خطبه 243 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

243 و من خطبة له ع يذكر فيها آل محمد ص

هُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ وَ مَوْتُ الْجَهْلِ- يُخْبِرُكُمْ حِلْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ وَ ظَاهِرُهُمْ عَنْ بَاطِنِهِمْ- وَ صَمْتُهُمْ عَنْ حُكْمِ مَنْطِقِهِمْ- لَا يُخَالِفُونَ الْحَقَّ وَ لَا يَخْتَلِفُونَ فِيهِ- وَ هُمْ دَعَائِمُ الْإِسْلَامِ وَ وَلَائِجُ الِاعْتِصَامِ- بِهِمْ عَادَ الْحَقُّ إِلَى نِصَابِهِ وَ انْزَاحَ الْبَاطِلُ عَنْ مَقَامِهِ- وَ انْقَطَعَ لِسَانُهُ عَنْ مَنْبِتِهِ- عَقَلُوا الدِّينَ عَقْلَ وِعَايَةٍ وَ رِعَايَةٍ- لَا عَقْلَ سَمَاعٍ وَ رِوَايَةٍ- فَإِنَّ رُوَاةَ الْعِلْمِ كَثِيرٌ وَ رُعَاتَهُ قَلِيل‏

مطابق خطبه 239 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(243) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در آن آل محمد (ص ) را ياد فرموده است . 

هم عيش العلم و موت الجهل يخبركم حلمهم عن علمهم و ظاهرهم عن باطنهم وصمتهم عن حكم منطقهم لا يخالفون الحق و لا يختلفون عليه و هم دعائم الاسلام و ولائج الاعتصام ، بهم عاد الحق الى نصابه و انزاح الباطل عن مقامه و انقطع لسانه عن منبته ، عقلو الدين عقل و عاية و رعايه لا عقل سماع و رواية ، فان رواة العلم كثير و رعاته قليل .

ايشان مايه زندگى دانش و مرگ نادانى هستند. خردشان شما را از دانش آنان خبر مى دهد و خاموشى ايشان از حكمت و راستى گفتارشان . در حق خلاف و بر آن اختلاف نمى كنند. آنان اركان اسلامند و دژهاى پناه بردن . به وجود ايشان حق به نصاب خويش ‍ بازگشت و باطل از جاى خويش بركنده شد و زبانش از بن بريده شد تعقل كردند دين را تعقلى از روى دانايى و نگهداشت آن ، نه تعقلى از راه شنيدن و روايت كردن ، كه روايت كنندگان علم بسيارند و رعايت كنندگانش اندكند.

(در اين خطبه هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است ، ولى تيمن و تبرك و عرض ادب به ساخت مقدس ايشان موجب آمد كه تمام متن عربى و ترجمه فارسى آن را بياورم به اميد آنكه خداوند متعال ، ابن ابى الحديد و خوانندگان ارجمند و اين بنده گنهكار و پدر و مادر و همسر و فرزندان و افراد خاندانش را در زمره دوستداران و چاكران آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين محشور فرمايد.)
سپاس و ستايش فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه مطالب تاريخى بخش خطبه ها را كه پايان جلد سيزدهم شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر 1961 ميلادى است باين بنده خود ارزانى فرمود، آرزومندم به كرم خويش توفيق ترجمه مطالب تاريخى بخش نامه ها و كلمات قصار را هم عنايت فرمايد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 242 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(حكمين و نكوهش مردم در شام)

242 و من خطبة له ع في شأن الحكمين و ذم أهل الشام

جُفَاةٌ طَغَامٌ عَبِيدٌ أَقْزَامٌ- جُمِعُوا مِنْ كُلِّ أَوْبٍ وَ تُلُقِّطُوا مِنْ كُلِّ شَوْبٍ- مِمَّنْ يَنْبَغِي أَنْ يُفَقَّهَ وَ يُؤَدَّبَ- وَ يُعَلَّمَ وَ يُدَرَّبَ وَ يُوَلَّى عَلَيْهِ- وَ يُؤْخَذَ عَلَى يَدَيْهِ- لَيْسُوا مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ لَا مِنَ الَّذِينَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَ الْإِيمَانَ- أَلَا وَ إِنَّ الْقَوْمَ اخْتَارُوا لِأَنْفُسِهِمْ- أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا يُحِبُّونَ- وَ إِنَّكُمُ اخْتَرْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ- أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا تَكْرَهُونَ- وَ إِنَّمَا عَهْدُكُمْ بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَيْسٍ بِالْأَمْسِ يَقُولُ- إِنَّهَا فِتْنَةٌ فَقَطِّعُوا أَوْتَارَكُمْ وَ شِيمُوا سُيُوفَكُمْ- فَإِنْ كَانَ صَادِقاً فَقَدْ أَخْطَأَ بِمَسِيرِهِ غَيْرَ مُسْتَكْرَهٍ- وَ إِنْ كَانَ كَاذِباً فَقَدْ لَزِمَتْهُ التُّهْمَةُ- فَادْفَعُوا فِي صَدْرِ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ- بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ- وَ خُذُوا مَهَلَ الْأَيَّامِ وَ حُوطُوا قَوَاصِيَ الْإِسْلَامِ- أَ لَا تَرَوْنَ إِلَى بِلَادِكُمْ تُغْزَى وَ إِلَى صَفَاتِكُمْ تُرْمَى‏

مطابق خطبه238 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(242)  : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در مورد حكمين و نكوهش مردم در شام .

در اين خطبه كه با عبارت جفاة طغام عبيد اقزام سفلگان فرومايه و بردگان پست شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات و بيان مطالبى درباره ابوموسى اشعرى بحث زير را درباره او آورده است .):

فصلى درباره نسب ابوموسى و عقيده معتزله درباره او

ما اينك به نقل از كتاب الاستيعاب عبدالبر محدث نسب ابوموسى و مختصرى از احوال و روش او را نقل مى كنيم و سپس مطالبى از كتابهاى ديگر خواهيم آورد.

ابن عبدالبر مى گويد: نام و نسب ابوموسى چنين است : عبدالله بن قيس بن سليم بن حضارة بن حرب بن عامر بن غنز بن بكر بن عامر بن عذر بن وائل بن ناجية بن جماهر بن اشعر . اين اشعر همان نبت بن ادد بن زيد بن يشجب بن عريب بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است . مادر ابوموسى اشعرى زنى از قبيله عك است كه مسلمان شد و در مدينه درگذشت .

درباره اينكه ابوموسى از كسانى است كه به حبشه هجرت كرده يا نكرده است اختلاف است و صحيح آن است كه او از مهاجران به حبشه نيست ، ولى او اسلام آورد و به سرزمين قوم خود مراجعت كرد و همچنان مقيم آنجا بود و سپس او گروهى از افراد قبيله اشعر به حضور پيامبر آمدند و چون آمدن آنان همزمان با آمدن جعفر بن ابى طالب و يارانش با دو كشتى از حبشه بود و همگى با هم در خيبر به حضور پيامبر رسيدند، گروهى پنداشته اند كه ابوموسى هم از هجرت كنندگان به حبشه بوده است .

و گفته شده است : ابوموسى هرگز به حبشه هجرت نكرده بوده است ، بلكه همراه گروهى از اشعرى ها با يك كشتى مى آمدند، ولى باد و طوفان كشتى آنان را به حبشه برد و آنان از حبشه همراه با جعفر و يارانش بيرون آمدند و چون همه با هم رسيدند، گروهى پنداشتند كه او هم از مهاجران به حبشه است .

ابن عبدالبر مى گويد: پيامبر (ص ) او را به حكومت زبيد كه از نواحى يمن است گماشت و عمر هنگامى كه مغيره را از بصره عزل كرد ابوموسى را به حكومت آن شهر گماشت ، و تا سالهاى نخستين خلافت عثمان همچنان حاكم بصره بود، تا آنكه عثمان او را عزل كرد و عبدالله بن عامر بن كريز را به حكومت گماشت . در آن هنگام ابوموسى ساكن كوفه شد و چون مردم كوفه سعيد بن عاص را ناخوش ‍ داشتند و او را از كوفه بيرون كردند خودشان ابوموسى را برگزيدند و در آن مورد به عثمان نامه نوشتند و تقاضا كردند كه همو را والى ايشان گرداند و عثمان او را از حكومت كوفه عزل كرد و او بدين سبب همواره نسبت به على (ع ) خشمگين و از او دلگير بود، تا آنجا كه از او كارهايى سر زد كه حذيقة بن اليمان درباره او آن سخن را گفت ، و حذيفه در مورد ابوموسى روايتى كرده است كه در آن مطالبى است كه خوش نمى دارم بگويم به هر حال خدايش بيامرزد. 

مى گويم (ابن ابى الحديد): سخنى كه ابن عبدالبر اشاره كرده و آن را نگفته است اين است كه در حضور حذيفة سخن از تدين ابوموسى رفت . حذيفه گفت : شما اينچنين مى گوييد، ولى من گواهى مى دهم كه او دشمن خدا و رسول خدا و در اين جهان و به روز رستاخيز در حال ستيز با آنان است . روزى كه معذرت خواهى و بهانه تراشى ستمگران را سود نمى بخشد و براى آنان لعنت و بدفرجامى است ، و حذيفه به منافقان آشنا بوده و پيامبر (ص ) كار آنان و نامهايشان را پوشيده به او فرموده بود.

و روايت شده است كه از عمار در مورد ابوموسى سوال شد. گفت : از خذيفه درباره او سخنى بس بزرگ و شگفت انگيز شنيدم . شنيدم كه مى گفت : صاحب آن شب كلاه سياه ، و سپس عمار روى ترش كرد و لبهاى خويش را به دندان گزيد، آنچنان كه از آن كار او دانستم كه ابوموسى در زمره افرادى بوده كه در آن شب روى گردنه بوده اند (آهنگ رم دادن شتر پيامبر و قصد جان آن حضرت را داشته اند).
سويد بن غفله مى گويد: به روزگار حكومت عثمان بر كناره رود فرات همراه ابوموسى بودم . براى من خبرى از پيامبر (ص ) نقل كرد و گفت : شنيدم آن حضرت مى فرمود: همانا بنى اسرائيل اختلافى پيدا كردند كه همچنان ادامه يافت تا آنكه دو داور گمراه برانگيختند كه هم خودشان و هم هر كس از آن دو پيروى كردند گمراه شدند. كار امت من هم چنان خواهد شد كه دو داور بر مى گزينند كه آن دو گمراه مى شوند و هر كه را از ايشان پيروى كند گمراه مى سازند. سويد مى گويد: به ابوموسى گفتم : برحذر باش كه تو يكى از آن دو داور نباشى ! گويد: ابوموسى پيراهن خويش را از تن خود بيرون آورد و گفت : از آن كار به سوى خداوند بيزارى مى جويم ، همانگونه كه از اين پيراهن خويش .

اما آنچه معتزله درباره ابوموسى اعتقاد دارند، من همان را مى گويم كه ابومحمد بن متويه در كتاب الكفاية گفته است .
او، كه خدايش رحمت كناد، گفته است : اما ابوموسى به سبب كارى كه انجام داده گناهش بزرگ است و كار او منجر به زيانى شده است كه پوشيده نيست و على عليه السلام در قنوت خويش بر او و كسان ديگرى نفرين مى كرد و مى گفت : بارخدايا، نخست معاويه و دو ديگر عمرو عاص و سديگر ابواعور سلمى و چهارمين تن ابوموسى را لعنت فرماى . و از على عليه السلام روايت است كه در مورد ابوموسى مى فرموده است : نخست رنگ علم گرفت ، رنگ گرفتنى و سپس از آن بيرون كشيده شد بيرون كشيدنى .

ابن متويه مى گويد: و ابوموسى همان كسى است كه از پيامبر (ص ) روايت كرده كه فرموده است : ميان بنى اسرائيل دو داور گمراه بودند و بزودى ميان امت من هم دو داور گمراه خواهند بود، كه هر كس هم از آن دو پيروى كند گمراه است .

به او گفتند: مبادا كه تو يكى از آن دو داور باشى ؟ مى گفت : نه ، يا سخنى مى گفت كه چنان معنى مى داد. و چون گرفتار آن مساءله شد، درباره او گفته مى شد كه گرفتارى و بلا به زبان بسته است . در مورد توبه او هم چيزى بدانگونه كه درباره توبه ديگران ثابت شده است ، ثابت نشده است ، هر چند شيخ ابوعلى در پايان كتاب حكمين مى گويد كه او در بيمارى حسن بن على (ع ) به حضور اميرالمومنين على عليه السلام آمد و على (ع ) از او پرسيد: آيا براى عيادت ما آمده اى يا براى شماتت ؟ گفت : كه براى عيادت آمده ام ، و حديثى در فضيلت عيادت نقل كرد.

ابن متويه مى گويد: اين نشانه سست و ضعيفى در مورد توبه اوست . سخن ابن متويه اينجا به پايان مى رسد و من آنرا نقل كردم براى اينكه بدانى به عقيده معتزله او از كسانى است كه مرتكب گناه كبير شده است و حكم او همچون حكم نظاير اوست كه در گناه كبيره بيفتند و بر همان حال بميرند.

ابن عبدالبر مى گويد: در تاريخ مرگ ابوموسى اختلاف است . گفته شده است : به سال چهل و دوم ، و هم سالهاى چهل و چهارم ، پنجاهم و پنجاه و دوم گفته شده است .

در مورد گور او هم اختلاف است . برخى گفته اند در مكه مرده و آنجا خاك شده است و برخى گفته اند در كوفه مرده و آنجا به خاك سپرده شده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 240 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(حوادثی که پس از هجرت پيامبر (ص ) تا هنگامى كه به ايشان پيوسته است)

240 و من كلام له ع اقتص فيه ذكر ما كان منه- بعد هجرة النبي ص ثم لحاقه به

فَجَعَلْتُ أَتْبَعُ مَأْخَذَ رَسُولِ اللَّهِ ص- فَأَطَأُ ذِكْرَهُ حَتَّى انْتَهَيْتُ إِلَى الْعَرْجِ- فِي كَلَامٍ طَوِيل‏

ٍ قال الرضي رحمه الله تعالى- قوله ع فأطأ ذكره- من الكلام الذي رمي به إلى غايتي الإيجاز و الفصاحة- أراد أني كنت أغطي خبره ص- من بدء خروجي إلى أن انتهيت إلى هذا الموضع- فكنى عن ذلك بهذه الكناية العجيبة

مطابق خطبه 236 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(240) : از سخنان آن حضرت عليه السلام است كه در آن آنچه را كه پس از هجرت پيامبر (ص ) تا هنگامى كه به ايشان پيوسته است انجام داده است بازگو فرموده است .

در شرح اين خطبه كه با عبارت فجعلت اتبع ماءخذ رسول الله صلى الله عليه و آله و شروع به پيروى كردن از راهى كه رسول خدا (ص ) رفته بود كردم  شروع مى شود، ابن ابى الحديد چنين آورده است ):
محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود مى نويسد: پيامبر (ص ) هيچيك از مسلمانان جز على بن ابى طالب و ابوبكر ابى قحافه را از تصميم خود در مورد هجرت آگاه نفرمود. على را از خروج خود آگاه فرمود و فرمانش داد تا در بستر پيامبر (ص ) بخوابد و بدانگونه نسبت به مشركان خدعه ورزد كه چنان پندارند كه رسول خدا از جاى خود حركت نكرده است و به تعقيب او نپردازند تا مسافت طى شده ميان رسول خدا و ايشان زياد شود، و نيز فرمان داد على عليه السلام پس از رفتن رسول خدا (ص ) در مكه بماند وديعه هايى را كه مردم پيش آن حضرت نهاده بودند به صاحبان آنها برگرداند، و گروهى از مردان مكه به سبب شناختى كه از امانت دارى پيامبر (ص ) داشتند، امانتهاى خود را بايشان مى سپردند. اما ابوبكر همراه آن حضرت بيرون رفت .

من از ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب حسنى كه خدايش رحمت كناد، پرسيدم كه اگر قريش بر اين راى هماهنگ شده بودند تا با شمشيرهايى ، كه در دست افراد مختلفى از قبايل قريش باشد، پيامبر را بكشند تا خون آن حضرت ميان خاندانهاى قريش ضايع شود و خاندان عبد مناف نتوانند آن را مطالبه كنند و آنچنان روايت شده است شيطان اين فكر را به آنان القاء كرده بود، چرا آن شب را منتظر ماندند تا صبح شود و در اين مورد روايت شده است كه آنان از ديوار بالا رفتند و شخصى را ديدند كه قطيفه سبزرنگ حضرمى را بر خود پيچيده است و ترديد نكردند كه او پيامبر است ، در عين حال تا صبح درنگ كردند و ديدند كه آن شخص على است . و اين موضوع عجيبى است ، زيرا آنان هماهنگ شده بودند كه پيامبر را همان شب بكشند. پس چه پيش آمده است كه همان شخصى را كه قطيفه را بر خود پيچيده بود نكشتند. و اينكه منتظر رسيدن روز شده اند دليل آنست كه نمى خواسته او را در آن شب بكشند.

نقيب در پاسخ گفت : آنان از روز قبل تصميم گرفته بودند كه در آن شب پيامبر را بكشند و همگى هماهنگ شده بودند تا آن كار را از خاندان عبد مناف پوشيده بدارند. كسانى كه آن تصميم را گرفته و بر آن متحد شده بودند عبارتند از: نضر بن حارث از خاندان عبدالدار، ابوالبخترى بن هشام و حكيم بن حزام و زمعة بن الاسود بن مطلب كه اين سه تن از خاندان اسد بن عبدالعزى بودند، ابوجهل و برادرش حارث و خالد بن وليد بن مغيره كه اين سه تن از خاندان مخزوم بودند و نبيه و منبه پسران حجاج و عمروبن عاص ‍ كه اين سه تن از خاندان سهم بودند، و امية بن خلف و برادرش ابى كه اين دو از خاندان جمح بودند.

هنگام شب اين خبر به آگاهى عتبة بن ربيعة بن عبد شمس رسيد كه برخى از ايشان را ديدار كرد و از آن كار آنان را نهى كرد و گفت : خاندان عبد مناف از خون محمد (ص ) گذشت و خوددارى نخواهند كرد. شما او را دربند و زنجير كشيد و در يكى از خانه هاى خود زندانى كنيد و منتظر بمانيد تا مرگش فرا رسد، همانگونه كه شاعران ديگر مى ميرند. عتبة بن ربيعه سالار و سرور خاندان عبد شمس بود كه از خاندان عبد مناف و پسر عموها و خويشاوندان پيامبر (ص ) شمرده مى شوند. بدين سبب بود كه ابوجهل و يارانش در آن شب از كشتن پيامبر خوددارى كردند و سپس چون گمان مى كردند پيامبر در خانه است از ديوار بالا رفتند و چون كسى را ديدند كه قطيفه سبز حضرمى را بر خود پيچيده است شك نكردند كه پيامبر است و شروع به رايزنى درباره كشتن او كردند.

ابوجهل آنان را بر آن كار تشويق مى كرد و آنان گاه قصد آن مى كردند و باز خوددارى مى نمودند. سپس برخى از آنان به ديگران گفتند: بر او سنگ بزنيد و شروع به آن كار كردند و على (ع ) از اين پهلو به آن پهلو مى شد و آهسته اظهار درد مى كرد و چون خداوند متعال اراده فرموده بود كه على به سلامت ماند و نجات يابد، آنان تا سپيده دم همچنان مردد ماندند و در آن هنگام على عليه السلام از بسيارى سنگ زدن آنان مشرف به مرگ شده بود. اگر پيامبر (ص ) در آن هنگام به مدينه نمى رفت و همچنان در مكه و ميان ايشان مى ماند، بر فرض كه آن شب او را نمى كشتند شب بعد آن حضرت را مى كشتند، هر چند كه منجر به بروز جنگ ميان آنان و خاندان عبد مناف مى شد، زيرا ابوجهل چنان نبود كه از كشتن پيامبر دست بدارد كه مردى بدون بصيرت و داراى عزمى استوار در ريختن خون آن حضرت بود.

من به نقيب گفتم : آيا رسول خدا و على مى دانستند كه عتبه آنان را از كشتن پيامبر باز داشته است ؟ گفت ، نه آن دو در آن شب آگاه نبودند و آن موضوع را بعدها دانستند، و پيامبر (ص ) به روز جنگ بدر همينكه راى و نظر عتبه را ديد كه مى خواست از شعله ور شدن آتش جنگ جلوگيرى كند فرمود: اگر در اين قوم خيرى باشد در همان صاحب شتر نر سرخ است . و بر فرض كه تصور كنيم على عليه السلام از سخن عتبه به مشركان آگاه بوده است ، چيزى از فضيلت او در خفتن بر بستر پيامبر كاسته نمى شود، زيرا اعتمادى نداشته است كه آنان سخن عتبه را مى پذيرفتند، بلكه گمان كشته شدن و نابودى قوى تر بوده است .

على عليه السلام پس از آنكه وديعه هاى مردم را پرداخت ، سه روز پس از هجرت پيامبر (ص ) از مكه بيرون آمد و پاى پياده آهنگ مدينه فرمود و پاهايش آماس كرد و هنگامى به حضور پيامبر رسيد كه در ناحيه قباء به خانه كلثوم بن هدم فرود آمده بود. على (ع ) با پيامبر در همان خانه سكونت فرمود. ابوبكر هم در قباء و ساكن خانه حبيب بن يساف بود. آنگاه پيامبر از قباء حركت فرمود و ابوبكر و على همراهش بودند و پيامبر در مدينه و در خانه ابوايوب خالد بن يزيد انصارى منزل فرمود و اقدام به ساختن مسجد كرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 239 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

239 و من كلام له ع قاله لعبد الله بن عباس- و قد جاءه برسالة من عثمان

و هو محصور يسأله فيها الخروج إلى ماله بينبع- ليقل هتف الناس باسمه للخلافة- بعد أن كان سأله مثل ذلك من قبل- فقال ع- يَا ابْنَ عَبَّاسٍ مَا يُرِيدُ عُثْمَانُ- إِلَّا أَنْ يَجْعَلَنِي جَمَلًا نَاضِحاً بِالْغَرْبِ أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ- بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَقْدَمَ- ثُمَّ هُوَ الآْنَ يَبْعَثُ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ- وَ اللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِيتُ أَنْ أَكُونَ آثِما

مطابق خطبه 240 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

239 : از سخنان آن حضرت عليه السلام 

عبدالله بن عباس هنگامى كه عثمان در محاصره بود از سوى او پيامى براى على عليه السلام آورد كه عثمان تقاضا كرده بود آن حضرت به مزرعه خويش در ينبع برود تا هياهوى مردم در مورد خليفه شدن او كاسته شود. عثمان پيش از اين هم يك بار ديگر تقاضا را كرده بود. على عليه السلام به ابن عباس چنين فرمود:
يابن عباس ! ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب اقبل و ادبر بعث الى ان اخرج ثم بعث الى ان اقدم ثم هو الان يبعث الى ان اخرج والله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما .

اى پسر عباس ! عثمان چيزى جز اين نمى خواهد كه مرا همچون شتر آب كشنده با دلو بزرگ قرار دهد كه روى آورم و پشت كنم . نخست به من پيام داد بيرون بروم . سپس پيام داد برگردم ، اينك پيام مى فرستد كه بيرون روم . به خدا سوگند چندان از او دفاع كردم كه ترسيدم گنهكار باشم .

(ابن ابى الحديد در اين خطبه پس از توضيح لغات و اصطلاحات در مورد آخرين جمله اين خطبه چنين مى گويد): احتمال مى رود كه منظور اميرالمومنين اين باشد كه من در دفاع از عثمان چندان كوشش و مبالغه كردم كه ترسيدم به سبب همين مبالغه و بسيارى دفاع از او گنهكار باشم كه دفاع از او به سبب جرائم و بدعتهايى كه پديد آورده است روا و شايسته نيست و اين تاءويلى است كه منحرفان از عثمان هم همين را پذيرفته اند. و ممكن است مقصود اين باشد كه چندان از او دفاع كردم كه خود را در معرض هلاك انداختم و ممكن بود مردمى كه بر او شوريده بودند مرا بكشند و ترسيدم كه در به خطر انداختن جان خويش و در افكندن خودم در آن ورطه خطرناك گنهكار باشم . و ممكن است مقصود اين باشد كه در دفاع از عثمان با مردم كشش و كوشش كردم تا آنجا كه ترسيدم به سبب آنكه مردم را با تازيانه و دست خود زده و از او دور كرده ام و با گفتار خويش عثمان را يارى داده ام ، مرتكب گناه شده باشم ، يعنى در اين مورد بيش از آنچه لازم بوده است انجام داده ام .

وصيت عباس پيش از مرگ خود به على (ع )

در كتابى كه ابوحيان توحيدى آنرا در ستايش جاحظ تاءليف كرده است چنين خواندم كه گفته است : من از نوشته و خط صولى نقل مى كنم كه گفته است : جاحظ مى گفته است : عباس بن عبدالمطلب در بيمارى مرگ خويش به على بن ابى طالب عليه السلام چنين سفارش و توصيه كرد و گفت : پسرجانم ! من آماده كوچ كردن از دنيا به پيشگاه خداوندم . خداوندى كه نياز من به عفو و گذشت او بيشتر از نياز من به نصيحت و رايزنى براى تو است ، ولى چه كنم كه هنوز نبض من مى زند و پيوند خويشاوندى ريشه دار است و هر گاه حق عمو بودن را انجام دهم پس از آن به چيزى اهميت نمى دهم .

همانا كه اين مرد عثمان چند بار درباره تو پيش من آمده است و سخن گفته است و با نرمى و درشتى در مورد كار تو با من مبارزه كرده است واز او در مورد تو چيزى افزون تر از آنچه از تو درباره او ديده ام نديده ام ، چه به سود تو و چه به زيانت . و چنان نيست كه تو از كمى دانش صدمه ببينى ، ولى از نپذيرفتن نصيحت صدمه خواهى ديد.

اينك با همه اين امور رايى كه به تو مى سپارم و با آن تو را بدرود مى گويم اين است كه زبان و دست خويش و عيبجويى و ستيز خود را از او بازدارى كه تا هنگامى كه تو نسبت به او آغاز نكنى او نسبت به تو آغاز نخواهد كرد و از چيزهايى كه به او نرسد پاسخى نخواهد داد. و در آن صورت تو دست يازنده و او درنگ كننده خواهد بود و تو عيبجو و او خاموش به حساب خواهد بود، و اگر اعتراض مى كنى و مى گويى او در مقام و منصبى نشسته است كه من سزاوارتر از اويم تو به آن كار نزديك شده بودى ، ولى خودت به دست خويش و به پاى خود بر سر خويش چنين آوردى كه در گذشته نزديك به سوى ايشان رفتى يعنى در شورى شركت كردى و پنداشتى كه آنان طوق خلافت را زيور گردن و انگشترى آن را زيور انگشت تو خواهند كرد و از پى تو گام برخواهند داشت و سعادت خود را در تو خواهند ديد و خواهند گفت : ما را از تو چاره يى نيست و نمى توانيم از تو به ديگرى عدول كنيم .

و اين از اشتباهات بزرگ و خطاهاى تو بود كه هيچ عذرى در آن مورد از تو پذيرفته نيست . اينك كه به دست خويش كاخ خود را ويران ساخته اى و راى و نصيحت عموى خود را در بيابان انداخته اى تا باد آن را چون خس و خاشاك به اين سو و آن سو برد، بهترين و دورانديشانه ترين كار را كه مصلحت است انجام بده . با اين مرد ستيز و جدل مكن و نبايد اخبارى از تو به او برسد كه او را خشمگين سازد، كه اگر او به تو دندان نشان دهد، ياراى بسيارى خواهد داشت و اگر تو با او ستيز كنى جز زيان نخواهى ديد و به چيزى جز زبونى نخواهى رسيد. و توجه داشته باش چه كسى در شام طرفدار اوست و چه بسيار كسانى كه اينجا برگرد اويند و فرمانش را اطاعت مى كنند و سخن او را انجام مى دهند. مبادا به مردمى كه گرد اويند و فرمانش را اطاعت مى كنند و سخن او را انجام مى دهند.

مبادا به مردمى كه گرد تو مى گردند فريفته شوى كه مدعى دوستى تو و محبت نسبت به تو هستند، كه آنان يا دوستان جاهل و يا ارباب حاجت و همنشينان هستند كه فقط روياروى و در همان مجلس رعايت حرمت مى كنند. آرى اگر مردم هم نسبت به تو همان گمان را داشتند كه تو نسبت به خوددارى ، حكومت از آن تو مى بود و زمام كار در دست تو، ولى اين سخنى است كه از آن روز كه رسول خدا بيمار شد از دست بشد و چون آن حضرت رحلت فرمود سخن گفتن درباره آن حرام گرديد.

اينك بر تو باد تا از كارى كه رسول خدا (ص ) تو را براى آن در نظر گرفت ولى به انجام نرسيد كناره گيرى كنى . خودت هم چند بار براى رسيدن به آن اقدام كردى و درست نشد، و هر كس با روزگار درافتد مغلوب مى شود و آن كس كه بر چيز ممنوعى حرص ورزد و به رنج مى افتد. با وجود اين به عبدالله سفارش كرده ام از تو اطاعت كند و او را به پيروى از تو برانگيخته ام ، و محبت و دوستى ترا در كام او ريخته ام و او را در مورد تو همانگونه كه گمان مى داشتم يافته ام . به هر حال كمان خود را به زه مكن مگر پس از اعتماد بر آن و چون ترا خوش آمد به زبانه هاى كمان بنگر كه استوار باشد و كمان خود را آماده تير نهادن مكن ، مگر پس از علم از آمادگى آن و تير را از كمان رها مكن ، مگر آنكه گروهى از بيم و شمشير و گروهى از تعصب و براى انتقام جويى يا دشمنى با گروهى ديگر از دشمنان و افراد ضداسلام ، مسلمان شده اند.

و اين را هم بدان هر خونى را كه پيامبر (ص ) ريخته بود، چه به شمشير على عليه السلام و چه به شمشير ديگران ، عرب پس از رحلت پيامبر (ص ) همه آن خونها را به حساب على (ع ) گذاشتند، زيرا ميان وابستگان پيامبر، بنابر سنت و عادت و آيين اعراب ، هيچكس سزاوارتر از على نبود كه آن خونها را به حساب او بگذارند.

و اين عادت عرب است كه نخست خون كشته شدگان خود را از شخص قاتل مطالبه مى كند و هر گاه قاتل بميرد يا انتقام گرفتن از او دشوار و غيرممكن شود، آن را از برجسته ترين افراد خاندان قاتل مطالبه مى كند.
هنگامى كه گروهى از بنى تميم يكى از برادران عمروبن هند را كشتند، يكى از دشمنان شعرى سرود و ضمن آن عمرو را تحريض ‍ كرد كه به جاى آن گروه ، زرارة بن عدس ، سالار بنى تميم را بكشد و حال آنكه او نه تنها قاتل نبود كه در آن كار حضور هم نداشت ، و هر كس در جنگها و درگيريهاى ميان اعراب بنگرد آنچه را گفتيم خواهد شناخت .

من از ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب ، كه خدايش رحمت كناد، پرسيدم و به او گفتم : بسيار شگفت مى كنم از اينكه چگونه على عليه السلام آن مدت دراز پس از رحلت پيامبر (ص ) زندگى كرده و ميان خانه خود يا جاى ديگرى غافلگير و كشته نشده است آن هم با توجه به كينه هاى سوزانى كه در دلها و جگرها نسبت به او بوده است .

نقيب فرمود: اگر نه اين بود كه على چهره بر حضيض خاك نهاد و خود خويشتن را به گمنامى و فراموشى سپرد و به عبادت و نمازگزاردن و دقت و نگرش به معانى قرآن پرداخت و از آن حال نخست بيرون آمد و شمشير را يكسو افكند و همچون دليرى كه از آن دليريها كناره گيرى مى كند و چون راهبى كه در كوهها به عبادت مى پردازد يا به سياحت اكتفاء مى كند رفتار نمى فرمود كشته مى شد، وانگهى ، بناچار از آن قومى كه حكومت را بر عهده گرفتند فرمان برد و در قبال ايشان زبون تر و فروتن تر از كفش و پاى افزار گرديد، به همين سبب آنان باطنى او را رها كردند و در مورد او خاموش ماندند، عرب هم بدون رضايت باطنى متوليان حكومت جراءت چنان كارى را نداشتند، و چون حاكمان در مقابل آن رفتار على عليه السلام انگيزه و دليلى براى كشتن او نداشتند از او دست برداشته شد و اگر چنين نبود، كه به آن دژ استوار پناه برده بود، بدون ترديد كشته مى شد.

به نقيب گفتم : آيا آنچه در مورد خالد گفته مى شود كه ماءمور بوده است او را در نماز بكشد صحيح است ؟ گفت : گروهى از علويان آن را گفته اند، وانگهى روايت شده است كه مردى پيش زفر بن هذيل  شاگرد برجسته و مصاحب ابوحنيفه آمد و از او پرسيد عقيده ابوحنيفه در اين مورد كه كسى پيش از سلام نماز سخنى بگويد يا كارى انجام دهد يا حدثى از او سرزند چيست ؟ گفت : جايز است كه ابوبكر در تشهد نماز خود پيش از سلام دادن سخن گفت خالد را از كشتن على عليه السلام منع كرد آن مرد پرسيد: ابوبكر چه گفته است ؟ زفر گفت : تو را با آن چه كار. آن مرد سخن خود را براى بار دوم و سوم تكرار كرد. زفر گفت : بيرونش كنيد، بيرونش كنيد، كه گمان مى كنم او از اصحاب ابوالخطاب  باشد.

من به نقيب گفتم : عقيده خود تو در اين باره چيست ؟ گفت : من آن را بعيد مى دانم ، هر چند اماميه آن را روايت كرده باشند. و افزود كه اين موضوع را از خالد بعيد نمى دانم ، چون شجاعت آن كار را داشته است و نسبت به على عليه السلام هم سخت كينه توز بوده است ولى چنين كارى را از ابوبكر بعيد مى دانم ! كه مردى پارسا بوده است و چنين نيست كه ميان گرفتن خلافت و بازداشت فدك و خشمگين ساختن فاطمه ، ديگر كشتن على عليه السلام را هم مرتكب شود! پناه بر خدا از اين كار و هرگز مباد.

من گفتم : آيا خالد توان كشتن على عليه السلام را داشته است ؟ گفت : آرى و چرا توان آن را نداشته باشد و حال آنكه او مسلح و شمشير بدست بوده است و على عليه السلام بدون سلاح و غافل بوده و نمى دانسته است نسبت به او چه قصدى شده است . مگر ابن ملجم او را غافلگير نكرده و نكشته است ، در صورتى كه خالد از ابن ملجم شجاع تر بوده است .

من از نقيب پرسيدم : اماميه در اين مورد چه روايت كرده اند و الفاظ آن چيست ؟ خنديد و گفت :
چه بسيار كسانى كه عالم به چيزى هستند، در عين حال خود مى پرسند.
و گفت : از اين موضوع دست از سر ما بردار. تو در اين مورد چه در حفظ دارى ؟ گفتم : شعر متبنى را، براى او خواندم . خوشش آمد و گفت : مى دانى مصراع اول شعرى كه خواندى چيست و از كيست ؟ گفتم از محمد بن هانى مغربى است و مصراع نخست آن چنين است :همه روز مى كوشم كه تجربه خويش را افزون كنم .

چند بار مرا تحسين كرد و گفت اينك از اين بحث درگذريم و آنچه را در آن بوديم بخوانيم و تمام كنيم و من در آن هنگام كتاب جمهرة النسب ابن كلبى را كه پيش او مى خواندم . به خواندن آن برگشتيم و از گفتگو در مورد مطلبى كه پيش آمده بود منصرف شديم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 238 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(قاصعة-نكوهش ابليس)قسمت دوم

و روايت شده است كه چون معاذ بن جبل عمر را از سنگساركردن زن باردارى منع كرد، عمر آن زن را آزاد كرد و او پسرى زاييد كه دو دندان پيشين آن كودك روييده بود. پدر طفل گفت : به خداى كعبه سوگند كه اين پسر خود من است ، و اين كار سنتى شد كه فقيهان به آن عمل مى كنند. عادت هم بر اين جارى است كه دختر در دوازده سالگى خون حيض مى بيند و كمترين سنى كه زن قاعده مى شود همين دوازده سالگى است ، ولى به صورت اندك مشاهده شده است كه برخى از زنان در ده سالگى يا نه سالگى قاعده شده اند و فقيهان اين موضوع را گفته و پذيرفته اند.

شافعى در مورد لعان گفته است : اگر زن از شوهرى كه كمتر از ده سال داشته باشد، فرزندى بياورد، آن فرزند از آن مرد نيست ، زيرا پسرانى كه به ده سال نرسيده باشند اولاددار نمى شوند، ولى اگر ده سال داشته باشد جايز است كه آن فرزند از خود او باشد، البته اگر مرد اقرار به كودك نكند، ميان زن و شوهر احكام لعان جارى مى شود.

فقيهان همچنين گفته اند كه زنان منطقه تهامه به سبب شدت گرمايى كه در سرزمين آنان است در نه سالگى حيض ‍ مى شوند.
جاحظ مى گويد: اگر هر كس تقوى پيشه و پرهيزكننده از هوس باشد باطل بودن اين ادعا را نپذيرد، مگر به اين دليل كه على عليه السلام اين ادعا را نفرموده و با دشمن در اين باره ستيز نكرده است بايد به همين قانع شود، زيرا على عليه السلام كه با همه مردان و با اشخاصى كه نظير و همتاى خود بوده اند و با اهل شورى بگو و مگو داشته است و به روزگار خويش چنين ادعايى نفرموده است و هرگاه چنين ادعايى براى او ثابت نشده باشد و مردم روزگارش اين موضوع را ثبت نكرده باشند براى فرزندانش سست تر و ضعيف تر است .

وانگهى نقل شده است كه على عليه السلام در هيچ موردى و مجلسى اين ادعا را فرموده باشد و خطبه يى در اين خصوص ايراد كرده باشد و به آن استدلال فرموده باشد. اينك با توجه به اينكه پيامبر (ص ) به اعتقاد شما على را براى شما راهنما و پناهگاه قرار داده است و او را براى مردم به امامت نصب كرده است ، وقتى هيچكس و خودش چنين ادعايى نكرده اند، و كسى نگفته است كه دليل بر امامت او اين است كه پيامبر (ص ) او را به اسلام و تصديق قبل از بلوغ دعوت فرموده باشد، بايد اين ادعا را رها كرد. خاصه كه اگر چنين مى بود آيت و حجتى براى مردم و فرزندانش در روزگار خودش و پس از او محسوب مى شد كه براى طلحه و زبير و عايشه از همه دلايل ديگر از قبيل فضائل و سوابق خويشاوندى نزديك او كوبنده تر مى بود.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: بر شخصى همچون جاحظ با توجه به علم و فضل او پوشيده نيست كه به دروغ چنين چيزى مى گويد، ولى چه مى توان كرد كه آنچه مى گويد از روى تعصب و ستيز است و حال آنكه عموم مردم افتخاركردن على (ع ) به پيشى گرفتن از همگان به مسلمان شدن را نقل كرده و گفته اند: پيامبر (ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه مسلمان شد، و خود على عليه السلام همواره مى فرمود: من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم ، و من نخستين كس هستم كه اسلام آورده است .

و على عليه السلام خود به اين موضع افتخار مى كرد و اولياء و مادحان و شيعيان على در عصر خودش و پس از وفات او اين افتخار را براى او بر شمرده اند، و اين موضوع از هر شهره يى شهره تر است و اندكى از آن را قبلا بر شمرديم . و هيچكس از مردم را نمى شناسيم كه به اسلام على عليه السلام به ديده سستى و سبكى بنگرد و هيچكس چنين گمان ياوه يى نبرده است كه على عليه السلام مسلمان شده است . مسلمانى نوجوانى شيفته و كودكى خردسال ، و جاى شگفت است كه افرادى چون حمزه و عباس منتظر بمانند كه ابوطالب چه مى كند و به راى او عمل كنند ولى پسر ابوطالب بدون هيچ اميد و بيمى با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و زبونى را بر عزت بدون علم و شناخت فرجام آن برگزيند و ترجيح دهد.

وانگهى چگونه ممكن است جاحظ و عثمانيان منكر اين موضوع شوند كه رسول خدا (ص ) على (ع ) را به اسلام دعوت فرموده و تصديق را بر او تكليف كرده باشد!

و حال آنكه در خبرى صحيح آمده است كه پيامبر (ص ) در آغاز دعوت و پيش از ظهور كلمه اسلام و انتشار آن در مكه از على خواست كه خوراكى فراهم آرد و فرزندان عبدالمطلب را به حضور پيامبر (ص ) فرا خواند، و على عليه السلام چنان كرد. فرزندان عبدالمطلب در آن روز به حضور پيامبر آمدند، ولى آن حضرت به سبب سخنى كه عمويش ابولهب گفت آنان را به اسلام دعوت نكرد و بيم نداد و براى روز ديگر على (ع ) را همچنان مكلف كرد كه غذايى فراهم آرد و آنان را براى بار دوم فرا خواند و چنان كرد و آنان غذا خوردند و پيامبر با آنان سخن گفت و به اسلام فرا خواندشان و على را هم همراه ايشان ، از آن جهت كه او هم از اعقاب عبدالمطلب بود، به دين اسلام فرا خواند و براى هر كس كه با پيامبر همكارى كند و يارى دهد تضمين فرمود كه او را برادر خود در دين و وصى خود پس از مرگ و خليفه خود پس از رحلت قرار دهد.

همگى از پذيرفتن آن خواسته خوددارى كردند و فقط على عليه السلام آن را پذيرفت و عرضه داشت كه من تو را بر آنچه آورده اى يارى مى دهم و با تو بيعت و همكارى مى كنم . و چون پيامبر (ص ) از ديگران خوددراى از يارى و سرپيچى كردن را ديد و از او يارى و فرمانبردارى را مشاهده فرمود به آنان گفت : اين برادر من و وصى خليفه ام پس از من است . برخاستند و در حالى كه مى خنديدند و مسخره مى كردند: به ابوطالب مى گفتند: اينك از پسرت فرمانبردارى كن كه محمد او را بر تو امير ساخت . آيا ممكن است به كودكى كه فقط مميز است و به شيفته يى كه هنوز عاقل نيست و گفته و تكليف شود كه خوراكى فراهم سازد و آن قوم را فرا خواند، و آيا ممكن است كه كودكى پنج يا هفت ساله را بر راز نبوت امين قرار داد و آيا كسى جز عاقل و خردمند را در زمره پيرمردان و كامل مردان دعوت مى كنند، آيا ممكن است كه پيامبر (ص ) دست خود را در دست او نهد و با او بيعت فرمايد و برادرى و وصايت و خلافت خويش را به او واگذار كند و او شايسته براى آن كار و در حد تكليف نباشد و ياراى تحمل و دوستى خدا و دشمنى با دشمنان خدا را نداشته باشد! و چگونه است كه آن كودك به ادعاى شما پس ‍ از مسلمان شدن هرگز با كودكان هم سن و سال خود انس نداشت و به شكل آنان در نيامد و هرگز ديده نشد كه با كودكان همبازى شود و حال آنكه او هم يكى از ايشان و در طبقه آنان بود و معرفت و شناخت او هم مى بايست همچون يكى از آنان باشد.

و چگونه است كه حتى يك ساعت هم از وقت خود را به گرايش به نوجوانان صرف نكرد كه گفته شود انگيزه نوجوانى و كودكى و شيفتگى و كم سن و سالى و اسباب دنيايى او را به ورود در جرگه نوجوانان و بازى كردن واداشت ، بلكه او در فقط در حالى مى بينيم كه بر اسلام خود مصمم و استوار است و گفته و عقيده خويش را با كار و عمل خود محقق مى سازد و اسلام خود را با پاكدامنى و پارسايى به مرحله تصديق مى رساند و از همه كسانى كه در محضر پيامبر بودند او به رسول خدا پيوست و او امين و انيس پيامبر (ص ) در اين جهان و آن جهان است .

و على عليه السلام شهوت خود را سركوب و انگيزه هاى خود را مقهور و خويشتن را بر آن شكيبا ساخت كه اميد به فرجام پسنديده و پاداش آن جهانى داشت و على خود را در سخنان و خطبه هاى خويش آغاز كار و گشايش حال خويش را بيان فرموده است و مى گويد: هنگامى اسلام آورده است كه رسول خدا (ص ) درختى را به حضور خود فرا خوانده است و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافته است به حضورش آمده است و قريش گفته اند جادوگرى است كه جادويش سبك است و على عليه السلام عرضه داشته است كه اى رسول خدا من نخستين كس هستم كه به تو ايمان مى آورد. من به خدا و رسولش ايمان مى آورم و تو را در آنچه آورده اى تصديق مى كنم و گواهى مى دهم كه درخت اين كار خود را به فرمان خداوند و به عنوان تصديق نبوت و برهان درستى دعوت تو انجام داده است . در اين صورت آيا ايمانى صحيح تر و استوارتر و قرص بنيان تر از چنين ايمانى وجود دارد؟ ولى چه مى توان كرد كه شدت خشم و كينه عثمانيان و تعصب و انحراف جاحظ را چاره يى نيست .

وانگهى اگر شخص منصف با دقت بنگرد و هوس را يك سو نهد، نعمت خدا را بر على خواهد دانست كه او چه هنگام و با چه وضعى اسلام آورده است و اگر الطاف ويژه يى كه او به آن مخصوص بوده و هدايتى كه خداوند به او ارزانى داشته است نمى بود، او هم همچون يكى ديگر از خويشاوندان نزديك و افراد خاندان پيامبر (ص ) بود، كه با آنكه همچون على با او معاشرت و آميزش ‍ داشتند، ولى هيچيك دعوت او را نپذيرفتند مگر پس از سالها و برخى از خويشاوندان نزديك رسول خدا هرگز دعوتش را پذيرا نشدند. مثلا جعفر طيار عليه السلام با آنكه پيوسته به رسول خدا بود ولى در آن هنگام مسلمان نشد و عتبة بن ابى لهب با آنكه پسرعمو و داماد پيامبر (ص ) يعنى شوهر دخترش بود، هرگز آن حضرت را تصديق نكرد، بكله از دشمنان سرسخت رسول خدا شمرده مى شد. 

خديجه را پسرانى از شوهران ديگر بود كه با آن حضرت در يك خانه مى زيستند و ناپسريهاى او بودند، ولى در آن هنگام مسلمان نشدند. ابوطالب كه در واقع همچون پدر پيامبر (ص ) و كفيل و ناصر او بود و همواره از آن حضرت حمايت مى كرد و كسى است كه اگر او نمى بود براى پيامبر هيچ ركنى برقرار نمى شد، بر طبق بيشتر روايات مسلمان نشده است . عباس كه عمو و همتاى پدر محمد (ص ) بود و از لحاظ سن و سال و محل و تولد و چگونگى پرورش همانندش بود، پس از روزگارى دراز دعوت او را پذيرفت ، و ابولهب كه عموى پيامبر و همچون گوشت و خون او بود نه تنها هرگز مسلمان نشد بلكه از دشمنان سرسخت او بود.

بنابراين چگونه ممكن است اسلام على عليه السلام را معلول الفت و تربيت و قرابت و پرورش و تلقين و خانه مشترك و طول معاشرت و انس و خلوت و همخونى دانست و حال آنكه همه اين حالات براى همه آنان كه نام برديم يا براى بيشتر آنان فراهم بوده است و با وجود آن گروهى از ايشان همچنان بر انكار و كفر خود اصرار ورزيدند و بر همان حال مردند و گروهى بسيار دير و پس از درنگ بسيار و در حالى كه ديگران از آنان سبقت گرفته بودند و در پايان كار مسلمان شدند و ديگران فضيلت و منزلت را از آنان در ربودند.

و آيا دقت و تاءمل منصفانه در حال على عليه السلام نشان دهنده اين موضوع نيست كه او به سبب مشاهده نشانه ها و معجزات و احساس ‍ بوى دل انگيز پيامبرى و بينش از پرتو رسالت و يقين پايدارى كه در دلش جايگزين شد و از روى علم و نظر صحيح نه از روى تقليد و تعصب مسلمان شده است و اگر بيم و اميدى هم داشته است فقط متعلق به امور آخرتى بوده است .

جاحظ گفته است : بر فرض كه على عليه السلام به هنگامى كه مسلمان شده است بالغ بوده باشد، باز هم اسلام ابوبكر و زيد بن حارثه و خباب بن ارت از اسلام او برتر و بافضيلت تر بوده است ، زيرا اسلام كسى كه مستعد پذيرش آن نبوده است و بر آن عادت و آمادگى نداشته و تمرين نكرده است برتر از اسلام نوجوانى است كه در آن پرورش يافته و رشد كرده است و اسلام در نظرش با محبت جلوه گر شده است و اين بدان سبب است كه دوستى و محبت مربى بار انديشه و اضطراب نفس و شور دل را از دوش على (ع ) برداشته است و حال آنكه زيد و خباب و ابوبكر گرفتار سختى تاءمل و دقت و سخنى انتقال از دينى كه به آن الفت داشته اند به آيين جديد بر كسى پوشيده نيست و در صورتى كه على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن بالغ و داراى همين شروط هم بوده باشد باز هم اسلام آنان از اسلام او برتر است ، زيرا كسى كه مسلمان مى شود و مى داند پشتيبانى چون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم دارد و ميان بنى عبدالمطلب داراى موقعيت خاص است ، همچون برده و همپيمان و پيرو و مزدور نيست و نمى توان او را همچون يكى از افراد عادى قريش دانست .

مگر نمى دانى كه قريش به طور خصوصى و مردم مكه به صورت عمومى ياراى آزار پيامبر (ص ) را تا هنگامى كه ابوطالب زنده بود نداشتند! وانگهى آن گروه علاوه بر اينكه با رسول خدا چند الفتى نداشته اند گرفتار كارها و انديشه هاى خود هم بوده اند و حال آنكه على عليه السلام همواره در محضر رسول خدا بوده و پيوسته نشانه هاى نبوت را مى ديده و در منزل وحى مى زيسته است و براهين براى او آشكارتر بوده و گرفتاريها در قلب او كمتر خلجان داشته است و معلوم است كه به ميزان سختى و مشقت فضيلت و پاداش بزرگتر و بيشتر است .

ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سزاوار است اشخاص منصف اين فصل را بدقت بنگرند و در گفته هاى جاحظ و ابوبكر اصم  در يارى دادن عثمانيان و كوشش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن بكاهند. گاهى مى خواهند معنى آن را باطل سازند و گاه مى خواهند از ارزش آن بكاهند و با اين فريب سازى و داستانسرايى آميخته با سجع خويش هيچكارى از پيش ‍ نمى بردند. و اگر دقت كنى خواهى دانست كه فقط الفاظ بدون معنى درهم بافته است كه بر آن رنگ ستيز و گرفتارى آشكار است ، وگرنه چگونه ممكن است كه حيله و مكر حسود و ستيز و دشمنى عيب گيرنده براى كسى كه قدرش از هر گونه نقصى منزه است و فضائلش از پرتو خورشيد تابناكتر اثر بگذارد! و اين سخن جاحظ كجا مى تواند با دلائل آسمانى و براهين انبياء پهلو بزند كه هر كوچك و بزرگ و هر دانا و نادان كه نام على عليه السلام را شنيده و چگونگى مبعث پيامبر (ص ) را دانسته باشد بخوبى مى داند كه على در سرزمين اسلام متولد نشده و در دامن ايمان پرورش نيافته است پيش خود برده است و على هفت سال همراه پيامبر بوده است و پس از آن جبرئيل رسالت را به او ابلاغ كرده است . پيامبر (ص ) در آن هنگام على را كه بالغ و داراى عقل كامل بوده به اسلام فرا خوانده است و او پس از مشاهده معجزه و اعمال نظر و انديشه مسلمان شده است .

و اينكه در سخن على (ع ) آمده است كه هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده است ، منظورش همان فاصله ميان هشت تا پانزده سالگى خويش بوده است و بديهى است كه در آن مدت نه پيامبر (ص ) مدعى بوده و نه كس را به اسلام دعوت مى فرموده است . پيامبر (ص ) بر مبناى آيين ابراهيم عليه السلام و دين حنيف ، خدا را پرستش مى فرموده است و از مردم كناره گيرى داشته و گوشه نشين و خواهان خلوت بوده و در كوه حرا گسسته از همگان مى گذرانده است و على عليه السلام همچون پيرو و شاگردى براى آن حضرت بوده است . و چون على به حد بلوغ رسيد و فرشتگان به حضور پيامبر آمدند و او را به پيامبرى مژده دادند، على را به اسلام فرا خواند و او با كمال دقت و شناخت دلائل و معجزات دعوت رسول خدا را پذيرفت .

بنابراين چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على چنان نبوده كه مستعد براى آن باشد! و اگر قرار باشد كه اسلام على از اسلام ديگران فضيلت كمترى داشته باشد، آنهم به اين سبب كه پيش از دعوت به اسلام در مورد تعبد و خداپرستى با رسولان خدا تمرين مى كرده است ، بايد طاعت و عبادت بسيارى از مكلفان افضل و برتر از طاعت و عبادت پيامبر (ص ) و ديگر معصومان باشد، زيرا به عقيده عدلى مذهبان معتزله عصمت عبارت از لطف ويژه خداوند است كه هر بنده يى به آن اختصاص ‍ يابد، مرتكب كار قبيح نمى شود و هر كس به اين لطف مخصوص گردد طاعت و عبادت بر او آسانتر است و طبق سخن جاحظ لازم است كه پاداش و اجر او كمتر از ثواب كسى كه بدون چنان لطفى طاعت و بندگى مى كند، مى باشد. از اين گذشته چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على (ع ) روز سه شنبه يى مسلمان شد كه روز پيش از آن يعنى دوشنبه پيامبر به رسالت مبعوث شده است و كسى كه حال او چنين باشد در آن فاصله اندك دلايل و حجتهاى رسالت چندان به گوش او نرسيده و معجزات پيامبرى را چندان مشاهده نكرده است و زمان چنان طولانى نبوده است كه اندوه ترك آيين و سنگينى تكليف را از دوشش برداشته باشد، بلكه بدين گونه فضل او و حسن انتخاب او براى خودش آشكارتر مى شود كه در حال بلوغ و پس از ستيز كوتاهى با انگيزه هاى نفسانى مسلمان شده است و پس از شنيدن آن مسلمان خود را به تاءخير نينداخته است .

وانگهى ، جاحظ در كتاب عثمانيه خود مى گويد: ابوبكر پيش از آنكه مسلمان شود شخصى نام آور و معروف و سالار بوده است . گروه بسيارى از مردم پيش او جمع مى شدند، شعر مى خواندند و در مورد تاريخ و اخبار مذاكره مى كردند و به باده نوشى مى پرداختند. و ابوبكر دلائل پيامبرى و براهين پيامبران را شنيده و به سرزمينهاى بسيارى سفر كرده بود و اخبار كاهنان و حيله گريهاى جادوگران را مى شناخته و اخبار ايشان به او رسيده بوده است . بنابراين كه احوالش اينچنين باشد بايد كشف شدن امور براى او آشكارتر و پذيرش ‍ اسلام بر او آسانتر باشد و گرفتاريها بر دلش كمتر خلجان كند و همه اين امور از چيزهايى است كه بايد ابوبكر را به مسلمانى يارى مى داد و راه را براى او آسان مى ساخت ، و از جمله همين امور است كه چون پيامبر فرمود: ديشب به بيت المقدس رفتم ، ابوبكر درباره مسجد اقصى و جايگاههاى بيت المقدس سؤ ال كرد و چون قبلا آنجا را ديده بود گفتار پيامبر (ص ) را تصديق كرد و حقيقت كار پيامبر براى او روشن شد و به سبب شناختى كه از مسجد اقصى و بيت المقدس داشت ، كار بر او آسان گرديد. در اين صورت طبق ادعاى جاحظ، اسلام ابوبكر هم از اينكه از پيش براى آن آماده نبوده باشد بيرون است ، و باز در همين باره شما خودتان از پيامبر (ص ) روايت مى كنيد كه فرموده است : هيچكس را به اسلام دعوت نكردم مگر اينكه او را ترديدى و درنگى بود، مگر آنچه از ابوبكر صورت گرفت كه بدون هيچ درنگى يقين بر او هجوم آورد و مسلمان شد و معرفت يافت . بنابراين چگونه اين اسلام را مقايسه مى كنيد با اسلام كسى كه فقط خودش بوده است و عقلش و فقط با كمى سن خود به انديشه خويش پناه برده است و بدون اتلاف وقت مسلمان شده است ! علاوه بر نوجوانى چه انگيزه ها كه در دلش خلجان داشته است و ميان گروهى پرورش يافته است كه بر ضد آيينى بوده اند كه آن را پذيرفته است و حال آنكه بر اشخاصى كه هم سن و سال و نظير او بوده اند دوستى و گرايش به لهو و لعب است ، ولى على عليه السلام به آنچه از دلائل دعوت پيامبر كه برايش روشن شد پناه برد و اسلام خود را به تاءخير نينداخت كه در نتيجه مقصر و مرتكب معصيت باشد، شهوت خود را سركوب كرد و بر خواسته ها و انگيزه هاى خويش غلبه يافت و از عادت و چيزى كه به آن پرورش يافته بود به سبب صحت نظر و لطافت فكر و تيزبينى فهم بيرون آمد.

استنباط او بسيار گرانقدر است و فضلش رجحان و برترى دارد و منزلت و ارزش اسلامش بسيار شريف است . او دنيا هيچ بهره يى نبرد و نه در جوانى و نه در پيرى به نعمتى از آن دست نيازيد. نفس خود را از هوس باز داشت و با تقوى و پرهيزگارى شور جوانى خويش را در هم شكست و به جاى سرگرم شدن به اندوختن نعمت دينا به كار دين پرداخت . اندوه آخرت دل او را به خود مشغول داشت و ميل و رغبت خود را متوجه آخرت فرمود. آرى ، اسلام آوردن على به گونه يى است كه هيچكس چنان اسلامى نياورده است و راه او همان راه پيامبران است ، تا شناخته شود كه منزلت او نسبت به پيامبر (ص ) همان منزلت هارون به موسى عليهماالسلام است و على (ع ) هر چند كه پيامبر نبوده است ولى راه آنان را مى پيموده و روش ايشان را پيروى مى كرده است . حال او همچون حال ابراهيم عليه السلام است كه اهل علم نوشته اند: ابراهيم (ع ) را در كودكى مادرش در سردابى جا داده بود، تا كسى بر وجودش آگاه نشود. چون ابراهيم پرورش يافت و رشد كرد و خردمند شد، به مادرش گفت : خداى من كيست ؟ گفت : پدرت خداى تو است . ابراهيم پرسيد: خداى پدرم كيست ؟ مادرش او را از سخن گفتن باز داشت و روى بر او ترش كرد، تا آنكه ابراهيم (ع ) از شكاف سرداب سركشيد و ستاره يى را ديد و گفت : اين پروردگار من است . و چون ستاره ناپديد شد، فرمود: من غروب كنندگان را دوست نمى دارم . و چون ماه را رخشان ديد گفت : اين پروردگار من است . و همينكه غروب كرد، گفت : اگر پروردگار من مرا هدايت نفرمايد هر آينه از قوم گمراهان خواهم بود.

و همينكه خورشيد غروب كرد، گفت : اى قوم ، من از شركى كه شما مى ورزيد بيزارم . من روى خويش را براى آن كس كه آسمانها و زمين را آفريده است ، باايمان خالص متوجه مى سازم و من از مشركان نيستم . و خداوند متعال خود در اين مورد چنين مى فرمايد: بدينگونه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم ، تا از يقين كنندگان باشد.

اسلام صديق اكبر عليه السلام يعنى حضرت اميرالمومنين على هم بر همين منوال بوده است . ما نمى گوييم كه على در فضيلت همپايه ابراهيم است ، ولى از روش او پيروى مى كرده است بر همان منوال كه خداوند متعال فرموده است كههمانا سزاوارترين مردم نسبت به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند، و خداوند ولى مومنان است . 

اما اينكه جاحظ بهانه تراشى كرده است كه چون على را پشتيبانى همچون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم بوده است ، ثواب و فضيلت اسلام ابوبكر و بلال به سبب محنتى كه داشته اند برتر است ، در اين صورت بايد ثواب و فضيلت اسلام آن دو از اسلام خود پيامبر (ص ) هم بيشتر باشد، زيرا ابوطالب پشتيبان او بوده است و بنى هاشم مدافعان آن حضرت هم بوده اند. و همين مقدار براى نشان دادن نادانى ستيزه گرى چون جاحظ كافى است كه نمى تواند قدر و منزلت على عليه السلام را كاهش دهد، مگر به كاستن قدر و منزلت رسول خدا (ص ). وانگهى هيچكس در دشمنى نسبت به پيامبر (ص ) سخت گيرتر از برخى خويشاوندان نزديك آن حضرت نبوده است ، آن هم به ترتيب نزديكى خود، مانند ابولهب عمويش و زن او يعنى ام جميل كه دختر حرب بن اميه و از اعقاب عبد مناف است و عقبة بن ابى معيط كه او هم از عموزادگان پيامبر است و نضر بن حارث كه او هم از اعقاب عبدالدار و از عموزادگان پيامبر است و كسان ديگرى جز ايشان كه بر شمردن نام آنان سخن را به درازا مى كشاند و همه آنها در راه پيامبر سنگ و خار مى ريختند و رازها و اخبار پوشيده اش را نقل مى كردند و بر او سنگ مى زدند و امعاء و احشاء و كثافتهاى درون شكم دامهاى خود را كه مى كشتند، بر آن حضرت پرتاب مى كردند و آنان على عليه السلام را هم همچون پيامبر آزار مى دادند و در اندوهگين ساختن و تمسخر او سخت كوشش مى كردند و ابوبكر چنان خويشاوندانى نداشت كه او را بدانگونه آزار دهند. و از سوى ديگر به سبب الفت و اتحاد و اتفاقى كه ميان پيامبر (ص ) و على وجود داشت ، منافقان در مدينه از آزار رسول خدا (ص ) خوددارى مى كردند كه به هر حال فرمانده لشكر و امير مدينه بود و فرمانش مطاع و حكمش جارى بود و منافقان از ترس شمشير و براى حفظ خون خود از پيامبر (ص ) مى ترسيدند و از اظهار دشمنى نسبت به ايشان خوددارى مى كردند، ولى كينه و ستيز خود را نسبت به على عليه السلام اظهار مى داشتند و پيامبر (ص ) در اين مورد ضمن خبرى كه در تمام كتابهاى صحاح آمده فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و كسى جز منافق ترا دشمن نمى دارد. و گروه بسيارى از بزرگان صحابه ضمن خبرى كه ميان محدثان مشهور است چنين گفته اند: ما منافقان را فقط با كينه توزى نسبت به على بن ابى طالب مى شناختيم . از اين گذشته اگر قرار بود پشتيبانى ابوطالب موثر باشد، چرا در مورد جعفر عليه السلام چنين نبود و آزارها او را از وطنش بيرون راند، تا آنجا كه بر دريا نشست و به حبشه هجرت فرمود؟ شايد جاحظ چنين گمان ياوه يى دارد كه ابوطالب على را يارى مى داده و از يارى جعفر خوددارى مى كرده است .

جاحظ مى گويد: ابوبكر را در مسلمان شدنش فضيلت ديگرى است كه پيش از مسلمان شدن داراى دوستان بسيار و آبرومند و توانگر و آسوده بوده است . به سبب اموالش مورد تعظيم بوده و از انديشه او استفاده مى شده است . ابوبكر با مسلمان شدن از عزت توانگرى و داشتن دوستان فراوان به خوارى تنگدستى و ناتوانى تنهايى افتاده است ، و اين غير از مسلمان شدن كسى است كه حركت و قدرتى نداشته و پيرو بوده و كسى از او پيروى نمى كرده است ، و از سخت ترين امورى كه شخص كريم گرفتار آن مى شود دشنام شنيدن پس ‍ از خوشامد و ضربه خوردن پس از هيبت و سختى پس از آسانى است . وانگهى ابوبكر يكى از داعيان دعوت پيامبر (ص ) و در همه احوال پيرو آن حضرت بوده است . بنابراين بيم او بيشتر و ناخوشايندها نسبت به او سريعتر بوده است ، و از كسانى بوده است كه مطالبه از او راحت تر صورت مى گرفته و در مورد انتقامجويى و خونخواهى به سبب شهرت و بلندآوازگى هدف قرار مى گرفته است و حال آنكه از گناه افراد كم سن و سال به سبب گمنامى و نوجوانى چشم پوشى مى شود.

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: آنچه درباره فراوانى مال و دوستان و نام آورى و شهره بودن و بزرگسالى ابوبكر گفته شده است ، همگى بر زيان ابوبكر است و نه بر سود او. اين بدان سبب است كه هر كس سيره و روش عرب را بداند، متوجه اين نكته است كه از اخلاق عرب و حفظ دوستى و وفادارى به پيمان و احترام نسبت به ثروتمندان و سالخوردگان است ، كه در همه اين امور، به هنگام گرفتاريها مى توان اعتماد كرد و آنها را پشتوانه شمرد و به همين سبب است كه عرب هرگاه بر دوست خود قدرت مى يافت ، او را زنده نگه مى داشت و آزرم مى كرد و در واقع سبب نجات و عفو او مى شد. از سوى ديگر بايد در نظر داشت كه اگر سن و سال على عليه السلام او را مشهور ساخته بود و اگر نام على به سبب رويارويى با مردان و سفرهاى فراوان زبانزد نبود، ولى در پناه نام ابوطالب بسيار زبانزد شده بود و شما مى دانيد كه خاندان تيم در بلندآوازگى همچون خاندان بنى هاشم نبودند و ابوقحافه قابل مقايسه با ابوطالب نبود و با اين حساب شهرت جوان بر پير و نام آورى نوجوان بر شخص سالخورده برترى مى يابد.

اين هم معلوم است كه بار على بر گردن مشركان به مراتب سنگين تر از ديگران است كه هاشمى بوده است و پدرش هم از پيامبر حمايت مى كرده است و مانع ستم بر او بوده است . و اين على است كه درهاى مخالفت و ستيز با عرب را گشود و با آشكارساختن اسلام و نماز خود آنان را خوار شمرد و با افراد خاندان و عشيره خود مخالفت و از پسرعموى خويش در آيينى كه از پيش شناخته شده نبود و نظيرى نداشت پيروى كرد. و خداوند متعال در مورد احوال آن قوم مى فرمايد: تا بيم دهى گروهى را كه پدران ايشان بيم داده نشده اند و آنان بى خبرانند.  و على عليه السلام افزون بر اين كار همواره مصاحب رسول خدا (ص ) بوده است و پيامبر همه اندوه خود را بر او شكايت مى فرموده است و على همنشين و انيس خلوت و دوست همه روزگاران پيامبر بود و همه اين امور موجب مى شد كه اعراب بر ضد او تحريض شوند و دشمنى كنند.

و شما گروه عثمانيان براى ابوبكر فضيلتى ثابت مى كنيد و مى گوييد: از مكه تا مدينه مصاحب آن حضرت بوده است و با ايشان در غار به سر برده است و به همين اندازه كه شريك پيامبر در هجرت و انيس آن حضرت در وحشت بوده است ، براى او معتقد به مرتبتى شريف و حالتى جليل هستيد. اين مقدار مصاحبت كجا قابل مقايسه با مصاحبت على عليه السلام در خلوتهاى پيامبر (ص ) است ، آن هم هنگامى كه در شب و روز براى رسول خدا همدمى جز او نبوده است . پيامبر (ص ) هنگام اقامت در مكه فقط همراه على خدا را پوشيده عبادت مى كرد، و حاجتهاى خود را آشكارا به على مى فرمود و على همانگونه كه برده يى براى صاحب خود خدمت مى كند خدمتگزار بود و همچون پسرى مهربان نسبت به پدر، نسبت به رسول خدا مهربانى و عطف توجه مى كرد، تا آنجا كه چون از عايشه پرسيدند محبوب ترين مردم در نظر رسول خدا (ص ) چه كسى بود؟ گفت : از مردان على و از زنان فاطمه . 

جاحظ مى گويد: ابوبكر پيش از هجرت از كسانى بود كه در مكه شكنجه اش مى دادند. نوفل بن خويلد كه به ابن عدويه معروف است او را دوبار در مكه چنان زد كه آغشته به خون شد و او را با طلحة بن عبيدالله در يك ريسمان و بند بست . و عمير بن عثمان بن مرة بن كعب بن سعد بن تيم بن مره ، آن دو را همچنان بسته ميان آفتاب نيمروز قرار داد و به همين سبب به ابوبكر و طلحه قرينين دو هم بند مى گفتند و اگر شكنجه ديگرى جز همين يك بار نمى بود، باز رسيدن به مقام و منزلت او دشوار بود، و بر فرض كه فقط يك روز هم بوده باشد منزلتى بسيار بزرگ است ، و حال آنكه على بن ابى طالب مرفه و آسوده بوده است . نه او در جستجوى كسى بوده است . و نه كسى در جستجوى او، و منظور از اين سخن اين نيست كه در سرشت او شهامت و چالاكى و در غريزه او شجاعت وجود نداشته است ، ولى در آن هنگام هنوز شجاعت و شهامت او به مرحله كمال و تمام نرسيده بود و معمولا خونخواهان و انتقام جويان نسبت به نوجوانان و كسانى ، كه هنوز حالت كودكى و فريفتگى دارند، چشم پوشى و حوصله مى كنند، تا آنكه به مردان ملحق شوند و از حالت كودكى بيرون آيند.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سخن گفتن و ادعاكردن ممكن و آسان است ، بويژه براى افرادى مثل جاحظ كه بر زبانش از دين و عقل او رقيبى گماشته نيست و هر گونه ادعاى ياوه يى از او بعيد نيست . سخن او بيهوده و معنى آن سست و مطلب آن سجع و گفتارش لهو و لعب است . هر سخنى و خلاف آن را مى گويد و هر عقيده و ضد آن را نيكو بيان مى كند. او را از نفس خود اندرزگويى نيست و ادعاى او را حد و مرزى وجود ندارد وگرنه چگونه ممكن است اينچنين گستاخى كند و بگويد در آن هنگام على نه در طلب كسى بوده است و نه كسى در طلب او، و حال آنكه ما با اخبار صحيح روشن ساختيم و با احاديث مرفوع و مسند توضيح داديم كه على به هنگامى كه مسلمان شد بالغ كامل بود و با دل و زبان خويش مشركان قريش را كنار مى نهاد و بر دلهاى مشركان سخت سنگين بود.

وانگهى على اين اختصاص را دارد كه در دره ابوطالب در حصر بود و ابوبكر داراى اين فضيلت نيست ، و در آن روزگاران سياه تنها او همدم خلوتهاى پيامبر (ص ) بود و چه جرعه هاى تلخ اندوه كه از ابولهب و ابوجهل مى آشاميد و پذيراى هر ناخوشايندى بود. على (ع ) در تحمل هر آزارى با پيامبر خود شريك بود و بار سنگين را بر دوش مى كشيد و كارى بس سنگين را عهده دار بود. چه كسى شبانه از دره ابوطالب دزدانه بيرون مى آمد و در حالى كه خود را از نظرها پوشيده مى داشت پيش بزرگانى از قريش ، همچون مطعم بن عدى و ديگران كه ابوطالب او را گسيل مى داشت و پيام مى فرستاد، مى رفت و از آنجا جوالهاى سنگين آرد و گندم را بر دوش مى كشيد و براى بنى هاشم مى برد، در حالى كه از دشنام ايشان همچون ابوجهل و ديگران در كمال بيم بود كه اگر بر او دست مى يافتند خونش را مى ريختند.

آيا به هنگام محاصره در دره ابوطالب ، على چنان مى كرد يا ابوبكر؟ على عليه السلام حال خود را در آن هنگام بيان كرده و ضمن خطبه يى چنين فرموده است و آن خطبه بسيار مشهور است :
مشركان پيمان بستند كه با ما هيچ داد و ستدى نكنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگيرند، و جنگ شعله هاى خود را به زيان ما شعله ور مى ساخت . آنان ما را به دامنه كوهى دشوار محصور كردند. مومن ما فقط اميد ثواب داشت و كافر ما هم براى دفاع از اصل و نسب خويش با ما همكارى مى كرد.
در آن حال همه قبائل بر ضد بنى هاشم متحد شده بودند و عبور رهگذران و رساندن خواروبار به ايشان را مانع شده بودند و آنان هر صبح و شام از شدت گرسنگى منتظر مرگ بودند و هيچ راه و چاره يى براى گشايش كار خود نداشتند.

عزم آنان سستى گرفته و اميدشان بريده شده بود، و تنها كسى كه اندوه اين گرفتاريها را پس از پيامبر (ص ) متحمل مى شد فقط على عليه السلام بود. و هرگز كسى كه بخواهد اين فضيلت كسى را كه در اين گرفتارى شكيبا بوده است بيان كرد. اين محنت و گرفتارى سه سال براى آنان ادامه داشت تا سرانجام با داستان صحيفه كه داستانى مشهور است گشايش يافت . 

جاحظ چگونه براى خود مى پسندد كه در مورد على عليه السلام بگويد پيش از هجرت آسوده و مرفه بوده است ، نه در جستجوى كسى بوده و نه كسى در جستجوى او! و حال آنكه على (ع ) همان كسى است كه در آن بسترى خفته است كه جان خويش را فداى رسول خدا كرده است و با خون خويش او را نگهدارى كرده و ضربات شمشير و سنگ را به جاى آن حضرت تحمل كرده است . آيا وصف كننده و ستايشگر، هر اندازه هم كه سخن را به درازا كشاند مى تواند، حق اهميت اين فضيلت و ارزش اين خصيصه را روشن سازد؟

اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: ابوبكر در مكه شكنجه شده است ، تا آنجا كه ما مى دانيم شكنجه فقط نسبت به بردگان و مزدوران و افرادى كه خانواده و خويشاوندانى نداشته اند كه از آنان دفاع كنند صورت مى گرفته است . و شما در مورد ابوبكر دوگونه سخن مى گوييد: گاهى او را شخص زبون فرومنزلت و خوار و مستضعفى مى دانيد و گاه او را سالارى بزرگ كه مورد احترام بوده است و از او پيروى مى شده است . اينك به يكى از اين دو سخن خود اعتماد و بسنده كنيد تا ما با شما بر همان مبنا كه براى خود انتخاب مى كنيد سخن بگوييم . اگر در شكنجه و عذاب شدن فضيلتى باشد، بدون ترديد عمار و خباب و بلال و هر كس ديگرى كه او را در مكه شكنجه داده اند، از ابوبكر برتر است كه آنان به مراتب بيشتر و سخت تر شكنجه شده اند و در مورد شكنجه شدن آنان آيات قرآنى نازل شده كه در مورد ابوبكر نازل نشده است ، نظير اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است : و آنان كه پس از آنكه به ايشان ستم شد در راه خدا هجرت كردند و گفته اند اين آيه در مورد خباب و بلال نازل شده است .

در مورد عمار اين آيه نازل شده است كه مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد ، و پيامبر (ص ) هر گاه از كنار عمار و پدر و مادرش ، كه آنان را بنى مخزوم كه هم پيمان ايشان بودند شكنجه مى كردند، عبور مى كرد مى فرمود: اى خاندان يا سر بر شما باد به شكيبايى كه وعده گاه شما بهشت است . و بلال را بر پشت روى ريگهاى گرم مى خواباندند و او فقط، احد، احد مى گفت ، و ما نشنيده ايم كه از ابوبكر در اين گونه شكنجه ها نامى باشد، و بر فرض كه آنچه درباره شكنجه او روايت مى كنيد راست باشد، در اين صورت على عليه السلام را بر ابوبكر حق نعمتى بزرگ است كه هر دو شكنجه گر او يعنى نوفل بن خويلد و عمير بن عثمان را به روز جنگ بدر كشته است .

او نخست بر نوفل ضربتى زد كه ساق پايش را قطع كرد. نوفل گفت : تو را به حق خدا و پيوند خويشاوندى سوگند مى دهم . على گفت : خداوند هر پيوند سببى را جز در مورد كسانى كه تابع محمد (ص ) باشند قطع فرموده است و سپس ضربتى ديگر بر نوفل زد كه بر جاى سرد شد. على سپس آهنگ عمير بن عثمان تميمى كرد و او را در حال گريز ديد و راه گريز هم بر او بسته شده بود. چنان ضربتى بر زير دنده هاى او زد كه بالاتنه اش را قطع و او دو نيمه ساخت و آن نيمه بدنش جلو پايش افتاد. و چنين نبوده است كه ابوبكر در پى انتقام از آن دو نباشد، بلكه در آن مورد كوشش هم كرده ، ولى ياراى آن را نداشته است كه كار على عليه السلام را انجام دهد و فضيلت على (ع ) با اين كار خود آن هم به جاى ابوبكر آشكارا مى شود.

جاحظ مى گويد: ابوبكر را مراتبى است كه در آن نه على و نه هيچكس ديگر با او شريك نيست و آن عبارت از اعمال او پيش از هجرت است ، و مردم به خوبى مى دانند كه شهرت و فضيلت على عليه السلام و آزمايش و رويارويى او با سختيها از روز جنگ بدر شروع شده است و او به روزگارى جنگ و رويارويى را شروع كرده است كه شمار مسلمانان و مشركان تقريبا برابر بوده است و مسلمانان طمع داشته اند كه فتح و پيروزى ميان آنان به نوبت باشد. وانگهى خداوند متعال به مسلمانان اعلام فرموده است كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است ، و حال آنكه ابوبكر پيش از هجرت هم مغدب و رانده شده و پراكنده خاطر بوده است ، آن هم به روزگارى كه اسلام و مسلمانان را ياراى جنبش نبوده است و به همين جهت است كه ابوبكر به روزگار خلافت خود گفته است : خوشا به حال كسى كه به هنگام سستى و ضعف اسلام مرده است . 

ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: هيچ شكى ندارم كه باطل و ناحق نسبت به جاحظ خيانت كرده و زبونى و گمراهى او را به سرگشتگى كشانده است و ندانسته و بدون شناخت اين سخنان را گفته است ، و به ياوه پنداشته است كه على (ع ) پيش از هجرت گرفتار و دست به گريبان سختيها نبوده است و از روز جنگ بدر گرفتار تكليفهاى دشوار و محنت شده است . جاحظ موضوع محاصره دره ابوطالب و سختيهايى را كه به على رسيده است فراموش كرده است و حال آنكه در مدت محاصره بنى هاشم ، ابوبكر آسوده و مرفه بوده است . آنچه مى خواسته مى خورده است و با هر كس دوست مى داشته همنشينى مى كرده است . آسوده خاطر و دل آرام و خوش بوده است ، در حالى كه على دستخوش گرفتاريها و چاره انديشى براى برطرف كردن بيمهاى هراس انگيز بوده است . گرسنگى و تشنگى را تحمل مى كرد و هر بامداد و شامگاه منتظر كشته شدن خود بود، زيرا تنها كسى كه پوشيده براى بدست آوردن خوراكى اندك از پيرمردان و خردمندان به تن خويش اقدام مى كرد همو بود، تا بتواند رمق پيامبر (ص ) و بنى هاشم را كه در محاصره بودند حفظ كند. و هيچگاه از هجوم و حمله ناگهانى دشمنان رسول خدا بر خود در امان نبودند و اگر ابوجهل بن هشام و عقبة بن ابى معيط و وليد بن مغيرة و عتبة بن ربيعة و ديگر سركشان و فرعونهاى قريش بر او دسترسى پيدا مى كردند از كشتن او فروگذار نبودند.

در آن روزگار على به خود گرسنگى مى داد و خوراك خود را به پيامبر (ص ) مى خورانيد و خود را تشنه مى داشت و سهم آب خويش را به رسول خدا ارزانى مى داشت و هرگاه پيامبر (ص ) بيمار مى شد پرستارش بود و چون آن حضرت تنها مى ماند على همدمش بود. ابوبكر از همه اين امور بركنار و آسوده بود و هيچ درد و رنجى از آنچه بر سر بنى هاشم مى رسيد و از آن همه سختى چيزى بهره او نبود، بلكه از اخبار و احوال ايشان چيزى به صورت اجمال نه به صورت تفصيل مى دانست و سه سال انجام هرگونه معامله و ازدواج و همنشينى با بنى هاشم ممنوع بود و آنان در محاصره و زندانى بودند و از بيرون آمدن از آن دره و انجام كارهاى خويش ممنوع بودند.

چگونه است كه جاحظ اين فضيلت را به حساب نمى آورد و اين خصيصه را كه شبيه و نظيرى ندارد فراموش مى كند! آرى ، او همين قدر كه خطابه و سخن پردازيش روبراه شود ديگر اعتنايى ندارد كه چه معانى را تباه ساخته است و چه خطايى بر او بر مى گردد. اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: مسلمانان در جنگ بدر مى دانستند كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است ، متضمن معنى پيچيده يى است كه جاحظ در نظر داشته است . و آن اين است كه در آن جهاد فضيلتى براى على عليه السلام نيست ، زيرا پيامبر (ص ) به او اعلام فرموده كه پيروز است و فرجام كار از اوست و اين دسيسه هاى جاحظ و سخن چينها و ريشخندهاى اوست و آنچه گفته است بر حق نيست ، زيرا پيامبر (ص ) به صورت اجمالى و به همه اصحاب خويش اعلام فرموده است كه پيروزى از آنان است و به هيچيك از ايشان گفته نشده و نمى دانسته است كه كشته نخواهد شد، نه على و نه غير او. و بر فرض اين موضوع درست باشد كه پيامبر (ص ) به على اعلام فرموده باشد كه كشته نمى شود، ولى ديگر نفرموده است كه هيچ عضوى از اعضاى او جدا نمى شود.

با آنكه درد زخم را در جسد خود احساس نمى كند و ضربه هاى سخت نمى خورد، و با توجه به اينكه پيامبر (ص ) پيش از جنگ بدر و در آن هنگام كه در مكه ساكن بود به ياران خود فرموده بود كه نصرت و غلبه سرانجام ايشان خواهد بود و پس از هجرت هم همين سخن را تكرار كرده بود، اگر قرار باشد كه براى على و ديگر مجاهدان پس از هجرت براى جهاد ايشان فضيلتى منظور نشود، آن هم به اين بهانه كه پيامبر (ص ) به آنان اعلام پيروزى فرموده است ، همينگونه در خبر آمده است كه آن حضرت به ابوبكر هم پيش از هجرت وعده نصرت داده و فرموده است كه من به كشتن اين گروه مبعوث شده ام و خداوند به زودى اموال ايشان را به ما ارزانى مى دارد و سرزمينهاى آنان را در اختيار ما مى گذارد، بنابراين براى ابوبكر و كسان ديگرى غير از او ك8Kتحمل سختيها كرده اند فضيلتى نخواهد بود و اين سخن در هر دو مورد يكسان و متفق خواهد بود.

جاحظ در پى اين سخن خود مى گويد: فرق بسيارى است كه ميان گرفتاريهاى ياران پيامبر (ص ) در هنگامى كه روياروى مشركان و مردم مكه در جنگ بدر ايستاده بودند و مردم مدينه كه صاحبان نخلستانها و برج و بارو و شجاعت و مواسات و ايثار شمار فراوان و اهل كار استوار بودند با ايشان بودند، به روزگارى كه آنان را در مكه شكنجه و دشنام مى دادند و كتك مى خوردند و پراكنده مى شدند و گرسنه و تشنه بودند و مقهور و بدون جنب و جوش و زبون بدون قدرت و بينوايان بدون مال بودند و پوشيده مى زيستند و نمى توانستند دعوت خود را اظهار كنند. ميان اين دو حالت فرق واضحى است . مسلمانان به هنگام اقامت در مكه همچنان بودند كه لوط نبى (ع ) كه از فرط درماندگى عرضه داشت : اى كاش مرا در قبال شما نيرويى مى بود يا به كرانه و ركنى قوى گريزم .

 پيامبر (ص ) مى فرموده اند: از برادرم لوط شگفت مى كنم كه چگونه با آنكه به سوى خداوند متعال پناه برده بود، باز مى گفت به ركنى قوى گريزم . و اين حال يك روز و دو روز و يك ماه و دو ماه و يك سال و دو سال نبود، بلكه سالهاى پياپى بود. و پس از رسول خدا (ص ) محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر بود كه او هم در مكه همان اندازه كه پيامبر اقامت فرمود، يعنى سيزده سال ، اقامت داشت و اين مدت ميانگين اقوالى است كه درباره مدت اقامت پيامبر (ص ) در مكه گفته شده است .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، در پاسخ گفته است : چنين مى بينم كه دليل جاحظ براى اينكه ابوبكر از همه محنت و سختى بيشترى داشته است فقط موضوع اقامت او در مكه به اندازه اقامت پيامبر (ص ) است ، و حال آنكه اين دليل تنها به ابوبكر مختص نيست ، كه على عليه السلام ، همچنين طلحه و زيد و عبدالرحمان و بلال و خباب و كسان ديگرى هم همان اندازه مقيم مكه بوده اند و بر عهده جاحظ است كه دليل ديگرى ارائه دهد كه دلالت بر آن داشته باشد كه محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر و دشوارتر بوده است . بنابراين احتجاج جاحظ خودبخود بى ارزش است . وانگهى بايد به جاحظ گفته شود ترا چه مى شود كه موضوع خوابيدن و شب زنده دارى على عليه السلام در بستر پيامبر (ص ) در شب هجرت را بى اهميت جلوه مى دهى و از آن نام نمى برى . آيا آنرا فراموش كرده اى يا خود را به فراموشى زده اى ! در صورتى كه آزمايش بزرگ و فضيلت سترگ همان است كه هرگاه آدمى در آن بنگرد و بينديشد، ضمن آن فضائل مختلف و مناقب گوناگون ديگرى را هم مى بيند. و چنان بود كه چون مشركان آگاهى قطعى حاصل شد كه پيامبر (ص ) تصميم گرفته است از ميان آنان برود و پيش ديگران هجرت فرمايد، آهنگ شتاب در كشتن او كردند و پيمان بستند كه بر آن حضرت در بسترش شبيخون زنند و با شمشيرهاى بسيارى كه هر يك در دست يكى از سالارهاى خاندانهاى مختلف قريش قرار داشته باشد بر او ضربت بزنند تا خون او ميان همه خاندآنها و قبائل تباه شود و بنى هاشم نتوانند خون رسول خدا را از يك قبيله و خاندان قريش مطالبه كنند. و پيمان بستند و سوگند خوردند و هماهنگ شدند كه در آن شب آن كار را انجام دهند.

و چون پيامبر (ص ) از كار آنان آگاه شد، مطمئن ترين افراد را در نظر خويش كه او را برگزيده ترين مردم مى دانست فرا خواند و يقين داشت كه او بخشنده ترين مردم درباره جان و خون خويش در راه خداوند است و شتابانتر از همگان پاسخ مثبت مى دهد و فرمان بردارتر است . آنگاه به او فرمود: قريش پيمان بسته و سوگند خورده اند كه امشب بر من شبيخون زنند. تو در بستر من برو و در خوابگاه من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود بيفكن كه چنين پندارند كه من از خانه خود بيرون نرفته ام و من به خواست خداوند متعال بيرون خواهم شد.

پيامبر (ص ) در عين حال على را از هر گونه حيله گرى و چاره انديشى منع كرد و او را از اينكه به يكى از انواع چاره گريها و پيش گيريهايى كه مردم براى حفظ جان خود مى كنند دست يازد بازداشت و در واقع او را وادار فرمود كه خويشتن را عرضه لبه هاى تيز شمشير، آن هم از دست مردمى تندخو و كينه توز كند، و على (ع ) در كمال شنوايى و فرمانبردارى و خوش نفسى آن را پذيرفت و در كمال شكيبايى و براى رضاى خداوند متعال در بستر پيامبر (ص ) آرميد و با جان خود در حالى كه منتظر كشته شدن خويش بود از رسول خدا حمايت كرد. و هيچ منزلتى براى هيچ صابرى فراتر از بخشيدن جان نيست و كسى به فراتر از آن نمى رسد، كه بخشيدن جان و گذشت از آن نهايت بخشندگى است . و اگر پيامبر (ص ) او را شايسته آن كار نمى دانست بر آن كار نمى گماشت ، و اگر نقصى در شكيبايى و شجاعت و خيرخواهى او براى پسرعمويش وجود مى داشت و پيامبر (ص ) او را براى آن كار مى گزيد، دليل بر آن بود كه پيامبر در اختياركردن او گرفتار اشتباه شده است و براى هيچ مسلمانى جايز نيست كه چنين پندارى داشته باشد و همه مسلمانان در اين مساءله اتفاق نظر دارند كه پيامبر (ص ) همواره بهترين كار را انجام مى داده اند و بهترين گزينش را داشته اند.

و از اين گذشته ، هرگاه كسى با دقت بر اين كار على (ع ) بنگرد چند فضيلت ديگر هم در آن مى بيند كه به شرح زير است :
از جمله آنكه علاوه بر آنكه على (ع ) مورد اعتماد براى انجام كار بوده است ولى تاءمينى نداشته است كه آن راز فاش نشود و تدبير تباه نگردد و موضوع براى دشمنان آشكار نگردد و بنابراين رازدارى شخص على (ع ) هم مورد تاءييد و اعتماد بوده است .

ديگر آنكه اين احتمال مى رفته است كه با وجود رازدارى و مورد اعتمادبودن در نظر كسى كه على را براى آن كار برگزيده است ، تاءمينى از ترس به هنگام غافلگيرشدن و فرا رسيدن خطر نبوده باشد و از بستر بگريزد و از ناچارى به جستجوى رسول خدا برآيد و بر او دست يابد و پيامبر (ص ) از احتمال چنين موضوعى هم درباره على آسوده خاطر بوده است .

ديگر آنكه هر چند مورد اعتماد و رازدار و شجاع دلير بوده است ، اين احتمال داده مى شده است كه نتواند توقف در بستر را تحمل كند، كه اين موضوعى غير از شجاعت است و مى دانيم سخت تر از حال كسى است او را بسته باشند و از حركت بازداشته باشند، زيرا كسى كه بسته و از حركت بازداشته شده است مى داند راهى براى گريز ندارد و حال آنكه على راه گريز و دفاع از خود داشته است و در عين حال نه گريخته و نه از خود دفاع كرده است .

ديگر آنكه با وجود جمع بودن همه چيزهايى كه گفته شد اين احتمال مى رفته است كه به هنگام شكنجه و عقوبت صبرش تمام شود و تراوشى از او سرزند و به آنچه مى داند اقرار كند و بگويد پيامبر (ص ) از فلان راه بيرون رفته است و پيامبر تعقيب و گرفتار شود و على (ع ) چنين هم نكرد و به همين سبب است كه علماى مسلمان گفته اند: هيچكس از بشر را نمى شناسيم كه به فضيلتى چون فضيلت على عليه السلام در آن شب رسيده باشد. مگر قضيه حضرت ابراهيم و حضرت اسحاق به هنگامى كه ابراهيم (ع ) از او خواست كه تسليم براى كشته و قربانى شدن بشود، و اگر چنين نبود كه كسى بر پيامبران فضيلت ندارد، مى گفتيم آزمايش و گرفتارى على عليه السلام بزرگتر و ارزشمندتر بوده است ، زيرا روايت است كه چون ابراهيم (ع ) به اسحاق فرمان داد براى كشته شدن بر زمين بخوابد و اسحاق (ع ) اندكى درنگ كرد و بر حال خود گريست و چون پدرش مى دانست كه او را در آن مورد ترديد و درنگى است ، به گفته قرآن مجيد به او گفت : پس بنگر كه تو خود چه مى بينى ، در صورتى كه حال على عليه السلام بر خلاف اين بوده است و هيچ درنگى و خوددارى نفرموده است . رنگش دگرگون نشده و اعضاى بدنش به لرزه نيفتاده است .

و مى دانيم كه اصحاب پيامبر (ص ) در مواردى آرايى مخالف با نظر و فرمان آن حضرت اظهار مى كردند و پيامبر در پاره يى از امور نظر خود را رها و پيشنهاد ايشان را قبول مى كرد، آن چنان كه در جنگ خندق پيامبر (ص ) پيشنهاد فرمود با پرداخت يك سوم خرماى مدينه با احزاب صلح فرمايد و اصحاب پيشنهاد كردند آن كار را رها فرمايد و چنان كرد  و اين قاعده و روش پيامبر (ص ) با آنان بود.

على عليه السلام هم مى توانست ، بهانه يى بياورد و درنگ كند و بگويد: اى رسول خدا بهتر آن نيست كه من همراه تو باشم تا تو را از دشمن حمايت كنم و با شمشير خود از تو دفاع كنم تا در بيرون رفتن خود از همچو منى بى نياز نيستى ، و يكى از بردگان خويش را در بستر شما بخوابانيم ، تا دشمن با ديدن او چنان پندارد كه تو بيرون نرفته اى و مركز خويش را رها نفرموده اى . و على (ع ) چنين نگفت و هيچ درنگ و توقفى نكرد و فرمان را انجام داد. البته اين بدان جهت بود كه هم پيامبر (ص ) و هم على عليه السلام مى دانستند كه هيچكس بر اين مشقت ياراى تحمل ندارد و هيچكس خود را در اين ورطه نمى اندازد، مگر كسى كه خداوندش بر صبر بر آن كار مخصوص فرموده باشد تا آن فضيلت را نائل شود. و براى على عليه السلام كارهاى بسيارى نظير اين كار بوده است ، همچون روزى كه عمرو بن عبدود باز صداى خويش را بلند كرد و هماورد خواست . على عليه السلام برخاست و فرمود من به مبارزه با او مى روم . پيامبر (ص ) به او فرمود: اين عمرو است ! على (ع ) عرض كرد: آرى ، و من على هستم . پيامبر (ص ) فرمان داد براى جنگ با او برود و همينكه على عليه السلام بيرون رفت پيامبر فرمود: اينك تمام ايمان به مبارزه تمام بيرون شد، و همچون جنگ احد كه على پيامبر (ص ) را، از هجوم پهلوانان قريش كه آهنگ كشتن آن حضرت را كرده بودند، حمايت كرد و آنان را چنان راند كه جبريل عليه السلام فرمود: اى محمد اين مواسات است . پيامبر فرمود: او از من و من از اويم و جبريل فرمود: من هم از شما دو تن هستم .

و اگر بخواهيم جنگها و مواردى را كه على عليه السلام جان خود را در راه خداوند متعال عرضه داشته است برشمريم سخن را به درازا كشانده ايم .
جاحظ مى گويد: اگر كسى بخواهد در مورد على عليه السلام به خفتن و شب زنده دارى در بستر رسول خدا (ص ) احتجاج كند، ميان موضوع غار و بستر فرقى آشكار است ، زيرا در مورد غار و همراهى و مصاحبت ابوبكر با پيامبر قرآن سخن گفته است و بدينگونه چيزى همچون نماز و زكات و ديگر امورى كه قرآن نقل كرده است مى باشد و حال آنكه كار على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر (ص ) هر چند كه صحيح و ثابت هم باشد باز در قرآن ذكر نشده است و به روش روايات و اخبار است و اين همسنگ آن نيست . 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخنى بى تاءثير است كه حديث خفتن على (ع ) در بستر پيامبر (ص ) با تواتر ثابت شده است و فرقى ميان آن و آنچه در نص كتاب آمده است نيست و كسى جز ديوانه يا غير مسلمان اين سخن را نمى گويد. مگر موضوع آنكه نمازهاى واجب روزانه پنج است و نصاب زر چه اندازه است و اينكه خروج باد مبطل طهارت است و امورى نظير اينها كه حكمش با تواتر معلوم است در قرآن آمده است ؟ و آيا مخالف نص كتاب است ؟ اين چيزى است كه هيچ خردمند رشيدى نمى گويد. وانگهى خداوند متعال در قرآن از ابوبكر نام نبرده بلكه فرموده استهنگامى كه به همنشينى خود مى گفت و از طريق اخبار و آنچه در سيره آمده است دانسته ايم كه مقصود ابوبكر است ، و اهل تفسير گفته اند: اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است خدا مكر فرمود و خداوند بهترين مكركنندگان است ، كنايه از على عليه السلام است كه نسبت به تو مكر ورزيدند، تا تو را باز دارند يا بكشند يا بيرونت كنند، آيا بدسگالى كردند و خدا هم سگالش كرد و خدا بهترين سگالش كنندگان است . 

اين آيه در شب هجرت نازل شده است . مكر و سگالش كافران تقسيم كردن شمشيرها ميان قبايل قريش بود و مكر خداوند خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر بود و هيچ فرقى در اين دو مورد نيست كه از هر دو به صورت كنايه ياد شده است نه به صورت تصريح . و تمام مفسران نقل كرده اند كه اين گفتار خداوند و از مردمان كسى است كه جان خود را براى كسب رضاى خداوند مى فروشد  در مورد على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر نازل شده است و اين نظير همان گفتار خداوند است كه فرموده است : هنگامى كه به همنشين خود مى گفت و ميان آن دو فرقى نيست .

جاحظ مى گويد: فرقى ديگر كه وجود دارد اين است كه بر فرض خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر (ص ) همچون بردن ابوبكر در غار باشد، براى على نمى توان طاعت بزرگى منظور كرد، زيرا ناقلان اخبار نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) به على فرموده است : بخواب كه هيچ چيزى كه آن را ناخوش داشته باشى به تو نخواهد رسيد و هيچ ناقلى نقل نكرده كه پيامبر (ص ) براى مصاحبت ابوبكر با او در غار به او چنين سخنى فرموده باشد، يا به او گفته باشد: هزينه كن و بردگان را آزاد ساز كه هرگز فقير نخواهى شد و ناخوشايندى به تو نخواهيد رسيد. 

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين ديگر دروغ محض و تحريف و افزودن چيزى را كه نيست در روايت است . آنچه كه معروف و منقول است ، اين است كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : برو و در بستر من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود افكن كه اين قوم بزودى مرا گم مى كنند و بستر مرا نمى بينند. شايد چون تو را در بسترم ببينند، تا صبح موجب آرامش ‍ ايشان شود.

و چون تو شب را به صبح آوردى ، صبح زود، در پرداخت امانتهاى من اقدام كن .
و چيزى كه جاحظ گفته نقل نشده است . اين موضوع را ابوبكر اصم جعل كرده و جاحظ از او گرفته است و آنرا اصلى نيست ، و اگر اين سخن درست مى بود هيچ ناخوشايندى از دست مشركان بر سر على عليه السلام نمى رسيد و حال آنكه اين مساءله مورد اتفاق است كه بر على (ع ) سنگ پرتاب شد و پيش از اينكه بفهمند او كيست ، او را زدند تا آنكه داد و فرياد برآورد و آنان به على گفتند: جنب و جوش ترا ديديم و هياهويت را شنيديم . ما به محمد سنگ مى زديم و تكان نمى خورد و جنب و جوشى نداشت . و مقصود از كلمه ناخوشايند و مكروه در آن عبارت پيامبر (ص ) بر فرض كه گفته باشد مراد آن است كه از كشته شدن محفوظى ، و بر فرض كه على از كشته شدن محفوظ مى بود، چه دليلى دارد كه از كتك خوردن و زبون شدن و قطع شدن برخى از اعضاى خود مصون و كاملا سالم بماند؟ مگر خداوند متعال به پيامبر خويش نفرموده است : آنچه را كه از سوى پروردگارت به تو نازل شده است تبليغ كن و اگر چنان نكنى رسالت او را تبليغ نكرده اى و خداوند تو را از مردم در پناه قرار دهد  با وجود اين بدان جهت است كه حفظ و عصمت فقط از كشته شدن بوده است و همينگونه مكروه و ناخوشايندى كه على عليه السلام از آن در امان بوده است بر فرض ‍ درستى سخن جاحظ كشته شدن است و بس .

از اين گذشته ، به جاحظ گفته خواهد شد: در اين صورت براى همراه بودن ابوبكر با پيامبر (ص ) در غار نيز فضيلتى نخواهد بود، زيرا به نقل قرآن مجيد پيامبر (ص ) به او فرمود اندوهگين مباش كه خداوند با ماست ،  و هر كس كه خدا با او باشد بدون هيچ ترديد از هر بدى و ناخوشايندى در امان است . و چگونه ادعا مى كنى كه هيچكس نقل نكرده است كه پيامبر (ص ) به ابوبكر در مورد توقف در غار چنين فرموده باشد: هر پاسخى كه جاحظ در اين مورد بدهد همان پاسخ ما هم خواهد بود.

اضافه بر اين به او مى گوييم : اين اعتراضى كه تو طرح كرده اى شامل حال پيامبر هم مى شود، زيرا خداوند متعال او را وعده فرموده است كه دين او آشكار خواهد شد و پيروزى از اوست و بنا به ادعاى تو، او هم در قبال تحمل آن همه ناخوشايند و آزارى كه ديد نبايد پاداشى دريافت فرمايد، زيرا يقين به سلامت و پيروزى پيدا فرموده است .

جاحظ مى گويد: هر كس منكر اين باشد كه ابوبكر همدم رسول خدا (ص ) در غار بوده است بدون ترديد كافر شده است ، زيرا نص ‍ قرآن را منكر شده است ، وانگهى دقت كن كه در اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: همانا خداوند با ماست ، چه فضيلتى براى ابوبكر نهفته است كه او شريك پيامبر در همراه بودن خداوند با آن حضرت و فرو فرستادن آرامش بوده است ، و بسيارى از مردم مى گويند: اين آيه مخصوص به ابوبكر است ، كه او به سبب رقت طبع بشرى كه گرفتار آن شده است ، نيازمند به نزول آرامش و سكينه بوده است و پيامبر (ص ) نيازى به آن نداشته است ، زيرا مى دانسته است كه از جانب خداوند متعال حراست مى شود و نزول سكينه بر آن حضرت معنى ندارد و اين در مساءله غار فضيلت سوم ابوبكر است .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: شگفت است كه جاحظ چيزهايى را به خود مى بندد كه در قبال آن ياراى تحمل مطاعن شيعه را پندارند كه اين آيه بيشتر از آنكه از توسل به اين دليل بى نياز بوده است . شيعيان چنين مى پندارند كه اين آيه بيشتر از آنچه موجب فضيلت ابوبكر باشد، موجب كاستى و سرزنش و عيب اوست ، زيرا چون در آيه خطاب به او آمده است اندوهگين مباش ، دليل بر آن است كه نااميد شده و بر جان خويش ترسيده و اندوهگين شده است . و اين حالت از صفات مومنان صابر نيست و ضمنا مسلم است كه اندوه او طاعت و پسنديده نيست ، زيرا خداوند از طاعت كسى را نهى نمى كند و اگر گناه نمى بود، از آن نهى نمى فرمود، و اين گفتار كه خداوند با ماست يعنى خداوند داناى به حال ماست و مى داند چه شك و يقينى در دل داريم ، همانگونه كه كسى به مصاحب خود مى گويد: نيت ناپسند و بد مكن كه خداوند متعال آنچه را نهان و آشكار بداريم مى داند، و نظير اين گفتار خداوند متعال است : و نه كمتر از آن و نه بيشتر از آن ، جز اينكه هر كجا كه باشند خداوند با آنان است .  يعنى خداوند در همه حال به آنان عالم است . اما در مورد نزول آيه چنين است و خداوند او را با لشكرهايى كه شما نمى بينيد تاءييد كرد.  آيا تصور مى كنى آن كسى كه با لشكرهاى ناديده مويد شده است ابوبكر بوده است يا رسول خدا (ص )؟

و اينكه جاحظ مى گويد: پيامبر (ص ) از آن بى نياز بوده است ، صحيح نيست كه هيچكس از الطاف و توفيق و تاءييد و تثبيت قلب خود بى نياز نيست . وانگهى خداوند متعال در بيان داستان جنگ حنين فرموده است : زمين با همه گشادگى بر شما تنگ شد و روى به گريز نهاديد. سپس خداوند سكينه خود را بر رسول خويش و مومنان فرو فرستاد.  اما موضوع مصاحبت بر چيزى جز رفاقت و همراه بودن دلالت ندارد و همين كلمه گاه براى موردى كه ايمان ندارد نيز استعمال شده است ، آنچنان كه خداوند متعال فرموده است مصاحب و دوست او در حالى كه با او گفتگو مى كرد، گفت : آيا به آن كسى كه تو را از خاك آفريده است كافر شدى .  و ما هر چند معتقد به اخلاق ابوبكر و ايمان صحيح او و فضيلتش هستيم ، ولى به آنچه جاحظ از دلايل سست احتجاج كرده است احتجاج نمى كنيم و به آنچه كه موجب شود مطاعن و زيركيهاى شيعه دامنگير شود استدلال نمى كنيم .

جاحظ مى گويد: بر فرض كه خفتن در بستر پيامبر (ص ) فضيلت باشد، كجا قابل مقايسه با فضائل ابوبكر در مكه است ، از آزادكردن بندگانى كه شكنجه مى شدند و اتفاق اموال و فراوانى افرادى كه به دعوت او مسلمان شدند، با در نظرگرفتن فرقى كه ميان اطاعت جوان كم سن و سالى كه عزت او در گرو عزت سالارش مى باشد، با اطاعت پيرمردى سالخورده و خردمند كه عزت و سالارى او وابسته به دوست و عشيره خودش نيست وجود دارد.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: در مورد فراوانى افرادى كه دعوت كسى را پذيرفته اند فضيلت آن به كسانى كه دعوت را پذيرفته اند بر مى گردد، نه به آن كس كه آنان را دعوت كرده است و براى مثال مى دانيم افرادى كه دعوت حضرت موسى عليه السلام را پذيرفتند بيشتر از افرادى هستند كه دعوت حضرت نوح عليه السلام را پذيرا شدند و حال آنكه ثواب نوح (ع ) به مناسبت صبر او در قبال دشمنان و تحمل اخلاق نكوهيده و سركشى آنان بيشتر است .

اما آنچه در مورد انفال مال گفته است ، كجا مى توان سختى و محنت توانگر را با سختى و محنت بى نوا مقايسه كرد، و كجا مى توان اسلام كسى را با ثروت و دولت مسلمان شده است و اگر گرسنه شود هر چه مى خواهد مى خورد و اگر خسته شود سوار مى شود و اگر برهنه ماند جامه مى پوشد و به هر حال به توانگرى و مال خويش تكيه دارد و در سختيهاى دنيا از ثروت خود بهره مند مى شود، با اسلام كسى مقايسه كرد كه خوراك روزانه خود را نمى يابد و بر فرض كه بيابد آنرا به خود اختصاص نمى دهد و فقر شعار اوست ، در همين مورد گفته شده است : فقر شعار مومن است ، و خداوند متعال به موسى فرموده است : اى موسى ، چون فقر را ببينى كه مى آيد، بگو: درود و خوشامد بر شعار نيكوكاران .  و هم در حديث آمده است : فقيران پانصد سال پيش از توانگران وارد بهشت مى شوند  و پيامبر ما كه درود خدا بر او و خاندانش باد عرضه مى داشت : بار خدايا، مرا در زمره فقيران محشور فرماى . و به همين سبب خداوند محمد (ص ) را فقير مبعوث فرمود و با فقر بسيار شاد و كامياب بود و چنان رنج و تنگدستى و دشوارى و گرسنگى را تحمل فرمود كه سنگ بر شكم خود مى بست ، و همين فضيلت فقر تو را كفايت است كه در دين خدا براى هر كس كه بر آن صبر كند فضيلت است ، و دنياجويان طالب فقير نيستند كه فقر با احوال دنيا و مردمش سازگار نيست و شعار مردم آخرت است .

اما اينكه جاحظ پنداشته است طاعت و فرمانبردارى على از اين جهت بوده است كه عزت او وابسته به عزت محمد (ص ) و خاندانش ‍ بوده است و طاعت ابوبكر چنين نبوده است ، اين راه را براى جاحظ مى گشايد كه بگويد جهاد حمزه و عبيدة بن حارث و هجرت جعفر به حبشه هم به همين سبب بوده است ، بلكه مى تواند بگويد حمايت مهاجران از پيامبر (ص ) هم به همين سبب بوده است كه دولت ايشان در پناه دولت محمد (ص ) و حكومت آنان وابسته به يارى دادن آن حضرت بوده است و اين كار منجر به الحاد مى شود و دروازه زندقه را مى گشايد و به اسلام و پيامبرى كشيده مى شود.

جاحظ گويد: بر فرض كه آنچه را مى خواهند بپذيريم و فضيلت خفتن در بستر را همچون فضيلت مصاحبت در غار قرار دهيم ، ديگر فضائل ابوبكر معارضى نخواهد داشت .
شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، گويد: ما برترى فضيلت خوابيدن در بستر پيامبر (ص ) را به هم صحبتى در غار بيان كرديم و براى هر كس كه داد دهد واضح است و اينك تاكيدى ديگر را در مباحث گذشته نگفته ايم بيان مى كنيم و مى گوييم : به دو دليل ديگر هم خفتن در بستر پيامبر (ص ) بر مصاحبت در غار برترى دارد.

نخست آنكه از ديرباز با آن حضرت مصاحبت داشته اين انس و الفت شدت پيدا كرده است و چون پيامبر (ص ) در آن شب از او جدا شد آن انس و الفت را از دست داد و حال آنكه ابوبكر به آن دست يافت بنابراين رنجى كه على از تحمل فراق و دورى كشيد موجب افزونى ثواب اوست كه ثواب و پاداش به ميزان مشقت بستگى دارد.

دو ديگر آنكه ابوبكر از پيش هم ترجيح مى داد از مكه بيرون رود. يك بار هم تنهايى بيرون رفته بود و كراهت او از ماندن در مكه افزون شده بود و همينكه همراه رسول خدا بيرون رفت كارى موافق طبعش و خواسته دلش بود. بنابراين او را فضيلتى همچون فضيلت كسى كه مشقت بزرگى را تحمل كرده و تن خود را عرضه شمشيرها قرار داده است و سر خود را آماده سنگ خوردن كرده است نخواهد بود كه عبادت هر چه آسان تر باشد ثواب آن كمتر است .

جاحظ مى گويد: فضيلتى را كه ابوبكر در مسجدى كه بر در خانه خود در محله بنى جمح ساخته بود بايد در نظر گرفت و چنان است كه او مسجدى ساخته بود و در آن نماز مى گزارد و مردم را به اسلام فرا مى خواند. او صدايى خوش و چهره يى زيبا داشت و چون قرآن مى خواند مى گريست و همه رهگذران از مرد و زن و كودك و برده مى ايستادند و گوش مى دادند و چون در راه خدا آزار ديد و از آن مسجد او را منع كردند از پيامبر (ص ) براى هجرت اجازه گرفت و رسول خدا او را اجازه فرمود و چون براى رفتن به مدينه روى در راه نهاد كنانى  او را ديد و به او پناه داد و گفت : به خدا سوگند نمى گذارم چون تو كسى از مكه بيرون رود. ابوبكر برگشت و به كار خود در مسجد خويش پرداخت . قريش پيش كنانى كه او را پناه داده بود رفتند و مردم را بر او شوراندند. كنانى به ابوبكر گفت : مسجدت را رها كن به خانه خويش برو و آنچه مى خواهى انجام بده .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: چگونه است كه بنى جمح ، عثمان بن مظعون را كه ميان ايشان داراى قدرت و عزت بوده است آزار مى دادند و مى زدند و اينگونه كه شما مى گوييد ابوبكر را آزاد گذشته اند كه مسجدى بسازد و آنچنان عمل كند؟ وانگهى خود شما از ابن مسعود روايت مى كنيد كه گفته است : هرگز آشكارا نگزارديم تا آنكه عمر بن خطاب مسلمان شد و آنچه در مورد ابوبكر براى ساختن مسجد نقل مى كنيد بايد پيش از اسلام عمر باشد و اين چگونه است ؟

اما آنچه درباره خوش آوازى و زيبارويى ابوبكر مى گوييد، چگونه است كه واقدى و غير او روايت كرده اند كه عايشه مردى از عرب را كه گونه هاى كم گوشت و سوخته و چشمان گود داشت و گوژپشت بود و نمى توانست ازار خود را نگهدارد ديد و گفت : شبيه تر از اين به ابوبكر نديده ام . در اين توصيف ما چيزى را كه دليل بر زيبايى او باشد نمى بينيم .

جاحظ مى گويد: و چون ابوبكر پناه و جوار كنانى را نپذيرفت و گفت : پناه و جوارى غير از خدا نمى خواهم ، چنان آزار و شكنجه و زبونى و پستى ديد كه از آن آگاهيد و اين در همه كتابهاى سيره موجود است ، و سرانجام هم آن همه مشقت خودش و خاندانش براى موضوع مصاحبت او در غار تحمل كردند. قريش به جستجوى او پرداخت و صد شتر جايزه قرار داد، همان مقدار كه براى پيداكردن پيامبر (ص ) قرار داده بودند. ابوجهل اسماء دختر ابوبكر را ديد و از او پرسيد، كه چون پوشيده داشت ، چنان بر رخسارش سيلى زد كه گوشواره از گوشش بيرون پريد. 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن از لحاظ اضطرابى كه در معنى آن است هم از نظر الفاظ با هذيان گفتن مست يكسان است و چنين بوده است كه تا هنگامى كه ابوطالب زنده بود و از پيامبر حمايت مى كرد قريش بر آزار پيامبر قادر نبود و چون ابوطالب درگذشت قريش به تعقيب و جستجوى پيامبر (ص ) پرداخت تا آن حضرت را بكشد، و رسول خدا (ص ) روزى به قبيله بنى عامر و روزى به ثقيف و روزى به بنى شيبان پناه مى برد و جراءت نمى فرمود در مكه آشكارا اقامت فرمايد، تا آنكه مطعم بن عدى آن حضرت را پناه داد و پس از آن هم آهنگ مدينه فرمود. قريش از شدت كينه يى كه داشت چون نتوانست به پيامبر دست يابد صد شتر جايزه تعيين كرد. ديگر چه معنى دارد كه براى ابوبكر صد شتر جايزه تعيين كند، كه او به گفته شما پناهندگى را رد كرده و ميان آنان تنها و بدون ناصر و حامى مانده و هر چه مى خواستند مى توانستند نسبت به او انجام دهند. ظاهرا عثمانيان يا نادان ترين يا دروغگو و وقيح ترين مردمند. اين سخن كه جاحظ مى گويد در هيچ سيره و خبرى نيامده است و هيچكس آنرا نشنيده است و پيش از جاحظ كسى آنرا نگفته است .

جاحظ مى گويد: فضيلت ديگر ابوبكر حسن احتجاج او و فرا خواندن مردم به اسلام است تا آنجا كه طلحه و زبير و سعد و عثمان و عبدالرحمان بدست او مسلمان نشدند و او از همان ساعتى كه مسلمان شد مردم را به خدا و رسولش فرا خواند.
شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن چه شگفت انگيز است كه عثمانيان براى ابوبكر دعا مى كنند و مى گويند به نرمى و با احتجاج پسنديده مردم را به اسلام فرا مى خوانده است ، در حالى كه ابوبكر هنگامى كه مسلمان شد پسرش عبدالرحمان در خانه او زندگى مى كرد و ابوبكر نتوانست او را با رفق و مدارا و احتجاج پسنديده مسلمان كند، يا آنكه با زور و اجبار و قطع هزينه اش او را به قبول اسلام واداد.

وانگهى ابوبكر در نظر پسرش آنقدر احترام و منزلت نداشته است كه از فرمان او اطاعت كند و به آنچه او را فرا مى خواند بپذيرد، در صورتى كه روايت شده است كه ابوطالب روزى پيامبر (ص ) را گم كرد و بيم آن داشت كه قريش ‍ آن حضرت را غافلگير سازند و همراه پسرش جعفر بيرون آمد و به جستجوى پيامبر پرداختند. آن حضرت را در يكى از دره هاى مكه پيدا كردند كه به نماز ايستاده بود و على (ع ) هم در سمت راست او ايستاده بود. همينكه ابوطالب آن دو را ديد به جعفر گفت : برو پهلوى پسرعمويت نماز بگزار. جعفر سمت چپ رسول خدا (ص ) ايستاد و چون شمارشان سه تن شد پيامبر (ص ) اندكى پيش رفت و آن دو برادر اندكى عقب رفتند، در اين هنگام ابوطالب گريست و چنين گفت :
همانا على و جعفر به هنگام پيشامدهاى دشوار و حادثه هاى سنگين مايه اعتماد منند. خوددارى مكنيد و پسرعمويتان را كه برادرزاده پدر و مادرى من است يارى دهيد. به خدا سوگند من از يارى او خوددارى نمى كنم و هيچيك از پسران نژاده من از يارى او خوددارى نمى كند.

راويان مى گويند: جعفر از همان روز مسلمان شد كه پدرش به او فرمان داد و او فرمان پدر را اطاعت كرد، در صورتيكه ابوبكر نتوانست پسر خود عبدالرحمان را به اسلام در آورد و او سيزده سال در مكه به كفر خود باقى بود و پس از آن در جنگ احد همراه مشركان بود و ميان لشكر آنان فرياد مى كشيد كه من عبدالرحمان پسرعتيقم ، آيا هماوردى هست ؟ و پس از آن هم همچنان بر كفر خود باقى بود تا آنكه در سال فتح مكه ، كه همه قريش خواه و ناخواه مسلمان شدند، او هم مسلمان شد و در آن هنگام هيچ يك از افراد قريش چاره و راهى جز مسلمان شدن نداشت .

از اين گذشته مدارا و حسن احتجاج ابوبكر نسبت به پدرش ابوقحافه هم هيچ اثرى نداشته است و با آنكه هر دو در يك خانه ساكن بودند، اى كاش ابوبكر مى توانست با مدارا او را به اسلام فرا خواند تا مسلمان شود و خودتان مى دانيد كه ابوقحافه تا روز فتح مكه مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود باقى ماند. پسرش ابوبكر در آن روز او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همچون پنبه و ابر يكسره سپيد بود به حضور پيامبر آورد. رسول خدا را خوش نيامد و فرمود: اين سپيدى موهايش را تغيير دهيد. او را خضاب كردند و بار ديگر به حضور پيامبر آوردند و مسلمان شد. ابوقحافه فقيرى گرسنه و درمانده و ابوبكر مردى توانگر و ثروتمند بود و نتوانست با نيكى كردن و پرداخت اموال به پدر خويش از او استمالت كند و او را به اسلام درآورد. همچنين همسر ابوبكر يعنى مادر پسر ديگرش عبدالله ، كه نامش نملة و دختر عبدالغرى بن اسد بن عبدود و از قبيله بنى عامر است ، مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود در مكه باقى ماند و ابوبكر هجرت كرد و او همچنان كافر بود و چون اين نازل شد كه و هرگز به نگهدارى زنان كافر دست ميازيد  ابوبكر طلاقش داد. بنابراين كسى كه از مسلمان كردن ديگران و بيگانگان ناتوان تر است ، و كسى كه پدر و فرزند و همسرش ‍ سخن او را نه با مدارا و نه با بيم دادن از قطع هزينه و زور نپذيرند، ديگران سخن او را كمتر مى پذيرند و بيشتر با او مخالفت مى كنند.

جاحظ مى گويد: اسماء دختر ابوبكر گفته است : من از هنگامى كه پدرم را شناخته ام متدين بوده است . روزى كه مسلمان شد نزد ما آمد و ما را به اسلام دعوت كرد و درنگ نكرديم و مسلمان شديم و بيشتر همنشينان او مسلمان شدند و به همين سبب گفته اند: كسانى كه با دعوت ابوبكر مسلمان شده اند، بيشتر از كسانى هستند كه با شمشير مسلمان شده اند! و در اين مورد عددى نشمرده اند بلكه منظور اهميت قدر و منزلت كسانى است كه به دست او مسلمان شده اند، كه تنها پنج تن از اعضاى شورى كه هر يك شايسته خلافت بوده اند و همگى همتاى على عليه السلام و رقباى او براى رياست و امامت شمرده مى شدند مسلمان شده اند و ارزش آنان بيشتر از همه مردم است .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: لطفا به ما بگوييد در آن روز كه ابوبكر مسلمان شده است كداميك از افراد خانواده اش با او مسلمان شده اند؟ همسرش و پسرش عبدالرحمان و پدرش ابوقحافه و خواهرش ام فروة كه مسلمان نشدند. عايشه هم در آن هنگام هنوز متولد نشده بود و او پنج سال پس از مبعث پيامبر (ص ) متولد شده است ، محمد بن ابى بكر هم كه بيست و سه سال پس از مبعث و به سال حجة الوداع متولد شده است و اسماء دختر ابوبكر كه جاحظ اين خبر را از قول او نقل مى كند، به هنگام مبعث رسول خدا (ص ) چهار ساله و طبق برخى از روايات دو ساله بوده است . بنابراين چه كسى از خانواده ابوبكر به هنگام مسلمان شدن ابوبكر مسلمان شده است ! از نادانى و دروغ و ستيز به خدا پناه مى بريم .

بنابراين چگونه ممكن است سعد بن ابى وقاص و زبير و عبدالرحمان به دعوت ابوبكر مسلمان شده باشند و حال آنكه نه از قبيله اويند و نه هم سن و سال او و نه از دوستان و همنشينان او. پيش از آن هم ميان ايشان دوستى و رفاقت استوارى نبوده است ، و چگونه ابوبكر عتبه و شبيه پسران ربيعه را رها كرد و نتوانست با مدارا و دعوت پسنديده آنان را به اسلام درآورد و شما خود پنداشته ايد كه آن دو به سبب علم و خوش محضرى ابوبكر همواره با او نشست و برخاست داشته اند، و چگونه است كه نتوانسته است جبير بن مطعم را به اسلام درآورد و حال آنكه شما مدعى هستيد كه ابوبكر او را تربيت كرده و آماده ساخته است و جبير علم به انساب قريش ‍ و آثار و اخبار آنان را از ابوبكر آموخته است .

چگونه است كه ابوبكر از مسلمان كردن اين اشخاص كه برشمرديم ، با وجود آنكه دوستى او با ايشان بدينگونه كه گفتيم بوده است ، عاجز مانده است و كسانى را كه با آنان چندان انس و شناختى نبوده است به اسلام دعوت كرده است ؟ و چگونه است كه عمر بن خطاب را كه از همه مردم به او نزديكتر و شبيه تر و در بيشتر خلق و خوى خود نظير او بوده است نتوانسته است مسلمان كند. و اگر انصاف دهيد به خوبى مى دانيد كه اسلام اين گروه جز با دعوت پيامبر (ص ) نبوده است و بدست آن حضرت مسلمان شده اند و اگر در مورد روش پسنديده دعوت به اسلام بينديشيد، براى ابوطالب با آنكه به تصور شما مشرك بوده است ، چند برابر اين فضيلتى كه براى ابوبكر متذكر شده ايد موجود است كه خودتان روايت مى كنيد ابوطالب به على عليه السلام گفت : پسركم همراه پسرعمويت باش كه او تو را جز به كار خير فرا نمى خواند، و به جعفر گفت : كنار پسرعمويت نماز بگزار، و جعفر با همين سخن ابوطالب مسلمان شد و به پاس ابوطالب همه اعقاب عبد مناف در مكه بر نصرت پيامبر (ص ) دست بدست دادند و از ميان بنى مخزوم و بنى سهم و بنى جمح مشخص شدند و به پاس ابوطالب افراد بنى هاشم بر سختى محاصره شدن در دره ابوطالب صبر و پايدارى كردند و به سبب توجه ابوطالب به محمد (ص ) و دعوت او، همسرش فاطمه دختر اسد مسلمان شد. بنابراين ابوطالب با مداراتر و فرخنده تر از ابوبكر و ديگران بوده است و ابوبكر جز يك پسر كه همان عبدالرحمان باشد نداشته است و نه تنها نتوانسته است او را مسلمان كند بلكه پس از اينكه اسلام را نپذيرفته است ابوبكر موفق نشده است كه او را همچون يكى از مشركان ديگر مكه كه آزارشان نسبت به پيامبر كمتر بوده است تربيت كند تا آنجا كه اين آيه در مورد او نازل شده است كه مى فرمايد: و آنكه به پدر و مادرش گفت اف بر شما باد، آيا مرا بيم و وعده مى دهيد كه از گور بيرون آورده مى شوم و حال آنكه پيش از من امتهايى درگذشته اند، و پدر و مادرش از خدا فريادخواهى مى كردند و مى گفتند اى واى بر تو، ايمان بياور كه وعده خداوند حق است ، و او مى گفت اين چيزى جز افسانه هاى گذشتگان نيست و حسن مدارا و توفيق آدمى به اين شناخته مى شود كه نخست كار اهل خانه خود را روبراه كند و سپس خويشاوندان خود را به ترتيب نزديكى آنان فرا خواند، آنچنان كه رسول خدا (ص ) انجام داد و همينكه مبعوث شد نخستين كسى را كه به اسلام فرا خواند همسر او خديجه بود، سپس پسرعموى خويش على عليه السلام را كه تحت تكفل پيامبر (ص ) بود و پس از او آزاد كرده خود زيد و خدمتكار خويش ام ايمن را به اسلام دعوت فرموده است و آيا هيچكس ‍ از وابستگان پيامبر را، كه در پناه آن حضرت بوده اند، ديده ايد كه به مسلمان شدن پيشى نگيرد؟ و آيا هيچيك از اينان را كه بر شمرديم در پذيرفتن اسلام درنگ كردند! آرى حسن تدبير و مداراى در دعوت اينچنين است و بايد اضافه كرد كه پيامبر (ص ) تنگدست و فقير و به هنگام بعثت ظاهرا در زمره نانخورهاى خديجه بوده است و حال آنكه ابوبكر در نظر شما مردى توانگر بوده است و پدر و پسر و همسرش تنگدست بوده اند و بر طبق قاعده فطرت و عقل ، توانگر سزاوارتر است كه پيروى شود. همانا مدارا و دقت و حسن دعوت به اسلام كارى است كه مصعب بن عمير در مورد سعد بن معاذ انجام داد و كارى است كه سعد بن معاذ نسبت به بنى عبدالاشهل به هنگام دعوت آنان به .دعوت او مسلمان شده اند بسيار بعيد است كه بتوان او را به مدارا و حسن دعوت و بردبارى وصف كرد.

جاحظ مى گويد از اين گذشته ابوبكر گروهى از كسانى را كه در راه خدا شكنجه مى شده اند و شش برده بوده اند كه از جمله ايشان بلال و عامر بن فهيره و زبيرة نهديه و دخترش بوده اند خريده و آزاد كرده است ، همچنين از كنار كنيزكى گذشت كه عمر بن خطاب او را شكنجه مى داد كه او را هم از عمر بن خطاب خريد و آزاد كرد و ابوعيسى را هم آزاد كرد و خداوند متعال اين آيات را در مورد او نازل فرمود اما آن كس كه عطا و پرهيزگارى كرد و به نيكويى تصديق كرد ما هم كار او را سهل و آسان مى كنيم ،  تا آخر سوره .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: بلال و عامر بن فهيره را رسول خدا (ص ) آزاد فرموده است و اين موضوع را واقدى و ابن اسحاق و كسان ديگرى غير از آن دو نقل كرده اند و اما چهارده برده ديگرى كه گفته ايد بر فرض كه ادعاى شما را بپذيريم ، در آن حال به سبب نفرتى كه صاحبان ايشان از آنان داشتند، بهاى همه شان چيزى بيش از صد درهم يا حدود آن نبوده است و چه افتخارى در اين مبلغ وجود دارد، اما اين آيات كه شاهد آورده ايد، ابن عباس مى گويد: يعنى براى او تكرار آن را آسان مى كنيم و كس ديگر غير از ابن عباس گفته است : اين آيه در شاءن مصعب بن عمير نازل شده است . 

جاحظ مى گويد: و شما به خوبى مى دانيد كه ابوبكر در مورد اموال خودش كه چهل هزار درهم بود چگونه رفتار كرد و همه را در راه گرفتاريهاى اسلام هزينه ساخت ، و ابوبكر كم عائله و سبك بار نبوده است و بدينگونه يكى از راحتيها را كه كمى عائله است نداشته است بلكه داراى پسران و دختران و همسر و خدم و حشم بوده است و پدر و مادر خويش و فرزندان آنان را تحت تكفل داشته است .
وانگهى پيامبر (ص ) پيش از اسلام در نظر ابوبكر مشهور نبوده است كه در ترك مواسات با آن حضرت بيم ننگ و عارى داشته باشد. بنابراين انفاق او به صورتى كه انجام يافته فضيلتى است كه نظيرى براى آن نمى يابيم و پيامبر (ص ) فرموده اند: هيچ مالى مرا بدانگونه كه مال ابوبكر سودمند بود سود نرساند.

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: به ما خبر بدهيد دريچه گرفتاريهايى ابوبكر اين اموال را انفاق و در چه راهى هزينه كرده است كه جايز نيست اين موضوع پوشيده بماند و كهنه و از خاطرها زدوده شود و به فراموشى سپرده شود. شما كه بر چيزى از آن بيشتر از آزادكردن همان شش برده آن هم به تصور خودتان دسترسى پيدا نكرده ايد كه شايد بهاى آن به صد درهم در آن زمان نمى رسيده است ، و چگونه براى او ادعاى انفاقهاى بزرگ مى شود در حالى كه هنگام بيرون رفتن پيامبر (ص ) به سوى مدينه دو شتر براى ايشان خريد و در چنان حالى بهاى آنرا گرفت و اين موضوع را همه محدثان نقل كرده اند و خودتان هم روايت مى كنيد كه ابوبكر هنگام در مدينه توانگر و آسوده بوده است و از عايشه هم روايت مى كنيد كه مى گفته است : ابوبكر هجرت كرد و ده هزار درهم داشت و مى گوييد خداوند در مورد او اين آيه را نازل فرموده است : و نبايد صاحبان ثروت و نعمت شما درباره خويشاوندان خود و در راه بى نوايان و مهاجران در راه خدا از انفاق كوتاهى كنند  و مى گوييد اين آيه در شاءن ابوبكر و مسطح بن اثاثه نازل شده است پس آن فقر ابوبكر كه پنداشته ايد اموال خود را چنان انفاق كرد كه فقط يك عبا براى او باقى ماند كه خود را در آن مى پيچيد كجاست ؟

و شما روايت مى كنيد كه خداوند متعال را در آسمانها فرشتگانى است كه فقط عبايى به خود پيچيده اند و پيامبر (ص ) در شب معراج آنان را ديد و از جبريل درباره آنان پرسيد و جبريل فرمود: اينان فرشتگانى هستند كه به ابوبكر بن ابى قحافه كه دوست تو در زمين است تاءسى جسته اند و او بزودى همه اموالش را بر تو هزينه مى كند تا آنجا كه فقط عبايى بر گردن خويش خواهد داشت ، و از سوى ديگر خودتان روايت مى كنيد كه چون خداوند آيه نجوى را نازل كرد و فرمود: اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون با رسول خدا نجوى مى كنيد پيش از رازگفتن خود صدقه يى بپردازيد كه آن براى شما بهتر است .

 هيچكس جز على بن ابى طالب به اين دستور عمل نكرد. با آنكه خودتان اقرار به فقر و تنگدستى او داريد و ابوبكر با آنكه در گشايش بود از پرداخت صدقه رازگويى با سؤ ال كردن خوددارى كرد و خداوند مومنان را در اين باره سرزنش كرده و فرموده است : آيا از اينكه پيش از نجوى و رازگويى خود صدقه بپردازيد از فقر ترسيديد و اينك با آنكه چنان نكرديد خداوند شما را بخشيد. 

 و خداوند متعال صدقه ندادن را خطايى دانسته كه توبه آنان را پذيرفته است و آن خوددارى ايشان از صدقه دادن است . با اين وضع چگونه ابوبكر سخاوت داشته است كه چهل هزار درهم را بپردازد و از تقديم صدقه مناجات با پيامبر (ص ) كه دو درهم بوده است خوددارى كند.

اما آنچه در مورد بسيارى افراد عائله و نفقه ايشان گفته اند دليلى بر فضيلت ابوبكر نيست ، زيرا نفقه آنان بر او واجب بوده است . با آنكه سيره نويسان نوشته اند كه ابوبكر بر پدرش چيزى انفاق نمى كرد و او مزدور ابن جدعان بود كه بر سفره اش مى ايستاد و مگسها را مى راند.

جاحظ مى گويد: و شما به خوبى مى دانيد كه ياران پيامبر (ص ) در مكه با مشركان چگونه برخورد كردند و بسيارى از آنان كارهاى پسنديده انجام دادند نظير آن كار حمزه كه با كمان خود بر سر ابوجهل كوبيد و آنرا دريد و ابوجهل در آن هنگام سالار بطحاء و سرور كفر و پرحمايت ترين مردم مكه بود. و شما مى دانيد كه چون در مكه شايعه پراكنى كردند كه محمد (ص ) كشته شد، زبير شمشير خود را كشيد و به رويارويى مشركان آمد و عمر بن خطاب همينكه مسلمان شد: گفت : از امروز ديگر خداوند پوشيده عبادت نخواهد شد. و سعد بن ابى وقاص با استخوان چانه شترى بر يكى از مشركان ضربه زد و او را خون آلود كرد، و در مورد اين فضائل براى على بن ابى طالب هيچ سهمى نبوده است و خداوند متعال فرموده است :كسانى از شما پيش از فتح مكه انفاق و جنگ كرده اند با آنانى كه پس از آن انفاق و جنگ كرده اند برابر نيستند و آنان از اينان درجه بزرگترى دارند، و هر گاه خداوند متعال كسانى را كه قبل از فتح مكه انفاق كرده اند فضيلت داده باشد و پس از فتح مكه هم ديگر هجرتى نبوده است ، گمان شما درباره كسى كه نه تنها پيش از هجرت بلكه از هنگام بعثت رسول خدا تا هنگام هجرت و پس از آن انفاق كرده است چيست . 

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: ما فضيلت و سوابق صحابه را منكر نيستيم و همچون اماميه هم نيستيم كه هوى و هوس آنان را بر انكاركردن امور معلوم وادارد، ولى منكر فضيلت هر يك از صحابه بر على بن ابى طالب هستيم و چيز ديگرى را انكار نمى كنيم و تعصب جاحظ را هم براى عثمانيان كه مى خواهد به سود آنان فضائل و مناقب على (ع ) را رد كند و باطل سازد ناپسند مى شمريم . اما حمزه در نظر ما داراى فضيلتى بزرگ و مقامى جليل است و او سرور همه شهيدانى است كه به روزگار رسول خدا (ص ) شهيد شده اند.

فضل عمر و زبير و سعد هم قابل انكار نيست ، ولى در آنچه گفته شده است دليلى بر آنكه رتبه على عليه السلام از آنان كمتر باشد يا از غير ايشان فروتر باشد وجود ندارد، ولى اين سخن جاحظ كه مى گويد در همه فضائل براى على عليه السلام هيچ سهمى وجود ندارد، تعصب زشت و ستم ناپسند است و ما پيش از اين درباره آثار و مناقب و خصائص على عليه السلام پيش از هجرت امورى را بيان كرديم كه بزرگتر و شريف تر و بافضيلت تر از همه مناقبى است كه براى اين اشخاص ذكر شده است . وانگهى مورخان و سيره نويسان مى گويند: همان ضربتى و زخمى كه سعد بن ابى وقاص زد و همان شمشيرى كه زبير كشيد، موجب اصلى محاصره شدن پيامبر (ص ) و بنى هاشم در دره ابوطالب شد و همان موجب آمد كه جعفر ناچار با ياران خود به حبشه هجرت كند. كشيدن شمشير به هنگامى كه هنوز به مسلمانان فرمان شمشير كشيدن داده نشده است جايز نيست . خداوند متعال مى فرمايد: آيا نمى نگرى و شگفت نمى كنى از حال آنانى كه به ايشان گفته شد هم اكنون از جنگ خوددارى كنيد و نماز را برپا داريد و زكات را بپردازيد، و چون جنگ بر ايشان نوشته و مقرر شد برخى از آنان از مردم همگانگونه مى ترسيدند كه از خدا. 

 بنابراين روشن است كه براى تكليف اوقات معينى است . گاهى كشيدن شمشير صواب و صلاح نيست و گاهى نه تنها مصلحت كه واجب است . اما گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: آنانى از شما كه پيش از فتح انفاق كردند…، ما قبلا در مورد ادعاى ايشان درباره انفاق مال ابوبكر توضيح داديم ، اينك هم مى گوييم : خداوند متعال در اين آيه تنها انفاق مال را بيان نفرموده ، بلكه آنرا قرين با جنگ و جهاد فرموده است و چون ابوبكر اهل جنگ و جهاد نبوده است ، اين آيه او را شامل نمى شود و حال آنكه على عليه السلام پيش از فتح مكه هم جنگ و جهاد و هم انفاق مال كرده است .

جهاد على كه به ضرورى معلوم و قطعى است ، انفاق او هم بر حسب حال و متناسب با فقر و تنگدستى او بوده است و هموست كه با احتياج و نيازمندى خوراك خود را به فقير و اسير و يتيم خورانيده است و يك سوره كامل قرآن درباره اين كار او و همسرش و دو پسرش نازل شده است و هموست كه فقط چهل درهم داشت ، شبانه يك درهم را آشكارا صدقه داد  و روز بعد هم يك درهم را آشكارا و يك درهم را نهانى صدقه داد و اين گفتار خداوند متعال در شاءن او نازل شد: كسانى كه اموال خود را شبانه و روزانه پوشيده و آشكار انفاق مى كنند، و هموست كه پيش از آنكه نجوى كند صدقه پرداخت و تنها او بود كه از ميان تمام مسلمانان چنان كرد و هموست كه در حال ركوع انگشترى خويش را صدقه داد و خداوند متعال درباره اش اين آيه را نازل فرمود: همانا جز اين نيست كه ولى شما خداوند است و رسول او و از كسانى كه ايمان آورده اند آنانى كه نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى پردازند. 

جاحظ مى گويد: بزرگترين دليلى كه معتقدان به تفضيل على عليه السلام به آنان استدلال مى كنند، كشتن على پهلوانان را و فرورفتن او در آغوش پيكار است و حال آنكه در اين كار فضيلت بزرگى نيست ، زيرا اگر بسيارى كشتار هماوردان و رفتن با شمشيرها كشيده به مبارزه پهلوانان از آزمونهاى بسيار سخت و فضائل بسيار مهم و دليل بر رياست و تقدم باشد، لازمه اش چنين مى شود كه براى زبير و ابودجانة و محمد بن مسلمه و ابن عفراء و براء بن مالك !! فضيلتى فراهم باشد كه براى رسول خدا (ص ) چنان فضيلتى فراهم نيست ، زيرا پيامبر (ص ) بدست خويش جز يك مرد را نكشته است و در جنگ بدر در آوردگاه حاضر نشده و در صفها قدم نگذارده است و در سايبان و بر كنار از آوردگاه و همراه آن حضرت ابوبكر بوده است .

وانگهى تو مرد شجاعى را مى بينى كه هماوردان را مى كشد و پهلوانان را بر زمين مى كوبد و كسانى در لشكر از لحاظ رتبت از او برترند، در حالى كه جنگ مبارزه يى نكرده اند، و آنان سالارها و مستشاران در جنگ هستند و مى دانيم كه گرفتارى سالارها چندان زياد است كه بايد به همه امور عنايت كنند و بررسى نمايند و ديگران چنان گرفتارى ندارند. وانگهى همه چيز از سالار مطالبه مى شود و مدار كارها بر او مى گردد و جنگجويان در پناه او جنگ مى كنند و بينش مى يابند و دشمن با شنيدن نام او منهزم مى شود و چنان است كه اگر لشگر پايدارى كند ولى او بگريزد پايدارى لشكر اثرى ندارد و شكست بهره او خواهد شد و اگر همه لشكر تباهى بار آوردند و او خود را حفظ كند پيروز مى شود و به اين جهت است كه پيروزى و شكست فقط به سالار قوم نسبت داده مى شود. بنابراين فضيلت ابوبكر در توقف او در سايبان و همراه رسول خدا بودن در جنگ بدر بزرگتر از جهاد على عليه السلام و كشتن او پهلوانان قريش را خواهد بود!!

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه رحمت خدا بر او باد، مى گويد: بدون ترديد سخن پردازى به جاحظ ارزانى شده و از معقول محروم مانده است ، البته اگر اين سخنى را كه گفته است از روى اعتقاد و جدى گفته باشد و مقصودش شوخى بذله گويى و نشان دادن توان ژاژخايى نباشد و نخواسته باشد سخن آورى و باريك انديشى خود را در مورد جدل و ستيز ارائه دهد.

آيا جاحظ نمى داند كه پيامبر (ص ) شجاع ترين فرد بشر است و در جنگها خوض كرده و جاهايى پايدارى فرموده است كه عقل از سر افراد مى پريده است و دلها به حنجره ها مى رسيده است ، كه از جمله آنها جنگ احد است و ايستادگى آن حضرت پس از آنكه همه مسلمانان گريختند و فقط چهار تن با ايشان باقى ماندند كه على و زبير و طلحه و ابودجانه بودند. پيامبر (ص ) جنگ كرد و چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد و سرهاى برگشته كمانش شكست و زه آن قطع شد، پيامبر به عكاشة بن محصن فرمان داد كه زه كمان را وصل كند، گفت : اى رسول خدا اين زه كوتاه شد و به سر كمان نمى رسد، فرمود تا همانجا كه مى رسد، زه كمان را كشيدم تا آنكه علاوه بر آنكه به سر كمان رسيد يك وجب هم افزون آمد كه بر زبانه برگشته سركمان بستم و پيامبر (ص ) آنرا از من گرفت و همچنان تير انداخت تا سرانجام ديدم كه كمانش شكست . در اين هنگام ابى بن خلف به مبارزه آمد.

برخى از اصحاب پيامبر گفتند: اگر بخواهيد و اجازه فرماييد يكى از ما به جنگ او برود. نپذيرفت و زوبينى را از دست حارث بن صمه گرفت و از ميان اصحاب خود چنان بيرون پريد كه گفته اند از بيم همچون پشه و مگسى كه بر سرين شتر نشسته باشد پريديم و خود را كنار كشيديم . و پيامبر به ابى بن خلف چنان زوبين زد كه چون گاو نر بانگ بركشيد. اگر هيچ چيز دليل بر پايدارى آن حضرت به هنگامى كه يارانش گريختند و او را تنها گذاشتند جز همين آيه نباشد كه خداوند فرموده است : بياد آوريد هنگامى را كه مى گريختيد و به هيچكس توجه نداشتيد و رسول شما را از پى شما فرا مى خواند. بودن پيامبر (ص ) در پى آنان آن هم در حالى كه ايشان مى گريختند و به هيچكس توجه نداشتند، دليل پايدارى رسول خدا و نگريختن اوست .

در جنگ حنين هم پيامبر (ص ) فقط همراه نه تن از افراد خاندان و ياران خويش ايستادگى فرمود و حال آنكه همه مسلمانان گريختند و فقط همان نه تن بر گرد آن حضرت بودند. عباس لگام استر رسول خدا را گرفته بود و على با شمشير كشيده پيشاپيش ايشان حركت مى كرد و ديگران بر گرد استر پيامبر و بر سمت چپ و راست بودند و ديگر مهاجران و انصار گريخته بودند و هر چه آنان بيشتر مى گريختند، آن حضرت كه درود خدا بر او و خاندانش باد پيش مى رفت و استوارتر مى تاخت و با سينه و گلوى خويش در قبال شمشيرها و تيرها جلو مى رفت و آنگاه مشتى شن برگرفت و بر مشركان پرتاب كرد و فرمود چهره هايتان زشت باد.

و اين خبر مشهور از على عليه السلام كه خود دليرترين انسان است نقل شده كه فرموده است : هر گاه كار دشوار مى شد و تنور جنگ سخت برافروخته مى گرديد ما به رسول خدا پناه مى برديم و او را در پناه خويش قرار مى داديم . بنابراين جاحظ چگونه مى گويد پيامبر در معركه جنگ در نيامده و با صفهاى نبرد آشنا نشده است ، و چه دروغى بزرگتر از دروغ كسى كه پيامبر (ص ) را به گوشه گيرى از جنگ و خوددارى از شركت در آن نسبت دهد! وانگهى ، چه تناسبى ميان ابوبكر و پيامبر (ص ) در اين معنى است كه او را با رسول خدا (ص ) مقايسه مى كند و رسول خدا (ص ) رئيس ملت و اسلام و صاحب دعوت و فرمانده و سالار جنگ بوده است و همگان ، چه ياران آن حضرت و چه دشمنانش ، او را به سالارى و سرورى مى شناخته اند و تمام امور و اشارات متوجه به او بوده است . اين رسول خدا (ص ) است كه قريش و عرب را سخت خشمگين ساخته و با تبرى از ايشان جگرهايشان را آتش زده است . دين آنان را مورد نكوهش قرار داده است و نياكان ايشان را گمراه دانسته است .

از آن گذشته آنان را با كشتن سران و بزرگانشان سوگوار كرده است و اگر از شركت مستقيم در صحنه جنگ خوددارى و كناره گيرى فرموده است ، حق او بوده است و اين شان فرماندهان و سالارهاى جنگ است ، زيرا قوام لشكر به بقاى ايشان وابسته است و هر گاه پادشاه نابود شود تمام لشكر نابود مى شود و هر گاه او سالم بماند، بر فرض كه لشكر شكست بخورد، امكان باقى ماندن حكومت فراهم است و لشكرى ديگر آماده مى سازد و به همين سبب حكيمان و خردمندان پادشاه را از اينكه به تن خويش جنگ كند منع كرده اند و اسكندر را كه به تن خويش به جنگ قوسر پادشاه هند رفت و تخطئه كرده و گفته اند جانب احتياط و دورانديشى را رعايت نكرده است. 

اينك جاحظ به ما بگويد: ابوبكر را در اين معنى چه دخالتى است و كداميك از دشمنان اسلام او را چنان سرشناس مى دانسته است كه آهنگ كشتن او كند؟ و مگر نه اين است كه او هم يكى از افراد معمولى مهاجران و در زمره عبدالرحمان بن عوف و عثمان بن عفان بوده است ، بلكه عثمان بن عفان به مراتب از او مشهورتر و شريفتر بوده است و چشمها بيشتر به او دوخته شده بوده است و دشمن نسبت به عثمان كينه توزتر و ستيزه گرتر بوده است . و بر فرض كه ابوبكر در يكى از اين آوردگاها كشته مى شد، مگر كشته شدن او موجب سستى و ناتوانى و زبونى اسلام مى شد. يا اگر ابوبكر كشته مى شد بيم آن مى رفت كه آثار اسلام كهنه و چراغ فروزان آن خاموش شود كه جاحظ مى گويد حكم او چون حكم رسول خدا (ص ) است و پرهيز از جنگ و كناره گيرى از آن همچون آن حضرت براى او لازم است !

به راستى كه بايد از بدبختى به خدا پناه ببريم ، و حال آنكه همه افراد عاقل و آشنا به اخبار و تاريخ مى دانند كه احوال پيامبر (ص ) در جنگها چگونه بوده است و آن حضرت كجا وقوف كرده است و كجا جنگ فرموده است و به چه مناسبت آن روز در سايبان نشسته است . و به هر حال توقف ايشان توقفى بوده است كه در آن تدبير امور رياست جنگ را بر عهده داشته است و مايه پشتيبانى و اعتماد لشكريان بوده است . كارهاى اصحاب خود را شناسايى مى كرده و كوچك و بزرگ ايشان را حراست مى فرموده است و خوددارى آن حضرت از حركت پيشاپيش سپاه به اين سبب بوده است كه لشكريان هر گاه مى دانستند پيامبر (ص ) پشت صف و در انتهاى لشكر است مطمئن مى بودند و دلهايشان نگران حال او نبود و موجب نمى شد كه با توجه به حراست از پيامبر و رويارويى و درگيرى با دشمن باز مانند.

وانگهى پيامبر در آن حال مايه دلگرمى بيشتر ايشان بود و به او پناه مى بردند و به حضورش باز مى گشتند و توجه داشتند كه هر گاه پيامبر (ص ) پشت سرشان باشد كارهى آنان را مورد بررسى قرار مى دهد و مى داند هر يك كجا ايستاده اند و همه كس چه به هنگام حمله و چه به هنگام گريز و چه در خوشبختى و چه در بدبختى متوجه آن حضرت خواهد شد. و توقف رسول خدا (ص ) به صلاح كار لشكريان بود و براى حفظ آنان بهتر و به دورانديشى نزديك تر بود، و چون پيامبر (ص ) تدبيركننده همه كارهاى لشكريان و فرمانده همگان بود دشمنى همواره در جستجوى آن حضرت بود.

وانگهى مگر نمى بينيد كه علمدار سپاه همواره در جايى پايدارى مى كند و مصلحت جنگ هم در توقف و پايدارى اوست و فضيلت علمدار در آن است كه در بيشتر حالات از پيشروى و قرارگرفتن در صف مقدم خوددارى كند، وانگهى در جنگ براى سالار چند حالت پيش مى آيد.

نخست آنكه پشت جبهه و آخر صحنه بايستيد كه مايه اعتماد و نيروى لشكريان باشد و پناه آنان شمرده شود و تدبير كارهاى جنگ را بر عهده بگيرد و مواضع خلل و سستى را شناسايى و براى آن چاره انديشى كند.
حالت دوم اين است كه ميان لشكر قرار گيرد تا بتواند ضعيف را يارى دهد و افراد سست را تشجيع و ترغيب كند.
حالت سوم حالتى است كه چون دو گروه برخورد كنند و شمشيرها آخته شود، او هر گاه مصلحت بداند يكجا توقف كند يا آنكه به تن خويش جنگ كند كه اين آخرين حالت است و در اين حالت شجاعت شجاع دلير و زبونى ترسوى بزدل روشن مى شود.
بنابراين مقام رياست رسول خدا (ص ) كجا قابل مقايسه و تناسب با منزلت ابوبكر است كه اين دو منزلت را بتوان مساوى دانست و مناسب .

اگر چنان مى بود كه ابوبكر در رياست پيامبر (ص ) همكارى مى داشت و فضيلتى همچون فضيلت نبوت از سوى خداوند به او ارزانى شده بود و قريش و اعراب همانگونه كه در جستجوى پيامبر (ص ) بودند و در جستجوى او مى بودند و او تدبير برخى كارهاى اسلامى و بسيج كردن لشكرها و تجهيز افراد را براى اعزام به سريه ها و كشتن دشمنان را عهده دار مى بود، يعنى همان كارهايى را كه پيامبر تدبير مى فرمود او هم بر عهده مى داشت ، شايد جاحظ مى توانست چنين حرفى بزند، ولى حال ابوبكر چنان است كه مى دانيد و او از همه مسلمانان ضعيف ل تر بوده است و از همه مسلمانان ، عرب را كمتر سوگوار ساخته است ، هرگز تيرى نزد و شمشيرى نكشيد و خونى نريخت و او يكى از افراد دنباله رو بوده است و نه مشهور بوده و شناخته شده و نه جستجوگر و جستجوشونده . بنابراين چگونه جايز است كه مقام و منزلت او را همچون مقام و منزلت پيامبر (ص ) قرار داد! در جنگ احد پسرش عبدالرحمان همراه مشركان به جنگ آمده بود.

ابوبكر او را ديد. خشمگين برخاست و شمشيرش را باندازه انگشتى از نيام بيرون كشيد، و مى خواست به مبارزه پسرش برود. پيامبر (ص ) فرمودند: اى ابوبكر شمشيرت را غلاف كن و ما را از وجود خودت بهره مند بدار، و پيامبر (ص ) به ابوبكر اين سخن را نفرمود مگر اينكه مى دانست او شايسته و مرد جنگ و رويارويى با مردان نيست و اگر به جنگ برود كشته خواهد شد.

وانگهى جاحظ چگونه مى گويد: در مباشرت به جنگ و رويارويى با هماوردان و كشتن سران و دليران مشركان فضيلتى نيست ؟ و مگر ستون اسلام جز بر اين پايدار شده است ، و آيا دين به چيز ديگرى جز اين كار ثابت و مستقر شده است خيال مى كنى جاحظ اين سخن خداوند متعال را نشنيده كه فرموده است : همانا خداوند كسانى را كه در صفى استوار كه گويى چنان بنيانى محكم هستند در راه او جنگ مى كنند دوست مى دارد و مقصود از محبت خداوند متعال اعطاى ثواب است ، و هر كس در صف جهاد پايدارتر و كوشاتر و جنگ كننده تر باشد در پيشگاه خداوند محبوب تر است و معنى افضل هم آن است كه ثواب آن شخص بيشتر باشد و على عليه السلام در اين صورت محبوب ترين مسلمانان در پيشگاه خداوند است كه پايدارترين ايشان در آن صف استوار بوده است . به اجماع همه امت اسلامى هيچگاه از جنگ نگريخته است و با هر هماوردى كه نبرد كرده است او را كشته آيا مى پندارى كه جاحظ اين سخن خداوند متعال را نشنيده كه فرموده است : و خداوند مجاهدان را بر نشستگان فضيلت و پاداش گران بخشيده است  و گويى اين گفتار خداوند را نشنيده كه فرموده است : همانا خداوند از مؤ منان جانها و اموالشان را مى خرد كه بهشت براى آنان باشد، آنان در راه خدا پيكار مى كنند، مى كشند و كشته مى شوند، و عده يى بر آن حق در تورات و انجيل و قرآن و سپس خداوند اين خريد و فروش را با اين گفتار خود تاءكيد كرده و فرموده است : و چه كسى به عهد خود وفادارتر از خداوند است !

پس مژده باد بر شما به اين معامله كه انجام مى دهيد و آن كاميابى بزرگ است .  و خداوند متعال فرموده است : اين بدان سبب است كه آنان را هر تشنگى و رنج و گرسنگى كه در راه خدا برسد و هر گامى بردارند كه كافران را به خشم آورد و هر چيزى كه نسبت به دشمن يابند، براى آنان عملى صالح نوشته مى شود. 

موقوف مردم در جهان گوناگون است ، و برخى از برخى ديگر فضيلت بيشترى دارند. آن كس كه سوى هماوردان مى رود و ضربه هاى شمشير و نيزه را پذيرا مى شود به مناسبت شدت برخورد با دشمن بر دوشهاى آنان سنگين تر از كسى است كه فقط در معركه حاضر شده است و پيشروى نمى كند. همچنين آن كس كه در معركه جنگ حاضر است و پيشروى نمى كند و فقط در جايى ايستاده است كه در تيررس قرار دارد و ممكن است ضربات تير و پيكان به او برسد، برتر و پرفضيلت تر از كسى كه در جايى مى ايستد كه از تيررس ‍ دور است ، و اگر اشخاص ناتوان و ترسو به سبب ترك جنگ و كمى گشاده دستى در آن مستحق رياست باشند و گفته شود در آن مستحق رياست باشند و گفته شود در آن كار شبيه پيامبر (ص ) هستند، بايد پربهره ترين افراد براى رياست حسان بن ثابت باشد و اگر قرار باشد فضيلت على عليه السلام ، در مورد جهاد، به اين بهانه كه پيامبر از همگان كمتر جهاد فرموده است باطل شود، آن هم به گونه يى كه جاحظ پنداشته است ، با اين قياس ، فضيلت ابوبكر هم در انفاق باطل مى شود، زيرا پيامبر (ص ) از همگان كمتر ثروت داشته است .

و هر گاه در كار عرب و قريش تاءمل كنى و به اخبار سيره بنگرى و بخوانى خواهى دانست كه قريش و عرب همواره در جنگها به جستجوى پيامبر (ص ) بودند و آهنگ كشتن او را داشتند و اگر به آن حضرت دسترس پيدا نمى كردند، به جستجوى على عليه السلام و در صدد كشتن او بودند كه از ميان همه مسلمانان ، در همه احوال پيامبر (ص ) شبيه تر و نزديك تر بودند و از همگان شديدتر از پيامبر دفاع مى كرد و دشمنان همواره آهنگ على مى كردند و مى دانستند هر گاه او را بكشند كار حكومت پيامبر (ص ) را سست و شوكت آن حضرت را شكسته خواهند كرد كه على برترين كسى بود كه با نيرو و دليرى و بى باكى و پيشروى و دلاورى پيامبر را نصرت مى داد، مگر نمى بينى كه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر چه مى گويد.

او همراه برادرش شيبة و پسر خود وليد به ميدان آمده بود، پيامبر تنى چند از انصار را به جنگ آنان فرستاد. آن سه تن نسب انصاريان را پرسيدند، كه چون نسب خود را بيان كردند، گفتند: برگرديد و پيش قوم خود برويد، و سپس بانگ برداشتند و گفتند: اى محمد! افرادى از قوم خودمان را كه هم شاءن ما باشند بفرست و در اين هنگام پيامبر (ص ) به خويشاوندان خود فرمود: اى بنى هاشم ، برخيزيد و حقى را كه خداوند در قبال باطل آنان به شما ارزانى فرموده است يارى دهيد. على برخيز، حمزه برخيز، عبيدة برخيز. مگر نمى بينى كه هند دختر عتبه مادر معاويه چه جايزه يى براى كشتن على در جنگ احد قرار داد! زيرا على و حمزه در كشتن پدرش عتبة در جنگ بدر همكارى كرده بودند. مگر اين شعر هند را كه در سوگ خويشاوندان خود سروده است نشنيده اى كه مى گويد:
براى من در مورد پدرم عتبه و عمويم و محبوب سينه ام بردارم ، كه پرتو چهره اش چون ماه تمام بود، صبرى باقى نمانده است . اى على با كشتن آنان پشتم را شكستى .

و اين بدان سبب بود كه على عليه السلام برادر هند، وليد عتبه را كشته بود و در كشتن پدرش عتبه شركت داشت ، ولى عمويش شيبه را حمزه به تنهايى كشته بود.
جبير بن مطعم به برده خود وحشى ، به روز جنگ احد مى گفت : اگر محمد را بكشى آزاد خواهى بود، و اگر على را بكشى آزاد خواهى بود و اگر حمزه را بكشى آزاد خواهى بود. وحشى گفت : اما محمد را كه يارانش مواظبت مى كنند.
اما على مردى مواظب است كه در جنگ فراوان به اين سو و آن سو مى نگرد، ولى من بزودى حمزه را مى كشم و در كمين او نشست و بر او زوبين پراند و او را كشت .

اينكه گفتيم : حال على عليه السلام در اين مورد بسيار نزديك و مناسب حال پيامبر (ص ) بوده است ، از اين جهت است كه در سيره و اخبار مى بينيم كه رسول خدا (ص ) تا چه اندازه بر او مهر مى ورزيده است و بر او بيم داشته است و براى حفظ و سلامت او دعا مى فرموده است ، آنچنان كه در جنگ خندق همينكه على به مبارزه عمرو رفت ، رسول خدا در حضور اصحاب هر دو دست خود را به سوى آسمان برافراشت و چنين عرضه داشت : بارخدايا! تو در جنگ احد حمزه را از من گرفتى و در جنگ بدر عبيدة را. پروردگارا! اينك و در اين جنگ على را براى من حفظ فرماى بارخدايا مرا تنها مگذار و تو خود بهترين وارثانى  و به همين سبب هم بود كه چون عمرو بن عبدود مردم مسلمان را به مبارزه فرا مى خواند و اين كار را چند بار تكرار كرد و هماورد طلبيد و همگان سكوت مى كردند و على عليه السلام پيشقدم مى شد و از پيامبر (ص ) كسب اجازه مى كرد، آن حضرت سكوت مى كرد و از اجازه دادن خوددارى مى فرمود.

سرانجام پيامبر فرمود: او عمرو بن عبدود است ! و على عرضه داشت : من هم على هستم . در اين هنگام پيامبر (ص ) على را پيش خود فرا خواند او را بوسيد و عمامه خويش را بر سر او بست و همچون كسى كه بخواهد با ديگرى بدرود كند چند گام او را بدرقه فرمود و با اضطراب منتظر نتيجه ماند. و همينكه على عليه السلام به ميدان رفت ، پيامبر (ص ) دستهاى خود را برافراشت و رو به قبله ايستاد و به دعاكردن مشغول شد و مسلمانان بر گرد آن حضرت چنان سكوت كرده و خاموش بودند كه گويى پرنده بر سرشان نشسته است ، تا آنكه گرد و خاك برخاست و از درون آن بانگ تكبير شنيدند و دانستند كه على (ع ) عمرو را كشته است . در اين هنگام بود كه پيامبر و مسلمانان چنان تكبيرى گفتند كه صداى آنرا در آن سوى خندق مشركان شنيدند. به همين سبب حذيفة بن اليمان گفته است : اگر فضيلت على عليه السلام در مورد كشتن عمرو در جنگ خندق ميان همه مسلمانان تقسيم شود همگان را زير پوشش خود قرار مى دهد.  و ابن عباس در تفسير آيه بيست و پنجم سوره احزاب كه مى فرمايد: و خداوند براى مؤ منان جنگ را كفايت فرمود، گفته است : يعنى به وجود على بن ابى طالب . 

جاحظ مى گويد: وانگهى بايد اين موضوع را در نظر گرفت كه رفتن شخص شجاع با شمشير به مبارزه هماوردان چنان نيست كه كسانى كه از باطن كار آگاه نيستند مى پندارند، زيرا در آن حال كه پهلوانى با شمشير كشيده به جنگ هماورد مى رود، امور ديگرى هم در سر دارد كه مردم آنها را نمى بينند و فقط طبق ظاهر و آنچه از پيشروى و شجاعت او مى بينند قضاوت مى كنند. چه بسا انگيزه آن پهلوان براى آن مبارزه فقط هيجان باشد و بس چه بسا از نوجوانى و شيفتگى سرچشمه بگيرد و گاه ممكن است از اجبار و تعصب و حميت باشد و گاه به سبب دوستى شهرت باشد.

گاهى هم اين مساءله در سرشت كسى نهفته است ، همچون طبيعت كسى كه سنگدل يا مهربان است و طبيعت كسى كه بخشنده يا بخيل است . 

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: به جاحظ گفته مى شود: به نظر تو رفتن على بن ابى طالب با شمشير به جنگ هماوردان منطبق بر كداميك از اين حرفها كه مى زنى مى باشد؟ هر كدام را كه بگويى دشمنى تو نسبت به خدا و رسولش ‍ آشكار مى شود، و اگر رفتن على عليه السلام به جنگ با آنان منطبق بر هيچيك از اين حرفها كه زدى نباشد و منطبق بر نيت نصرت دادن و پيشى گرفتن براى كسب ثواب جهاد و پاداش اخروى و عزت بخشيدن به دين باشد، در همه چيزها كه گفتنى ستيزه گرى و از طريق انصاف بيرون شده اى و به امام مسلمانان طعنه زده اى . وانگهى اگر بشود چنين گمانى نسبت به على عليه السلام برد، همين خيال پردازى را مى توان نسبت به همه بزرگان مهاجر و انصار كه اهل جنگ و كشتار بوده اند و با جان خود پيامبر (ص ) را يارى داده اند و با خون خود او را جاحظ كرده اند و پسران و پدران خويش را فداى آن حضرت كرده اند تعميم داد و گفت شايد منطبق بر يكى از علتهايى كه گفته شده است باشد و اين طرز تفكر مايه طعن دين و جماعت مسلمانان است .

و اگر جايز مى بود كه چنين گمانى نسبت به على عليه السلام و ديگران برده شود، رسول خدا به نقل از قول خداوند متعال به شركت كنندگان در جنگ بدر نمى فرمود: هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه شما را آمرزيدم و به على عليه السلام در مورد مبارزه او با عمرو بن عبدود نمى فرمود: تمام ايمان در قبال كفر برپا خاست و نيز در مورد طلحه نمى فرمود: كارى انجام داد كه او را به بهشت خواهد برد.
وانگهى به ضرورت مى دانيم كه دين و آيين پيامبر (ص ) چنين بوده است كه على عليه السلام را فقط براى جهاد و نصرت دادن دين تعظيم مى كرده است . بنابراين كسى كه تصور كند جهاد على عليه السلام در راه خدا نبوده است و انگيزه ديگرى از آن انگيزه ها كه بر شمرده داشته است و كيد و مكر شيطانى و افراط در دشمنى على او را بر آن كار واداشته است و چنان سخنانى بر زبان آورده است ، بدون ترديد به رسول خدا (ص ) طعنه زده است و حال آنكه اين سخنان را درباره كسى گفته است كه خداوند فرمان به دوستى او داده است و از دشمنى و ستيزكردن با او نهى فرموده است . آيا گمان مى كنى آنچه در مورد كار على عليه السلام به گمان جاحظ و عثمانيان رسيده است بر پيامبر (ص ) پوشيده مانده است و رسول خدا على را بدون آنكه سزاوار ستايش باشد ستايش فرموده است .

جاحظ مى گويد: كسى كه داراى نفس معتدل و مختار باشد، جنگ او طاعت و فرار او معصيت است . چون نفس او معتدل و همچون ترازويى است كه شاهين و دو كفه آن مستقيم است ، و اگر چنان نباشد، اقدام به جنگ و گريزش از آن موضوعى است كه در سرشت او قرار دارد و خوى اوست .

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد در پاسخ جاحظ گفته مى شود: در اين صورت شايد ابوبكر هم كه به تصور چهل هزار درهم اتفاق كرده است پاداشى نداشته باشد، زيرا ممكن است نفس او غيرمعتدل بوده و سرشت و خوى او بخشش بوده است و شايد بيرون آمدن او با پيامبر (ص ) به روز هجرت و حضورش در غار ثوابى نداشته باشد، زيرا انگيزه هايى چون دوست داشتن بيرون شدن از مكه و خوش نداشتن درنگ در آن شهر و فراهم بودن وسايل وجود داشته است .

و شايد زحمات پيامبر (ص ) در دعوت به اسلام و مواظبت آن حضرت بر نمازهاى پنجگانه و در دل شب تدبير كارهاى امت براى او ثوابى نداشته باشد، زيرا ممكن است نفس آن حضرت هم غيرمعتدل بوده باشد و در سرشت او محبت رياست و عبادت سرشته شده باشد، و ما از مذهب و روش ابوعثمان جاحظ شگفت مى كنيم كه مى گويد: معارف و شناختها ضرورى است و بر طبق خوى و سرشت انجام مى گيرد و نيز از عقيده او كه چيزى از چيز ديگر سرچشمه مى گيرد و اينك سخنى شگفت تر از او مى شنويم كه مى پندارد و مى گويد: جهاد على عليه السلام و كشتن او مشركان را پاداشى ندارد، زيرا سرشت او اين چنين بوده است و آنرا از روى خوى و عادت انجام داده است ، و اين نمونه يى از اعتقاد او در مورد شناخت و سرچشمه گيرى امور از يكديگر است .

جاحظ مى گويد: براى على (ع ) آنچنان كه شيعيان او پنداشته اند، در كشتن هماوردان چندان فضيلت و طاعتى موجود نيست ، زيرا از پيامبر (ص ) روايت شده است كه به على فرموده است : بزودى پس از من با پيمان گسلان و تبهكاران و از دين بيرون شدگان جنگ خواهى كرد. بنابراين همينكه پيامبر (ص ) به او وعده داده است كه پس از رحلت آن حضرت زنده خواهد بود، على (ع ) مطمئن شده است كه از دليران و هماوردان به سلامت مى ماند و دانسته است كه پيروز و كشنده آنان خواهد بود و با اين حساب جنگ طلحه و زبير و جهادهاى آنان از جهاد على پرارزش تر است . 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين اعتراض جاحظ در واقع به پيامبر (ص ) است ، زيرا خداوند متعال به پيامبر فرموده است : و خداوندت از مردم مصون مى دارد ، در اين صورت نبايد جهاد پيامبر هم فضيلتى داشته باشد و اطاعتى بزرگ شمرده شود، و بسيارى از مردم روايت كرده اند كه پيامبر فرموده است : به دو شخصى كه پس از من باقى خواهند بود، يعنى ابوبكر و عمر، اقتدا كنيد. بنابراين واجب مى آيد كه ارزش جهاد آن دو از ميان برود، و پيامبر (ص ) به زبير فرموده است : به زودى با على جنگ خواهى كرد، در حالى كه نسبت به او ستم خواهى كرد. 

 و بدينگونه به زبير فهمانده است كه در زندگى آن حضرت نخواهد مرد. و در قرآن خطاب به طلحه آمده است : و شما را نرسد كه پيامبر خدا را آزار دهيد و نرسد كه پس از رحلت او همسرانش را به همسرى بگيريد  و گفته اند اين آيه در مورد طلحه نازل شده است و بدينگونه به او فهمانده شده است كه پس از پيامبر زنده خواهد ماند و بدينگونه لازم مى آيد كه براى طلحه و زبير هم فضيلتى در جهاد نباشد. وانگهى آنچه در نظر ما در مورد خبرى كه از پيامبر (ص ) نقل كرده است ، اين است كه رسول خدا (ص ) اين موضوع را هنگامى به على عليه السلام فرموده است كه جنگها همه تمام شده بوده است و مردم گروه گروه در دين خدا وارد مى شده اند و همه عرب تسليم شده يا پرداخت جزيه مقرر را پذيرفته اند.

جاحظ مى گويد: كسانى كه خواسته اند على را نصرت دهند و معتقد به تفضيل او بر ديگران هستند و به نبرد او با هماوردان استناد مى كنند، در اين مورد مبالغه كرده اند و حال آنكه خود حاضر نبوده اند. از جمله آنكه در مورد عمرو بن عبدود و شجاعت او مبالغه كرده اند و او را از عامر بن طفيل و عتبة بن حارث و بسطام بن قيس شجاع تر دانسته اند و حال آنكه ما اخبار و احاديث مربوط به جنگهاى فجار و جنگهاى ميان قريش و قبيله دوس و حلف الفضول را شنيده ايم و در آن ميان سخنى از عمرو بن عبدود نيست .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: موضوع عمرو بن عبدود و شجاعت او مشهورتر از آن است كه لازم باشد در آن مورد حجت آورده شود. بايد به كتابهاى سيره و مغازى نظرى افكند و بايد به مرثيه هاى شاعران قريش كه پس از كشته شدنش سروده اند نگريست . و از جمله اخبارى است كه محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده است . او مى گويد: چون عمرو بن عبدود در ناحيه مذاد از خندق گذشت و هماورد خواست و على بن ابى طالب عليه السلام ضمن جنگ تن به تن او را كشت ، مسافع بن عبد مناف بن زهرة بن حذاقة بن جمح ضمن گريستن بر عمرو او را چنين مرثيه گفته است :
عمرو بن عبد نخستين سواركارى بود كه در منطقه مذاد از خندق پريد و همو سواركار وادى بدر مليل بود…
هبيرة بن ابى وهب مخزومى هم ضمن پوزشخواهى و بهانه تراشى از اينكه از جنگ على بن ابى طالب گريخته و عمرو را تنها رها كرده است ، چنين سروده و بر عمرو بن عبدود گريسته و او را مرثيه گفته است :
به جان خودت سوگند كه من به محمد و يارانش از بيم و ترس كشته شدن پشت نكردم ، ولى سنجيدم و ديدم كه شمشير و تير من بر فرض كه پايدارى كنم سودى ندارد…
همچنين هبيرة در سوگ عمرو ابيات زير را سروده است :
همانا برگزيدگان خاندان لوى بن غالب بخوبى مى دانند كه چون حادثه يى پيش آيد سواركار دليرش عمرو است …
حسان بن ثابت انصارى هم ضمن يادكردن از عمرو چنين سروده است :
همانا بامداد جنگ بدر با گروهى روياروى شدى كه ضربات كارساز بر تو زدند…
و همو در اين باره چنين سروده است :
عمرو كه چون شمشير برنده بود، جوانمرد و دلير قريش و پيشانى او همچون شمشير صيقل داده شده بود…

اين اشعار نمونه يى از اشعارى است كه در مورد او سروده شده است ، و اما آثار و اخبار در كتابهاى سيره و جنگهاى دليران آمده است و هيچيك از بزرگان اين علم از عمرو بن عبدود نام نبرده اند مگر اينكه گفته اند كه سواركار و دلير قريش بوده است . حسان بن ثابت هم كه خطاب به او گفته است : همانا در بامداد جنگ بدر با گروهى روياروى شدى از اين سبب است كه او در جنگ بدر همراه مشركان بود و تنى چند از مسلمانان را كشت و سپس گريخت و خود را به مكه رساند و هموست كه كنار كعبه عهد كرد كه هيچكس از او سه حاجت نخواهد خواست ، مگر اينكه يكى را برآورده خواهد كرد. كارها و دليريهاى او هم در جنگهاى فجار مشهور است و كتابهاى مربوط به جنگها و وقايع از آن سخن گفته اند. البته او را همواره آن سه دلاور مشهور كه عتبه و بسطام و عامر بوده اند نام نبرده اند، زيرا آن سه تن مردمى صحرانشين و اهل تاراج بوده اند و قريش شهرنشين و ساكنان مناطق آباد بوده اند و معتقد به غارت كردن و تاراج اعراب ديگر نبوده اند و فقط به حمايت از حرم و شهر خود مى پرداخته اند و بدين سبب است كه نام عمروبن عبدود همچون نام ايشان بلندآوازه نبوده است .

و به جاحظ گفته مى شود اگر عمروبن عبدود به حساب نمى آمده است ، پس چگونه است كه چون همراه شش تن ديگر از سواركاران از خندق عبور كرد و مقابل اصحاب پيامبر (ص ) كه سه هزار تن بودند ايستاد و آنان را چند بار به مبارزه خواست هيچكس داوطلب جنگ با او نشد و هيچيك از آنان جراءت نكرد كه جان خويش را با او در افكند، تا آنجا كه عمرو ايشان را سرزنش كرد و با صداى بلند گفت : مگر شما تصور نمى كنيد هر كس از ما كشته شود و به دوزخ مى رود و هر كس از شما كشته شود به بهشت مى رود! آيا هيچكس از شما مشتاق نيست به بهشت برود يا دشمن خود را به دوزخ فرستد؟ ولى مسلمانان همگى ترسيدند و خاموش ماندند و از ترس از رويارويى با او خوددارى كردند و در اين صورت يا بايد عمرو همانگونه كه گفته شده است شجاع ترين مردم بوده باشد، يا مسلمانان همگى ترسوترين و سست و درمانده ترين اعراب بوده باشند. و همه مردم نوشته اند كه چون مسلمانان از جنگ با او خوددارى كردند، او با اسب خود به جست و خيز پرداخت و شروع به دورزدن و رفتن به چپ و راست كرد و سپس مقابل مسلمانان ايستاد و چنين سرود:
همانا از بس كه بر همه آنان بانگ زدم كه آيا هماوردى نيست صدايم گرفت …
و همينكه على عليه السلام به مبارزه عمرو رفت در پاسخش چنين سرود:
شتاب مكن كه پاسخ ‌دهنده تو بدون آنكه ناتوان باشد پيش تو آمد…
و سوگند به جان خودم كه در مورد اين سخن جاحظ يكى از اشخاص نادان انصار بر او پيشى گرفته است و چنان است كه هنگام بازگشت پيامبر (ص ) از جنگ بدر، يكى از نوجوانان انصار، كه همراه ايشان در جنگ بدر شركت كرده بود گفت : ما گروهى درمانده و موى ريخته (طاس ) را كشتيم ! پيامبر (ص ) به او فرمودند: اى برادرزاده چنين مگو كه آنان برجستگان و دليران بودند.

جاحظ مى گويد: همچنين در مورد وليد بن عتبة بن ربيعه كه در جنگ بدر به دست على كشته شده است مبالغه كرده اند و حال آنكه ما نمى دانيم كه وليد هرگز در جنگى پيش از بدر شركت كرده و از او نامى برده شده باشد. 

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: هر كس اخبار قريش و آثار مردان آن قبيله را تنظيم كرده و نوشته است وليد را به شجاعت و دليرى ستوده است و علاوه بر شجاعت با همه جوانمردان كشتى مى گرفت و همه آنان را بر زمين مى زد و اينكه او در جنگى پيش از بدر شركت نكرده است ، دليل بر آن نيست كه دلاور و شجاع نباشد. على عليه السلام هم در جنگى پيش از جنگ بدر شركت نكرده بود و مردم آثار دليرى او را در همان جنگ ديدند.

جاحظ مى گويد: ابوبكر هم در جنگ احد همانگونه كه على پايدارى كرده است پايدارى كرده و همراه رسول خدا باقى مانده است و بنابراين در آن مورد هيچيك را بر ديگرى افتخار و فضيلتى نيست . 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: در مورد پايدارى ابوبكر در جنگ احد بيشتر مورخان و سيره نويسان منكر آن هستند و جمهور ايشان روايت مى كنند كه همراه پيامبر (ص ) كسى جز على و طلحه و زبير و ابودجانه باقى نمانده اند، و گاهى در رواياتى از قول ابن عباس نقل شده است كه نفر پنجمى هم بوده كه عبدالله بن مسعود است . برخى از سيره نويسان نفر ششمى هم نوشته اند كه مقداد بن عمرو است . يحيى بن سلمه بن كحيل مى گويد: به پدرم گفتم : روز احد چند تن يا رسول خدا پايدارى كردند؟ گفت : فقط دو تن . پرسيدم آنان كه بودند؟ گفت : على و ابودجانة .

بر فرض كه طبق ادعاى جاحظ ابوبكر در جنگ احد پايدارى كرده باشد، آيا جايز است كه گفته شود كه او همچون على پايدارى كرده است و هيچيك را بر ديگرى فخرى نيست و حال آنكه جاحظ مى داند كه على عليه السلام در آن جنگ چه آثار مهمى داشته است و همو همه پرچمداران را كه از خاندان عبدالدار بودند از پاى درآورده است ، و از جمله آنان طلحة بن ابى طلحه بوده كه چون پيامبر (ص ) در خواب ديد قوچى را از پى خود مى كشد، تاءويل و تعبير فرمود كه ما قوچ و دليرترين مرد لشكر دشمن را خواهيم كشت ، و همينكه على عليه السلام در جنگ تن به تن او را كشت پيامبر (ص ) تكبير گفت و فرمود: اين قوچ لشكر بود، طلحة بن ابى طلحه نخستين كشته يى بود كه از مشركان كشته شد.

وانگهى على (ع ) در آن روز چه بسيار حمايت كرد و حال آنكه مردم گريختند و رسول خدا را رها كردند و هر گروهى از لشكر قريش ‍ كه آهنگ حمله به پيامبر مى كردند، رسول خدا مى فرمود: اى على ! اين گروه را از من كفايت كن . و على بر آنان حمله مى كرد و سالارشان را مى كشت و ايشان را به گريز وامى داشت ، تا آنجا كه مسلمانان و مشركان صدايى از آسمان شنيدند كه مى گفت : شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست . و تا آنجا كه پيامبر (ص ) از قول جبريل سخنى را كه گفته بود بيان فرمود.
آيا آثار و كارهاى ابوبكر هم اينچنين بوده است كه جاحظ مى گويد هيچيك را بر ديگرى فخرى نيست .
بارخدايا ميان ما و قوم ما به حق حكم فرماى كه تو بهترين حكم كنندگانى . 

جاحظ مى گويد: براى ابوبكر در اين جنگ كارى شايسته و مشهور است ، كه پسرش عبدالرحمان در حالى كه پوشيده از آهن و سواره بود، از لشكر مشركان براى مبارزه بيرون آمد و هماورد مى طلبيد و مى گفت : من عبدالرحمان پسر عتيقم ، ابوبكر برخاست و با شمشير كشيده آهنگ او كرد. پيامبر (ص ) به او فرمودند: شمشيرت را غلاف كن و جاى خويش برگرد و ما را از خودت بهره مند بدار.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اى جاحظ بيان اين مقام مشهور براى ابوبكر سودى براى تو ندارد، كه اگر اماميه آن را بشنوند، آن را بر نكوهيده هاى ديگر خود مى افزايند، زيرا گفتار پيامبر (ص ) كه به ابوبكر فرموده است برگرد، نشانه آنست كه ابوبكر ياراى مبارزه با هيچكس نداشته است ، به اين دليل كه او ياراى مبارزه با پسرش را نداشته است . و تو مى دانى كه پسر نسبت به پدر چه توجه و احترامى دارد و در هر حال بر او مهربان است و از او گذشت مى كند و دست باز مى دارد، بنابراين بديهى است كه او ياراى جنگ با بيگانه را هرگز ندارد.

وانگهى اين گفتار پيامبر (ص ) كه ما را از خود بهره مند بدار اعلان اين مطلب است كه اگر ابوبكر به جنگ برود كشته مى شود و پيامبر (ص ) به حال ابوبكر از جاحظ داناتر بوده است . بنابراين حال اين مرد كجا قابل مقايسه با حال مردى است كه خود آتش جنگ را بر مى فروزد و با شمشير آخته به سوى شمشير مى رود و سران و فرماندهان و دليران و سواركان و پيادگان دشمن را مى كشد.

جاحظ مى گويد: اين را هم بايد در نظر گرفت كه اگر چه آثار و كارهاى ابوبكر در جنگ همچون آثار ديگران نيست ، ولى او كمال كوشش خود را كرده است و آنچه مى توانسته و ياراى آنرا داشته است انجام داده است و هر گاه تا حد امكان كار كرده باشد حالتى شريفتر از حالت او نيست . 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن جاحظ كه ابوبكر توان خود را مبذول داشته است راست است ، ولى اين گفتار جاحظ كه مى گويد: هيچ حالى شريف تر از حال او نيست ، خطا است . زيرا حالت آن كس كه توانش تا آن اندازه است كه در كشتن مشركان اعمال مى كند، شريف تر از حالت كسى است كه توانش به آن پايه نمى رسد. مگر نمى بينى كه حال مرد در جهاد از حال زن برتر است و حال شخص بالغ نيرومند شريف تر از حال پسربچه ناتوان است .

اينها بخشى از مطالبى بود كه شيخ ما ابوجعفر محمد بن عبدالله اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، در كتاب نقض العثمانيه آورده است . در اينجا به همين اندازه قناعت مى كنيم و در مباحث آينده هر گاه مقتضى باشد مطالب ديگرى از سخنان او را خواهيم آورد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 238 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(قاصعة-نكوهش ابليس)قسمت اول

238 و من خطبة له ع- و من الناس من يسمي هذه الخطبة بالقاصعة

و هي تتضمن ذم إبليس لعنه الله- على استكباره و تركه السجود لآدم ع- و أنه أول من أظهر العصبية و تبع الحمية- و تحذير الناس من سلوك طريقته- : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ- وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ- وَ جَعَلَهُمَا حِمًى وَ حَرَماً عَلَى غَيْرِهِ- وَ اصْطَفَاهُمَا لِجَلَالِهِ- وَ جَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلَى مَنْ نَازَعَهُ فِيهِمَا مِنْ عِبَادِهِ- ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِكَ مَلَائِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ- لِيَمِيزَ الْمُتَوَاضِعِينَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ- فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ- وَ مَحْجُوبَاتِ الْغُيُوبِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ- فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ- فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِيسَ- اعْتَرَضَتْهُ الْحَمِيَّةُ فَافْتَخَرَ عَلَى آدَمَ بِخَلْقِهِ- وَ تَعَصَّبَ عَلَيْهِ لِأَصْلِهِ- فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ- الَّذِي وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ وَ نَازَعَ اللَّهَ رِدَاءَ الْجَبَرِيَّةِ- وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ- أَلَا يَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ- وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَهُ فِي الدُّنْيَا مَدْحُوراً- وَ أَعَدَّ لَهُ فِي الآْخِرَةِ سَعِيرا

وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ- يَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِيَاؤُهُ وَ يَبْهَرُ الْعُقُولَ رُوَاؤُهُ- وَ طِيبٍ يَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ لَفَعَلَ- وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ خَاضِعَةً- وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوَى فِيهِ عَلَى الْمَلَائِكَةِ- وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَبْتَلِي خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا يَجْهَلُونَ أَصْلَهُ- تَمْيِيزاً بِالِاخْتِبَارِ لَهُمْ وَ نَفْياً لِلِاسْتِكْبَارِ عَنْهُمْ- وَ إِبْعَاداً لِلْخُيَلَاءِ مِنْهُمْ- فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإِبْلِيسَ- إِذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ- وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلَافِ سَنَةٍ- لَا يُدْرَى أَ مِنْ سِنِي الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِي الآْخِرَةِ- عَنْ كِبْرِ سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ- فَمَنْ ذَا بَعْدَ إِبْلِيسَ يَسْلَمُ عَلَى اللَّهِ بِمِثْلِ مَعْصِيَتِهِ- كَلَّا مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً- بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً- إِنْ حُكْمَهُ فِي أَهْلِ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ لَوَاحِدٌ- وَ مَا بَيْنَ اللَّهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ هَوَادَةٌ- فِي إِبَاحَةِ حِمًى حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِين‏

فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ عَدُوَّ اللَّهِ أَنْ يُعْدِيَكُمْ بِدَائِهِ- وَ أَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ بِخَيْلِهِ وَ رَجْلِهِ- فَلَعَمْرِي لَقَدْ فَوَّقَ لَكُمْ سَهْمَ الْوَعِيدِ- وَ أَغْرَقَ إِلَيْكُمْ بِالنَّزْعِ الشَّدِيدِ- وَ رَمَاكُمْ مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ- فَقَالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ- وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ- قَذْفاً بِغَيْبٍ بَعِيدٍ وَ رَجْماً بِظَنٍّغَيْرِ مُصِيبٍ- صَدَّقَهُ بِهِ أَبْنَاءُ الْحَمِيَّةِ وَ إِخْوَانُ الْعَصَبِيَّةِ- وَ فُرْسَانُ الْكِبْرِ وَ الْجَاهِلِيَّةِ- حَتَّى إِذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَةُ مِنْكُمْ- وَ اسْتَحْكَمَتِ الطَّمَاعِيَةُ مِنْهُ فِيكُمْ- فَنَجَمَتْ فِيهِ الْحَالُ مِنَ السِّرِّ الْخَفِيِّ إِلَى الْأَمْرِ الْجَلِيِّ- اسْتَفْحَلَ سُلْطَانُهُ عَلَيْكُمْ- وَ دَلَفَ بِجُنُودِهِ نَحْوَكُمْ- فَأَقْحَمُوكُمْ وَلَجَاتِ الذُّلِّ- وَ أَحَلُّوكُمْ وَرَطَاتِ الْقَتْلِ- وَ أَوْطَئُوكُمْ إِثْخَانَ الْجِرَاحَةِ طَعْناً فِي عُيُونِكُمْ- وَ حَزّاً فِي حُلُوقِكُمْ وَ دَقّاً لِمَنَاخِرِكُمْ- وَ قَصْداً لِمَقَاتِلِكُمْ وَ سَوْقاً بِخَزَائِمِ الْقَهْرِ- إِلَى النَّارِ الْمُعَدَّةِ لَكُمْ- فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِي دِينِكُمْ حَرْجاً- وَ أَوْرَى فِي دُنْيَاكُمْ قَدْحاً- مِنَ الَّذِينَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِينَ وَ عَلَيْهِمْ مُتَأَلِّبِينَ- فَاجْعَلُوا عَلَيْهِ حَدَّكُمْ وَ لَهُ جِدَّكُمْ- فَلَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ فَخَرَ عَلَى أَصْلِكُمْ- وَ وَقَعَ فِي حَسَبِكُمْ وَ دَفَعَ فِي نَسَبِكُمْ- وَ أَجْلَبَ بِخَيْلِهِ عَلَيْكُمْ وَ قَصَدَ بِرَجْلِهِ سَبِيلَكُمْ- يَقْتَنِصُونَكُمْ بِكُلِّ مَكَانٍ وَ يَضْرِبُونَ مِنْكُمْ كُلَّ بَنَانٍ- لَا تَمْتَنِعُونَ بِحِيلَةٍ وَ لَا تَدْفَعُونَ بِعَزِيمَةٍ- فِي حَوْمَةِ ذُلٍّ وَ حَلْقَةِ ضِيقٍ- وَ عَرْصَةِ مَوْتٍ وَ جَوْلَةِ بَلَاءٍ- فَأَطْفِئُوا مَا كَمَنَ فِي قُلُوبِكُمْ- مِنْ نِيرَانِ الْعَصَبِيَّةِ وَ أَحْقَادِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَإِنَّمَا تِلْكَ الْحَمِيَّةُ تَكُونُ فِي الْمُسْلِمِ- مِنْ خَطَرَاتِ الشَّيْطَانِ وَ نَخَوَاتِهِ وَ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ- وَ اعْتَمِدُوا وَضْعَ التَّذَلُّلِ عَلَى رُءُوسِكُمْ- وَ إِلْقَاءَ التَّعَزُّزِ تَحْتَ أَقْدَامِكُمْ- وَ خَلْعَ التَّكَبُّرِ مِنْ أَعْنَاقِكُمْ- وَ اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ- مَسْلَحَةً بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ عَدُوِّكُمْ إِبْلِيسَ وَ جُنُودِهِ- فَإِنَّ لَهُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ جُنُوداً وَ أَعْوَاناً- وَ رَجْلًا وَ فُرْسَاناً- وَ لَا تَكُونُوا كَالْمُتَكَبِّرِ عَلَى ابْنِ أُمِّهِ- مِنْ غَيْرِ مَا فَضْلٍ جَعَلَهُ اللَّهُ فِيهِ- سِوَى مَا أَلْحَقَتِ الْعَظَمَةُ بِنَفْسِهِ مِنْ عَدَاوَةِ الْحَسَبِ- وَ قَدَحَتِ الْحَمِيَّةُ فِي قَلْبِهِ مِنْ نَارِ الْغَضَبِ- وَ نَفَخَ الشَّيْطَانُ فِي أَنْفِهِ مِنْ رِيحِ الْكِبْرِ- الَّذِي أَعْقَبَهُ اللَّهُ بِهِ النَّدَامَةَ- وَ أَلْزَمَهُ آثَامَ الْقَاتِلِينَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَة

أَلَا وَ قَدْ أَمْعَنْتُمْ فِي الْبَغْيِ وَ أَفْسَدْتُمْ فِي الْأَرْضِ- مُصَارَحَةً لِلَّهِ بِالْمُنَاصَبَةِ- وَ مُبَارَزَةً لِلْمُؤْمِنِينَ بِالْمُحَارَبَةِ- فَاللَّهَ اللَّهَ فِي كِبْرِ الْحَمِيَّةِ وَ فَخْرِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَإِنَّهُ مَلَاقِحُ الشَّنَئَانِ وَ مَنَافِخُ الشَّيْطَانِ- الَّتِي خَدَعَ بِهَا الْأُمَمَ الْمَاضِيَةَ وَ الْقُرُونَ الْخَالِيَةَ- حَتَّى أَعْنَقُوا فِي حَنَادِسِ جَهَالَتِهِ وَ مَهَاوِي ضَلَالَتِهِ- ذُلُلًا عَنْ سِيَاقِهِ سُلُساً فِي قِيَادِهِ- أَمْراً تَشَابَهَتِ الْقُلُوبُ فِيهِ وَ تَتَابَعَتِ الْقُرُونُ عَلَيْهِ- وَ كِبْراً تَضَايَقَتِ الصُّدُورُ بِهِ- أَلَا فَالْحَذَرَ الْحَذَرَ مِنْ طَاعَةِ سَادَاتِكُمْ وَ كُبَرَائِكُمْ- الَّذِينَ تَكَبَّرُوا عَنْ حَسَبِهِمْ وَ تَرَفَّعُوا فَوْقَ نَسَبِهِمْ- وَ أَلْقَوُا الْهَجِينَةَ عَلَى رَبِّهِمْ- وَ جَاحَدُوا اللَّهَ عَلَى مَا صَنَعَ بِهِمْ- مُكَابَرَةً لِقَضَائِهِ وَ مُغَالَبَةً لآِلَائِهِ- فَإِنَّهُمْ قَوَاعِدُ آسَاسِ الْعَصَبِيَّةِ- وَ دَعَائِمُ أَرْكَانِ الْفِتْنَةِ وَ سُيُوفُ اعْتِزَاءِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لَا تَكُونُوا لِنِعَمِهِ عَلَيْكُمْ أَضْدَاداً- وَ لَا لِفَضْلِهِ عِنْدَكُمْ حُسَّاداً-وَ لَا تُطِيعُوا الْأَدْعِيَاءَ الَّذِينَ شَرِبْتُمْ بِصَفْوِكُمْ كَدَرَهُمْ- وَ خَلَطْتُمْ بِصِحَّتِكُمْ مَرَضَهُمْ وَ أَدْخَلْتُمْ فِي حَقِّكُمْ بَاطِلَهُمْ- وَ هُمْ آسَاسُ الْفُسُوقِ وَ أَحْلَاسُ الْعُقُوقِ- اتَّخَذَهُمْ إِبْلِيسُ مَطَايَا ضَلَالٍ- وَ جُنْداً بِهِمْ يَصُولُ عَلَى النَّاسِ- وَ تَرَاجِمَةً يَنْطِقُ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ- اسْتِرَاقاً لِعُقُولِكُمْ وَ دُخُولًا فِي عُيُونِكُمْ- وَ نَفْثاً فِي أَسْمَاعِكُمْ- فَجَعَلَكُمْ مَرْمَى نَبْلِهِ وَ مَوْطِئَ قَدَمِهِ وَ مَأْخَذَ يَدِهِ- فَاعْتَبِرُوا بِمَا أَصَابَ الْأُمَمَ الْمُسْتَكْبِرِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ- مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ صَوْلَاتِهِ وَ وَقَائِعِهِ وَ مَثُلَاتِهِ- وَ اتَّعِظُوا بِمَثَاوِي خُدُودِهِمْ وَ مَصَارِعُ جُنُوبِهِمْ- وَ اسْتَعِيذُوا بِاللَّهِ مِنْ لَوَاقِحِ الْكِبْرِ- كَمَا تَسْتَعِيذُونَهُ مِنْ طَوَارِقِ الدَّهْر

فَلَوْ رَخَّصَ اللَّهُ فِي الْكِبْرِ لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِهِ- لَرَخَّصَ فِيهِ لِخَاصَّةِ أَنْبِيَائِهِ- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ كَرَّهَ إِلَيْهِمُ التَّكَابُرَ- وَ رَضِيَ لَهُمُ التَّوَاضُعَ- فَأَلْصَقُوا بِالْأَرْضِ خُدُودَهُمْ- وَ عَفَّرُوا فِي التُّرَابِ وُجُوهَهُمْ- وَ خَفَضُوا أَجْنِحَتَهُمْ لِلْمُؤْمِنِينَ- وَ كَانُوا قَوْماً مُسْتَضْعَفِينَ- قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَةِ وَ ابْتَلَاهُمْ بِالْمَجْهَدَةِ- وَ امْتَحَنَهُمْ بِالْمَخَاوِفِ وَ مَحَّصَهُمْ بِالْمَكَارِهِ- فَلَا تَعْتَبِرُوا الرِّضَا وَ السُّخْطَ بِالْمَالِ وَ الْوَلَدِ- جَهْلًا بِمَوَاقِعِ الْفِتْنَةِ- وَ الِاخْتِبَارِ فِي مَوْضِعِ الْغِنَى وَ الْإِقْتَارِ- فَقَدْ قَالَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ- نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُون‏

فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ الْمُسْتَكْبِرِينَ فِي أَنْفُسِهِمْ- بِأَوْلِيَائِهِ الْمُسْتَضْعَفِينَ فِي أَعْيُنِهِمْ- وَ لَقَدْ دَخَلَ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ وَ مَعَهُ أَخُوهُ هَارُونُ ع- عَلَى فِرْعَوْنَ وَ عَلَيْهِمَا مَدَارِعُ الصُّوفِ- وَ بِأَيْدِيهِمَا الْعِصِيُّ فَشَرَطَا لَهُ إِنْ أَسْلَمَ- بَقَاءَ مُلْكِهِ وَ دَوَامِ عِزِّهِ- فَقَالَ أَ لَا تَعْجَبُونَ مِنْ هَذَيْنِ يَشْرِطَانِ لِي دَوَامَ الْعِزِّ- وَ بَقَاءَ الْمُلْكِ- وَ هُمَا بِمَا تَرَوْنَ مِنْ حَالِ الْفَقْرِ وَ الذُّلِّ- فَهَلَّا أُلْقِيَ عَلَيْهِمَا أَسَاوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ- إِعْظَاماً لِلذَّهَبِ وَ جَمْعِهِ- وَ احْتِقَاراً لِلصُّوفِ وَ لُبْسِهِ- وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِأَنْبِيَائِهِ- حَيْثُ بَعَثَهُمْ أَنْ يَفْتَحَ لَهُمْ كُنُوزَ الذِّهْبَانِ- وَ مَعَادِنَ الْعِقْيَانِ وَ مَغَارِسَ الْجِنَانِ- وَ أَنْ يَحْشُرَ مَعَهُمْ طُيُورَ السَّمَاءِ وَ وُحُوشَ الْأَرَضِينَ- لَفَعَلَ- وَ لَوْ فَعَلَ لَسَقَطَ الْبَلَاءُ وَ بَطَلَ الْجَزَاءُ- وَ اضْمَحَلَّتِ الْأَنْبَاءُ وَ لَمَا وَجَبَ لِلْقَابِلِينَ أُجُورُ الْمُبْتَلَيْنَ- وَ لَا اسْتَحَقَّ الْمُؤْمِنُونَ ثَوَابَ الْمُحْسِنِينَ- وَ لَا لَزِمَتِ الْأَسْمَاءُ مَعَانِيَهَا- وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ رُسُلَهُ أُولِي قُوَّةٍ فِي عَزَائِمِهِمْ- وَ ضَعَفَةً فِيمَاتَرَى الْأَعْيُنُ مِنْ حَالَاتِهِمْ- مَعَ قَنَاعَةٍ تَمْلَأُ الْقُلُوبَ وَ الْعُيُونَ غِنًى- وَ خَصَاصَةٍ تَمْلَأُ الْأَبْصَارَ وَ الْأَسْمَاعَ أَذًى‏

وَ لَوْ كَانَتِ الْأَنْبِيَاءُ أَهْلَ قُوَّةٍ لَا تُرَامُ وَ عِزَّةٍ لَا تُضَامُ- وَ مُلْكٍ تُمَدُّ نَحْوَهُ أَعْنَاقُ الرِّجَالِ وَ تُشَدُّ إِلَيْهِ عُقَدُ الرِّحَالِ- لَكَانَ ذَلِكَ أَهْوَنَ عَلَى الْخَلْقِ فِي الِاعْتِبَارِ- وَ أَبْعَدَ لَهُمْ مِنَ الِاسْتِكْبَارِ- وَ لآَمَنُوا عَنْ رَهْبَةٍ قَاهِرَةٍ لَهُمْ أَوْ رَغْبَةٍ مَائِلَةٍ بِهِمْ- فَكَانَتِ النِّيَّاتُ مُشْتَرَكَةً وَ الْحَسَنَاتُ مُقْتَسَمَةً- وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ الِاتِّبَاعُ لِرُسُلِهِ- وَ التَّصْدِيقُ بِكُتُبِهِ وَ الْخُشُوعُ لِوَجْهِهِ- وَ الِاسْتِكَانَةُ لِأَمْرِهِ وَ الِاسْتِسْلَامُ لِطَاعَتِهِ- أُمُوراً لَهُ خَاصَّةً لَا يَشُوبُهَا مِنْ غَيْرِهَا شَائِبَةٌ

وَ كُلَّمَا كَانَتِ الْبَلْوَى وَ الِاخْتِبَارُ أَعْظَمَ- كَانَتِ الْمَثُوبَةُ وَ الْجَزَاءُ أَجْزَلَ- أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ- الْأَوَّلِينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ ص إِلَى الآْخِرِينَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ- بِأَحْجَارٍ لَا تَضُرُّ وَ لَا تَنْفَعُ وَ لَا تُبْصِرُ وَ لَا تَسْمَعُ- فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِي جَعَلَهُ اللَّهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً- ثُمَّ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً- وَ أَقَلِّ نَتَائِقِ الدُّنْيَا مَدَراً- وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الْأَوْدِيَةِ قُطْراً- بَيْنَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ- وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ وَ قُرًى مُنْقَطِعَةٍ- لَا يَزْكُو بِهَا خُفٌّ وَ لَا حَافِرٌ وَ لَا ظِلْفٌ- ثُمَّ أَمَرَ آدَمَ ع وَ وَلَدَهُ أَنْ يَثْنُوا أَعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ- فَصَارَ مَثَابَةً لِمُنْتَجَعِ أَسْفَارِهِمْ وَ غَايَةً لِمُلْقَى رِحَالِهِمْ- تَهْوِي إِلَيْهِ ثِمَارُ الْأَفْئِدَةِ مِنْ مَفَاوِزِ قِفَارٍ سَحِيقَةٍ- وَ مَهَاوِي فِجَاجٍ عَمِيقَةٍ وَ جَزَائِرِ بِحَارٍ مُنْقَطِعَةٍ- حَتَّى يَهُزُّوا مَنَاكِبَهُمْ ذُلُلًا- يُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ وَ يَرْمُلُونَ عَلَى أَقْدَامِهِمْ- شُعْثاً غُبْراً لَهُ قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِيلَ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ- وَ شَوَّهُوا بِإِعْفَاءِ الشُّعُورِ مَحَاسِنَ خَلْقِهِمُ- ابْتِلَاءً عَظِيماً وَ امْتِحَاناً شَدِيداً- وَ اخْتِبَاراً مُبِيناً وَ تَمْحِيصاً بَلِيغاً- جَعَلَهُ اللَّهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ وَ وُصْلَةً إِلَى جَنَّتِهِ-وَ لَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ- أَنْ يَضَعَ بَيْتَهُ الْحَرَامَ وَ مَشَاعِرَهُ الْعِظَامَ- بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ وَ سَهْلٍ وَ قَرَارٍ- جَمَّ الْأَشْجَارِ دَانِيَ الثِّمَارِ- مُلْتَفَّ الْبُنَى مُتَّصِلَ الْقُرَى- بَيْنَ بُرَّةٍ سَمْرَاءَ وَ رَوْضَةٍ خَضْرَاءَ- وَ أَرْيَافٍ مُحْدِقَةٍ وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَةٍ- وَ زُرُوعٍ نَاضِرَةٍ وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ- لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلَى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلَاءِ- وَ لَوْ كَانَ الْأَسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا- وَ الْأَحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا- مِنْ زُمُرُّدَةٍ خَضْرَاءَ وَ يَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ وَ نُورٍ وَ ضِيَاءٍ- لَخَفَّفَ ذَلِكَ مُصَارَعَةَ الشَّكِّ فِي الصُّدُورِ- وَ لَوَضَعَ مُجَاهَدَةَ إِبْلِيسَ عَنِ الْقُلُوبِ- وَ لَنَفَى مُعْتَلَجَ الرَّيْبِ مِنَ النَّاسِ- وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأَنْوَاعِ الشَّدَائِدِ- وَ يَتَعَبَّدُهُمْ بِأَنْوَاعِ الْمَجَاهِدِ- وَ يَبْتَلِيهِمْ بِضُرُوبِ الْمَكَارِهِ- إِخْرَاجاً لِلتَّكَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِمْ- وَ إِسْكَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِي نُفُوسِهِمْ- وَ لِيَجْعَلَ ذَلِكَ أَبْوَاباً فُتُحاً إِلَى فَضْلِهِ- وَ أَسْبَاباً ذُلُلًا لِعَفْوِه‏

فَاللَّهَ اللَّهَ فِي عَاجِلِ الْبَغْيِ- وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ وَ سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ- فَإِنَّهَا مَصْيَدَةُ إِبْلِيسَ الْعُظْمَى وَ مَكِيدَتُهُ الْكُبْرَى- الَّتِي تُسَاوِرُ قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَةَ السُّمُومِ الْقَاتِلَةِ- فَمَا تُكْدِي أَبَداً وَ لَا تُشْوِي أَحَداً- لَا عَالِماً لِعِلْمِهِ وَ لَا مُقِلًّا فِي طِمْرِهِ- وَ عَنْ ذَلِكَ مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤْمِنِينَ- بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّكَوَاتِ- وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ فِي الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ- تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ وَ تَخْشِيعاً لِأَبْصَارِهِمْ- وَ تَذْلِيلًا لِنُفُوسِهِمْ وَ تَخْفِيضاً لِقُلُوبِهِمْ- وَ إِذْهَاباً لِلْخُيَلَاءِ عَنْهُمْ- وَ لِمَا فِي ذَلِكَ مِنْ تَعْفِيرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرَابِ تَوَاضُعاً- وَ الْتِصَاقِ كَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالْأَرْضِ تَصَاغُراً- وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ مِنَ الصِّيَامِ تَذَلُّلًا- مَعَ مَا فِي الزَّكَاةِ مِنْ صَرْفِ ثَمَرَاتِ الْأَرْضِ- وَ غَيْرِ ذَلِكَ إِلَى أَهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ الْفَقْرِ- انْظُرُوا إِلَى مَا فِي هَذِهِ الْأَفْعَالِ- مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ الْفَخْرِ وَ قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْر

وَ لَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أَحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ- يَتَعَصَّبُ لِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ إِلَّا عَنْ عِلَّةٍ- تَحْتَمِلُ تَمْوِيهَ الْجُهَلَاءِ- أَوْ حُجَّةٍ تَلِيطُ بِعُقُولِ السُّفَهَاءِ غَيْرَكُمْ- فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ مَا يُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَ لَا عِلَّةٌ- أَمَّا إِبْلِيسُ فَتَعَصَّبَ عَلَى آدَمَ لِأَصْلِهِ- وَ طَعَنَ عَلَيْهِ فِي خِلْقَتِهِ- فَقَالَ أَنَا نَارِيٌّ وَ أَنْتَ طِينِيٌّ- وَ أَمَّا الْأَغْنِيَاءُ مِنْ مُتْرَفَةِ الْأُمَمِ- فَتَعَصَّبُوا لآِثَارِ مَوَاقِعِ النِّعَمِ- فَقَالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوَالًا وَ أَوْلَاداً- وَ مَا نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ- فَإِنْ كَانَ لَا بُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ- فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ- وَ مَحَامِدِ الْأَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الْأُمُورِ- الَّتِي تَفَاضَلَتْ فِيهَا الْمُجَدَاءُ وَ النُّجَدَاءُ- مِنْ بُيُوتَاتِ الْعَرَبِ وَ يَعَاسِيبِ القَبَائِلِ- بِالْأَخْلَاقِ الرَّغِيبَةِ وَ الْأَحْلَامِ الْعَظِيمَةِ- وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِيلَةِ وَ الآْثَارِ الْمَحْمُودَةِ- فَتَعَصَّبُوا لِخِلَالِ الْحَمْدِ مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ- وَ الْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ- وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ- وَ الْكَفِّ عَنِ الْبَغْيِ وَ الْإِعْظَامِ لِلْقَتْلِ- وَ الْإِنْصَافِ لِلْخَلْقِ وَ الْكَظْمِ لِلْغَيْظِ- وَ اجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْض‏

وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ- مِنَ الْمَثُلَاتِ بِسُوءِ الْأَفْعَالِ وَ ذَمِيمِ الْأَعْمَالِ- فَتَذَكَّرُوا فِي الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أَحْوَالَهُمْ- وَ احْذَرُوا أَنْ تَكُونُوا أَمْثَالَهُمْ- فَإِذَا تَفَكَّرْتُمْ فِي تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ- فَالْزَمُوا كُلَّ أَمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ حَالَهُمْ- وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ- وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ بِهِ عَلَيْهِمْ- وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ مَعَهُمْ وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ- مِنَ الِاجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ- وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا وَ التَّوَاصِي بِهَا- وَ اجْتَنِبُوا كُلَّ أَمْرٍ كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ وَ أَوْهَنَ مُنَّتَهُمْ- مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ- وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ وَ تَخَاذُلِ الْأَيْدِي‏

وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ- كَيْفَ كَانُوا فِي حَالِ التَّمْحِيصِ وَ الْبَلَاءِ- أَ لَمْ يَكُونُوا أَثْقَلَ الْخَلَائِقِ أَعْبَاءً- وَ أَجْهَدَ الْعِبَادِ بَلَاءً وَ أَضْيَقَ أَهْلِ الدُّنْيَا حَالًا- اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً فَسَامُوهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ- وَ جَرَّعُوهُمْ جُرَعَ الْمُرَارِ- فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِي ذُلِّ الْهَلَكَةِ وَ قَهْرِ الْغَلَبَةِ- لَا يَجِدُونَ حِيلَةً فِي امْتِنَاعٍ وَ لَا سَبِيلًا إِلَى دِفَاعٍ- حَتَّى إِذَا رَأَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ- جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ عَلَى الْأَذَى فِي مَحَبَّتِهِ- وَ الِاحْتِمَالَ لِلْمَكْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ- جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مَضَايِقِ الْبَلَاءِ فَرَجاً- فَأَبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَكَانَ الذُّلِّ وَ الْأَمْنَ مَكَانَ الْخَوْفِ- فَصَارُوا مُلُوكاً حُكَّاماً وَ أَئِمَّةً أَعْلَاماً- وَ قَدْ بَلَغَتِ الْكَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ- مَا لَمْ تَذْهَبِ الآْمَالُ إِلَيْهِ بِهِم‏

فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا حَيْثُ كَانَتِ الْأَمْلَاءُ مُجْتَمِعَةً- وَ الْأَهْوَاءُ مُؤْتَلِفَةً وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً- وَ الْأَيْدِي مُتَرَادِفَةً وَ السُّيُوفُ مُتَنَاصِرَةً- وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً- أَ لَمْ يَكُونُوا أَرْبَاباً فِي أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ- وَ مُلُوكاً عَلَى رِقَابِ الْعَالَمِينَ- فَانْظُرُوا إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ فِي آخِرِ أُمُورِهِمْ- حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ وَ تَشَتَّتَتِ الْأُلْفَةُ- وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ الْأَفْئِدَةُ- تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَارِبِينَ- وَ قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ كَرَامَتِهِ- وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ- وَ بَقِيَ قَصَصُ أَخْبَارِهِمْ فِيكُمْ- عِبْرَةً لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنْكُم‏

فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ إِسْمَاعِيلَ- وَ بَنِي إِسْحَاقَ وَ بَنِي إِسْرَائِيلَ ع- فَمَا أَشَدَّ اعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ وَ أَقْرَبَ اشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ- تَأَمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِي حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ- لَيَالِيَ كَانَتِ الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ أَرْبَاباً لَهُمْ- يَحْتَازُونَهُمْ عَنْ رِيفِ الآْفَاقِ وَ بَحْرِ الْعِرَاقِ- وَ خُضْرَةِ الدُّنْيَا إِلَى مَنَابِتِ الشِّيحِ- وَ مَهَافِي الرِّيحِ وَ نَكَدِ الْمَعَاشِ- فَتَرَكُوهُمْ عَالَةً مَسَاكِينَ إِخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ- أَذَلَّ الْأُمَمِ دَاراً وَ أَجْدَبَهُمْ قَرَاراً- لَا يَأْوُونَ إِلَى جَنَاحِ دَعْوَةٍ يَعْتَصِمُونَ بِهَا- وَ لَا إِلَى ظِلِّ أُلْفَةٍ يَعْتَمِدُونَ عَلَى عِزِّهَا- فَالْأَحْوَالُ مُضْطَرِبَةٌ وَ الْأَيْدِي مُخْتَلِفَةٌ- وَ الْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ- فِي بَلَاءِ أَزْلٍ وَ أَطْبَاقِ جَهْلٍ- مِنْ بَنَاتٍ مَوْءُودَةٍ وَ أَصْنَامٍ مَعْبُودَةٍ- وَ أَرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَة

فَانْظُرُوا إِلَى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ- حِينَ بَعَثَ إِلَيْهِمْ رَسُولًا- فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ وَ جَمَعَ عَلَى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ- كَيْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَةُ عَلَيْهِمْ جَنَاحَ كَرَامَتِهَا- وَ أَسَالَتْ لَهُمْ جَدَاوِلَ نَعِيمِهَا- وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ فِي عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا- فَأَصْبَحُوا فِي نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ- وَ فِي خُضْرَةِ عَيْشِهَا فَاكِهِينَ- قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ فِي ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ- وَ آوَتْهُمُ الْحَالُ إِلَى كَنَفِ عِزٍّ غَالِبٍ- وَ تَعَطَّفَتِ الْأُمُورُ عَلَيْهِمْ فِي ذُرَى مُلْكٍ ثَابِتٍ- فَهُمْ حُكَّامٌ عَلَى الْعَالَمِينَ- وَ مُلُوكٌ فِي أَطْرَافِ الْأَرَضِينَ- يَمْلِكُونَ الْأُمُورَ عَلَى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ- وَ يُمْضُونَ الْأَحْكَامَ فِيمَنْ كَانَ يُمْضِيهَا فِيهِمْ- لَا تُغْمَزُ لَهُمْ قَنَاةٌ وَ لَا تُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاة

أَلَا وَ إِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ أَيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ- وَ ثَلَمْتُمْ حِصْنَ اللَّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأَحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ عَلَى جَمَاعَةِ هَذِهِ الْأُمَّةِ- فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ مِنْ حَبْلِ هَذِهِ الْأُلْفَةِ- الَّتِي يَتَقَلَّبُونَ فِي ظِلِّهَا وَ يَأْوُونَ إِلَى كَنَفِهَا- بِنِعْمَةٍ لَا يَعْرِفُ أَحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً- لِأَنَّهَا أَرْجَحُ مِنْ كُلِّ ثَمَنٍ وَ أَجَلُّ مِنْ كُلِّ خَطَرٍ- وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أَعْرَاباً- وَ بَعْدَ الْمُوَالَاةِ أَحْزَاباً- مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا بِاسْمِهِ- وَ لَا تَعْرِفُونَ مِنَ الْإِيمَانِ إِلَّا رَسْمَهُ- تَقُولُونَ النَّارَ وَ لَا الْعَارَ- كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا الْإِسْلَامَ عَلَى وَجْهِهِ- انْتِهَاكاً لِحَرِيمِهِ وَ نَقْضاً لِمِيثَاقِهِ الَّذِي وَضَعَهُ اللَّهُ لَكُمْ- حَرَماً فِي أَرْضِهِ وَ أَمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ- وَ إِنَّكُمْ إِنْ لَجَأْتُمْ إِلَى غَيْرِهِ حَارَبَكُمْ أَهْلُ الْكُفْرِ- ثُمَّ لَا جَبْرَائِيلَ‏وَ لَا مِيكَائِيلَ- وَ لَا مُهَاجِرِينَ وَ لَا أَنْصَارَ يَنْصُرُونَكُمْ- إِلَّا الْمُقَارَعَةَ بِالسَّيْفِ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ- وَ إِنَّ عِنْدَكُمُ الْأَمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ قَوَارِعِهِ- وَ أَيَّامِهِ وَ وَقَائِعِهِ- فَلَا تَسْتَبْطِئُوا وَعِيدَهُ جَهْلًا بِأَخْذِهِ- وَ تَهَاوُناً بِبَطْشِهِ وَ يَأْساً مِنْ بَأْسِهِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقُرُونَ الْمَاضِيَةَ بَيْنَ أَيْدِيكُمْ- إِلَّا لِتَرْكِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ- فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ لِرُكُوبِ الْمَعَاصِي وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِي‏

أَلَا وَ قَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الْإِسْلَامِ- وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ وَ أَمَتُّمْ أَحْكَامَهُ- أَلَا وَ قَدْ أَمَرَنِيَ اللَّهُ- بِقِتَالِ أَهْلِ الْبَغْيِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ- فَأَمَّا النَّاكِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ- وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ- وَ أَمَّا الْمَارِقَةُ فَقَدْ دَوَّخْتُ- وَ أَمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ فَقَدْ كُفِيتُهُ- بِصَعْقَةٍ سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ قَلْبِهِ وَ رَجَّةُ صَدْرِهِ-وَ بَقِيَتْ بَقِيَّةٌ مِنْ أَهْلِ الْبَغْيِ- وَ لَئِنْ أَذِنَ اللَّهُ فِي الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ- لَأُدِيلَنَّ مِنْهُمْ إِلَّا مَا يَتَشَذَّرُ فِي أَطْرَافِ الْبِلَادِ تَشَذُّراً

سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ- شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا- يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ- و قال تعالى فَإِنْ رَجَعَكَ اللَّهُ إِلى‏ طائِفَةٍ مِنْهُمْ- فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً- وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا- إِنَّكُمْ رَضِيتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّةٍ- فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفِينَ- و قال تعالى- سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلى‏ مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها- ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللَّهِ- قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اللَّهُ مِنْ قَبْلُ يعني قوله تعالى- لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا- ثم قال سبحانه قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلى‏ قَوْمٍ- أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ- فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اللَّهُ أَجْراً حَسَناً- وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا كَما تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً-

أَنَا وَضَعْتُ بِكَلَاكِلِ الْعَرَبِ- وَ كَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ- وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِي مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص- بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصِيصَةِ- وَضَعَنِي فِي حَجْرِهِ وَ أَنَا وَلِيدٌ يَضُمُّنِي إِلَى صَدْرِهِ- وَ يَكْنُفُنِي فِي فِرَاشِهِ وَ يُمِسُّنِي جَسَدَهُ- وَ يُشِمُّنِي عَرْفَهُ- وَ كَانَ يَمْضَغُ الشَّيْ‏ءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ- وَ مَا وَجَدَ لِي كَذْبَةً فِي قَوْلٍ وَ لَا خَطْلَةً فِي فِعْلٍ- وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ ص- مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلَائِكَتِهِ- يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ- وَ مَحَاسِنَ أَخْلَاقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ- وَ لَقَدْ كُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أَثَرَ أُمِّهِ- يَرْفَعُ لِي فِي كُلِّ يَوْمٍ مِنْ أَخْلَاقِهِ عَلَماً- وَ يَأْمُرُنِي بِالِاقْتِدَاءِ بِهِ- وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِي كُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ- فَأَرَاهُ وَ لَا يَرَاهُ غَيْرِي- وَ لَمْ يَجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِي الْإِسْلَامِ- غَيْرَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ خَدِيجَةَ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا- أَرَى نُورَ الْوَحْيِ وَ الرِّسَالَةِ وَ أَشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ- وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْيُ عَلَيْهِ ص- فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هَذِهِ الرَّنَّةُ- فَقَالَ هَذَا الشَّيْطَانُ قَدْ أَيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ- إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى- إِلَّا أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ وَ لَكِنَّكَ لَوَزِيرٌ- وَ إِنَّكَ لَعَلَى خَيْر

وَ لَقَدْ كُنْتُ مَعَهُ ( صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله )لَمَّا أَتَاهُ الْمَلَأُ مِنْ قُرَيْشٍ فَقَالُوا لَهُ يَا مُحَمَّدُ إِنَّكَ قَدِ ادَّعَيْتَ عَظِيماً لَمْ يَدَّعِهِ آبَاؤُكَ وَ لَا أَحَدٌ مِنْ بَيْتِكَ
وَ نَحْنُ نَسْأَلُكَ أَمْراً إِنْ أَنْتَ أَجَبْتَنَا إِلَيْهِ وَ أَرَيْتَنَاهُ عَلِمْنَا أَنَّكَ نَبِيٌّ وَ رَسُولٌ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أَنَّكَ سَاحِرٌ كَذَّابٌ ‏فَقَالَ ( صلى‏ الله ‏عليه‏ وآله )وَ مَا تَسْأَلُونَ قَالُوا تَدْعُو لَنَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ حَتَّى تَنْقَلِعَ بِعُرُوقِهَا وَ تَقِفَ بَيْنَ يَدَيْكَ فَقَالَ ( صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله ) إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِ‏ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ

فَإِنْ فَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ ذَلِكَ أَ تُؤْمِنُونَ وَ تَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ قَالُوا نَعَمْ -قَالَ فَإِنِّي سَأُرِيكُمْ مَا تَطْلُبُونَ وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّكُمْ لَا تَفِيئُونَ إِلَى خَيْرٍ وَ أَنَّ فِيكُمْ مَنْ يُطْرَحُ فِي الْقَلِيبِ وَ مَنْ يُحَزِّبُ الْأَحْزَابَ-ثُمَّ قَالَ ( صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله )يَا أَيَّتُهَا الشَّجَرَةُ إِنْ كُنْتِ تُؤْمِنِينَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ تَعْلَمِينَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ فَانْقَلِعِي بِعُرُوقِكِ حَتَّى تَقِفِي بَيْنَ يَدَيَّ بِإِذْنِ اللَّهِ -وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَانْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا وَ جَاءَتْ وَ لَهَا دَوِيٌّ شَدِيدٌ وَ قَصْفٌ كَقَصْفِ أَجْنِحَةِ الطَّيْرِ حَتَّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ ( صلى ‏الله ‏عليه‏ وآله )مُرَفْرِفَةً -وَ أَلْقَتْ بِغُصْنِهَا الْأَعْلَى عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ( صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله )وَ بِبَعْضِ أَغْصَانِهَا عَلَى مَنْكِبِي وَ كُنْتُ عَنْ يَمِينِهِ ( صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله )-فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إِلَى ذَلِكَ قَالُوا عُلُوّاً وَ اسْتِكْبَاراً فَمُرْهَا فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا وَ يَبْقَى نِصْفُهَا فَأَمَرَهَا فَأَقْبَلَ إِلَيْهِ نِصْفُهَا كَأَعْجَبِ إِقْبَالٍ وَ أَشَدِّهِ دَوِيّاً فَكَادَتْ تَلْتَفُّ بِرَسُولِ اللَّهِ ( صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله )
فَقَالُوا كُفْراً وَ عُتُوّاً فَمُرْ هَذَا النِّصْفَ فَلْيَرْجِعْ إِلَى نِصْفِهِ كَمَا كَانَ فَأَمَرَهُ ( صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله )فَرَجَعَ-فَقُلْتُ أَنَا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ إِنِّي أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ أَوَّلُ مَنْ أَقَرَّ بِأَنَّ الشَّجَرَةَ فَعَلَتْ مَا فَعَلَتْ بِأَمْرِ اللَّهِ تَعَالَى تَصْدِيقاً بِنُبُوَّتِكَ وَ إِجْلَالًا لِكَلِمَتِكَ

فَقَالَ الْقَوْمُ كُلُّهُمْ بَلْ سَاحِرٌ كَذَّابٌ عَجِيبُ السِّحْرِ خَفِيفٌ فِيهِ وَ هَلْ يُصَدِّقُكَ فِي أَمْرِكَ إِلَّا مِثْلُ هَذَا يَعْنُونَنِي-وَ إِنِّي لَمِنْ قَوْمٍ لَا تَأْخُذُهُمْ فِي اللَّهِ لَوْمَةُ لَائِمٍ سِيمَاهُمْ سِيمَا الصِّدِّيقِينَ وَ كَلَامُهُمْ كَلَامُ الْأَبْرَارِ عُمَّارُ اللَّيْلِ وَ مَنَارُ النَّهَارِ مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ يُحْيُونَ سُنَنَ اللَّهِ وَ سُنَنَ رَسُولِهِ -لَا يَسْتَكْبِرُونَ وَ لَا يَعْلُونَ وَ لَا يَغُلُّونَ وَ لَا يُفْسِدُونَ قُلُوبُهُمْ فِي الْجِنَانِ وَ أَجْسَادُهُمْ فِي الْعَمَلِومن كلام له ( عليه‏السلام ) قاله لعبد الله بن عباس و قد جاءه برسالة من عثمان و هو محصور يسأله فيها الخروج إلى ماله بينبع ليقل هتف الناس باسمه للخلافة بعد أن كان سأله مثل ذلك من قبل فقال ( عليه‏السلام )-يَا ابْنَ عَبَّاسٍ مَا يُرِيدُ عُثْمَانُ إِلَّا أَنْ يَجْعَلَنِي جَمَلًا نَاضِحاً بِالْغَرْبِ أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَقْدَمَ ثُمَّ هُوَ الْآنَ يَبْعَثُ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ -وَ اللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِيتُ أَنْ أَكُونَ آثِماً

مطابق خطبه 192 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(238)  : از سخنان آن حضرت عليه السلام در نكوهش ابليس

برخى از مردم اين خطبه را قاصعه نام نهاده اند. اين خطبه مشتمل بر نكوهش ابليس ، كه خدايش لعنت كند، مى باشد كه تكبر ورزيد و سجده بر آدم عليه السلام را انجام نداد و او نخستين كس است كه تعصب را آشكار ساخت و از لجبازى پيروى كرد، و نيز مشتمل بر تحذير مردم از پيمودن راه اوست .

در اين خطبه كه با عبارت الحمدالله الذى لبس العز و الكبرياء و اختارهما لنفسه دون خلقه (سپاس آن خدايرا كه جامه عزت و بزرگوارى را در پوشيد و آن دو را براى خود بدون خلق خويش برگزيده است )، شروع مى شود، ابن ابى الحديد در يكصد و هفتاد صفحه مباحث مختلف لغوى و ادبى و تفسيرى و كلامى و برخى مطالب تاريخى ايراد كرده است ، او براى بيان مطلب خود در شرح اين خطبه تا آنجا كه توانسته است از آيات قرآنى بهره گرفته است و براستى همه مطالب آن در حد كمال و خواندنى است ، ولى چون فعلا قرار ما در ترجمه مطالب تاريخى است به همان قناعت مى شود.

ابى ابى الحديد در مورد اينكه شيطان در آغاز چگونه بوده است ، اين مطلب را از تاريخ طبرى چنين نقل كرده است ):
ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود روايات بسيارى را با سندهاى گوناگون از گروهى از صحابه نقل مى كند كه پادشاهى آسمان و زمين در اختيار ابليس بوده است ، و او از قبيله يى از فرشتگان بوده است كه نامشان جن بوده و از اين روى كه گنجوران بهشت بوده اند به اين نام ناميده شده اند، و ابليس سالارشان بوده است . اصل آفرينش ايشان از آتش سوزان بوده است .

طبرى مى گويد: نام ابليس حارث بوده است و روايت شده است كه جن ساكن زمين بودند و در آن تباهى بار آوردند و خداوند ابليس را همراه لشكرى از فرشتگان به سوى آنان گسيل فرمود، كه آنان را كشتند و به جزيره هاى درياها تبعد كردند. آنگاه ابليس در خود احساس تكبر كرد و چون ديد كارى بزرگ كرده كه كس ديگرى جز او چنان نكرده است بر تكبر خود افزود. گويد: ابليس در عبادت سخت كوشا بود، و گفته شده است : نام او عزرايل بوده و خداوند متعال او را پيش از آفرينش آدم قاضى و داور ساكنان زمين قرار داده است و اين كار مايه غرور او گرديد. شيفتگى به عبادت و كوشش و داورى او ميان ساكنان زمين موجب آمد كه مرتكب گناه شود و سرپيچى كند، تا آنكه از او نسبت به آدم چنان كارى سر زد.

مى گويم (ابن ابى الحديد): شايسته و سزاوار نيست كه اين اخبار و امثال آنرا مورد تصديق قرار دهيم ، مگر آنچه كه در قرن آن عزيزى ، كه باطل را از هيچ سو در آن راه نيست آمده باشد، يا در سنت و نقل از قول كسى كه مراجعه به قول او لازم باشد. و در موارد ديگر دروغش بيشتر از راست است ، اين درهم گشوده است و هر كس هر چه بخواهد در امثال اين داستانها مى گويد.
(ضمن شرح اين جمله كه على عليه السلام فرموده است : و عليهما مدارع الصوف . (بر تن موسى و هارون جبه هاى پشمى بود)، ابن ابى الحديد چنين مى گويد):

ابوجعفر محمد بن حرير طبرى در تاريخ خود مى گويد: چون خداوند موسى و هارون را برانگيخت و فرمان داد پيش فرعون بروند، به مصر آمدند و بر در كاخ فرعون ايستادند و اجازه ورود خواستند. چند سال درنگ كردند. هر بامداد بر در كاخ مى آمدند و شامگاه برمى گشتند و فرعون از حال آنان آگاه نبود و كسى هم ياراى آن نداشت كه به فرعون درباره آن دو چيزى بگويد. موسى و هارون به نگهبانان و كسانى كه بر در كاخ بودند مى گفتند: ما فرستادگان پروردگار جهانيان به سوى فرعون هستيم ، تا آنكه سرانجام دلقك فرعون كه او را مى خنداند و با او شوخى مى كرد، گفت : اى پادشاه مردى بر در كاخ ايستاده و سخنى شگفت و بزرگ مى گويد و مى پندارد او را خدايى غير از تو است . فرعون با شگفتى پرسيد: بر در كاخ من ! گفت : آرى . فرعون گفت : او را بياوريد. موسى (ع ) در حالى كه عصايش را در دست داشت و برادرش هارون همراهش بود وارد شد و گفت : من فرستاده و رسول پروردگار جهانيان به سوى تو هستم و سپس تمام خبر را نقل كرده است .

اگر بپرسى چه خاصيتى در پشم و پشمينه پوشى است و چرا صالحان آن جامه را بر غير آن ترجيح مى دهند؟
مى گويم : در خبر وارد شده است كه چون آدم به زمين هبوط كرد نخستين جامه كه پوشيد از پشم گوسپندى بود كه خداوند برايش ‍ فرستاد و فرمانش داد آنرا بكشد، گوشتش را بخورد و پشمش را بپوشد كه آدم از بهشت برهنه بر زمين آمده بود. آدم آن گوسپند را كشت ، حواء پشم آنرا رشت و دو جامه فراهم شد؛ يكى را آدم پوشيد و ديگرى را حواء و بدين سبب شعار اوليا پوشيدن جامه پشمينه شد و صوفيه هم به همين كلمه منسوبند.

(ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه مى فرمايد: سپس خداوند به آدم عليه السلام و فرزندانش فرمان داد كه آهنگ آن سرزمين مكه و بيت الحرام كنند، چنين مى نويسد):
اگر بپرسى مگر بيت الحرام به روزگار آدم عليه السلام موجود بوده است كه خداوند به آدم (ع ) و فرزندانش فرمان دهد كه آهنگ آن كنند و حج گزارند؟

مى گويم : آرى ارباب سيره و مورخان اينچنين روايت كرده اند. از جمله ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابن عباس ‍ نقل مى كند كه چون خداوند متعال آدم را بر زمين فرو فرستاد به او وحى فرمود كه مرا در زمين و برابر عرشم حرمى است . آنجا برو و براى من خانه يى بساز و بر گرد آن طواف كن ، همانگونه كه ديدى فرشتگان بر گرد عرشم طواف مى كنند، و آنجاست كه من دعاى ترا و دعاى فرزندانى از ترا كه بر گرد آن طواف كنند برمى آورم .

آدم عرضه داشت : بارخدايا! من ياراى ساختن آنرا ندارم كه جاى آنرا نمى دانم . خداوند فرشته يى را براى او آماده و همراه ساخت و آن فرشته آدم را به سوى مكه برد. آدم در طول راه هر گاه سرزمينى خرم مى ديد، كه او را از آن خوش مى آمد، به فرشته مى گفت همانجا فرود آيد تا خانه را بسازد و فرشته مى گفت جايگاه آن خانه اينجا نيست ، تا آنكه او را به مكه آورد و آدم خانه كعبه را از سنگهاى پنج كوه ، كه عبارتند از طور سيناء و طور زيتون و لبنان و جودى و حراء بنا نهاد و پايه هاى اصلى خانه را از سنگهاى كوه حرا قرار داد. و چون از آن فراغت يافت فرشته او را به عرفات برد و همه مناسك را بدانگونه كه امروز مردم انجام مى دهند به او آموخت . آنگاه او را به مكه باز آورد و هفت بار بر گرد كعبه طواف و به سرزمين هند برگشت و درگذشت .

همچنين طبرى در تاريخ روايت مى كند كه آدم از سرزمين هند چهل بار پياده حج گزارد. و نيز روايت شده است كه كعبه از آسمان فرود آمده و از ياقوت يا مرواريد طبق اختلاف روايات بوده و بر همان صورت باقى مانده است ، تا آنكه به روزگار نوح عليه السلام ، زمين با گناهان تباه شد و طوفان آمد و كعبه بر آسمان شد و ابراهيم عليه السلام اين بنا را بر پايه همان بناى قديمى بنا نهاد.

همچنين طبرى از وهب بن منبه روايت مى كند كه آدم (ع ) پروردگار خويش را فرا خواند و عرضه داشت : بارخدايا آيا در اين زمين تو كس ديگرى جز من نيست كه ترا در آن تسبيح گويد و تقديس كند؟ خداوند فرمود: همانا به زودى گروهى از فرزندانت را چنان قرار مى دهم كه در زمين مرا ستايش و تقديس كنند و بزودى آنجا خانه هايى قرار مى دهم كه براى يادكردن من برافراشته مى شود كه خلق من در آن مرا تسبيح مى گويند و نام من در آنها برده مى شود. و بزودى يكى از آن خانه ها را به كرامت خويش ويژه مى كنم و نام خويش ‍ اختصاص مى دهم و آنرا خانه خود مى نامم و جلال و عظمت خويش را در آن جلوه گر مى سازم و با آنكه در همه چيز موجود و جلوه گرم ، آن خانه را حرم امن قرار مى دهم كه به حرمت آن هر كس و هر چيز كه بر گرد آن و فرود و فراز آن است محترم خواهد بود. هر كس به پاس حرمت من حرمت آن خانه را بدارد سزاوار كرامت من خواهد بود و هر كس اهل آن سرزمين را به وحشت اندازد و حرمت مرا بشكند سزاوار خشم من خواهد بود. و آن خانه را خانه يى قرار مى دهم كه فرزندان تو ژوليده موى و خاك آلود بر شتران و مركوبها از هر دره ژرف آهنگ آن مى كنند و با صداى بلند و فرياد تلبيه و تكبير مى گويند و هر كس قصد زيارت آن خانه كند و چيز ديگرى جز آنرا اراده نكند و به ديدار من آيد و خود را ميهمان من بداند، نيازش را بر مى آورم و بر عهده شخص كريم است كه ميهمانان و كسانى را كه به حضورش مى آيند گرامى دارد. اى آدم تا هنگامى كه زنده اى آن را آباد دار و سپس امت ها و نسلها و پيامبران از ميان فرزندانت امتى پس از امتى و نسلى پس از نسلى آنرا آباد مى دارند. 

گويد: سپس خداوند به آدم فرمان داد به سوى بيت الحرام كه براى او آنرا از آسمان به زمين آورده است برود و بر آن طواف كند، همانگونه كه فرشتگان را ديده است كه بر گرد كعبه طواف مى كنند. خانه كعبه در آن هنگام از مرواريد يا ياقوت بود و چون خداوند قوم نوح را غرق كرد، آنرا بر آسمان برد و اساس آن باقى ماند و خداوند محل آنرا براى ابراهيم عليه السلام مشخص ساخت و او آن را بنا كرد.

(ابن ابى الحديد سپس در شرح جمله فاعتبروا بحال ولد اسماعيل و بنى اسحاق و بنى اسرائيل عليهم السلام … چنين آورده است ):
ممكن است كسى بگويد: كسى از فرزندان اسحاق و فرزندان يعقوب بنى اسرائيل را نمى شناسم كه خسروان و سزارها آنان را از مناطق خوش آب و هوا و مراكز زندگى به صحرا و جاى رستن علف درمنه تبعيد كرده باشند، مگر يهوديان خيبر و نضير و بنى قريظه و بنى قينقاع كه اينان گروههاى اندكى هستند و بشمار نمى آيند. وانگهى از فحواى خطبه چنين بر مى آيد كه مقصود ايشان نيستند، زيرا مى فرمايد: آنان را به حال پشم ريسى و كرك ريسى رها كردند و يا ساكن خانه هاى گلى و كلوخ شدند، در حالى كه ساكنان خيبر و بنى قريظه و بنى نضير داراى حصارها و برجها بودند و خلاصه آنكه كسانى كه خسروان و قيصرها آنان را از مناطق سبز و خرم به صحرا رانده اند و اهل پشم و كرك شده اند، فرزندان اسماعيل (ع ) هستند نه فرزندان اسحاق و يعقوب عليهماالسلام .

پاسخ اين اعتراض چنين است كه مقصود على عليه السلام . در اين جمله دقت به حال ايشان است چه مغلوب باشند و چه غالب . مغلوبان و شكست خوردگان فرزندان اسماعيل و غالبان و چيره شدگان فرزندان اسحاق و بنى اسرائيل هستند، زيرا خسروان از فرزندان اسحاق هستند و بسيارى از اهل علم نوشته اند كه ايرانيان از فرزندان اسحاق هستند و قيصرها هم از نسل همان بزرگوارند زيرا روميان فرزندزادگان عيص پسر اسحاق هستند، و بدين صورت ضمائرى كه پس از تشتت و تفرق آمده است به بنى اسماعيل برمى گردد.

و اگر بگويى بنى اسرائيل را در اين موضوع چه دخالتى بوده است ؟ مى گويم : در آن هنگام كه ايشان پادشاهان شام بودند و به روزگار اجاب و ديگر پادشاهان آنان چند بار با اعرابى كه فرزندزادگان اسماعيل بودند جنگ كردند و ايشان را از سرزمين شام بيرون راندند و وادار به اقامت در صحراى حجاز كردند. و تقدير سخن على عليه السلام اين است كه از احوال فرزندزادگان اسماعيل با فرزندزادگان اسحاق و اسرائيل پند بگيريد و در آغاز سخن بطور عموم از آنان نام برده و سپس تخصيص فرموده و گفته است : خسروان و قيصران كه همگان در زمره فرزندزادگان اسحاق هستند، و همه بنى اسرائيل را تخصيص نداده است ، از اين جهت كه اعراب پادشاهانى را كه از اعقاب يعقوب بودند نمى شناختند و لازم نبوده است كه على عليه السلام در اين خطبه نامهاى ايشان را بياورد، بر خلاف فرزندزادگان اسحاق كه اعراب پادشاهان ايشان يعنى ساسانيان و روميان را مى شناخته اند.

(در همين خطبه به مناسبت آنكه سخن از دختركان زنده بگور شده آمده است ابن ابى الحديد بحث زير را در آن باره آورده است كه از لحاظ اجتماعى و اطلاع اسباب آن بسيار سودمند است ).

فصلى درباره انگيزه هايى كه اعراب را به زنده به گور كردن دختران واداشت :

در مورد بنات موءودة چنين بوده است كه قومى از اعراب دختران را زنده بگور مى كردند.گفته شده است آن گروه فقط بنى تميم بوده اند و سپس اين كار از آنان به همسايگان ايشان سرايت كرده است و هم گفته اند كه اين كار ميان بنى تميم و قيس و اسد و هذيل و بكر بن وائل معمول بوده است . گويند: و اين بدان سبب بود كه رسول خدا، كه درود و سلام بر او و آلش باد، بر آنان نفرين فرمود و عرضه داشت : پروردگارا گام خويش را استوار بر مضر بنه و قحطسالى همچون قحطساليهاى يوسف بر آنان قرار بده ، و آنان هفت سال گرفتار خشكسالى و قحطى شدند و كار به آنجا كشيد كه كرك شتران آميخته و آلوده به خون را مى خوردند و به آن علهز مى گفتند و از شدت تنگدستى و بينوايى دختران را در خاك مى كردند. و در اين مورد به اين آيه استدلال كرده اند كه خداوند فرموده است : فرزندانتان را از بيم فقر مكشيد ، و در جاى ديگر فرموده است : و نكشيد فرزندان خود را .

قومى ديگر گفته اند كه آنان دختران را به سبب تعصبى كه داشته اند مى كشته اند و چنين آورده اند كه قبيله تميم يك سال از پرداخت خراج به نعمان بن منذر خوددارى كردند. او برادر خود ريان را همراه لشكرى كه همه آنان از قبيله بكر بن وائل بودند به سوى ايشان گسيل داشت . چهارپايان و دامهاى آنانرا در ربودند و زنان و دختران را به اسيرى بردند. در اين مورد يكى از قبيله بنى يشكر چنين سروده است :
چون رايت نعمان را ديدند كه در حال پيش آمدن است ، گفتند: اى كاش نزديكترين خانه و جايگاه ما عدن مى بود.

بنى تميم به حضور نعمان آمدند و از او تقاضاى عطوفت كردند. بر ايشان رحمت آورد، و اسيران را به ايشان باز داد و گفت هر دخترى كه پدرش را برگزيد او را به پدرش باز دهند، ولى اگر صاحب خود را برگزيد او را با صاحبش بگذارند.
همگان پدران خويش را برگزيدند، جز دختر قيس بن عاصم كه او همان كسى را برگزيد كه او را سيره كرده بود و او عمرو بن مشمرخ يشكرى بود. در اين هنگام قيس بن عاصم منقرى تميمى نذر كرد كه براى او هيچ دخترى متولد نشود مگر اينكه او را زنده بگور كند، يعنى او را در خاك خفه كند، و چهره او را چندان زير خاك بپوشاند كه بميرد. و سپس گروهى از بنى تميم از او پيروى كردند و خداوند متعال به طريق سرزنش و ريشخند مى فرمايد: هنگامى كه از دختران زنده به گور شده سوال شود كه به چه گناهى كشته شدند  و حاكى از توبيخ كسى است كه آن كار را انجام داده است . نظير آيه 116 سوره مائده كه خطاب به عيسى (ع ) است كه آيا تو به مردم چنين گفته اى !

و از اشعار گزيده فرزدق در هجو جرير اين ابيات است :
مگر نمى بينى كه ابومعبد زرارة از قبيله ما يعنى بنى دارم است و آن كسى كه از زنده به گور كردن دختران منع كرد و فرزند را زنده نگه داشت و او را به خاك نسپرد از ماست …
و در حديث كه صعصعة بن ناجية بن عقال ،  چون به حضور رسول خدا (ص ) رسيد، و گفت : اى رسول خدا من در دوره جاهلى كار پسنديده انجام مى دادم .

آيا آن كارها امروز براى من پاداش و ثوابى دارد؟ رسول خدا فرمود: چكار كرده اى ؟ گفت : دو ناقه خود را كه ده ماهه بردار بودند گم كردم . سوار شتر نرى شدم و به جستجوى آن دو پرداختم خانه يى دور افتاده به نظرم رسيد آهنگ آنجا كردم . ناگاه پيرمردى را ديدم كه كنار خانه نشسته است . از او درباره آن دو ناقه پرسيدم . گفت : چه داغ و نشانى دارند؟ گفتم : داغ ميسم بنى دارم . گفت : آن دو پيش ‍ من هستند، و خداوند گروهى از خويشاوندان ترا از قبيله مضر با آن دو زنده ساخت . من نشستم تا آن دو ناقه را براى من بياورد. در همين هنگام پيرزالى از درون خانه بيرون آمد. آن مرد به او گفت چه زاييد؟ اگر پسر است در اموال خود ما شريك باشد و اگر دختر است او را زنده به گور كنيم . آن زن گفت : دختر زاييد. من به آن مرد گفتم : آيا اين نوزاد را مى فروشى ؟ گفت : مگر اعراب فرزندانشان را مى فروشند! من گفتم : آزادى او را نمى خرم بلكه زندگى او را مى خرم . گفت : به چند مى خرى ؟ گفتم : هر چه شما مى گوييد. گفت : به دو ناقه و يك شتر نر، گفتم : باشد، به شرطى كه اين شتر نر من و نوزاد را به خانه ام ببرد. گفت : باشد فروختم . و من آن نوزاد دختر را از او به دو ناقه و يك شتر نجات دادم ، و همان دختر هم اينك به تو ايمان آورده است و اين براى من ميان عرب سنت و معمول شد كه هر دختر نوزادى را به دو ناقه ده ماهه باردار و يك شتر نر بخرم و تا كنون دويست و هشتاد دختر را نجات داده ام . پيامبر (ص ) فرمود: چون آن كار را براى رضاى خداى انجام نداده اى براى تو سودى ندارد و اگر در مسلمانى خويش كار نيكو انجام دهى پاداش داده مى شوى .

زبير بن بكار در الموفقيات مى نويسد ابوبكر در دوره جاهلى به قيس بن عاصم منقرى گفت : چه چيزى ترا بر زنده به گور كردن دختران وا مى دارد؟ گفت : ترس اينكه كسى مثل تو بر آنان سالار شود.

(ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين عبارت از اين خطبه كه مى گويد: فاما الناكثون فقد قاتلت و اما القاسطون فقد جاهدت و اما المارقه فقد دوخت … اما با پيمان گسلان بدرستى كه جنگ كردم و با تبهكاران جهاد كردم و اما خوارج را بدرستى كه نابود ساختم … چنين مى گويد):
اين موضوع ثابت شده و قطعى است كه پيامبر (ص ) به على عليه السلام فرموده است : بزودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد. منظور از ناكثين كسانى هستند كه جنگ جمل را پديد آوردند و بيعت على عليه السلام را شكستند و پيمان گسستند و مقصود از قاسطين مردم شامند كه در جنگ صفين شركت كردند و مقصود از مارقين خوارج هستند كه در نهروان با او جنگ كردند. و خداوند متعال درباره اين سه گروه چنين فرموده است : هر آنكس پيمان بگسلد همانا بر زيان و هلاك خويش اقدام كرده است  و نيز فرموده است : و اما ستمكاران آتشگيره دوزخ شده اند  و پيامبر (ص ) فرموده اند از اصل و ريشه اين شخص قومى از دين چنان بيرون مى روند كه تير از كمان بيرون مى جهد. يكى از شما بر چوبه تير مى نگرد، چيزى نمى يابد. و بر دنباله و پرهايى كه به آن است مى نگرد، چيزى نمى يابد كه از ميان چرك و خون گذشته و نفوذ كرده است . و اين خبر خود يكى از نشانه هاى پيامبرى رسول خدا (ص ) از اخبار مفصل آن حضرت به امور غيبى و نهانى است .

اما در مورد شيطان ردهة كه در اين عبارت على (ع ) آمده است گروهى گفته اند مقصود ذوالثديه است كه سالار خوارج بوده است . و در همين مورد خبرى را از پيامبر (ص ) نقل مى كند و از جمله كسانى كه اين موضوع را گفته اند، جوهرى مولف كتاب الصاح است . آنان مى گويند: ذوالثديه با شمشير كشته نشده است و خداوند روز جنگ نهروان بر او صاعقه يى فرو فرستاده است و على عليه السلام هم در اين سخن خود به همين موضوع تصريح كرده و فرموده است : بدرستى كه كفايت كردند مرا از او با فريادى كه طپش دل و سينه اش را شنيدم .

قومى ديگر گفته اند: شيطان ردهة يكى از شيطانهاى سركش و از ياران دشمن خدا ابليس است ، و آنان هم در اين باره خبرى از پيامبر (ص ) نقل مى كنند و اينكه پيامبر (ص ) از او به خدا پناه مى برده است .

لغت ردهه به معنى گودال در كوه است كه آب در آن جمع مى شود و اين هم نظير سخن پيامبر (ص ) در مورد شيطان عقبه منى است كه از او به ازب العقبة تعبير فرموده اند. شايد هم ازب العقبة همان شيطان ردهه است كه گاهى از او به اين صورت و گاه به آن صورت تعبير شده است .

برخى ديگر گفته اند: شيطان ردهه شيطان سركشى است كه به صورت مار در مى آيد و در گودال زندگى مى كند و اين را از لفظ شيطان ، كه يكى از معانى آن مار است ، گرفته اند. نظير شيطان الحماطة كه حماطه نام درختى است كه مى گويند مارهاى بسيارى بر آن زندگى مى كنند.

در اين بخش از گفتار على عليه السلام منظور از بقيه يى كه از ستمگران باقى مانده است ، معاويه و ياران اوست كه آن حضرت از عهده همه آنان بر نيامده بود و جنگ ميان او و ايشان با تزوير حكميت متوقف شده بود و بعد هم مى فرمايد: اگر خداوند مرا عمر دهد هر آينه بر آنان پيروز خواهم شد و دولت براى من بر ايشان خواهد بود.

پس از اين مبحث ابن ابى الحديد بحثى كلامى را كه ميان قاضى عبدالجبار معتزلى و سيدمرتضى درباره امامت ابوبكر صورت گرفته ، بدين معنى كه قاضى عبدالجبار در كتاب المغنى با استناد به آيه پنجاهم يا پنجاه و سوم بنا بر اختلاف شماره آيه سوره مائده اصرار مى ورزد كه در شاءن ابوبكر و يارانش نازل شده است او شايسته منصب امامت است . و سيدمرتضى در كتاب الشافى اين موضوع را مستندا رد مى كند. مطالعه اين احتجاج نشان دهنده دقت و نكته سنجى و عظمت علمى بزرگان مكتب تشيع در قبال بززگان معتزله است و نمودارى براى چگونگى بحث و احتجاج بدون ستيز و لجاج و بدور از هر نوع توهين و لعن و نفرين و بسيار آموزنده است ، ولى چون در حيطه كار اين بنده و جزء امور تاريخى نيست فعلا از ترجمه آن خوددارى شد و اميدوارم اهل نظر از استفاده از متن عربى غافل نباشند، خداوند متعال به همه توفيق ارزانى فرمايد.

ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين جمله از اين خطبه كه مى فرمايد: و قد علمتم موضعى من رسول الله صلى اللّه عليه و آله بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة (و بدرستى كه شما جايگاه مرا از رسول خدا كه درود خداوند بر او و آل او باد به خويشاوندى بسيار نزديك و منزلتى بسيار ويژه مى دانيد).
پس از توضيح لغات و اصطلاحات دو مبحث تاريخى زير را آورده است ):

پيوستگى على به پيامبر (ص ) در دوره كودكى خود

اين خويشاوندى و قرابت بسيار نزديك ، كه ميان على (ع ) و پيامبر (ص ) بوده است ، ويژه اوست نه ديگر عموها. پيامبر (ص ) او را در دامن خويش پرورانده است و على (ع ) به هنگام اظهار دعوت پيامبر از آن حضرت حمايت كرده و يارى داده است بدون اينكه كسى ديگر از بنى هاشم چنان كرده باشد. وانگهى ميان آن دو چنان پيوند فرخنده يى صورت گرفته است كه چنان نسل فرخنده يى پديد آمده است كه در دامادهاى ديگر چنان نبوده است و ما اينك آنچه را كه سيره نويسان در اين باره نوشته اند مى آوريم :

طبرى در تاريخ خود مى گويد: ابن حميد از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن نجيح ، از مجاهد نقل مى كند كه مى گفته است : از نعمتهاى خداوند و حسن صنع و اراده خير بارى تعالى نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام اين بود كه قريش را خشكسالى و قحطى دشوارى در رسيد. ابوطالب نانخور بسيار داشت و عائله مند بود. پيامبر (ص ) به عباس بن عبدالمطلب ، كه از توانگرترين و آسوده ترين افراد بنى هاشم بود، فرمود: اى عباس ! برادرت ابوطالب عائله مند است و مى بينى كه از اين قحطسالى چه بر سر مردم آمده است . بيا برويم و بار او را سبك و از نانخورهاى او بكاهيم . من يك فرد از افراد خانواده اش را بر عهده مى گيرم و تو فرد ديگى را بر عهده بگير و هزينه آن دو را از او كفايت كنيم . عباس گفت : آرى . آن دو پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند: مى خواهيم از بار تو و نانخورهاى تو بكاهيم تا اين سختى كه مردم گرفتار آن شده اند برطرف شود. ابوطالب گفت : عقيل را براى من بگذاريد و هر چه مى خواهيد بكنيد. پيامبر (ص ) على را گرفت و او را به خانه خود برد و عباس جعفر را، كه خدايش از او خشنود باد، به خانه خود برد، و بدينگونه على بن ابى طالب عليه السلام همواره تا هنگامى كه پيامبر (ص ) را خداوند به رسالت برانگيخت با او بود و على (ع ) از رسول خدا پيروى كرد و آن حضرت را تصديق و به پيامبرى او اقرار كرد. جعفر هم همواره در خانه عباس بود، تا آنگاه كه مسلمان و از عباس بى نياز شد.

طبرى مى گويد: همچنين ابن حميد براى ما از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، حديث كرد كه مى گفته است : هر گاه وقت نماز مى رسيد پيامبر (ص ) به دره هاى مكه مى رفت و على بن ابى طالب عليه السلام هم با او مى رفت و اين كار از ابوطالب و ديگر عموهايش پوشيده انجام مى شد و آن دو همانجا نمازهاى خود را مى گزاردند و چون شب مى شد باز مى گشتند و اين كار مدتها و تا هنگامى كه خداوند مقرر فرموده بود صورت مى گرفت .

سپس ابوطالب آنان را در حالى كه نماز مى گزاردند ديد و به پيامبر گفت : اى برادرزاده ! اين چه آيينى است كه مى بينم به آن گرويده اى ؟ فرمود: اى عموجان ! اين آيين خدا و فرشتگان و پيامبران او و آيين پدرمان ابراهيم است . يا فرموده است : و خداوند مرا با اين آيين به پيامبرى به سوى بندگان گسيل فرموده است . و تو اى عمو سزاوارترين كسى هستى كه من نصيحت را براى او ارزانى دارم و او را به هدايت فرا خوانم و سزاوارترين كسى هستى كه بايد تقاضاى مرا بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد. ابوطالب گفت : اى برادرزاده ! اينك نمى توانم كه از آيين خود و پدرانم و آنچه ايشان بر آن بوده اند جدا شوم ، ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم چيزى كه آنرا ناخوش بدارى به تو نخواهد رسيد.

طبرى مى گويد: و همينها كه نام بردم روايت مى كنند كه ابوطالب به على عليه السلام فرمود: پسرجان ، اين چه آيينى است كه برآنى ؟ گفت : پدرجان من ، به خدا و رسول خدا ايمان آورده ام و آنچه را آورده است تصديق كرده ام و همراه او براى خدا نمازگزارده ام . آورده اند كه ابوطالب به على فرموده است : همانا كه او جز به خير و صلاح فرا نمى خواند، همراهش باش . 

همچنين طبرى در تاريخ خود مى گويد: احمد بن حسين ترمذى از عبدلله بن موسى از علاء از منهال بن عمر و از عبدالله بن عبدالله براى ما نقل كرد كه مى گفته اند: شنيديم على عليه السلام مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدا و صديق اكبرم . اين سخن را پس از من كسى نمى گويد مگر دروغگوى افترازننده . من هفت سال پيش از مردم نماز گزارده ام .

در روايت كس ديگرى غير از طبرى آمده كه على فرموده است : من صديق اكبر و فاروق اول هستم كه پيش از ابوبكر مسلمان شده ام و هفت سال پيش از او نماز گزارده ام . گويا على (ع ) راضى نبوده كه از عمر نام ببرد و او را شايسته اينكه با خود مقايسه كند نمى ديده است و اين بدان سبب است كه اسلام عمر متاءخر است .

فضل بن عباس كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: از پدرم پرسيدم پيامبر (ص ) نسبت به كداميك از پسران خود محبت بيشترى داشت ؟ گفت : نسب به على بن ابى طالب عليه السلام . گفتم : پدرجان ! من در مورد پسرانش پرسيدم . گفت : پيامبر (ص ) نسبت به على از همه پسران خود بيشتر محبت و راءفت داشت : از هنگام كودكى على حتى يك روز هم نديديم از او جدا باشد، مگر هنگامى كه براى خديجه به سفر مى رفت . و ما هيچ پدرى را نديده ايم كه نسبت به پسرى مهربان تر از پيامبر نسبت به على باشد و هيچ پسرى را هم مطيع تر از على نسبت به پيامبر نديده ايم .

حسين بن زيد بن على بن حسين عليهم السلام مى گويد: از پدرم زيد عليه السلام شنيدم كه مى گفت : پيامبر (ص ) قطعه كوچكى از گوشت يا خرما را نخست در دهان مى نهاد و ملايم مى كرد و سپس به دهان على عليه السلام ، كه كودكى خردسال و در دامنش بود، مى نهاد و پدرم على بن حسين عليه السلام نسبت به من همينگونه رفتار مى فرمود و چيزى از گوشت ران كه بسيار گرم بود برمى داشت و آنرا در هوا سرد مى كرد، يا بر آن مى دميد تا سرد شود، سپس در دهان من مى نهاد. آيا بر من از حرارت يك لقمه مى ترسيد و از حرارت آتش دوزخ من نمى ترسيد. اگر آنچنان كه اين گروه مى پندارند برادرم به وصيت پدرم امام بود، پدرم اين موضوع را به من مى گفت و مرا از آتش دوزخ حفظ مى فرمود.

جبير بن مطعم مى گويد: در حالى كه كودك و در مكه بوديم پدرم ، مطعم بن عدى ، به ما مى گفت : آيا محبت اين پسرك يعنى على را نسبت به محمد (ص ) و پيرويش از او كه بيشتر از پدرش هست مى بينيد؟ سوگند به لات و عزى دوست مى دارم او پسرم باشد،  در قبال همه جوانان بنى نوفل .

سعيد بن جبير روايت مى كند و مى گويد: از انس بن مالك پرسيدم اين سخن عمر را درباره اين شش تن افراد شوروى كه مى گويد: پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود، چگونه تعبير مى كنى ؟ مگر پيامبر از ديگر اصحاب خود راضى نبوده است ! گفت : پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از بسيارى از اصحاب خود راضى بود، ولى از اين شش تن رضايت بيشترى داشت . گفتم : پيامبر (ص ) كداميك از اصحاب خود را ستوده تر مى دانست . گفت : هيچكس ميان ايشان نبود، مگر اينكه پيامبر در موردى بر او خرده گرفته بود، يا كارى از كارهاى او را ناستوده دانسته بود، مگر دو تن كه آنان على بن ابى طالب (ع ) و ابوبكر بن ابى قحافه بودند، و آن دو از هنگامى كه خداوند آيين اسلام را آورده است هرگز مرتكب كارى نشدند كه رسول خدا (ص ) را ناراحت سازند.

ذكر احوال رسول خدا (ص ) در دوره كودكى و نوجوانى

اينك شايسته است كه آنچه را درباره رسول خدا (ص ) و حفظ و نگهداشت آن حضرت وسيله فرشتگان آمده است بيان داريم ، تا آنكه توضيحى و شرحى براى اين جمله على عليه السلام باشد كه در اين خطبه فرموده است : و بدرستى كه خداوند از آن هنگام كه پيامبر (ص ) از شير باز گرفته شده بود بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را قرين او فرمود و نيز موضوع مجاورت آن حضرت در كوه حراء و همراه بودن على عليه السلام را با ايشان در آنجا توضيح دهيم و اينكه در آن هنگام هيچكس و هيچ خانواده جز رسول خدا و على و خديجه مسلمان نبودند و شنيدن شيون شيطان را و اينكه على عليه السلام وزير مصطفى صلوات الله عليه بوده است را بيان داريم . اما در مورد مقام نخست ، محمد بن اسحاق يسار در كتاب السيرة النبوية و محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود آورده اند كه حليمه دختر ابوذويب كه از قبيله بنى سعد است و مادر رضاعى رسول خدا (ص ) است و آن حضرت را شير داده است مى گويد: از سرزمين خود همراه و پسر شيرخوارش با گروهى از زنان قبيله بنى سعد بن بكر در سالى كه از خشكى و قحطى هيچ چيز باقى نگذاشته بود و براى گرفتن كودكان شيرخوار به مكه آمده اند. گويد: من بر ماده خرى خاكسترى بسيار لاغر بيرون آمدم و همراه ما شتر ماده پيرى بود كه يك قطره شير هم نمى داد و همگى تمام شب را از گريه پسرك شيرخوارم كه از گرسنگى مى گريست نمى توانستيم بخوابيم . پستانهاى خودم آنقدر شير نداشت كه كودك را كفايت كند و ماده شتر ما هم شيرى نداشت كه به مصرف خوراك طفل برسد، ولى به هر حال اميد گشايش و آسايش داشتيم . من كه با همان ماده خر بودم به سبب لاغرى و سستى از كاروان عقب مى ماندم و اين كار بر آنان گران آمد. سرانجام به مكه رسيديم و در جستجوى كودكان شيرخواره برآمديم .

هيچيك از زنان كاروان ما نبود مگر محمد (ص ) را بر او عرضه داشته بودند، ولى همينكه گفته بودند اين پسر يتيم است ، از پذيرفتن او خوددارى كرده بود و اين بدان سبب است كه ما معمولا از پدر كودك انتظار خير و نيكى داريم و مى گوييم براى كودك يتيم از مادر و جدش چه كارى ساخته است و گرفتن محمد (ص ) را خوش نداشتيم . هيچيك از زنانى كه همراهم بودند باقى نماند مگر اينكه كودك شيرخوارى را گرفت غير از من . و چون آهنگ بازگشت كرديم من به شوهرم گفتم : به خدا سوگند خوش نمى دارم از ميان همه همراهانم من بدون آنكه شيرخواره يى را گرفته باشم برگردم و به خدا سوگند مى روم و همان كودك يتيم را مى گيرم . گفت : عيبى ندارد كه اين كار را انجام دهى و شايد خداوند در وجود او براى ما بركتى قرار دهد.

اين بود كه رفتم و او را گرفتم و چاره نبود كه كودكى جز او پيدا نكردم . گويد: چون محمد (ص ) را قبول كردم ، كنار بارهاى خود برگشتم و همينكه او را در دامن خويش نهادم هر دو پستانم چنان پرشير شد كه او و برادرش (پسر خودم ) هر دو خوردند و سير شدند. پيش از آن شبها از گريه كودكم به سبب گرسنگى نمى خوابيديم و آن شب راحت خفت . شوهرم برخاست و كنار ماده شتر رفت و چون نگريست پستانش را آكنده از شير ديد، و چندان شير از آن دوشيد كه خودش و من خورديم و سيراب و سير شديم و آن شب را به بهترين وجه گذارديم . گويد: چون صبح كرديم ، شوهرم گفت : اى حليمه ! ترا به خدا سوگند مى دانى كه چه نوزاد فرخنده يى را گرفته اى ؟ گفتم : به خدا سوگند كه اميدوارم چنان باشد. آنگاه حركت كرديم . من بر همان ماده خرم سوار شدم و محمد (ص ) را همراه خود داشتم و به خدا سوگند چنان به سرعت راه را مى پيمودم كه هيچيك از خرهاى ايشان به پاى ماده خر من نمى رسيد و چنان شد كه زنان همراه من مى گفتند: اى دختر ابوذؤ يب ! چه خبر است كمى آهسته تر رو و درنگ كن . مگر اين ماده خر تو همانى نيست كه بر آن از سرزمين خود بيرون آمدى ؟ مى گفتم : چرا، به خدا سوگند همان است . و مى گفتند: در اين صورت به خدا سوگند كه براى آن شاءن خاصى است .

حليمه گويد: سرانجام به منازل خود كه در سرزمينهاى قبيله بنى سعد است رسيديم و من ميان تمام سرزمين عرب جايى را خشك تر از آنجا نمى دانم ، ولى از هنگامى كه او را با خود آورديم ، گوسپندهاى من شامگاه برمى گشتند در حالى كه سير بودند و پستانهايشان آكنده از شير بود و مى دوشيديم و مى نوشيديم و در همان حال هيچكس ديگر يك قطره شير هم در پستانى نمى يافت كه بدوشد. چنان شد كه ساكنان محل به شبانهاى خود مى گفتند شما را چه مى شود؟ شما هم دامهاى خود را همانجا بچرانيد كه شبان دختر ابوذؤ يب مى چراند و چنان مى كردند باز هم گوسپندانشان گرسنه و بدون يك قطره شير برمى گشتند و گوسپندان من سير و پرشير باز مى آمدند، و ما همواره از جانب خداوند متعال خير و بركت و افزونى براى محمد (ص ) مى ديديم ، تا آنكه دو سال او سپرى شد و من او را از شير گرفتم و چنان رشد و نمود مى كرد كه ديگر كودكان چنان نبودند و هنوز به دو سالگى نرسيده بود كه پسربچه چابكى بود. او را پيش مادرش آمنه دختر وهب برگردانديم و بسيار آرزومند بوديم كه همچنان ميان ما باشد كه بركات بسيارى از او ديده بوديم .
با مادرش گفتگو كرديم و به او گفتيم : چه خوب است او را تا هنگامى كه برومند شود پيش ما باقى بگذارى كه ما از بيمارى و بدى هواى مكه بر او مى ترسيم و چندان پافشارى كرديم كه او را با ما برگرداند.

ما با محمد (ص ) به سرزمين بنى سعد برگشتيم و به خدا سوگند چند ماه پس از آن محمد (ص ) همراه برادرش ميان برده هاى ما كه پشت خانه هايمان مى گشتند بودند و ناگاه برادرش دوان دوان پيش ما آمد و به من و پدرش گفت هم اينك دو مرد كه جامه هاى سپيد بر تن داشتند پيش برادر قرشى من آمدند او را گرفتند و دراز دادند و شكمش را دريدند و درون شكمش را به هم ريختند. حليمه مى گويد: من و پدرش دوان دوان خود را پيش او رسانديم . محمد (ص ) را ديديم با چهره گرفته . من او را در آغوش كشيدم پدرش هم او را در آغوش كشيد و گفتيم : پسرجان ترا چه شده است ؟ گفت : دو مرد كه جامه سپيد بر تن داشتند پيش من آمدند و درازم دادند. سپس شكمم را دريدند و در آن چيزى را جستجو مى كردند كه ندانستم چه بود.

حليمه گويد: او را به خيمه خود آورديم و پدرش (يعنى پدر رضاعى ) به من گفت : اى حليمه ! بيم آن دارم كه اين پسرك ديوزده باشد، او را به خانواده اش برگردان . گويد: او را برداشتم و با خود پيش مادرش بردم . گفت : چه چيزى ترا بر آن واداشت كه او را بياورى ؟ اى دايه مهربان ، تو كه اصرار داشتى او پيش تو بماند!

گفتم : خداوند اين پسرم را به حد رشد رسانده است و آنچه بر عهده من بود انجام داده ام و اينك از پيشامدها بر او بيمناكم و همانگونه كه تو دوست مى دارى ، اينك او را به تو مى سپارم . مادرش گفت : شايد بر او از ديو و شيطان بيم زده شده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : هرگز كه به خدا سوگند شيطان را بر او راهى نيست و اين پسرم را شاءن خاصى است . آيا خبر او را به تو بگويم ؟ گفتم : آرى . نه گفت : چون به او باردار شدم ، چنين ديدم كه نورى از من سرزد كه كاخ ‌هاى منطقه بصراى شام را روشن ساخت و در دوره باردارى هيچ حملى را به اين سبكى و آسانى نديده بودم و به هنگام ولادت چون بر زمين رسيد دستهايش را بر زمين نهاد و سرش را بسوى آسمان برافراشت . او را بگذار و خوش و سعادتمند برو.

طبرى در تاريخ خود از شداد بن اوس روايت مى كند كه مى گفته است : رسول خدا (ص ) درباره خويشتن سخن مى گفت و آنچه را كه در دوره كودكى در سرزمين قبيله بنى سعد بر سرش آمده بود بيان مى فرمود.
گويد: پيامبر فرمود چون متولد شدم ميان بنى سعد دوران شيرخوارى خود را گذراندم روزى كه همراه تنى چند از كودكان همسال خود از اهل خويش دور شده بوديم و در گوشه صحرا سنگهاى ريز را به هدف مى زديم (يا تيله بازى مى كرديم ) سه تن جلو من آمدند كه طشتى زرين و آكنده از برف همراه داشتند، آنان مرا از ميان يارانم گرفتند، دوستانم گريزان خود را كنار صحرا رساندند، سپس ‍ پيش آن سه نفر برگشتند و گفتند: هدف و خواسته شما در مورد اين پسربچه چيست ؟ او از ما نيست و فرزند سرور قريش است كه ميان ما دوران شيرخوارگى خويش را گذرانده است . پسرى يتيم است كه پدر ندارد. كشتن او براى شما چه نتيجه يى دارد و چه بهره يى از آن مى بريد! و اگر بناچار كشنده اوييد، هر كدام ما را كه مى خواهيد انتخاب كنيد و به جاى او بكشيد و اين پسربچه را رها كنيد كه يتيم است . و چون كودكان ديدند كه آن قوم پاسخى به آنان نمى دهند، شتابان و گريزان به سوى افراد قبيله برگشتند كه آنان را آگاه سازند و يارى بطلبند.

در اين هنگام يكى از آن سه تن پيش آمد و مرا ملايم دراز داد و از پايين قفسه سينه تا زير نافم را شكافت ، من مى نگريستم و هيچ احساس ناراحتى نمى كردم .

او احشاء مرا بيرون آورد و با آن برف كه همراه داشتند نيكو شست و بر جاى خود برگرداند، نفر دومى به اولى گفت : كنار برو. او كنار رفت و شخص دوم دست ميان قفسه سينه ام كرد قلب مرا بيرون آورد و من همچنان مى نگريستم او قلب مرا شكافت و لخته خون سياهى از آن بيرون آورد و دور انداخت . آنگاه دست خود را به جانب راست خويش دراز كرد، گويى چيزى دراز كرد، گويى چيزى را مى خواست بگيرد و ناگاه در دست او خاتمى از نور ديدم كه چشم بينندگان از پرتوش خيره مى ماند و دلم را با آن خاتم مهر كرد و سپس قلبم را به جاى خود نهاد و من روزگاران درازى سردى و خوشى آنرا در دل خود احساس مى كردم . آنگاه نفر سوم به دومى گفت كنار برو و خود بر محل شكاف ، كه از زير قفسه سينه تا پايين نافم بود، دست كشيد و آن زخم التيام يافت و دستم را گرفت و مرا با نرمى بلند كرد و به شخص اول ، كه سينه ام را شكافته بود، گفت : او را با ده تن از امتش وزن كن و بسنج . چنان كرد و من از آن ده تن فزون بودم . گفت : رهايش كنيد كه اگر او را با همه افراد امتش بسنجيد بر همگان فزونى خواهد داشت .

آن سه تن در اين هنگام مرا به سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى حبيب خدا، مترس و اگر بدانى چه خيرى براى تو اراده شده است چشمانت روشن خواهد شد. در همان حال ناگاه ديدم افراد قبيله همگان آمدند و مادرم يعنى مادر شيرى و دايه ام پيشاپيش آن حركت مى كند و با صداى بلند فرياد مى كشد: اى واى بر پسرك ضعيف من ! آن سه تن خم شدند و سر و ميان چشمهايم را بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر ضعيفى كه تو باشى ! آنگاه دايه ام بانگ برداشت و گفت : اى واى بر پسرك تنها و يكتاى من ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر تنها و يكتايى كه تو تنها باشى . تو تنها نيستى كه خداى و فرشتگان و مومنان زمين همراه تو هستند. آنگاه دايه ام بانگ برداشت كه واى بر يتيم من از ميان همه يارانت مستضعف بودى و به سبب همين ضعف كشته شدى ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر يتيمى چون كه چه قدر در پيشگاه خداوند گرامى هستى ! اى كاش مى دانستى چه خبرى نسبت به تو اراده شده است . گويد: در اين هنگام افراد قبيله كنار وادى رسيدند و همينكه چشم مادر شيرى من بر من افتاد، فرياد برآورد كه اى پسركم ! آيا هنوز ترا زنده مى بينم ! و آمد و خود را بر من افكند و به سينه اش ‍ چسباند. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست همچنان كه در دامن دايه ام بودم و او مرا در آغوش گرفته بود و دستم در دست يكى از ايشان بود همچنان به فرشتگان مى نگريستم و مى پنداشتم كه اين قوم هم آنانرا مى بينند و معلوم شد كه اين گروه فرشتگان را نمى بينند. يكى از مردم قبيله گفت : اين پسر را آسيبى رسيده يا ديوزده شده است ؟ او را پيش كاهن فلان قبيله ببريد كه او را ببيند و علاج كند. گفتم : چيزى از آنچه مى گويند در من نيست . نفس من سالم و دلم صحيح است و هيچ درد و تشويشى در من نيست . پدر رضاعى من كه شوهر دايه ام بود گفت : مگر نمى بينيد كه سخن او درست است و من اميدوارم پسرم را باكى نباشد.

و آن قوم هماهنگ شدند كه مرا پيش آن كاهن برند. مرا برداشتند و آنجا بردند و داستانم را براى او بازگو كردند. كاهن گفت : ساكت باشيد تا از اين پسر سخنش را بشنوم كه خود به كار خويش از شما داناتر است . من در آن هنگام پنج ساله بودم . كاهن از خودم پرسيد و موضوع را برايش نقل كردم . همينكه سخن مرا شنيد از جاى برجست و گفت : اى گروه اعراب ! اين كودك را بكشيد كه سوگند به لات و عزى اگر زنده بماند آيين شما را دگرگون مى سازد و با فرمان شما مخالفت خواهد كرد و چيزها براى شما مى آورد كه هرگز نشنيده ايد. دايه ام مرا از آغوش كاهن در ربود و گفت : اگر مى دانستم سخن تو اينچنين است هرگز او را پيش تو نمى آوردم . و مرا با خود بردند و نشانه آن شكاف در بدنم از زير قفسه سينه تا زير نافم همچون بند كفش باقى بود. 

و روايت شده است كه يكى از ياران ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام از او در مورد معنى و تفسير اين آيه كه خداوند عزوجل مى فرمايد: مگر آن كس از رسولان برگزيده كه از پيش رو و پشت سرش نگهبانان الهى فرشتگان در حركتند، پرسيد. امام باقر عليه السلام فرمود: خداوند متعال به پيامبران خود فرشتگانى را مى گمارد كه كردارشان را مواظبت مى كنند و تبليغ رسالت او را به عرض خداوند مى رسانند، و خداوند به هنگامى كه پيامبر ما (ص ) از شتر باز گرفته شد، فرشته يى گرانقدر را بر او موكل ساخت كه او را به انجام مكارم اخلاق و افعال پسنديده هدايت كند و از انجام خويهاى ناپسنديده و كارهاى بد باز دارد و او همان فرشته يى است كه پيامبر (ص ) را ندا مى داد و مى گفت : اى محمد! اى رسول خدا سلام بر تو باد و آن حضرت نوجوان بود و هنوز به درجه پيامبرى نرسيده بود و مى پنداشت كه آن بانگ سلام از سنگها و زمين است و دقت مى فرمود و چيزى نمى ديد.

طبرى در تاريخ از محمد بن حنفيه ، از پدرش على عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود: هرگز جز دوبار آهنگ انجام كارهاى دوره جاهلى را كه ديگران انجام مى دادند نكردم و در هر مورد خداوند متعال ميان و من و انجام آن كار حائل شد و ديگر هرگز آهنگ كارى ناپسند هم نكردم تا خداوند به رسالت خويش بر من كرامت ارزانى داشت . و چنان بود كه شبى به نوجوانى از اهل مكه كه در منطقه بالاى مكه همراه من گوسپند مى چراند. گفتم : چه خوب است گوسپندهاى مرا هم بنگرى و مواظبت كنى تا من هم به مكه بروم و در مجالس افسانه سرايى آن همانگونه كه ديگر جوانان مى روند بروم . به آهنگ اين كار آمدم و چون به نخستين خانه از خانه هاى مكه رسيدم صداى دايره و نى شنيدم .

پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: فلان كس با دختر فلان كس عروسى مى كند. نشستم كه تماشا كنم . خداوند بر گوشم خواب را فرو كوفت و چنان خوابيدم كه فقط تابش آفتاب بيدارم كرد. پيش رفيق خود برگشتم . پرسيد چه كردى ؟ گفتم : هيچ و موضوع را براى او نقل كردم . شبى ديگر هم به او همانگونه گفتم . گفت باشد. من بيرون آمدم و چون وارد مكه شدم همانگونه كه دفعه قبل صورت گرفته بود، صداى دايره و نى شنيدم و نشستم كه تماشا كنم . همچنان خداوند خواب را بر گوش من چيره ساخت و خوابيدم و چيزى جز تابش آفتاب مرا از خواب بيدار نكرد و پيش دوستم برگشتم و موضوع را به او گفتم ، و ديگر پس از آن آهنگ كار ياوه يى نكردم تا خداوند به رسالت خويش گرامى داشت . 

محمد بن حبيب  در كتاب امالى خويش مى گويد: پيامبر (ص ) فرموده است به ياد مى آورم كه پسربچه يى هفت ساله بودم و ابن جدعان  در مكه براى خود خانه يى مى ساخت . من هم همراه كودكان در دامن خود خاك و سنگ مى بردم . من دامنم را پر از خاك كردم و عورتم برهنه شد. سروشى از فراز سرم گفت : اى محمد! ازار خويش را فرو افكن . سرم را بلند كردم چيزى نديدم و فقط صدا را مى شنيدم .

خوددارى كردم و ازار خود را فرو نينداختم . ناگاه گويى كسى بر پشم ضربتى زد كه بر روى در افتادم و ازار و لنگ من فرو افتاد. خاكهايش ريخت و مرا پوشيده داشت .
برخاستم و به خانه عمويم ابوطالب رفتم و ديگر برنگشتم .
اما حديث مجاورت پيامبر (ص ) در غار حراء مشهور و در كتابهاى صحيح آمده است كه آن حضرت در هر سال يك ماه را در غار حراء مجاور مى شد و در آن ماه هر كس از بينوايان را كه پيش او مى رفت خوراك مى داد، و چون مدت مجاورت خود را در حراء سپرى مى فرمود نخستين كارى كه پس از بازگشت انجام مى داد اين بود كه حتى پيش از رفتن به خانه خود كنار كعبه مى آمد و هفت بار يا بيشتر طواف مى فرمود و سپس به خانه خود مى رفت . در سالى كه خداوند آن حضرت را به پيامبرى گرامى داشت ماه رمضان را در غار حراء مقيم بود و خانواده اش يعنى خديجه و على و خدمتكارى همراهش بودند. جبريل عليه السلام پيام رسالت را آورد.
پيامبر مى فرموده است : جبريل در حالى كه من دراز كشيده و خفته بودم پيش من آمد و تافته يى آورد كه بر آن نوشته يى بود. گفت : بخوان . گفتم : چيزى نمى خوانم . چنان فشار داد كه پنداشتم مرگ است . سپس رهايم كرد و فرمود: بخوان بنام پروردگارت كه بيافريد تا آن كه مى فرمايد: و به آدمى آنچه را نمى داند آموخت و خواندم و جبريل بازگشتت و من به خود آمدم . گويى در دلم كتابى نوشته شده بود و سپس تمام حديث را نقل كرده است .

اما اين موضوع كه اسلام حتى در يك خانه جز خانه يى كه در آن پيامبر و على و خديجه ساكن بودند وجود نداشته است ، خبر مشهور عفيف كندى است كه پيش از اين آنرا نقل كرديم و اينكه ابوطالب به او گفت : آيا مى دانى اين كيست ؟ عفيف گفت : نه .
گفت : اين پسر برادرم محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است و اين يكى پسرم على است و اين زن كه پشت سرشان حركت مى كند خديجه دختر خويلد و همسر برادرزاده ام محمد است و به خدا سوگند مى خورم كه من بر روى تمام زمين كسى را كه بر آيين باشد جز همين سه تن نمى شناسم .

اما داستان شيون شيطان ، چنين است كه ابوعبدالله احمد بن حنبل در مسند خود از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : در سپيده دم آن شبى كه رسول خدا را به معراج برده بودند، در حجر اسماعيل همراه پيامبر بودم .
نماز مى گزارديم . چون او از نمازش و من از نمازم فارغ شديم ، من بانگ شيون سختى شنيدم و گفتم : اى رسول خدا، اين شيون چيست ؟ فرمود: مگر نمى دانى ! شيون شيطان است . دانسته است كه ديشب مرا به آسمان و معراج برده اند و از اينكه ديگر در اين سرزمين مورد پرستش قرار گيرد نوميد شده است . از پيامبر (ص ) روايت ديگرى هم ، كه شبيه اين است ، روايت شده است و آن اين است كه چون آن هفتاد تن انصار شب بيعت عقبه بيعت كردند، از گردنه ، همان دل شب ، صداى بسيار بلندى شنيده مى شد كه مى گفت : اى مردم مكه اين مذمم (يعنى نكوهيده ، منظورش حضرت محمد (ص ) بوده است ) و از دين برگشتگانند كه بر جنگ با شما هماهنگ شده اند. پيامبر (ص ) به انصار فرمود: آيا مى شنويد چه مى گويد؟ اين ازب العقبه يعنى شيطان گردنه است و اين كلمه به صورت ازبب العقبه هم روايت شده است .

سپس روى به جانب صدا كرد و فرمود: اى دشمن خدا، بشنو! به خدا سوگند من براى ستيز با تو آماده ام .
و از جعفر بن محمد صادق عليه السلام روايت شده فرموده است : على عليه السلام هم ، پيش از آنكه پيامبر (ص ) مبعوث شود، همران آن حضرت ، پرتو را مى ديد و صدا را مى شنيد و پيامبر به على فرموده است : اگر نه اين بود كه من خاتم پيامبرانم تو در پيامبرى شريك بودى ، اينك هم اگر پيامبر نيستى همانا كه تو وصى و وارث پيامبرى ، سرور همه اوصيا و امام همه پرهيزگارانى .

اما خبر وزارت را طبرى در تاريخ خود، از عبدالله بن عباس ، از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : چون اين آيه نازل شد كه و بيم بده خويشاوندان نزديك خود را  پيامبر (ص ) مرا فرا خواند و فرمود: اى على ! خداوند فرمان داده است كه نخست خويشاوندان نزديك را بيم دهم . سينه ام تنگى گرفته است و مى دانم هر گاه آنان را به اسلام فرا خوانم ناخوشايندى از ايشان خواهم ديد، تا آنكه جبريل عليه السلام پيش من آمد و فرمود: اى محمد اگر آنچه را كه به آن فرمان داده شده اى انجام ندهى ، خدايت عذاب مى كند.

اينك براى ما يك صاع گندم خمير كن و ران گوسپندى را بپز و كاسه يى را از شير آكنده ساز و سپس اعقاب عبدالمطلب را جمع كن تا با آنان سخن گويم و آنچه را به آن ماءمور شده ام به ايشان تبليغ كنم . من همانگونه كه فرمان داد رفتار كردم و آنان را، كه حدود چهل مرد بودند يا يكى كمتر و بيشتر، فرا خواندم . از عموهاى پيامبر (ص ) آن غذا را كه من پخته بودم خواست . آوردم و همينكه بر زمين نهادم پيامبر نخست پاره گوشتى را برداشت و آنرا با دندان به چند قطعه تقسيم فرمود و در گوشه هاى سينى نهاد و سپس فرمود: در پناه نام خدا بخوريد. شروع به خوردن كردند و چندان خوردند كه به چيز ديگرى نيازمند نشدند. و سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست ، هر يك از ايشان معمولا همان مقدارى را كه براى جمع ايشان آوردم مى خورد. سپس پيامبر به من فرمود: اى على اين قوم را بياشامان ! و من همان كاسه شير را آوردم . همگان از آن آشاميدند و سيراب شدند و به خدا سوگند مى خورم كه فقط يك مرد از ايشان معمولا همان مقدار شير مى آشاميد. و همينكه پيامبر (ص ) خواست با آنان سخن بگويد، ابولهب پيشى گرفت و گفت : اين صاحب شما يعنى پيامبر (ص ) سخت فرداى آن روز به من فرمود: اى على ديروز آن مرد همانگونه كه شنيدى در سخن گفتن بر من پيشى گرفت و آن قوم پيش از آنكه من سخنى بگويم پراكنده شدند.

امروز هم براى ما همانگونه خوراكى فراهم ساز و آنان را پيش من جمع كن .چنان كردم و آنان را جمع ساختم . پيامبر آن خوراك را خواست پيش آوردم و همچون روز گذشته عمل فرمود و آنان چندان خوردند كه به چيز ديگرى نياز نداشتند. سپس پيامبر فرمود: به ايشان آشاميدنى بياشامان و من همان كاسه شير را آوردم همگى چندان نوشيدند كه سيراب شدند و سپس پيامبر با آنان چنين فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب به خدا سوگند من هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قوم خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام آورده باشد و همانا كه من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند فرمان داده است شما را بر آن آيين دعوت كنم .

كداميك از شما در اين كار مرا يارى مى دهد و وزارتم را بر عهده مى گيرد تا در قبال آن برادر و وصى و جانشين من ميان شما باشد؟ همگان از سخن بازماندند و پاسخ ندادند. من گفتم من ، و در آن ميان از همه آنها كوچكتر و كم و سن و سال تر بودم ، ولى پاهاى من و شكمم از آنان استوارتر و ستبرتر بود و افزودم كه اى رسول خدا! من وزير تو در آن كار خواهم بود. پيامبر (ص ) سخن خويش را تكرار فرمود و آنان همچنان سكوت كردند و من گفتار خود را تكرار كردم . پيامبر (ص ) گريبان مرا با محبت بدست گرفت و فرمود: اين برادر و وصى و جانشين من ميان شماست . از او بشنويد و فرمان بريد. آن قوم برخاستند و مى خنديدند و به ابوطالب مى گفتند: به تو فرمان داد تا از پسرت سخن بشنوى و فرمانبردارى كنى . 

وانگهى از نص كتاب و سنت اين گفتار خداوند متعال كه از قول حضرت موسى بيان فرموده است كه عرضه داشت و براى من از خويشانم وزيرى قرار بده كه هارون برادرم باشد و نيروى مرا با او استوار فرماى و او را در كار من شريك گردان چنين استنباط مى شود كه على وزيرى رسول خدا (ص ) است ، زيرا پيامبر (ص ) در خبرى كه روايت آن مورد قبول فرق اسلامى است به على فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون از موسى است جز اينكه پس از من پيامبرى نيست . و بدينگونه تمام مراتب هارون نسبت به موسى را براى على عليه السلام جمع فرموده است و در اين صورت او وزير رسول خدا و استواركننده بازو و نيروى اوست و اگر نه اين است كه پيامبر (ص ) خاتم پيامبرى هم شريك بود.

همچنين ابوجعفر طبرى در تاريخ خود نقل مى كند كه مردى اميرالمومنين گفت : اى اميرالمومنين ! به چه دليل تو از پسرعمويت ارث مى برى آنهم بدون اينكه از عمويت ارث ببرى ! على عليه السلام سه مرتبه فرمود: هان بشنويد! تا آنكه همگى آماده شدند و گوش فرا دادند سپس فرمود: پيامبر (ص ) فرزندان و فرزندزادگان عبدالمطلب را كه خويشاوندانش بودند در مكه جمع فرمود و چنان بود كه هر يك از ايشان به تنهايى يك بزغاله را مى خورد و ديگى بزرگ شير مى آشاميد.

پيامبر (ص ) فقط يك مد حدود يك كيلو خوراك فراهم فرمود. همگى خوردند و سير شدند و آن خوراك همچنان بر جاى بود، گويى اصلا دست نخورده است و سپس كاسه كوچكى شير خواست كه همگان نوشيدند و سيراب شدند و آن شير همچنان بر جاى بود، گويى هيچ چيز از آن نياشاميده اند. سپس فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ! من نخست ويژه شما برانگيخته شده ام و پس از آن براى همگان .
اينك كداميك از شما با من بيعت مى كند كه در قبال آن برادر و دوست و وارث من باشد؟ هيچكس بر نخاست و من كه از افراد كم سن و سال آن قوم بودم برخاستم .

فرمود: بنشين و سخن خود را سه بار تكرار فرمود و هر بار فقط من بر مى خواستم و مى فرمود بنشين . بار سوم دست بر دست من زد من بيعت كردم و از آن گاه من از پسرعمويم ميراث بردم بدون اينكه از عمويم ميراث بردم . 

(در آخرين بخش اين خطبه كه اميرالمومنين على عليه السلام موضوع پيوستگى و ملازمت خود با رسول خدا (ص ) را بيان فرموده است ، ضمن آن از معجزه يى كه كفار قريش از پيامبر (ص ) خواسته اند تا درختى را فرا خواند، كه با ريشه هايش از جاى خود كنده شود و بيايد و مقابل پيامبر بايستد، سخن گفته است . ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات چنين آورده است ):
اما موضوع درختى كه پيامبر (ص ) آنرا فرا خواند و به حضورش آمد حديثى است كه بسيارى از محدثان آنرا در كتابهاى خويش ‍ آورده اند و متكلمان هم آنرا ضمن بيان معجزات رسول خدا (ص ) نقل كرده اند و بيشتر آنان اين موضوع را همانگونه كه در اين خطبه اميرالمومنين آمده است آورده اند. برخى هم اين موضوع را به صورت مختصر نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) درختى را فرا خواند و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافت به حضورش آمد.

بيهقى اين موضوع را در كتاب دلائل النبوة آورده است و محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب سيره و مغازى به صورت ديگرى نقل كرده است . محمد بن اسحاق مى گويد: ركانة بن عبد يزيد بن هاشم عبدالمطلب بن عبد مناف از همه قريش نسبت به پيامبر (ص ) خشن تر بود. روزى در يكى از دره هاى مكه تنها به رسول خدا برخورد. پيامبر (ص ) به او فرمود: اى ركانة آيا حاضر نيستى از خدا بترسى و آنچه را كه من تو را به آن فرا مى خوانم بپذيرى ؟ ركانه گفت : اگر بدانم آنچه كه مى گويى حق است از تو پيروى مى كنم . پيامبر فرمود. آيا اگر با تو كشتى بگيرم و ترا بر زمين زنم قبول مى كنى كه آنچه من مى گويم حق است ؟ گفت : آرى . فرمود: برخيز تا با تو كشتى بگيرم . ركانه برخاست و همينكه پيامبر به او حمله آورد او را، بدون اينكه از خودش اختيارى داشته باشد، بر زمين زد. ركانه گفت : اى محمد، اين كار را تكرار كن . تكرار كرد و باز هم ركانه را بر زمين زد. ركانه گفت : اى محمد، اين شگفت است كه چنين مرا بر زمين مى زنى ! پيامبر (ص ) فرمودند: اگر بخواهى كه از خدا بترسى و از آيين من پيروى كنى شگفت تر از اين را به تو نشان مى دهم . ركانه گفت : آن چيست ؟ فرمود: همين درختى را كه مى بينى براى تو فرا مى خوانم كه بيايد. ركانه گفت : آنرا فرا خوان و پيامبر (ص ) چنان فرمود و آن درخت حركت كرد و آمد و مقابل رسول خدا (ص ) ايستاد. آنگاه پيامبر (ص ) فرمود: به جاى خود بر گرد و درخت به جاى خود برگشت . ركانة پيش قوم خود برگشت و گفت : اى خاندان عبد مناف ، با اين دوست خود با تمام مردم روى زمين مسابقه جادوگرى دهيد كه هرگز جادوگرتر از او نديده ام و داستان را براى آنان گفت . (ابن ابى الحديد سپس بحث مفصل زير را ايراد كرده است ):

سخن درباره اسلام آوردن ابوبكر و على و ويژگى هاى هر يك از آن دو

شايسته سزاوار است در اين مورد خلاصه آنچه را كه شيخ ابوعثمان جاحظ  در كتاب المعروف العثمانية خود، درباره تفضيل اسلام ابوبكر بر اسلام على عليه السلام ، آورده است بيان كنيم ، زيرا در اين خطبه على عليه السلام به نقل از قريش مى گويد، كه چون او پيامبر (ص ) را تصديق كرده است ، آنان گفته اند: معلوم است كه كار تو را كسى جز اين تصديق نمى كند. زيرا على را كوچك و كم و سن و سال مى دانستند و كار پيامبر را هم كوچك مى شمردند و مى گفتند: در ادعاى او فقط پسربچه يى كم و سن و سال هماهنگ شده است ، و شبهه عثمانيه هم كه جاحظ آنرا تقرير كرده است از همين سخن و شبهه سرچشمه گرفته است و خلاصه آن اين است كه ابوبكر در حالى كه چهل ساله بوده است مسلمان شده است و على عليه السلام در حالى كه هنوز بالغ نشده بوده است اسلام آورده است و بنابراين اسلام ابوبكر افضل است . سپس پاسخها و اعتراضات شيخ ابوجعفر اسكافى را در كتاب معروف خود كه نامش ‍ نقض العثمانيه است مى آوريم و سخن ميان آن دو از بحث درباره اسلام آن دو گذشته است و به بحث درباره افضليت و ويژگيهاى ايشان كشيده است . و اين موضوع خالى از فايده بزرگى نيست ، وانگهى لطافتى دارد كه نبايد اين كتاب از آن خالى بماند و سخن جاحظ و اسكافى به رساله و خطابه شبيه تر است و از بهترين نمونه هاى كتابت و نگارش اين است و اين كتاب ما براى همين كار است . 

ابوعثمان جاحظ گويد: عثمانيه مى گويند افضل امت و سزاوارترين ايشان به امامت ابوبكر بن ابى قحافه عليه ما عليه است كه اسلام آوردن او چنان بوده است كه هيچكس به روزگار مسلمانى او اسلام نياورده بوده است ! و چنين است كه مردم درباره نخستين كسى كه مسلمان شده است اختلاف نظر دارند. گروهى گفته اند ابوبكر است ، گروهى گفته اند زيد بن حارثه است و گروهى گفته اند خباب بن ارت است .

و چون اين اخبار و شمار احاديث و رجال آنرا بررسى مى كنيم و به صحت اساتيد آنان مى نگريم ، مى بينيم خبر تقدم اسلام ابوبكر عمومى تر و رجال آن بيشتر و سندهايش صحيح تر است و خود ابوبكر هم در اين مورد مشهورتر و الفاظ در مورد او آشكارتر است .

وانگهى اشعار صحيح و اخبار فراوانى در اين باره به هنگام زندگى رسول خدا (ص ) و پس از رحلت آن حضرت نقل شده است و ميان اشعار و اخبار فرقى نيست به شرطى كه در اصل آن اتفاق باشد و به صورت صحيح نقل شده باشد، ولى ما به اين موضوع فعلا كارى نداريم و آنرا كنارى مى نهيم ، زيرا به جهت ديگر توانا هستيم و بر آن اعتماد داريم و به همان كمترين چيزى كه در مورد ابوبكر گفته شده است قناعت مى كنيم و حكم مدعى را مى پذيريم . و مى گوييم گروهى را مى بينيم كه مى گويند ابوبكر پيش از زيد و خباب مسلمان شده است و گروهى مى گويند آن دو پيش از او مسلمان شده اند و ميانگين اين كار از همه به عدالت نزديكتر و براى جلب محبت همگان بهتر است و موجب رضايت مخالف هم مى شود و آن اين است كه بگوييم : قبول مى كنيم كه آنان همگى با هم مسلمان شده اند و آنچنان كه شما مى پنداريد اخبار در مورد اسلام هر يك از ايشان برابر و يك اندازه است و هيچيك از دو طرف اين قضيه بر ديگرى برترى ندارد و ما با قبول اين مساءله با استدلال به آنچه در حديث وارد شده است و به آنچه پيامبر (ص ) در مورد او نسبت به غير او روشن ساخته است به امامت او حكم مى كنيم .

گويند: از جمله چيزها كه در مورد تقدم اسلام ابوبكر روايت شده است ، روايتى است كه ابوداود و ابن مهدى از شعبة ، و ابن عيينة از جريرى از ابوهريره نقل مى كنند كه ابوبكر خود مى گفته است : من به خلافت از همه شما سزاوارترم .
مگر نخستين كس نيستم كه نمازگزارده است .
عباد بن صهيب از يحيى بن عمير از محمد بن منكدر نقل مى كند كه رسول خدا (ص ) فرموده است : خداوند مرا به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و براى همه مردم . گفتند: دروغ مى گويى و ابوبكر گفت راست مى گويى .
يعلى بن عبيد روايت مى كند كه مردى پيش ابن عباس آمد و از او پرسيد: چه كسى نخستين مسلمان از ميان مردم است ؟ ابن عباس ‍ گفت : مگر اين سخن شعر حسان بن ثابت را نشنيده اى كه مى گويد:
هر گاه مى خواهى شادى و كار پسنديده يى از برادرى مورد اعتماد به ياد آورى ، برادر خود ابوبكر را به آنچه انجام داد ياد كن . نفر دومى و پيروى كننده پسنديده ديدار و نخستين كس از مردم كه پيامبر را تصديق كرده است . 

و ابومحجن چنين سروده است :
تو، به اسلام آوردن پيشى گرفتى و خداوند گواه است و تو در آن خيمه برافراشته ظاهرا يعنى در جنگ بدر حبيب بودى .
و كعب بن مالك گفته است :
اى برادر تيمى ، تو به دين احمد پيشى گرفتى و به هنگام سختى در غار دوست و مصاحب پيامبر بودى .
ابن ابى شيبة ، از عبدالله بن ادريس و كيع ، از شعبه ، از عمرو بن عمره نقل مى كند كه مى گفته است : نخعى مى گفته است : ابوبكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است .

هيثم ، از يعلى بن عطاء از عمرو بن عنبسة نقل مى كند كه مى گفته است : به حضور پيامبر (ص ) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و پرسيدم : چه كسى با تو بر اين آيين بيعت كرده است ؟ فرمود: آزاده يى و برده يى و من در آن هنگام چهارمين مسلمان بودم . برخى از اصحاب حديث گفته اند: منظور از آزاده ابوبكر و منظور از برده بلال است .

ليث بن سعد، از معاوية بن صالح ، از سليم بن عامر، از ابوامامه نقل مى كند كه مى گفته است : عمرو بن عنبسه براى من نقل كرد كه از پيامبر (ص )، كه در عكاظ بوده اند، پرسيده است : چه كسى از تو پيروى كرده است ؟ فرموده است : آزاده و برده يى كه ابوبكر و بلال باشند.

عمرو بن ابراهيم هاشمى از عبدالملك بن عمير از اسيد بن صفوان كه از اصحاب پيامبر است نقل مى كند كه گفته است : چون ابوبكر در گذشت على عليه السلام آمد و فرمود: اى ابابكر، خدايت رحمت كناد كه از ميان مردم نخستين مسلمان بودى .
عباد، از حسن بن دينار، از بشر بن ابى زينب از عكرمه برده آزاد كرده ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون بنى هاشم را ملاقات مى كنم ، مى گويند: على بن ابى طالب نخستين كسى است كه مسلمان شده است و چون آنانى را كه مى دانند ملاقات مى كنم مى گويند: ابوبكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است .

ابوعثمان جاحظ مى گويد: عثمانيه مى گويند: اگر كسى بگويد شما را چه مى شود كه نام على بن ابى طالب را در اين طبقه نمى آوريد و حال آنكه فراوانى افرادى كه اسلام او را مقدم مى دارند و بسيارى از روايات را در آن باره مى دانيد؟ مى گوييم : روايت صحيح و گواهى استوار را مى دانيم كه او در حالتى كه كودك فريفته و طفل صغيرى بوده است اسلام آورده است و نقل كنندگان اين احاديث را تكذيب نمى كنيم ، در عين حال نمى توانيم اسلام او را به اسلام افراد بالغ ملحق سازيم ، زيرا كسانى كه گفته اند سن او را به هنگام مسلمان شدن پنج سال پنداشته اند و كسانى كه بيشتر گفته اند پنداشته اند كه در آن هنگام نه ساله بوده است . قياس اين است كه ميانگين اين دو روايت گرفته شود و حق اين كار از باطل آن چنين شناخته مى شود كه سالهاى خلافت على و عثمان و عمر و ابوبكر و مدت توقف پيامبر (ص ) را در مدينه و مكه حساب كنيم و چون اين كار را انجام دهيم معلوم مى شود كه همان صحيح است كه على در هفت سالگى مسلمان شده است . ضمنا اين مساءله مورد اجماع است كه على عليه السلام در ماه رمضان سال چهلم هجرت كشته شده است . 

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اگر نه اين است كه جهل و نادانى بر مردم غلبه دارد و آنان تقليد از ديگران را دوست مى دارند، نيازمند به آن نبوديم كه دلايل و سخنان عثمانيه را نقض كنيم و خلاف آنرا بياوريم . همه مردم مى دانند كه دولت و زور و قدرت طرفدار سخنان ايشانند و همه كس مى داند كه شيوخ و علما و اميران چه قدرتى داشته اند و سخنان عثمانيان آشكار و قدرت ايشان پيروز بوده است . از كرامت حكومت برخوردار بوده اند و تقيه هم نداشته اند. وانگهى چه جوايزى تعيين مى كردند كه افراد اخبار و رواياتى در فضيلت ابوبكر نقل كنند و بنى اميه هم در اين باره بسيار تاءكيد داشتند و محدثان هم براى رسيدن به آنچه در دست بنى اميه بود چه بسيار احاديث كه ساختند و پرداختند. بنى اميه در تمام مدت حكومت خود براى به فراموشى سپردن نام على عليه السلام و فرزندانش و خاموش كردن پرتو ايشان از هيچ كوششى فروگذار نبودند و همواره فضائل و مناقب و سوابق ايشانرا پوشيده مى داشتند و مردم را بر دشنام و ناسزاگفتن و لعن كردن آنان بر منابر وا مى داشتند و همواره از شمشير خون علويان فرو مى چكيد و شمارشان اندك و دشمنشان بسيار بود.

در آن مدت علويان يا كشته و اسير بودند يا گريزان و سرگردان و خوار و زبون و بيمناك مواظب خويشتن . حتى كار به آنجا كشيد كه به فقيه و محدث و قاضى و متكلم تذكر داده مى شد و آنانرا به سختى بيم مى دادند و تهديد مى كردند كه نبايد چيزى از فضائل علويان بر زبان آورند، و به هيچكس اجازه نمى دادند گرد ايشان بگردد و چنان شد كه محدثان در چنان تقيه يى قرار گرفتند كه چون مى خواستند از على عليه السلام حديثى نقل كنند با كنايه و بدون تصريح به نام او نقل مى كردند و مى گفتند: مردى از قريش چنين گفت و مردى از قريش چنين كرد، و نام او را بر زبان نمى آوردند.

وانگهى به خوبى مى بينيم كه همه نقيض گويان در نقض فضائل شخص على عليه السلام كوشش كرده اند و هر گونه حيله سازى و تاءويلات نادرست را موجه دانسته اند، اعم از خارجيان از دين بيرون شده و ناصبيان كينه توز و افراد به ظاهر پايدار ولى گنگ و زبان بسته و ناشيان ستيزه گر و منافقان دروغگو و عثمانيان حسود در آن مورد اعتراض ها كرده و طعن ها زده اند، و چه بسيار معتزليانى كه با وجود دانستن مبانى و شناخت موارد شبهه و مواضع طعن و انواع تاءويلات در جستجوى چاره براى باطل كردن مناقب على و تاءويل نادرست از فضائل مشهور او برآمده اند.

گاه آنها را به چيزهايى كه احتمال داده نمى شود تاءويل كرده اند و گاه با مقايسه كردن با موارد ديگر خواسته اند از قدر و منزلت آن بكاهند، با وجود همه اين كارها فضائل او همواره بر قوت و رفعت خود و وضوح و روشنى فزونى گرفته است . و مى دانى كه معاويه و يزيد و مروانيانى كه پس از آن دو بودند در تمام مدت پادشاهى خودشان ، كه بيش از هفتاد سال طول كشيده است ، از هيچ كوششى در واداشتن مردم به دشنام دادن و لعن كردن و پوشيده نگهداشتن فضائل و مناقب و سوابق او خوددارى نكردند.

خالد بن عبدالله واسطى از حصين بن عبدالرحمان ، از هلال بن يساف ، از عبدالله بن ظالم نقل مى كند كه مى گفته است : چون با معاويه بيعت شد مغيرة بن شعبه خطيبانى را برپا داشت كه على عليه السلام را لعن كنند. سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل مى گفت : آيا اين مرد ستمگر را نمى بينيد كه به لعن كردن مردى از اهل بهشت فرمان سليمان بن داود، از شعبه ، از حر بن صباح نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم عبدالرحمان بن اخنس مى گفت : حضور داشتم كه مغيرة بن شعبه خطبه خواند و از على عليه السلام نام برد و دشنامش ‍ داد.

ابوكريب مى گويد: ابواسامه از قول بن مثنى نخعى ، از رياح بن ثابت براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در حالى كه مغيرة بن شعبه در مسجد بزرگ كوفه نشسته بود و گروهى پيش او بودند، مردى به نام قيس بن علقمه پيش او آمد. مغيره روى به او كرد و شروع به دشنام دادن على (ع ) كرد.

محمد بن سعيد اصفهانى ، از شريك ، از محمد بن اسحاق ، از عمر بن على بن حسين ، از پدرش على بن حسين عليهماالسلام روايت مى كند كه مى گفته است : مروان به من گفت : ميان آن قوم هيچكس به اندازه سالار شما على عليه السلام از سالار ما عثمان دفاع نكرد. گفتم : پس شما را چه مى شود كه او را از روى منبرها دشنام مى دهيد؟ گفت : كار و حكومت ما بدون آن مستقيم و روبراه نمى شود.
ابوغسان مالك بن اسماعيل نهدى از ابن ابى سيف نقل مى كند كه مى گفته است : مروان خطبه مى خواند و حسن عليه السلام پايين منبر نشسته بود. مروان به على عليه السلام دشنام داد. حسن فرمود: اى مروان واى بر تو آيا اين كسى را كه دشنام دادى بدترين مردم است ؟ گفت : نه ، كه بهترين مردم است .

همچنين ابوغسان مى گويد: عمر بن عبدالعزيز مى گفت : پدرم خطبه مى خواند و همواره نيكو سخن مى گفت ولى همينكه به يادكردن از نام على و دشنام دادن به او مى رسيد زبانش بند مى آمد و رنگ چهره اش زرد و حالش دگرگون مى شد.
در اين باره با او گفتگو كردم . گفت : تو اى حال مرا فهميده اى ؟ اگر اين گروه آنچه را كه پدرت از على مى داند بدانند، حتى يك مرد هم از ما پيروى نخواهد كرد.

ابوعثمان گويد ابواليقظان  براى ما نقل كرد كه روز عرفه مردى از پسران عثمان پيش هشام بن عبدالملك آمد و گفت : امروز روزى است كه خليفگان در آن لعن كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند.

عمرو بن قناد، از محمد بن فضيل ، از اشعث بن سوار نقل مى كند كه مى گفته است : عدى بن ارطاة  على عليه السلام را بر منبر دشنام داد. حسن بن بصرى گريست و گفت : امروز مردى دشنام داده شد كه در اين جهان و جهان ديگر برادر پيامبر (ص ) است .
عدى بن ثابت از اسماعيل بن ابراهيم نقل مى كند كه مى گفته است : من و ابراهيم بن يزيد در مسجد كوفه كنار درهاى بنى كده براى نماز جمعه نشسته بوديم .

مغيره بيرون آمد و شروع به خطبه نماز جمعه كرد. نخست خدا را ستايش كرد و سپس در آنچه مى خواست سخن گفت و آنگاه در پوستين على عليه السلام در افتاد.

ابراهيم بر زانو ياران من زد و گفت : بيا خودمان سخن گوييم كه ديگر در نماز جمعه نيستيم ، مگر نمى شنوى كه اين چه مى گويد!
عبدالله بن عثمان ثقفى مى گويد: ابن ابى سيف براى ما گفت : يكى از پسران عامر بن عبدالله بن زبير به فرزندش مى گفت : پسركم از على (ع ) جز به نيكى نام مبر كه بنى اميه هشتاد سال بر منابر خود او را لعنت كردند و خداوند با اين كار بر رفعت على افزود. دنيا هرگز چيزى را بنا نمى كند مگر اينكه خودش آنرا ويران مى كند، ولى دين هرگز چيزى را نمى سازد كه ويران كند.

عثمان بن سعيد مى گويد مطلب بن زياد، از ابوبكر بن عبدالله اصفهانى براى ما نقل كرد كه براى بنى اميه پسرخوانده زنازاده يى بنام خالد بن عبدالله بود كه همواره على عليه السلام را دشنام مى داد. روز جمعه يى در حالى كه براى مردم خطبه مى خواند گفت : به خدا سوگند كه رسول خدا هرگز على را به حكومتى نگماشت كه مى دانست چگونه است ، ولى چاره نداشت كه دامادش بود. در اين هنگام سعيد بن مسيب كه در حال چرت زدن بود چشمش را گشود و گفت : اى واى بر شما! اين خبيث چه گفت ، كه من ديدم مرقد مطهر رسول خدا شكاف برداشت و آن حضرت مى فرمود: اى دشمن خدا دروغ مى گويى .

قتادة روايت مى كند و مى گويد: اسباط بن نصر همدانى از قول سدى نقل مى كرد كه مى گفته است : در مدينه كنار محله احجارالزيت بودم . ناگاه شترسوارى آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام داد. مردم گرد او جمع شدند و او را مى نگريستند.
در همين حال كه او دشنام داد، سعد بن ابى وقاص رسيد و گفت : بارخدايا اگر اين مرد بنده شايسته و نيكوكار ترا دشنام مى دهد، هم اكنون بدبختى و زبونى او را به مسلمانان نشان بده . چيزى نگذشت كه شترش رم كرد و او بر زمين افتاد و گردنش در هم شكست .

عثمان بن ابى شبيه ، از عبدالله بن موسى ، از فطر بن خليفه ، از ابوعبدالله جدلى نقل مى كند كه مى گفته است : به حضور ام سلمه كه خدايش رحمت كناد رسيدم . به من گفت : آيا كار به آنجا رسيده است كه به رسول خدا دشنام داده مى شود و شما زنده ايد؟

گفتم : چگونه ممكن است و كجا چنين چيزى بوده است ؟ مگر به على عليه السلام و هر كس او را دوست بدارد دشنام داده نمى شود.
عباس بن كار ضبى گويد: ابوبكر هذلى ، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : ابن عباس به معاويه گفت : آيا از دشنام دادن به اين مرد خوددارى نمى كنى ؟ گفت : نه ، تا آنگاه كه كودكان بر آن پرورش يابند و بزرگ شوند و بزرگان پير و شكسته گردند، و چنان شد كه چون عمر بن عبدالعزيز از دشنام دادن به على خوددارى كرد، گفتند: ترك سنت كرده است .

گويد: از ابن مسعود به صورت موقوف يا مرفوع  نقل شده كه خطاب به مردم مى گفته است : در چه حال خواهيد بود، چون فتنه يى شما را فرا رسد كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن شكسته و فرتوت شود و آن فتنه ميان مردم چنان جريان يابد كه آنرا سنت پندارند و چون چيزى از آن تغيير كند گويند سنت دگرگون شده است .

ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين را مى دانيد كه چه بسا اتفاق مى افتد كه برخى از پادشاهان سخنى يا آيينى پديد مى آورند و فقط به منظور خاص و هواى دل خودشان است و مردم را بر آن كار وا مى دارند، آنچنان كه چيز ديگرى غير از آنرا نمى شناسند. آنچنان كه حجاج بن يوسف مردم را وادار به خواندن قرآن به قراءت عثمان و ترك قراءت ابن مسعود و ابى بن كعب كرد و در آن مورد بيم و تهديدى به مراتب كمتر از آنچه خودش و ستمگران بنى اميه و سركشان بنى مروان در مورد على و فرزندان و شيعيانش انجام دادند انجام داد و با آنكه او فقط حدود بيست سال حكومت كرد هنوز حجاج نمرده بود كه همه مردم عراق فقط به قراءت عثمان متفق شدند و فرزندانشان رشد كردند و هيچ قراءت ديگرى غير از قراءت عثمان را نمى شناختند و اين به سبب آن بود كه پدران از آن خوددارى مى كردند و معلمان هم از تعليم آن خويشتن دارى ، چنان شد كه اگر قراءت عبدالله بن مسعود يا ابن ابى كعب بر آنان خوانده مى شد آنرا نمى شناختند.

حتى بر آن گمان ناخوش و مسخره مى بردند، زيرا بر آن عادت نداشتند و مدتى هم در جهالت بودند. و چون بر رعيت به زور غلبه كنند و ايام چيرگى بر ايشان طولانى شود و ترس و بيم ميان ايشان رايج شود و تقيه آنانرا فرا گيرد، ناچار به سكوت و زبونى هماهنگ مى شوند و روزگار همواره از بينش آنان مى گيرد و انديشه آنان را مى كاهد و از سرشت ايشان مى شكند تا به آنجا كه بدعتى را كه پديد آورده اند بر سنتى كه مى شناخته اند ترجيح مى نهند، بلكه آن بدعت ، سنت اصيل را به فراموشى مى سپارد. و مى دانيم كه حجاج و كسانى كه امثال او را ولايت مى دادند چون عبدالملك و وليد و ديگر فرعون هاى بنى اميه و بنى مروان كه پيش و بعد از آنان بودند و در پوشيده داشتن محاسن و فضايل على عليه السلام و فرزندان و شيعيان او و ساقط كردن قدر و منزلت ايشان به مراتب حريص تر و كوشاتر بودند از ساقطكردن قراءت عبدالله بن مسعود و ابن ابى كعب ، زيرا به هر حال آن قرائت ها سبب زوال پادشاهى و تباهى حكومت و روشن شدن وضع زشت ايشان نمى شد و حال آنكه در مشهورشدن فضل على عليه السلام و فرزندان آن حضرت و آشكارساختن محاسن آنان هلاك و نابودى ايشان قرار داشت و موجب مى شد حكم قرآن مجيد كه آنرا يك سو نهاده بودند بر آنان چيره شود.

بدين سبب در پوشيده داشتن فضائل على عليه السلام سخت كوشش مى كردند و مردم را بر پوشيده نگه داشتن آن مجبور مى ساختند، ولى خداوند متعال در مورد او و فرزندانش جز درخشش و پرتوافشانى بيشتر چيز ديگرى را نخواست و به خواست خدا محبت ايشان در دلها در حد شيفتگى و شدت و نام آنان در حد كمال شهوت و فراوانى و حجت آنان در حد وضوح و كمال قوت و شاءن و فضيلت آنان برتر و قدر و منزلت ايشان بزرگتر شد. و در نتيجه اهانت زمامداران عزيزتر شدند و آنچه آنان خواستند ياد ايشان را بميرانند بيشتر زنده شد و هر شر و بدى كه نسبت به على عليه السلام و فرزندانش اراده كردند مبدل به خير و نيكى شد و در نتيجه آنقدر از فضائل و خصائص و مزاياى او و سوابق آن حضرت براى ما نقل مى شود و به دست ما مى رسد كه هيچيك از پيشگامان از او مقدم نيستند و هيچكس با او برابر نيست و هر كس بخواهد همپايه او شود هرگز به او نمى رسد، و حال آنكه قاعده بر اين است كه اگر على به شهرت كعبه و همچون آثار و احاديث محفوظه هم مى بود، با اين مبارزه يى كه آنرا وصف كرديم ، حتى يك كلمه درباره فضائل او بدست ما نرسد.

اسكافى سپس چنين مى گويد: اما آنچه كه جاحظ در مورد امامت ابوبكر به آن استناد كرده است ، كه او نخستين كسى است كه مسلمان شده است ، اگر اين خبر صحيح و استدلال به آن درست مى بود، خود ابوبكر روز سقيفه به آن استناد مى كرد و ما نمى بينيم كه او چنان كرده باشد، زيرا ابوبكر دست عمر و ابوعبيده بن جراح را گرفت و به مردم گفت : من براى شما به خلافت يكى از اين دو راضى هستم و با هر يك از آن دو كه مى خواهيد بيعت كنيد. و اگر اين احتجاج جاحظ درست مى بود هرگز عمر نمى گفت بيعت ابوبكر گرفتارى يى بود كه خداوند شر آنرا حفظ فرمود.

وانگهى لازم بود يكى از مردم چه در دوره امامت و پيشوايى ابوبكر و چه پس از آن همين ادعا را مى كرد كه او به سبب اينكه نخستين مسلمانان است بايد پيشوا باشد و ما هيچكس را نمى شناسيم كه چنين ادعايى در مورد او كرده باشد، علاوه بر اينكه عموم و جمهور محدثان چيزى جز اين ننوشته اند كه ابوبكر پس از چند مرد اسلام آورده است كه از جمله ايشان على بن ابى طالب و برادرش جعفر و زيد بن حارثه و ابوذر غفارى و عمرو بن عنبسة سلمى و خالد بن سعيد بن عاص و خياب بن ارت هستند، و چون در روايات صحيح و اسانيد مورد اعتماد و استوار تاءمل كنيم ، همه آنها را چنين مى يابيم كه گوياى اين موضوع است كه على عليه السلام نخستين مسلمان است كه اسلام آورده است .

اما روايت از ابن عباس كه ابوبكر نخستين مسلمان از ميان صحابه است همانا كه از او بر خلاف اين موضوع بيشتر روايت كرده اند و مشهورتر است . از جمله روايتى است كه آنرا يحيى بن حماد از ابوعوانه و سعيد بن عيسى از ابوداود طياليسى از عمرو بن ميمون از ابن عباس آورده اند كه گفته است : نخستين كس از مردان كه نماز گزارده على عليه السلام است .

و حسن بصرى روايت كرده و گفته است : عيسى بن راشد، از ابوبصير، از عكرمة از ابن عباس ، براى ما روايت كرد، كه گفته است : خداوند متعال استغفار براى على عليه السلام را در قرآن بر هر مسلمانى واجب فرموده ، در آنجا كه گفته است :پروردگارا براى ما و براى برادران ما كه در ايمان بر ما پيشى گرفته اند غفران خود را عنايت فرماى . بنابراين همگان كه پس از على اسلام آورده اند براى على عليه السلام طلب غفران مى كنند.

و سفيان بن عيينة ، از ابن ابى نجيح ، از مجاهد، از ابن عباس ، روايت مى كند كه مى گفته است : پيشى گيرندگان سه تن هستند: يوشع بن نون كه به ايمان آوردن موسى (ع ) از همگان سبقت گرفت و صاحب يس كه به گرويدن به عيسى (ع ) پيشى گرفت و على بن ابى طالب كه به گرويدن به محمد كه كه بر آن دو سلام باد پيشى گرفت .

و اين گفتار ابن عباس در مورد سبقت على (ع ) به اسلام و اين احاديث ثابت تر و شهره تر از حديث شعبى است ، علاوه بر اينكه از خود شعبى هم خلاف آن روايت شده است و چنين است كه ابوبكر هذلى و داود بن ابى هند از شعبى نقل مى كنند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) در مورد على عليه السلام فرموده اند: اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده است و همراه من نماز گزارده است . اسكافى مى گويد: از ديگر اخبارى كه در كتابهاى صحيح و با سندهاى استوار، در مورد سبقت اسلام على عليه السلام آمده است ، روايتى است كه شريك بن عبدالله از سليمان بن مغيرة از زيد بن وهب از عبدالله بن مسعود نقل كرده كه مى گفته است : نخستين چيزى كه از كار رسول خدا (ص ) ديدم آن بود كه با تنى چند از عموها و خويشاوندانم و گروهى از قوم خودم به مكه آمدم .

كار ما عطرفروشى بود ما را پيش عباس بن عبدالمطلب بردند وقتى پيش او رسيديم كنار چاه زمزم نشسته بود.در همان حال كه ما پيش او نشسته بوديم ناگاه مردى از در صفا وارد شد و پيش آمد.دو جامه سپيد بر تن داشت . زلفى تا نيمه گوشها داشت . موهايش مجعد و بينى او عقابى و زيبا، چشمانش مشكى و شهلا و ريش او پرپشت و دندانهايش رخشان بود. رنگ چهره اش سپيدى بود كه به سرخى مى زد، گويى ماه شب چهاردهم بود.

بر سمت راشتش نوجوانى در حد بلوغ يا به بلوغ رسيده و خوش سيما حركت مى كرد و پشت سر آن دو، بانويى حركت مى كرد كه زيبايى هاى خود را پوشيده بود. نخست آهنگ حجرالاسود كردند. آن مرد و آن نوجوان حجر را استلام كردند و پس از آنان ، آن بانو استلام كرد. آنگاه آن مرد هفت بار گرد خانه طواف كرد. آن نوجوان و آن بانو همراهش طواف كردند. پس از آن روى به حجر اسماعيل آوردند. آن مرد ايستاد و دستهاى خود را بلند كرد و تكبير گفت . نوجوانان كنار او و آن بانو پشت سرشان ايستادند و آن دو هم دستهاى خود را برافراشتند و تكبير گفتند.

آن مرد قنوت طولانى خواند و به ركوع رفت كه آن دو نيز چنان كردند. سپس مرد از ركوع برخاست و مدتى همچنان ايستاده درنگ كرد و نوجوان و زن هم همانگونه رفتار كردند. ما كه چيزى را ديديم كه براى ما ناآشنا بود كه در مكه انجام آنرا نديده بوديم ، روى به عباس كرديم و به او گفتم : اى اباالفضل ! ما چنين آيينى را تا كنون ميان شما نمى شناختيم . گفت : برادرزاده من محمد بن عبدالله است و اين نوجوان هم پسر برادر ديگرم ، يعنى على بن ابى طالب ، است و اين زن هم خديجه دختر خويلد و همسر محمد است و به خدا سوگند بر روى زمين كسى جز اين سه نفر متدين به اين دين نيست .

در حديثى هم كه موسى بن داود، از خالد بن نافع ، از عفيف بن قيس كندى نقل كرده است همچنين مالك بن اسماعيل نهدى و حسن بن عنبسة وراق و ابراهيم بن محمد بن ميمونه ، همگى از سعيد بن جشم ، از اسد بن عبدالله بجلى ، از يحيى بن عفيف بن قيس از پدرش ، آنرا نقل كرده اند چنين آمده كه عفيف مى گفته است : من در دوره جاهلى عطرفروش بودم . به مكه آمدم و پيش عباس بن عبدالمطلب منزل كردم . در همان حال كنار عباس نشسته بودم و به كعبه مى نگريستم و خورشيد ميان آسمان حلقه زده بود. جوانى كه زيبايى گويى ماه در چهره اش خانه داشت آمد.

نگاهى به آسمان افكند و به خورشيد نگريست . سپس روى به جانب كعبه آورد و چون نزديك آن رسيد استوار بر پاى ايستاد كه نماز گزارد. از پى او نوجوانى آمد كه چهره اش چون شمشير يمانى مى درخشيد و پشت سر آن دو ايستاد. آن جوان به ركوع آمد و آن دو هم چنان كردند و سپس براى سجده آهنگ زمين كرد، آن دو هم با او سجده كردند. من به عباس گفتم : اى اباالفضل ، سخت كارى است !

گفت : آرى . سوگند به خدا كه چنين است . آيا مى دانى اين جوان كيست ؟ گفتم : نه . گفت : برادرزاده من است . اين محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين نوجوان كيست ؟ گفتم : نه . گفت : اين برادرزاده ديگر من است . اين على بن ابى طالب بن عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين زن كيست ؟ گفتم ، نه . گفت : اين دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزى است . اين خديجه همسر همين محمد است . و اين محمد چنين مى گويد كه خداى او خداى آسمان و زمين است و همان خداوند او را بر اين آيين فرمان داده است و او همينگونه كه مى بينى بر آن آيين است و مى پندارد كه پيامبر است و او بر را بر اين اعتقاد همين نوجوان يعنى على كه پسرعموى اوست و همين زن كه خديجه و همسر اوست تصديق كرده اند و من روى تمام زمين كسى را بر اين آيين جز همين سه نفر نمى شناسم . عفيف  مى گويد به عباس گفتم : شما چه مى كنيد و چه مى گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند و منظور او و برادرش ابوطالب بود.

عبيدالله بن موسى و فضل بن دكين و حسن بن عطيه همگى ، از خالد بن طهمان ، از نافع بن ابى نافع ، از معقل بن يسار،نقل مى كنند كه مى گفته است : مشغول مواظبت از پيامبر (ص ) بودم . فرمود: آيا موافقى از فاطمه (ع ) ديدار كنيم ؟ گفتم : آرى ، اى رسول خدا! برخاست و در حالى كه به من تكيه داده بود راه مى رفت و فرمود: سنگينى بدن مرا كسى غير از تو فرشتگان بر دوش مى كشند و پاداش آن براى تو خواهد بود. معقل مى گويد: به خدا سوگند كه گويى از سنگينى پيامبر (ص ) چيزى بر من نبود. به حضور فاطمه عليهاالسلام رسيديم . پيامبر به او فرمودند: چگونه يى و خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : اندوهم بسيار و غم من شديد است كه زنان به من گفتند: پدرت ترا به همسرى فقيرى داد كه مالى ندارد! پيامبر فرمود: آيا خشنود نيستى كه تو را به همسرى نخستين و قديمى ترين مسلمان امت خود در آوردم كه علمش از همه بيشتر و خردش و بردبارى او از همگان برتر است ؟
گفت : آرى اى رسول خدا خشنودم .
اين خبر را يحيى بن عبدالحميد و عبدالسلام بن صالح هم ، از قيس بن ربيع ، از ابوايوب انصارى ، با همين الفاظ يا نظير آن روايت كرده اند.

عبدالسلام بن صالح ، از اسحاق ازرق ، از جعفر بن محمد (ع )، از پدرانش نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) فاطمه را به على تزويج فرمود: زنان پيش او رفتند و گفتند: اى دختر رسول خدا! فلان و بهمان از تو خواستگارى كردند و پدرت آنان را پاسخ داد و ترا به ازدواج بينوايى درآورد كه مالى ندارد. و چون پيامبر (ص ) به ديدار فاطمه آمد، اثر آنرا در چهره او ديد و فاطمه هم موضوع را براى پدر بازگو كرد. رسول خدا فرمود: اى فاطمه ! خداوند به من فرمان داد و من تو را به كسى كه پيش از همه مسلمان شده است و از همگان علم بيشتر و خرد و بردبارى فزونتر دارد و تزويج كردم و تو را بدون فرمان آسمانى به ازدواج او در نياوردم . مگر نمى دانى كه او در اين جهان و آن جهان برادر من است !

عثمان بن سعيد، از حكم بن ظهير، از سدى نقل مى كند كه ابوبكر و عمر هر دو از فاطمه (ع ) خواستگارى كردند. پيامبر (ص ) به هر دو پاسخ منفى داد و فرمود: به اين كار فرمان داده نشده ام . و چون على عليه السلام خواستگارى كرد، پيامبر فاطمه (ع ) را به او تزويج فرمود و به او گفت : من ترا به همسرى كسى درآوردم كه اسلامش از همه قديمى تر است ، و سپس دنباله حديث را نقل مى كند و مى گويد: اين خبر را جماعتى از صحابه ، از جمله اسماء دختر عميس و ام ايمن و ابن عباس و جابر بن عبدالله نقل كرده اند.

اسكافى مى گويد: محمد بن عبدالله بن ابى رافع ، از پدرش ، از جدش ابورافع نقل مى كند كه مى گفته است : به ربذه رفتم تا از ابوذر توديع كنم . چون خواستم برگردم به من و مردمى كه همراهم بودند گفت : به زودى فتنه يى خواهد بود. از خدا بترسيد و بر شما باد به ملازمت پير گرانقدر على ابن ابى طالب ، از او پيروى كنيد كه من خود شنيدم پيامبر (ص ) به او فرمود: تو نخستين كسى هستى كه به من ايمان آورده اى و نخستين كس هستى كه روز قيامت با من دست خواهى داد. تو صديق اكبر و فاروقى هستى كه ميان حق و باطل فرق مى گذارى و تو سالار مومنانى و مال سالار كافران است . تو برادر و وزير منى و بهترين كسى هستى كه پس از خود باقى مى گذارم . وام مرا خواهى پرداخت و عده هاى مرا برآورده خواهى ساخت .

گويد: ابن ابى شيبة ، از عبدالله بن نمير، از علاء بن صالح ، از منهال بن عمرو، از عباد بن عبدالله اسدى ، نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم ، على بن ابى طالب مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدايم . من صديق اكبرم . اين سخن را كسى غير از من نمى گويد، مگر دروغگو، و من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم .

معاذه دختر عبدالله عدويه مى گويد: شنيدم كه على عليه السلام بر منبر بصره خطبه مى خواند و مى گفت : من صديق اكبرم . پيش از آنكه ابوبكر ايمان آورد، ايمان آوردم و پيش از آنكه او مسلمان شود مسلمان شدم .
حبة بن جوين عرنى نقل مى كند كه از على عليه السلام شنيده كه مى فرموده است : من نخستين مردى هستم كه همراه رسول خدا اسلام آورده است . اين روايت را ابوداود طياليسى از شعبه ، از سفيان ثورى ، از سلمة بن كهيل ، از حبة بن جوين روايت كرده است .
عثمان بن سعيد خراز، على بن حرار، از على بن عامر، از ابوالحجاف ، از حكيم وابسته زاذان نقل مى كند كه مى گفته است : از على شنيدم كه مى فرمود: من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم . در آن هنگام ما سجده مى كرديم و در نمازها ركوع نمى كرديم و نخستين نمازى كه در آن ركوع كرديم نماز عصر بود، و من گفتم : اى رسول خدا اين چيست ؟ فرمود: به انجام آن فرمان داده شده ام .
اسماعيل بن عمرو، از قيس بن ربيع ، از عبدالله بن محمد بن عقيل ، از جابر بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) روز دوشنبه نماز گزارد و على روز سه شنبه يعنى يك روز پس از آن نماز گزارد. و در روايت ديگرى از انس بن مالك نقل شده است كه پيامبر (ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه پس از آن مسلمان شد.

و ابورافع روايت مى كند كه پيامبر (ص ) نخستين نمازى كه گزارد نماز صبح روز دوشنبه بود. خديجه آخر همان روز نماز گزارد و على عليه السلام سه شنبه يى كه فرداى آن روز بود نماز گزارد.
اسكافى مى گويد: و با روايات مختلف فراوان از زيد بن ارقم و سلمان فارسى و جابر بن عبدالله و انس بن مالك نقل شده است كه على عليه السلام نخستين كسى است كه مسلمان شده است و اسكافى آن روايات را با اسامى راويان نقل كرده است . سلمة بن كهيل از قول راويان خود كه ابوجعفر اسكافى آنان را در كتاب خود نام مى برد نقل مى كند كه پيامبر (ص ) خطاب به مسلمانان فرموده اند: نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من وارد مى شود و نخستين كس از شما كه مسلمان شده است على بن ابى طالب است .

ياسين بن محمد بن ايمن ، از ابوحازم وابسته آزاد كرده ابن عباس ، از ابن عباس ، نقل مى كند كه مى گفته است : از عمر بن خطاب شنيدم مى گفت : از على بن ابى طالب دست برداريد كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم مى فرمود: او را خصلتهايى است كه اى كاش يكى از آنها در همه خاندان خطاب مى بود و براى من دوست داشتنى تر از همه چيزهايى است كه خورشيد بر آن مى تابد. و چنان بود كه روزى من و ابوبكر و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و ابوعبيدة ، همراه تنى چند از ياران رسول خدا (ص ) در جستجوى آن حضرت بوديم ، تا آنكه بر در خانه ام سلمه رسيديم على را ديديم كه بر دستگيره در تكيه داده است . گفتيم : مى خواهيم به حضور پيامبر برسيم . گفت : بر جاى باشيد كه آن حضرت در خانه است . در اين هنگام پيامبر (ص ) بيرون آمد و ما بر گرد آن حضرت براه افتاديم .

پيامبر (ص ) به على عليه السلام تكيه داد و با دست خويش بر دوش او زد و فرمود: اى على مژده بر تو باد كه با مخاصمه مى شود و تو با هفت خصلت بر مردم برترى دارى كه هيچكس ياراى ستيز در هيچ مورد از آن هفت خصلت را با تو ندارد. تو نخستين مسلمان از ميان مردمى و از همه مردم به ايام الله داناترى … و سپس دنباله حديث را گفته است .

گويد: ابوسعيد خدرى هم از پيامبر (ص ) نظير اين حديث را نقل مى كند. گويد: ابوايوب انصارى از رسول خدا (ص ) روايت مى كند كه فرموده است : همانا كه فرشتگان بر من و على عليه السلام هفت سال درود مى فرستادند و اين بدان سبب بود كه در آن هفت سال هيچ مردى جز او با من نماز نگزارد.

ابوجعفر اسكافى مى گويد: اما آنچه كه جاحظ نقل كرده و گفته است : پيامبر (ص ) فرموده است : همانا كه از من آزاده يى و برده يى پيروى كرده اند. در اين حديث نامى از ابوبكر و بلال نيامده است ، وانگهى چگونه ممكن است درست باشد و حال آنكه ابوبكر بلال را پس از ظهور اسلام در مكه خريده است و همينكه بلال اسلام خود را ظاهر ساخت امية بن خلف شروع به آزار او كرد و اين موضوع به هنگامى نبوده كه اسلام و دعوت پيامبر (ص ) پوشيده باشد و در آغاز كار اسلام هم نبوده است و گفته شده است : منظور از آزاده على بن ابى طالب و از برده زيد بن حارثه است .

محمد بن اسحاق هم همين روايت را نقل كرده و هم گفته است كه اسماعيل بن نصر صفار، از محمد بن ذكوان ، از شعبى ، نقل مى كند كه مى گفته است : حجاج بن حسن بصرى در حالى كه گروهى از تابعين پيش او بودند و سخن از على عليه السلام مى رفت ، گفت : اى حسن تو درباره على چه مى گويى ؟ گفت : چه بگويم ! او نخستين كسى است كه روى به قبله نماز گزارد و دعوت رسول خدا (ص ) را پذيرفت ، و همانا على را منزلتى در پيشگاه خداوند و قرابتى به رسول خدا (ص ) است و او را سوابقى است كه هيچكس ‍ نمى تواند آنرا رد كند. حجاج سخت خشمگين شد و از روى تخت برخاست و درون يكى از حجره ها رفت و فرمان داد ما برگرديم .

شعبى مى گويد: ما گروهى بوديم كه هيچكس از ما نبود كه براى تقرب به حجاج به على عليه السلام دشنام ندهد، جز حسن بصرى كه خدايش رحمت كناد.

محرز بن هشام ، از ابراهيم بن سلمه ، از محمد بن عبيدالله ، نقل مى كند كه مى گفته است : مردى به حسن بصرى گفت : چگونه است كه ترا نمى بينيم بر على (ع ) ستايش كنى ؟ گفت : آخر چگونه ممكن است كه شمشير حجاج خونبار است . همانا كه او نخستين كسى است كه اسلام آورده است و همين شما را بس است .اسكافى مى گويد: اينها اخبار و روايات بود.

اما اشعارى كه روايت شده بسيار معروف و فراوان و منتشر است و از جمله اين گفتار و سروده عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب است كه آنرا در پاسخ وليد بن عقبة بن ابى معيط سروده است .
همانا پس از محمد (ص ) ولى امر على است كه در همه جنگها همراهش بوده است ، آرى او به حق وصى و همتاى رسول خدا و نخستين كسى است كه نماز گزارده و تسليم شده است
از ميان همه خويشاوندان فقط او وصى رسول خدا و سواركار دلبر آن حضرت از ديرباز و نخستين كسى است كه از ميان همه مردم جز برگزيده زنان خديجه نماز گزارده است ، و خداوند صاحب نعمتهاست .
و ابوسفيان حرب بن امية بن عبد شمس هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد چنين سرود:

هرگز نمى پنداشتم كه حكومت از بنى هاشم بويژه از ابوالحسن به ديگرى منتقل شود. مگر او نخستين كسى نيست كه سوى قبله آنان نماز گزارده و داناترين مردم به سنتها و احكام نيست !
و ابوالاسود ضمن تهديد طلحه و زبير چنين سروده است :
همانا كه على در مكه نخستين عبادت كنندگان بود و در آن هنگام خداوند عبادت نمى شد.
سعيد بن قيس همدانى ضمن رجزهاى خود در جنگ صفين چنين سروده است :
اين على و پسرعموى مصطفى است و بنابر آنچه روايت شده نخستين كسى است كه دعوت پيامبر را پذيرفته است . او امام است و به هر كس گمراه شود اهميتى نمى دهد.
زفر بن يزيد بن حذيفه اسدى چنين سروده است :
على را احاطه كنيد و ياريش دهيد كه او وصى است و در اسلام نخستين نختستينهاست …
گويد: اشعار هم هنگامى كه هر دو گروه آنرا مكرر و به صورت اتفاق نقل كرده باشند دليل و برهان است .
اما سخن جاحظ كه مى گويد ميانگين كارها اين است كه اسلام ابوبكر و ديگران را با هم قرار بدهيم ، با اين سخن برهان و حجت خويش را در مورد پيشوايى ابوبكر و امامت او باطل كرده است ، زيرا جاحظ نخست به سبقت اسلام ابوبكر استدلال كرده است و اينك از آن برگشته است .

ابوجعفر اسكافى مى گويد: بايد به آنان گفته شود: ما را نيازى به اثبات پيشى گرفتن على عليه السلام به مسلمان شدن نيست ، زيرا شما خود در اين موضوع با ما متفق هستيد كه او پيش از همه مردم مسلمان شده است و اين ادعاى شما كه او مسلمان شده ، ولى طفل بوده است ادعايى است كه حجتى ندارد و قابل قبول نيست .

و اگر بگوييد: اين ادعاى شما هم كه او مسلمان شده و بالغ بوده است حجتى ندارد و قابل قبول نيست ، در پاسخ شما مى گوييم : اسلام على كه به عقيده و حكم خودتان ثابت شده است و حال آنكه اگر در آن حال كودك بوده باشد، در حقيقت غيرمسلمان بوده است ، زيرا نام ايمان و اسلام و كفر و طاعت و معصيت مخصوص بالغان است و بر كودكان و ديوانگان اطلاق نمى شود و اينك كه هم ما و هم شما نام مسلمان را بر او اطلاق مى كنيم ، اصل اين است كه اين اطلاق ، اطلاق حقيقى است ، وانگهى چگونه ممكن است اطلاق حقيقى نباشد و حال آنكه پيامبر (ص ) به او فرموده است : تو نخستين كسى كه به من ايمان آورده است و نخستين كسى كه مرا تصديق كرده است و به فاطمه هم فرموده است : من تو را به كسى كه اسلامش از همگان قديمى تر است تزويج كردم .

و اگر بگويند: پيامبر (ص ) على را از جهت عرض و نه از جهت تكليف به اسلام فرا خوانده است ، مى گوييم : در اين صورت شما را در اصل فرا خواندن رسول خدا على را با ما موافقيد و حكم دعوت و فرا خواندن ، حكم و امر و تكليف است و سپس مى گوييد: اين كار عرضى است و قائم به وجود غير است ، بنابراين بايد براى دعوت على به اسلام دليل و حجتى داشته باشيد.

اگر بگوييد: پيامبر (ص ) على را از باب تعليم و تاءديب به اسلام فرا خوانده است ، همانگونه نه كه نظير اين موضوع در مورد اطفال عمل مى شود و مورد اعتماد است ، مى گوييم : اين موضوع در صورتى صحيح است كه اسلام كاملا در خانواده على (ع ) جايگزين شده بود و على در خانه يى كه بر آن اسلام حاكم بود متولد مى شد و پرورش مى يافت ، ولى در شهر و محيطى كه شرك و كفر بر آن حاكم است چنين چيزى واقع نمى شود، خاصه به هنگامى كه اسلام معروف و شناخته شده ميان آنان نبوده است و بر اين بايد افزود كه سنت و روش پيامبر (ص )، دعوت كودكان مشركان به اسلام و تفرقه انداختن ميان آنان و پدرانشان ، پيش از آنكه به حد بلوغ برسند نبوده است . وانگهى شاءن طفل اين است كه از افراد خانواده و پدر خويش پيروى مى كند و بر حالتى كه در محل ولادت و رشد و پرورش او حاكم است گرايش دارد و منزلت و موقعيت پيامبر (ص ) هم در آن هنگام همراه با سختى و گرفتارى و تنهايى بوده است و اين امور را كسى نمى پذيرد و گام در آن نمى نهد مگر اينكه اسلام در نظرش با حجت و برهان ثابت شده باشد و يقين همراه با شناخت و علم در دل او جايگزين شده باشد.

و اگر بگويند: على عليه السلام با پيامبر (ص ) انس و الفت داشته است و از راه مساعدت و كمك كردن به پيامبر با آيين ايشان موافقت كرده است ، مى گوييم : هر چند كه على (ع ) با پيامبر (ص ) پيش از پدر و مادر و برادران و برادران و عموها و خويشاوندش الفت داشت ، ولى اين الفت او را از آنچه بر آن پرورش يافته بود بيرون نكرده بود، كه اسلام به آن مرحله نرسيده بود كه هر صبح و شام نامش را بشنود و به گوش او بخورد، زيرا اسلام عبارت است از خلع شريك و تبرى از هر كس به خداوند شرك مى ورزد و چنين چيزى در اعتقاد طفل جمع نمى شود.

و شگفت تر از اين سخن عباس بن عبدالمطلب بن عفيف بن قيس كندى است كه مى گويد: ما منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند! هنگامى كه عباس و حمزه منتظر تصميم و راءى ابوطالب مى مانند، چگونه ممكن است پسرش با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و خوارى و زبونى را بر عزت و خوف را بر امنيت ، بدون شناخت و علم ترجيح دهد و برگزيند.

اما اين گفتار جاحظ كه مى گويد: عمر اميرالمومنين على را به هگامى كه اسلام آورده است ، كسانى كه از همه كمتر گفته اند پنج سال دانسته اند و كسانى كه از همه بيشتر گفته اند نه سال دانسته اند. نخستين پاسخى كه به او داده مى شود اين است كه اخبارى كه در مورد سن على عليه السلام ، به هنگام كه مسلمان شده است ، رسيده است بر پنج نوع است كه بيان مى داريم .

دسته نخست كسانى هستند كه گفته اند: على عليه السلام در پانزده سالگى مسلمان شده است . اين مورد را براى ما، احمد بن سعيد اسدى ، از اسحاق بن بشر قرشى ، از اوزاعى ، از زمرة بن حبيب ، از شداد بن اوس ، نقل كرد كه مى گفته است : از خباب بن ارت  در مورد اسلام على پرسيدم گفت : در پانزده سالگى مسلمان شد و من خود او را ديدم كه پيش از همگان ، در حالى كه در بلوغ خود استوار بود، با پيامبر (ص ) نماز مى گزارد. همچنين عبدالرزاق ، از معمر، از قناده ، از حسن ، نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس ‍ كه مسلمان شد على بن ابى طالب در سن پانزده سالگى بود.

دسته دوم كسانى هستند كه گفته اند على در سن چهارده سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را ابوقتاده حرانى ، از ابوحازم اعرج ، از حذيفة بن اليمان ، نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه ما سنگ مى پرستيديم و باده نوشى مى كرديم ، على از نوجوانان چهارده ساله بود كه شب و روز در خدمت پيامبر ايستاده بود و نماز مى گزارد و در آن هنگام قريش پيامبر (ص ) را دشنام مى دادند و نسبت به او سفلگى مى كردند و هيچكس جز على (ع ) از او دفاع نمى كرد. همچنين ابن ابى شيبة ، از جرير بن عبدالحميد نقل مى كند كه مى گفته است : على در چهارده سالگى مسلمان شده است .

دسته سوم كسانى هستند كه گفته اند على (ع ) در يازده سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را اسماعيل بن عبدالله رق ، از محمد بن عمر، از عبدالله بن سمعان ، از جعفر بن محمد، از پدرش محمد بن على باقر عليهم السلام ، نقل مى كند كه على عليه السلام هنگام مسلمان شدن يازده ساله بوده است . همچنين عبدالله بن زياد مدنى از محمد بن على باقر (ع ) نقل مى كند كه فرموده است : نخستين كس به خدا ايمان آورد على بن ابى طالب در سن يازده سالگى بود و در بيست و چهار سالگى به مدينه هجرت كرد.

دسته چهارم كسانى هستند كه گفته اند آن حضرت در ده سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را نوح بن دراج ، از محمد بن اسحاق نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين نرينه كه ايمان آورد و نبوت پيامبر را تصديق كرد على بن ابى طالب عليه السلام بود كه ده سال داشت و پس از او زيد بن حارثه و سپس ابوبكر مسلمان شدند و آن گونه كه به ما خبر رسيده است ، از ابوبكر در آن هنگام سى و شش ساله بوده است .

دسته پنجم افرادى هستند كه مى گويند على (ع ) در نه سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را حسن بن عنبسة وراق ، از سليم آزاد كرده شعبى ، از شعبى ، روايت مى كند كه مى گفته است : نخستين كس از مردان كه مسلمان شد على بن ابى طالب در نه سالگى بود و به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) بيست و نه سال داشت .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين اخبار را اينچنين كه مى بينى يا جاحظ مى دانسته است يا قصد ستيز داشته است .
اما اين سخن او كه مى گويد: قياس بر اين است كه حد وسط و ميانگين روايات را بگيريم و بگوييم على در هفت سالگى مسلمان شده است ، نوعى زورگويى است ، و مثل اين است كه مردى بگويد از مرد ديگرى ده درهم طلبكارم . آن مرد منكر شود و بگويد فقط چهار درهم طلبكار است . بگوييم : سزاوار است و قياس بر اين است كه ميانگين آن را بگيريم و بگوييم هفت درهم بدهكار است . وانگهى بر مبناى پيشنهاد خود جاحظ بايد در مورد ابوبكر كه گروهى او را كافر و گروهى او را امام عادل شمرده اند بگوييم ميانگين اين اقوال را مى گيريم و اين همان منزلت بين المنزلتين است و در نتيجه تبهكار ستمگرى بوده است و همينگونه در همه موارد اختلاف .

اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: حق و باطل در مورد سن على به هنگام مسلمان شدن او بدينگونه شناخته مى شود كه سالهاى خلافت خود على و عثمان و عمر و ابوبكر و هجرت و مدت اقامت پيامبر (ص ) را پس از مبعوث شدن در مكه حساب كنيم ، بايد به او گفته شود: اگر روايات در اين مورد همگى متفق بودند، براى اين سخن راهى وجود داشت ، ولى مردم در اين روايات به صورتهاى مختلف و گوناگون سخن گفته اند. گفته شده است : پيامبر (ص ) پس از بعثت در مكه پانزده سال درنگ فرموده اند، و اين مدت را ابن عباس روايت كرده است . و گفته شده است : سيزده سال درنگ فرموده اند، كه اين را هم ابن عباس روايت كرده است ، و بيشتر مردم همين مدت را روايت كرده اند، و گفته شده است : ده سال درنگ فرموده است ، كه اين را عروة بن زبير نقل كرده است ، و گفته حسن بصرى و سعيد بن مسيب هم همين گونه است . و در مورد سن رسول خدا به هنگام رحلت نيز اختلاف است .

قومى گفته اند: شصت و پنج سال بوده است ، و قومى گفته اند: شصت و سه سال ، و شصت سال هم گفته شده است . همچنين در مورد سن على عليه السلام هم به هنگام رحلت اختلاف است شصت و هفت و شصت و پنج و شصت و سه و پنجاه و نه گفته شده است .
با اين همه اختلاف اقوال ، تحقيق اين موضوع چگونه ممكن است و آنچه واجب است پذيرفتن سخن ايشان است كه على قبل از همه اسلام آورده است ، و مسلمان جز بر بالغ اطلاق نمى شود، همانگونه كه اسم كافر جز بر بالغ اطلاق نمى شود. علاوه بر آنكه افراد يازده ساله يعنى مردان مناطق گرمسير و حجازبالغند و فرزند از آنان پديد مى آيد. آنچنان كه راويان روايت كرده اند كه عمروبن عاص از پسرش عبدالله فقط دوازده سال بزرگتر بوده است كه در اين صورت لازم است در كمتر از يازده سالگى هم بالغ شده باشد. همچنين روايت شده است كه محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش على بن عبدالله يازده سال كوچكتر بوده است . وانگهى در اين صورت لازم است جاحظ عبدالله بن عباس را به هنگام رحلت حضرت پيامبر (ص ) مسلمان حقيقى و مطيع نسبت به اسلام و پاداش داده شده از سوى خداوند نداند كه او در آن هنگام ده ساله بوده است . اين موضوع را هشيم ، از سعيد بن جبير، از ابن عباس ، نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) رحلت فرمود و من ده ساله بودم .

جاحظ مى گويد: اگر بگويند شايد على در هفت يا هشت سالگى به مرحله يى از هوش و زيركى و خردمندى و حدس زدن درست و كشف كردن سرانجام كارها رسيده است كه به يارى آن شناخت آنچه را كه بر شخص بالغ واجب و اقرار به آن جايز بوده است داشته است ، به آنان پاسخ داده مى شود كه ما طبق ظواهر احوال و آنچه كه طبايع كودكان را بر آن سرشته است قضاوت مى كنيم و نمى توانيم با استناد به شايد و ممكن است بسنده كنيم و ما نمى دانيم . شايد همان گونه كه مى گوييد داراى فضيلت زيركى بوده است و شايد هم در آن داراى كاستى بوده است .

جاحظ مى گويد: اين سخن در صورتى درست است كه على عليه السلام در عالم غيب در هفت و هشت سالگى اسلامى چون اسلام افراد بالغ آورده باشد و گرنه حكم ظاهرى در اينگونه موارد اين است كه او و امثال او كه مسلمان مى شوند، به سبب تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت و پرورش پرورش دهندگان است .

اما در وادى تحقيق چنين ادعايى كه كودكى در هفت هشت سالگى اسلام شخص بالغ دارد جايز نيست ، كه اگر على در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد بايد چگونگى تفاوت ميان پيامبران و كاهنان و فرستادگان و جادوگران و تفاوت ميان پيامبر و منجم را بداند. و بايد حيله گرى افراد زرنگ را از موضع حجت باز شناسد، و بايد درست بداند كه اشخاص مدعى نبوت چگونه امور را بر اشخاص ‍ عاقل مشتبه مى سازند و عقلهاى تاريك را به كژى مى كشانند. وانگهى به طور درست بشناسد كه ممكن چيست و ممتنع كدام است و چه چيزى به صورت اتفاق و چه چيزى با اسباب پديد مى آيد و ميزان كاربرد قواى مختلف و حيله گرى و فريب سازى و مكر را بشناسد و بداند چه چيزهايى است كه احتمال داده نمى شود جز خداوند سبحان آنها را آفريده باشد و بداند چه چيزها در حكمت خداوند جايز است و چه چيزها جايز نيست و چگونه بايد خود را از هوس و خدعه حفظ كند. و بودن على عليه السلام بر اين حال با توجه به كمى سن و نوباوگى و كمى تجربه و ممارست به آن خرق عادت است و غيرممكن ، زيرا تركيب خلقت افراد عادى چنين نيست و معمولا كسى به شناخت پيامبر و تميزدادن آن از كسى كه به دروغ ادعاى پيامبرى مى كند نمى رسد، مگر اينكه همه اين علوم و معارفى را كه شمرديم بداند و اسبابى را كه برشمرديم آماده داشته باشد.

و اگر على عليه السلام داراى چنين صفت و خاصيت در آن سن و سال بوده باشد بايد حجتى براى عامه مردم و يكى از معجزات نبوت باشد و خداوند او را به چنين چيز عجيبى مخصوص ‍ نمى فرمايد مگر اينكه بخواهد به وجود او احتجاج فرمايد و او را برهانى براى قطع بهانه شاهد و غايب قرار دهد. و اگر خداوند متعال خود در قرآن تصريح نمى فرمود كه حكمت را در كودكى به يحيى بن زكريا عطا فرموده و عيسى را در گهواره به سخن گفتن واداشته است ، حكم در مورد آنان هم همچون حكم درباره پيامبران ديگر و افراد بشر بود، و چون قرآن در اين باره در مورد على عليه السلام چيزى نفرموده است و خبرى هم كه حجت قاطع و برهان قائم باشد نرسيده است ، معلوم است كه ما درباره طبيعت او همانگونه حكم مى كنيم كه براى طبيعت دو عمويش حمزه و عباس ، و حال آنكه آن دو به معدن خير از او نزديكتر بودند، يا همچون طبيعت جعفر و عقيل كه همگى از مردان بزرگ و سران خويشاوندان او بوده اند. و اگر كسى در مورد برادرش جعفر يا عموهايش حمزه و عباس ‍ هم چنين حكمى كند در مورد آنان هم همين اعتراض را مطرح مى سازيم .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، پاسخ مى دهد و مى گويد: اين سخنان و اعتراضهاى جاحظ همگى مبنى بر اين است كه على عليه السلام در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد و حال آنكه ما به صورت روشن گفتيم كه او در پانزده يا چهارده سالگى و در حالى كه بالغ بوده است مسلمان شده است ، و بر فرض كه بر ادعاى دشمنان تسليم شويم و روايت مشهور آنان را كه بيشتر بر آن عقيده اند بپذيريم ، كه على عليه السلام در ده سالگى مسلمان شده است ، باز هم آنچه كه جاحظ گفته است لازم نخواهد بود، زيرا طفل ده ساله عقلش جمع و جور است و از مبادى معارف و علوم چندان آگاه است كه به بسيارى از امور عقلى پى مى برد و هر گاه كودك مميز باشد در مورد عقليات مكلف است ، هر چند كه مكلف بودن او به امور شرعيات متوقف بر حد و نهايت زمانى خاصى است . بنابراين موضوع عجيبى نيست كه على عليه السلام در ده سالگى در مورد معجزه و شناخت آن عاقل باشد و همان او را به اقرار نبوت پيامبر (ص ) واداشته است و مسلمان نشده است آن هم اسلام كسى كه عارف به آن است نه اسلام مقلد و پيرو.

وانگهى اگر آن چيزها كه جاحظ به رشته كشيده و بر شمرده است و گفته است مسلمان بايد فرق ميان سحر و نجوم و نبوت و آنچه را در حكمت جايز و غيرجايز است و آنچه را كه جز خداوند كسى آنرا پديد نياورده است و فرق ميان آن و چيزى را كه اشخاص ‍ باقدرت مى توانند آنرا پديد آورند بشناسد و خدعه و فريب و نيرنگ سازى و اشتباه اندازى را تشخيص دهد و فقط در آن صورت اسلام او صحيح است ، مورد قبول باشد، بايد گفت : بنابراين نه اسلام ابوبكر و عمر درست است و نه افراد ديگرى غير از آن دو، زيرا تكليفى هم كه در اين مورد بر عهده آنها بوده است ، شناخت اجمالى مبادى علوم و معارف است ، نه دقايق و پيچيدگى آنها.

وانگهى اسلام هرگز نيازمند آن نيست كه مسلمان با مردان جنگ كرده و فاتح شده باشد و همه امور را آزموده و با دشمنان و مدعيان مناظره و ستيز كرده باشد، بلكه اسلام نيازمند صحت غريزه و كمال نسبى عقل و سلامت فطرت شخص مسلمان است . مگر نمى بينى اگر كودكى در خانه يى پرورش يابد كه با مردان و دشمنان و مدعيان مباحثه و ستيزى نكرده باشد و عقل او به نسبت در حد كمال باشد و علوم بديهى را كسب كرده و براى او محرز نكرده باشد نسبت به امور عقلى مكلف است !

اما اين گمان و پندار جاحظ كه على عليه السلام در اثر تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت پرورش دهنده خويش مسلمان شده است ، آرى ، سوگند به جان خودم كه محمد (ص ) مربى و قيم و پروراننده اوست ولى على هرگز از پدرش ابوطالب و برادرانش طالب و عقيل و جعفر و از عموها و افراد خاندان خويش منقطع نبوده است ، بلكه همواره با آنان آمد و شد و معاشرت داشته است ، در عين حال كه خدمتگزار پيامبر (ص ) بوده است . بنابراين چرا على (ع ) گرايشى به شرك و پرستش بتها نشان نداد در صورتيكه او با برادران و پدر و عموها و خويشاوندان خود كه بسيار بودند معاشرت ممتد داشت ؟ و حال آنكه محمد (ص ) يك فرد تنها بود و تو مى دانى كه كودك وقتى داراى خويشاوندانى است كه با اكثريت با ايشان است و ميان آنان يك نفر داراى مذهب و روش ويژه يى است و كسى از خويشاوندان با او موافقت نمى كند كودك به گرايش به اكثريت تمايل بيشترى دارد و از راى اندك و نادر آن يك تن دورى مى گزيند.

وانگهى على (ع ) در شهر و ديار اسلام متولد نشده است ، بلكه در سامان شرك زاييده و ميان مشركان پرورش يافته است و بتها را مشاهده كرده و به چشم خويش بستگان نزديك و خويشاوندان خود را ديده است كه بتها را مى پرستيده اند. اگر چنان بود كه على در شهر و ديار اسلام زندگى مى كرد، شايد براى اين گفتار جاحظ راهى مى بود و گفته مى شد: او ميان مسلمانان متولد شده است و مسلمانى او بر اثر تلقين دايه و شنيدن سخن اسلام و مشاهده شعارهاى اسلامى بوده است ، زيرا سخنى جز آن نشنيده و چيز ديگرى به خاطرش خطور نكرده است ، ولى چون در مورد على عليه السلام چنين نبوده است ثابت مى شود كه اسلام على اسلام شخص مميز و عارف است و مى دانسته است در چه راهى وارد مى شود و گام مى نهد، و اگر چنين نمى بود پيامبر (ص ) او را در آن مورد ستايش نمى فرمود كه بگويد: ترا به تزويج كسى در آوردم كه اسلامش از همگان قديمى تر است و سخن خود را اينگونه ادامه نمى داد كه علمش از همه آنان بيشتر و حلمش بزرگتر است و حلم به معنى عقل است و اين دو موضوع نهايت فضيلت براى على است .

اگر چنان بود كه اسلام على بدون تميز و شناخت مى بود، پيامبر (ص ) اسلام او را ضميمه علم و حلم نمى فرمود كه على عليه السلام را به آن دو توصيف فرموده است ، و چگونه ممكن است پيامبر (ص ) على را، در موضوعى كه در آن ثوابى براى او نبوده و ترك آن عقابى برايش متصور نبوده است ، ستايش مى فرمايد و اگر اسلام على به سبب تلقين و تربيت مى بود خودش در آن مورد، در حضور جمع و روى منبر و ميان دشمن در حال جنگ با او، افتخار نمى فرمود و ميان گروهى منافق كه از يارى دادنش دست برداشته بودند چنين نمى گفت كه من بنده خدا و برادر رسول خدا و صديق اكبر و فاروق اسم اعظم هستم و هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده ام و پيش از آنكه ابوبكر مسلمان و مومن شود من مسلمان و مؤ من شده ام ، و آيا به شما خبر رسيده است كه كسى از مردم آن روزگار اين موضوع را منكر شود يا بر او خرده بگيرد و اين موضوع را براى كس ديگرى مدعى شده باشد يا به او گفته باشد تو كودكى بودى كه به سبب تربيت و تلقين پيامبر (ص ) مسلمان شده اى همانگونه كه به طفل زبان فارسى يا تركى تعليم داده مى شود آن هم در دوره شيرخوارگى ! بديهى است در اين صورت براى او افتخارى نبود. وانگهى بايد در نظر داشت كه على عليه السلام اين سخن را به هنگامى گفته است كه با مردم بصره و شام و نهروان جنگ مى كرده است و دشمنان از هر سو بر او خرده مى گرفته اند و شاعران او را هجو مى گفته اند، آنچنان كه نعمان بن بشير چنين سروده است :
همانا ابوتراب خلافت را از راه دور جستجو مى كند و در گمراهى شتاب مى ورزد، معاويه پيشوا و امام است و تو از امامت فقط چون آبنما و سراب هستى .
يكى از خوارج در نكوهش على عليه السلام چنين سروده است :
ما براى او در تاريكى ابن ملجم را گماشتيم تا به او پاداش مرگ و پايان نامه سرنوشت را بدهد. اى اباحسن اين ضربه را بر سر خود از دست مردى بزرگوار بگير كه ثواب او پس از مرگش خواهد بود.
و عمران بن حطان خارجى ضمن ستايش قاتل على عليه السلام چنين سروده است :
خوشا آن ضربه از آن مرد پرهيزگار كه مى خواست با آن به رضوان خداوند عرش برسد. هر گاه او را ابن ملجم ياد مى كنم چنين گمان مى كنم كه در پيشگاه خداوند ترازويش بسيار آكنده از حسنات است .
اين سرايندگان اگر راهى براى كوبيدن حجت و برهانى كه على به آن افتخار مى كرد، و آن تقدم اسلامش بر همگان است ، مى يافتند از آن شروع مى كردند و چيزهاى بى معنى را رها كردند.

ما اشعارى را كه شاعران در ستايش على در مورد سبقت او بر اسلام سروده اند آورديم و چگونه هيچيك از اين شاعران دشمن و در حال جنگ با او در اسلام ردكردن آن موضوع چيزى نسروده اند؟ و حال آنكه على عليه السلام ، در مورد احكام كنيزانى كه داراى فرزند هستند، سخن و فتوايى بر خلاف عمر داده بود، شاعران مخالف با او همين موضوع را در شعر خود آورده و بر او خرده گرفته اند. چگونه ممكن است از خرده گرفتن بر او در چيزى كه خود به آن افتخار مى كرده است ، در صورتى كه از نظر آنان داراى ارزش و فخر نباشد، چشم بپوشند و حال آنكه بر فتواى آن حضرت در مورد كنيزكان خرده گرفته اند.

از اين گذشته به جاحظ مى گوييم : عقيده خودت را در مورد عبدالله بن عمر كه پيامبر (ص ) در جنگ احد اجازه شركت در جهاد را به او ندادند و در جنگ خندق اجازه فرمودند به ما بگو. آيا آنچه را كه تو از شروط صحت و فضيلت اسلام بر شمردى تميز مى داده است ؟ و آيا فرق ميان پيامبر و مدعى پيامبرى و تفاوت ميان سحر و معجزه و ديگر چيزها را كه به تفصيل بر شمردى مى دانسته است ؟

اگر جاحظ گستاخى كند و بگويد آرى ، به او گفته خواهد شد: على عليه السلام براى اين موضوع سزاوارتر از ابن عمر است كه بدون هيچگونه نه خلافى ميان اشخاص عاقل ، على عليه السلام از او زيركتر و روشنتر بوده است و چگونه ممكن است در اين باره شك كرد و حال آنكه خودتان روايت كرده اند كه ابن عمر پس از داشتن عمر طولانى ، تفاوتى ميان چوب و ترازو نمى نهاد و پس از مدتها تجربه ، فرقى ميان امام و هدايت و امام گمراهى نمى نهاد كه از بيعت با على عليه السلام خوددارى كرد، و حال آنكه شبانه بر در خانه حجاج رفت تا براى عبدالملك بيعت كند كه آن شب را بدون امام نخوابد كه به تصور خود از پيامبر (ص ) چنين روايت مى كرد كه فرموده اند: هر كس بميرد و او را امامى نباشد به مرگ جاهلى مرده است 

و كار كوچك ساختن و به زبونى كشيدن ابن عمر از سوى حجاج به آنجا كشيد كه پاى خود را از تشك و زير لحاف بيرون آورد و گفت دست خود را بر آن بنه . اين است شناخت ابن عمر از چوب و ترازو و اين است تشخيص و گزينش او در مورد امامان .

و حال على عليه السلام در هوش و زيركى و رخشندگى تشخيص و صحت و گمان و حدس معلوم و مشهور است . اگر جايز باشد كه اسلام ابن عمر اسلامى صحيح باشد و در مورد او گفته شود امورى را كه جاحظ بر شمرده و خواسته است زبان آورى و ژاژخايى خويش را آشكار سازد، مى دانسته است ، بدون ترديد على عليه السلام به شناخت اين امور سزاوارتر و به صحت اسلام شايسته تر است .

و اگر جاحظ بگويد: ابن عمر اين چيزها را نمى دانسته است ، بنا به ادعاى خودش اسلام او را باطل ساخته است و به رسول خدا (ص ) طعنه زده است كه پيامبر (ص ) حكم به صحت اسلام ابن عمر فرموده و اجازه شركت در جنگ خندق را به او داده است و پيامبر مكرر مى فرموده است : من جز به شخص بالغ و عاقل اجازه شركت در جنگ را نمى دهم و به همين سبب در جنگ احد اجازه شركت به او نفرمود.

از اين گذشته به جاحظ پاسخ داده مى شود كه آنچه ما در مورد بلوغ على عليه السلام مى گوييم ، حدى است كه در آن تكليف عقلى پسنديده بلكه واجب است .

و بلوغ على در ده سالگى عجيب تر از تولد فرزند شش ماهه نيست كه اهل علم آنرا صحيح دانسته اند و درستى آنرا از قرآن استنباط كرده اند،  هر چند خارج از حد عادت و معمول است . همچنين تولد فرزند پس از دو سال طول كشيدن مدت باردارى هم با آنكه خارج از حد معمول است مورد تصويب فقيهان و مردم است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

خطبه 235 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

235 و من خطبة له ع

فَمِنَ الْإِيمَانِ مَا يَكُونُ ثَابِتاً مُسْتَقِرّاً فِي الْقُلُوبِ- وَ مِنْهُ مَا يَكُونُ عَوَارِيَّ بَيْنَ الْقُلُوبِ وَ الصُّدُورِ- إِلَى أَجَلٍ مَعْلُومٍ- فَإِذَا كَانَتْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ مِنْ أَحَدٍ فَقِفُوهُ- حَتَّى يَحْضُرَهُ الْمَوْتُ- فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقَعُ حَدُّ الْبَرَاءَةِ- وَ الْهِجْرَةُ قَائِمَةٌ عَلَى حَدِّهَا الْأَوَّلِ- مَا كَانَ لِلَّهِ فِي أَهْلِ الْأَرْضِ حَاجَةٌ- مِنْ مُسْتَسِرِّ الْأُمَّةِ وَ مُعْلِنِهَا- لَا يَقَعُ اسْمُ الْهِجْرَةِ عَلَى أَحَدٍ- إِلَّا بِمَعْرِفَةِ الْحُجَّةِ فِي الْأَرْضِ- فَمَنْ عَرَفَهَا وَ أَقَرَّ بِهَا فَهُوَ مُهَاجِرٌ- وَ لَا يَقَعُ اسْمُ الِاسْتِضْعَافِ عَلَى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّةُ- فَسَمِعَتْهَا أُذُنُهُ وَ وَعَاهَا قَلْبُهُ- إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يَحْمِلُهُ إِلَّا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ- امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ- وَ لَا يَعِي حَدِيثَنَا إِلَّا صُدُورٌ أَمِينَةٌ وَ أَحْلَامٌ رَزِينَةٌ- أَيُّهَا النَّاسُ سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي- فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْضِ- قَبْلَ أَنْ تَشْغَرَ بِرِجْلِهَا فِتْنَةٌ تَطَأُ فِي خِطَامِهَا- وَ تَذْهَبُ بِأَحْلَامِ قَوْمِهَا

مطابق خطبه 189 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(235)  : از سخنان آن حضرت عليه السلام

اين خطبه كه با عبارت فمن الايمان ما يكون ثابتا فى القلوب و منه ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور (برخى از نوع ايمان چيزى است كه در دل جايگزين و پايدار است و برخى از آن عاريت ميان دلها و سينه هاست .)
(ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه مى گويد): على عليه السلام ايمان را به سه گونه تقسيم فرموده است :
اول ، ايمان حقيقى كه با برهان و يقين در دلها جايگزين و پايدار است .
دوم ، ايمانى كه با برهان و يقين ثابت نيست بلكه با دليل جدلى فراهم آمده است .
سوم ، ايمانى كه به برهان و قياس جدلى مستند نيست بلكه فقط بر سبيل تقليد و حسن ظن به گذشتگان است .
(آنگاه پس از توضيحاتى درباره ديگر جملات اين خطبه اهميت اهل بيت و ذريه پيامبر (ص ) را بيان كرده است . سپس در مورد اين گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه در همين خطبه فرموده است : از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد كه من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى ، توضيحى داده است كه ترجمه آن سودمند است . او مى گويد):
مردم همگى بر اين موضوع اجماع دارند كه اين سخن را هيچيك از اصحاب و هيچيك از عالمان بر زبان نياورده اند بجز على بن ابى طالب عليه السلام و موضوع اين اجماع را ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است .

مراد از اين سخن او كه همانا من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى ، علوم ويژه يى است كه نسبت را تواتر اخبارى كه از امور غيبى داده و يك بار و صدبار نبوده ، ثابت كرده است ؛ تا آنجا كه هرگونه شك و ترديد را از ميان برده و معلوم شده است كه على عليه السلام آن را بر مبناى علم فرموده است و بر طريق اتفاق نبوده است ، و ما بسيارى از اين امور را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم .
گروهى ديگر اين سخن را به گونه يى ديگر تاءويل كرده و گفته اند: مقصود على عليه السلام اين بوده است كه من به احكام شرعى و فتواهاى فقهى داناترم تا به امور دنيوى ، و از آن علوم به راههاى آسمانى تعبير كرده است كه احكام الهى است و از اين علوم به راههاى زمينى تعبير كرده است ولى همان تعبير نخستين كه ما كرديم آشكارتر است و فحواى كلام دلالت بر آن دارد كه مقصود همان است .

داستانى كه در بغداد براى يكى از واعظان پيش آمد:

در مورد اين سخن على عليه السلام كه فرموده است از من بپرسيد، يكى از اهل علم ، كه به او وثوق دارم ، داستانى برايم نقل كرد كه هر چند برخى كلمات عاميانه در آن است ، ولى متضمن نكاتى ظريف و لطيف و ادبى است .

او گفت : در نخستين روزهاى حكومت الناصر لدين الله ابوالعباس احمد بن المستضى ء بالله ، در بغداد واعظ مشهورى بود كه به مهارت و شناخت حديث و رجال معروف بود. پاى منبر او گروهى بسيار از عوام بغداد و برخى از فضلا جمع مى شدند. اين واعظ مشهور بود كه متكلمان و اهل نظر و بخصوص معتزله را بنا بر عادت حشويان و دشمنان عالمان علوم عقلى نكوهش مى كرد، و براى جلب رضايت عامه و گرايش به آنان از شيعيان هم منحرف بود. گروهى از سران شيعه با يكديگر اتفاق كردند كه كسى را بر او بگمارند تا از پاى منبر او پرسشهايى كند و او را مغلوب و شرمسار و در همان مجلس ميان مردم رسوا سازد. براى اهل منبر هم اين يك مساءله عادى است كه قومى برخيزند و از مسائلى سؤ ال كنند كه در پاسخ آن به زحمت و تكلف افتند.

سران شيعه پرسيدند و جستجو كردند كه چه كسى را داوطلب انجام آن كار كنند. در بغداد شخصى را به نام احمد بن عبدالعزيز كزى ، كه زبان آور بود و اندكى هم به كلام معتزله اشتغال و گرايش به تشيع داشت و پررو بود و از ادبيات هم آگهى داشت ، معرفى كردند. من اين شخص را در اواخر عمرش ديده ام . پيرمردى بود كه مردم براى تعبير خوابهاى خود پيش او آمد و شد داشتند. آنان او را احضار كردند و از او خواستند آن كار را انجام دهد و پذيرفت .

روزى كه بر عادت هميشگى آن واعظ به منبر رفت و مردم هم از طبقات مختلف جمع شدند و مجلس آكنده از آنان شد، واعظ شروع به سخنرانى كرد و طولانى سخن گفت و همينكه ضمن سخنرانى خود به بيان صفات بارى تعالى پرداخت ، احمد بن عبدالعزيز كزى برخاست و به شيوه متكلمان معتزلى از او چند پرسش ‍ عقلى كرد. معلوم است كه واعظ جواب نظرى صحيحى نداشت و او را با خطابه و جدل و الفاظ مسجع پاسخ داد و گفتگوى بسيارى ميان ايشان رد و بدل شد. واعظ در آخر كلام خود گفت چشمهاى معتزليان لوچ است و صداى من در گوشهاى ايشان همچون طبل و سخنان من در دلهاى ايشان همچون تيرهاست . اى كسى كه با مبانى اعتزال حمله مى آورى ، واى بر تو! چقدر جست و خيز مى كنى ! آن هم بر گرد كسى كه عقلها او را درك نمى كنند.
چقدر بگويم ، چقدر بگويم ! اين فضوليهاى بى مورد را رها كنيد.
مجلس به لرزه درآمد و مردم بانگ شادى برداشتند و صداها بلند شد و واعظ خوشحال و خوشدل شد و به فصل ديگرى وارد شد و شطحياتى همچون شطحيات صوفيان گفت و ضمن آن مكرر گفت : سلونى قبل ان تفقدونى (از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد).

كزى برخاست و گفت : سرور من ما نشنيده ايم كه اين سخن را كسى جز على بن ابى طالب عليه السلام فرموده باشد و دنباله آن هم معلوم است . مقصود كزى از دنباله خبر اين سخن على عليه السلام است كه فرموده است : اين سخن را پس از من جز مدعى نخواهد گفت . واعظ كه همچنان در سرمستى شادى خود بود و مى خواست فضل خود را در مورد شناختن رجال حديث و راويان اظهار دارد گفت : كدام على بن ابى طالب ؟ آيا على بن ابى طالب بن مبارك نيشابورى ؟ يا على بن ابى طالب بن اسحاق مروزى ؟ يا على بن ابى طالب بن عثمان قيروانى ؟ يا على بن ابى طالب سليمان رازى ؟ و بدينگونه نه نام هفت يا هشت تن از راويان حديث كه نامشان و نام پدرشان على بن ابى طالب بود بر شمرد. در اين هنگام كزى برخاست ، از سمت راست مجلس هم يكى برخاست و از سمت چپ مجلس هم يكى ديگر و آماده پاسخگويى به واعظ شدند و حاضر شدند براى حميت و غيرت جانفشانى كنند و براى كشته شدن خود آماده گرديدند.

كزى گفت : سرورم درنگ كن و اى فلان الدين بس كن ! گوينده آن سخن على بن ابى طالب همسر فاطمه سرور زنان جهانيان است كه بر هر دو سلام باد، و اگر هنوز هم او را نمى شناسى او همان شخصى است كه چون پيامبر (ص ) ميان پيروان خود و افراد عادى عقد برادرى بست ، ميان او و خود عقد برادرى بست و مسجل ساخت كه على نظير و مانند اوست . آيا در باروبنه شما چيزى از اين فضيلت منتقل شده است ؟ يا در زمين شما چنين گياهى رسته است ؟

همينكه واعظ خواست با كزى سخن گويد، آن كس در سمت راست مجلس ايستاده بود فرياد برآورد و گفت : اى سرور من فلان الدين ! محمد بن عبدالله هم ميان نامها بسيار است ولى ميان ايشان كسى نيست كه خداوند متعال در شاءن او فرموده باشد: صاحب شما هرگز در ضلالت و گمراهى نبوده است و هرگز به هواى نفس سخن نمى گويد و سخن او هيچ غير از وحيى كه به او وحى مى شود نيست . همچنين على بن ابى طالب ميان اسامى بسيار است ، ولى ميان ايشان كسى نيست كه صاحب شريعت درباره اش فرموده باشد: منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست . و اين بيت را خواند:
آرى ممكن است ميان نامها و كنيه ها به شمار بسيارى كه مشترك است برخورد كنى ولى در سرشت و خوى از يكديگر مميزند.
واعظ به او توجه كرد كه پاسخش دهد و آن كس كه بر جانب چپ مجلس ايستاده بود فرياد برآورد و گفت : اى سرور فلان الدين ، سزاوار است كه تو او را نشناسى و تو در اينكه او را نشناسى معذورى :
چون بر شخص گول و كودن پوشيده بمانم ، عذرش موجه است و چشم كور مرا نمى بيند.
در اين حال مجلس مضطرب شد و همچون موج به حركت آمد و مردم به فتنه افتادند و عوام برجستند و بعضى به بعضى هجوم بردند و سرها برهنه و جامه ها دريده شد.

واعظ از منبر فرود آمد. او را به خانه يى بردند و درش را بستند. ياران خليفه آمدند و فتنه را فرو نشاندند و مردم بازگشتند و به خانه ها و پى كار خود رفتند الناصر لدين الله غروب آن روز فرمان داد احمد بن عبدالعزيز كزى و آن دو مرد را كه با او برخاسته بودند و گرفتند چند روزى آنان را زندانى كرد تا آتش فتنه فرو كشيد، و سپس ايشان را آزاد كرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 233 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

233 و من خطبة له ع تختص بذكر الملاحم

أَلَا بِأَبِي وَ أُمِّي هُمْ مِنْ عِدَّةٍ- أَسْمَاؤُهُمْ فِي السَّمَاءِ مَعْرُوفَةٌ وَ فِي الْأَرْضِ مَجْهُولَةٌ- أَلَا فَتَوَقَّعُوا مَا يَكُونُ مِنْ إِدْبَارِ أُمُورِكُمْ- وَ انْقِطَاعِ وُصَلِكُمْ وَ اسْتِعْمَالِ صِغَارِكُمْ- ذَاكَ حَيْثُ تَكُونُ ضَرْبَةُ السَّيْفِ عَلَى الْمُؤْمِنِ- أَهْوَنَ مِنَ الدِّرْهَمِ مِنْ حِلَّهِ- ذَاكَ حَيْثُ يَكُونُ الْمُعْطَى أَعْظَمَ أَجْراً مِنَ الْمُعْطِي- ذَاكَ حَيْثُ تَسْكَرُونَ مِنْ غَيْرِ شَرَابٍ- بَلْ مِنَ النِّعْمَةِ وَ النَّعِيمِ- وَ تَحْلِفُونَ مِنْ غَيْرِ اضْطِرَارٍ- وَ تَكْذِبُونَ مِنْ غَيْرِ إِحْرَاجٍ- ذَاكَ إِذَا عَضَّكُمُ الْبَلَاءُ كَمَا يَعَضُّ الْقَتَبُ غَارِبَ الْبَعِيرِ- مَا أَطْوَلَ هَذَا الْعَنَاءَ وَ أَبْعَدَ هَذَا الرَّجَاءَ- أَيُّهَا النَّاسُ أَلْقُوا هَذِهِ الْأَزِمَّةَ- الَّتِي تَحْمِلُ ظُهُورُهَا الْأَثْقَالَ مِنْ أَيْدِيكُمْ- وَ لَا تَصَدَّعُوا عَلَى سُلْطَانِكُمْ فَتَذُمُّوا غِبَّ فِعَالِكُمْ- وَ لَا تَقْتَحِمُوا مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ فَوْرِ نَارِ الْفِتْنَةِ- وَ أَمِيطُوا عَنْ سَنَنِهَا وَ خَلُّوا قَصْدَ السَّبِيلِ لَهَا- فَقَدْ لَعَمْرِي يَهْلِكُ فِي لَهَبِهَا الْمُؤْمِنُ- وَ يَسْلَمُ فِيهَا غَيْرُ الْمُسْلِمِ- إِنَّمَا مَثَلِي بَيْنَكُمْ كَمَثَلِ السِّرَاجِ فِي الظُّلْمَةِ- يَسْتَضِي‏ءُ بِهِ مَنْ وَلَجَهَا- فَاسْمَعُوا أَيُّهَا النَّاسُ- وَ عُوا وَ أَحْضِرُوا آذَانَ قُلُوبِكُمْ تَفْهَمُوا

مطابق خطبه 187 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(233) : از سخنان آن حضرت عليه السلام اختصاص به وقايعى دارد كه پس از او واقع مى شود.

در اين خطبه كه با عبارت الا بابى و امى هم من عدة اسماؤ هم فى السماء معروفة و فى الارض مجهولة هان ! پدر و مادرم فداى ايشان باد كه از آن شمارند كه نامهايشان در آسمان شناخته شده است و در زمين مجهولند شروع مى شود، ابن ابى الحديد چنين آورده است :
اماميه مى گويند منظور از آن شمار ائمه يازده گانه از فرزندان على عليه السلام است و ديگران مى گويند مقصود ابدال هستند كه اولياى خدا بر روى زمين مى باشند و ما ضمن مباحث گذشته در مورد قطب و ابدال به حد كافى توضيح داديم .

اينكه على عليه السلام مى گويد: نامهاى ايشان در آسمان معروف است يعنى فرشتگان معصوم ايشان را مى شناسند و خداوند متعال نامهاى آنان را به فرشتگان آموخته است . و در زمين در نظر بيشتر مردم نامهاى ايشان پوشيده است يعنى بدان سبب كه گمراهى بر بيشتر بشر چيره است . ابن ابى الحديد سپس پاره يى از الفاظ و جملات را شرح داده و براى آن مثل هاى پسنديده آورده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 232 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(توحيد)

232 و من خطبة له ع في التوحيد

و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم- ما لا تجمعه خطبة غيرها- : مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ- وَ لَا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ- وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ- كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ- فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ مُقَدِّرٌ لَا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ- غَنِيٌّ لَا بِاسْتِفَادَةٍ- لَا تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ- سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ- وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَوَّلُه‏

مَنَعَتْهَا مُنْذُ الْقِدْمَةَ وَ حَمَتْهَا قَدْ الْأَزَلِيَّةَ- وَ جَنَّبَتْهَا لَوْلَا التَّكْمِلَةَ بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ- وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ- وَ لَا تَجْرِي عَلَيْهِ الْحَرَكَةُ وَ السُّكُونُ- وَ كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ- وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ- إِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ- وَ لَامْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ- وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ- وَ لَالْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ- وَ إِذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ- وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلًا بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولًا عَلَيْهِ- وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الِامْتِنَاعِ- مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يُؤَثِّرُ فِي غَيْرِهِ قد

الَّذِي لَا يَحُولُ وَ لَا يَزُولُ وَ لَا يَجُوزُ عَلَيْهِ الْأُفُولُ- لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً- جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ وَ طَهُرَ عَنْ مُلَامَسَةِ النِّسَاءِ- لَا تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ وَ لَا تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ- وَ لَا تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ وَ لَا تَلْمِسُهُ الْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ- وَ لَا يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ وَ لَا يَتَبَدَّلُ فِي الْأَحْوَالِ- وَ لَا تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامُ وَ لَا يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلَام‏

وَ لَا يُوصَفُ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ- وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ وَ لَا بِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ- وَ لَا بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ- وَ لَا يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لَا نِهَايَةٌ وَ لَا انْقِطَاعٌ وَ لَا غَايَةٌ- وَ لَا أَنَّ الْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ- أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ‏ أَوْ يَعْدِلَهُ- لَيْسَ فِي الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ وَ لَا عَنْهَا بِخَارِجٍ- يُخْبِرُ لَا بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ- وَ يَسْمَعُ لَا بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ يَقُولُ وَ لَا يَلْفِظُ- وَ يَحْفَظُ وَ لَا يَتَحَفَّظُ وَ يُرِيدُ وَ لَا يُضْمِرُ- يُحِبُّ وَ يَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ- وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ- يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ- لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ- وَ إِنَّمَا كَلَامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ- لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً- وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِيا

لَا يُقَالُ كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ- فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ- وَ لَا يَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ- وَ لَا لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ- وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِيعُ- خَلَقَ الْخَلَائِقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَيْرِهِ- وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَأَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ- وَ أَرْسَاهَا عَلَى غَيْرِ قَرَارٍ وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ- وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ- وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الِاعْوِجَاجِ- وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الِانْفِرَاجِ- أَرْسَى أَوْتَادَهَا وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا- وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا- فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ وَ لَا ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ عاد

هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ- وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ- وَ الْعَالِي عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ مِنْهَا بِجَلَالِهِ وَ عِزَّتِهِ- لَا يُعْجِزُهُ شَيْ‏ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ- وَ لَا يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ- وَ لَا يَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ- وَ لَا يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ- خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ- لَا تَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ- فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ- وَ لَا كُفْ‏ءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ- وَ لَا نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ- هُوَ الْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا- حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا- وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا- بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا- وَ كَيْفَ وَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا- وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا- وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا- وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا- عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا- وَ لَا عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا- وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ- وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ- وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً- عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا- مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا

هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ- وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ- وَ الْعَالِي عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ مِنْهَا بِجَلَالِهِ وَ عِزَّتِهِ- لَا يُعْجِزُهُ شَيْ‏ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ- وَ لَا يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ- وَ لَا يَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ- وَ لَا يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ- خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ- لَا تَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ- فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ- وَ لَا كُفْ‏ءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ- وَ لَا نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ- هُوَ الْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا- حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا- وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا- بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا- وَ كَيْفَ وَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا- وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا- وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا- وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا- عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا- وَ لَا عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا- وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ- وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ- وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً- عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا- مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا

وَ إِنَّهُ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لَا شَيْ‏ءَ مَعَهُ- كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا- بِلَا وَقْتٍ وَ لَا مَكَانٍ وَ لَا حِينٍ وَ لَا زَمَانٍ- عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الآْجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ- وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ- فَلَا شَيْ‏ءَ إِلَّا اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ- الَّذِي إِلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الْأُمُورِ- بِلَا قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا- وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤُهَا- وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الِامْتِنَاعِ لَدَامَ بَقَاؤُهَا- لَمْ يَتَكَاءَدْهُ صُنْعُ شَيْ‏ءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ- وَ لَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا بَرَأَهُ وَ خَلَقَهُ- وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ- وَ لَا لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ- وَ لَا لِلِاسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُكَاثِرٍ- وَ لَا لِلِاحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ- وَ لَا لِلِازْدِيَادِ بِهَا فِي مُلْكِهِ- وَ لَا لِمُكَاثَرَةِ شَرِيكٍ فِي شِرْكِهِ- وَ لَا لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ- فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إِلَيْهَا- ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا- لَا لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا- وَ لَا لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إِلَيْهِ- وَ لَا لِثِقَلِ شَيْ‏ءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ- لَا يُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَةِ إِفْنَائِهَا- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ- وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ- ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَيْهَا- وَ لَا اسْتِعَانَةٍ بِشَيْ‏ءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا- وَ لَا لِانْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ إِلَى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ- وَ لَا مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إِلَى عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ- وَ لَا مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ إِلَى غِنًى وَ كَثْرَةٍ- وَ لَا مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ إِلَى عِزٍّ وَ قُدْرَة

مطابق خطبه 186 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(232) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توحيد

در اين خطبه كه با عبارت ما وحده من كيفه و لا حقيقته اصاب من مثله (آن كس كه براى خدا بيان كيفيت كند او را يگانه ندانسته است و كسى كه براى او مثل و مانندى بيان كند به حقيقت نرسيده است . شروع مى شود، اصول علم توحيد چندان جمع شده است كه خطبه هاى ديگر چنان نيست . 

در اين خطبه هم كه از خطبه هاى مفصل نهج البلاغه است ، ابن ابى الحديد هيچگونه بحث تاريخى ايراد نكرده است ، ولى خطبه را در چند بخش توضيح داده و تفسير كرده است و مباحث كلامى بسيار ارزنده يى را مطرح كرده است و سى اصل از اصول مربوط به توحيد بارى تعالى را آورده است كه همگى از منبع زلال كلام على عليه السلام سرچشمه گرفته است ). 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 231 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

231 و من خطبة له ع

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ- وَ لَا تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ- وَ لَا تَرَاهُ النَّوَاظِرُ- وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ- الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ- وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ- وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شَبَهَ لَهُ- الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ- وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ- وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ- وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ- مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ- وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ- وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ- وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَدٍ- تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لَا بِمُشَاعَرَةٍ- وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لَا بِمُحَاضَرَةٍ- لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا- وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا- لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً- وَ لَا بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً- بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الصَّفِيُّ- وَ أَمِينُهُ الرَّضِيُّ ص- أَرْسَلَهُ بِوُجُوبِ الْحُجَجِ وَ ظُهُورِ الْفَلَجِ وَ إِيضَاحِ الْمَنْهَجِ- فَبَلَّغَ الرِّسَالَةَ صَادِعاً بِهَا- وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ دَالًّا عَلَيْهَا- وَ أَقَامَ أَعْلَامَ الِاهْتِدَاءِ وَ مَنَارَ الضِّيَاءِ- وَ جَعَلَ أَمْرَاسَ الْإِسْلَامِ مَتِينَةً- وَ عُرَا الْإِيمَانِ وَثِيقَة

مِنْهَا فِي صِفَةِ عَجِيبِ خَلْقِ أَصْنَافٍ مِنَ الْحَيَوَانِ: وَ لَوْ فَكَّرُوا فِي عَظِيمِ الْقُدْرَةِ وَ جَسِيمِ النِّعْمَةِ- لَرَجَعُوا إِلَى الطَّرِيقِ وَ خَافُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ- وَ لَكِنِ الْقُلُوبُ عَلِيلَةٌ وَ الْبَصَائِرُ مَدْخُولَةٌ- أَ لَا يَنْظُرُونَ إِلَى صَغِيرِ مَا خَلَقَ كَيْفَ أَحْكَمَ خَلْقَهُ- وَ أَتْقَنَ تَرْكِيبَهُ وَ فَلَقَ لَهُ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ- وَ سَوَّى لَهُ الْعَظْمَ وَ الْبَشَرَ- انْظُرُوا إِلَى النَّمْلَةِ فِي صِغَرِ جُثَّتِهَا وَ لَطَافَةِ هَيْئَتِهَا- لَا تَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ الْبَصَرِ وَ لَا بِمُسْتَدْرَكِ الْفِكَرِ- كَيْفَ دَبَّتْ عَلَى أَرْضِهَا وَ صُبَّتْ عَلَى رِزْقِهَا- تَنْقُلُ الْحَبَّةَ إِلَى جُحْرِهَا وَ تُعِدُّهَا فِي مُسْتَقَرِّهَا- تَجْمَعُ فِي حَرِّهَا لِبَرْدِهَا وَ فِي وِرْدِهَا لِصَدَرِهَا- مَكْفُولٌ بِرِزْقِهَا مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِهَا- لَا يُغْفِلُهَا الْمَنَّانُ وَ لَا يَحْرِمُهَا الدَّيَّانُ- وَ لَوْ فِي الصَّفَا الْيَابِسِ وَ الْحَجَرِ الْجَامِسِ- وَ لَوْ فَكَّرْتَ فِي مَجَارِي أَكْلِهَا- وَ فِي عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا- وَ مَا فِي الْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِيفِ بَطْنِهَا- وَ مَا فِي الرَّأْسِ مِنْ عَيْنِهَا وَ أُذُنِهَا- لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً وَ لَقِيتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً-فَتَعَالَى الَّذِي أَقَامَهَا عَلَى قَوَائِمِهَا- وَ بَنَاهَا عَلَى دَعَائِمِهَا- لَمْ يَشْرَكْهُ فِي فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ- وَ لَمْ يُعِنْهُ عَلَى خَلْقِهَا قَادِرٌ- وَ لَوْ ضَرَبْتَ فِي مَذَاهِبِ فِكْرِكَ لِتَبْلُغَ غَايَاتِهِ- مَا دَلَّتْكَ الدَّلَالَةُ إِلَّا عَلَى أَنَّ فَاطِرَ النَّمْلَةِ- هُوَ فَاطِرُ النَّخْلَةِ- لِدَقِيقِ تَفْصِيلِ كُلِّ شَيْ‏ءٍ- وَ غَامِضِ اخْتِلَافِ كُلِّ حَيٍّ- وَ مَا الْجَلِيلُ وَ اللَّطِيفُ وَ الثَّقِيلُ وَ الْخَفِيفُ- وَ الْقَوِيُّ وَ الضَّعِيفُ فِي خَلْقِهِ إِلَّا سَوَاءٌ- وَ كَذَلِكَ السَّمَاءُ وَ الْهَوَاءُ وَ الرِّيَاحُ وَ الْمَاءُ- فَانْظُرْ إِلَى الشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ وَ النَّبَاتِ وَ الشَّجَرِ- وَ الْمَاءِ وَ الْحَجَرِ وَ اخْتِلَافِ هَذَا اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ- وَ تَفَجُّرِ هَذِهِ الْبِحَارِ وَ كَثْرَةِ هَذِهِ الْجِبَالِ- وَ طُولِ هَذِهِ الْقِلَالِ وَ تَفَرُّقِ هَذِهِ اللُّغَاتِ- وَ الْأَلْسُنِ الْمُخْتَلِفَاتِ- فَالْوَيْلُ لِمَنْ أَنْكَرَ الْمُقَدِّرَ وَ جَحَدَ الْمُدَبِّرَ- زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ- وَ لَا لِاخْتِلَافِ صُوَرِهِمْ صَانِعٌ- وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلَى حُجَّةٍ فِيمَا ادَّعَوْا- وَ لَا تَحْقِيقٍ لِمَا دَعَوْا- وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَان‏

وَ إِنْ شِئْتَ قُلْتَ فِي الْجَرَادَةِ- إِذْ خَلَقَ لَهَا عَيْنَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ- وَ أَسْرَجَ لَهَاحَدَقَتَيْنِ قَمْرَاوَيْنِ- وَ جَعَلَ لَهَا السَّمْعَ الْخَفِيَّ وَ فَتَحَ لَهَا الْفَمَ السَّوِيَّ- وَ جَعَلَ لَهَا الْحِسَّ الْقَوِيَّ وَ نَابَيْنِ بِهِمَا تَقْرِضُ- وَ مِنْجَلَيْنِ بِهِمَا تَقْبِضُ- يَرْهَبُهَا الزُّرَّاعُ فِي زَرْعِهِمْ- وَ لَا يَسْتَطِيعُونَ ذَبَّهَا وَ لَوْ أَجْلَبُوا بِجَمْعِهِمْ- حَتَّى تَرِدَ الْحَرْثَ فِي نَزَوَاتِهَا وَ تَقْضِي مِنْهُ شَهَوَاتِهَا- وَ خَلْقُهَا كُلُّهُ لَا يُكَوِّنُ إِصْبَعاً مُسْتَدِقَّةً- فَتَبَارَكَ الَّذِي يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ- طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ يُعَفِّرُ لَهُ خَدّاً وَ وَجْهاً- وَ يُلْقِي بِالطَّاعَةِ إِلَيْهِ سِلْماً وَ ضَعْفاً- وَ يُعْطِي الْقِيَادَ رَهْبَةً وَ خَوْفاً- فَالطَّيْرُ مُسَخَّرَةٌ لِأَمْرِهِ- أَحْصَى عَدَدَ الرِّيشِ مِنْهَا وَ النَّفَسِ- وَ أَرْسَى قَوَائِمَهَا عَلَى النَّدَى وَ الْيَبَسِ- وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهَا وَ أَحْصَى أَجْنَاسَهَا- فَهَذَا غُرَابٌ وَ هَذَا عُقَابٌ- وَ هَذَا حَمَامٌ وَ هَذَا نَعَامٌ- دَعَا كُلَّ طَائِرٍ بِاسْمِهِ وَ كَفَلَ لَهُ بِرِزْقِهِ- وَ أَنْشَأَ السَّحَابَ الثِّقَالَ فَأَهْطَلَ دِيَمَهَا- وَ عَدَّدَ قِسَمَهَا فَبَلَّ الْأَرْضُ بَعْدَ جُفُوفِهَا- وَ أَخْرَجَ نَبْتَهَا بَعْدَ جُدُوبِهَا

مطابق خطبه 185 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(231) : از سخنان آن حضرت عليه السلام  كه با عبارت الحمدالله الذى لا تدركه الشواهد لا تحريه المشاهد و لا تراه النواظر شروع مى شود

در اين خطبه كه از خطبه هاى طولانى نهج البلاغه است و با عبارت سپاس خداوندى را كه حواس پنجگانه او را در نمى يابد و مكانها و انجمن ها او را محتوى نيست و بينندگان او را نمى بينند آغاز مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات بر مبناى معتقدات معتزليان شرحى كلامى مى دهد و هر چند در اين شرح هيچگونه مبحث تاريخى و اجتماعى طرح نشده است ولى اشاره به چند نكته درباره محتواى اين شرح براى خوانندگان گرامى خالى از بهره نيست .

ابن ابى الحديد ضمن آنكه مى گويد حيرت و سرگردانى در جلال و بزرگى ذات بارى تعالى و توقف و درماندگى در حد محدودى ، كه حيطه عمل كرد عقل بشرى است ، چيزى است كه همواره عقلاى خردمند و فاضل به آن معترفند، اشعار بسيارى را كه خودش در اين باره سروده و به اصطلاح خود به آن نام مناجات داده است آورده است . اين شصت بيتى كه نقل كرده نمودارى است براى اظهارنظر نسبى درباره سبك شعر ابن ابى الحديد و ضمن آن بر فلاسفه و عقايد آنان در مورد بيان علت حرت فلك بر كسانى كه پنداشته اند پيامبر (ص ) با چشم خويش خداوند را رؤ يت كرده است سخت تاخته است .

نكته ديگر آن است كه چون در اين خطبه اميرالمومنين على عليه السلام فرمان داده است به چگونگى دقت شود و نيز درباره ملخ سخن رفته است ، ابن ابى الحديد با استفاده از كتاب الحيوان جاحظ بحثى خواندنى درباره مورچه هاى بسيار ريز و شگفتيهاى زندگى مورچگان و زندگى ملخ طرح كرده است كه در عين آنكه آميخته به افسانه هايى است ولى نكات خواندنى هم در آن آمده است . به عنوان مثال مواردى را كه مصرف اجزاء ملخ براى بيماريها سودمند است آورده و مى گويد خوردن ملخ براى عقرب گزيدگى سودبخش است و گفته اند اگر لاشه ملخ ‌هاى كشيده قامت بر گردن كسى كه گرفتار تب و نوبه تبى كه هر چهار روز يك بار در بيمار ظاهر مى شود است آويخته شود سودمند خواهد بود. درباره چيرگى مورچه موريانه هم به محله ها و مناطقى از شهرها تا حدى كه مردم از آن محله كوچيده اند مطالبى آورده است ).

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 228 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

228 و من كلام له ع

أَلَا وَ إِنَّ اللِّسَانَ بَضْعَةٌ مِنَ الْإِنْسَانِ- فَلَا يُسْعِدُهُ الْقَوْلُ إِذَا امْتَنَعَ- وَ لَا يُمْهِلُهُ النُّطْقُ إِذَا اتَّسَعَ- وَ إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْكَلَامِ وَ فِينَا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ- وَ عَلَيْنَا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ- وَ اعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ أَنَّكُمْ فِي زَمَانٍ- الْقَائِلُ فِيهِ بِالْحَقِّ قَلِيلٌ- وَ اللِّسَانُ عَنِ الصِّدْقِ كَلِيلٌ- وَ اللَّازِمُ لِلْحَقِّ ذَلِيلٌ- أَهْلُهُ مُعْتَكِفُونَ عَلَى الْعِصْيَانِ- مُصْطَلِحُونَ عَلَى الْإِدْهَانِ فَتَاهُمْ عَارِمٌ- وَ شَائِبُهُمْ آثِمٌ وَ عَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ- وَ فَارِئُهُمْ مُمَاذِقٌ لَا يُعَظِّمُ صَغِيرُهُمْ كَبِيرَهُمْ- وَ لَا يَعُولُ غَنِيُّهُمْ فَقِيرَهُم‏

مطابق خطبه 233 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(228) : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت الا و ان للسان بضعة من الانسان ، همانا كه زبان پاره يى از گوشت آدمى است  شروع مى شود (ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و روشن ساختن مرجع ضميرها، نخست نكته يى را تذكر مى دهد كه اين خطبه را با همين لفظ ابومسلم خراسانى مورد استفاده قرار داده و در يكى از خطبه هاى مشهور خود آورده و سپس بحثى در مورد مشاهيرى كه به هنگام سخنرانى از ايراد سخن ناتوان شده و بازمانده اند آورده است كه برخى از آنها داراى لطافت خاصى است و به ترجمه آنها بسنده مى شود).

بدان كه اميرالمومنين عليه السلام اين سخن را در واقعه يى گفته كه لازمه آن ايراد اين سخن بوده است ، و چنين بوده كه به خواهرزاده خود جعدة بن هبيرة مخزومى فرمان داده است براى مردم سخنرانى كند. جعده همين كه به منبر رفته از سخن گفتن بازمانده و نتوانسته است چيزى بگويد. در اين حال اميرالمومنين عليه السلام خود برخاسته و بر فراز منبر برآمده و خطبه يى مفصل ايراد فرموده است كه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد، از آن خطبه فقط همين كلمات را آورده است .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب البيان و التبيين روايت مى كند  كه عثمان به منبر رفت ، زبانش بند آمد و همين قدر گفت همانا ابوبكر و عمر براى چنين مواردى قبلا سخنانى آماده مى كردند، و شما به امام دادگر نيازمندتريد تا امام سخنور و به زودى خطبه هاى مناسب براى شما ايراد خواهد شد. و از منبر فرود آمد.

جاحظ مى گويد: ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه يكى از پسران عدى بن ارطاة  به منبر رفت و همين كه مردم را ديد زبانش ‍ بند آمد و گفت : سپاس خداوندى را كه به اين جماعت خوراك و آشاميدنى ارزانى مى دارد.

روح بن حاتم  به منبر رفت ، همين كه مردم را ديد كه چشم بر او دوخته و گوش به او سپرده اند، گفت : سرهايتان را فرو افكنيد و چشمهايتان را ببنديد كه نسختين سوارى دشوار است و چون خداوند عزوجل گشايش قفلى را آسان فرمايد آسان شود.

مصعب بن حيان برادر مقاتل بن حيان خطبه عقدى مى خواند، زبانش بند آمد.و گفت به مردگان خود لا اله الا الله تلقين كنيد مادر دختر گفت : خدا مرگت دهد! مگر ترا براى اين كار دعوت كرده بوديم ؟
مروان بن حكم مى خواست خطبه بخواند زبانش بند آمد و گفت بارخدايا ما تو را مى ستاييم و از تو يارى مى جوييم و به تو شرك نمى ورزيم .

عبدالله بن عمر بن كريز كه سخنور و امير بصره بود بر روى منبر زبانش بند آمد و اين كار بر او سخت گران آمد. زياد بن ابيه كه قائم مقام او بود گفت : اى امير بيتابى مكن كه اگر همه اينان را كه مى بينى بر اين منبر برپا دارى بيشتر از تو گرفتار بندآمدن زبانشان خواهند شد. چون جمعه فرا رسيد عبدالله بن عامر دير آمد و زياد به مردم گفت : امروز امير گرفتار تب است . او به مردى از سران معروف قبايل گفت : برخيز و به منبر برو. او چون به منبر رفت زبانش بند آمد و فقط گفت : سپاس خداوندى را كه اينان را روزى مى دهد، و ساكت ماند. او را از منبر پايين آوردند و يكى ديگر از سران مردم را به منبر فرستادند. او همين كه بر منبر ايستاد و روى به مردم كرد چشم وى بر سر طاس مردى افتاد و گفت : اى مردم ، اين مرد طاس مرا از صحبت باز مى دارد. خدايا اين مرد را لعنت فرماى ! او را نيز از منبر پايين آوردند.

سپس به وزاع يشكرى گفتند: برخيز بر منبر برو و سخن بگو. او همين كه به منبر رفت و مردم را ديد، گفت : اى مردم ، من امروز خوش نداشتم به نماز جمعه آيم ، همسرم مرا بر اين كار واداشت و اينك شما را گواه مى گيرم كه او سه طلاقه است . او را هم از منبر پايين آوردند. زياد به عبدالله بن عامر گفت : چگونه ديدى ؟ اينك برخيز و براى مردم خطبه را ايراد كن . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 227 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

227 و من كلام له ع كلم به عبد الله بن زمعة

و هو من شيعته- و ذلك أنه قدم عليه في خلافته يطلب منه مالا- فَقَالَ ع: إِنَّ هَذَا الْمَالَ لَيْسَ لِي وَ لَا لَكَ- وَ إِنَّمَا هُوَ فَيْ‏ءٌ لِلْمُسْلِمِينَ وَ جَلْبُ أَسْيَافِهِمْ- فَإِنْ شَرِكْتَهُمْ فِي حَرْبِهِمْ كَانَ لَكَ مِثْلُ حَظِّهِمْ- وَ إِلَّا فَجَنَاةُ أَيْدِيهِمْ لَا تَكُونُ لِغَيْرِ أَفْوَاهِهِمْ

مطابق خطبه 232 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(227)  : از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به عبدالله بن زمعه

عبدلله بن زمعه به روزگار خلافت على (ع ) به حضورش آمد و از او امالى خواست و آن حضرت به او چنين فرمود: ان هذا المال ليس لى و لا لك و انما هو فى ء للمسلمين (همانا كه اين مال از من و تو نيست و همانا غنيمتى است براى مسلمانان ).
(ابن ابى الحديد مى گويد: عبدالله بن زمعة كه نام پدرش با فتح ميم صحيح است نه آن چنان كه قطب راوندى نقل كرده ، نسب او چنين است : عبدالله بن زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى ).

اسود از استهزاءكنندگان پيامبر (ص ) بود كه خداوند متعال شر آنان را از پيامبر (ص ) با مرگ يا كشته شدن ايشان كفايت فرمود. پسر اسود يعنى زمعة و برادرش عقيل در جنگ بدر در حالى كه كافر و با كافران بودند كشته شدند، همچنين حارث پسر زمعة (برادر عبدالله ) هم كه در جنگ بدر كشته شد. زمعه ملقب به زادالركب (توشه مسافران ) بود و اسود همان كسى است كه در مكه پس از جنگ بدر شنيد زنى براى شتر گم شده خود مى گريد، اين ابيات را سرود:
آيا اگر شترى از او گم شده است مى گريد و او را از خواب شبانه باز مى دارد! بر شتر گريه مكن ، اما بر بدر بگرى كه در آن بختها كوتاه آمد. آرى پس از ايشان كسانى سالار شدند كه اگر جنگ بدر نمى بود سالار نمى شدند 

عبدالله بن زمعه از شيعيان و ياران على عليه السلام بود، و ابوالبخترى قاضى كه از منحرفان ، از على عليه السلام بوده است از فرزندزادگان اوست . نام و نسب ابوالبخترى چنين است : وهب بن وهب كبير بن عبدالله بن زمعة ، كه در دستگاه هارون الرشيد عهده دار قضاوت بوده و هموست كه براى هارون به باطل بودن امان نامه يى كه براى يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام نوشته بود فتوى داده است و دست او را گرفته و امان نامه را دريده است . 

امية بن ابى الصلت ضمن مرثيه سرايى براى كشتگان بدر از زمعة بن اسود هم نام برده و چنين گفته است .
اى چشم بر نوفل و بر عمرو بگرى و بر زمعه هم بخل مورز
منظور نوفل بن خويلد از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى است كه به ابن عدويه معروف بوده و على عليه السلام در جنگ بدر او را كشته است و مقصود از عمرو ابوجهل بن هشام است كه او را عوف بن عفراء كشت و عبدالله بن مسعود سرش را بريد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 224 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

224 و من كلام له ع في وصف بيعته بالخلافة

– و قد تقدم مثله بألفاظ مختلفة- : وَ بَسَطْتُمْ يَدِي فَكَفَفْتُهَا وَ مَدَدْتُمُوهَا فَقَبَضْتُهَا- ثُمَّ تَدَاكَكْتُمْ عَلَيَّ تَدَاكَّ الْإِبِلِ الْهِيمِ- عَلَى حِيَاضِهَا يَوْمَ وِرْدِهَا- حَتَّى انْقَطَعَتِ النَّعْلُ- وَ سَقَطَ الرِّدَاءُ وَ وُطِئَ الضَّعِيفُ- وَ بَلَغَ مِنْ سُرُورِ النَّاسِ بِبَيْعَتِهِمْ إِيَّايَ- أَنِ ابْتَهَجَ بِهَا الصَّغِيرُ وَ هَدَجَ إِلَيْهَا الْكَبِيرُ- وَ تَحَامَلَ نَحْوَهَا الْعَلِيلُ وَ حَسَرَتْ إِلَيْهَا الْكِعَاب‏

مطابق خطبه 229 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداوند يگانه عادل را

(224) : از سخنان آن حضرت (ع )

درباره اين خطبه كه با عبارت و بسطتم يدى فكففتها و مدد تموها فقبضتها (دست مرا گسترديد و من آن را باز داشتم و بكشيديد آن را و من آن را فرا گرفتم ). 
آغاز مى شود و از جمله سخنان على (ع ) درباره چگونگى بيعت با آن حضرت است و نظير اين خطبه با الفاظ مختلف قبلا هم آمده است . (ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره چند لغت و اصطلاح مى گويد: چگونگى بيعت با على عليه السلام پس از كشته شدن عثمان و چگونگى هجوم مردم بر آن حضرت براى بيعت و امور مربوط به آن در مباحث گذشته به تفصيل بيان شد و از اعاده آن بى نيازيم ). 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 223 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداى يگانه عادل را

(223) : از سخنان آن حضرت (ع ) 

در اين خطبه كه با عبارت لله بلاد فلان فلقد قوم الاود و داودى العمد و اقام السنه (مر خدا راست نيكويى فلان ، كه همانا كژى را راست گردانيد و درد كوهان را دوا كرد و سنت را برپا داشت ) شروع مى شود.

نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر

ما اينجا نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر را مى آوريم .
براى عمر مالى فراوان رسيد. عبدالرحمان بن عوف به او گفت اى اميرالمومنين ، اگر مصلحت مى دانى بخشى از اين اموال را براى كارها و حوادثى كه ممكن است پيش آيد در بيت المال نگهدار. عمر گفت : اين كلمه يى است كه شيطان آن را عرضه داشته است ، خداوند مرا از فتنه آن نگهدارد و از حجت آن بى نياز فرمايد، آيا امسال از بيم سال آينده عصيان فرمان خداوند كنم ! بايد براى ايشان تقواى خداوندى را فراهم آورم كه خداوند سبحان فرموده است هركس از خدا بترسد خداوند براى او راه بيرون شدن از گناه قرار مى دهد و او را از جايى كه حساب نمى كند روزى مى بخشد.

ابوموسى اشعرى مردى نصرانى را به دبيرى برگزيد. عمر براى او نوشت او را از كار بركنار كن و مسلمانى را به جاى او بگمار. ابوموسى براى عمر مطالبى در مورد خوبى و ورزيدگى و ارزش آن مرد نوشت :
عمر در پاسخ او نوشت ما را نرسد كه ايشان را امير پنداريم در حالى كه خداوندشان خيانتكار دانسته است و نمى توانيم ايشان را بركشيم و بلندپايه سازيم در حالى كه خداوند آنان را فرومايه و پست قرار داده است و نبايد در مورد دين از آنان اميد خيرخواهى داشته باشيم كه خداوند و اسلام آنان را ناخوش داشته است و نبايد آنان را عزت دهيم و حال آنكه به ما فرمان داده شده است كه بايد در كمال حقارت و كوچكى جزيه بپردازند.

ابوموسى نوشت كار اين سرزمين جز با او اصلاح نمى آيد.
عمر براى او نوشت : آن مرد نصرانى مرد و درگذشت . والسلام .

عمر به خانه پسرش عبدالله رفت ، گوشتى تازه آويخته ديد. پرسيد: اين گوشت چيست ؟ گفت : هوس كردم و آن را خريدم . گفت : مگر اشتها به هر چيز پيدا كنى آن را مى خورى ؟ براى اسراف بسنده است كه آدمى هر چه را اشتها مى كند بخواهد بخورد.
عمر از كنار مزبله يى گذشت كه يارانش از بوى بد مزبله رنجه شدند. گفت : اين دنياى شماست كه بر آن حرص مى ورزيد.

سعد بن ابى وقاص هنگام جنگ قادسيه قبا و شمشير و كمربند و شلوار و پيراهن و تاج و كفشهاى خسرو را براى عمر فرستاد. عمر به چهره كسانى كه پيش او بودند نگريست تنومندتر و كشيده قامت تر ايشان سرافة بن مالك بن جعشم مدلجى بود. اى سراقه برخيز و بپوش . سراقه مى گفته است : در حالى كه بر آن جامه ها طمع بسته بودم برخاستم و آنها را پوشيدم . عمر گفت : پشت كن . پشت كردم . گفت : اينك روى به من كن . چنان كردم . گفت : به به عربى از بنى مدلج كه قبا و شلوار و كمربند و شمشير و ديهيم و پاى افراز خسرو را پوشيده است ! اى سراقه چه روزهاى بسيار كه اگر چيزى به مراتب از اين كمتر اسباب و جامه هاى خسرو در اختيار شما مى بود و براى خودت و قومت مايه شرف بود. اكنون جامه ها را از تن خود بيرون آور و من بيرون آوردم . عمر آن گاه گفت : بارخدايا، تو اين امور را از پيامبر خود كه به مراتب در پيشگاهت گرامى تر و محبوب تر بود و هم از ابوبكر كه از من گرامى تر و محبوبتر بود بازداشتى ولى به من ارزانى فرمودى . خدايا به تو پناه مى برم كه اين نعمتها را براى فريب من ارزانى داشته باشى . سپس چندان گريست كه آنان كه حضور داشتند بر او رحمت آوردند.

آن گاه به عبدالرحمان بن عوف گفت : ترا سوگند مى دهم كه همين امروز اين جامه ها را بفروشى و پيش از آنكه شب فرا رسد، بهاى آن را ميان مسلمانان تقسيم كنى . هنوز شب فرا نرسيده بود كه آن جامه ها فروخته و بهايش ميان مسلمانان تقسيم شد.
عمر شبها شبگردى مى كرد، قضا را گروهى از فروشندگان دوره گرد كنار مصلى فرود آمدند. عمر به عبدالرحمن بن عوف گفت : موافقى كه من و تو از ايشان پاسدارى كنيم كه از دزد مصون مانند؟ آن دو آن شب بيدار ماندند و نماز مى گزاردند. عمر صداى گريه كودكى را شنيد و به آن گوش داد. گريستن كودك طول كشيد، عمر به آن سو رفت و به مادر پسرك گفت : از خدا بترس و با فرزند خود خوشرفتارى كن . سپس به جاى خويش برگشت ؛ چون همچنان صداى كودك را مى شنيد دوباره پيش مادر برگشت و همان سخن را تكرار كرد، هنگامى كه به جاى خود برگشت . باز همچنان صداى كودك را شنيد، پيش مادرش برگشت و گفت : اى واى بر تو كه را بدمادرى مى بينم ديگر نمى خواهم ببينم پسرت بى آرامى كند.

آن زن گفت : اى بنده خدا، امشب مرا آزار دادى ؛ چه كنم ؟ مى خواهم او را از شير بگيرم و خوددارى و بيقرارى مى كند. عمر گفت : چرا مى خواهى او را از شير بگيرى ؟ گفت : عمر براى كودكان شيرخوار مقررى نمى پردازد و براى كودكان از شيرگرفته مى پردازد. عمر پرسيد: اين پسر چند ماهه است ؟ گفت : دوازده ماهه عمر گفت : نه ، شتاب مكن و او را از شير باز مگير چون عمر نماز صبح گزارد از شدت گريه قراءت او براى مردم روشن نبود، وقتى سلام داد، گفت : اى واى از بدبختى عمر كه چه مقدار از فرزندان مسلمانان را كشته است ! آن گاه منادى خواست و گفت ندا دهد كه كودكان خود را با شتاب باز مگيريد و پيش از وقت فطام آنان را از شيرخوردن محروم مكنيد كه ما براى هر مولودى شهريه مقرر مى داريم .

عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او براى عمر آب آميخته با عسل آورد. او از آن نپذيرفت و نياشاميد و گفت : شنيده ام كه خداوند سبحان مى فرمايد شما در زندگانى دنيايى خود از خوشيها بهره مند گشتيد جوان گفت : به خدا سوگند، اين آيه در مورد تو نيست و تو اى اميرالمومنين ، مطالب پيش از اين بخش آيه را بخوان كه مى فرمايد و روزى كه كافران بر آتش عرضه مى شوند (به آنان گفته مى شود) شما در زندگانى …  مگر از ما كافرانيم ؟ عمر از آن آب با عسل آميخته آشاميد و گفت همه مردم از عمر داناترند.

عمر ضمن خطبه يى گفت : به من خبر نرسد كه كابين و مهريه زنى از كابين و مهريه همسران پيامبر (ص ) تجاوز كند و اگر به من خبر برسد افزونى آن را از او باز مى گيرم و به شوهرش بر مى گردانم . زنى برخاست و گفت : به خدا سوگند خداوند اين حق را براى تو قرار نداده است و خداوند متعال مى فرمايد و اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد البته چيزى از مهريه او باز گيريد عمر گفت : آيا شگفت نمى كنيد از امامى كه خطا مى كند و زنى كه به درستى سخن مى گويد؟ آن زن با امام شما مسابقه داد و بر او پيروز شد و پيشى گرفت !

شبى عمر شبگردى مى كرد، از كنار خانه يى گذشت از آن صدايى شنيد؛ بدگمان شد و از ديوار خانه بالا رفت ، مردى را كنار زنى ديد و خيك شرابى . عمر به آن مرد گفت : اى دشمن خدا، آيا پنداشته اى كه خداوند تو را در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد! گفت : اى اميرالمومنين ، شتاب مكن كه اگر من فقط در مورد خطا كرده ام تو در سه مورد خطا كرده اى كه خداوند متعال مى فرمايد تجسس مكنيد  و تو تجسس كردى و فرموده است به خانه ها از درهاى خانه ها وارد شويد و حال آنكه تو از ديوار بالا آمدى و فرموده است چون وارد خانه ها شويد سلام دهيد  و حال آنكه تو سلام ندادى .

عمر گفت : اينك اگر از تو بگذرم اميد خيرى در تو هست ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند كه تكرار نخواهم كرد. گفت : به حال خود باش و از اين كار بيرون شو كه تو را عفو كردم .

اموالى از عراق براى عمر رسيد، او همراه يكى از بردگان خويش بيرون آمد و به شتران نگريست و چون آنها را بسيار ديد گفت : الحمدلله ، الحمدلله … برده اش مكرر و پياپى مى گفت : اين از فضل و رحمت خداوند است .
عمر گفت : اى بى مادر! دروغ مى گويى : خيال مى كنم چنان پنداشته اى كه اين از مواردى است كه خداوند سبحان فرموده است بگو به فضل و رحمت خدا شادى كنند و حال آنكه مقصود از آن هدايت است مگر نشنيده اى كه مى فرمايد آن بهتر از چيزهايى است كه جمع مى كنند  و اين اموال از همان چيزهاست كه گرد مى آورند.

ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! مى گويد: در آغاز خلافت عمر پيش او رفتم ، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما ريخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط يك خرما خوردم عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشاميد و بر تشكچه يى كه برايش گسترده بودند و به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد. آن گاه به من گفت : اى عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم از مسجد. گفت : پسرعمويت را در چه حال رها كردى ؟ پنداشتم منظورش عبدالله عبدالله بن جعفر است . گفتم : در حالى كه با همسن و سالهاى خودش بازى مى كرد.

گفت : منظورم او نيست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بيت است . گفتم او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخلهاى فلان كس ‍ آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد. گفت : اى عبدالله ، خون شتران تنومند قربانى برگردن تو باشد اگر پاسخ سوالى را كه از تو مى پرسم از من پوشيده دارى ؛ آيا هنوز در دل او چيزى از مسئله خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى . گفت : آيا مى پندارد كه پيامبر (ص ) به خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى و اين مطلب را هم براى تو مى افزايم كه از پدرم درباره آنچه على عليه السلام آن را ادعا مى كند پرسيدم ، گفت : راست مى گويد. عمر گفت : آرى ، پيامبر (ص ) در مورد خلافت او سخنى فرمود ولى نه آن گونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد (!) آرى ، زمانى در آن باره چاره انديشى مى فرمود، البته پيامبر در بستر بيمارى خود مى خواست به نام او تصريح فرمايد و من براى محبت و حفظ اسلام (!) از آن كار جلوگيرى كردم و سوگند به خداى اين خانه كه قريش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خليفه مى شد عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پيمان مى گسست ، پيامبر (ص ) فهميد كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود.
اين خبر را، به صورت مسند، احمد بن ابى طاهر مؤ لف كتاب تاريخ بغداد در كتاب خود آورده است .

عمر هرگاه حاكمى را به حكومت مى گماشت براى او فرمانى مى نوشت و گروهى از مسلمانان را گواه مى گرفت كه سوار بر ماديان نشود و گوشت چرب نخورد و جامه نرم و لطيف نپوشد و در خانه خود را در مورد برآوردن حاجات مسلمانان نبندد و سپس مى گفت پروردگارا گواه باش .

عمر نعمان عدى بن نضلة را بر دشت ميشان حكومت دارد. (پس از آن ) شعرى كه نعمان سروده به اطلاع عمر رسيد كه چنين بود:
چه كسى به حسنا خبر مى برد كه به دوستش در دشت ميشان از جام بلور و خاتم كارى باده نوشانده مى شود…
آرى ، شايد همنشينى و باده نوشى ما در اين كاخ ويران ، اميرالمومنين را خوش نيايد.
عمر براى او چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم ، حم ، تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم ، غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ، ذى الطول لا اله الا هو اليه المصير اما بعد آن شعر تو را كه در آن مى گويى شايد اميرالمومنين را خوش نيايد شنيدم ، آرى به خدا سوگند كه مرا خوش نمى آيد، اينك ترا عزل كردم پيش من آى .

چون نعمان پيش عمر آمد، گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من هرگز باده نوشى نكرده ام و اين شعرى است كه بر زبان من جارى شده است و من مردى شاعرم . عمر گفت : خود اين گمان را كرده ام ولى به هر صورت هرگز نبايد براى من عهده دار كار و حكومتى باش .

عمر مردى از قريش را به كارى گماشت و به او خبر رسيد كه آن مرد چنين سروده است :
باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند. تو را به خدا سوگند، ابن هشام را هم چنان باده يى بياشامان .
عمر او را پيش خود احضار كرد. مرد قرشى با زيركى دانست و يك بيت ديگر سرود كه پيوسته به آن بيت باشد. همين كه پيش عمر ايستاد، عمر به او گفت : تو گوينده اين بيتى كه باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند؟ گفت : آرى ، اى اميرالمومنين ولى گويا سخن چين بيت پس از آن را به اطلاع نرسانده است . عمر گفت : شعر پس از آن چيست ؟ گفت :
عسلى سرد آميخته با آب باران كه من نوشيدن باده را دوست نمى دارم .
عمر گفت : خدا را، خدا را! آرى ، به كار خود بازگرد.
عمر مى گفته است . هر يك از كارگزاران من كه بر كسى ستم كند و ستم او به اطلاع من برسد و من او را تغيير ندهم ، اين منم كه بر او ستم كرده ام .

عمر براى سعد بن ابى وقاص نوشت : كلمه مترس به فارسى براى امان است و اگر اين كلمه را براى كسى كه زبان شما را نمى داند بگوييد بدون ترديد او را امان داده ايد.
عمر در مسجد نشسته بود، مردى از كنارش گذشت و گفت : اى عمر، واى بر تو از آتش ! عمر گفت : او را پيش من آوريد، و چون نزديك آمد، به او گفت : آن سخن را به چه سبب گفتى ؟ گفت : حاكم تو بر مصر كه با او شرطهايى كرده اى آنچه را كه به او فرمان داده اى رها كرده است و از آنچه او را بازداشته اى مرتكب آن مى شود. سپس بسيارى از كارهاى او را براى عمر برشمرد.

عمر دو مرد از انصار را گسيل داشت و به آنان گفت : چون پيش او رسيديد درباره اش بپرسيد اگر اين مرد بر او دروغ بسته بود مرا آگاه كنيد و اگر چيزى ديديد كه شما را خوش نيامد هيچ مهلتش مدهيد و او را پيش من آوريد. آن دو رفتند و پرسيدند و دانستند كه آن مرد راست گفته است . بر در خانه حاكم رفتند و اجازه ورود خواستند. دربانش گفت امروز كسى را براى رفتن پيش او اجازه نيست . گفتند: بايد پيش ما آيد و گرنه در خانه اش را آتش مى زنيم . در همين حال يكى از آن دو شعله يى آتش حاضر كرد. دربان رفت و خبر داد و او پيش آن دو آمد.

گفتند: ما فرستادگان عمريم و بايد هم اكنون حركت كنى . گفت : مرا كارهايى است مهلتم دهيد تا آماده شوم و توشه برگيرم . گفتند: عمر ما را سوگند داده است كه تو را مهلت ندهيم . او را سوار كردند و پيش عمر آوردند. چون پيش عمر آمد و سلام داد عمر او را نشناخت و گفت : تو كيستى ؟ پيش از آن مردى سيه چرده بود و چون از نعمت و هواى خوش مصر بهره مند شده بود فربه و سپيدگون شده بود و گفت : من فلانى و كارگزار تو در مصر هستم . عمر گفت : اى واى بر تو كه آنچه از آن نهى كرده ام مرتكب شده اى و آنچه را به تو فرمان داده ام رها كرده اى . به خدا سوگند، اينك تو را عقوبتى كنم كه در آن داد خويش از تو بستانم ؛ عبايى مويين و چوبدستى و سيصد گوسپند از گوسپندان زكات حاضر كنيد. سپس به او گفت اين عبا را بپوش و اين چوبدستى را در دست بگير، من پدرت را ديده بودم ، اين عبا و چوبدستى از عبا و چوبدستى پدرت بهتر است . اينك اين گوسپندان را به فلان چراگاه ببر و بچران .

قضا را از آن روز از روزهاى گرم تابستان بود. عمر گفت : شير اين گوسپندان را از رهگذران دريغ مدار مگر از افراد خاندان عمر و من هيچيك از افراد خاندان خويش را نمى شناسم كه چيزى از شير و گوسپندان زكات خورده و آشاميده باشد.

چون آن مرد حركت كرد عمر او را برگرداند و گفت : آيا آنچه گفتم فهميدى ! آن مرد خود را بر زمين افكند و گفت : اى اميرالمومنين ، من توان اين كار را ندارم اگر مى خواهى گردنم را بزن . عمر گفت : اگر تو را بر سر كارت برگردانم چگونه مردى خواهى بود؟ گفت : به خدا سوگند، پس از آن جز آنچه دوست مى دارى از كردار من به اطلاع تو نخواهد رسيد. عمر او را بر سر كار برگرداند و مردى پسنديده شد.
عمر مى گفت : به خدا سوگند، فلان كس را از قضاوت عزل نمى كنم مگر انيكه به جاى او كسى را بگمارم كه چون تبهكار او را ببيند بيمناك شود.

روزى عمر در حالى كه پيراهنى پوشيده بود كه بر پشتش چهار وصله داشت به مسجد رفت و شروع به خواندن قرآن كرد و چون به اين آيه رسيد و فاكهة وابا  پرسيد معنى اب چيست ؟ و خود گفت : اين تكلف است ، اى پسر خطاب ! تو را چه زيانى مى رسد كه معنى اب را ندانى .

گروهى از اصحاب پيامبر (ص ) نزد حفصه آمدند و گفتند مناسب است با پدرت گفتگو كنى كه زندگى خود را بهتر و بانعمت بيشتر همراه سازد تا براى انجام و مراقبت كارهاى مسلمانان نيرومندتر گردد. حفصه پيش او آمد و گفت : مردمى از قوم تو با من سخن گفتند كه با تو گفتگو كنم تا بهتر زندگى كنى . عمر گفت : دختركم نسبت به پدرت غش به خرج دادى و براى قوم خود خيرخواهى كردى .
مردانى گزيده از گوشه و كنار جهان اسلام پيش عمر آمدند. عمر براى ايشان فرش مويين گسترد و خوراكى خشن براى آنان نهاد. حفصه دخترش كه ام المومنين بود به او گفت : ايشان افراد گرامى عرب و سرشناسان مردم اند، از ايشان نيكو پذيرايى كن آنان را گرامى بدار. عمر گفت : اى حفصه ، به من خبر بده از نرمترين بسترى كه براى پيامبر گسترده اى و از بهترين خوراكى كه آن حضرت در خانه تو خورده است ؟ حفصه گفت : سال فتح خيبر عبايى چند لايه به ما رسيد من همان عبا را براى پيامبر (ص ) مى گستردم و بر آن مى خوابيد، شبى آن را دو لايه كردم كه قطورتر شد، پيامبر از من پرسيدند ديشب بستر من چه بود؟ گفتم همان بستر هميشگى جز آنكه ديشب آن را دو لايه كردم كه كمى راحت و نرم تر باشد. فرمود: آن را به حال نخست برگردان كه نرمى آن مرا از نماز شب باز مى داشت .

از لحاظ خوراك هم يك صاع آرد جو با نخاله داشتيم روزى آن را غربال كردم و پختم ، پياله كوچكى هم روغن دنبه داشتيم كه بر آن ريختيم و در همان حال كه پيامبر (ص ) مشغول غذاخوردن بود ابوالدرداء وارد شد و گفت : روغن دنبه را كم مى بينم . من هم پياله يى روغن دنبه دارم . پيامبر فرمودند: برو آن را بياور، آورد و روى ظرف غذا ريخت و پيامبر خوردند و اين بهترين خوراكى بود كه پيامبر (ص ) در خانه من خورد.

چشمان عمر پراشك شد و به حفصه گفت : به خدا سوگند براى اينان چيزى بر اين فرش مويين و اين خوراك نمى افزايم و حال آنكه بستر و خوراك پيامبر (ص ) اين چنين بوده است . كه گفتى .

چون عتبة بن مرقد به آذربايجان رفت براى او حلوايى از خرما و روغن  آوردند كه چون آن را خورد شيرين و خوشمزه بود گفت : چه خوب است از اين براى اميرالمومنين عمر هم تهيه شود و براى او دو زنبيل بزرگ از آن فراهم آوردند كه با دو شتر به مدينه گسيل داشت . عمر گفت اين چيست ؟ گفتند: حلواى خرماست . از آن چشيد و آن شيرين و خوشمزه يافت . به فرستاده گفت : همه مسلمانانى كه پيش شمايند از همين حلوا سير مى شوند؟ گفت نه . عمر گفت : اين دو زنبيل را برگردان . و براى عتبه نوشت :
اما بعد، حلوايى فرستاده بودى نتيجه زحمت و كوشش پدر و مادرت نيست ، مسلمانان را از همان چيزى سير كن كه خود و اطرافيان تو از آن سير مى شويد و چيزى را ويژه خود قرار مده كه ناپسنديده و شر خواهد بود. والسلام .

چون خبر فرودآمدن رستم به قادسيه به اطلاع عمر رسيد، همه روزه از مدينه بيرون مى آمد و از صبحدم تا نيمروز از مسافرانى كه مى رسيدند درباره جنگ قادسيه مى پرسيد و سپس به خانه خود بر مى گشت . هنگامى كه مژده رسان خبر پيروزى را آورد عمر همان گونه كه با ديگر مسافران برخورد مى كرد با او برخورد كرد و پرسيد و او خبر فتح را داد. عمر مى گفت : اى بنده خدا درنگ كن و با من سخن بگو و او فقط مى گفت خداوند دشمن را شكست داد و عمر همچنان پياده مى دويد و مى پرسيد و مژده رسان سوار بر ناقه خود بود كه عمر را نمى شناخت و چون وارد مدينه شدند متوجه شد كه مردم به عمر با عنوان اميرالمومنين سلام مى دهند و شادباش ‍ مى گويند. مژده رسان در اين هنگام پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين خدايت رحمت كناد! كاش به من مى گفتى و خود را معرفى مى كردى . عمر مى گفت : اى برادرزاده ، بر تو چيزى نيست ، بر تو چيزى نيست .

ابوالعاليه نقل مى كند كه چون عمر به جابيه  آمد بر شترى كه رنگش به سياهى مى زد سوار بود، قسمت بى موى جلو سرش مى درخشيد و شب كلاهى بر سر داشت و پاى او ميان دو لنگه بار شتر آويخته بود بدون آنكه ركابى داشته باشد، زيرانداز او عبايى پرمو و بافت ناحيه منبج بود و عمر هرگاه سوار مى شد زيراندازش همان عبا بود و چون فرو مى آمد تشك و بسترش بود و باردان و خورجين او هم جوالى پشمى بود كه داخل آن را با ليف خرما انباشته بودند و هرگاه فرود مى آمد همان را پشتى و متكاى خود قرار مى داد، پيراهنى كرباسى بر تن داشت كه هم چرك شده بود و هم گريبانش دريده ، گفت : سالار اين دهكده را فرا خوانيد، او را فرا خواندند، چون پيش عمر آمد: گفت : اين پيراهن مرا بشوييد و بدوزيد و تا وقتى كه خشك مى شود پيراهنى به من عاريه دهيد كه بپوشم ، پيراهنى كتانى برايش آوردند كه از خوبى آن شگفت كرد و پرسيد اين چيست ؟ گفتند كتان است . پرسيد كتان چيست ؟ برايش توضيح دادند. آن را پوشيد، و چون پيراهنش شسته شد و آوردند آن را بيرون آورد و پيراهن خود را پوشيد، سالار دهكده به او گفت : تو پادشاه عربى و اينجا سرزمينى كه سوارشدن بر شتر در آن صلاح نيست ، براى او استرى آوردند و روى آن قطيفه يى انداختند، بدون زين سوار شد، استر شتابان به حركت درآمد. عمر به مردم گفت : آن را باز داريد و چون آن را باز داشتند گفت : پيش ‍ از سوارشدن بر اين گمان نمى كردم مردم سوار شيطان مى شوند، شترم را بياوريد. چون آوردند از استر پياده و بر شتر خود سوار شد.

عمر اموال كارگزاران خائن را مصادره مى كرد، اموال ابوموسى اشعرى را كه كارگزار عمر در بصره بود مصادره كرد و به او گفت : به من خبر رسيده است كه تو دو كنيزدارى و مردم را از دو ديگ خوراك مى دهى . ابوموسى را پس از مصادره اموالش به كارش ‍ برگرداند.

عمر اموال ابوهريره را نيز مصادره كرد و بر او سخت گرفت : ابوهريره كارگزار بحرين بود، عمر به او گفت : مگر نمى دانى هنگامى كه تو را بر بحرين كارگزار كردم پابرهنه بودى و كفش بر پايت نبود؟ اينك به من خبر رسيده است كه تو اسبهايى را به يكهزار و ششصد دينار فروخته اى . ابوهريره گفت : آرى ، چند اسبى داشتم كه زاييدند. عمر گفت : من درآمد و هزينه ات را معين و مشخص كردم و اين كه بدست آورده اى اضافه است . ابوهريره گفت : اين اموال از تو نيست و چنين حقى ندارى . عمر گفت : به خدا سوگند، چنين حقى دارم و پشت تو را هم با تازيانه به درد خواهم آورد. سپس برخاست و چندان تازيانه بر پشتش زد كه آن را خون آلود كرد، و گفت اموالت را بياور و چون آورد، ابوهريره گفت : اين اموال را در راه خدا حساب خواهم كرد. عمر گفت : اين در صورتى است كه آن را از حلال فراهم ساخته بودى و با كمال ميل مى دادى . به خدا سوگند، اميمه  هرگز در مورد تو اميد نداشت كه اموال مناطق هجر و يمامه و دورترين نقاط بحرين را نه براى خدا و مسلمانان بلكه براى خودت گردآورى و بگيرى ، او در مورد تو پيش از آن اميد نداشت كه خرچرانى كنى و ابوهريره را از كار بركنار كرد.

او همچنين اموال حارث بن وهب ، يكى از افراد خاندان ليث بكر بن كنانة ، را هم مصادره كرد و به او گفت : شتران تنومند و بردگانى كه به صد دينار فروخته اى چيست ؟ گفت : مالى برداشتم كه افزون از هزينه ام بود و بازرگانى كردم . عمر گفت : به خدا سوگند، ما تو را براى بازرگانى گسيل نداشتيم ، آن را پرداخت كن . حارث گفت به خدا سوگند از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس تو را به كارى نخواهم گماشت . سپس به منبر رفت و گفت : اى گروه اميران ! اگر از ما تصرف در اين اموال را براى خود حلال مى دانستيم آن را براى شما حلال مى كرديم ولى اكنون كه آن را براى خود حلال نمى دانيم و خويشتن را باز مى داريم شما هم خود را از آن بازداريد. به خدا سوگند، تنها مثلى كه براى شما يافتم شخص تشنه يى است كه وارد گرداب مى شود و به آبشخور و راه خروج آن نمى نگرد و همين كه سيراب شود غرق مى گردد.

عمر براى عمرو عاص كه كارگزار او بر مصر بود چنين نوشت :
اما بعد، به من خبر رسيده است كه براى تو اموالى از شتر و گوسپند و خدم و غلامان فراهم آمده است و پيش از آن مالى نداشتى و اين اموال از مقررى تو نبوده است . از كجا براى تو فراهم شده است ؟ براى من از پيشگامان نخستين كسانى هستند كه از تو بهترند ولى من تو را به سبب غناى تو به كارگزارى گماشتم و اگر قرار باشد كار تو به سود خودت و زيان ما باشد چرا تو را بر گزينيم . براى من بنويس كه اين كمال تو از كجا فراهم شده است و در آن باره شتاب كن . والسلام .

عمرو بن عاص براى او در پاسخ چنين نوشت :
نامه اميرالمومنين را خواندم و همانا راست و درست گفته است . اما آنچه در مورد اموال من متذكر شده است ، من به شهر و سرزمينى آمده ام كه قيمتها در آن ارزان است و جنگ و فتوح در آن بسيار. من افزونيهايى كه از اين راه برايم باقى مانده است در آنچه اميرالمومنين نوشته است مصرف كرده ام . اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند، اگر خيانت كردن به تو براى ما حلال بود همين كه ما را امين مى شمردى موجب مى شد كه به تو خيانت نكنيم اينك رنجش خويش را نسبت به ما كوتاه كن كه ما را نسبى است كه اگر به آن مراجعه كنيم ما را از كاركردن براى تو بى نياز مى سازد.
اما آن پيشگامان نخستين كه براى تو وجود دارند اى كاش همانان را به كارگزارى برمى گزيدى و به خدا سوگند، من در خانه تو را نكوبيدم .

عمر براى او نوشت :
من از اين خطنگارى و سخن پردازى تو چيزى نمى فهمم و مى دانم كه شما گروه اميران اموال را مى خوريد و به بهانه ها روى مى آوريد و همانا كه آتش مى خوريد و ننگ و عار كسب مى كنيد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم كه نيمى از اموالى را كه در دست توست بگيرد. والسلام .

چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمرو عاص براى او خوراكى فراهم ساخت و او را بر سفره فرا خواند. محمد از خوردن خوددارى كرد. عمرو گفت : تو را چه مى شود كه خوراك ما را نمى خورى ؟ گفت : براى من خوراكى فراهم آورده اى كه مقدمه شر است و اگر براى من خوراك ميهمان را فراهم مى ساختى مى خوردم . اين غذاى خود را از من دور ساز و مال خود را حاضر كن . فرداى آن روز كه عمرو عاص همه اموالش را آورد محمد بن مسلمه نيمى را برداشت و نيمى ديگر را براى او نهاد. عمرو همينكه ديد محمد بن مسلمه آن همه اموال را برداشت گفت : اى محمد آيا مى توانم سخنى بگويم ؟ گفت : هر چه مى خواهى بگو. گفت : خدا لعنت كند روزى را كه در آن روز براى پسر خطاب كارگزارى را پذيرفتم . به خدا سوگند، خودش و پدرش را ديدم كه هر كدام عبايى قطوانى بر تن داشتند كه به استخوان زانويشان نمى رسيد و بر گلوى هر يك گردنبندى از علف خشك بود در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل در جامه هاى ديبا بود. محمد گفت : اى عمرو ساكت باش كه به خدا سوگند عمر از تو بهتر است اما پدر تو و پدر او هر دو در آتش اند. به خدا سوگند، اگر مسلمان نمى شدى در پى مرغزارى براى چراندن گوسپندان مى بودى كه فراوانى شير آنها تو را شاد و كم شدن آن تو را اندوهگين مى كرد. عمرو عاص گفت : راست مى گويى و اين سخن مرا پوشيده بدار. محمد بن مسلمه گفت : چنين خواهم كرد.

يكى از كنيزكان عبيدالله بن عمر به شكايت از او پيش عمر آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، آيا داد مرا از ابوعيسى نمى ستانى ؟ عمر پرسيد: ابوعيسى كيست ؟ گفت : پسرت عبيدالله . عمر گفت : شگفتا، مگر او كنيه ابوعيسى براى خود برگزيده است ! آن گاه عبيدالله را فرا خواند و گفت : ببينم مگر تو كنيه ابوعيسى دارى ؟ عبيدالله خود را كنار كشيد و ترسيد. عمر دست او را گرفت و چنان به دندان گزيد كه فرياد كشيد سپس او را زد و گفت : اى واى بر تو مگر عيسى را پدرى است . مگر تو نمى دانى كه عرب چه كنيه هايى براى خود بر مى گزيند، مثل ابوسلمه ، ابوحنظله ، ابوعرفطه ، ابومرة .

عمر هرگاه بر يكى از افراد خانواده خود خشم مى گرفت آرام نمى شد تا آن كه دست او را گاز بگيرد. گويند عبيدالله بن زبير هم همين گونه بوده است . همچنين گفته اند: از نسل عمر هيچ حاكم عادلى حكومت نكرده است .
مالك بن انس گويد: عمر بن خطاب هر دادگرى كه ميان فرزندانش بود به خود اختصاص داد و پس از او هر هيچ يك از نسل او اگر عهده دار حكومت شد عدالت پيشه نكرد.

عمر و واليانى كه پس از او بودند هرگاه بر گنهكاران و سركشان خشم مى گرفتند دستور مى دادند عمامه از سرش بردارند و او را مقابل مردم بر پاى بدارند چون زياد حاكم شد آنان را با تازيانه هم مى زد. مصعب پسر زبير علاوه بر تازيانه زدن سر آنان را هم مى تراشيد. چون بشر بن مروان بن حكومت رسيد سركشان و گنهكاران را زير شانه هايشان مى آويخت و بر كف دست آنان ميخ مى كوبيد.
براى يكى از لشكريان كه بشر بن مروان او را به رى تبعيد كرده و به مرزبانى گماشته بود خويشاوندانش نامه نوشتند و شوق ديدار خود را از او متذكر شدند، او در پاسخ ايشان نوشت .

اگر ترس از بشر و بيم شكنجه او نبود و اينكه سرزنش كننده دستهاى مرا در ميخ نبيند، مرزبانى خود را رها و شما را ديدار مى كردم …
چون حجاج به حكومت رسيد گفت : اين كارها بازى و بازيچه است و گنهكاران و سركشان را با شمشير گردن مى زد.
زيد بن اسلم از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : عمر براى كارت خلوت كرد و به من گفت ، مواظب در باش كه كسى نيايد. زبير آمد، همين كه او را ديدم خوشم نيامد؛ خواست وارد شود، گفتم : عمر در پى انجام كارى است . به من توجهى نكرد و آهنگ واردشدن به خانه كرد. من دست بر سينه اش نهادم ، او به بينى من كوفت و آن را خون آلود كرد و برگشت و رفت ، من پيش عمر رفتم . گفت : چه بر سرت آمده است ؟ گفتم : زبير اين چنين كرد.

عمر كسى را پى زبير فرستاد و چون زبير آمد و وارد شد من هم رفتم و ايستادم تا ببينم عمر به او چه مى گويد. عمر به زبير گفت : چه چيزى تو را بر اين كار كه كردى واداشت . غلام مرا در برابر مردم خون آلود كردى ، زبير در حالى كه سخن او را با درشتى تكرار مى كرد كه خون آلود كردى گفت : اى پسر خطاب ، اينك براى ما در پرده قرار مى گيرى ! به خدا سوگند كه نه رسول خدا و نه ابوبكر هيچ گاه از من روى پنهان نكردند.

عمر با حالت كسى كه عذرخواه باشد گفت : من در پى كارى از كارهاى خود بودم .
اسلم مى گويد: همين كه شنيدم عمر از او پوزش مى خواهد از اينكه حق مرا از او بگيرد نااميد شدم .
زبير رفت . عمر به من گفت : او زبير است و آثار او چنان است مى دانى ! گفتم : حق من حق توست .
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدلله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : در يكى از كوچه هاى مدينه همراه عمر بن خطاب پياده مى رفتم .

ناگهان به من گفت : ابن عباس ، من دوست تو على (ع ) را مظلوم مى بينم . با خود گفتم : به خدا سوگند، نبايد در پاسخ براى اين كلمه بر من سبقت بگيرد اين بود كه فورى گفتم : اى اميرالمومنين داد و او را بستان و حق او را به او برگردان . دستش را از ميان دستم بيرون كشيد در حالى كه مدتى همهمه مى كرد و پيشاپيش رفت سپس درنگ كرد من به او رسيدم . گفت : اى ابن عباس ، گمان نمى كنم چيزى آنان را از او باز داشته باشد جز اينكه قوم او سن و سالش را كم مى دانستند. با خود گفتم : اين گفتار از سخن نخست بدتر است . گفتم : به خدا سوگند، خدا و رسولش ، او را كم سن و سال نشمردند آن هنگامى كه به او فرمان دادند ابلاغ سوره براءة را از دوست تو (ابوبكر) بگيرد و خود عهده دار آن شود.

عمر از من روى برگرداند و شتابان رفت . من هم برگشتم .
زنى پيش عمر بن خطاب آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، شوهرم همه روز روزه مى گيرد و همه شب نماز مى گزارد و من خوش ‍ نمى دارم از او كه به اطاعت خدا عمل مى كند شكايت كنم . عمر گفت : شوهرت چه نيكو شوهرى است . آن زن گفتار خويش را تكرار كرد و عمر هم همان پاسخ را داد.

كعب بن سور  به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، او از شوهر خود از اين جهت شكايت دارد كه از بسترش دورى مى كند، عمر در اين هنگام موضوع را فهميد و گفت : تو را عهده دار حكميت ميان آن دو كردم .
كعب گفت : شوهرش را پيش من آريد؛ آوردند؛ به او گفت اين همسرت از تو شكايت دارد. گفت : آيا در خوراك و آشاميدنى ؟ گفت نه ، در اين هنگام زن چنين سرود:
اى قاضى خردمند و خوش فهم اين يار مرا مسجدش از بسترم فراموشى داده است و كثرت عبادتش در شب و روز او را نسبت به آغوش من بى رغبت و پارسا كرده است و من در همسردارى او را نمى ستايم .

شوهرش چنين سرود:
در مورد بستر و خلخال او آنچه كه در سوره نمل و هفت سوره بلند و سراسر كتاب خدا نازل شده است و آن بيمهاى آشكار مرا بازداشته است .
كعب اين چنين سرود:
اى مرد، در نظر هر عاقل اين زن را بر تو حقى است از هر چهار شبانه روز يك شبانروز از اوست اين حق را به او بپرداز و بهانه ها را كنار بگذار.

كعب بن سور آن گاه به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، خداوند براى اين مرد داشتن دو يا سه يا چهار همسر را روا داشته است . سه شبانروز از خود اوست كه در آن پروردگارش را عبادت كند و يك شب و يك روز از اين زن است .
عمر گفت : به خدا سوگند نمى دانم از كداميك از اين دو كار تو بيشتر شگفت كنم ! از اينكه خواسته و كار اين زن را فهميدى يا از حكمى كه ميان اين دو كردى ؟ آماده شو كه تو را به قضاوت بصره گماشتم .

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : به قصد ديدن عمر بن خطاب از خانه بيرون آمدم ، او را ديدم كه بر خرى سوار است و قطعه ريسمان سياهى را لگام آن قرار داده بود، كفشهاى پينه زده بر پاى داشت و ازار و پيراهنى كوچك بر تن داشت به گونه يى كه پاهايش تا زانوانش برهنه بود. من كنار او پياده راه افتادم و شروع به صاف كردن و كشيدن ازار كردم ولى هر قسمت را مى پوشاندم بخش ديگرى آشكار مى شد؛ او مى خنديد و مى گفت : اين جامه از تو اطاعت نمى كند. آن گاه به منطقه بالاى مدينه رسيديم ، نماز گزارديم يكى از اهالى براى ما خوراكى آورد كه نان و گوشت بود، معلوم شد عمر روزه است ، او گوشتهاى خوب را به سوى من مى انداخت و مى گفت : براى من و خودت بخور.

سپس به نخلستانى رفتيم عمر ردايش را به من داد و گفت اين را بشوى و پيراهنش را خود مى شست من هم ردايش را شستم و هر دو را خشك كرديم و نماز عصر گزارديم . او سوار شد و من هم پياده كنارش راه افتادم ، شخص سومى هم با ما نبود.
من گفتم : اى اميرالمومنين ، من در حال خواستگارى زنى هستم مرا راهنمايى كن . گفت : از چه كسى خواستگارى كرده اى ؟ گفتم فلان دختر فلان كس . گفت : نسب آنان همان گونه است كه دوست مى دارى و چنان است كه مى دانى ولى در اخلاق خويشاوندانش نوعى پستى ديده مى شود و ممكن است آن را در فرزندانت بيايى .

گفتم : در اين صورت مرا به آن زن نيازى نيست و او را نمى خواهم گفت : چرا از دختران پسرعمويت يعنى على خواستگارى نمى كنى ؟ گفتم در اين مورد كه تو بر من پيشى گرفتى گفت : آن دختر ديگر. گفتم : او نامزد برادرزاده على (ع ) است . عمر سپس ‍ گفت : اى ابن عباس ، اگر اين سالار شما على (ع ) عهده دار حكومت شود از شيفتگى او به خودش مى ترسم كه گرفتارش سازد و اى كاش مى توانستم پس از خودم شما را ببينم .

گفتم : اى اميرالمومنين ! تا آنجا كه مى دانم سالار ما هيچ تبديل و دگرگونى پيدا نكرده و در تمام مدت مصاحبت با رسول خدا (ص ) آن حضرت را ناراحت و خشمگين نساخته است . عمر فورى سخن مرا قطع كرد و گفت : حتى در آن مورد كه مى خواست دختر ابوجهل را به همسرى بگيرد و بر سر فاطمه بياورد!  گفتم : خداوند متعال مى فرمايد و ما براى آدم عزم استوارى نيافتيم  سالار ما هم در اين مورد قصد خشمگين ساختن پيامبر را نداشت و اين گونه امور احساساتى است كه هيچ كس نمى تواند از خود بروز ندهد و گاهى ممكن است از كسى كه در دين خدا فقيه و به فرمان خدا دانا و عمل كننده هم هست بروز كند.

عمر گفت : اى ابن عباس ، هركس گمان كند كه مى تواند در درياى شما پا نهد و همراه شما در آن فرو رود تا به ژرفاى آن برسد گمانى ياوه دارد. براى خودم و تو از خداوند آمرزش مى خواهم ، به سخن ديگرى بپرداز. عمر آن گاه شروع به پرسيدن از مسائل و فتواهايى كرد و من پاسخ مى دادم و مى گفت : درست گفتى ، خدايت پاداش نيك دهاد! به خدا سوگند، تو سزاوارترى كه از تو پيروى شود.
عبدالملك به ياران خود سركشيد و نگريست و آنان درباره روش عمر سخن مى گفتند. اين موضوع عبدالملك را خشمگين ساخت و گفت : خاموش باشيد درباره روش عمر سخن مگوييد كه مايه نقصان منزلت واليان و موجب تباهى رعيت است .

ابن عباس مى گويد: پيش عمر بودم چنان آهى كشيد كه پنداشتم دنده هايش از يكديگر باز شد. اى اميرالمومنين اين آه را اندوهى سترگ از سينه ات بيرون آورد. گفت : اى ابن عباس ، به خدا سوگند كه همين گونه است ؛ انديشيدم و مى انديشم و نمى فهمم كه اين خلافت را پس از خود در چه كسى قرار دهم ! سپس به مى گفت : گويا تو دوست خودت را شايسته آن مى دانى ؟ گفتم : چه چيزى مانع اوست آن هم با در نظرگرفتن پيشگامى و جهاد و قرابت با رسول خدا و دانش او. گفت : راست گفتى ، ولى او مردى شوخ ‌طبع است . گفتم : طلحه چطور؟ گفت : مردى كه به انگشت بريده شده اش شيفته و مغرور است . گفتم : عبدالرحمان چگونه است ؟ گفت : مردى ضعيف كه اگر حكومت به او برسد مهر خلافت را در دست زنش خواهد نهاد. گفتم زبير چگونه است ؟ گفت : مردى تند خود و خسيس كه كنار بقيع با كنار چاههاى آب براى يك صاع گندم چانه مى زند. گفتم : درباره سعد بن ابى وقاص چه مى گويى ؟ گفت فقط مرد اسب و سلاح است . گفتم عثمان چگونه است ؟ سه بار گفت : افسوس ! كه به خدا سوگند اگر به حكومت رسد فرزندان ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند و سرانجام هم عرب بر او مى شورد.

عمر سپس گفت : اى ابن عباس ، براى خلافت شايسته نيست جز مردى استوار عزم كه كم شيفته و مغرور شود و در راه خدا سرزنش ، سرزنش كننده او را فرو نگيرد.
وانگهى بدون زورگويى محكم و استوار و در عين حال بدون سستى و ناتوانى نرم و بدون اسراف بخشنده و بدون آنكه در حد عيب برسد ممسك باشد.

ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند كه اين صفات خود عمر بود. او سپس ادامه مى دهد:
عمر پس از اندكى سكوت روى به من كرد و گفت : به خدا سوگند پرجراءت ترين اين گروه كه بتواند مردم را به احكام خدايشان و سنت پيامبرشان راه ببرد سالار توست . همانا اگر او عهده دار حكومت ايشان شود آنان را به راه راست و شاهراه روشن مى برد.
شبى در حالى كه عمر شبگردى مى كرد از پشت بامى صداى زنى را شنيد كه اين اشعار را مى خواند.
اين شب چه دراز و گسترده دامن است و دوستى كنار من نيست كه با او شوخى كنم به خدا سوگند اگر حرمت خداوند و بيم از عواقب نباشد اركان اين سرير لرزان مى شود آرى بيم از خدا و آزرم مرا از ارتكاب گناه باز مى دارد…

عمر گفت : لا حول ولا قوة الا بالله ، اى عمر نسبت به زنان مدينه چه كردى ؟ هماندم بر در خانه حفصه آمد و در زد، حفصه گفت : چه چيزى تو را در اين ساعت بر در خانه ام آورده است ؟ گفت : دخترم به من خبر بده زن چه مدتى مى تواند دورى شوهر غايب خود را تحمل كند؟ گفت : حداكثر چهار ماه است . عمر همين كه بامداد كرد براى همه فرماندهان نظامى نوشت سپاهيان را در جنگ بيش از چهار ماه نگه ندارند و هيچ كس از زن خويش بيش از آن مدت غايب نباشد.

اسم روايت مى كند و مى گويد: شبى همراه عمر بودم كه در مدينه شبگردى مى كرد ناگاه شنيد زنى به دخترش مى گويد دخترم برخيز و پس از طلوع آفتاب اندكى آب با اين شير بياميز. دختر گفت : مگر نمى دانى اميرالمومنين عمر ديروز چه تصميمى گرفته است ؟ مادر پرسيد: چه تصميم و دستورى است ؟ دختر گفت : عمر ديروز به منادى خود فرمان داد ندا دهد كه شير را با آب نياميزند. گفت : تو جايى هستى كه نه اميرالمومنين تو را مى بيند و نه منادى او.

گفت : به خدا سوگند، من چنان نيستم كه از خليفه در ظاهر اطاعت و در باطن سرپيچى كنم . عمر اين سخنان را مى شنيد، به من گفت اى اسلم اين در و خانه را درست شناسايى كن و به شبگردى خود ادامه داد و چون شب را به صبح آورد و به من گفت برو و ببين آن دو زن كه گفتگو مى كردند كيستند و آيا شوهر دارند. اسلم مى گويد: آنجا رفتم معلوم شد زن بيوه يى همراه دخترش هستند و آن كس كه سخن مى گفته دختر او بوده است و مردى در آن خانه ندارند.

گويد: من پيش عمر آمدم و به او خبر دادم . عمر پسران خود را جمع كرد و گفت آيا كسى از ميان شما مى خواهد زن بگيرد كه دوشيزه يى نيكوكار را به ازدواج او درآورد و بدانيد اگر پدرتان را علاقه و كششى براى زن گرفتن بود كسى در اين مورد بر او پيشى نمى گرفت . عاصم پسر عمر گفت : من آماده ام . عمر فرستاد و آن دختر را به ازدواج پسرش عاصم درآوردند و آن زن براى عاصم دخترى مى زاييد كه كنيه اش ام عاصم و مادر عمر بن عبدالعزيز مروان است .

عمر حج گزارد و چون به ضجنان رسيد، گفت : پروردگارى جز خداى بلندمرتبه بزرگ نيست و هركس هر چه بخواهد عنايت مى كند، به يادم مى آورم كه من با عبايى مويين در اين وادى شتران پدرم خطاب را مى چراندم او تندخو بود، هرگاه كار مى كردم مرا به زحمت مى انداخت و اگر كوتاهى مى كردم مرا مى زد و حال آنكه امروز در حالى به شام مى رسانم كه ميان من و خدا كسى نيست و سپس به اين ابيات تمثل جست .

هيچ چيز از چيزهايى كه ديده مى شود بشاش باقى نمى ماند، فقط خداوند جاودانه و باقى است و مال و فرزند هلاك مى شود، گنجينه هاى هرمز و باغهاى جاويدان قوم عاد كه فراهم آورده بودند براى ايشان كارى نساخت و جاودانه نماندند…
محمد بن سيرين روايت مى كند كه عمر در اواخر روزگار خويش گرفتار فراموشى شد آن چنان كه شمار ركعت نماز را فراموش ‍ مى كرد، كسى را مقابل خويش قرار داده بود كه شمار ركعت را به او تلقين و اشاره كند كه ركوع يا قيام كند.
عبدالله بن بريده مى گويد: گاهى عمر دست كودكى را مى گرفت و مى گفت براى من دعا كن كه تو هنوز گناه نكرده اى ؟
عمر بسيار رايزنى مى كرد و در امور مسلمانان حتى با زنان مشورت مى كرد.

يحيى بن سعيد روايت مى كند كه عمر فرمان داد حسين بن على عليه السلام پيش او برود كه كارى داشت . حسين عليه السلام عبدالله بن عمر را ديد و پرسيد از كجا مى آيى ؟ گفت رفتم از پدرم اجازه بگيرم كه پيش او بروم اجازه نداد.
حسين (ع ) هم برگشت . فرداى آن روز عمر حسين (ع ) را ديد و گفت : ديروز چه چيزى تو را از آمدن پيش من بازداشت ؟ فرمود: من آمدم ولى پسرت عبدالله گفت به او براى آمدن پيش تو اجازه نداده اند، بدان سبب من هم برگشتم . عمر گفت : مگر منزلت تو پيش من همچون اوست و مگر براى غير شما چنين افتخارى هست .

عمر روزى در حالى كه مردم برگرد او بودند گفت : به خدا سوگند، من نمى دانم پادشاهم يا خليفه ؟ اگر پادشاه باشم در گرفتارى بزرگى در افتاده ام .
گوينده يى به او گفت : اى اميرالمومنين ، ميان آن دو فرق است و تو به خواست خداوند متعال عاقبت به خيرى . عمر پرسيد: چگونه ؟ گفت : خليفه چيزى را به حق تو مى گيرد و در حق مصرف مى كند و خدا را شكر كه تو چنين هستى و حال آنكه پادشاه به مردم ستم مى كند، مال كسى را مى گيرد و به ديگرى مى بخشد. عمر سكوت كرد و گفت : اميدوارم خليفه باشم .
مالك ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى كند كه عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال فرا گرفت ، و چون تمام آن را آموخت ، به شكرانه شترى پروار كشت .

حسن (بصرى ) روايت مى كند كه مردى شوخ گاهى چيزى از ريش عمر براى خود مى گرفت ، يك روز كه آن مرد چنان كرد عمر دستش را گرفت و ديد درون دست خود چيزى دارد. عمر گفت : تملق و چاپلوسى از دروغ است و بر روى او تازيانه كشيد.
عمر گروهى از مردم را ديد كه از پى ابى بن كعب در حركت اند، بر روى ابى ابن كعب تازيانه كشيد. ابى گفت : اى اميرالمومنين ، از خدا بترس . عمر گفت :
اين جمعيت پشت سرت چه كار دارند مگر نمى دانى موجب فريفته شدن كسى است كه از او پيروى مى شود و مايه خوارى پيرو است .

مردى پيش عمر آمد و گفت من در دوره جاهلى يكى از دخترانم را زنده به گور كردم ولى پيش از آنكه بميرد او را از زير خاك بيرون آوردم . سپس او همراه ما آيين اسلام را درك كرد و مسلمان شد ولى بعد مرتكب گناهى شد و خودش كاردى برداشت كه خودكشى كند در حالى كه بعضى از رگهاى خويش را بريده بود به او رسيديم و معالجه اش كرديم و بهبود يافت و توبه يى پسنديده كرد. اينك از او خواستگارى كرده اند آيا به خواستگاران بگويم كه داستان او چه بوده است ؟ عمر گفت : مى خواهى چيزى را كه خداوند پوشيده داشته است آشكار كنى ؟ به خدا سوگند، اگر به كسى از كار او خبر دهى تو را چنان عقوبت مى كنم كه مايه سرمشق همه مردم شهرهاى شوى ، او را همچون دختران پاكدامن و سالم عروس كن .

غيلان بن سلمه ثقفى هنگامى كه مسلمان شد ده زن داشت پيامبر (ص ) به او گفت : از ميان زنان خود چهار تن را انتخاب كن و شش ‍ تن ديگر را طلاق بده . او چنان كرد و به روزگار حكومت چهار زن خود را طلاق داد و اموالش را ميان پسران خود تقسيم كرد. چون اين خبر به عمر رسيد او را احضار كرد و گفت : گمان مى كنم شيطان از راه استراق سمع خبر مرگ ترا شنيده و آن را به تو الهام كرده است و مى پندارى كه جز مدتى كوتاه زنده نخواهد ماند. به خدا سوگند، بايد به زنان خود رجوع كنى و حتما اموال خود را پس ‍ بگيرى وگرنه ميزان ميراث زنان را از اموالت مى گيرم و به آنان مى دهم و فرمان خواهم داد گورت را همچون گور ابورغال سنگسار كنند.

حواله يى به عمر تسليم شد كه تاريخى پرداخت آن ماه شعبان بود. عمر گفت : كدام ماه شعبان ؟ شعبانى كه گذشته يا شعبانى كه در آن هستيم ؟ سپس اصحاب پيامبر (ص ) را جمع كرد و گفت : براى مردم تاريخى وضع كنيد كه ملاك شان قرار گيرد، يكى از ايشان گفت : تاريخ روم را ملاك قرار دهيد. گفتند: طولانى است و از روزگار ذوالقرنين نوشته شده است . ديگرى گفت ، بر مبناى تاريخ ايرانيان بنويسيد: گفتند: ايرانيان هر پادشاهى كه قيام مى كند تاريخ پيش از او رها مى كنند. على عليه السلام فرمود: تاريخ خود را از هنگامى قرار دهيد كه پيامبر (ص ) از خانه شرك (مكه ) به خانه نصرت (مدينه ) كه جايگاه هجرت است ، هجرت كرد. عمر گفت چه نيكو اشارتى كرد و مبناى تاريخ هجرت پيامبر (ص ) قرار گرفت و در آن هنگام دو سال و نيم از خلافت عمر گذشته بود.

مورخان گفته اند: عمر نخستين كسى است كه نمازهاى مستحبى (تراويج ) ماه رمضان را به صورت جماعت معمول كرد و براى اين موضوع به شهرها هم نوشت و او بود كه در مورد باده گسارى هشتاد تازيانه زدن را اجراء كرد و خانه رويشد ثقفى را كه باده فروشى مى كرد آتش زد و به تن خويش در آن مورد قيام كرد و نخستين كسى است كه تازيانه برگرفت و با آن ادب كرد و پس از او گفته شده است تازيانه از شمشير حجاج سهمگين تر بوده است . عمر نخستين كسى است كه كشورها را گشود، تمام عراق و سواد و جبال و آذربايجان را گشود و بصره و كوفه و اهواز و فارس ! را به صورت شهر در آورد. همچنين همه شام جز اجنادين را كه در خلافت ابوبكر گشوده شده بود فتح كرد؛ نواحى جزيره و موصل و مصر و اسكندريه را گشود و هنگامى كه ابولؤ لؤ او را كشت سواران عمر حدود رى بودند.

او نخستين كسى است كه براى زمينها خراج قرار داده و مساحت آنها را مشخص كرد و جريه سرانه بر اهل ذمه شهرهايى كه مى گشود مقرر ساخت .
خراج ناحيه سواد به روزگار او يكصد و بيست ميليون درهم وافى بود كه هموزن دينار طلاست . او نخستين كس است كه شهرها را به صورت شهر درآورد كوفه و مصر را مبدل به شهر كرد و عربان را در آنها ساكن ساخت و نخستين كس است كه قاضيان را به قضاوت شهرها گماشت و دو اوين را مرتب كرد و نام مردم را بر حسب قبايل آنان نگاشت و براى آنان مقررى تعيين كرد. او نخست كسى است كه اموال كارگزاران را رسيدگى و مصادره كرد و گاه نيمى از آن را مى گرفت . عمر گروهى را كه به كار بيناتر بودند به كارگزارى مى گماشت و فاضل تر از ايشان را رها مى كرد و شغلى نمى داد و مى گفت : خوش نمى دارم دامن اين فاضلان به عمل و فرماندهى آلوده شود. او مسجد رسول خدا خراب كرد و بازساخت و بر آن افزود و خانه عباس را ضميمه مسجد كرد. عمر كسى است كه يهوديان را از حجاز و جزيرة العرب بيرون راند و به شام تبعيد كرد و هموست كه بيت المقدس را گشود و در فتح آن شخصا حضور يافت و هموست كه مقام ابراهيم را كه متصل به كعبه بود به جايگاه امروزى آن منتقل ساخت . او در تمام سالهاى حكومت خود جز سال اول حج گزارد، سال اول هم عبدالرحمان بن عوف را به امارات حج گماشت و عمر است كه از وادى عقيق ريگ آورد و در مسجد مدينه گسترد و پيش از آن مردم هر گاه سر از سجده بر مى داشتند ناچار بودند دستهاى خود را تكان دهند تا خاكش بريزد.

ابوهريره روايت مى كند كه پيش ابوموسى اشعرى با هشتصدهزار درهم نزد عمر رفتم ؛ گفت : چه آورده اى ؟ گفتم : هشتصدهزار درهم . گفت : به تو نگفته بودم كه يمانى احمقى هستى ؟ اى واى بر تو كه هشتادهزار درهم آورده اى . گفتم : اى اميرالمومنين من هشتصدهزار درهم آورده ام او با شگفتى تكرار مى كرد و سپس گفت : اى واى بر تو هشتصدهزار درهم يعنى چه قدر؟ من شروع كردم براى او صدهزار صدهزار شمردن تا آنكه به هشتصدهزار درهم رسيدم آن را بسيار زياد شمرد و گفت : اى واى بر تو اين مال حرام است ؟ گفتم آرى آن شب را عمر بيدار ماند و خوابش نبرد چون اذان صبح گفتند همسرش به او گفت امشب هيچ نخوابيدى ! گفت : چگونه بخواهم و حال آنكه براى مردم موضوعى پيش آمده كه نظير آن از هنگام ظهور اسلام پيش نيامده است . زن پنداشت بلايى بزرگ فرا رسيده است و از عمر پرسيد: موضوع چيست ؟ گفت : مالى سرشار كه ابوموسى فرستاده است . زن گفت : پس تو را چه مى شود؟ عمر گفت : از كجا ايمنى دارم كه نميرم و اين مال پيش من نماند و آن را در موردش هزينه نكنم . عمر براى نماز صبح بيرون آمد و مردم پيش او جمع شدند، به آنان گفت : در مورد اين مال تدبيرى انديشيده ام اينك مرا راهنمايى كنيد، چنين انديشيده ام كه آن را در ميان مردم با ترازو و پيمانه تقسيم خدا (ص ) شروع مى كنم و سپس به ترتيب قرابت ايشان و از بنى هاشم و پس از ايشان خداوند مطلب و عبد شمس و نوفل و سپس ديگر خاندانهاى قريش شروع كرد.

ابن عباس روايت مى كند و مى گويد: در يكى از سفرهاى عمر به شام همراه او بيرون رفتم ، روزى بر شتر خود تنها حركت مى كرد و من هم از پى او بودم ، به من گفت : اى ابن عباس ، از پسرعمويت پيش تو شكايت مى كنم ، از او خواستم همراه من سفر بيايد نپذيرفت و همواره مى بينم دلگير است ، تو خيال مى كنى دلگيرى او در چيست ؟ گفتم : اميرالمومنين ، تو خود مى دانى . گفت : گمان مى كنم از اينكه خلافت را از دست داده است اندوهگين است . گفتم : آرى سبب اصلى همان است ، او چنين مى پندارد كه پيامبر (ص ) حكومت را براى او مى خواسته است .

گفت : اى ابن عباس ، درست است كه پيامبر (ص ) حكومت را براى او مى خواسته ولى وقتى خداوند متعال آن را اراده نفرموده و نخواسته است چه مى شود (!) پيامبر (ص ) چيزى مى خواست و خداوند غير آن را. مراد خداوند برآورده شد و مراد رسول خدا برآورده نشد، مگر هر چه را كه رسول خدا بخواهد انجام مى شود. او مى خواست عمويش مسلمان شود ولى خداوند آن را اراده نفرموده و او مسلمان شد.

معنى اين خبر با لفظ ديگر هم از عمر نقل شده است و آن اين گفتار اوست كه گفته است رسول خدا (ص ) در بيمارى خود اراده فرمود كه نام على را براى حكومت ببرد، من او را از بيم فتنه و پراكنده شدن امر بازداشتم و پيامبر (ص ) آنچه را در دل من بود دانست و از آن خوددارى كرد و خداوند هم آنچه را محتوم شده بود مقدر فرمود.

طبرى در تاريخ خود روايت مى كند که عمر عتبة بن ابى سفيان را به حكومتى گماشت ، او از آنجا با اموالى برگشت . عمر به او گفت : اى عتبه ، اين اموال چيست ؟ گفت : با خودم اموالى برده بودم بازرگانى كردم . عمر گفت به چه مناسبت در اين راه با خودت اموالى بردى ؟ و آنرا گرفت و در بيت المال نهاد. چون عثمان به حكومت رسيد به ابوسفيان گفت : اگر بخواهى بخواهى مى توانم آنچه را كه عمر از عتبه گرفته است به تو برگردانم . ابوسفيان گفت : از اين انديشه برحذر باش كه اگر با كار دوست و سالار پيش از خودت مخالفت كنى عقيده مردم درباره تو بد مى شود و همواره از اينكه كار كسانى كه پيش از تو بوده اند رد كنى بپرهيز كه كسانى كه پيش از تو باشند كارهاى تو را رد خواهند كرد.

ربيع بن زياد مى گويد: از بحرين اموالى براى عمر آوردم ، با او نماز عشا را خواندم سپس بر او سلام دادم . پرسيد: چه چيزى آورده اى ؟ گفتم : پانصدهزار. گفت : اى واى بر تو كه پنجاه هزار آورده اى . گفتم : نه پانصدهزار آورده ام . گفت : پانصدهزار چقدر است ؟ شروع به شمردن كردم و گفتم يك صدهزار ويك صد هزار ديگر و تا پانصد هزار شمردم . عمر گفت : خواب آلود هستى اينك به خانه ات برو، فردا پگاه پيش من بيا. سپيده دم پيش او رفتم . باز پرسيد چه مقدار آورده اى ؟ گفتم همان اندازه كه گفتم .

پرسيد چه مقدار بود؟ گفتم : پانصدهزار. گفت آيا حلال است ؟ گفتم آرى و من آن را جز از راه حلال نمى دانم . عمر با اصحاب در آن مورد رايزنى كرد؛ گفتند: دفتر ديوان را بياورند و آن مال را ميان مسلمين تقسيم كرد. افزون آمد و پيش او باقى ماند، او مهاجران و انصار را جمع كرد، على بن ابى طالب هم ميان ايشان بوده عمر گفت : عقيده شما در مورد اين افزونى كه پيش ما باقى مانده است چيست ؟

مردم گفتند: اى اميرالمومنين ما تو را با عهده دارى ولايت خودمان از كارهاى خانواده و بازرگانى و صنعت بازداشته ايم ، بنابراين ، آن باقيمانده از تو باشد، عمر به على نگريست و گفت تو چه مى گويى ؟ گفت : آنان راى خويش را به تو گفتند. گفت : تو عقيده خودت را بگو. على فرمود: هيچ گاه يقين خودت را گمان قرار مده . عمر مقصود او را نفهميد و گفت : آيا از عهده آنچه گفتى بيرون مى آيى ؟

فرمود: آرى به خدا سوگند كه از عهده آن بيرون مى آيم ، اى عمر، آيا به ياد مى آورى كه پيامبر (ص ) تو را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود و تو پيش عباس بن عبدالمطلب رفته بودى و او از پرداخت زكات خوددارى كرده بود و ميان شما كدورتى بود، هر دو پيش منت آمديد و گفتيد همراه ما پيش رسول خدا (ص ) بيا و ما به حضور آن حضرت رفتيم و چون بى حوصله و گرفته بود بازگشتيم و فرداى آن روز به حضورش رفتيم و آسوده خاطر بود، تو آنچه را كه عباس انجام داده بود و به پيامبر گزارش دادى ، فرمود اى عمر مگر نمى دانى عموى آدمى برادر و نظير پدر استما براى پيامبر گفتيم كه روز گذشته ايشان را افسرده ديديم و امروز شاد و آسوده اند، فرمود آرى ، ديروز كه آمديد دو دينار از اموال زكات پيش من باقى مانده بود و افسردگى من بدان سبب بود و امروز كه آمده ايد آن دو درهم را براى مستحقان فرستادم و بدين سبب مرا خشنود و آسوده مى بينيد اينك به تو اشاره مى كنم كه از اين افزونى چيزى برندارى و آن را ميان فقراى مسلمانان تقسيم كنى . عمر گفت : راست مى گويى و به خدا سوگند براى هر دو مورد تو سپاسگزارم .

ابوسعيد خدرى روايت مى كند و مى گويد: در نخستين حجى كه عمر در حكومت خود گزارد همراهش بوديم ، همين كه وارد مسجدالحرام و نزديك حجرالاسود رسيد آن را بوسيد و استلام كرد و گفت : من بخوبى مى دانم كه تو سنگى هستى نه زيانى مى رسانى و نه سودى مى بخشى و اگر خود نمى ديدم كه پيامبر (ص ) تو را مى بوسد و استلام مى كند هرگز تو را نمى بوسيدم و استلام نمى كردم . على عليه السلام به او فرمود: اى اميرالمومنين ، نه چنين است كه حجرالاسود زيان و سود مى رساند و اگر تاويل اين آيه را از كتاب خدا مى دانستى متوجه مى شدى كه سخن من صحيح است ، خداوند متعال فرموده است و هنگامى كه خداى تو از بنى آدم و ذريه آنها از پشت ايشان برگرفت و آنان را گواه بر خود گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم همگان گفتند آرى  و چون آنان را گواه گرفت و براى او اقرار كردند كه او پروردگار عزوجل است و آنان بردگانند، ميثاق آنان را در منشورى نهاد و اين سنگ آن را فرو بلعيد، اين سنگ را فرو بلعيد، اين سنگ را دو چشم و زبان و دو لب است براى هر كس كه به آن وفا كند گواهى مى دهد و امين خداوند در اين جايگاه است . عمر گفت : خداوند مرا در سرزمينى كه تو در آن نيستى باقى ندارد.

مى گويم : در اخبار و روايات ضمن شرح حال و سيره عمر چيزهاى ديگرى هم يافته ايم كه شبيه و مناسب با همين گفتار او در مورد حجرالاسود است ، مثلا عمر فرمان داد درختى را كه بيعت شجره زير آن با پيامبر (ص ) صورت گرفته بود قطع كنند و اين بدان سبب بود كه مسلمانان پس از وفات پيامبر (ص ) زير آن درخت استراحت مى كردند و گاهى خواب نيمروزى آنان در آنجا بود. و چون اين كار تكرار شد عمر در آن مورد نخست ايشان را تهديد كرد و بيم داد و سپس فرمان به قطع آن داد.

همچنين مغيرة بن سويد مى گويد در يكى از حج هاى عمر همراهش بوديم در نماز صبح در ركعت نخست سوره فيل و در ركعت دوم سوره ايلاف را خواند و چون از نماز خويش فارغ شد ديد مردم آهنگ رفتن به مسجدى مى كنند كه آنجاست ، پرسيد: ايشان را چه مى شود؟ گفتند مسجدى است كه پيامبر (ص ) در آن نماز گزارده اند و مردم مبادرت به رفتن آنجا مى كنند، آنان را ندا داد و گفت پيش از شما اهل كتاب بدين گونه نابود شدند كه آثار و نشانه هاى پيامبران خود را پرستشگاه قرار دادند، هر كس به هنگام نماز به اين مسجد مى رسد نماز بگزارد و هر كس غير وقت نماز اينجا مى رسد از اينجا بگذرد.

مردى از مسلمانان پيش عمر آمد و گفت : هنگامى كه مدائن را گشوديم به كتابى دست يافتيم كه در آن پاره يى از علوم ايرانيان و همچنين كلامى خوش و شگفت انگيز بود. عمر تازيانه خواست و شروع به زدن آن مرد كرد سپس اين آيه را خواند كه ما براى تو بهترين قصه ها را بيان مى كنيم و مى گفت : اى واى بر تو! مگر قصه و داستانى بهتر از كتاب خدا هست ؟ كسانى كه پيش از شما بودند به اين سبب هلاك شدند كه بر كتابهاى دانشمندان و كشيش هاى بزرگ خود روى آوردند و تورات و انجيل را رها كردند تا كهنه شدند و علمى كه در آنها بود از ميان رفت .

ليث بن سعد روايت مى كند و مى گويد: جنازه مرد جوانى را كه هنوز موى بر چهره اش نروييده بود و او را كشته و كنار راه انداخته بود پيش عمر آوردند؛ عمر در مورد او پرسيد و كوشش كرد و به هيچ خبرى دست نيافت و اين كار بر او دشوار آمد او دعا مى كرد و مى گفت : بارخدايا، مرا بر قاتل اين جوان پيروزى بخش ! چون نزديك به يك سال يا يك سال تمام از آن گذشت كودكى نوزاد را يافتند كه او را همانجايى كه جنازه جوان پيدا شده بود قرار داده بودند. نوزاد را به حضور عمر آوردند، گفت : به خواست خداوند متعال به (قاتل و) خون آن مقتول دست يافتم .

عمر نوزاد را به زنى سپرد و گفت از او نگهدارى و هزينه اش را از ما دريافت كن ، و بنگر چه كسى او را از تو مى گيرد و هر گاه ديدى زنى او را مى بوسد و به سينه اش مى چسباند جاى او را به من نشان بده و مرا آگاه كن . پس از آن ، روزى كنيزى پيش آن زن آمد و گفت بانوى من مرا پيش تو فرستاده است كه اين كودك را با من پيش او فرستى تا او را ببيند و سپس پيش خودت برگرداند. گفت : آرى كودك را پيش او ببر خود نيز با تو مى آيم . كودك را برد و پيش زن جوانى رفتند كه كودك را گرفت به سينه خويش چسباند و شروع به بوسيدن او كرد و مى گفت : فدايت گردم ! معلوم شد آن زن جوان دختر پيرمردى از اصحاب رسول خدا (ص ) و از انصار است ، آن زن پيش عمر آمد و باو خبر داد، عمر شمشير خود را برداشت و سوى خانه آن زن جوان رفت . پدرش را ديد كه بر در خانه نشسته است . به او گفت از احوال دخترت چه مى دانى ؟ گفت : او حق شناس ترين مردم نسبت به خدا و پدر خويش است ، وانگهى نماز و روزه او پسنديده است و به انجام امور دينى خويش قيام مى كند. عمر گفت : دوست دارم پيش او بروم و رغبت او در كار خير بيفزايم . پيرمرد به درون خانه رفت و بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين وارد شو. عمر وارد خانه شد و دستور داد هر كس در آن خانه غير از پدرش بيرون رود. آن گاه درباره آن كودك پرسيد و زبان زن جوان بند آمد. عمر گفت : بايد به من راست بگويى و شمشير را بيرون كشيد. زن گفت : اى اميرالمومنين بر جاى و آرام باش كه به خدا سوگند، به تو راست مى گويم . پيرزنى پيش من آمد و شد داشت و من او را همچون مادر خويش گرفته بودم و او هم در كارهاى من همچون مادر رفتار مى كرد و من براى او به منزله دختر بودم .

مدتى بر اين گونه گذشت ، سپس گفت : براى من سفرى پيش آمده است و دخترى دارم كه مى ترسم در غياب من تباه شود و دوست دارم او را به تو بسپارم و پيش تو باشد تا از سفر برگردم . آن پيرزن پسر بى موى خود را همچون زنان آراسته و پيراسته بود و پيش من آورد و من شك نداشتم كه او دختر است و او با من همان گونه رفتار مى كرد كه زنى با زن ديگر، تا آنكه روزى مرا در خواب غافلگير ساخت ؛ من خواب بودم ناگاه بيدار شدم و او با من آميخته بود دست خود را به كاردى كه كنارم بود بردم و او را با آن كشتم و دستور دادم جسدش را همانجا كه ديدى انداختند؛ و از او به اين كودك باردار شدم و چون او را زاييدم همانجا افكندم كه پدرش را انداخته بودم و به خدا سوگند، خبر اين دو همين گونه است كه به تو گفتم .

عمر گفت : راست گفتى ، خداوند فرخنده داراد! و او را نصيحت كرد و اندرز داد و از خانه بيرون آمد.
عمرو بن عاص روزى نام عمر را آورد و بر او رحمت فرستاد و گفت كسى را از او پرهيزگارتر و به انجام حق عامل تر نديده ام . او در مورد اجراى حق از هيچ كس رودربايستى نداشت ، چه پسر باشد چه پدر. من نيمروزى در خانه خود در مصر بودم كه ناگاه كسى پيش ‍ من آمد و گفت : عبدالله و عبدالرحمان پسران عمر كه در حال جهاد بوده اند به مصر آمده اند. گفتم : كجا منزل كرده اند؟ گفت : در فلان جا كه دورترين نقطه مصر بود. عمر هم براى من نوشته بود برحذر باش كه اگر كسى از اهل بيت من پيش تو آمد او را جايزه ندهى و با او به گونه يى رفتار كنى كه نسبت به ديگران چنان رفتار نمى كنى ، كه در آن صورت با تو چنان رفتار خواهم كرد كه شايسته آنى .

من از آمدن عبدالله و عبدالرحمان افسرده شدم كه از ترس پدرشان نمى توانستم به آنان هديه يى دهم يا در خانه ايشان به ديدن آن دو بروم . به خدا سوگند، در حالى كه در اين انديشه بودم كسى گفت عبدالرحمان بن عمر و ابوسروعه  بر در خانه اند و اجازه ورود مى خواهند. گفتم : هم اكنون وارد شوند. وارد شدند و شكسته خاطر بودند و گفتند: ما ديشب باده نوشى كرده و مست شده ايم بر ما فرمان خدا را جارى كن ، من نسبت به آن دو درشتى كردم آنان را از پيش خود طرد كردم و گفتم : پسر اميرالمومنين و ديگرى از شركت كنندگان در جنگ بدر است ! عبدالرحمان گفت : اگر بر ما حد باده نوشى جارى نسازى چون پيش پدرم بروم به او خواهم گفت كه حكم خدا را انجام ندادى . من دانستم كه اگر بر آن دو حد جارى نسازم عمر خشمگين مى شود و مرا عزل مى كند و ما گرفتار اين گيرودار بوديم كه ناگاه عبدالله بن عمر وادار شد برخاستم و خوشامد گفتم و خواستم او را در صدر مجلس خود بنشانم نپذيرفت و گفت پدرم مرا از آمدن پيش تو منع كرده است مگر اينكه چاره يى نيابم و اين از مواردى است كه چاره ندارم ؛ نبايد هرگز سر برادرم را در حضور مردم بتراشند ولى در مورد تازيانه زدن هرگونه مى خواهى رفتار كن در آن هنگام علاوه بر تازيانه زدن سر اشخاص ‍ گنهكار را هم مى تراشيدند.

گويد: عبدالرحمان و ابوسروعه را در صحن خانه آوردم و تازيانه زدم ، عبدالله بن عمر برادرش را به حجره يى برد و سرش را ترشيد، سر ابوسروعه هم تراشيده شد. و به خدا سوگند من يك كلمه هم براى عمر ننوشم و ناگهان نامه عمر براى من رسيد كه چنين بود:

از بنده خدا عمر اميرالمومنان ، به گنهكار پسر گنهكار. اى پسر عاصى از تو و گستاخى تو بر من و مخالفت با فرمان خودم شگفت زده شدم . من در مورد تو با بدريان و كسانى كه از تو بهترند مخالفت كردم و براى حكومت تو را كه گمنام بودى برگزيده م و تو را كه موخر و از پى همگان بودى مقدم داشتم . مردم به من در مورد گستاخى و مخالفت تو خبر مى دادند و اينك مى بينم همان گونه يى كه خبر داده اند، و من در حالى كه عزل ترا خوش ندارم براى خود چاره يى از عزل تو نمى بينم .

اى واى بر تو! عبدالرحمان بن عمر را درون خانه خود سرش را مى تراشى و حال آنكه خوب مى دانى كه در اين كار مخالفت با من نهفته است و عبدالرحمان مردى از رعيت توست بايد با او همانگونه رفتار كنى كه با ديگر مسلمانان ، ولى تو گفته اى پسر اميرالمومنين است و حال آنكه بخوبى مى دانى كه در مورد (اجراى حد و) حقى كه از خداى عزوجل واجب است من نسبت به هيچ كس نرمش ‍ ندارم . اينك چون اين نامه به دست تو رسيد او را فقط در عبايى بر پشت ستورى روانه كن تا نتيجه كردار نكوهيده خويش را ببيند.

عمرو عاص مى گويد: نخست نامه عمر را براى عبدالله خواندم و سپس عبدالرحمان را همان گونه كه پدرش گفته بود روانه كردم و براى عمر هم نامه نوشتم و در آن عذرخواهى كردم و گفتم عبدالرحمان را در صحن خانه تازيانه زده ام و به خداوند كه سوگندى از آن بزرگتر نيست سوگند مى خورم كه آنجا همان جايى است كه اجراى حدود در مورد مسلمان و ذمى صورت مى گيرد و آن نامه را همراه عبدالله بن عمر گسيل داشتم .

اسلم آزاد كرده عمر نقل مى كند كه عبدالله بن عمر برادرش را در حالى كه فقط عبايى بر تن داشت و از چموشى مركب و طول راه ياراى راه رفتن نداشت ، پيش عمر آورد. عمر گفت : اى عبدالرحمان ، چنين و چنان كردى ؛ تازيانه بياوريد، تازيانه . عبدالرحمان بن عوف با عمر سخن گفت كه اى اميرالمومنين ، يك بار بر او حد جارى شده است . عمر توجهى به او نكرد و سخن درشت گفت . در اين هنگام تازيانه ها عبدالرحمان بن عمر را فرو گرفت . او شروع به فريادكشيدن كرد كه من بيمارم و به خدا سوگند تو قاتل من خواهى بود. عمر هيچ گونه رحمتى بر او نياورد تا آنكه تمام تازيانه را زدند. سپس او را به زندان انداخت و عبدالرحمان بيمار شد و پس از يك ماه درگذشت.

عثمان براى ابوموسى اشعرى نوشت : چون اين نامه ام به دست تو رسيد حقوق مردم را بپرداز و هر چه باقى ماند براى من بفرست . او چنان كرد. زيد بن ثابت اموال را آورد و مقابل عثمان نهاد. يكى از پسران عثمان آمد و بازوبندى سيمين را برداشت و رفت ، زيد گريست ، عثمان گفت : چه چيز تو را به گريه واداشت ؟ زيد گفت : براى عمر هم همين گونه مالى آوردم يكى از پسر بچه هايش آمد و يك درهم برداشت عمر دستور داد از چنگ او بيرون كشيدند و پسر گريست و حال آنكه پسر تو چنين چيزى را برداشت و هيچ كس ‍ را نديدم كه سخنى بگويد. عثمان گفت : عمر خاندان و نزديكان خود را براى رضاى خداوند محروم مى ساخت و من به خاندان و خويشاوندانم براى رضاى خداوند مى بخشم (!) و هرگز كسى را مثل عمر نخواهى ديد.

جويرية بن قدامه مى گويد: هنگامى كه عمر زخمى شده بود با عراقيان پيش او رفتم ديدم كه پارچه سياهى بر شكم خود بسته است و خون همچنان روان بود.
مردم به او گفتند ما را سفارشى و وصيتى كن ، گفت : بر شما باد به كتاب خدا كه تا هرگاه از آن پيروى كنيد كه گمراه نمى شويد؛ دوباره سخن خويش را تكرار كرديم ، گفت : در مورد مهاجران به شما سفارش مى كنم كه مردم بزودى افزون مى شوند و شمار مهاجران اندك مى شود و در مورد اعراب به شما سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه اى هستند كه بدان پناه مى بريد و شما را در مورد اهل ذمه سفارش مى كنم كه در پيامبر شما هستيد و مايه روزى خانواده شما. برخيزيد و برويد.  و من چيز ديگرى از سخنان او را حفظ نكردم .

عمرو بن ميمون مى گويد: خودم از عمر در حالى كه به شش تن اعضاى شورا اشاره مى كرد هيچ كس از ايشان جز على بن ابى طالب و عثمان سخن نمى گفتند و عمر دستور داد بيرون بروند شنيدم كه به حاضران مى گفت : هرگاه اينان در مورد مردى اتفاق كردند هركس ‍ را كه مخالفت كرد گردنش را بزنيد. سپس گفت : اگر آن مردى را كه جلو سرش كم موست (على عليه السلام را) به ولايت بگمارند آنان را به راه راست مى برد. گوينده يى گفت : چه چيزى تو را از اينكه در مورد او عهدى كنى باز مى دارد؟ گفت : خوش نمى دارم اين موضوع را در زندگى و مرگم بر دوش خود بگيرم .

مى گويم : جاحظ در كتاب البيان و التبيين گفته است : عمر اهل خواندن خطبه هاى طولانى نبوده و سخن او كوتاه بوده است و آن كسى كه خطبه هاى طولانى ايراد كرده على بن ابى طالب عليه السلام است ولى من خطبه هاى نسبتا مفصلى از عمر ديده ام كه ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ آورده است . 

چون هرمزان سالار اهواز و شوشتر اسير شد او را پيش عمر آوردند و تنى چند از رجال مسلمان از جمله احنف بن قيس و انس بن مالك با او بودند. هرمزان را با زر و زيور و به هياءت خودش وارد مدينه كردند در حالى كه تاج زرين بر سر و جامه هاى گرانقميت بر تن داشت . عمر را كنار مسجد خفته ديدند، كنارش نشستند و منتظر بيدارشدنش ماندند هرمزان پرسيد: عمر كجاست ؟ گفتند همين عمر است .

گفت : بنابراين گويا پيامبر است . گفتند: نه ، او عمل يامبران را انجام مى دهد.
عمر از اين گفتگو بيدار شد و پرسيد: هرمزان است گفتند: آرى . گفت : تا هنگامى كه زيور و جامه سبكى بر او پوشاندند. عمر گفت : اى هرمزان ، سرانجام بد مكر و فريب را چگونه ديدى ؟ هرمزان با مسلمان يك بار مصالحه كرده و عهد شكسته بود. هرمزان گفت : اى عمر! در دوره جاهلى كه خداوند نه با شما بود و نه با ما، ما بر شما پيروز مى شديم و چون خداوند همراه شما شد بر ما پيروز شديد. عمر گفت : عذر و بهانه تو در پيمان شكنى مكررت چيست ؟ گفت : بيم آن دارم كه اگر بگويم مرا بكشى . گفت : با كى بر تو نيست به من خبر بده . در اين هنگام هرمزان آب خواست كه چون كاسه آب را بر دست گرفت دستش شروع به لرزيدن كرد. عمر گفت : تو را چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه در حال آب خوردن مرا بكشى . گفت تا اين آبرا نياشامى بر تو باكى نيست . هرمزان آنرا از دست خود انداخت .

عمر گفت : تو را چه مى شود؟ دوباره آبش دهيد و ميان تشنگى و كشتن را جمع مكنيد. هرمزان گفت : چگونه ممكن است مرا بكشى و حال آنكه به امان دادى . عمر گفت : دروغ مى گويى . گفت : دروغ نمى گويم . انس گفت : اى اميرالمومنين راست مى گويد. عمر به انس گفت : اى واى بر تو! من قاتل مجزاءة بن ثور و براء بن مالك را امان مى دهم !؟ به خدا سوگند، يا چاره يى بينديش يا تو را عقوبت خواهم كرد. انس گفت : مگر تو نگفتى تو را باكى نيست تا به من خبر بدهى و تو را باكى نيست تا آب بياشامى ؟ گروهى ديگر از مسلمانان هم مثل سخن انس گفتند عمر روى به هرمزان كرد و گفت با من خدعه مى كنى ؟ به خدا سوگند نمى توانى مرا فريب دهى مگر اينكه مسلمان شوى . او مسلمان شد و عمر براى او دو هزار درهم مقررى تعيين كرد و در مدينه ساكن ساخت .

عمر، عمير بن سعيد انصارى را بر حمص گماشت . او يك سال درنگ كرد و خبرى از او نيامد. پس از يك سال عمر براى او نوشت : چون اين نامه ام به دست تو رسيد بيا و آنچه اموال مسلمانان كه جمع كرده اى بياور. عمير جوال خود را برداشت و توشه خويش را و ديگچه اش را در آن نهاد و پياله خويش را آويخت و چوبدستى خود را به دست گرفت و پياده از حمص حركت كرد و تا مدينه پياده رفت و چون به مدينه رسيد رنگ چهره اش دگرگون و خاك آلود و مويش بسيار بلند شد. او بر عمر وارد شد و بر او سلام داد. عمر پرسيد: اى عمير حالت چگونه است ؟ گفت : همان گونه كه مى بينى ، مگر نمى بينى بدنم سالم است و خوبم و همه دنيا با من است كه آن را از دو شاخش گرفته ام و از پى خود مى كشم ؟

عمر كه پنداشت مالى با خود آورده است گفت : چه همراه دارى ؟ گفت : جوالم همراه من است كه توشه خويش در آن مى نهم و ديگچه ام همراه من است كه در آن خوراك مى خورم و جام سرم را با آن مى شويم و پياله ام كه آب وضو و آب آشاميدنى خود را در آن مى ريزم و چوبدستى من كه به آن تكيه مى دهم و اگر دشمنى پيش آيد با آن ، با او پيكار مى كنم . عمر پرسيد آيا پياده آمده اى ! گفت : آرى كه مرا ستورى نبود. عمر گفت : آيا ميان رعيت تو يك نفر هم نبود كه براى ثواب و رضاى خداوند ستورى به تو ببخشد تا سوار شوى ؟ گفت : آنان چنين كارى نكردند من هم از آنان نخواستم . گفت : چه بد مسلمانانى بوده اند كه از پيش ايشان بيرون آمده اى . عمير گفت : اى عمر از خدا بترس و جز نيكى مگوى خداوندت از غيبت بازداشته است و من خود ديده ام نماز مى گزاردند. عمر پرسيد: در امارت خود چه كردى ؟ گفت : اين پرسش تو به چه منظور است ؟

عمر گفت : سبحان الله ! عمير گفت : اگر ترس اين را مى داشتم كه دوباره كارگزارى كنم به تو خبر نمى دادم ، من به آن شهر رفتم نيكان ايشان را جمع كردم و بر جمع آورى زكات گماشتم كه خود جمع كنند و در مورد خود به مصرف برسانند اگر چيزى سهم تو باشد به تو خواهد رسيد. عمر گفت : پس چيزى براى من نياورده اى ؟ گفت : نه . عمر گفت : فرمان حكومت عمير را دوباره بنويسيد. گفت : نه ، من از اين پس نه براى تو بلكه براى هيچ كس پس از تو هم كارگزارى نخواهم كرد. به خدا سوگند، نمى دانم به سلامت جستم ، بلكه سلامت نيافتم كه به مردى نصرانى از اهل ذمه گفتم ، خدايت زبون سازد! و اين كارى است كه تو مرا بر آن واداشتى و ممكن است روزگار خود را براى يك روز كه براى تو عهده دار كار بودم تباه ساخته باشم .

عمير سپس از عمر اجازه گرفت كه به خانه خويش برود و عمر اجازه داد. خانه عمير در ناحيه قباء و دور از مدينه بود. عمر چند روزى صبر كرد و او را مهلت داد: و سپس مردى به نام حارث را با صد دينار روانه كرد و گفت : پيش عمير بن سعد برو اگر ديدى چيزى و وسايلى تازه دارند آن را پيش من بياور و اگر ديدى وضع سختى دارد اين صد دينار را به او بده . حارث حركت كرد و چون آنجا رسيد عمر را ديد كنار نخلستانى نشسته پيراهنش را وصله مى زند. حارث به عمير سلام داد. عمير گفت : فرود آى ، خدايت رحمت كناد! و فرود آمد. عمير پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت از مدينه . پرسيد: اميرالمومنين را در چه حالى رها كردى ؟ گفت : خوب است . پرسيد مسلمانان در چه حالى بودند؟ گفت خوب اند. پرسيد: آيا عمر حدود را اجراء نمى كند: گفت : چرا و يكى از پسران خود را به سبب گناهى كه مرتكب شده بود چنان تازيانه زد كه از ضربت آن مرد. عمير گفت : بارخدايا، عمر را يارى فرماى كه من محبت او را نسبت به تو استوار مى بينم .

گويد: حارث سه روز پيش او مقيم بود و آن زن و شوهر در هر روز فقط يك گرده نان جو داشتند كه آن را هم به او مى دادند و خود از آن مى گذشتند و چنان شد كه به زحمت افتادند؛ ناچار عمير به حارث گفت اى مرد تو ما را به گرسنگى انداختى و اگر مصلحت مى دانى كه پيش ما بروى برو، در اين هنگام حارث آن دينارها را بيرون آورد و به عمير داد و گفت : اميرالمومنين براى فرستاده است .

با آن اندكى بى نياز شو. عمير فرياد برآورد: برگردان ، مرا به آن نيازى نيست . زن گفت : بگير و آن را در جاى خود مصرف كن . عمير گفت : چيزى ندارم كه اين دينارها را در آن نهم . آن زن از پايين دامن پيراهن خود قطعه يى پاره كرد و به او داد. عمير آن پول را در آن پارچه كهنه پيچيد و بيرون آمد و ميان بازماندگان شهيدان و فقيران تقسيم كرد. حارث پيش عمر آمد و به او خبر داد. گفت : خداوند عمير را رحمت كناد! چيزى نگذشت كه عمير درگذشت ، مرگش بر عمر دشوار آمد با گروهى از ياران خويش پياده به بقيع رفت و به آنان گفت هر يك براى خود آرزويى و حاجتى بخواهيم . هر يك حاجتى خواستند و چون نوبت عمر شد گفت : دوست مى دارم و آرزو مى كنم براى من مردى مانند عمير بن سعد باشد كه از او براى انجام كار مسلمانان يارى بخواهم .

بعضى از سخنان عمر

گفت : از آسايش برحذر باش كه مايه غفلت است .
گفت : زنان خود را در غرفه ها سكونت مدهيد و نوشتن را به آنان مياموزيد و با پوشيده نگه داشتن آنان براى اداره كردن ايشان كمك بگيريد و آنان را به كلمه نه عادت دهيد كه كلمه آرى آنان را براى طلب كردن و چيزخواستن گستاخ مى كند.
گفت : همت خود را اندك مداريد كه من هيچ چيزى را براى فرونشاندن مرد از كرامت چون ضعف همت نمى بينم .
و گفت : سه خصلت است كه در هر كس نباشد ايمان او را سودى نمى بخشد، حلم و بردبارى كه با آن نادانى نادان را كنار زند، پارسايى كه او را از ارتكاب كارهاى حرام باز دارد و اخلاقى پسنديده كه با مردم مدارا كند.

خبر عمر با عمرو بن معدى كرب 

ابوعبيدة معمر بن مثنى در كتاب مقاتل الفرسان چنين آورده است كه سعد بن ابى وقاص پس از فتح قادسيه عمرو بن معدى كرب را پيش عمر فرستاد. عمر از او پرسيد: سعد را چگونه و در چه حالى ترك كردى و رضايت مردم از او چگونه است ؟
گفت : اى اميرالمومنين او براى اشان همچون پدر است و براى آنان همچون مورچه همه چيز جمع مى كند، گاه مردى عرب در جامه پشمى خويش و گاه شيرى در كنار خود و نبطى اى در جمع خراج ، او به تساوى تقسيم مى كند و در قضاوت عدالت مى كند و در جنگ پيروز است .

سعد بن ابى وقاص هم نامه نوشته و عمرو بن معدى كرب را ستوده بود. عمر به او گفت : گويا تو و سعد ستايش را به يكديگر وام مى دهيد. او نامه مى نويسد بر تو ثنا مى گويد و اينك تو آمده اى او را مى ستايى . عمرو گفت : من جز در مورد آنچه ديده ام ستايش ‍ نمى كنم . عمر گفت : اينك سخن سعد را رها كن و درباره قوم خودت مذحج به من خبر بده .

عمرو بن معدى كرب گفت : در همه شان خير و فضيلتى است . گفت : در مورد تيره علة بن خالد چه مى گويى ؟ گفت : آنان سواركاران مايه آبرومندى مايند، از همه ما بيشتر دشمن را تعقيب مى كنند و از همگان كمتر مى گريزند. پرسيد درباره تيره سعدالعشيرة چه مى گويى ؟ گفت : بزرگترين لشكرداران ما و گرانقدرترين سالارهاى ما هستند و از همه ما تندخوترند. پرسيد: تيره حارث بن كعب چگونه اند؟ گفت : خردمندانى كه غفلت نمى كنند. پرسيد: تيره مراد چگونه اند؟ گفت : نيكوكاران پرهيزگار و برافروزندگان جنگ ؛ قرارشان از همه ما بيشتر و آثارشان دورتر است .

عمر گفت : اينك از جنگ به من خبر بده . گفت : آن گاه كه دامن بر كمر زند تلخ است هر كس در جنگ پايدارى كند مشهور و شناخته مى شود هر كس در آن سستى كند نابود مى شود و همانگونه است كه شاعر گفته است :
جنگ در آغاز همچون دوشيزه جوانى است كه براى هر نادانى با زينت خويش راه مى رود ولى همين كه آتش آن برافروخته و شعله ور مى شود به صورت پيرزنى بيوه در مى آيد كه موهاى سپيد و سياه سرش را فرو پوشانده و براى بوييدن و بوسيدن ناخوشايند است .
عمر گفت : در مورد اسلحه به من خبر بده . گفت از هر چه مى خواهى بپرس .

گفت : نيزه ؟ عمرو گفت : برادر توست گاهى هم به تو خيانت مى كند. پرسيد: تير؟ گفت : همچون نشانه هاى مرگ است ، گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد.
پرسيد: سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفاظت است و دوائر جنگ بر آن مى گردد.
پرسيد: زره چگونه است ؟ گفت : مايه سنگينى سواركار و مايه زحمت پياده و در عيسى حال دژى استوار است . پرسيد: گفت : آنجاست كه فرزندمردگى در خانه مادرت را مى كوبد. گفت مادر خوبت را. گفت : باشد، مادر خودم را، آرى قدرت اسلام مرا براى تو زبون و دست و پا بسته كرده است . 

سليمان بن ربيعة باهلى در ارمنستان خود را سان ديد و فقط اسبهاى نژاده را مى پسنديد و اجازه شركت در جنگ مى داد. عمروبن معدى كرب سوار بر اسبى درشت و تنومند بود، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و تنومند بود، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و و تنومند است . سليمان گفت : نه ، پست و فرومايه است . عمرو گفت : آرى فرومايه به خوبى فرومايه را مى شناسد. اين سخن او را براى عمر نوشتند. عمر براى او نوشت : اما بعد، اى پسر معدى كرب ! تو به امير خود آن سخن را گفته اى ، به من خبر رسيده است شمشيرى دارى كه آن را صمصامة مى نامى ، و مرا شمشيرى است كه آن را مصمم مى نامم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر آن را ميان دو گوش تو نهم برداشته نمى شود تا به مغز و فرق سرت برسد.

عمر براى سليمان بن ربيعة هم نامه نوشت و او را در مورد بردبارى نسبت به عمرو بن معدى كرب سرزنش كرد.
چون عمرو بن معدى كرب آن نامه را خواند، گفت : خيال مى كنيد عمر چه كسى را در نظر داشته (كه از او به شمشير مصمم تعبير كرده ) است ؟ گفتند: تو خود داناترى گفت : به خدا سوگند، مرا به على تهديد كرده است . و چنان بود كه عمرو بن معدى كرب به روزگار رسول خدا (ص ) يك بار گرفتار آتش خشم على (ع ) شده بود و پس از آنكه مشرف به مرگ شد توانسته بود از چنگ او بگريزد و جان به در برد. اين موضوع هنگامى بود كه قبيله مذحج از دين برگشته بود و چنان بود كه پيامبر (ص ) قروة بن مسيك مرادى را بر آن قبيله امارت داده بود و او بدرفتارى كرد، عمرو بن معدى كرب به او اعلان جنگ كرد و با گروهى بسيار از افراد قبيله مذحج از طاعت او بيرون شد. فروه از پيامبر (ص ) براى جنگ با ايشان استمداد و تقاضاى فرستادن لشكر كرد.

پيامبر (ص ) نخست خالد بن سعيد بن عاص را همراه گروهى روانه فرمود و پس از او خالد بن وليد را همراه گروهى ديگر فرستاد و براى بار سوم على بن ابى طالب عليه السلام را گسيل فرمود و براى همگان فرمانى نوشته شد كه هر يك از شما امير گروهى است كه همراه اوست و چون همگان با هم جمع شديد على امير همگان خواهد بود. آنان در منطقه يى از يمن كه كسر نام داشت جمع و با دشمن روياروى شدند و جنگ كردند، عمروبن معدى كرب كه مى پنداشت هيچيك از شجاعان عرب در مقابلش پايدارى نخواهد كرد آهنگ على عليه السلام كرد. على (ع ) پايدارى كرد و بر او برترى يافت عمرو چيزى را كه تصور نمى كرد ديد از برابر على (ع ) گريخت و پيش از آنكه كشته شود توانست نيمه جانى به در برد. همه سران مذحج هم با او گريختند و مسلمانان اموال آنان را تاراج كردند و در آن روز ريحانه دختر معدى كرب و خواهر عمرو اسير شدند. خالد بن سعيد بن عاص فديه او را از اموال خود پرداخت ، عمرو هم شمشير صمصامه (264)خود را به خالد بن سعيد داد، آن شمشير همواره ميان بنى اميه بود و از يكى به ديگرى مى رسيد تا آنكه به روزگار مهدى عباسى كه نامش محمد و پسر منصور دوانيقى است در اختيار بنى عباس قرار گرفت . 

احاديثى كه در فضيلت عمر وارد شده است

احاديثى كه در مورد فضائل عمر آمده است برخى در كتابهاى صحاح آمده و برخى در آن كتابها مذكور نيست ؛ از جمله آنچه در مسايند صحيح مذكور است حديثى است كه عايشه آن را روايت كرده و گفته است كه پيامبر (ص ) فرمودند در امتهاى گذشته افرادى بودند كه فرشتگان با آنان سخن مى گفتند اگر ميان امت من چنان كسى باشد عمر است كه بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود آن را آورده اند. 

سعد بن ابى وقاص روايت مى كند كه گروهى از زنان قريش حضور پيامبر بودند و با صداى بلند گفتگو مى كردند، عمر اجازه ورود خواست آنان برخاستند و پشت پرده رفتند، عمر در حالى وارد شد كه پيامبر لبخند مى زدند. عمر گفت : اى رسول خدا، خداوند لبت را خندان دارد! فرمود: از اين زنانى كه پيش من بودند تعجب مى كنم كه چون صداى تو را شنيدند پس پرده و در حجاب شدند. عمر گفت : تو سزاوارترى كه از تو هيبت بدارند.

سپس گفت : اى زنانى كه با خويشتن دشمنيد آيا مرا هيبت مى داريد و از رسول خدا هيبت نمى داريد؟ گفتند: آرى ، تو سنگدل تر و خشن ترى . پيامبر (ص ) فرمودند سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هرگز شيطان تو را در راهى نديده است مگر آنكه راهى جز راه تو را پيموده است اين را هم مسلم و بخارى در كتابهاى صحيح خود نقل كرده اند. 

در غير كتابهاى صحيح هم احاديثى در فضيلت عمر نقل شده است كه از آن جمله است :
آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويد.
خداوند متعال حق را بر دل و زبان عمر نهاده است .
همانا ميان دو چشم عمر فرشته يى است كه او را موفق و به راه راست مى دارد.
اگر من ميان شما به پيامبرى مبعوث نمى شدم همانا كه عمر مبعوث مى شد (!)
اگر پس از من پيامبرى مى بود هر آينه عمر بود (!)
اگر بر زمين عذاب نازل مى شد كسى جز عمر از آن رهايى نمى يافت .
هرگاه جبريل در آمدن پيش من تاءخير مى كرد فقط مى پنداشتم كه به سوى عمر مبعوث شده است .
عمر چراغ اهل بهشت است .
از جمله همين احاديث است كه شاعرى براى پيامبر (ص ) شعرى مى خواند، عمر وارد شد پيامبر (ص ) به شاعر اشاره فرمود ساكت شود. و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود ساكت شود. و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود بگو و تكرار كن او شروع كرد، باز عمر وارد شد و پيامبر (ص ) براى بار دوم به شاعر اشاره كرد سكوت كند. و چون عمر بيرون رفت شاعر از رسول خدا پرسيد كه اين مرد كيست ؟ فرمود اين عمر بن خطاب است و مردى است كه باطل را دوست نمى دارد. 

از جمله آن احاديث اين است كه پيامبر (ص ) فرموده است مرا با امتم سنجيدند بر آنان برترى داشتم . ابوبكر را سنجيدند برترى داشت ، عمر را سنجيدند برترى داشت و برترى داشت و برترى .

در مورد فضائل عمر احاديث بسيار ديگرى هم غير از اين احاديث نقل كرده اند ولى ما مشهورترها را آورديم . دشمنان عمر و كسانى كه او را خوش نمى دارند درباره اين احاديث طعنه زده و گفته اند، اگر عمر مورد الهام و گفتگوى فرشتگان قرار مى گرفت هرگز معاويه بدكاره را براى ولايت شام اختيار نمى كرد، وانگهى خداوند متعال به او الهام مى فرمود و فرشته به او مى گفت كه در چه كارهاى ناپسندى از ستم و دستيازى به خلافت با زور و ترجيح دادن در تقسيم اموال و غنايم و گناهان آشكار خواهد افتاد.

همچنين گفته اند: چگونه شيطان راهى غير از راه عمر را مى پيمايد و حال آنكه عمر چند بار از جنگ گريخته است در جنگهاى احد و حنين و خيبر و گريختن از جنگ كارهاى شيطانى و از گناهان بزرگ و بدبخت كننده است .
نيز مى گويند: چگونه ادعا مى كنند كه آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويند؟ فكر مى كنى همين سكينه و آرامش در حديبيه موجب ستيز او با رسول خدا بود تا آنجا كه آن حضرت را خشمگين ساخت .

مى گويند: اگر فرشته بر زبان او سخن مى گفت يا ميان چشمانش فرشته يى بود كه او را به راه راست موفق مى داشت و اگر خداوند حق را بر دل و زبان او گمارده بود و در اين صورت او نظير رسول خدا (ص ) بلكه افضل و برتر از ايشان بوده است . زيرا رسول خدا رسالت خويش را براى امت از زبان فرشته يى از فرشتگان (جبريل ) ابلاغ مى كرده است و حال آنكه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر هم ميان دو چشمش او را به راه راست موفق مى داشته است و در مورد اين فرشته دوم عمر بر پيامبر (ص ) برترى داشته است و حال آنكه بدون ترديد در مواردى احكامى نادرست داده است و على بن ابى طالب و معاذ بن جبل و ديگران آن مساله را به او تفهيم كردند و كار به آنجا رسيد كه مى گفت اگر على نباشد عمر هلاك مى شود و صدور حكم چنان بر او دشوار مى شد كه به ابن عباس مى گفت اى غواص فرو شو و حكم را بگو و او گره از كارش مى گشود. در اين گونه موارد آن فرشته دومى كه او را موفق مى داشت و آن حقى كه بر دل و زبانش گماشته شده بود كجا بود؟ و معلوم است كه پيامبر (ص ) در بسيارى از وقايع منتظر نزول وحى مى ماند و بر مقتضاى اين اخبار عمر نيازمند به نزول فرشته نبوده است كه در همه وقت و همه حال دو فرشته با او بوده اند. فرشته يى از زبانش سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر ميان چشمانش او را ارشاد مى كرده و موفق مى داشته است و آن دو فرشته با چيز سومى كه سكينه بوده تاءييد مى شده اند.
بنابراين . او از پيامبر (ص ) برتر بوده است .

گويند: آن حديثى كه مضمون آن چنين است كه اگر من ميان شما مبعوث نمى شدم همانا عمر مبعوث مى شد لازمه اش اين است كه پيامبر (ص ) براى عمر عذابى دردناك و آزارى بزرگ باشد زيرا اگر پيامبر مبعوث نمى شد عمر به رسالت و پيامبرى مبعوث مى شد و هيچ مرتبتى برتر و والاتر از رتبه نبوت نيست . بنابراين ، كسى كه اين رتبه را كه رتبه يى از آن والاتر نيست از عمر زايل كرده باشد سزاوار است كه مبغوض ترين اشخاص روى زمين در نظر او باشد.

گفته اند: اما اينكه ، عمر چراغ بهشتيان باشد، اقتضايش اين است كه اگر عمر تجلى نكند بهشت تاريك و بدون چراغ خواهد بود.
گفته اند: چگونه جايز است گفته شود اگر عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد. و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد و خداوند در حالى كه تو ميان ايشان هستى آنان را عذاب نمى كند 

گفته اند: چگونه جايز است گفته شود كه پيامبر (ص ) باطل را دوست مى داشته و مشاهده مى فرموده است و عمر باطل نمى شنيده و مشاهده نمى كرده و دوست نمى داشته است ؟ آيا معنى اين سخن چنين نيست كه عمر را از چيزى كه رسول خدا را از آن منزه نمى دانند منزه بدانند.

گفته اند: جاى بسى شگفتى است كه پيامبر (ص ) از امت اندكى برترى داشته باشد و ابوبكر هم همان گونه باشد و حال آنكه عمر به مراتب از آن دو برترى داشته باشد و مقتضى اين سخن آن است كه فضل عمر آشكارتر و بيشتر از فضيلت ابوبكر و رسول خدا (ص ) باشد.

پاسخ به اين اعترافات اين است كه در مورد كسى كه محدث و مورد الهام باشد منظور اين نيست كه در همه موارد چنان باشد بلكه ملاك در مورد بيشتر كارها و انديشه ها و پندارهاى اوست و توفيق عمر بسيار و در عموم كارها انديشه اش صحيح بوده است و هر كس ‍ در روش او تاءمل كند صحت اين موضوع را مى داند و اگر گمان او درباره اندكى از كارها درست نباشد نمى توان اصل موضوع را مشتبه دانست و آن را رد كرد.

اما فرار از جنگ ، عمر فقط به اين منظور گريخته كه به گروهى از لشكر بپيوندد (!) و خداوند خود اين را استثناء فرموده است و بدين گونه او از گناه بيرون است . 

اما در مورد بقيه اخبار گذشته ، مقصود از فرشته بيان صحت انديشه و زيركى عمر است و اين سخن مثل گونه است و آنچه (در اعتراض به آن ) گفته اند دليل بر عيبى نمى تواند باشد.
اين گفتار پيامبر (ص ) كه فرموده است اگر بر زمين عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد سخنى است كه پيامبر (ص ) آن را پس از گرفتن فديه از اسيران بدر فرموده است كه عمر نه تنها با گرفتن فديه موافق نبود كه از آن نهى كرده بود و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود اگر نبود نوشته و فرمانى از خدا كه پيشى گرفت همانا در مورد آنچه گرفتيد شما را عذابى بزرگ مى رسيد  و چون قرآن در اين مورد سخن مى گويد و گواهى مى دهد به طعنه كسى كه در اين خبر طعنه زند توجهى نمى شود.

اما سخن پيامبر (ص ) كه عمر چراغ اهل بهشت است معناى آن چنين است كه چراغ قومى از اهل دنياست كه به سبب استفاده از پرتوافشانى و علم عمر از او بهره مند و مستحق بهشت شده اند.
اما حديث بازداشتن شاعر از ادامه شعر چنين است كه پيامبر (ص ) بيم آن داشت كه او در شعر خودش سخنى منكر گفته باشد و عمر كه خشن بود بر او خشونت كند و مقصود پيامبر آن بود كه در آن صورت خودش با محبت به شاعر متذكر شود كه پيامبر (ص ) مهربان و رئوف بوده است و خداوند متعال در مورد آن حضرت فرموده است نسبت به مومنان رئوف و مهربان است. 

اما در حديث رجحان مراد از آن گشودن و به تصرف آوردن سرزمين هاست و تاءويل اين گفتار آن است كه در خواب به رسول خدا چنين نشان داده شد كه خداوند برخى از سرزمين ها را براى او و نظير آنرا براى ابوبكر خواهد گشود و براى عمر چندبرابرش را خواهد گشود و همان گونه صورت گرفت .

بدان هركس به عيب گرفتن همت بگمارد آن را مى يابد و هر كس همت خود را در طعن بر مردم قرار دهد درهاى بسيارى براى او گشوده مى شود سعادتمند كسى است با خويشتن انصاف دهد و هوس را دور افكند و توشه تقوا براى خود فراهم سازد. و توفيق از خداوند بايد طلب كرد.

اخبارى كه درباره چگونگى مسلمان شدن عمر رسيده است 

اما مسلمان شدن عمر، در بيشترين و استوارترين روايات آمده است كه چون عمر مسلمان شد شمار مسلمانان به چهل رسيد و مسلمان شدن او در سال ششم بعثت و در بيست و شش سالگى بوده است  و پسرش عبدالله در آن هنگام شش ساله بود.
صحيحترين روايتى كه درباره مسلمان شدن عمر نقل شده روايت انس بن مالك ، از خود عمر است كه مى گفته است : در حالى كه شمشيرم را بر دوش داشتم از خانه بيرون آمدم ، مردى از بنى زهره را ديدم پرسيد كجا مى روى ؟ گفتم : مى روم محمد را بكشم . گفت : چگونه از بنى هاشم و بنى زهره در امان خواهى بود؟ به او گفتم تو را چنين مى بينم كه مسلمان شده اى و از آيين خود برگشته اى . گفت : آيا تو را به چيز شگفت ترى راهنمايى كنم ؟ همانا خواهرت و شوهرش مسلمان شده اند.

عمر حركت كرد و خروشان وارد خانه آن دو شد يكى از ياران پيامبر (ص ) كه نامش خباب بن ارت بود پيش آن دو حضور داشت كه چون هياهوى عمر را شنيد خود را پنهان ساخت عمر گفت : اين آوايى كه در خانه شما شنيدم چه بود؟ آنان سوره طه را پيش ‍ خباب مى خواندند شوهرخواهرش گفت : چيزى پيش ما نبود، با خود سخنى مى گفتيم . عمر گفت : شايد شما دو نفر مسلمان شده ايد؟

شوهرخواهرش گفت : اى عمر، آيا تصور نمى كنى كه حق در غير آيين تو باشد؟ عمر برجست و شوهرخواهر خود را سخت بر زمين كوبيد، خواهرش آمد او را از شوهرش كنار زد. عمر با دست خود بر او سيلى زد و چهره خواهر خود را خونين كرد، خواهرش با صداى بلند گفت حق در آيين توست و من گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و محمد فرستاده اوست ، هر كارى مى خواهى انجام بده ، عمر همين كه نوميد شد، گفت : اين نامه را كه پيش شماست بدهيد بخوانم عمر خط مى خواند، خواهرش به او گفت : تو ناپاكى و اين كتاب را جز پاكان دست نمى زنند، برخيز وضو بساز. او برخاست و بر خود آب ريخت و آن نامه را در دست گرفت و شروع به خواندن كرد طه . قرآن را بر تو فرو نفرستاديم كه رنجه گردى ، ليكن پند دادنى است براى هر كس كه بترسد تا اين گفتار خداوند كه مى فرمايد همانا كه من خدايم و خدايى جز من نيست مرا بپرست و براى ياد من نماز را برپادار. 

عمر گفت : مرا پيش محمد ببريد. چون خباب اين سخن عمر را شنيد و رقت او را احساس كرد از حجره بيرون آمد و گفت : اى عمر، مژده بر تو باد! كه من اميدوارم دعاى شب پنجشنبه رسول خدا (ص ) درباره تو مستجاب شود و خودم شنيدم كه مى فرمود بار خدايا اسلام را با مسلمانى عمر بن خطاب يا عمروبن هشام (يعنى ابوجهل ) عزيز فرماى .

گويد: رسول خدا (ص ) در آن هنگام در خانه يى بود كه كنار كوه صفا قرار داشت . عمر حركت كرد و كنار آن خانه رسيد حمزة بن عبدالمطلب و طلحة بن عبيدالله و تنى چند از خويشاوندان رسول خدا (ص ) بر در خانه بودند. آنان همين كه عمر را ديدند كه مى آيد گويا ترسيدند و گفتند: اين عمر است كه مى آيد، حمزه هم گفت : عمر است كه مى آيد اگر خداوند نسبت به او اراده خير فرموده باشد مسلمان مى شود و اگر چيز ديگرى اراده كند كشتن او بر ما آسان است . در اين هنگام پيامبر (ص ) كه درون خانه بود و بر او وحى نازل مى شد شتابان بيرون آمد و خود را به عمر رساند و گريبان و جلو جامه اش را گرفت و حمايل شمشيرش را هم با دست ديگر گرفت و فرمود اى عمر، گويا نمى خواهى بس كنى تا خداوند بر تو بدبختى و درماندگى فرو فرستد همانگونه كه بر وليد بن مغيرة فرو فرستاد سپس فرمود بارخدايا، اين عمر است ، پروردگارا، اسلام را با عمر عزت ببخش عمر گفت : گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و گواهى مى دهم كه همانا تو فرستاده اويى . ساكنان آن خانه و كسانى كه بر در بودند چنان تكبيرى گفتند كه مشركانى كه در مسجد بودند شنيدند. همچنين روايت شده است كه پيش از ظهور اسلام به عمر مژده و وعده داده شده بوده است .

در يكى از صفات ابواحمد عسكرى كه خدايش رحمت كناد!  خواندم كه عمر به صورت مزدور همراه وليد بن مغيره براى بازرگانى كه سرمايه اش از وليد بود به شام رفت ، عمر در آن هنگام هيجده ساله بود، او شتر وليد را به چرا مى برد و بارهاى او را بر مى داشت و از كالاهاى او نگهدارى مى كرد. چون به بلقاء رسيدند يكى از علماى روم عمر را ديد و شروع به نگريستن به او كرد و مدتى طولانى به او نگريست و سپس گفت : اى پسر، گمان مى كنم نام تو عامر يا عمران يا چيزى نظير اين دو باشد؟ گفت : نامم عمر است . گفت : هر دو رانت رانت را برهنه كن . چنان كرد بر يكى از آنها خال سياهى همچون كف دستى بود. آن مرد از عمر خواست سر خود را هم برهنه كند؛ او چنان كرد و معلوم شد جلو سرش بدون موست سپس آن عالم از عمر خواست كه با دست خود كارى انجام دهد و متوجه شد چپ دست است . آن گاه به عمر گفت : تو پادشاه عرب خواهى بود و سوگند به حق مريم عذراء كه چنين است . عمر در حالى كه او را استهزاء مى كرد خنديد. آن مرد گفت : مى خندى ؟ سوگند به حق مريم عذراء كه تو پادشاه عرب و پادشاه روم و پادشاه ايران خواهى بود. عمر در حالى كه سخن او را بى ارزش مى شمرد او را رها كرد.

عمر پس از آن مى گفت : آن مرد رومى در حالى كه سوار بر خرى بود از پى مى آمد تا آنكه وليد كالاهاى خود را فروخت و با بهاى آن عطر و لباس خريد و آهنگ حجاز كرد و آن مرد همچنان از پى من مى آمد چيزى هم از من نمى خواست و همه روز بامداد دست مرا مى بوسيد همان گونه كه دست پادشاهان را مى بوسند و چون از مرزهاى شام گذشتيم و وارد حجاز شديم و آهنگ رفتن به مكه كرديم او از من وداع كرد و برگشت . وليد هم از من درباره او مى پرسيد و من چيزى به او نمى گفتم ، و خيال مى كنم آن عالم مرده است كه اگر زنده مى بود پيش ما مى آمد.

تاريخ مرگ عمر و اخبارى كه در اين مورد رسيده است

اما تاريخ مرگ عمر چنين است كه ابولولؤ ة روز چهارشنبه چهار روز باقى مانده از ماه ذى حجة سال بيست و سه هجرت او را ضربت زد و روز يكشنبه اول ماه محرم سال بيست و چهار هجرت دفن شد و مدت حكومتش ده سال و شش ماه بود و به هنگام مرگ بنا بر مشهورترين روايات شصت و سه ساله بود.

عمر روز جمعه يى بر منبر، پس از يادكردن از رسول خدا (ص ) و ابوبكر، گفت : من خوابى ديده ام كه مى پندارم مرگم فرا رسيده است . در خواب چنان ديدم كه پندارى خروسى دو بار بر من منقار زد و چون خواب بود خود را براى اسماء بنت عميس نقل كردم گفت : مردى عجم تو را مى كشد. انديشيدم چه كسى را به جانشينى خود برگزينم سپس چنين ديدم كه خداوند آيين خود و خلافتى كه رسول خدا را براى آن برانگيخته است تباه نخواهد فرمود.

ابن شهاب روايت مى كند كه عمر معمولا به پسران غيرعرب كه به حد بلوغ رسيده بودند اجازه ورود به مدينه نمى داد، تا آنكه مغيره حاكم كوفه بود از غلامى هنرمند نام برد كه پيش او بود و از عمر اجازه خواست او را به مدينه آورد. مغيره مى گفت اين غلام هنرهاى بسيارى دارد كه در آنها منافعى براى مردم است ، نظير: آهنگرى ، نقاشى و درودگرى . عمر به مغيره اجازه داد كه او را به مدينه بفرستد. مغيره براى ابولولؤ ة پرداخت صد درهم خراج ماهيانه را مقرر داشت . ابولولؤ ة پيش عمر آمد و از زيادى خراج خويش گله كرد. عمر پرسيد: تو چه كارهايى را پسنديده انجام مى دهى ؟ ابولولؤ ة كارهايى را كه بخوبى از عهده آنها بر مى آمد براى عمر شمرد. عمر گفت : در قبال اين كارهاى تو خراج تو زياد نيست .

اين چيزى است كه بيشتر مردم از گفتگوى آن دو نقل كرده اند. برخى از مردم مى گويند: عمر فرياد كشيد و سخنان درشتى گفت و همگى متفق اند كه ابولولؤ ة روزى از كنار عمر مى گذشت ، عمر او را فرا خواند و گفت : براى من گفته اند كه مى گويى اگر بخواهم مى توانم آسيابى بسازم كه با باد بگردد و آرد كند، گروهى هم با عمر بودند. آن برده خشمگين و ترشروى به عمر نگريست و گفت : براى تو آسيابى خواهم نهاد كه مردم درباره اش سخن بگويند. همين كه رفت عمر روى به آن گروه كرد و گفت : شنيديد اين برده چه گفت ؟ خيال مى كنم هم اكنون مرا تهديد كرد.

چند شبى گذشت ، ابولولوه به خنجرى دو سر كه دسته اش ميان آن قرار داشت مسلح شد و در تاريكى سحر در گوشه يى از گوشه هاى مسجد به كمين ايستاد و همانجا منتظر ماند تا عمر به عادت هميشگى براى بيداركردن مردم براى نماز صبح آمد و همين كه نزديك او رسيد برجست و سه ضربه بر او زد كه يكى از آنها به زير ناف آهنگ مردمى كه در مسجد بودند كرد و هركس را كه سر راهش بود زخمى كرد آن چنان كه غير از عمر يازده مرد ديگر را نيز زخمى كرد و سپس با خنجر خويش خودكشى كرد كه عمر همين كه احساس كرد بى هوش خواهد شد گفت : به عبدالرحمان بن عوف بگوييد با مردم نماز بگزارد. سپس بيهوشى بر او غلبه كرد و از هوش رفت و او را برداشتند و به خانه بردند و عبدالرحمان بن عوف با مردم نماز گزارد.

ابن عباس مى گويد من همچنان در خانه عمر ماندم و او همچنان در بيهوشى بود تا آنكه هوا روشن شد همين كه هوا روشن شد به هوش آمد و به چهره كسانى كه گرد او بودند نگريست و پرسيد: آيا مردم نماز خواندند گفته شد: آرى . گفت : هر كس نماز را ترك كند او را اسلامى نيست . آن گاه آب وضو خواست وضو گرفت و نماز گزارد. سپس گفت : اى ابن عباس ، بيرون رو بپرس چه كسى مرا كشته است .

من بيرون آمدم و چون در خانه را گشودم ديدم مردم جمع شده اند پرسيدم : چه كسى اميرالمومنين را ضربت زده است ؟ گفتند: ابولولوه برده مغيره . ابن عباس مى گويد: به درون خانه برگشتم ديدم عمر بر در خانه مى نگرد و لحظه شمارى مى كند تا خبرى را كه مرا براى آن فرستاده است بشنود. گفتم : اى اميرالمومنين ، چنين نقل مى كنند و مى پندارند كه دشمن خدا ابولولوه غلام مغيرة بن شعبه بوده است و او گروهى ديگر را هم خنجر زده و سپس خودكشى كرده است . عمر گفت : سپاس خداوندى را كه قاتل مرا چنان قرار نداد كه بتواند در پيشگاه خداوند با يك سجده كه براى او انجام داده باشد، احتجاج كند؛ عرب چنان نيست كه مرا بكشد عمر سپس ‍ گفت : بفرستيد پزشكى بيايد زخم مرا ببيند. فرستادند و پزشكى از اعراب آوردند و او شربتى به عمر آشاماند كه از محل زخم بيرون ريخت و براى آنان كه حضور داشتند خون با آن شربت مشتبه شد. پزشكى ديگر آوردند، او به عمر شير آشاماند كه همچنان به رنگ سپيد و لخته شده از محل زخم بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، وصيت خود را انجام بده . عمر گفت : به من راست گفت . و اگر سخنى غير از اين مى گفت دروغ گفته بود. كسانى كه حضور داشتند چنان بر او گريستند كه صداى آنان را كسانى كه بيرون از خانه بودند شنيدند. عمر گفت : بر ما گريه مكنيد و هر كس گريان است از خانه بيرون رود كه پيامبر (ص ) فرموده است ميت با گريه اهلش بر او شكنجه مى شود

از عبدالله بن عمر روايت است كه گفته است شنيدم پدرم مى گفت : ابولؤ لؤ ه نخست دو ضربه بر من زد كه پنداشتم سگى است تا آنكه ضربه سوم را زد.
همچنين روايت شده است كه عبدالرحمان بن عوف پس از آنكه ابولؤ لؤ ه مردم را زخمى كرد، عباى پشمى سياه خود را روى او انداخت و ابولؤ لؤ ه چون ميان آن عبا گير كرد خود را كشت و عبدالرحمان سرش را بريد. در اين هنگام سران مهاجران و انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر بر در خانه جمع شدند، عمر به ابن عباس گفت : پيش ايشان برو و بپرس آيا اين كسى كه مرا زخم زد باطلاع شما چنين كرد. ابن عباس بيرون آمد و از ايشان پرسيد گفتند: نه به خدا سوگند، و دوست مى داشتيم خداوند از عمر ما بكاهد و بر عمر بيفزايد.
عبدالله بن عمر مى گويد! پدرم براى فرماندهان لشكر مى نوشت كه هيچيك از گبركانى را كه به حد بلوغ رسيده اند پيش ما گسيل مداريد، و همينكه ابولولوه او را زخم زد گفت : چه كسى با من چنين كرد؟ گفتند: غلام مغيرة گفت : نگفته بودم هيچيك از گبركان را پيش ما مياوريد ولى شما در اين مورد بر من غلبه كرديد.

محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب صحيح خود از عمرو بن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است : من براى نماز ايستاده بودم و سپيده دمى كه عمر مضروب شد ميان من و عمر فقط عبدلله بن عباس قرار داشت . عمر هنگامى كه از ميان صفها عبور مى كرد مى گفت : مستقيم و در يك خط بايستيد و چون ميان ما فاصله و كژى نمى ديد پيش مى رفت و تكبيرة الاحرام مى گفت و گاهى در ركعت اول همچنين در ركعت دوم براى اينكه مردم جمع شوند (به جماعت برسند) سوره يوسف يا سوره نحل را مى خواند. در آن روز همين كه عمر تكبيرة الاحرام گفت شنيدم  مى گويد: اين سگ مرا كشت يا اين سگ مرا خورد، و اين همان وقتى بود كه آن گبرك با دشنه يى دو سر او را زخم زد، او همان طور كه مى گريخت بر اشخاص سمت چپ و راست خود زخم مى زد آن چنان كه سيزده مرد را زخمى كرد كه شش تن از ايشان كشته شدند. مردى از مسلمانان كه چنين ديد گليمى را روى او انداخت و چون گبرگ پنداشت او را گرفته اند خود را كشت .

عمر با دست خود دست عبدالرحمان بن عوف را گرفت و او را براى ادامه امامت نماز پيش ‍ برد. كسانى كه نزديك عمر بودند متوجه موضوع شدند ولى كسانى كه در نواحى مسجد بودند متوجه نشدند و همين قدر كه صداى عمر قطع شد آنان شروع به گفتن سبحان الله كردند. عبدالرحمان نماز مختصرى گزارد و چون از مسجد برگشتند عمر گفت : اى ابن عباس ، بنگر چه كسى مرا ضربت زده است . او ساعتى بيرون رفت و گشت زد و برگشت و گفت : غلام مغيره . عمر پرسيد: همان چند پيشه و صنعتگر؟ گفت : آرى . عمر گفت : خدايش بكشد! كه دستور دادم نسبت به او پسنديده رفتار كنند. خدا را شكر كه مرگ مرا به دست كسى كه مدعى اسلام باشد قرار نداده است . تو و پدرت دوست داشتيد كه گبركان بسيار شوند عباس بيشتر از همگان بردگان گبر داشت . ابن عباس گفت : اگر مى خواهى آنان را تبعيد و بيرون كنم ؟ عمر گفت : دروغ مى گويى آن هم پس از اينكه با زبان شما سخن مى گويند و به قبله شما نماز مى گزارند و همراه شما مراسم حج بجا مى آورند.

ابن عباس مى گويد: عمر را به خانه اش بردند ما هم همراهش رفتيم و مردم در چنان شورى بودند كه گويى پيش از آن روز سوگى به آنان نرسيده بود. يكى مى گفت : بر عمر باكى نيست . ديگرى مى گفت : براى او مى ترسم . براى او شربتى آوردند، آن را آشاميد از محل زخم بيرون ريخت ، سپس شير برايش آوردند، آن را هم آشاميد از شكمش بيرون ريخت ، دانستند كه خواهد مرد، مردم پيش ‍ او مى آمدند و او را مى ستودند. مردى جوان وارد شد و گفت : اى اميرالمومنين ، تو را از سوى خداوند مژده باد، كه افتخار مصاحبت رسول خدا را داشتى و همان گونه كه مى دانى از پيشگامان اسلامى و سپس به حكومت رسيدى و دادگرى كردى سرانجام هم شهادت بهره تو شد. عمر گفت : با همه اينها دوست مى دارم سر و تن بيرون برم نه به سود من باشد و نه زيانم ، و چون آن جوان پشت كرد كه برود ردايش بر زمين كشيده مى شد؛ عمر گفت : اين جوان را پيش من برگردانيد و چون برگرداندند گفت : اى برادرزاده ، رداى خود را جمع كن كه براى حفظ آن بهتر و در پيشگاه پروردگارت مايه پرهيزگارى بيشترى است .

آن گاه عمر خطاب به پسرش عبدلله گفت بنگر كه چه مقدار وام بر عهده من است . بررسى كردند و هشتاد و شش هزار درهم يا چيزى نزديك آن بود. عمر به عبدلله گفت : اگر اموال خاندان عمر آن را كفايت كرد كه از اموالشان ايشان پرداخت كن ، اگر كفايت نكرد از خاندان عدى بن كعب كمك بگير و اگر اموال ايشان هم كفايت نكرد از قريش كمك بخواه و به ديگران وامگذار و به هر حال از جانب من اين مال را پرداخت كن . اينك پيش عايشه برو و بگو عمر به تو سلام مى رساند و مگو اميرالمومنين كه من از امروز ديگر اميرمومنان نيستم آن گاه به او بگو عمر از تو اجازه مى گيرد كه كنار دو سالار خويش به خاك سپرده شود. او رفت و سلام داد و اجازه خواست و پيش او رفت ، عايشه را ديد كه نشسته است و مى گريد. عبدالله بن عايشه گفت : عمر سلامت مى رساند و اجازه مى خواهد كنار دو سالارش به خاك سپرده شود. عايشه گفت : هر چند اين جايگاه را براى خود مى خواستم ولى اينك او را بر خود ترجيح مى دهم .

چون عبدلله برگشت حاضران گفتند: عبدالله آمد. عمر گفت : بلندم كنيد او را نشاندند و به مردى تكيه داد و به عبدالله گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : اى اميرالمومنين همان چيزى كه دوست مى دارى ، عايشه اجازه داد. عمر گفت : سپاس خداى را، هيچ چيزى براى من به اين اهميت نبود. چون جانم گرفته شد جنازه ام را ببر و باز بر عايشه سلام بده و بگو عمر بن خطاب اجازه مى خواهد؛ اگر اجازه داد مرا وارد خانه اش كنيد و اگر جنازه مرا نپذيرفت مرا به گورستان ديگر مسلمانان ببريد و ميان آنان به خاك سپاريد.
در اين هنگام حفصه دختر عمر در حالى كه زنان همراهش بودند وارد شد همين كه او را ديديم برخاستيم . او خود را كنار پدر رساند و ساعتى بر بالين او گريست ، سپس مردان ديگرى اجازه ورود خواستند. حفصه به حجره ديگرى رفت و ما صداى گريه اش را از آن خانه مى شنيديم .

مردان گفتند: اى اميرالمومنين ، وصيت كن و كسى را به جانشينى خويش بگمار. گفت : من براى حكومت هيچ كس از اين چند تن يا از اين گروه را سزاوارتر نمى بينم كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود و على و عثمان و زبير و طلحه و عبدالرحمان بن عوف و سعد (بن ابى وقاص ) را نام برد و گفت : عبدلله بن عمر هم در جلسات شما شركت مى كند ولى او را رايى نخواهد بود گويا عمر اين را براى تسليت و تسكين او مى گفت اگر امارت به سعدبن ابى وقاص رسيد كه شايسته آن است و گرنه هر كدامتان امير شديد از انديشه او يارى بخواهيد كه من او را نه به سبب ناتوانى و نه به سبب خيانت كنار گذاشتم . عمر سپس گفت : به خليفه پس از خودم درباره مهاجران نخستين به خير و نيكى سفارش مى كنم كه حق ايشان را بشناسد و حرمت آنان را بدارد و او را درباره انصار سفارش مى كنم ، كه آنان پيش از (هجرت ) ايشان ايمان آوردند و مدينه را خانه ايمان دادند. بايد كارهاى پسنديده نيكان را پذيرا باشد و از خطاكارى ايشان در گذرد، و او را نسبت به ساكنان شهرها به نيكى سفارش مى كنم كه آنان مايه حفظ اسلام و پرداخت كنندگان اموال و سبب خشم دشمن اند و نبايد از ايشان چيزى جز افزونى از حد نصاب اموالشان را آن هم با رضايت ايشان بگيرد و او را به اعراب سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه عرب اند و ماده اسلام شمرده مى شوند و بايد چيزى از افزونى اموال ايشان گرفته شود و به بينوايان و مستمندان آنان پرداخت گردد و او را در مورد كسانى كه ذمى هستند و در پناه پيمان خداوند و رسول خدا قرار دارند سفارش مى كنم كه به پيمان آنان وفا كند و با كسانى كه در صدد جنگ با اهل ذمه اند جنگ كند و چيزى بيشتر از طاقت و توان بر آنان تكليف نكند.

گويد: چون عمر درگذشت جنازه اش را بيرون آورديم و حركت كرديم .
عبدالله بن عمر بر در حجره رسول خدا بر عايشه سلام داد و گفت : عمر بن خطاب اجازه ورود مى خواهد. عايشه گفت : در آوريدش . جنازه را داخل بردند و كنار دو سالارش دفن كردند. 

ابن عباس مى گويد: من نخستين كس بودم كه پس از زخمى شدن عمر پيش او رفتم ، گفت : اين سه سخن را از من حفظ كن و به خاطر بسپار كه بيم آن دارم مردم مرا زنده نبينند: من در مورد احكام كلاله حكمى نمى دهم ، كسى را بر مردم خليفه نمى سازم و همه بردگان من آزادند. من به او گفتم : تو را به بهشت مژده باد كه افتخار مصاحبت پيامبر (ص ) را آن هم براى مدتى طولانى داشته اى و عهده دار كار مسلمانان شدى و با قدرت از عهده آن برآمدى و امامت را ادا كردى .

عمر گفت : اما اينكه مرا به بهشت مژده مى دهى سوگند به خداوندى كه جز او نيست اگر دنيا و هر چه در آن است از من باشد حاضرم در قبال ترس از آنچه در پيش است فدا كنم ، مگر آنكه خبر قطعى را در مورد خود بدانم و آنچه درباره زمامدارى مسلمانان گفتى بسيار دوست دارم كه از آن سر و تن بيرون روم نه به سود من باشد نه به زيانم ، آرى آنچه در مورد مصاحبت رسول خدا گفتى فقط همان مايه اميد است .

معمر، از زهرى ، از سالم ، از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : پيش پدرم رفتم و گفتم شنيدم مردم سخنى مى گويند، خواستم آن را براى تو بگويم ، آنان چنين مى پندارند كه تو كسى را به جانشينى خود نمى گمارى و حال آنكه اگر خودت ساربان و شبانى براى شتر و گوسپند داشته باشى كه آن را رها كند و پيش تو آيد چنين خواهى دانست كه تباه شده هستند و حال آنكه چوپانى مردم شديدتر است ، گويد: نخست سر خود را بر بالين نهاد و سپس برداشت و گفت : خداوند متعال دين خود را حفظ خواهد فرمود اگر من جانشينى تعيين نكنم پيامبر (ص ) هم جانشين تعيين نفرمود  و اگر جانشين تعيين كنم ابوبكر جانشين معين كرد. به خدا سوگند، همين كه پدرم نام پيامبر و ابوبكر را ميان آورد دانستم كه او كار هيچ كس را با كار رسول خدا عوض نخواهد كرد و كسى را به جانشينى نمى گمارد.

روايت شده است با آنكه عايشه اجازه داده بود كه عمر در خانه اش دفن شود عمر گفت : پس از اينكه مردم او براى بار دوم اجازه بگيريد اگر اجازه داد چه بهتر و گرنه او را به حال خودش بگذاريد، چرا كه بيم آن دارم مبادا از بيم قدرت من اجازه داده باشد. اين بود كه پس از مرگ او هم از عايشه اجازه گرفتند و اجازه داد.

عمرو بن ميمون نقل مى كند كه چون عمر زخمى شد كعب الاحبار پيش او آمد و اين آيه را تلاوت كرد همانا حق از پروردگارت توست و هرگز از شك كنندگان مباش  من پيش از اين به تو خبر دادم كه شهيد خواهى شد، و مى گفتى از كجا براى من كه در جزيرة العرب هستم شهادت نصيب خواهد شد.

ابن عباس روايت مى كند كه چون عمر زخمى شد و من رفتم و باخبر ابولؤ لؤ ه برگشتم ، حجره عمر آكنده از مردم بود و من نسبتا جوان بودم خوش نمى داشتم سر و گردن مردم را زير پا نهم و خودم را نزديك برسانم ، ناچار نشستم عمر هم بر خود ملافه يى پيچيده و سر خود را پوشانده بود، كعب الاحبار آمد و گفت چه مناسب است اميرالمومنين دعا كند تا خداوند او را براى اين امت باقى بدارد تا كارهايى را انجام دهد و از جمله نام منافقان را گفت كه عمر بتواند آنان را ريشه كن سازد من به كعب الاحبار گفتم آنچه را گفتى خودت به او ابلاغ كن . گفت : من اين سخنان را گفتم كه تو به او ابلاغ كنى . من جراءت پيدا كردم ، برخاستم و از روى دوش و شانه مردم گذشتم و كنار سر عمر نشستم و گفتم : تو مرا براى اين كار گسيل كرده بودى كه چه كسى تو را ضربت زده ، او غلام مغيره بوده و همراه تو سيزده تن ديگر را زخمى كرده است و اينك كعب الاحبار اينجاست و در اين موارد سوگند مى خورد.

عمر گفت : كعب را پيش من فرا خوانيد. او را فرا خواندند. گفت : چه مى گويى ؟ كعب گفت : چنين مى گويم . عمر گفت : به خدا سوگند، دعا نخواهم كرد ولى اگر خداوند عمر را نيامرزد عمر بدبخت خواهد شد.

مسور بن مخرمة مى گويد: چون عمر زخمى شد براى مدتى طولانى مدهوش بود، گفته شد اگر او زنده باشد با هيچ چيز مثل تذكردادن نماز نمى توانيد او را به هوش آوريد. گفتند: نماز، نماز اى اميرالمومنين و نماز گزارده شده است ، عمر به هوش آمد و گفت نماز خدا نكند كه آن را ترك كنم ، براى كسى كه نماز را رها كند بهره يى در اسلام نيست ، عمر در حالى كه از زخمش خون مى تراويد نماز گزارد.
همچنين مسور بن مخرمه مى گويد: چون عمر زخم خورد شروع به بيتابى و دردمندى كرد. ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چنين نيست كه تو افتخار مصاحبت رسول خدا (ص ) را داشتى و نيكو از عهده برآمدى و گرفتار فراق آن حضرت شدى و او از تو خشنود بود و با ابوبكر مصاحبت كردى و حق صحبت او را نيكو داشتى و از تو جدا شد در حالى كه از تو خشنود بود، سپس با مسلمانان مصاحبت و نسبت به آنان نيكى كردى و از آنان جدا مى شوى در حالى كه از تو خشنودند.

عمر گفت : اما آنچه در مورد مصاحبت پيامبر (ص ) و ابوبكر گفتى آرى ، اين از چيزهايى است كه خداوند بر من منت نهاده است ، اما آنچه از بيتابى من مى بينى به خدا سوگند، از اين جهت است كه حاضرم اگر تمام طلاق هاى زمين از من باشد فديه دهم پيش از آنكه عذاب خدا را ببينم در روايتى ديگر چنين است : كه گفت حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم ، و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : مغرور كسى است كه شما او را فريفته باشيد، اگر هر چه طلا و نقره كه بر روى زمين است از من باشد حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم . در روايت ديگرى است كه گفت : اى ابن عباس آيا در مورد اميرى بر من ثنا مى گويى ؟

مى گويم : در روايت ديگرى آمده است كه عمر گفت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بسيار دوست مى دارم همان گونه كه به امارت وارد شدم از آن بيرون روم و بر من گناه و گرفتارى نباشد. در روايتى ديگر آنچه آفتاب بر آن مى افتد از من باشد حاضرم در قبال نجات از اندوه قيامت و مرگ بپردازم ، و چگونه كه هنوز به صحراى و جمع مردم نرسيده ام همچنين در روايتى ديگر آمده است : اگر دنيا و آنچه در آن است از من باشد حاضرم پيش از آنكه از سرانجام خود آگاه شوم در قبال بيمى كه پيش روى من است بپردازم .

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام صداى ام كلثوم را شنيديم كه مى گفت : افسوس بر از دست دادن عمر! و زنانى همراه او مى گريستند، صداى گريه فضاى خانه را انباشته كرده و به لرزه درآورد، عمر گفت : اى واى مادر عمر، كه خداى او را نبخشد و نيامرزد! من گفتم : به خدا سوگند: اميدوارم كه عذاب را فقط همان اندازه ببينى كه خداوند متعال مى فرمايد و هيچ كس از شما نيست جز آنكه به دوزخ وارد مى شود و تا آنجا كه ما مى دانيم تو اميرمومنان و سرور مسلمانانى كه به حكم قرآن قضاوت و به طور مساوى تقسيم مى كنى . 

ابن عباس مى گويد: اين سخن من عمر را خوش آمد، نشست و گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟ من ترسيدم چيزى بگويم ، على عليه السلام ميان شانه ام زد و گفت گواهى بده .
در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چرا بيتابى مى كنى كه به خدا سوگند، اسلام تو مايه عزت و حكومت تو مايه پيروزى بود و دنيا را انباشته از عدل و داد كردى . عمر گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟
راوى مى گويد: مثل اينكه ابن عباس خوش نداشت شهادت دهد و توقف كرد، على عليه السلام به ابن عباس فرمود: بگو آرى ، من هم با تو هستم . ابن عباس گفت : آرى .

در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفته است : همچنان كه عمر بر پشت افتاده بود دست بر پوستش كشيدم و گفتم اين پوستى است كه آتش هرگز آن را لمس نخواهد كرد. عمر نگاهى به من افكند كه بر او رحمت آوردم و گفت : از كجا اين را مى دانى ؟ گفتم : با پيامبر (ص ) مصاحبت كردى و حق صحبت را نيكو پنداشتى … تا آخر حديث . عمر گفت : اگر همه آنچه بر زمين است از من باشد حاضرم پيش از آنكه به عذاب خداوند برسم و آن را ببينم بپردازم تا از آن در امان بمانم .
در روايت ديگرى است كه ديديم صداى امام جماعت را نمى شناسيم ، ناگاه متوجه شديم كه عبدالرحمان بن عوف است و گفته شد: اميرالمومنين زخمى شد.

مردم برگشتند و عمر كه هنوز نماز صبح نگزارده بود همچنان در خون خود بود، گفتند: اى اميرالمومنين ، نماز! سرش را بلند كرد و گفت : ترك نماز هرگز خدا نياورد، هر كس نماز خويش را تباه سازد او را حظى در اسلام نيست . حركتى كرد كه برخيزد از زخمش ‍ خون جارى شد، گفت : برايم عمامه يى بياوريد، آوردند، زخم خود را با آن بست و نماز گزارد و ذكر گفت و سپس به پسرش عبدالله نگريست و گفت گونه ام را بر خاك بنه . عبدالله مى گويد: من به سخن او توجه نكردم و پنداشتم حواسش پرت است . براى بار دوم گفت : پسرجانم ، گونه ام را بر خاك بنه من انجام ندادم براى بار سوم گفت : اى بى مادر! گونه ام را بر خاك بنه . فهميدم كه عقل او بر جاى است و فقط از شدت درد نمى تواند خودش آن كار را انجام دهد. گونه اش را بر خاك نهادم ديدم اطراف موهاى ريش او بر خاك است و چندان گريست كه ديدم به گوشه چشمش گل چشبيده است گوش خود را تيز كردم تا بشنوم چه مى گويد! شنيدم مى گويد: اى واى بر مادر عمر و واى بر مادر عمر! اگر خداوند از او گذشت نفرمايد.

در روايتى آمده است كه على عليه السلام آمد و كنار بالين عمر ايستاد و فرمود: هيچ كس براى اينكه با كانامه او با خداوند ديدار كنم محبوب تر از اين جسد پيچيده در پارچه نيست !
از ام المومنين حفصه روايت شده است كه مى گفته است : شنيدم پدرم در دعايش مى گفت : پروردگارا، كشته شدن در راه خودت و مرگى در شهر پيامبرت (را نصيب من كن )! من گفتم : از كجا چنين چيزى ممكن است ؟ گفت : اگر خدا بخواهد خودش فراهم مى فرمايد.

روايت شده كه كعب الاحبار به عمر مى گفته است : ما در كتابهاى خود در مورد تو چنين يافته ايم كه شهيد خواهى شد، و عمر مى گفته : چگونه براى من كه ساكن جزيرة العرب هستم وصول به شهادت ممكن است .
مقدام بن معدى كرب مى گويد: چون عمر زخمى شد دخترش حفصه پيش او آمد و بانگ برداشت كه اى صحابى رسول خدا و اى پدر همسر رسول خدا (ص ) و اى اميرالمومنين ! عمر به پسر خود عبدالله گفت : مرا بنشان كه مرا يارى شنيدن آنچه را كه مى شنوم نيست . عبدالله او را به سينه خود تكيه داد و نشاند. عمر به حفصه گفت : تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه از اين پس بر من مويه گرى و نوحه خوانى نكنى ، البته در مورد اشك ريختن چشمان تو هرگز اختيار ندارم ، و هيچ مرده يى نيست كه او را بر صفاتى كه در او نيست ستايش كنند مگر اينكه فرشتگان بر او خشم مى گيرند.

احنف مى گويد: شنيدم عمر مى گفت : افراد قريش سالارهاى مردم اند هر يك از ايشان به هر كارى دست زند گروهى از مردم از او پيروى مى كنند. چون عمر در گذشت و فرمان داده بود صهيب سه روز با مردم نماز بگزارد و به مردم خوراك داده شود تا افراد شورا بر خلافت يك تن هماهنگ شوند، هنگامى كه سفره گستردند مردم از اينكه به سوى غذا دست دراز كنند خوددارى كردند.
عباس بن عبدالمطلب گفت : اى مردم ، رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و ما پس از او غذا خورديم ، ابوبكر مرد پس از او غذا خورديم و آدمى را از خوردن چاره يى نيست و سپس دست دراز كرد و خوراك خورد (ديگران پيروى كردند) و من درستى سخن عمر را دانستم .
بسيارى از مردم شعرى را كه در حماسه ابوتمام آمده است نقل كرده و پنداشته اند كه سروشى از جنيان آن در مرثيه عمر سروده است و آن ابيات چنين است .

از سوى اسلام پاداش پسنديده بهره ات شد و دست خداوند در آن پهنه از هم دريده شده بركت دهاد.
هر كس هر اندازه تيزرو باشد و بر فرض كه بر بالهاى شترمرغ سوار شود و بخواهد به آنچه در گذشته انجام داده اى برسد باز هم عقب مى ماند…
آيا پس از كشته شده در مدينه كه زمين در سوگ او تيره و تار شد و درختان سترگ بر خود لرزيدند…
بيشتر مورخان اين ابيات را از مزرد برادر شماخ و برخى هم از خود شماخ مى دانند.

دنباله مباحث تاريخى از آغاز جلد سيزدهم ، به خواست خداوند متعال ترجمه خواهد شد. م

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 222 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)()دعاهاى آن حضرت (ع )

222 و من دعاء له ع

اللَّهُمَّ إِنَّكَ آنَسُ الآْنِسِينَ لِأَوْلِيَائِكَ- وَ أَحْضَرُهُمْ بِالْكِفَايَةِ لِلْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ- تُشَاهِدُهُمْ فِي سَرَائِرِهِمْ وَ تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ فِي ضَمَائِرِهِمْ- وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصَائِرِهِمْ- فَأَسْرَارُهُمْ لَكَ مَكْشُوفَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ إِلَيْكَ مَلْهُوفَةٌ- إِنْ أَوْحَشَتْهُمُ الْغُرْبَةُ آنَسَهُمْ ذِكْرُكَ- وَ إِنْ صُبَّتْ عَلَيْهِمُ الْمَصَائِبُ لَجَئُوا إِلَى الِاسْتِجَارَةِ بِكَ- عِلْماً بِأَنَّ أَزِمَّةَ الْأُمُورِ بِيَدِكَ- وَ مَصَادِرَهَا عَنْ قَضَائِكَ-

اللَّهُمَّ إِنْ فَهِهْتُ عَنْ مَسْأَلَتِي أَوْ عَمِيتُ عَنْ طِلْبَتِي- فَدُلَّنِي عَلَى مَصَالِحِي- وَ خُذْ بِقَلْبِي إِلَى مَرَاشِدِي- فَلَيْسَ ذَلِكَ بِنُكْرٍ مِنْ هِدَايَاتِكَ- وَ لَا بِبِدْعٍ مِنْ كِفَايَاتِكَ- اللَّهُمَّ احْمِلْنِي عَلَى عَفْوِكَ وَ لَا تَحْمِلْنِي عَلَى عَدْلِك‏

مطابق خطبه 227 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(222) : از دعاهاى آن حضرت (ع ) 

اين دعا با عبارت شيواى اللهم انك آنس الانسين لاوليائك و احضرهم بالكفاية للمتوكلين عليك (بارخدايا، تو انس ‍ گيرنده ترين انس گيرندگان نسبت به دوستان خودى و حاضرترين ايشان به كفايت كردن امور متوكلان بر خود هستى ) شروع مى شود.
(ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات و ارئه شواهد از قرآن مجيد و شعر عرب در مورد اين جمله از اين دعا كه فرموده است بارخدايا مرا بر عفو خود بردار و عرضه فرماى و نه بر عدل خود به نكته يى تاريخى اشاره مى كند كه چنين است .)

پس از كشته شدن مروان بن محمد  زنى مروانى به يكى از زنان هاشمى گفت : چه خوب است عدل شما را فرو گيرد ما اين داستان را در مباحث پيشين آورده ايم آن زن هاشمى پاسخ داد: در آن صورت نبايد هيچيك از شما را زنده باقى بداريم كه شما با على عليه السلام جنگ كرديد و حسن عليه السلام را زهر خورانديد و حسين عليه السلام و زيد و پسرش را كشتيد و على بن عبدالله را زديد و ابراهيم امام را در جوال آهك خفه كرديد.

آن زن مروانى گفت : در اين صورت عفو شما ما را فرو گيرد. گفت : اين سخنى درست است .
جز يازدهم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام شد.
جزء دوازدهم آن از پى خواهد آمد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 221 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

221 و من خطبة له ع

دَارٌ بِالْبَلَاءِ مَحْفُوفَةٌ وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ- لَا تَدُومُ أَحْوَالُهَا وَ لَا يَسْلَمُ نُزَّالُهَا- أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَةٌ وَ تَارَاتٌ مُتَصَرِّفَةٌ- الْعَيْشُ فِيهَا مَذْمُومٌ وَ الْأَمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ- وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِيهَا أَغْرَاضٌ مُسْتَهْدِفَةٌ- تَرْمِيهِمْ بِسِهَامِهَا وَ تُفْنِيهِمْ بِحِمَامِهَا- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هَذِهِ الدُّنْيَا- عَلَى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَكُمْ- مِمَّنْ كَانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ أَعْمَاراً وَ أَعْمَرَ دِيَاراً وَ أَبْعَدَ آثَاراً- أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُمْ هَامِدَةً وَ رِيَاحُهُمْ رَاكِدَةً- وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِيَةً وَ دِيَارُهُمْ خَالِيَةً وَ آثَارُهُمْ عَافِيَةً- فَاسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمَشَيَّدَةِ وَ النَّمَارِقِ الْمُمَهَّدَةِ- الصُّخُورَ وَ الْأَحْجَارَ الْمُسْنَدَةَ وَ الْقُبُورَ اللَّاطِئَةَ الْمُلْحَدَةَ- الَّتِي قَدْ بُنِيَ عَلَى الْخَرَابِ فِنَاؤُهَا- وَ شُيِّدَ بِالتُّرَابِ بِنَاؤُهَا فَمَحَلُّهَا مُقْتَرِبٌ وَ سَاكِنُهَا مُغْتَرِبٌ- بَيْنَ أَهْلِ مَحَلَّةٍ مُوحِشِينَ وَ أَهْلِ فَرَاغٍ مُتَشَاغِلِينَ- لَا يَسْتَأْنِسُونَ بِالْأَوْطَانِ وَ لَا يَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِيرَانِ- عَلَى مَا بَيْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ وَ دُنُوِّ الدَّارِ- وَ كَيْفَ يَكُونُ بَيْنَهُمْ تَزَاوُرٌ وَ قَدْ طَحَنَهُمْ بِكَلْكَلِهِ الْبِلَى- وَ أَكَلَتْهُمُ الْجَنَادِلُ وَ الثَّرَى- وَ كَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ- وَ ارْتَهَنَكُمْ ذَلِكَ الْمَضْجَعُ وَ ضَمَّكُمْ ذَلِكَ الْمُسْتَوْدَعُ- فَكَيْفَ بِكُمْ لَوْ تَنَاهَتْ بِكُمُ الْأَمُورُ- وَ بُعْثِرَتِ الْقُبُورُ هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُ‏ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ- وَ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ- وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُون‏

مطابق خطبه 226 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(221) : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با اين عبارت آغاز مى شود: دار بالبلاء محفوقة و بالغدر معروفه لا تدوم احوالها و لا يسلم نزالها (سرايى است آكنده و فرو گرفته به بلا و معروف شده به غدر كه احوالش دائم نمى ماند و فروآمدگان در آن به سلامت نمى مانند 

(ابن ابى الحديد پس از معنى كردن برخى از مفردات و توضيح درباره برخى از اصطلاحات نمونه هايى از آثار و اشعارى را كه در نكوهش دنيا نقل شده آورده است و در مورد اشعار نخست چهارده بيت از ابونوراس شاهد آورده است كه ترجمه يكى دو بيت آن اين چنين است ).

خداوند هر مسلمانى كه مرگ را ياد مى كند و پند مى گيرد و هر مؤ منى را كه از ياد مرگ مى ترسد و برحذر مى افتد رحمت فرمايد.
(سپس هفتاد بيت از سه قصيده شيواى سيدرضى را در مورد دنيا و دگرگونى حالات و زوال نعمتهاى آن شاهد آورده است كه ترجمه چند بيت از آن چنين است .)

مگر نه اين است كه ما نشانه تيرهايى هستيم كه تيرتراشى كوشا همواره رها مى كند هرگاه تيرى از كنار ما مى گذرد شاد مى شويم و اگر تيرى به ما اصابت كند بيتابى مى كنيم …

پندگرفتن ما از روزگار چه اندك است و شيفتگى ما به آرزوها چه استوار و پابرجاست … صاحب كاخ سديروحيره سپيد و صاحب ايوان كجايند؟ آن شمشيرهاى بران خاندان بدر و آن نيزه هاى استوار بنى ريان كجاست ؟…
مى گويم : اين نمونه كلام رسا و آزاده است و شگفتى نيست كه به هر حال اين شاخه هم از همان درخت و اين اخگر هم از آن كانون است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 220 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)( از دعاهاى آن حضرت (ع ))

220 و من دعاء له ع

اللَّهُمَّ صُنْ وَجْهِي بِالْيَسَارِ وَ لَا تَبْذُلْ جَاهِي بِالْإِقْتَارِ- فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ وَ أَسْتَعْطِفَ شِرَارَ خَلْقِكَ- وَ أُبْتَلَى بِحَمْدِ مَنْ أَعْطَانِي وَ أُفْتَتَنَ بِذَمِّ مَنْ مَنَعَنِي- وَ أَنْتَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ كُلِّهِ وَلِيُّ الْإِعْطَاءِ وَ الْمَنْعِ- إِنَّكَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِير

مطابق خطبه 225 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(220) : از دعاهاى آن حضرت (ع )

اين دعا با عبارت اللهم صن وجهى باليسار و لا تبذل جاهى بالاقتار، فاسترزق طالبى رزقك … (بارخدايا آبروى مرا با توانگرى نگهدار و حرمت مرا با تنگدستى بر باد مده كه ناچار از كسانى كه خود خواهان روزى تو هستند روزى طلب كنم …) شروع مى شود (ابن ابى الحديد پس از شرح و تفسير يكى دو نكته لطيف ذكر كرده است كه در چهار چوبه تاريخ مى گنجد و در خور توجه است .)
روايت شده است كه عبدالله بن جعفر بن ابى طالب  كه معروف به جواد است در پايان عمر تنگدست شد و اين بدان سبب بود كه عبدالملك بن مروان به او ستم ورزيد. عبدالله روز جمعه يى به نماز جمعه رفت و دعا كرد و عرضه داشت :
پروردگارا، تو مرا به كارى عادت داده اى كه من هم بر آن رفتار كرده ام اينك اگر آن موضوع سپرى شده است مرا پيش خود فرو گير، عمر عبدالله به جمعه آينده نرسيد.
امام حسن بن على عليهماالسلام هم دعا مى كرد و مى گفت پروردگارا بر من وسعت ارزانى فرماى كه جز بسيار چيزى مرا در نمى گنجد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 219 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(عدالت-پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب)

219 و من كلام له ع

وَ اللَّهِ لَأَنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً- أَوْ أُجَرَّ فِي الْأَغْلَالِ مُصَفَّداً- أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً- لِبَعْضِ الْعِبَادِ- وَ غَاصِباً لِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْحُطَامِ- وَ كَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ يُسْرِعُ إِلَى الْبِلَى قُفُولُهَا- وَ يَطُولُ فِي الثَّرَى حُلُولُهَا- وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلًا وَ قَدْ أَمْلَقَ- حَتَّى اسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّكُمْ صَاعاً- وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ- كَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ- وَ عَاوَدَنِي مُؤَكِّداً وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً- فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي- وَ أَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي- فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا- فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا- وَ كَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيسَمِهَا- فَقُلْتُ لَهُ ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ يَا عَقِيلُ- أَ تَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ- وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ- أَ تَئِنُّ مِنَ الْأَذَى وَ لَا أَئِنُّ مِنْ لَظَى- وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِي وِعَائِهَا- وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا- كَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا- فَقُلْتُ أَ صِلَةٌ أَمْ زَكَاةٌ أَمْ صَدَقَةٌ- فَذَلِكَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ الْبَيْتِ- فَقَالَ لَا ذَا وَ لَا ذَاكَ وَ لَكِنَّهَا هَدِيَّةٌ- فَقُلْتُ هَبِلَتْكَ الْهَبُولُ أَ عَنْ دِينِ اللَّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي- أَ مُخْتَبِطٌ أَمْ ذُو جِنَّةٌ أَمْ تَهْجُرُ- وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاكِهَا- عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍمَا فَعَلْتُهُ- وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا- مَا لِعَلِيٍّ وَ لِنَعِيمٍ يَفْنَى وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَى- نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِين‏

مطابق خطبه 224 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(219)  : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت شيواى والله لان ابيت على حسك السعدان مسهدا، او اجر فى الاغلال مصفدا، احب الى من ان القى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد (به خدا سوگند، اگر شب را با بيخوابى بر روى خار سعدان مغيلان بگذرانم يا مرا در حالى كه بند بر كشيده باشم در غل و زنجيرها بشكند براى من خوشتر از آن است كه روز رستاخيز در حالى كه به يكى از بندگان ستم كرده باشم خدا و رسولش را ديدار كنم ) شروع مى شود.

(ابن ابى الحديد گويد:) اشعث بن قيس نوعى از حلوا ساخت كه در آن تكلف به خرج داده بود و على عليه السلام از اين جهت كه اشعث او را دوست نمى داشت او هم اشعث را دوست نمى داشت و اشعث با خودگمان برده بود كه با اين كار براى رسيدن به غرضى دنيايى كه در سينه داشت از على استمالت و او را به سوى خود مايل مى گرداند و چون على (ع ) موضوع را فهميده و دانسته بود هديه اشعث را رد كرد و اگر آن موضوع نمى بود هديه او را پذيرفته بود، زيرا پيامبر (ص ) هديه را قبول مى فرمود و على عليه السلام هم هداياى جماعتى از ياران خود را پذيرفته است آن چنان كه از يارانش كه با او انس داشت او را براى خوردن حلوا (سمنو)يى كه روز نوروز پخته بود دعوت كرد. على عليه السلام از آن خورد و پرسيد: اين حلوا را براى چه پخته بودى ؟ امروز نوروز است . على (ع ) خنديد و گفت : اگر مى توانيد همه روز براى ما نوروز بگيريد.

وانگهى على عليه السلام از لحاظ لطائف الخلاق و پسنديدگى خويها بر قاعده يى بسيار پسنديده و استوار قرار داشت ولى از گروهى كه دشمنى آنان نسبت به خود آگاه بود نفرت داشت همچنين از هر كسى كه مى خواست بدين گونه در مورد اموال مسلمين او را بازى دهد و غيرممكن است كه ريگ سخت براى دندان نرم شود.

مى گويم : اگر درباره اين گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است آيا صله يا زكات يا صدقه است كه بر ما اهل بيت حرام است اعتراض كنى و بگويى فقط زكات واجب بر ايشان حرام است و صدقات مستحبى و پذيرفتن صلات بر آنان حرام نيست ؛ مى گويم : منظور على عليه السلام از اهل بيت فقط همان پنج تن ، يعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام است نه افراد ديگر بنى هاشم و فقط بر آن پنج تن پذيرفتن صله و صدقات مستحبى هم حرام است ولى در مورد افراد ديگر بنى هاشم چنين نيست و فقط زكات واجب بر آنان حرام است . 

اگر بگويى ، چگونه ادعا مى كنى قبول كردن صلات بر آن پنج تن حرام است و حال آنكه حسن و حسين عليهماالسلام صله معاويه را مى پذيرفتند؛ مى گويم : هرگز، پناه بر خدا كه آن دو بزرگوار صله معاويه را پذيرفته باشند! بلكه آنان بخشى از حقوق خود از بيت المال را كه معاويه به ايشان مى پرداخت مى پذيرفتند. وانگهى حق و سهم ذوى القربى كه در كتاب خدا منصوص است از آن ايشان بوده است و غير از آن هم سهم ديگرى از غنايم اسلام داشته اند.

ابن ابى الحديد سپس برخى ديگر از لغات و اصطلاحات را توضيح داده است و پس از آن به مناسبت ذكر نام عقيل در اين خطبه بحث زير را آورده است .

پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب 

عقيل پسر ابوطالب عليه السلام است و ابوطالب پسر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است . عقيل برادر پدر و مادرى اميرالمومنين عليه السلام است . ابوطالب چهار پسر داشته است . نخست طالب كه ده سال از عقيل بزرگتر بوده است و عقيل كه ده سال از جعفر بزرگتر بوده است و جعفر كه ده سال از على بزرگتر بوده است و على كه از همه برادران كوچكتر و از همگان بلند مرتبه تر بوده است و نه تنها از آنان كه قدر و منزلت او پس از پسرعمويش از همه مردم برتر است .

ابوطالب عقيل را از ديگر پسران خويش بيشتر دوست مى داشت و به همين سبب بود كه چون در آن قحط سالى پيامبر (ص ) و عباس ‍ پيش او آمدند تا فرزندان او را تقسيم كنند و بدان گونه از هزينه ابوطالب بكاهند به ايشان گفت : عقيل را براى من باقى بگذاريد و هر كدام را مى خواهيد بگيريد، عباس جعفر را انتخاب كرد و پيامبر (ص ) على عليه السلام را.

كنيه عقيل ابويزيد بوده است و پيامبر (ص ) به او فرمود اى ابايزيد! من تو را به دو سبب دوست مى دارم : نخست دوستى يى به سبب خويشاوندى نزديكت با من و دوستى يى ديگر از آن سبب كه دوستى عمويم را نسبت به تو مى دانم .

مشركان عقيل را با زور به جنگ بدر آوردند همان گونه كه عباس را، عقيل اسير شد، فديه او پرداخت شد و به مكه برگشت و پس از آن پيش از حديبية به مدينه هجرت كرد و در جنگ موته همراه برادر خويش ، جعفر طيار (ع ) شركت كرد، و به روزگار حكومت معاويه در سال پنجاه هجرى در نود و شش سالگى درگذشت .

عقيل را در مدينه خانه يى معروف بوده است . او نخست به عراق و سپس به شام كوچ كرد و باز به مدينه برگشت . او همراه برادر خود اميرالمومنين در هيچ يك از جنگهاى دوره خلافت آن حضرت شركت نكرد بدين معنى كه حضور خود و پسرانش را در جنگ پيشنهاد كرد ولى اميرالمومنين او را معاف فرمود و حضور در جنگ را بر او تكليف نكرد.

عقيل از همه قريش در مورد نسبت و جنگهاى گذشته داناتر بود و از همين روى قريش او را خوش نمى داشتند كه او معايب ايشان را بر مى شمرد. او را گليمى بود كه در مسجد پيامبر (ص ) مى انداختند و عقيل روى آن نماز مى گزارد و مردم براى آگاهى از علم نسب و جنگهاى گذشته اعراب پيش او جمع مى شدند و مى پرسيدند و در آن هنگام چشمش كور شده بود او از همه مردم حاضرجواب تر بود و بشدت درگير مى شد. مى گفته اند در عرب چهار تن هستند كه در مورد علم نسب و افتخارات جنگهاى گذشته مردم آنان را حكم قرار مى داده اند و سخن آنان را مى پذيرفتند و آن چهار تن عبارتند از: عقيل بن ابى طالب و مخرمة بن نوفل زهرى و ابوالهجم بن حذيفه عدوى و حويط بن عبدالعزى عامرى .

مردم درباره اينكه آيا عقيل در حال زنده بودن اميرالمومنين عليه السلام به معاويه پيوسته است يا نه اختلاف نظر دارند. قومى مى گفته اند به هنگام زنده بودن على (ع ) عقيل به معاويه پيوسته است و روايت مى كنند كه روزى معاويه در حالى كه عقيل پيش او نشسته بود گفت : اين ابويزيد اگر چنان نمى دانست كه من بهتر از برادرش هستم پيش من نمى بود و او را رها نمى كرد و اقامت پيش ما را بر نمى گزيد. عقيل گفت : برادرم براى دين من بهتر است و تو براى دنياى من بهترى و من دنياى خويش را برگزيده ام ولى از خداوند مسئلت مى كنم فرجام پسنديده داشته باشم .

قومى ديگر مى گويند: عقيل پيش معاويه نرفت مگر پس از رحلت اميرالمومنين عليه السلام و در اين مورد به نامه يى استدلال مى كنند كه على (ع ) در واپسين روزهاى خلافت از عقيل دريافت فرمود و پاسخى كه براى او نوشته است و ما ضمن مطالب پيشين آن را نقل كرده ايم ، همچنين در بخش نامه هاى على عليه السلام خواهد آمد. همين عقيده و گفتار در نظر من هم صحيح تر است .
مدائنى نقل مى كند كه روزى معاويه به عقيل گفت : آيا نيازى دارى كه براى تو آن را برآورم ؟ گفت آرى كنيز دوشيزه يى را خواستم بخرم ولى صاحبانش آن را به كمتر از چهل هزار درهم نفروختند. معاويه كه دوست داشت با عقيل شوخى كند گفت : اى عقيل تو كه كورى و با كنيز دوشيزه يى كه پنجاه درهم ارزش داشته باشد بى نياز مى شوى چه نيازى به كنيزى كه چهل هزار درهم ارزش دارد دارى ؟ گفت : آرزومندم با او همبستر شوم و پسرى بزايد كه چون او را به خشم آورى گردنت را با شمشير بزند. معاويه خنديد و گفت : اى ابايزيد، با تو شوخى كرديم و فرمان داد همان كنيز را براى او خريدند و از همان كنيز دوشيزه مسلم بن عقيل متولد شد. چون مسلم هجده ساله شد و در آن هنگام عقيل درگذشته بود به معاويه گفت اى اميرالمومنين مرا در فلان جاى مدينه زمينى است كه صدهزار درهم مى خرند و دوتس دارم اگر تو بخواهى آن را به تو بفروشم ، پولش را به من بده معاويه فرمان داد آن زمين را گرفتند و بهاى آن را به مسلم پرداختند.

چون اين خبر به امام حسين عليه السلام رسيد نامه يى به معاويه نوشت كه نوجوانى از بنى هاشم را فريفته اى و زمينى را كه در واقع از او نبوده است از او خريده اى اينك پولى را كه داده اى از آن نوجوان بگير و زمين ما را به خودمان برگردان .
معاويه به مسلم پيام فرستاد و چون آمد نامه امام حسين عليه السلام را براى او خواند و گفت مال ما را پس بده و زمينت را بگير چون ظاهرا چيزى را كه مالك نبوده اى فروخته اى . مسلم گفت : اين كار را بدون اينكه سرت را با شمشير بكوبم انجام نخواهم داد. معاويه در حالى كه از شدت خنده به پشت افتاده بود و پاهاى خويش را به هم مى ماليد گفت : پسركم ، به خدا سوگند، اين سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را براى او خريدم گفت : معاويه آن گاه براى حسين (ع ) نامه يى نوشت كه من زمين شما را به خودتان برگرداندم و آنچه را هم كه مسلم گرفته است حلالش كردم .

امام حسين عليه السلام فرمود: اى آل ابوسفيان شما فقط مى خواهيد كرم و بخشش كنيد!
معاويه به عقيل گفت : اى ابايزيد! هم اكنون عمويت ابولهب كجاست ؟ گفت : چون به جهنم درآمدى به جستجوى او بپرداز او را خواهى يافت كه با عمه ات ام جميل دختر حرب بن اميه هم آغوش است .

همسر معاويه كه دختر عتبة بن ربيعة بود گفت : اى بنى هاشم ، دل من هرگز شما را دوست نمى دارد، عمويم كجاست ؟ برادرم كجاست ! آنانى كه گردانهايشان از سپيدى چون جام سيمين بود بينى هايشان پيش از آنكه لبهايشان آب را ببيند آب را مى ديدند؟ عقيل گفت : چون به دوزخ درآمدى به سمت چپ خويش برو.

معاويه از عقيل در مورد آهن گداخته يى كه على (ع ) در اين خطبه به آن تصريح فرموده است پرسيد، عقيل گريست و گفت : اى معاويه ، من نخست موضوع ديگرى از على (ع ) را براى تو مى گويم و سپس در مورد پرسشى كه كردى پاسخ مى دهم .

براى حسين پسر على (ع ) ميهمانى رسيد، درهمى وام گرفت و نان خريد، و نيازمند خورشى بود از قنبر خدمتكارشان خواهش كرد سر يكى از مشكهاى عسلى را كه براى آنان از يمن رسيده بود بگشايد و يك رطل عسل برگرفت ، و چون على (ع ) آن مشكها را براى تقسيم خواست فرمود اى قنبر خيال مى كنم درباره اين مشك چيزى پيش آمده است .

قنبر موضوع را به او گفت : او خشمگين شد و فرمود: هم اكنون حسين را پيش من آوريد، و چون آمد بر روى حسين تازيانه كشيد، حسين گفت تو را به حق عمويم جعفر سوگند مى دهم و چون او را به حق جعفر سوگند مى دادند آرام مى گرفت : آن گاه على عليه السلام فرمود: چه چيزى تو را بر آن واداشت كه قسمت خود را پيش از ديگران بردارى ؟ گفت : مرا در آن حقى است هرگاه عطا فرمودى پس مى دهم . على فرمود: پدرت فداى تو باد! درست است كه تو را در آن حقى است ولى براى تو روا نبوده است كه از حق خود پيش از آنكه مسلمانان به حق خود برسند بهره مند شوى . همانا اگر نه اين است كه خود ديده ام كه پيامبر دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد چنان بر دهانت مى زدم كه احساس درد كنى .

على عليه السلام آن گاه يك درهم را كه در گوشه رداى خويش بسته بود به قنبر داد و فرمود بهترين عسل را خريدارى كن و بياور.
عقيل گفت : به خدا سوگند گويى هم اكنون به دو دست على مى نگرم كه دهانه مشك را گشوده و برگردانده است و قنبر عسل را در آن مى ريزد. آن گاه على دهانه مشك را محكم بست و شروع به گريستن كرد و عرضه مى داشت . پروردگارا، حسين را بيامرز كه نمى دانسته است .

معاويه گفت : از كسى سخن به ميان آوردى كه فضيلت او انكار نمى شود.
خداى اباحسن را رحمت كناد كه از همه پيشينيان خود گوى سبقت در ربود و هر كه را كه پس از او آيد ناتوان ساخته است اينك داستان آهن گداخته را بگو.

عقيل گفت : آرى ، سخت درمانده شدم و گرفتارى و گرسنگى مرا فرا گرفت ، چيزى از او خواستم توجهى نكرد و تغييرى در او پديد نيامد. من كودكان خويش را جمع كردم و آنان را كه بينوايى و درماندگى بر چهره شان آشكار بود پيش او آوردم . فرمود: شامگاه پيش ‍ من آى تا چيزى به تو بدهم . شامگاه در حالى كه يكى از پسرانم دستم را گرفته بود و راهنمايى مى كرد پيش او آمدم . به فرزندم فرمان داد دور برود آن گاه به من گفت : بگير من در حالى كه طمع بر من چيره شده بود و مى پنداشتم كيسه پول است دست دراز كردم و دست خود را بر قطعه آهنى نهادم كه چون آتش بود هنوز آن را نگرفته رها كردم و چنان بانگى بر آوردم كه گاو نر زير دست قصاب بانگ مى كشد. على (ع ) به من گفت : مادرت بر سوگت بگريد! اين آهنى است كه آتش اين جهانى آن را برافروخته است ، چگونه خواهد بود حال من و تو در فرداى قيامت اگر ما را با زنجيرهاى جهنم فرو بندند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود. هنگامى كه غل ها بر گردنهاى ايشان است و زنجيرها را مى كشند 

سپس به من گفت : براى تو پيش من افزون از حقى كه خداوند براى تو واجب كرده است جز همين كه ديدى نيست . پيش خانواده ات برگرد.
معاويه شگفت زده مى گفت : هيهات ، هيهات ؟ كه زنان از زاييدن نظير او سترونند.

 

خطبه 217 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

217 و من كلام له ع قاله عند تلاوته

يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ رِجالٌ- لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ- إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ الذِّكْرَ جَلاءً لِلْقُلُوبِ- تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ- وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ- وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلَاؤُهُ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ- وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ- وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ- فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي الْأَسْمَاعِ وَ الْأَبْصَارِ وَ الْأَفْئِدَةِ- يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَّهِ وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ- بِمَنْزِلَةِ الْأَدِلَّةِ فِي الْفَلَوَاتِ- مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ- وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالًا ذَمُّوا إِلَيْهِ الطَّرِيقَ- وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ- وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ- وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ- وَ إِنَّ لِلذِّكْرِ لَأَهْلًا أَخَذُوهُ مِنَ الدُّنْيَا بَدَلًا- فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لَا بَيْعٌ عَنْهُ- يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَاةِ- وَ يَهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ فِي أَسْمَاعِ الْغَافِلِينَ- وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ- وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ- فَكَأَنَّهُمْ قَطَعُوا الدُّنْيَا إِلَى الآْخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا- فَشَاهَدُوا مَا وَرَاءَ ذَلِكَ- فَكَأَنَّمَااطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِي طُولِ الْإِقَامَةِ فِيهِ- وَ حَقَّقَتِ الْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا- فَكَشَفُوا غِطَاءَ ذَلِكَ لِأَهْلِ الدُّنْيَا- حَتَّى كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لَا يَرَى النَّاسُ وَ يَسْمَعُونَ مَا لَا يَسْمَعُونَ- فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ الْمَحْمُودَةِ- وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ- وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ أَعْمَالِهِمْ- وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ- أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فيهَا- وَ حَمَّلُوا ثقَلَ أَوْزَاِرِهمْ ظُهُورَهُمْ- فَضَعُفُوا عَنِ الِاسْتِقْلَالِ بِهَا- فَنَشَجُوا نَشِيجاً وَ تَجَاوَبُوا نَحِيباً- يَعِجُّونَ إِلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَامِ نَدَمٍ وَ اعْتِرَافٍ- لَرَأَيْتَ أَعْلَامَ هُدًى وَ مَصَابِيحَ دُجًى- قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلَائِكَةُ- وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ- وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ الْكَرَامَاتِ- فِي مَقْعَدٍ اطَّلَعَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ- فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ- يَتَنَسَّمُونَ بِدُعَائِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ- رَهَائِنُ فَاقَةٍ إِلَى فَضْلِهِ وَ أُسَارَى ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ- جَرَحَ طُولُ الْأَسَى قُلُوبَهُمْ وَ طُولُ الْبُكَاءِ عُيُونَهُمْ- لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إِلَى اللَّهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ- يَسْأَلُونَ مَنْ لَا تَضِيقُ لَدَيْهِ الْمَنَادِحُ- وَ لَا يَخِيبُ عَلَيْهِ الرَّاغِبُونَ- فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ الْأَنْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُك‏

مطابق خطبه222 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(217) : از سخنان آن حضرت (ع )

اين سخن را على عليه السلام پس از تلاوت آيات 36 و 37 سوره نور كه مى فرمايد هر بامداد و شامگاه براى خداوند تسبيح مى كنند، مردانى كه بازرگانى و خريد و فروش آنان را از ياد خدا باز نمى دارد بيان فرموده است . اين خطبه از خطبه هاى نسبتا بلند است و با عبارت ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب (همانا خداوند سبحان و متعال ياد خود را مايه زدودن زنگار دلها قرار داده است ) شروع مى شود.

مى گويم : باطن اين سخنان على (ع ) شرح حال عارفان است كه برگزيدگان خداوند از ميان بندگانش هستند و على (ع ) همواره با كنايه از آنان ياد و به آنان اشاره مى فرمايد وانگهى در اين خطبه تصريح كرده و فرموده است تا آنجا كه ايشان چيزهايى مى بينند كه مردم نمى بيند و چيزهايى را مى شنوند كه مردم نمى شنوند و على عليه السلام در اين خطبه از جمله مقامات عارفان ، ذكر، محاسبه نفس ، بكاء، نحيب ، توبه و پشيمانى و دعا و فاقه و حزن و زبونى را بيان فرموده است يعنى اندوهى كه سراپاى دلهاى ايشان را مجروح ساخته است .

(ابن ابى الحديد سپس فصلى مشبع در پنجاه و هفت صفحه در مورد بيان احوال عارفان ايراد كرده است كه به راستى بسيارخوب از عهده بيرون آمده است و براى اطلاع خوانندگان ارجمند فشرده يى از مبحث را ترجمه مى كنم .)

گويد: در مباحث و فصلهاى گذشته وعده داده بوديم كه به شرح مقامات عارفان خواهيم پرداخت و اين جا جايگاه آن است و مى گوييم مقام نخست از مقام عارفان و منزل نخست از منازل سالكان توبه است كه خداوند متعال فرموده است اى مومنان ! همگان به سوى خداوند توبه بريد شايد كه رستگار شويد و پيامبر (ص ) فرموده است توبه كننده واقعى از گناه چون كسى است كه او را گناهى نيست ، على عليه السلام فرموده است در پيشگاه خداوند هيچ چيز دوست داستنى تر از جوان توبه كننده نيست ، آن گاه شواهد بسيار سخنان صوفيه بزرگ چون يحيى بن معاذ و ابوحفص حداد و ابوعلى دقاق و ذوالنون مصرى و رابعه عدويه آورده است .
ديگر از مقامات عارفان مجاهده است كه در مباحث گذشته به حد كافى درباره اش سخن گفتيم .
سپس مقام عزلت و خلوت است كه در جزء قبل اين كتاب بحثى شايسته در آن مورد داشتيم .
پس آن مقام تقواست كه عبارت است از ترس از نافرمانى خداوند و ستم بر بندگان خداوند سبحان فرموده است همانا گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست .

ديگر از آن جمله مقام ورع است كه پرهيزكردن از موارد شبهه ناك است .
پيامبر (ص ) به ابوهريره فرمود پارسا باش تا عابدترين مردم باشى .
ابوعبدالله جلاء گويد: كسى را مى شناسم كه سى سال در مكه مقيم بود و از آب زمزم جز آنچه كه با سطل و ريسمان خود بيرون مى كشيد نياشاميد.

گويند: خواهر بشر بن حارث پيش احمد بن حنبل آمد و گفت : ما روى پشت بامهاى خود پشم ريسى مى كنيم ، چراغهاى طاهريان كه عبور مى كنند بر پشت بام مى تابد و پرتو آن بر ما مى افتد؛ آيا براى ما رواست كه در پرتو چراغهاى آنان پشم ريسى كنيم ! احمد گفت : اى كنيزك خدا تو كيستى ؟ گفت خواهر بشر حافى . احمد گريست و گفت : پارسايى از خانه شما سرچشمه گرفته و بيرون تراويده است ؛ نه ، در پرتو چراغهاى آنان پشم ريسى مكن .

حسن بصرى وارد مكه شد جوانى از فرزندان على عليه السلام را ديد كه پشت به كعبه داده است و مردم را موعظه مى كند. حسن بصرى به او گفت : ملاك دين چيست ؟ گفت ؛ پارسايى . پرسيد آفت دين چيست ؟ گفت : آز و طمع . حسن از پاسخ او متعجب شد.
ديگر از مقامات عارفان زهد است و درباره حقيقت زهد سخن بسيار گفته اند.
سفيان ثورى گفته است : زهد در اين جهان كوتاهى آرزوست .
خواص  گفته است : زهد آن است كه دنيا را رها كنى و اهميت ندهى كه چه كسى آن را مى گيرد.
احمد بن حنبل گفته است : زهد بر سه درجه است ؛ ترك حرام كه زهد عوام مردم است و ترك چيزهاى حلال غيرضرورى كه زهد خواص است و ترك آنچه كه تو را از خداوند باز مى دارد كه زهد عارفان است .
گفته شده است : خداوند متعال تمام خير را در خانه يى نهاده و كليد آن را در زهد قرار داده است و همه شر را در خانه يى نهاده و دوستى دنيا را كليد آن قرار داده است .
ديگر از مقامات

عارفان سكوت است . ما ضمن مباحث پيش در اين مورد نكات سودبخشى نقل كرديم و اينك هم نكات ديگرى را مى گوييم .
پيامبر (ص ) فرموده اند آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است همسايه خود را آزار نمى دهد، و آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد ميهمان خويش را گرامى دارد و آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد سخن پسنديده و خير گويد يا سكوت كند.

ديگر از مقامات عارفان خوف است كه خداوند متعال فرموده است فرا مى خوانند پروردگار خود را از خوف و به طمع (آمرزش )(211) و فرموده است پس از من بترسيد.

ابوعلى دقاق مى گفته است : خوف داراى مراتبى است كه عبارت است از خوف و خشيت و هيبت . خوف از شرايط و لوازم ايمان است و خداوند متعال فرموده است اگر مومن هستيد از ايشان خوف نداشته باشيد و از من خوف داشته باشيد و خشيت از شروط علم است كه خداوند متعال فرموده است همانا بندگان عالم خدا از خداوند خشيت دارند و هيبت از شروط معرفت است كه خداوند سبحان فرموده است خداوند شما را از خودش بيم مى دهد و برحذر مى دارد. 

يكى از عارفان گفته است : هر كس از هر چيز بترسد از او مى گريزد و هر كس از خدا بترسد بايد به پيشگاه او بگريزد.
ابوسليمان دارانىگفته است : خوف از هيچ دلى بيرون نمى رود مگر اينكه آن دل ويران مى شود.
ديگر از مقامات عارفان رجاء است . ما ضمن مباحث پيشين بخشى شايسته در مورد خوف و رجاء ايراد كرديم .
ابوعلى رودبارى مى گويد: بيم و اميد همچون دو بال پرنده است كه اگر درست و برابر باشد پرواز پرنده كامل خواهد بود و هر گاه يكى از آن دو كاستى يابد پرواز پرنده دچار كاستى گردد و اگر هر دو از ميان برود پرنده در حد مرگ مى افتد.

از امام على بن حسين عليهماالسلام روايت شده كه فرموده است بارخدايا، گويى اميد من به تو با گناهانم افزونى مى يابد بر اميد من به تو با اعمال خودم ، زيرا در اعمال خويش بايد به اخلاص اعتماد كنم و چگونه ممكن است من كه در معرض آفات هستم اخلاص را محرز كنم ، و در گناهان مى بينم كه بايد به عفو تو اعتماد كنم و چگونه آن را نخواهى آمرزيد و حال آنكه موصوف به جود و بخششى .
مقامات ديگرى را كه ابن ابى الحديد براى عارفان برشمرده است از اين جهت كه در كمتر كتابى حتى از كتب صوفيه آمده است نام مى بريم . 

حزن ، جوع ، خشوع و تواضع ، قناعت ، توكل ، يقين ، صبر، مراقبت ، رضا، استقامت ، اخلاص ، صدق ، حياء، حريت ، ذكر، فتوت ، فراست ، حسن خلق ، كتمان ، جود و سخاء، و ايثار، غيرت ، تفويض ، ولايت و معرفت ، دعا و مناجات ، تاسى ، فقر، ادب ، محبت ، شوق ، زهد و كنارزدن دنيا.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 216 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)( پس از تلاوت آيه مباركه الهاكم التكاثر حتى زرتم المقابر )

216 و من كلام له ع قاله بعد تلاوته

أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ- يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ- وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ- لَقَدِ اسْتَخْلَوْا مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِرٍ وَ تَنَاوَشُوهُمْ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ- أَ فَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ- أَمْ بِعَدِيدِ الْهَلْكَى يَتَكَاثَرُون‏

يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ وَ حَرَكَاتٍ سَكَنَتْ- وَ لَأَنْ يَكُونُوا عِبَراً أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً- وَ لَأَنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ ذِلَّةٍ- أَحْجَى مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّةٍ- لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ الْعَشْوَةِ- وَ ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَةٍ- وَ لَوِ اسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْكَ الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ- وَ الرُّبُوعِ الْخَالِيَةِ لَقَالَتْ- ذَهَبُوا فِي الْأَرْضِ ضُلَّالًا وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالًا- تَطَئُونَ فِي هَامِهِمْ وَ تَسْتَنْبِتُونَ فِي أَجْسَادِهِمْ- وَ تَرْتَعُونَ فِيمَا لَفَظُوا وَ تَسْكُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا- وَ إِنَّمَا الْأَيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاكٍ وَ نَوَائِحُ عَلَيْكُمْ- أُولَئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ- الَّذِينَ كَانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ الْعِزِّ- وَ حَلَبَاتُ الْفَخْرِ مُلُوكاً وَ سُوَقا

سَلَكُوا فِي بُطُونِ الْبَرْزَخِ سَبِيلًا سُلِّطَتِ الْأَرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ- فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ- فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ قُبُورِهِمْ جَمَاداً لَا يَنْمُونَ- وَ ضِمَاراً لَا يُوجَدُونَ- لَا يُفْزِعُهُمْ وُرُودُ الْأَهْوَالِ- وَ لَا يَحْزُنُهُمْ تَنَكُّرُ الْأَحْوَالِ- وَ لَا يَحْفِلُونَ بِالرَّوَاجِفِ وَ لَا يَأْذَنُونَ لِلْقَوَاصِفِ- غُيَّباً لَا يُنْتَظَرُونَ وَ شُهُوداً لَا يَحْضُرُونَ- وَ إِنَّمَا كَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا وَ أُلَّافاً فَافْتَرَقُوا- وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ وَ لَا بُعْدِ مَحَلِّهِمْ- عَمِيَتْ أَخْبَارُهُمْ وَ صَمَّتْ دِيَارُهُمْ- وَ لَكِنَّهُمْ سُقُوا كَأْساً بَدَّلَتْهُمْ بِالنُّطْقِ خَرَساً- وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً وَ بِالْحَرَكَاتِ سُكُوناً- فَكَأَنَّهُمْ فِي ارْتِجَالِ الصِّفَةِ صَرْعَى سُبَاتٍ- جِيرَانٌ لَا يَتَأَنَّسُونَ وَ أَحِبَّاءُ لَا يَتَزَاوَرُونَ- بَلِيَتْ بَيْنَهُمْ عُرَا التَّعَارُفِ- وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ الْإِخَاءِ- فَكُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَ هُمْ جَمِيعٌ- وَ بِجَانِبِ الْهَجْرِ وَ هُمْ أَخِلَّاءُ- لَا يَتَعَارَفُونَ لِلَيْلٍ صَبَاحاً وَ لَا لِنَهَارٍ مَسَاءً- أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً- شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ مِمَّا خَافُوا- وَ رَأَوْا مِنْ آيَاتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا- فَكِلَا الْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ- إِلَى مَبَاءَةٍ فَاتَتْ مَبَالِغَ الْخَوْفِ وَ الرَّجَاءِ- فَلَوْ كَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا- لَعَيُّوا بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا- وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ وَ انْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ- لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ الْعِبَرِ- وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ الْعُقُولِ- وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ النُّطْقِ- فَقَالُوا كَلَحَتِ الْوُجُوهُ النَّوَاضِرُ وَ خَوَتِ الْأَجْسَامُ النَّوَاعِمُ- وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ الْبِلَى وَ تَكَاءَدَنَا ضِيقُ الْمَضْجَعِ- وَ تَوَارَثْنَا الْوَحْشَةَ وَ تَهَدَّمَتْ عَلَيْنَا الرُّبُوعُ الصُّمُوتُ- فَانْمَحَتْ مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا وَ تَنَكَّرَتْ مَعَارِفُ صُوَرِنَا- وَ طَالَتْ فِي مَسَاكِنِ الْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا- وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ كَرْبٍ فَرَجاً وَ لَا مِنْ ضِيقٍ مُتَّسَعاً- فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِكَ- أَوْ كُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ الْغِطَاءِ لَكَ- وَ قَدِ ارْتَسَخَتْ أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ فَاسْتَكَّتْ- وَ اكْتَحَلَتْ أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَابِ فَخَسَفَتْ- وَ تَقَطَّعَتِ الْأَلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلَاقَتِهَا- وَ هَمَدَتِ الْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا- وَ عَاثَ فِي كُلِّ جَارِحَةٍ مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلًى سَمَّجَهَا- وَ سَهَّلَ طُرُقَ الآْفَةِ إِلَيْهَا- مُسْتَسْلِمَاتٍ فَلَا أَيْدٍ تَدْفَعُ وَ لَا قُلُوبٌ تَجْزَعُ- لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ قُلُوبٍ وَ أَقْذَاءَ عُيُونٍ- لَهُمْ فِي كُلِّ فَظَاعَةٍ صِفَةُ حَالٍ لَا تَنْتَقِلُ- وَ غَمْرَةٌ لَا تَنْجَلِي- فَكَمْ أَكَلَتِ الْأَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ وَ أَنِيقِ لَوْنٍ- كَانَ فِي الدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَفٍ وَ رَبِيبَ شَرَفٍ- يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ- وَ يَفْزَعُ إِلَى السَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ- ضَنّاً بِغَضَارَةِ عَيْشِهِ وَ شَحَاحَةً بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ- فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ إِذْ وَطِئَ الدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ- وَ نَقَضَتِ الْأَيَّامُ قُوَاهُ- وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ الْحُتُوفُ مِنْ كَثَبٍ- فَخَالَطَهُ بَثٌّ لَا يَعْرِفُهُ وَ نَجِيُّ هَمٍ‏ مَا كَانَ يَجِدُهُ- وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَلٍ آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ- فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ الْأَطِبَّاءُ- مِنْ تَسْكِينِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ وَ تَحْرِيكِ الْبَارِدِ بِالْحَارِّ- فَلَمْ يُطْفِئُ بِبَارِدٍ إِلَّا ثَوَّرَ حَرَارَةً- وَ لَا حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلَّا هَيَّجَ بُرُودَةً- وَ لَا اعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْكَ الطَّبَائِعِ- إِلَّا أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاءٍ- حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ- وَ تَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ- وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ السَّاِئِلينَ عَنْهُ- وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَرٍ يَكْتُمُونَهُ- فَقَائِلٌ هُوَ لِمَا بِهِ وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ- وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ- يُذَكِّرُهُمْ أَسَى الْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ- فَبَيْنَا هُوَ كَذَلِكَ عَلَى جَنَاحٍ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا- وَ تَرْكِ الْأَحِبَّةِ- إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ- فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ- فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ- وَ دُعَاءٍ مُؤْلِمٍ بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ- مِنْ كَبِيرٍ كَانَ يُعَظِّمُهُ أَوْ صَغِيرٍ كَانَ يَرْحَمُهُ- وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ- أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ الدُّنْيَا

مطابق خطبه 221 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(216) : از سخنان آن حضرت (ع ) پس از تلاوت آيه مباركه الهاكم التكاثر حتى زرتم المقابر 

اين خطبه با عبارت ياله مراما ما ابعده و زورا ما اغفله شروع مى شود.
در اينجا (ابن ابى الحديد) اين مثل را به خاطر مى آورد كه مى گويد اى شترمرغ يا درست پرواز كن يا بال مگشا، و به راستى هركس مى خواهد مردم را موعظه كند و بترساند و سنگ خاراى دل را جلا دهد و فرو كوبد و بى ارزشى دنيا و تصرف آن را نسبت به اهل خود بيان كند اين چنين موعظه با اين كلمات رسا بياورد وگرنه سكوت و خوددارى از سخن پوشاننده عيب است و خاموشى بهتر از منطقى است كه گوينده اش را رسوا سازد. هر كس به اين فصل بنگرد مى فهمد معاويه راست گفته كه درباره على عليه السلام اظهار داشته است به خدا سوگند هيچ كس جز او فصاحت را براى قريش پايه ننهاده است .

سزاوار است همه فصيحان عرب در انجمنى گرد آيند و اين خطبه را براى آنان خوانده شود و همگان براى اين سخنان سجده كنند همان گونه كه شعرا براى شعر عدى بن رقاع  كه در وصف آهويى سروده است سجده كردند و چون به آنان اعتراض شد كه چرا سجده كرديد؟ گفتند: ما مواضع سجده براى شعر را مى شناسيم همانگونه كه شما مواضع سجده را در آيات قرآنى مى دانيد.

من سخت در شگفتم از بزرگمردى كه در مورد جنگ چنان خطبه ايراد مى كند كه دلالت بر آن دارد كه سرشت او در شجاعت چون طبيعت شيران و پلنگان و ديگر جانوران شكارى است و در همان مقام چون مى خواهد موعظه فرمايد سخنى مى آورد كه دليل بر آن است كه سرشت او همچون راهبان گليم پوش است گوشت نمى خورند تا چه رسد به اينكه خونى بريزند. اين بزرگمرد گاه به صورت بسطام بن قيس شيبانى و عتيبة بن حارث يربوعى و عامر بن طفيل عامرى است  و گاه به صورت سقراط دانشمند بزرگ يونانى و يوحناى معمدان اسرائيلى و مسيح بن مريم الهى است .

سوگند مى خورم به آن كه همگان به او سوگند مى خورند كه من از پنجاه سال پيش تا كنون بيش از هزار بار اين خطبه را خوانده ام و هيچ بار آن را نخوانده ام مگر آنكه در جان من بيم و خوف و موعظه پديد آمده و در دلم هراس و بر اندامم لرزه افكنده است و هرگز در آن دقت نكردم مگر آنكه مردگان از خويشاوندان و نزديكانم را فرياد آوردم و دوستان در گذشته خود را به خاطر آوردم و چنين پنداشتم كه من خود همان كسى هستم كه على عليه السلام حال او را در اين خطبه توصيف فرموده است .

چه بسيار گويندگان و واعظان و فصيحان كه در اين معنى سخن گفته اند و چه بسيار كه بر گفته هاى آنان طور مكرر آگاهى پيدا كرده و آن را خوانده ام و در هيچ كدام از آنها نظير اين تاءثير را در نفس خود نديده ام . ممكن است اين موضوع به سبب عقيده من نسبت به گوينده اين سخن باشد و ممكن است بدان سبب باشد كه نيت گوينده شايسته و يقين او استوار و اخلاص او پاك و خالص است ناچار تاءثير گفتارش در نفوس بيشتر و نفوذ موعظه اش در دلها رساتر است . 

پيامبر (ص ) فرموده اند گور منزل نخست از منزلهاى آخرت است ؛ هركس از آن رهايى يابد منازل پس از آن آسان است و هركس ‍ از آن رهايى نيابد آنچه پس از آن است براى او بدتر است . 

در حديث آمده است كه پيامبر (ص ) از كنار گورستانى عبور مى فرمود و با صداى بلند چنين گفت اى ساكنان گورهاى وحشت افزا و جايگاههاى معطل ، آيا شما را به آنچه پس از شما رخ داده است آگاه سازم ! زنهاى شما ازدواج كردند و در خانه هايتان ديگران ساكن شدند و اموال شما تقسيم شد. اينك شما از آنچه بر سرتان آمد و ديديد خبر مى دهيد؟ آن گاه فرمود: اگر به آنان براى پاسخ ‌دادن اجازه داده مى شد هر آينه در پاسخ مى گفتند: تقوى را بهترين توشه يافتيم .

حسن بصرى به مردى كه در حال جان دادن بود نگريست و گفت كارى كه پايانش بدين گونه باشد شايسته است (انسان ) از آغاز در آن زهد پيشه كند و كارى كه آغازش بدين گونه باشد سزاوار است كه از انجام آن بهراسد.

عبدة بن طبيب كه دزدى سياه چهره از دزدان قبيله بنى سعد بن زيد بن منات بن تيم است اشعارى سروده است كه براى من مايه شگفتى است .

به خوبى مى دانم كه سرانجام كاخ من گودالى خاك آلود است كه چوبهاى به هم بسته (تابوت ) مرا سوى آن مى برد. دختران و همسر و خويشاوندان نزديك من نخست بر من مى گريند و شيون مى كنند و سپس برمى خيزند و پراكنده مى شوند…. 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 214 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

214 و من كلام له ع

قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ- وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ- فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ- وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلَامَةِ وَ دَارِ الْإِقَامَةِ- وَ ثَبَتَتْ رِجْلَاهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ- بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَى رَبَّه‏

مطابق خطبه 220 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(214) : از سخنان آن حضرت (ع )

در اين خطبه كه با عبارت قد احيا عقله و امات نفسه (عارف عقل خويش را زنده گردانيد و شهوت نفس خويش را نابود كرد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مى گويد در اين خطبه على عليه السلام عارف را توصيف مى كند و سپس چند مبحث عارفانه را به شيوه بسيار پسنديده خود تعريف مى كند و شواهد مختلف از اقوال سران و پيشگامان صوفيه ارائه مى دهد. او نخست فصلى درباره جهاد با نفس و اقوالى كه در آن باره آمده است مى آورد و مى گويد: بزرگان صوفيه معتقدند كه هر كس در آغاز كار صاحب مجاهده با نفس نباشد هيچ بويى از طريقت نبرده است . و ضمن همين مبحث درباره اهميت و ارزش گرسنگى سخن گفته است .آن گاه فصلى ديگر درباره انواع رياضتهاى نفسائى آورده و آن را به چهار گونه تقسيم كرده است .

پس از آن درباره تاءثير گرسنگى در مورد پديدآمدن صفاى نفس سخن گفته و سرانجام سخنانى از فلاسفه و حكيمان در مورد مكاشفاتى كه از رياضت نفس پديد مى آيد آورده است و نخست سخنان و عقيده شيخ ‌الرئيس ابوعلى سينا در كتاب الاشارات استناد كرده است و پس از آن سخنان قشيرى را از رساله قشيريه شاهد آورده است و اشعار عارفانه بسيار لطيف عرضه داشته است كه مى تواند تاءثير آن ابيات را در شعر و نثر عارفانه فارسى به وضوح ديد. اما چون خارج از مباحث جلوه تاريخ است از ترجمه آن خوددارى شد ولى نبايد غافل بود كه از منابع بسيار سودبخش در شناخت اقوال و عقايد و تعاريف عرفانى است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 213 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

213 و من كلام له ع- لما مر بطلحة بن عبيد الله و عبد الرحمن بن عتاب بن أسيد- و هما قتيلان يوم الجمل

لَقَدْ أَصْبَحَ أَبُو مُحَمَّدٍ بِهَذَا الْمَكَانِ غَرِيباً- أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَكْرَهُ أَنْ تَكُونَ قُرَيْشٌ قَتْلَى- تَحْتَ بُطُونِ الْكَوَاكِبِ- أَدْرَكْتُ وَتْرِي مِنْ بَنِي عَبْدِ مَنَافٍ- وَ أَفْلَتَنِي أَعْيَارُ بَنِي جُمَحٍ- لَقَدْ أَتْلَعُوا أَعْنَاقَهُمْ إِلَى أَمْرٍ- لَمْ يَكُونُوا أَهْلَهُ فَوُقِصُوا دُونَهُ

مطابق خطبه 219 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(213) : از سخنان على عليه السلام هنگامى كه از كنار جسد طلحة بن عبيدالله و عبدالرحمان بن عتاب بن اسيد كه در جنگ جمل كشته شده بودند عبور كرد 

اين خطبه چنين آغاز مى شود لقد اصبح ابومحمد بهذا المكان غريبا اما والله لقد كنت اكره ان تكون قريش قتلى تحت بطون الكواكب همانا كه ابومحمد (طلحه ) در اين جايگاه غريب در افتاده است . همانا به خدا سوگند، خوش نمى داشتم كه قريش ‍ كشتگان زير شكم هاى ستارگان درافتند.

عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد

او عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد بن ابى العبص بن اميه بن عبد شمس است . او از اصحاب نيست و در زمره تابعان شمرده مى شود. پدرش از مسلمانى است كه در فتح مكه مسلمانان شده است ، هنگامى كه پيامبر (ص ) از مكه براى رفتن به حنين بيرون آمد عتاب را كارگزار مكه فرمود. او تا هنگام رحلت پيامبر (ص ) امير مكه بود و پس از آن هم در تمام مدت خلافت ابوبكر صديق آن سمت را داشت . و او و ابوبكر در يك روز مردند و هيچ كدام از مرگ ديگرى آگاه نشد. عبدالرحمان پسر عتاب همان كسى است كه چون اميرالمومنين على عليه السلام از كنار جسدش كه در جنگ جمل كشته شده بود عبور كرد خطاب به او فرمود: تاسف و اندوه من در مورد توست اى سالار قريش . اين جوانمرد جوانمردان و خرد ناب خاندان عبد مناف بود. گروه خودم را كشتم و نفس خود را تسكين بخشيدم ، از مشكلات و گرفتاريهاى خودم به خدا شكايت مى كنم .

كسى به اميرالمومنين گفت : امروز او را چه نيكو مى ستايى ! فرمود: او را و مرا زنانى پرورش داده اند كه تو را پرورش نداده اند.
كف دست عبدالرحمان را كه قطع شده بود عقابى در ربود و به يمامه انداخت كه چون انگشترش در دستش باقى بود دانسته شد كه آن دست از كيست و مردم يمامه از واقعه آگاه شدند. من در شرح نهج البلاغه قطب راوندى در اين فصل مسائل شگفتى ديدم كه خوش مى دارم برخى از آنها را بگويم ،  از جمله آن است كه در تفسير و شرح اين جمله كه فرموده است خون خود را از بنى عبد مناف گرفتم گفته است ، يعنى طلحه و زبير كه از خاندان عبد مناف بوده اند. اين اشتباه زشتى است ؛ زيرا طلحه از خاندان تيم بن مره و زبير از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى است و هيچ كدام از آن دو از خاندان عبد مناف نيستند كه پسران عبد مناف چهار تن بوده اند هاشم و عبد شمس و نوفل و عبدالمطلب و هركس از فرزندزادگان اين چهار نفر نباشد از خاندان عبد مناف نيست .

ديگر از سخنان او اين است كه مى گويد مروان بن حكم از بنى جمح است .اين فقيه بزرگوار كه خدايش رحمت كناد! از شناخت انساب بسيار به دور است .

مروان از خاندان امية بن عبد شمس است و بنى جمح از بنى هصيص بن كعب بن لوى بن غالب هستند و نام اصلى جمح تيم بن عمروبن هصيص است و برادرش سهم بن عمروبن هصيص خاندان عمرو عاص هستند و اينها كجا و مروان بن حكم كجا.
ديگر آنكه كلمه اعيار به معنى گورخران را اغيار ديگران خوانده و معنى كرده است و چنين كلمه اى روايت نشده است .

بنى جمح

بدان كه اميرالمومنين عليه السلام اين كلام را به عنوان نكوهش كسانى از بنى جمح كه همراه عايشه همسر رسول خدا (ص ) به جنگ جمل آمده بودند ايراد فرموده است و گفته است گورخران بنى جمح از چنگ من گريختند و گروهى از افراد بنى جمح همراه عايشه بودند كه روز جنگ جمل گريختند و كسى از ايشان جز دو تن كشته نشدند. از جمله كسانى كه گريختند و جان به در بردند عبدالله طويل بن صفوان بن اميه بن خلف بن وهب حذاقة بن جمح است كه خودش شريف و پدرش هم والاتبار بودند. عبدالله طويل چندان زنده ماند كه همراه ابن زبير در مكه كشته شد.

ديگر از ايشان ، يحيى بن حكيم بن صفوان بن امية بن خلف است كه چندان زيست تا آنكه عمرو بن سعد اشدق هنگامى كه حاكم مدينه و مكه شد او را كارگزار خود در مكه قرار داد. عمرو در مدينه مقيم بود و يحيى در مكه اقامت داشت .

ديگر از ايشان عامر بن مسعود بن امية بن خلف است كه به سبب كوتاهى قامت و سياهى رنگش به كوزگرد مشهور بود و او چندان زندگى كرد زياد او را سرپرست صدقات بكر بن وائل قرار داد و عبدالله بن زبير عوام او را به سالارى كوفه گماشت .

ديگر از ايشان ايوب بن حبيب بن علقمه بن ربيعة بن اعور بن اهيب بن حذافة بن جمح است . او چندان زنده ماند كه به دست خوارج درقديد كشته شد. اينها افرادى هستند كه من از حضور آنان در جنگ جمل همراه عايشه اطلاع دارم . از قبيله بنى جمح عبدالرحمان بن وهب بن اسيد بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح و عبدالله بن ربيعة دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذافة بن جمح كه همراه عايشه بودند و كشته شده باشد. همچنين اگر به جاى كلمه اعيار كلمه اعيان ، كه در بعضى نسخ ذكر شده ، آمده است يعنى بزرگان و سرشناسان بنى جمح از چنگ من گريختند.

در سخن على (ع ) ضمير به قريش بر مى گردد. يعنى آنان آهنگ خلافت كردند و بدون رسيدن به آن كشته شدند. اگر بگويى : آيا معتقدى كه طلحه و زبير شايستگى خلافت نداشته اند. كه در اين صورت مذهب و عقيده ياران معتزلى خود را رها كرده اى و اگر به اين مسئله معتقد نباشى با گفته اميرالمومنين عليه السلام كه فرموده است آنان شايسته خلافت نبودند مخالفت كرده اى .

مى گويم : آن دوتا هنگامى كه اميرالمومنين على عليه السلام به خلافت نرسيده بود شايستگى آن را داشته اند ولى همين كه اميرالمومنين در جستجوى خلافت برآمد و به آن رسيد ديگر هيچكس ، نه آن دو و نه غير ايشان ، شايستگى خلافت (و حق خروج بر او را) نداشته اند. همان گونه كه اگر اطاعت ظاهرى و رضايت على عليه السلام به حكومت كسانى كه پيش از او بوده اند نمى بود (و عدم خروج آن حضرت بر آنان مطرح نبود) ما به صحت و درستى خلافت و حكومت آنان – ابوبكر، عمر، عثمان – هم حكم نمى كرديم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 212 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

212 و من كلام له ع- في ذكر السائرين إلى البصرة لحربه ع

فَقَدِمُوا عَلَى عُمَّالِي وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ الَّذِي فِي يَدَيَّ- وَ عَلَى أَهْلِ مِصْرٍ كُلُّهُمْ فِي طَاعَتِي وَ عَلَى بَيْعَتِي- فَشَتَّتُوا كَلِمَتَهُمْ وَ أَفْسَدُوا عَلَيَّ جَمَاعَتَهُمْ- وَ وَثَبُوا عَلَى شِيعَتِي فَقَتَلُوا طَاِئفَةً منْهُمْ غَدْراً- وَ طَاِئفَةً عَضُّوا عَلَى أَسْيَافِهِمْ- فَضَارَبُوا بِهَا حَتَّى لَقُوا اللَّهَ صَادِقِين‏

مطابق خطبه 218 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(212) : از سخنان آن حضرت (ع ) درباره كسانى كه براى جنگ با او به بصره رفتند.

اين خطبه با عبارت فقدمواعلى عمالى و خزان بيت مال المسلمين الذى فى يدى … پس بر كارگزاران من و خزانه داران بيت المال مسلمانان كه در تصرف من بود در آمدند شروع مى شود.

(ابن ابى الحديد گويد:) ما پيش از اين آنچه را كه (در اين باره ) گذشت شرح داديم و گفتيم كه لشكريان جمل گروهى از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام را در بصره كشتند، آن هم پس از آنكه با مكر و فريب ايشان را امان داده بودند و اينكه برخى از شيعيان تسليم نشدند و در جنگ پايدارى كردند و چندان جنگيدند تا كشته شدند نظير حكيم بن جبله عبدى و ديگران .

در كتاب غريب الحديث ابومحمد عبدالله بن قتيبه شرح حديثى از حذيفة بن اليمان چنين خواندم كه حذيفه مى گفته است : پيامبر (ص ) موضوع خروج عايشه را پيشگويى فرموده و ضمن آن چنين گفته است قبيله مضر همراه عايشه جنگ خواهد كرد كه خدايش در آتش افكند! و قبيله ازد عمان همراه او جنگ مى كند كه خداوند پايش را قطع كند! همانا قبيله قيس هم همواره براى دين خدا در جستجوى شر است تا آنگاه كه خداوند با فرشتگان بر آنان چيره مى شود و چنان درمانده مى شوند كه نمى توانند كناره هاى وادى را حراست كنند.

مى گويم : اين حديث خود يكى از اعلام و نشانه هاى بارز پيامبرى سرور ما محمد (ص ) است كه از اخبار غيبى است كه حذيفه از آن حضرت شنيده و دريافت كرده است .

درباره حذيفة بن اليمان سيره نويسان اجماع كرده اند كه او همان روزها كه عثمان كشته شده درگذشته است و خبر مرگ عثمان هنگام بيمارى حذيفة به حذيفه رسيد و حذيفه هم در حالى كه بيعت مردم با على (ع ) هنوز به صورت كامل واقع نشده بود رحلت كرد و در جنگ جمل هم شركت نكرده است . 
اين حديث هم نظر و عقيده اصحاب ما را مورد فسق اصحاب جمل ثابت مى كند مگر كسانى كه توبه ايشان ثابت شده است و آنان سه نفرند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 211 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

211 و من كلام له ع

اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ- فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ أَكْفَئُوا إِنَائِي- وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً كُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي- وَ قَالُوا أَلَا إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ- وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تَمْنَعَهُ فَاصْبِرْ مَغْمُوماً أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً- فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ وَ لَا ذَابٌّ وَ لَا مُسَاعِدٌ- إِلَّا أَهْلَ بَيْتِي فَضَنَنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَنِيَّةِ- فَأَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذَى وَ جَرِعْتُ رِيقِي عَلَى الشَّجَا- وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ الْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ- وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ وَخْزِ الشِّفَارِ قال الرضي رحمه الله- و قد مضى هذا الكلام في أثناء خطبة متقدمة- إلا أني ذكرته هاهنا لاختلاف الروايتين‏

مطابق خطبه 217 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(211) : از سخنان آن حضرت (ع ) 

اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قد قطعوا رحمى و اكفئوا انائى … (بارخدايا از تو يارى مى طلبم بر قريش و كسانى كه ايشان را يارى دادند، كه آنان پيوند خويشاوندى مرا گسستند و ظرف و جايگاه مرا برگردانيدند) مى گويم : نظير اين سخن باز هم اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است ولى زمان ايراد آن به صورت دقيق گفته نشده است و حال و زمانى را كه مقصود او بوده است روشن نكرده اند. اصحاب معتزلى ما چنين مى گويند كه اين سخن را على عليه السلام پس از شورا و بيعت با عثمان ايراد كرده است و هيچ كس از ياران معتزلى ما در اينكه على عليه السلام در آن مورد دردمندانه دادخواهى كرده است ترديدى ندارد و بيشتر ياران ما خوش ندارند كه امثال اين سخنان را بر تظلم و تاءلم آن حضرت از روز سقيفه حمل نمايند.

ابن ابى الحديد سپس براى اثبات اين نظريه خود وارد مبحثى كلامى آميخته با جدل مى شود و اصرار مى ورزد كه نص آشكارى در آن مورد نبوده است و با اشاره به ستيز و دشمنى قريش كه از كينه هاى جنگهاى بدر و حنين سرچشمه مى گرفته است و احتمال از ميان رفتن كلمه توحيد و اسلام مى رفته است كارى كه صحابه در مورد حكومت انجام دادند از عنايات خداوند متعال مى داند  و سپس موضوع ويژه يى را طرح مى كند كه جنبه تاريخى دارد به شرح زير است .

فصلى در اينكه اگر جعفر و حمزه زنده مى بودند حتما با على بيعت مى كردند

از ابوجعفر نقيب ، يحيى بن محمد بن ابى يزيد، كه خدايش رحمت كناد! پرسيدم ! آيا معتقدى كه اگر حمزه و جعفر زنده مى بودند پس از رحلت رسول خدا (ص ) با على (ع ) به خلافت بيعت مى كردند! گفت : آرى ، سرعت آن دو در بيعت با على سريع تر از شعله ور شدن آتش در بوته خارهاى بيابانى بود. به او گفتم : من گمان مى كنم كه جعفر از على پيروى و با او بيعت مى كرد ولى در مورد حمزه چنين گمانى ندارم كه او را مردى سرافراز و گردنكش و قوى نفس و خودمحور و دلاورى ستيزه گر كه كس را يارى پيروزى بر او نبوده است مى بينم . وانگهى سن او بيشتر و عموى على بوده و آثار او در جهاد معروف تر است  و خيال مى كنم براى خود در جستجوى خلافت بر مى آمد.

نقيب گفت : موضوع در مورد اخلاق و سجاياى او همين گونه است كه گفتى ولى حمزه مردى متدين و متين و داراى تصديق خالص به ساحت رسول خدا (ص ) بود و اگر زنده مى ماند از احوال على عليه السلام با رسول خدا (ص ) چيزها مى ديد كه نخوت او فرو مى شكست و كژروى او از ميان مى رفت و او را بر خويشتن مقدم مى داشت و در مورد على (ع ) رضايت خداوند و پيامبر را در نظر مى گرفت هر چند مخالف ميل و خواسته اش مى بود.

نقيب سپس گفت : اين خلق و خوى بشرى حمزه كجا قابل مقايسه با اخلاق لطيف و روحانى على (ع ) است ؟ على (ع ) علاوه بر خلق و خوى حمزه داراى آن لطافت هم بوده است ، يعنى از آن جهات كه تو گفتى نفس حمزه و على يكى است ، وانگهى نفس هيولايى حمزه و خالى بودن آن از علوم كجا قابل مقايسه با نفس قدوسى على عليه السلام است كه به فطرات صحيح و نه از راه تعليم آن چنان به دقايقى دست يافت كه نفوس دقيق ترين فلاسفه الهى از درك آن عاجز بود. اگر حمزه زنده مى بود و آنچه را كه ديگران از على (ع ) ديدند مى ديد بدون ترديد نسبت به على (ع ) از سايه او هم پيروتر مى شد و از ابوذر و مقداد هم از او بيشتر پيروى مى كرد.

اما اين گفتارت كه مى گويى حمزه عموى وى بوده و داراى سن بيشترى است ، مگر عباس همين حال را نداشته است و خود مى دانى كه چگونه تسليم او بود و هر چه پيشنهادى به او كرد؟ ابوسفيان هم از لحاظ خويشاوندى چون عمو و از لحاظ سنى بزرگتر بوده است و خود مى دانى كه چه پيشنهادى به على (ع ) كرد.

نقيب از ابوجعفر سپس گفت : همواره عموها نسبت به برادرزادگان خود خدمت انجام داده و پيرو ايشان بوده اند. مگر نمى بينى كه داود، عبدالله ، صالح ، سليمان ، عيسى ، اسماعيل و عبدالصمد – پسران على بن عبدالله بن عباس – همگى نسبت به برادرزاده خود، سفاح خدمت كردند و فرماندهان سپاهها و انصار و يارانش بودند؟

مگر نمى بينى كه حمزه و عباس از برادرزاده خود يعنى پيامبر (ص ) پيروى كردند و به رياست او خشنود شدند و دعوتش را تصديق كردند؟ مگر نمى دانى كه ابوطالب رئيس و پيرمرد و مورد احترام بنى هاشم بود و پيامبر (ص ) كودك پدر از دست داده يى بود كه تحت كفالت او و همچون يكى از فرزندان او به شمار مى آمد و سرانجام ابوطالب نسبت به او خضوع و به راستى دعوتش اعتراف كرد و فرمان او را گردن نهاد تا آنجا كه در مدح پيامبر شعر سرود، همان گونه كه فروتر فراتر را مى ستايد ابوطالب در مدح پيامبر گفته است :
سپيد چهره يى كه به وسيله آبروى او از ابر تقاضاى باران مى شود، پناهگاه يتيمان و فريادرس بيوه زنان است . قحطى زدگان خاندان هاشم به او پناه مى برند و آنان در پيشگاهش در نعمت و بخشش قرار مى گيرند

اين راز و ويژگى كه در وجود محمد (ص ) سرشته بود تا آنجا كه ابوطالب با همه اهميت و حالات خود ستايشگر اوست رازى بزرگ و خصيصه يى گرانقدر و مايه عبرت است كه انسانى فقير و بدون يار و ياور كه قادر به دفاع از خود نبوده است تا چه رسد به اينكه بر كس ديگرى پيروز شود گفتار و دعوتش در بدن و روح افراد همان اثر را بگذرد كه باده ناب در بدنها و افكار معتدل ، و كار چنان شود كه عموهايش از او فرمانبردارى كنند و مربى و كفيل او و كسى كه تا آخر عمر خود عهده دار پرداخت هزينه و خوراك و لباس او بوده است او را چنان ستايش كند كه شاعران ، اميران و پادشاهان را ستايش مى كنند، و در نظر شخص با انصاف اين كار بزرگتر از شق القمر و تبديل عصا به اژدها و خبردادن به مردم از آنچه مى خورند و اندوخته مى كنند مى باشد.

نقيب كه خدايش رحمت كناد! به من گفت : چگونه مى گويى ، خيال مى كنم جعفر با او بيعت و از او پيروى مى كرد و تصور نمى كنم حمزه چنان مى كرد؟ اگر اين سخن را از آن جهت مى گويى كه جعفر برادر على بوده است بايد توجه داشته باشى كه جعفر هم از على ده سال بزرگتر و داراى مناقب و ويژگيهاى پسنديده بسيار بوده است و پيامبر (ص ) درباره جعفر به اتفاق محدثان سخنى گرانقدر فرموده است و هنگامى كه جعفر و زيد بن حارثه و على به يكديگر تفاخر مى كردند و داورى پيش رسول خدا بردند، آن حضرت به جعفر فرمود آفرينش و خوى تو شبيه خود من است و جعفر از شدت خوشحالى شرمسار شد، پيامبر (ص ) سپس به زيد بن حارثه فرمود اما تو دوست و وابسته مايى او هم شرمسار شد، سپس به على فرمود اما تو برادر و دوست ويژه منى ، محدثان گفته اند على عليه السلام شرمسار نشد و گفته اند تكرار و پيوستگى تعظيمى كه پيامبر (ص ) نسبت به على مبذول مى فرمود چنان بود كه اين گفتار آن حضرت براى على (ع ) غير منتظره نبود و حال آنكه افراد ديگر گاهى مورد تعظيم قرار مى گرفتند و همان تعظيم در نظرشان بسيار پرارزش بود. مردم درباره اينكه كداميك از اين ستايشها بزرگتر است اختلاف نظر دارند.

من به نقيب گفتم در كتاب البصائر ابوحيان توحيدى مطلبى خواندم كه با اين گفتگوى ما مناسب است . توحيدى در فصل پنجم آن كتاب مى گويد: از قاضى القضاة ابوسعيد بن بشر بن حسين  كه در جدول و مباحثه از او تواناتر نديده بودم ضمن مناظره يى كه ميان او و عبدالله طبرى صورت گرفت و سخن درباره جناب جعفر بن ابى طالب و اسلام او و مقايسه فضيلت او و برادرش على (ع ) بود چنين شنيدم كه بشر بن حسين مى گفت : چون به دقت نظر شود دانسته مى شود كه مسلمان شدن جعفر پس از رسيدن به سن بلوغ بوده است و اسلام آوردن شخص بالغ پس از استبصار و آشكارساختن و شناخت صورت مى گيرد و بايد براى او ناپسندى آيينى كه در اوست و پسنديده بودن آيينى كه مى خواهد وارد آن شود روشن شده باشد و حال آنكه سن على به هنگامى كه مسلمان شده است مورد اختلاف است و چنين به نظر مى رسد كه مسلمانى على از راه يقين بوده است نه اينكه خود موضوع را روشن كرده باشد و حداكثر اين است كه مسلمان شدن على (ع ) در اوان بلوغ اوست . اين هم معلوم است كه هر دو كشته شده اند و به طور قطع كشته شدن جعفر شهادت در جنگ موته است و حال آنكه در موضوع قتل على بسيار اختلاف نظر است . وانگهى خداوند متعال نسبت به جعفر اين عنايت را مبذول فرموده كه پيش از ظهور اختلاف هرج و مرج و اضطراب ريسمان وحدت او را به بهشت برده است ، و بر فرض كه اجماع بر اين قرار گيرد كه كشته شدن جعفر و على هر دو شهادت بوده است باز حالت جعفر به مراتب و بزرگتر است كه او در حال پيشروى در جنگ و بدون آنكه پشت به جنگ كند شهيد شده است و على غافلگير گرديده و بدون آنكه بداند آهنگ كشتن او شده است و تفاوت و فاصله زيادى است ميان كسى كه ناگهان با مرگ غافلگير شود و كسى كه چنگالهاى مرگ را به چشم خويش و روياروى ببيند و با سينه و گلوى خود از آن استقبال كند و با ايمان و راستى براى ديدار خداوند بشتابد. مگر تو نمى دانى كه نخست دست راست جعفر قاطع شد و او پرچم را به دست چپ گرفت و چون دست چپش قطع شد رايت را به سينه خود فشرد. از اين گذشته قاتل جعفر به ظاهر و آشكارا مشرك بوده است و حال آنكه قاتل على از كسانى است كه شهادت به يگانگى خدا مى داده و نماز مى گزارده است و به خيال خود به قصد تقرب به او حمله كرده است و حال آنكه با نصى كه هيچ اختلافى در آن نيست قاتل جعفر كافر بوده است . مگر تو نمى دانى كه جعفر داراى دو بال است و دو هجرت كرده است هم به حبشه و هم به مدينه .

نقيب ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد! گفت : شيخ تو فداى تو باد! بدان كه ابوحيان مردى ملحد و زنديق است و دوست مى دارد كه با دين بازى كند و آنچه را در دل دارد بگويد و آن را به گروهى كه هرگز نگفته اند و چون اعتقادى ندارند نسبت دهد. من به خدا سوگند مى خورم كه قاضى ابوسعد حتى يك كلمه از اين سخنان را هم نگفته است و اين مطلب از دروغها و ساخته و پرداخته هاى ابوحيان است ، همان گونه كه به قاضى ابوحامد مرورودى هم هر دروغ و ناپسندى را نسبت مى دهد و از او هر چيز سست و بى ارزش ‍ را نقل مى كند.
نقيب سپس گفت : اى ابوحيان ، مقصود تو از اين سخن اين است كه بدان وسيله ميان اعقاب ابوطالب تفرقه افكنى و آنان را با خود درافكنى و حال آنكه احوال هرگونه كه باشد و بشود شرف و فخر از آن ايشان است و از آن خاندان بيرون نخواهد شد.

نقيب كه خدايش رحمت كناد سپس خنديد و تكيه داد و پاى خود را دراز كرد و گفت اين موضوع چيزى است كه نياز به سخن درازى ندارد كه اجماع مسلمانان بر بطلان آن است و ميان مسلمانان هيچ اختلافى نيست و در آنكه على (ع ) از جعفر برتر است و ابوحيان اين موضوع را كه به آن اشاره كرده است از نامه ابوجعفر منصور دوانيقى به محمد بن عبداللهنفس زكيه  سرقت كرده است . منصور در آن نامه خطاب به او مى نويسد: بنى اميه پس از نمازهاى واجب پدرت را لعن مى كردند همان گونه كه كافران را لعنت مى كنند و ما بنى اميه را سركوب و آنان را تكفير كرديم و فضيلت او را روشن ساختيم و يادش را زنده كرديم . اينك تو همين كار ما را بر ضد ما حجت قرار داده اى و چنين پنداشته اى كه چون ما فضائل او را بيان مى كنيم او را بر حمزه و عباس و جعفر برترى مى دهيم ؟ آنان در حالى در گذشتند كه مسلمانان از آنان به سلامت ماندند و حال آنكه پدرت (على عليه السلام ) گرفتار خونها شد.

من به نقيب ، كه خدايش رحمت كناد، گفتم : در اين صورت مسئله مورد اجماع نبوده است زيرا منصور معتقد به فضيلت على (ع ) بر آنان نيست و حال آنكه تو ادعاى اجماع كردى . گفت : پيش از سخن اين مرد، در اين مورد اجماع بوده است و هر سخنى كه پيش از آن اجماع صورت گرفته باشد به آن اعتنا نمى شود.

چون از پيش نقيب ابوجعفر بيرون آمدم همان روز در همين مورد با احمد بن جعفر واسطى – خدايش رحمت كناد -! كه مردى خردمند، بافضيلت و امامى مذهب بود گفتگو كردم ، گفت : نقيب ابوجعفر صحيح گفته ، مگر تو نمى دانى كه ياران معتزلى شما بر دو عقيده اند: گروهى مى گويند از همه مسلمانان از لحاظ ثواب ابوبكر برتر است و گروهى ديگر مى گويند على از همه مسلمانان از اين لحاظ برتر است ؟ و اصحاب امامى ما معتقدند كه على عليه السلام از لحاظ ثواب از همه مسلمانان برتر است ؛ زيديه هم همين عقيده را دارند، اما اشعرى ها و كراميه و اهل حديث مى گويند اين منقبت از ابوبكر است ، پس از مجموع اين عقايد چنين استنباط مى شود كه ميزان ثواب حمزه و جعفر كمتر از على عليه السلام است .

اما در مورد اماميه و زيديه و عموم معتزله بغداد و گروه بسيارى از معتزله بصره نيز موضوع روشن است . و در نظر ديگر مسلمانان اين است كه ترتيب تقدم و بيشتر بهره بردن از ثواب چنين است : ابوبكر سپس عمر سپس عثمان و سپس على . بدين گونه مى بينى كه هيچ كس بر اين مذهب و عقيده نرفته است كه ثواب حمزه و جعفر بيش ‍ از على باشد و چون از ميان همه فرقه ها هيچ كس چنين چيزى نگفته است موضوع اجماعى كه نقيب مدعى آن است ثابت مى شود و اين در صورتى است كه افضل بودن را به بيشتر ثواب داشتن معنى كنيم كه همان چيزى است كه اين جدال درباره على و جعفر در همان مورد است ، و اگر افضل بودن را در مناقب و خصائص و فراوانى نصوصى كه دلالت بر تعظيم دارد بدانيم بخوبى معلوم است كه هيچ كس از مردم در آن مورد نمى تواند قابل مقايسه و نزديك با على باشد، نه جعفر و نه حمزه و نه ديگران .

پس از آن كتابى از شيخ ما معتزله يعنى ابوجعفر اسكافى  به دست من افتاد كه در آن عقيده و مذهب بشر بن معتمر و ابوموسى و جعفر بن مبشر و ديگر پيشگامان معتزله بغداد را بررسى كرده است كه مى گويند افضل مسلمانان على بن ابى طالب و پس از او پسرش حسن و پس از او پسر ديگرش حسين سپس حمزه بن عبدالمطلب و پس از ابوجعفر بن ابى طالب و سپس ابوبكر و پس از او عمر و سپس عثمان بن عفان است .

اسكافى مى گويد مراد از افضل بودن اين است كه كداميك در پيشگاه خداوند گرامى تر و داراى پاداش بيشترى است و منزلت كداميك در رستاخيز والاتر است .

پس از آن ، به كتابى از شيخ خودمان ابوعبدالله بصرى دسترسى يافتم كه اين موضوع را نوشته و به بغدادى ها نسبت داده بود و در آن آمده بود كه شيخ ابوالقاسم بلخى هم همين اعتقاد را داشته است و پيش از او هم شيخ ابوالحسين خياط كه شيخ همه متاءخران بغداد است همگى همين عقيده را دارند. من از اين اعتقاد شاد شدم و بر مسرتم بيشتر افزوده شد كه بسيارى از مشايخ ما همين عقيده را دارند و آن را در ارجوزه يى كه عقايد معتزله را در آن شرح داده ام گنجاندم و چنين سرودم .

بهترين خلق خدا پس از مصطفى (ص ) و بزرگترين آنان از لحاظ شرف به روز مفاخره ، نخست سرور معظم و وصى و همسر بتول ، يعنى مرتضى على است و پس از او دو پسرش و سپس حمزه و جعفر و از پى ايشان عتيق مخلص و صديق و پس از او عمر آن فاروق دين خدا و شير دلير است و پس از او عثمان ذوالنورين و همين عقيده حق و بدون انحراف است .

خطبه 209 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

209 و من خطبة له ع خطبها بصفين

أَمَّا بَعْدُ- فَقَدْ جَعَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً بِوِلَايَةِ أَمْرِكُمْ- وَ لَكُمْ عَلَيَّ مِنَ الْحَقِّ مِثْلُ الَّذِي لِي عَلَيْكُمْ- وَ الْحَقُّ أَوْسَعُ الْأَشْيَاءِ فِي التَّوَاصُفِ- وَ أَضْيَقُهَا فِي التَّنَاصُفِ- لَا يَجْرِي لِأَحَدٍ إِلَّا جَرَى عَلَيْهِ- وَ لَا يَجْرِي عَلَيْهِ إِلَّا جَرَى لَهُ- وَ لَوْ كَانَ لِأَحَدٍ أَنْ يَجْرِيَ لَهُ وَ لَا يَجْرِيَ عَلَيْهِ- لَكَانَ ذَلِكَ خَالِصاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ- لِقُدْرَتِهِ عَلَى عِبَادِهِ- وَ لِعَدْلِهِ فِي كُلِّ مَا جَرَتْ عَلَيْهِ صُرُوفُ قَضَائِهِ- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى الْعِبَادِ أَنْ يُطِيعُوهُ- وَ جَعَلَ جَزَاءَهُمْ عَلَيْهِ مُضَاعَفَةَ الثَّوَابِ- تَفَضُّلًا مِنْهُ وَ تَوَسُّعاً بِمَا هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُه‏ ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً- افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْضٍ- فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِي وُجُوهِهَا- وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً- وَ لَا يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلَّا بِبَعْضٍ- .

وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ- حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيَّةِ وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَى الْوَالِي- فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُلٍّ- فَجَعَلَهَا نِظَاماً لِأُلْفَتِهِمْ وَ عِزّاً لِدِينِهِمْ- فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ إِلَّا بِصَلَاحِ الْوُلَاةِ- وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ إِلَّا بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّةِ- فَإِذَا أَدَّتْ الرَّعِيَّةُ إِلَى الْوَالِي حَقَّهُ- وَ أَدَّى الْوَالِي إِلَيْهَا حَقَّهَا- عَزَّ الْحَقُّ بَيْنَهُمْ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّينِ- وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلَالِهَا السُّنَنُ- فَصَلَحَ بِذَلِكَ الزَّمَانُ- وَ طُمِعَ فِي بَقَاءِ الدَّوْلَةِ وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الْأَعْدَاءِ- .

وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ وَالِيَهَا- أَوْ أَجْحَفَ الْوَالِي بِرَعِيَّتِهِ- اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ- وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ وَ كَثُرَ الْإِدْغَالُ فِي الدِّينِ- وَ تَرَكَتْ مَحَاجُّ السُّنَنِ فَعُمِلَ بِالْهَوَى- وَ عُطِّلَتِ الْأَحْكَامُ وَ كَثُرَتْ عِلَلُ النُّفُوسِ- فَلَا يُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقٍّ عُطِّلَ- وَ لَا لِعَظِيمِ بَاطِلٍ فُعِلَ- فَهُنَالِكَ تَذِلُّ الْأَبْرَارُ وَ تَعِزُّ الْأَشْرَارُ- وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ- . فَعَلَيْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِي ذَلِكَ وَ حُسْنِ التَّعَاوُنِ عَلَيْهِ- فَلَيْسَ أَحَدٌ وَ إِنِ اشْتَدَّ عَلَى رِضَا اللَّهِ حِرْصُهُ- وَ طَالَ فِي الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ- بِبَالِغٍ حَقِيقَةَ مَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ الطَّاعَةِ لَهُ- وَ لَكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عَلَى عِبَادِهِ- النَّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ- وَ التَّعَاوُنُ عَلَى إِقَامَةِ الْحَقِّ بَيْنَهُمْ- وَ لَيْسَ امْرُؤٌ وَ إِنْ عَظُمَتْ فِي الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ- وَ تَقَدَّمَتْ فِي الدِّينِ فَضِيلَتُهُ- بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَى مَا حَمَّلَهُ مِنْ حَقِّهِ- وَ لَا امْرُؤٌ وَ إِنْ صَغَّرَتْهُ النُّفُوسُ- وَ اقْتَحَمَتْهُ الْعُيُونُ- بِدُونِ أَنْ يُعِينَ عَلَى ذَلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْه‏

مطابق خطبه 216 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(209)  : از خطبه هاى آن حضرت (ع ) كه در صفين ايراد فرموده است .

اين خطبه با عبارت اما بعد جعل الله سبحانه الى عليكم حقا بولاية امركم و لكم على من الحق مثل الذى لى عليكم (اما بعد، همانا خداوند سبحان در قبال ولايت امر شما براى من بر شما حقى قرار داده است و براى شما هم نظر همان حق را بر عهده من قرار داده است ) شروع مى شود. (در شرح اين خطبه بحث تاريخى مستقلى نيامده ولى دو مبحث اجتماعى آورده است كه خالى از نكات لطيف تاريخى نيست و به ترجمه برخى از آن نكات قناعت مى شود.)

فصلى در احاديث و اخبارى كه ملك را به صلاح مى آورد

در مورد واجب بودن اطاعت از صاحبان امر فراوان و به صورت گسترده آيات و اخبار و احاديث آمده است . خداوند سبحان مى فرمايد از خداوند اطاعت كنيد و از پيامبر و فرمانداران خود اطاعت كنيد، عبدالله بن عمر در اين مورد از رسول خدا روايت مى كند كه فرموده اند شنيدن و اطاعت كردن بر هر مسلمان در امورى كه خوش و ناخوش داشته باشد تا هنگامى است كه او را به گناه فرمان ندهند چون به گناه فرمان داده شد ديگر شنيدن و اطاعت كردن نيست .

از سخنان حكيمان است كه گفته اند. دلهاى رعيت گنجينه هاى حاكم است كه هر چه در آن نهد همان را باز خواهد يافت . و گفته شده است : دو صنف از مردم نسبت به يكديگر ستيز مى ورزند: سلطان و رعيت ، در عين حال ملازم و پيوسته اند اگر يكى از آن دو صالح باشد ديگرى به صلاح مى رسد و اگر يكى تباه باشد ديگرى تباه مى شود.

گفته شده است ستم بر رعيت جلب كردن و فراهم آوردن بليه است ، مرگ پادشاه ستمگر نعمت وفور همگانى است ، و هيچ قحطى سخت تر از ستم سلطان نيست ، شگفتا از كسى كه رعيت خود را به تباهى مى كشد و حال آنكه مى داند شوكت او به اطاعت ايشان وابسته است .

آثارى كه در مورد عدل و انصاف آمده است 

پيامبر (ص ) فرموده اند خداوند آسمان را با سه چيز آراسته است : خورشيد و ماه و ستارگان و زمين را با سه چيز آراسته است : دانشمندان و باران و سلطان دادگر.

به نوشروان گفته شد: كدام سپر از همه استوارتر است ؟ گفت : دين . گفته شد: كدام ساز و برگ از همه نيرومندتر است ؟ گفت : دادگرى (!)
در خزانه يكى از خسروان ايران سبدى يافت شد كه چون آن را گشودند در آن دانه هاى انارى به بزرگى دانه هاى زردآلو ديدند كه در آن سبد نوشته يى بود چنين : اين دانه هاى انارى است كه ما در يافت خراج زمين آن به داد رفتار كرديم .

مردى از مصر براى دادخواهى پيش عمر آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، اين جايگاه كسى است كه به تو پناه آورده است . عمر گفت : آرى ، به بهترين پناهگاه پناه آورده اى ؛ اينك بگو كار تو چيست ؟ گفت : در مصر با پسر عمرو عاص مسابقه دادم و از بردم و او شروع به زدن من با تازيانه خويش كرد و مى گفت : من پسر شخصى گرامى هستم ، و چون اين خبر به پدرش رسيد مرا زندانى كرد كه مبادا به حضور تو بيايم .

عمر به عمرو عاص نوشت : چون اين نامه من به دست تو رسيد و پسرت در مراسم حج حضور پيدا كنيد. چون عمرو عاص و پسرش ‍ آمدند، عمر تازيانه بدست آن مرد مصرى داد و گفت او را همان گونه كه تو را زده است بزن . مرد مصرى شروع به زدن او كرد و مى گفت : بزن ، اميرزاده را بزن ! و اين سخن را تكرار مى كرد تا آنجا كه مرد مصرى گفت : اى اميرالمومنين ، داد خويش از او ستاندم . عمر در حالى كه به عمرو عاص اشاره مى كرد به مرد مصرى گفت اكنون جلو سر عمرو عاص تازيانه بزن . گفت : اى اميرالمومنين من كسى را مى زنم كه مرا زده است . عمر گفت : او را با اتكاء به قدرت و چيرگى پدرش زده است اينك اگر مى خواهى او را بزن و به خدا سوگند اگر چنان كنى هيچ كس تو را از آن باز نمى دارد تا هنگامى خودت دست از او بردارى . آنگاه عمر به عمرو عاص گفت : اى پسر عاص ، از چه هنگامى شما دوست مردم را بردگان خويش پنداشته ايد و حال آنكه مادران ايشان آنان را آزاده به دنيا آورده اند.

عدى بن ارطاة براى عمر بن عبدالعزيز نوشت ! اينجا قومى هستند كه تا آن را عذاب و شكنجه نرسد خراج خود را نمى پردازند. اينك اى اميرالمومنين ، راى خويش را براى من بنويس . عمر بن عبدالعزيز براى او نوشت : جاى كمال شگفتى است كه براى من نامه مى نويسى و در آن براى آزاردادن آدميان اجازه مى خواهى گويا چنين مى پندارى كه اجازه دادن من براى تو سپرى از عذاب خداوند است يا خشنودى من تو را از خشم خداوند نجات مى دهد! نه ، هر كس آن چه را كه بر عهده اوست و پرداخت كرد بگير و هر كس ‍ خوددارى كرد او را به خداوند واگذار كه ديدار آنان با خداوند همراه گناهان خودشان براى من خوشتر است كه من خداوند را ديدار كنم و پاسخ عذاب دادن آنان با من باشد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 207 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

207 و من خطبة له ع

وَ أَشْهَدُ أَنَّهُ عَدْلٌ عَدَلَ وَ حَكَمٌ فَصَلَ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ سَيِّدُ عِبَادِهِ- كُلَّمَا نَسَخَ اللَّهُ الْخَلْقَ فِرْقَتَيْنِ جَعَلَهُ فِي خَيْرِهِمَا- لَمْ يُسْهِمْ فِيهِ عَاهِرٌ وَ لَا ضَرَبَ فِيهِ فَاجِرٌ- أَلَا وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ لِلْخَيْرِ أَهْلًا- وَ لِلْحَقِّ دَعَائِمَ وَ لِلطَّاعَةِ- عِصَماً- وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدَ كُلِّ طَاعَةٍ عَوْناً مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- يَقُولُ عَلَى الْأَلْسِنَةِ وَ يُثَبِّتُ بِهِ الْأَفْئِدَةَ- فِيهِ كِفَاءٌ لِمُكْتَفٍ وَ شِفَاءٌ لِمُشْتَفٍ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ عِبَادَ اللَّهِ الْمُسْتَحْفَظِينَ عِلْمَهُ- يَصُونُونَ مَصُونَهُ وَ يُفَجِّرُونَ عُيُونَهُ- يَتَوَاصَلُونَ بِالْوِلَايَةِ- وَ يَتَلَاقَوْنَ بِالْمَحَبَّةِ وَ يَتَسَاقَوْنَ بِكَأْسٍ رَوِيَّةٍ- وَ يَصْدُرُونَ بِرِيَّةٍ لَا تَشُوبُهُمُ الرِّيبَةُ- وَ لَا تُسْرِعُ فِيهِمُ الْغِيبَةُ- عَلَى ذَلِكَ عَقَدَ خَلْقَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ- فَعَلَيْهِ يَتَحَابُّونَ وَ بِهِ يَتَوَاصَلُونَ- فَكَانُوا كَتَفَاضُلِ الْبَذْرِ يُنْتَقَى فَيُؤْخَذُ مِنْهُ وَ يُلْقَى- قَدْ مَيَّزَهُ التَّخْلِيصُ وَ هَذَّبَهُ التَّمْحِيصُ- فَلْيَقْبَلِ امْرُؤٌ كَرَامَةً بِقَبُولِهَا- وَ لْيَحْذَرْ قَارِعَةً قَبْلَ حُلُولِهَا- وَ لْيَنْظُرِ امْرُؤٌ فِي قَصِيرِ أَيَّامِهِ وَ قَلِيلِ مُقَامِهِ فِي مَنْزِلٍ- حَتَّى يَسْتَبْدِلَ بِهِ مَنْزِلًا- فَلْيَصْنَعْ لِمُتَحَوَّلِهِ وَ مَعَارِفِ مُنْتَقَلِهِ- فَطُوبَى لِذِي قَلْبٍ سَلِيمٍ- أَطَاعَ مَنْ يَهْدِيهِ وَ تَجَنَّبَ مَنْ يُرْدِيهِ- وَ أَصَابَ سَبِيلَ السَّلَامَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ- وَ طَاعَةِ هَادٍ أَمَرَهُ وَ بَادَرَ الْهُدَى قَبْلَ أَنْ تُغْلَقَ أَبْوَابُهُ-وَ تُقْطَعَ أَسْبَابُهُ وَ اسْتَفْتَحَ التَّوْبَةَ وَ أَمَاطَ الْحَوْبَةَ- فَقَدْ أُقِيمَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ هُدِيَ نَهْجَ السَّبِيل‏

مطابق خطبه 214 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(207)  : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت و اشهد انه عدل عدل و حكم فضل (گواهى مى دهم كه او خداوند عادل است كه دادگرى كند و داورى است كه حق را از باطل جدا كند شروع مى شود.

ابن ابى الحديد پس از بيان مقدمه يى نسبتا كوتاه در مورد اينكه پيامبر (ص ) سرور همه بندگان خداوند است و آوردن شواهدى از حديث و طرح ادعاى گروهى كه با اين فرض مخالفت ورزيده و از قول پيامبر نقل كرده اند كه فرموده است مرا بر برادرم يونس بن متى تفضيل و برترى مدهيد و پاسخ به آن صورت كه اسناد اين خبر نادرست است و اگر درست هم باشد سخنى است كه پيامبر (ص ) از قول عيسى عليه السلام نقل فرموده اند و توضيح درباره طهارت نسب پيامبر و اينكه هيچيك از نياكان مادرى و پدرى آن حضرت زنازاده نبوده اند مطالب تاريخى زير را بيان داشته است .

ذكر پاره يى از طعنه هاى نسب و سخنى از جاحظ در اين مورد

در سخن على عليه السلام رمزى است در مورد گروهى از صحابه كه در نسب ايشان سخن است . چنانكه گفته مى شود كه خاندان سعد بن ابى وقاص از تيره بنى زهرة بن كلاب نيستند و از بنى عدزه و از قحطانى ها هستند، و يا اينكه گفته اند خاندان زبير بن عوام از سرزمين مصر و از قبطى هايند و از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى نيستند.

هيثم بن عدى  در كتاب مثالب العرب مى گويد: خويلد بن اسد بن عبدالعزى به مصر آمد و از مصر با برده خود عوام برگشت و سپس او را به پسرخواندگى گرفت و حسان بن ثابت ضمن آنكه خاندان عوام را هجو مى كند چنين مى گويد:
اى بنى اسد، آل خويلد را چه مى شود كه همه روزه شوق آهنگ به قبط دارند؟… 

همان گونه كه درباره گروهى ديگر هم از صحابه چنين گفته اند و ما اين كتاب را فراتر از آن مى داريم كه طعنه هايى را كه در نسب آنان زده شده است بياوريم ، تا نسبت به ما اين گمان برده نشود كه گفتگو در مورد نسب مردم را دوست مى داريم .
شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب مفاخرات قريش مى گويد: در يادكردن و بر شمردن عيوب در انسان خيرى نيست ، مگر در حد ضرورت ، و هرگز كتابهاى مثالب را نمى يابيم كه كسى جز افراد پست و وابسته و شعوبى نوشته باشد، و افراد صحيح النسب و كم حسد را نديده ام كه چنان كتابهايى بنويسند، و گاه چنان است كه نقل فحش ناپسندتر و زشت تر از خود فحش است و نقل دروغ ناپسندتر از دروغ .

وانگهى پيامبر (ص ) فرموده اند از خفتگان در گور درگذريد و همچنين فرموده اند با دشنام دادن به مردگان زندگان را ميازاريدو در مثل آمده است از شر شنيدنش تو را كفايت كرد. نيز گفته اند آن كس كه پيامى را به تو مى رساند همو آن را به گوش تو خواهد رساند، و گفته اند هر كس در جستجوى عيبى باشد آن را مى يابد و نابغه در اين مورد چنين سروده است :نمى توانى برادرى را كه در او خاك آلودگى فراهم نبينى داشته باشى ، آخر چه كسى كاملا مهذب و پاكيزه است ؟

ابوعثمان جاحظ مى گويد: به عمر بن خطاب خبر رسيد كه گروهى از راويان اشعار و آگاهان از اخبار بر مردم خرده مى گيرند و در مورد گذشتگان و نياكان ايشان آنان را سرزنش مى كنند. او روى منبر ايستاد و گفت : از برشمردن و يادكردن معايب و بحث و جستجو در مورد ريشه ها خوددارى كنيد كه اگر هم اكنون بگويم امروز از اين درهاى مسجد هيچ كس جز كسى كه هيچ عيب و ننگى در او نيست بيرون نرود يك تن از شما نمى تواند از اين درها بيرون رود. مردى از قريش ، كه خوش نداريم نامش را ببريم ، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين در آن صورت من و تو بيرون مى رويم عمر گفت : ياوه مى گويى كه در آن صورت به تو خواهند گفت اى آهنگر، پسر آهنگر! بر جاى خود بنشين .

مى گويم : مردى كه برخاست مهاجر پسر خالد بن وليد بن مغيره مخزومى بود.
عمر او را به دو سبب خوش نمى داشت يكى اينكه نسبت به پدرش خالد كينه داشت ، ديگر آنكه مهاجر به راستى از شيفتگان و معتقدان به على بود و حال آنكه برادرش عبدالرحمان پسر خالد بر خلاف او بود. در جنگ صفين مهاجر همراه على عليه السلام و عبدالرحمان همراه معاويه بود؛ در جنگ جمل نيز مهاجر همراه على عليه السلام بود و در آن روز يك چشمش از حدقه بيرون آمده بود. ظاهرا (اين ماجرا) چنين است كه به عمر خبر رسيده بود كه مهاجر چنان مى گويد. پدربزرگ مهاجر يعنى وليد بن مغيره با همه جلال و شكوهى كه ميان قريش داشت و او را ريحانه قريش و عدل و بى همتانام نهاده بودند هنر آهنگرى را نيكو مى دانست ، زره و برخى سلاحهاى ديگر را به دست خويش مى ساخت . اين موضوع را عبدالله بن قتيبة از قول خود وليد در كتاب المعارف آورده است . 

ابوالحسن مدائنى هم اين خبر را در كتاب امهات الخلفاء روايت كرده و گفته است : در حضور جعفر بن محمد عليه السلام در مدينه آن را نقل كرده و ايشان فرموده است اى برادرزاده ، او را سرزنش مكن كه ترسيده است خودش را در مورد داستان نفيل بن عبدالعزى و صهاك زبير بن عبدالمطلب سرزنش كنند و سپس فرمود خدا عمر را رحمت كند كه از سنت تجاوز نمى كرد. و اين آيه را تلاوت كرد. آنان كه دوست دارند كار زشت ميان آنان كه ايمان آورده اند شايع شود، براى ايشان عذابى دردناك خواهد بود 

اما سخن ابن جرير آملى طبرستانى  در كتاب المسترشد كه مى گويد، عثمان پدر ابوبكر صديق (ابوقحافه ) با ام الخير دختر خواهر خود ازدواج كرده بود، صحيح نيست بلكه ام الخير دختر عموى ابوقحافه بوده است . او دختر صخر بن عامر است و ابوقحافه پسر عمروبن عامر است و جاى شگفتى است كه فضلاى اماميه بدون تحقيق در اين مورد و مراجعه به كتابهاى انساب از اين گفتار او پيروى كرده اند و چگونه تصور اين واقعه ميان قريش ممكن است كه نه مجوسى بوده اند و نه يهودى و در مذهب آنان ازدواج با خواهرزاده و برادرزاده روا نبوده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 203 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

203 و من كلام له ع- و قد سأله سائل عن أحاديث البدع- و عما في أيدي الناس من اختلاف الخبر

فقال ع- : إِنَّ فِي أَيْدِي النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلًا- وَ صِدْقاً وَ كَذِباً وَ نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً- وَ عَامّاً وَ خَاصّاً- وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً وَ حِفْظاً وَ وَهَماً- وَ قَدْ كُذِبَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص عَلَى عَهْدِهِ- حَتَّى قَامَ خَطِيباً فَقَالَ- مَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ- وَ إِنَّمَا أَتَاكَ بِالْحَدِيثِ أَرْبَعَةُ رِجَالٍ لَيْسَ لَهُمْ خَامِسٌ- رَجُلٌ مُنَافِقٌ مُظْهِرٌ لِلْإِيمَانِ مُتَصَنِّعٌ بِالْإِسْلَامِ- لَا يَتَأَثَّمُ وَ لَا يَتَحَرَّجُ- يَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص مُتَعَمِّداً- فَلَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّهُ مُنَافِقٌ كَاذِبٌ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُ- وَ لَمْ يُصَدِّقُوا قَوْلَهُ- وَ لَكِنَّهُمْ قَالُوا صَاحِبُ رَسُولِ اللَّهِ ص- رَآهُ وَ سَمِعَ مِنْهُ وَ لَقِفَ عَنْهُ فَيَأْخُذُونَ بِقَوْلِهِ- وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللَّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِمَا أَخْبَرَكَ- وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ- فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلَالَةِ- وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ- فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ- فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا وَ إِنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا- إِلَّا مَنْ عَصَمَ اللَّهُ فَهَذَا أَحَدُ الْأَرْبَعَةِ- وَ رَجُلٌ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ شَيْئاً لَمْ يَحْفَظْهُ عَلَى وَجْهِهِ- فَوَهِمَ فِيهِ وَ لَمْ يَتَعَمَّدْ كَذِباً فَهُوَ فِي يَدَيْهِ- وَ يَرْوِيهِ وَ يَعْمَلُ بِهِ- وَ يَقُولُ أَنَا سَمِعْتُهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص- فَلَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ أَنَّهُ وَهِمَ فِيهِ لَمْ يَقْبَلُوهُ مِنْهُ- وَ لَوْ عَلِمَ هُوَ أَنَّهُ كَذَلِكَ لَرَفَضَهُ- وَ رَجُلٌ ثَالِثٌ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص شَيْئاً- يَأْمُرُ بِهِ ثُمَّ إِنَّهُ نَهَى عَنْهُ وَ هُوَ لَا يَعْلَمُ- أَوْ سَمِعَهُ يَنْهَى عَنْ شَيْ‏ءٍ ثُمَّ أَمَرَ بِهِ وَ هُوَ لَا يَعْلَمُ- فَحَفِظَ الْمَنْسُوخَ وَ لَمْ يَحْفَظِ النَّاسِخَ- فَلَوْ عَلِمَ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضَهُ- وَ لَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ إِذْ سَمِعُوهُ مِنْهُ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضُوهُ- وَ آخَرُ رَابِعٌ- لَمْ يَكْذِبْ عَلَى اللَّهِ وَ لَا عَلَى رَسُولِهِ- مُبْغِضٌ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللَّهِ وَ تَعْظِيماً لِرَسُولِ اللَّهِ ص- وَ لَمْ يَهِمْ بَلْ حَفِظَ مَا سَمِعَ عَلَى وَجْهِهِ- فَجَاءَ بِهِ عَلَى سَمْعِهِ- لَمْ يَزِدْ فِيهِ وَ لَمْ يَنْقُصْ مِنْهُ- فَهُوَ حَفِظَ النَّاسِخَ فَعَمِلَ بِهِ- وَ حَفِظَ الْمَنْسُوخَ فَجَنَّبَ عَنْهُ- وَ عَرَفَ الْخَاصَّ وَ الْعَامَّ وَ الْمُحْكَمَ وَ الْمُتَشَابِهَ- فَوَضَعَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ مَوْضِعَهُ- وَ قَدْ كَانَ يَكُونُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص الْكَلَامُ- لَهُ وَجْهَانِ فَكَلَامٌ خَاصٌّ وَ كَلَامٌ عَامٌّ- فَيَسْمَعُهُ مَنْ لَا يَعْرِفُ مَا عَنَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِهِ- وَ لَا مَا عَنَى رَسُولُ اللَّهِ ص- فَيَحْمِلُهُ السَّامِعُ وَ يُوَجِّهُهُ عَلَى غَيْرِ مَعْرِفَةٍ بِمَعْنَاهُ- وَ مَا قَصَدَ بِهِ وَ مَا خَرَجَ مِنْ أَجْلِهِ- وَ لَيْسَ كُلُّ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص مَنْ كَانَ يَسْأَلُهُ وَ يَسْتَفْهِمُهُ- حَتَّى إِنْ كَانُوا لَيُحِبُّونَ أَنْ يَجِي‏ءَ الْأَعْرَابِيُّ وَ الطَّارِئُ- فَيَسْأَلَهُ ع حَتَّى يَسْمَعُوا- وَ كَانَ لَا يَمُرُّ بِي مِنْ ذَلِكَ شَيْ‏ءٌ إِلَّا سَأَلْتُهُ عَنْهُ وَ حَفِظْتُهُ- فَهَذِهِ وُجُوهُ مَا عَلَيْهِ النَّاسُ فِي اخْتِلَافِهِمْ وَ عِلَلِهِمْ فِي رِوَايَاتِهِم‏

مطابق خطبه 210 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(203) : و از سخنان آن حضرت عليه السلام در پاسخ كسى كه از او درباره احاديث نوآورده و از اختلاف اخبارى كه ميان مردم است پرسيده بود.

اين خطبه چنين آغاز مى شود: ان فى ايدى الناس حقا و باطلا و صدقا و كذبا (همانا كه در دست مردم حق و باطل و راست و دروغ موجود است ).

خبر پاره يى از احوال منافقان پس از رحلت پيامبر (ص )

بدان كه اين موضوع و اين تقسيم صحيح است . به روزگار پيامبر (ص ) منافقانى بودند كه پس از او زنده ماندند و ممكن نيست گفته شود كه نفاق با مرگ پيامبر (ص ) مرده است و علت اصلى پوشيده ماندن حال و نام منافقان پس از رحلت رسول خدا اين است كه آن حضرت همواره آياتى را كه در قرآن مشحون از نام و ياد ايشان است و نازل مى شد تلاوت مى فرمود و متذكر مى شد. مگر نمى بينى بسيارى از آيات قرآنى كه در مدينه نازل شده است آكنده از نام و ياد منافقان است و سبب اصلى در انتشار نام و پراكنده شدن و احوال و حركات ايشان قرآن است .

چون با رحلت رسول خدا (ص ) وحى قطع شد ديگر كسى باقى نماند كه خطاهاى آنان را بازگو و آنان را در قبال كارهاش زشت شان سرزنش كند و ديگران را فرمان دهد تا از آنان پرهيز كنند و گاهى آشكارا و گاهى به صورت مجامله و مدارا با آنان رفتار كند. كسانى كه پس از پيامبر (ص ) عهده دار حكومت شدند نسبت به همه مردم با مدارا و بر حسب ظاهر رفتار مى كردند و در حكم شرع و از لحاظ سياست دنيوى هم مى بايست همين گونه رفتار مى شد، بر خلاف پيامبر (ص ) كه تكليف آن حضرت با ايشان غير از اين بود. مگر نمى بينى كه خطاب به پيامبر (ص ) گفته شده است ديگر هرگز بر هيچ يك از آنان مى ميرد نماز مگزار و كنار گورش براى دعاكردن نايست . 

 اين آيه دلالت بر آن دارد كه پيامبر (ص ) آنان را مى شناخته و بر ايشان آگاه بوده است و گرنه نهى كردن آن حضرت از نمازگزاردن بر آنان تكليف مالايطاق بوده است ، در حالى كه حاكمان پس از آن حضرت آنان را بدانگونه كه پيامبر مى شناخته است نمى شناخته اند، وانگهى به خلفا چنان خطابى كه به پيامبر شده است نشده است و به مناسبت سكوت آنان پس از پيامبر منافقان گمنام ماندند و حداكثر كار ايشان اين بود كه آنچه در دل داشتند نهان مى داشتند و به ظاهر با مسلمانان بودند و مسلمانان هم بر اين طبق ظاهر با آنان معاشرت داشتند و رفتار مى كردند، سپس براى مسلمانان شهرها و سرزمينها گشوده شد و غنايم چندان فراوان شد كه بر آن سرگرم شدند و به كارهايى كه به روزگار رسول خدا مى پرداختند نپرداختند. خلفا همان منافقان را هم همراه اميران به سرزمينهاى ايران و روم گسيل داشتند و دنيا آنان را از انجام كارهايى كه به روزگار پيامبر انجام مى دادند و بر آنان اعتراض مى شد بازداشت . برخى از منافقان هم درست اعتقاد و پاك نيت شدند و اين به سبب آن بود كه فتوحات را ديدند و دنيا، نعمتها و اموال گران و گنجينه هاى گرانقيمت بر ايشان ارزانى داشت و گفتند اگر اين دين حق نمى بود ما به آنچه كه رسيديم نمى رسيديم و خلاصه آنكه چون آنان كارهاى خود را رها كردند مردم هم آنان را به حال خويش گذاردند و چون در مورد آنان سكوت شد ايشان هم سكوت كردند و ديگر درباره مسلمانان و اسلام سخنى نگفتند مگر در مورد دسيسه هاى پوشيده مانند جعل حديث و دروغ بستن كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه به آن اشاره فرموده است و از سوى مردمى كه داراى عقيده صحيح نبودند و مى خواستند گمراهى پديد آورند و عقايد و دلها را بر هم بريزند دروغهاى بسيارى با احاديث آميخته شد. پاره يى از ايشان قصدشان از جعل و ساختن احاديث دروغ بلندآوازه كردن افرادى بود كه براى ايشان غرض و سود دنيايى داشت .

گفته شده است كه بويژه در روزگار معاويه احاديث بسيارى از اين دست جعل شده است .البته كه محدثان بزرگ و كسانى كه در علم حديث راسخ بودند در اين مورد سكوت نكرده اند بلكه بسيارى از اين احاديث جعلى را روشن كرده اند و مشخص ساخته اند كه مجعول است و راويان آنها مورد اعتماد نيستند. اما محدثان فقط در مورد راويانى كه از اصحاب نبوده اند گفته اند و اين گستاخى را نداشته اند هر چند گاهى بر كسانى هم كه اندكى افتخار مصاحبت پيامبر را داشته اند خرده گرفته اند نظير يسر بن ارطاة و نظاير او.

اگر بگويى : منظور از پيشوايان گمراه كه منافقان خود را به آنان نزديك مى ساختند و منافقانى كه پيامبر (ص ) را ديده اند و با زور و بهتان در خدمت پيامبر روزگار گذراندند كيستند؟ آيا اين موضوع تصريح به آنچه اماميه معتقدند و مى گويند نيست !

مى گويم : اين مسئله آن چنان كه تو گمان كرده اى و ايشان پنداشته اند نيست ، بلكه منظور معاويه و عمروبن العاص هستند و كسانى كه در گمراهى از آن دو پيروى كردند. همچون خبرى كه گروهى در مورد معاويه روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) درباره او فرموده است بارخدايا، او را از عذاب و حساب مصون دار و كتاب (قرآن ) را به او بياموز يا رواياتى كه عمروبن عاص براى جادادن خود در دل معاويه نقل كرده است كه خاندان ابوطالب اولياى من نيستند دوست و ولى من خداوند و مومنان صالح هستند. همچون اخبار فراوانى كه به روزگار معاويه به قصد تقرب به او در فضائل عثمان جعل كردند. ما منكر فضل و سابقه عثمان نيستيم ولى مى دانيم پاره يى از اخبار كه درباره او نقل شد جعلى و دروغ است ؛ مثل خبر عمروبن مره  درباره او كه خبرى مجعول و مشهور است . عمروبن مره از كسانى است كه اندكى افتخار مصاحبت داشته و اهل شام بوده است .

ذكر برخى از آزار و شكنجه كه بر اهل بيت رسيده است .

اينكه ما گفتيم ، پاره يى از اخبارى كه در مورد شخص فاضلى نقل شده ممكن است جعلى و ساخته و پرداخته باشد، هيچ گونه صدمه اى به فضيلت آن شخص نمى زند زيرا ما با آنكه معتقديم على افضل مردمان است معتقديم برخى از اخبارى كه در فضائل او وارد شده ساخته و پرداخته شده است .

روايت شده است كه ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام به يكى از ياران خود فرموده است : اى فلان ، چه ستمى از قريش و اتحاد ايشان بر ضد ما، بر ما رفته است و شيعيان و دوستداران ما از مردم چه كشيده اند! همانا رسول خدا (ص ) رحلت فرمود در حالى كه خبر داده بود كه ما سزاوارترين مردم براى حكومت بر آنان هستيم ، ولى قريش چنان بر ضد ما دسته بندى كردند تا آنكه حكومت را از معدن آن بيرون كشيدند و با آنكه به بهانه حفظ حق ما و حجت ما با انصار دليل و برهان آوردند ولى قريشيان يكى پس از ديگرى حكومت را بدست گرفتند تا سرانجام حكومت به ما برگشت . بيعت ما گسسته و جنگ براى ما برپا شد و صاحب اصلى حكومت همواره راههاى دشوارى پيمود و بر گردنه هاى سخت برآمد تا كشته شد.

آن گاه با پسرش حسن (ع ) بيعت شد و با او پيمان استوار بستند و سپس نسبت به او مكر و خدعه شد و ناچار تسليم گرديد. عراقيان بر او شورش كردند تا آنجا كه به تهيگاهش خنجر زدند و لشكرگاهش تاراج شد و خلخال كنيزكانش را درربودند. او با معاويه صلح كرد و بدان گونه خون خويش و اهل بيت خود را كه به راستى شمارشان نيز اندك بود نگاه داشت ، سپس بيست هزار تن از عراقيان با حسين عليه السلام بيعت كردند و سپ نسبت به او مكر ورزيدند و بر او خروج كردند در حالى كه بيعت با او بر گردن آنان بود او را كشتند.

سپس همواره ما اهل بيت زبون و درمانده و خوار و كاسته و نوميد و كشته شديم و اينك هم در حال بيم هستيم و بر خون خود و خون دوستان خويش در امان نيستيم . دروغگويان و منكران فضيلت ما براى دروغ و انكار خود دستاويزى هم يافتند و آن تقرب جستن به آن وسيله به دوستان خود و حاكمان و قاضيان بدسرشت و كارگزاران ناستوده در هر شهر و ديار بود، براى آنان احاديث ساختگى و دروغ روايت كردند و از ما چيزهايى را نقل كردند كه نه گفته بوديم و نه انجام داده بوديم . اين بدان سبب بود كه كينه مردم را بر ما برانگيزند و بيشتر و بزرگتر مقطع اين كار به روزگار معاويه و پس از مرگ امام حسن عليه السلام بود. شيعيان ما را همه جا كشتند و با اندك گمان دستها و پاها بريده شد، و هر كس متذكر دوستى و گرايش به ما مى شد زندانى و اموالش تاراج مى شد و خانه اش ويران .

اين بلا همچنان سخت تر و افزون تر مى شد تا روزگار عبيدالله بن زياد قاتل امام حسين عليه السلام . سپس حجاج آمد و شيعيان را در قبال هر تهمت و بدگمانى فرو گرفت و آنان را قتل عام كرد و كار به آنجا رسيد كه اگر به مردى كافر و زنديقمى گفتند برايش ‍ خوشتر از آن بود كه به او شيعه على بگويند. سرانجام چنان شد كه مردانى خوشنام ، شايد هم راستگو و پارسا، احاديث عجيب بسيارى در مورد برترى داشتن برخى از خليفگان گذشته نقل مى كردند كه خداوند متعال چيزى از آن را نيافريده بود و صورت نگرفته و چنان نبوده است . در عين حال مى پنداشته كه آنها صحيح است و اين به سبب بسيارى ناقلان اين روايتها بوده كه به دروغ و كم پارسايى معروف نبوده اند.

ابوالحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب الاحداث نقل مى كند كه معاويه سال پس از سال جماعتبخشنامه يى براى همه كارگزاران خود صادر كرد كه در آن آمده بود ذمه من از هر كس كه چيزى از فضائل ابوتراب و اهل بيت او را نقل كند برداشته است . و سخنوران در هر منطقه بر منابر على (ع ) را لعنت مى كردند و از او تبرى مى جستند و به او و افراد خاندانش ‍ دشنام مى دادند.

در آن هنگام گرفتارترين مردم كوفيان بودند كه در آن شهر شيعيان از همه جا بيشتر ساكن بودند. معاويه زياد بن سميه را به حكومت گماشت و بصره را هم ضميمه آن كرد و او كه به شيعيان آشنا بود و به روزگار حكومت على عليه السلام خود از آنان شمرده مى شد ايشان را به سختى تعقيب كرد و آنان را زير هر سنگ و كلوخ كه يافت كشت و شيعيان را به بيم انداخت ؛ دستها و پاها را مى بريد و بر ديده ها ميل مى كشيد و آنان را بر تنه هاى درختان خرما بردار مى كشيد تا جايى كه ايشان را از عراق بيرون راند و پراكنده ساخت و در عراق هيچ شيعه نام آور باقى نماند.

آن گاه معاويه به همه كارگزاران خويش در سراسر منطقه حكومت خود نوشت : گواهى هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را مپذيريد و نوشت : بنگريد كه شيعيان و دوستان و هواداران عثمان را در منطقه حكومت خود و كسانى را كه فضايل و مناقب او را نقل مى كنند گرامى داريد و به خود نزديك سازيد و جايگاه نشستن آنان را به خود نزيك تر قرار دهيد و آنچه را كه هر يك از ايشان روايت مى كند همراه نام خود و پدر و عشيره اش براى من بنويسيد. آنان چنان كردند. چون معاويه براى آنان نقدينه و جامه و پاداش و زمين مى داد در بيان فضايل و مناقب عثمان زياده روى كردند و از ايشان ميان عرب و موالى شايع شد و به سبب چشم و هم چشمى براى رسيدن به دنيا و منزلت در هر شهر و ديار اين موضوع رايج شد، آن چنان كه هيچ گمنام و فرومايه يى كه در فضيلت و منقبت عثمان روايتى نقل مى كرد و پيش يكى از كارگزاران عثمان مى آمد نبود مگر اينكه نامش را در ديوان مى نوشت و او را به خود نزديك مى ساخت و شفاعتش را مى پذيرفت و مدتها چنين بودند. معاويه سپس به كارگزاران خود نوشت كه حديث درباره عثمان فراوان و در هر شهر و هر سو پراكنده شده است ؛ اينك چون اين نامه من به شما رسيد مردم را به جعل روايت در مورد فضايل صحابه و خلفاى اولى فرا خوانيد و هيچ خبرى را كه هر كس از مسلمانان درباره على نقل مى كند رها مكنيد مگر اينكه نظير آن را براى صحابه بسازيد و پيش من آوريد كه اين كار براى من خوشتر و مايه چشم روشنى بيشتر است و حجت و برهان ابوتراب و شيعيان او را بيشتر درهم مى شكند تا آنكه مناقب و فضيلت عثمان را روايت كنيد.

چون اين نامه او براى مردم خوانده شد، اخبار بسيارى كه ساخته و پرداخته و خالى از حقيقت بود در مناقب صحابه منتشر شد و مردم در اين مورد چندان كوشش كردند كه اندك اندك روى منابر گفته شد و به مكتب داران القاء مى شد كه بسيارى از رواياتى كه از اين دست را به كودكان و پسربچه ها آموزش دهند. آنان نيز چنان كردند و همان گونه كه قرآن را به آنان مى آموختند آن روايات را هم آموزش دادند. سپس كار به آنجا كشيد كه به دختركان و زنان و خدمتگزاران و وابستگان خود نيز آموزش دادند و سالها بدين گونه گذشت .

معاويه سپس بخشنامه يى به همه كارگزاران خويش در همه شهرها نوشت : بنگريد، در مورد هر كس كه با دليل ثابت شد على و اهل بيت او را دوست مى دارد نامش را از ديوان حذف كنيد و مقررى ساليانه و عطاى او را ببريد.

همراه اين بخشنامه نامه ديگرى هم بود كه هر كه را به دوستى اين قوم متهم مى دانيد شكنجه دهيد و خانه اش را ويران سازيد.
بلا و گرفتارى در هيچ جا بيشتر و دشوارتر از عراق نبود، بويژه كوفه و چنان شد كه مردى از شيعيان على (ع ) اگر كسى پيش مى آمد كه به او اعتماد داشت او را به خانه و حجره خود مى برد و در خانه پس از آنكه او را سوگندهاى استوار مى داد در حالى كه از خدمتگزار و برده خود مى ترسيد راز و حديث خود را به او مى گفت . بدين گونه بسيارى از احاديث مجعول و بهتان رايج و منتشر شد و فقيهان و قاضيان و واليان بر اين روش بودند و از مردم گرفتارتر به اين بدبختى قاريان رياكار و سست بنيادهاى فريبكارى بودند كه خود را زاهد و خاشع نشان مى دادند و براى بهره گيرى از واليان احاديثى جعل مى كردند.

واليان هم جايگاه نشستن آنان را به محل خود نزديك مى ساختند و به منزلت و اموال و املاك مى رسيدند، تا آنكه اين احاديث و اخبار به دست دين دارانى رسيد كه هرگز دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند ولى چون گمان مى كردند كه آنها بر حق و صحيح هستند و پذيرفتند و روايت كردند و اگر مى دانستند آن احاديث باطل است هرگز روايت نمى كردند و به آن معتقد نمى شدند. كار همين گونه بود و چون حسن بن على عليه السلام رحلت فرمود گرفتارى و فتنه افزون شد و از شيعه و آن گروه از مردم هيچ كس باقى نماند جز آنكه در زمين سرگشته و بر جان خود بيمناك بود.

پس از شهادت حسين بن على عليهماالسلام كار پيچيده و دشوارتر شد.
عبدالملك بن مروان حاكم شد و بر شيعه سخت گرفت و حجاج بن يوسف را بر شيعيان حاكم ساخت و شگفتا كه اهل صلاح و عبادت و دين هم با دشمنى به على و دوستى با دشمنان او و موالات با كسانى كه مدعى دشمنى على (ع ) بودند به حجاج تقرب مى جستند و در مورد جعل روايت در فضيلت و سابقه و مناقب آنان و خرده گيرى و سرزنش و عيب و اظهار ستيز نسبت به على عليه السلام زياده روى كردند و كار به آنجا كشيد كه مردى در برابر حجاج ايستاد و گفته مى شود پدربزرگ اصمعى يعنى عبدالملك بن قريب بوده است او فرياد برآورد و گفت هان اى امير! خانواده من مرا عاق كردند و على نام نهادند و من فقيرى درمانده ام و محتاج بخشش اميرم . حجاج به او لبخند زد و گفت به سبب لطافتى كه به آن متوسل شدى تو را حاكم فلان جا كردم . 

ابن عرفه كه معروف به نفطويه  و از افراد بزرگ و سرشناس محدثان است در تاريخ خود مطلبى نوشته كه با اين مسئله مناسبت دارد. او مى گويد: بيشتر احاديث مجعول در مورد فضايل صحابه به روزگار حكومت بنى اميه ، براى تقرب جستن به آنان هم با اين پندار كه بدان وسيله بينى بنى هاشم را به خاك مى مالند، صورت گرفت مى گويم : نبايد از اين سخن چنين تصور كرد كه على عليه السلام از اينكه اصحاب و كسانى كه در حكومت بر او مقدم شده اند به نيكى و فضيلت ياد شوند ناراحت مى شده است ولى معاويه و بنى اميه كه با سوءظن مى پنداشتند على عليه السلام دشمن كسانى است كه در حكومت بر او پيشى گرفته اند به خيال خود با اين كار با او مبارزه مى كرده اند، و حقيقت كار چنان نبوده است . البته على (ع ) معتقد بوده است كه از آنان برتر و افضل است و آنان در تصرف خلافت بر او پيشى گرفته و بر او ستم روا داشته اند بدون اينكه آنان را فاسق بداند و يا از آنان تبرى جويد.

اما درباره اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است و مردى كه چيزى از رسول خدا (ص ) شنيده ولى آن چنان كه بايد و شايد آن را حفظ نكرده است و در آن گرفتار پندار خود و اشتباه شده است مى گويم : در اين مورد اصحاب معتزلى ، درباره خبرى كه عبدالله بن عمر آن را نقل كرده و گفته است مرده با گريستن اهل او بر او عذاب مى شود توضيح داده و گفته اند چون اين خبر براى ابن عباس به اين صورت نقل شد، گفت ابن عمر گرفتار فراموشى شده است ؛ پيامبر (ص ) از كنار گور مردى يهودى عبور فرمود و گفت همانا اهلش بر او مى گريند و او شكنجه و عذاب مى شود.

مى گويم : گفته اند اشتباه ابن عمر در مورد خبر چاه بدر هم بدين گونه است كه روايت را اين چنين نقل مى كرده است پيامبر (ص ) كنار چاه بدر  ايستاد و فرمود آيا آنچه را كه پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيد! سپس فرمود آنان مى دانند چيزى را كه به آنان گفتم همان حق است همچنين مى گويند عايشه اين گفتار خداوند متعال را شاهد مى آورده كه فرموده است تو نمى توانى به مردگان سخن بشنوانى .

اما گروه سوم ، يعنى مردى كه حديثى را كه نسخ شده شنيده و ناسخ آن را نشنيده است ، فراوان اتفاق افتاده است و كتابهاى حديث و فقه آكنده از آن است همچون كسانى كه با استناد به خبرى كه روايت شده است خوردن گوشت خر را مباح دانسته اند و خبر ناسخ آن را نقل و روايت نكرده اند.

اما گروه چهارم ، دانشمندانى هستند كه در علم راسخ ‌اند، و اين سخن على (ع ) كه مى فرمايد و ممكن است سخنى از پيامبر (ص ) را نقل كنند كه داراى دو وجه است كه اين هم در زمره همان گروه دوم است البته جنس آن يكى ولى نوع آن متفاوت است و وهم غلط جنس است كه انواع مختلفى را شامل است .

بدان كه اميرالمومنين عليه السلام از ميان همه اصحاب ، كه رضوان خداوند بر ايشان باد! مخصوص به جلسات خصوصى و خلوتهايى با رسول خداوند است كه هيچ كس بر آنچه ميان آن دو گفتگو مى شده آگاه نبوده است ، على عليه السلام در مورد معانى قرآن و معانى گفتار رسول خدا (ص ) فراوان از ايشان سؤ ال مى كرده است و هر گاه هم كه او سؤ ال نمى كرده است پيامبر (ص ) خود آغاز به تعليم و آموزش دادن او مى فرموده و هيچ يك از اصحاب پيامبر (ص ) آن چنان نبوده است بلكه اقسام مختلف بودند! برخى از صحابه به واسطه هيبت ايشان از آن حضرت نمى پرسيدند و آنان همه كسانى هستند كه دوست مى داشتند عربى يا پرسنده يى بيايد و از پيامبر سؤ الى كند و آنان پرسش و پاسخ را بشنوند. برخى از اصحاب در مورد بحث و نظر كندذهن و كم همت بودند. برخى هم به تحصيل علم و فهم معانى قرآن و حديث سرگرم بودند يا به عبادت يا به كارهاى دنيايى . برخى نيز مقلد بودند و چنان اعتقاد داشتند كه آنچه بر ايشان واجب است سكوت و ترك سؤ ال است .

برخى هم چنان كينه جو و خرده گير بودند كه دين در نظرشان چنان ارزشى نداشت كه وقت خود را صرف پرسيدن از دقايق و مشكلات دينى كنند. وانگهى در مورد على عليه السلام علاوه بر اين موضوع خاص كه گفته شد بايد هوش سرشار و زيركى و پاك سرشتى و روشن ضميرى و درخشش ويژه او را نيز در نظر گرفت و چون زمينه آماده و پسنديده از يك سو و فاعل مؤ ثر از سوى ديگر دست به دست دهد و موانع هم مرتفع شود نتيجه به بهترين صورت ممكن حاصل مى گردد. به همين سبب است كه على عليه السلام همان گونه كه حسن بصرى گفته است ربانى و صاحب فضل اين امت است . به همين مناسبت فلاسفه او را امام همه امامان و حكيم عرب ناميده اند.

فصلى در مورد احاديثى كه شيعيان از يك سو و طرفداران ابوبكر از سوى ديگر جعل كرده اند.

بدان كه اصل جعل احاديث دروغ در مورد فضائل از سوى شيعيان بوده است كه آنان در آغاز كار احاديث مختلفى در مورد سالار خود (على عليه السلام ) ساختند و چيزى كه آنان را بر اين كار واداشت ستيزه جويى دشمنان ايشان بود، نظير حديث سطل  و حديث رمانه (انار) و حديث جنگ على (ع ) كنار چاهى كه در آن شياطين سكونت داشتند و آن چنان كه پنداشته اند به جنگ ذات العلم معروف است و حديث غسل دادن جنازه سلمان فارسى و در نورديدن زمين و حديثجمجمه و نظاير آن را كه جعل كردند. چون بكريه (طرفداران ابوبكر) آنچه را كه شيعه انجام دادند ديدند آنان هم در مقابل اين احاديث براى سالار خود احاديثى جعل كردند. نظير حديث اگر براى خود دوستى برمى گزيدم ابوبكر را انتخاب مى كردم كه آن را در قبال حديث بستن درهاى مسجد وضع كردند كه بدون ترديد اصل آن براى على عليه السلام بوده است و همان را هم بوبكريان براى او نقل كردند و نظير اين حديث مجعول كه پيامبر فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياوريد تا در آن براى ابوبكر عهدى بنويسم كه در مورد او دو نفر هم اختلاف نكنند كه آن را در قبال حديثى كه پيامبر (ص ) در بيمارى خود فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد جعل كرده اند و همان هنگام هم در محضر رسول خدا با يكديگر اختلاف كردند و گروهى از ايشان گفتند درد بر پيامبر چيره شده است ، كتاب خدا ما را بسنده است .

و نظير اين حديث مجعول كه من از تو راضى هستم آيا تو از من راضى هستى و امثال آن . چون شيعه آنچه را كه بوبكريان جعل كردند ديدند دامنه جعل احاديث را گسترده تر كردند و حديث حلقه آهنين را كه پنداشته اند على عليه السلام در گردن خالد بن وليد پيچانده است و حديث لوحى كه پنداشته اند در گيسوان مادر محمد بن حنفيه قرار داشته است و حديث خالد نبايد كارى را كه به او فرمان داده ام انجام دهد و حديث صحيفه اى كه در سال فتح مكه در كعبه آويختند و حديث پيرمردى كه روز بيعت با ابوبكر به منبر رفت و در نتيجه مردم به بيعت كردن با او پيشى گرفتند و احاديث دروغ ديگرى كه مقتضى نفاق و كفر و گروهى از بزرگان صحابه و تابعين است جعل كردند و على (ع ) در اين مورد فروترين طبقات است . بكريه هم مطاعن فراوان در مورد على و دو پسرش به دروغ ساختند و پرداختند. گاهى او را به سست عقلى و گاه به ضعف سياست و گاه به محبت دنيا و حرص بدان نسبت دادند، و حال آنكه هر دو گروه از اين موارد بى نياز بودند و حال آنكه در فضائل ثابت و صحيح على عليه السلام فضائل درست ابوبكر آن قدر حقيقت نهفته است كه از تعصب بى نياز مى سازد.

تعصب هر دو گروه را از ذكر فضائل به نشر رذائل و از برشمردن محاسن و شمردن زشتيها و معايب واداشته است . از خداوند متعال مسئلت مى كنيم كه ما را از گرايش به هواى دل و تعصب باز دارد و ما را همانگونه كه عادت كرده ايم بر محبت حق ، هر جا كه باشد و يافت شود. پايدار بدارد. هر كه خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كه خواهد به آن خشنود شود. بمنه و لطفه .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 202 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

202 و من كلام له ع بالبصرة- و قد دخل على العلاء بن زياد الحارثي

و هو من أصحابه يعوده- فلما رأى سعة داره قال- : مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِسَعَةِ هَذِهِ الدَّارِ فِي الدُّنْيَا- أَمَا أَنْتَ إِلَيْهَا فِي الآْخِرَةِ كُنْتَ أَحْوَجَ- وَ بَلَى إِنْ شِئْتَ بَلَغْتَ بِهَا الآْخِرَةَ- تَقْرِي فِيهَا الضَّيْفَ وَ تَصِلُ فِيهَا الرَّحِمَ- وَ تُطْلِعُ مِنْهَا الْحُقُوقَ مَطَالِعَهَا- فَإِذاً أَنْتَ قَدْ بَلَغْتَ بِهَا الآْخِرَةَ- فَقَالَ لَهُ الْعَلَاءُ- يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَشْكُو إِلَيْكَ أَخِي عَاصِمَ بْنَ زِيَادٍ- قَالَ وَ مَا لَهُ- قَالَ لَبِسَ الْعَبَاءَ وَ تَخَلَّى مِنَ الدُّنْيَا- قَالَ عَلَيَّ بِهِ فَلَمَّا جَاءَ قَالَ- يَا عُدَيَّ نَفْسِهِ لَقَدِ اسْتَهَامَ بِكَ الْخَبِيثُ- أَ مَا رَحِمْتَ أَهْلَكَ وَ وَلَدَكَ- أَ تَرَى اللَّهَ أَحَلَّ لَكَ الطَّيِّبَاتِ وَ هُوَ يَكْرَهُ أَنْ تَأْخُذَهَا- أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَى اللَّهِ مِنْ ذَلِكَ- قَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ- هَذَا أَنْتَ فِي خُشُونَةِ مَلْبَسِكَ وَ جُشُوبَةِ مَأْكَلِكَ- قَالَ وَيْحَكَ إِنِّي لَسْتُ كَأَنْتَ- إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْحَقِّ- أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ- كَيْلَا يَتَبَيَّغَ بِالْفَقِيرِ فَقْرُه‏

مطابق خطبه 209 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(202) : از سخنان آن حضرت (ع ) در بصره هنگامى كه براى عيادت علاء بن زياد حارثى كه از يارانش بود رفت و چون بزرگى خانه او را ديد چنين فرمود:

ما كنت تصنع بسعة هذه الدار فى الدنيا و انت اليها فى الاخرة كنت احوج (با فراخى اين خانه در دنيا چه مى كنى و حال آنكه تو در آخرت به آن نيازمندترى )!

بدان آنچه كه در مورد اين خطبه من از مشايخ روايت مى كنم و آن را به خط عبدالله بن احمد بن خشاب ، كه خدايش رحمت كناد! ديده ام اين است كه به پيشانى ربيع بن زياد حارثى تيرى اصابت كرد كه همه ساله درد آن بر مى گشت و او را سخت دردمند مى ساخت . على عليه السلام براى عيادت او آمد و فرمود: اى ابو عبدالرحمان خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : اى اميرالمومنين ، خود را چنان مى يابم كه اگر اين درد جز با رفتن نور از چشم من تسكين پيدا نكند آرزو مى كنم نور چشمم از ميان برود. على عليه السلام پرسيد: بهاى نور چشم تو در نظرت چيست ؟ گفت : اگر همه دنيا از من باشد فداى آن مى كنم . على (ع ) فرمود: ناچار خداوند متعال به همان مقدار به تو عطا خواهد فرمود كه خداوند متعال به ميزان درد و سوك عنايت مى فرمايد و چندين برابر آن در پيشگاه الهى است . ربيع گفت : اى اميرالمومنين ، اجازه مى فرمايى از برادرم عاصم بن زياد شكايت كنم . فرمود چه شده است ؟ گفت : عباى پشمينه پوشيده و جامه نرم را رها كرده است و بدين گونه زن خويش را افسرده و فرزندان خود را اندوهگين ساخته است .

على فرمود: عاصم را پيش من فرا خوانيد. چون آمد چهره بر او ترش كرد و فرمود: اى عاصم واى بر تو! آيا چنين پنداشته اى كه خداوند متعال در عين حال كه بهره گيرى از خوشيهاى حلال را براى تو روا فرموده است آنچه را كه تو بهره مند شوى مكروه مى دارد؟ نه ، تو (نوع بشر) در پيشگاه خداوند زبونتر و كم ارزش تر از اين هستى (يعنى سخن بگويد در حالى كه از عمل كردن به آن كراهت داشته باشد) مگر نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد اوست كه او دريا را به هم برآميخت و سپس مى فرمايد از آن دو دريا لؤ لؤ و مرجان بيرون آورد  و در جاى ديگر فرموده است و از هر دو دريا گوشت تازه مى خوريد و زيورها استخراج مى كنيد كه مى پوشيد  همانا به خدا سوگند، بخشيدن نعمتهاى خداوند با عمل بهتر از بخشيدن آن با سخن است و همانا خود شنيده ايد كه خداوند مى فرمايد و اما نعمت پروردگارت را بازگو  و نيز فرموده است چه كسى زيور خداوند را كه براى بندگانش فراهم آورده و ارزاق پسنديده را حرام كرده است  وانگهى خداوند مؤ منان را همان گونه مخاطب قرار داده است كه پيامبران را و به مومنان فرموده است اى كسانى كه گرويده اند، از چيزهاى پاكيزه كه به شما روزى داده ايم بخوريد و به پيامبران فرموده است اى پيامبران از چيزهاى پاكيزه بخوريد و كار پسنديده كنيد  و پيامبر (ص ) به يكى از همسران خود فرمود مرا چه مى شود كه تو را پريشان موى و سمه نكشيده و بدون خضاب مى بينم .
عاصم گفت : اى اميرالمومنين ، به چه سبب تو خود به پوشيدن جامه خشن و خوردن نان خشك بدون خورش بسنده فرموده اى ؟ فرمود: خداوند متعال بر پيشوايان دادگر واجب فرموده است كه فقط به همان اندازه قوام (قوت لايموت ) قناعت كنند تا فقر فقيران آنان را درمانده نسازد و به ستوه نياورد.

هنوز على (ع ) از جاى برنخاسته بود كه عاصم آن پشمينه را دور افكند و جامه نرم پوشيد.ربيع بن زياد همان كسى است كه برخى از بخشهاى خراسان را گشوده است و درباره هموست كه عمر گفته است مرا به مردى راهنمايى كنيد كه چون ميان قومى باشد، نه به اميرى گمارده شود چنان باشد كه گويى او خود امير است . ربيع بسيار خير و متواضع بود و هموست كه چون عمر كارگزاران را احضار كرد، ربيع خود را پيش او گرسنه نشان داد و همراه عمر از خوراكهاى خشك خورد و عمر او را بر كارش باقى بداشت و ديگران را از كار بركنار كرد و ما اين حكايت را در مباحث گذشته آورده ايم .

زياد بن ابيه ، به ربيع بن زياد كه فرماندار بخشى از خراسان بود نوشت كه اميرالمومنين معاويه براى من نامه نوشته و ضمن آن به تو دستور داده است كه در مورد غنايم همه سيم و زر جدا كنى و دامها و اثاثيه و چيزهايى نظير آن را ميان لشكريان تقسيم كنى ، ربيع براى زياد پيام داد كه من كتاب خداوند را پيش و مقدم بر كتاب اميرالمومنين (معاويه ) يافته ام . سپس ميان مردم ندا داد كه فردا پگاه براى گرفتن غنيمتهاى خود بياييد، و خمس آن را برداشت و باقيمانده را بين مسلمانان تقسيم كرد و سپس دعا كرد كه خداوند جانش ‍ بستاند و به جمعه ديگر نرسد و درگذشت . 

او ربيع بن زياد بن انس بن ديان بن قطر بن زياد بن حارث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن مالك بن كعب بن حارث بن عمرو بن و علة بن خالد بن مالك بن ادد است .
اما علاء بن زياد كه سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد! گفته است . من او را نمى شناسم شايد كس ديگر غير از من او را بشناسد. 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 201 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

201 و من كلام له ع- قاله لما اضطرب عليه أصحابه في أمر الحكومة

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لَمْ يَزَلْ أَمْرِي مَعَكُمْ عَلَى مَا أُحِبُّ- حَتَّى نَهِكَتْكُمُ الْحَرْبُ- وَ قَدْ وَ اللَّهِ أَخَذَتْ مِنْكُمْ وَ تَرَكَتْ- وَ هِيَ لِعَدُوِّكُمْ أَنْهَكُ- . لَقَدْ كُنْتُ أَمْسِ أَمِيراً فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَأْمُوراً- وَ كُنْتُ أَمْسِ نَاهِياً فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَنْهِيّاً- وَ قَدْ أَحْبَبْتُمُ الْبَقَاءَ وَ لَيْسَ لِي أَنْ أَحْمِلَكُمْ عَلَى مَا تَكْرَهُون‏

مطابق خطبه 208 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(201) : از سخنان آن حضرت به هنگامى كه يارانش در موضوع حكميت نگران و بر او معترض شدند

اين خطبه چنين آغاز مى شود: ايهاالناس انه لم يزل امرى معكم على ما احب حتى نهكتكم الحرب (اى مردم همواره كار من با شما چنان بود كه دوست مى داشتم تا آنكه جنگ شما را سست كرد.

ابن ابى الحديد در شرح عبارت و هى لعدوكم انهك مى گويد:
قتل و كشتان ميان مردم شام بسيار بيشتر و سستى ميان آنان آشكارتر بود و اگر نه اين بود كه عراقيان در قبال برافراشتن قرآنها سست و از لحاظ عقيده تباه شدند، شاميان ريشه كن مى شدند چرا كه مالك اشتر به معاويه رسيده و گردنش را گرفته بود و از نيروى شام چيزى جز حركتى شبيه حركت دم مارمولك پس از قطع آن باقى نمانده بود كه به چپ و راست مى جهيد. ولى بر مقدرات آسمانى نمى توان پيروز شد.

اما اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد ديروز امير بودم و امروز ماءمور ما شرح حال ايشان ياران على (ع ) را پيش از اين به تفصيل آورده و گفته ايم كه چون عمرو عاص و همراهانش همين احساس نابودى و پيروزى اهل حق را بر خود نمودند از راه فريب قرآنها را برافراشتند و عراقيان اميرالمومنين عليه السلام را مجبور به ترك جنگ و دست بازداشتن از ادامه آن كردند و در اين باره چندگونه بودند.

برخى از ايشان چنان بودند كه با برافراشتن قرآنها گرفتار شبهه شدند و گمان كردند شاميان آن كار را براى فريب و حيله سازى نكردند بلكه آن را بر حق و براى فرا خواندن به احكام دين ، طبق كتاب خدا، انجام داده اند و چنين پنداشتند كه تسليم شدن در قبال برهان و حجت شايسته و سزاوارتر از پافشارى در جنگ است .

برخى ديگر از جنگ خسته شده بودند و صلح را ترجيح مى دادند و همين كه آن شبهه به وجود آمد آن را براى توقف جنگ مناسب ديدند و با توجه به سلامت طلبى همان را دستاويز قرار دادند.

برخى از ايشان هم در باطن على عليه السلام را دوست نمى داشتند ولى به ظاهر او اطاعت مى كردند. همانگونه كه بسيارى از مردم به ظاهر از سلطان اطاعت مى كنند و در باطن او را دشمن مى دارند. آنان چون راهى براى خوارساختن و جلوگيرى از پيروزى پيدا كردند بر آن كار پيشى گرفتند. به همين سبب جمهور لشكريانش بر او جمع شدند و از او خواستند كه جنگ را رها و از ادامه آن خوددارى كند. على عليه السلام از پذيرفتن اين پيشنهاد مانند هر كسى كه فريب و مكر را بداند خوددارى فرمود و به آنان گفت اين مكر و فريب است و من بر آن قوم آشناتر از شمايم ، اينان اصحاب قرآن و دين نيستند.

من در كودكى و بزرگى با ايشان مصاحبت داشته ام و ايشان را شناخته ام و ديده ام كه رويگرداندن از دين و توجه به دنيا خوى ايشان است . اينك به برافراشتن قرآنها توجه مكنيد و بر ادامه جنگ استوار باشيد كه شما آنان را فرو گرفته ايد و از ايشان جز توانى اندك و رمقى سست باقى نمانده است . ولى ايشان نپذيرفتند و بر خوددارى از جنگ پافشارى كردند، و به او فرمان دادند به ياران جنگجوى خود كه اشتر بر آنان فرماندهى داشت پيام فرستد تا بازآيند و او را تهديد كردند كه اگر چنان نكند او را به معاويه تسليم نخواهند كرد.

على عليه السلام كسى پيش اشتر فرستاد و به او فرمان بازگشت و خوددارى از جنگ داد. اشتر از پذيرفتن اين پيام سر باز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پذيرفتن اين پيام سرباز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پيروزى آشكار شده است ؛ به على (ع ) بگوييد فقط يك ساعت ديگر به من مهلت دهد و از آنچه پيش آمده بود خبر نداشت ، چون فرستاده با اين پيام نزد على (ع ) برگشت آنان خشمگين شدند و به جنبش درآمدند و ستيز كردند و گفتند: پوشيده و نهانى به اشتر پيام فرستاده اى كه پايدارى كند و او را از خوددارى از جنگ نهى كرده اى و اگر او را هم اكنون برنگردانى تو را مى كشيم همان گونه كه عثمان را كشتيم . فرستادگان پيش اشتر آمدند و به او گفتند: آيا خوش مى دارى كه اينجا پيروز شوى و حال آنكه پنجاه هزار شمشير بر اميرالمومنين كشيده شده است . اشتر پرسيد. چه خبر است ؟ فرستاده گفت : على عليه السلام را همه لشكريان محاصره كرده اند و او ميان ايشان روى زمين بر قطعه چرمى نشسته و خاموش است و درخشش شمشيرها بر سرش مى درخشد و آنان مى گويند اگر اشتر را برنگردانى تو را مى كشيم . گفت : اى واى بر شما! سبب اين كار چيست ؟ گفتند: برافراشتن قرآنها. اشتر گفت : به خدا سوگند، هنگامى كه ديدم قرآنها برافراشته شد دانستم كه موجب پريشانى و فتنه خواهد شد.

اشتر سپس شتابان عقب نشينى كرد و برگشت و اميرالمومنين على عليه السلام را با خطر روياروى ديد كه يارانش او را به دو كار تهديد مى كنند كه يا به معاويه تسليمش كنند يا او را بكشند و از ميان همه لشكريان براى على عليه السلام ياورى جز دو پسرش و پسرعمويش ‍ و گروهى بسيار اندك شمارشان به دو تن نمى رسد، باقى نمانده است . اشتر همين كه سپاهيان را ديد به آنان ناسزا گفت و دشنامشان داد و گفت : اى واى بر شما، آيا پس از پيروزى و فتح اينك بايد زبونى و پراكندگى شما را فرو گيرد! اى سست انديشان ، اى كسانى كه شبيه زنان هستيد و اى سلفگان نابخرد! آنان هم به اشتر دشنام دادند و ناسزا گفتند و مجبورش كردند گفتند قرآنها را بنگر، قرآنها را! بايد تسليم حكم قرآن شد و هيچ چيز ديگر را مصلحت نمى دانيم . ناچار اميرالمومنين عليه السلام با ارتكاب و تسليم شدن به اين كار خطر بزرگ را دفع كرد و به همين سبب است كه مى فرمايد من امير بودم و اينك ماءمور شدم و نهى كننده بودم و اينك نهى شونده شدم پيش از اين در مورد حكميت و آنچه در آن گذشت به تفصيل سخن گفتيم و نيازى به تكرار آن نيست .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 200 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

200 و من كلام له ع في بعض أيام صفين- و قد رأى الحسن ابنه ع يتسرع إلى الحرب

امْلِكُوا عَنِّي هَذَا الْغُلَامَ لَا يَهُدَّنِي- فَإِنَّنِي أَنْفَسُ بِهَذَيْنِ يَعْنِي الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ ع- عَلَى الْمَوْتِ لِئَلَّا يَنْقَطِعَ بِهِمَا نَسْلُ رَسُولِ اللَّهِ ص‏

قال الرضي أبو الحسن رحمه الله- قوله ع املكوا عني هذا الغلام- من أعلى الكلام و أفصحه‏

مطابق خطبه 207 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(200) : از سخنان آن حضرت (ع ) در يكى از روزهاى جنگ صفين كه ديد پسرش امام حسن عليه السلام شتابان براى جنگ در حركت است .

اين خطبه چنين آغاز مى شود: املكوا عنى هذا الغلام لا يهدنى ، فاننى انفس بهذين يعنى الحسن و الحسين عليهماالسلام على الموت لئلا ينقطع بهما نسل رسول الله صلى اللّه عليه و آله و سلم (از سوى من اين جوان را باز داريد تا مرا نشكند. به درستى كه من نسبت به اين دو يعنى حسن و حسين عليهماالسلام در مورد مرگ بخل مى ورزم تا نسل رسول خدا (ص ) منقطع و بريده نشود).

(ابن ابى الحديد گويد:) اگر بپرسى و بگويى : آيا جايز است كه به حسن و حسين و فرزندان ايشان پسران رسول خدا گفته شود!
مى گويم : آرى ، خداوند متعال در قرآن ايشان را پسران پيامبر نام نهاده و در آيه مباهله فرموده است فرا خوانيم پسرانمان و پسرانتان را  و جز اين نيست كه در اين آيه معنى پسرانمان حسن و حسين است . وانگهى اگر در مورد فرزندان كسى وصيت به پرداخت مالى بشود فرزندان دختر نيز مشمول اين حكم هستند.

خداوند متعال عيسى (ع ) را ذريه ابراهيم دانسته و در قرآن چنين فرموده است و از ذريه ابراهيم داود و سليمان و يحيى و عيسى . اهل لغت در اين اختلاف ندارند كه فرزندان دختر هم از نسل مرد به شمار مى آيند. و اگر بگويى نسبت به اين آيه كه خداوند مى فرمايد محمد پدر هيچيك از مردان شما نيست  چه مى گويى ؟ مى گويم : من از تو مى پرسم كه آيا پدر ابراهيم فرزند خود و ماريه بوده است يا نه ! هر پاسخى كه در اين مورد دهى همان پاسخ من در مورد حسن و حسين عليهماالسلام است . و پاسخ شامل در اين مورد آن است كه مراد زيد بن حارثه است زيرا اعراب بنابر عادت خود كه بردگان را پسرخوانده خويش ‍ مى خواندند به زيد بن حارثه زيد بن محمد مى گفتند و خداوند با اين حكم دوره جاهلى را باطل و از آن نهى فرموده است و گفته است محمد (ص ) پدر هيچيك از مردان بالغ معروف ميان شما نيست كه كسى را پسرخوانده آن حضرت ندانند نه اينكه آن حضرت پدر كودكان خودش همچون ابراهيم و حسن و حسين عليهم السلام نيست .

اگر بپرسى كه آيا پسر و دختر آدمى بر طبق اصل حقيقى پسر شمرده مى شود يا طبق مجاز. مى گويم : هر دو ممكن است ؛ كسى مى تواند بگويد آرى ، اصل و حقيقت همين است و گاهى لفظ مشترك ميان دو مفهوم است ولى در يكى از آن دو مشهورتر است و اين مانعى نيست كه در مفهوم ديگرى هم منطبق بر حقيقت باشد كسى هم مى تواند بگويد كه حقيقت عرفى است و در اين مورد استعمال آن بيشتر است و مجازى است كه در عرف حقيقت شده است مانند استعمال كلمه آسمان براى باران و كلمه راويه براى مشك و انبان . برخى هم مى توانند بگويند مجازى است كه شارع آن را بكار برده است و اطلاق آن در هر صورت جايز و استعمال آن همچون مجازهايى است كه بكار مى رود.

ديگر از چيزهايى كه دلالت بر آن دارد كه فرزندان فاطمه از ميان همه بنى هاشم به پيامبر اختصاص دارند اين است كه بدون ترديد براى پيامبر (ص ) جايز و حلال نيست كه با دختران حسن و حسين عليهماالسلام و دختران ذريه ايشان ، هر چند فاصله ميان آنان دور باشد، ازدواج كند و حال آنكه براى آن حضرت ازدواج با دختران افراد ديگر بنى هاشم و فرزندان ابوطالب حلال است و اين هم دلالت بر افزونى قرابت آنان دارد و ايشان فرزندان او شمرده مى شوند و اين خود دليل قرب آنان است . وانگهى آنان فرزندان برادر يا خواهر آن حضرت نيستند و آنچه مقتضى حرام بودن ازدواج رسول خدا با دختران ايشان است همان است كه آن حضرت پدر ايشان است و ايشان فرزندان اويند. اگر بگويى : اين سخن شاعر چه مى شود كه گفته است :
پسران ما، نوه هاى پسرى هستند و حال آنكه پسران و دختران ما پسران مردان ديگرند.
همچنين حكيم عرب ، اكثم بن صيفى ، ضمن نكوهش دختران گفته است : آنان دشمنان را مى زايند و از افراد دور ارث مى برند، چيست ؟

مى گويم : آنچه را كه شاعر گفته است طبق مفهوم مشهورتر گفته است . در گفتار اكثم بن صيفى هم چيزى نيست كه دلالت بر نفى فرزندى ايشان كند بلكه مى گويد آنان دشمنان را مى زايند، و گاه فرزند صلبى و پسر آدمى دشمن اوست كه خداوند متعال در اين مورد فرموده است همانا از همسران و فرزندان شما برخى دشمن شمايند  و خداوند متعال با وجود دشمنى فرزندبودن آنان را نفى نفرموده است .

به محمد بن حنفيه (ع ) گفته شد چرا پدرت ترا بر جنگ ترغيب و تشويق مى كند و در مورد حسن و حسين (ع ) چنين نمى كند؟ فرمود: آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم و او را چشمهايش را با دستش حفظ مى كند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 199 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

199 و من كلام له ع- و قد سمع قوما من أصحابه يسبون أهل الشام أيام حربهم بصفين

إِنِّي أَكْرَهُ لَكُمْ أَنْ تَكُونُوا سَبَّابِينَ- وَ لَكِنَّكُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ أَعْمَالَهُمْ وَ ذَكَرْتُمْ حَالَهُمْ- كَانَ أَصْوَبَ فِي الْقَوْلِ وَ أَبْلَغَ فِي الْعُذْرِ- وَ قُلْتُمْ مَكَانَ سَبِّكُمْ إِيَّاهُمْ- اللَّهُمَّ احْقِنْ دِمَاءَنَا وَ دِمَاءَهُمْ- وَ أَصْلِحْ ذَاتَ بَيْنِنَا وَ بَيْنِهِمْ وَ اهْدِهِمْ مِنْ ضَلَالَتِهِمْ- حَتَّى يَعْرِفَ الْحَقَّ مَنْ جَهِلَهُ- وَ يَرْعَوِيَ عَنِ الْغَيِّ وَ الْعُدْوَانِ مَنْ لَهِجَ بِه‏

مطابق خطبه 206 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(199) : از سخنان على (ع ) به هنگامى كه روزهاى جنگ صفين شنيد كه گروهى از يارانش شاميان را دشنام مى دهند

اين خطبه با عبارت انى اكره لكم ان تكونوا سبابين (بدرستى كه براى شما خوش نمى دارم كه دشنام دهندگان باشيد) شروع مى شود.
ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره لغت سب و تفاوت آن با لعن و اينكه على عليه السلام از دشنام دادن و بدزبانى ناراحت بوده است بحث زير را ايراد كرده است كه هر چند جنبه تاريخى ندارد ولى ترجمه آن براى خوانندگان سودبخش است .

مى گويم : اين موضوع آن چنان نيست كه برخى از حشويه پنداشته و گفته اند لعن هيچ كس كه بر او مسلمان بگويند جايز نيست  و بر هر كس كه كسى را لعنت مى كند خرده مى گيرند حتى برخى از ايشان در آن باره چنان تندروى كرده اند كه مى گويند كافر و ابليس را هم لعنت نمى كنم زيرا حق تعالى روز قيامت به هيچ كس نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى فرمايد چرا لعنت كردى .
اين انديشه مخالف با نص كتاب خداوند است كه خدا فرموده است خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش دوزخ مهيا كرده است. 

همچنين خداوند متعال در مورد كافران فرموده است آنان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان نيز ايشان را لعنت مى كنند  و خداوند متعال درباره ابليس مى فرمايد همانا لعنت من تا روز دين بر تو خواهد بود. نيز فرموده است آنان لعنت شدگان اند هر كجا درآيند و در قرآن مجيد از اين نمونه ها بسيار است . وانگهى چگونه ممكن است مسلمان منكر تبرى شود آن هم از كسانى كه تبرى از ايشان واجب است ؟ مگر اين قوم اين سخن خداوند متعال را نشنيده اند كه فرموده است همانا براى شما در ابراهيم و كسانى كه همراه او بودند سرمشقى است كه آنان به قوم خود گفتند ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم ، ما به شما كفر مى ورزيم و ميان ما و شما براى هميشه كينه و دشمنى آشكار است .

بديهى است در مورد كسى كه حالش مشتبه است بايد دقت كرد؛ اگر مرتكب گناهى كبيره شده باشد به آن وسيله مستحق لعن و بى زارى جستن است و هيچ اشكالى براى كسى كه چنان شخصى را لعنت كند و از او بى زارى جويد نيست . و اگر مرتكب گناه كبيره نشده باشد لعن كردن و تبرى جستن از او جايز نيست .

و از آياتى كه دلالت بر آن دارد كه كسى كه نام مسلمانى بر اوست اگر مرتكب گناه كبيره شود لعنت او جايز و گاهى واجب است گفتار خداوند متعال در داستان لعان است كه مى فرمايد گواهى يكى از ايشان چهار مرتبه سوگند خداوند است كه او از راستگويان است و مرتبه پنجم بگويد لعنت خداوند بر او باد اگر از دروغگويان باشد.خداوند متعال درباره كسى كه به ناحق به ديگران تهمت زند مى فرمايد كسانى كه بر زنان باايمان و غافل و پاكدامن تهمت زنند در دنيا و آخرت لعنت شده اند و براى آنان عذابى بزرگ است  دو آيه فوق درباره مسلمانان مكلف است و آيات پيش از آن دو در مورد كافران و منافقان است . به همين سبب بود كه اميرالمومنين عليه السلام ، معاويه و گروهى از ياران او را در قنوت نماز و پس از نماز لعن و نفرين مى كرد.

حال اگر بگويى : بنابراين ، آن سبى كه على عليه السلام از آن نهى فرموده چيست ؟ مى گويم : آنان نسبت به پدر و مادر ناسزا مى گفتند و گاه در نسب آنان طعنه مى زدند و گاه آنان را به پستى نسبت مى دادند يا به ترس و بخل متهم ساختند و انواع هجوم هاى ديگر كه شاعران آنها را بكار مى برند و اسلوب آن معلوم است .

اميرالمومنين عليه السلام آنان را از آن كار نهى فرموده است دوست نمى دارم كه شما اين گونه دشنام دهيد، بلكه بهتر آن است كه اعمال واقعى و احوال حقيقى ايشان را بگوييد و سپس فرموده است به جاى اينكه آنان را دشنام دهيد بگوييد: بارخدايا خونهاى ما و خونهاى ايشان را حفظ فرماى . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 198 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خطاب به طلحه و زبير كه پس از بيعت با او)

198 و من كلام له ع كلم به طلحة و الزبير- بعد بيعته بالخلافة

و قد عتبا عليه- من ترك مشورتهما و الاستعانة في الأمور بهما: لَقَدْ نَقَمْتُمَا يَسِيراً وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً- أَ لَا تُخْبِرَانِي أَيُّ شَيْ‏ءٍ كَانَ لَكُمَا فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ- أَمْ أَيُّ قَسْمٍ اسْتَأْثَرْتُ عَلَيْكُمَا بِهِ- أَوْ أَيُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَيَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ- ضَعُفْتُ عَنْهُ أَمْ جَهِلْتُهُ أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ- . وَ اللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِي الْخِلَافَةِ رَغْبَةٌ- وَ لَا فِي الْوَلَايَةِ إِرْبَةٌ- وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا وَ حَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا- فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَيَّ نَظَرْتُ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا- وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ- وَ مَا اسْتَنَّ النَّبِيُّ ص فَاقْتَدَيْتُهُ- فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَى رَأْيِكُمَا وَ لَا رَأْيِ غَيْرِكُمَا- وَ لَا وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ فَأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ- وَ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا وَ لَا عَنْ غَيْرِكُمَا- . وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الْأُسْوَةِ- فَإِنَّ ذَلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي- وَ لَا وَلِيتُهُ هَوًى مِنِّي- بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ فُرِغَ مِنْهُ- فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيمَا قَدْ فَرَغَ اللَّهُ مِنْ قَسْمِهِ- وَ أَمْضَى فِيهِ حُكْمَهُ- فَلَيْسَ لَكُمَا وَ اللَّهِ عِنْدِي وَ لَا لِغَيْرِكُمَا فِي هَذَا عُتْبَى- . أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ- وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْرَ- .

ثُمَّ قَالَ ع- رَحِمَ اللَّهُ رَجُلًا رَأَى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَيْهِ- أَوْ رَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ- وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِه‏

مطابق خطبه 205 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداى يگانه عادل را

(198)  : از سخنان على عليه السلام خطاب به طلحه و زبير كه پس از بيعت با او در مورد خلافت ايراد كرده است .

طلحه و زبير او را سرزنش كرده بودند كه رايزنى با آن دو و يارى گرفتن از ايشان را رها كرده است .
اين خطبه با عبارت لقد نقمتما يسيرا و ارجاءتما كثيراء (بدرستى كه چيز اندكى را ناخوشايند داشتيد و بسيارى از حق مرا را رها كرديد) شروع مى شود.

على عليه السلام سوگند خورده است كه او را از نياز و رغبتى به خلافت نبوده است و بدرستى كه راست گفته است و مورخان و تمام سيره نويسان همين گونه نوشته اند. طبرى در تاريخ خود و ديگران هم در آثار خويش آورده اند كه مردم اطراف او را گرفتند و با اصرار از او مى خواستند اجازه دهد بيعت كنند و او در آينده خوددارى مى كرد و مى فرمود رهايم كنيد و در جستجوى كسى جز من باشيد، كه پايدار و دلها براى آن شكيبا و مقاوم نخواهد بود گفتند: به خدايت سوگند مى دهيم ، مگر فتنه را نمى بينى ؟ مگر نمى بينى كه در اسلام چه پديد آمده است ، مگر از خدا نمى ترسى ؟ فرمود اينك به سبب آنچه از شما ديدم خواسته شما را مى پذيرم و بدانيد كه اگر خواسته شما را پذيرفتم در مورد شما آنچه را مى دانم انجام مى دهم و حال آنكه اگر رهايم كنيد من همچون يكى از شمايم بلكه از همه نسبت به كسى كه حكومت خود را به او واگذاريد سخن شنواتر و مطيع ترم ، گفتند: ما از تو جدا نمى شويم تا با تو بيعت كنيم . فرمود: اگر از اين كار گزيرى نيست بايد در مسجد صورت گيرد كه بيعت من پوشيده نخواهد بود و نبايد جز با رضايت مسلمانان و در حضور جمع صورت گيرد. پس برخاست و در حالى كه مردم بر گرد او بودند وارد مسجد شدند و مسلمانان از هر سوى پيش او دويدند و گرد آمدند و بيعت كردند و طلحه و زبير هم ميان ايشان بودند.

مى گويم : اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است بيعت من پوشيده نخواهد بود و فقط در مسجد و حضور عموم مردم بايد صورت بگيرد شبيه گفتار او پس از رحلت پيامبر (ص ) به عباس است كه چون عباس به او گفت : دست براى بيعت فراز آر.

فرمود دوست مى دارم كه اين بيعت آشكارا صورت گيرد و خوش نمى دارم پشت پرده و ديوار با من بيعت شود.
على عليه السلام سپس مى گويد. كه اگر با او بيعت شود به كتاب خدا و سنت رسول خدا عمل خواهد كرد و نيازمند به رايزنى با طلحه و زبير و جز ايشان نخواهد بود و حكمى اتفاق نمى افتد كه او آن را نداند و مجبور به رايزنى با آن دو باشد و اگر چنان شود با آن دو و جز آن دو مشورت و رايزنى خواهد كرد و از آن كار خوددارى نخواهد كرد.
سپس على عليه السلام در مورد چگونگى تقسيم مقررى سخن گفته است كه او در اين مورد به روش و سنت رسول خدا (ص ) عمل مى كند و راست گفته است كه پيامبر (ص ) عطاء و مقررى را ميان مردم به تساوى تقسيم مى فرمود و ابوبكر هم همان روش را داشت .

از اخبار طلحه و زبير

پيش از اين ما مواردى را كه طلحه و زبير بر على عليه السلام خرده گرفته و گفته بودند نمى بينيم در كارى با ما رايزنى كند و در انديشه اى با ما گفتگو كند و كار را بدون رايزنى با ما انجام مى دهد و نسبت به ما استبداد مى ورزد آورده ايم . و حال آنكه دگرگونه اميد داشتند: طلحه مى خواست على او را به ولايت بصره بگمارد و زبير مى خواست او را به امارت كوفه منصوب كند. همين كه صلابت او در دين و قوت عزمش را در نپذيرفتن چرب زبانى و مراقبت او را در پرهيز از هر گونه زيركى و سياست بازى ديدند و متوجه شدند كه در همه كارهايش فقط كتاب خدا و سنت را در نظر مى گيرد رنجيده خاطر شدند و حال آنكه اين موضوع را از قديم مى دانستند كه خوى و سرشت على (ع ) چگونه است كه عمر پيش از آن به طلحه و زبير گفته بود كه اگر اين مرد اصلع (على عليه السلام ) به خلافت برسد همه شما را به شاهراه رخشان و راه راست راهنمايى خواهد كرد، و پيامبر (ص ) مدتها پيش از آن فرموده بود اگر خلافت را به على واگذاريد او را هدايت شده و هدايت كننده خواهيد يافت ولى خبر همچون معاينه و سخن چون گفتار نيست و وعده چون برآوردن نيست . اين بود كه آن دو از على (ع ) برگشتند و دگرگون شدند و به بدگويى نسبت به او درافتادند و خرده گرفتند و نسبت به اداى حق او سستى كردند.

بدين سبب در صدد پيداكردن انگيزه هايى براى تاءويل كار خود برآمدند. نخست موضوع استبداد و رهاكردن رايزنى را مطرح ساختند و سپس موضوع تقسيم اموال و غنايم را به طور تساوى پيش كشيدند و عمر را ستايش كردند و روش او را پسنديده و راى او را درست دانستند و گفتند عمر پيشگامان و سابقه داران را برترى مى داد و على عليه السلام را گمراه دانستند و گفتند او خطا مى كند و با روش عمر كه روش پسنديده يى بود مخالفت مى كند و روش پيامبر (ص ) با قرب روزگار ما به آن با روش عمر منافاتى نداشته است ، و با اين بهانه از سران مسلمانان كه عمر آنان را برترى مى داد و غنيمت را بر آنان بيشتر از ديگران مى بخشيد بر ضد على (ع ) يارى خواستند و مردم دنياشيفتگانى هستند كه مال را سخت دوست مى دارند، بدين گونه با دگرگون شدن آن دو دل بسيارى از مردم نسبت به على دگرگون شد و نيت آنان كه پيش از آن درست بود تباه گشت .

عمر نخست در كار خويش بسيار موفق بود كه قريش و مهاجران و افراد سابقه دار را از خروج از مدينه منع كرد و آنانرا از آمد و شد و آميزش با مردم و مردم را از آمد و شد و آميزش با آنان بازداشت و معتقد بود كه معاشرت آنان با يكديگر سرچشمه اصلى تباهى در زمين است . توجه داشت كه پيروزيها و غنيمتها مسلمانان را سرمست كرده است هرگاه سران و بزرگان از مركز هجرت دور و تنها شوند و مردم در سرزمينهاى دور با آنان معاشرت كنند اطمينانى نيست كه قيام كردن و طلب حكومت و تفرقه انداختن در نظرشان آراسته گردد و نظام دوستى و الفت گسسته شود. ولى عمر كه به هر حال خدايش از او خشنود باد! اين راى استوار را پس از اينكه ابولولوه او را كار زد نقص كرد و شكست و موضوع شورى را پيش آورد كه سبب اصلى هر فتنه اى شد كه پس از آن پديد آمد و تا پايان دنيا ادامه خواهد داشت .

ما اين موضوع را قبلا گفتيم و شرح داديم كه موضوع شورى و اينكه هر يك از آن شش تن خود را براى خلافت شايسته مى دانست چه تباهيها ببار آورد.

ابوجعفر طبرى در تاريخ خود آورده است كه عمر براى سرشناسان مهاجران قريش بيرون رفتن از مدينه و سفر به شهرها را بدون اجازه و مدتى معلوم ممنوع كرده بود. آنان از او زبان به شكايت گشودند چون خبر به او رسيد برخاست و خطبه خواند و گفت ! همانا من اينك براى اسلام سن و سالى چون سن و سال شتر را مثل مى زنم و همان گونه دندانهاى آنرا بر مى شمرم : نخست دندانهايش ‍ نورسته و كامل است ، آن گاه ثناياى او فرو مى افتد و سپس دندانى كه ميان دندانهاى ثنايا و نيش است فرو مى افتد، سپس دندان هشت سالگى و آن گاه دندان نه سالگى او. آيا براى چنين شترى جز كاستى و ناتوانى مى توان انتظار داشت ! همانا كه اسلام اينك چنان شده است و قريش مى خواهند اموال خدا را بگيرند و آنرا در آنچه در دل دارند هزينه سازند. همانا ميان قريش كسانى هستند كه انديشه تفرقه در ضمير مى پرورند و در صدد آن اند تا ريسمان طاعت را از گردن بيرون آورند، ولى تا پسر خطاب زنده باشد اين كار صورت نخواهد گرفت من كنار دره آتش ايستاده ام حلقوم و گريبان قريش را استوار گرفته ام كه در آتش فرو نيفتند.

همچنين ابوجعفر طبرى در تاريخ خود مى گويد: چون عثمان به ولايت رسيد، قريش و مهاجران را بر آنچه عمر فرو گرفته بود فرو نگرفت و آنان به ديگر شهرها و كشورها رفتند و همين كه به آنجا رسيدند و دنيا را ديدند و مردم ايشان را شناختند و ديدند كسانى كه داراى سابقه و پيشگامى در اسلام نبودند كنار زده و به فراموشى سپرده شدند و كسانى كه داراى فضل و سابقه بودند مشهور شدند و مردم به آنان گرايش پيدا كردند و در نتيجه به صورت گروهها و دسته ها درآمدند، و خود را به آنان نزديكتر ساختند و ايشان را طمع انداختند، و گفتند چه خوب است اينان به پادشاهى رسيد كه در آن براى ما هم بهره يى باشد. اين نخستين سستى بود كه بر اسلام رسيد و نخستين فتنه يى كه براى عوام پيش آمد.

همچنين ابوجعفر طبرى ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : عمر نمرد تا آنكه قريش از او سخت ملول شدند كه ايشان را در مدينه محصور كرده بود آنان از او خواستند اجازه دهد به شهرهاى ديگر بروند و او خوددارى مى كرد و مى گفت : همانا بيمناك ترين چيزى كه از آن بر اين امت بيمناكم پراكنده شدن شما در سرزمينهاست . كار به آنجا كشيد كه كسى از او درباره شركت در جنگ و جهاد با ايرانيان و روميان اجازه مى خواست و آنها مهاجران قرشى بودند كه او ايشان را در مدينه بازداشته بود، در همان جهادها كه همراه پيامبر (ص ) شركت كرده اى آن قدر ثواب نهفته است كه تو را بسنده باشد و به مقام پسنديده و مورد رضايت حق برساند و همان براى تو از شركت در جهاد امروز بهتر است ، براى تو سودبخش تر از همه اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا تو را.

چون عمر مرد و عثمان به حكومت رسيد آنان را آزاد گذاشت و در سرزمينها پراكنده شدند و مردم به آنان گرايش يافتند و آنان با مردم معاشرت كردند و به همين سبب بود كه عثمان در نظر قريش محبوبتر از عمر بود.

اينك حسن انديشه عمر در بازداشتن مهاجران و افراد با سابقه خويش از معاشرت و آمد و شد با مردم و خروج ايشان از مدينه براى تو روشن شد (!) و اين هم براى تو روشن شد كه عثمان اين محدوديت را شكست و در نتيجه مردم با آنان معاشرت كردند و ايشان را به تباهى كشاندند و پادشاهى و فرماندهى و سالارى را در نظر آنان آراستند به ويژه با ثروت گرايانى كه براى آنان فراهم شده بود. و ثروت ابزار تباهى است و چه ابزارى ! و براى طلحه و زبير از آن ميان چنان ثروتى فراهم شد كه چنان توانگرى و آسايشى براى كس ‍ ديگرى غير از آن دو تن فراهم نشد.

 با توجه به سابقه آن دو در اسلام گروهى بزرگ از مسلمانان آرزوى خلافت را در وجود آن دو بر مى انگيختند و رياست طلبى را در نظرشان مى آراستند، به ويژه كه عمر هم آن دو را لايق و همچون خودش آن را سزاوار مقام خلافت دانسته و به عضويت شورى درآورده بود، و هر كس كه به خويشتن اميدى دهد و بر آن آرزومند شود تا هنگامى كه در گور پنهان شود از اين اميد دست بر نمى دارد. از آن ميان طلحه چنان بود كه هنگام زنده بودن ابوبكر آرزوى خليفه شدن پس از او را داشت و براى خود اين شبهه را ايجاد كرده بود كه چون از عموزادگان ابوبكر است ، ابوبكر او را به جانشينى خود خواهد گماشت و بدين سبب خلافت عمر را خوش نداشت و به ابوبكر گفت : به خداى خودت چه پاسخى مى دهى و حال آنكه درشتخوى خشنى را بر ما والى كردى ؟ به روزگار خلافت عمر هم گروهى با طلحه بودند كه پيش او مى نشستند و پوشيده با او درباره خلافت سخن مى گفتند و به او اظهار مى داشتند اگر عمر بميرد ناگهان با تو بيعت خواهيم كرد روزگار هر چه مى خواهد بر ضد ما انجام دهد. اين سخن به اطلاعليه السلام عمر رسيد و آن خطبه و سخن مشهور خود را ايراد كرد كه گروهى مى گويند بيعت ابوبكر ناگهانى و حساب نشده بود و اگر عمر بميرد چنين و چنان خواهيم كرد، راست است كه بيعت ابوبكر چنان بود ولى خداوند شر آن را برطرف فرمود و از آن محفوظ داشت ، وانگهى ميان شما كسى همچون ابوبكر نيست كه گردنها به سوى او كشيده شود و هر كس بدون رايزنى با مسلمانان با كسى ديگر بيعت كند هر دو شايسته آن اند كه كشته شوند.

چون خلافت به عثمان رسيد با آن كه نخست به آن راضى شده بود آن را ناخوش دانست و آنچه را در دل ظاهر ساخت و مردم را چندان بر او شوراند تا كشته شد و چون عثمان كشته شد طلحه هيچ شك و ترديد نداشت كه حكومت از آن او خواهد بود و چون حكومت به على عليه السلام رسيد از آن مرد سر زد آنچه سر زد و آخرين دوا داغ كردن است .

اما زبير فقط علوى انديشه بود و بس و على را به شدت دوست مى داشت چندان كه همچون روان او شمرده مى شد و گفته مى شود كه چون على عليه السلام پس از روز سقيفه و آنچه در آن گذشت از مسلمان يارى خواست و شبها همسرش فاطمه (ع ) را بر خرى سوار مى كرد و خود لگام آن را مى كشيد و دو پسرشان حسن و حسين هم پيشاپيش حركت مى كردند آن گاه بر در خانه هاى انصار و ديگران مى آمد و از ايشان يارى و كمك مى خواست . چهل مرد به على (ع ) پاسخ مثبت دادند على با آنان به شرط ايستادگى تا پاى جان بيعت كرد و به آنان فرمان داد تا سحرگاه در حالى كه سرهاى خود را تراشيده و سلاح همراه داشته باشند به حضورش آيند و چون سپيده دميد از آن گروه جز چهار تن كسى به حضورش نيامد و آن چهار تن زبير و مقداد و ابوذر و سلمان بودند.

على (ع ) بار ديگر شبانه بر در خانه آنان رفت و سوگندشان داد؛ گفتند: فردا صبح زود حضورت خواهيم بود. باز هم از ايشان جز چهار تن كسى نيامد كه همان چهار تن بودند. شب سوم على (ع ) با آنان ديدار كرد نتيجه همان بود، از ميان آن چهار تن زبير از همگان در نصرت على پايدارتر و در اطاعت او روشن بين تر بود. بارها سرش را تراشيد و در حالى كه شمشيرش را بر دوش داشت به حضور على آمد البته كه آن سه تن هم همين گونه رفتار مى كردند ولى بايد در نظر داشت كه زبير سالارشان بود. مردم اين خبر را هم در مورد زبير نوشته اند كه چون به خانه فاطمه (ع ) هجوم بردند نخست به زبير حمله شد و شمشيرش را گرفتند و چندان به سنگ زدند كه شكسته شد. همچنين ويژه بودن زبير به على (ع ) و خلوتهايى را كه با هم داشته اند نوشته اند و زبير همواره دوستدار على (ع ) و متمسك به محبت و مودت با او بود تا هنگامى كه پسرش عبدالله بزرگ شد و به جوانى رسيد و به مادر گرايش يافت و بدان سوى شتافت و از محبت و دوستى نسبت به اين سو منحرف شد و محبت پدر به پسر معلوم است و بدين گونه زبير هم از محبت به على (ع ) منحرف شد و به روزگار عمر هم ميان زبير و على عليه السلام امورى پيش آمد كه تا اندازه يى سبب كدورت و تيرگى گرديد. از جمله داستان بردگان آزاد كرده و وابستگان صفيه است و منازعه على و زبير در مورد ميراثى كه عمر به نفع زبير راى داد و على عليه السلام آن حكم را فقط به سبب قدرت و حكومت عمر به ظاهر پذيرفت بدون اينكه از لحاظ شرعى به آن موضوعى اعتراف داشته باشد و از اين بابت تكدرى در دل زبير باقى ماند.
شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد! در كتاب نقض العثمانيه سخنى از زبير نقل مى كند كه اگر درست باشد دليل بر انحراف شديد زبير از دوستى با اميرالمومنين عليه السلام است .

او مى گويد: گويند على عليه السلام و زبير مفاخره كردند؛ زبير گفت : من در حال بلوغ مسلمان شدم و تو در حال كودكى مسلمان شدى ؛ من نخستين كسى بودم كه در مكه شمشير كشيد و حال آنكه تو در آن هنگام در شعب ابى طالب زندگى مى كردى و مردان تو را در پناه گرفته بودند و خويشاوندان نزديك از خاندان بنى هاشم هزينه زندگى تو را پرداخت مى كردند و من سواركار بودم و تو پياده و فرشتگان به شكل و سيماى من فرود آمدند، وانگهى من حوارى رسول خدايم .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين خبر ساخته و پرداخته است و ميان على (ع ) و زبير چيزى از اين گفتگو صورت نگرفته است و اين خبر از مجعولات عثمانيان است و چنين سخنى ميان احاديث شنيده نشده و در كتابهاى تاريخ ديده نشده است . على عليه السلام مى توانست در پاسخ او بگويد، كودك مسلمان برتر از شخص بالغ است . اما شمشير كشيدن تو در مكه به هنگام و در جاى خود نبوده است و خداوند در اين مورد چنين فرموده است آيا نمى بينى آنانى را كه به ايشان گفته شده دست برداريد… تا آخر آيه و من در خوددارى از جنگ و اقدام بر آن طبق سنت رسول خدا عمل مى كنم . وانگهى كفالت مردان و خويشاوندان نزديك از على عليه السلام در آن دره براى على (ع ) ننگى نيست كه پيامبر (ص ) خود همچنان در آن دره بود و مردان و خويشاوندان عهده دار كفالت آن حضرت بودند. اما اينكه تو سواره جنگى كنى و من پياده ؛ اى كاش آن سواركارى تو در جنگ با عمروبن عبدود يا در جنگ احد هنگام جنگ با طلحة بن ابى طلحه يا در جنگ خيبر با رويارويى با مرحب سودبخش مى بود. اسبى كه در آن روزگاران بر آن سوار مى شدى و جنگ مى كردى درمانده و زبون تر از بز گرفتار به گرى بود، و آن كس كه فرشتگان بر او سلام دهند برتر از كسى است كه فرشتگان به صورت او فرود آيند چرا كه فرشتگان به صورت دحيه كلبى هم فرود آمده اند، آيا اين موجب مى شود كه دحيه از من برتر باشد اما اينكه تو حوارى رسول خدا باشى اگر خصائص مرا در قبال اين خصيصه بر شمرى وقت و زمان را فرا خواهى گرفت و چه بسا سكوت كه از سخن گفتن رساتر است .

اينك به بحث نخست بر مى گرديم و مى گوييم همين كه طلحه و زبير از سوى على (ع ) و رسيدن به امور دنيوى از جانب او نوميد شدند آنچه در دل نهان داشتند بيرون ريختند و پيش از آنكه از او جدا شوند با او بگو و مگو و ستيزى ناپسنديده كردند.

شيخ ما ابوعثمان جاحظ در اين باره چنين روايت مى كند:
طلحه و زبير پيش از آنكه آهنگ مكه كنند همراه محمد بن طلحه پيامى براى على (ع ) فرستادند. آن دو به محمد گفتند: به على عنوان اميرالمومنين مده فقط به او ابوالحسن بگو و سپس پيام ما را بدين گونه به او برسان كه انديشه و گمان ما در مورد تو به سستى و نوميدى مبدل شد، ما كار را براى تو رو به راه و حكومت را استوار ساختيم و مردم را از هر سو بر عثمان شورانديم تا كشته شد و چون مردم براى اجراى حكومت به جستجوى تو درآمدند ما شتابان پيش تو آمديم و با تو بيعت كرديم و گردن همه اعراب را به سوى تو كشانديم و مهاجران و انصار در بيعت تو از ما پيروى كردند ولى همين كه زمام كار را بدست گرفتى با انديشه خود مستبد شدى و به ما اعتنايى نكردى و همچون زن سالخورده يى كه كسى رغبت ازدواج با او نمى كند ما را به حال خود رها كردى و خوارى و زبونى كه با كنيزكان مى شود نسبت به ما روا داشتى و كار خود را به اشتر و حكيم بن جبله و ديگر اعراب و زورمندان شهرستانها واگذار كردى ، داستان ما و آرزوهاى ما از تو و اميدهاى ما از ناحيه تو چنان شده است كه آن شاعر پيشين سروده است :
تو چنان آبشخورى شدى كه آب دادنش همچون سراب فريبنده در فلات سخت و استوار است .

چون محمد بن طلحه به حضور على آمد و اين پيام را گزارد فرمود پيش آن دو برگرد و بگو چه چيزى شما را خشنود مى كند؟ او رفت و سپس بازگشت و گفت : مى گويند يكى از ما را والى بصره و ديگرى را والى كوفه كن . على فرمود: هرگز چنين مباد كه در آن صورت همه رويه زمين خواب خوش مى بيند و تباهى برانگيخته و همه شهرها از هر سو براى من بر هم مى ريزد. به خدا سوگند، اينك كه آن دو در مدينه و پيش من هستند از ايشان در امان نيستم چگونه در حالى كه آن دو را بر دو عراق (كوفه و بصره ) والى گردانم در امان باشم ؟ پيش آن دو برو و بگو اى پيرمرد! از خشم و سطوت خداوند بترسيد و براى مسلمانان فريب و مكر برپا مكنيد كه شما اين سخن خداوند متعال را شنيده ايد كه فرموده است اين سراى ديگر را براى كسانى قرار داده ايم كه در زمين اراده بزرگ منشى و تباهى نكنند و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است 

محمد بن طلحه برخاست و پيش آن دو برگشت و ديگر به حضور على باز نيامد. آن دو نيز چند روزى به حضور على نيامدند سپس ‍ پيش او آمدند و از او اجازه خواستند كه براى گزاردن عمره به مكه بروند. على (ع ) پس از اينكه آن دو را سوگند داد كه بيعت او را نشكنند و نسبت به او فريب نسازند و اتحاد مسلمانان را دچار تفرقه نكنند و پس از انجام عمره به خانه هاى خود در مدينه برگردند به آنان اجازه داد، آن دو را براى همه اين موارد سوگند خوردند و بيرون رفتند و كردند آنچه كردند.

شيخ ما ابوعثمان جاحظ همچنين روايت مى كند كه چون طلحه و زبير به مكه رفتند و مردم را به اين گمان انداختند كه براى عمره مى روند. على عليه السلام به ياران خود فرمود به خدا سوگند، آهنگ عمره گزاردن ندارند كه آهنگ فريبكارى دارند و اين آيه را تلاوت فرمود كه هر كس پيمان بگسلد جز اين نيست كه نسبت به خويش پيمان گسلى (ستم ) كرده است و آن كس كه به آنچه با خداوند بر آن پيمان بسته است وفا كند بزودى پاداشى بزرگ به او ارزانى مى دارد.

طبرى در تاريخ خود روايت مى كند كه چون طلحه و زبير با على عليه السلام بيعت كردند از او خواستند كه آنان را بر كوفه و بصره اميرى دهد. فرمود: شما پيش من باشيد كه حضور شما بر زيور من بيفزايد كه من از دورى شما دلتنگ مى شوم .

طبرى مى گويد: على عليه السلام پيش از بيعت كردن آن دو به ايشان فرمود اگر دوست مى داريد شما با من بيعت كنيد و اگر دوست مى داريد من با شما بيعت كنم گفتند: نه ، ما با تو بيعت مى كنيم . آن گاه پس از آن گفتند كه ما از ترس جان با او بيعت كرديم و مى دانستيم كه او با ما بيعت نخواهد كرد. سپس چهار ماه پس از كشته شدن عثمان به مكه رفتند و خروج كردند.

طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم با على عليه السلام بيعت كردند و حكومت براى او استوار شد طلحه به زبير گفت : چنين مى بينم كه براى ما از اين حكومت چيزى بيشتر از سياهى پوزه سنگ نباشد.

طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم پس از كشته شدن عثمان با على عليه السلام بيعت كردند، على بر در خانه زبير آمد و اجازه خواست .

ابوحبيبة برده زبير مى گويد: چون به زبير خبر دادم شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و آن را برهنه زير تشك خود نهاد و گفت به على اجازه ورود بده و من اجازه دادم .

على آمد و سلام داد و همان گونه كه ايستاده بود بدون آنكه سخنى بگويد بازگشت .
زبير به من گفت : بدون ترديد براى كارى آمد كه انجام نداد و نگفت . برخيز و همانجا كه على ايستاده بود بايست و ببين آيا از شمشير چيزى مى بينى . من برخاستم و همانجا ايستادم و زبانه شمشير را ديدم و به زبير گفتم : هر كس كه اينجا بايستد زبانه شمشير را مى بيند. زبير گفت : آرى همين مسئله آن مرد را به شتاب واداشت .
شيخ ما ابوعثمان جاحظ نقل مى كند كه مصعب بن زبير براى عبدالملك چنين نوشت :
از مصعب بن زبير به عبدالملك بن مروان . سلام بر تو، من همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد،
اى جوانمرد كبودچشم ! بزودى خواهى دانست كه من پرده و حجاب همسرانت را خواهم دريد، و شهرى را كه تو در آن ساكنى چنان خواهم كرد كه خرابى و ويرانى از هر گوشه آن آشكار گردد.
همانا در قبال خداوند بر عهده من است كه به اين كار وفا كنم مگر آنكه تو به كنى و بازگردى و به جان خودم سوگند كه تو همسنگ عبدالله بن زبير نيستى و مروان همسنگ زبير بن عوام كه حوارى و پسرعمه پيامبر است نيست . كار را به اهل آن بسپار كه اگر بتوانى خويشتن را نجات دهى بزرگترين غنيمتها است .
والسلام .

عبدالملك مروان در پاسخ او چنين نوشت :
از بنده خدا عبدالملك اميرالمومنين به شخص زبونى كه هر كس او را به مصعب (سركش ) ناميده بر خطا رفته است . سلام بر تو، همراه خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم . اما بعد،
آيا بيم مرا بيم مى دهى و تا امروز نديده ام و تا امروز نديده ام كه گنجشك عقاب را بيم دهد! آخر عقاب چه هنگامى با گنجشك روياروى مى شود كه از جنگجويان او پرده بردرد آيا شيران بيشه را به گرگان بيم مى دهى و حال آنكه شيران بيشه گرگان را يك باره فرو مى بلعند.

اما آنچه در مورد وفاى خود ذكر كردى ، به جان خودم سوگند كه پدرت هم مى خواست با افراد گمنام قريش براى تيم وعدى وفا كند و چون كارها بدست صاحب آن يعنى عثمان كه داراى نسب شريفش و تبار گرامى بود افتاد براى او غائله ها برانگيخت و دام ها بگسترد تا به خواسته خود در آن مورد رسيد؛ سپس مردم را به بيعت با على فرا خواند و خودش هم با او بيعت كرد و چون كارها براى على (ع ) روبه راه شد و همگى در مورد او هماهنگ شدند، همان حسد قديمى كه نسبت به خاندان عبد مناف داشت او را فرا گرفت و عهد على را شكست و بيعت او را آن هم پس از آنكه استوار كرده بود، گسست و فكر و انديشه بدى كرد و خدايش بكشد چه انديشه نادرستى كرد، سرانجام گوشتهايش را كفتارها و درندگان در وادى السباع دريدند. به جان خودم سوگند، اى كسى كه از خاندان عبدالعزى بن قصى هستى ، نيك مى دانى كه ما افراد خاندان عبد مناف همواره سروران و رهبران شما بوده ايم چه در دوره جاهلى و چه در اسلام ، ولى حسد و رشك تو را بر آنچه گفتى واداشته است و اين را از خويشاوندان دور به ارث نبرده اى بلكه از پدرت ميراث برده اى ، و گمان نمى كنم حسد تو و برادرت به چيز ديگرى جز همان نتيجه حسد پدرتان برسد كه فريب زشت جز صاحبش كس ديگرى را نابود نمى كند و آنان كه ستم مى كنند بزودى خواهند دانست كه به چه كيفر گاهى بازگشت مى كنند 

همچنين ابوعثمان مى گويد: حسن بن على عليهماالسلام پيش معاويه آمد و عبدالله بن زبير هم آنجا بود. معاويه دوست مى داشت ميان قريش فتنه انگيزى كند بدين سبب به امام حسن گفت : اى ابومحمد! آيا على از لحاظ سنى بزرگتر بود يا زبير؟ حسن فرمود سن آن دو نزديك يكديگر ولى على از زبير مسن تر بود: خداوند على را رحمت فرمايد! عبدالله بن زبير بلافاصله گفت : و خداوند زبير را رحمت فرمايد! ابوسعيد پسر عقيل بن ابى طالب كه آنجا حضور داشت گفت : اى عبدالله چه معنى داشت كه ترحم اين مرد بر پدرش ‍ تو را اين چنين برانگيخت ؟ گفت : من هم براى پدرم طلب رحمت كردم . ابوسعيد گفت : گويا زبير را نظير و مانند على مى دانى ؟ گفت : چه چيزى مانع از اين است ، كه هر دو از قريش هستند و هر دو مردم را براى حكومت خود فرا خواندند و كار براى ايشان انجام نيافت .

ابوسعيد گفت : اى عبدالله ، اين سخن را رها كن كه مقام و منزلت على در قريش و نسبت به رسول (ص ) چنان است كه مى دانى و چون على مردم را به پيروى از خويش فرا خواند از او پيروى شد و خود سالار بود، حال آنكه زبير به كارى فرا خواند كه سالارش ‍ زنى (عايشه ) بود و چون دو گروه روياروى شدند پيش از آنكه حق آشكار و پيروز شود و او را فرو گيرد يا باطل از ميان رود و رهايش ‍ كند بر پاشنه هاى خود برگشت و گريزان پشت به جنگ كرد و مردى كه اگر او را با يكى از اندامهاى زبير مقايسه مى كردند كوچكتر بود به او رسيد و گردنش را زد و جامه و سلاحش را برگرفت و سرش را با خود آورد. در حالى كه على همچنان بر عادتى كه در التزام پسرعمويش محمد (ص ) داشت به پيشروى خويش ادامه داد. بنابراين ، خداوند على را قرين رحمت بدارد!

ابن زبير گفت : اى ابوسعيد، اگر كسى ديگرى جز تو اين سخنان را مى گفت مى دانست ! ابوسعيد گفت : آن كس كه معترض آن شود از تو رويگردان است . معاويه ابوسعيد را از سخن گفتن بازداشت و همگان سكوت كردند.

عايشه از گفتگوى ايشان آگاه شد. قضا را ابوسعيد از كنار خانه او گذاشت و عايشه او را ندا داد كه اى ابوسعيد، تو آن سخنان را به خواهرزاده من گفته اى . ابوسعيد برگشت و نگريست و چيزى نديد. گفت : شيطان تو را مى بيند و تو او را نمى بينى عايشه خنديد و گفت : خدا پدرت را بيامرزد! چه اندازه زبانت تيز است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

خطبه 195 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(هنگام دفن سيدة النساء فاطمه (ع ) )

195 و من كلام له ع

روي عنه: أَنَّهُ قَالَهُ عِنْدَ دَفْنِ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ فَاطِمَةَ ع- كَالْمُنَاجِي بِهِ رَسُولَ اللَّهِ ص عِنْدَ قَبْرِهِ- السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ عَنِّي- وَ عَنِ ابْنَتِكَ النَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ- وَ السَّرِيعَةِ اللَّحَاقِ بِكَ- قَلَّ يَا رَسُولَ اللَّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِي- إِلَّا أَنَّ فِي التَّأَسِّي لِي بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ- وَ فَادِحِ مُصِيبَتِكَ مَوْضِعَ تَعَزٍّ- فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِي مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ- وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِي وَ صَدْرِي نَفْسُكَ- فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ- فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ- أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ- إِلَى أَنْ يَخْتَارَ اللَّهُ لِي دَارَكَ الَّتِي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ- وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا- فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ- هَذَا وَ لَمْ يَطُلِ الْعَهْدُ وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ الذِّكْرُ- وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمَا سَلَامَ مُوَدِّعٍ لَا قَالٍ وَ لَا سَئِمٍ- فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلَا عَنْ مَلَالَةٍ- وَ إِنْ أُقِمْ فَلَا عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللَّهُ الصَّابِرِين‏

مطابق خطبه 202 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(195) : از سخنان آن حضرت (ع )

روايت شده است كه على (ع ) اين خطبه را به هنگام دفن سيدة النساء فاطمه (ع ) و كنار مرقد رسول خدا، همچون كسى كه با آن حضرت راز گويد، ايراد فرموده است با عبارت السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك (سلام بر تو اى رسول خدا، از من و از دخترت كه در جوار تو فرود آمده و شتابان به تو پيوسته است ) شروع مى شود.

مى گويم : اينكه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد! از فاطمه زهرا به سيدة النساء مهمتر زنان تعبير كرده است ، اخبار متواتر از پيامبر (ص ) نقل شده است كه فرموده اند فاطمة سيدة النساء العالمين عين حال يا عين همين لفظ يا لفظى كه همين معنى را دارد. چنانكه روايت شده است كه پيامبر (ص ) فاطمه را به هنگام مرگ خود گريان ديد، به او فرمود آيا خشنود نيستى كه مهتر زنان اين امت هستى ! همچنين روايت شده است كه پيامبر فرموده اند مهتران زنان جهانيان چهار تن هستند: خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد (ص )، آسيه دختر مزاحم ، و مريم دختر عمران .

اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است شتابان در پيوستن به تو نيز در حديث آمده است كه پيامبر (ص ) فاطمه را هنگام مرگ خويشتن ديد كه مى گريد آهسته به او فرمود تو از همه اهل من شتابانتر و زودتر به من ملحق خواهى شد و فاطمه (ع ) لبخند زد.

اما اين جمله كه اميرالمومنين (ع ) فرموده است نفس تو ميان گلو و سينه ام بيرون آمد روايت شده است كه مقدار كمى خون به هنگام رحلت پيامبر (ص ) از دهان آن حضرت بيرون آمده است . كسانى كه اين سخن را گفته اند پنداشته اند بيمارى پيامبر (ص ) ذات الجنب بوده و قرحه يى كه ميان پرده درونى دنده ها قرار داشته در آن هنگام تركيده و با آن جان مقدس پيامبر از تن بيرون آمده است .

گروهى ديگر بر اين عقيده اند كه بيمارى آن حضرت تب و سرسام گرم بوده ولى چون رسول خدا مدهوش بوده است اهل خانه پنداشته اند كه ذات الجنب است و در همان حال بر لبهاى آن حضرت لدود ماليده اند و اعراب كسانى را كه گرفتار ذات الجنب مى شدند با لدود معالجه مى كردند و چون پيامبر (ص ) به هوش آمد و دانست بر او لدود ماليده اند فرمود خداوند آن بيمارى را بر من چيره نمى دارد. اينك هر كه را در خانه است لدود بماليد و آنان شروع به لدودماليدن به يكديگر كردند.

كسانى كه معتقدند بيمارى پيامبر (ص ) ذات الجنب بوده است به اين موضوع استناد مى كنند كه روايت شده است پيامبر ترجيح مى داده اند تكيه داده باشند و امكان درازكشيدن روى پشت و دنده ها فراهم نبوده است . در اين مورد سلمان فارسى روايت مى كند و مى گويد: بامداد يك روز پيش از آنكه پيامبر (ص ) رحلت فرمايند به حضورشان رسيدم . پيامبر به من فرمود: اى سلمان آيا نمى پرسى كه ديشب را از درد و بيخوابى من و على چگونه گذرانيديم . گفتم : اى رسول خدا، اجازه مى فرماييد امشب را من به جاى على با شما بيدار بمانم ؟ فرمود: نه ، او براى آن كار سزاوارتر است .

گروهى ديگر پنداشته اند بيمارى مرگ رسول خدا (ص ) در اثر خوردن همان لقمه زهرآلود بوده است و در اين مورد به اين گفتار آن حضرت استناد مى كنند كه فرموده است همان لقمه خيبر همواره با من همراه بود تا اينك كه رگ دلم را پاره كرد.

كسانى كه معتقد نيستند كه بيمارى پيامبر (ص ) ذات الجنب بوده است سخن على عليه السلام را چنين تاءويل مى كنند كه مقصود آخرين نفسهايى است كه ميت مى كشد و ديگر نمى تواند هوا را وارد ريه خود كند و براى هيچ ميتى از آخرين بازدم كه آخرين حركات اوست گريزى نيست . گروهى هم مى گويند منظور از لفظ نفس و روح است و عرب فرقى ميان نفس و روح قائل نيست .

بدان كه در اين مورد اخبار مختلف است . گروهى بسيار از محدثان از قول عايشه روايت مى كنند كه گفته است : پيامبر (ص ) در حالى كه ميان سينه و گلوى من قرار داشت رحلت فرمود: گروه بسيارى هم اين سخن را از على عليه السلام روايت مى كنند و در روايت ديگرى آمده كه على فرموده است جان شريفش در دست من بيرون آمد و من آن را بر چهره خويش كشيدم .

گرچه خداوند متعال به حقيقت اين حال داناتر است ولى در نظر من بعيد است كه اين هر دو خبر صحيح باشد  يا اينكه پيامبر (ص ) به هنگام رحلت به هر دو (يعنى على و عايشه ) متكى بوده است . در اين موضوع اتفاق نظر است كه على (ع ) به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) حاضر بوده است هموست كه پس از رحلت جسد مطهر را خوابانده و در شبهاى بيمارى از آن حضرت پرستارى فرموده است و ممكن و جايز است كه رسول خدا (ص ) در آن هنگام به همسر خود عايشه و پسرعمويش على تكيه داده باشد و نظير اين كار در روزگار ما هم اتفاق مى افتد تا چه رسد به آن زمان كه زنان و مردان مختلط بوده و چندان استتارى از يكديگر نداشته اند.

اگر بگويى با اين سخن در مورد آيه حجاب چه مى گويى و اينكه مسلم است كه همسران رسول خدا پس از نزول اين آيه از مردم خود را پوشيده مى داشتند.

مى گويم : مورد اتفاق همه است كه عباس عموى پيامبر (ص ) هنگام بيمارى آن حضرت در خانه عايشه ملازم ايشان بوده است و اين موضوع را هيچ كس انكار نكرده است با توجه به اينكه عباس به هيچ يك از همسران رسول خدا (ص ) محرم نبوده است و بر همان قاعده كه عباس ملازم على عليه السلام هم حضور داشته است و اين را دوگونه مى توان تفسير كرد: نخست آنكه زنان پيامبر (ص ) از عباس و على (ع ) از آن جهت كه از خويشاوندان نزديك بوده اند در پس پرده قرار نمى گرفتند يا آنكه زنان روبند و روسرى داشته اند در حالى كه چهره هايشان ديده نمى شده است با مردان يكجا حاضر مى شده اند. وانگهى عايشه به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) تنها در آن خانه نبوده است ، دخترش فاطمه هم كنار بالين و سرش بوده است .

ما موضوع بيمارى و وفات رسول خدا (ص ) را در مباحث گذشته بيان كرده ايم .
روايت شده است كه فاطمه دختر امام حسين (ع ) هنگامى كه شوهر و پسرعمويش حسن پسر امام حسن درگذشت خيمه يى بر سر گورش برپا كرد و يك سال همانجا ماند و چون سال تمام شد خيمه را جمع كرد و به خانه خويش بازگشت ، شنيد كه سروشى چنين مى گويد: آيا به آنچه در جستجويش بودند رسيدند؟ سروشى ديگر گفت : نه ، نوميد شدند و بازگشتند.

ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد على عليه السلام كنار مرقد فاطمه (ع ) به اين ابيات تمثل جست :
ابواروى را ياد كردم و شب را چنان به صبح آوردم كه گويى وكيل بازگرداندن اندوههاى گذشته ام ، براى اجتماع هر دو دوستى جدايى است و همه چيز فراق اندك است . بى گمان اينكه من يكى را پس از ديگرى از دست مى دهم دليل آن است كه دوستى جاودانه نمى ماند.
مردم مصراع اول بيت سوم را چنين مى خوانند:
بى گمان از دست دادن من فاطمه را پس از احمد.
جلد دهم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام شد و جلد يازدهم از پى آن است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 194 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(داستان صالح و ثمود)

194 و من كلام له ع

أَيُّهَا النَّاسُ- لَا تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ- فَإِنَّ النَّاسَ اجْتَمَعُوا عَلَى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِيرٌ- وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ- أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا يَجْمَعُ النَّاسَ الرِّضَا وَ السُّخْطُ- وَ إِنَّمَا عَقَرَ نَاقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ وَاحِدٌ- فَعَمَّهُمُ اللَّهُ بِالْعَذَابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضَا- فَقَالَ سُبْحَانَهُ فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ- فَمَا كَانَ إِلَّا أَنْ خَارَتْ أَرْضُهُمْ بِالْخَسْفَةِ- خُوَارَ السِّكَّةِ الْمُحْمَاةِ فِي الْأَرْضِ الْخَوَّارَةِ- أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ سَلَكَ الطَّرِيقَ الْوَاضِحَ وَرَدَ الْمَاءَ- وَ مَنْ خَالَفَ وَقَعَ فِي التِّيه‏

مطابق خطبه 201 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(194) : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت ايهاالناس لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله (اى مردم در راه هدايت از كمى رهروان دلگير مشويد)  شروع مى شود.

داستان صالح و ثمود

مفسران گفته اند كه چون قوم عاد نابود شدند قوم ثمود سرزمينهاى آنان را آباد كردند و جانشين آنان شدند و شمارشان بسيار بود و عمرى طولانى داشتند، آن چنان كه كسى از ايشان خانه يى محكم و استوار براى خويش مى ساخت و در دوره زندگيش ويران مى شد. آنان خانه هايى در دل كوهها تراشيدند و در رفاه و آسايش بودند، ولى سركشى كردند و در زمين تباهى به بار آوردند و بت پرستى پيشه ساختند.

خداوند صالح (ع ) را به پيامبرى براى ايشان مبعوث فرمود. آنان قومى عرب بودند و صالح از كسانى بود كه از نظر نسب از طبقه متوسط بود در نتيجه فقط اندكى از مستضعفان به او گرويدند، صالح (ع ) آنان را بيم داد و برحذر داشت .

آنان معجزه اى از او خواستند؛ گفت : چه معجزه يى مى خواهيد؟ گفتند روز عيد  با ما در جشن شركت كن تو خداى خويش را بخوان ما هم خداى خويش را مى خوانيم اگر دعاى تو برآورده شد ما از تو پيروى مى كنيم و اگر دعاى ما پذيرفته و برآورده شد تو از ما پيروى كن . فرمود: آرى ، و با ايشان بيرون آمد. آنان بتهاى خويش را فرا خواندند و از آنان خواستند پاسخ دهند و نيازشان را برآورند و پاسخى داده نشد. سالارشان كه جندع بن عمرو بود به صخره اى كه به تنهايى كنار كوه قرار داشت اشاره كرد و نام آن صخره كائبة بود و به صالح گفت براى ما ناقه يى پشمالو و شكم بزرگ كه شبيه شتران بختى خراسان باشد از اين سنگ بيرون آور و اگر چنين كردى تو را تصديق مى كنيم و دعوتت را مى پذيريم .

صالح (ع ) از آنان عهد و پيمانهاى استوار گرفت و گفت : اگر چنين كنم آيا ايمان مى آوريد و تصديق مى كنيد! گفتند آرى . صالح نخست نماز گزارد و سپس پروردگار خويش را فرا خواند، آن سنگ چنان به ناله و اضطراب درآمد كه ناقه براى زاييدن كره خود چنان مى كند و ناگاه سنگ شكافته شد و ناقه اى شكم بزرگ و پشمالو و تنومند كه ده ماهه باردار بود از آن بيرون آمد و بزرگان ايشان نگاه مى كردند، سپس از آن ناقه كره اى كه به بزرگى مادر بود زاييده شد. جندع و گروهى از قوم او به صالح ايمان آوردند ولى گروهى از سران ايشان مانع ايمان آوردن پيروان شدند.

آن ناقه با كره خود علفها را مى چريد و آب مى آشاميد و روز در ميان ظاهر مى شد روزى كه نوبت او بود سر خود را داخل چاه مى كرد و سر بر نمى داشت تا همه آب چاه را مى آشاميد و سپس ميان پاى خود را مى گشود و آنان هر چه شير مى خواستند از او مى دوشيدند آنچنان كه همه ظرفهاى آنان آكنده از شير مى شد و مى آشاميدند و اندوخته مى كردند. چون هوا گرم و تابستان مى شد او پشت دره مى رفت در نتيجه چهارپايان آن قوم مى گريختند و به اين سوى دره مى آمدند و چون هوا سرد مى شد و زمستان فرا مى رسيد آن ناقه به اين سوى دره مى آمد و دامهاى ايشان به سوى ديگر مى گريختند و اين كار بر ايشان دشوار آمد و دو زن به نامهاى عنيزة يا غنم و صدفة دختر مختار كه داراى دامهاى بسيار بودند و به آنان زيان بسيار مى رسيد، كشتن و پى كردن ناقه را در نظر آن قوم آراستند و سرانجام آن را پى كردند. شخصى به نام قداراحمر ناقه را پى كرد و كشت و سپس گوشتش ‍ را تقسيم كردند و پختند.

كره ناقه به كوهى كه نامش قاره بود بالا رفت و سه بار نعره زد، صالح (ع ) به آنان مى گفت بكوشيد كره ناقه را بدست آوريد شايد عذاب از شما برداشته شود، ولى آنان بر آن كار يارا نيافتند، پس از سه بار نعره زدن كره شتر، آن صخره دهان گشود و كره شتر در آن درآمد. صالح به ايشان گفت : فردا بامداد چهره هايتان زرد و پس فردا چهره هايتان سرخ و روز بعد از آن چهره هايتان سياه مى شود و سپس عذاب شما را فرو مى گيرد.

قوم چون آن نشانه ها را ديدند در صدد كشتن صالح برآمدند و خداوند او را از آنان نجات داد و او به سرزمين فلسطين رفت . چون روز چهارم فرا رسيد و روز برآمد آنان صبر زرد به جاى حنوط بر خويش ماليدند و سفره هاى چرمى را چون كفن بر خود پيچيدند، ناگهان بانگى آسمانى و فرورفتن و زلزله يى بسيار سخت ايشان را فرا رسيد كه دلهاى ايشان پاره شد و نابود گرديدند.

در حديث آمده است كه پيامبر (ص ) در جنگ تبوك از ناحيه حجر عبور كرد و به ياران خود فرمود هيچيك از شما وارد اين شهر نشود و از آب آن مياشاميد و در سرزمين اين قوم عذاب شده وارد نشويد مگر آنكه فقط در حال گريستن از آن بگذاريد كه مبادا نظير آنچه بر سر ايشان آمده است بر شما برسد.

محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به على عليه السلام فرمود: آيا مى دانى بدبخت ترين پيشينيان كيست ؟ گفت : آرى . آن كس كه ناقه ى صالح را پى كرد. پيامبر پرسيد: آيا مى دانى بدبخت ترين پسينيان كيست ؟ گفت : خدا و رسولش داناترند.
فرمود: آن كس كه بر اين سر تو ضربه زند و ريش تو را به خون بياميزد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 193 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

193 و من كلام له ع

وَ اللَّهِ مَا مُعَاوِيَةُ بِأَدْهَى مِنِّي وَ لَكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ- وَ لَوْ لَا كَرَاهِيَةُ الْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهَى النَّاسِ- وَ لَكِنْ كُلُّ غُدَرَةٍ فُجَرَةٌ وَ كُلُّ فُجَرَةٍ كُفَرَةٌ- وَ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ يُعْرَفُ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ اللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَكِيدَةِ وَ لَا أُسْتَغْمَزُ بِالشَّدِيدَة

مطابق خطبه 200 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(193) : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه چنين آغاز مى شود والله ما معاوية بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر و لولا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس (به خدا سوگند كه معاويه زيرك تر از من نيست ولى غدر و مكر مى كند و اگر نه اين است كه غدر و مكر ناخوشايند است ، من از زيرك ترين مردم بودم ). 

سياست على (ع ) و اجراى آن طبق سياست پيامبر (ص )

بدان كه گروهى از آنان كه حقيقت فضل اميرالمومنين عليه السلام را نمى شناسند چنين پنداشته اند كه عمر از او سياستمدارتر بوده است هرچند كه او از عمر داناتر بوده است . رئيس ابوعلى سينا نيز به اين موضوع در كتاب الشفاء كه در حكمت است تصريح كرده است . شيخ ما ابوالحسين بصرى هم بر همين عقيده است و در كتاب الغرر خود اشاره و تعريض اين چنين دارد. وانگهى دشمنان و كينه توزان نسبت به على عليه السلام به ياوه چنين پنداشته اند كه معاويه هم از على عليه السلام مدبرتر و سياستمدارتر بوده است ، ما قبلا در اين كتاب بحثى درباره بيان حسن سياست و صحت تدبير اميرالمومنين عليه السلام داشتيم و اينك مطالبى را كه آنجا نقل نكرده ايم و مناسب با اين خطبه است كه مشغول شرح آن هستيم مى آوريم .

بدان و توجه داشته باش كه سياستمدار به سياست نمى رسد مگر اينكه به راءى خود و آنچه كه مصلحت مى بيند و استوارى پايه هاى پادشاهى و كشور خويش را در آن مى داند عمل كند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و هرگاه از لحاظ سياست و تدبير به اين گونه كه گفتيم عمل نكند بسيار بعيد است كه كارهايش منظم گردد يا حكومت او استوار شود. اميرالمومنين على عليه السلام مقيد به قيود شريعت بود و مواظب به پيروى از آن و دور انداختن و اجتناب از آراء و سياستهاى جنگى و چاره انديشى ها و مكر و تزويرهايى كه با شرع موافق نباشد. بنابراين ، روش او در خلافت نيز مطابق با روش ديگران كه به اين حدود مقيد نبوده اند نيست .

ما نمى خواهيم با اين سخن خود بر عمر بن خطاب اعتراض كنيم يا چيزى را كه او از آن منزه است به او نسبت دهيم ولى اين را مى گوييم كه عمر مجتهد بوده است و با استحسان و قياس و مصالحى كه به نظرش مى رسيده عمل مى كرده است و معتقد بوده است كه مى توان احكام عموم را با آراء و بررسى و استنباط اصولى مختص كرد و بدين گونه نسبت به دشمن خود مكر و كيد مى ورزيده است و به اميران خود هم فرمان مى داده است كه حيله و مكر كنند و خود با تازيانه هر كه را كه گمان مى كرد مستوجب است ادب مى كرد و از كسان ديگرى كه مرتكب گناهانى شده بودند و مستوجب تاءديب بودند گذشت مى كرد و همه اين امور را به قوت اجتهاد خود و آنچه مى انديشيد انجام مى داد ولى اميرالمؤ منين على عليه السلام اين عقيده را نداشت و به ظواهر نصوص عمل مى كرد و هرگز به اجتهاد و قياس رفتار نمى كرد بلكه امور دنيايى را با امور دينى منطبق و همگان را يكسان مى دانست و هيچ كس را بر نمى كشيد و از مقامش نمى كاست مگر طبق نص كتاب .

بدين سبب راه و روش آن دو در خلافت تفاوت داشت و سياست آنان از يكديگر جدا بود. عمر در عين حال بسيار خشن و بدون گذشت بود و حال آنكه على عليه السلام بسيار بردبار و باگذشت بود. در نتيجه خلافت عمر هم همراه با قوت و شدت بود و خلافت على (ع ) همراه با نرمى و مدارا؛ وانگهى عمر مانند على عليه السلام گرفتار فتنه يى چون فتنه عثمان كه او را نيازمند به مداراى با ياران و لشكريان نمايد و بخواهد به سبب اضطرابى كه در پى فتنه عثمان پديد آمده است خود را به ياران و سپاهيانش ‍ نزديك تر سازد نبود. پس از داستان عثمان گرفتاريهاى جمل و صفين و نهروان پيش آمد و همه اين امور در اضطراب امور حاكم و سست شدن پايه هاى حكومتش مؤ ثر بوده است و حال آنكه براى عمر هيچيك از اين امور اتفاق نيفتاده است . بنابراين ، فاصله ميان آن دو حكومت در تدبير نظام مملكت و صحت تدبير خلافت بسيار است .

اگر بگويى : عقيده ات در قبال سياست پيامبر (ص ) و تدبير آن حضرت چيست ؟ مگر پيامبر (ص ) با آنكه فقط به نصوص و وحى عمل مى فرمود كارش استوار و منظم نبود، و چون مى گوييد كه على هم فقط به نصوص عمل مى كرده است بايد تدبير و سياستش همچون تدبير و سياست پيامبر استوار و منظم باشد. مى گويم سياست و تدبير پيامبر (ص ) خارج از اين بحث است كه ما در آن گفتگو مى كنيم ، زيرا پيامبر (ص ) معصوم است و غفلت در كارهاى او راه پيدا نمى كند و حال آنكه به عقيده ما هيچيك از اين دو مرد (عمر و على ) واجب نيست كه معصوم باشند، وانگهى بسيارى از مردم بر اين عقيده اند كه خداوند متعال به پيامبر اجازه فرموده است تا در مسائل شرعى و غير آن به راءى خويش عمل كند و به او فرموده است به آنچه مصلحت مى بينى حكم كن كه تو جز بر حق حكم نمى كنى . اينكه گفتم اعتقاد و مذهب يونس بن عمران است و با اين فرض سوال منتفى است كه پيامبر (ص ) به مصلحتى كه خود تشخيص ‍ مى داده عمل مى فرموده است و منتظر وحى نمى مانده است .

بر فرض كه اين مذهب باطل باشد و اين سخن يونس بن عمران صحيح نباشد مگر چنين نيست كه گروهى بسيار از علماى فقه بر اين عقيده اند كه براى پيامبر (ص ) جايز است كه در احكام و تدبير اجتهاد فرمايد همان گونه كه يكى از علما مى تواند اجتهاد كند؟ قاضى ابويوسف كه خدايش رحمت كناد بر اين عقيده است و به اين گفتار خداوند متعال استناد كرده كه فرموده است تا با آنچه خداوندت ارائه مى دهد ميان مردم حكم فرمايىو بر اين مذهب و عقيده هم سوال ساقط است كه اجتهاد على عليه السلام مساوى با اجتهاد پيامبر (ص ) نيست و تفاوت ميان اجتهاد آن دو مانند تفاوت ميان منزلت ايشان است .

ابوجعفر ابى زيد حسنى نقيب بصره كه خدايش رحمت كناد هر گاه با او در اين مورد سخنى مى گفتيم مى گفت : از نظر كسانى كه سيره پيامبر (ص ) و سياست اصحاب آن حضرت را به روزگار زندگى اش خوانده باشند، هيچ گونه تفاوتى ميان سيره و روش پيامبر با سيره و روش على نيست : همان گونه كه على عليه السلام همواره گرفتار مسائل ياران خود بود و با او مخالفت و سركشى مى كردند و پيش ‍ دشمنانش مى گريختند و گرفتار فتنه ها و جنگها بود، پيامبر (ص ) هم همين گونه بود و گرفتار نفاق منافقان و آزارهاى ايشان و مخالفت اصحاب با آن حضرت و گريختن آنان پيش دشمنانش بود و همان گونه گرفتار فتنه ها و جنگها بود.

نقيب ابوجعفر مى گفت : مگر نمى بينى كه قرآن عزيز انباشته از شكايت از آزار منافقان نسبت به پيامبر (ص ) است ، همان گونه كه سخنان على (ع ) انباشته از شكايت منافقان اصحاب خود است ؟ اينكه آنان او را آزار مى دهند و گرد او را گرفته اند و كاهلى و سستى مى كنند؟ و اين شبيه اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده است آيا آنان را كه از رازگفتن منع شدند نديدى كه باز به آنچه از آن منع شده اند باز مى گردند و با گناه و ستيز راز مى گويند و براى سرپيچى از فرمان رسول و چون پيش تو مى آيند تو را تحيتى مى گويند كه خدايت آن چنان تحيت نگفته است و در دلهاى خود مى گويند: چرا خداوند ما را به آنچه مى گوييم عذاب نمى فرمايد؟ جهنم آنان را كافى است كه در آن مى افتند و چه بد سرانجامى است . و اين گفتار ديگر خداوند كه مى فرمايد همانا كه رازگفتن از شيطان است تا آنانى را كه گرويده اند اندوهگين سازد و تمام سوره منافقون كه در وصف گروهى از ياران پيامبر است .

همچنين اين گفتار خداوند كه مى فرمايد گروهى از ايشان به تو گوش فرا مى دهند و چون از پيش تو بيرون مى روند به اهل كتاب به تمسخر مى گويند باز اين مرد چه مى گفت ؟ آنان كسانى هستند كه خداوند بر دلهايشان زنگار بسته است و هواى نفس خويش را پيروى كردند  و اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده آنان را كه در دلهاشان مرض (نفاق ) است مى بينى چنان به تو مى نگرند چون نگريستن كسى كه از مرگ بيهوش است …  و اين گفتار خداوند متعال آيا آنان كه در دلهايشان مرض است پنداشته اند كه خداوند كينه هاى آنان را آشكار نمى سازد و اگر بخواهيم آنان را به تو نشان مى دهيم بدان گونه كه سيماى ايشان را بشناسى و بدون ترديد از لحن گفتارشان آنان را خواهى شناخت …  و اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد آن اعرابى كه همراهى نكردند بزودى به تو مى گويند نگهدارى اموال و زن و فرزندمان ما را (از اين كار) بازداشت اينك براى ما آمرزش بخواه . به زبانهايشان چيزى مى گويند كه در دلهايشان نيست …  آنان كه همراهى نكردند چون بسوى غنيمتها حركت كنيد كه بگيريد بزودى و مى گويند بگذاريد ما از شما پيروى كنيم . مى خواهند سخن خدا را دگرگون كنند… و اين گفتار خداوند كسانى كه تو را از پس حجره ها به صداى بلند فرا مى خوانند بيشترشان نمى انديشند… 

نقيب ابوجعفر مى گفت : همين اصحاب پيامبر (ص ) بودند كه در مورد انفال ستيز كردند و آن را براى خود مطالبه كردند تا آنجا كه خداوند اين آيه را نازل كرد كه بگو انفال از آن خداوند و رسول است ، از خدا بترسيد و اصلاح ذات بين كنيد و خدا و رسول را فرمان بريد اگر مؤ منانيد  همين اصحاب پيامبرند كه روز جنگ بدر سستى كردند و روياروى شدن با دشمن را خوش ‍ نداشتند تا آنجا كه بيم آن مى رفت كه از جنگ خوددارى كنند و زبون شوند و اين موضوع پيش از رويارويى دو گروه بود و اين آيه درباره آنان نازل شد آنان در مورد حق آن هم پس از آنكه آشكار شده است با تو ستيز مى كنند، گويى به چشم مى نگرند كه آنان را به سوى مرگ مى برند. 

(نقيب افزود) برخى از همين اصحاب محمد (ص ) هستند كه دوست مى داشتند بدون رويارويى با دشمن با كاروان روياروى شوند. آنان ميان راه دو مرد را ديدند و اسير كردند و از آنها درباره كاروان پرسيدند. گفتند: اطلاعى نداريم ولى لشكر قريش را پشت همين تپه هاى ريگى ديده ايم در آن هنگام پيامبر نماز مى گزارد، ياران پيامبر (ص ) شروع به زدن آن دو مرد كردند. آن دو همين كه كتك خوردند، گفتند: كاروان پيشاپيش شما در حركت است ، به تعقيب آن برآييد. چون از زدن آنان خوددارى مى كردند باز مى گفتند به خدا سوگند ما كاروان را نديده ايم و فقط سواران و سلاح و لشكر را ديده ايم . دوباره شروع به زدن آنان كردند در همان حال كه كتك مى خوردند، مى گفتند: كاروان پيشاپيش شماست ، دست از ما برداريد. در اين هنگام پيامبر (ص ) نماز خود را تمام كرد و فرمود و وقتى راست مى گويند آنان مى زنيد و وقتى دروغ مى گويند دست از آنها مى داريد، رهايشان كنيد كه ايشان چيزى جز سپاه اهل مكه را نديده اند و خداوند اين آيه را نازل فرمود.  و هنگامى كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو طائفه از شماست و دوست مى داشتيد آنكه شوكتى ندارد از شما باشد و خداوند مى خواست با كلمات خود حق را ثابت كند…

مفسران در تفسير اين آيه گفته اند منظور از دو طائفه يكى كاروانى است كه از شام به همراهى و سرپرستى ابوسفيان به سوى مكه در حركت بود و مسلمانان به قصد تصرف آن حركت كرده بودند و ديگرى لشكر با شوكت قريش بود و پيامبر (ص ) هم يكى از آن دو را به مسلمانان وعده داده بود و ياران پيامبر (ص ) جنگ را خوش نداشتند و غنيمت را دوست مى داشتند.

نقيب ابوجعفر مى گفت : اصحاب محمد (ص ) همانها هستند كه در جنگ احد از حضورش گريختند و او را رها كردند و به بالاى كوه گريختند و او را به حال خود گذاشتند تا آنجا كه دشمنان چهره آن حضرت را دريدند و دندانهاى پيشين او را شكستند و بر كلاهخودش چنان ضربتى زدند كه تا استخوانهاى جمجه اش نفوذ كرد و از اسب خود ميان كشتگان درافتاد و در همان حال با فرياد آنان را فرا مى خواند و از ايشان يارى مى خواست و هيچيك از ايشان جز همان كسى كه چون جان و خود پيامبر بود و سخت به او اختصاص داشت پاسخ نداد و اين است گفتار خداوند متعال كه فرموده است به ياد آوريد هنگامى كه از كوه بالا و دور مى رفتيد و نمى ايستاديد براى هيچ كس و پيامبر شما را از دنبال شما فرا مى خواند يعنى پيامبر (ص ) فرياد برآورده بود و فرياد او را فقط عقب ترين افراد در حال گريز مى شنيدند زيرا فقط جلو دورتر از آن شده بودند كه فرياد پيامبر را بشنوند و نتيجه اش چنين بود كه صدا و فريادخواهى پيامبر (ص ) فقط به گوش فراريانى كه در ساقه و عقب بودند برسد.

نقيب ابوجعفر مى گفت : گروهى از ياران پيامبر در همان روز احد از فرمان او سرپيچى كردند و چنان بود كه پيامبر (ص ) گروهى از آنان را براى نگهبانى دهانه و در كوه گماشت و بيم داشت كه از آن نقطه سواران دشمن از پشت سر بر سپاه مسلمانان حمله آوردند. آن گروه كسانى بودند كه فرمانده ايشان عبدالله بن جبير بود و آنان با دستور و فرمان او مخالفت كردند و به جمع آورى غنيمت روى آوردند و پايگاه و مركز خود را رها كردند و از همان طريق شكست و سستى بر لشكر اسلام وارد شد. خالد بن وليد همراه گروهى از سواران از همانجا حمله آورد و از همان دره كه آنان موظف به پاسدارى بودند وارد ميدان جنگ شد و مسلمانان ناگاه متوجه آنان شدند كه از پشت سر شمشير در آنان نهاده اند و همين موجب شكست و گريز شد. اين است معنى گفتار خداوند كه مى فرمايد تا آنكه سستى و بددلى كرديد و در آن كار ستيز كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد به شما ارائه فرمود نافرمانى كرديد گروهى از شما اراده دنيا دارند و گروهى اراده آخرت . 

نقيب ابوجعفر مى گفت : همين اصحاب پيامبرند كه در جنگ تبوك پس از صدور اوامر موكد از فرمان پيامبر سرپيچى كردند و او را يارى ندادند و رها ساختند و همراهش حركت نكردند تا آنجا كه درباره ايشان اين آيه نازل شد: اى كسانى كه گرويده ايد، شما را چه مى شود كه چون به شما گفته مى شود در راه خدا حركت كنيد و بيرون رويد سنگين مى شويد بر زمين . آيا به جاى آخرت به زندگى دنيا خشنود شديد و حال آنكه كالاى زندگى اين جهانى در قبال آخرت اندك است . اگر حركت نمى كنيد خداوند شما را عذاب مى كند عذابى دردناك …  مى بينى كه اين آيه خطاب به مومنان است نه منافقان و در اين آيه دليل روشن و واضح ديده مى شود كه اصحاب پيامبر و آنانى كه دعوت او را تصديق كرده بودند با پيامبر (ص ) مخالفت و از فرمانش سرپيچى مى كردند و خداوند در مورد سرزنش و توبيخ آنان با اين گفتار ديگر خود تاءكيد كرده است كه مى فرمايد اگر كالايى نزديك و سفرى آسان بود همانا از تو پيروى مى كردند ولى اين مسافت بر آنان دور شد و بزودى سوگند خواهند خورد كه اگر مى توانستيم همراه شما بيرون مى آمديم .
خويشتن را هلاك مى كنند و خداوند مى داند آنان دروغگويان اند. 

سپس خداوند متعال پيامبر (ص ) را مورد عتاب قرار داده است كه چرا به آنان در مورد تخلف و خوددارى از شركت در جنگ اجازه داده است و پيامبر (ص ) از اين جهت به آنان اجازه داد كه مى دانست آنان با بيرون آمدن اطاعت و پيروى نخواهند كرد و چنين مصلحت ديد كه با اجازه دادن براى شركت نكردن در جنگ بر آنان منتى بگزارد چرا كه در غير آن صورت هم خوددارى مى كردند و بر جاى مى نشستند و منتى بر آنان نبود و خداوند متعال خطاب به پيامبر فرموده است خدايت ببخشايد، چرا پيش از آنكه كسانى كه راست مى گويند براى تو آشكار شوند و دروغگويان را بشناسى به آنان اجازه دادى ؟ 

 يعنى اى كاش از اجازه دادن به آنان خوددارى مى كردى تا براى تو خوددارى كسانى كه خوددارى خواهند كرد و حركت و بيرون آمدن كسانى كه بيرون خواهند آمد و راستگو و دروغگوى ايشان معلوم مى شد، همه مسلمانان (اصحاب پيامبر) به ظاهر به او وعده داده بودند كه همراهش حركت خواهند كرد و برخى از آنان قصد مكر داشتند و برخى تصميم قطعى گرفته بودند كه به آن وعده عمل نكنند و اگر پيامبر (ص ) به آنان اجازه نمى فرمود كسانى كه تخلف مى كردند از كسانى كه تخلف نمى كردند شناخته مى شدند و راستگو از دروغگو شناخته مى شد. سپس ‍ خداوند متعال توضيح مى دهد كه كسانى كه پيامبر (ص ) براى خوددارى از شركت در جنگ اجازه مى گرفتند از ايمان بيرون اند و خطاب به پيامبر فرموده است آنان به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند از تو در مورد جهادكردن با اموال و جانهاى خويش براى تخلف اجازه نمى گيرند و خداوند به پرهيزگاران داناست ، همانا كسانى از تو اجازه مى گيرند كه به خدا و روز رستاخيز ايمان نياورده اند و دلهايشان در شك است و خود در ترديدشان سرگردان اند. 

نيازى به ذكر آيات بسيارى كه مناسب اين معنى است نمى باشد كه هركس در قرآن عزيز تاءمل كند احوال آن حضرت (ص ) را با اصحاب خويش خواهد دانست كه چگونه بوده است و خداوند متعال او را به جوار خويش منتقل نفرمود مگر اينكه او با منافقان كه بر خلاف آنچه در دل داشتند تظاهر به تصديق گفته هايش مى كردند در پيكار سختى بود، چند بار مخالفت خود را براى او به صورت روياروى آشكار كردند آن چنان كه در حديبيه پيامبر (ص ) مكرر فرمود سر بتراشيد و قربانى كنيد و آنان نه سر تراشيدند و نه قربانى كردند، حتى هيچيك از ايشان به هنگام سخن پيامبر (ص ) حركت نكرد،  و برخى از آنان به پيامبر (ص ) كه مشغول تقسيم غنايم بود گفتند: اى محمد! دادگرى كن كه تو دادگرى نمى كنى .

همچنين انصار روز جنگ حنين به صورت روياروى به پيامبر گفتند: آيا آنچه را كه خداوند در پناه شمشيرهايمان به ما ارزانى فرموده است مى گيرى و به خويشاوندان و نزديكان خود، از مردم مكه ، مى پردازى ، و كار به آنجا كشيد كه پيامبر (ص ) در بيمارى مرگ خويش ‍ خطاب به اصحاب خود فرمود براى من استخوان سرشانه و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد و سرپيچى كردند و نياوردند و اى كاش به همين قناعت مى كردند و آنچه را مى گفتند كه پيامبر (ص ) هم مى شنيد.

ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد! از اين گونه سخنان بسيار مى گفت كه شرح آن طولانى مى شود و اندكى از آن نمودارى از خروار است . ابوجعفر مى گفت : اسلام در نظر بسيارى از ايشان شيرين نشد و در دلهايشان پايدار نگرديد مگر بعد از مرگ رسول خدا پيروزيهايى نصيب آنان شد و اموال و غنايم بدست آوردند و راههاى بدست آوردن مال براى آنان بسيار شد و مزه خوش زندگى را چشيدند و لذت دنيا را شناختند و لباسهاى نرم پوشيدند و خوراكهاى مطلوب خوردند و از زنهاى رومى بهره مند شدند و گنجينه هاى خسروان را مالك شدند و زندگى سخت و دشوار و ناپسند و خوردن سوسمار و خارپشت و موش صحرايى و پوشيدن جامه هاى مويينه و پشمينه و كرباس به خوردن باقلواهاى بادامى و پالوده هاى گوارا و پوشيدن ابريشم و ديبا شد و سپس در پناه فتوحى كه خداوند براى ايشان پيش آورد به صحت دعوت و صدق رسالت پيامبر (ص ) استدلال كردند كه آن حضرت قبلا مكرر آنان را وعده داده بود كه بزودى گنجينه هاى خسرو و قيصر براى ايشان گشوده خواهد شد و چون ديدند كار به همان گونه كه پيامبر فرموده است صورت مى گرفت او را تعظيم و تبجيل كردند و شكهايى كه در دل داشتند و نفاق و استهزايى كه نهان مى داشتند تبديل به ايمان و يقين و اخلاص شد و چون زندگى براى آنان خوش و آسان گرديد به دين و آيين تمسك جستند كه مايه فزونى دسترسى ايشان به دنيا شد، ناموس دين را بزرگ شمردند و در تجليل از آن و اداى احترام نسبت به پيامبرى كه آن آيين را آورده است سخت كوشيدند. آن گاه پيشينيان منقرض شدند و جانشين آنان و نسل بعد با عقيده اى استوارتر آمد كه آنرا در اثر تربيت در دامن پدران از ايشان تقليد مى كرد و چون آن نسل منقرض شد نسل بعد بدان گونه بيامد و همين گونه ادامه يافت .

ابوجعفر نقيب همچنين مى گفت : اگر اين فتوح و نصرت و ظفرى كه خداوند به پاس وجود محمد (ص ) به آنان ارزانى فرمود نمى بود و دولتى كه بهره آنان شد فراهم نمى آمد. همانا پس از مرگ رسول خدا (ص ) دين اسلام منقرض مى شد، همان گونه كه اكنون در كتابهاى تاريخ ، پيامبرى خالد بن سنان عيسى  ثبت است كه ظهور كرد و به دين و آيين فرا خواند، و مردم فقط از ذكر داستان او خوششان مى آيد همان گونه كه از ذكر داستان و خواندن سرگذشت سران و پادشاهان و داعيان دينى كه كارشان سپرى شده است خوششان مى آيد، آنان از ميان رفتند و اخبارشان باقى ماند.

ابوجعفر نقيب مى گفت : هركس در حال اين دو مرد يعنى پيامبر و على دقت كند مى بيند كه در بيشتر يا همه امورشان شبيه يكديگرند. براى مثال جنگهاى رسول خدا (ص ) با مشركان همراه با پيروزى و شكست بود، در جنگ بدر پيروز شد و حال آنكه در جنگ احد مشركان پيروز شدند، در جنگ خندق مساوى بودند نه به سود پيامبر بود نه به زيان آن حضرت ، زيرا آنان از انصار، سعد بن معاذ را كشتند سالار قبيله اوس ، و از ايشان سواركار معروف قريش عمروبن عبدود كشته شد و هماندم بدون ادامه جنگ از ميدان برگشتند و پس از آن پيامبر (ص ) در جنگ فتح مكه با قريش جنگ كرد و پيروز شد.

جنگهاى على عليه السلام هم همين گونه بود: در جنگ جمل پيروز شد، جنگ صفين براى او و معاويه يكسان بود. گروهى از سران سپاه على (ع ) و گروهى از سران سپاه معاويه كشته شدند و سرانجام هر يك از نبرد ديگرى دست كشيد و پس از آن جنگ صفين با مردم نهروان جنگ كرد و پيروزى از او بود.

ابوجعفر نقيب مى گفت : شگفتى از اين است كه نخسيتن جنگ رسول خدا بدر است و پيامبر (ص ) در آن پيروز بود، نخستين جنگ على جنگ جمل است كه او هم در آن پيروز بود و پس از آن موضوع حكميت و نگارش عهدنامه و صلح در جنگ صفين بسيار نظير معاهده و صلحنامه حديبيه است . آن گاه در آخرين روزهاى زندگى على عليه السلام معاويه مدعى خلافت شد و مردم را به خويشتن دعوت مى كرد. مسيلمه و اسود عنسى هم در روزهاى آخر زندگى پيامبر ادعاى پيامبرى كردند و خود را پيامبر ناميدند. ادعاى معاويه بر على سخت آمد همان گونه كه ادعاى آن دو بر پيامبر بسيار سخت بود و خداوند پس از وفات پيامبر (ص ) كار آن دو را باطل فرمود همچنان كار معاويه و بنى اميه هم پس از مرگ على (ع ) هم با غير قريش جز در جنگ نهروان جنگ نكرد. على عليه السلام با ضربه شمشير به شهادت رسيد و پيامبر (ص ) هم در حالى كه مسموم شده بود به شهادت رسيد و درگذشت .

پيامبر (ص ) تا هنگامى كه خديجه مادر فرزندانش زنده بود زنى ديگر نگرفت . على (ع ) هم تا فاطمه مادر شريفترين فرزندانش زنده بود زن ديگرى نگرفت . پيامبر (ص ) در سن شصت و سه سالگى رحلت فرمود و على عليه السلام هم در همان سن درگذشت .

نقيب مى گفت : اينك به اخلاق و خصائص آن دو بنگريد: او شجاع است و اين هم شجاع ؛ او فصيح و زبان آور است و اين هم همانگونه است ؛ او بخشنده و جواد است ؛ اين هم بخشنده و جواد است ؛ او عالم به شرايع و امور الهى است و اين عالم به فقه و شريعت و امور الهى دقيق و پيچيده ؛ او زاهد در اين دنيا و كم بهره از آن و بى توجه به آن است اين هم زاهد در اين جهان و رهاكننده آن و بى بهره از خوشيهاى آن است .

او خويشتن را در عبادت و نماز سخت به زحمت مى افكند و اين هم همان گونه است ، براى آن يكى از امور دنياى زودگذر چيزى جز زنان مورد محبت نيست و اين يكى هم مانند اوست ، آن يكى نوه عبدالمطلب بن هاشم است و اين هم مانند اوست ؛ پدرانشان برادران پدر و مادرى هستند و حال آنكه ديگر فرزندان عبدالمطلب چنان نيستند؛ محمد (ص ) در دامن پدر اين يكى ، يعنى ابوطالب پرورش يافته است و همچون يكى از فرزندان ابوطالب بوده است همين كه پيامبر (ص ) جوان و بزرگ شد على را كه پسربچه يى بود از ميان پسران ابوطالب برگزيد و به قصد پاداش كار ابوطالب او را در دامن خود پرورش داد و موجب شد خلق و خوى آن دو و سرشت ايشان شبيه يكديگر گردد و با هم بياميزد و در صورتى كه دوست و همنشين از همنشينى تقليد و به او اقتداء مى كند. بنابراين ، در مورد تربيت و پرورش دادن به روزگارى دراز چه مى پندارى و واجب است كه اخلاق محمد (ص ) همچون اخلاق ابوطالب باشد و اخلاق على عليه السلام هم چون اخلاق پدرش ابوطالب و محمد (ص ) مربى او باشد و اينكه يكى كاملا مانند ديگرى باشد و داراى سرشت يكسان و طبيعت و خوى همانند باشند كه از يكديگر جدا نيست و يكى را بر ديگرى فضيلت و فرقى نخواهد بود، جز اينكه خداى متعال محمد (ص ) را به رسالت خود ويژه فرموده است و او را براى وحى خود برگزيده است و اين به سبب مصالح خلق است كه در آن مورد خداوند مقرر فرموده است ، و لطف خداوند نسبت به محمد (ص ) كاملتر و نفع او عام تر و تمام تر است و رسول خدا (ص ) با موضوع رسالت از همگان ممتاز است ، و چون از پيامبرى بگذريم ديگر مورد امور بر مبناى اتحاد ميان آن دو خواهد بود و خود پيامبر (ص ) هم در اين گفتار خود خطاب به على (ع ) همين موضوع را گنجانيده و فرموده است : من از لحاظ نبوت بر تو فزونى دارم و تو بر مردم از هفت جهت برترى همچنين خطاب به على (ع ) فرموده است منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون است نسبت به موسى جز اينكه پس از من پيامبرى نيست و بدين گونه پيامبر (ص ) خويشتن را با نبوت از على ممتاز فرموده است و براى على همه فضائل و خصائص ديگر را به طور مشترك ميان خود و او بيان كرده است .

ابوجعفر نقيب كه خدايش رحمت كناد! مردى پردانش و درست انديش و باانصاف در گفتگو و بدون تعصب در مورد مذهب بود، هر چند علوى بود به فضائل صحابه اعتراف داشت و بر شيخين (ابوبكر و عمر) ثنا مى گفت و اعتقاد داشت كه آن دو اركان و قواعد اسلام را كه هنگام زندگى پيامبر مضطرب بود استوار كردند و اين به سبب فتوح و غنيمتهايى بود كه در دولت آن دو براى عرب فراهم آمد. در مورد عثمان هم مى گفت . حكومت به روزگار او در كمال اقبال و علو درجه بود و فتوح به روزگارش بيشتر و غنايم بزگتر بود جز اينكه او روش مورد احترام شيخين را مراعات نكرد و نتوانست راه ايشان را بپيمايد و در سرشت خود هم نرم و ضعيف بود و ديگران بر او غلبه كرده بودند. وانگهى نسبت به اهل و خويشاوندان خود بسيار پرمحبت بود، از آن گذشته از مروان كه بسيار وزير بدى بود كارهايى به زيان عثمان سر زد كه دلها را بر او تباه ساخت و مردم را بر خلع و كشتن او واداشت .

سخن نقيب ابوجعفر حسنى درباره آنكه چرا مردم على (ع ) را دوست مى دارند 

خدا ابوجعفر حسنى نقيب را بيامرزاد كه هيچ عالم فاضلى نمى توانست منكر فضل و علم او شود و از سخن ، سخن خيزد.
بارى به او گفتم از چه روى مردمان على بن ابى طالب عليه السلام را دوست دارند و دلباخته اويند و خود را در راه عشق او به كشتن مى دهند؟ و خواهش مى كنم در پاسخ من از دليرى و دانايى و سخنورى و ديگر ويژگيهايى كه خداى تبارك و تعالى بخش ‍ فراوان و پاك و پاكيزه آن را به على بن ابى طالب عليه السلام عطا فرموده است سخنى به ميان نياورى كه دليران و دانايان و سخنوران بسيارند.

ابوجعفر خنديد و گفت : وه ، كه چه عهد و پيمانى با من مى بندى و سخت مى گيرى ! آن گاه گفت : اينجا مقدمه يى لازم است كه نخست بايد آن دانسته شود و آن اين است كه بيشتر آدميان سرخورده و ضرب ديده دست روزگارند و نيز در اينكه بيشتر مستحقان محرومند شكى نيست . بسا دانشمندى كه از دنيا تهيدست و بى بهره است و بسا نادانى كه در نهايت توانگرى و روزى گشادى ديده مى شود.

بسار رزمنده دلير جنگ آزموده اى كه از پايدار او در نبرد به مردمان سودها رسيده است ولى براى او آن قدر حقوق و شهريه يى كه پايمرد نيازمنديهاى او باشد نيست .

اما بسا ترسوى بزدل رزمنده از كارزارى كه از سايه خود مى ترسد مالك بخش بزرگى از دنيا و دارنده سهم فراوانى از مال و خواسته و تنخواه است . چه بسيار خردمند روشن راى دورانديش استوارى كه در تنگدستى است و چنين بزرگمردى به چشم خويش دلقك ديوانه يى را مى بيند كه ثروت و خوشى بر سر و روى او مى بارد و روزگار چون گاوى شيرده پستانهاى لبريز از شير خود را در دهان او گذارده است . چه بسيارند ديندارانى پرهيزگار كه به بهترين روى فرمان خداى تعالى را مى برند و او را از جان و دل به يگانگى مى ستايند اما از دنيا بى بهره و كم روزى اند و هم آنان مى بينند فلان يهودى يا نصرانى يا زنديق لامذهب بسيار مال دارد و خوش احوال است ، حتى آنكه در بيشتر اوقات همين طبقات شايسته و مستحق و محروم نيازمند طبقاتى مى شوند كه ابدا و به هيچ روى شايستگى و استحقاقى ندارند، تا بدانجا كه احتياج و نيازمندى اين افراد شريف گزيده را به خوارى دست درازكردن پيش آن ناكسان و كرنش در برابرشان وامى دارد، خواه براى ضرر و زيانى باشد يا براى طلب سود و منفعتى و طرفه تر آنكه در ميان همين طبقات مستحق هم آنكه استحقاقش كمتر است به ميزان كمترى استحقاق از بيشترى رزق و روزى بهره مند است . ما به چشم خويش مى بينيم كه درودگرى چيره دست يا بنايى استادكار و دانا و يا نگارگرى بى همتا يا صورتگرى شيرينكار در نهايت تنگدستى و زمينگيرى و گمنامى و بيچارگى به سر مى برد اما افراد ديگرى از همان طبقه كه در آن حد از اعتبار و حذاقت نيستند و در همان رشته خود به پاى آن استادان حاذق بى همتاى شيرين كار نمى رسند بسيار فراخ روزى اند و نه تنها مردمان مراجعه شان به اين افراد فرودست زيادتر است كه براى آنان سر و دست مى شكنند و در نتيجه همين افراد دوم كسب و كارشان رونقى بيشتر دارد و روزگار خوشتر و گذران بهترى دارند.

تا اينجا كه گفتم حال و روز افراد برگزيده اجتماع و مستعدان و مستحقان و شايستگان بود، اما حال كسانى كه از طبقه فاضله جامعه نيستند همچون بيشتر مردم خرده پا آشكار است . اينان نيز از كينه ورزى نسبت به دنيا و نكوهش آن و خشم حاصله از حسادتى كه بر همگنان و همسايگان خود مى ورزند خالى نيستند و در ميان همين مردم هيچ كس ديده نمى شود كه بدانچه دارد قانع و از زندگى خود خشنود باشد بلكه همو نيز همواره در مقام زيادت طلبى است و وضعيتى بالاتر از آنچه را كه دارد مى جويد.

سپس ابوجعفر نقيب فرمود: حال كه اين مقدمه را دانستى بدان كه معلوم و مسلم است كه على عليه السلام نه تنها مستحق محروم بود كه سرور مستحقان و محرومان و سردسته و بزرگ آنان بود و باز معلوم و مسلم است كه كسانى كه مورد ستم قرار مى گيرند و دچار اهانت و ستمديدگى مى شوند همه هوادار يكديگر مى گردند و پشت به پشت هم مى دهند و همگى در برابر نامستحقان توانگر و دنيا و دوستانى كه جهان را در دست دارند و بر آن چنگ انداخته اند و به آرزوهاى خود رسيده اند قد علم مى كنند و همدست مى شوند، زيرا كه همگى اين مستحقان و محرومان شايسته هم ، چنانكه در آنچه دلشان را به درد آورده و ناخشنودشان ساخته و نيش گزندش ‍ آنان را گزيده است شريك اند، در غيرت و حميت و زيربار ستم نرفتن و ابراز خشم نسبت به عزيزان بى جهتى كه بر شايستگان و برگزيدگان اجتماع چيره گشته و بر آنان سرورى مى كنند و به منافع و مزايايى دست مى يابند و به مراتب و مقاماتى مى رسند كه حق اين شايستگان و محرومان است ولى بدان دست نمى يابند و نمى رسند نيز شريك و همدست و همداستان اند. پس هنگامى كه اينان يعنى اين گروه محروم كه همگى در طبقه اجتماعى و هوادارى از يكديگر برابرند به خاطر هم تعصب مى ورزند و جانفشانى مى كنند چگونه است كه وقتى از اين ميان يكى كه از همه والاتر و بالاتر و بزرگ مرتبه تر و اندازه فضائلش از همه بيشتر و شرف و بزرگوارى و كرامتش نه تنها در حد كمال كه از هر مقياسى برتر است و جامع و گردآورنده همه فضيلتها و حائز و دربردارنده همه ويژگيها و ستودگيهاست محروم و محدود بماند و دنيا همه تلخيهاى خود را به او بچشاند و نه يكبار و دوبار و صدبار كه همواره و همه روزه آزار روزگار كام او را شرنگ ناكامى ناگوار سازد و از دنيا جز سختيهاى دلگداز و آزارهاى جانگزا و رنجهاى توانفرسا چيزى نبيند و ببيند آنكه فرودست اوست فرادست او شود و ناكسان فرومايه كه هيچ كس آنان را به چيزى نمى شمرد و دل كسى به حكمرانى آنها بار نمى داد و حكومت چنان اراذلى را بر نمى تافت و چشم نمى داشت در كار حكومت و فرمانروايى درآيند و فرمان شان بر على عليه السلام و فرزندان و خاندان و خويشان او روا شود و در آخر كار نيز اين ابرمرد در محراب عبادت خويش به دست همان ناكسان شهيد شود و فرزندانش پس از او كشته و حرم محترم او به اسيرى برده شود و حتى خويشان و عموزادگان او با همه فضيلت و زهد و عبادت و جوانمردى و آزادگى و جود و كرم و بهره برى مردمان از وجودهاى نازنينشان ، پيگيرى و ردگيرى شوند تا كشته يا آواره يا زندانى گردند.

مگر ممكن است كه بشريت سرتاسر بر دوستى اين ابرمرد يكدل و يك داستان نشود و به مهر او دل نبندد. مگر دلها مى توانند كه او را نخواهند و به او وابسته نشوند و عاشق او نگردند؟ تا بدانجا كه در راه عشق او دلها آب شود و جانها فانى گردد كه اين همه به خاطر يارى دادن او و غيرت ورزيدن در راه او و ابراز انزجار و تنفر از ستمى كه به او رسيده و نشان دادن ناخشنودى خود از آنچه بر سر او آورده اند مى باشد. اين معنى كه گفته شد در سرشت بشر سرشته و در نهاد او نهاده است .

در مقام تشبيه مى گويم كه اگر گروهى از مردم بر كنار گردابى ژرف يا رودخانه يى سيل آسا ايستاده باشند و ببينند كه كسى در آن آب بيفتد و شنا نداند و دست و پا زند مردمى كه بر لب ايستاده اند بنا بر سرشت انسانى و طبيعت بشرى خود بر او شديدا دلسوزى مى كنند و ترحم مى ورزند و دسته يى از همان مردم بى هيچ پاداشى نمى خواهند و توقع هيچ سپاسگزارى يا دستمزدى و حتى چشمداشت ثواب اخروى هم ندارند.

چه بسا كه در ميان همين دسته اى كه خود را به آب مى زنند كسان هم باشند كه دنياى ديگر را باور نمى دارند چرا كه كار دل است اين كارها. طبيعت بشرى و سرشت آدمى چنين است كه نوعدوست باشد و گوئيا هر يك از اينان كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خود مى انديشد كه اين خود اوست كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خويش ‍ مى انديشد كه اين خود اوست كه به آب افتاده و در حال غرق شدن است پس همان سان كه اگر خود او غريق مى بود براى نجات و رهايى خويش دست و پا مى زد هم اينك نيز براى رهاندن اين همنوع خود كه به چنين حالت سخت ناگوارى دچار شده است دست و پا مى كند و خود را در معرض هلاكت قرار مى دهد. باز براى مثال اضافه مى كنم كه اگر پادشاهى به مردمان شهرى از مملكت خود ستمى سخت روا دارد اهل اين شهر همگى پشت به پشت را از آن پادشاه ستمگر بستانند حال اگر در ميان اين مردم ستمديده بزرگمرد والاتبار عاليمقامى باشد كه پادشاه بيشترين ستم را بر او كرده باشد و مال و منال او را گرفته و فرزندان و خاندان او را كشته باشد، بسيار عادى و طبيعى است كه توجه مردمان و پشتگرمى آنان و گردن نهادنشان بر حكم چنين بزرگمردى برتر و بيشتر از هركس ‍ ديگر باشد و لذا مردم شهر به دور او گرد مى آيند و بدو پناه مى برند و او را رهبر واقعى خود مى شناسند؛ زيرا كه سرشت آدمى به نحو غيرقابل انكارى چنين امرى را ايجاب مى كند و آدمى نمى تواند جز اين كارى كند و از چنين رويه يى سرباز زند.

اين خلاصه گفتار نقيب ابوجعفر حسنى رحمه الله تعالى بود كه من آن را بازگو كردم . الفاظ از من است و معانى از او زيرا اينك كه من به نگارش اين كتاب مى پردازم عين كلمات او را به خاطر ندارم ولى آنچه گفتم معنى و مضمون سخنان اوست كه خداى او را رحمت كند.

نقيب ابوجعفر در مورد صحابه اعتقادى را كه بيشتر اماميه دارند نداشت و عقيده كسانى را كه آنان را منافق و كافر مى دانند سفيهانه مى دانست و مى گفت حكم آنان جز حكم مسلمان مومنى است كه در برخى از كارها خلاف و سرپيچى كرده است و حكم درباره او به دست خداوند است اگر بخواهد عذابش مى كند و او را بر آن گناه مى گيرد و اگر بخواهد مى آمرزدش .

يك بار به او گفتم آيا معتقدى كه آن دو از اهل بهشت خواهند بود؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه چنين عقيده يى دارم كه آن دو را يا خداوند متعال به كرم خويش يا به شفاعت رسول (ص ) يا به شفاعت على عليه السلام و سپس آن دو را به بهشت منتقل خواهد فرمود و در اين موضوع هيچ ترديدى ندارم و در ايمان آن دو به رسول خدا (ص ) و صحت عقيده ايشان هيچ گونه شكى ندارم .

به او گفتم درباره عثمان چه مى گويى ؟ گفت : همچنين درباره عثمان . سپس گفت : خداوند او را بيامرزد! مگر نه اين است كه او هم يكى از ما و شاخه يى از درخت عبد مناف است ولى خويشاوندان او ميان ما و او دشمنى افكندند و او را براى ما تيره ساختند.
به نقيب گفتم : بنابر آنچه در مورد اينان معتقدى چنان لازم مى آيد كه داخل شدن معاويه را هم به بهشت جايز بشمرى كه از او هم چيزى جز مخالفت و ترك فرمان پيامبر (ص ) سر نزده است .

گفت : هرگز كه معاويه اهل دوزخ است . نه به سبب مخالفت و جنگ او با على عليه السلام كه عقيده او درست و ايمانش بر حق نبود. او از سران منافان است هم خودش و هم پدرش و دلش هرگز مسلمان نشد بلكه فقط به زبان مسلمان شد.
نقيب درباره سخنان و لغزشهاى معاويه گفت و آن قدر از سخنان او كه مقتضى فساد عقيده است بيان كرد كه اينجا جاى آوردن آنها نيست .

نقيب يك بار به من گفت : خدا نكند و امكان ندارد كه نام معاويه در رديف نام دو شيخ فاضل ابوبكر و عمر قرار بگيرد. به خدا سوگند، آن دو همچون زر ناب اند و معاويه همچون درهم ناسره و پست . نقيب از من پرسيد: ياران شما (معتزليان ) در مورد ابوبكر و عمر چه عقيده دارند؟ گفتم : آنچه پس از اختلافات زياد ميان قديميهاى معتزله در مورد تفضيل و مسائل ديگر پديد آمده است و اينك بر آن پايدارند اين است كه على عليه السلام از همگان فاضل تر است و آنان به مناسبت مصلحتى افضل را رها كردند و نصى هم كه موجب شود عذرى باقى نماند وجود نداشته بلكه اشاره و ايماء بوده و متضمن هيچ گونه نص صريحى نبوده است و معتقدند گرچه على عليه السلام نخست نزاع كرد ولى سپس بيعت فرمود و خواسته آنان را پس از ردكردن پذيرفت و اگر على همچنان در ممانعت خود از بيعت پايدارى مى كرد هرگز معتقد به صحت بيعت و لزوم آن براى ديگران نبوديم و اگر على (ع ) در آن مورد هم شمشير كشيده بود همان گونه كه در مورد ديگر شمشير كشيد معتقد به فاسق بودن و تباهى همه كسانى كه با او مخالفت مى كردند مى بوديم ، هر كه مى خواست باشد، ولى على (ع ) سرانجام به بيعت راضى شد و به طاعت درآمد.

خلاصه اينكه ياران معتزلى ما مى گويند و معتقدند كه حكومت از آن على عليه السلام بوده و او مستحق و متعين است ولى اگر مى خواست خود عهده دار آن مى شد و اگر مى خواست ديگرى را بر آن ولايت مى دارد و چون مى بينيم كه بر ولايت ديگرى موافقت فرموده است (!) ما هم از او پيروى كرده ايم و به آنچه او راضى شده است راضى شده ايم .

نقيب گفت : ميان من و شما چيز اندكى باقى مانده است . من معتقدم كه نص وجود داشته است و شما به آن اعتقاد نداريد. گفتم : براى ما آن چنان كه علم پيدا كنيم نص ثابت نشده است . آنچه هم كه شما مى گوييد فقط خودتان آن را نقل مى كنيد ولى در اخبار ديگر ما و شما شريكيم وانگهى براى آن تاءويلات معلومى است . نقيب در حالى كه دلگير شده بود به من گفت : فلانى ، اگر بخواهيم دنباله تاءويلات باشيم جايز است كه درباره لا اله الا الله ، محمد رسول الله هم معتقد به تاءويل شويم . مرا رها كن و دست از تاءويلات خنك بردار، آن هم تاءويلاتى كه دلها و جانها مى داند مقصود و مراد آن تاءويلات نيست ، و متكلمان با تكلف و تعصب ايراد كرده اند، و اينك در اين خانه فقط من و تو هستيم و شخص سومى نيست كه يكى از ديگرى آزرم كند و بترسد و چون سخن ما اينجا رسيد گروهى وارد شدند كه نقيب از آنان بيم داشت و اين سخن را رها كرديم و به سخن ديگر پرداختيم .

مقايسه سياست على (ع ) و معاويه با يكديگر و ايراد كلام جاحظ در آن باره

سخن درباره سياست معاويه اين است كه گروهى از دشمنان و سرزنش كنندگان على (ع ) چنين پنداشته اند كه سياست او بهتر از سياست اميرالمومنين بوده است و در اين باره آنچه شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است و ما آن را با همان الفاظ او مى آوريم كافى و بسنده است .

ابوعثمان جاحظ مى گويد: چه بسا افرادى را مى بينى كه خود را عاقل و تحصيلكرده و داراى فهم و تشخيص مى داند و با آنكه از عوام است خويشتن را از خواص مى داند چنين مى پندارد كه معاويه دورانديش تر و خردمندتر و پسنديده روشن تر و خوش فكرتر و دقيق تر از على عليه السلام بوده است و حال آنكه كار بدين گونه نيست و اينك مختصرى براى تو مى گويم تا بشناسى كه چگونه گرفتار خطا و اشتباه شده است و از كجا اين فكر نادرست براى او سرچشمه گرفته است .

على عليه السلام در جنگهاى خود چيزى را جز آنچه موافق قرآن و سنت باشد عمل نمى كرد و بكار نمى برد. ولى معاويه همان گونه كه گاهى مطابق كتاب و سنت عمل مى كرد مخالف آن هم عمل مى كرد و همه حيله ها و چاره انديشى ها را، چه روا و چه ناروا، بكار مى برد. او در جنگ همان روشى را معمول مى داشت كه پادشاه هند در رويارويى با پادشاه ساسانى و خاقان چين در جنگ با شاه تركان معمول داشتند. حال آنكه على عليه السلام خطاب به سپاهيان خود مى گفت : شما جنگ را با آنان شروع مكنيد تا آنان با شما شروع كنند و هيچ گريخته اى را تعقيب مكنيد و هيچ زخمى اى را مكشيد و هيچ در بسته اى را مگشاييد. اين روش على (ع ) است ، حتى در مورد سالارهاى سپاه دشمن همچون ذوالكلاع و ابوالاعور سلمى و عمروبن عاص و حبيب بن مسلمه و ديگران و همان گونه رفتار مى كند كه با افراد عادى و پيروان و اشخاص كم ارزش رفتار مى كند. حال آنكه نظاميان و جنگجويان اگر بتوانند شبيخون بزنند مى زنند و اگر بتوانند سر همه افراد دشمن را در حالى كه خواب باشند با سنگهاى گران بكوبند و اگر امكان داشته باشد كه اين كار را در يك لحظه انجام دهند يك ساعت هم تاءخير نمى كنند و اگر آتش زدن دشمن زودتر از غرق كردن آنان امكانپذير باشد معطل نمى شوند و آتش مى زنند و منتظر غرق كردن نمى شوند و اگر بتوانند جايى را ويران كنند، براى محاصره معطل نمى گردند.

آنان از نصب كردن منجنيق ها و بكاربردن عراده ها سنگ انداز و نقب زدن و كندن گودال و چاه و بهره گيرى از زره پوش و ساختن كمين خوددارى نمى كنند. همچنين در مورد لزوم زهرهاى گوناگون بكار مى برند و ميان مردم به دورغ شايعه پراكنى مى كنند و نامه هاى حاكى از سخن چينى ميان لشكرهاى دشمن مى پراكنند و كارها را پيچيده نشان مى دهند و برخى را از برخى ديگر به بيم مى اندازند و كارها را پيچيده نشان مى دهند و برخى را از برخى ديگر به بيم مى اندازند و با هر تزوير و وسيله كه بتوانند آنان را مى كشند و ديگر توجه به اين ندارند كه اين كشتن چگونه و در چه حال و احوالى باشد.

اينك ، خدايت حفظ فرمايد! اگر كسى در تدبير و چاره سازى هم بخواهد فقط به آنچه در قرآن و سنت آمده و مطابق آن است رفتار كند خويشتن را از بسيارى چاره انديشى ها كه بر پايه مكر و دروغ استوار است محروم كرده است و خدايت حفظ فرمايد! توجه داشته باش كه دروغ بيشتر از راست و حرام به مراتب بيشتر از حلال است . مثلا اگر نام انسانى را بگويند صدق است و او نام هر چيز ديگرى جز آن ندارد ولى اگر گفته شو او شيطان و سگ و خر و گوسفند و شتر و هر چيز ديگرى كه به خاطر مى گذرد هست در اين موضوع دروغگو خواهد بود ايمان و كفر، طاعت و معصيت ، حق و باطل ، درستى و نادرستى ، صحيح و اشتباه هم همين گونه است . على (ع ) دربند كشيده پارسايى بود او از گفتن هر سخنى جز آنچه مورد رضايت خداوند بود خوددارى مى كرد و از دستيازى و هجوم جز در آنچه كه رضايت خداوند در آن بود خوددارى مى كرد. او خشنودى را فقط در چيزى مى ديد كه خداوند آن را دوست بدارد و از آن خشنود باشد و رضايت را جز در آنچه قرآن و سنت به آن هدايت كند نمى ديد و بدون اعتناء به آنچه كه افراد زيرك و داراى شيطنت و حيله گر و چاره انديش انجام مى دهند، و چون مردم عوام فراوانى كارهاى نادر معاويه را در حيله گرى ها چاره سازى ها و فريب كارى ها مى ديدند و كارهايى را كه براى او آماده مى شد مشاهده مى كردند و از على (ع ) چنان نمى ديدند.

با كوتاهى فكر و كمى دانش خود چنين مى پنداشتند كه اين به سبب برترى معاويه و كاستى على (ع ) است و با همه اين كارها اگر درست بنگرى خدعه يى براى او جز برافراشتن قرآنها باقى نماند و فقط كسانى فريب خوردند كه با انديشه على عليه السلام و فرمان او مخالفت كردند.

اگر چنين مى پندارى كه معاويه به آنچه مى خواست رسيد و اختلاف انداخت حق با توست و راست مى گويى و ما در اين موضوع و در گول خوردن ياران على عليه السلام و شتاب و نافرمانى و ستيزه گرى آنان اختلافى نداريم ، بلكه سخن ما درباره فرق گذاردن ميان على (ع ) و معاويه در زيركى و شيطنت يا صحت عقل و انديشه و فرق ميان حق و باطل است . وانگهى ما هيچ گاه صالحان را به زيركى و شيطنت ستايش نمى كنيم و نمى گوييم ابوبكر بن ابى قحافه و عمر بن خطاب زيرك و شيطان بودند. هيچكس كه اندك خيرى در او باشد هرگز نمى گويد رسول خدا (ص ) زيرك ترين عرب و عجم و حيله گرترين قريش و چاره سازترين فرد كنانه است ؛ زيرا اين كلمات براى ستايش آرزومندان حكومت و كسانى كه در پى دنيا و زيورش و استوارساختن پايه هاى آن باشند استعمال مى شود. اما كسانى كه در پى دنيا و زيورش و استوارساختن پايه هاى آن باشند و استعمال مى شود.

اما كسانى كه اصحاب آخرت اند و اعتقاد دارند كه مردم با تدبير بشر اصلاح نمى شوند بلكه با تدبير خالق بشر اصلاح مى شوند آنان را هرگز به زيركى و شيطنت نمى ستايند و برتر و بهتر از اين كلمات به آنان اطلاق مى شود. مگر نمى بينى مغيرة بن شعبه كه يكى از زيركان اعراب است هنگامى كه سخن عمروبن عاص را كه او هم يكى از زيركان عرب است در مورد عمر بن خطاب رد مى كند و مى گويد اين تو هستى كه ادعا مى كنى كارى انجام دادى يا عمر را به شك و گمانى انداختى كه از تو متاءثر شد، خيال نمى كنم عمر با هيچ كس تنها باشد مگر اينكه بر او رحم خواهد كرد و به خدا سوگند عمر عاقلتر از اين است كه نسبت به او خدعه مى شود و برتر از آن است كه نسبت به كسى عمر عاقلتر از اين است كه نسبت به او خدعه شود و برتر از آن است كه نسبت به كسى خدعه كند! مى بينى مغيرة بن شعبه با اينكه خودش از اينكه به او زيرك مى گفتند لذت مى برد ولى عمر را به زيركى و شيطنت نمى ستايد. مغيرة مى دانست كه بر ائمه اين گونه كلمات كه براى اهل طهارت شايسته نيست اطلاق نمى شود و اگر بگويد از او پذيرفته نيست و اين نكته مورد توجه است . و بر همين منوال است سخن معاويه براى جمع سپاهيان و مردم همراه على (ع ) كه براى ما قاتلان عثمان را بيرون بياوريد و بما بسپاريد، ما تسليم شماييم . و اگر تمام كوشش خود را انجام دهى و از همه همفكران خود كمك بگيرى تا به راى صواب برسى ، خواهى دانست كه آرى معاويه در هر حال فريب دهنده است و على عليه السلام فريب خورده است .

اگر بگويى به هر حال معاويه به آنچه مى خواست و دوست داشت رسيد. مى گويم مگر ما اين كتاب خود را بر اين پايه تنظيم نكرده ايم كه على عليه السلام در مورد روزگار حكومت و ياران خويش چنان گرفتار فتنه بود كه هيچ پيشوايى پيش از او بدان گونه گرفتار نبود. ياران او گرفتار ستيز و اختلاف و شتاب و عجله براى رياست بودند و مگر جز اين است كه على عليه السلام از همين مورد صدمه ديد؟ مگر نه اين است و خود اين موضوع را نمى دانيم كه سه نفر براى كشتن سه نفر توطئه و همدستى كردند: ابن ملجم داوطلب كشتن على عليه السلام و برك صريمى داوطلب كشتن عمروبن عاص و ديگرى كه عمروبن بكر تميمى بود داوطلب كشتن معاويه شد ولى اتفاق چنين شد يا براى امتحان و گرفتارى چنين مقدر شده بود كه از آن ميان فقط على عليه السلام كشته شود.

بر فرض كه شما در مذهب و عقيده خود چنين پنداريد و قياس كنيد كه سلامت ماندن عمروعاص و معاويه به سبب حزم و دورانديشى ايشان بوده است و كشته شدن على عليه السلام از اين جهت بوده كه خود توجهى ايشان نفرموده است . ولى به هر حال اين موضوع هم براى شما ثابت است كه بر خلاف آنچه در دشمن او مى بيند اين پيشامد نوعى گرفتارى و آزمون سرنوشت و تقدير براى اوست و هر چيز ديگر هم جز اين تابع نفس است .

گفتار ابوعثمان جاحظ در اين مورد به پايان رسيد. و هركس با چشم انصاف به گفتارش بنگرد و از هواى نفس پيروى نكند درستى تمام گفتار او را درك خواهد كرد و اميرالمومنين به سبب اختلاف نظر يارانش و نافرمانى ايشان و اينكه ملتزم به راه عدل و شريعت بود به ظاهر عقب ماند و معاويه و عمروبن عاص براى استمالت و دلجويى از مردم با بيم و اميد از قاعده شرع سرپيچى مى كردند. در عين حال بايد به اين نكته توجه داشت كه اگر على عليه السلام آشناى انواع سياست و تدبير امور حكومت و خلافت نبود و در آن ورزيده نمى بود كسى جز اندكى از مردم كه آن هم فقط طالبان آخرت بودند گرد او جمع نمى شدند و مى بايست فقط آنان كه گرايشى به دنيا ندارند اطرافش باشند ولى مى بينيم هنگامى كه عهده دار كار شد چنان تدبير امور كرد كه گروهى بيش از شمار و لشكرهاى فراوان گرد او جمع شدند و او توانست با دشمنان خود كه آن همه زيرك بودند جنگ كردند و در بيشتر جنگهايش پيروز شود وانگهى اگر ببينيم كار ميان او و معاويه نيز يكسان و مساوى بود بلكه على (ع ) به پيروزى نزديكتر بود خواهيم دانست كه جايگاه على (ع ) در شناخت تدبير حكومت بلندمرتبه است .

سخنان كسانى كه در سياست على (ع ) خرده گرفته اند و پاسخ به آن

كسانى كه در سياست على عليه السلام خرده گرفته اند امورى را دستاويز قرار داده اند كه از جمله آنها اين كارهاست .
آنان مى گويند: اگر هنگامى كه در مدينه با على (ع ) بيعت شد معاويه را در شام تثبيت مى فرمود تا كار حكومت استوار و پابرجا شود و معاويه و مردم شام هم با او بيعت كنند و سپس معاويه را عزل مى كرد از جنگى كه ميان آن دو صورت گرفت آسوده مى شد و آن جنگ اتفاق نمى افتاد.

پاسخ اين اعتراض چنين است : از قرائن احوال در آن هنگام اميرالمومنين عليه السلام دانسته بود كه معاويه با او بيعت نخواهد كرد هرچند او را بر ولايت شام ابقا كند، بلكه چنان بود كه ثابت داشتن او بر حكومت شام معاويه را بيشتر تقويت مى كرد و موجب امتناع بيشترش از بيعت مى شد و واقع امر اين است كسى كه اين اعتراض را طرح مى كند يا مى گويد مناسب بود على (ع ) ضمن آنكه از معاويه مى خواست بيعت كند در همان حال او را در حكومت شام تثبيت مى فرمود و در واقع آن دو با هم صورت مى گرفت ، يا مى گويد مناسب بود نخست او را بر حكومت شام ابقا مى كرد و سپس از او بيعت مى گرفت . اگر فرض اول صورت مى گرفت ممكن بود كه معاويه فرمان تثبيت خود را بر حكومت شام براى مردم بخواند و وضع خود را مستحكم سازد و در ذهن شاميان چنين القا كند كه اگر شايسته نمى بود على (ع ) بر او اعتماد نمى كرد و سپس در مورد بيعت امروز و فردا و از انجام آن خوددارى مى كرد.

اگر فرض دوم را در نظر بگيريم همانى است كه اميرالمومنين همان گونه رفتار فرموده است و اگر فرض سوم را در نظر بگيريم مثل فرض اول بلكه آن براى آنچه معاويه اراده كرده بود كه عصيان و ستيز كند آسوده تر بود. كسى كه از سيره و تاريخ آگاه باشد چگونه ممكن است تصور كند كه اگر على عليه السلام معايه را بر حكومت شام پايدار بدارد معاويه با او بيعت خواهد كرد و حال آنكه ميان آن دو خونها و كينه هاى كهن افزون از شمار است . اين على است كه در يك رويارويى برادر معاويه ، يعنى حنظله ، و دايى او، يعنى وليد، و پدربزرگش ، عتبه را كشته است ، سپس به روزگار خلافت عثمان ميان آن دو كدورتهايى پيش آمد آن چنان كه هر يك ديگرى را تهديد و نسبت به او خشونت مى كرد و معاويه با تهديد به على گفت من آهنگ شام دارم و اين شيخ (يعنى عثمان ) را پيش تو مى گذارم ، به خدا سوگند، اگر تار مويى از او كم شود با صدهزار شمشير بر تو ضربه خواهم زد. ما مختصرى را از آنچه ميان آن دو گذشته است در مباحث گذشته آورده ايم .

اما اين سخن ابن عباس كه به على عليه السلام گفت : او را در يك ماه ولايت بده و سپس براى هميشه عزل كن و آنچه مغيرة بن شعبه به آن اشاره كرد مطلبى بود كه آن دو چنان گمان مى كردند و در انديشه آنان چنان مى گذشت و على عليه السلام به حال خود و معاويه داناتر بود و مى دانست كه هيچ علاج و تدبيرى ندارد.

چگونه ممكن است در انديشه كسى بگذرد كه به معاويه و شيطنت و زيركى او آگاه باشد و بداند كه در اندرون سينه معاويه چه كينه يى از كشته شدن عثمان وجود داشته است و مسائلى را كه پيش از كشته شدن عثمان بوده است آگاه باشد، آن گاه تصور كند كه معاويه تثبيت خود را به حكومت شام از سوى على مى پذيرد و بدان گونه فريب مى خورد و با على (ع ) بيعت مى كند و دست تسليم به او مى سپرد.

معاويه گربزتر و زيركتر از آن بود كه بدان گونه با او مكر شود و على عليه السلام به معاويه آشناتر از كسانى است كه پنداشته اند اگر على از او استمالت مى كرد و بر حكومت شام پايدارش مى داشت بيعت مى كرد. به نظر و اعتقاد صحيح على عليه السلام دارو و چاره يى براى آن كار جز شمشير نبود كه ناچار كار به آنجا مى كشيد و على عليه السلام كارى را كه در آخر صورت مى گرفت در اول قرار داد.
من اينجا خبرى را كه زبيربن بكار در كتاب الموفقيات خود آورده است نقل مى كنم تا هر كس آن را بخواند و بر آن آگاه شود بداند كه معاويه هرگز سر به فرمان و اطاعت على عليه السلام نمى نهاد و با او بيعت نمى كرد و تضاد و اختلاف ميان آن دو همچون اختلاف سپيد و سياه است كه هرگز با يكديگر جمع نمى شود و همچون سلب و ايجاب است كه مبانيت ميان آن دو هرگز از بين نمى رود.

زبير بن بكار چنين مى گويد: محمد بن محمد بن زكريا بن بسطام ، از محمد بن يعقوب بن ابى ليث ، از احمد بن محمد بن فضل بن يحيى مكى ، از پدرش ، از جدش فضل بن يحيى ، از حسد بن عبدالصمد، از قيس بن عرفجة براى من نقل كرد كه چون عثمان محاصره شد مروان بن حكم دو پيك تندرو به شام و يمن گسيل داشت . حاكم يمن در آن هنگام يعلى بن منية بود او همراه هر يك از پيكها نامه يى فرستاد كه در آن چنين نوشته بود: اينك بنى اميه ميان مردم لكه سياه و نگون بخت اند.

مردم بر سر راه در كمين ايشان نشسته اند و باران دروغ و تهمت بر آنان مى بارد و ايشان نشانه بهتان و سخنان ناروايند و شما مى دانيد كه چه حادثه ناخوشايندى بر سر عثمان آمده و همچنان دنباله اش ادامه خواهد داشت و من بيم آن دارم كه اگر عثمان كشته شود تو ميان بنى اميه همچون ستاره ثريا باشى . اينك اگر به استوارى پايه هاى استوار يارى ندهيم و چنان نشويم و اگر عمود خانه سست شود ديوارهايش فرو مى ريزد. آنچه كه بر عثمان خرده گرفته شده اين است كه شام و يمن را در اختيار شما نهاده است و شكى نيست كه اگر برحذر نباشيد شما دو تن هم از پى او خواهيد بود. اما من از هر كس كه در اين باره رايزنى كند پذيرايى انديشه اش را پاسخ مى دهم و همچون يوزپلنگ منتظر فرصتم تا غفلت شكار را ببينم و بر او حمله برم ، و اگر بيم آن نبود كه مبادا پيكها اسير و نابود و نامه ها تباه شود براى شما كار را چنين تشريح مى كردم كه وحشتى براى شما باقى نماند. بر فرض كه كارى پيش آيد، اينك در طلب آنچه كه شما دو تن ولى و سزاوار آنيد كوشش كنيد و بايد عمل بر اين نامه منطبق باشد ان شاءالله .

و در آخر نامه خود اين ابيات را نوشت .
… كار به گونه نخست برگشته است و اگر شما دو كوشش نكنيد سرانجام نيستى و نابودى است و اگر فرو نشستيد ديگر در مطالبه ميراث خود نباشيد… چون اين نامه به معاويه رسيد ميان مردم ندا داد و آنان را فرا خواند و براى ايشان سخنرانى كرد، سخنرانى مردى كه يارى و فريادرسى مى خواهد. در همان حال و پيش از آنكه براى مروان نامه بنويسد نامه ديگر مروان كه حاكى از خبر كشته شدن عثمان بود رسيد. مروان در اين نامه چنين نوشته بود:
اى ابا عبدالرحمان ! خداوند به تو قوت عزم دهد و صلاح نيت ارزانى دارد، و بر تو براى شناخت و پيروى از آن توفيق كرامت فرمايد! من اين نامه را براى تو پس از كشته شدن عثمان ، اميرالمومنين عليه السلام مى نويسم . اى واى كه چگونه كشته شد! او را همان گونه كه از شتر سالخورده اى كه در مورد حمل بار از او نوميد مى شوند مى كشند، كشتند؛ آن هم پس از آنكه بر اثر پيمودن مرحله ها و راه رفتن در نيمروز سوزان كف پايش ساييده و سوراخ شده بود. من اينك داستان او را بدون آنكه خلاصه كنم يا سخن درازى نمايم مى گويم كه آن قوم روزگارش را دراز و يارانش را اندك و بدنش را زار و نحيف يافتند و با كشتن او آرزو دارند به آنچه كه عثمان از آنان گرفته بود دست يازند و گروه گروه بر او شورش كردند و او را محاصره كردند از اقامه نماز جماعت و از بررسى به مظالم و نگريستن در كار امت باز داشته شد و چنان شد كه گويى او انجام دهنده كارهايى است كه آنان انجام داده اند. و چون اين كار ادامه يافت از فراز بام بر آنان مشرف شد و آنان را از خداوند بيم داد و سوگندشان داد و وعده هاى پيامبر (ص ) را فرايادشان آورد و گفتار رسول خدا را در مورد خود به آنان تذكر داد. ايشان فضل بن عثمان را منكر نشدند و انكار نكردند. سپس دروغها و ياوه هاى ساخته و پرداخته به او نسبت دادند تا آن را بهانه و دستاويز كشتن او قرار دهند. عثمان آنان را وعده داد كه از آنچه ناخوش مى دارند توبه كند و به آنچه خوش مى دارند عمل كند ولى نپذيرفتند، نخست خانه اش را تاراج كردند و حرمتش را پاس نداشتند و بر او تاختند و خونش ‍ ريختند و از گرد او پراكنده شدند همچون پراكنده شدن ابرى كه بارانش تمام شود.

آن گاه آهنگ پسر ابوطالب كردند همچون هجوم و آهنگ گله ملخى كه چمنزار ببيند.
اينك اى ابا عبدالرحمان ، توجه داشته باش كه اگر خونخواهى براى خون عثمان از ميان بنى اميه قيام نكند آنان از صحنه چنان دور خواهند شد كه ستاره عيوق . اينك اى ابا عبدالرحمن ، اگر مى خواهى تو آن قيام كننده و خونخواه باشى ، باش . والسلام .
چون اين نامه به معاويه رسيد فرمان داد مردم جمع شوند و براى آنان خطبه يى خواند كه چشمها به گريه و دلها به طپش افتاد و بانگ ناله و شيون برخاست و چنان شد كه زنها هم آماده سلاح برداشتن شدند.

معاويه آن گاه براى طلحه بن عبيدالله و زبير بن عوام و سعد بن عاص و عبدالله بن عامر بن كريز و وليد بن عقبه و يعلى بن منية نامه نوشت منية نام مادر يعلى است و نام پدرش امية است .

نامه يى كه معاويه براى طلحه نوشته بود چنين بود.
اما بعد، تو از همه افراد قريش از قريشيان خون كمترى ريخته اى ، وانگهى آبرومند و بخشنده و سخن آورى و از لحاظ سابقه و پيشگامى همچون ديگرانى و در رديف آنان كه از تو داراى سابقه بيشترى هستند. همچنين پنجمين فرد از آنان هستى كه به بهشت مژده داده شده اند، و براى تو فضيلت و شرف جانبازى روز احد محفوظ است . اينك خدايت رحمت كناد! به اين موضوع كه رعيت مى خواهد حكومت را به تو واگذارد پيشى بگير و نمى توانى از آن كار تخلف كنى و خداوند هم از تو راضى نخواهد شد مگر به قيام بر آن كار. اينك من كار را در ديار خودم و اينجا براى تو آماده ساخته ام . زبير هم از لحاظ فضيلت بر تو مقدم نيست و هر كدام شما كه بر دوست خود در اين كار پيشى گيرد همو پيشوا خواهد بود و پس از او حكومت براى ديگرى است ، خداوند راه هدايت شدگان و كاميابى موفقان را به تو ارزانى بدارد. والسلام .

معاويه براى زبير چنين نوشت :
اما بعد، همانا كه تو زبير پسر عوامى و برادرزاده  خديجه و پسرعمه و حوارى و باجناق پيامبرى و داماد ابوبكر و سواركار مسلمانى و در راه خدا در مكه هنگامى كه شيطان بانگ برآورده بود جانبازى كردى ، ايمان تو را برانگيخت كه با شمشير كشيده همچون اژدهاى دمان بيرون آمدى و همچون شتر نر باز داشته شده پاى بر زمين كوفتى و همه اين ها نشانه قوت ايمان و صدق يقين توست . وانگهى رسول خدا (ص ) از پيش به تو مژده بهشت داده است و عمر هم تو را يكى از اعضاى شورى و شايستگان خلافت مسلمانان و امت قرار داده است . اى ابا عبدالله ، بدان كه رعيت اينك چون گله گوسپند پراكنده شده است و اين به سبب غيبت شبان است ، اينك خدايت رحمت كناد، براى حفظ خونها و جبران پراكندگى و اصلاح ذات بين و وحدت سخن ، پيش از آنكه كار از دست برود و امت پراكنده گردد، اقدام كن كه مردم بر لبه گودال و مغاكى ژرف قرار دارند و اگر دريافته نشود به اندك روزگارى سرنگون مى شود. اينك براى سامان اين امت كمر ببند و راهى به سوى پروردگارت بجوى ، و من كار حكومت را بر مردمى كه در سرزمين من هستند براى تو و دوستت (طلحه ) آماده ساخته ام : بدين گونه كه حكومت از آن كسى از شما دو تن است كه پيشگام شود و پس از او براى دوستش . خداوند تو را از پيشوايان هدايت و جويندگان خير و پرهيزگارى قرار دهد! والسلام .

معاويه براى مروان بن حكم چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات كه متضمن خبر مشروح (كشته شدن ) اميرالمومنين بود به دستم رسيد. اى واى كه نسبت به او چه كردند و از روى نادانى و گشتاخى نسبت به خدا و سبك شمردن حق او بر سر عثمان چه آوردند. (اين كار) براى رسيدن آرزوهايى بود كه شيطان ترسيم كرده بود. و در دام بطلان قرار داده بود تا آنان را در فتنه ها و هوسها نابود و تباه كند و در بيابانهاى پست گمراهى در افكند. به جان خودم سوگند، شيطان گمان خويش را در مورد ايشان راست و درست يافت و با رشته هاى دام خود آنان را به دام افكند. اينك تو اى ابا عبدالله خود را باش . آرام حركت كن و برحذر باش و چون اين نامه مرا خواندى چون يوزپلنگ باش كه جز با مكر و فريب شكار نمى كند و فقط با حيله گرى با گوشه چشم مى نگرد و چون روباه باش كه جز به پويه دويدن رهايى نمى يابد و خود را از آنان پوشيده بدار، همان گونه كه خارپشت به محض احساس كف دستها سرش را پوشيده و پنهان مى دارد، و خويشتن را چنان خوار و زبون بدار كه آن قوم از نصرت و انتقامش نوميد شوند. در عين حال همان گونه كه مرغ كنار جوجه هايش در جستجوى ارزن است در جستجوى كارهاى ايشان باش و حجاز را بر كينه توزى برانگيز كه من شام را بر كينه توزى وامى دارم . والسلام .

معاويه آن گاه براى سعيد بن عاص چنين نوشت :
اما بعد، نامه مروان كه همان ساعت وقوع بلاى بزرگ نوشته بود بسيار سريع به دست من رسيد. پيكهاى تيزرو با شتران تندرو و در حال جست و جهش ، همچون جهش مار از بيم تبر و اسير شدن به دست افسونگر و مارگير آن را، بياوردند. مروان همچون ديده بان پيشتاز است كه به اهل خويش دروغ نمى گويد.

اينك اى پسر عاص ! چگونه مى خواهى رهايى يابى ؟ اكنون هنگام گريز نيست ! اى خاندان اميه بدانيد كه بزودى از دورترين راهها ساده ترين زندگى را مطالبه خواهيد كرد و آنان كه آشناى شما بودند شما را نخواهند شناخت و كسانى كه خود را به شما پيوسته مى دانستند از شما خود را باز مى دارند. شما در دره ها پراكنده مى گرديد و در تمناى اندكى وسيله زندگى خواهيد بود.

همانا بر اميرالمومنين در مورد خرده گرفته شد و او در راه شما كشته شد. اينك چرا از يارى دادن او و مطالبه خونش فرو مى نشينيد و حال آن كه شما فرزندان نياى او و خويشاوندان و نزديكان و خونخواهان اوييد. اينك به پاره يى از زندگى درويشانه متمسك شده ايد كه همان هم بزودى و هنگامى كه قواى شما ضعيف گردد و زبون شويد از چنگ شما بيرون كشيده مى شود. اينك چون اين نامه مرا خواندى آرام همچون نفوذ بهبودى در پيكر ناتوان و همچون حركت ستارگان زير ابر به جنبش درآى ، و همچون مورچه كه در تابستان براى روزهاى سرد زمستان آذوقه فراهم مى آورد كوشش كن كه من شما را با افراد قبيله هاى اسد و تيم (زبير و طلحه ) پشتيبانى داده ام .

معاويه در پايان نامه اش اين دو بيت را نوشت :
به خدا سوگند خون شيخ من – عثمان – بيهوده از ميان نمى رود تا آنكه مالك و كاهل هم نابود شوند، يعنى قاتلان آن پادشاه شريف كه از لحاظ تبار و بخشش بهترين فرد قبيله معد بوده است . 

معاويه براى عبدالله بن عامر چنين نوشت :
اما بعد، منبر مركب رهوار و رامى است كه مهترى آن آسان است و لگامش با تو ستيز نخواهد كرد و اين موضوع فراهم نمى شود مگر پس از آنكه خود را ميان امواج مهلكه ها درافكنى و به طوفانهاى مرگ درافتى . گويا شما خاندان اميه را همچون شتران پراكنده يى مى بينم كه چون شاخه هاى درختان اراك هستيد و آوازه خوانان به هر سوى آنان را مى كشند يا چون پرندگان كوچك منطقه خندمه هستيد كه از بيم عقاب سرگين مى اندازند. اينك خدايت رحمت كناد، هم اكنون پيش از آنكه فساد و درماندگى شعله ور گردد و پيش از آنكه تازيانه جديد فرود آيد و تا زخم چركين نشده و سرباز نكرده است و پيش از آنكه شير شرزه حمله آورد و آرواره هايش شكار را فرو گيرد قيام كن و برپا خيز و مراقب كار باش همچون مراقبت گرگ سياه درمانده . با انديشه قرين باش و دام گستر و كوشش كن پيش از آنكه سراپاى بدن شتر را جرب فرا گيرد در جاهاى جرب قطران بمالى بيشترين ساز و برگ تو مواظبت و و برحذر بودن و تيزترين سلاح تو بايد تحريك مردم باشد. از افراد بددل چشم بپوش و نسبت به لجوج مسامحه كن و دل افراد رمنده را بدست آور و با آنان كه به گوشه چشم مى نگرند نرمى كن و عزم كسى را كه اراده كارى دارد قوى گردان و زودتر و شتابان خود را به گردنه برسان و همچون مار سرعت سير داشته باش و پيش از آنكه بر تو پيشى گيرند تو پيشى بگير و پيش از آنكه براى تو قيام كنند خود قيام كن و بدان كه تو را رها نمى كنند و مهمل نمى گذارند و من براى شما خير خواهى امين هستم .

معاويه پايين نامه خود اين ابيات را نوشت :
اى قيس بن عاصم سلام و رحمت خدا تا هر گاه كه رحمت مى فرمايد بر تو باد، نابودشدن قيس نابودى يك تن نبود بلكه بنيان قومى فرو ريخت 

معاويه براى وليد بن عقبه چنين نوشت .
اى پسر عقبه در جوش و خروش باش . لذت زندگى به هر حال بهتر از وزش بادهاى سوزان در نيمروز جوزا خواهد بود. همانا برادرت عثمان از تو سخت دور شد. اينك براى خويشتن در جستجوى سايه يى باش كه به آن پناه ببرى . چنين مى بينمت كه بر خاك خفته اى و چگونه ممكن است تو را خواب باشد كه خواب مبادت ! اگر اين كار حكومت براى كسى كه آهنگ آن دارد استوار شود همچون شترمرغان پراكنده خواهى شد كه از سايه پرنده يى بيم مى كنند و بزودى جام ناكامى را خواهى نوشيد و معنى بيم را خواهى فهميد. اينك تو را گشاده سينه و سست كمربند و حمايل و بى پروا مى بينم و در اندك مدتى ريشه و بنيان تو از جاى بركنده خواهد شد. والسلام .

معاويه در پايان نامه خويش اين ابيات را براى او نوشت :
هر گاه نسيمى به هنگام گرماى نيمروز بورزد تو خواب نيمروزى و باده نوشى شامگاهى را بر مى گزينى با آنكه به خيال خود مى خواهى از بنى حكم خونخواهى كنى ولى از شخص خفته چه دور است كه بتواند خونخواهى كند.

معاويه براى يعلى بن اميه هم چنين نوشت :
خداوند در پناه خود بداردت و با توفيق خويش مؤ يدت فرمايد! اين نامه را براى تو بامدادشبى كه نامه مروان در مورد كشته شدن اميرالمومنين و شرح حال آن واقعه رسيد نوشتم . همانا مدت عمر اميرالمومنين چندان به درازا كشيد كه همه نيرويش كاسته شد و نشست و برخاستن او سنگين گرديد و لرزش بر اندام او آشكار شد و چون گروهى كه پايبند به موضوع پيشوايى و امانت و تقليد از ولايت نبودند آن حال را ديدند بر او شورش كردند و از هر سو بر او گرد آمدند و بزرگترين چيزى كه بر او عيب گرفتند و او را بر آن كار سرزنش كردند و فرمانروايى تو بر يمن و طول مدت آن بود و سپس كار براى آنان چنان شد كه او را كشتند، همان گونه كه گوسپند صدمه ديده از شاخ را كه مشرف به مرگ است مى كشند و عثمان در آن حال روزه داشت و قرآن به دست نهاده و كتاب خدا را تلاوت مى كرد. به هر حال چه سوگ بزرگى از دست دادن داماد پيامبر و امام كشته شده بى گناه پيش آمد.

آنان خونش را ريختند و پرده حرمتش دريدند، و تو خوب مى دانى كه بيعت او بر گردن ماست و خونخواهى او بر ما لازم و در كار دنيا كه ما را از حق منصرف كند خيرى نيست و در كارى كه ما را به دوزخ درآورد بهره يى نخواهد بود. خداوند از بهانه تراشى در مورد دين خشنود نمى گردد. اينك براى ورود به عراق كمر ببند.

اما شام را من براى تو كفايت كردم و كارش را استوار ساختم و براى طلحة بن عبدالله نوشته ام كه در مكه با تو ديدار كند تا آنكه راى شما در مورد آشكارساختن دعوت و خونخواهى اميرالمومنين عثمان مظلوم متحد شود. براى عبدالله بن عامر هم نوشتم كار عراق و همواركردن دشواريهاى آن را براى شما بر عهده بگيرد.

اى پسر اميه ! بدان كه آن قوم در همين آغاز كار آهنگ تو خواهند كرد تا ريشه مالى را كه در دست دارى از بن بر آرند و با مواظبت در آن مورد كار كن ، به خواست خداوند متعال .

معاويه در پايان نامه خود اين اشعار را هم نوشت :
خليفه محاصره شد و آنان را گاه به خداوند و گاه به قرآن سوگند مى داد و همانا گروههايى بر كينه توزى هماهنگ شدند و بدون آنكه عثمان جرمى داشته باشد در موردش بهتان زدند…

زبير بن بكار در كتاب خود مى گويد: مروان در پاسخ نامه معاويه براى او چنين نوشت :
اما بعد. نامه ات رسيد چه نيكو نامه اى از سالار عشيره و حمايت گر پيمانها و تعهدها. سپس به تو خبر مى دهم كه قوم بر شاهراه استقامت هستند مگر گروههاى بسيار اندكى كه گفتار و سخن من ، آن هم بدون اينكه با آنان روياروى شوم ، ميان ايشان پراكندگى پديد آورده است و اين هم طبق فرمان تو صورت گرفته است .

اين عادت گنهكاران است ، و تيرى تيره رنگ از شاخهاى درخت است ، و من به هر حال سفره آنان را با چنان كينه توزى آميخته ام كه پوست از آن تباه مى شود كسى كه در مورد ما گمان كند كه دادخواهى خود را رها كرده ايم دروغ پنداشته است و چنان نيست كه خفتن و آرامش را دوست بداريم ، مگر همان مقدار كه سوار شتابان چرت مى زند تا آن گاه كه جمجمه ها قطع و از تن جدا شود جمجمه هاى فروهشته چون خوشه هاى خرما هنگام چيدن آنها فرا رسيده باشد. به هر حال من همچنان بر نيت صحيح خود پابرجايم و قصد من همچنان قوى است و ارحام و خويشاوندان را به سود خودم تحريك مى كنم . خون من در جوشش است بدون اينكه در سخن و كار بر تو پيشى بگيرم كه به هر حال تو پسر حرب و خونخواه همه خونها و كينه ها و سرفرازى هستى كه از پذيرش درماندگى خوددارى مى كنى .

اينك كه اين نامه را براى تو مى نويسم همچون آفتاب پرست صحرايم كه به هنگام نيمروز نگران خورشيد است يا همچون كفتارى كه از دام جسته است و از صداى نفس خود بيم مى كند و منتظرم ببينم عزم بر چه قرار مى گيرد و فرمان تو در چه موردى مى رسد تا به آن عمل كنم و همان برنامه من باشد.

مروان در پايان نامه خود اين ابيات را نوشت :
آيا ممكن است عثمان كشته شود و اشكهاى ما فرو نريزد و شب را بدون آنكه بيم و هراس نداشته باشيم بخوابيم ! آيا ممكن است آب سرد بياشاميم و حال آنكه عثمان در حالى كه قرآن مى خواند و ركوع مى كرد با تشنگى مرد. سوگند به كسى كه تلبيه گويندگان به حج خانه او مى روند و بر آن طواف و سعى مى كنند و خداوند صاحب عرش مى شنود، من نفس خويش را از هر چيزى كه در آن لذتى باشد باز مى دارم تا بر آن طمع نبندد، و در قبال خون مظلوم هر كه را ظالم باشد مى كشم و اين فرمان خداوند است و از آن گريزى نيست .

گويد: عبدالله بن عامر هم براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، همانا اميرالمومنين براى ما بال و پرى بود كه همه جوجه هايش زير بال و پر او پناه مى بردند و چون تير روزگارش هدف قرار داد، همچون شترمرغان پراكنده شديم . من فكرم با تو مشترك بود ولى انديشه و فهمم سرگردان ، در جستجوى پناهگاهى بودم كه از خطاى حوادث به آن پناه برم و خويشتن را پوشيده دارم . اينك كه نامه تو به دست من رسيد از غفلتى كه درنگ و خفتن من در آن طولانى شده بود بيدار شدم و به خود آمدم . اكنون همچون كسى كه كنار بزرگراه سرگردان بوده و آن را نمى يافته و اينك آن را يافته است و گويى آنچه را كه از دگرگون شدن روزگار براى من توصيف كردى به چشم مى بينم .

آنچه كه بايد به تو خبر دهم اين است كه مردم در اين كار و براى حكومت نه تن با تو هستند و يك تن بر ضد تو. به خدا سوگند مرگ در جستجوى عزت بهتر از زندگى در زبونى است . تو پسر حرب و جوانمرد همه جنگهايى و برگزيده خاندان عبد شمسى و همتها همگى به تو وابسته است و تو به جنبش درآورنده همتهايى . اينك كه قيام كرده اى هنگام نشستن نيست و من امروز برخلاف گذشته كه عافيت طلب و سلامت جو بودم و هنوز بر سويداى دلم تازيانه نكوهش فرو نياورده بودى دگرگون شده ام و تو چه نيكو مودبى براى عشيره هستى و من اينك منتظر فرمانهاى تو هستم كه به خواست خداوند بر آنها جامه عمل بپوشانم .

و در پايان نامه نوشت :
در زندگى آميخته با كاستى و زبونى خيرى نيست و مرگ بهتر از ننگ و زبونى است . ما خاندان عبد شمس گروهى سپيد چهره گرانقدر و سالاريم كه همگى در طلب خونهاييم . به خدا سوگند، اگر كسى از اهل ذمه براى رسيدن به عزت پناهنده و همسايه ما مى بود از يارى دادن او خوددارى نمى كرديم …

وليد بن عقبه براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، همانا تو استوا عقل ترين قريش و خوش فهم تر و صواب انديش ترين ايشانى . حسن سياست دارى و شايسته رياستى با شناخت پاى در معركه مى نهى و سپس سيراب از آبشخور بيرون مى آيى آن كس كه با تو ستيزه گرى كند همچون باژگونه يى از ستاره عيوق است كه باد شمال او را براى فرو انداختن ميان درياى ژرف مى كشاند.

براى من نامه نوشته بودى و سخن از جامه لطيف پوشيدن و زندگى آسوده به ميان آورده و كنايه زده اى . انباشتن شكم من بيش از آنچه براى حفظ رمق باشد بر من حرام است تا آن گاه كه رگهاى گردن كشندگان عثمان را همچون شكافتن پوستهاى دباغى نشده با تيغهاى تيز نشكافتم . اما نرمى و مدارا چه بسيار دور است مگر همان وقت و نگرانى كه شخص مواظب بايد براى غافلگيرساختن بكار برد.

همانا كه ما هر چند تظاهر به مدارا مى كنيم هنوز نيت واقعى ما آشكار نشده است و خون را جز خون پاك نمى كند. ننگ مايه كاستى و ناتوانى مايه زبونى است . مگر ممكن است قاتلان عثمان از زندگى مرفه بهره مند شوند و آب سرد گوارا بياشامند و حال آنكه هنوز واديهاى خوف و گردنه هاى دشوار را نپيموده اند و هنوز با نگرانى عهد و پيمانى نبسته اند؟ اگر چنين شد مرا پسر پدرم عقبه مدانيد. چنان جنگى براى ايشان برپا خواهم كرد كه زنان باردار بار خويش سقط كنند. فاصله ميان ما و تو بسيار است و ما در آبشخور مرگ درآمده ايم . من بر جان خويش براى مرگ پايبند زده ام همان گونه كه به شتر پايبند مى زنند تا نگريزد و بايد قاتل عثمان را بكشم يا عثمان دوم شوم (همچون او كشته شوم ) و گمان نمى كردم كه با ترسى كه از استوارشدن حكومت اين قوم دارم كار تو تا اين حد باشد.

و در انتهاى نامه نوشت :
خواب بر من حرام است اگر براى گرفتن انتقام خون پسر مادرم از بنى علات اقدام نكنم …

يعلى بن اميه براى معاويه چنين نوشت :
اى بنى اميه ، ما و شما همچون سنگ هستيم كه بدون ملاط بر يكديگر قرار نمى گيرد و چون شمشيريم كه بدون ضربه زننده چيزى را نمى برد. نامه ات كه حال و خبر آن قوم را نوشته بودى رسيد. اگر آنان عثمان را همچون گوسپند شاخ خورده به كارد آمده كشتند، همانا كشنده او همچون شترى كه براى قربانى مى برند كشته خواهد شد. آن بانو كه من پسرش هستم بر من بگريد اگر درباره خون عثمان تنبلى و كوتاهى و سستى كنيم ، مگر آنكه گفته شود ديگر رمقى در من باقى نمانده است ، كه من پس از كشته شدن عثمان زندگى را تلخ مى بينم . اگر آن قوم آماده شبروى و كارزارند من هم آماده ام . اما اينكه نوشته اى آنان آهنگ گرفتن اموال مرا دارند، مال آسان ترين چيزى است كه از دست مى دهم به شرط آنكه قاتلان عثمان را به ما تسليم كنند و اگر از اين كار خوددارى كنند من آن مال را در راه كارزار با آنان هزينه مى كنم و بدون ترديد براى ما و ايشان آوردگاهى خواهد بود كه در آن همان گونه كه قصاب شتران غارت شده را مى كشد كشتار خواهد بود و در اندك مدتى گوشتهايش پاره پاره مى شود.

او در پايان نامه خود اين شعر را نوشت :
مردم براى چنين روزى سفارش كرده اند و گفته اند تا سرت كوبيده نشده است زبونى را مپذير.
زبير بن بكار مى گويد: همه آنان كه معاويه براى ايشان نامه نوشتند براى معاويه نامه نوشتند و او را تشويق و ترغيب به جنگ كردند، مگر سعيد بن عاص كه بر خلاف ديگران براى او پاسخى نوشت كه اين چنين بود.

اما بعد، حزم و دورانديشى در تاءمل و درنگ كردن است و اشتباه در شتاب كردن ، و در پيشگامى براى شروع ستيز و جنگ نافرخندگى نهفته است . تا آن گاه كه تير از كمان رها نشده است در اختيار تو خواهد بود و هرگز كسى نمى تواند شير دوشيده شده را به پستان بازگرداند. تو از حق اميرالمؤ منين بر ما و خويشاوندى نزديك ما با او و اينكه او ميان ما كشته شده است سخن مى گويى . دو خصلت از اين سه موضوع تذكرش مايه نقصان و كاستى است و سومى هم به دروغ بر ما بسته مى شود. اينك هم به ما فرمان مى دهى كه مطالبه خون عثمان كنيم ! اى ابا عبدالرحمان ، چه راهى را مى پيمايى ؟ شاهراه بسته و كار بر ضد تو استوار شده است و كسى ديگر جز تو با لگام آن را بر دست گرفته است .

اينك ستيز خود را با آن كس كه اگر به حكومت دست يازد هيچ كس با او برابر نيست ، رها كن . چنان سخن مى گويى كه گويى يكديگر را هم نمى شناسيم مگر جز اين است كه ما هم شاخه يى از قريش هستيم و بر فرض كه حكومت به ما نرسد حق بر ما تنگ نخواهد بود كه خلافتى در خاندان مناف است و به خدا سوگند مى خورم سوگند راستين كه اگر قصد و عزيمت تو بر آنچه كه نامه ات از آن حاكى است استوار شود تو را در دو حال خواهم ديد: نخست ، درمانده و وامانده از جوش ‍ و خروش خودت ، دوم آنكه فرض كن چنين پندارمت كه پس از خونريزى ها به پيروزى دست يابى آيا آن پيروزى در قبال انجام گناهان و كاستى دين ارزشى دارد و مى تواند بهاى آن باشد!

اما من ، نه بر ضد بنى اميه كارى انجام مى دهم و نه براى آنان . پهنه دورانديشى را خانه خويش و حجره خود را در زندان خويشتن قرار مى دهم و اسلام را تكيه گاه خود و جامه عافيت مى پوشم . اما تو اى ابا عبدالرحمان ، لگام مركوب خود را به شاهراه حقيقت برگردان و براى خاندان خود در جستجوى عافيت باش و عطوفت و مردم را بر قوم خويش برانگيز و بسيار دور مى بينم كه آنچه را به تو مى گويم بپذيرى و سرانجام مروان چشمه هاى فتنه را به جوشش آورد كه در سرزمينها روان گردد و همه را به آتش كشيد. گويى هم اكنون شما دو تن را مى بينم كه به هنگام رويارويى با پهلوانان چنين بهانه خواهيد آورد كه سرنوشت بدين گونه بود و پشيمانى چه بدسرانجامى است و پس از اندك روزگارى كار براى تو روشن مى شود. والسلام .

اينجا پايان نامه هايى است كه آن قوم با معاويه رد و بدل كرده اند هر كس به مضمون اين نامه ها آگاه شود مى فهمد كه موضوع چنان نبوده است كه علاجى براى آن ممكن باشد و تدبيرى فراهم گردد، و چاره جز شمشير نبوده است و على عليه السلام نسبت به آنچه انجام داده آشناتر و داناتر از همگان بوده است . 

ابن سنان  در كتاب خود كه آن را عادل ناميده اين اعتراض را بدين گونه پاسخ داده و گفته است : همه مردم مى دانند كه در داستان شورا عبدالرحمان بن عوف به على عليه السلام پيشنهاد كرد كه خلافت را براى او قرار دهد مشروط بر اينكه او به كتاب خدا و سنت رسول خدا و روش ابوبكر و عمر عمل كند و على عليه السلام اين پيشنهاد را نپذيرفت و فرمود با اين شرط مى پذيرم كه به كتاب خدا و سنت پيامبر و اجتهاد و راءى خودم عمل كنم ، و مردم در سبب اين كار اختلاف نظر دارند؛ شيعيان مى گويند: على عليه السلام اين شرط را نپذيرفت به اين جهت كه روش ابوبكر و عمر را درست نمى دانست و ديگران مى گويند او چون خودش ‍ مجتهد بوده است آن شرط را پذيرفته است زيرا مجتهد از مجتهد تقليد نمى كند.

به هر حال و با توجه به اين دو عقيده اين موضوع طرح مى شود كه كداميك از اين دو كار زيان بيشترى داشته است ، اينكه با عبدالرحمان به ظاهر پيمان بندد كه به روش ابوبكر و عمر عمل كند و پس از استقرار حكومتش با برخى از احكام مخالفت ورزد يا آنكه معاويه را به حكومت شام باقى بگذارد آن هم با آن همه ستم و ستيز و دستيازى به اموال و خونهاى مردم كه در مدت امارت معاويه بر شام از او سرزده بود و ترديد نيست كه بر هيچ كس اختلاف فاحش ميان اين دو و تفاوت ميان اين دو زيان پوشيده نيست . بنابراين ، آن كس كه براى خلافت و تسلط بر همه سرزمينهاى اسلام حاضر نيست به ظاهر سخنى بگويد كه ممكن است آن را تعبير هم كرد چگونه ممكن است پس از آنكه بنيان حكومتش استوار شده است به باقى داشتن ستمگر بر ستم و تقويت او كمك كند آن هم براى اينكه اطاعت مردم شام و فزوده شدن منطقه يى بر مناطق حكومت براى او فراهم شود، هرگز! اين سخن كسى كه مى گويد كاش على (ع ) معاويه را بر حكومت شام باقى مى گذاشت ، مثل اين است كه بگويد كاش على عليه السلام در كار دين سست و براى كار دنيا راغب مى بود و آن را استوار مى ساخت .

پاسخ به اين اعتراض آشكار و نادانى پرسنده و اعتراض كننده روشن است .
بدان كه حقيقت اين است كه على عليه السلام هرگز به خاطر سياست مخالفت با شرع را جايز نمى دانسته است ، خواه اين سياست به ظاهر براى امور دينى باشد يا دنيايى ، مثلا در مورد امور دنيايى بر فرض آنكه گمان مى شد شخصى آهنگ فساد و تباهى در كار حكومت دارد على عليه السلام هرگز بدون اثبات قطعى آن حاضر به كشتن آن شخص و زندانى كردنش نبود و هرگز گنهكارى را به گمان و سخنى كه ثابت نشده بود مكافات نمى كرد بلكه مى فرمود اگر با اقرار متهم يا شواهد مسلم جرم قطعى شد بر او حد جارى خواهم كرد وگرنه معترض او نخواهم شد. حال آنكه افراد ديگر غير از على عليه السلام بر خلاف اين نظر داشتند: مذهب مالك بن انس اين است كه مى توان بر مصالح قطعى عمل كرد و براى امام و پيشوا جايز است و مى تواند يك سوم از امت را بكشد براى اينكه دوسوم ديگر اصلاح شوند (!) بيشتر مردم اجازه مى دهند و مى گويند عمل به راى و گمان غالب جايز و صحيح است . اينك كه مذهب على عليه السلام چنان است كه گفتيم و معاويه در نظر او فاسق بود و براى او اين موضوع ثابت شده بود وانگهى به كار گماشتن افراد فاسق را جايز نمى دانست و از كسانى نبود كه معتقد باشد با مخالفت با احكام دينى قاعده حكومت را استوار كند، روشن مى شود كه او بايد آشكارا معاويه را عزل مى كرد، هرچند كه اين كار منجر به جنگ مى شد.

اينكه ما گفتيم پاسخ حقيقى و واقعى اين اعتراض است و اگر سخن ما پاسخ حقيقى اين اعتراض نباشد، جايز است كسى به ابن سنان بگويد نپذيرفتن شرط عبدالرحمان بن عوف هم نمونه ديگرى از بى تدبيرى است و مانند ابقاءنكردن معاويه بر حكومت شام است و اگر كسى در آن يكى كار على را اشتباه بداند در ديگرى هم راه او را اشتباه مى داند.

ابن سنان مى گويد: در اين مورد پاسخ ديگرى هم هست و آن اين است كه ما مى دانيم يكى از بدعتها و كارهاى عثمان كه مورد اعتراض ‍ قرار گرفت و به آنجا كشيده شد كه عثمان را محاصره كردند و كشتند مسئله حكومت معاويه بر شام بود، آن هم با آن همه ستم و دشمنى و مخالفت با احكام دينى كه در مدت حكومت او بر شام از او سر زد. در اين باره با عثمان گفتگو شد او عذر و بهانه آورد كه عمر پيش از عثمان معاويه را به حكومت گماشته است ولى مسلمانان اين عذر او را نپذيرفتند و قانع نشدند مگر به اينكه او را از كار بركنار سازد. او نپذيرفت و كار به آنجا كشيد. على عليه السلام از مسلمانانى بود كه حكومت معاويه را سخت ناخوش مى داشت و بيشتر از همگان بر فساد دينى معاويه آگاه بود. حال اگر على عليه السلام آغاز خلافت خود را با تثبيت و ابقاى معاويه بر حكومت شام آغاز مى كرد، آغاز كارش چنان بود كه انجام كار عثمان بدانگونه بود و منجر به خلع و كشتن او شد و بر فرض كه باقى داشتن معاويه بر حكومت از لحاظ شرعى و گناه مانعى هم نمى داشت از لحاظ سياست بسيار زشت بود و سبب مهمى براى مخالفت و شورش ‍ ديگران مى شد و براى على عليه السلام ممكن نبود كه به مسلمانان بگويد حقيقت راى و انديشه من اين است كه پس از استقرار حكومت و اطاعت همه مردم از من معاويه را از حكومت شام عزل كنم و اينك كه او را بر حكومت باقى مى دارم به منظور گول زدن اوست و اينكه به سرعت به اطاعت درآيد و لشكرهايى هم كه پيش او مستقرند بيعت كنند و سپس او را عزل خواهم كرد و به مقتضاى عدل با او رفتار خواهم كرد.

و اگر اين موضوع را اظهار مى فرمود بلافاصله خبرش به معاويه مى رسيد و راءى و تدبيرى را كه شروع كرده بود، به تباهى مى كشاند.
ديگر از اعتراضهايى كه به على (ع ) شده است اين سخن آنان است كه چرا طلحه و زبير را رها كرد تا به مكه بروند و چرا به آنان اجازه عمرگزاردن داد و بدين وسيله امكان بازداشت آن دو را پيش از ظهور فتنه جمل از دست داد كه از او دور بودند.

پاسخ به اين اعتراض اين است كه راويان چگونگى بيرون آمدن طلحه و زبير از مدينه را با اختلاف نقل كرده اند (به گونه اى كه مشخص نبوده ) كه آيا بيرون آمدن آن دو از مدينه با اجازه على بوده است يا نه . آن كس كه مى گويد آن دو بدون اجازه و اطلاع اميرالمومنين بيرون آمده اند حق ندارد اين اعتراض را طرح كند و آن كس كه مى گويد آن دو درباره عمرگزاردن از على (ع ) اجازه گرفتند و به آنان اجازه فرمود، بايد بداند كه در اين مورد روايت است كه آن حضرت به آن دو فرمود به خدا سوگند كه قصد عمره گزاردن نداريد بلكه آهنگ فريب دادن داريد و آن دو را از خداوند بيم داد كه مبادا براى فتنه انگيزى شتاب كنند. 

 وانگهى چه از لحاظ شرع و چه از لحاظ سياست براى على (ع ) جايز نبود كه آن دو را زندانى كند. چرا كه از نظر شرع نمى توان انسانى را در مورد كارى كه هنوز انجام نداده است و به صرف گمان زندانى كرد، زيرا ممكن است بدان كار اقدام نكند. از لحاظ سياست نيز درست نبوده است كه اگر در مورد آن دو كه از پيشگامان با فضيلت و بزرگان مهاجران بودند بدگمانى خود را آشكار و آنان را متهم مى ساخت موجب چنان سرزنش و نفرتى مى شد كه پوشيده نيست و مى گفتند على (ع ) در مورد پيشوايى و ادامه حكومت خود اعتماد ندارد و به همين منظور سران و بزرگان قوم را متهم مى كند و حتى از بزرگان هم احساس امنيت نمى كند بويژه كه طلحه نخستين كسى بود كه با آن حضرت بيعت كرده بود و زبير هم همواره به يارى دادن على (ع ) شهره بود و اگر آن دو را زندانى مى كرد و در مورد ايشان شك و بدگمانى خود را آشكار مى ساخت هيچ كس ديگر آرام نمى گرفت و احساس امنيت نمى كرد و همه مردم از اطاعت او بيرون مى رفتند.

اگر اعتراض كنندگان بگويند اى كاش على آن دو را به حكومتى مى گماشت و بدانگونه آنان را به صلح و صلاح درمى آورد و با برآوردن خواسته آنان آن دو را براى خود نگه مى داشت پاسخ داده مى شود كه فحواى سخن شما اين است كه از اميرالمومنين عليه السلام مى خواهيد در خلافت از خود راءى و تدبيرى نداشته باشد معاويه را غاصبانه بر حكومت شام بگمارد و طلحه و زبير را به زور به حكومت مصر و عراق منصوب كند. اين پيشنهادى است كه هيچ يك از خلفاى پيش از او نپذيرفتند و راضى نشدند كه از امامت فقط نامى و از خلافت فقط لفظى بر آنان باشد. شما مى دانيد كه عثمان را محاصره و با او جنگ كردند كه بعضى از اميران خود را عزل كند نپذيرفت ، چگونه از على انتظار داريد كه حكومت خود را با اين زبونى شروع كند و قدم در اين مرحله بگذارد، و آشكار است كه صحيح نبوده است .

ديگر از اعتراضهاى ايشان اين است كه چرا اميرالمومنين محمد بن ابى بكر را به حكومت مصر گماشت و قيس بن سعد را از مصر عزل كرد و نتيجه چنان شد كه محمد در مصر كشته شد. پاسخ اين اعتراض چنين است كه ممكن نيست گفته شود محمد بن ابى بكر، كه رحمت خدا بر او باد! شايسته حكومت مصر نبوده است . چرا كه محمد مردى دلير و پارسا و فاضل و نيك انديش و مدبر بوده و علاوه بر اين از مخلصان در محبت اميرالمومنين عليه السلام و سخت كوش در اطاعت از او بوده است و از كسانى است كه هيچ گونه ترديد و بدگمانى در مورد خيرخواهى او نمى توان كرد كه او پسرخوانده و پرورده و همچون يكى از پسران على عليه السلام بود كه او را تربيت كرده و بر او مهربانى فرموده بود.

از اين گذشته مصريها نسبت به محمد، كمال محبت را داشتند و ولايت او را بر خود از هر كس ديگر بهتر مى دانستند و چون مصريان عثمان را محاصره كردند از او خواستند عبدالله بن سعد بن ابى سرح را از حكومت مصر عزل كند و محمد بن ابى بكر را براى حكومت بر خود پيشنهاد كردند، عثمان فرمان حكومت او را بر مصر نوشت و او همراه مصريان حركت كرد تا آنكه نامه عثمان به عبدالله بن سعد بن ابى سرح در مورد محمد بن ابى بكر و مصريان نوشته شد و اين موضوع معروف است و آنان همگى برگشتند و كشته شدن عثمان بدان گونه صورت گرفت .

بنابراين ، بهترين انديشه و تدبير اميرساختن محمد بن ابى بكر بر مصر بوده است كه ميل مصريان در مورد حكومت او و ترجيح دادن او را بر ديگران واضح و آشكار بود. وانگهى با توجه به خصال پسنديده اى كه در او بود شايسته و سزاوار حكومت مصر بود و گمان قوى مى رفت كه همه مصريان بر اطاعت از او هماهنگ شوند و بر محبت او يكدل و بر يارى دادنش فرمانبردار باشند. متاءسفانه كار را بر او تباه ساختند و چندان نگرانى پيش آوردند كه كار آن چنان شد و بر اين كار نمى توان بر اميرالمومنين على (ع ) خرده گرفت كه امام و رهبر در امور طبق مصلحتى كه گمان مى كند عمل مى كند و غيب را جز خداوند متعال كسى نمى داند. پيامبر (ص ) در جنگ موته جعفر و زيد و عبدلله بن رواحه را امير قرار داد كه هر يك پس از ديگرى كشته شدند و لشكر مسلمانان گريخت و با بدترين حال به مدينه برگشتند آيا كسى را شايد كه بر پيامبر (ص ) در اين مورد خرده بگيرد و بر تدبيرش طعنه زند!

ديگر از دستاويزهاى آنان اين سخن ايشان است كه جماعتى از اصحاب على عليه السلام از او جدا شدند و به معاويه پيوستند نظير عقيل بن ابى طالب برادرش و نجاشى شاعرش و رقبة بن مصقلة يكى از سران و سرشناسان يارانش ، و اگر نه اين بود كه على (ع ) آنان را به وحشت انداخته و دلجويى نكرده بود از او جدا نمى شدند و به دشمنش نمى پيوستند و اين كار مخالف حكم سياست است و مخالف با به دست آوردن دلهاى ياران و رعيت است .

پاسخ به اين اعتراض اين است كه اولا ما منكر اين موضوع نيستيم كه همه كسانى كه به حطام دنيا و زر و زيورش گرايش داشتند و لذت و خوشى اين جهانى را هدف قرار داده بودند به معاويه گرايش داشتند؛ معاويه اى كه هر نعمت پسنديده را ريخت و پاش مى كرد و آرزوهاى اين جهانى را بر مى آورد و تمام خراج مصر را به عمرو بن عاص مى بخشيد و براى ذوالكلاع و حبيب بن مسلمه ضمانت مى كرد كه هر چه پيشنهاد كنند و بگويند برآورد. حال آنكه على عليه السلام در آنچه از بيت المال كه خود را امين حفظ آن مى دانست از دستور دين و فرمان آيين عدول نمى كرد، كار به آنجا كشيد كه خالد بن معمر سدوسى به علباء بن الهيثم كه او را به جداشدن از على (ع ) و پيوستن به معاويه تشويق مى كرد گفت اى علباء چرا در مورد خودت و عشيره ات از خدا نمى ترسى ؟ خود و خويشان نزديكت را باش ، تو پيش على چه اميد و آرزويى ممكن است داشته باشى ؟ على مردى است كه از او خواستم و پيشنهاد كردم كه فقط چند درهم بر مقررى حسن و حسين بيفزايد شايد اندكى از سختى زندگى خود را كاهش دهند، نه تنها نپذيرفت كه خشمگين شد و انجام نداد.
اما در مورد عقيل سخن درستى كه راويان مورد اعتماد برآنند اين است كه او پيش معاويه نرفته است مگر پس از رحلت اميرالمومنين عليه السلام . البته او در مدينه ماند و در جنگ جمل و صفين شركت نكرد و اين با اجازه اميرالمومنين بود.

عقيل پس از موضوع حكميت براى على (ع ) نامه نوشت و اجازه خواست كه با فرزندان و خانواده اش به كوفه بيايد و اميرالمومنين براى او نوشت كه در مدينه بماند و در خبرى مشهور آمده است كه معاويه سعيد بن عاص را به سبب شركت نكردن در جنگ صفين سرزنش كرد، او گفت اگر مرا فرا خوانده بودى نزديك مى يافتى ولى به مقابله عقيل و افراد ديگر بنى هاشم نشستم كه اگر براى جنگ با ما هجوم آوردند آماده باشيم و اگر آنان همه به جنگ رفته بودند ما هم همگى به جنگ مى آمديم .

اما نجاشى در ماه رمضان باده نوشى كرد و على عليه السلام او را حد زد و بيست تازيانه بر او بيشتر زد. نجاشى گفت : اين فزونى به چه سبب ؟ فرمود به سبب گستاخى تو در ماه رمضان به احكام خداوند. نجاشى گريخت و به معاويه پيوست .

اما رقبة بن مصقله گروهى از اسيران بنى ناجيه را خريد و آزاد كرد و مال آن را پرداخت نكرد و پيش معاويه گريخت و اميرالمومنين عليه السلام فرمود كارى همچون كار سروران انجام داد و گريزى همچون گريز بندگان و تعطيل كردن اجراى حدود و روا و نارواكردن احكام دينى و تباه ساختن اموال مسلمانان براى كسى كه مى خواهد ملتزم به احكام دينى و جلب رضايت خداوند باشد سياست و دلجويى نيست و در مورد على عليه السلام نمى توان گمان برد كه در هيچ كار بزرگ و كوچكى آسان گيرى و گذشت كند.

ديگر از دستاويزها شبهه يى است كه خوارج به آن دامن زدند و گفتند او مرتكب كارى شده است كه مطابق با تدبير صحيح نبوده است . اعتراض نخست آنان در اين مورد چنين بود كه مى گفتند: على در مورد دين خدا و احكام آن مردان را حكم قرار داده است و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد حكم جز براى خداوند نيست . و اعتراض دوم ايشان آن بود كه مى گفتند: نشانه هاى غلبه و پيروزى بر معاويه براى على عليه السلام آشكار شده بود و چيزى نمانده بود كه گريبانش را به چنگ آورد و تصميم در آن مورد را رها كرد و به حكميت روى آورد. خوارج گاهى هم مى گفتند: تسليم شدن على (ع ) به حكميت دليل شك و ترديدش در كار خود مى باشد. همچنين مى گفتند: چگونه به حكميت ابوموسى تن در داد و حال آنكه ابوموسى به سبب جلوگيرى از شركت مردم كوفه در جنگ جمل از نظر على تبهكار بود؛ از آن گذشته چگونه حكميت عمروبن عاص را كه تبهكارترين تبهكاران بود پذيرفت .

پاسخ به اين اعتراض چنين است : نخست آنكه تعيين حكم و برگزيدن مردان براى حكميت در كارهاى شرعى مانعى ندارد كه خداوند متعال در مورد اختلاف ميان زن و شوهرش به اين كار فرمان داده و فرموده است اگر از ناسازگارى ميان آن دو بيم داشتيد حكمى از كسان شوهر و حكمى از كسان زن گسيل داريد و در مورد تعيين ميزان كفاره صيد نيز فرموده است چيزى كه بر آن دو عادل از ميان شما حكم كنند.

اما اينكه گفته اند، على (ع ) چگونه پس از آشكارشدن نشانه هاى پيروزى تصميم داشتند پيروزى عراقيان و مشرف شدن معاويه و يارانش را بر هلاك ديدند و ناچار قرآنها را برافراشتند ياران على (ع ) با اين كار فريب خوردند و گفتند ديگر براى ما پافشارى در جنگ با آنان جايز نيست و هيچ كارى جز سلاح بر زمين نهادن و ترك جنگ و مراجعه به قرآنها و حكم آن جايز نيست . على (ع ) به آنان فرمود اين فريب است و كلمه حقى است كه با آن اراده باطل كرده اند و به آنان فرمان داد فقط يك ساعت پايدارى كنند. نپذيرفتند و گفتند: به مالك اشتر پيام بده بازگردد.

على عليه السلام كسى را پيش اشتر فرستاد؛ اشتر گفت : اينك كه نشانه هاى فتح و پيروزى آشكار شده است چگونه برگردم ؟ آنان به على گفتند: بار ديگر به او پيام بفرست و چنان فرمود و او همان گونه پاسخ داد و درخواست كرد به او يك ساعت مهلت دهند. مردم به على (ع ) گفتند: ميان تو و او عهد و سفارشى است كه پيام را نپذيرد، اينك اگر كسى نفرستى كه او را بازگرداند با شمشيرهاى خويش ‍ تو را مى كشيم همان گونه كه عثمان را كشتيم يا آنكه تو را دستگير و به معاويه تسليم مى كنيم . فرستاده نزد اشتر رفت و گفت : آيا دوست دارى كه تو در اينجا پيروز شوى و لشكرهاى شاميان را در هم شكنى و اميرالمومنين عليه السلام در خيمه خود كشته شود! اشتر گفت : خداى فرخندگى بر آنان ارزانى ندارد، آيا چنين خواهند كرد، آن هم پس از اينكه گلوى معاويه را گرفته ام و او مرگ را آشكارا مى بيند برگردم ! اشتر بازگشت و عراقيان را ناسزا و دشنام داد و سخنان درشت به آنان گفت و آنان هم پاسخ درشت دادند كه شهره است و و نقل شده است و ما بسيارى از آن را در مباحث گذشته خود آورده ايم .

بنابراين ، وقتى كه اوضاع چنين تقصيرى از اميرالمومنين عليه السلام سرزده است و آيا ممكن است كسى را بر كارى مجبور شده و راءى و انديشه اش را در هم شكسته اند به كوتاهى يا بى تدبيرى نسبت داد! و با همين استدلال به اعتراض ديگر ايشان هم ، كه مى گويند پذيرفتن حكميت دليل بر شك و ترديد على در كار خودش است ، پاسخ مى دهيم : آرى اگر خود او اين كار را شروع مى كرد چنين بود ولى هنگامى كه ديگرى او را به اين كار فرا خواند و يارانش نيز آن را مى پذيرند على (ع ) آنان را برحذر مى دارد و فرمان مى دهد بر حال و موضع خود پايدار بمانند و نمى پذيرند و براى آنان روشن مى سازد كه اين مكر و فريب است ؛ آگاه نمى شوند و كار چنان مى شود كه مى ترسد كشته يا دشمن تسليم شود، پذيرش ‍ حكميت هيچ دليلى بر شك او نيست بلكه اين كار بر آن دلالت مى دارد كه ناچار با اين كار زيان بزرگى را از جان خود دور مى كند وانگهى اميد مى دارد كه شايد دو حكم به فرمان قرآن گردن نهند و حكم كنند و بدين گونه شبهه كسانى از يارانش كه خواهان حكميت بودند برطرف شود.

اما در مورد عمرو عاص ، با توجه به آشكاربودن فسق او، على (ع ) هرگز به (حكميت ) او راضى نبوده است و اين معاويه دشمن و مخالف على است كه عمرو را به حكميت برمى گزيند، على او را ناخوش مى داشت و حكم او را نپذيرفت .

گفته شده است ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد! به اين اعتراض خوارج پاسخ داده و به آنان گفته است : در آن مورد كه خداوند فرموده است حكمى از كسان شوى و حكمى از كسان زن گسيل داريد. اگر زن يهودى باشد و حكمى يهودى گسيل دارد بايد از اين موضوع خشمگين شويم ؟

اما در مورد ابوموسى هم چنان بود كه اميرالمومنين عليه السلام او را خوش نمى داشت و تصميم گرفت ابن عباس را به جاى او بگمارد، اصحابش نپذيرفتند و گفتند: نبايد هر دو حكم از قبيله مضر باشد! على فرمود: در اين صورت حكم باشد. گفتند: مگر اين آتش جنگ را كسى جز او برافروخته و مگر فرمانروايى اشتر كار را به اينجا كه مى بينى نكشانده است ؟ كسى جز ابوموسى نبايد باشد. على (ع ) نپذيرفت آنان هم از او نپذيرفتند. آنان ابوموسى را ستودند و گفتند: جز با انتخاب او راضى نخواهيم شد و على (ع ) به ناچار و با اظهار و اندوه او را حكم قرار داد.

ديگر از سخنان ايشان اين است كه به هنگام رحلت پيامبر (ص ) هنگامى كه عباس به على گفت دست فراز آر تا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر (ص ) با پسرعموى پيامبر بيعت كرد و دو نفر هم در مورد تو اختلاف نخواهد كرد، نپذيرفت و اين ترك راءى و تدبير (درست ) بود. على فرمود مگر ممكن است كسى جز من بر خلافت طمع بندد؟ و در همان هنگام بانگ غوغا و هياهو را بر در خانه شنيد كه مى گفتند: با ابوبكر بيعت شد.

پاسخ به اين اعتراض اين است كه صواب و فساد راءى در اين گونه موارد به آنچه كه گمان غالب بر آن قرار دارد استوار است و ترديد نيست كه به گمان على عليه السلام نمى گذشت كه كس ديگرى جز او را براى خلافت برگزينند و ترجيح دهند و اين به سبب امورى بود كه پيامبر (ص ) آن را فرموده بود و على (ع ) توهم ديگرى نداشت جز اينكه منتظر اويند تا از خانه بيرون آيد و در انجمن حاضر شود. شايد به ذهن على (ع ) فقط اين چنين خطور مى كرد كه او خودش خليفه است يا آنكه با او مشورت خواهد شد كه خلافت به چه كسى واگذار شود. و هرگز تصور نمى كرد كه كار آن چنان باشتاب و ناگهانى و در آن هنگامه فتنه صورت گيرد و حتى با او و عباس ‍ مشورت نشود و با هيچيك از بنى هاشم رايزنى نكنند. آرى ، اگر على (ع ) تصور و بيم آن را داشت كه حكومت از دستش بيرون مى رود و اگر پشت درهاى بسته و ديوار با او بيعت نشود حكومت را از دست مى دهد خلافت تدبير رفتار كرده بود و حال آنكه على عليه السلام نيت خود و آنچه را در دل دارد آشكارا اظهار مى دارد و مى گويد، مگر كسى غير از من در آن طمع بسته است ؟

سپس نيز فرمود من دوست ندارم اينجا با من بيعت شود بلكه دوست مى دارم كاملا آشكار صورت گيرد و بى پرده و آشكارا فرمود كه بيعت كردن با خود را به صورت پوشيده و پشت ديوارها و پرده ها ناپسند مى داند و واجب است آشكارا و در حضور مردم با او بيعت شود. همان گونه كه پس از كشته شدن عثمان همين كه از او خواستند در خانه اش با او بيعت كنند، فرمود: نه ، بايد در مسجد باشد به هر حال على (ع ) نه علم داشت و نه به خاطرش مى گذشت كه روزگار چه انديشه يى در سر دارد و اينكه در آن هنگام موضوعى اتفاق مى افتد كه عاقلان و انديشمندان احتمال وقوع آن را نمى دادند.

ديگر از دستاويزهاى آنان اين سخن است كه على عليه السلام پس از بيعت ابوبكر هم در طلب حق و خلافت خود كوتاهى كرد، زيرا از بنى هاشم و بنى اميه و مردم ديگر چندان گرد او جمع شده بودند كه مى توانست شروع به ستيز و مطالبه خلافت كند و در اين كار كوتاهى كرد نه از بيم كه او شجاع ترين افراد بشر است ولى به سبب ضعف راءى و سستى تدبير چنان كرد و به همين سبب كامليه  او و صحابه را تكفير كردند و گفتند صحابه كافر شدند از اين جهت كه بيعت با على را ترك كردند و على كافر شد از اين جهت كه ستيز و جنگ با آنان را رها كرد.

پاسخ اين اعتراض بر طبق مذهب ما اين است كه در مورد على عليه السلام نصى وجود نداشت و على (ع ) با توجه به افضليت و قرابت (با پيامبر) و پيشگامى و جهاد و خصائص ديگر مدعى حكومت بود. پس از اينكه بيعت با ابوبكر صورت گرفت على عليه السلام چنين تشخيص داد كه آنچه بيشتر به صلاح اسلام است ترك نزاع است و بيم آن داشت كه اگر جنگ و نزاع كند فتنه اى پيش آيد كه همه اركان دين را سست و ويران سازد. بدين سبب حضور پيدا كرد و با رغبت بيعت فرمود. بر ما هم واجب است كه پس از بيعت و رضايت او نسبت به آن كسى كه آن حضرت عليه السلام راضى شده است راضى شويم و هر كه را او اطاعت فرموده است ما هم اطاعت كنيم زيرا كه على عليه السلام پيشوا و فاضل ترين كسى است كه پيامبر (ص ) براى بعد از خود، باقى گذارده است (!)

اما شيعيان را در اين مورد پاسخ ديگرى است كه معروف و منطبق بر قواعد خودشان است .
ديگر از سخنان ايشان آن است كه على عليه السلام با شركت در شوراى تعيين خليفه مخالف راءى صحيح رفتار كرده است زيرا با شركت در آن شورا خود را نظير و قرين عثمان و آن چهار تن ديگر قرار داده است و حال آنكه خداوند متعال منزلت على را بر آن گروه و كسانى كه پيش از ايشان بوده اند برترى داده است ، و على (ع ) با اين كار قدر خود را كاسته و جلال خوى را شكسته است .
آنها مى گويند مگر نمى بينى كه بسيار زشت و ناپسند است اگر ابوحنيفه يا شافعى كه رحمت خدا بر ايشان باد! خود را نظير كسى بدانند كه اندكى فقه مى داند و براى سيبويه و اخفش زشت و ناپسند است كه خود را با كسى برابر بدانند كه چند باب مختصر از نحو مى داند.

پاسخ اين است كه حضرت على عليه السلام هرچند از همه اعضاى آن شورا برتر بوده است ولى گمانش بر اين بود كه اگر اين يكى از آنان پس از عمر خليفه شود شايد به روش پسنديده رفتار نكند و برخى از كارهاى اسلام نابسامان شود و چون على عليه السلام سيره عمر را مى ستود و بر او واجب بود به مقتضاى گمان خويش در كارى كه عمر او را با آنان همراه ساخته است وارد شود. وانگهى توقع و انتظار داشته كه به خلافت برسد تا به حكم كتاب و سنت رفتار كرده و روشهاى پيامبر (ص ) را زنده كند. بنابراين ، اعتماد به آنچه كه شرع آن را مقتضى بداند چيزى نيست كه موجب نقص و كاستى در راءى باشد، بلكه هيچ تدبيرى صحيح تر و استوارتر از تدبير شرع نيست .

ديگر از اعتراضهاى آنان اين است كه مى گويند: على (ع ) كار درستى نكرده است كه به هنگام محصوربودن عثمان در مدينه مانده است و راى صحيح چنين حكم مى كند كه او از مدينه بيرون مى رفته تا بنى اميه نتوانند خون عثمان را بر گردن او بگذارند و اگر آن حضرت از مدينه دور مى بود از اين تهمت نارواى ايشان مبرا و پاكيزه مى ماند.

پاسخ به اين اعتراض اين است كه على عليه السلام با برائت خود از آن تهمت و خون عثمان هرگز گمان نمى كرد كه تبهكاران بنى اميه او را هدف چنان تيرى قرار دهند، و غيب را كسى جز خداوند نمى داند، و على (ع ) چنان مصلحت مى ديد و اعتقاد داشت كه بودن او در مدينه براى يارى رساندن به عثمان در قبال محاصره كنندگان مفيدتر است و خود شخصا مكرر حاضر شد و مردم را از در خانه عثمان و هجوم به او بازداشت و دو پسر خود (امام حسن و امام حسين ) و پسر برادرش يعنى عبدالله بن جعفر را پيش عثمان فرستاد و اگر حضور على عليه السلام در مدينه نبود عثمان مدتى پيش از آن كشته مى شد و كشتن عثمان به تاءخير نيفتاد مگر اينكه مردم از على (ع ) آزرم مى كردند كه مى ديدند او را يارى مى دهد و از او حمايت مى كند.

ديگر از اعتراضهاى ايشان آن است كه مى گويند مقتضاى راى صحيح چنان بود كه چون عثمان كشته شد، على (ع ) در خانه خود را مى بست و از آمد و شد مردم به خانه و پيش خويش جلوگيرى مى كرد. درست است كه در آن صورت اعراب دچار اضطراب مى شدند ولى سرانجام به حضور او باز مى گشتند. زيرا در آن حال حكم خلافت مشخص و معلوم بود كه به او بر مى گردد، ولى او چنان نكرد بلكه در خانه خود را (به روى مردم ) گشود و براى حكومت اظهار آمادگى كرد و براى آن دست گشود و بدين سبب اعراب از هر گوشه بر او شورش كردند.

پاسخ اين است كه على عليه السلام در آن هنگام اعتقاد داشت قيام به كار حكومت بر او واجب است و سستى در آن باره براى او جايز نيست زيرا به گمان او، كسى كه شايسته خلافت باشد وجود نداشت . بنابراين ، براى او جايز نبود كه در خانه خويش را ببندد و از پذيرش خلافت خوددارى كند. وانگهى چه چيزى او را در امان مى داشت از اينكه در آن صورت مردم با طلحه و زبير يا كسى ديگر كه على (ع ) او را شايسته خلافت نمى دانست بيعت كنند. عبدالله بن زبير در آن هنگام به دروغ مى پنداشت به هنگام محصوربودن خلافت را به او واگذار كرده و او را ولى عهد قرار داده است . مروان هم طمع داشت كه به گوشه يى بگريزد و خود را داوطلب خلافت كند و او را پيروانى و يارانى از بنى اميه بود و اين شبهه را داشتند كه او پسرعموى عثمان است و به روزگار او تدبير كارهاى خلافت را برعهده داشته است . از سوى ديگر معاويه هم آرزومند و اميدوار به خلافت بوده كه از بنى اميه و عموزادگان عثمان بود، وانگهى بيست سال اميرى شام را بر عهده داشت .

گروهى از بنى اميه هم در مورد پسران عثمان كه كشته شده بود تعصب داشتند و آهنگ آن داشتند كه خلافت را به آنان برگردانند. با توجه به اينكه مسلمانان از على مى خواستند خلافت را بپذيرد چه مانع شرعى براى وجود داشت كه از آن سرباز زند وانگهى مى دانست كه اگر از پريذيرش خلافت خوددارى كند، كار حكومت به دست همان اشخاص ‍ خواهد افتاد. بدين سبب بود كه در خانه خود را گشود، در عين حال براى اينكه از آنچه در دل مردم مى گذرد آگاه شود و بداند آيا آنان به حقيقت به او رغبت دارند يا نه در آن كار شتاب نكرد و درنگ كرد و پس از آنكه تصميم قطعى ايشان را ديد موافقت فرمود كه در آن حال موافقت بر او واجب بود و خودش در خطبه اى كه ايراد كرد در اين مورد مى فرمايد اگر حضور اين حاضران نبود و حجت به سبب وجود ياوران واجب نمى شد… همچنان ريسمانش را بر كوهان آن ناقه مى افكندم و آخرش را هم به جام نخستين سيراب مى كردم . و اين تصريحى است كه از كلام او به آنچه ما گفتيم .
ديگر از اعتراضهاى ايشان اين است كه مى گويند: كاش هنگامى كه شريعه فرات را، پس از آنكه معاويه به تصرف درآورده بود، به تصرف درآورد، همان گونه كه معاويه آب را از اهل عراق بازداشت او هم از معاويه و شاميان باز مى داشت و در نتيجه تسليم مى شدند. ولى على (ع ) نه تنها در اين باره پافشارى نكرد بلكه به آنان اجازه داد و براى ايشان راه گشود كه كنار آبشخور آيند و سيراب شوند و اين كار مخالف با تدبيرهاى جنگى است .

پاسخ به اين اعتراض چنين است : على (ع ) آنچه را معاويه درباره شكنجه دادن بشر با تشنگى روا مى داشت حلال نمى شمرد و خداوند متعال در مورد كيفر گنهكارانى كه ريختن خون آنان را روا دانسته است نظير حد قتل يا زناى محصنه يا اعدام راهزنان و كسانى كه ستمگرانه خروج مى كنند اين شكنجه را روا نداشته است و اميرالمومنين على عليه السلام هيچ گاه از آن گروه نبوده است كه حكم و شريعت خدا را رها كند و براى پيروزى بر دشمن و شكست دادنش به كارى حرام متوسل شود و به همين سبب بود كه هرگز شبيخون زدن و فريبكارى و پيمان شكنى را نيز روا نمى دانست . وانگهى ممكن است على عليه السلام چنين پنداشته باشد كه اگر شاميان روا از آب محروم شوند انگيزه يى براى حمله هاى سخت از سوى آنان بر لشكرش گردد و ممكن است ميان آنان شمشير نهند و همه را از پاى درآوردند و به سبب كوشش بسيار براى ورود به كنار فرات عراقيان را بسختى شكست دهند و بستن آب به روى آنان از مهمترين انگيزه ها بود كه تن به مرگ دهند و تا پاى جان بكوشند، كيست كه برابر لشكرى گران و انبوه و خشمگين كه تشنگى بر آنان فشار مى آورد و آب را چون شكم ماهيها مى بينند ايستادگى كند، آن هم در حالى كه ميان ايشان و آب فقط نظير خودشان بلكه به شمار كمتر و ساز و برگى اندك تر مانع و حايل باشند؟

و به همين جهت بود كه چون معاويه ميان عراقيان و آب مانع شد و گفت آنان را از آمدن به كنار آب منع مى كنم و با تيغ تشنگى مى كشم . عمروبن عاص به او گفت : ميان ايشان و آب را رها كن آنان از گروه نيستند كه آب را ببينند و از دستيابى به آن خوددارى كنند. معاويه گفت : نه ، به خدا سوگند كه رها نمى كنم .

عمرو عاص انديشه او را نادرست دانست و گفت : آيا گمان مى كنى پسر ابى طالب و عراقيان در قبال تو مى ايستند و از تشنگى مى ميرند و حال آنكه آب در دسترس و شمشيرهاى ايشان در دستهاى آنان است ! معاويه لجبازى كرد و گفت : قطره يى آب به آنان نخواهم داد همانگونه كه عثمان را تشنه كشتند. چون عراقيان را تشنگى فرا گرفت ، على عليه السلام به اشعث و اشتر اشاره كرد تا حمله كنند و آن دو با كسانى كه همراهشان بودند حمله كردند و چنان ضربتى بر شاميان زدند كه موهاى پسربچه ها از بيم آن سپيد شد. معاويه و همفكرانش و كسانى كه از نظر او پيروى كرده بودند گريختند همچون گريختن گوسپندانى كه پلنگان بر آنان حمله آورند و نهايت كوشش معاويه اين بود كه فقط بتواند سر خويش را بگيرد و خود را نجات دهد. عراقيان آب را متصرف شدند و شاميان را از آن كنار زدند و آنان به بيابان خشك عقب نشستند و على (ع ) و يارانش شريعه فرات را به تصرف درآوردند. اگر على (ع ) شاميان را به تشنگى گرفتار مى كرد چه تاءمينى داشت كه او و يارانش از سوى ايشان گرفتار چنان حمله سنگينى نشوند؟ و مگر پس از مرگ بر اثر تشنگى كارى باقى مى ماند كه آدمى از آن بترسد؟ مگر براى او پناهى جز شمشير باقى مى ماند كه با آن حمله كند و بر دشمن خود ضربه زند تا آنكه يكى از آن دو كشته شود.

ديگر از اعتراضهاى آنان اين است كه على (ع ) مرتكب اشتباه شد كه در عهدنامه حكمين عنوان خلافت را از نام خود برداشت و اين از كارهايى بود كه او را نزد عراقيان خوار و سبك ساخت و شبهه را در دل شاميان قوى كرد.

پاسخ اين است كه على عليه السلام در اين مورد و درباره پيشنهاد دشمن همان گونه رفتار كرد كه پيامبر (ص ) در صلحنامه حديبية : سهيل بن عمر و گفت : اگر ما تو را پيامبر خدا مى دانستيم هرگز با تو جنگ نمى كرديم و از آمدن تو و كنار بيت الحرام جلوگيرى نمى كرديم . پيامبر (ص ) در آن روز به على (ع ) كه نويسنده صلحنامه حديبيه بود فرمود: بزودى تو را هم به چنين كارى فرا مى خوانند، بپذير. و اين از نشانه هاى پيامبرى و دلائل صدق رسول خدا (ص ) است كه براى على هم دقيقا همان گونه اتفاق افتاد.

ديگر از اعتراضيهاى ايشان اين است كه مى گويند: على عليه السلام در اينكه مواظبت و پاسدارى از خويشتن را ترك فرموده با آنكه از بسيارى دشمنان خود آگاه بوده است راه صواب نپيموده است او شبانه با يك پيراهن و ردا بيرون مى آمد تا سرانجام ابن ملجم براى او در مسجد كمين ساخت و او را كشت و حال آنكه اگر از خويشتن مواظبت و پاسدارى مى كرد و جز با جماعت بيرون نمى آمد و شبها با پاسداران خود و چراغ حركت مى كرد آن چنان به او دست نمى يافتند.

پاسخ به اين اعتراض چنين است كه اگر اين كار خلاف تدبير و سياست است بنابراين تدبير و سياست عمر هم كه در نظر مردم در بالاترين موضع سياست و تدبير بوده است و تدبير معاويه هم از كه از نظر اعتراض كنندگان داراى تدبيرى استوار است مخدوش بوده است : زيرا آن مرد خارجى ديگر در همان شب كه اميرالمومنين عليه السلام ضربت خورد به معاويه ضربت زد و او را زخمى ساخت ، هر چند او را نكشت .

وانگهى همين اعتراض را بايد نسبت به پيامبر (ص ) وارد دانست كه آن حضرت با داشتن آن همه دشمن در مدينه روز و شب تنها از خانه بيرون مى آمد و بر سر هر سفره كه دعوت مى شد بدون هيچ گونه مواظبت و تدبيرى حاضر مى شد و مى خورد تا آنجا كه از دست زنى يهودى گوشت گوسپندى را كه به زهر آلوده كرده بود خورد و چنان بيمار شد كه بيم مرگ بر آن حضرت مى رفت و پس از آنكه بهبود نسبى يافت همواره از آن همچنان ناراحت بود و سرانجام نيز در اثر همان رحلت فرمود و به هنگام بيماريى كه منجر به مرگ او شد مى گفت من از همان خوراك مى ميرم .

در آن روزگاران عرب حراست و پاسدارى نداشت ، غافلگيرساختن و حمله ناگهانى را هم نمى شناخت و اين كار در نظر ايشان بسيار زشت بود و همواره غافلگيركننده را سرزنش مى كردند كه شجاعت غير از آن بود و غافلگيرساختن كار اشخاص ناتوان و مردان درمانده بود. وانگهى هيبت على (ع ) چنان در سينه هاى مردم جاى گرفته بود كه هيچ كس را گمان آن نبود كه در جنگ با او پيشقدم شود يا او را غافلگير كند، و على عليه السلام به چنان آوازه يى از دليرى رسيده بود كه هيچ يك از قدما و متاءخران نرسيده بودند، آن چنان كه همه دليران عرب از نام او مى ترسيدند.

مگر نمى بينى كه عمرو بن معدى كرب مرد شجاع عرب كه در آن مورد ضرب المثل است به روزگار عمر كارى كرد كه عمر را ناخوش آمد و مكر و حيله يى ساخت كه عمر به بيم افتاد و براى او نوشت به خدا سوگند، اگر بخواهى بر همين كار پايدار بمانى مردى را گسيل مى دارم كه خود را در قبال او بسيار كوچك پندارى ، شمشيرش را بر فرق سرت مى نهد و از ميان را نهايت بيرون مى كشد. عمرو بن معدى كرب چون بر آن نامه آگاه شد گفت : به خدا سوگند، عمر مرا به على بن ابى طالب تهديد كرده است .

به همين سبب است كه شبيب بن بجره همين كه ديد ابن ملجم پارچه ابريشمى بر سينه و شكم خود مى پيچد به او گفت : اى واى بر تو! چه قصد دارى ؟ گفت : مى خواهم على را بكشم . شبيب گفت : زنان گم كرده فرزند بر تو بگريند! آهنگ كارى شگرف كرده اى ، چگونه بر آن توانا خواهى بود، و شبيب بعيد مى دانست كه ابن ملجم بتواند آنچه را قصد دارد انجام دهد و آن را كارى بسيار دشوار مى دانست .
در اين مورد و نظاير آن گمان غالب حاكم است و آن كس كه گمانش بر سالم ماندن است و چنين گمان مى برد كه با آزادى و طريق معمولى سالم مى ماند هيچ گونه حراست و پرهيزى بر او لازم نيست ، پرهيز و حراست بر كسى واجب است كه گمان كند اگر چنان نكند كشته مى شود.

با اين مطالب كه توضيح داديم فساد گفتار كسانى كه مى گويند تدبير و سياست على (ع ) پسنديده نبوده است آشكار مى شود و معلوم مى گردد كه على در ميان همه مردم ، صاحب پسنديده ترين تدبير و سياست بوده است ولى تعصب و هواى نفس را چاره يى نيست .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 192 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

192 و من كلام له ع كان يوصي به أصحابه

تَعَاهَدُوا أَمْرَ الصَّلَاةِ وَ حَافِظُوا عَلَيْهَا- وَ اسْتَكْثِرُوا مِنْهَا وَ تَقَرَّبُوا بِهَا- فَإِنَّهَا كَانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتَاباً مَوْقُوتاً- أَ لَا تَسْمَعُونَ إِلَى جَوَابِ أَهْلِ النَّارِ حِينَ سُئِلُوا- ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ- قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ- وَ إِنَّهَا لَتَحُتُّ الذُّنُوبَ حَتَّ الْوَرَقِ- وَ تُطْلِقُهَا إِطْلَاقَ الرِّبَقِ- وَ شَبَّهَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْحَمَّةِ تَكُونُ عَلَى بَابِ الرَّجُلِ- فَهُوَ يَغْتَسِلُ مِنْهَا فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ خَمْسَ مَرَّاتٍ- فَمَا عَسَى أَنْ يَبْقَى عَلَيْهِ مِنَ الدَّرَنِ- وَ قَدْ عَرَفَ حَقَّهَا رِجَالٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ- الَّذِينَ لَا تَشْغَلُهُمْ عَنْهَا زِينَةُ مَتَاعٍ وَ لَا قُرَّةُ عَيْنٍ- مِنْ وَلَدٍ وَ لَا مَالٍ- يَقُولُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ- رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ- وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ- وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص نَصِباً بِالصَّلَاةِ- بَعْدَ التَّبْشِيرِ لَهُ بِالْجَنَّةِ- لِقَوْلِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها- فَكَانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ وَ يُصْبِرُ نَفْسَهُ-

ثُمَّ إِنَّ الزَّكَاةَ جُعِلَتْ مَعَ الصَّلَاةِ قُرْبَاناً لِأَهْلِ الْإِسْلَامِ- فَمَنْ أَعْطَاهَا طَيِّبَ النَّفْسِ بِهَا- فَإِنَّهَا تُجْعَلُ لَهُ كَفَّارَةً وَ مِنَ النَّارِ حِجَازاً وَ وِقَايَةً- فَلَا يُتْبِعَنَّهَا أَحَدٌ نَفْسَهُ وَ لَا يُكْثِرَنَّ عَلَيْهَا لَهَفَهُ- فَإِنَّ مَنْ أَعْطَاهَا غَيْرَ طَيِّبِ النَّفْسِ بِهَا- يَرْجُو بِهَا مَا هُوَ أَفْضَلُ مِنْهَا فَهُوَ جَاهِلٌ بِالسُّنَّةِ- مَغْبُونُ الْأَجْرِ ضَالُّ الْعَمَلِ- طَوِيلُ النَّدَمِ ثُمَّ أَدَاءَ الْأَمَانَةِ- فَقَدْ خَابَ مَنْ لَيْسَ مِنْ أَهْلِهَا- إِنَّهَا عُرِضَتْ عَلَى السَّمَاوَاتِ الْمَبْنِيَّةِ- وَ الْأَرَضِينَ الْمَدْحُوَّةِ وَ الْجِبَالِ ذَاتِ الطُّولِ الْمَنْصُوبَةِ- فَلَا أَطْوَلَ وَ لَا أَعْرَضَ وَ لَا أَعْلَى وَ لَا أَعْظَمَ مِنْهَا- وَ لَوِ امْتَنَعَ شَيْ‏ءٌ بِطُولٍ أَوْ عَرْضٍ- أَوْ قُوَّةٍ أَوْ عِزٍّ لَامْتَنَعْنَ- وَ لَكِنْ أَشْفَقْنَ مِنَ الْعُقُوبَةِ- وَ عَقَلْنَ مَا جَهِلَ مَنْ هُوَ أَضْعَفُ مِنْهُنَّ وَ هُوَ الْإِنْسَانُ- إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا- إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى لَا يَخْفَى عَلَيْهِ- مَا الْعِبَادُ مُقْتَرِفُونَ فِي لَيْلِهِمْ وَ نَهَارِهِمْ- لَطُفَ بِهِ خُبْراً وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْماً أَعْضَاؤُكُمْ شُهُودُهُ- وَ جَوَارِحُكُمْ جُنُودُهُ وَ ضَمَائِرُكُمْ عُيُونُهُ وَ خَلَوَاتُكُمْ عِيَانُه‏

مطابق خطبه 199 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(192) : از سخنان آن حضرت (ع ) كه ياران خود را به آن سفارش مى كرد

اين خطبه با عبارت تعاهدوا امرالصلوة و حافظوا عليها و استكثروا منها… (نگهدار كار نماز باشيد و بر آن مراقبت كنيد و بسيار نماز بگزاريد…) شروع مى شود(ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و اصطلاحات دو مبحث درباره اخبار و آثار نقل شده درباره نماز و فضيلت آن و اخبار نقل شده درباره زكات و صدقه و فضيلت آن آورده است كه براى تبرك و تيمن از هر مورد به ترجمه يكى دو روايت قناعت مى شود.)

بدان كه در مورد فضيلت نماز چندان روايت رسيده است كه از شمارش آن ناتوانيم و اگر در آن مورد چيزى جز تكرار آن در قرآن مجيد و تاكيد و توصيه بسيار در آن نمى بود همان اندكى از آيات براى بيان فضيلت آن كافى بود و پيامبر (ص ) فرموده است نماز ستون استوار دين است . هر كس آن را ترك كند بدون ترديد دين را ويران كرده است نيز آن حضرت فرموده اندرايت ايمان نماز است هر كس دل خويش براى آن فارغ گرداند و به حدود آن قيام كند همو مومن است .

ام سلمه گويد: پيامبر (ص ) با ما سخن مى گفت و ما با او سخن مى گفتيم ولى همين كه وقت نماز فرا مى رسيد گويى او ما را نمى شناخت و ما او را نمى شناختيم .

در خبر آمده است كه هر گاه كارى رسول خدا (ص ) را اندوهگين مى ساخت به نماز پناه مى برد. مردى به رسول خدا گفت : دعا فرماى تا خداوند دوستى با تو را در بهشت به من ارزانى فرمايد. رسول فرمود اينك براى اجابت دعاى خود با سجده هاى بسيار مرا يارى ده .
همچنين در فضيلت زكات واجب و صدقه مستحبى روايات بسيار وارد شده است و اگر هيچ چيز نمى بود جز اينكه خداوند متعال در بيشتر آيات كه از نماز سخن به ميان آورده است زكات را هم قرين آن قرار داده است در فضيلت آن كافى بود.

بريده اسلمى روايت مى كند كه پيامبر (ص ) فرمود هيچ قومى از پرداخت زكات كوتاهى نمى كند مگر اينكه خداوند باران را از آنان باز مى دارد.

پيامبر (ص ) به يكى از زنان خويش فرمود لاشه گوسپندى را بر فقرا تقسيم كند. آن زن گفت : اى رسول خدا، از آن چيزى جز گردنش ‍ باقى نمايند.

فرمود همه آن باقى ماند جز گردنش . شاعرى همين معنى را گرفته و چنين سروده است .
بر آنچه از مالش در راه خدا از دست رفته است مى گريد و حال آنكه فقط همين باقى مانده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 191 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(اختلاف اقوال درباره عمر دنيا)

191 و من خطبة له ع

يَعْلَمُ عَجِيجَ الْوُحُوشِ فِي الْفَلَوَاتِ- وَ مَعَاصِيَ الْعِبَادِ فِي الْخَلَوَاتِ- وَ اخْتِلَافِ النِّينَانِ فِي الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ- وَ تَلَاطُمَ الْمَاءِ بِالرِّيَاحِ الْعَاصِفَاتِ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً نَجِيبُ اللَّهِ- وَ سَفِيرُ وَحْيِهِ وَ رَسُولُ رَحْمَتِهِ- أَمَّا بَعْدُ- فَإِنِّي أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي ابْتَدَأَ خَلْقَكُمْ- وَ إِلَيْهِ يَكُونُ مَعَادُكُمْ وَ بِهِ نَجَاحُ طَلِبَتِكُمْ- وَ إِلَيْهِ مُنْتَهَى رَغْبَتِكُمْ وَ نَحْوَهُ قَصْدُ سَبِيلِكُمْ- وَ إِلَيْهِ مَرَامِي مَفْزَعِكُمْ- فَإِنَّ تَقْوَى اللَّهِ دَوَاءُ دَاءِ قُلُوبِكُمْ- وَ بَصَرُ عَمَى أَفْئِدَتِكُمْ وَ شِفَاءُ مَرَضِ أَجْسَادِكُمْ- وَ صَلَاحُ فَسَادِ صُدُورِكُمْ- وَ طُهُورُ دَنَسِ أَنْفُسِكُمْ وَ جِلَاءُ غِشَاءِ أَبْصَارِكُمْ- وَ أَمْنُ فَزَعِ جَأْشِكُمْ وَ ضِيَاءُ سَوَادِ ظُلْمَتِكُم‏

فَاجْعَلُوا طَاعَةَ اللَّهِ شِعَاراً دُونَ دِثَارِكُمْ- وَ دَخِيلًا دُونَ شِعَارِكُمْ وَ لَطِيفاً بَيْنَ أَضْلَاعِكُمْ- وَ أَمِيراً فَوْقَ أُمُورِكُمْ وَ مَنْهَلًا لِحِينِ وُرُودِكُمْ- وَ شَفِيعاً لِدَرَكِ طَلِبَتِكُمْ وَ جُنَّةً لِيَوْمِ فَزَعِكُمْ- وَ مَصَابِيحَ لِبُطُونِ قُبُورِكُمْ- وَ سَكَناً لِطُولِ وَحْشَتِكُمْ وَ نَفَساً لِكَرْبِ مَوَاطِنِكُمْ- فَإِنَّ طَاعَةَ اللَّهِ حِرْزٌ مِنْ مَتَالِفَ مُكْتَنِفَةٍ- وَ مَخَاوِفَ مُتَوَقَّعَةٍ وَ أُوَارِ نِيرَانٍ مُوقَدَةٍ- فَمَنْ أَخَذَ بِالتَّقْوَى عَزَبَتْ عَنْهُ الشَّدَائِدُ بَعْدَ دُنُوِّهَا- وَ احْلَوْلَتْ لَهُ الْأُمُورُ بَعْدَ مَرَارَتِهَا- وَ انْفَرَجَتْ عَنْهُ الْأَمْوَاجُ بَعْدَ تَرَاكُمِهَا- وَ أَسْهَلَتْ لَهُ الصِّعَابُ بَعْدَ إِنْصَابِهَا- وَ هَطَلَتْ عَلَيْهِ الْكَرَامَةُ بَعْدَ قُحُوطِهَا- . وَ تَحَدَّبَتْ عَلَيْهِ الرَّحْمَةُ بَعْدَ نُفُورِهَا- وَ تَفَجَّرَتْ عَلَيْهِ النِّعَمُ بَعْدَ نُضُوبِهَا- وَ وَبَلَتْ عَلَيْهِ الْبَرَكَةُ بَعْدَ إِرْذَاذِهَا- فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي نَفَعَكُمْ بِمَوْعِظَتِهِ- وَ وَعَظَكُمْ بِرِسَالَتِهِ وَ امْتَنَّ عَلَيْكُمْ بِنِعْمَتِهِ- فَعَبِّدُوا أَنْفُسَكُمْ لِعِبَادَتِهِ- وَ اخْرُجُوا إِلَيْهِ مِنْ حَقِّ طَاعَتِه‏

ثُمَّ إِنَّ هَذَا الْإِسْلَامَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي اصْطَفَاهُ لِنَفْسِهِ- وَ اصْطَنَعَهُ عَلَى عَيْنِهِ وَ أَصْفَاهُ خِيَرَةَ خَلْقِهِ- وَ أَقَامَ دَعَائِمَهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ- أَذَلَّ الْأَدْيَانَ بِعِزَّتِهِ وَ وَضَعَ الْمِلَلَ بِرَفْعِهِ- وَ أَهَانَ أَعْدَاءَهُ بِكَرَامَتِهِ وَ خَذَلَ مُحَادِّيهِ بِنَصْرِهِ- وَ هَدَمَ أَرْكَانَ الضَّلَالَةِ بِرُكْنِهِ- وَ سَقَى مَنْ عَطِشَ مِنْ حِيَاضِهِ- وَ أَتْأَقَ الْحِيَاضَ بِمَوَاتِحِهِ- ثُمَّ جَعَلَهُ لَا انْفِصَامَ لِعُرْوَتِهِ وَ لَا فَكَّ لِحَلْقَتِهِ- وَ لَا انْهِدَامَ لِأَسَاسِهِ وَ لَا زَوَالَ لِدَعَائِمِهِ- وَ لَا انْقِلَاعَ لِشَجَرَتِهِ وَ لَا انْقِطَاعَ لِمُدَّتِهِ- وَ لَا عَفَاءَ لِشَرَائِعِهِ وَ لَا جَذَّ لِفُرُوعِهِ وَ لَا ضَنْكَ لِطُرُقِهِ- وَ لَا وُعُوثَةَ لِسُهُولَتِهِ وَ لَا سَوَادَ لِوَضَحِهِ- وَ لَا عِوَجَ لِانْتِصَابِهِ وَ لَا عَصَلَ فِي عُودِهِ- وَ لَا وَعَثَ لِفَجِّهِ وَ لَا انْطِفَاءَ لِمَصَابِيحِهِ- وَ لَا مَرَارَةَ لِحَلَاوَتِهِ- فَهُوَ دَعَائِمُ أَسَاخَ فِي الْحَقِّ أَسْنَاخَهَا- وَ ثَبَّتَ لَهَا آسَاسَهَا وَ يَنَابِيعُ غَزُرَتْ عُيُونُهَا- وَ مَصَابِيحُ شَبَّتْ نِيرَانُهَا- وَ مَنَارٌ اقْتَدَى بِهَا سُفَّارُهَا وَ أَعْلَامٌ قُصِدَ بِهَا فِجَاجُهَا- وَ مَنَاهِلُ رَوِيَ بِهَا وُرَّادُهَا- .

جَعَلَ اللَّهُ فِيهِ مُنْتَهَى رِضْوَانِهِ- وَ ذِرْوَةَ دَعَائِمِهِ وَ سَنَامَ طَاعَتِهِ- فَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ وَثِيقُ الْأَرْكَانِ رَفِيعُ الْبُنْيَانِ- مُنِيرُ الْبُرْهَانِ مُضِي‏ءُ النِّيرَانِ- عَزِيزُ السُّلْطَانِ مُشْرِفُ الْمَنَارِ مُعْوِذُ الْمَثَارِ- فَشَرِّفُوهُ وَ اتَّبِعُوهُ وَ أَدُّوا إِلَيْهِ حَقَّهُ وَ ضَعُوهُ مَوَاضِعَه‏

جَعَلَهُ اللَّهُ رِيّاً لِعَطَشِ الْعُلَمَاءِ وَ رَبِيعاً لِقُلُوبِ الْفُقَهَاءِ- وَ مَحَاجَّ لِطُرُقِ الصُّلَحَاءِ وَ دَوَاءً لَيْسَ بَعْدَهُ دَاءٌ- وَ نُوراً لَيْسَ مَعَهُ ظُلْمَةٌ وَ حَبْلًا وَثِيقاً عُرْوَتُهُ- وَ مَعْقِلًا مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ وَ عِزّاً لِمَنْ تَوَلَّاهُ- وَ سِلْماً لِمَنْ دَخَلَهُ وَ هُدًى لِمَنِ ائْتَمَّ بِهِ- وَ عُذْراً لِمَنِ انْتَحَلَهُ وَ بُرْهَاناً لِمَنْ تَكَلَّمَ بِهِ- وَ شَاهِداً لِمَنْ خَاصَمَ بِهِ وَ فَلْجاً لِمَنْ حَاجَّ بِهِ- وَ حَامِلًا لِمَنْ حَمَلَهُ وَ مَطِيَّةً لِمَنْ أَعْمَلَهُ- وَ آيَةً لِمَنْ تَوَسَّمَ وَ جُنَّةً لِمَنِ اسْتَلْأَمَ- وَ عِلْماً لِمَنْ وَعَى وَ حَدِيثاً لِمَنْ رَوَى وَ حُكْماً لِمَنْ قَضَى‏

مطابق خطبه 198 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(191) : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات(خداوند از بانگ جانوران وحشى در بيابانها و گناهان بندگان در خلوت ها و آمد و شد ماهيان در درياهاى ژرف آگاه است ) شروع مى شود و از خطبه هاى مفصل نهج البلاغه است . 

اختلاف اقوال درباره عمر دنيا

على عليه السلام ضمن اين خطبه مى گويد: خداوند متعال محمد (ص ) را هنگامى كه پايان عمر دنيا نزديك شده است مبعوث فرمود. مردم در اين باره بشدت اختلاف نظر دارند؛ گروهى را عقيده بر اين است كه تمام مدت عمر جهان پنجاه هزار سال است كه بخشى از آن تمام شده و بخشى از آن مانده است ، و در مورد آنچه سپرى شده و آنچه باقى مانده است نيز اختلاف نظر دارند. آنان براى اين ادعاى خود كه عمر جهان پنجاه هزار سال است به اين آيه كه مى فرمايد فرشتگان و روح در روزى كه مقدار آن پنجاه هزار سال است به سوى خداوند عروج مى كنند استناد كرده  و مى گويند كلمه روز در اين آيه اشاره به دنياست و عروج روح فرشتگان و آمد و شد ايشان براى ابلاغ اوامر خداوند به بندگان و پيامبران در اين جهان صورت مى گيرد، و مى گويند اينكه برخى از مفسران آن روز را به قيامت تعبير و تفسير كرده اند درست و پسنديده نيست كه در روز رستاخيز براى فرشتگان و روح عروجى بسوى خداوند متعال نيست كه تكليف برداشته شده است وانگهى در مورد مومنان هم بايد روز مذكور به اندازه پنجاه هزار سال به طول انجامد يا آنكه فقط براى كافران است و براى مومنان چنان نيست . فرض نخست باطل است ؛ زيرا درنگ پنجاه هزار ساله در آن روز سخت تر از عذاب دوزخ است و جايز نيست كه مومن چنين سختى يى را ببيند. فرض دوم باطل است ؛ زيرا جايز نيست كه زمان واحد براى شخصى طولانى و براى ديگرى كوتاه باشد مگر اينكه يكى از آن دو خواب باشد يا در حالتى شبيه خواب كه حركت زمان را احساس نكند و معلوم است كه حالت مومنان پس از برانگيخته شدن ايشان چنين نيست .

گفته اند اين آيه با آن ديگرى كه مى فرمايد تدبير كار را از آسمان به زمين انجام مى دهد و سپس در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال از سالهايى است كه مى شمريد به سوى خداوند عروج مى كند  تناقضى ندارد زيرا سياق كلام دلالت بر آن دارد كه با آن دنيا را اراده فرموده است و در خبر آمده است كه فاصله ميان زمين و آسمان مسير پانصد سال است و چون فرشته يى به زمين مى آيد سپس به آسمان باز مى گردد در همان روز مسير هزار سال را مى پيمايد. مگر نمى بينى كه خداوند مى فرمايد تدبير كار را از آسمان بسوى زمين انجام مى دهد؟ يعنى فرشته با وحى و حكم و فرمان از آسمان به زمين فرود مى آيد و سپس به سوى خداوند رجوع و به آسمان صعود مى كند و جمع مسافت فرود و عروج او به اندازه مسير هزار سال است .

حمزة بن حسن اصفهانى در كتاب خود، تواريخ ‌الامم آورده است كه يهوديان معتقدند شمار سالها از هنگام آغاز تا سال هجرت حضرت ختمى مرتبت (ص ) چهار هزار و چهل و دو سال و سه ماه است .

مسيحيان بر اين عقيده اند كه شمار سالها پنجهزار و نهصد و نود سال و سه ماه است . پارسايان بر اين عقيده اند كه از روزگار كيومرث كه به اعتقاد ايشان پدر آدميان است تا هنگام مرگ يزدگرد پسر شهريار شاه چهار هزار و يكصد و هشتاد و دو سال و ده ماه و نوزده روز است ، و اين موضوع را به كتاب خود، اوستا، كه زرتشت آورده نسبت مى دهند.

يهوديان و مسيحيان اين موضوع را به تورات اسناد مى دهند ولى در مورد استنباط مدت چگونگى آن با يكديگر اختلاف دارند. مسيحيان و يهوديان چنين مى پندارند كه تمام مدت عمر اين جهان هفت هزار سال است ، بخشى از آن گذشته و بخشى باقى مانده است .

گفته شده است : يهوديان از آن مدت كاسته و آن را كوتاه كرده اند كه آنان مى پندارند شيخ و مرشد آنها كه منتظر اويند، در آغاز هزاره هفتم خروج مى كند و اگر آن مدت را كوتاه نكنند و كاهش ندهند رسواشدن ايشان تسريع خواهد شد ولى به هر حال آنان نزد انسانهايى كه پس از ما خواهند آمد رسوا خواهند شد.

حمزه اصفهانى مى گويد: منجمان سخنانى گفته اند كه همه اين امور را فرا مى گيرد، آنان چنان پنداشته اند از هنگامى كه ستارگان در جهان به حركت درآمده اند از آغاز برج حمل تا روزى كه متوكل پسر معتصم از سامراء به دمشق حركت كرده است تا آن را پايتخت خويش قرار دهد و آن روز. نخستين روز محرم سال دويست و چهل و چهار هجرت بوده است چهار هزار هزار هزار سال و سيصد و بيست هزار سال طبق سالهاى خورشيدى است . آنان مى گويند: از طوفان نوح (ع ) تا بامدادى كه متوكل به دمشق حركت كرده است سه هزار و هفتصد و سى و پنج سال و ده ماه و بيست و دو روز است .

ابوريحان بيرونى در كتاب الاثارالباقيه عن القرون الخالية مى گويد پارسيان و مجوسيان پنداشته اند كه عمر جهان دوازده هزار سال است ، به شمار برجها و ماهها و آنچه تا به حال ، هنگام ظهور زرتشت پيامبر ايشان ، گذشته سه هزار سال است و از هنگام ظهور زرتشت و آغاز تاريخ اسكندر دويست و پنجاه و هشت سال است و ميان تاريخ اسكندر و سالى كه ما مشغول نوشتن اين شرح بر نهج البلاغه هستيم (يعنى سال 647 هجرى ) هزار و پانصد و هفتاد سال است و با اين حساب مدت زمان گذشته از اصل دوازده هزار سال چهار هزار سال و هشتصد و هجده سال است و به اعتقاد ايشان باقيمانده دنيا از گذشته آن بيشتر است .

ابوريحان همچنين در يكى از كتابهاى خود از قول هنديان نقل مى كند كه معتقد بوده اند عمر دنيا عبارت است از آنكه در خانه نخست شطرنج عدد يك و در شماره دو عدد دو در خانه سوم عدد چهار و سپس تا آخر خانه ها دو برابر عدد قبلى گذارده شود.
اما مسلمانان معتقد به اخبار، بيشترشان مى گويند كه عمر جهان هفت هزار سال است و مى گويند ما در هزاره هفتم هستيم . حق مطلب اين است كه اين موضوع را هيچ كس جز خداوند يكتا نمى داند، و خداوند سبحان فرموده است .

از تو درباره قيامت مى پرسند كه وقت رسيدن آن كى خواهد بود؟ در چه چيزى تو از ياد كردن آن ، غايت و منتهاى آن سوى خداى توست .  همچنين فرموده است از تو مى پرسند چنان كه گويى از آن آگاهى ، بگو علم آن پيش خداوند است .
با وجود اين آيات همچنين در كتاب عزيز مى فرمايد قيامت نزديك شد  براى مردم حساب ايشان نزديك شد فرمان خدا در مى رسد آن را به شتاب مخواهيد. 

خلاصه آنكه ميزان گذشته و ميزان باقيمانده را نمى دانيم و فقط همان گونه كه به ما فرمان داده شده است معتقديم و مى شنويم و اطاعت مى كنيم ، همان گونه كه ما را اين چنين ادب آموخته اند، وانگهى ممكن است آنچه از عمر جهان باقيمانده از لحاظ خداوند پاك باشد و از لحاظ ما نباشد، همان گونه كه خداوند سبحان فرموده است آنان آن را دور مى بينند و ما آن را نزديك مى بينيم  و خلاصه سخن آنكه اين مسئله موضوعى پيچيده است و واجب است در آن مورد خاموش بود.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 190 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

190 و من خطبة له ع

وَ لَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفِظُونَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ ص- أَنِّي لَمْ أَرُدَّ عَلَى اللَّهِ وَ لَا عَلَى رَسُولِهِ سَاعَةً قَطُّ- وَ لَقَدْ وَاسَيْتُهُ بِنَفْسِي فِي الْمَوَاطِنِ- الَّتِي تَنْكُصُ فِيهَا الْأَبْطَالُ- وَ تَتَأَخَّرُ الْأَقْدَامُ نَجْدَةً أَكْرَمَنِيَ اللَّهُ بِهَا- وَ لَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ إِنَّ رَأْسَهُ لَعَلَى صَدْرِي- وَ لَقَدْ سَالَتْ نَفْسُهُ فِي كَفِّي فَأَمْرَرْتُهَا عَلَى وَجْهِي- وَ لَقَدْ وُلِّيتُ غُسْلَهُ ص وَ الْمَلَائِكَةُ أَعْوَانِي- فَضَجَّتِ الدَّارُ وَ الْأَفْنِيَةُ- مَلٌا يَهْبِطُ وَ مَلٌا يَعْرُجُ- وَ مَا فَارَقَتْ سَمْعِي هَيْنَمَةٌ مِنْهُمْ- يُصَلُّونَ عَلَيْهِ حَتَّى وَارَيْنَاهُ فِي ضَرِيحِهِ- فَمَنْ ذَا أَحَقُّ بِهِ مِنِّي حَيّاً وَ مَيِّتاً- فَانْفُذُوا عَلَى بَصَائِرِكُمْ- وَ لْتَصْدُقْ نِيَّاتُكُمْ فِي جِهَادِ عَدُوِّكُمْ- فَوَالَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ إِنِّي لَعَلَى جَادَّةِ الْحَقِّ- وَ إِنَّهُمْ لَعَلَى مَزَلَّةِ الْبَاطِلِ- أَقُولُ مَا تَسْمَعُونَ وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ لِي وَ لَكُم‏

مطابق خطبه 197 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(190) : از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد صلى اللّه عليه و سلم انى ارد على الله و لا على رسوله ساعة قط  و بدرستى كه نگه دارندگان دين و كتاب از اصحاب محمد كه درود و سلام خدا بر او باد دانسته اند و مى دانند كه من هرگز و هيچ ساعتى بر خدا و رسولش رد و اعتراض نكردم ) شروع مى شود.

در مورد كلمه نگهدارندگان ممكن است مقصود خلفاى گذشته باشند كه به هر حال اسلام را حفظ كردند و به عنوان حافظ اسلام و پاسداران شريعت و آيين و حوزه آن برگزيده شدند و ممكن است مقصود عالمان و فاضلان صحابه باشند كه حفظ و حراست از كتاب به عهده آنان گذارده شده بوده است .

ظاهرا على عليه السلام در اين گفتار خود كه مى گويد من هرگز ساعتى به خدا و رسول خدا اعتراض و رد نكردم با رمز و عبارت پوشيده به امورى متذكر مى شود كه از ديگران سرزده است ؛ آن چنان كه روز حديبيه به هنگام نوشتن صلحنامه (اين گونه رفتار) از يكى از صحابه سرزد و آن شخص  نگارش صلحنامه را كارى ناپسند دانست و گفت : اى رسول خدا، مگر ما مسلمان نيستيم ؟ فرمود: آرى .

گفت : مگر آنان كافر نيستند؟ فرمود: آرى . عمر گفت : پس چرا در آيين خود متحمل خوارى و زبونى مى شويم ؟ پيامبر (ص ) فرمود: من به آنچه فرمان يافته ام عمل مى كنم . عمر برخاست و به گروهى از صحابه گفت : مگر محمد (ص ) به ما وعده واردشدن به مكه را نداده بود؟ حال آنكه اينك از ورود ما به مكه جلوگيرى شده است و پس از آنكه در دين و آيين خويش پستى و زبونى را متحمل شده ايم بر مى گرديم . به خدا سوگند، اگر يارانى پيدا كنم هرگز اين زبونى را نمى پذيرم .

ابوبكر به آن شخص و گوينده گفت : اى واى بر تو! از گفتار و رفتار محمد (ص ) پيروى كن و ملازم او باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است ، درود خداوند بر او و آلش باد! و خداوندش او را ضايع نخواهد ساخت . ابوبكر سپس به آن شخص گفت : آيا پيامبر به تو فرموده است كه امسال وارد مكه خواهد شد! عمر گفت : نه . ابوبكر گفت : بزودى داخل مكه خواهد شد. چون پيامبر (ص ) مكه را گشود و كليدهاى كعبه را بدست گرفت ، عمر را فرا خواند و فرمود: اين آن چيزى كه به آن وعده داده شده بوديد.

بدان كه اين خبر صحيح است و هيچ شكى در آن نيست و همه مردم آن را روايت كرده اند و به نظر من كار زشت و سبكى نيست كه اين شخص براى اطمينان نفس خود و براى راهنمايى خواستن چنين سؤ الى از پيامبر كرده باشد. و حال آنكه خداوند متعال به خليل خود ابراهيم فرموده است مگر ايمان نياورده اى ؟ گفت : آرى ولى براى اينكه دلم اطمينان يابد صحابه پيامبر (ص ) در كارهاى مختلف به پيامبر مراجعه مى كردند و اگر نقطه ابهامى داشتند مى پرسيدند و مى گفتند: آيا اين نظر شماست يا دستور و نظر خداوند؟ آن چنان كه دو سعد (يعنى سعد بن معاذ و سعد بن عبادة ) كه رحمت خداوند بر آن دو باد! روز جنگ خندق كه پيامبر (ص ) قصد آن را داشت كه با پرداختن بخشى از خرماى نخلستانهاى مدينه با احزاب صلح كند. به آن حضرت گفتند: آيا اين فرمان خداوند است يا نظر شخص شماست ؟

فرمود: نظر خود من است . گفتند: در اين صورت به خدا سوگند تا هنگامى كه قبضه هاى شمشيرهايمان در دستهاى ماست حتى يك دانه خرما به آنان نمى دهيم .
انصار هم در جنگ بدر به پيامبر (ص ) كه در جايى كه آنان مصلحت نمى دانستند فرموده بود عرض مى كردند آيا اينجا با انديشه و راى خود فرود آمده اى يا آنكه در اين مورد وحى شده است ؟ فرمود: نه خودم انديشيده ام . گفتند: در اين صورت آن را به مصلحت نمى دانيم ، از اينجا كوچ فرماى و فلان جا فرود آى .  اما گفتار ابوبكر كه گفته است تسليم گفتار و انديشه محمد (ص ) باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است دليلى بر شك و ترديد نيست بلكه تاءكيد و تثبيت بر عقيده قلبى اوست . 

 خداوند خطاب به پيامبر خود چنين فرموده است و اگر نه اين است كه پايدارت داشتيم نزديك بود گرايشى اندك به آنان بيابى و هيچ كس از افزوده شدن يقين و طماءنينه خويش بى نياز نيست ، و از اين گوينده (عمر بن خطاب ) كارهاى ديگرى هم جز اين سرزده است ، مانند گفتار او به پيامبر (ص ) كه آزادم بگذار تا گردن ابوسفيان را بزنم و سخن ديگرش بگذار گردن عبدالله بن ابى يا گردن حاطب بن ابى بلعته را بزنم و پيامبر (ص ) او را از شتاب در اين كارها نهى مى فرمود.

همچنين هنگامى كه رسول خدا (ص ) بر جنازه عبدالله بن ابى بن سلول نماز مى گزارد عمر كنار جامه آن حضرت را گرفت و كشيد و گفت چرا و چگونه براى سالار منافقان نماز مى گزارى و طلب آمرزش مى كنى در همه اين كارها هيچ دليلى بر وقوع كار زشت وجود ندارد(!) كه او (عمر) خميره اش بر تندى و بدخويى و خشونت سرشته شده بود و آنچه مى گفت به مقتضاى سرشت و طبيعتش بود و به هر حال هر صورتى كه بوده است به اسلام از ولايت و خلافت او خير بسيارى رسيده است .

گويد: على عليه السلام فرموده است همانا با جان خويش را رسول خدا مواسات كردم . آرى ، اين كارى است كه على (ع ) بدون هيچ بحث و گفتگويى بدان ويژه است ، در جنگ احد و حنين كه مردم گريختند او پايدارى كرد و كسانى كه پيامبر پيش از او براى فتح خيبر گسيل فرموده بود گريختند و حال آنكه او زير درفش خويش چندان پايدارى كرد تا خيبر را گشود. محدثان روايت كرده اند كه چون در جنگ احد پيامبر (ص ) سخت زخمى شد، مردم گفتند: محمد كشته شد.

در همين حال فوجى از مشركان پيامبر را ديدند كه ميان كشتگان درافتاده است ، ولى هنوز زنده است . آن گروه آهنگ آن حضرت كردند. پيامبر به على فرمود: اين گروه را از من كفايت كن . على عليه السلام بر آن فوج حمله برد و سالارشان را كشت .

گروهى ديگر آهنگ پيامبر كرد: كه باز هم رسول خدا فرمود: اى على ، اين گروه را از من كفايت كن و او بر ايشان حمله كرد آنان را منهزم ساخت و سالارشان را كشت ، فوج سوم آهنگ حمله كردند. على (ع ) همان گونه آنان را شكست داد. پس از اين موضوع پيامبر (ص ) مكرر مى فرمود جبريل به من گفت : اى محمد! اين كار على مواسات راستين است و من گفتم : چه چيزى او را از اين كار باز مى دارد كه او از من است و من از اويم و جبريل گفت من هم از شما دو تن هستم .

همچنين محدثان روايت كرده اند كه مسلمانان در آن روز آواى كسى را از سوى آسمان شنيدند كه ندا مى داد شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست پيامبر (ص ) به حاضران فرمود آيا مى شنويد؟ اين نداى جبريل است .

در جنگ حنين على عليه السلام همراه تنى چند از بنى هاشم پس از آنكه مسلمان پشت به جنگ دادند، ايستادگى و از پيامبر دفاع كرد و مقابل پيامبر شروع به كشتن گروهى از (قبيله ) هوازن كرد تا سرانجام انصار پيش او برگشتند و قبيله هوازن شكست خوردند و اموال ايشان به غنيمت گرفته شد. داستان جنگ خيبر هم مشهور است .

پس از اين موضوع على عليه السلام درباره پيامبر (ص ) سخن گفته است و چنين اظهار داشته است همانا پيامبر قبض روح شد در حالى كه سرش بر سينه ام بود و جانش در كف دست من روان شد و من آن را بر چهره خويش كشيدم .
گفته شده است : هنگام رحلت رسول خدا (ص ) اندكى خون از دهانش بيرون ريخت و على عليه السلام آن خون را به چهره خويش ‍ ماليد.
روايت شده است كه ابوطيبه خونگير در هنگام زندگانى رسول خدا اندكى از خون آن حضرت را آشاميد  و به ابوطيبة فرمود از اين پس شكمت هرگز گرسنه نمى شود.
اينكه على عليه السلام فرموده است خانه و اطراف آن به فغان آمد يعنى از فرشتگانى كه در خانه فرو آمده بودند بانگ ناله و فرياد برخاست و من آن را شنيدم و كس ديگرى از ساكنان خانه آن را نشنيد.

خبر رحلت رسول خدا (ص )

در مورد داستان رحلت پيامبر (ص ) چنين روايت شده است كه اواخر ماه صفر سال يازدهم هجرت بيمارى آن حضرت آشكار شد، او سپاه اسامة بن زيد را مجهز كرد و به آنان فرمان داد به ناحيه بلقاء بروند همانجا كه زيد و جعفر كشته شده بودند و در سرزمين روم قرار داشت . همان شب پيامبر (ص ) به زيارت بقيع رفت و فرمود به من فرمان آمرزشخواهى براى ايشان داده شده است ، و خطاب به خفتگان بقيع چنين فرمود: سلام بر شما باد! اى اهل گورها، اين حالتى كه در آن هستيد بر شما گواراتر باد از آنچه مردم در آن قرار دارند! فتنه ها چون پاره هاى شب تاريك فرا آمدند كه آغازشان از پى پايانشان است و پيوسته به يكديگرند. سپس پيامبر (ص ) مدتى طولانى براى مردگان بقيع طلب آمرزش كرد و پس از آن به ياران خود گفتجبرئيل همه ساله قرآن را يك بار بر من عرضه مى داشت و امسال آن را دوبار به من عرضه كرده است و براى آن سببى جز فرا رسيدن مرگ خويش نمى بينم .

سپس به خانه خويش برگشت . بامداد آن شب براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين فرمود:
اى مردمان ! براى من ناپديدشدن از ميان شما نزديك شده است هركس را وعده اى داده ام بيايد تا آن را برايش برآورم و هر كه را از من طلبى است بيايد تا آن را بپردازم . اى مردم ، بدانيد كه ميان خدا و كسى هيچ گونه پيوند و نسبى نيست كه بدان سبب خيرى بهره او قرار دهد يا شرى را از او منصرف گرداند و فقط عمل است كه مايه آن خواهد بود. هان ! مبادا كسى برخلاف اين ادعا كند و آرزو داشته باشد و سوگند به كسى كه مرا به حق برانگيخته است هيچ چيز جز عمل همراه با رحمت خداوند رستگارى نمى بخشد و اگر من خود عصيان كنم همانا درمانده و سرگشته مى شوم . بارخدايا گواه باش كه من ابلاغ كردم .

آن گاه از منبر فرود آمد و با مردم نمازى مختصر و سبك گزارد و به خانه ام سلمه رفت و پس از آن به خانه عايشه رفت و زنان و مردانى به پرستارى او پرداختند. زنان عبارت بودند از: دخترش فاطمه (ع ) و همسرانش ؛ مردان عبارت بودند از على عليه السلام و عباس و حسن و حسين عليهماالسلام كه در آن هنگام دو پسربچه بودند. گاهى نيز فضل بن عباس پيش آنان مى رفت .

پس از آن هنگام بيمارى آن حضرت ميان مسلمانان چند اختلاف پيش آمد: نخستين ستيز هنگامى روى داد كه پيامبر فرمود براى من كاغذ و دوات بياوريد؛ و پس از آن موضوع خوددارى از حركت با لشكر اسامه بود و اين سخن عياش بن ابى ربيعه  كه آيا بايد اين نوجوان (اسامة ) بر همه مهاجران و انصار فرماندهى كند. سپس بيمارى پيامبر (ص ) شدت يافت . هنگامى كه بيمارى سبكتر بود خود پيامبر (ص ) با مردم نماز مى گزارد و چون بيمارى سخت تر شد به ابوبكر دستور داد با مردم نماز بگزارد، و درباره شمار نمازهايى كه ابوبكر با مردم گزارده اختلاف است . شيعيان مى گويند ابوبكر فقط با مردم يك نماز گزارده است آن هم نمازى است كه پيامبر (ص ) در حالى كه به على عليه السلام و فضل بن عباس تكيه داده بود آمد و در محراب ايستاد و ابوبكر را كنار زد. و حال آنكه خبر صحيح در اين مورد كه مشهورتر است و بيشتر نقل شده است و به عقيده من هم صحيح تر است آن است كه همان يك نماز نبوده است و ابوبكر پس از آن دو روز ديگر هم با مردم نماز گزارده است . آن گاه پيامبر (ص ) رحلت فرمود، برخى مى گويند پيامبر (ص ) دو شب باقى مانده از صفر رحلت فرموده است و اين گفتارى است كه شيعيان بر آن عقيده اند ولى بيشتر مورخان بر اين عقيده اند كه پيامبر (ص ) چند روزى از ماه ربيع الاول گذشته بود كه رحلت كرد.

درباره مرگ آن حضرت هم اختلاف شد؛ عمر آن را انكار كرد و گفت پيامبر هرگز نمرده است (!) بلكه غيبتى كرده است و بزودى برمى گردد. ابوبكر او را از اين گفتار بازداشت و براى او آيات قرآن را كه متضمن معنى مرگ پيامبر (ص ) بود خواند و عمر از عقيده خود به عقيده ابوبكر برگشت .

مسلمانان درباره اينكه پيامبر (ص ) را كجا به خاك بسپرند اختلاف نظر پيدا كردند؛ برخى چنان مصحلت ديدند كه او را در مكه دفن كنند كه زادگاهش بوده است ، برخى گفتند: بدون ترديد او را در مدينه در بقيع يا كنار شهيدان احد به خاك مى سپاريم و سرانجام بر آن اتفاق كردند كه جسد پيامبر را در همان حجره كه قبض روح شده است به خاك بسپرند، و گروه گروه و بدون اينكه كسى بر آنان امامت كند بر جنازه آن حضرت نماز گزاردند. گفته شده است على عليه السلام چنين پيشنهاد كرد و از او پذيرفتند.

مى گويم : من از اين موضوع شگفت مى كنم زيرا نمازگزاردن بر جنازه پيامبر (ص ) پس از بيعت با ابوبكر بوده است و نمى دانم چه چيز مانع آن شده است كه ابوبكر پيش برود و به عنوان امام نماز بگزارد! 

همچنين درباره اينكه براى آن حضرت لحد بسازند يا شكافى در ديوار گور ايجاد كنند اختلاف پيدا كردند. عباس عموى پيامبر (ص ) كسى را پيش ابوعبيدة بن جراح فرستاد كه براى مردم مكه گور مى كند و طبق عادات آنان لحد نمى ساخت و على عليه السلام مردى را پيش ابوطلحه انصارى فرستاد كه براى مردم مدينه گور مى كند و بر عادت آنان لحد مى ساخت ، و على عليه السلام عرضه داشت :
پرودگارا خودت براى پيامبرت برگزين ! ابوطلحه رسيد و براى پيامبر (ص ) لحد ساخت و پيكر را به گور درآورند.

درباره اينكه چه كسانى وارد گور شوند ستيز كردند و على عليه السلام مردم را از آن كار منع كرد و فرمود: كسى جز من و عباس وارد گور نخواهد شد ولى با واردشدن فضل پسر عباس و اسامة بن زيد وابسته و آزاد كرده خاندان پيامبر (ص ) نيز موافقت كرد. در اين هنگام انصار بانگ برآوردند و زارى كردند تا اجازه دهد مردى از ايشان وارد گور شود، اوس بن خولى را كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بود وارد گور ساختند.

غسل پيامبر (ص ) را على عليه السلام با دست خود عهده دار شد و فضل بن عباس آب مى ريخت .محدثان از على عليه السلام روايت مى كنند كه مى گفته است : هيچ عضوى از اعضاى پيامبر (ص ) را حركت نمى دادم مگر اينكه خودش ‍ حركت مى كرد و من هيچ گونه سنگينى احساس نمى كردم گويى كسى با من همراه بود و مرا يارى مى داد. بديهى است كه كسى جز فرشتگان نبوده اند.

اما موضوع آواى فرشته و شنيدن صدا را گروهى بسيار از محدثان از قول على عليه السلام روايت كرده اند. شيعيان روايت مى كنند كه على عليه السلام بر چشمهاى فضل بن عباس در آن هنگام كه بر پيكر پيامبر آب مى ريخت پارچه بست و پيامبر (ص ) به او چنين وصيت كرده و فرموده بود بر بدن برهنه من هر كس جز تو نگاه كند كور خواهد شد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 186 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(همام )

186 و من خطبة له ع

رُوِيَ أَنَّ صَاحِباً لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع يُقَالُ لَهُ هَمَّامٌ- كَانَ رَجُلًا عَابِداً فَقَالَ لَهُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ- صِفْ لِيَ الْمُتَّقِينَ حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْهِمْ- فَتَثَاقَلَ ع عَنْ جَوَابِهِ- ثُمَّ قَالَ يَا هَمَّامُ اتَّقِ اللَّهَ وَ أَحْسِنْ- فَ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ- فَلَمْ يَقْنَعْ هَمَّامٌ بِهَذَا الْقَوْلِ حَتَّى عَزَمَ عَلَيْهِ- فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ وَ صَلَّى عَلَى النَّبِيِّ ص- ثُمَّ قَالَ ع- أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى خَلَقَ الْخَلْقَ حَيْثُ خَلَقَهُمْ- غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ- لِأَنَّهُ لَا تَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصَاهُ- وَ لَا تَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أَطَاعَهُ فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعَايِشَهُمْ- وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ- فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ- مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ- غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ- وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ- نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلَاءِ- كَالَّذِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخَاءِ- لَوْ لَا الْأَجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ- لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ- شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ-عَظُمَ الْخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِي أَعْيُنِهِمْ- فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ- وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ- قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ- وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ- صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً- تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ- أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا- وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا- أَمَّا اللَّيْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ- تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ يُرَتِّلُونَهَا تَرْتِيلًا- يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِمْ- فَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ رَكَنُوا إِلَيْهَا طَمَعاً- وَ تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبَ أَعْيُنِهِمْ- وَ إِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ- أَصْغَوْا إِلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ- وَ ظَنُّوا أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا فِي أُصُولِ آذَانِهِمْ- فَهُمْ حَانُونَ عَلَى أَوْسَاطِهِمْ- مُفْتَرِشُونَ لِجَبَاهِهِمْ وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ- يَطْلُبُونَ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى فِي فَكَاكِ رِقَابِهِمْ- وَ أَمَّا النَّهَارَ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءُ- قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْيَ الْقِدَاحِ- يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضَى- وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ وَ يَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا- وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ- لَا يَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ- وَ لَا يَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ- فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ- إِذَا زُكِّيَ أَحَدٌ مِنْهُمْ خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ فَيَقُولُ- أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْ غَيْرِي وَ رَبِّي أَعْلَمُ بِي مِنِّي بِنَفْسِي- اللَّهُمَّ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا يَقُولُونَ- وَ اجْعَلْنِي أَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ وَ اغْفِرْ لِي مَا لَا يَعْلَمُونَ فَمِنْ عَلَامَةِ أَحَدِهِمْ أَنَّكَ تَرَى لَهُ قُوَّةً فِي دِينٍ- وَ حَزْماً فِي لِينٍ وَ إِيمَاناً فِي يَقِينٍ وَ حِرْصاً فِي عِلْمٍ- وَ عِلْماً فِي حِلْمٍ وَ قَصْداً فِي غِنًى وَ خُشُوعاً فِي عِبَادَةٍ- وَ تَجَمُّلًا فِي فَاقَةٍ وَ صَبْراً فِي شِدَّةٍ وَ طَلَباً فِي حَلَالٍ- وَ نَشَاطاً فِي هُدًى وَ تَحَرُّجاً عَنْ طَمَعٍ- يَعْمَلُ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَ هُوَ عَلَى وَجَلٍ- يُمْسِي وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ- يَبِيتُ حَذِراً وَ يُصْبِحُ فَرِحاً- حَذِراً لَمَّا حُذِّرَ مِنَ الْغَفْلَةِ- وَ فَرِحاً بِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ- إِنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيمَا تَكْرَهُ- لَمْ يُعْطِهَا سُؤْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ- قُرَّةُ عَيْنِهِ فِيمَا لَا يَزُولُ وَ زَهَادَتُهُ فِيمَا لَا يَبْقَى- يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ- تَرَاهُ قَرِيباً أَمَلُهُ قَلِيلًا زَلَلُهُ خَاشِعاً قَلْبُهُ- قَانِعَةً نَفْسُهُ مَنْزُوراً أَكْلُهُ سَهْلًا أَمْرُهُ- حَرِيزاً دِينُهُ مَيِّتَةً شَهْوَتُهُ مَكْظُوماً غَيْظُهُ- الْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ- إِنْ كَانَ فِي الْغَافِلِينَ كُتِبَ فِي الذَّاكِرِينَ- وَ إِنْ كَانَ فِي الذَّاكِرِينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ-يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ وَ يُعْطِي مَنْ حَرَمَهُ- وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ بَعِيداً فُحْشُهُ- لَيِّناً قَوْلُهُ غَائِباً مُنْكَرُهُ حَاضِراً مَعْرُوفُهُ- مُقْبِلًا خَيْرُهُ مُدْبِراً شَرُّهُ- فِي الزَّلَازِلِ وَقُورٌ وَ فِي الْمَكَارِهِ صَبُورٌ- وَ فِي الرَّخَاءِ شَكُورٌ لَا يَحِيفُ عَلَى مَنْ يُبْغِضُ- وَ لَا يَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ- يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ- لَا يُضِيعُ مَا اسْتُحْفِظَ وَ لَا يَنْسَى مَا ذُكِّرَ- وَ لَا يُنَابِزُ بِالْأَلْقَابِ وَ لَا يُضَارُّ بِالْجَارِ- وَ لَا يَشْمَتُ بِالْمَصَائِبِ وَ لَا يَدْخُلُ فِي الْبَاطِلِ- وَ لَا يَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ- إِنْ صَمَتَ لَمْ يَغُمَّهُ صَمْتُهُ وَ إِنْ ضَحِكَ لَمْ يَعْلُ صَوْتُهُ- وَ إِنْ بُغِيَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتَّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي يَنْتَقِمُ لَهُ- نَفْسُهُ مِنْهُ فِي عَنَاءٍ وَ النَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَةٍ- أَتْعَبَ نَفْسَهُ لآِخِرَتِهِ وَ أَرَاحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ- بُعْدُهُ عَمَّنْ تَبَاعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَ نَزَاهَةٌ- وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنَا مِنْهُ لِينٌ وَ رَحْمَةٌ- لَيْسَ تَبَاعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ وَ لَا دُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَ خَدِيعَةٍ- قَالَ فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا- فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَخَافُهَا عَلَيْهِ- ثُمَّ قَالَ هَكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَةُ بِأَهْلِهَا- فَقَالَ لَهُ قَائِلٌ فَمَا بَالُكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ- فَقَالَ ع وَيْحَكَ إِنَّ لِكُلِّ أَجَلٍ وَقْتاً لَا يَعْدُوهُ- وَ سَبَباً لَا يَتَجَاوَزُهُ فَمَهْلًا لَا تَعُدْ لِمِثْلِهَا- فَإِنَّمَا نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلَى لِسَانِكَ

مطابق خطبه 193 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(186) : از سخنان آن حضرت (ع )

روايت شده است يكى از ياران اميرالمومنين عليه السلام كه نامش همام و مردى عابد بود، گفت اى اميرالمومنين پرهيزكاران را چنان براى من وصف فرماى كه گويى خويشتن آنان را مى نگرم . على عليه السلام لحظه يى از پاسخ ‌دادن به او درنگ كرد و سپس فرمود: اى همام از خداى بترس و نيكى كن همانا خداوند همراه آنانى است كه تقوى پيشه اند و همانان كه خود نكوكاران اند.  همام بن اين سخن قانع نشد و سخت اصرار ورزيد. على (ع ) نخست حمد و ستايش خداوند را بجاآورد و بر پيامبر كه درود خداوند بر او و آلش باد درود فرستاد و سپس چنين فرمود:
اما بعد فان الله سبحانه و تعالى خلق الخلق ، حين خلقهم غنيا عن طاعتهم آمنا من معصيتهم (اما بعد همانا خداوند سبحان و متعال هنگامى كه خلق را بيافريد از فرمانبردارى آنان بى نياز و از سرپيچى آنان در امان بود.

نخست نسب همام را چنين آورده است : او همام بن شريح بن يزيد بن مرة بن عمرو بن جابر بن يحيى بن اصهب بن كعب بن حارث بن سعد بن عمرو بن ذهل بن مران بن صيفى بن سعدالعشيرة و از شيعيان على عليه السلام و دوستداران آن حضرت است . همام مردى عابد و پارسا بود و به اميرالمومنين گفت : پرهيزكاران را براى من چنان توصيف فرماى كه در اثر توصيف تو چنان آگاه شوم كه گويى بر ايشان مى نگرم .

فضيلت سكوت و كم گويى

بدان كه سخن درباره خطر سخن و فضيلت سكوت و كم گويى بسيار گسترده است . ما ضمن مباحث گذشته بخشى از آن را بيان كرديم و اينك بخشى ديگر از آن را بيان مى كنيم .
پيامبر (ص ) فرموده است آن كس كه سكوت مى كند نجات مى يابد و نيز فرموده است سكوت حكمت است و انجام دهندگان اين حكمت اندك اند.
سپس فصلى درباره اخبار و احاديثى كه در مورد آفات زبان آمده آورده است و ضمن آن اين روايت را نقل كرده است كه به راستى در آن بايد دقت كرد.

در جنگ احد رسول خدا از كنار شهيدى گذشت يارانش گفتند بهشت بر او گوارا باد! فرمود از كجا مى دانيد؟ شايد در امورى كه به او ارتباط نداشته و بى معنى بوده است سخن گفته باشد.

(او به تفصيل در اين موارد به آيات قرآنى و اخبار نبوى و گفتار خردمندان و حكيمان استشهاد كرده است و سپس درباره خوف و آثار و اخبارى كه در آن باره آمده است به تفصيل سخن گفته و شواهدى هم از نظم از جمله از مبتنى و ابوتمام ارائه داده است و اشعارى از عرفا بيان داشته است . و بحث خود را درباره وجد و حالات عارفان دنبال كرده است و مى گويد): بسيارى از مردم بر اثر وجد به هنگام شنيدن موعظه واعظى يا ترانه مطربى مى ميرند و اخبار در اين مورد بسيار است و ما به روزگار خويش كسانى را ديده ايم كه بر اثر اين حال ناگهان مرده اند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 185 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

185 و من كلام له ع قاله للبرج بن مسهر الطائي

و قد قال له بحيث يسمعه- لا حكم إلا الله و كان من الخوارج: اسْكُتْ قَبَحَكَ اللَّهُ يَا أَثْرَمُ- فَوَاللَّهِ لَقَدْ ظَهَرَ الْحَقُّ فَكُنْتَ فِيهِ ضَئِيلًا شَخْصُكَ- خَفِيّاً صَوْتُكَ حَتَّى إِذَا نَعَرَ الْبَاطِلُ نَجَمْتَ نُجُومَ قَرْنِ الْمَاعِز

مطابق خطبه 184 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(185) : از سخنان آن حضرت (ع )

برج بن مسهر طايى كه از خوارج بود به گونه يى كه على عليه السلام بشنود شعار خوارج را بر زبان آورد كه حكم و فرمان نيست مگر خدا را و على (ع ) فرمود اسكت قبحك الله يا اثرم (خاموش شو خدايت از همه چيز زشت و محروم بدارد اى دندان پيشين افتاده ) 
نام پدر اين شخص به ضمه ميم و كسره ه است و نسب اش چنين است .

برج بن مسهر بن جلاس بن وهب بن قيس بن عبيد بن طريف بن مالك بن جدعاء بن ذهل بن رومان بن جندب بن خارجة بن سعد بن قطرة بن طى بن داود بن زيد بن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است . او شاعرى مشهور از شعراى خوارج است  و شعار مخصوص خوارج را آن چنان بر زبان آورد كه اميرالمومنين عليه السلام بشنود و بدين سبب على (ع ) او را از سخن گفتن بازداشت ، و چون دندانهاى پيشين برج افتاده بود و با فرا خواندن او با آن لقب (اثرم ) خواست او را تحقير كند همان گونه كه اگر به شخص يك چشم اعور بگويند در آن تحقير نهفته است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 181 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)( نكوهش ياران خود)

181 و من كلام له ع في ذم أصحابه

أَحْمَدُ اللَّهَ عَلَى مَا قَضَى مِنْ أَمْرٍ وَ قَدَّرَ مِنْ فِعْلٍ- وَ عَلَى ابْتِلَائِي بِكُمْ أَيَّتُهَا الْفِرْقَةُ الَّتِي إِذَا أَمَرْتُ لَمْ تُطِعْ- وَ إِذَا دَعَوْتُ لَمْ تُجِبْ- إِنْ أُهْمِلْتُمْ خُضْتُمْ وَ إِنْ حُورِبْتُمْ خُرْتُمْ- وَ إِنِ اجْتَمَعَ النَّاسُ عَلَى إِمَامٍ طَعَنْتُمْ- وَ إِنْ أُجِئْتُمْ إِلَى مُشَاقَّةٍ نَكَصْتُمْ- . لَا أَبَا لِغَيْرِكُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ- وَ الْجِهَادِ عَلَى حَقِّكُمْ- الْمَوْتَ أَوِ الذُّلَّ لَكُمْ- فَوَاللَّهِ لَئِنْ جَاءَ يَومِي وَ لَيَأْتِيَنِّي لَيُفَرِّقَنَّ بَيْنِي وَ بَيْنِكُمْ- وَ أَنَا لِصُحْبَتِكُمْ قَالٍ وَ بِكُمْ غَيْرُ كَثِيرٍ- لِلَّهِ أَنْتُمْ أَ مَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ وَ لَا حَمِيَّةٌ تَشْحَذُكُمْ- أَ وَ لَيْسَ عَجَباً أَنَّ مُعَاوِيَةَ يَدْعُو الْجُفَاةَ الطَّغَامَ- فَيَتَّبِعُونَهُ عَلَى غَيْرِ مَعُونَةٍ وَ لَا عَطَاءٍ- وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ وَ أَنْتُمْ تَرِيكَةُ الْإِسْلَامِ- وَ بَقِيَّةُ النَّاسِ إِلَى الْمَعُونَةِ أَوْ طَائِفَةٍ مِنَ الْعَطَاءِ- فَتَتَفَرَّقُونَ عَنِّي وَ تَخْتَلِفُونَ عَلَيَّ- إِنَّهُ لَا يَخْرُجُ إِلَيْكُمْ مِنْ أَمْرِي رِضًا فَتَرْضَوْنَهُ- وَ لَا سُخْطٌ فَتَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ- وَ إِنَّ أَحَبَّ مَا أَنَا لَاقٍ إِلَيَّ الْمَوْتُ- قَدْ دَارَسْتُكُمُ الْكِتَابَ وَ فَاتَحْتُكُمُ الْحِجَاجَ- وَ عَرَّفْتُكُمْ مَا أَنْكَرْتُمْ وَ سَوَّغْتُكُمْ مَا مَجَجْتُمْ- لَوْ كَانَ الْأَعْمَى يَلْحَظُ أَوِ النَّائِمُ يَسْتَيْقِظُ-وَ أَقْرِبْ بِقَوْمٍ مِنَ الْجَهْلِ بِاللَّهِ قَائِدُهُمْ مُعَاوِيَةُ- وَ مُؤَدِّبُهُمُ ابْنُ النَّابِغَة

مطابق خطبه 180 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(181)  : از سخنان آن حضرت (ع ) در نكوهش ياران خود

اين خطبه با اين عبارت احمدالله على ما قضى من امر، و قدر من فعل (خداى را بر هر كار كه مقرر و هر فعلى كه مقدر فرمود ستايش مى كنم )  شروع مى شود و ضمن آن على عليه السلام خطاب به آنان مى گويد:
شگفتا كه معاويه سفلگان و فرومايگان را بدون به آنان مستمرى و كمك هزينه اى بدهد فرا مى خواند و از او پيروى مى كنند و من شما را كه بازمانده ام مردم و اسلام هستيد با پاره يى از مستمرى كمك هزينه فرا مى خوانم و از گرد من پراكنده مى شويد!.

ابن ابى الحديد مى گويد: اگر بگويى چگونه على عليه السلام فرموده است معاويه به سپاه خود چيزى نمى داده و آن حضرت به سپاهيان خود مستمرى مى داده است و حال آنكه مشهور آن است كه معاويه به ياران خود اموال فراوان مى بخشيده ، در پاسخ مى گويم : معاويه به لشكريان خود چيزى به عنوان مستمرى و كمك هزينه نمى داده است بلكه به سالارهاى قبيله هاى يمنى و ساكنان شام اموال گران و فراوان سالارها پيروان خود را از ميان اعراب فرا مى خوانده اند و آنان از سالارهاى خود اطاعت مى كرده اند. برخى از ايشان به سبب حميت و تعصب قبيله و برخى به پاس نعمتها و آشناييها از سالارها فرمان مى برده اند. گروهى هم به پندار ياوه خود به پاس دين و براى طلب خون عثمان از آنان اطاعت مى كردند، و به اين پيروان هيچ چيز كم و بيشى از عطاهاى معاويه نمى رسيد.

اما اميرالمومنين عليه السلام ميان همه سالارها و پيروان اموالى به عنوان مستمرى تقسيم مى كرد و به همه مساوى مى پرداخت و براى هيچ شريفى افزون بر آن نمى پرداخت و به اين كار عقيده نداشت و بدين گونه كسانى كه از يارى دادن او خوددارى مى كردند بيشتر از كسانى بودند كه او را يارى مى دادند و فرمانش را به كار بستند! زيرا گروهى از ياران على (ع ) كه در زمره سالارها و اشراف بودند از اينكه آن حضرت مستمرى را ميان آنان و پيروان ايشان و مردم عادى يكسان تقسيم مى كند در باطن دلگير بودند و نهانى از يارى دادن على (ع ) جلوگيرى مى كردند هر چند تظاهر به يارى دادن او مى كردند. پيروان اين سالارها همين كه احساس مى كردند آنان تمايلى به يارى دادن ندارند از نصرت خوددارى مى كردند و بدين گونه على (ع ) از مستمرى و حقوقى كه به افراد مى پرداخت بهره يى نمى برد زيرا امكان نداشت كه پيروان و افراد عادى در حالى كه سالارهاى ايشان از نصرت خوددارى مى كردند على (ع ) را يارى دهند و بدين گونه آنچه به ايشان مى داد تباه مى شد.

اگر بگويى چه فرقى ميان معونه و عطاء است ؟ مى گويم : پرداخت معونه كمك هزينه به سپاهيان مبلغى اندك بوده كه براى اصلاح و مرمت اسلحه و پرورش اسبها و مركوبها گاهى در اختيار آنان نهاده مى شده است و اين غير از عطاء است . عطاء چيزى معين بوده كه ماه به ماه پرداخت مى شده و مصرف آن براى تهيه خوراك و هزينه اهل و عيال و پرداخت و امها بوده است .
در پى همين سخنان است كه على عليه السلام گويد شما هيچ سخن مرا نمى پذيرد، چه آن را بپسنديد و چه نپسنديد، گويى چاره يى جز مخالفت با آن نداريد.
سپس مى گويد بهترين چيزها در اين حال براى او رسيدن و ديدار مرگ است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 184 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

184 من خطبة له ع

الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَعْرُوفِ مِنْ غَيْرِ رُؤْيَةٍ- الْخَالِقِ مِنْ غَيْرِ مَنْصَبَةٍ خَلَقَ الْخَلَائِقَ بِقُدْرَتِهِ- وَ اسْتَعْبَدَ الْأَرْبَابَ بِعِزَّتِهِ وَ سَادَ الْعُظَمَاءَ بِجُودِهِ- وَ هُوَ الَّذِي أَسْكَنَ الدُّنْيَا خَلْقَهُ- وَ بَعَثَ إِلَى الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ رُسُلَهُ- لِيَكْشِفُوا لَهُمْ عَنْ غِطَائِهَا وَ لِيُحَذِّرُوهُمْ مِنْ ضَرَّائِهَا- وَ لْيَضْرِبُوا لَهُمْ أَمْثَالَهَا وَ لِيُبَصِّرُوهُمْ عُيُوبَهَا- وَ لِيَهْجُمُوا عَلَيْهِمْ بِمُعْتَبَرٍ مِنْ تَصَرُّفِ مَصَاحِّهَا وَ أَسْقَامِهَا- وَ حَلَالِهَا وَ حَرَامِهَا- وَ مَا أَعَدَّ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِلْمُطِيعِينَ مِنْهُمْ وَ الْعُصَاةِ- مِنْ جَنَّةٍ وَ نَارٍ وَ كَرَامَةٍ وَ هَوَانٍ- أَحْمَدُهُ إِلَى نَفْسِهِ كَمَا اسْتَحْمَدَ إِلَى خَلْقِهِ- جَعَلَ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْراً- وَ لِكُلِّ قَدْرٍ أَجَلًا وَ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابا

مِنْهَا فِي ذِكْرِ الْقُرْآنِ فَالْقُرْآنُ آمِرٌ زَاجِرٌ وَ صَامِتٌ نَاطِقٌ- حُجَّةُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ أَخَذَ عَلَيْهِ مِيثَاقَهُمْ- وَ ارْتَهَنَ عَلَيْهِمْ أَنْفُسَهُمْ أَتَمَّ نُورَهُ- وَ أَكْرَمَ بِهِ دِينَهُ وَ قَبَضَ نَبِيَّهُ ص- وَ قَدْ فَرَغَ إِلَى الْخَلْقِ مِنْ أَحْكَامِ الْهُدَى بِهِ- فَعَظِّمُوا مِنْهُ سُبْحَانَهُ مَا عَظَّمَ مِنْ نَفْسِهِ- فَإِنَّهُ لَمْ يُخْفِ عَنْكُمْ شَيْئاً مِنْ دِينِهِ- وَ لَمْ يَتْرُكْ شَيْئاً رَضِيَهُ أَوْ كَرِهَهُ إِلَّا وَ جَعَلَ لَهُ عَلَماً بَادِياً- وَ آيَةً مُحْكَمَةً تَزْجُرُ عَنْهُ أَوْ تَدْعُو إِلَيْهِ- فَرِضَاهُ فِيمَا بَقِيَ وَاحِدٌ وَ سَخَطُهُ فِيمَا بَقِيَ وَاحِدٌ-

وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَنْ يَرْضَى عَنْكُمْ بِشَيْ‏ءٍ سَخِطَهُ- عَلَى مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- وَ لَنْ يَسْخَطَ عَلَيْكُمْ بِشَيْ‏ءٍ رَضِيَهُ مِمَّنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- وَ إِنَّمَا تَسِيرُونَ فِي أَثَرٍ بَيِّنٍ- وَ تَتَكَلِّمُونَ بِرَجْعِ قَوْلٍ قَدْ قَالَهُ الرِّجَالُ مِنْ قَبْلِكُمْ- قَدْ كَفَاكُمْ مَئُونَةَ دُنْيَاكُمْ وَ حَثَّكُمْ عَلَى الشُّكْرِ- وَ افْتَرَضَ مِنْ أَلْسِنَتِكُمُ الذِّكْرَ وَ أَوْصَاكُمْ بِالتَّقْوَى- وَ جَعَلَهَا مُنْتَهَى رِضَاهُ وَ حَاجَتَهُ مِنْ خَلْقِهِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِعَيْنِهِ وَ نَوَاصِيكُمْ بِيَدِهِ- وَ تَقَلُّبُكُمْ فِي قَبْضَتِهِ- إِنْ أَسْرَرْتُمْ عَلِمَهُ وَ إِنْ أَعْلَنْتُمْ كَتَبَهُ- قَدْ وَكَّلَ بِذَلِكَ حَفَظَةً كِرَاماً لَا يُسْقِطُونَ حَقّاً وَ لَا يُثْبِتُونَ بَاطِلًا- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً مِنَ الْفِتَنِ- وَ نُوراً مِنَ الظُّلَمِ وَ يُخَلِّدْهُ فِيمَا اشْتَهَتْ نَفْسُهُ- وَ يُنْزِلْهُ مَنْزِلَ الْكَرَامَةِ عِنْدَهُ فِي دَارٍ اصْطَنَعَهَا لِنَفْسِهِ- ظِلُّهَا عَرْشُهُ وَ نُورُهَا بَهْجَتُهُ- وَ زُوَّارُهَا مَلَائِكَتُهُ وَ رُفَقَاؤُهَا رُسُلُهُ- فَبَادِرُوا الْمَعَادَ وَ سَابِقُوا الآْجَالَ- فَإِنَّ النَّاسَ يُوشِكُ أَنْ يَنْقَطِعَ بِهِمُ الْأَمَلُ وَ يَرْهَقَهُمُ الْأَجَلُ- وَ يُسَدَّ عَنْهُمْ بَابُ التَّوْبَةِ- فَقَدْ أَصْبَحْتُمْ فِي مِثْلِ مَا سَأَلَ إِلَيْهِ الرَّجْعَةَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- وَ أَنْتُمْ بَنُو سَبِيلٍ عَلَى سَفَرٍ مِنْ دَارٍ لَيْسَتْ بِدَارِكُمْ- وَ قَدْ أُوذِنْتُمْ مِنْهَا بِالِارْتِحَالِ وَ أُمِرْتُمْ فِيهَا بِالزَّاد

وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ لِهَذَا الْجِلْدِ الرَّقِيقِ صَبْرٌ عَلَى النَّارِ- فَارْحَمُوا نُفُوسَكُمْ- فَإِنَّكُمْ قَدْ جَرَّبْتُمُوهَا فِي مَصَائِبِ الدُّنْيَا- فَرَأَيْتُمْ جَزَعَ أَحَدِكُمْ مِنَ الشَّوْكَةِ تُصِيبُهُ- وَ الْعَثْرَةِ تُدْمِيهِ وَ الرَّمْضَاءِ تُحْرِقُهُ- فَكَيْفَ إِذَا كَانَ بَيْنَ طَابَقَيْنِ مِنْ نَارٍ- ضَجِيعَ حَجَرٍ وَ قَرِينَ شَيْطَانٍ- أَ عَلِمْتُمْ أَنَّ مَالِكاً إِذَا غَضِبَ عَلَى النَّارِ- حَطَمَ بَعْضُهَا بَعْضاً لِغَضَبِهِ- وَ إِذَا زَجَرَهَا تَوَثَّبَتْ بَيْنَ أَبْوَابِهَا جَزَعاً مِنْ زَجْرَتِهِ- أَيُّهَا الْيَفَنُ الْكَبِيرُ الَّذِي قَدْ لَهَزَهُ الْقَتِيرُ- كَيْفَ أَنْتَ إِذَا الْتَحَمَتْ أَطْوَاقُ النَّارِ بِعِظَامِ الْأَعْنَاقِ- وَ نَشِبَتِ الْجَوَامِعُ حَتَّى أَكَلَتْ لُحُومَ السَّوَاعِدِ- فَاللَّهَ اللَّهَ مَعْشَرَ الْعِبَادِ- وَ أَنْتُمْ سَالِمُونَ فِي الصِّحَّةِ قَبْلَ السُّقْمِ- وَ فِي الْفُسْحَةِ قَبْلَ الضِّيقِ- فَاسْعَوْا فِي فَكَاكِ رِقَابِكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُغْلَقَ رَهَائِنُهَا-

أَسْهِرُوا عُيُونَكُمْ وَ أَضْمِرُوا بُطُونَكُمْ- وَ اسْتَعْمِلُوا أَقْدَامَكُمْ وَ أَنْفِقُوا أَمْوَالَكُمْ- وَ خُذُوا مِنْ أَجْسَادِكُمْ فَجُودُوا بِهَا عَلَى أَنْفُسِكُمْ- وَ لَا تَبْخَلُوا بِهَا عَنْهَا فَقَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ- إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ- وَ قَالَ تَعَالَى مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً- فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ- فَلَمْ يَسْتَنْصِرْكُمْ مِنْ ذُلٍّ- وَ لَمْ يَسْتَقْرِضْكُمْ مِنْ قُلٍّ- اسْتَنْصَرَكُمْ وَ لَهُ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ- وَ اسْتَقْرَضَكُمْ وَ لَهُ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ- وَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ- وَ إِنَّمَا أَرَادَ أَنْ يَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا- فَبَادِرُوا بِأَعْمَالِكُمْ تَكُونُوا مَعَ جِيرَانِ اللَّهِ فِي دَارِهِ- رَافَقَ بِهِمْ رُسُلَهُ وَ أَزَارَهُمْ مَلَائِكَتَهُ- وَ أَكْرَمَ أَسْمَاعَهُمْ أَنْ تَسْمَعَ حَسِيسَ نَارٍ أَبَداً- وَ صَانَ أَجْسَادَهُمْ أَنْ تَلْقَى لُغُوباً وَ نَصَباً- ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ- أَقُولُ مَا تَسْمَعُونَ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى نَفْسِي وَ أَنْفُسِكُمْ- وَ هُوَ سْبُنَا وَ نِعْمَ الْوَكِيل‏

مطابق خطبه 183 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(184) : از سخنان آن حضرت (ع )

در اين خطبه كه با عبارت الحمدالله المعروف من غير رؤ ية (سپاس خداوندى را كه خرد او را بدون ديدن شناخته است ) شروع مى شود ابن ابى الحديد هيچ گونه بحث ضمنى و مستقلى در امور تاريخى نياورده است . او اقوالى را درباره تقوى و سپس ‍ حكايات مختصر لطيفى را نقل كرده است . آن گاه خطبه يى از ابى الشحماء عسقلانى نقل مى كند و در پى آن بحثى ايراد مى كند كه اگر چه تاريخى نيست ولى از لحاظ نقد ادبى در خور اهميت است و سزاوار نيست خوانندگان گرامى از چنان نقد و اظهارنظرى بى اطلاع بمانند. ابن ابى الحديد پس از نقل خطبه ابى شحباء چنين مى گويد:

اين بهترين خطبه يى است كه اين نويسنده ايراد كرده است و همان گونه كه مى بينى آشكارا تكلف از آن مى بارد و مصنوع بودن آن بسيار واضح است و خود خطبه گوياى اين مسئله است . من اين خطبه را از اين جهت آوردم كه بسيارى از افراد متعصب و پيرو هوس ‍ مى گويند بسيارى از نهج البلاغه سخن تازه پرداخته يى است كه گروهى از شيعه آن را جعل كرده اند و برخى از آن را به سيدرضى و كسان ديگر نسبت داده اند. اين گروه كسانى هستند كه تعصب چشمهاى ايشان را كور ساخته است و از راه روشن گمراه گشته و به كژراهه ها رفته اند و اين به سبب كمى شناخت ايشان از اسلوبها و سبكهاى گفتار است و من با كلامى مختصر اين فكر اشتباه را براى تو روشن مى كنم و مى گويم اين سخن او از دو حال بيرون نيست . يا آنكه مى گويند تمام نهج البلاغه جعلى و ساختگى است يا بخشى از آن .

فرض اول كه تمام آن مجعول باشد، از روى ضرورت باطل است ؛ زيرا ما با تواتر اخبار از صحت اسناد برخى از اين خطبه ها به اميرالمومنين على آگاهيم و همه يا بسيارى از محدثان و مورخان بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه را آورده اند و شيعه هم نيستند كه متهم و منسوب به غرض و هدف مخصوصى باشند. فرض دوم كه برخى از آن مجعول باشد بايد در آن دوگانگى احساس شود، و هر كس به كلام و خطابه انس داشته باشد و اندكى از علم بيان بهره مند باشد و او را در اين كار ذوقى باشد ناچار ميان سخن سست و استوار و ميان سخن شيوا و شيواتر و سخن اصيل و ريشه دار و سخن تازه فرق مى گذارد و چون بر جزوه يى واقف شود كه متضمن سخن تنى چند از خطيبان يا دو نفر از ايشان باشد ميان سخن آنان فرق مى گذارد و سبك آن دو را از يكديگر تمييز مى دهد. مگر نمى بينى كه ما اگر قدرت شناخت و نقد و بررسى شعر داشته باشيم و ديوان ابوتمام را ورق بزنيم و، در آن ميان يا چند قصيده از كس ‍ ديگرى ببينيم با ذوق خود مى شناسيم و مبانيت آن را با قصايد ابوتمام مى فهميم و متوجه مى شويم كه راه و روش و خرده كارى هاى او در آن قصيده نيست و مگر نمى دانى كه شعرشناسان و عالمان به همين سبب قصايد بسيارى را كه منسوب به او بوده و به نامش ‍ ساخته اند از ديوانش حذف كرده اند كه با راه و روش شعرى او مبانيت داشته است . در مورد ابونواس هم همين گونه رفتار كرده اند و بسيارى از اشعار را كه از كلمات آنها معلوم شده كه از شعر او نيست حذف كرده اند و درباره شاعران ديگرى غير از آن دو نيز همين گونه رفتار كرده اند و در اين مورد به چيزى جز ذوق اعتماد نكرده اند.

اينك اگر در نهج البلاغه تاءمل كنى تمام آن را يكدست و از يك سرچشمه و آن را يكنواخت خواهى ديد كه سبك آن يكسان است و همچون يك عنصر خالص است كه هيچ آميزه اى ندارد و هيچيك از اجزاء آن مخالف اجزاء ديگر نيست و ماهيت آن تفاوتى ندارد و همچون قرآن مجيد است كه آغازش همچون ميانه اش و ميانه اش همچون پايان آن است و هر سوره و آيه اش از لحاظ راه و روش و فن و نظم چون ديگرى است . اگر بعضى از قسمتهاى نهج البلاغه صحيح و بعضى ساختگى بود با اين برهان براى تو روشن مى شد و حال آنكه گمراهى كسانى آشكار مى شود كه پنداشته اند اين كتاب يا بخشى از آن منسوب به على عليه السلام و ساختگى است .

وانگهى بدان ، كسى كه چنين ادعايى مى كند ادعاى چيزى كرده است كه او را ياراى آن نيست و براى ادعايش نهايت و اندازه يى متصور نيست زيرا اگر ما اين باب را بگشائيم و در اينگونه موارد شك و ترديد كنيم نبايد به درستى و صحت هيچ سخنى كه از رسول خدا (ص ) نقل شده است اعتماد وثوق داشته باشيم و هر طعنه زننده اى مى تواند اشكال كند و بگويد اين سخن ساخته و ديگرى پرداخته است و همينگونه سخنانى كه از ابوبكر و عمر نقل شده و خطبه ها و مواعظ و مسائل ادبى مورد شك و ترديد قرار مى گيرد، و در مورد كسى كه در نهج البلاغه شك مى كند هر دليلى را كه مستند خود براى آنچه از پيامبر (ص ) و ائمه اصحاب و تابعان و شعراء و مترسلان قرار دهد ارائه مى دهد. ياران اميرالمؤ منين عليه السلام هم مى توانند همان مستند را در مورد نهج البلاغه ارائه دهند و اين واضح و روشن است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 183 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

183 و من خطبة له ع

رُوِيَ عَنْ نَوْفٍ الْبَكَالِيِّ- قَالَ خَطَبَنَا بِهَذِهِ الْخُطْبَةِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيٌّ ع بِالْكُوفَةِ- وَ هُوَ قَائِمٌ عَلَى حِجَارَةٍ- نَصَبَهَا لَهُ جَعْدَةُ بْنُ هُبَيْرَةَ الْمَخْزُومِيُّ- وَ عَلَيْهِ مِدْرَعَةٌ مِنْ صُوفٍ وَ حَمَائِلُ سَيْفِهِ لِيفٌ- وَ فِي رِجْلَيْهِ نَعْلَانِ مِنْ لِيفٍ- وَ كَأَنَّ جَبِينَهُ ثَفِنَةُ بَعِيرٍ فَقَالَ ع- الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي إِلَيْهِ مَصَائِرُ الْخَلْقِ- وَ عَوَاقِبُ الْأَمْرِ نَحْمَدُهُ عَلَى عَظِيمِ إِحْسَانِهِ- وَ نَيِّرِ بُرْهَانِهِ وَ نَوَامِي فَضْلِهِ وَ امْتِنَانِهِ- حَمْداً يَكُونُ لِحَقِّهِ قَضَاءً وَ لِشُكْرِهِ أَدَاءً- وَ إِلَى ثَوَابِهِ مُقَرِّباً وَ لِحُسْنِ مَزِيدِهِ مُوجِباً- وَ نَسْتَعِينُ بِهِ اسْتِعَانَةً رَاجٍ لِفَضْلِهِ مُؤَمِّلٍ لِنَفْعِهِ وَاثِقٍ بِدَفْعِهِ- مُعْتَرِفٍ لَهُ بِالطَّوْلِ مُذْعِنٍ لَهُ بِالْعَمَلِ وَ الْقَوْلِ- وَ نُؤْمِنُ بِهِ إِيمَانَ مَنْ رَجَاهُ مُوقِناً- وَ أَنَابَ إِلَيْهِ مُؤْمِناً وَ خَنَعَ لَهُ مُذْعِناً- وَ أَخْلَصَ لَهُ مُوَحِّداً وَ عَظَّمَهُ مُمَجِّداً وَ لَاذَ بِهِ رَاغِباً مُجْتَهِداً

جَعَلَ نُجُومَهَا أَعْلَاماً يَسْتَدِلُّ بِهَا الْحَيْرَانُ- فِي مُخْتَلِفِ فِجَاجِ الْأَقْطَارِ- لَمْ يَمْنَعْ ضَوْءَ نُورِهَا ادْلِهْمَامُ سُجُفِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ- وَ لَا اسْتَطَاعَتْ جَلَابِيبُ سَوَادِ الْحَنَادِسِ- أَنْ تَرُدَّ مَا شَاعَ فِي السَّمَاوَاتِ مِنْ تَلَأْلُؤِ نُورِ الْقَمَرِ- فَسُبْحَانَ مَنْ لَا يَخْفَى عَلَيْهِ سَوَادُ غَسَقٍ دَاجٍ- وَ لَا لَيْلٍ سَاجٍ فِي بِقَاعِ الْأَرَضِينَ الْمُتَطَأْطِئَاتِ- وَ لَا فِي يَفَاعِ السُّفْعِ الْمُتَجَاوِرَاتِ- وَ مَا يَتَجَلْجَلُ بِهِ الرَّعْدُ فِي أُفُقِ السَّمَاءِ- وَ مَا تَلَاشَتْ عَنْهُ بُرُوقُ الْغَمَامِ- وَ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ تُزِيلُهَا عَنْ مَسْقَطِهَا عَوَاصِفُ الْأَنْوَاءِ- وَ انْهِطَالُ السَّمَاءِ- وَ يَعْلَمُ مَسْقَطَ الْقَطْرَةِ وَ مَقَرَّهَا وَ مَسْحَبَ الذَّرَّةِ وَ مَجَرَّهَا- وَ مَا يَكْفِي الْبَعُوضَةَ مِنْ قُوتِهَا وَ مَا تَحْمِلُ مِنَ الْأُنْثَى فِي بَطْنِهَا

وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْكَائِنِ قَبْلَ أَنْ يَكُونَ كُرْسِيٌّ أَوْ عَرْشٌ- أَوْ سَمَاءٌ أَوْ أَرْضٌ أَوْ جَانٌّ أَوْ إِنْسٌ- لَا يُدْرَكُ بِوَهْمٍ وَ لَا يُقَدَّرُ بِفَهْمٍ- وَ لَا يَشْغَلُهُ سَائِلٌ وَ لَا يَنْقُصُهُ نَائِلٌ- وَ لَا يَنْظُرُ بِعَيْنٍ وَ لَا يُحَدُّ بِأَيْنٍ وَ لَا يُوصَفُ بِالْأَزْوَاجِ- وَ لَا يُخْلَقُ بِعِلَاجٍ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا يُقَاسُ بِالنَّاسِ- الَّذِي كَلَّمَ مُوسَى تَكْلِيماً وَ أَرَاهُ مِنْ آيَاتِهِ عَظِيماً- بِلَا جَوَارِحَ وَ لَا أَدَوَاتٍ وَ لَا نُطْقٍ وَ لَا لَهَوَاتٍ- بَلْ إِنْ كُنْتَ صَادِقاً أَيُّهَا الْمُتَكَلِّفُ لِوَصْفِ رَبِّكَ- فَصِفْ‏جِبْرِيلَ وَ مِيكَائِيلَ وَ جُنُودَ الْمَلَائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ فِي حُجُرَاتِ الْقُدُسِ مُرْجَحِنِّينَ- مُتَوَلِّهَةً عُقُولُهُمْ أَنْ يَحُدُّوا أَحْسَنَ الْخَالِقِينَ- وَ إِنَّمَا يُدْرَكُ بِالصِّفَاتِ ذَوُو الْهَيْئَاتِ وَ الْأَدَوَاتِ- وَ مَنْ يَنْقَضِي إِذَا بَلَغَ أَمَدَ حَدِّهِ بِالْفَنَاءِ- فَلَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ أَضَاءَ بِنُورِهِ كُلَّ ظَلَامٍ- وَ أَظْلَمَ بِظُلْمَتِهِ كُلَّ نُور

أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ- الَّذِي أَلْبَسَكُمُ الرِّيَاشَ وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمُ الْمَعَاشَ- فَلَوْ أَنَّ أَحَداً يَجِدُ إِلَى الْبَقَاءِ سِلْماً أَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلًا- لَكَانَ ذَلِكَ سُلَيْمَانَ بْنَ دَاوُدَ ع الَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ- مَعَ النُّبُوَّةِ وَ عَظِيمِ الزُّلْفَةِ- فَلَمَّا اسْتَوْفَى طُعْمَتَهُ وَ اسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ- رَمَتْهُ قِسِيُّ الْفَنَاءِ بِنَبَالِ الْمَوْتِ- وَ أَصْبَحَتِ الدِّيَارُ مِنْهُ خَالِيَةً- وَ الْمَسَاكِنُ مُعَطَّلَةً وَ وَرِثَهَا قَوْمٌ آخَرُونَ- وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْقُرُونِ السَّالِفَةِ لَعِبْرَةً- أَيْنَ الْعَمَالِقَةُ وَ أَبْنَاءُ الْعَمَالِقَةِ- أَيْنَ الْفَرَاعِنَةُ وَ أَبْنَاءُ الْفَرَاعِنَةِ- أَيْنَ أَصْحَابُ مَدَائِنِ الرَّسِّ الَّذِينَ قَتَلُوا النَّبِيِّينَ- وَ أَطْفَئُوا سُنَنَ الْمُرْسَلِينَ وَ أَحْيَوْا سُنَنَ الْجَبَّارِينَ- أَيْنَ الَّذِينَ سَارُوا بِالْجُيُوشِ وَ هَزَمُوا الْأُلُوفَ- وَ عَسْكَرُوا الْعَسَاكِرَ وَ مَدَّنُوا الْمَدَائِن‏

مِنْهَا- قَدْ لَبِسَ لِلْحِكْمَةِ جُنَّتَهَا- وَ أَخَذَهَا بِجَمِيعِ أَدَبِهَا مِنَ الْإِقْبَالِ عَلَيْهَا- وَ الْمَعْرِفَةِ بِهَا وَ التَّفَرُّغِ لَهَا- فَهِيَ عِنْدَ نَفْسِهِ ضَالَّتُهُ الَّتِي يَطْلُبُهَا- وَ حَاجَتُهُ الَّتِي يَسْأَلُ عَنْهَا- فَهُوَ مُغْتَرِبٌ إِذَا اغْتَرَبَ الْإِسْلَامُ- وَ ضَرَبَ بِعَسِيبِ ذَنَبِهِ- وَ أَلْصَقَ الْأَرْضَ بِجِرَانِهِ بَقِيَّةٌ مِنْ بَقَايَا حُجَّتِهِ- خَلِيفَةٌ نْ خَلَائِفِ أَنْبِيَائِه‏

أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي قَدْ بَثَثْتُ لَكُمُ الْمَوَاعِظَ- الَّتِي وَعَظَ بِهَا الْأَنْبِيَاءُ أُمَمَهُمْ- وَ أَدَّيْتُ إِلَيْكُمْ مَا أَدَّتِ الْأَوْصِيَاءُ إِلَى مَنْ بَعْدَهُمْ- وَ أَدَّبْتُكُمْ بِسَوْطِي فَلَمْ تَسْتَقِيمُوا- وَ حَدَوْتُكُمْ بِالزَّوَاجِرِ فَلَمْ تَسْتَوْسِقُوا- لِلَّهِ أَنْتُمْ- أَ تَتَوَقَّعُونَ إِمَاماً غَيْرِي يَطَأُ بِكُمُ الطَّرِيقَ- وَ يُرْشِدُكُمُ السَّبِيلَ- أَلَا إِنَّهُ قَدْ أَدْبَرَ مِنَ الدُّنْيَا مَا كَانَ مُقْبِلًا- وَ أَقْبَلَ مِنْهَا مَا كَانَ مُدْبِراً- وَ أَزْمَعَ التَّرْحَالَ عِبَادُ اللَّهِ الْأَخْيَارُ- وَ بَاعُوا قَلِيلًا مِنَ الدُّنْيَا لَا يَبْقَى- بِكَثِيرٍ مِنَ الآْخِرَةِ لَا يَفْنَى- مَا ضَرَّ إِخْوَانَنَا الَّذِينَ سُفِكَتْ دِمَاؤُهُمْ بِصِفِّينَ- أَلَّا يَكُونُوا الْيَوْمَ أَحْيَاءً يُسِيغُونَ الْغُصَصَ- وَ يَشْرَبُونَ الرَّنْقَ قَدْ وَ اللَّهِ لَقُوا اللَّهَ فَوَفَّاهُمْ أُجُورَهُمْ- وَ أَحَلَّهُمْ دَارَ الْأَمْنِ بَعْدَ خَوْفِهِمْ- أَيْنَ إِخْوَانِيَ الَّذِينَ رَكِبُوا الطَّرِيقَ- وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ أَيْنَ عَمَّارٌ وَ أَيْنَ ابْنُ التَّيِّهَانِ- وَ أَيْنَ ذُو الشَّهَادَتَيْنِ- وَ أَيْنَ نُظَرَاؤُهُمْ مِنْ إِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ تَعَاقَدُوا عَلَى الْمَنِيَّةِ- وَ أُبْرِدَ بِرُءُوسِهِمْ إِلَى الْفَجَرَةِ- قَالَ ثُمَّ ضَرَبَ ع بِيَدِهِ إِلَى لِحْيَتِهِ الشَّرِيفَةِ الْكَرِيمَةِ- فَأَطَالَ الْبُكَاءَ ثُمَّ قَالَ ع- أَوْهِ عَلَى إِخْوَانِيَ الَّذِينَ قَرَءُوا الْقُرْآنَ فَأَحْكَمُوهُ- وَ تَدَبَّرُوا الْفَرْضَ فَأَقَامُوهُ-أَحْيَوُا السُّنَّةَ وَ أَمَاتُوا الْبِدْعَةَ- دُعُوا لِلْجِهَادِ فَأَجَابُوا وَ وَثِقُوا بِالْقَائِدِ فَاتَّبَعُوهُ- ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ- الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ- أَلَا وَ إِنِّي مُعَسْكِرٌ فِي يَومِي هَذَا- فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ فَلْيَخْرُجْ- قَالَ نَوْفٌ وَ عَقَدَ لِلْحُسَيْنِ ع فِي عَشَرَةِ آلَافٍ- وَ لِقَيْسِ بْنِ سَعْدٍ رَحِمَهُ اللَّهُ فِي عَشَرَةِ آلَافٍ- وَ لِأَبِي أَيُّوبَ الْأَنْصَارِيِّ فِي عَشَرَةِ آلَافٍ- وَ لِغَيْرِهِمْ عَلَى أَعْدَادٍ أُخْرَ- وَ هُوَ يُرِيدُ الرَّجْعَةَ إِلَى صِفِّينَ- فَمَا دَارَتِ الْجُمُعَةُ حَتَّى ضَرَبَهُ الْمَلْعُونُ ابْنُ الْمُلْجَمِ لَعَنَهُ اللَّهُ- فَتَرَاجَعَتِ الْعَسَاكِرُ فَكُنَّا كَأَغْنَامٍ فَقَدَتْ رَاعِيهَا- تَخْتَطِفُهَا الذِّئَابُ مِنْ كُلِّ مَكَان‏

مطابق خطبه 182 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(183) : از سخنان آن حضرت (ع )

از نوف بكالى روايت شده كه گفته است : اميرالمؤ منين على عليه السلام اين خطبه را براى ما در كوفه ايراد فرمود و در آن حال بر گرسنگى كه آن را جعدة بن هبيره مخزومى براى او نصب كرده بود ايستاده بود؛ قبايى كوتاه و مويين بر تن داشت ؛ حمايل شمشيرش ‍ ليف خرما بود و كفشهايى از ليف (خرما) برپا داشت و از بسيارى سجده بر پيشانى او همچون پينه زانوى شتر ديده مى شد. آن حضرت كه سلام خداى بر او باد! چنين فرمود:
الحمدالله الذى اليه مصائر الخلق و عواقب الامر (سپاس خداوندى را كه بازگشت همه مردم و سرانجام كارها به سوى اوست ) 

نوف البكالى

جوهرى در كتاب صحاح مى گويد: بكالى به فتح اول است و او صاحب على عليه السلام بوده و سپس مى گويد: ثعلب گفته است كه او منسوب به بكاله كه نام قبيله يى است .
قطب راوندى در شرح نهج البلاغه خود گفته است : بكال و بكيل داراى يك معنى و نام شاخه يى از قبيله همدان است و اين كلمه بيشتر به صورت بكليل آمده است و كميت آن را در شعر خود به صورت بكيل آورده است .
صواب غير از چيزى است كه آن دو گفته اند. بنوبكال به كسر ب نام شاخه يى از قبيله حمير است كه اين شخص از آن قبيله است و نام پدرش خضاله است كه يار و صحابى على عليه السلام است و روايت درست كسر ب است . ابن كلبى نسبت اين قوم را در كتاب خود چنين آورده است : نام و نسب جد اين گروه كه از حميريان هستند چنين است : بكال بن دعمى بن غوث بن سعد بن عوف بن عدى بن مالك بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن غوث بن قطن بن عريب بن زهير ايمن بن الهميسع بن حمير. 

نسب جعدة بن هبيرة

جعدة بن هبيرة خواهرزاده اميرالمؤ منين عليه السلام است ؛ مادرش ام هانى دختر ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم و پدرش ‍ ابوهبيرة بن ابووهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يفظة بن مرة كعب بن لوى بن غالب است . جعده سواركارى دلير و مردى فقيه بوده و از سوى اميرالمومنين عليه السلام به ولايت خراسان گماشته شده است . او از صحابه يى است كه روز فتح مكه و همراه مادرش ام هانى به حضور پيامبر آمده است . پدرش ابوهبيرة بن ابووهب همان روز همراه عبدالله بن زبعرى به نجران گريخت .
اهل حديث روايت مى كنند كه روز فتح مكه ام هانى در خانه خويش بود.

شوهرش هبيرة و يكى از پسرعموهايش در حالى كه از مقابل على عليه السلام كه شمشير به دست در تعقيب ايشان بود مى گريختند وارد خانه شدند، ام هانى براى دفاع از آن دو روبه روى على (ع ) ايستاد و گفت چه قصدى نسبت به آنان دارى ؟

ام هانى هشت سال بود كه على (ع ) را نديده بود، على با دست به سينه ام هانى كوفت ولى او از جايش تكان نخورد و گفت : اى على ، آيا پس از هشت سال فراق و جدايى از من آزرم نمى كنى كه مى خواهى به خانه ام درآيى و حرمت مرا بشكنى و شوهرم را بكشى . على گفت : پيامبر (ص ) ريختن خون اين دو را روا دانسته است و چاره يى نيست و بايد ايشان را بكشم . ام هانى آن دست على را كه شمشير داشت گرفت و هبيره و آن مرد ديگر خود را به خانه يى انداختند و از آن خانه به خانه ديگرى رفتند و گريختند. ام هانى به حضور رسول خدا آمد و متوجه شد كه پيامبر (ص ) مشغول غسل و شستشوى خويش از ديگ آبى كه بر كناره هاى آن اثر خمير باقى مانده است مى باشد و دخترش فاطمه او را با جامه خود از انظار پوشيده مى دارد. او درنگ كرد تا پيامبر (ص ) جامه پوشيد و خود را با جامه بياراست و هشت ركعت نماز نافله و ظهر بگزارد و چون نمازش تمام شد فرمود: آفرين و خوشامد بر ام هانى باد! چه چيزى تو را از اين جا كشانده است ؟ ام هانى موضوع شوهر خود و پسرعمويش را و اينكه على عليه السلام با شمشير آخته به خانه اش درآمده است به عرض پيامبر رساند؛ در همين حال على عليه السلام فرا رسيد.

پيامبر (ص ) در حالى كه مى خنديد فرمود: اى على با ام هانى چه كردى ؟ على گفت : اى رسول خدا، از او بپرس كه با من چه كرده است ؟ سوگند به كسى كه تو را به حق گسيل فرموده است او دست مرا كه شمشير در آن بود بگرفت و نتوانستم آن را از دست او بيرون بكشم ، مگر پس از كوشش بسيار و آن دو مرد از چنگ من گريختند.

پيامبر (ص ) فرمود اگر ابوطالب پدر همه مردم بود همه ايشان شجاع و دلير مى بودند. آن كس را كه ام هانى امان و پناه داده است ما هم امان و پناه داديم و تو را بر آن دو راهى نيست .
گويند: هبيره به مكه برنگشت و آن مرد ديگر بازگشت و كسى متعرض او نشد. همچنين گويند: هبيرة همچنان در نجران اقامت كرد و همانجا در حالى كه كافر بود درگذشت .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود شعرى از او آورده است كه مطلع آن اين بيت است كه ضمن آن از ام هانى و مسلمان شدن او ياد كرده و گفته است كه چون ام هانى از آيين برگشته و مسلمان شده است از او دورى گزيده است .

آيا هند تو را به اشتياق آورده يا پرسش از او به سوى تو آمده است ؟ آرى اسباب جدايى و دگرگونى هاى آن اين چنين است …
ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ام هانى براى هبيرة ابووهب چهار پسر زاييد كه جعده و عمر و هانى و يوسف نام داشتند، ابن عبدالبر مى گويد جعده همان است كه در مورد خود چنين سروده است : 

اگر درباره من مى پرسى پدرم از خاندان مخزوم است و مادرم از خاندان هاشم است كه بهترين قبيله است و چه كسى مى تواند در مورد دايى خود به من فخر بفروشد و دايى او همچون دايى من على بسيار بخشنده و عقيل مى باشد؟
(ابن ابى الحديد سپس به توضيح لغات پرداخته و ضمن توضيح در مورد كلمه ثفنة پينه زانوهاى شتر) مى گويد: سه تن به سبب كثرت سجود به لقب ذوالثفنات معروفند و ايشان حضرت على بن حسين سجاد و على بن عبدالله بن عباس و عبدالله بن وهب راسبى سالار خوارج هستند و طول سجده در پيشانى آنان اثر گذاشته و موجب بسته شدن پينه شده بود. دعبل خزاعى مى گويد:
سرزمين على و حسين و جعفر و حمزه و سجاد ذوالثفنات .
(در دنباله شرح خطبه مطالب ادبى و كلامى آمده است و سپس در مورد اقوامى كه نامهاى ايشان در متن خطبه آمده است مطالب تاريخى زير را مطرح كرده است .)

نسب عمالقه

عمالقه فرزندان لاوذ بن ارم  بن سام بن نوح هستند. آنان پادشاهان منطقه حجاز و يمن و سرزمين هاى اطراف بودند از جمله ايشان عملاق بن لاوذ بن سام و برادرش طسم بن لاوذ هستند. ديگر از ايشان جديس بن لاوذ برادر ديگرشان است . پس از مرگ عملاق بن لاوذ پادشاهى و قدرت در خاندان طسم قرار گرفت و چون عملاق بن طسم به پادشاهى رسيد سركشى كرد و تباهى بسيار در زمين ببار آورد و كار را بدانجا كشاند كه هر عروس را در شب زفافش و پيش از آنكه به خانه شوهرش ببرند تصرف مى كرد و با او در مى آميخت و اگر دوشيزه بود دوشيزگى او را بر مى گرفت . چون همين كار را نسبت به زنى از خاندان جديس كه نامش غفيرة ، دختر غفار بود، انجام داد آن زن پيش قوم خويش رفت و اين شعر را خواند:
هيچ كس زبون تر از جديس نيست ، آيا بايد با عروس چنين رفتار شود  از او پيروى كردند و تصميم گرفتند كه نامش ‍ اسود بن غفار بود به پاس او خشم گرفت و قومش هم بكشند. اسود خوراكى فراهم ساخت و عملاق شاه را به ميهمانى فرا خواند و سپس بر او و سران خاندان طسم حمله آورد و همه سالارهاى ايشان را كشت و از آن ميان فقط رياح بن مر نجات پيدا كرد و به ذوجيشان بن تبع حميرى پادشاه يمن پناهنده شد و از او فريادخواهى كرد و او را براى حمله كردن به جديس ‍ برانگيخت .

ذوجيشان همراه حميريان حركت كرد و خود را به سرزمين جو، كه مركز يمامه است رساند و همه افراد جديس را از پاى درآورد و يمامه را ويران كرد و از افراد خاندانهاى طسم و جديس جز اندكى باقى نماند.

پس از طسم و جديس وبار بن اميم بن لاوذ بن ارم به پادشاهى رسيد. او با اهل و فرزندان خود به سرزمين وبار كه اينك معروف به رمل عالج است كوچ كرد و مدتى در زمين تباهى بار آوردند تا خدايشان نابود فرمود. پس از وبار عبد صحم بن اثيف بن لاوذ به پادشاهى رسيد و او و پيروانش در طائف فرود آمدند و مدتى آنجا ساكن بودند و سپس از ميان رفتند.

نسب عاد و ثمود

از طوايف ديگرى كه شمار عمالقه شمرده مى شوند دو طايفه عاد و ثمودند. عاد نسبش چنين است : عاد بن عويص بن ارم بن سام بن نوح . عاد ماه را پرستش مى كرد و گفته مى شود كه او چندان زيست كه از نسل سوم خويش چهار هزار تن را درك كرد و هزار دوشيزه را به زنى گرفت و سرزمين او همان سرزمين احقاف است كه در قرآن از آن نام برده شده است و از ناحيه شحر عمان تا حضرموت ادامه داشته است و شداد بن عاد صاحب و سالار شهرى كه ذكر شده است از فرزندان اوست .

ثمود نسبش چنين است : ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح ، سرزمين ايشان ميان شام و حجاز و بر كرانه قرار داشته است .
نسب فراعنه : اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد فراعنه و پسران فراعنه كجايند؟ فراعنه جمع كلمه فرعون است و آنان پادشاهان مصر بوده اند و از جمله ايشان وليد بن ريان فرعون روزگار يوسف عليه السلام است و وليد بن مصعب كه فرعون روزگار موسى عليه السلام است و فرعون بن اعرج و او همان كسى است كه با بنى اسرائيل جنگ و بيت المقدس را ويران كرد.

نسب اصحاب الرس

اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است ساكنان شهرهاى رس كجايند؟ گفته شده است : ايشان مردمى هستند كه شعيب پيامبر عليه السلام پيامبرشان بوده است . ايشان پرستندگان بتها بودند و چهارپايان بسيار داشتند و چاههاى آبى در منطقه آنان بود كه از آنها آب برمى داشتند.

رس چاهى بسيارى فراخ و بزرگ بود كه آنان را در حالى كه بر گرد آن بودند فروكشيد و همگان هلاك شدند و سرزمين و خانه هاى ايشان هم به زمين فرو شد. و گفته شده است رس نام دهكده يى در فلج اليمامه بوده است و در آن قومى از بازماندگان ثمود زندگى مى كردند كه ستم يازيدند و نابود شدند. همچنين گفته شده است ايشان قومى از اعراب قديمى بوده اند كه ميان شام و حجاز ساكن بوده اند و عنقاء كودكان ايشان را مى ربود و مى كشت ؛ ايشان دعا كردند و خدا را فرا خواندند تا آنان را از اين گرفتارى برهاند. حنظلة بن صفوان براى ايشان مبعوث شد. او ايشان را به دين و آيين فرا خواند و آن را شرط كشتن عنقاء قرار داد و آنان اين شرط را پذيرفتند. صفوان دعا كرد و صاعقه يى بر عنقاء فرود آمد و او را كشت و اصحاب رس نسبت به حنظله وفادارى نكردند و پيمان خود را شكستند و او را كشتند و پس از آن هلاك شدند.

گفته شده است : ايشان همان اصحاب اخدودند و رس همان اخدود است .
نيز گفته شده است : رس نام سرزمينى در انطاكيه است كه حبيب نجار در آن سرزمين كشته شده است . برخى گفته اند: آنان پيامبر خود را تكذيب كردند و او را در چاهى افكندند و كلمه رس به معنى رمى و درانداختن است . و گفته شده است : رس ، نام رودى در اقليم باب و آغاز سرزمين هاى باب از شهر طراز است و به رود كر مى پيوندند و در درياى خزر مى ريزد و آنجا پادشاهانى قدرتمند بوده اند كه خداوند ايشان را به سبب ستمى كه روا داشته اند هلاك فرموده است .

اما اين جمله كه مى فرمايد والصق الارض بجرانه بقية من بقايا حجته و خليفه من خلائف انبيائه و جلو سينه و گردنش را به زمين بگذارد، باقى مانده يى از بقاياى حجت او و خليفه يى از خليفه هاى پيامبرانش چنين آورده است : اين كلام را هر طايفه يى به اعتقاد خويش تفسير كرده است . شيعه اماميه چنين مى پندارد كه مراد از اين حجت و خليفه مهدى موعود است كه ايشان منتظر اويند. صوفيان مى پندارند كه مقصود اميرالمومنين عليه السلام از اين كلمه ولى الله در زمين است و صوفيه معتقدند كه دنيا هيچ گاه از ابدال كه شمارشان چهل تن است و از اوتاد كه شمارشان هفت تن است و از قطب كه يك تن است خالى نمى ماند و هر گاه قطب درگذرد يكى از اوتاد هفت گانه به جاى او منصوب مى شود و يكى از ابدال چهل گانه به مرتبه اوتاد مى رسد و يكى از اوليايى كه خداوند آنان را برگزيده است به مرتبه ابدال مى رسد.

ياران معتزلى ما مى پندارند كه خداوند متعال امت را از گروهى مومنان عالم به عدل و توحيد خالى نمى دارد و اجماع به اعتبار گفته و اين علماء صورت مى گيرد ولى چون شناخت آن گروه ممكن نيست يا آنكه دشوار است ، اجماع علماى ديگر معتبر شمرده شده است و حال آنكه اصل اجماع گفتار اين گروه است .

معتزله مى گويند: سخن اميرالمومنين عليه السلام به اين جماعت از علماء اشاره ندارد و نمى گويد كه آنان چه جماعتى هستند ولى حال هر يك از ايشان را توصيف مى كند و مى گويد صفات او چنين و چنان است .
فلاسفه مى پندارند مقصود و مراد آن حضرت از اين سخن شخص عارف است و فلاسفه را در مورد عرفان و صفات عارف سخنانى است كه كسى كه با آنان انس داشته باشد معنى آن را مى فهمد.

در نظر و به عقيده من بعيد نيست كه اميرالمومنين عليه السلام با اين سخن قائم آل محمد (ص ) را اراده فرموده باشد كه پس از آنكه خداوند او را بيافريند در آخر زمان ظهور خواهد كرد، هر چند هم اكنون هم موجود نباشد. در سخن على عليه السلام سخنى نيست كه دلالت بر وجود آن خليفه در آن زمان باشد و به هر حال همه فرقه هاى مسلمان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه دنيا و تكليف جز با ظهور او منقضى نمى شود.

اما مقصود از جمله الا انه قد ادبر من الدنيا ما كان مقبلا هان ! آنچه از دنيا كه مايه سعادت و اقبال بود اينك پشت كرده و مايه ادبار گرديده است اين است كه هدايت و راه راست كه به روزگار رسول خدا (ص ) و خلفاى آن حضرت آشكار و روى آور بود اينك با استيلاء معاويه و پيروانش پشت كرده است . البته در نظر ياران معتزلى ، معاويه منسوب به الحاد و مطعون در دين است و پيامبر (ص ) دين او را مورد طعن قرار داده است كه شيخ ما ابوعبدالله بصرى در كتاب نقض السفيانية خود كه در رد جاحظ نوشته است آن روايات را آورده است و فراوان است و بر اين موضوع دلالت دارد و ما آنها را در كتاب مناقضة السفانيه آورده ايم . احمد بن ابى طاهر در كتاب اخبارالملوك خود چنين آورده است : معاويه شنيد موذن اذان مى گويد و سه مرتبه گفت اشهد ان لا اله الا الله همين كه موذن گفت اشهد ان محمدا رسول الله معاويه گفت : اى پسر عبدالله ! خدا پدرت را بيامرزد چه بلندهمت بودى و براى خود خشنود نشدى و نپسنديدى مگر اينكه نام تو مقارن با نام پروردگار جهانيان باشد!
آن گاه على (ع ) مى فرمايد: اين اخوانى اين عمار… برادرانم كجايند، عمار كجاست ؟!

عمار بن ياسر، نسب و برخى از اخبار او

وى عمار بن ياسر بن عامر بن كنانة بن قيس عنسى مذحجى است . كنيه اش ابواليقظان و همپيمان بنى مخزوم است . اينك بخشى و گزينه يى از اخبار او را از كتاب الاستيعاب ابى عمر بن عبدالبر محدث نقل مى كنيم .
ابوعمر مى گويد: ياسر، پدر عمار، عربى قحطانى از خاندان عنس قبيله مذحج است و پسرش عمار وابسته و از موالى بنى مخزوم است و چنين بود كه پدرش ياسر همراه دو برادر خود به نام مالك و حارث در جستجوى برادر ديگرشان به مكه آمدند. حارث و مالك به يمن برگشتند ولى ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفة بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم همپيمان شد. ابوحذيفه يكى از كنيزان خود را كه نامش سميه بود به ازدواج ياسر درآورد كه براى او عمار متولد شد. ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و از همين جاست كه عمار وابسته بنى مخزوم است در حالى كه پدرش عربى آزاد و بدون وابستگى به كسى است . در اين مورد اهل سيره اختلافى ندارند، به مناسبت همين پيمان و وابستگى كه ميان بنى مخزوم و عمار بوده است پس از اينكه غلامان عثمان عمار را چندان زدند كه گفته اند فتق گرفت و يك دنده از دنده هايش را شكستند. بنى مخزوم بر عثمان خشم گرفتند و جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد در قبال خونش كسى جز عثمان را نخواهيم كشت .

ابوعمر مى گويد: عمار بن ياسر از كسانى كه در راه خدا شكنجه شده است و سرانجام عمار با زبان خود آنچه را ايشان مى خواستند گفت در حالى كه دلش مطمئن به ايمان بود و اين آيه كه مى فرمايد مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد  در مورد او نازل شده است . اين موضوعى است كه مفسران بر آن اجماع دارند.

سپس عمار به حبشه هجرت كرد و به هر دو قبله نماز گزارد و او از نخستين مهاجران به مدينه بود. سپس در جنگ بدر و همه جنگهاى ديگر شركت جست و سخت كوشش و پايدارى كرد و پس از رحلت رسول خدا (ص ) در جنگ يماهه هم حاضر شد و در آن جنگ هم پايدارى كرد و يك گوش او در آن جنگ قطع شد.

ابوعمر مى گويد: واقدى ، از عبدالله بن نافع ، از پدرش ، از عبدالله بن عمر روايت مى كند كه مى گفته است روز جنگ يماهه عمار را ديدم بر فراز صخره يى از كوه برآمد و فرياد مى كشد اى گروه مسلمانان ! آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد. در همان حال به گوش بريده اش مى نگريستم كه روى زمين مى جهيد و او سخت ترين جنگ را انجام مى داد. ابوعمر مى گويد: عمار شخصى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى چشمانى شهلا و فراخ ‌شانه بود و مويهاى سپيد خويش را رنگ نمى كرد.

(ابوعمر) گويد: به ما خبر رسيده كه عمار گفته است من همسن رسول خدا (ص ) هستم و هيچ كس از اين نظر از من به او نزديكتر نيست . ابن عباس در تفسير اين آيه كه خداوند متعال مى فرمايد آيا آن كس كه مرده بود و او را زنده اش ساختيم و براى او پرتوى قرار داديم كه در پناه آن ميان مردم راه مى رود گفته است : مقصود عمار ياسر است و اين گفتار خداوند خداوند متعال كه مى فرمايد همچون كسى است كه مثل او در تاريكيهاست و از آن بيرون نيست  يعنى ابوجهل بن هشام .

همچنين گويد: پيامبر (ص ) فرموده اند همانا سراپاى وجود عمار تا سر استخوانهايش انباشته از ايمان است و به صورت تا گودى كف پايش نيز روايت شده است .

ابوعمر بن عبدالعزيز از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : هيچيك از اصحاب پيامبر نيست كه اگر بخواهم درباره اش چيزى بگويم مى توانم بگويم جز عمار بن ياسر كه خود شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود او سراپا تا گودى كف پاهايش انباشته از ايمان است .
ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالرحمن بن ابزى  مى گفته است : هشتصد تن از كسانى كه در بيعت رضوان شركت كرده بوديم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم كه از جمع ما شصت و سه نفر كشته شدند و عمار بن ياسر در زمره ايشان بود.

ابوعمر مى گويد: از خالد بن وليد نقل شده است كه پيامبر فرموده اند هر كس عمار را دشمن بدارد و با او كينه توزى كند، خدايش ‍ او را دشمن مى دارد، خالد مى گفته است من از آن روز همواره او را دوست مى دارم .

ابوعمر مى گويد: از على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده كه مى گفته است : روزى عمار آمد و براى شرفيابى به حضور پيامبر اجازه خواست ؛ پيامبر (ص ) كه صداى او را شناخته بود فرمود خوشامد و آفرين بر پاكيزه يى كه خويشتن را پاكيزه مى دارد يعنى عمار اجازه دهيدش .

ابوعمر مى گويد: انس از پيامبر (ص ) روايت مى كند كه فرموده است بهشت مشتاق چهار تن است على و عمار و سلمان و بلال .
سپس مى گويد: فضاياى عمار براستى بسيار است كه آوردن آن سخن را به درازا مى كشاند. گويد: اعمش ، از ابوعبدالرحمن سلمى نقل مى كند كه مى گفته است : همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرديم ، عمار بن ياسر را ديدم كه به هيچ وادى و جانبى حركت نمى كرد مگر اينكه اصحاب محمد (ص ) در پى او حركت مى كردند، گويى او براى ايشان نشانه يى بود و خودم از او شنيدم كه در آن روز به هاشم بن عتبه مى گفت ؛ اى هاشم ! پيش برو كه بهشت زير درخشش شمشير است و اين بيت را مى خواند.
امروز ياران را كه محمد و حزب اويند ديدار مى كنم 

به خدا سوگند. اگر ما را شكست دهند و به نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و ايشان بر باطل اند. و سپس اين ابيات را خواند:
ما شما را در مورد تنزيل قرآن فرو كوفتيم و امروز در مورد تاءويل آن بر شما ضربه مى زنيم …
گويد: من ياران محمد (ص ) را نديده بودم كه در هيچ جا آن چنان كشته شوند.
گويد: ابومسعود بدرى و گروهى كه هنگام احتضار حذيفه حضور داشتند سخن از فتنه پيش آمد. ابومسعود و ديگران به حذيفه گفتند چون ميان مردم اختلاف پديد آيد ما را به پيروى از نظر چه كسى فرمان مى دهى ؟ گفت بر شما باد به پسر سميه كه او تا گاه مرگ از حق جدا نمى شود يا آنكه گفت : او تا هنگامى كه باشد همراه حق حركت مى كند.

ابن عبدالبر مى گويد: برخى هم اين حديث را به طور مرفوع از حذيفه نقل كرده اند.
ابوعمر مى گويد: شعبى ، احنف نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين عمار حمله كرد، ابن جزء سكسكى و ابوالغاديه فزارى بر او حمله كردند، ابوالغاديه بر او نيزه زد، ابن جزء سر او را بريد.
مى گويم : در اين مورد خود ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد!

گوناگون سخن گفته است . او در بخش كنيه ها در كتاب استيعاب خود ابوالغاديه را نام برده و گفته است جهنى است و جهينه شاخه يى از قبيله قضاعه است . حال آنكه اينجا او را فزارى شمرده است و باز در همان بخش كنيه ها گفته است كه نام ابوالغاديه يسار و گفته شده است مسلم بوده است .

اين قتيبه در كتاب المعارف از قول خود ابوالغاديه روايت مى كند كه مى گفته است : خودش عمار را كشته است . او مى گفته نخست ، مردى بر عمار نيزه زد كه كلاهخود از سرش افتاد و من ضربتى زدم و سرش را جدا كردم ؛ ناگاه ديدم سر عمار است . چگونگى اين قتل با آنچه ابن عبدالبر روايت كرده است تفاوت دارد.

ابوعمر مى گويد: وكيع ، از شعبه ، از عبد بن مرة ، از عبدالله بن سلمه نقل مى كند كه مى گفته است : گويى هم اكنون روز جنگ صفين است و به عمار مى نگرم كه روى زمين دراز كشيده بود و آب مى خواست ، براى او جرعه يى شير آوردند نوشيد و گفت امروز ياران را ديدار مى كنم و همانا پيامبر (ص ) با من عهد فرموده و گفته است آخرين آشاميدنى من در اين جهان جرعه يى شير است . سپس دوباره آب خواست زنى كه داراى دستهاى بلندى بود ظرف شيرى با آب آميخته براى او آورد و عمار چون آن را آشاميد گفت : سپاس خداوند را بهشت زير پيكان نيزه ها قرار دارد. به خدا سوگند، اگر چنان ما را فرو كوبند كه به نخلستانهاى هجر عقب بنشانند هر آينه مى دانيم كه ما بر حق هستيم و آنان بر باطل اند. سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.

ابوعمر مى گويد: حارثة بن مضراب  روايت مى كند و مى گويد نامه يى را كه عمر براى مردم كوفه نوشته بود خواندم و چنين بود:
اما بعد، من عمار را به عنوان امير و عبدالله بن مسعود را به عنوان معلم و وزير پيش شما فرستادم و آن دو از زمره ياران نجيب محمد (ص ) هستند، سخن آن دو را بشنويد و به آن دو اقتداء كنيد و من با نيازى كه به وجود عبدالله بن مسعود داشتم شما را بر خودم ترجيح دادم و برگزيدم .

ابوعمر مى گويد: عمر بن خطاب از اين جهت گفته است آن دو از نجباى اصحاب پيامبرند، كه رسول خدا (ص ) فرموده است هيچ پيامبرى نيست كه مگر هفت ياور نجيب و فقيه و وزير به او عنايت مى شود و به من چهارده تن عنايت شده است حمزه و جعفر و على و حسن و حسين و ابوبكر و عمر و عبدلله بن مسعود و سلمان و عمار و اباذر و حذيفة و مقداد و بلال .

ابوعمر مى گويد: اخبار در حد تواتر رسيده است كه پيامبر (ص ) فرموده است عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و اين از اخبار غيبى و نشانه هاى پيامبرى آن حضرت (ص ) و از صحيح ترين احاديث است .

جنگ صفين در ربيع الاخر سال سى و هفت بود. على عليه السلام عمار را در جامه هايش بدون اينكه او را غسل دهد به خاك سپرد.
مردم كوفه روايت مى كنند كه على عليه السلام بر جنازه عمار نماز گزارده است و مذهب ايشان در مورد شهيدان همين گونه است كه آنان را غسل نمى دهند ولى بر آنان نماز گزارده مى شود.
ابوعمر بن عبدالبر مى گويد: سن عمار روزى كه كشته شد نود و چند سال بود و نيز گفته شده است : نود و يك يا نود و دو يا نود و سه سال داشته است . 

ابوالهيثم بن التهيان و برخى از اخبارش

على عليه السلام سپس فرموده است ابن التهيان كجاست ؟! او ابوالهيثم بن التهيان است كه در كلمه دوم حرف ىمشدد و مكسور است ، نام اصلى او و پدرش هر دو مالك بوده است و نسبت پدرش چنين است : مالك بن عبيد بن عمرو بن عبدالاعلم بن عامر الانصارى .

ابوالهيثم يكى از نقيبان دوازده گانه انصار در شب بيعت عقبه است و گفته شده است كه او از انصار نبوده بلكه از قبيله بلى بن ابى الحارث بن قضاعة و هم پيمان بنى عبدالاشهل بوده است . به هر حال او يكى از نقيبان بيعت شب عقبه است و در جنگ بدر هم شركت كرده است .

ابوعمر عبدالبر در كتاب الاستيعاب خود مى گويد: درباره تاريخ مرگ او اختلاف است ؛ خليفه ، از اصمعى نقل مى كند كه مى گفته است از خويشاوندانش پرسيدم ، گفتند به روزگار زندگى رسول خدا (ص ) درگذشته است .

ابوعمر مى گويد اين سخنى است كه از گوينده آن كسى پيروى نكرده و پذيرفته نشده است . و گفته شده است او به سال بيستم يا بيست و يكم درگذشته است و آنچه كه از همه بيشتر گفته شده است اين است كه جنگ صفين را درك كرده و همراه على عليه السلام بوده است و هم گفته شده است كه در جنگ صفين كشته شده است .

ابوعمر سپس مى گويد: خلف بن قاسم ، از حسن بن رشيق ، از دولابى ، از ابوبكر وجيهى ، از قول پدرش ، از صالح بن وجيه نقل مى كند كه مى گفته است : از جمله كسانى كه در صفين كشته شده اند عمار و ابوالهيثم و عبدالله بن بديل و گروهى از شركت كنندگان در جنگ بدر هستند كه خدايشان رحمت كناد!

آن گاه ابوعمر روايت ديگرى نقل مى كند و مى گويد: ابومحمد عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از عثمان احمد بن سماك ، از حنبل بن اسحاق بن على ، از ابونعيم نقل مى كند كه مى گفته است : نام ابوالهيثم مالك و نام پدرش عمرو بن حارث است و ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام كشته شده است .

ابن عبدالبر مى گويد: اين سخن ابونعيم و كسان ديگرى جز اوست .
مى گويم : اين روايت صحيح تر از گفتار ابن قتيبه است كه در كتاب المعارف خود مى گويد: گروهى گفته اند كه ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوده است و حال آنكه اهل علم اين سخن را نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند.
تعصب ابن قتيبه معلوم است . چگونه مى گويد: اين سخن را اهل علم نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند و حال آنكه ابونعيم و صالح بن وجيه هر دو گفته اند و ابن عبدالبر هم آن روايت كرده است و اينان همگى مشايخ بزرگ محدثان هستند.

شرح حال ذوالشهادتين خزيمة بن ثابت

  على عليه السلام سپس فرموده است ذوالشهادتين كجاست ؟!، او خزيمة بن ثابت بن فاكه ثعلبه خطمى انصارى از خاندان بنى خطمه از قبيله اوس انصار است و پيامبر (ص ) در داستان مشهورى گواهى او را معادل گواهى دو مرد قرار داده است . 

كنيه او ابوعماره است و در جنگ بدر و همه جنگهاى پس از آن شركت داشته است و روز فتح مكه رايت خاندان خطمه در دست او بوده است .

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: او در جنگ صفين همراه على بن ابى طالب عليه السلام شركت كرده است و پس از اينكه عمار كشته شد، خزيمة چندان جنگ كرد كه كشته شد.

ابن عبدالبر مى گويد: موضوع كشته شدن ذوالشهادتين در جنگ صفين از طرق مختلف نقل شده است كه ما در كتاب الاستيعاب از قول پسر پسرش ، يعنى محمد بن عمارة بن خزيمه ذوالشهادتين ، نقل كرده ايم . خزيمه در جنگ صفين همواره مى گفت : خودم از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و سپس چندان جنگ كرد كه كشته شد.

مى گويم : از شگفت ترين تعصبهاى زشتى كه بر آن آگاه شده ام يكى هم اين است كه ابوحيان توحيدى در كتاب البصائر مى گويد خزيمة بن ثابت كه با على عليه السلام در جنگ صفين كشته شده است خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين نبوده است بلكه مردى ديگر از انصار و صحابه است كه خزيمة بن ثابت نام داشته است .

اين (سخن ) اشتباه است چرا كه كتابهاى حديث و نسب گواه آن است كه ميان اصحاب پيامبر (ص )، چه از انصار و چه غير ايشان ، هيچ كس جز ذوالشهادتين ، خزيمة بن ثابت نام نداشته است و چه مى توان كرد كه گمراهى هوس را دارو و چاره اى نيست و بايد توجه داشت كه طبرى صاحب تاريخ پيش از ابوحيان برگفتن كتابهايى كه در مورد نامهاى صحابه تاءليف شده به خلاف آنچه اين دو گفته اند گواهى مى دهد. وانگهى يارى دهندگان و ياران اميرالمومنين چه نيازى دارند كه بخواهند شمار خويش را با شمردن نام خزيمه و ابوالهيثم و عمار و جز ايشان بيفزايند.

اگر مردم نسبت به اين مرد (على عليه السلام ) انصاف دهند و با ديده انصاف بر او بنگرند خواهند دانست كه اگر على (ع ) تنها مى بود و همه مردم با او جنگ مى كردند او بر حق بود، و همگان بر باطل .

سپس على عليه السلام مى فرمايد برادران ديگر آنان كه نظير ايشان بودند كجايند؟! و مقصودش كسانى از صحابه هستند كه در صفين همراهش بودند و كشته شدند و همچون ابن بدليل و هاشم بن عتبه و كسان ديگرى غير از آن دو كه ما ضمن اخبار صفين از آنان نام برديم .

قيس بن سعد بن عباده و نسب او

قيس بن سعد بن عبادة دليم خزرجى از اصحاب پيامبر (ص ) و كنيه او ابوعبدالملك است . او احاديثى از پيامبر (ص ) روايت كرده است . قيس مردى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى موهاى بلند و صاف و دلير و بخشنده بود. پدرش سعد سالار خزرجيان بود هموست كه انصار درباره اينكه پس از پيامبر (ص ) به خلافت رسيد چاره انديشى كردند، او هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد با وى بيعت نكرد و به حوران رفت و همانجا مرد. گفته شد كه چون ايستاده و به هنگام شب در صحرا ادرار كرد جنيان او را كشتند و در اين مورد دو بيت شعر روايت مى كنند و گويند شبى كه سعد كشته شد و در اين مورد دو بيت شعر روايت مى كنند و گويند شبى كه سعد كشته شد اين دو بيت شنيده شد بدون اينكه خواننده آن ديده شود و آن دو بيت چنين است :
ما سالار خزرج سعد بن عبادة را كشتيم و دو تير بر او پرتاب كرديم به قلبش برخورد و خطا نرفت
گروهى مى گويند: در آن هنگام امير شام كسى را به كمين او نشانده بود تا شبانگاه او را بكشد و شب كه سعد براى قضاى حاجت به صحرا رفته بود آن شخص او را به سبب اينكه از اطاعت خليفه سرپيچى كرده بود با دو تير كشت و يكى از متاءخران در اين باره چنين سروده است .

مى گويند سعد بن عباده را جنيان دلش را شكافتند! اى كاش دين و آيين خود را با مكر و تزوير درست نكنى . گناه سعد در اينكه ايستاده ادرار كرده است چيست ؟ آرى سعد با ابوبكر بيعت نكرده بود…

قيس بن سعد از بزرگان شيعيان اميرالمؤ منين عليه السلام و معتقد به محبت و ولايت اوست و در همه جنگها در التزام ركاب آن حضرت بود. قيس هر چند در مورد صلح امام حسن با معاويه بر امام حسن اعتراض كرد ولى از ياران و همراهان او بود و عقيده و ميل او نسبت به آل ابوطالب بود و در اعتقاد و دوستى خود مخلص شمرده مى شد. البته از امورى كه موجب تاءكيد اين موضوع مى شد بيرون رفتن كار از دست پدرش و گرفتاريهاى روز سقيفه و پس از آن بود كه از همه اين امور دلتنگ شده بود و اندوه خويش را در دل نهان مى داشت تا آنكه در خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام امكان اظهارنظر پيدا كرد و از قديم گفته شده است دشمن دشمنت دوست تو شمرده مى شود.

ابوايوب انصارى و نسب او

نام و نسبت ابوايوب انصارى چنين است : خالد بن يزيد بن كعب بن ثعلبه خرزجى . او از خاندان نجار است . در بيعت عقبه و جنگ بدر و ديگر جنگها حضور داشت و هنگامى كه پيامبر (ص ) در هجرت از مكه به مدينه از محل سكونت خاندان عمرو بن عوف بيرون آمد در خانه او منزل فرمود و تا هنگامى كه مسجد و خانه ها را ساخت همچنان در خانه ابوايوب ساكن بود و سپس از آنجا به خانه خود منتقل شد، و روزى كه پيامبر (ص ) ميان ياران خود عقد برادرى مى بست ميان ابوايوب و مصعب بن عمير برادرى منعقد فرمود.

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ابوايوب انصارى در همه جنگهاى على عليه السلام همراهش بوده است . او اين موضوع را از ابن كلبى و ابن اسحاق نقل مى كند و آن دو مى گفته اند كه ابوايوب در جنگ جمل و صفين همراه على (ع ) بود و در جنگ خوارج هم سالار مقدمه و پيشتازان بوده است .  و گفته مى شود اين خطبه آخرين خطبه يى است كه اميرالمومنين عليه السلام آن را ايستاده ايراد فرموده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 179 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

179 و من خطبة له ع

لَا يَشْغَلُهُ شَأْنٌ وَ لَا يُغَيِّرُهُ زَمَانٌ- وَ لَا يَحْوِيهِ مَكَانٌ وَ لَا يَصِفُهُ لِسَانٌ- لَا يَعْزُبُ عَنْهُ عَدَدُ قَطْرِ الْمَاءِ وَ لَا نُجُومِ السَّمَاءِ- وَ لَا سَوَافِي الرِّيحِ فِي الْهَوَاءِ- وَ لَا دَبِيبُ النَّمْلِ عَلَى الصَّفَا- وَ لَا مَقِيلُ الذَّرِّ فِي اللَّيْلَةِ الظَّلْمَاءِ- يَعْلَمُ مَسَاقِطَ الْأَوْرَاقِ وَ خَفِيِّ طَرْفِ الْأَحْدَاقِ- وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ غَيْرَ مَعْدُولٍ بِهِ- وَ لَا مَشْكُوكٍ فِيهِ وَ لَا مَكْفُورٍ دِينُهُ- وَ لَا مَجْحُودٍ تَكْوِينُهُ شَهَادَةَ مَنْ صَدَقَتْ نِيَّتُهُ- وَ صَفَتْ دِخْلَتُهُ وَ خَلَصَ يَقِينُهُ وَ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الَمْجُتْبَىَ مِنْ خَلَائِقِهِ- وَ الْمُعْتَامُ لِشَرْحِ حَقَائِقِهِ وَ الْمُخْتَصُّ بِعَقَائِلِ كَرَامَاتِهِ- وَ الْمُصْطَفَى لِكَرَائِمِ رِسَالَاتِهِ- وَ الْمُوَضَّحَةُ بِهِ أَشْرَاطُ الْهُدَى وَ الْمَجْلُوُّ بِهِ غِرْبِيبُ الْعَمَى‏

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ الدُّنْيَا تَغُرُّ الْمُؤَمِّلَ لَهَا وَ الْمُخْلِدَ إِلَيْهَا- وَ لَا تَنْفَسُ بِمَنْ نَافَسَ فِيهَا وَ تَغْلِبُ مَنْ غَلَبَ عَلَيْهَا- وَ ايْمُ اللَّهِ مَا كَانَ قَوْمٌ قَطُّ فِي غَضِّ نِعْمَةٍ مِنْ عَيْشٍ- فَزَالَ عَنْهُمْ إِلَّا بِذُنُوبٍ اجْتَرَحُوهَا- لِأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ- وَ لَوْ أَنَّ النَّاسَ حِينَ تَنْزِلُ بِهِمُ النِّقَمُ وَ تَزُولَ عَنْهُمُ النِّعَمُ- فَزِعُوا إِلَى رَبِّهِمْ بِصِدْقٍ مِنْ نِيَّاتِهِمْ وَ وَلَهٍ مِنْ قُلُوبِهِمْ- لَرَدَّ عَلَيْهِمْ كُلَّ شَارِدٍ وَ أَصْلَحَ لَهُمْ كُلَّ فَاسِدٍ- وَ إِنِّي لَأَخْشَى عَلَيْكُمْ أَنْ تَكُونُوا فِي فَتْرَةٍ- وَ قَدْ كَانَتْ أُمُورٌ مَضَتْ مِلْتُمْ فِيهَا مَيْلَةً- كُنْتُمْ فِيهَا عِنْدِي غَيْرَ مَحْمُودِينَ- وَ لَئِنْ رُدَّ عَلَيْكُمْ أَمْرُكُمْ إِنَّكُمْ لَسُعَدَاءُ- وَ مَا عَلَيَّ إِلَّا الْجُهْدُ- وَ لَوْ أَشَاءُ أَنْ أَقُولَ لَقُلْتُ عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَف‏

مطابق خطبه 178 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(179) : از سخنان آن حضرت (ع )

در اين خطبه كه با عبارت لا يشغله شاءن و لا يغيره زمان و لا يحويه مكان و لا يصفه لسان (مشغول نكند او را كارى و زمان او را تغيير ندهد و احاطه نكند او را جايگاهى و توصيف نكند او را زبانى شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيحات لغوى و آوردن شواهد قرآنى و بيان مطلب كلامى به اين موضوع اشاره مى كند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام امام و پيشواى همه متكلمان است و علم كلام پيش از او از هيچ كس تراوش نكرده است به نكته يى تاريخى اشاره مى كند كه چنين است .

اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را در آغاز خلافت خود و پس از كشته شدن عثمان ايراد فرموده است . بخشى از اين خطبه را در مباحث گذشته آورديم و امورى را كه موجب شد روز شورا عثمان را به خلافت برگزينند و از على (ع ) عدول كنند بازگو كرديم .
او ضمن اين خطبه فرموده است اگر كار و احوال شما همان گونه كه به روزگار رسول خدا (ص ) بود بازگردد و دلها و نيت ها اصلاح شود، بدون ترديد نيكبخت و سعيد خواهد بود. سپس گفته است : اگر مى خواستم بگويم مى گفتم كه چرا بر من ستم شد و از ديگران عقب ماندم ولى نمى خواهم و بازگو كردن آن را مصلحت نمى دانم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 178 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(حكمين)

178 و من كلام له ع في معنى الحكمين

فَأَجْمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ عَلَى أَنِ اخْتَارُوا رَجُلَيْنِ- فَأَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَنْ يُجَعْجِعَا عِنْدَ الْقُرْآنِ وَ لَا يُجَاوِزَاهُ- وَ تَكُونُ أَلْسِنَتُهُمَا مَعَهُ وَ قُلُوبُهُمَا تَبَعَهُ فَتَاهَا عَنْهُ- وَ تَرَكَا الْحَقَّ وَ هُمَا يُبْصِرَانِهِ- وَ كَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا وَ الِاعْوِجَاجُ دَأْبَهُمَا- وَ قَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَيْهِمَا فِي الْحُكْمِ بِالْعَدْلِ- وَ الْعَمَلِ بِالْحَقِّ سُوءَ رَأْيِهِمَا وَ جَوْرَ حُكْمِهِمَا- وَ الثِّقَةُ فِي أَيْدِينَا لِأَنْفُسِنَا حِينَ خَالَفَا سَبِيلَ الْحَقِّ- وَ أَتَيَا بِمَا لَا يُعْرَفُ مِنْ مَعْكُوسِ الْحُكْم‏

مطابق خطبه 177 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(178) : از سخنان على عليه السلام درباره حكمين

در اين خطبه كه با عبارت فاجمع راى ملئكم على ان اختاروا رجلين (راى جماعت اشراف شما بر اين قرار گرفت كه دو مرد را برگزينند) شروع مى شود.

ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات به دو لطيفه تاريخى و نامه يى كه معاويه براى عمروعاص نوشته است پرداخته و مى گويد:
ثورى ، از ابوعبيدة نقل مى كند كه مى گفته است : بلال پسر ابوبردة پسر ابوموسى اشعرى كه قاضى بود حكم به جدايى زن و شوهرى داد. مرد گفت : اى خاندان ابوموسى ، همانا و جز اين نيست كه خداوند شما را براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان آفريده است .

معاويه براى عمروعاص هنگامى كه حاكم مصر بود و طبق شرطى كه با معاويه كرده بود چنين نوشت :
اما بعد، گدايان حجازى و كسانى كه از عراق براى ديدار مى آيند بسيارند و پيش من چيزى بيش از آنچه به حجازيان عطا كنم نيست ، امسال با فرستادن خراج مصر مرا يارى ده .

عمرو براى او اين ابيات را در نامه نوشت :
… من به آسانى و بخشش حكومت مصر را بدست نياورده ام بلكه در آن هنگام كه جنگ دشوار چون آسيا در گردش بود شرط كردم ، وانگهى اگر دفاع من در قبال ابوموسى اشعرى و گروه او نبود تو در حالى با آن روبه رو مى شدى كه چون كره شتر بانگ بر مى آوردى .

سپس در ظاهر نامه هم ابيات زير را مى نوشت و من اين ابيات را به خط ابوزكريا يحيى بن على خطيب تبريزى  كه رحمت خدا بر او باد! ديده ام .
اى معاويه از بهره من غافل مباش و از راههاى حق ! باز مگرد، گويا فريب من ابوموسى اشعرى و آنچه را در دومة الجندل صورت گرفته است از ياد برده اى … سرانجام او سالار خود را از حكومت خلع كرد، همان گونه كه كفش از پا بيرون مى آورند و من حكومت را در تو به صورت موروثى پايدار ساختم همان گونه كه انگشترى در انگشتها پايدار است . به كسان ديگر همسنگ كوهها بخشيده اى و به من همسنگ خردل همانا كه فرداى قيامت دشمن و مدعى ماست و بزودى با دلايل خداوند و پيامبر برهان خواهد آورد، و خون عثمان نجات دهنده ما نخواهد بود و از حق گريزگاهى نيست .

چون اين پاسخ به معاويه رسيد پس از آن درباره مصر و مطالبه چيزى از آن از عمروعاص هرگز سخنى نگفت .
عبدالملك بن مروان ، روح بن زنباع و بلال بن ابى بردة بن ابوموسى را با پيامى پيش زفر بن حارث كلابى  گسيل داشت و آن دو را برحذر داشت كه گول نخورند و در آن باره به روح بن زنباع  تاكيد بيشترى كرد. روح گفت : اى اميرالمؤ منين ، در دومة الجندل پدربزرگ بلال فريب خورده است نه پدر من ، چرا مرا از گول خوردن مى ترسانى ، بلال خشم گرفت و عبدالملك خنديد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 177 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

177 و من خطبة له ع

انْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ وَ اتَّعِظُوا بِمَوَاعِظِ اللَّهِ- وَ اقْبَلُوا نَصِيحَةَ اللَّهِ- فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ أَعْذَرَ إِلَيْكُمْ بِالْجَلِيَّةِ وَ أَخَذَ عَلَيْكُمُ الْحُجَّةَ- وَ بَيَّنَ لَكُمْ مَحَابَّهُ مِنَ الْأَعْمَالِ وَ مَكَارِهَهُ مِنْهَا- لِتَتَّبِعُوا هَذِهِ وَ تَجْتَنِبُوا هَذِهِ- فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص كَانَ يَقُولُ- إِنَّ الْجَنَّةَ حُفَّتْ بِالْمَكَارِهِ- وَ إِنَّ النَّارَ حُفَّتْ بِالشَّهَوَاتِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَا مِنْ طَاعَةِ اللَّهِ شَيْ‏ءٌ إِلَّا يَأْتِي فِي كُرْهٍ- وَ مَا مِنْ مَعْصِيَةِ اللَّهِ شَيْ‏ءٌ إِلَّا يَأْتِي فِي شَهْوَةٍ- فَرَحِمَ اللَّهُ امْرَأً نَزَعَ عَنْ شَهْوَتِهِ وَ قَمَعَ هَوَى نَفْسِهِ- فَإِنَّ هَذِهِ النَّفْسَ أَبْعَدُ شَيْ‏ءٍ مَنْزِعاً- وَ إِنَّهَا لَا تَزَالُ تَنْزِعُ إِلَى مَعْصِيَةٍ فِي هَوًى- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّ الْمُؤْمِنَ لَا يُمْسِي وَ لَا يُصْبِحُ- إِلَّا وَ نَفْسُهُ ظَنُونٌ عِنْدَهُ- فَلَا يَزَالُ زَارِياً عَلَيْهَا وَ مُسْتَزِيداً لَهَا- فَكُونُوا كَالسَّابِقِينَ قَبْلَكُمْ وَ الْمَاضِينَ أَمَامَكُمْ- قَوَّضُوا مِنَ الدُّنْيَا تَقْوِيضَ الرَّاحِلِ وَ طَوَوْهَا طَيَّ الْمَنَازِلِ أعذر إليكم-

وَ اعْلَمُوا أَنَّ هَذَا الْقُرْآنَ هُوَ النَّاصِحُ الَّذِي لَا يَغُشُّ- وَ الْهَادِي الَّذِي لَا يُضِلُّ وَ الْمُحَدِّثُ الَّذِي لَا يَكْذِبُ- وَ مَا جَالَسَ هَذَا الْقُرْآنَ أَحَدٌ إِلَّا قَامَ عَنْهُ بِزِيَادَةٍ أَوْ نُقْصَانٍ- زِيَادَةٍ فِي هُدًى أَوْ نُقْصَانٍ مِنْ عَمًى- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ عَلَى أَحَدٍ بَعْدَ الْقُرْآنِ مِنْ فَاقَةٍ- وَ لَا لِأَحَدٍ قَبْلَ الْقُرْآنِ مِنْ‏ غِنًى- فَاسْتَشْفُوهُ مِنْ أَدْوَائِكُمْ- وَ اسْتَعِينُوا بِهِ عَلَى لَأْوَائِكُمْ- فَإِنَّ فِيهِ شِفَاءً مِنْ أَكْبَرِ الدَّاءِ- وَ هُوَ الْكُفْرُ وَ النِّفَاقُ وَ الْغَيُّ وَ الضَّلَالُ- فَاسْأَلُوا اللَّهَ بِهِ وَ تَوَجَّهُوا إِلَيْهِ بِحُبِّهِ- وَ لَا تَسْأَلُوا بِهِ خَلْقَهُ- إِنَّهُ مَا تَوَجَّهَ الْعِبَادُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِمِثْلِهِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ وَ قَائِلٌ مُصَدَّقٌ- وَ أَنَّهُ مَنْ شَفَعَ لَهُ الْقُرْآنُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ شُفِّعَ فِيهِ- وَ مَنْ مَحَلَ بِهِ الْقُرْآنُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ صُدِّقَ عَلَيْهِ- فَإِنَّهُ يُنَادِي مُنَادٍ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- أَلَا إِنَّ كُلَّ حَارِثٍ مُبْتَلًى فِي حَرْثِهِ وَ عَاقِبَةِ عَمَلِهِ- غَيْرَ حَرَثِةِ الْقُرْآنِ- فَكُونُوا مِنْ حَرَثَتِهِ وَ أَتْبَاعِهِ- وَ اسْتَدِلُّوهُ عَلَى رَبِّكُمْ وَ اسْتَنْصِحُوهُ عَلَى أَنْفُسِكُمْ- وَ اتَّهِمُوا عَلَيْهِ آرَاءَكُمْ وَ اسْتَغِشُّوا فِيهِ أَهْوَاءَكُم ثُمَّ إِيَّاكُمْ وَ تَهْزِيعَ الْأَخْلَاقِ وَ تَصْرِيفَهَا- وَ اجْعَلُوا اللِّسَانَ وَاحِداً وَ لْيَخْزُنِ الرَّجُلُ لِسَانَهُ- فَإِنَّ هَذَا اللِّسَانَ جَمُوحٌ بِصَاحِبِهِ- وَ اللَّهِ مَا أَرَى عَبْداً يَتَّقِي تَقْوَى تَنْفَعُهُ حَتَّى يَخْتَزِنَ لِسَانَهُ- وَ إِنَّ لِسَانَ الْمُؤْمِنِ مِنْ وَرَاءِ قَلْبِهِ- وَ إِنَّ قَلْبَ الْمُنَافِقِ مِنْ وَرَاءِ لِسَانِهِ- لِأَنَّ الْمُؤْمِنَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَتَكَلَّمَ بِكَلَامٍ تَدَبَّرَهُ فِي نَفْسِهِ- فَإِنْ كَانَ خَيْراً أَبْدَاهُ وَ إِنْ كَانَ شَرّاً وَارَاهُ- وَ إِنَّ الْمُنَافِقَ يَتَكَلَّمُ بِمَا أَتَى عَلَى لِسَانِهِ- لَا يَدْرِي مَا ذَا لَهُ وَ مَا ذَا عَلَيْهِ- وَ لَقَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص- لَا يَسْتَقِيمُ إِيمَانُ عَبْدٍ حَتَّى يَسْتَقِيمَ قَلْبُهُ- وَ لَا يَسْتَقِيمُ قَلْبُهُ حَتَّى يَسْتَقِيمَ لِسَانُهُ- فَمَنِ اسْتَطَاعَ مِنْكُمْ أَنْ يَلْقَى اللَّهَ سُبْحَانَهُ- وَ هُوَ نَقِيُّ الرَّاحَةِ مِنْ دِمَاءِ الْمُسْلِمِينَ وَ أَمْوَالِهِمْ- سَلِيمُ اللِّسَانِ مِنْ أَعْرَاضِهِمْ فَلْيَفْعَل‏

وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّ الْمُؤْمِنَ يَسْتَحِلُّ الْعَامَ- مَا اسْتَحَلَّ عَاماً أَوَّلَ وَ يُحَرِّمُ الْعَامَ مَا حَرَّمَ عَاماً أَوَّلَ- وَ أَنَّ مَا أَحْدَثَ النَّاسُ لَا يُحِلُّ لَكُمْ شَيْئاً- مِمَّا حُرِّمَ عَلَيْكُمْ- وَ لَكِنَّ الْحَلَالَ مَا أَحَلَّ اللَّهُ وَ الْحَرَامَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ- فَقَدْ جَرَّبْتُمُ الْأُمُورَ وَ ضَرَّسْتُمُوهَا- وَ وُعِظْتُمْ بِمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ وَ ضُرِبَتِ الْأَمْثَالُ لَكُمْ- وَ دُعِيتُمْ إِلَى الْأَمْرِ الْوَاضِحِ فَلَا يَصَمُّ عَنْ ذَلِكَ إِلَّا أَصَمُّ- وَ لَا يَعْمَى عَنْهُ إِلَّا أَعْمَى- وَ مَنْ لَمْ يَنْفَعْهُ اللَّهُ بِالْبَلَاءِ وَ التَّجَارِبِ- لَمْ يَنْتَفِعْ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْعِظَةِ وَ أَتَاهُ التَّقْصِيرُ مِنْ أَمَامِهِ- حَتَّى يَعْرِفَ مَا أَنْكَرَ وَ يُنْكِرَ مَا عَرَفَ- فَإِنَّ النَّاسَ رَجُلَانِ مُتَّبِعٌ شِرْعَةً وَ مُبْتَدِعٌ بِدْعَةً- لَيْسَ مَعَهُ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ بُرْهَانُ سُنَّةٍ وَ لَا ضِيَاءُ حُجَّة

فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَعِظْ أَحَداً بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ- فَإِنَّهُ حَبْلُ اللَّهِ الْمَتِينُ وَ سَبَبُهُ الْأَمِينُ- وَ فِيهِ رَبِيعُ الْقَلْبِ وَ يَنَابِيعُ الْعِلْمِ- وَ مَا لِلْقَلْبِ جَلَاءٌ غَيْرُهُ مَعَ أَنَّهُ قَدْ ذَهَبَ الْمُتَذَكِّرُونَ- وَ بَقِيَ النَّاسُونَ أَوِ الْمُتَنَاسُونَ- فَإِذَا رَأَيْتُمْ خَيْراً فَأَعِينُوا عَلَيْهِ- وَ إِذَا رَأَيْتُمْ شَرّاً فَاذْهَبُوا عَنْهُ- فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص كَانَ يَقُولُ- يَا ابْنَ آدَمَ اعْمَلِ الْخَيْرَ وَ دَعِ الشَّرَّ- فَإِذَا أَنْتَ جَوَادٌ قَاصِد

أَلَا وَ إِنَّ الظُّلْمَ ثَلَاثَةٌ- فَظُلْمٌ لَا يُغْفَرُ وَ ظُلْمٌ لَا يُتْرَكُ- وَ ظُلْمٌ مَغْفُورٌ لَا يُطْلَبُ- فَأَمَّا الظُّلْمُ الَّذِي لَا يُغْفَرُ فَالشِّرْكُ بِاللَّهِ- قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ- وَ أَمَّا الظُّلْمُ الَّذِي يُغْفَرُ- فَظُلْمُ الْعَبْدِ نَفْسَهُ عِنْدَ بَعْضِ الْهَنَاتِ- وَ أَمَّا الظُّلْمُ الَّذِي لَا يُتْرَكُ- فَظُلْمُ الْعِبَادِ بَعْضِهِمْ بَعْضاً- الْقِصَاصُ هُنَاكَ شَدِيدٌ لَيْسَ هُوَ جَرْحاً بِاْلمُدَى- وَ لَا ضَرْباً بِالسِّيَاطِ وَ لَكِنَّهُ مَا يُسْتَصْغَرُ ذَلِكَ مَعَهُ- فَإِيَّاكُمْ وَ التَّلَوُّنَ فِي دِينِ اللَّهِ- فَإِنَّ جَمَاعَةً فِيمَا تَكْرَهُونَ مِنَ الْحَقِّ- خَيْرٌ مِنْ فُرْقَةٍ فِيمَا تُحِبُّونَ مِنَ الْبَاطِلِ- وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يُعْطِ أَحَداً بِفُرْقَةٍ خَيْراً مِمَّنْ مَضَى- وَ لَا مِمَّنْ بَقِيَ- يَا أَيُّهَا النَّاسُ- طُوبَى لِمَنْ شَغَلَهُ عَيْبُهُ عَنْ عُيُوبِ النَّاسِ- وَ طُوبَى لِمَنْ لَزِمَ بَيْتَهُ وَ أَكَلَ قُوتَهُ- وَ اشْتَغَلَ بِطَاعَةِ رَبِّهِ وَ بَكَى عَلَى خَطِيئَتِهِ- فَكَانَ مِنْ نَفْسِهِ فِي شُغُلٍ وَ النَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَة

مطابق خطبه 176 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(177) : از سخنان آن حضرت (ع )

در اين خطبه كه با عبارت انتفعوا ببيان الله و اتعظوا بمواعظ الله و اقبلوا نصيحة الله (از گفتار خداوند بهره مند شويد، و از پندهاى خداوند پند گيريد، و نصيحت خدا را فرا پذيريد) شروع مى شود هيچ گونه بحث تاريخى طرح نشده است . ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و اصطلاحات و ارائه شواهد از نثر و نظم چند بحث مستقل درباره چند موضوع ايراد كرده است كه اشاره به آنها براى خواهنندگان گرامى سودبخش است و از هر بحث به ترجمه يكى دو روايت بسنده مى شود تا مايه زيور اين كتاب باشد.

فصلى در قرآن و اخبارى كه در فضيلت آن آمده است

 بدان اين بخش از اين خطبه از بهتر و نكوتر سخنانى است كه در بزرگداشت و اكرام قرآن وارد شده است و مردم در اين مورد فراوان سخن گفته اند. و از جمله سخنان ديگرى كه از اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد قرآن نقل شده است كلامى است كه اين قتيبه در كتاب عيون الاخبار آن را آورده است و چنين است :

مثل مؤ منى كه قرآن مى خواند همچون نارنج است كه مزه و بوى آن خوش و پسنديده است و مثل مؤ منى كه قرآن نخواند چون خرماست كه مزه اش نيكوست و بويى ندارد. و مثل تبهكارى كه قرآن مى خواند چون ريحان خودروى است كه بويش خوش ولى مزه اش تلخ است و مثل تبهكارى كه قرآن نمى خواند همچون حنظل (هندوانه ابوجهل ) است كه مزه اش تلخ و بويش گندناك است .
پيامبر (ص ) فرمود همانا كه دلها زنگ مى زند همان گونه كه آهن زنگ مى زند پرسيدند: اى رسول خدا، چه چيزى مايه زدودن آن زنگار است ؟ فرمود خواندن قرآن و يادآوردن مرگ .

فصلى درباره اخبارى كه در شدت عذاب جهنم آمده است

اوزاعى ضمن اندرزهاى خود به منصور چنين گفت : براى من از رسول خدا (ص ) روايت شده كه فرموده است : اگر جامه يى از جامه هاى دوزخيان ميان آسمان و زمين ريخته شود و همه مردم زمين را مى سوزاند، پس چگونه خواهد بود حال آن كس كه آن را بپوشانند، و اگر دلوى از آب سوزان دوزخ بر همه آبهاى زمين فرو ريزد همه آبها را چنان بدبو و بدمزه مى كند كه هيچ آفريده را ياراى آشاميدن از آن نخواهد بود؛ پس چگونه است حال كسى كه بايد از حميم جهنم بياشامد؟ و اگر تنها حلقه يى از زنجيرهاى آتشين بر كوهى نهاده شود آن كوه را همچون سرب ذوب و گداخته خواهد ساخت ؛ پس چگونه است آن كسى كه بر آن زنجير درافتد و اضافه آنرا هم برگردنش نهند.

ابوهريره از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است اگر در اين مسجد صدهزار تن يا افزون از آن باشند و مردى از دوزخيان را پيش ايشان آورند و نفس بكشد و بازدم او به آنان برسد همانا كه مسجد و هر كس را در آن باشد به آتش مى كشد.

ابن ابى الحديد سپس فصلى مفصل در هفده صفحه در مورد اجتماعى بودن و عزلت آورده است ، و پس از اينكه توضيح مى دهد كه اميرالمؤ منين (ع ) همان گونه كه گاه به عزلت تشويق كرده است گاه از آن نهى فرموده است مى گويد: همگى اين فصل و مطالب عزلت را از سخنان ابوحامد غزالى در احياء علوم الدين نقل كرديم و هر جا لازم بود آن را تهذيب كرديم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 175 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(طلحة)

175 و من كلام له ع في معنى طلحة بن عبيد الله

قَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ- وَ لَا أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ- وَ أَنَا عَلَى مَا وَعَدَنِي رَبِّي مِنَ النَّصْرِ- وَ اللَّهِ مَا اسْتَعْجَلَ مُتَجَرِّداً لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثْمَانَ- إِلَّا خَوْفاً مِنْ أَنْ يُطَالَبَ بِدَمِهِ لِأَنَّهُ مَظِنَّتُهُ- وَ لَمْ يَكُنْ فِي الْقَوْمِ أَحْرَصُ عَلَيْهِ مِنْهُ- فَأَرَادَ أَنْ يُغَالِطَ بِمَا أَجْلَبَ فِيهِ- لِيَلْتَبِسَ الْأَمْرُ وَ يَقَعَ الشَّكُّ- . وَ وَ اللَّهِ مَا صَنَعَ فِي أَمْرِ عُثْمَانَ وَاحِدَةً مِنْ ثَلَاثٍ- لَئِنْ كَانَ ابْنُ عَفَّانَ ظَالِماً كَمَا كَانَ يَزْعُمُ- لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يُؤازِرَ قَاتِلِيهِ- وَ أَنْ يُنَابِذَ نَاصِرِيهِ- . وَ لَئِنْ كَانَ مَظْلُوماً- لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُنَهْنِهِينَ عَنْهُ- وَ الْمُعَذِّرِينَ فِيهِ- وَ لَئِنْ كَانَ فِي شَكٍّ مِنَ الْخَصْلَتَيْنِ- لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَعْتَزِلَهُ- وَ يَرْكُدَ جَانِباً وَ يَدَعَ النَّاسَ مَعَهُ- فَمَا فَعَلَ وَاحِدَةً مِنَ الثَّلَاثِ- وَ جَاءَ بِأَمْرٍ لَمْ يُعْرَفْ بَابُهُ وَ لَمْ تَسْلَمْ مَعَاذِيرُه‏

مطابق خطبه 174 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(175) : از سخنان على عليه السلام درباره طلحة بن عبيدالله 

اين خطبه با عبارت قد كنت و ما اهدد بالحرب و لاارهب بالضرب (از هنگامى كه بوده ام هيچ گاه از جنگ ترسانده نشده ام و از ضربه زدن بيم داده نشده ام ) شروع مى شود. (ابن ابى الحديد پس از توضيح ادبى مختصرى مى گويد:)

على عليه السلام سپس مى فرمايد كه او همچنان بر وعده يى كه خداوندش به پيروزى داده معتقد و هم اكنون نيز به غلبه و پيروزى مطمئن است همچنان كه در گذشته بر اين حال بوده است . پس از آن شرح حال طلحه را بيان مى كند و مى گويد: اين او بود كه براى به اشتباه انداختن مردم و اينكه براى آنان چنين گمانى پيش آورد كه از خون عثمان برى است و ايجاد شك و شبهه با تمام نيرو و كوشش ‍ مدعى خونخواهى عثمان شد.

و حال آنكه طلحه در مورد عثمان و اينكه مردم از هر سو بر او بشوراند و او را محاصره كند و براى چاره انديشى در جمع كردن مردم بر ضد او خويشتن را سخت رنجه ساخت و به زحمت انداخت و به خود وعده رسيدن به خلافت مى داد و آماده مى شد و كليدهاى انبارهاى بيت المال را تصرف كرد و با مردم ديدار مى كرد و دور او را گرفتند و چيزى نمانده بود، جز دست يازيدن به خلافت .

آنچه ميان طلحه و عثمان بود

ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب التاريخ چنين آورده است :
عمر بن شبه ، از على بن محمد، از عبدربه ، از نافع ، از اسماعيل بن ابى خالد، از حكيم بن جابر نقل مى كرد كه على عليه السلام هنگامى كه عثمان را محاصره كرده بودند به طلحه فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه مردم را از عثمان و تعرض بر او باز دارى . طلحه گفت : نه ، به خدا سوگند مگر آنكه بنى اميه از خويشتن داد دهند.

طبرى همچنين روايت مى كند كه عثمان پنجاه هزار درم از طلحه طلبكار بود، روزى عثمان به مسجد رفت ، طلحه به او گفت مال تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت : اى ابومحمد، آن مال به منظور كمك هزينه بر جوانمردى و مردانگى تو از آن خودت باشد.

وى گويد: عثمان در آن هنگام كه در محاصره بود مى گفت پاداشى چون پاداش سنمار. طبرى همچنين روايت مى كند كه طلحه زمينى را به هفتصدهزار درهم به عثمان فروخت ، عثمان آن را پول را فرستاد. طلحه گفت : كسى كه اين مقدار پول در خانه اش باشد و نداند كه تقدير خداوند نسبت به او چيست بدون ترديد مغرور و شيفته خواهد بود؛ آن شب را بيدار ماند و نمايندگان او در كوچه هاى مدينه آمد و شد مى كردند و آن پول را تقسيم مى كرد آن چنان كه شب را به صبح آورد، در حالى كه يك درهم از آن باقى نماند.

طبرى مى گويد: اين موضوع را حسن بصرى روايت مى كرده و مى گفته است . شگفتا كه همين مرد سپس در جستجوى درهم و دينار، يا سيم و زر به ديار ما آمد.

طبرى همچنين مى گويد: ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! مى گفته است : هنگامى كه عثمان در محاصره بود و من به نيابت از عثمان سرپرستى حج را برعهده داشتم در صلصل عايشه را ديدم ، به من گفت : اى ابن عباس ، تو را كه مردى سخنور و خردمندى به خدا سوگند مى دهم كه مبادا مردم را از يارى دادن طلحه بازدارى ، كه بينش آنان در مورد عثمان آشكار و راه و روش ‍ ايشان روشن شده است و از همه شهرها براى كارى كه شعله ور شده است آمده اند، و آن چنان كه به من خبر رسيده طلحه كسانى را بر بيت المال گماشته و كليدها را گرفته است و گمان مى كنم به خواست خداوند و به روش پسرعمويش ابوبكر، رفتار خواهد كرد. گفتم : مادرجان ، بر فرض كه براى آن مرد (عثمان ) حادثه يى پيش آيد مردم به كسى جز سالار ما على عليه السلام توجه نخواهند كرد و پناه نخواهند برد. عايشه گفت : اى ابن عباس ! سخنى ديگر گوى و خود را باش كه من نمى خواهم با تو ستيز و بگو و مگو كنم . 

مدائنى در كتاب مقتل عثمان روايت مى كند كه طلحه سه روز از دفن عثمان جلوگيرى كرد و على عليه السلام پنج روز پس از كشته شدن عثمان بيعت مردم را پذيرا شد و حكيم بن حزام يكى از افراد خاندان اسد بن عبدالعزى و جبير بن مطعم بن حارث بن نوفل از على عليه السلام براى دفن عثمان يارى خواستند.

طلحه گروهى را با سنگريزه در راه آنان نشاند. تنى چند از وابستگان عثمان جنازه اش را بيرون آوردند و خواستند كنار محوطه يى در مدينه كه به حش كوكب معروف بود به خاك بسپارند. يهوديان مردگان خود را آنجا دفن مى كردند، همين كه جنازه را آوردند آن گروه شروع به ريگ زدن به تابوت كردند و مى خواستند جسد را بيرون بيندازند، در اين هنگام على عليه السلام كسى را پيش مردم فرستاد و سوگندشان داد كه از آن كار دست بردارند و آنان دست برداشتند و همراهان جسد عثمان را بردند و در حش كوكب به خاك سپردند.

طبرى هم نظير اين روايت را آورده است جز اينكه به نام طلحه تصريح نكرده است و افزوده است كه چون معاويه بر مردم چيره شد دستور داد آن ديوار را ويران كردند تا متصل به بقيع شد و به مردم فرمان داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك بسپرند و آن محوطه به محل گورهاى مسلمانان پيوسته شد.

مدائنى در همان كتاب روايت مى كند كه عثمان در فاصله ميان نماز مغرب و عشاء دفن شد و كسى در تشييع جنازه اش جز مروان بن حكم و دختر عثمان و سه تن از بردگان آزادكرده اش شركت نكرد و دختر عثمان با صداى بلند شروع به نوحه گرى و گريستن كرد، طلحه گروهى را آنجا در كمين نشانده بود كه ريگ در دست داشتند و فرياد كشيدند: نعثل ، نعثل ! همراهان جنازه گفتند: آهنگ آن محوطه كنيد. و او را همانجا به خاك سپردند.

واقدى روايت مى كند كه چون عثمان كشته شد درباره دفن او سخن گفتند، طلحه گفت بايد در دير سلع يعنى گورستان يهوديان به خاك سپرده شود.

طبرى در تاريخ خود اين موضوع را آورده است ولى او از طلحه روايت مى كند كه گفته است : مردى گفت بايد در دير سلع دفن شود. حكيم بن حزام گفت به خدا سوگند، تا هنگامى كه يكى از اعقاب قصى بن كلاب زنده باشد اين كار صورت نمى گيرد و نزديك بود فتنه درگيرد. ابن عديس بلوى به حكيم گفت اى شيخ ، هر جا كه عثمان دفن شود به تو چه زيانى دارد؟ حكيم گفت او جاى ديگرى جز بقيع غرقد دفن نخواهد شد جايى كه خويشاوندان و گذشتگان او دفن شده اند. حكيم بن حزام همراه دوازده مرد كه زبير بن عوام هم از ايشان بود جنازه عثمان را بيرون آوردند ولى مردم از دفن آن در بقيع جلوگيرى كردند، ناچار او را در حش كوكب به خاك سپردند.

طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه به هنگام محاصره عثمان ، على عليه السلام در خيبر و مزارع خويش بود، چون به مدينه آمد عثمان كسى نزد وى فرستاد و او را فرا خواند. و هنگامى كه پيش او آمد به او گفت : مرا بر تو حقوقى است ، حق اسلام و حق خويشاوندى و حق عهد و ميثاق ، وانگهى به خدا سوگند بر فرض اگر هيچيك از اين امور نبود و ما در دوره جاهلى مى بوديم باز هم براى بنى عبد مناف ننگ و عار است كه اين مرد تيمى يعنى طلحه حكومت را از چنگ ايشان بيرون بياورد. على عليه السلام به او فرمود: بزودى خبرش به تو خواهد رسيد.

 آنگاه على (ع ) برخاست و به مسجد رفت . اسامة بن زيد را آنجا نشسته ديد، او را فرا خواند و در حالى كه آكنده از مردم بود. على عليه السلام برخاست فرمود اى طلحه اين چه كارى است كه پيش گرفته اى ؟ طلحه گفت : اى اباحسن ! پس از اينكه كار از كار گذشته ! على عليه السلام بدون اينكه چيزى بگويد بيرون آمد و خود را كنار بيت المال رساند و فرياد برآورد كه اين در را بگشاييد، نتوانستند بگشايند.
فرمود آن را بشكنيد و شكستند و فرمود اين اموال را بيرون بياوريد و شروع به بيرون آوردن اموال كردند و على (ع ) به مردم عطا مى كرد، اين خبر و كارى كه على (ع ) انجام داده بود به كسانى كه در خانه طلحه بود رسيد و آنان شروع به آمدن پيش على كردند و چنان شد كه طلحه تنها باقى ماند، و چون خبر به عثمان رسيد شاد شد. آن گاه طلحه بيرون آمد و آهنگ خانه عثمان كرد و اجازه خواست و چون وارد شد خطاب به عثمان گفت : اى اميرالمؤ منين ، از خداوند آمرزش مى خواهم و توبه مى كنم . قصد كارى كرده بودم كه خداوند ميان من و آن حائل شد. عثمان گفت : به خدا سوگند كه براى توبه و در حال آن نيامده اى بلكه شكست خورده آمده اى و اى طلحه خداوند به حساب تو خواهد رسيد.

آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام در دنباله اين خطبه حال طلحه را تقسيم كرده و مى گويد:او در مورد عثمان از سه حال بيرون نيست : يا معتقد به حلال بودن ريختن خون او، يا معتقد به حرمت آن ، و يا در حال شك و ترديد بوده است ؛ اگر معتقد به حلال بودن ريختن خون او بوده است اينك براى او جايز نيست كه به طرفدارى از انسانى كه ريختن خونش را حلال مى دانسته است بيعت را بشكند و پيمان گسلى كند، و اگر معتقد به حرمت خون او بوده است بر او واجب بود كه مردم را از هجوم به عثمان بازدارد و در آن باره حجت و عذر آورد و اگر در آن مورد شك و ترديد داشته بر او واجب بوده است از آن كار كناره گيرد و به گوشه يى برود و حال آنكه چنين نكرد بلكه نخست او آتش فتنه را برافروخت و ديگرى آن را تيزتر كرد.

اگر بگويى ممكن است طلحه نخست معتقد به حلال بودن ريختن خون عثمان بوده و پس از كشته شدن عثمان عقيده اش دگرگون شده و معتقد گرديده است كه كشتن عثمان حرام بوده و واجب است قاتلان او را قصاص كنند.

مى گويم : اگر طلحه چنين اعترافى كرده بود على عليه السلام اين گونه تقسيم نمى كرد، و اين را از آن جهت گفته است كه طلحه بر يك عقيده پايدار بوده است و اين تقسيم با اين فرض صحيح است و جاى هيچ گونه طعنه يى در آن نيست و طلحه بر همان حال بوده و هرگز از او نقل نشده است كه بگويد از آنچه نسبت به عثمان كردم پشيمان شدم .

اگر بگويى چگونه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است طلحه هيچيك از اين سه حالت را نداشت و به آن عمل نكرد در صورتى كه طلحه يكى از آن كارها را انجام داده است و آن يارى دادن قاتلان عثمان به هنگام محاصره اوست . مى گويم : مقصود على (ع ) اين است كه اگر عثمان ظالم بوده است بر طلحه واجب است كه قاتلان او را پس از قتل عثمان يارى دهد و از آنان حمايت كند و از ايشان در قبال هر كس كه به آنان حمله كند دفاع كند و معلوم است كه طلحه چنين نكرده است و فقط هنگامى كه عثمان زنده بود چنان كرد و اين خارج از اين تقسيم است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 174 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

174 و من خطبة له ع

أَمِينُ وَحْيِهِ وَ خَاتَمُ رُسُلِهِ- وَ بَشِيرُ رَحْمَتِهِ وَ نَذِيرُ نِقْمَتِهِ- أَيُّهَا النَّاسُ- إِنَّ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَذَا الْأَمْرِ أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ- وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَّهِ فِيهِ- فَإِنْ شَغَبَ شَاغِبٌ اسْتُعْتِبَ فَإِنْ أَبَى قُوتِلَ- وَ لَعَمْرِي لَئِنْ كَانَتِ الْإِمَامَةُ لَا تَنْعَقِدُ- حَتَّى تَحْضُرَهَا عَامَّةُ النَّاسِ مَا إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ- وَ لَكِنْ أَهْلُهَا يَحْكُمُونَ عَلَى مَنْ غَابَ عَنْهَا- ثُمَّ لَيْسَ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَرْجِعَ وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ يَخْتَارَ- أَلَا وَ إِنِّي أُقَاتِلُ رَجُلَيْنِ- رَجُلًا ادَّعَى مَا لَيْسَ لَهُ وَ آخَرَ مَنَعَ الَّذِي عَلَيْه‏

أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ- فَإِنَّهَا خَيْرُ مَا تَوَاصَى الْعِبَادُ بِهِ- وَ خَيْرُ عَوَاقِبِ الْأُمُورِ عِنْدَ اللَّهِ- وَ قَدْ فُتِحَ بَابُ الْحَرْبِ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ أَهْلِ الْقِبْلَةِ- وَ لَا يَحْمِلُ هَذَا الْعَلَمَ إِلَّا أَهْلُ الْبَصَرِ وَ الصَّبْرِ- وَ الْعِلْمِ بِمَوَاقِعِ الْحَقِّ- فَامْضُوا لِمَا تُؤْمَرُونَ بِهِ وَ قِفُوا عِنْدَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ- وَ لَا تَعْجَلُوا فِي أَمْرٍ حَتَّى تَتَبَيَّنُوا- فَإِنَّ لَنَا مَعَ كُلِّ أَمْرٍ تُنْكِرُونَهُ غِيَراً- أَلَا وَ إِنَّ هَذِهِ الدُّنْيَا الَّتِي أَصْبَحْتُمْ تَتَمَنَّوْنَهَا- وَ تَرْغَبُونَ فِيهَا وَ أَصْبَحَتْ تُغْضِبُكُمْ وَ تُرْضِيكُمْ- لَيْسَتْ بِدَارِكُمْ وَ لَا مَنْزِلِكُمُ الَّذِي خُلِقْتُمْ لَهُ- وَ لَا الَّذِي دُعِيتُمْ إِلَيْهِ- أَلَا وَ إِنَّهَا لَيْسَتْ بِبَاقِيَةٍ لَكُمْ وَ لَا تَبْقَوْنَ عَلَيْهَا- وَ هِيَ وَ إِنْ غَرَّتْكُمْ مِنْهَا فَقَدْ حَذَّرَتْكُمْ شَرَّهَا- فَدَعُوا غُرُورَهَا لِتَحْذِيرِهَا وَ أَطْمَاعَهَا لِتَخْوِيفِهَا- وَ سَابِقُوا فِيهَا إِلَى الدَّارِ الَّتِي دُعِيتُمْ إِلَيْهَا- وَ انْصَرِفُوا بِقُلُوبِكُمْ عَنْهَا- وَ لَا يَخِنَّنَّ أَحَدُكُمْ خَنِينَ الْأَمَةِ عَلَى مَا زُوِيَ عَنْهُ مِنْهَا- وَ اسْتَتِمُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ- وَ الْمُحَافَظَةِ عَلَى مَا اسْتَحْفَظَكُمْ مِنْ كِتَابِهِ- أَلَا وَ إِنَّهُ لَا يَضُرُّكُمْ تَضْيِيعُ شَيْ‏ءٍ مِنْ دُنْيَاكُمْ- بَعْدَ حِفْظِكُمْ قَائِمَةَ دِينِكُمْ-أَلَا وَ إِنَّهُ لَا يَنْفَعُكُمْ بَعْدَ تَضْيِيعِ دِينِكُمْ شَيْ‏ءٌ- حَافَظْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَمْرِ دُنْيَاكُمْ- أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ- وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْر

مطابق خطبه 173 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(174)از سخنان آن حضرت (ع )

(در اين خطبه كه آغاز آن در وصف رسول خدا (ص ) است و با عبارت( امين وحيه و خاتم رسله و بشير رحمته و نذير نقمته) (امين وحى خداوند و خاتم پيامبران او مژده دهنده رحمت و بيم دهنده عقوبت اوست ) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از طرح مسائلى كلامى در مورد امامت و مسائلى فقهى در مورد كسى كه بر امام خروج مى كند يكى دو نكته آورده كه بيرون از بحث تاريخى نيست و چنين است .)

مى گويم : مسلمانان پيش از جنگ جمل احكام و چگونگى جنگ با اهل قبله و مسلمانان را نمى دانستند و فقه و احكام آن را از امير المومنين عليه السلام آموختند.

شافعى مى گويد: اگر على (ع ) نبود احكام اهل بغى شناخته و دانسته نمى شد، و اينكه ضمن خطبه مى گويد: اين علم را جز مردمى كه اهل بصيرت و شكيبايى باشند نمى دانند) به اين سبب است كه در نظر مسلمانان جنگ با اهل قبله كارى بس بزرگ بود و هر كس به آن كار اقدام مى كرد با بيم و پرهيز به آن دست مى يازيد و على (ع ) مى گويد، اين علم را همه كس نمى داند و قومى مخصوص بر آن هستند.

سپس به آنان مى فرمايد كه به هر چه فرمان مى دهد عمل كنند و از هر كار كه آنان را باز مى دارد باز ايستند و آنان را از صدور حكم و شتاب در آن باره به امورى كه مشتبه است باز مى دارد تا آنكه خود توضيح دهد و روشن سازد. سپس در مورد دنيا و اينكه سراى جاودانه نيست و طريق وصول به سراى آخرت است و مدت توقف در آن بسيار اندك است توضيح داده است .

جزء نهم از شرح نهج البلاغه تمام شد و جزء دهم در پى آن خواهد آمد.
سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه مطالب تاريخى تا پايان اين جلد را به اين بنده گنهكار ارزانى فرموده اميدوارم به عنايت و رحمت خويش توفيق ترجمه اجزاء ديگر را فراهم فرمايد. بمنه و كرمه ، و صلى الله على سيدنا محمد النبى و آله الطيبين الاطهار.
مشهد مقدس : كمترين بنده درگاه علوى ؛ محمود مهدوى دامغانى بيستم رمضان 1410، بيست و هفتم فروردين 1369 شانزدهم آوريل 1990.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 170 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

170 و من خطبة له ع عند مسير أصحاب الجمل إلى البصرة

إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ رَسُولًا هَادِياً بِكِتَابٍ نَاطِقٍ وَ أَمْرٍ قَائِمٍ- لَا يَهْلِكُ عَنْهُ إِلَّا هَالِكٌ- وَ إِنَّ الْمُبْتَدَعَاتِ الْمُشَبَّهَاتِ هُنَّ الْمُهْلِكَاتُ- إِلَّا مَا حَفِظَ اللَّهُ مِنْهَا- وَ إِنَّ فِي سُلْطَانِ اللَّهِ عِصْمَةً لِأَمْرِكُمْ- فَأَعْطُوهُ طَاعَتَكُمْ غَيْرَ مُلَوَّمَةٍ وَ لَا مُسْتَكْرَهٍ بِهَا- وَ اللَّهِ لَتَفْعَلُنَّ أَوْ لَيَنْقُلَنَّ اللَّهُ عَنْكُمْ سُلْطَانَ الْإِسْلَامِ- ثُمَّ لَا يَنْقُلُهُ إِلَيْكُمْ أَبَداً- حَتَّى يَأْرِزَ الْأَمْرُ إِلَى غَيْرِكُمْ- إِنَّ هَؤُلَاءِ قَدْ تَمَالَئُوا عَلَى سَخْطَةِ إِمَارَتِي- وَ سَأَصْبِرُ مَا لَمْ أَخَفْ عَلَى جَمَاعَتِكُمْ- فَإِنَّهُمْ إِنْ تَمَّمُوا عَلَى فَيَالَةِ هَذَا الرَّأْيِ- انْقَطَعَ نِظَامُ الْمُسْلِمِينَ- وَ إِنَّمَا طَلَبُوا هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَداً لِمَنْ أَفَاءَهَا اللَّهُ عَلَيْهِ- فَأَرَادُوا رَدَّ الْأُمُورِ عَلَى أَدْبَارِهَا- وَ لَكُمْ عَلَيْنَا الْعَمَلُ بِكِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى- وَ سُنَّةِ رَسُولِهِ ص- وَ الْقِيَامُ بِحَقِّهِ وَ النَّعْشُ لِسُنَّتِه‏

مطابق خطبه 169 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(170)از سخنان آن حضرت (ع ) هنگام حركت اصحاب جمل به بصره

اين خطبه با عبارت( ان الله بعث رسولا هاديا بكتاب ناطق و امر قائم … ) (بدرستى كه خداوند رسولى راهنما با كتابى ناطق بر حق و فرمانى راست بفرستاد… )
(در اين خطبه ابن ابى الحديد پس از شرح و توضيح برخى از لغات و اصطلاحات چنين آورده است :)
على عليه السلام سوگند خورده است كه اگر آنان با خلوص و رغبت از حكومت اطاعت نكنند خداوند سلطان اسلام خلافت  را از ايشان منتقل خواهد كرد و هرگز به سوى ايشان برنخواهد گشت و حكومت براى ديگران فراهم خواهد شد.

(ابن ابى الحديد پس از آنكه لغت (ارز) را به معنى جمع شدن آورده به اين حديث استناد مى كند كه (همانا اسلام در مدينه مجتمع مى شود و پناه مى گيرد آنچنان كه مار در لانه خود ) )
اگر بگويى چگونه على عليه السلام فرموده است خلافت به ايشان برنخواهد گشت و حال آنكه با خلافت بنى عباس به آنان برگشته است ؟ مى گويم :

از اين جهت است كه آن شرط، يعنى عدم اطاعت ، صورت نگرفته است بلكه بيشتر ايشان از على (ع ) بدون آنكه اكراه داشته باشند خالصانه اطاعت كردند و چون شرط صورت نگيرد مشروط صورت نخواهد گرفت .

گروهى هم بر اين اعتراض پاسخ ديگر داده و گفته اند: امير المومنين شيعيان طالبيه و علويه را مورد خطاب قرار داده و فرموده است : اگر از من اطاعت محض نكنيد خداوند خلافت را از اين خاندان منتقل خواهد فرمود و براى خاندان ديگرى فراهم خواهد شد. و همين گونه شد و خلافت به خاندان ديگرى از بنى هاشم (يعنى عباسيان ) رسيد.

گروهى ديگر به گونه يى متفاوت پاسخ داده و گفته اند منظور على عليه السلام از كلمه (ابدا) مبالغه بوده است ، آن چنان كه گفته مى شود اين وام دار را براى ابد زندانى كنيد، و مقصود از گروه ديگرى كه حكومت به آنان خواهد رسيد بنى اميه است ، گويى على (ع ) فرموده است اگر چنان نكنيد خداوند خلافت را از ميان شما مى برد و در قومى ديگر كه دشمنان شما از مردم شام و بنى اميه هستند قرار مى دهد و تا مدتى طولانى آن را به شما برنمى گرداند و همان گونه هم شد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه 173 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(جنگ جمل و حركت عايشه براى جنگ)

173 و من خطبة له ع 

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُوَارِي عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً- وَ لَا أَرْضٌ أَرْضاً

منها- : وَ قَدْ قَالَ قَائِلٌ إِنَّكَ عَلَى هَذَا الْأَمْرِ يَا ابْنَ أَبِي طَالِبٍ لَحَرِيصٌ- فَقُلْتُ بَلْ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ لَأَحْرَصُ وَ أَبْعَدُ وَ أَنَا أَخَصُّ وَ أَقْرَبُ- وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّاً لِي وَ أَنْتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ- وَ تَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ- فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ بِالْحُجَّةِ فِي الْمَلَإِ الْحَاضِرِينَ- هَبَّ كَأَنَّهُ بُهِتَ لَا يَدْرِي مَا يُجِيبُنِي بِهِ- اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ- فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ صَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِيَ- وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي أَمْراً هُوَ لِي- ثُمَّ قَالُوا أَلَا إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تَتْرُكَه‏

مِنْهَا فِي ذِكْرِ أَصْحَابِ الْجَمَلِ– فَخَرَجُوا يَجُرُّونَ حُرْمَةَ رَسُولِ اللَّهِ ص- كَمَا تُجَرُّ الْأَمَةُ عِنْدَ شِرَائِهَا-مُتَوَجِّهِينَ بِهَا إِلَى الْبَصْرَةِ- فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِي بُيُوتِهِمَا- وَ أَبْرَزَا حَبِيسَ رَسُولِ اللَّهِ ص لَهُمَا وَ لِغَيْرِهِمَا- فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلَّا وَ قَدْ أَعْطَانِيَ الطَّاعَةَ- وَ سَمَحَ لِي بِالْبَيْعَةِ طَائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ- فَقَدِمُوا عَلَى عَامِلِي بِهَا- وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ وَ غَيْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا- فَقَتَلُوا طَائِفَةً صَبْراً وَ طَائِفَةً غَدْراً- فَوَاللَّهِ إِنْ لَوْ لَمْ يُصِيبُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ- إِلَّا رَجُلًا وَاحِداً مُعْتَمِدِينَ لِقَتْلِهِ- بِلَا جُرْمٍ جَرَّهُ لَحَلَّ لِي قَتْلُ ذَلِكَ الْجَيْشِ كُلِّهِ- إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ يُنْكِرُوا- وَ لَمْ يَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَ لَا بِيَدٍ- دَعْ مَا إِنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ- مِثْلَ الْعِدَّةِ الَّتِي دَخَلُوا بِهَا عَلَيْهِمْ

مطابق خطبه 172 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(173)از سخنان آن حضرت (ع )

اين خطبه با عبارت( الحمدلله الذى لاتوارى عنه سماء و لا ارض ارضا ) (سپاس خداوندى را كه آسمان آسمانى را و زمين زمينى را از او پوشيده نمى دارد) شروع مى شود.

اين سخن دلالت بر آن دارد كه زمينهايى را بر فراز يكديگر ثابت مى كند همان گونه كه آسمانها چنان است و آيه (خداوندى كه هفت آسمان آفريده و از زمين مانند آن آسمانها پديد آورده است ) شاهد اين سخن است .

سپس امير المومنين (ع ) مى فرمايد: ( و قد قائل انك على هذا الامريا بن ابى طالب لحريص ، فقلت انتم و الله لا حرص و ابعد)  (همانا گوينده يى به من گفت : بدرستى كه تو اى پسر ابى طالب ، بر اين كار (خلافت ) حريصى . گفتم : به خدا سوگند كه شما آزمند تريد و حال آنكه از آن دورتريد).

اين از خطبه يى است كه على عليه السلام در آن موضوع روز شورا را كه پس از كشته شدن عمر تشكيل شد طرح فرموده است . كسى كه به او گفت (همانا كه تو بر اين كار حريصى ) سعد بن ابى وقاص بود و با توجه به اينكه همو در مورد على (ع ) روايت (تو نسبت به من به منزلت هارون از موسى هستى ) را روايت كرده است عجيب است ، و على عليه السلام به همه آنان فرمود (به خدا سوگند كه شما حريص تر و دورتريد) و اين سخنى است كه عموم مردم آن را روايت كرده اند.

اماميه مى گويند: اين گفتار مربوط به روز سقيفه است و كسى كه به على عليه السلام گفته است تو بر اين كار حريصى ، ابو عبيده بن جراح بوده است و روايت نخست مشهورتر و آشكارتر است.

اما عبارت استعديك يعنى پروردگارا، من از تو بر قريش و كسانى كه آنان را يارى دادند انصاف و يارى مى طلبم .
على عليه السلام فرموده است (آنان تنها برگرفتن حق من و سكوت از ادعاى ديگرى قناعت نكردند بلكه حق مرا گرفتند و مدعى شدند كه حق از ايشان است و بر من واجب است كه نزاع در آن مورد را رها كنم . اى كاش با اعتراف به اينكه حق من است حق مرا مى گرفتند كه در آن صورت مصيبت آن سبك و آسان مى بود).

بدان كه اخبار متواتر از على عليه السلام رسيده كه سخنان ديگرى نظير اين گفتار فرموده است ، چون اين سخن او كه گفته است (من همواره از هنگامى كه خداوند رسول خويش را فرا گرفت و قبض روح كرد تا هنگامى كه مردم اين شخص را به امامت برگزيدند مظلوم بوده ام ) و اين گفتارش كه فرموده است (بار خدايا قريش را زبون فرماى ، كه حق مرا از من باز داشتند و حكومت مرا غصب كردند!).
و اين گفتار آن حضرت كه (پروردگارا من قريش را از سوى من كيفر دهد كه آنان در حق من ستم كردند و حكومت پسر مادرم (برادرم ) را از من به زور بازگرفتند).
و گفتار او هنگامى كه شنيد كسى بانگ برداشته است : من مظلومم . فرمود بيا با يكديگر فرياد بر آوريم كه من هم همواره مظلوم بوده ام ).

و اين گفتارش كه (و همانا كه او (ابوبكر) به خوبى مى داند كه منزلت و محل من در مورد خلافت همچون محور آسيا سنگ است ).
و اين گفتارش كه (ميراث خود را تاراج شده مى بينم ).
و اين گفتارش كه (آن دو مرد ظرف ما را واژگون ساختند و مردم را بر دوشهاى ما سوار كردند).
و اين سخن او (همانا ما را حقى است كه اگر به ما داده شود مى گيريم و اگر از آن بازداشته شويم تحمل سختى مى كنيم اگر چه به درازا كشد).

و اين گفتار آن حضرت كه (همواره ديگرى را بر من برگزيدند و من از آنچه سزاوار و شايسته آن هستم بازداشته شده ام ).
و ياران (معتزلى ) ما همه اين سخنان را بر آن حمل مى كنند كه على عليه السلام با توجه و استناد به برترى و شايستگى در مورد حكومت ادعا مى فرموده است و همين توجيه درست و حق است زيرا معنى كردن اين كلمات بر اينكه او با نص و تصريح استحقاق آن را داشته است موجب تكفير يا فاسق شمردن سرشناسان مهاجران و انصار است . ولى اماميه و زيديه اين سخنان را بر ظاهر آن تحمل مى كنند و بر كارى دشوار دست مى يازند، و البته به جان خودم سوگند كه اين سخنان بسيار وهم انگيز است و چنين به گمان مى آورد كه سخن درست همان است كه شيعيان مى گويند؛ ولى بررسى اوضاع و احوال اين گمان را باطل مى كند و اين وهم را زايل مى سازد و واجب است كه اين سخنان را همچون آيات متشابه قرآنى دانست كه گاهى چيزهايى را كه براى خداوند متعال روا نيست به گمان مى آورد و معمولا اين آيات را به ظاهرش معنى نمى كنيم و آن ها را مورد عمل قرار نمى دهيم زيرا با بررسى دلايل عقلى چنين اقتضاء مى شود كه از ظاهر آن آيات عدول كنيم و با تاويلاتى كه در كتابهاى مورد نظر آمده است تاويل كنيم .

يحيى بن سعيد بن على حنبلى كه معروف به ابن عاليه  و از ساكنان ناحيه قطفتا  در بخش غربى بغداد بود و يكى از شاهدان عادل آن منطقه به شمار مى رفت براى من نقل كرد و گفت : حضور فخر اسماعيل بن على حنبلى فقيه ، معروف به غلام ابن المنى ، بودم  اين فخر اسماعيل بن على داناترين حنبليان بغداد در فقه و مسائل مورد خلاف بود و تدريس مختصرى هم در منطق داشت و داراى بيانى شيرين بود من او را ديده بودم و حضورش رفته و سخنش را هم شنيده بودم ، به سال ششصد و ده درگذشت ، ابن عاليه مى گفت  در همان حال كه ما پيش او بوديم و سخن مى گفتيم مردى از حنبليان وارد شد، او طلبى از يكى از مردم كوفه داشته و براى وصول طلب خود به كوفه رفته بود و چنان اتفاق افتاده بود كه رفتن او به كوفه مقارن با زيارت روز غدير بود و در آن حال او در كوفه بوده است  زيارت غدير يعنى روز هجدهم ذى حجه كه در آن روز در مزار امير المومنين عليه السلام آن چنان جمعيتى جمع مى شوند كه بيرون از حد شمار است .

ابن عاليه مى گفت : شيخ فخر اسماعيل شروع به پرسيدن از آن مرد كرد كه چه كسردى و چه ديدى ؟ آيا تمام طلب خود را گرفتى يا چيزى از آن بر عهده وام دار باقى ماند! و آن مرد پاسخ مى داد، تا آنكه به فخر اسماعيل گفت : اى سرور من ، اگر روز زيارتى غدير حضور مى داشتى مى ديدى كنار آرامگاه على بن ابى طالب چه رسوايى به بار آوردند و چه سخنان زشت و دشنامها كه به صحابه دادند آن هم آشكارا و با بانگ بلند و بدون هيچ گونه مراقبت و بيم و هراسى ! فخر اسماعيل گفت : آنان چه گناهى دارند؟ به خدا سوگند، كسى آنان را بر اين كار گستاخ نكرد و براى آنان اين در را نگشود مگر صاحب همان گور! آن مرد پرسيد: صاحب آن گور كيست ؟ فخر اسماعيل گفت : على بن ابى طالب است . آن مرد گفت : اى سرور من ، يعنى على اين سنت را براى آنان معمول داشته و ايشان را به آن راه برده و به آنان تعليم داده است ؟ فخر گفت : آرى به خدا سوگند. آن مرد گفت : اى سرور من ، اگر على در اين كار محق بوده است چه لزومى دارد كه فلان و فلان (ابوبكر و عمر) را دوست بداريم و اگر على بر باطل بوده است چه لزومى دارد و بر عهده ما نيست كه او را دوست ميداريم ! به هر حال سزاوار است كه يا از او يا از آن دو تبرى بجوييم ! ابن عاليه گفت : اسماعيل شتابان برخاست و كفشهايش را پوشيد و گفت : خداوند اسماعيل را لعنت كناد اگر پاسخ اين مساله را بداند و به اندرونى خود رفت . ما هم برخاستيم و برگشتيم .

گويد: اينكه امير المومنين فرموده است (حال اين موضوع را كنار بگذار كه آنان به شمار همان گروهى كه وارد بصره شده اند از مسلمانان كشته اند) يعنى اگر فقط يك تن را كشته بودند براى من كشتن همه آنان روا بود تا چه رسد به شمار كسانى كه وارد بصره شده اند كشته اند.
و على عليه السلام راست فرموده است چرا كه آنان گروهى بسيار از دوستان على و گنجوران بيت المال را در بصره كشتند، نسبت به بعضى مكر ورزيدند و آنها را غافلگير كردند و گروهى را پس از دستگيرى اعدام كردند.

جنگ جمل و حركت عايشه براى جنگ

ابو مخنف روايت خود را از اسماعيل بن خالد، از قيس بن ابى حازم ، و كلبى روايت خود را از ابو صالح ، از ابن عباس ، و جرير بن يزيد از عامر شعبى ، و محمد بن اسحاق از جبيب بن عمير و همگى به اتفاق چنين نقل كرده اند كه چون عايشه و طلحه و زبير از مكه آهنگ بصره كردند از كنار آب حواب  كه در منطقه سكونت بنى عامر بن صعصعه است  گذشتند و سگها چنان بر آنان پارس ‍ كردند كه شتران سركش و چموش هم رم كردند. يكى از آن ميان گفت : نفرين خدا بر حواب باد كه سگهايش چه بسيار است . همين كه عايشه نام حواب را شنيد گفت : آيا اينجا محل آب حواب است ؟ گفتند: آرى . گفت : مرا برگردانيد، برگردانيد. از او پرسيدند: به چه سبب ، چه پيش آمده است ؟ گفت : خودم از پيامبر (ص ) شنيدم كه فرمود: (گويى مى بينم كه سگهاى منطقه يى كه نامش حواب است بر يكى از زنان من پارس مى كنند) و سپس به من فرمود: اى حميراء بر حذر باش كه تو آن زن نباشى ). زبير گفت : خدايت رحمت كناد! آرام بگير كه ما فرسنگهاى بسيارى از آب حواب گذشته ايم . عايشه گفت : آيا گواهانى دارى كه شهادت دهند كه اين سگهاى پارس كننده كنار آب حواب نيستند؟ طلحه و زبير پنجاه اعرابى را كه براى آنان جايزه يى تعيين كرده بودند فراخواندند كه براى عايشه سوگند خوردند و گواهى دادند كه آن آب ، آب حواب نيست . اين نخستين گواهى دروغ در اسلام بود. و عايشه به حركت خويش ‍ ادامه داد.

ابو مخنف مى گويد: عصام بن قدامه ، از عكرمه ، از ابن عباس نقل مى كند كه روزى پيامبر (ص ) به زنانش كه در محضرش حاضر بودند فرمود (اى كاش مى دانستم كداميك از شما صاحب شتر پرمويى است كه سگهاى حواب بر آن زن پارس مى كنند و گروهى بسيار در سمت راست و چپش كشته مى شوند و همگى در آتش خواهند بود و آن زن پس از آنكه نزديك به هلاكت مى رسد نجات پيدا مى كند.) 

مى گويم : ياران معتزلى ، ما كه خدايشان رحمت كناد! گفتار پيامبر (ص ) را كه فرموده است (نجات پيدا مى كند) به نجات عايشه از آتش معنى مى كنند ولى اماميه آن را به نجات او از كشته شدن معنى مى كنند. معنى ما بهتر است زيرا جمله(در آتش خواهند بود) در عبارت به فعل (نجات پيدا مى كند) نزديكتر است تا جمله (كشتگان برگرد او كشته مى شوند) و در اين مورد نزديكى آن جمله معتبرتر است . مگر نمى بينى كه دانشمندان علم نحو بصره با توجه به نزديكى عامل آن را معتبر مى شمرند.

ابو مخنف مى گويد: كلبى ، از ابو صالح ، از ابن عباس براى من نقل كرد كه زبير و طلحه شتابان عايشه را بردند تا به منطقه (حفر ابوموسى ) كه نزديك بصره بود رسيدند، و به عثمان بن حنيف انصارى كه كارگزار على عليه السلام بر بصره بود نوشتند: دارالاماره را براى ما خالى كن . چون نامه ايشان به عثمان بن حنيف رسيد كسى نزد احنف بن قيس فرستاد و به او پيام داد كه اين قوم آهنگ ما كرده اند و همسر رسول خدا (ص ) همراه ايشان است و همين گونه كه مى بينى مردم شتابان در حال پيوستن به اويند (نظرت چيست ؟) احنف گفت : اين گروه براى خونخواهى عثمان آهنگ تو كرده اند و حال آنكه همانها بودند كه مردم را بر عثمان شوراندند و خونش را ريختند و به خدا سوگند چنين مى بينم كه دست بردار نيستند تا آنكه ميان ما دشمنى درافكنند و خون ما را بريزند وانگهى به خدا سوگند، چنين گمان مى كنم كه بزودى در مورد تو كارهايى انجام خواهند داد كه ياراى ايستادگى در برابر آن ندارى و بايد كه آماده شوى و همراه كسانى از بصره كه همراه تو هستند آهنگ ايشان كنى كه تو امروز والى ايشانى و تو را فرمانبردارند. بنابراين ، با مردم آهنگ ايشان كن و پيش از آنكه آنان با تو در يك خانه قرار گيرند به جنگ ايشان مبادرت ورز كه در غير اين صورت مردم نسبت به ايشان فرمانبردارتر از تو خواهند بود.

عثمان بن حنيف گفت : انديشه درست همين انديشه توست ولى من شر را خوش ندارم و نمى خواهم جنگ با ايشان آغاز كنم و اميدوار به صلح و سلامت هستم تا آنكه نامه و راى و فرمان امير المومنين به من برسد و طبق آن عمل كنم .

پس از احنف بن قيس ، حكيم بن جبله عبدى  كه از خاندان عمرو بن وديعه بود پيش عثمان بن حنيف آمد. عثمان نامه طلحه و زبير را براى او خواند؛ او هم همان سخن احنف بن قيس را گفت و عثمان هم همان پاسخ را داد. حكيم گفت : اجازه بده تا من با مردم آهنگ ايشان كنم اگر در اطاعت امير المومنين در آمدند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ خواهم كرد.
عثمان گفت : اگر اعتقاد من به جنگ مى بود خودم آهنگ ايشان مى كردم .
حكيم گفت : همانا به خدا سوگند، اگر آنان در اين شهر بر تو درآيند دلهاى بسيارى از مردم متوجه ايشان مى شود و تو را از اين مجلس ‍ و جايگاه برمى دارند، و تو داناترى . عثمان سخنش را نپذيرفت . 

(ابو مخنف ) گويد: چون به على عليه السلام خبر رسيد كه آن قوم آهنگ بصره دارند و نزديك آن رسيده اند براى عثمان بن حنيف چنين نوشت :
از بنده خدا على امير المومنين به عثمان بن حنيف . اما بعد، همانا ستمگران نخست با خدا پيمان بستند و سپس آن را گسستند و آهنگ شهر تو دارند و شيطان ايشان را در جستجوى چيزى كه خداوند بر آن راضى نيست كشانده است و خداوند نيرومندتر و سخت عقوبت تر است . چون پيش تو رسيدند نخست ايشان را به اطاعت و بازگشت به وفادارى نسبت به عهد و ميثاقى كه داشتند و با آن از ما جدا شدند، فراخوان ؛ اگر پذيرفتند تا هنگامى كه پيش تو باشند با ايشان خوشرفتارى كن و اگر چيزى را جز دست يازيدن به ريسمان پيمان گسلى و ستيزه گرى نپذيرفتند با آنان جنگ كن تا خداوند ميان تو و ايشان حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است . من اين نامه خويش را براى تو از ربذه نوشتم و به خواست خداوند متعال شتابان به سوى تو مى آيم . اين نامه را عبيدالله بن ابى راقع به سال سى و شش نوشته است .

گويد: چون نامه على عليه السلام به عثمان بن حنيف رسيد ابو الاسود دوئلى و عمران بن حصين خزاعى را فرا خواند و به هر دو فرمان داد پيش آن قوم بروند و خبر آنان را براى او بياورند و بپرسند كه چه چيز آنان را آنجا كشانده است ؟ آن دو حركت كردند و به حفر ابوموسى كه لشكرگاه قوم بود رسيدند و پيش عايشه رفتند و با او سخن گفتند و پندش دادند و به خداوند سوگندش دادند. عايشه به آنان گفت : با طلحه و زبير ديدار كنيد. آن دو از پيش او برخاستند و با زبير ديدار و گفتگو كردند، زبير به ايشان گفت : ما براى طلب خون عثمان اينجا آمده ايم و مردم را فرا مى خوانيم كه خلافت را به شورا واگذارند تا مردم براى خود كسى را برگزينند. آن دو به زبير گفتند: عثمان در بصره كشته نشده است كه خونش آنجا مطالبه شود و تو بخوبى مى دانى قاتلان عثمان چه كسانى و كجا هستند! و تو و دوست تو و عايشه از همه مردم بر او سخت گيرتر بوديد و از همگان بيشتر مردم را بر او شورانديد، اينك بايد از خويشتن دادخواهى كنيد؛ اما اينكه كار خلافت به شورا برگردد چگونه ممكن است و حال آنكه شما با على در حالى كه مختار بوديد و بدون زور و اجبار بيعت كرده ايد، وانگهى تو اى ابا عبدالله ، هنوز چيزى نگذشته است كه به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) به دفاع از حق اين مرد قيام كردى ، دسته شمشيرت را در دست گرفته بودى و مى گفتى هيچ كس سزاوار و شايسته تر از على براى خلافت نيست و از بيعت با ابوبكر خوددارى كردى ، آن كار تو را با اين سخنت چه مناسبت است ؟
زبير به آنان گفت : برويد با طلحه ديدار كنيد.
آن دو برخاستند و پيش طلحه رفتند، او را سرسخت تر و خشمگين تر و در فتنه انگيزى و برافروختن آتش جنگ استوارتر ديدند.
آن دو پيش عثمان بن حنيف برگشتند و به او خبر دادند، و ابو الاسود اين ابيات را براى او خواند.
(اى پسر حنيف به جنگ تو آمده اند، حركت كن و به آن قوم نيزه بزن و دلير و پايدار باش و سلاح پوشيده به مبارزه آنان برو و دامن بر كمر بزن )
عثمان بن حنيف گفت : آرى ، سوگند به دو حرم (مكه و مدينه ) كه بدون ترديد چنين خواهم كرد. و به منادى خود فرمان داد ميان مردم فرياد برآورد كه سلاح برگيريد، سلاح ! مردم پيش او جمع شدند و ابو الاسود ابيات زير را سرود:
(زبير پيش ما آمد و سخن نزديك گفت و حال آنكه فاصله طلحه چون ستاره بلكه از آن هم دورتر است …)
گويد: آن قوم همچنان سوى بصره پيش آمدند تا آنكه به مربد  رسيدند.
مردى از بنى جشم برخاست و گفت : اى مردم ، من فلان كس جشمى هستم ، اينك اين گروه سوى شما هجوم آورده اند، شگفت است كه از جايى آمده اند كه آنجا پرندگان و جانوران وحشى و درندگان در امان اند و شگفت تر آنكه به طلب خون عثمان پيش شما آمده اند و حال آنكه كس ديگرى غير از ما عهده دار كشتن او بوده است . اينك از من فرمانبردارى كنيد و آنان را به همانجا كه از آن آمده اند برگردانيد. و اگر چنين نكنيد از جنگى تيز دندان و فتنه اى كر كه هيچ چيز را رها نمى كند و باقى نمى گذارد در امان نخواهيد بود.
گويد: گروهى از مردم بصره بر او ريگ زدند و او از سخن گفتن بازماند.

گويد: مردم بصره هم در مربد جمع شدند آن چنان كه آكنده از پيادگان و سواران شد. طلحه برخاست و به مردم اشاره كرد سكوت كنند تا خطبه ايراد كند، مردم پس از كوشش بسيار سكوت كردند و طلحه چنين گفت :
همانا عثمان بن عفان از پيشگامان مسلمانان و اهل فضيلت و از مهاجران نخست بود كه خداوند از ايشان خشنود و آنان از خداوند خشنود بودند و قرآن در مورد فضيلت آنان سخن گفته است ، و يكى از پيشوايان مسلمانان است كه پس از ابوبكر و عمر، دو صحابى رسول خدا (ص )، بر شما حكومت كرد. او بدعتها و كارهايى انجام داده بود كه بر او خشم گرفتيم و پيش او رفتيم و خواستيم از ما پوزش بخواهد و چنان كرد. آنگاه مردى كه اينك حكومت اين امت را بدون رضايت و مشورت غصب كرده است بر او ستم و شورش كرد و او را كشت و قومى كه نه پرهيزگار بودند و نه نيكوكار او را بر آن كار يارى دادند و عثمان در حالى كه توبه كرده و از اتهام برى بود ناروا كشته شد. اى مردم ! ما اينك پيش شما براى خونخواهى عثمان آمده ايم و شما را هم به خونخواهى او فرا مى خوانيم و اگر خداوند ما را بر قاتلان عثمان پيروزى دهد آنان را در قبال خون او مى كشيم و اين حكومت را به شورايى ميان مسلمانان وامى گذاريم و در آن صورت خلافت براى همه امت رحمت خواهد بود و هر كس حكومت را بدون رضايت عامه و مشورت با آنان در ربايد بايد حكومتش پادشاهى گزنده و بدعتى بزرگ است .
پس از او زبير برخاست و سخنانى همچون او گفت .
گروهى از مردم بصره برخاستند و به طلحه و زبير گفتند: مگر شما همراه كسانى كه با على بيعت كرده اند بيعت نكرده ايد؟ به چه سبب نسخت بيعت كرديد و سپس آن را شكستيد؟ گفتند: ما بيعت نكرده ايم و بيعت هيچ كس بر گردن ما نيست و ما مجبور به بيعت شديم . گروهى گفتند: راست و سخن درست مى گويند و براى وصول به پاداش از بيعت خود را كنار كشيدند. گروهى هم گفتند: راست و درست نمى گويند. و چنان شد كه هياهو برپا خاست .

گويد: سپس عايشه در حالى كه سوار بر شترش بود آمد و با صداى بلند گفت : اى مردم ، سخن كم گوييد و سكوت كنيد و مردم براى او خاموش شدند و او چنين گفت : همانا امير المومنين عثمان دگرگون شده و تغيير كرده بود ولى همواره اين گناه خود را با توبه مى شست تا آنجا كه در حال توبه و مظلوميت كشته شد. همانا كارهايى كه بر او عيب گرفتند اين بود كه تازيانه مى زند و جوانان را به اميرى مى گمارد و مراتع و چراگاهها را خالصه قرار مى دهد. او را در ماه حرام و در شهر حرام و به ناروا سر بريدند همچنان كه شتر را مى كشند. همانا قريش تيرهاى خود را به هدف خود زد و با دستهاى خود دهان خويش را خون آلود كرد و از كشتن او به چيزى دست نيافت و راه درستى را در مورد او نپيمود. به خدا سوگند آن را به صورت بلاى سختى خواهند ديد كه خفته را بيدار مى كند و نشسته را برپا مى دارد و همانا قومى بر ايشان چيره مى شوند كه بر آنان رحمت نخواهند آورد و آنان را با سختى عذاب خواهند كرد.

اين مردم ، گناه عثمان به آن پايه نرسيده بود كه ريختن خونش روا باشد. نخست او را همان گونه كه جامه آلوده را مى شويند شستيد (از او خواستيد توبه كند و چنان كرد) سپس بر او ستم كرديد و دست يازيديد و او را پس از توبه و بيرون شدنش از گناه كشتيد و بدون اينكه با مردم مشورت شود از سر غصب و ربودن خلافت با پسر ابو طالب بيعت كرديد. اى مردم ، مرا چنان مى پنداريد كه از تازيانه عثمان كه بر شما فرود مى آمد خشمگين شوم ولى از شمشيرهاى شما كه بر عثمان فرود آمد خشم نگيرم . همانا عثمان مظلوم كشته شد، در جستجوى قاتلانش باشيد و چون بر آنان دست يافتيد بكشيدشان سپس تعيين حكومت را به شورايى كه آنان را امير المومنين عمر بن خطاب برگزيده بود واگذار كنيد و نبايد كسى كه شريك خون عثمان است عضو آن شورا باشد.

گويد: مردم نگران شدند و درهم آميختند. برخى مى گفتند: سخن درست همان است كه عايشه گفت و برخى مى گفتند: او را با اين امور چه كار است ! او زن و فرمان يافته است كه در خانه خود بنشيند. صداها برخاست و هياهو در گرفت تا آنجا كه كفش و ريگ به يكديگر پرتاب كردند و مردم به دو گروه متمايز تقسيم شدند:
گروهى با عثمان بن حنيف همراه شدند و گروهى با عايشه و ياران او.

گويد: اشعث بن سوار، از محمد بن سيرين ، از ابو الخليل براى ما نقل كرد كه مى گفته است : چون طلحه و زبير در مربد فرود آمدند پيش ايشان رفتم و ديدم پيش يكديگرند، به آنان گفتم : شما را به خدا و حرمت مصاحبت پيامبر (ص ) سوگند مى دهم كه چه چيزى شما را به اين سرزمين ما آورده است ؟ نخست هيچ پاسخى ندادند؟ دوباره گفتم : به ما خبر رسيده است كه در اين سرزمين شما دنيا وجود دارد، به جستجوى آن آمده ايم .

گويد: محمد بن سيرين ، از احنف بن قيس هم روايت مى كند كه مى گفته است : طلحه و زبير را ديده است و گفتگو كرده و همين پاسخ را به او داده اند و گفته اند: ما به جستجوى دنيا آمده ايم .
مدائنى هم نظير آنچه ابو مخنف روايت كرده آورده و گفته است كه على عليه السلام به روز جنگ جمل ، پيش از آنكه جنگ در بگيرد، ابن عباس را نزد زبير فرستاد: ابن عباس به او گفت : همانا امير المومنين به تو سلام مى رساند و مى گويد: مگر تو با رغبت و بدون اجبار با من بيعت نكردى ؟ اينك چه چيز تو را در مورد من چنين به ترديد انداخته است كه جنگ با مرا روا مى شمرى ؟ ابن عباس مى گويد: پاسخى نداشت جز اينكه به من گفت ما با داشتن بيم بسيار طمع هم داريم . و چيز ديگرى نگفت .

ابو اسحاق مى گويد: از محمد بن على بن حسين (ع ) پرسيدم : به نظرت زبير در اين سخن خود چه مى خواسته است بگويد؟ فرمود: به خدا سوگند، ابن عباس را رها نكردم تا از او در اين باره پرسيدم . گفت : مقصودش اين بود كه ما با همه ترس و بيمى كه در آن هستيم طمع داريم عهده دار كارى شويم كه شما عهده دار آن هستيد.

محمد بن اسحاق مى گويد: جعفر بن محمد عليه السلام از قول پدرش ، از ابن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است : روز جنگ جمل على عليه السلام مرا با قرآنى باز كه نسيم ، برگ آن را حركت مى داد پيش طلحه و زبير فرستاد و به من گفت : به آن دو بگو اين كتاب خدا ميان ما و شما حكم باشد، چه مى خواهيد؟ آن دو را پاسخى نبود جز اينكه گفتند: ما همان چيزى را مى خواهيم كه او مى خواهد. گويى مى گفتند: حكومت مى خواهيم ، من پيش على (ع ) برگشتم و به او خبر دادم .

قاضى القضاه  كه خدايش رحمت كناد، در كتاب المغنى از وهب بن جرير نقل مى كند كه مردى از بصره به طلحه و زبير گفت : شما داراى فضيلت و افتخار مصاحبت هستيد به من بگوييد آمدن شما به اين راه و جنگ شما چيست ؟ آيا چيزى است كه پيامبر (ص ) به شما فرمان داده است يا انديشه يى است كه خود داريد؟ طلحه خاموش ماند و به زمين نگاه مى كرد. زبير گفت : اى واى بر تو! به ما گفته اند اينجا درم و دينار بسيار است آمده ايم كه از آنها بگيريم و بهره مند شويم .

قاضى القضاه اين خبر را دليل آن قرار داده كه طلحه توبه كرده است و زبير هم به جنگ اصرار نداشته است ، و حال آنكه احتجاج به اين خبر در اين مورد بسيار سست است و اگر اين خبر و اخبار پيش درست باشد همانا كه دلالت بر حماقتى سخت و ضعفى بزرگ و نقص آشكار دارد. اى كاش مى دانستم چه چيزى آنان را نيازمند به اين گونه سخن گفتن كرده است ، و بر فرض كه در دل خود چنين بودند اى كاش آن را پوشيده مى داشتند.

اينك به دنباله خبر طلحه و زبير بازگرديم . ابو مخنف مى گويد: همين كه طلحه و زبير از مربد حركت و آهنگ عثمان بن حنيف كردند ديدند كه او و يارانش دهانه كوچه ها را گرفته اند، آنان رفتند تا آنكه به محله دباغ ها رسيدند آنجا ياران عثمان بن حنيف با ايشان روياروى بودند. طلحه و زبير و يارانشان با نيزه به آنان حمله كردند. ناچار حكيم بن جبله بر آنان حمله كرد و او و يارانش چندان با آنان جنگ كردند كه ايشان را از همه كوچه ها بيرون كردند. زنها هم از فراز بامها بر آنان سنگ مى زدند. آنان آهنگ گورستان بنى مازن كردند و همانجا اندكى ايستادند تا سواران ايشان برسند سپس كنار بند آب بصره و از آنجا سوى زابوقه  رفتند و در شوره زارى كه  (دارالرزق  آنجا ست  فرود آمدند.

گويد: عبدالله بن حكيم تميمى با نامه هايى كه طلحه و زبير براى او نوشته بودند پيش آن دو آمد و به طلحه گفت : اى ابو محمد، مگر اين ها نامه هاى تو نيست كه به ما نوشته اى ؟ گفت : آرى . عبدالله بن حكيم گفت : ديروز ما را به خلع عثمان و كشتن او فرا مى خواندى تا سرانجام او را كشتى ، اينك به خونخواهى او آمده اى ؟ به جان خودم كه هدف تو خونخواهى نيست چيزى جز اين دنيا را نمى خواهى ، آرام بگير، و اگر هدف تو اين است پس چرا هنگامى كه بيعت با على (ع ) بر تو عرضه شد با رضايت و رغبت با او بيعت كردى و اينك بيعت خود را مى شكنى و آمده اى تا ما را هم در فتنه خويش در آورى . طلحه گفت : على هنگامى مرا به بيعت با خود فرا خواند كه مردم با او بيعت كرده بودند و دانستم كه اگر آنچه را بر من عرضه مى كند نپذيرم كار من تمام نخواهد شد و كسانى كه با اويند بر من هجوم خواهند آورد.

ابو مخنف گويد: بامداد فرداى آن روز طلحه و زبير براى جنگ صف بستند، عثمان بن حنيف هم با ياران خود به مقابله آنان بيرون آمد، نخست آنان را به خدا و حق اسلام سوگند داد و بيعت آنان با على عليه السلام را فرا يادشان آورد. گفتند: ما خون عثمان را مطالبه مى كنيم . عثمان بن حنيف گفت : شما را با خونخواهى چه كار است ؟ پسران و پسرعموهاى او كه از شما در اين باره سزاوارترند كجايند؟ به خدا سوگند كه چنين نيست و شما كه اميد به حكومت داشتيد و براى رسيدن به آن كار مى كرديد همين كه ديديد مردم بر او جمع شدند بر او رشك برديد. مگر كسى از شما دو تن نسبت به عثمان زشت گفتارتر بوده است ؟ طلحه و زبير او را دشنام هاى ناپسند دادند و از مادرش نام بردند. او به زبير گفت : به خدا سوگند اگر حرمت صفيه و قرب منزلتش به پيامبر (ص ) نبود و همو بود كه تو را به سايه پيامبر نزديك ساخت پاسخت را مى دادم ، اما تو اى پسر زن تندخو و سركش (يعنى طلحه ) كار ميان من و تو سخت تر از مرحله گفتار است و همانا چيزهايى از كار شما را بازگو كردم كه شما را ناخوش آمد و نتيجه كارتان را چنان كه شما را درمانده سازد نشانتان خواهم داد. بار خدايا گواه باش كه من حجت را بر اين دو مرد تمام كردم .

سپس بر آنها حمله كرد و مردم جنگى سخت كردند و سپس از يكديگر دست برداشتند و بر آن صلح كردند كه ميان ايشان پيمانى نوشته شود و چنين نوشته شد:
اين صلحنامه يى است كه عثمان بن حنيف انصارى و مومنانى كه همراه او و از شيعيان امير المومنين على بن ابى طالب هستند و طلحه و زبير و مومنان و مسلمانانى كه پيرو ايشانند بر آن صلح كردند، كه دار الاماره و بخش عمده بصره و امور مسجد و منبر و بيت المال در اختيار و تصرف عثمان بن حنيف باشد و براى طلحه و زبير و همراهان ايشان اين حق محفوظ است كه در هر جاى بصره كه خواهند فرود آيند و هيچ گروه مزاحم گروه ديگر در راه و بازار و آب انبار و آبشخور و موارد استفاده از آنها نگردد تا آنكه امير المومنين على بن ابى طالب برسد و آن گاه اگر خواستند در آن چيزى كه مردم درآمده اند درآيند و اگر خواستند هر گروه به هر كس مى خواهند بپيوندند و هر چه مى خواهند از صلح و جنگ يا بيرون رفتن و اقامت انجام دهند، و بر هر دو گروه عهد و پيمان خدايى به همان گونه و استوارتر پيمانى كه بر عهده پيامبرى از پيامبران است در مورد آنچه نوشته اند مى باشد.

چون صلحنامه نوشته و مهر شد، عثمان بن حنيف برگشت و داخل دارالاماره شد و به يارانش گفت : خدايتان رحمت كناد! به خانه هاى خود و به اهل خويش بپيونديد و سلاح بر زمين نهيد و خستگان و زخميهاى خويش را مداوا كنيد و چند روز بر اين حال درنگ كردند.
سپس طلحه و زبير گفتند: اگر على برسد و ما بر اين حال ضعف و شمار اندك باشيم گردن ما را خواهد گرفت ، و تصميم گرفتند به قبايل پيام فرستند و از اعراب صحرانشين دلجويى كنند. به اين منظور به سرشناسان مردم و كسانى كه اهل شرف و رياست بودند پيام فرستادند و آنان را به خونخواهى عثمان و خلع على از خلافت و بيرون كردن عثمان بن حنيف از بصره فرا خواندند. قبايل ازد و ضبه و قيس بن عيلان همگى جز يكى دو مرد از هر قبيله كه كار آنان را خوش نداشتند و از طلحه و زبير كناره گرفتند با آن دو بيعت كردند. طلحه و زبير كسى را پيش هلال بن وكيع تميمى  فرستادند كه پيش ايشان نيامد. طلحه و زبير به خانه اش رفتند، خود را از آن دو پوشيده داشت . مادرش به او گفت : كسى همچون تو نديده ام ، دو پيرمرد قريش به ديدارت مى آيند و از آن دو خود را پوشيده مى دارى ؟ چندان گفت كه هلال پيش آن دو رفت و بيعت كرد، همراه او قبايل عمرو بن تميم همگى و بنى حنظله به جز بنى يرموع ، كه همگان شيعه على عليه السلام بودند، بيعت كردند. همچنين همه افراد بنى دارم جز تنى چند از بنى مجاشع كه اهل دين و فضيلت بودند بيعت كردند.

چون كار طلحه و زبير استوار شد، در شبى تاريك و بارانى و طوفانى بيرون آمدند و يارانشان كه برايشان زره پوشانده بودند و روى آن جامه بر تن داشتند همراهشان بودند. آنان هنگام نماز صبح و سحرگاه به مسجد رسيدند؛ عثمان بن حنيف پيش از ايشان به مسجد رسيده بود و صفهاى نماز برپا بود. عثمان پيش رفت تا با مردم نماز گزارد، ياران طلحه و زبير او را كنار كشيدند و زبير را براى نماز پيش انداختند، در اين هنگام (سبابجه ) كه پاسداران و نگهبانان بيت المال بودند آمدند و زبير را از محراب بيرون كشيدند و خواستند عثمان بن حنيف را مقدم بدارند، ياران زبير بر آنان چيره شدند و او را مقدم داشتند و اين كار همچنان ادامه داشت تا نزديك طلوع خورشيد شد و مردمى كه در مسجد حاضر بودند برايشان بانگ زدند كه اى اصحاب محمد (ص )، آيا از خدا نمى ترسيد كه آفتاب بر آمد! زبير چيره شد و با مردم نماز گزارد و چون نمازش تمام شد به ياران مسلح خود فرياد زد كه عثمان بن حنيف را بگيريد و او را پس از اينكه با مروان بن حكم با شمشير درگير شده بود گرفتند، و چون گرفتار شد او را تا پاى مرگ زدند و موهاى ابروان و مژه ها و هر موى كه بر سر و چهره اش بود از بن كندند. آن گاه سبابجه را كه هفتاد مرد بودند بگرفتند و آنان و عثمان بن حنيف را پيش عايشه بردند او به ابان پسر عثمان گفت : برخيز گردن عثمان بن حنيف را بزن كه انصار پدرت را كشتند و بر آن كار يارى دادند. عثمان بن حنيف گفت : اى عايشه و اى طلحه و زبير! برادرم سهل بن حنيف كارگزار و جانشين على بن ابى طالب بر مدينه است و به خدا سوگند مى خورم كه اگر شما مرا بكشيد او ميان برادران و خويشان و وابستگان شما شمشير مى نهد و هيچيك از آنان را زنده نمى گذارد. ايشان از او دست بداشتند و ترسيدند كه سهل بن حنيف به جان خويشان و خاندان ايشان كه در مدينه اند درافتد.

آن گاه عايشه به زبير پيام فرستاد كه سبابجه را بكش كه به من خبر رسيده است با تو چه كرده اند. گويد: به خدا سوگند، زبير فرمان داد آنان را همان گونه كه گوسپند را مى كشند سر ببرند و پسرش عبدالله آن را بر عهده گرفت و آنان را كه هفتاد مرد بودند سر بريد. گروهى از آن پاسداران براى نگهبانى و پاسدارى از بيت المال ماندند و پايدارى كردند و گفتند: بيت المال را به شما تسليم نمى كنيم تا امير المومنين بيايد، زبير شبانه با گروهى آهنگ ايشان كرد و بر آنان حمله برد و پنجاه اسير از آنان گرفت و همگى را اعدام كرد.
ابو مخنف مى گويد: صقعب بن زهير براى ما نقل كرد كه كشته شدگان از سبابجه در آن روز چهار صد تن بودند. اين مكر و فريب طلحه و زبير نسبت به عثمان بن حنيف نخستين فريب در تاريخ اسلام است و سبابجه نخستين قوم از مسلمانان اند كه با زدن گردن اعدام شده اند. او مى گفت : عثمان بن حنيف را براى اينكه بماند يا به على بپيوندد آزاد گذاشتند و او كوچ كردن را برگزيد، رهايش كردند و او به على عليه السلام پيوست و همين كه او را ديد گريست و گفت : اى امير المومنين از تو جدا شدم در حالى كه پيرمردى بودم و امروز با چهره بدون ريش نزد تو برگشتم . على (ع ) فرمود: انا لله و انااليه راجعون و سه مرتبه تكرار كرد.

مى گويم : سبابجه كلمه يى معرب است كه جوهرى آن را در كتاب الصحاح  خود آورده و گفته است آنان گروهى از مردم سند بودند كه در بصره به پاسبانى و نگهبانى زندان اشتغال داشتند و حرف (ه ) براى بيان نسبت و عجمه بودن است و يزيد بن مفرغ حميرى هم آن را در شعر خود آورده است .

ابو مخنف همچنين مى گويد: چون به حكيم بن جبله خبر رسيد كه آن قوم نسبت به عثمان بن حنيف چه كردند بر آشفت و همراه سيصد تن از عبدالقيس براى مخالفت و جنگ با ايشان بيرون آمد. طلحه و زبير و يارانشان به جنگ او بيرون آمدند، عايشه را هم بيرون آوردند. اين روز به جنگ (جمل اصغر) و روز جنگ با على به جنگ (جمل اكبر) نام نهاده شد.

دو گروه با شمشير جنگ كردند. مردى از قبيله ازد از لشكر عايشه بر حكيم بن جبله تاخت و شمشيرى بر پايش زد و آن را قطع كرد و آن مرد ازدى هم از اسب خود فرو افتاد، حكيم همچنان كه بر يك پاى زانو بر زمين زده بود پاى بريده خود را بر آن مرد كوبيد و او را بر زمين افكند و خود را به او رساند و او را كشت و همچنان از خشم بر او تكيه زد تا خودش هم مرد. در همان حال كسى از كنارش گذشت و گفت : چه كسى با تو چنين كرد؟ گفت : همين كس كه متكاى من است و چون نگريست آن مرد ازدى را زير او ديد. حكيم شجاعى نام آور بود.

گويد: همراه حكيم سه برادرش و همه كسانى كه همراهش بودند كه سيصد مرد از قبيله عبدالقيس و اندكى از ايشان از قبيله بكر بن وائل بودند كشته شدند.
چون بصره پس از كشته شدن حكيم و يارانش و بيرون كردن عثمان بن حنيف براى طلحه و زبير خالى و صاف شد آن دو براى اينكه كداميك امام جماعت باشند اختلاف پيدا كردند و هر يك مى خواست خودش امام جماعت باشد و بيم آن داشت كه اگر پشت سر ديگرى نماز بگزارد دليل بر تسليم شدن نسبت به او و رضايت به تقدم او باشد. عايشه ميان آن دو را چنين اصلاح كرد كه مقرر داشت يك روز عبدالله بن زبير با مردم نماز بگزارد و يك روز محمد بن طلحه .

ابو مخنف مى گويد: طلحه و زبير به بيت المال بصره درآمدند و چون اموال فراوانى را كه در آن بود ديدند زبير اين آيه را خواند(خداوند غنيمتهاى بسيارى به شما وعده داده است كه خواهيد گرفت . اينك اين غنيمت را با شتاب براى شما آورد) .
سپس گفت : ما به اين اموال از مردم سزاوارتريم و همه آن اموال را گرفتند و چون على عليه السلام پيروز شد همه آن اموال را به بيت المال برگرداند و ميان مسلمانان تقسيم كرد.

ما در مباحث گذشته چگونگى جنگ جمل و كشته شدن زبير را در حالى كه از بيم يا به قصد توبه از جنگ مى گريخت آورده ايم و ما مى گوييم به قصد توبه بوده است . همچنين چگونگى كشته شدن طلحه و چيره شدن على عليه السلام بر عايشه و احسان نسبت به او و كسانى كه در جنگ اسير شده بودند و پس از جنگ بر آنان دست يافت ، به تفضيل آورده ايم .

فخر فروشى ميان دو تن از پسران على (ع ) و طلحه

قاسم بن محمد بن يحيى بن طلحه بن عبيدالله تيمى كه ملقب به ابو بعره بود از سوى عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس  سرپرست شرطه كوفه بود، او با اسماعيل  پسر امام صادق عليه السلام گفتگو و بگو و مگويى كرد كه منجر به فخر فروشى به يكديگر و بيان كارهاى نياكان شد. قاسم بن محمد گفت : اى بنى هاشم ، فضل و احسان ما همواره بر شما و بر همه افراد بنى عبد مناف ريزش داشته است . اسماعيل گفت : كدام فضل و احسان را نسبت به خاندان عبد مناف مبذول داشته ايد؟

پدرت طلحه جد بزرگوارم را با اين گفتار خود به خشم آورد كه گفت : بدون ترديد محمد خواهد مرد و ما ميان خلخالهاى زنان او جولان خواهيم داد همان گونه كه او نسبت به زنان ما اين كار را كرد. و خداوند براى اينكه بينى پدرت را به خاك بمالد اين آيه را نازل فرمود (شما را نرسد كه پيامبر را رنجه سازيد و نه آنكه زنان او را پس از او هرگز به همسرى بگيريد)  و پسر عمويت (ابوبكر) حق مادرم (فاطمه عليها السلام ) را از فدك و چيزهاى ديگر ميراث او از پدرش را غصب كرد و او را محروم ساخت . و پدرت (طلحه ) مردم را بر عثمان شوراند و او را محاصره كرد تا كشته شود، سپس بيعت با على را شكست و شمشير بر چهره اش ‍ كشيد و دلهاى مسلمانان را بر او تباه ساخت .
اينك فدايت گردم ! اگر نسبت به گروهى ديگر از فرزندان عبد مناف غير از اينان كه گفتم احسان و فضيلتى ارزانى داشته ايد بگو و مرا نسبت به آن آگاه كن .

بگو و مگو و فخر فروشى ميان عبدالله بن زبير و عبدالله بن عباس

عبدالله بن زبير با ام عمرو دختر منظور بن زبان فزارى ازدواج كرد. شبى كه براى زفاف پيش او رفت به او گفت : آيا مى دانى امشب چه كسى در حجله ات و پيش تو است ؟ ام عمرو گفت : آرى ، عبدالله بن زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى است . ابن زبير گفت : چيزى ديگر جز اين نيست ؟ ام عمرو گفت : چه مى خواهى بگويى ؟ گفت : همراه تو كسى است كه ميان قريش چنان است كه سر نسبت به پيكر، يا دو چشم نسبت به سر. ام عمرو گفت : به خدا سوگند، اگر برخى از فرزندان عبد مناف اينجا حاضر مى بودند خلاف اين سخن تو را مى گفتند. ابن زبير خشمگين شد و گفت : خوراك و آشاميدنى بر من حرام است تا آنكه بنى هاشم و كسان ديگرى از بنى عبد مناف را پيش تو بياورم كه نتواند اين موضوع را انكار كنند. ام عمرو گفت : اگر از من اطاعت مى كنى اين كار را مكن وگرنه خود دانى .

ابن زبير به مسجد رفت گروهى را ديد گرد يكديگر نشسته اند كه تنى چند از قريش از جمله عبدالله بن عباس و عبدالله بن حصين بن حارث بن عبدالمطلب بن عبد مناف هم ميان ايشان بودند. ابن زبير به آنان گفت : دوست مى دارم همراه من به خانه ام بياييد. آنان همگى برخاستند و چون بر در خانه ابن زبير رسيدند، ابن زبير گفت : اى زن ، جامه خود را بپوش (پرده را بيفكن ). چون همگى بر جاى نشستند نخست سفره خواست و صبحانه خوردند و چون فارغ شدند ابن زبير به آنان گفت : شما را براى سخنى كه با زن پشت اين پرده نشسته گفته ام فرا خوانده و جمع كرده ام ، اين زن چنين گمان مى كند كه اگر برخى از بنى عبد مناف پيش من باشند آنچه را گفته ام قبول نخواهند كرد و من همه شما را حاضر كرده ام و تو اين ابن عباس چه مى گويى ؟ من به او گفته ام كه در حجله اش همراه او كسى است كه اينك در قريش به منزله سر از بدن است يا به منزله دو چشم از سر، و او سخن مرا رد كرد.

ابن عباس گفت : چنين مى بينم كه مقصودت من هستم ، اگر مى خواهى بگويم مى گويم و اگر بخواهى خوددارى كنم خوددارى مى كنم . ابن زبير گفت : بگو و حتما بگو مگر چه مى خواهى بگويى ؟ مگر نمى دانى كه من پسر زبير يار نزديك رسول خدا (ص ) هستم و مادرم اسماء ذات النطاقين و دختر ابوبكر صديق است و عمه ام خديجه سرور زنان جهانيان است و صفيه عمه رسول خدا (ص ) مادر بزرگ من است و ام المومنين عايشه خاله من است ؟ آيا مى توانى اين چيزها را انكار كنى ؟ ابن عباس گفت : شرفى گرانقدر و افتخارى بلند منزلت را گفتى ، جز اينكه مى خواهى به كسى فخر بفروشى كه به فخر و برترى او فخر و برترى يافته اى . ابن زبير گفت : چگونه ؟ ابن عباس گفت : زيرا تو فخرى جز به رسول خدا (ص ) ندارى و نگفتى و من به افتخار كردن به وجود او از تو سزاوارترم .

ابن زبير گفت : اگر بخواهى در مورد كسانى كه پيش از پيامبرى بوده اند بر تو افتخار مى كنم . ابن عباس گفت : در اين صورت انصاف دادى و (بيار آنچه دارى ز مردى و زور). اى حاضران شما را به خدا سوگند آيا ميان قريش عبدالمطلب شريفتر بوده است يا خويلد! گفتند: عبدالمطلب . گفت : آيا هاشم شريفتر بوده است يا اسد! گفتند: بدون ترديد هاشم . ابن عباس پرسيد: آيا عبد مناف شريفتر بوده يا عبدالعزى ؟ گفتند: عبد مناف . ابن عباس اين دو بيت را براى او سرود:
(اى پسر زبير، با من در نسب و حسب فخر مى فروشى و حال آنكه رسول خدا در اين مورد به زيان تو حكم فرموده است و اين سخن شوخى نيست ، اى كاش بر كس ديگرى غير از ما فخر مى فروختى ولى خواستى از خورشيد همه نژادگان خود را فراتر بشمرى ).
پيامبر (ص ) به برترى و فضيلت ما حكم كرده آنجا كه فرموده است (هيچ دو گروهى از يكديگر جدا نشده اند مگر آنكه من در بهترين آن دو گروه قرار داشته ام ) و نسب ما از تو پس از قصى بن كلاب جدا شده است . آيا ما در گروه برتر قرار داريم ؟ اگر بگويى آرى ، پس مغلوب شده اى و اگر بگويى نه ، كافر شده اى .

برخى از حاضران خنديدند. ابن زبير گفت : به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه بر سفره و خوراك ما نشسته و حرمت يافته اى پيش از آنكه از اينجا برخيزى چهره ات را به عرق مى نشاندم ! ابن عباس گفت : به چه مناسبت و با چه چيز؟ اگر به باطل باشد بر حق غلبه نخواهد كرد و اگر به حق باشد كه حق از باطل بيمى ندارد.

آن زن پس پرده گفت : به خدا سوگند كه من ابن زبير را از چنين مجلسى نهى كردم ، نپذيرفت و چنين كرد كه مى بينيد.
ابن عباس گفت : اى زن ، خاموش باش و به شوى خويش بنگر كه چه گرانقدر و چه خبرى گرامى است !
در اين هنگام آن گروه دست ابن عباس را كه در آن هنگام كور شده بود گرفتند و گفتند: اى مرد برخيز كه او را چند بار درمانده كردى . ابن عباس برخاست و اين شعر را خواند.
(اى قوم ما، كوچ كنيد و برويد كه اگر مرغ قطا را به حال خود بگذارند همانا آرام مى گيرد و مى خوابد) .

ابن زبير گفت : اى صاحب قطا (خطاب به ابن عباس است ) پيش من بيا كه دست از من برنمى دارى تا آنكه اين سخن را بگويم ، و به خدا سوگند همه اقوام مى دانند كه من پيشگامى هستم كه وامانده نيستم و پسر حوارى (زبير) و صديق (ابوبكر) و آن كس هستم كه در شرف عميق سرافراز و شاد است و بهتر از برده آزاد شده است . ابن عباس گفت : آنچه در چنته داشتى بيرون افكندى ، آيا چيز ديگرى باقى نگذاشته اى ؟ اين سخن مردود از ناحيه مردى حسود است . اگر تو پيشگام هستى به سوى چه كسى پيشى گرفته اى و اگر افتخار مى كنى به چه كسى فخر مى كنى ؟ اگر اين افتخار را از خانواده خودت بدون در نظر گرفتن خاندان ما بدست آورده اى درست خواهد بود كه بايد بر ما فخر كنى و اگر اين افتخار را در پناه خاندان ما بدست آورده اى براى ما بر تو افتخار خواهد بود، و خاك بر دستها و دهانت باد! اما آنچه در مورد برده آزاد شده گفتى به خدا سوگند كه او گرفتار و آزموده شد و پايدارى و شكيبايى كرد و نعمت به او ارزانى شد و سپاس داشت و به خدا سوگند كه مردى باوفا و گرامى بود و چنان نبود كه بيعتى را پس از استوارى بشكند و لشكرى را پس از آنكه به فرماندهى آن گماشته شود رها كند.

ابن زبير گفت : آيا زبير را به ترس و جبان بودن سرزنش مى كنى ! به خدا سوگند كه تو خود در مورد او خلاف اين مطلب را مى دانى .
ابن عباس گفت : به خدا سوگند من جز اين نمى دانم كه گريخت و حمله نكرد و جنگ را آغاز كرد و پايدار نماند و بيعت كرد و آن را به پايان نبرد و پيوند خويشاوندى را گسيخت و فضيلت را منكر شد و آهنگ كارى كرد كه شايسته آن نبود.

(اندكى از آنچه را كه اميد داشت به چنگ آورد و از راه و روش كريمان كوتاهى كرد و سرگشته شد…)
ابن زبير گفت : اى بنى هاشم ، چيزى جز دشنام دادن و ضربه زدن باقى نمانده است . عبدالله بن حصين بن حارث گفت : اى پسر زبير، او را بلند كرديم و تو چيزى جز ستيز با او را نمى خواهى . به خدا سوگند، اگر از هم اكنون تا پايان زندگانى ات با او بگو و مگو كنى جز تشنه و گرسنه يى نخواهى بود كه دهانش را براى فرو بردن هوا مى گشايد نه از گرسنگى سير مى شود و نه از تشنگى رهايى مى يابد. حال اگر مى خواهى بگو يا دست بردار.و آن قوم برگشتند و رفتند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى