از همه در و دیوار جهانى که در آن زندگى میکنیم ، فریاد هشدار شنیده میشود
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها
هشدار ، که زندگى بسرعت میگذرد و حتى یک لحظه توقف براى این جویبار امکان ندارد . هشدار ، که لحظه اى که وجود ما از آن عبور کرده یا بر وجود ما گذشته است ، احتمال بازگشت ندارد . آرزوى برگردانیدن لحظات سپرى شده عمر ، چنانست که آرزوى برگردانیدن عقربک بزرگ کیهانى را در سر بپرورانیم .
هشدار ، که سالیان عمر ما با گذشت بى سر و صداى خود ، قدرت و زیبائى و لذایذ را تدریجا از دست ما مى رباید و ما را روانه حاشیه طبیعت میسازد ، تا آنگاه که آشنائى ما با طبیعت به بیگانگى از آن مبدل گردد و احساس غربت ، این آشیانه زیبا را براى ما نا مأنوس بنماید .
حرکت از متن طبیعت به کناره هاى آن ، همراه با آگاهى به گسیخته شدن و دورى از متن طبیعت انجام نمیشود ، بلکه انسان بطور تدریجى و نا محسوس ارتباطات خوشایند و مثبت خود را با متن طبیعت از دست میدهد ، این گسیخته شدن و حرکت به کناره هاى طبیعت بآن معنى نیست که طبیعت بطور عینى متنى دارد و کناره یا حاشیه اى ، بلکه مقصود دگرگونى تدریجى موجودیت آدمى است که کم کم و بطور نامحسوس قدرتها و زیبائى ها و لذایذ متنوعى را که در زندگانى در حال ارتباط با طبیعت داشت ، از دست میدهد .
مثلا در فصل بهار که سر تا سر وجودش را نعشه و احساس لذت و سبکى فرا میگرفت ، براى او با فصل خزان که گلها ریخته و برگ هاى پر طراوت درختان سرسبزى خود را از دست داده و چمن ها به بیابان خشک تبدیل میگردد ، تفاوتى ندارد .لذت خوراکى ها و عمل جنسى و هیجانهاى عاطفى که با دیدن عوامل تحریک عواطف مانند فرزندان میجوشید ، همه و همه به خاموشى و نابودى مى گراید .
مولوى در توصیف این خزیدن به کناره طبیعت را چنین توصیف میکند :
پیش از آن کایام پیرى در رسد
خاک شوره گردد و ریزان و سست
آب زور و آب شهوت منقطع
ابروان چون پار دم زیر آمده
از تشنج رو چو پشت سوسمار
پشت دو تا گشته دل سست و طپان
بر سر ره زاد کم مرکوب سست
خانه ویران کار بى سامان شده
عمر ضایع سعى باطل راه دور
موى بر سر همچو برف از بیم مرگ
روز بى گه لاشه لنگ و ره دراز
گردنت بندد به حبل من مسد
هرگز از شوره نبات خوش نرست
او ز خویش و دیگران نا منتفع
چشم را نم آمده تارى شده
رفته نطق و طعم و دندانها زکار
تن ضعیف و دست و پا چون ریسمان
غم قوى و دل تنک تن نا درست
دل ز افغان همچو ناى انبان شده
نفس کاهل دل سیه جان نا صبور
جمله اعضا لرز لرزان همچو برگ
کارگه ویران عمل رفته ز ساز
از این جریان طبیعى عمومى این حقیقت را درک مى کنیم که آن حالت ثبات و سکونى که روان آدمى در این زندگانى احساس میکند و در عین حرکت جدى و پر شتاب ، این دنیا را براى خود جایگاه توقف تلقى میکند ، خیالى بیش نیست .
بنظر میرسد که :ذهن انسان ثبات و جاودانگى را که در طبیعت روح است ، بطور نا آگاه از طبیعت روح میگیرد و آن را بحیات مستند میسازد و در نتیجه گذشت زمان و زوال تدریجى عمر براى او بطور جدى منظور نمیگردد و در محاسبات زندگى وى داخل نمی شود .
فقط موقعى حرکت جدى و گذشت زمان براى آدمى با اهمیت مطرح میشود که جوشش حیات کاهش خود را آغاز مینماید و باصطلاح دوران خزیدن به کناره طبیعت شروع میگردد . ۹ ، ۱۰ فانّ اللّه سبحانه لم یخلقکم عبثا و لم یترککم سدى ( قطعا خداوند سبحان شما را عبث نیافریده و شما را بیهوده رها نساخته است )
احساس بیهودگى و پوچى در این زندگانى یا ناشى از اختلالات روانى است و یا ناتوانى از درک حقایقى که در مقابل دیدگان انسانى گسترده است یک روان معتدل که داراى قدرت مدیریت حواس و نیروها و فعالیت هاى مغزى میباشد ، همه شئون عالم هستى را با نظم و قانونى که دارند نمیتواند پوچ و بیهوده تلقى کند ، حلقه هاى زنجیرى واقعیت ها و قوانین بطورى پشت سر هم و کنار همدیگر در حرکت و جریانند که حکم به بیهودگى یکى از آنها مانند حکم به نفى و انکار همه واقعیت هاى هستى خواهد بود . راستى کسانیکه در صاف ترین و ناب ترین حالات روانى نغمه هاى درونى خود را میشنوند که جدى بودن هستى و زندگى را مینوازند ، چگونه آنها را ناشنیده میگیرند و چه پاسخى براى سئوال عقلى و وجدانى خود که میگویند :
کار من و تو بدین درازى
کوتاه کنم که نیست بازى
آماده کرده اند ؟ چرا این گونه مردم توجه نمى کنند به اینگونه براى رسیدن به بیهودگى و اعتقاد به پوچى ، از آن واقعیات بهره مى گیرند که اگر همان واقعیات را بدون غرض و آلودگى هاى مغزى مورد توجه قرار بدهند ، حکمت و هدف بزرگ زندگى خود و جهان هستى را خواهند یافت توضیح این مطلب چنین است که : عامل احساس بیهودگى و بى هدفى که به برخى از اشخاص رخ مى دهد ، بر دو نوع عمده تقسیم مى گردد :
نوع یکم احساسات زودگذرى که ناشى از شکست خواسته ها و آرمانهاى مشخص است . این عامل غالبا در اشخاصى به وجود مى آید که در گرایش و انجذاب به آرمانهاى زندگى حیات و شخصیت خود ، چنان افراط میکنند که حیات و شخصیت خود را وابسته بآن آرمانها تلقى میکنند ، بدیهى است که در صورت محرومیت و از دست دادن آن آرمانها ، حیات و شخصیت آنان نیز که وابسته بآنها است ، بى معنى و پوچ و بیهوده تلقى میشود . و اگر در موقعیت دیگرى موفق به تحصیل آرمانها و خواسته هاى خود شوند ، مسلما شیرینى طعم حیات را مى چشند و حیات خود را جدى ترین پدیده تلقى نموده و جهان هستى را تجسمى از هدف و حکمت مى دانند و میگویند :
جاى پائى بهمه کنگره گردون نیست
خشت این کاخ حکومت چه حکیمانه زدند
شهریار باید بگوئیم : این گونه اشخاص نه معناى زندگى را میدانند و نه جهان هستى را شناخته اند . بلکه ملاک هدفدار بودن و بیهوده بودن حیات و جهان هستى را خواسته ها و آرمانها و دانسته هاى محدود و نسبى و زود گذر خود قرار داده اند . اینان هر لحظه براى خود فلسفه اى میتراشند و رؤیائى مى بینند و احکامى صادر میکنند ، خدا کند که اینان مهارتى فریبنده در بیان و ابراز آنچه که در درونشان درباره حیات و جهان دارند ، نداشته باشند ، و الا اگر بتوانند برداشت هاى بى اساس خود را با جملات فریبنده و قیافه هاى حق بجانب در معرض افکار ساده لوحان قرار بدهند ، اذهان و ارواح آنان را تسخیر و مغز آنان را در خلائى ویرانگر ببازى خواهند گرفت .
نوع دوم آن حالت روانى است که از بافتن مقدارى خیالات و پندارهاى کلى که صورت قضایا دارد ، بوجود میآید و تعمیم بیهودگى و پوچى را درباره زندگى همه انسانها نتیجه میگیرد . و گاهى نویسندگانى پیدا میشوند که این خیالات و پندارها را فلسفه پوچى مینامند و با این نامگذارى فلسفه را تا حد خیالات و پندارها پائین میآورند و نمیدانند که یک عده مسائل موقعى فلسفه نامیده میشوند که متکى به مقدار لازم و کافى اصول و قواعد بوده باشد .
اگر این پوچ گرایان براى فلسفه خود واقعا به مقدارى اصول و قواعد کلى دست یافته اند ، پس اعتراف صریح دارند که واقعیاتى وجود دارند که آن اصول و قواعد بازگو کننده آن واقعیات میباشند ، و اگر براى طرح مدعاى خود هیچ اصلو قاعده اى را نمى پذیرند ، چگونه ادعاى فلسفه مینمایند ؟ براى توضیح بیشتر میگوئیم : کسى که ادعاى بى هدفى و پوچى در این دنیا مینماید ، این قضیه را بطور کلى و بعنوان یک واقعیت صحیح مطرح میکند : « جهان هستى و من که انسان نامیده میشوم یک موجود پوچ و بیهوده میباشند » این ادعائى است که مطرح شده است . حال ببینیم عناصر اصلى و عوامل ابراز چنین ادعائى چیست ؟
هنگامیکه میگوید : « جهان هستى و من » آیا جهان هستى و من را که در پندار خود بوجود آورده است ، مطرح مینماید ، یا جهان هستى و من را که با قطع نظر از ذهن آن مدعى وجود دارند و انسانهاى دیگر بواقعیت و جدى بودن آندو اعتقاد دارند ؟ تردیدى نیست که این مدعى ، پندار خود را که یک پدیده بى اساس ذهن است ، بازگو نمیکند ، زیرا براى اثبات بى اساس و پوچ بودن آن ، نه احتیاجى به ابراز دارد و نه نیازى به اثبات ، بلکه او میخواهد درباره جهان هستى و من که دیگر انسانها واقعیت و قانونى بودن آنها را پذیرفته اند و خود او نیز مدتى از زندگانیش آن را پذیرفته بود اظهار نظر نماید ، و هم اکنون از مواد همین جهان بصورت خوردنیها و آشامیدنیها و مسکن و دیگر امور ضرورى زندگى استفاده مى کند و اگر وضع روانى او تا حد اختلال نرسیده باشد ، در صورت بیمارى به پزشک مراجعه خواهد کرد و اگر آن سقفى که در زیرش نشسته است در حال فرود آمدن باشد ، از آن محل بدون کمترین مسامحه فورا فرار خواهد کرد .
مدعى پوچى با مشاهده و پذیرش این واقعیات ، ادعا میکند که جهان هستى پوچ است و من هم که جزئى از این جهان هستى میباشم پوچ و بیهوده هستم این مدعى چه بداند و چه نداند ، تناقض میگوید ، یعنى در آن حال که واقعیتها را مى پذیرد ، در همان حال همان واقعیتها را منکر می شود ادعا کننده پوچى که میگوید : جهان هستى و من که جزئى از آن هستم ، پوچ و بیهوده است ، هر دو موضوع را درک می کند و چنین حکمى را صادر می نماید .
براى درک دو موضوع بدون تردید هزاران پدیده و روابط را مشاهده کرده و از واقعیتهاى متنوع عبور نموده است ، پس از مشاهده و عبور از آن پدیده ها و روابط و واقعیتها حکمى را که صادر میکند ، مربوط به اینست که مجموع آن مشاهده شده ها که زندگى من هم یکى از آنها است داراى یک هدف و حکمت عالى نیست ، این حکم درست مانند اینست که ماهى با مشاهده هزاران واقعیات در دریا و ارتباط با آنها این حکم را صادر میکند که اقیانوس پوچ و داراى هدفى نیست در صورتیکه اگر مدعى مزبور از فهم و شعور برخوردار بوده باشد ، میگوید : من نمیدانم هدف و فلسفه این کارگاه بزرگ چیست و هدف نهائى زندگى من کدام است و اگر به اضافه داشتن فهم و شعور از عقل و خرد هم بهره مند بوده باشد ، از مشاهده عینى نظم و قانون که در مجموع جهان هستى و حیات انسانها حکمفرما است ، این نتیجه را میگیرد که حقیقت یا حقایقى وابسته بیک حقیقت وجود دارد که جهان هستى و حیات ما انسانها را مورد محاسبه قرار خواهد داد
. ۱۱ و ما بین أحدکم و بین الجنّه أو النّار الاّ الموت أن ینزل به ( اى مردم میان شما و بهشت و یا دوزخ فاصله اى جز مرگ وجود ندارد که فرود آید و آن فاصله را بردارد ) .خطاى ما در درک زمان ، قیامت و بهشت و دوزخ را با فاصله بینهایت براى ما مطرح مینمایداین مطلب در بعضى از آیات قرآن مورد تذکر قرار گرفته است مانند :إنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیِداً وَ نَراهُ قَریباً [] ( روز قیامت روزیست که آنان آنروز را دور مى بینند و ما آنرا نزدیک مى بینیم ) .
آرى ، انسانهائى که در کشش زمان فرو رفته و خود مانند جزئى از زمان گردیده اند ، نه تنها قیامت و بهشت و دوزخ را بسیار بسیار دور مى بینند ، بلکه هستى خود را در کشش زمان چنان گم کرده اند که میگویند :وَ ما اَظُنُّ السَّاعَهَ قائِمَهً [] ( گمان نمیکنم قیامتى بر پا خواهد گشت ) .
اما آن دسته از مردم رشد یافته و موفق به تکامل که از جویبار زمان بیرون آمده و همه حقایق و واقعیات را در زنجیر پیوسته علل و معلولات و عمل و عکس العمل ها مشاهده مینمایند ، فاصله اى میان زندگى خود و قیامتى که روز آشکار شدن اعمال و نتایج آنها در پیشگاه خداوندیست ، نمى بینند .
این مطلب در سخنانى که امیر المؤمنین ( علیه السلام ) در توصیف مردم با تقوا به همام فرموده است ، مشروحا بررسى خواهد گشت . از طرف دیگر احادیثى در منابع اسلامى به این مضمون آمده است که :
من مات فقد قامت قیامته ، ثمّ أنکان من السّعداء فیکون قبره روضه من ریاض الجنّه و أنکان من الأشقیاء فیکون قبره حفره من حفر النیّران .( هر کس که از این دنیا رفت ، قیامتش بر پا شد . سپس اگر از گروه سعادتمندان بوده باشد ، قبر او باغى از باغهاى بهشتى است و اگر از اشقیاء بوده باشد ، قبر او گودالى از گودالهاى دوزخ خواهد بود ) .
بعضى از اهل عرفان بهشت و دوزخى را که با مرگ آغاز میشود ، به اخلاق و اوصاف نیکو و صفات و اندوخته هاى بد تفسیر نموده اند . باین معنى که روح آدمى پس از مفارقت از بدن و قطع علائق مدیریت که به حالت فراغت مى رسد و خویشتن را در مییابد اگر در این دنیا اهل فضیلت و اخلاق و اوصاف نیکو بود ، با تجسم و مشاهده آنها پس از مرگ ، در حقیقت وارد بهشت خویشتن میگردد و اگر داراى صفات و اندوخته هاى بد و نا شایست بوده باشد ، با تجسم و مشاهده آنها وارد دوزخ خویشتن مى شود .
بنظر میرسد این دو تفسیر مخالفتى با یکدیگر ندارند ، زیرا این حقیقت که عمل انسان پس از مرگ براى او مجسم مى شود ، در منابع فراوانى وارد شده است . ۱۲ ، ۱۳ ، ۱۴ ، ۱۵ ، ۱۶ و أنّ غایه تنقصها اللّحظه و تهدمها السّاعه لجدیره بقصر المدّه و أنّ غائبا یحدوه الجدیدان : اللّیل و النّهار لحرىّ بسرعه الأوبه ( و آن پایان مدت زندگى آدمى که گذشت لحظات از آن میکاهد و مرور ساعت ها آنرا نابود میسازد ، سزاوار کوتاهى است و آن اجل پوشیده از چشم که جریان روز و شب آنرا بسوى انسان مى راند ، در باز گرداندن انسان بجایگاه اصلى او شایسته سرعت است ) .
اگر لحظه ها پشت سر هم از آینده میرسند و بدون توقف بگذشته میخزند ، آینده هر اندازه هم که طولانى و ممتد بوده باشد ، پایانش نزدیک است آرى چنین است که لحظه ها با پیوستگى شگفت انگیز و بدون انقطاع پشت سر هم از آینده میرسند و بى آنکه در دیدگاه ما کمترین توقفى داشته باشند ، رهسپار گذشته مى شوند .
و اینکه گذشت زمان براى ما طولانى جلوه مى کند ، بدان جهت است که ما خود را در هر موقعیتى که از زندگانى قرار گرفته باشیم نمى توانیم یا نمى خواهیم از قید و بند لحظات گذران زمان آزاد نموده و از دیدگاه بالاترى به زمان و گذشت آن بنگریم . بهمین جهت است که زندگى براى انسان آگاه از آغاز و انجام آن ، حقیقتى رویاروى جلوه نموده و مى تواند محاسبات عالى ترى درباره این حقیقت طرح شده در برابر دیدگان خود انجام بدهد ، بخلاف کسانى که مانند یک گیاه یا یک درخت روئیده شده در کنار جویبار قرار گرفته که نه از منبع آن اطلاعى دارد و نه آگاهى به انجام و محصول آن یکى از آثار روانى گذشت زمان براى مغزهاى نا آگاه ، بروز حالتى شبیه به خواب در انسان است ، لذا در بعضى از احادیث آمده است که :النّاس نیام فإذا ماتوا انتبهوا ( مردم در خواب فرو رفته اند و موقعى که مرگ به سراغشان بیاید بیدار مى شوند ).
یکى از اساسى ترین محاسباتى که انسان آگاه از آغاز و انجام زندگى دارا مى باشد ، درک واقعى زمانى است که مدت عمرش را تشکیل میدهد ، این انسان چنانکه گفتیم : گیاه یا درخت روئیده شده در کنار جویبار نیست ، بلکه انسانى است که به جویبار اشراف و احاطه دارد و با علم به پایان آن که نوعى علم شهودیست ، گویى طناب متحرک تدریجى زمان از رویدادهاى زندگى او کشیده شده و یک حقیقت معلوم در برابر دیدگان او قرار میگیرد .
براى چنین شخصى برهه هاى حقیقى و قراردادى زمان که کشش طولانى نشان میدهند ، مفهومى ندارد ، مگر از نظر انعکاس در سطح خودآگاه ذهن . ۱۷ ، ۱۸ ، ۱۹ و أنّ قادما یقدم بالفوز او الشّقوه لمستحقّ لأفضل العدّه فتزوّدوا فى الدّنیا من الدّنیا ما تحرزون به انفسکم غدا و آن سرنوشت نهائى که یا رستگارى با خود خواهد آورد و یا تباهى و شقاوت را ، سزاوار آماده کردن بهترین وسائل براى سعادت است . پس در این زندگانى آنچه را که بوسیله آن در فرداى این روزهاى زودگذر نفس خود را به موقعیت مطلوب موفق خواهید نمود بدست بیاورید .
آنچه که پیش خواهد آمد با یکى از دو حالت خواهد بود
از مطالب گذشته روشن شد که آن سرنوشت نهائى را که بعنوان نتایج اعمال انسانى در آن کیفیت زندگى که پیش گرفته بود خواهد دید ، یا رستگارى و نجات و وصول به آرمانهاى اعلاى روح است و یا شقاوت و محرومیت از آرمانهاى اعلاى روحى است که رحمت و لطف بى پایان خداوندى است . این تقسیم در قرآن مجید درباره سرنوشت نهائى آدمى بطور فراوان آمده است . و چنانکه اشاره کردیم منشاء اصلى این تقسیم اعمال خود انسان و انتخابى است که در کیفیت زندگى داشته است .
نتایجى که از انتخاب کیفیت زندگى گریبانگیر شخصیت انسانى خواهد گشت ، مطابق قوانینى است که خداوند متعال در عالم هستى بجریان انداخته است ، بدین جهت است که در آیات قرآنى و منابع حدیثى نتایج انتخاب کیفیت زندگى بخدا نسبت داده شده است ، یعنى ترتب نتایج انتخاب بر انتخابى که بشر در این دنیا انجام داده است ، طبق قانون الهى است . مسئله اى دیگر در این مبحث وجود دارد که تذکر بآن لازم است .
و آن مسئله عبارتست از عاقبت و سرنوشت زندگى انسانهائى که نتوانسته اند قدرت و آگاهى لازم به انجام تکالیف الهى را در این دنیا بدست بیاورند . و این قسم از مردم ، مستضعفین نیز نامیده مى شوند . این گروه از انسانها که در این دنیا بجهت انواعى از ناتوانى ها مورد مسئولیت و توجه تکلیف نبوده اند ، چنانکه از بعضى از آیات قرآنى و احادیث مربوط برمى آید ، و بحکم بدیهى عقل درباره عدالت مطلق خداوندى ، نه در ردیف رستگاران قرار مى گیرند که در این دنیا عمر خود را در اطاعت از فرمان عقل سلیم و وجدان پاک و دستورات الهى سپرى نموده اند و نه در ردیف اشقیاء و تبهکارانى که زندگى خود را در اختیار غرایز حیوانى و اغواهاى شیطانى قرار داده اند .
عدل مطلق و حکمت بالغه خداوند اقتضا مى کند که براى قرار گرفتن این گروه در یکى از دو گروه سعداء و یا اشقیاء پس از عبور از جهان طبیعت که در آن میدانى براى عمل اختیارى نداشته اند . قدرت و آگاهى لازم به آنان عنایت فرماید و آنان را در مجراى آزمایش و تصفیه قرار بدهد .در جمله آخر که امیر المؤمنین می فرماید :
« ما تحرزون به انفسکم غدا » ( از جهانى که در آن زندگى مى کنید توشه اى بردارید که فردا نفس خود را با آن احراز کنید ) .
این حقیقت با کمال صراحت گوشزد شده است که عناصر پایدار و ارکان جاوید شخصیت انسانى در ابدیت ، از همین زندگى پى ریزى مى شود و آن شخصیتى که انسان در ابدیت با آن رویاروى خواهد گشت ، همانست که در این دنیا پى ریزى شده است و این حقیقتى است که آیات قرآنى در موارد متعدد و روایات معتبر و همچنین دلایل صریح عقلى آن را تأیید مینماید .
۲۰ ، ۲۱ ، ۲۲ ، ۲۳ ، ۲۴ ، ۲۵ ، ۲۶ ، ۲۷ ، ۲۸ فاتّقى عبد ربّه ، نصح نفسه و قدّم توبته و غلب شهوته فأنّ اجله مستور عنه و امّله خادع له و الشّیطان موکّل به یزیّن له المعصیه لیرکبها و یمنّیه التّوبه لیسوّفها ( آن بنده اى که خیرخواه خویشتن گشت و توبه و بازگشت بسوى خدایش را پیش انداخت و به شهوت خود پیروز گشت ، تقوى به پروردگارش ورزید .زیرا اجل آدمى از او پوشیده است و آرزویش فریبنده او است و شیطان به اغوایش آماده و معصیت را بر او مى آراید تا مرتکبش شود و او را بر آرزوى توبه قانع مى سازد تا به تأخیرش بیاندازد ) .
خیرخواهى درباره خویشتن و شتاب براى توبه و پیروزى بر شهوت از عالى ترین علامات تقوى است هر سه صفت انسانى والا که در جملات مورد تفسیر آمده است از سازنده ترین عوامل رشد و تقویت عقل و وجدان و احساسات عالى انسانى است .
عامل یکم خیرخواهى درباره خویشتن این عامل در درون انسان با دو شرط بوجود مى آید .۱ حقایقى براى انسان خیر و کمال تلقى شود ، تا آنرا بخواهد . ۲ نفس خود براى خویشتن مطرح و با اهمیت جلوه کند .
کسى که خود براى خویشتنش داراى اهمیت نباشد ، در صدد شناخت خیر و شر و مفید و مضر بر خود بر نمیآید ، تا خیر و مفید را براى خود جلب و شر و مضر را در خود دفع نماید . و میتوان گفت : شرط اول معلول شرط دوم است و با نظر به این دو شرط است که اغلب انسانهاى جوامع خیرخواه خویشتن نیستند ، زیرا خود براى آنان داراى اهمیتى نیست که محرک و شوق آنان بسوى تحصیل خیرات بوده باشد .
بى اهمیت تلقى کردن خود به عوامل متعددى مستند است که مهمترین آنها عبارتست از بوجود آمدن خود بدون کوشش و تلاش آزادانه . توضیح اینکه انسان پس از سپرى کردن دوران کودکى ، بروز خود را در درون خویش احساس مى کند ، بدون اینکه آنرا از جهان خارجى با زحمت و تحمل مشقت و آزادانه بدست بیاورد ، لذا هیچ اهمیتى بآن نمیدهد که این خود چگونه بوجود آمد ؟ و چرا بوجود آمد ؟ و این خود چه ماهیتى دارد ؟ و مختصاتش چیست ؟
و چه فعالیتهائى را میتواند انجام بدهد ؟ و محصول عالى آن چیست ؟ پس اولاد آدم این گوهر گرانبها را ارزان بدست آورده است و ارزان از دست میدهد . و احتیاجى به گفتگو ندارد که خود ما همواره این خطاب و سرزنش را با ما دارد کهفقط موقعى ارزش این گوهر گرانبها را خواهیم فهمید که هنگام وداعش فرا رسیده باشد و موضوعى براى خیر خواهى و اثرى براى درک ماهیت خود باقى نخواهد ماند .
من ندانم آنچه اندیشیده اى
اى گران جان خوار دیدستى مرا
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
در نهان جان از تو افغان میکند
اى دو دیده دوست را چون دیده اى
زانکه بس ارزان خریدستى مرا
گوهرى طفلى به قرصى نان دهد
گرچه هر چه گوئیش آن میکند
مولوى
در این باره مطلبى میآورد که بسیار جالب توجه است . میگوید : در آنهنگام که میخواهند تیرى را از بدن یک انسان درآورند ،براى جلوگیرى از درد کشیدن تیر از بدن ، ماده مخدر باو میدهند و او را بى حس مینمایند ، و بدانجهت که آدمى در موقع وداع با روح و جان ، بجهت درک ارزش با عظمت آن ، سخت ناراحت خواهد گشت و درد بى اندازه را خواهد چشید ، لذا درد و گیجى لحظات فرا رسیدن مرگ مانند آن ماده مخدر است که طعم تلخ از دست دادن چنان سرمایه بزرگ الهى را نچشد
میدهند افیون به مردم زخم مند
وقت مرگ از رنج او را میدرند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
او بدان مشغول شد جان میبرند
از اینجا روشن میشود که تکلیف تعلیم و تربیت درباره شناساندن خود انسانى و اهمیت آن چقدر بزرگ و حیاتى است . متاسفانه آن دسته از جوامعى که مذهب و اخلاق را در شئون زندگى دخالت نمیدهند ، به جان انسانها ارزشى قائل نیستند ، که موجودیت آنرا به رسمیت بشناسند و با اهمیت ترین مسائل تعلیم و تربیت را به خود و جان آدمى اختصاص بدهند .
لذا این سئوال که « آیا موجب شرمسارى مرگ آور نیست که جانها و خودهاى میلیونها انسان دستخوش تمایل فرد یا افرادى قرار بگیرد ؟ » باید دید بکدامین انسان مطرح میشود .
اگر سئوال مزبور را به کسى که انسانها را موجوداتى متحرک مى بیند که هیچ حقیقتى مهم بنام « جان » ، « من » « روح » ، « شخصیت » ، در آنان سراغ ندارد ، پاسخ سئوال مزبور منفى است ، یعنى نه ، باعث شرمسارى نیست و چه جاى تأسف و شرمسارى است ، بازى با مشتى موجودات متحرک بوسیله تمایل یک یا چند فرد خودخواه که خود فاقد « جان » « من » « روح » است ؟
از اینجا باید دانست که بیهوده نبوده است که طلایه داران فکرى بعضى از جوامع امروزى براى انکار « روان » ، « جان » ، « خود » ، « شخصیت » ، آنهمه تلاش مى کنند و آن حقیقه الحقایق را ندیده تلقى میکنند و باصطلاح خودشان رفتار شناسى و شناخت یک عده معلولهاى درونى را بدون تحقیق در علل آنها براى انسان شناسى کافى میدانند ، زیرا آنان بنوبت خود از اقتدار فکرى قابل توجه برخوردارند و میدانند که اگر بگویند : آرى « جان » وجود دارد ، « من » وجود دارد ، « روان » خیال محض نیست ، « شخصیت » یک پندار نیست .
فورا انسانهاى همان جامعه بطور جدى خواهند پرسید که زود باشید تکلیف ما را با این حقایق روشن بسازید ، تا بدانیم خیر ما چیست و آنرا بخواهیم و بدست بیاوریم و شر ما کدام است تا آنرا نخواهیم و از خود دور نمائیم . شما که تعلیم و تربیت و مدیریت فکرى ما را بعهده گرفته اید ، زود باشید هدف و فلسفه زندگى ما را بیان کنید ، زیرا ما هر چه اندیشیدیم نتوانستیم خودمان را در این زندگانى به « خور و خواب و خشم و شهوت » قانع بسازیم . ما حل این مسئله اساسى را که از آغاز بروز آگاهى به حیات بشرى تاکنون همه خردمندان را بخود مشغول داشته است ، از شما مطالبه میکنیم که :
روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازیستى
گرنه این روز دراز دهر را فرداستى
اگر پیشتازان فکرى حرفه اى جوامع ، قدرت پاسخ گوئى صحیح از این سئوالات را داشتند ، و حیات بشرى را با آن پاسخ ها توجیه مینمودند ، یقین بدانید که تاریخ بشرى مسیر دیگرى را در پیش میگرفت و این همه تلفات جسمانى و روحى را که هیچ مغز بزرگى نمیتواند کمیت و کیفیت آنرا درک کند ، متحمل نمى گشت . بشر با بى اهمیت تلقى کردن جان خود است که نه به تعقل واقع بینانه اش اهمیتى میدهد و نه به احساسات عالى اش که گاه بیگاه فضاى درون او را عطرآگین میسازد و از خویشتن مى پرسد :
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
حافظ
این صدا در کوه دلها بانگ کیست
هر کجا هست آن حکیم اوستاد
میزهاند کوه از آن آواز و قال
که پر است زین بانگ این که گه تهى است
بانگ او از کوه دل خالى مباد
صد هزاران چشمه آب زلال
آیا این فغان و غوغا و این صداى پرطنینى که گاهى در کوه دل مى پیچد ، نبوده است که نوع بشر را از خاک بلند کرده و او را به برداشتن عالى ترین گامهاى ترقى و اعتلاء وادار نموده است ؟ ولى متأسفانه ، بعضى پیشتازان فکرى حرفه اى با عشق بى اساس بیک پدیده که آنرا بعنوان زیربناى تفکرات علمى و جهان بینى و انسان شناسى خود درآورده است ، نمیتواند این فغان و غوغا و صداى پرطنین درون را درک و هضم نماید ، خود را مجبور مى بیند [ که البته عامل جبرش هم خود او است ] که این جرس خوش آوا و بیدار کننده قافله تعقل ها و اندیشه ها و احساسات و تجسیم ها و هدف گرائى ها را به خدمت اسافل اعضاء درآورده و در همانجا تکلیفش را روشن بسازد که بله ، از نظر علمى ، [ کدام علمى ] این فغان و غوغا و این صداى پرطنین ، چیزى نیست جز حرکات بازتابى سرکوفتگى غرایز حیوانى که در رأس همه آنها غریزه جنسى قرار گرفته است این متفکر حرفه اى کهنمیدانست که در حدود ششصد سال پیش از او ، آگاهانى در این قافله بسیار انبوه که رو به کمال میروند ، وجود داشته اند که آنچه را که امروز باصطلاح در جامعه متمدن بعنوان بزرگترین کشفیات در علوم انسانى ، مردم را به بازى با دروازه ورود به زندگى وادار خواهند کرد ، فهمیده و خطا بودن آنرا گوشزد کرده اند
حافظان را گر نبینى اى عیار
روى در انکار حافظ برده اى
اختیارت را ببین بى اختیار
نام تهدیدات نفسش کرده اى
آقاى فروید ، با شما هستم بگذار ، مردم با گوش فرا دادن بآن فغان و غوغا و صداى پرطنین درونى که بزرگترین و آگاه ترین و نیرومندترین حافظ و نگهبان وجود او است ، قدمى و قدمهائى از حیوانیت فراتر نهند .وقتى که موجودیت درونى انسانى را این پیشتازان حرفه اى از تعهد و ارزش هاى انسانى خالى کردند ، دیگر ملاکى براى خوبى ها و بدیها و صواب و خطا نمیماند که احتیاجى به تصحیح آن احساس کند .
وقتى که همه موجودیت و شئون حیات بشرى هیچ « باید » ى نداشته باشد ، بازسازى و تطهیر و تهذیب و توبه هم منتفى خواهد گشت ، این احساس بى نیازى از بازسازى و طهارت و تهذب و بازگشت به فطرت پاک که در همه حال و در هر جائى امکان پذیر است ، او را به بیمارستانهاى روانى و تیمارستانها روانه خواهد کرد که این پیشتازان فکرى حرفه اى به سراغ آنان بروند و آن بیمار روانى را با معلومات خود مداوا فرمایند و از روى رختخواب ها و اطاق ها و حیاطهاى بیمارستانها روانه منازل و خیابانها نمایند آیا تاکنون دیده شده است یک انسان عادل و با تقوى و کسى که خود را رو بیک هدف اعلا در زندگى میداند و مطابق آن عمل مینماید و در صورت ارتکاب گناه و خلاف دستورات عقل و وجدان و رهبران الهى ، توبه و بازگشت مینماید ، قدم به بیمارستان روانى گذارد و در صورت ترقى روانه تیمارستانش کنند ؟
شما پیشتازان فکرى حرفه اى بجاى تعلیم طرق پیش گیرى از عقده ها و نابسامانى هاى درونى ، آدمیان را با تلقین بى بند و بارى بنام آزادى ، آماده گرفتارى هاى بیشتر به عقده ها و نابسامانى هاى روانى مینمایید و با این کار عالمانه افزایش دردها را بعنوان دوا تجویز میکنید . ایکاش ، شما مقدارى هم درباره وجدان و تعهد و احساس مسئولیت در برابر تکالیف مى اندیشیدید و مى فهمیدید که بقول بعضى از متفکران آگاه : « براى مضطرب ساختن درون یک نفر کافى است که به او بگوئید : « تو آزاد مطلق هستى » میدانید این کسى که شما به او گفته اید : « تو آزاد مطلق هستى » چه طوفانى را در درون خود خواهد دید ؟
من آزاد مطلقم ، پس میتوانم قلب خود را از حرکت بازداشته و زندگى کنم من آزاد مطلقم ، پس میتوانم نفس نکشم و زنده بمانم من آزاد مطلقم ، پس هیچ کارى را انجام ندهم نتیجه و محصول کار با پاى خود و دست به سینه میآید و در پیش من با کمال تسلیم و احترام ، خود را در اختیار من میگذارد من آزاد مطلقم ، اگر بیمار شدم به پزشک مراجعه نکنم ، زیرا تندرستى و بهبودى بخاطر آزادى من ، زنگ در خانه را میزند ، البته براى اینکه آزادى من لکه دار نشود ، با اجازه اینجانب وارد اطاق من میشود و دست مرا محکم مى فشارد و آنگاه بیمارى را از بدن یا روان من در مى آورد ، با لگد و مشت از اطاقم بیرون میکند و باین هم قناعت نمیکند ، بلکه فریاد به بیمارى زده و میگوید : « پس از این ، دیگر ترا در این رختخواب نبینم که آمده و مزاحم آزادى این آقا گشته اى من آزاد مطلقم ، بطوریکه
گر فلک یک صبحدم با من گران دارد سرش
شام بیرون میروم چون آفتاب از کشورش
من آزاد مطلقم ،
آنقدر بار کدورت به دلم آمده جمع
لنگ لنگان دم دروازه هستى گیرم
که اگر پایم از این پیچ و خم آید بیرون
نگذارم که کسى از عدم آید بیرون
من آزاد مطلقم ، هم اکنون اگر بخواهم که سال گذشته برگردد ، بدون اینکه به دستور شفاهى یا کتبى احتیاجى داشته باشد ، منظومه شمسى با تمام کهکشانهاى مربوطه خواسته مرا اطاعت نموده سال و ماه و ساعت و دقیقه و ثانیه گذشته سهل است که تکون اولیه خود را برمیگرداند و میلیاردها سال گذشته بار دیگر از آغاز شروع میشود من آزاد مطلقم ، اگر بخواهم من پدر و واسطه بوجود آورنده پدر و مادر خود شوم ، یعنى آنان پسر و دختر من شوند ، بهیچ مانعى برخورد نمیکند من آزاد مطلقم ، قوانین طبیعى و قراردادى غلط میکنند که مرا به زنجیر خود بکشند بدیهى است که این پندارها باضافه هزاران پندار دیگر طوفانى را در زیر جمجمه این انسان بوجود میآورد که از برخورد آن تخیلات با واقعیات زندگى آدمى در جهان هستى ناشى میشود .
من گمان نمیکنم که آن پیشتازان حرفه اى با آن قدرت فکرى که دارند ، از درک نامعقول بودن آزادى مطلق که پوشاک خوشایندى بر بى بند و بارى انتخاب شده است ، ناتوان باشند . اینان فقط یک ناتوانى دارند که شاید خودشان بهتر از دیگران بآن ناتوانى آگاهى دارند که از بیان فلسفه و هدف زندگى براى مردم ضعیف و عاجزند .
براى نادیده گرفتن مطالبه مردم درباره بیان فلسفه و هدف زندگى ، مجبورند آنان را با کلمه آزادى قانع کنند که اندیشه و تعقل آنان جسارت و فضولى نکند که بگویند : پس کو فلسفه و هدف اعلاى حیات ما ؟ ۲۹ ، ۳۰ ، ۳۱ إذا هجمت منیّته علیه أغفل ما یکون عنها .
فیا حسره على کلّ ذى غفله أن یکون عمره علیه حجّه و أن تؤدّیه أیّامه ألى الشّقوه . ( در آنهنگام که مرگ بر او تاختن بگیرد ، درباره آن مرگ غافل تر از همه چیز است . چه حسرت و تأسف دردناکى که سراغ غوطه ور در غفلت را خواهد گرفت که عمر بر باد رفته اش حجتى بر ضرر او خواهد بود و پایان روزگارش به شقاوت خواهد رسید ) .
چگونه عمر آدمى حجتى بر خسارت او میگردد ؟
مسلم است که عمر به معناى سالیان زمان مجرد که عبارتست از یک امتداد ذهنى منتزع از حرکات عینى ، نیست که مجسم میگردد و با انسان به خصومت و احتجاج مى پردازد ، همچنین اگر فرض کنیم زمان یک واقعیت عینى بوده باشد ، باز این واقعیت عینى که مانند طنابى از دانه هاى حوادث میگذرد ، استعداد رویاروئى با انسان را ندارد که با وى به مخاصمه و احتجاج برخیزد . آنچه که میتواند در برابر انسان ایستاده و از وى علت جریان خاص زندگیش را پرسش و جستجو نماید ، خود اعمال و اندیشه ها و میخواهم هاى او است ، که یکى از آنها بى اعتنائى وى به گذشت سریع زمان عمر است که چرا متوجه نشده است که
در قطع نخل سرکش باغ حیات ما
چون اره دو سر نفس اندر کشاکش است
و این اره دو سر همچنان به کار خود ادامه مى دهد ، و بدون اینکه امان بدهد آدمى به گذشته بیندیشد ، هر آن و لحظه اى که از راه میرسد ، بدون کمترین توقف به گذشته میخزد ، گوئى کارگاه مغز آدمى دستگاهى مخصوص به گذشته سازى دارد که در هر کمتر از « آن » و لحظه مانند جریان دانه هاى الکتریسته ، « آن » و لحظه را از سیم وجود آدمى عبور میدهد . کسى که باین عبور و جریان اعتنائى ندارد ، در حقیقت به حرکت خود که چه بخواهد و چه نخواهد ، رو به نهایت معینى میرود ، اعتنائى ندارد . اهمیت ندادن انسان باین عبور و جریان ، از دو موضوع سرچشمه میگیرد :
آن پشیمانى تباه کننده که سودى نخواهد بخشید
هرگونه غفلتى که در مورد لزوم آگاهى و هشیارى گریبان آدمى را بگیرد ، بى شک ، دیر یا زود بینى او را بخاک خواهد مالید ، بدون اینکه توانائى برخاستن از آن سقوط را داشته باشد . هر اندازه که اهمیت آگاهى در پدیده اى از حیات بیشتر باشد ، غفلت درباره آن پدیده تلخ تر و نتائجش ساقط کننده تر خواهد بود .
روى همین اصل است که تلخى غفلت از فناى تدریجى زندگى که حتى یک میلیاردم ثانیه اش قابل بازگشت نیست ، فوق تصور ما درباره تلخى ها است . همه ما این جمله را بارها تکرار کرده ایم که آنچه که قابل جبران است ، فوت شدن آن ، خیلى ناراحت کننده نیست .
روى همین مسئله است که تلخى گذشت لحظات عمر که غیر قابل بازگشت است ، براى کسیکه ارزش لحظات عمر را بداند ، طعم تلخى زهرى را دارد که شکنجه آن از مرگ و فنا ناگوارتر است . افسوسى را که در رباعى زیر مى بینید ، موجى از احساس درد سپرى شدن لحظات زندگى است که بوسیله آگاهى خردمندانه میتوانست کار ابدیت را انجام بدهد که گذشت و سپرى شدن آن ، معنائى نداشته باشد :
افسوس که ایام جوانى بگذشت
تشنه به کنار جوى چندان خفتم
سرمایه عمر جاودانى بگذشت
کز جوى من آب زندگانى بگذشت
موضوع یکم جبرى بودن گذشت زمان
او در مغز خود چنین فکر میکند که اندیشه و توجه به گذشت زمان که یک پدیده جبرى بوده و هیچ کس توانائى تصرف در آن را نمیتواند ، یعنى هیچ کس نمیتواند آنرا متوقف بسازد یا تند و یا کندش کند ، کاملا بیهوده است ، پس بهتر اینست که اصلا در این باره مغز را خسته و فرسوده نکنم .
موضوع دوم عبارتست از عدم ایمان
باینکه و هیچ حادثه اى در حیات آدمى بروز نمیکند مگر اینکه در اوراق کتاب عمرش با خواناترین خط رقم زده میشود و ثبت و ضبط میگردد و آنگاه که پایان عمر طبیعى آدمى فرا رسید ، باید از عهده پاسخگوئى آنها برآید . درباره موضوع اول که جبرى بودن گذشت زمان است .
اولا هیچ حسابگرى عاقل براى یک پدیده جبرى محاسبه اختیار و مسئولیت باز نمیکند ، چه رسد به خداوند حکیم و عدل مطلق . خداوند متعال بهیچ وجه ما را درباره زمان و گذشت و حال و آینده آن مورد بازخواست و خطاب قرار نمیدهد . آنچه که خداوند میتواند از ما بازخواست کند ، توجه به گذشت زمان و انقراض تدریجى عمر است که میگوید : مگر نمیدیدى که هیچ « آن » و لحظه گذشته اى بر نمى گشت و هرگز یک آن و لحظه توقفى بیش از موجودیت گذران خود نداشت ؟ پس براى چه علتى بود که براى وصول به رشد و تعالى و هدف اعلاى زندگى خود ، « امروز نشد ، فردا فردا میگفتى » ؟
ثانیا آیا جبر زمان شدیدتر از جبر فضا و مکان آدمى را احاطه کرده است ؟ نه هرگز ، زیرا موجودیت جسمانى آدمى همانطور که بجهت احساس حرکت یا تأثر از آن با ضرورت جبرى با زمان سر و کار دارد ، همچنان فضا و مکان نیز از همه طرف آدمى را در بر گرفته است ، انسان در خلاء زندگى نمیکند ، با اینحال سرنوشتى اختیارى را که او در این دو امتداد جبرى براى خود میسازد ، چیزى است که انکارش کمتر از انکار وجود خویشتن نیست .
هم اکنون من مشغول نوشتن این سطرها هستم ، اینکه دو امتداد جبرى مرا احاطه کرده است ، سهل است که میلیاردها میلیارد حوادث زنجیرى طبیعت از آغاز انفجار کهکشانها تا همین لحظات در عرض یا پشت سر هم در بوجود آمدن این موقعیت دخالت ورزیده اند ، از نظر علمى و جهان بینى مورد قبول است ، با اینحال در مسیرى که من براى خود انتخاب کرده ام ، اینطور نبوده است که از گذرگاهى باریک و آهنین به این مسیر افتاده ام که اگر نامش را الف بنامیم ، گذرگاه ب وجود نداشته است .
این یک پندار عامیانه است که معتقد شوم که در مسیر خود از الف هائى عبور کرده ام که ب نداشته است . اگر در نوشتن این مطالب بخطا بروم و روزى متوجه خطاى خود شوم ، هرگز نمیتوانم قیافه فیلسوفانه بخود گرفته و کیفیت خاصى را که براى کهکشانها پس از انفجار رخ داده است ، مقصر قلمداد کرده و هنگام سؤال از اینکه چه علتى باعث شده است که تو چنین خطائى را مرتکب شده اى ، پاسخ این سؤال را بگردن فعالیت ها و مسیر کهکشانها انداخته و فکر خود را از سؤال « چرا مرتکب خطا گشتى ؟ » راحت بسازم .
از طرف دیگر آیا هیچ عاقلى را سراغ دارید که جبر تابش آفتاب سوزان در دشت بى آب و علف که باید از آنجا بگذرد و چه بسا روزهائى را سپرى کند که آبى در آن دشت پیدا نخواهد کرد ، فکر نکند که چون تابش آفتاب سوزان در دشت یک پدیده جبرى است ، پس من نباید درباره آن بیاندیشم بله ، شما باید درباره آن بیاندیشید تا بتوانید موجودیت خود را در راه ادامه حیات توجیه نمائید و نابود نگردید . در اینجا یک مسئله بسیار مهم میماند که بى اعتنائى ما درباره آن ، میتواند عمر گذران را رویاروى ما قرار داده و به مخاصمه با ما برانگیزد و آن اینست که :
بیائید رابطه حیات خودمان را با زمان و مختصات آن تصفیه کنیم
میدانیم که درباره مفهوم و واقعیت زمان تاکنون تفکرات و تحقیقات بسیار فراوان انجام گرفته است ، بطوریکه هیچ فیلسوفى را نمیتوان پیدا کرد که درباره این موضوع بسیار مهم نیندیشیده باشد . در نتیجه آراء و عقاید بسیار گوناگون درباره زمان دیده مى شود که بعضى از آنها با بعضى دیگر مخالف و متضاد و مقدارى از آنها را مى توان بجامع مشترکى برگرداند . ما در این مبحث در صدد بحث و تحقیق مفهوم و واقعیت زمان بطور کلى نیستیم .
آنچه که به مبحث ما مربوط مى شود ، طرح مطالبى در تصفیه رابطه حیات با زمان و مختصات آن میباشد . با نظر به قوانین جاریه در عالم طبیعت که حرکات در طبیعت را تنظیم مینماید ، اگر ما بتوانیم با همه انواع حرکت ها ارتباط ذهنى برقرار کنیم ، تردیدى نیست در اینکه با قطع نظر از خصوصیات و نمودهاى حاصله از آن حرکتها ، پیش از یک نوع زمان که همان کشش و امتداد جارى در ذهن است نخواهیم یافت ، یعنى چنان نیست که هر یک از انواع حرکتها زمانى با مشخصات معین را در ذهن ما بوجود بیاورد .
ما تنها یک واقعیت معین از زمان را در ذهن خود در مى یابیم چه بر لب جوئى بنشینیم و زمان را از حرکت و جریان آب در آن جوى دریافت نمائیم و چه در نقطه اى از فضا قرار بگیریم که از حرکت کره زمین یا دیگر کرات ، جریان زمان را در ذهن خود احساس نمائیم . یا بوسیله دستگاه هاى بسیار دقیق روئیدن گل و باز شدن تدریجى غنچه گل را نظاره نمائیم و زمان را بوسیله درک حرکت روئیدن و باز شدن غنچه گل یا بوسیله درک حرکت الکترونها یا بوسیله حرکت زمان سنج قراردادى مانند ساعت دریافت نمائیم .
اگر تفاوتى در میان زمانهاى دریافت شده از حرکات متنوع وجود داشته باشد ، مربوط به خصوصیت و نمود شیئى متحرک است که ممکن است در بازتاب و انعکاسى که در ذهن در حال حرکت ایجاد خواهد کرد ، بوجود بیاید . این مسئله ما را به تحقیق جدى در باره نقش اساسى روان و ذهن آدمى در مفهوم و واقعیت زمان رهنمون می گردد .
یعنى اساسى ترین حقیقتى که درباره مفهوم و واقعیت زمان باید مورد توجه قرار بگیرد ، قطب ، درون ذاتى ما است که با پدیده اى بنام زمان سر و کار دارد ، زیرا قطب درون ذاتى ( ذهن یا روان ) ما کارى با حلقه هاى زنجیرى قوانین جاریه در هستى براى دریافت زمان ندارد . مسلم است که قانون در جریان اجزاى عالم هستى اینست که معلول پس از علت بوجود بیاید و هرگز معلول مقدم بر علت خود نمیباشد و پاسخ از این سؤال که این پیش و پس در واقعیت ها با قطع نظر از قرار گرفتن آن در حیطه قطب درون ذاتى ما چیست ؟
براى دریافت ذهنى زمان در حال ارتباط مستقیم با حرکت ، مورد نیاز نیست . آنچه که از واقعیت زمان براى کسیکه میخواهد با حیات قابل تفسیر و توجیه زندگى کند ، مربوط و بسیار با اهمیت است ، چگونگى ارتباط او با خود واقعیت ها در هر دو قلمرو « آنچنانکه هستند » و « آنچنانکه باید باشند » است ، نه مفهوم و جریان طبیعى زمان [ البته مقصود ما نفى اهمیت تحقیق و کاوش در مسائل مربوط به زمان نیست ، بلکه مقصود ضرورت تصفیه رابطه حیات آدمى با گذشت و حال و آینده و کندى و شتاب عبور زمان است ] .
امیر المؤمنین ( ع ) در موارد فراوانى از نهج البلاغه باین مسئله با اهمیت [ تصفیه رابطه حیات آدمى با زمان ] اشاره فرموده هشدارهاى موکدى را در این مسئله داده اند . مسلم است که این همه هشدارها براى بر هم زدن قوانین جهان هستى برون ذاتى و جهان درون ذاتى آدمى نیست که بر هم خوردن مفهوم و واقعیت زمان را به دنبال خود داشته باشد ، بلکه منظور امیر المؤمنین ( ع ) همانگونه که در بالا اشاره کردیم ، اینست که انسانى که میخواهد از یک « حیات معقول » در جویبار زمان برخوردار شود ، حتما باید رابطه حیات خود را با زمان تصفیه نماید .
دو مطلب که در این مورد قابل طرح است ، بدینقرار است : این مطلب اشاره به یکى از پیچیده ترین مسائل فلسفى درباره زمان است که از یکطرف ذهنى بودن واقعیت و مفهوم زمان تقریبا مورد قبول همه فلاسفه و جهان بینان است و معناى ذهنى بودن زمان این نتیجه را در بر دارد که با قطع نظر از ذهن واقعیتى بنام زمان در جهان عینى وجود ندارد .
از طرف دیگر جریان منظم رویدادها در جهان هستى و قرار گرفتن آنها در موقعیت هاى همزمان و پیش و پس ( مانند علت و معلول و یا حوادث متوالى بدون رابطه علیت ) واقعیتى از زمان را در جهان عینى با قطع نظر از قطب درون ذاتى ما اثبات میکند .
زیرا همزمانى و پیش و پس بودن حوادث طبیعى هیچ ارتباطى با قطب درون ذاتى ما ندارد ، زیرا چه در این دنیا یک انسانى وجود داشته باشد که از قرار گرفتن مخصوص دو یا چند حادثه با یکدیگر همزمانى و پیش و پس را دریافت و انتزاع نماید ، یا نه ، این سه نوع قرار گرفتن در حوادث طبیعت تحقق دارد .
مطلب یکم
نشستن در زیر درخت بسیار پرشاخ و برگ خلقت و تماشاى جویبار گذران عمر ، هر چند هم لذت بخش باشد ، نمیتواند اثر اساسى در حیات آدمى بوجود بیاورد ، اگرچه براى تصفیه ذهن از خس و خاشاک حوادث و تمایلاتى که مانع از درک جریان عمر میباشد ، سودمند است یعنى آدمى میتواند با تماشاى جریان جویبارها و حتى قطار بلندى که سوت زنان در حرکت است و حرکت کاروانى منظم با زنگهاى پرطنین طبیعى و عبور ابرها و غیر ذلک اشاراتى از گذشت زمان را دریابد
بنشین بر لب جوى و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
و این گونه درک گذشت زمان که از تحول زنجیرى رویدادهاى عینى در ذهن بوجود میآید ، بسیار عالى تر و مفیدتر از نشستن و چشم دوختن به عقربک هاى ثانیه شمار و دقیقه شمار و ساعت شمار ساعتى است که با دست خود بشر براى نمایاندن واحدهاى قراردادى مأخوذ از کیفیت حرکت منظومه شمسى که امتداد زمان مجرد را در ذهن ما منعکس میسازد ، یا ذهن ما آنرا بوجود می آورد .
تماشاى برچیده شدن تدریجى نور آفتاب از قله هاى کوه و گسترش تدریجى مهتاب زیبا در آن قله ها و جریان زیباى جویبارها و آبشارها انعکاس عینى ترى را از گذشت زمان در درون ما بوجود می آورد ، تا تک تک یکنواخت ساعت و صداى زنگهائى که در فاصله هاى معین مثلا شصت دقیقه ( یکساعت ) نواخته میشود .
براى همین سودمند بودن نظاره بر حرکات و جریان نمودهاى طبیعت است که امیر المؤمنین ( علیه السلام ) تأکید به نگرش در عبور قافله بشرى مینماید که پیش از ما و پیش از هزاران سال یک چند کم و بیش در زیر ستارگان این سپهر لاجوردین زیستند و براه خود رفتند .
مطلب دوم
آنچه که اثر اساسى در حیات آدمى دارد ، تنظیم و تصفیه حیات با واقعیت زمان در سه حلقه مهم آن است که گذشته و حال و آینده نامیده مى شود . این مطلب بیان کننده رابطه مستقیم تأثیر زمان با سه حلقه اى که دارد ، با رشد روانى آدمى است :
رابطه مستقیم تأثیر زمان با مقدار و کیفیت رشد روانى آدمى
این یک رابطه قطعى است که تردید یا انکار آن حکایت از نبودن بینش عمیق درباره دو طرف رابطه ( حیات انسان و زمان ) مینماید . هر اندازه که رشد روانى آدمى عالى تر بوده باشد ، از فرو رفتن چنگالهاى درنده زمان در روان بیشتر در امان خواهد بود . علت این پدیده بسیار مهم در اینست که هر اندازه رشد آدمى از نظر روح و روان کامل تر باشد ، چنانکه از خصوصیات فرعى واقعیات بالاتر میرود ، و با خود واقعیات ارتباط کامل ترى برقرار میکند ، همچنین گریبان روح را از چنگال گذشته و حال و آینده فراتر میبرد .
بعنوان مثال بسیار روشن که درکش براى همگان بدیهى است ، گذشت دوران جوانى و میانسالى و ورود در پیرى و کهنسالى است که اکثریت قریب به اتفاق مردم را ناراحت میکند و شاید بتوان گفت : مردم معمولى سوزان ترین آه را موقعى از درون خود بر میآورند که عمر گذشته خود را بیاد میآورند ، این آه و ناله ها و این اندوه مستمر حکایت از عدم رشد روانى مینماید که آدمى در گذرگاه عمر ، آن واقعیاتى را که دیده است ، بخوبى ارزیابى ننموده است ، مثلا موقت را از پایدار تشخیص نداده است ، غداى حس را بجاى غذاى عقل گرفته ، هر تمایلى که در درونش بوجود آمده است ، همه شخصیت را فداى آن کرده است ، براى هر یک از تمایلات ، شخصیت را تسلیم محض نموده است و با پایان رسیدن مدت تمایل ، برگشتن شخصیت بحال حقیقى خود ، همواره با احساس تجزئه و شکست ناگوار همراه بوده است .
گاهى این تجزئه و شکست بجهت شدت تسلیم در برابر یک تمایل ، به اختلال و نابسامانى شخصیت انجامیده است .آرى ، زمان براى اینگونه مردم همواره قیافه مبارزه با ثبات و استقلال شخصیت نشان میدهد . هنگامیکه بعقب برمیگردد و به نقطه اى از زمان مى نگرد که با یک پدیده بسیار لذت بخش ، شخصیت او را بخود جلب نموده و به زانو درآورده و تسلیمش کرده بود و امروز از آن پدیده حتى خاکسترى هم بجاى نمانده است ، چنان آهى از درون بر میآورد که گوئى با همه سطوح حیاتش به ستیزه با زمان و گذشت آن برخاسته است ، در این کشاکش روحى شکنجه زا ، ناگهان ساعت دیوارى زنگ ساعت ۱۲ پس از ظهر آن روز را اعلام مى کند که حتى « این نیز بگذرد » بخود بیا و بهوش باش ، بجاى پیکار و جنگ با زمان و حلقه گذشته آن ، اعلان جنگ جدى به خود طبیعى ات بده که با کوتاهى ورزیدن در واقعیات حیات و تنظیم رابطه با آنها ، عمر درازى را از دست می دهد و سپس بخیال اینکه آه هاى پى در پى و سوزان میتواند همان نقطه را که شخصیت را تسلیم یک پدیده لذت بخش و گذران نموده بود ، برگرداند و جراحت شخصیت را ترمیم نماید خلاصه آنچه که واقعیت است ، اینست که روان یا روح یا شخصیت آدمى سر و کارش با حقائق و واقعیتها است و نظرى در خصوصیات فرعى و سایه ها و ابعادى از جهان که در اختیارش نیست ندارد ، مگر اینکه هر یک از آنها بعنوان یک واقعیت و حقیقت سر راه روح را بگیرد ، مانند تحقیق در حقیقت سایه و نمود آیینه ، و حرکات بسیار گوناگون برگهاى یک درخت که با وزیدن باد بوجود میاید . حتى خود گذشت زمان که یک مفهوم قابل درک است ، ممکن است سر راه مغز و روح را گرفته و تحقیق جدى ماهیت خود را مطالبه نماید .
در این هنگام روح یا مغز بوسیله چنگال هاى تیز لحظات گذشته پاره پاره نمیشود ، بلکه بعنوان یک واقعیت در جهان هستى که ذهن با قدرت تجریدى که دارد آنرا مورد درک و شناخت قرار میدهد و با شناخت ماهیت و خصوصیات آن لذت میبرد و احساس میکند که مغز و روح با شناخت مزبور به شکوفائى مطلوبى رسیده است ، این احساس و لذت تا پایان عمر اگرچه قرنها بوده باشد ، پایدار میماند . بنابر این ، رشد روحى یک انسان مستلزم ارتباط او با واقعیات است ، نه غلطیدن در امواج زمان که پشت سر هم از راه میرسند و راه گذشته را پیش میگیرند .
این جمله امیر المؤمنین علیه السلام که :
و ابتاعوا ما یبقى لکم بما یزول عنکم ( و آنچه را که براى شما پایدار خواهد ماند ، در برابر آنچه که از شما جدا و رو به فنا خواهد رفت ، بخرید ) ، بهترین عبارتى است که بیان کننده طریق تنظیم و تصفیه رابطه مغز و روح با زمان و تأثیر آن میباشد . یعنى اگر مغز و روح شما با واقعیات آنچنانکه هستند با صرف نظر از آنچه که دو ستون ساختمان درون ذات ( زمان در جریان ) و برون ذات ( مکان و فضا ) سر و کار داشته باشد و چیزى را بیندوزد که مانند خود روح پایدار بماند ، بیمى از گذشت زمان و تنوع و تشخص فرعى بیشمار آن واقعیات نداشته باشید .
سیبى که در جویبار به سوى شما میآید و میتوانید دست دراز کرده آنرا بگیرید ، اگر وجود شما به چنان سیبى نیازمند است ، فورا آنرا بگیرید و تحقیق درباره جریان و گذشت قطرات آن جویبار و اینکه پیش از آمدن شما بر لب آن جویبار چه میوه هائى از آن جویبار گذشته است ، مسئله اى دیگر است که اگر به آشکار شدن حقیقتى خواهد انجامید ، پس از گرفتن و خوردن آن سیب ، هیچ مانعى ندارد . با نظر به این مطلب دوم است که منابع معتبر اسلامى و حکم قاطع عقل و وجدان اهمیت حیاتى اندوختن مایه بقاء ابدى را هشدار میدهند .
اگر انسانى در این دنیا صدها سال زندگى کند و فقط شدن ها و گردیدن هائى را سپرى کند بدون اینکه حقیقت ثابتى را براى روح مطرح نماید ، هیچ تفاوتى با گردبادهاى پرشتابى که نمیتوانند یک بوته گل یا بوته علف را جزء ذات خود قرار بدهند ندارد . چنین انسانى نه فنائى مى فهمد و نه بقائى و نه متغیرى و نه ثابتى .
در دو بیت زیر که اولى از سعدى و دومى از حافظ است ، دقت فرمائید :
سعدیا گر بکند سیل فنا خانه عمر
اى دل ار سیل فنا بنیاد هستى برکند
دل قوى دار که بنیاد بقاء محکم از او است
چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
البته مضمون هر دو بیت یک حقیقت عالى را بازگو میکند که عبارتست از اتصال و تکیه هستى محدود انسانى به خداوند لم یزل و لا یزال در برابر کسى که خیال مى کند :
یک چند به کودکى به استاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
یک چند به استادى خود شاد شدیم
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم
با اینحال ، این بحث باقى میماند که آیا سرمدى بودن خدا و احساس تکیه بر آن موجود برین است که میتواند پاسخگوى احساس فنا و خاموشى شعله حیات ما انسانها باشد ، یا اینکه وسائل آمادگى براى بقاى ابدى را خود انسان باید در این زندگانى بدست بیاورد و باصطلاح دیگر ابدیت خود را از همین حیات پى ریزى نماید ؟
اگر بخواهیم موقعیت خود انسان را در مسئله فنا و بقاء در نظر بگیریم ، حتما باید وسائل آمادگى بقاى ابدى در قلمرو نور الهى را خود ما بدست بیاوریم و اگر این اندیشه به ذهن ما خطور کند که آن وسائل در این دنیاى گذران بوجود آمده و کار خود را کرده است ، حقیقت عالى که در دو بیت دیده میشود ، ( پیوستگى این فانى ها در سطح طبیعت به بقاى ابدى در ماوراى طبیعت ) عالى ترین پاسخ است و اگر بخواهیم با دو بیت مزبور خود را در برابر وحشت نیستى تسلیت بدهیم ، باز کارى است شایسته .
و اما اگر بخواهیم فنا و بقاء را ارزیابى و مقایسه نموده و بگوئیم : بدانجهت که فناى عمر ما نیستى محض نیست ، بلکه فانى نمائى در برابر بقاى ابدیست ، راه دیگرى هم وجود دارد که اصلا از مطرح کردن من دست برمیدارد و میگوید :
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
روزها با سوزها همراه شد
تو بمان اى آنکه جز تو پاک نیست
۳۲ ، ۳۳ ، ۳۴ و نسئل اللَّه سبحانه أن یجعلنا و أیّاکم ممّن لا تبطره نعمه و لا تقصّر به عن طاعه ربّه غایه . و لا تحلّ به بعد الموت ندامه و لا کأبه ( و از خداوند سبحان مسئلت میداریم که ما و شما را از آن گروه قرار بدهد که نعمت هاى این دنیا او را در کاموریهاى طغیان گرانه فرو نبرد و هیچ هدفى او را در اطاعت پروردگارش مقصر نسازد و پس از مرگ هیچ ندامت و اندوهى وجودش را فرا نگیرد )اشباع نامشروع شکم و شهوات ، روح آدمى را در گرسنگى غذاى حیات و تشنگى معرفتى آن تباه می کند انگیزه اشباع نامشروع شکم و شهوات آنچنانکه بنظر مردم معمولى میرسد ، ضعیف و ناچیز نیست ، کامجوئى لذت پرستانه اگر بجوشد و سر بلند کند ، آنچنان سهل و آسان نیست که پشیمانى هاى موقت و توبه هاى اعتیادى بتواند از عهده آثار بنیان کن آن برآید .
سهل شمردن این دو امر یکى از مهمترین عوامل بروز دشواریهاى زندگى آدمیان است که هر گونه راه حل و فصل آنها بر روى آدمیان بسته است . بنا بر مشاهدات و تجربیاتى که اغلب مردم آگاه حتى انسان هاى نیمه آگاه با وجود لمس کرده اند این حقیقت را میدانند که پس از هر کامجوئى و اشباع غیر عقلائى شکم و شهوات ، نوعى سستى و ندامت تلخ ببار میآید که انسان فقط با بلعیدن چند قرص « بارى بهر جهت » و امثال آن خود را تخدیر می نماید .
تکرار سستى و ندامت ها و بلعیدن قرص مزبور بر سائیده شدن دندانه هاى قانون گیر مغز مى انجامد و تدریجا حیات آدمى را چنان پریده رنگ میسازد که حتى از تفسیر کاملا طبیعى محض هم ناتوان میگردد . این یک جریان فکرى بى دلیل نیست که متفکران [ باصطلاح ] حمایت کننده از بطر ( کامجوئى و کامورى هاى فساد انگیز ) خود نیز از تفسیر طبیعت حیاتى که بطر بازى را نقل و نبات قانونى زندگى معرفى می کنند ، عاجز و ناتوانند ، چون خودشان بهتر از همه از سستى و ندامتى که در دنبال کامجوئى ها سراغ سطوح ظاهرى و عمیق شخصیت را میگیرد ، باخبرند و خواه اطلاع داشته باشند که مولوى چنین گفته است :
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دود او ظاهر شود پایان کار
و یا اطلاع نداشته باشند ، قطعا خودشان تجربه کرده اند .
خداوندا ، عنایات ربانى خود را شامل حال ما فرما ، تا نعمتهاى ترا وسیله نکبت و این عامل عبادات را به عامل معصیت تبدیل نکنیم بامدادان که سر از بستر خواب برمیداریم ، نسیم هاى صبحگاهى براى نوازش جسم و روح ما از راه میرسند و ما را در لطافت و نوازش خود فرو میبرند .
جسم و روان خسته شده از کار و تلاش روز گذشته تجدید قوا مینمایند ، آفتاب سر بر میکشد و همه جا را روشن میسازد و به اعتراض و گستاخى هاى خفاشان اعتنائى نمی کند و بار دیگر فضا را پر از نور مینماید و سنگ هاى جامد محقر را در راه تبدیل به مواد مفید معدنى به حرکت در میآورد و نباتات را با اشعه خود تغذیه و انرژى حیات جانداران را تأمین نموده و درباره انسانها چه فعالیتهاى ضرورى و مفید که انجام نمی دهد .
طبیعت با همه اجزاء و روابطش در یک جریان قانونى براى شیرین کردن کام آدمیان غوره ها را مبدل به انگور نموده ، انگورها را آماده عصاره گیرى براى ماده شیره اى می نماید که مغز آدمى را تقویت و آماده تموج اندیشه و تفکرى کند که او را براى ساختن یک دنیاى زیبا و آشیانه حیات بخش مهیا نماید .
دیگر درباره زیبائى ها سخنى نمیگویم که چه ارتباط سازنده اى با روح و جان بشرى دارند . درباره نعمت حواس و تعقل و نیروهاى روحى چه بگویم که اگر جهان هستى به شکل صفحه اى برآید براى نوشتن کمیت و کیفیت نعمت هاى درون استخوانى بنام جمجمه ، این صفحه بزرگ پر خواهد گشت و نویسنده همچنان در اول وصف آن نعمتها درخواهد ماند .
بطر بازان مقدارى از محتویات این جمجمه را با مواد الکلى از کار مى اندازند ، و مقدارى دیگر از آنرا در راه از کار انداختن محتویات جمجمه دیگر انسانها مصرف مینمایند و باقیمانده را در توجیه این دو نابکارى مستهلک میسازند امیر المؤمنین ( ع ) از این خطر بزرگ که همواره انسان ها را از ورود به صحنه حیات قابل تفسیر و توجیه جلوگیرى مى کند ، بخدا پناه میبرد و دست نیایش ببارگاهش بلند نموده و از آن مقام ربوبى خواستار در امان بودن از خطر مزبور می گردد .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۱۰