خطبه ها خطبه شماره ۷9 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه هفتاد و نهم

79 و من كلام له عليه السلام

قاله لبعض أصحابه لما عزم على المسير إلى الخوارج 1 ، و قد قال له : إن سرت يا أمير المؤمنين ، في هذا الوقت 2 ، خشيت ألا تظفر بمرادك ، من طريق علم النجوم 3 فقال عليه السلام أ تزعم أنَّك تهدي إلى السّاعة الّتي من سار فيها صرف عنه السّوء 4 ؟ و تخوَّف من السّاعة الّتي من سار فيها حاق به الضّرّ ؟ 5 فمن صدَّقك بهذا فقد كذَّب القرآن ، 6 و استغنى عن الاستعانة باللَّه في نيل المحبوب و دفع المكروه 7 ، و تبتغي في قولك للعامل بأمرك أن يوليك الحمد دون ربَّه 8 ، لأنَّك بزعمك أنت هديته إلى السّاعة الَّتي نال فيها النَّفع 9 ، و أ من الضّرّ 10 ثم أقبل عليه السلام على الناس فقال : 11 أيُّها النَّاس ، إيّاكم و تعلّم النّجوم 12 ، إلاّ ما يهتدى به في برّ أو بحر 13 ، فإنَّها تدعو إلى الكهانة 14 ، و المنجِّم كالكاهن 15 ، و الكاهن كالسَّاحر 16 ، و السَّاحر كالكافر 17 و الكافر في النَّار 18 سيروا على اسم اللَّه 19 .

ترجمه خطبه هفتاد و نهم

و از سخنان آن حضرت است در موقعيكه امير المؤمنين عليه السلام تصميم به حركت به سوى خوارج گرفت 1 بعضى از ياران آن حضرت عرض كردند : يا امير المؤمنين ،اگر در اين موقع حركت فرمائى 2 مى‏ترسم در مقصودت پيروز نگردى ، ( با نظر به ستاره شناسى ) ،سخنان زير را فرمودند : 3 آيا گمان مى‏برى تو آن ساعتى را كه هر كس در آن ساعت حركت كند ناگوارى از او برطرف ميشود ، ميدانى 4 ؟ لذا از حركت در چنين ساعتى كه موجب احاطه ضرر بر انسان متحرك ميشود ، مى‏ ترسانى ؟ 5 هر كس كه ترا در اين نظر تصديق كند ، قرآن را تكذيب كرده 6 و از طلب كمك از خدا در رسيدن به محبوب و دفع ناخوشايند احساس بى ‏نيازى نموده است 7 و تو با اين دستورى كه مي دهى ، علاقمند باين هستى كه عمل كننده به دستور تو ، ترا بستايد ، نه پروردگارش را 8 زيرا تو بگمان خود او را به آن ساعتى هدايت كرده‏اى كه در آن ساعت به سود رسيده 9 و از ضرر در امان مانده است 10 سپس امير المؤمنين عليه السلام رو به مردم نموده و فرمود 11 اى مردم ، بپرهيزيد از آموزش نجوم 12 ( براى حكم در سرنوشت مردم ) مگر بعنوان وسيله‏اى براى سمت‏يابى در خشكى و يا در دريا 13 زيرا علم نجوم انسان را به كهانت مى‏كشاند 14 و منجم مانند كاهن است 15 و كاهن مانند ساحر 16 و ساحر مانند كافر 17 است و كافر در آتش است 18 . بنام خداوندى حركت كنيد ) .

تفسير عمومى سخن هفتاد و نهم

1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 ، 8 ، 9 ، 10 أ تزعم أنَّك تهدى ألى السَّاعة الَّتى من سار فيها صرف عنه السُّوء و تخوِّف من السَّاعة الَّتى من سار فيها حاق به الضّرّ ؟ فمن صدَّقك بهذا فقد كذَّب القرآن . . . ( آيا گمان ميبرى تو آن ساعتى را كه هر كس در آن ساعت حركت كند ،ناگوارى از او برطرف ميشود ، ميدانى ؟ لذا از حركت در چنين ساعتى كه موجب احاطه ضرر بر انسان متحرك ميشود ، ميترسانى ؟ هر كس كه ترا در اين نظر تصديق كند ، قرآن را تكذيب كرده است ) .

آيا ستارگان هستند كه سرنوشت انسانها را ميسازند ؟

نكوهش مكن چرخ نيلوفرى را
برون كن ز سر باد خيره‏سرى را

برى دان ز افعال چرخ برين را
نكوهش نشايد ز دانش برى را

چو تو خود كنى اختر خويش را بد
مدار از فلك چشم نيك اخترى را

ناصر خسرو

چرخ از تو هزار بار بيچاره‏تر است
كانانكه مدبرند سرگردانند

تاريخ استناد سرنوشت بشرى و حوادث زندگى به ستارگان به درستى معلوم نيست ، ولى اين مقدار مسلم است كه در قرون و اعصار گذشته استنادمزبور بسيار شيوع داشته است ، مخصوصا يكى از انگيزه‏هاى ترويج علم نجوم كه از طرف قدرتمندان و سلاطين انجام مي گرفت ، براى دانستن رويدادها و حوادث مربوط به خودشان بود كه رفتارها و فعاليتهايشان را طبق احكام نجومى چنان قرار بدهند كه همواره پيروز شوند پيش از بيان بطلان « علم احكام نجومى » يك تقسيم بندى درباره كتابهاى نجومى كه در كتاب تاريخ نجوم اسلامى ( علم الفلك ) كه بوسيله دانشمند محترم آقاى احمد آرام ترجمه شده است ،متذكر ميشويم البته اين تقسيم بر كتابهاى نجومى عربى است : « اما كتابهاى نجومى عربى را ميتوان به چهار دسته تقسيم كرد : دسته اول كتابهاى ابتدائى است كه عنوان مدخل علم هيئت دارد و اصول و مبادى اين علم به صورت اجمالى و بدون ذكر دليل در آنها آمده است و به كتابهاى هيئت زمان حاضر شباهت دارد .

و از اين دسته كتاب احمد بن محمد بن كثير ( قصير ) فرغانى است [ نام كتاب اين شخص « كتاب فى علم النجوم و اصول الحركات السماويه يا الفصول الثلثين يا كتاب علل الافلاك است ] و كتاب تذكرة النصيريه فى الهيئة تأليف نصير الدين طوسى و الملخص فى الهيئة تأليف چغمينى و تشريح الافلاك بهاء الدين محمد بن الحسين ( شيخ بهائى ) دسته دوم كتابهاى مطول است كه تمام علم هيئت در آنها مورد بحث قرار گرفته و هر چه در آنها آمده با دلائل هندسى به اثبات رسيده است و نيز همه جداول عددى كه در كارهاى نجومى مورد نياز است در آنها وجود دارد .

از ميان اين كتابها كه بر روش كتاب مجسطى بطلميوس نوشته شده كتابهاى ذيل را ميتوان نام برد : المجسطى تأليف ابو الوفاء بوزجانى متوفى به سال 388 ه ق 998 م و القانون المسعودى تأليف ابو ريحان بيرونى متوفى به سال 440 1048 و تحرير المجسطى تأليف نصير الدين طوسى متوفى به سال 672 1274 و نهاية الادراك فى دراية الافلاك تأليف قطب الدين محمود بن مسعود شيرازى متوفى به سال 710 1311 و جز اينها .

نيز از اين دسته است كتاب اصلاح المجسطى تأليف جابر بن افلح اشبيلى متوفى در حدودسال 540 1145 جز اينكه جداول را ندارد . دسته سوم كتابهائى است كه تنها براى رفع نياز حسابگران و رصدكنندگان تأليف شده و به نام « ازياج » يا « زيجات » يا زيجه ناميده ميشود . . . از آنجمله است الزيج الصابى تأليف محمد بن جابر سنان البتانى كه در سه جلد در رم بچاپ رسيده و كتابهاى متعدد ديگر .

دسته چهارم كتابهائى است كه در موضوعات خاص همچون تقاويم و مصنفاتى است در ساختن و به كار بردن آلات نجومى يا در وصف صور فلكى و تعيين مواضع ستارگان آنها بر حسب طول و عرض و از اين نوع است كتاب جامع المبادى و الغايات تأليف ابو على الحسن المراكشى كه متضمن توصيف آلات رصدى است و نيمه اول آن به فرانسه ترجمه شده و كتاب الكواكب و الصور تأليف ابو الحسين عبد الرحمان بن عمر صوفى متوفى به سال 374 986 كه آن نيز به زبان فرانسه ترجمه شده است » [ تاريخ نجوم اسلامى ترجمه علم الفلك ، تاريخه عند العرب فى القرون الوسطى خلاصه سخنرانيهاى گرلو الفونسونلينو ترجمه آقاى احمد آرام از ص 51 تا ص 54 و رجوع شود به رساله علم از ديدگاه اسلام قسمت دانشمندان علم هيئت تأليف اينجانب . ] . و بهرحال تحقيق بسيار دامنه‏ دارى براى بدست آوردن چگونگى تأثيرات ستارگان در رويدادهاى زندگى و علل آن كه از حوصله اين مبحث ما خارج است ، صورت گرفته است . لذا مى‏پردازيم به نظر مكتب اسلام درباره علم نجوم :

علم هيئت و علم نجوم ( ستاره شناسى ) در اسلام

عمر بن حسام در نزد عمر ابهرى علم نجوم مي خواند ، روزى يكى از فقهاء عمر بن حسام را مى‏بيند و از او مى ‏پرسد ، اينروزها چه ميخوانيد ؟ عمر بن حسام ميگويد : مشغول تفسير يكى از آيات قرآنى هستيم كه ميگويد :

أَ فَلَمْ يَنْظُروُا إِلىَ السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها [ ق آيه 6] ( آيا در بالاى سرشانبه آسمان نمى ‏نگرند كه آنرا چگونه بنا نهاديم ) ما چگونگى بنياد آسمانها را تفسير مي كنيم . [ تفسير فخررازى ج 4 ص 303] آيات قرآنى در مواردى متعدد به نظر در آسمانها و ستارگان و شناخت آنها دستور مي دهد .

از آنجمله :

أَفَلَمْ يَرَوْا إِلى‏ ما بَيْنَ أَيْديهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ [سبأ آيه 9] ( آيا نديده‏اند از آسمان و زمين آنچه را كه در پيش رو دارند و آنچه را كه پشت سر گذاشته ‏اند . )

أَنَّ فى‏ خَلْقِ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْل وَ النَّهارِ لَآياتِ لِأُولىِ الْأَلْبابِ [ آل عمران آيه 191] ( قطعا در آفرينش آسمانها و زمين و پشت سر هم آمدن شب و روز آياتى براى خردمندان آگاه وجود دارد )

وَ يَتَفَكَّرُونَ فى‏ خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ [ آل عمران آيه 190] ( آن خردمندان در آفرينش آسمانها و زمين به تفكر مى ‏پردازند [ و مي گويند : اى پروردگار ما ، اين دستگاه را بيهوده نيافريده‏اى ،پاكيزه ‏توئى اى خدا ، ما را از عذاب آتش مصون بدار )

أَ وَ لَمْ يَنْظُرُ وافى‏ مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ [ الاعراف آيه 185] ( آيا آنان در ملكوت آسمانها و زمين نظر نكرده ‏اند )

إِنَّ فىِ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فىِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُونَ [يونس آيه 6] ( قطعا در پشت سر هم آمدن شب و روز و در آنچه كه خداوند در آسمانها و زمين آفريده است ، آياتى است براى مردمى كه تقوى مي ورزند )

آيات فوق با كمال صراحت لزوم شناسائى آسمانها و آنچه را كه در آنها است و همچنين زمين و آنچه را كه در آن است ، گوشزد مينمايد . بعضى از اين آيات مانند آيه 9 از سوره سبأ و 185 از سوره الاعراف كسانى را كه به آسمانها و فروغ ملكوتى كه بآنها ميتابد نمى‏نگرند ، مورد توبيخ قرار داده است . آيات ديگرى در قرآن وجود دارد كه ميگويد : خداوند هر چه را كه در آسمانها و زمين است براى شما مسخر كرده است ( يعنى در اختيار شما گذاشته است ) مانند :

وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فىِ السَّماواتِ وَ ما فىِ الْأَرْضِ جَميعاً [ الجاثيه آيه 13] ( و خداوند همه آنچه را كه در آسمانها و زمين است براى شما مسخر فرموده است ) اينگونه آيات دلالت ميكند بر اينكه انسان نه تنها بايد در دستگاه آفرينش اعم از فضا و كرات فضائى و زمين و آنچه كه در آنها است ، بينديشد و آيات بودن آنها را درك كند ، بلكه همه آنها را در اختيار بشر گذاشته است كه از آنها بهره‏بردارى بنمايند .

اين تأكيد شديد باعث شد كه مسلمانان به علم هيئت سخت علاقمند گشتند و تحقيقات فراوانى در اين علم انجام دادند . جان بر نال اعتراف ميكند : « اگر رصدهاى اخترشناسى در فرهنگ اسلامى دچار نكث ميشد اخترشناسان رنسانس نمي توانستند از ما حصل تجارب نهصد ساله پيشينيان خود بهره ‏مند شوند و كشفيات مهمى كه مبناى علوم جديد را تشكيل ميدهند ،به تأخير مى‏افتاد و يا اصلا تحقق پيدا نميكرد » . [ علم در تاريخ ص 212 ]

آنچه كه درباره علم نجوم در اسلام ممنوع است ، استنباط و سرنوشت انسانها و استخراج وقايع و رويدادهاى آينده است كه به خواص ستارگان و كيفيت حركات و موقعيت‏هاى آنها مستند بوده باشد . با نظر به مجموع تحقيقاتى كه فقهاء در اين مسئله نموده‏اند ، روش تحقيق فقاهى مرحوم شيخ مرتضى انصارى رحمة اللّه عليه از ديگر فقهاء دقيق‏تر و كاملتر بوده است . محقق و فقيه مزبور ميگويد :

تنجيم ، چنانكه محقق ثانى ( عبد العالى كركى ) در كتاب جامع المقاصد گفته است ، عبارت است از خبر دادن از احكام ستارگان با نظر به حركات فلكى و اتصالات آنها با يكديگر . توضيح مطلب به بحث در چند مسئله نيازمند است :

يكم ظاهر اينست كه خبر از اوضاع فلكى كه مبتنى بر سير ستارگان بوده باشد ، حرام نيست ، مانند خبر از خسوف ناشى از قرار گرفتن زمين ميان آفتاب و ماه و از كسوف كه ناشى از قرار گرفتن ماه ميان آفتاب و زمين است ، بلكه در صورتيكه اينگونه اخبار ( اطلاعات علمى ) مستند به برهان و دليلى باشد كه مورد اعتقاد خبر دهنده مي باشد ، يا مستند به دلائل ظن آور باشد ، جائز است .

حتى عده‏اى از فقهاء كه نجوم شناسى را منكر شده‏ اند ، به اطلاعات مزبور كه مستند به برهان و دليل بوده باشد ، اعتراف نموده ‏اند ، مانند سيد مرتضى و شيخ ابو الفتح كراجكى ، از اين فقهاء در رد استدلال به صحت احكام نجومى چنين نقل شده است كه : كسوف‏ها و اتصالات ستارگان و انفصالات آنها بر مبناى حساب و حركت آنها كه بر مبناى اصول صحيح و قواعد محكم خبر داده ميشوند ، غير از آن است كه بعنوان تأثير ستارگان در خير و شر و نفع و ضرر گفته ميشود .

و اگر ميان اين دو مسئله تفاوتى جز اين نبود كه اطلاعات مربوط به كسوف‏ها و امثال آن دائما مطابق واقع ميباشد تا آنجا كه خطائى در آنها ديده نميشود ، در صورتيكه احكام نجومى همواره به خطا و خلاف واقع بودن مشهور است ، كافى بود . حتى تطابق احكام نجومى با واقع كاملا به ندرت و استثنائى اتفاق مى‏ افتد ، حتى گاهى صحت نظر كسى كه درباره حكم نجومى با تخمين سخنى گفته است ، بيشتر از آن مدعيان دانش احكام نجومى مي باشد . . . » [مكاسب شيخ مرتضى انصارى رحمة اللّه عليه مكاسب محرمه ص 25] سپس شيخ انصارى حتى علم اوضاع ستارگان ( علم هيئت ) را هم در معرض خطا معرفى مي نمايد و مي گويد : « زيرا خطاهاى علماى علم هيئت هم بسيار فراوان است ، بهمين جهت است كه درباره اين اطلاعات هم نميتوان به اشخاص عادل از اين علماء اطمينان كرد .

چه رسد به فاسق‏هاى آنها ، زيرا محاسبات آنان مبتنى بر عده ‏اى امور نظرى است كه بر نظريات ديگرى مبتنى است . مگر اينكه اطلاع و تحقيقاتشان بر مبناى بديهى استوار شده باشد » [مأخذ مزبور] ملاحظه مي شود كه مبارزه فقه تشيع با خرافات در حد اعلا بوده و علم به واقعيات عينى را به تمام معنى مى ‏پذيرد .

شيخ انصارى در مسئله دوم ميگويد : « حكم به بروز پديده‏هاى خاص در ستارگان بسبب حركات و اتصالات و غير ذلك . . . جايز است اگر به ظنى مستند باشد كه محصول تجربه مستقيم خود عالم علم هيئت يا به نقل از تجربه ديگران بوده باشد ، با تكيه به اراده خداوندى در موقع بروز وضع مخصوص در ستارگان بدون اعتقاد به رابطه ( عليت ) ميان آنها .

بلكه ظاهر اينست كه ميتوان درباره اينگونه مسائل اگر بر تجربه قطعى مستند باشد ، حكم قطعى صادر نمود ، زيرا هيچ اشكالى وجود ندارد كه كسى حكم قطعى به باريدن باران در اين شب بنمايد و به فرود آمدن سگ از پشت بام به داخل خانه استدلال كند ، چنانكه براى ترويج كننده و احياء كننده اين علم خواجه نصير طوسى اتفاق افتاد كه در يكى از مسافرتهايش ميهمان آسيابانى شد كه در بيرون شهر آسيابى داشت ، وقتى كه خواجه نصير وارد خانه آن آسيابان گشت ، بجهت گرماى هوا به پشت بام رفت ، صاحب خانه گفت : بيا پائين و در خانه بخواب ، تا باران ترا ناراحت نكند ، خواجه به اوضاع ستارگان نگريست و چيزى كه علامت آمدن باران باشد ، نديد ، صاحب خانه گفت : من سگى دارم كه هر شبى كه باران در آن ببارد وارد خانه ميشود .

خواجه اين استدلال آسيابان را قبول نكرد و در پشت بام خوابيد و آن شب باران باريد و خواجه در تعجب فرو رفت . » [مأخذ مزبور] در اين مطالب شيخ انصارى دو مسئله فوق العاده با اهميت وجود دارد كه تذكر به آن دو در حد اعلاى ضرورت است :

مسئله يكم ارزش و اعتبارى كه اين فقيه بسيار عاليقدر به تجربه و برهان بيان مي كند ، بهترين دليل بر بطلان ياوه‏گويانى است كه ميگويند : اسلام هم مانند ديگر اديان منحرف شده با علم سازگار نيست چنانكه ملاحظه ميشود شيخ در همين مبحث ترتب احكام شرعيه را كه مربوط به وضع ستارگان و موقعيت هاى متغير آنها است ، در صورت استناد به تجربه تجويز مينمايد ، مخصوصا با نظر به روش محتاطانه‏اى كه شيخ در فقه دارا مي باشد .

مسئله دوم تكيه بر اراده خداوندى حتى درباره پديده‏هاى عينى حركات و موقعيت‏ هاى ستارگان كه علم هيئت به تحقيق آنها مى‏پردازد . اين مسئله در مباحث مربوط به حركت و تحول مورد بررسى مشروح قرار گرفته است . سپس شيخ وارد مسئله احكام نجومى گشته و مي گويد :

مسئله سوم اطلاع دادن از حوادث و حكم به آنها با استناد به اتصالات ( درباره خير و شر و منفعت و ضرر . . . ) چه استقلالا و چه بعنوان عامل دخالت كننده كه در اصطلاح تنجيم گفته ميشود ، با نظر به فتاوى و نصوص حرام مؤكد است . محقق ابو القاسم حلى در كتاب المعتبر از پيامبر اكرم ( ص ) بطور مرسل نقل ميكند كه :

أنّه من صدَّقَ منجِّما أو كاهنا فقد كفر بما أنزل على محمَّد ( ص ) ( هر كس كه منجم يا كاهنى را تصديق كند ، به آنچه بر محمد ( ص ) نازل شده كفر ورزيده است .

و اين روايت با رساترين و بليغ ‏ترين وجهى حكم منجم را تحريم مينمايد .و در روايت نصر بن قابوس از امام صادق ( ع ) چنين آمده است :

المنجِّم ملعون و الكاهن ملعون و السَّاحر ملعون . در روايتى ديگر امير المؤمنين به منجمى كه آن حضرت را از حركت به مقصدى نهى ميكرد ، فرمود : . . .

اتزعم أنَّك تهدى ألى السَّاعة الَّتى من سار فيها صرف عنه السُّوء و السَّاعة الَّتى من سار فيها حاق به الضّرّ ؟ من صدَّقك بهذا استغنى بقولك عن الإستعانة باللَّه فى هذا الوجه و أحوج ألى الرَّغبة اليك فى دفع المكروه عنه . ( آيا گمان مي برى ، تو آن ساعت را مي دانى كه هر كس در آن ساعت حركت كند ، بدى از او برمي گردد و آن ساعت را مي دانى كه هر كس در آن حركت كند ، ضرر او را احاطه مي كند ؟ هر كس اين سخن تو را تصديق كند ، با تكيه باين سخن احساس بى ‏نيازى از استمداد از خداوند در اين راه نموده و به رغبت بتو براى دفع ناگوار محتاج شده است ) [ مأخذ مزبور ص 25].

و در روايت عبد الملك بن اعين ،قلت : لأبى عبد اللَّه عليه السّلام : أنىّ قد ابتليت فأريد الحاجة فأذا نظرت إلى الطَّالع و رأيت الطَّالع الشّرّ فجلست و لم أذهب فيها فأذا رأيت الطَّالع الخير ذهبت فى الحاجة ؟ فقال لى : تقضى ؟ قلت : نعم ، قال : أحرق كتبك [مأخذ مزبور ص 26 نقل از من لا يحضره الفقيه صدوق] . ( به امام صادق عليه السلام عرض كردم من مبتلا شده ‏ام ، هنگاميكه مي خواهم براى رفع احتياجى حركت كنم ، وقتى كه به طالع نظر كنم و ببينم شر است ، مى ‏نشينم و دنبال آن حاجت نميروم و اگر طالع را خير ديدم ، دنبال آن حاجت ميروم [ آيا اين صحيح است ؟ ] آن حضرت فرمود : آيا حكم ميكنى ؟ عرض كردم : آرى . فرمود كتابهايت را بسوزان ) .

شيخ انصارى رحمة اللّه عليه در همين مبحث از سيد مرتضى علم الهدى چنين نقل مى‏كند كه : « چگونه ممكن است براى يك مسلمان باطل بودن احكام نجومى مشتبه شود ، با اينكه مسلمانان خواه در قديم و خواه در دوران جديد اتفاق نظر و اجماع بر تكذيب منجمان نموده و به فساد مذهب و بطلان احكام آنان شهادت داده‏ اند و ضرورت تكذيب احكام منجمان در دين پيامبر اسلام معلوم است و رواياتى كه در انتقاد و ناتوان معرفى كردن آنان از احكامى كه صادر مي كنند وارد شده است بيش از حد شمارش است و همچنين با مخالفت شديد علماء اهل بيت پيغمبر ( ائمه معصومين « ع » ) و اصحاب بزرگوار و شهرت ممنوعيت احكام نجومى با اين شهرت زياد چگونه ميتواند كسى كه منسوب به ملت اسلام است و بر قبله نماز ميگذارد فتوى بر خلاف دهد ؟ » [ مأخذ مزبور]

خلاصه حكم به حرمت تنجيم باين معنى كه اعتقاد و حكم به ارتباط نفع و ضرر و خير و شر و ديگر مسائل مربوط به سرنوشت زندگى انسانها به وضع و موقعيت و حركات ستارگان در اسلام قطعا ممنوع بوده و منابع و مأخذى كه باين ممنوعيت دلالت دارند ، از نظر كميت و كيفيت بيش از آن است كه اندك ترديدى در آنها وجود داشته باشد . 11 ، 12 ، 13 ، 14 ، 15 ، 16 ، 17 ، 18 ، 19 أيُّها النَّاس أيَّاكم و تعلّم النّجوم إلاَّ ما يهتدى به فى برّ أو بحر فأنّها تدعوا الى الكهانة و المنجّم كالكاهن و الكاهن كالسّاحر و السَّاحر كالكافر و الكافر فى النَّار .

سيروا على اسم اللَّه ( اى مردم ، بپرهيزيد از آموزش نجوم ( براى حكم در سرنوشت مردم )مگر به عنوان وسيله‏اى براى سمت‏يابى در خشكى و يا در دريا ، زيرا علم نجوم انسان را به كهانت مي كشاند و منجم مانند كاهن است و كاهن مانند ساحر و ساحر مانند كافر و كافر در آتش است . حركت كنيد به نام خدا ) .

علم هيئت بلى ، و اما نسبت دادن حوادث و سرنوشت مردم به ستارگان ، نه هرگز

چنانكه در گذشته گفتيم آيات قرآنى در تحريك و تشويق مردم به فراگيرى علوم مربوط به كرات آسمانى و فضا فراوان است و هيچ‏گونه ترديدى در اين نيست كه علوم مزبوره در حقيقت شناختهاى ما را درباره آيات خداوندى در اين كيهان بزرگ وسعت و كمال مى ‏بخشد و همچنين قطعى است كه استخراج احكام مربوط به سرنوشت انسانها از ستارگان خرافاتى است كه اسلام با كمال جديت با آنها بمبارزه برخاسته است .

اين مبارزه در جملات امير المؤمنين عليه السلام كه ما در اين صفحات تفسير ميكنيم به حد اعلاى خود رسيده است . در اينجا حتى آموزش احكام نجومى ممنوع اعلام شده است ، مخصوصا با نظر به اينكه علم به يك عده مسائل غالبا براى نفوس ضعيف موجب اعتقاد مي گردد .

اين اعتقاد ناشى از تلقين صحت مبادى و اصول آن علم به خويشتن ميگردد و انسان بدون اينكه متوجه شود ، فرا گرفته‏هاى خود را بعنوان واقعيات مى‏پذيرد لذا امير المؤمنين ( ع ) حتى از آموزش مسائل مربوط به احكام نجومى نهى فرموده است . ولى يك مسئله در اين مبحث وجود دارد كه تذكر به آن لازم است و آن اينست كه اگر آموزش احكام نجومى وسيله‏اى براى انتقاد و اثبات خرافات بودن آنها بوده باشد ، چنانكه در آموزش سحر گفته شده است ، ممنوع نمي باشد .

سپس امير المؤمنين عليه السلام شناخت ستاره‏ ها و حركات و موقعيت‏هاى آنها را براى استفاده در خشكى و دريا از ممنوعيت استثناء فرموده و آن را تجويز ميفرمايد . البته مسلم است كه با نظر به ديگر منابع اسلامى اين استثناء بيان بعضى از مصاديق معقول و قابل استفاده از ستاره‏شناسى است و لذا نبايد فائده مشروع ستاره ‏شناسى را در سير و سمت‏يابى در خشكى و دريا منحصر نمود .

سپس امير المؤمنين سپاهيان را دستور بحركت داده و ميفرمايد با تكيه بخدا و با تبرك بنام خدا حركت كنيد و خرافاتى را كه اين منجم گفت مورد اعتنا قرار ندهيد .

لا مؤثِّر فى الوجود إلاَّ اللَّه ( در قلمرو هستى جز خدا هيچ مؤثرى وجود ندارد ) .

لا حول و لا قوّة الاَّ باللّه ( هيچ حركت و قوه‏اى بچيزى جز خدا مستند نيست ) .

زمام هستى و قوانين جاريه در آن و همه حوادث كوچك و بزرگ كه بوقوع مى‏ پيوندند ، تحت مشيت او است با بقاى سلطه و نظاره مطلق او كه :

يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثَبِّتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ [ الرعد آيه 39] ( خداوند آنچه را كه بخواهد محو و آنچه را كه بخواهد اثبات مى‏كند و كتاب اصل در نزد او است ) .

اين ناتوانى درك ما انسانها است كه در ميان حلقه‏هاى زنجيرى قوانين قرار گرفته و نظم هستى را در ديدگاه خود بسته و آنها را چنان محكم و استوار تلقى مى‏كنيم كه نشان ابديت بر پيشانى آنها مى‏ چسبانيم :

چنانكه اگر همواره زندگى ما با خورشيد بود و غروب آنرا نميديديم گمان ميكرديم كه آفتاب موجوديست و روشنائى هم پديده‏ايست كه همزمان با يكديگر ديده مى ‏شوند :

اگر خورشيد بر يك حال بودى
فروغ او بيك منوال بودى

ندانستى كسى كاين پرتو او است
نكردى هيچ فرق از مغز تا پوست

تو پندارى جهان خود هست دائم
وجود او بخود گشته است قائم

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره ۷8 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن سخن هفتاد و هشتم

78 و من دعاء له عليه السلام

من كلمات كان ، عليه السلام ، يدعو بها 1 اللَّهمّ اغفر لي ما أنت أعلم به منّي 2 ، فإن عدت فعد عليَّ بالمغفرة 3 . اللَّهمَّ اغفر لي ما وأيت من نفسي 4 ، و لم تجد له وفاء عندي 5 . اللَّهمَّ اغفر لي ما تقرَّبت به إليك بلساني 6 ، ثمَّ خالفه قلبي 7 . اللَّهمَّ اغفر لي رمزات الألحاظ 8 ، و سقطات الألفاظ 9 ، و شهوات الجنان 10 ، و هفوات اللِّسان 11 .

ترجمه سخن هفتاد و هشتم

از سخنان آن حضرت است كه با اين جملات دعا ميكرد 1 ( پروردگارا ، بر من ببخشا آنچه را كه درباره من از من داناترى 2 اگر بار ديگر به خطائى كه كرده بودم ، برگردم بار ديگر با بخشش خود بر من عنايت بفرما 3 خداوندا ، بر من ببخشا آنچه را كه از نفس خود وعده كردم 4 و تو درباره آن وعده از من وفا نديدى 5 بارالها ، بر من ببخشا آنچه را كه بوسيله زبانم بر تو تقرب جستم 6 ، سپس قلبم با كارى كه زبانم كرده بود ، مخالفت نمود 7 اى خداى من ، بر من ببخشا اشاراتى را كه با چشمانم نموده‏ام 8 و الفاظ بيمعنى و باطل را كه گفته‏ام 9 و اميال و تمنياتى را كه در دلم سر زده‏اند 10 و لغزشهائى را كه با زبانم مرتكب شده‏ام 11 ) .

تفسير عمومى خطبه هفتاد و هشتم

1 ، 2 ، 3 اللَّهمَّ اغفر لى ما أنت أعلم به منّى . فأن عدت فعد علىَّ بالمغفرة ( پروردگارا بر من ببخشا آنچه را كه درباره من از من داناترى و اگر بار ديگر به خطائى كه كرده بودم برگردم ، بار ديگر با بخشش خود بر من عنايت فرما ) .

چه خطاها و معصيتهائى را كه بدون توجه به آنها يا با بى ‏اعتنائى به پليديهاى آنها مرتكب مي شويم و نمي دانيم

مقدارى از خطاهائى را كه بدون توجه به خطا بودن آنها مرتكب ميشويم و يا خطا بودن آنها را مي دانيم ، ولى پليديهاى آنها را نميدانيم در مواقعى است كه با يك عده استشهاد و استدلالهاى بي مورد خود را فريب ميدهيم ،اين خودفريبى ‏ها بجهت تكرار و اصرار بآنها تدريجا قبح و زشتى خود را از دست مي دهند و در نتيجه بدون اينكه از زشتى و پليدى آن خطاها كاسته شود ، آنها را مرتكب مي شويم و نمي دانيم كه چه گناهانى را انجام داده‏ايم و با خيال راحت هيچ توجهى بآنچه را كه انجام داده ‏ايم ، نمي كنيم . بهمين جهت است كه خداوند در آيه شريفه دستور به بندگان مي دهد كه بگويند :

رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا أَنْ نَسينا أَوْ أَخْطَأْنا . . . [ البقره آيه 287] ( اى پروردگار ما ، ما را درباره آنچه كه فراموش كرديم ، يا به خطا افتاديم ، ما را مؤاخذه مفرما ) .

بنابر اين ، اعتراضى كه در اين مورد بنظر ميرسد كه در صورت جهل به تكليف قدرت به انجام آن وجود ندارد ، پس تكليف منتفى مي گردد ، مردود ميشود كه مسامحه در دريافت و انجام تكليف و همچنين فراموشى ‏هاى مستند به سهل‏ انگارى درباره تكليف ، اگرچه موجب جهل به تكليف است ، ولى اين يك جهل تقصيرى است ، نه قصورى و جهل تقصيرى تكليف و عواقب ناگوار آنرا منتفى نمي سازد .

از همين قسم است آنانكه در اين دنيا زشتى ‏ها و معاصى را مرتكب مي شوند و نه تنها زشتى و معصيت بودن آنها را نمي دانند ، بلكه آنها را خوب و شايسته هم تلقى مينمايند قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِاْلأَخْسَرينَ أَعْمالاً . اَلَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً [ الكهف آيه 103 و 104] ( بآنان بگو : آيا بشما خبر بدهم حال كسانى را كه اعمال آنها در خسارت افتاده است ؟ آنان كسانى هستند كه كوشش‏ هايشان در زندگانى دنيا پوچ و گمراه شده است و آنان گمان مي كنند كه كار خوبى انجام مي دهند )

لحظاتى در اينجا با قيافه‏اى مخلوط از خنده و گريه توقف كنيد تا بينديشيم

خوب دقت فرمائيد : هدف‏گيرى‏ها و وسيله‏ جوئى ‏هاى ما در ارتباط با دنيا و همنوعان خود ، با رابطه ‏اى بر كنار از روابط قانونى ، انجام مي گيرد .

باين معنى كه ما نخست به نمودها و حقائق دنيا مختصات غرايز حيوانى و خواسته‏ هاى نفسانى خودمان را مى‏ چسبانيم ، اين برچسب‏ها را كه ساخته و پرداخته دست خودمان است ، بعنوان مختصات قانون طبيعى دنيا تلقى مى ‏كنيم مثلا چون ما ذاتا سودجو هستيم ، گردش و دگرگونيهاى عالم طبيعت را چنين تلقى مى‏ كنيم كه همه آنها براى سود دادن بما صورت مي گيرند آفتاب كه صبحگاهان از افق سر بر مي كشد ، فقط و فقط براى آنست كه سودى بمن برساند و هر ضررى را از من دفع نمايد و هرگز به خيال ما خطور نمي كند كه آن صبحگاهى كه طلوع خورشيد نتواند وجدان در خواب رفته‏اى را بيدار كند ،چنانكه بعضى از پيشتازان اخلاقى مي گويند : آن روز آفتاب هيچ كارى را انجام نداده است .

و بهرحال همه نمودها و روابط طبيعت را با انواعى از برچسب‏ها كه تمايلات ما آنها را ساخته مى ‏پوشانيم ، چنانكه ذهن ما سه شاخه پنكه را در حال حركت پرشتاب با يك دائره حقيقى نمودار مي سازد ، اين دائره برچسبى است كه ذهن ما با كمال اطمينان به سه شاخه پنكه مى ‏چسباند آنگاه ما با كمال كوته‏ بينى يا بقول بعضى ديگر با كمال پرروئى [ روئى كه از نظر ضخامت مقدارى از پوست كرگدن نه خيلى زياد ، ضخيم ‏تر است ] مي گوئيم زندگى ما در ارتباط با واقعيات مي گذرد اين رفتار در قاموس انسانهاى آگاه خودفريبى ناميده مي شود .

اگر بخواهيد با نظر به نتايج اين خود فريبى اصطلاح مناسبترى را انتخاب كنيد ، كلمه « خودستيزى » بسيار مناسب است . بسيار خوب ، سپس ما چكارى را انجام ميدهيم ؟ پاسخ اين سئوال بسيار روشن است و آن اينست كه : پس از آنكه دنيا را طورى براى خود ساختيم كه ما را بفريبد ، براه مي افتيم ، و با آن برداشت‏هاى دروغين و فريبنده به فريفتن همنوعان خود مى ‏پردازيم . پس تا حال وضع ما چنين است كه با مغز و روان فريب خورده مشغول فريب دادن انسانها شده ‏ايم .

تا اينجا عامل گريه خود را در قيافه‏ مان بوجود آورده‏ ايم و قضيه موقعى خنده‏ آور ميشود كه اين فريب استوار شده بر فريب زيربنائى ، مبناى بسيار جالبى بر فريبكارى انسان شناسان حرفه‏اى كه يكى از متفكران مغرب زمين نام « حقه بازى » را براى آن انتخاب نموده است [ و چه با مورد انتخاب نموده است ] قرار گرفته ، همه فضاى بيكران را با خط بسيار بزرگ « اينست علم و اينست سير تكامل پر ميكنند » تا اينجا به فريب سوم رسيده ‏ايم .

اگر در همين فريب سوم تمام ميشد ، باز احتمال برگشت به واقعيات اگرچه بطور ناچيز وجود داشت . ولى تكامل ما در برچسب زدن به دنيا و فريفتن خود و ديگران و آماده كردن زمينه براى فريبكارى انسان شناسان حرفه‏اى كه خدا نصيب حيوانات و حشرات هم نكند ، متوقف نمي گردد ، اين تكامل آن چرخ نيست كه در يك نقطه متوقف شود ، تازه نوبت قدرتمندان و سياستمداران ماكياولى مي رسد و اين مسيرى كه براى آن نهايتى نه از نظر كميت و نه از نظر كيفيت وجود ندارد ، يك فريب فراگير همه ابعاد و سطوح مغزى و روانى را وارد ميدان مي سازد و فريب خوردگان فريب خورده از فريب خوردگان دنيائى را كه با برچسبهائى از خود انسانها به پيشانى دارد ، مى‏ فريبد .

اينجا است كه سر فصل تكامل به حد نصاب مي رسد ، و به بركت اين تكامل روز در همان حال كه آفتاب در وسط فضا است مبدل به نيمه شب يلدا ميگردد . عدد 2 با اينكه از دو واحد حقيقى تركيب يافته است ، مبدل به 5 100000 مي شود و اگر قدرتمند ميل فرموده باشد كه حتى بيش از آن رقم هم بوده باشد ، هيچ مانعى وجود ندارد فقط مانعى كه براى اين ميل وجود دارد ، جسارت بر سياست‏هاى حرفه‏ايست و بس . با اين مقدمه بايد بدانيم كه خداوند متعال درباره ما چه انحرافات را ميداند كه ما خود از آن آگاه نيستيم .

سپس امير المؤمنين ميفرمايد : « و اگر من به ارتكاب خطا برگشتم ، تو بار ديگر مرا مشمول عنايت و مغفرتت بفرما . با نظر به اينكه

دم به دم وابسته دام نويم
هر يكى گر باز و سيمرغى شويم

صد هزاران دام و دانه است اى خدا
ما چو مرغان حريص بينوا

اى هميشه حاجت ما را پناه
بار ديگر ما غلط كرديم راه

از طرف ديگر خداوند متعال تواب و رحيم است . او غفار الذنوب و رحمتش از همه چيز گسترده‏ تر است :

باز آ باز آ هر آنچه هستى باز آ
گر كافر و گبر و بت پرستى باز آ

اين درگه ما درگه نوميدى نيست
صد بار اگر توبه شكستى باز آ

البته چنانكه در موردش گفته شده است : نبايد تكرار توبه از خطر و وخامت گناه در نظر انسان بكاهد و نبايد توبه سپرى در برابر چشيدن طعم تلخ گناهان تلقى شود زيرا مقصود از توبه كه بمعناى بازسازى درون و بازگشت بسوى خدا است ، نوعى عروج به عالم اعلاى ربوبى است كه سقوط از آن عالم اعلا خود باعث از بين رفتن عظمت توبه ميگردد . 4 ، 5 اللَّهمَّ اغفر لى ما وأيت من نفسى و لم تجد له وفاء عندى ( خداوندا ، بر من ببخشاى آنچه را كه از نفس خود وعده كردم و تو درباره آن وعده ، از من وفائى نديدى ) .

خداوندا ، اين ظلم بزرگ تعهد با خويشتن و شكستن آنرا بر من ببخشاى

با خود تعهد ميكنم كه ديگر پيرامون كارهاى زشت نگردم و كمترين كوتاهى در انجام اعمال صالحه نورزم ، حتى بتو وعده مي دهم كه هرگز از صراط مستقيم انسانيت منحرف نخواهم گشت ، متاسفانه تاريكى آن شبى كه چنين تعهد و وعده‏اى را داده ‏ام ، هنوز بپايان نرسيده ، وعده را مى‏شكنم و براه خود مي روم .

اين همان ظلم زاينده ‏ايست كه ظلم بخويشتن ناميده ميشود كه ظلم به ديگران را ميزايد و بوجود مي آورد . اين يك امر طبيعى است كه وقتى انسان به ظلم بر خويشتن تن ميدهد ، ديگر هيچ مانعى براى جور و ستم بر ديگران در سر راه زندگى او وجود ندارد ، زيرا هيچ موجودى مانند نفس خود انسان به انسان نزديكتر و محبوبتر و با اهميت‏ تر نيست ، وقتى كه من خيانت و ظلم به نفس خويش را بوسيله شكستن عهدى كه با خود بسته‏ ام با وعده‏اى كه به خدا داده و از انجام آن تخلف نموده ‏ام ، روا بدارم ، چه اهميت و اعتنائى به ظلم بر ديگران احساس خواهم كرد . 6 ، 7 اللَّهمَّ اغفر لى ما تقرَّبت به اليك بلسانى ثمَّ خالفه قلبى( بارالها ، بر من ببخشاى آنچه را كه بوسيله زبانم تقرب بسوى تو جستم ،سپس قلبم با كارى كه زبانم كرده بود ، مخالفت نمود )

خداوندا ، سخنانى را كه بعنوان وسيله تقرب بسوى تو بر زبانم مي آورم و مطابق خواسته‏ ها و راهنمائى قلبم نيست ، بر من عفو فرما

در آن دعاها و نيايش‏هاى گوناگون و آيات قرآنى كه بر زبان مي آوريم و آن همه سخنان سازنده پيشوايان اسلام را كه مي خوانيم و مينويسيم و تدريس مي كنيم ، با عظمت‏ترين معانى سازنده و بهترين مفاهيم موجب تقرب به پيشگاه خداوندى موج ميزند كه اگر قلب ما هم موافق آنها بود ، به وزن كوچكترين ذره مرتكب معصيت نمى ‏گشتيم و همه امكانات خود را در انجام اعمال صالحه بكار مى ‏انداختيم و در نتيجه حيات ما قيافه الهى خود را كه در قرآن حيات طيبه ناميده شده است ، بر ما نشان مى‏ داد . ولى چه بايد كرد كه زبان ما سخنى ميگويد كه يا قلب اصلا اطلاعى از آن ندارد و يا واقعيت را بر خلاف آن مى ‏بيند

غاض الوفاء وفاض الغدر و انفرجت

مسافة الخلف بين القول و العمل

[ لامية العجم طغرائى] طغرائى

( وفاء به عهد و پيمان و وعده ‏ها فروكش كرد و از بين رفت و عذر و حيله ‏گرى بجريان افتاد و از سر گذشت و فاصله تخلف قول از عمل بسيار زياد شد . ) سخن يك محتوى دارد ، عمل چيز ديگرى را نشان ميدهد ، قلب در وضعى غير از آن دو در اضطراب است كه خداوند اين خودكامه خودستيز چه مي گويد و چه مي كند مگر يك موجود در يك لحظه سه موجود متضاد مي شود ؟

آرى ، ميشود . و آن موقعى است كه قلب دريافته است كه من عمل را بدون اخلاص انجام ميدهد ، و اين عمل پوچ است . عمل با ظاهرى آراسته بوسيله اعضاى من نمودار مي گردد و قابل تفسيرات گوناگونى است و هيچ مختص ذاتى غير قابل ترديد ندارد . زبان مي گويد : قربة الى اللَّه خالصا لوجهه الكريم انسان در اين موقع سه موجود متضاد است كه ممكن است در اين موقع خوشحال و هيجان ذوقى نيز داشته باشد ولى

آتش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار

8 ، 9 اللَّهمَّ اغفر لى رمزات الألحاظ و سقطات الألفاظ و سهوات الجنان و هفوات اللِّسان ( اى خداى من ، بر من ببخشاى اشاراتى را كه با چشمانم نموده‏ام و الفاظ بيمعنى و باطل را كه گفته ‏ام و اميال و تمنياتى را كه در دلم سر زده ‏اند و لغزشهائى را كه با زبانم مرتكب شده‏ ام )

گناهان نگاهها و تلفظ بزشتى‏ها و غفلت درونى و لغزش‏هاى زبان

در آنهنگام كه راه تلفظ و كتابت و ديگر وسائل ابراز مقصود زشت هموار نباشد ، نوبت به اشارات گوشه چشمى ميرسد و آدمى در اين موقع كار پليد خود را با نگاههاى گوشه چشم انجام مي دهد ، اين وسيله براى انجام كارهاى پليد باضافه بوجود آوردن كار عينى ، بر خلاف كتابت بطور عموم و تلفظ در اغلب موارد ، خصوصيتى كه دارد اينست كه قابل استناد هم نيست ، يعنى اگر انسان براى ابراز مقصود كثيف خود ، بوسيله اشارات گوشه چشم كار زشتى را انجام بدهد ، و يا سبب صدور كار زشت شود راهى براى اثبات استناد آن زشتى براى آن انسان وجود ندارد ، حتى اگر در همان لحظه عكسى از او برداشته شود ، مي تواند اشاره چشم را حركتى معرفى كند كه عامل خاصى آنرا بوجود آورده است ، ولى با اين حال أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرى‏ [ العلق آيه 14] ( آيا او ندانسته است كه خدا مى‏ بيند ) آرى ، يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفىِ الصُّدُوُر [ غافر آيه 19] ( خداوند ميداند انحراف چشم و آنچه را كه سينه‏ها پوشيده شده است ) .

تلفظ به كلمات زشت و ركيك و ارتباط روح آدمى با آنها بوسيله مغز و مفاهيمى كه از آن كلمات برمي آيد ، هم مزاحم فعاليت صحيح مغز خود انسان ميگردد و هم موجب بروز تيرگى ‏ها در روح شنونده مي باشد . گاهى اتفاق مي افتد كه بعضى از بزرگان هم كلمات باطل و كثيف را بكار مي برند و از اين راه چه بدانند و چه ندانند اشاء فساد مى‏ كنند ، اين خطا شديدتر و پليدتر از الفاظ ناشايستى است كه از مردم معمولى سر ميزند ، زيرا مردم معمولى چنانكه از كردارهاى بزرگان تقليد مى‏ كنند ، همچنين از الفاظى كه آنان بكار مي برند ،متأثر ميشوند و تقليد مي نمايند .

بعضى از شعرا كه ميتوانستند معلم و مربى خوبى باشند ، با بكار بردن كلمات زشت و ركيك ، مردم را از تعليمات خود محروم ساخته ‏اند . از طرف ديگر سهو و غفلت‏هائى كه در درون صورت مي گيرد و غالبا بجهت اهميت ندادن به قانون زندگى كه مسير « حيات معقول » مي باشد ،موجب محروميت‏هائى درباره وظائف و تكاليفى مي گردد كه عمل بآنها بزرگترين و منحصرترين وسيله ترقى و اعتلاى انسانى است .

اين خطاهائى كه بايد از آنها دورى نموده و در صورت ارتكاب بآنها ، از خداوند متعال مغفرت جدى طلبيد ، در مباحث خطبه‏ هاى آينده مخصوصا در تفسير خطبه همام خواهد آمد ،انشاء اللّه .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره ۷7 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن سخن هفتاد و هفتم

77 و من كلام له عليه السلام

و ذلك حين منعه سعيد بن العاص حقه 1 إنّ بني أميّة ليفوّقونني تراث محمّد صلّى اللَّه عليه و آله تفويقا 2 ، و اللَّه لئن بقيت لهم لأنقضنَّهم نفض اللَّحّام الوذام التّربة 3 قال الشريف : و يروى « التراب الوذمة » ، و هو على القلب 4 قال الشريف : و قوله عليه السلام « ليفوّقونني » 5 أي : يعطونني من المال قليلا كفواق الناقة 6 ، و هو الحلبة الواحدة من لبنها 7 . و الوذام : جمع وذمة ، 8 و هي الحزّة من الكرش 9 أو الكبد تقع في التراب فتنفض 10 .

ترجمه سخن هفتاد و هفتم

و از سخنان آن حضرت است اين سخن را موقعى فرموده است كه سعيد بن العاص آنحضرت را از حقش ممنوع نموده است 1 ( بنى اميه ارثى را كه من از محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم دارم ، كم كم بمن ميدهند 2 . و سوگند بخدا ، اگر براى آنان زنده بمانم ، آنانرا از مقامى كه غاصبانه بدست گرفته‏اند ساقط و بركنار ميكنم ، چنانكه قصاب گوشت خاك آلوده را از ديگر گوشت‏هاى تميز بركنار ميكند ) 3 شريف رضى ميگويد : دو كلمه آخر اين سخن ( الوذام التربة ) التّراب الوذمة هم روايت شده است 4 شريف رضى ميگويد : معناى اينكه آنحضرت ميفرمايد : ليفوَّقوننى 5 يعنى از مال اندكى ميدهند مانند مقدار شيرى كه يكبار از شتر دوشيده شود 6 و الوذام جمع و ذمه است 7 و آن عبارتست از قطعه‏اى از شكنبه يا جگر 8 كه در خاك ميفتد و آلوده ميشود و در نتيجه از ساير گوشتها كنار گذاشته ميشود 9

تفسير عمومى سخن هفتاد و هفتم

1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 ، 8 ، 9 ، 10 أنّ بنى أميّة ليفوَّقوننى تراث محمَّد صلى اللَّه عليه و آله تفويقا . . . ( بنى اميه ارثى را كه من از محمد ( ص ) دارم كم كم بمن ميدهند . . . )

بنى اميه و ما ادراك ما بنو أميه

بهمان اندازه كه هاشم و بنى هاشم تجسمى از عظمت‏ها و ارزش‏هاى انسانى بوده‏اند ، اميه و بنى اميه تجسمى از رذالت‏ها و وقاحتها و خودخواهى‏ها و فرصت جوئى‏ها و عذر و حيله پردازيها بوده‏اند . اينكه شنيده‏ايد : « در جهان دو بانگ ميآيد به ضد » داستان اين دو گروه است كه تاريخ براى ابد ثبت كرده است . اين همان تقابل نور و ظلمت است كه بهيچ وجه امكان آشتى در ميان آنها وجود ندارد .

در مقدمه صحيفه كامله سجاديه از حضرت امام جعفر بن محمد الصادق ع چنين نقل مي كند كه پدرم از پدرش و او از جدش نقل ميكند كه روزى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در خواب مردانى را ديد كه مانند جستن ميمون به منبر او مى‏ جهند و مردم را به عقب برمي گردانند ، پيامبر اكرم از خواب بيدار شد و نشست و اندوه در چهره مباركش آشكار بود ، در اين حال جبرئيل اين آيه را آورد :

وَ ما جَعَلْنا الرُّؤْيَا الَّتى‏ أَرَيْناكَ إلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فىِ الْقُرآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزيدُهُمْ أَلاَّ طُغْياناً كَبيراً [ الاسراء آيه 60 ] ( و ما آن رؤيا را كه بر تو نشان داديم نبود مگر آزمايشى براى مردم و همچنين درخت ملعون در قرآن ( بنى اميه ) [ مانند سامرى ] وسيله آزمايشى براى مردمند و ما آنانرا تهديد مي كنيم و اين تهديد براى آنان يعنى بنى اميه جز طغيان و كفر چيزى نمى ‏افزايد ) .

پيامبر فرمود : اى جبرئيل ، اين طغيان گرى و كفر بنى اميه در زمان من به وقوع خواهد پيوست ؟ جبرئيل پاسخ داد : نه بلكه آسياب اسلام با هجرت تو ده سال مى ‏گردد ، ثم تا سى و پنج سال پس از هجرت تو مي گردد و پنج سال در اين حال ميماند ، سپس آسياب ضلالت بر محور خود مي گردد ، پس از آن فراعنه امور مسلمين را به دست خود ميگيرند . و خداوند اين آيات را در اين باره فرستاده است :

أَنَّا أَنْزَلْناهُ فى‏ لَيْلَةِ الْقَدْرِ . وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ . لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ . [ القدر آيه 1 و 2 و 3] ( ما قرآن را در شب قدر فرستاديم ، تو چه ميدانى عظمت شب قدر را . شب قدر بهتر است از هزار ماه ) .

بنى اميه هزار ماه سلطنت كردند ، منهاى شب‏هاى قدر . [منهاج البراعة ج 5 ص 245] طبرسى در تفسير وَ مَثَلُ كَلِمةٍ خَبيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ [ ابراهيم آيه 26] ( و مثل كلمه پليد مانند درخت پليد است كه از روى زمين بريده شده و قرارى ندارد ) .

ميگويد : اين كلمه خبيثه كلمه شرك و كفر است و گفته شده است : هر سخنى در معصيت خداوندى درخت پليد و نا پاك است و اينست درخت زهرآگين حنظل . . . و ابو الجارود از امام محمد باقر ( ع ) روايت كرده است كه كلمه خبيثه مثلى است درباره بنى اميه و در همين كتاب در تفسير آيه .

أَ لَمْ تَرَ إلىَ الَّذينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلوُّا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ الْقَرارُ [ ابراهيم آيه 29] ( آيا نديده‏اى آنكسانى را كه نعمت خداوندى را بر كفر مبدل ساختند و گروه خود را بر جايگاه هلاكت انداختند ، اين جايگاه ، دوزخ است كه در آن بيفتند و دوزخ قرارگاه بدى است ) .مي گويد : مردى از امير المؤمنين عليه السلام درباره اين آيه پرسيد .

آن حضرت فرمود : مقصود از اين آيه دو گروه منحرف از قريشند : بنى اميه و بنى مغيره . اما بنى اميه تا مدتى از زمان بحال خود گذاشته شده ‏اند كه در عيش و عشرت بسر برند و اما بنى مغيره در جنگ بدر مزاحمتشان از بين رفت . [مجمع البيان طبرسى تفسير سوره ابراهيم تفسير آيه فوق]تفصيل موقعيت بنى اميه در اخلاق انسانى و چگونگى ارتباط آنان با اسلام در بخش ترجمه و تفسير نامه ‏ها خواهد آمد .

بدان جهت كه در مواردى متعدد از خطبه‏ ها و نامه‏هاى امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه سخن از بنى اميه و نا شايستگى آنها بميان آمده است ، بسيار مناسب است كه در اين مبحث خصوصيات اين قبيله دنيا پرست و خودخواه و كامجو را از محقق و متتبع مشهور ابو العباس مقريزى كه از اعتبار فراوان در نظريات تاريخى برخوردار است ، با دقت مطالعه كنيم .

اين محقق كتاب معروف خود را [ النزاع و التخاصم بين بنى اميه و بنى هاشم ] پس از حمد و ثناى خداوندى چنين شروع مى‏كند كه : « من خيلى تعجب ميكردم از اينكه بنى اميه به خلافت دست اندازى كرده است ، با اينكه اين قوم از ريشه و بنياد از پيامبر خدا دور بوده‏اند و در حاليكه بنى هاشم نزديكترين اشخاص به آن حضرت مى ‏باشند و مي گفتم : چگونه وجدان اين قوم اجازه مي داد كه صحبت خلافت را در درونشان به خودشان عرضه كنند بنى اميه و بنى مروان بن الحكم مطرود و ملعون از نظر پيامبر خدا ( ص ) كجا و داستان خلافت كجا ؟

مخصوصا با عداوت و خصومتى كه در ايام جاهليت ميان بنى اميه و بنى هاشم وجود داشته است ، سپس عداوت بنى اميه با پيامبر اكرم ( ص ) شديدتر بوده و در خصومتى كه با آنحضرت داشتند در اذيت و آزار دادن پيامبر در رسالتى كه داشت از آغاز بعثت آنحضرت كه براى مردم هدايت و دين حق را آورده بود ، تا فتح مكه بيش از حد بوده است ، تا اينكه بعضى از آنان اسلام آوردند ، چنانكه معروف است . مثل بنى اميه را در شعر زير بخوان كه مى‏ گويد :

و كم من بعيد الدَّار نال مراده
و آخر دانى الدّار و هو بعيد

( و چه بسا كسى كه خانه ( موقعيت ) دورى داشت كه به مقصودش رسيد ، در صورتى كه شخص ديگرى كه خانه ( موقعيت ) او نزديك بود ، دور افتاده و به مقصودش نرسيد ) .

و سوگند بجان خودم كه هيچكس از امر خلافت دورتر از بنى اميه نبوده است زيرا هيچ علتى براى خلافت بنى اميه وجود نداشت و هيچ نسبى ميان آن دو ديده نمى‏شود ، مگر اينكه بگويند : ما از قريش هستيم و فقط تشابه در اسم را پيش بكشند ، زيرا فرموده پيامبر كه « پيشوايان از قريشند » شامل همه افراد قريش ميباشد .

و با اينحال عوامل خلافت معروف و معين است و آنچه را كه هر گروهى در مسئله خلافت ادعا كرده است ، معلوم و روشن است . بعضى از مردم على بن ابيطالب ( ع ) را شايسته خلافت دانسته‏اند ، زيرا هم نزديكترين خويشاوندى را با پيامبر داشته است و هم داراى سوابق درخشان در اسلام بوده است و هم بعقيده آنان پيامبر درباره على ( ع ) وصيت به خلافت نموده است .

اگر چنين بوده باشد ، همه مسلمانان مى‏ دانند كه بنى اميه هيچيك از اين امتيازات را نميتواند ادعا كند و اگر خلافت با وراثت و خويشاوندى باشد و بوسيله مقاومت و حميت شايستگى حاصل شود ، باز هيچيك از اين امور به بنى اميه مربوط نيست » [ مأخذ مزبور ص 5 و 6 ] .

سپس مقريزى در اين كتاب نا شايستگى ‏ها و جنايات و خودكامگى‏ هاى بنى اميه را بيان مى ‏كند تا آن حد كه نفرت انسان را بر آن دودمان چنان برمي انگيزد كه مطالعه كننده در انسان بودن اغلب سردمداران بنى اميه به ترديد مي افتد .

اين دودمان با على بن ابيطالب ( ع ) و اولاد او كه هم از نظر نسب و هم از ديدگاه عالى‏ترين ارزش‏هاى انسانى در حد اعلا قرار گرفته‏اند ، به رقابت و مبارزه برخاسته و اسلام را مبدل به قدرت بازى و عشق بحاكميت و خودكامگيها مبدل نمودند و در اين راه چه پليديها و جناياتى كه مرتكب نشدند . پس از نظريات مقريزى ميرويم به سراغ جاحظ كه بعنوان يك صاحبنظر بزرگ حد اقل در ميان اهل تسنن معروف و مشهور است .

جاحظ در رساله‏اى درباره بنى اميه چنين ميگويد : « تا اينكه شقى‏ترين اين امت ( ابن ملجم مرادى ) على بن ابيطالب عليه السلام را شهيد كرد و خداوند او را به سعادت شهادت نائل ساخت و آتش دوزخ و لعنت را به قاتلش واجب نمود ، تا موقعيكه حسن بن على ( ع ) بجهت پراكنده شدن يارانش خود را از جنگ كنار كشيد و بى وفائى آنان را به پدرش و رنگارنگ شدن آنان را در نظر گرفت و از تصدى بخلافت دست برداشت .

در اين موقع معاويه به حكومت مسلط گشت و شورى را زير پا گذاشت و بر همه جمعيت مسلمانان اعم از مهاجرين و انصار در آن سال كه نامش را سال اتحاد نهادند ، با كمال استبداد مسلط گشت . آن سال اتحاد نبود بلكه سال پراكندگى و تفرقه و زورگوئى و اجبار بود و سالى بود كه امامت مبدل به سلطنت كسرى و خلافت غصب شده مبدل به قيصر گشت و اين تبهكاريها بعنوان جامع‏ترين گمراهى و فسق محسوب نگشت تا اينكه معاصى و انحرافات ادامه پيدا كرد و معاويه حكم پيامبر را بدون پرده پوشى رد كرد و حكم او را بطور آشكار درباره تولد فرزند در فراش و حكم زناكار منكر شد ، با اينكه همه امت اسلامى اتحاد نظر داشتند در اينكه سميه زن مشروع ابو سفيان نبوده و با او زنا كرده بود معاويه با اين پليدى از حكم فاسق بيرون رفته و در گروه كفار وارد شده است .

كشتن حجر بن عدى و خوراندن همه ماليات كشور مصر به عمرو بن العاص و بيعت گرفتن از مردم به يزيد شهوتران و چپاول بيت المال و نصب واليان بر مبناى هوى و هوس و تعطيل حدود و كيفرها بجهت خويشاوندى و وساطت بازى ،همه اينها انكار كردن احكام منصوص و قوانين مشهور و سنت‏هاى تعيين شده است كه تفاوتى با كفر به كتاب اللّه و رد سنتى كه مانند كتاب مشهور است ندارد .

سپس قضايائى كه فرزندش يزيد و واليان و يارانش ، مرتكب گشتند سپس جنگ مكه و بستن كعبه به تير با سنگها و مباح كردن قتل و غارت و تجاوز در مدينه و كشتن حسين بن على ( ع ) با اكثر افراد دودمانش كه چراغهائى در ظلمات بودند و بر پا دارنده اسلام . . . » [رساله‏اى از جاحظ درباره بنى اميه ص 3 65]

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره ۷6 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه هفتاد و ششم

76 و من الخطبة له عليه السلام

في الحث على العمل الصالح 1 رحم اللَّه امرأ سمع حكما فوعى 2 ، و دعي إلى رشاد فدنا 3 ، و أخذ بحجزة هاد فنجا 4 . راقب ربَّه 5 ، و خاف ذنبه 6 ، قدَّم خالصا 7 ، و عمل صالحا 8 . اكتسب مذخورا 9 ، و اجتنب محذورا 10 ، و رمى غرضا 11 ، و أحرز عوضا 12 . كابر هواه 13 ، و كذَّب مناه 14 . جعل الصّبر مطيّة نجاته 15 ، و التَّقوى عدَّة وفاته 16 . ركب الطّريقة الغرّاء 17 ، و لزم المحجّة البيضاء 18 . اغتنم المهل 19 ، و بادر الأجل 20 ، و تزوّد من العمل 21 .

ترجمه خطبه هفتاد و ششم

خطبه‏ ايست از آنحضرت در تحريك بر عمل صالح 1 خدا رحمت كند مردى را كه حكمى را شنيد ، آنرا فرا گرفت و پذيرفت 2 و به سوى رشد و كمال دعوت شد ، دعوت را پذيرفت و به رشد و كمال نزديك گشت 3 و دامن مربى هدايت كننده‏اى را گرفت و رستگار شد 4 پروردگارش را در نظر گرفت 5 و از گناهش در هراس افتاد 6 با اخلاص در عمل و نيت پيش رفت 7 و عمل صالح انجام داد 8 و ذخيره سودمند اندوخت 9 و از امور ممنوعه اجتناب ورزيد 10 و هدفى را براى خود تعيين نمود 11 و پاداشى احراز كرد 12 با هوايش به مبارزه برخاست 13 و آرزويش را تكذيب كرد 14 بردبارى را مركب نجاتش قرار داد 15 و تقوى را توشه پس از مرگش ساخت 16 راه روشنى را پيش گرفت 17 و طريق واضح و آشكارى را ملتزم گشت 18 زندگى را با امكاناتى كه در اختيار دارد ، غنيمت شمرد 19 و به آن روز واپسين كه به سراغش خواهد آمد ، پيشدستى نمود 20 و زاد راهى از عمل خود برداشت 21 .

تفسير عمومى خطبه هفتاد و ششم

1 ، 2 ، 3 ، 4 رحم اللَّه امرأ سمع حكما فوعى . و دعى ألى رشاد فدنا و أخذ بحجزة هاد فنجا ( خدا رحمت كند مردى را كه حكمى را شنيد ، آنرا فرا گرفت و پذيرفت و به سوى رشد و كمال دعوت شد ، دعوت را پذيرفت و به رشد و كمال نزديك گشت . و دامن مربى هدايت كننده‏اى را گرفت و رستگار شد ) .

رحمت خدا بر آن انسان باد كه حكمت را شنيد و دعوت بسوى رشد گشت و آنرا پذيرفت و مربى سازنده‏اى پيدا كرد و براى اصلاح خويشتن به تكاپو افتاد

اينست كلمات نورانى علوى كه بدون فهم و عمل به آنها ، جان آدمى هرگز از ظلمات جهل و نقص و سرگردانى بيرون نخواهد آمد . اينست آن نسخه حكيمانه الهى كه هيچ درد بشرى درمانى بدون اين نسخه پيدا نخواهد كرد .

اعراض از حكمت را با هيچ اصطلاحى جز با اعراض از آب حيات حقيقى نميتوان بيان نمود . آيات قرآنى تأكيد فراوانى بر فراگيرى حكمت و عمل به آن دارد ، تا جائيكه تعليم حكمت را بزرگترين وظيفه رسولان معرفى مينمايد و خير كثير بآن اطلاق ميكند . تفسير حكم در جمله مورد تفسير به حكمت مناسب ترين معناى حكم است و ميتوان اين تفسير را از آيه

« و آتيناه الحكم صبيا [مريم آيه 12] ( و ما در كودكى به يحيى ( ع ) حكمت داديم ) .

اوُلِئكَ الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ [ الانعام آيه 89] ( آنان كسانى هستند كه كتاب و حكمت و نبوت بآنان داديم ) .

البته احتمال ميرود كه معناى حكم در اين آيه حكم قضائى بوده باشد .

جمله رحم اللَّه در جملات مورد تفسير دو احتمال دارد :

احتمال يكم اينكه جمله خبرى بوده باشد و قضيه از يك واقعيت حكايت كند ، يعنى خداوند بآن اشخاصى كه صفات مزبوره را دارند ، رحمت كرده است و آنان مشمول عنايت خداوندى شده ‏اند كه داراى چنان صفاتى گشته ‏اند .

و حقيقت اينست كه چه رحمت و بركتى بالاتر از اينكه آدمى پذيراى حكمت باشد و حيات او از مقدارى حركات طبيعى حيوانى و احساس بى ‏ريشه و تفكرات خود محورى و تمايلات زودگذر مبدل به « حيات معقول » گردد كه هم بتواند وجود خويشتن را تفسير و از استعدادهاى خدا داديش برخوردار گردد و هم بتواند شعاع حكمت خود را فرا راه كاروانيان گمشده در بيابانهاى جهل و فقر و خود خواهى بگيرد . و چه رحمتى بالاتر از آنكه دعوت به رشد و كمال شود ، طعم آنرا بچشد و به آن نزديك شود و يك مربى رشد يافته ‏اى پيدا كند و مراحل انسانيت را يكى پس از ديگرى طى نمايد

قطع اين مرحله بى‏ همرهى خضر مكن
ظلماتست بترس از خطر گمراهى

احتمال دوم اينكه جمله انشائيه بوده و دعا در حق كسانى باشد كه براى تحصيل صفات مزبور بكوشند و آنها را بدست بياورند .

مباحث مربوط به حكمت و رشد و كمال و مربيان سازنده در تفسير خطبه‏ هاى آينده مشروحا مطرح خواهد گشت . 6 ، 7 ، 8 ، 9 ، 10 ، 11 ، 12 ، 13 ، 14 ، 15 ، 16 ، 17 ، 18 ، 19 ، 20 ، 21 راقب ربّه ، و خاف ذنبه ، قدّم خالصا و عمل صالحا اكتسب مذخورا و اجتنب محذورا . . . ( پروردگارش را در نظر گرفت و از گناهش در هراس افتاد . با اخلاص در عمل و نيت پيش رفت و عمل صالح انجام داد و ذخيره سودمند اندوخت و از امور ممنوعه اجتناب ورزيد )

اگر بشر بپذيرد كه خداوند بزرگ او را مى‏بيند و در نتيجه او هم خدا را دريافت نمايد ، نه تنها همه دردهاى او درمان خواهد گشت ،

بلكه توفيق او در راه دريافت كمال حتمى خواهد بود . اين مطلبى است كه نه تنها منابع اسلامى با اشكال و عبارات گوناگون بآن اصرار ميورزد ، بلكه حكماء و خردمندان آگاه نيز آن را دريافته و پذيرفته‏اند كه تا آدمى كششى از نظاره و تربيت الهى را احساس نكند و معتقد به چنين جاذبه‏اى نباشد ، استعداد بالانگرى و حركت به كمال او به فعليت نخواهد رسيد . اين يك مدعاى محض نيست كه بازگو كننده يك آرمان خيالى غير قابل تحقق بوده باشد .

دليلى كه براى واقعيت اين مدعا ميتوان در نظر گرفت ، اينست كه هر هدفى كه براى آدمى با عظمت و با ارزش تلقى شد و وصول بآن را ضرورى تلقى كرد ، اگر از عقل و احساس معتدل برخوردار بوده باشد ، بطور طبيعى كششى به سوى آن هدف در وى بوجود ميآيد ، كميت و كيفيت اين كشش ارتباط مستقيم با اهميت و كميت هدف دارد و ضمنا بدان جهت كه روح انسان هدف‏گير ، هدف مورد علاقه خود را در يك وضع عالى تجسيم نموده و آنرا مانند جزئى از روح خود ميداند كه فعلا از او دور است ، نظاره و سلطه و توجيهى از آن هدف درباره خود احساس ميكند و مانند اينست كه آن هدف همواره به او مى‏نگرد و او را براى وصول به خويشتن جذب ميكند .

اين يكى از مختصات روح انسانى است و بيهوده نبوده است كه حكماى انسان شناس يكى از اساسى‏ترين طرق شناسائى شخصيت آدمى را شناسائى هدف‏هاى او معرفى ميكنند ، باين معنى كه شما اگر بخواهيد شخصيت يك انسان را خوب بشناسيد ،به هدفهائى كه او آنها را بعنوان هدفهاى جدى پذيرفته و در راه وصول بآنها به تكاپوى جدى مى‏پردازد و گذشت‏ها براى بدست آوردن هدف مطلوب از خود نشان ميدهد ، بنگريد و دقت كنيد .

روى اين قاعده است كه همه پيامبران و اولياء اللّه و حكماى راستين با فطرت اوليه انسانى هماهنگ و همصدا فرياد ميزنند كه هدف اعلاى انسانى بايد چيزى باشد كه بزرگتر از موجوديت طبيعى و فعلى وى بوده باشد تا بتواند موجوديت او را رو به رشد و كمال ببرد كه اگر بخواهد محبت واقعى خود را درباره يك محبوب صرف كند ، آن محبوب با عظمتى كه در او وجود دارد بتواند او را به مراحل عاليه انسان جذب كند و اگر بخواهد دست از مزاياى و خوشى ‏هاى زندگانى بردارد ، در راه حقيقتى اين كار را انجام بدهد كه از وى بالاتر و با عظمت‏تر باشد .

مسلم است كه هيچ يك از مزاياى زندگانى و هيچ محبوبى براى بشر آن عظمت را ندارد كه بتواند موجوديت بزرگ او را از دستش بگيرد و چيزى بر او بدهد كه بوسيله آن ، موجوديتى را كه در راه وصول بآن مزايا و محبوب مستهلك ساخته است ،جبران نمايد و مزيت اضافى هم باو ببخشد . اين فقط خدا است كه انسان هر چه را در راه وصول به شعاع رحمت او از دست بدهد ، چيزى از دست نداده بهمه مزايا توفيق مييابد .

اگر هدف انسان خدا باشد و بس ، در حقيقت هدف او به فعليت رسيدن همه استعدادهاى مثبت است در همه ابعاد مادى و معنوى ،زيرا چنين شخصى ميداند كه براى بحركت درآوردن هر يك از استعدادهاى مثبت وى يك عامل الهى دائما آماده كار است كه :

وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا [ العنكبوت آيه 69] ( كسانى كه درباره ما مجاهدت مى ‏كنند ، ما آنها را به راه‏هايى [ كه منتهى بر مقام ربوبى ما مي گردد ] ، هدايت مي كنيم ) .

پس توجه بر خدا بطور دائمى مستلزم پذيرفتن نظاره او درباره خويشتن است . اين رابطه الهى مختصاتى را كه امير المؤمنين ( ع ) بيان مي فرمايد ، دارا مى ‏باشد :

مختص يكم قطعى است كه چنين انسانها از گناه هراس و وحشت دارند ، چنانكه آدمى از آتشى كه به خرمن عمرش افتد هراس و وحشت خواهد داشت .

وقتى كه انسان لحظات خود را در حالت رؤيت خداوندى بسر ميبرد و ميداند كه خدا هم او را مى‏بيند ، گسيختن از جاذبه چنين رابطه‏اى را همان مرگ حقيقى تلقى ميكند كه معدوم محض بوده باشد . بنابر اين ، او چگونه ميتواند با تمايل به گناه تن به چنين مرگى بدهد .

مختص دوم رؤيت خداوندى و احساس نظاره خداوندى بر تمام موجوديت انسانى ، عمل از روى اخلاص است ، زيرا چنين شخصى به يقين دريافته است كه هيچ موجودى و هيچ حقيقتى جز خدا شايستگى هدف بودن براى اعمال او را ندارد .

مختص سوم عمل صالح چنين انسان ساخته شده است كه مي داند كردار نيكو يعنى عمل به مقتضاى طبيعت روحى كه خدا را مى ‏بيند و مي داند كه خدا هم او را مى ‏بيند .

مختص چهارم اندوختن ذخيره شايسته ابديت از اين زندگى طبيعى رو به زوال و فنا است كه اگر ديگران نيروها و امتيازات اين زندگى طبيعى را بدون شناسائى حقيقت و ارزش آنها محو و نابود مي سازند ، آن ساخته شدگان الهى با ارزش‏ترين نتائج را از همان نيروها و امتيازات براى ابديت خود ذخيره مى ‏كنند .

مختص پنجم پرهيز و اجتناب از امور ممنوعه حتى اگرچه بمرتبه گناه نباشد ، مانند رذائل اخلاقى كه مكروهند ، و انديشه‏ها و خيالات بى‏اساس و ديگر نمودها و فعاليتهاى روانى كه انسان را از هشيارى‏هاى مثمر محروم مى ‏نمايند .

مختص ششم حيات خود را بيهوده تلف نمي كند ، هيچ حركتى را بدون هدف انجام نمي دهد ، چگونه يك خردمند آگاه از اينكه تصور جهان و حيات بى‏ هدف مساوى انكار واقعيت جهان و همه اصول و قوانين انسانى است ، مى ‏تواند وصول به هدف اعلاى حيات خود را با زندگى بى‏هدف آرزو و تمنا نمايد ؟ مختص هفتم او ميداند كه

اين جهان كوهست و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا

او ميداند كه كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ [المدثر آيه 38] ( هر نفسى در گرو اندوخته‏ هاى خويش است ) و مي داند كه خداوند عز و جل براى هر كارى كه ما انجام مي دهيم ، نتيجه‏اى را براى ما مقرر فرموده است مختص هشتم مبارزه با هواى نفس است . آزاد گذاشتن هواهاى نفس مستلزم بزنجير بستن عقل و احساسات عالى و فهم برين مي باشد . چنانكه بالعكس ،آزاد گذاشتن عقل و احساسات عالى و فهم برين موجب بسته شدن هواهاى نفسانى است .

اين قاعده‏ايست كه بعضى از محققان در علوم انسانى مطرح مي كنند و مي گويند : با نظر به واقعيتها و قوانينى كه در موجوديت انسانى حاكم است ، تصور آزادى مطلق براى انسان باطل‏ترين و مزخرف‏ترين تصورى است كه درباره انسان بوجود ميآيد زيرا آزاد گذاشتن هواهاى نفسانى درست شبيه به آزاد گذاشتن كوه آتشفشانى است كه در قله ‏ها و تنه‏ ها و دامنه‏ هاى آن كوه ساختمان‏هاى بسيار مجلل و با شكوهى بنا شده است كه با كمترين فعاليت درونى آن كوه ، ساختمان‏هاى مزبور آسيب و ويرانى‏ها خواهند ديد .

توضيحى درباره كوه آتش‏فشان هواهاى نفسانى و ويران شدن و سوختن ساختمانهاى عقلانى و وجدانى

بگذاريد براى توضيح حقيقت امر كه تصورش بسيار هم آسان است ، مثال مزبور را تشريح و تحليل نمائيم : هر يك از انسانها در حالت اعتدال مغزى و روانى ، داراى شخصيتى است كه مانند يك ساختمان بوسيله مصالح استعدادها و نيروهاى درونى ساخته ميشود . مهندس و معمار اين ساختمان عقل و احساسات عالى و فهم برين است كه اين دو نيرو ( دوم و سوم ) از فطرت اصلى و وجدان خالص سر بر ميآورند و به فعاليت مي پردازند .

غرايز بشرى مانند مواد گداخته آتشفشانى است كه در درون انسانها وجود دارند و همواره براى رها شدن و فعاليت بخود مى‏پيچند ، بطوريكه اگر كمترين روزنه‏اى پيدا كنند ، بمقدار همان روزنه خود را به بيرون خواهند زد . بنابر اين هر مكتبى و هر نظام خاص فكرى در قلمرو معارف انسانى كه همه كوشش خود را براى تنظيم و تحكيم شخصيت بكار ببرد ولى فكرى منطقى براى مهار كردن مواد آتش فشانى ( غرايز ) ننمايد ، نه تنها درباره نيمى از انسان نيانديشيده و آنرا حذف كرده است ، بلكه همه معارف انسانى خود را درباره شخصيت بر مبناى پوچ و هيچ ساخته است .

زيرا چنانكه گفتيم : ساختمان هر چند مجلل باشد ، در قله‏ها و تنه‏ها و دامنه‏هاى كوه آتش‏فشان همواره در معرض ويرانى و سوختن و خاكستر شدن است . از طرف ديگر درون آدمى بدون ساختمان معقول شخصيت پايدار نبوده و وجود انسان را به متلاشى شدن تهديد ميكند . براى ساختن ساختمان شخصيت بطور معقول ، بايستى بهر شكل و ترتيبى كه امكان‏پذير است غرايز را كه مانند مواد درونى كوه آتش‏فشان شخصيت را تهديد مى‏ كند ، مهار نموده و حتى از آن مواد غرايز كه خود ضرورتهاى وجود ما است ، با منطق صحيح براى برپا داشتن شخصيت بهره‏بردارى نمود .

بهمين جهت است كه ميگوئيم : با توانائى و آزادى براى بناى ساختمان شخصيت ، نه تنها غرايز طبيعى محكوم به حذف و نابودى نميگردند ، بلكه خود غرايز بهترين و ضرورى‏ترين مواد در ساختمان مزبور مورد بهره‏بردارى قرار ميگيرند . بعنوان مثال : كدام مكتب و كدامين متفكر انسان شناس است كه بتواند حياتى بودن غريزه « صيانت ذات » را كه زير بناى شخصيت است ، منكر شود ، آنچه كه قانون شخصيت ايجاب ميكند ، اينست كه اين غريزه حياتى در راه تنظيم و تقويت و تكامل شخصيت بكار برده شود .

كوه آتش‏فشان هواهاى نفسانى ساختمان شخصيت انسانها را ويران نموده و آنانرا به چادرنشينى در بيابانهاى وسيع و بى سر و ته نسبيت‏هاى ساختگى ( نه حقيقى ) وادار ميكند

مسلم است كه كوه آتش فشانى كه داراى مواد گداخته و گدازنده دارد ،و همواره از طرف نيروهاى منفجر كننده تحت فشار قرار ميگيرد ، ساختمانهائى را كه در ميدان آتش رس آن كوه قرار دارند ، خواهد سوخت ، يا ويران خواهد كرد .

اگر چنين فرض كنيم كه كوه آتشفشان را بحال خود بگذاريم ، هيچ ترديدى در اين نيست كه يا بايد دست از ساختمان‏ها و ساختمان نشين‏ها برداريم و از آنها براى ابد چشم بپوشيم ، و يا اينكه بمجرد احساس تحريكاتى از درون كوه كه مواد گدازنده انجام مي دهند ، مصالح ساختمانها را برداريم و ببريم و در جاى امن‏ترى نصب كنيم و اگر همه عرصه‏ هائى كه ميتوانيم براى ساختمان در نظربگيريم ، در آتش رس كوه آتشفشان بوده باشد ، مجبوريم مانند ايلات و عشاير ييلاقى و قشلاقى ، در هر زمانى جائى از آن عرصه‏ها را براى زندگى موقتا انتخاب نمائيم .

نتيجه ‏اى را كه از اين مثال ميخواهيم بگيريم ، اينست كه بدانجهت كه متفكران و مردم غير مذهبى و اخلاقى مهار كردن غرايز حيوانى را لازم نميدانند ،مجبورند همه قوانين عقلانى و وجدانى ( احساسات عالى تصعيد شده و فهم برين ) را كه مصالح و مهندس و معمار ساختمان شخصيت انسانى ميباشند ،با كمترين تحريك آتش فشانى قدرتمندان و سياستمداران حرفه‏اى مانند چادر ايلات بيابان نشين به دوش گرفته ، از يك محل به محل ديگر منتقل نمايند .

دگرگونى در فرهنگ‏هاى سازنده بشر و تغييرات دائمى در مواد قانونى حقوق و بى پايه تلقى شدن ارزشهاى اخلاقى كه بر مبناى قوانين عقلانى و وجدانى ثابت ميباشند ، ناشى از مهار نكردن غرايز حيوانى است كه مانند مواد گدازنده و مخرب آتش‏فشانى همه ساختمانهاى فرهنگهاى سازنده و مواد قانونى حقوق و ارزشهاى اخلاقى را يا مي سوزاند و يا تخريب ميكند .

و ساده لوحان هم كه گاهى متفكر و صاحب مكتب انسان شناسى معرفى ميشوند ، خود را با اين جمله كه « هيچ يك از فرهنگ‏ها و حقوق و اخلاق » نميتواند ثابت و يا داراى اصالت باشد ، و همه چيز محدود و نسبى و اضافى است ، چادرها يا ساختمانهاى ديگرى را از روى همان كوه آتش‏فشان غرايز بنا ميكنند .

مختص نهم آرزوهاى دور و دراز خود را تكذيب ميكند و نمى‏گذارد آرزوهاى بى‏اساس تورم خيالات ذهنى را جانشين رشد واقعى مغز و روان بجهت پيوستن با واقعيات نمايد . اين بآن معنى نيست كه آرزو يك پديده روانى بى‏اساس است ، بلكه معنايش اينست كه حقايقى را بايد مورد اميد و آرزو قرار داد كه اولا براى « حيات معقول » مفيد باشد و ثانيا براى آرزو كننده مقدور و قابل عينيت بخشيدن در زندگى بوده باشد .

مختص دهم بهترين مركبى كه در درياى پر موج و تلاطم فردى و اجتماعى ميتوان سوار شد ، همانا صبر و شكيبائى و توسعه در ظرفيت روانى است كه ضرورت و منافع آن غير قابل توصيف است .

مختص يازدهم تقوى را توشه عبور از پل مرگ قرار ميدهد ، زيرا در آن عرصه حساب دقيق فقط قلب سليم و شخصيت رشد يافته بوسيله تقوا است كه ميتواند رستگار شود .

مختص دوازدهم راه روشن و هموار را كه صراط مستقيم ناميده مي شود پيش گرفته و از سنگلاخها و پرتگاه‏ها و خارستانهاى راه‏هاى منحرف نجات پيدا ميكند .

مختص سيزدهم امكانات و لحظات عمر را غنيمت شمرده ، تسليم حوادث جبرنماى زندگى نميشود كه بنشيند و اختلال مزاج بوسيله عوامل مرگ بسراغش بيايد و گريبانش را بى‏امان بگيرد ، بلكه زندگى را چنين تنظيم ميكند كه گوئى : مرگ در يك قدمى او است .

أعمل لدنياك كأنَّك تعيش أبدا و اعمل لأخرتك كأنَّك تموت غدا ( براى تحصيل وسائل حيات طبيعى چنان كوشا باش كه گوئى در اين دنيا زندگى ابدى خواهى داشت و براى آخرت خود چنان عمل نما كه گوئى فردا خواهى مرد ) .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره ۷5 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن سخن هفتاد و پنجم

75 و من كلام له عليه السلام

لما بلغه اتهام بني امية له بالمشاركة في دم عثمان 1 أ و لم ينه بني أميّة علمها بي عن قرفي 2 ؟ أ و ما وزع الجهّال سابقتي عن تهمتي 3 و لما وعظهم اللَّه به أبلغ من لساني 4 . أنا حجيج المارقين 5 ، و خصيم النّاكثين المرتابين 6 ، و على كتاب اللَّه تعرض الأمثال 7 ، و بما في الصّدور تجازى العباد 8

ترجمه سخن هفتاد و پنجم

سخنى است از آنحضرت هنگاميكه اطلاع پيدا كرد كه بنى اميه آنحضرت را به شركت در خون عثمان متهم ميكنند 1 آيا علم بنى اميه درباره من آنانرا از متهم ساختن من جلوگيرى نمي كند 2 آيا سرگذشت من ، موجب ، نميشود كه مردم نادان از تهمت زدن به من خوددارى كنند 3 البته پندى كه خدا به آنان داده است ، از زبان من بليغ‏تر و رساتر است 4 منم خصم احتجاج كننده بر آن مردم منحرف كه از دين خارج شدند 5 و با كسانى كه بيعت شكسته و در دين به ترديد افتاده ‏اند خصومت مي ورزم 6 همه امثال بر كتاب خداوندى عرضه ميشوند 7 و بندگان به آنچه كه در سينه ‏هايشان بروز ميكند مجازات و يا پاداش داده مي شوند 8 .

تفسير عمومى سخن هفتاد و پنجم

1 ، 2 ، 3 أ و لم ينه بنى أميّة علمها بى عن قرفى . أو ما وزع الجهَّال سابقتى عن تهمتى ( آيا علم بنى اميه درباره من آنانرا از متهم ساختن من جلوگيرى نميكند ؟ آيا اطلاع از سرگذشت من موجب نميشود كه مردم نادان از تهمت زدن به من خوددارى كنند ؟ ) .

در نوع انسانى هيچ قيافه‏اى زشت‏تر و نفرت انگيزتر از آن نيست كه حقيقتى را بداند و هيچ ترتيب اثرى به دانستن خود ندهد

در تفسير سخن 74 مقدارى مختصر در پليدى و وقاحت تضاد علم با عمل صحبت كرديم ، در اين خطبه مطالبى را براى توضيح بيشتر درباره اين صفت خبيث و شيطانى كه عبارت است از بى‏اعتنائى به علم به حقيقت مطرح مى ‏كنيم :

1 هنگاميكه انسان به يك حقيقت علم پيدا ميكند ، درباره آن حقيقت تحولى در سطوح روانى آن انسان بوجود ميآيد كه گوئى : روان جديدى با نظر به علم به آن حقيقت در درون او بروز نموده است و اگر بخواهيم علت اين تحول را درك كنيم ، كار بسيار آسانى است ، زيرا هنگاميكه يك تأثر ويا يك فعاليت جدى در هر يك از سطوح يا ابعاد روانى بوجود ميآيد بجهت ارتباط شديد ميان آنها ، در همه سطوح يا ابعاد ، از آن تأثر و فعاليت اطلاع پيدا ميكنند ، اين اطلاع بقدرى مؤثر و نافذ است كه گوئى : آن تأثر و فعاليت در خود همان سطوح و ابعاد بوجود آمده است . بعنوان مثال : اين موقع ، كه من اين مطالب را مي نويسم روز است و هوا كاملا روشن است .

علم باينكه اين موقع ، روز و هوا روشن است ، از راه چشم منتقل به مغز شده و آن سطح روانى من را كه با روشنائى و تاريكى سر و كار دارد به تأثر و فعاليتى خاص وادار نموده است ، نه تنها هيچيك از ديگر سطوح روانى درباره روشنى هوا بى‏طرف نيست ، بلكه همه آنها از وضع مزبور آگاه و مطلعند .البته مقصود از آگاهى و اطلاع همه سطوح روانى آن نيست كه هر يك از آنها مانند سطح مربوط بطور مستقيم از پديده علم برخوردارند بلكه منظور اينست كه تأثر يا فعاليت يك سطح بقيه سطوح را تحت الشعاع خود قرار ميدهد و مانند اجزاء پيرو يك مجموعه از اداره كننده آن مجموعه تبعيت مى‏كنند .

بهترين دليل اين ادعا اينست كه در هنگام بروز يك تأثر يا يك فعاليت در يكى از سطوح و ابعاد روان ،اشتغال سطوح ديگر به تأثر و فعاليت مخصوص خود بخود باز ميماند و اگر قدرت انگيزگى هر دو تأثر يا فعاليت در دو سمت مخالف مساوى باشد ،بروز تضاد يا تخالف در درون قطعى بوده و اگر يكى از ديگرى قوى‏تر بوده باشد ، ساير ابعاد و سطوح را تحت تأثير خود قرار ميدهد .

بعنوان مثال : در برابر يك منظره زيبائى قرار گرفته و از تماشاى آن لذت ميبريم ، بدون ترديد در اين موقعيت بعد زيبايابى ما مشغول فعاليت است . در اينحال صداى كودكى را مى‏شنويم كه وحشت و هراس شديد كودك را اثبات ميكند ، برميگرديم تا ببينيم چه حادثه‏اى اتفاق افتاده است كه آن كودك داد و فرياد ميكند ؟

در اين حال مى‏بينيم كه يك سگ درنده‏اى بطرف او ميآيد ، بعد ترحم و نوع دوستى و احساس تكليف ما درباره نجات كودك به فعاليت ميفتد ، در اين مورد قطعى است كه قدرت انگيزگى بعد دوم بقدرى بيشتر از قدرت انگيزگى بعد زيبايابى است كه آنرا بكلى از كار مياندازد و همه سطوح روانى را براى اشباع خود بسيج مي نمايد .

از همينجا روشن مى‏ شود كه در جريانهاى معتدل سطوح و ابعاد روانى تأثرات و فعاليت‏هاى مشغول كننده يك بعد بآن حد از قدرت نمي رسد كه ساير سطوح و ابعاد را از تأثر و فعاليت مخصوص بخود چنان سلب كند كه عوامل مناسب بهيچ وجه نتواند كار خود را در آن سطوح و ابعاد انجام بدهد .

اين اصل با اهميت را در زير بناى تأثرات و فعاليتهاى سطوح و ابعاد روانى بايد بپذيريم كه هر اندازه شخصيت انسانى قوى‏تر باشد ، قدرت متعادل نگهداشتن ابعاد و سطوح روان در برابر علل و انگيزه‏هاى تأثرات و فعاليتها در شخصيت عالى‏تر و عقلائى‏تر ميباشد . پس از اين مقدمه برميگرديم به بررسى اهميت بعد روانى انسان علم بيك حقيقت . اهميت اين بعد در اينست كه هيچ يك از تأثرات و فعاليت‏هاى ديگر ابعاد و سطوح روانى قدرت تحت الشعاع قرار دادن آن را ندارند .

اين يك قانون مهم روانى است كه به جهت بى‏اعتنائى بآن ، دردهاى بشرى از آغاز زندگيش تاكنون نه تنها كاهش نيافته است ، بلكه ميتوان گفت : از بعضى جهات رو به افزايش بوده است . البته فراموش نميكنيم كه مزمن بودن اين دردها ، مردم ظاهربين را از احساس درد بودن آنها غافل ساخته است . بهر حال علم به يك واقعيت ، ماداميكه ماهيت كشف كنندگى را كه مختص ذاتى او است از دست نداده باشد ، مانند عنصرى فعال بر تمامى سطوح و ابعاد روانى شعاع مى‏اندازد .

اين شعاع مانند تعين خاص شخصيت بر ديگر سطوح روانى حاكميت دارد . و هيچ بعد و سطح روانى با هيچ گونه تأثر و فعاليتى كه داشته باشند ، قدرت روياروئى و تزاحم و تضاد با اين تعين خاص شخصيت را ندارد . بعنوان مثال وقتى كه شما علم پيدا ميكنيد باينكه تنها عدالت است كه ميتواند پاسخگوى همه مسائل بشرى بوده باشد ، هيچ احساس و انديشه و اراده و خودخواهى با نمودهاى متنوعش و زيباجوئى و غير ذلك ، نميتواند تعين شخصيت شما را كه معلول علم به حقيقت مزبور است ، مختل نمايد ، يا با آن تعين تزاحمى داشته باشد ، بلكه هر تأثر و فعاليتى كه در يكى از سطوح و ابعاد روانى بوجود بيايد ، آگاهانه يا ناآگاه تحت تأثير تعين مزبور قرار خواهد گرفت .

يك مثال ديگر را كه ساده ‏تر از مثال اولى است ، اينست كه شما پس از آنكه علم باين حقيقت پيدا كرديد كه هيچ معلولى بدون علت نيست ، اين علم مانند يك عنصر فعال بر تمامى سطوح و ابعاد شخصيت شما شعاع مى‏ اندازد و تعين خاصى به شخصيت ميدهد كه ماداميكه خلاف واقع بودن علم ثابت نشود ، معلوم شما كه عبارتست از « هيچ معلولى بدون علت نيست » در تفسير و توجيه همه ابعاد و سطوح روانى شما مؤثر خواهد بود .

حال اگر با بقاى علم مزبور به حال خود ، بخواهيد براى براه انداختن حيله ‏گرى‏ها و اشباع هواى حيوانى و سودجوئى ‏ها بخواهيد اين علم را نديده بگيريد ،در حقيقت تعين خاص شخصيت خود را ناديده مي گيريد و اين است معناى بسيار واضح خود ستيزى و مبارزه علنى با خويشتن .

با اين مقدمه كه بيان نموديم ، ميتوانيد معناى معاويه‏ها و ماكياولى ‏ها و بيسمارك‏هاى تاريخ را خوب بشناسيد . اگر مطالبى را كه در اين مقدمه متذكر شديم ، چنانكه بايد و شايد مورد دقت قرار ندهيم و آنها را نپذيريم ، هرگز پاسخ اين تناقض را كه « معاويه ميداند على كيست و او حق است » پس تعين شخصيت روانى معاويه بالضروره حكم ميكند كه تسليم على شود . اما معاويه تسليم على نميشود و با او به جنگ و پيكار برميخزد و معناى جنگ و پيكار با يك شخص يا يك گروه اينست كه او بر حق نيست . پس شخصيت معاويه داراى دو تعين متناقض است .

آيا بشر درمان دردهاى خود را از اين بيماران علاج ناپذير تناقض جستجو ميكند ؟ آرى ، البته آرى مگر سياست ضرورت حيات اجتماعى بشر نيست ؟ آرى سياست ضرورت حيات اجتماعى بشر است .حال كه چنين است ، پس سخن سياستمداران حرفه‏اى را بپذيريم كه از ديدگاه يك مرد سياسى ، هيچ اصل و قانونى غير قابل تغيير نيست ، اگر چه ثابت‏ ترين آنها باشد ، مانند اين كه سياستمدار اين بديهى ‏ترين واقعيت كه « او موجود است » را چنين تشخيص بدهد كه منكر شود و بگويد : « من موجود نيستم » همچنين اگر براى تثبيت موقعيت خود بخواهد بديهى ‏ترين اصل رياضى را دگرگون كند و بگويد : 2 2 با اينكه هر يك از 2 ها بر پايه واحد منظور شده است ،مساوى 007 1731 ميباشد و با اينكه آفتاب در همين ساعت كه در محضر كاملا مبارك آقاى بيسمارك و ماكياولى نشسته ‏ايم ، در بالاى سر ما است ،با نظر به معجزه سياست حرفه‏اى اين آقايان نيمه شب يلدا است اگر شما با اينحال راهى به درون جمجمه اين بيماران داشته باشيد ، خواهيد ديد :

اين بيماران روانى خود را صحيح و سالم‏ترين انسانها از نظر روانى ميدانند ديگر اينكه خود را از مردم سخت طلبكار ميدانند كه روزها و شبها با تلاشهاى خستگى ناپذير همه واقعيتها و حقائق آنان را به مسخره گرفته و بر تورم خود طبيعى خويش در مسند قدرت افزوده‏اند و مردم قدر و قيمت آنان را نميدانند اگر بخواهيد ساعتى به تابلوئى بنگريد كه همه قوانين انسان و جهان در آن تابلو بهم خورده مثلا از درخت آلبالو بجاى ميوه آلبالو يك پلنگ پنج ساله روئيده كه مشغول مطالعه فلسفه هگل و مقايسه آن با تصنيف‏هاى روز ميباشد و صدها از اين مناظر حتما به قيافه بسيار آرام و از خود راضى و طلبكار سياستمداران معاويه‏اى و ماكياولى صفت بنگريد . البته يك شرط كوچك دارد و آن اينست كه خنده بسيار نمكين آن قيافه شما را از مطالعه آن تابلو باز ندارد . 4 و لما وعظهم اللَّه به أبلغ من لسانى ( البته پندى كه خدا بآنان داده است از زبان من بليغ‏تر و رساتر است ) .

اگر مرا انسانى مثل خودشان ميدانند و نميخواهند حقيقت را از زبان من بشنوند ، از خدا بشنوند كه با صريحترين كلام بآنان هشدار داده است

آيا قرآن صريحا نگفته است :

وَ الْخامِسَةُ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْكانَ مِنَ الْكاذِبينَ [ النور آيه 7] ( و پنجم اينكه لعنت خدا بر او باد اگر از دروغگويان باشد ) .

وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ للْمُكَذّبينَ [ المرسلات 15] ( در چنان روزى ( قيامت ) واى بر دروغگويان ) .

فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبينَ [ الزخرف 25] ( ما از آن تبهكاران انتقام گرفتيم ، ببين عاقبت تكذيب كنندگان بكجا رسيد ) .

اينست آيات خداوندى و سخنان صريح دانا و تواناى مطلق درباره دروغ .

اى بنى اميه نابكار كه براى خود كامگى چند روزه دنيا ، اين سخنان را هم نمى‏فهميد ؟ چرا خون عثمان را به گردن من مياندازيد ، مگر با اين دروغ‏ها و تهمت‏ها ميتوانيد با سكوت سياستمدارانه خود كه دستهايتان را به خون عثمان آلوده كرده است ، بشوئى و پاك كنى و بگوئى : من نبودم ، كه بود ؟ تو بودى آيا در كتاب الهى نديده‏اى :

وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى‏ عَلىَ اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِالْحَقِّ لَمَّا جائَهُ [ العنكبوت 68] ( و كيست ستمكارتر از كسى كه به خدا افتراى دروغين ببندد و يا حق را كه به او رسيده است ، تكذيب نمايد ) . 5 ، 6 أنا حجيج المارقين و خصيم النَّاكثين المرتابين ( منم خصم احتجاج كننده بر آن مردم منحرف كه از دين خارج شدند ، و با كسانى كه بيعت شكسته و در دين به ترديد افتاده ‏اند ، خصومت ميورزم ) .

دليل و برهان من شكننده منحرفين از دين است و خصومت من با پيمان شكنان مبتلا به شك ثابت و غير قابل زوال است .

اين بيان امير المؤمنين عليه السلام هم در اين دنيا درست است و هم در عالم آخرت . يعنى دليل و برهان آنحضرت هم در اين دنيا شكننده ادعا و دليل منحرفين از دين است ، چنانكه در داستان خوارج ديديم و هم در آخرت در پيشگاه خداوندى كه حقايق و واقعيات بر همه روشن ميشود و پوچى مقاومت‏هاى لجوجانه در مقابل حق آشكار ميگردد ، بلكه مي توان گفت : در آن روز بزرگ كه پرده‏ها از روى همه واقعيات و حقايق برداشته مي شود و حواس و مغز آدميان نيز از محدوديت هائى كه در اين دنيا گريبانگيرشان بود ، رها مي گردد ، احتياجى به دليل و برهان بمعناى اصطلاحى كه ما در اين دنيا منظور مينمائيم نخواهد بود ، باضافه اينكه شاهد و داور خود آن داور داوران است كه هيچ چيزى بر او پوشيده نيست و هيچ تمايل و انحرافى بر دادگرى او راه ندارد . همچنين خصومت امير المؤمنين عليه السلام با پيمان شكنان شك پيشه هم در اين دنيا صحيح است و هم در آخرت .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان امير المؤمنين عليه السلام براى اثبات فرموده آنحضرت « كه بنى اميه و ديگران همه بر حال من دانا هستند و عذرى در عيبجوئى درباره من ندارند » چنين ميگويد : « امير المؤمنين متذكر ميشود كه : علم آنان اقتضاء ميكرد كه درباره او عيبجوئى نكنند . براى اينكه مقام و منزلت آنحضرت بالاترين همه منزلت‏ها بود ، بطوريكه عالى‏تر از آن وجود نداشت . كتاب الهى ( قرآن ) طهارت او و فرزندان و همسرش ( فاطمه ( ع ) ) را در اين آيه :

إِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً [ الاحزاب 33] ( جز اين نيست كه خداوند متعال اراده كرده است كه پليدى را از شما اهل بيت بر طرف و شما را با تطهيرى پاكيزه كند ) . بيان نموده و فرموده پيامبر اكرم ( ص ) :

أنت منّى بمنزلة هارون من موسى ألاّ أنّه لانبىّ بعدى [ اين روايت با نقل متواتر در منابع حديثى شيعه و اهل سنت ذكر شده است ] ( اى على ،نسبت تو با من نسبت هارون با موسى ( ع ) است ، الا اينكه بعد از من پيامبرى وجود ندارد ) . 7 ، 8 و على كتاب اللَّه تعرض الأمثال و بما فى الصّدور تجازى العباد ( همه امثال بر كتاب خداوندى عرضه ميشوند و بندگان به آنچه كه در سينه‏ هايشان بروز ميكند مجازات و يا پاداش داده ميشوند ) .

ملاك و الگوى همه رويدادها از نظر تفسير و ارزيابى در قرآن است

« قيس بن سعد بن عباده ميگويد : از على بن ابيطالب شنيدم كه ميگفت :

من نخستين كسى هستم كه در پيشگاه خداوندى براى خصومت قرار ميگيرم » [منهاج البراعة شرح نهج البلاغه خوئى ج 5 ص 228 نقل از غاية المرام نقل از امالى شيخ طوسى] اين مطلب كه امير المؤمنين ( ع ) در روز قيامت با همه منحرفان از جاده مستقيم اسلام مخاصمه خواهد كرد ، مصداق كاملا آشكار آيه‏ايست در قرآن كه ميفرمايد : هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فى‏ رَبِّهِمْ فَالَّذينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمْ الْحَميمُ يُصْهَرُ بِهِ ما فى‏ بُطُونِهِمْ وَ الْجُلوُدَ وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَديدٍ [ الحج آيه 19] ( اين دو نفر دو خصم‏اند كه درباره پروردگارشان به مخاصمه برخاستند ، پس كسانى كه كفر ورزيده‏اند ، براى آنان پوشاكهائى از آتش است ، آب بسيار داغ از بالاى سر آنان ريخته ميشود و آنچه را كه در درونهاى آنان است و همچنين پوستهاى آنانرا ذوب ميكند و براى آنان است آلت ضربه آهنين ) .

على بن ابراهيم در تفسير خود در معناى آيه فوق مي گويد : امام صادق ( ع ) فرمود : دو متخاصم در آيه شريفه ما و بنى‏ اميه هستيم ، ما گفتيم : صدق اللَّه و رسوله ( خدا و پيامبرش راست مي گويند ) .

بنى‏اميه گفتند : كذب اللّه و رسوله ( خدا و پيامبرش دروغ ميگويند ) [ مأخذ مزبور نقل از تفسير على بن ابراهيم ] .

« ثعلبى در تفسير آيه ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عِنْدَ رَبِّكُمْ تَخْتَصِمُونَ [ الحج آيه 19] ميگويد :

خلف بن خليفه از ابو هاشم از ابو سعيد خدرى نقل ميكند كه : ما مى‏ گفتيم :

پروردگار ما يكى است و پيامبر ما يكى است و دين ما يكى است ، پس اين خصومت چيست ؟ وقتى كه جنگ صفين روى داد و با شمشيرها سخت بجان هم افتاديم ، گفتيم آرى ، اينست خصومت » [ مأخذ مزبور ص 229 نقل از تفسير ثعلبى] اينست معناى عرضه داشتن امثال بر كتاب خداوندى . مطلب ديگر اينكه همه ارزش‏ها و عظمت‏ها و ضد ارزش‏ها و عظمت‏ها مربوط به نيت‏ها و حالات روانى انسانها است . اگر بنى‏اميه با ميليونها دسيسه و دغل بازى دم از خدا و پيامبر و كتاب خداوندى بزنند ، بر پايه صدق و اخلاص استوار نيست ، كلامشان دروغ محض و دعاويشان افتراء ، اعمالشان ظاهرى فريبنده و باطنى پليد داشته و هيچ نيت پاكى به درون آنان خطور نميكند . درباره نيت كه مسئله فوق العاده مهمى از ديدگاه اسلام است در مباحث خطبه ‏هاى آينده بررسى مشروحى خواهيم داشت انشاء اللّه .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره ۷4 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه هفتاد و چهارم

74 و من خطبة له عليه السلام

لما عزموا على بيعة عثمان 1 لقد علمتم أنّي أحقّ النّاس بها من غيري 2 ، و واللَّه لأسلمنّ ما سلمت أمور المسلمين 3 ، و لم يكن فيها جور إلاّ عليّ خاصّة 4 ، التماسا لأجر ذلك و فضله 5 ، و زهدا فيما تنافستموه من زخرفه و زبرجه 6

ترجمه خطبه هفتاد و چهارم

اين خطبه را در موقعى فرموده است كه شورى تصميم به بيعت با عثمان گرفته بود 1 شما دانسته‏ايد كه من به اين خلافت از همه شايسته‏ترم 2 و سوگند بخدا ،من به تصميم شما تسليم خواهم شد ، ماداميكه امور مسلمانان سالم بماند 3 و ظلم و جورى در امور مسلمانان روى ندهد ، مگر فقط براى من 4 اين تحمل و شكيبائى به اميد پاداش و فضل الهى 5 و اعراض از آن آرايش ظاهرى و پيرايش صورى خلافت است كه شما درباره آن به رقابت افتاده‏ايد 6 .

تفسير عمومى خطبه هفتاد و چهارم

2 لقد علمتم أنّى أحقّ النّاس بها من غيرى ( شما دانسته ‏ايد كه من به اين خلافت از همه شايسته ‏ترم ) .

در آن هنگام كه على ( ع ) فرياد مي زند كه شما مي دانيد كه من به خلافت از همه شايسته‏ ترم ، حتى يك نفر براى اعتراض دهان باز نمى ‏كند .

ولى عمل آنان غير از علمشان بود . اينكه بعضى از تحليل‏گران صاحبنظر مي گويند : در مسئله زمامدارى آن دوران تناقض‏هائى ديده ميشوند كه قابل برطرف شدن نيستند ، گفتاريست صحيح . براى اثبات صحت اين گفتار دلايلى فراوان در تاريخ ثبت شده است . از جمله آن دلايل همين سخنانى است كه امير المؤمنين در اين مقام مي فرمايد : شما ميدانيد . چه چيز را ؟ اين حقيقت را كه من براى خلافت از همه شايسته ‏ترم .

مقصود از خلافت چيست ؟ مقصود مديريت مادى و روحى انسانها در مجراى « حيات معقول » كه قرآن آن را « حيات طيبه » ناميده است . پيامبر عظيم الشأن اسلام اين مديريت را بعهده داشته است . اين مديريت ، رياست كسرى و قيصرها نبوده است ، بلكه قيام به وظيفه بحركت درآوردن مردم از لجن‏زار جهل و سقوط در منجلاب هوى و هوسهاى حيوانى و ظلمت‏هاى فقر و خودكامگى و خودستيزى بوده است . آيا مردم آن دوران شايستگى امير المؤمنين ( ع ) براى قيام بچنين وظيفه بزرگ را ميدانستند .

آرى ميدانستند . نتيجه اين دانستن چه بوده است ؟ نشستن و تماشا كردن ؟ نه هرگز ، زيرا اگر چنين بود ، قابل تأويل و تفسير بود ، ولى متأسفانه وقتى كه تن به سلطنت معاويه و عوامل بوجود آورنده آن ميدهند ، در حقيقت بدون اينكه كمترين ارزشى به علم خود درباره شايستگى انحصارى امير المؤمنين بدهند ، با كمال آسودگى خاطر يا براى آسوده كردن خاطر خود از آن علم ، كه هم در اين دنيا خصم بى ‏امان آنان بوده و هم در آخرت مبدل به عذاب شديد الهى خواهد شد ، به قضا و قدر الهى تمسك مي كردند خوب ، چه مي شود كرد ؟

قضا و قدر چنين است كه امير المؤمنين نبايد به انجام وظيفه الهى خود قيام كند قضا و قدر اين معجزه را در مغز اين نابكاران بوجود ميآورد كه ظلمت بر نور برترى پيدا ميكند و باطل بر حق ترجيح داده ميشود 3 ، 4 ، 5 ، 6 و و اللَّه لأسلّمنَّ ما سلمت أمور المسلمين و لم يكن فيها جور إلاّ علىّ خاصَّة التماسا لأجر ذلك و فضله و زهدا فيما تنافستموه من زخرفه و زبرجه ( من به تصميم شما تسليم خواهم شد ، ماداميكه امور مسلمانان سالم بماند و ظلم و جورى در امور مسلمانان روى ندهد مگر فقط براى من . اين تحمل و شكيبائى به اميد پاداش و فضل الهى و اعراض از آن آرايش ظاهرى و پيرايش صورى خلافت است كه شما درباره آن به رقابت افتاده ‏ايد ) .

اسلام را منحرف مكنيد و به انسانها ستم مورزيد ، من از دست دادن حق خود را كه فقط ظلم بر شخص من باشد ، تحمل ميكنم .

خلافت و زمامدارى ‏اى كه شما تا حد شور و عشق بر آن علاقه مي ورزيد ، براى من بى ‏ارزش‏تر از يك لنگه كفش وصله‏ دار است . اگر اين حق را كه از آن من است و همه شما مي دانيد كه اين ادعاى من حق است ، از من سلب كنيد كه قطعا تعدى و ستم بر من است ، تحمل مي كنم و سكوت مي كنم ، و اما اگر اسلام را منحرف كنيد و ستمى بر مسلمانان روا بداريد ، اين يك حق الهى است كه سكوت نكنم و برخيزم و از انحراف اسلام و ستمى كه بر مسلمانان وارد شود جلوگيرى نمايم .

صحت اين مدعاى امير المؤمنين و عمل بآن را تاريخ بخوبى و وضوح كامل در اختيار ما گذاشته است . اين انسان كامل است و ماكياوليست‏ها نبايد و بلكه نمي توانند طعم گفتار و رفتار اين انسان كامل را بفهمند و كسانى كه اصرار دارند كه اينگونه مسائل را طورى مطرح سازند كه ماكياوليست‏ها هم بپذيرند و آنرا امضاء كنند ، خود آگاه يا ناخود آگاه خودشان را فريب ميدهند . و ضمنا با اين كار بيهوده رسميتى براى اظهار نظر ماكياوليست‏ها در اينگونه مسائل ميدهند كه آرى ، شما هم ميتوانيد در اين مسائل اثبات و نفى كنيد و انسانها هم ميتوانند با اثبات و نفى شما بمقام والاى تكامل موجودات جنگلى نائل آيند

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره ۷3 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن سخن هفتاد و سوم

73 و من كلام له عليه السلام

قاله لمروان بن الحكم بالبصرة 1 قالوا : أخذ مروان بن الحكم أسيرا يوم الجمل 2 ، فاستشفع الحسن و الحسين عليهما السلام إلى أمير المؤمنين عليه السلام 3 ، فكلماه فيه 4 ، فخلى سبيله 5 ، فقالا له : يبايعك يا أمير المؤمنين ؟ فقال عليه السلام 6 : أ و لم يبايعني بعد قتل عثمان ؟ 7 لا حاجة لي في بيعته 8 إنّها كفّ يهوديّة 9 ، لو بايعني بكفّه لغدر بسبّته 10 . أما إنّ له إمرة كلعقة الكلب أنفه 11 ، و هو أبو الأكبش الأربعة 12 ، و ستلقى الأمّة منه و من ولده يوما أحمر 13

ترجمه سخن هفتاد و سوم

( اين سخن را درباره مروان بن الحكم در بصره فرموده است 1 گفته‏اند : مروان بن حكم در روز جمل اسير گرفته شد 2 مروان از امام حسن و امام حسين عليهما السلام درباره نجات خود از امير المؤمنين شفاعت خواست 3 و گفتگو كردند 4 آنحضرت رهايش ساخت 5 آن دو امام به امير المؤمنين عرض كردند : يا امير المؤمنين ، اجازه ميفرمائيد : مروان با شما بيعت كند ؟ ) امير المؤمنين فرمود : 6 مگر او پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرده بود 7 براى من احتياجى در بيعت او نيست 8 دست اين نابكار دست يهودى است 9 اگر با دستش با من بيعت كند ، بوسيله مقعدش حيله‏گرى براه مى‏اندازد 10 بدانيد براى او رياستى در پيش است بمقدار زمانى كه سگ بينى خود را بليسد 11 و او است پدر چهار رئيس 12 و امت اسلامى از او و فرزندانش روز سرخى خواهد ديد 13

تفسير عمومى سخن هفتاد و سوم

1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 ، 8 ، 9 ، 10 أ و لم يبايعنى بعد قتل عثمان لا حاجة لى فى بيعته ، أنّها كفّ يهوديّة ،لو بايعنى بكفّه لغدر بسبّته ( مگر او پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرده بود ؟ )

رها كنيد اين غدار خيانت پيشه را

مگر اين غدار خيانت پيشه و نابكار را نمى‏شناسيد ، اگر او شخصيتى داشت و اگر از انسانيت كمترين بوئى برده بود ، بيعتى را كه پس از كشته شدن عثمان با من كرده و شخصيتش را در گرو آن بيعت بسته بود ، نمى‏شكست و به مبارزه و محاربه با خدا برنميخاست . رها كنيد اين غدار خيانت پيشه را كه مانند يهودى خائن اگر پيمانى آشكارا ببندد ، با مخفى‏ترين راه‏ها آنرا نقض ميكند . اين مروان و مروان صفتان از نور الهى كه اسلام بر آنان آورده بود ، چنان گريزانند كه خفاشان نابينا از ديدن خورشيد جهان افروز . بگذاريد برود و در لجن هوى و هوسها و خودكامگى‏هايش غوطه‏ور شود .

مروان و بيعت با دست حق مروان و دفاع از حق مروان و حمايت از حق اين نابكاران ضد بشر جز تمايلات حيوانى حقى نمي شناسند ، مگر براى اينان بيعت و تعهد ارزشى دارد ؟ اگر اين فرو رفتگان در كثافت‏هاى نفس حيوانى ، بيعت و تعهدى مي شناختند و براى آن ارزشى قائل بودند و احساس مسئوليت درباره آن مي كردند ، نخست تعهد با خدا را مى‏ شناختند و براى آن ارزش قائل ميشدند و درباره آن احساس مسئوليت مي نمودند .

اينان تعهد با خدا را ناديده گرفته و آن را شكستند و پيمان محكم با شيطان و حماقتها و شهوات حيوانى خود بستند و هر لحظه‏اى از زندگى پليدشان با تجديد عهد و مودت با شيطان ميگذارد . اين راهزنان كاروان حق ، اين اخسرين اعمالا ، اين خودستيزان ضد شرف و انسانيت با كدامين منطق ميتوانند على بن ابيطالب را بشناسند و الگوى حيات خود را از او بگيرند ؟ رها كنيد اين غدار خيانت پيشه را ، اين خفاش پست را بيش از اين با آشنا كردن با نور ، عذاب و شكنجه مكنيد ، بگذاريد برود با آسودگى خاطر ميان آخور و جايگاهى كه مدفوعش را در آنجا ميريزد حركت كند و تلاش نمايد . 11 أما إنّ له إمرة كلعقة الكلب أنفه ( بدانيد براى او رياستى در پيش است بمقدار زمانى كه سگ بينى خود را بليسد ) .

چهار ماه و ده روز و يا شش ماه و حد اكثر نه ماه ، آرى فقط نه ماه تردد ميان آخور و جايگاه مدفوع ، سپس قرار گرفتن در نمايشگاه تاريخ براى تجسيم موميائى غوطه‏وران در لجن پليد خودكامگان تاريخ ، سپس ورود در عذاب ابدى الهى . اينست معناى سقوط قهقرائى .

براى چهار ماه خودكامگى ؟ براى شش ماه اشباع خودخواهى ؟ براى نه ماه احساس قدرتمندى اينهمه حيله‏گرى و سقوط و نابكارى كه با خليفة اللّه در روى زمين به محاربه و مبارزه برخيزد ؟ آرى ، همين است و هيچ مبالغه و گزافه‏گوئى هم در كار نيست . اين شخص مروان ناميده ميشود كه فرزند و نور چشم خفاش بزرگ حكم بن ابى العاص [ 1 ] است كه مدال لعنت خداوندى را از اشرف كائنات پيامبر اسلام گرفته و به سينه خود نصب كرده است . اين پدر و پسر را پيامبر از مدينه طرد و تبعيد فرمود و لعنت كرد و بدين ترتيب مروان با لقب طريد ابن طريد و ملعون ابن ملعون و منافق ابن منافق ملقب گشت كه بعدها يكى از شعراء كه ذوق سرشارى داشت ، چنين گفت :

آنچه بدها همه دارند تو تنها دارى

ابو عمرو بن عبد البر در كتاب « استيعاب » در توضيح شعر عبد الرحمان بن ثابت بن حسان كه درباره برادر مروان گفته است : « بر پدرت « لعين » تير اندازى كن كه اگر تير به او بيندازى به شخصى تير انداخته‏اى كه قيافه شكلك داشت و ديوانه بود . » مدرك لعين بودن حكم بن ابى العاص پدر مروان را چنين روايت ميكند كه عائشه به مروان گفت « . . . اما تو اى مروان ، شهادت ميدهم كه رسول خدا ( ص ) پدرت را لعنت كرد در حاليكه تو در پشت او بودى » باز در كتاب « استيعاب » با اسنادى از عبد اللَّه بن عمرو بن العاص چنين نقل كرده است كه رسول خدا فرمود : « حالا يك مرد ملعونى بر شما وارد مى ‏شود ، عبد اللّه ميگويد :

من در موقع آمدن پدرم را ديده بودم كه لباس مى‏پوشيد تا به حضور پيامبر برسد و از اين جهت ناراحت بودم كه مبادا اين مرد لعين پدر من باشد ، ناگهان حكم بن ابى العاص وارد شد » [مروان بن الحكم بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 150 نقل از الاستيعاب ابو عمرو بن عبد البر ص 263 ] .

« معاوية بن ابى سفيان اين لعين بن لعين را والى مدينه كرد ، وقتى كه خوش خدمتى‏ هايش را ديد مكه و طائف را به مدينه اضافه كرد و پس از مدتى بوسيله اغراض شخصى كه همواره ميان ستمكاران وجود دارد عزلش كرد » [همين مأخذ ص 152] . بيائيد بگذريم از مروان و مروانيان كه هر چه درباره رذالت و وقاحت آنان و كسانيكه آنان را بر مردم ( كه نهال‏هاى باغ خداوندى هستند ) چيره و مسلط ساختند ، گفتگو كنيم ، و به تحليل‏گرى بپردازيم ، كم است و ناچيز چنانكه هر اندازه درباره كاروانيان نور و مظاهر تجلى كمالات انسانى صحبت كنيم ، اندكى از بسيار بسيار و محدودى از نامحدود گفته‏ ايم .

تشبيهى كه پيشتاز شماره يك بلاغت درباره رياست مروان آورده است ،فوق العاده جالب است ، زيرا آن حضرت كوتاهى مدت رياست آن طريد ابن طريد و لعين ابن لعين و منافق ابن منافق را به كوتاهى مدتى كه سگ براى ليسيدن بينى‏اش صرف ميكند ، تشبيه فرموده است . نه به بال گستردن طاووس و جمع كردن آن و نه به باز شدن غنچه و افسردن آن و نه برق زودگذرى كه از ابرها بوجود ميآيد و زود ناپديد مي گردد .

نكته‏ اى كه در اين تشبيه بنظر مي رسد ، دو چيز است : يك ماهيت رياست مروان كه چيزى جز بهره‏بردارى يك سگ صفت از كثافتها و پس مانده لاشه و چربى استخوان روى بينى‏ اش نمي باشد ، يعنى رياست او يك مقام مستند به شخصيتش نبوده و خود آن رياست هم پديده كثيف و آلوده به زشتى ‏ها و پليدى‏ ها بوده است .

دو كوتاهى مدتى كه مروان را به ليسيدن پس مانده لاشه و چربى استخوانى كه آل اميه به جلو او انداخته بودند و مدت اين ليسيدن چهار ماه يا شش ماه و حد اكثر نه ماه بوده است كه تباهى دائمى را به دنبال داشته است . 13 ، 12 و هو ابو الأكبش الأربعة و ستلقى الأمّة منه و من ولده يوما احمر ( و او است پدر چهار رئيس قوم خود . و امت اسلامى از او و فرزندانش روز سرخى خواهد ديد ) .

چهار برادر : وليد ، سليمان ، يزيد ، هشام فرزندان مروان

چنانكه شارحين نهج البلاغه گفته ‏اند : پيش گوئى غيبى كه امير المؤمنين عليه السلام درباره مروان و فرزندانش فرموده بود ، به وقوع پيوست . در يكى از مجلدات گذشته داستان اين چهار برادر مطرح شده است . مراجعه شود . هوى پرستى و خود كامگى اين نسل و خونريزيهاى آنان در مآخذ معتبر تاريخى ثبت شده و هيچ راهى براى دفاع از آنان نمانده است ، نه تنها هيچ راهى براى دفاع از آنان وجود ندارد ، بلكه دفاع از عواملى كه موجب تسلط و تاخت و تاز اين بردگان پست شهوت و مال و مقام شدند ، خيانتى بزرگ بر اسلام و مسلمين است .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره ۷2 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه هفتاد و دوم

72 و من الخطبة له عليه السلام

علم فيها الناس الصلاة على النبي صلى اللَّه عليه و آله 1 و فيها بيان صفات اللَّه سبحانه و صفة النبي و الدعاء له 2

صفات اللّه

اللّهمّ داحي المدحوّات 3 ، و داعم المسموكات 4 ، و جابل القلوب على فطرتها : شقيّها و سعيدها 5 .

صفة النبي

اجعل شرائف صلواتك ، و نوامي بركاتك ، على محمّد عبدك و رسولك الخاتم لما سبق 7 ، و الفاتح لما انغلق 8 ، و المعلن الحقّ بالحقّ 9 ، و الدّافع جيشات الأباطيل 10 ، و الدّامغ صولات الأضاليل 11 ، كما حمّل فاضطلع 12 ، قائما بأمرك 13 ، مستوفزا في مرضاتك 14 ، غير ناكل عن قدم 15 ، و لا واه في عزم 16 ، واعيا لوحيك 17 ، حافظا لعهدك 18 ، ماضيا على نفاذ أمرك 19 ، حتّى أورى قبس القابس 20 ، و أضاء الطّريق للخابط 21 ، و هديت به القلوب بعد خوضات الفتن و الآثام 22 ، و أقام بموضحات الأعلام 23 ، و نيّرات الأحكام 24 ، فهو أمينك المأمون 25 ، و خازن علمك المخزون 26 ، و شهيدك يوم الدّين 27 ، يو بعيثك بالحقّ الخلق 29 .

الدعاء للنبي

اللَّهمَّ افسح له مفسحا في ظلِّك 30 ، و اجزه مضاعفات الخير من فضلك . 31 اللَّهمَّ و أعل على بناء البانين بناءه 32 ، و أكرم لديك منزلته 33 ، و أتمم له نوره 34 ، و اجزه من ابتعاثك له مقبول الشّهادة 35 ، مرضي المقالة 36 ، ذا منطق عدل 37 ، و خطبة فصل 38 . اللَّهمَّ اجمع بيننا و بينه في برد العيش و قرار النِّعمة 39 ، و منى الشَّهوات 40 ، و أهواء اللَّذَّات 41 و رخاء الدّعة 42 ، و منتهى الطّمأنينة 43 ، و تحف الكرامة 44

ترجمه خطبه هفتاد و دوم

خطبه‏ ايست از آنحضرت در اين خطبه درود به پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله را بر مردم تعليم ميدهد 1 و در اين خطبه بيانى است از صفات خداوند سبحان و صفت پيامبر اكرم و دعا براى او 2 . خداوندا ، اى گسترنده و رها كننده گسترده‏ها [ براى كار خود ] 3 و اى بر پا دارنده آسمانهاى بلند 4 و اى آفريننده دلها چه شقى و چه سعيد بر فطرت اصلى خود 5 درودهاى شريف و بركات فزاينده خود را بر بنده و رسولت محمد بفرست 6 كه پايان دهنده گذشته است 7 و گشاينده گره‏هاى پيچيده 8 پيامبرى كه حق را بر مبناى حق اعلان نمود 9 و جوشش‏ها و غليان باطل‏ها را دفع و خاموش 10 و هيبت شديد و حملات گمراهى ‏ها را محو و نابود ساخت 11 رسالتى را كه بر عهده گرفت ، با كمال قدرت آنرا پيش برد 12 به امر تو قيام 13 و در راه تحصيل رضاى تو برشتافت 14 در تكاپو به پيش هرگز عقب ننشست 15 و در هيچ تصميمى سستى نورزيد 16 او بود دريافت كننده وحى الهى 17 و نگهدارنده عهد ربانى 18 و حركت كننده در مسير اجراى دستور تو 19 تا آنگاه كه نور الهى را ابلاغ و در پهنه هستى منتشر ساخت كه جويندگان انوار خداوندى را به مقصدشان نائل ساخت 20 و راه را بر گمشده در تاريكى‏ هاى جاهليت روشن نمود 21 هم بوسيله او بود كه دلهاى فرو رفته در فتنه‏ها و گناهان هدايت گشت 22 پيامبر عزيزى كه پرچمها و علائم رهنما را بر پا داشت 23 و احكام نورانى خداوندى را ابلاغ و اجراء فرمود 24 او [ بر حقايق و اسرار ] امين 25 و نگهبان علم مخفى تو بود 26 و شاهد تو در روز حساب 27 و مبعوث بر حق از طرف تو 28 و فرستاده تو بسوى خلق 29 .

بارالها ، عرصه وسيعى از سايه بيكرانت را بر او بگستران 30 و پاداشى از خير فراوان از فضل و احسانت بر او عنايت فرما 31 خداوندا ، بنائى را كه [ او براى نجات انسانها ] نهاده است ، بر همه بناهاى بنيان گذاران بلند بدار [ يا در ديار ابديت منزلت و مقام او را بالاتر از همه منزلت‏ها و مقامات بفرما ] 32 و مقام او را در پيشگاهت عزيز و مكرم فرما 33 و نورى را كه بر آن وجود پاك عنايت فرموده‏اى ، اتمام نموده 34 و او را در برابر بر انگيختنت [ براى رسالت عظمى ، پاداش لطف فرما ] شهادتش را مقبول 35 و گفتارش را مورد رضايت 36 و منطقش را دادگرانه 37 و سخنش را جدا كننده حق از باطل قرار بده 38 پروردگارا ، ميان ما و او را در زندگى خوش و قرارگاه نعمت 39 و برآورده شدن آرزوهاى مطلوب 40 و خواسته‏هاى لذت بار 41 و راحتى آسايش 42 و نهايت آرامش 43 و ارمغانهاى كرامتت جمع فرما 44 .

تفسير عمومى خطبه هفتاد و دوم

1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 اللَّهمّ داحى المدحوَّات و داعم المسموكات و جابل القلوب على فطرتها شقيَّها و سعيدها ( خداوندا ، اى گسترنده و رها كننده گسترده‏ها [ براى كار خود ] و اى بر پا دارنده آسمانهاى بلند ، و اى آفريننده دلها چه شقى و چه سعيد بر فطرت اصلى خود ) .

اى خدا ، اى خالق بى چون و چند
از تو پيدا گشته اين كاخ بلند

معناى دحو در لغت گستردن و رها كردن جسم در فضا يا در زمين است كه مانند انداختن يك جسم و قرار دادن آن جسم در موقعيت مناسب به طبيعت خود مي باشد ، اعم از اينكه آن موقعيت مناسب سكون باشد يا حركت ، لذا نميتوان از اين جمله براى حركت يا سكون زمين استدلال قطعى و محكم كرد ، البته بعضى از صاحبنظران علوم اسلامى با نظر به دلايلى ديگر حركت زمين را از ديدگاه اسلام مى ‏پذيرند . اين جمله مورد تفسير به سه گروه از آيات قرآن مجيد اشاره ميكند كه مصاديقى بر مفهوم فوق مى ‏باشند :

گروه يكم كه داراى مضمون آيه زير است :

أَ أَنْتُمْ اَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها . رَفَعَ سَمْكَها فَسَوَّاها . وَ أَغْطَشَ لَيْلَها وَ أَخْرَجَ ضُحاها [ النازعات 27 تا 29 ] .

( آيا شما ( انسانها ) از نظر خلقت شديدتريد ، يا آسمانى كه آنرا بنا نهاد و بلندى آنرا مرتفع ساخت و تنظيمش كرد و شبش را تاريك و روزش را روشن ساخت ) .

گروه دوم وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها أَخْرَجَ مِنْها مائَها وَ مَرْعاها [ النازعات 30 و 31] .

( و پس از آن زمين را در فضا گسترانيد و آب و چراگاهش را بيرون آورد ) .

گروه سوم وَ لكِنَّ اللَّهَ جَبَّبَ إِلَيْكُمُ الاْيمانَ وَ زَيَّنَهُ فى‏ قُلوُبِكُمْ [ الحجرات 7] .

( ولى خداوند ايمان را بر قلب شما محبوب و آنرا در دلهاى شما بياراست ) فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتى‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها [ الروم 30] .

( ايمان بخداوند همان فطرت اصلى است كه خداوند مردم را بر مبناى آن سرشته است ) .

اين گونه نيايش كه در مواردى متعدد در نهج البلاغه آمده است ، فوق العاده آموزنده و ناشى از وسعت ديدگاه آدمى است كه انسان نيايشگر به عظمت جهان و فروغى كه از ماوراى آن بر اين جهان ميتابد ، هشيار و آگاه باشد كه در كجا زندگى مى ‏كند و اگر مقدارى سر به بالا ببرد و شكوه هستى و فروغ خيره كننده آنرا درك كند ، نه تنها مى‏ فهمد كه تصادفات طبيعت وى را در يك بيابان بى سر و ته رها نكرده است ، بلكه او در يك جهانى پرمعنى زندگى ميكند كه هيچ فردى نميتواند آن را بى‏ معنى تلقى نكند ، مگر اينكه مغز يا روان او از حال اعتدال خارج شده باشد .

تازه اين نتيجه منحصر به فرد چنين نظاره و بالانگرى نيست ، بلكه نتيجه ‏اى با اهميت ‏تر از اين را در بردارد كه عبارتست از احساس يك معناى والا در هستى خود نظاره‏ گر . چه خوب گفته است آن متفكر بيدارى كه مي گويد : بى ايمانى به معنى ‏دار بودن جهان و انسان بآن آسانى نيست كه معمولا اشخاص سطح نگر مى ‏پندارند .

براى رسيدن به اين بى‏ ايمانى ، نبايد سربالا برده و بر هستى نگريست كه حتما اين نگرش اگر شايسته و عميق باشد ، قطعا ايمان به معنى‏ دار بودن جهان و انسان را در دنبال خواهد داشت . همينكه ايمان مزبور در درون انسان بوجود آمد ، ايمان به معنى‏دار بودن وجود خويش ، نيز مانند يك معلول قطعى كه از علت زائيده ميشود ، بوجود خواهد آمد .

بنابر اين اينگونه نيايش‏ها كه از پيشوايان عالم تشيع بطور فراوان صورت گرفته است ، با اهميت‏ ترين حقيقت را به انسانها مى‏آموزد كه عبارتست از معنى‏دار بودن جهان و انسانى كه در آن زندگى ميكند .

اما اينكه اينگونه نيايشها ناشى از وسعت ديدگاه آدمى است ، مطلبى است كاملا روشن و بى نياز از تفصيل و استدلالهاى پر پيچ و خم ، زيرا تفاوت بسيار زياد است ميان كسى كه توجهش به خدا در دائره مشتى درك شده‏هاى ابتدائى و انگيزه‏هاى سطحى است كه ناشى از محدودنگرى و احتياجات خود طبيعى محقر او است و آن كسى كه از اين دائره‏هاى محدود و محدود كننده بالاتر رفته و هستى را مانند يك واحد پرمعنى در ديدگاه خود مى‏ بيند و پس از آن به درون خود مسافرت ميكند و جهانى بزرگتر از آن را در خود مشاهده ميكند و آنگاه به نيايش با خداى آن بيرون و اين درون مى ‏پردازد .

اينهمه گفتيم ليك اندر بسيچ
بى‏عنايات خدا هيچيم و هيچ

بى‏عنايات حق و خاصان حق
گر ملك باشد سياهستش ورق

اى خدا اى فضل تو حاجت روا
با تو ياد هيچكس نبود روا

اى خدا اى خالق بى‏ چون و چند
از تو پيدا گشته اين كاخ بلند

اى خدا اى خالق بى چند و چون
آگهى از حال بيرون و درون

آيا شقاوت و سعادت در ذات انسانها تعبيه شده است ؟

با نظر به دلائل عقلى بديهى و همچنين با توجه كافى به آيات قرآنى و احاديث معتبر ، ذاتى بودن شقاوت و سعادت كاملا نامعقول است ، لذا هر روايتى كه دلالت بر ذاتى بودن اين دو صفت داشته باشد ، بقرينه روايتى كه از معصوم در تفسير آن وارد شده است ، بايد توجيه گردد :الشّقىّ شقىّ فى بطن أمّه و السَّعيد سعيد فى بطن أمّه كه از حضرت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله نقل شده است ( شقى در شكم مادرش شقى است و سعيد در شكم مادرش سعيد است ) .

روايتى كه در تفسير اين حديث نبوى وارد شده است اينست كه : خداوند سرنوشت همه مردم را پيش از ورود به اين دنيا ميداند . و همينطور بايد جمله‏اى كه مورد بحث ما است ، تفسير شود و الا لوازم ظاهر روايت بهيچ وجه قابل قبول نيست زيرا :

1 اگر شقاوت اشقياء و سعادت سعداء از شكم مادر در موجوديتشان تعبيه شده باشد ، اينكه دنيا جاى آزمايش اختيارى است ، پوچ و بيمعنى خواهد بود .

2 عقل و وجدان آدمى هيچگونه اثرى در ارشاد و هدايت آدمى نخواهد داشت .

3 بساط بسيار پرمعنى و اصيل مسئوليت برچيده خواهد گشت .

4 ارسال پيامبران و انزال كتاب و ميزان لغو و بيهوده خواهد بود .

5 شرافت و فضيلت و مفاهيم مقابل آن دو ( دنائت و پليدى ) مرتفع خواهد گشت .

6 تعليم و تربيت هيچ منطقى قابل قبول نخواهد داشت .

با اين ملاحظات همه روايات و احاديثى كه در ظاهر دلالت بر ذاتى بودن شقاوت و سعادت داشته باشد ، بحكم عقل بديهى بايد مطابق آن روايت كه مي گويد : « مقصود از امثال روايت فوق بيان عموميت علم خداوندى است كه شامل تمامى حالت انسان پيش از خلقت و پس از خلقت مي باشد » تفسير و تبيين گردد .

اما اينكه علم خداوندى به شقاوت و سعادت انسانها همان نتيجه ذاتى بودن آن دو را در بر دارد ، مسئله ‏ايست كه در مباحث مجلدات پيشين و تفسير و نقد و تحليل مثنوى و در كتاب جبر و اختيار مورد بررسى قرار داده و اثبات كرده‏ايم كه علم خداوندى بهيچوجه عامل جبر و منتفى شدن اختيار نمى ‏باشد .

لطفا مراجعه شود . 6 ، 7 ، 8 ، 9 ، 10 ، 11 ، 12 ، 13 إجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمّد عبدك و رسولك الخاتم لما سبق و الفاتح لما انغلق و المعلن الحقّ بالحقّ و الدّافع جيشات الأباطيل و الدّامغ صولات الأضاليل . كما حمّل فاضطلع قائما بأمرك ( خداوندا ، درودهاى شريف و بركات فزاينده خود را بر بنده و رسولت محمد بفرست كه پايان دهنده گذشته و گشاينده گره‏هاى پيچيده است .

پيامبرى كه حق را بر مبناى حق اعلان نمود و جوشش و غليان‏هاى باطلها را دفع و خاموش و هيبت شديد و حملات گمراهى را محو و نابود ساخت . رسالتى را كه بر عهده گرفت با كمال قدرت آنرا پيش برد و به امر تو قيام كرد ) .

علل شايستگى پيامبر اكرم ( ص ) بر درود خداوندى

جملات موجود در اين خطبه ، مانند بيان علل شايستگى پيامبر اكرم ( ص ) بر درود خداونديست . در حقيقت آنچه كه در اين خطبه شريفه بعنوان توصيف براى پيامبر عظيم الشان اسلام آمده است ، در عين حال كه توصيف بسيار عالى و جامع درباره شخصيت الهى آن بزرگوار است ، بيان كننده شايستگى پيامبر اكرم ( ص ) بر درود خداونديست ، صفات وارده در اين خطبه بقرار زير است :

1 بنده خدا چنانكه در ذكر تشهد نيز آمده است ، ميگوئيم :و اشهد أنّ محمّدا عبده و رسوله . توصيف پيامبر اولا به بندگى خداوندى ،بيان اساسى‏ترين عامل صفات با عظمت آن حضرت است كه

چون ز خود رستى همه برهان شدى
چونكه گفتى بنده‏ام سلطان شدى

بندگى در حد اعلا بوده است كه آن پيشواى الهى را شايسته منصب رسالت عظمى نموده و ظرفيت تحمل سنگين‏ترين بار امانت را كه ابلاغ دين جاودانى براى بشر بوده است ، بآن حضرت داده است .

2 رسول خدا او فرستاده خدا بر همه انسانها در همه دورانهاست .

اين مقام شامخ رسالت اگر چه مطابق آيه اَللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ [الانعام آيه 142] ( خداوند داناتر است باينكه رسالت خود را در چه كسى قرار بدهد ) .

با اينحال براى كشيدن بار چنين امانتى بزرگ ، تأدب به آداب اللّه و تخلق به اخلاق اللّه و تهذب با عالى‏ترين صفات حميده و كمالات انسانى كه با كوشش و تلاش اختيارى بوجود ميآيند ، ضرورت دارد . و فضيلت و عظمت شخصيت آن وجود مقدس معلول همين امور اختيارى است ، نه مختصات ذاتى كه مربوط به اختيار او نمي باشد .

3 پايان دهنده گذشته گذشته اقوام و ملل بشرى مخصوصا دورانهاى جاهليتى كه به نژاد عرب گذشته و آنانرا در لجن‏هائى متنوع از پستى‏ها و دنائت‏ها فرو برده بود ، با ظهور پيامبر اكرم ( ص ) پايان مى‏پذيرد ، نه اينكه ظهور پيامبر اكرم ( ص ) آن بدبختى‏ها و نابسامانى‏ها را محو و نابود ساخت ،

بلكه مقصود اينست كه آن حضرت با معجزات و كتاب الهى كه در دست داشت ،نور و برهان روشنى را براى بشريت آورد كه انسانها با عمل به آن نور و برهان ميتوانند از تاريخ طبيعى كه داشته‏اند وارد تاريخ انسانى گردند . معناى ديگرى نيز براى پايان دادن به گذشته ميتوان در نظر گرفت .

و آن عبارتست از ختم نبوت و رسالت بوسيله پيامبر اكرم ( ص ) كه پس از او هيچ كسى و هيچ مقامى حق ادعاى نبوت و رسالت را ندارد . خداوند متعالى براى اثبات خاتميت پيامبرش باضافه اينكه مكتبش را كاملترين مكتب‏ها و اديان قرار داد بطوريكه هيچ نقص و نارسائى در آن راه ندارد ، هر كسى را كه ادعاى پيامبرى پس از آن بزرگوار نمود ، چنان مفتضح و رسوايش ساخت كه براى هيچ خردمندى آگاه جائى براى شك و ترديد باقى نگذاشت .

4 گشاينده گروه‏هاى پيچيده اگر حيات انسانى را با تمام ابعاد مادى و معنويش در نظر بگيريم ، هيچ مكتب و دينى مانند دين اسلام گشاينده گره‏ها و معماهاى پيچيده شئون حيات بشرى نميباشد . سطح نگران از زندگى بيك رضايت سطحى به جريان بعد طبيعى قناعت ميكنند و انسان را در زندان تاريخ و محيط و تمايلات حيوانيش با باز گشتن طرق اشباع خواسته ‏ها و شهوات حيوانيش ، محبوس مينمايند و نام آن را حيات انسانى مي نامند و ديگر ابعاد اصليش را بعنوان پندارهاى بى ‏اساس به او تلقين مى‏ كنند و سپس با كمال بى اعتنائى به صدها گروه‏ها و معماهاى پيچيده حيات حقيقى او ، فرمول « در آوريد و بخوريد و بخوابيد و عده ‏اى مانند خود را بى ‏هدف باين كره خاكى بغلطانيد و سپس راهى زير خاك شويد ، كار شما تمام است » براى او ديكته و قابل پذيرش مي سازند شكر خداى بزرگ را كه انسانها در موقع تولد بدون اين تلقينات بى‏پايه قدم باين دنيا ميگذارند و همواره با انواعى گوناگون از گره‏ها و سئوالات و سرپيچى ‏ها و جنگ و كشتارها دروغ بودن آن تلقينات را اثبات ميكنند .

5 اعلان كننده حق بر مبناى حق همانطور كه آيات قرآنى تأكيد ميكندكه پيامبر اكرم هرگز از روى هوى سخنى نميگويد : وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ أَنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحى‏ [ النجم آيه 4 ] .( پيامبر سخن از روى هوى نميگويد ، هر چه كه ميگويد ، جز وحيى كه بر او ميشود ، چيز ديگرى نيست ) .

دلايل عقلى و رفتار خود آن حضرت با وضوح كامل اثبات مى‏كند كه او كارى جز اعلان حق بر مبناى حق انجام نداده است . بر خلاف يك مشت اجامر و اوباش از حق بى‏خبر كه براى برده كردن انسانها ، سخنان حق ميگفتند و مقصودى جز باطل و اجراى مقاصد شوم خود نداشته‏ اند .

اين از نظر انگيزه حق گوئى . و اما از نظر علت و دلائلى كه حق بودن ، ادعاى پيامبر را [ كه حق بر مبناى حق ميگويد ] اثبات مى ‏كند ، استناد گفته‏ها و اعمال پيامبر اكرم ( ص ) [ چنانكه اشاره كرديم ] ، بر وحى و مشيت خداوندى و دلائل عقل سليم و فطرت اصلى انسان است كه در اصول و فروع همه ابعاد دين اسلام وجود دارد .

6 دفع كننده جوششها و غليان باطل‏ها و محو كننده هيبت شديد و حملات گمراهى‏ها چه كسى ميتواند كمترين ترديدى داشته باشد ، در اينكه ، با ظهور اسلام و تلاش فوق توصيفى كه پيامبر در تبليغ علمى و عملى آن انجام داد ، نمودهاى فريبنده باطل‏ها را كه گريبانگير بشرى بود ، باز نموده و تباهى باطل‏ها را آشكار ساخت . جوشش و غليان اباطيل و خرافات چنان مردم را در خود فرو برده بود كه حتى بشكل قانون و آداب و رسوم مردم را بخود جلب كرده بود .

زنده بگور كردن دختران معصوم ، رباخواريها ، ميگساريها ،كينه توزيهاى بى‏اساس ، مباهات و افتخارات مسخره‏آميز ، استثمار ،سوداگرى جانهاى آدميان ، همه و همه آن اباطيل و خرافات و گمراهى‏هائى بوده‏اند كه در فضاى جوامع آنروزى بصورت قانون و آداب و رسوم مردم را اداره ميكردند پيامبر اعظم چنان مبارزه‏اى با آن اباطيل و گمراهى‏ها شروع ميكند كه نه تنها ساعتى نمى‏آرامد ، بلكه خداوند متعال او را از شدت فرو رفتن در آنهمه مصائب و مشقت‏ها باز ميدارد

طه‏ . ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى [طه آيه 1 و 2] .

( ما قرآن را بر تو نفرستاديم كه خود را به مشقت بيندازى ) .

فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ [ فاطر آيه 8] .

( جانت براى حسرت از تباهى و كفر آنان ، ( نرود ) مضطرب نگردد ) .

إنَّكَ لا تَهْدى‏ مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدى‏ مَنْ يَشاءُ [ القصص آيه 56] .

( تو نميتوانى هر كس را كه بخواهى هدايت كنى ، بلكه فقط خدا است كه هر كس را بخواهد هدايت ميكند ) .

7 پيش برنده رسالت با كمال قدرت ، همانطور كه امانت رسالت را پذيرفته بود سنگينى بار رسالت عظمى و بجا آوردن آن بدون كمترين دخالت دادن هوى و هوس و بدون اندك مسامحه و اعتذار ، چنان نيست كه بتوان با كلمات معمولى از عهده توضيح آن برآمد . اگر عظمت امانتى را درك كنيم كه خداوند بر آسمانها و زمين و كوه‏ها عرضه فرمود و همه آنها را از پذيرش آن امانت امتناع كردند و انسان با كمال بى‏اعتنائى به عظمت آن ، خود را آماده تحمل چنان امانتى معرفى كرد و سپس از عهده آن برنيامد ميتوانيم تا حدودى سنگينى و عظمت فوق تصور بار رسالت عظمى را كه پيامبر اكرم ( ص ) پذيرفته

[ 1 چون ترجمه هر يك از اين جملات در شماره‏هاى تفسير بيان مى‏شود لذا از ترجمه مجموع اين جملات خوددارى شد و مطالعه كننده محترم مى‏تواند به ترجمه كلى اين خطبه مراجعه نمايد . ] .

بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل
چون ميتواند كشيدن اين پيكر لاغر من

آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه فال بنام من ديوانه زدند

و با كمال امانت و صدق آنرا به دوش كشيد ، حدس بزنيم .

8 قيام كننده به امر خداوندى اولين كسى كه به دستور با عظمت الهى :

قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنى وَ فُرادى‏ [سباء آيه 46] .

( بآنان بگو : من شما را فقط بيك حقيقت پند ميدهم و آن اينكه دو به دو يك به يك براى خدا قيام كنيد ) .

قيام و عمل جدى نمود ، خود پيامبر اكرم ( ص ) بوده است . اين قيام و عمل بقدرى عميق و جدى بود كه مطالبه معجزه با ديدن چنان وضع ماوراى طبيعى ، مستند بيك دير باورى احمقانه بوده است . با اين وضع ربانى كه هيچ عامل طبيعى قدرت بوجود آوردن آنرا ندارد ، از آن بيابان بى‏آب و علف و بى انسان برخاست و باتفاق همه صاحبنظران تحليل‏گر تاريخ مسير بشريت را از انحراف نجات داد و يك مكتب انسانى جدى كه پاسخگوى همه ابعاد مادى و معنوى انسان بود ، بجهانيان عرضه كرد . 14 ، 15 ، 16 ، 17 ، 18 ، 19 ، 20 ، 21 ، 22 ، 23 ، 24 ، 25 ، 26 ، 27 ، 28 ، 29 مستوفزا فى مرضاتك غير ناكل عن قدم و لا واه فى عزم . واعيا لوحيك ،

حافظا لعهدك ، ماضيا على نفاذ أمرك . حتّى أورى قبس القابس و أضاء الطريق للخابط و هديت به القلوب بعد خوضات الفتن و الأثام و أقام بموضحات الأعلام و نيّرات الأحكام . فهو أمينك المامون و خازن علمك المخزون و شهيدك يوم الدّين و بعيثك بالحقّ و رسولك إلى الخلق [ 1 ] 9 شتابنده در راه مرضات الهى آن برگزيده محبوب خداوندى يك لحظه در اين زندگانى آرام نگرفت ، چون او بخوبى ميدانست كه هر لحظه از عمر مباركش كار ساز ابديت او است . او بخوبى مى‏دانست كه از همه اجزاء اين عالم هستى اين صداى پرطنين براى اولاد آدم هشدار ميدهد كه :

بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى
فرصتى دان كه ز لب تا به دهان اينهمه نيست

فرصت شمار صحبت كز اين دو راهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان بهم رسيدن

آيات قرآنى كه دستور جدى به سبقت جوئى و پيشتازى در راه خيرات ميدهد ، نخست قلب مبارك آن محبوب خداوندى را تحريك ميكرد و آن آيات قرآنى كه انسانها را به تلاش جدى و سرعت بسوى مغفرت و تحصيل زاد و توشه براى سفر بزرگ ابديت دستور ميدهد ، نخست عقل و وجدان آن كاملترين انسان را آگاه مى‏ساخت . بهمين جهت است كه هرگز سستى و مسامحه و چشم دوختن به فرداهاى ناپيدا نتوانست حيات آن حضرت را از مسير ربانى منحرف بسازد .

10 تكاپوگرى كه هرگز عقب ننشست . چرا عقب بنشيند آن كاملترين انسانى كه بخوبى ميدانست كه :

نيك بنگر ما نشسته ميرويم
مى‏نبينى قاصد جاى نويم

پس مسافر آن بود اى ره پرست
كه مسير و روش در مستقبل است

چرا عقب بنشيند كسيكه ميداند :

هيچ انگورى دگر غوره نشد
هيچ ميوه پخته باكوره نشد

11 تصميم گيرنده‏اى كه سستى و ترديد راهى بر تصميمش ندارد مگر تصميم آن هميشه بيدار و از همه چيز آگاه معلول انگيزه‏هاى زودگذر و خيالات بى‏اساس و اطلاعات ناقص بود كه امروز تصميم بگيرد و فردا آن را بشكند ؟ امروز اراده كند و انتخاب نمايد و فردا آنرا بر هم بزند ؟ وحى الهى به آنوجود نازنين واقعيت را روشن ساخته بود كه تصميم و عزم را بر مبناى واقعيات بگيرد و الا تناقض شئون زندگى او را از پاى درميآورد . خداوند بوسيله او بر بندگانش فرموده است :

سعيكم شتّى تناقض اندريد
روز ميدوزيد و شب برميدريد

12 دريافت كننده وحى الهى دارنده آن قلب پاك و نورانى كه شايستگى گيرندگى وحى الهى را بدست آورده بود . آرى براى چنين مقام والائى قلبى ميخواهد مافوق عظمت جهان هستى و روشنتر از همه انوارى كه بر هستى مى‏تابد و آنرا روشن مى‏سازد . آيا آن قلب بزرگى كه انوار الهى بر آن ميتابد ، ميتواند بدون توانائى رؤيت وجدانى وحى كننده ، قابليت تابش آن انوار را داشته باشد ؟

13 نگهدارنده عهد ربانى عمل به تعهد برين كه آدمى بوسيله فطرت و عقل سليم در اين زندگانى با خدا بسته است و وفاء به ديگر تعهدها و پيمانها با همنوعان كه در حقيقت سايه‏اى از عمل به تعهد برين است ، از شاخص‏ترين صفات آن برگزيده محبوب خدا بوده است كه بزرگترين اصل سازنده انسانى در مسير كمال است . هيچ عاملى جز عهد ربانى توانائى آنرا نداشت كه آن روز كه قريش بت‏پرست همه امتيازات دنيوى را براى دست برداشتن از آن عهد برين بر او عرضه كرد ، مقاومت فرموده ، بگويد : اگر آفتاب را بدست راست و ماه را بدست چپ من بگذاريد ( همه امتيازات دنيا را بمن بدهيد ،دست از تعهد الهى برنخواهم داشت .

14 حركت كننده در مسير اجراى دستورات خداوندى چنان حركتى كه خداوند متعال چنانكه گفتيم دستور به تقليل آن ميدهد و ميفرمايد :طه‏ . ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى [طه آيه 1 و 2 ] ( طه ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه به مشقت بيفتى ) .

15 منتشر سازنده نور الهى در پهنه هستى كه جويندگان انوار خداوندى را به مقصدشان نائل ساخت و راه را بر گمشدگان وادى ضلالت روشن فرمود .

پيش از بعثت آن برگزيده محبوب خداوندى ، فضاى جامعه آنروزى چنان تاريك و مبهم بود كه قانون و عدالت و حق و آزادى ، يك عده مفاهيم غير قابل تفسير و توجيه بوده ، و در حقيقت جز در يك عده رسوم و اخلاق تابوئى [ كه عبارت بودند از يك عده قضاياى غير عقلانى كه يك جامعه بدون دليل بآنها پاى‏بند ميباشند . ] هيچ اصالت و ارزشى ديده نميشد .

ميتوان گفت : فاصله ميان حضرت عيسى ( ع ) و ظهور اسلام از تاريك‏ترين دورانهائى بوده است كه بشر در پشت سر گذاشته است . منتشر كننده نور الهى در روى زمين محمد بن عبد اللّه ( ص ) بود كه مردم غرق شده در جهالت و غوطه‏ور در احساس‏هاى ابتدائى و مهار گسيخته را از آن سيه روزيها نجات داد و نويد يك تمدن انسانى الهى را در فضاى آن دوران طنين انداز ساخت .

16 هدايت كننده دلهاى فرو رفته در فتنه‏ها و گناهان . در آنهنگام كه همه الگوها و اصول ارزشها درهم ريخته شود و هيچ ملاكى براى « حيات معقول » وجود نداشته باشد ، چنان نيست كه دلها و عقول مردم احساس و گيرندگى و درك و دريافت‏هاى اصيل خود را از دست داده و مبدل به اعضاى ناآگاه كالبد بوده باشند ، عقل ، عقل است و دل ، دل است ، چنانكه گوش ، گوش است و چشم هم چشم است .

اختلالات عرضى وارده بر اين اعضاء اگر چه آنها را از فعاليت‏هاى قانونى خود باز ميدارد ، ولى اگر عوامل مضر از خارج موجب ادامه آن اختلالات نگردد ، معمولا نوعى نيروى بازسازى داخلى از سقوط نهائى آن اعضاء جلوگيرى مينمايد . دوام عقل و دل در موجوديت آدمى بيش از دوام ديگر اعضاى مادى او است ، لذا احساس فتنه و گناه و پديده‏هاى ضد آنها ( جريان معتدل آنها و احساس صواب ) مدتهاى طولانى ادامه پيدا ميكند ، تا آنگاه كه دو عامل مزبور بكلى از كار بيفتند . لذا ميتوان گفت :

در دوران ما قبل ظهور اسلام ، چنان نبود كه انسانها تغيير ماهيت داده و عقل و دل را بكلى از دست داده باشند ، بهمين جهت فتنه و اضطراب درونى و احساس گناه در دلهاى آنان ، يك امر طبيعى بوده است . پيامبر اسلام با اصول و قوانين اسلامى ، مشعل هدايت را در سر راه آنان نصب فرمود ، تا لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَةٍ [ الانفال آيه 42 ] ( تا هر كسى كه در اين زندگانى تباه ميشود ، از روى دليل روشن باشد ، و هر كسى كه موفق به حيات طيبه ( حيات معقول ) ميشود ، از روى دليل روشن باشد . )

17 نگهبان علم مخزون خداوندى شايستگى نگهبان بودن براى علم مخفى خداوندى ، و داشتن چنين ظرفيت عقلى و قلبى نه قابل تصور است و نه قابل توصيف با مفاهيم معمولى . دلها و عقول آدميان اگرچه داراى ظرفيتها و عظمتهاى گوناگون است ، بعضى از آنان از نعمت ظرفيت و عظمت بسيار زياد برخوردارند و برخى ديگر حالت متوسط دارند و گروهى خود را از آن نعمت عظمى محروم ساخته‏اند و بهر حال انسانهائى وجود دارند كه قطره‏اى از امتيازات ، ظرف درون آنان را لبريز ميسازد و انسانهاى ديگرى وجود دارند كه درياهائى از امتيازات علم و دانش و فهم و انواع قدرتها كمترين اضطراب و احساس دارائى در آنان پديد نميآورد ، بلكه باصطلاح معمولى ممكن است از كمى اندوخته‏ها و موجوديت خود احساس تأسف نمايند .

در اينجا داستانى كه به شمس تبريزى و مولوى نسبت داده شده است ، ميتواند براى فهم اين مسئله براى ما كمك كند . نقل شده است كه وقتى كه شمس تبريزى به مولوى رسيد اين سئوال را از او كرد كه بايزيد بسطامى عارفتر است يا محمد ( ص ) پيامبر اسلام ؟ مولوى گفت : اين چه مقايسه‏ايست ، پيامبر اسلام كجا و بايزيد بسطامى كجا ؟ شمس گفت : پس چرا بايزيد ميگفت :

ليس فى جبّتى ألاّ اللّه ( نيست اندر جبه ‏ام الا خدا ) در صورتيكه پيامبر فرمود :إلهى ما عرفناك حقَّ معرفتك و ما عبدناك حقَّ عبادتك ( خداوندا ،آنچنانكه شايسته مقام شامخ تو بود ، ترا نشناختيم ، و آنچنانكه شايسته عظمت تست ، ترا عبادت نكرديم ) .

مولوى پاسخ داد : بايزيد داراى ظرفيتى كوچك بود كه با يك جرعه لبريز شد ، در صورتيكه پيامبر اكرم ( ص ) داراى ظرفيت بينهايت بود ، اگر درياهائى از معرفت مينوشيد ، ظرفيت او پر نميگشت .

18 شاهد گوياى خداوندى در روز حساب و مبعوث بر حق از طرف خدا يا أَيُّهاَ النَّبِىُّ إنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبْشِّراً وَ نَذيراً [الاحزاب آيه 45 و الفتح آيه 8] ( اى پيامبر ، ما ترا شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده فرستاديم ) .

وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فى‏ كُلِّ أُمَّةٍ شَهيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنابِكَ شَهيداً عَلى‏ هؤلاء [النحل آيه 89] ( و روز قيامت ، روزيست كه در هر امتى از خود آنان شاهدى بر مى‏انگيزيم و ترا هم بر آن مردم شاهد مى ‏آوريم ) .

اين شهادت از پيامبران برونى است كه خداوند متعال در روز حساب براى اثبات مسئوليت انسانها مقرر فرموده است چنانكه عقول و دلهاى مردم شهود درونى هستند كه مسئوليت انسانها را اثبات خواهند كرد . باضافه اين دو نوع شاهد ، خود اعضاء كالبد مادى نيز بآنچه كه انجام داده‏اند ، شهادت خواهند داد اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى‏ أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْديهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ [يس آيه 65] .

( امروز ( روز قيامت ) بر دهانهاى آنان مهر سكوت ميزنيم و دستهاى آنان با ما سخن خواهند گفت و پاهايشان بآنچه كه در زندگانى مياندوختند ،شهادت خواهند داد ) .

ممكن است گفته شود : هر پيامبرى كه به امتى مبعوث شده است ، حتى آن پيامبران كه رسالت آنان جهانى بوده است ، عمر محدودى در ميان امت خود داشته‏اند ، بنابر اين ، چگونه ميتوانند در روز قيامت بهمه گفتارها و اعمال و انديشه‏هاى آنان شهادت بدهند ؟ پاسخ اين سئوال چنين است كه پيامبران الهى ميتوانند به دو نوع شهادت بدهند :

نوع يكم بدانجهت كه ارواح مقدس آن بزرگواران پس از رحلت از اين دنيا ، ناظران اعمال امت‏هاى خود بوده و همه رفتار آنان را مى‏بينند و ميتوانند درباره آنها شهادت بدهند .

نوع دوم شهادت آنان بوسيله دينى كه بر امت‏هاى خود ابلاغ فرموده ‏اند ،انجام خواهد گرفت . باين معنى كه آنان به پيشگاه خداوند متعال عرض خواهند كرد كه خداوندا ، ما همه دستورات ترا بر امت خود تبليغ نموده‏ايم و ما بهيچ وجه كوتاهى در امر رسالت نكرده ‏ايم .

اينست دلايل مسئلت امير المؤمنين ( ع ) از خداوند متعال كه درودهاى شريف و بركات فزاينده خود را بر بنده و رسولش پيامبر اكرم ( ص ) بفرستد .

نكته بسيار مهم در اين مطلب كه خداوند بر آن وجود مقدس درود ميفرستد و همه مردم بايد براى آن حضرت درود و سلام بفرستند ، اينست كه عظمت ماهيت و نتائج كوشش‏ها و تلاشهاى پيامبر كه در مدتى معين از زمان به وقوع پيوسته است ، مافوق كميت و اندازه‏گيرى با نمودها و كشش زمان بوده است كه مستحق درود و سلام بى ‏پايان گشته است .

اين عظمت مربوط به چگونگى و شدت مقاومت آن حضرت در برابر شرك و كفر و بيدادگرى‏ها و اخلاص و عشق بى‏پايان او به توحيد و حق و عدالت بوده است كه مافوق امتداد زمان و محدوديت نمودهاى حيات آن حضرت بوده است . و از همين مطلب عظمت روح پيامبر و ارواح انسانهاى رشد يافته بخوبى روشن ميشود كه اين عظمت بقدرى است كه ميتواند شايسته فيض بيكران الهى بوده باشد . مخصوصا با نظر به آيه مباركه إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلىَ النَّبِىِّ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليماً .[ الاحزاب آيه 56 ] ( قطعا ، خدا و فرشتگانش به پيامبر درود ميفرستند ، اى مردمى كه ايمان آورده‏ايد ، بر آن پيامبر درود بفرستيد و بر او سلامهائى هديه كنيد ) .

اين آيه عظمت فوق تصور را براى روح مبارك پيامبر اثبات ميكند ،مخصوصا با توجه به كلمه « يصلون » كه ظاهرش دوام درود بر آن حضرت است . 30 ، 31 ، 32 ، 33 ، 34 ، 35 ، 36 ، 37 ، 38 ، 39 ، 40 ، 41 ، 42 ، 43 ، 44 اللّهمّ افسح له مفسحا فى ظلّك و أجره مضاعفات الخير من فضلك و أعل على بناء البانين بنائه و أكرم لديك منزلته و أتمم له نوره و أجزه من ابتعاثك له مقبول الشّهادة ، مرضىّ المقالة ، ذا منطق عدل و خطبة فصل . اللّهم اجمع بيننا و بينه فى برد العيش و قرار النّعمة و منى الشّهوات و أهواء اللّذات ( بارالها ، عرصه وسيعى از سايه بيكرانت را بر آن وجود نازنين بگستران [ وَ ظِلٍّ مَمْدوُدٍ ] [الواقعه آيه 30] .

عرصه‏اى بس با گشاد و با فضا
كاين خيال و هست زو يا بد نوا

از خيرات فراوان فضل و احسانت بر او عنايت فرما ، آنچنانكه شايسته عظمت رسالتى كه او در اين دنيا تبليغ نمود ، بوده باشد ، و منزلت و مقام آن سرور كائنات را در ديار ابديت از همه منزلتها و مقامات بالاتر بفرما و بنائى را كه او براى نجات انسانها نهاده است ، بر همه بناهاى بنيان گذاران بلند بدار .

نورى كه بر آن وجود پاك عنايت فرموده‏اى تكميل و اتمام بفرما .

[ مسئلت اين مقام و منزلت و اتمام نور مورد دستور خداوندى است ،

وَ قُلْ رَبِّ أَنْزِلْنى مُنْزَلاً مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلينَ ، [المؤمنون آيه 29] . ( و بگو خداوندا ، مرا در منزل مباركى فرود آور ، تو بهترين منزلت دهندگانى ) .

يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعى‏ بَيْنَ أَيْديهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا وَ اغْفِرْ لَنا أَنَّكَ عَلى‏ كُلِّ شَيْى‏ءٍ قَديرٌ [التحريم آيه 8] .

( روز قيامت روزى است كه خداوند پيامبر و كسانى را كه با او ايمان آورده ‏اند ،رسواى نخواهد كرد . نور آنان پيشاپيش و اطراف آنان حركت ميكند ، ميگويند :

اى پروردگار ما ، نور ما را بر ايمان اتمام فرما و بر ما ببخشا ، قطعا تو بر هر چيزى توانا و قدرتمندى ) . ] شهادتش را درباره امتش مقبول و گفتار و شفاعتش را در مورد رضايت و منطقش را دادگرانه و سخنش را جدا كننده حق از باطل قرار بده [ إنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ ، وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ [ الطارق آيه 13] . [ قطعا اين قرآن يا گفتار و شهادت او در روز قيامت جدا كننده حق از باطل است و شوخى بى‏پايه نيست ) . ] پروردگارا ، ميان ما و آن برگزيده محبوبت را در زندگى خوش و جايگاه نعمت‏هاى عظمى كه در ابديت نصيبش خواهى فرمود و برآورده شدن آرزوهاى مطلوب و خواسته‏هاى لذت بار ، جمع فرما ) .

لطف و عنايت ربانى تو اى خداوند لطيف و توانا ميتواند ما را در سراى ابديت از ديدار آن وجود نازنين محروم نسازد ، آنچنانكه خورشيد جهان افروز از تابش فروغش بر اجسام محقر دريغ نميدارد . اگرچه ما انسانهاى پست و ناچيز شايسته آن الطاف ربوبى نيستيم كه پيامبر عزيزت لايق آنها است ،اما اميدها و آرزوهائى كه در درون ما شعله مي كشند ، همه و همه از عنايات تو سر ميكشند « گر نميدادم بر او ننمودش » و دل و عقل ما را بسوى تو متوجه ميسازند كه اگر قدرت مطلقه و رحمت واسعه تو آن اميدها و آرزوهاى ما را بباد فنا ميداد ، از اول آنها را در درون ما بوجود نمي آورد .

1 چون ترجمه هر يك از اين جملات در شماره‏هاى تفسير بيان مى ‏شود لذا از ترجمه مجموع اين جملات خوددارى شد و مطالعه كننده محترم مى‏تواند به ترجمه كلى اين خطبه مراجعه نمايد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره 71 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)سرزنش اهل عراق

متن خطبه هفتاد و يكم

71 و من خطبة له عليه السلام

في ذم أهل العراق 1 و فيها يونجهم على ترك القتال و النصر يكاد يتم ، ثم تكذيبهم له 2 أمَّا بعد يا أهل العراق 3 ، فإنّما أنتم كالمرأة الحامل ، حملت فلمّا أتمّت أملصت 4 ، و مات قيّمها 5 ، و طال تأيّمها 6 ، و ورثها أبعدها 7 . أما و اللَّه ما أتيتكم اختيارا 8 ، و لكن جئت إليكم سوقا 9 . و لقد بلغني أنَّكم تقولون : عليّ يكذب 10 ، قاتلكم اللَّه تعالى 11 فعلى من أكذب 12 ؟ أعلى اللَّه 13 ؟ فأنا أوَّل من آمن به أم على نبيّه 14 ؟ فأنا أوَّل من صدَّقه 15 كلاّ و اللَّه 16 ، لكنَّها لهجة غبتم عنها 17 ، و لم تكونوا من أهلها 18 . ويل امّه 19 كيلا بغير ثمن 20 لو كان له وعاء 21 . « و لتعلمنّ نبأه بعد حين » 22 .

ترجمه خطبه هفتاد و يكم

خطبه ‏ايست از آنحضرت در سرزنش اهل عراق 1 و در اين خطبه آنان را به ترك جهاد و يارى كه نزديك بود كار صفين را تمام كند سرزنش مي نمايد و پاسخ تهمت دروغ را [ كه با كمال وقاحت به آنحضرت ميزدند ] ميفرمايد . 2 پس از حمد و سپاس خداوندى ، اى اهل عراق 3 شما مانند آن زن آبستن هستيد كه جنين خود را حمل كند و هنگاميكه دوران باردارى او به پايان برسد ، كودك مرده‏ اى بزايد 4 و سرپرست او بميرد 5 و دوران بيوه ‏گيش طولانى گردد 6 و دورترين خويشاوندانش او را در اختيار بگيرد 7 آگاه باشيد ، سوگند بخدا ، من از روى اختيار بسوى شما نيامده ‏ام 8 وادار به رانده شدن بطرف شما گشتم 9 بمن خبر رسيده است كه ميگوئيد : على دروغ ميگويد 10 خدا نابودتان كند 11 .

من به چه كسى دروغ بگويم ؟ 12 به خدا ؟ 13 من اولين كسى هستم كه به خدا ايمان آورده ‏ام 14 . يا به پيغمبرش ؟ من نخستين كسى هستم كه او را تصديق كرده‏ ام 15 . نه هرگز ، سوگند بخدا 16 ، [ من دروغ نميگويم ] ولى سخنانى كه ميگويم ، از لهجه پيامبرى است كه شما از آن غائب بوديد 17 و از شايستگان آن گونه سخنان نبوديد 18 مادر آن مدعى به ماتمش بنشيند 19 من معرفت و حكمت را بدون توقع قيمت و پاداش براى او در پيمانه درونش ميريزيم 20 ، اگر ظرفيت داشته باشد 21 و شما در آينده خبر و نتيجه آن واقعيت‏ها را كه بشما خبر داده ‏ام و گمانهاى فاسد خود را خواهيد دانست 22 .

تفسير عمومى خطبه هفتاد و يكم

1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 أمّا بعد يا اهل العراق فأنّما انتم كالمرأة الحامل حملت ، فلمّا أتمّت املصت و مات قيّمها و طال تأيّمها و ورثها أبعدها ( پس از حمد و ثناى خداوند ، اى اهل عراق ، شما مانند آن زن آبستن هستيد كه جنين خود را حمل كند و هنگاميكه دوران باردارى او به پايان برسد ، كودك مرده‏اى بزايد و سرپرست او بميرد و دوران بيوه‏گيش طولانى گردد و دورترين خويشاوندانش او را در اختيار خود بگيرد ) .

دوران باردارى را سپرى كرديد ، ولى محصول را ضايع و خود را بى‏سرپرست تلقى نموديد .

چه شد ؟ و چه عارضه ‏اى پيش آمد ؟ مگر شما با كمال آگاهى و اختيار براى از بين بردن دشمن خونخوار سلاح بدست نگرفتيد ؟ مگر شما نبوديد كه گاهى در ورود به كارزار با دشمن شتابزده بوديد ؟ شما به دستور الهى با دشمن ضد خدا و ضد بشر جنگيديد و بخوبى از عهده آن ستمكار پليد برآمديد .

شما بوديد كه براى ريشه كن كردن فساد آن طغيانگر مفسد و محارب با خدا و رسولش ، دشت‏ها و بيابانها در نورديديد و از تپه‏ ها و ماهورها گذشتيد و دماراز روزگارش در آورديد ، چه زحمت‏ها و مشقت‏ها كه در اين راه پر خطر متحمل شديد . اما هنگاميكه آنهمه رنج و تلاش شما به نتيجه نزديك شد ،سستى و ركود پيشه كرديد و آنچه را كه رشته بوديد بباد فنا داديد .

من همان على بن ابيطالبم ، شما هم همان مردم عراقيد ، چه شده است كه مانند آن زنى شديد كه دوران باردارى خود را به نيكوئى سپرى كند و در هنگام رساندن آنهمه مشقت روزگار باردارى كه توليد كودك است ، كودك را مرده بزايد .

آنگاه سرپرست حقيقى خود را از دست بدهد و دورترين خويشاوندانش او را در اختيار خود بگيرد من كه سرپرست شما بودم عوض نشده ‏ام و بر همان مسير حق و حقيقت كه گام برميداشتم ، ادامه ميدهم . از دستورات من سرمپيچيد ،برخيزيد تا راهمان را ادامه بدهيم . خصومت ما كه پيرو حق و حقيقتيم با كاخ نشين طغيانگر شام تبديل به دوستى و مودت نشده است .

حال وضع شما بهمان زن باردار كه پس از دوران حمل كودك را مرده بزايد شبيه است كه اين زن شوهر خود را از دست داده و روزگار بيوه‏گيش هم بطول انجاميده ، يأس و پريشانى همه سطوح روانى او را فرا گرفته و خود را به تسليم به دورترين خويشاوندانش مجبور مى ‏بيند .

شما در انتظار كدامين سرپرستيد ؟ آيا معاويه را ميخواهيد ، يا حجاج بن يوسف ثقفى را ؟ در عالم خيال براى خود سرپرست تعيين مى ‏كنيد ؟ و با آن خيال دل خوش ميداريد بار ديگر بخود بيائيد و نتايج آنهمه تقلاها و مجاهدت‏ها را پوچ و تباه مسازيد . 8 ، 9 أما و اللَّه ما أتيتكم اختيارا و لكن جئت اليكم سوقا ( آگاه باشيد ، سوگند بخدا كه من از روى اختيار بسوى شما نيامده ‏ام ، بلكه وادار به رانده شدن بطرف شما گشته ام )

داستان جنگ جمل بود كه مرا بحركت به سوى شما وادار كرد

بعضى از آن مردم سست عنصر گمان مي كردند كه يگانه مخلوقات روى زمين و ممتازترين انسانها بودند كه امير المؤمنين از روى عشق و اشتياق به سوى آنان شتافته است ، لذا على بن ابيطالب مجبور است كه از هرگونه خواسته هاى آنان پيروى كند

چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا

براى امير المؤمنين ( ع ) همسايگى خوابگاه پيامبر اكرم ديار هجرت بود و مرقد فاطمه سلام اللّه عليها را در برداشت و نخستين جايگاه ظهور اسلام و گسترش آن بود . آنجا مدينه بود ، هنوز كوچه‏ ها و ميدانها و مسجد آن سرزمين مقدس اشباحى از چهره و صداى پيامبر را در خاطره ‏ها زنده مي كرد و بعنوان مركز اسلام شناخته شده بود ، لذا براى زندگى امير المؤمنين عليه السلام مناسب‏ترين محل بوده است .

حركت او به سوى عراق به قصد باز كردن ميدان براى سلطه و اقتدارى كه حرفه رسمى كامجويان قدرت پرست است ، نبود ، بلكه غائله جمل بود كه سر راه زمامدارى امير المؤمنين را گرفت و او را براى تقويت نيروى سپاه به خروج از مدينه وادار كرد كه اگر مقصود آن حضرت از قبائل و عشاير مسير راه تأمين مى ‏گشت ، شايد گام بر سرزمين عراق نمى ‏گذاشت .

بعضى از تحليل گران آگاه علتى ديگر هم براى مهاجرت امير المؤمنين ( ع ) به عراق ذكر كرده ‏اند كه داراى ارزش است و آن اينست كه ميگويند : در آن زمان مسلمانان غير عرب در عراق ، مخصوصا در كوفه و ديگر شهرهاى عراق فراوان بودند و آنطور كه شايسته زندگى آنان بود ، عملا تا زمان خلافت امير المؤمنين ( ع ) كه عرب و عجم و سياه و سفيد براى او طبق كتاب الهى هيچ تفاوتى نداشت ، بآنان رسيدگى نمي شد ، مثل اينكه اسلام در اختصاص نژاد عرب بود .

لذا مهاجرت امير المؤمنين ( ع ) به عراق در حقيقت اين مزيت را داشت كه همه انسانها را از حق و عدل اسلامى برخوردار مي ساخت . و مي دانيم كه آن حضرت در اين مهاجرت چه رنجها كشيد و بچه مصائبى گرفتار شد . ناگفته نماند كه سرزنش على ( ع ) متوجه همه مردم عراق در همه دورانها نبوده است ، زيرا حتى در همان زمان انسانهاى رشد يافته ‏اى از اهل عراق پيرامون على ( ع ) را گرفته و در جنگ‏هاى خونبارى كه مردم دنيا پرست ، رهبر را ترك كرده و سراغ سفره‏هاى رنگارنگ معاويه و معاويه صفتان را ميگرفتند ، در حمايت از آن حضرت از هيچ گونه فداكارى و جانبازى دريغ نداشته ‏اند .

مانند شهر كوفه كه اهالى آن از زبان معصوم سرزنش شده ‏اند ، ولى ميدانيم كه فداكارانى از خود گذشته هم در سپاه امير المؤمنين و هم در ميان ياران سرور شهيدان حسين بن على ( ع ) داشتند . عابس بن ابى شبيب شاكرى ، حبيب بن مطهر ، مسلم بن عوسجه در خدمت امام حسين ( ع ) عالى ‏ترين افتخارات را در تاريخ بنام خود ثبت كرده ‏اند ، درود و رحمت خداوندى بر ارواحشان باد . 10 ، 11 ، 12 ، 13 ، 14 ، 15 و لقد بلغنى أنّكم تقولون : علىّ يكذب قاتلكم اللَّه تعالى فعلى من أكذب ؟ أعلى اللَّه ؟ فأنا أوّل من آمن به أم على نبيّه ؟ فأنا أوّل من صدّقه ( به من خبر رسيده است كه ميگوئيد : على بن ابيطالب دروغ ميگويد خدا نابودتان كناد ، من به چه كسى دروغ بگويم ؟ به خدا ؟ من اولين كسى هستم كه به خدا ايمان آورده‏ام . يا به پيغمبرش ؟ من نخستين كسى هستم كه او را تصديق كرده‏ ام ) . 

وقيح‏ترين افترائى كه پليدترين نادانى و بيشرمى افتراء زننده را اثبات مي كند

آرى ، وقاحت و پليدى انسان حد و مرزى نمي شناسد ، چنانكه شرافت و طهارت و عظمت آدمى هم حد و مرزى ندارد . مي گويد : فرزند ابيطالب دروغ ميگويد پاسخ اين گفتار اينست كه لعنت ابدى خدا به آن دروغگوئى كه بر صادق‏ترين انسان تاريخ افتراى دروغ مى ‏بندد . على بن ابيطالب دروغ مي گويد ؟ به چه كسى ؟ به خدا ؟ او كه همه لحظات عمرش را با ديدار خداوندى سپرى ميكرد ، او كسى بود كه در هنگام نماز و نيايش با خدا سر از پا نمي شناخت ، او كسى بود كه خداى ناديده را نپرستيده بود ، مگر او نبود كه :

لا تأخذه في اللّه لومه لائم ( سرزنش هيچ سرزنش كننده‏اى او را از راه خدا باز نميداشت ) ؟ مگر او نبود كه در راه خدا از هرگونه امتيازات و لذائذ درگذشت و اعتنائى بآنها ننمود ؟ مگر او نميتوانست با يك جمله دروغ در شوراى انتخاب كه « آرى ، من مطابق زمامداران گذشته رفتار ميكنم » رياست و خلافت همه جوامع اسلامى را بدست بگيرد ؟ كاش آن افتراء زنندگان وقيح يك مورد در همه شئون فردى و اجتماعى امير المؤمنين را پيدا مي كردند كه آنحضرت خلاف واقع گفته باشد آيا به پيامبرش دروغ بگويد ؟ مگر او پيامبر را نمي شناخت ؟ و آيا امكان داشت هارون به موسى ( ع ) دروغ بگويد ؟ مگر اغلب محدثين نقل نكرده‏اند كه پيامبر به امير المؤمنين فرمود :

أنت منّى بمنزلة هارون من موسى ألاَّ أنّه لا نبىَّ بعدي ( اى على ، نسبت تو با من نسبت هارون با موسى است ) مسلم است كه آن احمقان نابكار نتوانسته بودند حتى يك مورد از على بن ابيطالب خلاف واقع بشنوند . آنان به ابراز علم غيب امير المؤمنين اعتراض ميكردند و كار پاكان اولاد آدم را با خود قياس مينمودند . اى نادان دون صفت

كار پاكان را قياس از خود مگير
گرچه ماند در نوشتن شير و شير

جمله عالم زين سبب گمراه شد
كم كسى ز ابدال حق آگاه شد

اشقيا را ديده بينا نبود
نيك و بد در ديده‏شان يكسان نمود

همسرى با انبياء برداشتند
اولياء را همچو خود پنداشتند

گفته اينك ما بشر ايشان بشر
ما و ايشان بسته خوابيم و خور

اين ندانستند ايشان از عمى
هست فرقى در ميان بى‏منتهى

ما در مجلد دهم مباحث مشروحى در غيبگوئى ‏هاى امير المؤمنين عليه السلام مطرح كرده ‏ايم و اين امتيازى در امير المؤمنين بود كه مورخان و صاحبنظران آگاه آنرا پذيرفته ‏اند . بگذاريد : آنچه را كه نادانى ‏هاى وقيحانه‏شان ايجاب ميكند ، بگويند و ياوه سرائى ‏ها كنند 

مه فشاند نور و سگ عوعو كند
هر كسى بر طينت خود مى ‏تند

16 ، 17 ، 18 ، 19 ، 20 ، 21 ، 22 كلا و اللَّه ، لكنّها لهجة غبتم عنها و لم تكونوا من اهلها ، ويل امّه كيلا بغير ثمن لو كان له وعاء و لتعلمنّ نبأه بعد حين ) [ص آيه 88] ( نه هرگز ، سوگند بخدا ، [ من دروغ نمي گويم ] ولى سخنانى از لهجه پيامبرى مي گويم كه شما از آن غائب بوديد و از شايستگان آن سخنان نبوديد .

مادر آن مدعى به ماتمش بنشيند ، من معرفت و حكمت را بدون توقع پاداش در پيمانه درونش ميريزم ، اگر ظرفيت داشته باشد . و شما در آينده خبر و نتيجه اين واقعيت‏ها را كه خبر داده‏ام و گمانهاى فاسد خود را خواهيد دانست )

آيا كفاره كوته نظرى و بى ‏ظرفيتى ، بستن افتراء به اولياء اللَّه است ؟

نخست اين مطلب را متذكر شويم كه طبق گفته راويان معتبر هر خبرى كه امير المؤمنين عليه السلام از غيب داده بود ، در موقع خود واقعيت پيدا كرد و تاريخ هم با كمال امانت آنرا ثبت نموده اينست علت استشهاد آن حضرت به آيه وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حينٍ . اكنون مى ‏پردازيم به توضيح جملات امير المؤمنين در رد آن مفتريان وقيح : مي فرمايد : من اين اخبار غيبى را از آن انسان كامل الهى شنيده‏ام كه شايستگى شنيدن آنها را از زبان آن پيك ربانى نداشتيد ، برو

گوش خر بفروش ديگر گوش خر
كاين مطالب را نيابد گوش خر

تو هم گوش براى شنيدن آهنگ اعلاى هستى باز نموده ميخواهى كلمات نورانى الهى را از راه گوش به درون خود بسپارى ؟ برو بدنبال سخنان بى ‏محتوائى كه حياتت را به پرتگاه جهل و خودپرستى چنان انداخته است كه خفاش صفت به انكار خورشيد جهانتاب برخاسته‏اى برو اى مرغ ناتوان سراغ غذاى شايسته خود را بگير كه

بر سماع راست هر تن چيز نيست
طعمه هر مرغكى انجير نيست

من هنوز قطره‏اى از درياها نگفته‏ ام ، من شما عامل شرمسارى انسانها را پست‏تر از آن ديده ‏ام كه حقايقى از پشت پرده را در اختيارتان گذارم

هر چه ميگويم بقدر فهم تست
مردم اندر حسرت فهم درست

با لب دمساز خود گر جفتمى
همچو نى من گفتنى ‏ها گفتمى

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره 70 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه هفتادم

70 و قال عليه السلام

في سحرة اليوم الذي ضرب فيه 1 ملكتني عيني و أنا جالس 2 ، فسنح لي رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم 3 ، فقلت : يا رسول اللَّه ، ماذا لقيت من أمَّتك من الأولاد و اللَّدد 4 ؟ فقال : « ادع عليهم » 5 فقلت : أبدلني اللَّه بهم خيرا منهم 6 ، و أبدلهم بي شرّا لهم منّي 7 . قال الشريف : يعني بالأود الاعوجاج 8 ، و باللد الخصام . و هذا من أفصح الكلام 9 .

ترجمه خطبه هفتادم

در سحرگاه روزى كه ضربت شهادت بر تارك مباركش زده شد ، فرموده است 1 نشسته بودم كه چشمم اختيار از دستم ربود و در رؤيا فرو رفتم 2 رسول خدا بر من ظاهر گشت 3 و عرض كردم : اى پيامبر خدا ، از امت تو چه كجى‏ ها و خصومت و لجاجت‏ها ديده‏ ام 4 پيامبر فرمود : بر آنان نفرين كن 5 گفتم : خداوندا ، بهتر از آنان را بجاى آنان بمن عنايت فرما 6 و براى آنان بجاى من شرى را جانشين بساز 7 شريف رضى گفته است : مقصود امير المؤمنين ( ع ) از « اود » كجى 8 و از « لد » خصومت است . و اين از فصيح‏ترين سخنان است 9 .

تفسير عمومى خطبه هفتادم

1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 ، 8 ، 9 ملكتنى عينى و أنا جالس فسنح لى رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ( نشسته بودم كه چشمم اختيار از دستم ربود و در رؤيا فرو رفتم و رسول خدا بر من ظاهر گشت ) آن مسافر حقيقى ديار ابديت ، در زندگى پر تلاش و مشقتش ، نشستن و خوابيدن براى آسايش نداشته ، دمى از حركت باز نمانده و همواره عشق بر لقاء اللّه راحتى اين دنيا را از او سلب نموده بود ، زيرا

عاشقان بر سيل تند افتاده ‏اند
بر قضاى عشق دل بنهاده ‏اند

لحظاتى روى زمين نشست ، با اينحال

نيك بنگر ما نشسته ميرويم
مى ‏نبينى قاصد جاى نويم

مگر مسافرى كه نشانى جانش را در مقصد خود ديده است ، مى ‏تواند بنشيند ؟ مگر آن عاشق كمال كه از منبع فيض وجودش آگاهى يافته است ، مي تواند از حركت باز بماند ؟

دگر گفتى مسافر كيست در راه ؟
كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه

اگر اين عاشق دلباخته حق در طول حيات خود ، نشستن را هم در برنامه زندگيش منظور مي كرد ، بهيچ احدى نميتوانست بگويد : برخيز و حركت كن .

قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ [سبا آيه 46] ( بگو بآنان : من فقط به شما يك پند ميدهم : قيام كنيد فقط براى خدا ) اگر فرزند ابيطالب مى ‏نشست و مي خوابيد ، چه كسى مي توانست رنجديدگان قلمرو زمامداريش را براى آسايش بنشاند و بخواب راحتشان فرو برد . با اينحال ،سحرگاه آن شب كه قفس كالبد آن هميشه بيدار آخرين ساعات همدمى با روح ملكوتى اعلى را مي گذراند ، براى دقايقى چند بر زمينش نشاند و با صدائى ضعيف التماس كرد : يا على چند دقيقه‏ اى در اين سحرگاه اسرار آميز با من بنشين .

من از آغاز ديشب حركات بى ‏سابقه ‏اى در روح تو مى ‏بينم ، تو همواره بياد خدا بودى ، اين شبى كه لحظه به لحظه بپايانش مي رسيم ، اين جمله ملكوتى لا حول و لا قوّة ألاّ باللّه را زياد تكرار مي كردى ، نگاههاى بسيار پر معنى بطرف آسمان داشتى ، كدامين منزلگه را قصد كرده‏ اى ؟ آن ذكر و نگاه و حركات غير عادى روح تو ، خبر از هجرت و مسافرتى ميداد كه من اطلاعى از آن ندارم . حالا بايد بكجا برويم ؟ من آماده ‏ام ، من اطاعتت مي كنم ، مرا خوب مي شناسى ، در همه جا با تو بوده ‏ام ، و مي دانم كه از من نرنجيده ‏اى ، در سر كوى يتيمان و بينوايان با هم بوده ‏ايم .

در آن هنگام كه بيل بر زمين مي زدى تا براى آدميان از اين زمين خاكى غذا بيرون بياورى و در حفر چاهها و بجريان انداختن چشمه سارها براى ادامه حيات انسان‏ها همراه و همكار تو بوده ‏ام . در محراب عبادت ، آنگاه كه به عالم اعلاى ربوبى عروج مي كردى ، در همانجا به انتظارت مى ‏نشستم ، وقتى كه از آن سفر الهى باز مي گشتى ، نوازشت مي دادم ، تا آنگاه كه وقت عروج و صعود ديگر مي رسيد ، ساعت‏ها چشم براه تو مي دوختم ، هيچ حركتى نمي كردم و موقع برگشتن مقدمت را تبريك مي گفتم .

در ميدان كارزار نيز دمساز تو بودم ، بياد ندارم كه حتى يك لحظه در آن صحنه‏هاى خونبار رهايت كرده و خود در گوشه امن و آسايش آرميده باشم . من در زندگانى همواره تسليم و تابع تو بوده ‏ام ، به گوشم فرمودى : جز صداى حق و واقع را بخود راه ندهم ، اطاعتت كردم . به چشمانم گفتى : در پهنه بيكران هستى جز جلوه‏ هاى مشيت با عظمت حق ، چيزى را مبين ، فرمان بگردن نهادم . به پاهايم گفتى :

جز مسير حق نپيمايد ، من گامى جز در راه حق برنداشتم . به دستهايم دستور دادى : جز براى حق حركت نكند و جز ببارگاه حق باز نگردد ، از اين فرمان هم لحظه‏اى تخلف ننمودم حالا هر كجا را كه قصد كرده ‏اى ، و هر منزلگهى را كه دل بر آن داده‏اى ، با تو خواهم آمد ، من از دورى راه نمى‏ هراسم ، من از سنگلاخها و خارستان‏ هاى مسير باك و پروائى ندارم .

قفس خسته و رنجديده از درد فراق و اشتياق سخنها ميگفت و ناله‏ ها مي كرد . على نشست و دست نوازش بر پيشانى قفس كشيد و مژه‏ها رويهم افتادند و لحظات نگذشته بود كه برادر و دمساز و هم كاروانش پيامبر اكرم ( ص ) كه ساليانى چند پيش از او ، اين كهنه رباط را كه دنيايش ناميده ‏اند ، وداع گفته بود : در مقابل ديدگان على ظاهر شد و گفت :

اى مسيح خوش نفس چونى ز رنج
كه نبود اندر جهان بى رنج گنج

چونى اى عيسى ز ديدار يهود
چونى اى يوسف ز اخوان حسود

تو شب و روز از پى اين قوم غمر
چون شب و روزى مدد بخشاى عمر

آه از اين صفرائيان بى هنر
چه هنر زايد ز صفرا ؟ دردسر

آن سزد از تو ايا كحل عزيز
كه بيايد از تو هر ناچيز چيز

ز آتش اين ظالمانت دل كباب
از تو جمله اهد قومى بد خطاب

كان عودى در تو گر آتش زنند
اين جهان از عطر و ريحان آ كنند

يا رسول اللّه ، همانطور كه دستورم داده بودى ، صبرها كردم و تحمل‏ها ورزيدم و شكيبائى ‏ها نمودم .

دگرم بوارق غيب جان ز قيود كرده مجردا
طيران روح ز حد تن دگرم كشيده بلا حدا

در آنموقع با اينكه به جمال والاى پيامبر اكرم مى ‏نگريست ، از نادانى ‏ها و هوى پرستى ‏ها و سستى ‏هاى مردم شكوه‏ها مي كرد ، در درونش موج نيايش سر كشيد :

رَبِّ إنّى‏ دَعَوْتُ قَوْمى‏ لَيْلاً وَ نَهاراً . فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائى‏ إلاَّ فِراراً .وَ إِنّى‏ كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فى‏ آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَروُا اسْتِكْباراً . ثُمَّ إِنّى‏ دَعَوْتُهُمْ جِهاراً . ثُمَّ إِنّى‏ أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ أَسْراراً . فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفّاراً . . . [نوح آيه 5 تا 10] وَ قَدْ اَضَلُّوا كَثيراً وَ لا تَزِدِ الظَّالِمينَ إِلاَّ ضَلالاً [نوح آيه 24] .

( اى پروردگار من ، من شب و روز قوم خود را بسوى تو دعوت نمودم . دعوت من آنانرا جز گريز چيزى بر آن نيفزود .و من هر وقت كه آنانرا دعوت كردم تا آنانرا ببخشى ، انگشتان خود را بر گوششان نهادند و لباسها را بر خود پيچيدند و اصرار به باطل ورزيدند و بناى استكبار نهادند . من آنان را رها نكردم ، آشكارا به دعوت آنان به سوى تو پرداختم . سپس تبليغ رسالتم را بر آنان اعلان و گاه ديگر پنهانى تبليغ نمودم . سپس بآنان گفتم : بيائيد بسوى خدا بازگشت كنيد ، او پروردگارى است بخشنده ) .

خداوندا ، تو خود شاهدى كه آن تبهكاران از خود و خدا بيگانه ، نشنيدند و نپذيرفتند : ( وعده فراوانى از مردم را گمراه كردند و آنهمه مهربانى‏ها و خيرخواهى ‏ها و دعوت‏هاى من ، جز ضلالت و سيه روزى بر ستمكاران نيفزود . ) و ديگر اينكه يا رسول اللّه كاسه صبر و شكيبائى ‏ام از طول فراق لبريز شده است .

اين زمان جان دامنم برتافته است
بوى پيراهان يوسف يافته است .

ديدار تو اى برگزيده محبوب خدا ، آتش اشتياقم را بر آن ديارى كه روح تو و ارواح ملكوتى تو از ديدار خدا برخوردارند شعله ‏ورتر ساخت .

از براى حق صحبت سالها
بازگو رمزى از آن خوشحالها

تا زمين و آسمان خندان شود
عقل و روح و ديده صد چندان شود

من چه گويم يك رگم هشيار نيست
شرح آن يارى كه او را يار نيست

على از آن رؤياى چند دقيقه‏اى به قفس باوفايش كه در انتظارش نشسته بود ، برگشت و آرام آرام تسليت و دلداريش داد و برخاست ، ولى قفس كالبدش آن آشيانه شايسته چنان روح بزرگ پاسخش را نيافته بود كه آيا بالاخره در اين مسافرت بسيار اسرار آميز كه على در پيش دارد ، همراه او خواهد بود يا نه ؟ چاره‏اى جز سكوت و اطاعت از روح پرهيجان على نداشت .

هر لحظه پر اضطراب و كنجكاوى قفس افزوده مي شد و مقصد بعدى براى او نامعلوم بود ،احساس مي كرد كه نوازشهاى روح حالاتى ناشناخته در وى بوجود مي آورد ،گوئى شبحى بسيار لطيف به روح على نزديك مي شود و مانند دو انگشت كه گاهى براى چيدن شاخه گل نزديك ميشود و لطافت گل آن را برميگرداند ،از روح على دور مي گردد .

از اين جريان بيسابقه احساس كرد كه حركات روح على خبر از سفرى مي دهد كه نه تنها هيچ كسى را نميتواند همراه خود ببرد ،بلكه حتى قفس كالبد كه ساليان عمر با او بوده است ، توانائى همراهى روح را ندارد . حال ديگر مقصد روشن شده است و چاره‏اى جز تسليم به آهنگ كلى هستى نيست ، پس آماده رفتن به زير خاك شوم و منتظر فرا رسيدن روز ديدار كه آغاز ابديت است ، بيارامم .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

خطبه ها خطبه شماره ۶9 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه شصت و نهم

69 و من كلام له عليه السلام في توبيخ بعض أصحابه 1

كم أداريكم كما تدارى البكار العمدة 2 ، و الثّياب المتداعية 3 كلّما حيصت من جانب تهتّكت من آخر 4 ، كلّما أطلّ عليكم منسر من مناسر أهل الشّام أغلق كلّ رجل منكم بابه 5 ، و انجحر انجحار الضَّبة في جحرها 6 ، و الضَّبع في وجارها 7 . الذّليل و اللَّه من نصرتموه 8 و من رمي بكم فقد رمي بأفوق ناصل 9 . إنّكم و اللَّه لكثير في الباحات 10 ، قليل تحت الرّايات 11 ، و إنّي لعالم بما يصلحكم 12 ، و يقيم أودكم 13 ، و لكنّي لا أرى إصلاحكم بإفساد نفسي 14 . أضرع اللَّه خدودكم 15 ، و أتعس جدودكم 16 لا تعرفون الحقّ كمعرفتكم الباطل 17 ، و لا تبطلون الباطل كإبطالكم الحقّ 18

ترجمه خطبه شصت و نهم

سخنى است از آنحضرت كه در سرزنش بعضى از يارانش فرموده است 1 اى مردم سست عنصر ، چقدر و تا كى با شما مدارا كنم ، آنچنانكه با شترهايى كه كوهان آنان كوفته شده ما را ميشود 2 و آنچنانكه با لباسهاى كهنه و پوسيده رفتار ميشود 3 كه از هر طرف دوخته شود از طرف ديگر دريده گردد 4 هر آنگاه كه گروهى از سپاهيان شام بشما روى ميآورد ، هر مردى از شما در خانه خود را مى‏بندد 5 و مانند سوسمار به لانه خود ميخزد 6 و مانند كفتار به آشيانه‏اش 7 سوگند بخدا ، ذليل شد كسى كه شما بيارى او برخاستيد 8 كسى كه بوسيله شما تير به دشمنش بياندازد ، با تير شكسته و بى ‏پيكان با دشمن روياروى شده است 9 سوگند بخدا ، شما در صحنه ميدانهاى آرام انبوه مينمائيد 10 ولى در زير پرچم‏هاى برافراشته در كارزار ذوب ميشويد و اندك مي گرديد 11 و من آنچه را كه شما را اصلاح 12 و كجى ‏هايتان را راست مى‏ كند ،مي دانم 13 ولى هرگز با افساد خويشتن شما را اصلاح نخواهم كرد 14 خدا روى شما را خوار و پست 15 و خط و نصيب شما را تباه گرداند 16 آنچنانكه باطل را ميشناسيد ، آشنائى با حق نداريد 17 و آنچنانكه حق را از بين ميبريد ، باطل را محو و نابود نميسازيد 18 .

تفسير عمومى خطبه شصت و نهم

1 ، 2 ، 3 ، 4 كم أداريكم كما تدارى البكار العمدة و الثّياب المتداعية كلّما حيصت من جانب تهتّكت من آخر ( اى مردم سست عنصر ، چقدر و تا كى با شما مدارا كنم ، آنچنانكه با شترهائى كه كوهان آنان كوفته شده است ، مدارا ميشود و آنچنانكه با لباسهاى كهنه و پوسيده رفتار ميشود كه از هر طرف دوخته شود ، از طرف ديگر دريده گردد ) .

چكنم با شما اگر با سختگيرى قدرت و كيفرهاى رنج‏آور با شما مدارا كنم ، استعدادهاى با ارزش و با عظمت‏تان تباه خواهد گشت . و ناتوانى ‏هايتان دردها بر دردهايم خواهد افزود . اگر رهايتان سازم و خود را از شما كنار بگيرم ، در زباله ‏دان حيوانيت غوطه ‏ور خواهيد گشت .

دست به اصلاح يكى از تباهى ‏هاى شما ميزنم ، بعد ديگرى از شما مختل ميگردد و يا پاسخى هماهنگ نمي دهد در آن هنگام كه شخصيت آدمى وحدت و استقامت خود را در حيات مادى يا معنوى از دست داد ، مشمول تشبيه بسيار زيبا و عالى است كه امير المؤمنين ( ع ) در جملات مورد تفسير آورده است .

اينگونه مردم را كه وحدت و استقامت و اعتدال شخصيتشان مختل گشته است ، نه ميتوان با قدرت سختگيرى و كيفر اصلاح نمود و نه ميتوان رهايشان ساخت ، زيرا كارى كه از شمشير و كيفر برميآيد بجز در افراد استثنائى كه طعم عدالت و رشد روحى را چشيده ‏اند ، چيزى جز جلوگيرى موقت از بروز فساد نميباشد ، در اينصورت است كه رهبرى كه خود را مكلف به تكليف الهى درباره اصلاح مردم جامعه خود ميداند ، رنج‏ها خواهد ديد و شب و روز بخود خواهد پيچيد .

زيرا تلاش و كوشش يك رهبر الهى درباره كسانى كه نه زبانش را مى‏ فهمند و نه حاضرند براى بهبود شخصيتشان گامى بردارند ، بجائى نخواهد رسيد . امير المؤمنين ( ع ) در اين سخنان ، درد آن مردم را با روشنترين بيان و تشبيه همه فهم بيان ميدارد :

قول و فعل بى ‏تناقض بايدت
تا قبول اندر زمان پيش آيدت

سعيكم شتى تناقض اندريد
روز ميدوزيد و شب بر ميدريد

پراكندگى و غير قابل محاسبه شدن گفتار و كردار جمعى از مردم [ مانند يك فرد ] ناشى از همان بيمارى اختلال وحدت شخصيت و استقامت در مسير حيات مادى و معنوى است . از مختصات بسيار عمومى اين بيمارى همان انعطاف منفى است كه در شكل اين جمله مورد آشنائى همه ما است : « اينطور است ، ولى آنطور هم ميشود » اين دو جمله تحليل ميگردد به :

1 قضيه‏ اى براى انسان مطرح گشته است كه خيال مى ‏كند با زندگى او سر و كار مثبت دارد ، وقتى كه براى او اثبات شد ، يا براى او اثبات كردند كه چنان نيست كه خيال مى ‏كند ، فورا و بدون تأمل و محاسبه از « اينطور است » به « آنطور هم ميشود » نقل مكان ميفرمايد اين دو منطق ضد همه منطق‏هاى انسانى 1 ( مرغ يك پا دارد « مرغ يك پائيسم » ) 2 ( اينطور است ، آنطور هم ميشود « بارى بهر جهتيسم » ) را در مباحث آينده مشروحا بررسى خواهيم كرد .انشاء اللّه .

2 ناله امير المؤمنين عليه السلام را ميتوان بعنوان مثال درباره مسائل زير مطالعه كرد :

يك ميگويم : خودخواه نباشيد ، به بيمارى تحقير خود و خودشكنى و خودستيزى دچار مي شويد دو مي خواهم بيمارى احساس حقارت و خودشكنى‏ هاى شما را معالجه كنم ، به خودخواهى و تكبر مبتلا مي شويد ميگويم : جهاد با دشمنان براى دفاع از دين و جان و مال و ناموس واجب است ، سستى مكنيد ، راه بيفتيد ،قدرت و كيان خود را با اختلاف عقايد و احساس كاذب ناتوانى تباه مي سازيد و هنگاميكه نتائج وخيم سستى و مسامحه و بارى بهر جهت دمار از روزگارتان در مي آورد ، بحركت در ميآئيد و فرياد ميزنيد كه چرا ما نشسته ‏ايم و دشمن همواره خود را در كمينى كه براى ما گرفته است ، تقويت مينمايد سه ميگويم در تنظيم بعد مادى خود كوشا باشيد ، زيرا :

من لا معاش له لا معاد له ( كسى كه معاش ندارد ، معاد ندارد ) بعد روحى و معنوى خود را بخطر مى‏اندازيد و بالعكس هنگاميكه دستور به شكوفا ساختن بعد روحى ميدهم ، ميخواهيد عبا روى سر انداخته برويد و همه عمر را در خانه خدا معتكف شويد : و فراموش كنيد كه :

الكادّ لعياله كالمجاهد فى سبيل اللَّه ( آن كسى كه براى معيشت خانواده‏اش ميكوشد ، مانند كسى است كه در راه خدا جهاد مى‏كند ) 5 ، 6 ، 7 كلّما اطلّ عليكم منسر من مناسر أهل الشّام اغلق كلّ رجل منكم بابه و انجحر انجحار الضّبّة فى جحرها و الضّبع فى وجارها ( هر آنگاه كه گروهى از سپاهيان شام به شما روى مي آورد . هر مردى از شما در خانه خود را مى ‏بندد و مانند سوسمار به لانه خود ميخزد و مانند كفتار به آشيانه‏ اش ) .

ترس و وحشت از چيست ؟

ترس و وحشت از عوامل مزاحم زندگى بايد سازنده و نيرو بخش حيات باشد ، نه تباه كننده آن . پس در حقيقت ميتوان بيم و هراس را بر دو قسمت عمده تقسيم كرد :

قسمت يكم

همان ترس و وحشتى است كه حيات را تضعيف و قدرت دفاع از آن را نابود ميسازد ، اين يكى از مختصات بزدلان زبون است كه با انديشه و اعمال منفى خود و تلقيناتى كه دائما بخود ميدهند ، عامل مرگ و نابودى را به خويشتن نزديك و جان خود را دو دستى تقديم دشمنان مي نمايند .

بنابر اين ، شخص آگاه و خردمند و با ايمان از هيچ چيز جز اينگونه ترس و هراس ، وحشتى ندارد . بترسيد از اين ترس و وحشت و از آن ، با هر وسيله و شكلى كه ممكن است اجتناب كنيد .

قسمت دوم

بيم و هراس سازنده است كه موجب تقويت حيات و آماده كردن ميدان براى فعاليتهاى آن است . اين بيم و هراس عبارتست از احتياط منطقى از عوامل مزاحم زندگى و پيگردى جدى براى پيدا كردن و انتخاب وسائل مناسب براى ادامه « حيات معقول » بدون كمترين مسامحه و سهل انگارى .

اين بيم و هراس كه با عبارتى ديگر ميتوان گفت : عامل پيدايش خلاقيت‏ها و ابتكارات ، همان عامل بزرگ حيات است كه پس از توجه به ارزش حيات بوجود مى ‏آيد و انسان آگاه اعتقاد پيدا مى ‏كند كه با اين حيات نمى ‏توان شوخى كرد و اين آن پديده‏اى نيست كه چيز ديگرى را بتوان جانشين آن قرار داد و بايستى بهر شكلى و وسيله ‏اى كه ممكن است استعدادهاى نهفته در آن را به فعليت درآورده و از اين امانت بزرگ الهى بهره‏ بردارى نمود .

آيا اين احتمال و تصور كه با به فعليت رسيدن هر استعدادى ، بعدى از جهان بزرگى كه در وجود انسانى است باز ميشود ، در صورت سهل انگارى آن بعد خنثى مانده و ضرر جبران ناپذيرى دامن انسانى را خواهد گرفت ، بيم و هراس ندارد ؟ چه مقدس است اين بيم و هراس كه موجب استفاده از چشمه سار زلال حيات پيش از خشك شدن آن بوده باشد .

با اين بيان است كه آن پندار باطل كه ميگويد : ترس و وحشت [ به مفهوم اصطلاحى و منفى آن ] مذهب را بوجود مى‏آورد ، مردود و بى‏اساس بودنش روشن ميگردد . 8 ، 9 ، 10 الذَّليل و اللَّه من نصرتموه و من رمى بكم فقد رمى بأفوق ناصل . أنَّكم و اللَّه لكثير فى الباحات ، قليل تحت الرّايات ( سوگند بخدا ، ذليل شد كسى كه شما به يارى او برخاستيد .

و كسى كه بوسيله شما تير به دشمنش بيندازد با تير شكسته و بى ‏پيكان با دشمن روياروى شده است سوگند بخدا ، شما در صحنه ميدانهاى آرام انبوه مي نمائيد ، ولى در زير پرچم‏هاى برافراشته در كارزار ذوب مى ‏شويد و اندك مي گرديد ) .

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزو است

چه پست و محقرند آن انسانهائى كه با داشتن رهبرى مانند على بن ابيطالب ( ع ) كه هر نگاه صدق و صفاى الهى‏ اش مي توانست دلهاى همچون كاه را چون كوههاى مقاوم و پايدار بسازد ، باز ضعيف و ناتوان باشند . جاى شگفتى است مردمى كه تجسمى از صبر و شكيبائى بى ‏پايان را در رهبرى مانند فرزند ابيطالب ببينند و باز چونان بوقلمون كه هر لحظه حالى دارد و هر آنى رنگى و چونان جانداران ترسو كه از كمترين حركت يك برگ ناچيز گوشه ‏اى از لانه خود را پناهگاه ابدى تلقى مي كنند و با اضطراب در آن لانه نفس برميآورند تا آنگاه كه پيك مرگ سراغشان را بگيرد و دست زندگى را از گريبان آنان دور كند .

آيا واقعا اين سست عنصران خود باخته على را نمى‏شناختند ؟ آيا راه او را راه خدا نمى ‏دانستند ؟ آيا او را حتى يك لحظه در مسير ماكياولى ‏گرى ديده بودند ؟ آيا در او كامجوئى و عشق به مال و منال دنيا سراغ داشتند ؟

آيا اعتنائى در آن وجود مقدس كه از خدا چيزى جز خدا را نمى‏ خواست ،محبت مقام مشاهده مي كردند ؟ نه ، سوگند بخداى على بن ابيطالب ، نه هرگز .

آنان حيات حقيقى انسانى را نشناخته بودند ، آنان سرتاسر عمرشان جمله اللَّه اكبر را ورد زبان داشتند ، ولى كمترين طعمى از آنرا نچشيده بودند . اگر طعم اين جمله هستى ساز را چشيده بودند ، از هيچ چيزى جز خدا بر حذر نبودند .

آيا واقعا آنان باين آيه خداوندى كه ميگويد : إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ [محمد ( ص ) آيه 7] ، ايمان داشتند ؟ ( اگر شما خدا را يارى كنيد ، خدا هم شما را يارى نموده و قدمهاى شما را استوارتر خواهد ساخت ) .

نه هرگز . اگر ايمان به محتواى اين آيه خداوندى داشتند ، چرا تن به ذلت‏ها و خوارى‏ ها مي دادند و از رهبرى چون فرزند ابيطالب رويگردان مى‏ شدند ؟ انبوه شدن و هياهو براه انداختن در غير موقع خطر با ناتوانى از رويا روئى با دشمن همان خودفريبى است كه از مشتقات خود باختن در برابر مسائل جدى حيات است . 12 ، 13 ، 14 و أنى لعالم بما يصلحكم و يقيم أودكم و لكنىّ لا أرى أصلاحكم بأفساد نفسى ( و من آنچه را كه شما را اصلاح و كجى‏هايتان را راست مى ‏كند ، مي دانم ، ولى هرگز با افساد خويشتن شما را اصلاح نخواهم كرد ) .

اين خيال باطل را از مغز خود دور كنيد كه براى تحصيل رضايت و خوشنودى شما ، خود را فاسد كنم

معطل مباش و فرصت را از دست مده ، فورا

برو اين دام بر مرغ دگر نه
كه عنقا را بلند است آشيانه

اى سبك مغزان خيال ‏پرور ، و اى ظاهر بينان كوته‏نگر ، اى طبيعت بينان از جان بى ‏خبر ، گوش بدهيد بگويم كه شما چه ميخواهيد و چه مقاصدى را اصلاح ناميده ‏ايد ؟ اصلاحات شما بدينقرار است : در اين دنيا كه جايگاه كار و تلاش است ، شما را رها كنم كه در آسايشگاههاى خود بياراميد و معاش شما در هر موقع كه شما اراده كنيد ، از آسمان ببارد و يا از زمين برويد و در اختيار شما قرار بگيرد تازه اين اصلاح كامل نيست ،

اصلاح كامل شما در اينست كه آن معاش از آسمان باريده يا از زمين روئيده با كمال خضوع و خشوع بيايند و در مقابل شما دست به سينه بايستند و با قبول هزاران منت از شما نه در فاصله يك ذرعى ، بلكه در زير دست شما قرار بگيرند و شما هم آنها را بدلخواهتان تناول بفرمائيد اصلاح شما در اينست كه همينكه هواى مقام در توى مغز شما موج زد ، من على بن ابيطالب هواى نفسانى شما را وحى منزل تلقى كنم و به سرعت پاسخ مثبت بشما بگويم و شما هم خودتان و ديگران را فريب بدهيد كه فرزند ابيطالب زمامدار بسيار خوبى است ،

زيرا به مصلحت من عمل نموده و مرا اصلاح كرد شما صلاحتان را در آن مى ‏بينيد كه چنان شما را آزاد و مطلق العنان بگذارم كه بيت المال را طعمه‏اى گوارا تلقى كرده و هر طور كه بخواهيد آنرا ببلعيد شما خيلى از اين صلاح و مصلحت‏ها داريد ، مثلا يكى ديگر از مصلحت‏هاى شما اينست كه شما را رها كنم تا خويشاوندان و اقرباء و همه كسانى را كه ميتوانند با انواع تملق‏ها و چاپلوسى‏ ها شما را دل خوش كنند ، بر مردم جامعه مسلط كنيد ، تا آنان در خور و خواب و خشم و شهوت و مقام غوطه‏ ور شوند ، و آه و ناله و شيون مستمندان جامعه فرشتگان ملكوتى را بيازارد و وبال همه آنها بگردن على بن ابيطالب بيفتد و عقاب و كيفر الهى را براى خود بيندوزد اين است آنچه كه شما آنرا اصلاح مي نمايد ،

در صورتيكه تن دادن و خشنودى بچنين اصلاحى كه شما از من توقع داريد ، نخست خود على بن ابيطالب را فاسد ميكند و سپس خود شما را . برو براه خودت اى مفسد خود و جامعه ‏ات . 15 ، 16 ، 17 ، 18 أضرع اللَّه خدودكم و أتعس جدودكم لا تعرفون الحقّ كمعرفتكم الباطل و لا تبطلون الباطل كأبطالكم الحقّ ( خدا روى شما را خوار و پست و حظ و نصيب شما را تباه گرداند . آنچنانكه باطل را ميشناسيد ، آشنائى با حق نداريد ، و آنچنانكه حق را از بين ميبريد ، باطل را محو و نابود نمي سازيد ) .

اى تبهكاران خود ستيز چرا رابطه حيات خود را با حق بريده و بباطل پيوسته ‏ايد ؟

آيا ارزش و عظمت و ضرورت حق و حقيقت براى شما بآن اندازه هم جلوه نكرده است كه تفكر و احساسات انسانى شما را و لو چند لحظه بسوى خود جلب كند تا بدانيد كه با جهل به حق و اعراض از آن ، چه آتشى در خرمن هستى خود شعله ‏ور ساخته ‏ايد ؟

آيا پليدى و حقارت باطل كه در سر تا سر عمر گذران خود همواره با پوچى و مضرات آن روبرو شده‏ايد ، بآن اندازه هم شما را بيدار ننموده است كه لحظاتى چند ، درباره آن با تمام تعقل و احساسات انسانى بينديشيد و حيات خود را از پوچى نجات بدهيد ؟ من هيچ نمى ‏بينم كه روياروى باطل و باطل گرايان بايستيد و پرچم مبارزه با آن ضد حق بر افراشته و حمايت از حق و حقيقت نمائيد .

آيا هيچ ميدانيد كه شما از زندگى چه ميخواهيد ؟ آيا زندگى پديده‏ايست كه شما با دست خود ساخته و آنرا در جهانى كه هيچ قانونى براى آن سراغ نداريد ، اداره ميكنيد ، تا چنين گمان كنيد كه حق و باطل و صحيح و نا صحيح و نيك و بد و زشت و زيبائى چنين زندگى كه خودتان ساخته ‏ايد ، در اختيار شما است ، و شمائيد كه مي توانيد هوى و هوس و مصالح ساختگى خود را ملاك حق و باطل قرار بدهيد ؟

اگر چنين مي انديشيد ، من سخنى با شما ندارم ، زيرا من نميتوانم با « چيزها » سخن بگويم ، من مأمور گفتگو و انس با « كس‏ها » هستم .برويد ، شما سرنوشتى جز سقوط در پرتگاههاى هوى و هوسها و خودخواهى ‏هاى طغيانگران از خدا و از انسان بى‏خبر ، نداريد خدايا

چندين چراغ دارد و بيراهه ميرود
بگذار تا بيفتد و بيند سزاى خويش

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد11

خطبه ها خطبه شماره ۶8 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)محمد بن ابى بكر

متن خطبه شصت و هشتم

68 و من كلام له عليه السلام

لما قلد محمد بن أبي بكر مصر فملكت عليه و قتل 1 و قد أردت تولية مصر هاشم بن عتبة 2 ، و لو ولّيته إيّاها لمَّا خلَّى لهم العرصة 3 ، و لا أنهزهم الفرصة 4 ، بلا ذمّ لمحمّد بن أبي بكر 5 ، و لقد كان إليَّ حبيبا 6 ، و كان لي ربيبا 7 .

ترجمه خطبه شصت و هشتم

سخنى است از آنحضرت هنگاميكه مصر را به محمد بن ابى بكر واگذار فرمود و در مصر آشوبى بر پا شد و محمد كشته شد 1 من ميخواستم ولايت مصر را به هاشم بن عتبه واگذار كنم 2 اگر او را والى مصر كرده بودم ، ميدان را بر دشمنان كامجو خالى نميكرد 3 و فرصتى به آنان نميداد 4 سرزنشى بر محمد بن ابى بكر نيست 5 او محبوب من بود 6 او پسر همسرم بود 7 .

تفسير عمومى خطبه شصت و هشتم

1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 محمد بن ابى بكر از آن انسانهاى آگاه و با تقوى بود كه تا حدودى شخصيت الهى امير المؤمنين ( ع ) را شناخته و بهمه گونه ‏اى جانبازى و فداكارى در راه او تن داده بودند . امير المؤمنين اين شخصيت وارسته را خيلى دوست داشت و مورخين و راويان مي گويند : امير المؤمنين مي فرمود : « محمد فرزند من است كه از صلب ابو بكر آمده است » . كنيه او بنا بنوشته ابن قتيبة ابو القاسم بوده است . [ المعارف ابن قتيبه ص 76] قاسم بن محمد فقيه حجاز فرزند او است و ام فروه مادر امام جعفر صادق ( ع ) نيز از فرزندان او است . امير المؤمنين ( ع ) محمد بن ابى بكر را به ولايت مصر تعيين فرمود و فرمانى كه ذيلا نقل مى ‏كنيم به محمد سپرد كه در مصر خوانده شد . اين فرمان به خط عبد اللَّه بن ابى رافع هم پيمان پيامبر اكرم بوده است . و اين نامه در اول ماه رمضان سال سى و شش هجرى نوشته شده است :

« اينست آنچه كه بنده خدا امير المؤمنين به محمد بن ابى بكر بعنوان تعهد به عمل براى اداره كشور مصر مي سپارد .

1 محمد را به تقواى الهى در پنهان و آشكار و ترس از خدا در حضور و غياب دستور ميدهد .

2 عطوفت و نرمى به مسلمانان و سختگيرى بر منحرفين .

3 عدالت درباره اهل ذمه ( اهل كتابى كه پيمان بهم زيستى با جامعه مسلمانان بسته‏ اند )

4 انصاف و دادگرى درباره ستمديدگان و سخت‏گيرى بر ستمكاران .

5 عفو و اغماض از اشتباهات و خطاهاى مردم [ كه از روى جهالت و ضعف نفس مرتكب ميشوند و قابل اصلاحند ] .

6 هر چه كه بتواند احسان و نيكوكارى درباره مردم نمايد كه خداوند احسان كنندگان را پاداش خواهد داد .

7 هر كس را كه در پيرامون او است بايد به اطاعت و حمايت از مردم جامعه دعوت نمايد كه عظمت پايان اين اطاعت و حمايت و بزرگى پاداش آن ، فوق محاسبات است و كسى نميتواند حقيقت اين عاقبت و عظمت را درك كند .

8 ماليات زمين را همانطور كه پيش از او گرفته مي شد ، وصول كند ،كمتر از آن را نپذيرد و بدعتى نگذارد و سپس آن ماليات را همچنانكه پيش از او عمل مي شد ، در ميان مستحقين تقسيم نمايد .

9 در مجلس و روياروئى با مردم همه را مساوى تلقى كند ، تا نزديك و دور در نزد او مساوى و برابر باشند .

10 و او را دستور مي دهد كه ميان مردم حكم بر حق كند و به عدالت قيام كند و از هوى و هوس پيروى ننمايد و در راه خدا از ملامت هيچ ملامت كننده‏اى باكى نداشته باشد ، زيرا خداوند با كسى است كه به او تقوى بورزد و اطاعت او را بر جز او مقدم بدارد » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 65] .

داستان اختلال اوضاع كشور مصر در زمان ولايت محمد بن ابى بكريكى از نتايج طغيانگريهاى معاوية بن ابى سفيان بود كه درباره خليفه بر حق پيامبر اسلام امير المؤمنين عليه السلام براه انداخته بود و از هيچ مكر پردازى و شرارت و ماكياولى‏ گرى براى مبارزه با حق و حقيقت دريغ نداشت .

پليدترين فردى كه با حكومت محمد بن ابى بكر در مصر مخالفت و مبارزه نمود همنام و همكار معاوية بن ابى سفيان بود كه معاوية بن حديج يا معاوية بن خديج ناميده ميشد . اين نابكار ضد اسلام هم برنامه تعيين شده از كاخ نشين شام را بدست گرفته ، به بهانه مطالبه خون عثمان كه بنا بفرموده امير المؤمنين پاك‏ترين دست در آن حادثه ، دست آن حضرت بوده است ، شروع به ريختن خون مسلمانان نمود و آشوب در مصر زبانه كشيد . هنگاميكه امير المؤمنين ( ع ) از ماجراى مصر مطلع گشت ، فرمود :

براى مصر و غائله و آشوبى كه در آنجا به راه افتاده است ، يكى از دو شخصيت را در نظر دارم : يكى آن دوست ما كه در گذشته او را عزل كرديم ، يعنى قيس بن سعد بن عباده و يا مالك بن الحارث الاشتر . محمد بن ابى بكر رحمة اللّه عليه در آن آشوب شهيد شد و به ديدار خدا شتافت و اين حادثه براى امير المؤمنين سخت اندوه بار و غم‏ انگيز بود . زيرا معاوية بن حديج اين محبوب على بن ابيطالب ( ع ) را با قساوتى ضد انسانى كه نمي توان توصيف كرد ، شهيد نمود .

محمد را با لب تشنه گردنش را زد و در ميان لاشه الاغ سوزاند . آرى وقتى كه گرداننده اجتماع معاوية بن صخر باشد كه فرات را بر روى ده ‏ها هزار مسلمان كه در سپاه على بودند ببندد ، دستيارش هم شخصيتى مانند محمد بن ابى بكر را تشنه مى ‏سوزاند و عمر بن سعدش هم حسين بن على و ياران او را با لب تشنه از دم شمشير مي گذراند و خودش را انسان هم مى ‏نامد و باين هم قناعت نكرده ، خود را مسلمان هم مي نامد على الاسلام و السلام .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۰

خطبه ها خطبه شماره ۶7 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)ماجراى سقيفه

متن خطبه شصت و هفتم

67 و من كلام له عليه السلام

قالوا : لما انتهت إلى أمير المؤمنين عليه السلام أنباء السقيفة بعد وفاة رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم 1 ، قال عليه السلام :

ما قالت الأنصار 2 ؟ قالوا : قالت : منا أمير و منكم أمير ، قال عليه السلام : 3 فهلاّ احتججتم عليهم بأنّ رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و سلّم وصّى بأن يحسن إلى محسنهم 4 ، و يتجاوز عن مسيئهم ؟ 5 قالوا : و ما في هذا من الحجة عليهم 6 ؟ فقال عليه السلام :لو كانت الإمامة فيهم لم تكن الوصيّة بهم 7 .

ثم قال عليه السلام :فماذا قالت قريش ؟ 8 قالوا : احتجت بأنها شجرة الرسول صلى اللَّه عليه و سلم 9 ، فقال عليه السلام : احتجّوا بالشَّجرة 10 ، و أضاعوا الثمرة 11 .

ترجمه خطبه شصت و هفتم

از سخنان آن حضرت است گفته‏ اند : وقتى كه اخبار سقيفه پس از رحلت پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله به آنحضرت رسيد 1 ، فرمود : انصار چه گفتند ؟ 2 خبر دادند كه انصار گفتند : اميرى از ما و اميرى از شما باشد . آنحضرت فرمود : 3 آيا به گروه انصار اينطور استدلال و احتجاج نكرديد كه پيامبر اكرم وصيت فرموده است كه به نيكوكار انصار نيكى شود 4 و از بد كارشان اغماض گردد ؟ 5 بآنحضرت گفتند : در اين توصيه چه حجتى بر انصار وجود دارد ؟ 6 آنحضرت فرمود : اگر زمامدارى از آنان بود ، وصيت درباره آنان نميفرمود 7 سپس فرمود : قريش چه گفت ؟ 8 بآنحضرت گفتند : قريش احتجاج و استدلال باين كرد كه آنان شاخه‏هائى از درخت پيامبرند 9 حضرت فرمود : به درخت احتجاج كردند 10 و ميوه آنرا ضايع و تباه نمودند 11 .

تفسير عمومى خطبه شصت و هفتم

7 ، 6 ، 5 ، 4 ، 3 ، 2 ، 1 فهلاّ احتججتم عليهم بأنّ رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وصىّ بأن يحسن ألى محسنهم و يتجاو عن مسيئهم ؟ قالوا و ما في هذا من الحجّة عليهم ؟ فقال عليه السّلام : لو كانت الأمامة فيهم لم تكن الوصيّة بهم ( آيا به گروه انصار اينطور استدلال و احتجاج نكرديد كه پيامبر اكرم وصيت فرموده است كه به نيكوكار انصار نيكى شود و از بدكارشان اغماض گردد ؟ بآن حضرت گفتند : در اين توصيه چه حجتى بر انصار وجود دارد ؟ آن حضرت فرمود : اگر زمامدارى از آنان بوده وصيت درباره آنان نمى ‏فرمود ) روايتى كه از پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله درباره وصيت فوق نقل شده است ، چنين است :

مرّ ابو بكر و العبَّاس بمجلس من الأنصار فى مرض رسول اللَّه ( ص ) ،و هم يبكون . فقالا : ما يبكيكم ؟ قالوا ذكرنا محاسن رسول اللَّه ( ص ) فدخلا على النّبىّ و أخبراه بذلك فخرج و قد عصب على رأسه حاشية برده فصعد المنبر و لم يصعده بعد ذلك اليوم فحمد اللَّه و اثنى عليه ثمَّ قال : « اوصيكم بالأنصار فانّهم كرشى و عيبتى و قد قضوا الّذي عليهم و بقى الّذى لهم فأقبلوا من محسنهم و تجاوزوا عن مسيئهم .

ابوبكر و عباس بن عبد المطلب در زمانى كه پيامبر اكرم ( ص ) مريض بود ،به مجلسى از انصار وارد شدند ، در حاليكه انصار گريه مى ‏كردند ، ابوبكر و عباس به انصار گفتند : چرا گريه مي كنيد ؟ آنان پاسخ دادند كه اخلاق نيكوى پيامبر را متذكر شده‏ ايم . آن دو نفر پيش پيامبر رفته و قضيه را بآن حضرت اطلاع دادند .

پيامبر اكرم برخاست در حاليكه با كناره لباس بردى سرش را بسته بود ، بيرون آمد و بالاى منبر رفت و اين آخرين منبر آن حضرت بود ،ستايش و ثناى خداوندى را بجاى آورد و سپس فرمود : من درباره انصار بشما توصيه به خير مى ‏كنم ، زيرا آنان انبوهى از حاميان من هستند و جايگاه امانات من ، آنان آنچه را كه بر عهده داشتند بجاى آورده ‏اند و آنچه كه در آينده بعهده آنان خواهد بود ، باقى مانده است ، از نيكوكار آنان بپذيريد و از گنهكارشان اغماض نمائيد البته روشن است كه مقصود پيامبر اكرم ( ص ) اسقاط تكليف و دستورات اسلامى از انصار نبوده است ، بلكه منظور آن حضرت معامله نيكو در برابر تلاش و فداكاريهائى بود كه انصار در راه پيشبرد اسلام انجام داده بودند .

اما تفسير جمله امير المؤمنين عليه السلام چنين است كه اگر امامت و زمامدارى براى انصار جائز بود ، احتياجى به توصيه نداشتند ، زيرا خود در رأس حكومت قرار مي گرفتند و ديگران در شعاع حكومت آنان احتياج به توصيه داشتند . 8 ، 9 ، 10 ، 11 ثمّ قال فما ذا قالت قريش ؟ قالوا احتجّت بأنّها شجرة الرّسول صلىّ اللَّه عليه و آله و سلّم .

فقال عليه السّلام : احتجّوا بالشّجرة و أضاعوا الثّمرة ( سپس فرمود : قريش چه گفت ؟ بآن حضرت گفتند : قريش احتجاج و استدلال باين كرد كه آنان شاخه ‏هائى از درخت پيامبرند . حضرت فرمود :قريش به درخت احتجاج كردند و ميوه آنرا ضايع و تباه نمودند ) .

ابن ابى الحديد ميگويد : امثال اين كلام ( قريش احتجاج به درخت كردند و ميوه آنرا ضايع و تباه نمودند ) از امير المؤمنين ( ع ) تكرار شده است . و شبيه باين مضمون در سخنى از عباس به ابو بكر آمده است كه ميگويد : « و اما اينكه ميگويى :ما درخت پيامبريم ، شما همسايگان آن درختيد و ما شاخه‏ هاى آن مي باشيم . [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 4 و 5] »

غايت و هدف از درخت ميوه آن است

مي توان گفت : امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام هم ميوه درخت مكتب اسلام بود و هم ميوه ممتاز قبيله بزرگ قريش . هيچكس در شايستگى امير المؤمنين عليه السلام به اينكه او عاليترين محصول مكتب اسلام بود ، نمى ‏تواند ترديدى داشته باشد .

او بدرجه ‏اى از فضيلت و شايستگى رسيده بود كه انديشه ‏اش تجسمى از اسلام بود و كردارش عينيت اسلام را نشان مى ‏داد و گفتارش در هر مقوله‏ اى كه بود قانونى از اسلام را بيان مى ‏كرد . و اين يك توجه فوق العاده منطقى است كه گفته شده است : براى اثبات جهانى و جاودانى بودن دين اسلام و اينكه اسلام مي تواند پاسخ گوى همه مسائل بشرى بوده باشد ، بهترين دليل شخصيت على بن ابيطالب ( ع ) است كه ساخته شده اين مكتب انسانى است .

آيا محصولى عالى ‏تر از اين شخصيت ، براى اسلام مى ‏توان تصور نمود ؟ و اما از جهت نسب او از فرزندان هاشم و پسر بزرگمردى كه از مؤثرترين حاميان بنيان گذار اسلام ، يعنى ابوطالب ( ع ) بود كه با گرفتارى به فقر مالى ( آن چنانكه تواريخ مى ‏نويسند ) با شخصيت ‏ترين فرد در آنروز بود كه شيخ الاباطح ناميده مى ‏شد .

او پسر عموى پيامبر اسلام بود كه همسر يگانه دختر او فاطمه ( ع ) و او را به برادرى خويش پذيرفته بود . درست است كه امير المؤمنين بجهت داشتن عظمت‏هاى بيشمار انسانى بالاتر از آن بود كه شخصيت خود را با نژاد و نسب به رخ جامعه بكشد ، ولى اين يك واقعيت انكار ناپذير بود كه او در سلسله بهترين فرزندان آدم ( ع ) است كه در زيارت فرزند نازنينش حسين بن على عليهما السلام مى‏ خوانيم : أشهد انّك كنت نورا فى الأصلاب الشّامخة و الأرحام المطهّرة ( گواهى مي دهم به اينكه وجود تو از فرزند على و فاطمه ( ع ) نورى بود در پشت پدران با عظمت و ارحام طاهره ) .

بنابر اين ، استدلال امير المؤمنين عليه السلام باينكه عين همان احتجاجى كه قريش به انصار نمودند ، و آنانرا ساكت كردند ، من به قريش دارم ، زيرا اگر قرابت و خويشاوندى آنان با پيامبر اسلام عامل شايستگى امامت و زمامدارى بوده باشد ، قرابت و خويشاوندى من بسيار نزديكتر بوده و من مانند ميوه‏اى كه محصول درخت پيامبر است هم از جهت معنى و هم از بعد طبيعى شايسته‏ تر به مدعاى آنان ( امامت ) هستم .

در داستان و ماجراى سقيفه بنى ساعده كتابها و مقالات و تحقيقات فراوانى تاكنون نوشته شده است . و ما در اين مبحث به تفصيلات آنها نمى ‏پردازيم . فقط مطالبى را بطور مختصر از شرح ابن ابى الحديد كه او هم از كتاب سقيفه تأليف ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى نقل مى ‏كند ، متذكر مى ‏شويم : « جوهرى مي گويد : احمد بن اسحق ميگويد :

احمد بن سيار از سعيد بن كثير بن عفير انصارى چنين روايت مى‏ كند كه هنگامى كه پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم از اين دنيا رحلت فرمود ، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و گفتند : پيامبر از دنيا رفت سعد بن عباده به فرزندش قيس بن سعد يا به بعضى از فرزندانش چنين گفت كه من بجهت بيمارى كه دارم نميتوانم سخنم را به مردم بشنوانم ، و آنچه كه من مي گويم ، با دقت بفهم و بمردم بگو .

سعد سخنانى مى‏ گفت و پسرش مى ‏شنيد و صداى خود را بلند مي كرد تا انصار سخنان سعد را بشنوند . سخنان سعد پس از حمد و ثناى خداوندى چنين بود : شما انصار آن سابقه دينى و فضيلت در اسلام كه داريد ، براى هيچيك از قبايل عرب نيست . پيامبر اكرم ( ص ) ده سال و اندى در ميان قوم خود بود و آنانرا به پرستش خداوندى و كنار زدن بت‏ها دعوت مى ‏كرد ، در حاليكه از قوم او جز اندكى به وى ايمان نياوردند .

سوگند بخدا ، آنان توانائى دفاع از پيامبر را نداشتند و نمي توانستند دين او را عزيز و دشمنانش را دفع نمايند تا اينكه خداوند درباره شما انصار بهترين فضيلت را اراده فرمود و كرامت را بشما عنايت و شما را به دين خود اختصاص داد و ايمان به خدا و رسول او و عزيز نمودن دينش را نصيب شما ساخت و همچنين فضيلت جهاد با دشمنانش را بشما داد .

شما انصار شديدترين مردم بر كسانى از خودتان بوديد كه از پيامبر تخلف كرد و شما سنگين‏ ترين مبارزان ديگر دشمنان پيامبر بوديد ، تا اينكه همه مخالفان پيامبر چه از روى اختيار و چه از روى اكراه بر امر خدا گردن نهادند و آنانكه دور از اسلام بودند ، در حالي كه محقر و پست شده بودند ، مطيع گشتند . تا اينكه خداوند وعده خود را بر پيامبر اكرم عملى فرمود و قوم عرب نزديك شمشيرهاى شما قرار گرفتند .

سپس خداوند متعال پيامبر را از اين دنيا گرفت در حاليكه پيامبر از شما راضى و خشنود و چشمش بشما روشن بود ، پس اكنون دست خود را با امر زمامدارى محكم سازيد ، زيرا شما شايسته‏ ترين مردم به اين امر مي باشيد در اين هنگام همه انصار پاسخ مثبت به سعد داده و گفتند :

رأى صحيح همين است و تو موفق در رأى هستى و گفتار تو درست است و ما از دستور تو تجاوز نمى ‏كنيم و اين امر ( زمامدارى ) را بر تو واگذار مى ‏كنيم و تو براى ما قانع كننده و براى مؤمنين صالح مورد رضايت هستى .

سپس سخنانى ميان انصار بميان آمد و گفتند : اگر مهاجرين قريش گفتند : ما مهاجر و ياران اولى و عشيره و اولياى پيامبريم ، پس چرا شما انصار با ما در مسئله خلافت پس از پيامبر نزاع مى‏ كنيد چه خواهيد گفت ؟

انصار گفتند : در اين صورت خواهيم گفت : اميرى از ما انصار و اميرى از شما مهاجرين براى خلافت انتخاب شود و ما به غير اين كار هرگز رضايت نمي دهيم ، زيرا در پناه دادن به پيامبر و مسلمانان و پيروزى اسلام همان عمل را كرده ‏ايم كه مهاجرين . و در كتاب خداوندى حقى كه براى آنان آمده است ، براى ما نيز آمده است ، مهاجرين هيچ فضيلتى براى خود نخواهند شمرد مگر اينكه ما هم مثل آنرا خواهيم شمرد و ما نمي خواهيم بر آنان تقدم داشته باشيم ، لذا اميرى از ما و اميرى از آنان بايد انتخاب شود » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 5] .

« خبر اجتماع انصار در سقيفه بنى ساعده به عمر بن الخطاب رسيد ، او رهسپار منزل پيامبر شد و ابو بكر را در خانه ديد و على بن ابيطالب ( ع ) مشغول تجهيز جنازه پيامبر بود . كسى كه خبر اجتماع انصار را در سقيفه به عمر آورده بود ، معن بن عدى بوده است . معن دست عمر را گرفت ، عمر گفت : من كار دارم . معن گفت : بايد برخيزى و عمر با معن برخاست .

معن گفت : جمعى از انصار در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمده ‏اند و سعد بن عباده در ميان آنان است و انصار دور او مي گردند و او را به خلافت شايسته مي دانند و در آنجا عده ‏اى از اشراف انصار هم جمع شده اند ، بيم آشوب و فتنه مي رود ، حال ببين چه فكر مي كنى ؟ اين داستان را به برادرانت مهاجرين بگو و براى خود راهى را انتخاب كنيد ، زيرا من مى ‏بينم در اين ساعت در فتنه باز شده است ، مگر اينكه خدا اين در فتنه را ببندد . عمر از اين حادثه شديدا ناراحت شد و نزد ابو بكر رفت و از دست او گرفت و به او گفت : برخيز .

ابو بكر گفت : كجا برويم پيش از آنكه پيامبر را دفن كنيم ؟ من حالا نميتوانم به پيشنهاد تو عمل كنم ، من مشغولم . عمر گفت حتما بايد برخيزى و انشاء اللّه بزودى برمي گرديم . ابو بكر با عمر برخاستند و عمر قضيه سقيفه را به ابوبكر بازگو كرد و وى شديدا ناراحت شد . هر دو با سرعت بيرون آمده و روانه سقيفه بنى ساعده گشتند .

در آنجا مردانى از اشراف انصار جمع شده بودند و سعد بن عباده در حال بيمارى در ميان آنان بود ، عمر خواست سخن بگويد و براى ابو بكر آماده كند ، عمر گفت : من بيم آنرا داشتم كه ابو بكر در سخن گفتن مقدارى كوتاهى كند . وقتى كه عمر در سخن گفتن شتابزدگى نمود و جملات منفى را تكرار كرد ، ابو بكر او را ساكت نمود و گفت : آرام باش ، و سخن را درياب و سپس بگو .

سپس ابو بكر رشته سخن را بدست گرفت و اول شهادتين را گفت و كلامش را باين ترتيب شروع كرد : خداوند متعال كه سپاسش بزرگ است محمد ( ص ) را براى هدايت مردم و بر پا داشتن دين حق مبعوث كرد و او مردم را به اسلام دعوت نمود . خداوند دلها و پيشانى‏ هاى ما را گرفت و به اطاعت از پيامبر وادار ساخت .

و ما گروه مسلمانان مهاجر اولين مردم بوديم كه اسلام را پذيرفتيم و مردم در اين راه پيرو ما گشتند . و ما خويشاوندان پيامبر و از نظر نسب متوسطترين عرب هستيم ، قبيله‏اى را در ميان عرب نميتوان يافت مگر اينكه نسل قريش در آن وارد شده است . و شما انصار خدائيد و شما به پيامبر يارى نموديد سپس شما وزراء پيامبر و برادران ما در كتاب خدا و شركاى ما در دين و هر خيرى هستيد كه ما در آن قرار گرفته ‏ايم .

شما محبوبترين و با كرامت‏ ترين مردم براى ما و شايسته ‏ترين مردم براى رضا به قضاى خداوندى و تسليم به آن فضيلتى هستيد كه خداوند متعال بر برادران مهاجرين شما داده است . و شما شايسته‏ ترين مردم بر حسادت نكردن به مهاجرين مي باشيد . شمائيد آن مردمى كه در سختى ‏ها ديگران را بر خود مقدم داشتيد و شايسته‏ ترين كسانى هستيد كه اين دين بدست شما نشكند و در هم و بر هم نگردد .

و من شما را به بيعت به ابو عبيده و عمر دعوت ميكنم ، من براى خلافت هر دو شخص را با صلاحيت و شايسته مى ‏بينم . عمر و ابو عبيده [مأخذ مزبور ص 6 تا 8 ] گفتند : براى هيچ كس شايسته نيست كه بالاتر از تو باشد ، تو رفيق پيغمبر در غار بودى و پيامبر ترا مأمور نماز ساخت . پس تو شايسته‏ ترين مردم به امر خلافت هستى . . . » گفتگو در ميان مهاجرين و انصار زياد شد و بالاخره « ابو بكر برخاست و گفت :

عمر و ابو عبيده بهر يك از آن دو مي توانيد بيعت كنيد . آن دو گفتند : سوگند بخدا ، ما اين امر را نمى ‏پذيريم و تو بهترين مهاجرين هستى و يكى از دو نفر در غار و خليفه رسول اللّه ( ص ) بر نماز هستى و نماز بهترين دين است ، دستت را باز كن تا ترا بيعت كنيم . وقتى كه ابو بكر دستش را براى بيعت باز كرد ، بشير بن سعد خزرجى كه [ از انصار بود و به سعد بن عباده حسادت مي ورزيد ] از عمر و ابو عبيده جلوتر افتاد و به ابو بكر بيعت كرد .

حباب بن منذر فرياد زد : سوگند بخدا ، ترا باين بيعت مجبور نكرد مگر حسادت به پسر عمويت ( سعد بن عباده ) بهمين ترتيب اسيد بن حضير هم كه رئيس قبيله اوس بود از روى حسادت به سعد بن عباده به ابو بكر بيعت كرد . با بيعت اسيد به ابو بكر ، همه قبيله اوس با وى بيعت كردند .

سعد بن عباده را كه مريض بود برداشتند و به خانه ‏اش بردند و همان روز و بعد از آن از بيعت به ابو بكر امتناع ورزيد ،عمر خواست سعد بن عباده را مجبور كند كه به ابو بكر بيعت كند ، به او گفته شد كه باين كار اقدام مكن ، زيرا او بيعت به ابو بكر نمي كند اگرچه كشته شود و با كشته شدن او دودمانش كشته خواهند شد و به دنبال از بين رفتن دودمان سعد قبيله خزرج كشته خواهد گشت و اگر قبيله خزرج بخواهد بجنگد ، قبيله اوس دوشادوش آنان خواهند جنگيد و فسادى براه خواهد افتاد ، لذا سعد را رها كردند ، سعد در نماز با آنان شركت نمي كرد و در جمعيتشان شركت نمي كرد و مطابق داورى آنان عمل نمي كرد و اگر سعد كمك پيدا ميكرد ، با آنان مى ‏جنگيد ، روزگار سعد بدين منوال ميگذشت تا ابو بكر از دنيا رفت .

روزى سعد عمر را در دوران خلافتش كه سوار شتر بود و سعد بر اسبى سوار بود ، ملاقات كرد ، عمر به سعد گفت : هيهات يا سعد ( اى سعد ، تو دور از واقع مى‏انديشى ) سعد عين همين جمله را به عمر برگرداند و سپس گفت : تو رفيق همان شخصى كه با او رفيق دمساز هستى عمر گفت ، بلى ، من همانم [همين مأخذ ص 10] » .

سپس سعد گفت : سوگند بخدا ، هيچكس دشمن‏تر از تو براى من همسايه نيست . عمر گفت : هر كس كه همسايگى مردى را نپذيرد از او جدا ميگردد .

سعد گفت : اميدوارم عرصه خلافت را بمدت كوتاهى بر تو واگذار كنم و رهسپار همسايگى كسى شوم كه براى من از تو و ياران تو محبوبتر است .

سعد اندك زمانى پس از آن به شام رفت و در حوران از دنيا رفت و بهيچ كس بيعت نكرد ، نه به ابو بكر و نه به عمر و نه به كسى ديگر » [مأخذ مزبور ص 10 و 11] جوهرى ميگويد :و مردم دور ابو بكر جمع شدند و بيشتر مسلمانان در آنروز به ابو بكر بيعت كردند .

شخصيت‏هاى بنى هاشم در خانه امير المؤمنين ( ع ) جمع شده بودند و زبير هم با آنان بود و خود را مردى از بنى هاشم ميدانست . و على بن ابيطالب ( ع ) بارها ميگفت : زبير همواره با ما اهل بيت پيامبر بود ، تا پسرش كه بفعاليت افتاد ، وى را از ما برگرداند . بنى اميه پيرامون عثمان را گرفتند و بنى زهره حمايت از سعد و عبد الرحمن ميكردند . عمر بهمراه ابو عبيده به سراغ آنان رفت و گفت : چه شده است كه شما دور هم جمع شده ‏ايد ؟ برخيزيد و به ابو بكر بيعت كنيد ، زيرا مردم و انصار به او بيعت كردند .

عثمان و كسانيكه با او بودند و سعد و عبد الرحمن و كسانيكه با آن دو بودند ، برخاستند و با ابو بكر بيعت نمودند . عمر با گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم با آنها بودند بسوى خانه فاطمه ( ع ) رفتند ، عمر به آنانكه در خانه فاطمه ( ع ) بودند ، گفت : برويد و به ابو بكر بيعت كنيد ، آنان امتناع ورزيدند ، زبير با شمشيرش به عمر و يارانش متعرض شد .

عمر گفت : بگيريد سگ را سلمة بن اسلم به زبير پريد و شمشير را از دست او گرفت و آن را به ديوار زد ، سپس عمر زبير و على ( ع ) و كسانى را از بنى هاشم كه با آنان بودند ، با خود برداشته و براه افتادند و امير المؤمنين مى ‏فرمود : من بنده خدا هستم و من برادر رسول خدايم ، وقتى كه به ابو بكر وارد شدند ، به على گفته شد : به ابو بكر بيعت كن ، على فرمود : من به خلافت شايسته‏ تر از شما هستم و من بشما بيعت نمي كنم و شما سزاوارتريد كه به من بيعت كنيد ، شما خلافت را از انصار باين دليل گرفتيد كه با پيامبر خويشاوندى داريد و آنان فرماندهى و اميرى را بر شما تسليم نمودند .

و من عين همان دليل را در حق خود براى شما مي آورم . اگر از خدا درباره خودتان مى ‏ترسيد ، بما انصاف بدهيد و همان امر را كه انصار از شما پذيرفتند ، براى ما بپذيريد و در غير اينصورت ، ستمكار خواهيد بود با اينكه مى ‏دانيد . عمر گفت تو رها نخواهى گشت مگر اينكه بيعت كنى . على فرمود : اى عمر ، امروز شيرى براى ابو بكر بدوش ، قسمتى هم از آن شير براى تست . امروز براى بيعت باو بمردم سخت بگير تا فردا خلافت را بر تو واگذار كند . سوگند بخدا ، سخنت را نمى‏ پذيرم و با او بيعت نمي كنم .

ابو بكر به على گفت : اگر با من بيعت نميكنى ، ترا مجبور نمي كنم . ابو عبيده گفت : اى ابو الحسن ، تو جوانى ، و اينان كهنسالان قوم تو هستند و تو مانند آنان تجربه و شناخت امور را ندارى و من نمى ‏بينم مگر اينكه ابو بكر براى خلافت از تو قوى ‏تر است و تحمل و ورود او به اين امر بيشتر از تست . امر خلافت را باو تسليم كن و رضايت بده و اگر تو زنده بمانى و عمرت طولانى باشد تو براى اين امر شايسته ‏تر و با نظر به فضيلت و خويشاوندى تو با پيامبر و سوابق و جهادى كه كرده‏ اى لايق‏ترى .

على ( ع ) فرمود : اى گروه مهاجرين ، از خدا بترسيد ، مقام محمد ( ص ) را از خانه و دودمان او به خانه ‏ها و دودمانهاى خودتان منتقل مسازيد و آن كسى را كه شايسته اين مقام و حق است ، از مقام حق خود دور مسازيد . و سوگند بخدا ، اى مهاجرين ، ما اهل بيت پيغمبر باين امر شايسته ‏تر از شما هستيم ، آيا قرائت كننده كتاب خدا و فقيه دين خدا و عالم به سنت و مطلع از امور مردم جامعه از ما نيست ، سوگند بخدا ، چنين شخصى در ميان ما است ، پس ، پيروى از هوى مكنيد كه از حق دورتر ميگرديد .

بشير بن سعد ميگويد :اى على ، اگر اين سخن را انصار پيش از بيعتى كه با ابو بكر كرده ‏اند ، از تو مي شنيدند ، حتى دو نفر هم از بيعت بتو تخلف نمي كردند ، ولى آنان بيعت كرده ‏اند » و در صفحه 13 از مجلد ششم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد اين داستان نقل شده كه « ابو بكر به احمد بن عبد العزيز مي گويد : احمد از سعيد بن كثير و او از ابن لهيعه روايت ميكند كه هنگاميكه رسول خدا از دنيا رفت ، ابوذر غائب بود ، وقتى كه برگشت و ابو بكر امر خلافت را بدست گرفته بود ، چنين گفت : اگر اين امر خلافت را در اهل بيت پيامبرتان قرار مي داديد ، حتى دو نفر با شما اختلاف نمي كرد » . نقل مطالب فوق از علما و محدثين و مورخين برادران اهل تسنن است كه در تأليفات آنان نيز مورد بحث و تحقيق قرار مي گيرند .

اين بود داستان سقيفه بنى ساعده كه البته با مختصر اختلافى مورد قبول همه مورخين و صاحبنظران در داستان خلافت مي باشد . براى تحقيق در مسئله خلافت ،تحليل اين مطالب كه از جوهرى و ديگر مورخين نقل شده است ، ضرورت كامل دارد و اگر تحليل صحيح در مطالب فوق انجام بگيرد ، مي توان مسائل زير را مطرح كرد و اميدواريم صاحب نظران هر دو گروه تشيع و تسنن با كمال اخلاص درباره مسائل زير بررسى نمايند :

مسئله يكم

بايد در اين مسئله تحقيق شود كه در هنگاميكه جنازه پيامبر اكرم در خانه ‏اش بود و على بن ابيطالب مشغول تجهيز او بود ، و بنا به گفته جوهرى : ابو بكر نيز در آنجا حضور داشته و طبيعتا شور و هيجانى ميان مسلمانان بود ، بعضى از مهاجرين كجا بوده‏ اند ؟

مسئله دوم

انصار كه گروهى از مسلمانان بودند ، نمي توانستند بدون جلب موافقت مهاجرين سرنوشت خلافت را معين كنند ، لذا لزوم شتابزدگى معن بن عدى و ابو بكر و عمر براى ورود به سقيفه و جلوگيرى از اقدامات انصار براى انتخاب سعد بن عباده ، ضرورتى نبوده است كه آخرين ساعت ديدار با پيامبر خدا را رها نموده و براى جلوگيرى انصار از اقدام به امر خلافت از خانه پيامبر بيرون بروند .

مسئله سوم

عين همان احتجاج و استدلال كه آنان براى ساكت كردن انصار بيان كرده ‏اند ، على بن ابيطالب ( ع ) براى آنان فرموده است كه اگر آنان بجهت خويشاوندى با پيامبر شايسته پيشوائى مسلمانان بوده باشند ، آن حضرت از همه ابعاد حسبى و نسبى به پيامبر نزديكتر از همه آنان بوده است .

مسئله چهارم

تحليل و پيگيرى لازم و كافى درباره هم رأى و هم سخن بودن آن دو با ابو عبيده است كه هم در سخن سعد بن عباده با عمر ديده ميشود كه : « تو رفيق همان شخصى كه با او دمسازى عمر گفت : بلى ، من همانم » .

و هم در موقع از دنيا رفتن زمامدار دوم كه گفت : اگر ابو عبيده زنده بود ، او را براى خلافت تعيين ميكردم . اين مسئله هم بديهى است كه در آن زمان ، جوانى على بن ابيطالب كه مستمسك ابو عبيده بر عدم استحقاق على براى خلافت بود ، سپرى شده بود .

و هم بنا به نقل مسعودى مؤلف مروج الذهب و نصر بن مزاحم منقرى و ابن ابى الحديد و جمهرة رسائل العرب در نامه‏اى كه معاوية بن ابى سفيان به محمد بن ابى بكر نوشته است ، اتخاذ مبناى قبلى بود كه از چند نفر نقل شده است . و اين مبنى با تقديم دو نفر ابو بكر را براى زمامدارى در روز سقيفه نيز تأييد ميشود .

مسئله پنجم

سبقت بشير بن سعد خزرجى بر بيعت بجهت حسادتى بوده است كه به سعد بن عباده مي ورزيد ، همچنين بيعت اسيد بن حضير كه رئيس قبيله اوس و با خزرج و رئيس آن ( سعد بن عباده ) رقابت حسودانه داشته است .

مسئله ششم

شدت مقاومت سعد بن عباده براى عدم بيعت با ابو بكر اگر چه كشته مي شد .

مسئله هفتم

عدم حضور بنى هاشم و جمعى از بزرگترين صحابه پيامبر اكرم ( ص ) مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار بن ياسر و زبير . . . و غيرهم .

مسئله هشتم

امتناع امير المؤمنين ( ع ) و دودمان او .

مسئله نهم

اينكه ابن ابى الحديد ميگويد على بن ابيطالب ( ع ) در آنموقع به نص از طرف پيامبر اكرم ( ص ) درباره خود استدلال نفرموده است ، بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد . زيرا بنا به رواياتى كه ابن ابى الحديد از جوهرى نقل نموده و راويان ديگر نيز آنرا تأييد ميكنند ، امير المؤمنين صريحا فرمود :

« اى گروه مهاجرين ، از خدا بترسيد و مقام محمد ( ص ) را از خانه و دودمان او به خانه ‏ها و دودمانهاى خودتان منتقل مسازيد و آن كسى را كه شايسته اين مقام و حق است ، از مقام و حق خود دور ننمائيد . . . » آيا شايستگى مقام خلافت با حدس و استنباط شخصى يك مدعى قابل اثبات است كه به امير المؤمنين نسبت داده شود ؟

بعبارت ديگر : آن حضرت بمجرد حدس و استنباط شخصى باينكه شايسته زمامدارى است ، نميتوانست با آن يقين و صراحت بگويد : كسى را كه شايسته مقام و حق زمامدارى است ، از مقام و حق خود دور ننمائيد و ما مى‏بينيم هيچ يك از متصديان زمامدارى با اين يقين و صراحت درباره شايستگى خود سخنى نگفته‏اند ، و سخنانى كه تواريخ از آنان نقل مى ‏كنند ، مطالبى است كه در انتخاب يا انتصاب‏هاى معمولى بميان ميآيد . قطعا تكيه امير المؤمنين در يقين و صراحت خود مستند به نصوصى بوده است كه احتمال نميداد كسى منكر آنها شود ، مانند :

يا علىّ أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلاّ انّه لا نبىَّ بعدى [ شهرت و تواتر اين روايت بيش از آن است كه نيازى به ذكر مأخذ داشته باشد ] ( اى على ، نسبت تو به من ، نسبت هارون به موسى ( ع ) است ، الا اينكه پس از من پيامبرى نيست .

مسئله دهم

گفتار بشير بن سعد به امير المؤمنين عليه السلام ، گفتاريست بسيار پر اهميت . بشير بآنحضرت گفت : اى على ، اگر اين سخن ترا انصار پيش از بيعتى كه با ابو بكر كرده ‏اند ، از تو ميشنيدند ، حتى دو نفر هم از بيعت به تو تخلف نمي كردند . اميدواريم اين چند مسئله كه همواره مورد بحث و تحقيق دانشمندان اسلامى بوده است ، با دقت و اخلاص و تقواى علمى ، مورد توجه قرار بگيرد و مسلمانان از محصول آن دقت و اخلاص و تقواى علمى بهره‏مند گردند .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۱

خطبه ها خطبه شماره ۶6 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه شصت و ششم

66 و من كلام له عليه السلام

في تعليم الحرب و المقاتلة 1 و المشهور أنه قاله لأصحابه ليلة الهرير أو أول اللقاء بصفين 2 معاشر المسلمين 3 : استشعروا الخشية 4 ، و تجلببوا السّكينة 5 ،و عضّوا على النّواجذ 6 ، فإنّه أنبى للسّيوف عن الهام 7 .

و أكملوا اللاّمة 8 ، و قلقلوا السّيوف في أغمادها قبل سلّها 9 . و الحظوا الخزر 10 ، و اطعنوا الشّزر 11 ، و نافحوا بالظّبا 12 ، و صلوا السّيوف بالخطا 13 ، و اعلموا أنّكم بعين اللّه 14 ، و مع ابن عمّ رسول اللّه 15 . فعادوا الكرّ 16 ، و استحيوا من الفرّ 17 ، فإنّه عار في الأعقاب 18 ،و نار يوم الحساب 19 .

و طيبوا عن أنفسكم نفسا 20 ، و امشوا إلى الموت مشيا سجحا 21 ، و عليكم بهذا السّواد الأعظم 22 ، و الرّواق المطنّب 23 ،فاضربوا ثبجه 24 ، فإنّ الشّيطان كامن في كسره 25 ، و قد قدّم للوثبة يدا 26 ، و أخّر للنّكوص رجلا 27 . فصمدا صمداً 28 حتّى ينجلي لكم عمود الحقّ « و أنتم الأعلون 29 ، و اللّه معكم ، و لن يتركم أعمالكم » 30 .

ترجمه خطبه شصت و ششم

اين خطبه در تعليم جنگ و كارزار است 1 و مشهور است كه اين خطبه را در ليلة الهرير يا نخستين ديدار سپاهيان شام در صفين فرموده است 2 اى گروههاى سپاه مسلمين 3 ، خشيت خداوندى را شعار خود قرار بدهيد 4 و لباس آرامش بر خود بپوشيد 5 و دندانها رويهم بفشاريد 6 زيرا فشار دندانها روى هم شمشير دشمن را در تارك از اثر مى‏اندازد 7 و لباس جنگى ( زره ) را در بدن خود تكميل نمائيد 8 و شمشيرها را پيش از كشيدن در غلاف‏هاى خود حركت بدهيد 9 و نگاه‏تان از گوشه مؤخر چشم باشد 10 و نيزه و شمشيرها را از راست و چپ بر دشمن بزنيد 11 و با لبه شمشير ضربه وارد كنيد 12 و شمشيرها را با قدمهاى پيشرو به دشمن برسانيد 13 و بدانيد كه كار شما در ديدگاه خداونديست 14 و شما با پسر عموى پيامبر در حركت و تلاش هستيد 15 حمله را تكرار 16 و از فرار شرم كنيد 17 زيرا فرار از جهاد ننگ براى نسل‏هاى آينده شما 18 و آتشى است در روز حساب 19 و به رها كردن روح از كالبدتان رضايت دهيد و دلخوش باشيد 20 و سبكبال به سوى مرگ حركت نمائيد 21 و بر شما باد توجه به اين جايگاه انبوه متراكم سپاه دشمن 22 و چادرهاى مستحكم بوسيله طناب 23 بزنيد وسط و متن آن خيمه را 24 كه شيطان در جانبى از آن كمين گرفته 25 و براى جستن به پيش ، دستى به پيش 26 و براى فرار ، پائى به عقب گرفته است 27 براى مقاومت و قصد شكستن دشمن هر چه سخت‏تر قصد پافشارى كنيد 28 تا نور پر فروغ ملكوتى بر شما بتابد و شمائيد انسانهاى برتر 29 و خدا با شما است و پاداش اعمال شما را هرگز كم نخواهد كرد 30

تفسير عمومى خطبه شصت و ششم

3 ، 4 معاشر المسلمين ، استشعروا الخشية ( اى گروه‏هاى سپاه مسلمين خشيت خداوندى را شعار خود قرار بدهيد )

اى سربازان الهى ، اينجا ميدان جنگ است ، هيچ حركتى را بدون خشيت خداوندى انجام ندهيد

سپاهيان من ، اينجا ميدان جنگ است و صحنه كارزار ، اينجا است جايگاهى كه در هر لحظه احتمال خاموشى شعله فروزان حيات موج ميزند . هر لحظه ‏اى كه ميگذرد ، آن كسى كه خود را زنده مى‏بيند ، مى‏پندارد كه زندگى تازه‏اى يافته ، روز اول تولدش را تجسيم مينمايد .

همه صحنه پهناور كارزار يك نوار باريك مرزى است كه يكطرف آن زندگى و طرف ديگرش مرگ است . هر شمشيرى كه بر تارك يا بر سينه يك انسان فرو ميرود ، صدها تفكرات و احساسات و كاخهاى آمال و آرزوها و اميدها را فرو ميريزد ، و از يك انسان جاندار لاشه‏اى بيجان در خاك و خون مى ‏اندازد ، در حاليكه صدها چشم در دودمانش بانتظار نشسته از هر كسى سراغش را ميگيرند و از هر صدائى كه از در خانه در ميآيد ، اميدها و احتمالات در درون آن چشم در انتظارها ميجوشد كه شايد آن عضو كاروان سفر هولناك هم اكنون با گرد و غبار از راه ميرسد .

سربازان من ، اينجا ميدان جنگ است و صحنه كارزار ، دو گروه متخاصم كه روياروى يكديگر صف‏آرائى كرده‏اند ، خواسته‏اى جز نابودى طرف ديگر ندارند ، براى فرزندان آدم موقعيتى حساس‏تر و خطرناكتر از اين صحنه وجود ندارد كه هر يك از طرفين كارزار زندگى خود را در توى شيشه ‏اى بسيار نازك و زودشكن مى ‏بينند كه ادامه وجود آن براى لحظه‏اى ديگر بسته به احتمال ادامه آن شيشه بسيار نازك و زودشكن در برابر رگبار سنگ‏ها و صخره‏ هاى اسلحه است كه از هر سو بسوى آن مى ‏بارد و جان ديگران در قلعه آهنينى است كه بايد همه توانائى خود را براى شكستن و يا ذوب كردن آن بكار بيندازند .

اين تلقين كه در هر دو طرف به شدت وجود دارد ، موجب ميشود كه عقول و دلهاى طرفين كارزار تا حد نگهبانى يك شيشه نازك و زودشكن و نابود كننده يك قلعه آهنين به فعاليت بيفتد . در صورتيكه وسيله‏اى كه براى اين نگهبانى در دست دارند ، بران‏ترين و شكننده ‏ترين اسلحه ميباشد .

جانبازان من ، اينجا ميدان جنگ است و صحنه كارزار فقط در اين ميدان مرگ است كه انسانها همه قواى مغزى و عضلانى خود را جمع‏آورى نموده و براى نابود كردن طرف و خاموش ساختن چراغ زندگى او بسيج ميكنند و همه اصول و قوانين و نيك و بد و بايد و نبايد و شايد و نشايد را چنان از ديدگاه خود كنار ميگذارند كه گويى اين انسان‏ها همان موجودات پيش از ورود به عرصه كارزار نبوده‏ اند بدتر و ناگوارتر و نابخردانه ‏تر از همه اينها ،اين مسئله است كه پس از ارتكاب هزاران خطاهاى ضد بشرى در ميدان جنگ ،اگر از وى بپرسند كه چرا در ميدان جنگ آن خطاها را مرتكب شدى ؟

با يك قيافه از خود راضى كه گوئى همه آن خطاها و گناهانش وظائف بسيار بسيار ضرورى بوده است ، چنين پاسخ مى ‏دهد كه : ميدان جنگ بود و ميبايست آن كارها را انجام بدهم مثلا ميبايست مادران را در حاليكه پستان به دهان شيرخوارهاى خود گذاشته و مايه جانشان را در شكل مايع سفيد رنگى به نامشير به آنان تغذيه ميكردند و هيچ ارتباطى هم با ميدان جنگ نداشتند ،قطعه قطعه كنم توپها و موشك‏ها و خمپاره‏ها را در نيمه‏ هاى شب كه پير مرد كهنسالى در كوخ محقر خود سر ببالش استراحت نهاده و مادرى كه در يك ساختمان خشتى و گل اندود ، كودكش را به بغل چسبانده و با نفس‏هاى گرم مادرانه خود حرارت حيات بخش را در او ميدمد ، بسوى آنان پرتاب مى ‏كردم ،خوب ديگر جنگ است و در جنگ نقل و نبات كه پخش نمي كنند اگر يك متفكرى ادعا كند كه من در مقابل هزار دليل كه مدعيان پيشرفت انسانيت و تكامل عقلائى ميآورند ، فقط با يك دليل ، آرى فقط با يك دليل آن هزار دليل را رد نموده و پوچ بودن همه آنها را اثبات ميكنم و آن عبارتست از قيافه ضد بشرى انسانها در ميدان جنگ ، اين متفكر صحيح ميگويد و عين حقيقت را بيان ميكند و مطلبى را ابراز ميكند كه تأويل و توجيه آن نابخردانه‏تر از خود نابخردى بشر در موقع جنگ است .

سپاهيان من ، اينجا ميدان جنگ است و صحنه كارزار از هيجانات حيوانى و درنده خوئى خود جلوگيرى كنيد ، از انتقام جوئى‏هاى ددمنشانه بپرهيزيد ، كينه توزى‏هاى شخصى را فراموش كنيد ، شما در ميدان جنگ و كارزاريد ، اين ميدان براى آگاهان و خردمندان يك نام ديگر دارد كه هرگز آنرا از نظر دور نمي دارند ، اين نام كه متأسفانه در كتابهاى لغت پيدا نميشود و شايد لغت دانان از خجلت و شرمندگى اين لغت را در كتابهايشان نمي آورند ،عبارتست از جايگاهى كه بزرگترين جلوه‏گاه مشيت خداوند كه حيات انسان است از مسير طبيعى خود كنار افتاده و در گردابهاى هولناك گرفتار طوفان هوى و هوس‏ها ميشود ، حق و ناحق و زشت و زيبا و بايد و نبايد و همه اصول پذيرفته شده انسانى رنگ خود را مى‏بازد و خنثى ميگردد و انگيزگى خود را از دست ميدهد .

اينست نام اصلى اين ميدان كه درندگان انسان‏نما اسم آنرا ميدان بروز قهرمانى قهرمانها ناميده‏اند ، و ملاك استحقاق اين اسم را بى‏ پروائى درباره همه اصول و قوانين انسانى قرار داده‏اند پس اى لشگريان من ، آگاه باشيد كه شما در حقيقت ، در اين ميدان هولناك روياروى خدا حركت مى ‏كنيد ، و سر و كار شما در اين عرصه مرگزاى با عالى ‏ترين جلوه‏گاه مشيت خداوندى است كه حيات انسانها است ، آرامش خود را از دست ندهيد ، به اعصاب خود مسلط شويد و بدانيد كه شما به اين ميدان براى نابود ساختن ضد حيات انسانها وارد شده ‏ايد ، نه براى خاموش كردن عالى ‏ترين جلوه مشيت خداوندى كه حيات انسانها است . درك اين حقايق و آشنائى امير المؤمنين ( ع ) با ارزش جانهاى آدميان بود كه آن جان شناس آلهى را وادار ميكرد كه همواره پيش از جنگ و در اثناء جنگ ارتباط شديد با خدا را فراموش نكند و دائما در حال نيايش با خدا بوده باشد .

ابن ابى الحديد از نصر بن مزاحم منقرى نقل مى ‏كند كه عمرو بن شمر از جابر جعفى روايت كرده است كه امير المؤمنين عليه السلام هر موقعى كه رهسپار ميدان جنگ مي شد ، پيش از آنكه سوار شود ، نام خدا را به زبان ميآورد ، و ميگفت :

الحمد للّه على نعمه علينا و فضله ، « سبحان الّذى سخّر لنا هذا و ما كنّا له مقرنين . و إنّا ألى ربّنا لمنقلبون » [الزخرف آيه 13 و 14] ( ستايش مرخداى را است كه اين مركب را در تسخير ما قرار داد [ و اگر مشيت الهى نبود ] ما توانائى تسخير آنها را نداشتيم . و ما بسوى پروردگارمان برگشت خواهيم كرد ) .

1 نام خدا را بر زبان ميآورد ، آرى ، حيات از آن خدا است ، مالك حيات و موت او است . اين منطقه ممنوعه حيات فقط با مشيت تكوينى و اراده تشريعى خداوندى قابل شكستن است .

2 مركب كه در اين موقعيت يكى از وسائل جنگ است ، و با اراده خداوندى در اختيار من قرار گرفته است ، بايد در راه خدا مورد بهره‏بردارى قرار بگيرد . اگر اقوام و ملل اين نكته را در پديده جنگى مورد توجه قرار ميدادند و اين حقيقت را در مغزشان خطور ميدادند كه همه وسائل و مواد جنگى موجوداتى هستند كه فقط با عقل و انديشه بشرى به اشكال مطلوب در ميآيند و اگر عقل و انديشه بشرى نبود ، چه بسا كه آن موجودات انسانها را تسخير مى‏كردند ، يا لا اقل انسانها مانند ديگر حيوانات توانائى استفاده از آنها را نداشتند و اين عقل و انديشه از با عظمت‏ترين نعمت‏هاى خدادادى است . پس چرا در بكار بردن وسائل جنگى كه محصولى از نعمت‏هاى خدا دادى بوده و در حساس‏ترين مسائل بشرى كه مسئله زندگى و مرگ است بياد خدا نباشيم .

3 إنّا ألى ربّنا لمنقلبون ( قطعا ما بسوى خداى خود برميگرديم ) . و مسئول همه انديشه‏ها و هدف‏گيريها و كارهاى خويشتن كه در ميدان كارزار انجام داده‏ايم ، خواهيم بود . ريختن يك قطره خون ناحق كافى است كه ما را به عذاب تلخ الهى گرفتار كند . كمترين مسامحه در احقاق حق و تسلط بر اعصاب و كنار گذاشتن كينه‏توزى‏هاى احمقانه كافى است كه ما را در غضب جدى خداى زندگى و مرگ غوطه‏ور بسازد . اندك غرور و فخر فروشى و مباهات به شمشير بازى خودخواهانه براى جلب شقاوت ابدى كفايت ميكند .

آرى ، يا در اين ميدان جنگ و يا چند روز و شب ديگر ما بسوى خداى خود برميگرديم و در پيشگاه او ميايستيم و از كوچكترين حركت چشم و موج انديشه تا تاخت و تاز بر سرنوشت زندگى آدميان ، مورد محاسبه و مؤاخذه قرار خواهيم گرفت . پس ما بايد ميدان جنگ را نه تنها دور از ديدگاه الهى تلقى نكنيم ، بلكه آنرا چنان مورد نظاره الهى بدانيم كه همه حركات ما عنوان ذكر و قيام و ركوع و سجود بخود بگيرد . جابر جعفى ميگويد : امير المؤمنين ( ع ) پس از نيايش فوق رو به قبله ميايستاد و دستها را به سوى آسمان بلند ميكرد و با خداوند متعال چنين راز و نياز ميكرد :

اللّهمّ أليك نقلت الأقدام و أتعبت الأبدان و أفضت القلوب و رفعت الأيدى و شخصت الأبصار ، « ربّنا افتح بيننا و بين قومنا بالحقّ و أنت خير الفاتحين » ( پروردگارا قدمها بسوى تو برداشته شده و بدنها در راه تو خسته و دلها بسوى تو كشيده شده و دستها بطرف تو بلند و چشمها ببارگاه تو دوخته شده است . « اى پروردگار ما ، ميان ما و قوم ما فتح را بر مبناى حق برقرار فرما و توئى بهترين فتح كنندگان » ) .

1 خداوندا ، ما با ايمان به اينكه در مسير حق حركت مي كنيم ، قدم برداشته‏ايم ، نه در راه جاه‏ طلبى ‏ها و خودخواهى‏هاى ضد حق و حقيقت .

2 خداوندا ، ما بدنهاى خود را كه امانت‏هاى تست در راه تو از دشت‏ها و تپه‏ها و هامون‏ها و خارستانها و سنگلاخها مى ‏كشيم و آنها را به زحمت و مشقت مى ‏اندازيم .

3 خداوندا ، ديدگان خود را ببارگاه تو دوخته و انتظار رحمت ترا مى‏كشيم ، اى مالك زندگى و مرگ انسانها .

4 پروردگارا ، فتح حقيقى و حل و فصل خصومت‏ها از آن تست و از مشيت بالغه تو . ما آنچه را كه در پيشگاه تو فتح است ، از تو مسئلت ميداريم ، زيرا فتح و پيروزى بر مبناى حق از آن تست نه پيروزى ظاهرى و شكست دادن يكمشت نادان از خود بى‏خبر و ضد انسان كه از روى حماقت و كينه‏توزى با مبادى و اصول حيات ، خود را و ما را به مرز زندگى و مرگ كشانده و با تو بمبارزه برخاسته ‏اند .

5 خداوندا ، آن انبوه موجودات كه روياروى ما ايستاده‏اند ، قوم ما هستند و از نوع ما و فرزندان همان آدمند كه ما را هم مانند آنان وارد عرصه زندگى كرده ‏اندحال كه تضاد و خصومت ما با يكديگر ذاتى نيست ،خود فتح بر مبناى حق را ميان ما برقرار بفرما .

سپس امير المومنين دستور حركت صادر نموده و مى‏ فرمود :

سيروا على بركة اللّه ، ثمّ يقول : اللَّه اكبر ، اللَّه اكبر ، لا اله الاّ اللَّه ،اللَّه اكبر ، يا اللَّه ، يا احد ، يا صمد ، يا ربّ محمّد ( ص ) اكفف عنَّا بأس الظّالمين « الحمد للَّه ربّ العالمين . الرّحمن الرّحيم . مالك يوم الدّين .

ايّاك نعبد و ايّاك نستعين » بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم و لا حول و لا قوّة الاَّ باللَّه العلىّ العظيم . ( سپاهيان من ، اى سربازان الهى ، اكنون با بركت خداوندى حركت كنيد ، حالا راه بيفتيد [ و بدانيد كه مبدء حركت ما انَّا للَّه است و مقصد حركت ما و انَّا اليه راجعون ] . سپس ميگفت : اللَّه اكبر ، اللَّه اكبر ، لا اله الا اللَّه ، اللَّه اكبر ، يا اللَّه ، يا احد ، يا صمد ، اى خداى محمد ( ص ) شدت [ درنده خوئى ] ستمكاران را از ما بازدار . ستايش مرخداى را است كه پرورنده عالميان است ، رحمان و رحيم و مالك مطلق روز جزا است . اى خداوند بزرگ ، تنها ترا مى‏پرستيم و تنها از تو كمك ميجوئيم . بنام خداوند رحمان و رحيم . هيچ حركت و نيروئى نيست مگر از آن خداوند بزرگ و با عظمت است ) .

حال ببينيم : اين فرزند بزرگ آدم ابو البشر با اين هيجان مقدس روحى و با اين احساسات ملكوتى جنگ را چگونه مى‏بيند و با چه روحيه‏اى روانه ميدان كارزار ميگردد :

1 سربازان من ، با تكيه به بركت و ميمنت مشيت الهى حركت كنيد ، نه با تكيه به زور و قدرت عاريتى كه از طبيعت محدود شما برمى ‏خيزد و در معرض نابودى بوسيله قدرت و زور موجوداتى از نوع خود شما مى ‏باشد به زر و زيور و آرايش انبوه سلحشوران خود نيز مغرور مباشيد زيرا :

تكيه بر اختر شبگرد مكن كاين ايام
تاج كاووس ربود و كمر كيخسرو

هم اكنون برگرديد و به تاريخى كه در پشت سر خود گذاشته ‏ايد ، لحظاتى چند بينديشيد كه در همه اقوام و ملل و در همه دورانها ، كشتيبانهائى قدرتمند با همه تجهيزات لازم و مفيد ، كشتى ‏هاى خود را بسوى مقصدى به حركت در مي آوردند ، و هنوز مسافتى طى نكرده طوفانى محاسبه نشده ، كشتى و كشتيبان و كشتى نشينان را با كمال بى‏اعتنائى به كام مرگ مى ‏سپرد آرى :

برد كشتى آنجا كه خواهد خداى
و گر جامه بر تن درد ناخداى

2 لشگريان من ، با نام خداوندى و با بركت خداوندى حركت كنيد ، از اين لحظات به بعد ، من و شما در شديدترين آزمايش‏هاى الهى قرار ميگيريم ، ما رو به ميدانى ميرويم كه مى‏توانيم سعادت ابدى را براى خود بيندوزيم و ميتوانيم خود را گرفتار شقاوت ابدى بنمائيم .

سعادت ابدى ما در اينست كه حيات انسانها را بازيچه خود خواهى و قدرت پرستى خود قرار ندهيم و شقاوت ابدى ما در اينست كه صداى چكاچك شمشيرها نداى وجدانى ما را خاموش بسازد و صداى خداوندى را كه در چنين موقعيت حساسى رساتر از هر موقعيت در درون ما طنين مى ‏اندازد ، از اثر بيندازد . اى لشگريان من ،اين راه جهاد اصغرى كه پيش گرفته‏ايد ، بدون جهاد اكبر كه تسلط بر هوى و هوسهاى شيطانى است ، حتى اگر شما را به پيروزى هم برساند ، نتيجه‏اى را كه خدا از حركت در اين راه از شما ميخواهد ، بدست نخواهيد آورد .

3 اللَّه اكبر ، اللَّه اكبر . خدا از همه چيز با عظمت‏تر است ، خدا با عظمت‏تر از آنست كه قابل توصيف باشد . خدا بزرگتر از جنگ و پيكارى است كه ما بسوى آن رهسپار گشته‏ايم . خدا بزرگتر از آن است كه آبروى انسانهائى را كه در راه او قدم برميدارند در مقابل دشمنانش بريزد . خدا بزرگتر از آنست كه حكمت و مشيت بالغه خود را تابع هوى و هوس يك مشت موجودات از خدا بى ‏خبر و خودپرست قرار بدهد . خدا بزرگتر از آن است كه صداى ما را نشنود و ناظر اعمال درونى و برونى ما نباشد .

4 لا اله الا اللَّه سربازان من ، من كه امير و فرمانده شما هستم ، بنده‏اى از بندگان خدايم ، مبادا در حق من غلو و مبالغه كنيد و خود را طعمه آتش غضب الهى نمائيد . در آنهنگام كه قدرت و توان دشمن را بيش از قدرت و توان خود ديديد ، مبادا خود را ببازيد و گمان ببريد كه قدرت و توان است كه سرنوشت انسانها را تعيين ميكند ، نه ، هرگز ، زيرا سازنده و تعيين كننده سرنوشت‏ها فقط خداوند ذو الجلال است كه بر همه چيز دانا و توانا است و در آن هنگام كه قدرت و توان خود را بيش از دشمن ديديد ، كبر و نخوت شما را ديوانه نكند و عقل خدا دادى را از شما نربايد ، زيرا كه معبودى جز اللَّه وجود ندارد و هيچ قدرت و توانى قابل ستايش و خيره شدن نيست .

5 بار ديگر اللَّه اكبر خداوند بيچون حتى از اين توصيفات كه پر از مفاهيم ذهنى خود ما است ، بزرگتر است . او بزرگتر است زيرا او خدا است اگر معناى خدا را در مى‏يافتيد ، بدون نياز به تعليم ، خودتان ميگفتيد : اللَّه اكبر لا اله الاّ اللَّه .

6 يا اللَّه هيچ ميدانيد كه اگر اين كلمه را از اعماق جان برآوريد ، چه ميگوئيد ؟ آيا هيچ مي دانيد كه با آمدن اين كلمه به زبانتان از همه قله‏هاى هستى بالاتر رفته و در پيشگاه خداى هستى آفرين ، با روح شكوفا ايستاده ‏ايد ؟

آرى چنين است :

بلكه آن اللَّه تو لبيك ما است
و ان نياز و درد و سوزت پيك ما است

نى ترا در كار من آورده‏ام
نه كه من مشغول ذكرت كرده‏ام

حيله‏ ها و چاره‏جوئى‏هاى تو
جذب ما بوده گشاده پاى تو

درد عشق تو كمند لطف ما است
زيرا هر يا رب تو لبيك‏ها است

7 يا احد اى خداوند يگانه ، هيچ موجودى شباهتى با تو ندارد و تو آن يكتا و بى‏نظير خدائى كه هر چيزى و هر كسى كه بخواهد خود را شبيه و مثل تو نمايد ، حقارت و ذلت و پستى خود را آشكارتر ميسازد . يگانه خداوندا ، ما باين عرصه كارزار نيامده‏ايم كه تكيه بر قدرت و زور و مهارت خود نموده و خود را با تو شريك بسازيم و قدرت و زور خود را شريك تو قرار بدهيم . ما به ناتوانى خود در برابر تو معترف و فيض قدرت را در هر لحظه از سوى تو ميدانيم .

8 يا صمد اى بى‏نيازترين بى‏نيازها ، اى خداوندى كه قدرت مطلقه تو از ذات تو و هيچ قدرت و توانى بى اراده تو كارساز نيست .

9 يا رب محمد اى پروردگار محمد ( ص ) كه در همه جنگها و پيكارها با امدادهاى غيبى خود او را بر دشمنان پيروز ساختى و رعب او و سپاهيان او را در دل‏هاى كافران و مشركان انداختى ، اكفف عنَّا بأس الظَّالمين شدت و صولت ستمكاران را از ما باز دار . ستايش مرخداى را است كه پرورنده عالميان ، رحمان و رحيم و مالك على الاطلاق روز حساب است .

بار الها ، فقط ترا مى ‏پرستيم ، و فقط از تو كمك و امداد مى ‏طلبيم . بنام خداوند رحمان و رحيم .

و لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه العلىّ العظيم ( و هيچ حركت و قوه‏اى نيست مگر اينكه مستند به خداوند بزرگ و با عظمت است ) .

ملاحظه مى ‏شود كه امير المؤمنين عليه السلام پيش از ورود به ميدان كارزار ، چه هيجانات ربانى و چه حالات نيايش شگفت انگيز پيدا مى ‏كند .

اين همه تكرار نام‏هاى خداوندى و اينهمه توجه به مقام ربوبى نشانگر آن است كه آن انسان بزرگ عظمت و ارزش زندگى انسانها را بهتر از همه فهميده است كه براى ورود به جنگ آنهمه بى‏تابى و بيقرارى در برابر خدا از خود نشان مى‏دهد كه مبادا او و يا سپاهيانش كمترين تخلف از قانون زندگى و مرگ نموده و قطره‏اى خون ناحق بر زمين بريزيد . آرى ، اين حقيقت همواره در اعماق دل امير المؤمنين عليه السلام موج ميزد كه :

خون نپوشد جوهر تيغ مرا
باد از جا كى برد ميغ مرا

تو نگاريده كف مو ليستى
آن حقى كرده من نيستى

خطاب به دشمن مى‏ گويد :

5 و تجلببوا السّكينة ( و لباس آرامش بپوشيد )

چند لحظه درباره هدف از جهاد بينديشيد و در كمال آرامش تلاش كنيد

درست فكر كنيد ، هدفى را كه از اين جنگ و پيكار در نظر گرفته‏ ايد ، در نظر بياوريد ، آيا ميدانيد شما در چه موقعيتى قرار گرفته‏ايد ؟ شما در حال جهاد با ستمكاران ضد انسان و حيوانات درنده و شهوت پرست ، تكاپو مي كنيد .

شما از اين نعمت خداوندى برخوردار شده ‏ايد كه در راه دفاع از حريم مقدس عدالت و مستضعفان و در راه اعتلاى كلمه حق تا مرز زندگى و مرگ گام برداشته‏ ايد . شما در راه اين آرمانهاى انسانى الهى پشت پا به دنيا و علائق زودگذر آن زده و روى به خدا آورده‏ايد ، پس اضطراب براى چه ؟ دلهره و پريشان خاطرى چه معنى دارد ؟ شما هم اكنون جان را كه امانت خداوندى است ، بر كف اخلاص گرفته و ميگوئيد : بار پروردگارا ، اگر زمان استرداد امانت تو فرا رسيده است ، اين جان ما ، اين خون ما ، اين سر ما ، اين پيكر ما ، و اگر موقع ارجاع امانت نرسيده است ، باقى عمر را نيز امانت دار تو هستيم كه :

چون مرگ رسد چرا هر اسم
كان راه به توست مى ‏شناسم

از خورد گهى به خوابگاهى
وز خوابگهى به بزم شاهى

گر شوق تو خانه خيزم
خوش خسبم و شادمانه خيزم

گر خط خنتى نوشته تست
ور تن حبشى سرشته تست

گر هر چه نوشته‏اى بشوئى
شويم دهن از زياده گوئى

گر باز به داورم نشانى
اى داور داوران تو دانى

نظامى 6 ، 7 و عضّوا على النَّواجذ فانّه انبى للسّيوف عن الهام ( و داندانها روى هم بفشاريد ، زيرا فشار دندانها رويهم شمشير دشمن را در تارك از اثر مى‏اندازد ) رابطه دو مسئله ( فشردن دندانها رويهم و مقاومت جمجمه ) هم از جهت طبيعى ممكن است رابطه مثبت باشد ، باين معنى كه قدرتى بر اعصاب و ديگر عضلات ببخشد كه در برابر ضربه‏ها مقاومتى بيشتر داشته باشد و هم از نظر روانى كه موجب بروز قدرتهاى مقاومت و بازسازيهاى شديد عضلانى گردد .

باده از ما مست شد ، نى ما از او
قالب از ما هست شد نى ما از او

8 و أكملوا للامة و قلقلوا السّيوف في أغمادها قبل سلّها و الحظوا لخزر و أطعنوا الشّزرونا فحوا بالظّبا و صلوا السّيوف بالخطا ( لباس جنگى ( زره ) را تكميل نموده و شمشيرها را پيش از كشيدن در غلافهاى خود حركت بدهيد و نگاه‏هايتان از گوشه مؤخر چشم باشد و نيزه و شمشير را از راست و چپ به دشمن بزنيد و با لبه شمشير ضربه وارد كنيد و شمشيرها را با قدم‏هاى پيشرو به دشمن برسانيد ) .

توجه به ضرورت‏هاى جنگى در موقع جهاد اهميت حياتى دارد

دستوراتى كه امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه به سپاهيان خود صادر فرموده‏اند ، مربوط به ضرورتهاى مقابله با دشمن در ميدان كارزار است و ميتوان از اين دستورات اكيد و ديگر اوامرى كه در موارد ديگر فرموده‏اند ، ملاك همه آنها را بخوبى دريافت . اين ملاك عبارت است از حد اكثر كوشش براى حفظ جان و دفاع از آن در نهايت درجه‏اى كه ممكن است و شديدترين تلاش براى از پاى درآوردن دشمنى كه از چشمه‏سار حيات بيرون آمده و خود را از مبدء فياض و حيات بخش گسيخته و تمام كوشش آنرا در درو كردن گلهاى جانهاى حاميان حق صرف ميكند .

البته مسلم است كه تأكيد بر موضوعاتى مانند زره و شمشير و غير ذلك نه از آنجهت كه وسائل پيكار در آن وسائل جنگى منحصر است ، بلكه با نظر به ملاكى كه متذكر شديم ، دستورات فوق بر همه دورانها و همه گونه وسائل جنگى كه در قرون پس از صدر اسلام ساخته شده‏اند ، تعميم مييابد .

دستورات مورد تأكيد در اين خطبه و ساير موارد بر سه قسمت عمده تقسيم ميگردند :

1 وسائل جنگى و امور طبيعى .

2 فعاليت و مقاومت روانى .

3 دريافت حالات ملكوتى .

جملات شماره ‏هاى 6 و 8 و 9 و 11 و 12 و 13 و 16 و 17 و 22 و 23 و 24 و 28 مربوط به قسمت يكم است و جملات شماره‏هاى 5 و 6 ( بيك احتمال ) و 10 و 18 مربوط به قسمت دوم و شماره‏هاى 4 و 14 و 15 و 19 و 25 و 26 و 29 و 30 مربوط به قسمت سوم است . [ شماره‏ها بر حسب ترجمه آمده است ، يعنى جمله اول خطبه كه « اى گروه‏هاى سپاه مسلمين » است ، شماره 3 منظور شده است . ] 14 ، 15 ، 16 ، 17 ، 18 ، 19 و اعلموا أنّكم بعين اللَّه و مع ابن عمّ رسول اللَّه فعاودوا الكرّ و استحيوا من الفرّ فانّه عار فى الأعقاب و نار يوم الحساب ( و بدانيد كه كار شما در ديدگاه خداونديست و شما با پسر عموى پيامبر در حركت و تلاش هستيد . حمله را تكرار و از فرار شرم كنيد ، زيرا فرار از جهاد ، ننگى براى نسل‏هاى آينده شما و آتشى است در روز حساب ) .

بدانيد كه خداوند شما را در اين تكاپو كه در مرز زندگى و مرگ مى ‏كنيد مى ‏بيند

اى سپاهيان من هيچ خيال و پندارى به دل راه ندهيد ، از هيچگونه تلقينات شيطانى و وسوسه‏هاى بى‏اساس متأثر نشويد ، و بدانيد كه هيچ هدفى ارزش آن را ندارد كه شما جان خود را در راه وصول به آن از دست بدهيد و يا بزندگى انسان ديگرى پايان ببخشيد ، جز يك هدف و آن هدف مشيت الهى است كه متعلق بر ريشه كن شدن ستمگران و راهزنان راه حق و حقيقت ميباشد . كمترين مسامحه در اين مرز حساس حيات و موت ، در تعيين سرنوشت ابدى مؤثر بوده و عذاب الهى را در دنبال خواهد آورد .

همين مقدار بدانيد كه خداوند شما را مى ‏بيند و ميداند كه شما چگونه جان خود را در كف اخلاص گرفته و در تلاش و تقلا به سر ميبريد ، اينكه اگر شما پيروز شويد ، قهرمان ناميده خواهيد شد اگر پيروز شويد غنيمت خواهيد برد يا انتقام شخصى خود را از دشمن گرفته‏ ايد يا آبروئى دنيوى براى پيدا كردن موقعيت در جامعه بدست آورده‏ايد هدفهائى نيستند كه بتوانند ارزش جان را داشته باشند .

همين مقدار بدانيد كه خدا شما را مى ‏بيند ، مبادا ، حتى كمترين حدى از آن مزيتهاى پوچ و خيالى در دلتان خطور كند . شما در اين ميدان كارزار دوشادوش پسر عموى پيامبرتان در تلاش و تكاپو به سر مى‏بريد و شما مى‏دانيد كه على ابن ابيطالب كسى است كه پيامبر شما درباره‏اش فرموده است :

الحقّ مع علىّ و علىّ مع الحقّ ( حق با على و على با حق است ) 20 ، 21 و طيبوا عن أنفسكم نفسا و امشوا إلى الموت مشيا سجحا ( و به رها كردن روح از كالبدتان رضايت دهيد و دلخوش باشيد و سبكبال به سوى مرگ حركت كنيد ) اى سپاهيان من پس از آنكه تكليف الهى براى شما قطعى شد و هيچ گونه عذرى براى اطاعت از آن تكليف نداشتيد ، روانه ميدان كارزار شده ‏ايد .

حال كه شما در مسير انجام تكليف گام برميداريد ، در حقيقت جان خود را در گرو اين تكليف حساس درآورده‏ايد ، اگر در چنين موقعيتى عظمت تكليف را فراموش كنيد در حقيقت جان خود را از ارزش ساقط كرده‏ايد ، پس از آنكه جان از ارزش خود ساقط شد ، اگر عمر ابدى هم در اين دنيا داشته باشيد ، اين جان بار سنگينى بر دوش شما خواهد بود . زيرا احساس عظمت تكليف و اطاعت آن است كه جان شما را قابل ارزش و حركت به ملكوت الهى مي نمايد . 22 ، 23 ، 24 ، 25 ، 26 ، 27 و عليكم بهذا السّواد الأعظم و الرّواق المطنّب فاضربوا ثبجه فإنّ الشّيطان كامن فى كسره و قد قدّم للوثبة يدا و أخّر للنكّوص رجلا ( و بر شما باد توجه بآن جايگاه انبوه متراكم سپاه دشمن و چادرهاى مستحكم بوسيله طناب ، بزنيد وسط و متن آن خيمه را كه شيطان در جانبى از آن كمين گرفته و براى جستن به پيش ، دستى به پيش و براى فرارپائى به عقب گرفته است ) .

همه همت‏ها و فعاليتهاى ‏تان متوجه آن جايگاه انبوه دشمن باشد

آنجا است كه شيطان جن به كمك شياطين انس آمده و با همديگر به شور و گفتگو پرداخته‏اند ، سخن شوم يكى با سخن نحس ديگرى تاييد مى‏شود ، بانگ شوم اين يكى با حماسه پليد آن ديگرى پاسخ داده ميشود . آنجا است جايگاه تعاون بر معصيت و عدوان بر ضد خواست خداوندى كه فرموده است :

وَ تَعاوَنُوا عَلىَ الْبِرِّ وَ التَّقْوى‏ وَ لا تَعاوَنُوا عَلىَ الأثْمِ وَ الْعُدْوانِ [ المائده آيه 2] ( تعاون بر نيكوكارى و تقوا بورزيد و تعاون بر معصيت و عدوان ننمائيد ) .

تمامى همت و فعاليتهايتان را در جدى‏ترين وجه بآن جايگاه متوجه بسازيد كه معاويه و همدستان دنيا پرستش در آنجا نشسته و تشنه خون مسلمانانند و براى چند روزه كامجوئى در اين دنياى ناپايدار روياروى حق و حق طلبان ايستاده و با خدا بمبارزه پرداخته ‏اند .

آنجا اشقيائى زبون نشسته‏اند و بهيچ اصل و قانونى تكيه ندارند ، ترديد و وسوسه سطوح دلهاى آنان را فرا گرفته است ، بطورى كه دستى پيش گرفته‏اند كه در اين كارزار اگر مانند درندگان طرف را بيمناك و ترسو ديدند ، پيش بتازند ، و اگر از آنان استقامت و پايدارى ديدند فرار را بر قرار ترجيح بدهند . 28 ، 29 ، 30 فصمدا صمدا حتّى ينجلى لكم عمود الحقّ و أنتم الأعلون و اللَّه معكم و لن يتركم أعمالكم ( براى مقاومت و قصد شكستن دشمن هر چه سخت‏تر پافشارى كنيد تا نور پر فروغ ملكوتى بر شما بتابد و شمائيد انسانهاى برتر و خدا با شما است و پاداش اعمال شما را هرگز كم نخواهد كرد ) .

نور پر فروغ حق در مقاومت شديد در برابر دشمنانتان بر شما خواهد تابيد

يك بعد بسيار با عظمت انسانى كه موجب جلوه نور حق و تابش فروغ ملكوتى بر درون او ميگردد ، مقاومت شديد او براى دفاع از حق است ، زيرا در اين مقاومت است كه آدمى درون خود را از همه خواسته ‏ها و لذايذ و آمال و آرزوها تخليه مي نمايد و حتى حيات طبيعى محض خود را كه در متن طبيعت محبوب مطلق او است را زير پا ميگذارد و هيچ خواسته‏اى جز حق ندارد « ز خدا نبوده بجز خدا طلب و سئوال تو يا على » هنگاميكه درون آدمى به اين صفا و خلوص رسيد ، واضح است كه انوار حق بر درون او خواهدتابيد . در اينجا است كه ترقى و اعتلاى انسانى به درجه اعلاى خود ميرسد ،ديگر اندوه و سستى براى چنين انسانى راه ندارد چنانكه خداوند متعال ميفرمايد :

وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ أَنْ كُنْتُمْ مُوْمِنينِ [ آل عمران آيه 139] ( و سست و اندوهگين مباشيد در حاليكه شما برتريد اگر داراى ايمان هستيد ) .

اگرچه خداوند در همه احوال با انسانها است و مطابق آيه كريمه « او از رگ گردن به ما نزديكتر است » ، ولى فقط در آنموقع كه آدمى در دفاع از حق و ارتباط با حق بسر مي برد ، طعم و اللَّه معكم را مى ‏فهمد ( خدا با شما است ) آگاهى به اين معيت ، كه مساوى با آگاهى به حقيقت حيات آلهى است ، براى همه انسانها و در همه شرايط امكان‏پذير نيست ، يعنى خود انسانها هستند كه عامل اين آگاهى را بدست نمي آورند

يار نزديكتر از من به من است
وين عجب‏تر كه من از وى دورم

چكنم با كه توان گفت كه او
در كنار من و من مهجورم

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱1

خطبه ها خطبه شماره ۶5 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

65 و من الخطبة له عليه السلام

و فيها مباحث لطيفة من العلم الالهي 1 الحمد للّه الّذي لم تسبق له حال حالا 2 ، فيكون أوّلا قبل أن يكون آخرا 3 ، و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا 4 ، كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل 5 ، و كلّ عزيز غيره ذليل 6 ، و كلّ قويّ غيره ضعيف 7 ، و كلّ مالك غيره مملوك 8 ، و كلّ عالم غيره متعلّم 9 ، و كلّ قادر غيره يقدر و يعجز 10 ، و كلّ سميع غيره يصمّ عن لطيف الأصوات 11 ، و يصمّه كبيرها 12 ، و يذهب عنه ما بعد منها 13 ، و كلّ بصير غيره يعمى عن خفيّ الألوان و لطيف الأجسام 14 ، و كلّ ظاهر غيره باطن 15 ، و كلّ باطن غيره غير ظاهر 16 . لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان 17 ، و لا تخوّف من عواقب زمان 18 ، و لا استعانة على ندّ مثاور 19 ، و لا شريك مكاثر 20 ،و لا ضدّ منافر 21 ، و لكن خلائق مربوبون 22 ، و عباد داخرون 23 ، لم يحلل في الأشياء فيقال : هو كائن 24 ، و لم ينأ عنها فيقال :

هو منها بائن 25 . لم يؤده خلق ما ابتدا 26 ، و لا تدبير ما ذرأ 27 ، و لا وقف به عجز عمّا خلق 28 ، و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر 29 ، بل قضاء متقن 30 ، و علم محكم 31 ، و أمر مبرم 32 . المأمول مع النّقم 33 ، المرهوب مع النّعم 34

ترجمه خطبه شصت و پنجم

خطبه ايست از آنحضرت و در اين خطبه مباحثى لطيف از علم الهى آمده است 1 ( ستايش مر خداى راست كه حالى از او به حال ديگرش سبقت نگرفته است 2 ، تا براى وجود و يا حال او آغازى پيش از پايانش بوده باشد 3 و براى او ظاهرى باشد پيش از آنكه باطنى گردد 4 هر چه كه غير از آن ذات اقدس واحد ناميده شود ، كم است 5 و هر عزيزى جز او محقر است 6 و هر نيرومندى غير از او ناتوان 7 و هر مالكى سواى او مملوك 8 و هر عالمى جز او فراگيرنده و احتياج به آموزش دارد 9 و هر قدرتمندى غير از او ، گاهى توانا و گاهى عاجز 10 ، و هر شنونده اى جز او از شنيدن صداهاى لطيف كر 11 و در برابر صداهاى قوى به اختلال شنوائى دچار ميگردد 12 هر كسى غير از او محروم از شنيدن صداهايى است كه در فاصله دور بوجود ميآيد 13 هر بيننده اى جز او از ديدن رنگهاى مخفى و اجسام لطيف و كوچكتر نابينا است 14 هر موجودى آشكار جز او ، غير باطن است 15 و هر موجود باطنى غير از او ، غير ظاهر 16 .

مخلوقات را نه براى شدت دادن به سلطه و اقتدار خود آفريد 17 و نه بجهت بيم از حوادث كمين گرفته زمان 18 و نه براى كمك جوئى در برابر مخالفى كه قد مخالفت با او برافراخته باشد 19 و نه براى بدست آوردن قدرت براى پيكار با شريك پرنخوت به كثرت نيرو 20 و ضد گردنكشى كه با اعتلاجوئى روياروى او ايستاده باشد 21 آنچه كه از فرمان خلقت او پاى به عرصه وجود نهاده است ، مخلوقاتى تحت نظاره و سلطه اويند 22 و بندگانى هستند ناتوان 23 خداوند سبحان در اشياء حلول نكرده است تا گفته شود : خدا در توى آن اشياء است 24 و دور از آن اشياء نيست كه گفته شود : خدا از آنها جدا و مجزا است 25 آفرينش آنچه كه اقدام به خلقت آن نموده 26 و تدبير آنچه كه بوجود آورده است ، سنگينى و خستگى براى او نداشته 27 و ناتوانى از ايجاد كائنات و براه انداختن آن او را متوقف نساخته است 28 و در اجراى قضا و گستردن نقشه هستى ، اشتباهى بر او وارد نگشته است 29 بلكه كار او قضائى است متقن 30 و علمى است محكم 31 و امرى است قطعى 32 خداوندى كه مورد اميد و آرزوى بندگان فرو رفته در عذاب و نكبت ها است 33 و مورد بيم و هراس غوطه وران در نعمت ها 34 ) .

تفسير عمومى خطبه شصت و پنجم

1 ، 2 ، 3 ، 4 الحمد للّه الّذى لم تسبق له حال حالا فيكون أوّلا قبل أن يكون آخرا و يكون ظاهرا قبل أن يكون باطنا ( ستايش مر خداى راست كه حالى از او به حال ديگرش سبقت نگرفته است تا براى وجود و يا حال او آغازى پيش از پايانش بوده باشد و براى او ظاهرى باشد پيش از آنكه باطنى گردد ) .

تحول و دگرگونيها راهى بمقام شامخ الهى ندارند

حركت و سكون و استمرار و توقف ، تقدم و تأخر با انواع گوناگونى كه دارند ، محصولى از مشيت قاهره آن ذات اقدس كه در كارگاه بسيار بزرگ و پهناور هستى بجريان انداخته است . دگرگونى واقعيتها از حالاتى به حالات ديگر بهر نوعى و شكلى كه تصور شود ، حكايت از وابستگى متغيرات و دگرگون شونده ها و ناتوانى آنها در برابر عوامل تغيير مينمايد . حلقه هاى زنجيرى كائنات چنان وابسته به غيرند كه توقف يك لحظه اى يكى از آن حلقه ها ، ميتواند همه آنها را مختل و از مجراى قانونى مقررشان خارج كند .

بهمين جهت است كه تاكنون هيچ متفكر آگاهى نتوانسته است احتياج و وابستگى متغيرات را مورد ترديد و انكار قرار بدهد . ممكن است براى يك مغز در حالات عادى اين انديشه خطور كند كه جهانى وجود دارد در حال دگرگونى و تغير از موقعيتى به موقعيتى ديگر و از حالى به حال مخالف ، ولى در اين انديشه كه قانون وابستگى مانند عنصر اساسى براى تغير است ، اصلا مورد توجه قرار نگيرد و از حقيقت مسئله به آسانى بگذرد و كار علمى و صنعتى و جهان بينى خود را كاملا منطقى تلقى كند ، ولى اين بى توجهى و آسان گرايى در قلمرو معرفت ، بهيچ وجه اثرى در واقعيت بوجود نمي آورد .

بهر حال ، استغناى مطلق ذات پاك خداوندى از هر موجود و حقيقتى دليل عدم عروض حالات براى آن ذات پاك ميباشد . بهمين جهت است كه ميگوئيم براى وجود بارى تعالى امتدادى نيست كه با توالى حالات يكى پس از ديگرى ، اول و آخرى براى آن حالات قابل تصور باشد .

با بيان ديگر هم ميتوان گفت : تصور ورود حالات گوناگون به آن ذات اقدس تصور يك امر محال است ، زيرا مسلم است كه عروض حالت دوم نميتواند بالنسبه به حالت اول ناقص باشد ، زيرا عروض نقص بر ذات اقدس و يا صفات او كه در حد اعلاى كمال ميباشد ، با وجوب بالذات خداوندى سازگار نمي باشد .

و اگر حال دوم بالنسبه به حال اول كامل باشد ، باز مستلزم نقص در ذات و يا صفات او در حال گذشته خواهد بود كه با وجوب بالذات خداوندى منافات دارد . و با نظر به مفاد بعضى از منابع اسلامى و دلايل عقلانى اسناد اول و آخر بودن به ذات خداوندى و صفات او بمعناى آغاز و انجام يك موجود قابل امتداد ، امكان پذير نيست ، زيرا خداوند حقيقتى ممتد نيست كه آغازش اول و انجامش آخر بوده باشد .

و آيه اى كه در قرآن هر دو كلمه اول و آخر به خدا نسبت داده است ، هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ [الحديد آيه 3] ( او است اول و آخر و او است ظاهر و باطن ) ، قطعا بمعناى آغاز و پايان كه در اجسام و جسمانيات و زمان و زمانيات بكار ميروند ، نيست . چنانكه واحد بودن خدا كه در مواردى از آيات قرآنى آمده است ، بمعناى واحد عدد و معدودى نيست . بلكه چنانكه در دعاى عديله اشاره شده است :

وجوده قبل القبل فى ازل الازال و بقائه بعد البعد من غير انتقال و لا زوال ( وجود اقدس ربوبى پيش از پيش در ما فوق زمان و هرگونه امتداد در ازل آزال و بقاء او بعد از بعدها است ، بدون انتقال از حالى به حالى و بدون زوال و فنا ، ميباشد . ) و بدانجهت كه خداوند در مسير دگرگونى حالات نيست و فوق هرگونه تغيرات و دگرگونى ها است ، لذا ظهور وجود خداوندى سبقت به باطنى بودن آن نيز ندارد ، باين معنى كه صفت ظهور خداوندى فاصله و تفكيكى با باطن بودن او ندارد و هستى او مافوق تغيرات و خروج از بالقوه به بالفعل و از بالفعل به بالقوه است ، زيرا كمال مطلق در ذات خداوندى دلالت واضح باين مطلب دارد كه عروض اندك تغير به آن ذات اقدس امكان ناپذير است ، لذا آن رباعى كه ميگويد :

آن شاهد غيبى ز نهانخانه بود
از زلف تعينات بر عارض ذات

زد جلوه كنان خيمه بصحراى وجود
هر حلقه كه بست دل ز حلقه ربود

زيبائى شعرى آن بيش از واقعيتى است كه بيان ميكند . مگر براى ذات خداوندى نهانخانه اى ميتوان تصور نمود كه در آن نهانخانه مخفى بوده سپس جلوه كنان خيمه در صحراى وجود زده و آشكار گشته است . اينگونه تصورات ناشى از راه دادن قبليت و بعديت و اوليت و آخريت و ظاهريت و باطنيت با مفاهيم طبيعى كه دارند ، به ذات پاك خداوند ذو الجلال است .

زيرا معمولا طرز تفكرات درباره خدا و جهان هستى چنين است كه خداوند پيش از بوجود آوردن جهان هستى باطن و مخفى بوده است و با ايجاد عالم هستى ظاهر و آشكار گشته است و نيز گمان مى بريم كه چنانكه اولين مراحل درك ما ارتباط حواس ما با محسوسات بوده سپس نوبت به انديشه و تعقل درباره آنها مي رسد ، و ما نخست آيات الهى را در پديده ها و روابط جهان هستى مى بينيم و سپس بوسيله انديشه و تعقل به شناخت و معرفت صفات جلال و جمال او مى پردازيم ، همچنان ظهور خداوندى نيز مقدم بر باطن بودن آن است ، يا بالعكس چنانكه در رباعى فوق آمده است ، در صورتيكه ثبوت و وجود مطلق خداوندى مافوق عروض اين حالات است و همه اين حالات امور انتزاعى هستند كه از ارتباط با ابعاد و جهات مختلف جهان در ذهن ما بوجود مي آيند .

با نظر باين قاعده است كه حديث قدسى معروف كه ميگويد : كنت كنزا مخفيّا فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكى أعرف ( من يك گنج مخفى بودم ، خواستم كه شناخته شوم ، لذا مخلوقات را آفريدم كه شناخته شوم ) مضمون فوق مورد تأمل و ترديد واقع ميگردد .كنز مخفى يعنى چه ؟ بديهى است كه خفا و پنهانى در برابر آشكار و پيدائى است [ اين دو مفهوم متضايفين ميباشند ] مانند دو مفهوم پدر و فرزند و برادر و خواهر و غير ذلك .

بنابر اين معناى اينكه خداوند نخست يك كنز مخفى بوده است ، چنين ميشود كه واقعياتى آشكار بوده و خداوند از آن واقعيات پنهان بوده است پس آن واقعيات ارتباطى با وجود خداوندى نداشته اند ممكن است گفته شود كه : خفاى وجود خداوندى مستلزم آن نيست كه واقعياتى كه وجود داشته اند ، ارتباطى با خدا نداشته اند ، چنانكه عرش حقيقتى است كه نيرو يا بنياد كل هستى است و معذلك بالنسبه به نمودها و پديده هاى هستى مخفى است .

اين اعتراض صحيح نيست ، زيرا مقايسه عرش با خدا درست شبيه به مقايسه كائنات با خدا است كه قطعا غلط است و عرش عالم هستى مانند جوهر و بنياد آن بوده و امرى است ممكن و حادث . بنابر اين اعتقاد به خفاى نخستين خداوندى باضافه اينكه واقعياتى را با وجود خداوندى فرض ميكند كه آشكار بوده اند و خدا از آنها مخفى بوده است . و ظهور آن وجود اقدس با خلقت كائنات داراى درك شروع شده است در نتيجه باطن بودن خداوندى بر ظهور او سبقت داشته است 5 ، 6 ، 7 ، 8 ، 9 ، 10 كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل و كلّ عزيز غيره ذليل و كلّ قوىّ غيره ضعيف و كلّ مالك غيره مملوك و كلّ عالم غيره متعلّم و كلّ قادر غيره يقدر و يعجز هر چه كه غير از آن ذات اقدس واحد ناميده شود ، كم است ، و هر عزيزى جز او محقر است و هر نيرومندى غير از او ناتوان ، و هر مالكى ما سواى او مملوك و هر دانائى جز او فراگيرنده و هر قدرتمندى غير از او گاهى توانا و گاهى عاجز است ) .

هر چه كه غير از آن ذات اقدس واحد ناميده شود ، كم است

واحد بهر معنى كه در نظر گرفته شود ، از حقيقتى معين و هويتى محدود انتزاع مى گردد ، خواه واحد عددى باشد ، يا صنفى و نوعى و جنسى ، حتى اگر واحد بآن مفهوم كلى اطلاق نشود كه دائره اى بسيار وسيع دارد و بهمه كليات قابل تطبيق است ، اين واحد با اينكه شامل همه كلياتى است كه داراى انواع و غير قابل شمارش است ، قابل تكرر ميباشد ، يعنى اين مفهوم ذهنى در نهايت تجريد قابل تكرار و تعدد ميباشد و بهمين جهت يك واحد از اين مفهوم بسيار وسيع كمتر از دو واحد از آن است ، زيرا هر چه باشد ، بالاخره نمي تواند از تعين هويتى كه آنرا محدود مي سازد ، بركنار بوده باشد .ولى وقتى كه ميگوئيم خدا موصوف به وحدت است . يعنى خدا واحد است ، اين وحدت و واحد از يك حقيقت محدود و متعين انتزاع نشده است كه در برابر دو وحدت و دو واحد كمتر بوده باشد . ]

با يك تشبيه ناقص بر كامل ميتوان روح انسانى را در برابر تكثرات جسمانى او در نظر گرفت كه بيش از يك واحد است ، زيرا واحد روح از يك واقعيت عينى و فيزيكى محدود انتزاع نشده است كه گفته شود : يك واحد روح كمتر از دو واحد عضوى مانند دو انگشت ، دو دست ، دو پا ، سه تار موى سر ، چهار رگ بدن ، پنج استخوان ، شش قطره خون ميباشد . همچنين نمى توان روح را بعنوان يك واحد در سراسر دو تخيل و سه تجسم و چهار انديشه و پنج حدس و شش اراده و هفت تداعى معانى و هشت تصميم و نه اختيار و ده تصور و تصديق قرار داده و روح را كمتر از آن امور متعدد و متكثر بحساب آورد .

هر عزيزى جز او ذليل و محقر و هر نيرومندى غير از او ناتوان است

عزيز چه بمعناى بى نظير بودن باشد و چه بمعناى عظمت ، ذات پاك خداوندى است ، و هيچ موجودى نميتواند در برابر او از اين صفت برخوردار باشد ، چنانكه در مقابل قدرت پروردگارى ، هيچ حقيقتى ياراى عرض قدرت ندارد . با نظر به ذات پاك الهى و صفات جلال و جمالش ، هيچ موجودى را توانائى عرض اندام بوسيله عزت و قدرت عاريه اى و وابسته در برابر او نيست ، زيرا هر نوع قدرت و عزتى كه تصور شود ، مخلوق او و از افاضات ربانى او است .

اگر آنانكه فريب عزت و قدرت آنانرا از خود بى خود كرده است ، فقط لحظه اى در اين حقيقت بينديشند كه همه ذرات وجود جسمانى و فعاليت ها و نيروهاى روانى آنان وابسته به علل و شرايطى است كه از حيطه علم و قدرت آنان خارج است و اگر لحظه اى در اين فكر فرو روند كه عزت و قدرت آنان همواره در قلمرو باز و مربوط به رويدادهاى غير قابل محاسبه است ، خود را در خواهند يافت و خواهند فهميد كه سايه اى بسيار محدود از عزت و قدرت پيرامون آنان را فرا گرفته است ، نه خود آن دو حقيقت كه مخصوص ذات پاك خداوندى مي باشند . اين مطلب در آيات فراوانى با مضامين مختلف مطرح شده است .

از آنجمله :

1 خُلِقَ الْأَنْسانُ ضَعيفاً [النساء آيه 28 ] ( انسان ضعيف آفريده شده است )

2 أَنَّ الْأَنْسانَ خُلِقَ هَلوُعا . إِذا مَسَّهُ الشَّرُ جَزُوعاً . وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنوُعاً [ المعارج آيه 19 تا 21] ( انسان هلوع آفريده شده است ، اگر شرى به او برسد ، به جزع مى افتد و اگر خيرى به او برسد ، ديگران را از آن ممنوع مي نمايد ) .

دو صفت هلوع بودن و ضعف و ناتوانى در وجود انسان كه ناشى از وابستگى شئون حيات و من او به امور و مبادى غير اختيارى و ناشى از جهل او درباره خويشتن و ناتوانى او از خودسازى در اين دنيا است ، بهترين دليل آن است كه اگر عزت و قدرتى در او بوجود بيايد ، مربوط به اختيار او نيست و آن عزت و قدرتى كه با وابستگى به خداوند عزيز و قدير در انسان بوجود بيايد ، خود همان انسان بهتر از همه مى فهمد كه آن دو پديده ممتاز از فيض و لطف ربانى بوده و خود فى نفسه فاقد آنها است .

3 يا اَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ [الفاطر آيه 15] ( اى مردم ، همه شما نيازمند به خدائيد و فقط خداست كه بى نياز و قابل ستايش است ) .

اين ضعف و هلوع بودن و فقر و پستى طبيعى ( ذلت ) بدون آمادگى انسان براى تحصيل شايستگى فيض ربانى كه ضعف را مبدل به قدرت نمايد و هلوع بودن را مبدل به آرامش روحى و ذلت را به عزت تبديل كند ، همراه انسان بوده و دست از گريبانش برنخواهد داشت . اين قانون هم در آيات فراوانى از قرآن آمده است . از آنجمله :

1 وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ [آل عمران آيه 26] ( پروردگارا ، توئى كه هر كه را بخواهى عزت را به او عنايت ميكنى ، و هر كس را بخواهى گرفتار ذلت مينمائى ) .

[ البته چنانكه در مباحث مربوطه گفته ايم ، مقصود از « مشيت » خداوندى كه به شئون فعلى و كردارى بشر ميباشد ، اراده تكوينى مربوط به سلطه مطلقه او نيست ، بلكه آماده كردن زمينه هدايت و ضلالت و عزت و ذلت و غير ذلك به اختيار خود انسانها است ، هنگاميكه انسان زمينه هدايت و ضلالت و عزت و ذلت را در خود به وجود آورد ، مشيت خداوندى ايجاد كردن آن امور تعلق پيدا مى كند ] .

2 مَنْ كانَ يُريدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَميعاً [فاطر آيه 10] ( هر كس كه عزت طلب ميكند ، [ بايد بداند ] كه همه عزت ها [ يا عزت بطور مطلق ] از آن خداوند است . )

3 وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَعْلَمُونَ ( فقط عزت از آن خدا است و رسول او و مردم با ايمان ولى منافقين نميدانند ) با توجه به اين آيه شريفه است كه كبر و نخوت آدمى بجهت داشتن سايه هائى از عزت و قدرت عاريه اى مى شكند و مى فهمد كه اين دو امتياز بزرگ از آن خداوند ذو الجلال و كسانى است كه با تادب به آداب اللَّه و تخلق به اخلاق اللّه شايسته داشتن چنان امتياز عالى مي گردند . مباحث مربوط به قوى و ضعيف بطور مشروح در خطبه 83 مطرح خواهد گشت ، انشاء اللّه .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۰

خطبه ها خطبه شماره ۶4 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه شصت و چهارم

64 و من خطبة له عليه السلام

في المبادرة إلى صالح الأعمال 1 فاتّقوا اللّه عباد اللّه 2 .و بادروا آجالكم بأعمالكم 3 .و ابتاعوا ما يبقى لكم بما يزول عنكم4 .و ترحّلوا فقد جدّ بكم 5 .و استعدّوا للموت فقد أظلّكم 6 .و كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا 7 .و علموا أنّ الدّنيا ليست لهم بدار فاستبدلوا 8 .فإنّ اللّه سبحانه لم يخلقكم عبثا 9 .و لم يترككم سدى 10 .و ما بين أحدكم و بين الجنّة أو النّار إلاّ الموت أن ينزل به 11 . و إنّ غاية تنقصها اللّحظة 12 .و تهدمها السّاعة 13 .لجديرة بقصر المدّة 14 .

و إنّ غائبا يحدوه الجديدان : اللّيل و النّهار 15 . لحري بسرعة الأوبة 16 . و إنّ قادما يقدم بالفوز أو الشّقوة 17 لمستحقّ لأفضل العدّة 18 . فتزوّدوا في الدّنيا ، من الدّنيا ، ما تحرزون به أنفسكم غدا 19 . فاتّقى عبد ربّه 20 . نصح نفسه 21 .و قدّم توبته22 .و غلب شهوته23 .فإنّ أجله مستور عنه24 . و أمله خادع له 25 .و الشّيطان موكّل به 26 .يزيّن له المعصية ليركبها 27 .و يمنّيه التّوبة ليسوّفها 28 .إذا هجمت منيّته عليه أغفل ما يكون عنها . 29 فيا لها حسرة على كلّ ذي غفلة أن يكون عمره عليه حجّة 30 و أن تؤدّيه أيّامه إلى الشّقوة 31 نسأل اللّه سبحانه أن يجعلنا و إيّاكم ممّن لا تبطره نعمة 32 .و لا تقصّر به عن طاعة ربّه غاية33 .و لا تحلّ به بعد الموت ندامة و لا كابة 34 .

تفسير عمومى خطبه شصت و چهارم

2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 فاتّقوا اللّه عباد اللّه ، و بادروا آجالكم بأعمالكم و ابتاعوا ما يبقى لكم بما يزول عنكم و ترحّلوا و قد جدّبكم ، و استعدوّا للموت فقد اظلّكم ( اى بندگان خدا ، براى خدا تقوى بورزيد و با اعمال خود به سرانجام حيات ( كه دست شما را از كار قطع خواهد كرد ) سبقت بجوئيد و آنچه را كه براى شما پايدار خواهد ماند ، در برابر آنچه كه از شما جدا و فانى خواهد گشت ، بخريد . آماده كوچ شويد كه شما براى حركت به آينده اى [ كه بزندگى شما پايان خواهد داد ] سخت تحريك ميشويد و براى چشم بستن از اين دنيا خود را آماده نمائيد كه مرگ بر شما سايه افكنده است ) .

ترجمه خطبه شصت و چهارم

خطبه ايست از آنحضرت در پيشدستى به اعمال صالحه 1 اى بندگان خدا ، براى خدا تقوى بورزيد 2 و با اعمال خود به سر انجام حيات [ كه دست شما را از كار قطع خواهد كرد ] سبقت بجوئيد 3 و آنچه را كه براى شما پايدار خواهد ماند . در برابر آنچه كه از شما جدا و رو به فنا خواهد رفت ، بخريد 4 آماده كوچ شويد كه شما براى حركت به آينده اى [ كه زندگى شما را خاتمه خواهد داد ] سخت تحريك مي شويد 5 اى بندگان خدا ، براى چشم بستن از اين دنيا خود را مهيا كنيد كه مرگ بر شما سايه انداخته است 6 انسانهائى باشيد كه فرياد هشدار بر آنان زده شده و آنان بيدار گشته اند 7 و اين حقيقت را فهميده اند كه دنيا جايگاه ابدى براى آنان نيست و بهمين جهت زندگى دنيوى را از هم اكنون بمقدمه حيات ابدى تبديل كرده اند 8 زيرا خداوند سبحان شما را بيهوده نيافريده 9 و به حال خود رها نكرده است 10 و ميان هر يك از شما و بهشت يا دوزخ فاصله اى جز مرگ وجود ندارد كه از راه ميرسد 11 ، [ و آن فاصله از بين ميرود ] .

پايان مدت زندگى آدمى كه گذشت لحظات از آن ميكاهد 12 و مرور ساعت ها آنرا نابود مي سازد 13 ، سزاوار كوتاهى است 14 و آن اجل پوشيده از چشم كه جريان روز و شب آنرا بسوى انسان ميراند 15 در باز گرداندن انسان بجايگاه اصلى او شايسته سرعت است 16 و آن سرنوشت نهائى كه يا رستگارى با خود خواهد آورد و يا تباهى و شقاوت را 17 سزاوار آماده كردن بهترين وسائل براى سعادت است 18 پس در اين زندگانى آنچه را كه بوسيله آن در فرداى اين روزهاى زودگذر ، نفس خود را به موقعيت مطلوب موفق خواهيد نمود ، بدست بياوريد 19 آرى ، آن بنده اى كه تقوى به پروردگارش ورزيد 20 از اندرز به خود بهره مند شد و خيرخواه خويشتن گشت 21 و توبه و بازگشت بسوى خدايش را پيش انداخت 22 و به شهوتش پيروز گشت 23 زيرا اجل آدمى از او پوشيده 24 و آرزويش فريبنده 25 و شيطان آماده اغواى او است 26 كه معصيت را براى او مى آرايد تا مرتكبش گردد 27 و توبه را به حالت آرزو در درونش در مي آورد تا آنرا به تأخير بيندازد 28 در آن هنگام كه مرگ بر او تاختن بگيرد .

درباره آن مرگ غافل تر از همه چيز است 29 چه حسرت و تأسف دردناكى كه سراغ غوطه ور در غفلت را خواهد گرفت كه عمر بر باد رفته اش حجتى بر ضرر او خواهد بود 30 و در پايان روزگارش به شقاوت خواهد رسيد 31 از خداوند سبحان مسئلت ميداريم كه ما و شما را از آن گروه قرار بدهد كه نعمت هاى اين دنيا او را در كامورى هاى طغيانگرانه فرو نمى برد 32 ، و هيچ هدفى او را در اطاعت پروردگارش مقصر نمي سازد . 33 و پس از مرگ هيچ ندامت و اندوهى وجودش را فرا نگيرد . 34

از خورشيد زندگى در راه كمال برخوردار شويد كه مرگ بر همه شما سايه افكنده است

اولين جمله اين خطبه با دستور به تقوى شروع شده است . بحث مشروح درباره تقوى با خواست خداوندى در توصيف متقين كه امير المؤمنين عليه السلام به همام فرموده است ، خواهد آمد . در جملات بعدى مردم را به انقراض حيات و به پايان رسيدن و خاموش گشتن شعله فروزان زندگى آگاه ميسازد .

و ميدانيم كه اين تنبيه و هشدار تنها براى فرا رسيدن مرگ كه همه مردم آنرا ميدانند نيست ،زيرا چنين تنبيه و هشدار شبيه به توضيح واضحات است كه بر كسى پوشيده نيست ، بلكه منظور اصلى آگاه كردن مردم به ضرورت دريافت واقعى زندگى است كه با آتش نادانى ها و انحرافات خاكستر ميشود و بر باد فنا ميرود . دليل اين مدعا همه آن آيات قرآنى و جملات نهج البلاغه است كه با اشكال و بيانات مختلف فرا رسيدن مرگ را گوشزد مينمايد و ضمنا لزوم اصلاح زندگى را تذكر ميدهد .

بعبارت ديگر محصول اينگونه آيات و جملات اينست كه چون پديده مرگ بسراغ شما خواهد آمد ، و اين مرگ مانند پلى است كه شما را به صحنه ابديت وارد نموده حساب محصول حيات را پيش روى شما خواهد گذاشت ،لذا بايد اين زندگى را بعنوان يك سرمايه بسيار ارزنده تلقى نموده و با بهره بردارى از عقل و وجدان ، زندگى را براى حيات ابدى آماده ساخت . 7 ، 8 و كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا و علموا أنّ الدّنيا ليست لهم بدار فاستبدلوا ( شما اى مردم ، گروهى باشيد كه بر آنان فرياد زده شد و بيدار گشتند و يقين پيدا كردند كه دنيا براى آنان خانه پايدار نيست ، لذا دنيا را بر آخرت مبدل ساختند )

از همه در و ديوار جهانى كه در آن زندگى ميكنيم ، فرياد هشدار شنيده ميشود

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم

جرس فرياد ميدارد كه بربنديد محمل ها

هشدار ، كه زندگى بسرعت ميگذرد و حتى يك لحظه توقف براى اين جويبار امكان ندارد . هشدار ، كه لحظه اى كه وجود ما از آن عبور كرده يا بر وجود ما گذشته است ، احتمال بازگشت ندارد . آرزوى برگردانيدن لحظات سپرى شده عمر ، چنانست كه آرزوى برگردانيدن عقربك بزرگ كيهانى را در سر بپرورانيم .

هشدار ، كه ساليان عمر ما با گذشت بى سر و صداى خود ، قدرت و زيبائى و لذايذ را تدريجا از دست ما مى ربايد و ما را روانه حاشيه طبيعت ميسازد ، تا آنگاه كه آشنائى ما با طبيعت به بيگانگى از آن مبدل گردد و احساس غربت ، اين آشيانه زيبا را براى ما نا مأنوس بنمايد .

حركت از متن طبيعت به كناره هاى آن ، همراه با آگاهى به گسيخته شدن و دورى از متن طبيعت انجام نميشود ، بلكه انسان بطور تدريجى و نا محسوس ارتباطات خوشايند و مثبت خود را با متن طبيعت از دست ميدهد ، اين گسيخته شدن و حركت به كناره هاى طبيعت بآن معنى نيست كه طبيعت بطور عينى متنى دارد و كناره يا حاشيه اى ، بلكه مقصود دگرگونى تدريجى موجوديت آدمى است كه كم كم و بطور نامحسوس قدرتها و زيبائى ها و لذايذ متنوعى را كه در زندگانى در حال ارتباط با طبيعت داشت ، از دست ميدهد .

مثلا در فصل بهار كه سر تا سر وجودش را نعشه و احساس لذت و سبكى فرا ميگرفت ، براى او با فصل خزان كه گلها ريخته و برگ هاى پر طراوت درختان سرسبزى خود را از دست داده و چمن ها به بيابان خشك تبديل ميگردد ، تفاوتى ندارد .لذت خوراكى ها و عمل جنسى و هيجانهاى عاطفى كه با ديدن عوامل تحريك عواطف مانند فرزندان ميجوشيد ، همه و همه به خاموشى و نابودى مى گرايد .

مولوى در توصيف اين خزيدن به كناره طبيعت را چنين توصيف ميكند :

پيش از آن كايام پيرى در رسد
خاك شوره گردد و ريزان و سست

آب زور و آب شهوت منقطع
ابروان چون پار دم زير آمده

از تشنج رو چو پشت سوسمار
پشت دو تا گشته دل سست و طپان

بر سر ره زاد كم مركوب سست
خانه ويران كار بى سامان شده

عمر ضايع سعى باطل راه دور
موى بر سر همچو برف از بيم مرگ

روز بى گه لاشه لنگ و ره دراز

گردنت بندد به حبل من مسد

هرگز از شوره نبات خوش نرست
او ز خويش و ديگران نا منتفع

چشم را نم آمده تارى شده
رفته نطق و طعم و دندانها زكار

تن ضعيف و دست و پا چون ريسمان
غم قوى و دل تنك تن نا درست

دل ز افغان همچو ناى انبان شده
نفس كاهل دل سيه جان نا صبور

جمله اعضا لرز لرزان همچو برگ
كارگه ويران عمل رفته ز ساز

از اين جريان طبيعى عمومى اين حقيقت را درك مى كنيم كه آن حالت ثبات و سكونى كه روان آدمى در اين زندگانى احساس ميكند و در عين حركت جدى و پر شتاب ، اين دنيا را براى خود جايگاه توقف تلقى ميكند ، خيالى بيش نيست .

بنظر ميرسد كه :ذهن انسان ثبات و جاودانگى را كه در طبيعت روح است ، بطور نا آگاه از طبيعت روح ميگيرد و آن را بحيات مستند ميسازد و در نتيجه گذشت زمان و زوال تدريجى عمر براى او بطور جدى منظور نميگردد و در محاسبات زندگى وى داخل نمي شود .

فقط موقعى حركت جدى و گذشت زمان براى آدمى با اهميت مطرح ميشود كه جوشش حيات كاهش خود را آغاز مينمايد و باصطلاح دوران خزيدن به كناره طبيعت شروع ميگردد . 9 ، 10 فانّ اللّه سبحانه لم يخلقكم عبثا و لم يترككم سدى ( قطعا خداوند سبحان شما را عبث نيافريده و شما را بيهوده رها نساخته است )

احساس بيهودگى و پوچى در اين زندگانى يا ناشى از اختلالات روانى است و يا ناتوانى از درك حقايقى كه در مقابل ديدگان انسانى گسترده است يك روان معتدل كه داراى قدرت مديريت حواس و نيروها و فعاليت هاى مغزى ميباشد ، همه شئون عالم هستى را با نظم و قانونى كه دارند نميتواند پوچ و بيهوده تلقى كند ، حلقه هاى زنجيرى واقعيت ها و قوانين بطورى پشت سر هم و كنار همديگر در حركت و جريانند كه حكم به بيهودگى يكى از آنها مانند حكم به نفى و انكار همه واقعيت هاى هستى خواهد بود . راستى كسانيكه در صاف ترين و ناب ترين حالات روانى نغمه هاى درونى خود را ميشنوند كه جدى بودن هستى و زندگى را مينوازند ، چگونه آنها را ناشنيده ميگيرند و چه پاسخى براى سئوال عقلى و وجدانى خود كه ميگويند :

كار من و تو بدين درازى

كوتاه كنم كه نيست بازى

آماده كرده اند ؟ چرا اين گونه مردم توجه نمى كنند به اينگونه براى رسيدن به بيهودگى و اعتقاد به پوچى ، از آن واقعيات بهره مى گيرند كه اگر همان واقعيات را بدون غرض و آلودگى هاى مغزى مورد توجه قرار بدهند ، حكمت و هدف بزرگ زندگى خود و جهان هستى را خواهند يافت توضيح اين مطلب چنين است كه : عامل احساس بيهودگى و بى هدفى كه به برخى از اشخاص رخ مى دهد ، بر دو نوع عمده تقسيم مى گردد :

نوع يكم احساسات زودگذرى كه ناشى از شكست خواسته ها و آرمانهاى مشخص است . اين عامل غالبا در اشخاصى به وجود مى آيد كه در گرايش و انجذاب به آرمانهاى زندگى حيات و شخصيت خود ، چنان افراط ميكنند كه حيات و شخصيت خود را وابسته بآن آرمانها تلقى ميكنند ، بديهى است كه در صورت محروميت و از دست دادن آن آرمانها ، حيات و شخصيت آنان نيز كه وابسته بآنها است ، بى معنى و پوچ و بيهوده تلقى ميشود . و اگر در موقعيت ديگرى موفق به تحصيل آرمانها و خواسته هاى خود شوند ، مسلما شيرينى طعم حيات را مى چشند و حيات خود را جدى ترين پديده تلقى نموده و جهان هستى را تجسمى از هدف و حكمت مى دانند و ميگويند :

جاى پائى بهمه كنگره گردون نيست

خشت اين كاخ حكومت چه حكيمانه زدند

شهريار بايد بگوئيم : اين گونه اشخاص نه معناى زندگى را ميدانند و نه جهان هستى را شناخته اند . بلكه ملاك هدفدار بودن و بيهوده بودن حيات و جهان هستى را خواسته ها و آرمانها و دانسته هاى محدود و نسبى و زود گذر خود قرار داده اند . اينان هر لحظه براى خود فلسفه اى ميتراشند و رؤيائى مى بينند و احكامى صادر ميكنند ، خدا كند كه اينان مهارتى فريبنده در بيان و ابراز آنچه كه در درونشان درباره حيات و جهان دارند ، نداشته باشند ، و الا اگر بتوانند برداشت هاى بى اساس خود را با جملات فريبنده و قيافه هاى حق بجانب در معرض افكار ساده لوحان قرار بدهند ، اذهان و ارواح آنان را تسخير و مغز آنان را در خلائى ويرانگر ببازى خواهند گرفت .

نوع دوم آن حالت روانى است كه از بافتن مقدارى خيالات و پندارهاى كلى كه صورت قضايا دارد ، بوجود ميآيد و تعميم بيهودگى و پوچى را درباره زندگى همه انسانها نتيجه ميگيرد . و گاهى نويسندگانى پيدا ميشوند كه اين خيالات و پندارها را فلسفه پوچى مينامند و با اين نامگذارى فلسفه را تا حد خيالات و پندارها پائين ميآورند و نميدانند كه يك عده مسائل موقعى فلسفه ناميده ميشوند كه متكى به مقدار لازم و كافى اصول و قواعد بوده باشد .

اگر اين پوچ گرايان براى فلسفه خود واقعا به مقدارى اصول و قواعد كلى دست يافته اند ، پس اعتراف صريح دارند كه واقعياتى وجود دارند كه آن اصول و قواعد بازگو كننده آن واقعيات ميباشند ، و اگر براى طرح مدعاى خود هيچ اصلو قاعده اى را نمى پذيرند ، چگونه ادعاى فلسفه مينمايند ؟ براى توضيح بيشتر ميگوئيم : كسى كه ادعاى بى هدفى و پوچى در اين دنيا مينمايد ، اين قضيه را بطور كلى و بعنوان يك واقعيت صحيح مطرح ميكند : « جهان هستى و من كه انسان ناميده ميشوم يك موجود پوچ و بيهوده ميباشند » اين ادعائى است كه مطرح شده است . حال ببينيم عناصر اصلى و عوامل ابراز چنين ادعائى چيست ؟

هنگاميكه ميگويد : « جهان هستى و من » آيا جهان هستى و من را كه در پندار خود بوجود آورده است ، مطرح مينمايد ، يا جهان هستى و من را كه با قطع نظر از ذهن آن مدعى وجود دارند و انسانهاى ديگر بواقعيت و جدى بودن آندو اعتقاد دارند ؟ ترديدى نيست كه اين مدعى ، پندار خود را كه يك پديده بى اساس ذهن است ، بازگو نميكند ، زيرا براى اثبات بى اساس و پوچ بودن آن ، نه احتياجى به ابراز دارد و نه نيازى به اثبات ، بلكه او ميخواهد درباره جهان هستى و من كه ديگر انسانها واقعيت و قانونى بودن آنها را پذيرفته اند و خود او نيز مدتى از زندگانيش آن را پذيرفته بود اظهار نظر نمايد ، و هم اكنون از مواد همين جهان بصورت خوردنيها و آشاميدنيها و مسكن و ديگر امور ضرورى زندگى استفاده مى كند و اگر وضع روانى او تا حد اختلال نرسيده باشد ، در صورت بيمارى به پزشك مراجعه خواهد كرد و اگر آن سقفى كه در زيرش نشسته است در حال فرود آمدن باشد ، از آن محل بدون كمترين مسامحه فورا فرار خواهد كرد .

مدعى پوچى با مشاهده و پذيرش اين واقعيات ، ادعا ميكند كه جهان هستى پوچ است و من هم كه جزئى از اين جهان هستى ميباشم پوچ و بيهوده هستم اين مدعى چه بداند و چه نداند ، تناقض ميگويد ، يعنى در آن حال كه واقعيتها را مى پذيرد ، در همان حال همان واقعيتها را منكر مي شود ادعا كننده پوچى كه ميگويد : جهان هستى و من كه جزئى از آن هستم ، پوچ و بيهوده است ، هر دو موضوع را درك مي كند و چنين حكمى را صادر مي نمايد .

براى درك دو موضوع بدون ترديد هزاران پديده و روابط را مشاهده كرده و از واقعيتهاى متنوع عبور نموده است ، پس از مشاهده و عبور از آن پديده ها و روابط و واقعيتها حكمى را كه صادر ميكند ، مربوط به اينست كه مجموع آن مشاهده شده ها كه زندگى من هم يكى از آنها است داراى يك هدف و حكمت عالى نيست ، اين حكم درست مانند اينست كه ماهى با مشاهده هزاران واقعيات در دريا و ارتباط با آنها اين حكم را صادر ميكند كه اقيانوس پوچ و داراى هدفى نيست در صورتيكه اگر مدعى مزبور از فهم و شعور برخوردار بوده باشد ، ميگويد : من نميدانم هدف و فلسفه اين كارگاه بزرگ چيست و هدف نهائى زندگى من كدام است و اگر به اضافه داشتن فهم و شعور از عقل و خرد هم بهره مند بوده باشد ، از مشاهده عينى نظم و قانون كه در مجموع جهان هستى و حيات انسانها حكمفرما است ، اين نتيجه را ميگيرد كه حقيقت يا حقايقى وابسته بيك حقيقت وجود دارد كه جهان هستى و حيات ما انسانها را مورد محاسبه قرار خواهد داد

. 11 و ما بين أحدكم و بين الجنّة أو النّار الاّ الموت أن ينزل به ( اى مردم ميان شما و بهشت و يا دوزخ فاصله اى جز مرگ وجود ندارد كه فرود آيد و آن فاصله را بردارد ) .خطاى ما در درك زمان ، قيامت و بهشت و دوزخ را با فاصله بينهايت براى ما مطرح مينمايداين مطلب در بعضى از آيات قرآن مورد تذكر قرار گرفته است مانند :إنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيِداً وَ نَراهُ قَريباً [المعارج آيه 6 ] ( روز قيامت روزيست كه آنان آنروز را دور مى بينند و ما آنرا نزديك مى بينيم ) .

آرى ، انسانهائى كه در كشش زمان فرو رفته و خود مانند جزئى از زمان گرديده اند ، نه تنها قيامت و بهشت و دوزخ را بسيار بسيار دور مى بينند ، بلكه هستى خود را در كشش زمان چنان گم كرده اند كه ميگويند :وَ ما اَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً [الكهف آيه 36] ( گمان نميكنم قيامتى بر پا خواهد گشت ) .

اما آن دسته از مردم رشد يافته و موفق به تكامل كه از جويبار زمان بيرون آمده و همه حقايق و واقعيات را در زنجير پيوسته علل و معلولات و عمل و عكس العمل ها مشاهده مينمايند ، فاصله اى ميان زندگى خود و قيامتى كه روز آشكار شدن اعمال و نتايج آنها در پيشگاه خداونديست ، نمى بينند .

اين مطلب در سخنانى كه امير المؤمنين ( عليه السلام ) در توصيف مردم با تقوا به همام فرموده است ، مشروحا بررسى خواهد گشت . از طرف ديگر احاديثى در منابع اسلامى به اين مضمون آمده است كه :

من مات فقد قامت قيامته ، ثمّ أنكان من السّعداء فيكون قبره روضه من رياض الجنّة و أنكان من الأشقياء فيكون قبره حفرة من حفر النيّران .( هر كس كه از اين دنيا رفت ، قيامتش بر پا شد . سپس اگر از گروه سعادتمندان بوده باشد ، قبر او باغى از باغهاى بهشتى است و اگر از اشقياء بوده باشد ، قبر او گودالى از گودالهاى دوزخ خواهد بود ) .

بعضى از اهل عرفان بهشت و دوزخى را كه با مرگ آغاز ميشود ، به اخلاق و اوصاف نيكو و صفات و اندوخته هاى بد تفسير نموده اند . باين معنى كه روح آدمى پس از مفارقت از بدن و قطع علائق مديريت كه به حالت فراغت مى رسد و خويشتن را در مييابد اگر در اين دنيا اهل فضيلت و اخلاق و اوصاف نيكو بود ، با تجسم و مشاهده آنها پس از مرگ ، در حقيقت وارد بهشت خويشتن ميگردد و اگر داراى صفات و اندوخته هاى بد و نا شايست بوده باشد ، با تجسم و مشاهده آنها وارد دوزخ خويشتن مى شود .

بنظر ميرسد اين دو تفسير مخالفتى با يكديگر ندارند ، زيرا اين حقيقت كه عمل انسان پس از مرگ براى او مجسم مى شود ، در منابع فراوانى وارد شده است . 12 ، 13 ، 14 ، 15 ، 16 و أنّ غاية تنقصها اللّحظة و تهدمها السّاعة لجديرة بقصر المدّة و أنّ غائبا يحدوه الجديدان : اللّيل و النّهار لحرىّ بسرعة الأوبة ( و آن پايان مدت زندگى آدمى كه گذشت لحظات از آن ميكاهد و مرور ساعت ها آنرا نابود ميسازد ، سزاوار كوتاهى است و آن اجل پوشيده از چشم كه جريان روز و شب آنرا بسوى انسان مى راند ، در باز گرداندن انسان بجايگاه اصلى او شايسته سرعت است ) .

اگر لحظه ها پشت سر هم از آينده ميرسند و بدون توقف بگذشته ميخزند ، آينده هر اندازه هم كه طولانى و ممتد بوده باشد ، پايانش نزديك است آرى چنين است كه لحظه ها با پيوستگى شگفت انگيز و بدون انقطاع پشت سر هم از آينده ميرسند و بى آنكه در ديدگاه ما كمترين توقفى داشته باشند ، رهسپار گذشته مى شوند .

و اينكه گذشت زمان براى ما طولانى جلوه مى كند ، بدان جهت است كه ما خود را در هر موقعيتى كه از زندگانى قرار گرفته باشيم نمى توانيم يا نمى خواهيم از قيد و بند لحظات گذران زمان آزاد نموده و از ديدگاه بالاترى به زمان و گذشت آن بنگريم . بهمين جهت است كه زندگى براى انسان آگاه از آغاز و انجام آن ، حقيقتى روياروى جلوه نموده و مى تواند محاسبات عالى ترى درباره اين حقيقت طرح شده در برابر ديدگان خود انجام بدهد ، بخلاف كسانى كه مانند يك گياه يا يك درخت روئيده شده در كنار جويبار قرار گرفته كه نه از منبع آن اطلاعى دارد و نه آگاهى به انجام و محصول آن يكى از آثار روانى گذشت زمان براى مغزهاى نا آگاه ، بروز حالتى شبيه به خواب در انسان است ، لذا در بعضى از احاديث آمده است كه :النّاس نيام فإذا ماتوا انتبهوا ( مردم در خواب فرو رفته اند و موقعى كه مرگ به سراغشان بيايد بيدار مى شوند ).

يكى از اساسى ترين محاسباتى كه انسان آگاه از آغاز و انجام زندگى دارا مى باشد ، درك واقعى زمانى است كه مدت عمرش را تشكيل ميدهد ، اين انسان چنانكه گفتيم : گياه يا درخت روئيده شده در كنار جويبار نيست ، بلكه انسانى است كه به جويبار اشراف و احاطه دارد و با علم به پايان آن كه نوعى علم شهوديست ، گويى طناب متحرك تدريجى زمان از رويدادهاى زندگى او كشيده شده و يك حقيقت معلوم در برابر ديدگان او قرار ميگيرد .

براى چنين شخصى برهه هاى حقيقى و قراردادى زمان كه كشش طولانى نشان ميدهند ، مفهومى ندارد ، مگر از نظر انعكاس در سطح خودآگاه ذهن . 17 ، 18 ، 19 و أنّ قادما يقدم بالفوز او الشّقوة لمستحقّ لأفضل العدّة فتزوّدوا فى الدّنيا من الدّنيا ما تحرزون به انفسكم غدا و آن سرنوشت نهائى كه يا رستگارى با خود خواهد آورد و يا تباهى و شقاوت را ، سزاوار آماده كردن بهترين وسائل براى سعادت است . پس در اين زندگانى آنچه را كه بوسيله آن در فرداى اين روزهاى زودگذر نفس خود را به موقعيت مطلوب موفق خواهيد نمود بدست بياوريد .

آنچه كه پيش خواهد آمد با يكى از دو حالت خواهد بود

از مطالب گذشته روشن شد كه آن سرنوشت نهائى را كه بعنوان نتايج اعمال انسانى در آن كيفيت زندگى كه پيش گرفته بود خواهد ديد ، يا رستگارى و نجات و وصول به آرمانهاى اعلاى روح است و يا شقاوت و محروميت از آرمانهاى اعلاى روحى است كه رحمت و لطف بى پايان خداوندى است . اين تقسيم در قرآن مجيد درباره سرنوشت نهائى آدمى بطور فراوان آمده است . و چنانكه اشاره كرديم منشاء اصلى اين تقسيم اعمال خود انسان و انتخابى است كه در كيفيت زندگى داشته است .

نتايجى كه از انتخاب كيفيت زندگى گريبانگير شخصيت انسانى خواهد گشت ، مطابق قوانينى است كه خداوند متعال در عالم هستى بجريان انداخته است ، بدين جهت است كه در آيات قرآنى و منابع حديثى نتايج انتخاب كيفيت زندگى بخدا نسبت داده شده است ، يعنى ترتب نتايج انتخاب بر انتخابى كه بشر در اين دنيا انجام داده است ، طبق قانون الهى است . مسئله اى ديگر در اين مبحث وجود دارد كه تذكر بآن لازم است .

و آن مسئله عبارتست از عاقبت و سرنوشت زندگى انسانهائى كه نتوانسته اند قدرت و آگاهى لازم به انجام تكاليف الهى را در اين دنيا بدست بياورند . و اين قسم از مردم ، مستضعفين نيز ناميده مى شوند . اين گروه از انسانها كه در اين دنيا بجهت انواعى از ناتوانى ها مورد مسئوليت و توجه تكليف نبوده اند ، چنانكه از بعضى از آيات قرآنى و احاديث مربوط برمى آيد ، و بحكم بديهى عقل درباره عدالت مطلق خداوندى ، نه در رديف رستگاران قرار مى گيرند كه در اين دنيا عمر خود را در اطاعت از فرمان عقل سليم و وجدان پاك و دستورات الهى سپرى نموده اند و نه در رديف اشقياء و تبهكارانى كه زندگى خود را در اختيار غرايز حيوانى و اغواهاى شيطانى قرار داده اند .

عدل مطلق و حكمت بالغه خداوند اقتضا مى كند كه براى قرار گرفتن اين گروه در يكى از دو گروه سعداء و يا اشقياء پس از عبور از جهان طبيعت كه در آن ميدانى براى عمل اختيارى نداشته اند . قدرت و آگاهى لازم به آنان عنايت فرمايد و آنان را در مجراى آزمايش و تصفيه قرار بدهد .در جمله آخر كه امير المؤمنين مي فرمايد :

« ما تحرزون به انفسكم غدا » ( از جهانى كه در آن زندگى مى كنيد توشه اى برداريد كه فردا نفس خود را با آن احراز كنيد ) .

اين حقيقت با كمال صراحت گوشزد شده است كه عناصر پايدار و اركان جاويد شخصيت انسانى در ابديت ، از همين زندگى پى ريزى مى شود و آن شخصيتى كه انسان در ابديت با آن روياروى خواهد گشت ، همانست كه در اين دنيا پى ريزى شده است و اين حقيقتى است كه آيات قرآنى در موارد متعدد و روايات معتبر و همچنين دلايل صريح عقلى آن را تأييد مينمايد .

20 ، 21 ، 22 ، 23 ، 24 ، 25 ، 26 ، 27 ، 28 فاتّقى عبد ربّه ، نصح نفسه و قدّم توبته و غلب شهوته فأنّ اجله مستور عنه و امّله خادع له و الشّيطان موكّل به يزيّن له المعصية ليركبها و يمنّيه التّوبة ليسوّفها ( آن بنده اى كه خيرخواه خويشتن گشت و توبه و بازگشت بسوى خدايش را پيش انداخت و به شهوت خود پيروز گشت ، تقوى به پروردگارش ورزيد .زيرا اجل آدمى از او پوشيده است و آرزويش فريبنده او است و شيطان به اغوايش آماده و معصيت را بر او مى آرايد تا مرتكبش شود و او را بر آرزوى توبه قانع مى سازد تا به تأخيرش بياندازد ) .

خيرخواهى درباره خويشتن و شتاب براى توبه و پيروزى بر شهوت از عالى ترين علامات تقوى است هر سه صفت انسانى والا كه در جملات مورد تفسير آمده است از سازنده ترين عوامل رشد و تقويت عقل و وجدان و احساسات عالى انسانى است .

عامل يكم خيرخواهى درباره خويشتن اين عامل در درون انسان با دو شرط بوجود مى آيد .1 حقايقى براى انسان خير و كمال تلقى شود ، تا آنرا بخواهد . 2 نفس خود براى خويشتن مطرح و با اهميت جلوه كند .

كسى كه خود براى خويشتنش داراى اهميت نباشد ، در صدد شناخت خير و شر و مفيد و مضر بر خود بر نميآيد ، تا خير و مفيد را براى خود جلب و شر و مضر را در خود دفع نمايد . و ميتوان گفت : شرط اول معلول شرط دوم است و با نظر به اين دو شرط است كه اغلب انسانهاى جوامع خيرخواه خويشتن نيستند ، زيرا خود براى آنان داراى اهميتى نيست كه محرك و شوق آنان بسوى تحصيل خيرات بوده باشد .

بى اهميت تلقى كردن خود به عوامل متعددى مستند است كه مهمترين آنها عبارتست از بوجود آمدن خود بدون كوشش و تلاش آزادانه . توضيح اينكه انسان پس از سپرى كردن دوران كودكى ، بروز خود را در درون خويش احساس مى كند ، بدون اينكه آنرا از جهان خارجى با زحمت و تحمل مشقت و آزادانه بدست بياورد ، لذا هيچ اهميتى بآن نميدهد كه اين خود چگونه بوجود آمد ؟ و چرا بوجود آمد ؟ و اين خود چه ماهيتى دارد ؟ و مختصاتش چيست ؟

و چه فعاليتهائى را ميتواند انجام بدهد ؟ و محصول عالى آن چيست ؟ پس اولاد آدم اين گوهر گرانبها را ارزان بدست آورده است و ارزان از دست ميدهد . و احتياجى به گفتگو ندارد كه خود ما همواره اين خطاب و سرزنش را با ما دارد كهفقط موقعى ارزش اين گوهر گرانبها را خواهيم فهميد كه هنگام وداعش فرا رسيده باشد و موضوعى براى خير خواهى و اثرى براى درك ماهيت خود باقى نخواهد ماند .

من ندانم آنچه انديشيده اى
اى گران جان خوار ديدستى مرا

هر كه او ارزان خرد ارزان دهد
در نهان جان از تو افغان ميكند

اى دو ديده دوست را چون ديده اى
زانكه بس ارزان خريدستى مرا

گوهرى طفلى به قرصى نان دهد
گرچه هر چه گوئيش آن ميكند

مولوى

در اين باره مطلبى ميآورد كه بسيار جالب توجه است . ميگويد : در آنهنگام كه ميخواهند تيرى را از بدن يك انسان درآورند ،براى جلوگيرى از درد كشيدن تير از بدن ، ماده مخدر باو ميدهند و او را بى حس مينمايند ، و بدانجهت كه آدمى در موقع وداع با روح و جان ، بجهت درك ارزش با عظمت آن ، سخت ناراحت خواهد گشت و درد بى اندازه را خواهد چشيد ، لذا درد و گيجى لحظات فرا رسيدن مرگ مانند آن ماده مخدر است كه طعم تلخ از دست دادن چنان سرمايه بزرگ الهى را نچشد

ميدهند افيون به مردم زخم مند
وقت مرگ از رنج او را ميدرند

تا كه پيكان از تنش بيرون كنند
او بدان مشغول شد جان ميبرند

از اينجا روشن ميشود كه تكليف تعليم و تربيت درباره شناساندن خود انسانى و اهميت آن چقدر بزرگ و حياتى است . متاسفانه آن دسته از جوامعى كه مذهب و اخلاق را در شئون زندگى دخالت نميدهند ، به جان انسانها ارزشى قائل نيستند ، كه موجوديت آنرا به رسميت بشناسند و با اهميت ترين مسائل تعليم و تربيت را به خود و جان آدمى اختصاص بدهند .

لذا اين سئوال كه « آيا موجب شرمسارى مرگ آور نيست كه جانها و خودهاى ميليونها انسان دستخوش تمايل فرد يا افرادى قرار بگيرد ؟ » بايد ديد بكدامين انسان مطرح ميشود .

اگر سئوال مزبور را به كسى كه انسانها را موجوداتى متحرك مى بيند كه هيچ حقيقتى مهم بنام « جان » ، « من » « روح » ، « شخصيت » ، در آنان سراغ ندارد ، پاسخ سئوال مزبور منفى است ، يعنى نه ، باعث شرمسارى نيست و چه جاى تأسف و شرمسارى است ، بازى با مشتى موجودات متحرك بوسيله تمايل يك يا چند فرد خودخواه كه خود فاقد « جان » « من » « روح » است ؟

از اينجا بايد دانست كه بيهوده نبوده است كه طلايه داران فكرى بعضى از جوامع امروزى براى انكار « روان » ، « جان » ، « خود » ، « شخصيت » ، آنهمه تلاش مى كنند و آن حقيقة الحقايق را نديده تلقى ميكنند و باصطلاح خودشان رفتار شناسى و شناخت يك عده معلولهاى درونى را بدون تحقيق در علل آنها براى انسان شناسى كافى ميدانند ، زيرا آنان بنوبت خود از اقتدار فكرى قابل توجه برخوردارند و ميدانند كه اگر بگويند : آرى « جان » وجود دارد ، « من » وجود دارد ، « روان » خيال محض نيست ، « شخصيت » يك پندار نيست .

فورا انسانهاى همان جامعه بطور جدى خواهند پرسيد كه زود باشيد تكليف ما را با اين حقايق روشن بسازيد ، تا بدانيم خير ما چيست و آنرا بخواهيم و بدست بياوريم و شر ما كدام است تا آنرا نخواهيم و از خود دور نمائيم . شما كه تعليم و تربيت و مديريت فكرى ما را بعهده گرفته ايد ، زود باشيد هدف و فلسفه زندگى ما را بيان كنيد ، زيرا ما هر چه انديشيديم نتوانستيم خودمان را در اين زندگانى به « خور و خواب و خشم و شهوت » قانع بسازيم . ما حل اين مسئله اساسى را كه از آغاز بروز آگاهى به حيات بشرى تاكنون همه خردمندان را بخود مشغول داشته است ، از شما مطالبه ميكنيم كه :

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى

گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

اگر پيشتازان فكرى حرفه اى جوامع ، قدرت پاسخ گوئى صحيح از اين سئوالات را داشتند ، و حيات بشرى را با آن پاسخ ها توجيه مينمودند ، يقين بدانيد كه تاريخ بشرى مسير ديگرى را در پيش ميگرفت و اين همه تلفات جسمانى و روحى را كه هيچ مغز بزرگى نميتواند كميت و كيفيت آنرا درك كند ، متحمل نمى گشت . بشر با بى اهميت تلقى كردن جان خود است كه نه به تعقل واقع بينانه اش اهميتى ميدهد و نه به احساسات عالى اش كه گاه بيگاه فضاى درون او را عطرآگين ميسازد و از خويشتن مى پرسد :

در اندرون من خسته دل ندانم چيست

كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

حافظ

اين صدا در كوه دلها بانگ كيست
هر كجا هست آن حكيم اوستاد

ميزهاند كوه از آن آواز و قال

كه پر است زين بانگ اين كه گه تهى است

بانگ او از كوه دل خالى مباد
صد هزاران چشمه آب زلال

آيا اين فغان و غوغا و اين صداى پرطنينى كه گاهى در كوه دل مى پيچد ، نبوده است كه نوع بشر را از خاك بلند كرده و او را به برداشتن عالى ترين گامهاى ترقى و اعتلاء وادار نموده است ؟ ولى متأسفانه ، بعضى پيشتازان فكرى حرفه اى با عشق بى اساس بيك پديده كه آنرا بعنوان زيربناى تفكرات علمى و جهان بينى و انسان شناسى خود درآورده است ، نميتواند اين فغان و غوغا و صداى پرطنين درون را درك و هضم نمايد ، خود را مجبور مى بيند [ كه البته عامل جبرش هم خود او است ] كه اين جرس خوش آوا و بيدار كننده قافله تعقل ها و انديشه ها و احساسات و تجسيم ها و هدف گرائى ها را به خدمت اسافل اعضاء درآورده و در همانجا تكليفش را روشن بسازد كه بله ، از نظر علمى ، [ كدام علمى ] اين فغان و غوغا و اين صداى پرطنين ، چيزى نيست جز حركات بازتابى سركوفتگى غرايز حيوانى كه در رأس همه آنها غريزه جنسى قرار گرفته است اين متفكر حرفه اى كهنميدانست كه در حدود ششصد سال پيش از او ، آگاهانى در اين قافله بسيار انبوه كه رو به كمال ميروند ، وجود داشته اند كه آنچه را كه امروز باصطلاح در جامعه متمدن بعنوان بزرگترين كشفيات در علوم انسانى ، مردم را به بازى با دروازه ورود به زندگى وادار خواهند كرد ، فهميده و خطا بودن آنرا گوشزد كرده اند

حافظان را گر نبينى اى عيار
روى در انكار حافظ برده اى

اختيارت را ببين بى اختيار
نام تهديدات نفسش كرده اى

آقاى فرويد ، با شما هستم بگذار ، مردم با گوش فرا دادن بآن فغان و غوغا و صداى پرطنين درونى كه بزرگترين و آگاه ترين و نيرومندترين حافظ و نگهبان وجود او است ، قدمى و قدمهائى از حيوانيت فراتر نهند .وقتى كه موجوديت درونى انسانى را اين پيشتازان حرفه اى از تعهد و ارزش هاى انسانى خالى كردند ، ديگر ملاكى براى خوبى ها و بديها و صواب و خطا نميماند كه احتياجى به تصحيح آن احساس كند .

وقتى كه همه موجوديت و شئون حيات بشرى هيچ « بايد » ى نداشته باشد ، بازسازى و تطهير و تهذيب و توبه هم منتفى خواهد گشت ، اين احساس بى نيازى از بازسازى و طهارت و تهذب و بازگشت به فطرت پاك كه در همه حال و در هر جائى امكان پذير است ، او را به بيمارستانهاى روانى و تيمارستانها روانه خواهد كرد كه اين پيشتازان فكرى حرفه اى به سراغ آنان بروند و آن بيمار روانى را با معلومات خود مداوا فرمايند و از روى رختخواب ها و اطاق ها و حياطهاى بيمارستانها روانه منازل و خيابانها نمايند آيا تاكنون ديده شده است يك انسان عادل و با تقوى و كسى كه خود را رو بيك هدف اعلا در زندگى ميداند و مطابق آن عمل مينمايد و در صورت ارتكاب گناه و خلاف دستورات عقل و وجدان و رهبران الهى ، توبه و بازگشت مينمايد ، قدم به بيمارستان روانى گذارد و در صورت ترقى روانه تيمارستانش كنند ؟

شما پيشتازان فكرى حرفه اى بجاى تعليم طرق پيش گيرى از عقده ها و نابسامانى هاى درونى ، آدميان را با تلقين بى بند و بارى بنام آزادى ، آماده گرفتارى هاى بيشتر به عقده ها و نابسامانى هاى روانى مينماييد و با اين كار عالمانه افزايش دردها را بعنوان دوا تجويز ميكنيد . ايكاش ، شما مقدارى هم درباره وجدان و تعهد و احساس مسئوليت در برابر تكاليف مى انديشيديد و مى فهميديد كه بقول بعضى از متفكران آگاه : « براى مضطرب ساختن درون يك نفر كافى است كه به او بگوئيد : « تو آزاد مطلق هستى » ميدانيد اين كسى كه شما به او گفته ايد : « تو آزاد مطلق هستى » چه طوفانى را در درون خود خواهد ديد ؟

من آزاد مطلقم ، پس ميتوانم قلب خود را از حركت بازداشته و زندگى كنم من آزاد مطلقم ، پس ميتوانم نفس نكشم و زنده بمانم من آزاد مطلقم ، پس هيچ كارى را انجام ندهم نتيجه و محصول كار با پاى خود و دست به سينه ميآيد و در پيش من با كمال تسليم و احترام ، خود را در اختيار من ميگذارد من آزاد مطلقم ، اگر بيمار شدم به پزشك مراجعه نكنم ، زيرا تندرستى و بهبودى بخاطر آزادى من ، زنگ در خانه را ميزند ، البته براى اينكه آزادى من لكه دار نشود ، با اجازه اينجانب وارد اطاق من ميشود و دست مرا محكم مى فشارد و آنگاه بيمارى را از بدن يا روان من در مى آورد ، با لگد و مشت از اطاقم بيرون ميكند و باين هم قناعت نميكند ، بلكه فرياد به بيمارى زده و ميگويد : « پس از اين ، ديگر ترا در اين رختخواب نبينم كه آمده و مزاحم آزادى اين آقا گشته اى من آزاد مطلقم ، بطوريكه

گر فلك يك صبحدم با من گران دارد سرش

شام بيرون ميروم چون آفتاب از كشورش

من آزاد مطلقم ،

آنقدر بار كدورت به دلم آمده جمع
لنگ لنگان دم دروازه هستى گيرم

كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد بيرون
نگذارم كه كسى از عدم آيد بيرون

من آزاد مطلقم ، هم اكنون اگر بخواهم كه سال گذشته برگردد ، بدون اينكه به دستور شفاهى يا كتبى احتياجى داشته باشد ، منظومه شمسى با تمام كهكشانهاى مربوطه خواسته مرا اطاعت نموده سال و ماه و ساعت و دقيقه و ثانيه گذشته سهل است كه تكون اوليه خود را برميگرداند و ميلياردها سال گذشته بار ديگر از آغاز شروع ميشود من آزاد مطلقم ، اگر بخواهم من پدر و واسطه بوجود آورنده پدر و مادر خود شوم ، يعنى آنان پسر و دختر من شوند ، بهيچ مانعى برخورد نميكند من آزاد مطلقم ، قوانين طبيعى و قراردادى غلط ميكنند كه مرا به زنجير خود بكشند بديهى است كه اين پندارها باضافه هزاران پندار ديگر طوفانى را در زير جمجمه اين انسان بوجود ميآورد كه از برخورد آن تخيلات با واقعيات زندگى آدمى در جهان هستى ناشى ميشود .

من گمان نميكنم كه آن پيشتازان حرفه اى با آن قدرت فكرى كه دارند ، از درك نامعقول بودن آزادى مطلق كه پوشاك خوشايندى بر بى بند و بارى انتخاب شده است ، ناتوان باشند . اينان فقط يك ناتوانى دارند كه شايد خودشان بهتر از ديگران بآن ناتوانى آگاهى دارند كه از بيان فلسفه و هدف زندگى براى مردم ضعيف و عاجزند .

براى ناديده گرفتن مطالبه مردم درباره بيان فلسفه و هدف زندگى ، مجبورند آنان را با كلمه آزادى قانع كنند كه انديشه و تعقل آنان جسارت و فضولى نكند كه بگويند : پس كو فلسفه و هدف اعلاى حيات ما ؟ 29 ، 30 ، 31 إذا هجمت منيّته عليه أغفل ما يكون عنها .

فيا حسرة على كلّ ذى غفلة أن يكون عمره عليه حجّة و أن تؤدّيه أيّامه ألى الشّقوة . ( در آنهنگام كه مرگ بر او تاختن بگيرد ، درباره آن مرگ غافل تر از همه چيز است . چه حسرت و تأسف دردناكى كه سراغ غوطه ور در غفلت را خواهد گرفت كه عمر بر باد رفته اش حجتى بر ضرر او خواهد بود و پايان روزگارش به شقاوت خواهد رسيد ) .

چگونه عمر آدمى حجتى بر خسارت او ميگردد ؟

مسلم است كه عمر به معناى ساليان زمان مجرد كه عبارتست از يك امتداد ذهنى منتزع از حركات عينى ، نيست كه مجسم ميگردد و با انسان به خصومت و احتجاج مى پردازد ، همچنين اگر فرض كنيم زمان يك واقعيت عينى بوده باشد ، باز اين واقعيت عينى كه مانند طنابى از دانه هاى حوادث ميگذرد ، استعداد روياروئى با انسان را ندارد كه با وى به مخاصمه و احتجاج برخيزد . آنچه كه ميتواند در برابر انسان ايستاده و از وى علت جريان خاص زندگيش را پرسش و جستجو نمايد ، خود اعمال و انديشه ها و ميخواهم هاى او است ، كه يكى از آنها بى اعتنائى وى به گذشت سريع زمان عمر است كه چرا متوجه نشده است كه

در قطع نخل سركش باغ حيات ما

چون اره دو سر نفس اندر كشاكش است

و اين اره دو سر همچنان به كار خود ادامه مى دهد ، و بدون اينكه امان بدهد آدمى به گذشته بينديشد ، هر آن و لحظه اى كه از راه ميرسد ، بدون كمترين توقف به گذشته ميخزد ، گوئى كارگاه مغز آدمى دستگاهى مخصوص به گذشته سازى دارد كه در هر كمتر از « آن » و لحظه مانند جريان دانه هاى الكتريسته ، « آن » و لحظه را از سيم وجود آدمى عبور ميدهد . كسى كه باين عبور و جريان اعتنائى ندارد ، در حقيقت به حركت خود كه چه بخواهد و چه نخواهد ، رو به نهايت معينى ميرود ، اعتنائى ندارد . اهميت ندادن انسان باين عبور و جريان ، از دو موضوع سرچشمه ميگيرد :

آن پشيمانى تباه كننده كه سودى نخواهد بخشيد

هرگونه غفلتى كه در مورد لزوم آگاهى و هشيارى گريبان آدمى را بگيرد ، بى شك ، دير يا زود بينى او را بخاك خواهد ماليد ، بدون اينكه توانائى برخاستن از آن سقوط را داشته باشد . هر اندازه كه اهميت آگاهى در پديده اى از حيات بيشتر باشد ، غفلت درباره آن پديده تلخ تر و نتائجش ساقط كننده تر خواهد بود .

روى همين اصل است كه تلخى غفلت از فناى تدريجى زندگى كه حتى يك ميلياردم ثانيه اش قابل بازگشت نيست ، فوق تصور ما درباره تلخى ها است . همه ما اين جمله را بارها تكرار كرده ايم كه آنچه كه قابل جبران است ، فوت شدن آن ، خيلى ناراحت كننده نيست .

روى همين مسئله است كه تلخى گذشت لحظات عمر كه غير قابل بازگشت است ، براى كسيكه ارزش لحظات عمر را بداند ، طعم تلخى زهرى را دارد كه شكنجه آن از مرگ و فنا ناگوارتر است . افسوسى را كه در رباعى زير مى بينيد ، موجى از احساس درد سپرى شدن لحظات زندگى است كه بوسيله آگاهى خردمندانه ميتوانست كار ابديت را انجام بدهد كه گذشت و سپرى شدن آن ، معنائى نداشته باشد :

افسوس كه ايام جوانى بگذشت
تشنه به كنار جوى چندان خفتم

سرمايه عمر جاودانى بگذشت
كز جوى من آب زندگانى بگذشت

موضوع يكم جبرى بودن گذشت زمان

او در مغز خود چنين فكر ميكند كه انديشه و توجه به گذشت زمان كه يك پديده جبرى بوده و هيچ كس توانائى تصرف در آن را نميتواند ، يعنى هيچ كس نميتواند آنرا متوقف بسازد يا تند و يا كندش كند ، كاملا بيهوده است ، پس بهتر اينست كه اصلا در اين باره مغز را خسته و فرسوده نكنم .

موضوع دوم عبارتست از عدم ايمان

باينكه و هيچ حادثه اى در حيات آدمى بروز نميكند مگر اينكه در اوراق كتاب عمرش با خواناترين خط رقم زده ميشود و ثبت و ضبط ميگردد و آنگاه كه پايان عمر طبيعى آدمى فرا رسيد ، بايد از عهده پاسخگوئى آنها برآيد . درباره موضوع اول كه جبرى بودن گذشت زمان است .

اولا هيچ حسابگرى عاقل براى يك پديده جبرى محاسبه اختيار و مسئوليت باز نميكند ، چه رسد به خداوند حكيم و عدل مطلق . خداوند متعال بهيچ وجه ما را درباره زمان و گذشت و حال و آينده آن مورد بازخواست و خطاب قرار نميدهد . آنچه كه خداوند ميتواند از ما بازخواست كند ، توجه به گذشت زمان و انقراض تدريجى عمر است كه ميگويد : مگر نميديدى كه هيچ « آن » و لحظه گذشته اى بر نمى گشت و هرگز يك آن و لحظه توقفى بيش از موجوديت گذران خود نداشت ؟ پس براى چه علتى بود كه براى وصول به رشد و تعالى و هدف اعلاى زندگى خود ، « امروز نشد ، فردا فردا ميگفتى » ؟

ثانيا آيا جبر زمان شديدتر از جبر فضا و مكان آدمى را احاطه كرده است ؟ نه هرگز ، زيرا موجوديت جسمانى آدمى همانطور كه بجهت احساس حركت يا تأثر از آن با ضرورت جبرى با زمان سر و كار دارد ، همچنان فضا و مكان نيز از همه طرف آدمى را در بر گرفته است ، انسان در خلاء زندگى نميكند ، با اينحال سرنوشتى اختيارى را كه او در اين دو امتداد جبرى براى خود ميسازد ، چيزى است كه انكارش كمتر از انكار وجود خويشتن نيست .

هم اكنون من مشغول نوشتن اين سطرها هستم ، اينكه دو امتداد جبرى مرا احاطه كرده است ، سهل است كه ميلياردها ميليارد حوادث زنجيرى طبيعت از آغاز انفجار كهكشانها تا همين لحظات در عرض يا پشت سر هم در بوجود آمدن اين موقعيت دخالت ورزيده اند ، از نظر علمى و جهان بينى مورد قبول است ، با اينحال در مسيرى كه من براى خود انتخاب كرده ام ، اينطور نبوده است كه از گذرگاهى باريك و آهنين به اين مسير افتاده ام كه اگر نامش را الف بناميم ، گذرگاه ب وجود نداشته است .

اين يك پندار عاميانه است كه معتقد شوم كه در مسير خود از الف هائى عبور كرده ام كه ب نداشته است . اگر در نوشتن اين مطالب بخطا بروم و روزى متوجه خطاى خود شوم ، هرگز نميتوانم قيافه فيلسوفانه بخود گرفته و كيفيت خاصى را كه براى كهكشانها پس از انفجار رخ داده است ، مقصر قلمداد كرده و هنگام سؤال از اينكه چه علتى باعث شده است كه تو چنين خطائى را مرتكب شده اى ، پاسخ اين سؤال را بگردن فعاليت ها و مسير كهكشانها انداخته و فكر خود را از سؤال « چرا مرتكب خطا گشتى ؟ » راحت بسازم .

از طرف ديگر آيا هيچ عاقلى را سراغ داريد كه جبر تابش آفتاب سوزان در دشت بى آب و علف كه بايد از آنجا بگذرد و چه بسا روزهائى را سپرى كند كه آبى در آن دشت پيدا نخواهد كرد ، فكر نكند كه چون تابش آفتاب سوزان در دشت يك پديده جبرى است ، پس من نبايد درباره آن بيانديشم بله ، شما بايد درباره آن بيانديشيد تا بتوانيد موجوديت خود را در راه ادامه حيات توجيه نمائيد و نابود نگرديد . در اينجا يك مسئله بسيار مهم ميماند كه بى اعتنائى ما درباره آن ، ميتواند عمر گذران را روياروى ما قرار داده و به مخاصمه با ما برانگيزد و آن اينست كه :

بيائيد رابطه حيات خودمان را با زمان و مختصات آن تصفيه كنيم

ميدانيم كه درباره مفهوم و واقعيت زمان تاكنون تفكرات و تحقيقات بسيار فراوان انجام گرفته است ، بطوريكه هيچ فيلسوفى را نميتوان پيدا كرد كه درباره اين موضوع بسيار مهم نينديشيده باشد . در نتيجه آراء و عقايد بسيار گوناگون درباره زمان ديده مى شود كه بعضى از آنها با بعضى ديگر مخالف و متضاد و مقدارى از آنها را مى توان بجامع مشتركى برگرداند . ما در اين مبحث در صدد بحث و تحقيق مفهوم و واقعيت زمان بطور كلى نيستيم .

آنچه كه به مبحث ما مربوط مى شود ، طرح مطالبى در تصفيه رابطه حيات با زمان و مختصات آن ميباشد . با نظر به قوانين جاريه در عالم طبيعت كه حركات در طبيعت را تنظيم مينمايد ، اگر ما بتوانيم با همه انواع حركت ها ارتباط ذهنى برقرار كنيم ، ترديدى نيست در اينكه با قطع نظر از خصوصيات و نمودهاى حاصله از آن حركتها ، پيش از يك نوع زمان كه همان كشش و امتداد جارى در ذهن است نخواهيم يافت ، يعنى چنان نيست كه هر يك از انواع حركتها زمانى با مشخصات معين را در ذهن ما بوجود بياورد .

ما تنها يك واقعيت معين از زمان را در ذهن خود در مى يابيم چه بر لب جوئى بنشينيم و زمان را از حركت و جريان آب در آن جوى دريافت نمائيم و چه در نقطه اى از فضا قرار بگيريم كه از حركت كره زمين يا ديگر كرات ، جريان زمان را در ذهن خود احساس نمائيم . يا بوسيله دستگاه هاى بسيار دقيق روئيدن گل و باز شدن تدريجى غنچه گل را نظاره نمائيم و زمان را بوسيله درك حركت روئيدن و باز شدن غنچه گل يا بوسيله درك حركت الكترونها يا بوسيله حركت زمان سنج قراردادى مانند ساعت دريافت نمائيم .

اگر تفاوتى در ميان زمانهاى دريافت شده از حركات متنوع وجود داشته باشد ، مربوط به خصوصيت و نمود شيئى متحرك است كه ممكن است در بازتاب و انعكاسى كه در ذهن در حال حركت ايجاد خواهد كرد ، بوجود بيايد . اين مسئله ما را به تحقيق جدى در باره نقش اساسى روان و ذهن آدمى در مفهوم و واقعيت زمان رهنمون مي گردد .

يعنى اساسى ترين حقيقتى كه درباره مفهوم و واقعيت زمان بايد مورد توجه قرار بگيرد ، قطب ، درون ذاتى ما است كه با پديده اى بنام زمان سر و كار دارد ، زيرا قطب درون ذاتى ( ذهن يا روان ) ما كارى با حلقه هاى زنجيرى قوانين جاريه در هستى براى دريافت زمان ندارد . مسلم است كه قانون در جريان اجزاى عالم هستى اينست كه معلول پس از علت بوجود بيايد و هرگز معلول مقدم بر علت خود نميباشد و پاسخ از اين سؤال كه اين پيش و پس در واقعيت ها با قطع نظر از قرار گرفتن آن در حيطه قطب درون ذاتى ما چيست ؟

براى دريافت ذهنى زمان در حال ارتباط مستقيم با حركت ، مورد نياز نيست . آنچه كه از واقعيت زمان براى كسيكه ميخواهد با حيات قابل تفسير و توجيه زندگى كند ، مربوط و بسيار با اهميت است ، چگونگى ارتباط او با خود واقعيت ها در هر دو قلمرو « آنچنانكه هستند » و « آنچنانكه بايد باشند » است ، نه مفهوم و جريان طبيعى زمان [ البته مقصود ما نفى اهميت تحقيق و كاوش در مسائل مربوط به زمان نيست ، بلكه مقصود ضرورت تصفيه رابطه حيات آدمى با گذشت و حال و آينده و كندى و شتاب عبور زمان است ] .

امير المؤمنين ( ع ) در موارد فراوانى از نهج البلاغه باين مسئله با اهميت [ تصفيه رابطه حيات آدمى با زمان ] اشاره فرموده هشدارهاى موكدى را در اين مسئله داده اند . مسلم است كه اين همه هشدارها براى بر هم زدن قوانين جهان هستى برون ذاتى و جهان درون ذاتى آدمى نيست كه بر هم خوردن مفهوم و واقعيت زمان را به دنبال خود داشته باشد ، بلكه منظور امير المؤمنين ( ع ) همانگونه كه در بالا اشاره كرديم ، اينست كه انسانى كه ميخواهد از يك « حيات معقول » در جويبار زمان برخوردار شود ، حتما بايد رابطه حيات خود را با زمان تصفيه نمايد .

دو مطلب كه در اين مورد قابل طرح است ، بدينقرار است : اين مطلب اشاره به يكى از پيچيده ترين مسائل فلسفى درباره زمان است كه از يكطرف ذهنى بودن واقعيت و مفهوم زمان تقريبا مورد قبول همه فلاسفه و جهان بينان است و معناى ذهنى بودن زمان اين نتيجه را در بر دارد كه با قطع نظر از ذهن واقعيتى بنام زمان در جهان عينى وجود ندارد .

از طرف ديگر جريان منظم رويدادها در جهان هستى و قرار گرفتن آنها در موقعيت هاى همزمان و پيش و پس ( مانند علت و معلول و يا حوادث متوالى بدون رابطه عليت ) واقعيتى از زمان را در جهان عينى با قطع نظر از قطب درون ذاتى ما اثبات ميكند .

زيرا همزمانى و پيش و پس بودن حوادث طبيعى هيچ ارتباطى با قطب درون ذاتى ما ندارد ، زيرا چه در اين دنيا يك انسانى وجود داشته باشد كه از قرار گرفتن مخصوص دو يا چند حادثه با يكديگر همزمانى و پيش و پس را دريافت و انتزاع نمايد ، يا نه ، اين سه نوع قرار گرفتن در حوادث طبيعت تحقق دارد .

مطلب يكم

نشستن در زير درخت بسيار پرشاخ و برگ خلقت و تماشاى جويبار گذران عمر ، هر چند هم لذت بخش باشد ، نميتواند اثر اساسى در حيات آدمى بوجود بياورد ، اگرچه براى تصفيه ذهن از خس و خاشاك حوادث و تمايلاتى كه مانع از درك جريان عمر ميباشد ، سودمند است يعنى آدمى ميتواند با تماشاى جريان جويبارها و حتى قطار بلندى كه سوت زنان در حركت است و حركت كاروانى منظم با زنگهاى پرطنين طبيعى و عبور ابرها و غير ذلك اشاراتى از گذشت زمان را دريابد

بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين

كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

و اين گونه درك گذشت زمان كه از تحول زنجيرى رويدادهاى عينى در ذهن بوجود ميآيد ، بسيار عالى تر و مفيدتر از نشستن و چشم دوختن به عقربك هاى ثانيه شمار و دقيقه شمار و ساعت شمار ساعتى است كه با دست خود بشر براى نماياندن واحدهاى قراردادى مأخوذ از كيفيت حركت منظومه شمسى كه امتداد زمان مجرد را در ذهن ما منعكس ميسازد ، يا ذهن ما آنرا بوجود مي آورد .

تماشاى برچيده شدن تدريجى نور آفتاب از قله هاى كوه و گسترش تدريجى مهتاب زيبا در آن قله ها و جريان زيباى جويبارها و آبشارها انعكاس عينى ترى را از گذشت زمان در درون ما بوجود مي آورد ، تا تك تك يكنواخت ساعت و صداى زنگهائى كه در فاصله هاى معين مثلا شصت دقيقه ( يكساعت ) نواخته ميشود .

براى همين سودمند بودن نظاره بر حركات و جريان نمودهاى طبيعت است كه امير المؤمنين ( عليه السلام ) تأكيد به نگرش در عبور قافله بشرى مينمايد كه پيش از ما و پيش از هزاران سال يك چند كم و بيش در زير ستارگان اين سپهر لاجوردين زيستند و براه خود رفتند .

مطلب دوم

آنچه كه اثر اساسى در حيات آدمى دارد ، تنظيم و تصفيه حيات با واقعيت زمان در سه حلقه مهم آن است كه گذشته و حال و آينده ناميده مى شود . اين مطلب بيان كننده رابطه مستقيم تأثير زمان با سه حلقه اى كه دارد ، با رشد روانى آدمى است :

رابطه مستقيم تأثير زمان با مقدار و كيفيت رشد روانى آدمى

اين يك رابطه قطعى است كه ترديد يا انكار آن حكايت از نبودن بينش عميق درباره دو طرف رابطه ( حيات انسان و زمان ) مينمايد . هر اندازه كه رشد روانى آدمى عالى تر بوده باشد ، از فرو رفتن چنگالهاى درنده زمان در روان بيشتر در امان خواهد بود . علت اين پديده بسيار مهم در اينست كه هر اندازه رشد آدمى از نظر روح و روان كامل تر باشد ، چنانكه از خصوصيات فرعى واقعيات بالاتر ميرود ، و با خود واقعيات ارتباط كامل ترى برقرار ميكند ، همچنين گريبان روح را از چنگال گذشته و حال و آينده فراتر ميبرد .

بعنوان مثال بسيار روشن كه دركش براى همگان بديهى است ، گذشت دوران جوانى و ميانسالى و ورود در پيرى و كهنسالى است كه اكثريت قريب به اتفاق مردم را ناراحت ميكند و شايد بتوان گفت : مردم معمولى سوزان ترين آه را موقعى از درون خود بر ميآورند كه عمر گذشته خود را بياد ميآورند ، اين آه و ناله ها و اين اندوه مستمر حكايت از عدم رشد روانى مينمايد كه آدمى در گذرگاه عمر ، آن واقعياتى را كه ديده است ، بخوبى ارزيابى ننموده است ، مثلا موقت را از پايدار تشخيص نداده است ، غداى حس را بجاى غذاى عقل گرفته ، هر تمايلى كه در درونش بوجود آمده است ، همه شخصيت را فداى آن كرده است ، براى هر يك از تمايلات ، شخصيت را تسليم محض نموده است و با پايان رسيدن مدت تمايل ، برگشتن شخصيت بحال حقيقى خود ، همواره با احساس تجزئه و شكست ناگوار همراه بوده است .

گاهى اين تجزئه و شكست بجهت شدت تسليم در برابر يك تمايل ، به اختلال و نابسامانى شخصيت انجاميده است .آرى ، زمان براى اينگونه مردم همواره قيافه مبارزه با ثبات و استقلال شخصيت نشان ميدهد . هنگاميكه بعقب برميگردد و به نقطه اى از زمان مى نگرد كه با يك پديده بسيار لذت بخش ، شخصيت او را بخود جلب نموده و به زانو درآورده و تسليمش كرده بود و امروز از آن پديده حتى خاكسترى هم بجاى نمانده است ، چنان آهى از درون بر ميآورد كه گوئى با همه سطوح حياتش به ستيزه با زمان و گذشت آن برخاسته است ، در اين كشاكش روحى شكنجه زا ، ناگهان ساعت ديوارى زنگ ساعت 12 پس از ظهر آن روز را اعلام مى كند كه حتى « اين نيز بگذرد » بخود بيا و بهوش باش ، بجاى پيكار و جنگ با زمان و حلقه گذشته آن ، اعلان جنگ جدى به خود طبيعى ات بده كه با كوتاهى ورزيدن در واقعيات حيات و تنظيم رابطه با آنها ، عمر درازى را از دست مي دهد و سپس بخيال اينكه آه هاى پى در پى و سوزان ميتواند همان نقطه را كه شخصيت را تسليم يك پديده لذت بخش و گذران نموده بود ، برگرداند و جراحت شخصيت را ترميم نمايد خلاصه آنچه كه واقعيت است ، اينست كه روان يا روح يا شخصيت آدمى سر و كارش با حقائق و واقعيتها است و نظرى در خصوصيات فرعى و سايه ها و ابعادى از جهان كه در اختيارش نيست ندارد ، مگر اينكه هر يك از آنها بعنوان يك واقعيت و حقيقت سر راه روح را بگيرد ، مانند تحقيق در حقيقت سايه و نمود آيينه ، و حركات بسيار گوناگون برگهاى يك درخت كه با وزيدن باد بوجود ميايد . حتى خود گذشت زمان كه يك مفهوم قابل درك است ، ممكن است سر راه مغز و روح را گرفته و تحقيق جدى ماهيت خود را مطالبه نمايد .

در اين هنگام روح يا مغز بوسيله چنگال هاى تيز لحظات گذشته پاره پاره نميشود ، بلكه بعنوان يك واقعيت در جهان هستى كه ذهن با قدرت تجريدى كه دارد آنرا مورد درك و شناخت قرار ميدهد و با شناخت ماهيت و خصوصيات آن لذت ميبرد و احساس ميكند كه مغز و روح با شناخت مزبور به شكوفائى مطلوبى رسيده است ، اين احساس و لذت تا پايان عمر اگرچه قرنها بوده باشد ، پايدار ميماند . بنابر اين ، رشد روحى يك انسان مستلزم ارتباط او با واقعيات است ، نه غلطيدن در امواج زمان كه پشت سر هم از راه ميرسند و راه گذشته را پيش ميگيرند .

اين جمله امير المؤمنين عليه السلام كه :

و ابتاعوا ما يبقى لكم بما يزول عنكم ( و آنچه را كه براى شما پايدار خواهد ماند ، در برابر آنچه كه از شما جدا و رو به فنا خواهد رفت ، بخريد ) ، بهترين عبارتى است كه بيان كننده طريق تنظيم و تصفيه رابطه مغز و روح با زمان و تأثير آن ميباشد . يعنى اگر مغز و روح شما با واقعيات آنچنانكه هستند با صرف نظر از آنچه كه دو ستون ساختمان درون ذات ( زمان در جريان ) و برون ذات ( مكان و فضا ) سر و كار داشته باشد و چيزى را بيندوزد كه مانند خود روح پايدار بماند ، بيمى از گذشت زمان و تنوع و تشخص فرعى بيشمار آن واقعيات نداشته باشيد .

سيبى كه در جويبار به سوى شما ميآيد و ميتوانيد دست دراز كرده آنرا بگيريد ، اگر وجود شما به چنان سيبى نيازمند است ، فورا آنرا بگيريد و تحقيق درباره جريان و گذشت قطرات آن جويبار و اينكه پيش از آمدن شما بر لب آن جويبار چه ميوه هائى از آن جويبار گذشته است ، مسئله اى ديگر است كه اگر به آشكار شدن حقيقتى خواهد انجاميد ، پس از گرفتن و خوردن آن سيب ، هيچ مانعى ندارد . با نظر به اين مطلب دوم است كه منابع معتبر اسلامى و حكم قاطع عقل و وجدان اهميت حياتى اندوختن مايه بقاء ابدى را هشدار ميدهند .

اگر انسانى در اين دنيا صدها سال زندگى كند و فقط شدن ها و گرديدن هائى را سپرى كند بدون اينكه حقيقت ثابتى را براى روح مطرح نمايد ، هيچ تفاوتى با گردبادهاى پرشتابى كه نميتوانند يك بوته گل يا بوته علف را جزء ذات خود قرار بدهند ندارد . چنين انسانى نه فنائى مى فهمد و نه بقائى و نه متغيرى و نه ثابتى .

در دو بيت زير كه اولى از سعدى و دومى از حافظ است ، دقت فرمائيد :

سعديا گر بكند سيل فنا خانه عمر
اى دل ار سيل فنا بنياد هستى بركند

دل قوى دار كه بنياد بقاء محكم از او است
چون ترا نوح است كشتيبان ز طوفان غم مخور

البته مضمون هر دو بيت يك حقيقت عالى را بازگو ميكند كه عبارتست از اتصال و تكيه هستى محدود انسانى به خداوند لم يزل و لا يزال در برابر كسى كه خيال مى كند :

يك چند به كودكى به استاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد

يك چند به استادى خود شاد شديم
از خاك برآمديم و بر باد شديم

با اينحال ، اين بحث باقى ميماند كه آيا سرمدى بودن خدا و احساس تكيه بر آن موجود برين است كه ميتواند پاسخگوى احساس فنا و خاموشى شعله حيات ما انسانها باشد ، يا اينكه وسائل آمادگى براى بقاى ابدى را خود انسان بايد در اين زندگانى بدست بياورد و باصطلاح ديگر ابديت خود را از همين حيات پى ريزى نمايد ؟

اگر بخواهيم موقعيت خود انسان را در مسئله فنا و بقاء در نظر بگيريم ، حتما بايد وسائل آمادگى بقاى ابدى در قلمرو نور الهى را خود ما بدست بياوريم و اگر اين انديشه به ذهن ما خطور كند كه آن وسائل در اين دنياى گذران بوجود آمده و كار خود را كرده است ، حقيقت عالى كه در دو بيت ديده ميشود ، ( پيوستگى اين فانى ها در سطح طبيعت به بقاى ابدى در ماوراى طبيعت ) عالى ترين پاسخ است و اگر بخواهيم با دو بيت مزبور خود را در برابر وحشت نيستى تسليت بدهيم ، باز كارى است شايسته .

و اما اگر بخواهيم فنا و بقاء را ارزيابى و مقايسه نموده و بگوئيم : بدانجهت كه فناى عمر ما نيستى محض نيست ، بلكه فانى نمائى در برابر بقاى ابديست ، راه ديگرى هم وجود دارد كه اصلا از مطرح كردن من دست برميدارد و ميگويد :

در غم ما روزها بيگاه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيست

روزها با سوزها همراه شد
تو بمان اى آنكه جز تو پاك نيست

32 ، 33 ، 34 و نسئل اللَّه سبحانه أن يجعلنا و أيّاكم ممّن لا تبطره نعمة و لا تقصّر به عن طاعة ربّه غاية . و لا تحلّ به بعد الموت ندامة و لا كأبة ( و از خداوند سبحان مسئلت ميداريم كه ما و شما را از آن گروه قرار بدهد كه نعمت هاى اين دنيا او را در كاموريهاى طغيان گرانه فرو نبرد و هيچ هدفى او را در اطاعت پروردگارش مقصر نسازد و پس از مرگ هيچ ندامت و اندوهى وجودش را فرا نگيرد )اشباع نامشروع شكم و شهوات ، روح آدمى را در گرسنگى غذاى حيات و تشنگى معرفتى آن تباه مي كند انگيزه اشباع نامشروع شكم و شهوات آنچنانكه بنظر مردم معمولى ميرسد ، ضعيف و ناچيز نيست ، كامجوئى لذت پرستانه اگر بجوشد و سر بلند كند ، آنچنان سهل و آسان نيست كه پشيمانى هاى موقت و توبه هاى اعتيادى بتواند از عهده آثار بنيان كن آن برآيد .

سهل شمردن اين دو امر يكى از مهمترين عوامل بروز دشواريهاى زندگى آدميان است كه هر گونه راه حل و فصل آنها بر روى آدميان بسته است . بنا بر مشاهدات و تجربياتى كه اغلب مردم آگاه حتى انسان هاى نيمه آگاه با وجود لمس كرده اند اين حقيقت را ميدانند كه پس از هر كامجوئى و اشباع غير عقلائى شكم و شهوات ، نوعى سستى و ندامت تلخ ببار ميآيد كه انسان فقط با بلعيدن چند قرص « بارى بهر جهت » و امثال آن خود را تخدير مي نمايد .

تكرار سستى و ندامت ها و بلعيدن قرص مزبور بر سائيده شدن دندانه هاى قانون گير مغز مى انجامد و تدريجا حيات آدمى را چنان پريده رنگ ميسازد كه حتى از تفسير كاملا طبيعى محض هم ناتوان ميگردد . اين يك جريان فكرى بى دليل نيست كه متفكران [ باصطلاح ] حمايت كننده از بطر ( كامجوئى و كامورى هاى فساد انگيز ) خود نيز از تفسير طبيعت حياتى كه بطر بازى را نقل و نبات قانونى زندگى معرفى مي كنند ، عاجز و ناتوانند ، چون خودشان بهتر از همه از سستى و ندامتى كه در دنبال كامجوئى ها سراغ سطوح ظاهرى و عميق شخصيت را ميگيرد ، باخبرند و خواه اطلاع داشته باشند كه مولوى چنين گفته است :

آتشش پنهان و ذوقش آشكار

دود او ظاهر شود پايان كار

و يا اطلاع نداشته باشند ، قطعا خودشان تجربه كرده اند .

خداوندا ، عنايات ربانى خود را شامل حال ما فرما ، تا نعمتهاى ترا وسيله نكبت و اين عامل عبادات را به عامل معصيت تبديل نكنيم بامدادان كه سر از بستر خواب برميداريم ، نسيم هاى صبحگاهى براى نوازش جسم و روح ما از راه ميرسند و ما را در لطافت و نوازش خود فرو ميبرند .

جسم و روان خسته شده از كار و تلاش روز گذشته تجديد قوا مينمايند ، آفتاب سر بر ميكشد و همه جا را روشن ميسازد و به اعتراض و گستاخى هاى خفاشان اعتنائى نمي كند و بار ديگر فضا را پر از نور مينمايد و سنگ هاى جامد محقر را در راه تبديل به مواد مفيد معدنى به حركت در ميآورد و نباتات را با اشعه خود تغذيه و انرژى حيات جانداران را تأمين نموده و درباره انسانها چه فعاليتهاى ضرورى و مفيد كه انجام نمي دهد .

طبيعت با همه اجزاء و روابطش در يك جريان قانونى براى شيرين كردن كام آدميان غوره ها را مبدل به انگور نموده ، انگورها را آماده عصاره گيرى براى ماده شيره اى مي نمايد كه مغز آدمى را تقويت و آماده تموج انديشه و تفكرى كند كه او را براى ساختن يك دنياى زيبا و آشيانه حيات بخش مهيا نمايد .

ديگر درباره زيبائى ها سخنى نميگويم كه چه ارتباط سازنده اى با روح و جان بشرى دارند . درباره نعمت حواس و تعقل و نيروهاى روحى چه بگويم كه اگر جهان هستى به شكل صفحه اى برآيد براى نوشتن كميت و كيفيت نعمت هاى درون استخوانى بنام جمجمه ، اين صفحه بزرگ پر خواهد گشت و نويسنده همچنان در اول وصف آن نعمتها درخواهد ماند .

بطر بازان مقدارى از محتويات اين جمجمه را با مواد الكلى از كار مى اندازند ، و مقدارى ديگر از آنرا در راه از كار انداختن محتويات جمجمه ديگر انسانها مصرف مينمايند و باقيمانده را در توجيه اين دو نابكارى مستهلك ميسازند امير المؤمنين ( ع ) از اين خطر بزرگ كه همواره انسان ها را از ورود به صحنه حيات قابل تفسير و توجيه جلوگيرى مى كند ، بخدا پناه ميبرد و دست نيايش ببارگاهش بلند نموده و از آن مقام ربوبى خواستار در امان بودن از خطر مزبور مي گردد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۰

خطبه ها خطبه شماره ۶3 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه شصت و سوم

يحذر من فتنة الدنيا 1 ألا إنّ الدّنيا دار لا يسلم منها إلاّ فيها 2 ، و لا ينجى بشي ء كان لها : 3 ابتلي النّاس بها فتنة 4 ، فما أخذوه منها لها أخرجوا منه و حوسبوا عليه 5 ، و ما أخذوه منها لغيرها قدموا عليه و أقاموا فيه 6 ، فإنّها عند ذوي العقول كفي ء الظّلّ 7 ، بينا تراه سابغا حتّى قلص 8 ، و زائدا حتّى نقص 9 .

ترجمه خطبه شصت و سوم

خطبه ايست از آنحضرت كه در آن مردم را از فتنه هاى دنيا بر حذر ميدارد 1 آگاه باشيد دنيا جايگاهى است كه نميتوان از عذاب و مجازات گناهان و فتنه ها و شرارتها و شرورش سالم و در امان بود مگر در خود همين دنيا 2 و از هيچ رويدادى كه در طبيعت اين دنيا است نميتوان نجات پيدا كرد 3 مردم در اين دنيا با فتنه ها آزمايش ميشوند 4 آنچه را كه از اين دنيا براى اين دنيا گرفته اند ، از دستشان گرفته خواهد شد و سپس درباره هر چه گرفته اند محاسبه خواهند شد 5 و آنچه را كه از اين دنيا براى غير دنيا ( آخرت ) گرفته اند ، روبسوى آن رفته و در آن اندوخته خود اقامت خواهند نمود 6 اين دنيا در نظر كسانيكه داراى خرد هستند ، مانند سايه در حال برگشت است 7 در همان هنگام كه آنرا در حال گسترش مى بينى ، رو به جمع شدن و زوال است 8 و در همان هنگام كه آنرا رو به افزايش مى بينى رو به نقص و كاهش است 9 .

تفسير عمومى خطبه شصت و سوم

2 ، 3 ألا إنّ الدّنيا دار لا يسلم منها إلاّ فيها و لا ينجى بشى ء كان لها ( آگاه باشيد از عذاب و مجازات گناهان و فتنه ها و شرارتها و شرور اين دنيا نميتوان سالم و در امان بود مگر در خود همين دنيا و از هيچ رويدادى كه در طبيعت اين دنيا است ، نميتوان نجات پيدا كرد ) .

از خواص و نتايج گناهان و فتنه ها و شرور زندگانى اين دنيا فقط در خود همين دنيا ميتوان در امان بود

مقصود امير المؤمنين عليه السلام از اين جمله بيان يك قانون بسيار با اهميتى است كه متأسفانه كمتر مورد توجه قرار ميگيرد . اين قانون چنين است كه براى پيش گيرى از عذاب و مجازات گناهان و نتايج ناگوار فتنه ها و شرور جارى در اين زندگانى دنيوى ، هيچ راهى جز تحصيل آگاهى به مصالح و مفاسد زندگى و اجتناب از گمراهى و انحراف و تمايل به خيرات كه در همين دنيا بايد انجام بگيرد ، وجود ندارد .

بعبارت ساده تر : درمان دردهاى تباه كننده اين زندگى دنيوى را در همين دنيا بايد پيدا كرد ، زيرا آن خداونديكه طبيعت و انسان را چنان آفريده است كه در جريان پيوسته بيكديگر ميتوانند براى انسان منشأ انحراف و ارتكاب گناه و غوطه خوردن در فتنه ها و شرور بوده باشند ، همچنين در مختصات انسان و طبيعت حقايقى را قرار داده است كه ميتوانند در حال ارتباط با يكديگر براى انسان درمان و عوامل اجتناب از انحرافات و نتايج ناشايست فتنه ها را نشان بدهند .

اگر درباره تكاليف و وظايف الهى كه بوسيله پيامبران عظام و وجدان و عقول سليم براى بشريت عرضه شده اند ، درست دقت كنيم ، خواهيم فهميد كه همه آن تكاليف و وظايف نقش عوامل سالم ماندن از انحرافات و نجات پيدا كردن از آشوبها و اضطرابات و نيكو بر آمدن از عهده آزمايشات در اين زندگانى دنيوى را دارند .

از همين جا است كه ميتوان گفت : تكاليف شرعى و وظايف وجدانى و عقلانى بطور عموم الطافى از خداوند است كه در اين دنياى بلاخيز و پر از آزمايش و اغوا كننده انسان به پيروى از هوى و هوس ها ، نصيب بشريت گشته است . اين الطاف و عنايات خداوندى است كه براى هيچ انسانى جايز نيست كه عذر و بهانه آورده و بگويد : من انسان كه درونم پر از غرايز حيوانى است در اين دنيا كه طبيعتا جايگاه تزاحم و تنازع و اضطراب است ، چگونه ميتوانم در صراط مستقيم قدم بردارم و از انحراف و فتنه ها كه در طبيعت اين دنيا است در امان باشم ؟

اين عذر و بهانه را كه ممكن است گاهگاهى در ذهن آدمى خطور كند ، براى تسليت به خويشتن و تقويت آن خيالات ، بزبان بياورد و حتى در صورت شعر و نثر بر روى كاغذ هم بياورد و با هنر نويسندگى آن خيالات را بيارايد ، ولى اگر بخواهد همين اوهام و عذر و بهانه ها و خيالات را وارد منطقه وجدان نمايد ، با مقاومت بسيار شديدى از طرف وجدان روبرو ميگردد كه يا منجر به كلافه و سرگيجه شدن انسان ميانجامد و يا به شكست قطعى آن سپاه خيالات و اوهام و عذر و بهانه ها .

بياد داشته باشيد كه براى اجتناب از انحرافات عمدى و بركنار شدن از سوء رفتار در فتنه ها و آزمايشات ، آنقدر راه قابل پيمودن در پيش پاى ما گسترده است كه عذر و بهانه تراشى ما با توانائى پيمودن آن راه ، درست مانند عذر و بهانه تراشيدن در برابر احساس ضرورت انسان شدن ميباشد .

توقع رهائى از مختصات زندگى دنيوى همان مقدار نابجا است كه توقع در آب افتادن و خيس نشدناين دنيا كه با حكمت عاليه حكيم مطلق بوجود آمده است ، پر از واقعيات و حقايقى است كه خارج از ذات ما و خواسته هاى ما است و هم چنين روياروئى و ارتباط ما با آن واقعيات و حقايق بوساطت حواس محدود و آزمايشگاه ها و ابزار معرفتى معينى است كه با هدف گيرى هاى خاص خود ما بوجود آمده اند .

از طرف ديگر ذهن و نيروهاى آن ، و عقل و انواع فعاليتهاى آن در جريان معمولى خود ، بجهت پيروى از فرمانهاى طبيعت گرايانه خود طبيعى ، سر از آشيانه محدود خود بالا نمي كشند كه با آگاهى همه جانبه و اشراف و احاطه در آن آشيانه بنگرند . بدين ترتيب ما بنى نوع انسانى معمولا با كالبد مادى و ابعاد مادى برونى و درونى و هدف ها و وسايل و خواسته هاى مادى بزندگى در اين دنيا مى پردازيم .

لذا كاملا طبيعى است كه ما با اين وضع نخواهيم توانست از طبيعت و محاصره در شئون و مختصات آن رها شويم ، فقط حقيقتى بنام روح است كه بايد به مديريت عالى اين كالبد و ابعاد و خواسته ها پرداخته ، انسان را از سنگلاخ و فراز و نشيب هاى طبيعت و رويدادهاى متنوع آن ، آزاد بسازد .

براى توضيح اين قانون مطلب زير را متذكر ميگرديم : از اساسى ترين مختصات و شئون زندگى در قلمرو طبيعت اينست كه ميان ما و خواسته هاى ما از هر نوعى كه باشد فاصله هائى كم و بيش وجود دارد كه بهرحال ما بايد آن فاصله ها را طى كنيم . اين فاصله ها گاهى تدريجى بودن گذشت پديده هائى است مانند زمان و ديگر امور مربوط به حركت كه نقاط آن يكى پس از ديگرى بوجود مي آيند ، گاهى ديگر موانعى است كه ميان ما و هدفهاى خواسته شده ما قرار  گرفته اند و بايد با انواع تلاش ها و كوشش ها آنها را از سر راه خود برداريم ،

گاهى ديگر مجبور ميشويم عوامل و شرايطى را كه بشكل مواد خام در عرصه طبيعت وجود دارند ، با دگرگون ساختن آنها كه آماده بهره بردارى براى وصول ما به هدف باشند ، بدست بياوريم و روى آنها انواعى از كارها را انجام بدهيم . اين عوامل در فاصله هاى بسيار گوناگونى ميان ما و هدفهاى ما قرار گرفته اند .

بعضى از آنها بسيار ساده و بى نياز از تلاش بدست ميآيد مانند باز كردن پنجره ها براى تنفس از هواى لطيف و تماشاى مناظر زيبا و بعضى ديگر معادنى هستند در اعماق بسيار دور از سطح زمين كه استخراج آنها به ابزار و وسائل بسيار فنى و تلاشهاى فراوان نيازمند ميباشند .

بعبارت كلى تر طبيعت هرگز اجزاء و پديده هاى خود را مطابق دلخواه ما در اختيار ما قرار نميدهد و بهمين علت است كه ما بنى نوع انسان در طبيعت مانند ماهى در آب شناور خواهيم بود ، با اين تفاوت كه ماهى اگر از آب بيرون بيفتد ، هلاكتش حتمى است ، زيرا از عامل زيست خود بركنار شده است ، در صورتيكه انسان بجهت داشتن بعد روحانى ميتواند از حوض محدود طبيعت برآمده و وارد اقيانوس بعد روحانى خود گردد .

ما ز بالائيم و بالا ميرويم
ما از آنجا و از اينجا نيستيم

لا اله اندر پى اش الا اللَّه است
قل تعالوا آيتى است از جذب حق

كشتى نوحيم در طوفان روح
همچو موج از خود برآورديم سر

خوانده اى انا اليه راجعون
همت عاليست در سرهاى ما

اى سخن خاموش كن با ما بيا
اى كه هستى ما ره را مبند

ما ز دريائيم و دريا ميرويم
ما ز بيجائيم و بيجا ميرويم

همچو لا ما هم به الا ميرويم
ما به جذبه حق تعالى ميرويم

لاجرم بى دست و بى پا ميرويم
باز هم در خود تماشا ميرويم

تا بدانى ما كجاها ميرويم
از على تا رب اعلا ميرويم

بين كه ما از رشك بى ما ميرويم
ما بكوه قاف و عنقا ميرويم

مولوى

و ماداميكه آدمى نتوانسته باشد از حوض محدود طبيعت بيرون آمده و گام به اقيانوس موجوديت روحانى بگذارد ، بهر كجا كه رود آسمان همان رنگ است و تحرك ذاتى حيات همه لحظات زندگى او را در گلاويزى با طبيعت مستهلك خواهد ساخت .

و با ورود به اقيانوس بعد روحانى ، نه تنها حوض طبيعتى كه موجوديت مادى او را احاطه كرده است نمى خشكد ، بلكه زلال تر و صاف تر و گواراتر گشته و بصورت جزئى از همان اقيانوس درآمده و آدمى را به حركت در مسير إنّا للَّه و إنّا إليه راجعون وادار ميسازد . 4 ، 9 أبتلى النّاس بها فتنة ، فما أخذوه منها لها أخرجوا منه و حوسبوا عليه و ما أخذوه منها لغيرها قدموا عليه و أقاموا فيه فإنّها عند ذوى العقول كفيئى الظّلّ بينا تراه سابغا حتّى قلص و زايدا حتّى نقص ( مردم در اين دنيا در فتنه آزمايش ميشوند و آنچه را كه از اين دنيا براى اين دنيا گرفته اند ، از دستشان گرفته خواهد شد و در پايان كار درباره هر چه گرفته اند ، محاسبه خواهند گشت . و آنچه را كه از اين دنيا براى غير اين دنيا ( آخرت ) گرفته اند ، رو بسوى آن رفته و در آن اندوخته خود اقامت خواهند نمود )

بحثى در اقسام ششگانه زندگى مقدمه اى براى بحث از هدف زندگى از ديدگاه اسلام
زندگانى در اين دنيا با شش نوع امكان پذير است :
1 زندگى ناآگاه و بدون استقلال شخصيت و آزادى و اختيار .
2 زندگى دنيوى براى دنياى محض .
3 زندگى معنوى براى بعد لطيف روح يا براى آخرت محض .
4 زندگى دو عنصرى دنيوى و اخروى كه هر يك مستقلا هدف قرار بگيرد .
5 زندگى معنوى نما براى زندگى دنيوى محض .
6 زندگى دنيوى در مسير حيات اخروى كه « حيات معقول » ناميده ميشود .
ما درباره هر يك از اين اقسام ششگانه زندگى توضيحى ميدهيم :

1 زندگى ناآگاه و بدون استقلال شخصيت و آزادى و اختيار

زندگى با اين اوصاف كه متذكر شديم ، يك صورت بى معنى از زندگى است كه از حقيقت و معناى حيات فقط دو چيز دارد :

يكم حركت و احساس ابتدائى و توليد مثل و قرار گرفتن در گردبادهاى عوامل جبر طبيعت و همنوعان خود .

دوم نام زندگى است كه بچنين انسانها هم زنده ميگويند : اينان نه معناى زندگى دنيوى را مى فهمند و نه ميتوانند دركى درباره زندگى معنوى و اخروى داشته باشند ، همه چيزها براى آنان در همان حال كه نسبى هستند ، مطلق هم ميباشند . زشت و زيبا و نيك و بد و گذشته و آينده و وسيله و هدف و قانون كلى و قضيه جزئى و انديشه منطقى منتج و پندار و اوهام و نقص و كمال و امثال اين مفاهيم متضاد يا متناقض ، از هيچ حقيقت و واقعيتى خبر نميدهند .

دست طبيعت و اقوياى جوامع اينان را از سبد شب به سبد روز مى اندازند و از سبد روز به سبد شب پرتاب ميكنند . اينان بمنزله همان ابزار موسيقى هستند كه در چهار راهها نهاده شوند كه هر كس از آنجا ميگذرد و توانائى آنرا داشته باشد كه نوازندگان قبلى آن ابزار را كنار بزند ، بدلخواه خود صداى آنرا درآورد كه اگر صداهاى آنرا بدلخواه خود ببيند ، تا آنجا كه بتواند آنرا بنوازد ، تا نوبت رهگذر قويترى برسد و آن ابزار را در اختيار خود بگيرد .

ضرر اين مردگان زنده نما منحصر در اين نيست كه خودشان نميتوانند آگاهانه و با استقلال خود را بنوازند و آهنگ خود را بيرون بياورند ، اينان با وسيله قرار گرفتن در دست  اقويا و يكه تازان تنازع در بقا سد راه ديگر انسانهاى تكاپوگر ميباشند . اينان هستند كه نقش بال و پر پرواز كنندگان در فضاى جهنمى تنازع در بقا را بازى مي كنند .

تلفات تاريخ ما در مسير خود بجهت بى توجهى سياست خردمندانه درباره اين ابزار « از خود بيگانه » بحدى سهمگين و وحشت آور است كه مي تواند براى مردم معمولى و ناآگاه از واقعيات عالى انسانى ، هرگونه فلسفه و مكتب را پوچ و بى معنى قلمداد نمايد .

2 زندگى دنيوى براى دنياى محض و بعبارت ديگر زندگى مادى براى زندگى مادى

اين نوع زندگى كه همه آگاهى ها و انديشه ها و خواسته ها و تلاش و تكاپوها را براى ماده و ماديات بسيج مى كند ، تاريخ طبيعى قافله انسانى را اداره مى كند و بخلاف زندگى نوع يكم ، از مقدارى قوانين و الگوها پيروى مى كند و واقعياتى براى آن بطور جدى مطرح است و طبيعت و شئون آنرا شوخى تلقى نميكند و به موجوديت خود با عينك پوچى نمينگرد . 

و بطوريكه سرگذشت عينى اين زندگى نشان ميدهد ، بجهت تطبيق ابعاد معنوى گرائى و روحانى انسانى بر شئون همين زندگى طبيعى محض از رضايت و خرسندى به حيات برخوردار بوده است ، باين معنى كه گردانندگان اين نوع زندگى و غوطه وران در آن ، رضايت و خرسندى از روند حيات خود داشته و خود را برنده نه بازنده در زندگى تلقى نموده اند .

اما همه ميدانيم كه اين رضايت معلول خنثى نمودن احساسات عالى و ناديده گرفتن لزوم درك موقعيت شخصى در كل مجموعى جهان هستى است كه بوجود آورنده سه سؤال بزرگ « از كجا آمده ام ؟ بكجا ميروم ؟ براى چه آمده ام ؟ » ميباشد .

و با اينكه اين رضايت موجب زير پا گذاشتن ارزشهاى عالى مربوط به شخصيت انسانى بوده و آدمى را در عين داشتن آگاهى ها و اختيارات توجيه شده و پيش ساخته در سيستم هاى جبرى حيات اجتماعى و محيطى ناآگاه و محروم از آزادى و اختيار حقيقى بدور خود پيچانده است [ 1 ] . او در اين پيچيدن به دور خود بهمانگونه احساس آگاهى و آزادى دارد كه انگشترى كه به دور انگشت پيچانده ميشود احساس آزادى و اختيار نمايد يك احساس عميق درباره نقصهاى حياتى ، اگرچه به زبان آورده نشوند ، با وجود وعده فرداهاى موعود [ كه بشهادت ديروزهائى كه پيش از فرا رسيدن ، خود فرداهاى موعود رؤيائى و او توپيائى بودند ] همواره

[ 1 ] براى توضيح چرخيدن انسان در يك سيستم جبرى عبارت زير را از يكى از مشهورترين متفكران تمدن امروزى نقل مى كنيم :

« عملا بكار انداختن ماشين سياسى در يك كشور دموكراسى تفاوتى چندان با روش متداول در بازار كالا ندارد . احزاب سياسى فرق فاحشى با شركتهاى بزرگ ندارند و سياستمداران حرفه اى كوشش ميكنند تا كالاى خود را بمردم بفروشند ، روش آنان درست شبيه آگهى هاى تبليغاتى جالب توجه است . شومپيتر ناظر و بررسى كننده وقايع سياسى و اقتصادى اين وضع را بخوبى توصيف كرده است . او از مفهوم كلاسيك قرن 18 آغاز كرده و ميگويد : « دموكراسى روشى است براى وادار كردن مردم به شركت در اخذ تصميمات سياسى كه به صلاح عموم ميباشد از طريق انتخاب نمايندگان و تجمع آنان براى گرفتن چنين تصميمات » . نتيجه تجزيه تحليلى كه وى از طرز تلقى مردم امروز درباره رفاه عمومى گرفته است ، فرق چندانى با آنچه كه در بالا گفته شد ، ندارد .

شومپيتر چنين ادامه ميدهد : « اگر از علائق خصوصى خانوادگى و شغلى فراتر رفته و وارد قلمرو امور ملى و بين المللى شويم كه فاقد بستگى و پيوند مستقيم و غير قابل اشتباه با امور شخصى و خواسته فرديست ، خواهيم ديد كه حقيقت در جهت خواسته هاى كلاسيك اعمال نميشود ، آنچه مرا به شگفتى و اميدارد و بنظر ميرسد كه هسته مركزى تمام ناراحتى ها است ، از دست رفتن حقيقت است .

كاهش حس حقيقت بينى نه تنها سبب كاهش مسئوليت ، بلكه موجب فقدان خواسته هاى بهره ور شده است . هر كس آرزوها ، گفته ها ، خيالهاى خام ، نارضائيها و بخصوص خوشاينديها و ناخوشاينديهاى مخصوص بخود دارد ، اينها را در مجموع نميتوان اراده و خواسته دانست كه [ با عبارت ديگر عمدى و موجب مسئوليت دانست ] در حقيقت كنكاش شخص درباره امور ملى ميدانى براى اجراى اراده او نميدهد ، او عضو يك كميته تأثيرپذير است كميته تمام ملت و بهمين دليل كوششى را كه در راه كسب مهارت در ورزش يا بازى بريچ ميدارد در تسلط به مسائل سياسى بكار نميبرد ، كاهش حس مسئوليت و فقدان خواسته هاى بهره ور بنوبه خود گوياى بيخبرى و نداشتن حس قضاوت نسبت به امور داخلى و سياست خارجى است » جامعه سالم اريك فروم ص 197 و 198 .

در جستجوى پاسخ به سؤالات ناشى از اين نقص ها در درون انسانها زبانه ميكشد . براى بررسى كامل اين نوع زندگى ميتوانيد به مجلد هشتم از همين ترجمه و تفسير از ص 150 تا ص 263 تحت عنوان « حيات معقول » مراجعه فرمائيد . اين نوع زندگى است كه در جملات امير المؤمنين ( ع ) چنين بيان شده است كه « آنچه را كه از اين دنيا براى اين دنيا گرفته اند ، از دستشان گرفته خواهد شد و در پايان كار درباره هر چه گرفته اند محاسبه خواهدشد . »

3 زندگى معنوى براى بعد لطيف روح يا براى آخرت محض

اين نوع زندگى به دو صورت قابل تصور است :

صورت يكم زندگى در ميان فعاليت هاى روحى و اعمال مغزى با هدفگيرى تصفيه و تزكيه روح فقط .

صورت دوم زندگى با اعراض كامل از دنيا و بى اعتنائى به طبيعت و آنچه كه در آن ميگذرد با سركوب كردن غرايز و احساسات طبيعى براى وصول به امتيازات و عظمت هاى موعود در آخرت .

صورت يكم زندگانى مرتاضان حرفه اى است كه همه ساعات و لحظات عمر خود را در قلمروى فوق طبيعت و ماده سپرى ميكنند و گمان ميكنند با اين نوع زندگى ، روح را بحد نصاب رشد و كمال خود ميرسانند بدانجهت كه در اين مسير ابعادى لطيف و ظريف از روح را مشاهده ميكنند ، گمان مي برند ، هدف اعلاى حيات به فعليت رسيدن همين ابعاد لطيف و ظريف روح ميباشد و نميدانند كه عظمت وجودى روح آدمى كه جلوه اى از عظمت الهى است [ و اين دنيا ناچيزتر از آن است كه آن عظمت را بفعليت رسانيده و قابل لمس و مشاهده در اين دنيا باشد ] قابل مقايسه با آن ابعاد لطيف و ظريف كه روح مطابق ظرفيت اين دنيا از خود نشان ميدهد نمي باشد .

باضافه اينكه پرداختن به تصفيه و پيشبرد ابعادى لطيف از روح با فراغت از بعد مادى زندگى خويش و ابعاد [ 283 ] مادى و معنوى و روحانى ديگر انسانها و ناديده گرفتن اين كه هم قافله و همراه همديگر مي باشند ، به خلاف واقعياتى مي انجامد كه موجوديت يا جريان منطقى روح را مختل مي سازد ، بعنوان مثال : من براى تقويت و تجريد ابعاد لطيف روح خود ، بفكر هيچ انسانى كه در فقر مالى و ظلمات مهلك جهل و در زنجير گرانبار انواعى از بردگيها دست و پا ميزند ، نيفتم ، ولى مگر اين نيست كه فروغ رحمانيت الهى و فيض ربانى بر همه انسانها بيكسان مى تابد ؟

اين اشتراك در حقوق حيات و ضرورت تعاون و همكارى و همزيستى برادرانه در اسلام يك ضرورت غير قابل تخلف مطرح شده و هيچگونه عذرى در تخلف از اين تكليف ضرورى حياتى قابل پذيرش نيست .

صورت دوم آن زندگانى معنوى است كه مانند زندگانى مرتاضان حرفه اى دنيا را بكلى طرد و نفى ميكند و تنها بانجام تكاليف خشك دينى مى پردازد ، نه از حقيقت آن تكاليف اطلاعى دارد و نه طعم رشد و كمال و ارزشهاى عالى انسانى آنها را مى چشد . اينگونه گرايشهاى معنوى هم كه حالت حرفه اى پيدا ميكند ، در حقيقت معنى را از معنويت سلب مى كند و نيروى تحرك خود را براى گرديدن ها از دست ميدهد . آيات و رواياتى فراوان در منابع معتبر اسلامى اين نوع زندگى را هم محكوم مى نمايد مانند :

وَ ابْتَغِ فيما اتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصيبَكَ مِنَ الدُّنْيا [القصص آيه 77] ( در آنچه كه خداوند بتو داده است خانه آخرت را بطلب و نصيب خود را از دنيا فراموش مكن ) .

ليس منّا من ترك دنياه لدينه و دينه لدنياه[بحار الانوار مجلسى ج 17 ص 208 ] ( از ما نيست كسيكه دنيايش را براى دينش ترك كند و يا دينش را براى دنيا رها نمايد ) .

4 زندگى دو عنصرى دنيوى و اخروى كه هر يك مستقلا هدف قرار ميگيرد

كسانى هستند كه ميخواهند از هر دو عنصر دنيوى و اخروى حيات بطور مستقل بهره بردارى كنند ، باين معنى كه هم عنصر دنيوى و مادى حيات را بطور مستقل هدف قرار مي دهند و هم عنصر اخروى و معنوى آن را هدف گيرى مي نمايند .حيات در نظر اينان به دو حقيقت يا دو عنصر جداگانه تقسيم مى شوند كه ارتباطى بيكديگر ندارند و باصطلاح متداول در ميان مردم هم خدا را جداگانه مي خواهند و هم خرما را در برابر آن اينان از وحدت حيات و وحدت هدف اعلاى آن غفلت مي ورزند و نمي دانند كه حيات آدمى حقيقتى است غير قابل تجزيه اگر چه داراى ابعاد متنوع مى باشد و اين ابعاد مانند واحدهاى متشكل در يك مجموعه پيوسته و مرتبط است كه در يكديگر تأثير مي نمايند .

مثلا تعقل كه يكى از نيروها يا ابعاد بسيار مهم حيات است ، بدون هماهنگى با احساسهاى عالى و دريافتهاى اصيل در نهاد آدمى ، واقعا ناقص بوده و پاسخگوى مقاصد و هدفهائى كه از خود تعقل انتظار ميرود ، نمى باشد . و بالعكس . همچنين اراده يكى از نيروها يا ابعاد اصيل و اساسى حيات آدمى است ، و همين اراده بدون انديشه هاى واقع بينانه نه تنها منتج نتيجه منطقى نخواهد بود ، بلكه ممكن است موجوديت آدمى را مانند ماشينى كه روشن شده و بدون راننده در سراشيبى و پرتگاه رهايش كنند ، به دره هاى هولناك نابودى ساقط نمايد .

بنابر اين ، بايد گفت : چون زندگى دو عنصرى با استقلال هر يك از آن دو در هدف بودن وحدت حيات و وحدت هدف آنرا مختل ميسازد ، هيچيك از آندو نميتواند اشباع كننده موضوع خودش بوده باشد .

5 زندگى معنوى نما براى زندگى مادى ( زندگى اخروى نما براى زندگى دنيوى )

اينست زندگى مردمى كه از فهم حقيقت حيات ناتوان بوده ، با نادانى رسوا كننده و چهره هاى تصنعى بمبارزه با واقعيات حيات مى پردازند ، و زندگى مردمى كه تا حدودى حقيقت حيات را فهميده اند ، ولى بى شخصيتى و ضعف اراده آنان موجب محو شدن واقعيات از قلمرو حيات آنان مي باشد .

تعجب در اينست كه با اينكه اينان بهتر از همه ميدانند كه رياكارى و ظاهر سازى آنان فقط ميتواند عده محدودى از ساده لوحان را آنهم براى مدتى محدود ، فريب بدهد ، با اينحال دست از اين نكبت و نفاق و خود سوزى بر نميدارند . اين اصل يا قانون يا هر عنوانى را كه شما مناسب ميدانيد در نظر بگيريد كه ، معنى هرگز با رياكارى و ظاهر سازى سازگار نميباشد و هر قيافه اى كه چنين شكلى را بخود بگيرد ، دير يا زود ، قدرت مقاومت را در برابر آگاهى ها و حقيقت بينى هاى مردم جامعه از دست داده واقعيت پشت پرده آراسته را بيرون خواهد گذاشت

ثوب الرّياء يشفّ عمّا تحته
فإذا التبست به فإنّك عار

ابوالحسن تهامى ( لباس رياء يك لباس شفافى است كه زير خود را نشان ميدهد ، پس تو اگر لباس ريا را بپوشى ، قطعا برهنه و عريانى ) .

بطور خلاصه ، بايد بگوئيم : اينان بيش از آنكه با يك شخصيت ظاهرى مردم را بفريبند ، خود را گول زده و دست بيك خودكشى روحى تدريجى ميزنند . اينكه ميگوئيم : زندگى معنوى نما براى زندگى مادى مقصود فقط آن گروه از مردم نيستند كه ظاهر خود را با پديده هاى معنوى آراسته و با بجا آوردن وظايف معنوى صورت خود را فرشته ملكوتى نموده اند .

در صورتيكه باطنشان در تسخير شيطان مطرود و مردود درگاه خداونديست ، بلكه اين طرز زندگى رياكارانه و نفاق آميز شامل آن انسانهائى نيز ميباشد كه چهره تفكر و انديشه بخود گرفته و ميگويند : ما در واقعيات و حقايق انسانى و جهانى ميانديشيم و ميخواهيم اين كره خاكى را به بهشتى مبدل كنيم كه ساكنانش حكماء و فلاسفه هستند ، ما ميخواهيم سقراط و افلاطون و ارسطو و فارابى و ابن مسكويه و ابن سينا و ابوريحان بيرونى و محمد بن زكرياى رازى و دكارت و كانت و هگل روى زمين  را پر كنند ولى درونشان در آتش خودخواهى و طرد غير از خود ميسوزد و تباه ميشود . از آن در تعجب اند كه چرا خداوند سبحان به عظمت اين قهرمانان تفكر حسادت نميورزد .

چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا

و اينگونه حيات شامل آن عده از سياستمداران حرفه اى هم ميشود كه قيافه را چنان ساخته و پرداخته اند كه گوئى خداوند متعال فرمان خدائى روى زمين را بنام اينان صادر فرموده و بدستشان سپرده است و حتى بيشتر و بالاتر از آنكه خداوند رحيم و كريم بر بندگانش محبت ميورزد ، اينان به انسانها دلسوز و مهربان ميباشند و جاى بسيار تأسف است كه مردم عظمت اينان را بجا نميآورند كه خود را با وجدانى آزاد در اختيار آنان بگذارند اما در درون آنان چه ميگذرد ؟ فقط خدا و خودشان ميدانند و بس كه اگر براى ادامه يك روز تكيه بر تخت قدرت همه كره خاكى را به آتش بكشند ، براى بشريت لطف هم فرموده اند و منتى هم بر آنان دارند

6 زندگى دنيوى در مسير حيات اخروى كه « حيات معقول »

ناميده ميشوداين نوع زندگى است كه پيامبران الهى و حكماى راستين براى بشريت عرضه و تبليغ مينمايند نه شطرنج بازان مفاهيم تجريدى و اصطلاحات پيش ساخته ذهنى ، اينان انسان و جهانى با خطوط و الگوهايى ناشى از دانسته هاى محدود و خواسته هاى محاسبه نشده خود ، ترسيم ميكنند كه اگر نتايج مثبت و سودمندى هم داشته باشند درباره يك يا چند بعد محدود انسانى امكان پذير خواهد بود و در نتيجه ديگر ابعاد مهم و حياتى يا ناديده گرفته ميشوند و يا مختل ميگردند .

پيامبران الهى و حكماى راستين با نظر به واقعيت هاى دو قلمرو انسان و جهان كه با نظر مستفاد از وحى [ كه مستند علم پيامبران است ] و يا دريافت مشيت خداوندى [ كه مستند معارف حكيمانه حكماى ربانى بوسيله تصفيه و تزكيه درون ميباشد ] زندگى را يك حقيقت بسيار عالى و با عظمت معرفى مينمايند و اين پديده را قابل ترقى و اعتلاء تا منطقه جاذبه ربوبى ميدانند .

از ديدگاه آنان اگر اين حقيقت عظمى با دو بال معرفت و عمل سازنده به پرواز در آيد و از آلودگى هاى گوناگون طبيعت حيوانى آزاد شود ، در مسير حيات اخروى قرار ميگيرد و « حيات معقول » ناميده ميشود . اينست آن زندگى كه هر چه در اين دنيا بگيرد بدانجهت كه در پالايشگاه عقل و وجدان آنرا تصفيه نموده و تحويل « حيات معقول » مي نمايد ، بعنوان اندوخته هاى پايدار روح در ابديت سعادت و نجات ابدى را تضمين مي نمايد .

معناى اينكه زندگى در مسير حيات اخروى قرار ميگيرد ، آن نيست كه آدمى با اين زندگى دنيوى كه داراى مشخصات و ويژگيهاى مخصوص به حيات دنيوى و مادى محض براه مى افتد و مي رود و ميرود تا به حيات اخروى و معنوى برسد ، بلكه مقصود اينست كه اشخاصى كه با دوبال معرفت و عمل سازنده و صالح و با اطمينان به هدف اعلاى زندگى حركت مي كنند ، اگر چه نموده اى زندگى آنان مادى و دنيوى است ، يعنى در پهنه ماده حركت ميكنند ، از ماده تغذيه مي نمايند ، در ماده با انواعى تصرفات دگرگونى ها بوجود ميآورند و بعبارت كلى تر همه نمودهاى زندگى آنان در عرصه بسيار وسيع ماديات شكل مي گيرند ، ولى حقيقت و مغز باطنى اين زندگى حيات اخروى و حقيقتى است معنوى .

بهمين جهت است كه چنانكه آنان بوسيله آشنائى با يك عده اصول و معارف كلى ، آهنگ كلى جهان هستى را درك نموده و مانند احاطه اجمالى كه به كالبد جسمانى خود دارند ، نوعى احاطه اجمالى به جهان هستى در خود احساس مي نمايند

نفس ما بر آسيا كى اعتلا كردى چنين
گرنه نفس مردمى از كل خويش اجزاستى

ناصر خسرو  همچنان در عرصه ماده و ماديات از آن مديريت روحانى والا برخوردارند كه بدون يك احاطه اجمالى به اين عرصه امكان پذير نميباشد . چنين زندگى كه مغزش اخروى و معنوى و نمودش دنيوى و مادى است ، حتى يك لحظه احساس پوچى و ركود و جمود نمينمايد و در عين قرار گرفتن در زير رگبار ناگواريهاىمخصوص تلاقى روح و ماده همواره

بجهان خرم از آنم كه جهان خرم ازو است
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم ازو است

غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد
ساقيا باده بده شادى آن كاين غم ازوست

سعدى

در غم ما روزها بيگاه شد
روزها گر رفت گور و باك نيست

روزها با سوزها همراه شد
تو بمان اى آنكه جز تو پاك نيست

مولوى

بدون بوجود آوردن اين آشتى و سازگارى ميان ماده و معنى و آخرت و دنيا ، هيچ نوعى از زندگى اگر چه غوطه ور در رفاه و آسايش بوده باشد ، پاسخگوى نيازهاى اصيل حيات انسانى نخواهد بود . و بدون دست يافتن بچنين زندگانى كه نمودش مادى دنيوى و بود و مغزش معنوى و اخروى است ، خشونت ماده و بى رحمى آن با هيچ وسيله اى در برابر روح تعديل و تلطيف نخواهد گشت .

همه ميدانيم كه ما انسانها در حيات طبيعى تاكنون بجهت ناآشنائى اسف انگيز با دو حقيقت ماده و روح ، عرصه پهناور ماده و ماديات و قوانين و دگرگونيهاى جارى در اين عرصه را قربانگاه تاريك روح تلقى كرده ايم ، هيچ كسى پيدا نميشود كه در طول عمرش لااقل چند بار بهمين قربانگاه تاريك فحش و لعن و ناسزا نگفته باشد . علتش چيست ؟

علتش خيلى روشن است ، همين است كه ما بطور مختصر متذكر شديم ، ما همان مقدار از ماده و ماديات بيخبريم كه از روح خود بيگانه و ناآشنا هستيم و همواره از اين اصل كلى كه بدون آشنائى كامل با يكى از اين دو مقوله ( ماده و روح ) از مقوله ديگر نيز بيگانه خواهيم بود ، در غفلت كشنده اى بسر ميبريم .

در صورتيكه مي توانيم با جهان بزرگ ماده و ماديات همان آشنائى را برقرار كنيم كه با كالبد جسمانى خود . همه ما مى بينيم و ميدانيم كه كودك تا حدود يكسال از زندگى بجهت ناآشنائى با كالبد جسمانى و ناتوانى از مديريت اجزاء كالبد خود ، تحت تأثير بازتابهاى طبيعى محض اجزاء كالبدش قرار گرفته و اراده بسيار ضعيفش در حركات نامنظم اجزاء كالبد بروز مي نمايد .

مثل ما انسانها هم در برابر اين كالبد بزرگ كه جهان ناميده ميشود مثل همين كودك است كه با نا آشنائى درباره اين كالبد و با ناتوانى از تنظيم اراده براى تصرف كاملا صحيح و منطقى در آن ، دچار بهت و وحشت و اضطراب مي گرديم .

اگر روح و مغز با همين كالبد جسمانى كه در آن زندگى ميكنيم ، آشنائى نزديك نداشت و از يك احاطه اجمالى به ماهيت و خواص آن محروم بود ، همان خشونت و بيرحمى را كه از عالم ماده و ماديات احساس ميكنيم ، از همين كالبد جسمانى نيز احساس ميكرديم و حاضر نبوديم حتى يك روز با اين كالبد زندگى كنيم ، ولى آشنائى و محبت ما به اين كالبد مادى در حديست كه گاهى حاضريم همه موجوديت خود را در راه جزئى از اين ماده بخطر بيندازيم ، مثلا بطور ناآگاه براى جلوگيرى از ضربه اى كه ممكن است چشم را مختل كند ، خود جمجمه را سپر قرار ميدهيم ، و مغز را در خطر متلاشى شدن قرار ميدهيم ، در حاليكه ميدانيم كه اگر اين كالبد مادى حيات خود را از دست بدهد و لاشه اى در جلو آفتاب مرداد چند روز بماند ، روح ما اگر بخواهد با كالبدى ديگر به تماشاى اين كالبد گنديده برود ، نخست بايد بينى خود را بگيرد و نمي تواند بدون وحشت و احساس ناراحتى در آن كالبد بنگرد .

پس بيائيد بيش از اين با ماده و ماديات خصومت نابكارانه و ضد منطق نداشته باشيم . اين پهنه طبيعت با داشتن خارستانها و سنگلاخ هاى بسيار خشن ، ميتواند از تابش اشعه روح ما انسانها چنان صيقلى و شفاف بوده باشد كه ماوراى خود را نشان بدهد و آن كميت ها و گسترش ها همه و همه بدون اينكه سد راه نفوذ روح به اعماق جهان بوده باشند ، بهمان مقدار و با همان كيفيت در مسير حيات با ما همراه و همگام شوند كه كالبد جسمانى ما با روح ما .

بدانجهت كه در تفسير جملات امير المؤمنين عليه السلام انواع ششگانه زندگى را طرح نموديم ، بسيار مناسب است كه هدف نهائى زندگى از ديدگاه اسلام را مورد بررسى قرار بدهيم . اين نكته را هم متذكر ميشويم كه مطالعه كنندگان محترم براى تكميل اين مبحث لازم است كه به مبحث « حيات معقول » در مجلد هشتم از اين ترجمه و تفسير از ص 150 تا ص 263 مراجعه فرمايند .

اگر زندگى در اين دنيا را مطلوب مطلق تلقى كنيد بيش از سايه اى كه گسترده ميشود و به سرعت برچيده ميشود چيزى را نخواهيد دهيد و اگر زندگى در اين دنيا را در مسير « حيات معقول » قرار بدهيد و هدف اعلاى « حيات معقول » را تعقيب نمائيد ، زندگى شما از اصالتى برخوردار خواهد گشت كه ابديت محصول آن است .

هدف نهائى زندگى از ديدگاه اسلام

هدف نهائى زندگى از ديدگاه اسلام [ در سالهاى گذشته رساله اى بنام « فلسفه و هدف زندگى » به قلم اينجانب به طور مستقل چاپ شده است ، تفاوت مباحث آن كتاب با مطالب اين رساله دو موضوع مهم است ، موضوع يكم : بررسى ابعاد تازه اى از اين مسئله است كه به آنها پرداخته ايم . موضوع دوم : گروه بندى آيات قرآن در پيرامون اين مسئله است ] مشاهدات و تجربيات ما درباره انسانها ، دو نوع زندگى را براى ما نشان ميدهند كه مبناى اساسى بحث از « هدف نهائى زندگى » ميباشد اين دو نوع زندگى عبارتند از :

1 زندگى طبيعى محض كه در مجراى عوامل جبرى و شبه جبرى ميافتد .

2 زندگى منطقى كه ما آنرا « حيات معقول » ناميده ايم [در مباحث قبل با طرح انواع ششگانه زندگى در اينباره به تفصيل سخن گفتيم] .

ميان ايندو زندگى ، همان تفاوت وجود دارد كه ميان يك محصول كيفى تفاعل ناآگاه ماده و حركت ، و آن حياتى كه در تنظيم و توجيه و تفسير آن ، تعقل فردى و جمعى و دريافت هاى والاى وجدانى دخالت ورزيده و در هر يك از موقعيت هائى كه قرار مي گيرد قابل تفسير و توجيه بوده و از عهده سؤالات جدى كه متوجه آن موقعيت ميشود برمي آيد .

اين تفاوت را ميان حيوان و انسان ميتوان مشاهده كرد . حيات معقول يك پديده گسيخته از حيات طبيعى و عوامل مربوطه نيست ، بلكه مرحله اى رشد يافته از همان حيات طبيعى است كه با افزايش ارتباطات عقلانى با جهان طبيعت و آبيارى كردن استعدادهاى مغزى و روانى به وجود ميآيد .

اساسى ترين مختص اين « حيات معقول » تنظيم هدف هائى است كه در زندگى انتخاب ميشوند و زندگى را قابل تقسير ميسازند . اين تقسيم درباره « زندگى طبيعى محض » كه در مجراى عوامل جبرى و شبه جبرى به جريان مى افتد و « حيات معقول » كه همواره از ناحيه اصول و قوانين عقلانى و وجدانى آبيارى ميشود تقسيمى است كه متكى به جريان عمومى تاريخ انسانها از آغاز تاكنون مي باشد .

آنچه كه مهم است و بايد مورد دقت قرار بگيرد ، اينست كه انتخاب هدفهاى نسبى و وصول به آنها كه حيات طبيعى محض را امكان پذير ميسازد ، پاسخگوى هدف نهائى زندگى نبوده است و نخواهد بود . بهمين جهت است كه برخى از عشاق وفادار خور و خواب و خشم و شهوت و قدرت براى ساكت كردن فرياد درون خود درباره هدف نهائى زندگى ، نه تنها به هدفهاى نسبى حيات طبيعى محض به عنوان پنبه در گوش خود براى نشنيدن آن فرياد متوسل شده اند ، بلكه وجود هدف نهائى را براى زندگى منكر شده و براى بشريت چنين دستور صادر فرموده اند كه « زندگى هدفى ندارد » [ صادر كننده اين دستور ضد تكامل ، ژان پل سارتر است كه به تازگى از انسان سازى دست برداشته رهسپار زير خاك شده است . ولى اين دستور دهندگان يك عمر تعبد را تجويز ميكنند و ميگويند « زندگى هدفى ندارد و فلسفه اى ندارد ولى بايد زندگى كرد » به هر حال ما در اين مبحث حياتى ( هدف نهائى زندگى ) بارهائى از جاذبيت بى دليل شخصيت هاى چشمگير ، به انديشه و بررسى خواهيم پرداخت . نخست چند دليل براى اثبات ضرورت دريافت هدف نهائى زندگى مي آوريم . ]

و با اين دستور انقلابى در فكر و معرفت بشرى برپا كرده اند و تكامل عقلانى نوع انسان را اعلام فرموده اند كه هفتاد و هشتاد و نود سال بدون اينكه بدانيد از كجا آمده ايد و براى چه آمده ايد و به كجا ميرويد ، در اسارت عوامل جبرى و شبه جبرى در ميان حلقه هاى شفاف بى بند و بارى زندگى كنيد و كارى با آن نداشته باشيد كه طبيعت و اقويا ، با موجوديت شما چه كرده و نهادهاى اصيل شما چگونه مستهلك شدند .

جاى شگفت است كه اينگونه دستور دهندگان درباره زندگى انسان ، همه آرمانهاى معنوى و آگاهى ها و سازندگى هاى مذهب را به تعبد متهم ميسازند ، در صورتيكه همه آرمانها و سازندگيها اگر هم نمود تعبدى داشته باشند و فقط در چگونگى اشكال آنها است نه در اصول بنيادين آنها ،دليل يكم بوجود آمدن عقايد و مكتب هاى فراوان در سرتاسر تاريخ براى بيان منطق كلى حيات انسانها . اين عقايد و مكتب ها از وجود يك جريان اصيل و مستمر روانى در انسانها خبر ميدهند كه عبارت است از بر نهادن مجموع حيات براى سؤال از هدف نهائى آن .

به همين جهت است كه هر يك از آن عقايد و مكتب ها بالاتر از « بايدهاى جزئى و نسبى براى تحصيل هدف هاى جزئى و نسبى زندگى » يك « بايد » كلى كه نشان دهنده « هدف نهائى » زندگى است ارائه ميدهند . حتى آنانكه توانائى مطرح كردن حيات براى شناخت و تشخيص هدف آنرا ندارند ، مجبورند كوشش هاى فكرى زيادى انجام دهند و انرژى مغزى فراوانى را مستهلك بسازند تا اثبات كنند كه حيات انسانها داراى هدف كلى نميباشد ، و براى تفسير و توجيه منطقى حيات ، همان هدف هاى جزئى و نسبى كفايت مي كند .

يعنى اگر شما فهميديد كه هدف انسان تشنه از آشاميدن آب ، سيراب شدن است كه براى ادامه حيات ضرورى است و هدف انسانى كه گرسنه است همان غذا خوردن است كه براى حفظ حيات او حتمى است ، كفايت ميكند ما بايد بدانيم كه براى اثبات « جز اين نيست » يعنى براى اثبات اينكه هدفى غير از هدف هاى جزئى و نسبى وجود ندارد ، فشار و شكنجه مغزى زيادترى از آن تفكرات مستند به اصول بنيادين ضرورت دارد كه ميگويد حيات ، اين پديده با عظمت نميتواند بدون هدف كلى بوده باشد .

دليل دوم يكى از مختصات ضرورى حيات انسانى عبارتست از افزايش آگاهى و احاطه او به خود حيات با افزايش دانش و بينش هاى او درباره زندگى و علل و معلولات آن در ارتباط با جهان « جز خود » .

اين آگاهى و احاطه موجب ميشود كه حس استناد حيات به خود انسان ، [ نه به عوامل جبرى طبيعت و همنوعان خود ] بيدار شود و دست به فعاليت بزند ، اشباع اين حس بدون دخالت انتخاب هدف هاى عاليتر امكان پذير نخواهد بود ، زيرا حيات بدون انتخاب هدف هائى كه آنرا از مجراى عوامل جبرى بالاتر ببرد ، همان پديده ناچيزى است كه در گذرگاه قوانين طبيعى محض از يك موقعيت به موقعيت ديگر رانده مي شود و در تحقيقات و آزمايشگاه ها موجب تحير محققان مى گردد و از ديدگاه مختصات روانى و مغزى ده ها ميليون مجلد كتاب بوجود مى آورد كسانى كه گمان مي كنند مي توان همه استعدادها و امكانات حيات را در علل و شرائط طبيعى محض آن ، تفسير و خلاصه كرد ،

در حقيقت نمي خواهند براى انسان تاريخ انسانى سراغ بگيرند و تاريخ طبيعى جاندارى به نام انسانرا براى تفسير و توجيه حيات او كافى ميدانند و به هر حال ساخته شدن تدريجى حيات انسانى با انتخاب هاى آزادانه هدف هاى معقول تر و والاتر ، حيات را به عنوان يك واحد بسيار با عظمت مطرح و شناخت هدف كلى آنرا ضرورى مينمايد . هنگاميكه حيات به اين مرحله از رشد ميرسد « حيات معقول » ناميده مي شود .

اساسى ترين و در عين حال عمومى ترين امتيازى كه « حيات معقول » دارا ميباشد تهيه پاسخ معقول به سه سؤال :

1 از كجا آمده ام ؟

2 براى چه آمده ام ؟

3 به كجا ميروم ؟

است كه بدون اين پاسخ امكان ندارد حيات آدمى به مرحله « حيات معقول » برسد . [حتما براى بررسى بيشتر در اين مسئله به مجلد 8 از اين ترجمه و تفسير از ص 150 تا ص 263 مراجعه شود .] اگر كسى بگويد : اين سؤالات براى من مطرح نيست ، يا درك پاسخ اين سؤالات اثرى در زندگى من ندارد ، چنين شخصى مورد بحث ما نيست و ما سخنى با او نداريم ، زيرا براى اين ناآگاه از قانون حيات ، مسئله اى مطرح نيست تا به حل و پاسخ آن نيازى داشته باشد ، چنانكه براى كودكى دو ساله رابطه جنسى و لذت حاصله از آن و ديگر مقدمات و نتايج آن ، مسئله اى نيست تا سئوالاتى را برانگيزد و نياز به حل و فصل داشته باشد .

دليل سوم در يك بيت از ناصر خسرو خلاصه شده است :

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى

اگر متفكرى نتواند براى اين جهان هستى و پديده حيات انسانها كه عالى ترين و والاترين حقيقتى است كه در آن شكوفان شده است ، يك هدف نهائى جدى بپذيرد ، هيچ راهى براى اثبات جدى بودن قوانين و اصول حقوقى و اخلاقى و سياسى و تكاملى ندارد . و هيچ تفاوتى ميان على بن ابيطالب ( ع ) سردسته عاشقان حق و عدالت و معاويه و ابن ملجم سردسته هاى خودخواهى و كامجوئى و ستمگرى وجود نخواهد داشت و همچنين فرقى ميان سقراط و قضات نابكار آتن كه به اعدام وى بدون دليل رأى دادند ، نمى توانند بگذارند و هيچ دليلى براى تفكيك ميان شخصيت كاملا والا و سازنده يك انسان ، و ميكرب كشنده نمى توانند ارائه بدهند . بالاتر از اين ، هيچ منطق قابل قبولى براى اثبات واقعيت هاى ارزشى و غير ارزشى نمى توانند مطرح نمايند .

انواع هدف هاى نهائى كه براى حيات آدمى مطرح شده است

هدف هاى نهائى كه براى زندگى انسان مطرح ميشود به دو نوع عمده تقسيم مي گردند :

نوع يكم هدف هاى شخصى

كه به مقتضاى مجموع محيطى و اجتماعى  و شرائط ذهنى خاص ، شخصيت انسانى را به عنوان تفسير و توجيه كننده حيات كلى به خود مشغول ميدارد . ملاك كلى هدف هاى شخصى ، بوجود آمدن يك عامل مطلوب در سطوح عميق روانى است كه همه جزئيات زندگى را تحت تأثير قرار ميدهد و همه آنها را بدنبال خود ميكشد .

به عنوان مثال وقتى كه خدمت به مردم براى يك شخص مطلوب تلقى ميشود اين مطلوبيت ممكن است در حدود يك عقيده شايسته ، انسانرا به خود جلب كند و در طرز تفكرات و كردار او تأثير بگذارد . گاهى اين مطلوبيت به درجه اى از شدت ميرسد كه ميتواند بعنوان هدف نهائى زندگى تلقى شود ، كميت و كيفيت مطلوبيت آن عامل به حد هدف نهائى زندگى ميرسد كه بتواند خود حيات يا با اهميت ترين مختصات آنرا به شكل وسيله درآورد .

در مثال ما خدمت به مردم ممكن است به حد مطلوبيت هدفى برسد و حيات و يا با اهميت ترين مختصات آنرا به شكل وسيله درآورد . متأسفانه به جهت نقش تعليم و تربيت ماشينى محض و توجيه انسانها در مجراى « آنچه هست » در اغلب جوامع بشرى و محروميت انسانها از درك عظمت و ارزش حيات معقول ، پديده ها و چيزهائى هدف نهائى زندگى تلقى ميگردند كه مطرح كردنش موجب شرمسارى ميليونها كتاب است كه در عظمت انسان ها نوشته شده است . زيرا در ذهن اشخاص خيلى فراوان ، از پول و مقام گرفته تا علم در اشكال مخصوص آنها ، قدرت و اشباع شهوت و شهوت اجتماعى به طور عموم به عنوان هدف نهائى زندگى تلقى شده است

نوع دوم هدف هاى مكتبى است

كه كم و بيش حيات انسانها را توجيه ميكنند . ما مقدارى از اين هدفها را كه از شهرت تاريخى برخوردارند ، متذكر ميشويم :

1 قدرت :

اين هدف را براى زندگى ، هواخواهان تنازع در بقاء پذيرفته اند و ميگويند : آنچه كه ميتواند هدف نهائى زندگى بوده باشد ، فقط قدرت است كه ادامه حيات بدون مزاحم را قابل تحقق ميسازد . اين گروه جريان [ 298 ] زيربنائى حيات طبيعى را با هدف نهائى زندگى اشتباه كرده اند و نتوانسته اند آندو را از يكديگر جدا سازند .

بله : در جريان روبنائى طبيعى محض آدميان گلاويز شدن در مسير بقاء بهتر است ولى اين نگرش يك بعدى همه ملاحظات خود را بر مبناى تاريخ طبيعى انسانها قرار ميدهد و كارى با تاريخ انسانى انسانها كه بر مبناى تعاون در بقاء و تكامل حركت ميكند ، ندارد .

و شگفت آور اين است كه تاكنون ديده نشده است كه يكى از اين هواخواهان تنازع در بقاء با احساس شكست در برابر قدرتمندتر از خود ، موجوديت خود را دو دستى تقديم آن قدرتمندتر بنمايد و بگويد : بفرمائيد اين قدرت ، زيرا اصالت در حيات با قدرتست و اكنون قدرت در دست شما است ، بلكه تا آخرين لحظات موجوديتش از حيات خود دفاع ميكند .

بنابر اين هر كسيكه ميگويد تحصيل قدرت هدف نهائى زندگى است در حقيقت قدرت پرستى شخص خود را با پرده اى شفاف از اصطلاحات فلسفى ، هدف مطرح ميكند ، نه قدرت عمومى انسانها را اگرچه قدرت آن انسانها بنابودى خود او منتهى شود . با يك دقت نظر ميتوان سوپرمن ( انسان برتر ) نيچه را يكى از مصاديق همين هدف معرفى كرد .

2 انتخاب اصلح :

اين اصلح هم مانند قدرت ، بازگو كننده اصلح بودن شخص حمايت كننده از آن است ، نه ديگران . در تفسير بعضى از جملات پيشين در خطبه هاى گذشته اثبات كرديم كه مقصود از اصلح در مكتب انتخاب طبيعى ، انسان هاى عادل و سازنده و با تقوا و فضيلت و اخلاق عالى انسان نيست ، بلكه مقصود نرون و چنگيز و گاليگولا و سزاربورژيا و اسكندر مقدونى و فراعنه مصر و عمالقه يمن و آشور بانيپال ها است نه محمد ( ص ) و على بن ابيطالب ( ع ) و انديشمندان مصلح و مؤمنى چون سقراط و ابوذر غفارى ها .

3 لذت :

اين هدف را هدونيست ها ( سرخوشان و لذت پرستان ) پيش ميكشند . مشهورترين پيشتاز اين مكتب اپيكور است كه با اختلاف مفسران درباره لذت روبرو بوده است . . . اين مكتب مانند دو نظريه قدرت و انتخاب اصلح ، كارى كه براى بشريت صورت داده است ، اين است كه اشباع خود طبيعى شخصى انسانها را كه عوامل جبرى و شبه جبرى طبيعت ، خود متكفل آن است ، با « حيات معقول » انسانها كه هدفى فوق جريان حيوانى را جستجوميكند ، اشتباه كرده است . اينان تفسير مكانيسم حيات طبيعى محض را بجاى هدف نهائى زندگى كه ما فوق طبيعت خام است ، گرفته ، حقيقتى به عنوان رشد انسانى را سراغ نداشته اند .

4 بوجود آمدن انسانهاى سالم و نيرومند و تحصيل رفاه و آسايش همه جانبه :

البته اين هدف كه يكى از آرمانهاى ممتاز زندگى اجتماعى است بايد از عهده پاسخ مقدارى مسائل جدى برآيد . توضيح اينكه با نظر به اينكه آرمان فوق نه تنها در گذشته و حال به وقوع نپيوسته است ، حتى روى قرائن و شواهد قانع كننده در قرنهاى آينده نيز آرمان مزبور قابل تحقق نخواهد بود ، بنابراين نظريه انسانهاى همه قرون و اعصار گذشته كه با رضايت به زندگى وسيله اى ، چشم از اين خاكدان پوشيده اند ، استخوانهاى پوسيده و خاك شده آنان را طبيعت نگاهداشته است تا پس از قرنها كه مردم نيرومند و سالم به وجود خواهند آمد ،

آن خاكهاى پوسيده به هدف حياتشان برسند آيا ميتوان اين منطق را براى انسانها قابل پذيرش ساخت ، كه امروز تو دست از حيات خود بردار زيرا در آينده انسانى كه داراى حيات است مى آيد و در رفاه و آسايش زندگى ميكند ؟ با اينكه حيات امروزى كه در مطلوبيت هيچ تفاوتى با انسان آينده ندارد ، به چه دليل فداى حيات آيندگان شود ؟ به اضافه اينكه انسانهاى با فضيلت و آگاه تاريخ انسانى حتى نميتوانند رفاه و آسايش و نيرومندى طبيعى خود را هدف نهائى زندگى تلقى كنند ، چه رسد به اينكه رفاه و آسايش و نيرومندى موجوداتى مثل خود را در آينده هدف نهائى زندگى بدانند .

5 انسانيت با معناى اومانيسم :

اين هدف با بيانات مختلفى مخصوصا در مغرب زمين مطرح گشته است . جامع اين بيانات مختلف را ميتوان بدين گونه توضيح داد كه انسانيت عبارت است از تخلق به اخلاق مثبت انسانى و عدم مزاحمت در زندگى و شكوفا ساختن عواطف اصيل انسانى و احترام به عقايد و بدست آوردن حداكثر آزادى در جريان حيات ، اين هدف مانند قسمتى از اجزاى هدف شماره چهارم ، وسائل مناسبى براى تنظيم منطقه خود حيات است ،

نه هدف نهائى آن ، و نميتواند سئوالات سه گانه ( از كجا آمده ام و براى چه آمده ام ؟ و بكجا ميروم ؟ ) را پاسخ بدهد وانگهى اگر در اصول اومانيسم دقت بيشترى نمائيم ، بدون ترديد نخواهيم توانست عوامل اصلى و ريشه هاى عميق آنها را بطور مستقل و بالبداهه توضيح بدهيم و بپذيريم ، ما در پايان تحليل هاى خود باين مسئله غير قابل حل و فصل خواهيم رسيد كه بالاخره من كه داراى خواسته ها و حس سودجوئى و لذت خواهى و خودپرستى مى باشم بكدامين علت دست از آنها بردارم و در اختيار ديگران بگذارم ؟

براى چه درباره انسانهائى عدالت بورزم كه قدرت فراتر رفتن از سوداگرى را ندارند زيرا انسانهاى فراوانى در تنظيم حيات انسانى و آماده ساختن رفاه و آسايش و برخوردار ساختن مردم از زندگى نيرومند ، مجبورند دست از امتيازات زندگى خود بردارند ، خواسته هاى خود را بلكه جانهاى شيرين خود را در اينراه قربانى كنند . حال اين سؤال پيش ميآيد كه در مقابل گذشت هائى كه اين پاك باختگان صورت ميدهند چه ميگيرند ؟

6 تجريد روح از علائق مادى و پاك ساختن آن از كثافات و وابستگى هاى شكننده طبيعت حيوانى :

مرتاضان و جوكى ها اين هدف را براى حيات خود انتخاب مينمايند . جويندگان اين هدف يك بعد ظريفى از روح را به كار مى اندازند و آنرا تقويت مينمايند و از ديگر ابعاد روح كه با برقرار ساختن ارتباط صحيح با انسان و جهان به فعليت ميرسد ، غفلت ميورزند . منها كردن انسان و جهان از ديدگاه روح و سلب ارتباطات مثبت با آن دو ، كارى است كه اينان پيش ميگيرند .

دانش و بينش و گسترش روح در عظمت هاى جهان هستى و استعدادهاى انسانى براى اينان مفهومى ندارد . لذت آگاهيهاى مخلوط  با پندارها باعث ميشود كه متن حقيقى حيات را مزاحم خود ببينند . اينان از انسانهايى كه سر فصل تكامل و نمونه عظمت ها و نيازمند به تعاون در مسير رشد و كمال ميباشند ، فارغ اند و گوئى حيات آنان در خلائى بى هيچ چيزى بوجود مى آيد و به راه خود ميرود .

اوج اعتلاى اين هدف موقعى است كه جوينده تجريد خود را حق مى بيند و دم از انا الحق ميزند و يا ميگويد : « نيست اندر جبه ام الا خدا » من پس از مطالعات تا اندازه اى قانع كننده و تفكراتى كه براى وجدان خودم رضايت بخش بوده است ، باين نتيجه رسيده ام كه اين مرتاضان با بدست آوردن يك بعد بسيار لطيف و محيط به جهان هستى كه ميتوانند جهان را مانند يك واحد براى دريافت خود احضار كنند ، به خطا و اشتباهى بسيار عجيب دچار ميشوند .

آن اشتباه اينست كه بجاى اينكه عظمت و احاطه روحى خود را در آن موقع درك كنند ، خدا را كوچك ميكنند البته ميتوان گفت :اگر روح انسانى در آن حالات ظريف ، به خطاى مزبور مرتكب شود ، معلوم ميشود كه روح اعتلائى نيافته است .

7 نيروانا :

وصول به اين هدف را در طرز تفكرات بودا ميبينيم كه داراى تفسيرهاى مختلفى است . راه رسيدن به اين هدف تقريبا همانند راهى است كه مرتاضان و جوكى ها در پيش ميگيرند ، با اين تفاوت كه تفكرات بودائى ميكوشد تا حدودى براى اثبات عقيده خود ، جنبه فلسفى بدهد . يك مفهوم مشترك كه در تفاسير مختلف نيروانا ميتوان در نظر گرفت ، عبارتست از انسان رها شده از طبيعت و روابط زنجيرى كه در عالمى از عدم تعين وارد ميشود .

اين هدف به اضافه ابهامى كه در هويت خود دارد ، در حذف و منها نمودن امتيازات ارتباط با ابعاد و استعدادهاى انسانى و قانون و عظمت هاى جهان هستى ، شباهتى با هدف شماره ششم دارد كه بجاى شفاف ساختن جهان هستى و چاره جوئى رنج ها و آلام بشرى در صدد منتفى ساختن خود از يك جريان كاملا واقعى برمي آيد ، نيروانا هدفى نيست كه « آنچه هست » را در راه وصول روح به  عظمت خود مورد بهره بردارى قرار بدهد ، بلكه با حذف همه هدفهاى واقعى [ كه مسير هدف مطلق زندگى هستند ] به نوعى مبارزه مخفى با خويشتن از واقعيت ميپردازد ، زيرا تفاوت شديد وجود دارد ميان خويشتن كه محصولى از واقعيت هاى هستى است و به وجود آوردن خويشتنى كه با به فعليت رسيدن استعدادهايش ، همه واقعيت ها را حذف و خود را جامع آنها ميداند

8 آزادى مطلق از هر قيد و بندى

كه محيط و جامعه و طبيعت و تاريخ بر انسان تحميل مينمايد : هواداران اين هدف چنين استدلال ميكنند كه هويت حيات انسان جريان و ادامه مستمر بدون مزاحم و قيد و بند را در درون خود دارد . هدف حيات جز اين نميتواند باشد كه هويت خود را به فعليت برساند و اين فعليت همان آزادى است كه در طول قرون و اعصار حداكثر كوشش براى بدست آوردن آن صورت گرفته است . اولين خطاى اين هدف گيران در شناختن معناى آزادى است .

اين ساده لوحان يكى از امتيازات وسيله اى حيات را به جاى هدف حيات گرفته و گمان مى برند با بدست آوردن آن كه عبارتست از قدرت انتخاب كردن يكى از چند راه يا چند آرمان كه در برابرشان قرار گرفته است ، به هدف نهائى حيات رسيده اند و نميدانند كه آزادى بهترين وسيله براى تنظيم مصالح ساختمان حيات است ، نه هدف نهائى آن ساختمان .

احساس حد اعلاى آزادى در يك بيابان كه در پيرامون شخص آزاد جز چند عدد سنگ و كوه خالى از هرگونه ماده و معيشت و درختهاى بى ميوه وجود ندارد ، چه نتيجه اى دارد ؟ آزادى آن قدرت انتخاب است كه همراه با تعقل و هدف گيرى شايسته ، موقعيت آدمى را به موقعيت معقول تر و عالى تر مبدل كند .

وانگهى آزادى يك احساس روانى است كه هيچگونه نمود عينى خارج از ذات انسانى ندارد كه در ميان حلقه هاى زنجيرى رويدادها و علل و معلولات ، موجوديت مستقل داشته باشد . انسانى كه در حال احساس آزاديست ، همان اندازه واقعيت هاى عينى با موجوديت او سروكار دارند كه با انسانى كه احساس آزادى نميكند ، تنها امتيازى كه احساس كننده آزادى دارد ، قدرت ترجيح يكى از حلقه هاى زنجيرى واقعيت و آرمانها بر ديگرى و انتخاب آنست .

اما پس از آنكه از آن پديده روانى استفاده نمود ، موجوديت خود را در مجراى مختصات و قوانين همان واقعيت و آرمان انتخاب شده قرار ميدهد ، پس آزادى نه تنها نمى تواند هدف نهائى زندگى بوده باشد ، بلكه حتى هدف نسبى زندگى هم نمى تواند باشد زيرا آزادى از ديناميسم حيات انسانى مي جوشد ، چنانكه احساس مربوط به متن خود حيات است . نفوذ حيات در عالم طبيعت و آرمانها و تحصيل آنها بدون مزاحم ، مانند تنفس انسان جاندار از هواى مناسب است ، حتى بالاتر از آن است كه به عنوان يك لذت روانى ارزيابى شود . ولى چنانكه تنفس انسان جاندار از هواى مناسب نمي تواند هدف حيات وى باشد ، همينگونه است احساس آزادى .

9 هدفى كه اديان الهى براى حيات تعيين نموده اند :

مقصود ما از اديان الهى همه آن اديان حقه است كه حيات را جلوه اى ممتاز از مشيت خداوندى در جهان طبيعت تلقى نموده اند . پيشوايان الهى در امتداد قرون و اعصار اين هدف را تبليغ نموده و با جدى ترين قيافه با پيروان خود در راه وصول به اين هدف از هيچگونه كوشش و فداكارى دريغ ننموده اند .

با نظر به مجموع تحقيقاتى كه تاكنون درباره « هدف اعلى و نهائى زندگى » چه در شرق و چه در غرب صورت گرفته است ، هيچيك از مكتبها نتوانسته اند هدفى معقول تر و قانع كننده تر از دين ، براى زندگى عرضه كنند . آناتول فرانس در كتاب « باغ اپيكور » اين مضمون را ميگويد « قدرت و نيكوكارى اديان است كه عاقبت وجود را بر انسان تعليم ميدهد و اگر ما فلسفه الهى را طرد نمائيم ، چنانكه ما همه در اين عرصه علم و آزادى چنين ميكنيم ، ديگر چيزى وجود ندارد كه فلسفه وجودى ما را توجيه نمايد » بهمين جهت است كه افلاطون از آن دوران باستان داد ميزند كه « هر تربيتى كه دينى نباشد ناقص و باطل است » [كتاب سياست ارسطو مقدمه بقلم بارتلمى سنت هيلر ترجمه احمد لطفى سيد ص 21] آن كسي كه نميداند از كجا آمده است و چيست آن هدف مقدس كه بايد خود را براى پيروى از آن تربيت كند ، اين شخص منكر خويشتن است .

بذرهاى اصيل سه گانه اى كه خدا به وسيله طبيعت در دلها كاشته است عبارتند از اللّه ، نظارت او بر جهان هستى و دادگرى مطلق او كه هيچ تمايلى را راهى به آن نيست . ما در اين مبحث به منابع اسلامى كه متن خالص دين ابراهيم ( ع ) را بر بشريت آورده است مورد استناد قرار ميدهيم . اين متن كه بنا به وعده خداوندى از دستبرد تحريف در امان بوده و براى ابد در امان خواهد بود ، آياتى را با بيانات مختلف درباره « هدف نهائى زندگى » بيان ميكند .

گروه يكم آياتى است كه ميگويد دستگاه خلقت عبث و بيهوده و براى بازى نيست

مانند وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً [سوره ص آيه 27] ( و ما آسمان و زمين و آنچه را ما بين آنهاست باطل نيافريديم ) .

رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ[سوره آل عمران آيه 191] ( اى پروردگار ما ، اين جهان را باطل نيافريده اى ، پاك خداوندا ، ما را از عذاب آتش محفوظ بدار ) .

اين گروه از آيات تصريح مى كنند كه آفرينش جهان پوچ و بى هدف و بى اساس نيست . و انسان كه جزئى از اين جهان است و بلكه در موقعيتى والا از جهان مورد مشيت خاص الهى است ، نميتواند پوچ و بى اساس و بى هدف بوده باشد .

گروه دوم آياتى است كه حق بودن جهان هستى را بطور عموم متذكر ميشود

نظير وَ هُوَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ [سوره انعام آيه 73] ( و او آن خدائى است كه آسمانها و زمين را بر حق آفريده است . ) اين آيات در نه مورد از قرآن آمده است .

توضيحى درباره حق بودن دستگاه خلقت

در تفسير كلمه حق بعضى از متفكران دچار اشتباه شده و گمان كرده اند حق با واقعيت بطور عموم يا ثبوت و وجود و موجود به معناى عام آن مترادف مي باشد . در معناى حق به اضافه واقعيت و ثبوت و وجود يا موجود ، مفهوم بايستگى و شايستگى نيز وجود دارد .

زيرا هر واقعيتى حق نيست ، مثلا جنايت يا خيانت و ديگر پديده هاى مضر و مهلك واقعيت و ثبوت دارند ولى حق نيستند . در همه موارد استعمالات قرآنى و ديگر منابع اسلامى مفهوم بايستگى و شايستگى در حق تضمين شده است .

باضافه اينكه خداوند نميخواهد براى اثبات واقعيت جهان هستى تأكيد كند و با اين تأكيد ايده آليسم هاى افراطى را محكوم نمايد زيرا واقعيت جهان خارج از ذهن بديهى تر از آنست كه نيازى به اثبات و تأكيد داشته باشد ، بلكه مقصود از حق بودن جهان هستى همانست كه آيات بودن اجزاء و روابط جهان هستى را اثبات مي نمايد .

گروه سوم آياتى است كه ميگويد : خلقت جهان هستى براى بازى نبوده و جهان بازيچه نيست

وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لا عِبينَ [سوره انبياء آيه 16] ( و ما آسمان و زمين و آنچه را كه در ميان آنهاست ، در حال بازى نيافريده ايم ) اين گروه در سه مورد از قرآن آمده است . نظر به حكومت مطلقه قوانين علمى در جهان هستى از يك طرف و محصول معرفت هاى گوناگون ما از ارتباطات متنوعى كه با جهان هستى داريم از طرف ديگر جدى بودن و هدفدار بودن عالم وجود ، با نظر به استناد آن به خداوند هستى آفرين ، به قدرى روشن و بديهى است كه نيازى به طول و تفصيل ندارد و كسانيكه اين جهان را معلول تصادف كور يا بازيچه ميدانند ، بايد نخست همه كتابها و آثار علمى و آزمايشگاهها را نابود كنند و سپس نيروهاى مغزى را تباه كنند تا به خود جرأتى بدهند و تصادف يا بازيچه بودن هستى را مطرح نمايند .

گروه چهارم آياتى است كه با صراحت قاطعانه هدف دار بودن زندگى انسان را گوشزد و با جدى ترين عبارات روى آن تأكيد ميكنند

أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ [ المؤمنون آيه 115] ( آيا گمان كرديد كه ما شما را بيهوده آفريديم و شما به سوى ما بازگشت نخواهيد كرد ) .

اين مضمون با اشكال مختلفى در قرآن در موارد متعدد آمده است و در اين آيات خيال و پندار و گمان كسانى را كه با دريافت هاى درونى ، بمبارزه برخاسته و حيات خود را با آن عظمتها و استعدادها كه فقط با هدف يابى به مرحله « حيات معقول » ميرسد ، منكر ميشوند ، محكوم و مطرود مى سازد .

براستى آنانكه اين دنيا را بى هدف و بى آهنگ مى دانند ، چگونه مي انديشند و چه ميگويند ؟ آيا حقيقتا اينهمه قوانين با عظمت هستى را با آن دقت و چهره رياضى كه در جريانند نمي بينند ؟ آيا حقيقتا از درون خود اين بانگ جدى را نمى شنوند كه مي گويد :

كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى ؟

آيا آنچه را كه امثال بالزاك از مغرب زمينى ها و مولوى ها از مشرق زمينى ها در درون خود بطور بديهى در مى يابند ، احساس نميكنند كه :

در اندرون من خسته دل ندانم چيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

حافظ

« براى ما امكان آن هست كه نه از نيكى متأثر شويم و نه از بدى ، ولى گاهى در درون ما يك ارگ گويا و مستعد حركت است كه بى علت طبيعى به هيجان در ميآيد و در فضاى روح طنين مياندازد و سپس خاموش ميگردد ، اينجا تناقض هولناك روحى است كه بر ضد نيستى و بيهودگى سر به طغيان بر ميدارد »[ زنبق دره بالزاك ص 91]اين صدا در كوه دلها بانگ كيست
هر كجا هست آن حكيم اوستاد

كه پر است زين بانگ اين كه گه تهى است
بانگ او از كوه دل خالى مباد

مولوى

گروه پنجم آياتى است كه مقصد نهائى همه حركت ها و گرديدن ها را پيشگاه خدا معرفى ميكند

أَلا إِلَى اللَّهِ تَصيرُ الْأُمُورُ [الشورى آيه 53] ( آگاه باش مقصد نهائى همه حركت ها و گرديدنها به سوى خداست ) وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ إِلَيْهِ الْمَصيرُ [المائده آيه 18] ( و از آن خداست ملك آسمانها و زمين و آنچه كه ميان آندوست و مقصد نهائى حركت ها و گرديدن ها بسوى اوست ) .

كلمه « مصير » چنانچه از ماده اصلى آن « صير » و « صيرورة » برميآيد ، به معناى حركت تحولى و انتقال به نهايت و عاقبت امر را گويند . اين مضمون در يازده مورد از قرآن آمده است كه ميگويد نهايت حركت ها و تحولها بسوى خداست

گروه ششم آياتى است كه با مشتقات مختلف « رجوع »

بازگشت انسانها را به سوى خداوند تسريع و تأكيد ميكند« ارجعى » « ترجع » « ترجعون » « الرجعى » « راجعون » « مرجع » بعنوان نمونه يا أَيَّتُهاَ النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعى إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلى فى عِبادى وَ ادْخُلى جَنَّتى [الفجر آيه 28 و 29] ( اى نفس مطمئنه ، اى كسيكه بمقام والاى اطمينان رسيده اى ، به سوى پروردگارت بازگردد در حاليكه تو از خدا خشنود و خدا از تو راضى است وارد شو در گروه بندگانم و به بهشت داخل شو ) .

وَ لِلَّهِ ما فِي السَّمواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الأُمُورُ [آل عمران آيه 109] ( و از آن خداست آنچه در آسمانها و زمين است و همه امور بسوى او بازگشت ميكنند ) كلمه رجوع با مشتق « ترجع » در شش مورد از قرآن آمده است و در اين آيات بازگشت همه امور كه شامل همه واقعيات و رويدادها ميباشد به سوى خدا گوشزد شده است مانند آيه فوق .

اَللَّهُ يَبْدَؤُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ [ الروم آيه 11] ( خداست كه خلقت را آغاز مى كند ، سپس آنرا برميگرداند ، سپس به سوى او بازگشت ميكنيد ) توضيح اول اين آيه مربوط به عموم خلقت است اعم از انسان و غير انسان ، ولى آخر آيه بازگشت انسانها را به سوى خداوند تذكر داده است ، آياتى كه با مشتق « ترجعون » بازگشت انسان ها را به سوى خداوند تذكر داده است ، نوزده مورد در قرآن است . به عنوان نمونه ، آيه فوق و آيات ذيل :

ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ [ البقره آيه 28] ( سپس شما را ميميراند سپس  زنده مي كند ، سپس بسوى او بازگشت ميكند ) .

مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ [ الجاثيه آيه 15] ( هر كس عمل صالح انجام بدهد به سود خود اوست و هر كسى كه كار بدى مرتكب بشود ، به ضرر خود اوست سپس بسوى پروردگارتان بازگشت مي كنيد ) إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها وَ إِلَيْنا يُرْجَعُونَ [ مريم آيه 40] ( مائيم كه زمين و هر چه يا هر كه در آن است به ارث ميبريم و به سوى ما بازگشت ميكنند ) .

إِنَّ إِلى رَبِّكَ الرُّجْعى [ العلق آيه 7] ( بازگشت به سوى پروردگار تست ) .إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ [ البقره آيه 156] ( ما از آن خدائيم و بازگشت ما بسوى اوست ) .إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ [المائده آيه 105] ( بازگشت همه شما بسوى خداست سپس آنچه را كه در دنيا انجام ميداديد به شما خبر خواهد داد ) .

گروه هفتم آياتى است كه بهشت را به نيكوكاران و دوزخ را به بدكاران وعده ميدهد

آيات مربوط به بهشت بيش از صد مورد در قرآن آمده است . بعنوان نمونه ، وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فى رَوْضاتِ الْجَنَّاتِ [الشورى آيه 22] ( و كسانيكه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند ، در باغهاى بهشت ها قرار خواهند گرفت ) .إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقينَ وَ الْكُفَّارَ في جَهَنَّمَ جَميعا [النساء آيه 141] ( خداوند همه منافقين و كفار را در دوزخ جمع خواهد كرد ) .قُلْ لِلَّذينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ [البقره آيه 206] ( به آنان كه كفر ورزيده اند بگو بزودى مغلوب مي شويد و به دوزخ محشور مي گرديد ) .

آياتى كه مربوط به دوزخ و توصيف آن است در هفتاد و نه مورد از قرآن آمده است به اضافه آياتى كه كلمه النار ( آتش ) را براى عاقبت تبهكاران گوشزد نموده است .

گروه هشتم آياتى است كه كلمه « لقاء اللّه »

( ديدار خداوندى ) را مطرح نموده است و پايان حيات آدمى را لقاء اللّه معرفى كرده است . بعنوان نمونه ، فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً [الكهف آيه 110] ( و هر كسى كه ديدار پروردگارش را اميد دارد ، عمل صالح انجام بدهد ) .

اين مضمون در بيست و سه آيه با كلمه « لقاء اللّه » و در پنج مورد با مشتق فاعلى ( ملاقى و جمع آن ملاقون ) ( ديدار كننده و ديدار كنندگان ) آمده است .

مانند : يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ [الانشقاق آيه 6] و ( اى انسان تو در حالى كه كوشش و تقلا ميكنى به ملاقات پروردگارت نائل ميشوى ) .

گروه نهم از آيات قرآنى زندگى فرو رفته در پديده هاى طبيعى محض را « حيات دنيا »

معرفى نموده است و آنرا بازى و بيهوده گرائى توصيف مي نمايد بعنوان نمونه وَ فَرِحُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا [ الرعد آيه 26] ( و آنان به حيات دنيا خوشحال شدند ) مَنْ كانَ يُريدُ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زينَتَها نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمالَهُمْ فيها [هود آيه 15 ] ( هر كس كه حيات دنيا و زينتش را بخواهد نتائج اعمالش را در همان حيات دنيا به آنان ايفا مي كنيم ) .

اين گروه در بيش از پنجاه مورد در قرآن آمده است . مقصود از « دنيا » پست و محقر و يا نزديك و مقدم در سلسله هستى است . آنچه كه به نظر ميرسد اينست چون در عده زيادى از آيات حيات دنيا در برابر حيات آخرت قرار گرفته است لذا ميتوان گفت مقصود از دنيا حقارت و ناچيزى آن است . مخصوصا با در نظر داشتن اين نكته كه منظور واقعيت هاى عالم هستى نيست ، بلكه فرو رفتن و پرستش پديده هاى محض حيات است . در چند مورد بهره بردارى از دنيا لهو و لعب توصيف شده است .

مانند : إِنَّماَ الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ [محمد ( ص ) آيه 36] ( جز اين نيست كه زندگانى دنيا بازى و اشتغال بى اساس است ) شبيه به همين مضمون است آياتى كه حيات دنيا ( زندگى فرو رفته در پديده هاى طبيعى محض ) را عامل غرور و فريب معرفى ميكند مانند :وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ [آل عمران آيه 185] ( و زندگى دنيا چيزى نيست به جز غرور ) .

گروه دهم آياتى است كه انسانها را به عبادت با اخلاص دستور ميدهد

مانند : وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينُ حُنَفاءَ [البينه آيه 5] ( و آنان مأمور نشده اند مگر به اينكه خدا را در حاليكه حركت در دين مستقيم الهى مينمايند با اخلاص عبادت كنند ، دين از آن اوست ) .

از جمله اين گروه دو آيه است كه ميگويد :

وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ [الذاريات آيه 56] ( و من جن و انس را نيافريدم مگر براى اينكه مرا عبادت كنند ) .و آيه : قُلْ إِنَّ صَلوتى وَ نُسُكى وَ مَحْياىَ وَ مَماتى لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ [الانعام آيه 172] ( بگو به آنان نماز من و عبادات من و موت من و حيات من از آن خداونديست كه پروردگار عالميان است ) .

« هدف نهائى زندگى »

با نظر به گروههاى دهگانه قرآنى

براى شناخت هدف والا و نهائى زندگى از ديدگاه قرآن بايد دقت كامل در اصول مستفاد از آيات قرآنى كه ما آنها را در ده گروه خلاصه كرديم ، داشته باشيم . اين اصول به ترتيب زير ميتوانند در اشكال منطقى قاطعانه هدف والا و نهائى زندگى را براى ما تعليم بدهند .

1 به طور كلى دستگاه خلقت عبث و بيهوده نيست .

استدلال به اين اصل هم از جهان برون ذاتى بهره بردارى ميشود و هم از جهان درون ذاتى :

الف برون ذاتى وجود نظم بسيار عالى در جهان هستى است كه در اذهان انسانها با اشكال قوانين علمى منعكس ميشوند .

ب درون ذاتى از آغاز رشد فكرى ، نوعى دريافت اصيل در درون ما بوجود ميآيد كه با تخيل و پندارهاى بازيگرانه با جهان هستى به مبارزه برميخيزد ، اين مبارزه مانند مبارزه وجدان با پليديها ادامه پيدا ميكند تا آنگاه كه يا پيروز ميشود و هدف اعلاى جهان را به انسان نشان بدهد و يا شكست بخورد و انسانرا روانه قهوه خانه نيهيليستى نمايد .

2 جهان هستى به اضافه واقعيت قانونى كه دارد ، بر مبناى حق آفريده شده است

يعنى بر مبناى شايستگى به وجود آمده است و حتى يك واقعيت مستند به فيض وجود اما خالى از ارزش و شايستگى نيست .

3 با نگرش صحيح و واقع جويانه در جهان هستى ، جدى بودن آن روشن بوده

و هيچ راهى براى اثبات اينكه جهان بازيچه آفريننده يا قوانين حاكم بر آن است وجود ندارد . تو هم بازى و بازيچه بودن جهان از آن جهت است كه آفريننده مانند انسانهاى بازيگر و نابخرد ميلياردها اجزاء در روابط كوچك و و بزرگ را بوجود آورده و به جريان انداخته و ميخواهد وقت گذرانى كند ؟ اين ياوه گوئى ناشى از آن است كه خدا براى اين توهم كنندگان صحيح مطرح نشده است ، زيرا خدائى كه نه زمان و جريان آن ، در او تأثيرى دارد و نه احتياج به تجديد حالت روانى و نه انتظارى براى رسيدن به هدفى براى او معنائى دارد ، چگونه جهانى براى بازيچه مى آفريند ؟ وآنگهى عادل مطلق و حكيم على الاطلاق چگونه ميتواند جانداران و انسانهائى را بيافريند كه در چنگال آلام و ناگواريها و اضطرابات و مرگ متلاشى شوند ، تا او از اين امور بعنوان بازى لذت ببرد ؟ بهتر اينستكه بحث درباره اين احتمال را كه جهان بازيچه ايست بعنوان يك بيمارى فكرى كنار گذاشته و در صدد پيداكردن راه معالجه آن برآئيم . زيرا اين مقايسه نابخردانه با خويشتن كه از مغزهاى ناتوان از درك چهره رياضى هستى بروز ميكند ، اختلال نيروى حسابگرى مغز خويش در جهان هستى را با دست خود امضاء ميكند .

4 اصل حركت به سوى مقصد نهائى . آن حقيقتى كه از روى قصد شروع شده است

در بى مقصدى و بى هدفى ختم نميشود ، وقتى كه با نظر به اصول سه گانه گذشته اثبات شد كه جهان بيهوده و بيهدف و عبث و بازى نيست ثابت ميشود كه حركت و گرديدن ها يك مقصد نهائى را در پيش روى دارد .

نيك بنگر ما نشسته ميرويم
پس مسافر آن بود اى ره پرست

مى نبينى قاصد جاى نويم
كه مسير و روش در مستقبل است

مولوى اين مقصد نميتواند پائين تر و پست تر از نقاطى باشد كه حركت و گرديدن از آنها عبور ميكند و همچنين نميتواند مساوى همان نقاطى باشد كه از آنها عبور كرده است .

هيچ ميوه پخته با كوره نشد
هيچ انگورى دگر غوره نشد

با بيان ديگر هم ميتوان گفت : هر موقعيتى خاص كه از گرديدن ها سپرى شده است با نظر به بعد وسيله اى بودن آن ، قربانى موقعيت عالى تر گشته و بازگشت به سوى آن امكان ناپذير است و بنابر اين

تازه ميگير و كهن را ميسپار
كه هر امسالت فزون است از سه پار

اگر هم فرض كنيم گرديدن ها به سوى كمال نيست ، باز نميتوانيم چنين تصور كنيم كه آن موقعيتى از زندگى يا هر گونه روابط موجودات با يكديگر كه بعنوان حلقه اى در زنجير هستى كشيده ميشود ، بازگشتى به همان موقعيت كه از آن گذشته است داشته باشد . اين اصل در فلسفه الهيات با اين جمله ادا ميشود كه لا تكرار فى التّجلىّ وجود در تجلى خود تكرار ندارد و در قلمرو فلسفه هاى جديد و علوم با اين جمله تعبير ميشود كه « من به يك رودخانه دوبار وارد نشدم » كه از هراكليد به يادگار مانده است .

5 اصل عمل و عكس العمل

جريان اين اصل مانند قانون عليت ، فراگير همه عالم هستى است . ضميمه اين اصل بر اصول گذشته اين نتيجه را ميدهد كه همه حركت ها و تحولات و گفتار و انديشه ها و كردارهاى انسانى در مسيرى كه بروز ميكنند ، باضافه اينكه مقدار بسيار قابل توجهى از آنها حتى در همين زندگانى نتايج و عكس العمل هاى خود را بوجود ميآورند ، با يك دريافت اصيل درونى بقاى آنها را به خوبى احساس ميكنيم . بطور مثال اگر جرمى را در دوران كودكى مرتكب شده ايم ، در هشتاد ، نود سالگى نيز اين صدا را از درون خود ميشنويم كه « توئى كه مرتكب جرم شده اى » و از ديدگاه علمى و فلسفى نيز نه  تنها دليلى بر فناى شخصيت آدمى نداريم ، بلكه با نظر به كمال و رشد روحى و گام گذاشتن روح به مافوق ماده و قوانين آن ، بقاى شخصيت و يا روح را يك مسئله طبيعى ميدانيم . جمله اى كه از افلاطون بيادگار مانده است ، به همان قدرت خود باقى است « مت بالإرادة تحيى بالطّبيعة » ( ابعاد مادى و حيوانى خود را با اراده مهار كن ، تا با طبيعت روح كه جاودانگى است ، زنده ابدى بمانى ) .

6 اصل برترى هدف حيات از خود حيات طبيعى

خلق النّاس للبقاء فضلّت
انما ينقلون من دار اعمال

أمّة يحسبونهم للنّفاد
الى دار شقوة او رشاد

ابوالعلاء معرى

( مردم براى ابديت آفريده شده اند ، آن امتى كه گمان ميكنند مردم رو به فنا و نابودى محض ميروند گمراه شده اند ، بلكه انسان ها از جايگاه عمل رو به جايگاه محصول ميروند ، آن محصول يا شقاوت يا رشد و رستگارى است ) .

مقصد و هدف نهائى نميتواند امتياز و كمالى از سنخ و امتياز همين زندگانى طبيعى بوده باشد زيرا امتيازات و خواسته هاى حيات طبيعى واقعياتى هستند كه چگونگى هويت و ساختمان خود زندگى طبيعى آنها را اقتضاء ميكند و امكان ندارد كه چيزى كه مقتضاى ذاتى يك حقيقت است ، هدف آن حقيقت بوده باشد ، علم و آزادى و لذائذ طبيعى و مقام امورى هستند كه امتياز بودن خود را از چگونگى هويت و ساختمان زندگى طبيعى گرفته اند ، بعنوان مثال علم امتيازى از حيات طبيعى است ، چرا ؟ براى آنكه مغز آدمى طورى ساخته شده است كه واقعيات را براى برطرف ساختن نيازهاى مادى و معنوى خود ، درك كند و درك شده ها را مورد بهره بردارى قرار بدهد . بنابر اين ، علم و ديگر امتيازات ناشى از استعدادهاى ذاتى نميتواند هدف اعلاى حيات باشد ، زيرا مربوط به هويت خود حيات انسانى است . 

لطف شير و انگبين عكس دل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض

هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است
سايه دل كى بود دل را غرض

مولوى

پس مقصد نهائى و هدف اعلاى زندگى قطعا بايد مافوق مقتضيات حيات طبيعى بوده باشد . و آنانكه امتيازات گذران و محدود زندگى طبيعى را هدف قرار ميدهند ، در حقيقت حيات و هويت آنرا نميشناسند يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلوُنَ [ الروم آيه 7] ( آنان پديده هاى سطحى از حيات دنيا را ميفهمند و از پشت پرده اين حيات دنيا غفلت ميورزند ) به همين جهت است كه تقريبا دو قرن ميگذرد كه فلسفه حيات محورى مغرب زمين از بيان هدف اعلى و نهائى زندگى ناتوان گشته ، اين مسئله حياتى را گاهى با اين شوخى برگزار مي كنند كه « زندگى فلسفه و هدف ندارد ولى بايد زندگى كرد » و گاه ديگر بوسيله قلم اشخاص صريح گو مانند آلبركامو حكم به پوچى زندگى مينمايد ، « باشد تا با بكار افتادن زرادخانه ها صبح دولتش بدمد » ، آيا كسيكه ميگويد قدرت هدف زندگى است ، يا ميگويد : دانش بدون اينكه تعيين كند كه با اين دانش چه بايد كرد هدف زندگى است . يا ميگويد : اشباع لذات و شهوات در حداكثر هدف زندگى است كه :

جز ذكرنى دين او نى ذكر او
سوى اسفل برد او را فكر او

مولوى

جز ظواهر ناقصى از زندگى چيز ديگرى فهميده است ؟يك اعتراض سطحى بر اين اصل كه « امتيازات ناشى از استعدادها و مختصات ذاتى انسانى نميتواند هدف آن ذات و حيات بوده باشد » وارد كرده اند .

ميگويند : شما معتقديد كه خداشناسى و خدايابى نيز از مختصات فطرت انسانها ميباشد و بنا بر همان اصلى كه گفته شد ، خداشناسى و خدايابى هم نميتواند هدف حيات انسانها بوده باشد .

پاسخ اين اعتراض چنين است كه : به فعليت رساندن آن مختص فطرى كه خدايابى ناميده ميشود ، در ذات و فطرت انسانى نيست و رسيدن اين مختص فطرى به فعليت احتياج به مجاهدت و كوشش و تلاش دائمى دارد و اين فعليت رسيدن غير از نمود و فعليت رسيدن امتيازات طبيعى است ، زيرا خدا شناسى و خدايابى روح آدمى را در دگرگونى هاى تكاملى واقعا تغيير ميدهد ، اگر چه كالبد جسمانى و ديگر اجزاء درونى كه مربوط به سطح من است .ذاتا تغيير پيدا نميكند ، بعبارت روشنتر خود طبيعى حقيقتى است و نفس مطمئنه حقيقتى ديگر . در صورتيكه امتيازات طبيعى جز تورم خود طبيعى نتيجه اى نميدهد .

آيا اين خرمن سوختگان مي فهمند محصول خرمن حيات آدميان وارد به جاذبه پيشگاه ربوبى چيست ؟ نه ، سوگند به حقيقت حق ، اينان هيچ نمي فهمند ، و به اين نفهمى هم قناعت نكرده و درصدد آتش زدن به خرمن عالى زندگان حقيقى بر مى آيند آن زندگانى كه حيات كنونى خود را امواجى از اقيانوس حيات حقيقى وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ [العنكبوت آيه 64] ( و صحنه ابديت است كه حيات حقيقى است ) ، ميدانند

زانكه هر بدبخت خرمن سوخته
مى نخواهد شمع كس افروخته

مولوى

7 اصل كيفر و پاداش ،

اصل تنعم به نعمت هاى بهشتى و يا شكنجه هاى دردناك دوزخى ، مردم معمولى و با شرائط ذهنى و خواسته هاى محدود ناچيزى كه دارند در دو مفهوم كيفر و پاداش اخروى تخيلات و پندارهاى نامعقول دارند كه زائيده فرهنگهاى رسوب شده در درون آنان ميباشد . اولا بايد بدانيم كه معناى كيفر و پاداش جز بروز نتائج گفتار و كردار انديشه ها و واقعيات رسوب شده در روان چيز ديگرى نيستند . آيات قرآنى كه اين حقيقت را گوشزد ميكنند فراوان است ، از آنجمله :

وَ أَنْ لَيْسَ لِلْأِنْسانِ إِلاَّ ما سَعى وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى [نجم آيه 39] ( و نيست براى انسان مگر كوششى كه انجام داده است و بزودى كوشش او ديده خواهد شد ) .

وَ مَنْ كانَ فى هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فىِ الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبيلاً [اسراء آيه 72] ( هر كس كه در اين دنيا نابينا زندگى كند ، در آن دنيا [ آخرت ] نابيناتر و گمراه تر خواهد بود ) .

نعمت هاى بهشتى و عذاب هاى دوزخى در قرآن به دو نوع مطرح گشته :

نوع يكم نعمت و عذابهاى مادى و جسمانى .

نوع دوم نعمت ها و عذابهاى روحانى .

مقصود از نعمت هاى مادى با در نظر گرفتن تحول يافتن و عوض شدن وضع جسمانى انسانها ، داشتن كيفيتى است كه شايسته ابديت باشد ، مافوق حرارت و برودت و حركت و سكون و كشش زمان و بعد فضا ، و تحول نعمتها به موادى غير مدفوع ، و برداشته شدن حسادتها و ديگر قوانين و مختصات طبيعى است و با در نظر گرفتن اينكه آن مواد طبيعى خوشايند كه در اين دنيا مى بينيم اگر چه حقايقى قابل تحقق در بهشت مي باشند و مطابق آيات قرآن مجيد آن نعمتها در سراى بهشت وجود خواهند داشت ، ولى نه به معناى معمولى آنها كه بهشت را بصورت يك آشپزخانه يا باغ ميوه دار معمولى نمايد ، بلكه چنانكه اشاره خواهيم كرد نعمتهاى بهشتى نوعى عالى تر از آن مواديست كه الفاظ وارده در قرآن بجهت سنخيت ميان آنها و مواد لذت بار اين دنيا مطرح نموده است .

زيرا هيچگونه دليل منطقى وجود ندارد كه مثلا حضرت ابراهيم خليل و موسى بن عمران و عيسى بن مريم و محمد بن عبد اللّه ( ص ) و على بن ابيطالب عليهم السلام و ديگر رشد يافتگان « حيات معقول » كه در راه هدف اعلاى زندگى دست از همه لذائذ و امتيازات زندگى مادى برداشته و حتى دست از جان شسته اند ، براى اينست كه بروند در باغهاى زيبا مشغول بهره بردارى از همان لذائذ مادى شوند كه در اين دنيا با كمال آزادى و اختيار آنها را زير پا گذاشته اند . . .

پس قطعا مقصود از آن نعمت ها حقايقى والاتر و عالى تر از اين مواد دنيوى است ، بكار بردن چشمه سار درباره چشمه سارهاى ابديت مانند بكار بردن درياست در زيادى دانش و بينش يك انسان كه گفته ميشود فلان كس دريائى از علم است ، و مانند بكار بردن خنكى در خنك شدن دل ، وقتى كه مى بينيم يك جنايتكار به كيفر خود رسيد ، ميگوئيم : دلم خنك شد و بدون ترديد منظور از خنكى سردى طبيعى نيست ، بلكه معناى بسيار والاى روانى است كه كلمه خنك ميتواند آنرا بازگو كند . و همچنين عذابهاى دوزخى واقعياتى شديدتر از آنست كه با آتش جسمانى و معمولى بتواند قابل مقايسه بوده باشد .

دو آيه در قرآن مجيد صراحتا ميگويد مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتى وُعِدَ الْمُتَّقُونَ . . . [اسراء آيه 72] ( مثل بهشتى كه به انسانهاى متقى وعده داده شده است . . . ) و اين آيه مى تواند بقيه آياتى را كه نعمت هاى مادى بهشت را مطرح كرده است تفسير نموده و بگويد :

تو هم نشود كه ما وجود نعمت ها و عوامل لذت مادى را در بهشت منكر ميشويم ، بلكه ميخواهيم بگوئيم با نظر به فناى اين طبيعت با قوانين و خواصى كه دارد ، در سراى ابديت ، منظور از آن نعمت ها و عوامل مادى حقايق عاليتر از آنچه كه در دنيا ديده ايم ميباشد . و ميتوان گفت : هر كسيكه با هدف گيرى نعمت ها و عوامل مادى و لذايذ اين دنيا عمل به دستورات خداوندى نموده است ،

در آخرت به همان هدفهاى خود خواهد رسيد و كسانيكه در اين دنيا هدفهاى الهى محض داشته اند و مانند على بن ابيطالب ( ع ) مشتاق لقاء اللّه بوده اند ، بهمين هدفها خواهند رسيد .و مي دانيم كه آياتى در قرآن مجيد وجود دارد كه نعمت ديدار خداوندى رجوع به پيشگاه خداوندى و بهره بردارى از رضوان اللّه در ايام اللّه را معرفى مي كند .

اگر هدف اعلاى حيات و تكاپو و تقلاى تكاملى در اين دنيا همان نعمت هاى مادى بود ، چگونه امكان داشت كه شاخص ترين و ممتازترين رهرو و هدف عالى حيات امير المؤمنين على بن ابيطالب ( ع ) بگويد : إنّ قوما عبدوا اللّه طمعا في الجنّة فتلك عبادة التّجّار و إنّ قوما عبدوا اللّه خوفا من النّار فتلك عبادة العبيد و إنّ قوما عبدوا اللّه لأنّه أهل للعبادة فتلك عبادة الأحرار ( گروهى خدا را از روى طمع بهشت عبادت مي كنند اينان بازرگانان سوداگرند [ عبادت ميفروشند تا بهشت بخرند ] گروهى ديگر خدا را از روى ترس از آتش عبادت ميكنند ، كار اينان كار بندگانى است ترسو و ناتوان ،

گروه سوم عبادت خود را به جهت دريافت صحيحى كه از مقام شامخ خداوندى دارند و او را شايسته عبادت ميدانند ، بدون هيچ انگيزه اى جز قرار گرفتن در جاذبه پيشگاه آن خداوند كمال بخش ، عبادت ميكنند ، اينان كسانى هستند كه به مقام والاى آزادى و اختيار رسيده اند . ) با ملاحظه مجموعه مطالبى كه در اين اصل متذكر شديم ، اين نتيجه را ميگيريم كه هدف اعلى و نهائى زندگى تحول و به ثمر رسيدن جوهر اعلاى خود حيات انسانى است كه از بالا شروع شده و بوسيله عبادت از ماده و ماديات آزاد گشته و به بالا منتهى ميشود .

نرسيدن جوهر اعلاى حيات به لقاء اللّه و رضوان اللّه و عقب ماندگى او از معراجى كه مختص ذاتى آنست  ، همان عذاب اليم است كه امير المؤمنين عليه السلام فقط از آن هراس دارد .

نه چو معراج زمينى تا قمر
بلكه چون معراج كلكى تا شكر

او در دعاى كميل بن زياد نخعى با خدا چنين نيايش ميكند : فهبنى يا إلهى و سيّدى و مولاى و ربّى صبرت على عذابك فكيف أصبر على فراقك و هبنى صبرت على حرّ نارك فكيف أصبر عن النّظر إلى كرامتك . ( گيرم اى خداى من ، اى سرور و مولا و پروردگار من ، كه بر عذاب تو صبر خواهم كرد ، چگونه صبر و تحمل جدائى از تو را خواهم داشت ، گيرم كه بر حرارت آتشت صبر كنم ، چگونه خواهم توانست از ديدار كرامت ربوبيت محروم بمانم و صبر و شكيبائى داشته باشم ) .

اكنون ميتوانيم معناى آيه وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ را به طور روشن درك كنيم كه ميگويد ( من جن و انس را نيافريده ام مگر براى اينكه به من عبادت كنند ) مقصود از عبادت چيست كه « هدف نهائى زندگى » معرفى ميشود ؟

چنانكه همه ميدانيم معمولا يك معناى بسيار مبتذل از عبادت در ذهن مردم عادى متداول شده كه حتى ارزش آن زحمتى را كه عبادت كنندگان حرفه اى براى عبادت متحمل ميشوند ، ندارد . و متأسفانه آن عده از متفكران سطحى نگر كه هرگز حوصله و تحمل دقت همه جانبه به اينگونه حقايق حياتى را ندارند همان معناى عاميانه عبادت را ملاك تحقيقات خود قرار داده سپس به آن حقيقت اعلى كه بعنوان هدف مطرح شده است اعتراض و انتقاد ميكنند به هر حال اينگونه اظهار نظرها و انتقادهاى بى اساس همواره در عاليترين حقايقى كه به جهت نقش تعليم و تربيت هاى سطحى و بى اساس نمايش پست و ناچيز دارند ، امرى است معمولى و جاى شگفتى نيست . معناى اصلى عبادت چنانكه در بالا اشاره كرديم و چنانكه عبادت انسانهاى رشد يافته نشان ميدهد ، عبارتست از :

به ثمر رسانيدن جوهر حيات در ابعاد بسيار گوناگون .  و به يك معناى بسيار وسيع : از آن هنگام كه انسان از تسليم شدن به جريان طبيعى محض موجوديت خود ، رها گشته و به مرحله آگاهى از جان كه دمى از ملكوت الهى است ، ميرسد عبادت او شروع ميشود :

چيست دين برخاستن از روى خاك
تا كه آگه گردد از خون جان پاك

اقبال لاهورى

همينكه آدمى از جان پاك خود كه بوسيله تكاپوى عقلانى و وجدانى و عضلانى جوهر خود را به فعليت ميرساند ، آگاه گشت ، و اين اندازه درك كرد كه جزئى از آن آهنگ كلى هستى است كه براى حركت و گرديدن در مشيت الهى نواخته ميشود ، به عبادت مشغول گشته است .

با اين معنا كه براى عبادت گفتيم همه شئون زندگى انسان عبادت و روى كره زمين مسجد اوست . اين يك شعر ذوقى نيست بلكه جمله اى است از امير المؤمنين ( جدى ترين چهره ربانى پيشوايان الهى پس از خاتم انبياء )كه در شماره 131 از جزء دوم نهج البلاغه مى فرمايد : مسجد أحبّاء اللَّه و مصلّى ملائكة اللَّه . ( اين دنيا مسجد دوستان خداست و نمازگاه فرشتگان الهى است . ) بنابر اين « دانشگاه » كه مركز كشف و شناخت واقعيت هاى جهان هستى است عبادتگاه است ، « كارگاه » كه جايگاه تغيير مواد طبيعى به كالاهاى مورد نياز انسانها است ، عبادتگاه است ، « اراضى كره زمين » كه براى كشت و كار و استخراج مواد مفيد آماده است ، عبادتگاه است و انسان هائى كه در اين اماكن با آگاهى فوق كه متذكر شديم ، مشغول كارند ، به عبادت خداوندى اشتغال دارند .

به اضافه اين اماكن ، جايگاههاى مخصوصى بنام مساجد وجود دارد كه مردم در آن جايگاهها با تمركز قواى دماغى و انديشه مستقيم ، موجوديت خود را با بينهايت بزرگ در تماس ميگذارند و ارتباط برقرار ميكنند كه نماز ناميده ميشود . روايتى معتبر در توضيح حال مسلمانان و ارتباط آنان با خدا در ماه مبارك رمضان چنين ميگويد :أنفاسكم فيه تسبيح و نومكم فيه عبادة . . . ( نفس هاى شما در اين ماه  تسبيح خداوندى است و خواب شما در اين ماه عبادت است )

دعيتم فيه إلى ضيافة اللَّه . . . ( در آن ماه به ميهمانى خداوندى دعوت شده ايد . . . ) ملاحظه ميشود كه حتى نفس زدن و خوابيدن كه دو پديده ضرورى حيات است و به جهت آن آگاهى الهى كه در ماه رمضان سطوح روانى روزه داران را فرا گرفته است ، تسبيح و عبادت محسوب ميشود .

ترتقى أنفاسنا بالإرتقاء
ثمّ تأتينا مكافاة المقال
ثمّ تلجينا إلى أمثالها

متحفا منّا إلى دار البقاء
ضعف ذلك رحمة من ذى الجلال
كى ينال العبد ممّا نالها

( نفس هاى ما با يك حالت ارتقاء كه تحفه ايست از ما به سراى ابديت بالا ميرود و سپس مكافات ( پاداش ) اين نفس ها كه مانند گفتارى است با خدا ، دو برابر ، از درياى رحمت خداوند ذوالجلال به سوى ما ميآيد . بار ديگر خداوند به وسيله قانون هستى ما را به امثال همان نفس ها وادار ميكند ، تا بنده الهى به آنچه كه از آن نفس هاى پيشين نائل گشته دوباره نائل گردد ) .

مختصات « هدف نهائى زندگى »

كه اسلام بعنوان عبادت مطرح نموده است

مختصاتى كه « هدف نهائى زندگى از ديدگاه اسلام » در بر دارد ، به قرار زير است :

1 عدم احساس هيچگونه خلاء در زندگانى

زيرا قرار گرفتن انسان بعنوان جزئى از آهنگ كلى هستى همه لحظات زندگى را مربوط به خدا ميسازد و اگر هم اميدها و آرزوهايش در روبناى حيات نقش بر آب شوند ، مانند سائيده شدن تارهاى آن تار است كه با بوجود آوردن آهنگ خود ، حكمت وجوديش را به دست آورده است . 

غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد
ساقيا باده بده شادى آن كاين غم ازوست

سعدى

2 نتيجه ارتباط معقول در همه لحظات زندگى با كمال برين

كه حركت و جريان استمرارى را در وجود انسان و جهان حكمفرما نموده است ، قرار گرفتن روح در فوق تكرار يكنواخت رويدادهاى زندگى است كه هرگز فرسودگى و پيرى روانى طراوت و شادابى حيات را مختل نميسازد ، تا آنجا كه حتى روابط آدمى با خدا با اينكه از نظر تجريد ذهنى بايد ثابت باشد ، از تجدد و تنوع نو به نو برخوردار ميگردد .

بيزارم از آن كهنه خدائى كه تو دارى
هر نظرم كه بگذرد جلوه رويش از نظر
اى مقيمان درت را عالمى در هر دمى

هر لحظه مرا تازه خداى دگرستى
بار دگر نكوترش بينم از آنكه ديده ام
رهروان راه عشقت هر دمى در عالمى

بيت سوم از خواجوى كرمانى است

3 احترام ذات خويش

اين يكى از مختصات فوق العاده با اهميت و سازنده است ، زيرا ارتباط مستمر با كمال برين ، اين حقيقت را اثبات ميكند كه ذاتى كه او دارد شايسته ارتباط با كمال برين است . همين ارتباط آگاهانه است كه براى تمام اجزاء درونى و برونى و شئون زندگى آدمى ارزش فوق يك حلقه زنجيرى در كارگاه هستى براى او ميبخشد و با اين ارتباط است كه عقل و وجدان و جان و روان را در برابر هواهاى پست حيوانى و خودخواهى هاى رذل نميفروشد و مانند آن طفل كوچك نميباشد كه گوهر گرانبهائى را در برابر يك عروسك و توپ از دست ميدهد ، زيرا

هر كه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهرى طفلى به قرص نان دهد

مولوى

4 احترام به ذات انسانها

اين مختص يكى از نتائج مختص سوم است ، به اين دليل كه تنها با احساس و پذيرش احترام ذات خويش است كه ميتوان لزوم احترام ذات ديگر انسانها را به جهت وحدتى كه در استعداد خدايابى و هدف نهائى زندگى و به طور كلى مبداء و مقصد حركت دارند ، پذيرفت . غير از اين دليلى كه ذكر شد ، هر مطلبى درباره عظمت و ارزش انسان گفته شود ، شعر و افسانه و خيال پردازى است و يا همان منطق سوداگرى است كه ميگويد : احترام مي كنم كه احترام شوم ، محبت ميورزم تا مورد محبت قرار بگيرم ، يا ضررى را از خود دفع كنم . و اين غير از منطق هدفى است كه مي گويد :

إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً [ الانسان آيه 9] ( جز اين نيست كه ما شما را براى پاسخگوئى به ارتباط خدا اطعام مي كنيم ، نه از شما پاداشى ميخواهيم و نه سپاسى ) .

5 احساس و پذيرش اينكه هر امتيازى كه نصيب يك انسان شده است ، از علم گرفته تا قدرت در اشكال متنوعش از خزائن رحمت و لطف الهى بر كره زمين سرازير شده است

و آدمى در اين جريان مانند آن سيم است كه الكتريسيته از آن عبور ميكند و لامپها را روشن ميسازد . و هيچ راهى براى تعديل امتيازات و قدرت ها در انسانها كه هيچ تعدى و تجاوزى بيكديگر صورت ندهند ، جز اين احساس و پذيرش كه از قرار گرفتن در مسير هدف الهى بوجود ميآيد وجود ندارد .

6 تنظيم منطقى ارتباط وسيله ها و هدف ها و ارزيابى صحيح آنها

كه از ملاك خود محورى بالاتر رفته و واقعيات را در تقسيم به وسيله و هدف مختل و منحرف ننمايند . لذا توماس ها بس ها و ماكياولى ها و نيچه ها را بايد در يك مسئله مورد سئوال قرار داد و آن مسئله « هدف نهائى زندگى » است كه اينان با مسامحه اى كه در فهم اين مسئله روا داشته اند ، در درك معناى وسيله و هدف باخته اند و بساط يك شطرنج سياسى در تاريخ بشرى پهن كرده اند كه هيچ برنده اى جز قدرتمندان ضد انسان نميتواند داشته باشد و ضمنا يك سد غير قابل نفوذ در برابر حركت تاريخ طبيعى انسان به تاريخ انسانى بوجود آورده اند كه هر ورقى از تاريخ بشرى كه زده ميشود ، خونين تر از ورق گذشته ميباشد .

7 عشق شديد به كار و فعاليت در ميدان زندگى

زيرا فرض اينست كه وصول به هدف زندگى با حركت در مسير جاذبه الهى انجام مي گيرد ، آن خداوندى كه هر لحظه در فعاليت و خلق است

كلّ يوم هو في شأن بخوان
كمترين كارش به هر روز آن بود

لشگرى ز اصلاب سوى امهات
لشگرى از ارحام سوى خاكدان

لشگرى از خاكدان سوى اجل
باز بى شك بيش از اينها ميرسد

آنچه از جانها به دلها ميرسد
اينست لشگرهاى حق بى حد و مر

مرو را بى كار و بى فعلى مدان
كاو سه لشگر را روانه ميكند

بهر آن تا در رحم رويد نبات
تا ز نر و ماده پر گردد جهان

تا ببيند هر كسى عكس العمل
آنچه از حق سوى جانها ميرسد

آنچه از دلها به گلها ميرسد
بهر اين فرمود ذكرى للبشر

مولوى

آيا امكان دارد انسان با تكيه به خداوند فعال يا با قرار گرفتن در مسير جاذبه او لحظه اى از كار عضلانى يا فكرى باز ايستد ؟

دوست دارد يار اين آشفتگى
اندرين ره ميتراش و ميخراش

كوشش بيهوده به از خفتگى
تا دم آخر دمى فارغ مباش

مولوى

كار و كوشش براى رهروان هدف نهائى زندگى داراى دو بعد است :بعد يكم وسيله ايست براى بدست آوردن محصول و نتيجه .

بعد دوم بعد هدفى كه هر لحظه اش به صورت محصولى در پشت پرده طبيعت ثبت ميشود و با نظر به اين بعد است كه اگر بر فرض محال آن انسانى  كه رهسپار هدف نهائى زندگى است ، از كارهائى كه انجام ميدهد به هيچ نتيجه اى نرسد ، به جهت بهره مند شدن از بعد هدفى آن هرگز به يأس و نوميدى دچار نمي گردد . اكنون ميتوانيم بروشنى « هدف نهائى زندگى از ديدگاه اسلام » را مطرح كنيم :

« آرمانهاى زندگى گذران را با آب حيات اصول عقلانى الهى رويانيدن و شخصيت از خاك برخاسته را بوسيله آگاهى از جان پاك كه متصل به آهنگ كلى هستى است از چنگال جبر عوامل طبيعت و خودخواهى نجات دادن و شخصيت را آزادانه در جاذبه ربوبى قرار دادن » .

اينست هدف نهائى زندگى .

زندگى هدف دار :

« تكاپوئى است آگاهانه ، هر لحظه از سطح عينى اين زندگى مقدمه ايست بر لحظه تكاملى بعدى در جهان شفافى كه فروغ لا يزال الهى از روزنه وجدان پاك آدمى بر آن ميتابد و سطح عميق آن قطره هائى است كه به اقيانوس ابديت سرازير ميگردد و شخصيت را با امواج خود به پيشگاه ديدار الهى بالا ميبرد » اينست زندگى هدفدار « حيات معقول » و اينست معناى أنَّ صلوتى و نسكى و محياى و مماتى للَّه ربّ العالمين ( نماز و عبادت و زندگى و مرگ من از آن خداونديست كه پروردگار عالميان است ) .

ساده ترين و معقول ترين راه : تفهيم و تعليم زندگى و هدف آن به انسانها :

شايد بعضى از مردم چنين گمان كنند كه چنين زندگى و هدف والا در خور فهم همه انسانها نيست ، چگونه ميتوان آنرا به عموم مردم قابل تفهيم و تعليم ساخت ؟ اين يك اعتراض صحيح است در صورتيكه ما بخواهيم بدون توضيح دو جمله بالا و بدون آماده ساختن ذهن انسانها ، آن دو جمله را عرضه كنيم .

اگر ما اين حقيقت را بپذيريم كه ما انسانها تشنه زندگى هدفدار و و خواهان جدى هدف نهائى زندگى ميباشيم و بتوانيم در برابر دو جمله بالا مطلب قانع كننده اى براى زندگى هدفدار و هدف آن پيدا كنيم بدون ترديد راهى ساده و معقول نيز براى تفهيم و تعليم آن پيدا خواهيم كرد . به نظر مى رسد ساده ترين و معقول ترين راه براى تفهيم و تعليم مزبور جدى گرفتن اوصاف عالى انسانى مانند صدق و خلوص و عدالت و حق شناسى و احترام ذات و اهميت دادن به اصل و قانون و خير خواهى و علاقه به اختيار و انديشه و مانند اين اوصاف كه نخست درون انسانهاى مورد تعليم و تربيت را پاك و تزكيه ميكند و تدريجا با درك فلسفه و علتهاى آنها ، حيات آدمى چهره والاى خود را نشان ميدهد و قطعى است كه اين چهره والاى حيات خود بخود آن هدف زندگى را هم نشان خواهد داد . 

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۰

خطبه ها خطبه شماره 62 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه شصت و دوم

لما خوّف من الغيلة 1 و إنّ عليّ من اللّه جنّة حصينة 2 ، فإذا جاء يومي انفرجت عنّي و أسلمتني 3 ، فحينئذ لا يطيش السّهم 4 ، و لا يبرأ الكلم 5

ترجمه خطبه شصت و دوم

در آن هنگام كه آنحضرت را از غافلگير شدن براى قتل او هشدار دادند 1 چنين فرمود : ( قطعا براى من از جانب خدا سپريست محكم 2 هنگامى كه آخرين روز زندگى من فرا برسد ، آن سپر از من باز و بر كنار ميگردد و مرا بدست مرگ مى سپارد 3 در اين هنگام نه تير بخطا ميرود 4 و نه جراحت بهبود مييابد 5 . )

تفسير عمومى خطبه شصت و دوم

2 ، 5 و أنّ علىّ من اللّه جنّة حصينة . . . ( قطعا براى من از جانب خدا سپريست محكم . . . )

زندگى و مرگ پيرو قانون الهى است

همه جريانات و پديده هاى جهان هستى از كون به فساد يا از فساد به كون ، همه و همه جلوه هائى از مشيت ربانى است كه حتى يك ذره از آنها بدون قانونى كه خواسته خداونديست بوجود نمي آيد و رهسپار نيستى نمى گردد ، با اينحال هم در آيات قرآنى و هم در ديگر منابع اسلامى مانند نهج البلاغه تأكيد فراوانى بر پيروى زندگى و مرگ از قانون الهى شده است .

احتمال قوى ميرود كه علت اين تأكيد و تصريح فراوان باينكه خالق زندگى و مرگ خدا است و خداوند نگهبانانى براى حيات انسانها گماشته است :

إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَيْها حافِظٌ [الطارق آيه 4] ( هيچ نفسى نيست مگر اينكه براى آن نگهبانى وجود دارد ) . براى رد و منفى ساختن پندارهاى نابجائى است كه مردم ناآگاه درباره زندگى و مرگ دارند و گمان مى كنند درباره زندگى و مرگ همه چيز را ميدانند و مدت زندگى و عامل مرگ و موقع آنرا ميتوانند كاملا درك نمايند و اين اشتباه و خطا در اعمال و انديشه هاى آن مردم اثر ميگذارد .و گمان ميكنند حاكم مطلق زندگى و مرگ خودشان مى باشند با اينكه مى بينند :

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
يكى چنانكه در آيينه تصور ما است

لذا امير المؤمنين عليه السلام در پاسخ اخطار كنندگان با كمال آرامش خاطر ميفرمايد : براى زندگى من از جانب خدا سپرى است نگهدارنده . البته حفظ حيات از مخاطرات و عوامل مزاحم آن قانون طبيعى و وظيفه الهى آدمى است ، ولى هرگز براى يك انسان اين قدرت وجود ندارد كه اختيار حيات و موت خود را در دست داشته و از همه مسائل مربوط به عامل بقاى زندگى و عامل فناى آن آگاه شود و بر فرض آگاهى بتواند موقعيت كاملا صحيح را درباره منظور خود انتخاب نمايد .

حتى در آن موقعيتهائى كه آدمى يقين به پايان يافتن حيات خود مينمايد ، مانند بيمارى مهلك يا كسى كه براى كيفر به اعدام برده مى شود ، اگر چه بآخرين لحظات حيات هم رسيده باشد ، باز يقين نهائى به مرگ نخواهد داشت . و اگر از ديدگاهى ديگر اين مسئله را بررسى نمائيم ، يقين به پايان يافتن حيات غير از پايان واقعى حيات است كه مربوط به مشيت خداونديست ، و آن حصار پشت پرده طبيعت كه حيات را در برگرفته است ، حصاريست كه خداوند موقع شكسته شدن آنرا تعيين فرموده و با كلماتى گوناگون آنرا بيان فرموده است ، مانند اجل :

هُوَ الَّذى خَلَقَكُمْ مِنْ طينٍ ثُمَّ قَضى اَجَلاً [الانعام آيه 2] ( او خداونديست كه شما را از گل آفريده سپس حكم به مدت ( معين ) فرموده است )  وَ جَعَلَ لَهُمْ أَجَلاً لا رَيْبَ فيهِ [الاسراء آيه 99] ( و براى آنان مدت معينى قرار داده است كه ترديدى در آن نيست ) وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْساً إِذا جاءَ اَجَلُها [المنافقون آيه 11] ( و خداوند مرگ هيچ نفسى را به تأخير نميندازد [ موقعيكه اجلش فرا رسيده باشد ] ) اين مدت معين درباره حيات اقوام و ملل هم گوشزد شده است :

لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ [يونس آيه 49] ( براى هر امتى اجل معينى است ، هنگاميكه آن اجل معين فرا رسد نه يك ساعت به تأخير ميفتند و نه ساعتى پيشتر منقرض ميگردند ) البته ممكن است مقدمات قطعى فرا رسيدن اين اجل چنانكه متذكر شديم ، براى انسان معلوم شود ، ولى خود بوجود آمدن آن مقدمات ، با علم خداوندى و تعيين قانونى او است .

بنابر اين از مجموع سخنان امير المؤمنين ( ع ) و از ديگر منابع اسلامى مانند آيات قرآنى و احاديث معتبر باين نتيجه ميرسيم كه مرگ چه طبيعى و چه غير طبيعى پيرو قانون و مشيت خداوندى است ، اگر چه ممكن است مقدمه تحقق مشيت خداوندى را خود انسان آماده كند ، مانند اقدام به خودكشى حتمى و غير ذلك .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۰

خطبه ها خطبه شماره 60-61 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه شصتم

لما قتل الخوارج فقيل له : يا امير المؤمنين ، هلك القوم بأجمعهم 1 كلاّ و اللّه 2 ، إنّهم نطف في أصلاب الرّجال 3 ، و قرارات النّساء 4 ، كلّما نجم منهم قرن قطع 5 ، حتّى يكون آخرهم لصوصا سلاّبين 6 .

ترجمه خطبه شصتم

هنگاميكه همه خوارج كشته شدند ، بآنحضرت گفته شد كه يا امير المؤمنين ، همه خوارج كشته شدند 1 ( فرمود : نه هرگز ، سوگند بخدا 2 از آنان نطفه هائى در پشت مردان 3 و ارحام زنان وجود دارند 4 هر موقعى كه از آنان شاخى بروز كرد ، بريده ميشود 5 تا اينكه آخرين افراد آنان دزدانى لخت كننده مردم ميشوند 6 .

تفسير عمومى اين جملات در مباحث قبلى انجام گرفته است ، مراجعه شود . 

متن خطبه شصت و يكم

لا تقاتلوا الخوارج بعدي 1 ، فليس من طلب الحقّ فأخطأه 2 ، كمن طلب الباطل فأدركه 3 .

قال الشريف : يعني معاوية و أصحابه 4 .

ترجمه خطبه شصت و يكم

( پس از من با خوارج نجنگيد ، 1 زيرا كسى كه حق را بجويد و به خطا رود 2 مانند كسى نيست كه خطا را بجويد و آنرا دريابد 3 ) 

تفسير عمومى خطبه شصت و يكم

1 لا تقاتلوا الخوارج بعدى . . . ( پس از من با خوارج نجنگيد . . . )

با نيت حق در باطل افتادن غير از افتادن در باطل با نيت باطل است

در اين جملات امير المؤمنين عليه السلام مردم را از جنگ با خوارج پس از خود نهى فرموده است . علت اين نهى را چنين بيان ميدارد كه كسى كه حق را بجويد و به خطا رود ، مانند كسى نيست كه خطا را بجويد و آنرا دريابد .

معناى علت اينست كه خوارج با نيت حق و بعنوان حق جوئى ، به عقايد باطل و رفتار غلط دچار شده اند و اينگونه خطا و غلط غير از آنست كه با نيت خطا و تبهكارى و قدرت پرستى و خودخواهى رفتار و عقايدى را براى خود اتخاذ نمايند ، مانند معاويه و ديگر سران بنى اميه كه مقصودى جز كامجوئى و نژاد پرستى و خودخواهى و تعصب جاهلى نداشته اند . اين تفسير را ابن ابى الحديد و مرحوم علامه مجلسى و شارحان بعدى نهج البلاغه پذيرفته اند .

سپس ابن ابى الحديد به مدعاى خود چنين استدلال ميكند : « مراد امير المؤمنين ( ع ) اينست كه خوارج بجهت اشتباهى كه به مغزشان رفته بود ، گمراه شده اند ، آنان حق را طلب ميكردند و تا حدودى ملتزم به دين بودند و از عقيده اى كه بآن گرويده بودند ، دفاع مينمودند ، اگر چه در آن عقيده به خطا رفته بودند .

و اما معاويه ، اصلا در جستجوى حق نبود و او بر مبناى باطلى حركت ميكرد كه از روى اعتقادى كه در آن اشتباه كرده باشد ، نبود و نميتوانست از آن عقيده حمايت و دفاع نمايد .تمامى حالات معاويه دليل بر باطل بودن همه رفتار او بود ، زيرا معاويه اهل دين نبود و عبادتى از او ديده نشده و حالات نيكوئى از او ثابت نگشته است .

او در صرف بيت المال در اغراض شخصى و آماده كردن زمينه سلطه و اقتدار براى خود بى پروا و اسرافگر بود ، همه اين كامجوئيها و بى باكى ها دلالت به دورى او از عدالت و اصرار او به باطل مينمود و چون وضع معاويه چنين بود ، براى مسلمانان جايز نبود كه او را در سلطه جوئيهايش يارى كنند و خوارج هر چند كه اهل ضلالت بودند ، بهتر از معاويه بودند ، زيرا آنان نهى از منكر ميكردند و خروج بر پيشوايان جور و ستم را واجب ميديدند . » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 5 ص 78] لذا با معاويه براى همين تبهكاريهايش مى جنگيدند . ابو العباس مبرد ميگويد :

« از جمله خوارجى كه پس از شهادت امير المؤمنين ( ع ) بر معاويه خروج كردند حوثره اسدى و حابس طائى بودند كه با جمعيت خودشان خروج كردند و به محلى از نخيله رفتند ، در آنموقع معاويه در كوفه بود كه در سال جماعت ( عام الجماعه ) بآنجا وارد شده بود . سپس امام حسن از كوفه خارج شد و رهسپار مدينه گشت ، معاويه به امام حسن ( ع ) مينويسد : كه جنگ با خوارج را بپذيرد و فرماندهى لشگر را به عهده بگيرد .

پاسخ امام حسن ( ع ) به معاويه چنين بوده است : سوگند بخدا ، من براى جلوگيرى از خون مسلمانان از جنگ با تو خوددارى كردم و گمان نمى كردم كه براى جنگ با تو قدرت داشته باشم . . . آيا براى دفاع از تو ، با خوارج بجنگم تو براى كشته شدن سزاوارتر از خوارج مى باشى ، و اين جواب مطابق سخن پدرش امير المؤمنين ( ع ) است و مقصود سخن هر دو بزرگوار اينست كه خوارج از معاويه معذورتر و گمراهى آنان كمتر از معاويه است و جنگ با معاويه سزاوارتر از خوارج است .[الكامل ابوالعباس مبرد ج 3 ص 978 ] » با نظر به داستان خوارج ( مارقين ) و چگونگى رفتار امير المؤمنين ( ع ) با آنان و جمله مورد تفسير و سخن امام حسن عليه السلام در رد پيشنهاد معاويه كه آن حضرت با خوارج بجنگد ، اين اصل كلى ثابت مى شود كه : با نيت حق در باطل افتادن غير از افتادن در باطل با نيت باطل است .

كسانيكه با نيت حق در باطل ميفتند ، بجهت نيت حق ، با ارزشتر از گروه ديگرند كه با نيت باطل در باطل افتاده اند . اين داستان يكى از با عظمت ترين دلايل عدالت امير المؤمنين ( ع ) و روح الهى او است ، زيرا با اينكه خوارج او را تكفير كردند ولى معاويه آن حضرت را تكفير نكرده بود ، با اينحال بجهت نيت حقى كه خوارج داشتند ، امير المؤمنين ( ع ) آنانرا به معاويه كثيف و رياست پرست و حيله گر مقدم ميدارد و آنانرا از معاويه و معاويه پرستان با ارزشتر معرفى ميفرمايد .

از طرف ديگر با اينكه يكى از همين خوارج بنام ابن ملجم امير المؤمنين را شهيد كرد و خود آنحضرت سوء قصد او را درباره خود ميدانست با اينحال قضاوت امير المؤمنين ( ع ) درباره آنان عاليترين قضاوتى است كه تاريخ بياد دارد .

همچنين فرزند بزرگوارش امام حسن ( ع ) با اينكه از خوارج آنهمه تكفير و اذيت و آزار و كارشكنى درباره پدرش امير المؤمنين ( ع ) ديده بود و بالاخره حتى شاهد شهادت آنحضرت بدست خوارج بود ، با اينحال آنان را بر معاويه و معاويه پرستان ترجيح داده و تصدى جنگ با خوارج را بسود معاويه كه قدرت بزرگى در اختيار داشت نپذيرفت ، اين هم قضاوت امام حسن عليه السلام درباره خوارج ( مارقين ) و معاويه و معاويه پرستان ( قاسطين ) .

در صورتيكه كسانى بخواهند با اعتقاد فاسد ولى با نيت حق در اجتماع اخلال كنند ، محكوم بوده و بايد از اخلال و افساد آنان جلوگيرى نمود . يعنى اگر كسانى باشند كه با اعتقاد فاسد و گمراه كننده ولى با نيت حق ، فساد و اخلال در جامعه راه بيندازند ، بدون ترديد بايد از فعاليت آنان جلوگيرى كرد ، چنانكه امير المؤمنين عليه السلام درباره خوارج انجام داده .

نخست آنحضرت آراء و عقايد خوارج را بوسيله ابن عباس و ديگران تحقيق فرمود و نيز خود آنحضرت بطور مستقيم از معتقدات فاسد آنان مطلع گشت ، فرمود : مادامى كه خونى نريخته اند و مالى را بغارت نبرده اند و ناموسى را هتك نكرده اند ، كارى با آنان نداشته باشيد ، يعنى مادامى كه قناعت به اعتقاد فاسد خود دارند و تعدى و تجاوز نمى كنند ، مستحق جنگ و پيكار نيستند .

بهمين جهت بود امير المؤمنين عليه السلام مدتى جنگ با خوارج را به تأخير انداخت و در آن مدت بوسيله شخصيت هاى آگاه و مطلع و موثق باحتجاج با آنان پرداخت و هرگز جنگ را با آنان آغاز نكرد ، بلكه خوارج وقتى كه شروع به لجاجت نموده و جنگ را آغاز كردند ، حضرت فرمان حمله را صادر فرمود . اينست معناى اينكه « عقيده اشخاص محترم است » نه اينكه هر عقيده اى بايد در اجتماع و بدون هيچ قيد و شرطى ابراز شود و جامعه را به اضطراب و تشويش و خونريزيها مبتلا بسازد .

در آزادى عقيده اى كه جان استوارت ميل و ديگر هواداران آزادى از آن دم ميزنند ، اين مسئله حياتى را در نظر نميگيرند كه آزادى نبايد در راه از بين بردن آزادى ديگران بكار برده شود . يك عقيده فاسد اگر با نيت حق بوجود بيايد مادامى كه منكر اصول ثابت و روشنگر واقعيات نبوده باشد و غرض ورزى و لجاجت در كار نباشد و ضررى بحال جامعه نداشته باشد قابل تعقيب نيست .

زيرا بدان جهت كه شخص معتقد خود را بر حق مى بيند ، اگر چه در ضلالت و گمراهى است ، نميتوان او را فقط بدانجهت كه معتقد بيك اعتقاد فاسد است از بين برد و حق حياتش را سلب نمود ، اما مادامى كه در صدد تحميل عقيده فاسد خود بر ديگران برنيايد .

همين دستور را امير المؤمنين ( ع ) درباره خوارج صادر فرمود كه آنان مادامى كه در صدد فعاليت هاى مخرب براى پيشبرد عقيده فاسد خود بر نيايند ، جنگ و پيكار با آنان صحيح نيست و البته اين وظيفه تعليم و تربيتى جامعه و اداره كنندگان آن است كه با تبليغ منطقى واقعيات ، معتقدان به عقايد فاسد را ارشاد و راهنمائى كنند . 

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۰