داده و وقف فرموده است ، همان طور كه گفته شد اين خبر را كسى جز يك تن از مسلمانان – ابوبكر – روايت نكرده است و حال آنكه در مورد اموال على عليه السلام به روزگار زنده بودنش اين موضوع در نظر همه مسلمانان مدينه ثابت شده بود كه وقف و صدقه است و در اين صورت بر آن حضرت هيچ تهمتى در اين باره وارد نيست و او از هر تهمتى به دور است .

ابن ابى الحديد سپس مى گويد: على عليه السلام ولايت و سرپرستى اموال صدقه و وقف خود را به پسر خود حسن عليه السلام واگذار كرده و به او اجازه داده است از در آمد آن به صورت پسنديده ، يعنى دور از اسراف ، بهره مند شود و به ميزان نياز خود همان گونه كه كارگزاران زكات از منافع واصل آن بهره مى برد، بهره مند باشد. همان گونه كه خداوند متعال در مورد مصرف زكات و صدقات فرموده است و براى كار گزاران آن . 

على عليه السلام سپس فرموده است : اگر حسن مرد و حسين پس از او زنده بود سرپرستى امور صدقات با حسين عليه السلام است و بايد آن را در همان مصارفى كه حسن عليه السلام صرف مى كرده است صرف كند. على عليه السلام تصريح فرموده است كه براى اين دو پسرش هم سهم آنان را منافع صدقات همچون فرزندان ديگر محفوظ است . اين سخن را از اين جهت فرموده است كه ممكن است كسى گمان كند آن دو چون سرپرست و ناظر مصرف نافع آن صدقات هستند، از اينكه سهمى چون ديگر فرزندان داشته باشند محروم هستند و بايد منافع آن بين ديگر فرزندانى كه سرپرستى صدقات را بر عهده ندارند تقسيم شود.

سپس درباره علت اعطاى سرپرستى صدقات به اين دو فرموده است كه به سبب شرافتى كه آن دو از لحاظ نسبت به رسول خدا دارند اين كار را انجام داده ام و خواسته ام با قرار دادن اين سرپرستى براى دو نوه پيامبر به رسول خدا تقرب جويم و در اين سخن رمز و اعتراضى نهفته است نسبت به كسانى كه فرماندهى حكومت را از خاندان پيامبر در ربودند آن هم با وجود داشتن كسى كه براى حكومت شايسته بوده است .

يعنى سزاوارتر و لايق تر براى مسلمانان اين بوده است كه پس از رسول خدا به منظور تقرب به پيامبر و گرامى داشتن حرمت و اطاعت او و احترام به منزلت آن حضرت ، حكومت را براى افراد خاندان پيامبر بگذارند و اجازه ندهند كه وارثان رسول خدا رعيت باشند و اشخاص دور و كسانى كه از شجره و ريشه پيامبر نيستند بر آنان حاكم باشند. مگر نمى بينى اگر سلطان و حاكم مسلمانان از خاندان پيامبر باشد هيبت و حرمت رسالت و نبوت در سينه هاى مردم بزرگتر و بيشتر است و در صورتى كه سلطان اعظم مسلمانان از صاحب شريعت داراى نسب دورى باشد در سينه هاى مردم چنان هيبت و جلالى نسبت به مقام پيامبرى احساس نمى شود.

سپس شرط كرده است كه كسى كه سرپرست اين اموال و صدقات است بايد درختان را همچنان پا برجا بدارد و از در آمد ميوه هاى آن هزينه كند و نبايد درختان خرما و ديگر درختان ميوه دار را قطع كند كه از فروش چوب آن بهره مند گردد و اين كار موجب خرابى نخلستان و از بين رفتن ارزش زمين مى گردد. ابن ابى الحديد در ادامه چند نكته فقهى درباره كنيزكان فرزند دار يا حامله را كه امير المومنين در اين وصيت خود مورد اشاره قرار داده اند طرح كرده است كه خارج از بحث ماست .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 18 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

18 و من كتاب له ع إلى عبد الله بن عباس- و هو عامله على البصرة

وَ اعْلَمْ أَنَّ الْبَصْرَةَ مَهْبِطُ إِبْلِيسَ وَ مَغْرِسُ الْفِتَنِ- فَحَادِثْ أَهْلَهَا بِالْإِحْسَانِ إِلَيْهِمْ- وَ احْلُلْ عُقْدَةَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ- وَ قَدْ بَلَغَنِي تَنَمُّرُكَ لِبَنِي تَمِيمٍ وَ غِلْظَتُك عَلَيْهِمْ- وَ إِنَّ بَنِي تَمِيمٍ لَمْ يَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ- إِلَّا طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ- وَ إِنَّهُمْ لَمْ يُسْبَقُوا بِوَغْمٍ فِي جَاهِلِيَّةٍ وَ لَا إِسْلَامٍ- وَ إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّةً وَ قَرَابَةً خَاصَّةً- نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلَى صِلَتِهَا- وَ مَأْزُورُونَ عَلَى قَطِيعَتِهَا- فَارْبَعْ أَبَا الْعَبَّاسِ رَحِمَكَ اللَّهُ- فِيمَا جَرَى عَلَى يَدِكَ وَ لِسَانِكَ مِنْ خَيْرٍ وَ شَرٍّ- فَإِنَّا شَرِيكَانِ فِي ذَلِكَ- وَ كُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّي بِكَ- وَ لَا يَفِيلَنَّ رَأْيِي فِيكَ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه18 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(18) از نامه آن حضرت به عبدالله بن عباس كه كار گزارش بر بصره بوده است

در اين نامه كه با اين عبارت شروع مى شود و اعلم ان لبصره مهبط ابليس و مغرس الفتن … (و بدان كه بصره جاى فرود آمدن ابليس و جاى رويش ‍ آشوبهاست …) ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات ، به مناسبت آنكه على عليه السلام در اين نامه نسبت به بنى تميم سفارش ‍ فرموده است ، بحث تاريخى اجتماعى زير را آورده است :

فصلى درباره بنى تميم و ذكر برخى ازفضايل ايشان

ابو عبيده معمر بن مثنى در كتاب التاج گفته است ، بنى تميم را فضايلى است كه هيچ كس در آن با ايشان شريك نيست ، و براى قبيله بنى سعد بن زيد مناه سه خصلت است كه همه اعراب آن را مى شناسند:

نخست ، فراوانى شمار ايشان است . آن چنان كه شمارشان بر بنى تميم فزونى دارد و دشت و كوهستان را انباشته اند و از لحاظ فزونى نفرات ، معادل قبيله مضر هستند و بن مغراء  چنين سروده است : خاندان و تبار من از بهتر و گزيده تر قبيله كعب است چه از لحاظ سوار كارى و چه از لحاظ اعقاب ، معادل و همسنگ تميم است .
فرزدق هم در مورد ايشان اين ابيات را سروده است :

اگر بدانى در ريگزارهاى مويسل (نام سرزمين و آبى است ) و ميان دهكده هاى عمان تا ذوات حجور چه كسانى سكونت دارند، خواهى دانست كه قبايل بسيارى از آل سعد آنجا ساكن هستند كه تسليم فرمان هيچ اميرى نشده اند.

همچنين فرزدق گفته است : بر قبيله سعد گريه كن كه در ناحيه يبرين مقيم بود و نزديك بود شمارش بر هم مردم فزونى گيرد.
و به همين سبب به سعدالاكثرين هم ناميده شده اند و در مثل آمده است در هر وادى بنى سعد زندگى مى كنند 
خصلت دوم اين قبيله اين است كه در دوره جاهلى اجازه حركت از عرفات در اختيار خاندان بنى عطارد بوده است و آنان اين موضوع را از يكديگر به ارث مى برده اند و تا هنگام ظهور اسلام همانگونه بوده است . چون در موسم حج مردم در منى جمع مى شده اند، هيچ كس براى رعايت احكام دين و حفظ سنت از جاى خود حركت نمى كرده است تا آنكه سالار خاندان كرب بن صفوان حركت كند و اجازه دهد. در همين مورد اوس بن مغراء چنين سروده است : مردم براى وقوت در عرفات آهنگ جاى خود نمى كنند تا گفته شود اى خاندان صفوان حركت كنيد.

فرزدق هم در اين مورد چنين سروده است :
بامدادان روز عيد قربان چون در محصب منى به يكديگر رسيديم ، از همانجا كه در عرفات وقوف مى كنند، مردم را چنان مى بينى كه چون ما حركت كنيم آنان هم بر گرد ما حركت مى كنند و چون ما به مردم اشاره كنيم وقوف مى كنند.

خصلت سوم اين است كه ايشان شريف ترين خاندان عرب هستند كه پادشاهان لخم آنان را به شرف رسانده اند. منذر بن ماء السماء روزى كه نمايندگان قبايل عرب پيش او بودند، دو جامه و برد پدرش محرق بن منذر را آورد و گفت : اين دو برد را بايد عزيزترين و گرامى ترين اعراب از لحاظ تبار بپوشد. مردم خاموش ماندند.

احيمر بن خلف بن بهدله بن عوف بن كعب بن سعد بن زيد مناه بن تميم گفت : من شايسته آن دو جامه ام . پادشاه گفت : به چه سبب ؟ گفت : به اين سبب كه قبيله مضر گرامى ترين و نيرومندترين و پرشمارترين قبيله عرب است و تميم از لحاظ شمار از همه شاخه هاى آن افزون و برترين ايشان است و شمار اصلى و خاندان شريف بنى تميم در اعقاب بهدله بن عوف است كه او جد من است .

پادشاه گفت : اين درباره اصل و عشيره ات پذيرفته است ولى در مورد عترت و نزديكان وضع تو چگونه است ؟ گفت : من پدر ده پسر و برادر ده برادر و عموى ده تن . او آن دو برد – جامه – را به او سپرد و زبرقان بن بدر در اين شعر بر شمرده شدن فضايل پوشيد.

ابو عبيده مى گويد: آنان را در اسلام هم خصلتى است كه چنين است . قيس ‍ بن عاصم منقرى همراه تنى چند از بنى سعد بن حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و رسول خدا درباره او فرمود: اين سالار مردم باديه نشين است . و بدين گونه او را سالار قبايل خندف و قيس كه در باديه ها سكونت دارند توصيف فرمود.

ابوعبيده مى گويد: براى قبيله بنى حنظله من مالك بن زيد مناه بن تميم خصال فراوانى است و خاندان دارم بن مالك بن حنظله گزيده ترين خاندان مضر است و زراره هم داراى عدس بن زيد بن دارم برگزيده ترين خاندان بنى تميم است و حاجب بن زراره هم داراى كمانى بود كه از سوى تمام افراد قبيله مضر در گرو خسرو ساسانى بود و در اين باره چنين سروده شده است :
خسرو سوگند خورده است كه با هيچ يك از مردم مصالحه نكند مگر آنكه حاجب بن زراره كمان خويش را در گرو او نهد.

و از جمله ايشان در خاندان مجاشع بن دارم ، صعصعه بن ناجيه بن عقال بن محمد بن سفيان بن مجاشع است . او نخستين كسى است كه دختركان بى گناهان را كه اعراب از بيم تنگدستى و فقر زنده به گور مى كردند زنده مى ساخت . هنگامى كه اسلام ظهور كرد، او سيصد دختر را از خانواده هاى ايشان خريد و آزاد كرد و پرورش و تربيت آنان را بر عهده گرفت .

غالب بن صعصعه هم كه پدر فرزدق شاعر است ، از همين خاندان و قبيله است .
غالب همان كسى است كه ميزبانى صد ميهمان ناشناس و پرداخت ده خونبها را براى قومى كه آنان را نمى شناخت بر عهده گرفت . اين داستان چنين است كه افراد خاندان كلب بن وبره ميان خود و در انجمنهاى خويش ‍ افتخار مى كردند و مى گفتند ما خردمندان و برگزيدگان عرب هستيم و از لحاظ تبار و كرم كسى با ما برابرى و ستيز نمى كند.

پيرمردى از ايشان گفت : اعراب به اين موضوع براى شما اقرار ندارند كه خود داراى تبارى نژاده و كارهاى پسنديده و خردمندانى هستند. شما صد تن از افراد خود را در بهترين صورت و با جامه هاى مرتب گسيل داريد و آنان از قبايل اعراب كه از كنارشان مى گذرند بخواهند كه از ايشان پذيرايى كنند و پرداخت ده خونبها را بر عهده بگيرند و نسبت و تبار خويش را هم نگويند.

هر كس آن صد نفر را ميهمان و پذيرايى كند و آن ده خونبها را بپردازد همو آن بزرگوار و كريمى است كه در فضل او ستيزى نمى شود. آن صد تن بيرون آمدند و خود را به سرزمينهاى قبايل بنى تميم و اسد رساندند و ميان يك يك قبايل و آبها حركت كردند و هيچ كس را پيدا نكردند كه آنچه را مى خواهند بر آورد. چون پيش اكثم بن صيفى رسيدند و از او تقاضا كردند، گفت : شما كيستيد و كشته شدگان كيستند و داستان شما چيست ؟ زيرا با اختلافى كه در گفتار داريد شما را داستانى است ، آنان از پيش او رفتند و از كنار قتيبه بن حارث بن شهاب يربوعى گذشتند و خواسته خود را از او خواستند.

پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از قبيله كلب بن وبره ايم . گفت : من خود از قبيله كلب خونخواهى و در صورتى كه ماههاى حرام تمام شود و شما در اين سرزمين باشيد و سواران من به شما برسند مادرانتان را به مرگ شما سوگوار مى كنم و شما را درمانده مى سازم . ايشان ترسان از پيش او رفتند و از كنار عطارد بن حاجب بن زراره عبور كردند و تقاضاى خود را طرح كردند. گفت : سخنى آشكار بگوييد و خواسته خود را بگيرند.

گفتند: اين يكى پيش از آنكه چيزى به شما بدهد چيزى از شما خواست و رهايش كردند و رفتند. و چون از كنار خاندان مجاشع بن دارم گذر مى كردند به صحرايى انباشته از شتر رسيدند كه غالب بن صعصعه سرگرم قطران ماليدن به شترى بود. از او تقاضاى ميزبانى و پرداخت خونبها كردند. گفت : پيش از آنكه فرود آييد شتران مورد نياز خود را از ميان اين شتران به اندازه خونبها جدا كنيد، سپس فرود آييد. ايشان فرود آمدند و موضوع را به او گفتند و افزودند خداوندت ارشاد فرمايد كه چه سالار بزرگى هستى ، ما را از رنج و تعب آسوده كردى و اگر مى دانستيم از نخست تو مى آمديم و آهنگ تو مى كرديم .

همين داستان منظور نظر فرزدق است كه مى گويد: شما را به خدا سوگند چشمهاى چه كسى مانند غالب را ديده است كه صد ميهمان را پذيرايى كند و هيچ سخنى نگويد…
ابو عبيده مى گويد: از قبيله بنى يربوع بن حنظله و از خاندان رياح بن يربوع عتاب بن هرمى بن رباح ، ردافت پادشاهان ، يعنى پادشاهان خاندان منذر، را بر عهده داشته است .

ردافت پادشاه چنين بوده است كه در باده نوشى پس از شاه او مى نوشيده است و هرگاه پادشاه حضور نداشته است عهده دار كارهاى او در مجلس ‍ مى شده است ، و اين منصب را پسرانش يكى پس از ديگرى به ارث بردند و تا هنگام ظهور اسلام اين مقام پا برجا بوده است . لبيد بن ربيعه  چنين مى گويد: گزيدگان گرامى خاندان غالب و هم نشينان و همتاهاى پادشاهان قوم و قبيله من هستند.

نخستين كسى كه فردى از مشركان را كشته است از خاندان يربوع بوده است و او واقدبن عبدالله بن ثعلبه بن يربوع هم سوگند عمر بن خطاب است كه در سريع نخله عمرو بن حضرمى را كشت و عمر بن خطاب ضمن مباهات به اين موضوع چنين سروده است : در سريه نخله هنگامى كه واقد جنگ را بر افروخت ، نيزه هاى خود را از خون عمرو بن حضرمى سيراب ساختيم و عثمان بن عبدالله هم ميان ما اسير شد و غل و زنجير و تازيانه با او ستيز مى كرد. 

افراد بخشنده و شهره به جود اعراب هم از آن قبيله بوده اند. پيشتازترين اعراب در جود، خالد بن عتاب بن ورقاء رياحى بوده است . فرزدق پيش ‍ سليمان بن عبدالملك  رفت ، و سليمان او را به سبب بسيار افتخار كردن بر خود خوش نمى داشت و با فرزدق ترشويى كرد و خود را به ناشناسى زد و در شب سخن گفت و كار را به آنجا رساند كه به او گفت : اى بى مادر تو كيستى ؟ فرزدق گفت : اى امير المومنين آيا مرا مى شناسى ؟ من از قبيله اى هستم كه باوفاتر و بردبارتر و سرورتر و بخشنده تر و شجاع تر و شاعرتر عرب از ايشان است .

سليمان گفت : به خدا سوگند بايد بر آنچه گفتى حجت آورى وگرنه پشتت را – با تازيانه – به درد مى آورم و ترا از خانه و ديارت تبعيد مى كنم . فرزدق گفت : باوفاترين فرد عرب حاجب بن زراره است كه كمان خود را از سوى همه اعراب گرو گذارد و به آنچه تعهد كرده بود وفا كرد. بردبارترين عرب احنف بن قيس است كه در بردبارى به او مثل زده مى شود. سرورتر همه اعراب – باديه نشين – قيس بن عاصم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او فرمود: اين سالار مردم باديه است . دلير و شجاع ترين عرب قريش بن هلال سعدى است . بخشنده ترين عرب خالد بن عتاب بن ورقاء رياحى است .

اما شاعرترين عرب من هستم كه اينك پيش توام . سليمان گفت : چه چيزى ترا پيش ما آورده است ؟ براى تو پيش ما چيزى نيست ، برگرد. سليمان از شنيدن آن سخنان درباره عزت فرزدق كه ياراى رد كردن آن را نداشت غمگين شد و فرزدق ضمن اشعارى اين بيت را هم گفته است :
ما پيش تو براى نيازى كه براى ما پيش آمده باشد و به تو نيازمند باشيم يا به سبب بينوايى و اندكى خاندان مجاشع نيامده ايم .

مى گويد (ابن ابى الحديد): اگر فرزدق عتيبه بن حارث بن شهاب يربوعى را هم نامه مى برد و مى گفت دليرترين اعراب است غير قابل رد كردن بود. مى گويند اعراب باديه مى گفته اند: اگر ماه بر زمين افتد كسى جز عتيبه بن حارث نمى تواند با شتاب آن را بگيرد و اين به سبب مهارت او در نيزه زدن بوده است . به عتيبه لقب شكارچى دليران و زهر كشنده سوار كاران داده بودند، و هموست كه بسطام بن قيس را كه سوار كار نامى و دلير قبيله ربيعه بود به اسيرى گرفت و بسطام مدتى پيش او در بند ماند تا آنكه عتيبه فديه كامل از او گرفت و موهاى جلو سرش را بريد و سپس او را رها كرد، آن هم با اين شرط كه ديگر با بنى يربوع جنگ نكند. در كتابهاى طبقات دليران و جنگجويان نام عتيبه بن حارث مقدم بر همه آمده است ولى فرزدق از او با اينكه از قبيله تميم است نام نبرده است ، زيرا جرير هم ، چون از بنى يربوع است ، به او افتخار مى كرده است و دشمنى فرزدق با جرير او را از بردن نام عتيبه باز داشته است .

ابو عبيده مى گويد: براى خاندان عمرو بن تميم هم خصالى است كه همه اعراب براى آنان قبول دارند و هيچ كس در آن باره با ايشان ستيز نمى كند. يكى از آن آن خصال اين است كه گرامى ترين افراد از لحاظ عمو و عمه و جد پدرى و جده از آن خاندان است و او هند بن ابى هاله است . نام اصلى ابى هاله ، نباش بن زراره است و او يكى از افراد خاندان عمرو بن تميم است . خديجه دختر خويلد پيش از آنكه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله شود، همسر ابوهاله بوده است و هند را براى او آورده است . پس از آن خديجه را پيامبر صلى الله عليه و آله به همسرى گرفت و هند پسر بچه اى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را به فرزندى خويش پذيرفت .

سپس خديجه براى پيامبر صلى الله عليه و آله قاسم و طاهر و زينب و رقيه و ام كلثوم و فاطمه را آورد هند بن ابى هاله برادر مادر ايشان است . هند بن ابى هاله داراى پسرى به نام هند شد، و اين پسر از لحاظ جد و جده كه پيامبر و خديجه باشند و از لحاظ عمو و عمه يعنى پسران و دختران رسول خدا گرامى ترين افراد است .

ديگر از خصال ايشان اين است كه اكثم بن صيفى  از ايشان است . او از خاندان اسد بن عمرو بن تميم است و به روزگار خويش حكيم عرب بوده است و در دوره جاهلى امثال و حكم و مواعظ فراوانى كه ميان مردم متداول بوده است از او نقل شده است . از ديگرى ويژگيهاى ايشان اين است كه ذوالاعو از هم از ايشان است كه او را خراجى بر عهده مردم مضر بود و آن را به او مى پرداختند. او چندان پير شد كه بر سريرى مى نشاندند و از كنار آبهاى اعراب عبور مى دادند و خراج را به او پرداخت مى كردند. اسود بن يعفر نهشلى كه كور بود چنين سروده است :
بر خلاف آنچه تو مى پيمايى من دانسته ام كه راه همان راه ذوالاعواز است .
هلال بن احوز مازنى هم كه در اسلام بر همه تميم سرورى كرده است و كسى جز او بر آن قبيله سرورى نكرده است از ايشان است .

گويد: خالد بن عبدالرحمان بن وليد بن مغيره مخزومى وارد مسجد كوفه شد، به گروهى رسيد كه ابوالصقعب تيمى هم كه از قبيله تيم الرباب بود ميان ايشان نشسته بود و خالد بن عبدالرحمان او را نمى شناخت . ابوالصقعب از داناترين مردم بود و خالد، همينكه علم و گفتارش را شنيد، بر او رشك برد و گفت : از كدام قبيله اى ؟ گفت : از تيم الرباب هستم . خالد بن عبدالله پنداشت فرصتى يافته است . گفت : بنابراين به خدا سوگند تو نه از تيره سعد كه از همه بيشترند هستى و نه از تيره حنظله كه گرامى ترين افراد هستند و نه از تيره عمرو كه شديدترين مردمند. ابوالصقعب گفت : تو از كدام قبيله اى ؟

گفت : از بنى مخزوم . گفت : به خدا سوگند نه از خاندان برگزيده هاشم هستى و نه از بنى اميه كه جوياى خلافت بودند و نه از خاندان عبدالدار كه پرده داران كعبه بوده اند، پس به چه چيز افتخار مى كنى ؟ گفت : ما ريحانه قبيله قريش هستيم . ابوالصقعب گفت : چه استناد زشتى كردى ، آيا مى دانى چرا مخزوم را ريحانه قريش گفته اند؟ براى اينكه زنان ايشان در نظر مردان گرم و دلپذير بودند و بدين گونه او را محكوم ساخت .

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل  روايت كرده است كه معاويه بن ابى سفيان به احنف بن قيس و جاريه بن قدامه و تنى چند از مردان سرشناس ‍ بنى سعد كه همراه آن دو بودند سخنى درشت گفت تا آنان را خشمگين سازد. آنان هم به او پاسخى زشت دادند.

همسر معاويه ، فاخته دختر قرظه ، در حجره اى نزديك آنان بود و سخن ايشان را شنيد.
فاخته كه مادر عبدالله بن معاويه است همينكه آنان رفتند گفت : اى امير المومنين از اين اشخاص سبكسر سخنى شنيدم كه تو به روى خود نياوردى و نزديك بود من بيرون آيم و بر آنان حمله آورم . معاويه گفت : قبيله مضر بزرگتر و مشهورتر قبايل عرب است و تميم مشهورتر ساخته مضر است و سعد شهره تر ساخته تميم است و اين گروه روى شناس ترين افراد قبيله سعد هستند.

همچنين ابو العباس روايت مى كند كه عبدالملك بن مروان روزى از بنى دارم سخن به ميان آورد، يكى از همنشين هاى او گفت : اى امير المومنين آن قوم از لحاظ كثرت نسل و فراوانى ذريه بهره مند هستند، و به اين سبب شهره شده اند. عبدالملك گفت : چرا اين سخن را مى گويى و حال آنكه از ايشان لقيط بن زراره و قعقاع بن معبد بن زراره و محمد بن عمير بن عطارد بن حاجب بن زراره در گذشته اند و هيچ فرزندى باقى نگذاشته اند، در حالى كه به خدا سوگند عرب هرگز اين سه تن را فراموش نمى كند. 

ابوالعباس مبرد همچنين مى گويد اصمعى گفته است : جنگى در باديه در گرفت كه دامنه اش به بصره هم كشيد و كار نخست به دشوارى كشيد، سپس ‍ درباره صلح گفتگو شد و همگان در مسجد جامع جمع شدند. مرا كه نوجوانى بودم پيش ضرار بن قعقاع كه از بنى دارم بود فرستادند كه پيام ببرم . اجازه گرفتم اجازه داده شد و همينكه وارد شدم ديدم جامه كوتاه لنگ مانندى بر تن دارد و مشغول مخلوط كردن دانه و علف براى بزى شيرى است كه در خانه داشت . خبرش دادم كه قوم جمع شده اند، درنگ كرد تا آن بز خوراكش را خورد و ظرف را شست و فرياد بر آورد كه اى كنيزك براى ما چاشت بياور. كنيزك روغن و خرما آورد. ضرار مرا هم به خوردن دعوت كرد. خوش نداشتم كه با او چيزى بخورم و او را كثيف پنداشتم .

چون هر چه مى خواست خورد، برخاست و با مقدارى گل كه در گوشه خانه بود دستهايش را پاك كرد و شست و گفته : اى كنيزك براى من آب بياور. كنيز آب آورد آن را آشاميد و باقيمانده اش را به صورت خود ريخت و سپس گفت : سپاس خدا را، آب فرات همراه خرماى بصره و روغن زيتون شام ، چه هنگام مى توانيم شكر اين نعمتها را بگزاريم . سپس گفت : رداى مرا بياور، كنيزك ردايى عدنى  براى او آورد كه آن را روى همان جامه لنگ مانند كه بر تن داشت پوشيد. اصمعى مى گويد: من به سبب زشتى – كهنگى – جامه هاى او خود را از او كنار كشيدم ، ضرار همينكه وارد مسجد شد نخست دو ركعت نماز گزارد و سپس پيش آن قوم رفت . هيچ حلقه اى از مردم باقى نماند مگر آنكه براى بزرگداشت او همگى برخاستند. او نشست و تمام خونبهايى را كه ميان قبايل بود پذيرفت كه از اموال خودش بدهد و برگشت .

ابوالعباس مبرد مى گويد: ابو عثمان مازنى از قول ابوعبيده براى من نقل كرد كه مى گفته است : پس از كشته شدن مسعود بن عمرو عتكى  زياد بن عمور بن اشرف عتكى به بازار مال فروشان بصره آمد كه از بنى تميم انتقام بگيرد. او ياران خود را به صف كرد.

در ميمنه افراد قبيله بكر بن وائل و در ميسره افراد قبيله عبدالقيس را قرار داد كه اعقاب لكيز بن اقصى بن دعمى بن جديله بن اسد بن ربيعه هستند. زياد بن عمرو هم در قلب ياران خود ايستاد. چون اين خبر به احنف بن قيس رسيد، گفت : اين زياد بن عمرو نوجوان و خواهان نام است و اهميت نمى دهد كه خود را به چه گرفتارى افكند. احنف ياران خود را فراخواند و در حالى كه بنى تميم جمع شده بودند، حارثه بن بدر غدانى هم پيش او آمد.

احنف همينكه او را ديد به حاضران گفت : برخيزيد از سالار خود استقبال كنيد. سپس را كنار خود نشاند و با او رايزنى كرد. آنان افراد قبايل سعد و رباب را در قلب لشكر خود جاى دادند و فرمانده ايشان عبس بن طلق طعان بود كه معروف به اخوكهمس و از افراد خاندان صريم بن يربوع بود. آنان در مقابل و روبه روى زياد بن عمرو و همراهان ازدى او بودند. حارثه بن بدر غذانى هم به سرپرستى افراد بنى حنظله و مقابل قبيله بكر بن وائل قرار گرفت . قبيله عمرو بن تميم را هم برابر افراد عبدالقيس قرار دادند. حارثه بن بدر براى احنف اين ابيات را خواند:
عبس يعنى اخوكهمس در جنگ بازار مال فروشان كوفتن ازديان را به زودى از تو كفايت مى كند، عمرو هم با آرامى افراد قبيله لكيز بن اقصى و هر چه را فراهم ساخته ايد كفايت خواهد كرد. ما هم با ضربه هايى كه موى نوجوانان را سپيد خواهد كرد، قبيله بكر را از تو كفايت مى كنيم .

لكيز بن اقصى همان قبيله عبدالقيس هستند. گويد همينكه آنان روياروى ايستادند، احنف به ايشان پيام داد كه اى مردم قبيله ازد يمن و اى مردم قبيله ربيعه بصره ، به خدا سوگند كه شما براى ما محبوب تر از افراد قبيله تميم كوفه ايد، وانگهى شما همسايگان ماييد و بايد دست در دست با دشمن مقابله كنيم و اين شما بوديد كه در گذشته نسبت به ما جنگ را آغاز كرديد و حريم ما را زير پا نهاديد و بر ما آتش افروختيد ما از خويشتن دفاع كرديم و تا هنگامى كه به خير و آشتى راهى باشد نيازى به جنگ و شر نداريم .

اينك با ما راست باشيد و راهى درست بر گزينيد. زياد بن عمرو به احنف پيام داد يكى از اين سه پيشنهاد را بپذير، اگر مى خواهى تو و قومت تسليم فرمان ما شويد، و اگر مى خواهى بصره را براى ما بگذار و تو و قومت هر كجا مى خواهيد كوچ كنيد، و اگر مى خواهيد خونبهاى كشته شدگان ما را بپردازيد و از خونبهاى كشته شدگان خود بگذريد و خونبهاى مسعود هم بادى ده برابر پرداخت شود.

مبرد مى گويد: مقصودش اين بوده است كه بايد خونبهاى مسعود چون خونبهاى پادشاهان و وابستگان در دوره جاهلى پرداخت شود. در روزگار جاهلى اگر كسى از افراد خانواده پادشاه كشته مى شد خونبهاى او ده خونبها بود.
احنف پيام داد به همين زودى يكى از اين پيشنهادها را مى پذيريم ، امروز برگرديد. آنان پرچمهاى خود را به اهتزاز در آوردند و رفتند. فرداى آن روز احنف كسى را پيش آنان فرستاد و پيام داد شما ما را به پذيرش ‍ پيشنهادهايى مختار قرار داده ايد و راه ديگرى براى ما نيست .

اما تسليم شدن به فرمان شما در حالى كه هنوز از زخمها خون مى چكد چگونه ممكن است . اينكه سرزمين خود را ترك كنيم ، اين كار همانند كشته شدن است كه خداوند متعال مى فرمايد: و اگر ما بر آنان مى نوشتيم – مقرر مى داشتيم – كه خويشتن را بكشيد يا از ديار خويش رويد جز گروهى اندك آن را انجام نمى دادند. ولى پيشنهاد سوم شما كه بر عهده گرفتن مال است ، ما خونبهاى خونهاى خود را باطل مى كنيم – مى بخشيم – براى كشتگان شما خونبها مى پردازيم ، با توجه به اينكه مسعود هم مردى از مسلمانان است و خداوند سنت جاهلى را از ميان برده است قوم هماهنگ شدند كه شمشيرها را غلاف كنند و ديگر كشته شدگان از قبيله هاى ازد و ربيعه را خونبها دهند و موضوع خونبهاى مسعود هم فعلا متوقف بماند.

احنف ضمانت پرداخت خونبهاى كشتگان را رد كرد و اياس بن قتاده مجاشعى را به عنوان ضمانت پرداخت خونبهاى كشتگان را رد كرد و اياس بن قتاده مجاشعى را به عنوان گروگان به آنان سپرده تا آن مال را بپردازد. قوم بر آن راضى شدند، فرزدق به اين موضوع افتخار كرده و خطاب به جرير اين چنين سروده است :
آن كس كه براى آن دو لشكر عرب كه از نسل معد بن عدنان بودند در جنگى كه به جمجمه ها ضربت مى زدند خود را گروگان قرار داد از ماست …

و گفته مى شود افراد قبيله تميم و باديه نشينان ايشان و هم سوگندان آنان از ايرانيان و هنديان و سنديان بيش از هفتاد هزار تن بودند و جرير در همين مورد چنين سروده است :
از يمنى ها و دار و دسته محرق و ازديان بپرس كه چون خبر مرگ مسعود را به ما دادند هفتاد هزار مرد مسلح زره پوشيده و غرق در آهن به جانب ايشان آمدند.

احنف بن قيس مى گويد، پرداخت ديه هاى براى من بسيار و سنگين شد و ميان اردوگاههاى بنى تميم آن اندازه شتر پيدا نكردم ، ناچار به سودى يبرين و صحراها بنى تميم رفتم و آنجا به جستجو پرداختم و مقصود خود را مسالت كردم ، مرا به خيمه اى راهنمايى كردند. پيرمردى كه لنگى بر كمر داشت و ريسمانى بر آن بسته بود آنجا نشسته بود، بر او سلام دادم و نسب خود را گفتم . به من گفت : رسول خدا، كه درود خدا بر او و آلش باد، چه كرد؟ گفتم : رحلت فرمود: پرسيد: عمر بن خطاب كه عرب را حفظ و احاطه مى كرد چه كرد؟ گفتم : در گذشت .

گفت : بنابر اين پس از آن دو چه خيرى در شهر نشينى شما باقى مانده است ؟ احنف مى گويد: تعهدى را كه براى پرداخت خونبها به قبيله هاى ازد و ربيعه كرده بودم براى او گفتم . به من گفت : همين جا بمان . شامگاه ساربانى آمد كه هزار شتر با خود پيش او آورد. آن مرد به من گفت : اين شترها را براى خود بگير. پس از آن ساربان ديگرى با همان مقدار شتر آمد، گفت : اين هزار شتر را هم بگير. گفتم : نيازى به آنان نيست .

احنف مى گويد: با هزار شتر كه گرفتم از پيش او برگشتم و به خدا سوگند تا اين ساعت نفهميده ام كه او كه بود.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 17 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

17 و من كتاب له ع إلى معاوية- جوابا عن كتاب منه إليه

وَ أَمَّا طَلَبُكَ إِلَى الشَّامِ- فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لَأُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ- وَ أَمَّا قَوْلُكَ- إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَكَلْتِ الْعَرَبَ إِلَّا حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ- أَلَا وَ مَنْ أَكَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ- وَ مَنْ أَكَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ- وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِي الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ- فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ- وَ لَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا- مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الآْخِرَةِ- وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ- فَكَذَلِكَ نَحْنُ وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ- وَ لَا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لَا أَبُو سُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ- وَ لَا الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ- وَ لَا الْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ وَ لَا الْمُؤْمِنُ كَالْمُدْغِلِ- وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ- وَ فِي أَيْدِينَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّةِ الَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِيزَ- وَ نَعَشْنَا بِهَا الذَّلِيلَ- وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللَّهُ الْعَرَبَ فِي دِينِهِ أَفْوَاجاً- وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الْأُمَّةُ طَوْعاً وَ كَرْهاً- كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي الدِّينِ إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً- عَلَى حِينَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ- وَ ذَهَبَ الْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ- فَلَا تَجْعَلَنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيكَ نَصِيباً- وَ لَا عَلَى نَفْسِكَ سَبِيلًا وَ السَّلَام‏

مطابق نامه17 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(17)  از نامه اى از آن حضرت در پاسخ نامه معاويه به او

در اين نامه كه با عبارت و اما طلبك الى الشام فانى لم اكن لاعطيك اليوم ما منعتك امس (اما خواستن تو شام را از من ، من چيزى را كه ديروز از تو باز داشته ام امروز آن را به تو نمى بخشم ) شروع مى شود. پس از توضيح پاره اى از لغات و اختلاف نسخه ها چند نكته تاريخى را طرح كرده است كه به اين شرح است :

مقتضاى حفظ ترتيب چنين بوده است كه امير المومنين عليه السلام در سخن خود هاشم را در قبال عبدشمس قرار دهد كه هر دو برادر و پسران عبد مناف بوده اند، و اينكه اميه در قبال عبدالمطلب و حرب در قبال ابوطالب و ابوسفيان در رديف و قبال امير المومنين عليه السلام قرار گيرند، كه هر يك در طبقه و رديف ديگرى است ، ولى چون على عليه السلام در جنگ صفين در برابر معاويه قرار گرفته است ناچار شده است هاشم را رديف و برابر اميه بن عبد شمس قرار دهد.

مى گويد (ابن ابى الحديد): على عليه السلام در اين سخن خود تعريض زده و فرموده است : مهاجر همچون اسير آزاد شده نيست . و ممكن است بپرسى مگر معاويه از طلقاء – اسيران آزاد شده – بوده است ، مى گويم آرى ، هر كس كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه با شمشير بر او وارد شده باشد در واقع برده و اسير بوده است و هر كس از آن گروه را كه بر او منت نهاده و آزادش فرموده است ، چه اسلام آورده باشد مانند معاويه و چه اسلام نياورده باشد مانند صفوان بن اميه ، همگى از بردگان آزاد شده – طلقاء – شمرده مى شوند، و همين گونه اند همه كسانى كه در جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله اسير شده اند و پيامبر با گرفتن فديه نظير سهيل بن عمرو يا بدون گرفتن فديه نظير ابو عزه جمحى آنان را آزاد فرموده است يا اسيرى را با آنان مبادله فرموده است نظير عمرو بن ابى سفيان . همه آنان در زمره بردگان آزاد شده به شمار مى آيند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): اگر بپرسى معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه فرموده است ولا الصريح كاللصيق(آن كه والاتبار و نژاده است چون وابسته و خود را چسبانده نيست ) آيا در نسبت معاويه شبهه اى است كه على عليه السلام اين سخن را به او مى گويد؟ مى گويم هرگز على عليه السلام اين موضوع را اراده نفرموده است ، بلكه منظور نسبت به اسلام است .

صريح يعنى كسى كه از روى اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است و لصيق كسى است كه زير شمشير و براى منافع دنيايى مسلمان شده است و در چند جمله بعد تصريح فرموده و گفته است شما از كسانى هستيد كه يا از بيم يا براى دنيا مسلمان شده ايد. 

و اگر بگويى معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه فرموده است : چه بد پسر است پسرى كه از نيا كانى پيروى كند كه در آتش دوزخ در افتاده اند مگر مسلمان را به كفر نياكانش سرزنش مى كنند؟ مى گويد آرى ، در صورتى كه از آثار نياكان خود پيروى كند و روش ايشان را داشته باشد و امير المومنين معاويه را از اين جهت سرزنش نفرموده است كه نياكانش ‍ كافرند، بلكه از اين جهت كه پيرو ايشان سرزنش كرده است .

بيان برخى از آنچه ميان على و معاويه در جنگ صفين بوده است

نصر بن مزاحم بن بشار عقيلى در كتاب صفين گفته است كه اين نامه را على عليه السلام دو يا سه روز پيش از شب هرير براى معاويه نوشته است . نصر مى گويد: و چون على عليه السلام اظهار داشت كه فردا بامداد بر معاويه حمله و با او جنگ خواهد كرد و اين سخن شايع شد، شاميان به هراس ‍ افتادند و دلشكسته شدند. معاويه بن ضحاك بن سفيان پرچمدران قبيله بنى سليم در حالى كه همراه معاويه بود، مردم شام را خوش نمى داشت و بر آنان كينه مى ورزيد و در بر هواى على بن ابى طالب و عراقيان داشت و اخبار معاويه را براى عبدالله بن طفيل عامرى كه همراه عراقيان بود مى نوشت و او آن را به على عليه السلام گزارش مى داد.

چون سخن عليه السلام شايع شد و شاميان از آن به بيم افتادند، معاويه بن ضحاك را متهم نمى ساخت كه داراى فضل دليرى و زبان آور بود، او شبانه براى اينكه يارانش بشنوند چنين سرود:
اى كاش امشب بر ما جاودانه باقى بماند و ما فردايى از پى آن نبينيم ، و اى كاش اگر بامدادان ما را فرا رسد ما را راه گريز و بر شدن به كهكشان باشد، براى گريز از على كه او در همه روزگار و مادام كه لبيك گويان لبيك مى گويند هيچ وعده اى را خلاف نمى كند، براى من پس از آن در هيچ سرزمينى قرار نخواهد بود هر چند از جابلقا هم فراتر روم …

شاميان چون شعر او را شنيد او را پيش معاويه آوردند كه تصميم به كشتن او داشت ولى قومش از او مراقبت كردند معاويه او را از شام تبعيد كرد. معاويه بن ضحاك به مصر رفت و معاويه بن ابى سفيان از تبعيد او و رفتن او به مصر پشيمان شد و گفت : همانا شعر او براى مردم شام سخت تر از ديدار و رويارويى با على است ، خدايش بكشد او را چه مى شود، اگر آن سوى جابلقاى هم برود از على در امان نخواهد بود، و به شاميان مى گفت : آيا مى دانيد جابلقا كجاست ؟ مى گفتند: نه . مى گفت : شهرى در دورترين نقطه مشرق است كه پس از آن چيزى نيست .

نصر مى گويد: چون مردم اين سخن على عليه السلام را كه گفته بود بامداد بر آنان خواهم تاخت … بازگو مى كردند، اشتر اين ابيات را سرود:بامدادان لحظه سرنوشت ساز فرا مى رسد كه براى صلح و سلامت جويى مردانى و براى جنگ مردانى ديگرند، مردان جنگ دليران استوارى هستند كه خويشتن را ناگهان در آوردگاه مى افكنند، و بيمها آنان را سست نمى كند، سوار كار سراپا مسلح را هنگامى كه ميان فرومايگان و درماندگان مى گريزد با شمشير خود فرو مى كوبند، اى پسر هند! كمربندهايت را براى مرگ استوار ببند و آرزوها ترا از حقيقت بيرون نبرد، اگر زنده بمانى سپيده دمان كارى خواهد بود كه از بيم آن دليران خويشتندارى و پرهيز مى كنند…

گويد: چون شعر اشتر به آگهى معاويه رسيد، گفت : شعرى ناهنجار از شاعرى ناهنجار كه سالار و بزرگ مردم عراق و برافروزنده آتش جنگ ايشان و آغاز و انجام فتنه است . اينك چنين مصلحت مى بينم كه سخن خود را با على تكرار كنم و از او بخواهم كه مرا در شام مستقر دارد، هر چند كه اين موضوع را براى او نوشته ام و نپذيرفته و پاسخ نداده است . اينك براى بار دوم مى نويسم و در دل شك و رحمت بر مى انگيزم . عمرو بن عاص ، در حالى كه مى خنديد، گفت : اى معاويه تو كجا و فريب داد على كجا.

معاويه گفت : مگر ما همگى فرزند زادگان عبد مناف نيستيم ؟ گفت : چرا ولى نبوت از ايشان است و نه از تو، اگر هم مى خواهى بنويسى ، بنويس . معاويه همراه مردى از قبيله سكاسك به نام عبدالله بن عقبه كه از پيكهاى عراقيان بود، اين نامه را براى على عليه السلام نوشت :اما بعد، اگر تو مى دانستى كه جنگ در مورد ما و تو به اينجا رسيد كه رسيده است و اگر ما مى دانستيم كه چنين مى شود، با يكديگر به جنگ نمى پرداختيم ، و هر چند كه در اين كار بر عقل و خرد ما چيره شدند ولى هنوز چندان باقى مانده است كه بر آنچه گذشته است پشيمان باشيم و نسبت به آنچه باقى مانده است به فكر اصلاح باشيم و سازش . من از تو خواسته بودم بدون اينكه ملزم به بيعت و فرمانبردارى از تو باشم ، شام را به من واگذارى . اين كار را نپذيرفتى و خداوند آنچه را كه تو باز داشتى به من ارزانى فرمود. امروز هم همان چيزى را كه ديروز خواسته بودم از تو مى خواهم . من از زندگى آرزويى جز همان آرزو كه تو دارى ندارم ، از مرگ هم افزون از آنچه تو بيم دارى بيم ندارم . به خدا سوگند سپاهيان كاسته شده اند و مردان از ميان رفته اند و ما فرزندان عبدمناف بر يكديگر فضيلتى نداريم ، جز اين فضيلت كه عزيزى خوار و آزاده اى برده نگردد، والسلام .

چون نامه معاويه به على عليه السلام رسيد آن را خواند و گفت : جاى شگفتى از معاويه و نامه اوست و دبير خود عبيدالله بن ابى رافع را خواست و فرمود پاسخ معاويه را اين چنين بنويس :
اما بعد، نامه ات رسيد. گفته اى كه اگر تو و ما مى دانستيم كه اين جنگ چه بر سر تو و ما آورده است هيچ يك با ديگرى درگير نمى شديم . من اگر در راه خدا كشته شوم و باز زنده شوم و باز كشته شوم و اين كار هفتاد بار تكرار شود باز هم از كوشش در راه خدا و پيكار با دشمنان خدا باز نمى ايستم . اما اينكه گفته اى از عقل و خرد ما چندان باقى مانده است كه بر آنچه گذشته است پشيمان شويم . عقل من هيچ گاه كاستى نداشته و بر آنچه اتفاق افتاده است پشيمان نيستم . اينكه شام را از من خواسته اى ، من چنان نيستم كه چيزى را كه ديروز از تو باز داشته ام امروز به تو بدهم . اما اينكه ما يكديگر در بيم و اميد يكسان باشيم و تو در شك خود همچون من در يقين خودم باشى صحيح نيس و مردم شام هم نسبت به دنياى خود حريص تر از مردم عراق نسبت به آخرت خود نيستند. اما اين سخن تو كه ما فرزندان عبدمناف را بر يكديگر فضل و برترى نيست ، هر چند به جان خودم سوگند كه ما همگى پسران يك پدريم ، ولى هرگز اميه چون هاشم و حرب چون عبدالمطلب نيست و مهاجر با برده جنگى آزاد شده و كسى كه بر حق است با آن كس كه بر باطل است ، مساوى نيست . وانگهى فضيلت پيامبرى در دست ماست كه بدان وسيله نيرومند را خوار و زبون را نيرومند ساخته ايم ، والسلام .

چون نامه على عليه السلام به معاويه رسيد، چند روزى آن را از عمر و بن عاص پوشيده داشت ، سپس او را خواست و نامه را برايش خواند. عمرو او را سرزنش كرد. هيچ كس از قريش – كه همراه معاويه بودند – همچون عمرو بن عاص از آن روزى كه با على روياروى شده بود و على عليه السلام از خون او در گذشته بود، در تعظيم على كوشا نبود. عمرو در مورد آنچه به معاويه اشاره كرده بود اين اشعار را سرود:
اى پسر هند! جاى بسى شگفتى از تو و آنانى است كه به تو اين پيشنهادها را مى دهند. اى بى پدر، آيا در فريب دادن على جمع مى بندى ؟ اين آهن سرد به آهن كوفتن است . اميدوارى او را با شك سرگردان كنى و آرزو مى كنى كه با تهديد تو بترسد، او پرده و كنار زده و جنگى را دامن است كه از بيم آن موهاى سر كودك سپيد مى شود…
چون اين اشعار او به اطلاع معاويه رسيد، و گفت : شگفتا از تو كه مرا سست راى مى دانى و در بزرگداشت على مى كوشى با آنكه ترا رسوا ساخت است .

عمرو عاص گفت : اينكه ترا سست راى خوانده ام همان گونه بوده است و اما بزرگداشت من از على تو به بزرگى او از من آگاه ترى ولى پوشيده مى دارى و من آن را آشكار مى سازم ، اما رسوايى من ، هر كس كه ياراى رويارويى با على داشته باشد، رسوا نمى شود.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 14 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

14 و من وصية له ع لعسكره بصفين قبل لقاء العدو

لَا تُقَاتِلُونَهُمْ حَتَّى يَبْدَءُوكُمْ- فَإِنَّكُمْ بِحَمْدِ اللَّهِ عَلَى حُجَّةٍ- وَ تَرْكُكُمْ إِيَّاهُمْ حَتَّى يَبْدَءُوكُمْ حُجَّةٌ أُخْرَى لَكُمْ عَلَيْهِمْ- فَإِذَا كَانَتِ الْهَزِيمَةُ بِإِذْنِ اللَّهِ- فَلَا تَقْتُلُوا مُدْبِراً وَ لَا تُصِيبُوا مُعْوِراً- وَ لَا تُجْهِزُوا عَلَى جَرِيحٍ- وَ لَا تَهِيجُوا النِّسَاءَ بِأَذًى- وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَكُمْ وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَكُمْ- فَإِنَّهُنَّ ضَعِيفَاتُ الْقُوَى وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ- إِنْ كُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِكَاتٌ- وَ إِنْ كَانَ الرَّجُلُ لَيَتَنَاوَلُ الْمَرْأَةَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ- بِالْفَهْرِ أَوِ الْهِرَاوَةِ- فَيُعَيَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِه‏

مطابق نامه14 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(14) از سفارش از آن حضرت به لشكر خويش پيش از ديدار دشمن 

در اين سفارش كه با عبارت لا تقاتلونهم حتى يبدوكم فانكم بحمدالله على حجه … با آن جنگ مكنيد تا آنان بر شما دست يازند – شروع كنند – كه سپاس خداى را شما بر حجت هستيد…) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات و بيان نكاتى در مورد صرف و نحو، مباحث زير را آورده است : از مواردى كه اين معنى در شعر آمده است اين گفتار شاعر است كه مى گويد:

همانا از بزرگترين گناهان كبيره در نظر من كشتن بانوى آزاده سپيد جوان است ، كشتار و كشته شدن براى ما مردان مقرر شده است و براى پرده نشينان دامن بر زمين كشاندن – خراميدن – است . 

پس از اينكه على عليه السلام در جنگ جمل پيروز شد، چون از در خانه همسر عبدالله بن خلف خزاعى عبور فرمود، آن زن گفت : اى على ! اى قاتل ياران محبوب ، خوشامد بر تو مباد، خداوند فرزندانت را يتيم كند كه فرزندان عبدالله بن خلف را يتيم كردى . على عليه السلام پاسخى نداد، ولى ايستاد و اشاره به گوشه اى از خانه آن زن كرد، زن متوجه اشاره على شد و سكوت كرد و بازگشت . او در خانه خود عبدالله بن زبير و مروان بن حكم را پنهان كرده بود. على عليه السلام به آنجا اشاره فرمود كه آن دو پنهان بودند، يعنى اگر بخواهم آن دو را بيرون مى كشم ، و آن زن همينكه فهميد سكوت كرد و برگشت و على عليه السلام بردبار و بزرگوار بود.

عمر بن خطاب هرگاه فرماندهان لشكرها را گسيل مى داشت مى گفت : به نام خدا و يارى و بركت خداوند و به اميد تاييد و نصرت خداوند برويد، شما را به پرهيز از خداوند و پاى بندى به حق و صبر سفارش مى كنم . در راه خدا با كسانى كه به خدا كافرند جنگ كنيد و ستم و عدوان مكنيد كه خداوند ستمگران را دوست نمى دارد. هنگام رويارويى با دشمن ترسو نباشيد و به هنگام حمله و هجوم كسى را مثله مكنيد و چون پيروز شديد در كشتار زياده روى مكنيد.

هيچ مرد فرتوت و زن و كودكى را مكشيد و بر حذر باشيد كه به هنگام رويارويى و گرمى حمله ها و هجوم اين افراد را لگدكوب مكنيد. به هنگام غارت كردن غل و غش مورديد، جهاد را از اغراض اين جهانى پاك داريد، و بر شما مژده باد به سودهاى معنوى در معامله اى كه انجام داده ايد كه آن رستگارى بزرگ است .

قومى با اكثم بن صيفى درباره جنگ با گروهى ديگر مشورت كردند و از او خواستند آنان را نصيحت و به چيزى سفارش كند، او گفت : مخالفت با اميران خود را كم كنيد و پايدار باشيد كه دور انديش تر و شكيباتر دو گروه نيرومندتر است و چه بسا شتاب مايه درنگ و عقب ماندگى است . قيس بن عاصم منقرى  هرگاه به جنگ مى رفت ، سى تن از پسرانش او را همراهى مى كردند و به آنان مى گفت : هان از ستم و سركشى بپرهيزند كه هيچ قومى ستم نمى كردند و به آنان مى گفت : هان از ستم و سركشى بپرهيزند كه هيچ قومى ستم نمى كند مگر آنكه خوار و زبون مى شود و گاه نسبت به برخى از فرزندانش ستم مى شد و از ترس زبونى انتقام گيرى نمى كرد.

ابوبكر به روز جنگ حنين گفت : امروز از كمى جمعيت و به سبب اندكى مغلوب نخواهيم شد و شمار مسلمانان در آن جنگ دوازده هزار تن بود و به زشت تر صورتى گريختند و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود: و روز جنگ حنين كه بسيارى شما، شما را شيفته كرد و براى شما كارى نساخت و گفته شده است با ستم پيروزى نيست و با آزمندى سلامتى نيست و با تكبر ستايشى و با بخل ورزى سرورى نيست .

داستان فيروز پسر يزدگرد هنگام جنگ او با شاه هياطله

از سخنان پسنديده كه در بدفرجامى ستم گفته شده است مطلبى است كه ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آلوده است : كه چون فيروز، پسر يزدگرد، پسر بهرام به پادشاهى رسيد با لشكرهاى خود آهنگ سرزمين هياطله كرد. چون به سرزمين ايشان رسيد، پادشاه آنان ، كه نامش اخشنوار بود، به شدت از او ترسيد و با وزيران و ياران خود در كار او رايزنى كرد. مردى از آنان به اخشنوار گفت : اگر براى من به خدا سوگند خورى و عهدى كنى كه آرام بگيرم و بدانم اندوه خاطرم را در مورد زن و فرزندانم كفايت مى كنى و نسبت به آنان محبت مى ورزى ، كارى مى كنم كه آنان را به ورطه هلاك مى كشانم ، در آن صورت تو دستها و پاهاى مرا قطع كن و مرا در راه فيروز بينداز و چون او و يارانش از كنار من بگذرند، من كار ايشان را از تو كفايت خواهم كرد.

اخشنوار به او گفت : در صورتى كه تو خود هلاك شوى و در پيروزى ما شريك نباشى از صلاح حال و سلامت ما چه بهره اى مى برى ؟ گفت : من به آنچه از دنيا دوست مى داشته ام رسيده ام و يقين دارم كه از مرگ چاره اى نيست و باقى مانده روزگار اندك است . بر فرض كه مرگ چند صباحى ديرتر برسد، بدين سبب دوست مى دارم كارنامه عمر خود را با بهترين اعمال كه خير خواهى نسبت به پادشاه خودم و درمانده ساختن دشمن است به پايان برم و خود به بهره و سعادت جهان ديگر برسم و اعقاب من به شرف برسند.

اخشنوار نسبت به او چنان كرد او را به جايى كه گفته بود برد و در راه افكند. فيروز با سپاهيان خود از كنارش گذشت و از حالش پرسيد. او به فيروز گفت : اخشنوار اين كار را كه مى بيند بر سرش ‍ آورده است و او بسيار متاسف است كه نمى تواند پيشاپيش سپاه فيروز در جنگ با اخشنوار و ويران كردن سرزمين او شركت كند ولى شاه را به راهى كه نزديكتر و پوشيده تر است راهنمايى خواهد كرد، به گونه اى كه اخشنوار بدون آنكه متوجه شود مورد هجوم قرار خواهد گرفت و خداوند به دست شان از او انتقام خواهد گرفت ، و افزود در اين راهى كه مى گويم هيچ ناخوشايندى جز اينكه دو روز در بيابان سپرى كنيد نيست و سپس به آنچه دوست مى داريد دست خواهيد يافت .

با آنكه وزيران فيروز به او سفارش كردند كه از آن مرد بر حذر باشد و او را متهم ساختند و سخنان ديگر هم گفتند، ولى او با راى ايشان مخالفت كرد و همان راهى را كه آن مرد پيشنهاد كرده بود پيمود. پس از دو روز به جايى از بيابان رسيدند كه نه آب همراه داشتند و نه بيرون رفتن از آن بيابان ممكن بود و نزديكى آنان هم نشانى از آب نبود و براى آنان روشن شد كه ايشان را فريب داده اند. در آن بيابان به جستجوى آب از چپ و راست پرداختند، تشنگى بيشتر آنان را كشت و فقط شمارى اندك با فيروز به سلامت ماندند. اخشنوار با سپاه خود به ايشان رسيد و آنان را در حال درماندگى و سختى و كمى شمار فرو گرفت و ايشان پس از تحمل درماندگى و رنج بسيار تسليم شدند.

فيروز اسد شد و به اخشنوار پيشنهاد كرد بر او و باقيماندگان سپاهش منت گزارد و آزادشان سازد و فيروز عهد و پيمان الهى مى كند كه ديگر هرگز تا زنده باشد با آنان جنگ نكند و ميان كشور خود و كشور ايشان مرزى را مشخص كند كه سپاهيان از آن نقطه تجاوز نكنند. اخشنوار راضى شد و او را رها كرد و ميان دو كشور مرزى مشخص كردند كه هيچ يك از آن تجاوز نكنند (آنجا سنگى نهادند).

فيروز مدتى بر آن عهد باقى ماند، ولى كبر و سركشى او را بر آن واداشت كه به جنگ هياطله باز گردد و ياران خود را بر آن كار فراخواند. ايشان او را منع كردند و گفتند تو با او پيمان بسته اى و ما بر تو از فرجام بد ستم و مكر مى ترسيم ، علاوه بر اينكه در اين كار ننگ و عار نهفته است و موجب ياوه گويى است .
فيروز گفت : من براى او شرط كرده ام كه از آن سنگ در نگذرم ، اينك مى گويم آن سنگ را بر گردونه اى قرار دهند و پيشاپيش ما ببرند.

گفتند: پادشاها! عهد و پيمانى كه مردم ميان يكديگر مى نهند بر مبناى آنچه در سينه پنهان دارند نيست و فقط بر خواست دل پيمان دهنده استوار نمى باشد بلكه بر مبناى چيزى است كه طرف مقابل آشكارا بيان مى دارد و تو براى او عهد و پيمان و سوگند را بر مبناى چيزى كه مى شناسد، تعهد كرده اى نه بر مبناى چيزى كه به خاطر او نگذشه است .

فيروز نپذيرفت و به جنگ او رفت و چون به سرزمين هياطله رسيد و دو لشكر براى جنگ صف كشيدند، اخشنوار به فيروز پيام داد كه از صف بيرون آيد تا با او سخن گويد.
فيروز پيش او رفت ، اخشنوار گفت : گمان نمى كنم هيچ چيز جز غيرت و غرور از آنچه بر سرت آمده است ترا بر اين كار واداشته باشد و به جان خودم سوگند اگر ما نسبت به تو آن گونه كه تو مى انديشيدى ، رفتار مى كرديم با التماس چيزهاى بزرگترى را مى خواستى .

ما نسبت به تو آغاز به ستم و ظلم نكرديم و فقط مى خواستيم ترا از خويشتن دفع كنيم و از حريم خود دفاع كنيم ، و حال آنكه شايسته بود در قبال مى خواستيم ترا از خويشتن دفع كنيم و از حريم خود دفاع كنيم ، و حال آنكه شايسته بود در قبال آنكه ما بر تو و همراهانت منت نهاديم و از شكستن عهد و ميثاقى كه به صورت استوار پذيرفتى ، غيرت بيشترى داشته باشى تا شكستى كه از ما به تو رسيده است ، در صورتى كه ما شما را كه اسير بوديد رها ساختيم و در حالى كه مشرف بر هلاك بوديد بر شما منت نهاديم و در حالى كه بر ريختن خون شما توانا بوديم ، خون شما را حفظ كرديم . وانگهى ما ترا مجبور به پذيرفتن شرطى كه براى ما پذيرفتى نكرديم و اين تو بودى كه چنان پيشنهادى دادى ما متعهد شدى .

اينك در اين مورد بينديش و بنگر كه كدام يك داراى ننگ و عار بيشتر و زشت تر است . اينكه مردى در پى كارى باشد و بر آن دست و پيروزى نيابد و راهى را رفته باشد كه به سبب بغى و ستم به نتيجه نرسيده است و دشمن بر او پيروز شده باشد و او و همراهانش را كه در بدبختى و تباهى بوده اند دستگير كرده باشد، در عين حال بر آنان منت نهاده و با شرطى كه خودشان پيشنهاد كرده اند با آنان صلح كرده باشد، اگر شخص مغلوب با سرنوشت ناخوشايند خود صبر و از شكستن پيمان و غدر و مكر خود دارى كند، بهتر از آن نيست كه گفته شود پيمان شكنى و سست عهدى كرده است ؟

و گمان مى كنم چيزى كه موجب فزونى لجبازى تو شده است اعتمادى است كه بر بسيارى سپاهيان خود دارى و به شمار و ساز و برگ ايشان متكى هستى ، و حال آنكه من در اين موضوع هيچ ترديد ندارم كه همه يا بيشتر سپاهيان تو اين كار را ناخوش ‍ مى دارند كه ايشان را با خود آورده اى و مى دانند كه به ناحق آنان را بر اين راه ناخوش مى دارند كه ايشان را با خود آورده اى و مى دانند كه به ناحق آنان را بر اين راه كشانده اى و به چيزى فراخوانده اى كه خداوند را خشمگين مى كند و در جنگ با ما بينش و شناختى ندارند و نيت آنان در مورد خير خواهى تو تباه است .

اينك بنگر كسى كه با چنين حال جنگ مى كند، چه ارزش دارد و بعيد است دشمن را درمانده سازد. وانگهى خودش مى داند، بر فرض كه پيروز شود، همراه ننگ و عار است و اگر كشته شود مسيرش ‍ دوزخ است . من ترا به همان خداوندى كه او را بر خود كفيل قرار دادى سوگندت مى دهم و نعمتى را كه بر تو و همراهانت ارزانى داشتم فريادت مى آورم كه پس از نااميد شدن شما از زندگى و قرار گرفتن شما در پرتگاه مرگ – شما را رها ساختم – و ترا فرا مى خوانم كه به بهره و سعادت خودت در وفاى عهد بنگرى و به شيوه نيا كانت كه در اين باره در آنچه خوش و ناخوش مى داشتند رفتار كنى كه فرجام پسنديده و حسن اثر آن را در خود ديدند. با همه اين احوال تو نمى توانى مطمئن باشى كه بر ما پيروز مى شوى و به خواسته خود در مورد ما مى رسى و تو در صدد كارى هستى كه ديگرى هم در مورد تو در صدد همان كار است ، و دشمنى را به جنگ فرا مى خوانى كه شايد پيروزى بر تو نصيب او شود.

بنابر اين ، اين پند و خير انديشى را كه بر تو عرضه داشتم بپذير كه من در حجت آوردن بر تو مبالغه كردم و در پوزش خواهى و متوجه ساختن تو پيشگام شدم . ما به خداوندى كه حجت بر او عرضه داشتيم پشت گرم هستيم و به آنچه از عهد خداوند كه با ما بستى اعتماد داريم ، بر فرض كه تو بر بسيارى سپاهيان و شمار افزون ياران خود مستظهر باشى .

و بر تو باد كه اين نصيحت را بپذيرى و به خدا سوگند كه هيچ يك از ياران تو بيشتر از آن در خير خواهى تو مبالغه نمى كند و افزون از آن نمى گويد، و نبايد به بهانه آنكه اين سخن را من مى گويم از به كار بستن آن محروم بمانى زيرا در نظر خردمندان صدور مصالح و منافع از سوى دشمنان چيزى از ارزش آن نمى كاهد، همان گونه كه صدور كارهاى زيان بخش از سوى دوستان چيزى از زيان و صدمه آن كاهش نمى دهد. اين را هم بدان كه اين گفتگوى من با تو از ناتوانى و كمى سپاه من سرچشمه نمى گيرد بلكه دوست دارم كه برهان و استظهار خود را بيفزايم و از خداوند متعال يارى و نصرت يابم ، و من تا هنگامى كه راه به عافيت و سلامت داشته باشم هيچ گاه چيز ديگرى را بر آن دو ترجيح نمى دهم .

فيروز گفت : من از كسانى نيستم كه تهديد و بيم دادن و ترس آنان را از كار باز مى دارد، و اگر آنچه را كه در طلب آن هستم عذر و فريب بدانم هيچ كس از خودم شايسته تر و سزاوارتر نيست كه خويشتن را از آن كنار خواهم كشيد و خداوند مى داند كه من براى تو عهد و ميثاقى جز آنچه در ضمير داشته ام نكرده ام و مبادا كه مغرور شوى و آن حال ضعف و درماندگى و كمى سپاهيان ما را كه در گذشته ديدى گولت بزند.

اخشنوار به فيروز گفت : مبادا اين خدعه و فريبى كه ساز كرده اى و آن سنگ را پيشاپيش خود حركت مى دهى ؛ ترا مغرور سازد كه اگر قرار بر اين باشد كه مردم عهد و پيمان را بر مبناى اظهار موضوعى و پوشيده داشتن نيت خود ببندند، نبايد هيچ كس به هيچ عهد و امان اعتماد كند و نبايد هيچ تعهدى را بپذيرند؛ پيمانها بر مبناى همان چيزى است كه آشكار مى گويند و بر نيت كسى است كه پيمان براى او بسته مى شود. و برگشت .

فيروز به ياران خود گفت : اخشنوار خوش گفتار بود و من براى اسبى هم كه زير او بود هيچ مانندى ميان اسبها نديدم ، كه در تمام مدتى كه ايستاده بوديم ، پايش را تكان نداد. و سمهاى خود را بلند نكرد و شيهه نكشيد و هيچ كارى كه موجب قطع گفتگو شود انجام نداد. اخشنوار هم به ياران خود گفت : همان گونه كه ديديد من با فيروز ايستادم و سخن گفتم و او تمام سلاحها را بر تن داشت ، با وجود آن تكان نخورد و پاى خود را از ركابش ‍ بيرون نكشيد و پشت خود را خم نكرد و به چپ راست توجه نكرد، در حالى كه من چند بار بر اسب خود حركت كردم و اين پا و آن پا نمودم و به پشت سر خود نگريستم و چشم به مقابل خود دوختم و او همچنان پابرجا و بر يك حال بود و اگر گفتگوى او با من نبود، تصور مى كردم مرا نمى بيند. فيروز و اخشنوار اين سخنان را از اين جهت مى گفتند كه ميان مردم منتشر شود و با گفتگو درباره آن سرگرم شوند و درباره حقيقت گفتگوى آن دو نينديشند.

روز دوم اخشنوار صحيفه اى را كه فيروز عهد خويش را بر ايشان بر آن نوشته بود بيرون آورد و بر نيزه اى نصب كرد تا لشكريان فيروز آن را ببينند و مكر و فريب او را بشناسند و از پيروى هواى نفس او خود را بيرون كشند، همينكه آن عهدنامه را ديدند ميان ايشان اختلاف افتاد و لشكرگاه آنان درهم ريخت و اندكى درنگ كردند و سپس روى به گريز نهادند و گروهى بسيار از ايشان كشته شدند و فيروز هم هلاك شد.

اخشنوار گفت : چه نيكو و راست گفته است آن كس كه گفته است ، براى آنچه مقدر شده است باز دارنده اى نيست ، و هيچ چيز چون هوس و لجبازى منافع انديشه را از ميان نمى برد و هيچ چيز تباه تر از پند و خير خواهى به كسى كه پذيراى آن نباشد نيست به ويژه كه ياراى صبر بر ناخوشايندى آن نداشته باشد. و هيچ چيز سرعت عقوبت و بد فرجامى ستم و فريب را ندارد و هيچ چيز به اندازه تكبر و خود شيفتگى موجب ننگ و رسوايى نيست .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 13 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(فصلى در نسب اشتر و پاره اى از فضايل او)

13 و من كتاب له ع إلى أميرين من أمراء جيشه

وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَيْكُمَا- وَ عَلَى مَنْ فِي حَيِّزِكُمَا مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ- فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِيعَا وَ اجْعَلَاهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً- فَإِنَّهُ مِمَّنْ لَا يُخَافُ وَهْنُهُ وَ لَا سَقْطَتُهُ- وَ لَا بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَيْهِ أَحْزَمُ- وَ لَا إِسْرَاعُهُ إِلَى مَا الْبُطْءُ عَنْهُ أَمْثَلُ

مطابق نامه13 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(13) از نامه اى از آن حضرت به دو امير از اميران سپاهش

در اين نامه – كه با اين عبارت و قد امرت عليكما و على من فى حيزكما مالك بن الحارث الاشتر… (همانا بر شما و كسانى كه در حوزه شمايند مالك بن حارث اشتر را فرمانده كردم …)  شروع مى شود – ابن ابى الحديد پيش از شرح لغات و اصطلاحات بحت تاريخى زير را آورده است :

فصلى در نسب اشتر و پاره اى از فضايل او

نام و نسب او مالك بن حارث بن عبد يغوث بن مسلمه بن ربيعه بن خزيمه بن سعد بن مالك بن نخع بن عمرو بن عله بن خالد بن مالك بن ادد است . مالك مردى سوار كار و دلير و سالارى از سران و بزرگان شيعه است و سخت پايبند دوستى و يارى دادن امير المومنين على عليه السلام بوده است و على عليه السلام پس از مرگ مالك فرموده است : خداوند مالك را رحمت فرمايد. او براى من همان گونه بود كه من براى پيامبر صلى الله عليه و آله بودم .
هنگامى كه على عليه السلام در قنوت نماز بر پنج تن نفرين و لعنت فرمودآن پنج تن معاويه و عمروعاص و ابولاعور سلمى و حبيب بن مسلمه و بسر بن ارطاه بودند، معاويه هم بر پنج تن لعن و نفرين مى كرد و حسن و حسين ، عليهم السلام ، و عبدالله بن عباس و اشتر بودند.
روايت شده است كه چون على عليه السلام پسران عمويش عباس را بر حجاز و يمن و عراق والى ساخت ، مالك اشتر گفت : پس چرا ديروز (در گذشته ) آن پيرمرد (عثمان ) را كشتيم . چون اين سخن او به اطلاع على عليه السلام رسيد مالك را احضار كرد و پس از مهربانى نسبت به او و عذر خواهى فرمود: آيا من حسن يا حسين يا يكى از فرزندان برادرم جعفر يا برادرم عقيل و يكى از پسرانش را ولايت داده ام ؟

من از اين جهت پسران عمويم عباس را ولايت دادم كه خود شنيدم او چند بار از پيامبر اميرى ولايت را مطالبه كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت : اى عمو، اگر تو به جستجوى امارت باشى موكل و نيازمند به حفظ آن خواهى بود و اگر آن به جستجوى تو بر آيد بر آن رنجه خواهى شد.

وانگهى پسرانش را در دوره حكومت عمر و عثمان مى ديدم از اينكه پسران اسيران آزاد شده فتح مكه به حكومت مى رسند و كسى از آنان به حكومت نمى رسند دلگيرند. خواستم بدين گونه پيوند خويشاوند را رعايت كنم و آنچه را در دل دارند زايل سازم . اينك هم اگر ميان همان پسران اسيران آزاد شده افرادى بهتر از پسران عباس مى شناسى بياور. اشتر در حالى كه آنچه در سينه داشت از ميان رفته بود از حضور على عليه السلام بيرون رفت .
محدثان حديثى را نقل كرده اند كه دليل است بر فضيلت بزرگى براى مالك اشتر، كه خدايش رحمت كناد، و آن شهادت و گواهى قاطع پيامبر صلى الله عليه و آله بر مومن بودن اوست .اين حديث را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب استيعاب در حرف جيم در باب جندب آورده است . 

ابو عمر نقل مى كند هنگامى كه مرگ ابوذر در ربذه فرا رسيد همسرش ام ذر گريست ، ابوذر گفت : چه چيز ترا به گريه واداشته است ؟ گفت : به چه سبب نگريم كه تو در فلاتى از زمين مى ميرى و من جامه و پارچه اى كه كفن ترا كفايت كند ندارم و مرا چاره اى از كفن كردن تو نيست .

ابوذر گفت : گريه مكن و بر تو مژده باد كه من خود شنيدم كه رسول خدا، كه درود بر او و خاندانش ‍ باد، مى فرمود: ميان هيچ زن و شوى مسلمان دو يا سه فرزند نمى ميرد كه آنان شكيبايى ورزند و سوگ خود را در راه خدا حساب كنند و هرگز دوزخ و آتش را نبينند و سه فرزند از ما مرده اند.

همچنين از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه خطاب به گروهى كه من هم ميان ايشان بودم فرمود: بدون ترديد يك از شما در سرزمين فلات دور افتاده اى مى ميرد كه گروهى از مومنان بر جنازه اش حاضر مى شوند همه آنان در شهر و دهكده و ميان جماعتى در گذشته اند و هيچ ترديد ندارم كه آن مرد من هستم و به خدا سوگند كه نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است ، اينكه هم به راه بنگر.

ام ذر مى گويد: گفتم از كجا، و حال آنكه حاجيان همه رفته اند و راهها را پيموده اند. ابوذر گفت : برو و بنگر. ام ذر مى گويد: بر تپه هاى ريگى بالا مى رفتم و مى نگريستم و باز براى پرستارى كركس مى نمودند و مركوبهايشان را شتابان پيش من رسيدند و ايستادند و گفتند: اى كنيزك خدا ترا چه مى شود؟

گفتم : مردى از مسلمانان در حال مرگ است آيا او را كفن مى كنيد؟ گفتند: او كيست ؟ گفتم : ابوذر. گفتند: صحابى رسول خدا؟ گفتم : آرى . گفتند: پدر و مادرمان فداى او باد، و شتابان خود را پيش او رساندند و كنارش در آمدند. ابوذر به آنان گفت : مژده بر شما باد كه من خود از رسول خدا شنيدم خطاب به گروهى كه من هم از آنان بودم ، فرمود: مردى از شما در سرزمين فلاتى مى ميرد و گروهى از مومنان بر جنازه اش حاضر مى شوند. هم آنان جز من در شهر يا دهكده و ميان جمعيت در گذشته اند و به خدا سوگند كه دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است و اگر خودم يا همسرم پارچه و جامه اى مى داشتيم كه براى كفن من كافى مى بود، جز در پارچه خودم يا او كفن نمى شدم و اينك شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از ميان شما كه امير يا سالار گروه يا مامور بريد يا نقيب است مرا كفن نكند.

همسر ابوذر مى گويد: ميان آن جماعت هيچ كس نبود كه مشمول يكى از مواردى كه ابوذر گفته بود نباشد، مگر جوانى از انصار و همو بود كه به ابوذر گفت : اى عموجان من ترا در همين رداى خودم و دو جامه اى در جامه دان من و بافته مادرم است كفن من ترا در همين رداى خودم و دو جامه اى كه در جامه دان من و بافته مادرم است كفن خواهم كرد. ابوذر گفت : آرى تو مرا كفن و چون مرد كسانى كه حاضر شده بودند او را غسل دادند و همان جوان انصارى او را كفن كرد و همراه آنان كه همگى يمانى بودند او را به خاك سپردند.

ابو عمر بن عبدالبر قبل از نقل اين حديث و در آغاز بحث مى گويد: كسانى كه هنگام مرگ ابوذر به طور اتفاق در ربذه حاضر شدند گروهى بودند كه حجر بن ادبر و مالك بن حارث اشتر همراهشان بودند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): حجر بن ادبر همان حجر بن عدى است كه معاويه او را كشت و او از افراد بسيار بزرگ و مشهور شيعه است . مالک اشتر هم ميان شيعيان معروفتر از ابوالهذيل ميان معتزله است .

كتاب استيعاب را در حضور شيخ ما، عبدالوهاب بن سكينه محدث مى خواندند من هم حضور داشتم همينكه خواننده كتاب به اين خبر رسيد، استاد من عمر بن عبدالله بن دباس كه من همراه او براى شنيدن حديث مى رفتم ، گفت : شيعه پس از اين حديث هر چه كه مى خواهد بگويد خواهد گفت و آنچه شيخ مفيد و سيد مرتضى گفته اند، چيزى جز برخى از معتقدات حجر بن عدى و مالك اشتر در مورد عثمان و كسان پيش از او – ابوبكر و عمر – نيست . شيخ عبدالوهاب بن سكينه به و اشاره كرد ساكت شود و او سكوت كرد.

ما آثار و مقامات مالك اشتر را در جنگ صفين ضمن مباحث گذشته آورده ايم .اشتر همان كسى است كه در جنگ جمل با عبدالله بن زبير دست به گريبان شد و مدتى همچنان كه هر دو سوار بر اسبهايشان بودند، ستيز كردند و سرانجام هر دو بر زمين افتادند و عبدالله بن زبير زير اشتر قرار گرفت و فرياد مى كشيد كه من و مالك را با هم بكشيد ولى از شدت درگيرى و گرد و خاك فهميده نشد ابن زبير چه مى گويد: (مردم مالك را به اشتر مى شناختند و از نامش آگاه نبودند.) اگر ابن زبير مى گفت من و اشتر را بكشيد بدون ترديد هر دو كشته مى شدند. اشتر در اين باره اين اشعار را سروده است :

اى عايشه ! اگر اين نبود كه سه روز بود گرسنه بودم خواهر زاده ات را كشته مى يافتى . بامدادى كه نيزه ها از هر سو او را فرو گرفته بود و بانگ هياهو چون فرو ريختن دژها بود، او فرايد مى كشيد من و مالك را بكشيد، سيرى و جوانى او موجب نجات او از چنگ من شد كه من پيرمرد نسبتا ناتوان بودم .

و گفته مى شود در جنگ جمل عايشه عبدالله بن زبير را گم كرد و از او پرسيد، گفتند: آخرين بارى كه او را ديديم با اشتر گلاويز بود. عايشه گفت : واى بر اندوه بى پسر شدن اسماء.

اشتر در سال سى و نهم هجرت كه از سوى على عليه السلام به حكومت مصر مى رفت ، در راه در گذشت . گفته شده است به او شربت مسمومى خورانده شد و هم گفته اند اين موضوع صحيح نيست و او به مرگ طبيعى در گذشته است .

ستايش امير المومنين على عليه السلام در اين عهدنامه از مالك اشتر با همه اختصارش به جايى رسيده است كه با سخن طولانى هم نمى توان به آن رسيد: و به جان خودم سوگند كه اشتر شايسته اين مدح است ، دلير و نيرومند و بخشنده و سالار و بردبار و فصيح و شاعر بود و نرمى و درشتى را با هم داشت . گاه خشم و درشتى درشت بود، و گاه نرمى و مدار نرمى مى كرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 12 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

12 و من وصية له ع- وصى بها معقل بن قيس الرياحي- حين أنفذه إلى الشام في ثلاثة آلاف مقدمة له

اتَّقِ اللَّهَ الَّذِي لَا بُدَّ لَكَ مِنْ لِقَائِهِ- وَ لَا مُنْتَهَى لَكَ دُونَهُ- وَ لَا تُقَاتِلَنَّ إِلَّا مَنْ قَاتَلَكَ- وَ سِرِ الْبَرْدَيْنِ وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ- وَ رَفِّهْ فِي السَّيْرِ وَ لَا تَسِرْ أَوَّلَ اللَّيْلِ- فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَكَناً وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لَا ظَعْناً- فَأَرِحْ فِيهِ بَدَنَكَ وَ رَوِّحْ ظَهْرَكَ- فَإِذَا وَقَفْتَ حِينَ يَنْبَطِحُ السَّحَرُ- أَوْ حِينَ يَنْفَجِرُ الْفَجْرُ فَسِرْ عَلَى بَرَكَةِ اللَّهِ- فَإِذَا لَقِيتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِكَ وَسَطاً- وَ لَا تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ يُرِيدُ أَنْ يُنْشِبَ الْحَرْبَ- وَ لَا تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ يَهَابُ الْبَأْسَ- حَتَّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي- وَ لَا يَحْمِلَنَّكُمُ شَنَآنُهُمْ عَلَى قِتَالِهِمْ- قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ إِلَيْهِم‏

مطابق نامه12 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(12) از وصيت آن حضرت به معقل بن قيس رياحى هنگامى كه او را با سه هزار تن به عنوان مقدمه به شام گسيل فرمود.

در اين وصيت و سفارش – كه با اين عبارت شروع مى شود: اتق الله الذى لا بدلك من لقائه (بپرهيز از خداوندى كه ترا از ديدارش گريزى نيست …)- ابن ابى الحديد نخست چند سطرى درباره معقل بن قيس نوشته است كه از مردان نامدار و دليران كوفه بوده و داراى رياست و احترام و عمار ياسر او را همراه هرمزان براى ابلاغ خبر فتح شوشتر پيش عمر گسيل داشته است .

معقل از شيعيان و سر سپردگان على عليه السلام بوده است و آن حضرت او را به نبرد بنى ساقه فرستاده است كه گروهى از ايشان را كشته و اسير گرفته است . معقل با مستورد بن علقه از قبيله تيم الرباب هم جنگ كرد و هر يك ديگرى را كنار دجله كشت و ما خبر آن دو را در مباحث گذشته آورديم . 

ابن ابى الحديد سپس به نقل احاديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد چگونگى جنگ كردن و نصايحى از ابوبكر بن ابى قحانه به يزيد بن ابى سفيان و عكرمه بن ابى جهل هنگامى كه آنان را با سپاه به شام و عمان گسيل داشت آورده است و از كتابهاى قديم ايران و هند نيز يكى دو شاهد ارائه داده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 11 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

11 و من وصية له ع وصى بها جيشا بعثه إلى العدو

فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِكُمْ- فَلْيَكُنْ مُعَسْكَرُكُمْ فِي قُبُلِ الْأَشْرَافِ- أَوْ سِفَاحِ الْجِبَالِ أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ- كَيْمَا يَكُونَ لَكُمْ رِدْءاً وَ دُونَكُمْ مَرَدّاً- وَ لْتَكُنْ مُقَاتَلَتُكُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَيْنِ- وَ اجْعَلُوا لَكُمْ رُقَبَاءَ فِي صَيَاصِي الْجِبَالِ- وَ مَنَاكِبِ الْهِضَابِ- لِئَلَّا يَأْتِيَكُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَكَانِ مَخَافَةٍ أَوْ أَمْنٍ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَةَ الْقَوْمِ عُيُونُهُمْ- وَ عُيُونَ الْمُقَدِّمَةِ طَلَائِعُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّفَرُّقَ- فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِيعاً- وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِيعاً- وَ إِذَا غَشِيكُمُ اللَّيْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ كِفَّةً- وَ لَا تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلَّا غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَة

مطابق نامه11 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(11) از وصيت آن حضرت به لشكرى كه آن را به سوى دشمن گسيل فرمود

در اين گفتار – كه با عبارت فاذا نزلتم بعدو او نزل بكم  (و چون شما كنار دشمن فرو آييد يا دشمن كنار شما فرو آيد…) شروع مى شود – ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و آوردن شواهدى از گفتار شبيب خارجى و يكى از پادشاهان موضوع مختصر زير را كه خالى از لطف و جنبه تاريخى نيست آورده است .

هنگامى كه قحطبه از خراسان با سپاهى كه خالد بن برمك هم از ايشان بود حركت كرد. روزى بر پشت بام خانه اى در دهكده اى كه فرود آمده بودند نشسته بودند و چاشت مى خوردند. به صحرا نگريستند و گله هاى آهو را ديدند كه از صحرا آمدند و آن چنان نزديك شدند كه گويى وارد لشكرگاه گرديدند.

خالد به قحطبه گفت : اى امير ميان مردم جار بزن كه اى لشكر خدا سوار شويد، كه دشمن به تو نزديك شده است و هنوز عموم سپاهيان و ياران تو از زيبن بستن و لگام نهادن آسوده نشده با پيشاهنگان سوار دشمن بر مى خورند و آنان را خواهند ديد.

قحطبه ترسان از جاى خود برخاست ولى چيزى كه او را بترساند نديد و گرد و خاكى مشاهده نكرد. به خالد گفت : اين چه انديشه است ؟ خالد گفت : اى امير خود را با من سرگرم مدار و جار بزن ، مگر اين گله هاى پراكنده جانواران وحشى را نمى بينى كه از جايگاه خود گريخته و چندان به ما نزديك شده اند كه مى خواهند خود را ميان مردم بيندازند، اين دليل آن است كه از پى لشكرى گران در حركت است . گويد: به خدا سوگند هنوز از زين و لگام بستن فارغ نشده بودند كه گرد و غبار را ديدند و به سلامت ماندند و اگر چنان آماده نمى شدند، همه لشكر درمانده مى شد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 10 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

10 و من كتاب له ع إلى معاوية أيضا

وَ كَيْفَ أَنْتَ صَانِعٌ- إِذَا تَكَشَّفَتْ عَنْكَ جَلَابِيبُ مَا أَنْتَ فِيهِ- مِنْ دُنْيَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِينَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا- دَعَتْكَ فَأَجَبْتَهَا وَ قَادَتْكَ فَاتَّبَعْتَهَا- وَ أَمَرَتْكَ فَأَطَعْتَهَا- وَ إِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَقِفَكَ وَاقِفٌ عَلَى مَا لَا يُنْجِيكَ مِنْهُ مُنْجٍ- فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ- وَ خُذْ أُهْبَةَ الْحِسَابِ وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِكَ- وَ لَا تُمَكِّنِ الْغُوَاةَ مِنْ سَمْعِكَ- وَ إِلَّا تَفْعَلْ أُعْلِمْكَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِكَ- فَإِنَّكَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ الشَّيْطَانُ مِنْكَ مَأْخَذَهُ- وَ بَلَغَ فِيكَ أَمَلَهُ وَ جَرَى مِنْكَ مَجْرَى الرُّوحِ وَ الدَّمِ- وَ مَتَى كُنْتُمْ يَا مُعَاوِيَةُ سَاسَةَ الرَّعِيَّةِ- وَ وُلَاةَ أَمْرِ الْأُمَّةِ- بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ- وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ- وَ أُحَذِّرُكَ أَنْ تَكُونَ مُتَمَادِياً فِي غِرَّةِ الْأُمْنِيِّةِ- مُخْتَلِفَ الْعَلَانِيَةِ وَ السَّرِيرَةِ- وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَى الْحَرْبِ فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً- وَ اخْرُجْ إِلَيَّ وَ أَعْفِ الْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْقِتَالِ- لِتَعْلَمَ أَيُّنَا الْمَرِينُ عَلَى قَلْبِهِ وَ الْمُغَطَّى عَلَى بَصَرِهِ- فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ- قَاتِلُ جَدِّكَ وَ أَخِيكَ وَ خَالِكَ شَدْخاً يَوْمَ بَدْرٍ- وَ ذَلِكَ السَّيْفُ مَعِي- وَ بِذَلِكَ الْقَلْبِ أَلْقَى عَدُوِّي- مَا اسْتَبْدَلْتُ دِيناً وَ لَا اسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً- وَ إِنِّي لَعَلَى الْمِنْهَاجِ الَّذِي تَرَكْتُمُوهُ طَائِعِينَ- وَ دَخَلْتُمْ فِيهِ مُكْرَهِينَ- وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ جِئْتَ ثَائِراً بِدَمِ عُثْمَانَ- وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ- فَاطْلُبْهُ‏ مِنْ هُنَاكَ إِنْ كُنْتَ طَالِباً- فَكَأَنِّي قَدْ رَأَيْتُكَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ- إِذَا عَضَّتْكَ ضَجِيجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ- وَ كَأَنِّي بِجَمَاعَتِكَ تَدْعُونِي جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ- وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ- وَ هِيَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ أَوْ مُبَايِعَةٌ حَائِدَة

مطابق نامه1 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(10) نامه آن حضرت به معاويه

در اين نامه – كه با عبارت و كيف انت صانع اذا تكشفت عنك جلابيب ما انت فيه من دنيا قد تبهجت بزينتها و خدعت بلذتها … (و چه خواهى كرد آنگاه كه اين جامه هاى اين جهانى كه در آن هستى و خود را با زيور خود آراسته و با خوشى خويش فريبا ساخته است ، از تو برداشته شود…) شروع مى شود – ابن ابى الحديد، پس از توضيح درباره لغات و اصطلاحات و اشاره به اينكه اين نامه در پاسخ نامه اى از معاويه نوشته شده است كه ابن ابى الحديد آن را در كتاب ابوالعباس يعقوب بن احمد صيمرى ديده است و اينكه به نامه ديگرى هم از على عليه السلام به معاويه كه متضمن همين معانى است دست يافته است ، بحث تاريخى مختصرى آورده كه چنين است :
از نقيب ابوزيد پرسيدم كه آيا معاويه همراه مشركان در جنگ بدر شركت داشته است ؟ گفت : آرى ، سه تن از پسران ابوسفيان در جنگ بدر شركت كردند كه حنظله و عمرو و معاويه اند. يكى از ايشان كشته و ديگرى اسير شد و معاويه از معركه پياده گريخت و چون به مكه رسيد پاها و ساقهايش ‍ متورم شده بود و دو ماه خويشتن را مداوا كرد تا بهبود يافت .

نقيب ابو زيد گفت : در اين موضوع كه على عليه السلام حنظله را كشته و برادرش عمرو را اسير كرده است هيچ كس اختلاف نكرده است . وانگهى كسانى كه بسيار بزرگتر و مهم تر از آن دو برادرشان – معاويه – بودند، از بدر پياده گريختند كه از جمله ايشان عمرو بن عبدود سوار كار جنگ احزاب است كه در بدر شركت داشت و با آنكه پيرمردى بود پياده گريخت و او را در حالى كه زخمى شده بود از معركه بيرون برده بودند و هنگامى كه به مكه رسيد مشرف بر مرگ بود. او در جنگ احد شركت نكرد و چون بهبود يافت ، در جنگ خندق شركت كرد و كشنده دليران او را كشت و همان كسى كه روز جنگ بدر عمرو بن عبدود از چنگ او گريخته بود، در جنگ خندق او را به چنگ آورد.

نقيب ، كه خدايش رحمت كناد، سپس به من گفت : آيا سخن طنز و لطيف اعمش را نشنيده اى ؟ گفتم : نمى دانم چه چيز را در نظر دارى . گفت : مردى از اعمش پرسيد آيا معاويه از اهل بدر است ؟ و آن مرد در آن باره با يكى از دوستان خود مناظره مى كرد، اعمش گفت : آرى ولى همراه مشركان و از آن طرف شركت كرده بود.

ابن ابى الحديد سپس خطبه را به روايت نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين آورده است و پاسخ معاويه را هم از همان كتاب نقل كرده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 9 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت ششم ادامه جنگ احد

مى گويد (ابن ابى الحديد): از ابن نجار  محدث درباره اين موضوع پرسيدم و به او گفتم از داستان جنگ احد چنين استنباط مى شود كه در آغاز كار دولت و پيروزى از مسلمانان بوده است و سپس كار بر زيان آنان گرديده و شيطان فرياد بر آورده است كه محمد كشته شد و بيشتر مسلمانان گريختهاند و سپس بيشترشان به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشته اند و مدتى طولانى كه تا آخر روز طول كشيده است جنگهاى بسيار كرده اند.

آنگاه از سر ناچارى به كوه پناه برده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم همراه ايشان آهنگ دامنه كوه كرده است و سپس دو گروه از يكديگر جدا شده اند. هر كس كه در داستان احد تامل كند همين گونه استنباط مى كند، ولى برخى رواياتى كه واقدى نقل مى كند دلالت بر گونه اى ديگر دارد، نظير اين روايت او كه چون ابليس بانگ برداشت كه محمد كشته شد پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را صدا مى كرد و كسى بر آن حضرت توجه نمى كرد و همگى به كوه بالا مى رفتند و آن حضرت هم ناچار آهنگ كوه فرمود و هنگامى به آنان رسيد كه پراكنده بودند و درباره افرادى كه كشته شده بودند مذاكره مى كردند. اين روايت دليل آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم از همان اول جنگ و همينكه شيطان بانگ برداشت كه محمد كشته شده به كوه رفته است و چنين فهميده مى شود كه بانگ برداشتن شيطان هنگامى بوده است كه خالد بن وليد از دهانه كوه و از پشت سر مسلمانان بر آنان حمله آورده است و مسلمانان سر گرم تاراج بوده اند و در هم ريخته اند و اين چگونه بوده است ؟

ابن نجار گفت : شيطان دوباره بانگ برداشت كه محمد كشته شد. يك بار در آغاز جنگ در يك بار در پايان روز و هنگامى كه فوجهاى دشمن از هر سو پيامبر صلى الله عليه و آله را احاطه كرده بودند و ياران آن حضرت كشته شده بودند و جنگ چنان آنان را از ميان برده بود كه جز اندكى كه بيش از ده تن نبودند با او باقى نمانده بودند. اين بانگ برداشتن بار دوم از بار نخست پيامبر صلى الله عليه و آله به دامنه كوه پناه نبرد. بلكه ايستادگى فرمود و يارانش هم از او حمايت كردند. با آنكه در بار نخست پيامبر صلى الله عليه و آله مشقت بسيار سنگينى را از ضربات ابن قميئه و عتبه بن ابى وقاص و كسانى ديگرى جز آن دو متحمل شد ولى صحنه جنگ را رها نفرمود و اين دفعه دوم بانگ برداشتن شيطان بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله دانست مصلحتى براى باقى ماندن در صحنه پيكار باقى نمانده است و به دامنه كوه پناه برد.

گفتم : آيا در دفعه دوم هم مسلمانان با مشركان همچنان درگير بوده اند تا شيطان بانگ برداشته است كه محمد كشته شد؟ گفت : آرى ، مشركان پيامبر صلى الله عليه و آله را احاطه و ياران باقى مانده آن حضرت را محاصره كرده بودند و مسلمانان با آنان در آويخته بودند و به سبب كمى شمارشان ميان مشركان گم شده بودند. گروهى از مشركان پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته اند، چون كمتر با آن حضرت رويا روى شدند و شيطان هم بانگ برداشت كه محمد كشته شد؛ و حال آنكه آن حضرت كشته نشده بود ولى كار بر مشركان مشتبه شده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله را كس ديگرى مى پنداشتند.

بيشترين دفاع را در اين حال از پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و ابودجانه و سهل بن حنيف انجام دادند و خود پيامبر صلى الله عليه و آله هم از خود دفاع مى فرمود آن چنان كه گروهى را به دست خويش گاه با شمشير و گاه با تير زخمى ساخت ولى به سبب گرد و خاك بسيار و آميختگى مردم با يكديگر قريش ، پيامبر را يكى از مسلمانان مى پنداشتند و اگر آن حضرت را درست مى شناختند به راستى كار دشوار مى شد ولى خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را از ايشان محفوظ داشت و چشمهاى مشركان را از او منصرف فرمود. و همواره همان سه تن كه بر شمردم از آن حضرت دفاع كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به تدريج خود را به دامنه كوه رساند و اندك اندك خويش را بر فراز كوه كشاند و آن سه تن هم از پى او بودند و به او پيوستند.

گفتم : پس چرا قومى از مشركان به كوه رفتند و چرا چنين كردند و برگشتند؟ گفت : آنان به خيال خود براى جنگ با مسلمانان باز مانده به كوه رفتند، نه در جستجوى پيامبر، زيرا مى پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شده است . و همين هم موجب شد كه سريع تر از كوه بر گردند كه با خود گفتند به خواسته اصلى خود رسيديم و محمد را كشتيم ، ديگر چه اصرارى بر سخت گيرى نسبت به اوس و خزرج و ديگر ياران اوست ، خاصه كه خالى از خطر براى خودشان هم نبود و ممكن بود كشته شوند.

گفتم : وقتى كارى براى آنان خطرناك باشد چرا از ابتدا به كوه بروند؟ گفت : مثل اين است كه نخست چيزى به خاطرات مى رسد و انگيزه اى ترا به انجام كارى وا مى دارد و همينكه آن را شروع مى كنى افكار و انگيزه هاى ديگرى پيدا مى كنى كه از تصميم نخست منصرف مى شوى و آن را تمام نمى كنى .

گفتم : اين درست است ولى چرا آنان آهنگ مدينه و تاراج آن را نكردند؟ گفت : عبدالله بن ابى همراه سيصد جنگجو در مدينه بود، وانگهى گروه بسيارى از اوس و خزرج كه مسلمان بودند و در جنگ شركت نكرده بودند و گروهى ديگر از منافقان و يهوديان هم در آن شهر بودند كه همگى شجاع و نيرومند بودند و زن و فرزندشان در مدينه بودند و بديهى است كه آنان همگى از آن شهر دفاع مى كردند و قريش در امان نبودند كه پس از حمله به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله همراه با يارانش از پشت سر به ايشان حمله نكند و آنان از دو سو مورد هجوم و محاصره قرار گيرند و راى درست اين بود كه از هجوم به مدينه و حمله به آن منصرف شوند.

واقدى مى گويد: ضحاك بن عثمان از حمزه بن سعيد براى من نقل كرد كه چون دو گروه از يكديگر جدا شدند و ابو سفيان تصميم به بازگشت گرفت ، در حالى كه بر ماديانى با چشم سياه فراخ سوار بود، جلو آمد و كنار ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه در دامنه كوه بودند ايستاد و با صداى بلند فرياد بر آورد كه زنده و بلند مرتبه باد هبل . و سپس گفت : پسر ابى كبشه -يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله – كجاست ؟ امروز در قبال جنگ بدر و روزگار نوبت به نوبت است . در روايت ديگرى آمده است كه او ابوبكر و عمر را صدا كرد و گفت : پسر ابى قحافه كجاست ؟ پسر خطاب كجاست ؟ و سپس افزود: پيروزى در جنگ نوبتى است .

حنظله اى در قبال حنظله اى ، يعنى كشته شدن حنظله بن ابى عامر در قبال كشته شدن حنظله بن ابى سفيان گفت : زنده و بلند مرتبه باد هبل ، عمر گفت : خداوند بلند مرتبه تر و شكوه مندتر است . و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: در پاسخش بگو خداوند بلند مرتبه تر و شكوه مندتر است . ابوسفيان سپس گفت : ما را عزى نعمت را تمام كرد از او درگذر و دشنامش مده ، و سپس گفت : روزگار به نوبت و جنگ و پيروزى در آن نوبتى است . 

عمر گفت : چنين نيست كه كشتگان ما در بهشت خواهند بود و كشتگان شما در آتش . ابوسفيان گفت : شما چنين بگوييد و در اين صورت ما زيان كرده ايم و بيمناك خواهيم بود. ابوسفيان سپس گفت : اى پسر خطاب پيش من بيا تا با تو سخن گويم . عمر برخاست . ابوسفيان گفت : ترا به حق دينت سوگند مى دهم به من بگويى آيا ما محمد را كشته ايم ؟ گفت : به خدا نه كه او هم اكنون سخن ترا مى شنود. ابوسفيان گفت : آرى تو در نظر من از ابن قميئه راستگوترى . ابوسفيان سپس با صداى بلند فرياد كشيد و گفت : ميان كشتگان خود كسانى را مى بينيد كه آنان را مثله و پاره پاره كرده اند، اين كار به خواست بزرگان ما نبوده است . سپس تعصب جاهلى او را گرفت و گفت : البته پس از صورت گرفتن آن را ناراحت نشديم و سرانجام بانگ برداشت كه سر سال آينده وعده گاه ما و شما در منطقه بدر الصفراء. عمر درنگ كرد و منتظر ماند ببيند رسول خدا چه مى فرمايد و پيامبر به عمر فرمود: بگو باشد. ابوسفيان برگشت و با ياران خود شروع به كوچيدن كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان ترسيدند كه آنان به مدينه هجوم بردند و زنان و كودكان كشته شوند. پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: برو خبر ايشان را براى ما بياور، اگر ديدى بر شتران خود سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند، آهنگ مكه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شتران را يدك كشيدند، آهنگ حمله به مدينه دارند. و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر آهنگ مدينه كنند به سوى آنان حركت و با ايشان جنگ خواهم كرد.

سعد مى گويد: شروع به دويدن كردم و با خود تصميم گرفتم اگر چيزى ديدم كه موجب ترس باشد، همان دم پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگردم . اين بود كه از همان نخست به حالت دويدن حركت كردم و در پى مشركان رفتم و چون به محل عقيق  رسيدند، من از دور آنان را مى دويدم و تامل مى كردم و ديدم كه سوار بر شتران شدند و اسبها را يدك كشيدند. گفتم : اين نشان كوچ كردن به سرزمينهاى خودشان است . گويد: مشركان در عقيق اندكى توقف و درباره هجوم به مدينه رايزنى كردند، صفوان بن اميه به ايشان گفت : شما گروهى از آن قوم را كشته ايد و اينك كه پيروزى يافته ايد و خسته و فرسوده هم هستيد، برگرديد و وارد مدينه مشويد، وانگهى نمى دانيد چه پيش مى آيد، روز جنگ بدر هم با اينكه شما شكست خورديد و آنان پيروز شدند، به خدا سوگند كه شما را تعقيب نكردند.

گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله هم فرموده است كه صفوان بن اميه ايشان را از رفتن به مدينه باز داشته است .
سعد بن ابى وقاص همينكه آنان در حال برگشت ديد كه وارد صحراى عقيق شدند با سيمايى افسرده به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : اى رسول خدا آن قوم آهنگ مكه كردند، شتران را سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه مى گويى ؟ سعد گفت : همين كه گفتم . سعد مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله با من خلوت كرد و پرسيد: آيا آنچه مى گويى راست است ؟ گفتم : آرى . فرمود: پس چرا ترا چنين افسرده مى بينم ؟ گفتم : خوش نداشتم براى رفتن و برگشت آنان به مكه با چهره شاد پيش مسلمانان بيايم – نشانى از ناتوانى ما مى بود – پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سعد كار آزموده است .

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از يحيى بن شبل از ابوجعفر برايم نقل كرد كه گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص – هنگامى كه مى رفت – فرمود: اگر ديدى مشركان آهنگ مدينه كردند، فقط آرام به خودم بگو و موجب تضعيف و شكستن روحيه و بازوى مسلمانان نشوى . او رفت و چون ديد سوار بر شتران شدند و اسبها را يدك كشيدند برگشت و نتوانست خويشتن دارى كند و از شادى فرياد بر آورد و برگشت آنان را اعلام كرد.

واقدى مى گويد: به عمرو بن عاص گفته شد، روز جنگ احد مشركان و مسلمانان چگونه از يكديگر جدا شدند؟ گفت : چه منظورى داريد و از آن موضوع چه مى خواهيد! خداوند متعال اسلام را آورد و كفر و كافران را نابود فرمود. سپس گفت : چون دوباره بر مسلمانان حمله كرديم و گروهى از ايشان را كشتيم ، آنان نخست به هر سو پراكنده شدند و سپس گروهى از ايشان باز گشتند؛ قريش رايزنى كردند و گفتند: اينك كه پيروزى از ماست بهتر است برگرديم كه به ما خبر رسيده است عبدالله بن ابى همراه يك سوم از مردم برگشته است و گروهى از اوس و خزرج هم از شركت در جنگ خود دارى كرده اند و در امان نيستم كه آنان بر ما حمله نكنند، وانگهى گروهى از ما زخمى هستيم و اسبهاى ما هم به سبب تير خوردگى از كار مانده اند. اين بود كه رفتيم و هنوز به روحاء  نرسيده بوديم كه گروهى از آنان به سراغ ما آمدند و ما هم برگشتيم .

واقدى مى گويد: اسحاق بن يحيى بن طلحه ، از قول عايشه براى من نقل كرد كه مى گفته است ، شنيدم ابوبكر مى گفت : در جنگ احد چون سنگ بر چهره پيامبر صلى الله عليه و آله خورد دو حلقه از مغفر به گونه آن حضرت فرو شد، من شتابان و دوان دوان خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندم ، در همان حال ديدم كسى هم از سوى مشرق چنان شتابان مى آيد كه گويى در حال پرواز است .

گفتم : خدا كند طلحه بن عبيدالله باشد و چون با هم پيش پيامبر صلى الله عليه و آله رسيديم ، ديدم ابوعبيده بن جراح است . او بر من پيشدستى كرد و گفت : اى ابوبكر! ترا به خدا سوگند مى دهم كه بگذار اين حلقه ها را از چهره صلى الله عليه و آله من بيرون بكشم . ابوبكر مى گويد: او را به حال خود گذاشتم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مواظب دوست خود هم باشيد و مقصود آن حضرت ، طلحه بن عبيدالله بود.

ابو عبيده يكى از آن حلقه ها را با دندان پيشين خود گرفت و آن را بيرون كشيد. حلقه چنان استوار شده بود كه ابو عبيده بر پشت به زمين افتاد و يكى از دندانهايش هم كنده شد و سپس حلقه ديگر را با دندان ديگرش گرفت و بيرون كشيد كه آن هم كنده شد و به اين سبب ابو عبيده ميان مردم معروف به اثرم – بى دندان پيشين – بود. و گفته شده است كسى كه آن دو حلقه را از گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون كشيد عقبه بن وهب بن كلده بود و هم گفته اند ابو اليسره بوده است . واقدى مى گويد: در نظر ما صحيح تر آن است كه عقبه بن وهب بن كلده بوده است .

واقدى مى گويد: ابو سعيد خدرى مى گفته است : روى جنگ احد به چهره پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ خورد و دو حلقه از مغفر به گونه هايش فرو شد و چون آن دو حلقه را بيرون كشيدند، از محل زخم همچون دهانه مشك خون بيرون مى زد. مالك بن سنان شروع به مكيدن محل زخم كرد و چون دهانش آكنده شد آن را بيرون ريخت . پيامبر فرمود: هر كس دوست دارد به كسى بنگرد كه خونش با خون من آميخته شده است به مالك بن سنان بنگرد. به مالك گفتند: خون مى آشامى ؟ گفت : آرى ، خون رسول خدا را مى آشامم . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خون هر كس به خون من بياميزد آتش دوزخ به او نخواهد رسيد.

واقدى مى گويد: ابو سعيد خدرى مى گفته است ، من از جمله كسانى بودم كه از محل شيخان بر گردانده شديم و اجازه جنگ به ما داده نشد. ميان روز به ما خبر رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله صدمه ديده است و مردم از گردش پراكنده شده اند. من همراه نوجوانان بنى خدره خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسانديم تا از سلامت ايشان آگاه شويم و خبر آن را براى خانواده هاى خود ببريم . در بطن قنات مردم را پراكنده ديديم ولى ما را همت و هدفى جز ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله نبود و مى خواستيم ايشان را ببينيم . همينكه چشم پيامبر صلى الله عليه و آله به من افتاد فرمود: سعد بن مالك هستى ؟

گفتم : آرى پدر و مادرم فدايت باد. نزديك رفتم و زانوهايش را بوسيدم و آن حضرت سوار بر اسب بود به من فرمود: خداوند در سوگ پدرت پاداش دهد، و چون به چهره اش نگريستم در هر گونه اش زخمى به اندازه درهمى ديدم و بر پيشانى او هم نزديك رستنگاه موهايش شكافى بود و از لب پايين ايشان خون مى چكيد و دندانهاى سمت راست هم از ريشه شكسته بود، بر زخم ايشان چيز سياهى بود، پرسيدم چيست ؟ گفتند: بورياى سوخته است . پرسيدم ، چه كسى گونه هاى او را زخمى كرده است ؟ گفتند: ابن قميئه . گفتم ، پيشانى او را كه شكسته است ؟

گفتند: ابن شهاب ، پرسيدم ، لبش را چه كسى زخمى كرده است ؟ گفتند: عتبه بن ابى وقاص .
من پيشاپيش پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به دويدن كردم تا بر در خانه اش رسيدم و نتوانست پياده شود تا آنكه كمكش كردند و آنان وقت بود كه هر دو زانويش را زخمى ديدم و بر دو سعد، يعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، تكيه داده بود تا وارد خانه اش شد. چون آفتاب غروب كرد و بلال براى نماز مغرب اذان گفت ، بر همان حال كه بر دو سعد تكيه داده بود، براى نماز بيرون آمد و سپس به خانه اش برگشت . مردم در مسجد چراغ و آتش بر افروخته بودند و خستگان و زخميان را زخم بندى مى كردند. بلال اذان نماز عشا را گفت و آن به هنگامى بود كه سرخى روز از سمت مغرب هم كاملا غروب كرده بود ولى پيامبر صلى الله عليه و آله براى نماز بيرون نيامد و بلال همچنان بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود و چون يك سوم از شب گذشت بلال صدا زد كه اى رسول خدا نماز! پيامبر صلى الله عليه و آله كه معلوم شد خوابيده بوده است . براى نماز بيرون آمد و متوجه شدم سبك تر و راحت تر از هنگامى كه به خانه رفت حركت مى كند. من هم با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عشاء را گزاردم و پيامبر صلى الله عليه و آله را دادم خانه اش شد و من پيش خانواده ام برگشتم و خبر سلامتى پيامبر صلى الله عليه و آله را دادم كه خدا را سپاس گزاردند و خوابيدند. سران و روى شناسان اوس و خزرج در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله ماندند كه پاسدارى دهند زيرا از شبيخون و باز گشت قريش بيم داشتند.

واقدى مى گويد: فاطمه عليها السلام همراه تنى چند از زنان بيرون آمده بود و چون چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد آن حضرت را در آغوش ‍ كشيد و شروع به پاك كردن خون از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود و مى گفت : خشم خداوند بر مردمى كه چهره پيامبرش را خونين و زخم كنند شديد است . على عليه السلام هم رفت و از مهراس آبى آورد و به فاصله فرمود: اين شمشير غير قابل نكوهش را از من بگير. پيامبر صلى الله عليه و آله با ريش به خون خضاب بسته شده به على عليه السلام نگريست و فرمود: اگر تو امروز نيكو جنگ كردى ، عاصم بن ثابت و حارث بن صمه و سهل بن حنيف هم نيكو جنگ كردند و شمشير ابو جانه هم غير قابل نكوهش است .

واقدى اين موضوع را بدينگونه روايت كرده است :محمد بن اسحاق مى گويد كه على عليه السلام براى فاطمه دو بيت شعر خواند كه چنين بود:اى فاطمه ! اين شمشير غير قابل نكوهش است و من فرو مايه و ترسو نيستم به جان خودم سوگند در يارى دادن احمد و فرمانبردارى از خداوندى كه به بندگان مهربان است سخت كوشيدم .
و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر امروز جنگ راستين و پسنديده كردى ، سماك بن خرشه و سهل بن حنيف هم با تو نيكو پايدارى و جنگ كردند.

واقدى مى گويد: و چون على عليه السلام آب را آورد پيامبر صلى الله عليه و آله كه سخت تشنه بود، خواست آب بياشامد، نتوانست وانگهى بويى از آب استشمام كرد كه آن را ناخوش داشت و فرمود: مزه آب تغيير كرده است . چون خون در دهانش جمع شده بود، مضمضمه فرمود و آب را از دهان خويش بيرون ريخت و فاطمه عليها السلام با آن آب خونهاى چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را شست . محمد بن مسلمه همراه زنها كه چهارده زن بودند و فاطمه عليها السلام هم با آنها بود و از مدينه خوراك و آشاميدنى بر پشت خود آورده بودند و زخميان را آب مى دادند و زخم بندى مى كردند به جستجوى آب رفت .

واقدى مى گويد: كعب بن مالك مى گفته است ، خودم عايشه و ام سليم را ديدم كه روز جنگ احد مشكهاى آب را بر دوش مى كشيدند و حنمه دختر جحش تشنگان را آب مى داد و زخميان را زخم بندى مى كرد. محمد بن مسلمه پيش زنها آبى نيافت و تشنگى پيامبر صلى الله عليه و آله هم شدت پيدا كرد، ناچار با مشك خود به سراغ آب رفت و از قنات حسى كه امروز – قرن سوم هجرى – كنار قصرهاى بنى تميم قرار دارد، آب گوارا و شيرين براى پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و رسول خدا از آن نوشيد و براى او دعاى خير فرمود.

خون چهره پيامبر صلى الله عليه و آله بند نمى آمد و آن حضرت مى فرمود از اين پس هرگز دشمن چنين بر ما چيره نخواهد شد تا آنكه ركن كعبه را استعلام كنيم . چون فاطمه ديد خون بند نيم آيد، شروع به شستن زخمها كرد و على عليه السلام با سپر آب مى ريخت و چون بند نيامد، قطعه بوريايى برداشت و آن را سوزاند تا خاكستر شد و آن را روى زخمها پاشيد و خون بند آمد. گفته شده است با پشم سوخته چنين فرمود.

پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن زخمهاى چهره اش را با استخوانهاى پوسيده معالجه مى فرمود و نشان آن از ميان رفت و سختى و نشانه ضربه ابن قميئه را بر دوش خود حدود يك ماه و بيشتر تحمل كرد، ولى براى از ميان رفتن نشان زخمهاى چهره اش همچنان از استخوان پوسيده استفاده مى فرمود.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آنكه به مدينه بر گردد فرمود: چه كسى خبر سعد بن ربيع را براى ما مى آوريد؟ كه من او را در آن گوشه – و با دست خود اشاره فرمود – ديدمش كه دوازده زخم نيزه خورده بود. محمد بن مسلمه و گفته مى شود ابى بن كعب به آن سو رفت ، كسى كه رفته بود مى گويد: من براى شناسايى كشتگان ميان ايشان مى گشتم كه ناگاه سعد بن ربيع را ديدم كه بر خاك افتاده است ، صدايش زدم ، پاسخ نداد.

سپس گفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا پيش تو فرستاده است ، آهى كشيد و چون مرغ نيم بسمل به پرپر آمد و گفت : رسول خدا زنده است ؟ گفتم : آرى و به ما خبر داد كه به تو دوازده زخم نيزه خورده است . گفت : آرى ، دوازده ضربه نيزه كارى خورده ام . از سوى من به انصار كه قوم تو هستند سلام برسان و بگو خدا را و آنچه در شب عقبه با رسول خدا پيمان بسته اند، به خدا سوگند اگر تا هنگامى كه چشمى از شما باز است به رسول خدا صدمه اى برسد شما را در پيشگاه خداوندى عذرى نخواهد بود. هنوز من از پيش او تكان نخورده بودم كه در گذشت . من پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتم و خبر دادم و خود ديدم كه آنان حضرت رو به قبله ايستاد و دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : بار خدايا سعد بن ربيع را در حالى كه از او خشنود باشى به حضور بپذير.

واقدى مى گويد: سمداء  دختر قيس هم كه از زنان خاندان دينار بود بيرون آمد.دو پسرش نعمان بن عبد عمرو و سليم بن حارث در جنگ احد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و شهيد شدند. چون خبر مرگ دو پسرش را به او دادند، پرسيد پيامبر صلى الله عليه و آله در چه حال است ؟ گفتند: خوب و خدا را شكر همان گونه است كه تو دوست دارى . گفت : به من نشانش دهيد تا خود او را ببينم و پيامبر صلى الله عليه و آله را به او نشان دادند گفت : اى رسول خدا هر مصيبتى در قبال سلامت تو ناچيز و در خور تحمل است ، و شترى برداشت و جنازه دو پسرش را بر آن نهاد و آهنگ مدينه كرد. در راه عايشه او را ديد و پرسيد چه خبر است .

او را خبر داد و گفت : رسول خدا سلامت است و نمرده است و خداوند گروهى از مومنان را به درجه شهادت رساند و خداوند آنان را كه كافرند با خشم خودشان برگرداند و خيرى نديدند. عايشه گفت اينها جنازه هاى كيست ؟ گفت : دو پسرم ، و بدون معطلى شتر راهى كرد و به راه انداخت تا كنار گور ببرد.

واقدى مى گويد: پس از بازگشت قريش جسد حمزه بن عبدالمطلب نخستين جسدى بود كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد شد، يا از جمله نخستين جسدها بود كه آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نماز گزارد و فرمود: فرشتگان را ديدم كه او را غسل مى دهند و اين بدان سبب بود كه حمزه جنب بوده است . 

پيامبر صلى الله عليه و آله اجساد شهيدان را غسل نداد و فرمود: آنان را با خونها و زخمهايشان بپيچيد كه هر كس در راه خدا مجروح شود روز قيامت با همان زخم برانگيخته مى شود كه رنگ آن رنگ خون و بوى آن بوى مشك خواهد بود و فرمود آنان را همين گونه بگذاريد كه من روز قيامت گواه ايشان خواهم بود.

حمزه نخستين كسى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او چهار تكبير فرمود و نماز گزارد و سپس ديگر شهيدان را آوردند. هر شهيدى را كه مى آوردند كنار جسد حمزه مى نهادند و پيامبر بر آن شهيد و حمزه نماز مى گزارد و بدينگونه هفتاد مرتبه بر حمزه نماز گزارد كه شمار شهيدان هفتاد بود. و گفته شده است : هر نه شهيد را كه مى آوردند و كنار حمزه مى نهادند بر آنان و حمزه نماز گزارده مى شد و اين كار هفت بار تكرار شد و گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله پنج يا هفت يا نه تكبير بر او فرمود.

واقدى مى گويد: در اين مورد روايت مختلف است ، طلحه بن عبيدالله و ابن عباس و جابر بن عبدالله مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله بر كشتگان احد نماز گزارد و فرمود: من خود گواه اين گروهم و ابوبكر گفت : مگر ما برادران ايشان نيستيم كه همچون ايشان اسلام آورديم و همچون آنان جهاد كرديم . فرمود: آرى ، ولى اين گروه بهره و نصيبى از اين جنگ نبردند وانگهى نمى دانم شما پس از من چه كار خواهيد كرد! ابوبكر گريست و گفت : مگر ما بعد از تو زنده خواهيم بود؟و حال آنكه انس بن مالك و سعيد بن نسيب مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله بر شهيدان احد نماز نگزارد.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به خويشاوندان شهيدان فرمود: گورها را گشاد و گود و خوب بكنيد، و هر دو يا سه تن را با هم در يك گور دفن كنيد و هر كدام را كه بيشتر قرآن مى دانستند، زودتر به خاك بسپريد. در مورد حمزه همچنان كه در گور بود دستور فرمود قطيفه اش را بر او بكشند و آن قطيفه كوتاه بود و چون به سرش مى كشيدند، پاهايش آشكار مى شد و چون بر پاهايش مى كشيدند، چهره اش برهنه مى ماند. مسلمانان گريستند: اى رسول خدا عموى رسول خدا كشته مى شود و پارچه اى براى كفن او پيدا نمى شود.

فرمود: آرى شما در سرزمينى سنگلاخ و بدون درخت و كشتزار زندگى مى كنيد و به زودى شهرهاى بزرگ و ييلاقها گشوده مى شود و مردم آنجا كوچ مى كنند و سپس به خويشاوندان خود پيام مى دهند كه بروند و حال آنكه اگر بدانند مدينه براى ايشان بهتر است . سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هيچ كس بر سختى و گرفتارى زندگى مدينه پايدارى نخواهد كرد، مگر اينكه من به روز رستاخيز شفيع يا گواه او خواهم بود.

واقدى مى گويد: به روزگار خلافت عثمان براى عبدالرحمان بن عوف پارچه و خوراك آوردند، گفت : اما براى حمزه و مصعب كه هر دو بهتر از من بودند، كفن يافت نشد.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار جسد مصعب بن عمير كه شهيد شده بود و در قطيفه اى كهنه پيچيده شده بود عبور كرد و فرمود: ترا در مكه ديدم در حالى كه هيچ كس حله بهتر و گيسوى پاكيزه تر از تو نداشت و اينك خاك آلوده و ژوليده موى در چنين قطيفه اى ! هستى ! و سپس دستور فرمود، به خاكش بسپارند. برادرش ابوالروم و عامر بن ربيعه و سويبطه بن عمرو بن حرمله وارد گور او شدند و به خاكش سپردند و على عليه السلام و زبير و ابوبكر و عمر وارد گور حمزه شدند و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله كنار گور نشسته بود حمزه را به خاك سپردند.

واقدى مى گويد: مردم يعنى بيشتر آنان شهيدان خويش را به مدينه بردند و گروهى از آنان در بقيع كنار خانه زيد بن ثابت و گروهى در محله بنى سلمه به خاك سپرده شدند.در اين هنگام منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله ندا داد كه شهيدان را به همانجا كه كشته شده اند برگردانيد، ولى چون مردم شهيدان خود را به خاك سپرده بودند هيچ جنازه اى بر گردانده نشد، مگر يك تن كه هنگام رسيدن فرمان هنوز دفن نشده بود و آن هم شماس بن عثمان مخزومى است كه او را در حالى كه هنوز رمقى داشت به مدينه آوردند و به خانه عايشه بردند.

ام سلمه گفت : پسر عموى مرا به خانه كس ديگرى غير از من مى برند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را به خانه ام سلمه ببريد و چنان كردند و او در خانه خاك كردند، در همان جامه كه بر تن داشت . او يك شبانه روز زنده مانده بود و چيزى نخورد، پيامبر صلى الله عليه و آله نه او را غسل داد و نه بر او نماز گزارد.

واقدى مى گويد: گورهايى كه در احد كنار يكديگر قرار دارد و گروه بسيارى از مردم آن را گورهاى شهيدان احد مى پندارند، چنان نيست ، طلحه بن عبيدالله و عباد بن تميم مازنى مى گفته اند آنها گورهاى گروهى از اعراب است كه در خشكسال روزگار حكومت عمر، كه به سال خاكستر معروف است ، آنجا زندگى مى كردند و همانجا مردند و به خاك سپرده شدند. اين ابى ذئب و عبدالعزيز بن محمد هم مى گفته اند ما اين گورهايى را كه كنار يكديگر است ، نمى شناسيم و بدون ترديد گورهاى مردمى از باديه نشينان است و مى گفتند ما گور حمزه و گور عبدالله بن حزام و گور سهل بن قيس را مى شناسيم و گرو ديگرى نمى شناسيم .

واقدى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله هر سال به زيارت گورهاى شهيدان احد مى رفت و چون به دامنه كوه مى رسيد صداى خود را بلند مى فرمود و مى گفت : سلام بر شما باد بر آنچه شكيبايى كرديد و خانه آخرت چه نيكوست . ابوبكر و عمر و عثمان هم هر سال يك بار همين كار را مى كردند و معاويه هم هرگاه براى انجام يا عمره از مدينه مى گذشت به زيارت ايشان مى رفت .

گويد: فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله هر دو سه روز يك بار به زيارت شهدا مى رفت و كنار گور آنان مى گريست و دعا مى كرد. سعد ابن ابى وقاص هم هرگاه به مزرعه خود در غابه مى رفت از پشت گورهاى شهيدان مى گذشت و سه بار مى گفت سلام بر شما باد و مى گفت هيچ كس تا روز قيامت بر ايشان سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش را مى دهند.

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار گور مصعب بن عمير گذشت ، توقف فرمود و براى او دعا كرد و آيه بيست و چهارم سوره احزاب را تلاوت كرد كه مى فرمايد: از مومنان مردانى هستند كه عهدى را كه با خداوند متعال كرده بودند به راستى انجام دادند، گروهى پيمان خويش را تمام و جان فدا كردند و گروهى از ايشان منتظرند و هيچ گونه تغيير و تبديلى ندادند، آنگاه فرمود: اينان فرداى قيامت در پيشگاه خداوند گواهان خواهند بود، كنار گور آنان و به زيارت ايشان بياييد و بر ايشان سلام كنيد و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هيچ كس تا روز قيامت بر ايشان سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش مى دهند.

ابوسعيد خدرى هم كنار گور حمزه مى ايستاد و دعا مى كرد و قرآن مى خواند و همين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را مى گفت . ام سلمه هم ، كه رحمت خدا بر او باد، در هر ماه يك روز آنجا رفت و بر شهيدان سلام مى داد و تمام روزش را همانجا مى ماند. يك روز كه همراه غلامش نبهان آمده بود، نبهان بر شهيدان سلام نداد، ام سلمه گفت : اى بدبخت به اينان سلام نمى دهى ! به خدا سوگند تا روز قيامت هيچ كس ‍ بر آن سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش مى دهند.

گويد: ابو هريره و عبدالله بن عمر هم به زيارت شهيدان مى رفتند و بر آنان سلام مى دادند. فاطمه خزاعى مى گويد: روزى همراه يكى از خواهران خود بر گور حمزه سلام داديم و از ميان گور آوايى شنيديم كه سلام و رحمت خدا بر شما باد، و هيچ كس نزديك ما نبود.

واقدى مى گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از دفن ايشان آسوده شده ، اسب خود را خواست و سوار شد و مسلمانان كه عموما زخمى بودند بر گرد آن حضرت راه افتادند و هيچ قبيله اى به اندازه دو قبيله بنى سلمه و بنى عبدالاشهل زخمى نداشتند. چون كنار مدينه رسيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به صف بايستيد. مردان در دو صف ايستادند و زنها كه شمارشان چهارده زن بود پشت سر مردان ايستادند. پيامبر صلى الله عليه و آله دستهايش را بر افراشت و به پيشگاه خداوند چنين عرضه داشت :

بار خدايا! ستايش همه اش از آن تو است ، بار خدايا! آنچه را كه تو بگسترى و بگشايى كسى نيست كه آن را ببندد، و براى آنچه تو ارزانى دارى منع كننده اى نيست ، و آنچه را كه تو باز دارى كسى عطا كننده آن نخواهد بود. آن كس را كه گمراه سازى ، راهنمايى برايش نيست و آن كس را كه هدايت فرمايى گمراه كننده اى براى او نيست . آنچه را دورسازى ، كسى نزديك كننده نيست و آنچه را نزديك فرمايى ، دور كننده اى براى او نيست .

بار خدايا من از بركت و رحمت و فضل و عافيت تو مسالت مى كنم . پروردگارا من از تو نعمت پايدارى را كه نابود و دگرگون نمى شود، مسالت مى كنم . خدايا ايمنى و توانگرى روز بيم و بينوايى را از پيشگاهت مسالت مى كنم .

خدايا از شر آنچه ارزانى فرموده و باز داشته اى به تو پناه مى برم . پروردگارا ما را مسلمان بميران ، خدايا ايمان را محبوب ما قرار بده ، و آن را در دل ما بياراى و زينت بخش و كفر و تبهكارى و سركشى را براى ما و در نظرمان ناخوشايند فرماى و ما را از رهنمون شدگان قرار بده . خدايا كافران اهل كتاب را كه پيامبران ترا تكذيب مى كنند و خلق را از راه تو باز مى دارند شكنجه فرماى . خدايا پليديد و عذاب بر ايشان فرو فرست آمين .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در سمت راست محل بنى حارثه اندكى فرود آمد و سپس به محله بنى عبدالاشهل رسيد كه بر كشتگان خود مى گريستند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ولى حمزه گريه كنندگانى ندارد. زنان براى ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد گفت : اى رسول خدا هر سوگى پس از سلامت تو قابل تحمل و اندك است .

كبشه دختر عتبه بن معاويه بن بلحارث بن خزرج – كه مادر سعد بن معاذ است – دوان دوان خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساند كه سوار بر اسب خود توقف فرموده بود و سعد بن معاذ لگام اسب را در دست داشت ، سعد گفت : اى رسول خدا مادرم آمده است . فرمود: خوش آمده است . مادر سعد به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك شد و گفت : اينك كه ترا سالم مى بينم سوگ اندك شد.

پيامبر صلى الله عليه و آله درباره كشته شدن پسرش عمرو بن معاذ او را تسليت گفت و افزود اى مادر سعد بر تو مژده بد و به خانواده شهيدان هم مژده بده كه آنان همگى در بهشت دوستان يكديگرند و شفاعت آنان هم درباره افراد خاندان نشان پذيرفته است – از آن قبيله دوازده تن شهيد شده بودند – مادر سعد گفت : اى رسول خدا براى بازماندگان آنان دعاى فرماى . رسول خدا عرضه داشت : پروردگار اندوه دلهاى ايشان را بزداى و مصيبت ايشان را جبران فرماى و بازماندگان ايشان را نكو حال فرماى .

پيامبر صلى الله عليه و آله سپس خطاب به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو لگام اسب را رها كن ، و او چنان كرد و مردم هم از پى پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كردند. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو زخميهاى خاندان تو بسيارند، و هيچ مجروحى از آنان نيست مگر آنكه روز قيامت با زخم به ظاهر تازه مبعوث مى شود، رنگ زخمش رنگ خون بوى آن بوى مشك است ، و هر كس زخمى است در خانه خود قرار گيرد و زخم خويش را مداوا كند.

سوگند مى دهم كه ديگر همراه من تا خانه ام نياييد، سعد ميان زخميان با صداى بلند جار كشيد كه خواست پيامبر صلى الله عليه و آله چنين است كه هيچ مجروحى از بنى عبدالاشهل پيامبر صلى الله عليه و آله را نبايد همراهى كند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، كه سى مرد بودند، از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله را نبايد همراهى كند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، كه سى مرد بودند، از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى كردند و آن شب را آتش ‍ افروختند و مجروحان خود را مداوا كردند.

سعد بن معاذ خود پيامبر صلى الله عليه و آله را تا خانه آن حضرت همراهى كرد و سپس پيش زنان خود برگشت و آنها را به جانب خانه پيامبر صلى الله عليه و آله برد و هيچ زنى از خاندان عبدالاشهل باقى نماند مگر اينكه بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و فاصله ميان نماز مغرب و عشا را گريستند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله پس از خوابيدن براى نماز شب برخاست و يك سوم از شب گذشته بود، صداى گريستن آنان را شنيد و پرسيد: اين چيست ؟ گفتند: زنان انصار بر حمزه مى گريند. رسول خدا خطاب به زنان فرمود: خداى متعال از شما و فرزندانتان خوشنود باد و به زنان فرمان داد به خانه هاى خود برگردند.

مادر سعد بن معاذ مى گويد: پس از اينكه مدت زيادى از شب گذشته بود به خانه هاى خود برگشتيم و مردان ما همراهمان بودند و از آن پس هيچ كس از زنهاى ما بر مرده اى نمى گريست مگر آنكه قبلا بر حمزه مى گريست و اين سنت تا امروز همچنين است . گفته مى شود، بعد از سعد بن معاذ، معاذ بن جبل ، زنان بنى سلمه و عبدالله بن رواحه زنان بلحارث بن خزرج را براى گريستن و نوحه سرايى آوردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود من چنين چيزى نمى خواستم و فرداى آن روز زنان را به شدت از نوحه سرايى منع فرمود.

واقدى مى گويد: ابن ابى و منافقانى كه همراهش بودند، از آنچه بر مسلمانان رسيده بود اظهار شادى و آنان را سرزنش مى كردند و نكوهيده ترين گفتار را مى گفتند! عبدالله بن ابى پيش پسرش كه زخمى شده بود آمد، او زخمهاى خود را داغ مى كرد و و به خدا سوگند گويى مى ديدم كه كار چنين مى شود.

پسرش گفت : آنچه خداوند براى رسول خود و مسلمانان پيش آورد به خواست خودش خير خواهد بود. يهوديان هم سخنان زشت آشكار ساختند و گفتند محمد فقط خواهان پادشاهى است كه هرگز هيچ پيامبرى در مورد خود و يارانش چنين زخمى نشده است . منافقان هم شروع به خود دارى از يارى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش كردند و مردم را به پراكنده شدن از حضور پيامبر فرمان مى دادند و به اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند: كسانى از شما كه كشته شدند اگر پيش ما بودند كشته نمى شدند و كار به آنجا كشيد كه عمر بن خطاب اين موضوع را در چند جا شنيد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و براى كشتن يهوديان و منافقانى كه اين سخن را از ايشان شنيده بود، اجازه خواست .

پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى عمر! خداوند دين خود را آشكار و پيامبرش ‍ را عزيز خواهد كرد، يهوديان داراى عهد و در ذمه هستند و من آنان را نمى كشم . عمر گفت : در مورد اين منافقان كه اين سخن را مى گويند، چه مى گويى ؟ فرمود: مگر آنان آشكارا شهادت به وحدانيت خدا و اينكه من رسول خدايم نمى دهند؟ گفت : چرا، ولى اين كار را از بيم شمشير انجام مى دهند و اينك كارشان براى ما روشن شده است و در قبال اين شكست خداوند كينه هاى آنان را براى ما روشن ساخته است . پيامبر فرمود: من از كشتن هر كس كه لا اله الا اللّه و محمد رسول الله بگويد نهى شده ام ، و اى پسر خطاب ! قريش ديگر هرگز به مانند امروز بر ما چيره نخواهد شد و دست نخواهند يا زيد و ما ركن كعبه – حجر الاسود – را استلام خواهيم كرد.

ابن عباس روايت مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود: اين برادران شما كه در جنگ احد كشته شدند، ارواح ايشان به صورت پرندگانى سبز رنگ در آمد كه به جويبارهاى بهشت مى روند و از ميوه هاى بهشتى مى خورند و به قنديلهاى زرين كه در سايه عرش آويخته است پناه مى گيرند و چون پاكيزگى و بوى خوش و گوارايى خوراك و آشاميدنى خود را ديدند و دانستند كه بازگشت ايشان چگونه جايى است گفتند اى كاش برادران مى دانستند كه خداوند چگونه ما را گرامى داشته و ما در چه نعمتى به سر مى بريم تا در جهاد و به هنگام جنگ سستى و خود دارى نكنند. خداوند متعال به ايشان فرمود، من از سوى شما اين موضوع را به آنان ابلاغ مى كنم و اين آيه را نازل فرمود: و كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مردگان مى پنداريد كه ايشان زندگانند و در پيشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند. .

سخن درباره آنچه بر مشركان پس از بازگشت به مكه گذشت 

واقدى مى گويد: موسى بن شيبه از قطن بن وهيب ليثى براى من نقل كرد كه چون دو گروه از يكديگر جدا شدند دست بداشتند و قريش آهنگ مكه كردند، شتران را سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند. وحشى ، غلام جبير بن مطعم ، بر مركب خود چهار روزه خود را به مكه رساند تا مژده شكست و كشته شدن مسلمانان را بدهد. چون به گردنه و دروازه حجون رسيد با صداى بلند فريد بر آورد و چند بار گفت : اى گروه قريش ! تا مردم پيش او جمع شدند و بيم آن داشتند كه خبر ناخوش آورده باشد و چون وحشى جمع آنان را كافى ديد، گفت : مژده دهيد كه از ياران محمد چنان كشتارى كرديم كه در هيچ حمله اى چنان كشتارى نكرده ايم . محمد را هم زخمى و زمين گير كرديم و سر و سالار لشكر، حمزه بن عبدالمطلب را كشتيم . مردم از هر سو پراكنده شدند و شروع به اظهار شادى و در مورد كشته شدن ياران پيامبر كردند.

جبير بن مطعم با وحشى خلوت كرد و گفت : بنگر چه مى گويى ! وحشى گفت : به خدا سوگند راست گفتم : جبير پرسيد: حمزه را تو كشتى ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند كه بر او زوبين پراندم كه به شكمش خورد و از ميان رانهايش بيرون آمد و هر چه او را صدا كردند، پاسخ نداد و من جگر حمزه را گرفته ام و با خود پيش تو آوردم كه آن را ببينى .

جبير گفت : اندوه زنهاى ما را از ميان بردى و سوزش دلهاى ما را خنك كردى و به زنان خود فرماى داد كه به استعمال بوى خوش و روغن باز گردند.

واقدى مى گويد: عبدالله بن ابى اميه بن مغيره مخزومى همينكه مشركان در آغاز جنگ احد شكست خوردند و گريختند همچنان گريزان به راه خود ادامه و خوش نداشت كه به مكه آيد. به طائف رفت و به مردم ثقيف گفت : ياران محمد پيروز شدند و ما شكست خورديم و من نخستين كسى هستم كه پيش شما آمده است و سپس براى آنان خبر آمد كه قريش پيروز شده است و دولت براى او برگشته است .

واقدى مى گويد: قريش آهنگ مكه كرد و پيروز وارد آن شهر شد و شادى دل آنان در آن هنگام به اندازه اندوه و دلتنگى آنان در جنگ بدر بود و اندوه و خشمى كه بر دل مسلمانان رسيد همچون شادى و نشاط ايشان در جنگ بدر بود. خداوند متعال فرموده است و اين روزگاران را ميان مردمان مى گردانيم  و خداوند سبحان فرموده است چون به شما مصيبتى رسيد كه دو برابر آن را رسانده بوديد، گفتيد اين چگونه و از كجاست ، بگو از نزد خود شماست  منظور اين است كه شما در جنگ بدر هفتاد تن از قريش را كشتيد و هفتاد تن اسير گرفتيد كه دو برابر مصيبت شما در احد بود، و اينكه گفتيد اين از كجا و چگونه بود و حال آنكه ما وعده داده شده به نصرت و نزول فرشتگان بوديم و ميان ما پيامبر سرپيچى نشود، مگر نمى بينى كه خداوند مى فرماى آرى اگر صبر كنيد و پرهيزگار باشيد شما را همان دم پروردگارتان به پنج هزار فرشته نشاندار يارى خواهد رساند و اين كار را مشروط به آن شرط فرموده است .

سخن درباره چگونگى كشته شدن ابوعزه جمحى و معاويه بن مغيره بن ابى العاص بناميه بن عبد شمس
واقدى مى گويد: نام و نسبت ابو عزه چنين است ، عمر و بن عبدالله بن عمير بن وهب بن حذافه بن جمح . پيامبر صلى الله عليه و آله او را در جنگ احد اسير گرفت و در آن جنگ اسيرى جز او گرفته نشد. او گفت : اى محمد! بر من منت بنه . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: همانا كه مومن از يك سوراخ دوبار گزيده نمى شود، ديگر به مكه بر نخواهى گشت كه به گونه هاى خود دست بكشى و بگويى دوبار محمد را مسخره كردم ، و به عاصم بن ثابت فرمان داد

واقدى مى گويد: در مورد اسير شدن او روايت ديگرى هم شنيده ايم ، بگير بن مسمار براى من نقل كرد كه چون مشركان از احد بازگشتند، ساعتى از آغاز شب را در حمراء الاسد فرود آمدند و سپس كوچ كردند و ابوعزه را كه خواب مانده بود، همانجا رها كردند. چون روز بر آمد، مسلمانان آنجا رسيدند و او را كه تازه بيدار شده و سرگردان به هر سو مى گريخت گرفتند. كسى كه او را اسير كرد عاصم بن ثابت بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمان داد گردنش را بزند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): به نظر من همين روايت صحيح است ، زيرا مسلمانان در جنگ احد حال آن را نداشته اند كه به سبب سختى و شكستى كه به آنان وارد شده بود، در آوردگاه را از مشركان به اسيرى بگيرند.
اما در مورد معاويه بن مغيره ، بلاذرى روايت مى كند او همان كسى است كه بينى جسد حمزه را بريد و او را مثله كرد و از معركه گريخت و به راه خود ادامه داد و شب را جايى نزديك مدينه گذراند و چون صبح شد به مدينه آمد و خود را به منزل عثمان بن عفان كه پسر عموى تنى او بود رساند. در خانه را زد، ام كلثوم دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه همسر عثمان بود گفت : عثمان در خانه نيست .

معاويه بن مغيره گفت : خودت و مرا به هلاك افكندى ، چه چيزى ترا به اينجا آورده است ؟ گفت : اى پسر عمو هيچ كس ‍ از تو به من نزديك تر و خويشاوندتر نيست ، پيش تو آمده ام كه پناهم دهى . عثمان او را به خانه خود برد و در گوشه اى پناهش داد و براى اينكه از پيامبر براى او امان بگيرد به حضور ايشان برگشت .

شنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: معاويه بن مغيره در مدينه است و امروز صبح در شهر بوده است او را جستجو كنيد. يكى از حاضران گفت : او از خانه عثمان بيرون نيست ، آنجا او را پيدا كنيد. اصحاب وارد خانه عثمان شدند، ام كلثوم به جايى كه عثمان او را پنهان كرده بود اشاره كرد و او را كه زير شكم ماده خرى خود را پنهان كرده بود پيدا كردند و به حضور پيامبر آوردند.

عثمان همينكه معاويه بن مغيره را ديد پيامبر گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است من فقط براى اين به حضورت آمده ام كه براى او امان بخواهم . او را به من ببخش و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به عثمان بخشيد و سه روز به او مهلت داد و سوگند خود كه اگر پس از سه روز در مدينه و اطراف آن ديده شود او را خواهد كشت . عثمان رفت و براى او شترى خريد و او را آماده ساخت و گفت : حركت كن و برو.

پيامبر صلى الله عليه و آله هم به حمراء الاسد حركت فرمود و معاويه تا روز سوم در مدينه ماند تا اخبار پيامبر را به دست آورد و به اطلاع قريش برساند. چون روز چهارم فرا رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: معاويه امروز صبح را همين نزديكيها بوده است او را جستجو كنيد. به تعقيب او پرداختند و به او كه راه را اشتباه كرده بود رسيدند. دو تن كه شتابان تر از ديگران به تعقيب او پرداختند، زيد بن حارثه و عمار بن ياسر بودند كه او را در جماء  پيدا كردند.

زيد با شمشير او را زد و عمار گفت : مرا هم در اين مورد حقى است و او هم بر معاويه بن مغيره تير انداخت و هر دو او را كشتند و خبرش را به مدينه آوردند. همچنين گفته شده است به معاويه در هشت ميلى مدينه رسيدند و زيد و عمار چندان بر او تير زدند كه كشته شد. ابن معاويه بن مغيره پدر عايشه مادر عبدالملك بن مروان است . بلاذرى مى گويد، واقدى هم نظير همين روايت را در كتاب خود آورده است . بلاذرى همچنين مى گويد، ابن كلبى گفته است معاويه بن مغيره به روز جنگ احد بينى حمزه را كه شهيد شده بود بريد و او نزديك احد دستگير شد و سه روز پس از بازگشت قريش ‍ او را در احد كشتند و فرزندى جز دخترى به نام عايشه نداشت كه مادر عبدالملك بن مروان است . گويد و گفته شده است كه على عليه السلام معاويه بن مغيره را كشته است . 

مى گويد (ابن ابى الحديد): به نظر من روايت ابن كلبى صحيح تر است ، زيرا هزيمت مشركان در حمله نخست و پس از كشته شدن پرچمداران ايشان كه همگى از خاندان عبدالدار بودند، صورت گرفت و كشته شدن حمزه پس از آن و هنگام حمله خالد بن وليد و سواران از پشت سر مسلمانان بوده است . و در اين هنگام بود كه صفها در هم ريخت و با يكديگر در آويختند و برخى ، برخى را كشتند. بنابر اين چگونه ممكن است كه معاويه بن مغيره توانسته باشد هم بينى حمزه را ببرد و هم در فرار نخست مشركان گريخته باشد و اين موضوع متناقض است ، زيرا اگر او در آغاز حرب گريخته بود ديگر امكان اينكه هنگام كشته شدن حمزه حضور داشته باشد، نبوده است . سخن صحيح همان است كه ابن كلبى مى گويد كه معاويه بن مغيره در تمام مدت جنگ حضور داشته است و بينى جسد حمزه را هم بريده است و پس از بازگشت قريش او به سبب كارى كه داشته است ، از آنان عقب مانده است و به دست مسلمانان افتاده و كشته شده است .

سخن درباره كشته شدن مجذر بن ذيادبلوى و حارث بن يزيد بنصامت

واقدى مى گويد: مجذر بن ذياد بلوى هم پيمان بنى عوف بن خزرج بود و در جنگ بدر همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله شركت كرده بود. پيش ‍ از آمدن پيامبر به مدينه و در دوره جاهلى براى مجذر داستانى به شرح زيد اتفاق افتاده بود كه حضير پدر اسيد بن خضير به قبيله بن عمرو بن عوف آمد و با سويد بن صامت و خواب بن جبير و ابولبابه بن عبدالمنذر و به قولى با سهل بن حنيف گفتگو كرد و گفت : چه خوب است به ديدار من بياييد تا شما را شراب بياشامانم و شترى براى شما بكشم و چند روزى پيش من بمانيد.

گفتند: آرى فلان روز خواهيم آمد و در روز موعود پيش او ماندند به طورى كه گوشتها رم به فساد گذاشته بود. سويد بن صامت در آن هنگام پيرى فرتوت بود، و چون سه روز سپرى شد، گفتند: مى خواهيم پيش زن و فرزند خود برگرديم ، حضير گفت : هر چه مى خواهيد، اگر دوست داريد بيشتر بمانيد و اگر دوست داريد، برگرديد. دو همراه سويد كه جوان بودند، سويد بن صامت را كه سياه مست بود سوار بر شترى كردند و راه افتادند.

چون به سنگلاخ حومه مدينه و نزديك قبيله بنى عيينه رسيدند، سويد كه همچنان سياه مست بود براى ادرار كردن بر زمين نشست . يكى از افراد خزرج او را ديد و خود را به مجذر رساند و گفت : آيا غنيمت باد آورده اى نمى خواهى ؟ گفت : چيست ؟ گفت : سويد بن صامت بدون سلاح و سياه مست اينجاست . مجذر با شمشير برهنه و كشيده آهنگ آنجا كرد، آن دو جوان كه بدون اسلحه بودند، همينكه مجذر را ديدند، گريختند. دشمنى ميان اوس و خزرج شديد بود، آن دو جوان شتابان مى گريختند و آن پيرمرد همچنان بى حركت بر جاى ماند. مجذر بر سر او ايستاد و گفت : خداوند ترا در اختيار من قرار داد.

سويد گفت : با من چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم بكشمت . گفت : ضربه شمشيرت را پايين تر از مخچه و بالاتر از گردن بزن و چون پيش ‍ مادرت برگشتى بگو سويد بن صامت را كشتم . مجذر او را كشت و كشتن او موجب جنگ بعاث شد. چون پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه آمد هم حارث پسر سويد بن صامت و هم مجذر مسلمان شدند و در جنگ بدر شركت كردند. حارث بن سودى در جنگ بدر در جستجوى آن بود كه مجذر را در معركه در قبال خون پدرش بكشد، ولى در آن هنگام نتوانست مقصود خود را عمل كند. در جنگ احد همينكه مسلمانان درهم ريختند، حارث از پشت سر مجذر خود را به او رساند و گردنش را زد.

پيامبر صلى الله عليه و آله از احد به مدينه برگشت و بلافاصله آهنگ حمراء الاسد فرمود چون از حمراء الاسد برگشت ، جبريل عليه السلام به حضور پيامبر آمد و به او خبر داد كه حارث بن سويد، مجذر را غافلگير كرده و كشته است و فرمان داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را قصاص كند و بكشد. در همان روز كه جبريل عليه السلام اين خبر را به پيامبر صلى الله عليه و آله داد با آنكه روز بسيار گرمى بود براى رفتن به قباء سوار شد و معمولا پيامبر صلى الله عليه و آله در چنان هوايى سوار نمى شد و به قباء نمى رفت و آن حضرت روزهاى شنبه و دوشنبه به قباء مى رفت . همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به قباء رسيد به مسجد رفت و چند از آمدن ايشان در آن ساعت متعجب شدند. نشست و شروع به سخن گفتن و احوالپرسى با مردم فرمود تا آنكه حارث بن سويد كه ملافه اى رنگ شده با ورس – زرد رنگ – بر تن داشت ، پيدا شد.

همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد عويم بن ساعده را فراخواند و به او فرمود: حارث را بگير و بر در مسجد گردنش را به قصاص خون مجذر بن ذيان بزن كه روز جنگ احد حارث او را كشته است . عويم حارث را گرفت . حارث گفت : بگذار با پيامبر سخن بگويم و پيامبر مى خواست سوار شود و خر خود را خواسته بود كه بر در مسجد آورند. حارث چنين گفت : اى رسول خدا به خدا سوگند من او را كشته ام ولى چنين نبوده است كه از اسلام دل خويش بسپرم .

اينك از كارى كه كرده ام به پيشگاه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله توبه مى كنم و خونبهاى او را مى پردازم و دو ماه پياپى روزه مى گيرم و برده اى آزاد مى سازم و شصت فقير را اطعام مى كنم . اى رسول خدا من به سوى خدا توبه مى كنم و شروع به گرفتن ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله كرد، پسران مجذر هم حاضر بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان چيزى نفرمود. چون سخنان حارث تمام شد پيامبر فرمود: اى عويم او را پيش ببر و گردنش را بزن . پيامبر سوار شد و عويم بن ساعده حارث را بر در مسجد برد و گردنش را زد.

واقدى مى گويد: و گفته شده است كسى كه كشته شدن مجذر را به دست حارث در جنگ احد به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رساند، خبيب بن يساف بود كه هنگامى كه حارث مجذر را كشت ديد و به حضرت آمد خبر داد. پيامبر صلى الله عليه و آله براى تحقيق در آن مورد سوار شد و در همان حال كه سوار بر خر خويش بود جبريل عليه السلام بر آن حضرت نازل شدئ و ايشان را آگاه كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله به عويم امر فرمود گردنش را زد. حسان بن ثابت در اين مورد چنين سروده است :
اى حارث ! گويى هنوز در خواب آلودگى و چرت دوره جاهلى خود هستى ، واى بر تو شايد از جبريل عليه السلام غافل بوده اى …

بلاذرى هم اين موضوع را ذكر كرده ، ولى گفته است جلاس بن سويد در جنگ احد مجذر را كشته است و او را غافلگير كرده است ، اما شعر حسان دليلى گويا بر آن است كه حارث بن سويد – برادر جلاس – مجذر را كشته است .

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند كه پس از آنكه مجذر، سويد به صامت را شمشير زد، مجذر اندكى زنده بود و سپس مرد. او پيش از آنكه بميرد، خطاب به فرزندان خود اين ابيات را سرود:به جلاس و عبدالله اين پيام را برسان كه اگر سالخورده هم شدى مبادا آن دو را خوار و زبون بگيرى ، اگر با جذاره برخوردى او را بكش همچنين قبيله عوف را پسنديده يا ناپسند.

بلاذرى مى گويد: جذره و جذاره نام دو برادر است كه پسران عوف بن حارث بن خزرج بودند.مى گويد(ابن ابى الحديد): اين روايات بدين گونه است كه مى بينى ، ولى ابن ماكولا  در كتاب الاكمال خود مى نويسد: حارث بن سويد پس از اينكه مجذر را در جنگ احد غافلگير كرد او را كشت و در حالى كه كافر شده بود به مكه گريخت . او اين موضوع را در حرف ميم كتاب خود نقل كرده است و اين موضوع به نظرم صحيح تر است .

سخن درباره همه مسلمانانى كه در جنگ احد در گذشته اند

واقدى مى گويد: سعيد بن مسيب و ابوسعيد خدرى نقل كرده اند كه از انصار هفتاد و يك تن در جنگ احد شهيد شده اند، مجاهد هم همين گونه گفته است .
گويد: چهار تن هم از قريش – مهاجران – شهيد شده اند كه بدين شرح است : حمزه بن عبدالمطلب كه او را وحشى كشت ، عبدالله بن جحش بن رئاب كه او را ابوالحكم بن اخنس بن شريق كشت ، شماس بن عثمان بن شريد از خاندان مخزوم كه او را ابى بن خلف كشت ، مصعب بن عمير كه او را ابن قميئه كشت .
گويد: گروهى نفر پنجمى را هم افزوده اند كه سعد آزاد كرده و وابسته حاطب از خاندان اسد بن عبدالعزى است . برخى هم گفته اند: ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى هم در جنگ احد زخمى شد و پس از چند روز از همان زخم در گذشت .
واقدى مى گويد: گروهى هم گفته اند دو پسر هبيب از خاندان سعد بن ليث كه عبدالله و عبدالرحمان نام داشته اند و دو مرد از خاندان مزينه كه وهب بن قابوس و برادزاده اش حارث بن عتبه بن قابوس بوده اند شهيد شده اند و بدينگونه جمع شهيدان مسلمان در آن روز حدود هشتاد و يك تن بوده اند. تفصيل اسامى انصارى كه شهيد شده اند در كتابهاى محدثان آمده است  و اينجا محل بر شمردن آنها نيست .

سخن درباره كشته شدگان مشركان در جنگ احد

واقدى مى گويد: از افراد خاندان عبدالدار، طلحه بن ابى طلحه كه رايت قريش را بر دوش داشت و او را على بن ابى طالب عليه السلام در جنگ تن به تن كشت ، و عثمان بن ابى طلحه كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشت . و ابو سعيد بن ابى طلحه كه او را سعد بن ابى وقاص كشت ، و مسافع بن طلحه بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح كشت ، و كلاب بن طلحه بن ابى طلحه كه او را زبير بن عوام كشت ، و حارث بن طلحه بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت كشت ، و جلاس بن طلحه بن ابى طلحه كه او را طلحه بن عبيدالله كشت ، و ارطاه بن عبدشرحبيل كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشت و قارظ بن شريح بن عثمان بن عبدالدار – كه نامش به صورت قاسط هم آمده است – و واقدى مى گويد معلوم نشد چه كسى او را كشته است و بلاذرى مى گويد على عليه السلام او را كشته است . و صواب ، برده آزاد كرده خاندان عبدالدار، كه او را هم على عليه السلام و به قولى ديگر قزمان كشته اند، و ابوعزيز بن عمير برادر مصعب بن عمير كه او را هم قزمان كشته است ، جمعا يازده تن .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث اسد كه به روايت واقدى ابود جانه و به روايت محمد بن اسحاق على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته اند.

بلاذرى مى گويد ابن كلبى گفته است كه عبدالله بن حميد در جنگ بدر كشته شده است .از بنى زهره ، ابوالحكم بن اخنس بن شريق كه على بن ابى طالب عليه السلام او را كشت و سباع بن عبدالعزى خزاعى كه نام اصلى پدرش عمرو بن نضله بن عباس بن سليم است ، و پسر ام انمار خونگير مكه بوده است و او را حمزه بن عبدالمطلب كشت ، دو تن .

از خاندان مخزوم ، اميه بن ابى حذيفه بن مغيره كه او را على عليه السلام كشت و هشام بن ابى اميه بن مغيره كه او را قزمان كشت ، و وليد بن عاص بن هشام كه او را هم قزمان كشت ، و خالد بن اعلم عقبلى كه او را هم قزمان كشت و عثمان بن عبدالله بن مغيره كه او را حارث بن صمه كشت ، پنج تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبيد بن حاجز كه او را ابودجانه كشت ، و شيبه بن مالك بن مضرب كه او را طلحه بن عبيدالله كشت ، دو تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبيد بن حاجز كه او را ابودجانه كشت ، و شيبه بن مالك بن مضرب كه او را طلحه بن عبيدالله بن عبيدالله كشت ، دو تن .
از خاندان جمح ، ابى بن خلف كه او را پيامبر صلى الله عليه و آله كشت و ابوعزه كه او را به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله عاصم بن ثابت گردن زد، دو تن .
از خاندان عبدمنات بن كنانه ، خالد بن سفيان بن عويف ، و ابوالشعثاء بن سفيان بن عويف ، و ابوالحمراء بن عويف ، و غراب بن سفيان بن عويف كه اين چهار برادر را به روايت محمد بن حبيب ، على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . واقدى در مورد اين كشته شدگان مشركان – چهار برادر – شخص معينى را به عنوان قاتل ايشان ثبت نكرده است ولى پيش از اين فصل ضمن مطالب ديگر گفته است كه ابوسبره بن حارث بن علقمه يكى از پسران سفيان بن عويف را كشته است ، و رشيد فارسى وابسته بنى معاويه يكى ديگر از پسران سفيان را ديده است كه سراپا پوشيده در آهن مى گويد: من پسر عويف هستم ، سعد آزاد كرده و وابسته حاطب راه را بر او بست .

ابن عويف بر او ضربتى استوار زد كه او را دو نيمه كرد. در اين هنگام رشيد فارسى بر ابن عويف حمله كرد و ضربتى بر دوش او زد كه زره را دريد و او را دو نيم كرد و گفت : بگير كه من غلام فارسى هستم ! پيامبر صلى الله عليه و آله كه او را مى ديد و سخنش را مى شنيد، فرمود: اى كاش مى گفتى غلام انصارى هستم . گويد: در اين هنگام برادر مقتول كه يكى ديگر از پسران سفيان بن عويف بود همچون سگ بر رشيد حمله كرد و مى گفت : من پسر عويف ام . رشيد ضربتى بر سرش زد كه با وجود داشتن مغفر سرش را از هم شكافت و گفت : بگير كه من غلام انصارى ام ، پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود: احسنت اى ابا عبدالله و با آنكه رشيد پسرى نداشت ، پيامبر به او كنيه داد.

مى گويد(ابن ابى الحديد): بلاذرى براى اين چهار تن كشنده اى را نام نبرده است و آنان را در زمره كشتگان قريش در احد شمرده است . همچنين ابن اسحاق هم از قاتل اين چهار تن نام نبرده است . بنابراين ، اگر روايت واقدى صحيح باشد، على عليه السلام فقط يكى از اين چهار برادر را كشته است و اگر روايت محمد بن حبيب صحيح باشد هر هر چهار تن از كشته شدگان به دست على عليه السلام هستند. من در يكى از كتابهاى ابوالحسن مداينى هم خواندم كه على عليه السلام هر چهار پسر سفيان بن عويف را در جنگ احد كشته است و از خود على هم شعرى را در اين مورد روايت كرده است .

از خاندان عبد شمست ، معاويه بن مغيره بن ابى العاص كه در يكى از روايت نقل است كه او را هم على عليه السلام كشته است و هم گفته شده است كه او را زيد بن حارثه و عمار بن ياسر كشته اند. بنابراين جمع كشته شدگان مشركان در جنگ احد بيست و هشت تن هستند كه على عليه السلام با توجه به اتفاق و اختلاف روايات دوازده تن از آنان را كشته است و نسبت كشته شدگان تقريبا همان نسبت كشته شدگان در جنگ بدر به دست اوست كه نزديك به نصف است .

سخن درباره تعقيب پيامبر صلى الله عليه و آله از مشركان پس از بازگشت از احد واينكه با همه ضعفى كه از لحاظ مزاجى داشت مى خواست با آنان در افتد
واقدى مى گويد: به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه مشركان تصميم گرفته اند به مدينه باز گردند و آن را غارت كنند. پيامبر دوست مى داشت به آنان قدرتى نشان دهد. چون نماز صبح يكشنبه هشتم شوال را گزارد، همه روى شناسان اوس و خزرج همراه او بودند كه آن شب را براى پاسدارى از شبيخون بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله گذرانده بودند. سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن منذر و اوس بن خولى و قتاده بن نعمان همراه گروهى ديگر در زمره ايشان بودند.

چون پيامبر از نماز صبح بازگشت به بلال فرمان داد ميان مردم جار زند كه پيامبر به شما فرمان مى دهد كه دشمنتان را تعقيب كنيد و نبايد كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز با ما بيايد. سعد بن معاذ حركت كرد و پيش قوم خود برگشت كه فرمان حركت دهد. زخميان بسيار بودند، آن چنان كه بيشتر بلكه همه افراد خاندان عبدالاشهل زخمى بودند. سعد بن معاذ پيش ايشان رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان مى دهد و مى خواست آن را مداوا كند گفت : مى شنويم و خدا و رسولش را فرمانبرداريم و سلاح خود را برداشت و اعتنايى به مداواى زخمهاى خود نكرد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوست . سعد بن عباده هم پيش قوم خود يعنى بنى ساعده آمد و به آنان فرمان حركت داد كه جامه و سلاح پوشيدند و به پيامبر پيوستند. ا

بوقتاده پيش مردم خراب كه سرگرم مداواى زخمهاى خود بودند آمد و گفت : منادى پيامبر به شما فرمان تعقيب دشمن را مى دهد، آنان هم به برداشتن سلاح روى آوردند و اعتنايى به زخم خويش نكردند آن چنان كه از بنى سلمه چهل زخمى بيرون آمدند. طفيل بن نعمان سيزده زخم و خراش بن صمه و كعب بن مالك ده و چند زخم داشتند و قطبه بن عامر بن خديج در دست خود نه زخم داشت . آنانم در حالى كه سلاح بر تن داشتند كنار گور ابوعتبه به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و براى آن حضرت صف كشيدند و چون پيامبر به ايشان ، كه عموما زخمى بودند، نگريستند فرمودند: بار خدايا بر بنى سلمه رحمت آور.

واقدى مى گويد: عتبه بن جبيره از قول مردانى از قول خود براى من نقل كرد كه عبدالله بن سهل و رافع بن سهل از خاندان عبدالاشهل از احد برگشتند و زخمهاى بسيارى داشتند و حال عبدالله و زخمهايش و خيم تر بود. فرداى آن روز كه سعد بن معاذ پيش قوم خود آمد و خبر آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان به تعقيب دشمن داده است يكى از آن دو به ديگرى گفت : به خدا سوگند كه اگر شركت در جنگ و همراهى پيامبر را رها كنيم زيان است و به خدا سوگند مركوبى هم نداريم كه سوار شويم و نمى دانيم چه كنيم . عبدالله گفت : راه بيفت برويم . رافع گفت : به خدا سوگند توان راه رفتن ندارم .

بردارش گفت : حركت كن ، خود را آرام آرام مى كشانيم . گويد: آن دو بيرون آمدند و خود را افتاد و خيزان مى كشاندند. رافع سست و ناتوان شد، عبدالله گاهى او را بر دوش خود مى كشيد و گاهى پياده حركت مى كرد و شامگاه كه مسلمانان مشغول بر افروختن آتش بودند آن دو به حضور پيامبر رسيدند. عباد بن بشر كه پاسدارى آن شب را بر عهده داشت آن دو را به حضور پيامبر آورد پيامبر آورد و پيامبر از آن دعاى خير كرد و فرمود اگر زندگى شما به دراز كشد، صاحب ستوران و مركوبهايى از شب و استر و شتر خواهيد شد، هر چند براى شما خوب نخواهد بود.

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله گفت : اى رسول خدا! جارچى جار مى زند كه نبايد با ما كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز بيايد، من ديروز بسيار خواهان شركت در جنگ بودم ولى پدرم مرا براى سر پرستى خواهرهايم گذاشت و به من گفت : پسرم براى تو شايسته نيست ايشان را كه دختركان ناتوانى هستند و مردى همراهشان نيست رها كنى . من با رسول خدا صلى الله عليه و آله مى روم ، شايد خداوند شهادت را بهره من قرار دهد. من پيش ‍ خواهرانم ماندم و با آنكه من آروزى شهادت داشتم پدرم آن را بر من برگزيد.

اينك اى رسول خدا اجازه فرماى تا من همراهت بيابم ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را اجازه فرمود جابر مى گويد: هيچ كس جز من كه در جنگ روز گذشته شركت نكرده باشد همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود و تنى چند از مردانى كه در جنگ روز گذشته شركت نكرده باشد همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود و تنى چند از مردانى كه در جنگ احد حضور پيدا نكرده بودند از آن حضرت اجازه خواستند كه موافقت نفرمود پيامبر در اين هنگام پرچم خود را كه از روز گذشته همچنان بسته بود خواست و آن را به على عليه السلام سپرد و گفته شده است به ابوبكر سپرد سپس از خانه بيرون آمد و زخمى بود، بر دو گونه اش زخم دو حلقه مغفر بود و پيشانى او نزديك رستنگاه موها شكافته بود، دندان ايشان شكسته بود و لبش از درون آماس داشت ، دوش راست او از ضربه ابن قميئه آسيب ديده و دردمند بود و دو زانويش آماس كرده بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مسجد شد و دو ركعت نماز گزارد. مردم جمع شده بودند و اهالى مناطق بالاى مدينه هم كه از فرمان و داد خواهى آگاه شده بودند، آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله خواست اسبش را بر در مسجد آوردند، طلحه بن عبيدالله كه صداى منادى را شنيده بود، بيرون آمده و منتظر بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله چه هنگامى حركت مى فرمايد. بر در مسجد به پيامبر صلى الله عليه و آله برخورد كه زره و مغفر پوشيده بود و جز چشمهاى آن حضرت چيز ديگرى از چهره اش ديده نمى شد.

پيامبر فرمود: اى طلحه سلاح تو كجاست ؟ گفت : همين جا. طلحه مى گويد: دوان دوان رفتم ، زره پوشيدم و سپر بر دوش ‍ افكندم و شمشيرم را به دست گرفتم و نه زخم داشتم ولى به زخمهاى خود اهميت نمى دادم ، بلكه بيشتر نگران زخمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله بودم . پيامبر روى به طلحه كرد و پرسيد: فكر مى كنى دشمن در چه منطقه اى باشد؟ گفت : گمان مى كنم در سياله باشند.

پيامبر فرمود: خود من هم چنين گمان مى كنم . اى طلحه آنان ديگر هرگز مثل ديروز بر ما پيروز نمى شوند و خداوند مكه را براى ما مى گشايد. گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله سه تن از قبيله اسلم را به عنوان پيشاهنگ در پى مشركان گسيل فرمود. يكى از آنان عقب ماند و بند كفش يكى از آن دو تن ديگر پاره شد و سومى خود را به قريش رساند كه با هياهو سرگرم رايزنى براى بازگشت به مدينه بودند و صفوان بن اميه ايشان را از آن كار باز مى داشت . در اين هنگام آن مرد مسلمان كه بند كفش او پاره شده بود به همراه خود رسيد و قريش آن دو را ديدند و به آن دو برخوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو را در يك گور به خاك سپرد و آن دو قرين يكديگرند. واقدى مى گويد: اسامى آنان سليط و نعمان بوده است .

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله گفته است : خوراك عمده ما در آن روز خرما بود و سعد بن عباده سى شتر خرما به حمراء الاسد آورد و شتران پروار هم با خود آورد و در روز دوم و سوم آنها را كشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمان داد همه جمع كردند.

چون شامگاه فرا رسيد دستور داد هر مرد خرمنى آتش بر افروزد. جابر مى گويد: ما در آن شب پانصد خرمن آتش بر افروختيم ، آن چنان كه از راه دور ديده مى شد و آوازه لشكرگاه و آتشهاى ما همه جا رسيد و اين خود از چيزهايى بود كه خداوند با آن دشمن ما را به روى درافكند و به بيم انداخت .

واقدى مى گويد: معبد بن ابى معبد خزاعى كه در آن هنگام هنوز مشرك بود به حضور پيامبر آمد. قبيله خزاعه نسبت به پيامبر در حال آشتى بودند. او گفت : اى محمد! اين صدمه اى كه به تو و يارانت رسيد بر ما گران آمد و دوست مى داشتيم كه خداوند ترا بلند آوازه مى كرد و اين مصيبت بر غير تو مى بود. معبد آنگاه حركت كرد و ابوسفيان و قريش را در روحاء ديد كه با يكديگر مى گفتند نه محمد را كشتيد و نه دختران نارپستان را به اسيرى گرفتيد و پشت سر خود سوار كرديد و چه بد كرديد و هماهنگ بودند كه به مدينه باز گردند.

سخنگوى ايشان كه عكرمه بن ابوجهل بود مى گفت : ما كارى در خور نكرديم ، اشراف ايشان را كشتيم و پيش از آنكه آنان را درمانده و ريشه كن سازيم و كار را تمام كنيم و برگشتيم . همينكه معبد پيش ابوسفيان رسيد، ابوسفيان گفت : خبر صحيح پيش معبد است . اى معبد چه خبر دارى ؟ گفت : محمد و يارانش را پشت سر گذاشتم كه همچون آتش در پى شما بودند و همه افراد قبيله هاى اوس و خزرج هم كه ديروز از همراهى با او خود دارى كرده بودند، اينك همراه او شده اند و پيمان بسته اند كه برنگردند تا آنكه خود را به شما برساند و از شما انتقام بگيرند و آنان به سبب آنچه بر قوم ايشان رسيده است و به سبب اينكه اشراف آنان را كشته ايد سخت خشمگين شده اند.

گفتند: اى واى بر تو چه مى گويى ؟ گفت : به خدا سوگند خيال مى كنم پيش ‍ از كوچ كردن از اينجا پيشانى و يال اسبهاى ايشان را خواهيد ديد، و آنچه از ايشان ديدم مرا به سرودن ابياتى واداشت گفتند: آن ابيات چيست ؟ و معبد اشعار زير را براى آنان خواند:

چون گروه اسبها نژاده همچون سيل روى زمين به راه افتاد از هياهوى آنان نزديك بود ناقه من از پاى در آيد.
اسبها شتابان مى تاختند و شيران بلند بالايى را همراه مى بردند كه به هنگام جنگ پايدارند و از آن گروه نبودند كه بدون نيزه و سلاح باشند.

با خود گفتم ، واى بر پسر حرب از برخورد با ايشان و هنگامى كه به حمله و هجوم بپردازند. صفوان بن اميه هم پيش از آن با سخنان خود آن قوم را به انصراف واداشت .صفوان به آنان گفت : اى قوم من ! حمله مكنيد كه مسلمانان خشمگين شده اند و بيم دارم خزرجيانى كه در جنگ احد شركت نكرده اند براى حمله به شما جمع شوند.

اينك كه پيروزى از شماست بازگرديد، چه من ايمن نيستم كه اگر به جنگ برگرديد كار بر زيان شما نباشد. گويد: به همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله هم مى فرمود صفوان بن اميه هر چند خودش ‍ رهنمون شده نيست ولى ايشان را در اين باره هدايت كرد و سپس فرمود: و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر بر مى گشتند از آسمان بر سرشان سنگ مى باريد و همچون روزگار گذشته نيست و نابود مى شدند. گويد مشركان از بيم تعقيب شتابان و ترسان گريختند.

گروهى از مردم عبدالقيس كه آهنگ مدينه داشتند به ابوسفيان بر خوردند، ابوسفيان به ايشان گفت : آيا حاضريد پيامى را كه مى دهم به محمد برسانيد و به يارانش ابلاغ كنيد و چون در آينده به بازار عكاظ بياييد شتران شما را از كشمش بار كنم ؟ گفتند: آرى . گفت : هر جا كه محمد را ديديد به او و يارانش ‍ بگوييد ما تصميم گرفته ايم به سوى شما برگرديم و ما از پى شما خواهيم بود. ابوسفيان به سوى مكه رفت و آن گروه در حمراء الاسد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و پيام ابوسفيان را ابلاغ كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش گفتند: خداوند ما را بسنده و بهترين كار گزارى است و در اين مورد خداوند آياتى در قرآن نازل فرمود. معبد هم مردى از خزاعه را به حضور پيامبر فرستاد و به ايشان اطلاع داد كه ابوسفيان و يارانش ترسان و بيمناك باز گشته اند، پيامبر صلى الله عليه و آله پس از سه شبانه روز به مدينه باز گشت .

شرح جنگ موته

در شرح جنگ موته كه آن را هم به شيوه گذشته خود ازفصل پنجم كتاب واقدى نقل مى كنيم و آنچه را محمد بن اسحاق هم آورده است بر آن مى افزاييم
واقدى مى گويد: ربيعه بن عثمان از عمر بن حكم براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حارث بن عمير ازدى را در سال هشتم هجرت با نامه اى پيش امير بصرى گسيل فرمود.
حارث چون به موته رسيد شرحبيل بن عمرو غسانى به او برخورد و پرسيد آهنگ كجا دارى ؟ گفت : به شام مى روم . گفت : شايد از فرستادگان محمدى ؟ حارث گفت : آرى .

شرحبيل فرمان داد او را به ريسمانى بستند و گردنش را زدند. هيچ يك از فرستادگان رسول خدا صلى الله عليه و آله جز او را نكشته اند و چون اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد سخت بر او گران آمد. مردم را فراخواند و خبر كشته شدن حارث را داد. مردم شتابان آماده شدند و در جرف لشكرگاه ساختند.

پيامبر صلى الله عليه و آله چون نماز ظهر را گزارد بر جاى نشست و يارانش هم گرد او نشستند. نعمان بن محض يهودى هم آمد و همراه مردم ايستاد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود زيد بن حارثه فرمانده مردم در اين جنگ است ، اگر او كشته شد، جعفر بن ابى طالب فرمانده خواهد بود و اگر او كشته شد، عبدالله بن رواحه امير خواهد بود و اگر او كشته شد مسلمانان بايد از ميان خود مردى را به فرماندهى برگزينند و او را امير خود قرار دهند.

نعمان بن مهض گفت : اى اباالقاسم ! اگر پيامبر باشى همه اينان را كه نام بردى چه كم باشند چه بسيار، كشته خواهند شد، پيامبران بنى اسرائيل چون كسى را به فرماندهى مى گماشتند و مى گفتند اگر او كشته شد فلان كس ‍ امير خواهد بود، اگر صد تن را هم بدين گونه نام مى بردند همگان كشته مى شدند. سپس آن مرد يهودى به زيد بن حارثه گفت : وصيت خود را انجام بده كه اگر محمد پيامبر باشد، هرگز پيش او بر نخواهى گشت .

زيد گفت : گواهى مى دهم كه او پيامبرى راستگو است . چون تصميم به حركت گرفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله پرچمى به دست خويش بست و آن را به زيد بن حارثه داد، آن پرچم سپيد بود. مردم به حضور فرماندهانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين فرموده بود آمدند تا از آنان بدرود كنند و براى ايشان دعا كنند. لشكر آنان مركب از سه هزار تن بود، همينكه آنان به لشكرگاه خود رفتند و حركت كردند ديگر مسلمانان فرياد برداشتند كه خدا بلا را از شما بگرداند و به سلامت و با غنيمت و حال نيكو برگرداند.

عبدالله بن رواحه در پاسخ ايشان گفت : اما من از خداوند نخست آمرزش ‍ مى خواهم و سپس ضربتى استوار و خونبار، يا ضربه سريع نيزه و زوبينى كه در جگر و احشاء نفوذ كند، كه چون از كنار گورم بگذرند، بگويند خداى اين جنگجوى هدايت شده را كامياب فرمايد.

مى گويد (ابن ابى الحديد): محدثان اتفاق دارند كه امير نخست ، زيد بن حارثه بوده است ولى شيعيان منكر اين هستند و مى گويند امير نخست جعفر بن ابى طالب بوده است و پيامبر فرموده است : اگر او كشته شد زيد بن حارثه امير است و اگر او كشته شد عبدالله بن رواحه امير خواهد بود. و در اين باره رواياتى نقل كرده اند. من هم در اشعارى كه محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود نقل مى كند شواهدى براى گفتار شيعيان يافته ام و از جمله اشعارى است كه ابن اسحاق از حسان بن ثابت نقل مى كند:
در آن هنگام كه در مدينه مردم خفته و آرميده بودند شبى دشوار و درد و اندوه كه موجب بى خوابى بود به سراغ من آمد… (تا آنجا كه مى گويد) خداوند شهيدانى را كه از پى يكديگر در موته شهيد شدند از رحمت خود دور مداراد كه جعفر ذوالجناحين و زيد و عبدالله بودند و در حالى كه شمشيرهاى مرگ به اهتزاز در آمده بود، از پى يكديگر در آمدند… 

همچنين كعب بن مالك انصارى هم در قصيده اى كه مطلع آن اين بيت است : چشمها خفتند و آرميدند و حال آنكه اشك چشم تو فرو مى ريزد… (چنين مى گويد) اندوه بر آن چند تنى است كه روزى در موته پياپى به جنگ رفتند و همانجا استوار ماندند و به جاى ديگر منتقل نشدند… هنگامى كه با جعفر هدايت مى شدند و رايت او پيشاپيش آنان بود و چه نيكو پيشاهنگى . تا آنكه صفها در هم ريخت و جعفر در آوردگاه كشته بر خاك افتاد.

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه از رافع بن اسحاق از زيد بن ارقم براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنان خطبه خواند و چنين سفارش فرمود: به شما سفارش مى كنم نسبت به خدا پرهيزگار و نسبت به مسلمانانى كه همراه شمايند خير انديش باشيد. به نام خدا و در راه خدا جهاد و با كسانى كه به خدا كافرند جنگ كنيد. مكر و فريب و غل و غش مكنيد، و هيچ كودكى را مكشيد و چون با دشمن مشرك بر خورديد نخست او را به يكى از اين سه چيز دعوت كنيد و هر كدام را پذيرفتند از آنان بپذيرند و دست از ايشان بداريد. آنان را به مسلمان شدن دعوت كن ، اگر پذيرفتند فورى بپذير و دست از آن بدار و از آنان دعوت كن تا از سرزمين خود به سرزمينهاى مهاجران است و همان وظايفى كه بر مهاجران است خواهد بود، و اگر مسلمان شدند ولى سكونت در سرزمينهاى خود را ترجيح دادند به ايشان بگو كه حكم آنان هم مانند حكم ديگر اعرابى است كه مسلمان شده اند، يعنى احكام خدا در موردشان اجراء مى شود و براى آنان از فى ء و عنايم سهمى نخواهد بود مگر اينكه همراه مسلمانان در جنگ شركت كنند.

اگر از پذيرفتن خود دارى كردند، آنان را به پرداخت جزيه دعوت كن ، اگر پذيرفتند، بپذير و دست از ايشان بردار و اگر نپذيرفتند از خدا يارى بخواه و با آنان كارزار كن . اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و آنها از تو خواستند كه در قبال حكم خدا تسليم شوند، آنان را به حكم خدا امان مده بلكه به حكم خودت امان بده ، زيرا نمى دانى آيا آنچه مى كنى مطابق با حكم خداوند است يا نه . همچنين اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و خواستند كه ايشان را در ذمه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دهى مپذير و بگو ذمه خودت و پدرت و يارانت را بپذيرند، كه اگر شما پيمان و ذمه خود و پدرانتان را بكشيد بهتر از آن است كه ذمه خدا و رسولش را بشكند.

واقدى مى گويد: ابوصفوان از خالد بن يزيد براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى بدرقه سپاهيان موته بيرون آمد و چون به دروازه وداع رسيد، توقف فرمود و سپاهيان هم برگرد او ايستادند. فرمود: به نام خدا جهاد كنيد و با دشمن خدا و دشمن خودتان در شام جنگ كنيد. آنجا مردانى را در صومعه هايى مى بينيد كه از مردم كناره گرفته اند، متعرض ‍ ايشان نشويد، البته گروهى ديگر را هم خواهيد يافت كه شيطان در سرشان لانه گرفته است ، آنان را با شمشيرها ريشه كن سازيد. هرگز زن و كودك و پير فرتوت را مكشيد و هيچ خرمابن و درختى را مبريد و هيچ بنايى را ويران مكنيد.

واقدى مى گويد: و چون عبدالله بن رواحه با پيامبر صلى الله عليه و آله بدرود كرد، گفت : اى رسول خدا! چيزى براى من بگو و فرمانى بده كه آن را از تو حفظ كنم . فرمود: فردا به سرزمينى مى روى كه سجده كردن در آن اندك است ، فراوان سجده كن . عبدالله عرض كرد: اى رسول خدا بيشتر بهره مندم فرماى . فرمود: خدا را فرياد آور كه در هر چه بخواهى يار و مددكار توست . عبدالله بن رواحه برخاست و رفت و بازگشت و گفت : اى رسول خدا، خداوند فرد است و عدد فرد را دوست مى دارد.

پيامبر فرمود: اى پسر رواحه هرگز عجزى نخواهى داشت كه اگر ده كار بد مى كنى يك كار پسنديده هم انجام دهى . عبدالله گفت : ديگر و از اين پس از چيزى از تو سوال نخواهم كرد.

محمد بن اسحاق مى گويد: عبدالله بن رواحه به هنگام وداع با رسول خدا صلى الله عليه و آله با شعرى كه سروده بود با آن حضرت بدرود كرد كه از جمله آن اين بيت است :خداوند نيكهايى را كه به تو ارزانى فرموده است همچون موسى عليه السلام پايدار بدارد و پيروزى اى همچون پيروزى آنان بهره فرمايد…

محمد بن اسحاق همچنين مى گويد: و چون عبدالله بن رواحه با مسلمانان بدرود كرد، گريست . گفتند: اى عبدالله ! چه چيز ترا به گريه واداشته است ، گفت : به خدا سوگند مرا محبت به دنيا و شوقى بر آن نيست ولى شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت مى فرمود: و هيچ كس از شما نيست مگر آنكه وارد دوزخ – يا پل صراط – مى شود و نمى دانم چگونه ممكن است كه پس از وارد شدن از آن بيرون آيم .

واقدى مى گويد: زيد بن ارقم مى گفته است : من يتيم بودم و تحت تكفل عبدالله بن رواحه و در خانه او زندگى مى كردم . هرگز نديده ام كه سرپرست يتيمى بهتر از او باشد. من همراهش به موته رفتم . او به من علاقه مند بود و من هم به او علاقه داشتم ، او مرا پشت سر خود بر شترش سوار مى كرد. شبى همچنان كه بر شتر و ميان دو لنگه بار سوار بود، اين ابيات را خواند:اينك كه چهار روز مرا در راهى كه ريگزار بود بر خود كشاندى و رساندى نعمتهاى تو افزون و بدى از تو دور باد كه اين آخرين سفر من است و ديگر پيش خانواده خود بر نمى گردم ، مسلمانان بر مى گردند و مرا در سرزمين شام مى گذارند كه اقامت در آن گوار است …

زيد بن ارقم مى گويد: چون اين شعر را از او شنيد گريستم . با تازيانه اش به من زد و گفت : اى فرو مايه ، ترا چه مى شود، اگر خداوند به من شهادت را روزى فرمايد و از دنيا و رنج آن و اندوهها و پيشامدهايش آسوده شوم ، تو به راحتى در حالى كه به تنهايى ميان دو لنگه بار شته نشسته اى باز مى گردى . 

واقدى مى گويد: مسلمانان به راه خود ادامه دادند و در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند و سپس حركت كردند و در موته فرود آمدند و به ايشان خبر رسيد كه هر قل پادشاه روم با صد هزار سپاه از قبايل بكر و بهراء و لخم و جذام و ديگران كنار آبى از آبهاى بلقاء فرود آمده است و مردى از قبيله بلى بر ايشان فرماندهى دارد.
مسلمانان دو شب آنجا ماندند و در كار خود نگريستند و گفتند: بايد نامه اى به حضور پيامبر بنويسيم و اين خبر را به اطلاعش برسانيم كه فرمان به بازگشت ما دهد يا نيروى امدادى گسيل فرمايد. در همان حال كه مردم سرگرم اين گفتگو بودند، عبدالله بن رواحه پيش آنان آمد و ايشان را تشجيع كرد و گفت : به خدا سوگند ما با مردم به اتكاء شمار بسيار و بسيارى اسب و سلاح جنگ نكرده ايم بلكه فقط در پناه و اتكاء به اين دينى كه خداوند ما را با آن گرامى داشته است جنگ كرده ايم .

اينك هم حركت و جنگ كنيد كه به خدا سوگند ما جنگ بدر را ديده ايم در حالى كه فقط دو اسب با ما بوده است ، و همانا يكى از دو كار خوب اتفاق مى افتد يا بر آن پيروز مى شويم ، همان چيزى است كه خداى ما و رسولش به ما وعده داده اند و وعده او را خلافى نيست با شهادت است كه به برادران خود ملحق خواهيم شد و در بهشت با آنان رفاقت خواهيم كرد و مردم با اين سخن ابن رواحه دلير شدند.

واقدى مى گويد: ابوهريره گفته است : در جنگ موته حضور داشتم ، همينكه ديديم مشركان چندان شمار و ساز و برگ و سلاح و اسب و ديبا و حرير دارند كه ما را ياراى جنگ با آنان نيست ، برق از چشم من پريد. ثابت بن ارقم گفت : اى ابو هريره ترا چه مى شود، گويى لكشرى گران ديده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : تو در بدر با ما نبودى ما هرگز به شمار نصرت نيافته ايم .

واقدى مى گويد: دو گروه روياروى شدند. زيد بن حارثه لواى مسلمانان را در دست گرفت و جنگ كرد تا كشته شد، او را با ضربه نيزه ها كشتند. سپس ‍ رايت را جعفر به دست گرفت و از اسب سرخى كه داشت پياده شد و آن را پى زد و سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.
واقدى مى گويد: گفته شده است مردى از روميان چنان ضربتى با شمشير به جعفر زد كه او را دو نيم ساخت ، نيمى از بدنش روى تا كى كه آنجا بود افتاد و بر آن نيمه سى يا سى و چند زخم يافتند.

واقدى مى گويد: نافع از ابن عمر روايت مى كند كه مى گفته است : در بدن جعفر بن ابى طالب نشان هفتاد و دو زخم شمشير و نيزه يافتند. بلاذرى مى گويد: هر دو دست او قطع شد و بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند به جاى آن دو دست ، دو بال به او عنايت فرمود كه با آنها در بهشت پرواز مى كند. و به همين سبب به طيار موسوم شده است .

واقدى مى گويد: آنگاه رايت را عبدالله بن رواحه در دست گرفت ، اندكى درنگ كرد و سپس حمله و جنگ كرد تا كشته شد، و چون او كشته شد مسلمانان به بدترين صورت به هر سو گريختند و سپس بازگشتند و پرچم را ثابت بن ارقم در دست گرفت و انصار را با فرياد فراخواند، گروهى اندك از انصار پيش او جمع شدند. ثابت بن ارقم به خالد بن وليد گفت : اى ابا سليمان ! اين پرچم را بگير. خالد گفت : نه خودت آن را در دست داشته باش ‍ كه در جنگ بدر شركت داشته اى و از تو سن و سالى گذشته است . ثاب گفت : اى مرد آن را بگير كه به خدا سوگند من آن را جز براى تو نگرفته ام . خالد آن را گرفت و ساعتى حمله كرد و مشركان از هر سو بر او حمله آوردند و گروهى بسيار او را محاصره كردند، خالد با مسلمانان شروع به عقب نشينى كرد و آنان را از ميدان جنگ بيرون كشيد. واقدى مى گويد: و روايت شده است كه خالد با مسلمانان پايدارى كردند و منهزم نشدند و صحيح همان است كه خالد با مردم عقب ننشينى كرد.

واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده نقل كرد كه چون دو گروه در موته رويا روى شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه بر منبر نشست و فاصله ميان مدينه و شام براى او برداشته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله به آوردگاه ايشان مى نگريست .

فرمود: هم اكنون رايت را زيد بن حارثه در دست گرفت ، ابليس پيش او آمد، زندگى را در نظرش آراست و مرگ را در نظرش ناخوش نشان داد. زيد گفت : هم اكنون بايد در دل مومنان ايمان استوار گردد و تو آمده اى دنيا را در نظرم بيارايى و دوست داشتنى جلوه دهى . پيامبر فرمود: زيد همچنان پيش رفت تا شهيد شد، آنگاه رسول خدا بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او آمرزش خواهى كنيد هر چند كه او دوان دوان به بهشت در آمد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: رايت را جعفر بن ابى طالب گرفت و ابليس پيش او آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوش ‍ سازد. جعفر گفت : اينكه هنگامى است بايد ايمان در دل مومنان استوار گردد و تو آرزوى دنيا دارى ، و پيش رفت و شهيد شد.

پيامبر صلى الله عليه و آله براى او دعاى خير فرمود و بر او درود فرستاد و سپس به مسلمانان گفت : براى برادرتان استغفار كنيد، هر چند كه شهيدى است كه وارد بهشت شد و با دو بال از ياقوت در هر جاى بهشت كه مى خواهد پرواز مى كند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينك رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و با اعتراض وارد شد، اين موضوع بر انصار گران آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينك زخمها بر پيكرش رسيد، گفته شد: اى رسول خدا اعتراض او چه بود؟ فرمود: چون زخمها بر پيكرش ‍ رسيد اندكى درنگ كرد و خويشتن را عتاب نمود و دلير شد و به شهادت رسيد و به بهشت در آمد و بدين گونه ناراحتى از دل قوم عبدالله بن رواحه بيرون آمد.

محمد بن اسحاق مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله شهيد شدن جعفر و زيد را بيان فرموده در مورد عبدالله بن رواحه سكوت كرد تا آنجا كه چهره انصار تغيير كرد و پنداشتند از عبدالله كارى كه ناخوش مى دارند سرزده است . پيامبر سپس فرمود: رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و چندان جنگ كرد تا شهيد شد؛ سپس فرمود: در خواب مقام آن سه در بهشت براى من آشكار شد و از آنان را بر سه تخت زرين ديدم كه تخت عبدالله بن رواحه اندكى كژى داشت ، گفتم : اى كژى براى چيست ؟ گفتند: آن دو بدون هيچ ترديد پيش رفتند و اين يكى اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس به جنگ رفت .

همچنين محمد بن اسحاق روايت مى كند كه چون جعفر بن ابى طالب رايت را در دست گرفت جنگى سخت كرد و چون جنگ او را فرو گرفت و خون آلود كرد، از اسب سرخ رنگ فرود آمد و آن را پى كرد و سپس با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.جعفر، كه خدايش از او خوشنود باد، نخستين كسى است كه در اسلام اسب خود را پى كرده است . 

محمد بن اسحاق مى گويد و چون پرچم را عبدالله بن رواحه در دست گرفت نخست اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس خود را به پذيرفتن مرگ واداشت و پيش رفت و چنين مى گفت :اى نفس سوگندت مى دهم كه با ميل بر ژرفاى مرگ فرود آى وگرنه به زودى ناچار با كراهت خواهى پذيرفت ، ترا چه مى شود كه مى بينم بهشت را ناخوش مى دارى آن هم اينك كه مردم درهم ريخته اند و هياهو بسيار است …

در پى آن اين رجز را خواند:اى نفس بر فرض كه كشته نشوى ، خواهى مرد، اين كبوتر مگر است كه آوا سر داده است ، آنچه بخواهى اگر درست عمل كنى ، به تو عطا مى شود و هدايت مى شوى و اگر تاخير روا دارى گمراه و بدبختى .

عبدالله بن رواحه از اسبش فرود آمد و جنگ كرد، در اين هنگام يكى از پسر عموهايش قطعه گوشتى براى آورد و گفت : نيروى خود را استوار كن ، آن را از دست پسر عمويش گرفت و با دهان خود اندكى از آن را گاز زد، در همين حال بانگ هياهوى مردم را شنيد كه از گوشه اى برخاست . گفت : اى پسر رواحه ! تو بايد هنوز در دنيا باشى ، آن قطعه گوشت را از دست خود انداخت و شمشيرش را برداشت و پيش رفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد.

واقدى مى گويد: داود بن سنان برايم نقل كرد كه از ثعلبه بن ابى مالك شنيدم كه خالد بن وليد چنان شتابان با مردم عقب نشست كه آنان را بر گريز و فرار از جنگ سرزنش مى كردند و مردم خالد را شوم و نافرخنده مى شمردند.
گويد ابو سعيد خدرى هم روايت مى كرده است كه چون خالد بن وليد همراه مردم گريخت ، همينكه مردم مدينه آگاه شدند در جرف به رويارويى آنان رفتند، خاك بر چهره شان مى پاشاندند و مى گفتند: اى گريختگان آيا در راه خدا از جنگ گريخته ايد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آنان فرار كنندگان نيستند و به خواست خداوند حمله كنندگان خواهند بود.

واقدى مى گويد: عبدالله بن عبدالله بن عتبه مى گفته كه هيچ لشكرى به اندازه لشكر موته از مردم مدينه سرزنش نشنيد. مردم مدينه با بدى به آنان برخوردند و كار چنان بود كه بعضى از آنان بر در خانه خود رفتند و در زدند، زنهايشان در را نگشودند و گفتند مگر نمى شد با ياران خودت پيشروى مى كردى و كشته مى شدى ! بزرگان ايشان از شرمسارى در خانه هاى خود نشستند و بيرون نيامدند تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را پيش آنان فرستاد كه به آنان بگويد شما حمله كنندگان در راه خداييد و آنان از خانه بيرون آمدند.

واقدى مى گويد: مالك بن ابى الرجان از عبدالله بن ابى بكر بن حزم از ام جعفر دختر محمد بن جعفر از قول مادر بزرگش اسماء بنت عميس – همسر جعفر طيار – براى من نقل كرد كه مى گفته است : روزى كه جعفر و يارانش كشته شده بودند من بامداد آرد خود را خمير كردم و نان خورشى حدود چهل رطل فراهم ساختم ،  و چهره پسرانم را شستم و بر سرشان روغن ماليدم كه ناگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه من آمد و فرمود: اى اسماء پسران جعفر كجايند؟ آنها را پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آوردم ، نسخت آنان را در آغوش كشيد و بوييد.

آنگاه چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله اشك آلود شد و گريست . من گفتم ، اى رسول خدا شايد از جعفر به تو خبری رسيده است ؟ فرمود: آرى امروز او كشته شد. من برخاستم و شروع به ضجه زدن كردم و زنان را پيش خود جمع كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى اسماء! سخن ناسزا نگويى و بر سينه خود مكوبى .

سپس رسول خدا به خانه دختر خود فاطمه رفت كه مى گفت : واى از سوك عمويم ! پيامبر فرمود: آرى بايد بر كسى همچون جعفر گريه كنندگان بگريند. سپس فرمود: براى خانواده خوراكى فراهم سازيد كه امروز از خود بى خوداند.

واقدى مى گويد: محمد بن مسلم از يحيى بن ابى يعلم براى من نقل كرد كه مى گفته است از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت : به خاطر دارم رسول خدا پيش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد. من به پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريستم و آن حضرت در حالى كه اشكهايش از ريش او فرو مى چكيد بر سر من و برادرم دست مى كشيد.

سپس عرضه داشت بار خدايا جعفر براى وصول به بهترين پاداش پيشگام شد، خدايا خودت به بهترين نحوى كه در مورد يكى از بندگان اعمال مى فرمايى ، خود بهترين جانشين براى فرزندان او باش . سپس فرمود: اى اسماء! ترا مژده اى بدهم ؟ اسماء گفت : آرى پدر و مادرم فدايت باد. فرمود: خداوند براى جعفر دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند.

مادرم گفت : پدر و مادرم فدايت باد اين موضوع را به مردم هم اعلام فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و دست مرا در دست گرفت و با دست ديگر بر سرم دست مى كشيد و به منبر رفت و مرا هم جلو خويش بر پله پايين تر نشاند، اندوه در چهره اش نمايان بود. پيامبر سخن گفت و فرمود: مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس فزونى و بيشى مى كند، همانا جعفر شهيد شد و خداوند براى او دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند. سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و مرا هم با خود برد و دستور داد خوراكى براى ما بسازند و پى برادرم فرستاد و ما در خانه و حضور رسول خدا غذاى بسيار خوبى خورديم .

سليم خدمتكار رسول خدا مقدارى جو را دستان كرد و پوست آن را گرفت . سپس ‍ آن را تف داد و روغن زيتون و فلفل هم بر آن افزود. سه شبانه روز همراه پيامبر و ميهمان ايشان بوديم و به خانه هر يك از همسران خويش كه مى رفت ، همراهش بوديم . سپس به خانه خود برگشتيم . پس از آن روزى پيامبر صلى الله عليه و آله پيش من آمد و من سر گرم تعيين ارزش و فروش ‍ ميشى از گوسپندهاى برادرم بود. فرمود: پروردگارا به دست او بركت بده . عبدالله بن جعفر مى گويد: پس از آن هيچ چيز نخريدم و نفروختم مگر اينكه در آن بركت داده شد و سود بردم .

فصلى در بيان پاره اى از مناقب جعفر بن ابى طالب

ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين مى گويد: كنيه جعفر بن ابى طالب ابوالمساكين – پدر بينوايان – بود. او برادر سوم از فرزندان ابوطالب است كه بزرگترين ايشان طالب و پس از او عقيل و پس از او جعفر و سپس على بوده است و هر يك از ديگرى ده سال بزرگتر بوده و على عليه السلام از همه برادران كوچكتر بوده است . مادر همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف است و او نخستين زن هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . فضايل فاطمه بنت اسد بسيار است . تقرب او به پيامبر صلى الله عليه و آله و تعظيمى كه پيامبر از او مى فرموده است ، پيش هم كه محدثان معلوم است .

ابوالفرج براى جعفر، كه خدايش از او خوشنود باد، فضيلت بسيارى نقل كرده است  و در آن باره احاديث بسيار هم وارد شده است . از جمله آنكه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر را فتح فرمود، جعفر بن ابى طالب هم از حبشه باز آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله او را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن ميان دو چشمش را كرد و فرمود: نمى دانم از كدام كار بيشتر شاد باشم ، از آمدن جعفر يا فتح خيبر.

گويد: خالد حذاء از عكرمه از ابو هريره نقل مى كند كه مى گفته است : پس از رسول خدا هيچ كس با فضيلت تر از جعفر بن ابى طالب بر مركبى سوار نشده و كفش نپوشيده است . گويد: عطيه از ابو سعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است ، پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: بهترين مردم به ترتيب حمزه و جعفر و على هستند.

جعفر بن محمد عليه السلام از قول پدرش روايت مى كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده اند مردم از اشجار گوناگون آفريده شده اند ولى من و جعفر از يك شجره يا از يك طينت آفريده شده ايم . گويد: با اسناد به رسول خدا نقل شده كه به جعفر فرموده است : تو از لحاظ خلق و خوى شبيه منى .

ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب گفته است سن جعفر عليه السلام روزى كه كشته شد چهل و يك سال بوده است .

ابو عمر مى گويد: سعيد بن مسيب نقل مى كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: براى من جعفر و زيد و عبدالله بن رواحه در خيمه اى كه از در و مرواريد بود ممثل شدند كه هر يك بر سريرى – تخته اى – قرار داشتند، در گردن زيد و ابن رواحه خميدگى و كژى اى ديدم و حال آنكه گردن جعفر راست و بدون خميدگى بود. سبب آن را پرسيدم ، گفته شد: چون مرگ آن دو فرا رسيد، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نكرد.

ابو عمر همچنين مى گويد: از شعبى روايت شده كه گفته است ، از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت : هرگاه از عمويم على عليه السلام چيزى مى خواستم و عنايت نمى فرمود همينكه مى گفتم ترا به حق جعفر، به من عنايت مى كرد.

ابو عمر همچنين در حرف ز ضمن شرح حال زيد بن حارثه مى نويسد: چون خبر كشته شدن جعفر و زيد در موته به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد گريست و فرمود: دو برادر و دو همدم و دو هم سخن من بودند.

و بدان اين سخنانى كه سيد رضى ، كه خدايش رحمت كناد، آورده است – يعنى نامه شماره نهم – برگرفته از نامه اى است كه على عليه السلام در پاسخ نامه اى كه معاويه نوشته و همراه ابومسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سيره نويسان آن را در كتابهاى خود آورده اند. نصر بن مزاحم در كتاب صفين از عمر بن سعد از ابو ورقاء نقل مى كند كه مى گفته است : ابو مسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سيره نويسان آن را در كتابهاى خود آورده اند.

نصر بن مزاحم در كتاب صفين از عمر بن سعد از ابو ورقا نقل مى كند كه مى گفته است : ابو مسلم خولانى همراه گروهى از قاريان – پارسايان – شام پيش از حركت امير المومنين على عليه السلام به صفين پيش معاويه آمدند و به او گفتند به چه سبب و با چه انگيزه با على جنگ و ستيز مى كنى و حال آنكه ترا نه چنان مصاحبت و نه سابقه هجرت و نه سابقه ايمان و نه آن خويشاوندى نزديك اوست .

معاويه گفت : من مدعى نيستم كه مرا در اسلام حق صحبتى و هجرتى و قربتى چون اوست ، ولى شما خودتان به من خبر دهيد آيا نمى دانيد كه عثمان مظلوم كشته شده است ؟ گفتند: آرى ، چنين است . معاويه گفت : بنابر اين على قاتلان عثمان را به ما بسپرد تا آنان را در قبال خون عثمان بكشيم و ديگر جنگى ميان ما نخواهد بود. گفتند: براى او نامه اى بنويس تا يكى از ما آن را پيش او ببرد، او همراه ابو مسلم خولانى نامه زير را نوشت : 

از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب ، سلام بر تو. من نزد تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم ، و سپس ، خداوند به علم خود محمد را برگزيد و او را امين بر وحى خود و رسول به سوى خلق خويش قرار داد و براى او از مسلمانان يارانى برگزيد كه خداوند با ايشان او را تاييد فرمود كه منزلت هر يك از ايشان در پيشگاه او به ميزان فضيلتهاى ايشان در اسلام بود.

برترين اين ياران در اسلام و خير خواه ترين ايشان براى خدا و رسولش همان خليفه پس از پيامبر بود و سپس خليفه او و سپس آن خليفه سوم مظلوم عثمان ! كه تو بر همه آنان رشك بردى و بر همه شان ستم ورزيد و سركشى كردى . اين موضوع را از نگاه خشم آلود و گفتار ناهنجار و آههاى دردمندانه و بلند تو و درنگ كردن تو از بيعت با آنان مى ديديم و مى فهميديم و سرانجام همچون شترى نر كه در بينى آن حلقه افكنده باشند با زور كشانده شدى و با اكراه بيعت كردى . وانگهى نسبت به هيچ يك از آنان بيشتر از پسر عمويت عثمان اين كار را نكردى و حال آنكه او به سبب خويشاوندى و دامادى بيش از آن سزاوار بود كه با او چنين نمى كردى .

پيوند خويشاوندى او را گسستى و نكوييهاى او را زشت شمردى و مردم را گاه آشكار و گاه نهان چنين كردى تا آنكه شتران و اسبهاى نژاده با سواران بر او حمله كردند، و در حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او اسلحه كشيدند و عثمان كنار تو كشته شد و تو بانگ ناله فرايد را از خانه او مى شنيدى و با هيچ گفتار و كردارى تهمت را او خود دور نكردى . و به راستى سوگند مى خورم كه اگر فقط يك اقدام در باز داشتن مردم از حمله به او مى كردى هيچ كس از مردمى كه اينجا و پيش ما هستند از تو بر نمى گشتند و موجب مى شد كه همه كناره گيرى تو از عثمان و ستم ترا بر او از ميان ببرد.

موضوع ديگرى كه از نظر ياران عثمان مورد اتهام هستى پناه دادن تو كشندگان عثمان راست كه آنان اينك ياران و ويژگان و دست و بازوى تو هستند. براى من گفته شده است كه تو خود را از خون عثمان برى مى دانى ، اگر در او موضوع راست مى گويى دست ما را بر كشندگان او باز بگذار تا آنان را به قصاص خون عثمان بكشيم . و در آن صورت ما براى بيعت با تو از همه مردم شتابان تر خواهيم بود، وگرنه براى تو و يارانت چيزى جز شمشير نخواهد بود.

سوگند به خداوندى كه جز او خدايى نيست ما در كوهستانها و ريگزارها و در خشكى و دريا كشندگان عثمان را جستجو مى كنيم تا خداوند آنان را به دست ما بكشد يا جان ما به خدا بپيوندد. والسلام .
نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه ابومسلم خولانى اين نامه را به حضور على عليه السلام آورد، ايستاد و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به على عليه السلام چنين گفت : اما بعد، تو به كارى قيام كردى و كارى را به عهده گرفتى كه به خدا سوگند دوست ندارم كه براى كس ديگرى غير از تو باشد به شرط آنكه از خويشتن انصاف دهى . عثمان در حالى كه مسلمان و محروم و مظلوم بود كشته شد. قاتلانش را به ما بسپار كه تو امير مايى و اگر كسى از مردم با تو مخالفت كرد دستهاى همه ما ياور تو و زبان همه ما گواه تو است و ترا حجت و عذر خواهد بود.

على عليه السلام به او گفت : فردا بامداد براى گرفتن پاسخ نامه ات پيش من بيا. ابو مسلم رفت و فرداى آن روز براى گرفتن پاسخ آمد. او مردم را كه از موضوع نامه آگاه شده بودند ديد كه شيعيان سلاح پوشيده و مسجد را پر كرده بودند و فرياد مى كشيدند كه همه ما قاتل عثمانيم و اين سخن را تكرار مى كردند. به ابومسلم اجازه داده شد و چون وارد شد على عليه السلام پاسخ نامه معاويه را به او سپرد.

ابو مسلم گفت : گروهى را ديدم كه با وجود آنان ترا فرمانى نيست . على فرمود: موضوع چيست ؟ گفت : به اين قوم خبر رسيده است كه تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تسليم كنى ، سلاح پوشيده و جمع شده اند و فرياد مى كشند كه همگان كشندگان عثمان هستند. على فرمود: به خدا سوگند من براى يك چشم بر هم زدن هم تصميم نداشته ام كه آنان را به شما تسليم كنم ، من همه جوانب اين كار را سنجيدم و براى خود شايسته نديدم كه ايشان را به تو ياد ديگرى تسليم كنم . ابو مسلم نامه را گرفت و مى گفت : اينك پيكار و زد و خورد پسنديده آمد.

پاسخ على عليه السلام به نامه معاويه چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على امير المومنين به معاويه بن ابى سفيان . اما بعد، آن مرد خولانى براى من نامه ات را آورد كه در آن از محمد صلى الله عليه و آله و نعمتهايى كه خداوند از وحى و هدايت بر او ارزانى فرموده است ياد كرده بودى .
سپاس خداى را كه وعده او را راست قرار داد و با نصرت او را تاييد كرد و قدرتش را بر سرزمينها استوار كرد و او را بر دشمنان و ستيزه گران از قوم خودش كه او را دشمن مى داشتند و بر او تاختند و دروغگويش خواندند و با او مبارزه كردند و براى را براى جنگ با او آماده كردند و تمام كوشش خود را انجام دادند و كارها را بر او دشوار ساختند پيروز فرمود. حق آمد و فرمان خدا پيروز شد و آنان آن را ناخوش مى داشتند. از همگان در تحريك مردم بر ضد او افراد خاندان و اقوام خودش بيشتر پافشارى مى كردند مگر آنان كه خداوندشان در پرده عصمت بداشت . 

 و گفته بودى كه خداوند از مسلمانان يارانى را براى او برگزيد و او را با ايشان تاييد و فرمود و منزلت آنان در نظر پيامبر و پيشگاه خداوند به ميزان فضايل ايشان در اسلام بود و پنداشته اى كه افضل آنان در اسلام و خير خواه ترين ايشان نسبت به خدا و پيامبرش آن خليفه نخست و جانشين او بوده اند، به جان خودم سوگند كه مكانت آن دو در اسلام بزرگ است و سوگ آن دو بر اسلام زخمى سنگين شمرده مى شود، خداوند آن دو را رحمت فرمايد و به بهتر از آنچه عمل كرده اند پاداش دهد. و توشه بودى كه عثمان هم در فضيلت همچون آنان بوده است . اگر عثمان نيكو كار بوده است به زودى پروردگار آمرزنده اى را خواهد ديد كه هيچ گناهى را اگر بخواه بيامرزد، بزرگش نمى دارد. و به جان خودم سوگند اگر قرار باشد خداوند مردم را به اندازه فضايل آنان در اسلام و خير خواهى ايشان براى پيامبر و خداوند پاداش دهد اميدوارم كه بهره ما در اين مورد فزون تر باشد.

همانا هنگامى كه محمد صلى الله عليه و آله به ايمان به خدا و يكتا پرستى دعوت فرمود، اهل بيت نخستين كسان بوديم كه به او ايمان آورديم و او را تصديق كرديم و سالها به طور كامل بر آن حامل بوديم و در پهنه زمين از اعراب كسى جز ما خدا را عبادت نمى كرد. قوم ما خواستند پيامبر را بكشند و ما را ريشه كن سازند، قصدهاى بزرگ نسبت به ما كردند و اندوهها بهره ما ساختند، خواربار و آب شيرين را از ما باز داشتند، و ما را قريب ترس و بيم كردند و جاسوسان بر ما گماشتند و ما را به رفتن به كوهى سخت و ناهموار واداشتند، و براى ما آتش جنگ بر افروختند، و ميان خود عهد نامه اى نبستند كه با ما خوراكى نخورند و آبى نياشامند و با ما ازدواج نكنند و خريد فروشى انجام ندهند. و از آنان در امان نخواهيم بود مگر اينكه محمد صلى الله عليه و آله را به آنان بسپريم تا او را بكشند و مثله اش كنند، و ما از ايشان فقط در موسم حج امان داشتيم تا موسم ديگر.

خداوند را بر دفاع از محمد و حراست از او بداشت كه درباره حفظ حرمت او با تير و شمشير در همه ساعتهاى وحشتناك و شب و روز قيامت كنيم ، مومن ما از اين كار خود آرزوى پاداش داشت و كافر ما براى حفظ ريشه بر آن قيام مى كرد. و آن كسانى از قريش كه مسلمان شده بودند، از اين غم و اندوه بر كنار بودند، برخى از ايشان هم پيمان بودند كه آزارشان ممنوع بود و برخى داراى قوم و عشيره بودند كه از ايشان دفاع مى كردند و به هيچ كس از آنان چنان گزندى كه از قوم ما به ما رسيد نرسيد و آنان از كشته شدن هم در امن و نجات بودند. اين حال تا هنگامى كه خداوند مى خواست ادامه داشت ، سپس خداوند متعال پيامبرش را به هجرت فرمان داد و پس از آن هم اجازه جنگ با مشركان داد.

و چون آتش جنگ افروخته مى شد و هماوردند به نبرد فراخوانده مى شدند اهل بيت پيامبر بر مى خاستند و پيش ‍ مى رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان ديگر ياران خود را از لبه شمشير و پيكان محفوظ مى داشت . عبيده در جنگ بدر كشته شد و حمزه در جنگ احد و جعفر و زيد در جنگ موته شهيد شدند، و كسى كه اگر مى خواستم از او نام مى بردم – يعنى خود امير المومنين – مى خواست همچون آنان در ركاب پيامبر شهيد شود، آن هم نه يك بار، ولى عمر آنان زودتر سر آمد و مرگ او به تاخير افتاد، و خداوند نسبت به ايشان نيكى خواهد فرمود و به سبب كارهاى پسنديده كه انجام دادند بر آنان منت خواهد گزارد. من هيچ كس را نديده و نشنيده ام كه در گرفتارى و خوشى و سختى و هنگام درماندگى و موطن دشوار همراه پيامبر صلى الله عليه و آله خير انديش تر و فرمانبردارتر و شكيباتر از اين گروهى كه نام بردم باشد. البته در مهاجران خير فراوان و شناخته شده بوده است و خداوندشان بهتر از كردارهايشان ايشان را پاداش دهاد. و از رشك بردن من نسبت به خلفا و درنگ و خود دارى من از بيعت با ايشان و ستيزه و ستم من نام بردى .

درباره ستيز و ستم پناه بر خدا اگر چنان بوده باشد. اما در مورد خود دارى از بيعت با آنان و ناخوش داشتن فرماندهى ايشان ، عذرى از مردم نمى خواهم ، زيرا هنگامى كه خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را، كه درود و سلام خدا بر او باد، قبض ‍ روح فرمود، قريش گفتند: بياد امير از ما باشد و انصار گفتند: بايد امير از ما باشد. قريش پاسخ دادند كه چون محمد صلى الله عليه و آله از ماست ما به حكومت سزاوارتريم ، انصار اين حق را براى آنان شناختند و حكومت و قدرت را به ايشان تسليم كردند. بنابر اين در صورتى كه قريش به سبب اينكه محمد صلى الله عليه و آله از آنان است بر انصار مقدم و سزاوارتر براى حكومت باشند، بدون ترديد شايسته ترين مردم براى حكومت نزديكترين مردم به آن حضرت است ، و در غير اين صورت نصيب انصار از همگان بيشتر است .

به هر حال من نمى دانم آيا اصحاب خودم – مهاجران – از اينكه حق مرا گرفته اند به سلامت دين خود باقى مانده اند يا انصار ستم روا داشته اند. ولى آنچه مى دانم و شناخته ام اين است كه حق من گرفته شده است و من حق خود را براى آنان رها كردم و خداوند از ايشان بگذرد. اما آنچه درباره عثمان و اينكه من پيوند خويشاوندى او را گسستم و مردم را بر او شوراندم گفته اى . عثمان كارى كرد كه خبرش به تو رسيده است و مردم با او كارى را كردند كه ديدى و تو به خوبى مى دانى كه من از كار عثمان بر كنار بودم ، مگر اينكه بخواهى تهمت بزنى كه در آن صورت هر تهمتى كه مى خواهى بزن .

اما آنچه در مورد قاتلان عثمان گفته و پيشنهاد كرده اى . من در آن باره نگريستم و همه جوانب آن را سنجيدم و صلاح نمى بينم كه آنان را به تو يا غير تو تسليم كنم و به جان خودم سوگند كه اگر تو از گمراهى و ستيز خود دست بر ندارى ، پس از اندك مدتى خواهى دانست كه آنان به جستجوى تو بر مى آيند و به تو فرصت و زحمت آنان پردازى . هنگامى كه ابوبكر بر مردم ولايت و حكومت يافت پدرت پيش من آمد و گفت : سزاوارتر به مقام محمد و شايسته تر از همه مردم به اين حكومتى و من براى تو متعهد مى شوم كه در قبال هر كس كه مخالفت كند بايستيم . دست بگشاى تا با تو بيعت كنم ، و من اين كار را نكردم . تو خوب مى دانى كه پدرت آن سخن را گفت و همان گونه مى خواست و اين من بودم كه به سبب نزديكى روزگار مردم به زمان كفر و بيم بروز تفرقه ميان مسلمانان از پذيرش ‍ آن خود دارى كردم . پدرت بيش از تو حق مرا مى شناخت .اگر تو هم همان قدر كه پدرت حق مرا مى شناخت آن را بشناسى به هدايت خواهى رسيد و اگر چنان نكنى خداوند به زودى مرا از تو بى نياز مى فرمايد.والسلام .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 9 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت پنجم(ادامه جنگ احد-چگونگى كشته شدن حمزه بن عبدالمطلب)

ادامه جنگ احد

واقدى از ابوسبزه از اسحاق بن عبدالله بن ابى فروه از ابوالحويرث از نافع بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : از مردى از مهاجران شنيدم كه مى گفت : در جنگ احد حضور داشتم و خود ديدم كه تير از هر جانب مى آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله وسط ميدان ايستاده بودم و تيرها همه از كنارش مى گذشت و به ايشان نمى خورد. عبدالله بن شهاب زهرى را ديدم كه فرياد مى كشيد مرا به محمد راهنمايى كنيد كه اگر او از اين معركه جان به در برد من جان به در نخواهم برد. در همان حال پيامبر صلى الله عليه و آله بدون اينكه هيچ كسى با او باشد، كنار عبدالله بن شهاب بود، و عبدالله از آنجا گذشت و صفوان بن اميه او را ديد و گفت : خاك بر سرت ! مرگ نمى توانستى به محمد ضربتى بزنى و اين غده را قطع كنى و حال آنكه خداوند او را در دسترس تو قرار داد. ابن شهاب به صفوان گفت : تو او را ديدى ؟ گفت : آرى و تو كنارش بودى . ابن شهاب گفت : به خدا سوگند كه او را نديدم و به خدا سوگند مى خورم كه او از ما محفوظ نگه داشته شده است . ما چهار تن بوديم كه پيمان براى كشتن او بستيم و به جستجوى او پرداختم ولى موفق نشديم .

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره ، از نمله بن ابى نمله  كه نام اصلى ابونمله عبدالله بن معاذ و معاذ برادر مادر براء بن معرور است – براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون مسلمانان در جنگ احد پراكنده و منهزم شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه فقط تنى چند از يارانش از مهاجر و انصار همراهش بودند و آن حضرت را با خود كنار دره بردند.

مسلمانان در آن هنگام نه پرچم بر افراشته اى داشتند و نه جمعى بودند، و فوجهاى مشركان مى آمدند و مى رفتند و جمع و پراكنده مى شدند و كسى آنان را دفع نمى كرد، يعنى هيچ كس را نمى ديدند كه با آنان روياروى شود.
واقدى مى گويد: ابراهيم بن محمد بن شرحبيل عبدرى – يعنى عبدالدارى – از قول پدر خويش براى من نقل كرد كه مى گفته است : لواى مسلمانان را مصعب بن عمير بر دوش داشت و چون مسلمانان به جولان آمدند مصعب همچنان پايدار بود. ابن قئمه كه سوار بر اسب بود پيش آمد و ضربتى بر دست راست او زد كه آن را قطع كرد، مصعب اين آيه را تلاوت كرد: و نيست محمد مگر پيامبرى كه پيش از وى پيامبران گذشته شدند. 

 و لوار را به دست چپ گرفت و خود را روى آن خم كرد، ضربت ديگرى بر او زد و دست چپش هم قطع شد. مصعب با دو بازوى خود پرچم را به سينه خويش فشرد و همان آيه را تلاوت مى فرمود. براى بار سوم با نيزه بر او حمله شد و چنان ضربه اى بود كه نيزه شكست و مصعب در افتاده و رايت سقوط كرد. همان دوم دو مرد از خاندان عبدالدار براى گرفتن پرچم پيشى گرفتند – سويبط بن حرمله و ابوالروم . پرچم را ابوالروم گرفت و تا هنگام بازگشت مسلمانان به مدينه در دست او بود.

واقدى مى گويد: و گفته اند چون جنگ سخت و پيامبر صلى الله عليه و آله زخمى شد و دشمن آن حضرت را احاطه كرد، مصعب بن عمير و ابودجانه از آن حضرت دفاع مى كردند و چون زخم پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار شد فرمود: چه كسى جان خود را مى فروشد؟ پنج جوان انصارى به يارى آمدند كه عماره بن زياد بن سكن هم از ايشان بود. او چندان جنگ كرد تا آنكه از كار باز ماند. گروهى از مسلمانان باز آمدند و چندان پيكار كردند كه دشمنان خدا را پراكنده ساختند. پيامبر صلى الله عليه و آله به عماره بن زياد فرمود نزديك من بيا و او را كه چهارده زخم بر تن داشت به پاهاى خود تكيه داد و عماره در گذشت .

پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را بر مى انگيخت و به جنگ تحريض مى فرمود. گروهى از مشركان مسلمانان را هدف تير قرار مى دادند كه از جمله ايشان حيان بن عرقه و ابواسامه جشمى بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: تير بينداز پدر و مادرم فدايت . حيان بن عرقه تيرى انداخت كه به دامت جامه ام ايمن خورد و آن را بر گرداند و بدن ام ايمن كه براى آب دادن به زخميها در معركه آمده بود برهنه و نمايان شد. حيان سخت خنديد و اين موضوع بر پيامبر صلى الله عليه و آله گران آمد و تيرى بدون پيكان را برداشت و به سعد بن ابى وقاص داد و فرمود همين تير را بينداز.

سعد چنان كرد و آن تير به گودى گلوى حيان خورد و او پشت افتاد و عورتش آشكار شد. سعد بن ابى وقاص مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چنان خنديد كه دندانهايش ‍ آشكار شد و سپس فرمود سعد انتقام ام ايمن را گرفت ، خداوند دعايت را مستجاب و تير ترا استوار بدارد. در آن هنگام مالك بن زهير جشمى ، كه برادر ابواسامه بود، مسلمانان را سخت تير باران مى كرد. او و ريان بن عرقه شتابان خود را پشت صخره ها پنهان مى كردند و به ياران پيامبر صلى الله عليه و آله تير مى انداختند و بسيارى از ياران پيامبر را كشتند.

در همان حال سعد بن ابى وقاص مالك بن زهير را ديد كه سرش را از پشت سنگى بيرون آورد تا تير بيندازد. سعد تيرى به او زد كه به چشمش خورد و از پشت سرش بيرون آمد.مالك بن زهير با تمام قامت به آسمان جهيد و سقوط كرد و خداوند عزوجل او را كشت .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آن روز با كمان خود چندان تير انداخت كه زه آن پاره شد و قتاده بن نعمان آن را گرفت و آن كمان پيش او بود. در آن روز چشم قتاده تير خورد و از حدقه بيرون آمد و بر گونه اش ‍ آويخته ماند. قتاده مى گويد: به حضور پيامبر رفتم و گفتم : اى رسول خدا همسرى جوان و زيبا دارم ، دوستش مى دارم و دوستم دارد، مى ترسم كه اين زخم چشم مرا ناخوش بدارد. پيامبر صلى الله عليه و آله چشم مرا بر جاى خود نهاد و چون حال نخست و بينا شد و هيچ ساعتى از شب يا روز ناراحتى ندارد. قتاده پس از آنكه سالخورده شده بود مى گفت : اين چشم من قوى تر است و از چشم ديگرش زيبا بود.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به تن خويش جنگ فرمود و چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد و سر كمانش شكست و پيش از شكستن سر كمان زده آن هم پاره شد و كمان آن حضرت در حالى كه فقط يك وجب از زه آن آويخته بود، در دستش باقى ماند. عكاشه بن محصن كمان را گرفت كه زهش را متصل كند، پس از آنكه دقت كرد گفت : اى رسول خدا! اين زه نمى رسد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن را بكش خواهد رسيد.

عكاشه مى گويد: سوگند به كسى كه او را به حق مبعوث فرموده است همان زه را كشيدم و توانستم دو يا سه بار هم آن را به كنار كمان پيچ بدهم . پيامبر صلى الله عليه و آله كمان را گرفت و دوباره شروع به تير اندازى فرمود و ابوطلحه همچون سپرى پيشاپيش و جلو پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشت تا آنكه ديدم كمان شكست و قتاده بن نعمان آن را گرفت .

واقدى مى گويد: در جنگ احد ابوطلحه تيرهاى تيردان خود را بيرون آورد و جلو پيامبر صلى الله عليه و آله نهاد خودش هم تير انداز و داراى صداى بسيار بلندى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: همانا صداى ابوطلحه ميان لشكر بهتر از چهل مرد است . در تيردان ابوطلحه پنجاه تير بود كه مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله ريخته بود و فرياد مى كشيد كه اى جانم فداى تو باد! و همچنان تير مى انداخت . پيامبر صلى الله عليه و آله پشت سر ابوطلحه ايستاده بود و سر خود را از فاصله سر و دوش ابو طلحه بيرون مى آورد و به هدف و جايى كه تير اصابت مى كرد و مى نگريست ، تا تيرهاى ابوطلحه تمام شد و او به پيامبر مى گفت : گلوى من فداى گلوى تو باد خداى مرا فداى تو گرداند. گويند پيامبر گاهى قطعه چوبى از زمين بر مى داشت و مى فرمود: اى ابوطلحه تير بينداز، و ابوطلحه آن را همچون تير چون خوبى به كار مى برد.

واقدى مى گويد: تيراندازان نامبردار ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله عبارت بودند از سعد بن ابى وقاص ، ابوطلحه ، عاصم بن ثابت ، سائب بن عثمان بن مظعون ، مقداد بن عمرو، زيد بن حارثه ، حاطب بن ابى بلتعه ، عتبه بن غزوان ، خراش بن صمه ، قطبه بن عامر بن حديده ، بشر بن براء بن معرور، ابونائله سلكان بن سلامه و قتاده بن نعمان .

واقدى مى گويد: ابورهم غفارى را تيرى به گلو خورد. به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دهان خود را به زخم ماليد كه كاملا بهبود يافت و پس از آن ابورهم منحور – گلو بريده – مشهور شد.

ابو عامر و محمد بن عبدالواحد زاهد لغوى كه غلام ثعلب بوده است ، و محمد بن حبيب در امالى خود روايت كرده اند كه چون بيشتر ياران پيامبر صلى الله عليه و آله روز احد از حضور آن حضرت گريختند، فوجهاى دشمن بسيار آهنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله كردند. فوجى از اعقاب عبدمنات بن كنانه ، كه چهار پسر سفيان بن عويف ، يعنى خالد و ابوالشعثاء و ابوالحمراء و غراب ، ميان ايشان بودند، حمله آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود: اين فوج را از من كفايت كن . على عليه السلام به آن فوج كه حدود پنجاه تن بودند حمله كرد. على پياده بود و چندان ضربت زد كه پراكنده شدند و باز جمع شدند و على عليه السلام همچنان با شمشير نبرد مى كرد تا آنكه هر چهار پسر سفيان بن عويف را كشت و شش تن ديگر را هم كه نام ايشان معلوم نيست كشت . جبريل عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى محمد! اين مواسات است و فرشتگان از مواسات اين جوانمرد در شگفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه چيزى او را از مواسات باز مى دارد كه او از من از اويم . جبريل عليه السلام فرمود: من هم از شمايم . گويد: در آن هنگام سروشى از سوى آسمان بدون اينكه شخصى ديده شود شنيده شد كه چند باز چنين مى گفت :شمشير جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست .

و چون از رسول خدا پرسيدند اين كيست كه چنين مى گويد؟ فرمود: جبريل است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين خبر را گروهى از محدثان نقل كرده اند و از اخبار مشهور است و در برخى از نسخه هاى مغازى محمد بن اسحاق آن را ديدم و در برخى از نسخه هاى مغازى نيامده است . از شيخ خود عبدالوهاب بن سكينه ، كه خدايش رحمت كناد، درباره اين خبر پرسيدم ، گفت : خبر صحيحى است . گفتم : چرا در كتابهاى صحاح نيامده است ؟ گفت : مگر كتابهاى صحاح تمام اخبار صحيح را نقل كرده است ، چه بسيار از احاديث صحيح را كه مولفان و گرد آورندگان كتابهاى صحاح از قلم انداخته اند. 

واقدى مى گويد: عثمان بن عبدالله بن مغيره مخزومى در حالى كه اسب ابلق خود را به تاخت و تاز در آورده و مجهز به همه سلاحها بود، به قصد گرفتن و كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى آن حضرت آمد، اين هنگامى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى دره مى رفت . عثمان بن عبدالله فرياد مى كشيد كه اگر تو رستگار شوى و جان به سلامت برى من جان به سلامت نخواهم برد.

پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد، قضا را اسب عثمان در يكى از گودالهايى كه ابوعامر فاسق براى مسلمانان كنده بود فرو شد و بر روى در آمد و عثمان از آن پايين افتاد. اسب از گودال بيرون آمد و يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله آن را گرفت . حارث بن صمه به جنگ عثمان بن عبدالله رفت ، ساعتى با شمشير جنگ كردند و حارث پاى عثمان را كه زره خود را تا كمر بالا زده بود، قطع كرد و عثمان به زانو در آمد و حارث سرش را بريد و جامه هاى جنگى او را كه زرهى خوب و مغفر و شمشير نيكو بود برداشت و شنيده نشده است لباس جنگى كسى ديگرى از مشركان غير از او را بيرون آورده باشند. پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ آن دو مى نگريست و پرسيد: كه آن مرد كيست ؟ گفتند: عثمان بن عبدالله بن مغيره است . فرمود: سپاس خداوندى كه او را هلاك فرمود.

عثمان بن عبدالله را عبدالله بن جحش در سريه نخله اسير كرده و به مدينه و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورده بود و او فديه پرداخته و پيش ‍ قريش برگشته بود و با آنان در جنگ احد شركت كرد و كشته شد. عبيد بن حاجز عامرى كه از افراد خاندان عامر بن لوى بود همينكه كشته شدن عثمان بن عبدالله بن مغيره را ديد همچون جانورى درنده شتابان پيش آمد و ضربتى بر دوش حارث بن صمه زد كه حارث زخمى بر زمين افتاد و يارانش او را از معركه بيرون بردند. ابودجانه به جنگ عبيد بن حاجز رفت و ساعتى با يكديگر مبارزه كردند و هر يك با سپر شمشير ديگرى را رد مى كرد، سرانجام ابودجانه كمر عبيد را گرفت و او را محكم بر زمين كوبيد و همچنان كه گوسپند را مى كشند سرش را با شمشير بريد و برگشت و به پيامبر صلى الله عليه و آله پيوست .

واقدى مى گويد: روايت شده است كه سهل بن حنيف با تير اندازى شروع به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به سهل تير بدهيد كه تير اندازى براى او سهل و آسان است . گويند پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوالدرداء نگريست كه ايستادگى مى كند و حال آنكه مردم از هر سو مى گريزند، فرمود عويمر – ابوالدرداء – نيكو سوارى است .

واقدى مى گويد: برخى هم گفته اند كه ابوالدارداء در جنگ احد حضور نداشته است . 
واقدى مى گويد: حارث بن عبدالله بن كعب بن مالك مى گويد كسى كه خود شاهد بوده است براى من نقل كرد كه ابو سبره بن حارث بن علقمه با يكى از مشركان به جنگ پرداخت و رويا روى شد. ضربه هايى رد و بدل كردند كه هر يك خود را از ضربه ديگرى حفظ مى كرد، گويى دو جانور درنده بودند كه گاه حمله مى كردند و گاه از حمله باز مى ايستادند. سپس دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند ولى ابوسبزه توانست روى رقيب بنشيند و با شمشير سر او را بريد، همان گونه كه گوسپند را سر مى برند، و از روى جسد او برخاست در همين حال خالد بن وليد در حالى كه سوار بر اسب سياهى با پيشانى و ساقهاى سپيد بود و نيزه بلندى در دست داشت رسيد و چنان از پشت سر به ابو سبزه نيزه زد كه پيكان آن از سينه ابوسبزه بيرن آمد و او مرده بر زمين افتاد و خالد بن وليد برگشت و گفت : من از ابوسليمانم .

واقدى مى گويد: در آن روز طلحه بن عبيدالله براى دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله جنگى سخت كرد. طلحه مى گفته است ، ديدم كه چون ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گريختند و دشمنان بسيار شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله را از هر سو احاطه كردند و من نمى توانستم در كدام سمت ايستادگى كنم ، آيا جلو باشم يا به سمت چپ و راست يا مواظب پشت سر پيامبر، ناچار با شمشير گاه از اين سو و گاه از آن سو، دفاع مى كردم تا مشركان از گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز به روايتى فرمود: همانا بهشت بر طلحه واجب شد.به روايتى ديگر فرمود: همانا طلحه آنچه را بر عهده داشت ، انجام داد.

واقدى مى گويد: روايت شده است كه سعد بن ابى وقاص از طلحه نام برد و گفت : خدايش رحمت كناد، كه در جنگ احد از همه ما بيشتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع كرد.
گفتند: اى ابواسحاق چگونه بود؟ گفت : او همواره به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوسته بود و حال آنكه ما گاهى از كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده مى شديم و گاه به حضورش بر مى گشتيم و خودم طلحه را ديدم كه بر گرد پيامبر صلى الله عليه و آله مى گرديد و خود را براى آن حضرت همچون سپرى قرار داده بود.

واقدى همچنين مى گويد: كه از طلحه پرسيدند اى ابومحمد بر سر اين انگشت تو چه آمده است ؟ گفت : مالك بن زهير جشمى ، كه تيرش خطا نمى كرد، تيرى به قصد پيامبر صلى الله عليه و آله انداخت ، دست خود را سپر چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دادم ، تير او به انگشت كوچكم خورد و آن را شل كرد.

واقدى مى گويد: طلحه همينكه تير خورد گفت : آخ ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر بسم الله مى گفت در حالى كه مردم مى ديدند وارد بهشت مى شد و سپس فرمود: هر كس دوست دارد به مردى از اهل بهشت كه در دنيا گام بر مى دارد بنگرد به طلحه بن عبيدالله نظر افكند. طلحه از كسانى است كه تعهد خود را انجام داد. طلحه خودش مى گفته است : هنگامى كه مسلمانان به هزيمت رفتند و برگشتند، در آن فاصله مردى از خاندان عامر بن لوى كه نامش شيبه بن مالك بن مضرب بود و بر اسبى سرخ و سپيد پيشانى سوار و سراپا پوشيده از آهن بود و نيزه خود را بر زمين مى كشيد پيش آمد و فرياد مى كشيد كه من داراى مهره هاى سپيد دريايى هستم ، محمد را به من نشان دهيد. من نسخت اسب او را پى كردم كه از پا در آمد، آنگاه نيزه اش را گرفتم و به او نيزه اى زدم كه به حدقه چشمش فرو شد و همچون گاو بانگ بر آورد، از جاى خود تكان نخوردم تا آنكه پاى خود را بر گونه اش نهادم و جامه مرگ بر او پوشاندم .

واقدى مى گويد: در جنگ احد دو ضربه بر سر طلحه خورده بود كه به شكل صليب در آمده بود. مردى از مشركان آن دو ضربه را بر او زده بود يكى در حالى كه به او روى آورده بود و ديگرى در حالى كه از او برگشته بود و از زخمهاى او خون جارى بود. ابوبكر مى گويد: همينكه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله صلى الله عليه و آله آمدم فرمود: مواظب پسر عمويت باش . به سراغ طلحه رفتم كه بيهوش افتاده بود و خون روان بود. بر چهره اش آب زدم به هوش آمدند و پرسيد رسول خدا صلى الله عليه و آله در چه حال است و چه كرد؟ گفتم : خوب است و همان حضرت مرا پيش تو گسيل فرموده است . گفت : سپاس خدا را هر مصيبتى پس از او بزرگ است .

واقدى مى گويد: ضرار بن خطاب فهرى مى گفته است : در يكى از سفرهاى عمره طلحه بن عبيدالله او را ديدم كنار مروه سرش را مى تراشيد و به نشان آن دو ضربه كه به شكل صليب بود مى نگريستم ، ضرار افزوده است به خدا سوگند من آن دو ضربه را بر او زده بودم . او به رويارويى من آمد، ضربتى بر او زدم سپس با اينكه از كنار من گذشته بود، دوباره بر او حمله كردم و ضربتى ديگر بر سرش زدم .

واقدى مى گويد: در جنگ جمل پس از اينكه على عليه السلام گروهى را كشت و وارد بصره شد، مردى عرب پيش آن حضرت آمد و برابرش ايستاده و سخن گفت و به طلحه دشنام داد. على عليه السلام بر او بانگ زد و او را از ادامه سخن باز داشت و فرمود: تو در جنگ احد نبودى تا اهميت خدمت او به اسلام و مقام او را در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله درك كرده باشى . آن مرد سر شكسته و خاموش شد. يكى ديگر از قوم پرسيد خدمت و گرفتارى او در جنگ احد چگونه بود كه خدايش رحمت كناد؟ على عليه السلام فرمود: آرى ، خدايش رحمت كناد، خودم او را ديدم كه خويشتن را سپر رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داده بود و شمشيرها پيامبر صلى الله عليه و آله را فرا گرفته بود و تير از هر سو مى رسيد و او همچون سپرى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه با جان خود از او دفاع مى كرد. مرد ديگرى گفت : جنگ احد چنان جنگى بود كه در آن ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله كشته شدند و پيامبر صلى الله عليه و آله زخمى شد.

على عليه السلام فرمود: شهادت مى دهم كه خودم شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: كاش من هم همراه ياران خود در دامنه كوه كشته مى شدم . سپس على عليه السلام فرمود: در آن روز من در ناحيه اى دشمن را مى راندم و دور من يكه و تنه به گروهى خشن از دشمن كه سلاح كامل بر تن داشتند و عكرمه بن ابى جهل هم با آنان بود برخوردم ، با شمشير كشيده خود را ميان ايشان انداختم ، آنان مرا احاطه كردند، من هم چندان شمشير زدم تا توانستم از ميان ايشان بيرون آيم و دوباره حمله كردم و توانستم از همانجا كه حمله كرده بوم باز گردم ، ولى مرگ و اجل من به تاخير افتاد و خداوند متعال كار شدنى را مقدر فرموده و به انجام مى رساند.

واقدى مى گويد: جابر بن مسلم از عثمان بن صفوان از عماره بن خزيمه از قول كسى كه به حباب بن منذر بن جموح مى نگريسته است برايم نقل كرد كه مى گفته است : او چنان گردا گرد دشمن بر مى آمد و حمله مى كرد كه گويى بر گله گوسپندان حمله مى كند و دشمنان چنان او را محاصره كرده بودند كه گفته شد حباب كشته شد و همان دو او در حالى كه شمشير در دست داشت آشكار شد و دشمن از گرد او پراكنده شد. او بر هر گروهى كه حمله مى كرد به سوى جمع خود مى گريختند و سرانجام حباب پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و حباب در آن روز با دستار سبزى كه بر مغفر خود بسته بود مشخص بود.

واقدى مى گويد: روز جنگ احد عبدالرحمان پسر ابوبكر – كه همراه مشركان بود – سوار بر اسب به ميدان آمد و در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و چيزى جز دو چشمش ديده نيم شد مبارز طلبيد و بانگ برداشت كه من عبدالرحمان پسر عتيق هستم چه كسى به نبرد مى آيد؟ ابوبكر برخاست و شمشير خود را بيرون كشيد و گفت : من با او نبرد مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شمشيرت را در نيام كن و به جاى خود برگرد و ما را از خود بهره مند ساز.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من براى شماس بن عثمان مثلى بهتر از سپر نمى شناسم ، مقصود آن حضرت آن بود كه در آن روز او بسيار پسنديده از آن حضرت دفاع كرده بود. پيامبر به هر سو كه مى نگريست شماس را رو به روى خود مى ديد كه با شمشير خود دفاع مى كند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از هر سو محاصره شد، شماس خود را همچون سپرى قرار داد تا به شهادت رسيد و اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : براى شماس مثلى بهتر از سپر نمى يابم .

واقدى مى گويد: پس از آنكه مسلمانان در اثر حمله خالد بن وليد از پشت سر به آنان گريختند، نخستين كس از مسلمانان كه پس از گريز بازگشت قيس ‍ به محرث بود كه همراه گروهى از انصار كه تا محله بنى حارثه عقب نشسته بودند برگشت . آنان كه شتابان برگشته بودند با مشركان رو به رو شدند و خود را ميان آنان انداختند و به جنگ پرداختند و هيچ يك نگريختند تا همگان شهيد شدند. قيس به محرث همچنان به مشركان با شمشير خود ضربت مى زد و تنى چند از آنان را كشت . سرانجام او را از هر طرف با نيزه مورد هجوم قرار دادند و كشتند، چهارده زخم عميق نيزه و ده زخم شمشير روى بدنش ديده مى شد.

واقدى مى گويد: عباس بن عبده بن نظله كه معروف به ابن قوقل بود و خارجه بن زيد بن ابى زهير و اوس بن ارقم بن زيد هم با يكديگر بودند. عباس بن عباده فرياد مى كشيد و مى گفت : اى گروه مسلمانان شما را به خدا كه خدا و پيامبرتان را فرياد آوريد، اين گرفتارى را فقط به سبب نافرمانى از پيامبرتان دچار شده ايد، به شما وعده پيروزى داد ولى پايدارى و شكيبايى نكرديد. عباس سپس مغفر و زره مرا نمى خواهى ؟ خارجه گفت : نه ، من هم مى خواهم همان كارى را بكنم كه تو مى خواهم همان كارى را بكنم كه تو مى خواهى انجام دهى ، آن دو خود را ميان دشمن انداختند.

عباس ‍ مى گفت : اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله كشته شود و كسى از ما زنده بماند، عذر ما در پيشگاه خداوند چيست ؟ خارجه مى گفت : هيچ عذر و بهانه اى در پيشگاه خداوند نخواهيد داشت . عباس را سفيان بن عبد شمس ‍ سلمى كشت ، عباس هم دو زخم كارى به او زده بود، سفيان از معركه گريخت و يك سالى از آن دو زخم رنجه بود و بعد بهبود يافت . خارجه را نيزه داران احاطه كردند و بيش از ده زخم برداشت و در ميدان افتاد. صفوان بن اميه از كنار او گذشت و او را شناخت و گفت اى از سران ياران محمد است و سر را كه هنوز رمقى داشت بريد. اوس بن ارقم هم كشته شد.

صفوان گفت : خبيب بن يساف را كه ديده است ؟ و همچنان در جستجوى او بود و بر او دست نيافت . او پيكر خارجه را مثله كرد و گفت : اين از كسانى بود كه در جنگ بدر مردم را بر پدرم – اميه بن خلف – شوراند و افزود: هم اكنون كه بزرگانى از ياران محمد را كشتم ، تسكين يافتم كه من ابن قوقل و ابن ابى زهير و اوس بن ارقم را كشتم .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: چه كسى اين شمشير را از من مى گيرد كه حق آن را ادا كند؟ گفتند: اى رسول خدا حق آن چيست ؟ فرمود: با آن دشمن را ضربه بزند. عمر گفت : اى رسول خدا، من . پيامبر صلى الله عليه و آله از او روى برگرداند و دوباره سخن خود را تكرار فرمود. زبير برخاست و گفت : من ، پيامبر صلى الله عليه و آله از او هم روى برگرداند و چنان شد كه عمر و زبير دلتنگ شدند.

پيامبر صلى الله عليه و آله براى بار سوم سخن خود را فرمود، ابودجانه گفت : من ، و حق آن را ادا مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به او داد و ابودجانه در رويارويى با دشمن حق آن را چنان كه بايد ادا كرد. يكى از آن دو مرد عمر يا زبير گفت : بايد ببينم اين مرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به او داد و مرا محروم ساخت چه مى كند. گويد: از پى او رفتم و به خدا سوگند هيچ كس را نديدم كه بهتر از او با آن شمشير جنگ كند. او را ديدم كه چندان با آن شمشير ضربت زد كه كند شد و چون ترسيد كه ضربه آن كارى نباشد آن را با سنگ تيز كرد و باز شروع به ضربت زدن به دشمن كرد تا آن شمشير همچون داس خميده شد. گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به ابودجانه داد او ميان دو صف با ناز و غرور راه مى رفت . پيامبر صلى الله عليه و آله كه متوجه شد فرمود خداوند اين گونه راه رفتن را خوش مى دارد مگر در اين گونه موارد. گويد: چهار تن از ياران پيامبر به هنگام جنگ و حمله نشان داشتند، يكى ابودجانه بود كه دستارى سرخ مى بست و قوم او مى دانستند هرگاه آن دستار را بر سر مى بندد نيكو جنگ مى كند. على عليه السلام با پارچه پشمى سپيدى نشان مى زد، و زبير با دستارى زرد، و حمزه با پر شتر مرغ نشان مى زدند.

ابودجانه مى گفته است : در آن روز زنى از دشمن را ديدم كه حمله مى كرد و سخت هجوم مى برد. من كه او را مرد مى پنداشتم شمشير را براى زدن او بالا بردم ، ولى همينكه دانستم زن است دست نگه داشتم و خوش نداشتم كه با شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله به زنى ضربه بزنم و آن زن عمره دختر حارث بود.

واقدى مى گويد: كعب بن مالك مى گفته است . در جنگ احد زخمى شدم و بر زمين افتادم ول همينكه ديدم مشركان ، مسلمانان كشته شده و در افتاده را به بدترين وضع مثله مى كنند برخاستم و خود را از ميان كشته شدگان بيرون كشيدم و به گوشه اى پناه بردم .

در همان حال خالدبن اعلم عقيلى در حالى كه كاملا مسلح بود به مسلمانان حمله آورد و مى گفت آنان را احاطه كنيد همان گونه كه پشم و كرك گوسپند را در بر گرفته است . او كه سراپا پوشيده در آهن بود فرياد مى كشيد كه اى گروه قريش ! محمد را مكشيد، او را اسير بگيرند تا به او نشان دهيم كه چه كارها كرده است . در همين حال قزمان آهنگ او كرد او چنان ضربتى با شمشير بر دوش او زد كه ريه اش آشكار شد و من آن را ديدم . قزمان شمشيرش را بيرون كشيد و رفت . مرد ديگرى از مشركان كه فقط دو چشم او را مى ديدم آشكار شد، قزمان بر او حمله كرد و ضربتى زد كه او را دو نيم كرد و معلوم شد وليد بن عاص بن هشام مخزومى بوده است . كعب مى گفته است : در آن روز با خود مى گفتم مردى به اين شجاعت در شمشير زدن نديده ام ولى سرانجام او آن چنان شد. به كعب مى گفتند: سرانجام او چه شد؟ مى گفت : خود كشى كرد و دوزخى شد.

واقدى مى گويد: ابوالنمر كنانى مى گفته است : روز جنگ احد من همراه مشركان بودم ، مسلمانان پراكنده شدند. در آغاز كار وزش باد به سود مسلمانان بود، من باده برادر خود در جنگ شركت كرده بودم كه چهار تن از ايشان كشته شدند و ما پراكنده شديم و پشت به جنگ داديم و من به ناحيه جماء رسيده بودم و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به تاراج لشكرگاه پرداختند. ناگاه ديدم سواران ما برگشتند و حمله كردند، گفتم به خدا سوگند سواران چيزى ديده اند كه حمله مى كنند، ما هم پياده چنان حمله كرديم كه چون سواران بوديم . مسلمانان را ديدم كه درهم افتاده اند و به يكديگر ضربت مى زنند و بدون اينكه صف و پرچمى داشته باشند جنگ مى كنند و نمى دانند به چه كسى ضربت مى زنند. پرچم مشركان بر دوش ‍ يكى از مردان خاندان عبدالدار بود و من شعار ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بميران بميران بود مى شنيدم و با خود مى گفتم يعنى چه ؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه يارانش برگرد اويند و تيرها از چپ و راست و رو به روى آن حضرت مى باريد و پشت سرش فرو مى ريخت . من در آن هنگام پنجاه تير انداختم و برخى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را تير زدم و سپس خداوند مرا به اسلام هدايت فرمود.

واقدى مى گويد: عمرو بن ثابت وقش از كسانى كه نسبت به اسلام شك و ترديد داشت و چون قوم او درباره اسلام با او سخن مى گفتند مى گفت : اگر بدانم آنچه مى گوييد حق است لحظه اى در پذيرش آن درنگ نمى كنم . روز جنگ احد در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در احد بود او مسلمان شد و شمشير خود را برداشت و خود را به مسلمانان رساند و چندان جنگ كرد كه سخت زخمى شد و ميان كشتگان در افتاد، چون او را پيدا كردند هنوز رمقى داشت . پرسيدند چه چيزى ترا به ميدان آورد؟ گفت : اسلام . من به خدا و رسولش ايمان آوردم و شمشير خويش را برداشتم و در معركه حاضر شدم و خداوند شهادت را بهره من فرمود. عمرو در دستهاى مسلمانان در گذشت . و صلى الله عليه و آله فرمود: او بدون ترديد از اهل بهشت است .

واقدى مى گويد: ابو هريره در حالى كه مردم گرد او جمع بودند مى گفته است به من خبر دهيد از مردى كه حتى يك سجده هم براى خدا نكرده است و وارد بهشت شده است ؟ و مردم سكوت كردند. ابوهريره مى گفت : او عمرو بن ثابت بن وقش از قبيله عبدالاشهل است .

واقدى مى گويد: مخيرق يهودى از دانشمندان يهود بود. روز شنبه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در احد بود. به يهوديان گفت : به خدا سوگند شما مى دانيد كه محمد پيامبر است و يارى دادن او بر شما واجب است . يهوديان گفتند: اى واى تو، امروز شنبه است .

گفت : ديگر شنبه معنايى ندارد، سلاح خود را برگرفت و خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و جنگ كرد و كشته شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مخيرق بهترين يهوديان است . هنگامى كه مخيرق به احد مى رفت وصيت كرد و گفت : اگر من كشته شدم اموال من همه از محمد صلى الله عليه و آله است كه به هر گونه مى خواهد در راه خدا هزينه كند و آن اموال منشا اصلى صدقات پيامبر صلى الله عليه و آله شد.

واقدى مى گويد: حاطب بن اميه مردى منافق بود. پسرش يزيد بن حاطب از مسلمانان راستين بود كه در جنگ احد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله شركت كرد و سخت زخمى شد. قوم او، او را در حالى كه هنوز رمقى داشت به خانه اش منتقل كردند. پدرش كه ديد اهل خانه بر او مى گريند گفت : به خدا سوگند كه شما اين كار را بر سر او آورديد. گفتند: چگونه ؟ گفت : او را فريفتيد و به خودش مغرور كرديد تا بيرون رفت و كشته شد. اينك هم فريبى ديگر پيش گرفته و او را به بهشت وعده مى دهيد، آرى به بهشتى مى رود كه بر آن گياهان گور خواهد رست . گفتند: خدايت بكشد. گفت : كشته شده اوست ، و هرگز به اسلام قرار نكرد. 

واقدى مى گويد: قزمان برده و مزدورى از خاندان ظفر بود كه نمى دانستند از چه قبيله اى است ، او كه فقير و بدون زن و فرزند بود، به شجاعت معروف بود و در جنگهايى كه ميان آنان صورت گرفته بود مشهور شده و دوستدار ايشان بود. او در جنگ احد شركت داشت و جنگى نمايان كرد و شش يا هفت تن از مشركان را كشت و زخمى شد. به پيامبر گفتند: قزمان سخت زخمى شده است ، لابد شهيد است . فرمود: نه ، كه از دوزخيان است . مسلمانان پيش قزمان آمدند و گفتند: اى ابوالغيداق شهادت بر تو گوار باد. گفت : به چه چيز مرا مژده مى دهيد، به خدا سوگند ما فقط براى حفظ حسب و نسب جنگ كرديم .

گفتند: ترا به بهشت مژده مى دهيم . گفت : به دانه سپنج و گياهانى كه بر گور مى رويد، به خدا سوگند كه ما براى بهشت و دوزخ جنگ نكرديم و فقط براى حفظ حسب و نسب خود جنگ كرديم . سپس تيرى از تيردان خود بيرون آورد و شروع به ضربه زدن به خود كرد و چون ديد پيكان آن موثر نيست شمشير خود را برداشت و خود را با شكم روى آن انداخت به طورى كه سرش از پشت او بيرون آمد و چون اين موضوع را به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند فرمود: او از دوزخيان است .

واقدى مى گويد: عمرو بن جموح مردى لنگ بود. روز جنگ احد چهار پسر داشت كه چون شير همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگها شركت مى كردند. خانواده عمرو مى خواستند او را از شركت در جنگ باز دارند و گفتند تو لنگى و بر تو تكليفى نيست و پسرانت همراه پيامبر صلى الله عليه و آله رفته اند. عمرو گفت : بسيار خوب ! كه آنان به بهشت بروند و من پيش ‍ شما بنشينم ! همسرش هند دختر عمرو بن حزام مى گويد: او را ديدم كه سپرش را برداشته و در حالى كه پشت به ما كرده است مى گويد: پروردگارا مرا با خوارى و نا اميدى پيش خانواده ام بر مگردان .

يكى از خويشاوندان از پى رفت تا با او سخن گويد كه از شركت در جنگ خود دارى كند، نپذيرفت و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا قوم من مى خواهند مرا از اين راه و بيرون آمدند با تو باز دارند، به خدا سوگند آرزومندم با همين پاى لنگ خود در بهشت گام بردارم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند ترا معذور داشته است و جهاد بر تو واجب نيست . او اصرار كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله به قوم او و پسرانش فرمود: بر شما واجب نيست او را منع كنيد، شايد خداوند شهادت را روزى او فرمايد. او را آزاد گذاشتند و او در آن روز شهيد شد. ابوطلحه مى گفته است : همينكه مسلمانان منهزم و پراكنده شدند و سپس برگشتند عمرو بن جموح را در رده نخست ديدم كه لنگ لنگان قدم بر مى داشت و مى گفت : به خدا سوگند مشتاق بهشتم و يكى از پسرانش را ديدم كه در پى او مى دويد و هر دو شهيد شدند.

عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز همراه گروهى از زنها براى كسب خبر بيرون آمده بود و در آن هنگام هنوز احكام حجاب نازل نشده بود. چون كنار سنگلاخ مدينه رسيد و از محله بنى حارثه به جانب صحرا سرا زير شد، هند دختر عمرو بن حزام و خواهر عبدالله بن عمرو بن حزام را ديد كه جنازه شوهرش عمرو بن جموح و بردارش عبدالله بن عمرو – پدر جابر بن عبدالله – و پسرش خلاد را بر شترى سرت چه خبر است ؟ هند گفت : خير است ، رسول خدا صلى الله عليه و آله سلامت است و با سلامتى او هر مصيبتى اندك و قابل تحمل است ، البته خداوند گروهى از مومنان را به شهادت نايل فرمود، و اين آيه را تلاوت كرد: خداوند كافران را با خشم آنان باز برد و پيروزى نيافتند و خداوند مومنان را از جنگ كفايت فرمود و خداوند قوى و عزيز است . 

مى گويد (ابن ابى الحديد): هر چند اين روايت همين گونه وارد شده است ولى به نظر من همه اين آيه را نخواه بلكه گفته باشد و خداوند كافران را به خشم آنها باز برد وگرنه چگونه ممكن است سخن او همان سخن خداوند باشد كه پس از جنگ خندق نازل شده و جنگ خندق پس از جنگ احد بوده است و بدين سبب به راستى بعيد است كه چنين گفته باشد.

گويد: عايشه به هند گفت : اين جنازه ها كيستند؟ گفت : بردارم و پسرم و همسرم كه كشته شده اند. پرسيد: آنها را كجا مى برى ؟ گفت : به مدينه تا به خاك سپارم و شتر خويش را هى كرد، ولى شتر به زانو در آمد. عايشه گفت : شايد به سبب سنگينى اجساد طاقت حمل آنها را ندارد؟ هند گفت : نه ، اين چيزى نيست ، كه گاهى به اندازه بار دو شتر را مى كشد خيال مى كنم سبب ديگرى دارد. گويد: بر شتر نهيب زد، حيوان به پا خاست ولى همينكه روى او را به جانب مدينه كرد باز زانو بر زمين زد و چون روى شتر را به جانب احد كرد. شتابان آهنگ رفتن به احد كرد. هند پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و موضوع را به عرض رساند.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شتر مامور است ، آيا عمرو بن جموح هنگام خروج از منزل سختى نگفت ؟ هند گفت : چون آهنگ احد كرد، روى به قبله ايستاد و عرضه داشت پروردگارا مرا به خانه ام بر مگردان و شهادت روزى من فرماى .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به همين سبب اين شتر حركت نمى كند، اى گروه انصار ميان شما افرادى هستند كه چون خدا را سوگند دهند، خداوند سوگندشان را مى پذيرد و يكى از ايشان همين عمرو بن جموح است . آنگاه به هند فرمود: اى هند از هنگامى كه برادرت كشته شده است فرشتگان بر او سايه افكنده و منتظرند كه كجا به خاك سپرده مى شود. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله همينجا منتظر ماند تا آن سه جنازه را در گور نهادند و فرمود: اى هند شوهرت عمرو و پسرت خلاد و برادرت عبدالله در بهشت دوستان يكديگرند. هند گفت : اى رسول خدا دعا فرمود كه شايد خداوند مرا هم با ايشان قرار دهد.

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله مى گفته است : در جنگ احد گروهى صبوحى زدند و شهيد شدند و پدر من هم از ايشان بود. 

و جابر مى گفته است : نخستين شهيد مسلمانان در جنگ احد پدرم بود كه او را سفيان بن عبد شمس پدر ابوالاعور سلمى كشت و پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از هزيمت مسلمانان بر او نماز گزارد. همچنين جابر مى گويد: چون پدرم به شهادت رسيد عمه ام شروع به گريستن كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه چيزى او را به گريستن واداشته است كه فرشتگان با بالهاى خود بر پيكر عبدالله سايه افكنده اند تا دفن شود.
عبدالله بن عمرو بن حزام مى گفته است : چند روز پيش از جنگ احد مبشر بن عبدالمنذر يكى از شهيدان بدر را در خواب ديدم كه به من مى گفت : تو چند روز ديگر پيش ما خواهى آمد. گفتم : تو كجايى ؟ گفت : در بهشت هستم و هرجا مى خواهيم مى خراميم . گفتم : مگر تو در جنگ بدر كشته نشده اى ؟ گفت : چرا ولى بعد زنده شدم .
چون عبدالله اين خواب را براى پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد، فرمود: اى ابوجابر اين نشانه شهادت است . 

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو بن جموح را در يك گور به خاك بسپريد. و گفته مى شود آن دو را در حالى يافتند كه به شدت مثله و پاره پاره شده بودند، آن چنان كه همه اندامهاى آنان را بريده بودند و بدنهاى ايشان شناخته نمى شد. بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن دو را در يك گور دفن كنيد. و گفته شده است از جهت دوستى و محبتى كه ميان آن دو بوده است پيامبر صلى الله عليه و آله چنان دستورى داده و فرموده است : اين دو را كه در اين دنيا دوست يكديگر بودند، در يك گور دفن كنيد. عبدالله بن عمرو بن حزام مردى سرخ و سپيد و ميانه بالاى و داراى سر طاس بود و عمرو بن جموح مردى كشيده قامت بود و جسد آن دو را با همين نشانيها شناختند. گور آنان در مسير سيل قرار داشت و شكافته شد، بر آنها دو پارچه خط دار گفتن كرده بودند كه همچنان بر جاى بود. به چهره عبدالله زخمى رسيد بود كه دستش روى آن قرار داشت و چون دستش را از روى زخم برداشتند، خون جارى شد و همينكه دستش را روى آن نهادند، خون بند آمد.

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله مى گفته است : جسد پدرم را چهل و شش ‍ سال پس از دفن او – كه گورش بر اثر سيل شكافته شد – ديدم كه گويى خواب بود و در چهره و اندام او هيچ بيشى و كمى ديده نمى شد. از جابر پرسيدند: آيا كفنهاى او را هم ديدى ؟ گفت : او فقط در قطيفه پشمى كفتن شده بود كه سر و چهره و بالا تنه اش را پوشانده بود و بر پاهاى او بوته هاى اسپند ريخته بودند كه آن قطيفه و بوته هاى اسپند همچنان بر حال خود بودند. جابر با اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مشورت كرد كه بر بدن پدرش مشك و مواد خوشبو بريزد و آنان مخالفت كردند و گفتند هيچ تغييرى ندهيد.

گفته مى شود: هنگامى كه معاويه مى خواست قناتى را براى مدينه احداث كند، كه همان قنات نظامه است ، جارچى او در مدينه جار كشيد تا هر كس ‍ در جنگ احد شهيدى داشته است حاضر شود. مردم كنار گورهاى شهيدان خود آمدند و ايشان را تر و تازه ديدند، به پاى يكى از شهيدان بيل خورد و خون تازه بيرون آمد، ابو سعيد خدرى چنان ناراحت شد كه گفت : پس از اين كار زشت ، هيچ كار زشت شمرده نخواهد شد.

گويد: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو جموح را در يك گور و خارجه بن زيد بن ابى زهير و سعد بن ربيع را هم در يك گور يافتند. گور عبدالله و عمرو چون در مسير قنات بود به جاى ديگر منتقل شد، گور خارجه و سعد كه از مسير آن بركنار بود به حال خود باقى ماند و بر آن خاك ريختند و صاف كردند. گويد: هر يك وجب كه از خاك مى كندند، بوى مشك بر مى خاست .

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به جابر فرمود: اى جابر آيا به تو مژده اى بدهم ؟ گفت : آرى كه پدر و مادرم فداى تو باد. فرمود: خداوند متعال پدرت را زنده كرد و با او سخن گفت و فرمود هر تقاضايى كه از خداى خود دارى بكن . عرضه داشت بار خدايا آرزومندم كه باز گردم و همراه پيامبرت جنگ كنم و كشته شوم . باز زنده شوم و همراه پيامبرت جنگ كنم . حق تعالى فرمود: قضاى محتوى من آن است كه آنان به جهان برنگردند.

واقدى مى گويد: نسيبه دختر كعب كه همسر غزيه بن عمرو و مادر عماره بن غزيه و عبدالله بن زيد است ، خودش و شوهرش و دو پسرش در جنگ احد شركت كردند. او از آغاز روز مشك آبى برداشت و زخميان را آب مى داد و در آن روز ناچار به جنگ كردن شد و نيكو پايدارى كرد و دوازده زخم نيزه و شمشير برداشت . ام سعد دختر سعد بن ربيع مى گفته است : پيش او رفتم و گفتم : خاله جان ! داستان خودت را براى من بگو.

گفت : من از آغاز صبح به احد رفتم تا ببينم مردم چه مى كنند. مشك آبى همراه داشتم ، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم كه ميان ياران خود بود و مسلمانان بر كار سوار بودند و وزش باد هم به سود ايشان بود. همينكه مسلمانان گريختند، من گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گشتم و شروع به جنگ كردم گاه با شمشير و گاه با تير و كمان از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع مى كردم تا آنكه سخت زخمى شدم . ام سعد مى گويد: بر شانه اش نشانه زخم عميقى را ديدم كه همچنان گود بود، پرسيدم : اى ام عماره چه كسى اين زخم را به تو زده است ؟ گفت : هنگامى كه مسلمانان از گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده شدند، اين قمئه ، در حالى كه فرياد مى كشيد: محمد را به من نشان دهيد اگر او برهد من رهايى نخواهم يافت مصعب بن عمير و تنى چند كه همراهش بودند به مقابله او پرداختند.

من هم همراه آنان بودم و او اين ضربه را به من زد، با وجود اين من هم بر او چند ضربه زدم ولى دشمن خدا دو زره بر تن داشت و كارگر نيفتاد. من گفتم : دستت چه شده است ؟ گفت : در جنگ يمامه همينكه اعراب مسلمانان را به هزيمت راندند و انصار بانگ برداشتند گرد آييد و گرد آمدند، من هم با ايشان بودم تا آنكه كنار حديقه الموت (بوستان مرگ )  رسيديم و ساعتى آنجا جنگ كرديم و ابودجانه بر در آن باغ كشته شد. من وارد باغ شدم و قصدم اين بود كه دشمن خدا مسيلمه را بكشم ، مردى راه را بر من بست و ضربتى به دستم زد كه آن را بريد و به خدا سوگند آن ضربه مرا از كار باز نداشت و اعتنايى به آن نكردم تا آنكه كنار جسد مسيلمه رسيدم كه كشته افتاده بودم . در همان حال پسرم عبدالله بن زيد مازنى را ديدم كه شمشير خود را با جامه خويش پاك مى كند، پرسيدم : آيا تو او را كشتى ؟ گفت : آرى ، براى سپاس خداى عزوجل سجده كردم و برگشتم .

واقدى مى گويد: ضمره بن سعيد از قول مادربزرگ خود كه در جنگ احد براى آب دادن حضور داشته است نقل مى كرد كه مى گفته است : خودم شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز مى فرمود: مقام نسبيه دختر كعب در امروز بهتر و برتر از مقام فلان و بهمان است .

پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز او را مى ديد كه جامه خود را استوار بر كمر خويش بسته و سخت جنگ مى كند و نسبيه در آن جنگ سيزده زخم برداشت .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اى كاش راوى اين روايت از آن دو تن پوشيده و با كنايه سخن نمى گفت كه گمانها به امور مختلف و متشابه نرود! و از امانت محدث آن است كه حديث را همان گونه كه گفته شده است نقل كند و چيزى از آن پوشيده ندارد، چرا اين راوى نام اين دو مرد را پوشيده داشته است .

همان بانو مى گويد: و چون مرگ نسيبه فرا رسيد من از كسانى بودم كه او را غسل داديم و نشانه هاى زخمهاى او را يك يك شمردم ، سيزده نشان زخم بود، و گويى هم اكنون مى بينم كه ابن قمئه چگونه ضربتى بر دوش او زد كه بزرگترين زخم او بود و يك سال آن را معالجه مى كرد، و بلافاصله پس از جنگ احد منادى پيامبر صلى الله عليه و آله براى شركت در جنگ حمراء الاسد جار كشيد، نسيبه جامه خود را محكم بر خود بست كه حركت كند ولى از شدت خونريزى از زخمهايش نتوانست . ما شب قبل را براى زخم بندى زخميها درنگ كرده بوديم ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از حمراء الاسد برگشت به خانه خود نرفت تا آنكه عبدالله بن كعب مازنى را براى احوالپرسى از او فرستاد، و چون عبدالله با خبر سلامتى او برگشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله شاد شد.

واقدى مى گويد: عبدالجبار بن عماره بن غزيه براى من نقل كرد كه ام عماره مى گفته است خود خويشتن را جايى ديدم كه مردم از اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند و جز تنى چند كه شمارشان به ده نمى رسيد باقى نماندند، من و پسرانم و شوهرم بر گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم از او دفاع مى كرديم و مردم در حال گريز از كنار او مى گذشتند.

من سپر نداشتم ، پيامبر صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه سپر داشت و مى گريخت ، فرمود: اى سپر دار! سپرت را به كسى بده كه جنگ مى كند، او سپرت را انداخت و من آن را برداشتم و با آن براى پيامبر صلى الله عليه و آله سپردارى مى كردم و سواران دشمن بر ما حمله آوردند و اگر آنان هم پياده مى بودند از عهده آنان بر مى آمديم . در همان حال مردى كه بر اسب سوار بود به من حمله آورد و ضربتى زد كه چون با سپر آن را رد كردم ، كارگر نيفتاد، او پشت كرد و من پى اسب او را زدم كه بر پشت در افتاد. پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى پسر عماره مادرت را درياب ، پسرم مرا يارى داد و آن مرد را كشتم .

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از عمرو بن يحيى از پدرش از عبدالله بن زيد مازنى نقل مى كرد كه مى گفته است : روز جنگ احد من بر بازوى چپ خود زخمى برداشتم و مردى كه كشيده قامت و همچون خرمابنى بود آن زخم را بر من زد، ولى بر من نپيچيد و از كنارم گذشت . خونريزى بازوى من بند نمى آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: زخم خود را ببند. مادرم كه پارچه هايى را براى بستن زخم آماده داشت و آن را به بند كمر خود بسته بود پيش آمد و زخم مرا بست . پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان ايستاده بود و مى نگريست ، مادرم همينكه زخم را بست گفت : پسركم برخيز و بر دشمن ضربه بزن . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى ام عماره چه كسى اين تاب و توان ترا دارد. در همين حال مردى كه بر بازوى من زخم زده بود باز آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود اى ام عماره همين شخص ‍ ضارب پسر تو است . مادرم به مقابله او رفت و شمشير بر ساق پايش زد كه به زانو در آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله چنان لبخند زد كه دندانهايش ‍ آشكار شد و فرمود: انتقام خود را گرفتى و ما با سلاح خود بر آن مرد هجوم برديم و او را كشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سپاس خداوندى را كه ترا پيروزى داد و چشمت را روشن فرمود و خونبهاى ترا به تو نشان داد.

واقدى مى گويد: موسى بن ضمره بن سعيد از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : به روزگار خلافت عمر بن خطاب براى او عباهاى زنانه اى آوردند كه يكى از آنها بسيار خوب و فراخ بود. يكى از حاضران گفت : ارزش ‍ اين عبا چنين و چنان است و خوب است آن را براى صفيه دختر ابى عبيد كه همسر عبدالله بن عمر است و از ازدواج آن دو چيزى نگذشته است بفرستى . عمر گفت : آن را براى كسى مى فرستم كه از او سزاوارتر است و ام عماره ، نسيبه دختر كعب است . و شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد مى فرمود: هرگاه به چپ و راست مى نگريستم او را مى ديدم كه براى دفاع از من جنگ مى كند.

واقدى مى گويد: مروان بن سعيد بن معلى روايت مى كند و مى گويد از ام عماره پرسيدند: آيا زنان قريش هم همراه مردان و همسران خود در جنگ و كشتار شركت كردند؟ گفت : پناه به خدا مى برم ، نه ، به خدا سوگند من هيچ زنى از آنان را نديدم كه تيرى بيندازد يا سنگى بزند ولى همراه آنان دايره و طبل بود كه مى زدند و كشته شدگان بدر را نام مى بردند و سرمه دان و دو كنان همراه داشتند و هرگاه مردى پشت به جنگ و سستى مى كرد يكى از زنها سرمه دان و دو كدانى به او مى داد و مى گفت تو همچون زن هستى . من خودم ايشان را ديدم كه دامن خود را به كمر زده بودند و مى گريختند و مردانى كه اسب داشتند آنان را به فراموش سپردند و خودشان را بر پشت اسبها از معركه نجات دادند و زنها پياده از پى ايشان مى دويدند و ميان راه به زمين مى افتادند. و خودم هند دختر عتبه را كه زنى سنگين و زن بود ديدم كه از ترس سواران همراه زنى ديگر در گوشه اى نشسته بود و قدرت راه رفتن نداشت ، تا آنكه قريش برگشتند و شمارشان بر ما افزون شد و به ما رساندند آنچه را كه رساندند. ما اين گرفتارى را كه در آن روز به سبب سرپيچى تير اندازان خودمان از فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله بر سر ما آمد در پيشگاه خدا حساب خواهيم كرد.

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از عبدالرحمان بن عبدالله بن ابى صعصعه از حارث بن عبدالله از عبدالله بن زيد بن عاصم براى من نقل كرد كه مى گفته است : همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ احد شركت كردم ، همينكه مردم از اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند من خود را نزديك آن حضرت رساندم . فرمود: اى پسر عماره ! گفتم : آرى .

فرمود: سنگ بينداز. من در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله سنگى به مردى از مشركان انداختم كه به چشم اسب او خورد، اسب چنان بر خود پيچيد كه سرانجام بر زمين خورد و سوار خود را در افكند و من چندان سنگ بر او انداختم كه رويش تلى از سنگ پديد آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريست و لبخند مى زد. ناگهان پيامبر صلى الله عليه و آله متوجه زخمى بر دوش مادرم شد و فرمود مادرت ، مادرت ! زخمش را ببند. خداوند بر شما خاندان بركت خويش را فرو ريزد، همانا مقام مادرت امروز بهتر از مقام فلان و بهمان بود و مقام ناپدريت – يعنى شوهر مادرش – از مقام فلان بهتر بود، خداى خاندان شما را رحمت فرمايد. مادرم گفت : اى رسول خدا، براى ما دعا فرماييد تا خداوند ما را در بهشت رفيقان تو قرار دهد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بار خدايا! آنان را رفيقان من در بهشت قرار بده . مادرم گفت : ديگر اهميت نمى دهم كه از دنيا چه بر سر من آيد.

واقدى مى گويد: حنظله بن ابى عامر با جميله دختر عبدالله بن ابى بن سلول ازدواج كرد و مراسم زفاف او در شبى بود كه بامدادش جنگ احد اتفاق افتاد. حنظله از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه گرفته بود كه آن شب را پيش همسر خود بگذراند و پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه فرموده بود. حنظله چون نماز بامداد را گزارد آهنگ رفتن به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كرد.

جميله به او چسبيد و حنظله بازگشت و با او بود و پس از نزديكى با او بيرون آمد. جميله پيش از آنكه شوهرش كه با او نزديكى كرده است قرار داد. بعدها از جميله پرسيدند: چرا بر او گواه گرفتى ؟ گفت : چنان به خواب ديدم كه آسمان شكافته و حنظله وارد آن شد و آسمان به هم آمد. با خود گفتم اين نشان شهادت است ، و گواه گرفتم كه او با من نزديكى كرده است . جميله از حنظله به عبدالله بن حنظله بار دار شد و بعدها ثابت بن قيس او را به همسرى گرفت و محمد بن ثابت بن قيس از او متولد شد. حنظله بن ابى عامر سلاح خويش را برداشت و در احد خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن هنگام صفها را مرتب مى فرمود. چون مشركان پراكنده شدند، حنظله بن ابى عامر راه را بر ابوسفيان بن حرب بست و با شمشير اسب او را پى كرد.

ابوسفيان بر زمين افتاد و شروع به فرياد كشيدن كرد كه اى گروه قريش من ابوسفيان بن حرب هستم و مى خواست صداى خود را به مردنى كه مى گريختند و توجهى به او نداشتند برساند. حنظله هم مى خواست سرش را ببرد تا آنكه اسود بن شعوب او را ديد و با نيزه بر حنظله حمله كرد و نيزه اى كارگر بر او زد. حنظله در همان حال كه نيزه بر او بود به سوى اسود برگشت ولى اسود ضربت ديگر بر او زد و او را كشت . ابوسفيان پياده گريخت و به يكى از سواران قريش رسيد كه او پياده بر او زد و او را كشت . ابوسفيان پياده گريخت و به يكى از سواران قريش رسيد كه او پياده شد و ابوسفيان را بر ترك خود سوار كرد و اين معنى اشعارى است كه ابوسفيان سروده و پايدارى و صبر خود را و اينكه فرار نكرده در آن گنجانيده است و آن ابيات را محمد بن اسحاق آورده است كه چنين شروع مى شود:
اگر مى خواستم اسب سياه تندروى مرا از معركه نجات مى داد و نعمتها را براى ابن شعوب حمل نمى كردم …
واقدى مى گويد: ابو عامر راهب از كنار پيكر پسر خويش حنظله كه كنار پيكر حمزه بن عبد المطلب و عبدالله بن جحش افتاده بود گذشت و گفت : هر چند كه پيش از كشته شدن تر از اين مرد – يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله – بر حذر مى داشتم ، ولى به خدا سوگند كه تو نسبت به پدر نيكو كار بودى و در زندگى خود نيك خلق بودى و مرگت همراه مرگ بزرگان و گزيدگان قومت بود. اگر خداوند به اين كشته يعنى حمزه خير دهد يا به يكى ديگر از ياران محمد صلى الله عليه و آله خير دهد ترا هم پاداش عنايت خواهد كرد. سپس فرياد بر آورد كه اى گروه قريش ! هر چند كه حنظله با من و شما مخالفت كرد و در اين راه خيرى نديد ولى نبايد مثله شود و بدين سبب بود كه ديگران را مثله كردند و حنظله را رها كردند و مثله نشد.

هند دختر عتبه نخستين كس بود كه جسد ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را مثله كرد و به زبان ديگر هم فرمان مثله كردن و بريدن گوش و بينى كشتگان را داد، و هيچ زنى باقى نماند مگر اينكه از آن اعضاى بريده براى خود دو دستبند و دو بازوبند و دو خلخال درست كرد، جز جسد حنظله كه او را مثله نكردند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: فرشتگان را ديدم كه پيكر حنظله بن ابى عامر را ميان آسمان و زمين با آب ابر و در سينيهاى سيمين غسل مى دهند. ابو اسيد ساعدى مى گويد: رفتم و پيكر او را ديدم كه از سرش آب مى چكيد من به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتم و خبر دادم . پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را پيش زن حنظله فرستاد و پرسيد. گفته بود، هنگامى كه از خانه بيرون آمد جنب بود.

واقدى مى گويد: وهب بن قابوس مزنى با برادرزاده اش حارث بن عقبه بن قابوس با گوسپندانى كه همراه داشتند از كوه مزينه فرود آمدند و چون مدينه را خلوت ديدند سبب آن را پرسيدند كه مردم كجايند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جنگ با مشركان كه مردم كجايند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جنگ با مشركان قريش در احد است . آن دو گفتند: ديگر نبايد معطل شد و بيرون آمدند و خود را در احد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندند و ديدند كه دو گروه سرگرم جنگ هستند و پيروزى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و ياران اوست . آن دو هم همراه مسلمانان به تاراج پرداختند كه ناگاه سواران قريش همراه خالد بن وليد و عكرمه بن ابى جهل بر مسلمانان از پشت سر حمله آوردند و مردم درهم ريختند، آن دو جنگى سخت كردند.

در اين هنگام گروهى از كافران روى آوردند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از عهده اين گروه بر مى آيد؟ وهب بن قابوس گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و چندان بر ايشان تير انداخت كه بازگشتند. وهب هم باز آمد. در اين هنگام گريه ديگر از دشمنان آشكار شدند، پيامبر فرمود: چه كسى با اين فوج نبرد مى كند؟ وهب سخنان گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و با شمشير چندان جنگ كرد كه عقب نشستند و بازگشت . و فوجى ديگر پيش آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از عهده ايشان بر مى آيد؟ باز هم فوجى ديگر پيش آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از عهده ايشان بر مى آيد؟ باز هم وهب گفت : من ، اى رسول خدا!

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: برخيز و ترا به بهشت مژده باد. مزنى شاد برخاست و گفت : به خدا سوگند كه هيچ فرو گذار نخواهم كرد و با شمشير خود را ميان آنان افكند و ضربه مى زد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان به او مى نگريستند و او از آن سوى فوج بيرون رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بار خدايا بر او رحمت آور. مزنى باز ميان آن فوج برگشت و اين كار را چند بار تكرار كرد.

سرانجام دشمن او را احاطه كرد و شمشيرها و نيزه هاى ايشان او را فرو گرفت و كشته شدن و نشان بيست زخم نيزه كه هر يك به تنهايى كشنده بود بر پيكرش ‍ يافتند و او را به بدترين صورت مثله كردند. سپس برادر زاده اش برخاست و جنگى همچون جنگ عموى خويش كرد تا كشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است بهترين مرگى كه دوست دارم بر آن بميرم ، همان مرگ مزنى است .

واقدى مى گويد: بلال بن حارث مزنى مى گفته است در جنگ قادسيه همراه سعد بن ابى وقاص از خواب برخاست – ظاهرا مقصود خواب نيروى است – پيش او رفتم و آن جوان را هم با خود بردم . سعد گفت : تو بلال هستى ؟ گفتم : آرى ، گفت : خوش آمد، اين كيست كه همراه تو است ؟ گفتم : مردى از قوم من است . سعد بن آن جوان گفت : تو با آن مزنى كه روز جنگ احد كشته شد چه نسبتى دارى ؟ گفت : برادر زاده اويم .

سعد گفت : خوش آمدى و درود بر تو باد، خدا چشمت را روشن بدارد، من از آن مرد در جنگ احد حالتى ديدم كه هرگز از هيچ كس نديده ام . مشركان از هر سو ما را احاطه كرده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله ميان ما بود و فوجهاى دشمن از هر سو پديد مى آمدند.

پيامبر صلى الله عليه و آله چشم به مردم دوخته بود و مى فرمود: چه كسى از عهده اين فوج بر مى آيد و هر با امير المومنين مزنى مى گفت : من ، اى رسول خدا. و هر بار فوجى از به عقب مى راند. فراموش نمى كنم آخرين بار كه او گفت : من حاضرم ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود برخيز و ترا به بهشت مژده باد. او برخاست ، من هم از پى او روان شدم ، خدا مى داند كه من هم آن روز مانند او خواهان شهادت بودم ، ما خود را ميان ايشان انداختيم و صف آنان را درهم شكستيم و باز ميان آنان برگشتيم و آنان او را، كه خدايش رحمت كناد، كشتند. و به خدا سوگند دوست مى داشتم كه من هم همراه او كشته شدم ، ولى مرگ من به تاخير افتاد.

سعد بن ابى وقاص همان دم سهم او را از غنايم پرداخت كرد و بيشتر هم داد و به او گفت : اگر مى خواهى همراه ما باش و اگر مى خواهى پيش اهل خود برگرد.
بلال مى گويد: آن جوان دوست داشت برگردد و برگشت .
واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص مى گفته است : گواهى مى دهم كه خودم پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم بر بالين مزنى كه شهيد شده بود، ايستاده است و مى فرمود: خداى از تو خوشنود باد كه من از تو خوشنودم . آنگاه با آنكه آن حضرت زخمى و ايستادن برايش دشوار بود، همچنان كنار گور او ايستاد تا او را كه بردى بر تن داشت كه داراى خط و نشان سرخ بود در گور نهادند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن بردر را با دست خويش بر سر و روى او انداخت و بقيه اش را روى بدنش كشيد كه تا نيمه ساق پايش ‍ رسيد و سپس به ما فرمان داد بوته هاى اسپند جمع كرديم و در همان حال كه او در گور بود، روى پاهايش را با آن پوشانديم . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت . سعد مى گفته است : هيچ حالى براى من بهتر از آن نيست كه چون او بميرم و خدا را بر همان حال ديدار كنم كه مزنى خدا را ديدار كرد.

واقدى مى گويد: پيش از جنگ احد يتيمى از انصار كه در مورد خرما بنى با ابولبابه بن عبدالمنذر اختلاف داشت ، داورى پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله كه حق را با ابولبابه خواست آن را به يتيم بدهد، نپذيرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله به ابولبابه فرمود آن را به پسرك ببخش و در قبال آن براى تو خرما بنى در بهشت خواهد بود، باز هم نپذيرفت . ثابت بن دحداحه  گفت : اى رسول خدا اگر مصلحت مى دانى من خرمابنى از خود به يتيم بدهم . فرمود: در قبال آن خرمابن را از او به نخلستانى خريد و آن را به پسرك داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:چه بسيار خرمابنهاى پر بار كه براى پسر دحداحه در بهشت خواهد بود. براى او اين احتمال مى رفت كه با دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله به شهادت خواهد رسيد و او در جنگ شهيد شد.

واقدى مى گويد: ضرار بن خطاب كه سوار بر اسب بود و نيزه هاى بلند همراه خود مى كشيد از صف مشركان جلو آمد و به عمرو بن معاذ كارى زد. عمرو به تعقيب او پرداخت ولى بر روى در افتاد. ضرار با نيشخند به او گفت : مردى را كه حورالعين را به همسرى تو در آورد نبايد از دست بدهى و نابود كنى ، ضرار مى گفته است : در جنگ احد ده تن از ياران محمد را به ازدواج حورالعين در آوردم .

واقدى مى گويد: از مشايخ حديث پرسيدم كه آيا ضرار ده تن را كشته شد؟ گفتند: خبرى كه به ما رسيده اين است كه او سه تن را كشته است . ضرار در جنگ احد هنگامى كه مسلمانان مى گريختند با نيزه خود ضربتى آرام به عمر بن خطاب زد و گفت : اى پسر خطاب ، اين براى تو نعمت قابل سپاسگزارى است و من نمى خواهم ترا بكشم .

واقدى مى گويد: ضرار بن خطاب بعدها هرگاه موضوع جنگ احد را بيان مى كرد از انصار نام مى برد و براى آنان طلب رحمت و آمرزش مى كرد و شجاعت و ارزش آنان و استقبال ايشان را از مرگ مى ستود و مى گفت : اشراف قوم من در جنگ بدر كشته شدند. پرسيدم : ابوجهل را چه كسى كشته است ؟ گفتند: ابن عفراء. پرسيدم : اميه بن خلف را چه كسى كشته است ؟ گفتند: خبيب بن يساف ، پرسيدم : عقبه بن ابى معيط را چه كسى كشته است ؟ گفتند: عاصم بن ثابت . و در مورد هر كس كه پرسيدم چه كسى او را كشته است يكى از انصار را نام بردند. و چون پرسيدم : سهيل بن عمرو را چه كسى اسير كرده است ! گفتند: مالك بن دخشم .

چون به جنگ احد آمديم با خود گفتم اگر مسلمانها در حصارهاى مرتفع خود بمانند كه ما را به آن دسترسى نيست ناچار چند روزى مى مانيم و بر مى گرديم ، ولى اگر از احصارهاى خود بيرون آيند، انتقام خود را مى گيريم كه شمار ما بيشتر از شمار ايشان است وانگهى ما مردمى خونخواه هستيم ، زنها را هم با خود آورده ايم كه كشتگان جنگ بدر را به ياد ما آوردند و ما داراى اسبهاى بسيارى هستيم كه آنان ندارند و اسلحه و ساز و برگ ما از اسلحه ايشان افزون است . سرانجام تقدير چنان شد كه بيرون آمدند و رويا روى قرار گرفتيم و به خدا سوگند در قبال آنان پايدارى نكرديم شكست خورديم و پشت به جنگ داديم و گريختيم . من با خود گفتم اينكه از جنگ بدر هم سخت تر شد. و به خالد بن وليد گفتم : بر اين قوم حمله كن . گفت : مگر راهى براى حمله مى بينى ! ناگاه متوجه شدم كوهى كه تير اندازان بر آن بود خالى است .

گفتم : اى خالد به پشت سرت نگاه كن ، او سر اسب را برگرداند و ما هم همراه او حمله كرديم و چون به كوه رسيديم هيچ كسى را كه اهميتى داشته باشد، بر آن نديديم .

تنى چند ديديم كه ايشان را كشتيم و به لشكرگاه مسلمانان وارد شديم . آنان آسوده خاطر سر گرم تاراج كردن لشكرگاه ما بودند كه ما اسبها را بر ايشان تاختيم و آنان از هر سو گريزان شدند و ما شمشير بر آنان نهاديم و هر گونه خواستيم انجام داديم . من به جستجوى بزرگان اوس و خزرج كه كشندگان ياران ما بودند پرداختم . هيچ كس را نديدم كه گريخته بودند ولى به اندازه دوشيدن ناقه اى طول نكشيد كه انصار يكديگر را فراخواندند و برگشتند و با ما در آويختند. ما كه سوار بر اسب بوديم در قبال آنان ايستادگى كردم و ايشان هم در قبال ما ايستادگى كردند و جانفشانى نمودند و اسب مرا پى كردند و من پياده شدم و ده تن از ايشان را كشتم .

از يكى از آنان مرگ دردناكى را بر خود تصور كردم ، او كه با من دست به گريبان شده بود و از من جدا نمى شد، چندان ايستادگى كرد كه من بوى خون را استشمام كردم . تا آنكه نيزه ها از هر سو او را فرو گرفت و از پاى در آمد. سپاس خداى را كه آنان را با شهيد شدن به دست من گرامى فرمود و مرا با كشته شدن به دست آنان خوار نفرمود.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: چه كسى از ذكوان بن عبدقيس خبر دارد؟ على عليه السلام فرمود: من سوارى را ديدم كه از پى او اسب مى تاخت تا به او رسيد و مى گفت من رهايى نمى يابم اگر تو رهايى يابى ، و با اسب بر ذكوان كه پياده بود حمله برد و ضربتى بر او زد و مى گفت : بگير كه من پسر علاجم ! و ذكوان را كشت . من به سوار حمله كردم و با شمشير ضربتى بر پايش زدم كه آن را از نيمه رانش ‍ قطع كردم و سپس او را از اسب پايين كشيدم و كشتم و ديدم ابوالحكم بن اخنس بن شريق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى است .

واقدى مى گويد: على عليه السلام مى گفته است : چون در جنگ احد مردم روى به گريز نهادند اميه بن ابى حذيفه بن مغيره در حالى كه زره بر تن داشت و سرا پا پوشيده از آهن بود و جز دو چشم او چيزى ديده نمى شد، جلو آمد و گفت : امروز در قبال جنگ بدر.

مردى از مسلمانان به مقابله او پرداخت ، اميه او را كشت . من آهنگ اميه كردم و با شمشير به فرق سرش زدم او كلاهخود بر سر داشت و زير كلاهخود مغفر پوشيده بودت ضربت من به سبب كوتاهى قامتم كارگر نيفتاد و او با شمشير بر من ضربتى زد كه آن را با سپر خويش گرفتم و شمشيرش در سپرم گيرد كرد، او به زمين افتاد و چندان كوشش كرد كه شمشير خود را از سپرم بيرون كشيد و همچنانكه بر زانو در آمده بود، شروع به شمشير زدن كرد.
من متوجه شدم كه قسمتى از زره او كه زير بغلش بود پاره است ، شمشير را همانجا فرو بردم او در افتاد و مرد و من برگشتم . واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد ضمن رجز خواندن و شعار دادن نسب خويش را بيان مى كرد و مى فرمود: من پسر عاتكه ها هستم  و نيز مى فرمود: من پيامبرى هستم كه هرگز دروغ نگفته است : من پسر عبدالمطلبم .

واقدى مى گويد: در آن روز عمر بن خطاب همراه گروهى از مسلمانان در گوشه اى نشسته بود. انس بن نضر بن ضمضم عموى انس بن مالك از كنار آن گذشت و پرسيد: چه چيزى شما را از كار فرو نشانده است ؟ گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شده است .

گفت : زندگى پس از او به چه كار شما مى آيد؟ برخيزند و همان گونه كه او كشته شد شما هم كشته شويد. سپس خود برخاست و با شمشير چندان جنگ كرد كه كشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است آرزومندم كه خداوند او را به صورت امتى يكتا مبعوث كند، گويد تنها بر چهره او نشان هفتاد ضربه بود و شناخته نشد تا آنكه خواهرش او را شناخت .

واقدى مى گويد: گفته اند كه مالك بن دخشم بر خارجه بن زيد زهير گذشت كه كنارى نشسته بود و سيزده كارى بر امعاء و احشاء او خورده بود. مالك گفت : چه نشسته اى مگر نمى دانى محمد كشته شده است ؟ خارجه گفت : بر فرض كه محمد صلى الله عليه و آله كشته شده باشد، خداوند زنده است نه كشته مى شود و نه مى ميرد. محمد صلى الله عليه و آله رسالت پروردگار خويش را تبليغ فرمود، تو برو از دين خود پاسدارى كن .

گويد: مالك بن دخشم بر سعد بن ربيع هم كه دوازده زخم كارى كشنده بر داشته بود گذشت و گفت : آيا مى دانى كه محمد كشته شده است ؟ سعد گفت : گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله رسالت پروردگار خويش را تبليغ فرمود، تو از دين خودت پاسدارى و براى آن جنگ كن كه خداوند زنده اى است كه نمى ميرد.

محمد بن اسحاق مى گويد:  محمد بن عبدالله بن عبدالرحمان بن ابى صعصعه مازنى كه از قبيله بنى نجار است براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: چه كسى مى رود ببيند بر سر سعد بن ربيع چه آمده است ، آيا در زمره زندگانى است يا از مردگان ؟ مردى از انصار گفت : اى رسول خدا من اين كار را انجام مى دهم . او را ميان كشتگان پيدا كرد كه هنوز رمقى داشت . آن مرد به سعد گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمان داده است جستجو كنم و ببينم تو از زندگانى يا از مردگان . سعد گفت : من از مردگانم ، سلام مرا به پيامبر صلى الله عليه و آله برسان و بگو سعد مى گويد خدايت به تو از جانب ما بهترين پاداشى را كه از سوى امتى به پيامبرش مى دهد عنايت فرمايد، و از سوى من به قوم خودت هم سلام برسان و به آنان بگو سعد بن ربيع مى گويد تا هنگامى كه چشمى از شما باز است اگر به پيامبر صلى الله عليه و آله شما آسيبى برسد هيچ عذرى در پيشگاه خداوند نخواهيد داشت . گويد هنوز از كنار او حركت نكرده بودم كه در گذشت . به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم و خبر دادم . فرمود: بار خدايا از سعد بن ربيع راضى باش .

واقدى مى گويد: عبدالله بن عمار از حارث بن فضيل خطمى براى من نقل كرد كه به هنگامى كه مسلمانان پراكنده و بر دست و پاى مرده بودند، ثابت بن دحداحه شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى گروه انصار پيش من آييد، پيش من كه من ثابت بن دحداحه ام ، بر فرض كه محمد صلى الله عليه و آله كشته شده باشد، خداوند زنده اى است كه هرگز نمى ميرد، شما براى حفظ دين خود جنگ كنيد كه خداوند زنده اى است كه هرگز نمى ميرد، شما براى حفظ دين خود جنگ كنيد كه خداوند ياور و پيروزى بخش شماست . تنى چند از انصار برخاستند و به او پيوستند و او با مسلمانانى كه همراهش ‍ شده بودند شروع به حمله كرد. فوجى گران از دشمن كه سران ايشان همچون خالد بن وليد و عمرو بن عاص و عكرمه بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ايشان آمدند و نبرد كردند. خالد بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ايشان آمدند و نبرد كردند. خالد بن وليد با نيزه به ثابت حمله كرد و چنان نيزه اى زد كه ثابت كشته در افتاد و آن افراد انصار هم كه با او بودند كشته شدند.گفته مى شود: اين گروه آخرين افراد مسلمان بودند كه در جنگ احد كشته شدند.

عبدالله زبعرى  ضمن قصيده اى موضوع جنگ احد را چنين سروده است :هان ! كه بايد از دو چشمت اشكها ريزان شود كه در ريسمان جوانى گسستگى آشكار شد…

ابن زبعرى همچنين در قصيده مشهور ديگرى اينچنين سروده است :  اى غراب البين – كلاغى كه بانگ جدايى سر مى دهد – شنيدى و بگو و همانا بر كارى كه انجام يافته است مويه گرى مى كنى ، همان خير و شر را نهايتى است و گور توانگر و بينوا يكسان و هموار است ، هر خير و نعمتى زوال مى يابد و پيشامدهاى روزگار همه را بازى مى دهد… (تا آنجا كه مى گويد) اى كاش سالارهاى پير من كه در بدر بودند – كشته شدند – اينك بيتابى خزرج را از بر خورد ضربه هاى نيزه مى ديدند… 

مى گويد (ابن ابى الحديد): بسيارى از مردم معتقدند كه اين بيت اين قصيده كه مى گويد: كاش سالارهاى پير من كه در بدر بودند… از يزيد بن معاويه است ، كسى كه خوش نمى دارم از او نام ببرم . به من گفت : اى بيت از يزيد است . به او گفتم : يزيد هنگامى كه سر امام حسين را پيش او بردند به اين شعر تمثل جسته است و سراينده شعر ابن زبعرى است . دلش به اين گفته من آرام نگرفت تا آنكه برايش توضيح دادم و گفتم مگر نمى بينى كه مى گويد خزرج از ضربه هاى نيزه بيتاب و توان شد. و از امام حسين عليه السلام افراد قبيله خزرج دفاع نكرده و در جنگ شركت نداشته اند، و اگر شعر از يزيد مى بود، شايسته بود بگويد بنى هاشم از ضربه هاى نيزه بيتاب و توان شدند.

يكى از حاضران گفت : شايد اين بيت را يزيد پس از داستان حره گفته باشد. گفتم : آنچه نقل شده اين است كه يزيد اين شعر را هنگامى كه سر امام حسين عليه السلام را پيش او برده اند خوانده است . همچنين نقل شده است كه اين شعر از ابن زبعرى است بنابراين جايز نيست آنچه را كه نقل شده است رها كنيم و به آنچه نقل نشده است استناد شود. 

درباره اين شعر اين را هم بگويم كه من در حالى نوجوانى كه در نظاميه بغداد تحصيل مى كردم به خانه عبدالقادر داود واسطى معروف به محب رفتم و او سرپرست كتابخانه نظاميه بود، باتكين رومى هم كه به تازگى والى اربل شده بود و جعفر بن مكى حاجب هم در خانه او بودند. داستان جنگ احد و شعر ابن زبعرى و اينكه مسلمانان به كوه پناه بردند و شب فرا رسيد و ميان ايشان و مشركان حايل شد، به ميان آمد. جعفر بن مكى به اين دو بيت ابوتمام تمثل جست كه گفته است :اگر تاريكى و قله كوهى كه به آن پناه بردند نمى بود گردنهاى ايشان بدون قله – سر – مى شد، آرى بايد فرا رسيدن تاريكى و كوه ذرود را سپاسگزارى باشند و آنان دوستداران تاريكى و كوه ذرود هستند.  باتكين گفت : مگو بلكه اين آيه را تلاوت كن : همانا كه خداوند وعده خود را براى شما راست گردانيد، هنگامى كه شما به فرمان خداوند آنان را با شتاب مى كشتيد تا آنگاه كه سستى و نزاع در كار كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد به شما نمود، نافرمانى كرديد.

برخى از شما دنيا را مى خواهد و برخى آخرت را، سپس خداوند شما را از ايشان باز گرداند تا شما را بيازمايد همانا خداوندتان عفو فرمود كه خداوند بر مومنان داراى بخشايش ‍ است . و باتكين مسلمانانى پاك نهاد بود و حال آنكه جعفر كه خداوند نسبت به او مسامحه فرمايد، درباره دين او سخنها و طعنه ها گفته مى شد.
جلد چهاردهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد پانزدهم از پى خواهد آمد.

سخن درباره كسانى از قريش كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستد و آنچه در آوردگاه جنگ احد بر آن حضرت آوردند.

بسم الله الرحمن الرحيم
واقدى مى گويد: از ميان افراد قريش عبدالله بن شهاب زهرى و ابن قميئه كه يكى از خاندان حارث بن فهر بود و عتبه بن ابى وقاص زهرى و ابى بن خلف جمحى با يكديگر هم پيمان شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را بكشند. چون در جنگ احد خالد بن وليد از پشت سر به مسلمانان حمله كرد و صفها در هم آميختند و مشركان بر مسلمانان شمشير نهادند، عتبه بن ابى وقاص چهار سنگ به رسول خدا صلى الله عليه و آله زد و دندانهاى پيشين آن حضرت را شكست و چهره رسول خدا را چنان درهم كوفت كه حلقه هاى مغفر در گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله فرو شد و هر دو لب آن حضرت زخمى گرديد.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه عتبه دندانهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را شكسته است ولى آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه كسى كه بر گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و آنها را زخمى كرده است ابن قميئه بوده است و آن كس كه بر لب پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و دندانهاى آن حضرت را شكسته است عتبه بن ابى وقاص ‍ بوده است .

واقدى مى گويد: ابن قميئه روز جنگ احد پيش آمد و مى گفت : مرا به محمد راهنمايى كنيد، سوگند به كسى كه به او سوگند مى خورند اگر او را ببينم مى كشمش . او كنار رسول خدا رسيد و شمشير خود را بالا برد و در همان حال عتبه بن ابى وقاص هم به پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ انداخت و پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بر اسب بود و چون دو زره پوشيده بود سنگين بود و از اسب در گودالى كه پيش روى اسب قرار داشت در افتاد.

واقدى مى گويد: و چون پيامبر صلى الله عليه و آله در آن گودال افتاد، هر دو زانويش خراشيده و زخمى شد. ابوعامر فاسق ميان آوردگاه گودالهايى كنده بد كه شبيه خندقهاى مسلمانان بود و پيامبر صلى الله عليه و آله بدون آنكه متوجه باشد، كنار يكى از آنها ايستاده بود كه در آن افتاد و زانوهايش زخمى شد. شمشير ابن قميئه كارگر واقع نشد. ولى سنگينى شمشير و ضربه موجب به زمين افتادن رسول خدا گرديد و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه على عليه السلام دست او را گرفته بود و طلحه از پشت سر كمك مى كرد خود را از گودال بيرون كشيد و بر پاى ايستاد.

واقدى مى گويد: ضحاك بن عثمان از حمزه بن سعيد از ابو بشر مازنى نقل مى كند كه مى گفته است : من كه نوجوانى بودم در جنگ احد حضور داشتم . ابن قمئيه را ديدم كه شمشير خود را فراز سر رسول خدا برد و ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله با دو زانوى خود در گودالى كه پيش پايش بود افتاد و از نظر پوشيده ماند. من كه نوجوان بودم شروع به فرياد كشيدن كردم تا آنكه ديدم مردم به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله دويدند و نگريستم كه طلحه بن عبيدالله كمربند پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفت تا از جاى برخاست .

واقدى مى گويد: و گفته شده است آن كسى كه چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است ابن شهاب زهرى بوده است و كسى كه دو دندان رسول خدا را شكسته و لبهاى ايشان را زخمى كرده است عتبه بن ابى وقاص بوده است و آن كسى كه گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله را چنان زخمى كرد كه حلقه هاى مغفر در آن فرو شد ابن قميئه بوده است . از شكاف زخمى كه بر پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده بود چندان خون روان شد كه ريش آن حضرت را از خون خيس كرد. سالم ، برده آزاد كرده و وابسته ابوحذيفه ، خون را از چهره رسول خدا مى زدود و مى گفت : چگونه ممكن است مردمى كه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود كه ايشان را به سوى خدا فرا مى خواند اين چنين مى كنند رستگار شوند. در اين هنگام خداوند متعال اين گفتار خود را نازل فرمود كه مى فرمايد: نيست براى تو از امر چيزى يا توبه دهد ايشان را يا عذاب كند ايشان را كه ستمكارانند. 

واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام فرمود: خشم خداوند بر قومى كه دهان رسول خدا را خون آلود كردند شديد است . خشم خداوند بر قومى كه چهره رسول خدا را زخم و خونى كردند سخت است . خشم خداوند بر مردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را بكشد، سخت است .
سعد مى گويد: اين نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله تا حدودى خشم مرا نسبت به بردارم تسكين داد و چندان به كشتن او حريص بودم كه به هيچ چيز چنان حرصى نداشتم و هر چند تا آنجا كه مى دانستم مردى بدخو و نسبت به پدر سركش و نافرمان بود، دوبار صفهاى مشركان را شكافتم و به جستجوى برادرم پرداختم تا او را بكشم ولى او همچون روباه از من مى گريخت .

بار سوم پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى بنده خدا چه مى خواهى ؟ آيا مى خواهى خودت را به كشتن دهى ؟ و من خود دارى كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس عرضه داشت پروردگارا امسال را بر هيچ يك از كسانى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و او را زخمى كرده بود به پايان نرسيد. عتبه بن ابى وقاص مرد، در مورد ابن قميئه اختلاف است ، برخى گفته اند او در آوردگاه كشته شده است و برخى گفته اند او در جنگ احد تيرى به مصعب بن عمير زد كه به مصعب خورد و او را كشت و در همان حال مى گفت : بگير كه من پسر قميئه ام . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند خوار و زبونش فرمايد. ابن قميئه در حالى كه مى خواست ماده بزى را بدوشد، ماده بز او را شاخ زد و كشت و جسد او را ميان كوهها پيدا كردند و اين به سبب نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر او بود. ابن قميئه هنگامى كه پيش ياران خود برگشته بود گفته بود كه او محمد صلى الله عليه و آله را كشته است . او يكى از افراد خاندان ادرم و از قبيله بن فهر بود.

بلاذرى نام عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث بن اسد بن عبدالعزى بن قصى را هم در زمره كسانى كه در جنگ احد براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند آورده است . 

بلاذرى همچنين مى گويد كه آن كسى كه پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرد شكست ابن شهاب بوده است كه همان عبدالله بن شهاب زهرى است و او نياى محدث و فقيه مشهور محمد بن مسلم بن عبيدالله بن عبدالله بن شهاب است . ابن قميئه هم مردى بى دندان و داراى چانه كوتاه و ناقص بود. نه بلاذرى و نه واقدى نام اصل ابن قميئه را ننوشته اند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): از نقيب ابو جعفر درباره نام او پرسيدم ، گفت : عمرو بوده است . گفتم : آيا همان عمرو بن قميئه شاعر است ؟ گفت : نه ، كس ‍ ديگرى است . 
گفتم : بنى زهره را چه چيز واداشته است كه در جنگ احد با آنكه داييهاى پيامبر صلى الله عليه و آله شمرده مى شوند، آن كارهاى گران را انجام دادند، به ويژه ابن شهاب و عتبه بن ابى وقاص . گفت : اى برادر زاده ، ابوسفيان آنان را تحريك كرد و به هيجان آورد و به انجام بدى وادار كرد، كه آنان در جنگ بدر از ميان راه به مكه برگشتند و در آن جنگ حاضر نشدند. ابوسفيان كالاهاى ايشان در كاروان را توقيف كرد و به ايشان نپرداخت و سفلگان مردم مكه را بر ايشان شوراند و آنان بنى زهره را سرزنش مى كردند كه چرا باز گشته اند و آنان به ترس و محافظه كارى در كار محمد صلى الله عليه و آله متهم مى كردند و چنان اتفاق افتاد كه ابن شهاب و عتبه در جنگ احد حضور داشتند و از آنان چنان كارها سر زد.

بلاذرى مى گويد: عتبه بن ابى وقاص همان روز جنگ احد گرفتار دردى سخت شد كه پس از تحمل رنج بسيار در گذشت و ابن قميئه در معركه كشته شد و هم گفته شده است كه او را بزى شاخ زد و از آن درگذشت .

بلاذرى مى گويد: واقدى چگونه مرگ ابن شهاب زهرى را ننوشته است و گمان مى كنم فراموش كرده است . يكى از افراد قريش براى من نقل كرد كه عبدالله بن شهاب را در راه بازگشت به مكه افعى گزيد و مرد. بلاذرى مى گويد: از يكى از افراد خاندان بنى زهره در مورد ابن شهاب پرسيدم ، منكر آن شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نفرين فرموده باشد يا آنكه او پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله را شكسته باشد و گفتند: آن كس كه چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است عبدالله بن حميد اسدى بوده است .

عبدالله بن حميد فهرى را هر چند واقدى در زمره كسانى كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند نام را شكسته باشد و گفتند: آن كس ‍ كه چهرء پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است عبدالله بن حميد اسدى بوده است .

عبدالله بن حميد فهرى را هر چند واقدى در زمره كسانى كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند نام نبرده است ولى چگونگى كشته شدن او را نقل كرده است .

واقدى مى گويد: عبدالله بن حميد بن زهير همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه از ضربت ابن قميئه از اسب سقوط كرد، در حالى كه سرا پا پوشيده از آهن بود، اسب خود را به تاخت و تاز در آورد و مى گفت : من پسر زهيرم ، محمد را به من نشان دهيد كه به خدا سوگند او را مى كشم يا در آن راه كشته مى شوم . ابودجانه راه را بر او بست و گفت : پيش بيا و با كسى كه با جان خود جان محمد را حفظ مى كند جنگ كن . ابودجانه اسب او را پى كرد و اسب به زانو در آمد و سپس با شمشير بر او ضربه زد و گفت : بگير كه من پسر خرشه ام ! و او را كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده بود و بر او مى نگريست و مى فرمود: بار خدايا از پسر خرشه راضى باش كه من از او خوشنودم . اين روايت واقدى است كه بلاذرى هم آن را نقل كرده و گفته است ، عبدالله بن حميد را ابودجانه كشته است . 

اما محمد بن اسحاق مى گويد: كسى كه عبد الله بن حميد را كشته است على بن ابى طالب عليه السلام است و شيعه هم همين عقيده را دارند. 

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند: كه گروهى را عقيده بر اين است كه عبدالله حميد در جنگ بدر كشته شده است و همان سخن نخست صحيح است كه و در جنگ احد كشته شده است و بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين افتاد و برخاست به على عليه السلام فرمود: اين گروه را كه آهنگ من دارند كفايت كن . و على بر آنان حمله كرد و ايشان را به هزيمت راند و از ميان ايشان عبدالله بن حميد را كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بود كشت . آنگاه گروهى ديگر بر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله آوردند، باز به على فرمود: ايشان را از من كفايت كن . و على بر آنان حمله برد و آنان از برابرش گريختند و على عليه السلام از ميان آنان اميه بن ابى حذيفه بن مغيره مخزومى را كشت .

گويد: در مورد ابى بن خلف واقدى نقل مى كند كه او در حالى كه اسب خود را به شدت مى تاخت پيش آمد و چون نزديك رسول خدا رسيد گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله راه را بر او بستند كه او را بكشند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: كنار رويد و خود در حالى كه زوبين در دست داشت برخاست و بر او زوبين انداخت و زوبين به فاصله اى كه ميان كلاهخود و زره ابى خلف قرار داشت برخورد و او را از اسب در افكند و يكى از دنده هايش شكست . گروهى از مشركان او را كه بد حال بود در ربودند و با خود بردند و چون به مكه بر مى گشتند ميان راه مرد. گويد در مورد او اين آيه نازل شد كه تو تير نينداختى آنگاه كه تير انداختى بلكه خداى تير انداخت گويد منظور پرتاب كردن زوبين بر اوست .

واقدى مى گويد: يونس بن محمد ظفرى از عاصم بن عمر از عبدالله بن كعب بن مالك از پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : ابى بن خلف براى پرداخت فديه پسرش به مدينه آمد و پسرش در جنگ بدر اسير شده بود. ابى به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : مرا اسبى است كه هر روز پيمانه بزرگى ذرت مى دهمش تا ترا بر آن بكشم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نه كه به خواست خداوند متعال من ترا در حالى كه سوار بر آن خواهى بود مى كشم .
و گفته شده است : ابى اين سخن را در مكه گفته بود و چون در مدينه به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد فرمود: نه كه به خواست خداوند متعال من او را در حالى كه سوار بر آن اسب است خواهم كشت .

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ گاه در جنگ به پشت سر خود بر نمى گشت و توجهى نمى فرمود، در جنگ احد به ياران خود فرمود: بيم آن دارم كه ابى بن خلف مرا از پشت سر مورد حمله قرار دهد، هرگاه او را ديديد مرا آگاه كنيد. ناگاه ابى در حالى كه بر اسب خود با تاخت مى آمد آشكار شد و پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد و شناخت و با صداى بلند فرياد كشيد كه اى محمد اگر تو نجات يابى من نجات نخواهم يافت . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا هر كار كه مى خواستى به هنگام آمدن ابى انجام دهى انجام بده كه فرا رسيد و اگر اجازه فرمايى يكى از ما بر او حمله برد پيامبر صلى الله عليه و آله نپذيرفت و ابى نزديك آمد.

پيامبر صلى الله عليه و آله زوبين را از حارث بن صمه گفت و سپس همچون شتر خشمگين به جنبش در ابوطالب آمد و همچون مگس از اطراف او پراكنده شديم و هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به تلاش و كوشش ‍ مى افتاد. هيچ كس چون نبود و زوبين را به گردن ابى ، كه بر اسبش سوار بود، پر تاب فرمود. ابى از اسب سقوط نكرد ولى همچون گاو خوار مى كشيد و به خرخر افتاد. يارانش به او گفتند: اى ابا عامر ترا باكى نيست و اگر اين زوبين به چشم يكى از ما مى خورد چندان زيانى نمى رساند. گفت سوگند به لات و عزى كه اين ضربت كه بر من رسيد اگر به همه مردم ذوالمجاز  مى رسيد همگى مى مردند، مگر محمد نگفته است او را خواهم كشت .قريش او را از معركه با خود بردند و اين كار آنان را از تعقيب رسول خدا صلى الله عليه و آله باز داشت و آن حضرت با عمده ياران خود به دامنه كوه رسيد.

واقدى مى گويد: و گفته شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زوبين را از زبير گرفت و در همان حال كه پيامبر صلى الله عليه و آله داشت زوبين را مى گرفت ، ابى بر رسول خدا حمله ور شد كه شمشير زند. مصعب بن عمير با او روياروى شد و خود را ميان او و پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داد و با شمشير به چهره ابى زد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم متوجه نقطه برهنه اى از گردن او شد كه ميان زره و خود قرار داشت و زمين را به آنجا پراند و ابى در حالى كه خوار مى كشيد در افتاد.

واقدى همچنين مى گويد: عبدالله بن عمر مى گفته است : ابى بن خلف در بطن رابغ  به هنگام باز گشت قريش به مكه در گذشت . عبدالله بن عمر مى گفته است : مدتى پس از آن در حالى كه ساعتى از شب گذشته بود، از بطن رابغ مى گذشتم ، ناگاه ديدم آتشى بر افروخته شد كه از آن ترسيدم ، نزديك رفتم و ديدم مردى كه در زنجير بسته بود از آن بيرون آمد و فرياد مى كشيد عطش عطش . صداى مرد ديگرى را شنيدم كه مى گفت : آبش ‍ مده ، اين ابى خلف است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را كشته است . من گفتم : هان كه از رحمت خدا دور باشى .و گفته مى شود كه ابى در سرف  در گذشته است .

سخن درباره فرشتگان كه آيا در جنگ احد فرود آمده و جنگ كرده اند يا نه

واقدى مى گويد: زبير بن سعيد از عبدالله بن فضل براى من نقل كرد كه مى گفه است : پيامبر صلى الله عليه و آله لواى لشكر خود را به مصعب بن عمير داد و سپس عمير داد و سپس فرشته اى به صورت مصعب آن را گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله در پايان آن روز مى فرمود: اى مصعب به پيش ! فرشته به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : من مصعب نيستم . و رسول خدا دانست او فرشته اى است كه با او تاييد شده است .
واقدى مى گويد: از ابومعشر هم شنيدم كه همين سخن را مى گفت .

گويد: عبيده دختر نايل از قول عايشه دختر سعد بن ابى وقاص از قول سعد برايم نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد مى ديدم به سوى من تير زده مى شود ولى مردى سپيد و خوش چهره كه او را نمى شناختم آن را از من بر مى گرداند و بعدها چنان پنداشتم كه او فرشته بوده است .

واقدى مى گويد: ابراهيم بن سعد از قول پدرش از جدش سعد بن ابى وقاص براى من نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد دو مرد را ديدم كه جامه هاى سپيد بر تن دارند، يكى بر جانب راست و ديگرى بر جانب چپ رسول خدا به سختى نبرد مى كردند.آن دو را نه پيش از آن و نه پس از آن ديدم .

گويد: عبدالملك بن سليمان از قطن بن وهب از عبيد بن عمير برايم نقل كرد كه مى گفته است چون قريش از جنگ احد برگشتند ضمن گفتگو درباره پيروزيهاى خود در انجمنهاى خويش مى گفتند اسبان ابلق و مردان سپيد چهره اى را كه در جنگ بدر مى ديديم نديديم .

گويد: عبيد بن عمير مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد جنگ نكردند.
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از عبدالمجيد بن سهيل از عمر بن حكم براى من نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد حتى يك فرشته هم به يارى رسول خدا نيامد و امداد و حضور فرشتگان در جنگ بدر بود و نظير همين سخن از عكرمه هم نقل شده است .

گويد: مجاهد مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد حاضر شدند ولى جنگ نكردند و آنان فقط در جنگ بدر جنگ كردند.
گويد: و از ابو هريره روايت است كه گفته است : خداوند مسلمانان را وعده فرموده بود كه اگر پايدارى كنند آنان را مدد رساند و چون پراكنده شدند، فرشتگان در آن روز جنگ نكردند.

سخن در چگونگى كشته شدن حمزه بن عبدالمطلب رضى الله عنه

واقدى مى گويد: وحشى – قاتل حمزه – برده دختر حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بوده است و هم گفته اند برده جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف بوده است . دختر حارث به او گفت : پدرم در جنگ بدر كشته شده است ، اگر تو يكى از اين سه تن را بكشى آزاد خواهى بود. محمد، على بن ابى طالب يا حمزه بن عبدالمطلب را كه من در اين قوم كسى جز اين سه تن را همپاى و همتاى پدرم نمى بينم .

وحشى گفت : در مورد محمد خودت هم مى دانى كه من بر او دست نخواهم يافت و يارانش او را هرگز رها نمى كنند، در مورد حمزه هم به خدا سوگند اگر او در حال خفته بودنش هم ببينم ياراى بيدار كردنش را ندارم ، اما در مورد على او را تعقيب و جستجو خواهم كرد.

وحشى مى گويد: به روز جنگ احد در جستجوى على بودم كه در همان حالى على ظاهر شد، او را مردى آزموده و دورانديش ديدم كه فراوان اطراف خود را مى پايد. با خود گفتم : اين كسى نيست كه من در جستجويش باشم ، ناگاه متوجه حمزه شدم كه سر از پاى نشناخته حمله مى كند. پشت سنگى براى او كمين كردم . چشم حمزه كم نور بود و صداى نفس او كه با خشم بيرون مى آمد شنيده مى شد.

سباع بن ام نيار راه را بر حمزه بست ، مادر سباع كه كنيز شريف بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى بود در مكه كودكان را ختنه مى كرد، كنيه سباع ابو نيار بود. حمزه به او گفت اى پسر زن برنده چوچوله ها! كار تو هم به آنجا كشيده است كه بر ما حمله كنى و مردم را بر ضد ما يارى دهى ! پيش آى ، حمزه او را چند قومى با خود كشيد و سپس او را افكند و زانو بر سينه اش نهاد و سرش را بريد همان گونه كه سر گوسپند را مى برند.

آنگاه مرا ديد و به سوى من خيز برداشت و همينكه به مسيل پايش لغزيد و در همين حال من زوبين خود را به حركت در آوردم و رها كردم و چنان به تهيگاه حمزه خورد كه از مثانه اش بيرون آمد. گروهى از يارانش گرد او جمع شدند و شنيدم كه او را صدا مى زنند و مى گويند ابو عماره ! و او پاسخ نمى دهد.

گفتم : به خدا سوگند كه اين مرد مرده است ، و سوگ هند را در مرگ پدر و برادر و عمويش به ياد آوردم . ياران حمزه همينكه يقين به مرگ او پيدا كردند از كنار جسدش پراكنده شدند و مرا نديدند. من دويدم و شكم حمزه را دريدم و جگرش را بيرون كشيدم و خود را به هند دختر عتبه رساندم و گفتم : اگر قاتل پدرت را كشته باشم به من چه مى دهى ؟ گفت : هر چه مى خواهى بخواه . گفتم : اين جگر حمزه است . آن را به دندان گزيد و پاره اى از آن را جويد و از دهان بيرون انداخت و نفهميدم كه نتوانست بجود و بخورد يا خوشش نيامد! آنگاه زر و زيور و جامه هاى خود را بيرون آورد و به من داد و گفت : چون به مكه رسيديم ترا ده دينار خواهد بود. سپس به من گفت : جاى كشته شدنش را به من نشان بده و نشانش دادم . اندامهاى نرينه و گوشها و بينى او را بريد و از آنها براى خود گوشوار و دستبند و خلخال درست كرد و آنها را و جگر حمزه را با خود به مكه آورد.

واقدى مى گويد: عبدالله بن جعفر از ابن ابى عون از زهرى از عبيدالله بن عدى بن خيار براى من نقل كرد كه مى گفته است : به روزگار عثمان بن عفان در شام به جهاد رفتيم .
پس از نماز عصر به شهر حيص رسيديم و پرسيديم : وحشى كجاست ؟ گفتند: در اين ساعت نمى توانيد او را ببينيد كه هم اكنون سر گرم باده گسارى است و تا صبح شراب مى آشامد. ما كه هشتاد تن بوديم به خاطر ديدار او شب را همانجا مانديم . پس از آنكه نماز صبح را خوانديم به خانه وحشى رفتيم . پيرمردى فرتوت شده بود و براى او تشكچه اى كه فقط خودش روى آن جا مى گرفت گسترده بودند. به او گفتيم درباره كشتن حمزه و مسلمه براى ما حرف بزن ، خوشش نيامد و سكوت كرد.

گفتيم : ما فقط به خاطر تو ديشب را اينجا مانده ايم . گفت : من برده جبير بن مطعم بن عدى بودم . چون مردم براى جنگ احد راه افتادند مرا خواست و گفت : حتما به ياد دارى و ديدى كه طعيمه بن عيد را در جنگ بدر حمزه بن عبدالمطلب كشت و از آن روز تا كنون زنهاى ما گرفتار اندوه شديدى هستند، اگر حمزه را بكشى آزاد خواهى بود. من با مردم بيرون آمدم و با خود چند زوبين داشتم ، هرگاه از كنار هند دختر عتبه مى گذشتم مى گفت : اى ابادسمه ! امروز بايد انتقام بگيرى و دلها را خنك كنى . چون به احد رسيديم حمزه را ديدم كه سخت به مردم حمله مى كند و سر از پا نمى شناسد، من براى او پشت درختى كمين كردم ، حمزه مرا ديد و آهنگ من كرد ولى همان دم سباع خزاعى راه را بر او بست ، حمزه آهنگ او كرد و گفت : تو هم اى پسر برنده چوچوله ها كارت به آنجا كشيد كه به ما حمله كنى ، جلو بيا.

حمزه به او حمله كرد و پاهايش را كشيد و او را بر زمين كوبيد و كشت و شتابان آهنگ من كرد ولى گودالى پيش پاى او قرار داشت كه لغزيد و در آن افتاد. من زوبينى پرتاب كردم كه به زير نافش خورد و از ميان دو پايش بيرون آمد و او را كشت . خود را به هند دختر عتبه رساندم و خبر دادم . او جامه هاى گرانبها و زر و زيور خود را به من داد، بر ساقهاى پاى هند دو خلخال از مهره هاى ظفار  بود و دو دستبند سيمين و چند انگشترى بر انگشتان پاى خود داشت كه همه را به من بخشيد.

اما در مورد مسيلمه ، ما وارد حديقه الموت شديم و همينكه مسيلمه را ديدم بر امير المومنين او زوبين پرتاب كردم . در همان حال مردى از انصار هم بر او شمشير زد و خداى تو داناتر است كه كدام يك از ما دو تن او را كشته ايم ، البته من شنيدم كه زنى از بالاى ديوار فرياد مى كشيد كه مسيلمه را آن برده حبشى كشت .

عبيدالله بن عدى – راوى اين روايت – مى گويد: به وحشى گفتم : آيا مرامى شناسى ؟ نگاهش را به من دوخت و گفت : تو پسر عدى از عاتكه دختر عيص نيستى ؟ گفتم : چرا، گفت به خدا سوگند من پس از اينكه ترا از گهواره ات برداشتم و با قنداق به مادرت دادم كه شيرت دهد ديگر نديده ام هنوز لاغر و سپيدى پاهايت را در نظر دارم كه گويى همين امروز بوده است .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى روايت مى كند كه هند در آن روز خود را بالاى سنگى كه مشرف بر آوردگاه بود رساند و با صداى بلند اين ابيات را خواند:ما شما را در قبال جنگ بدر مكافات كرديم و جنگ پس از جنگ داراى سوزش و التهاب است ، مرا از عتبه و برادرم و عمويش و پسر نوجوانم ياراى شكيبايى نيست ، خود را تسكين دادم و نذرم را بر آوردم ، اى وحشى جوشش سينه ام را شفا بخشيد در تمام عمر سپاسگزارى از وحشى بر عهده من است تا آنگاه كه استخوانهايم در گورم از هم بپاشد.

هند دختر اثاثه بن مطلب بن عبد مناف او را چنين پاسخ داده است :اى هند! تو در جنگ بدر و جز آن خوارى و زبون شدى اى دختر مرد فرو مايه و مكار كافر…

محمد بن اسحاق مى گويد: و از جمله اشعار ديگرى كه هند دختر عتبه در جنگ احد رجز خوانى كرده است اين ابيات است :در جنگ احد خود را از حمزه تسكين دادم و شكمش را از ناحيه جگرش ‍ دريدم ، اين كار اندوه گران و دردانگيز مرا زدود، جنگ شما را همچون باران آميخته با تگرگ فرو گرفت ما همچون شيران بر شما حمله آورديم .

محمد بن اسحاق مى گويد: صالح بن كيسان براى من نقل كرد كه گفته اند، عمر بن خطاب به حسان ثابت گفت : اى اباالفريعه ! اى كاش شنيده بودى كه هند چه مى گفت ، به اى كاش سرمستى او را ديده بودى كه چگونه روى سنگى ايستاده بود و رجز خوانى مى كرد، او اى كاش مى شنيدى كه چگونه كارى را كه نسبت به حمزه انجام داده است باز گو مى كرد. حسان گفت : به خدا سوگند همان هنگام كه در كوشك و برج بودم ، زوبين را ديدم كه در هوا به حركت آمد و با خود گفتم : اين سلاح از اسلحه عرب نيست و گويا همان زوبين به حمزه پرتاب شده است و ديگر چيزى نمى دانم . اينك برخى از گفتار هند را براى من بگو تا شر او را از شما كفايت كنم . عمر برخى از اشعار هند را براى حسان خواند و حسان ابيات زير را در هجو هند دختر عتبه سرود:آن زن فرو مايه سرمستى و شادى كرد و خوى او فرو مايگى است كه با كفر سر مستى كرده است …

حسان همچنين ابيات زير را هم در نكوهش هند سروده است :اين كودكان فرو مايه كه در ريگزارهاى اجياد و ميان خاكها افتاده اند و بر خاك مى غلتند از كيست ؟…با ابيات ديگرى كه چون فحش و دشنام است از آوردن آنى مى گذرم .

واقدى از قول صفيه دختر عبد المطلب نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ احد ما زنها در برجها و پشت بامها مدينه بوديم ، حسان بن ثابت هم همراه ما در برج فارع  بود، تنى چند از يهود به سوى برج آمدند و آهنگ برجها كردند. من به حسان گفتم : اى ابن فريعه كارى بكن . گفت : به خدا سوگند من نمى توانم جنگ كنم . در همين حال يك يهودى شروع به بالا آمدن از برج كرد. من به حسان گفتم : شمشيرت را به من بده و ترا كارى نباشد، چنان كرد، من گردن آن يهودى را زدم و سرش را ميان ديگران پرتاب كردم كه چون آن را ديدند پراكنده شدند.

صفيه مى گويد: در آغاز روز همچنان كه در برج فارع و مشرف بر برجهاى ديگر بودم مى نگريستم ، ناگاه زوبينها را ديدم ، با خود گفتم مگر دشمن زوبين هم دارد و نمى دانستم كه همين زوبين به برادرم – حمزه – پرتاب شده است .

صفيه مى گويد: در آخر روز طاقت نياوردم و خودم را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندم ، من همان هنگام كه در برج بودم از طرز رفتار حسان كه به دورترين نقطه برج پناه برد دانستم كه مسلمانان است برگشت و كنار ديوار برج ايستاد. همينكه من همراه گروهى از زنان انصار نزديك رسيديم ، ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را پراكنده ديدم و نخستين كسى را كه ديدم برادر زاده ام على بود. او به من گفت : عمه جان برگرد كه برخى از جنازه ها برهنه اند. گفتم : رسول خدا در چه حال است ؟ گفت : خوب است . گفتم : او را به من نشان بده تا ببينمش ، على اشاره اى پوشيده كرد و من خود را پيش آن حضرت كه زخمى شده بود رساندم .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز احد شروع به پرس و جو درباره حمزه كرد و مى فرمود: عمويم چه كرد؟ از حمزه چه خبر؟ حارث بن صمه به جستجوى او رفت و چون دير كرد، على بن ابى طالب عليه السلام به آن منظور رفت و در همان حال اين ابيات را مى خواند: پروردگارا حارث بن صمه از دوستان وفادار و نسبت به ما معتهد است در پى كار مهمى سر گشته و گم گشته است گويا در جستجوى بهشت است . تا آنكه على عليها السلام پيش حارث رسيد و حمزه را كشته ديد برگشت و پيامبر صلى الله عليه و آله را آگاه ساخت . 

 پيامبر صلى الله عليه و آله پياده آمد و كنار جسد حمزه ايستاد و فرمود: هرگز جايى كه براى من خشم برانگيزتر از اينجا باشد نايستاده ام . در اين هنگام صفيه آشكار شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به زبير فرمود: مادرت را از من دور كن و در همان حال مشغول كندن گور براى حمزه بودند. زبير به مادر گفت : مادر جان ! بر گرد كه برخى از جنازه ها برهنه اند. گفت : من تا پيامبر صلى الله عليه و آله را نبينم بر نمى گردم و همينكه آن حضرت را ديد گفت : اى رسول خدا برادرم حمزه كجاست ؟ فرمود: ميان مردم است .

صفيه گفت : تا او را نبينم بر نمى گردم . زبير مى گويد: من مادر خود را همانجا روى زمين نشاندم تا جسد حمزه به خاك سپرده شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر نه اين بود كه زنان ما افسرده مى شدند، جسد عمويم را به خاك نمى سپردم و براى درندگان و پرندگان مى گذاشتم تا روز قيامت از ميان شكم و چينه دان آنان محشور شود.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون صفيه آمد، انصار ميان او و پيامبر حائل شدند. رسول خدا فرمود: رهايش كنيد و آزادش بگذاريد. صفيه آمد و كنار پيامبر نشست و هرگاه كه او بلند مى گريست پيامبر صلى الله عليه و آله هم بلند مى گريست و هرگاه آهسته مى گريست پيامبر صلى الله عليه و آله هم آهسته گريه مى كرد. فاطمه عليها السلام هم شروع به گريستن كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم از گريه او گريست و سپس ‍ فرمود: هرگز مصيبتى به بزرگى سوگ حمزه بر من نرسيده است . آنگاه خطاب به صفيه و فاطمه فرمود: شما را مژده باد كه هم اكنون جبريل عليه السلام به من خبر داد كه براى ساكنان آسمانهاى هفتگانه چنين نوشته اند كه حمزه بن عبدالمطلب شير خدا و شير رسول خداست .

واقدى مى گويد: و چون پيامبر صلى الله عليه و آله ديد كه حمزه را به سختى مثله كرده اند سخت اندوهگين شد و فرمود: اگر بر قريش پيروز شوم سى تن از ايشان را مثله خواهم كرد و خداوند اين آيه را بر او نازل فرمود: اگر مكافات مى كنيد همان گونه و اندازه مكافات كنيد كه مكافات شده ايد و اگر شكيبايى كنيد به مراتب براى شكيبايانن بهتر است .  پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حتما شكيبايى مى كنيم و هيچ يك از قريش را مثله نفرمود.

واقدى مى گويد: ابوقتاده انصارى برخاست و چون اندوه شديد پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد به دشنام دادن به قريش كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار به او فرمود بنشين .  سپس فرمود: اى ابو قتاده قريش اهل امانت هستند هر كس بى مورد و ياوه به آنان دشنام دهد خداوند دهانش را به خاك مى مالد. شايد هم اگر عمر طولانى داشته باشى اعمال و كارهاى خودت را در قبال اعمال و كارهاى ايشان كوچك بشمارى ، اگر نه اين بود كه قريش سر مست مى شد، خبر مى دادم كه چه منزلتى در پيشگاه خداوند دارد. ابو قتاده گفت : اى رسول خدا، به خدا سوگند كه چون آنان نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خدا چنين كردند من به پاس خاطر خدا و رسولش خشم گرفتم . فرمود: آرى راست مى گويى كه بد مردمى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود بودند.

واقدى مى گويد: پيش از آنكه جنگ احد شروع شود، عبدالله بن جحش ‍ گفت : اى رسول خدا! مى بينى كه كار اين قوم به كجا كشيده است ، من از خداوند چنين مسالت كردم و عرضه داشتم بار خدايا سوگندت مى دهم كه چون فردا با دشمن رويا روى شويم آنان مرا بكشند و شكم مرا بدرند و مرا مثله كنند و تو از من بپرسى به چه سبب با تو چنين كردند و من عرضه دارم در راه تو. اينك اى رسول خدا! از تو تقاضاى ديگرى دارم و آن اين است كه پس از من سر پرستى اموالم را بر عهده بگيرى . فرمود: آرى . عبدالله به جنگ رفت و كشته شد و به بدترين صورت مثله شد. او با حمزه در يك گور به خاك سپرده شد و پيامبر صلى الله عليه و آله سرپرستى ميراث او را بر عهده گرفت و براى مادرش مزرعه اى در خيبر خريد. 

واقدى مى گويد: حمنه دختر جحش و خواهر عبدالله پيش آمد، پيامبر فرمودند: اى حمنه خود دار باش و سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن . گفت : اى رسول خدا در كدام مورد؟ فرمود: نسبت به دايى خودت حمزه . حمنه گفت : انالله و انااليه راجعون ، خدايش رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پيامبر صلى الله عليه و آله دوباره فرمود: سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن . پرسيد: در چه مورد و براى چه كسى ؟ فرمود برادرت عبدالله . حمنه همچنان انالله گفت و افزود: خدايش ‍ رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پيامبر صلى الله عليه و آله براى بار سوم فرمود: سوگ خود را در پيشگاه خداوند محاسبه كن . پرسيد در چه مورد و براى چه كسى ؟ فرمود: در مورد شوهرت مصعب بن عمير. حمنه گفت : واى بر اندوه من ، و گفته اند؟ گفته است : واى بر بيوگى .

محمد بن اسحاق در كتاب خود مى گويد: حمنه فرياد بر آورد و ولوله انداخت .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد كه هيچ كس را چنان منزلتى نيست . ابن اسحاق هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را همين گونه نقل كرده است .واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد كه هيچ كس را چنان منزلتى نيست . ابن اسحاق هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را همين گونه نقل كرده است .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به حمنه فرمود: چرا چنين گفتى ؟ گفت : يتيمى پسرانش را به ياد آوردم و مرا به بيم انداخت . پيامبر صلى الله عليه و آله دعا فرمود كه خداوند متعال سرپرست و جانشين پسنديده اى براى آنان فراهم فرمايد. حمنه سپس با طلحه بن عبيدالله ازدواج كرد و محمد بن طلحه را براى او زاييد، طلحه بن عبيدالله از همه مردم نسبت به فرزندان مصعب مهربان تر و خوش رفتارتر بود.

سخن درباره كسانى كه در جنگ احد با پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كردند

واقدى مى گويد: موسى بن يعقوب از قول عمه اش از مادرش از مقداد نقل مى كند كه مى گفته است : روز جنگ احد همينكه مردم براى جنگ صف كشيدند پيامبر صلى الله عليه و آله زير پرچم مصعب بن عمير نشست و چون پرچمداران قريش كشته و مشركان در حمله اول فرارى شدند و مسلمانان بر لشكر آنان حمله بردند و تاراج كردند، براى بار دوم مشركان حمله آوردند و مسلمانان بر لشكرگاه آنان حمله بردند تاراج كردند، براى بار و دوم مشركان حمله آوردند و مسلمانان را از پشت سر غافلگير ساختند. مصعب بن عمير كه پرچمدار پيامبر صلى الله عليه و آله بود كشته شد. رايت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله بود كشته شد. رايت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله زير آن ايستاد و يارانش گرد او ايستاد بودند.

پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم مهاجران را به ابوالروم داد  كه يكى از افراد خاندان عبدالدار بود، مقداد مى گويد: رايت اوسيان را همراه اسيد بن حضير ديدم . مشركان ساعتى جنگ و كشتار كردند و صفها از هم پاشيده و درهم آميخته بود و مشركان همان شعار خود را كه زنده باد عزى و زنده باد هبل بود تكرار مى كردند و به خدا سوگند كشتارى سخت از ما كردند و نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله هم آنچه توانستند انجام دادند.

سوگند به كسى كه به او را به حق مبعوث فرموده است پيامبر صلى الله عليه و آله از جاى خود يك وجب هم تكان نخورد و همچنان رويا روى دشمن باقى ماند. گاهى گروهى از يارانش پيش او مى رفتند و گاه پراكنده مى شدند و من همواره رسول خدا را بر پا مى ديدم كه يا با كمان خود تير مى انداخت يا سنگ پرتاب مى كرد، تا آنكه دشمنان كناره گرفتند و دو گروه از يكديگر جدا شدند. گروهى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ايستادگى كردند فقط چهارده مرد بودند، هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار.

مهاجران عبارت بودند از على عليه السلام و ابوبكر و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحه بن عبيدالله و ابو عبيده تن جراح و زبير بن عوام ، و انصار عبارت بودند از حباب بن منذر و ابودجانه و عاصم بن ثابت بن ابى الافلح و حارث بن صمه و سهل بن حنيف و سعد بن معاذ و اسيد بن حضير.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم در آن روز پايدارى كردند و نگريختند و افرادى كه اين موضوع را روايت مى كنند، آن دو را به جاى سعد بن معاذ و اسيد بن حضير نام مى برند.

واقدى مى گويد: هشت تن هم در آن روز با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت ايستادگى تا مرگ را كردند كه سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار بودند. مهاجران ، على عليه السلام و طلحه زبير بودند و انصار ابودجانه و حارث بن صمه و حباب بن منذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنيف بودند هيچ يك از ايشان در جنگ احد كشته نشد و ديگر مسلمانان همگى گريختند و پيامبر صلى الله عليه و آله از پى آنان ايشان را فرا مى خواند و برخى از مسلمانان نزديك مهراس  رسيدند. واقدى همچنين مى گويد: عتبه بن جبير، از يعقوب بن عيمر بن قتاده برايم نقل كرد كه مى گفته است ، به روز جنگ احد سى مرد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كردند و هر يك از ايشان مى گفت : جان و آبروى من فداى جان و آبروى تو باد، و سلام بر تو باد، سلام جاودانه نه براى بدرود.

مى گويد (ابن ابى الحديد): در مورد عمر بن خطاب اختلاف است كه آيا در جنگ احد پايدارى كرده است يا نه . ولى همه راويان اتفاق نظر دارند كه عثمان پايدارى نكرده است . واقدى مى گويد: عمر پايدارى نكرده است ، ولى محمد بن اسحاق و بلاذرى او را در زمره كسانى قرار داده اند كه پايدارى كرده و نگريخته است و همگان در اين مورد اتفاق نظر دارند كه ضرار بن خطاب فهرى با نيزه بر سر عمر زد و گفت : اى پسر خطاب ، شكر اين نعمت را داشته باشد كه سوگند خورده ام هيچ مردى از قريش را نكشم .

اين موضوع را محمد بن اسحاق و ديگران هم روايت كرده اند و در آن اختلاف ندارند ولى اختلاف نظر در اين است كه آيا ضرار بن خطاب به عمر در حالى كه مى گريخته و بيمناك بوده است نيزه اى ملايم زده يا در حالى كه ثابت قدم و پيشرو بوده است . كسانى كه مى گويند در حال فرار بوده است نگفته اند كه عمر هنگام گريز عثمان گريخته باشد يا به سويى كه عثمان رفته است رفته باشد، بلكه مى گويند براى پناه بردن به كوه مى گريخته است و اين عيب و گناهى نيست ، زيرا سرانجام همه آنانى هم كه با پيامبر ايستادگى كردند به كوه پناه بردند و از دامنه آن بالا رفتند. البته فرق است ميان كسانى كه در آخر كار و پس از فروكش كردن آتش جنگ به كوه رفته اند و آنانى كه ضمن جنگ گريخته اند و به كوه پناه برده اند. اگر عمر در آخر كار به كوه پناه برده باشد، همه مسلمانان حتى پيامبر صلى الله عليه و آله همين گونه رفتار كرده اند. ولى اگر عمر هنگامى كه آتش جنگ شعله ور بوده است به كوه پناه برده باشد، بدون ترديد گريخته است .

ولى راويان اهل حديث در اين اختلاف ندارند كه ابوبكر نگريخته است و پايدار مانده است ، هر چند از او هيچ گونه مشاركت در جنگ و كشت و كشتارى نقل نشده است ولى خود همان پايدارى جهاد است و در همان حد است .
اما راويان شيعه روايت مى كنند كه كسى جز على و طلحه و زبير و ابودجانه و سهل بن حنيف و عاصم بن ثابت پايدارى نكرده است . برخى از راويان شيعه هم روايت كرده اند كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله چهارده مرد از مهاجران و انصار پايدارى كرده اند ولى ابوبكر و عمر را از آن گروه نمى شمارند. بسيارى از ارباب حديث روايت كرده اند كه عثمان سه روز پس از احد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: مگر به كجا رسيده بودى و تا كجا عقب نشسته بودى ؟ گفت : تا ناحيه اعرض . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عجب گسترده گريخته اى !

واقدى روايت مى كند: به روزگار حكومت عثمان ميان او و عبدالرحمن بن عوف كدورت و بگو مگويى صورت گرفت ، عبدالرحمان بن عوف به وليد بن عقبه پيام فرستاد كه بيايد و چون آمد گفت : پيش برادرت برو و آنچه را به تو مى گويم از قول من به او ابلاغ كن كه كسى ديگر جز ترا نمى دانم كه اين پيام را به او برساند. وليد گفت : انجام خواهم داد. گفت : به عثمان بگو عبدالرحمان به تو مى گويد من در جنگ بدر شركت كردم و تو شركت نكردى و روز جنگ احد پايدارى كردم و تو گريختى و در بيعت رضوان – شجره – من حضور داشتم و تو حضور نداشتى . چون وليد اين پيام را گزارد، عثمان گفت : برادرم راست گفته است . من از شركت در جنگ بدر بازماندم و به پرستارى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بيمار بود سرگرم بودم و پيامبر صلى الله عليه و آله سهم مرا از غنيمت منظور فرمود و به منزله كسانى بودم كه در جنگ بدر حضور داشتند.

روز جنگ احد هم گريختم و پشت به جنگ دادم ولى خداوند در كتاب محكم خود از اين گناه در گذشته و عفو فرموده است . اما در مورد بيعت رضوان من به مكه رفته بودم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا فرستاده بود و خود فرموده بود كه عثمان در اطاعت خدا و رسول اوست و با دست چپ خود از سوى من با دست راست خويش بيعت فرمود و دست چپ پيامبر صلى الله عليه و آله از دست راست من بهتر است و چون وليد اين پاسخ را براى عبدالرحمان آورد، عبدالرحمان گفت : برادرم راست گفته است .

واقدى مى گويد: عمر به عثمان بن عفان نگريست و گفت : اين از كسانى است كه خداوند گناهش را عفو كرده است يعنى كسانى كه به هنگام رويا روى شدن دو لشكر از جنگ گريخته و پشت به جنگ داده اند از چيزى كه عفو فرمود ديگر مواخذه نمى فرمايد. گويد: مردى از عبدالله بن عمر درباره عثمان پرسيد، گفت : او در جنگ احد مرتكب گناهى بزرگ شده است و خداوند او را عفو فرموده است و حال آنكه ميان شما مرتكب گناهى كوچك شد و شما او را كشتيد. كسانى كه مى گويند عمر در جنگ احد گريخته است ، به اين روايت استدلال مى كنند كه گفته شده است به روزگار حكومت عمر زنى آمد و يكى از بردهايى را كه پيش عمر بود مطالبه كرد. همراه او يكى از دختران عمر هم آمد و بردى مطالبه كرد، عمر به آن زن برد بخشيد و دختر خويش را از آن محروم كرد. چون در اين باره از او پرسيدند، گفت : پدر آن زن روز احد پايدارى كرد و پدر اين يكى روز جنگ احد گريخت و پايدارى نكرد.

و واقدى مى گويد روايت مى كند: كه عمر خودش مى گفته است : همينكه شيطان فرياد آورد كه محمد كشته شد گفتم : بايد به كوه پناه برم و بالا روم گويى همچون بز كوهى بودم . برخى همين سخن را حجت و دليل گريز عمر مى دانند و در نظر من – ابن ابى الحديد – اين حجت نيست ، زيرا دنباله خبر چنين است كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت مى فرمود: و محمد جز پيامبر نيست كه پيش از او پيامبران بودند و در گذشتند و ابوسفيان در دامنه كوه همراه فوج خود بود و كوشش مى كرد كه بالاى كوه برسد. پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت بار خدايا ايشان را نسزد كه بر ما برترى جويند و آنان پراكنده شدند، و اين نشانه آن است كه بالا رفتن عمر بر كوه پس از آن بوده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به كوه رفته و اين موضوع براى عمر به منقبت شبيه تر است تا نكوهش .

همچنين واقدى نقل مى كند و مى گويد: ابن ابى سبزه از ابوبكر بن عبدالله بن ابى جهم ، كه نام اصلى ابوجهم عبيد است ، براى من نقل كرد كه خالد بن وليد در شام مى گفت : سپاس خداوندى را كه مرا به اسلام هدايت فرمود، همانا خودم عمر بن خطاب را به هنگام فرار مسلمانان و گريز ايشان ديدم كه هيچ كس همراه عمر نبود و من همراه فوجى گران و كاملا مسلح بودم ، از آن فوج هيچ كس جز من عمر را نشناخت و ترسيدم اگر همراهان را متوجه كنم آهنگ او كنند و من به عمر نگريستم كه آهنگ كوه داشت .

مى گويد (ابن ابى الحديد): ممكن است اين درست باشد و در اين مساله خلافى نيست كه عمر جنگ را رها كرده و آهنگ كوه كرده است ولى ممكن است اين كار در پايان كار و پس از نااميد شدن مسلمانان از پيروزى صورت گرفته باشد كه در آن هنگام همگى آهنگ كوه كردند. وانگهى خالد در مورد عمر بن خطاب متهم است و ميان آن دو كينه و ستيز بوده است و بعيد نيست كه خالد حركات عمر را مورد نكوهش قرار دهد.

صحت اين خبر هم كه خالد از كشتن عمر خود دارى كرد معلوم است كه به سبب خويشاوندى نسبى ميان آنان بوده است . عمر و خالد از سوى مادر خويشاوندند، مادر عمر حنتمه دختر هاشم بن مغيره است و خالد هم پسر وليد بن مغيره است ، بنابر اين مادر عمير دختر عموى خالد و خويشاوند نزديك اوست و خويشاوندى مايه عطوفت و مهربانى است . در سال ششصد و هشت در دروازه دواب بغداد به خانه و حضور محمد بن معد علوى موسوى ، فقيه معروف شيعه ، كه خدايش رحمت كناد، رفتم . كناد، رفتم .

كسى پيش او مغازى واقدى را مى خواند و چون اين عبارت را خواند كه واقدى از قول ابن ابى سبره از خالد بن رباح از ابوسفيان آزاد كرده ابن ابى احمد نقل مى كرد كه او گفته است از محمد بن مسلمه شنيدم كه مى گفت : همين دو گوشم شنيد و همين دو چشم من ديد كه روز جنگ احد مردم به سوى كوه مى گريختند و پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را فرا مى خواند و آنان توجهى نمى كردند و شنيديم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: اى فلان و اى فلان پيش من آييد، من رسول خدايم و هيچ يك از آن دو هم اعتنايى نكردند و رفتند. در اين هنگام ابن معد به من اشاره كرد كه گوش بده ، گفتم : مگر در اين عبارت چه چيزى است ؟

گفت : اين فلان و بهمان كنايه از عمر و ابوبكر است . گفتم : و جايز است كه كنايه از آن دو نباشد بلكه كنايه از دو تن ديگر باشد. گفت : ميان صحابه كسى جز آن دو نيست كه در مورد فرار و ديگر كارهاى نكوهيده نام برده نشوند و گوينده ناچار از به كار بردن كنايه باشد و فقط همان دو تن هستند كه اين گونه اند. گفتم : اين گمان بيش نيست . گفت : از اين جدل و ستيز خود رهايمان كن . ابن معد سپس سوگند ياد كرد كه واقدى منظورش ابوبكر و عمر بوده است و اگر كس ديگرى غير از آن دو بود به طور صريح مى گفت ، و ديدم كه بر چهره اش ‍ نشانه هاى ناراحتى از مخالفت من با عقيده اش آشكار شد.

واقدى روايت مى كند: چون ابليس فرياد بر آورد كه محمد كشته شد، مردم پراكنده شدند و برخى از آنان به مدينه رسيدند و نخستين كس كه در مدينه شد و خبر داد كه محمد كشته شد، سعد بن عثمان پدر عباده بن سعد بود. پس از او مردان ديگرى وارد شدند و چون به خانه هاى خود رفتند زنها گفتند: اى واى كه از التزام ركاب پيامبر گريخته ايد. ابن ام مكتوم هم كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى پيشنمازى در مدينه باقى گذاشته بود به ايشان گفت : از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله گريخته اند؟ سپس گفت : مرا به راه احد ببريد  و چون او را به راه احد بردند، شروع به پرسيدن از هر كسى كه با او بر مى خورد كرد تا آنكه قومى ديگر رسيدند و او از سلامتى پيامبر آگاه شد و برگشت . از جمله كسانى كه گريخته بودند عمر و عثمان  و حارث بن حاطب و ثعلبه بن حاطب و سواد بن غزيه و سعد بن عثمان و عقبه بن عثمان بودند. در اين ميان خارجه بن عمر خود را به ملل رسانده بود و اوس بن قيظى همراه تنى چند از بنى حارثه خود را به شقرهرسانده بودند.

ام ايمن آنان را ديد بر چهره شان خاك پاشاند و به يكى از ايشان گفت : بيا اين دوك را بگير و دوك بريس ! كسانى كه معتقد به فرار كردن عمر هستند به روايت ديگرى هم كه واقدى در مغازى آورده است استدلال مى كنند. واقدى در موضوع صلح حديبيه مى نويسد كه عمر در آن هنگام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : مگر به ما نمى گفتى كه به زودى وارد مسجد الحرام مى شوى و كليد كعبه را مى گيرى و همراه كسانى كه در عرفات و قوت مى كنند وقوف خواهى كرد؟ و حال آنكه هنوز قربانيهاى ما كنار كعبه نرسيده و قربانى نشد است .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا به شما گفتم در اين سفر اين چنين خواهى بود؟ عمر گفت : نه . پيامبر فرمود: همانا به زودى وارد مسجد الحرام مى شويد و من كليد كعبه را مى گيرم و من و شما سرهاى خود را در مكه مى تراشيم و با وقوف كنندگان در عرفات وقوف مى كنيم . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله روى به عمر فرمود و گفت : آيا روز احد را فراموش كرده ايد هنگامى كه به كوه بالا مى رفتيد و به هيچ كس توجه نداشتيد و من در پى شما، شما را فرا مى خواندم . آيا جنگ احزاب را فراموش كرده ايد، هنگامى كه دشمن از منطقه بالا و پايين آمدند و چشمها تيره شد و دلها به حنجره ها رسيد آيا روز فلان را فراموش كرده ايد و همچنين شروع به بر شمردن فرمود.

مسلمانان گفتند: خداى و رسولش درست گفته اند و تو اى رسول خدا به خدا داناتر از مايى ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله عمره القضا را انجام داد و سر خود را تراشيد فرمود: اين است آنچه به شما وعده دادم و چون روز فتح مكه فرا رسيد و پيامبر كليد كعبه را گرفت فرمود: عمر بن خطاب را پيش من فراخوانيد و چون عمر آمد پيامبر فرمود: اين آن چيزى كه به شما گفتم . آنان مى گويند اگر عمر در جنگ احد نگريخته بود، پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به او نمى فرمود آيا روز جنگ احد را فراموش كرده ايد هنگامى كه بر كوه بالا مى رفتيد و مى گريختيد و بر كسى توجه نمى كرديد.

سخن درباره آنچه براى مسلمانان پس از رفتن به كوه پيش آمده است .

واقدى مى گويد: موسى بن محمد بن ابراهيم از قول پدرش براى من نقل كرد كه چون ابليس ، كه نفرين خدا بر او باد، براى آنكه مسلمانان را اندوهگين سازد، بانگ برداشت كه محمد كشته شده است ، مسلمانان به هر سو پراكنده شدند. مردم از كنار پيامبر صلى الله عليه و آله مى گذشتند و هيچ كس از ايشان به آن حضرت توجه نمى كرد و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله در پى آنان ، ايشان را صدا مى كرد. كار به آنجا كشيد كه گروهى از مسلمانان تا مهراس گريختند و عقب نشستند.

پيامبر صلى الله عليه و آله هم براى اينكه ياران خود را فراخواند، آهنگ دامنه كوه كرد و به دامنه كوه رسيد و يارانش در كوه پراكنده بودند و درباره چگونگى كشته شدن كشتگان خويش و خبر كشته شدن پيامبر صلى الله عليه و آله كه به ايشان رسيده بود، سخن مى گفتند. كعب بن مالك مى گويد: من نخستين كس بودم كه با وجود آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله مغفر داشت او را شناختم و در همان حال كه در دامنه كوه بودم بانگ برداشتم كه اين رسول خداست كه زنده است و آن حضرت با دست خود به دهان خويش اشاره مى فرمود كه من ساكت و خاموش شوم . آنگاه جامه هاى جنگى مرا پوشيد و جامه هاى جنگى خود را بيرون آورد.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه ميان دو سعد، يعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، حركت مى فرمود بر ياران خويش در دامنه كوه وارد شد و در حالى كه زره بر تن داشت اندكى خميده به جلو حركت مى فرمود و معمولا پيامبر صلى الله عليه و آله همواره چنان راه مى رفت ، و گفته شده است ، آن حضرت بر طلحه بن عبيدالله تكيه داده بوده است .

واقدى همچنين مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به سبب زخمهايى كه برداشته بود، نماز ظهر آن روز را نشسته گزاردند. طلحه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : من هنوز نيرويى دارم ، برخيز تا ترا بر دوش برم . و آن حضرت را بر دوش گرفت و كنار صخره اى كه بر دهانه دره قرار داشت برد و ايشان را بالاى آن صخره رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله همراه كسانى كه با ايشان پايدارى كرده بودند به سوى ياران خويش رفت . مسلمانان كه از دور ايشان را ديدند پنداشتند قريش هستند و پشت به ايشان كردند و بر كوه گريختند ابو جانه با عمامه سرخ خود شروع به اشاره كردند به آنان كرد كه او را شناختند و همگان يا گروهى از ايشان برگشتند.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله همراه چهارده تنى كه با آن حضرت ايستادگى كرده بودند آشكار شد و آنان هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار بودند، ديگر مسلمانان كه آنان را از مشركان مى پنداشتند ترسان شروع به فرار كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر كه كنارش ايستاده بود لبخند مى زد و مى فرمود به آنان اشاره كن و ابوبكر شروع به اشاره كردن نمود، ولى آنان بر نمى گشتند تا آنكه ابو جانه عمامه سرخى را كه بر سر داشت ، برداشت و به كوه بالا رفت و شروع به فرياد كشيدن و علامت دادن كرد تا شناختند. و چنان بود كه ابوبرده بن نيار تيرى بر كمان نهاده و قصد كرده بود پيامبر صلى الله عليه و آله را – كه نشناخته بود – هدف قرار دهد و ياران آن حضرت را بزند و چون مسلمانان سخن گفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله ايشان را فراخواند، دست نگه داشت . مسلمانان از ديد پيامبر صلى الله عليه و آله چنان شاد شدند كه كه گويى هيچ رنج و اندوهى بر ايشان نرسيده است و از سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلامتى همراهانش از چنگ مشركان مسرور شدند.

واقدى مى گويد: سپس قومى از قريش هم بر كوه بالا رفتند و بر مسلمانان كه در دامنه بودند، مشرف گرديدند. رافع بن خديج مى گفته است من در آن هنگام كنار ابو مسعود انصارى او كشته شد گان قوم خويش را ياد مى كرد و از ايشان مى پرسيد و به او خبر مى دادند كه سعد بن ربيع و خارجه بن زهير كشته شده اند و او انالله و انا اليه راجعون بر زبان مى آورد و بر ايشان رحمت مى فرستاد. مسلمانان هم از يكديگر در مورد دوستان و خويشاوندان خود مى پرسيدند و به يكديگر خبر مى دادند. در همين حال خداوند مشركان را بر گرداند كه آن اندوه را از ايشان بزدايد و چون ناگاه فوجهاى دشمن را بالاى كوه و فراتر از خويش ديدند آنچه را گفتگو مى كردند فراموش ‍ كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله ما را فراخواندند و تشويق به جنگ كردند و به خدا سوگند گويى هم اكنون به فلان و بهمان مى نگرم كه در پهنه كوه ترسان مى گريختند. واقدى همچنين مى گويد: عمر مى گفته است چون شيطان بانگ برداشت كه محمد كشته شد من همچون ماده بزى به كوه گريختم نيست كه پيش به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم كه اين آيه را تلاوت مى فرمود محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبران بودند و در گذشتند  و ابوسفيان در دامنه كوه بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه خداى خود را فرا مى خواند و دعا مى كرد عرضه مى داشت پروردگارا ايشان را نسوزد كه بر ما برترى جويند، و مشركان پراكنده شدند.

واقدى مى گويد: ابواسيد ساعدى مى گفته است ، پيش از آنكه خواب بر ما چيره شود خود را در دامنه كوه چنان افسرده و تسليم مى ديديم كه هر كس ‍ به ما حمله مى كرد تسليم مى شديم و خداوند خواب را بر ما چيره فرمود و چنان خوابيديم كه سپرهايمان بدون توجه به يكديگر شاخ به شاخ مى شد و سپس خواب از سر ما پريد و چنان شديم كه گويى پيش از آن بر ما اندوهى نرسيده است .

گويد: زبير بن عوام مى گفته است : خواب چنان ما را فرا گرفت كه هيچ مردى از ما نبود مگر اينكه چانه اش روى سينه اش قرار داشت ، و همان طور كه ميان خواب و بيدارى بودم شنيدم معتب بن قشير كه از منافقان بود مى گويد: اگر ما فرماندهى مى داشتيم اينجا كشته نمى شديم كه در همين هنگام خداوند متعال در مورد او همين آيه را نازل فرمود.  گويد: ابواليسر مى گفته است ، در آن هنگام همراه تنى چند از قوم خود كنار پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم و خداوند براى اينكه در امان باشيم خوب را بر ما چيره ساخت و هيچ كس نماند مگر اينكه خرخر مى كرد و سپرها روى يكديگر مى افتاد و خود ديدم شمشير بشر بن البراء بن معرور از دستش بر زمين افتاد و متوجه نشد و پس از اينكه به خود آمد آن را برداشت و دشمن پايين تر از ما و زير پايمان قرار داشت . شمشير ابوطلحه هم از دست او افتاد، بر منافقان و اهل شك و ترديد در آن روز خواب چيره نشد و خواب فقط بر اهل يقين و ايمان چيره شد و در همان حال كه مومنان چرت مى زدند، منافقان هر چه در دل داشتند مى گفتند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 9 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت چهارم (اسيران وکشته شدگان بدر-جنگ احد)

ادامه جنگ بدر

اما بلاذرى در اين مورد چنين روايت كرده است كه هبار بن اسود از كسانى بوده است كه هنگامى بردن زينب از مكه به مدينه متعرض او شده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله به همه افراد سريه هايى كه گسيل داشته فرموده است اگر بر او دست يافتند او را بسوزانند و سپس فرموده است با آتش جز خداوند شكنجه نمى كند و فرمان داد اگر بر او دست يافتند هر دو دست و هر دو پايش را قطع كنند و او را بكشند و بر او دست نيافتند. روز فتح مكه هم هبار گريخت و سپس در مدينه ، و گفته شده است در جعرانه – نام جايى است – پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از جنگ حنين فراغت يافت ، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و مقابل ايشان ايستاد شهادتين بر زبان آورد و اسلامش پذيرفته شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد هيچ كس متعرض او نشود. سلمى كنيز پيامبر صلى الله عليه و آله به هبار گفت : خداوند هيچ چشمى را به تو روشن مدارد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آرام بگير كه اسلام امور پيش از خود را محو كرده است .

بلاذرى مى گويد: زبير بن عوام مى گفته است : پس از آن همه خشونت پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به همان آن حضرت را مى ديدم كه با آزرم و بزرگوارى سر خود را پايين مى افكند و هبار از ايشان پوزش مى خواست و آن حضرت از او.

محمد بن اسحاق مى گويد: ابوالعاص همچنان بر شرك خود در مكه باقى ماند و زينب نزد پدرش در مدينه مقيم بود و اسلام ميان آن دو جدايى اندخته بود – بر يكديگر حرام بودند – تا آنكه پيش از فتح مكه ابوالعاص با اموال خود و اموالى كه قريش به مضاربه به او داده بودند براى بازرگانى به شام رفت و او مردى امين بود و چون از بازرگانى خود در شام آسوده شد و بازگشت به سريه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله گسيل فرموده بود برخورد كه اموالش را گرفتند و خودش از چنگ ايشان گريخت . آن گروه اموال او را با خود به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند.

ابوالعاص شبانه بيرون آمد و خود را به مدينه و خانه زينب رساند و از او پناه خواست و زينب او را پناه داد. ابوالعاص در طلب اموالى كه افراد آن سريه از او گرفته بودند آمده بود. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله تكبيره الاحرام نماز صبح را فرمود و مردم هم تكبير گفتند و اقتدا كردند زينب از صفه زنان با صداى بلند گفت : اى مردم من ابوالعاص را پناه داده ام . پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه نماز صبح را گزارد و سلام داد روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم آيا شما هم آنچه را من شنيدم ، شنيدند؟ گفتند: آرى .

فرمود: همانا سوگند به كسى كه جان محمد در دست اوست ، من هم از آنچه گذشت تا همان هنگام كه شما صدا را شنيديد اطلاع نداشتم و البته هر كس مى تواند به ديگرى پناه دهد. پيامبر صلى الله عليه و آله آنگاه پيش دختر خود زينب رفت و فرمود: دختر جان ! او را گرامى بدار و پسنديده ميزبانى كن و مبادا به تو دست يابد كه تو بر او حلال نيستى .

سپس پيام داد افراد آن سريه كه اموال ابوالعاص را گرفته بودند پيش ايشان آيند و به آنان فرمود: وضعيت اين مرد را نسبت به ما مى دانيد و اموالى از او گرفته ايد، اگر احسان كنيد و اموالش را برگردانيد ما اين كار را دوست مى داريم و اگر نخواهيد غنيمتى است كه خداوند به شما ارزانى فرموده است و شما سزاوارتر بر آن هستيد. گفتند: اى رسول خدا اموالش را به او بر مى گردانيم . و همه اموال و كالاهاى او را به او پس دادند. و چنان بود كه مردى ريسمانى را و ديگرى مشك آب خشكيده و ديگرى آفتابه حتى چوبهاى سر مشكهاى او را مى آورد و مى داد و همه اموال و كالاهاى او را پس دادند و هيچ چيزى را از دست نداد.

ابوالعاص آنگاه به مكه رفت و چون به شهر رسيد همه اموال افراد قريش را كه براى مضاربه به او داده بودند به ايشان باز گرداند و چون از آن كار آسوده شد به آنان گفت : اى گروه قريش آيا براى كسى از شما مالى پيش من مانده است كه نگرفته باشد؟ گفتند: نه و خدايت پاداش دهاد كه ترا با وفا و كريم يافته ايم . گفت : اينك گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداوند يكتا نيست و محمد رسول خداست . به خدا سوگند چيزى مرا از مسلمان شدن باز نداشت مگر بيم از اين تصور شما كه من مى خواهم اموال شما را بخورم و با خود ببرم . اينك كه خداوند اموالتان را به سلامت به شما برگرداند گواهى مى دهم كه مسلمان شده و از آيين محمد پيروى كرده ام ، و سپس شتابان بيرون آمد و خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.

محمد بن اسحاق مى گويد: داود بن حصين از عكرمه از ابن عباس براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از شش سال زينب را با همان عقد و نكاح نخست و بدون عقد مجدد به الوالعاص برگرداند. 

واقدى مى گويد: و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از كار اسيران فراغت يافت و خداوند عزوجل در جنگ بدر ميان كفر و ايمان مشخص فرمود. مشركان و منافقان و يهوديان زبون شدند و در مدينه هيچ يهودى و مناقفى باقى نماند مگر اينكه خاضع شد. گروهى از منافقان مى گفتند اى كاش با محمد بيرون مى رفتيم و به غنيمتى مى رسيديم . يهوديان با خود مى گفتند او همان كسى است كه نشانه هايش را در كتابهاى خود ديده ايم و به خدا سوگند از اين پس پرچمى براى او برافراشته نمى شود مگر اينكه پيروز خواهد شد.

كعب بن اشرف گفت : امروز دل زمين بهتر از روى آن است ! اينان همه اشراف و سروران مردم و پادشاهان عرب و اهل منطقه امن و حرم بودند كه كشته شدند. كعب به مكه رفت و به خانه وداعه بن ضبيره وارد شد و آنجا اشعارى در نكوهش مسلمانان و مرثيه كشته شدگان مشركان در بدر سرود و از جمله چنين گفت :آسياب بدر براى نابودى اهل آن به گردش آمد، كه براى امثال بدر بايد گريست و اشك ريخت . بزرگان مردم بر گرد حوض آن كشته شدند. از خير و نيكى دور نباشيد همانا پادشاهان كشته شدند. مردمى كه من در قبال به قدرت رسيدن ايشان زبون مى شوم مى گويند ابن اشرف به صورت كعبى كه بى تابى مى كند در آمده است …

واقدى مى گويد: اين ابيات را عبد الله بن جعفر و محمد بن صالح و ابن ابى الزناد براى من املاء كردند، چون كعب بن اشرف اين ابيات را سرود، مردم در مكه آنها را از او فرار گرفتند و بهانه قرار دادند و مرثيه سرايى هاى خود را كه قبلا از بيم شماتت مسلمانان حرام كرده بودند، آشكار ساختند. پسركان و دختركان در مكه اين ابيات را مى خواندند و قريش يك ماه بر كشتگان خود مويه كرد و هيچ خانه اى در مكه باقى نماند مگر آنكه در آن سوگوارى و مويه بود. زنان موهاى خود را آشفته كردند، گاه اسب و شتر مرد كشته شده را مى آوردند و ميان خود برپا مى داشتند و بر گردش مويه مى كردند. زنان سوگوار به كوچه ها مى آمدند و در كوچه ها پرده زده بودند و پشت آن سو گوارا مى كردند و مردم مكه خواب عاتكه و جهيم بن صلت را تصديق مى كردند.

واقدى مى گويد: كسانى از قريش كه براى پرداخت فديه اسيران به مدينه آمدند چهارده و گفته شده است پانزده مرد بوده اند و نخستين كس كه آمد مطلب بن ابووداعه بود و بقيه هم سه شب پس از او به مدينه آمدند.گويد: اسحاق بن يحيى براى من نقل كرد كه از نافع بن جبير پرسيدم ميزان فديه اسيران چه قدر بود؟ گفت : از همه بيشتر چهار هزار درهم بود و سپس ‍ سه و دو هزار و هزار درهم ، مگر نسبت به گروهى كه مال نداشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان منت نهاد و ايشان را بدون دريافت فديه آزاد فرمود.

پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ابووداعه فرموده بود او را در مكه پسر زيرك توانگرى است كه فديه او را هر چه گران باشد خواهد پرداخت . چون او به مدينه آمد فديه خود را چهار هزار درهم پرداخت . ابووداعه نخستين اسيرى بود كه فديه اش پرداخت شد و قريش به مطلب پسر ابووداعه كه او را در حال آماده شدن براى رفتن پيش پدرش ديدند، گفتند: شتاب مكن كه مى ترسيم در مورد اسيران كار ما را خراب كنى و چون محمد درماندگى ما را ببيند ميزان فديه را بالا ببرد و گران كند و بر فرض كه تو توانگرى همه قوم به توانگرى تو نيستند. او گفت : من تا هنگامى كه شما براى پرداخت فديه نرفته ايد نخواهم رفت و بدين گونه با آنان خدعه كرد و همينكه آنان غافل شدند شبانه بر مركب خود سوار شد و در چهار شب خود را به مدينه رساند و فديه پدر خويش را چهار هزار درهم پرداخت كرد. چون قريش او را در اين مورد نكوهش كردند گفت : من نمى توانستم پدر خود را در حال اسيرى رها كنيم و شما آسوده و بى خيال باشيد. ابوسفيان بن حرب گفت : اين پسر نوجوان به خويش و انديشه خود شيفته است و كار را بر شما تباه مى كند، من كه به خدا سوگند براى پسرم عمرو فديه نخواهم پرداخت ، اگر چه يك سال هم در اسارت بماند مگر اينكه محمد خود او را آزاد كند. به خود سوگند چنين نيست كه از همه شما تهيدست تر باشم ولى دوست ندارم كارى را كه موجب دشوارى براى شما مى شود انجام دهم و عمرو هم مانند يكى از ديگر از اسيران خواهد بود.

واقدى مى گويد نام كسانى كه براى آزادى اسيران آمدند چنين است ، از خاندان عبد شمس ، وليد بن عقبه بن ابى معيط و عمرو بن ربيع برادر ابوالعاص بن ربيع ، از خاندان نوفل بن عبدمناف ، جبير بن مطعم ، از خاندان عبدالدار بن قصى ، طلحه بن ابى طلحه ، از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، عثمان بن ابى حبيش ، از خاندان مخزوم عبدالله بن ابى ربيعه و خالد بن وليد و هشام بن وليد بن مغيره و فروه بن سائب و عكرمه بن ابى جهل ، از خاندان جمع ابى خلف و عمير بن وهب از خاندان سهم مطلب بن ابى وداعه و عمرو بن قيس ، از خاندان مالك بن حسل ، مكرز بن حفص بن احنف ، همه ايشان براى پرداخت فديه خويشاوندان و وابستگان خود به مدينه آمدند. جبير بن مطعم مى گفته است از همان هنگام كه براى پرداخت فديه به مدينه رفتم اسلام در دل من جا گرفت و چنان بود كه شنيدم پيامبر، كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، در نماز مغرب سوره والطور را خواند و از همان لحظه اسلام در دل من رخنه كرد.

سخن درباره نام اسيران بدر و كسانى كه آنان را اسير كردند

واقدى مى گويد: از بنى هاشم عباس بن عبدالمطلب كه او را ابواليسر كعب بن عمرو اسير كرد و عقيل بن ابى طالب كه او را عبيد بن اوس ظفرى اسير كرد و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب كه او را جبار بن صخر اسير كرد و هم پيمانى از بنى هاشم كه از قبيله فهر بود به نام عتبه ، چهار تن .

از خاندان مطلب بن عبد مناف ، سائب بن عبيد و عبيد بن عمرو بن علقمه ، دو تن كه هر دو را سلمه بن اسلم بن حريش اشهلى اسير كرد.
واقدى مى گويد: اين موضوع را ابن ابى حبيبه براى من نقل كرد و گفت براى آزادى آن دو كسى نيامد و چون مالى نداشتند پيامبر صلى الله عليه و آله بدون دريافت فديه آزادشان فرمود.

از خاندان عبد شمس بن عبد مناف ، عقبه عقبه بن ابى معيط كه به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح گردن زد، او را عبد الله بن ابوسلمه عجلانى اسير كرده بود. حارث بن ابى و جزه بن ابى عمرو بن اميه را سعد بن ابى وقاص اسير كرده بود و وليد بن عقبه بن ابى معيط براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم فديه او را پرداخت كرد.

واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد اسيران را رد كنند و سپس ميان اصحاب خود قرعه كشيد، ابن حارث باز هم در سهم سعد بن ابى وقاص كه خودش او را اسير كرده بود قرار گرفت . عمرو بن ابى سفيان كه على بن ابى طالب عليه السلام او را اسير كرد در قرعه كشى در سهم رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله او را بدون دريافت فديه با سعد بن نعمان بن اكال از بنى معاويه كه براى عمره به مكه رفته بود و زندانى شد و مشركان رهايش نمى كردند مبادله فرمود.

محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود روايت مى كند كه عمرو بن ابى سفيان را على عليه السلام در جنگ بدر اسير كرد، مادر عمرو، دختر عقبه بن ابى معيط بود. عمرو همچنان در دست پيامبر صلى الله عليه و آله باقى ماند و به ابوسفيان گفتند آيا فديه پسرت عمرو را نمى پردازى ؟ گفت : آيا بايد هم خون بدهم و هم مال ؟ پسرم حنظله را كشتند حالا فديه عمرو را هم بدهم تا رهايش كنند، در دست آنان باشد و تا هر وقت مى خواهند او را نگهدارند. در همان حال كه عمرو در مدينه زندانى بود، سعد بن نعمان بن اتكال از قبيله بنى عمرو بن عوف كه پيرمردى بود و از آنچه ابوسفيان نسبت به او انجام دهد بيم نداشت ، همراه يكى از زنان خود براى انجام عمره به مكه آمد. قريش هم عهد كرده بودند كه متعرض حاجيان و عمره گزاران نشوند، ولى ابوسفيان او را گرفت و در مكه به عوض پسر خود عمرو زندانى كرد و براى گروهى از مردم مدينه اين شعر را فرستاد:اى خويشاوندان ابن اكال فرياد خواهى او را پاسخ دهيد شما كه پيمان بسته ايد اين سرور سالخورده را رها نكنيد. ولى خاندان عمرو بن عوف زبون و فرو مايه اند اگر اين قيد و بند را از اسير خود بر ندارند.

چون اين اشعر و خبر به اطلاع خاندان عمرو بن عوف رسيد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و خبر را به اطلاع ايشان رساندند و تقاضا كردند عمرو پسر ابوسفيان را در اختيار ايشان بگذارد تا او را با سعد بن نعمان مبادله كنند و رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان فرمود و آنان عمرو را به مكه و پيش ابوسفيان و او هم سعد را آزاد كرد. حسان بن ثابت در پاسخ ابوسفيان چنين سروده است :اگر سعد آزاد مى بود آن روز مكه پيش از آنكه اسير شود بسيارى از شما را مى كشت ، با شمشير تيز برنده و كمانى كه از چوب نبع ساخته شده است و چون تير از آن رها مى شود بانگ ناله اش بر مى خيزد.

ابوالعاص بن ربيع را خراش بن صمه اسير كرد و برادرش عمرو بن ربيع براى پرداخت فديه او آمد. فديه هم پيمانى از ايشان به نام ابوريشه را نيز عمرو بن ربيع پرداخت و عمرو بن ازرق را هم عمرو بن ربيع آزاد كرد. عمرو بن ازرق پس از قرعه كشى در سهم تميم ، برده آزاد كرده خراش بن صمه ، قرار گرفته بود. عقبه بن حارث حضرمى را عماره بن حزم اسير كرد ولى پس از قرعه كشى در سهم ابى بن كعب قرار گرفت و عمرو بن ابوسفيان بن اميه فديه او را پرداخت . و ابوالعاص بن نوفل بن عبد شمس كه عمار بن ياسر او را اسير كرد و براى آزادى و پرداخت فديه او پسر عمويش آمد، جمعا هشت تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، عدى بن خيار كه خراش بن صمه او را اسير كرد و عثمان بن عبد شمس برادرزاده عتبه بن غزوان كه هم پيمان ايشان بود و او را حارثه بن نعمان اسير كرده بود، و ابوثور كه او را ابو مرثد غنوى اسير كرده بود، جمعا سه تن كه هر سه تن را جبير بن مطعم با پرداخت فديه آزاد كرد.

از خاندان عبدالدار بن قصى ابوعزيز بن عمير كه او را ابو اليسر اسير گرفت اما در قرعه كشى در سهم محرز بن نضله قرار گرفت . واقدى مى گويد: ابوعزيز برادر پدر و مادرى مصعب بن عمير بود و مصعب به محرز بن نضله گفت : او را ارزان از دست ندهى كه مادرى بسيار توانگر در مكه دارد. ابوعزيز به مصعب گفت : اى برادر سفارش تو نسبت به برادرت چنين است ؟ مصعب گفت : محرز برادر من است نه تو، و مادرش براى فديه او چهار هزار درهم فرستاد و اين پس از آن بود كه پرسيده بود بيشترين مبلغى كه براى افراد قريش فديه پرداخته اند چقدر است ، گفته بود چهار هزار درهم و او چهار هزار درهم را فرستاد.

اسود بن عامر بن حارث بن سباق كه او را حمزه بن عبدالمطلب اسير كرده بود، جمعا دو تن كه براى آزادى و پرداخت فديه آن دو طلحه بن ابى طلحه به مدينه آمد.
از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، سائب بن ابى حبيش بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى كه او را عبدالرحمان بن عوف اسير كرد و عثمان بن حويرث بن عثمان بن اسد بن عبد العزى كه او را حاطب بن ابى بلتعه اسير كرد، و سالم بن شماخ كه او را سعد بن ابى وقاص اسير كدر و براى پرداخت فديه اين سه تن عثمان بن ابى حبيش آمد و براى هر يك چهار هزار درهم فديه پرداخت .

از خاندان تميم بن مره مالك بن عبدالله بن عثمان كه او را قطبه بن عامر بن حديده اسير گرفت و او در مدينه به حال اسيرى در گذشت .
از خاندان مخزوم ، خالد بن هشام بن مغيره كه او را سواد بن غزيه اسير كرد، و اميه بن ابى حذيفه بن مغيره كه او را بلال اسير كرد، و عثمان بن عبدالله بن مغيره كه در جنگ نخله گريخته بود و او را واقد بن عبدالله تميمى در جنگ بدر اسير كرد و به او گفت : سپاس خداوندى را كه امروز مرا بر تو كه در جنگ نخله گريختى پيروز فرمود. براى پرداخت فديه اين سه تن عبدالله بن ابى ربيعه آمد و براى هر يك چهار هزار درهم فديه داد. وليد بن وليد بن مغيره كه او را عبدالله بن جحش اسير كرد، براى پرداخت فديه او دو برادرش ‍ خالد و هشام پسران وليد آمدند. هشام مى خواست براى فديه او سه هزار درهم بپردازد ولى عبدالله بن جحش از پذيرفتن آن خود دارى كرد. خالد به برادر خود هشام گفت : چون وليد برادر مادرى تو نيست چنين مى كنى و حال آنكه به خدا سوگند هر چه عبد الله بگويد براى آزادى وليد انجام مى دهم . چون فديه او را به چهار هزار درم پرداختند، او را با خود آوردند و چون به ذوالحليفه رسيدند وليد گريخت و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و مسلمان شد. به او گفتند: كاش پيش از آنكه فديه ات پرداخت مى شد مسلمان مى شدى ! گفت : خوش نداشتم تا همچون افراد قوم خود فديه نپرداخته ام ، مسلمان شوم .

واقدى مى گويد: و گفته شده است وليد بن وليد را سليط بن قيس مازنى اسير گرفته است ، و قيس بن سائب كه او را عقيده بن حساس اسير كرد و چون مى پنداشت ثروتمند است او را مدتى پيش خود باز داشت تا آنكه برادرش فروه بن سائب براى پرداخت فديه او آمد و مدتى ماند و سرانجام همان چهار هزار درم را پرداخت ولى مقدارى از فديه او كالا بود.

از خاندان ابو رفاعه ، صيفى بن ابى رفاعه بن عائذ بن عبدالله بن عمير بن مخزوم ، كه او را مردى از مسلمانان اسير كرد و چون مالى نداشت مدتى همانجا ماند و سرانجام آن مرد او را رها كرد. و ابولمنذر بن ابى رفاعه بن عائذ كه واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است و فديه او دو هزار درهم پرداخت شد. و عبدالله بن سائب بن عائذ بن عبدالله كه كينه اش ‍ ابوعطاء بود و او را سعد بن ابى وقاص اسير كرد و فديه او هزار درهم پرداخت شد. و مطلب بن حارث بن عبيد بن عمير بن مخزوم كه او را ابو ايوب انصارى اسير كرد و چون مالى نداشت پس از مدتى ابوايوب او را آزاد كرد. و خالد بن اعلم عقيلى هم پيمان بنى مخزوم و همدست كه اين بيت را سروده و گفته است :چنان نيستيم كه از پاشنه هاى پاى ما خون بريزد بلكه همواره بر پشت پاهايمان خون مى چكد – يعنى هيچ گاه پشت به جنگ نمى دهيم و هميشه روياروييم -.

محمد بن اسحاق مى گويد: همو نخستين كسى بود كه پشت به جنگ داد و گريخت ، او را خباب بن منذر بن جموح اسير كرد و براى پرداخت فديه او عكرمه بن ابى جهل آمد، جمعا ده تن .
از خاندان جمح عبدالله بن ابى بن خلف كه او را فروه بن ابى عمرو بياضى اسير كرد پدرش ابى بن خلف براى پرداخت فديه او آمد و فروه مدتى از قبول فديه خود دارى كرد، و ابوعزه عمرو بن عبدالله بن وهب كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را بدون دريافت فديه آزاد فرمود. او شاعرى بد زبان بود و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه در جنگ احد او را اسير گرفتند كشت . واقدى ننوشته است چه كسى او را در جنگ بدر اسير كرده است . وهب بن عمير بن وهب كه او را رفاعه بن رافع زرقى اسير گرفت و پدرش عمير بن وهب براى پرداخت فديه او آمد كه چون مسلمان شد پيامبر صلى الله عليه و آله پسرش را بدون دريافت فديه آزاد فرمود، و ربيعه بن دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذاقه بن جمح كه فقير بود و چيزى اندك از او گرفته و آزاد شد واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است ، وفا كه ، برده آزاد كرده اميه بن خلف ، كه سعد بن ابى وقاص ‍ اسيرش كرد، جمعا پنج تن .

از خاندان سهم بن عمرو، ابووداعه بن ضبيره و او نخستين اسيرى بود كه فديه اش پرداخت شد. پسرش مطلب براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت و واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است . و فروه بن قيس بن عدى بن حذاقه بن سعيد بن سهم كه او را ثابت بن اقزم اسير گرفت و عمرو بن قيس براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت كرد. و حنظله بن قبيظه بن حذاقه بن سعد كه عثمان بن مظعون او را اسير كرد و حجاج بن حارث بن قيس بن سعد بن سهم كه او را نخست عبدالرحمان بن عوف اسير كرد و گريخت و سپس ابوداود مازنى او را به اسيرى گرفت ، جمعا چهار تن .

از خاندان مالك بن حسل ، سهيل بن عمرو عبد شمس بن عبدود بن نصر بن مالك ، كه او را مالك بن دخشم اسير كرد و براى پرداخت فديه و مكرز حفص بن احنف آمد و در مورد مبلغ به توافق رسيد كه چهار هزار درهم بپردازد. گفتند: مال را بياور، گفت : آرى اينك مردى را به جاى مردى ديگر يا پايى را به جاى پاى ديگر در بند كنيد – مرا به جاى او بگيريد – چنان كردند و سهيل را آزاد ساختند و مكرز بن حفص را پيش خود باز داشتند، تا آنكه سهيل از مكه مال را فرستاد.  و عبدالله بن زمعه بن قيس بن نصر بن مالك كه او را عمير بن عوف ، برده آزاد كرده سهيل بن عمرو، اسير گرفته بود، و عبدالعزى بن مشنوء بن وقدان بن عبدشمس بن عبدود كه او را نعمان بن مالك اسير كرد.

نام عبدالعزى را پس از اينكه مسلمان شد پيامبر صلى الله عليه و آله به عبدالرحمان تغيير داد، جمعا سه تن .
از خاندان فهر طفيل بن ابى قنيع كه جمعا چهل و شش اسيرند.
در كتاب واقدى آمده است اسيرانى كه شمار و نامشان شناخته شده است چهل و نه تن بوده اند ولى واقدى توضيح ديگرى درباره اين جمله خود نداده است .
واقدى همچنين از قول سعيد بن مسيب نقل مى كند كه گفته است : شمار اسيران هفتاد تن بوده است و شمار كشته شدگان بيش از هفتاد است جز اينكه اسيران معروف و شناخته شده همينها كه نام برديم هستند و مورخان نامهاى اسيران ديگر را ثبت نكرده اند.
سخن درباره كسانى از مشركان كه در بدر اطعام كردند
واقدى مى گويد: آنچه مورد اتفاق است و در آن خلافى نيست اين است كه آنان نه تن بوده اند، از خاندان عبد مناف ، حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف ، و عتبه و شيبه پسران ربيعه بن عبد شمس .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد و نوفل بن خويلد كه معروف به ابن العدويه است .
از خاندان مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغيره .
از خاندان جمح ، اميه بن خلف .
از خاندان سهم ، نبيه و منبه پسران حجاج كه همين نه تن هستند.

واقدى مى گويد: سعيد بن مسيب مى گفته است : هيچ كس در بدر اطعام نكرد مگر آنكه كشته شد. واقدى همچنين مى گويد: گروهى ديگر را هم در زمره اطعام كنندگان در بدر نام برده اند كه در مورد آنان اختلاف است ، مثل سهيل بن عمرو و ابوالبخترى و كسان ديگرى غير آن دو. گويد: اسماعيل بن ابراهيم از موسى بن عقبه براى من نقل كرد كه مى گفته است : نخستين كس ‍ كه براى مشركان شتر كشت ابوجهل بود كه در مرالظهران ده شتر كشت و پس از او اميه بن خلف در عسفان نه شتر كشت . سپس سهيل بن عمرو در قديه ده شتر كشت . از آنجا به سوى آبهاى كنار دريا رفتند، راه را گم كردند و همانجا يك روز ماندند و شيبه براى ايشان نه شتر كشت . سپس به ابواء رسيدند و قيس جمحى براى آنان نه شتر كشت و پس از و عتبه ده شتر كشت و سپس حارث بن عمرو براى آنان نه شتر كشتند و ابوالبخترى كنار آب بدر ده شتر و پس از او مقيس بن ضبابه هم كنار آب بدر نه شتر كشتند و آنگاه جنگ آنان را به خود مشغول داشت .

واقدى مى گويد: ابن ابى الزناد مى گفت : به خدا سوگند گمان نمى كردم كه مقيس ياراى كشتن يك شتر داشته باشد.
واقدى سپس افزوده است كه من قيس جمحى را نمى شناسم ، ولى ام بكر از قول پسرش مسور بن مخزمه نقل مى كند كه مى گفته است معمولا چند تن در طعام دادن شركت مى كردند كه به نام يكى از ايشان نسبت داده و در مورد ديگران سكوت مى شد.

محمد بن اسحاق روايت مى كند كه عباس بن عبدالمطلب هم در بدر از اطعام كنندگان بوده است و همچنين طعيمه بن عدى كه او و حكيم و حارث بن عامر بن نوفل با يكديگر نوبت داشتند و ابوالبخترى هم با حكيم بن حزام نوبت داشت . نضر بن حارث بن كلده بن علقه بن عبد مناف بن عبدالدار هم از اطعام كنندگان بود.

ابن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شدن حارث بن عامر را خوش نمى داشت و روز جنگ بدر فرمود: هر كس از شما بر او دست يافت او را براى يتيما خاندان نوفل رها كند. قضا را او در معركه كشته شد.

سخن درباره مسلمانانى كه در جنگ بدر شهيد شدند

واقدى مى گويد: عبدالله بن جعفر براى من نقل كرد و گفت : از زهرى پرسيدم در بدر چند تن از مسلمانان كشته شدند؟ گفت : چهار ده تن ؛ شش ‍ تن از مهاجران و هشت تن از انصار.
گويد: از خاندان مطلب بن عبد مناف ، عبيده حارث كه او را شبيه بن ربيعه كشته است و در روايت واقدى عتبه او را كشته است و پيامبر صلى الله عليه و آله عبيده را در منطقه صفراء به خاك سپردند.
از خاندان زهره ، عمير بن ابى وقاص كه او را عمرو بن عبدود سوار كار احزاب كشه است و عمير بن عبدود ذوالشمالين هم پيمان بنى زهره بن خزاعه كه او را ابواسامه جشمى كشته است .

از خاندان عدى بن كعب ، عاقل بن ابوالبكير كه اصل او از قبيله سعد بن بكر و هم پيمان بنى عدى است و او را مالك بن زهير جشمى كشته است و مهجع برده آزاد كرده عمر بن خطاب كه او را عامر بن حضرمى كشته است و گفته شده است مهجع نخستن كسى از مهاجران است كه كشته شده است .
از خاندان حارث بن فهر، صفوان بن بيضاء كه او را طعيمه بن عدى كشته است و اينان شش تنى هستند كه از مهاجران در جنگ بدر شهيد شده اند.

از انصار، از خاندان عمرو بن عوف ، مبشر بن عبدالمنذر كه او را ابو ثور كشته است و سعد بن خيثمه كه او را عمرو بن عبدود و نيز گفته شده طعيمه بن عدى كشته است و از خاندان عمرو بن نجار، حارثه بن سراقه كه حبان بن عرقه تيرى به او زد كه به حنجره اش خورد و او را كشت .
از خاندان مالك بن نجار، عوف و معوذ دو پسر عفراء كه آن دو را ابوجهل كشته است .
از خاندان سلمه بن حرام ، عمير بن حمام بن جموح كه او را خالد بن اعلم عقيلى كشته است و گفته مى شود عمير بن حمام نخستين شهيد از انصار است و نيز گفته شده است نخستين شهيد انصار حارث بن سراقه است .
از خاندان زريق ، بن معلى كه او را عكرمه بن ابى جهل كشته است .
از خاندان حارث بن خزرج ، يزيد بن حارث بن قسحم كه او را نوفل بن معاويه ديلى كشته است و اين هشت تن شهيدان انصارند.
واقدى مى گويد: عكرمه از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : انسه برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله هم در جنگ بدر كشته شده است .
و روايت شده است كه معاذ بن ماعص در جنگ بدر زخمى شد و از همان زخم در مدينه در گذشت و عبيد بن سكن هم زخمى شد و زخمش چركين گرديد و چون به مدينه آمد از همان زخم در گذشت .
سخن درباره كسانى از مشركان كه در بدر كشته شدند و نام كشندگان ايشان

واقدى مى گويد: از خاندان عبد شمس بن عبد مناف . حنظله پسر ابوسفيان بن حرب كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشه است . و حارث بن حضرمى كه او را عمار بن ياسر كشته است . و عامر بن حضرمى كه او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح كشته است . و عمير بن ابى عمير و پسرش كه از اموالى خاندان عبد شمس بودند عمير بن ابى عمير را سالم برده آزاد كرده ابوحذيفه كشته است و واقدى نام كشنده پسر او را ننوشته است . و عبيده بن سعيد بن عاص كه او را زبير بن عوام كشته است . و عاص بن سعيد بن عاص كه او را على عليه السلام كشته است . و عقبه بن ابى معيط را به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله عاصم بن ثابت گردن زد و او را اعدام كرد.

بلاذرى روايت كرده است كه او را پس از اعدام بر دار كشيدند و او نخستين بردار كشيده در اسلام است و ضرار بن خطاب درباره او چنين سروده است :اى چشم بر عقبه بن ابان كه شاخه تنومند قبيله فهر و سوار كار همه دليران بود بگرى . 

و عتبه بن ربيعه كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشته است و شيبه بن ربيعه كه او را عبيده بن حارث و حمزه و على كشته اند و هر سه در كشتن او شريكند. و وليد بن عتبه بن ربيعه كه و را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . و عامر بن عبدالله هم پيمان ايشان كه او را هم على عليه السلام كشته است و نيز گفته شده است سعد بن معاذ او را كشته است ، جمعا دوازده تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، حارث بن نوفل كه او را خبيب بن يساف  كشته است ، و طعيمه بن عدى كه كنيه اش ابوالريان بوده است به روايت واقدى ، حمزه بن عبد المطلب و به روايت محمد بن اسحاق ، على عليه السلام او را كشته اند. بلاذرى روايت غريبى نقل كرده و گفته است طعيمه بن عدى در جنگ بدر اسير شد و پيامبر صلى الله عليه و آله به دست حمزه او را اعدام كرد، جمعا دو تن .

از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود كه او را ابودجانه كشته است و هم گفته اند كه او را حارث بن جذع كشته است ، و پسرش حارث بن زمعه كه او را على ، عليه السلام ، كشته است . و عقيل بن اسود بن مطلب كه او را على و حمزه كشته اند و هر دو در كشتن او شركت داشته اند. واقدى مى گويد: ابومعشر براى من نقل كرد كه على ، عليه السلام ، به تنهايى او را كشته است و هم گفته اند ابو داود مازنى به تنهايى او را كشته است ، و ابوالبخترى كه همان عاص بن هشام است و او را مجذر بن زياد، و گفته اند ابواليسر كشته اند. و نوفل بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى كه همان ابن العدويه است و او را على عليه السلام كشته است ، جمعا پنج تن .

از خاندان عبدالدرار بن قصى ، نضر بن حارث بن كلده كه على عليه السلام به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله او را با شمشير گردن زد. نضر را مقداد بن عمرو اسير كرده بود و او به مقداد وعده داده بود كه با فديه گرانى خود را آزاد خواهد كرد و چون او را پيش آوردند كه گردنش را بزنند. مقداد گفت : اى رسول خدا، من عائله مندم و دين را هم بسيار دوست مى دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : پروردگارا مقداد از فضل خود بى نياز فرماى ، اى على برخيز و گردنش را بزن . و زيد بن مليص ، كه برده آزاد كرده عمرو بن هاشم بن عبد مناف بود و اصل او از خاندان عبد الدار است او را على عليه السلام و نيز گفته شده است بلال كشته اند، جمعا دو تن .
از خاندان تيم بن مره ، عمير بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مره كه او را على عليه السلام كشته است و عثمان بن مالك بن عبيدالله بن عثمان كه صهيب او را كشته است ، جمعا بلاذرى عثمان بن مالك را نام نبرده است .

از خاندان مخزوم بن يقظه ، از اعقاب مغيره بن عبدالله بن عمير بن مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغيره كه معاذ بن عمرو بن جموح و معوذ و عوف پسران عفراء بر او ضربت زدند و عبدالله بن مسعود سرش را از تن جدا كرد. و عاص بن هاشم بن مغيره ، دايى عمر بن خطاب ، كه او را عمر كشته است .  و عمرو بن يزيد بن تميم تميمى هم پيمان ايشان كه او را عمار بن ياسر و هم گفته شده است على عليه السلام كشته است . از اعقاب وليد بن مغيره ، ابوقيس وليد بن وليد برادر خالد بن وليد كه او را على ، عليه السلام ، كشته است . و از اعقاب فاكه بن مغيره ، ابوقيس فاكه بن مغيره كه او را حمزه بن عبدالمطلب و گفته شده است حباب بن منذر كشته اند.

از اعقاب اميه بن مغيره ، مسعود بن ابى اميه كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . از اعقاب بن عبدالله بن عمير بن مخزوم ، از تيره بنى رفاعه ، اميه بن عائذ بن رفاعه كه سعد بن ربيع او را كشته است ، و ابوالمنذر بن ابى رفاعه كه سعد بن عدى عجلانى او را كشته است ، و عبدالله بن ابى رفاعه كه على عليه السلام او را كشته است و زهير بن ابى رفاعه كه ابو اسيد ساعدى او را كشته است ، و سائب بن ابى رفاعه كه عبدالرحمان بن عوف او را كشته است .

از اعقاب ابوالسائب مخزومى ، كه همان صيفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است ، سائب بن ابى السائب كه او را زبير بن عوام كشته است . و اسود بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمربن مخزوم كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشته است و هم پيمانى جبار بن سفيان كه برادر عمرو بن سفيان است و او را ابوبرده بن نياز كشته است .

از اعقاب عمران مخزوم ، حاجز بن سائب بن عويمر بن عائذ كه على عليه السلام ، او را كشته است . بلاذرى روايت مى كند كه ابن حاجز و برادرش ‍ عويمر بن سائب را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است ، و عويمر بن عمرو بن عائذ بن عمران مخزوم كه نعمان بن ابى مالك او را كشته است ، جمعا نوزده تن .

از خاندان جمح بن عمرو بن هصيص ، اميه بن خلف كه او را خبيب بن يساف و بلال با يكديگر كشته اند.
واقدى مى گويد: معاذ بن رفاعه بن رافع مى گفته است او را ابورفاعه بن رافع كشته است ، و على بن اميه خلف كه او را عمار بن ياسر كشته است ، و اوس ‍ بن مغيره بن لوذان كه او را على عليه السلام و عثمان بن مظعون كشته اند و هر دو در كشتن او شركت داشته اند، جمعا سه تن .

از خاندان سهم ، منبه بن حجاج كه او را على عليه السلام كشت و نيز گفته شده است ابواسيد ساعدى او را كشته است ، و نبيه بن حجاج كه او را على عليه السلام كشته است و عاص بن منبه بن حجاج كه او را هم على عليه السلام كشته است ، و ابوالعاص بن قيس بن عدى بن سعد بن سهم كه ابودجانه او را كشت . واقدى مى گويد: ابومعشر براى من از قول اصحاب خود نقل كرد كه او را هم على عليه السلام كشته است ، و عاص بن ابى عوف بن صبيره بن سعيد بن سعد كه او را ابودجانه كشته است ، جمعا پنج تن .
و از خاندان عامر بن لوى از اعقاب مالك بن حسل ، معاويه بن عبد قيس كه از هم پيمانان ايشان است و عكاشه بن محصن او را كشته است و هم پيمانى ديگر به نام معبد بن وهب از قبيله كلب كه او را ابودجانه كشته است ، جمعا دو تن .

بنا به روايت واقدى همه مشركانى كه در جنگ بدر كشته يا اعدام شده اند پنجاه و دو مردند كه على عليه السلام از اين گروه بيست و چهار تن را كشته يا در كشتن آنها شركت داشته است .

روايات بسيارى نقل شده است كه شمار مشركان كشته شده در بدر هفتاد تن بوده اند ولى آنانى كه شناخته و نام برده شده اند همين ها هستند كه نام برديم .
در روايات شيعه آمده است كه زمعه بن اسود بن مطلب را على كشته است ولى روايات مشهور حاكى از آن است كه او حارث بن زمعه را كشته است و زمعه را ابودجانه كشته است .

سخن درباره مسلمانانى كه در جنگ بدر حاضر شدند

واقدى مى گويد: شمار آنان و هشت نفر كه غايب بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله سهم آنان را از غنايم پرداخت ، سيصد و سيزده مرد بوده است ، واقدى مى گويد: كه همين شمار در اغلب روايات آمده است . او افزوده است كه در جنگ بدر از مسلمانان هيچ كس غير از افراد قرشى و هم پيمان ايشان و افراد انصار و هم پيمان يا وابستگان ايشان شركت نكرده است . همچنين مشركانى كه در جنگ بدر شركت كردند فقط قرشى يا هم پيمان يا وابسته ايشان بودند.

گويد: شمار مسلمانان قرشى و وابستگان و هم پيمان ايشان هشتاد و شش ‍ تن و شمار انصار و وابستگان و هم پيمان ايشان دويست و بيست و هفت تن بودند. تفصيل اسامى مسلمانانى كه در بدر شركت داشتند در كتابهاى محدثان آمده است و من از نقل آن در ين موضع خود دارى مى كنم .

داستان جنگ احد

فصل چهارم در شرح جنگ احد است و ما به عادت خود كه در جنگ بدر داشتيم ، نخست آن را از كتاب مغازى واقدى ، كه خدايش رحمت كناد، مى آوريم و سپس افزونيهايى را كه ابن اسحاق و بلاذرى آورده اند، به مقتضاى حال ذكر مى كنيم .

واقدى مى گويد: چون مشركانى كه در بدر شركت كرده بودند به مكه باز گشتند، كالاهايى را كه ابوسفيان بن حرب همراه كاروان از شام آورده بود و دارالندوه موجود ديدند. قريش همواره همين گونه رفتار مى كردند. ابوسفيان به سبب حاضر نبودن صاحبان كالا آن را از جاى خود تكان نداد و پراكنده نساخت .

اشراف قريش ، اسود بن عبدالمطلب بن اسد، جبير بن مطعم ، صفوان بن اميه ، عكرمه بن ابى جهل ، حارث بن هاشم ، عبدالله بن ابى ربيعه و حويطب بن عبدالعزى پيش ابوسفيان رفتند و گفتند: اى ابوسفيان بنگر اين كالاهايى را كه آورده و نگه داشته اى ، مى دانى كه اموال مردم مكه و كالاهاى قريش است و همگى خوشحال خواهند بود كه بتوانند با آن لشكرى گران به جنگ محمد گسيل دارند و خود به خوبى مى دانى كه چه كسانى از پدران و پسران و خاندان ما كشته شده اند. ابوسفيان گفت : قريش ‍ به اين كار راضى هستند؟

گفتند: آرى . گفت : من نخستين كس هستم كه به اين خواسته پاسخ مثبت مى دهم و خاندان عبد مناف هم با من هم عقده اند و به خدا سوگند كه من خود خونخواه سوگوار و كنيه توزم كه پسرم حنظله و اشراف قوم من در بدر كشته شده اند. اموال و كالاهاى آن كاروان همچنان بر جاى ماند تا آماده خروج براى احد شدند و آن شدند و آن هنگام آنها را فروختند و تبديل به طلا كردند. همچنين گفته شده است كه آنان به ابوسفيان گفتند كالاها كالاها را بفروش و سودش را كنار بگذار. شمار شتران آن كاروان هزار شتر بود و ارزش اموال پنجاه هزار دينار. قريش معمولا در بازرگانى خود از هر دينار يك دينار سود مى برد و مقصد بازرگانى ايشان در شام ، غزه بود و از آن به جاى ديگر نمى رفتند.

ابوسفيان كالاهاى خاندان زهره را به بهانه اينكه آنان از ميان راه جنگ بدر برگشته اند توقيف كرده بود. ابوسفيان آماده پرداخت اموال خاندان مخرمه بن نوفل و اعقاب پدرى او و خاندان عبد مناف بن زهره بود ولى مخرمه از پذيرش آن خود دارى كرد، مگر اينكه همه اموال بنى زهره پرداخت شود. اخنس هم اعتراض كرد و گفت : چرا بايد از ميان همه فقط كالاهاى بنى زهره تسليم نشود. ابوسفيان گفت : چون ايشان از همراهى با قريش برگشته اند. اخنس گفت : اين تو بودى كه به قريش پيام فرستادى برگرديد كه ما كاروان را از خطر رهانديم و بيهوده بيرون نرويد و ما برگشتيم ؛ و بدين گونه بنى زهره اصل سرمايه خويش از گرفتند. برخى از مردم مكه هم كه ناتوان بودند و عشيره و حمايت كننده اى نداشتند تمام سرمايه و سود خود را گرفتند.

واقدى مى گويد: اين مساله نشان مى دهد كه آن قوم فقط سود سرمايه خود را براى هزينه لشكركشى پرداخته اند در مورد ايشان اين آيه را نازل فرموده است : همانا آنان كه كافرند مالهاى خود را هزينه مى كنند كه از راه خدا باز دارند… تا آخر آيه . 

واقدى مى گويد: چون تصميم به حركت گرفتند، گفتند: ميان اعراب مى رويم و از ايشان يارى مى جوييم كه پرستندگان بت منات از فرمان ما سرپيچى و از يارى ما خود دارى نمى كنند، آنان از همه عرب پيوند خويشاوندى ما را بيشتر رعايت مى كنند و از احابيش – هم پيمانان قريش از قبيله قاره – وفادارتر و فرمانبردار ترند. و بر اين عقيده شدند كه چهار تن را براى دعوت اعراب بفرستند و آنان ميان قبايل بروند و از ايشان يارى بجويند. عمرو بن عاص و هبيره بن وهب و ابن زبعرى و ابوعزه جمحى را نامزد اين كار كردند. ابوعزه نپذيرفت و گفت : محمد در جنگ بدر بر من منت نهاده است و من هم سوگند خورده و پيمان بسته ام كه هرگز دشمنى را بر ضد او يارى ندهم . صفوان بن اميه پيش او رفت و گفت : براى انجام اين كار برو. او نپذيرفت و گفت : من در جنگ بدر با محمد پيمان بسته ام كه هرگز دشمنى را بر ضد او يارى ندهم و من بايد به پيمانى كه با او بسته ام وفادار باشم .

او بر من منت نهاده و آزادم كرده است و حال آنكه نسبت هيچ اسير چنان نكرده است يا او را كشته است يا از او فديه گرفته است صفوان به او گفت : همراه ما بيا، اگر به سلامت ماندى آنچه مال بخواهى به تو خواهم داد و اگر كشته شدى زن و فرزند و نانخورهاى تو همراه نانخورهاى خود من خواهند بود، ولى ابوعزه همچنان نپذيرفت . فرداى آن روز صفوان و جبير بن مطعم با يكديگر پيش او رفتند و صفوان همان سخن خود را تكرار كرد و او نپذيرفت . جبير بن مطعم به ابوعزه گفت : نمى پنداشتم چندان زنده بمانم كه ببينم ابو وهب صفوان پيش تو آيد و تقاضايى كند و تو نپذيرى ، حرمت او را پاس دار. ابوعزه گفت : خواهم آمد. گويد: ابوعزه ميان قبايل عرب بيرون شد و آنان را فرامى خواند و جمح مى كرد و اين ابيات را مى سرود:اى پسران رزمنده و پايدار پرستندگان منات ، شما حمايت كنندگانيد و پدرتان هم حمايت كننده است – از اعقاب حام پسر نوح هستيد – مرا تسليم نكنيد كه اسلام همه جا را فرا گيرد و تسليم كردن روا نيست و نصرت خود را براى سال آينده به من وعده مدهيد. 

گروههاى جنگجو همراه ابوعزه حركت كردند و اعراب را برانگيختند و گرد آوردند و چون به مردم ثقيف رسيدند آنان هم جمح شدند و آمدند. چون قريش تصميم به حركت گرفت و اعرابى كه با آنان همراه بودند آماده و فراهم شدند براى بردن زنان اختلاف نظر پيدا شد. صفوان بن اميه گفت : زنان را با خود ببريد و من نخستين كس خواهم بود كه اين كار را مى كنم و زنان شايسته تر هستند تا كشتگان بدر را به ياد شما آوردند و شما را حفظ كنند. موضوع بدر موضوعى تازه است و ما مردى خونخواه و تن به مرگ داده ايم نمى خواهيم به ديار خود برگرديم مگر اينكه انتقام خون خود را بگيريم يا در آن راه كشته شويم . عكرمه بن ابى جهل و عمروعاص به صفوان گفتند: ما نخستين كسان هستيم كه دعوت ترا مى پذيريم .

نوفل بن معاويه ديلى در اين باره مخالفت كرد و گفت : اى گروه قريش اين كار شما درست نيست كه زنهاى خود را به مقابله دشمنتان ببريد، و من در امان نيستم كه پيروزى از ايشان نباشد و در آن صورت درباره زنان خود رسوا مى شويد. صفوان گفت : جز آنچه گفته ام هرگز نخواهد شد، نوفل پيش ‍ ابوسفيان بن حرب رفت و سخن خود را به او گفت : هند دختر عتبه فرياد بر آورد و به نوفل گفت : تو روز جنگ بدر جان به سلامت بردى و پيش زنانت برگشتى ، آرى ما حتما مى آييم تا جنگ را ببينيم . در جنگ برد كنيزكان آوازه خوان را از جحفه برگرداندند و بسيارى از دوستان محبوب كشته شدند. ابوسفيان به نوفل گفت : من با قريش مخالفت نمى كنم كه يكى از ايشانم . هر كارى انجام دهند من هم انجام مى دهم ، و زنان را با خود بردند.

ابوسفيان دو زن خود را همراه برد، هند دختر عتبه بن ربيعه و اميه دختر سعد بن وهب بن اشيم بن كنانه را صفوان بن اميه هم دو زن خود را همراه برد، برزه دختر مسعود ثقفى را كه مادر عبدالله اكبر است و بغوم دختر معذل از قبيله كنانه را كه مادر عبدالله اصغر است .
طلحه بن ابى طلحه هم همسر خود سلافه دختر سعد بن شهيد را كه از قبيله اوس است و مادر چهار پسرش مسافع و حارث و كلاب و جلاس است . عكرمه بن ابى جهل هم همسر خود ام حكيم دختر حارث بن هشام را با خود برد و حارث بن هشام هم همسر خود حجاج را كه مادر عبدالله بن عمروعاص است همراه برد و محمد بن اسحاق گفته است نام آن زن ريطه بوده است .

خناس دختر مالك بن مضرب كه از خاندان مالك بن حسل است همراه پسر خود ابوعزيز بن عمير كه برادر مصعب بن عمير و از خاندان عبدالدار است بيرون آمد. حارث بن سفيان بن عبدالاسد هم همسرش رمله دختر طارق بن علقمه كنانى را همراه برد. كنانه بن على بن ربيعه بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف هم همسر خود ام حكيم دختر طارق را همراه برد. سفيان بن عويف همسر خود قتليه دختر عمرو بن هلال را همراه برد. نعمان بن عمرو و برادر مادريش جابر كه معروف به مسك الذئب است ، مادر خود دغنيه را همراه بردند. غراب بن سفيان بن عويف هم همسر خود عمره دختر حارث بن علقمه كنانى را با خود برد و او همان زنى است كه چون پرچم قريش سرنگون شد آن را دوباره برافراشت و قريش گرد پرچم خود جمع شدند و حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :اگر پرچم آن زن حارثى نمى بود قريش چنان به بردگى مى افتاد كه در بازارها به كمترين ارزش فروخته مى شدند.

گويند: سفيان بن عويف با ده تن از پسران خويش براى جنگ احد بيرون آمد و افراد قبيله بنى كنانه هم بسيار جمع شده بودند. روزى كه از مكه بيرون آمدند پرچمهاى ايشان سه پرچم بود كه در دارالندوه آن را فراهم كرده و برافراشته بودند. پرچمى را سفيان بن عويف براى بنى كنانه بر دوش ‍ مى كشيد و پرچم احابيش را مردى از خودشان بر دوش مى كشيد و پرچم قريش كه طلحه بن ابى طلحه بر دوش داشت .

واقدى مى گويد: و گفته شده است كه قريش و همه افراد كه به آنان پيوسته بودند از بنى كنانه و احابيش و ديگران همگى يك پرچم داشتند كه طلحه بن ابى طلحه بر دوش مى كشيد و همين در نظر ما ثابت تر است .
گويد: قريش هنگامى كه بيرون آمد با كسانى كه به ايشان پيوسته بودند سه هزار تن بودند. از ثقيف صد تن همراهشان بود، و با ساز و برگ و سلاح بسيار بيرون آمدند.

دويست اسب را يدك مى كشيدند و هفتصد تن از ايشان زره بر تن داشتند و سه هزار شتر همراهشان بود.همينكه قريش مصمم به حركت شدند، عباس بن عبدالمطلب نامه اى نوشت و آن را بست و مهر و موم كرد و مردى از بنى غفار را اجير كرد و با او شرط كرد كه در سه شبانه روز خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله برساند. عباس در آن نامه به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده بود كه قريش ‍ تصميم به حركت به سوى تو گرفته اند هر چه مى خواهى به هنگام رسيدن آنان انجام دهى انجم بده . شمارشان سه هزار تن است كه دويست اسب يدك مى كشند، هفتصد تن زره دار هستند و شمار شترانشان سه هزار است و سلاح بسيار فراهم ساخته اند.

آن مرد غفارى چون به مدينه رسيد پيامبر صلى الله عليه و آله را در مدينه نيافت و چون دانست كه آن حضرت در قباء است آنجا رفت و بر در مسجد قباء پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه در حال سوار شدن بر خرد خود بود. نامه را به ايشان سپرد. ابى بن كعب نامه را براى پيامبر صلى الله عليه و آله خواند و آن حضرت از ابى خواست مطلب را پوشيده بدارد. پيامبر صلى الله عليه و آله به منزل سعد بن ربيع رفت و پرسيد: در خانه كسى هست ؟ سعد گفت : نه ، خواسته خود را بيان فرماى . رسول خدا صلى الله عليه و آله موضوع نامه عباس را به او فرمود. سعد گفت : اى رسول خدا اميدوارم در اين كار خير باشد.

در مدينه يهوديان و منافقان شروع به شايعه پراكنى و ياوه سرايى كردند و گفتند خبر خوشى براى محمد نرسيده است . پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه از سعد بن ربيع خواست كه موضوع را پوشيده بدارد به مدينه برگشت . و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه سعد بن ربيع بيرون آمد، همسر سعد به او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به تو چه فرمود؟ گفت : اى بى مادر ترا با اين چه كار! او گفت : من سخنان شما را گوش ‍ مى دادم و آن موضوع را براى سعد بازگو كرد. سعد انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و سپس گريبان همسرش را گرفت و گفت : ديگر نبينم كه سخنان ما را دزديده گوش كنى ، مخصوصا وقتى كه من به رسول خدا مى گويم خواسته خود را بيان فرماى . وى آنگاه همراه او دوان دوان در پى پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كرد تا كنار پل به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و همسرش از نفس افتاده بود. سعد گفت : اى رسول خدا زن من از آنچه فرموده بودى پرسيد من از او پوشيده داشتم . او گفت : من خود سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را شنيدم و تمام خبر را براى من نقل كرد، ترسيدم كه از اين زن چيزى و از آن سخن مطلبى آشكار شود و گمان برى ككه من راز ترا آشكار ساخته ام . پيامبر فرمود: او را رها كن ، و خبر ميان مردم شايع شد كه قريش حركت كرده است .

در اين هنگام عمرو بن سالم خزاعى همراه تنى چند از خزاعه ، كه چهار تن بودند، از مكه بيرون آمدند و هنگامى كه قريش در ذوطوى بودند به آنان رسيدند. عمرو بن سالم و همراهانش آن خبر را به رسول خدا صلى الله عليه و آله دادند و برگشتند و قريش را از دور در رابغ ديدند كه فاصله اش تا مدينه چهار شب راه است و خود را از آنان پوشيده داشتند.

واقدى مى گويد: و چون ابوسفيان به ابواء رسيد، خبر دار شد كه عمرو بن سالم و همراهانش عصر روز پيش از آنجا آهنگ مكه كرده اند. گفت : به خدا سوگند مى خورم كه آنان پيش محمد رفته اند و خبر مسير ما و شمارمان را به او داده اند و او را از ما بر حذر داشته اند و مسلمانان هم اكنون در دژهاى استوار خود جاى گرفته اند و گمان نمى كنم در اين راه كه مى رويم بتوانيم چيزى از آنان به چنگ آوريم . صفوان بن اميه گفت : اگر آنان به مقابله ما نيايند ما آهنگ نخلستانهاى اوس و خزرج مى كنيم و آنها را از بن در مى آوريم و آنان را در حالى ترك مى كنيم كه اموالشان از ميان رفته است ، و اين كار را هرگز نمى كنند و اگر به مقابله ما آيند شمار و سلاح ما از شمار و سلاح ايشان بيشتر است .

وانگهى ما اسب داريم و ايشان اسب ندارند و ما با كينه و خونخواهى جنگ مى كنيم و حال آنكه آنان از ما خونى نمى خواهند.
واقدى مى گويد: ابوعامر فاسق هم از همان هنگام كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود همراه پنجاه تن از قبيله اوس به مكه و پيش ‍ قريش رفت و قريش را تحريض مى كرد و مى گفت آنان بر حق هستند و آنچه محمد آورده باطل است . چون قريش به جنگ بدر آمد، ابوعامر با آنان همراهى نكرد و چون قريش آهنگ جنگ احد كرد، همراه آنان آمد و به قريش گفت : اگر من پيش قوم خود برسم حتى دو تن از آنان با شما مخالفت نخواهند كرد، وانگهى پنجاه تن از ايشان همراه من هستند. قريش سخنان او را تصديق كردند و به يارى دادنش طمع بستند.

واقدى مى گويد: زنان در حالى كه با خود دايره زنگى داشتند بيرون آمدند و در هر منزلى كه مى رسيدند مردان را تحريض مى كردند و كشته شدگان در بدر را به يادشان مى آوردند و قريش هم در هر آبشخور فرو مى آمد و از شترانى كه در كاروان ابوسفيان بوده است مى كشتند و مى خوردند و با مصرف زاد و توشه فراوانى كه جمح كرده بودند خود را تقويت مى كردند.

واقدى مى گويد: و چون قريش از ابواء مى گذشت گروهى از آنان گفتند شما زنان را همراه خود آورده ايد و ما بر آنان بيمناكيم . بياييد گور مادر محمد را نبش كنيم كه به هر حال زنان ناموسند و اگر يكى از زنان شما اسير شد، به محمد خواهى گفت اينك استخوانهاى مادرت با ماست و اگر او آن چنان كه مدعى است نسبت به مادرش نيكوكار باشد، زنان اسير شما را با آن مبادله خواهد كرد و اگر بر زنان شما دست نيابد، باز هم در قبال استخوانهاى مادرش ، اگر نسبت به او مهربانى باشد، مال بسيارى خواهد داد. ابوسفيان با خردمندان قريش در اين باره رايزنى كرد و گفتند: اصلا در اين باره هيچ سخنى مگو كه اگر ما چنين كنيم بنى بكر و خزاعه همه مردگان ما را از گور بيرون مى كشند.

واقدى مى گويد: قريش بامداد روز پنجشنبه كه همين روز بيرون آمدن ايشان از مكه بود در ذوالحليفه بودند، و خروج ايشان از مكه روز پنجم شوال سى و دومين ماه هجرت پيامبر بود. چون به ذوالحليفه رسيدند سوارانى از آنان بيرون آمدند و در زمين پستى فرود آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله شب پنجشنبه دو جاسوس به نام آن و مونس پسران فضاله را گسيل فرمود و آن دو در عقيق به قريش برخوردند و همراه آنان آمدند و همينكه سواران قريش در آن زمين فرود آمدند، آن دو خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساندند و خبر دادند. مسلمانان ميان آن زمين كه نامش وطاء بود و احد و جرف تا عرضه ، كه امروز به آن عرصه البقل مى گويند، زراعت كاشته بودند و ساكنان آن مناطق افراد قبايل بنى سلمه و حارثه و ظفر و عبدالاشهل بودند. در آن روزگار در جرف آب نسبتا روى زمين بود، هر چند مقدارش كم بود و شترهاى آبكش ساعتى معطل مى شدند ولى پس از اينكه معاويه قناتهاى منطقه غابه را حفر كرد، آبهاى اين منطقه فروكش كرد.

مسلمانان شب پنجشنبه ابزار و وسايل كشاورزى خود را به مدينه منتقل كرده بودند. مشركان كه آمدند شتران و اسبهاى خود را ميان زراعت مسلمانان رها كردند، در آن هنگام زراعت خوشه بسته و نزديك درو كردن بود. اسيد بن حضير در منطقه عرض بيست شتر آبكش و ابزار كشاورزى خود رعايت احتياط را كرده بودند. مشركان روز پنجشنبه را تا شب همانجا ماندند، شب جمعه شتران خويش را علف تازه و همان ساقه هاى جو دادند و روز جمعه اسبها و شتران را در مزارع رها كردند، آنچنان كه وقتى از منطقه عرض بيرون شدند، در آن هيچ سبزه اى نبود.

واقدى مى گويد: و چون قريش فرود آمدند و بارهاى خود را گشودند و آرام گرفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله پنهانى حباب بن منذر بن جموح را براى كسب خبر گسيل فرمود. او ميان ايشان رفت و آنان را تخمين زد و به هر چه مى خواست نظر افكند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرموده بود هنگامى كه برگشتى نزد هيچ يك از مسلمانان به من گزارش مده مگر اينكه دشمن را اندك ببينى . حباب برگشت و در خلوت به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : شمارشان را سه هزار تن يا كمى بيشتر و كمتر تخيمن زدم ، اسبهاى آنان دويست اسب است و افرادى را كه زره داشتند حدود هفتصد تن تخمين زدم . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: آيا زنى هم ديدى ؟

گفت : آرى زنانى ديدم كه همراه خود دايره و طبل داشتند. فرمود: مى خواهند زنان آن قوم را تحريض كنند و كشته شدگان بدر را فرياد شان آوردند و خبر آنان اين گونه به من رسيده است و هيچ سخنى درباره ايشان مگو، خداوند ما را بسنده و بهترين كارگزار است .
بار خدايا به تو پناه مى برم و به نيروى تو اميدوارم .

واقدى مى گويد: سلمه بن سلامه بن وقش روز جمعه از مدينه بيرون رفت ، چون نزديك عرض رسيد ناگاه به طليعه سواران مشركان برخورد كه ده سوار بودند و آنان از پى او تاختند. سلمه بالاى تپه اى در سنگلاخ مدينه ايستاد و گاهى به آنان سنگ مى انداخت و گاهى تير تا آنكه از گرد او پراكنده شدند و چون سواران پشت كردند سلمه به مزرعه خود كه پايين عرض بود رفت و شمشير و زره آهنى خود را كه گوشه مزرعه زير خاك پنهان كرده بود بيرون آورد و دوران دوان خود را به قبيله عبدالاشهل رساند و آنچه را ديده بود به قوم خود خبر داد.

واقدى مى گويد: رسيدن قريش روز پنجشنبه پنجم شوال و جنگ احد روز شنبه هفتم شوال بود. سران و روى شناسان اوس و خزرج ، سعد بن معاذ اسيد بن حضير، و سعد بن عباده شب جمعه را از بيم شبيخون مشركان همراه گروهى كه همگى مسلح بودند در مسجد و كنار خانه پيامبر صلى الله عليه و آله گذارندند و آن شب مدينه را پاسدارى دادند تا شب را به صبح آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله شب جمعه خوابى ديد و چون صبح شد و مردم جمع شدند براى ايشان خطبه اى ايراد فرمود.

واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده از محمود بن لبيد براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر ظاهر شد و پس ‍ از ستايش خداوند چنين فرمود: اى مردم ! من خوابى ديده ام ، به خواب چنين ديدم كه گويى من در دژى استوار قرار دارم و شمشيرم ذوالفقار قبضه شكسته و شكاف برداشته است و ديدم گاو نرى كشته شد و من قوچى را از پى خود مى كشم . مردم گفتند: اى رسول خدا خواب خود را چگونه تعبير فرمودى ؟ فرمود: آن زره و دژ استوار مدينه است و همانجا درنگ كنيد، اما شكستن شمشيرم از جاى دسته اش اندوه و سوگى است كه به خود من مى رسد، گاوى هم كه كشته شد نشانى از كشته شدن برخى از ياران من است . قوچى كه از پى خود مى كشم سالار و دلاور لشكر دشمن است كه به خواست خداوند متعال او را خواهيم كشت .

واقدى مى گويد: از ابن عباس روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: اما شكستن شمشير نشانه كشته شدن مردى از اهل بيت من است .
واقدى مى گويد: مسور بن مخرمه روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده است : در خواب در شمشير خود رخنه اى ديدم و آن را خوش نداشتم ، و آن نشانه زخمى بود كه چهره آن حضرت رسيد.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آرى خود را به من بگوييد و خود به مناسبت همين خوابى كه ديده بود چنان مصلحت مى دانست كه از مدينه بيرون نرود و دوست مى داشت كه با راى او موافقت شود و همان گونه كه آن خواب را تعبير فرموده بود، در مدينه بماند. عبدالله بن ابى برخاست و گفت : اى رسول خدا ما در جاهليت در همين شهر جنگ مى كرديم . زنان و كودكان را در اين خانه ها قرار مى داديم و مقدارى سنگ در اختيارشان مى نهاديم و به خدا سوگند گاهى مدت يك ماه پسر بچه ها براى مقابله با دشمن پاره سنگ فراهم مى آوردند و خانه هاى اطراف مدينه را به گونه اى متصل به يكديگر مى ساختيم كه از هر سو چون حصارى مى بود. زنان و كودكان از فراز كوشكها و پشت بامها به دشمن سنگ مى انداختند و ما خودمان در كوچه ها با شمشير جنگ مى كرديم . اى رسول خدا شهر ما دست نخورده است و هرگز از هم پاشيده نشده است . ما هرگاه در برابر دشمن از مدينه بيرون رفته ايم آنان بر ما پيروز شده اند و هرگاه دشمن بر ما وارد شده است بر او پيروز شده ايم . اينك اى رسول خدا دشمن را به حال خود رها فرماى كه اگر همانجا اقامت كنند چنان است كه در بدترين زندان اقامت كرده اند و اگر بازگردند خوار و زبون بر مى گردند و به خيرى دست نمى يابند. اى رسول خدا اين راى مرا بپذير و بدان كه من اين انديشه را از بزرگان و خردمندان قوم خود ارث برده ام و آنان خردمندان كار آزموده و مرد ميدان جنگ بوده اند.

واقدى مى گويد: انديشه و راى پيامبر صلى الله عليه و آله و راى بزرگان آن حضرت از مهاجر و انصار هم همين گونه و چون انديشه عبدالله بن ابى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به مسلمانان فرمود: در مدينه درنگ كنيد، زنها و كودكان را در كوشكها بگذاريد و اگر دشمن بر ما وارد شد در كوچه هاى مدينه كه ما به پيچ و خم آن از دشمن آشناتريم با آنان جنگ مى كنيم و از فراز بامها و كوشكها آنان را سنگ باران خواهند كرد. خانه هاى مدينه را هم از هر سو پيوسته به يكديگر ساخته بودند و همچون دژى استوار بود.

در اين هنگام نوجوانانى كه در جنگ بدر شركت نكرده بودند و رغبت به شهادت داشتند و رويارويى با دشمن را دوست مى داشتند ، گفتند: ما را به رويا رويى دشمن ما ببر و از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستند به مقابله دشمن بيرون رود. برخى از كامل مردان خير خواه مانند حمزه بن عبدالمطلب و سعد بن عباده و نعمان بن مالك بن ثعلبه و كسانى ديگر از اوس و و خزرج هم گفتند: اى رسول خداييم داريم كه دشمن گمان برد ما از ترس رويارويى با آنان بيرون رفتن از مدينه را خوش نمى داريم و اين موجب گستاخى ايشان شود. شما در جنگ بدر فقط همراه سيصد مرد بودى خداوندت به آنان پيروزى بخشيد و حال آنكه امروز مردمى بسياريم و آرزوى چنين روزى را داشته ايم و خداوند آن را در كنارمان فراهم آورده است . اين گروه جامه جنگى پوشيده و شمشير بسته بودند و همچون دليران مى نمودند و پيامبر صلى الله عليه و آله اصرار آنان را در اين باره خوش نمى داشت .

ابوسعيد خدرى گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند كه يكى از دو كار پسنديده و خير بهره ما خواهد شد. يا خداوند ما را بر آنان پيروز مى فرمايد كه همان چيزى است كه مى خواهيم و خداوند آنان را براى ما زبون مى فرمايد و اين جنگ هم مانند جنگ بدر مى شود و جز گروهى اندك و پراكنده از دشمن باقى نمى ماند؛ فرض ديگر اين است كه خداوند شهادت را به ما ارزانى مى دارد. به خدا سوگند براى ما مهم نيست كدام يك صورت بگيرد كه هر دو خير است . به ما خبر نرسيده كه پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخى به او فرموده باشد، ابوسعيد سكوت كرد. حمزه بن عبدالمطلب گفت : سوگند به كسى كه بر محمد صلى الله عليه و آله قرآن را نازل فرموده است من امروز چيزى نخواهم خورد تا با شمشير خود بيرون از مدينه با آنان به چالاكى نبرد كنم و گفته مى شود كه حمزه روز جمعه و شنبه روزه بود و با حال روزه با دشمن نبرد كرد.

نعمان بن مالك بن ثعلبه ، كه از بنى سالم است ، گفت : اى رسول خدا من گواهى مى دهم كه آن گاو كشته شده كه در خواب ديده اى نشانى از كشتگانى از ياران تو است و به خواست خدا من هم از آنانم ، چرا ما را از بهشت محروم مى فرمايى ؟ هر چند سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست من وارد بهشت خواهم شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به چه چيزى وارد بهشت مى شوى ؟ گفت : من خدا و رسولش را دوست مى دارم ، روز جنگ هم نمى گريزم . فرمود: راست مى گويى ، و او در آن روز به شهادت رسيد.

اياس بن اوس بن عتيك گفت : اى رسول خدا! ما فرزندان عبدالاشهل هم جزئى از همان گاو كشته شده ايم . اى رسول خدا! اميدواريم ما ميان آن قوم كشته شويم و آنان ميان ما، ما به بهشت رويم و آنان به دوزخ روند. وانگهى اى رسول خدا من دوست نمى دارم قريش پيش اقوام خود برگردند و بگويند محمد را در كوشكها و حصارهاى يثرب محاصره كرديم و اين مايه گستاخى ايشان گردد، آنان تمام كشتزارهاى ما را پايكوب كرده و از ميان برده اند. اگر هم اكنون از آبروى خود دفاع نكنيم ديگر امكان كشاورزى نداريم و چرا محصور شويم ؟ و حال آنكه در دوره جاهلى اعراب به جنگ ما مى آمدند و تا با شمشيرهاى خود به سراغ آنان نمى رفتيم و آنانم را از خود نمى رانديم طمع ايشان بريده نمى شد. امروز ما بر اين كار سزاوار تريم كه خداوند ما را به وجود تو مدد فرموده است و سرنوشت خويش را شناخته ايم و نبايد خويشتن را در خانه هاى خود محصور كنيم .

خيثمه ، پدر سعد بن خيثمه برخاست و گفت : اى رسول خدا قريش يك سال درنگ كرد و در اين مدت اعراب را از صحراها، و هم پيمانان غير عرب خود را جمع كرد و حالى كه اسبها را يدك مى كشند و شتران را باره خود ساخته اند، كنار ما فرود آمده اند و ما را در خانه هايمان محاصره كرده اند، اگر همين گونه بر گردند و با آنان مقابله نشود چنان بر ما گستاخ خواهند شد كه بر ما مكرر حمله مى آورند و بر اطراف ما ويرانى بار مى آورند و جاسوسان و كمينها براى ما مى گمارند. وانگهى زراعت ما را از ميان برده اند و اگر عراب اطراف ببينند كه ما براى جنگ با اينان بيرون نرفتيم ، در ما طمع مى بندند، و شايد خداوند ما را بر آنان پيروز فرمايد و اين لطف عادت خداوند است كه بر ما ارزانى مى فرمايد، يا صورت ديگرى اتفاق مى افتد كه آن شهادت است . در جنگ بدر با آنكه به شركت در آن سخت آرزومند بودم و با پسرم قرعه كشيدم ، قرعه من پوچ در آمد و قرعه او بيرون آمد كه شهادت روز او شد و من خود بر شهادت حريص تر بودم .

ديشب پسرم را به بهترين صورت در خواب ديدم كه ميان جويبارها و درختان ميوه بهشت مى خراميد و به من گفت : به ما بپيوند و در بهشت با ما رفاقت كن كه من آنچه را پروردگارم به من وعده فرموده بود بر حق يافتم . و اى رسول خدا، به خدا سوگند كه مشتاق همدمى با او در بهشت شده ام ، سالخورده ام و استخوانهايم پوك شده و شيفته ديدار خداوند خويشم ، دعا فرماى تا خداوند شهادت را روزى من فرمايد و همدمى سعد را در بهشت به من ارزانى فرمايد. رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او همچنان دعا فرمود و خيثمه در جنگ احد شهيد شد.

انس بن قتاده گفت : اى رسول خدا، به يكى از دو كار پسنديده و خوب دست مى يابيم ، يا شهادت يا پيروزى و غنيمت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من بر شما از هزيمت مى ترسم .و چون آنان چيزى جز بيرون رفتن از مدينه و جنگ را نپذيرفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله روز جمعه نماز جمعه گزارد را موعظه و امر به كوشش ‍ فرمود، و به آنان خبر داد تا هنگامى كه صبر و شكيبايى داشته باشند پيروز خواهند بود. مردم از اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود كه به جنگ خواهد رفت ، شاد شدند.

گروه بسيارى هم از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله اين موضوع را ناخوش داشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد براى رويارويى با دشمن آماده شوند و سپس با مردم نماز عصر را گزارد. مردم و ساكنان نواحى بالاى مدينه از هر سوى گرد آمده بودند و زنان بر پشت بامها و كوشكها رفته بودند. تمام افراد قبيله عمرو بن عوف و وابستگان ايشان و قبيله نبيت و وابستگان ايشان سلاح پوشيده آمده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله وارد خانه خود شد، ابوبكر و عمر هم همراه آن حضرت رفتند و در پوشيدن لباس و بستن عمامه به ايشان كمك كردند.

مردم از كنار حجره تا منبر پيامبر صلى الله عليه و آله براى آن حضرت صف بسته بودند و منتظر بيرون آمدن ايشان بودند. سعد بن معاذ و اسيد بن حضير پيش مردم آمدند و گفتند: هر چه مى خواستيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرديد و گفتيد و او را به اكراه وادار به خروج كرديد و حال آنكه فرمان از آسمان بر او نازل مى شود كار را به خود آن حضرت واگذاريد و به هر چه مجرمانتان مى دهد كار كنيد و ميل و خواسته او را در هر چه مى بينيد، اطاعت كنيد. در همان حال كه مردم در اين گفتگو بودند برخى مى گفتند سخن درست همان است كه سعد مى گويد و برخى معتقد به بيرون رفتن از مدينه بودند و برخى هم آن را خوش نمى داشتند پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه جامه هاى جنگى خويش را پوشيده بود بيرون آمد.

پيامبر صلى الله عليه و آله زرهى روى جامه هاى خود پوشيده بود و كمر خود را با حمايل چرمى شمشير خويش بسته بود. بعدها اين كمربند چرمى در دست خاندان ابورافع برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله باقى ماند. پيامبر صلى الله عليه و آله عمامه بسته و شمشير بر دوش ‍ آويخته بود، و همينكه از خانه بيرون آمد همگى پشيمان شدند و از اصرارى كه ورزيده بودند پوزش خواستند و گفتند شايسته نبوده است كه با تو مخالفت كنيم ، اندك به هر گونه كه مى خواهى رفتار فرماى ، و در خور ما نيست كه ترا به كارى او داريم در صورتى كه فرمان به دست خداوند و سپس دست تو است . حضرت فرمود: شما را به آن كار فرا خواندم ، مخالفت كرديد.

اكنون بدانيد براى پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه جامه جنگى پوشيد روا نيست كه جامه جنگ را از تن خود بيرون آورد تا خداوند ميان او و دشمنان حكم فرمايد. كه جامه جنگ را از تن خود بيرون آورد تا خداوند ميان او و دشمنانش حكم فرمايد. گويد: پيامبران پيش از آن حضرت هم هرگاه جامه جنگى و سلاح مى پوشيد آن را از تن بيرون نمى آوردند تا خداوند ميان آنان و دشمن حكم فرمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله سپس به مسلمانان فرمود: بنگريد آنچه به شما فرمان مى دهم همان را پيروى كنيد، در پناه نام خدا حركت كنيد و در صورتى كه شكيبايى ورزيد پيروزى از آن شما خواهد بود.

مى گويد (ابن الحديد): هر كس به احوال مسلمانان در اين جنگ و درنگ و سستى و اختلاف نظرشان درباره بيرون شدن از مدينه يا اقامت در آن و ناخوش داشتن پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفتن از مدينه و سپس ‍ بيرون شدن با دلتنگى دقت كند و بنگرد كه چگونه همان كسانى كه به بيرون رفتن از مدينه راى داده بودند پشيمان شدند و سپس گروه بسيارى از شركت در جنگ خود دارى كردند و به مدينه برگشتند، خواهد دانست كه اصلا امكان پيروز شدن بر دشمن براى آنان فراهم نبوده است كه شرط نخست پيروزى به عزم استوار و كوشش و اتفاق سخن و بينش در جنگ بستگى دارد. هر كس در اين باره تامل كند مى بيند كه احوال مسلمانان در اين جنگ كاملا بر عكس احوال ايشان در جنگ بدر است . احوال قريش در جنگ بدر شبيه احوال مسلمانان در جنگ احد بوده است و به همين سبب قريش در بدر شكست خورده است .

واقدى مى گويد: مالك بن عمرو نجارى همان روز جمعه در گذشت و چون پيامبر وارد خانه خود شد و جامه جنگ پوشيده بيرون آمد، جنازه مالك را در محلى كه جنازه ها را مى گذاشتند نهاده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله بر جنازه او نماز گزارد و سپس مركب خود را خواست و براى رفتن به احد سوار شد.

واقدى مى گويد: در آن هنگام جعيل بن سراقه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كه آهنگ احد داشت آمد و گفت : اى رسول خدا به من گفته شده است كه تو فردا كشته مى شوى .جعيل سخت غمگين بود و آه سرد مى كشيد، پيامبر صلى الله عليه و آله با دست خود به نرمى به سينه او زد و فرمود: مگر همه روزگار فردا نيست گويد: آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله سه نيزه خواست و سه پرچم بست ، لواى قبيله او يوسف را به اسيد بن حضير و لواى خزرج را به حباب بن منذر بن جموح و نيز گفته شده است به سعد بن عباده و لواى مهاجران را به على بن ابى طالب عليه السلام و هم گفته شده است به مصعب بن عمير سپرد.

آنگاه اسب خود را خواست و سوار شد، كمان را بر دوش افكند و نيزه به دست گرفت . پيكان نيزه ها را در آن روزگار مس اندود مى ساختند. مسلمانان هم سلاح پوشيده بودند و صد تن از ايشان بر روى جامه زره پوشيده بودند. همينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار شد، دو سعد، يعنى سعد بن معاذ و سعد بن عباده ، پيش روى آن حضرت مى دويدند و هر دو زره بر تن داشتند و مردم بر جانب چپ و راست پيامبر صلى الله عليه و آله حركت مى كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله منطقه بدايع و كوچه هاى حسى را پيمود و به شيخان رسيد. شيخان نام دو كوشك بود كه در دوره جاهلى پيرمردى كور و پيرزنى كور كه افسانه سرايى مى كردند در آنها زندگى مى كردند و به همين سبب شيخان نام داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله همينكه بالاى گردنه رسيد، برگشت و نگريست و فوجى گران را ديد كه هياهو داشتند. فرمود: اينان كيستند؟ گفتند: هم پيمانان يهودى ابن ابى هستند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ما از اهل شرك براى جنگ با مشركان يارى نمى جوييم . پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و در شيخان سپاه خويش را سان ديد. گروهى از نوجوانان را ملاحظه فرمود كه عبدالله بن عمر بن خطاب ، زيد بن ثابت ، اسامه بن زيد، نعمان بن بشير، زيد بن ارقم ، براء بن عازب ، اسيد بن ظهير، عرابه بن اوس ، ابو سعيد خدرى ، سمره بن جندب و رافع بن خديج از جمله آنان بودند.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همه آنان را رد فرمود. رافع بن خديج مى گويد من كه دو موزه بر پى كرده بودم به قدر بلندى وانمود كردم ، ظهير بن رافع هم به پاس خاطر من گفت : اى رسول خدا رافع تير انداز است و پيامبر صلى الله عليه و آله به من اجازه شركت داد. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به من اجازه فرمود، سمره بن جندب به مرى بن سنان شوهر مادر خود گفت : پدر جان ! پيامبر صلى الله عليه و آله رافع بن خديج را اجازه فرمود و مرا برگرداند و حال آنكه من حاضرم با رافع كشتى بگيرم . مرى گفت : اى رسول خدا رافع بن خديج را اجازه شركت در جنگ دادى و پسر مرا برگرداندى و حال آنكه پسر من با او كشتى مى گيرد و او را به زمين مى زند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود كشتى بگيرند و كشتى گرفتند. سمره ، رافع را بر زمين زد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را هم اجازه فرمود.

واقدى مى گويد: ابن ابى آمد و در گوشه لشكرگاه فرود آمد. هم پيمانان او و منافقانى كه همراهش بودند به او گفتند تو راى صحيح دادى و براى او خير خواهى كردى و به او خبر دادى كه راى نيكان گذشه ات همين گونه بوده است و با اينكه راى خود محمد هم همچون راى تو بود ولى از پذيرفتن آن خود دارى كرد و از اين نوجوانانى كه همراه اويند اطاعت كرد. مسلمانان به نفاق و دورويى ابن ابى برخوردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن شب را در همان شيخان گذراند. ابن ابى هم شب را ميان ياران خود گذراند.

پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه از سان ديدن سپاه آسوده شد، خورشيد غروب كرد. بلال اذان مغرب را گفت و پيامبر صلى الله عليه و آله با ياران خود نماز گزارد و سپس اذان عشا را گفت و حضرت نماز عشا را گزارد. رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان بنى نجار فرود آمده بود و محمد بن مسلمه را همراه پنجاه مرد به پاسدارى گماشت و آنان بر گرد لشكر پاسدارى مى دادند و پيامبر آخر شب آهنگ حركت كرد. مشركان چه هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آخر شب حركت كرد و چه هنگامى كه در شيخان فرود آمده بود او را ديده بودند، و اسبها و ديگر مركوبهاى خود را جمع كردند و عكرمه بن ابى جهل را همراه گروهى از سواران به سرپرستى پاسداران گماشتند. اسبهاى آنان در آن شب همواره شيهه مى كشيدند و آرام نمى گرفتند، پيشاهنگان ايشان چندان نزديك شدند كه به سنگلاخ متصل به مدينه رسيدند ولى سواران آنان برگشتند و از آنجا فراتر نيامدند كه هم از آن سنگلاخ و هم از محمد بن مسلمه بيم داشتند.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه نماز عشاء را گزارد فرمود: امشب چه كسى نگهبانى از ما را بر عهده مى گيرد؟ مردى گفت : من رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ذكوان بن عبد قيس . فرمود: بنشين . دوباره سخن خود را تكرار فرمود، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ابوسبع . فرمود: بنشين . و براى بار سوم سخن خود را تكرار فرمود. مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو كيستى ؟ گفت : پسر عبد قيس . پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى درنگ فرمود و سپس گفت هر سه برخيزند، ذكوان برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد دو دوست تو كجايند؟ ذكوان گفت : من خود بودم كه هر سه بار پاسخ دادم . برو كه خدايت حفظ فرمايد. 

مى گويد (ابن الحديد): اين موضوع عينا در جنگ بدر هم آمده بود و ظاهر حال اين است كه اينجا تكرار شده و مربوط به يك جنگ است و ممكن است در دو جنگ اتفاق افتاده باشد، ولى بعيد مى نمايد.
واقدى مى گويد: ذكوان زره پوشيد و سپر خود را برداشت و آن شب برگرد لشكر مى گشت و گفته شده است كه فقط از پيامبر صلى الله عليه و آله پاسدارى مى داده و از ايشان جدا نشده است . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و چون آخر شب برخاست و هنگام سحر فرمود: راهنمايان كجايند و چه كسى ما را در راه هدايت مى كند و از پشت ريگزارها ما را كنار دشمن مى رساند؟ ابوخيثمه حارثى گفت : من اين كار را انجام مى دهم و نيز گفته شده است اوس بن قيظى يا محيصه عهده دار آن شده است .

واقدى مى گويد: در نظر ما صحيح تر و ثابت تر همان ابوخيثمه است . او پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بر اسب خود سوار بود همراهى كرد، نخست محله بنى حارثه را پيمود و سپس وارد محله اموال شد و از ميان كشتزار و نخلستان مربع بن قيظى كه مردى كور و منافق بود گذشت و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كشتزار او شد، مربع برخاست و خاك بر چهره مسلمانان مى پراند و مى گفت : اگر تو پيامبر خدايى وارد كشتزار من مشو كه و ورود به آن را براى تو حلال نمى دارم .

محمد بن اسحاق مى گويد: گفته شده است كه مربع مشتى خاك برداشته و گفته است : اى محمد! به خدا سوگند اگر مى دانستم كه اين خاك بر چهره ديگران برخورد نمى كند با آن به چهره تو مى زدم .

واقدى مى گويد: سعد بن زيد اشهلى با كمانى كه در دست داشت بر سر او زد و سرش را شكافت و خون جارى شد. برخى از افراد بنى حارثه كه مانند مربع منافق بودند خشمگين شدند و گفتند: اى بنى عبدالاشهل اين كار از دشمنى شما با ما سر چشمه مى گيرد كه هيچ گاه آن را رها نمى كنيد. اسيد بن حضير گفت : به خدا سوگند كه چنين نيست بلكه سر چشمه آن نفاق شماست و به خدا سوگند همين است كه نمى دانم پيامبر صلى الله عليه و آله موافق است يا نه وگرنه گردن او و گردن همه كسانى را كه انديشه شان مانند اوست مى زدم . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را از بگومگو بازداشت و همگان خاموش شدند.

محمد بن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: رهايش كنيد كه مربع بن قيظى كور چشم كور دل است .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و در همان حال كه مى رفتند اسب ابوبرده بن نيار دم خود را بلند كرد و به قلاب شمشير او برده گير كرد و شمشيرش بيرون كشيده شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى شمشير دار، اينك شمشير خويش را غلاف كن كه مى پندارم امروز به زودى شمشيرها فراوان بيرون كشيده خواهد شد، گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فال نيك زدن را دوست مى داشت و فال بد زدن را خوش نمى داشت . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از شيخان يك زره بر تن داشت و چون به احد رسيد زره ديگر و مغفر و بالاى مغفر كلاه خود پوشيد، و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله از شيخان حركت كرد مشركان سپاه خود را آراستند و موضع گيرى كردند و در جايى كه امروز زمين ابن عامر قرار دارد، رسيدند و درنگ كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله هم چون به احد رسيد، جايى كه امروز پل است ، وقت نماز صبح فرا رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله مشركان را مى ديد، به بلال فرمان داد اذان بگويد و نماز صبح را با ياران خود در حالى كه صف بسته بودند گزارد.

عبدالله بن ابى با فوجى كه او همچون شتر مرغ پيشاپيش آنان مى دويد، از آنجا برگشتند. عبدالله بن عمرو بن حرام از پى آنان رفت و بانگ برداشت و گفت : من خدا و دين و پيامبرتان را فرايادتان مى آورم مگر شما شرط و پيمان نبستيد. كه همچنان كه از خود و زن و فرزندتان دفاع مى كنيد از او هم دفاع كنيد؟ ابن ابى گفت : من گمان نمى كنم كه ميان آنان جنگى صورت گيرد و تو هم اى ابوجابر اگر از من اطاعت كنى بايد برگردى كه اهل راى و خرد همگان برگشته اند. ما از او درون شهر خويش دفاع مى كنيم و من راى درست را به او گفتم ولى او فقط اطاعت از نوجوان را پذيرفت . عبدالله بن ابى پيشنهاد عبدالله بن عمرو را نپذيرفت و خود و يارانش وارد كوچه هاى مدينه شدند. عبدالله بن عمرو به آنان گفت خدايتان شما را از رحمت خود دور فرمايد، همانا خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و مومنان را از كمك شما بى نياز خواهد فرمود. ابن ابى در حالى كه مى گفت : آيا باز هم با من مخالفت و از كودكان اطاعت خواهد كرد به مدينه برگشت . عبدالله بن عمرو هم شتابان و دوان دوان برگشت و خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله كه در حال آراستن صفهاى خود بود رساند و همينكه گريه از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شدند، عبدالله بن ابى شاد شد و سرزنش آشكار ساخت و گفت : محمد از من نافرمانى و از كسانى كه انديشه ندارند فرمانبردارى كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به آراستن صفهاى ياران خويش كرد، پنجاه مرد تير انداز را به سرپرستى عبدالله بن جبير بر كوه عينين  گماشت و گفته شده است فرمانده آنان سعد بن ابى وقاص بوده است و حال آنكه همان عبدالله بن جبير درست است . كوه احد را پشت سر خويش ‍ و دهانه عينين را بر جانب چپ و مدينه را روبه روى خود قرار داد. مشركان آمدند و مدينه را پشت سر خويش و احد را روبه روى خود قرار دادند، و گفته شده است پيامبر عليه السلام عينين را پشت سر خويش قرار داده و پشت به آفتاب ايستاده است و مشركان رو به آفتاب بوده اند. ولى همان سخن اول در نظر ما ثابت است كه احد پشت سر پيامبر قرار داشت است و آن حضرت روى به مدينه بوده است .

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله نهى فرمود كه پيش از فرمان او كسى جنگ را آغاز كند. عماره بن يزيد بن سكن گفت : با آنكه كشتزارهاى اوس و خزرج مورد چرا قرار گرفته و از ميان رفته است هنوز هم ضربه نزنيم . مشركان صفهاى خود را آراستند. بر ميمنه خود خالد بن وليد و بر ميسره خود عكرمه بن ابى جهل را گماشتند. دويست سوار كار داشتند كه بر آنان صفوان بن اميه و گفته شده است عمرو بن عاص را گماشتند و تير اندازند خود كه يك صد تن بودند عبدالله بن ابى ربيعه را فرماندهى دادند. رايت خود را بر طلحه بن ابى طلحه سپردند نام ابوطلحه عبدالله بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار بن قصى است .

در اين هنگام ابوسفيان فرياد بر آورد كه اى پسران عبدالدار ما مى دانيم كه شما براى پرچمدارى از ما سزاوارتريد و آنچه روز بدر بر سر ما آمد از سرنگونى پرچم بود و مسلمانان هم از پرچم خود به پيروزى رسيدند، اينك شما فقط مواظب پرچم خود باشيد و ما را با محمد واگذاريد كه ما قومى خونخواه و تن به مرگ داده ايم و خونى را كه هنوز تازه است مطالبه مى كنيم . و گفت : چون پرچمها سرنگون شود ديگر دوام و قوامى نخواهد بود. بنى عبدالدار از سخنان ابوسفيان خشمگين شدند و گفتند مگر ما پرچم خويش ‍ را رها مى كنيم ، هرگز چنين نخواهد بود و در مورد حفاظت پرچم به زودى خواهى ديد و به نشانه خشم نيزه هاى خود را به جانب او گرفتند و ابوسفيان را احاطه كرد و اندكى دشمن درشتى نسبت به او نشان دادند. ابوسفيان گفت : آيا مى خواهيد پرچمى ديگر هم قرار دهيم ؟ گفتند: آرى ، ولى آن را بايد مردى از بنى عبدالدار بر دوش كشد و هرگز جز اين نخواهد بود.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله هم در حالى كه پياده حركت مى فرمود صفها را مى آراست كه كاملا مستقيم باشد و مى گفت : فلانى اندكى جلو بيا، و فلانى اندكى عقب برو و اگر شانه مردى را مى ديد كه از صف بيرون است آن را عقب مى كشيد، همان گونه كه چوبه هاى تير را راست مى كنند آنان را بر يك خط قرار مى داد و چون صفها همه مستقيم شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: لواى مشركان را كدام خاندان بر دوش ‍ مى كشند؟ گفته شد خاندان عبدالدار.

فرمود: ما در وفادارى از آنان شايسته تريم . مصعب بن عمير كجاست ؟ گفت : اينجا هستم .پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: پرچم را بگير، او پرچم را گرفت و پيشاپيش رسول خدا صلى الله عليه و آله مى برد.بلاذرى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را از على عليه السلام گرفت و به مصعب بن عمير كه از خاندان عبدالدار بود سپرد. 

واقدى مى گويد: سپس پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و براى مردم خطبه خواند و آن حضرت ، كه سلام و درود خدا بر او باد، چنين فرمود: اى مردم شما را سفارش مى كنم به آنچه خداى من در كتاب خود مرا سفارش ‍ فرموده است و آن عمل به طاقت و دورى جستن از محرمات اوست . امروز شما در منزل مزد گرفتن و اندوختن هستيد، البته آنانى كه وظيفه خويش را فرياد آرند و جان بر شكيبايى و باور و كوشش و اندوه زدايى گمارند كه جهاد با دشمن سخت و ناخوش است و كسانى كه بر آن شكيبايى ورزند اندك هستند، مگر آنان كه براى هدايت خويش مصمم باشند.

همانا خداوند همراه كسى است كه او را فرمانبردار باشد و شيطان همراه كسى است كه خدا را نافرمانى كند. كردار خود را با صبر و شكيبايى در جهاد آغاز كنيد و بدين گونه آنچه را كه خدايتان وعده فرموده است اختلاف و ستيزه گرى و پراكندگى مايه سستى و ناتوانى و از چيزهايى است كه خداوند دوست نمى دارم و در آن صورت يارى و پيروزى ارزانى نمى فرمايد و اى مردم ! بر دل من چنين خطور كرده است كه هر كس از كار حرام براى به دست آوردن رضايت خدا منصرف شود خداوند گناهش را مى آمرزد و هر كس يك بار بر من درود فرستد خداوند و فرشتگانش بر او ده بار درود مى فرستند.

هر كس ، چه مسلمان و چه كافر، نيكى كند مزدش بر عهده خداوند است كه در اين جهان يا آن جهان پرداخت خواهد شد. و هر كس به خدا و روز رستاخيز گرديده است بر اوست كه در نماز جمعه حاضر شود، بجز كودكان و زنان و بيماران و بردگان . و هر كس خود را از نماز جمعه بى نياز بداند خداوند از او بى نيازى مى جويد و خداى بى نياز ستوده است . هيچ كارى را نمى دانم كه شما را به خداوند نزديك كند مگر اينكه آن را به شما گفته ام كه به آن عمل كنيد و هيچ كارى را نمى دانم كه شما را به دوزخ نزديك كند مگر اينكه شما را از آن باز داشته ام .

همانا جبريل امين عليه السلام بر روح من القاء فرموده است كه هيچ كس نمى ميرد مگر اينكه به كمال روزى خود مى رسد و هيچ چيز بترسيد و در طلب روزى خود پسنديده اقدام كنيد و دير رسيدن روزى شما را بر آن وادار نكند كه با سرپيچى از فرمان خدا در طلب آن بر آييد كه به نعمتهايى كه در پيشگاه خداوند است نمى توان رسيد جز به فرمانبردارى از او. و خداوند حلال و حرام را براى شما روشن فرموده است ، البته ميان حلال و حرام امورى محل شبهه است كه بسيارى از مردم آن را نمى دانند مگر كسانى كه در پرده عصمت قرار گيرند.

هر كس آن امور شبهه ناك را ترك كند دين و آبروى خويش را حفظ كرده است و هر كس در آن بيفتد همچون چوپانى است كه كنار قرقگاهى است و ممكن است در آن منطقه ممنوعه بيفتد و مرتكب گناه شود. و هيچ پادشاهى نيست مگر اينكه او را قرقگاهى است و قرقگاه خداوند كارهايى است كه آنها را حرام فرموده است . هر مومنى نسبت به مومنان ديگر چون سر نسبت به پيكر است كه چون به درد آيد همه بدن به خاطر آن به درد مى آيد و سلام بر شما باد.

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از مطلب بن عبدالله براى من نقل كرد كه نخستين كسى كه آتش جنگ را در ميان دو گروه بر افروخت ابوعامر بود كه نام اصلى او عبد عمرو است . او با پنجاه تن از قوم خود كه همراهش بودند و گروهى از بردگان قريش پيش آمد و بانگ برداشت كه اى اوسيان ! من ابوعامرم . افراد قبيله اوس گفتند: درود و خوشامد بر تو مباد اى تبهكار. گفت : پس از رفتن من بر سر قوم من شر و بدى رسيده است . گويد: بردگان مردم مكه هم با او بودند، آنان و مسلمانان ساعتى به يكديگر سنگ انداختند و سرانجام ابوعامر و يارانش پشت به جنگ دادند و گفته شده است كه بردگان جنگ نكرده اند و قريش به آنان فرمان داده بودند كه فقط از اردوگاه پاسدارى كنند.

واقدى مى گويد: پيش از آنكه دو گروه با يكديگر بر خورد كنند زنان مشركان جلو صفهاى ايشان دايره زنگى و طبل مى زدند و سپس به پشت صفها برگشتند. همينكه مشركان به مسلمانان نزديك شدند زنها عقب رفتند و پشت صفها قرار گرفتند و هر مردى را كه پشت به جنگ مى داد تحريض ‍ مى كردند كه برگردد و كشته شدگان بدر را فراياد شان مى آوردند. قزمان كه از منافقان مدينه بود از شركت در جنگ احد خود دارى كرده بود، فرداى آن روز – صبح شنبه – زنان بنى ظفر او را سرزنش كردند و گفتند: اى قزمان ! همه مردان به جنگ رفتند و تو باقى ماندى ، از آنچه كرد شرمگين نيستى ؟ آزرم كن كه گويى تو زنى كه همه قومى تو بيرون رفته اند و تو باقى مانده اى و شروع به حفاظت و تيمار او كردند. قزمان كه معروف به شجاعت بود به خانه خود رفت كمان و تيردان و شمشير خود را برداشت و شتابان بيرون رفت .

هنگامى به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد كه آن حضرت سرگرم مرتب كردن صفهاى مسلمانان بود. او از پشت صفها آمد و خود را به صف اول رساند و در آن جاى گرفت . او نخستين كس از مسلمانان بود كه تير انداخت . تيرهايى كه او مى انداخت همچون نيزه برد و كارهايى برجسته انجام داد و سرانجام خود كشى كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه از او نام مى برد، مى فرمود: از دوزخيان است . گويد: چون مسلمانان روى به گريز نهادند او نيام شمشير خود را شكست و مى گفت : مرگ پسنديده تر از گريز است . اى اوسيان ! شما هم براى حفظ تبار خود جنگ كنيد و همين گونه كه من رفتار مى كنم رفتار كنيد. گويد: او با شمشير كشيده خود را ميان مشركان مى انداخت ، آنچنان كه مى گفتند كشته شد دوباره آشكار مى شد و مى گفت : من جوانمرد قبيله ظفرم و هفت تن از مشركان را كشت و زخمهاى بسيار برداشت و بر زمين افتاد. در اين هنگام قتاده بن نعمان از كنارش گذشت و او را صدا زد و گفت : اى ابوالغيداق ! قزمان گفت : گوش به فرمانم .

قتاده گفت : شهادت بر تو گوارا باد. قزمان گفت : اى ابوعمرو به خدا سوگند من براى دين جنگ نكردم ، بلكه فقط براى حفظ خودمان كه ديگر قريش ‍ آهنگ ما نكند و كشتزار ما را پايمال نسازد. گويد: چون زخمهايش او را آزار مى داد خود را كشت . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند اين دين را به مرد تبهكارى تاييد فرمود.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روى به تير اندازان كرد و فرمود: شما مواظب پشت سر ما باشيد كه مى ترسم از پشت سر مورد حمله قرار گيريم . بنابراين شما در جاى خود استوار بمانيد و حركت مكنيد، حتى اگر ديديد كه ما آنان را چنان شكست داديم كه وارد لشكرگاه ايشان شديم ، باز هم از جاى خود جدا مشويد و اگر ديديد كشته مى شويم ، باز هم بر جاى بمانيد و لازم نيست از ما دفاع كنيد. بار خدايا من ترا بر ايشان گواه مى گيرم ، و فرمود: سواران و اسبهاى دشمن را تير باران كنيد كه اسب و سوار در قبال تير نمى تواند پيشروى كند. مشركان دو گروه اسب سوار داشتند، گريه بر جانب راست ، به فرماندهى خالد بن وليد، و گروهى بر جانب چپ ، به فرماندهى عكرمه بن ابى جهل .

پيامبر صلى الله عليه و آله هم براى سپاه خود ميمنه و ميسره قرار داد و لواى بزرگ را به مصعب بن عمير سپرد و لواى اوسيان را به اسيد بن حضير و لواى خزرج را به سعد بن عباده و نيز گفته شده است به حباب بن منذر سپرد. تير اندازان همچنان پشت سر مسلمانان را حمايت مى كردند و سواران دشمن را تير انداز مى گفته است من به تيرهاى خودمان نگاه مى كردم كه هيچ كدام به هدر نمى رفت يا به اسب مى خورد يا به سوار. دو گروه به يكديگر نزديك شدند. مشركان طلحه بن ابى طلحه را كه پرچمدارشان بود پيش فرستادند و صفهاى خود را آراستند و زنها پشت سر مردان ايستاده بودند و كنار شانه هاى آنان دايره و دف مى زدند. هند و يارانش شروع به تحريض مردان كردند و آنان را به جنگ وا مى داشتند و نام كشته شدگان بدر را بر زبان مى آوردند و چنين مى سرودند:
ما دختران طارقيم كه روى تشكچه ها راه مى رويم ، اگر پيشروى كنيد دست در آغوش شما مى آوريم و اگر پشت به جنگ كنيد از شما دورى مى جوييم .دورى كسى كه دوستدار و شيفته شما نيست .

واقدى مى گويد: طلحه به ميدان آمد و هماورد خواست و بانگ برداشت چه كسى با من مبارزه مى كند؟ على عليه السلام فرمود: آيا با من نبرد مى كنى ؟ گفت : آرى . آن دو ميان دو صف به نبرد پرداختند و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه دو زره و مغفر و كلاهخود پوشيده بود، زير پرچم نشسته بود و مى نگريست . همينكه آن دو روياروى شدند على عليه السلام چنان ضربتى با شمشير بر سر طلحه زد كه سر او را شكافت و به رويش او رسيد. طلحه به خاك افتاد و على عليه السلام برگشت . گفتند: چرا سرش را جدا نكردى ؟ گفت : چون به زمين افتاد، عورتش را برهنه به من نشان داد – نمايان شد – خويشاوندى مرا به شفقت واداشت وانگهى يقين دارم كه خداوند او را خواهد كشت . و او پهلوان سپاه دشمن بود.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه نخست طلحه به على عليه السلام حمله كرد و با شمشير ضربتى بر او زد كه على آن را با سپر خويش گرفت و آن ضربه كارى نكرد و سپس على عليه السلام بر طلحه كه زره و مغفر داشت حمله كرد و ضربتى با شمشير بر او زد كه هر دو پاى او را قطع كرد و چون خواست سرش را ببرد طلحه او را به حق خويشاوندى سوگند داد كه چنان نكند و على او را رها فرمود و سرش را نبريد.

واقدى مى گويد: و گفته شده است كه على عليه السلام سر او را بريده است و نيز گفته اند يكى ديگر از مسلمانان در آوردگاه بر او گذاشت و سرش را بريد. چون طلحه كشته شد رسول خدا صلى الله عليه و آله شاد شد و تكبير بلندى گفت و همه مسلمانان با او تكبير گفتند و سپس ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله بر فوجهاى مشركان حمله بردند و چنان بر چهره هاى ايشان زدند كه صفهاى مشركان از هم پاشيده شد و كسى جز همان طلحه بن ابى طلحه كشته نشد.

واقدى مى گويد: پس از كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن ابوطلحه ، كه كينه اش ابوشيبه بود، پرچم را گرفت و چنين رجز مى خواند:بر پرچمدار است كه به شايستگى نيزه را خون آلود كند يا آن را درهم شكند.

و همچنان با پرچم پيشروى مى كرد. زنان پشت سر و همچنان دايره و دف مى زدند و بر جنگ تحريض و ترغيب مى كردند. حمزه بن عبدالمطلب ، كه رحمت خدا بر او باد، چنان ضربتى بر دوش او زد كه دوش و دست او را قطع كرد و شمشير تا تهيگاهش رسيد و ريه اش آشكار شد. حمزه در حالى كه مى گفت : من پسر ساقى حاجيانم ، برگشت . پس از او پرچم را برداشتم ابو سعيد بن ابى طلحه گرفت . سعد بن ابى وقاص تيرى بر او زد كه به سبب برهنه بودن گلوى او با آنكه زره بر تن داشت ولى مغفرش بى دامنه بود و گلويش را نپوشانده بود، به حنجره اش خورد و زبانش چون زبان سگ بيرون افتاد.

واقدى مى گويد: و روايت شده است ، همينكه ابو سعد بن ابى طلحه رايت را به دست گرفت زنان پشت سرش ايستادند و مى گفتند:اى بنى عبدالدار ضربه بزنيد، اى پشتيبانان درماندگان ضربه بزنيد، با شمشيرهاى بران ضربه بزنيد.

سعد بن ابى وقاص مى گويد: بر او حمله كردم ، نخست دست راست او را بريدم . او پرچم را با دست چپ گرفت ، بر دست چپش ضربه زدم و آن را بريدم . او پرچم را با دو بازوى خود گرفت و خود را روى آن خم كرد، من با گوشه كمان خود مغفر او را از زرهش جدا كردم و آن را پشت سرش افكندم و سپس ضربتى بر او زدم و او را كشتم و شروع به بيرون آوردن زره و ديگر جنگ ابزار او كردم ، سبيع بن عبدعوف و تنى چند همراه او به من حمله آوردند و مرا از آن كار بازداشتند. جامه هاى جنگى او بهترين نوع جامه هاى مشركان بود، زرهى فراخ و مغفر و شمشيرى بسيار خوب ، ولى به هر حال ميان من و آن كار مانع شدند.

واقدى مى گويد همين خبر دوم صحيح تر است .مى گويد (ابن ابى الحديد): چه تفاوت فاحشى ميان على و سعد بن ابى وقاص است . سعد درباره جامه جنگى متاسف مى شود و بر از دست دادن آن اندوهگين مى شود، و آن يكى در جنگ خندق عمرو بن عبدود را كه سواركار و دلير نامدار قريش است مى كشد و از برهنه كردن بيرون آوردن جامه هاى جنگى او چشمپوشى مى كند و چون به او مى گويند چرا جامه هاى جنگى او را كه بهترين است رها كردى ، مى گويد: خوش نداشتم جامه هاى جنگى او را كه اينجا غريب است از تنش بيرون آورم .

گويى حبيب  در اين شعر خود على عليه السلام را در نظر داشته كه مى گويد:همان شيران ، شيران بيشه به روز نبرد همت ايشان در مورد از پاى در آوردن دليران است نه درباره ابزار جنگى و جامه .

واقدى مى گويد: پس از ابوسعد بن ابى طلحه پرچم مشركان را مسافع بن ابى طلحه در دست گرفت . عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح تيرى بر او زد كه سبب مرگ او شد. او را كه هنوز زنده بود پيش مادرش سلافه دختر سعد بن شهيد كه همراه زنان به احد آمده بود بردند. پرسيد: چه كسى به تو تير زد؟ گفت : نمى دانم . همين قدر شنيدم كه مى گويد: بگير كه من پسر اقلح هستم . مادرش گفت : آرى به خدا سوگند اقلحى بوده است ، يعنى از خاندان من بوده است و مادر مسافع از قبيله اوس بوده است .

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون عاصم به او تير انداخت ، گفت : بگير كه من پسر كسره هستم و اين عنوانى بود كه در دوره جاهلى به آنان داده بودند و به آنان فرزندان كسر الذهب مى گفتند. او به مادرش گفت : نفهمديم چه كسى بر من تير زد جز اينكه شنيدم مى گويد: بگير كه من پسر كسره ام . سلافه گفت : به خدا سوگند از قبيله اوس بوده است ، يعنى از قبيله خودم . در آن هنگام سلافه عهد كرد كه بايد در كاسه سر عاصم بن ثابت شراب بياشامد و براى هر كس سر عاصم را بياورد صد شتر جايزه قرار داد.

مى گويد (ابن ابى الحديد): و چون مشركان در جنگ رجيع عاصم بن ثابت را كشتند خواستند سرش را جدا كنند و پيش سلافه ببرند. آن روز گروه بسيارى زنبوران عسل از بدان و سر عاصم حمايت كردند و چون شب فرا رسيد، پنداشتند زنبورها در شب نخواهند بود. سيلى گران آمد بدن و سر او را با خود برد و همه مورخان در اين مورد اتفاق نظر دارند.

واقدى مى گويد: پس از مسافع ، پرچم را برادرش كلاب بن طلحه بن ابى طلحه در دست گرفت . او را طلحه بن عبيدالله كشت . سپس پرچم را ارطاه بن عبدشرحبيل بر دوش كشيد و على بن ابى طالب عليه السلام او را كشت . آنگاه شريح بن قانط پرچم را برداشت و كشته شد و دانسته نشد قاتل او كيست . سپس پرچم را صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در دست گرفت و در مورد قاتل او اختلاف است . گفته شده است على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته است و نيز گفته شده است سعد بن ابى وقاص و گفته شده است قزمان او را كشته است و اين صحيح تر اقوال است .

واقدى مى گويد: قزمان خود را به صواب رساند و بر او حمله كرد و دست راستش را قطع كرد. او پرچم را به دست چپ گرفت . دست چپش را هم قطع كرد. صواب پرچم را با دو بازو و ساعد خود گرفت و خود را روى پرچم خم كرد و گفت : اى خاندان عبدالدار آيا پسنديده كوشش كردم ؟ و قزمان بر او حمله كرد و او را كشت .

واقدى مى گويد: گفته اند كه خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله خويش و يارانش را در هيچ موردى مانند جنگ احد پيروزى نداده است ولى مسلمانان از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله سرپيچى كردند و به ستيز پرداختند. در صورتى كه پرچمداران مشركان همه كشته شدند و آنان چنان پراكنده شدند كه پشت سر خود را نگاه نمى كردند و زنان ايشان پس از آنكه دايره و طبل مى زدند، بانگ شيون برداشته بودند.

واقدى مى گويد: گروه بسيارى از صحابه كه در جنگ احد شركت داشته اند هر يك نقل كرده اند كه به خدا سوگند هند و زنانى را كه همراهش بودند ديديم كه در حال گريزند و براى اسير گرفتن آنان هيچ مانعى نبود، ولى از تقدير خداوند گريزى نيست .

خالد بن وليد هرگاه مى خواست آهنگ جانب چپ لشكر رسول خدا صلى الله عليه و آله كند تا از آنجا نفوذ كند و از سمت سفح به مسلمانان حمله كند، تير اندازان او را با تير باران بر مى گرداندند. اين كار چند بار تكرار شد. سرانجام در مسلمانان از جانب تير اندازان رخنه افتاد و با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمان داده بود كه به هيچ صورت جاى خود را ترك نكنيد و اگر ديديد كشته مى شويم ما را يارى مى دهيد، همينكه مسلمانان مشركان را كه در حال گريز بودند تعقيب كردند و سلاح بر آنان نهادند و ايشان را از لشكرگاه بيرون راندند و شروع به غارت كردند، برخى از تير اندازان به برخى ديگر گفتند چرا بى جهت و بدون لزوم اينجا مانده ايد؟ خداوند دشمن را شكست داد و اين برادران شما لشكرگاه ايشان را غارت مى كنند، شما هم به لشكرگاه مشركان وارد شويد و با برادران خودتان غنيمت بگيريد.

برخى ديگر گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله به شما فرموده است مواظب پشت سر ما باشيد و اگر ما به جمع غنيمت پرداختيم شما در آن كار با ما شركت مكنيد براى ديگر گفتند: مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله اين نبوده است ، اينك كه خداوند دشمن را زبون ساخت و شكست داد وارد لشكرگاه شويد و با برادران خود به غارت بپردازيد. و چون در اين مورد اختلاف نظر پيدا كردند، عبدالله بن جبير فرمانده ايشان كه در آن روز با پوشيدن جامه سپيد مشخص بود براى آنان خطبه خواند و ايشان را به اطاعت از فرمان پيامبر تشويق كرد و گفت : نافرمانى نكنيد، ولى آنان سرپيچى كردند و رفتند و جز شمار اندكى كه به ده تن نمى رسيدند با او باقى ماندند كه از جمله ايشان حارث بن انس بن رافع بود.

او مى گفت : اى قوم پيمان پيامبرتان را ياد آوريد و از فرمانده خود اطاعت كنيد. نپذيرفتند و به لشكرگاه مشركان رفتند و به غارت پرداختند و دهانه كوه را رها كردند. صفهاى مشركان شكسته شد و بار و بنه آنان از هم پاشيد، مسير باد هم تغيير كرد. هنگامى كه صفهاى مشركان درهم ريخت باد صبا مى وزيد ولى به صورت دبور تغيير كرد. خالد بن وليد به خالى شدن دهانه كوه و اندكى افرادى كه آنجا باقى مانده بودند نگريست و با سواران خود به آنجا حمله برد. عكرمه بن ابى جهل هم با سواران خود او را همراهى كرد و از پى او روان شد و هر دو با سواران خويش به تير اندازان حمله كردند. تير اندازانى كه باقى مانده بودند چندان تير انداختند تا همگى از پاى در آمدند. عبدالله بن جبير چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد، سپس چندان نيزه زد كه كه نيزه اش شكست .

آنگاه نيام شمشير خود را شكست و با شمشير چندان جنگ كرد كه كشته شد. جعيل بن سراقه و ابو برده بن نيار هم پس از اينكه كشته شدن عبدالله بن جبير را ديدند گريختند و آن دو آخرين افرادى بودند كه برگشتند و به مسلمانان پيوستند.

واقدى مى گويد: رافع بن روايت مى كند و مى گويد همينكه خالد تيراندازن را كشت با سواران خود به ما حمله آورد و عكرمه بن ابى جهل هم از پى او بود. آنان با ما به جنگ پرداختند صفهاى ما از هم گسيخت . ابليس كه به صورت جعيل بن سراقه در آمده بود، سه بار فرياد كشيد كه محمد كشته شده است . اين موضوع كه ابليس به صورت جعيل در آمده بود براى او كه همراه مسلمانان به سختى جنگ مى كرد گرفتارى بزرگى شد. جعيل كنار ابوبرده بن نيار و خوات بن جبير جنگ مى كرد. رافع بن خديج گويد: به خدا سوگند ما هيچ بن نيار و خوات بن جبير جنگ مى كرد. رافع بن خديج گويد: به خدا سوگند ما هيچ پيروزى سريعتر از پيروزى مشركان بر خودمان در آن روز نديده ايم . مسلمانان آهنگ كشتن جعيل بن سراقه كردند و مى گفتند: اين همان كسى است كه فرياد بر آورد محمد كشته شده است . خواب بن جبير و ابوبرده بن نيار به نفع او گواهى دادند و گفتند: هنگامى كه آن فرياد بر آمده است جعيل كنار آن دو سر گرم جنگ بوده است و فرياد بر آورنده كسى غير او بوده است . 

واقدى مى گويد: رافع بن خديج مى گفته است ما به سبب بدنفسى خودمان و سرپيچى از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله گرفتار شديم و مورد حمله قرار گرفتيم ، و مسلمانان درهم ريختند و از ترس و شتاب بدون آنكه بدانند چه مى كنند شروع به كشتن و ضربت زدن به خودشان كردند. در آن روز اسيد بن حضير دو زخم برداشت كه يكى را ابوبرده بدون اينكه بفهمد چه كار مى كند به او زده بود و گفته بود بگير كه من جوانمرد انصارى هستم . ابوزغنه هم در ميدان جنگ سرگرم حمله بود، ناشناخته و نادانسته به ابوبرده دو ضربت زد و گفت : بگير كه من ابوزغنه ام ، و سپس او را شناخت .

پس از آن هرگاه ابوبرده او را مى ديد مى گفت : ببين با من چه كردى . ابوزغنه مى گفت : تو هم بدون آنكه بفهمى اسدى بن حضير را زخمى كردى ، ولى اين زخم در راه خدا بوده است . چون اين موضوع را به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند فرمود: آرى در راه خدا بوده است و اى ابوبرده پاداش آن براى تو خواهد بود، آن چنان كه گويى يكى از مشركان به تو زخم زده باشد و هر كس كشته شده باشد شهيد است .

واقدى مى گويد: دو پيرمرد فرتوت ، حسيل بن جابر – اليمان – و رفاعه بن وقش ، همراه زنان بالاى پاشت بامها بودند. يكى از آن دو با محبت به ديگرى گفت : اى بى پدر! من و تو چرا مى خواهيم زنده بمانيم و به خدا سوگند همين امروز و فردا خواهد بود كه ما در كام مرگ فرو خواهيم شد و از عمر ما جز اندكى باقى نمانده است ، چه خواب است شمشيرهاى خود را برداريم و به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شويم ، شايد خداوند شهادت را روزى ما فرمايد. گويد: آن دو به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوستند. رفاعه بن وقش را مشركان كشتند، ولى حسيل بن جابر را، هنگامى كه مسلمانان درهم ريختند، بدون اينكه او را بشناسند، بر او شمشير مى زند. پسرش حذيفه مى گفت : اين پدر من است ، مواظب پدرم باشيد! ولى كسى توجه نداشت تا كشته شد. حذيفه خطاب به مسلمانان گفت : خدايتان بيامرزد كه او مهربان ترين مهربانان است .  آخر چه كار كرديد! پيامبر صلى الله عليه و آله براى حذيفه آرزوى خير بيشترى فرمود و فرمان داد خونبهاى او را از اموال مسلمانان بپردازند. و گفته شده است كسى كه حسيل بن جابر – اليمان – را كشته است عتبه بن مسعود بوده است و حذيفه خونبهاى پدر خود را به مسلمانان بخشيد.

واقدى مى گويد: حباب بن منذر بن جموح فرياد مى كشيد كه اى خاندان سلمه ! گروهى از مردم به سوى او آمدند و گفتند: گوش به فرمانيم اى فراخواننده به سوى خدا گوش به فرمان ! جبار بن صخر بدون آنكه بفهمد ضربتى سنگين بر سر او زد. سرانجام مسلمانان شعار خودشان را، كه بميران بميران بود، آشكار ساختند. از جمله به يكديگر دست برداشتند.

واقدى مى گويد: نسطاس غلام ضرار بن اميه از كسانى بود كه در جنگ احد همراه مشركان شركت كرد، سپس اسلام آورد و مسلمانى پسنديده بود. او مى گفته است : من از كسانى بودم كه آن روز در لشكرگاه باقى ماندم و از همه بردگان كسى جز وحشى و صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در جنگ شركت نكرد. گويد: ابوسفيان خطاب به قريش فرياد بر آورد كه غلامان خود را براى حفظ اموار بگماريد و بايد آنان براى نگهبانى بارهاى شمار قيام كنند.

ما بارهاى را يكجا جمع كرديم و بر شتران پاى بند زديم و قريش براى جنگ و آرايش نظامى خود رفتند و ميمنه و ميسره خود را تشكيل دادند. ما روى بارها را با سفره هاى چرمى پوشانديم ، قوم به يكديگر نزديك شدند و ساعتى جنگ كردند.

ناگاه ياران ما گريختند و مسلمانان وارد لشكرگاه ما شدند و ما كنار بارها بوديم . مسلمانان ما را محاصره كردند و من هم از جمله كسانى بودم كه اسير شدم . مسلمانان لشكرگاه را به بدترين صورت غارت كردند و مردى از آنان گفت : اموال صفوان بن اميه كجاست ؟ گفتم : او چيزى جز اندازه هزينه خود برنداشته كه آن هم در همين بارهاست . او مرا با خود كشيد و ما از آنكه از صندوقچه يكصد و پنجاه مثقال طلا بيرون آوردم . ياران ما گريخته بودند و ما از آنان نااميد شده بوديم ، زنها هم سخت به وحشت افتاده و در خيمه ها آماده تسليم شدن بودند، و اموال تاراج شده در دست مسلمانان قرار گرفت .

نسطاس مى گفته است : در همان حال كه ما تسليم بوديم ناگاه متوجه كوه شدم كه سوارانى شتابان از آنجا مى آيند، وارد آوردگاه شدند و كسى هم نبود كه آنان را برگرداند. تير اندازان دهان كوه را رها كرده و براى تاراج آمده بودند و تيراندازان به تاراج سرگرم بودند من آنان را مى ديدم كه كمانها و تيردانها را زير بغل گرفته و چيزى كه به تاراج برده بودند در دست داشتند. سواران ما همينكه حمله آوردند به گروهى كه در كمال آسودگى خيال سرگرم تاراج بودند هجوم بردند و چنان شمشير بر آنان نهادند كه از ايشان كشتارى سخت كردند و مسلمانان به هر سو پراكنده شدند و آنچه را به تاراج برده بودند ريختند و رها كردند و از اردوگاه ما دور شدند.

اسيران ما را هم رها كردند و ما همه كالاهاى خود را پيدا كرديم ، بدون آنكه چيزى از آن را از دست داده باشيم ، طلاها را هم در آوردگاه يافتيم . من متوجه مردى از مسلمانان شدم كه صفوان بن اميه با او چنان درگير شده و ضربتى به او زده بود كه پنداشتم مرد. چون نزديك او رسيدم هنوز رمقى داشت . با خنجر خود بر آن مسلمان ضربتى زدم كه در افتاد و سرش را بريدم . بعد كه درباره او پرسيدم گفتند: مردى از خاندان ساعده بوده است ، و سپس خداوند مرا به اسلام هدايت فرمود.

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله از عمر بن حكم برايم روايت كرد كه مى گفته است : هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را نمكى شناسم كه در جنگ احد چيزى غارت كرده يا زرى به دست آورده باشد و پس از هجوم دوباره مشركان برايش باقى مانده باشد مگر دو تن كه يكى از ايشان عاصم بن ثابت بن اقلح است كه هميانى در لشكرگاه پيدا كرد كه در آن پنجاه دينار بود و آن را از زير پيراهن به تهيگاه خود بست .

عباد بن بشر هم كيسه چرمى با خود آورد كه در آن سيزده مثقال طلا بود و آن را در گريبان پيراهن خود كه كمرش را بسته و بالاى آن زره پوشيده بود انداخته بود. آن دو آنها را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند و آن حضرت از آن خمس بر نداشت و به خودشان بخشيد.

واقدى مى گويد: يعقوب بن ابى صعصعه از موسى بن ضمره از پدرش نقل مى كرد كه چون شيطان ازب العقبه بانگ برداشت كه محمد بدون ترديد كشته شده است و اين به خواست خداوند بود. مسلمانان بر دست و پاى بمردند و از هر سو پراكنده شدند و به كوه بر رفتند. نخستين كس كه مژده سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله را داد كعب بن مالك بود. كعب مى گويد: من پيامبر صلى الله عليه و آله را شناختم و فرياد بر آوردم كه اين رسول خداوند است و پيامبر صلى الله عليه و آله با انگشت خويش به دهانش اشاره مى كرد كه خاموش باشم .

واقدى مى گويد: عميره ، دختر عبدالله بن كعب بن مالك ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : پدرم مى گفت چون مردم از هم پاشيده شدند من نخستين كس بودم كه پيامبر صلى الله عليه و آله را شناختم و به مسلمانان مژده دادم كه زنده و برپاست . من پيامبر صلى الله عليه و آله را از چشمهايش از زير مغفر شناختم و بانگ برداشتم كه اى گروه انصار مژده دهيد كه اين پيامبر صلى الله عليه و آله است و رسول خدا صلى الله عليه و آله به من اشاره مى كرد كه خاموش باش . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله كعب را فراخواند، جامه هاى جنگى او را گرفت و پوشيد و جامه هاى جنگى خود را به كعب پوشاند. كعب در آن روز جنگ نمايانى كرد كه هفده زخم برداشت .

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از اعرج نقل مى كرد كه مى گفته است : چون شيطان فرياد كشيد كه همانا محمد كشته شد، ابوسفيان بن حرب گفت اى گروه قريش كدام يك از شما محمد را كشته است ؟ ابن قمئه گفت : من او را كشتم . گفت : بايد بر بازوى تو بازوبند و نشان ببنديم ، همان گونه كه ايرانيان نسبت به دليران خود انجام مى دهند. آنگاه ابوسفيان همراه ابوعامر فاسق در آوردگاه شروع به گردش كرد كه ببيند آيا جسد پيامبر صلى الله عليه و آله ميان كشتگان هست . چون به جسد خارجه بن زيد بن ابوزهير رسيدند، ابوعامر به ابوسفيان گفت : مى دانى اين كيست ؟ گفت : نه . گفت : ابن خارجه بن زيد سالار قبيله حارث بن خزرج است و چون از كنار جسد عباس بن عباده بن نضله كه كنار جسد خارجه بود گذشتند، پرسيد: اين را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفت : اين ابن قوقل است ، شريفى از خاندان شرف است . سپس از كنار جسد ذكوان بن عبد قيس گذشتند.

گفت : اين هم از سروران ايشان است . و چون از كنار جسد حنظله پسر ابوعامر گذشتند ابوسفيان ايستاد و پرسيد: اين كيست ؟ گفت : اين براى : از همه ايشان گرامى تر و عزيزتر است ، اين پسرم حنظله است . ابوسفيان گفت : ما جايگاه كشته شدن محمد را نمى بينم . اگر كشته شده بود جسدش را مى ديديم . ابن قمئه دروغ گفته است . در اين هنگام ابوسفيان خالد بن وليد را ديد از او پرسيد آيا كشته شدن محمد براى تو روشن است ؟ گفت : نه .
خودم او را ديدم كه همراه تنى چند از يارانش از كوه بالا مى رفتند. ابوسفيان گفت : اين درست است ، ابن قمئه ياوه مى گويد و پنداشته كه محمد را كشته است .

مى گويد (ابن ابى الحديد): اين جنگ را از مغازى واقدى بر نقيب ابويزيد، كه خدايش رحمت كناد، خواندم و گفتم : در اين جنگ بر سر ايشان چه آمده است ؟ و آن را بسيار بزرگ مى شمرم . گفت : به چه سبب و از چه رو آن را بزرگ مى شمرى . موضوع چنين بوده است كه پس از كشته شدن پرچمداران قريش افرادى كه در قلب لشكر مسلمانان بوده اند به قلب لشكر مشركان حمله برده اند آنان را درهم شكسته اند و اگر دو پهلوى لشكر اسلام كه به فرماندهى اسيد بن حضير و حباب بن منذر بود ايستادگى مى كردند، مسلمانان شكست نمى خوردند ولى افراد دو پهلوى لشكر مسلمانان هم به قلب لشكر مشركان حمله بردند و خود را ضميمه افراد قلب لشكر كردند و لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله فقط به صورت يك فوج در آمد و در همان حال افراد قلب لشكر قريش ايستادگى استوارى كردند. چون افراد دو پهلوى لشكر قريش ديدند كسى در برابر آنان نيست حمله خود را از پشت لشكر مسلمانان آغاز كردند و گروهى بسيار از ايشان آهنگ تير اندازانى كردند كه قرار بود پشتيبان لشكر مسلمانان باشند و همه آنان را كشتند و شمار تير اندازان كه پنجاه تن بود تاب ايستادگى در قبال خالد و عكرمه را كه با دو هزار تن حمله كرده بودند نداشت . وانگهى گروه بسيارى از آن پنجاه تن هم براى شركت در تاراج مركز خود را رها كرده بودند و به غارت روى آورده بودند.

نقيب ابو يزيد، كه خدايش رحمت كناد، گفت : آن كسى كه در آن روز مسلمانان را شكست داد و به كمال پيروزى دست يافت خالد بن وليد بود. خالد سوار كارى دلير بود كه سوار كاران آزموده و خونخواه بسيار همراهش ‍ بودند. او كوه را دور زد و از دهانه اى كه تير اندازان مى بايست آن را حفظ كنند به پشت سر مسلمانان نفوذ كرد. افراد قلب لشكر مشركان هم پس از شكست برگشتند و مسلمانان را احاطه كردند و مسلمانان ميان ايشان محاصره شدند و همگى به يكديگر در آويختند و چنان شد كه از بسيارى گرد و خاك مسلمانان يكديگر را نمى شناختند و برخى از ايشان با شمشير به پدر يا برادر خود حمله مى برد و بيم و شتاب هم دست به دست داد و پس از اينكه نخست پيروز بودند شكست بر ايشان افتاد و نظير اين كار همواره در جنگها صورت مى گيرد.

به او، كه خدايش رحمت كناد، گفتم : پس از اينكه مسلمانان شكست خوردند و هر كس كه بايد بگريزد گريخت پيامبر صلى الله عليه و آله در چه حالى بود؟ گفت : با تنى چند از ياران خود كه از آن حضرت حمايت مى كردند پايدارى كردند و يك گروه از مسلمانان هم پس از فرار برگشتند و بدان گونه گروه مسلمانان از مشركان شناخته شدند و مسلمانان بر يك جانب بودند و باز جنگ در گرفت و دو گروه درگير شدند. پرسيدم : پس از آن چه شد؟ گفت : مسلمانان همچنان از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع و حمايت مى كردند ولى شمار مشركان بر ايشان بيشى مى گرفت و همچنان از مسلمانان مى كشتند تا آنجا كه فقط اندكى از روز باقى مانده و پيروزى همچنان از مشركان بود. پرسيدم : سپس چه شد؟ گفت : كسانى كه باقى مانده بودند دانستند كه ياراى ايستادگى با مشركان ندارند و به كوه بر رفتند و پناه گرفتند.

به نقيب گفتم : پيامبر صلى الله عليه و آله چه كرد؟ گفت : آن حضرت هم بر كوه شد.گفتم : آيا مى توان گفت كه آن حضرت هم فرار كرده است ؟ گفت : فرار در مورد كسى گفته مى شود كه در دشت و صحرا از مقابل دشمن كاملا بگريزد، اما كسى كه در دامنه كوه سرگرم جنگ است و كوه بر او مشرف است ، اگر در دامنه كوه براى خود موفقيتى نبيند و بر فراز كوه رود گريخته ناميده نمى شود. نقيب ، كه خدايش رحمت كناد ساعتى خاموش ماند و سپس ‍ گفت : حال بر همين گونه بوده است كه گفتم ، اگر مى خواهى اين عمل را فرار بگويى ، بگو، كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز هجرت در حالى كه از شر مشركان مى گريخت از مكه هجرت فرمود و هيچ عيب و كاستى بر او در اين مورد نيست .

به نقيب گفتم : واقدى از قول يكى از صحابه روايت مى كند كه مى گفته است در جنگ احد تا هنگامى كه دو گروه از يكديگر جدا شدند پيامبر صلى الله عليه و آله يك وجب هم از جاى خود تكان نخورد. گفت : كسى را كه اين روايت را نقل كرده است رهايش كن ، هر چه مى خواهد بگويد، سخن صحيح همين است كه من براى تو گفتم و سپس افزود آخر چگونه ممكن است گفته شود پيامبر صلى الله عليه و آله تا هنگامى كه دو گروه از يكديگر دست برداشته اند همچنان بر جاى خود ايستاده بوده است ؟ و حال آنكه دو گروه از يكديگر جدا نشدند، مگر پس از آنكه ابوسفيان پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بالاى كوه بود مورد خطاب قرار داد و آن سخنان را گفت و همينكه دانست پيامبر صلى الله عليه و آله زنده و برفراز كوه است و سواران نمى توانند به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بالا روند و اگر هم پيادگان بخواهند به كوه بروند به پيروزى بر پيامبر صلى الله عليه و آله دست نخواهد يافت ، زيرا بيشتر ياران پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه تا پاى جاى ايستادگى مى كردند همراهش بودند، و مشركان نمى توانستند از ايشان يك تن را بكشند مگر اينكه دو تن يا سه تن از خودشان كشته شود و مسلمانان چون راه گريزى نداشتند و بر فراز كوه محصور بودند ايستادگى و از جان خود پاسدارى مى كردند، از رفتن بالاى كوه خود دارى كردند و به همان اندازه كه در جنگ از مسلمانان كشته بودند قناعت كردند و اميدوار شدند كه در جنگ ديگرى پيروزى كامل بر پيامبر صلى الله عليه و آله خواهند يافت ، و بازگشتند و آهنگ مكه كردند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 9 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت سوم ادامه جنگ بدر(سخن درباره فرود آمدن فرشتگان روز جنگ بدر و نبرد كردن آنان با مشركان)

ادامه جنگ بدر

واقدى مى گويد: مصعب بن ثابت از عيسى بن معمر، از عباد بن عبدالله بن زبير، از عايشه براى من نقل كرد كه مى گفته است : قريش چون به مكه برگشتند گفتند: بر كشتگان خود مگوييد كه خبر به محمد و يارانش برسد و شاد شوند و شما را سرزنش كنند و در پى آزادى اسيران خود كسى را گسيل مداريد كه براى فديه گرفتن پافشارى بيشترى خواهند كرد.

گويد: از اسود بن مطلب سه تن از پسرانش كشته شده بودند كه عبارتند از زمعه و عقيل و نوه اش حارث پسر زمعه . او دوست مى داشت بر كشتگان خود بگريد، در همان حال نيمه شبى صداى گريه و شيونى شنيد. او كه كور بود به غلامش گفت : برو بنگر آيا قريش بر كشتگان خود مى گريند. اگر چنان است من هم بر ابوحكيمه ، يعنى زمعه ، بگريم كه دلم آتش گرفته است . غلام رفت و برگشت و گفت : زنى است كه بر شتر گم شده خود مى گريد اسود اين ابيات را سرود:از اينكه شترى از او گم شده است مى گريد و بى آرامى او را از خواب باز مى دارد.

بر شتر گريه مكن بر بدر گريه كن كه چهره ها را كوچك كرد و زبون ساخت . اگر مى گريى بر عقيل گريه كن و بر حارث كه شير شيران بود. بر همه گريه كن و به ستوه ميان كه ابوحكيمه را مانندى نيست . بر بدر و كشته شدگانى كه سران خاندانهاى هصيص و مخزوم و ابوالوليد بودند، آرى پس از ايشان كسانى به سالارى رسيدند كه اگر جنگ بدر نمى بود هرگز به سالارى نمى رسيدند.

واقدى مى گويد: زنان قريش پيش هند دختر عتبه رفتند و به او گفتند: آيا نمى خواهى بر پدر و عمو و دايى و خويشاوندانت بگريى ؟ گفت : هرگز، و آنچه مرا از آن باز مى دارد اين است كه به محمد يارانش خبر مى رسد و آنان زنان خزرج شاد مى شوند و ما را نكوهش مى كنند، نه ، به خدا سوگند، بر آنان نخواهم گريست تا انتقام خون خود را از محمد و يارانش بگيرم . بر من حرام باد كه بر سر خويش روغن بمالم تا آنگاه كه با محمد جنگ كنيم . وانگهى به خدا سوگند اگر بدانم با گريستن اندوه از دلم زدوده مى شود خواهم گريست ، ولى اندوه دلم زدوده نخواهد شد مگر اينكه به چشم خويش خون كسانى را كه عزيزان را كشته اند ببينم . هند بر همان حال باقى بود، نه بر سر خود روغن ماليد و نه به بستر ابوسفيان نزديك شد تا آنكه جنگ احد سپرى شد.

واقدى مى گويد: به نوفل بن معاويه ديلى كه همراه قريش در جنگ بدر شركت كرده بود و در آن هنگام پيش خانواده خود بود خبر رسيد كه قريش ‍ بر كشتگان خود مى گويد، او خود را به مكه رساند و گفت : اى گروه قريش ! گويا خرد شما كاسته و انديشه شما ويران شده است و از زنان خود فرمانبردارى مى كنيد. مگر بر كشته شدگانى چون كشتگان شما مى شود گريست ! آنان فراتر از گريه اند، وانگهى اين گريستن دشمنى شما را نسبت به محمد و يارانش كاهش مى دهد و خشم شما را فرو مى نشاند. و سزاوار نيست كه خشم شما از ميان برود تا آنكه انتقام خون خود را از دشمن خويش بگيرند. ابوسفيان بن حرب كه سخن او را شنيد گفت : اى ابو معاويه ، خلاف واقع به تو گفته اند، به خدا سوگند تا امروز هيچ زنى از خاندان عبد شمس بر كشته شده خود نگريسته و هيچ شاعرى نخواسته است مرثيه بگويد، و من آنان را از اين كار باز داشته ام تا هنگامى كه انتقام خون خويش را از محمد و يارانش بگيريم و من خونخواه انتقام گيرنده هستم ، پسرم حنظله و سران اين سرزمين كشته شده اند و اين سرزمين به سبب فقدان ايشان افسرده است .

واقدى مى گويد: معاذ بن محمد انصارى از قول عاصم بن عمر بن قتاده براى من نقل كرد كه چون مشركان كه سران و بزرگانشان كشته شده بودند به مكه برگشتند، عمير بن وهب بن عمير جمحى آمد و در حجر اسماعيل كنار صفوان بن اميه نشست . صفوان به او گفت : پس از كشته شدن كشتگان بدر زندگى زشت است . عمير گفت : آرى ، به خدا سوگند كه پس از آنان در زندگى خيرى نيست ، و اگر وام نمى داشتم كه راهى براى پرداخت آن ندارم و اگر زن و فرزندانم نبودند كه چيزى ندارم كه براى آنان بگذارم ، مى رفتم و محمد را مى كشتم تا چشم خود را از او پر كنم – آرام بگيرم – و به من خبر رسيده است كه او آزادانه در بازارها مى گردد، من بهانه اى هم دارم و مى گويم براى ديدن و پرداخت فديه پسر اسيرم آمده ام .

صفوان از اين سخن او شاد شد و گفت : اى ابواميه ممكن است ببينيم كه اين كار را مى كنى ؟ گفت : آرى ، سوگند به پروردگار اين خانه . صفوان گفت : پرداخت وام تو بر عهده من است و زن و فرزندان تو همچون زن و فرزند خودم خواهند بود، و تو مى دانى كه در مكه هيچ كس چون من بر زن و فرزند خود گشايش ‍ نمى دهد. عمير گفت : اى ابووهب ابن را مى دانم . صفوان گفت : نانخورهاى تو همراه نانخورهاى من خواهند بود، چيزى براى من فراهم نخواهد بود مگر اينكه براى آنان هم فراهم خواهد بود و پرداخت وام تو بر عهده من است . صفوان شتر خويش را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون هزينه زن و فرزند خود مقرر داشت و عمير فرمان داد شمشيرش را تيز و زهر آلوده كنند. چون آهنگ رفتن به مدينه كرد به صفوان گفت : چند روزى پوشيده بدار تا من به مدينه برسم . عمير رفت و صفوان هم از او سخنى به ميان نياورد.

عمير چون به مدينه رسيد بر در مسجد فرود آمد، شتر خود را پاى بند زد و شمشير خود را برداشت و بر دوش افكند و آهنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله كرد. در اين هنگام عمر بن خطاب همراه تنى چند از مسلمانان نشسته بودند و از نعمت خداوند نسبت به مسلمانان در بدر سخن مى گفتند. عمر همينكه عمير را با شمشير ديد ترسان شد و به ياران خود گفت : اين سگ را مواظب باشيد كه عمير بن وهب است ، همان دشمن خدا كه در جنگ بدر بالا و پايين مى رفت و بر ضد ما تحريك مى كرد و شمار ما را براى دشمن تخمين مى زد و به آنان مى گفت كه ما داراى نيروى امدادى و كمين نيستيم . ياران عمر برخاستند و عمير را گرفتند. عمر بن خطاب پيش ‍ پيامبر رفت و گفت : اى رسول خدا! اين عمير بن وهب است كه با اسلحه وارد مسجد شده است و او همان حيله گران پاكى است كه نمى توان بر چيزى از او ايمنى داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را پيش من آور، عمر رفت با يك دست حمايل شمشير او با دست ديگر دسته شمشيرش را گرفت و او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد.

پيامبر صلى الله عليه و آله همينكه او را ديد به عمر فرمود: از او فاصله بگير. چون عمير به پيامبر نزديك شد گفت : بامدادتان خوش باد! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند ما را با درودى غير از درود تو گرامى داشته و آن سلام است كه درود بهشتيان است . عمير گفت : خودت هم تا همين اواخر آن را مى گفتى ! پيامبر فرمود: خداوند بهتر از آن را به ما ارزانى فرموده است . اينك بگو چه چيزى موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : درباره اسيرى كه پيش شما دارم آمده ام كه فديه اى مناسب تعيين كنيد و معامله خويشاوندى انجام دهيد كه خود خانواده دار و اهل عشيره ايد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين شمشير چيست ؟ گفت : خداوند شمشيرها را زشت و تباه سازد و مگر كارى براى ما انجام داد. وقتى كه پياده شدم فراموش كردم آن را از گردن خود باز كنم و به جان خودم سوگند كه كار و منظورى ديگر دارم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمير! راست بگو چه چيزى ترا اينجا كشانده است ؟ گفت : فقط در مورد اسير خودم آمده ام . پيامبر فرمود: اى عمير! در حجر اسماعيل با صفوان بن اميه چه شرط كردى ؟ عمير ترسان شد و پرسيد: چه شرطى براى او كرده ام ؟ فرمود: عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده بگيرد، و خداوند مانع ميان من و تو است . عمير گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدا و راستگويى ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يگانه نيست .

اى رسول خدا ما به وحى و آنچه از آسمان به تو مى رسيد تكذيب داشتيم ، تكذيب داشتيم ، و حال آنكه اين سخن فقط ميان من و صفوان بوده است و هيچ كس جز من و او بر آن گاه نشده است و به او گفتم كه چند شبانه روز اين سخن را پوشيده بدارد و اينك خداوندت بر آن آگاه ساخته است . من به خدا و رسولش ايمان آوردم و گواهى مى دهم آنچه را كه آورده اى حق است و سپاس خداوندى كه مرا بر اين راه كشاند. همينكه خداوند عمير را هدايت فرمود، مسلمانان شاد شدند. عمر بن خطاب گفت : هنگامى كه عمير آشكار شد، خوكى در نظرم دوست داشتنى تر از او بود و اينك در نظرم از يكى از فرزندانم دوست داشتنى تر است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به برادرتان قرآن بياموزيد و اسيرش را رها كنيد. عمير گفت : اى رسول خدا! من در راه خاموش كردن نور خدا كوشا بود مخ ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود، اينك اجازه فرماى به قريش پيوندم و آنان را به خدا كوشا بودم ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود، اينك اجازه فرماى به قريش بپيوندم و آنان را به خدا و رسولش فراخوانم شايد خداوند هدايت فرمايد و ايشان را از هلاك نجات بخشد. پيامبر اجازه فرمود و عمير به مكه رفت .

صفوان از هر مسافرى كه از مدينه مى آمد، درباره عمير بن وهب سوال مى كرد و مى پرسيد: آيا در مدينه اتفاقى نيفتاده است ؟ و به قريش هم مى گفت بر شما مژده باد كه واقعه اى رخ مى دهد كه اندوه جنگ بدر را از شما خواهد زدود. مردى از مدينه آمد و چون صفوان درباره عمير از او پرسيد، گفت : عمير مسلمان شد. صفوان و مشركان مكه او را نفرين مى كردند و مى گفتند: عمير از دين برگشته است . صفوان سوگند خود كه هرگز با عمير سخن نگويد و كار سودمندى برايش انجام ندهد و عيال او را از خود طرد كرد.
عمير چون به مكه آمد به خانه خويش رفت و پيش صفوان نيامد و اسلام خويش را آشكار ساخت . چون اين خبر به صفوان رسيد گفت : همينكه نخست پيش من نيامد دانستم و مردى هم به من خبر داده بود كه او دگرگون شده است ، از اين پس يك كلمه با او سخن نمى گويم و هيچ سودى به او و خاندانش نخواهم رساند. عمير پيش صفوان كه در حجر اسماعيل نشسته بود آمد و گفت : اى ابو وهب ! صفوان از او روى برگرداند. عمير گفت : تو سرورى از سروران قريشى آيا مى پندارى آيين قبلى ما كه سنگ را پرستش و براى آن قربانى مى كرديم دين و آيين بود؟ گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست و صفوان يك كلمه هم پاسخش نداد، و همراه عمير گروه بسيارى مسلمان شدند.

واقدى مى گويد: پنج تن از جوانان  قريش مسلمان شده بودند، پدرانشان آنان را زندانى كرده بودند و آنان همراه خويشاونندان خود در حال شك و ترديد و بدون اينكه اسلامشان خالص باشد به بدر آمده بودند. اين پنج تن عبارتند از قيس بن وليد بن مغيره ، ابوقيس بن فاكه بن مغيره ، حارث بن زمعه بن اسود، على بن اميه بن خلف ، عاص بن منبه بن حجاج . آنان همينكه به بدر آمدند و كمى ياران پيامبر را ديدند گفتند: اينان را دينشان فريفته است و در مورد آنان اين آيه نازل شد:هنگامى كه منافقان و آنان كه در دلشان بيمارى است گفتند اين گروه را دين ايشان فريفته است  و سپس اين آيه هم درباره آنان نازل شد كه مى فرمايد: آنانى كه فرشتگان در حالى ايشان را قبض روحى مى كنند كه نسبت به خود ستمگرند و فرشتگان مى گويند شما در چه حالى بوديد؟ مى گويند: ما در زمين مردمى ناتوان و درمانده بوديم ، فرشتگان مى گويند: مگر زمين خدا پهناور نبود كه در آن هجرت كنيد  و دو آيه بعد هم در همين مورد نازل شده است .

گويد: اين آيات را مهاجرانى كه به مدينه آمده بودند براى مسلمانانى كه ساكن مكه بودند نوشتند. جندب بن ضمره خزاعى گفت : ديگر حجت و بهانه اى براى اقامت من در مكه باقى نماند، او كه بيمار بود به خانواده خود گفت : مرا از مكه بيرون بريد شايد رحمتى يابم . پرسيدند كدام طرف را بيشتر دوست دارى ؟ گفت : مرا به تنعيم ببريد. او را آنجا بردند. تنعيم در راه مكه و مدينه قرار دارد و فاصله اش تا مكه چهار ميل است .

جندب بن ضمره ضمره عرضه داشت پروردگارا! من به نيت مهاجرت به سوى تو بيرون آمدم و خداوند اين آيه را نازل فرمود:هر كس از خانه خود در حال هجرت به سوى خدا و رسولش بيرون آيد…  مسلمانانى كه در مكه بودند و ياراى بيرون آمدن داشتند بيرون آمدند. ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى آمدند. ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى كرد و گروهى از ايشان پس از آنكه گرفتار شدند از دين برگشتند و خداوند متعال در مورد ايشان اين آيه را نازل فرمود: برخى از مرددم مى گويند به خدا ايمان آورديم و چون در راه خدا آزارى ببينند عذاب خلق را با عذاب خدا برابر مى بينند… كه تمام اين آيه و آيه بعد در اين مورد است . مهاجرانى كه در مدينه بودند اين آيات را هم براى مسلمانان مكه نوشتند. و چون اين نامه و آياتى كه در مورد ايشان نازل شده بود، به ايشان رسيد گفتند: پروردگارا با تو عهد مى كنيم كه اگر از اين گرفتارى رهايى يابيم ، هيچ چيزى را با تو برابر نگيريم ، و براى بار دوم از مكه بيرون آمدند. ابوسفيان و مشركان به تعقيب ايشان پرداختند ولى به آنان دسترسى نيافتند كه از راه كوهستانها خود را به مدينه رسانده بودند.

در نتيجه نسبت به مسلمانانى كه به مكه برگردانده شده بودند سختى و گرفتارى بيشتر شد.آنان را مى زدند و شكنجه مى كردند و مجبور مى ساختند كه اسلام را رها كنند. در اين هنگام ابن ابى سرح هم از مدينه گريخت و مشرك شد و به قريش گفت : محمد را ابن قمطه كه برده اى مسيحى است آموزش ‍ مى دهد و من هنگامى كه براى محمد قرآن مى نوشتم هر چه را كه مى خواستم تغيير مى دادم و خداوند در اين مورد اين آيه را نازل فرمود: همانا مى دانيم كه آنان مى گويند كه پيامبر را انسانى تعليم مى دهد، زبان آن كس كه به او چنين چيزى را نسبت مى دهند زبانى عجمى است و اين قرآن به زبان عربى روشن است .

سخن درباره فرود آمدن فرشتگان روز جنگ بدر و نبرد كردن آنان با مشركان

مسلمانان در اين مورد اختلاف نظر دارند. جمهور ايشان مى گويند فرشتگان به صورتى حقيقى فرود آمده اند، همانگونه كه مثلا جاندارى يا سنگى از بالا به پايين فرود مى آيد. گروهى از ارباب معنى در اين مورد سخن ديگر گفته اند.
دسته اول هم با يكديگر در موردى اختلاف دارند و آن شركت فرشتگان در جنگ است كه برخى مى گويند فرود آمدند و جنگ كردند و برخى مى گويند فرود آمدند ولى جنگ نكردند و هر دسته در تاييد سخن خود رواياتى نقل مى كنند.

واقدى در كتاب المغازى مى گويد: عمر بن عقبه ، از قول شعبه برده آزاد كرده ابن عباس ، از قول ابن عباس براى من نقل كرد كه چن مردم در جايگاههاى خود ايستادند پيامبر را ساعتى خواب در ربود يا حالت وحى بر آن حضرت آشكار شد و چون از آن حال بيرون آمد به مومنان مژده فرمود كه جبرئيل عليه السلام همراه لشكرى از فرشتگان بر ميمنه مردم و ميكائيل با لشكرى ديگر بر ميسره مردم است و اسرافيل همراه لشكر ديگرى كه هزار تن هستند آماده است . ابليس هم به صورت سراقه بن جعشم مدلجى در آمده بود و مشركان را تحريض مى كرد و به آنان مى گفت : كسى بر ايشان چيره نخواهد شد. همينكه مشركان را تحريص مى كرد و به آنان مى گفت : كسى بر ايشان چيره نخواهد شد. همينكه چشم آن دشمن خدا به فرشتگان افتاد به هزيمت برگشت و گفت : من از شما بيزارم كه مى بينم آنچه را نمى بينيد. 

 حارث بن هشام كه ابليس چنان بر سينه حارث كوفت كه مى ديد، چون اين سخن او را شنيد با او گلاويز شد. ابليس چنان بر سينه حارث كوفت كه از اسب فرو افتاد، و ابليس گريخت كه ديده نشود و خويشتن به دريا افكند و در همان حال دستهاى خود را بر افراشت گريخت كه ديده نشود و خويشتن را به دريا افكند و در همان حال دستهاى خود را برافراشت و گفت : پروردگارا وعده اى كه به من دادى چه شد؟ در اين هنگام ابوجهل روى به ياران خود آورد و ايشان را بر جنگ تحريض كرد و گفت : درماندگى و يارى ندادن سراقه شما را نفريبد كه او با محمد و يارانش قرار گذاشته و پيمان بسته است . چون به قديم برگرديم خواهد دانست با قوم او چه خواهيم كرد، كشته شدن عتبه و شيبه و وليد هم شما را به بيم نيندازد كه براى جنگ شتاب كردند و به خود شيفته شدند، و به خدا سوگند مى خورم كه امروز بر نمى گرديم تا محمد و يارانش را ريسمان پيچ كنيم . نبايد كسى از شما كسى از ايشان را بكشد بلكه آنان را اسير بگيريد تا به ايشان بفهمانيم كه چه كرده اند و چرا از آيين شما برگشته و از آيين پدرى خود دورى جسته اند.

واقدى مى گويد: عتبه بن يحيى از معاذ بن رفاعه بن رافع از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است ما آن روز با ابليس بانگى چون بانگ گاو مى شنيديم كه فرياد بدبختى و درماندگى برداشته بود و به صورت سراقه به جعشم در آمده بود و گريخت و به دريا فرو شد و دستهاى خود را سوى آسمان بر افراشت و مى گفت : خداوندا، وعده اى كه به من دادى بر آورده فرماى ! قريش پس از اين جريان سراقه را سرزنش مى كردند و او مى گفت : به خدا سوگند من هيچ يك از اين كارها را نكرده ام .

واقدى مى گويد: ابواسحاق اسلمى از حسن بن عبيد الله ، برده آزاد كرده بنى عباس ، از عماره ليثى برا يمن نقل كرد كه مى گفته است : پيرمردى از ماهى گيران قبيله كه روز جنگ بدر كنار دريا بوده مى گفته است : صداى بسيار بلندى شنيدم كه مى گويد: اى واى بر اين جنگ . و آن صدا همه صحرا را پر كرد. نگريستم ، ناگاه سراقه بن جعشم را ديدم ، نزديكش رفتم و گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد، ترا چه مى شود پاسخى به من نداد و سپس ديدم به دريا در آمد و هر دو دست خود را برافراشت و گفت : پروردگارا، وعده اى كه به من دادى چون شد. با خود گفتم سوگند به خانه خدا كه سراقه ديوانه شده است و اين به هنگام نيمروز بود كه خورشيد به سوى باختر ميل كرده بود و هنگامى بود كه قريش در جنگ بدر شكست خورده بود.

واقدى مى گويد: گفته اند فرشتگان در آن روز داراى عمامه هايى از نور بودند به رنگهاى سبز و زرد و سرخ و دنباله آن را ميان دوش خود افكنده بودند پيشانى اسبهاى ايشان كاكل داشت .
واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر از محمود بن لبيد نقل مى كرد كه روز جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود فرشتگان بر خويش نشان زده اند شما هم نشان بزنيد و مسلمانان بر كلاهخود و شب كلاه خويش پشم زدند.

واقدى مى گويد: محمد بن صالح براى من نقل كرد كه چهار تن از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ميان صفها داراى نشان بودند. حمزه بن عبدالمطلب پر شتر مرغ زده بود و على عليه السلام دستار پشمى سپيد و زبير دستارى زرد و ابودجانه دستارى سرخ داشتند. زبير مى گفته است : فرشتگان روز بدر بر اسبهاى ابلق فرود آمدند و عمامه هاى زرد داشتند و از اين جهت شيبه زبير بودند.

واقدى مى گويد: از سهيل بن عمرو روايت شده كه گفته است : روز جنگ بدر مردان سپيد چهره اى كه نشان بر خود زده بودند و بر اسبان ابلق سوار بودند ميان آسمان و زمين ديدم كه مى كشتند و اسير مى گرفتند.

واقدى مى گويد: ابو اسيد ساعدى پس از اينكه چشمش كور شده بود مى گفت : اگر هم اكنون با شما در بدر مى بودم و چشم مى داشتم ، دره اى را كه فرشتگان از آن بيرون آمدند به شما نشان مى دادم و در آن هيچ شك و ترديد نداشتم . اسيد از قول مردى از قبيله بنى غفار نقل مى كرده كه به او گفته است : روز جنگ بدر من و پسر عمويم كه مشرك بوديم بر فراز كوهى رفتيم تا به صحنه جنگ بنگريم و ببينيم كدام گروه پيروز مى شود تا با آنان شروع به تاراج كنيم ، در همين حال ابرى را ديدم كه به ما نزديك شد و از آن صداى همهمه اسبها و برخورد لگامهاى آهنى شنيده مى شد و شنيدم گوينده اى مى گويد: حيزوم  به پيش ! پسر عمويم از ترس بند دلش پاره شد و مرد. من هم نزديك بود بميرم .به هر صورت بود خود را نگاه داشتم و با چشم خود مسير ابر را تعقيب كردم . ابر به سوى پيامبر و يارانش رفت و برگشت و ديگر از آن صداها كه شنيده بودم خبرى نبود.

واقدى مى گويد: خارجه بن ابراهيم بن محمد بن ثابت بن قيس بن شماس از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرئيل عليه السلام پرسيد: چه كسى روز بدر مى گفت : حيزوم به پيش ؟ جبريل عليه السلام گفت : اى محمد! من همه اهل آسمان را نمى شناسم .

واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن حارث از پدرش از جدش عبيده بن ابى عبيده از ابورهم غفارى از قول يكى از پسر عموهايش برايم نقل كرد كه مى گفته است : همراه يكى ديگر از پسر عموهايم كنار آبهاى بدر بوديم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيارى قريش را ديديم با يكديگر گفتيم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيار قريش را ديديم با يكديگر گفتيم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيارى قريش و يارانش مى كنيم و چيزى به تاراج مى بريم . اين بود كه به كناره چپ لشكرگاه محمد رفتيم و با خود مى گفتيم اينان يك چهارم قريشند. در همان حال كه بر كناره چپ لشكرگاه حركت مى كرديم ناگهان ابرى آمدى و ما را فرو گرفت . چشم به سوى آن ابر بستيم ، آواى مردان و صداى سلاح شنيديم و گوينده اى به اسب خود مى گفت : حيزوم به پيش ! و به يكديگر مى گفتند: آهسته تر تا ديگران هم برسند. آنان بر ميمنه لشگرگاه رسول خدا فرود آمدند. سپس ابرى ديگر همچون آن يكى از پى آمد و همراه پيامبر شدند. و چون به ياران محمد نگريستيم آنان را دو برابر قريش ديديم . پسر عمويم مرد، اما من خود را نگه داشتم و اين خبر را به پيامبر صلى الله عليه و آله دادم و مسلمان شدم .

واقدى مى گويد: و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرموده است : هيچ گاه شيطان كوچكتر و ناتوان تر و درمانده تر و خشمگين تر از روز عرفه ديده نشده است مگر روز بدر، كه او به روز عرفه نزول رحمت و گذشت خداوند را از گناهان بزرگ ديده است .
گفته شد اى رسول خدا در جنگ بدر چه ديده است ؟ فرمود: او جبريل عليه السلام را ديد كه فرشتگان را سرپرستى و تقسيم مى كرد.
واقدى مى گويد: همچنين روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به روز بدر فرموده است : اين جبرئيل عليه السلام است كه به صورت دحيه كلبى در آمده است و باد را مى راند، من با باد صبا پيروز شدم و حال آنكه قوم عاد با باد دبور نابود شدند.
واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر امير المومنين نخست دو مرد را ديدم كه يكى بر جانب راست و ديگرى بر جانب چپ پيامبر به شدت جنگ مى كردند، سپس مردى از پيش رو و مردى در پشت سر آن حضرت آشكار شدند كه همچنان سخت جنگ مى كردند.

واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص هم نظير همين را روايت كرده و گفته است : دو مرد را در بدر ديدم كه يكى سمت راست و ديگرى سمت چپ پيامبر جنگ و از آن حضرت دفاع مى كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله با خشنودى از پيروزى الهى گاهى به اين و گاهى به آن مى نگريست .

واقدى مى گويد: اسحاق بن يحيى از حمزه بن صهيب از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است نمى دانم چه اندازه دستهاى بريده و ضربه هاى استوار نيزه در جنگ بدر ديدم كه از محل آن خونى بيرون نمى آمد.

واقدى همچنين مى گويد: ابو برده بن نياز مى گفته است : روز جنگ بدر سه سر آوردم و مقابل پيامبر نهادم و گفتم : اى رسول خدا دو تن را من كشتم ، اما در مورد سومى مردى بلند بالا و سپيد چهره را ديدم كه به او ضربت زد و او بر خود پيچيد و بر زمين افتاد و من سرش را بر گرفتم . پيامبر فرمود: آرى او فلان فرشته بوده است .

واقدى مى گويد: ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، مى گفته است : فرشتگان جز به روز بدر جنگ نكردند. ابن ابى حبيبه از داود بن حصين از عكرمه از ابن عباس نقل مى كرد كه مى گفته است : به روز جنگ بدر فرشتگان به صورت كسانى كه مسلمانان آنان را مى شناختند در مى آمدند و مردم را به پايدارى تشويق مى كردند و مى گفتند: نزديك مشركان رفتيم ، شنيديم مى گفتند: اگر مسلمانان حمله كنند پايدارى نخواهيم كرد، بنابر اين چيزى نيستند و اهميتى ندارند، بر آنان حمله بريد. و اين همان گفتار خداوند است كه مى فرمايد: هنگامى كه خداى تو به فرشتگان وحى فرمود كه من همراه شمايم كسانى را كه ايمان آورده اند قوى و پايدار سازيد و هر آينه به زودى بر دل آنان كه كافرند ترسى خواهم افكند. تا آخر آيه .

واقدى مى گويد: موسى بن محمد از پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است : سائب بن ابى حبيش اسيد به روزگار عمر بن خطاب مى گفته است : به خدا سوگند در جنگ بدر كسى از مردم مرا اسير نكرد. مى گفتند: چه كسى ترا اسير كرد؟ مى گفت : همينكه قريش روى به گريز نهاد، من هم گريختم . مردى بلند بالا و سپيده چهره كه بر اسبى ابلق ميان زمين و آسمان حركت مى كرد به من رسيد و مرا ريسمان پيچ كرد و عبد الرحمان بن عوف رسيد مرا ريسمان پيچ ديد. ميان لشكر ندا داد كه چه كسى اين مرد را اسير كرده است ؟ هيچ كس مدعى نشد كه مرا اسير كرده باشد. عبدالرحمان مرا به حضور پيامبر برد. پيامبر از من پرسيد: اى پسر ابى حبيش چه كسى ترا اسير كرده است ؟ گفتم : او را نشناختم و نمى شناسمش و خوش نداشتم آنچه را ديده ام بگويم : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را فرشته اى بزرگوار اسير گرفته است ، اى پسر عوف اسيرت را با خود ببر. سائب مى گفته است اين سخن را همچنان به خاطر داشتم و اسلام من به تاخير افتاد و سرانجام مسلمان شدم .

واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است : روز بدر چنان ديدم كه در وادى خلص در آسمان كليمى سياه آشكار شد كه سراسر افق را پوشاند – وادى خلص همان ناحيه روثيه است – ناگاهى سراسر وادى از مورچه آكنده شد، در دلم افتاد كه اين چيزى است كه از آسمان براى تاييد محمد نازل شده است . چيزى نگذشت كه شكست ما صورت گرفت و آنان فرشتگان بودند.

واقدى مى گويد: گفته اند كه چون جنگ در گرفت پيامبر صلى الله عليه و آله دستها خود را برافراشت و از خداوند خواست تا پيروزى را كه وعده فرموده است عنايت كند و عرضه داشت : بار خدايا! اگر اين گروه پيروز شوند شرك پيروز مى شود و آيينى براى تو پايدار نمى ماند. ابوبكر مى گفت : به خود خدا سوگند كه خداوندت نصرت مى دهد و چهره ات را سپيد مى فرمايد. خداوند متعال هزار فرشته از پى يكديگر را كنار شانه ها و رو به روى دشمن فرود آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: اى ابوبكر! مژده باد اين جبرئيل عليه السلام است كه با عمامه زرد لگام اسب خويش را گرفته و ميان آسمان و زمين آشكار گرديده است . سپس فرمود: چون جبريل عليه السلام بر زمين فرود آمد نخست ساعتى از نظر پنهان شد، آنگاه دوباره آشكار شد در حال كه بر دندانهايش غبار نشسته بود و مى گفت : چون خدا را فراخواندى پيروزى خدايى براى تو رسيد.

واقدى مى گويد: موسى بن يعقوب از قول عمويش برايم نقل كرد كه مى گفته است : از ابوبكر بن سليمان بن ابى خيثمه شنيدم كه مى گفت : خود شنيدم كه مروان بن حكم از حكيم بن حزام درباره جنگ بدر مى پرسيد و آن پيرمرد خوش نداشت پاسخ دهد تا آنكه اصرار كرد. حكيم گفت : روياروى شديم ، جنگ كرديم ، ناگاه از آسمان صداى مهيبى چون ريختن سنگ بر طشت شنيدم و پيامبر صلى الله عليه و آله مشتى ريگ بر گرفت و به سوى ما پرتاب كرد و ما گريختيم .

واقدى مى گويد: عبدالله بن ثعلبه بن صغير هم گفته است : از نوفل بن معاويه دولى شنيدم كه مى گفت : روز بدر در حالى كه صداهايى چون ريختن و كوفتن سنگ به طشتها از رو به رو و پشت سر خود مى شنيدم و ترسى شديد از آن بر ما چيره بود گريختيم .

اما درباره كسى كه گفته اند فرشتگان فرود آمدند ولى جنگ نكردند، زمخشرى در كتاب تفسير قرآن خود كه به كشاف معروف است مى گويد: گروهى جنگ كردن فرشتگان را در جنگ بدر منكر شده و گفته اند، اگر يك فرشته با همه بشر جنگ كند همگان از پايدارى در قبال او عاجز خواهند بود و فرشته با اندكى از نيروى خود همان را درمانده و ريشه كن مى سازد. كه در خبر آمده است جبريل عليه السلام هم شهرهاى قوم لوط را به گوشه بال خويش برگرفت و بر آسمان برد واژگون ساخت ، آنچنان كه زير و زبر شد. بنابر اين مگر نيروى هزار مرد از قريش چه اندازه است كه براى مقاومت در برابر آنان و جنگ با ايشان نياز به هزار فرشته از آسمان به اضافه نيروى سيصد و سيزده مرد از بنى آدم باشد. اين گروه خطابى را كه در آيه مباركه آمده و فرموده است : به بالاى گردنها ضربه بزنيد امر و خطاب به مسلمانانى مى دانند نه امر به فرشتگان .

اين گروه در تاييد گفتار خود رواياتى هم نقل مى كنند و مى گويند فرود آمدن فرشتگان فقط براى اين بوده است كه شمار مسلمانان در چشم مشركان افزون شود و مشركان در آغاز كار آنان را اندك مى ديدند خداوند هم فرموده است : و شما را در چشم ايشان اندك مى نمود.  اين براى آن بود كه مشركان بر آنان طمع بندند و بر جنگ با ايشان گستاخ شوند و همينكه آتش ‍ جنگ در گرفت ، خداوند با شمار فرشتگان ، شمار مسلمانان را در چشم مشركان افزون نمود تا بگريزند و پايدارى نكنند. همچنين مى گويند فرشتگان به صورت آدميانى فرود آمدند كه مسلمانان ايشان را مى شناختند و فرشتگان همان سخنانى را به مسلمانان مى گفتند كه معمولا در آن هنگام براى پايدار كردن و قوت بخشيدن به دلها گفته مى شود، مانند اين سخن فرشتگان كه مشركان چيزى نيستند، نيرويى ندارند، دل و حوصله ندارند و اگر به آنان حمله كنيد آنان را شكست خواهيد داد و نظير اين .

ممكن است كسى بگويد، در صورتى كه خداوند قادر است كه سيصد انسان را در چشم قريش چنان كم نشان دهد كه آنان را صد نفر تصور كنند، همان گونه هم قادر است كه پس از درگيرى آنان را در چشم ايشان بسيار نشان دهد، آنچنان كه ايشان را دو هزار يا بيشتر تصور كنند، بدون آنكه نيازى به فرستادن فرشتگان باشد. و اگر بگويى شايد در فرو فرستادن فرشتگان لطفى براى مكلفان نهفته باشد، مى گويم اين تصور در جنگ كردن آنان هم هست ولى اصحاب معانى اين سخن را بر ظاهرش حمل نمى كنند و آنان را در تاويل اين موضوع سخنى است كه اينجا موضع باز گو كردن آن نيست .سخن درباره آنچه در غنيمتها و اسيران پس از گريزان و برگشتن قريش به مكه انجام شده است .

واقدى مى گويد: چون مسلمانان و مشركان برابر يكديگر صف كشيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: هر كس ، كسى را بكشد او را چنين و چنان خواهد بود و هر كس كسى را به اسيرى بگيرد، براى او چنين و چنان خواهد بود. چون مشركان شكست خوردند و گريختند مردم سه گروه بودند. گروهى كنار خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله برجاى ماندند، ابوبكر هم با پيامبر صلى الله عليه و آله در خيمه بود. گروهى به تاراج و جمع آورى غنيمت روى آوردند و گروهى به تعقيب دشمن پرداختند و افراد دشمن را به اسارت خود در آوردند و بدان گونه به غنيمت رسيدند.

سعد بن معاذ كه از كسانى بود كه كنار خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله درنگ كرده بود عرضه داشت : اى رسول خدا پارسايى و ترس موجب آن نشد كه ما دشمن را تعقيب نكنيم ، بلكه ترسيديم كه اگر محل اقامت شما را خالى كنيم و تنها بگذاريم گروهى از سواران يا پيادگان مشركان به اينجا حمله آوردند. كنار خيمه شما روى شناسان مردم از مهاجر و انصار ايستاده اند و شمار مردم هم بسيار است و اگر به اين گروه بسيار بخشى براى يارانت چيزى باقى نمى ماند. كشتگان و اسيران زيادند و غنايم اندك است ، و اختلاف پيدا كردند و خداوند عز و جل اين آيه را نازل فرمود: درباره انفال از تو مى پرسند بگو انفال از خدا و رسول است …تا آخر آيه . مسلمانان برگشتند و براى آنان چيزى از غنيمت منظور نبود. سپس خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود: و بدانيد از هر چيز كه غنيمت به دست آريد همانا يك پنجم آن از خدا و رسول است …  و بر آن مبنا غنايم را ميان ايشان تقسيم فرمود.

واقدى مى گويد: عباده بن وليد بن عباده از قول جد خود عباده بن صامت روايت مى كند كه مى گفته است : غنايم جنگ بدر را براى خدا و رسولش ‍ تسليم كرديم و در جنگ بدر پيامبر خمس غنايم را برنداشت تا آنكه بعد آن آيه نازل شد كه بدانيد از هر چه كه غنيمت به دست آريد… پيامبر صلى الله عليه و آله در نخستين غنيمتى كه پس از جنگ بدر به دست آمد خمس ‍ برداشت .

واقدى مى گويد: از ابواسيد ساعدى هم روايتى نظير اين نقل شده است : عكرمه روايت مى كند كه مردم در مورد غنايم جنگ بدر اختلاف كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه غنيمتها را در محلى جمع كنند و هيچ چيز باقى نماند مرگ آنكه يكجا جمع شد.
دليران پنداشتند پيامبر صلى الله عليه و آله غنايم را به آنان خواهد داد بدون آنكه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد بدون آنكه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد غنايم ميان آنان به صورت مساوى تقسيم شود. سعد بن ابى وقاص گفت : اى رسول خدا آيا به كار و دليرى كه ايشان را حمايت كرده است همان گونه مى پردازى كه به اشخاص ناتوان ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مادرت سوگوارت شود، مگر چنين نيست كه فقط به پاى ضعيفان پيروزى نصيب شما شده است .

واقدى مى گويد: محمد بن سهل بن خيثمه روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه اسيران و جامه ها و سلاح و هر چه به غنيمت گرفته اند يكجا جمع شود. سپس در مورد اسيران قرعه كشيد. جامه و سلاح كشته شدگانى را كه قاتل ايشان شناخته شده بودند به همان كس كه او را كشته بود بخشيد و آنچه را كه از لشكرگاه به دست آمده بود ميان همه مسلمانان به تساوى تقسيم فرمود.

واقدى مى گويد: عبدالحميد بن جعفر برايم نقل كرد كه از موسى بن سعد بن زيد بن ثابت پرسيدم : پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر در مورد اسيران و جامه هاى جنگى و ديگر غنايم چگونه رفتار فرمود؟ گفت : منادى پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز ندا داد هر كس دشمنى را كشته است جامه و سلاح مقتول از آن اوست و هر كس دشمنى را اسير كند آن اسير از خود اوست . آنگاه فرمان داد آنچه از لشكرگاه بدون جنگ به دست آمده است ميان همگان به تساوى تقسيم شود. به عبد الحميد گفتم : جامه و سلاح ابوجهل را پيامبر به جامه كسى داد؟ گفت : هم گفته اند به معاذ بن عمرو بن جموح و هم گفته اند به عبدالله بن مسعود داده است .
گويد: على عليه السلام زره وليد بن عتبه و كلاهخود و مغفرش را برداشت و حمزه اسلحه عتبه را برداشت و عبيده بن حارث اسلحه شيبه را و پس از مرگ عبيده به وارث او رسيد.

واقدى مى گويد: غنايم بدر بر مبناى سيصد و هفده سهم تقسيم شد كه سيصد و سيزده مرد بودند و همراه ايشان دو اسب بود كه چهار سهم براى آن دو اسب منظور شد.علاوه بر آن هشت سهم براى كسانى كه در جنگ بدر حاضر نشده بودند – و عذر موجه داشتند – منظور شد. سه تن از ايشان از مهاجران اند و هيچ اختلافى در آن باره نيست و ايشان عثمان بن عفان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى مواظبت از همسرش رقيه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بيمار بود در مدينه باقى گذاشت و همان روز كه زيد بن حارثه با مژده فتح به مدينه آمد رقيه درگذشت .

دو تن ديگر طلحه بن عبيدالله و سعد بن زيد بن عمرو بن فضيل بودند كه پيامبر آن دو را براى كسب خبر از كاروان گسيل فرموده بود. پنج تن هم از انصار بودند: ابولبابه بن عبدالمنذر كه به جانشينى در مدينه گماشته شده بود؛ و عاصم بن عدى كه به جانشينى در قبا و ساكنان در قبا و ساكنان منطقه بالاى مدينه گماشته شده بود؛ و حارث بن حاطب كه براى انجام كارى به قبيله بنى عمرو بن عوف فرستاده شده بود؛ و خوات بن جبير و حارث بن صمه كه در روحاء بيمار و از لشكر باز مانده شدند. و در مورد اين پنج تن هم اختلافى نيست ولى در مورد چهار تن ديگر اختلاف است . آنچنان كه روايت شده است پيامبر صلى الله عليه و آله بارى سعد بن عباده سهمى از غنايم كنار نهاد و فرمود بر فرض كه در اين جنگ شركت نكرده است ولى بسيار راغب به شركت بود. سعد بن عباده مردم را براى حركت به بدر تشويق مى كرد و گرفتار مارگزيدگى شد و مانع حركت او گرديد.

و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى سعيد بن مالك ساعدى هم سهمش را كنار گذاشت . او هم آماده حركت به بدر بود كه بيمار و در مدينه بسترى شد و پس از حركت پيامبر به بدر در گذشت و پيش از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را وصى خود كرد.
و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى دو مرد ديگر از انصار كه نامشان برده نشده است سهمى از غنايم منظور فرمود: واقدى مى گويد: در اين مورد و اسامى اين چهار تن اختلاف نظر است و همچون آن هشت تن مورد اجماع نيست .

گويد: در اين موضوع هم اختلاف است كه آيا براى مسلمانان كه در جنگ بدر كشته شده اند سهمى از غنايم منظور شده است يا نه ؟ بيشتر مورخان گفته اند سهمى منظور نشده است . برخى هم گفته اند براى آنان سهمى منظور شده است . ابن ابى سبره از يعقوب بن زيد از پدرش نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى چهارده تنى كه در جنگ بدر شهيد شدند سهمس معين فرمود و عبد الله بن سعد بن خيثمه مى گفته است ما سهم پدرم را كه پيامبر به هنگام تقسيم غنايم بارى او مقرر داشته بود و آن را عويمر بن ساعده براى ما آورد گرفتيم . سائب بن ابى لبانه هم مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله براى مبشر بن عبدالمنذر سهمى از غنايم مقرر فرمود و معز بن عدى سهم او را براى ما آورد.

واقدى مى گويد: شترانى كه در جنگ بدر مسلمانان به غنيمت گرفتند يكصد و پنجاه شتر بود همراه مقدار زيادى چرم و پوست دباغى شده كه آن را براى بازرگانى آورده بودند و قطيفه اى سرخ كه همه را به غنيمت گرفته بودند. در اين ميان يكى گفت : آن قطيفه سرخ كجاست كه آن را نمى بينم لابد پيامبر آن را برداشته است . خداوند اين آيه را نازل فرمود: و نيايد از هيچ پيامبرى كه خيانت در غنيمت كند.  در همان حال مردى به حضور پيامبر آمد و گفت : اى رسول خدا! فلان كس آن قطيفه را برداشته است .

پيامبر صلى الله عليه و آله از آن مرد پرسيد، گفت : چنين كارى نكرده ام . آن كس كه خبر آورده بود گفت : اى رسول خدا اين نقطه را حفر كنيد، گويد زمين را كنديم و قطيفه بيرون آورده شد. گوينده اى دو يا چند بار گفت : اى رسول خدا براى فلان كس – آنكه قطيفه را برداشته بود – آمرزش خواهى فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: درباره مجرمان چنين چيزى مخواهيد – آزادم بگذاريد 

واقدى مى گويد: مسلمانان ده اسب از سوار كاران قريش به غنيمت گرفتند. شتر ابوجهل هم از چيزهايى بود كه به غنيمت گرفتند، كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را در سهم خود قرار داد. آن شتر همواره در زمره شتران پيامبر بود و رسول خدا براى جنگ سوار بر آن مى شد تا آنكه در حديبيه آن را در زمره شتران باقى قرار داد. مشركان از پيامبر خواستند در قبال صد شتر به ايشان بدهد. فرمود: اگر او را جزء شتران قربانى قرار نداده بودم ، اين كار را مى كردم .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از غنايم پيش از تقسيم اندكى را ويژه خود قرار داده بود، از جمله شمشير ذوالفقار را كه از منبه بن حجاج بود براى خود انتخاب فرمود.
پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام حركت به جنگ بدر شمشيرى را كه سعد بن عباده به آن حضرت بخشيده بود و غصب (بسيار تيز) نام داشت همراه داشت .

گويد و شنيدم ، ابن ابى سبره مى گفت : از صالح بن كيسان شنيدم كه مى گفت : رسول خدا در جنگ بدر شمشيرى نداشت و نخستين شمشيرى كه بر شانه آويخت همان شمشير منبه بن حجاج بود كه در جنگ بدر به غنيمت گرفته بود.
بلاذرى مى گويد: ذوالفقار از آن عاص بن منبه بن حجاج بود و گفته شده است از منبه يا از شيبه بوده است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه از عاص بن منبه بوده است .

واقدى مى گويد: ابواسيد ساعدى هرگاه نام ارقم بن ابى ارقم به ميان مى آمد مى گفت : گرفتارى من از او فقط يكى نيست كه مكرر است . پرسيدند چگونه است ؟ گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر نخست به مسلمانان فرمودند هر غنيمتى كه در دست آنان است پس دهند. من شمشير ابوعائد مخزومى را كه نامش مرزبان  و گرانبها بود پس دادم و طمع وا مى داشتم كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به خودم بر گرداند، ولى ارقم در آن باره با پيامبر سخن گفت و رسول خدا اگر چيزى از او خواسته مى شد محروم نمى فرمود و آن شمشير را به او غنايت فرمودند.

پسرك چابكى از من از خانه بيرون رفت ، ماده غولى او را ربود و بر پشت گرفت و با خود برد، به ابواسيد گفتند مرگ به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله غول بوده است ؟ مى گفت : آرى ولى ديگر نابود شده اند. به هر حال پسر كم در همان حال ارقم را ديد و شتابان و گريان از او كمك و پناه خواست . ارقم گفت : تو كيستى ؟ پسرم داستان را به او گفت ، ولى ماده غول گفت : من دايه اين پسر و آنچه پسرم آن ماده غول را تكذيب كرد ارقم گوش نداد و تا كنون به او دسترس پيدا نشده است . يكى از اسبهاى من هم ريسمانش را پاره كرد و از خانه من گريخت . ارقم آن را در غابه – بيشه – گرفت و سوارش شد و چون نزديك مدينه رسيد آن اسب گريخت . گريختن و از دست دادن آن اسب هم بر من دشوار است و تا اين ساعت هم بر آن دست نيافته ام .

گويد: عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : او در جنگ بدر از پيامبر استدعا كرد شمشير عاص بن منبه را به او بدهند و پيامبر چنان فرمودند. گويند پيامبر صلى الله عليه و آله بردگانى را كه در جنگ بدر حضور داشتند و سه برده بودند – برده ابى بلتعه و برده عبدالرحمان بن عوف و برده سعد بن معاذ – چيزى از غنايم دادند ولى سهم ويژه اى براى آنان معين نفرمودند. پيامبر صلى الله عليه و آله شقران برده خود را بر اسيران گماشت و اسيران آن قدر به او دادند كه اگر آزاد مى بود از غنايم سهمش آن اندازه نمى شد.

عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : در جنگ بدر به سهيل بن عمرو تيرى زدم كه به رگ پايش خورد و آن را بريد. او را از رد خون تعقيب كردم . ديدم مالك بن دخشم او را گرفته است و كاكل او را در دست دارد.
گفتم : اين اسير من است كه من او را با تير زده ام . مالك گفت : اسير من است كه او را گرفته ام . هر دو پيش پيامبر آمديم ، آن حضرت سهيل را گرفت كه از هر دوى ما باشد. قضا را سهيل در روحاء گريخت ، پيامبر صلى الله عليه و آله با صداى بلند به مردم دستور داد به جستجوى او بپردازند و فرمود هر كس او را پيدا كرد بكشدش . خود پيامبر صلى الله عليه و آله او را پيدا كرد و نكشت .

واقدى مى گويد: ابوبرده بن نيار، از مشركان ، اسيرى به نام معبد بن وهب گرفت از قبيله بنى سعد بن لث بود. عمر بن خطاب او را ديد و پيش از آنكه مردم پراكنده شوند عمر آنان را كشتن اسيران تشويق مى كرد. او در دست هيچ كس اسيرى نمى ديد مگر اينكه به كشتن اسير اشاره مى كرد. معبد در همان حال كه در دست ابو برده اسير بود عمر را ديد و گفت : اى عمر چنين مى پنداريد كه شما پيروز شديد، نه ، سوگند به لات و عزى كه چنين نيست . عمر گفت : اى مسلمانان ، اى بندگان خدا بنگريد. و به معبد گفت : تو با آنكه در دست ما اسيرى طعنه هم مى زنى و او را از ابو برده گرفت و كشت . و گويند خود ابو برده معبد را كشته است .

واقدى مى گويد: ابوبكر بن اسماعيل از پدرش از عامر بن سعد روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز بدر فرمود: به سعد بن ابى وقاص ‍ خبر كشته شدن برادرش را ندهيد كه همه اسيرانى را كه در دست شما هستند خواهد كشت .

واقدى مى گويد: و چون اسيران را آوردند سعد بن معاذ را خوش نيامد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود گويا بر تو دشوار آمده اس كه اسير شده اند؟ گفت : آرى ، اى رسول خدا! اين نخستين جنگى بود كه با مشركان روياروى شديم ، دوست مى داشتم خداوند خوارشان فرمايد و آتش كشتار ميان ايشان گرم گردد.

واقدى مى گويد: نضر بن حارث را مقداد در جنگ بدر اسير گرفت و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر بيرون آمد و به منطقه اثيل رسيد اسيران را بر او عرضه داشتند. پيامبر به نضر نگريست و نگاه خود را بر چهره او دوخت . نضر به مردى كه كنارش بود گفت : به خدا سوگند كه محمد كشنده من است . دو چشمى به من نگريست كه مرگ در آن دو بود.آن كس كه كنار او بود، گفت : به خدا سوگند اين جز بيم تو چيزى ديگرى نيست . نضر به مصعب بن عمير گفت : اى مصعب تو از همه كسانى كه اينجا هستند به لحاظ خويشاوندى به من نزديكترى ، با سالار خودت گفتگو كن كه مرا هم چون يكى ديگر از يارانم قرار دهد كه به خدا سوگند اگر چنين نكنى او قاتل من خواهد بود. مصعب گفت : تو درباره كتاب خدا و درباره پيامبرش چنين و چنان مى گفتى . نضر گفت : محمد، مرا همچون يكى از يارانم قرار دهد اگر آنان كشته شدند، مرا هم بكشند و اگر بر آنان منت مى نهد، بر من هم منت نهد. مصعب گفت : تو ياران محمد را شكنجه مى دادى . نضر گفت : به خدا سوگند اگر قريش ترا اسير مى گرفت تا هنگامى كه من زنده بودم هرگز كشته نمى شدى . مصعب گفت : آرى به خدا سوگند كه مى دانم راست مى گويى ولى من مثل تو نيستم ، چون اسلام پيمانها را بريده است .

واقدى مى گويد: اسيران را به پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشتند، چون نضر بن حارث را ديد فرمود: گردنش را بزنيد. مقداد گفت : اى رسول خدا اين اسير من است . فرمود: بار خدايا مقداد را با فضل خود بى نياز فرماى ، اى على برخيز و گردن نظر را بزن و على برخاست و گردنش را زد و اين كار در اثيل بود. خواهرش او را با اين ابيات مرثيه گفت : اى سوار همانا اثيل آبشخور شتران به روز پنجم است و تو مردى موفقى ، از سوى من به كسى كه آنجا كشته شد درود ابلاغ كن ، درودى جاودانه كه تا هنگامى كه سرعت شتران تيزرو ادامه دارد ادامه داشته باشد… 

واقدى مى گويد: روايت شده است كه چون اين شعر به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد رقت كرد و فرمود: اگر اين شعر را پيش از كشتن او شنيده بودم او را نمى كشتم . 

واقدى مى گويد: چون سهيل بن عمرو اسير شد عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا دستور فرماى دندانهاى پيشين و زبان او را قطع كنند تا ديگر نتواند عليه تو خطبه ايراد كند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هرگز او را مثله نمى كنم كه با آنكه پيامبرم خداوند مرا مثله فرمايد. وانگهى شايد در آينده كارى انجام دهد كه آن را ناخوش نداشته باشى .

چون خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه رسيد سهيل بن عمرو برخاست و خطبه اى همچون خطبه ابوبكر در مدينه ايراد كرد، آنچنان كه گويى همان را مى شنود و بازگو مى كند و چون اين موضوع به اطلاع عمر رسيد گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى ! و منظورش پيشگويى آن حضرت در اين مورد بود كه فرموده بود شايد در آينده كارى انجام دهد كه آن را ناخوش نداشته باشى .
واقدى مى گويد: على عليه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر جبريل عليه السلام به حضور پيامبر آمد و او را مخير گردانيد كه اسيران را بكشد يا از ايشان فديه بگيرد ولى در ازاى فديه گرفتن به شمار اسيران در سال بعد از مسلمانان شهيد خواهند شد. پيامبر صلى الله عليه و آله اصحاب خود را فراخواند و فرمود اين جبرئيل عليه السلام است كه شما را در مورد اسيران مخير مى كند كه گردنشان زده شود يا از آنان فديه گرفته شود ولى در سال آينده از شما به شمار ايشان شهيد خواهند شوند به بهشت خواهند رفت و بدين گونه پيامبر از ايشان فديه گرفت و به شمار اسيران در سال بعد در جنگ احد از مسلمانان شهيد شدند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): اگر اين حديث درست مى بود مسلمانان مورد عتاب قرار نمى گرفتند و خداوند متعال نمى فرمود:نشايد پيامبر را كه براى او اسيرانى باشد تا آنكه بسيارى را در زمين بكشد، شما نعمت اين جهانى را مى خواهيد و خداوند نعمت آخرت را و خدا نيرومند درست كردار است . و پس از اين آيه فرموده است : و اگر نوشته اى از خداوند كه – بر لوح تقدير – پيشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتيد نوشته اى از خداوند كه – بر لوح تقدير – پيشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتيد عذابى بزرگ مى رسيد.  زيرا اگر اين موضوع را بر آنان حلال فرموده بود و گرفتن فديه را هم برا ايشان روا دانسته و فرموده بود كار پسنديده اى است ديگر درست نبود كه اين كار را بر آنان زشت بشمرد و بفرمايد ناپسند است .

واقدى مى گويد: و چون اسيران زندانى شدند و شقران بر آنان گماشته شد، طمع به زندگى و زنده ماندن بسته و گفتند مناسب است به ابوبكر پيام فرستيم كه از همگان بيشتر رعايت پيوند خويشاوندى ما را مى كند. به او پيام فرستادند پيش ايشان آمد. گفتند: اى ابوبكر مى دانى كه ميان ما پيوندهاى پدرى و پسرى و برادرى و عمويى و پسر عمويى است و به هر حال دورترين ما هم باز پيوند نزديك دارد. با سالار خود گفتگو كن كه بر ما منت نهد و از ما فديه بپذيرد. گفت : آرى به خواست خداوند از هيچ خيرى درباره شما فرو گذار نخواهم كرد. ابوبكر پيش رسول خدا برگشت . اسيران گفتند: پيش عمر بن خطاب هم بفرستيد كه او همان كسى است كه مى دانيد و در امان نيستيم كه كار را تباه نكند، شايد بدين گونه دست از شما بدارد. به او پيام دادند. پيش ايشان آمد. اسيران همان سخنانى را كه براى ابوبكر گفته بودند، براى او هم گفتند: او گفت : از هيچ شرى درباره شما فرو گذار نخواهم كرد. عمر همينكه به حضور پيامبر برگشت متوجه شد ابوبكر پيش ‍ آن حضرت است و مردم هم گرد ايشان ايستاده اند و ابوبكر خشم پيامبر را تسكين مى داد و آرامش مى ساخت و مى گفت : اى رسول خدا پدر و مادرم فداى تو باد.

اين اسيران خويشاوندان قوم تواند، ميان آنان پيوند پدرى و پسر و برادرى و عمويى و عموزادگى است و دورترين آنان به تو نزديكند. بر آنان منت گزار كه خداى بر تو منت گزارد. يا آنكه از ايشان فديه بگير كه مايه افزايش نيروى مالى مسلمانان شود و شايد خداوند دلهاى آنان را هم متوجه تو فرمايد. ابوبكر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. ابوبكر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. آنگاه عمر آمد و جاى ابوبكر نشست و گفت : اى رسول خدا ايشان دشمنان خدايند كه ترا تكذيب كردند و ترا از مكه بيرون و با تو جنگ كردند، اين گردنهاى ايشان را بزن كه همگان سران كفر و پيشوايان گمراهى اند و خداوند بدين گونه اسلام را عزت و آرامش و شرك را زبونى بخشد. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود.

دوباره ابوبكر بر جاى نسخت آمد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! اينان قوم تواند. كه پدران و پسران و عموها و برادران و پسر عموها ميان ايشان هستند و دورترين آنان به تو نزديك است ، بر آنان منت گزار يا از ايشان فديه بگير كه آنان قوم و عشيره تو هستند و تو نخستين كسى مباش كه آنان را ريشه كن مى سازد و اگر خداوندشان هدايت فرمايد بهتر از آن است كه نابودشان فرمايد. رسول خدا همچنان سكوت فرمود و پاسخى به او نداد. ابوبكر برخاست و به گوشه اى رفت و عمر برخاست و بر جاى او نشست و گفت : اى رسول خدا منتظر چه هستى ! گردنهايشان را بزن تا خداوند اسلام را آرامش بخشد و اهل شرك را زبون فرمايد. آنان دشمنان خدايند كه ترا تكذيب و از مكه بيرون كردند. اى رسول خدا! دلهاى مومنان را شفا بخش ‍ كه اگر بر ما چيره مى شدند، هيچ فرصتى به ما نمى دادند. عمر برخاست و به گوشه اى رفت و نشست . باز ابوبكر آمد و همان سخن گفته بود گفت ، و پيامبر پاسخى نفرمود. او رفت و عمر آمد و همان گونه كه سخن گفته بود گفت ، و پيامبر پاسخ نفرمود. آنگاه پيامبر برخاست و به خيمه خويش رفت و ساعتى درنگ فرمود و سپس بيرون آمد و مردم درباره اسيران سخن مى گفتند.

گروهى مى گفتند سخن درست همان است كه ابوبكر گفت و گروهى ديگر مى گفتند سخن درست همان است كه عمر گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله چون از خيمه بيرون آمد به مردم درباره اين دو دوست خود چه مى گوئيد؟ آنان را آزاد بگذاريد كه براى هر كدام مثلى است . ابوبكر مانند ميكائيل ميان فرشتگان است كه خوشنودى و عفو خداوند را براى بندگان فرو مى آورد و مثل او ميان پيامبران همچون ابراهيم است كه ميان قوم خود از عسل نرمتر – و شيرين تر – بود. قومش براى او آتش افروخت و او را در آن افكند با وجود اين فقط مى گفت : زهى شرم بر شما و بر آنچه غير از خدا مى پرستيد آيا نمى انديشيد.  و به پيشگاه خداوند عرضه مى داشت : هر كس از من پيروى كند از من است و هر كه مرا نافرمانى كند، تو بخشاينده و مهربانى .  و همچون عيسى است كه عرضه مى داشت : اگر عذابشان كنى بندگان تواند و اگر آنان را بيامرزى همانا كه تو عزيز و صواب كارى .  

مثل عمر ميان فرشتگان مانند جبرئيل عليه السلام است كه به خشم و غضب خداوند بر دشمنان خدا نازل مى شود و مثل او ميان پيامبران مانند نوح است كه بر قوم خود از سنگ هم سخت تر بود كه عرضه مى داشت : پروردگارا بر زمين هيچ كس از كافران را باقى مگذار.  و بر ايشان چنان نفرينى كرد كه خداوند همه اهل زمين را غرق كرد و مثل موسى است كه مى گفت : اى پروردگار ما! نا پيدا كن نشان اموال ايشان را و سخت كن دلهاى ايشان را تا ايمان نياورند و ببينند عذاب دردناك .  پيامبر صلى الله عليه و آله سپس خطاب به مسلمانان فرمود شما مردمى تنگدست هستيد، بنابر اين هيچ يك از اين اسيران از دست شما رهايى نيابد مگر به پرداخت فديه يا آنكه گردنش زده شود. عبدالله بن مسعود عرض كرد: اى رسول خدا بجز سهيل بن بيضاء.

واقدى مى گويد: موضوع سخن عبدالله بن مسعود را ابن ابى حبيبه اين چنين روايت كرده است و اين گمان ياوه اى است ، زيرا سهيل بن بيضاء از مهاجران به حبشه است و در بدر حضور نداشته است بلكه او را برادرى به نام سهل بوده و منظور عبد الله بن مسعود همان برادر سهيل است .

گويد: عبدالله بن مسعود گفت : من او را در مكه ديدم كه اسلام خود را آشكار ساخته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت فرمود. عبدالله بن مسعود مى گفته است : هيچ ساعتى بر من سبب اين پيشنهاد و سخن گفتن در قبال خدا و رسولش بر من سنگ فرو افتد. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله سر خود را بلند كرد و فرمود: غير از سهيل بن بيضاء. ابن مسعود مى گويد: و هيچ ساعتى بر من روشنى بخش تر براى چشمهايم از آن نبوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله موافقت خود را اعلام فرمود. گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن فرمود: خداوند متعال گاه دلى را چنان سخت قرار مى دهد كه از سنگ هم سخت تر است و گاه دلى را چنان نرم قرار مى دهد كه از سر شير هم نرم تر است . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله فديه پرداختن آنان را پذيرفت و بعد فرمود: اگر روز بدر عذاب نازل مى شد، هيچ كس جز عمر از آن رهايى نمى يافت . واقدى مى گويد: و اين بدان سبب بود كه عمر مى گفت اسير را بكش و فديه مپذير و سعد بن معاذ هم مى گفت اسيران را بكش و فديه مپذير.

مى گويد (ابن ابى الحديد): مرا در اين مورد سخنى است ، نخست در اصل متن حديث كه در آن آمده است پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند مثل ابوبكر مثل عيسى است كه عرض داشته است : اگر آنان را عذاب كنى بندگان تواند و اگر آنان را بيامرزى همانا كه تو نيرومند درست كردارى . اين آيه از سوره مائده است و سوره مائده در آخر عمر حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله نازل شده است و پس از آن فقط سوره توبه نازل شده است و جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است . و اين چگونه ممكن است ! مگر آنكه بگوييم اين آيات در مكه يا در مدينه پيش از جنگ بدر نازل شده است و هنگامى كه عثمان قرآن را جمع مى كرده است آن را ضميمه سوره مائده كرده است . البته ممكن است اين كار صورت گرفته باشد ولى مشكل است و بايد در اين مساله با دقت بنگريم .

اما در مورد سهيل بن بيضاء، چنين به نظر مى رسد كه مذهب موسى بن عمران را در نظر داشته كه پيامبر صلى الله عليه و آله در وقايع به هر گونه كه مى خواسته حكم مى فرموده است و به آن حضرت گفته شده است به هر چه مى خواهى حكم كن كه جز بر حق حكم نمى كنى ، و اين مذهب متروكى است ؛ مگر اينكه بگوييم هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از پيشنهاد اين مسعود سكوت فرموده اند وحى بر ايشان نازل شده است كه غير از سهيل بن بيضاء و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وحى فرموده است : غير از سهيل بن بيضاء.

اما آن حديثى كه در آن آمده است كه اگر عذاب نازل مى شد كسى جز عمر رهايى نمى يافت ، خود واقدى و محدثان ديگر انفاق نظر دارند كه سعد بن معاذ هم همان گونه مى گفت كه عمر اظهار مى داشت ، بلكه او نخستين كسى بود كه اين راى را پيشنهاد كرد و در آن هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله در سايبان بود و جمع مشركان آنچنان پراكنده نشده بودند. بنابر اين چگونه عمر به تنهايى به اين موضوع اختصاص پيدا كرده است بدون آنكه سعد در آن شريك باشد. شايد بتوان گفت كه شدت عمر در تحريض بر كشتن اسيران و اصرار او به پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر بوده است و اين راى به او نسبت داده شده است ، هر چند ديگرى هم با او شريك بوده است .

واقدى مى گويد: معمر از زهرى از محمد بن جبير بن مطعم از پدرش نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر فرموده است : اگر مطعم بن عدى زنده مى بود، همه اين اسيران گنديده را به او مى بخشيدم . گويد: مطعم بن عدى را بر پيامبر صلى الله عليه و آله حق نعمتى بود كه چون رسول خدا از طائف برگشت مطعم او را پناه داد.

واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله – برادر زاده زهرى – از زهرى ، از سعيد بن مسيب براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز بدر ابوعزه عمرو بن عبدالله بن عمير جمحى را كه شاعر بود امان داد و او را بدون دريافت فديه آزاد فرمود. ابوعزه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : من پنج دختر بينوا دارم كه چيزى ندارند. اى محمد، به پاس آنان بر من مرحمت فرماى ؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله پذيرفت . ابوعزه گفت : من عهد استوار مى بندم كه ديگر با تو جنگ نكنم و مردم را بر ضد تو جمع نسازم و پيامبر صلى الله عليه و آله او را رها فرمود. ولى همينكه قريش مى خواست براى جنگ احد بيرون آيد صفوان بن اميه پيش ابوعزه آمد و گفت : همراه ما بيا.

ابوعزه گفت : من با محمد عهد بسته ام كه هرگز به جنگ او نروم و مردم بر ضد او جمع نكنم و او بر من منت نهاده و بدون دريافت فديه آزادم كرده است و بر هيچ كس جز من منت ننهاده است و از آنان فديه گفته است يا آنان را كشته است . صفوان براى او تعهد كرد كه اگر كشته شود دخترانش را همراه دختران خود جمع خواهد كرد و اگر زنده بماند به او چندان مال خواهد داد كه تمام نشود. ابوعزه براى فراخواندن جمع كردن قبايل عرب بيرون آمد و سپس همراه قريش به جنگ احد آمد و اسير شد و هيچ كس ‍ غير او از قريش اسير نشد. او گفت : اى محمد مرا به زور آوردند و مرا دختركانى است بر من منت بنه . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن عهد و ميثاق كه با من بستى كجاست ، نه به خدا سوگند ديگر نخواهى توانست در مكه دست به گونه هاى خود بكشى و بگويى دو بار محمد را مسخره كردم ! و فرمان قتل او را صادر فرمود.

گويد: سعيد بن مسيب مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز فرمود: مومن از سوراخى دوبار گزيده نمى شود، اى عاصم بن ثابت او را ببر و گردنش را بزن . عاصم او را برد و گردنش را زد.

واقدى مى گويد: روز جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله دستور فرمود چاهها را كور كردند و سپس جسد همه كشتگان مشركان را در آنها افكندند، جز لاشه اميه بن خلف را كه چون بسيار فربه بود همان روز آماس كرده بود و چون خواستند او را حركت دهند گوشتش فرو مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همانجا رهايش كنيد.

ابن اسحاق مى گويد: جسد اميه بن خلف ميان زرهش چنان ورم كرد كه همه آن را انباشته كرد و چون خواستند او را حركت دهند از هم فرو پاشيد. همانجا رهايش كردند و چندان خاك و سنگ بر او ريختند كه زير آن پنهان شد. 
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به لاشه نگريست كه به سوى چاه مى بردند، عتبه هم مردى فربه و آبله رو بود. در اين هنگام چهره ابوحذيفه پسر عتبه درهم شد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ترا چه مى شود، مثل آنكه از آنچه بر سر پدرت آمده است ناراحتى ؟ گفت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله به خدا سوگند كه اينچنين نيست ، ولى من براى پدرم عقل و شرفى مى ديدم و اميدوار بودم همان عقل و شرف او را به اسلام هدايت فرمايد. و چون اين آرزو بر آورده نشد و آنچه را بر سرش آمد ديدم افسرده شدم و به خشم آمدم .

ابوبكر هم گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند كه عتبه در عشيره خود از ديگران بهتر بود و با زور به اين راه كشانده شد و سرنوشت شوم و مرگ او را به اين معركه انداخت .

پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : سپاس خداوند را كه چهره ابوجهل را خوار ساخت و او را كشت و ما را از او آسوده فرمود. هم اجساد مشركان را در چاه انداختند، در حالى كه آنان كشته شده و بر زمين افتاده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله ميان كشتگان حركت مى كرد و ابوبكر نام هر يك از آنان را مى گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله سپاس و ستايش خداوند را بر زبان مى آورد و عرضه مى داشت : سپاس خدايى را كه آنچه را به من وعده فرمود بر آورد كه پيروزى بر يكى از اين دو گروه – كاروان يا لشكر قريش – را به من نويد داده بود. سپس كنار چاه ايستاد و نام يك يك آنان را بر زبان آورد و چنين گفت :اى عتبه بن ربيعه ، اى شيبه بن ربيعه ، اى اميه بن خلف ، اى ابوجهل بن هشام ! آيا آنچه را كه خداوندتان وعده فرموده بود راست و حق ديديد؟ من كه آنچه را خدايم وعده داده بود به حق و درست ديدم ، شما چه بد مردمى براى پيامبرتان بوديد، مرا تكذيب كرديد و مردم تصديقم كردند، بيرونم كرديد و مردم پناهم دادند و شما با من جنگ كرديد و حال آنكه مردم ياريم دادند. حاضران گفتند: اى رسول خدا! با مردمى كه مرده اند سخن مى گويى ؟ فرمود: همانا دانستند كه آنچه خدايشان وعده فرمود حق است .

اين اسحاق در كتاب مغازى خود مى گويد: عايشه هم اين خبر را نقل مى كرده و مى گفته است مردم مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : همانا آنچه را براى ايشان گفتم شنيدند. و حال آنكه چنين نبوده و پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است : همانا دانستند آنچه خدايشان وعده فرموده است حق است .

محمد بن اسحاق مى گويد: حميد طويل از انس بن مالك براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله كشتگان را مورد خطاب قرار داد مسلمانان گفتند: اى رسول خدا! آيا قومى را كه گنديده شده اند مورد خطاب قرار مى دهى ؟ فرمود: شما از آنان شنواتر نيستند ولى ايشان ياراى پاسخ دادن به من را ندارند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): ممكن و جايز است كه كسى به عايشه بگويد وقتى كه جايز و ممكن باشد كه آنان با آنكه مرده اند بدانند و علم پيدا كنند همان گونه هم ممكن است كه ايشان بشنوند، و اگر عايشه بگويد من نگفتم آنان امير المومنين حالى كه مرده اند علم پيدا مى كنند، بلكه ارواح آنان به پيكرهايشان باز مى گردد و در همان حال كه در چاه – گور – هستند، عذاب را مى بينند و علم پيدا مى كنند كه آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان بيم و وعيد مى داد بر حق است . به عايشه پاسخ داده مى شود هرگاه ارواح آنان باز گردد چه مانعى دارد كه گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله را هم بشنوند و بنابراين راهى براى انكار سخن مردم كه گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است آنچه را به ايشان گفتم شنيدند باقى نمى ماند.

البته ممكن است سخن عايشه را به طريق سخنان فلاسفه تاييد كرد كه مى گويند نفس پس از مفارقت از بدن امكان علم پيدا كردن دارد ولى امكان شنيدند ندارد، زيرا احساس منوط به داشتن ابزار حس است و پس از مرگ ابزارها و اندامها فاسد مى شود، اما علم نيازمند به اندام نيست كه نفس ، فقط با جوهر خود مى تواند علم پيدا كند.

واقدى مى گويد: شكست قريش و پشت به جنگ دادن آنان هنگام زوال خورشيد و نيمروز بود. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان در بدر ماند و به عبدالله بن كعب دستور داد غنايم را جمع و بار كند و به تنى چند از ياران خود فرمود او را يارى دهند، و چون نماز عصر را در بدر گزارد حركت كرد و پيش از نماز مغرب در اثيل فرود آمد و شب را همانجا گذارند. شمارى اندك از يارانش زخمى بودند در اثيل فرود آمد و شب را همانجا گذراند. شمارى اندك از يارانش زخمى بودند و فرمود: امشب چه كسى از ما پاسدارى مى كند؟ قوم خاموش ماندند، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ذكوان بن عبدقيس . فرمود: بنشين . آنگاه سخن خود را تكرار فرمود، مردى برخاست : پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد تو كيستى ؟ گفت : ابن عبدالقيس . فرمود: بنشين . اندكى درنگ فرمود و براى بار سوم سخن خود را تكرار كرد، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ابوسبع . پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت و درنگ كرد و سپس فرمود: هر سه تن برخيزند. ذكوان بن قيس به تنهايى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دو تن ديگر كجايند؟ ذكوان گفت : اى رسول خدا فقط خود من بودم كه امشب هر سه بار پاسخ دادم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدايت حفظ كند و ذكوان آن شب را شب زنده دارى و پاسدارى كرد و اواخر شب پيامبر صلى الله عليه و آله از اثيل كوچ فرمود.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عصر را در اثيل گزارد و چون ركعت نخست را خواند لبخند زد و چون سلام داد از سبب لبخندش پرسيدند، فرمود: ميكائيل در حالى كه بر بالش گرد و خاك نشسته بود از كنارم گذشت و بر من لبخند زد و گفت : من در تعقيب آن قوم بودم . در همين حال جبرئيل عليه السلام در حالى كه سوار بر ماديانى بود كه موهاى كاكلش گره خورده بود و گرد و غبار دندانهاى پيشين او را فرو گرفته بود پيش من آمد و گفت : اى محمد! خداى من مرا پيش تو گسيل داشته و فرمان داده است تا راضى نشوى از تو جدا نشوم ، آيا راضى شدى ؟ گفتم : آرى .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان اسيران را با خود مى آورد و چون به منطقه عرق الظبيه رسيد به عاصم بن ثابت بن ابى الافلح فرمان داد گردن عقبه بن ابى معيط بن ابى عمرو بن اميه بن عبدشمس را بزند. عقبه را عبدالله بن سلمه عجلانى اسير گرفته بود.

عقبه گفت : اى واى بر من ! اى گروه قريش چرا فقط بايد من از ميان كسانى كه اينجايند كشته شوم ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به سبب دشمنى تو با خدا و رسولش . عقبه گفت : اى محمد منت نهادن تو بهتر است مرا هم مانند يكى ديگر از افراد قوم من قرار بده ، اگر آنان را كشتى مرا هم بكش و اگر بر ايشان منت نهادى بر من هم منت بنه و اگر از ايشان فديه گرفتى من هم يكى از ايشان خواهم بود. اى محمد چه كسى سرپرست كودكان من خواهد بود؟ فرمود: آتش . اى عاصم او را ببر و گردنش را بزن و عاصم چنان كرد. و پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به عقبه فرمود: به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم چه بد مردى بودى ، كافر به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و كتاب خدا و آزار دهنده پيامبرش بودى ، خداوند را كه ترا كشت و چشم مرا از كشتن تو روشن فرمود سپاسگزارم .
محمد بن اسحاق مى گويد: عكرمه برده آزاد كرده ابن عباس ، از ابورافع نقل كرده كه مى گفته است : من برده عباس بن عبدالمطلب بودم ، اسلام ميان ما نفوذ پيدا كرده بود.

عباس و همسرش ام الفضل مسلمان شده بودند. عباس هيبت قوم خود را مى داشت و مخالفت با آنان را خوش نمى داشت و اموال بسيار داشت كه ميان قومش پراكنده بود و به همين سبب اسلام خود را پوشيده مى داشت . ابولهب دشمن خدا از رفتن به جنگ بدر خود دارى كرده بود و به جاى خويش عاص بن هشام بن مغيره را فرستاده بود و چنين بود كه هر كس به بدر نرفته بود از سوى خود كسى را گسيل داشته بود. و چون خبر كشته شدن افراد قريش در بدر رسيد خداوند ابولهب را خوار و زبون ساخت و ما در دل خويش احساس قدرت و عزت مى كرديم .

ابورافع گويد: من مردى ضعيف بودم كه تير مى تراشيدم و معمولا كنار حجره زمزم تيرها را مى تراشيدم ، و به خدا سوگند در حالى كه نشسته بودم و تير مى تراشيدم و ام الفضل هم كنار من نشسته بود و از خبرى كه رسيده بود خوشحال بوديم ناگهان ابولهب كه براى بدى و شر گام بر مى داشت آمد و كنار حجره زمزم نشست و پشت او به پشت سرم قرار داشت . همان گونه كه او نشسته بود گفته شد ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب كه همراه مشركان در جنگ بدر شركت كرده بود آمده است . ابولهب به ابوسفيان بن حارث گفت : اى برادر زاده پيش من بيا كه به خدا سوگند خبر درست پيش ‍ تو است . ابو رافع مى گويد: ابوسفيان كنار ابولهب نشست و مردم هم گرد او ايستاده بودند.

ابولهب گفت : اى برادر زاده به من بگو كار مردم چگونه بود؟ گفتن به خدا قسم خبرى نبود، همينكه با آنان روياروى شديم شانه هاى خود را در اختيارشان گذاشتم ، به هر گونه كه خواستند ما را كشتند و اسير كردند. به خدا سوگند با وجود اين مردم را سرزنش نمى كنيم كه مردانى سپيده چهره را بر اسبان ابلق ميان زمين و آسمان ديديم كه هيچ چيز را باقى نمى گذاشتند و هيچ چيز در برابر شان ياراى مقاومت نداشت .

ابورافع مى گويد: در همين حال من ريسمانهاى كنار حجره زمزم را تكان دادم و گفتم : به خدا سوگند كه آنان فرشتگان بودند. ابولهب دست يازيد و مرا بر زمين افكند و زانوها خود را روى خود را روى سينه ام نهاد و شروع به زدن من كرد و من مردى ناتوان بودم . در اين هنگام ام الفضل برخاست و يكى از چوبهاى حجره را برداشت و چنان بر سر ابولهب زد كه سر او را بسيار بد شكست و خطاب به ابولهب گفت : اينك كه سالار ابورافع – عباس – غايب است او را ناتوان و زبون پنداشته اى . ابولهب برخاست و خوار و زبون پشت كرد و رفت و به خدا سوگند فقط هشت شب زنده ماند و خداوند او را گرفتار عدسه كرد و كشت .

پسرانش لاشه او را دو يا سه شبانه روز به حال خود رها كردند و به خاك نسپردند تا آنكه در خانه خود متعفن شد و قريش از بيمارى عدسه و واگيرى آن همان گونه بيم داشتند كه مردم از طاعون . سرانجام مردى از قريش به پسران ابولهب گفت : اى واى بر شما آزارم نمى داريد كه لاشه پدرتان در خانه اش متعفن شده است و او را به خاك نمى سپاريد! گفتند: ما از سرايت اين بيمارى بيم داريم . گفت : برويد من هم همراهتان مى آيم ، و به خدا سوگند كه جسدش را غسل ندادند و ترسيدند به آن دست بزنند و فقط از دور مقدارى آب بر او پاشيدند و سپس آن را بيرون آوردند و بالاى مكه بردند و در شكافى افكندند و آن قدر شن و سنگ از دور بر آن پاشيدند كه پوشيده شد.

محمد بن اسحاق مى گويد: عباس در جنگ بدر حاضر شد و با ديگر اسيران اسير گرديد. او را ابواليسر كعب بن عمرو كه فردى از قبيله بنى سلمه بود اسير گرفت . چون شب فرا رسيد در بند بودند پيامبر صلى الله عليه و آله نتوانست در آن شب بخوابد تا آنكه يارانش پرسيدند كه اى رسول خدا شما را چه مى شود كه نمى خوابيد؟ فرمود: صداى ناله عباس را مى شنوم ، برخاستند و بندهاى عباس را گشودند و پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد. 

گويد؛ ابن عباس ، كه خدايش رحمت كند، مى گفته است : ابواليسر مردى كوچك اندام و عباس مردى كشيده قامت و تنومند بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به ابواليسر فرمود: چگونه عباس را اسير گرفتى ؟ گفت : اى رسول خدا، مردى مرا در اسير گرفتن او يارى داد كه پيش از آن او را نديده بودم و آن مرد چنين و چنان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ترا بر آن كار فرشته اى بزرگوار يارى داده است .

محمد بن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در همان آغاز جنگ بدر فرموده بود نبايد هيچ كس از بنى هاشم كشته شود. مى گويد: اين موضوع را زهرى براى من از عبدالله بن ثعلبه هم سوگند بنى زهره و همچنين عباس بن عبدالله بن معبد بن عباس از قول يكى از خويشاوندان خود از عبدالله بن عباس ، كه خدايش رحمت كند، براى من نقل كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به اصحاب خود فرموده است : مى دانم كه مردانى از بنى هاشم و خاندانهاى ديگر را به زور به جنگ آورده اند، ما را نيازى به كشتن آنان نيست . هر كس از شما با كسى از بنى هاشم روياروى شد او را نكشد و هر كس با ابوالبخترى روياروى شد او را نكشد و هر كس با عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله روياروى شد او را نكشد كه او با زور و اكراه به جنگ آمده است .

ابوحفذيه پسر عتبه بن ربيعه گفت : آيا بايد پدران و برادران و خويشاوندان خود را بكشيم و عباس را رها كنيم ؟ به خدا سوگند اگر من با او رويا روى شوم با شمشير بر چهره اش خواهم زد. پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را شنيد و به عمر بن خطاب فرمود: اى ابوحفص – عمر مى گويد: به خدا سوگند اين نخستين بار بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به من كنيه ابوحفص داد – آيا بايد چهره عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله را شمشير زد؟ عمر گفت : اى رسول خدا! اجازه فرماى با شمشير گردن ابوحذيفه را بزنم كه به خدا سوگند منافق شد.

گويد: ابوحذيفه پس از آنان مى گفته است ، به خدا سوگند من از عذاب خداوند درباره آن سخن كه روز بدر گفتم در امان نيستم ، مگر اينكه خداوند با روزى كردن شهادت اين گناه مرا بپوشاند، و او در جنگ يمامه شهيد شد.

محمد بن اسحاق مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله با ابوبكر و عمر و سعد بن معاذ درباره اسيران رايزنى فرمود عمر نسبت به اسيران خشونت بسيار نشان داد و گفت : اى رسول خدا در آنچه اشاره مى كنم از من اطاعت فرماى كه من از هيچ خير خواهى در مورد شما فرو گذار نيستم ! نخست عمويت عباس را پيش نياور و به دست خود گردنش را مورد شما فرو گذار نيستم ! نخست عمويت عباس را پيش بياور به دست خود گردنش را بزن و عقيل را هم به برادرش على بسپار تا گردنش را بزند و هر اسيرى را به نزديكترين خويشاوندش بسپر تا او را بكشد. پيامبر صلى الله عليه و آله اين پيشنهاد را بسيار ناخوش داشت و آن را نپسنديد.

محمد ابن اسحاق مى گويد: و چون اسيران را به مدينه آوردند رسول خدا صلى الله عليه و آله به عباس فرمود: اى عباص فديه خودت و دو برادر زاده ات عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث را بپردازد و چون توانگرى فديه هم پيمان خود عتبه بن عمرو را هم پرداخت كن .

عباس گفت : اى رسول خدا من مسلمان بودم و اين قوم به زور مرا آوردند. فرمود: خداوند به اسلام تو داناتر است و اگر آنچه مى گويى بر حق است خداوندت پاداش خواهد داد ولى ظاهر كار تو اين است كه بر ضد مايى ، و اينك فديه بپرداز. هنگامى كه عباس اسير شده بود پيامبر صلى الله عليه و آله بيست وقيه طلايى را كه همراه داشت از او گرفته بود.

عباس گفت : همان را از فديه من حساب كن . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن غنيمتى است كه خداوند به ما ارزانى فرموده است . گفت : اى رسول خدا من مالى ندارم . فرمود: آن مالى كه هنگام بيرون آمدن از مكه به همسرت ام الفضل دختر حارث سپردى و هيچ كس با شما دو تن نبود، كجاست ؟ بعد هم به ام الفضل گفتى : اگر در اين سفر كشته شدم از اين مال چه مقدار از آن فضل و چه مقدار از آن عبدالله و چه مقدار از آن قثم باشد. عباس گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است هيچ كس ‍ غير از من و ام الفضل اين موضوع را نمى داند و علم كه تو رسول خدايى ، و عبا فديه خود و دو برادر زاده و هم پيمانش را پرداخت كرد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از اثيل ، زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه را براى مژده دادن به مردم به مدينه گسيل فرمود. آنان روز يكشنبه هنگام ظهر به مدينه رسيدند.

عبد الله بن رواحه در منطقه عقيق از زيد بن حارثه جدا شد تا به بخشهاى بالاى مدينه رود.
عبدالله بن رواحه بانگ برداشت كه اى گروه انصار شما را مژده باد به سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و كشته و اسير شدن مشركان ، هر دو پسر ربيعه هر دو پسر حجاج و ابوجهل و زمعه بن اسود و اميه بن خلف كشته شدند و سهيل بن عمر و كه داراى دندانهاى نيش آشكار بود با گروهى بسيار اسرار شد. عاصم بن عدى مى گويد: برخاستم و عبدالله بن رواحه را كنارى كشيدم و گفتم : اى پسر رواحه ! آيا آنچه مى گويى حقيقت دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند و به خواست خدا فردا رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد آمد و اسيران در بند كشيده شده همراهش خواهند بود. عبدالله بن رواحه سپس به يك يك خانه هاى انصار در منطقه بالاى مدينه مراجعه كرد و كودكان هم همراهش مى دويدند و مى گفتند: ابوجهل تبهكار كشته شد تا آنكه به خانه هاى خاندان اميه بن زيد رسيدند.

زيد بن حارثه هم در حالى كه سوار بر ناقه قصواى پيامبر صلى الله عليه و آله بود براى مژده دادن به ديگر مردم مدينه آمد و چون به مصلاى مدينه رسيد، همچنانكه سوار بر ناقه بود، فرياد بر آورد كه عتبه و شيبه پسران ربيعه و دو پسر حجاج و ابوجهل و ابوالبخترى و زمعه بن اسود و اميه بن خلف كشته شدند و سهيل بن عمرو نيش دار همراه گروه بسيارى اسير شد. مردم سخن زيد را تصديق نمى كردند و مى گفتند: زيد گريخته است و اين سخن مسلمانان را خشمگين ساخت و به بيم انداخت .

گويد: زيد هنگامى به مدينه رسيد كه در بقيه مردم از صاف كردن گور رقيه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مى گشتند، مردى از منافقان به اسامه بن زيد گفت : سالار شما و كسانى كه همراهش بودند كشته شده اند و مردى از منافقان به ابولبابه بن عبدالمنذر گفت : ياران شما چنان پراكنده شدند كه ديگر هرگز جمع نخواهند شد و بزرگان اصحاب شما و خود محمد كشته شده اند و اين ناقه محمد است و آن را مى شناسيم و اين زيد بن حارثه هم از ترس ‍ نمى داند چه مى گويد و گريزان آمده است . ابولبابه به او گفت : خداوند اين سخن ترا تكذيب فرمايد. يهوديان هم گفتند: زيد گريزان آمده است . اسامه بن زيد مى گويد: من آمدم و با پدر خويش خلوت كردم و به او گفتم آيا آنچه مى گويى بر حق است ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند پسركم راست مى گويم و من قول يدى شدم و پيش آن منافق برگشتم و گفتم : تو شايعه پراكنى و ياوه سرايى نسبت به رسول خدا و مسلمانان مى كنى چون رسول خدا صلى الله عليه و آله بيايد بدون ترديد ترا پيش او مى بريم و گردنت را خواهد زد. گفت : اى ابو محمد! اين چيزى بود كه شنيدم مردم مى گفتند.

واقدى مى گويد: اسيران در حالى كه شقران بر آنان گماشته بود آمدند. كسانى را كه شمرده و نام برده اند چهل و نه اسيرند، اما شمار ايشان بدون هيچ شك هفتاد تن بوده است كه نام ديگران برده نشده است . مردم به استقبال پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و در روحاء شاد باش پيروزى گفتند. روى شناسان خزرج هم به استقبال شتافتند. سلمه بن سلامه بن وقش به آنان گفت : چيزى نبود كه قاتل شاد باش باشد، به خدا سوگند فقط گروهى ناتوان كله طاس را كشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود: اى برادر زاده آنان سرشناسان بودند كه اگر آنان را مى ديدى از ايشان مى ترسيدى و هر فرمانى مى دادند، اطاعت مى كردى و ارگ كارهاى خود را با كار آنان مى سنجيدى ، كوچك مى شمردى و با وجود اين چه بد مردمى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود بودند. سلمه گفت : از خشم خدا و پيامبرش به خدا پناه مى برم و اى رسول خدا شما از هنگامى كه در روحاء بوديم همچنان از من روى گردانى .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن سخنى كه به مرد عرب گفتى كه خودت با ناقه ات در آميخته اى و ناقه از تو آبستن است ناسزا و دشنام دادى و چيزى كه آن نمى دانستى بر زبان آوردى .اما آنچه درباره اين قوم گفتى بدون توجه يا به عمد نعمتى بزرگ از نعمتهاى خدا را كوچك شمردى . پيامبر صلى الله عليه و آله عذر سلمه را پذيرفت و او از بزرگان اصحاب بود.

واقدى مى گويد: زهر روايت مى كند كه ابوهند بياضى ، برده آزاد كرده و وابسته فروه بن عمرو، رسول خدا صلى الله عليه و آله را ملاقات كرد و خيكى كه از خرماى آميخته با كشك و روغن پر بود به ايشان هديه داد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همانا ابوهند مردى از انصار است ، به او زن بدهيد و از خانواده اش زن بگيريد.

واقدى همچنين مى گويد: اسيد بن حضير هم به ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا سپاس خداوندى كه ترا پيروز و چشمت را روشن فرمود. اى رسول خدا، به خدا سوگند كه من گمان نمى كردم با دشمن روياروى مى شوى و مى پنداشتم فقط موضوع كاروان است و به همين سبب در بدر شركت نكردم . اگر گمان مى كردم رويا رويى با دشمن است ، هرگز از شركت در آن باز نمى ايستادم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: راست مى گويى .

گويد: عبدالله بن قيس هم در تربان به ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله شتافت و عرضه داشت : اى رسول خدا سپاس و ستايش خدا را بر سلامت و پيروزى تو، من آن هنگام كه شما رفتيد تب داشتم و آن تب تا ديروز از تنم بيرون نرفت و اينك به ديدارت شتافتم . فرمود: خدايت پاداش دهاد.

واقدى مى گويد: سهيل بن عمرو كه همراه مالك بن دخشم كه او را به اسيرى گرفته بود حركت مى كرد، چون تو كه ميان سقيا و ملل است رسيدند، به مالك گفت : براى قضاوت حاجت آزادم بگذار. مالك همچنان كنار او ايستاد، سهيل گفت : شرم دارم ، اندكى از من فاصله بگير. مالك فاصله گرفت ، سهيل دست خويش را از بند بيرون كشيد و راه خود را گرفت و رفت . چون دير كرد مالك بن دخشم روى به مردم كرد و فرياد بر آورد و مردم به تعقيب سهيل پرداختند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم به تن خويش به تعقيب او پرداخت و فرود هر كس او را پيدا كند بكشدش . قضا را پيامبر صلى الله عليه و آله خود او را يافت كه خويش را ميان خار بن ها مخفى كرده بود، فرمان داد دستهايش را به گردنش بستند و او را به مركب خود بست و سهيل تا رسيدن به مدينه يك قوم هم سوار نشد. 

واقدى مى گويد: اسحاق بن حازم بن عبدالله بن مقسم از جابر بن عبدالله انصارى برايم نقل كرد كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خود بود اسامه بن زيد را ديد. او را سوار كرد و جلو خود نشاند. در همان حال سهيل بن عمرو دستهايش به گردنش بسته بود و كنار ناقه حركت مى كرد و چون اسامه سهيل را ديد گفت : اى رسول خدا اين ابويزيد است ؟ فرمود: آرى اين همان است كه در مكه نان اطعام مى كرد.

بلاذرى مى گويد: اسامه بن زيد كه در آن هنگام نوجوانى بود گفت : اى رسول خدا اين همان كسى است كه در مكه به مردم ثريد – تريت – مى داد و آن را با سين تلفظ كرد.مى گويد (ابن ابى الحديد): اين نوعى لكنت معكوس است . چون معمولا سين را به صورت ث تلفظ مى كنند ولى اسامه ثرا به سين تلفظ كرده است . بعضى هم مى گويند اسامه گفت : اين كسى است كه به مردم در مكه شريد مى دهد و آن را شين ضبط كرده اند.

بلاذرى همچنين مى گويد: مصعب بن عبدالله زبيرى از قول مشايخ خود نقل مى كرد كه چون اسامه در آن روز سهيل بن عمرو را ديد گفت : اى رسول خدا اين همان است كه در مكه به مردم تريد مى خوراند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آرى ، اين ابويزيد است كه در مكه خوراك اطعام مى كرد ولى در راه خاموش كردن پرتو خداوند كوشش مى كرد و خداوند بر او چيره شد.
گويد: اميه بن ابى الصلت ثقفى  درباره او چنين سروده است :اى ابايزيد، دهش و بخشش ترا گسترده مى بينم و آسمان جود تو باران فراوان فرو مى ريزد.

گويد: مالك بن دخشم كه سهيل را در جنگ بدر اسير گرفته بود در مورد او چنين سروده است :سهيل را اسير گرفتم و از ميان همه امتها كسى را با او عوض نمى كنم . خندف – نام مادر قبيله قريش – مى داند كه به هنگام زور و ستم جوانمردترين جوانانش سهيل است . با شمشير بران خويش بر او چندان ضربه زدم كه خميده شد و خود را در برابر اين لب شكرى به زحمت انداختم .سهيل چون لب بالايش شكافته بود، دندانهاى نيش او آشكار و به همين سبب به ذوالانياب مشهور بود.

واقدى مى گويد: چون اسيران به مدينه رسيدند سوده ، دختر زمعه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ، براى شركت در سوگوارى خاندان عفراء براى عوف و معوذ پيش آنان رفته بود و اين پيش از آن بود كه حكم حجاب نازل شود. سوده مى گويد: كسى پيش ما آمد و گفت : اينك اسيران را آوردند، من به خانه خود رفتم كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم آنجا بود. ناگاه ابويزيد سهيل بن عمرو را ديدم كه در گوشه خانه نشسته و دستهايش به گردنش ‍ بسته است و به خدا سوگند همينكه آنچنان ديدم نتوانستم طاقت بياورم و گفتم : اى ابويزيد، چگونه تسليم سخن شديد و تن به اسيرى داديد، اى كاش با بزرگوارى مى مرديد و به خدا سوگند ناگاه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به خود آورد كه از درون حجره مى فرمود: اى سوده آيا بر ضد حق مبعوث فرموده است همينكه ابويزيد را ديدم كه دستهايش به گردنش بسته است نتوانستم خوددارى كنم و اين سخن را بر زبان آوردم

واقدى مى گويد: خالد بن الياس براى من از قول ابوبكر بن عبدالله بن ابى جهم نقل كرد كه مى گفته است : در آن روز خالد بن هشام بن مغيره و اميه بن ابى حذيفه وارد خانه ام سلمه هم در سوگوارى خاندان عفراء شركت كرده بود. به او گفتند اسيران آمدند. او آمد و به خانه خود رفت و با آن دو هيچ سخنى نگفت و برگشت و پيامبر صلى الله عليه و آله را در خانه عايشه پيدا كرد و گفت : اى رسول خدا اين پسر عموهاى من خواسته اند به خانه من بيايند و از ايشان ميزبانى كنم و سرشان روغن بمالم و از اندوه ايشان بكاهم و من دوست نمى دارم پيش از اجازه گرفتن از شما هيچ يك از اين كارها را انجام دهم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من هيچ يك از اين كارها را ناخوش نمى دارم ، هر چه مصلحت مى دانى انجام بده . 

واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله از زهرى برى من نقل كرد كه ابوالعاص ‍ بن ربيع مى گفته است : در دست گروهى از انصار اسير بودم ، خدايشان خير دهاد كه چون چاشت يا شام مى خورديم نان را كه پيش آنان كمياب بود و بيشتر خوراكشان خرما بود به من اختصاص مى دادند و خودشان خرما مى خوردند. گاه سهم كسى فقط پاره نانى مى شد همان را به من مى داد. وليد بن وليد بن مغيره هم همين گونه مى گفته و مى افزوده است آنان ما را كه بر مركبهاى خود سوار مى كردند و خود پياده مى رفتند.

محمد بن اسحاق در كتاب خود مى گويد: ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبد شمس داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و شوهر زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. ابوالعاص در زمره چند تنى از مردان مكه بود كه مشهور به ثروت و امانت و بازرگانى بودند، ابوالعاص پسر هاله دختر خويلد و خواهر خديجه بود. ربيع بن عبدالعزى شوهر هاله بود. ابوالعاص ‍ براى خاله خود خديجه همچون پسر بود و خديجه پيش از بعثت از پيامبر صلى الله عليه و آله تقاضا كرد زينب را به ازدواج ابوالعاص در آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله مخالف خواسته خديجه رفتار نمى فرمود و دختر خود زينب را به ازدواج او در آورد. چون خداوند محمد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى گرامى داشت خديجه و همه دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن حضرت ايمان آوردند و گواهى كه هر چه آورده است بر حق است و آيين او را پذيرفتند، اما ابوالعاص به شرك خود باقى ماند.

پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين پيش از بعثت يكى از دو دختر خود رقيه يا ام كلثوم را به همسرى عتبه بن ابى لهب در آورد. چون وحى بر آن حضرت نازل شد و قوم خود را به فرمان خدا فرا خواند از او دورى جستند و به يكديگر گفتند شما محمد را از غم و اندوه رهانيده ايد، دخترانش را به همسرى گرفته ايد و هزينه آنان را از دوش او برداشته ايد، دخترانش را پيش او برگردانيد و او را به آنان سرگرم و اندوهگين سازيد. آنان پيش ابوالعاص بن ربيع رفتند و گفتند: از همسرت دختر محمد جدا شو، ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو در مى آوريم .

گفت : هرگز خداوند چنين نخواهد و من از همسر خود جدا نمى شوم و هيچ دوست ندارم كه به جاى او زنى ديگر از قريش ‍ همسر من باشد. و رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگاه از ابوالعاص نام مى برد او را از لحاظ رعايت حق دامادى ستايش مى فرمود. آنان سپس پيش ‍ آن تبهكار، عتبه بن ابى لهب ، رفتند و به او گفتند: دختر محمد را طلاق بده و ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو در مى آوريم . او گفت : اگر دختر ابان بن سعيد بن عاص يا دختر سعيد بن عاص را به ازدواج من در آوريد از او جدا مى شوم .

آنان دختر سعيد بن عاص را به همسرى او در آوردند و او كه هنوز با دختر پيامبر صلى الله عليه و آله عروسى نكرده بود او را طلاق داد و خداوند بدين گونه به قصد گرامى داشتن آن دختر و زبون ساختن عتبه او را از چنگ عتبه نجات داد و پس از عتبه عثمان بن عفان با او ازدواج كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه قادر به اجراى اين حكم نبود كه آن دو را از يكديگر جدا فرمايد. ناچار زينب با مسلمانى خويش همچنان به زندگى با ابوالعاص كه بر شرك خود بود ادامه مى داد، تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود و زينب در مكه همراه ابوالعاص ماند.

چون قريش به جنگ بدر آمدند، ابوالعاص هم با آنان آمد و همراه ديگر اسيران اسير شد و او را به حضور پيامبر آوردند و با اسيران ديگر همانجا بود و چون اهل مكه براى فديه اسيران خود اموالى فرستادند، زينب هم براى فديه اسير خود يعنى شوهرش اموالى فرستاد كه ضمن آن گلو بندى بود كه خديجه مادرش شب زفاف به او هديه داده بود. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را ديد بر حال زينب سخت رقت آورد و به مسلمانان فرمود: اگر مصلحت بدانيد اسيرش را رها كنيد و فديه اى را كه فرستاده است براى او برگردانيد. مسلمانان گفتند: آرى اى رسول خدا چنين مى كنيم . ما جانها و اموال خويش را فداى تو مى سازيم . و آنچه را كه زينب فرستاده بود براى او برگرداندند و ابوالعاص را به پاس زينب بدون دريافت فديه آزاد ساختند. 

مى گويد (ابن ابى الحديد): من اين خبر را در حضور ابوجعفر يحيى بن ابى زيد بصرى ، كه خدايش رحمت كناد، خواندم ، گفت : آيا گمان مى كنى ابوبكر و عمر اين موضوع را نمى دانسته اند و آنجا حضور نداشته اند؟ آيا اقتضاى كرم و احسان اين نبوده است كه آن دو هم دل فاطمه را در مورد فدك خشنود سازند و از مسلمانان بخواهند كه آن را به فاطمه ببخشند. مگر منزلت فاطمه در نظر رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزلت زينب خواهرش كمتر بوده است و حال آنكه فاطمه بانوى بانوان جهانيان است . و تازه اين در موردى است كه براى فاطمه حقى به ارث يا بخشش فدك را به او ثابت نشده باشد. من به ابوجعفر نقيب گفتم : فدك به موجب خبرى كه ابوبكر جايز نبوده است كه آن را از ايشان بگيرد.

نقيب گفت : فديه ابوالعاص ‍ بن ربيع هم حقى از حقوق مسلمانان بوده است و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را از ايشان گرفت . گفتم . رسول خدا صلى الله عليه و آله صاحب شريعت است و حكم ، حكم اوست و ابوبكر چنان نيست . گفت : من كه نگفتم ابوبكر آن را به زور از مسلمانان مى گرفت و به فاطمه مى داد بلكه مى گويم اى كاش از مسلمانان مى خواست كه از حق خود در آن مورد منصرف مى شدند و آن را مى بخشيدند همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد فديه ابوالعاص رفتار فرمود. آيا مى پندارى اگر ابوبكر مى گفت اين دختر پيامبر شماست و آمده است چند خرما بن مى خواهد، آيا به اين كار خشنود نيستيد؟ آيا مسلمانان فاطمه را از آن منع و محروم مى ساختند؟ گفت : قاضى القضاه عبدالجبار بن احمد هم همين گونه گفته است كه ابوبكر و عمر بر طبق ميزان كرم و بزرگداشت كار پسنديده نكرده اند، هر چند كه از لحاظ دينى كارشان پنسديده باشد.

محمد بن اسحاق مى گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ابى العاص را رها فرمود، آن چنان كه ما تصور مى كنيم از او عهد گرفت يا با و شرط فرمود يا آنكه خود ابوالعاص قول داد كه زينب را به مدينه خواهد فرستاد. اين موضوع را نه پيامبر صلى الله عليه و آله و نه ابوالعاص آشكار نساختند ولى پس از آنكه ابوالعاص آزاد شد و به مكه رفت پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى بعد زيد بن حارثه و مردى از انصار را به مكه گسيل داشت و فرمود فلان جا باشيد.  زينب خواهد آمد، با او همراهى كنيد و او را پيش من آوريد. آن دو به سوى مكه حركت كردند و اين يك ماه پس از جنگ بدر بود، يا حدود يك ماه ، و چون ابوالعاص به مكه رسيد به زينب گفت مى تواند به پدر ملحق شود و زينب آماده شد.

محمد بن اسحاق مى گويد: از خود زينب براى من نقل شده كه مى گفته است : در همان حال كه من براى پيوستن به پدرم آماده مى شدم هند دختر عتبه مرا ديد و گفت : اى دختر محمد! به من خبر رسيده است كه مى خواهى پيش پدر خويش بروى . گفتم : چنين قصدى ندارم . گفت : اى دختر عمو از من پوشيده مدار و گر ترا نيازى به مال يا چيز ديگرى است كه براى سفرت لازم است من مى توانم بر آورم . از من آزرم مكن كه ميان زنان كينه هايى كه ميان مردان موجود است وجود ندارد. زينب مى گفته است : به خدا سوگند در آن هنگام او را راستگو ديدم و گمان كردم آنچه مى گويد عمل خواهد كرد ولى از او ترسيدم و منكر شدم كه چنان قصدى دارم . چون آماده شدم و از كارهاى خود آسوده گرديدم برادر شوهرم كنانه بن ربيع مرا راه انداخت .

محمد بن اسحاق مى گويد: كنانه بن ربيع براى زينب شترى آورد و او را سوار كرد و كمان و تيردان خويش را برداشت و روز روشن لگام شتر را به دست گرفت و زينب هم ميان كجاوه اى بود كه براى او فراهم شده بود. زنان و مردان قريش در اين باره به گفتگو پرداختند و يكديگر را سرزنش كردند و ترسيدند كه دختر محمد بر آن حال از ميان ايشان كوچ كند و قريش شتابان به تعقيب او پرداختند و در ذوطوى به او رسيدند. نخستين كسانى كه به زينب رسيدند هبار بن اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى و نافعه بن عبدالقيس فهرى بودند. هبار با نيزه زينب را كه در هودج بود سخت به وحشت انداخت . زينب بار دار بود گرفتار خونريزى شد و پس از بازگشت به مكه كودك خود را سقط كرد و همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه خون هبار را حلال فرمود.

كناد، خواندم ، گفت : در صورتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خون هبار را حلال فرموده باشد آن هم به جرم اينكه زينب را ترسانده و موجب سقط كودكش شده است بديهى و روشن است كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود خون كسانى را كه فاطمه را ترساندند تا كودكش را سقط كند حلال مى فرمود: گفتم : آيا اين موضوع را كه گروهى مى گويند فاطمه چندان وحشت كرد كه محسن را سقط كرد از قول تو روايت كنم ؟ گفت : نه تاييد آن و نه بطلانش را از قول من نقل كن . زيرا در اين مورد متوقفم و اخبار در نظر متعارض يكديگرند.

واقدى مى گويد: كنانه بن ربيع زانو بر زمين زد و تيردان خويش را مقابل خود نهاد.تيرى از آن گرفت و در چله كمان خود نهاد و گفت : به خدا سوگند مى خورم امروز هيچ مردى به هودج زينب نزديك نخواهد شد مگر اينكه او را هدف تير قرار خواهم داد.
ناچار مردم از گرد او دور شدند.

گويد: در اين هنگام ابوسفيان بن حرب همراه بزرگان قريش آمد و گفت : اى مرد تيرهاى خود را نگه دار تا با تو سخن گوييم . كنانه از تير اندازى خود دارى كرد.ابوسفيان جلو آمد و كنار او ايستاد و گفت : كار درست و پسنديده نكردى كه آشكارا و در قبال چشم مردم اين زن را با خود بيرون آوردى و حال آنكه خودت از بدبختى و سوگ ما و آنچه از محمد پدر اين زن به ما رسيده است آگاهى و اينك كه دختر محمد را آشكار مى خواهى پيش او ببرى مردم چنين گمان مى كنند كه اين نشانه زبونى و سستى ماست و به جان خودم سوگند كه ما را نيازى به باز داشت اين زن از پيوستن به پدرش نيست . وانگهى از اين زن خونى نمى خواهيم ، اكنون او را برگردان و چون هياهو آرام گرفت و مردم گفتند او را برگردانديم ، آرام و پوشيده او را ببر و به پدرش ملحق ساز.

كنانه بن ربيع زينب را به مكه برگرداند و زينب چند شب در مكه ماند و چون هياهو آرام شد، او را بر شترش سوار كرد و شبانه بيرون آورد و به زيد بن حارثه و همراهش سپرد و آن دو او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بردند.محمد بن اسحاق مى گويد: سليمان بن يسار از ابواسحاق دوسى از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله سريه اى را براى تصرف كاروانى از قريش كه در آن كالاها و تنى چند از قريش بودند گسيل فرمود. من هم از افراد آن سريه بودم . پيامبر فرمود: اگر به هبار بن اسود و نافع بن عبدقيس دست يافتيد هر دو را در آتش بسوزانيد.

فرداى آن روز كسى را پيش ما گسيل داشت و فرمود: به شما دستور داده بود كه اگر آن دو مرد را گرفتيد بسوزانيد و سپس انديشيدم كه براى هيچ كس جز خداوند متعال شايسته و سزاوار نيست كسى را با آتش عذاب كند، بنابراين اگر بر آن دو دست يافتيد آن دو را بكشيد و مسوزانيد.

مى گويد (ابن ابى الحديد): اين حق براى جبريان وجود دارد كه كسى از ايشان بگويد، مگر اين نسخ چيزى پيش از رسيدن وقت عمل به آن نيست و عدليان – معتزله – اين را روا نمى شمرند. اين سوال دشوارى است و پاسخى براى آن وجود ندارد مگر اينكه اصل اين خبر را دفع كنيم يا به ضعف يكى از راويانش يا ابطال احتجاج به آن از اين روى كه خبر واحد است يا به گونه ديگرى ، و آن اين است كه ما براى پيامبر در احكام شريعت قائل به اجتهاديم و بسيارى از مشايخ ما هم بر همين عقيده اند و مذهب قاضى ابويوسف ، دوست ابوحنيفه ، هم همين گونه است . به علاوه حديث سوره براءه و نخست فرستادن آن با ابوبكر و سپس گسيل داشتن على عليه السلام و گرفتن آن را از او در بين راه و خواندن آن برى اهل مكه هم همين گونه است ، با آنكه در آغاز ابوبكر مامور بود كه آن نامه را بريا مردم بخواند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 9 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت دوم (داستان جنگ بدر)

داستان جنگ بدر

فصل سوم در شرح داستان جنگ بدر است . ما اين موضوع را نخست از كتاب المغارى محمد بن عمر واقدى  نقل مى كنيم و سپس اضافاتى را كه محمد بن اسحاق  در كتاب المغازى خود و احمد بن يحى بن جابر بلاذرى  در كتاب تاريخ الاشراف خود آورده اند نقل خواهيم كرد.

واقدى مى گويد: چون به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه كاروان قريش از مكه به آهنگ شام بيرون آمده است و قريش همه اموال خويش را در آن كاروان جمع كرده است ، ياران خود را بر آن كار فرا خواند و به قصد فرو گرفتن كاروان در آغاز شانزده همين ماه هجرت خويش همراه يكصد و پنجاه و گفته اند دويست مرد بيرون آمد، ولى با كاروان روياروى نشد و به كاروان كه به سوى شام مى رفت نرسيد. اين همان است كه به جنگ ذوالعشيره معروف است . پيامبر صلى الله عليه و آله از آنجا بدون اينكه جنگى انجام دهد به مدينه برگشت . چون زمان برگشت آن كاروان از شام فرا رسيد پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را براى فرو گرفتن آن كاروان فراخواند و طلحه بن عبيد الله و سعيد بن زيد بن عمر و بن نفيل را ده شب پيش از خروج خود از مدينه براى تجسس از حبر كاروان گسيل داشت و آن دو بر شخصى به نام كشد جهنى در منطقه اى كه موسوم به نخبار و در ساحل دريا و پس از ذوالمروه است فرود آمدند. او آن دو را پناه داد و پذيرايى كرد و ايشان در پناه و سايه خيمه اى مويين بودند و همچنان بر جاى خود ثابت ماندند تا كاروان از آنجا گذشت .

كشد جهنى آن دو را بر نقطه بلندى از زمين برد و آن دو بر آن قوم و چيزهايى كه كاروان با خود مى برد نگريستند. كاروانيان پيش از آن از كشد مى پرسيدند آيا كسى از جاسوسان محمد را نديده اى ؟ او در پاسخ مى گفت : پناه بر خدا مى برم جاسوسان محمد در نخبار چه مى كند! چون كاروان از آن منطقه گذشت آن دو آن شب را همانجا گذراندند و فرداى آن شب بيرون آمدند و كشد هم براى بدرقه آنان بيرون آمد و آن دو را به ذوالمروه رساند. كاروان هم شتابان راه ساحلى را پيش گرفت و شب و روز از بيم تعقيب در حركت بود.

طلحه و سعيد همان روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بدر با قريش رويا روى شده بود، آنان براى رسيدن به پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمدند و در تربان پيامبر صلى الله عليه و آله را ملاقات كردند. تربان ميان ملل و ساله و بر كنار شاهراه است و محل زندگى عروه بن اذينه شاعر بوده است . پس از اين هنگام ، كشد كه طلحه و سعيد به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته بودند كه با آنان نيكو رفتار كرده است ، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به او خير مقدم گفت و گرامى داشت و فرمود: آيا ميل دارى ينبع را در اختيارت قرار دهم ؟ گفت : من سالخورده ام و عمرم سپرى شده است ، لطف كن و آن را در اختيار برادرزاده ام بگذار و پيامبر صلى الله عليه و آله جنان فرمود.

گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را فرا خواند و آماده ساخت و فرمود: اين كاروان قريش است كه اموال ايشان در آن است ، شايد خداوند آن را غنيمت به شما ارزانى فرمايد. براى آن كار آنان كه بايد شتاب گيرند شتاب گرفتند و كار چنان شد كه گاه پسرى با پدر خود در مورد اينكه كداميك بروند قرعه كشى كردند. از جمله كسانى كه در اين بار با پدر خود در مورد اينكه كداميك بروند قرعه كشى كردند. از جمله كسانى كه در اين بار با پدر خويش قرعه كشيد سعد بن خيثمه بود. سعد به پدرش گفت : اگر چيز ديگرى جز بهشت مى بود ترا ويژه آن مى كردم و بر تو انثار مى داشتم و من در اين راه آرزوى بهشت دارم و اميد شهادت .

پدرش خيثمه گفت : مرا براى اين كار ترجيح بده و خودت همراه و با زنان خويش باش ؛ سعد نپذيرفت . خيثمه گفت : فرزندم ! ناچار بايد يكى از ما دو تن اينجا بماند، قرعه كشيدند و قرعه به نام سعد بر آمد و سعد در جنگ بدر شهيد شد. گروه بسيارى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از همراهى با آن حضرت خود دارى كردند و بيرون شدن او را از مدينه خوش نمى داشتند و در اين مورد سخن و گفتگو بسيار شد. گروهى از اهل بينش و افراد داراى حسن نيست هم از همراهى با پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى كردند كه نمى پنداشتند جنگى در پيش باشدت بلكه گمان آن داشتند كه اين سفر براى كسب غنيمت است و اگر گمان مى كردند كه جنگ خواهد بود هرگز تخلف نمى كردند. از جمله ايشان اسيد بن حضير است .

چون رسول خدا صلى الله عليه و آله باز آمد، اسيد گفت : سپاس خداوندى را كه ترا شاد و بر دمشنت پيروز گردانيد، و سوگند به آنكه ترا به حق فرستاده است ، من به منظور حفظ جان خود از همراهى با تو باز نايستادم ، بلكه اصلا نمى پنداشتم كه تو با دشمن برخورد مى كنى و گمان نمى بردم كه جز گرفتن كاروان مساله ديگرى هم خواهد بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: راست مى گويى .
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد و چون ناحيه معروف به بقع  كه همان خانه هاى سقيا و در واقع متصل به مدينه است رسيد، فرود آمد و لشكرگاه ساخت و جنگجويان را سان ديد و از ميان ايشان عبد الله بن عمر، اسامه بن زيد، رافع بن خديج ، براء بن عازب ، اسيد بن ظهير، زيد بن ارقم و زيد بن ثابت را برگرداند و به آنان اجازه شركت در جنگ نداد.

واقدى مى گويد: ابوبكر بن اسماعيل از پدرش از عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : در آن روز پيش از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله ما را سان ببيند برادرم عمير بن ابى و قاص ‍ را ديدم كه خويش را مخفى مى كند. گفتم : برادر ترا چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا ببيند و سن مرا كم بشمرد و برگرداند و من دوست دارم بيرون بيايم ، شايد خداوند شهادت را روزى من فرمايد. گويد: چون از مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله عبور كرد سن او را كم شمرد و فرمود: برگرد. عمير گريست و پيامبر صلى الله عليه و آله به او اجازه شركت در جنگ فرمود.گويد: سعد بن ابى و قاص مى گفته است : به سبب كوچكى او من حمايل شمشيرش را گره مى زدم و بر او مى بستم و او در حالى كه شانزده ساله بود در بدر شهيد شد.

واقدى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار خانه هاى سقيا فرود آمد به ياران خود فرمان داد از چاه آنان آب بردارند و خود از آب آن چاه نوشيد و نخستين كس بود كه از آن آب نوشيد و كنار آن چاه نماز گزارد و سپس براى مردم مدينه دعا كرد و چنين عرضه داشت : پروردگارا همانا ابراهيم بنده و دوست و پيامبر تو براى مردم مكه دعا كرد و من ، محمد، كه بنده و پيامبر تو هستم ترا براى مردم مدينه فرا مى خوانم كه در پيمانه و كشت و كار و ميوه هاى آنان بركت دهى ؛ خدايا مدينه را براى ما دوست داشتنى قرار بده و وبايى – تب و نوبه اى – را كه در آن است به منطقه خم ببر؛ پروردگارا من ميان دو سنگلاخ مدينه را – اين سو و آن سوى آن را – محترم و جاى امان قرار دادم همانگونه كه دوست تو ابراهيم مكه را آنچنان قرار داد.واقدى مى گويد: خم در حدود 3 ميلى جحفه قرار داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله ، عدى بن ابى الزغباء و بسبس بن عمرو را پيشاپيش گسيل فرمود. در اين هنگام عبد الله بن عمرو بن حزام به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا از آنكه اينجا فرود آمدى و سپاه خويش را سان ديدى بسيار شاد شدم و فال فرخنده زدم ، چه اينجا لشكرگاه ما كه بنى سلمه هستيم بود، در آن جنگى كه ميان ما و مردم حسيكه صورت گرفت .

واقدى مى گويد: منظور همان حسيكه الذباب است ، و ذباب نام كوهى كنار مدينه است و يهوديان آنجا خانه و سكونت داشتند.
عبد الله بن عمرو بن حزام گفت : اى رسول خدا ما هم همينجا سپاه خود را سان ديديم و به هر كس كه ياراى حمل سلاح داشت ، اجازه شركت در جنگ داديم و كسانى را كه كوچك بودند و ياراى حمل سلاح نداشتند برگردانديم . سپس به جنگ يهوديان حسيكه كه عزيزترين يهوديان آن روزگار بودند رفتيم و آنان را آنچنان كه مى خواستيم كشتيم ، و نتيجه آن شد كه يهوديان ديگر تا امروز براى ما خوار و زبونند، و اى رسول خدا آرزومندم ما و قريش هم كه روياروى مى شويم ، خداوند چشمت را روشن فرمايد.

واقدى مى گويد: چون روز بر آمد، خلاد بن عمرو بن جموح به خانه خود در خرباء برگشت ، پدرش عمرو بن جموح به او گفت : فكر مى كردم رفته ايد. خلاد گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را در بقع سان مى بيند. عمرو گفت : چه فال فرخنده اى ، به خدا سوگند اميدوارم غنيمت يابيد و به مشركان قريش پيروز شويد؛ همينجا محل فرود آمدن ما بود روزى كه به حسيكه مى رفتيم .

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله نام آنجا را تغيير داد و سقيا نام نهاد و خلا؛ گويد: در نظر داشتم آن چاه را بخرم كه سعد بن ابى وقاص آن را به دو شتر نر جوانه خريد و هم گفته اند براى آن هفت وقيه پرداخت كرد. چون به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد كه سعد آن را خريده است فرمود معامله پرسودى انجام داده است .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله دوازده شب گذشته از رمضان از سقيا كوچ فرمود و مسلمانانى كه همراهش رفتند سيصد و پنج تن بودند و هشت تن هم عقب ماندند كه پيامبر صلى الله عليه و آله سهم آنان را هم از غنايم عنايت فرمود. شمار شترانى كه همراه مسلمانان بود هفتاد شتر بود، كه هر دو تن يا سه و چهار تن به ترتيب از يك شتر استفاده مى كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليه السلام و مرثد بن ابى مرثد و بعضى به جاى مرثد زيد بن حارثه را نام برده اند از يك شتر استفاده مى كردند و به نوبت سوار مى شدند. حمزه بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و ابوكبشه و انسه بردگان آزاد كرده رسول خدا صلى الله عليه و آله هم از يك شتر استفاده مى كردند. عبيده بن حارث و طفيل و حصين پسران حارث و مسطح بن اثاثه هم يك شتر داشته كه شتر آبكش و متعلق به عبيده بن حارث بود و آن را از ابو داود مازنى خريده بود. معاذ و عوف و معوذ پسران عفراء و ابوالحمراء وابسته ايشان هم يك شتر داشتند. ابى بن كعب و عماره بن حزام و حارثه بن نعمان هم بر يك شتر سوار مى شدند و خراش بن صمه و قطبه بن عامر بن حديده و عبد الله بن عمرو بن حزام هم يك شتر داشتند. عتبه بن غزوان و طليب بن عمير يك شتر داشتند كه متعلق به عتبه بود و عبس نام داشت . مصعب بن عمير و سويبط بن حرمله و مسعود يك شتر داشتند، عبد الله بن كعب و ابوداوود مازنى وسليط بن قيس شتر نرى داشتند كه از عبد الله بن كعب بود. عثمان بن عفان و قلامه و عبد الله پسران مظعون و سائب بن عثمان هم به نوبت بر يك شتر سوار مى شدند.

ابوبكر و عمرو عبد الرحمان بن عوف هم يك شتر داشتند، سعد بن معاذ و برادرش و برادر زاده اش حارث بن اوس و حارث بن انس يك شتر آبكش ‍ داشتند كه از سعد بن معاذ بود و ذيال نام داشت . سعيد بن زيد و سلمه بن سلامه بن وقش و عباد بن بشر و رافع بن يزيد بر شترى آبكش كه از سعيد بن زيد بود سوار مى شدند و چيزى جز يك صاع خرمت زاد و توشه نداشتند.

واقدى مى گويد: معاذ بن رفاعهاز قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ بدر رفتيم . هر سه تن به نوبت سوار يك شتر مى شديم . من و برادرم خلاد بن رافع شتر نوجوانه اى داشتيم ، عبيده بن يزيد بن عامر هم با ما بود و به نوبت سوار مى شديم . حركت كرديم و چون به روحاء رسيديم شتر ما درمانده شد و به زانو در آمد و رنجه شد. برادرم گفت : بار خدايا اگر ما را بر همين شتر تا مدينه برگردانى نذر مى كنم آن را در راه تو قربان كنم ؛ در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار مات گذشت و ما بر آن حال بوديم .

گفتيم : اى رسول خدا شتر ما رنجه شده است و به زانو در آمده است . آب خواست ، مضمضه كرد و در ظرفى وضو گرفت و فرمود: دهانش را بگشاييد، چنان كرديم ، از آن آب در دهان شتر ريخت و بر سر و گردن و شانه و كوهان و پاشنه و دمش پاشيد و فرمود: سوار شويد. پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كرد و رفت و ما پايين تر از جايى كه منصرف نام داشت به آن حضرت رسيديم ، و شترمان ما را مى برد. در بازگشت از بدر همينكه به مصلى رسيديم زانو به زمين زد. برادرم شتر را كشت و گوشتش را پخش كرد و صدقه داد.
واقدى مى گويد: روايت شده است كه سعد بن عباده در جنگ بدر بر بيست شتر مردم را سوار كرد، يا او را بر بيست شتر به بدر برده بودند. يعنى هر چندى بر شتر يكى از همراهان سوار مى شد.

گويد: از سعد بن ابى وقاص نقل شده است كه مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله به بدر رفتيم و هفتاد شتر همراهمان بود كه هر دو و سه و چهار تن به نوبت بر شترى سوار شدند و من در ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از بزرگترين چاره انديشان و توانگر بودم و از همگان بر پياده روى تواناتر و تيراندازتر بودم . در رفت و برگشت يك گام هم سوار نشدم .

واقدى مى گويد هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از سقيا حركت كرد عرضه داشت : بار خدايا اينان پاى بر هنگان پياده اند، سوار شان فرماى . برهنگانند، جامه بر ايشان بپوشان .گرسنگانند، سيرشان فرماى . بى نوايانند، به فضل خود بى نياز شان فرماى .

گويد: هيچيك از مسلمانان از جنگ بدر برنگشت مگر اينكه اگر مى خواست سوار شود، مركوب داشت . به هر مرد يك يا دو شتر رسيد و هر آن كس كه برهنه بود جامه دار شد و به زاد و توشه قريش دست يافتند. چون فديه اسيران را گرفتند هر نيازمندى از ايشان بى نياز و توانگر شد.
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قيس بن ابى صعصعه را كه نام و نسب پدرش عمر بن يزيد بن عوف بن مبذول است به فرماندهى گماشت و به او فرماندهى پيادگان گماشت و به او فرمان داد مسلمانان را بشمرد.
قيس آنان را كنار چاه ابوعبيده  فرود آورد و شمرد و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بيوت السقيا حركت فرمود، دره عقيق را پيمود و سپس راه مكيمن  را پيمود و چون به ريگزار ابن ازهر رسيد زير درختى كه آنجا بود فرود آمد. ابوبكر برخاست و از چند سنگى كه آنجا بود محراب و سجده گاهى فراهم آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنجا نماز گزارد، و تا صبح دوشنبه همانجا بود. آنگاه آهنگ ملل و تربان كرد كه ميان حفيره و ملل است .

واقدى مى گويد سعد بن ابى وقاص مى گفت : هنگامى كه در تربان بوديم پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى سعد اين آهو را ببين . من تيرى در كمان نهادم ، پيامبر برخاست و چانه خود را ميان شانه و گوش من نهاد و عرضه داشت : پروردگارا تير او را استوار بدار و به هدف بنشان . تير من به گلوى آهو خورد. پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد، من دويدم و آهو خورد. پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد، من دويدم و آهو را كه هنوز رمق داشت گرفتم و سرش را بريدم و لاشه اش را با خود برديم و چون در فاصله نزديكى فرود آمديم پيامبر صلى الله عليه و آله دستور فرمود گوشت آن را ميان يارانش تقسيم كردند.

واقدى مى گويد: همراه ياران رسول خدا فقط دو اسب بود، يكى از مرثد بن ابى مرثد غنوى و ديگرى از مقداد بن عمرو بهرانى ، هم پيمان بنى زهره . و گفته شده است اسب ديگر از زبير بوده است . در اينكه بيش از دو اسب نبوده است اختلافى نيست ، و اين هم قطعى است كه يك اسب از مقداد بوده است . از قول ضباعه دختر زبير از مقداد روايت شده كه گفته است : در جنگ بدر همراه من اسبى بود كه سبحه نام داشت . سعد بن مالك غنوى هم از پدران خود نقل مى كند كه مرثد بن ابى مرثد غنوى در جنگ بدر شركت كرد و بر اسبى به نام سيل سوار بود.

واقدى مى گويد: قريش همراه كاروان خود به شام رسيد. كاروان مركب از هزار شتر بود با سرمايه هاى بزرگ . در مكه هيچ مرد و زن قرشى باقى نمانده بود كه يك مثقال طلا يا هر چه بيشتر كه داشته بود همراه كاروان كرده بود و برخى از زنان سرمايه هاى بسيار اندك فرستاده بودند. گفته اند در آن كاروان پنجاه هزار دينار سرمايه بوده است ، برخى هم كمتر گفته اند. و گفته اند بيشترين سرمايه اى كه در آن كاروان بوده به خاندان سعيد بن العاص و ابواحيحه مربوط بوده است . بدين صورت كه يا سرمايه خودشان و يا سرمايه ديگران بر مبناى سود نصف به نصف بوده است . و به هر حال بيشترين سهم سرمايه كاروان از ايشان بوده است و گفته اند خاندان مخزوم در آن كاروان دويست شتر و چهار يا پنج هزار دينار سرمايه داشته اند و هم گفته شده است كه حارث بن عامر بن نوفل در آن كاروان هزار دينار سرمايه داشت است .

واقدى مى گويد: هشام بن عماره بن ابى الحويرث برايم نقل كرد كه خاندان عبد مناف در آن كاروان ده هزار مثقال طلا سرمايه داشتند و محل بازرگانى ايشان شهر غزه از شام بوده است .
واقدى مى گويد: عبد الله بن جعفر از ابوعون برده آزاد كرده مسور، از مخرمه بن نوفل براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون به شام رسيديم مردى از قبيله جذام به ما رسيد و به ما خبر داد كه محمد در آغاز حركت ما مترصد فرو گرفتن كاروان بوده است و هم اكنون هم او را در حالى پشت سر گذاشته كه منتظر بازگشت ماست . او گفت : محمد بر ضد ما با همه مردم طول راه هم پيمان شده و سوگند خورده است . مخرمه گويد: ما از شام ترسان بيرون آمديم كه از كمين مى ترسيديم بدين سبب بود كه چون از شام بيرون آمديم ضمضم بن عمرو را گسيل داشتيم .

واقدى مى گويد: عمرو بن عاص هم در آن كاروان بوده است . او پس از آن چنين مى گفته است : همينكه به زرقاء كه از ناحيه شام و در دو منزلى اذرعات است رسيديم و آهنگ مكه داشتيم ، مردى از قبيله جذام ما را ديد و گفت محمد هنگام آمدن شما قصد حمله به كاروان شما را با ياران خود داشت . گفتيم : متوجه نشديم . گفت : آرى اين چنين بود، يك ماه در كمين بود و سپس به يثرب برگشت ، شما آن روز كه محمد قصد حمله به شما را داشت سبكبار بوديد و امروز او آماده تر است كه متعرض شما شود و بر شما روز مى شمرد، شمردنى . مواظب كاروان خود باشيد و رايزنى و چاره انديشى كنيد كه به خدا سوگند نمى بينم شما ساز و برگ و اسلحه و شمار كافى داشته باشيد. در اين هنگام بود كه تصميم خود را گرفتند و ضمضم بن عمرو را گسيل داشتند. ضمضم در كاروان بود، قريش هنگامى كه از كنار دريا مى گذشتند به او كه دو شتر نر جوان همراه داشت برخوردند و او را به بيست مثقال  اجير كردند. ابوسفيان به او گفت برود و به قريش خبر دهد كه محمد حتما قصد حمله به كاروان دارد و به او دستور داد بينى شتر خويش را ببرد و به هنگام ورود به مكه پالان و جهاز آن را واژگون كند و جلو و پشت پيراهن خود را پاره كند و فرياد بر آورد: كمك … كمك ! گفته اند ضمضم بن عمرو را از تبوك گسيل داشته اند، در آن كاروان سى مرد قرشى بودند كه از جمله ايشان عمرو عاص و مخرمه بن نوفل را نام برده اند.

واقدى مى گويد: پيش از آمدن ضمضم به مكه ، عاتكه دختر عبد المطلب خوابى ديده بود كه او را ترسانده و در سينه اش بزرگ آمده بود. عاتكه به عباس بن عبد المطلب پيام فرستاد و چون آمد به او گفت : اى برادر! به خدا سوگند خوابى ديده ام كه مرا ترسانده است و بيم آن دارم كه مصيبت و شرى بر قوم تو رسد و آنچه را كه براى تو مى گويم پوشيده بدار. خواب ديدم شتر سوارى آمد و كنار ابطح ايستاد و با صداى بسيار بلند فرياد بر آورد كه : اى فيبكاران تا سه روز ديگر به كشتارگاههاى خود برويد و اين موضوع را سه بار فرياد كشيد و چناد ديدم كه مرد پيش او جمع شدند، او به مسجد در آمد و مردم هم از پى او بودند. آنگاه شترش او را برفراز كعبه برد و او همچنان سه بار صداى بلند همان سخن را تكرار كرد و سپس شترش او را بر قله كوه ابوقيس برد، آنجا هم همان سخن را سه بار با صداى بلند گفت و سپس سنگى از كوه ابوقيس برگرفت و آن را رها كرد. سنگ همچنان فرو مى آمد و چون به دامنه كوه رسيد پاره پاره شد و هيچ خانه و حجره اى در مكه باقى نماند مگر اينكه پاره اى از آن سنگ در آن افتاد.

واقدى مى گويد: پس از آن عمرو عاص مى گفته است من هم همه اين امور را در خواب ديدم و در خانه خودمان هم پاره اى از آن سنگ را ديدم كه از ابوقبيس جدا شده بود. و همه اين امور مايه عبرت بود ولى خداوند در آن هنگام اراده نفرموده بود كه مسلمان شويم و اسلام ما را تا هنگامى كه اراده فرموده بود به تاخير انداخت .

مى گويد (ابن ابى الحديد): يكى از ياران ما مى گفت : آيا براى عمرو عاص ‍ كافى نبود كه از طريق استهزاء و مسخرگى و سبك شمردن خرد مسلمانان و از روى نفاق بگويد كه من خود آشكارا پاره سنگ را در خانه هاى مكه ديدم كه به آن بسنده نكرده و به صراحت مى گويد خداوند متعال نمى خواست و اراده نفرموده بود كه ما در آن هنگام مسلمان شويم .

واقدى مى گويد: در هيچيك از خانه هاى و حجره هاى بنى هاشم و بنى زهره چيزى از پاره هاى آن سنگ نيفتاد. گويد: عباس گفت : خوابى شگفت است و اندوهگين بيرون رفت . وليد بن ربيعه را كه با او دوست بود ديد و آن خواب را براى او بازگو كرد و از او خواست آن را پوشيده بدارد، ولى اين سخن ميان مردم پراكنده شد. عباس مى گويد: بامداد فردايش كه براى طواف كعبه رفتم ، ابوجهل همراه گروهى از قريش درباره آن خواب گفتگو مى كردند. ابوجهل از من پرسيد: داستان اين خواب عاتكه چيست ؟ گفتم : چه بوده است و موضوع چيست ؟ گفت : اين خاندان عبد المطلب ! به اين بسنده نكرديد و خوشنود نشديد كه مردان شما پيشگويى كنند كه اينك زنان شما هم پيشگويى – پيامبرى – مى كنند. عاتكه مى پندارد كه چنين و چنان در خواب ديده است . ما سه روز منتظر مى مانيم و به شما فرصت مى دهيم . اگر آنچه گفته است حق باشد كه صورت خواهد گرفت ولى اگر سه روز بگذرد و چنان اتفاقى نيفتد عهدنامه اى بر ضد شما خواهيم نوشت كه شما دروغگوترين خاندان در عرب هستيد!

عباس به او گفت : ما و شما در مجد و بزرگوارى با يكديگر همپايه بوديم . گفتيد: سقايت با ما باشد، گفتيم : به آن اهميتى نمى دهيم پرده دارى از آن شما باشد. سپس گفتيد: رياست ندوه – انجمن خانه – با ما باشد، گفتيم : مهم نيست شما عهده دار فراهم ساختن خوراك و خوراندن آن به مردم باشيد. پس از آن گفتيد: رفاده و مواظبت از ضعيفان با ما باشد، گفتيم : مهم نيست ؛ شما هر چه را كه با آن مى توانيد به ضعيفان كمك كنيد فراهم آوريد و چون ما و شما مردم را خوراك مى داديم و مسابقه به اوج خود رسيد و ما و شما چون دو اسب مسابقه بوديم و ما به بزرگى پيشى مى گرفتيم ، ناگاه گفتيد: ميان ما پيامبرى مردى وجود دارد؛ بس نكرديد و گفتيد: پيامبر زن هم داريد. نه سوگند به لات عزى كه اين ديگر هرگز نخواهد بود.

مى گويد (ابن ابى الحديد): سخن ابوجهل را پيوسته و مرتب نمى بينم ، زيرا در صورتى كه همه اين صفات و خصال پسنديده را كه مايه شرف و مباهات قبايل بر يكديگر است براى عباس مى پذيرد، چگونه مى گويد مهم نيست و اهميت نمى دهيم .
وانگهى چگونه مى گويد همينكه ما و شما براى مردم خوراك فراهم ساختيم ، و حال آنكه سخن ابوجهل در صورتى منظم بود كه مى گفت براى ما در قبال اين افتخارات شما چه افتخاراتى وجود دارد. و بعد هم مى گويد ما همچون دو اسب مسابقه بوديم و بر مجد پيشى گرفتيم و مسابقه به اوج خود رسيد و سواران شانه به شانه پيش مى تاختند و حال آنكه هيچ چيزى را بيان نمى كند و افتخارات خود را نمى شمرد و شايد ابوجهل سخنانى گفته است كه نقل نشده است .

واقدى مى گويد: عباس مى گفته است به خدا سوگند از من كارى جز انكار ساخته نبود و بدين سبب منكر شدم كه عاتكه اصلا چنان خوابى ديده باشد. چون روز را به شب رساندم هيچ زنى كه نسبش به عبد المطلب برسد باقى نماند مگر آنكه پيش من آمد، و همگى به من گفتند: نخست راضى شديد كه اين تبهكار – ابوجهل – در پوستين مردان شما درافتد و ياوه سرايى كند و اينك درباره زنانتان سخن مى گويد و تو در اين باره هيچ غيرت ندارى . گفتم : به خدا سوگند از اين جهت سخنى نگفتم كه براى سخن او ارزشى قائل نيستم و اينك به خدا سوگند مى خورم كه فردا مترصدش هستم و اگر تكرار كرد، از سوى شما از عهده اش برخواهم آمد.

چون فرداى آن روز كه عاتكه خواب ديده بود فرا رسيد، ابوجهل گفت : يك روز سپرى شد. روز بعد گفت : امروز دو روز گذشت . روز سوم گفت : اين هم روز سوم و چيزى ديگرى باقى نمانده است .  عباس مى گويد: بامداد روز روم در حالى كه سخت خشمگين و آتشى بودم دوست داشتم ابوجهل را ببينم و گذشته را جبران كنم و مخصوصا آنچه را زنها گفته اند به او بگويم . به خدا سوگند همانگونه كه به سوى ابوجهل مى رفتم ناگاه ديدم شتابان از طرف در بنى سهم از مسجد بيرون رفت . ابوجهل مردى سبك و داراى چهره خشن و بد زبان و تيز چشم بود. همينكه ديدم شتابان از در بنى سهم بيرون مى رود، با خود گفتم خدايش لعنت كناد، همه اين بازيها از بيم آن است كه من دشنامش خواهم داد. معلوم شد او ناگهان صداى ضمضم بن عمرو را شنيده است كه مى گفته است : اى معشر قريش ! اى آل بن غالب ، كالا و كاروان خود را دريابيد كه محمد همراه ياران خود متعرض آن شده است ، كمك كمك ! به خدا سوگند خيال نمى كنم بتوانيد آن را دريابند.

ضمضم ميان دره مكه چنين فرياد مى كشيد. او هر دو گوش شتر خود را بريده و جهاز آن را باژ گونه كرده بود و جلو و پشت پيراهن خويش را دريده بود و مى گفت : من پيش از آنكه وارد مكه شوم همچنان كه بر شتر خود بودم خوابم برد و به خواب ديدم در وادى مكه از سوى بالا به پايين خون روان است . ترسان از خواب بيدار شدم و آن را براى قريش خوش نداشتم و بر دلم چنان گذشت كه براى جانهاى ايشان مصيبتى خواهد بود.

واقدى مى گويد: عمير بن وهب جمحى مى گفته است : من هرگز چيزى شگفت انگيزتر از كار ضمضم نديده ام ، شيطان بر زبان او سخن مى گفت و تصريح مى كرد كه گويى ما از خود هيچ اختيارى نداشتيم ، آنچنان كه همگى بر شتران هموار و سر كش بيرون آمديم .
حكيم بن حزام هم مى گفته است : آن كسى كه آمد و از ما خواست كه براى نجات كاروان حركت كنيم انسان نبود كه بدون ترديد شيطان بود. به او گفته شد: اى ابوخالد چگونه بود؟ مى گفت : من از اين جهت شگفت مى كنم كه هيچ اختيارى از خود نداشتيم .

واقدى مى گويد: مردم آماده شدند و چنان بود كه از كار يكديگر غافل شدند و مردم بر دو گونه بودند، گروهى خود عازم شدند و گروهى كسى را به جاى خود گسيل مى داشتند. قريش از خواب عاتكه ترسان شدند و گروهى كسى را به جاى خود گسيل مى داشتند. قريش از خواب عاتكه ترسان شدند و بنى هاشم شاد گرديدند، و سخنگوى بنى هاشم گفت : هرگز نه چنان است كه شما پنداشته ايد كه ما دروغ مى گوييم و عاتكه دروغ مى گويد. قريش سه روز و گفته اند دو روز بر جاى ماندند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بيرون مى آوردند و سلاح مى خريدند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بيرون مى آوردند و سلاح مى خريدند و نيرومندان ايشان ناتوانا را تقويت مى كردند.

سهيل بن عمرو همراه تنى چند از سران قريش برخاست و گفت : اى گروه قريش ! اين محمد و جوانان از دين برگشته شما و مردم يثرب كه همراه اويند بر كاروان و كالاهاى شما حمله آورده اند، اينك هر كس مركب مى خواهد اين مركب آماده و هر كس ‍ نيرو و يارى مى خواهد، آماده است . زمعه بن اسود برخاست و گفت : سوگند به لات و عزى كه هيچ كارى و خطرى بزرگتر از طمع محمد و اهل يثرب براى شما وجود ندارد كه مى خواهند متعرض كاروانى شوند كه همه گنجينه و اندوخته شما در آن است . همگان آماده شويد و هيچكس از شما باز نايستد و هر كس نيرو و توان ندارد، اينك فراهم است . به خدا سوگند اگر محمد و يارانش كاروان شما را فرو گيرند چيزى شما را از اينكه به خانه هايتان در آيند باز نمى دارد و به ناگاه خواهيد ديد به خانه هايتان وارد شدند. طعيمه بن عدى گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند كارى بزرگتر از اين براى شما پيش نيامده است كه كاروان و كالاهاى شما را كه در واقع همه اموال و گنجينه هاى شماست حلال بشمرند و فرو گيرند. به خدا سوگند كه من هيچ مرد و زنى از نسل عبد مناف را نمى شناسم مگر اينكه در اين كاروان سرمايه دارد، از چند نخود طلا گرفته تا هر چه بيشتر. اينك هر كس ‍ امكانات حركت ندارد، ما امكانات داريم ، مركب كه سوارش كنيم و زاد و توشه كه در اختيارش نهيم . طعيمه بيست تن را بر بيست شتر روانه كرد و به آنان زاد و توشه داد و هزينه خانواده آنان را هم پرداخت كرد.

حنظه و عمرو پسران ابوسفيان برخاستند و مردم را به خروج تشويق كردند ولى هيچگونه تعهدى براى فراهم ساختن مركب و پرداخت هزينه نكردند. به آن دو گفته شد آيا در اين مورد تعهدى براى روانه و سوار كردن كسى نمى كنيد؟ گفتند: به خدا سوگند كه ما ثروتى نداريم و همه اموال از ابوسفيان و در اختيار اوست .

نوفل بن معاويه ديلمى پيش توانگران قريش رفت و با آنان درباره پرداخت هزينه و فراهم ساختن مركب گفتگو كرد. و چون با عبدالله بن ابى ربيعه سخن گفت : او پانصد دينار به او داد و گفت : هر گونه صلاح مى دانى هزينه كن . با حويطب بن عبد العزى هم گفتگو كرد و از او هم دويست يا سيصد دينار گرفت و آن را هزينه فراهم ساختن سلاح و مركب كرد.

واقدى مى گويد: گفته اند هيچكس از قريش از حركت خود دارى نكرد، مگر اينكه به جاى خويش كسى را گسيل داشت . قريش پيش ابولهب رفتند و به او گفتند تو يكى از سروران قريشى و اگر تو از حركت باز ايستى افراد ديگر قوم آن را دستاويز قرار مى دهند. ابولهب گفت : سوگند به لات و عزى كه نه خو مى آيم و نه كسى را گسيل مى دارم . ابوجهل پيش او آمد و گفت : اى ابو عتبه ، برخيز كه به خدا سوگند ما فقط براى آيين تو و نيا كانت به خشم آمده ايم و براى جنگ بيرون آمد و نه كسى را به جاى خود گسيل داشت . هيچ چيز جز ترس از خواب عاتكه ، مانع بيرون آمدن ابولهب نشد و او مى گفت خواب عاتكه دست را بسته است و تحقق خواهد يافت . گفته شده است ابو لهب به جاى خود عاص بن هشام بن مغيره را گسيل داشته و چنين بوده است كه از او طلبى داشته است . به او گفته است تو برو و طلب من از تو براى خودت باشد و عاص به جاى او رفته است .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود گفته است : طلب ابولهب از عاص ‍ بن هشام چهار هزار درهم بود، و او در پرداخت وام خود چندان امروز فردا كرد كه مفلس شد.ابو لهب آن را به او بخشيد به شرط آنكه به جاى او برود و عاص به جاى او رفت .
واقدى مى گويد: عتبه و شيبه زره هاى خود را بيرون آوردند، و سرگرم اصلاح آنها و ديگر سلاحهاى خود شدند. برده آنان عداس به آن دو نگريست و پرسيد چه مى كنيد؟ گفتند: آيا آن مردى را كه از تاكستان خودمان در طائف همراه تو برايش انگور فرستاديم به خاطر دارى ؟ گفت : آرى . گفتند: براى جنگ با او بيرون مى رويم . عداس گريست و گفت : بيرون مرويد كه به خدا سوگند او پيامبر است . آن دو نپذيرفتند و بيرون رفتند.عداس هم همراهشان رفت و در بدر با آن دو كشته شد.

مى گويد (ابن ابى الحديد): داستان فرستادن انگور و تاكستان پسران ربيعه را در طائف سيره نويسان نوشته اند و طبرى در مكه در گذشت ، قريش نسبت به آزار دادن پيامبر صلى الله عليه و آله طمع بست و كارها انجام داد كه به روزگار زندگى ابوطالب انجام نمى داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه بر جان خود بيمناك بود، به قصد مهاجرت در اجراى فرمان پروردگارش از مكه بيرون رفت و آهنگ طائف كرد، به اين اميد كه مردم آن شهر را به اسلام فراخواند و دعوتش را بپذيرند و اين كار در ماه شوال سال دهم بعثت بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله ده روز و گفته شده است يك ماه آنجا درنگ كرد و هيچيك از اشراف ثقيف را از ياد نبرد و پيش آنان رفت و گفتگو فرمود، ولى پاسخ مثبت ندادند و به آن حضرت گفتند از سرزمين ايشان بيرون رود و به سرزمينهاى ناشناس و جايى كه او را نشناسند برود.

در همان حال سفلگان خويش را تحريك كردند و آنان چندان سنگ به آن حضرت زدند كه هر دو پايش زخمى و خون آلوده شد. زيد بن حارثه هم همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه خود را سپر قرار مى داد تا آنجا كه سرش شكسته شد. شيعيان روايت مى كنند كه على بن ابى طالب هم در هجرت به طائف همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است ، پيامبر صلى الله عليه و آله اندوهگين از پيش ثقيفيان برگشت . او پيش عبد ياليل و مسعود و حبيب پسران عمرو بن عمير كه در آن هنگام سران قبيله ثقيف بودند رفته بود و كنارشان نشسته و آنان را به خدا و يارى دادن خود فراخوانده بود و تقاضا كرده بود با او بر ضد قريش قيام كنند. يكى از آنان گفته بود: من بر در خانه كعبه پليدى كرده باشم اگر خداوند ترا به پيامبرى فرستاده باشد؛ ديگرى گفته بود: مگر خداوند كس ديگرى جز تو پيدا نكرد كه به پيامبرى بفرستد؛ سومى گفته بود: به خدا سوگند من با تو كلمه اى سخن نمى گويم كه اگر همانگونه كه مى گويى پيامبر خدا باشى گرانقدرتر از آنى كه من سخنت را نپذيرم يا پاسخ به آن دهم و اگر بر خداوند دروغ مى بندى در شان من نيست كه با تو سخن بگويم .

پيامبر صلى الله عليه و آله از پيش ايشان اندوهگين برخاست و از خير ايشان نااميد شد. در اين هنگام كودكان و سفلگان ثقيف جمع شدند و بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله فرياد مى كشيدند و دشنامش مى دادند و او را از پيش خود مى راندند و مردم هم جمع شدند و از آن حضرت در شگفت بودند. سر انجام چندان با سنگ و دشنام آن حضرت را راندند كه با تاكستانى كه از عتبه و شيبه پسران ربيعه بود پناه برد، قضا را آن دو درهم در تاكستان بودند. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد تاكستان شد، سفلگان ثقيف باز گشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سايه تاكى پناه برد و همانجا نشست ، دو پسر ربيعه مى ديدند و مى نگريستند كه چه بر سر آن حضرت از سفلگان رسيده است .

طبرى مى گويد: آنچنان كه براى من گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همينكه آرام گرفت چنين عرضه داشت : پروردگارا من از ناتوانى و اندكى چاره خويش و زبونيم در نظر مردم به پيشگاه تو شكايت مى كنم . اى مهربان ترين مهربانان ، تو پروردگار مستضعفانى و تو خود پروردگار منى ، بار خدايا مرا به چه كسى وا مى گذارى ! به بيگانه اى دور كه با من ترشرويى مى كند يا دشمنى كه او را بر كار من چيره فرموده اى ؟ بار خدايا! اين همه اگر از خشم تو بر من سرچشمه نگيرد، بر من آسان است و مهم نمى گيرم كه عافيت تو بر من گشاده تر است .

بار خدايا! به پرتو چهره تو كه همه تاريكيهاى را با آن روشن مى فرمايى پناه مى برم .بار خدايا! اگر خشم تو مرا فرو نگيرد و غضب تو بر من وارد نشود كار دنيا و آخرت سامان مى گيرد. بار خدايا! ترا از سوى من چندان پوزش خواهى است تا خشنود شوى و هيچ توان و نيرويى جز به يارى تو نيست .

و چون عتبه و شيبه ديدند چه بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است ، حس خويشاوندى آنان به حركت آمد، غلام مسيحى خود را كه نامش ‍ عداس بود فرا خواندند و به او گفتند: خوشه اى انگور در اين بشقاب بگذارد و پيش اين مرد ببر و به او بگو از آن بخورد. عداس چنان كرد و آن ظرف انگور را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و پيش او نهاد. رسول خدا چون دست بر انگور نهادم نام خدا را بر زبان آورد و شروع به خوردن فرمود. عداس گفت : به خدا سوگند كه اين كلمه را مردم اين شهر زبان نمى آورند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت : تو از كدام سر زمين و بر چه آيينى ؟ گفت : من نصرانى و از مردم نينوايم . فرمود: از شهر آن بنده صالح خدا يونس بن متى ؟ عداس گفت : تو از كجا مى دانى يونس بن متى كيست ؟ فرمود: او برادر من است ، او پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است و من پيامبرم . عداس بر دست و پاى رسول خدا افتاد و دست و سر پيامبر صلى الله عليه و آله را مى بوسيد. گويد: در اين هنگام يكى از پسران ربيعه به ديگرى گفت : اين غلامت را بر تو نباه ساخت . چون عداس پيش ايشان باز آمد گفتند: اى عداس واى تو! ترا چه پيش آمد كه بر سر و دست و پاى اين مرد بوسه مى زدى ؟ گفت : اى سرور من در زمين بهتر و گزينه تر از اين كسى نيست كه مرا از كارى آگاه ساخت كه جز پيامبر صلى الله عليه و آله از آن آگاه نيست . 

واقدى مى گويد: قريش براى بيرون رفتن به جنگ كنار بت هبل با تيرهاى خود فال زدند. اميه بن خلف و عتبه و شيبه با تيرهاى امر كننده و نهى كننده قرعه كشيدند، تير نهى كننده بيرون آمد، تصميم گرفتند در مكه بمانند، ولى ابوجهل به آنها پيچيده و گفت : من قرعه نكشيدم و هرگز از نجات كاروان خود باز نمى ايستم .

واقدى مى گويد: زمعه را بيرون آورد و قرعه كشيد. تيرى كه از خروج نهى مى كرد بيرون آمد. آن را خشمگين بركنارى افكند و دوباره تيرى بيرون كشيد كه مثل همان بود، آن را شكست و گفت : به مانند امروز تيرى اينچنين دروغگو نديده ام . سهيل بن عمرو در همان حال از كنار او گذشت . و گفت : چه شده است كه چنين خشمگين مى بينمت ؟ زمعه به او خبر داد كه موضوع چيست . سهيل گفت : اى ابو حكيمه دست بردار كه هيچ چيز دروغگوتر از اين تيرها نيست . عمير بن وهب هم به من گفت تيرهايش ‍ چنين بوده است ، و در حالى كه در اين باره سخن مى گفتند حركت كردند.

واقدى مى گويد: موسى بن ضمره بن سعيد از قول پدرش برايم نقل كرد كه ابوسفيان به ضمضم گفته است چون پيش قريش رسيدى به آنان بگو با تيرها قرعه نكشند.واقدى مى گويد: محمد بن عبد الله از زهرى از ابوبكر بن سليم بن ابى خيثمه برايم نقل كرد كه مى گفته است از حكيم بن حزام شنيدم كه مى گفت : هيچگاه به جايى كه برايم از بدر ناخوشايندتر باشد. نرفته ام و در هيچ موردى هم پيش از حركت آن همه دليل براى من روشن نشده است . سپس ‍ چنين افزود كه چون ضمضم رسيد و بانگ بيرون شدن برداشت با تيرهاى خود قرعه كشيدم ، مرتبا تيرهايى بيرون مى آمد كه خوش نمى داشتم .

بر همان حال بيرون آمدم . چون به مرالظهران  رسيديم ، ابن الحنظليه  چند شتر كشت كه يكى از آنها نيم جانى داشت و جست و خيز كرد و هيچ خيمه اى از خيمه هاى لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه به خون آغشته شد و اين دليلى روشن بود. تصميم به بازگشت گرفتم و ابن الحنظليه و شومى او را به خاطر مى آوردم و تصميم به بازگشت در من شدت پيدا مى كرد و با همه اين احوال به راه خود ادامه دادم . حكيم بن حزام مى گفته است : و چون به ثنيه البيضاء – گردنه سپيد، كه گردنه اى است كه هنگام بازگشت از مدينه از آن كه فرود آيى به فخ مى رسى – رسيديم عداس را ديديم كه بر آن گردنه نشسته است و مردم از كنارش مى گذشتند. در اين هنگام دو پسر ربيعه از كنار ما گذشتند، عداس برجست و پاهاى آن دو را كه در ركاب بود گرفت و گفت : پدر و مادرم فداى شما باد، به خدا سوگند كه او پيامبر خداوند است ، درود خدا بر او باد، و شما جز به سوى كشتارگاه خود نمى رويد. از دو چشم عداس بر گونه هايش اشك فرود مى ريخت . آنجا هم آهنگ بازگشت كردم ولى باز به راه خود ادامه دادم .

در اين هنگام عاص بن منبه بن حجاج از كنار عداس گذشت ، و چون عتبه و شيبه رفته بودند، ايستاد و از اعداس پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ گفت : وضع اين دو سرورم كه سروران مردم اين وادى هستند مرا به گريه واداشته است كه آن دو به سوى كشتارگاههاى خود مى روند و مى خواهند با پيامبر خدا جنگ كنند. عاص ‍ گفت : مگر محمد پيامبر خداوند است ؟ در اين هنگام عداس به هيجان آمد و موهايش سيخ شد و با گريه گفت : آرى به خدا سوگند كه او رسول خدا براى همه مردم است . گويد: عاص بن منبه مسلمان شد و همچنان با شك و ترديد با آنان بود و سرانجام همراه مشركان كشته شد. در مورد عداس برخى گفته اند بازگشته و در بدر حاضر نبوده است ، برخى هم گفته اند در بدر حاضر بوده و كشته شده است . واقدى مى گويد سخن نخست در نظر ما ثابت شده است .

واقدى مى گويد: پيش از جنگ بدر سعد بن معاذ بريا عمره به مكه آمد و بر اميه بن خلف وارد شد. ابوجهل پيش او آمد و گفت : اين شخص را كه به محمد پناه و به ما اعلان جنگ داده است به حال خود وا مى گذارى ؟ سعد به ابوجهل گفت : هر چه مى خواهى بگو، به هر حال راه كاروان شما از كنار ما مى گذرد. اميه بن خلف به سعد گفت : خاموش باش و به ابوالحكم كه سرور مردم اين سرزمين است چنين مگو. سعد بن معاذ گفت : اى اميه تو اينچنين سخن مى گويى ؟ همانا به خدا سوگند شنيدم كه محمد مى گفت : اميه بن خلف را حتما خواهم كشت .

اميه گفت : تو خود اين سخن را شنيدى ؟ سعد بن معاذ گفت : آرى . اين سخن بر دلش نشست و از آن ترسيد و بدين جهت چون بانگ كوچ براى جنگ بدر برخاست ، اميه بن خلف از اينكه با آنان برود خود دارى كرد، عقبه بن ابى معيط و ابوجهل پيش و آمدند، عقبه همراه خود عود سوزى آورد كه در آن مواد خوشبو بود و ابوجهل هم سرمه دان و ميل سرمه همراه داشت . عقبه آن عود سوز را زير دامن اميه نهاد و گفت بخور بده و عود بسوزان كه تو زن هستى . ابوجهل هم گفت : سرمه بكش كه تو زن هستى . اميه گفت : براى من بهترين شترى را كه در ين وادى موجود است بخريد و براى او شتر نرى را به سيصد دينار خريدند كه از شتران بنى حشير بود. مسلمانان در جنگ بدر آن شتر را به غنيمت گرفتند و آن در سهم حبيب بن يساف قرار گرفت .

واقدى مى گويد گفته اند هيچكس از رفتن به سوى كاروان و بدر به اندازه حارث بن عامر كراهت نداشت . او مى گفت : اى كاش قريش تصميم به نشستن و انصراف بگيرد و هر چند اموال من و اموال همه خاندان عبد مناف در كاروان از ميان برود. به او مى گفتند: تو سرورى از سروران قريشى ، مگر نمى توانى ايشان را از خروج باز دارى ؟ گفت : مى بينم كه قريش در اين باره تصميم قطعى گرفته اند و هيچكس بدون علت از رفتن خود دارى نمى كند. به همين سبب نمى خواهم با آنان مخالف كنم ، وانگهى دوست ندارم قريش آنچه را مى گويم بداند. ضمنا ابوجهل هم مردى شوم و براى قوم خود نا مبارك است ، سرنوشتى براى او نمى بينم جز اينكه قوم خويش ‍ را دستخوش سلطه مردم يثرب قرار خواهد داد.

حارث بخشى از اموال خود را ميان فرزندان خويش تقسيم كرد و در دلش چنين افتاده بود كه به مكه بر نخواهد گشت . ضمضم بن عمرو كه حارث بر او حق نعمت فراوان داشت پيش حارث آمد و گفت : اى ابو عامر خوابى ديده ام كه آن را خوش ‍ نمى دارم ، من سوار شتر خود ميان خواب و بيدارى و گويى در بيدارى چنين ديدم كه در اين وادى شما از بالا به پايين خود جارى است . حارث گفت : هيچكس به راهى ناخوشتر از اين راه كه من مى روم نرفته است . ضمضم گفت : به خدا من براى تو چنين مصلحت مى بينم كه باز نشينى . حارث گفت : اگر اين سخنت را پيش از آنكه بيرون مى آمدم شنيده بودم يك گام هم بر نمى داشتم ، اينك از اين سخن درگذر و به آگهى قريش مرسان كه آنان هر كسى را كه از حركت بازشان دارد متهم مى سازند. ضمضم اين خبر را در بطن ياجج  به حارث داده بود. گويند: خردمندان قريش رفتن به بدر را ناخوش داشتند و برخى به سراغ برخى ديگر رفتند. از جمله كسانى كه در آن كار درنگ مى كردند و ترديد داشتند حارث بن عامر و اميه بن خلف و عتبه و شيبه دو پسر ربيع و حكيم بن حزام و ابوالبخترى و على بن اميه بن خلف و عاص بن منبه بودند. سرانجام ابوجهل آنان را متهم به ترس كرد.

عقبه بن ابى معيط و نضر بن حارث بن كلده هم ابوجه را يارى مى دادند و آنان را به خروج تشويق مى كردند و مى گفتند اين ترس و بيم و خود دارى از خروج كار زنان است ، و مى گفتند همگى هماهنگ شويد. قريش هم مى گفتند نبايد هيچكس از دشمنان را پشت سر خود – در مكه – باقى بگذاريد.

واقدى مى گويد: از چيزهايى كه دليل بر كراهت حارث بن عامر و عتبه و شبيه براى بيرون شدن به جنگ بدر دارد يكى هم اين است كه نه هيچيك آنان به كسى مركبى داد و نه كسى را سوار كردند. اگر كسى از هم پيمانها كه در شمار ايشان بود و مركب نداشت پيش آنان مى آمد و مركب از آنان مى خواست مى گفتند: اگر مال دارى و مى خواهى حركت كنى چنان كن ، وگرنه بر جاى خود باش و اين موضوع در حدى بود كه قريش هم دانستند.

واقدى مى گويد: و چون قريش تصميم به خروج و حركت گرفتند از دشمنى و ستيز ميان خود و قبيله بنى بكر ياد آوردند و ترسيدند كه آنان بر كسانى كه در مكه باقى مى گذارند حمله آورند، و از همه بيشتر عقبه بن ربيعه از اين موضوع بيم داشت و مى گفت : اى گروه قريش بر فرض كه شما بر آنچه مى خواهيد پيروز شويد، ما نسبت به كسانى كه اينجا مى مانند و زنان و كودكان و افراد ناتوان هستند تامين نداريم . در اين باره نيك بينديشيد و رايزنى كنيد. ابليس به صورت سراقه بن جعشم مدلجى براى ايشان ظاهر شد و گفت : اى گروه قرش ! شما شرف و مكانت مرا در قوم من مى دانيد، من متعهد مى شوم اگر قبيله كنانه بخواهند كارى را كه ناخوش داريد نسبت به شما انجام دهند از عهده بر آيم . عتبه آرام گرفت و ابوجهل به او گفت : ديگر چه مى خواهى ؟ اين سالار كنانه است كه پناه افرادى كه باقى مى مانند خواهد بود. عتبه گفت : ديگر چيزى نيست و من بيرون خواهم آمد.

واقدى مى گويد: آنچه ميان بنى كنانه و قريش بود، چنين است كه پسر بچه اى از حفض بن احتف يكى از افراد خاندان بنى معيط بن عامر بن لوى به جستجوى شتر گم شده اى بيرون شد. او پسركى بود كه بر سر زلف و كاكل و بر تن جامه اى زيبا داشت و خوش چهره بود. پسرك از كنار عامر بن يزيد بن عامر بن ملوح بن يعمر كه يكى از سران بنى كنانه و ساكن ضجنان – نام كوهى نزديك مكه – بوده است گذشت . عامر به او گفت : پسر تو كيستى ؟ گفت : پس حفص بن احنفم . عامر گفت : اى بنى بكر مگر شما از قريش ‍ خونى نمى خواهيد؟ گفتند: چرا گفت : هر كس اين پسر را به جاى مردى هم بكشد حسابش را كامل گرفته است . مردى از بنى بكر كه خونى از قريش ‍ مى خواست آن پسر را تعقيب كرد و كشت . قريش در آن باره اعتراض و گفتگو كردند.

عامر بن يزيد گفت : ما خونهاى بسيارى بر عهده شما داريم ، چه مى خواهيد؟ اگر مى خواهيد ديه هايى را كه ما از شما مى خواهيم بپردازيد تا ما هم آنچه را بر عهده ماست بپردازيم . و اگر مى خواهيد اين خونى است كه ريخته شده است و مردى در قبال مردى . و اگر مى خواهيد شما از آنچه بر ما داريد بگذريد ما هم از آنچه بر شما داريم مى گذريم . خون آن پسربچه در نظر قريش خوار آمد و گفتند: راست مى گويد: مردى به مردى . و خون او را مطالبه نكردند. در اين ميان بردار آن پسر مكرر بن حفص ‍ در مرالظهران به طور ناگهانى به عامر بن يزيد برخورد كه سوار بر شتر خويش بود. عامر بن يزيد سالار بنى بكر بود، مكرر همين كه عامر را ديد گفت : اينك پس از آنكه به اصل چيزى رسيده ام چرا در جستجوى آثارش ‍ باشم .

او كه شمشير به دست داشت شتر خود را خواباند و بر عامر حمله كرد و او را كشت و شبانه به مكه آمد و شمشير عامر بن يزيد را بر پرده هاى كعبه آويخت . بامداد آن شب كه قريش شمشير عامر را بر پرده هاى كعبه ديدند دانستند مكرر بن حفص او را كشته است كه قبلا از او در اين باره سخنى شنيده بودند. بنى بكر هم از كشته شدن سالار خويش افسرده و بى تاب شدند و آماده بودند كه در قبال او دو يا سه تن از سران قريش را بكشند. در همين حال خبر كاروان و فرياد خواهى رسيد و بدين سبب بود كه قريش ‍ از بنى بكر نسبت به زنان و كودكان كه در مكه مى ماندند نگران بودند و چون سراقه از زبان شيطان چنان گفت قريش گستاخ شدند.

واقدى مى گويد: قريش شتابان بيرون رفتند و همراه خود زنان آوازه خوان همراه با ساز و برگ نوازندگى بردند. ساره كنيز عمرو بن هاشم بن عبد المطلب و عزه كنيز اسود بن مطلب و فلانه كنيز اميه بن خلف را همراه بردند و آنان در همه منازل طول راه آواز مى خواندند. قريش شتران پروار مى كشتند. با سپاه و به قصد جنگ حركت كردند. نهصد و پنجاه جنگجو بودند؛ صد اسب هم براى خودنمايى و تكبر يدك مى كشيدند، همانگونه كه خداوند متعال در كتاب خود فرموده است و مباشيد چون آن كافران كه از خانه هاى خود به قصد سركشى و نمايش به مردم بيرون آمدند و ابوجهل مى گفت : آيا محمد مى پندارد كه او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند كه در نخله رسيدند؛ به زودى خواهد دانست كه ما كاروان خود را حفظ مى كنيم يا نه .

مى گويد (ابن ابى الحديد): سريه نخله ، سريه اى است كه پيش از جنگ بدر صورت گرفت و اميرش عبد الله بن جحش بود و در آن سريه عمرو بن حضرمى هم پيمان بنى عبد شمس كشته شد، او را واقد بن عبد الله تميمى با تيرى كه به او زد كشت . حكم بن كيسان و عثمان بن عبد الله بن مغيره هم اسير شدند و مسلمانان شتران ايشان را كه پانصد شتر بود به غنيمت در ربودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن غنايم را به پنج بخش كرد و ايشان را كه پانصد شتر بود به غنيمت در ربودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن غنايم را به پنج بخش كرد و چهار صد شتر را ميان مسلمانانى كه در آن سريه شركت داشتند و شمارشان دويست تن بود تقسيم فرمود كه به ره مرد دو شتر رسيد.

واقدى مى گويد: اسبها در اختيار توانگران و نيرومندان ايشان بود، سى اسب در خاندان مخزوم بود. شمار شتران هفتصد بود. اسب سواران همگى زره بر تن داشتند و شمارشان صد بود، علاوه بر آن ميان پيادگان هم كسانى زره داشتند.واقدى مى گويد: ابوسفيان همراه كاروان همچنان پيش مى آمد. او و يارانش ‍ همين كه نزديك مدينه رسيدند به شدت ترسيدند، به نظر آنان مدت خبر بردن ضمضم و بيرون آمدن قريش بسيار دير شده بود. چون شبى فرا رسيد كه فرداى آن كنار آب بدر مى رسيدند شتران متوجه رسيدن به آب بودند، كاروانيان آن شب را در محلى دورتر از بدر مانده بودند و در اين فكر بودند كه اگر مورد حمله قرار نگيرند فردا صبح در بدر باشند. ولى شتران براى رسيدن به آب آرام نداشتند. ناچار به آنان پاى بند زدند، حتى به برخى از شتران دو پاى بند زدند ولى آنان از شوق رسيدن به آب نعره مى كشيدند. با اينكه نيازى نداشتند، كه روز قبل آب خورده بودند. كاروانيان مى گفتند: عجيب است كه اين شتران از هنگام بيرون آمدن از مكه تا كنون چنين نكرده بودند. كاروانيان نقل مى كردند كه در آن شب چنان تاريكى سختى ما را فرا گرفت كه هيچ چيز نمى ديديم .

واقدى مى گويد: بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء هم كه براى كسب خبر به بدر آمده بودند در قبيله مجدى بن عمر فرود آمدند و چون كنار آب بدر رسيدند شتران خود را نزديك چاه خواباندند و مشكهاى خود را به منظور آب گيرى برداشتند؛ در همين حال شنيدند دو زن جوان كه نام يكى از ايشان برزه و از زنان جهينه بودند با يكديگر سخن مى گويند. برزه درباره يك درهمى كه از زن ديگر طلب داشت سخن مى گفت . او مى گفت صبر كن كاروان فردا يا پس فردا اينجا رسيد. مجدى بن عمر هم كه حرف او را شنيد گفت راست مى گويد.  بسبس و عدى همين كه اين سخن را شنيدند حركت كردند كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگردند و در عرق الظبيه  به حضور رسول خدا رسيدند و خبر را به اطلاع رساندند.

واقدى مى گويد: كثير بن عبد الله بن عمرو بن عوف مزنى از قول پدرش از جدش كه يكى از بسيار گريه كنندگان بود نقل مى كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده است : موسى عليه السلام اين تنگه روحاء را همراه هفتاد هزار تن از بنى اسرائيل پيموده است و همگان در مسجدى كه در عرق الظبيه است نماز گزارده اند.

واقدى مى گويد: عرق الظبيه در دو ميلى (حدود 3 كيلومتر) روحاء بر جانب مدينه و در سمت راست جاده به طرف مدينه است .
واقدى مى گويد: ابوسفيان صبح زود آن شب ، در حالى كه از كمين مى ترسيد، پيش از كاروان به بدر آمد و به مجدى بن عمر گفت : آيا احساس ‍ نكردى كسى اينجا باشد، و كسى را نديده اى ؟ تو مى دانى كه در مكه هيچ مرد و زن قرشى نيست مگر آنكه از بيست درهم تا هر چه بيشتر در اين كاروان سرمايه گذارى كرده است و با ما فرستاده است ، اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشيده بدارى تا دنيا دنياست و دريا خروشان ، هيچكس از قريش با تو آشتى نخواهد كرد.

مجدى گفت : به خدا سوگند من هيچكس را كه نشناسم اينجا نديدم و در فاصله ميان تو تا مدينه هم دشمنى نيست كه اگر مى بود بر ما پوشيده نمى ماند، وانگهى من بر تو پوشيده نمى داشتم . فقط دو سوار ديدم كه اينجا آمدند و شتران خود را خواباندند – مجدى در همين حال اشاره به جايى مى كرد كه شتران آن دو زانو بر زمين زده بودند – و با مشكهاى خود آب برداشتند رفتند. ابوسفيان خود را به جايى كه شتران خوابيده بودند رساند و چند پشكل را شكافت و چون هسته خرما داشت ، گفت : به خدا سوگند اين نشانه علوفه يثرب است و اين دو تن جاسوسان محمد بوده اند و از ياران او، و من اين قوم را نزديك مى بينم . اين بود كه كاروان را به سرعت راند و بدر را سمت چپ خويش قرار داد و به طرف ساحل پيش رفت . قريش هم از مكه پيش مى آمدند، در هر آبشخور فرو مى آمدند، شتران پروار مى كشتند و هر كسى را كه پيش ايشان مى آمد اطعام مى كردند.

همچنانكه در راه بودند عتبه و شيبه خود را عقب مى كشيدند و در حال شك و ترديد بودند، ضمن گفتگو يكى از آن دو به ديگرى گفت : آيا خواب عاتكه دختر عبد المطلب را به خاطر دارى ، من از آن ترسيدم و بيم دارم . ديگرى گفت : دوباره آن را براى من بگو و او شروع به گفتن كرد؛ در همين حال ابوجهل به ايشان رسيد و پرسيد: درباره چه چيز گفتگو مى كرديد؟ گفتند: درباره خواب عاتكه . ابوجهل گفت : شگفتا از فرزندان عبد المطلب به اين بسنده نكردند كه مردانشان براى ما پيامبرى و پيشگويى كنند كه اينك زنان ايشان هم براى ما پيامبرى و پيشگويى مى كنند. به خدا سوگند اگر به مكه برگرديم با آنان چنين و چنان خواهيم كرد.

عتبه گفت : براى آنان حق خويشاوندى نزديك محفوظ است آنگاه يكى از آن دو برادر به ديگرى گفت : آيا عقيده ندارى برگرديم ؟ ابوجهل گفت : اينك كه مقدارى از راه پيموده ايد مى خواهيد برگرديد و قوم خود را يارى ندهيد و آنان را خوار سازيد، آن هم پس از اينكه خونهايى را كه طلب داريد مقابل چشم مى بينيد؟ شايد تصور مى كنيد كه محمد و يارانش به ملاقات خصوصى شما مى آيند، به خدا سوگند هرگز چنين نيست . وانگهى يكصد و هشتاد تن همراه منند كه همگان خويشاوندان و افراد خانواده من هستند كه چون بار بگشايم و فرود آيم چنان مى كنند، و چون بار بندم و حركت كنم همانگونه رفتار مى كنند. اگر شما دو نفر مى خواهيد برگرديد چنان كنيد. عتبه و شيبه گفتند: به خدا سوگند كه خود و قوم خود را به هلاك مى افكنى .

پس از آن عتبه به برادرش شيبه گفت : اين ابوجهل مردى شوم و نافرخنده است وانگهى خويشاوندى ما را با محمد ندارد. از طرفى فرزند من هم همراه محمد است ، بيا برگرديم و به سخن او اعتنا مكن .مى گويم : مقصود از اين سخن عتبه كه مى گويد فرزندم همراه محمد است ، ابوحذيفه پسر عتبه است كه مسلمان شده بود و در جنگ بدر در التزام ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.

واقدى مى گويد: شيبه گفت : اى ابوالوليد اينك پس از آنكه مقدارى راه را پيموده ايم اگر برگرديم مايه سرزنش و دشنام است و همچنان به راه ادامه دادند. شامگاه به جحفه رسيدند؛ جهيم بن صلت بن مخزمه بن مطلب بن عبد مناف خوابيد و خوابى ديد و گفت : ميان خواب و بيدارى بودم ، ديدم مردى كه سوار بر اسب بود و شترى هم همراه داشت آمد و كنار من ايستاد و گفت : عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه و زمعه بن اسود و اميه بن خلف و ابوالبخترى و ابوالحكم – ابوجهل – و نوفل بن خويلد همراه مردانى ديگر از اشراف قريش بودند و نامش را برد كشته شدند و سهيل بن عمرو اسير شد و حارث بن هشام از برادرش گريخت . در همين حال گوينده اى مى گفت : به خدا سوگند ايشان را همان گروهى مى پنداريم كه به كشتارگاههاى خود مى روند. آنگاه ديدم آن مرد ضربتى زير گلوى شتر خود زد و آن را ميان لشكر رها كرد – و هيچ قيمه اى از خيمه هاى لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه از خون آن شتر آغشته شد -.

ابوجهل گفت : اين هم پيشگو و پيامبرى ديگر از فرزندان عبد مناف ! به زودى فردا خواهى دانست چه كسى كشته خواهد شد، ما يا محمد و يارانش . قريشيان هم به جهيم گفتند: شيطان در خواب ترا بازى داده است و به زودى فردا خلاف آنچه را كه در خواب ديده اى خواهى ديد. گويد: عتبه با برادر خود شيبه خلوت كرد و گفت : آيا نمى خواهى برگردى ؟ اين خواب هم مانند خواب عاتكه است و همچون سخن عداس است و به خدا سوگند عداس به ما دروغ نگفته است و به جان خودم سوگند كه اگر محمد دروغگو باشد افراد ديگرى در عرب هستند كه شر او را از ما كفايت كنند، و اگر راستگو باشد ما كامياب ترين اعراب به وجود او خواهيم بود كه خويشاون دان  نزديك و پاره تن اوييم .

شيبه گفت : چنان است كه تو مى گويى ، آيا مى توانيم از ميان مردم لشكرگاه برگرديم ؟ در همين حال كه آن دو چنين مى گفتند ابوجهل رسيد و پرسيد آهنگ چه داريد؟ گفتند: بازگشت ؛ مگر خواب عاتكه و خواب جهينم بن صلت و سخنان عداس را به ما نشنيدى ؟ گفت : شما دو تن قوم خود را خوار و زبون خواهيد كرد. آن دو هم به ابوجهل گفتند: به خدا سوگند كه تو خود و قومت را به هلاك خواهى انداخت ؛ و با وجود اين بر همان حال به راه خود ادامه دادند.

واقدى مى گويد: و چون ابوسفيان كاروان را در برد و دانست كه آن را و مردم همراهش را از خطر نجات داده است ، قيس بن امرو القيس را كه از مكه همراه كاروان بود و از كاروانيان به حساب مى آمد پيش قريش گسيل داشت و به آنان فرمان بازگشت داد و گفت : كاروان و كالاهاى شما از خطر جست ، خود را با مردم يثرب درگير مكنيد و به كشتن مدهيد، كه شما را خواسته و هدفى غير از اين نبوده است . بيرون آمده ايد كه كاروان و اموال خود را پاس ‍ داريد و خداوند آن را نجات بخشيده است . ابوسفيان به قيس گفت : و اگر اين موضوع را نپذيرفتند بايد موضوع ديگرى را كه برگرداندن كنيزكان آوازه خوان است حتما انجام دهند. قيس بن امرو القيس آنچه با قريش گفتگو كرد از بازگشت خود دارى كردند و گفتند كنيزكان آوازه خوان را به زودى بر مى گردانيم ، و ايشان را از جحفه برگرداندند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): نمى دانم مقصود ابوسفيان از فرمان دادن به برگرداندن كنيزكان آوازه خوان چه بوده است و حال آنكه خود ابوسفيان در جنگ احد آنان را همراه خود برد تا قريش را به خونخواهى تحريض كنند و آواز بخوانند و دايره و دف بزنند، چگونه از اين كار در جنگ بدر نهى مى كند و حال آنكه خود در جنگ احد آن را انجام مى دهد. من خيال مى كنم هر كس در اين كار تامل كند مى داند كه براى قريش در جنگ بدر امكان انتقام گيرى فراهم نبوده است زيرا ميان آنان سستى و زبونى و كار را بر ديگرى واگذاشتن و خوش نداشتن جنگ و دوست داشتن بازگشت و دون همتى و سست رايى ريشه دوانده بود، وانگهى بنى زهره و كسان ديگرى هم از ميان راه بازگشتند و اختلاف نظر آنان درباره جنگ چنان بود كه اگر با مردمى ترسو و غير شجاع هم رو به رو مى شدند، پاره اى از اين گرفتاريها كه بر شمرديم براى شكست ايشان كافى بود، تا چه رسد به اينكه آنان مى خواستند با افراد قبيله هاى اوس و خزرج كه شجاع ترين قبايل عربند رو به رو شوند. على بن ابى طالب عليه السلام و حمزه بن عبد المطلب هم كه شجاع ترين افراد بشرند و گروهى از مهاجران كه همگى دليران نامدارند با اوس و خزرج بودند و سالار همگان محمد بن عبد الله بوده است كه رسول خدا و فراخوانده به حق و عدل و توحيد و مويد به نيروى خداوندى است ، بگذر از اينكه همانگونه كه قرآن فرموده است فرشتگان آسمان هم در جنگ بدر به يارى مسلمانان شتافته اند.

واقدى مى گويد: فرستاده ابوسفيان در هده كه نام جايى در هفت ميلى  گردنه عسفان و سى و نه ميلى مكه است پيش ابوسفيان برگشت و به او خبر داد كه قريش رفتند.

ابوسفيان گفت : واى بر قوم من ! اين كار عمرو بن هشام – ابوجهل – است كه خوش نمى دارد برگردد زيرا بر مردم رياست مى كند و ستم مى ورزد و ستمكارى مايه كاستى و نافرخندگى است و اگر ياران محمد نيكو و با درستى حركت كنند ما زبون شديم و آنان وارد مكه هم خواهند شد.

واقدى مى گويد: ابوجهل گفت : به خدا سوگند بر نمى گرديم تا وارد بدر شويم – بدر در دوره جاهلى يكى از محلهاى اجتماع اعراب بود و بازارى داشت – و بايد آنجا برسيم و سه روز اقامت كنيم ، پرواريها بكشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و آواز بخوانند تا آنكه عرب همواره از ما بترسيد.

قريش همينكه از مكه بيرون آمدند فرات بن حيان عجلى را پيش ابوسفيان فرستادند تا خبر بيرون آمدن و مسيرشان را به اطلاع او برساند و بگويد چه چيزها فراهم ساخته اند، ولى او از راهى رفت كه غير از راه ابوسفيان بود كه ابوسفيان از راه كناره و ساحلى بر مى گشت و فرات از شاهراه معمولى رفت .

فرات در جحفه به مشركان قريش پيوست و گفتار ابوجهل را شنيد كه مى گفت بر نمى گرديم ، فرات به ابوجهل گفت : من در قبال تو ديگر رغبتى به آنان ندارم و آن كسى كه امكان خونخواهى خود را نزديك ببيند و برگردد ناتوان است ؛ اين بود كه فرات با قريش رفت و ابوسفيان را رها ساخت . فرات روز جنگ بدر زخمهاى بسيارى برداشته و پياده گريخت و مى گفت : هيچ كارى را اينچنين نافرخنده نديدم و همانا كه ابوجهل و كار او نافرخنده است .

واقدى مى گويد: اخنس بن شريق كه نام اصلى او ابى است و هم پيمان بنى زهره بود به بنى زهره گفت : خداوند كاروان و اموال شما را نجات داد، و سالارتان مخرمه بن نوفل هم رهايى يافت . شما براى اين بيرون آمديد كه از او و اموالش دفاع كنيد، محمد هم مردى از شما و پسر خواهرتان است ، اگر پيامبر باشد شما با انتساب به او از همگان نيك بخت تر خواهيد بود و اگر دروغگو باشد، بگذاريد كس ديگرى غير از شما عهده دار كشتن او باشد كه بهتر از آن است كه خودتان خواهر زاده خويش را بكشيد، برگرديد، شما مهم نيست بيرون رويد، آنچه را كه اين مرد يعنى ابوجهل مى گويد رها كنيد كه او هلاك كننده قوم خود و شتابان در تباهى ايشان است .

بنى زهره از اخنس بن شريق كه ميان ايشان مورد احترام بود و راى او را فرخنده مى دانستند اطاعت كردند و به او گفتند اينك براى بازگشت چه چاره انديشى كنيم تا بتوانيم باز گرديم ؟ اخنس گفت : امروز را همراه ايشان مى رويم ، منه شبانگاه خود را از شتر خويش فرو مى افكنم و شما بگوييد اخنس را چيزى گزيد، و چون به شما گفتند برويد و حركت كنيد بگوييد ما نمى توانيم از اين دوست و سالار خود جدا شويم تا ببينيم زنده مى ماند يا مى ميرد و اگر مرد او را به خاك بسپريم و همينكه آنان رفتند ما به مكه بر مى گرديم . بنى زهره همينگونه رفتار كردند و فردا كه ايشان را در ابواء در حال بازگشت ديدند، براى مردم روشن شد كه بنى زهره باز گشته اند، و هيچكس از بنى زهره در جنگ بدر شركت نكرد. آنان صد تن بودند و گفته اند كمتر از صد بوده اند و همين صحيح تر است . برخى هم گفته اند ايشان سيصد تن بوده اند بوده اند ولى اين موضوع ثابت شده نيست .

واقدى مى گويد: عدى بن ابى الزغباء در حالى كه از بدر به مدينه بر مى گشت و سواران و مسافران بر گرد او پرا كنده بودند چنين سرود:اى بسبس براى جنگ سينه شتران را برپا دار، همانا اشراف قوم باز داشته نمى شوند، بردن آنان به شاهراه زيركانه تر است ، خداوند نصرت فرمود و اخنس گريخت . 

واقدى مى گويد: ابوبكر بن عمر بن عبد الرحمان بن عبد الله بن عمر بن خطاب برايم نقل كرد و گفت بنى عدى نخست كه بانگ حركت كردن برخاسته بود با قريش بيرون آمده بودند ولى چون به گردنه لفت  رسيدند سحرگاه خود را به كنار دريا كشاندند و آهنگ مكه كردند. ابوسفيان با آنان برخورد كرد و گفت : اى بنى عدى ! چگونه برگشته ايد؟ نه همراه كاروانيد و نه همراه سپاه . گفتند: تو براى قريش پيام فرستاده كه برگردند. گروهى برگشتند و گروهى رفتند. و بدينگونه هيچكس از بنى عدى هم در جنگ بدر شركت نكرد. و گفته اند ابوسفيان با آنان در مرالظهران برخورد كرد و اين سخن را گفت .

واقدى گويد: و اما پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و صبح زود چهاردهم رمضان در عرق الظبيه بود. در اين هنگام مردى عرب از سوى تهامه آمد. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفتند: آيا مى دانى ابوسفيان بن حرب كجاست ؟ گفت : از او خبرى ندارم . گفتند: بيا به رسول خدا سلام كن . گفت : مگر ميان شما كسى رسول خداوند است ؟ گفتند: آرى . مرد عرب پرسيد: كدامتان رسول خداييد؟ گفتند: اين . او به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : آيا تو رسول خدايى ؟ فرمود: آرى . گفت : اگر راست مى گويى در شكم اين ماده شتر من چيست ؟ – كره اش نر است يا ماده – سلمه بن سلامه بن وقش به مرد عرب گفت : خودت با او نزديكى كرده اى و از تو بار دارد است . پيامبر صلى الله عليه و آله را اين سخن سلمه بن سلامه بن وقش خوش نيامد و از او روى برگرداند.

واقدى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و شب چهار شنبه نيمه رمضان در روحاء بود و به ياران خود فرمود: اينجا سجاسج يعنى وادى روحاء و بهترين واديهاى عرب است . پيامبر صلى الله عليه و آله در روحاء نماز شب گزارد و چون سر از ركوع ركعت آخر برداشت كافران را لعنت و بر ايشان نفرين فرمود و عرضه داشت : پروردگارا! اجازه مفرماى ابوجهل بن هشام كه فرعون اين امت است و زمعه بن اسود بگريزند. خدايا! چشم پدر زمعه را بر او بگريان ، خدايا! چشم پدرش را كور فرماى ، بار خدايا! سهيل بن عمرو مگريزد. سپس براى قومى از قريش دعا فرمود و چنين عرض داشت : بار خدايا! سلمه بن هشام و عياش بن ابى ربيعه و مومنان مستضعف را رها فرماى . در آن هنگام براى وليد بن وليد دعا نفرمود، وليد در جنگ بدر اسير شد و چون پس از جنگ بدر به مكه برگشت مسلمان شد و آهنگ مدينه كرد، او را گرفتند و زندانى كردند و در آن هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله براى او هم دعا فرمود.

واقدى مى گويد: خبيب بن يساف مردى شجاع بود كه از اسلام آوردن خود دارى كرده بود ولى چون پيامبر صلى الله عليه و آله براى بدر بيرون آمدند، او و قيس بن محرث كه نام پدرش را حارث هم گفته اند در حالى كه بر آيين خود بودند بيرون آمدند و در عقيق به پيامبر رسيدند. خيبب سراپا پوشيده در آهن بود و روى خود را هم با مغفر پوشانده بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله او را از زير مغفر شناخت و به سعد بن معاذ كه كنارش بود فرمود اين خبيب بن يساف نيست ؟ سعد گفت : آرى . خبيب جلو آمد و تنگ ناقه پيامبر صلى الله عليه و آله را به دست گرفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او و قيس بن محرث فرمود: چه چيزى شما را همراه ما بيرون آورده است ؟ خبيب گفت : خواهر زاده و در پناه ما هستى ، ما همراه قوم خود براى غنيمت بيرون آمده ايم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: كسى كه بر آيين ما نيست نبايد با ما بيرون آيد.

خبيب گفت : قوم من مى داند كه من در جنگ دلير و آزموده و جنگجويم ، اينك اسلام نمى آوردم و براى كسب غنيمت همراه تو جنگ مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نه ، نخست مسلمان شو و سپس جنگ كن . چون به روحاء رسيدن ، خبيب به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا من تسليم فرمان خداى جهانيان شدم و گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى . پيامبر صلى الله عليه و آله خوشحال شد و فرمود: در جنگ شركت كن و او در جنگ بدر و ديگر جنگها پر كار بود. اما قيس بن حارث – محرث – آنجا مسلمان نشد و به مدينه برگشت و چه پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر مراجعت فرمود مسلمان شد و در جنگ احد شركت كرد كشته شد.

واقدى مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه بيرون آمد يك يا دو روز روزه گرفت و سپس منادى آن حضرت ندا داد كه اى گروه سركشان من روزه گشادم شما هم روزه بگشاييد و اين بدان سبب بود كه پيش از آن فرمان داده بود روزه بگشايند و نگشاده بودند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين راز نبوت و ويژگى آن است و هرگاه كسى دقت كند مى بيند كه دوستى پيامبر صلى الله عليه و آله و دوستى اطاعت از او و پذيرش فرمانش چنان بوده كه كار دشوارى مثل روزه گرفتن را براى آنان مقرر فرموده است و آنان چنان با محبت و توجه آن را مى پذيرند كه چون آن حكم را از ايشان بر مى دارد و وجوب آن را – در سفر – ساقط مى فرمايد، آن كار را خوش نمى دارند و از خود ساقط نمى كنند مگر پس از تاكيد تمام . اين موضوع مهم تر از معجزات و كارهاى خارق العاده است ، بلكه خود اين معجزه اى مهم تر از شكافتن دريا و مبدل ساختن عصا به اژدهاست .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان به راه خود ادامه داد و همينكه نزديك بدر رسيد از خبر آمدن قريش آگاه شد و مردم را از حركت قريش آگاه فرمود و با آنان رايزنى كرد و نظرشان را خواست . ابوبكر برخاست و سخن گفت و نيكو گفت : سپس عمر برخاست و سختى نيكو گفت و چنين افزود كه اى رسول خدا، اين قريش است كه به خدا سوگند از هنگامى كه عزت يافته اند هيچگاه زبون نشده اند و از هنگامى كه كافر شده اند ايمان نياورده اند و به خدا سوگند كه عزت خود را از دست نمى دهد و با تو به سختى جنگ خواهد كرد. بايد براى آن آماده شوى و ساز و برگش را فراهم سازى .

سپس مقداد بن عمر و برخاست و گفت : اى رسول خدا! براى انجام فرمان خدا حركت فرماى و ما همراه تو هستيم . به خدا سوگند ما آنچنان كه بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند: تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و و ما اينجا نشستگانيم نمى گوييم بلكه عرضه مى داريم ، تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و ما هم همراه شما جنگ كنندگانيم . سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است اگر ما را به بركت الغماد ببرى همراه تو خواهيم آمد. برك الغماد در فاصله پنج شب راه از مكه از راه كناره و هشت شب راه از مكه از ره كناره و هشت شب راه از مكه در راه يمن قرار دارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخى پسنديده به مقداد داد و براى او دعاى خير فرمود. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله زا فرمود: اى مردم آرى خود را به من بگوييد و مقصود آن حضرت انصار بودند، كه گمان مى فرمود انصار جز در مدينه او را يارى نمى دهند و اين به آن سبب بود كه انصار شرط كرده بودند كه همانگونه كه از خود و فرزندان خود دفاع مى كنند از آن حضرت دفاع خواهند كرد، اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله باز هم فرمود: رايزنى كنيد و آرى خود را به من عرضه داريد. در اين هنگام سعد بن معاذ برخاست و گفت : من از جانب انصار پاسخ مى دهم و اى رسول خدا گويى ما را اراده فرموده اى ؟ فرمود: آرى . سعد گفت : شايد لازم باشد از كارى كه به تو وحى شده است با وحى به كار ديگرى روى آورى ، به هر حال ما به تو ايمان آورده ايم و ترا تصديق كرده و گواهى داده ايم كه آنچه آورده اى و براى آن آمده اى بر حق است و عهد و پيمان استوار خود را به شنيدن و فرمانبردارى با تو بسته ايم .

اينك اى پيامبر خدا به هر كارى كه اراده فرموده اى قيام كن و سوگند به كسى كه ترا به حق گسيل فرموده است اگر پهنه اين دريا را بپيمايى و در آن فرو شوى همگان با تو خواهيم بود حتى اگر فقط يك تن از ما باقى بماند. اينك به هر كس كه مى خواهى بپيوند و از هر كس كه مى خواهى بگسل و آنچه از اموال ما مى خواهى بگير كه هر چه را بگيرى براى ما خوشتر از آن است كه باقى بگذارى . سوگند به كسى كه جان من در دست اوست با آنكه اين راه را هرگز نپيموده ام و مرا به آن علمى نيست اگر فردا با دشمن خويش روياروى شويم ناخوش نمى داريم كه ما در جنگ شكيبا و به هنگام رويا رويى راست و استواريم و شايد خداوند كارى از ما به تو ارائه دهد كه چشمت به آن روشن شود.

واقدى مى گويد: محمد بن صالح بن عمر بن قتاده از محمود بن لبيد نقل مى كرد كه در آن روز سعد بن معاذ گفت : اى رسول خدا گروهى از قوم ما در مدينه مانده اند كه محبت ما نسبت به تو از آنان بيشتر نيست و ما مطيع تر و راغب تر از آنان به جهاد نيستيم . اگر، اى رسول خدا! آنان مى پنداشتند كه تو با دشمن رويا روى مى شوى هرگز از همراهى با تو باز نمى ايستادند ولى آنان پنداشتند كه فقط كاروان خواهد بود و بس . اينك براى تو سايبانى مى سازيم و مركوبهاى ترا پيش تو آماده مى داريم ، آنگاه ما با دشمن روياروى مى شويم ، اگر كار بر گونه اى ديگر شد، تو سوار مركبهاى خود مى شوى و به كسانى كه پشت سر ما – در مدينه – هستند مى پيوندى . پيامبر صلى الله عليه و آله به او پاسخى پسنديده داد و فرمود: اميد است كه خداوند خير مقدر فرمايد.

واقدى مى گويد: چون سعد راى خود را اظهار داشت و سخنش تمام شد پيامبر فرمود: در پناه بركت خداوند حركت كنيد كه خداوند پيروزى بر يكى از دو طايفه – كاروان يا قريش – را به من وعده فرموده است . به خدا سوگند گويى هم اكنون بر كشتارگاههاى آن قوم مى نگرم .

واقدى مى گويد: گفته اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام محل كشته شدن آنان را به ما نشان داد و فرمود اينجا محل كشته شدن فلان است و اينجا محل كشته شدن بهمان ، و هيچكس از هما محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله نشان داده بود مستثنى نگشت . گويد: در اين هنگام مسلمانان دانستند كه با جنگ رويا روى خواهند بود و كاروان گريخته است و به سبب گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله آرزوى پيروزى داشتند.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آن روز درفشها را كه سه درفش ‍ بود برافراشت و سلاحها را آشكار ساخت و حال آنكه از مدينه بدون اينكه درفش برافراشته باشد بيرون آمده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان كه با قتاده بن نعمان و معاذ بن جبل در حال حركت بود به سفيان ضمرى برخورد، پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: تو كيستى ؟ ضمرى گفت : شما كيستند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو به ما خبر بده ما هم به تو خبر مى دهيم . گفت : باشد اين به آن . پيامبر فرمود: آرى . ضمرى گفت : از هر چه مى خواهيد بپرسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: درباره قريش به ما خبر بده . ضمرى گفت : به من خبر رسيده است كه ايشان فلان روز از مكه بيرون آمدند، اگر اين خبر درست باشد آنان بايد كنار همين وادى باشند. 

 ضمرى گفت حالا بگوييد شما كيستيد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده ما از آب هستيم و با دست خود به عراق اشاره فرمود. ضمرى گفت : عجب از آب هستيد! كدام آب ؟ آب عراق يا جاى ديگر! و پيامبر صلى الله عليه و آله پيش باران خود برگشت . واقدى مى گويد هر دو گروه آن شب را سپرى كردند بدون اينكه هر يك از جاى ديگرى آگاه باشد كه ميان آنان تپه هاى نسبتا مرتفع شنى قرار داشت .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار دو كوه عبور كرد و پرسيد نام آن دو چيست ؟ گفتند: مسلح و مخرى . فرمود: چه كسانى در آن ساكنند؟ گفتند: بنى ناز و بنى حراق .  از آنجا گذشت و آن دو كوه را سمت چپ خويش قرار داد. در اين هنگام بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء به حضور ايشان رسيدند و گزارش كار قريش را دادند.

پيامبر صلى الله عليه و آله شامگاه شب جمعه هفدهم رمضان در وادى بدر فرود آمد – يعنى غروب پنجشنبه شانزدهم رمضان -. على عليه السلام و زبير و سعد بن ابى و قاص و بسبس بن عمرو را روانه كرد كه از كنار آب بررسى كنند و براى آنان به كوه كوتاهى اشاره كرد و فرمود: اميدوارم كنار چاهى كه در دامنه همين كوه كوتاه قرار دارد خيرى به دست آوريد. آنان به آن سو رفتند و كنار همان چاه شتران آبكش و سقاهاى قريش را ديدند و آنان را اسير كردند، برخى از آنان گريختند و از جمله كسانى كه گريخت و او را شناختند عجير بود. عجير نخستين كسى بود كه خبر پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش را براى قريش آورد و فرياد كشيد كه اى آل غالب ! اين ابن ابى كبشه – پيامبر صلى الله عليه و آله – و ياران اويند و سقاهاى شما را به اسيرى گرفتند. لشكر از اين خبر به جنب و جوش افتاد و خبرى را كه آورد خوش نداشتند.

واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است در آن هنگام در خيمه خود بوديم و مى خواستيم از گوشت شتر كباب تهيه كنيم و سرگرم آن كار بوديم كه ناگاه خبر را شنيديم و اشتهاى ماكور شد و برخى به ديدار برخى ديگر مى رفتند. عتبه بن ربيعه مرا ديد و گفت : اى ابو خالد! هيچكس را نمى شناسم و نمى دانم كه راهى شگفت تر از راه ما بپيمايد، كاروان ما نجات يافته است و ما به قصد ظلم و ستم به سرزمين قومى آمده ايم و آن را كارى دشوار مى بينم در عين حال كسى كه اطاعت نشود رايى ندارد – چه بگويم كه كسى فرمان نمى برد – و اين نافرخندگى ابوجهل است . آنگاه عتبه به من گفت : آيا بيم آن دارى كه ايشان بر ما شبيخون زنند؟ گفتم : من از اين كار احساس ايمنى نمى كنم ، مگر تو احساس امان مى كنى ؟ گفت : چاره چيست ؟ گفت : امشب را پاسدارى مى دهيم تا صبح شود و بينديشيد و تصميم بگيرند. عتبه گفت : آرى راى درست همين است . گويد: آن شب را تا صبح پاسدارى داديم . ابوجهل گفت : اين فرمان عتبه است كه از جنگ با محمد و يارانش كراهت دارد، و به راستى شگفت آور است ، مگر شما گمان مى كنيد كه محمد و يارانش متعرض شما مى شوند؟ به خدا سوگند من با خويشاوندان خود گوشه اى جمع مى شويم ، هيچكس هم از ما پاسدارى نكند. او به گوشه اى رفت و بر او باران هم مى باريد. عتبه گفت : به هر حال اين مرد مايه شومى و نافرخندگى است .

واقدى مى گويد: از سقاهايى كه كنار آن چاه بودند، يسار، غلام سعيد بن عاص و اسلم ، غلام منبه بن حجاج و ابو رافع ، غلام اميه بن خلف اسير شدند و آنان را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بردند. آن حضرت به پا ايستاده و در حال نماز بود. مسلمانان از ايشان پرسيدند كيستند؟ گفتند: ما سقاهاى قريشيم كه براى آب بردن فرستاده اند، مسلمانان از ايشان پرسيدند كيستند؟ گفتند: ما سقاهاى قريشى كه براى آب بردن فرستاده اند. مسلمانان اين خبر را خوش نمى داشتند كه اميدوار بودند آنان سقاهاى ابوسفيان باشند، آنان را زدند و چون ايشان را به ستوه آوردند گفتند: ما از افراد كاروان و سقاهاى ابوسفيانيم و كاروان پشت اين تپه است و چون اين سخن را گفتند از زدن آنان خود دارى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله نماز خود را سلام داد و فرمود: عجيب است وقتى كه به شما راست مى گويند آنان را مى زنيد و هنگامى كه دروغ مى گويند آنان را رها مى كنيد. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا ايشان مى گويند قريش آمده اند. فرمود: كاملا درست مى گويند، قريش از شما بر كاروان خود ترسيده اند و براى حفظ آن آمده اند. آنگاه خود روى به سقايان فرمود و پرسيد: قريش ‍ كجايند؟ گفتند: پشت اين تپه ها كه مى بينيد. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: بسيارند. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: نمى دانيم . فرمود: چند شتر مى كشند؟

گفتند: يك روز ده شتر و يك روز نه شتر. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شمارشان ميان نهصد و هزار است . سپس به سقاها فرمود: چه اندازه از مردم مكه بيرون آمده اند؟ گفتند: هر كس كه توان داشته ، بيرون آمده است . پيامبر صلى الله عليه و آله روى به مردم كرد و فرمود: مكه پاره هاى جگر خود را به سوى افكنده است . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس از ايشان پرسيد: آيا كسى هم برگشته است ؟ گفتند: آرى ابن ابى شريق – با بنى زهره برگشته است . پيامبر فرمود: با آنكه خود كامياب و رهنمون شده نيست آنان را كامياب ساخته است ، هر چند تا آنجا كه مى دانم كه خدا و كتاب خدا ستيزه گر است .

پيامبر صلى الله عليه و آله سپس پرسيد: آيا كس ديگرى هم غير از ايشان برگشته است ؟ گفتند: آرى ، خاندان و اعقاب عدى بن كعب هم برگشته اند. پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را رها كرد و به ياران خود فرمود: راى خود را در مورد اين جايگاه كه در آن فرود آمده ايم بازگو كنيد و به من بگوييد. حباب بن منذر برخاست و گفت : اى رسول خدا آيا اينجا كه فرود آمده اى جايگاهى است كه خداوندت فرمان داده و فرود آورده است ؟ اگر چنين است كه ما را نشايد گامى از آن فراتر يا عقب تر رويم ، اگر چاره انديشى و جنگ و رايزنى است سخن گوييم . رسول خدا فرمود: حتما جنگ و رايزنى و چاره انديشى است . حباب گفت : در آن صورت اينجا لشكرگاه مناسبى نيست . ما را به نزديكترين آبهاى اين قوم ببر كه من به همه جا و چاههاى آن دانايم ، آنجا چاهى است كه شيرينى آب آن را مى دانم وانگهى آبش چندان فراوان است كه فروكش نخواهد كرد، كنار آن حوضى مى سازيم و در آن ظرفها را قرار مى دهيم و آب مى آشاميم و جنگ مى كنيم و دهانه چاههاى ديگر را با خاك انباشته مى كنيم .

واقدى مى گويد: ابن عباس مى گفته است : جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت : راى درست همان است كه حباب مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى حباب راى درست زدى ، و برخاست و پيشنهادهاى او را انجام داد.
واقدى مى گويد: خداوند آن شب را بر انگيخت – باران آمد – دره بدر در جانب مسلمانان نرم و ملايم بود و راه رفتن براى آنان دشوار نبود و حال آنكه در جانب قريش چنان نبود و با آمدن باران قادر به حركت و كوچ كردن از آن نبودند و ميان دو لشكر تپه ها و بر آمدگيهاى شنى بود.

واقدى همچنين مى گويد: در آن شب بر مسلمانان خواب چيره شد و آسوده خوابيدند و باران چندان نبود كه آنان را آزار دهد. زبير بن عوام مى گويد: خداوند آن شب چنان خواب را بر مسلمانان چيره ساخت كه من با آنكه سخت پايدارى مى كردم و زمين زيرم ناهموار بود ولى طاقت نياوردم و جز خواب چاره نبود. پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش هم بر همان حال بودند. سعد بن ابى وقاص مى گويد: چنان خوابم گرفت كه چانه ام روى سينه ام مى افتاد و ديگر چيزى نفهميدم و به پهلو دراز كشيدم . رفاعه بن رافع به مالك هم مى گويد: چنان خواب بر من چيره شد كه خوابيدم و محتلم شدم و آخر شب غسل كردم .

واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از گرفتن سقاها از جايگاه نخست به جاى ديگر كوچ فرمود عمار بن ياسر و عبد الله بن مسعود را براى بررسى به اطراف لشكرگاه قريش روانه فرمود. آن دو گرد قريش دورى زدند و برگشتند و گفتند: اى رسول خدا! قريش سخت ترسيده اند و بيمناكند، آسمان هم كه بر ايشان به شدت مى بارد و آنچنان ترسيده اند كه چوب اسبها مى خواهند شيهه بكشند، بر چهره شان مى زنند تا آرام گيرند.

واقدى مى گويد: قريش چون صبح كردند منبه بن حجاج كه مردى كف بين و پى شناس بود گفت : اين رد پاى پسر سميه است و اين ديگرى نشان پاى ابن ام عبد – عمار و عبد الله بن مسعود – است و هر دو را مى شناسم . همانا محمد همراه با سفلگان خودمان و سفلگان اهل يثرب آهنگ ما كرده است و سپس اين بيت را خواند:گرسنگى اجازه خوابيدن و آسايش شبانه را به ما نمى دهد، ناچار بايد بميريم يا بميرانيم . 

ابو عبد الله گويد: به محمد بن يحيى بن سهيل بن ابى خيثمه گفتم : منبه چنان گفته است كه گرسنگى اجازه خوابيدن و آسايش شبانه را به ما نمى دهد. گفت : به جان خودم سوگند كه گرسنه بودند. پدرم برايم نقل كرد كه از نوفل بن معاويه شنيده كه مى گفته است : شب جنگ بدر ده شتر كشته بوديم و در يكى از خيمه هاى سر گرم درست كردن كباب جگر و كوهان و گوشتهاى پاكيزه بوديم ولى از شبيخون مى ترسيديم و تا هنگامى كه سپيده دميد پاسدارى داديم . چون صبح شد شنيدم كه منبه مى گويد: اين نشان پاى پسر سميه و اين مسعود است و شنيدم اين بيت را مى خواند.تس اجازه خوابيدن و آسايش را به ما نمى دهد، ناچار بايد بميريم يا بميرانيم .

اى گروه قريش ! بنگريد فردا اگر با محمد و يارانش رو به رو شديم جوانان و جوانمردان دلير خود را بپاييد كه كشته نشوند، مردم مدينه را بكشيد كه ما اگر جوانان خود را به مكه برگردانيم از گمراهى خود بر مى گردند و از آيين پدران خود جدا نمى شوند.
واقدى مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله كنار چاه فرود آمد براى ايشان سايبانى از چوبهاى خرما ساخته شد، سعد بن معاذ با شمشير آويخته به گردن بر در سايبان ايستاد و پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر وارد آن شدند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): من از موضوع ساختن سايبان شگفت مى كنم كه از كجا براى آنان ممكن بوده است شاخه و چوب خرما به اندازه اى كه سايبانى بسازند داشته باشند يا همراه خود آورده باشند. سرزمين بدر هم نخلستانى ندارد و اگر مقدار اندكى هم چوب خرما با آنان بوده است جنبه سلاح داشته است . گفته شده است در دست هفت تن از مسلمانان چوبهاى خرما در عوض شمشير بوده است ، و ديگران همگى مسلح به شمشير و تير و كمان بوده اند. اين هم سخن نادرى است و صحيح آن است كه هيچيك از مسلمانان بدون سلاح نبوده است ، مگر اينكه چند شاخه اى همراهشان بوده است كه با انداختن پارچه اى بر آن سايه اى فراهم مى كرده اند، وگرنه به من امكانى براى ساختن و برپا كردن سايبانى از چوبها و شاخه هاى خرما در آنجا نمى بينم .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آنكه قريش فرود آيند اصحاب خود را به صف كرد. قريش در حالى ظاهر شدند كه پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را به صف كرده بود و آرايش جنگى مى داد. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله حوضى كنده بودند و از هنگام سحر در آن آب ريخته بودند و ظرفها را در آن انداخته بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله رايت خويش را به مصعب بن عمير داد و او آن را پيش برد و جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داده بود قرار داد. پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و به صفها نگريست ، صفها را رو به مغرب مرتب فرموده و آفتاب را پشت قرار داده بود. مشركان چون آمدند ناچار رو به خورشيد ايستادند.

پيامبر صلى الله عليه و آله بر كناره نزديكتر و سمت چپ لشكرگاه كرده بود و مشركان بر كناره دورتر كه سمت راست بود قرار گرفتند. در اين هنگام مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرضه داشت كه اى رسول خدا! اگر اين كار را طبق و حى انجام داده اى بر همين حال باش وگرنه من چنين مصلحت مى بينم كه بر بخش بالاى اين وادى بروى و مى بينم بر افروز آن نسيمى به جنبش مصلحت مى بينم كه بر بخش بالاى اين وادى بروى و مى بينم بر فراز آن نسيمى به جنبش آمده است و مى پندارم براى يارى تو وزيدن گرفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينك كه صفهاى خود را مرتب و درفش خود را مستقر داشته ام آن را تغيير نمى دهم ، سپس دعا فرمود و خداوندش با فرشتگان ياريش داد – و جبرئيل عليه السلام اين آيه را نازل كرد ياد آوريد هنگامى را كه از خداى خود مى خواستيد ياريتان كند، اجابت فرمود شما را، كه من هزار فرشته را كه از پى يكديگرند به يارى شما مى فرستم . 

واقدى مى گويد: عروه زبير روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام صفها را استوار و بر يك خط مرتب فرموده بود. سواد بن غزيه اندكى جلوتر از صفها قرار داشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله با چوبه تيرى به شكم او زد و فرمود: سواد! در خط و رديف بايست .

سواد گفت : سوگند به كسى كه ترا بر حق مبعوث فرموده است به دردم آوردى و اينك قصاص مرا بازده . پيامبر صلى الله عليه و آله شكم خويش را برهنه فرمود و گفت : انتقام بگير و قصاص كن . سواد، رسول خدا را در آغوش كشيد و ايشان را بوسيد. فرمود: چه چيزى ترا بر اين كار واداشت ؟ گفت : اى رسول خدا! مى بينى كه فرمان خدا در رسيده است ، از كشته شدن ترسيدم ، خواستم آخرين عهد من با تو چنين باشد كه در آغوشت كشم و ببوسم .

واقدى مى گويد: موسى بن يعقوب از ابوالحويرث ، از محمد بن جبير بن مطعم ، از قول مردى از قبيله اود برايم نقل كرد كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام بر منبر كوفه ضمن خطبه اى فرمود: همچنان كه سرگرم آب كشيدن از چاه بدر بودم بادى سخت وزيدن گرفت كه به آن شدت نديده بودم و چون آن سپرى شد، بادى ديگر وزيد كه فقط همان باد نخست را به آن شدت ديده بودم . نخست جبرئيل عليه السلام بود كه همراه هزار فرشته در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفت ، دومى ميكائيل بود كه با هزار فرشته بر ميمنه سپاه مستقر شد و سومى اسرافيل بود كه با هزار فرشته بر ميسره سپاه مستقر شد. چون خداوند دشمنان را منهزم ساخت رسول خدا مرا بر اسبى سوار فرمود، كه شتابان رم كرد و مرا با خود برداشت . من خود را روى گردن اسب خم كردم و خداى خود را فراخواندم . مرا نگهداشت و توانستم مستقر شوم . مرا با اسب سوارى چه كار كه من صاحب گوسفندم – شتر سوارم ؟ – و چون بر اسب مستقر شدم با اين دست خود چندان بر دشمنان نيزه زدم كه تا زير بغلم خون آلوده شد.

مى گويد (ابن ابى الحديد): بيشتر راويان روايت بالا را اين چنين نقل كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا بر اسب خود سوار فرمود ولى صحيح همين است كه ما مى آوريم ، زيرا در جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله از خود اسبى نداشته است و در آن جنگ در حالى كه سوار بر شتر بوده حاضر شده است ، ولى همينكه صفها درگير شدند و گروهى از سوار كاروان مشركان كشته شدند پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را بر يكى از اسبهايى كه از ايشان گرفته شده بود سوار كرد.

واقدى مى گويد: فرمانده ميمنه لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر و فرمانده ميسره على عليه السلام . فرمانده ميمنه قريش هبيره بن ابى وهب مخزومى و فرمانده ميسره ايشان عمرو بن عبدود، و گفته شده است زمعه بن اسود بوده است ، و هم گفته اند زمعه فرمانده اسب سواران بوده است ، همچنين گفته اند كسى كه فرمانده سوار كاران بوده حارث بن هشام است . گروهى هم گفته اند هبيره فرمانده ميمنه نبوده است بلكه حارث بن عامر بن نوفل فرمانده ميمنه بوده است .

واقدى مى گويد: محمد بن صالح ، از يزيد بن رومان و ابن ابى حبيبه براى من نقل كرد كه مى گفته اند: بر ميمنه و ميسره سپاه رسول خدا در جنگ بدر هيچكس فرماندهى نداشته است و از كسى نام برده نشده است ، همچنين بر ميمنه و ميسره مشركان فرمانده خاصى نبوده است و نام هيچكس را در اين مورد نشنيده ايم . واقدى مى گويد: در نظر ما هم سخن صحيح همين است .

پرچم بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله كه همان روايت مهاجران است در جنگ بدر به دست مصعب بن عمير بود، و رايت قبيله خزرج با حباب بن منذر، و رايت قبيله اوس به دست سعد بن معاذ بود. قريش هم سه رايت داشتند: رايتى همراه ابوعزيزه و رايتى همراه منذر بن حارث و رايتى هم همراه طلحه بن ابى طلحه بود.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز براى مسلمانان خطبه خواند و پس از ستايش و نيايش خداوند چنين فرمود: اما بعد، من شما را به چيزى بر مى انگيزم كه خدايتان بر آن بر انگيخته است و از چيزى نهى مى كنم كه خدايتان از آن باز داشته است .
پروردگار كه منزلتش بسيار بزرگ است به حق فرمان مى دهد و صدق و درستى را دوست مى دارد. خداوند اهل خير را در قبال كار خير و به نسبت منزلتهاى ايشان پاداش مى دهد و آنان بر حسب منزلت در پيشگاه خدا نام برده مى شوند و فضيلت و برترى مى يابند. اينك شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته ايد، و خداوند چيزى را در اين منزل از هيچكس نمى پذيرد مگر اينكه فقط براى رضاى او باشد. شكيبايى در گرفتارى و سختى از چيزهايى است كه خداوند به وسيله آن اندوه را مى زدايد و از غم رهايى مى بخشد و با شكيبايى رستگارى در آخرت را به دست مى آوريد.

پيامبر خدا ميان شماست ، شما را هشدار و فرمان مى دهد، پس امروز شرم كنيد از اينكه خداوند بر كار ناپسندى از شما آگاه شود و در آن مورد بر شما خشم گيرد كه خداى متعال مى فرمايد: همانا خشم خداوند به مراتب بزرگتر از خشم شما بر خودتان است توجه كنيد به آنچه در كتاب خود به شما فرمان داده است و آياتى كه به شما ارائه فرموده است و پس از زبونى به شما عزت بخشيده است . به كتاب خدا تمسك جوييد تا خدايتان از شما خشنود گردد. براى خداى خود عهده دار كارى شويد كه با آن سزاوار رحمت و آمرزش خداوند شويد كه آن را به شما وعده فرموده است ، كه وعده خداوند حق و گفتارش راست و شكنجه اش شديد است . همانا كه من و شما و همگان متوكل به خداوند زنده و پاينده ايم ، تكيه بر او داده ايم و بر او پناه برده و توكل كرده ايم ، و بازگشت به سوى اوست و خداوند من و همه مسلمانان را بيامرزد.

واقدى مى گويد: همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله قريش را ديد كه پيش ‍ مى آيند و نخستين كس كه آشكار شد، زمعه بن اسود بود كه سوار بر اسبى بود و پسرش هم از پى او روان بود. زمعه با اسب خويش گردشى كرد تا جايى براى فرود آمدن لشكر در نظر گيرد، پيامبر صلى الله عليه و آله به پيشگاه خداوند چنين عرضه داشت : بار خدايا! تو بر من كتاب نازل فرمودى و به من فرمان جنگ دادى و تصرف يكى از دو گروه – كاروان يا قريش – را به من وعده فرمودى و تو خلاف وعده نمى فرمايى . پروردگارا! اين قريش است كه با همه نخوت و غرور خود براى ستيز با تو و تكذيب فرستاده ات پيش مى آيد، بار خدايا! نصرتى را كه وعده فرمودى عنايت فرماى . خدايا! همين بامداد نابود شان فرماى . در اين هنگام عتبه بن ربيعه بر شترى سرخ موى آشكار شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر در يكى از اين قوم خيرى باشد در همين صاحب شتر سرخ موى است و اگر قريش از او فرمان برند رستگار و كامياب خواهند شد.

واقدى مى گويد: ايماء بن رحضه يكى از پسران خود را هنگامى كه قريش از كنار سرزمين او مى گذشتند همراه ده شتر پروار پيش آنان فرستاد و پيام داد اگر دوست مى داريد شما را از لحاظ نيرو و سلاح كمك كنيم و ما آماده اين كاريم و انجام مى دهيم .
قريش به او پيام دادند پيوند خويشاوندى را رعايت كردى و آنچه بر عهده ات بود انجام دادى ، به جان خودمان سوگند اگر با مردم عادى جنگ كنيم در مقابل ايشان ضعفى نداريم . و اگر چنانچه محمد مى پندارد قرار باشد با خدا جنگ كنيم هيچكس را يارا و توان جنگ با خدا نيست .

واقدى مى گويد: خفاف پسر ايماء بن رحضه مى گفته است : براى پدرم هيچ چيز بهتر و دوست داشتنى تر از اصلاح ميان مردم نبود و همواره عهده دار اين كار بود، همينكه كاروان قريش از پيش ما گذشت مرا با ده شتر پروار كه به ايشان هديه داده بود روانه كرد، من شتران را پيشاپيش بردم و پدرم از پى من مى آمد، من شتران را تسليم قريش كردم پذيرفتند و ميان قبايل توزيع كردند. در اين هنگام پدرم رسيد و با عتبه بن ربيعه كه در آن زمان سالار قريش به حساب مى آمد ملاقات كرد و به او گفت : اى ابوالوليد اين چه راهى است كه مى رويد؟ گفت : به خدا سوگند نمى فهمم ، من مغلوب شده ام . پدرم گفت : تو سالار عشيره اى ، چه چيز مى تواند مانع تو باشد كه با اين مردم برگردى و پرداخت خونبهاى هم سوگند خود و كالاها و شترانى را كه در نخله گرفته اند بر عهده بگيرى و سپس ميان قوم خود تقسيم كنى . به خدا سوگند شما از محمد بيش از اين چيزى مطالبه نمى كنيد و اى ابو وليد به خدا قسم شما در جنگ با محمد و اصحاب او فقط خود را به كشتن مى دهيد.

واقدى مى گويد: ابن ابى الزناد از قول پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است نشنيده ام هيچكس بدون مال حركت كرده باشد، مگر عتبه بن ربيعه .واقدى همچنين مى گويد: محمد بن جبير بن مطعم روايت مى كند كه چون قريش فرود آمدند پيامبر صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب را پيش ايشان گسيل داشت و فرمود: برگرديد اگر كس ديگرى غير از شما عهده دار جنگ با من شود بهتر است و آن را بيشتر دوست مى دارم و اگر من عهده دار جنگ با ديگران غير از شما بشوم برايم بهتر و دوست داشتنى تر است . حكيم بن حزام گفت : او منصفانه پيشنهاد كرده است . از او بپذيريد و به خدا سوگند اينك پس از آنكه او منصفانه پيشنهاد كرده است شما بر او پيروز نخواهيد شد. ابوجهل گفت : اينك كه خداوند آنان را در اختيار ما گذاشته است هرگز بر نمى گرديم و نقد را با نسيه عوض نمى كنيم و از اين پس هيچكس متعرض ‍ كاروان ما نخواهد شد.

واقدى مى گويد: تنى چند از قريش كه حكيم بن حزام هم در زمره ايشان بود پيش آمدند و خود را كنار حوض رساندند. مسلمانان خواستند ايشان را از آن دور كنند.پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آزادشان بگذاريد، آنان كنار حوض آمدند و آب آشاميدند. هر كس از ايشان كه آب آشاميد كشته شد، مگر حكيم بن حزام .

واقدى مى گويد: سعيد بن مسيب هم مى گفت : چون خداوند براى حكيم بن حزام اراده خير فرموده بود او دو بار از مرگ رهايى يافت ؛ يك بار گروهى از مشركان به قصد آزار پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله از كنارشان عبور فرمود و سوره يس را خواند و مشتى خاك بر سرشان افشاند و هيچكس از آنان جز حكيم بن حزام از كشته شدن نجات پيدا نكرد. بار ديگر روز جنگ بدر بود كه همراه گروهى از مشركان خود را كنار حوض رساند، هر كس از مشركان كه كنار حوض آمد كشته شد مگر حكيم بن حزام كه زده ماند.

واقدى مى گويد: و چون قريش آرام گرفتند و مطمئن شدند عمير بن وهب جمحى را كه تيرهاى قرعه كشى را در اختيار داشت فرستادند و گفتند: شمار ياران محمد را براى ما تخمين بزن . او اسب خود را گرد لشكرگاه مسلمانان به حركت آورد و سمت بالا و پايين دره را بررسى كرد كه كمين و نيروى امدادى نداشته باشند. برگشت و گفت : نه نيروى امدادى دارند و نه در كمين كسى دارند و شمارشان سيصد تن است يا اندكى افزون و هفتاد شتر و دو اسب دارند. آنگاه خطاب به قريش گفت : اى گروه قريش ناقه ها و شتران آبكش يثرب مگر سختى را همراه خود مى كشند، اين قوم هيچ پناهگاه و مدافعى جز شمشيرهاى خود ندارند، مگر نمى بينيد چگونه خاموش مانده اند و سخن نمى گويند و فقط زبانهاى خود را همچون زبان افعيها بيرون مى آورند، به خدا سوگند نمى بينم هيچيك از ايشان كشته شوند مگر اينكه يكى را خواهد كشت و اگر قرار باشد از شما به شمار ايشان كشته شوند پس از آن خيرى در زندگى نيست ، نيكو رايزنى كنيد و بينديشيد.

واقدى مى گويد: يونس بن محمد ظفرى از قول پدرش برايم نقل كرد كه چون عمير بن وهب اين سخنان را به قريش گفت آنان ابواسامه جشمى را كه سوار كار دليرى بود فرستادند. او گرد پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش ‍ گشتى زد و برگشت : پرسيدند چه ديدى ؟ گفت : به خدا سوگند نه مردم چابك و دليرى ديدم و نه شمارى و نه سازى و برگ و اسلحه اى ؛ اما قسم به خدا مردمى را ديدم كه آهنگ بازگشت پيش زن و فرزند خود را ندارند، تن به مرگ داده اند و هيچ مدافع و پناهگاهى جز شمشيرهايشان ندارند، كبود چشمانى هستند كه گويى زير سپرهايشان همچون سنگ استوارند. ابواسامه سپس گفت : مى ترسم كه نيروهاى امدادى يا گروهى در كمين داشته باشند. او بالا و پايين دره را بررسى كرد و برگشت و گفت : نه كمين دارند و نه نيروى امدادى ، نيكو بينديشيد و رايزنى كنيد.

واقدى مى گويد: چون حكيم بن حزام سخنان عمير بن وهب را شنيد ميان مردم راه افتاد و خود را پيش عتبه بن ربيعه رساند و گفت : اى ابوالوليد! تو بزرگ و سرور قريشى و فرمانت اطاعت مى شود. آيا مى توانى كارى انجام دهى كه با توجه به آنچه در جنگ عكاظ انجام داده اى تا پايان روزگار از آن به نيكى ياد شود؟ عتبه كه در آن هنگام سالار مردم بود به حكيم بن حزام گفت : آن چه كار است ؟ گفت : اينكه با مردم برگردى و خون بهاى هم پيمان خود و غرامت كالاهايى را كه محمد در سريه نخله گرفته است بپردازى كه شما چيزى از محمد غير از همان خون بها و غرامت كالا را نمى خواهيد. عتبه گفت : پذيرفتم و تو خود در اين مورد وكيل منى .

سپس عتبه بر سر شتر خويش نشست و ميان مشركان قريش حركت كرد و گفت : اى قوم ، فرمان مرا بپذيريد و با اين مرد و يارانش جنگ مكنيد و گناه و ترس آن را هم بر گردن من بيندازيد و بر سر من ببنديد، گروهى از ايشان خويشاوندى نزديك با ما دارند و همواره بر قاتل پدر يا برادر خود نظر مى افكنيد و اين موجب كينه و ستيز مى شود، وانگهى بر فرض كه همه ياران محمد را بكشيد اين در صورتى خواهد بود كه آنان به شمار خودشان از شما كشته باشند. از اين گذشته من ايمن نيستم كه شما شكست نخوريد، شما كه چيزى جز خون بهاى آن كشته خود و غرامت كالاهاى غارت شده را نمى خواهيد، من خود پرداخت آن را بر عهده مى گيرم . اى قوم اگر محمد دروغگو باشد گرگهاى عرب شر او را از شما كفايت مى كنند و اگر پادشاه شود شما در سلطنت برادر زاده خود بهره مند خواهيد بود و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله باشد كامياب ترين مردم خواهيد بود. اى مردم ، پند مرا رد مكنيد و راى و انديشه مرا بيخردانه مدانيد.

ابوجهل همينكه سخن عتبه را شنيد بر او رشك برد و با خود گفت اگر مردم بر اثر سخنان عتبه برگردند، عتبه سالار قوم خواهد شد، و عتبه از همگان گوياتر و زبان آورتر و زيباتر بود. عتبه سپس خطاب به مردم گفت : شما را در مورد حفظ اين چهره هاى تابان چون چراغ سوگند مى دهم كه برابر آن چهره ها كه همچون چهره مارهاست قرار ندهيد. و چون عتبه از سخن خويش فارغ شد ابوجهل گفت : عتبه از اى سبب به شما چنين مى گويد كه محمد پسر عموى اوست و از سوى ديگر بيم دارد و خوش نمى دارد كه پسرش و پسر عمويش كشته شوند. اى عتبه ! فزون از قدر خود سخن گفتى و اينك كه حلقه را تنگ و كار را دشوار مى بينى ترسيدى و مى خواهى ما را زبون سازى و فرمان به بازگشت مى دهى . نه ، به خدا سوگند بر نمى گرديم تا خداوند ميان ما و محمد حكم كند. در اين هنگام عتبه خشمگين شد و گفت : اى كسى كه نشيمنگاهت زرد است ، به زودى خواهى دانست كداميك از ما ترسوتر و نافرخنده تريم . قريش هم به زودى خواهد دانست كداميك ترسو و تباه كننده قوم خود است و اين شعر را خواند:آيا من ترسويم كه چنين فرمان مى دهم ، ام عمرم را به گريستن مژده بده . 

واقدى مى گويد: در اين هنگام ابوجهل پيش عامر بن حضرمى ، برادر عمرو بن حضرمى كه در سريه نخله كشته شده بود رفت و به او گفت : اين هم پيمان تو – عتبه – مى خواهد با مردم گردى ، و پنداشته است كه تو خون بها مى پذيرى ، شرم نمى دارى كه با آنكه به قاتل برادرت دست يافته اى خون بها بگيرى ؟ اينك برخيز و خون خود را فراياد آور و انتقام خويش را بگير. عامر بن حضرمى برخاست سر خود را برهنه كرد و بر سر خويش خاك پاشيده  و فرياد بر آورد: واى بر عمرو بن ! با اين كار عتبه را كه هم پيمان او بود مورد نكوهش قرار داد و راى پسنديده اى را كه عتبه مردم را به آن فراخوانده بود باطل ساخت . عامر سوگند خورد كه باز نخواهد گشت مگر آنكه كسى از ياران محمد را بكشد. ابوجهل به عمير بن وهب گفت مردم را برانگيز و حمله كن . عمير حمله كرد و آهنگ مسلمانان نمود تا صف آنان درهم ريخته شود، ولى مسلمانان در صف خود پايدار ماندند و تكان نخوردند. در اين هنگام عامر بن حضرمى پيش آمد و حمله آورد و آتش ‍ جنگ برافروخته شد.

واقدى مى گويد: نافع بن جبير از حكيم بن حزام نقل مى كرد كه مى گفته است چون ابوجهل آن راى عتبه را تباه ساخت و عامر بن حضرمى اسب براند و آتش جنگ را بر افروخت ، نخستين كس از مسلمانان كه به جنگ او آمد مهجع غلام عمر بن خطاب بود كه عامر او را كشت و نخستين كشته انصار حارثه بن سراقه بود كه او را حبان بن عرقه كشت . 

واقدى مى گويد: عمر به هنگام حكومت خود در دار الحكومه به عمير بن وهب گفت : تو در جنگ بدر ما را براى مشركان بررسى مى كردى ، گويى هم اكنون پيش چشم من است كه سوار بر اسبت و در دره بالا و پايين مى رفتى و به مشركان خبر مى دادى كه ما نه نيروى امدادى داريم و نه كمين . گفت : آرى ، اى امير المومنين همينگونه بود و بدتر آنكه اين من بودم كه آتش ‍ جنگ را بر افروختم . سپاس خدا را كه اسلام را آورد و ما را به آن هدايت فرمود ولى شرك و كفرى كه در آن گرفتار بوديم گناهش بزرگتر از شركت در جنگ بدر بود. عمر گرفت : آرى همينگونه است ، راست مى گويى .

واقدى مى گويد: عتبه بن ربيعه با حكيم بن حزام گفتگو كرد و گفت هيچكس جز ابوجهل با پيشنهاد من مخالف نخواهد بود، پيش او برو و او بگو عتبه پرداخت خون بها هم سوگند خويش و غرامت كالاهاى كاروان را بر عهده مى گيرد. حكيم مى گويد: پيش ابوجهل رفتم مشغول ماليدن عطر و مواد خوشبو بود، زره او كنارش بود.

گفتم : عتبه بن ربيعه مرا پيش تو فرستاده است . ابوجهل خشمگين بر من نگريست و گفت : عتبه كس ديگرى را پيدا نكرد كه بفرستد؟ گفتم : به خدا سوگند اگر كس ديگرى جز او مى خواست مرا بفرستد نمى پذيرفتم و من به قصد اصلاح ميان مردم پذيرفتم ، وانگهى عتبه سالار و سرور عشيره است . دوباره خشمگين شد و گفت : تو هم به او سالار مى گويى ! گفتم : هم من اين را مى گويم و هم تمام قريش . ابوجهل به عامر بن حضرمى فرمان داد بانگ خون خواهى بردارد. عامر سر خود را برهنه كرد و بانگ برداشت و گفت : عتبه خمار است ، شرابش دهيد! مشركان هم اين شعار را تكرار كردند و بانگ برداشتند عتبه خمار است ، شرابش دهيد. ابوجهل از اين كار مشركان نسبت به عتبه شاد شد. حكيم گويد: من پيش منبه بن حجاج رفتم به او هم همان سخنى را كه به ابوجهل گفته بودم گفتم .

او را نرمتر و بهتر از ابوجهل يافتم . گفت : چيزى كه عتبه به آن فرا مى خواند و كارى كه تو انجام مى دهى بسيار خوب است . او قبلا سوار بر شتر ميان لشكر حركت كرده بود و آنان را به خود دارى از جنگ فرا خوانده بود كه نپذيرفته بودند، به همين سبب برافروخته شده و از شتر پياده شده بود. عتبه زره خود را پوشيد. براى او به جستجوى كلاه خود بر آمدند ولى ميان لشكر كلاه خودى چنان بزرگ پيدا نشد كه سر عتبه بزرگ و درشت بود. او كه چنين ديد، عمامه اى بزرگ بر سر خود بست و پياده در حالى كه ميان برادرش شبيه و پسرش وليد حركت مى كرد به ميدان آمد و آهنگ نبرد كرد.

در همان حال ابوجهل در صف سوار بر ماديانى ايستاده بود. عتبه همينكه از كنار او گذشت شمشير خود را بيرون كشيد، مرد گفتند به خدا سوگند ابوجهل را خواهد كشت ، عتبه با شمشير پى پاشنه هاى اسب ابوجهل را قطع كرد، اسب از عقب بر زمين افتاد. عتبه به ابوجهل گفت : پياده شو كه امروز هنگام سوارى نيست و همه قوم تو سوار نيستند؛ ابوجهل پياده شد. عتبه گفت : به زودى معلوم مى شود كداميك از ما در اين بامداد براى عشيره خود شوم تر است . حكيم مى گويد: با خود گفتم به خدا سوگند كه تا كنون چنين روزى نديده ام .

واقدى مى گويد: در اين هنگام عتبه هماورد خواست و مسلمانان را به جنگ فراخواند. پيامبر صلى الله عليه و آله در سايبان بود و يارانش در صفهاى خود ايستاده بودند.پيامبر صلى الله عليه و آله كه دراز كشيده بود خوابش برد. قبلا فرموده بود تا اجازه نداده ام جنگ را شروع مكنيد و اگر به شما حمله آوردند فقط تير بارانشان كنيد و شمشير مكشيد، مگر آنكه شما را فرو گيرند. ابوبكر گفت : اى رسول خدا اين قوم نزديك شدند و به ما رسيدند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله بيدار شد و خداوند متعال شمار مشركان را در خواب به پيامبر صلى الله عليه و آله اندك نشان داده بود و هر يك از دو گروه در نظر ديگرى كم جلوه مى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله بيمناك شد، دستهاى خود را برافراشت و از خداوند مسالت كرد تا پيروزى را كه وعده فرموده است عنايت فرمايد و چنين عرضه داشت : بار خدايا! اگر اين گروه بر من پيروز شود، شرك و كفر پيروز مى شود و دينى براى تو بر پا نمى شود ابوبكر مى گفت : به خدا سوگند كه خداوند ياريت مى دهد و سپيدروى خواهى شد. عبد الله بن رواحه گفت : اى راهنمايى كنم ولى عرض مى كنم كه خداوند بزرگتر و شكوه مندتر از آن است كه وعده اى را كه فرموده است يا چيزى را كه از او مسالت شود، بر آورد نفرمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى پسر رواحه ! با آنكه مى دانم كه خداوند هيچگاه خلاف وعده نمى فرمايد، بايد از درگاهش مسالت كنم . در اين هنگام عتبه روى به جنگ آورد. حكيم بن حزام گفت : اى ابو وليد آرم باشد، آرام . تو نبايد در كارى كه خود از آن نهى مى كردى آغازگر باشى .

واقدى مى گويد: خفاف بن ايماء مى گفته است در جنگ بدر با آنكه مردم آماده حمله بودند ديدم ياران پيامبر صلى الله عليه و آله شمشيرها را بيرون نكشيدند ولى كمانهاى خود را آماده كرده بودند و صفهاى آنان پيوسته به يكديگر بود و برخى جلو برخى ديگر همچون سپر ايستاده بودند و ميان ايشان هيچ فاصله اى نبود. حال آنكه ديگران – سپاه مشركان – همينكه ظاهر شدند شمشيرهايشان را بيرون كشيدند، من از اين موضوع شگفت كردم . پس از آن مردى از مهاجران در آن باره پرسيدم ، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به ما فرمان داده بود تا ما را فرو نگرفته اند، شمشيرهاى خود را بيرون نكشيم .

واقدى گويد: چون مردم آماده حمله شدند و آهنگ جنگ كردند اسود بن عبد الاسد مخزومى همينكه نزديك حوض آب مسلمانان رسيد، گفت : با خداى عهد كرده ام كه بايد از حوض آنان آب بخورم يا آن را ويران كنم ، هر چند در آن راه كشته شوم . اسود با شتاب حركت كرد و همينكه نزديك حوض رسيد، حمزه بن عبد المطلب با او روياروى شد و ضربتى به او زد كه يك پايش را از مچ قطع كرد. اسود پيش رفت كه سوگند خود را بر آورد كنار حوض ايستاد و از آب آن آشاميد و با پاى سالم خود حوض را ويران كرد، حمزه او را تعقيب كرد و ميان حوض او را كشت و مشركان همچنان كه در صفهاى خود ايستاده بودند به اين منظره مى نگريستند.

واقدى مى گويد: مردم به يكديگر نزديك شدند، آنگاه عتبه و شيبه و وليد بيرون آمدند و از صف فاصله گرفتند و هماورد خواستند. سه جوان از انصار كه معاذ و معوذ و عوف پسران عفراء و حارث  بودند بيرون آمدند و گويند نفر سوم ايشان عبد الله بن رواحه بود، و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه آنان همان سه پسر عفراء هستند.

پيامبر صلى الله عليه و آله از اين موضوع آزرم فرمود كه خوش نمى داشت در نخستين رويا رويى مشركان با مسلمانان انصار عهده دار آغاز جنگ باشند و خوش مى داشت كه زحمت آن بر عهده پسر عموها و خويشاوندان خودش باشد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان فرمان داد به جايگاه خود برگردند و براى ايشان طلب خير فرمود. آنگاه منادى مشركان بانگ برداشت كه اى محمد هماوردان ما را از خويشاوندان خودمان گسيل كن . پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به بنى هاشم فرمود: اى بنى هاشم ! برخيزند و براى حق و حقيقتى كه خداوند كه خداوند پيامبرتان را بر آن برانگيخته است ، جنگ كنيد كه اينان باطل خويش آمده اند نور خدا را خاموش كنند. حمزه بن عبد المطلب و على بن ابى طالب و عبيده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف برخاستند و به سوى آنان رفتند. عتبه گفت : سخن بگوييد تا شما را بشناسم – چون كلاه خود نقابدار پوشيده بودند ايشان را نشناختند – و اگر همتاى ما بوديد با شما نبرد خواهيم كرد.

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود خلاف اين خبر روايت كرده و گفته است بنى عفراء و عبد الله بن رواحه به نبرد عتبه و شيبه و وليد رفتند. عتبه و همراهانش به ايشان گفتند: شما كيستند؟ گفتند: گروهى از انصار. گفتند: برگرديد كه ما را نيازى به نبرد با شما نيست . سپس منادى ايشان ندا داد كه اى محمد! هماوردان همتاى ما را از ميان قوم خودمان بفرست ، و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى فلان برخيز، اى فلان برخيز، و اى فلان برخيز.

مى گويد (ابن ابى الحديد): اين روايت از روايت واقدى مشهورتر است . در روايت واقدى هم مطلبى است كه درستى روايت محمد بن اسحاق را تاكيد مى كند و آن اين سخن اوست كه منادى مشركان ندا داد كه اى محمد هماوردان همتاى ما را پيش ما روانه كن اگر بنى عفراء با آنان سخن نگفته بودند و آنان ايشان را برنگردانده بودند، معنى نداشت كه منادى ايشان چنين ندا دهد. وانگهى سخن يكى از قريشيها هم نسبت به يكى از انصار فخر مى كرده است دلالت بر همين دارد. او به مرد انصارى مى گفته است : من از قومى هستم كه مشركان ايشان رضى نشدند، مومنان قوم ترا بكشند.

واقدى مى گويد: حمزه گفت : من حمزه بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدايم . عتبه گفت : همتايى گرامى ، من هم شير حلفاء – بيشه يا همان پيمانان – هستم ، اين دو تن كه همراه تواند كيستند؟ على بن ابى طالب و عبيده بن حارث بن مطلب ، گفت : دو همتاى گرامى .واقدى مى گويد: ابن ابى الزناد برايم نقل كرد كه پدرم مى گفت : براى عتبه كلمه اى سبكتر از اين نشنيده ام كه بگويد شير حلفايم و او حلفا را به معنى بيشه گرفته است .

مى گويد (ابن ابى الحديد): كلمه حلفا به دو صورت ديگر هم روايت شده است كه حلفاء و احلاف است و گفته اند منظور عتبه اين بوده است كه من سرور و شير شركت كنندگان در حلف المطيبين هستم . خاندانهايى كه در آن پيمان شركت كرده بودند پنج خاندان بن فهر. گروهى هم اين تاويل را رد كرده و گفته اند به ايشان حلفاء و احلاف نمى گفته اند، بلكه اين دو كلمه بر دشمنان و مخالفان ايشان گفته مى شده است كه براى مقابله با ايشان پيمان بسته شده است و آنان پنج خاندان هستند كه عبارتند از اعقاب عبد الدار و مخزوم و سهم و جمح و عدى بن كعب .

گروهى هم در تفسير سخن عتبه عتبه گفته اند مقصودش اين بوده است كه من سالار حلف الفضول هستم و آن پيمانى است كه پس از حلف المطيبين بسته شده است و در خانه ابن جدعان صورت گرفته است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم به هنگامى كودكى خود در آن شركت فرموده است . سبب انعقاد اين پيمان چنين بود كه مردى از يمن كالايى به مكه آورد، عاص بن وائل سهمى از آن را خريد و در پرداخت بهاى آن چندان امروز و فردا كرد كه آن مرد را به ستوه آورد. ناچار ميان حجر اسماعيل برپا خاست و قريش را سوگند داد كه از او رفع ستم كنند. بنى هاشم و بنى اسد و بنى زهره و بنى تميم در خانه ابن جدعان جمع شدند و پس از اينكه دستهاى خود را در آب زمزم كه با آن اركان كعبه را شسته بودند فرو بردند پيمان بستند كه هر مظلومى را در مكه يارى دهند و از او رفع ستم كنند و تا دنيا برپاست دست ستمگر را كوتاه و از هر كار ناپسندى جلوگيرى كنند. اين پيمان به سبب فضل و برترى آن به حلف الفضول معروف شده است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم از آن ياد كرده و فرموده است :من در آن شركت كردم و آن را از همه شتران سرخ موى كه از من باشد دوست تر مى دارم و اسلام هم چيزى جز استوارى بر آن نيفزوده است .اين تفسير هم صحيح نيست زيرا خاندان عبد شمس كه عتبه از ايشان است در آن شركت نداشته اند بنابر اين روشن مى شود كه آنچه واقدى نقل كرده ، صحيح و ثابت تر است .

واقدى مى گويد: سپس عتبه به پسرش وليد گفت برخيز، وليد برخاست و على عليه السلام مقابل او آمد و آن دو از نظر سنى كوچك ترين افراد آن شش تن بودند. دو ضربه رد و بدل كردند و على بن ابى اطالب عليه السلام وليد را كشت . سپس عتبه برخاست ، حمزه آهنگ او كرد.دو ضربه رد و بدل كردند و حمزه عتبه را كشت . آن گاه شيبه برخاست و عبيده كه مسن ترين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بود آهنگ او كرد، شيبه با زبانه شمشير ضربتى به پاى عبيده زد كه عضله ساق پايش را قطع كرد. در اين حال حمزه و على به شيبه حمله كردند و او را كشتند و عبيده را بر دوش ‍ بردند و كنار صف رساندند، در حالى كه مغز استخوان ساق عبيده فرو مى ريخت گفت : اى رسول خدا، آيا من شهيد نيستم ؟ فرمود: آرى كه شهيدى .

عبيده گفت : همانا به خدا سوگند اگر ابوطالب زند بود مى دانست كه من نسبت به شعرى كه سروده است سزاوار ترم ، آنجا كه مى گويد:سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد، ما محمد را رها نمى كنيم تا آنكه در دفاع از او نيزه بزنيم و تير بيندازيم . او را تسليم نمى كنيم تا آن هنگام كه برگرد او كشته شويم و در راه او از پسران و همسران خود خواهيم گذشت . 

و اين آيه در مورد آن گروه نازل شده است : اين دو گروه درباره پروردگارشان به مخاصمه برخاسته اند. محمد بن اسحاق روايت مى كند كه عتبه با عبيده بن حارث و شيبه با حمزه بن عبد المطلب و وليد با على مبارزه كرده اند، حمزه و على به شيبه و وليد مهلت ندادند و آن دو را فورا كشتند. عبيده و عتبه هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو زمين گير شدند و در اين هنگام حمزه و على با شمشيرهاى خود به عتبه حمله كردند و او را كشتند و يار خود را بر دوش كشيدند و كنار صف بردند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): اين روايت موافق است با آنچه امير المومنين على عليه السلام در سخن خود خطاب به معاويه فرموده است : كه همان شمشير كه با آن برادر و دايى و پدر مادرت را از پاى در آوردم هنوز پيش من است ؛ و در مورد ديگرى فرموده است : فرود آمدن آن شمشير را بر برادر و دايى و پدر و مادرت به خوبى مى شناسى و آن ضربه و شمشير از برخورد به ستمگران دور نيست .
بلاذرى همين روايت واقدى را برگزيده و گفته است : حمزه عتبه را كشته است و على عليه السلام وليد را كشته و در كشتن شيبه هم شركت داشته است .

متقضاى سن آن سه تن هم در قبال آن سه تن ديگر همين است ، كه شيبه از آن دو بزرگتر بوده است و با عبيده كه از دو يار خود بزرگتر بوده است مبارزه كند و وليد كه كوچكتر بوده است با على عليه السلام كه كوچكتر بوده است جنگ كند و عتبه كه از لحاظ سن ميان شيبه و وليد بوده است با حمزه كه همين حال را داشته است جنگ كند. وانگهى عتبه از آن دو تن ديگر دليرتر بوده است و مقتضاى حال آن است كه هماوردش دليرترين آن سه تن باشد و در آن هنگامى حمزه معروف به دلير و دلاورى بوده است و على عليه السلام در آن هنگام بسيار مشهور به شجاعت نبوده و شهرت كامل او پس از جنگ بدر بوده است .

در عين حال كسانى كه بخوانند روايت ابن اسحاق را بپذيرند كه گفته است حمزه يا شيبه جنگ كرده است مى توانند به اين ابيات هند عتبه كه پدرش را مرثيه گفته است ، استناد كنند:دو چشم من ! با اشك ريزان خود بر بهترين فرد قبيله خندف كه هرگز دگرگون نشد بگرييد. بنى هاشم و بنى مطلب كه خويشاوندان نزديكش ‍ بودند او را فراخواندند و سوزش شمشيرهاى خود را به او چشاندند…

هنگامى كه هند در اين ابيات گفته است كه بنى هاشم و بنى مطلب سوزش ‍ شمشيرهاى خود را به پدرش چشانده اند ثابت مى شود كه كسى كه با عتبه نبرد كرده است عبيده بوده است و اوست كه از خاندان و اعقاب مطلب است ، او عتبه را زخمى كرد و زمين گير ساخت ، سپس حمزه و على عليه السلام بر او هجوم بردند و او را كشتند.

شيعيان چنين روايت مى كنند كه حمزه به جنگ با عتبه پيشى گرفت و او را كشت و اشتراك على عليه السلام و حمزه در مورد كشتن شيبه است آن هم پس از اينكه عبيده بن حارث او را زخمى كرد. اين موضوع را محمد بن نعمان – شيخ مفيد – در كتاب الارشاد آورده است و اين موضوع برخلاف چيزى است كه در نامه هاى امير المومنين على عليه السلام به معاويه آمده است ، و اين امر در نظر من در اين مورد مشتبه است . همچنين محمد بن نعمان از قول امير المومنين على عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت ضمن ياد كردن از جنگ بدر مى فرموده است من و وليد بن عتبه ضربتى رد و بدل كرديم ، ضربه او خطا كرد و چون من ضربه را وارد كردم او دست چپش را سپر قرار داد كه شمشير آن را بريد و گويى هم اكنون به پرتو انگشترش در دست راستش مى نگرم . سپس ضربتى ديگر بر او زدم و كشته بر زمين افكندش و چون اسلحه او را از تنش بيرون آوردم در بدنش اثر زعفران معطر ديدم و دانستم كه تازه داماد است .

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون عتبه بن ربيعه هماورد خواست پسرش ابوحذيفه براى نبرد با او برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: بنشين و بر جاى خود باش و چون آن اشخاص به جنگ عتبه رفتند، ابوحذيفه هم بر پدر خويش ضربتى زد.
واقدى همچنين از قول ابن ابى الزناد از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است شيبه از عتبه سه سال بزرگتر بوده است و حمزه از پيامبر صلى الله عليه و آله چهار سال و عباس از آن حضرت سه سال بزرگتر بوده اند. 

واقدى مى گويد: در جنگ بدر ابوجهل هم از خداوند پيروزى خواست و گفت : بار خدايا هر كدام از ما را كه پيوند خويشاوندى را بيشتر بريده و چيزهاى غير معلوم براى ما آورده است همين بامداد نابود فرماى و خداوند متعال در اين مورد اين آيه را نازل فرموده است : اگر فتح و ظفر مى خواهيد همانا براى شما رسيد و اگر از كفر باز ايستيد براى شما بهتر است .

واقدى مى گويد: عروه از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر براى مهاجران شعار با بنى الرحمن و براى خزرجيان شعار يا بنى عبد الله و براى اوسيان شعار يا بنى عبيد الله را مقرر فرمود.گويد: زيد بن على بن حسين ، عليه السلام ، روايت كرده است كه شعار پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر يا منصور امت اى يارى داده شده بميران بوده است .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن ابوالبخترى منع فرموده بود، زيرا پيش از هجرت كه پيامبر صلى الله عليه و آله سخت از مشركان آزار مى ديد، روزى ابوالبخترى سلاح بر تن كرد و گفت : امروز هيچ كسى متعرض محمد صلى الله عليه و آله نخواهد شد مگر اينكه شمشير بر او خواهم نهاد، و پيامبر صلى الله عليه و آله سپاسگزار اين موضوع بود. ابوداود مازنى كه تسليم شوى از كشتن تو نهى فرموده است ، گفت پس تو از من چه مى خواهى ، اگر محمد از كشتن من نهى كرده است ، من هم در مورد او چنين كارى كرده بودم ، اما اينكه خود را تسليم كنم ، سوگند به لات و عزى كه زنان مكه هم مى دانند من تسليم نمى شوند و مى دانم كه تو مرا را نمى كنى ، اينك هر چه مى خواهى انجام بده . ابوداود تيرى بر او انداخت و گفت : پروردگارا اين تير، تير تو و ابوالبخترير بنده تو است ، خدايا اين تير را در محلى كه او را خواهد كشت قرار بده . با آنكه ابوالبخترى زره پوشيده بود تير زره او را درهم دريد و او را كشت . واقدى مى گويد و گفته شده است ، مجذر بن زياد بدون اينكه ابوالبخترى را بشناسد او را كشته است .

مجذر در اين بار ابياتى سروده است كه از آنها فهميده مى شود او قاتل ابوالبخترى است . در روايت محمد بن اسحاق آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر از كشتن ابوالبخترى كه نام و نسبش وليد بن هشام بن حارث بن اسد بن عبدالعزى است ، نهى فرموده بود كه او در مكه مردم را از آزار دادن پيامبر صلى الله عليه و آله باز مى داشت ، خودش هم آزارى نمى رساند و از كسانى بود كه براى شكستن پيمان نامه اى كه قريش بر ضد بنى هاشم نوشته بودند، اقدام كرد. مجذر بن زياد بلوى هم پيمان انصار با او روياروى شد و به او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله ما را از كشتن تو منع فرموده است . همراه ابوالبخترى يكى از همكارانش به نام جناده بن مليحه بود كه از مكه با او همراه شده بود. ابوالبخترى گفت : آيا اين همكار من هم در امان است ؟ مجذر گفت : به خدا سوگند ما دوست ترا رها نمى كنيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله ما را فقط از كشتن خودت به تنهايى منع كرده است . ابوالبخترى گفت : در اين صورت به خدا سوگند كه من و او هر دو مى ميريم ، نبايد زنان مكه درباره من بگويند كه دوست و همكار خود را به سبب حرص زنده ماندن رها كرده ام ؛ ناچار مجذر با او نبرد كرد. ابوالبخترى چنين رجز مى خواند:فرزند زن آزاده هيچگاه دوست خود را رها نمى كند، مگر آنكه بميرد يا راه نجات خود را بيابد.

و به نبرد پرداختند و مجذر او را كشت . آنگاه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و خبر داد و گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است ، كوشش كردم كه تن به اسيرى دهد و او را پيش تو آورم ، ولى چيزى جز جنگ را نپذيرفت ، ناچار جنگ كردم و كشتمش .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن حارث بن عامر بن نوفل هم نهى فرموده و گفته بود اسيرش كنيد و مكشيدش . او خوش نمى داشت به بدر بيايد و او را با زور آورده بودند خبيب بن يساف با او روياروى شد و بدون اينكه او را بشناسد، حارث را به قتل رساند، چون اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد فرمود: اگر پيش از آنكه كشته شود بر او دست مى يافتم او را براى زنهايش رها مى كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن زمعه بن اسود هم نهى فرموده بود، ثابت بن جذع بدون اينكه زمعه را بشناسد او را كشت .

واقدى مى گويد: عدى بن ابى الزغباء روز بدر چنين رجز مى خواند:

انا عدى و السحل
امشى بها مشى الفحل

من عدى هستم و همراه زره راه مى روم ، راه رفتن مرد نيرومند.

و مقصودش از كلمه سحل زره خودش بود. پيامبر صلى الله عليه و آله – كه اين رجز را شنيده بود – پرسيد: عدى كيست ؟ مردى از مسلمانان گفت : اى رسول خدا منم ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نشانى ديگر چيست ؟ گفت : پسر فلانم . فرمود: نه تو عدى نيستى . آنگاه عدى بن ابى الزغباء برخاست و گفت : اى رسول خدا منم ، فرمود: ديگر چه ؟ گفت :والسحل … پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: سحل يعنى چه ؟ گفت : يعنى زره من . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عدى بن ابى الزغباء چه عدى خوبى است .

واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت فرمود عقبه بن ابى معيط در مكه – براى تهديد پيامبر صلى الله عليه و آله – چنين سروده بود:اى كسى كه سوار بر ناقه گوش بريده از پيش ما هجرت كردى ، پس از اندكى مرا سوار بر اسب خواهى ديد، نيزه خود را از خون شما پياپى سيراب خواهم كرد و شمشير هر گونه شبهه اى را از شما خواهد زدود.

چون اين سخن او به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، عرضه داشت بار خدايا او را بر روى در افكن و بكش . روز جنگ بدر پس از آنكه مردم گريختند اسب او رم كرد. عبد الله بن سلمه عجلانى او را اسير گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله به عاصم بن ابى الافلح فرمان داد گردنش را زد.

واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر پس از گريز مردم من مشغول جمع كردند زره ها بودم ، ناگاه اميه بن خلف كه در دوره جاهلى با من دوست بود مرا ديد. نام من در دوره جاهلى عبد عمرو بود و همينكه اسلام آمد و به عبد الرحمان ناميده شدم ولى اميه بن خلف هرگاه مرا مى ديد، همچنان عبد عمرو صدا مى كرد و مى گفت من به تو عبد الرحمان نمى گويم زيرا مسيلمه در منطقه يمن نام رحمان بر خود نهاده است و من ترا عبد الرحمان نمى گويم ، من هم پاسخش نمى دادم و سر انجام به من عبد الاله مى گفت . روز جنگ بدر او را همراه پسرش على ديدم كه شتابان همچون شترى كه آن را برانند در حال گريز است . 

 مرا صدا كرد كه اى عبد عمرو! پاسخش ندادم . صدا زد كه اى عبدالاله پاسخش ‍ دادم . گفت : شما را نيازى به شير فراوان نيست ؟ ما براى تو بهتر از اين زره هايت هستيم ، گفتم حركت كنيد. هر دو را پيش انداختم و مى بردم . اميه بن خلف همينكه ديد نسبتا امنيتى كرده است به من گفت : امروز مردى را ميان شما ديدم كه به سينه خود پر شترى مرغى زده بود، او كيست ؟ گفتم : حمزه بن عبد المطلب بود. گفت : همو بود كه بر سر ما اين همه بلا آورد،  سپس گفت : آن كوچك اندام كوته قامت كه دستارى سرخ بر سر بسته بود كيست ؟ گفتم : مردى از انصار است به نام سماك بن خرشه .

گفت : اى عبدالاله او هم از كسانى بود كه به سبب كارهايش ما امروز قربانيان شما شديم ! عبدالرحمان بن عوف مى گويد: در همان حال كه او و پسرش را جلو خود مى بردم ، ناگاه چشم بلال كه مشغول خمير كردن بود بر او افتاد. با شتاب و چالاكى دست خود را از خمير بيرون كشيد و پاك كرد و فرياد بر آورد كه اى گروه انصار اين اميه بن خلف سرو سالار كفر است ! و خطاب به اميه گفت : در اين حال انصار چنان به اميه هجوم آوردند كه شتران تازه زاييده به كره هاى خود و اميه را بر پشت افكندند، من خود را روى او تكيه دادم تا از او حمايت كنم . خباب بن منذر آمد و با شمشير خود گوشه بينى اميه را بريد، همينكه اميه بينى خود را از دست داد به من گفت مرا با ايشان واگذار. عبدالرحمان مى گويد: در اين حال اين سخن حسان را به ياد آوردم كه مى گويد: آيا پس از اين ، بينى بريده .

گويد: در اين هنگام خبيب بن يساف پيش آمده و ضربتى بر او زد و او را كشت .اميه هم به خبيث بن يساف ضربتى زد كه دستش را از شانه قطع كرد ولى پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به پيكر خبيب وصل فرمود كه بهبود يافت و گوشت بر آورد. پس از اين جريان خبيب بن يساف با دختر اميه بن خلف ازدواج كرد و چون همسرش نشانه آن ضربت را ديد گفت : خداوند دست آن مردى را كه چنين ضربتى زده شل مدارد! خبيب گفت : به خدا سوگند من آن مرد را به كام مرگ در آوردم . خبيب مى گفته است : چنان ضربتى بر دوش ‍ او زدم كه تا تهيگاه او را دريد با وجود آنكه زره بر تن داشت و گفتم : بگير كه من پسر سيافم ! آنگاه اسلحه و زره او را برداشتم . در اين هنگام على پسر اميه پيش آمد كه خباب بر او حمله كرد و پايش را قطع كرد. على بن اميه چنان فريادى كشيد كه نظيرش شنيده نشده بود. سپس عمار با او رو ياروى شد و ضربه ديگرى بر او زد و او را كشت . و گفته شده است عمار او پيش از آنكه خباب ضربه بزند ديده است و چند ضربه رد و بدل كرده اند و عمار او را كشته است . اما همان گفتار نخست در نظر ما صحيح تر است كه عمار پس ‍ از آنكه پاى على قطع شده است به او ضربتى زده و او را كشته است .

واقدى مى گويد: در مورد چگونگى كشته شدن اميه بن خلف به گونه ديگرى هم شنيده ايم و چنين است كه عبيد بن يحيى از معاذ بن رفاعه از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : روز جنگ بدر اميه بن خلف را كه ميان مشركان مقام و منزلتى داشت احاطه كرديم . من و او هر دو نيزه در دست داشتيم و نخست چندان نيزه به يكديگر زديم كه سر نيزه هاى ما از كار افتاد، سپس دست به شمشير برديم و چندان ضربه زديم كه شمشيرها كند شد. من ناگهان متوجه شكافى در زره او شدم كه زير بغل او بود، شمشير خود را همانجا فرو كردم و او را كشتم و شمشير از سوى ديگر در حالى كه آلوده به پيه و چربى بود سر برون آورد.

واقدى مى گويد، در اين باره گونه ديگرى هم شنيده ايم : محمد بن قدامه بن موسى از قول پدرش از عايشه دختر قدامه بن مظعون براى من نقل كرد كه روزى صفوان بن اميه بن خلف به قدامه بن مظعون گفت : آيا روز بدر، تو مردم را به پدرم شوراندى ؟ قدامه گفت : به خدا سوگند من چنان نكردم و اگر هم كرده بودم از كشتن يك مشرك پوزش نمى خواستم . صفوان پرسيد: پس چه كسى مردم را بر او شوراند؟ قدامه گفت : گروهى از جوانان انصار بر او حمله بردند كه معمر بن حبيب بن عبيد بن حارث هم ميان ايشان بود. و همو شمشيرش را بلند مى كرد و بر او فرو مى آورد. صفوان گفت : اى بوزينه ! (معمر مردى زشت روى بود) حارث بن حاطب كه اين سخن را شنيد سخت خشمگين شد و پيش مادر صفوان بن اميه رفت و گفت : صفوان چه در جاهليت و چه در اسلام دست از آزار ما بر نمى دارد. حارث سخن صفوان را كه به معمر لقب بوزينه داده بود براى او نقل كرد.

مادر صفوان به او گفت : اى صفوان ! آيا به معمر كه از شركت كنندگان در جنگ بدر است دشنام مى دهى ، به خدا سوگند تا يك سال هيچ گونه كرامتى را از تو نمى پذيرم . صفوان گفت : مادر جان به خدا سوگند هرگز اين كار را تكرار نخواهم كرد و من بدون توجه و منظور كلمه اى بر زبان آورده ام .

واقدى مى گويد: محمد بن قدامه از قول پدرش از عايشه دختر قدامه نقل مى كرد كه در مكه در حالى كه مادر صفوان بن اميه به خباب بن منذر مى نگريست به او گفتند: اين همان كسى است كه در جنگ بدر پاى على بن اميه را قطع كرده است . مادر صفوان گفت : ما را از خاطره و يد افرادى كه در شرك و كافرى كشته شده اند رها كنيد. خداوند على – پسرم – را با ضربه شمشير خباب بن منذر خوار و زبون ساخت و خباب را با كشتن على گرامى فرمود، على هنگامى كه از اينجا رفت ظاهرا مسلمان بود و حال آنكه با شرك و كفر كشته شد.

اما محمد بن اسحاق مى گويد: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است دست اميه بن خلف دو پسرش على را به صورت دو اسير در جنگ بدر به دست گرفتم . در همان حال كه با آن دو حركت مى كردم بلال ما را ديد. اميه در مكه همواره بلال را شكنجه مى داد، او را هنگامى كه ريگها داغ و سوزان مى شد بر پشت روى شنها مى خوابانيد و سپس فرمان مى داد سنگ بزرگ داغى را روى سينه اش مى نهادند و مى گفت همواره در اين شكنجه خواهى بود مگر آنكه از آيين محمد بر گردى و بلال فقط مى گفت احد احد و هيچ كلمه اى بر آن نمى افزود. بدين سبب همينكه بلال او را ديد فرياد بر آود كه اين سر و سالار كفر، اميه بن خلف است . و به اميه گفت اگر تو رهايى يابى ، من رهايى نخواهم يافت .

عبدالرحمان بن عوف مى گويد به بلال گفتم : اى بلال ! اين اسير من است . گفت : اگر او رهايى يابد، من رهايى نخواهم يافت . گفتم : اى پسر كنيزك سياه ، گوش بده . گفت : اگر او رهايى يابد، من رهايى نخواهم يافت و با تمام نيرو فرياد بر آورد كه اى انصار خدا! اين اميه بن خلف سر و سالار كفر است ، اگر او رهايى يابد، من رهايى نخواهم يافت . آنان چنان ما را در بر گرفتند كه چون حلقه دست بند بود. من از او دفاع مى كردم ، در اين هنگام عمار بن ياسر با شمشير به على پسر اميه ضربتى زد كه به پاى او برخورد و آن را قطع كرد و على بر زمين افتاد. اميه چنان فريادى كشيد كه هرگز نظيرش را نشنيده بودم . دست از او برداشتم و گفتم : خود را نجات بده ، گرچه اميدى به نجات نيست و به خدا سوگند من ديگر براى تو نمى توانم كارى انجام دهم .

گويد: آنان با شمشيرهاى خود اميه و پسرش را پاره پاره كردند و از آن كار آن آسوده شدند. گويد: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است خدا بلال را رحمت كناد، زره هايى كه جمع كرده بودم از دستم رفت و اسير من را هم او از ميان برد.  واقدى مى گويد: زبير بن عوام مى گفته است در جنگ بدر عبيده بن سعيد بن عاص را در حالى كه سوار بر اسب بود و سلاح كامل پوشيده بود و فقط چشمهايش ديده مى شد ديدم . دختر كوچك بيمارى همراه داست كه شكمش بر آمده بود و مى گفت : من پدر دخترك شكم بر آمده ام . زبير مى گويد: من نيزه كوتاهى در دست داشتم و با آن به چشم او زدم ، در افتاد. پاى خود را بر گونه اش نهادم و نيزه كوتاه خود را بيرون كشيدم و حدقه چشم او هم بيرون آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله آن نيزه كوتاه را از من گرفت و بعدها آن را پيشاپيش او مى بردند و بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله آن را همچنان پيشاپيش ابوبكر و عمر و عثمان مى بردند.

واقدى مى گويد: همينكه مردم حمله كردند و به هم در آويختند عاصم بن ابى عوف بن صبيره سهمى همچون گرگى پيش آمد و مى گفت : اى گروه قريش بر شما باد كه محمد را بگيريد، همان قطع كننده پيوند خويشاوندى و تفرقه اند از ميان جماعت و آورنده آيين ناشناخته ، كه اگر او رهايى يابد من رهايى نيابم . در اين هنگام ابودجانه به مقابله او شتافت و دو ضربه رد و بدل كرد و ابودجانه با ضربه خويش او را كشت و ايستاد تا جامه و سلاح او را بردارد. در همين حال عمر بن خطاب از كنار ابودجانه گذشت و گفت : حالا جامه و سلاح او را رها كن ، تا دشمن مغلوب شود و متن براى تو در اين مورد گواهى مى دهم .

واقدى مى گويد: معبد بن وهب يكى از افراد خاندان عامر لوى پيش آمد و بر ابودجانه ضربتى زد كه نخست همچون شتر زانو بر زمين زد و سپس ‍ برخاست و با شمشير خود چند ضربه به معبد زد كه كار ساز نيامد. در اين هنگام معبد در گودالى كه پيش رويش قرار داشت و آن را نديده بود، فرو افتاد. ابودجانه خود را بر او افكند و سرش را بريد و جامه و سلاحش را برگرفت .

واقدى مى گويد: در آن روز چون بنى مخزوم كشته شدن ياران خود را ديدند، گفتند كسى به ابوجهل دسترسى نخواهد يافت كه عتبه و شيبه پسران ربيعه مغرور شدند و عجله كردند و خويشاوندان ايشان از آنان پشتيبانى نكردند. بنى مخزوم ابوجهل را احاطه كردند و او را همچون درخت پر خارى كه دسترسى به آن ممكن نباشد، ميان خويش گرفتند، سپس چنين انديشيدند كه سلاح و جامه او را بر كس ديگرى بپوشانند و آن را بر عبد الله بن منذر بن ابى رفاعه پوشاندند. على عليه السلام بر او حمله كرد و او را كشت و تصور مى كرد كه ابوجهل است و برگشت و مى گفت : من پسر عبد المطلبم . سپس آن جامه را بر ابوقيس بن فاكه بن مغيره پوشاندند. حمزه كه مى پنداشت همو ابوجهل است بر او حمله كرد و او را كشت و ضمن ضربه زدن من مى گفت : بگير كه من پسر عبد المطلبم . سپس بر حرمله بن عمرو پوشاندند. على عليه السلام بر او حمله كرد و را كشت . خواستند آن را بر خالد بن اعلم بپوشانند خود دارى كرد و نپذيرفت . معاذ بن عمرو بن جموح مى گويد: در آن روز نگاه كردم ديدم ابوجهل همچون درخت پر خارى است كه دسترسى به او دشوار است و مشركان مى گويند هيچ كس به ابوالحكم دسترسى نخواهد يافت ، دانستم كه خود اوست و گفتم : به خدا سوگند امروز يا بايد در اين راه كشته شوم يا به ابوجهل دست يابم .

به جانب او رفتم و همينكه فرصتى دست داد كه غافلگيرش كنم بر او حمله بردم و ضربتى زدم كه پايش را از ساق قطع كرد و چنان شد كه او را به دانه اى تشبيه كردم كه از زير سنگ آسيا بيرون مى جهد. در همين هنگام پسرش عكرمه بر من حمله آورد و ضربتى بر دوشم زد كه دستم را از شانه بريد و فقط به پوستش آويخته ماند. آن دستم را كه بر پوستش آويخته بود نخست پشت سرم آويختم و چون ديدم آزارم مى دهد زير پاى خود نهادم و آن را از بن كندم . سپس عكرمه را ديدم كه در جستجوى پناهگاهى است ، اگر دستم درست مى بود همانجا او را مى كشتم . معاذ به روزگار حكومت عثمان در گذشته است .

واقدى مى گويد: روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير ابوجهل را به معاذ بخشيد و آن شمشير امروز هم در اختيار خاندان معاذ بن عمرو است . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله بعدها به عكرمه پسر ابوجهل پيام داد و پرسيد پدرت را چه كسى كشت ؟ او گفت : همان كسى كه من دستش را قطع كردم . و بدين سبب بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير ابوجهل را به معاذ بخشيد كه عكرمه پسر ابوجهل دستش را در جنگ بدر قطع كرده بود.

واقدى مى گويد: بنى مغيره در اين موضوع شك نداشتند كه شمشير ابوجهل بهره معاذ بن عمرو شده و همو در جنگ بدر قاتل ابوجهل بوده است .
واقدى مى گويد: درباره چگونگى كشته شدن و گرفتن جامه و سلاح ابوجهل روايتى ديگر هم شنيده ام . عبدالحميد بن جعفر از عمر بن حكم بن ثوبان از عبدالرحمان بن عوف نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله شب جنگ بدر ما را آرايش نظامى داد و شب را در حالى به صبح آورديم كه در صفهاى خود بوديم . دو پسر نوجوان كنار من بودند كه هر دو به سبب كم سن و سالى حمايل شمشير خود را بر گردن خويش ‍ آويخته بودند. يكى از آن دو به من نگريست و گفت : عمو جان ! كدام يك از آنان ابوجهل است ؟ گفتم : اى برادرزاده ! با او چه كار دارى ؟ گفت : به من خبر رسيده است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله دشنام مى دهد، سوگند خوردم كه اگر او را ببينم بكشمش يا در آن راه كشته شوم . من به ابوجهل اشاره كردم ، نوجوان ديگر هم به من نگريست و همان سخن را گفت و براى او هم به ابوجهل اشاره كردم و نشانش دادم . گفتم : شما كه هستيد؟ گفتند: دو پسر حارث .

گويد: آن دو چشم از ابوجهل بر نمى داشتند و چون جنگ درگرفت آهنگ او كردند و او را كشتند و ابوجهل هم آن دو را كشت .
واقدى مى گويد: محمد بن عوف از ابراهيم بن يحيى بن زيد بن ثابت نقل كرد كه روز جنگ بدر عبدالرحمان بن عوف به جانب چپ و راست خويش ‍ نگريست و چون آن دو را ديد گفت : اى كاش كنار من كسانى تنومندتر از اين دو نوجوان مى بودند. چيزى نگذشت كه عوف به عبدالرحمان نگريست و گفت : ابوجهل كدام يك از ايشان است ؟ عبدالرحمان گفت : آنجا كه مى بينى . گويد: عوف همچون جانور درنده اى به سوى ابوجهل خيز برداشت و برادرش هم به او پيوست و به آنان نگاه مى كرد كه شمشير مى زند بعد هم ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله كه از ميان كشتگان مى گذشت از كنار آن دو گذشت و آنان كنار جسد ابوجهل بر زمين افتاده بودند.

واقدى مى گويد: محمد بن رفاعه براى من گفت : از پدرم شنيدم كه منكر چيزى بود كه مردم درباره كمى و سن سال پسران عفراء مى گويند. پدرم مى گفت : در جنگ بدر كوچكترين آن دو برادر سى و پنج ساله بود، چگونه اين سخن درست است كه شمشيرش را بر گردنش آويخته باشد! واقدى مى گويد: همان گفتار نخست كه آنها نوجوان بوده اند درست تر است .

محمد بن عمار بن ياسر از قول ربيع معوذ نقل مى كند كه مى گفته است به روزگار حكومت عمر بن خطاب همراه گروهى از زنان انصار پيش اسماء مادر ابوجهل رفتيم . پسرش عبدالله بن ابى ربيعه براى او از يمن عطرى فرستاده بود و او آن را همراه با ديگر چيزهاى گرانبها مى فروخت . ما هم از او مى خريديم . همينكه شيشه هاى مرا پر كرد وز كرد. همان گونه كه از ديگران را وزن كرد و گفت : طلب خود را بايد بنويسيم . گفتم : آرى بر اين بنويس كه بر عهده ربيع دختر معوذ است . گفتم : نه ، دختر كسى هستم كه بنده خود را كشته است . گفت : به خدا را كشته است . گفتم : نه ، دختر كسى هستم كه بنده خود را كشته است . گفت : به خدا سوگند هرگز چيزى به تو نمى فروشم .گفتم : به خدا سوگند من هم هرگز چيزى از تو نمى خرم كه به خدا سوگند عطر تو چندان خوب نيست ، و حال آنكه پسرم ! به خدا سوگند عطرى به آن خوبى نبوييده بودم ، ولى خشمگين شدم .

واقدى مى گويد: چون جنگ پايان يافت ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد بگردند جسد ابوجهل را پيدا كنند. ابن مسعود مى گويد: من او را يافتم كه هنوز رمقى داشت ، پاى خود را بيخ گلويشس نهادم و گفتم : سپاس ‍ خداوند را كه ترا خوار و زبون ساخت . گفت : خداوند برده اى را كه فرزند كنيزكى است – ابن مسعود -زبون ساخته است ، اى چوپانك گوسپندان ، بر جايگاه بلندى بر آمده اى . آنگاه پرسيد: دولت و اقبال از كيست ؟ گفتم : از خداوند و رسول اوست . كلاه خودش پشت سرش افتاده بود و گفتم : من كشنده تو هستم .
گفت : نخستين بنده اى نيستى كه سرور خود را كشته است ، همانا سخت ترين چيزى كه امروز آن را ديده ام اين است كه تو مرا مى كشى ، مگر ممكن نبود مردى از هم پيمانان يا پاكان و افراد شركت كننده در پيمان مطيبين عهده دار كشتن من باشد. عبدالله بن مسعود ضربتى بر او زد كه سرش برابرش افتاد، سپس جامه و سلاح و زره و كلاهخود او را برداشت .

و با خود آورد و مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله نهاد و گفت : اى پيامبر خدا مژده بده كه دشمن خدا، ابوجهل ، كشته شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عبدالله ! واقعا چنين است ؟ سوگند به كسى كه جان در دست اوست اين موضوع براى من خوشتر از داشتن شتران سرخ موى است ، يا سخنى نظير اين فرموده است . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس ‍ فرمود: روزى بر سر سفره ابن جدعان ابوجهل را به گوشه اى پرت كردم كه نشانه زخم بر زانويش مانده است ، بر بدنش نگريستند و آن نشان را ديدند.

واقدى مى گويد: روايت شده است كه ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى در آن ساعت كه ابن مسعود آمده ، در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است . ابوسلمه اندوهگين شد و روى به ابن مسعود كرد و گفت : ابوجهل را تو كشتى ؟ گفت : آرى خداوند او را كشت .

ابوسلمه پرسيد: مقصودم اين است كه تو عهده دار كشتن او بودى ؟ گفت : آرى . ابوسلمه گفت : اگر مى خواست ترا در آستين خودش جاى مى داد. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند كه من او را كشتم و برهنه كردم . ابوسلمه پرسيد: چه نشانى در بدنش بود؟ گفت : خال سياه درشتى ميان ران راست او بود. ابوسلمه كه آن نشانه را شناخت به ابن مسعود گفت : چگونه او را برهنه كردى و حال آنكه قريشى ديگرى جز او را برهنه نكردند. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند ميان قريش و هم پيمانهاى آنان هيچ كس نسبت به خدا و رسولش از او دشمن تر نبود، و من از چيزى كه نسبت به او انجام داده ام پوزش خواهى نمى كنم .ابوسلمه سكوت كرد.

واقدى مى گويد: پس از آن از ابوسلمه شنيده مى شد كه از اين سخن خود كه به طرفدارى ابوجهل گفته بود استغفار مى كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از كشته شدن ابوجهل خوشحال شد و عرضه داشت : بار خدايا آنچه را به من وعده فرموده بودى ، بر آوردى ، پروردگارا! نعمت خود را بر من تمام فرماى ! گويد: خاندان ابن مسعود  مى گفته اند شمشير ابوجهل كه نقره شان است پيش ماست و آن را عبدالله بن مسعود در جنگ بدر به غنيمت گرفته است .

واقدى مى گويد: اصحاب ما بر اين عقيده متفقند كه معاذ بن عمرو و دو پسر عفراء نخست ابوجهل را از پاى در آورده اند و ابن مسعود هنگامى كه او هنوز رمقى داشته است گردنش را زده است و بدين ترتيب همگى در كشتن ابوجهل شركت داشته اند.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله كنار كشته دو پسر عفراء درنگ كرد و فرمود خداوند دو پسر عفراء را رحمت فرمايد كه هر دو در كشتن فرعون اين امت و سالار پيشوايان كفر شركت كردند. پرسيدند: اى رسول خدا چه كسى همراه آن دو ابوجهل را كشته است ؟ فرمود: فرشتگان و ابن مسعود كه سرش را بريد و او هم در كشتن او شريك است .

واقدى مى گويد: معمر از زهرى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر فرمود: بار خدايا شر نوفل بن عدويه را كه همان نوفل بن خويلد و از خاندان اسد بن عبدالعزى است از من كفايت فرماى . نوفل در آن روز از اينكه كشته شدگان قوم خود را كه در نخستين برخورد كشته شده بودند، ديده بود، ترسان بود. او پيش آمد و با صداى بسيار بلند كه ظاهرا آميخته با نشاط بود گفت : اى گروه قريش امروز روز سرافرازى و سربلندى است ، ولى همينكه ديد قريش گريزان شد خطاب به انصار فرياد مى كشيد كه شما را چه نيازى به ريختن خونهاى ماست مگر اينها را كه كشته ايد نمى بينيد؟ مگر شما نيازمند به شير نيستند، جبار بن صخر او را به اسيرى گرفت و پيشاپيش خود او را مى آورد، نوفل كه چشمش به على عليه السلام افتاد كه جانب او مى آيد، به جبار گفت : اى برادر انصارى ترا به لات و عزى سوگند اين مرد كيست كه مى بينم آهنگ من دارد، جبار گفت : اين على بن ابى طالب است .

نوفل گفت : به خدا سوگند تا به امروز مردى به اين چالاكى ميان قوميش نديده ام . على عليه السلام به او حمله كرد و با شمشير ضربتى بر او زد ولى شمشير على در سپر چرمين نوفل لحظه اى گير كرد، سپس آن را بيرون كشيد و دو ساق پايش را هدف قرار داد كه چون دامن زرهش بالا بود هر دو را قطع كرد و سپس او را كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از نوفل بن خويلد خبر دارد؟ على عليه السلام فرمود من او را كشتم . پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و فرمود: سپاس خداوندى كه نفرين مرا در مورد او بر آورد.

واقدى مى گويد: عاص بن سعيد بن عاص هم براى جنگ آمد. او و على عليه السلام و رياروى شدند و على او را كشت . عمر بن خطاب به سعيد پسر عاص مى گفت : چرا ترا از خود روى گردان مى بينم ، آيا مى پندارى من پدرت را كشته ام ! سعيد گفت : بر فرض كه تو خردمندتر و امانت دارترند، هيچ كسى ستمى بر ايشان روا نمى دارد مگر اينكه خداوند پوزه اش را بر خاك مى مالد و او را بر روى مى افكند.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه عمر به سعيد بن عاص گفته است : چرا ترا روى گردان مى بينم ، گويى من پدرت را در جنگ بدر كشته ام ، و اگر هم كشته بودم از كشتن مشركى پوزش خواهى نمى كردم كه عاص بن هاشم بن مغيره دايى خودم را به دست خود كشتم .

و از كتابى غير كتاب واقدى نقل مى كنم كه عثمان به عفان و سعيد بن عاص ‍ به روزگار حكومت عمر بن خطاب پيش او رفتند. سعيد بن عاص گوشه اى نشست ، عمر به او نگريست و گفت : چرا ترا افسرده و روى گردان مى بينم ، گويى پدرت را كشته ام ! نه من او را نكشتم ، بلكه ابوالحسن او را كشت . على عليه السلام هم حاضر بود، فرمود: بار خدايا آمرزش مى خواهم ! سپس ‍ فرمود شرك و آنچه در آن بود از ميان رفت و اسلام امور پيش از محو كرده است ، اينك چرا دلها را به هيجان مى آورى و عمر سكوت كرد. سعيد گفت : همتايى گرامى پدرم را كشته است و اين براى من خوشتر از آن است كه اگر او را كسى كه از خاندان عبد مناف نيست ، مى كشت .
واقدى مى گويد: على عليه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر پس از بر آمدن روز و هنگامى كه صفهاى ما و مشركان درهم آويخت ، من به تعقيب يكى از مشركان پرداختم .

ناگاه مردى از مشركان را روى تپه اى ديدم كه مقابل سعد بن خيثمه ايستاده و جنگ مى كنند و آن مرد مشرك سعد را كشت . آن مشرك كه سوار بر اسب و سراپا پوشيده در آهن بود و نشانى بر سينه داشت از اسب فرود آمد مرا شناخت و صدا كرد كه اى پسر ابوطالب به نبرد من بيا. من كه او را نشناختم آهنگ او كردم . او هم از بالاى تپه به سوى من فرود آمد، من كه كوتاه قامت بودم كمى به عقب برگشتم . تا او از ارتفاع پايين آيد كه بر من مسلط نباشد. او گفت : اى پسر ابوطالب گريختى ! گفتم : اى پسر مرد دزد و فرومايه به زودى پابرجا خواهم بود. و چون هر دو پاى من استوار و مستقر شد، ايستادم . او پيش آمد و همينكه به من نزديك شد، پربتى به من زد كه آن را با سپر خويش گرفتم .

شمشير در سپرم گير كرد. ضربتى بر دوش او زدم . با اينكه زره بر تن داشت شمشيرم زره را درى و او به لرزه در آمد. پنداشتم همين ضربت من او را خواهد كشت . ناگاه از پشت سر خويش برق شمشير ديدم ، سرم فرو آوردم . شمشير كاسه سر دشمن را همراه با كلاه خودش بريد. كسى كه ضربه زد مى گفت : بگير كه من پسر عبد المطلبم . چون به پشت سرم نگريست عمويم حمزه را ديدم و معلوم شد كسى كه كشته شده طعيمه بن عدى است .

مى گويد (ابن ابى الحديد): در روايت محمد بن اسحاق بن يسار هم چنين آمده است كه طعيمه بن عدى را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است و سپس گفته است و گفته مى شود او را حمزه كشته است . در روايات شيعه چنين آمده است كه طعميه را على بن ابى طالب عليه السلام با نيزه كشته است و گفته است به خدا سوگند از اين پس هرگز در مورد خداوند با ما ستيز نخواهى كرد. محمد بن اسحاق هم اين موضوع را روايت كرده است .

محمد بن اسحاق روايت كرده و گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله از سايبان بيرون آمد و به مردم و صحنه جنگ نگريست و مسلمانان را تشويق كرد و فرمود: هر كس در قبال كار درستى كه انجام دهد ارزش دارد. سپس ‍ فرمود: سوگند به كسى كه جان محمد در دست اوست امروز هر كه با اين گروه پايدارى و شكيبايى و جنگ كند و پيش رود و پشت به جنگ ندهد كشته نخواهد شد، مگر اينكه خداوند او را به بهشت وارد خواهد كرد. عمير بن حمام كه از قبيله بنى سلمه بود و چند دانه خرما در دست داشت و مشغول خوردن آنها بود گفت : به به ! براى ورود به بهشت چيزى جز اينكه اينان مرا بكشند، نيست . آن چند خرما را از دست افكند و شمشير را به دست گرفت و با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.

محمد بن اسحاق مى گويد: عاصم بن عمرو بن قتاده برايم نقل كرد كه عوف بن حارث كه همان عوف بن عفراء است روز بدر به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى رسول خدا! چه چيزى خداوند را از بنده اش به خنده وا مى دارد؟ فرمود: اينكه سر برهنه و بدون زره به دشمن دست يازد. عوف  زرهى را كه بر تن داشت ، بيرون آورد و كنارى افكند و شمشير برگرفت و با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.

واقدى و ابن اسحاق مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله مشتى شن برگرفت و بر مشركان پاشاند و فرمود: چهره هايتان زشت باد. پروردگارا! دلهاى ايشان را بيمناك و پاهايشان را لرزان كن . و چنان دش كه مشركان بدون آنكه به چيزى توجه كنند، روى به گريز نهادند و مسلمانان آنان تعقيب مى كردند و مى كشتند و اسير مى گرفتند.

واقدى مى گويد: هبيره بن ابووهب مخزومى چون فرار قريش را ديد، پشتش شكست و بر جاى خود ميخكوب شد، آنچنان كه قادر به حركت نبود. ابواسامه جشمى هم پيمانش پيش او آمد و زره او را گشود و او را همراه خود برد. و گفته شده است ابوداود مازنى شمشيرى به او زد كه زرهش را دريد و او بر زمين افتاد و همان گونه باقى ماند. ابوداود او را رها كرد و رفت . مالك و ابواسامه پسران زهير جشمى كه هم پيمان هبيره بودند از او حمايت كردند و او را از معركه بيرون بردند و نجاتش دادند. پيامبر فرمود: آن دو سگى كه هم پيمانش بودند از او حمايت كردند و او را در ربودند.

واقدى مى گويد: عمر بن عثمان از قول عكاشه بن محصن نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ بدر شمشيرم شكست . پيامبر صلى الله عليه و آله چوبى به من داد كه ناگاه در دست من به صورت شمشير بلند و درخشان در آمد و با آنان تا هنگامى كه خداوند مشركان را شكست داد جنگ كردم . آن شمشير تا هنگام مرگ عكاشه همچنان در اختيار او بود.

گويد: تنى چند از مردان خاندان عبدالاشهل روايت كرده اند كه شمشير سلمه بن اسلم بن حريش روز جنگ بدر شكست و بدون سلاح باقى ماند. پيامبر صلى الله عليه و آله چوبى از شاخه هاى نخلهاى ابن طاب – نوعى از نخل است – به روزگار عمر – كشته شد، در اختيارش بود.

واقدى مى گويد: حارثه بن سراقه در حالى كه با دهان خود مشغول آب خوردن از حوض بود، تيرى ناشناس از مشركان گلويش خورد و او را كشت و مردم در پايان آن روز ناچار از همان حوض كه آبش با خون او آويخته بود آشاميدند. خبر و چگونگى كشته شدن او به مادر و خواهرش كه در مدينه بودند رسيد. مادرش گفت : به خدا سوگند بر او نخواهم گريست تا پيامبر صلى الله عليه و آله بيايد و از او بپرسم . اگر پسرم در بهشت باشد هرگز بر او نمى گريم و اگر در آتش باشد، به خدايى خدا سوگند كه بر او سخت خواهم گريست ؛ و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر برگشت مادر حارثه به حضورش آمد و گفت : اى رسول خدا! جايگاه پسرم در در دل من مى دانى ، خواستم بر او بگريم ، گفتم چنين نمى كنم تا از رسول خدا بپرسم ، اگر پسرم در بهشت باشد بر او نخواهم گريست و اگر در بهشت نباشد و در دوزخ باشد بر او نخواهم گريست و شيون مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دست كم گرفته اى ! خيال مى كنى فقط يك بهشت است ؟ بهشتى بسيارى است و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست او در فردوس ‍ برين است .مادر حارثه گفت : هرگز بر او نخواهم گريست .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در اين هنگام ظرف آبى خواست . دست در آن كرد و مضمضه فرمود و آن ظرف آب را به مادر حارثه بن سراقه داد كه از آن آشاميد و سپس به دختر خود داد كه او هم از آن آشاميد. آنگاه پيامبر به آنان فرمان داد كه باقيمانده آن آب را در گريبان خود بريزند، چنان كردند و از حضور پيامبر برگشتند، در حالى كه هيچ كس در مدينه از آن دو بانو چشم روشن تر و شادتر نبود.

واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است : روز بدر چون شكست خورديم من شروع به دويدن كردم و گفتم : خداوند ابن الحنظليه – ابوجهل – را بكشد كه مى پندارد روز به پايان رسيده است و به خدا سوگند كه همچنان بر حال خود باقى است .حكيم مى گفته است : چيزى را دوست نمى داشتم مگر اينكه شب فرار سد و تعقيب مسلمانان از ما كاستى پذيرد. عبيدالله و عبدالرحمان پسران عوام كه بر شتر نرى سوار بودند به حكيم رسيدند، عبدالرحمان به برادرش ‍ عبيدالله گفت : پياده شو تا حكيم را سوار كنيم . عبيدالله لنگ بود و ياراى راه رفتن نداشت ، به برادر گفت : مى بينى كه من ياراى راه رفتن ندارم .

عبدالرحمان گفت : به خدا چاره اى نداريم ، بايد اين مرد را سوار كنيم كه اگر بميريم عهده دار جمع آورى و هزينه زن و فرزندمان خواهد بود و اگر زنده بمانيم هزينه همه ما را بر عهده مى گيرد. اين بود كه عبدالرحمان و برادر لنگش پياده شدند و حكيم را سوار كردند و خود پياده از پى شتر حركت مى كردند. حكيم همينكه نزديك مكه و به مرالظهران رسيد گفت : به خدا سوگند همين جا نشانه و چيزى ديدم كه هيچ كس نمى بايست پس از ديدن آن بيرون مى رفت ، ولى شومى ابوجهل ما را از پى خود كشاند.

حكيم افزود: اينجا چند شتر كشته شد و هيچ خيمه اى باقى نماند مگر اينكه ديديم كه تو و قومت به راه خود ادامه داديد ما هم همراه شما آمديم كه در قبال شما از خود راى و فرمانى نداشتيم .

واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن حارث از مخلد بن خفاف از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است : در جنگ بدر قريش زره بسيار داشتند و چون روى به گريز نهادند زره ها را به زمين مى افكندند و مسلمانان كه ايشان را تعقيب مى كردند زره هايى را كه آنان مى انداختند جمع مى كردند. من خودم در آن روز سه زره برداشتم و به خانه ام آوردم كه پيش ما باقى بود. مردى از قريش ‍ كه بعدها يكى از آن زره ها را پيش ما ديد شناخت و گفت : اين زره حارث بن هشام است .

واقدى مى گويد: محمد بن حميد از عبدالله بن عمرو بن اميه براى من نقل كرد كه مى گفته است : يكى از افراد قريش كه در آن جنگ گريخته بود به من گفت : با خود مى گفتم هيچ نديده ام كه از چنين جنگى كسى غير از زنها بگريزد.

واقدى مى گويد: قباث بن اشيم كنانى مى گفته است : همراه مشركان در جنگ بدر شركت كردم و من به كمى شمار محمد مى نگريستم و شمارشان به چشم من كم مى آمد و با توجه به شمار بسيارى از سواران و پيادگانى كه همراه ما بودند من هم همراه ديگران گريختم و به هر سو كه مى نگريستم مشركان را در حال گريز مى ديدم و با خود مى گفتم : شگفت است كه هرگز نديده ام از چنين جنگى كسى غير از زنها بگريزند. مردى هم با من همراه شد، در همان حال كه او با من مى آمد گروهى پشت سر به ما نزديك مى شدند، به آن مردى كه همراه بود گفتم : آيا ياراى دويدن و قيام دارى ؟

گفت : نه ، به خدا سوگند. او عقب ماند و از پاى در آمد و من شتابان گريختم و بامداد در غيقه بودم كه بر سمت چپ سقيا قرار دارد، فاصله آن تا فرع يك شب راه است و فاصله فرع تا مدينه هشت چاپار است . من پيش از طلوع خورشيد آنجا رسيدم و چون به راههاى فرعى آشنا بودم و از تعقيب مى ترسيدم راه اصلى را نپيمودم و از آن كناره گرفتم . مردى از خويشاوندانم در غيقه مرا ديد و پرسيد: پشت سرت چه خبر بود؟ گفتم : خبرى نبود! كشته شديم ، اسير داديم و شكست خورديم و گريختيم . اينك آيا تو مركوبى دارى ؟ او مرا بر شترى سوار كرد و زاد و توشه به من داد و من در جحفه به راه اصلى رسيدم و سپس رفتم تا وارد مكه شدم . در غميم چشمم به حيسمان بن حابس خزاعى افتاد، دانستم كه او براى اعلان كشته شدن قرشيان به مكه مى رود، اگر مى خواستم از او پيشى بگيرم مى توانستم ولى خود را عقب كشيدم تا قسمتى از روز را از من جلو افتاد. من هنگامى وارد مكه شدم كه خبر كشتگان ايشان به آنان رسيده بود، حيسمان را لعنت مى كردند كه خبر خوشى براى ما نياورده است . من در مكه ماندم . پس از جنگ خندق محبت اسلام در دلم افتاده بود، با خود گفتم : چه خوب است به مدينه بروم و بينم محمد چه مى گويد.

به مدينه رفتم و سراغ پيامبر را گرفتم . گفتند آنجا در سايه ديوار مسجد همراه گروهى از ياران خود نشسته است . آنجا رفتم و من او را ميان ايشان نمى شناختم ، سلام دادم . پيامبر فرمود! اى قباث بن اشيم تو بودى كه در جنگ بدر مى گفتى هرگز چنين كارى نديده ام فقط زنها از اين جنگ مى گريزند. گفتم : گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى و اين ام را هرگز به كسى نگفته ام حتى آن را بر زبان نياورده ام بلكه فقط در دل خود گفتم و اگر تو پيامبر نمى بودى خدايت بر آن آگاه نمى كرد. دست فراز آر تا با تو بيعت كنم ، و مسلمان شدم .

واقدى مى گويد: روايت شده است كه چون مشركان به بدر رفتند از جمله كسانى كه با ايشان همراهى نكردند و در مكه باقى ماندند دو جوان افسانه سرا بودند كه در ذوطوى در نور مهتاب براى مردم تا ديرگاهى از شب گذشته افسانه مى سرودند و شعر مى خواندند و قصه مى گفتند. شبى در همان حال آوايى نزديك شنيدند و گوينده را نديدند و چنين مى سرود:حنيفيان چنان سوگى در بدر فزودند كه پايه هاى حكومت خسرو و قيصر از آن شكسته خواهد شد. سنگهاى سخت كوهها از آن به خروش آمد و قبايل ميان و تير و خيبر هراسان شدند دو كوه ابوقبيس و احمر به لرزه در آمد و پارچه هاى حريرى كه دليران هم سن و سال بر سينه مى بستند گشوده شد.

واقدى مى گويد: اين ابيات را براى من عبدالله بن ابى عبيده از محمد بن عمار بن ياسر خواند و نقل كرد. گويد: و چون آنان صدا را شنيدند و كسى را نديدند، در جستجوى گوينده بر آمدند و هيچ كس را نديدند. هراسان خود را به حجر اسماعيل رساندند و گروهى از پيرمردان و بزرگان افسانه سرا را ديدند و اين خبر را به آنان دادند.ايشان گفتند: اگر اينچنين كه مى گوييد بوده است ، محمد و يارانش را حنيفان مى نامند.

گويد: هيچ يك از جوانانى كه در ذوطوى بودند باقى نماند مگر آنكه از ترس ‍ تب بر آورد. دو يا سه شب بيشتر نگذشت كه حيسمان خزاعى خبر اهل بدر و كسانى را كه كشته شده بودند آورد. او شروع به خبر دادن كرد و گفت : عتبه و شيبه پسران ربيعه كشته شدند و دو پسر حجاج و ابوالبخترى و زمعه بن اسود كشته شدند. گويد: در آن هنگام صفوان بن اميه در حجر اسماعيل نشسته بود، گفت : اين شخص نمى فهمد چه مى گويد، درباره من از و بپرسيد. گفتند: آيا از صفوان بن اميه خبرى دارى ؟ گفت : آرى او كه همين جا در حجر نشسته است ولى پدر و برادرش را كشته ديدم . سهيل بن عمرو و نضر بن حارث را هم ديدم كه اسير شده و با ريسمان بسته بودند.
واقدى مى گويد: و چون به نجاشى خبر كشته شدن قريش و پيروزى كه خداوند به رسول خود ارزانى فرموده بود رسيد، دو جامه سپيد پوشيد و بيرون آمد و بر خاك نشت و حمزه بن ابى طالب و يارانش را احضار كرد و پرسيد: كدام يك از شما منطقه بدر را مى شناسد؟ به او خبر دادند. گفت : من خود آنجا را مى شناسم و مدتى در اطراف آن گوسپند چرانى مى كردم ، با دريا نصف روز راه است ولى مى خواست با گفته شما مطمئن تر شوم . خداوند پيامبر خويش را در بدر يارى فرمود، خداى را بر اين نعمت ستايش ‍ كنيد.

سردارانش گفتند: خداوند كارهاى پادشاه را رو به راه فرمايد. اين كارى است كه تا كنون انجام نمى دادى كه دو جامه سپيد بپوشى و بر خاك بنشينى ! گفت : من از گروهى هستم  كه چون خداوند بر ايشان نعمتى عنايت فرمايد بر تواضع و فروتنى خود مى افزايند. و گفته شده است كه نجاشى گفت : عيسى بن مريم عليه السلام هرگاه نعمتى بر او ارزانى مى شد، بر تواضع خود مى افزود.

واقدى مى گويد: و چون قريش به مكه برگشت ، ابوسفيان بن حرب برپا خاست و گفت : اى گروه قريش ! بر كشتگان خود مگوييد و بر ايشان نوحه سرايى مكنيد و هيچ شاعرى بر آنان مرثيه نسرايد، تظاهر به چالاكى و بردبارى كنيد كه چون بر ايشان بگرييد و مرثيه بسراييد اين كار خشم شما را آرامش مى بخشد و شما را از دشمنى با محمد و يارانش سست مى كند. وانگهى اگر به محمد و يارانش خبر برسد، شاد مى شدند و شما را سرزنش ‍ مى كنند و اين دشمن شادى ، خود از آن سوگ بزرگتر است ، و شايد بتوانيد انتقام خون خود را بگيرند. اينك روغن ماليدن و گرد آمدن با زنان بر من حرام خواهد بود تا با محمد جنگ كنم . قريش مدت يك ماه شكيبايى و درنگ كرد، نه شاعرى بر كشتگان مرثيه گفت و نه نوحه سرايى نوحه اى سرود.

واقدى مى گويد: اسود بن مطلب نابينا شده بود و بر فرزندان كشته شده اش ‍ سخت افسرده اندوهگين بود. دوست مى داشت بر آنان بگريد و قريش او را از اين كار باز مى داشت . هر دو روز يك بار به غلامش مى گفت : شراب بردار و مرا به دره اى ببر كه ابوحكيمه – يعنى پسرش زمعه كه در جنگ بدر كشته شده بود – در آن راه مى رفت .

غلامش او را كنار آن راه مى برد و مى نشست . چندان باده به او مى آشامند كه سياه مست مى شد و بر ابو حكيمه و برادرانش مى گريست و خاك بر سر خود مى افشاند و به غلام خويش مى گفت : اى واى بر تو! بايد اين كار را پوشيده بدارى كه خوش نمى دارم قريش بر اين حال من آگاه كه مى بينم جمع نمى شوند بر كشتگان خود بگريند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 9 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت اول

9 و من كتاب له ع إلى معاوية

فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِيِّنَا وَ اجْتِيَاحَ أَصْلِنَا- وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِيلَ- وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ- وَ اضْطَرُّونَا إِلَى جَبَلٍ وَعْرٍ- وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ- فَعَزَمَ اللَّهُ لَنَا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ- وَ الرَّمْيِ مِنْ وَرَاءِ حَوْمَتِهِ- مُؤْمِنُنَا يَبْغِي بِذَلِكَ الْأَجْرِ وَ كَافِرُنَا يُحَامِي عَنِ الْأَصْلِ- وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَيْشٍ خِلْوٌ مِمَّا نَحْنُ فِيهِ بِحِلْفٍ يَمْنَعُهُ- أَوْ عَشِيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكَانِ أَمْنٍ- وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ- وَ أَحْجَمَ النَّاسُ- قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ- فَوَقَى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّيُوفِ وَ الْأَسِنَّةِ- فَقُتِلَ عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ يَوْمَ بَدْرٍ- وَ قُتِلَ حَمْزَةُ يَوْمَ أُحُدٍ- وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ يَوْمَ مُؤْتَةَ- وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَكَرْتُ اسْمَهُ- مِثْلَ الَّذِي أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَةِ- وَ لَكِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ وَ مَنِيَّتَهُ أُخِّرَتْ- فَيَا عَجَباً لِلدَّهْرِ- إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي- وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ كَسَابِقَتِي- الَّتِي لَا يُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا- إِلَّا أَنْ يَدَّعِيَ مُدَّعٍ مَا لَا أَعْرِفُهُ وَ لَا أَظُنُّ اللَّهَ يَعْرِفُهُ- وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ- وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَةِ عُثْمَانَ إِلَيْكَ- فَإِنِّي نَظَرْتُ فِي هَذَا الْأَمْرِ- فَلَمْ أَرَهُ يَسَعُنِي دَفْعُهُمْ إِلَيْكَ وَ لَا إِلَى غَيْرِكَ- وَ لَعَمْرِي لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَيِّكَ وَ شِقَاقِكَ- لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِيلٍ يَطْلُبُونَكَ- لَا يُكَلِّفُونَكَ طَلَبَهُمْ فِي بَرٍّ وَ لَا بَحْرٍ- وَ لَا جَبَلٍ‏ وَ لَا سَهْلٍ- إِلَّا أَنَّهُ طَلَبٌ يَسُوءُكَ وِجْدَانُهُ- وَ زَوْرٌ لَا يَسُرُّكَ لُقْيَانُهُ وَ السَّلَامُ لِأَهْلِه‏

مطابق نامه9 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(9)  نامه آن حضرت عليه السلام به معاويه 

در اين نامه كه با عبارت فاراد قومنا قتل نبينا و اجتياح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الاقاعيل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطروناالى جبل و عر و اوقدو النا نار الحرب . (قوم ما آهنگ كشتن پيامبرمان و كندن ريشه ما را كردند، چه بد انديشه ها كه درباره ما انديشه كردند و چه كارها كه كردند؛ ما را از زندگى خوش باز داشتند و جامه بيم بر ما پوشاندند و ناچارمان ساختند به كوهى دشوار پناه بريم و براى ما آتش ‍ جنگ بر افروختند.) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات ، مباحث مفصل تاريخى زير را در بيش از سيصد صفحه آورده است كه از ترجمه آن گريزى نيست .

ابن ابى الحديد چنين مى گويد: واجب است در اين فصل درباره موضوعات زير سخن بگوييم ؛ آنچه درباره هماهنگى قريش در مورد آزار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بنى هاشم و شوراندن مردم بر ايشان و محاصر كردن آنان در دره آمده است . سخن درباره مومنان و كافران بنى هاشم كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن دره محاصره شدند و اينكه آنان چه كسانى بودند؛ شرح جنگ بدر؛ شرح جنگ موته ؛ شرح جنگ احد.

هماهنگى قريش بر ضد بنى هاشم و محاصره آنان در دره

اينك درباره فصل اول آنچه را كه محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب السيره و المغارى آورده است نقل مى كنيم ، كه كتاب مورد اعتماد در نظر همه مورخان و ارباب حديث است و مصنف آن شيخ همه مردم است .
محمد بن اسحاق كه خدايش رحمت كناد مى گويد: هيچكس از مردم در ايمان آوردن به خدا و پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر على عليه السلام پيشى گرفته باشد؛ ابن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه فقط على همراه او بود پوشيده از مردم بيرون مى رفتند و نمازها را در يكى از دره هاى مكه مى گزاردند و چون روز را به شب مى رساندند، بر مى گشتند.

مدتها همينگونه رفتار مى كردند و شخص سومى با آنان نبود تا آنكه ابوطالب روزى در مدتها همينگونه رفتار مى كردند و شخص سومى با آنان نبود تا آنكه ابوطالب روزى در حالى كه آن دو نماز مى گزاردند، ايشان را ديد و به محمد صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى برادر زاده ! اين كارى كه انجام مى دهيد، چيست ؟ فرمود: اى عمو اين دين خدا و دين فرشتگان و رسولان او دين پدرمان ابراهيم است و افزود كه خداوند مرا به پيامبرى براى بندگان بر انگيخته است و تو اى عمو جان سزاوارتر كسى هستى كه من يابد خير خواهى خود را بر او عرضه دارم و او را به هدايت فرا خوانم ، و شايسته تر كسى هستى كه بايد آن را بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد. نقل است كه ابو طالب گفته است : اى برادر زاده من نمى توانيم از آيين خود و آيين پدران خويش و آنچه ايشان بر آن بوده اند، جدا شوم . ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه من زنده باشم هيچ ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد. آورده اند كه ابو طالب به على فرموده است : پسر جان اين چيست كه انجام مى دهى ؟ گفتن پدر جان من به خدا و پيامبرش ايمان آورده ام و آنچه را آورده است ، تصديق كرده ام و براى خداوند نماز مى گزارم و از گفتار پيامبرش پيروى مى كنم . چنين گفته اند كه ابو طالب به او فرموده است ، بدون ترديد محمد صلى الله عليه و آله و سلم هرگز ترا جز به كار خير دعوت نمى كند، همراه او باش .

ابن اسحاق مى گويد: سپس زيد بن حارثه برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مسلمان شد و او نخستين كسى است كه پس از على بن ابى طالب عليه السلام اسلام آورده و همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز گزارده است .
پس از او ابوبكر بن ابى قحافه مسلمان شد و سومى آن دو بود؛ آنگاه عثمان بن عفان و طلحه و زبير و عبد الرحمان و سعد ابن ابى و قاص مسلمانن شدند و آنان همان هشت تنى هستند كه در مكه پيش از همه مردم ايمان آوردند. پس از آن هشت تن ابو عبيده بن جراح و ابوسلمه بن عبدالاسد و ارقم بن ابى ارقم مسلمان شدند و سپس اسلام در مكه منتشر و نامش بر زبانها افتاد و آشكار شد و خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمان داد، با صداى بلند آنچه را كه مامور است اظهار كند. مدت پوشيده ماندن پيامبرى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا هنگامى كه مامور به آشكار ساختن دين شد آن چنان كه به من رسيده است سه سال بوده است .

محمد بن اسحاق مى گويد: در آن هنگام قريش اين كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به طور كلى زشت نمى شمرد، ولى همينكه بتها و الهه هاى ايشان را نام برد و بر آنان خرده گرفت ، اين كار را گناه بزرگ و بسيار زشت شمردند و بر دشمنى و ستيز با او هماهنگ شدند.

ابو طالب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دفاع از او قيام كرد و خود را متوجه او ساخت تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امر خدا را آشكار ساخت و هيچ چيز او را از آن كار باز نمى داشت .
ابن اسحاق مى گويد: چون قريش طرفدارى ابوطالب از پيامبر صلى الله عليه و آله و قيام او را در دفاع و خود دارى او را از تسليم كردن آن حضرت ديدند، گروهى از اشراف قريش پيش او رفتند كه از جمله ايشان عتبه بن ربيعه و برادرش شيبه و ابوسفيان بن حرب و ابوالبخترى بن هشام و اسود بن مطلب و وليد بن مغيره و ابوجهل عمرو بن هشام و عاص بن وائل و نبيهه و منبه دو پسر حجاج و ديگر امثال ايشان كه از سران قريش بودند و بهاو گفتند: اى ابوطالب اين برادرزاده ات خدايان ما را دشنام مى دهد و بر دين ما خرده مى گيرد و خرد ما را سفلگى و انديشه هاى ما را گمراهى مى شمرد؛ يا او را از ما باز دار و كفايت كن ، يا آنكه ميان ما و او را آزاد بگذار. ابو طالب با آنان سخنى نرم گفت و به صورتى پسنديده برگرداند. آنان از حضور ابوطالب باز گشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم راه خويش را ادامه مى داد و دين خدا را آشكار مى كرد و مردم را بر آن فرا مى خواند.

پس از آن كينه و ستيز ميان قريش و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم افزون شد، بدانگونه كه قريش ميان خود درباره پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار سخن مى گفتند و يكديگر را به ستيز با آن حضرت وا مى داشتند و براى بار دوم پيش ابو طالب رفتند و به او گفتند: اى ابو طالب تو ميان ما داراى سن و سال و شرف و منزلتى و ما از تو خواهش كرديم برادر زاده ات را زا در افتادن با ما باز دارى ولى تو او را از آن كار باز نداشتى و به خدا سوگند ما نمى توانيم نسبت به دشنام دادن به نياكان خود و نابخرد شمردن خرد خويش و عيب گرفتن از خدايان خود شكيبا باشيم ؛ اينك يا او را از ما باز دار يا اينكه با او و تو جنگ خواهيم كرد تا آنكه يكى از دو گروه نابود شود، و برگشتند. فراق و ستيز آن قوم بر ابو طالب گران آمد و از سوى ديگر راضى نبود و نمى توانست خود را راضى كند كه برادرزاده را يارى ندهد و او را به ايشان تسليم كند. بدين سبب به پيامبر صلى الله عليه و آله پيام داد و چون آمد به او گفت : اى برادرزاده قوم تو پيش من آمدند و چنين و چنان گفتند، اينك نسبت به من و خودت مدارا كن و كارى را كه ياراى آن را ندارم بر من بار مكن .

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چنان گمان برد كه براى عمويش تغيير عقيده اى پيش آمده است و او را يارى نخواهد داد و تسليم خواهد كرد و پنداشت كه ابوطالب از يارى دادن و دفاع از او ناتوان شده است ، بدين سبب فرمود: اى عمو جان ! به خدا سوگند كه اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپم نهند كه اين كار را رها كنم رها نخواهم كرد تا آنكه خداوند آن را ظاهر و پيروز فرمايد يا من نابود شوم . سپس بغض ‍ گلويش را گرفت و گريان برخاست . همين كه پيامبر صلى الله عليه و آله پشت فرمود، ابوطالب او را صدا كرد و گفت : اى برادر زاده برگرد و پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت ، ابو طالب به او گفت : برو و هر چه دوست مى دارى بكن كه به خدا سوگند هرگز در قبال هيچ چيز ترا تسليم نخواهم كرد.

ابن اسحاق مى گويد: ابوطالب در مورد اينكه قريش بر جنگ با او هماهنگ شده بودند و اين به سبب قيام ابوطالب به حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود اشعار زير را سروده است : به خدا سوگند تا هنگامى كه به خاك سپرده شوم ، آنان با همه توان خويش به تو دست نخواهند يافت . كار خويش را انجام بده كه بر تو بيمى نيست و از اين خبر چشم تو روشن و بر و مژده باد. مرا هم به آيين خود دعوت كردى و مى گويى خير انديش منى ، آرى كه راست مى گويى و پيش از اين هم همواره امين بوده اى … 

محمد بن اسحاق مى گويد: پس از اينكه قريش دانست كه ابو طالب از تسليم رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان و يارى ندادن آن حضرت خود دارى مى كند و مصمم به دشمنى و دورى كردن از قريش است عماره بن وليد بن مغيره مخزومى را كه زيباترين جوان قريش بود با خود پيش ‍ ابوطالب بردند و به او گفتند: اى ابوطالب ! اين عماره بن وليد زيبا و دليرترين جوان قريش است ، او را براى خود و به فرزندى خويش بپذير و از آن تو باشد و اين برادر زاده ات را كه با دين تو و آيين نيا كانت مخالفت است و يگانگى و جماعت قوم ترا به پراكندگى كشانده است به ما بسپارد تا او را بكشيم و در اين صورت مردى در قبال مردى ديگر است . ابو طالب گفت : به خدا سوگند كه نسبت به من انصاف نمى دهيد، فرزند خودتان را به من مى دهيد كه او را براى شما پرورش دهم و فرزندم را به شما بدهم كه او را بكشيد! به خدا سوگند كه اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت . مطعم بن عدى بن نوفل كه از دوستان باصفاى ابو طالب بود به او گفت : اى ابوطالب به خدا سوگند ترا چنان نمى بينم كه از قوم خود پيشنهادى را بپذيرى و به جان خودم سوگند آنان كوشش كردند كه از آنچه تو خوش نمى دارى خود را كنار كشند، ولى مى بينم كه تو نسبت به ايشان انصاف نمى دهى . ابو طالب گفت : به خدا سوگند نه آنان نسبت به من انصاف دادند و نه تو انصاف مى دهى ، ولى چنان است كه تو تصميم بر زبون ساختن من و يارى دادن آن قوم بر ضد من گرفته اى ، هر چه مى خواهى بكن .

گويد: در اين هنگام كينه ها به جوش آمد و آن قوم دشمنى را آغاز كردند و به يكديگر گفتند و از يكديگر يارى خواستند و قرار بر اين نهادند كه بر هر مسلمانى كه در هر قبيله باشد هجوم برند؛ و در هر قبيله مسلمانانى را كه ميان ايشان بودند گفتند و شكنجه مى دادند و كوشش مى كردند آنان را از دين برگردانند، و خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را در پناه عمويش ابو طالب محفوظ داشت . ابو طالب چون ديد قريش چگونه رفتار مى كند، ميان بنى هاشم و بنى عبد المطلب قيام كرد و آنان را به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله و حمايت از آن حضرت فرا خواند كه پذيرفتند، جز ابولهب كه بر اين كار با آن هماهنگ نشد، و ابوطالب او اشعارى مى سرود و مى فرستاد و تقاضاى يارى مى كرد. از جمله قطعه است كه مطلع آن چنين است : سخنى از ابولهب به ما رسيده است كه در آن مورد مردانى هم ياريش مى دهند، و قطعه ديگر كه مطلع آن چنين است : آيا گمان مى برى كه من زبون شده ام و غائله هاى تو پس از سپيد شدن موهايم به سبب سالخوردگى مرا فرو مى گيرد، و قطعه اى ديگر كه مطلع آن چنين است : ما عذر همه اقوام را مى پذيريم و هر عذرى هم كه تو بگويى و بياورى .

محمد بن اسحاق مى گويد: هرگز از ابولهب خيرى ظاهر نشده است جز آنچه روايت شده است كه چون خويشاوندان ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى خواستند او را بگيرند و شكنجه دهند و از اسلام او را برگردانند گريخت و به ابوطالب پناه برد. مادر ابوطالب كه مادر عبدالله پدر رسول خدا صلى الله عليه و آله هم هست از قبيله بنى مخزوم است و ابوطالب به همين جهت به ابوسلمه پناه داد. مردانى چند از بنى مخزوم پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند: بر فرض كه برادر زاده ات محمد را از تسليم كردن به ما باز مى دارى ، اينك ترا چه مى شود كه اين يكى را از ما باز مى دارى . گفت : او به من پناه آورده است و خواهر زاده من است و من اگر از خواهر زاده خود حمايت نكنم از برادر زاده خويش هم حمايت نكرده ام . در اين هنگام صداهاى ايشان بلند شد و صداى ابوطالب هم بلند شد.
ابولهب كه هرگز نه پيش از اين موضوع و نه پس از آن ابوطالب را يارى نداده است از جاى برخاست و گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند نسبت به اين مرد محترم بسيار سخن مى گوييد و همواره در مورد پناه دادن او اعتراض ‍ مى كنيد، شما را به خدا سوگند مى دهم بس كنيد و دست از او برداريد وگرنه ما هم همراه او قيام مى كنيم تا به آنچه مى خواهد برسد. آنان گفتند: اى ابو عتبه از هر كارى كه تو ناخوش داشته باشى منصرف مى شويم و برخاستند و رفتند. ابولهب دوست ايشان بود و بر ضد رسول خدا صلى الله عليه و آله ، و ابوطالب آنان را وادارد. ابوطالب هم كه اين سخن را از ابولهب شنيد بر او طمع بست و اميدوار شد كه شايد در يارى دادن به پيامبر صلى الله عليه و آله همراه او قيام كند و براى تشويق او اين ابيات را سرود:
همانا مردى كه ابوعتبه عمويش باشد بايد از اينكه بر او ستمها فرو ريزد در امان باشد…

همچنين قصيده ديگرى خطاب به ابولهب سروده است كه ضمن آن گفته است : براى محمد صلى الله عليه و آله نزد تو خويشاوندى نزديك است او هم پيمان و وابسته تو نيست بلكه از نژاده ترين افراد خاندان هاشم است … 
محمد بن اسحاق مى گويد: چون سختى و گرفتارى و شكنجه بر مسلمانان افزون و طولانى شد و كار به آنجا رسيد كه بسيارى از مسلمانان به زبان به اعتقاد و دل از اسلام برگشتند، و چون آنان را شكنجه مى دادند مى گفتند : گواهى مى دهيم كه اين خداوند است و لات و عزى الهه هستند، و چون از آنان دست بر مى داشتند باز به اسلام بر مى گشتند.

آنان را زندانى مى كردند و به ريسمان مى بستند و در گرماى آفتاب روى سنگها و شنها مى افكندند و روزگار سختى آنان همچنان ادامه داشت و مشركان قريش به سبب قيام ابوطالب در حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله به او دست نمى يافتند. قريش هماهنگ شدند كه پيمانى و همنشينى نكنند. آن پيمان نامه را نوشتند و براى آنكه تاكيد بيشترى در آن بشود آن را درون كعبه آويختند. نويسنده آن پيمان نامه منصور بن عكرمه بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصى بود، و چون عهد نامه را نوشتند همه افراد خاندان هاشم و مطلب از ديگران جدا شدند و همگى در آن دره با ابوطالب همراه شدند و فقط ابولهب از آنان كناره گرفت و به قريش پيوست و آن قوم را بر ضد خويشاوندان خويش يارى داد.

محمد بن اسحاق مى گويد: كار بر بنى هاشم سخت شد و دسترسى به خوراك نداشتند، مگر آنچه پوشيده و نهانى براى آنان برده مى شد كه بسيار اندك بود و كفاف قوت روزانه شان نبود. قريش آنان را سخت به وحشت انداخته بودند، آن چنان كه هيچكس از ايشان آشكار نمى شد و هيچكس ‍ هم پيش ايشان نمى رفت ، و اين سخت ترين حالتى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت آن حضرت در مكه مى ديدند.

محمد بن اسحاق مى گويد: دو يا سه سال بر آن حال بودند و درمانده شدند و قريش كوشش مى كردند چيزى به آنان نرسد مگر اندك خوراكى كه برخى از قريش به منظور رعايت پيوند خويشاوندى به آنان مى رساندند. ابوجهل بن هشام ، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى را همراه غلامى ديد كه انبان گندمى بر دوش مى كشد.

حكيم مى خواست آن گندم را براى عمه خويش خديجه خويلد كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن دره و در حال محاصر بود ببرد. ابوجهل به او در آويخت و گفت : آيا گندم براى بنى هاشم يم برى ؟ به خدا سوگند تو و گندمت نبايد از جاى خود تكان بخوريد تا ترا در مكه رسوا سازم . در اين هنگام ابوالبخترى ، يعنى عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبد العزى ، رسيد و به ابوجهل گفت : موضوع ميان تو و او چيست ؟ ابوجهل گفت : او گندم براى بنى هاشم مى برد. ابوالبخترى گفت : اى فلانى گندمى از عمه اش ‍ پيش او امانت بوده و پيام داده است كه برايش بفرستد آيا از اينكه گندم خودش را براى او روانه كند، جلوگيرى مى كنى ؟ آزادش بگذار. ابوجهل نپذيرفت و كار به آنجا كشيد كه هر يك به ديگرى دشنام داد. ابوالبخترى استخوان چانه شترى را برداشت و چنان ضربتى به ابوجهل زد كه سرش را شكست و سخت او را درهم كوبيد. ابوجهل برگشت كه خوش نمى داشت پيامبر صلى الله عليه و آله و بنى هاشم از آن موضوع آگاه شوند و آنان را سرزنش كند و شاد شوند.

و چون خداوند متعال اراده فرمود كه موضوع آن پيمان نامه از ميان برود و بنى هاشم از آن سختى و تنگنا گشايش يابند هشام بن عمر و بن حارث بن حبيب بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى در آن باره به بهترين وجه قيام كرد، و چنان بود كه پدرش عمرو بن حارث برادر مادر نصله بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بود و بدين سبب از پيوستگان به بنى هاشم شمرده مى شد و ميان قوم خود يعنى خاندان عامر بن لوى مردى پيوستگان به بنى هاشم شمرده مى شد و ميان قوم خود يعنى خاندان عامر بن لوى مردى شريف شمرده مى شد. او معمولا در حالى كه شترى را گندم بار كرده بود، شبانه حركت مى كرد و خود را به دهانه دره اى كه بنى هاشم در آن محاصره بودند مى رساند، و چون بر دهانه دره مى رسيد لگام از سر شتر بر مى داشت و ضربه اى به پهلوى شتر مى زد و شتر وارد دره مى شد و بار ديگر شتر را خرما بار مى كرد و همانگونه مى فرستاد. هشام پيش زهير بن ابى اميه بن مغيره مخزومى رفت و به او گفت : اى زهير! آيا راضى هستى كه خود خوراك بخورى و آشاميدنى بياشامى و جامه هاى بپوشى و با زنان همبستر شوى و داييهاى تو چنان باشند كه مى دانى ؛ نتوانند چيزى خريد و فروش ‍ كنند و نتوانند با كسى ازدواج كنند و كسى از ايشان زن نگيرد و هيچكس با ايشان پيوندى نداشته و كسى به ديدار شان نرود.

همانا سوگند مى خورم كه اگر آنان داييهاى ابوالحكم بن هشام بودند و تو از او مى خواستى همين كارى را كه از تو خواسته است انجام دهد هرگز موافقت نمى كرد و پاسخ مثبت به تو نمى داد. او گفت : اى هشام واى بر تو! من چه كنم كه فقط يك مردم و به پاسخ مثبت به تو نمى داد. او گفت : اى هشام واى بر تو! من چه كنم كه فقط يك مردم و به خدا سوگند اگر مرد ديگرى همراه من مى بود در شكستن مفاد اين پيمان نامه قطع كننده پيوند خويشاوندى اقدام مى كردم . هشام گفت : من مرد ديگرى هم يافته ام . پرسيد: اى كيست ؟ گفت : خودم . زهير گفت شخص سومى را هم براى ما جستجو كن . هشام پيش مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف رفت و به او گفت : اى مطعم آيا راضى هستى كه دو خانواده بزرگ از نسل عبد مناف از سختى و گرسنگى بميرند و تو در آن كار شاهد و موافق با قريش باشى ؟ همانا به خدا سوگند اگر در اين مورد به قريش فرصت دهيد خواهيد ديد كه در انجام بديهاى ديگر نسبت به شما شتابان خواهند بود. مطعم گفت : اى واى بر تو من يك تنم چه مى توانم بكنم ؟ هشام رفت : من براى اين كار شخص دوم هم پيدا كرده ام . مطعم پرسيد، او كيست ؟ هشام گفت : خودم . مطعم گفت : شخص سومى هم پيدا گفت : شخص چهارمى هم پيدا كن . هشام پيش ابوالبخترى رفت و همانگونه كه با مطعم سخن گفته بود با او هم سخن گفت : ابوالبخترى گفت : آيا كسى ديگرى هم در اين باره كمك خواهد كرد؟ گفت : آرى ، و آن اشخاص را نام برد. ابوالبخترى گفت : شخص پنجمى هم براى اين كار پيدا كن . هشام پيش زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزى رفت و با او سخن گفت : زمعه گفت : آيا در اى باره كس ديگرى هم كمك خواهد كرد؟

گفت : آرى و ايشان را نام برد. آن گروه قرار گذاشتند شبانه در منطقه بالاى مكه كنار كوه حجون جمع شوند. چون آنجا جمع شدند با يكديگر پيمان بستند و هماهنگ شدند كه موضوع آن عهدنامه را بشكنند. زهير گفت : من اين كار را آغاز مى كنم و نخستين كس از شما خواهم بود كه در اين باره سخن خواهم گفت . فرداى آن شب همينكه در انجمنهاى خود حاضر شدند، زهير بن ابى اميه كه حله اى گرانبها پوشيده بود، نخست هفت بار گرد كعبه طواف كرد و سپس روى به مردم آورد و گفت : اى اهل مكه آيا سزاوار است كه ما خوراك بخوريم و آشاميدنى بياشاميم و جامه بپوشيم و حال آنكه بنى هاشم در شرف هلاك باشند، به خدا سوگند من از پاى نمى نشينم تا اين عهدنامه كه مايه قطع پيوند خويشاوندى و ستم است دريده شود. ابوجهل كه گوشه مسجد نشسته بود گفت : دروغ مى گويى ، به خدا سوگند كه دريده نخواهد شد.

زمعه بن اسود به ابوجهل گفت : به خدا سوگند تو دروغگوترى و به خدا سوگند كه هنگامى كه اين پيمان نوشته شده ، راضى نبوديم . ابوالبخترى هم گفت : آرى به خدا سوگند زمعه راست مى گويد، ما به اين عهد نامه راضى نيستم و به آنچه در آن نوشته شده است اقرار نداريم . مطعم بن عدى گفت : آرى به خدا سوگند اين دو راست مى گويند و هر كس جز اين بگويد دروغ مى گويد. ما از آن عهدنامه و هر چه در آن نوشته شده است به پيشگاه خداوند بيزارى مى جوييم . هشام بن عمرو هم همچون ايشان سخن گفت . ابوجهل گفت : اين كارى است كه پيشا پيش و شبانه قرارش ‍ گذاشته شده است . در اين هنگام مطعم بن عدى برخاست و آن پيمان نامه را پاره كرد، و ديدند كه موريانه همه آن را بجز كلمه باسمك اللهم را از ميان برده است . گويند نويسنده آن پيمان نامه كه منصور بن عكرمه بود دستش شل شده بود، و چون آن پيمان نامه دريده شد بنى هاشم از محاصره در آن دره بيرون آمدند.

محمد بن اسحاق مى گويد: ابوطالب همچنان ثابت و پايدار و شكيبا در نصرت پيامبر صلى الله عليه و آله بود و از آن حضرت حمايت و در دفاع از او قيام مى كرد تا آنكه در آغاز سال يازدهم بعثت در گذشت و در اين هنگام بود كه قريش نسبت به آزار پيامبر صلى الله عليه و آله طمع بست و تا حدودى به هدف خود نائل آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله ترسان از مكه بيرون رفت و خود را بر قبايل عرب براى پناهندگى عرضه مى فرمود و كار بدان گونه بود تا سرانجام در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد و پس از آن موضوع بيعت خزرجيان ، در شب عقبه پيش آمد.
گويد: از جمله اشعار ابوطالب كه در آن از پيامبر صلى الله عليه و آله و قيام خود به دفاع از آن حضرت سخن گفته است اين ابيات است :شب زنده دار و بى خواب ماندم و حال آنكه ستارگان غروب كردند، آرى شب زنده دار ماندم و اندوه ها به سلامت نيابند، اين به سبب ستم عشيره اى بود كه ستم و نافرمانى كردند و سرانجام اين نافرمانى ايشان براى آنكه خطرناك است ، آنان پرده هاى حرمت برادر خويش را دريدند و همه كارهاى آنان نكوهيده و چركين است …
و هموار اشعار زير را هم سروده است .
آنان به احمد گفتند تو مردى ياوه گوى و ناتوان هستى ، هر چند كه احمد براى آنان حق و راستى را آورده است و دروغى براى ايشان نياورده است …

عبدالله بن مسعود روايت كرده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن كافران در جنگ بدر فارغ شد و فرمان داد جسد آنان را در چاه افكندند، به ياد بيتى از اشعار ابوطالب افتاد و يادش نيامد. ابوبكر عرضه داشت ، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله شايد اين بيت او در نظر دارى كه مى گويد:
به خدايى خدا سوگند كه اگر كوشش ما تحقق پذيرد شمشيرهاى ما اشراف و بزرگان را فرو مى گيرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله خوشحال شد و فرمود آرى به خدايى خدا كه چنين است .

و از اشعار ديگر ابوطالب اين ابيات اوست :
هان ! پيامى از من كه بر حق است به لوى برسانيد هر چند كه پيام پيام دهنده سودى نمى رساند و كار ساز نيست …

مى گويد (ابن ابى الحديد): دوست ما على بن يحيى البطريق كه خدايش ‍ رحمت كناد مى گفت : اگر ويژگى و راز نبوت نيم بود هرگز كسى چون ابوطالب كه شيخ و سالار و شريف قريش است برادر زاده خود محمد صلى الله عليه و آله را كه جوانى پرورش يافته در دامن او و يتيمى تحت كفالت او و به منزله فرزندش بوده است ، چنين مدح نمى گفته است : خاندان هاشم كه همگى يكى پس از ديگرى سالارهاى قبيله كعب بن لوى هستند به او پناه مى برند يا بدينگونه نمى ستوده است كه بگويد:
سپيده چهره اى كه از ابر به آبروى او طلب باران مى شود، فرياد رس يتيمان و پناه بيوه زنان ، درماندگان خاندان هاشم برگرد او مى گردند و آنان پيش او در نعمت و بخششها قرار دارند.

كه با اين اسلوب شعر افراد عادى و رعيت را نمى ستايند بلكه ويژه ستايش ‍ پادشاهان و بزرگان است ، و هنگامى كه در نظر بگيرى كه سراينده اين شعر ابوطالب است ، آن پيرمرد بزرگوار و پر شكوه ، و آن را درباره محمد صلى الله عليه و آله سروده است كه جوانى پناهنده به او بود و از شر قريش در سايه او مى آسوده است و ابوطالب او را از هنگامى كه پسر بچه اى بوده است بر دوش و در آغوش خويش پرورانده است و پيامبر صلى الله عليه و آله از زاد و توشه او مى خورده و در خانه اش مى زيسته است متوجه ويژگى و راز نبوت و بزرگى كار پيامبر صلى الله عليه و آله مى شوى كه خداوند متعال در جانها و دلها چه منزلت بلند و پايگاه جليلى براى آن حضرت نهاده است .

همچنين در كتاب امالى ابوجعفر محمد بن حبيب  كه خدايش رحمت كناد خوانده ام كه ابوطالب هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى ديد، گاهى مى گريست و مى گفت : هرگاه او را مى بينم از برادرم ياد مى كنم ، و عبد الله برادر پدر و مارى ابوطالب بود كه به شدت مورد علاقه و محبت ابوطالب و عبد المطلب بوده است . ابوطالب بسيارى از شبها كه معلوم بود پيامبر صلى الله عليه و آله كجا خفته است و بيم داشته كه مبادا مورد حمله قرار گيرد.
شبانه او را از خوابگاهش بلند مى كرد و پسر خود على را به جاى او مى خواباند. شبى على به او گفت : پدر جان من كشته مى شوم . ابوطالب در پاسخ او اين ابيات را خواند:
پسر جانم شكيبا باش كه شكيبايى خردمندانه است و هر زنده اى فرجامش ‍ براى مرگ است … 

على عليه السلام در پاسخ او چنين سرود:
آيا در يارى دادن احمد مرا به شكيبايى فرمان مى دهى و به خدا سوگند آنچه كه من گفتم از بى تابى نبود، بلكه دوست داشتم كه تو گواه يارى دادنم باشى و بدانى كه همواره فرمانبردارت هستم . و من به پاس خداوند و براى رضاى او همواره چه در كودكى و چه در جوانى و هنگام بالندگى در يارى دادن احمد كه پيامبر صلى الله عليه و آله ستوده هدايت است كوشش ‍ مى كنم . 

سخن درباره مومنان و كافران بنى هاشم

فصل دوم درباره تفسير و شروح اين گفتار على عليه السلام است كه فرمود است :
مومن ما در قبال اين كار خواهان پاداش بود و كافر ما از ريشه و تبار خود حمايت مى كرد؛ كسى از قريش كه مسلمان مى شد از اين آزارى كه ما گرفتارش بوديم بركنار بود، به سبب هم سوگندى كه او را پس مى داشت يا خويشاوندى كه در دفاع از او قيام مى كرد و آنان از كشته شدن در امان بودند.

مى گوييم : بنى هاشم كه پس از حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال قريش در آن دره محاصره شدند دو گروه بودند. برخى مسلمان و برخى كافر؛ على عليه السلام و حمزه بن عبد المطلب مسلمان بودند، در مورد جعفر بن ابى طالب اختلاف است كه آيا در آن دره محاصره شده است يا نه ؛ گفته شده است در آن هنگام او به حبشه هجرت كرده بوده است و در آن محاصره حضور نداشته است و همين گفتار صحيح است . از مسلمانانى كه در آن دره با بنى هاشم در محاصره بود عبيده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف است . او هر چند از بنى هاشم نيست ولى در حكم ايشان است ، زيرا خاندان مطلب و خاندان هاشم همواره متحد بودند و نه در دوران اسلام و نه در دوره جاهلى از يكديگر جدا نشدند.

عباس ، كه خدايش رحمت كناد، همراه ايشان در آن دره بود ولى بر آيين قوم خود بود. عقيل و طالب پسران ابوطالب هم ؛ و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و ابو سفيان برادرش و حارث پسر نوفل هم همچنان بودند. جز اينكه حارث نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله سخت خشمگين بود و بر آن حضرت كينه مى ورزيد و با اشعار خود ايشان را نكوهش مى كرد، ولى هرگز راضى به كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله نبود و با قريش هم در مورد خون آن حضرت فقط براى حفظ حرمت نسبت موافقت نمى كرد. سرور و سالار و پيرمرد همه محاصره شدگان ابوطالب بن عبد المطلب بود و همو كفيل و حمايت كننده اصلى بود.

اختلاف نظر درباره ايمان ابوطالب

مردم درباره ايمان ابوطالب اختلاف دارند. اماميه و بيشتر زيديه معتقدند كه ابوطالب مسلمان مرده است . برخى از مشايخ معتزلى ما هم همين عقيده را دارند كه شيخ ابوالقاسم بلخى و ابوجعفر اسكافى و كسانى ديگر از ايشانند.
بيشتر مردم و اهل حديث و عموم مشايخ بصرى ما و ديگران معتقدند كه او بر دين قوم خود مرده است ، و در اين باره حديث مشهور را نقل مى كنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام مرگ ابوطالب به او فرمود: اى عموجان كلمه اى بگو كه من خود در پيشگاه خداوند براى تو در آن مورد گواهى دهم . گفت : اگر نه اين است كه عرب خواهند گفت ابوطالب هنگام مرگ بى تابى كرد چشمت را با گفتن آن روشن مى كردم .

و روايت شده است كه ابوطالب گفته است من بر آيين مشايخ هستم .
و نقل شده است كه او گفته است من بر آيين عبد المطلب هستم و چيزهايى ديگر هم گفته شده است .
بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد:
پيامبر صلى الله عليه و آله و مومنانى را كه با اويند نسزد كه براى مشركان هر چند خويشاوند باشند آمرزش خواهى كنند. پس از اينكه براى آنكه روشن شده است كه ايشان دوزخى هستند، و آمرزش خواهى ابراهيم براى پدرش فقط به سبب وعده اى بود كه به او داده بود و چون براى او روشن شد كه وى دشمن خداوند است ، از او بيزارى جست …  در مورد ابوطالب نازل شده است زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مرگ ابوطالب براى او آمرزش خواهى فرموده بود.

و نيز روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند كه فرموده است : همانا كه تو نمى توانى هر كه را دوست مى دارى هدايت كنى.درباره ابوطالب نازل شده است .
و روايت كرده اند كه على عليه السلام پس از مرگ ابوطالب به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد كه عموى گمراهت درگذشت ، در مورد او چه فرمان مى دهى ؟

و نيز اينچنين حجت آورده اند كه هيچكس نقل نكرده كه ابوطالب را در حال نماز ديده باشد و نماز چيزى است كه فرق ميان مسلمان و كافر را روشن مى كند. همچنين مى گويند على و جعفر چيزى از ميراث ابوطالب نگرفتند. از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كنند كه فرموده است : خداوند به من وعده فرموده است كه به سبب آنچه ابوطالب در حق من انجام داده است از عذابش بكاهد و او بر كرانه آتش است . همچنين روايت مى كنند كه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد چه خوب است براى پدر و مادر خويش آمرزش خواهى كنى ، فرمود: اگر قرار باشد براى آن دو آمرزش خواهى كنم ، بى شك براى ابوطالب آمرزش خواهى مى كردم كه او براى من نيكيهايى انجام داده است كه آن دو انجام نداده اند، و همانا كه عبد الله و آمنه و ابوطالب سنگريزه هايى از سنگريزه هاى دوزخند. 

.
اما كسانى كه پنداشته اند ابوطالب مسلمان بوده است برخلاف اين روايت مى كنند و خبرى را به امير المومنين عليه السلام اسناد مى دهند كه گفته است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : جبرئيل عليه السلام به من فرمود خداوند شفاعت ترا در شش مورد مى پذيرد؛ شكمى كه ترا حمل كرده و او آمنه دختر وهب است ، و پشتى كه ترا بر خود داشته و او عبد الله پسر عبد المطلب است ، و دامنى كه ترا كفالت كرده و او ابوطالب است ، و خانه اى كه ترا پناه داده و او عبد المطلب است ، و برادرى كه در دوره جاهلى داشتى ، و پستانى كه ترا شير داده است او حليمه دختر ابو ذويب است ؛ گفته شد: اى رسول خدا آن برادرت چه كار پسنديده داشت ؟ فرمود بخشنده بود، خوراك و نعمت به ديگران ارزانى مى داشت .

مى گويم : از نقيب ابو جعفر يحيى بن ابى زيد به هنگامى كه اين خبر را پيش ‍ او مى خواندم پرسيدم كه آيا پيامبر صلى الله عليه و آله را در دوره جاهلى برادرى پدرى يا مادرى يا پدر و مادرى بوده است ؟ گفت : نه . منظور از برادرى ، دوستى و محبت است . گفتم : او كه خطاب برادرى به او شده كه بوده است ؟ گفت : نمى دانم .

همچنين مى گويند: همگان از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كنند كه فرموده است ما از پشتهاى پاكيزه به شكمهاى پاك منتقل شده ايم ، و با توجه به اين سخن واجب است كه همه نياكان آن حضرت از شرك پاك باشند كه اگر بت پرست مى بودند، پاك بودند.
و مى گويند: آنچه در قرآن درباره ابراهيم و پدرش آرزو اينكه او مشركى گمراه بوده ، آمده است در مذهب ما زيانى نمى زند، زيرا آزر عموى ابراهيم بوده و پدرش تارخ بن ناحور است . وانگهى در قرآن از عمو گاهى به پدر نام برده است شده است ، آنچنان كه فرموده است : آيا حضور داشتيد هنگامى كه يعقوب را مرگ فرا رسيد و هنگامى كه به پسرانش گفت : چه چيزى را پس از من پرستش و عبادت خواهيد كرد؟ گفتند: خداى ترا و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل را در زمره پدران و نياكان بر شمرده است و حال آنكه و از نياكان يعقوب نيست ، بلكه عموى اوست .

مى گويد (ابن ابى الحديد): اين احتجاج در نظر من سست است ، زيرا مراد از گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : از پشتهاى پاكيزه به ارحام پاك منتقل شده ايم مقصود پاك دانستن نياكان پدرى و مادرى از زنا و ازدواج حرام است نه چيز ديگر، و اين مقتضى سياق سخن است ، زيرا عرب در اين مورد و اينكه در نسب كسى يا ازدواج او شبهه اى باشد بر يكديگر خرده مى گرفتند. و اينكه گفته اند اگر بت پرست مى بودند طاهر نبودند صحيح نيست و به آنان گفته مى شود چرا چنين مى گوييد كه اگر بت پرست مى بودند پشت و نسب ايشان ظاهر نمى بود كه اين دو با يكديگر منافاتى ندارد. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله آنچه را كه ايشان مى پندارند اراده فرموده بود سخن از اصلاب و ارحام نمى آورد، بلكه به جاى آن از عقايد سخن مى آورد. وانگهى عذرى هم كه در مورد ابراهيم و پدرش ‍ آورده اند در مورد ابوطالب صحيح نيست ، زيرا او هم عموى پيامبر صلى الله عليه و آله است و پدر آن حضرت نيست و هنگامى كه در نظر آنان مشرك بودن عمو يعنى آزر جايز باشد، اين سخن آنان در مورد اسلام ابوطالب نمى تواند حجت باشد.

همچنين در مورد مسلمانى نياكان به روايتى كه از جعفر بن محمد عليه السلام رسيده است حجت مى آوردند كه فرموده است : خداوند عبد المطلب را روز قيامت در حالى مبعوث مى فرمايد. كه بر او چهره و پرتو پيامبران و فره پادشاهان است .
روايت شده است كه عباس بن عبد المطلب در مدينه از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيده : درباره ابوطالب چه اميدى دارى ؟ فرمود: از خداوند عزوجل براى او همه خيرها را اميد دارم .

و روايت شده است كه يكى از رجال شيعه كه ابن بن محمود است  براى على بن موسى الرضا عليه السلام نوشت : فدايت گردم من در اسلام ابوطالب شك كرده ام ؛ حضرت رضا براى او نوشت : هر كس با رسول خدا صلى الله عليه و آله ستيز ورزد آن هم پس از آنكه هدايت براى او روشن شود و راهى غير از راه مومنان را پيروى كند…  تا آخر آيه و پس از آن نوشت : اگر تو به ايمان ابوطالب اقرار نداشته باشى ، سرانجامت به سوى آتش است .

همچنين از محمد بن على الباقر عليه السلام روايت شده است كه چون از ايشان درباره آنچه مردم مى گويند كه ابوطالب بر كرانه آتش است پرسيدند، فرمود: اگر ايمان ابوطالب سپس فرمود: مگر نيم دانيد كه امير المومنين عليه السلام در زنده بودن خود فرمان مى داد همه ساله به نيابت از عبد الله و ابوطالب حج بگزارند و سپس در وصيت نامه خود هم وصيت فرمود كه از سوى آنان حج گزارده شود.

و روايت شده است ككه سال فتح مكه ابوبكر دست . پدرش ابوقحافه را كه پيرى فرتوت و نابينا بود گرفته بود و در پى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله مى آورد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: چه خوب بود اين پيرمرد را به حال خود مى گذاشتى تا ما پيش او بياييم . گفت : اى رسول خدا خواستم با اين كار خداوند او را پاداش دهد، همانا سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است من از اسلام عمويت ابوطالب بيشتر شاد شدم تا اسلام پدرم كه مى دانستم مايه روشنى تو است . فرمود: آرى ، راست مى گويى .
و روايت شده است كه از على بن حسين عليه السلام در اين مورد پرسيدند. فرمود: جاى بسى شگفتى است كه چنين سوالى مى كنيد – زيرا خداوند نهى فرموده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زن مسلمانى را به همسرى شوهر كافر باقى بدارد و فاطمه دختر اسد از زنان پيشگام در مسلمانى است و تا هنگامى كه ابوطالب در گذشت او همچنان همسرش بود.

گروهى از زيد به روايت مى كنند كه محدثان حديثى را كه به ابو رافع برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله اسناد داده اند كه مى گفته است : در مكه خودم شنيدم ابوطالب مى گفت : محمد برادر زاده ام برايم نقل كرد كه مى گفته است : در مكه خودم شنيدم ابوطالب مى گفت : محمد برادرزاده ام برايم نقل كرده اند كه مى گفته است : در مكه خودم شنيدم ابوطالب مى گفت : محمد برادر زاده ام برايم نقل كرد كه خدايش او را با فرمان به رعايت پيوند خويشاوندى گسيل فرموده است و محمد در نظر من راستگوى امين است .
گروهى گفته اند اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : من و كفالت كننده يتيم چون اين دو انگشت من در بهشتيم منظورش از كفالت كننده يتيم ، ابوطالب است .

اماميه مى گويند آنچه كه عامه روايت كرده اند كه على عليه السلام و جعفر از ميراث ابوطالب چيزى نگرفته اند حديث مجعولى است و مذهب اهل بيت برخلاف آن است . به عقيده ايشان مسلمان از كافر ارث مى برد ولى كافر از مسلمان ارث نمى برد، هر چند از نظر نسب نزديكترين درجه را داشته باشند.

و گفته اند ما هم به موجب همين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است ميان اهل دو دين ميراث بردن نيست حكم مى كنيم كه توارث باب تفاعل است ، و ظاهرش اين است كه براى هر دو طرف است ولى در ميراث اينچنين نيست و ما حكم مى كنيم كه فقط يك طرف يعنى طرفى كه مسلمان است ، ارث مى برد نه اينكه هر دو از يكديگر ارث مى برند.

گويند: از سوى ديگر محبت پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوطالب چيزى معلوم و مشهور است و اگر ابوطالب كافر مى بود، محبت نسبت به او براى پيامبر صلى الله عليه و آله روا نبود، كه خداوند متعال فرموده است : هرگز قومى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نخواهى يافت كه نسبت به كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند دوستى ورزند…تا آخر آيه .

گويند: و اين حديثى مشهور و متواتر است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عقيل فرموده است : من ترا دو گونه دوست مى دارم ، يكى دوستى خودم نسبت به تو و ديگر دوستى به سبب آنكه پدرت ترا دوست مى داشت 

گويند: خطبه نكاح مشهورى كه ابوطالب به هنگام ازدواج محمد صلى الله عليه و آله و خديجه ايراد كرده است چنين است : سپاس خداوندى را كه ما را از ذريه ابراهيم و نسل اسماعيل قرار داده است و براى ما سرزمينى محترم و خانه اى كه بر آن حج مى گزارند معين فرموده است و ما را حاكمان بر مردم قرار داده است . و سپس همانا محمد بن عبد الله برادر زاده ام جوانى است كه هيچ جوانمردى از قريش با او سنجيده نمى شود مگر اينكه محمد از لحاظ نيكى و فضيلت و خرد و دور انديشى و انديشه بر او برترى دارد؛ هر چند از لحاظ مال تهى دست است . و مال سايه از ميان رونده و عاريتى است كه باز گرفته مى شود. اينك او را به خديجه دختر خويلد رغبتى است و در خديجه هم چنين رغبتى موجود است و هر كابين كه دوست داشته باشيد بر عهده من است و به خدا سوگند كه براى محمد از اين پس خبرى شايع و كارى بس بزرگ خواهد بود.

گويند: آيا ابوطالب را چنان مى بينى كه با آنكه از خبر شايع و كار بس گران محمد صلى الله عليه و آله از پيش آگاه بوده است و خود از خردمندان است باز ممكن است با او ستيز و او را تكذيب كند، اين كارى نادرست از لحاظ عقلهاست .
گويند: و از ابو عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : اصحاب كهف ايمان خود را پوشيده و كفر را آشكار مى داشتند، خداوند پاداش ايشان را دو چندان داد؛ ابوطالب هم ايمان خويش را پوشيده و كفر را آشكار مى داشت خدايش پاداش او را دو چندان ارزانى خواهد داشت . 

و در حديث مشهور آمده است كه جبرئيل عليه السلام در شبى كه ابوطالب رحلت كرد به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از مكه بيرون رو كه ياورت در گذشت .
گويند: حديث كرانه آتش را همه مردم فقط از يك شخص روايت كرده اند و او هم مغيره بن شعبه است و دشمنى و كينه او با بنى هاشم و به ويژه با على عليه السلام مشهور و معلوم است و داستان فسق او پوشيده نيست .
گويند: و رواياتى با سندهاى فراوان كه بعضى به عباس بن عبد المطلب و بعضى به ابوبكر بن ابى قحاقه مى رسد نقل شده است كه ابوطالب نمرده است تا آنكه لا اله الا اللّه ، محمد رسول الله گفته است . و اين خبر هم مشهور است كه ابوطالب هنگام مرگ سخنى آهسته مى گفته است ، عباس ‍ گوش خود را نزديك او برده و گوش داده است و سپس سر خود را بلند كرده و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است ، اى برادر زاده ! به خدا سوگند عمويت كلمه توحيد گفت ولى صدايش ضعيف تر از آن است كه به تو برسد.

و از على عليه السلام روايت شده كه گفته است : ابوطالب نمرد تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله را از خود راضى كرد.
اماميه مى گويند: اشعار ابوطالب هم دلالت بر آن دارد كه مسلمان بوده است و هرگاه كلامى متضمن اقرار به اسلام باشد فرقى ندارد كه نظم باشد يا نثر، مگر نمى بينى اگر مردى يهودى ميان گروهى از مسلمانان شعرى بالبداهه بسرايد كه متضمن اقرار او به پيامبر محمد صلى الله عليه و آله باشد حكم مى كنيم كه مسلمان است ، همانگونه كه به نثر بگويد اشهد ان محمدا رسول الله ، از جمله اشعار ابوطالب اين شعر اوست :
آنان كار بزرگى را از ما اميد دارند كه براى رسيدن به آن ضربه هاى شمشير و نيزه زدن با نيزه هاى استوار لازم است ، گويا اميد دارند كه ما براى كشته شدن محمد سخاوت ورزيم و نيزه هاى گندم گون بر افراشته به خون آغشته نشود، سوگند به خانه خدا كه دروغ مى گوييد مگر آنكه جمجمه هايى را بشكافى و ميان حطيم و زمزم در افتد…

و از اشعار ابوطالب كه در موضوع صحيفه اى كه قريش در مورد قطع رابطه با بنى هاشم نوشتند سروده است ابيات زير است :
آيا نمى دانيد كه ما محمد را پيامبرى همچو موسى يافته ايم كه نامش در كتابهاى پيشين آمده است و ميان بندگان بر او محبتى است و در كسى كه خداوندش به محبت مخصوص فرموده است هيچ ستمى نيست …

تا آنجا كه مى گويد:
و ما هرگز از جنگ خسته نمى شويم مگر آنكه جنگ از ما خسته شود و هرگز از پيش آمدن مصيبتها گله نمى گزاريم …
و در همين مورد ابيات زير را هم سروده است :
خيالهاى خود را درباره محمد به سفلگى آلوده مكنيد و فرمان گمراهان تيره بخت را پيروى مكنيد. آرزو دارد كه او را بكشيد و حال آنكه اين آرزوى شما همچون خوابهاى شخص خفته است و به خدا سوگند او را نخواهيد كشت مگر جدا شدن و خراشيدن جمجمه ها و چهره ها را ببينيد… – تا آنجا كه مى گويد پيامبرى كه او را از پيشگاه پروردگارش وحى مى رسد و هر كس ‍ بگويد نه ، دندان ندامت بر هم خواهد فشرد. 

ديگر از اشعار او ابياتى است كه در مورد شكنجه عثمان بن مظعون سروده است و به پاس او خشم گرفته و چنين گفته است :
آيا از ياد كردن روزگار بى امان افسرده شده اى و همچون شخص اندوهگين گريه مى كنى يا از ياد كردن مردمى سفله و فرومايه كه آن كسى را كه به دين فرا مى خواند در پرده ستم فرو مى گيرند، خداى جمع شما را زبون كناد مگر نمى بينيد كه ما براى عثمان بن مظعون خشمگين شده ايم … تا آنجا كه مى گويد – يا آنكه به كتاب شگفتى كه بر پيامبرى كه همچون موسى يا يونس ‍ است نازل شده است ايمان آوريد. 

و گويند: روايت شده است كه ابوجهل بن هشام هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در سجده بود سنگى برداشت و قصد كرد آن را بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله بكوبد. سنگ بر دستش چسبيد و نتوانست قصد خود را انجام دهد. ابوطالب در اين باره ضمن ابيات ديگرى چنين سروده است :
اى پسر عموها به خود آييد و از گمراهى برخى ياوه سرايان پرهيز و بس ‍ كنيد و گرنه از بدبختيهايى كه بر سر شما خواهد رسيد بيمناكم ، همانگونه كه پيش از شما اقوام عاد و ثمود آن را چشيدند و چيزى از آنان باقى نماند. و از اين شگفت تر براى شما موضوع سنگى است كه بر دست آن مرد چسبيد كه با آن آهنگ مرد شكيباى پرهيزكار راستگو را داشت …

گويند: مشهور است كه مامون خليفه عباسى مى گفته است به خدا سوگند ابوطالب با سرودن اين ابيات خود مسلمان شده است :
پيامبر صلى الله عليه و آله ، يعنى پيامبر خداوند را يارى مى دهم با شمشيرهاى سيمگونى كه همچون برق مى درخشد. من از رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع و حمايت مى كنم ، حمايت شخصى كه بر او مشفق است …
گويند: در سيره چنين آمده است و بيشتر مورخان آن را نقل كرده اند كه چون عمرو بن عاص به حبشه رفت كه براى جعفر بن ابى طالب و يارانش پيش ‍ نجاشى حيله سازى كند چنين سرود:
دخترم مى گويد: آهنگ كجا دارى كجا، و جدايى از من در نظر ناستوده نيست ؟

مى گويم : رهايم كن و آزادم بگذار كه من در مورد جعفر آهنگ رفتن پيش ‍ نجاشى دارم …
عمرو عاص را دشمن پسر دشمن مى ناميدند زيرا پدرش چنان بود كه در مكه هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله از كنارش مى گذشت مى گفت به خدا سوگند من ترا سرزنش مى كنم و دشمن مى دارم و در مورد و اين آيه نازل شد كه : همانا دشمن بد گوى تو دم بريده و مقطوع النسل است .

گويند: ابوطالب براى نجاشى شعرى سرود و گسيل داشت و او را به گرامى داشتن جعفر و يارانش و روى گرداندن از آنچه عمرو عاص درباره او و يارانش مى گويد تشويق كرد و از جمله آنها اين ابيات است .
اى كاش بدانم جعفر در برابر عمرو عاص و ديگر دشمنان نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله ميان مردم چگونه است ؛ آيا احسن نجاشى جعفر و يارانش را شامل شده است يا در اثر فتنه انگيزيهاى آن فتنه انگيز از آن كار باز مانده است . و قصيده اى مفصل است .
گويند: از على عليه السلام روايت شده است كه گفته است پدرم به من گفت : پسر جان ملازم و همراه پسر عمويت باش كه در پناه او از همه گرفتارى حال و آينده – اين جهانى و آن جهانى – به سلامت خواهى ماند، و سپس اين ابيات را براى من خواند:
همانا و ثيقه و اعتماد در پيوستن به محمد است ، در مصاحبت با او استوار باش .

از اشعار ديگر ابوطالب كه با همين معنى مناسب دارد اين شعر اوست :
همانا على و جعفر در پيشامدها و گرفتاريهاى روزگار مورد اعتماد مانند، كوتاهى مكنيد، پسر عموى خود را كه پسر برادر پدرى و مادرى من است يارى دهيد، به خود سوگند كه من از يارى پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى نمى كنم و هيچيك از پسران والاتبارم از يارى او خود دارى نمى كند. .

مى گويند: روايت شده است كه چون ابوطالب در گذشت ، على عليه السلام به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و مرگ پدر را به اطلاع آن حضرت رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله سخت افسرده و اندوهگين شد و فرمود: برو خودت او را غسل بده و چون او را بر تابوت نهاديد مرا آگاه كن . على چنان كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى رسيد كه جنازه ابوطالب بر دوش مردان برده مى شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عموجان پيوند خويشاوندى را رعايت كردى و پاداش پسنديده داده خواهى شد و همانا كه مرا در كودكى پرورش دادى و كفالت فرمودى و در بزرگى يارى دادى و همكارى كردى . آنگاه تا كنار گور جنازه را تشييع فرمود و كنار بزرگى يارى دادى و هما كرى كردى . آنگاه تا كنار گور جنازه را تشييع فرمود و كنار جسد ايستاد و گفت : همانا به خدا سوگند براى تو چنان آمرزش خواهى و شفاعتى خواهم كرد كه آدمى و پرى از آن شگفت كنند.

اماميه مى گويند: براى مسلمان جايز نيست كه عهده دار غسل كافر شود و براى پيامبر صلى الله عليه و آله هم جايز نيست كه براى كافر ترحم آورد و دعاى خير كند و او را به آمرزش خواهى و شفاعت وعده دهد. و على عليه السلام از اين جهت عهده دار غسل ابوطالب شده است كه طالب و عقيل هنوز مسلمان نشده بودند و جعفر هم در حبشه بود و هنوز نماز گزاردن بر جنازه ها واجب نشده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله بر جنازه خديجه هم نماز نگزارد، بلكه مراسم عبارت از تشييع و رقت و دعا كردن بوده است .

گويند: و از اشعار ابوطالب كه خطاب به برادر خود حمزه ، كه كينه اش ‍ ابويعلى بوده ، سروده است اين ابيات است :
اى ابايعلى ! بر دين احمد شكيبا باش و دين را آشكار ساز كه شكيبا و موفق باشى ، برگرد كسى باش كه از پيشگاه خداى خود بر حق و با راستى و عزم استوار آمده است . واى حمزه ! كافر مباش ، هنگامى كه گفتى مومنى ، مرا شاد ساخت و براى رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط به پاس خداوند ياور باش …

گويند: و از اشعار مشهور او اين ابيات است :
تو محمد پيامبرى ، دلاور نيرومند و سالار سروران گرامى كه همگان پاك و پاك زاده اند، از تبارى كه ريشه اى هاشم بخشنده يگانه است …
گويند: همچنين از اشعار مشهور ابوطالب كه خطاب به محمد صلى الله عليه و آله سروده و آن حضرت را به آشكار ساختن دعوت فرمان داده و دلاورى خويش را هم در آن نهفته است ، ابيات زير است :
مبادا دستهايى كه به حمله پرداخته و هياهو، ترا از حقى كه بر آن قيام كرده اى باز دارد كه اگر به آنان گرفتار شوى دست تو دست من است و جان من فداى جان تو در سختيها خواهد بود.
و از همين جمله اشعار او ابيات زيرا است و گفته شده است سراينده اين ابيات طالب پسر ابوطالب است :
چون گفته شود گزيده تر مردم و نژاده ترين ايشان كيست … تا آنجا كه مى گويد گزيده ترين فرد خاندان هاشم احمد است كه پيامبر خداوند در اين دوره فترت است .

و از همين جمله اشعار او اين ابيات اوست :
همانا خداوند محمد نبى را گرامى فرموده است و گرامى ترين خلق خدا ميان مردم احمد است . خداوند نام او را براى تجليل و از نام خويش مشتق فرموده است .
آرى دارنده عرش محمود است و اين محمد است .
و ابيات زير هم از ابوطالب است ، برخى هم آن را از على عليه السلام دانسته اند:
اى گواه خداوند براى من گواهى بده كه من بر آيين احمد مرسلم و هر كس ‍ در دين گمراهى است من هدايت يافته ام .

اماميه مى گويند: همه اين اشعار در حكم يك چيز متواتر است ، زيرا بر فرض كه يك يك آن به صورت متواتر نباشد مجموعه آن بر يك موضوع مشترك و واحد دلالت مى كند و آن تصديق به نبوت محمد صلى الله عليه و آله است و مجموع آن خبرى متواتر را ثابت مى كند. همانگونه كه هر چند هر يك از دليريها و جنگهاى على عليه السلام با شجاعان به صورت جداگانه نقل شده است ، ولى از مجموعه آن يك خبر متواتر به دست ما مى رسد و آن عليم ضرورى ما به شجاعت اوست . همينگونه است آنچه كه درباره سخاوت حاتم و برد بارى احنف و معاويه و تيزهوش اياس و نابسامانى ابونواس و موارد ديگر آمده است .

و مى گويند: همه اينها را يك طرف بگذاريد، درباره قصيده لاميه ابوطالب چه مى گوييد كه شهرت آن همچون شهرت قصيده قفانبك  است و اگر روا باشد و بتوان در قصيده ابوطالب يا بعضى از ابيات آن شك كرد مى توان و روا خواهد بود كه در قصيده قفانبك يا برخى از ابياتش شك كرد. اينك ما بخشى از آن قصيده را مى آوريم :
از هر سرزنش كننده كه بر ما به بدى طعنه زند و ياوه سرايى كند به پروردگار خانه كعبه پناه مى برم و از هر تبهكارى كه از ما غيبت كند و در آيين ما آنچه را كه ما قصد آن را نداريم ملحق سازد. سوگند به خانه خدا دروغ پنداشته ايد كه ممكن است بدون آنكه در راه حفظ محمد نيزه بزنيم و جنگ كنيم بر او چيره شوند. او را چندان يارى مى دهيم كه همگى بر زمين افتيم و پسران و همسران خويش را به فراموشى مى سپريم … – تا آنجا كه مى گويد پروردگار بندگان با نصرت خود او را تاييد مى فرمايد و دين حقى را كه باطل نيست ، آشكار مى سازد.

در كتابهاى سيره و مغازى نقل شده است كه چون عتبه بن ربيعه يا شيبه در جنگ بدر توانست پاى عبيده بن حارث بن مطلب را قطع كند، بلافاصله على و حمزه به يارى او شتافتند و او را از چنگ عتبه رها كرد و عتبه را كشتند و عبيده را با خود از آوردگاه بيرون آوردند و به سايبانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله زير آن بود بردند و در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين نهادند. مغز ساق پاى عبيده بيرون مى ريخت ، در همان حال گفت : اى رسول خدا اگر ابوطالب زنده بود مى دانست كه در اين اشعار خود راست گفته است :
به خانه خدا سوگند به دروغ پنداشته ايد كه بدون آنكه براى حفظ محمد نيزه بزنيم و جنگم كنيم دست از او بر مى داريم . او را چندان يارى مى دهيم كه بر گردش بر زمين افتيم و پسران و همسران را به فراموشى مى سپريم .

گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله براى عبيده و ابوطالب آمرزش خواهى فرمود. عبيده همراه پيامبر صلى الله عليه و آله تا منطقه صفراء رسيد، آنجا در گذشت و همانجا به خاكش سپردند.
اماميه مى گويند: و روايت است كه مردى اعرابى در قحط سالى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا در حالى به حضورت آمده ايم كه براى كودكى كه شير خواره باشد باقى نمانده است و نه ماده شترى كه پستانش قطره شيرى تراوش كند، و سپس اين ابيات را براى آن حضرت خواند:
در حالى به حضورت آمده ايم كه از پستان زنان از بى شيرى خون مى تراود و مادر كودك شير خوار، كودك خود را فراموش كرده است … – تا آنجا كه مى گويد – و از چيزهايى كه مردم مى خوردند چيزى جز حنظل بى ارزش و گياه – علف بى مايه – براى ما وجود ندارد و چاره اى جز گريز به حضورت براى ما نيست و مگرنه اين است كه گريز مردمان به پيشگاه رسولان است .

پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه رداى خود را از پى مى كشيد برخاست و به منبر رفت و نخست خداى را سپاس و ستايش كرد و عرضه داشت : بار خدايا بارانى فرياد رس و گوارا و خوش و فراوان و دانه درشت و پيوسته و همه جا گير بر ما فرو فرست كه زمين را با آن زنده سازى و گياهان را برويانى و پستانها را پر شير فرمايى . خدايا آن را بارانى فورى و سودمند و بدون آنكه به تاخير افتد قرار بده .

گويند: به خدا سوگند هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله دستهاى خود را كه برافراشته بود پايين نياورده بود كه آسمان ابرهاى پر باران خود را آشكار ساخت و باران سيل آسا فرو باريد، و مردم آمدند و فرياد مى كشيدند: اى رسول خدا بيم از غرق شدن است ؛ غرق شدن .

پيامبر صلى الله عليه و آله عرض داشت : پروردگارا، باران بر اطراف ما ببارد نه بر خود ما. و ابرها از آسمان مدينه بر كنار رفت و بر گرد آن همچون تاجى حلقه زد. پيامبر صلى الله عليه و آله چنان لبخند زد كه دندانهاى او آشكار شد، و فرمود: پاداش ابوطالب را خداوند ارزانى فرمايد كه اگر زنده مى بود چشمش روشن مى شد، اينك چه كسى اشعار او را براى ما مى خواند؟ على برخاست و گفت : اى رسول خدا شايد اين ابيات را اراده فرموده اى كه گفته است : سپيده چهره اى كه به آبروى و از ابر طلب باران مى شود؟ فرمود: آرى . و على عليه السلام چند بيت از آن قصيده را براى ايشان خواند و پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان كه بر منبر بود براى ابوطالب استغفار مى فرمود. سپس مردى از قبيله كنانه برخاست و ابيات زير را براى پيامبر صلى الله عليه و آله خواند:
ستايش تراست و ستايش از آن كسى است كه سپاسگزارى كند و ما به سبب آبروى پيامبر صلى الله عليه و آله با باران سيراب شديم . او خداوند را كه آفريدگار اوست فراخواند و چشم به رحمت او دوخت و جز ساعتى بلكه كمتر طول نكشيد كه ما دانه هاى درشت باران را ديديم …

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: اگر شاعرى نيكو سروده باشد تو نيكو سرودى .
اماميه مى گويند: ابوطالب اسلام خود را آشكار نساخت كه اگر آن را آشكار مى ساخت امكان يارى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله براى او آنچنان كه فراهم بود فراهم نمى شد و همچون يكى از مسلمانانى مى بود كه از آن حضرت پيروى كرده بودند، مانند ابوبكر و عبد الرحمان بن عوف و ديگران ، و امكان يارى دادن و دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله را نمى داشت ابوطالب از اين جهت امكان دفاع و حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله را داشت كه ظاهرا بر آيين قريش بود، هر چند در باطن مسلمان بود. همان طور كه اگر انسانى مثلا در باطن شيعه و ساكن يكى از شهرهايى باشد كه مذهب كراميه دارند و او در آن شهر داراى احترام و سابقه باشد، و گروهى اندك از شيعيان در آن شهر سكونت داشته باشند كه همواره از مردم و بزرگان و سران شهر آزار ببينند؛ تا هنگامى كه آنان مرد تظاهر به مذهب كراميه كند و بدانگونه از آن چند تن شيعه دفاع كند. ولى اگر تشيع خود را آشكار سازد و با مردم آن شهر ستيز كند حكم او هم همچون حكم يكى از آن شيعيان مى شود و همان آزار و زيانى كه به آنان مى رسد به او هم مى رسد و نمى تواند آنچنان كه در نخست بوده است از آنان دفاع كند.

مى گويد (بن ابى الحديد): اما در نظر من اين موضوع مشتبه است و اخبار هم با يكديگر تعارض دارد و خداوند به حقيقت حال او آگاه است كه چگونه بوده است .  در سينه من نامه محمد بن عبد الله نفس زكيه  به منصور خارخار مى كند كه در آن نوشته است : من پس گزيده ترين گزيدگان و پسر سرور اهل بهشتم و من پسر بدترين بدان و پسر سالار دوزخيانم . و اين سخن گواهى او به كفر ابوطالب است و محمد نفس ‍ زكيه در واقع پسر ابوطالب است و نمى توان او را به دشمنى با ابوطالب متهم كرد و روزگارش به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك است و زمان چندان به دراز نكشيده است كه اين خبر ساختگى باشد.

خلاصه آنكه درباره مسلمانى ابوطالب همچنين درباره مردن او بر آيين قوم خود اخبار فراوانى رسيده است و جرح و تعديل در اين موضوع به تعارض ‍ پرداخته است ، همچون تعارض دو دليل با يكديگر در نظر حاكم شروع كه ناچار اقتضاى آن توقف است و من در كار ابوطالب متوقفم .

اما اينكه گفته اند نقل نشده كه ابوطالب نماز گزارده باشد، ممكن است در آن هنگام هنوز نماز واجب نموده است ، بلكه مستحب بوده و هر كس ‍ مى خواسته است نماز مى گزارده است و هر كس نمى خواسته است نمى گزارده است و نماز در مدينه واجب شده است . ممكن است اصحاب حديث بگويند اگر اينگونه كه شما مى گوييد جرح و تعديل تعارض داشته باشند، در نظر دانشمندان اصول فقه ، جانب جرح ترجيح دارد و بايد آن را پذيرفت ، زيرا آن كس كه كسى را جرح مى كند بر كارى آگاه است كه معدل و كسى كه آن شخص را عادل مى داند بر آن آگاه نيست .

البته ممكن است به ايشان چنين پاسخ داده شود كه اين سخن در اصول فقه درست است ، به شرطى كه در قبال تعديل مجمل ، طعن مفصلى وجود داشته باشد. مثال آن چنين است كه مثلا شعبه از قول مردى حديثى را نقل كند و با روايت خود از آن مرد او را توثيق كرده باشد و بديهى است كه اگر احوال آن مرد در نظر شعبه پوشيده باشد و ظاهرش منطبق بر عدالت باشد براى توثيق او كافى است ، و در مقابل شعبه مثلا دار قطنى – نامه محدثى است – بر آن مرد طعنه زند و بگويد اهل تدليس بوده يا فلان گناه را مرتكب شده است و بدينگونه در قبال تعديل مجميل ، طعن مفصلى زده باشد. حال آنكه در مورد ابوطالب و مساله ايمان و كفر او روايات مفصلى كه با يكديگر متعارض است رسيده و هيچكدام مجمل نيست ، زيرا گروهى به تفصيل روايت مى كنند كه ابوطالب به هنگام مرگ شهادتين گفته است و گروهى ديگر به تفصيل روايت مى كنند كه گفته است من بر آيين مشايخ هستم .

و همينگونه به شيعيانى كه مى گويند روايات ما درباره اسلام ابوطالب ارجح است پاسخ داده مى شود؛ زيرا ما حكمى را كه ايجاب است روايت مى كنيم و بر اثبات آن شاهد مى آوريم و گواهى مى دهيم ؛ و حال آنكه مدعيان ما بر نفى گواهى مى دهند، و در مورد نفى شهادتى نيست و اين بدان جهت است كه به هر حال اين گواهى در هر دو مورد براى اثبات چيزى است يا اثبات ايمان يا اثبات كفر، البته دو اثباتى كه با يكديگر متضاد هستند.

در اين عصر يكى از سادات طالبى  كتابى درباره اسلام ابوطالب تصنيف كرده است . او كتاب خود را براى من فرستاد و تقاضا كرد كه چيزى به خط خودم به نظم يا نثر بنويسم و به صحت موضوع كتاب گواهى دهم و استوار و وثاقت دلايل او را تاييد كنم .
من چون در مساله ايمان ابوطالب متوقفم و راى قاطعى ندارم ، نخواستم در آن باره حكم قاطعى بدهم . از سوى ديگر براى خود جايز و روا ندانستم كه از تعظيم ابوطالب خود دارى كنم كه به خوبى مى دانم اگر ابوطالب نمى بود هيچ پايه اى براى اسلام استوار نمى شد، و مى دانم كه حق ابوطالب تا هنگام قيامت بر گردن هر مسلمانى واجب است . بر پشت جلد آن كتاب اين ابيات را كه سروده ام نوشتم :
اگر ابوطالب و پسرش – على عليه السلام نبودند هرگز پيكره دين آشكار و پايدار نمى شد. آن يكى در مكه پناه داد و حمايت كرد و اين يكى در مدينه با مرگ پنجه در افكند. عبد مناف – يعنى ابوطالب – كفالت را عهده دار شد و چون در گذشت على در كار تمام و كامل در آمد… تا آنجا كه مى گويد ياوه سرايى نادان و اينك شخص بينايى خود را به كورى بزند به بزرگى ابوطالب زيانى نمى رساند، همانگونه كه پندار كسى كه پرتو روزى را تاريكى پندارد به روشنى و پرتو بامداد زيانى نمى رساند.
بدينگونه حق بزرگداشت او را به تمام پرداختم و از ابوطالب تجليل كردم و در عين حال در كارى كه در آن متوقف بودم حكم قطعى نكردم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 6 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

6 و من كتاب له ع إلى معاوية

إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ- عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ- فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ- وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ- وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا- فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ- بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ- فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتَّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ- وَ وَلَّاهُ اللَّهُ مَا تَوَلَّى- وَ لَعَمْرِي يَا مُعَاوِيَةُ لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِكَ دُونَ هَوَاكَ- لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ- وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّي كُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ- إِلَّا أَنْ تَتَجَنَّى فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَكَ وَ السَّلَام‏

شرح وترجمه فارسی

(6)  از نامه آن حضرت به معاويه 

در اين نامه كه قبلا هم بخشى از آن ضمن بيان چگونگى پيام فرستادن امير المومنين عليه السلام همراه جريربن عبدالله بجلى براى معاويه آمده است و همه سيره نويسان آن را نقل كرده اند و شيوخ متكلمان معتزلى هم در كتابهاى خود آن را آورده اند، ابن ابى الحديد پس از ايراد مباحثى كلامى ، مطلبى مختصر درباره چگونه حضور جرير بن عبد الله پيش معاويه آورده است كه چنين است :

جرير بن عبد الله بجلى پيش معاويه

ما ضمن مباحث گذشته شرح اين موضوع را كه على عليه السلام جرير را پيش معاويه گسيل فرمود به تفصيل آورده ايم . زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مى گويد كه چون على عليه السلام جرير را پيش معاويه گسيل داشت ، جرير از كوفه بيرون آمد و تصور نمى كرد كه هيچكس براى رفتن پيش معاويه بر او پيشى بگيرد.  خود شمى گويد: همين كه پيش معاويه رسيدم او را در حالى ديدم كه براى مردم خطبه مى خواند، و آنان بر گرد او مى گريستند و بر گرد پيراهن خون آلوده عثمان كه به نيزه اى همراه انگشتان قطع شده همسرش ، نائله دختر فرافصه ، آويخته بود، شيون مى كردند. من نامه على عليه السلام را به او دادم .

در راه مردى همراه من بود كه پا به پاى من حركت مى كرد و چون توقف مى كردم توقف مى كرد، در اين هنگام برابر معاويه ظاهر شد و اين ابيات را براى او خواند:
همانا پسر عموهايت عبد المطلب بدون آنكه دروغ باشد پير شما را كشتند و تو سزاوارترين كسى براى قيام ، قيام كن .
و ما همه اين ابيات را در مباحث گذشته آورده ايم .

گويد: سپس نامه ديگرى از وليد بن عقبه بن ابى معيط را كه برادر مادرى عثمان بود و از كوفه به طور پوشيده براى معاويه نوشته بود به او داده و آغاز آن نامه چنين بود: اى معاويه همانا شانه و گردن پادشاهى به تصرف غير در آمده است و نيستى آن نزديك است و ما اين ابيات را ضمن مباحث گذشته آورده ايم .

جرير بن عبد الله گويد معاويه به من گفت : اينك همينجا بمان كه مردم از مرگ و كشتن عثمان به هيجان آمده اند و صبر كن تا آرام بگيرند. و من چهار ماه ماندم . آنگاه نامه اى ديگر از وليد بن عقبه براى معاويه رسيد كه در آغازش اين ابيات را نوشته بود: تو با نامه نوشتن براى على مى خواهى كار را اصلاح كنى و حال آنكه مثل تو همچون زنى است كه مى خواهد پوستى را كه بر آن كرم افتاده و فاسد شده است دباغى كند… 

گويد: چون اين نامه براى معاويه رسيد دو صفحه كاغذ سپيد را به هم چسباند و آن را در هم پيچيد و عنوان آن را چنين نوشت : از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب و به من داد. من كه نمى دانستم چيست پنداشتم پاسخ نامه است . معاويه مردى از قبيله عبس را همراه من كرد و من نمى دانستم چه چيزى همراه دارد. از شام بيرون آمديم و چون به كوفه رسيديم مردم در مسجد جمع شدند و ترديد نداشتند كه آن نامه كه همراه من است ، طومار بيعت مردم شام است . ولى همينكه على عليه السلام آن را گشود، نوشته اى در آن نديد.

در اين هنگام آن مرد عبسى برخاست و گفت : از قبايل قيس و غطفانيها و عبسيها چه كسانى حضور دارند؛ و سپس گفت : من به خدا سوگند مى خورم كه خود ديدم زير پيراهن عثمان بيشتر از پنجاه هزار مردم محترم جمع شده اند و ريشهاى ايشان از اشكهايشان خيس بود و همگان با يكديگر پيمان بسته و سوگند خورده اند كه كشندگان عثمان را در صحرا و دريا بكشد و من به خدا سوگند مى خورم كه پسر ابوسفيان آنان را با سپاهى كه چهل هزار اسب خايه كشيده – اخته – همراه خواهد داشت ، براى حمله به شما حركت خواهد داد و خيال مى كنيد چه دليرانى در آن سپاه خواهند بود.

آنگاه آن مرد عبسى نامه اى از معاويه را به على عليه السلام تسلم كرد، على عليه السلام آن را گشود و در آن اين ابيات را ديد:
مرا كارى و خبرى فرا رسيده است كه در آن اندوه جان نهفته است و مايه بريده شدن بينى افراد نژاده است ، سوگ امير المومنين و لرزشى چنان سنگين كه گويى كوههاى استوار براى آن فرو مى ريزد.و اين اشعار را هم در گذشته آورده ايم

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نامه 3 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)( نامه آن حضرت به شريح بن حارث قاضى)

3 و من كتاب له ع كتبه لشريح بن الحارث قاضيه

رُوِيَ أَنَّ شُرَيْحَ بْنَ الْحَارِثِ قَاضِيَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع- اشْتَرَى عَلَى عَهْدِهِ دَاراً بِثَمَانِينَ دِينَاراً- فَبَلَغَهُ ذَلِكَ فَاسْتَدْعَى شُرَيْحاً- وَ قَالَ لَهُ بَلَغَنِي أَنَّكَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِينَ دِينَاراً- وَ كَتَبْتَ لَهَا كِتَاباً وَ أَشْهَدْتَ فِيهِ شُهُوداً- فَقَالَ لَهُ شُرَيْحٌ قَدْ كَانَ ذَلِكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ- قَالَ فَنَظَرَ إِلَيْهِ نَظَرَ الْمُغْضَبِ ثُمَّ قَالَ لَهُ- يَا شُرَيْحُ أَمَا إِنَّهُ سَيَأْتِيكَ مَنْ لَا يَنْظُرُ فِي كِتَابِكَ- وَ لَا يَسْأَلُكَ عَنْ بَيِّنَتِكَ- حَتَّى يُخْرِجَكَ مِنْهَا شَاخِصاً وَ يُسْلِمَكَ إِلَى قَبْرِكَ خَالِصاً- فَانْظُرْ يَا شُرَيْحُ لَا تَكُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَيْرِ مَالِكَ- أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَيْرِ حَلَالِكَ- فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْيَا وَ دَارَ الآْخِرَةِ- . أَمَا إِنَّكَ لَوْ كُنْتَ أَتَيْتَنِي عِنْدَ شِرَائِكَ مَا اشْتَرَيْتَ- لَكَتَبْتُ لَكَ كِتَاباً عَلَى هَذِهِ النُّسْخَةِ- فَلَمْ تَرْغَبْ فِي شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِالدِّرْهَمِ فَمَا فَوْقُ- وَ النُّسْخَةُ هَذِهِ- هَذَا مَا اشْتَرَى عَبْدٌ ذَلِيلٌ مِنْ مَيِّتٍ قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِيلِ- اشْتَرَى مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ- مِنْ جَانِبِ الْفَانِينَ وَ خِطَّةِ الْهَالِكِينَ- وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَةٌ- الْحَدُّ الْأَوَّلُ يَنْتَهِي إِلَى دَوَاعِي الآْفَاتِ- وَ الْحَدُّ الثَّانِي يَنْتَهِي إِلَى دَوَاعِي الْمُصِيبَاتِ- وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ يَنْتَهِي إِلَى الْهَوَى الْمُرْدِي- وَ الْحَدُّ الرَّابِعُ يَنْتَهِي إِلَى الشَّيْطَانِ الْمُغْوِي- وَ فِيهِ يُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ- اشْتَرَى هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ بِالْأَجَلِ- هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَةِ- وَ الدُّخُولِ فِي ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَةِ- فَمَا أَدْرَكَ هَذَا الْمُشْتَرِي فِيمَا اشْتَرَى مِنْ دَرَكٍ- فَعَلَى مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوكِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَةِ- وَ مُزِيلِ مُلْكِ الْفَرَاعِنَةِ- مِثْلِ كِسْرَى وَ قَيْصَرَ وَ تُبَّعٍ وَ حِمْيَرَ- وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَى الْمَالِ فَأَكْثَرَ- وَ مَنْ بَنَى وَ شَيَّدَ وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ- وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ- إِشْخَاصُهُمْ جَمِيعاً إِلَى مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ- وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ- إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ وَ خَسِرَ هُنَالِكَ الْمُبْطِلُونَ- شَهِدَ عَلَى ذَلِكَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَى- وَ سَلِمَ مِنْ عَلَائِقِ الدُّنْيَا

مطابق نامه 3 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(3)  از نامه آن حضرت به شريح بن حارث قاضى خود

روايت شده است كه شريح بن حارث ، قاضى امير المومنين عليه السلام به روزگار خلافت او خانه اى به هشتاد دينار خريد. اين خبر به على عليه السلام رسيد، شريح را خواست و به او فرمود: به من خبر رسيده است كه خانه اى به هشتاد دينار خريده اى و قباله نوشته اى و گواهان در آن مورد به گواهى گرفته اى ؟ گفت : آرى اى امير المومنين چنين بوده است .
گويد: على عليه السلام خشمگين به او نگريست و سپس چنين گفتش …
در اين نامه ابن ابى الحديد بحث تاريخى زيرا در مورد شريح آورده است .

نسب شريح و ذكر پاره اى از اخبار او

او، شريح بن حارث بن منتجع بن معاويه بن جهم بن ثور بن عفير بن عدى بن حارث بن مره بن ادد كندى است ، و گفته شده است هم پيمان كنده و از قبيله بنى رائش است . ابن كلبى گفته است ، نام پدرش حارث نيست بلكه نسب او شريح بن معاويه بن ثور است . گروهى هم گفته اند، او شريح بن هانى است . و گروهى ديگر گفته اند، او شريح بن شراحيل است . ولى صحيح آن است كه او شريح بن حارث است و كنيه ابو اميه داشته است . او را عمربن خطاب به قضاى كوفه گمارد و او شصت سال پيوسته قاضى بود و كار قضاوتش جز سه سال در فتنه ابن زبير تعطيل نشد. در آن سه سال از قضاوت امتناع كرد و سپس از حجاج تقاضا كرد او را از قضاوت معاف داد و حجاب استعفاى او را پذيرفت و ديگر تا گاه مرگ در خانه نشست . او عمرى دراز داشت . گويند يكصد و شصت و هشت سال و برخى ديگر گويند يكصد سال بزيست . و به سال هشتاد و هفتم هجرت در گذشت .

شريح مردى سبكسر و شوخ بوده است . دو مرد پيش او آمدند و يكى از آن دو به آنچه مدعى او ادعا كرده بود، ضمن سخنانش بدون اينكه متوجه شود، اقرار كرد. شريح به زيان او حكم كرد، آن مرد به شريح گفت : چه كسى پيش تو در اين مور گواهى داده است ؟ گفت : خواهر زاده دايى تو – يعنى خودت .

و گفته شده است زنش پيش او آمده و مى گريست و از خصم خود تظلم مى كرد، شريح اعتنايى نكرد تا آنكه كسى آنجا حاضر بود گفت : اى قاضى آيا به گريه او نمى نگرى ؟ شريح گفت : برادران يوسف هم شامگاه در حالى كه مى گريستند پيش پدر خود آمدند.
على عليه السلام هم شريح را با آنكه در مسائل فقهى بسيارى با او مخالف بود و آن موارد در كتابهاى فقهاء آمده است ، همچنان بر قضاوت باقى بداشت .

شريح و قضاوت ديگرى از قاضيان عثمان در همان آغاز كار و اختلاف از على عليه السلام اجازه گرفتند، فرمود: اينك همانگونه كه قضاوت مى كرديد ادامه دهيد تا مردم همگى هماهنگ شوند، يا من هم همانگونه كه يارانم مردند، بميرم .
على عليه السلام يك بار بر شريح خشم گرفت و او را از كوفه دور ساخت ، عين حال او را از قضاوت عزل نكرد و فرمان داد در بانقيا اقامت كند، كه دهكده اى نزديك به كوفه بود و بيشتر ساكنانش يهودى بودند. او مدتى آنجا مقام كرد تا على عليه السلام از او خشنود شد و او را به كوفه برگرداند. 

ابو عمر بن عبد البر در كتاب الاستيعاب مى گويد: شريح دوره جاهلى را هم درك كرده و از صحابه شمرده نمى شود، بلكه از تابعان است . او شاعرى نكوگوى و كوسه بود و موى بر چهره نداشت .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى