خطبه205ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

(خطبه214صبحی صالح)

 

و من خطبة له ( عليه‏ا لسلام ) يصف جوهر الرسول، و يصف العلماء، و يعظ بالتقوى‏

 

وَ أَشْهَدُ أَنَّهُ عَدْلٌ عَدَلَ وَ حَكَمٌ فَصَلَ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ سَيِّدُ عِبَادِهِ- كُلَّمَا نَسَخَ اللَّهُ الْخَلْقَ فِرْقَتَيْنِ جَعَلَهُ فِي خَيْرِهِمَا- لَمْ يُسْهِمْ فِيهِ عَاهِرٌ وَ لَا ضَرَبَ فِيهِ فَاجِرٌ- أَلَا وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ لِلْخَيْرِ أَهْلًا- وَ لِلْحَقِّ دَعَائِمَ وَ لِلطَّاعَةِ- عِصَماً- وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدَ كُلِّ طَاعَةٍ عَوْناً مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- يَقُولُ عَلَى الْأَلْسِنَةِ وَ يُثَبِّتُ الْأَفْئِدَةَ- فِيهِ كِفَاءٌ لِمُكْتَفٍ وَ شِفَاءٌ لِمُشْتَفٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّ عِبَادَ اللَّهِ الْمُسْتَحْفَظِينَ عِلْمَهُ- يَصُونُونَ مَصُونَهُ وَ يُفَجِّرُونَ عُيُونَهُ- يَتَوَاصَلُونَ بِالْوِلَايَةِ- وَ يَتَلَاقَوْنَ بِالْمَحَبَّةِ وَ يَتَسَاقَوْنَ بِكَأْسٍ رَوِيَّةٍ- وَ يَصْدُرُونَ بِرِيَّةٍ لَا تَشُوبُهُمُ الرِّيبَةُ- وَ لَا تُسْرِعُ فِيهِمُ الْغِيبَةُ- عَلَى ذَلِكَ عَقَدَ خَلْقَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ- فَعَلَيْهِ يَتَحَابُّونَ وَ بِهِ يَتَوَاصَلُونَ- فَكَانُوا كَتَفَاضُلِ الْبَذْرِ يُنْتَقَى فَيُؤْخَذُ مِنْهُ وَ يُلْقَى- قَدْ مَيَّزَهُ التَّخْلِيصُ وَ هَذَّبَهُ التَّمْحِيصُ فَلْيَقْبَلِ امْرُؤٌ كَرَامَةً بِقَبُولِهَا- وَ لْيَحْذَرْ قَارِعَةً قَبْلَ حُلُولِهَا- وَ لْيَنْظُرِ امْرُؤٌ فِي قَصِيرِ أَيَّامِهِ وَ قَلِيلِ مُقَامِهِ فِي مَنْزِلٍ- حَتَّى يَسْتَبْدِلَ بِهِ مَنْزِلًا- فَلْيَصْنَعْ لِمُتَحَوَّلِهِ وَ مَعَارِفِ مُنْتَقَلِهِ- فَطُوبَى لِذِي قَلْبٍ سَلِيمٍ- أَطَاعَ مَنْ يَهْدِيهِ وَ تَجَنَّبَ مَنْ يُرْدِيهِ- وَ أَصَابَ سَبِيلَ السَّلَامَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ- وَ طَاعَةِ هَادٍ أَمَرَهُ وَ بَادَرَ الْهُدَى قَبْلَ أَنْ تُغْلَقَ أَبْوَابُهُ- وَ تُقْطَعَ أَسْبَابُهُ وَ اسْتَفْتَحَ التَّوْبَةَ وَ أَمَاطَ الْحَوْبَةَ- فَقَدْ أُقِيمَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ هُدِيَ نَهْجَ السَّبِيلِ

لغات

نسخ: زدود و دگرگون كرد.
عاهر: زناكار، چه زن باشد چه مرد، و كلمه «فاجر» نيز به همين معناست.

كفاء: كفايت و بى‏ نيازى.
ريّه: سيرابى، حالتى كه پس از آب خوردن براى انسان پيدا مى‏شود.
ريبه: نيرنگبازى و فريبكارى.
قارعه: سخت، از شدايد روزگار.
اماط: زدود.
تمحيص: آزمايش.
يرديه: او را در ورطه هلاكت مى‏اندازد.
حوبه: گناه.

ترجمه

«گواهى مى‏دهم كه ذات پروردگار حقيقت عدل است و عدالت مى‏ كند، و حاكمى است كه حق را از باطل جدا مى‏ سازد، و گواهى مى‏ دهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست و سرور بندگان او. آن گاه كه خداوند آفريدگان خود را به دو گروه در آورد، او را در بهترين آن دو گروه قرار داد كه زناكار را در آن سهمى و فاجر را در آن بهره ‏اى نبود.
آگاه باشيد كه خدا، براى خير و نيكى، اهلى شايسته و براى حقيقت، پايه ‏هايى استوار و براى اطاعت و عبادت مخلصانى قرار داده است، براى هر كدام از شما در هنگام عبادت، مددى از خدا مى ‏رسد كه بر زبانها جارى مى‏ سازد و دلها را ثابت نگه مى‏ دارد و در آن، براى طالب بى ‏نيازى، بى‏نيازى و براى آن كه خواستار بهبودى است، بهبودى مى ‏باشد.

بدانيد: بندگان او كه حافظان علم اويند آنچه را كه بايد نگهدارى شود، نگهدارى مى ‏كنند، و چشمه ‏هاى دانش الهى را به جريان مى‏اندازند، براى كمك يكديگر با هم ارتباط دارند، و با محبّت و دوستى همديگر را ديدار مى‏كنند، و به وسيله جامه اى علم و معرفت قلوب يكديگر را آبيارى مى‏ نمايند، و با سير آبى برمى‏گردند، شكّ و شبهه و بد گمانى در دل آنها راه نمى‏ يابد، و غيبت و بد گويى بر زبان آنها جارى نمى‏ شود، پروردگار مهربان فطرت و خوى آنان را بر اين ويژگيها آفريد، لذا اين گونه با هم دوستى و ارتباط دارند، فضيلت آنان نسبت به ديگران مانند برترى بذر نسبت به دانه ‏هاى ديگر است، كه پاك شده قسمتى از آن انتخاب و (آنچه نامطلوب است) بدور ريخته مى‏ شود، خالص بودن باعث امتيازو آزمايش شدن وسيله پاكى آن گرديده است، پس بايد انسان شرافت و بزرگوارى را با پذيرش اين ويژگيها بپذيرد، و از مرگ پيش از فرا رسيدن آن دورى كند، و در كوتاهى روزهاى عمر و اندك بودن اقامت در اين سرا دقت كند تا موقعى كه به منزلى در عالم آخرت منتقل شود، و بايد براى آن سرا و نشانه‏هاى ورود به آن كار كند، پس خوشا به حال آن كه قلبى سليم دارد و راهنماى خود را پيروى مى‏ كند و از گمراه كننده دورى مى‏ جويد، با توجه كردن به ارشاد هدايت كننده و تبعيت از فرمان او، راه سلامت را دريافته و پيش از آن كه درهاى آن بسته و وسيله ‏هاى آن قطع شود به منزلگاه سعادت و هدايت بشتابد، باب توبه را باز كند و ننگ گناه را از خود بزدايد.
چنين شخصى در راه راست گام نهاده و به جادّه پهناور حقيقت راه يافته است.»

 

شرح

امام (ع) در آغاز اين خطبه از باب مجاز، لفظ «عدل» را به جاى «عادل» آورده است، يعنى لازم را ذكر و ملزوم را اراده فرموده است.

جريان عدل در سراسر عالم هستى خداى متعال نظر به علم و آگاهيش بر همه چيز، حكومت و قضايش عادلانه است و هر دستورى كه صادر مى‏فرمايد بر طبق نظام كلى آفرينش و حكمت بالغه اوست، و اين مطلب شامل تمام موجودات مى‏ شود زيرا همه چيز به فرمان او به وجود مى ‏آيند، در اين جا شارح اشكالى را كه براى بعضى در مورد همگانى بودن عدل به وجود مى‏ آيد پاسخ مى‏ گويد: اشكال آن است كه در عالم طبيعت امور جزئى وجود دارد كه شرّ به شمار مى‏ آيند و بر حسب صورت ستم است (افراد ستمگر، باد، طوفان، زمين لرزه‏ ها)، جواب آن است كه اينها شرّ و فساد مطلق نيستند بلكه هر كدام نسبى است يعنى نسبت به بعضى از امور وبرخى اشخاص شرّاند، و با اين حال اينها از لوازم عدل و خير هستند زيرا بدون آن، وجود خير و عدل امكان ندارد، چنان كه انسان، وقتى انسان است كه داراى قواى خشم و شهوت نيز باشد، كه اين صفات اندكى فساد و شرّ به همراه دارد، و چون خير بيشتر از شرّ است و رها كردن خير بسيار به خاطر شر اندك خود شرّى بزرگ در برابر بخشش و حكمت خداوند است، بنا بر اين وجود اين شرور جزئى لازم است و لطمه‏اى به نظام عدل كلّى در جهان آفرينش وارد نمى‏ آورد.

امام (ع) با گفتار خود: عدل اشاره به اين مطلب فرموده است كه هم اكنون در عالم نظام عدل موجود و بر قرار است، و با عبارت سيّد عباده به سخن خود پيامبر اشاره كرده كه فرموده است: «من سرور اولاد آدم هستم ولى اين مايه افتخار من نيست«».»

كلما نسخ اللَّه الخلق فرقتين،
منظور حضرت آن است كه مردم هر زمانى به دو گروه خير و شرّ تقسيم مى‏شوند.
چون تقسيم كردن هر چيز موجب تغيير در ذات مقسوم و از بين رفتن حالت يگانگى و وحدت آن است. لذا امام در اين عبارت كلمه نسخ را كه به معناى نابودى و زوال است، به معناى تقسيم به كار برده و فرموده است: خداوند جامعه را به دو گروه: خير و شرّ تقسيم كرده است.

جعله فى خيرهما،
اين سخن امام نيز اشاره به كلام ديگرى از خود پيامبر است كه مطّلب بن ابى وداعه از آن حضرت نقل كرده است كه فرمود: من محمّد پسر عبد المطّلب هستم، خدا كه آفريدگان خويش را بيافريد، مرا از بهترين آنها قرار داد، آن گاه گروه دوم را به دو قسمت تقسيم كرد و مرا در ميان بهترين آنان قرار داد، و گروه اخير را چند قبيله كرد و من را در قبيله بهتر قرار داد،سپس آن قبيله را به خانواده‏ هايى تقسيم فرمود و مرا در بهترين خانواده به وجود آورد، بنا بر اين من از نظر خانوادگى و ويژگيهاى روحى و نفسانى از همه شما برتر و بهترم.

لم يسهم فيه عاهر،
و لا ضرب فيه فاجر، معناى اين سخن امام اين است كه در نسب شريف پيامبر براى زناكار بهره ‏اى نبوده و در اصل و ريشه او، گناه دخالت نداشته است ضرب فى كذا بنصيب، يعنى براى او در آن بهره‏ا ى است اين دو جمله اشاره است به پاكى و طهارت و منزّه بودن اصل و ريشه و نژاد رسول خدا از آلودگى به زنا و فحشاء، چنان كه از خود پيامبر نقل شده است كه: پيوسته پروردگار متعال مرا از اصلاب پاك به رحمهاى پاك منتقل كرده است، و نيز مى‏ فرمايد: چون خداوند حضرت آدم را آفريد، نور وجود مرا در پيشانى او به وديعت نهاد، و پيوسته آن را از صلب پدران نيكو به ارحام مادرانى پاك منتقل مى‏كرد تا موقعى كه به عبد المطلّب رسيد و نيز آن حضرت فرموده است: «با پيوندى كه شرعى بوده است زاده شده‏ام نه از راه نامشروع«».»

الا و انّ اللَّه… عصما،
امام (ع) در اين جمله. شنوندگان خود را تشويق و وادار مى‏ كند كه پايه‏ هاى استوار حقيقت بوده همواره مطيع فرمان خدا باشند تا سرانجام بتوانند خويش را اهل بهشت قرار دهند، و نيز در جمله و انّ لكم… من اللَّه با اين بيان كه براى آنها موقع اطاعت و عبادت الهى از ناحيه خداوند كمك و يارى مى‏رسد، آنان را به پرستش حق تعالى و پيروى از فرمان او تشويق مى‏كند، و ظاهرا مراد امام (ع) از كلمه عون (ياور)، قرآن كريم است.

يقول على الالسنه و يبيّت الافئده،
حضرت در اين دو جمله راههاى گوناگون كمكهايى را كه از طرف خدا در هنگام انجام دادن اعمال نيك به انسان‏ مى‏رسد بيان مى‏ فرمايد: و آنها بر دو قسم است: زبانى و قلبى:

1- وعده پاداشهاى عظيمى كه خداوند با زبان پيامبران خود به اطاعت كنندگان داده و آنان را ستايش فرموده، و به آنان مژده بهشت و رضوان داده است، و خود اين نويدها انسان را در راه انجام دادن اطاعت و عبادت خدا تقويت و كمك مى‏كند.
2- كمكهايى كه از ناحيه اطمينان و آرامش قلبى براى او پيدا مى‏ شود همان آمادگى وجودى او براى عبادت و آگاه شدن به اسرار علم الهى و كشف حقايق از كتاب خداوند مى‏ باشد چنان كه مى ‏فرمايد: «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ«».»، و نيز مى ‏فرمايد: «… كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا«».» بطور كلى آيات قرآن از يك طرف انسان را از عقوبت و كيفر كارهاى ناپسند بر حذر مى‏ دارد و از طرفى با بيان پاداشهاى اعمال نيك، دل آدمى را از غير خدا مى‏ كند و به آرامشى كه در سايه قرب الهى به سبب اطاعت و عبادت به دست مى‏ آيد وادار مى‏ كند.

فيه كفاء لمكتف و شفاء لمشتف،
معناى اين عبارت چنين است: هر كس طالب كمالات نفسانى و شفاى بيماريهاى درونى و خصوصيات اخلاقى است، بداند كه اين سخن او را كفايت و دردهاى او را درمان مى‏ سازد.
امام (ع) پس از گواهى دادن به عدل الهى و تنزيه پيامبر و تشويق انسانها به عبادت پروردگار متعال، ويژگيهاى بندگان خدا را كه حافظان علم و اسرار آفرينش او هستند بر شمرده تا شنوندگان راه آنها را گرفته و همراه آنان باشند.

در اين مورد ده صفت براى ايشان بيان فرموده است كه عبارت است از:

1- بندگان خدا آنچه را كه بايد از نااهلان بدور داشت بدور مى‏ دارند، و اسرار الهى را جز در نزد اهل سرّ بازگو نمى‏ كنند.
2- چشمه‏ هاى علم الهى را براى مردم مى‏ شكافند، شارح براى كلمه «عيون» دو احتمال ذكر كرده است: اول اين كه منظور اذهان و عقول پيامبران و اولياى خدا باشد.
دوم اين كه اصول علمى و ريشه‏ هاى پاك دانش و وحى باشد كه اولياى خدا بر آن آگاهى دارند (و لفظ تفجير براى دلالت و جدا كردن و شرح اصول علمى و ريشه‏ هاى پاك دانش و وحى استعاره آورده شده است.)

3- به منظور كمك به پيشرفت دين خدا و برقرارى حدود الهى به همديگر مى‏ پيوندند.

4- با محبت و دوستى با هم برخورد مى‏كنند، كه خواسته شارع مقدس است تا مانند يك روح در بدنهاى مختلف قرار گيرند.

5- يكديگر را با جام سير آب كننده‏ اى آب مى‏ دهند، لفظ كأس را امام (ع) براى علم، استعاره آورده است يعنى از همديگر كمال استفاده علمى مى ‏كنند، امام (ع) با ذكر رويّه استعاره را ترشيح كرده و مقصودش بهره‏مندى كامل مى ‏باشد.

6- به هنگامى كه از هم جدا مى‏شوند مملوّ از كمالات نفسانى و آگاهى و حقايق عرفانى هستند، لفظ ريّه را استعار آورده.

7- در ميان آنان شك و شبه ه‏اى نسبت به همديگر وجود ندارد و با هم نفاق و بد بينى و حسد… ندارند.

8- و لا تسرع فيهم الغيبة،
غيبت در ميان آنها به زودى يافت نمى‏ شود.

شارح در عبارت فوق كه سرعت در غيبت را نفى كرده است، دو احتمال ذكر كرده:

الف: احتمال اوّل اين كه چون همه آنها معصوم از گناه و خطا نيستند، ممكن است گاهى به غيبت اقدام كنند، و آنچه كه در آنها نيست سرعت بر اين عمل است، لذا امام عليه السلام اين كار را تنها از آنان بعيد شمرده است، نه اين كه به كلى آن را نفى كرده باشد.
ب: احتمال دوّم: اين نفى سرعت در رابطه با ديگران است يعنى به دليل اين كه عيب و نقص آنها بسيار اندك است، كسى بزودى نمى ‏تواند زبان به غيبت آنها بگشايد.

9- خداوند سرشت آنها را براى ويژگيها و كمالات قرار داده است و آنان را بر طبق قضاى خود ايجاد كرد و بيافريد، بنا بر اين مطابق سرشت و سرنوشت خود به يكديگر دوستى مى‏ورزند و پيوند بر قرار مى‏ كنند.

10- برترى آنان بر بقيه مردم همانند برترى دانه بذر نسبت به بقيه دانه‏ها است، امام (ع) در اين سخن: ينتقى… التمحيص وجه شباهت اولياى خدا را به دانه بذر بيان فرموده و شرح آن چنين است: آنان خالصان و پاكان مردمند كه عنايت و رحمت پروردگار شامل حال آنها شده به راه مستقيم هدايت يافته‏اند، و با دستوراتى كه خدا به آنها داده آنها را مورد آزمايش و امتحان قرار داده است.

فليقبل امرء كرامة بقبولها…،
اين جا حضرت پس از بيان ويژگيهاى بندگان خاصّ خدا به موعظه و نصيحت و پند و اندرز برگشته و مى‏فرمايد: بايد انسان به سبب اطاعت و عبادت، پذيراى بخششها و نعمتهاى بزرگ از طرف پروردگار باشد و آنها را بر وجه شايسته و دور از ظاهرسازى و نفاق بپذيرد مانند پذيرشى كه حق تعالى در باره مريم فرمود: «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ«»»، و مقصود از «قارعه» كوبنده‏اى كه پيش از آمدنش بايد از آن حذر كرد و ترسيد، مرگ است.

«و لينظر… منزلا»،
شارح در معناى اين عبارت دو احتمال ذكر كرده است:

1- انسان بايد از توجه به اندك بودن توقفش در اين دنيا كه لازمه آن، رفتن به سراى ديگرى است، عبرت بگيرد.
2- با توجه به اين كه بايد اين منزل را ترك كرده و به ديار دگر رهسپار شود، خود را آماده كند.
فرق دو احتمال ظاهرا در اول توقف اندك در اين عالم مدّ نظر است، و در احتمال دوم ترك كردن دنيا و رفتن از آن به سراى ديگر را مورد توجّه قرار داده ‏اند.

فليصنع… و لمعارفه…،
اين دو جمله در حقيقت نتيجه گفتار بالا است كه وقتى چنان توجه شد كه بالاخره بايد از اين سرا رفت، سزاوار است كه آدمى براى آبادى منزل بعد كار كند، و منظور از عبارت و لمعارف منتقله جايگاههايى است كه مى‏داند به آن خواهد رفت.
«فطوبى» اين كلمه بر وزن فعلى و از ماده طيب اشتقاق يافته و چون حرف ما قبل ياء مضموم بوده حرف ياء تبديل به واو شده است.
بعضى هم گفته‏ اند: اين كلمه نام درختى است كه در بهشت قرار دارد، منظور از قلب سليم در سخن امام (ع) دلى است كه به اخلاق ناپسند و صفات رذيله و جهل مركب آلوده نشده باشد.

من يهديه،
منظور خود امام و بقيه پيشوايان معصوم‏اند، و از جمله: من يرديه منافقان و گمراه كنندگان را اراده كرده كه انسان را به ورطه هلاكت سوق مى‏ دهند.

و اصاب سبيل السّلامه،
با توجه به راهنماييهاى هدايت كننده و پيروى از دستورهاى او، در سر دو راهيهاى حق و باطل، جاده مستقيم حق را تشخيص داده و آن را مى‏ پيمايد.

و بادر…،
انسان حق جو بايد پيش از بسته شدن درهاى هدايت به سوى آن بشتابد. در اين عبارت امام (ع) دو استعاره ترشيحيه«» بكار برده ‏اند:

1- در كلمه ابواب كه منظور خود آن حضرت و بقيّه امامان بعد از اوست، و غلق (بستن) را كه از ويژگيهاى‏ در است براى آن آورده ‏اند، و مراد از بسته شدن درها از ميان رفتن امامان (ع) يا از ميان رفتن خود كسى است كه جوينده حق است و مى‏ خواهد هدايت شود.
2- لفظ اسباب را نيز براى امامان (ع) استعاره آورده، زيرا آنان با حقيقت اتصال دارند، همانند ريسمانها، و كلمه قطع را كه از لوازم مشبّه به يعنى ريسمان است ذكر فرمود و منظور وفات يافتن آنهاست.

استفتح التوبة،
به استقبال توبه رفته و آن را آغاز كرده است.

«و اماطة الحوبة» به سبب انجام دادن عمل توبه، لوث گناه را از نفس و روح خود بر طرف كرده است.

فقد أقيم،
با اين سخن كه آخرين جمله امام در اين خطبه است اشاره به اين فرموده است كه راهنمايان به حق كه دانشمندان و كتاب آسمانى الهى و سنّت پاك پيامبر مى‏باشند براى ارشاد آماده‏ اند تا مردم به آنها اقتدا كرده و راه روشن و طريق راستى را با آگاهى و بصيرت بپيمايند توفيق از خداوند است.

ترجمه‏ شرح‏ نهج ‏البلاغه(ابن ‏ميثم بحرانی)، ج 4 ، صفحه‏ى68-59

خطبه 219 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(عدالت-پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب)

219 و من كلام له ع

وَ اللَّهِ لَأَنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً- أَوْ أُجَرَّ فِي الْأَغْلَالِ مُصَفَّداً- أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً- لِبَعْضِ الْعِبَادِ- وَ غَاصِباً لِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْحُطَامِ- وَ كَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ يُسْرِعُ إِلَى الْبِلَى قُفُولُهَا- وَ يَطُولُ فِي الثَّرَى حُلُولُهَا- وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلًا وَ قَدْ أَمْلَقَ- حَتَّى اسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّكُمْ صَاعاً- وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ- كَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ- وَ عَاوَدَنِي مُؤَكِّداً وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً- فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي- وَ أَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي- فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا- فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا- وَ كَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيسَمِهَا- فَقُلْتُ لَهُ ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ يَا عَقِيلُ- أَ تَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ- وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ- أَ تَئِنُّ مِنَ الْأَذَى وَ لَا أَئِنُّ مِنْ لَظَى- وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِي وِعَائِهَا- وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا- كَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا- فَقُلْتُ أَ صِلَةٌ أَمْ زَكَاةٌ أَمْ صَدَقَةٌ- فَذَلِكَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ الْبَيْتِ- فَقَالَ لَا ذَا وَ لَا ذَاكَ وَ لَكِنَّهَا هَدِيَّةٌ- فَقُلْتُ هَبِلَتْكَ الْهَبُولُ أَ عَنْ دِينِ اللَّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي- أَ مُخْتَبِطٌ أَمْ ذُو جِنَّةٌ أَمْ تَهْجُرُ- وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاكِهَا- عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍمَا فَعَلْتُهُ- وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا- مَا لِعَلِيٍّ وَ لِنَعِيمٍ يَفْنَى وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَى- نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِين‏

مطابق خطبه 224 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(219)  : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت شيواى والله لان ابيت على حسك السعدان مسهدا، او اجر فى الاغلال مصفدا، احب الى من ان القى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد (به خدا سوگند، اگر شب را با بيخوابى بر روى خار سعدان مغيلان بگذرانم يا مرا در حالى كه بند بر كشيده باشم در غل و زنجيرها بشكند براى من خوشتر از آن است كه روز رستاخيز در حالى كه به يكى از بندگان ستم كرده باشم خدا و رسولش را ديدار كنم ) شروع مى شود.

(ابن ابى الحديد گويد:) اشعث بن قيس نوعى از حلوا ساخت كه در آن تكلف به خرج داده بود و على عليه السلام از اين جهت كه اشعث او را دوست نمى داشت او هم اشعث را دوست نمى داشت و اشعث با خودگمان برده بود كه با اين كار براى رسيدن به غرضى دنيايى كه در سينه داشت از على استمالت و او را به سوى خود مايل مى گرداند و چون على (ع ) موضوع را فهميده و دانسته بود هديه اشعث را رد كرد و اگر آن موضوع نمى بود هديه او را پذيرفته بود، زيرا پيامبر (ص ) هديه را قبول مى فرمود و على عليه السلام هم هداياى جماعتى از ياران خود را پذيرفته است آن چنان كه از يارانش كه با او انس داشت او را براى خوردن حلوا (سمنو)يى كه روز نوروز پخته بود دعوت كرد. على عليه السلام از آن خورد و پرسيد: اين حلوا را براى چه پخته بودى ؟ امروز نوروز است . على (ع ) خنديد و گفت : اگر مى توانيد همه روز براى ما نوروز بگيريد.

وانگهى على عليه السلام از لحاظ لطائف الخلاق و پسنديدگى خويها بر قاعده يى بسيار پسنديده و استوار قرار داشت ولى از گروهى كه دشمنى آنان نسبت به خود آگاه بود نفرت داشت همچنين از هر كسى كه مى خواست بدين گونه در مورد اموال مسلمين او را بازى دهد و غيرممكن است كه ريگ سخت براى دندان نرم شود.

مى گويم : اگر درباره اين گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است آيا صله يا زكات يا صدقه است كه بر ما اهل بيت حرام است اعتراض كنى و بگويى فقط زكات واجب بر ايشان حرام است و صدقات مستحبى و پذيرفتن صلات بر آنان حرام نيست ؛ مى گويم : منظور على عليه السلام از اهل بيت فقط همان پنج تن ، يعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام است نه افراد ديگر بنى هاشم و فقط بر آن پنج تن پذيرفتن صله و صدقات مستحبى هم حرام است ولى در مورد افراد ديگر بنى هاشم چنين نيست و فقط زكات واجب بر آنان حرام است . 

اگر بگويى ، چگونه ادعا مى كنى قبول كردن صلات بر آن پنج تن حرام است و حال آنكه حسن و حسين عليهماالسلام صله معاويه را مى پذيرفتند؛ مى گويم : هرگز، پناه بر خدا كه آن دو بزرگوار صله معاويه را پذيرفته باشند! بلكه آنان بخشى از حقوق خود از بيت المال را كه معاويه به ايشان مى پرداخت مى پذيرفتند. وانگهى حق و سهم ذوى القربى كه در كتاب خدا منصوص است از آن ايشان بوده است و غير از آن هم سهم ديگرى از غنايم اسلام داشته اند.

ابن ابى الحديد سپس برخى ديگر از لغات و اصطلاحات را توضيح داده است و پس از آن به مناسبت ذكر نام عقيل در اين خطبه بحث زير را آورده است .

پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب 

عقيل پسر ابوطالب عليه السلام است و ابوطالب پسر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است . عقيل برادر پدر و مادرى اميرالمومنين عليه السلام است . ابوطالب چهار پسر داشته است . نخست طالب كه ده سال از عقيل بزرگتر بوده است و عقيل كه ده سال از جعفر بزرگتر بوده است و جعفر كه ده سال از على بزرگتر بوده است و على كه از همه برادران كوچكتر و از همگان بلند مرتبه تر بوده است و نه تنها از آنان كه قدر و منزلت او پس از پسرعمويش از همه مردم برتر است .

ابوطالب عقيل را از ديگر پسران خويش بيشتر دوست مى داشت و به همين سبب بود كه چون در آن قحط سالى پيامبر (ص ) و عباس ‍ پيش او آمدند تا فرزندان او را تقسيم كنند و بدان گونه از هزينه ابوطالب بكاهند به ايشان گفت : عقيل را براى من باقى بگذاريد و هر كدام را مى خواهيد بگيريد، عباس جعفر را انتخاب كرد و پيامبر (ص ) على عليه السلام را.

كنيه عقيل ابويزيد بوده است و پيامبر (ص ) به او فرمود اى ابايزيد! من تو را به دو سبب دوست مى دارم : نخست دوستى يى به سبب خويشاوندى نزديكت با من و دوستى يى ديگر از آن سبب كه دوستى عمويم را نسبت به تو مى دانم .

مشركان عقيل را با زور به جنگ بدر آوردند همان گونه كه عباس را، عقيل اسير شد، فديه او پرداخت شد و به مكه برگشت و پس از آن پيش از حديبية به مدينه هجرت كرد و در جنگ موته همراه برادر خويش ، جعفر طيار (ع ) شركت كرد، و به روزگار حكومت معاويه در سال پنجاه هجرى در نود و شش سالگى درگذشت .

عقيل را در مدينه خانه يى معروف بوده است . او نخست به عراق و سپس به شام كوچ كرد و باز به مدينه برگشت . او همراه برادر خود اميرالمومنين در هيچ يك از جنگهاى دوره خلافت آن حضرت شركت نكرد بدين معنى كه حضور خود و پسرانش را در جنگ پيشنهاد كرد ولى اميرالمومنين او را معاف فرمود و حضور در جنگ را بر او تكليف نكرد.

عقيل از همه قريش در مورد نسبت و جنگهاى گذشته داناتر بود و از همين روى قريش او را خوش نمى داشتند كه او معايب ايشان را بر مى شمرد. او را گليمى بود كه در مسجد پيامبر (ص ) مى انداختند و عقيل روى آن نماز مى گزارد و مردم براى آگاهى از علم نسب و جنگهاى گذشته اعراب پيش او جمع مى شدند و مى پرسيدند و در آن هنگام چشمش كور شده بود او از همه مردم حاضرجواب تر بود و بشدت درگير مى شد. مى گفته اند در عرب چهار تن هستند كه در مورد علم نسب و افتخارات جنگهاى گذشته مردم آنان را حكم قرار مى داده اند و سخن آنان را مى پذيرفتند و آن چهار تن عبارتند از: عقيل بن ابى طالب و مخرمة بن نوفل زهرى و ابوالهجم بن حذيفه عدوى و حويط بن عبدالعزى عامرى .

مردم درباره اينكه آيا عقيل در حال زنده بودن اميرالمومنين عليه السلام به معاويه پيوسته است يا نه اختلاف نظر دارند. قومى مى گفته اند به هنگام زنده بودن على (ع ) عقيل به معاويه پيوسته است و روايت مى كنند كه روزى معاويه در حالى كه عقيل پيش او نشسته بود گفت : اين ابويزيد اگر چنان نمى دانست كه من بهتر از برادرش هستم پيش من نمى بود و او را رها نمى كرد و اقامت پيش ما را بر نمى گزيد. عقيل گفت : برادرم براى دين من بهتر است و تو براى دنياى من بهترى و من دنياى خويش را برگزيده ام ولى از خداوند مسئلت مى كنم فرجام پسنديده داشته باشم .

قومى ديگر مى گويند: عقيل پيش معاويه نرفت مگر پس از رحلت اميرالمومنين عليه السلام و در اين مورد به نامه يى استدلال مى كنند كه على (ع ) در واپسين روزهاى خلافت از عقيل دريافت فرمود و پاسخى كه براى او نوشته است و ما ضمن مطالب پيشين آن را نقل كرده ايم ، همچنين در بخش نامه هاى على عليه السلام خواهد آمد. همين عقيده و گفتار در نظر من هم صحيح تر است .
مدائنى نقل مى كند كه روزى معاويه به عقيل گفت : آيا نيازى دارى كه براى تو آن را برآورم ؟ گفت آرى كنيز دوشيزه يى را خواستم بخرم ولى صاحبانش آن را به كمتر از چهل هزار درهم نفروختند. معاويه كه دوست داشت با عقيل شوخى كند گفت : اى عقيل تو كه كورى و با كنيز دوشيزه يى كه پنجاه درهم ارزش داشته باشد بى نياز مى شوى چه نيازى به كنيزى كه چهل هزار درهم ارزش دارد دارى ؟ گفت : آرزومندم با او همبستر شوم و پسرى بزايد كه چون او را به خشم آورى گردنت را با شمشير بزند. معاويه خنديد و گفت : اى ابايزيد، با تو شوخى كرديم و فرمان داد همان كنيز را براى او خريدند و از همان كنيز دوشيزه مسلم بن عقيل متولد شد. چون مسلم هجده ساله شد و در آن هنگام عقيل درگذشته بود به معاويه گفت اى اميرالمومنين مرا در فلان جاى مدينه زمينى است كه صدهزار درهم مى خرند و دوتس دارم اگر تو بخواهى آن را به تو بفروشم ، پولش را به من بده معاويه فرمان داد آن زمين را گرفتند و بهاى آن را به مسلم پرداختند.

چون اين خبر به امام حسين عليه السلام رسيد نامه يى به معاويه نوشت كه نوجوانى از بنى هاشم را فريفته اى و زمينى را كه در واقع از او نبوده است از او خريده اى اينك پولى را كه داده اى از آن نوجوان بگير و زمين ما را به خودمان برگردان .
معاويه به مسلم پيام فرستاد و چون آمد نامه امام حسين عليه السلام را براى او خواند و گفت مال ما را پس بده و زمينت را بگير چون ظاهرا چيزى را كه مالك نبوده اى فروخته اى . مسلم گفت : اين كار را بدون اينكه سرت را با شمشير بكوبم انجام نخواهم داد. معاويه در حالى كه از شدت خنده به پشت افتاده بود و پاهاى خويش را به هم مى ماليد گفت : پسركم ، به خدا سوگند، اين سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را براى او خريدم گفت : معاويه آن گاه براى حسين (ع ) نامه يى نوشت كه من زمين شما را به خودتان برگرداندم و آنچه را هم كه مسلم گرفته است حلالش كردم .

امام حسين عليه السلام فرمود: اى آل ابوسفيان شما فقط مى خواهيد كرم و بخشش كنيد!
معاويه به عقيل گفت : اى ابايزيد! هم اكنون عمويت ابولهب كجاست ؟ گفت : چون به جهنم درآمدى به جستجوى او بپرداز او را خواهى يافت كه با عمه ات ام جميل دختر حرب بن اميه هم آغوش است .

همسر معاويه كه دختر عتبة بن ربيعة بود گفت : اى بنى هاشم ، دل من هرگز شما را دوست نمى دارد، عمويم كجاست ؟ برادرم كجاست ! آنانى كه گردانهايشان از سپيدى چون جام سيمين بود بينى هايشان پيش از آنكه لبهايشان آب را ببيند آب را مى ديدند؟ عقيل گفت : چون به دوزخ درآمدى به سمت چپ خويش برو.

معاويه از عقيل در مورد آهن گداخته يى كه على (ع ) در اين خطبه به آن تصريح فرموده است پرسيد، عقيل گريست و گفت : اى معاويه ، من نخست موضوع ديگرى از على (ع ) را براى تو مى گويم و سپس در مورد پرسشى كه كردى پاسخ مى دهم .

براى حسين پسر على (ع ) ميهمانى رسيد، درهمى وام گرفت و نان خريد، و نيازمند خورشى بود از قنبر خدمتكارشان خواهش كرد سر يكى از مشكهاى عسلى را كه براى آنان از يمن رسيده بود بگشايد و يك رطل عسل برگرفت ، و چون على (ع ) آن مشكها را براى تقسيم خواست فرمود اى قنبر خيال مى كنم درباره اين مشك چيزى پيش آمده است .

قنبر موضوع را به او گفت : او خشمگين شد و فرمود: هم اكنون حسين را پيش من آوريد، و چون آمد بر روى حسين تازيانه كشيد، حسين گفت تو را به حق عمويم جعفر سوگند مى دهم و چون او را به حق جعفر سوگند مى دادند آرام مى گرفت : آن گاه على عليه السلام فرمود: چه چيزى تو را بر آن واداشت كه قسمت خود را پيش از ديگران بردارى ؟ گفت : مرا در آن حقى است هرگاه عطا فرمودى پس مى دهم . على فرمود: پدرت فداى تو باد! درست است كه تو را در آن حقى است ولى براى تو روا نبوده است كه از حق خود پيش از آنكه مسلمانان به حق خود برسند بهره مند شوى . همانا اگر نه اين است كه خود ديده ام كه پيامبر دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد چنان بر دهانت مى زدم كه احساس درد كنى .

على عليه السلام آن گاه يك درهم را كه در گوشه رداى خويش بسته بود به قنبر داد و فرمود بهترين عسل را خريدارى كن و بياور.
عقيل گفت : به خدا سوگند گويى هم اكنون به دو دست على مى نگرم كه دهانه مشك را گشوده و برگردانده است و قنبر عسل را در آن مى ريزد. آن گاه على دهانه مشك را محكم بست و شروع به گريستن كرد و عرضه مى داشت . پروردگارا، حسين را بيامرز كه نمى دانسته است .

معاويه گفت : از كسى سخن به ميان آوردى كه فضيلت او انكار نمى شود.
خداى اباحسن را رحمت كناد كه از همه پيشينيان خود گوى سبقت در ربود و هر كه را كه پس از او آيد ناتوان ساخته است اينك داستان آهن گداخته را بگو.

عقيل گفت : آرى ، سخت درمانده شدم و گرفتارى و گرسنگى مرا فرا گرفت ، چيزى از او خواستم توجهى نكرد و تغييرى در او پديد نيامد. من كودكان خويش را جمع كردم و آنان را كه بينوايى و درماندگى بر چهره شان آشكار بود پيش او آوردم . فرمود: شامگاه پيش ‍ من آى تا چيزى به تو بدهم . شامگاه در حالى كه يكى از پسرانم دستم را گرفته بود و راهنمايى مى كرد پيش او آمدم . به فرزندم فرمان داد دور برود آن گاه به من گفت : بگير من در حالى كه طمع بر من چيره شده بود و مى پنداشتم كيسه پول است دست دراز كردم و دست خود را بر قطعه آهنى نهادم كه چون آتش بود هنوز آن را نگرفته رها كردم و چنان بانگى بر آوردم كه گاو نر زير دست قصاب بانگ مى كشد. على (ع ) به من گفت : مادرت بر سوگت بگريد! اين آهنى است كه آتش اين جهانى آن را برافروخته است ، چگونه خواهد بود حال من و تو در فرداى قيامت اگر ما را با زنجيرهاى جهنم فرو بندند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود. هنگامى كه غل ها بر گردنهاى ايشان است و زنجيرها را مى كشند 

سپس به من گفت : براى تو پيش من افزون از حقى كه خداوند براى تو واجب كرده است جز همين كه ديدى نيست . پيش خانواده ات برگرد.
معاويه شگفت زده مى گفت : هيهات ، هيهات ؟ كه زنان از زاييدن نظير او سترونند.

 

خطبه 217 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

217 و من كلام له ع قاله عند تلاوته

يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ رِجالٌ- لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ- إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ الذِّكْرَ جَلاءً لِلْقُلُوبِ- تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ- وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ- وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلَاؤُهُ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ- وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ- وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ- فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي الْأَسْمَاعِ وَ الْأَبْصَارِ وَ الْأَفْئِدَةِ- يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَّهِ وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ- بِمَنْزِلَةِ الْأَدِلَّةِ فِي الْفَلَوَاتِ- مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ- وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالًا ذَمُّوا إِلَيْهِ الطَّرِيقَ- وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ- وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ- وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ- وَ إِنَّ لِلذِّكْرِ لَأَهْلًا أَخَذُوهُ مِنَ الدُّنْيَا بَدَلًا- فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لَا بَيْعٌ عَنْهُ- يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَاةِ- وَ يَهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ فِي أَسْمَاعِ الْغَافِلِينَ- وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ- وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ- فَكَأَنَّهُمْ قَطَعُوا الدُّنْيَا إِلَى الآْخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا- فَشَاهَدُوا مَا وَرَاءَ ذَلِكَ- فَكَأَنَّمَااطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِي طُولِ الْإِقَامَةِ فِيهِ- وَ حَقَّقَتِ الْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا- فَكَشَفُوا غِطَاءَ ذَلِكَ لِأَهْلِ الدُّنْيَا- حَتَّى كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لَا يَرَى النَّاسُ وَ يَسْمَعُونَ مَا لَا يَسْمَعُونَ- فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ الْمَحْمُودَةِ- وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ- وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ أَعْمَالِهِمْ- وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ- أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فيهَا- وَ حَمَّلُوا ثقَلَ أَوْزَاِرِهمْ ظُهُورَهُمْ- فَضَعُفُوا عَنِ الِاسْتِقْلَالِ بِهَا- فَنَشَجُوا نَشِيجاً وَ تَجَاوَبُوا نَحِيباً- يَعِجُّونَ إِلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَامِ نَدَمٍ وَ اعْتِرَافٍ- لَرَأَيْتَ أَعْلَامَ هُدًى وَ مَصَابِيحَ دُجًى- قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلَائِكَةُ- وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ- وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ الْكَرَامَاتِ- فِي مَقْعَدٍ اطَّلَعَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ- فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ- يَتَنَسَّمُونَ بِدُعَائِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ- رَهَائِنُ فَاقَةٍ إِلَى فَضْلِهِ وَ أُسَارَى ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ- جَرَحَ طُولُ الْأَسَى قُلُوبَهُمْ وَ طُولُ الْبُكَاءِ عُيُونَهُمْ- لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إِلَى اللَّهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ- يَسْأَلُونَ مَنْ لَا تَضِيقُ لَدَيْهِ الْمَنَادِحُ- وَ لَا يَخِيبُ عَلَيْهِ الرَّاغِبُونَ- فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ الْأَنْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُك‏

مطابق خطبه222 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(217) : از سخنان آن حضرت (ع )

اين سخن را على عليه السلام پس از تلاوت آيات 36 و 37 سوره نور كه مى فرمايد هر بامداد و شامگاه براى خداوند تسبيح مى كنند، مردانى كه بازرگانى و خريد و فروش آنان را از ياد خدا باز نمى دارد بيان فرموده است . اين خطبه از خطبه هاى نسبتا بلند است و با عبارت ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب (همانا خداوند سبحان و متعال ياد خود را مايه زدودن زنگار دلها قرار داده است ) شروع مى شود.

مى گويم : باطن اين سخنان على (ع ) شرح حال عارفان است كه برگزيدگان خداوند از ميان بندگانش هستند و على (ع ) همواره با كنايه از آنان ياد و به آنان اشاره مى فرمايد وانگهى در اين خطبه تصريح كرده و فرموده است تا آنجا كه ايشان چيزهايى مى بينند كه مردم نمى بيند و چيزهايى را مى شنوند كه مردم نمى شنوند و على عليه السلام در اين خطبه از جمله مقامات عارفان ، ذكر، محاسبه نفس ، بكاء، نحيب ، توبه و پشيمانى و دعا و فاقه و حزن و زبونى را بيان فرموده است يعنى اندوهى كه سراپاى دلهاى ايشان را مجروح ساخته است .

(ابن ابى الحديد سپس فصلى مشبع در پنجاه و هفت صفحه در مورد بيان احوال عارفان ايراد كرده است كه به راستى بسيارخوب از عهده بيرون آمده است و براى اطلاع خوانندگان ارجمند فشرده يى از مبحث را ترجمه مى كنم .)

گويد: در مباحث و فصلهاى گذشته وعده داده بوديم كه به شرح مقامات عارفان خواهيم پرداخت و اين جا جايگاه آن است و مى گوييم مقام نخست از مقام عارفان و منزل نخست از منازل سالكان توبه است كه خداوند متعال فرموده است اى مومنان ! همگان به سوى خداوند توبه بريد شايد كه رستگار شويد و پيامبر (ص ) فرموده است توبه كننده واقعى از گناه چون كسى است كه او را گناهى نيست ، على عليه السلام فرموده است در پيشگاه خداوند هيچ چيز دوست داستنى تر از جوان توبه كننده نيست ، آن گاه شواهد بسيار سخنان صوفيه بزرگ چون يحيى بن معاذ و ابوحفص حداد و ابوعلى دقاق و ذوالنون مصرى و رابعه عدويه آورده است .
ديگر از مقامات عارفان مجاهده است كه در مباحث گذشته به حد كافى درباره اش سخن گفتيم .
سپس مقام عزلت و خلوت است كه در جزء قبل اين كتاب بحثى شايسته در آن مورد داشتيم .
پس آن مقام تقواست كه عبارت است از ترس از نافرمانى خداوند و ستم بر بندگان خداوند سبحان فرموده است همانا گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست .

ديگر از آن جمله مقام ورع است كه پرهيزكردن از موارد شبهه ناك است .
پيامبر (ص ) به ابوهريره فرمود پارسا باش تا عابدترين مردم باشى .
ابوعبدالله جلاء گويد: كسى را مى شناسم كه سى سال در مكه مقيم بود و از آب زمزم جز آنچه كه با سطل و ريسمان خود بيرون مى كشيد نياشاميد.

گويند: خواهر بشر بن حارث پيش احمد بن حنبل آمد و گفت : ما روى پشت بامهاى خود پشم ريسى مى كنيم ، چراغهاى طاهريان كه عبور مى كنند بر پشت بام مى تابد و پرتو آن بر ما مى افتد؛ آيا براى ما رواست كه در پرتو چراغهاى آنان پشم ريسى كنيم ! احمد گفت : اى كنيزك خدا تو كيستى ؟ گفت خواهر بشر حافى . احمد گريست و گفت : پارسايى از خانه شما سرچشمه گرفته و بيرون تراويده است ؛ نه ، در پرتو چراغهاى آنان پشم ريسى مكن .

حسن بصرى وارد مكه شد جوانى از فرزندان على عليه السلام را ديد كه پشت به كعبه داده است و مردم را موعظه مى كند. حسن بصرى به او گفت : ملاك دين چيست ؟ گفت ؛ پارسايى . پرسيد آفت دين چيست ؟ گفت : آز و طمع . حسن از پاسخ او متعجب شد.
ديگر از مقامات عارفان زهد است و درباره حقيقت زهد سخن بسيار گفته اند.
سفيان ثورى گفته است : زهد در اين جهان كوتاهى آرزوست .
خواص  گفته است : زهد آن است كه دنيا را رها كنى و اهميت ندهى كه چه كسى آن را مى گيرد.
احمد بن حنبل گفته است : زهد بر سه درجه است ؛ ترك حرام كه زهد عوام مردم است و ترك چيزهاى حلال غيرضرورى كه زهد خواص است و ترك آنچه كه تو را از خداوند باز مى دارد كه زهد عارفان است .
گفته شده است : خداوند متعال تمام خير را در خانه يى نهاده و كليد آن را در زهد قرار داده است و همه شر را در خانه يى نهاده و دوستى دنيا را كليد آن قرار داده است .
ديگر از مقامات

عارفان سكوت است . ما ضمن مباحث پيش در اين مورد نكات سودبخشى نقل كرديم و اينك هم نكات ديگرى را مى گوييم .
پيامبر (ص ) فرموده اند آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است همسايه خود را آزار نمى دهد، و آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد ميهمان خويش را گرامى دارد و آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد سخن پسنديده و خير گويد يا سكوت كند.

ديگر از مقامات عارفان خوف است كه خداوند متعال فرموده است فرا مى خوانند پروردگار خود را از خوف و به طمع (آمرزش )(211) و فرموده است پس از من بترسيد.

ابوعلى دقاق مى گفته است : خوف داراى مراتبى است كه عبارت است از خوف و خشيت و هيبت . خوف از شرايط و لوازم ايمان است و خداوند متعال فرموده است اگر مومن هستيد از ايشان خوف نداشته باشيد و از من خوف داشته باشيد و خشيت از شروط علم است كه خداوند متعال فرموده است همانا بندگان عالم خدا از خداوند خشيت دارند و هيبت از شروط معرفت است كه خداوند سبحان فرموده است خداوند شما را از خودش بيم مى دهد و برحذر مى دارد. 

يكى از عارفان گفته است : هر كس از هر چيز بترسد از او مى گريزد و هر كس از خدا بترسد بايد به پيشگاه او بگريزد.
ابوسليمان دارانىگفته است : خوف از هيچ دلى بيرون نمى رود مگر اينكه آن دل ويران مى شود.
ديگر از مقامات عارفان رجاء است . ما ضمن مباحث پيشين بخشى شايسته در مورد خوف و رجاء ايراد كرديم .
ابوعلى رودبارى مى گويد: بيم و اميد همچون دو بال پرنده است كه اگر درست و برابر باشد پرواز پرنده كامل خواهد بود و هر گاه يكى از آن دو كاستى يابد پرواز پرنده دچار كاستى گردد و اگر هر دو از ميان برود پرنده در حد مرگ مى افتد.

از امام على بن حسين عليهماالسلام روايت شده كه فرموده است بارخدايا، گويى اميد من به تو با گناهانم افزونى مى يابد بر اميد من به تو با اعمال خودم ، زيرا در اعمال خويش بايد به اخلاص اعتماد كنم و چگونه ممكن است من كه در معرض آفات هستم اخلاص را محرز كنم ، و در گناهان مى بينم كه بايد به عفو تو اعتماد كنم و چگونه آن را نخواهى آمرزيد و حال آنكه موصوف به جود و بخششى .
مقامات ديگرى را كه ابن ابى الحديد براى عارفان برشمرده است از اين جهت كه در كمتر كتابى حتى از كتب صوفيه آمده است نام مى بريم . 

حزن ، جوع ، خشوع و تواضع ، قناعت ، توكل ، يقين ، صبر، مراقبت ، رضا، استقامت ، اخلاص ، صدق ، حياء، حريت ، ذكر، فتوت ، فراست ، حسن خلق ، كتمان ، جود و سخاء، و ايثار، غيرت ، تفويض ، ولايت و معرفت ، دعا و مناجات ، تاسى ، فقر، ادب ، محبت ، شوق ، زهد و كنارزدن دنيا.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 216 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)( پس از تلاوت آيه مباركه الهاكم التكاثر حتى زرتم المقابر )

216 و من كلام له ع قاله بعد تلاوته

أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ- يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ- وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ- لَقَدِ اسْتَخْلَوْا مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِرٍ وَ تَنَاوَشُوهُمْ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ- أَ فَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ- أَمْ بِعَدِيدِ الْهَلْكَى يَتَكَاثَرُون‏

يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ وَ حَرَكَاتٍ سَكَنَتْ- وَ لَأَنْ يَكُونُوا عِبَراً أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً- وَ لَأَنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ ذِلَّةٍ- أَحْجَى مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّةٍ- لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ الْعَشْوَةِ- وَ ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَةٍ- وَ لَوِ اسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْكَ الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ- وَ الرُّبُوعِ الْخَالِيَةِ لَقَالَتْ- ذَهَبُوا فِي الْأَرْضِ ضُلَّالًا وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالًا- تَطَئُونَ فِي هَامِهِمْ وَ تَسْتَنْبِتُونَ فِي أَجْسَادِهِمْ- وَ تَرْتَعُونَ فِيمَا لَفَظُوا وَ تَسْكُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا- وَ إِنَّمَا الْأَيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاكٍ وَ نَوَائِحُ عَلَيْكُمْ- أُولَئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ- الَّذِينَ كَانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ الْعِزِّ- وَ حَلَبَاتُ الْفَخْرِ مُلُوكاً وَ سُوَقا

سَلَكُوا فِي بُطُونِ الْبَرْزَخِ سَبِيلًا سُلِّطَتِ الْأَرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ- فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ- فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ قُبُورِهِمْ جَمَاداً لَا يَنْمُونَ- وَ ضِمَاراً لَا يُوجَدُونَ- لَا يُفْزِعُهُمْ وُرُودُ الْأَهْوَالِ- وَ لَا يَحْزُنُهُمْ تَنَكُّرُ الْأَحْوَالِ- وَ لَا يَحْفِلُونَ بِالرَّوَاجِفِ وَ لَا يَأْذَنُونَ لِلْقَوَاصِفِ- غُيَّباً لَا يُنْتَظَرُونَ وَ شُهُوداً لَا يَحْضُرُونَ- وَ إِنَّمَا كَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا وَ أُلَّافاً فَافْتَرَقُوا- وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ وَ لَا بُعْدِ مَحَلِّهِمْ- عَمِيَتْ أَخْبَارُهُمْ وَ صَمَّتْ دِيَارُهُمْ- وَ لَكِنَّهُمْ سُقُوا كَأْساً بَدَّلَتْهُمْ بِالنُّطْقِ خَرَساً- وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً وَ بِالْحَرَكَاتِ سُكُوناً- فَكَأَنَّهُمْ فِي ارْتِجَالِ الصِّفَةِ صَرْعَى سُبَاتٍ- جِيرَانٌ لَا يَتَأَنَّسُونَ وَ أَحِبَّاءُ لَا يَتَزَاوَرُونَ- بَلِيَتْ بَيْنَهُمْ عُرَا التَّعَارُفِ- وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ الْإِخَاءِ- فَكُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَ هُمْ جَمِيعٌ- وَ بِجَانِبِ الْهَجْرِ وَ هُمْ أَخِلَّاءُ- لَا يَتَعَارَفُونَ لِلَيْلٍ صَبَاحاً وَ لَا لِنَهَارٍ مَسَاءً- أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً- شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ مِمَّا خَافُوا- وَ رَأَوْا مِنْ آيَاتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا- فَكِلَا الْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ- إِلَى مَبَاءَةٍ فَاتَتْ مَبَالِغَ الْخَوْفِ وَ الرَّجَاءِ- فَلَوْ كَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا- لَعَيُّوا بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا- وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ وَ انْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ- لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ الْعِبَرِ- وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ الْعُقُولِ- وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ النُّطْقِ- فَقَالُوا كَلَحَتِ الْوُجُوهُ النَّوَاضِرُ وَ خَوَتِ الْأَجْسَامُ النَّوَاعِمُ- وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ الْبِلَى وَ تَكَاءَدَنَا ضِيقُ الْمَضْجَعِ- وَ تَوَارَثْنَا الْوَحْشَةَ وَ تَهَدَّمَتْ عَلَيْنَا الرُّبُوعُ الصُّمُوتُ- فَانْمَحَتْ مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا وَ تَنَكَّرَتْ مَعَارِفُ صُوَرِنَا- وَ طَالَتْ فِي مَسَاكِنِ الْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا- وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ كَرْبٍ فَرَجاً وَ لَا مِنْ ضِيقٍ مُتَّسَعاً- فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِكَ- أَوْ كُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ الْغِطَاءِ لَكَ- وَ قَدِ ارْتَسَخَتْ أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ فَاسْتَكَّتْ- وَ اكْتَحَلَتْ أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَابِ فَخَسَفَتْ- وَ تَقَطَّعَتِ الْأَلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلَاقَتِهَا- وَ هَمَدَتِ الْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا- وَ عَاثَ فِي كُلِّ جَارِحَةٍ مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلًى سَمَّجَهَا- وَ سَهَّلَ طُرُقَ الآْفَةِ إِلَيْهَا- مُسْتَسْلِمَاتٍ فَلَا أَيْدٍ تَدْفَعُ وَ لَا قُلُوبٌ تَجْزَعُ- لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ قُلُوبٍ وَ أَقْذَاءَ عُيُونٍ- لَهُمْ فِي كُلِّ فَظَاعَةٍ صِفَةُ حَالٍ لَا تَنْتَقِلُ- وَ غَمْرَةٌ لَا تَنْجَلِي- فَكَمْ أَكَلَتِ الْأَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ وَ أَنِيقِ لَوْنٍ- كَانَ فِي الدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَفٍ وَ رَبِيبَ شَرَفٍ- يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ- وَ يَفْزَعُ إِلَى السَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ- ضَنّاً بِغَضَارَةِ عَيْشِهِ وَ شَحَاحَةً بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ- فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ إِذْ وَطِئَ الدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ- وَ نَقَضَتِ الْأَيَّامُ قُوَاهُ- وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ الْحُتُوفُ مِنْ كَثَبٍ- فَخَالَطَهُ بَثٌّ لَا يَعْرِفُهُ وَ نَجِيُّ هَمٍ‏ مَا كَانَ يَجِدُهُ- وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَلٍ آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ- فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ الْأَطِبَّاءُ- مِنْ تَسْكِينِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ وَ تَحْرِيكِ الْبَارِدِ بِالْحَارِّ- فَلَمْ يُطْفِئُ بِبَارِدٍ إِلَّا ثَوَّرَ حَرَارَةً- وَ لَا حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلَّا هَيَّجَ بُرُودَةً- وَ لَا اعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْكَ الطَّبَائِعِ- إِلَّا أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاءٍ- حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ- وَ تَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ- وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ السَّاِئِلينَ عَنْهُ- وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَرٍ يَكْتُمُونَهُ- فَقَائِلٌ هُوَ لِمَا بِهِ وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ- وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ- يُذَكِّرُهُمْ أَسَى الْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ- فَبَيْنَا هُوَ كَذَلِكَ عَلَى جَنَاحٍ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا- وَ تَرْكِ الْأَحِبَّةِ- إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ- فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ- فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ- وَ دُعَاءٍ مُؤْلِمٍ بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ- مِنْ كَبِيرٍ كَانَ يُعَظِّمُهُ أَوْ صَغِيرٍ كَانَ يَرْحَمُهُ- وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ- أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ الدُّنْيَا

مطابق خطبه 221 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(216) : از سخنان آن حضرت (ع ) پس از تلاوت آيه مباركه الهاكم التكاثر حتى زرتم المقابر 

اين خطبه با عبارت ياله مراما ما ابعده و زورا ما اغفله شروع مى شود.
در اينجا (ابن ابى الحديد) اين مثل را به خاطر مى آورد كه مى گويد اى شترمرغ يا درست پرواز كن يا بال مگشا، و به راستى هركس مى خواهد مردم را موعظه كند و بترساند و سنگ خاراى دل را جلا دهد و فرو كوبد و بى ارزشى دنيا و تصرف آن را نسبت به اهل خود بيان كند اين چنين موعظه با اين كلمات رسا بياورد وگرنه سكوت و خوددارى از سخن پوشاننده عيب است و خاموشى بهتر از منطقى است كه گوينده اش را رسوا سازد. هر كس به اين فصل بنگرد مى فهمد معاويه راست گفته كه درباره على عليه السلام اظهار داشته است به خدا سوگند هيچ كس جز او فصاحت را براى قريش پايه ننهاده است .

سزاوار است همه فصيحان عرب در انجمنى گرد آيند و اين خطبه را براى آنان خوانده شود و همگان براى اين سخنان سجده كنند همان گونه كه شعرا براى شعر عدى بن رقاع  كه در وصف آهويى سروده است سجده كردند و چون به آنان اعتراض شد كه چرا سجده كرديد؟ گفتند: ما مواضع سجده براى شعر را مى شناسيم همانگونه كه شما مواضع سجده را در آيات قرآنى مى دانيد.

من سخت در شگفتم از بزرگمردى كه در مورد جنگ چنان خطبه ايراد مى كند كه دلالت بر آن دارد كه سرشت او در شجاعت چون طبيعت شيران و پلنگان و ديگر جانوران شكارى است و در همان مقام چون مى خواهد موعظه فرمايد سخنى مى آورد كه دليل بر آن است كه سرشت او همچون راهبان گليم پوش است گوشت نمى خورند تا چه رسد به اينكه خونى بريزند. اين بزرگمرد گاه به صورت بسطام بن قيس شيبانى و عتيبة بن حارث يربوعى و عامر بن طفيل عامرى است  و گاه به صورت سقراط دانشمند بزرگ يونانى و يوحناى معمدان اسرائيلى و مسيح بن مريم الهى است .

سوگند مى خورم به آن كه همگان به او سوگند مى خورند كه من از پنجاه سال پيش تا كنون بيش از هزار بار اين خطبه را خوانده ام و هيچ بار آن را نخوانده ام مگر آنكه در جان من بيم و خوف و موعظه پديد آمده و در دلم هراس و بر اندامم لرزه افكنده است و هرگز در آن دقت نكردم مگر آنكه مردگان از خويشاوندان و نزديكانم را فرياد آوردم و دوستان در گذشته خود را به خاطر آوردم و چنين پنداشتم كه من خود همان كسى هستم كه على عليه السلام حال او را در اين خطبه توصيف فرموده است .

چه بسيار گويندگان و واعظان و فصيحان كه در اين معنى سخن گفته اند و چه بسيار كه بر گفته هاى آنان طور مكرر آگاهى پيدا كرده و آن را خوانده ام و در هيچ كدام از آنها نظير اين تاءثير را در نفس خود نديده ام . ممكن است اين موضوع به سبب عقيده من نسبت به گوينده اين سخن باشد و ممكن است بدان سبب باشد كه نيت گوينده شايسته و يقين او استوار و اخلاص او پاك و خالص است ناچار تاءثير گفتارش در نفوس بيشتر و نفوذ موعظه اش در دلها رساتر است . 

پيامبر (ص ) فرموده اند گور منزل نخست از منزلهاى آخرت است ؛ هركس از آن رهايى يابد منازل پس از آن آسان است و هركس ‍ از آن رهايى نيابد آنچه پس از آن است براى او بدتر است . 

در حديث آمده است كه پيامبر (ص ) از كنار گورستانى عبور مى فرمود و با صداى بلند چنين گفت اى ساكنان گورهاى وحشت افزا و جايگاههاى معطل ، آيا شما را به آنچه پس از شما رخ داده است آگاه سازم ! زنهاى شما ازدواج كردند و در خانه هايتان ديگران ساكن شدند و اموال شما تقسيم شد. اينك شما از آنچه بر سرتان آمد و ديديد خبر مى دهيد؟ آن گاه فرمود: اگر به آنان براى پاسخ ‌دادن اجازه داده مى شد هر آينه در پاسخ مى گفتند: تقوى را بهترين توشه يافتيم .

حسن بصرى به مردى كه در حال جان دادن بود نگريست و گفت كارى كه پايانش بدين گونه باشد شايسته است (انسان ) از آغاز در آن زهد پيشه كند و كارى كه آغازش بدين گونه باشد سزاوار است كه از انجام آن بهراسد.

عبدة بن طبيب كه دزدى سياه چهره از دزدان قبيله بنى سعد بن زيد بن منات بن تيم است اشعارى سروده است كه براى من مايه شگفتى است .

به خوبى مى دانم كه سرانجام كاخ من گودالى خاك آلود است كه چوبهاى به هم بسته (تابوت ) مرا سوى آن مى برد. دختران و همسر و خويشاوندان نزديك من نخست بر من مى گريند و شيون مى كنند و سپس برمى خيزند و پراكنده مى شوند…. 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 214 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

214 و من كلام له ع

قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ- وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ- فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ- وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلَامَةِ وَ دَارِ الْإِقَامَةِ- وَ ثَبَتَتْ رِجْلَاهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ- بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَى رَبَّه‏

مطابق خطبه 220 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(214) : از سخنان آن حضرت (ع )

در اين خطبه كه با عبارت قد احيا عقله و امات نفسه (عارف عقل خويش را زنده گردانيد و شهوت نفس خويش را نابود كرد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مى گويد در اين خطبه على عليه السلام عارف را توصيف مى كند و سپس چند مبحث عارفانه را به شيوه بسيار پسنديده خود تعريف مى كند و شواهد مختلف از اقوال سران و پيشگامان صوفيه ارائه مى دهد. او نخست فصلى درباره جهاد با نفس و اقوالى كه در آن باره آمده است مى آورد و مى گويد: بزرگان صوفيه معتقدند كه هر كس در آغاز كار صاحب مجاهده با نفس نباشد هيچ بويى از طريقت نبرده است . و ضمن همين مبحث درباره اهميت و ارزش گرسنگى سخن گفته است .آن گاه فصلى ديگر درباره انواع رياضتهاى نفسائى آورده و آن را به چهار گونه تقسيم كرده است .

پس از آن درباره تاءثير گرسنگى در مورد پديدآمدن صفاى نفس سخن گفته و سرانجام سخنانى از فلاسفه و حكيمان در مورد مكاشفاتى كه از رياضت نفس پديد مى آيد آورده است و نخست سخنان و عقيده شيخ ‌الرئيس ابوعلى سينا در كتاب الاشارات استناد كرده است و پس از آن سخنان قشيرى را از رساله قشيريه شاهد آورده است و اشعار عارفانه بسيار لطيف عرضه داشته است كه مى تواند تاءثير آن ابيات را در شعر و نثر عارفانه فارسى به وضوح ديد. اما چون خارج از مباحث جلوه تاريخ است از ترجمه آن خوددارى شد ولى نبايد غافل بود كه از منابع بسيار سودبخش در شناخت اقوال و عقايد و تعاريف عرفانى است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 213 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

213 و من كلام له ع- لما مر بطلحة بن عبيد الله و عبد الرحمن بن عتاب بن أسيد- و هما قتيلان يوم الجمل

لَقَدْ أَصْبَحَ أَبُو مُحَمَّدٍ بِهَذَا الْمَكَانِ غَرِيباً- أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَكْرَهُ أَنْ تَكُونَ قُرَيْشٌ قَتْلَى- تَحْتَ بُطُونِ الْكَوَاكِبِ- أَدْرَكْتُ وَتْرِي مِنْ بَنِي عَبْدِ مَنَافٍ- وَ أَفْلَتَنِي أَعْيَارُ بَنِي جُمَحٍ- لَقَدْ أَتْلَعُوا أَعْنَاقَهُمْ إِلَى أَمْرٍ- لَمْ يَكُونُوا أَهْلَهُ فَوُقِصُوا دُونَهُ

مطابق خطبه 219 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(213) : از سخنان على عليه السلام هنگامى كه از كنار جسد طلحة بن عبيدالله و عبدالرحمان بن عتاب بن اسيد كه در جنگ جمل كشته شده بودند عبور كرد 

اين خطبه چنين آغاز مى شود لقد اصبح ابومحمد بهذا المكان غريبا اما والله لقد كنت اكره ان تكون قريش قتلى تحت بطون الكواكب همانا كه ابومحمد (طلحه ) در اين جايگاه غريب در افتاده است . همانا به خدا سوگند، خوش نمى داشتم كه قريش ‍ كشتگان زير شكم هاى ستارگان درافتند.

عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد

او عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد بن ابى العبص بن اميه بن عبد شمس است . او از اصحاب نيست و در زمره تابعان شمرده مى شود. پدرش از مسلمانى است كه در فتح مكه مسلمانان شده است ، هنگامى كه پيامبر (ص ) از مكه براى رفتن به حنين بيرون آمد عتاب را كارگزار مكه فرمود. او تا هنگام رحلت پيامبر (ص ) امير مكه بود و پس از آن هم در تمام مدت خلافت ابوبكر صديق آن سمت را داشت . و او و ابوبكر در يك روز مردند و هيچ كدام از مرگ ديگرى آگاه نشد. عبدالرحمان پسر عتاب همان كسى است كه چون اميرالمومنين على عليه السلام از كنار جسدش كه در جنگ جمل كشته شده بود عبور كرد خطاب به او فرمود: تاسف و اندوه من در مورد توست اى سالار قريش . اين جوانمرد جوانمردان و خرد ناب خاندان عبد مناف بود. گروه خودم را كشتم و نفس خود را تسكين بخشيدم ، از مشكلات و گرفتاريهاى خودم به خدا شكايت مى كنم .

كسى به اميرالمومنين گفت : امروز او را چه نيكو مى ستايى ! فرمود: او را و مرا زنانى پرورش داده اند كه تو را پرورش نداده اند.
كف دست عبدالرحمان را كه قطع شده بود عقابى در ربود و به يمامه انداخت كه چون انگشترش در دستش باقى بود دانسته شد كه آن دست از كيست و مردم يمامه از واقعه آگاه شدند. من در شرح نهج البلاغه قطب راوندى در اين فصل مسائل شگفتى ديدم كه خوش مى دارم برخى از آنها را بگويم ،  از جمله آن است كه در تفسير و شرح اين جمله كه فرموده است خون خود را از بنى عبد مناف گرفتم گفته است ، يعنى طلحه و زبير كه از خاندان عبد مناف بوده اند. اين اشتباه زشتى است ؛ زيرا طلحه از خاندان تيم بن مره و زبير از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى است و هيچ كدام از آن دو از خاندان عبد مناف نيستند كه پسران عبد مناف چهار تن بوده اند هاشم و عبد شمس و نوفل و عبدالمطلب و هركس از فرزندزادگان اين چهار نفر نباشد از خاندان عبد مناف نيست .

ديگر از سخنان او اين است كه مى گويد مروان بن حكم از بنى جمح است .اين فقيه بزرگوار كه خدايش رحمت كناد! از شناخت انساب بسيار به دور است .

مروان از خاندان امية بن عبد شمس است و بنى جمح از بنى هصيص بن كعب بن لوى بن غالب هستند و نام اصلى جمح تيم بن عمروبن هصيص است و برادرش سهم بن عمروبن هصيص خاندان عمرو عاص هستند و اينها كجا و مروان بن حكم كجا.
ديگر آنكه كلمه اعيار به معنى گورخران را اغيار ديگران خوانده و معنى كرده است و چنين كلمه اى روايت نشده است .

بنى جمح

بدان كه اميرالمومنين عليه السلام اين كلام را به عنوان نكوهش كسانى از بنى جمح كه همراه عايشه همسر رسول خدا (ص ) به جنگ جمل آمده بودند ايراد فرموده است و گفته است گورخران بنى جمح از چنگ من گريختند و گروهى از افراد بنى جمح همراه عايشه بودند كه روز جنگ جمل گريختند و كسى از ايشان جز دو تن كشته نشدند. از جمله كسانى كه گريختند و جان به در بردند عبدالله طويل بن صفوان بن اميه بن خلف بن وهب حذاقة بن جمح است كه خودش شريف و پدرش هم والاتبار بودند. عبدالله طويل چندان زنده ماند كه همراه ابن زبير در مكه كشته شد.

ديگر از ايشان ، يحيى بن حكيم بن صفوان بن امية بن خلف است كه چندان زيست تا آنكه عمرو بن سعد اشدق هنگامى كه حاكم مدينه و مكه شد او را كارگزار خود در مكه قرار داد. عمرو در مدينه مقيم بود و يحيى در مكه اقامت داشت .

ديگر از ايشان عامر بن مسعود بن امية بن خلف است كه به سبب كوتاهى قامت و سياهى رنگش به كوزگرد مشهور بود و او چندان زندگى كرد زياد او را سرپرست صدقات بكر بن وائل قرار داد و عبدالله بن زبير عوام او را به سالارى كوفه گماشت .

ديگر از ايشان ايوب بن حبيب بن علقمه بن ربيعة بن اعور بن اهيب بن حذافة بن جمح است . او چندان زنده ماند كه به دست خوارج درقديد كشته شد. اينها افرادى هستند كه من از حضور آنان در جنگ جمل همراه عايشه اطلاع دارم . از قبيله بنى جمح عبدالرحمان بن وهب بن اسيد بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح و عبدالله بن ربيعة دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذافة بن جمح كه همراه عايشه بودند و كشته شده باشد. همچنين اگر به جاى كلمه اعيار كلمه اعيان ، كه در بعضى نسخ ذكر شده ، آمده است يعنى بزرگان و سرشناسان بنى جمح از چنگ من گريختند.

در سخن على (ع ) ضمير به قريش بر مى گردد. يعنى آنان آهنگ خلافت كردند و بدون رسيدن به آن كشته شدند. اگر بگويى : آيا معتقدى كه طلحه و زبير شايستگى خلافت نداشته اند. كه در اين صورت مذهب و عقيده ياران معتزلى خود را رها كرده اى و اگر به اين مسئله معتقد نباشى با گفته اميرالمومنين عليه السلام كه فرموده است آنان شايسته خلافت نبودند مخالفت كرده اى .

مى گويم : آن دوتا هنگامى كه اميرالمومنين على عليه السلام به خلافت نرسيده بود شايستگى آن را داشته اند ولى همين كه اميرالمومنين در جستجوى خلافت برآمد و به آن رسيد ديگر هيچكس ، نه آن دو و نه غير ايشان ، شايستگى خلافت (و حق خروج بر او را) نداشته اند. همان گونه كه اگر اطاعت ظاهرى و رضايت على عليه السلام به حكومت كسانى كه پيش از او بوده اند نمى بود (و عدم خروج آن حضرت بر آنان مطرح نبود) ما به صحت و درستى خلافت و حكومت آنان – ابوبكر، عمر، عثمان – هم حكم نمى كرديم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 212 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

212 و من كلام له ع- في ذكر السائرين إلى البصرة لحربه ع

فَقَدِمُوا عَلَى عُمَّالِي وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ الَّذِي فِي يَدَيَّ- وَ عَلَى أَهْلِ مِصْرٍ كُلُّهُمْ فِي طَاعَتِي وَ عَلَى بَيْعَتِي- فَشَتَّتُوا كَلِمَتَهُمْ وَ أَفْسَدُوا عَلَيَّ جَمَاعَتَهُمْ- وَ وَثَبُوا عَلَى شِيعَتِي فَقَتَلُوا طَاِئفَةً منْهُمْ غَدْراً- وَ طَاِئفَةً عَضُّوا عَلَى أَسْيَافِهِمْ- فَضَارَبُوا بِهَا حَتَّى لَقُوا اللَّهَ صَادِقِين‏

مطابق خطبه 218 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(212) : از سخنان آن حضرت (ع ) درباره كسانى كه براى جنگ با او به بصره رفتند.

اين خطبه با عبارت فقدمواعلى عمالى و خزان بيت مال المسلمين الذى فى يدى … پس بر كارگزاران من و خزانه داران بيت المال مسلمانان كه در تصرف من بود در آمدند شروع مى شود.

(ابن ابى الحديد گويد:) ما پيش از اين آنچه را كه (در اين باره ) گذشت شرح داديم و گفتيم كه لشكريان جمل گروهى از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام را در بصره كشتند، آن هم پس از آنكه با مكر و فريب ايشان را امان داده بودند و اينكه برخى از شيعيان تسليم نشدند و در جنگ پايدارى كردند و چندان جنگيدند تا كشته شدند نظير حكيم بن جبله عبدى و ديگران .

در كتاب غريب الحديث ابومحمد عبدالله بن قتيبه شرح حديثى از حذيفة بن اليمان چنين خواندم كه حذيفه مى گفته است : پيامبر (ص ) موضوع خروج عايشه را پيشگويى فرموده و ضمن آن چنين گفته است قبيله مضر همراه عايشه جنگ خواهد كرد كه خدايش در آتش افكند! و قبيله ازد عمان همراه او جنگ مى كند كه خداوند پايش را قطع كند! همانا قبيله قيس هم همواره براى دين خدا در جستجوى شر است تا آنگاه كه خداوند با فرشتگان بر آنان چيره مى شود و چنان درمانده مى شوند كه نمى توانند كناره هاى وادى را حراست كنند.

مى گويم : اين حديث خود يكى از اعلام و نشانه هاى بارز پيامبرى سرور ما محمد (ص ) است كه از اخبار غيبى است كه حذيفه از آن حضرت شنيده و دريافت كرده است .

درباره حذيفة بن اليمان سيره نويسان اجماع كرده اند كه او همان روزها كه عثمان كشته شده درگذشته است و خبر مرگ عثمان هنگام بيمارى حذيفة به حذيفه رسيد و حذيفه هم در حالى كه بيعت مردم با على (ع ) هنوز به صورت كامل واقع نشده بود رحلت كرد و در جنگ جمل هم شركت نكرده است . 
اين حديث هم نظر و عقيده اصحاب ما را مورد فسق اصحاب جمل ثابت مى كند مگر كسانى كه توبه ايشان ثابت شده است و آنان سه نفرند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 211 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

211 و من كلام له ع

اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ- فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ أَكْفَئُوا إِنَائِي- وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً كُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي- وَ قَالُوا أَلَا إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ- وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تَمْنَعَهُ فَاصْبِرْ مَغْمُوماً أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً- فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ وَ لَا ذَابٌّ وَ لَا مُسَاعِدٌ- إِلَّا أَهْلَ بَيْتِي فَضَنَنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَنِيَّةِ- فَأَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذَى وَ جَرِعْتُ رِيقِي عَلَى الشَّجَا- وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ الْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ- وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ وَخْزِ الشِّفَارِ قال الرضي رحمه الله- و قد مضى هذا الكلام في أثناء خطبة متقدمة- إلا أني ذكرته هاهنا لاختلاف الروايتين‏

مطابق خطبه 217 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(211) : از سخنان آن حضرت (ع ) 

اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قد قطعوا رحمى و اكفئوا انائى … (بارخدايا از تو يارى مى طلبم بر قريش و كسانى كه ايشان را يارى دادند، كه آنان پيوند خويشاوندى مرا گسستند و ظرف و جايگاه مرا برگردانيدند) مى گويم : نظير اين سخن باز هم اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است ولى زمان ايراد آن به صورت دقيق گفته نشده است و حال و زمانى را كه مقصود او بوده است روشن نكرده اند. اصحاب معتزلى ما چنين مى گويند كه اين سخن را على عليه السلام پس از شورا و بيعت با عثمان ايراد كرده است و هيچ كس از ياران معتزلى ما در اينكه على عليه السلام در آن مورد دردمندانه دادخواهى كرده است ترديدى ندارد و بيشتر ياران ما خوش ندارند كه امثال اين سخنان را بر تظلم و تاءلم آن حضرت از روز سقيفه حمل نمايند.

ابن ابى الحديد سپس براى اثبات اين نظريه خود وارد مبحثى كلامى آميخته با جدل مى شود و اصرار مى ورزد كه نص آشكارى در آن مورد نبوده است و با اشاره به ستيز و دشمنى قريش كه از كينه هاى جنگهاى بدر و حنين سرچشمه مى گرفته است و احتمال از ميان رفتن كلمه توحيد و اسلام مى رفته است كارى كه صحابه در مورد حكومت انجام دادند از عنايات خداوند متعال مى داند  و سپس موضوع ويژه يى را طرح مى كند كه جنبه تاريخى دارد به شرح زير است .

فصلى در اينكه اگر جعفر و حمزه زنده مى بودند حتما با على بيعت مى كردند

از ابوجعفر نقيب ، يحيى بن محمد بن ابى يزيد، كه خدايش رحمت كناد! پرسيدم ! آيا معتقدى كه اگر حمزه و جعفر زنده مى بودند پس از رحلت رسول خدا (ص ) با على (ع ) به خلافت بيعت مى كردند! گفت : آرى ، سرعت آن دو در بيعت با على سريع تر از شعله ور شدن آتش در بوته خارهاى بيابانى بود. به او گفتم : من گمان مى كنم كه جعفر از على پيروى و با او بيعت مى كرد ولى در مورد حمزه چنين گمانى ندارم كه او را مردى سرافراز و گردنكش و قوى نفس و خودمحور و دلاورى ستيزه گر كه كس را يارى پيروزى بر او نبوده است مى بينم . وانگهى سن او بيشتر و عموى على بوده و آثار او در جهاد معروف تر است  و خيال مى كنم براى خود در جستجوى خلافت بر مى آمد.

نقيب گفت : موضوع در مورد اخلاق و سجاياى او همين گونه است كه گفتى ولى حمزه مردى متدين و متين و داراى تصديق خالص به ساحت رسول خدا (ص ) بود و اگر زنده مى ماند از احوال على عليه السلام با رسول خدا (ص ) چيزها مى ديد كه نخوت او فرو مى شكست و كژروى او از ميان مى رفت و او را بر خويشتن مقدم مى داشت و در مورد على (ع ) رضايت خداوند و پيامبر را در نظر مى گرفت هر چند مخالف ميل و خواسته اش مى بود.

نقيب سپس گفت : اين خلق و خوى بشرى حمزه كجا قابل مقايسه با اخلاق لطيف و روحانى على (ع ) است ؟ على (ع ) علاوه بر خلق و خوى حمزه داراى آن لطافت هم بوده است ، يعنى از آن جهات كه تو گفتى نفس حمزه و على يكى است ، وانگهى نفس هيولايى حمزه و خالى بودن آن از علوم كجا قابل مقايسه با نفس قدوسى على عليه السلام است كه به فطرات صحيح و نه از راه تعليم آن چنان به دقايقى دست يافت كه نفوس دقيق ترين فلاسفه الهى از درك آن عاجز بود. اگر حمزه زنده مى بود و آنچه را كه ديگران از على (ع ) ديدند مى ديد بدون ترديد نسبت به على (ع ) از سايه او هم پيروتر مى شد و از ابوذر و مقداد هم از او بيشتر پيروى مى كرد.

اما اين گفتارت كه مى گويى حمزه عموى وى بوده و داراى سن بيشترى است ، مگر عباس همين حال را نداشته است و خود مى دانى كه چگونه تسليم او بود و هر چه پيشنهادى به او كرد؟ ابوسفيان هم از لحاظ خويشاوندى چون عمو و از لحاظ سنى بزرگتر بوده است و خود مى دانى كه چه پيشنهادى به على (ع ) كرد.

نقيب از ابوجعفر سپس گفت : همواره عموها نسبت به برادرزادگان خود خدمت انجام داده و پيرو ايشان بوده اند. مگر نمى بينى كه داود، عبدالله ، صالح ، سليمان ، عيسى ، اسماعيل و عبدالصمد – پسران على بن عبدالله بن عباس – همگى نسبت به برادرزاده خود، سفاح خدمت كردند و فرماندهان سپاهها و انصار و يارانش بودند؟

مگر نمى بينى كه حمزه و عباس از برادرزاده خود يعنى پيامبر (ص ) پيروى كردند و به رياست او خشنود شدند و دعوتش را تصديق كردند؟ مگر نمى دانى كه ابوطالب رئيس و پيرمرد و مورد احترام بنى هاشم بود و پيامبر (ص ) كودك پدر از دست داده يى بود كه تحت كفالت او و همچون يكى از فرزندان او به شمار مى آمد و سرانجام ابوطالب نسبت به او خضوع و به راستى دعوتش اعتراف كرد و فرمان او را گردن نهاد تا آنجا كه در مدح پيامبر شعر سرود، همان گونه كه فروتر فراتر را مى ستايد ابوطالب در مدح پيامبر گفته است :
سپيد چهره يى كه به وسيله آبروى او از ابر تقاضاى باران مى شود، پناهگاه يتيمان و فريادرس بيوه زنان است . قحطى زدگان خاندان هاشم به او پناه مى برند و آنان در پيشگاهش در نعمت و بخشش قرار مى گيرند

اين راز و ويژگى كه در وجود محمد (ص ) سرشته بود تا آنجا كه ابوطالب با همه اهميت و حالات خود ستايشگر اوست رازى بزرگ و خصيصه يى گرانقدر و مايه عبرت است كه انسانى فقير و بدون يار و ياور كه قادر به دفاع از خود نبوده است تا چه رسد به اينكه بر كس ديگرى پيروز شود گفتار و دعوتش در بدن و روح افراد همان اثر را بگذرد كه باده ناب در بدنها و افكار معتدل ، و كار چنان شود كه عموهايش از او فرمانبردارى كنند و مربى و كفيل او و كسى كه تا آخر عمر خود عهده دار پرداخت هزينه و خوراك و لباس او بوده است او را چنان ستايش كند كه شاعران ، اميران و پادشاهان را ستايش مى كنند، و در نظر شخص با انصاف اين كار بزرگتر از شق القمر و تبديل عصا به اژدها و خبردادن به مردم از آنچه مى خورند و اندوخته مى كنند مى باشد.

نقيب كه خدايش رحمت كناد! به من گفت : چگونه مى گويى ، خيال مى كنم جعفر با او بيعت و از او پيروى مى كرد و تصور نمى كنم حمزه چنان مى كرد؟ اگر اين سخن را از آن جهت مى گويى كه جعفر برادر على بوده است بايد توجه داشته باشى كه جعفر هم از على ده سال بزرگتر و داراى مناقب و ويژگيهاى پسنديده بسيار بوده است و پيامبر (ص ) درباره جعفر به اتفاق محدثان سخنى گرانقدر فرموده است و هنگامى كه جعفر و زيد بن حارثه و على به يكديگر تفاخر مى كردند و داورى پيش رسول خدا بردند، آن حضرت به جعفر فرمود آفرينش و خوى تو شبيه خود من است و جعفر از شدت خوشحالى شرمسار شد، پيامبر (ص ) سپس به زيد بن حارثه فرمود اما تو دوست و وابسته مايى او هم شرمسار شد، سپس به على فرمود اما تو برادر و دوست ويژه منى ، محدثان گفته اند على عليه السلام شرمسار نشد و گفته اند تكرار و پيوستگى تعظيمى كه پيامبر (ص ) نسبت به على مبذول مى فرمود چنان بود كه اين گفتار آن حضرت براى على (ع ) غير منتظره نبود و حال آنكه افراد ديگر گاهى مورد تعظيم قرار مى گرفتند و همان تعظيم در نظرشان بسيار پرارزش بود. مردم درباره اينكه كداميك از اين ستايشها بزرگتر است اختلاف نظر دارند.

من به نقيب گفتم در كتاب البصائر ابوحيان توحيدى مطلبى خواندم كه با اين گفتگوى ما مناسب است . توحيدى در فصل پنجم آن كتاب مى گويد: از قاضى القضاة ابوسعيد بن بشر بن حسين  كه در جدول و مباحثه از او تواناتر نديده بودم ضمن مناظره يى كه ميان او و عبدالله طبرى صورت گرفت و سخن درباره جناب جعفر بن ابى طالب و اسلام او و مقايسه فضيلت او و برادرش على (ع ) بود چنين شنيدم كه بشر بن حسين مى گفت : چون به دقت نظر شود دانسته مى شود كه مسلمان شدن جعفر پس از رسيدن به سن بلوغ بوده است و اسلام آوردن شخص بالغ پس از استبصار و آشكارساختن و شناخت صورت مى گيرد و بايد براى او ناپسندى آيينى كه در اوست و پسنديده بودن آيينى كه مى خواهد وارد آن شود روشن شده باشد و حال آنكه سن على به هنگامى كه مسلمان شده است مورد اختلاف است و چنين به نظر مى رسد كه مسلمانى على از راه يقين بوده است نه اينكه خود موضوع را روشن كرده باشد و حداكثر اين است كه مسلمان شدن على (ع ) در اوان بلوغ اوست . اين هم معلوم است كه هر دو كشته شده اند و به طور قطع كشته شدن جعفر شهادت در جنگ موته است و حال آنكه در موضوع قتل على بسيار اختلاف نظر است . وانگهى خداوند متعال نسبت به جعفر اين عنايت را مبذول فرموده كه پيش از ظهور اختلاف هرج و مرج و اضطراب ريسمان وحدت او را به بهشت برده است ، و بر فرض كه اجماع بر اين قرار گيرد كه كشته شدن جعفر و على هر دو شهادت بوده است باز حالت جعفر به مراتب و بزرگتر است كه او در حال پيشروى در جنگ و بدون آنكه پشت به جنگ كند شهيد شده است و على غافلگير گرديده و بدون آنكه بداند آهنگ كشتن او شده است و تفاوت و فاصله زيادى است ميان كسى كه ناگهان با مرگ غافلگير شود و كسى كه چنگالهاى مرگ را به چشم خويش و روياروى ببيند و با سينه و گلوى خود از آن استقبال كند و با ايمان و راستى براى ديدار خداوند بشتابد. مگر تو نمى دانى كه نخست دست راست جعفر قاطع شد و او پرچم را به دست چپ گرفت و چون دست چپش قطع شد رايت را به سينه خود فشرد. از اين گذشته قاتل جعفر به ظاهر و آشكارا مشرك بوده است و حال آنكه قاتل على از كسانى است كه شهادت به يگانگى خدا مى داده و نماز مى گزارده است و به خيال خود به قصد تقرب به او حمله كرده است و حال آنكه با نصى كه هيچ اختلافى در آن نيست قاتل جعفر كافر بوده است . مگر تو نمى دانى كه جعفر داراى دو بال است و دو هجرت كرده است هم به حبشه و هم به مدينه .

نقيب ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد! گفت : شيخ تو فداى تو باد! بدان كه ابوحيان مردى ملحد و زنديق است و دوست مى دارد كه با دين بازى كند و آنچه را در دل دارد بگويد و آن را به گروهى كه هرگز نگفته اند و چون اعتقادى ندارند نسبت دهد. من به خدا سوگند مى خورم كه قاضى ابوسعد حتى يك كلمه از اين سخنان را هم نگفته است و اين مطلب از دروغها و ساخته و پرداخته هاى ابوحيان است ، همان گونه كه به قاضى ابوحامد مرورودى هم هر دروغ و ناپسندى را نسبت مى دهد و از او هر چيز سست و بى ارزش ‍ را نقل مى كند.
نقيب سپس گفت : اى ابوحيان ، مقصود تو از اين سخن اين است كه بدان وسيله ميان اعقاب ابوطالب تفرقه افكنى و آنان را با خود درافكنى و حال آنكه احوال هرگونه كه باشد و بشود شرف و فخر از آن ايشان است و از آن خاندان بيرون نخواهد شد.

نقيب كه خدايش رحمت كناد سپس خنديد و تكيه داد و پاى خود را دراز كرد و گفت اين موضوع چيزى است كه نياز به سخن درازى ندارد كه اجماع مسلمانان بر بطلان آن است و ميان مسلمانان هيچ اختلافى نيست و در آنكه على (ع ) از جعفر برتر است و ابوحيان اين موضوع را كه به آن اشاره كرده است از نامه ابوجعفر منصور دوانيقى به محمد بن عبداللهنفس زكيه  سرقت كرده است . منصور در آن نامه خطاب به او مى نويسد: بنى اميه پس از نمازهاى واجب پدرت را لعن مى كردند همان گونه كه كافران را لعنت مى كنند و ما بنى اميه را سركوب و آنان را تكفير كرديم و فضيلت او را روشن ساختيم و يادش را زنده كرديم . اينك تو همين كار ما را بر ضد ما حجت قرار داده اى و چنين پنداشته اى كه چون ما فضائل او را بيان مى كنيم او را بر حمزه و عباس و جعفر برترى مى دهيم ؟ آنان در حالى در گذشتند كه مسلمانان از آنان به سلامت ماندند و حال آنكه پدرت (على عليه السلام ) گرفتار خونها شد.

من به نقيب ، كه خدايش رحمت كناد، گفتم : در اين صورت مسئله مورد اجماع نبوده است زيرا منصور معتقد به فضيلت على (ع ) بر آنان نيست و حال آنكه تو ادعاى اجماع كردى . گفت : پيش از سخن اين مرد، در اين مورد اجماع بوده است و هر سخنى كه پيش از آن اجماع صورت گرفته باشد به آن اعتنا نمى شود.

چون از پيش نقيب ابوجعفر بيرون آمدم همان روز در همين مورد با احمد بن جعفر واسطى – خدايش رحمت كناد -! كه مردى خردمند، بافضيلت و امامى مذهب بود گفتگو كردم ، گفت : نقيب ابوجعفر صحيح گفته ، مگر تو نمى دانى كه ياران معتزلى شما بر دو عقيده اند: گروهى مى گويند از همه مسلمانان از لحاظ ثواب ابوبكر برتر است و گروهى ديگر مى گويند على از همه مسلمانان از اين لحاظ برتر است ؟ و اصحاب امامى ما معتقدند كه على عليه السلام از لحاظ ثواب از همه مسلمانان برتر است ؛ زيديه هم همين عقيده را دارند، اما اشعرى ها و كراميه و اهل حديث مى گويند اين منقبت از ابوبكر است ، پس از مجموع اين عقايد چنين استنباط مى شود كه ميزان ثواب حمزه و جعفر كمتر از على عليه السلام است .

اما در مورد اماميه و زيديه و عموم معتزله بغداد و گروه بسيارى از معتزله بصره نيز موضوع روشن است . و در نظر ديگر مسلمانان اين است كه ترتيب تقدم و بيشتر بهره بردن از ثواب چنين است : ابوبكر سپس عمر سپس عثمان و سپس على . بدين گونه مى بينى كه هيچ كس بر اين مذهب و عقيده نرفته است كه ثواب حمزه و جعفر بيش ‍ از على باشد و چون از ميان همه فرقه ها هيچ كس چنين چيزى نگفته است موضوع اجماعى كه نقيب مدعى آن است ثابت مى شود و اين در صورتى است كه افضل بودن را به بيشتر ثواب داشتن معنى كنيم كه همان چيزى است كه اين جدال درباره على و جعفر در همان مورد است ، و اگر افضل بودن را در مناقب و خصائص و فراوانى نصوصى كه دلالت بر تعظيم دارد بدانيم بخوبى معلوم است كه هيچ كس از مردم در آن مورد نمى تواند قابل مقايسه و نزديك با على باشد، نه جعفر و نه حمزه و نه ديگران .

پس از آن كتابى از شيخ ما معتزله يعنى ابوجعفر اسكافى  به دست من افتاد كه در آن عقيده و مذهب بشر بن معتمر و ابوموسى و جعفر بن مبشر و ديگر پيشگامان معتزله بغداد را بررسى كرده است كه مى گويند افضل مسلمانان على بن ابى طالب و پس از او پسرش حسن و پس از او پسر ديگرش حسين سپس حمزه بن عبدالمطلب و پس از ابوجعفر بن ابى طالب و سپس ابوبكر و پس از او عمر و سپس عثمان بن عفان است .

اسكافى مى گويد مراد از افضل بودن اين است كه كداميك در پيشگاه خداوند گرامى تر و داراى پاداش بيشترى است و منزلت كداميك در رستاخيز والاتر است .

پس از آن ، به كتابى از شيخ خودمان ابوعبدالله بصرى دسترسى يافتم كه اين موضوع را نوشته و به بغدادى ها نسبت داده بود و در آن آمده بود كه شيخ ابوالقاسم بلخى هم همين اعتقاد را داشته است و پيش از او هم شيخ ابوالحسين خياط كه شيخ همه متاءخران بغداد است همگى همين عقيده را دارند. من از اين اعتقاد شاد شدم و بر مسرتم بيشتر افزوده شد كه بسيارى از مشايخ ما همين عقيده را دارند و آن را در ارجوزه يى كه عقايد معتزله را در آن شرح داده ام گنجاندم و چنين سرودم .

بهترين خلق خدا پس از مصطفى (ص ) و بزرگترين آنان از لحاظ شرف به روز مفاخره ، نخست سرور معظم و وصى و همسر بتول ، يعنى مرتضى على است و پس از او دو پسرش و سپس حمزه و جعفر و از پى ايشان عتيق مخلص و صديق و پس از او عمر آن فاروق دين خدا و شير دلير است و پس از او عثمان ذوالنورين و همين عقيده حق و بدون انحراف است .

خطبه 209 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

209 و من خطبة له ع خطبها بصفين

أَمَّا بَعْدُ- فَقَدْ جَعَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً بِوِلَايَةِ أَمْرِكُمْ- وَ لَكُمْ عَلَيَّ مِنَ الْحَقِّ مِثْلُ الَّذِي لِي عَلَيْكُمْ- وَ الْحَقُّ أَوْسَعُ الْأَشْيَاءِ فِي التَّوَاصُفِ- وَ أَضْيَقُهَا فِي التَّنَاصُفِ- لَا يَجْرِي لِأَحَدٍ إِلَّا جَرَى عَلَيْهِ- وَ لَا يَجْرِي عَلَيْهِ إِلَّا جَرَى لَهُ- وَ لَوْ كَانَ لِأَحَدٍ أَنْ يَجْرِيَ لَهُ وَ لَا يَجْرِيَ عَلَيْهِ- لَكَانَ ذَلِكَ خَالِصاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ- لِقُدْرَتِهِ عَلَى عِبَادِهِ- وَ لِعَدْلِهِ فِي كُلِّ مَا جَرَتْ عَلَيْهِ صُرُوفُ قَضَائِهِ- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى الْعِبَادِ أَنْ يُطِيعُوهُ- وَ جَعَلَ جَزَاءَهُمْ عَلَيْهِ مُضَاعَفَةَ الثَّوَابِ- تَفَضُّلًا مِنْهُ وَ تَوَسُّعاً بِمَا هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُه‏ ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً- افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْضٍ- فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِي وُجُوهِهَا- وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً- وَ لَا يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلَّا بِبَعْضٍ- .

وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ- حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيَّةِ وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَى الْوَالِي- فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُلٍّ- فَجَعَلَهَا نِظَاماً لِأُلْفَتِهِمْ وَ عِزّاً لِدِينِهِمْ- فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ إِلَّا بِصَلَاحِ الْوُلَاةِ- وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ إِلَّا بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّةِ- فَإِذَا أَدَّتْ الرَّعِيَّةُ إِلَى الْوَالِي حَقَّهُ- وَ أَدَّى الْوَالِي إِلَيْهَا حَقَّهَا- عَزَّ الْحَقُّ بَيْنَهُمْ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّينِ- وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلَالِهَا السُّنَنُ- فَصَلَحَ بِذَلِكَ الزَّمَانُ- وَ طُمِعَ فِي بَقَاءِ الدَّوْلَةِ وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الْأَعْدَاءِ- .

وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ وَالِيَهَا- أَوْ أَجْحَفَ الْوَالِي بِرَعِيَّتِهِ- اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ- وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ وَ كَثُرَ الْإِدْغَالُ فِي الدِّينِ- وَ تَرَكَتْ مَحَاجُّ السُّنَنِ فَعُمِلَ بِالْهَوَى- وَ عُطِّلَتِ الْأَحْكَامُ وَ كَثُرَتْ عِلَلُ النُّفُوسِ- فَلَا يُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقٍّ عُطِّلَ- وَ لَا لِعَظِيمِ بَاطِلٍ فُعِلَ- فَهُنَالِكَ تَذِلُّ الْأَبْرَارُ وَ تَعِزُّ الْأَشْرَارُ- وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ- . فَعَلَيْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِي ذَلِكَ وَ حُسْنِ التَّعَاوُنِ عَلَيْهِ- فَلَيْسَ أَحَدٌ وَ إِنِ اشْتَدَّ عَلَى رِضَا اللَّهِ حِرْصُهُ- وَ طَالَ فِي الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ- بِبَالِغٍ حَقِيقَةَ مَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ الطَّاعَةِ لَهُ- وَ لَكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عَلَى عِبَادِهِ- النَّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ- وَ التَّعَاوُنُ عَلَى إِقَامَةِ الْحَقِّ بَيْنَهُمْ- وَ لَيْسَ امْرُؤٌ وَ إِنْ عَظُمَتْ فِي الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ- وَ تَقَدَّمَتْ فِي الدِّينِ فَضِيلَتُهُ- بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَى مَا حَمَّلَهُ مِنْ حَقِّهِ- وَ لَا امْرُؤٌ وَ إِنْ صَغَّرَتْهُ النُّفُوسُ- وَ اقْتَحَمَتْهُ الْعُيُونُ- بِدُونِ أَنْ يُعِينَ عَلَى ذَلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْه‏

مطابق خطبه 216 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(209)  : از خطبه هاى آن حضرت (ع ) كه در صفين ايراد فرموده است .

اين خطبه با عبارت اما بعد جعل الله سبحانه الى عليكم حقا بولاية امركم و لكم على من الحق مثل الذى لى عليكم (اما بعد، همانا خداوند سبحان در قبال ولايت امر شما براى من بر شما حقى قرار داده است و براى شما هم نظر همان حق را بر عهده من قرار داده است ) شروع مى شود. (در شرح اين خطبه بحث تاريخى مستقلى نيامده ولى دو مبحث اجتماعى آورده است كه خالى از نكات لطيف تاريخى نيست و به ترجمه برخى از آن نكات قناعت مى شود.)

فصلى در احاديث و اخبارى كه ملك را به صلاح مى آورد

در مورد واجب بودن اطاعت از صاحبان امر فراوان و به صورت گسترده آيات و اخبار و احاديث آمده است . خداوند سبحان مى فرمايد از خداوند اطاعت كنيد و از پيامبر و فرمانداران خود اطاعت كنيد، عبدالله بن عمر در اين مورد از رسول خدا روايت مى كند كه فرموده اند شنيدن و اطاعت كردن بر هر مسلمان در امورى كه خوش و ناخوش داشته باشد تا هنگامى است كه او را به گناه فرمان ندهند چون به گناه فرمان داده شد ديگر شنيدن و اطاعت كردن نيست .

از سخنان حكيمان است كه گفته اند. دلهاى رعيت گنجينه هاى حاكم است كه هر چه در آن نهد همان را باز خواهد يافت . و گفته شده است : دو صنف از مردم نسبت به يكديگر ستيز مى ورزند: سلطان و رعيت ، در عين حال ملازم و پيوسته اند اگر يكى از آن دو صالح باشد ديگرى به صلاح مى رسد و اگر يكى تباه باشد ديگرى تباه مى شود.

گفته شده است ستم بر رعيت جلب كردن و فراهم آوردن بليه است ، مرگ پادشاه ستمگر نعمت وفور همگانى است ، و هيچ قحطى سخت تر از ستم سلطان نيست ، شگفتا از كسى كه رعيت خود را به تباهى مى كشد و حال آنكه مى داند شوكت او به اطاعت ايشان وابسته است .

آثارى كه در مورد عدل و انصاف آمده است 

پيامبر (ص ) فرموده اند خداوند آسمان را با سه چيز آراسته است : خورشيد و ماه و ستارگان و زمين را با سه چيز آراسته است : دانشمندان و باران و سلطان دادگر.

به نوشروان گفته شد: كدام سپر از همه استوارتر است ؟ گفت : دين . گفته شد: كدام ساز و برگ از همه نيرومندتر است ؟ گفت : دادگرى (!)
در خزانه يكى از خسروان ايران سبدى يافت شد كه چون آن را گشودند در آن دانه هاى انارى به بزرگى دانه هاى زردآلو ديدند كه در آن سبد نوشته يى بود چنين : اين دانه هاى انارى است كه ما در يافت خراج زمين آن به داد رفتار كرديم .

مردى از مصر براى دادخواهى پيش عمر آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، اين جايگاه كسى است كه به تو پناه آورده است . عمر گفت : آرى ، به بهترين پناهگاه پناه آورده اى ؛ اينك بگو كار تو چيست ؟ گفت : در مصر با پسر عمرو عاص مسابقه دادم و از بردم و او شروع به زدن من با تازيانه خويش كرد و مى گفت : من پسر شخصى گرامى هستم ، و چون اين خبر به پدرش رسيد مرا زندانى كرد كه مبادا به حضور تو بيايم .

عمر به عمرو عاص نوشت : چون اين نامه من به دست تو رسيد و پسرت در مراسم حج حضور پيدا كنيد. چون عمرو عاص و پسرش ‍ آمدند، عمر تازيانه بدست آن مرد مصرى داد و گفت او را همان گونه كه تو را زده است بزن . مرد مصرى شروع به زدن او كرد و مى گفت : بزن ، اميرزاده را بزن ! و اين سخن را تكرار مى كرد تا آنجا كه مرد مصرى گفت : اى اميرالمومنين ، داد خويش از او ستاندم . عمر در حالى كه به عمرو عاص اشاره مى كرد به مرد مصرى گفت اكنون جلو سر عمرو عاص تازيانه بزن . گفت : اى اميرالمومنين من كسى را مى زنم كه مرا زده است . عمر گفت : او را با اتكاء به قدرت و چيرگى پدرش زده است اينك اگر مى خواهى او را بزن و به خدا سوگند اگر چنان كنى هيچ كس تو را از آن باز نمى دارد تا هنگامى خودت دست از او بردارى . آنگاه عمر به عمرو عاص گفت : اى پسر عاص ، از چه هنگامى شما دوست مردم را بردگان خويش پنداشته ايد و حال آنكه مادران ايشان آنان را آزاده به دنيا آورده اند.

عدى بن ارطاة براى عمر بن عبدالعزيز نوشت ! اينجا قومى هستند كه تا آن را عذاب و شكنجه نرسد خراج خود را نمى پردازند. اينك اى اميرالمومنين ، راى خويش را براى من بنويس . عمر بن عبدالعزيز براى او نوشت : جاى كمال شگفتى است كه براى من نامه مى نويسى و در آن براى آزاردادن آدميان اجازه مى خواهى گويا چنين مى پندارى كه اجازه دادن من براى تو سپرى از عذاب خداوند است يا خشنودى من تو را از خشم خداوند نجات مى دهد! نه ، هر كس آن چه را كه بر عهده اوست و پرداخت كرد بگير و هر كس ‍ خوددارى كرد او را به خداوند واگذار كه ديدار آنان با خداوند همراه گناهان خودشان براى من خوشتر است كه من خداوند را ديدار كنم و پاسخ عذاب دادن آنان با من باشد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 207 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

207 و من خطبة له ع

وَ أَشْهَدُ أَنَّهُ عَدْلٌ عَدَلَ وَ حَكَمٌ فَصَلَ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ سَيِّدُ عِبَادِهِ- كُلَّمَا نَسَخَ اللَّهُ الْخَلْقَ فِرْقَتَيْنِ جَعَلَهُ فِي خَيْرِهِمَا- لَمْ يُسْهِمْ فِيهِ عَاهِرٌ وَ لَا ضَرَبَ فِيهِ فَاجِرٌ- أَلَا وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ لِلْخَيْرِ أَهْلًا- وَ لِلْحَقِّ دَعَائِمَ وَ لِلطَّاعَةِ- عِصَماً- وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدَ كُلِّ طَاعَةٍ عَوْناً مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- يَقُولُ عَلَى الْأَلْسِنَةِ وَ يُثَبِّتُ بِهِ الْأَفْئِدَةَ- فِيهِ كِفَاءٌ لِمُكْتَفٍ وَ شِفَاءٌ لِمُشْتَفٍ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ عِبَادَ اللَّهِ الْمُسْتَحْفَظِينَ عِلْمَهُ- يَصُونُونَ مَصُونَهُ وَ يُفَجِّرُونَ عُيُونَهُ- يَتَوَاصَلُونَ بِالْوِلَايَةِ- وَ يَتَلَاقَوْنَ بِالْمَحَبَّةِ وَ يَتَسَاقَوْنَ بِكَأْسٍ رَوِيَّةٍ- وَ يَصْدُرُونَ بِرِيَّةٍ لَا تَشُوبُهُمُ الرِّيبَةُ- وَ لَا تُسْرِعُ فِيهِمُ الْغِيبَةُ- عَلَى ذَلِكَ عَقَدَ خَلْقَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ- فَعَلَيْهِ يَتَحَابُّونَ وَ بِهِ يَتَوَاصَلُونَ- فَكَانُوا كَتَفَاضُلِ الْبَذْرِ يُنْتَقَى فَيُؤْخَذُ مِنْهُ وَ يُلْقَى- قَدْ مَيَّزَهُ التَّخْلِيصُ وَ هَذَّبَهُ التَّمْحِيصُ- فَلْيَقْبَلِ امْرُؤٌ كَرَامَةً بِقَبُولِهَا- وَ لْيَحْذَرْ قَارِعَةً قَبْلَ حُلُولِهَا- وَ لْيَنْظُرِ امْرُؤٌ فِي قَصِيرِ أَيَّامِهِ وَ قَلِيلِ مُقَامِهِ فِي مَنْزِلٍ- حَتَّى يَسْتَبْدِلَ بِهِ مَنْزِلًا- فَلْيَصْنَعْ لِمُتَحَوَّلِهِ وَ مَعَارِفِ مُنْتَقَلِهِ- فَطُوبَى لِذِي قَلْبٍ سَلِيمٍ- أَطَاعَ مَنْ يَهْدِيهِ وَ تَجَنَّبَ مَنْ يُرْدِيهِ- وَ أَصَابَ سَبِيلَ السَّلَامَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ- وَ طَاعَةِ هَادٍ أَمَرَهُ وَ بَادَرَ الْهُدَى قَبْلَ أَنْ تُغْلَقَ أَبْوَابُهُ-وَ تُقْطَعَ أَسْبَابُهُ وَ اسْتَفْتَحَ التَّوْبَةَ وَ أَمَاطَ الْحَوْبَةَ- فَقَدْ أُقِيمَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ هُدِيَ نَهْجَ السَّبِيل‏

مطابق خطبه 214 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(207)  : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت و اشهد انه عدل عدل و حكم فضل (گواهى مى دهم كه او خداوند عادل است كه دادگرى كند و داورى است كه حق را از باطل جدا كند شروع مى شود.

ابن ابى الحديد پس از بيان مقدمه يى نسبتا كوتاه در مورد اينكه پيامبر (ص ) سرور همه بندگان خداوند است و آوردن شواهدى از حديث و طرح ادعاى گروهى كه با اين فرض مخالفت ورزيده و از قول پيامبر نقل كرده اند كه فرموده است مرا بر برادرم يونس بن متى تفضيل و برترى مدهيد و پاسخ به آن صورت كه اسناد اين خبر نادرست است و اگر درست هم باشد سخنى است كه پيامبر (ص ) از قول عيسى عليه السلام نقل فرموده اند و توضيح درباره طهارت نسب پيامبر و اينكه هيچيك از نياكان مادرى و پدرى آن حضرت زنازاده نبوده اند مطالب تاريخى زير را بيان داشته است .

ذكر پاره يى از طعنه هاى نسب و سخنى از جاحظ در اين مورد

در سخن على عليه السلام رمزى است در مورد گروهى از صحابه كه در نسب ايشان سخن است . چنانكه گفته مى شود كه خاندان سعد بن ابى وقاص از تيره بنى زهرة بن كلاب نيستند و از بنى عدزه و از قحطانى ها هستند، و يا اينكه گفته اند خاندان زبير بن عوام از سرزمين مصر و از قبطى هايند و از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى نيستند.

هيثم بن عدى  در كتاب مثالب العرب مى گويد: خويلد بن اسد بن عبدالعزى به مصر آمد و از مصر با برده خود عوام برگشت و سپس او را به پسرخواندگى گرفت و حسان بن ثابت ضمن آنكه خاندان عوام را هجو مى كند چنين مى گويد:
اى بنى اسد، آل خويلد را چه مى شود كه همه روزه شوق آهنگ به قبط دارند؟… 

همان گونه كه درباره گروهى ديگر هم از صحابه چنين گفته اند و ما اين كتاب را فراتر از آن مى داريم كه طعنه هايى را كه در نسب آنان زده شده است بياوريم ، تا نسبت به ما اين گمان برده نشود كه گفتگو در مورد نسب مردم را دوست مى داريم .
شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب مفاخرات قريش مى گويد: در يادكردن و بر شمردن عيوب در انسان خيرى نيست ، مگر در حد ضرورت ، و هرگز كتابهاى مثالب را نمى يابيم كه كسى جز افراد پست و وابسته و شعوبى نوشته باشد، و افراد صحيح النسب و كم حسد را نديده ام كه چنان كتابهايى بنويسند، و گاه چنان است كه نقل فحش ناپسندتر و زشت تر از خود فحش است و نقل دروغ ناپسندتر از دروغ .

وانگهى پيامبر (ص ) فرموده اند از خفتگان در گور درگذريد و همچنين فرموده اند با دشنام دادن به مردگان زندگان را ميازاريدو در مثل آمده است از شر شنيدنش تو را كفايت كرد. نيز گفته اند آن كس كه پيامى را به تو مى رساند همو آن را به گوش تو خواهد رساند، و گفته اند هر كس در جستجوى عيبى باشد آن را مى يابد و نابغه در اين مورد چنين سروده است :نمى توانى برادرى را كه در او خاك آلودگى فراهم نبينى داشته باشى ، آخر چه كسى كاملا مهذب و پاكيزه است ؟

ابوعثمان جاحظ مى گويد: به عمر بن خطاب خبر رسيد كه گروهى از راويان اشعار و آگاهان از اخبار بر مردم خرده مى گيرند و در مورد گذشتگان و نياكان ايشان آنان را سرزنش مى كنند. او روى منبر ايستاد و گفت : از برشمردن و يادكردن معايب و بحث و جستجو در مورد ريشه ها خوددارى كنيد كه اگر هم اكنون بگويم امروز از اين درهاى مسجد هيچ كس جز كسى كه هيچ عيب و ننگى در او نيست بيرون نرود يك تن از شما نمى تواند از اين درها بيرون رود. مردى از قريش ، كه خوش نداريم نامش را ببريم ، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين در آن صورت من و تو بيرون مى رويم عمر گفت : ياوه مى گويى كه در آن صورت به تو خواهند گفت اى آهنگر، پسر آهنگر! بر جاى خود بنشين .

مى گويم : مردى كه برخاست مهاجر پسر خالد بن وليد بن مغيره مخزومى بود.
عمر او را به دو سبب خوش نمى داشت يكى اينكه نسبت به پدرش خالد كينه داشت ، ديگر آنكه مهاجر به راستى از شيفتگان و معتقدان به على بود و حال آنكه برادرش عبدالرحمان پسر خالد بر خلاف او بود. در جنگ صفين مهاجر همراه على عليه السلام و عبدالرحمان همراه معاويه بود؛ در جنگ جمل نيز مهاجر همراه على عليه السلام بود و در آن روز يك چشمش از حدقه بيرون آمده بود. ظاهرا (اين ماجرا) چنين است كه به عمر خبر رسيده بود كه مهاجر چنان مى گويد. پدربزرگ مهاجر يعنى وليد بن مغيره با همه جلال و شكوهى كه ميان قريش داشت و او را ريحانه قريش و عدل و بى همتانام نهاده بودند هنر آهنگرى را نيكو مى دانست ، زره و برخى سلاحهاى ديگر را به دست خويش مى ساخت . اين موضوع را عبدالله بن قتيبة از قول خود وليد در كتاب المعارف آورده است . 

ابوالحسن مدائنى هم اين خبر را در كتاب امهات الخلفاء روايت كرده و گفته است : در حضور جعفر بن محمد عليه السلام در مدينه آن را نقل كرده و ايشان فرموده است اى برادرزاده ، او را سرزنش مكن كه ترسيده است خودش را در مورد داستان نفيل بن عبدالعزى و صهاك زبير بن عبدالمطلب سرزنش كنند و سپس فرمود خدا عمر را رحمت كند كه از سنت تجاوز نمى كرد. و اين آيه را تلاوت كرد. آنان كه دوست دارند كار زشت ميان آنان كه ايمان آورده اند شايع شود، براى ايشان عذابى دردناك خواهد بود 

اما سخن ابن جرير آملى طبرستانى  در كتاب المسترشد كه مى گويد، عثمان پدر ابوبكر صديق (ابوقحافه ) با ام الخير دختر خواهر خود ازدواج كرده بود، صحيح نيست بلكه ام الخير دختر عموى ابوقحافه بوده است . او دختر صخر بن عامر است و ابوقحافه پسر عمروبن عامر است و جاى شگفتى است كه فضلاى اماميه بدون تحقيق در اين مورد و مراجعه به كتابهاى انساب از اين گفتار او پيروى كرده اند و چگونه تصور اين واقعه ميان قريش ممكن است كه نه مجوسى بوده اند و نه يهودى و در مذهب آنان ازدواج با خواهرزاده و برادرزاده روا نبوده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 203 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

203 و من كلام له ع- و قد سأله سائل عن أحاديث البدع- و عما في أيدي الناس من اختلاف الخبر

فقال ع- : إِنَّ فِي أَيْدِي النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلًا- وَ صِدْقاً وَ كَذِباً وَ نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً- وَ عَامّاً وَ خَاصّاً- وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً وَ حِفْظاً وَ وَهَماً- وَ قَدْ كُذِبَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص عَلَى عَهْدِهِ- حَتَّى قَامَ خَطِيباً فَقَالَ- مَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ- وَ إِنَّمَا أَتَاكَ بِالْحَدِيثِ أَرْبَعَةُ رِجَالٍ لَيْسَ لَهُمْ خَامِسٌ- رَجُلٌ مُنَافِقٌ مُظْهِرٌ لِلْإِيمَانِ مُتَصَنِّعٌ بِالْإِسْلَامِ- لَا يَتَأَثَّمُ وَ لَا يَتَحَرَّجُ- يَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص مُتَعَمِّداً- فَلَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّهُ مُنَافِقٌ كَاذِبٌ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُ- وَ لَمْ يُصَدِّقُوا قَوْلَهُ- وَ لَكِنَّهُمْ قَالُوا صَاحِبُ رَسُولِ اللَّهِ ص- رَآهُ وَ سَمِعَ مِنْهُ وَ لَقِفَ عَنْهُ فَيَأْخُذُونَ بِقَوْلِهِ- وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللَّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِمَا أَخْبَرَكَ- وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ- فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلَالَةِ- وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ- فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ- فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا وَ إِنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا- إِلَّا مَنْ عَصَمَ اللَّهُ فَهَذَا أَحَدُ الْأَرْبَعَةِ- وَ رَجُلٌ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ شَيْئاً لَمْ يَحْفَظْهُ عَلَى وَجْهِهِ- فَوَهِمَ فِيهِ وَ لَمْ يَتَعَمَّدْ كَذِباً فَهُوَ فِي يَدَيْهِ- وَ يَرْوِيهِ وَ يَعْمَلُ بِهِ- وَ يَقُولُ أَنَا سَمِعْتُهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص- فَلَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ أَنَّهُ وَهِمَ فِيهِ لَمْ يَقْبَلُوهُ مِنْهُ- وَ لَوْ عَلِمَ هُوَ أَنَّهُ كَذَلِكَ لَرَفَضَهُ- وَ رَجُلٌ ثَالِثٌ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص شَيْئاً- يَأْمُرُ بِهِ ثُمَّ إِنَّهُ نَهَى عَنْهُ وَ هُوَ لَا يَعْلَمُ- أَوْ سَمِعَهُ يَنْهَى عَنْ شَيْ‏ءٍ ثُمَّ أَمَرَ بِهِ وَ هُوَ لَا يَعْلَمُ- فَحَفِظَ الْمَنْسُوخَ وَ لَمْ يَحْفَظِ النَّاسِخَ- فَلَوْ عَلِمَ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضَهُ- وَ لَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ إِذْ سَمِعُوهُ مِنْهُ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضُوهُ- وَ آخَرُ رَابِعٌ- لَمْ يَكْذِبْ عَلَى اللَّهِ وَ لَا عَلَى رَسُولِهِ- مُبْغِضٌ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللَّهِ وَ تَعْظِيماً لِرَسُولِ اللَّهِ ص- وَ لَمْ يَهِمْ بَلْ حَفِظَ مَا سَمِعَ عَلَى وَجْهِهِ- فَجَاءَ بِهِ عَلَى سَمْعِهِ- لَمْ يَزِدْ فِيهِ وَ لَمْ يَنْقُصْ مِنْهُ- فَهُوَ حَفِظَ النَّاسِخَ فَعَمِلَ بِهِ- وَ حَفِظَ الْمَنْسُوخَ فَجَنَّبَ عَنْهُ- وَ عَرَفَ الْخَاصَّ وَ الْعَامَّ وَ الْمُحْكَمَ وَ الْمُتَشَابِهَ- فَوَضَعَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ مَوْضِعَهُ- وَ قَدْ كَانَ يَكُونُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص الْكَلَامُ- لَهُ وَجْهَانِ فَكَلَامٌ خَاصٌّ وَ كَلَامٌ عَامٌّ- فَيَسْمَعُهُ مَنْ لَا يَعْرِفُ مَا عَنَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِهِ- وَ لَا مَا عَنَى رَسُولُ اللَّهِ ص- فَيَحْمِلُهُ السَّامِعُ وَ يُوَجِّهُهُ عَلَى غَيْرِ مَعْرِفَةٍ بِمَعْنَاهُ- وَ مَا قَصَدَ بِهِ وَ مَا خَرَجَ مِنْ أَجْلِهِ- وَ لَيْسَ كُلُّ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص مَنْ كَانَ يَسْأَلُهُ وَ يَسْتَفْهِمُهُ- حَتَّى إِنْ كَانُوا لَيُحِبُّونَ أَنْ يَجِي‏ءَ الْأَعْرَابِيُّ وَ الطَّارِئُ- فَيَسْأَلَهُ ع حَتَّى يَسْمَعُوا- وَ كَانَ لَا يَمُرُّ بِي مِنْ ذَلِكَ شَيْ‏ءٌ إِلَّا سَأَلْتُهُ عَنْهُ وَ حَفِظْتُهُ- فَهَذِهِ وُجُوهُ مَا عَلَيْهِ النَّاسُ فِي اخْتِلَافِهِمْ وَ عِلَلِهِمْ فِي رِوَايَاتِهِم‏

مطابق خطبه 210 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(203) : و از سخنان آن حضرت عليه السلام در پاسخ كسى كه از او درباره احاديث نوآورده و از اختلاف اخبارى كه ميان مردم است پرسيده بود.

اين خطبه چنين آغاز مى شود: ان فى ايدى الناس حقا و باطلا و صدقا و كذبا (همانا كه در دست مردم حق و باطل و راست و دروغ موجود است ).

خبر پاره يى از احوال منافقان پس از رحلت پيامبر (ص )

بدان كه اين موضوع و اين تقسيم صحيح است . به روزگار پيامبر (ص ) منافقانى بودند كه پس از او زنده ماندند و ممكن نيست گفته شود كه نفاق با مرگ پيامبر (ص ) مرده است و علت اصلى پوشيده ماندن حال و نام منافقان پس از رحلت رسول خدا اين است كه آن حضرت همواره آياتى را كه در قرآن مشحون از نام و ياد ايشان است و نازل مى شد تلاوت مى فرمود و متذكر مى شد. مگر نمى بينى بسيارى از آيات قرآنى كه در مدينه نازل شده است آكنده از نام و ياد منافقان است و سبب اصلى در انتشار نام و پراكنده شدن و احوال و حركات ايشان قرآن است .

چون با رحلت رسول خدا (ص ) وحى قطع شد ديگر كسى باقى نماند كه خطاهاى آنان را بازگو و آنان را در قبال كارهاش زشت شان سرزنش كند و ديگران را فرمان دهد تا از آنان پرهيز كنند و گاهى آشكارا و گاهى به صورت مجامله و مدارا با آنان رفتار كند. كسانى كه پس از پيامبر (ص ) عهده دار حكومت شدند نسبت به همه مردم با مدارا و بر حسب ظاهر رفتار مى كردند و در حكم شرع و از لحاظ سياست دنيوى هم مى بايست همين گونه رفتار مى شد، بر خلاف پيامبر (ص ) كه تكليف آن حضرت با ايشان غير از اين بود. مگر نمى بينى كه خطاب به پيامبر (ص ) گفته شده است ديگر هرگز بر هيچ يك از آنان مى ميرد نماز مگزار و كنار گورش براى دعاكردن نايست . 

 اين آيه دلالت بر آن دارد كه پيامبر (ص ) آنان را مى شناخته و بر ايشان آگاه بوده است و گرنه نهى كردن آن حضرت از نمازگزاردن بر آنان تكليف مالايطاق بوده است ، در حالى كه حاكمان پس از آن حضرت آنان را بدانگونه كه پيامبر مى شناخته است نمى شناخته اند، وانگهى به خلفا چنان خطابى كه به پيامبر شده است نشده است و به مناسبت سكوت آنان پس از پيامبر منافقان گمنام ماندند و حداكثر كار ايشان اين بود كه آنچه در دل داشتند نهان مى داشتند و به ظاهر با مسلمانان بودند و مسلمانان هم بر اين طبق ظاهر با آنان معاشرت داشتند و رفتار مى كردند، سپس براى مسلمانان شهرها و سرزمينها گشوده شد و غنايم چندان فراوان شد كه بر آن سرگرم شدند و به كارهايى كه به روزگار رسول خدا مى پرداختند نپرداختند. خلفا همان منافقان را هم همراه اميران به سرزمينهاى ايران و روم گسيل داشتند و دنيا آنان را از انجام كارهايى كه به روزگار پيامبر انجام مى دادند و بر آنان اعتراض مى شد بازداشت . برخى از منافقان هم درست اعتقاد و پاك نيت شدند و اين به سبب آن بود كه فتوحات را ديدند و دنيا، نعمتها و اموال گران و گنجينه هاى گرانقيمت بر ايشان ارزانى داشت و گفتند اگر اين دين حق نمى بود ما به آنچه كه رسيديم نمى رسيديم و خلاصه آنكه چون آنان كارهاى خود را رها كردند مردم هم آنان را به حال خويش گذاردند و چون در مورد آنان سكوت شد ايشان هم سكوت كردند و ديگر درباره مسلمانان و اسلام سخنى نگفتند مگر در مورد دسيسه هاى پوشيده مانند جعل حديث و دروغ بستن كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه به آن اشاره فرموده است و از سوى مردمى كه داراى عقيده صحيح نبودند و مى خواستند گمراهى پديد آورند و عقايد و دلها را بر هم بريزند دروغهاى بسيارى با احاديث آميخته شد. پاره يى از ايشان قصدشان از جعل و ساختن احاديث دروغ بلندآوازه كردن افرادى بود كه براى ايشان غرض و سود دنيايى داشت .

گفته شده است كه بويژه در روزگار معاويه احاديث بسيارى از اين دست جعل شده است .البته كه محدثان بزرگ و كسانى كه در علم حديث راسخ بودند در اين مورد سكوت نكرده اند بلكه بسيارى از اين احاديث جعلى را روشن كرده اند و مشخص ساخته اند كه مجعول است و راويان آنها مورد اعتماد نيستند. اما محدثان فقط در مورد راويانى كه از اصحاب نبوده اند گفته اند و اين گستاخى را نداشته اند هر چند گاهى بر كسانى هم كه اندكى افتخار مصاحبت پيامبر را داشته اند خرده گرفته اند نظير يسر بن ارطاة و نظاير او.

اگر بگويى : منظور از پيشوايان گمراه كه منافقان خود را به آنان نزديك مى ساختند و منافقانى كه پيامبر (ص ) را ديده اند و با زور و بهتان در خدمت پيامبر روزگار گذراندند كيستند؟ آيا اين موضوع تصريح به آنچه اماميه معتقدند و مى گويند نيست !

مى گويم : اين مسئله آن چنان كه تو گمان كرده اى و ايشان پنداشته اند نيست ، بلكه منظور معاويه و عمروبن العاص هستند و كسانى كه در گمراهى از آن دو پيروى كردند. همچون خبرى كه گروهى در مورد معاويه روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) درباره او فرموده است بارخدايا، او را از عذاب و حساب مصون دار و كتاب (قرآن ) را به او بياموز يا رواياتى كه عمروبن عاص براى جادادن خود در دل معاويه نقل كرده است كه خاندان ابوطالب اولياى من نيستند دوست و ولى من خداوند و مومنان صالح هستند. همچون اخبار فراوانى كه به روزگار معاويه به قصد تقرب به او در فضائل عثمان جعل كردند. ما منكر فضل و سابقه عثمان نيستيم ولى مى دانيم پاره يى از اخبار كه درباره او نقل شد جعلى و دروغ است ؛ مثل خبر عمروبن مره  درباره او كه خبرى مجعول و مشهور است . عمروبن مره از كسانى است كه اندكى افتخار مصاحبت داشته و اهل شام بوده است .

ذكر برخى از آزار و شكنجه كه بر اهل بيت رسيده است .

اينكه ما گفتيم ، پاره يى از اخبارى كه در مورد شخص فاضلى نقل شده ممكن است جعلى و ساخته و پرداخته باشد، هيچ گونه صدمه اى به فضيلت آن شخص نمى زند زيرا ما با آنكه معتقديم على افضل مردمان است معتقديم برخى از اخبارى كه در فضائل او وارد شده ساخته و پرداخته شده است .

روايت شده است كه ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام به يكى از ياران خود فرموده است : اى فلان ، چه ستمى از قريش و اتحاد ايشان بر ضد ما، بر ما رفته است و شيعيان و دوستداران ما از مردم چه كشيده اند! همانا رسول خدا (ص ) رحلت فرمود در حالى كه خبر داده بود كه ما سزاوارترين مردم براى حكومت بر آنان هستيم ، ولى قريش چنان بر ضد ما دسته بندى كردند تا آنكه حكومت را از معدن آن بيرون كشيدند و با آنكه به بهانه حفظ حق ما و حجت ما با انصار دليل و برهان آوردند ولى قريشيان يكى پس از ديگرى حكومت را بدست گرفتند تا سرانجام حكومت به ما برگشت . بيعت ما گسسته و جنگ براى ما برپا شد و صاحب اصلى حكومت همواره راههاى دشوارى پيمود و بر گردنه هاى سخت برآمد تا كشته شد.

آن گاه با پسرش حسن (ع ) بيعت شد و با او پيمان استوار بستند و سپس نسبت به او مكر و خدعه شد و ناچار تسليم گرديد. عراقيان بر او شورش كردند تا آنجا كه به تهيگاهش خنجر زدند و لشكرگاهش تاراج شد و خلخال كنيزكانش را درربودند. او با معاويه صلح كرد و بدان گونه خون خويش و اهل بيت خود را كه به راستى شمارشان نيز اندك بود نگاه داشت ، سپس بيست هزار تن از عراقيان با حسين عليه السلام بيعت كردند و سپ نسبت به او مكر ورزيدند و بر او خروج كردند در حالى كه بيعت با او بر گردن آنان بود او را كشتند.

سپس همواره ما اهل بيت زبون و درمانده و خوار و كاسته و نوميد و كشته شديم و اينك هم در حال بيم هستيم و بر خون خود و خون دوستان خويش در امان نيستيم . دروغگويان و منكران فضيلت ما براى دروغ و انكار خود دستاويزى هم يافتند و آن تقرب جستن به آن وسيله به دوستان خود و حاكمان و قاضيان بدسرشت و كارگزاران ناستوده در هر شهر و ديار بود، براى آنان احاديث ساختگى و دروغ روايت كردند و از ما چيزهايى را نقل كردند كه نه گفته بوديم و نه انجام داده بوديم . اين بدان سبب بود كه كينه مردم را بر ما برانگيزند و بيشتر و بزرگتر مقطع اين كار به روزگار معاويه و پس از مرگ امام حسن عليه السلام بود. شيعيان ما را همه جا كشتند و با اندك گمان دستها و پاها بريده شد، و هر كس متذكر دوستى و گرايش به ما مى شد زندانى و اموالش تاراج مى شد و خانه اش ويران .

اين بلا همچنان سخت تر و افزون تر مى شد تا روزگار عبيدالله بن زياد قاتل امام حسين عليه السلام . سپس حجاج آمد و شيعيان را در قبال هر تهمت و بدگمانى فرو گرفت و آنان را قتل عام كرد و كار به آنجا رسيد كه اگر به مردى كافر و زنديقمى گفتند برايش ‍ خوشتر از آن بود كه به او شيعه على بگويند. سرانجام چنان شد كه مردانى خوشنام ، شايد هم راستگو و پارسا، احاديث عجيب بسيارى در مورد برترى داشتن برخى از خليفگان گذشته نقل مى كردند كه خداوند متعال چيزى از آن را نيافريده بود و صورت نگرفته و چنان نبوده است . در عين حال مى پنداشته كه آنها صحيح است و اين به سبب بسيارى ناقلان اين روايتها بوده كه به دروغ و كم پارسايى معروف نبوده اند.

ابوالحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب الاحداث نقل مى كند كه معاويه سال پس از سال جماعتبخشنامه يى براى همه كارگزاران خود صادر كرد كه در آن آمده بود ذمه من از هر كس كه چيزى از فضائل ابوتراب و اهل بيت او را نقل كند برداشته است . و سخنوران در هر منطقه بر منابر على (ع ) را لعنت مى كردند و از او تبرى مى جستند و به او و افراد خاندانش ‍ دشنام مى دادند.

در آن هنگام گرفتارترين مردم كوفيان بودند كه در آن شهر شيعيان از همه جا بيشتر ساكن بودند. معاويه زياد بن سميه را به حكومت گماشت و بصره را هم ضميمه آن كرد و او كه به شيعيان آشنا بود و به روزگار حكومت على عليه السلام خود از آنان شمرده مى شد ايشان را به سختى تعقيب كرد و آنان را زير هر سنگ و كلوخ كه يافت كشت و شيعيان را به بيم انداخت ؛ دستها و پاها را مى بريد و بر ديده ها ميل مى كشيد و آنان را بر تنه هاى درختان خرما بردار مى كشيد تا جايى كه ايشان را از عراق بيرون راند و پراكنده ساخت و در عراق هيچ شيعه نام آور باقى نماند.

آن گاه معاويه به همه كارگزاران خويش در سراسر منطقه حكومت خود نوشت : گواهى هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را مپذيريد و نوشت : بنگريد كه شيعيان و دوستان و هواداران عثمان را در منطقه حكومت خود و كسانى را كه فضايل و مناقب او را نقل مى كنند گرامى داريد و به خود نزديك سازيد و جايگاه نشستن آنان را به خود نزيك تر قرار دهيد و آنچه را كه هر يك از ايشان روايت مى كند همراه نام خود و پدر و عشيره اش براى من بنويسيد. آنان چنان كردند. چون معاويه براى آنان نقدينه و جامه و پاداش و زمين مى داد در بيان فضايل و مناقب عثمان زياده روى كردند و از ايشان ميان عرب و موالى شايع شد و به سبب چشم و هم چشمى براى رسيدن به دنيا و منزلت در هر شهر و ديار اين موضوع رايج شد، آن چنان كه هيچ گمنام و فرومايه يى كه در فضيلت و منقبت عثمان روايتى نقل مى كرد و پيش يكى از كارگزاران عثمان مى آمد نبود مگر اينكه نامش را در ديوان مى نوشت و او را به خود نزديك مى ساخت و شفاعتش را مى پذيرفت و مدتها چنين بودند. معاويه سپس به كارگزاران خود نوشت كه حديث درباره عثمان فراوان و در هر شهر و هر سو پراكنده شده است ؛ اينك چون اين نامه من به شما رسيد مردم را به جعل روايت در مورد فضايل صحابه و خلفاى اولى فرا خوانيد و هيچ خبرى را كه هر كس از مسلمانان درباره على نقل مى كند رها مكنيد مگر اينكه نظير آن را براى صحابه بسازيد و پيش من آوريد كه اين كار براى من خوشتر و مايه چشم روشنى بيشتر است و حجت و برهان ابوتراب و شيعيان او را بيشتر درهم مى شكند تا آنكه مناقب و فضيلت عثمان را روايت كنيد.

چون اين نامه او براى مردم خوانده شد، اخبار بسيارى كه ساخته و پرداخته و خالى از حقيقت بود در مناقب صحابه منتشر شد و مردم در اين مورد چندان كوشش كردند كه اندك اندك روى منابر گفته شد و به مكتب داران القاء مى شد كه بسيارى از رواياتى كه از اين دست را به كودكان و پسربچه ها آموزش دهند. آنان نيز چنان كردند و همان گونه كه قرآن را به آنان مى آموختند آن روايات را هم آموزش دادند. سپس كار به آنجا كشيد كه به دختركان و زنان و خدمتگزاران و وابستگان خود نيز آموزش دادند و سالها بدين گونه گذشت .

معاويه سپس بخشنامه يى به همه كارگزاران خويش در همه شهرها نوشت : بنگريد، در مورد هر كس كه با دليل ثابت شد على و اهل بيت او را دوست مى دارد نامش را از ديوان حذف كنيد و مقررى ساليانه و عطاى او را ببريد.

همراه اين بخشنامه نامه ديگرى هم بود كه هر كه را به دوستى اين قوم متهم مى دانيد شكنجه دهيد و خانه اش را ويران سازيد.
بلا و گرفتارى در هيچ جا بيشتر و دشوارتر از عراق نبود، بويژه كوفه و چنان شد كه مردى از شيعيان على (ع ) اگر كسى پيش مى آمد كه به او اعتماد داشت او را به خانه و حجره خود مى برد و در خانه پس از آنكه او را سوگندهاى استوار مى داد در حالى كه از خدمتگزار و برده خود مى ترسيد راز و حديث خود را به او مى گفت . بدين گونه بسيارى از احاديث مجعول و بهتان رايج و منتشر شد و فقيهان و قاضيان و واليان بر اين روش بودند و از مردم گرفتارتر به اين بدبختى قاريان رياكار و سست بنيادهاى فريبكارى بودند كه خود را زاهد و خاشع نشان مى دادند و براى بهره گيرى از واليان احاديثى جعل مى كردند.

واليان هم جايگاه نشستن آنان را به محل خود نزديك مى ساختند و به منزلت و اموال و املاك مى رسيدند، تا آنكه اين احاديث و اخبار به دست دين دارانى رسيد كه هرگز دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند ولى چون گمان مى كردند كه آنها بر حق و صحيح هستند و پذيرفتند و روايت كردند و اگر مى دانستند آن احاديث باطل است هرگز روايت نمى كردند و به آن معتقد نمى شدند. كار همين گونه بود و چون حسن بن على عليه السلام رحلت فرمود گرفتارى و فتنه افزون شد و از شيعه و آن گروه از مردم هيچ كس باقى نماند جز آنكه در زمين سرگشته و بر جان خود بيمناك بود.

پس از شهادت حسين بن على عليهماالسلام كار پيچيده و دشوارتر شد.
عبدالملك بن مروان حاكم شد و بر شيعه سخت گرفت و حجاج بن يوسف را بر شيعيان حاكم ساخت و شگفتا كه اهل صلاح و عبادت و دين هم با دشمنى به على و دوستى با دشمنان او و موالات با كسانى كه مدعى دشمنى على (ع ) بودند به حجاج تقرب مى جستند و در مورد جعل روايت در فضيلت و سابقه و مناقب آنان و خرده گيرى و سرزنش و عيب و اظهار ستيز نسبت به على عليه السلام زياده روى كردند و كار به آنجا كشيد كه مردى در برابر حجاج ايستاد و گفته مى شود پدربزرگ اصمعى يعنى عبدالملك بن قريب بوده است او فرياد برآورد و گفت هان اى امير! خانواده من مرا عاق كردند و على نام نهادند و من فقيرى درمانده ام و محتاج بخشش اميرم . حجاج به او لبخند زد و گفت به سبب لطافتى كه به آن متوسل شدى تو را حاكم فلان جا كردم . 

ابن عرفه كه معروف به نفطويه  و از افراد بزرگ و سرشناس محدثان است در تاريخ خود مطلبى نوشته كه با اين مسئله مناسبت دارد. او مى گويد: بيشتر احاديث مجعول در مورد فضايل صحابه به روزگار حكومت بنى اميه ، براى تقرب جستن به آنان هم با اين پندار كه بدان وسيله بينى بنى هاشم را به خاك مى مالند، صورت گرفت مى گويم : نبايد از اين سخن چنين تصور كرد كه على عليه السلام از اينكه اصحاب و كسانى كه در حكومت بر او مقدم شده اند به نيكى و فضيلت ياد شوند ناراحت مى شده است ولى معاويه و بنى اميه كه با سوءظن مى پنداشتند على عليه السلام دشمن كسانى است كه در حكومت بر او پيشى گرفته اند به خيال خود با اين كار با او مبارزه مى كرده اند، و حقيقت كار چنان نبوده است . البته على (ع ) معتقد بوده است كه از آنان برتر و افضل است و آنان در تصرف خلافت بر او پيشى گرفته و بر او ستم روا داشته اند بدون اينكه آنان را فاسق بداند و يا از آنان تبرى جويد.

اما درباره اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است و مردى كه چيزى از رسول خدا (ص ) شنيده ولى آن چنان كه بايد و شايد آن را حفظ نكرده است و در آن گرفتار پندار خود و اشتباه شده است مى گويم : در اين مورد اصحاب معتزلى ، درباره خبرى كه عبدالله بن عمر آن را نقل كرده و گفته است مرده با گريستن اهل او بر او عذاب مى شود توضيح داده و گفته اند چون اين خبر براى ابن عباس به اين صورت نقل شد، گفت ابن عمر گرفتار فراموشى شده است ؛ پيامبر (ص ) از كنار گور مردى يهودى عبور فرمود و گفت همانا اهلش بر او مى گريند و او شكنجه و عذاب مى شود.

مى گويم : گفته اند اشتباه ابن عمر در مورد خبر چاه بدر هم بدين گونه است كه روايت را اين چنين نقل مى كرده است پيامبر (ص ) كنار چاه بدر  ايستاد و فرمود آيا آنچه را كه پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيد! سپس فرمود آنان مى دانند چيزى را كه به آنان گفتم همان حق است همچنين مى گويند عايشه اين گفتار خداوند متعال را شاهد مى آورده كه فرموده است تو نمى توانى به مردگان سخن بشنوانى .

اما گروه سوم ، يعنى مردى كه حديثى را كه نسخ شده شنيده و ناسخ آن را نشنيده است ، فراوان اتفاق افتاده است و كتابهاى حديث و فقه آكنده از آن است همچون كسانى كه با استناد به خبرى كه روايت شده است خوردن گوشت خر را مباح دانسته اند و خبر ناسخ آن را نقل و روايت نكرده اند.

اما گروه چهارم ، دانشمندانى هستند كه در علم راسخ ‌اند، و اين سخن على (ع ) كه مى فرمايد و ممكن است سخنى از پيامبر (ص ) را نقل كنند كه داراى دو وجه است كه اين هم در زمره همان گروه دوم است البته جنس آن يكى ولى نوع آن متفاوت است و وهم غلط جنس است كه انواع مختلفى را شامل است .

بدان كه اميرالمومنين عليه السلام از ميان همه اصحاب ، كه رضوان خداوند بر ايشان باد! مخصوص به جلسات خصوصى و خلوتهايى با رسول خداوند است كه هيچ كس بر آنچه ميان آن دو گفتگو مى شده آگاه نبوده است ، على عليه السلام در مورد معانى قرآن و معانى گفتار رسول خدا (ص ) فراوان از ايشان سؤ ال مى كرده است و هر گاه هم كه او سؤ ال نمى كرده است پيامبر (ص ) خود آغاز به تعليم و آموزش دادن او مى فرموده و هيچ يك از اصحاب پيامبر (ص ) آن چنان نبوده است بلكه اقسام مختلف بودند! برخى از صحابه به واسطه هيبت ايشان از آن حضرت نمى پرسيدند و آنان همه كسانى هستند كه دوست مى داشتند عربى يا پرسنده يى بيايد و از پيامبر سؤ الى كند و آنان پرسش و پاسخ را بشنوند. برخى از اصحاب در مورد بحث و نظر كندذهن و كم همت بودند. برخى هم به تحصيل علم و فهم معانى قرآن و حديث سرگرم بودند يا به عبادت يا به كارهاى دنيايى . برخى نيز مقلد بودند و چنان اعتقاد داشتند كه آنچه بر ايشان واجب است سكوت و ترك سؤ ال است .

برخى هم چنان كينه جو و خرده گير بودند كه دين در نظرشان چنان ارزشى نداشت كه وقت خود را صرف پرسيدن از دقايق و مشكلات دينى كنند. وانگهى در مورد على عليه السلام علاوه بر اين موضوع خاص كه گفته شد بايد هوش سرشار و زيركى و پاك سرشتى و روشن ضميرى و درخشش ويژه او را نيز در نظر گرفت و چون زمينه آماده و پسنديده از يك سو و فاعل مؤ ثر از سوى ديگر دست به دست دهد و موانع هم مرتفع شود نتيجه به بهترين صورت ممكن حاصل مى گردد. به همين سبب است كه على عليه السلام همان گونه كه حسن بصرى گفته است ربانى و صاحب فضل اين امت است . به همين مناسبت فلاسفه او را امام همه امامان و حكيم عرب ناميده اند.

فصلى در مورد احاديثى كه شيعيان از يك سو و طرفداران ابوبكر از سوى ديگر جعل كرده اند.

بدان كه اصل جعل احاديث دروغ در مورد فضائل از سوى شيعيان بوده است كه آنان در آغاز كار احاديث مختلفى در مورد سالار خود (على عليه السلام ) ساختند و چيزى كه آنان را بر اين كار واداشت ستيزه جويى دشمنان ايشان بود، نظير حديث سطل  و حديث رمانه (انار) و حديث جنگ على (ع ) كنار چاهى كه در آن شياطين سكونت داشتند و آن چنان كه پنداشته اند به جنگ ذات العلم معروف است و حديث غسل دادن جنازه سلمان فارسى و در نورديدن زمين و حديثجمجمه و نظاير آن را كه جعل كردند. چون بكريه (طرفداران ابوبكر) آنچه را كه شيعه انجام دادند ديدند آنان هم در مقابل اين احاديث براى سالار خود احاديثى جعل كردند. نظير حديث اگر براى خود دوستى برمى گزيدم ابوبكر را انتخاب مى كردم كه آن را در قبال حديث بستن درهاى مسجد وضع كردند كه بدون ترديد اصل آن براى على عليه السلام بوده است و همان را هم بوبكريان براى او نقل كردند و نظير اين حديث مجعول كه پيامبر فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياوريد تا در آن براى ابوبكر عهدى بنويسم كه در مورد او دو نفر هم اختلاف نكنند كه آن را در قبال حديثى كه پيامبر (ص ) در بيمارى خود فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد جعل كرده اند و همان هنگام هم در محضر رسول خدا با يكديگر اختلاف كردند و گروهى از ايشان گفتند درد بر پيامبر چيره شده است ، كتاب خدا ما را بسنده است .

و نظير اين حديث مجعول كه من از تو راضى هستم آيا تو از من راضى هستى و امثال آن . چون شيعه آنچه را كه بوبكريان جعل كردند ديدند دامنه جعل احاديث را گسترده تر كردند و حديث حلقه آهنين را كه پنداشته اند على عليه السلام در گردن خالد بن وليد پيچانده است و حديث لوحى كه پنداشته اند در گيسوان مادر محمد بن حنفيه قرار داشته است و حديث خالد نبايد كارى را كه به او فرمان داده ام انجام دهد و حديث صحيفه اى كه در سال فتح مكه در كعبه آويختند و حديث پيرمردى كه روز بيعت با ابوبكر به منبر رفت و در نتيجه مردم به بيعت كردن با او پيشى گرفتند و احاديث دروغ ديگرى كه مقتضى نفاق و كفر و گروهى از بزرگان صحابه و تابعين است جعل كردند و على (ع ) در اين مورد فروترين طبقات است . بكريه هم مطاعن فراوان در مورد على و دو پسرش به دروغ ساختند و پرداختند. گاهى او را به سست عقلى و گاه به ضعف سياست و گاه به محبت دنيا و حرص بدان نسبت دادند، و حال آنكه هر دو گروه از اين موارد بى نياز بودند و حال آنكه در فضائل ثابت و صحيح على عليه السلام فضائل درست ابوبكر آن قدر حقيقت نهفته است كه از تعصب بى نياز مى سازد.

تعصب هر دو گروه را از ذكر فضائل به نشر رذائل و از برشمردن محاسن و شمردن زشتيها و معايب واداشته است . از خداوند متعال مسئلت مى كنيم كه ما را از گرايش به هواى دل و تعصب باز دارد و ما را همانگونه كه عادت كرده ايم بر محبت حق ، هر جا كه باشد و يافت شود. پايدار بدارد. هر كه خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كه خواهد به آن خشنود شود. بمنه و لطفه .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 202 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

202 و من كلام له ع بالبصرة- و قد دخل على العلاء بن زياد الحارثي

و هو من أصحابه يعوده- فلما رأى سعة داره قال- : مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِسَعَةِ هَذِهِ الدَّارِ فِي الدُّنْيَا- أَمَا أَنْتَ إِلَيْهَا فِي الآْخِرَةِ كُنْتَ أَحْوَجَ- وَ بَلَى إِنْ شِئْتَ بَلَغْتَ بِهَا الآْخِرَةَ- تَقْرِي فِيهَا الضَّيْفَ وَ تَصِلُ فِيهَا الرَّحِمَ- وَ تُطْلِعُ مِنْهَا الْحُقُوقَ مَطَالِعَهَا- فَإِذاً أَنْتَ قَدْ بَلَغْتَ بِهَا الآْخِرَةَ- فَقَالَ لَهُ الْعَلَاءُ- يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَشْكُو إِلَيْكَ أَخِي عَاصِمَ بْنَ زِيَادٍ- قَالَ وَ مَا لَهُ- قَالَ لَبِسَ الْعَبَاءَ وَ تَخَلَّى مِنَ الدُّنْيَا- قَالَ عَلَيَّ بِهِ فَلَمَّا جَاءَ قَالَ- يَا عُدَيَّ نَفْسِهِ لَقَدِ اسْتَهَامَ بِكَ الْخَبِيثُ- أَ مَا رَحِمْتَ أَهْلَكَ وَ وَلَدَكَ- أَ تَرَى اللَّهَ أَحَلَّ لَكَ الطَّيِّبَاتِ وَ هُوَ يَكْرَهُ أَنْ تَأْخُذَهَا- أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَى اللَّهِ مِنْ ذَلِكَ- قَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ- هَذَا أَنْتَ فِي خُشُونَةِ مَلْبَسِكَ وَ جُشُوبَةِ مَأْكَلِكَ- قَالَ وَيْحَكَ إِنِّي لَسْتُ كَأَنْتَ- إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْحَقِّ- أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ- كَيْلَا يَتَبَيَّغَ بِالْفَقِيرِ فَقْرُه‏

مطابق خطبه 209 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(202) : از سخنان آن حضرت (ع ) در بصره هنگامى كه براى عيادت علاء بن زياد حارثى كه از يارانش بود رفت و چون بزرگى خانه او را ديد چنين فرمود:

ما كنت تصنع بسعة هذه الدار فى الدنيا و انت اليها فى الاخرة كنت احوج (با فراخى اين خانه در دنيا چه مى كنى و حال آنكه تو در آخرت به آن نيازمندترى )!

بدان آنچه كه در مورد اين خطبه من از مشايخ روايت مى كنم و آن را به خط عبدالله بن احمد بن خشاب ، كه خدايش رحمت كناد! ديده ام اين است كه به پيشانى ربيع بن زياد حارثى تيرى اصابت كرد كه همه ساله درد آن بر مى گشت و او را سخت دردمند مى ساخت . على عليه السلام براى عيادت او آمد و فرمود: اى ابو عبدالرحمان خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : اى اميرالمومنين ، خود را چنان مى يابم كه اگر اين درد جز با رفتن نور از چشم من تسكين پيدا نكند آرزو مى كنم نور چشمم از ميان برود. على عليه السلام پرسيد: بهاى نور چشم تو در نظرت چيست ؟ گفت : اگر همه دنيا از من باشد فداى آن مى كنم . على (ع ) فرمود: ناچار خداوند متعال به همان مقدار به تو عطا خواهد فرمود كه خداوند متعال به ميزان درد و سوك عنايت مى فرمايد و چندين برابر آن در پيشگاه الهى است . ربيع گفت : اى اميرالمومنين ، اجازه مى فرمايى از برادرم عاصم بن زياد شكايت كنم . فرمود چه شده است ؟ گفت : عباى پشمينه پوشيده و جامه نرم را رها كرده است و بدين گونه زن خويش را افسرده و فرزندان خود را اندوهگين ساخته است .

على فرمود: عاصم را پيش من فرا خوانيد. چون آمد چهره بر او ترش كرد و فرمود: اى عاصم واى بر تو! آيا چنين پنداشته اى كه خداوند متعال در عين حال كه بهره گيرى از خوشيهاى حلال را براى تو روا فرموده است آنچه را كه تو بهره مند شوى مكروه مى دارد؟ نه ، تو (نوع بشر) در پيشگاه خداوند زبونتر و كم ارزش تر از اين هستى (يعنى سخن بگويد در حالى كه از عمل كردن به آن كراهت داشته باشد) مگر نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد اوست كه او دريا را به هم برآميخت و سپس مى فرمايد از آن دو دريا لؤ لؤ و مرجان بيرون آورد  و در جاى ديگر فرموده است و از هر دو دريا گوشت تازه مى خوريد و زيورها استخراج مى كنيد كه مى پوشيد  همانا به خدا سوگند، بخشيدن نعمتهاى خداوند با عمل بهتر از بخشيدن آن با سخن است و همانا خود شنيده ايد كه خداوند مى فرمايد و اما نعمت پروردگارت را بازگو  و نيز فرموده است چه كسى زيور خداوند را كه براى بندگانش فراهم آورده و ارزاق پسنديده را حرام كرده است  وانگهى خداوند مؤ منان را همان گونه مخاطب قرار داده است كه پيامبران را و به مومنان فرموده است اى كسانى كه گرويده اند، از چيزهاى پاكيزه كه به شما روزى داده ايم بخوريد و به پيامبران فرموده است اى پيامبران از چيزهاى پاكيزه بخوريد و كار پسنديده كنيد  و پيامبر (ص ) به يكى از همسران خود فرمود مرا چه مى شود كه تو را پريشان موى و سمه نكشيده و بدون خضاب مى بينم .
عاصم گفت : اى اميرالمومنين ، به چه سبب تو خود به پوشيدن جامه خشن و خوردن نان خشك بدون خورش بسنده فرموده اى ؟ فرمود: خداوند متعال بر پيشوايان دادگر واجب فرموده است كه فقط به همان اندازه قوام (قوت لايموت ) قناعت كنند تا فقر فقيران آنان را درمانده نسازد و به ستوه نياورد.

هنوز على (ع ) از جاى برنخاسته بود كه عاصم آن پشمينه را دور افكند و جامه نرم پوشيد.ربيع بن زياد همان كسى است كه برخى از بخشهاى خراسان را گشوده است و درباره هموست كه عمر گفته است مرا به مردى راهنمايى كنيد كه چون ميان قومى باشد، نه به اميرى گمارده شود چنان باشد كه گويى او خود امير است . ربيع بسيار خير و متواضع بود و هموست كه چون عمر كارگزاران را احضار كرد، ربيع خود را پيش او گرسنه نشان داد و همراه عمر از خوراكهاى خشك خورد و عمر او را بر كارش باقى بداشت و ديگران را از كار بركنار كرد و ما اين حكايت را در مباحث گذشته آورده ايم .

زياد بن ابيه ، به ربيع بن زياد كه فرماندار بخشى از خراسان بود نوشت كه اميرالمومنين معاويه براى من نامه نوشته و ضمن آن به تو دستور داده است كه در مورد غنايم همه سيم و زر جدا كنى و دامها و اثاثيه و چيزهايى نظير آن را ميان لشكريان تقسيم كنى ، ربيع براى زياد پيام داد كه من كتاب خداوند را پيش و مقدم بر كتاب اميرالمومنين (معاويه ) يافته ام . سپس ميان مردم ندا داد كه فردا پگاه براى گرفتن غنيمتهاى خود بياييد، و خمس آن را برداشت و باقيمانده را بين مسلمانان تقسيم كرد و سپس دعا كرد كه خداوند جانش ‍ بستاند و به جمعه ديگر نرسد و درگذشت . 

او ربيع بن زياد بن انس بن ديان بن قطر بن زياد بن حارث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن مالك بن كعب بن حارث بن عمرو بن و علة بن خالد بن مالك بن ادد است .
اما علاء بن زياد كه سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد! گفته است . من او را نمى شناسم شايد كس ديگر غير از من او را بشناسد. 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 201 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

201 و من كلام له ع- قاله لما اضطرب عليه أصحابه في أمر الحكومة

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لَمْ يَزَلْ أَمْرِي مَعَكُمْ عَلَى مَا أُحِبُّ- حَتَّى نَهِكَتْكُمُ الْحَرْبُ- وَ قَدْ وَ اللَّهِ أَخَذَتْ مِنْكُمْ وَ تَرَكَتْ- وَ هِيَ لِعَدُوِّكُمْ أَنْهَكُ- . لَقَدْ كُنْتُ أَمْسِ أَمِيراً فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَأْمُوراً- وَ كُنْتُ أَمْسِ نَاهِياً فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَنْهِيّاً- وَ قَدْ أَحْبَبْتُمُ الْبَقَاءَ وَ لَيْسَ لِي أَنْ أَحْمِلَكُمْ عَلَى مَا تَكْرَهُون‏

مطابق خطبه 208 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(201) : از سخنان آن حضرت به هنگامى كه يارانش در موضوع حكميت نگران و بر او معترض شدند

اين خطبه چنين آغاز مى شود: ايهاالناس انه لم يزل امرى معكم على ما احب حتى نهكتكم الحرب (اى مردم همواره كار من با شما چنان بود كه دوست مى داشتم تا آنكه جنگ شما را سست كرد.

ابن ابى الحديد در شرح عبارت و هى لعدوكم انهك مى گويد:
قتل و كشتان ميان مردم شام بسيار بيشتر و سستى ميان آنان آشكارتر بود و اگر نه اين بود كه عراقيان در قبال برافراشتن قرآنها سست و از لحاظ عقيده تباه شدند، شاميان ريشه كن مى شدند چرا كه مالك اشتر به معاويه رسيده و گردنش را گرفته بود و از نيروى شام چيزى جز حركتى شبيه حركت دم مارمولك پس از قطع آن باقى نمانده بود كه به چپ و راست مى جهيد. ولى بر مقدرات آسمانى نمى توان پيروز شد.

اما اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد ديروز امير بودم و امروز ماءمور ما شرح حال ايشان ياران على (ع ) را پيش از اين به تفصيل آورده و گفته ايم كه چون عمرو عاص و همراهانش همين احساس نابودى و پيروزى اهل حق را بر خود نمودند از راه فريب قرآنها را برافراشتند و عراقيان اميرالمومنين عليه السلام را مجبور به ترك جنگ و دست بازداشتن از ادامه آن كردند و در اين باره چندگونه بودند.

برخى از ايشان چنان بودند كه با برافراشتن قرآنها گرفتار شبهه شدند و گمان كردند شاميان آن كار را براى فريب و حيله سازى نكردند بلكه آن را بر حق و براى فرا خواندن به احكام دين ، طبق كتاب خدا، انجام داده اند و چنين پنداشتند كه تسليم شدن در قبال برهان و حجت شايسته و سزاوارتر از پافشارى در جنگ است .

برخى ديگر از جنگ خسته شده بودند و صلح را ترجيح مى دادند و همين كه آن شبهه به وجود آمد آن را براى توقف جنگ مناسب ديدند و با توجه به سلامت طلبى همان را دستاويز قرار دادند.

برخى از ايشان هم در باطن على عليه السلام را دوست نمى داشتند ولى به ظاهر او اطاعت مى كردند. همانگونه كه بسيارى از مردم به ظاهر از سلطان اطاعت مى كنند و در باطن او را دشمن مى دارند. آنان چون راهى براى خوارساختن و جلوگيرى از پيروزى پيدا كردند بر آن كار پيشى گرفتند. به همين سبب جمهور لشكريانش بر او جمع شدند و از او خواستند كه جنگ را رها و از ادامه آن خوددارى كند. على عليه السلام از پذيرفتن اين پيشنهاد مانند هر كسى كه فريب و مكر را بداند خوددارى فرمود و به آنان گفت اين مكر و فريب است و من بر آن قوم آشناتر از شمايم ، اينان اصحاب قرآن و دين نيستند.

من در كودكى و بزرگى با ايشان مصاحبت داشته ام و ايشان را شناخته ام و ديده ام كه رويگرداندن از دين و توجه به دنيا خوى ايشان است . اينك به برافراشتن قرآنها توجه مكنيد و بر ادامه جنگ استوار باشيد كه شما آنان را فرو گرفته ايد و از ايشان جز توانى اندك و رمقى سست باقى نمانده است . ولى ايشان نپذيرفتند و بر خوددارى از جنگ پافشارى كردند، و به او فرمان دادند به ياران جنگجوى خود كه اشتر بر آنان فرماندهى داشت پيام فرستد تا بازآيند و او را تهديد كردند كه اگر چنان نكند او را به معاويه تسليم نخواهند كرد.

على عليه السلام كسى پيش اشتر فرستاد و به او فرمان بازگشت و خوددارى از جنگ داد. اشتر از پذيرفتن اين پيام سر باز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پذيرفتن اين پيام سرباز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پيروزى آشكار شده است ؛ به على (ع ) بگوييد فقط يك ساعت ديگر به من مهلت دهد و از آنچه پيش آمده بود خبر نداشت ، چون فرستاده با اين پيام نزد على (ع ) برگشت آنان خشمگين شدند و به جنبش درآمدند و ستيز كردند و گفتند: پوشيده و نهانى به اشتر پيام فرستاده اى كه پايدارى كند و او را از خوددارى از جنگ نهى كرده اى و اگر او را هم اكنون برنگردانى تو را مى كشيم همان گونه كه عثمان را كشتيم . فرستادگان پيش اشتر آمدند و به او گفتند: آيا خوش مى دارى كه اينجا پيروز شوى و حال آنكه پنجاه هزار شمشير بر اميرالمومنين كشيده شده است . اشتر پرسيد. چه خبر است ؟ فرستاده گفت : على عليه السلام را همه لشكريان محاصره كرده اند و او ميان ايشان روى زمين بر قطعه چرمى نشسته و خاموش است و درخشش شمشيرها بر سرش مى درخشد و آنان مى گويند اگر اشتر را برنگردانى تو را مى كشيم . گفت : اى واى بر شما! سبب اين كار چيست ؟ گفتند: برافراشتن قرآنها. اشتر گفت : به خدا سوگند، هنگامى كه ديدم قرآنها برافراشته شد دانستم كه موجب پريشانى و فتنه خواهد شد.

اشتر سپس شتابان عقب نشينى كرد و برگشت و اميرالمومنين على عليه السلام را با خطر روياروى ديد كه يارانش او را به دو كار تهديد مى كنند كه يا به معاويه تسليمش كنند يا او را بكشند و از ميان همه لشكريان براى على عليه السلام ياورى جز دو پسرش و پسرعمويش ‍ و گروهى بسيار اندك شمارشان به دو تن نمى رسد، باقى نمانده است . اشتر همين كه سپاهيان را ديد به آنان ناسزا گفت و دشنامشان داد و گفت : اى واى بر شما، آيا پس از پيروزى و فتح اينك بايد زبونى و پراكندگى شما را فرو گيرد! اى سست انديشان ، اى كسانى كه شبيه زنان هستيد و اى سلفگان نابخرد! آنان هم به اشتر دشنام دادند و ناسزا گفتند و مجبورش كردند گفتند قرآنها را بنگر، قرآنها را! بايد تسليم حكم قرآن شد و هيچ چيز ديگر را مصلحت نمى دانيم . ناچار اميرالمومنين عليه السلام با ارتكاب و تسليم شدن به اين كار خطر بزرگ را دفع كرد و به همين سبب است كه مى فرمايد من امير بودم و اينك ماءمور شدم و نهى كننده بودم و اينك نهى شونده شدم پيش از اين در مورد حكميت و آنچه در آن گذشت به تفصيل سخن گفتيم و نيازى به تكرار آن نيست .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 200 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

200 و من كلام له ع في بعض أيام صفين- و قد رأى الحسن ابنه ع يتسرع إلى الحرب

امْلِكُوا عَنِّي هَذَا الْغُلَامَ لَا يَهُدَّنِي- فَإِنَّنِي أَنْفَسُ بِهَذَيْنِ يَعْنِي الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ ع- عَلَى الْمَوْتِ لِئَلَّا يَنْقَطِعَ بِهِمَا نَسْلُ رَسُولِ اللَّهِ ص‏

قال الرضي أبو الحسن رحمه الله- قوله ع املكوا عني هذا الغلام- من أعلى الكلام و أفصحه‏

مطابق خطبه 207 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(200) : از سخنان آن حضرت (ع ) در يكى از روزهاى جنگ صفين كه ديد پسرش امام حسن عليه السلام شتابان براى جنگ در حركت است .

اين خطبه چنين آغاز مى شود: املكوا عنى هذا الغلام لا يهدنى ، فاننى انفس بهذين يعنى الحسن و الحسين عليهماالسلام على الموت لئلا ينقطع بهما نسل رسول الله صلى اللّه عليه و آله و سلم (از سوى من اين جوان را باز داريد تا مرا نشكند. به درستى كه من نسبت به اين دو يعنى حسن و حسين عليهماالسلام در مورد مرگ بخل مى ورزم تا نسل رسول خدا (ص ) منقطع و بريده نشود).

(ابن ابى الحديد گويد:) اگر بپرسى و بگويى : آيا جايز است كه به حسن و حسين و فرزندان ايشان پسران رسول خدا گفته شود!
مى گويم : آرى ، خداوند متعال در قرآن ايشان را پسران پيامبر نام نهاده و در آيه مباهله فرموده است فرا خوانيم پسرانمان و پسرانتان را  و جز اين نيست كه در اين آيه معنى پسرانمان حسن و حسين است . وانگهى اگر در مورد فرزندان كسى وصيت به پرداخت مالى بشود فرزندان دختر نيز مشمول اين حكم هستند.

خداوند متعال عيسى (ع ) را ذريه ابراهيم دانسته و در قرآن چنين فرموده است و از ذريه ابراهيم داود و سليمان و يحيى و عيسى . اهل لغت در اين اختلاف ندارند كه فرزندان دختر هم از نسل مرد به شمار مى آيند. و اگر بگويى نسبت به اين آيه كه خداوند مى فرمايد محمد پدر هيچيك از مردان شما نيست  چه مى گويى ؟ مى گويم : من از تو مى پرسم كه آيا پدر ابراهيم فرزند خود و ماريه بوده است يا نه ! هر پاسخى كه در اين مورد دهى همان پاسخ من در مورد حسن و حسين عليهماالسلام است . و پاسخ شامل در اين مورد آن است كه مراد زيد بن حارثه است زيرا اعراب بنابر عادت خود كه بردگان را پسرخوانده خويش ‍ مى خواندند به زيد بن حارثه زيد بن محمد مى گفتند و خداوند با اين حكم دوره جاهلى را باطل و از آن نهى فرموده است و گفته است محمد (ص ) پدر هيچيك از مردان بالغ معروف ميان شما نيست كه كسى را پسرخوانده آن حضرت ندانند نه اينكه آن حضرت پدر كودكان خودش همچون ابراهيم و حسن و حسين عليهم السلام نيست .

اگر بپرسى كه آيا پسر و دختر آدمى بر طبق اصل حقيقى پسر شمرده مى شود يا طبق مجاز. مى گويم : هر دو ممكن است ؛ كسى مى تواند بگويد آرى ، اصل و حقيقت همين است و گاهى لفظ مشترك ميان دو مفهوم است ولى در يكى از آن دو مشهورتر است و اين مانعى نيست كه در مفهوم ديگرى هم منطبق بر حقيقت باشد كسى هم مى تواند بگويد كه حقيقت عرفى است و در اين مورد استعمال آن بيشتر است و مجازى است كه در عرف حقيقت شده است مانند استعمال كلمه آسمان براى باران و كلمه راويه براى مشك و انبان . برخى هم مى توانند بگويند مجازى است كه شارع آن را بكار برده است و اطلاق آن در هر صورت جايز و استعمال آن همچون مجازهايى است كه بكار مى رود.

ديگر از چيزهايى كه دلالت بر آن دارد كه فرزندان فاطمه از ميان همه بنى هاشم به پيامبر اختصاص دارند اين است كه بدون ترديد براى پيامبر (ص ) جايز و حلال نيست كه با دختران حسن و حسين عليهماالسلام و دختران ذريه ايشان ، هر چند فاصله ميان آنان دور باشد، ازدواج كند و حال آنكه براى آن حضرت ازدواج با دختران افراد ديگر بنى هاشم و فرزندان ابوطالب حلال است و اين هم دلالت بر افزونى قرابت آنان دارد و ايشان فرزندان او شمرده مى شوند و اين خود دليل قرب آنان است . وانگهى آنان فرزندان برادر يا خواهر آن حضرت نيستند و آنچه مقتضى حرام بودن ازدواج رسول خدا با دختران ايشان است همان است كه آن حضرت پدر ايشان است و ايشان فرزندان اويند. اگر بگويى : اين سخن شاعر چه مى شود كه گفته است :
پسران ما، نوه هاى پسرى هستند و حال آنكه پسران و دختران ما پسران مردان ديگرند.
همچنين حكيم عرب ، اكثم بن صيفى ، ضمن نكوهش دختران گفته است : آنان دشمنان را مى زايند و از افراد دور ارث مى برند، چيست ؟

مى گويم : آنچه را كه شاعر گفته است طبق مفهوم مشهورتر گفته است . در گفتار اكثم بن صيفى هم چيزى نيست كه دلالت بر نفى فرزندى ايشان كند بلكه مى گويد آنان دشمنان را مى زايند، و گاه فرزند صلبى و پسر آدمى دشمن اوست كه خداوند متعال در اين مورد فرموده است همانا از همسران و فرزندان شما برخى دشمن شمايند  و خداوند متعال با وجود دشمنى فرزندبودن آنان را نفى نفرموده است .

به محمد بن حنفيه (ع ) گفته شد چرا پدرت ترا بر جنگ ترغيب و تشويق مى كند و در مورد حسن و حسين (ع ) چنين نمى كند؟ فرمود: آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم و او را چشمهايش را با دستش حفظ مى كند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى