خطبه 157 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(فتنه و ابتلاء)

157 و قام إليه ع رجل فقال أخبرنا عن الفتنة- و هل سألت عنها رسول الله ص فقال ع- :

إِنَّهُ لَمَّا أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ قَوْلَهُ- الم أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا- أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ- عَلِمْتُ أَنَّ الْفِتْنَةَ لَا تَنْزِلُ بِنَا- وَ رَسُولُ اللَّهِ ص بَيْنَ أَظْهُرِنَا- فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هَذِهِ الْفِتْنَةُ الَّتِي أَخْبَرَكَ اللَّهُ بِهَا- فَقَالَ يَا عَلِيُّ إِنَّ أُمَّتِي سَيُفْتَنُونَ بَعْدِي- فَقُلْتُ يَا رَسُولُ اللَّهِ- أَ وَ لَيْسَ قَدْ قُلْتَ لِي يَوْمَ أُحُدٍ- حَيْثُ اسْتُشْهِدَ مَنِ اسْتُشْهِدَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ- وَ حِيزَتْ عَنِّي الشَّهَادَةُ فَشَقَّ ذَلِكَ عَلَيَّ- فَقُلْتَ لِي أَبْشِرْ فَإِنَّ الشَّهَادَةَ مِنْ وَرَائِكَ- فَقَالَ لِي إِنَّ ذَلِكَ لَكَذَلِكَ فَكَيْفَ صَبْرُكَ إِذاً- فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ لَيْسَ هَذَا مِنْ مَوَاطِنِ الصَّبْرِ- وَ لَكِنْ مِنْ مَوَاطِنِ الْبُشْرَى وَ الشُّكْرِ- وَ قَالَ يَا عَلِيُّ إِنَّ الْقَوْمَ سَيُفْتَنُونَ بِأَمْوَالِهِمْ- وَ يَمُنُّونَ بِدِينِهِمْ عَلَى رَبِّهِمْ- وَ يَتَمَنَّوْنَ رَحْمَتَهُ وَ يَأْمَنُونَ سَطْوَتَهُ- وَ يَسْتَحِلُّونَ حَرَامَهُ بِالشُّبُهَاتِ الْكَاذِبَةِ- وَ الْأَهْوَاءِ السَّاهِيَةِ فَيَسْتَحِلُّونَ الْخَمْرَ بِالنَّبِيذِ- وَ السُّحْتَ بِالْهَدِيَّةِ وَ الرِّبَا بِالْبَيْعِ- فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ- فَبِأَيِّ الْمَنَازِلِ أُنْزِلُهُمْ عِنْدَ ذَلِكَ- أَ بِمَنْزِلَةِ رِدَّةٍ أَمْ بِمَنْزِلَةِ فِتْنَةٍ فَقَالَ بِمَنْزِلَةِ فِتْنَة

مطابق خطبه 156 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(157)از سخنان آن حضرت (ع ) درباره فتنه و ابتلاء

در حضور على (ع ) مردى برخاست و گفت : ما را از فتنه آگاه كن ، و آيا در آن مورد از پيامبر (ص ) پرسيده اى ؟ على عليه السلام فرمود: چون خداوند سبحان اين گفتار خود را نازل فرمود كه ( الم احسب الناس ان يتر كوا ان يقولو آمنا و هم لا يفتنون ) (الم ، آيا مردم مى پندارند كه چون بگويند ايمان آورديم رها كرده مى شوند و به فتنه نمى افتند)  دانستم تا هنگامى كه رسول خدا (ص ) ميان ما باشد فتنه اى بر ما نازل نخواهد شد بدين سبب به رسول خدا گفتم : اين فتنه كه خدايت از آن خبر داده است چيست ؟ فرموده اى على ! همانا كه امت من بزودى پس از من به فتنه مى افتند و آزموده مى شوند.

مى گويم : على عليه السلام درباره فتنه سخن مى گفته است و به همين سبب از امر به معروف و نهى از منكر ياد فرموده و گفته است (بر شما باد تمسك به كتاب خدا) يعنى هرگاه فتنه پيش آمد و مردم درهم آميختند بر شما باد كه به كتاب خدا تمسك جوييد. به همين سبب هم كسى برخاست و از او درباره فتنه پرسيد.

اين خبر كه از پيامبر روايت شده  و بسيارى از محدثان آن را از قول على (ع ) نقل كرده اند در خور توجه است  چنين است كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده اند (خداوند جهاد با اشخاصى را كه در فتنه افتاده اند بر تو مقرر فرموده همان گونه كه جهاد با مشركان را بر من مقرر فرموده است ).  على عليه السلام مى گويد: به پيامبر گفتم : اى رسول خدا اين فتنه كه در آن جهان بر من مقرر شده است چيست ؟ فرمود: گروهى هستند كه گواهى و شهادت مى دهند كه پروردگارى جز خداوند يكتا نيست و من رسول خدايم ولى مخالف با سنت هستند. گفتم : اى رسول خدا، به چه سبب بايد با آنان جنگ كنم و حال آنكه آنان هم همان گواهى را مى دهند كه من مى دهم ؟ فرمود: به سبب بدعتهايى كه در دين پديد مى آورند و با امر حكومت مخالفت مى كنند. گفتم : اى رسول خدا، شما به من وعده شهادت مى دادى اينك از خداوند مسئلت كن كه در مورد شهادت من در پيشگاه تو شتاب فرمايد. فرمود: در آن صورت چه كسى بايد با پيمان گسلان و تبهكاران و بيرون شدگان از دين جنگ كند؟ همانا كه من به تو وعده شهادت داده ام و بزودى شهيد خواهى شد، بر سرت ضربه زده مى شود و ريشت از آن به خون خضاب خواهد شد، صبر تو در آن هنگام چگونه خواهد بود؟ گفتم : اى رسول خدا، آنكه جاى صبر نيست بلكه جاى شكر است . فرمود: آرى ، درست گفتى .

اينك براى ستيز آماده شو كه با تو ستيز مى شود. گفتم : اى رسول خدا كاش اندكى براى من روشن فرمايى . فرمود: امت پس از من بزودى گرفتار فتنه و آزمون مى شود، قرآن را تاويل و به راى خود عمل خواهند كرد، باده را به نام نبيذ و رشوه را به نام هديه و ربا را به نام بيع حلال مى شمرند و معانى قرآن را تحريف مى كنند و كلمه گمراهى پيروز مى شود (آن گاه كه چنين شد) نخست در خانه ات بنشين تا زمانى كه عهده دار حكومت شوى و چون حكومت را بر عهده بگيرى سينه ها بر تو خواهد شوريد و كارها براى تو باژگونه مى شود؛ در آن هنگام تو در مورد تاويل قرآن جنگ خواهى كرد همان گونه كه درباره تنزيل آن جنگ كردى و اين حالت دوم آنان كمتر از حالت نخست ايشان نيست . گفتم : اى رسول خدا، نسبت به اين كسانى كه پس از تو دچار فتنه مى شوند چگونه عمل كنم و در كدام منزلت منظور كنم ؟ آيا به منزله فتنه يا به منزله برگشتن از دين ! فرمود: به منزلت فتنه يى كه در آن سرگشته خواهند بود تا آنكه عدل آنان را فرو گيرد.

گفتم : اى رسول خدا، آيا عدل از سوى ما آنان را فرو مى گيرد يا غير ما! فرمود: از سوى ما كه به ما آغاز شد و به ما ختم مى شود و خداوند پس از شرك دلها را به وسيله ما الفت خواهد بخشيد. گفتم : سپاس خدا را بر اين نعمتها كه از فضل خويش به ما ارزانى فرموده است .

بدان كه اين سخن على عليه السلام بدان گونه كه در نهج البلاغه آمده است دلالت بر اين دارد كه آيه( الم احسب الناس ان يتر كوا… )  بعد از جنگ احد و در مدينه نازل شده است و اين مخالف گفته مفسران است ، زيرا آيه نخست سوره عنكبوت است و آن سوره به اتفاق مفسران مكى است و حال آنكه جنگ احد در مدينه است و سزاوار است در اين مورد گفته شود كه اين آيه در مدينه نازل شده است و به آن سوره كه مكى است افزوده شده و به صورت يك سوره در آمده است و نسبت كلى بر آن غلبه يافته است از اين جهت كه بيشتر آن در مكه نازل شده است و نظير اين در قرآن بسيار است  مانند سوره نحل كه به اجماع مفسران مكى است ولى سه آيه آخر آن پس از جنگ احد در مدينه نازل شده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 156 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(درباره خونريزيها)(شرح حال عايشه)

156 و من كلام له ع خاطب به أهل البصرة على جهة اقتصاص الملاحم

فَمَنِ اسْتَطَاعَ عِنْدَ ذَلِكَ- أَنْ يَعْتَقِلَ نَفْسَهُ عَلَى اللَّهِ فَلْيَفْعَلْ- وَ إِنْ أَطَعْتُمُونِي- فَإِنِّي حَامِلُكُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ عَلَى سَبِيلِ الْجَنَّةِ- وَ إِنْ كَانَ ذَا مَشَقَّةٍ شَدِيدَةٍ وَ مَذَاقَةٍ مَرِيرَةٍ- وَ أَمَّا فُلَانَةُ فَأَدْرَكَهَا رَأْيُ النِّسَاءِ- وَ ضِغْنٌ غَلَا فِي صَدْرِهَا كَمِرْجَلِ الْقَيْنِ- وَ لَوْ دُعِيَتْ لِتَنَالَ مِنْ غَيْرِي مَا أَتَتْ إِلَيَّ لَمْ تَفْعَلْ- وَ لَهَا بَعْدُ حُرْمَتُهَا الْأَوْلَى وَ الْحِسَابُ عَلَى اللَّه‏

وصف الإيمان‏

مِنْهُ- سَبِيلٌ أَبْلَجُ الْمِنْهَاجِ أَنْوَرُ السِّرَاجِ- فَبِالْإِيمَانِ يُسْتَدَلُّ عَلَى الصَّالِحَاتِ- وَ بِالصَّالِحَاتِ يُسْتَدَلُّ عَلَى الْإِيمَانِ وَ بِالْإِيمَانِ يُعْمَرُ الْعِلْمُ- وَ بِالْعِلْمِ يُرْهَبُ الْمَوْتُ وَ بِالْمَوْتِ تُخْتَمُ الدُّنْيَا- وَ بِالدُّنْيَا تُحْرَزُ الآْخِرَةُ- وَ بِالْقِيَامَةِ تُزْلَفُ الْجَنَّةُ وَ تُبَرَّزُ الْجَحِيمُ‏لِلْغَاوِينَ- وَ إِنَّ الْخَلْقَ لَا مَقْصَرَ لَهُمْ عَنِ الْقِيَامَةِ- مُرْقِلِينَ فِي مِضْمَارِهَا إِلَى الْغَايَةِ الْقُصْوَى‏

حال أهل القبور في القيامة

مِنْهَا- قَدْ شَخَصُوا مِنْ مُسْتَقَرِّ الْأَجْدَاثِ- وَ صَارُوا إِلَى مَصَايِرِ الْغَايَاتِ لِكُلِّ دَارٍ أَهْلُهَا-لَا يَسْتَبْدِلُونَ بِهَا وَ لَا يُنْقَلُونَ عَنْهَا- وَ إِنَّ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ- لَخُلُقَانِ مِنْ خُلُقِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- وَ إِنَّهُمَا لَا يُقَرِّبَانِ مِنْ أَجَلٍ- وَ لَا يَنْقُصَانِ مِنْ رِزْقٍ- وَ عَلَيْكُمْ بِكِتَابِ اللَّهِ- فَإِنَّهُ الْحَبْلُ الْمَتِينُ وَ النُّورُ الْمُبِينُ- وَ الشِّفَاءُ النَّافِعُ وَ الرِّيُّ النَّاقِعُ- وَ الْعِصْمَةُ لِلْمُتَمَسِّكِ وَ النَّجَاةُ لِلْمُتَعَلِّقِ- لَا يَعْوَجُّ فَيُقَامَ وَ لَا يَزِيغُ فَيُسْتَعْتَبَ- وَ لَا يُخْلِقُهُ كَثْرَةُ الرَّدِّ وَ وُلُوجُ السَّمْعِ- مَنْ قَالَ بِهِ صَدَقَ وَ مَنْ عَمِلَ بِهِ سَبَق‏

مطابق خطبه 156 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(156) از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به مردم بصره درباره خونريزيها

اين خطبه با عبارت ( فمن استطاع عند ذلك ان يعتقل نفسه على الله فليفعل )  (در آن هنگام هر كس بتواند خويشتن را به اطاعت فرمان خداوند وادارد چنان كند) شروع مى شود.(ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره چند لغت بحث مفصل زير را ايراد كرده است .)

فصلى در شرح حال عايشه و بيان برخى از اخبار او

در اين خطبه كلمه مبهم (فلانه ) كنايه از (ام المومنين ) عايشه است . پدرش ابوبكر است كه نسب او در مباحث گذشته بيان شد. مادرش (ام رومان ) دختر عامر است و نسب عامر چنين است : عامر بن عويمر بن عبد شمس بن عتاب بن اذينه بن سبيع بن دهمان بن حارث بن غنم بن مالك بن كنانه .

پيامبر (ص ) دو سال پيش از هجرت و پس از وفات خديجه ، در حالى كه عايشه هفت ساله بود او را عقد فرمود و در مدينه هنگامى كه عايشه نه سال و ده ماه داشت با او عروسى كرد. پيش از آن از عايشه براى ازدواج با جبير بن مطعم گفتگو مى شد و او را براى جبير نام مى بردند. پيامبر (ص ) پس از مرگ خديجه عايشه را در حرير سپيدى در خواب ديد و فرمود(اگر اين ازدواج از سوى خداوند مقدر شده باشد خودش آن را فراهم خواهد فرمود). اين خبر در كتابهاى صحيح حديث نقل شده است .

مراسم عقد و مراسم عروسى او هر دو در ماه شوال بود و به همين سبب عايشه دوست مى داشت كه مراسم عروسى خويشاوندان و دوستانش در ماه شوال باشد و مى گفت : مگر ميان همسران پيامبر (ص ) كسى بهره مندتر از من بوده است و پيامبر (ص ) هم مراسم عقد و هم عروسى مرا در ماه شوال قرار دادند و با اين سخن تصور برخى از زنان را كه مى پنداشتند عروسى مرد با همسرش در فاصله دو عيد فطر و قربان مكروه است رد مى كرد.

هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود عايشه بيست ساله بود. او از پيامبر (ص ) در مورد اينكه چه كنيه يى براى خود انتخاب كند اجازه گرفت ، پيامبر (ص ) به او فرمود (به نام پسرت عبدالله بن زبير كنيه خود را انتخاب كن ) و ابن زبير خواهر زاده عايشه است و به اين سبب كنيه او ام عبدالله است .

عايشه در دين فقيه بود و اشعار فراوان مى دانست و از پيامبر (ص ) بهره مند بود و پيامبر هم آشكارا به او گرايشى داشت و عايشه نسبت به پيامبر (ص ) گستاخ بود و ناز مى فروخت و همواره سخن چينى و بدخلقى مى كرد تا آنكه در داستان (ماريه قبطيه ) و رازى كه پيامبر با او گفت و او آن را با ديگر همسر پيامبر (حفصه ) در ميان گذاشت و هر دو پشت به پشت دادند و عليه پيامبر (ص ) رفتار كردند و درباره آن دو تن (آياتى از) قرآن نازل شد كه در محرابها خوانده مى شد و متضمن تهديدى سخت بود و در آن آيات تصريح شده بود كه گناه واقع شده است و دل تباه گرديده است . همين بى پروايى و گستاخى موجب آمد تا در روزگار خلافت علوى از عايشه چنان كارى سر بزند كه زد و البته خداوند متعال او را بخشيده است و عايشه از اهل بهشت است و به اعتقاد ما طبق وعده پيشين اين موضوع صحيح است وانگهى توبه عايشه صحيح و مقبول است (!) 

ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب در مورد عايشه ، از سعيد بن نصر، از قاسم بن اصبغ ، از محمد بن وضاح ، از ابوبكر بن ابى شيبه ، از وكيع ، از عصام بن قدامه ، از عكرمه ، از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر (ص ) خطاب به همسران خويش فرموده است (كداميك از شما صاحب شتر نرى است كه چهره اش پشمالوده است و اطراف آن گروهى بسيار كشته مى شوند و آن زن پس از اينكه نزديك به گمراهى و بدبختى مى رسد نجات پيدا مى كند؟) 

ابن عبدالبر مى گويد: اين حديث از معجزات و نشانه هاى نبوت رسول خدا (ص ) است و مى افزايد: عصام بن قدامه هم كه از راويان اين روايت است مورد اعتماد و ثقه است و در مورد وثاقت راويان ديگر چنان است كه مشهورتر از آن اند كه گفته شود.
عايشه از پيامبر (ص ) باردار نشد و از هيچيك از زنان آزاده پيامبر جز از خديجه و از هيچيك از كنيزان پيامبر جز ازماريه براى رسول خدا فرزند متولد نشد.

به عايشه در روزگار پيامبر (ص ) در مورد صفوان بن معطل سلمى تهمت زده شد و اين داستان مشهور است و خداوند متعال در مورد برائت عايشه از آن تهمت (آياتى از) قرآن نازل فرمود كه خوانده مى شود و همه جا نقل مى گردد. به كسانى كه به عايشه تهمت زده بودند تازيانه و حد تهمت زده شد.  عايشه به سال پنجاه و هفت هجرت در شصت و چهار سالگى درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد و اين به روزگار حكومت و پادشاهى معاويه بود و مسلمانان شبانه بر جسدش نماز گزاردند. ابو هريره امام جماعت ايشان بود، پنج مرد از افراد خاندان (محارم ) او براى خاكسپارى وارد گود شدند كه عبارتند: از عبدالله و عروه ، پسران زبير (اين دو خواهر زاده عايشه اند) و قاسم و عبدالله پسران محمد بن ابى بكر و عبدالرحمان پسر عبدالرحمان بن ابى بكر (كه اين سه تن برادر زادگان اويند).
تاريخ مرگ او هفده روز گذشته از رمضان آن سال بود.

اما اين گفتار على عليه السلام كه درباره عايشه فرموده است (او را انديشه زنان فرو گرفت ) يعنى سست انديشى آنان او را فرو گرفت . در اخبار (در مورد زنان ) آمده است (هيچ قومى كه كار و فرماندهى خود را به زن واگذار كند رستگار نمى شود) و هم در خبر است كه (دين و عقل زنان اندك است ) يا در آن قسمت ضعيف هستند، و بدين سبب گواهى دو زن را در قبال يك مرد قرار داده اند و زن در اصل آفرينش چنين آفريده شده است كه به سرعت فريب مى خورد و خشمگين مى شود و بد گمان و بد تدبير است ، شجاعت در زنان وجود ندارد يا بسيار اندك است و سخاوت هم در زنان همين گونه است .

اما كينه يى كه على (ع ) از آن سخن گفته است نيازمند به شرحى است كه مى گويم : من اين خطبه را در محضر شيخ ابو يعقوب يوسف بن اسماعيل لعمانى  كه خدايش رحمت كناد هنگامى كه پيش او علم كلام مى خواندم ، طرح كردم و از عقيده اش در اين مورد پرسيدم . پاسخى مفصل به من داد كه نتيجه آن را نقل مى كنم .

بخشى از آن همان كلمات اوست و بخشى از آن كلمات خود من است زيرا اينك عين سخنان او را فراموش كرده ام ولى محصول گفتارش چنين بود:
آغاز كينه و ناسازگارى ميان عايشه و فاطمه (ع ) آشكار شد و اين به آن سبب است كه پيامبر (ص ) با عايشه پس از مرگ خديجه ازدواج فرمود و عايشه را جانشين خديجه كرد و فاطمه (ع ) دختر خديجه است و اين طبيعى و معلوم است كه چون مادر دخترى مى ميرد و پدرش همسرى ديگر مى گيرد ميان آن زن و دختر كدورت و خشم و كينه آشكار مى شود و از اين كار چاره يى نيست ، زيرا زوجه محبت پدر دختر را معطوف به خود مى سازد و دختر هم گرايش و بذل محبت پدر را به زن غريبه تحمل نمى كند و گويى خودش ‍ هووى آن زن است و در واقع نيز همين گونه است هر چند مادر آن دختر مرده باشد و اگر فرض كنيم كه مادر زنده مى بود بديهى است كه ميان او و همسر شوهرش آتش كينه و دشمنى زبانه مى كشيد و چون مادر مرده باشد آن دشمنى و كينه را دخترش ارث مى برد و در مثل آمده است كه (دشمنى زن پدر و عروس ) و در رجزى هم همين موضوع سروده شده است كه مى گويد:(مادر شوهر بر عروس برانگيخته است و عروس هم با تهمت بر او برانگيخته است .)

افزون بر اين چنين شد كه پيامبر (ص ) به عايشه گرايش پيدا كرد و او را دوست مى داشت و هر اندازه كه گرايش پيامبر (ص ) به عايشه افزوده مى شد ناراحتى فاطمه بيشتر مى شد، از سوى ديگر رسول خدا (ص ) نسبت به فاطمه بزرگداشت و احترامى بيش از آنچه مردم گمان آن را داشتند و بيش از حرمتى كه مردان نسبت به دختران خود مبذول مى دارند مبذول مى داشت و در اين مورد از اندازه محبت معمولى پدران نسبت به فرزندان بيشتر بود، آن چنان كه پيامبر (ص ) در حضور خواص و عوام ، چند بار نه يك بار و در موارد مختلف نه تنها در يك مورد، مى فرمود: فاطمه سرور زنان جهانيان و همتاى مريم دختر عمران است و چون بخواهد از صحراى قيامت عبور كند بانگ سروشى از سوى عرش به گوش مى رسد كه مى گويد: اى مردم عرصات ! چشم فرو پوشيد تا فاطمه دختر محمد (ص ) بگذارد.

اين حديث از احاديث صحيح است و به هيچ روى از اخبار ضعيف نيست و پيامبر (ص ) مى فرمود اينكه على را براى همسرى فاطمه برگزيده است پس از آن بوده است كه خداوند او را در آسمان با گواهى فرشتگان به همسرى او برگزيده است و چند بار نه يك بار فرموده است(آنچه فاطمه را آزار دهد مرا آزار مى دهد و آنچه او را به خشم مى آورد مرا خشمگين مى سازد) و مكرر فرموده است(فاطمه پاره يى از تن من است ، آنچه او را پريشان كند مرا پريشان كرده است ). اين سخنان و مانند آن نيز موجب افزون شدن كينه عايشه مى شد و هر اندازه پيامبر فاطمه را بيشتر احترام و تكريم مى فرمود بر كينه او افزوده مى شد، و معلوم است نفوس بشرى به كمتر از اين نيست به يكديگر خشمگين مى شود تا چه رسد به اينگونه سخنان .

پس از آن ، تكدر و ناراحتى فاطمه به شوهرش على عليه السلام سرايت كرد و چه بسا كه زنان موجب انتقال كينه ها به سينه هاى مردان مى شوند خاصه از قديم و به صورت ضرب المثل گفته شده است كه (زنان افسانه سرايان نيمه شبهايند). فاطمه (ع ) از عايشه فراوان شكايت و گله گزارى مى كرد، زنان مدينه و همسايگان فاطمه هم هرگاه او را مى ديدند دورش را مى گرفتند و سخنانى از عايشه براى او مى گفتند و سپس به خانه عايشه مى رفتند و سخنانى از قول فاطمه براى او نقل مى كردند و همان گونه كه فاطمه از عايشه پيش ‍ شوهر خود گله گزارى مى كرد عايشه هم پيش ابوبكر از فاطمه گله گزارى مى كرد و مى دانست كه شوهرش يعنى پيامبر (ص ) گله گزاريهاى او را در مورد فاطمه نخواهد پذيرفت ، و اين موضوع در ابوبكر اثر گذاشت . پس از آن نيز ستايش پيامبر (ص ) از على عليه السلام و نزديك و ويژه ساختن او موجب بروز حسد و رشك در ابوبكر و طلحه شد كه پدر و پسر عمويش بودند. عايشه پيش آن دو مى نشست و سخنان آن دو را گوش مى داد آن دو هم پيش عايشه مى آمدند و به سخنان او گوش مى دادند و سخنان او در ايشان و سخنان آن دو در او اثر مى گذاشت .

شيخ ابو يعقوب در پى سخنان خود چنين گفت : من على عليه السلام را هم از اين كار كاملا تبرئه نمى كنم او هم از اعتماد و آرامش ‍ پيامبر بر ابوبكر و اينكه او را ستايش مى فرمود ناراحت بود و دوست مى داشت كه از ميان همه مردم فقط خودش مخصوص به اين مزايا و صفات باشد و بديهى است هر كس از كسى بگسلد و رويگردان باشد از زن و فرزند وى نيز رويگردان است و بدين گونه كدورت و خشم ميان اين دو گروه استوار شد.

سپس داستان (افك ) و تهمت زدن بر عايشه پيش آمد و هر چند على عليه السلام در زمره تهمت زنندگان نبود ولى از كسانى بود كه به پيامبر (ص ) پيشنهاد داد عايشه را طلاق دهد و اين به منظور پاك نگاه داشتن آبروى رسول خدا از گفتار منافقان و سرزنش ‍ كنندگان بود. هنگامى كه پيامبر (ص ) با على در آن باره رايزنى فرمود، على گفت : عايشه همچون بند كفش توست ، وانگهى از خدمتكار عايشه بپرس و او را بترسان و اگر همچنان انكار كرد او را بزن . تمام اين سخنان على (ع ) به اطلاع عايشه رسيد و همان گونه كه عادت مردم است چند برابر شده آن سخنان را از مردم شنيد و زنان هم سخنان بسيارى از على و فاطمه براى عايشه نقل كردند و گفتند آن دو در نهان و آشكار بر اثر اين پيشامد عايشه را نكوهش مى كنند و بدين گونه كار دشوارتر شد.

پس از آن پيامبر (ص ) با عايشه آشتى كرد و به خانه او برگشت و (آياتى از) قرآن در برائت عايشه نازل شد، و همانگونه كه هر انسانى پس از پيروزى از پى شكست و به قدرت رسيدن از پى ناتوانى و به تبرئه شدن پس از تهمت زبان درازى مى كند و گاه سخنان ياوه مى گويد عايشه هم همين گونه بود و همه سخنان او به اطلاع على و فاطمه رسيد و كار دشوار و پيچيده شد و دل هر يك از دو طرف بر خشم نسبت به يكديگر استوار گرديد. از اين گذشته ميان عايشه و على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر (ص ) سخنانى گفته شد و كارهايى پيش آمد كه همگى موجب تهييج و شدت موضوع شد. نظير اين كار كه پيامبر (ص ) على را فرا خواند و از او خواست نزديك بيايد و على آمد و ميان پيامبر و عايشه كه چسبيده به يكديگر نشسته بودند نشست .

عايشه گفت : آيا براى نشيمنگاهت جايى غير از ران من پيدا نكردى و اين كلمه را بدون آنكه به صورت كنايه بگويد  با لفظ زشتى بيان كرد و نظير آنچه روايت شده است كه پيامبر (ص ) روزى با على (ع ) راز مى گفت و به درازا كشيد، عايشه كه پشت سر ايشان حركت مى كرد خود را به آنان رساند و ميان ايشان در آمد و گفت : شما، چه مى گوييد كه اين همه به درازا كشانديد. و گفته شده است كه پيامبر (ص ) آن روز بر عايشه خشمگين شد و آنچه كه در مورد (كاسه تريد) نقل شده است كه عايشه به خدمتكار خود فرمان داد سر راه ايستاد و آن را واژگون كرد .و نظاير اين كارها كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش صورت مى پذيرد.

وانگهى چنين بود كه فاطمه (ع ) فرزندان متعددى چه دختر و چه پسر به دنيا آورد و حال آنكه عايشه هيچ فرزندى نياورد و پيامبر (ص ) هم فرزندان و به ويژه پسران فاطمه را همچون پسران خود مى دانست و هر يك از آنان را (پسرم ) مى گفت و مى فرمود (پسرم را پيش خود بگذاريد او را از من جدا و دور مسازيد)، (پسرم چگونه است و چه مى كند). شيخ ابو يعقوب به من گفت : تصور تو چيست در مورد زنى كه از شوهرش فرزند ندارد و مى بيند كه شوهرش پسران دختر خود را همچون پسران خود مى داند و بر آنان همچون پدرى مهربان مهرورزى مى كند؟ آيا چنين زن و همسرى بر آن پسرها و پدر و مادرشان محبت خواهد داشت يا خشم و كينه مى ورزد! و آيا دوست خواهد داشت كه اين كار دوام داشته باشد يا تمام شود و از ميان برود!

وانگهى چنين اتفاق افتاد كه پيامبر (ص ) درى را كه از خانه ابوبكر به مسجد باز مى شد بست و در خانه داماد خويش را باقى گذاشت و پدر عايشه را نخست براى تبليغ آيات سوره (برائت ) به مكه گسيل فرمود و سپس او را از آن كار بر كنار ساخت و داماد خويش را گسيل داشت و اين كارها هم در نفس عايشه اثر بد گذاشت ، سپس چنين شد كه براى پيامبر (ص ) از ماريه قبطيه ابراهيم متولد شد و على عليه السلام در آن مورد بسيار شاد شد و على نسبت به ماريه و احترام به او تعصب داشت و در محضر رسول خدا (ص ) براى انجام كارهاى ماريه اقدام مى كرد و حال آنكه از ديگران رويگردان بود.

براى ماريه نيز گرفتارى يى همچون گرفتارى عايشه پيش آمد و على عليه السلام او را از آن تهمت مبرا ساخت و خداوند متعال به دست على آن گرفتارى را برطرف فرمود و اين موضوعى قابل رويت با چشم بود  و براى منافقان امكان نداشت كه در آن مورد ياوه سرايى هايى كه در مورد آيات قرآنى درباره برائت عايشه مى كردند انجام دهند و همه اين امور موجب مى شد سينه عايشه نسبت به على آكنده از كينه گردد و آنچه در دل داشت بيشتر استوار شود. و چون ابراهيم پسر رسول خدا (ص )  مرد عايشه شادى خود را نهان مى كرد و به ظاهر اندوهگين مى نمود و على و فاطمه هم از اندوه سكوت كرده بودند و حال آنكه هر دو ترجيح مى دادند و مى خواستند كه ماريه با داشتن پسر بر عايشه برترى داشته باشد و اين كار براى آنان فراهم نشد.

كارها همان گونه كه بود ادامه يافت و دلها بر همان حال كه بود از يكديگر رميده بود تا آنكه پيامبر (ص ) بيمار شد، بيمارى يى كه در آن رحلت فرمود، فاطمه و على عليهما السلام مى خواستند و دوست داشتند كه در خانه خود از پيامبر پرستارى كنند و همسران پيامبر (ص ) هم هر يك چنين خواسته يى داشتند. پيامبر (ص ) به مناسبت محبت قلبى و گرايشى كه نسبت به عايشه داشت در خانه او بسترى شد و پيامبر (ص ) خوش نمى داشت كه براى فاطمه و شوهرش در خانه آنان ايجاد زحمت كند وانگهى احساس مى فرمود كه آزادى او در خانه آنان به اندازه آزادى در خانه خودش نيست و ترجيح مى داد در خانه كسى بسترى شود كه دلش به او گرايش دارد، و با توجه به نيازمندى بيمار به پرستارى بيشتر و مراقبت ساعتهاى خواب و بيدارى و مراقبتهاى ديگر، بسترى شدن در خانه خودش براى او از بسترى شدن در خانه دختر و دامادش مطلوب تر بود وانگهى هرگاه پيامبر (ص ) از رودربايستى آن دو از خودش ياد مى كرد و در وجود خود همان احساس را نسبت به آن دو داشت و هر كسى دوست دارد تنها باشد و به هر حال از داماد و دختر رودربايستى دارد، و پيامبر ميل و گرايشى كه نسبت به عايشه داشت نسبت به زنان ديگر خود نداشت و در خانه او بسترى شد. عايشه از اين جهت مورد رشك قرار گرفت .
پيامبر (ص ) از هنگامى كه به مدينه آمده بود اين چنين بيمار نشده بود. بيمارى آن حضرت درد سر و پيشانى بود كه يك روز يا بخشى از روز شدت پيدا مى كرد و سپس تسكين نسبى مى يافت و اين بيمارى به درازا كشيد. على عليه السلام در اين موضوع كه حكومت از او خواهد بود هيچ شك و ترديدى نداشت و چنين مى پنداشت كه هيچ كس در آن مورد با او ستيز نخواهد كرد و به همين جهت هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت كرد و عمويش عباس به على گفت (دست دراز كن تا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عموى او بيعت كرد و در مورد حكومت تو هيچ كس مخالفت نورزد).

على فرمود: عمو جان ! مگر در مورد حكومت كس ‍ ديگرى غير از من اميد و آرزو دارد؟ عباس گفت : بزودى خواهى دانست . على فرمود: دوست ندارم كه اين بيعت پوشيده صورت گيرد بلكه دوست مى دارم آشكارا انجام شود. چون پيامبر (ص ) در بيمارى خود سنگين شد اسامه را روانه فرمود و ابوبكر و بزرگان ديگرى از مهاجران و انصار را همراه او قرار داد، و اين موجب آن گرديد كه على عليه السلام بينديشد كه اگر پيامبر بميرد با اطمينان و بدون ترديد حكومت از او خواهد بود و چنين پنداشت كه در آن صورت مدينه به طور كلى از هر ستيزه جويى كه بخواهد در مورد حكومت با او ستيز كند خالى خواهد بود و على حكومت را به راحتى و آسودگى به دست خواهد آورد و بيعت مسلمانان با او تمام مى شود و بر فرض كه كسى آهنگ مخالفت كند در هم شكستن آن بيعت ممكن نخواهد بود. آن چنان كه مى دانيم ابوبكر با پيام فرستادن عايشه و آگاه ساختن او از اينكه پيامبر (ص ) خواهد مرد از لشكر اسامه برگشت . موضوع نماز گزاردن ابوبكر هم معروف است .

على عليه السلام اين موضوع را به عايشه نسبت داد كه او به بلال برده آزاد كرده پدرش فرمان داده است به ابوبكر بگويد با مردم نماز بگزارد، و چنانچه روايت شده است پيامبر فرموده بوده است (يكى از مسلمانان با آنان نماز بگزارد) و شخص خاصى را معين نفرموده است . آن نماز نماز صبح بود، پيامبر (ص ) كه در آخرين رمق زندگى بود در حالى كه ميان على و فضل بن عباس ‍ حركت مى كرد از حجره بيرون آمد و همان گونه كه در دنباله خبر آمده است خود را به محراب رساند و در آن ايستاد و سپس به حجره خود بازگشت و هنگامى كه روز بر آمد رحلت فرمود. بدين ترتيب همان يك نماز را حجت و دليل حكومت ابوبكر قرار دادند و مى گفتند: كداميك از شما دوست مى دارد بر دو قدمى كه رسول خدا در نماز مقدم داشته است مقدم شود؟ و بيرون آمدن پيامبر (ص ) را از حجره بر آن حمل نكردند كه مى خواسته است ابوبكر را از نماز گزاردن با مردم باز دارد، بلكه گفتند: براى آن آمده است كه مواظبت كند تا در حد امكان ابوبكر نماز بگزارد. با ابوبكر با توجه به همين نكته بيعت شد على عليه السلام نيز عايشه را متهم مى ساخت كه منشاء اين كار او بوده است .

على عليه السلام در خلوت اين موضوع را براى ياران خود بسيار نقل مى كرد و مى گفت اينكه پيامبر (ص ) خطاب به زنان خود فرموده است ( شما همچون زنان اطراف يوسف هستيد.) براى انكار همين موضوع و ابراز خشم نسبت به عايشه بوده است كه او و حفصه براى تعيين پدران خويش مبادرت ورزيده اند و با آنكه پيامبر با بيرون آمدن خود از حجره و كنار زدن ابوبكر از محراب خواسته است آن كار را جبران كند ولى نشده است و اين كار با توجه به انگيزه هايى كه براى ابوبكر فراهم شده بود بنيان حكومت او را استوار ساخته بود و اينكه در نفوس مردم جا گرفته بود و بزرگان مهاجران و انصار هم از او پيروى كردند، سودى نبخشيد و تقدير آسمانى هم بر اين كار موافقت كرد و دلها و خواسته هاى مردم بر آن قرار گرفت ، و اين كار در نظر على (ع ) بزرگتر از هر حادثه بزرگ و بلاى بزرگ بود و بزرگترين مصيبت ، و اين كار را به كسى جز عايشه نسبت نمى داد و فقط متعلق به او مى دانست و بدين سبب در خلوتها و ميان ياران ويژه خود عايشه را نفرين و از او به پيشگاه خداوند تطالم مى كرد. آن گاه موضوع خوددارى على از بيعت همان گونه كه مشهور است پيش آمد تا سرانجام بيعت كرد، و از هنگام رحلت پيامبر (ص ) از عايشه نسبت به على و فاطمه بسيار ناخوشايندها صورت گرفت و آن دو در كمال سختى شكيبايى مى كردند. عايشه به حكومت پدر پشتگرم بود و دستيازى مى كرد و منزلت او بزرگ شد.

حال آنكه على و فاطمه زبون و مقهور شدند. فدك از فاطمه گرفته شد و او چند بار براى گفتگو در آن مورد از خانه خود بيرون آمد و به چيزى دست نيافت و در اين باره زنانى كه پيش او آمد و شد مى كردند و هر سخنى را كه ناخوش مى داشت از قول عايشه نقل مى كردند و از قول او و شوهرش هم سخنان ناخوش براى عايشه نقل مى كردند ولى ميان اين دو حالت تفاوت و فاصله بسيار بود كه عايشه غالب و فاطمه مغلوب و آن يكى فرمان دهنده و اين يكى فرمان برنده بود و حالت انتقام گيرى و دشمن شاد شدن پديد آمد و هيچ چيز سخت تر و تلخ ‌تر از شاد شدن دشمن نيست .

من به شيخ ابو يعقوب كه خدايش رحمت كند! گفتم : تو مى گويى كه عايشه پدرش را براى نماز خواندن تعيين كرده است و پيامبر (ص ) او را معين نفرموده است ؟ گفت : من اين سخن را نمى گويم ولى على (ع ) اين سخن را مى گفته است و تكليف من غير از تكليف اوست كه او حضور داشته است و من حاضر نبوده ام ، بلكه تنها به اخبارى كه به من رسيده است احتجاج مى كنم و آن اخبار متضمن اين معنى است كه پيامبر (ص ) ابوبكر را براى نماز تعيين فرموده است و على (ع ) به آنچه كه مى دانسته است يا بر گمان او غلبه داشته و بر كارى كه حضور داشته است احتجاج مى كند.

شيخ ابو يعقوب گفت : چون فاطمه (ع ) درگذشت همه همسران پيامبر (ص ) براى سوگ و تسليت نزد بنى هاشم آمدند جز عايشه كه نيامد و تظاهر به بيمارى كرد و از او براى على عليه السلام سخنى نقل كردند كه دلالت بر شادى او داشت .

پس از آن على (ع ) با پدر عايشه بيعت كرد و عايشه از آن كار شاد شد و از اينكه بيعت صورت گرفت و خلافت مستقر و ستيز دشمن باطل شد چندان شادمانى كرد كه مورخان فراوان نقل كرده اند. در تمام مدت خلافت پدر عايشه و حكومت عمر و عثمان كار همين گونه بود، دلها مى جوشيد و كينه ها چنان بود كه سنگ را آب مى كرد و هر چه بر على روزگار مى گذشت غم و اندوهش فزون مى شد و آنچه را در دل داشت آشكار مى ساخت ، تا آنكه عثمان كشته شد و عايشه بيش از همه مردم بر عثمان خشم گرفته و ديگران را بر او مى شورانيد و ستيز مى كرد و چون خبر كشته شدنش را شنيد، گفت : خدايش از رحمت خويش دور كند! عايشه آرزومند بود كه خلافت به طلحه برسد و حكومت همان گونه كه در آغاز بود به خاندان تيم برگردد ولى مردم از طلحه عدول كردند و به على ابن ابى طالب گرايش يافتند. چون عايشه اين خبر را شنيد فرياد برآورد (اى واى ، عثمان مظلوم كشته شد!) و آنچه در دلها بود شعله بركشيد و از آن جنگ  (جمل  و پيامدهاى آن پديد آمد.

اين خلاصه گفتار شيخ ابو يعقوب بود كه خدايش رحمت كند! او شيعه نبود و معتزلى استوارى بود جز اينكه در مسئله تفضيل بغدادى بود.
اما اين گفتار على عليه السلام كه گفته است (و اگر عايشه را فرا مى خواندند تا در مورد كس ديگرى غير از من آنچه نسبت به من انجام داد انجام دهد هرگز نمى پذيرفت ) منظور او عمر است . يعنى : اگر پس از كشته شدن عثمان آن هم با آن صورت عمر عهده دار خلافت مى شد و همان گونه كه من به خلافت رسيدم عمر به خلافت مى رسيد و به عمر نسبت مى دادند كه خواهان كشته شدن عثمان بوده يا مردم را بر آن كار تحريض مى كرده است و از عايشه دعوت مى شد كه همراه گروهى از مسلمانان به يكى از شهرهاى اسلامى برود و بيعت را بشكند و فتنه برانگيزد، هرگز نمى پذيرفت . اين سخنى بر حق است زيرا عايشه نسبت به عمر كنيه يى را كه نسبت به على عليه السلام داشته نداشته است و مقتضيات نيز چنان نمى بود.

اما گفتار على (ع ) كه گفته است (با وجود اين همان حرمت نخستين براى او محفوظ است و حساب بر عهده خداوند است) يعنى حرمتى كه به سبب ازدواج رسول خدا (ص ) با او و محبت آن حضرت نسبت به او منظور بايد داشت و حساب او هم با خداوند است كه خداوند بسيار مهربان است . هيچ لغزشى از عفو او و هيچ گناهى بزرگتر از رحمت او نيست .اگر بگويى اين سخن على عليه السلام دليل بر توقف او در مورد سرانجام عايشه است و حال آنكه شما مى گوييد او از اهل بهشت است چگونه ميان اين سخن و مذهب خودتان جمع مى كنيد؟

مى گويم : ممكن است على عليه السلام اين سخن را پيش از آن گفته باشد كه خبر توبه عايشه به حد تو رسيده باشد و اصحاب ما مى گويند و معتقدند كه او پس از كشته شدن امير المومنين توبه كرده و پشيمان شده است و مى گفته است دوست مى داشتم كه داراى ده پسر از پيامبر مى بودم و همگى مى مردند و جنگ جمل هرگز صورت نمى گرفت . همچنين عايشه پس از كشته شدن على (ع ) او را مى ستود و مناقب او را نقل و منتشر مى كرد (!) وانگهى آنان روايت مى كنند كه عايشه پس از جنگ جمل چندان مى گريست كه روپوش او از اشك خيس مى شد و پشيمان شده بود و همواره از پيشگاه خداوند آمرزشخواهى مى كرد ولى موضوع توبه او پس از جنگ جمل آن چنان به اطلاع امير المومنين نرسيده بود كه ثابت شده باشد و آنچه از پشيمانى و توبه او كه در حد تواتر نقل شده است پس از كشته شدن امير المومنين تا هنگام مرگ عايشه است و كسى كه توبه كند گناهش آمرزيده است و در اعتقاد ما لازمه عدل قبول توبه است ؛ وانگهى ضمن رواياتى وقوع توبه به عايشه تاكيد شده است از جمله اين روايت و خبر مشهور است كه (او در قيامت هم همسر رسول خدا (ص ) است همان گونه كه در دنيا همسر آن حضرت بوده است ) و هنگامى كه چنين خبرى در حد شياع مى رسد بر ما واجب مى شود كه اثبات توبه او را بپذيريم بر فرض كه نقل هم نشده باشد تا چه رسد كه نقل توبه عايشه در حد تواتر يا نزديك آن است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 154 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

154 و من خطبة له ع

وَ نَاظِرُ قَلْبِ اللَّبِيبِ بِهِ يُبْصِرُ أَمَدَهُ- وَ يَعْرِفُ غَوْرَهُ وَ نَجْدَهُ- دَاعٍ دَعَا وَ رَاعٍ رَعَى- فَاسْتَجِيبُوا لِلدَّاعِي وَ اتَّبِعُوا الرَّاعِي يقول إن قلب اللبيب له عين يبصر بها غايته- التي يجري إليها- و يعرف من أحواله المستقبلة ما كان مرتفعا أو منخفضا ساقطا- و النجد المرتفع من الأرض- و منه قولهم للعالم بالأمور طلاع أنجد- . ثم قال داع دعا موضع داع رفع لأنه مبتدأ محذوف الخبر- تقديره في الوجود داع دعا و راع رعى- و يعني بالداعي رسول الله ص و بالراعي نفسه ع: قَدْ خَاضُوا بِحَارَ الْفِتَنِ- وَ أَخَذُوا بِالْبِدَعِ دُونَ السُّنَنِ- وَ أَرَزَ الْمُؤْمِنُونَ وَ نَطَقَ الضَّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ- نَحْنُ الشِّعَارُ وَ الْأَصْحَابُ وَ الْخَزَنَةُ وَ الْأَبْوَابُ- وَ لَا تُؤْتَى الْبُيُوتُ إِلَّا مِنْ أَبْوَابِهَا- فَمَنْ أَتَاهَا مِنْ غَيْرِ أَبْوَابِهَا سُمِّيَ سَارِقا-

مِنْهَافِيهِمْ كَرَائِمُ الْإِيمَانِ -وَ هُمْ كُنُوزُ الرَّحْمَنِ -إِنْ نَطَقُوا صَدَقُوا وَ إِنْ صَمَتُوا لَمْ يُسْبَقُوا -فَلْيَصْدُقْ رَائِدٌ أَهْلَهُ وَ لْيُحْضِرْ عَقْلَهُ -وَ لْيَكُنْ مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ -فَإِنَّهُ مِنْهَا قَدِمَ وَ إِلَيْهَا يَنْقَلِبُ -فَالنَّاظِرُ بِالْقَلْبِ الْعَامِلُ بِالْبَصَرِ -يَكُونُ مُبْتَدَأُ عَمَلِهِ أَنْ يَعْلَمَ أَ عَمَلُهُ عَلَيْهِ أَمْ لَهُ -فَإِنْ كَانَ لَهُ مَضَى فِيهِ وَ إِنْ كَانَ عَلَيْهِ وَقَفَ عَنْهُ -فَإِنَّ الْعَامِلَ بِغَيْرِ عِلْمٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ طَرِيقٍ -فَلَا يَزِيدُهُ بُعْدُهُ عَنِ الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ‏-إِلَّا بُعْداً مِنْ حَاجَتِهِ -وَ الْعَامِلُ بِالْعِلْمِ كَالسَّائِرِ عَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ -فَلْيَنْظُرْ نَاظِرٌ أَ سَائِرٌ هُوَ أَمْ رَاجِعٌ-

وَ اعْلَمْ أَنَّ لِكُلِّ ظَاهِرٍ بَاطِناً عَلَى مِثَالِهِ -فَمَا طَابَ ظَاهِرُهُ طَابَ بَاطِنُهُ -وَ مَا خَبُثَ ظَاهِرُهُ خَبُثَ بَاطِنُهُ -وَ قَدْ قَالَ الرَّسُولُ الصَّادِقُ ( صلى‏ الله ‏عليه ‏وسلم )إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْعَبْدَ وَ يُبْغِضُ عَمَلَهُ وَ يُحِبُّ الْعَمَلَ وَ يُبْغِضُ بَدَنَهُ

وَ اعْلَمْ أَنَّ لِكُلِّ عَمَلٍ نَبَاتاً -وَ كُلُّ نَبَاتٍ لَا غِنَى بِهِ عَنِ الْمَاءِ -وَ الْمِيَاهُ مُخْتَلِفَةٌ فَمَا طَابَ سَقْيُهُ طَابَ غَرْسُهُ وَ حَلَتْ ثَمَرَتُهُ وَ مَا خَبُثَ سَقْيُهُ خَبُثَ غَرْسُهُ وَ أَمَرَّتْ ثَمَرَتُهُ

مطابق خطبه 154 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(154)از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت و ناظر قلب اللبيب به يبصرامده (چشم دل خردمند چنان است كه با آن تا پايان كار را مى بيند) شروع مى شود.
ابن ابى الحديد مى گويد: اين گفتار امير المومنين دنباله گفتارى است كه سيد رضى كه خدايش رحمت كناد آن را نياورده است و پيش ‍ از اين سخنانى درباره قومى از گمراهان بوده است كه على عليه السلام شروع به نكوهش آنان و بيان صفات نكوهيده ايشان براى آنان كرده است .

گويد: على (ع ) با عبارت نحن الشعار و الاصحاب (ماييم ياران و لباس چسبيده به بدن ) به خودش اشاره مى كند و معمولا على (ع ) همواره در اين گونه موارد لفظ جمع مى آورد و مراد او مفرد است . از كلمه (شعار) كه به معنى جامه به بدن چسبيده و نزديكتر از جامه هاى ديگر به بدن است و مقصود او اين است كه وى از خواص (ياران ) رسول خدا (ص ) بوده است .

كلمات (خزنه ) و (ابواب ) را ممكن است به معنى گنجوران و دروازه هاى دانش دانست چرا كه رسول خدا (ص ) در مورد على (ع ) فرموده است (من شهر دانشم و على در آن است ، هر كس خواهان دانش و حكمت است از در درآيد) و پيامبر در مورد على (گنجور علم من ) و گاه (گنجينه علم من ) تعبير فرموده است و نيز ممكن است مراد گنجوران بهشت و درها و دروازه هاى بهشت باشد، يعنى كسى جز آن كس كه به ولايت ما وفادار باشد وارد بهشت نمى شود و در خبرى شايع و مستفيض درباره على عليه السلام آمده است كه او تقسيم كننده بهشت و دوزخ است . ابو عبيد هروى در كتاب الجمع بين الغريبين مى گويد: گروهى از پيشوايان ادب و عربيت آن را تفسير كرده و گفته اند از اين جهت كه دوستدار على از اهل بهشت و دشمن او از اهل دوزخ است به اين اعتبار على (ع ) تقسيم كننده بهشت و دوزخ است . ابو عبيد مى گويد: گروهى ديگر گفته اند: على شخصا تقسيم كننده آتش و بهشت است ، قومى را به بهشت در مى آورد و قومى را به دوزخ مى افكند. اين موضوع دوم كه ابو عبيد گفته است چيزى است كه با اخبار وارده در اين مورد مطابق است و على عليه السلام خطاب به آتش مى گويد: اين شخص از من است آزادش بگذار اين از توست ، او را فرو گير.

سپس على (ع ) مى گويد: در خانه ها جز از درش وارد نبايد شد و خداوند متعال هم فرموده است (نيكى آن نيست كه به خانه ها از پشت آن درآييد، نيكى آن است كه پرهيزگارى پيشه سازيد و به خانه ها از درهاى آن درآييد) .

ذكر احاديث و اخبارى كه در مورد فضايل على آمده است

و بدان كه اگر امير المومنين عليه السلام بر خويشتن ببالد و در برشمردن مناقب و فضائل خويش آن هم با فصاحتى كه خدايش ارزانى داشته و او را به آن مخصوص فرموده است مبالغه كند و همه فصيحان عرب او را در اين مورد مساعدت كنند نمى تواند يك دهم فضائلى را كه رسول صادق خداوند كه درودهاى خداوند بر او باد در مورد او گفته است بيان دارد. منظورم از اين موضوع احاديث و اخبار شايع نيست كه اماميه با آنها به امامت او استناد مى كنند همچون حديث (غدير) و (منزلت ) و(ابلاغ سوره براءه ) و موضوع (در گوشى سخن گفتن ) و (خيبر) و خبر (خانه در مكه )، در آغاز دعوت ، و نظاير آن بلكه منظورم اخبار مخصوصى است كه پيشوايان علم حديث درباره او نقل كرده اند كه در حد بسيار كمتر از آن براى غير از او نقل نشده است . من هم چيز اندكى از آنچه علماى حديث كه متهم به گرايش به على نيستند درباره اش گفته اند و همه آنان معتقدند كه ديگران بر او برترى دارند  يعنى ابوبكر و عمر و عثمان  نقل مى كنم . روايتى كه اين افراد از فضائل على نقل مى كنند بيش از روايات ديگران موجب آرامش نفس مى شود.

خبر اول(اى على همانا خداوند تو را به زينتى آراسته است كه بندگان را به زينتى خوشتر از آن در نظر خود نياراسته است و آن زينت نيكان و برگزيدگان پيشگاه الهى است و زهد در اين جهان است و تو را چنان قرار داده است كه تو از دنيا چيزى نمى گيرى و دنيا هم از تو چيزى نمى گيرد و محبت بينوايان را به تو ارزانى داشته است تو را چنان قرار داده است كه شاد و خشنودى كه ايشان پيروان تو باشند و آنان هم به امامت تو شادند).

اين حديث را حافظ ابو نعيم  كه در كتاب معروف حليه الاولياء آورده است .
ابو عبدالله احمد بن حنبل در كتاب المسند خويش عبارت زير را نيز بر آن افزوده است كه (خوشا به حال هر كس كه تو را دوست بدارد و تصديق كند و واى بر كسى كه تو را دشمن بدارد و تكذيب كند!).

خبر دوم : پيامبر (ص ) به نمايندگان قبيله ثقيف فرمود (آيا مسلمان مى شويد يا آنكه مردى را كه از من است  يا فرموده است : مردى را كه عديل و همسنگ من است  بفرستم تا گردنهاى شما را بزند و فرزندانتان را به اسيرى و اموالتان را به تاراج ببرد!).
عمر مى گفته است : هيچ روزى جز آن روز آرزوى امارت نداشتم ! و سينه خود را براى آن كار جلو مى دارم به اين اميد كه پيامبر بگويد: او اين مرد است . ولى نگريستم و ديدم كه پيامبر دست على را گرفت و دو بار فرمود: ( آن مرد اين است ).

اين حديث را هم احمد بن حنبل در كتاب مسند خويش در بخش فضايل على عليه السلام به اين صورت آورده است كه پيامبر (ص ) فرمود: (اى بنى وليعه ، آيا بس مى كنيد يا آنكه مردى را كه همچون خود من است به سوى شما گسيل دارم كه فرمان مرا ميان شما اجرا كند، جنگجويان شما را بكشد و فرزندانتان را اسير كند!)

ابوذر مى گويد: در اين هنگام ناگهان سردى كف دست عمر را در تهيگاه خود احساس كردم و به من گفت : اى ابوذر! خيال مى كنى پيامبر چه كسى را منظور نظر دارد؟ گفتم : تو را منظور نمى دارد، منظور او همان پينه زننده كفش (على عليه السلام ) است . گفت : آرى هموست .

خبر سوم : پيامبر فرموده است (خداوند با من در مورد على عهدى فرمود. عرضه داشتم : پروردگارا آن را براى من بيان فرماى . فرمود: بشنو! على رايت هدايت و امام دوستان من و پرتو كسانى است كه با پرهيزگاران ملازم و همراه ساخته ام ، هر كس او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كس او را فرمان برد مرا فرمان برده است ؛ او را بر اين مژده بده . گفتم : بار خدايا او را مژده دادم ، گفت : من بنده خدا و در قبضه قدرت خداوندم اگر عذابم كند در قبال گناهان من است و به من ستم نكرده است و اگر آنچه را به من وعده فرموده است به اتمام رساند او خود سزاوار و شايسته است . و من براى على دعا كردم و عرضه داشتم : پروردگارا دلش را پرتو افشان فرماى و بهار او را ايمان به خودت قرار بده . خداوند فرمود: چنين كردم جز اينكه او را به آزمون و بلايى ويژه مى كنم كه هيچ يك از اولياى خود را بدان اختصاص نداده ام . عرضه داشتم : بار خدايا، او برادر و دوست من است ! فرمود: در علم من چنين مقدر شده و پيشى گرفته است كه آزمون شده و آزمون كننده است ).

حديث فوق را حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء از قول ابو برزه اسلمى آورده است و سپس با اسناد و با الفاظ ديگرى از قول انس بن مالك آن را چنين آورده است : (همانا پروردگار جهانيان با من در مورد على عهدى فرموده است كه او رايت هدايت و منار ايمان و پيشواى اولياى من است و پرتو همه كسانى است كه مرا اطاعت كنند. همانا على فرداى رستاخيز امين من و صاحب رايت من است و كليدهاى گنجينه هاى رحمت پروردگارم در دست على خواهد بود).

خبر چهارم : چنين است (هر كه مى خواهد به نوح و عزم استوارش و به آدم درباره علمش و به ابراهيم در مورد حلمش و به موسى در مورد زيركى او و به عيسى در مورد زهدش بنگرد، به على بن ابى طالب بنگرد).اين حديث را احمد بن حنبل در مسند و احمد بيهقى در صحيح خود آورده اند.

خبر پنجم : (هر كه را خوش مى آيد و شاد مى شود كه چون من زندگى كند و چون من بميرد و چوبدستى ياقوت نشانى را كه خداوند به قدرت خويش آفريده است در دست بگيرد و به آن بگويد: چه بشو و بشود، به دوستى و ولايت على بن ابى طالب چنگ زند).
حديث فوق را حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء آورده است و ابن حنبل هم در مسند، در بخش فضائل على عليه السلام آن را آورده است ولى كلمات حديث احمد كه خدايش از او خشنود باد، چنين است (هر كس دوست مى دارد به چوبدستى سرخى كه خداوند به قدرت خود در بهشت عدن كاشته است دست يابد به محبت على بن ابى طالب چنگ زند).

خبر ششم : چنين است (سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ، اگر نه اين است كه ممكن است گروهى از امت من درباره تو همان اعتقاد را پيدا كنند و بگويند كه مسيحيان درباره عيسى بن مريم مى گويند، امروز در مورد تو سخنى مى گفتم كه به هيچ گروهى از بزرگان مسلمانان نمى گذشتى مگر آنكه براى تبرك از زير پاى تو خاك بر مى داشتند).اين حديث را ابو عبدالله احمد بن حنبل در كتاب المسند خود آورده است .

خبر هفتم : پيامبر (ص ) شامگاه عرفه پيش حاجيان آمد و به آنان فرمود: خداوند به وجود همه شما بر فرشتگان مباهات فرمود و به طور عموم شما را آمرزيد و به وجود على به خصوص مباهات فرمود و بر خود باليد و او را ويژه آمرزش خود قرار داد، اينك براى شما بدون اينكه رعايت خويشاوندى نزديك او را كرده باشم سخن مى گويم : همانا سعادتمند و به تمام معنى و به راستى سعادتمند كسى است كه على را در زندگى و پس از مرگش دوست بدارد).اين خبر را ابو عبدالله احمد بن حنبل هم در كتاب مسند و هم در كتاب فضائل على عليه السلام آورده است .

خبر هشتم : اين خبر را هم ابو عبدالله بن حنبل در همان دو كتاب آورده است كه پيامبر فرموده است (روز رستاخيز من نخستين كسى خواهم بود كه فرا خوانده مى شود و بر سمت راست عرش مى ايستم و حله يى مى پوشم ؛ من زير سايه عرش خواهم بود، سپس ‍ پيامبران را يكى پس از ديگرى فرا مى خوانند آنان هم بر سمت راست عرش مى ايستند و حله هايى مى پوشند؛ سپس على بن ابى طالب را به سبب قرابت و منزلت او در نظر من ، فرا مى خوانند و لواى من كه لواى حمد است به او سپرده مى شود، آدم و همه افراد پس از او زير همين پرچم خواهند بود) پيامبر (ص ) آن گاه به على فرمود: تو با آن رايت حركت مى كنى تا آنكه ميان من و ابراهيم مى ايستى و بر تو حله پوشانده مى شود و بانگ سروشى از عرش به گوش مى رسد كه خطاب به من مى گويد: پدرت ابراهيم چه نيكو بنده يى است و برادرت على چه نيكو برادرى است ! بر تو مژده باد كه چون فرا مى خوانى فرا خوانده مى شوى و چون حله مى خواهى بر تو حله پوشانده مى شود و زنده مى شوى آن گاه كه زندگى بخواهى ).

خبر نهم : اين خبر را حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء آورده است كه پيامبر فرمودند (اى انس ، براى من آب وضو فراهم آور)سپس ‍ برخاست و دو ركعت نماز گزارد و فرمود (اى انس ، نخستين كس كه از اين در بر تو آيد امام پرهيزگاران و سرور مسلمانان و مهتر دين و خاتم اوصيا و رهبر سپيد چهرگان درخشان پيشانى است ).
انس مى گويد: من گفتم پروردگارا آن شخص را مردى از انصار قرار بده ، و اين دعاى خود را نوشتم . در اين هنگام على (ع ) آمد پيامبر (ص ) فرمود (اى انس ، چه كسى آمد؟) گفتم : على ، پيامبر شاد و خرم به سوى او برخاست و او را در آغوش كشيد و سپس عرق پيشانى و چهره او را با دست خود خشك فرمود. على عرضه داشت : اى رسول خدا سلام و درود خداوند بر تو باد! امروز مى بينم نسبت به من كارهايى انجام مى دهى كه پيش از آن انجام نمى دادى ؟ فرمود (چه چيز بايد مرا از اين كار باز دارد و حال آنكه تو از جانب من امانات مرا اداء خواهى كرد و صداى مرا به گوش ايشان مى رسانى و براى ايشان چيزهايى را كه پس از من درباره اش ‍ اختلاف كنند روشن مى سازى ).

خبر دهم : پيامبر فرمودند (سرور عرب ، على را براى من فرا خوانيد). عايشه گفت : مگر تو سرور عرب نيستى ؟ فرمود (من سرور فرزندان آدمم و على سرور عرب است ). چون على آمد پيامبر (ص ) به انصار پيام داد پيش او آمدند، به آنان فرمود(اى گروه انصار، آيا شما را به چيزى راهنمايى كنم كه تا به آن متمسك باشيد هرگز گمراه نگرديد!) گفتند: آرى اى رسول خدا. فرمود (اين على است ، او را به دوستى من گرامى بداريد كه جبريل از جانب خداى عزوجل به من فرمان داده است آنچه را كه گفتم براى شما بگويم ). اين خبر را هم حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء آورده است .

خبر يازدهم : پيامبر خطاب به على فرمودند (بر سرور مومنان و امام پرهيزگاران آفرين باد!) به على عليه السلام گفته شد: سپاسگزارى تو چگونه است ؟ گفت : بر آنچه به من ارزانى فرموده است خداى را مى ستايم و از او مى خواهم توفيق سپاسگزارى در آنچه عنايت خواهد فرمود به من بدهد و بر آنچه به من عطا فرموده است بيفزايد). اين خبر را هم حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء آورده است .

خبر دوازدهم : (هر كه را خوش مى آيد كه چون من زندگى كند و چون من بميرد و در بهشت عدن كه پروردگار من آن را ساخته و پرداخته است ساكن شود بايد پس از من ولايت على را داشته باشد و دوستدار دوست على باشد و بايد كه به امامان پس از من اقتدا كند كه آنان عترت من اند، از طينت من آفريده شده اند و به آنان فهم و علم ارزانى شده است . اى واى بر دروغگويان و تكذيب كنندگان ، از امت من كه پيوند خويشاوندى مرا در مورد ايشان مى گسلند! خداوند شفاعت مرا بهره ايشان نخواهد كرد). اين خبر را هم مولف حليه الاولياء آورده است .

خبر سيزدهم : پيامبر (ص ) خالد بن وليد را به سريه يى و على عليه السلام را به سريه ديگرى گسيل داشت و هر دو به جانب يمن رفتند. پيامبر (ص ) فرمود (اگر به يكديگر پيوستيد على امير همه مردم است و اگر از يكديگر جدا شديد هر يك از شما بر لشكر خود فرمانده خواهد بود).
قضا را هر دو گروه به يكديگر پيوستند و حمله بردند و زنانى را به اسارت و اموالى را به غنيمت گرفتند و تنى چند را كشتند؛ على از آن ميان كنيز دوشيزه يى را براى خود برگزيد. خالد به چهار تن از مسلمانان كه بريده اسلمى  هم از ايشان بود گفت : پيش از من سبقت بگيريد و حضور پيامبر برويد و براى او در مورد على چنين و چنان بگوييد و كارهايى را براى على برشمرد. آنان خود را شتابان به حضور پيامبر رساندند، يكى از آنان از جانبى آمد و گفت : على چنين كرده است . پيامبر (ص ) روى از او برگرداند؛ ديگرى از جانب ديگر آمد و گفت : على چنين كرده است . پيامبر روى از او برگرداند. سرانجام بريده آمد و گفت : اى رسول خدا على چنين كرده و كنيزك دوشيزه يى را براى خود برگزيده است . پيامبر چنان خشمگين شد كه چهره اش سرخ و برافروخته گرديد و چند بار فرمود (على را براى من واگذاريد.) سپس فرمود (همانا على از من است و من از على هستم و بهره او در خمس بيشتر از آن چيزى است كه گرفته است و او پس از من ولى هر مومنى است ).
روايت فوق را ابو عبدالله احمد بن حنبل در مسند خود مكرر نقل كرده و آن را در كتاب فضائل على هم آورده است و بيشتر محدثان آن را نقل كرده اند.

خبر چهاردهم : پيامبر (ص ) چنين فرموده است (من و على چهارده هزار سال پيش از آن كه آدم آفريده شود نورى در پيشگاه خداوند بوديم و چون آدم آفريده شد اين نور در او به دو بخش قسمت شد: بخشى از آن منم و بخشى على است). اين روايت را احمد حنبل در مسند و هم در كتاب فضائل على عليه السلام آورده است ، مولف كتاب الفردوس  هم آن را آورده و در آن چنين افزوده است : (سپس به عبدالمطلب منتقل شديم ، پيامبرى از آن من شد و وصيت از آن على ).

خبر پانزدهم : پيامبر (ص ) فرموده است (اى على ، نگريستن به چهره تو عبادت است ، تو سرور اين جهان و سرور آن جهانى ، آن كس كه تو را دوست بدارد دوستدار من است و كسى كه مرا دوست بدارد، محبوب خداست و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداوند است ، بدبختى از آن كسى است كه بر تو تكيه بورزد).
اين را هم احمد حنبل در مسند، آورده و گفته است : ابن عباس اين روايت را چنين تفسير مى كرده است كه هر كس به على عليه السلام بنگرد و بگويد، سبحان الله ، اين جوانمرد چه عالم و چه شجاع و چه فصيح است !

خبر شانزدهم : چون شب جنگ بدر فرا رسيد پيامبر (ص ) فرمود (چه كسى براى ما آب مى آورد؟ مردم خاموش ماندند، على برخاست و مشكى بر گرفت و كنار چاهى بسيار ژرف و تاريك آمد و در آن فرو شد تا آب بردارد، خداوند به جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل وحى فرستاد كه آماده يارى رساندن به محمد و برادرش و گروهش شويد، آنان از آسمان فرود آمدند و چنان هياهويى داشتند كه هر كس مى شنيد هراسان مى شد و چون كنار چاه رسيدند هر يك جداگانه براى بزرگداشت على (ع ) بر او سلام دادند.
اين خبر را هم احمد حنبل در كتاب فضائل على عليه السلام آورده و افزوده است در دنباله اين حديث به طريق ديگرى كه از قول انس بن مالك نقل شده چنين آمده است : پيامبر فرمودند (اى على ، روز رستاخيز براى تو ناقه يى از ناقه هاى بهشت مى آورند سوار آن مى شوى و در حالى كه زانوى تو كنار زانوى من خواهد بود وارد بهشت خواهى شد).

خبر هفدهم : پيامبر (ص ) براى مردم روز جمعه يى خطبه يى ايراد فرمود و ضمن آن چنين گفت (اى مردم ، قريش را مقدم بداريد و بر قريش مقدم مشويد و از آنان بياموزيد و چيزى به ايشان مياموزيد. نيروى يك مرد قريشى دو برابر نيروى مردى از ديگر قبائل است و امانت يك مرد قريشى معادل امانت دو مرد از غير قريش است . اى مردم شما را به دوست داشتن نزديكان قريش به خودم سفارش ‍ مى كنم ؛ يعنى برادر و پسر عمويم على بن ابى طالب كه كسى جز مؤ من او را دوست نمى دارد و كسى جز منافق او را دشمن نمى دارد. هر كس او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كس او را دشمن بدارد و با او كينه توزى كند بر من كينه ورزيده است و هر كس نسبت به من بغض و كينه داشته باشد خداوندش با آتش عذاب مى فرمايد).اين را هم احمد حنبل كه خدايش از او خشنود باد! در كتاب فضائل على عليه السلام آورده است .

خبر هجدهم : پيامبر (ص ) فرموده است (صديقان سه تن هستند: حبيب نجار كه از دورترين نقطه شهر دوان دوان آمد و مؤ من آل فرعون كه ايمان خويش را پوشيده مى داشت و على بن ابى طالب كه برتر از ايشان است ) . اين را هم احمد بن حنبل در كتاب فضائل على عليه السلام آورده است .

خبر نوزدهم : در مورد على پنج چيز به من ارزانى شده است كه آن پنج چيز براى من بهتر از جهان است و هر چه در قرآن قرار دارد: يكى آنكه او در پيشگاه خداوند عزوجل ايستاده است تا خداوند از بررسى حساب همه خلايق آسوده شود؛ دوم آنكه رايت محمد در دست اوست ، آدم و همه آدمى زادگان زير آن رايت قرار دارند؛ سوم آنكه بر كناره حوض من ايستاده است ، هر كس از امتم را كه بشناسد سيراب مى كند؛ چهارم اينكه او پوشاننده برهنگى من و تسليم كننده من به پيشگاه خداى من است (عهده دار كفن كردن و به خاك سپردن من است )؛ پنجم اينكه در مورد او هرگز بيم ندارم كه پس از ايمان كافر شود و پس از ازدواج به حرام افتد).
اين را هم احمد در كتاب فضائل نقل كرده است .

خبر بيستم : گروهى از ياران از خانه هاى خود در مسجد رسول خدا (ص ) داراى در بودند كه از آن آمد و شد مى كردند تا آنكه روزى پيامبر فرمودند (همه درهايى را كه در مسجد است جز در خانه على ببنديد) و همه درها بسته شد. در اين باره گروهى اعتراض ‍ كردند و سخنانى گفتند و به اطلاع رسول خدا (ص ) رسيد و ميان ايشان برخاست و فرمود (گروهى در مورد بستن درهاى خانه ها و اينكه من در خانه على را به حال خود باقى گذاشته ام اعتراض كرده اند؛ همانا من نه بسته ام و نه گشوده ام و به من فرمانى داده شده است و از آن پيروى كرده ام .)اين روايت را هم احمد بن حنبل مكرر در كتاب مسند و در كتاب الفضايل آورده است .

خبر بيست و يكم : پيامبر (ص ) در جنگ طائف على را فرا خواند و با او آهسته سخن گفت و به درازا كشيد آن چنان كه گروهى آن را ناخوش داشتند و يكى از صحابه گفت : امروز در گوشى سخن گفتن او با پسر عمويش به درازا كشيد. اين سخن به اطلاع پيامبر (ص ) رسيد گروهى از صحابه را جمع كرد و فرمود (كسى گفته امروز آهسته سخن گفتن با پسر عموى خود را به درازا كشانده است ؛ همانا كه من با او نجوا نكرده ام كه خداوند با او نجوا فرموده است ).احمد بن حنبل كه خدايش رحمت كناد، اين حديث را در مسند آورده است .

خبر بيست و دوم : پيامبر (ص ) فرموده است (اى على ، در نبوت من بر تو چيره ام كه پس از من پيامبرى نيست و تو در هفت مورد بر همه مردم فضيلت دارى و در آن مورد هيچ كس از قريش هم منكر آن نيست : تو نخستين كس از ايشانى كه به خدا ايمان آوردى و از همه آن نسبت به پيمان خداوند وفادارترى و فرمان خداوند را از همه آنان بهتر برپا مى دارى و در تقسيم به صورت مساوى و برابر از همگان برتر و در مورد رعيت از همگان دادگرتر و در قضاوت از همگان بيناتر و از لحاظ مزيت در پيشگاه خداوند، از همه برترى ).
اين حديث را حافظ ابو نعيم در كتاب حليه الاولياء روايت كرده است .

خبر بيست و سوم : فاطمه (ع ) به پيامبر عرض كرد مرا به همسرى مردى دادى كه بينواست و مالى ندارد. پيامبر فرمود(من تو را به پيشگام ترين مسلمانان در مسلمانى و به بزرگترين ايشان از لحاظ بردبارى و عالم ترين ايشان تزويج كردم ، مگر نمى دانى كه خداوند يك بار بر جهان به ديده لطف سر كشيد و پدرت را از آن برگزيد و بار ديگر بر آن سر كشيد و شوهرت را از جهان برگزيد) اين را هم احمد حنبل در مسند نقل كرده است .

خبر بيست و چهارم : چون پس از بازگشت پيامبر (ص ) از جنگ حنين (سوره نصر) اذا جاء نصر الله و الفتح نازل شد، پيامبر فراوان

( سبحان الله و استغفر الله )  مى گفت و سپس فرمود (اى على ، همانا آن چيزى كه به آن وعده شده بودم فرا رسيد، پيروزى آمد و مردم گروه گروه وارد دين خدا شدند و هيچ كس از تو براى مقام من سزاوارتر نيست كه تو در اسلام از همگان پيشگام ترى و به من نزديكى و داماد منى و سرور زنان جهانيان در خانه تو است ، و وانگهى به پاس تحمل رنجهاى فراوان ابو طالب در مورد من به هنگام نزول قرآن بسيار دوست مى دارم كه حق اين نعمت را در مورد فرزندان ابو طالب رعايت كنم).اين موضوع را ابو اسحاق ثعلبى در تفسير قرآن خود آورده است . 

بدان كه ما اين اخبار را از اين جهت اينجا آورديم كه بسيارى از كسانى كه از على عليه السلام منحرف اند چون به اين گونه سخنان او در نهج البلاغه يا ديگر كلمات او مى رسند كه در آن از نعمت خداوند نسبت به خود و اختصاص خويش به پيامبر (ص ) سخن گفته است و بدين گونه خود را از ديگران مشخص مى سازد، او را به تكبر و فخر فروشى و به خود باليدن متهم مى كنند، و پيش از ايشان هم گروهى از اصحاب پيامبر (ص ) همين سخنان را مى گفتند؛ آن چنان كه به عمر گفتند: على را به سرپرستى جنگ و فرماندهى لشكر بگمار. گفت : او به خود بالنده تر از اين است . زيد بن ثابت هم مى گفته است : خودپسندتر از على و اسامه بن زيد نديده ام .

ما خواستيم با آوردن اين احاديث در شرح گفتارش كه فرموده است (ما جامه چسبيده به بدن و اصحاب پيامبر و گنجوران و دروازه هاى آنيم )، به بزرگى و عظمت مقام او در نظر حضرت ختمى مرتبت اشاره كنيم و هر كس درباره او اين گونه احاديث گفته شده باشد اگر به آسمان عروج كند و در هوا پرواز كند و بر فرشتگان و پيامبران به سبب اين تعظيم و گراميداشتى كه از او شده است فخر بفروشد نمى توان او را سرزنش كرد كه شايسته و سزاوار آن است در حالى كه على عليه السلام هيچگاه راه كبر و غرور و خودپسندى را در گفتار و كردار خود نپيموده است و نرمخوترين ، گرامى ترين ، افتاده ترين ، شكيباترين و گشاده ترين افراد بشر بوده است ، تا آنجا كه گروهى او را به بذله گويى و شوخى نسبت داده اند و اين دو از خوبيهايى است كه با تكبر و قدرت طلبى مغايرت دارد.

همچنين بايد در نظر داشت كه اگر على (ع ) گاهى از اين گونه سخنان بر زبان مى آورد همچون آه دردمند و گله اندوهگينى است كه براى آنكه لحظه يى نفسى بكشد بيان مى دارد و قصد او شكر نعمت است و اينكه اشخاص غافل را آگاه سازد كه خداوند چه فضيلتى به على ارزانى فرموده است و اين از باب امر به معروف است و تحريك و برانگيختن مردم به اعتقاد داشتن به حق و حقيقت درباره خودش و بازداشتن مردم از اينكه ديگرى را بر على فضيلت و برترى دهند بوده است و خداوند سبحان هم در قرآن از اينكه چنين كنند نهى كرده و در آيه سى و پنجم سوره (يونس ) چنين فرموده است :
(آيا آن كس كه به حق هدايت مى كند سزاوارتر است پيروى شود يا آن كس كه به هدايت راه نمى يابد مگر اينكه هدايت شود، پس ‍ چيست شما را چگونه حكم مى كنيد؟)

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 150 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(درباره خونريزى ها و فتنه ها)

150 و من خطبة له ع و يومئ فيها إلى الملاحم 

وَ أَخَذُوا يَمِيناً وَ شِمَالًا ظَعْناً فِي مَسَالِكِ الْغَيِّ- وَ تَرْكاً لِمَذَاهِبِ الرُّشْدِ- فَلَا تَسْتَعْجِلُوا مَا هُوَ كَائِنٌ مُرْصَدٌ- وَ لَا تَسْتَبْطِئُوا مَا يَجِي‏ءُ بِهِ الْغَدُ- فَكَمْ مِنْ مُسْتَعْجِلٍ بِمَا إِنْ أَدْرَكَهُ وَدَّ أَنَّهُ لَمْ يُدْرِكْهُ- وَ مَا أَقْرَبَ الْيَوْمَ مِنْ تَبَاشِيرِ غَدٍ- يَا قَوْمِ هَذَا إِبَّانُ وُرُودِ كُلِّ مَوْعُودٍ- وَ دُنُوٌّ مِنْ طَلْعَةِ مَا لَا تَعْرِفُونَ- أَلَا وَ إِنَّ مَنْ أَدْرَكَهَا مِنَّا يَسْرِي فِيهَا بِسِرَاجٍ مُنِيرٍ- وَ يَحْذُو فِيهَا عَلَى مِثَالِ الصَّالِحِينَ- لِيَحُلَّ فِيهَا رِبْقاً- وَ يُعْتِقَ فِيهَا رِقّاً وَ يَصْدَعَ شَعْباً- وَ يَشْعَبَ صَدْعاً فِي سُتْرَةٍ عَنِ النَّاسِ- لَا يُبْصِرُ الْقَائِفُ أَثَرَهُ وَ لَوْ تَابَعَ نَظَرَهُ- ثُمَّ لَيُشْحَذَنَّ فِيهَا قَوْمٌ شَحْذَ الْقَيْنِ النَّصْلَ- تُجْلَى بِالتَّنْزِيلِ أَبْصَارُهُمْ- وَ يُرْمَى بِالتَّفْسِيرِ فِي مَسَامِعِهِمْ- وَ يُغْبَقُونَ كَأْسَ الْحِكْمَةِ بَعْدَ الصَّبُوح‏

مِنْهَاوَ طَالَ الْأَمَدُ بِهِمْ لِيَسْتَكْمِلُوا الْخِزْيَ -وَ يَسْتَوْجِبُوا الْغِيَرَ -حَتَّى إِذَا اخْلَوْلَقَ‏الْأَجَلُ -وَ اسْتَرَاحَ قَوْمٌ إِلَى الْفِتَنِ -وَ اشْتَالُوا عَنْ لَقَاحِ حَرْبِهِمْ
لَمْ يَمُنُّوا عَلَى اللَّهِ بِالصَّبْرِ -وَ لَمْ يَسْتَعْظِمُوا بَذْلَ أَنْفُسِهِمْ فِي الْحَقِّ-حَتَّى إِذَا وَافَقَ وَارِدُ الْقَضَاءِ انْقِطَاعَ مُدَّةِ الْبَلَاءِ -حَمَلُوا بَصَائِرَهُمْ عَلَى أَسْيَافِهِمْ -وَ دَانُوا لِرَبِّهِمْ بِأَمْرِ وَاعِظِهِمْ-حَتَّى إِذَا قَبَضَ اللَّهُ رَسُولَهُ رَجَعَ قَوْمٌ عَلَى الْأَعْقَابِ -وَ غَالَتْهُمُ السُّبُلُ وَ اتَّكَلُوا عَلَى الْوَلَائِجِ -وَ وَصَلُوا غَيْرَ الرَّحِمِ وَ هَجَرُوا السَّبَبَ الَّذِي أُمِرُوا بِمَوَدَّتِهِ -وَ نَقَلُوا الْبِنَاءَ عَنْ رَصِّ أَسَاسِهِ فَبَنَوْهُ فِي غَيْرِ مَوْضِعِهِ -مَعَادِنُ كُلِّ خَطِيئَةٍ وَ أَبْوَابُ كُلِّ ضَارِبٍ فِي غَمْرَةٍ -قَدْ مَارُوا فِي الْحَيْرَةِ وَ ذَهَلُوا فِي السَّكْرَةِ -عَلَى سُنَّةٍ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ -مِنْ مُنْقَطِعٍ إِلَى الدُّنْيَا رَاكِنٍ -أَوْ مُفَارِقٍ لِلدِّينِ مُبَايِنٍ

مطابق خطبه 150 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(150)از سخنان على عليه السلام درباره خونريزى ها و فتنه ها

(در اين خطبه كه با عبارت( و اخذوا يمينا و شمالا ظمنا فى مسالك الغى ) (آهنگ چپ و راست كردند و در راههاى گمراهى كوچ كردند) شروع مى شود ابن ابى الحديد مى گويد:)
على عليه السلام گروهى از فرقه هاى گمراه را ياد مى كند كه به چپ و راست متمايل شدند و از راه مستقيم كه همان راه كتاب و سنت است گمراه گشتند، سپس درباره برخى از عبارات كه اشاره به وجود مهدى موعود صلوات الله عليه است توضيح مى دهد و همان عقيده معتزله را بيان مى كند كه خداوند اين امام را در آخر الزمان خواهد آفريد و مدتى پوشيده خواهد ماند و دعوت كنندگانى خواهد داشت كه مردم را به سوى او فرا خواهند خواند و فرمان او را تقرير مى كنند و آن امام پس از پوشيدگى و غيبت آشكار مى شود و كشورها را به تصرف مى آورد و دولتها را سركوب مى سازد و زمين را آماده و مهيا مى سازد و سپس درباره ياران امام زمان توضيح مى دهد و جملات و عبارات خطبه را شرح مى دهد كه آنان بر امور پيچيده و رازهاى نهانى آگاه مى شوند و هر بام و شام ساغر حكمت مى آشامند و معارف ربانى و اسرار خداوندى صبح و شب ايشان را سيراب مى كند و ايشان عارفانى هستند كه ميان زهد و حكمت و شجاعت را جمع كرده اند و به راستى شايسته اند كه انصار امامى باشند كه خدايش برگزيده است و او را در آخرين وقت جهان مى آفريند و خاتم اولياست و عصاى تكليف پيش او افكنده خواهد شد… 

مقصود و منظور امير المومنين عليه السلام از اين گروه گمراه دشمنان قريشى و غير قريشى آن حضرت اند كه در جنگ صفين مقابل او ايستاده و جنگ كرده اند و همانها هستند كه رحم و پيوند خويشاوندى رسول خدا را بريده اند و ريسمان خدايى را گسسته اند و پايه هاى حكومت را به ديگران منتقل كرده اند؛ نظير: عمروعاص ، مغيره بن شعبه ، مروان بن حكم ، وليد بن عقبه ، حبيب بن مسلمه ، يسر بن ارطاه ، عبدالله بن زبير، سعيد بن عاص ، حوشب ذى الكلاع ، شرحبيل بن سمط، ابو الاعور سلمى و كسان ديگرى كه در بخشهاى گذشته و آنچه مربوط به صفين بوده است نامهاى ايشان را آورده و گفته ايم و همين گروه بودند كه امامت را از على عليه السلام به معاويه منتقل كردند و پايه حكومت را از جاى خود در آوردند و در جايى كه سزاوار نبود نهادند. 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 149 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)( سخنان آن حضرت (ع ) پيش از مرگش)

149 و من كلام له ع قبل موته

أَيُّهَا النَّاسُ- كُلُّ امْرِئٍ لَاقٍ مَا يَفِرُّ مِنْهُ فِي فِرَارِهِ- الْأَجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِ وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ- كَمْ أَطْرَدْتُ الْأَيَّامَ أَبْحَثُهَا عَنْ مَكْنُونِ هَذَا الْأَمْرِ- فَأَبَى اللَّهُ إِلَّا إِخْفَاءَهُ هَيْهَاتَ عِلْمٌ مَخْزُونٌ- أَمَّا وَصِيَّتِي فَاللَّهَ لَا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً- وَ مُحَمَّداً ص فَلَا تُضَيِّعُوا سُنَّتَهُ- أَقِيمُوا هَذَيْنِ الْعَمُودَيْنِ- وَ أَوْقِدُوا هَذَيْنِ الْمِصْبَاحَيْنِ- وَ خَلَاكُمْ ذَمٌّ مَا لَمْ تَشْرُدُوا- حُمِّلَ كُلُّ امْرِئٍ مِنْكُمْ مَجْهُودَهُ- وَ خُفِّفَ عَنِ الْجَهَلَةِ- رَبٌّ رَحِيمٌ وَ دِينٌ قَوِيمٌ وَ إِمَامٌ عَلِيمٌ- أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُكُمْ- وَ أَنَا الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ وَ غَداً مُفَارِقُكُمْ- غَفَرَ اللَّهُ لِي وَ لَكُمْ- إِنْ ثَبَتَتِ الْوَطْأَةُ فِي هَذِهِ الْمَزَلَّةِ فَذَاكَ- وَ إِنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُ فَإِنَّا كُنَّا فِي أَفْيَاءِ أَغْصَانٍ- وَ مَهَبِّ رِيَاحٍ وَ تَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ- اضْمَحَلَّ فِي الْجَوِّ مُتَلَفَّقُهَا وَ عَفَا فِي الْأَرْضِ مَخَطُّهَا- وَ إِنَّمَا كُنْتُ جَاراً جَاوَرَكُمْ بَدَنِي أَيَّاماً- وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّي جُثَّةً خَلَاءً- سَاكِنَةً بَعْدَ حَرَاكٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ- لِيَعِظَكُمْ هُدُوئِي وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِي وَ سُكُونُ أَطْرَافِي- فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِيغِ- وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ-وَدَاعِي لَكُمْ وَدَاعُ امْرِئٍ مُرْصِدٍ لِلتَّلَاقِي- غَداً تَرَوْنَ أَيَّامِي وَ يَكْشِفُ لَكُمْ عَنْ سَرَائِرِي- وَ تَعْرِفُونَنِي بَعْدَ خُلُوِّ مَكَانِي وَ قِيَامِ غَيْرِي مَقَامِي‏

مطابق خطبه 149 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(149)از سخنان آن حضرت (ع ) پيش از مرگش

(در اين خطبه كه با عبارت ( ايها الناس كل امرى ء لاق ما يفرمنه فراره ) (اى مردم ، هر كس از چيزى بگريزد در گريز خود همان را خواهد ديد) شروع مى شود. ابن ابى الحديد ضمن شرح مطالب ، موضوعى مختصر در مورد تاريخ طبرى مطرح كرده است .)

ابن سخن دلالت بر آن دارد كه على عليه السلام چگونگى كشته شدن خود را از جميع جهات و به تفصيل نمى دانسته و پيامبر (ص ) در اين مورد علم مجمل و مختصرى به او ارزانى فرموده است . اين موضوع ثابت است كه پيامبر (ص ) به او فرموده است (بزودى بر اين ضربه مى خورى ، و اشاره به فرق سرش فرموده است و اين از آن خضاب مى شود و اشاره به ريش على فرمود) اين هم ثابت شده است كه پيامبر (ص ) به على فرموده است (آيا مى دانى بدبخت ترين پيشينيان كيست ؟) عرضه داشت : آرى آنكه ناقه را پى كرد. فرمود (آيا مى دانى بدبخت ترين پسينيان كيست ؟) عرضه داشت نه . فرمود (آن كس كه بر سرت ضربه مى زند و ريش تو را خضاب مى كند).

سخن امير المومنين على عليه السلام همچنين دلالت مى كند بر اينكه پس از ضربه زدن ابن ملجم به طور قطع نمى دانسته است كه از ضربت او خواهد مرد مگر نمى بينى كه مى گويد (اگر سلامت ماندم همان چيزى است كه شما آن را خواهانيد  و اهل و فرزندان خود را مخاطب قرار داده است و شايسته نبوده است كه بگويد اين همان چيزى است كه من خواهان آنم ، زيرا على عليه السلام آخرت را بيش از دنيا مى خواسته است . در كلام ديگرى هم كه از او نقل شده است تاكيد موضوعى كه گفتيم ديده مى شود و آن اين سخن اوست كه مى گويد: (اگر زنده ماندم من خود صاحب خون خويشتنم و اگر مردم يك ضربه در مقابل ضربه ).

همچنين اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است (من امروز مايه عبرت شمايم و فردا از شما جدا مى شوم ) و سخنان ديگرى كه نظير اين سخن باشد با سخن ما تناقضى ندارد و اين بدان جهت است كه منظور او از كلمه فردا همان فرداى واقعى نيست بلكه مقصود زمان آينده است همان گونه كه انسان سالم هم گاهى مى گويد: فردا من مى ميرم چرا بايد براى اين جهان آزمندى كنم . گاهى انسان در بيمارى سخت خود به زن و فرزندان خويش مى گويد: با شما بدرود مى كنم و از شما جدا مى شوم و بزودى خانه از من خالى مى ماند و شما بر دورى و جدايى من اندوهگين مى شويد و پس از من جايگاه مرا خواهيد شناخت . همه اين سخنان با گمان قوى است و صالحان و نكوكاران با اين سخنان مى خواهند ديگران را پند و اندرز دهند و شنوندگان را به جانب پرهيزگارى بكشند و آنان را از دوستى نسبت به دنيا و هواى نفس بازدارند. و اگر بگويى در مورد اين سخن على عليه السلام به ابن ملجم چه مى گويى كه به او فرمود:
(من پاداش دادن به او را مى خواهم و او كشتن مرا مى خواهد چه كسى پوزشخواه اين دوست مرادى توست ؟) 

و در مورد اين گفتار شيعيان خالص كه (اى كاش او را بكشى ) و پاسخ او كه فرمود (قاتل خود را چگونه بكشم ) يا اين پاسخ ديگرش كه فرمود (او كه هنوز مرا نكشته است چگونه كسى را كه قاتل نيست بكشم ؟) و اينكه على (ع ) در آن شب كه ابن ملجم او را ضربت زد در مورد مرغابيهايى كه پشت سرش بانگ مى زدند فرمود: آنها را به حال خود بگذاريد كه نوحه گرانند و اينكه در همان شب فرمود: امشب رسول خدا را در خواب ديدم و پيش آن حضرت شكايت بردم و گفتم : اى رسول خدا، از امت تو چه سختيها و چه ناملايمتها كه نكشيدم . فرمود: برايشان نفرين كن . گفتم : بار خدايا، عوض آنان بهتر از ايشان را به من ارزانى فرماى و عوض من بدتر از من به آنان بده . و اين گفتار امير المومنين على كه (من در حال جنگ كشته نمى شوم و همانا به صورت غافلگير كردن و ناگهانى كشته مى شوم ، مردى گمنام مرا خواهد كشت ) و در اين باره اخبار فراوانى از على عليه السلام رسيده است .

مى گويم : تمام اين اخبار دلالت بر آن نمى كند كه على (ع ) موضوع را به صورت مفصل و از همه جهات بداند، مگر نمى بينى كه در اخبار و آثار چيزى كه دلالت كند بر وقت معين كشته شدن وجود ندارد و همچنين از جايگاهى كه در آن كشته مى شود سخنى نيست . 

 البته در مورد ابن ملجم ممكن است على (ع ) دانسته باشد او همان كسى است كه او را خواهد كشت . ولى چنين نبوده است كه به صورت محقق دانسته باشد كه همين ضربت جان شريفش را خواهد گرفت و همچنين ممكن بوده است كه از اين ضربه بهبود يابد و برهد و بعدها كشته شدنش به دست ابن ملجم اتفاق بيفتد هر چند در دراز مدت باشد و اين كار محال نيست كه نظير آن اتفاق افتاده است : عبدالملك بن مروان به روزگار حكومت معاويه عمر بن سعيد اشدق را به سبب كدورتى كه ميان آن دو بود زخمى كرد، عمرو از او گذشت كرد ولى بعدها قضاء و سرنوشت چنان بود كه عبدالملك به دست خود همانگونه كه گوسپند را مى كشتند سر عمرو بن سعيد اشدق را بريد.

اما گفتار على عليه السلام در مورد مرغابيها كه فرموده است (آزادشان بگذاريد كه نوحه گرانند) شايد مى دانسته است در آن شب ضربه مى خورد و زخمى مى شود هر چند نمى دانسته است كه از آن ضربه خواهد مرد، و نوحه گران گاه بر مقتول و گاه بر مجروح نوحه مى كنند، و آن خواب ديدن و نفرين كردن دلالت بر اين ندارد كه كسى علم به وقت معين آن داشته باشد و دلالت بر اين موضوع هم ندارد كه اجابت دعا و نفرين همان دم صورت بگيرد…

آرى چنان بود كه پس از مرگ على (ع ) و از دست دادن او مقام و منزلت او براى ايشان آشكار شد و پس از اينكه حكومت ديگران را از پى حكومت او ديدند دانستند كه على (ع ) با آن جنگهاى بزرگ فقط رضاى خداوند را مى خواسته است و اينكه در زمين كار ناپسند آشكار نگردد، هر چند گروهى به روزگار زندگى او مى پنداشتند كه او آهنگ پادشاهى و دنيا را دارد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 148 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)( اهل بصره-كشته شدن طلحه و زبير)

148 و من كلام له ع في ذكر أهل البصرة

كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا يَرْجُو الْأَمْرَ لَهُ- وَ يَعْطِفُهُ عَلَيْهِ دُونَ صَاحِبِهِ- لَا يَمُتَّانِ إِلَى اللَّهِ بِحَبْلٍ- وَ لَا يَمُدَّانِ إِلَيْهِ بِسَبَبٍ- كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا حَامِلُ ضَبٍّ لِصَاحِبِهِ- وَ عَمَّا قَلِيلٍ يَكْشِفُ قِنَاعَهُ بِهِ- وَ اللَّهِ لَئِنْ أَصَابُوا الَّذِي يُرِيدُونَ- لَيَنْتَزِعَنَّ هَذَا نَفْسَ هَذَا- وَ لَيَأْتِيَنَّ هَذَا عَلَى هَذَا- قَدْ قَامَتِ الْفِئَةُ الْبَاغِيَةُ فَأَيْنَ الْمُحْتَسِبُونَ- قَدْ سُنَّتَ لَهُمُ السُّنَنُ وَ قُدِّمَ لَهُمُ الْخَبَرُ- وَ لِكُلِّ ضَلَّةٍ عِلَّةٌ وَ لِكُلِّ نَاكِثٍ شُبْهَةٌ- وَ اللَّهِ لَا أَكُونُ كَمُسْتَمِعِ اللَّدْمِ- يَسْمَعُ النَّاعِيَ وَ يَحْضُرُ الْبَاكِيَ ثُمَّ لَا يَعْتَبِر

مطابق خطبه 148 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(148) از سخنان على عليه السلام درباره اهل بصره

در اين خطبه كه با عبارت كل واحد منهما يرجو الامرله (هريك از آن دو حكومت را براى خود اميدوار است ) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اينكه ضمير تثنيه (آن دو) به طلحه و زبير برمى گردد مطالب زير را آورده است . او ضمن شرح اين جمله على عليه السلام كه فرموده است (بدون ترديد اين يكى در صدد آن است كه جان آن يكى را بگيرد) مى گويد: سخنى درست است كه در آن هيچ شكى نيست كه ممكن نيست رياست را دو تن با يكديگر تدبير كنند و اگر هر يك از آن دو به چيزى كه مى خواست مى رسيد بر ديگرى شورش مى كرد و او را مى كشت زيرا كه پادشاهى و ملك عقيم است مورخان نوشته اند كه طلحه و زبير پيش از شروع جنگ با يكديگر اختلاف داشتند و آن دو در مورد اينكه كداميك عهده دار پيشنمازى باشند اختلاف كردند تا آنجا كه عايشه به محمد بن طلحه و عبدالله بن زبير فرمان داد تا پايان جنگ يك روز اين و يك روز آن با مردم نماز بگزارند. 

وانگهى عبدالله بن زبير مدعى بود كه عثمان روز جنگ در خانه اش به خلافت او تصريح كرده است و دليلى كه عرضه مى داشت اين بود كه عثمان او را در پيشنمازى جانشين خود كرده و بار ديگر مدعى مى شد كه عثمان به خلافت او نص صريح كرده است . طلحه خواست فرمان دهد كه مردم بر او به امارت سلام دهند و از اين جهت كه از قبيله تيم بود خود را به عايشه مقرب مى دانست و زبير هم شوهر اسماء خواهر عايشه بود و سرانجام عايشه به مردم فرمان داد كه به هر دو به امارت سلام دهند. در مورد سرپرستى و فرماندهى جنگ هم با يكديگر اختلاف داشتند آن چنان كه در آغاز كار هر دو خواهان آن بودند و سپس هر دو از آن كناره گرفتند.
ما در بخشهاى گذشته اخبار بسيارى از جنگ جمل آورده ايم .

از اخبار جنگ جمل

ابو مخنف روايت مى كند و مى گويد: همين كه مردم براى نبرد صف كشيدند و روياروى شدند، على عليه السلام به ياران خود فرمود: هيچ كس از شما يك تير نيندازد و هيچ يك از شما نيزه يى نزند تا من فرمان دهم و پس از اينكه آنان شروع به جنگ و كشتار كنند. ياران جمل شروع به تيرباران سخت و پياپى كردند، ياران امير المومنين (ع ) فرياد برآوردند و گفتند: اى امير المومنين ! تيرهاى آنان ما را از پاى درآورد، جسد مردى را هم كه كشته شده بود كنار خيمه كوچكى كه على (ع ) در آن بود آوردند و گفتند: اين فلانى است كه كشته شده است . فرمود: بار خدايا، گواه باش . سپس فرمود: اين را بر اين قوم حجت آوريد. در اين هنگام جسد مردى ديگر را كه كشته شده بود آوردند و گفتند: اين هم كشته شده است . على همچنان عرضه داشت : بار خدايا، گواه باش و افزود كه اين را هم بر اين قوم حجت آوريد.

در اين هنگام عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى كه از اصحاب بود در حالى كه جسد برادر خود عبدالرحمان را كه تيرى خورده و كشته شده بود بر دوش مى كشيد آمد و جسد را مقابل على (ع ) بر زمين نهاد و گفت : اى امير المومنين ! اين برادر من است كه كشته شده است . در اين هنگام على عليه السلام انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و زره پيامبر (ص ) را كه نامش ذات الفضول بود خواست و پوشيد. دامن زره را به دست خويش از شكم خود بالاتر گرفت و به يكى از نزديكان خود فرمود: تا بر كمر او عمامه يى به صورت كمربند بست و سپس شمشير را بر شانه انداخت و رايت سپاه رسول خدا (ص ) را كه نامش عقاب بود به فرزندش محمد سپرد و به دو فرزند گرامى خود حسن و حسين عليهما السلام فرمود: من به سبب قرب شما به رسول خدا (ص ) شما را رها كردم و رايت را به برادرتان دادم .

ابو مخنف مى گويد: على عليه السلام گرد ياران خود گشت و اين آيه را تلاوت مى كرد: (آيا مى پنداريد به بهشت وارد مى شويد و بر شما مثل آنچه بر كسانى كه پيش از شما درگذشته اند نرسيده است ! رنج و سختى بر آنان رسيد و متزلزل شدند تا آنجا كه پيامبر و آنان كه به او گرويده بودند گفتند: نصرت خداوند كجاست ؟ هان كه نصرت خداوند نزديك است .) سپس گفت : خداوند بر ما و شما صبر ارزانى فرمايد و براى ما و شما نصرت و عزت مقدر دارد و براى ما و شما در هر كارى پشتيبان باشد.

سپس قرآنى را با دست خود برافراشت و فرمود: چه كسى اين قرآن را مى گيرد و ايشان را به آنچه در آن است فرا مى خواند؟ و در قبال اين كار بهشت براى او خواهد بود. پسرى جوان كه نامش مسلم بود برخاست كه جامه يى سپيد بر تن داشت ، گفت : من اين قرآن را مى گيرم . على (ع ) به او نگريست و فرمود: اى جوانمرد! اگر اين قرآن را بگيرى نخست دست راست تو قطع مى شود، بايد آن را با دست چپ بگيرى كه آن هم قطع خواهد شد و سپس چندان شمشير بر تو زده مى شود تا كشته شوى . جوان گفت : مرا صبر بر اين كار نيست . على (ع ) براى بار دوم فرياد برآورد باز همان جوان برخاست و على (ع ) همان سخن را تكرار كرد و آن جوان هم همان سخن را چند بار تكرار كرد. سرانجام جوان گفت : من اين قرآن را مى گيرم و آنچه تو گفتى در راه خدا اندك است . پس قرآن را گرفت و راه افتاد و همين كه ميان آنان رسيد فرياد برآورد و گفت : اين كتاب خدا ميان ما و شما حكم باشد. مردى بر او ضربتى زد و دست راست او را بريد، قرآن را به دست چپ گرفت ، ديگر ضربه اى زد و دست چپش را جدا كرد قرآن را در آغوش گرفت چندان بر او شمشير زدند كه كشته شد.

ام ذريح عبدى در اين باره چنين سروده است :
(بار خدايا مسلم با قرآنى كه مولاى ايشان به او سپرده بود به سوى آنان رفت و آنان را به ايمان و دادگرى فرا خواند و كتاب خدا را بر آنان تلاوت كرد كه آنان را به بيم نينداخت و در حالى كه مادرشان (عايشه ) ايستاده بود لبه هاى شمشير خود را از خون او خضاب بستند. آرى عايشه آنان را به گمراهى فرمان مى دهد و ايشان را منع نمى كند) 
ابو مخنف مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام به پسر خود محمد دستور داد رايت را پيش ببرد. او رايت را پيش برد و كشتار در هر دو گروه صورت گرفت و جنگ برپا شد.

كشته شدن طلحه و زبير

گويد: در مورد طلحه چنين بود كه چون طرفداران و سپاه طلحه و زبير سستى گرفتند مروان گفت : جز امروز ديگر نخواهم توانست انتقام خون عثمان را از طلحه بگيرم و تيرى بر او انداخت كه به ساق پايش خورد و رگ بزرگ آن را دريد و خون از او مى رفت . طلحه از يكى از غلامان خود كه استر داشت يارى خواست ؛ او را سوار كرد و پشت به جنگ داد و به غلام خود مى گفت : اى واى بر تو، آيا جايى پيدا نمى شود كه بتوانم پياده شوم ، اين خونريزى مرا كشت ! غلامش به او مى گفت : بگريز و خود را نجات بده وگرنه آن قوم به تو خواهند رسيد. طلحه گفت : به خدا سوگند كشته شدن هيچ پيرمرد محترمى را ضايع تر از كشته شدن خودم نديده ام . سرانجام به يكى از خانه هاى بصره رسيد و فرود آمد و همانجا مرد.

و روايت شده است كه پيش از آن كه مروان به طلحه تير بزند او چند تير ديگر خورده بود و چند جاى بدن او زخمى بود.
ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه على عليه السلام از كنار بدن طلحه كه جان مى داد عبور كرد كرد و گفت : به خدا سوگند كه بسيار ناخوش مى داشتم شما را اين چنين در شهرها در خاك و خون افتاده ببينم ولى تقدير هر چيز كه حتمى شده باشد اتفاق خواهد افتاد و سپس به اين ابيات تمثل جست :
(و چون با شتاب آهنگ كارى مى كنى نمى دانى در كدام سرزمين فروماندگى تو را در مى يابد، شخص بينوا نمى داند چه هنگام توانگرى اوست و توانگر نمى داند چه هنگام بينوا مى شود …).

اما زبير در وادى السباع در حالى كه از ميدان جنگ برمى گشت به دست اين جرموز غافلگير و كشته شد. او از آنچه كرده بود پشيمان بود و چگونگى كشته شدن او در بخشهاى گذشته اين كتاب بيان شد.

كلبى روايت مى كند و مى گويد: آن رگ طلحه كه تير خورده بود هرگاه دست خود را بر آن مى نهاد و آن را مى گرفت خون باز مى ايستاد و هرگاه دستش را برمى داشت خون روان مى شد. طلحه مى گفت : اين تيرى است كه خداوند متعال آن را فرستاده است و فرمان خدا سرنوشت محتوم است و هرگز چون امروز نديده ام كه خون مردى قرشى اين چنين تباه شود.

گويد: و هرگاه حسن بصرى اين موضوع را مى شنيد يا براى او حكايت مى كردند و مى گفت : (اى كلاغك ناپسند، نتيجه كارت را بچش !)
ابو مخنف از عبدالله بن عون ، از نافع نقل مى كند كه مى گفته است : خودم از مروان بن حكم شنيدم مى گفت : طلحه را من كشتم . ابو مخنف همچنين مى گويد:
عبدالملك بن مروان مى گفت : اگر نه اين است كه پدرم به من گفت به طلحه تير زده و او را كشته است هيچ فرد تيمى را رها نمى كردم و او را در قبال خون عثمان مى كشتم . گويد: منظور عبدالملك بن مروان محمد بن ابى بكر و طلحه بودند كه عثمان را كشته بودند و هر دو از قبيله تيم هستند.

ابو مخنف گويد: عبدالرحمان بن جندب ، از پدرش جندب بن عبدالله براى ما نقل كرد كه مى گفته است : از كنار طلحه گذشتم او را همراه گروهى ديدم كه جنگ مى كرد و همگى آنان زخمى شده بودند و مردم بر ايشان چيره شده بودند، طلحه را هم در حالى ديدم كه شمشير در دست داشت و زخمى شده بود و يارانش يكى يكى يا دو به دو از او جدا مى شدند و خود شنيدم كه طلحه مى گفت : اى بندگان خدا، شكيبايى كه پس از پايدارى و شكيبايى پيروزى و پاداش است . من به او گفتم : مادرت بر سوگت بگريد، بگريز بگريز! به خدا سوگند، نه پيروزى نصيب تو مى شود و نه پاداش داده مى شوى بلكه گناه كردى و زيانكار شدى .

آن گاه بر يارانش فرياد كشيدم و از گرد او پراكنده شدند و اگر مى خواستم او را نيزه بزنم زده بودم ، ولى به طلحه گفتم : به خدا سوگند، اگر بخواهم مى توانم روى همين خاك تو را بر زمين افكنم و به خاك و خون كشم . گفت : به خدا سوگند، در آن صورت در دنيا و آخرت نابود خواهى شد. گفتم : به خدا سوگند، در حالتى در آمده اى كه ريختن خون تو حلال است و تو از پشيمانان خواهى بود. او برگشت و فقط سه نفر همراهش بودند و ندانستم سرانجام كارش چگونه شده است ولى اين را مى دانم كه مرده و هلاك شده است .
همچنين روايت شده كه طلحه در آن روز مى گفته است : هرگز گمان نمى كردم كه اين آيه كه خداوند متعال فرموده است(بپرهيزيد از آن فتنه كه فقط به كسانى از شما كه ستم كرده اند نمى رسد  بلكه همه گير است )، درباره ما نازل شده باشد.

مدائنى مى گويد: هنگامى كه طلحه زخمى شده و پشت به ميدان جنگ كرده بود و در جستجوى جايى بود كه در آن فرود آيد به هر يك از ياران على عليه السلام كه از كنار او مى گذشت مى گفت : من طلحه هستم . چه كسى مرا پناه مى دهد؟ و اين سخن را مكرر مى گفت . مدائنى مى گويد: هرگاه اين سخن را براى حسن بصرى مى گفتند مى گفت : همانا كه او در جوار و پناه گسترده يى بوده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 146 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

146 و من كلام له ع- و قد استشاره عمر في الشخوص لقتال الفرس بنفسه

إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَمْ يَكُنْ نَصْرُهُ- وَ لَا خِذْلَانُهُ بِكَثْرَةٍ وَ لَا بِقِلَّةٍ- وَ هُوَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي أَظْهَرَهُ- وَ جُنْدُهُ الَّذِي أَعَدَّهُ وَ أَمَدَّهُ- حَتَّى بَلَغَ مَا بَلَغَ وَ طَلَعَ حَيْثُمَا طَلَعَ- وَ نَحْنُ عَلَى مَوْعُودٍ مِنَ اللَّهِ- وَ اللَّهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ وَ نَاصِرٌ جُنْدَهُ- وَ مَكَانُ الْقَيِّمِ بِالْأَمْرِ مَكَانُ النِّظَامِ مِنَ الْخَرَزِ- يَجْمَعُهُ وَ يَضُمُّهُ- فَإِنِ انْقَطَعَ النِّظَامُ تَفَرَّقَ وَ ذَهَبَ- ثُمَّ لَمْ يَجْتَمِعْ بِحَذَافِيرِهِ أَبَداً- وَ الْعَرَبُ الْيَوْمَ وَ إِنْ كَانُوا قَلِيلًا- فَهُمْ كَثِيرُونَ بِالْإِسْلَامِ- عَزِيزُونَ بِالِاجْتِمَاعِ- فَكُنْ قُطْباً وَ اسْتَدِرِ الرَّحَى بِالْعَرَبِ- وَ أَصْلِهِمْ دُونَكَ نَارَ الْحَرْبِ- فَإِنَّكَ إِنْ شَخَصْتَ مِنْ هَذِهِ الْأَرْضِ- انْتَقَضَتْ عَلَيْكَ الْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَ أَقْطَارِهَا- حَتَّى يَكُونَ مَا تَدَعُ وَرَاءَكَ مِنَ الْعَوْرَاتِ- أَهَمَّ إِلَيْكَ مِمَّا بَيْنَ يَدَيْكَ- إِنَّ الْأَعَاجِمَ إِنْ يَنْظُرُوا إِلَيْكَ غَداً يَقُولُوا- هَذَا أَصْلُ الْعَرَبِ فَإِذَا اقْتَطَعْتُمُوهُ اسْتَرَحْتُمْ- فَيَكُونُ ذَلِكَ أَشَدَّ لِكَلْبِهِمْ عَلَيْكَ وَ طَمَعِهِمْ فِيكَ- فَأَمَّا مَا ذَكَرْتَ مِنْ مَسِيرِ الْقَوْمِ إِلَى قِتَالِ الْمُسْلِمِينَ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ هُوَ أَكْرَهُ لِمَسِيرِهِمْ مِنْكَ- وَ هُوَ أَقْدَرُ عَلَى تَغْيِيرِ مَا يَكْرَهُ- وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتَ مِنْ عَدَدِهِمْ- فَإِنَّا لَمْ نَكُنْ نُقَاتِلُ فِيمَا مَضَى بِالْكَثْرَةِ- وَ إِنَّمَا كُنَّا نُقَاتِلُ بِالنَّصْرِ وَ الْمَعُونَة

مطابق خطبه 146 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(146)از سخنان على عليه السلام هنگامى كه عمر با او مشورت كرد كه به تن خويش به جنگ ايرانيان برود.

(در اين خطبه كه با عبارت ( ان هذالامر لم يكن نصره و لاخذ لانه بكثره و لا بقله ) (همانا نصرت و زبونى در اين كار افزونى و كمى شمار افراد بستگى ندارد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مباحث تاريخى زير را آورده است .)

جنگ قادسيه

بدان كه درباره اين موضوع كه اين سخنان را چه هنگامى براى عمر فرموده است اختلاف نظر است ؛ برخى گفته اند: در مورد جنگ قادسيه بيان داشته است و برخى گفته اند: در مورد جنگ نهاوند است . مدائنى در كتاب الفتوح خود سخن اول را پذيرفته است و طبرى در كتاب التاريخ الكبير خود سخن دوم را قبول كرده است و همان گونه كه روش ماست و در مورد بيان مطالب سيره و جنگها تاكنون معمول داشته ايم اشاره به مختصرى به اين دو جنگ خواهيم داشت .

جنگ قادسيه به سال چهاردهم هجرت بوده است . عمر به مسلمانان در مورد اين جنگ رايزنى كرد و در روايت ابو الحسن على بن محمد بن سيف مدائنى چنين آمده است : على عليه السلام به وى پيشنهاد كرد كه او شخصا نرود و گفت : اگر تو بروى ايرانيان را همتى جز درمانده كردن تو نخواهد بود كه مى دانند تو محور آسياى عربى و پس از آن براى اسلام دولتى نخواهد بود. كسان ديگرى غير از على عليه السلام به عمر پيشنهاد كردند كه خود برود و او نپذيرفت و راى و پيشنهاد على را پذيرفت . كسان ديگرى غير از مداينى روايت كرده اند كه اين راى را عبدالرحمان بن عوف پيشنهاد كرد.

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى مى گويد: پس از آنكه براى عمر از حركت خويش انصراف حاصل آمد سعد بن ابى وقاص را بر مسلمانان امير قرار داد، يزدگرد هم رستم ارمنى را بر ايرانيان فرماندهى داد. سعد بن ابى وقاص ، نعمان بن مقرن را به رسالت پيش ‍ يزدگرد گسيل داشت .

نعمان به حضور او در آمد و سخنى درشت گفت . يزدگرد گفت : اگر نه اين است كه رسولان را نمى كشند تو را مى كشتم . سپس توبره يى پر از خاك بر سرش نهادند و او را براندند و از دروازه هاى مداين بيرونش كردند و يزدگرد به او گفت : پيش ‍ سالار خود برگرد كه من براى رستم نوشته ام تا او و سپاهيان عربش را در خندق قادسيه به خاك بسپارد و پس از آن اعراب را به يكديگر گرفتار و سرگرم خواهم ساخت و ايشان را سخت تر از آنچه شاپور ذوالاكتاف زخمى ساخت زخمى خواهم كرد. نعمان بن مقرن پيش سعد برگشت و او را آگاه ساخت . سعد به او گفت : مترس كه خداوند سرزمين ايشان را در اختيار و ملك ما قرار داد و اين را به فال نيك مى گرفت كه خود خاكشان را به او داده اند.

ابو جعفر طبرى گويد: رستم از آغاز كردن به جنگ تن مى زد و آن را خوش نمى داشت و سلامت را ترجيح مى داد. يزدگرد چند بار او را به شتاب در جنگ واداشت و او همچنان نمى پذيرفت و مصلحت مى ديد كه كار به درازا كشد. شمار لشكريان سعد بن ابى وقاص سى و اند هزار و شمار لشكريان رستم يكصد و بيست هزار بود. رستم از قادسيه تا مداين مردان را گماشته بود كه به فاصله كم ايستاده بودند و همين كه رستم سخن مى گفت آنان به يكديگر مى گفتند و همان دم آن سخن به آگاهى يزدگرد مى رسيد. در جنگ قادسيه طليحه بن خويلد و عمرو بن خويلد و عمرو بن معدى كرب و شماخ بن ضرار و عبده بن طبيب شاعر و اوس بن معن همراه مسلمانان بودند و ميان مردم برپا مى خاستند و براى آنان شعر مى خواندند و ايشان را به جنگ تحريض مى كردند. ايرانيان براى اينكه نگريزند خويشتن را با زنجيرها به يكديگر بسته بودند و آن گروه كه خود را بسته بودند حدود سى هزار تن بودند.

نخستين روزى كه دو گروه به جان يكديگر افتادند فيلهايى كه همراه لشكر رستم بود بر اسبها و سواركاران (مسلمانان ) حمله بردند و آنان را زير پا گرفتند ولى گروهى از پيادگان در قبال فيلها ايستادگى كردند. شمار فيلها سى و سه بود كه فيل پادشاه يكى از آنها بود و فيلى سپيد و تنومند بود. مردان پياده با شمشير خرطوم فيلان را قطع كردند و نعره آنها بلند شد در اين روز كه نخستين روز جنگ بود پانصد تن از مسلمانان و دو هزار تن از ايران كشته شدند.

روز دوم ابو عبيده بن جراح با لشكرهاى مسلمانان از شام رسيد كه پشتيبان سعد بن ابى وقاص بودند و اين روز كه در آن جنگ دوم صورت گرفت بر ايرانيان دشوارتر از روز نخست بود و از مسلمانان دو هزار تن و از مشركان ده هزار تن كشته شدند.

روز سوم از بامداد به جنگ پرداختند و روزى سخت بر عرب و عجم بود و هر دو گروه پايدارى كردند و آن روز و آن شب همچنان جنگ ادامه داشت و هيچ كس سخن نمى گفت و سخن آنان جز هياهو نبود و به اين سبب آن شب را (شب هرير)نام نهادند.

همه اخبار و صداها از سعد بن ابى وقاص و رستم قطع شد و سعد فقط به نماز و دعا خواندن و گريستن روى آورده بود و مردم آن شب را خسته و فرسوده به صبح آوردند كه تمام آن شب ديده فرو نبسته بودند و جنگ همچنان تا هنگام ظهر ادامه داشت . در اين هنگام خداوند طوفانى سخت برانگيخت و اين به روز چهارم بود و گرد و خاك را به سوى ايرانيان جهت داد و آنان شكست خوردند و اعراب كنار تخت رستم رسيدند؛ رستم از تخت خود برخاست تا سوار بر شترى شود و پرچم فراز سرش بود، هلال بن علقمه بارى را كه رستم روى آن بود زد و با شمشير ريسمانهاى آن را بريد، يكى از دو لنگه بر هلال افتاد و ديگرى بر رستم و مهره هاى پشت او را درهم شكست ، رستم خود را به جانب آب كشاند و خويشتن را در آن انداخت و هلال هم بر او حمله برد و پايش را بگرفت و از آب بيرونش كشيد و او را زير سم اسبان افكند و خود بالاى تخت رفت و فرياد برآورد: من هلالم ، من قاتل رستم هستم ! در اين هنگام ايرانيان شكست خورده و به هزيمت رفتند و گروهى از ايشان در آب سقوط كردند و حدود سى هزار تن از ايرانيان كشته شدند و اموال و جامه هاى آنان كه بسيار فراوان بود به غارت رفت .

اعراب به كافور بسيارى دست يافتند و چون آن را نمى شناختند اهميتى ندادند و به وزن مساوى با نمك فروختند و از اين كار شاد بودند و مى گفتند: نمك خوبى از آنها گرفتيم و نمك ناپسندى به آنان داديم . مقدار بسيارى جام زرين و سيمين كه بيرون از حد شمار بود به دست آوردند و گاه مردى از اعراب دو جام زرين را به دوست خود مى داد تا از او يك جام سيمين بگيرد زيرا از سپيدى و رخشندگى آن بيشتر لذت مى برد و فرياد مى زد:چه كسى حاضر است دو (جام ) زرد را با يك (جام ) سپيد عوض كند.

سعد بن ابى وقاص غنيمتها و آنچه را به دست آمده بود براى عمر فرستاد و عمر براى سعد نوشت ايرانيان را تعقيب مكن و همانجا كه هستى بمان و آن را جايگاه خويش قرار ده . سعد همانجا كه محل امروز كوفه است فرود آمد و نخست حدود مسجد آن را مشخص ساخت و سپس در آنجا خانه و جايگاههايى براى اعراب ساخت .

جنگ نهاوند

در مورد جنگ نهاوند، ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب تاريخ چنين آورده است : چون عمر مى خواست با ايرانيان و سپاههاى خسرو كه در نهاوند جمع بودند جنگ كند با اصحاب پيامبر (ص ) رايزنى كرد. عثمان برخاست و پس از گفتن تشهد گفت : اى امير المومنين ! من چنين مصلحت مى بينم كه براى شاميان بنويسى از شام حركت كنند و بروند و براى يمنى ها بنويس از يمن حركت كنند و سپس خود همراه مردم اين دو شهر محترم (مكه و مدينه ) به سوى دو شهر بصره و كوفه برو و به كمك نيروهاى مسلمانان با نيروى مشركان روياروى شو و اگر چنين كنى و با همه كسانى كه نزد تو و همراه تو هستند به جنگ آنان بروى شمار آنان هر چه باشد در نظر تو اندك خواهد آمد و تو نيرومندتر و پرشمارتر خواهى بود، تو پس از آن روز چيزى از خود باقى مخواه و ديگر از دنيا عزت و قدرتى نخواهى يافت و در هيچ پناهى نخواهى بود. اين روز را روزهايى از پى است ، تو خود به تن خويش و راى و ياران خود در آن حاضر باش و از آن غيبت مكن .

ابو جعفر طبرى مى گويد: طلحه برخاست و گفت : اى امير المومنين ! همانا كارها تو را استوار كرده است و سختيها تو را آزموده است و تجربه ها ورزيده ات ساخته است تو خود دانى ، اينك اين تو و اين انديشه تو، در دست تو وا نمانيم و كار خود را جز به تو وا نمى گذاريم . اينك فرمان بده تو را اجابت كنيم و ما را فرا خوان تا فرمانبردارى كنيم و دستور سوار شدن بده تا سوار شويم و به هرسو كه مى خواهى ما را روانه كن تا روانه شويم كه تو عهده دار و سالار اين كارى و تو خود آزموده و محنت كشيده اى و هيچ چيز از فرجام كارها براى تو جز با نيكى و پسنديدگى نبوده است .

على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: اما بعد، همانا نصرت و زبونى در اين كار به بيشى و كمى افراد نيست همانا كه آيين خداوند است كه آن را ظاهر ساخته است و لشكر خداوند است كه آن را عزت بخشيده و با فرشتگان امداد فرموده است تا به اين پايه و مايه رسيده است وانگهى ما بر وعده خداوند چشم اميد داريم و خداوند وعده خود را برمى آورد و لشكر خود را نصرت مى بخشد. جايگاه تو در مورد ايشان همچون بند و رشته گلوبند است كه همه گوهرها را جمع مى كند و نگه مى دارد و اگر آن رشته پاره شود هرچه بر آن است پاشيده مى شود و به هر سو مى رود و سپس هرگز جمع نمى شود.

اعراب هم هر چند امروز از لحاظ شمار اندك اند ولى در پناه اسلام ، عزيز و نيرومنداند. بر جاى خود باش و براى مردم كوفه كه سران و بزرگان عرب اند بنويس كه دو سوم آنان به جنگ بروند و يك سوم ايشان در شهر بمانند و براى مردم بصره بنويس كه با بخشى از نيروهاى خود آنان را مدد كنند و مردم شام و يمن را از جايگاه خود حركت مده كه اگر شاميان را حركت دهى روميان ، آهنگ حمله به زن و فرزند ايشان مى كنند و اگر يمنى ها را از اين سرزمين و از يمن ايشان حركت دهى حبشيان آهنگ حمله به زن و فرزند آنان مى كنند و اگر خودت از اين سرزمين حركت كنى و بروى اعراب باديه نشين از هر سو پيمان شكنى مى كنند و چنان خواهد شد كه نگرانى تو از پشت سرت در مورد زنان و نواميس به مراتب مهمتر از آن خواهد بود كه در پيش روى دارى و ايرانيان هم فردا همين كه تو را ببينند خواهند گفت : اين مرد ريشه و امير عرب است و موجب شدت حمله آنان بر تو خواهد شد. اما آنچه كه درباره حركت مشركان گفتى ، خداوند حركت آنان را از تو ناخوشتر مى دارد و خودش تواناتر است كه آنچه را ناخوش مى دارد تغيير دهد. اما آنچه درباره شمار ايشان گفتى ما در جنگهاى گذشته با تكيه بر شمار و بسيارى نيرو جنگ نمى كرديم بلكه با صبر و پايدارى و انتظار نصرت مى جنگيديم . عمر گفت : آرى ، همين راى درست است و دوست مى داشتم همين كار را انجام دهم . اينك بر من اشاره كنيد كه چه كسى را به حكومت آن مرز بگمارم ؟ گفتند: تو خودت به مردم آشناترى آنان پيش تو آمده اند ايشان را ديده اى و با آنان گفتگو كرده اى . عمر گفت : آرى ، به خدا سوگند كار ايشان را به مردى وامى گذارم كه در قبال سرنيزه هاى نخستين دشمن پايدار و سخت استوار باشد. گفتند: اى امير المومنين او چه كسى است ؟ گفت : نعمان بن مقرن . گفتند: آرى كه شايسته براى آن كار است .

نعمان بن مقرن در آن هنگام در بصره بود، عمر براى او نامه نوشت و او را به فرماندهى سپاه گماشت .
ابو جعفر طبرى مى گويد: عمر براى نعمان چنين نوشت : به نهاوند برو كه تو را سالار جنگ با فيروزان كه سالار سپاهيان كسرى است قرار دادم اگر براى تو حادثه يى آمد فرمانده حذيقه بن اليمان خواهد بود و اگر براى او حادثه يى پيش آمد نعيم بن مقرن فرمانده خواهد بود و اگر خداوند براى شما فتح و پيروزى نصيب فرمود غنايم را كه خداوند بر مردم ارزانى فرموده است ميان ايشان تقسيم كن و چيزى از آن پيش من مفرست و اگر قوم پيمان شكنى كردند ديگر نه مرا ببينى و نه من تو را. اينك طليحه بن خويلد و عمرو بن معدى كرب را به سبب آنكه به فنون جنگ آگاه اند همراه تو قرار دادم ؛ با آن دو مشورت كن ولى ايشان را بر كارى مگمار.

ابو جعفر طبرى مى گويد: نعمان همراه اعراب حركت كرد و به نهاوند رسيد و اين موضوع به سال هفتم خلافت عمر بود. دو گروه روياروى شدند و جنگ درگرفت . مسلمانان مشركان را تا كنار خندقها عقب راندند و آنان به شهرها و دژهاى خود پناهنده شدند و اين كار بر مسلمانان گران آمد. طليحه به نعمان گفت : پيشنهاد مى كنم و چنين مصلحت مى بينم كه گروهى از سواران را گسيل دارى و ايشان را تحريك كنى و چون تحريك شوند برخى از ايشان بيرون خواهند آمد و با شما درگير خواهند شد، شما براى آنان راه بگشاييد، آنان طمع خواهند بست و به تعقيب شما مى پردازند و شما ناگاه برگرديد و حمله كنيد تا خداوند به آنچه دوست مى دارد ميان ما و ايشان حكم كند.

نعمان اين كار را انجام داد و همان گونه بود كه طليحه پنداشته بود و ايرانيان از دژها و حصارهاى خود بيرون آمدند و چون مسلمانان را تعقيب كردند ناگاه نعمان با مردم حمله آورد و جنگى سخت كردند آنچنان كه شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند. اسب نعمان لغزيد و او را با سر بر زمين كوفت و نعمان كشته شد. رايت را برادرش نعيم برداشت ، حذيفه پيش آمد و نعيم رايت را به او سپرد. مسلمانان كشته شدند امير خود را پوشيده داشتند و همچنان به جنگ ادامه دادند تا شب فرا رسيد و تاريك شد؛ مشركان برگشتند و مسلمانان آنان را تعقيب كردند مشركان سرگردان شدند و جنگ را رها كردند، مسلمانان تيغ بر آنان نهادند و بيرون از شمار از آنان كشتند، آنان به فيروزان كه در حال فرار بود رسيدند او به گردنه يى رسيد كه گروه بسيارى استر در حالى كه عمل بر آنان بود عبور مى كردند و بدين سان اجل او فرا رسيد و كشته شد و مسلمانان مى گفتند: خداوند را لشكرهايى از عمل است .

مسلمانان وارد نهاوند شدند و به هر چه كه در آن بود دست يافتند و غنايم اين جنگ بسيار بود و براى عمر گسيل داشتند كه چون غنايم را بديد بگريست . مسلمانان به او گفتند: امروز روز شادى و شادكامى است ، گريه تو از چيست ؟ گفت : گمان مى كنم كه خداوند متعال اين گونه غنايم را از رسول خود كه سلام و درود بر او باد و از ابوبكر به سبب خيرى كه بر آنان اراده فرموده بود پوشيده داشته است و چنين مى بينم كه گشايش اين غنايم براى من به سبب شرى است كه نسبت به من اراده فرموده است ؛ بعيد نيست و چيزى نمى گذرد كه اين اموال مسلمانان و مردم را به فتنه دراندازد.

عمر سپس دستهاى خود را سوى آسمان برافراشت و دعا مى كرد و مى گفت :بار خدايا، مرا در پرده عصمت قرار ده و به خويشتنم وا مگذار! و اين كلمات را مكرر ادعا مى كرد و همه آن اموال را ميان مسلمانان تقسيم كرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 144 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

144 و من خطبة له ع

بَعَثَ رُسُلَهُ بِمَا خَصَّهُمْ بِهِ مِنْ وَحْيِهِ- وَ جَعَلَهُمْ حُجَّةً لَهُ عَلَى خَلْقِهِ- لِئَلَّا تَجِبَ الْحُجَّةُ لَهُمْ بِتَرْكِ الْإِعْذَارِ إِلَيْهِمْ- فَدَعَاهُمْ بِلِسَانِ الصِّدْقِ إِلَى سَبِيلِ الْحَقِّ- أَلَا إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى قَدْ كَشَفَ الْخَلْقَ كَشْفَةً- لَا أَنَّهُ جَهِلَ مَا أَخْفَوْهُ مِنْ مَصُونِ أَسْرَارِهِمْ- وَ مَكْنُونِ ضَمَائِرِهِمْ- وَ لَكِنْ لِيَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا- فَيَكُونَ الثَّوَابُ جَزَاءً وَ الْعِقَابُ بَوَاءً- أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنَا- كَذِباً وَ بَغْياً عَلَيْنَا أَنْ رَفَعَنَا اللَّهُ وَ وَضَعَهُمْ- وَ أَعْطَانَا وَ حَرَمَهُمْ وَ أَدْخَلَنَا وَ أَخْرَجَهُمْ- بِنَا يُسْتَعْطَى الْهُدَى وَ يُسْتَجْلَى الْعَمَى- إِنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ قُرَيْشٍ- غُرِسُوا فِي هَذَا الْبَطْنِ مِنْ هَاشِمٍ لَا تَصْلُحُ عَلَى سِوَاهُمْ- وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ مِنْ غَيْرِهِم‏

مِنْهَا- آثَرُوا عَاجِلًا وَ أَخَّرُوا آجِلًا- وَ تَرَكُوا صَافِياً وَ شَرِبُوا آجِناً- كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى فَاسِقِهِمْ وَ قَدْ صَحِبَ الْمُنْكَرَ فَأَلِفَهُ- وَ بَسِئَ بِهِ وَ وَافَقَهُ حَتَّى شَابَتْ عَلَيْهِ مَفَارِقُهُ- وَ صُبِغَتْ بِهِ خَلَائِقُهُ- ثُمَّ أَقْبَلَ مُزْبِداً كَالتَّيَّارِ لَا يُبَالِي مَا غَرَّقَ- أَوْ كَوَقْعِ النَّارِ فِي الْهَشِيمِ لَا يَحْفِلُ مَا حَرَّقَ- أَيْنَ الْعُقُولُ الْمُسْتَصْبِحَةُ بِمَصَابِيحِ الْهُدَى- وَ الْأَبْصَارُ اللَّامِحَةُ إِلَى مَنَازِلِ التَّقْوَى- أَيْنَ الْقُلُوبُ الَّتِي وُهِبَتْ لِلَّهِ وَ عُوقِدَتْ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ- ازْدَحَمُوا عَلَى الْحُطَامِ وَ تَشَاحُّوا عَلَى الْحَرَامِ- وَ رُفِعَ لَهُمْ عَلَمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ- فَصَرَفُوا عَنِ الْجَنَّةِ وُجُوهَهُمْ- وَ أَقْبَلُوا إِلَى النَّارِ بِأَعْمَالِهِمْ- وَ دَعَاهُمْ رَبُّهُمْ فَنَفَرُوا وَ وَلَّوْا- وَ دَعَاهُمُ الشَّيْطَانُ فَاسْتَجَابُوا وَ أَقْبَلُوا

 

مطابق خطبه 144 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(144)از سخنان آن حضرت (ع )

در اين خطبه كه با عبارت بعث رسله بما خصهم به من وحيه (خداوند پيامبران خويش را با وحى كه ويژه آنان فرموده برانگيخته است ) شروع مى شود پس از توضيح مختصرى درباره مطالب كلامى خطبه بحث مختصر زير را ايراد كرده است كه اگر چه طاهر آن به كلام بيشتر شباهت دارد ولى حاوى نكات تاريخى و اجتماعى است . )

اختلاف فرقه هاى اسلامى در اينكه ائمه بايد از قريش باشند

مردم در مورد شرط نسب براى امامت اختلاف نظر دارند، گروهى از ياران قديمى معتزله ما گفته اند: در امامت نسب به هيچ روى شرط نيست و امامت براى قرشى و غير قرشى سزاوار است به شرطى كه فاضل و داراى شرايط معتبر ديگر باشد و اجتماع كلمه مسلمانان در مورد پيشوايى او صورت گرفته باشد. خوارج نيز همين عقيده را دارند.

بيشتر مردم همچنين بيشتر ياران ما بر اين عقيده اند كه نسب در آن شرط است و امامت سزاوار كسى جز اعراب نيست و از ميان اعراب هم سزاوار قريش است . بيشتر ياران (معتزلى ) ما مى گويند: معنى اين گفتار پيامبر (ص ) كه فرموده است(ائمه از قريش ‍ هستند) اين است كه اگر ميان قريش كسى پيدا شود كه براى امت شايسته باشد حق تقدم با اوست ولى اگر ميان قريش كسى كه شايسته امت است موجود نباشد شرط قرشى بودن ملاحظه نخواهد شد.

برخى از ياران ما گفته اند: معنى اين خبر اين است كه قريش هيچ گاه خالى از كسى كه شايسته امامت است نخواهد بود و با اين خبر اين موضوع را واجب دانسته اند كه در هر عصر و زمان كسى از قريش كه شايسته و سزاوار حكومت است وجود نخواهد داشت .

گروه بيشترى از زيديه معتقدند كه امامت فقط ويژه فرزندان و فرزند زادگان فاطمه (ع ) و از نسل ابو طالب است و براى هيچ كس ‍ ديگر غير از اين دو گروه روا نيست و امامت صحيح نخواهد بود مگر اينكه شخص فاضل زاهد عالم عادل شجاع و سياستمدار براى آن قيام كند و مردم را به آن فرا خواند. برخى از زيديه امامت را در افرادى كه فاطمى نباشند ولى از نسل على عليه السلام باشند جايز مى دانند ولى اين از اقوال شاذ و نادر ايشان است .

راونديه  خلافت و امامت را از ميان همه خانواده هاى قريش مخصوص عباس عموى پيامبر كه رحمت خدا بر او باد و فرزندانش ‍ مى دانند و اين عقيده و سخن به هنگام خلافت منصور دوانيقى و مهدى عباسى اظهار شده است .
اما اماميه امامت را ميان فرزند زادگان حسين عليه السلام مى دانند كه آن هم براى اشخاص معينى از ايشان و به اعتقاد اماميه امامت براى كسى ديگر غير از ايشان روا نيست .

كيسانيه هم امامت را در محمد بن حنفيه و فرزندان او مى دانند و برخى از ايشان آن را قابل انتقال به فرزندان ديگران هم دانسته اند.
اگر بگويى تو اين كتاب را بر مبناى قواعد معتزله و اصول ايشان شرح داده اى بنابراين ، اين سخن تو چيست كه تصريح بر آن است كه در نظر اماميه امامت از ميان قريش فقط سزاوار بنى هاشم است و اين موضوع اعتقاد و مذهب هيچ يك از معتزله نه قدماى ايشان و نه متاخران آنان است .

مى گويم : اين موضوع مشكل است و مرا در آن نظر خاصى است و آن اين است كه اگر ثابت شود على عليه السلام آن را فرموده است من هم همان عقيده را خواهم داشت كه براى من ثابت شده است كه پيامبر (ص ) درباره على عليه السلام فرموده است (او همراه حق است و به هر كجا كه رود حق با او خواهد بود)وانگهى ممكن است اين سخن را تاويل كرد و مطابق مذهب معتزله باشد و چنين معنى شود كه مراد از آن مرحله كمال امامت است همان گونه كه اين گفتار رسول خدا (ص ) را كه فرموده اند (نماز براى همسايه مسجد نيست مگر در مسجد)بايد به مرحله كمال نماز معنى كرد نه اينكه نمازى كه در خانه گزارده شود صحيح نيست .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 140 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نهى از غيبت كردن از مردم)

140 و من كلام له ع في النهي عن غيبة الناس

وَ إِنَّمَا يَنْبَغِي لِأَهْلِ الْعِصْمَةِ وَ الْمَصْنُوعِ إِلَيْهِمْ فِي السَّلَامَةِ- أَنْ يَرْحَمُوا أَهْلَ الذُّنُوبِ وَ الْمَعْصِيَةِ- وَ يَكُونَ الشُّكْرُ هُوَ الْغَالِبَ عَلَيْهِمْ- وَ الْحَاجِزَ لَهُمْ عَنْهُمْ- فَكَيْفَ بِالْعَائِبِ الَّذِي عَابَ أَخَاهُ وَ عَيَّرَهُ بِبَلْوَاهُ- أَ مَا ذَكَرَ مَوْضِعَ سَتْرِ اللَّهِ عَلَيْهِ مِنْ ذُنُوبِهِ- مِمَّا هُوَ أَعْظَمُ مِنَ الذَّنْبِ الَّذِي عَابَهُ بِهِ- وَ كَيْفَ يَذُمُّهُ بِذَنْبٍ قَدْ رَكِبَ مِثْلَهُ- فَإِنْ لَمْ يَكُنْ رَكِبَ ذَلِكَ الذَّنْبَ بِعَيْنِهِ- فَقَدْ عَصَى اللَّهَ فِيمَا سِوَاهُ مِمَّا هُوَ أَعْظَمُ مِنْهُ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَئِنْ لَمْ يَكُنْ عَصَاهُ فِي الْكَبِيرِ- وَ عَصَاهُ فِي الصَّغِيرِ لَجُرْأَتُهُ عَلَى عَيْبِ النَّاسِ أَكْبَرُ- يَا عَبْدَ اللَّهِ لَا تَعْجَلْ فِي عَيْبِ أَحَدٍ بِذَنْبِهِ- فَلَعَلَّهُ مَغْفُورٌ لَهُ وَ لَا تَأْمَنْ عَلَى نَفْسِكَ صَغِيرَ مَعْصِيَةٍ- فَلَعَلَّكَ مُعَذَّبٌ عَلَيْهِ- فَلْيَكْفُفْ مَنْ عَلِمَ مِنْكُمْ عَيْبَ غَيْرِهِ لِمَا يَعْلَمُ مِنْ عَيْبِ نَفْسِهِ- وَ لْيَكُنِ الشُّكْرُ شَاغِلًا لَهُ عَلَى مُعَافَاتِهِ مِمَّا ابْتُلِيَ غَيْرُهُ بِه‏

مطابق خطبه 140 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(140)از سخنان آن حضرت (ع ) در نهى از غيبت كردن از مردم

(در اين خطبه كه با عبارت ( و انما ينبغى لاهل العصمه و المصنوع اليهم فى السلامه ان برحموا اهل الذنوب و المعصيه)(همانا براى آنان كه اهل عصمت اند و سلامت از گناه براى آنان فراهم است شايسته است كه بر بزهكاران و گنه پيشگان رحمت آورند) شروع مى شود هيچ گونه بحث تاريخى نيامده است ولى مبحثى بسيار خواندنى و عبرت آموز درباره زشتى غيبت و بر شمردن عيب مردم در غياب ايشان در چهار فصل آورده است كه با راستى بسيار مفيد است :

فصل نخست ، درباره سخنان خداوند و بزرگان در نكوهش غيبت و گوش دادن به آن است كه با بخشى از آيه دوازدهم سوره حجرات شروع مى شود و خداوند فرموده است ( و غيبت مكنيد برخى از شما برخى را) و سپس به ذكر احاديث و سخنان برخى از زهاد و لطايفى پرداخته و نيكو از عهده برآمده است .

فصل دوم ، درباره حكم غيبت از لحاظ دين است كه آن را از جهات مختلف بررسى كرده و اين روايت را نيز آورده است كه معاذ بن جبل روايت مى كند و مى گويد: در حضور رسول خدا (ص ) نام مردى برده شد؛ گروهى گفتند: چه مرد ناتوانى است . پيامبر (ص ) فرمود: از دوست خويش غيبت كرديد. گفتند: همان چيزى كه در اوست گفتيم . فرمود: اگر چيزى كه در او نبود مى گفتيد بر او تهمت زده بوديد.

فصل سوم ، در علل و انگيزه هاى غيبت است

و فصل چهارم در نشان دادن راه توبه از غيبت . اين تذكر براى اطلاع خوانندگان محترمى بود كه اگر علاقه مند باشند به متن مراجعه كنند.)

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى