۱۰۴ و من خطبه له ع
حَتَّى بَعَثَ اللَّهُ مُحَمَّداً ص- شَهِیداً وَ بَشِیراً وَ نَذِیراً- خَیْرَ الْبَرِیَّهِ طِفْلًا- وَ أَنْجَبَهَا کَهْلًا- وَ أَطْهَرَ الْمُطَهَّرِینَ شِیمَهً- وَ أَجْوَدَ الْمُسْتَمْطَرِینَ دِیمَهً- فَمَا احْلَوْلَتْ لَکُمُ الدُّنْیَا فِی لَذَّتِهَا- وَ لَا تَمَکَّنْتُمْ مِنْ رَضَاعِ أَخْلَافِهَا- إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ صَادَفْتُمُوهَا جَائِلًا خِطَامُهَا- قَلِقاً وَضِینُهَا- قَدْ صَارَ حَرَامُهَا عِنْدَ أَقْوَامٍ- بِمَنْزِلَهِ السِّدْرِ الْمَخْضُودِ- وَ حَلَالُهَا بَعِیداً غَیْرَ مَوْجُودٍ- وَ صَادَفْتُمُوهَا وَ اللَّهِ ظِلًّا مَمْدُوداً- إِلَى أَجْلٍ مَعْدُودٍ- فَالْأَرْضُ لَکُمْ شَاغِرَهٌ- وَ أَیْدِیکُمْ فِیهَا مَبْسُوطَهٌ- وَ أَیْدِی الْقَادَهِ عَنْکُمْ مَکْفُوفَهٌ- وَ سُیُوفُکُمْ عَلَیْهِمْ مُسَلَّطَهٌ- وَ سُیُوفُهُمْ عَنْکُمْ مَقْبُوضَهٌ- أَلَا وَ إِنَّ لِکُلِّ دَمٍ ثَائِراً- وَ لِکُلِّ حَقٍّ طَالِباً- وَ إِنَّ الثَّائِرَ فِی دِمَائِنَا کَالْحَاکِمِ فِی حَقِّ نَفْسِهِ- وَ هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا یُعْجِزُهُ مَنْ طَلَبَ- وَ لَا یَفُوتُهُ مَنْ هَرَبَ- فَأُقْسِمُ بِاللَّهِ یَا بَنِی أُمَیَّهَ عَمَّا قَلِیلٍ- لَتَعْرِفُنَّهَا فِی أَیْدِی غَیْرِکُمْ- وَ فِی دَارِ عَدُوِّکُمْ -أَلَا إِنَّ أَبْصَرَ الْأَبْصَارِ مَا نَفَذَ فِی الْخَیْرِ طَرْفُهُ -أَلَا إِنَّ أَسْمَعَ الْأَسْمَاعِ مَا وَعَى التَّذْکِیرَ وَ قَبِلَهُ
أَیُّهَا النَّاسُ اسْتَصْبِحُوا مِنْ شُعْلَهِ مِصْبَاحٍ وَاعِظٍ مُتَّعِظٍ -وَ امْتَاحُوا مِنْ صَفِیِّ عَیْنٍ قَدْ رُوِّقَتْ مِنَ الْکَدَرِ -عِبَادَ اللَّهِ لَا تَرْکَنُوا إِلَى جَهَالَتِکُمْ -وَ لَا تَنْقَادُوا إِلَى أَهْوَائِکُمْ -فَإِنَّ النَّازِلَ بِهَذَا الْمَنْزِلِ نَازِلٌ بِشَفَا جُرُفٍ هَارٍ -یَنْقُلُ الرَّدَى عَلَى ظَهْرِهِ مِنْ مَوْضِعٍ -إِلَى مَوْضِعٍ لِرَأْیٍ یُحْدِثُهُ بَعْدَ رَأْیٍ یُرِیدُ أَنْ یُلْصِقَ مَا لَا یَلْتَصِقُ -وَ یُقَرِّبَ مَا لَا یَتَقَارَبُ -فَاللَّهَ اللَّهَ أَنْ تَشْکُوا إِلَى مَنْ لَا یُشْکِی شَجْوَکُمْ -وَ لَا یَنْقُضُ بِرَأْیِهِ مَا قَدْ أَبْرَمَ لَکُمْ -إِنَّهُ لَیْسَ عَلَى الْإِمَامِ إِلَّا مَا حُمِّلَ مِنْ أَمْرِ رَبِّهِ -الْإِبْلَاغُ فِی الْمَوْعِظَهِ -وَ الِاجْتِهَادُ فِی النَّصِیحَهِ -وَ الْإِحْیَاءُ لِلسُّنَّهِ -وَ إِقَامَهُ الْحُدُودِ عَلَى مُسْتَحِقِّیهَا -وَ إِصْدَارُ السُّهْمَانِ عَلَى أَهْلِهَا -فَبَادِرُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِ تَصْوِیحِ نَبْتِهِ -وَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُشْغَلُوا بِأَنْفُسِکُمْ عَنْ مُسْتَثَارِ الْعِلْمِ مِنْ عِنْدِ أَهْلِهِ -وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ تَنَاهَوْا عَنْهُ – فَإِنَّمَا أُمِرْتُمْ بِالنَّهْیِ بَعْدَ التَّنَاهِی
مطابق خطبه ۱۰۵ نسخه صبحی صالح
شرح وترجمه فارسی
(۱۰۴) از سخنان آن حضرت (ع )
( در این خطبه که با عبارت( حتى بعث الله محمدا صلى على و آله شهیدا و بشیرا و نذیرا ) (تا آنکه خداوند محمد صلى الله علیه و آله را مبعوث فرمود تا گواه و مژده دهنده و بیم دهنده باشد) شروع مى شود پس از توضیح پاره یى از لغات و تعبیرات در مورد عبارات گله آمیز على علیه السلام و سوگند خوردن او که بنى امیه بزودى حکومت را در دست دیگران خواهند دید، بحث مفصل تاریخى ایراد کرده است که چنین است ) :
على علیه السلام شکوه و گله گزارى خود را تکرار کرده و فرموده است : آرى دستهاى شما در دنیا گشاده است و حال آنکه دستهاى کسانى که سزاوار ریاست و شایسته حکومت اند بسته است . شمشیرهاى شما بر افراد اهل بیت که رهبران و سالارهاى واقعى هستند چیره و شمشیرهاى ایشان از شما بازداشته است . گویى على علیه السلام اشاره به چگونگى کشته شدن امام حسین علیه السلام و افراد خاندانش مى فرماید آن چنان که آن را مشاهده مى فرماید و در آن مورد سخنرانى مى کند و مبناى سخن او بر آن اندیشه است که بر خاطرش خطور کرده است .
سپس گفته است : همانا هر خون را خونخواهى است که آن را مطالبه مى کند و خونخواه ما کسى جز خداى یگانه نیست که از انجام هیچ خواسته ناتوان نباشد و هیچ گریزنده یى از او امکان گریز ندارد. و اینکه مى گوید : (گویى خداوند در مورد حق خویش حکم مى کند)یعنى خداوند در طلب خون ما کوتاهى نخواهد فرمود. همچون حاکمى که در مورد خود حکم مى کند و خودش قاضى باشد که در این صورت در مورد استیفاى حقوق خود مبالغه و کوشش خواهد کرد.
سپس على علیه السلام سوگند خورده و بنى امیه را با تصریح به نام ایشان مرود خطاب قرار داده و متذکر شده است که آنان در اندک زمانى دنیا را در دست و خانه دیگران خواهند دید و دشمنان آنان بزودى پادشاهى را از دست ایشان بیرون خواهند کشید و همان گونه که على علیه السلام خبر داده بود صورت گرفت . حکومت ، نزدیک نود سال در دست بنى امیه بود و سپس به خاندان هاشم برگشت و خداوند بدست دشمن ترین افراد نسبت به آنان از ایشان انتقام گرفت .
شکست وگریز مروان بن محمد در جنگ زاب و کشته شدنش پس از آن
عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس با لشکرى براى رویارویى و جنگ با مروان بن محمد که آخرین خلیفگان اموى است حرکت کرد و کنار رود (زاب ) در سرزمین موصل رویاروى شدند. با آنکه مروان همراه لشکرهاى بسیارى و شمار فراوان بود شکست خورد و گریخت و عبدالله بن على بر لشکرگاه او چیره شد و گروه بسیارى از یاران او را کشت . مروان گریز راه شام را پیش گرفت و عبدالله بن على او را تعقیب کرد. مروان به مصر رفت ، عبدالله هم با لشکریانش او را تعقیب کرد و در(بوصیر اشمونین ) که ناحیه صعید مصر است او و همه خواص و نزدیکان او را کشت . عبدالله بن على کنار رود (ابى فطرس) که در نواحى فلسطین است حدود هشتاد مرد از بنى امیه را نخست مثله کرد و سپس پاره پاره ساخت و کشت و برادرش داود بن على هم در حجاز مانند او رفتار کرد و حدود همین شمار از ایشان را کشت و به انواع مختلف مثله کرد.
هنگامى که مروان کشته شد دو پسرش عبدالله و عبیدالله که هر دو ولى عهد او بودند همراهش بودند و هر دو با ویژگان خویش به ناحیه اسوان مصر گریختند و از آنجا به سرزمین نوبه (سودان ) رفتند و در راه گرفتار سختى و زحمت بسیار شدند و عبدالله بن مروان همراه جماعتى که با او بودند کشته شد و برخى از زحمت راه و تشنگى مردند. عبیدالله همراه تنى چند که جان به در برده بودند به سرزمین (بجه ) رسیدند و از دریاى سرخ گذشتند و خود را به ساحل جده رساندند. عبیدالله با افراد خاندان و وابستگان خود که نجات یافته بودند پوشیده از شهرى به شهرى مى رفتند و خوشحال بودند که پس از پادشاهى بتوانند به صورت رعیت زندگى کنند. سرانجام عبیدالله به روزگار سفاح دستگیر و زندانى شد. او بقیه مدت خلافت سفاح و روزگار حکومت منصور و مهدى و هادى و بخشى از حکومت رشید را در زندان گذراند. رشید او را که پیرمردى کور شده بود از زندان بیرون آورد و از خودش درباره او پرسید. گفت : اى امیرالمؤ منین ! در حالى که نوجوانى بینا بودم زندانى شدم و اینک به صورت پیرمردى کور از زندان بیرون آورده شد. گفته شده است : او به روزگار رشید در گذشته است و گفته شده است تا هنگام امین زنده بوده است .
به روایتى در جنگ زاب ، ابراهیم بن ولید بن عبدالملک که از خلافت خلع شده بود و پس از مرگ برادرش یزید بن ولید بن عبدالملک به نام او خطبه خلافت خوانده شده بود همراه مروان بود و کشته شد و به روایتى دیگر، مروان حمار، ابراهیم را پیش از آن کشته است .
مروان همینکه در جنگ زاب شکست خورد به طرف موصل رفت ولى مردم موصل از ورود او به شهر جلوگیرى کردند. او ناچار به (حران ) رفت که خانه و جایگاهش آنجا بود. مردم حران در آن هنگام که لعن بر امیرالمؤ منین على علیه السلام از منابر و نمازها برداشته شده بود این کار را نپذیرفتند و گفتند : نماز بدون لعن ابوتراب نیست !
عبدالله بن على با لشکریان خود مروان را تعقیب کرد و همینکه مشرف بر حران شد مروان از مقابل او گریخت و از رود فرات گذشت . عبدالله بن على در حران فرود آمد قصر مروان را که براى ساختن آن ده میلیون درهم هزینه کرده بود و گنجینه ها و اموالش در آن قرار داشت ویران کرد. مروان همراه افراد خاندان خود و بنى امیه و ویژگان خویش کنار رود ابى فطرس فرود آمد و عبدالله بن على هم حرکت کرد و کنار دمشق فرود آمد و آن را محاصره کرد. از سوى مروان ، ولید بن معاویه بن عبدالملک بن مروان همراه پنجاه هزار جنگجو به حکومت دمشق گماشته شده بود، و خداوند متعال میان آنان در مورد اینکه نزارى ها بریمانى ها یا یمانى ها بر نزارى ها برترى دارند تعصبى پدید آورد و به جان هم افتادند و ولید بن معاویه کشته شد. گفته اند او ضمن جنگ با عبدالله بن على کشته شده است .
عبدالله دمشق را تصرف کرد و یزید بن معاویه بن مروان و عبدالجبار بن یزید بن عبدالملک را گرفت و آن دو را به صورت اسیر پیش ابوالعباس سفاح فرستاد و او آن دو را کشت و پیکرشان را در حیره بردار کشید. عبدالله بن على هم در دمشق گروهى بسیار از یاران مروان و وابستگان و پیروان بنى امیه را کشت ، و سپس کنار رود ابى فطرس آمد و هشتاد و چند مرد از بنى امیه را آنجا کشت و این موضوع در ذى قعده سال یکصد و سى و دو هجرى بود.
شعر عبدالله بن عمر عبلى در مرثیه قوم خود
ابوعبدى بن عمر عبلى که از طرفداران بنى امیه است درباره کشته شدگان قوم خود کنار رود ابى فطرس و جنگ زاب چنین سروده است :(امامه همینکه دید از خوابگاه نرم سر بر تافته ام و بر بستر خویش ، در آن هنگام که چشمان خواب آلوده خفته است ، آرام ندارد و کم مى خوابم گفت : پدر جان چه شده است ؟ گفتم : اندوه پدرت را فرو گرفته است و تو اندوهگین مباش ….)
سرپیچى و امان نپذیرفتن پسر مسلمه بن عبدالملک
ابوالفرج اصفهانى در کتاب اغانى روایت مى کند که عبدالله بن على در جنگ به جوانمردى نگریست که در او نشانه شرف آشکار بود و در حالى که تن به مرگ داده بود جنگ مى کرد، یا آنکه به تنهایى و خارج از صف نبرد مى کرد. عبداالله بن على او را ندا داد و گفت : اى جوانمرد، براى تو امان و زینهارى است اگر چه مروان بن محمد باشى . اگر مروان نباشم از او کمتر هم نیستم . گفت : و براى تو امان است هر که باشى ! آن جوانمرد لحظه یى سکوت کرد و سر به زیر افکند و سپس این دو بیت را خواند :
(همانا زبونى همراه با خوارى و ناخوش داشتن مرگ را خوراکى دردانگیز مى بینم و اگر چاره جز یکى از آن دو نباشد چه بهتر که راه مرگ را پسندیده بپیمایم .)
و سپس چندان جنگ کرد که کشته شد و چون نگریستند معلوم شد پسر مسلمه بن عبدالملک است .
نمونه یى از اشعارى که در تحریض بر کشتن بنى امیه سروده شده است
همچنین ابو الفرج اصفهانى، از محمد بن خلف بن وکیع نقل مىکند که مى- گفته است: سدیف، وابسته خاندان ابو لهب، در حیره پیش ابو العباس سفاح آمد.
سفاح بر تخت خود نشسته بود و بنى هاشم اطراف او بر چهار پایهها نشسته بودند و بنى امیه هم پایینتر بر تشکهایى که براى ایشان گسترده بودند جاى داشتند. بنى امیه هم به روزگار حکومت خویش روى آنها مىنشستند و چنین بود که خلیفه امویان بر تخت مىنشست و بنى هاشم بر چهار پایه ها مى نشستند.
در این هنگام پرده دار وارد شد و گفت: اى امیر المومنین مردى حجازى و سیه پوست سوار بر اسبى گزینه ایستاده و بر چهره خود روبند زده است، اجازه ورود مى خواهد و نام خود را نمى گوید و سوگند مىخورد که تا امیر المومنین را نبیند روى بند از چهره خویش بر نمىدارد. ابو العباس سفاح گفت: او وابسته ما سدیف است او را وارد کن. او وارد شد و چون دید ابو العباس نشسته و بنى امیه هم گرد او نشسته اند روبند را از چهره خود گشود و این ابیات را خواند.
«پادشاهى، با خردمندان بیمانند بنى عباس بنیانش پایدار شد، با آنان که ازدیرباز سران مقدم و دریاهاى خروشان و سالارها بودند. اى پیشواى پاکان از هر نکوهش و اى سالار همه سالارها تو مهدى خاندان هاشم و جوانمرد ایشانى، چه بسیار مردمى که پس از مردم دیگر به تو امید بستهاند… اینک کشتارگاه حسین (ع) وزید و آن را که کنار مهراس کشته شد و آنرا که در حران کشته شد و در غربت و فراموشى به خاک سپرده شد به یاد آور.
همانا که من و دیگران را بسیار ناخوش آمده است دیدن بنى امیه و نزدیک بودن آنان به تو، آن هم روى تشکها و چهارپایهها…» گوید: رنگ چهره ابو العباس دگرگون شد و او را لرزه بر اندام افتاد. یکى از پسران سلیمان بن عبد الملک به دیگرى که کنار او نشسته بود گفت: به خدا سوگند که این برده ما را به کشتن داد. در این هنگام ابو العباس سفاح به آنان نگریست و گفت: اى زنا زادگان نباید هرگز ببینم کسانى از خاندان مرا که شما کشتید از میان رفته باشند و شما زنده باشید و در دنیا از خوشیها بهرهمند گردید. ناگاه گفت:
فروگیریدشان و خراسانیان با کافر کوبهاى خود به جان آنان افتادند و نابود شدند، جز عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز که او به داود بن على پناه برد و به او گفت: پدر من مانند پدران ایشان نبود و خود مىدانى که نسبت به شما چه نیکى کرد، داود او را پناه داد و از سفاح خواست وى را به او ببخشد و به سفاح گفت: تو خود مىدانى که پدرش با ما چگونه رفتار کرد، سفاح او را به داود بخشید و گفت: چهره خود را به من نشان ندهد در عین حال باید جایى باشد که از او در امان باشیم. سفاح به کارگزاران خود در همه جا نوشت که بنى امیه را بکشند.
اما ابو العباس مبرد در کتاب الکامل خود این شعر را به گونه دیگرى نقل کرده و آن را به سدیف نسبت نداده بلکه به شبل، وابسته بنى هاشم، نسبت داده است.
او مىگوید: شبل بن عبد الله وابسته بنى هاشم نزد عبد الله بن على رفت و او هشتاد تن از بنى امیه را بر سفره خوراک نشانده بود و او اشعار زیر را خواند: «پادشاهى با خردمندان بى مانند بنى عباس پایههایش استوار شد. آنان خون بنى هاشم را پس از کژى زمان و نا امیدى طلب کردند و انتقام گرفتند، اینک هیچ لغزش افراد خاندان عبد شمس را مبخش و همه ریشه و اساس آن را قطع کن…»
عبد الله بن على فرمان داد همه آنان را با کوبیدن گرز و عمود کشتند و روى پیکر آنان فرش گستردند و بر آن فرش نشست و خوراک خواست. در همان حال نالههاى برخى از ایشان از زیر فرش شنوده مىشد و همگان مردند. عبد الله به شبل گفت: اگر نه این است که شعر خود را با طلب مال آمیختهاى تمام اموال آنان را به تو مىبخشیدم و ترا سالار همه بردگان و وابستگان بنى هاشم قرار مى دادم.
ابو العباس مبرد مى گوید: سدیف در این جریان حضور نداشت و او را مقامى دیگر است و چنین بود که او نزد ابو العباس سفاح وارد شد و سلیمان بن هشام بن عبد الملک هم پیش سفاح بود. سفاح دست خود را به سدیف داد تا ببوسد. سپس او را نزدیک خود جاى داد. سدیف روى به سفاح کرد و به او گفت: «آنچه از مردان مىبینى فریبت مدهد، همانا که زیر دنده ها دردى بىدرمان نهفته است. تازیانه را کنار بگذار و شمشیر در ایشان بنه تا بر پشت زمین هیچ اموى را نبینى» سلیمان به سدیف گفت: اى شیخ، مرا با تو چه کار که مرا به کشتن دادى خدایت بکشد سفاح برخاست به اندرون رفت و در همین هنگام دستار برگردن سلیمان افکندند و او را کشتند. سلیمان بن یزید بن عبد الملک بن مروان در بلقاء کشته شد و سرش را پیش عبد الله بن على بردند.
اخبار پراکنده درباره چگونگى انتقال پادشاهى از بنى امیه به بنى عباس
مولف کتاب مروج الذهب مىگوید: عبد الله بن على برادر خود صالح بن علىرا همراه عامر بن اسعاعیل که یکى از شیعیان خراسانى است در تعقیب مروان به مصر گسیل داشت. آنان در بوصیر به مروان رسیدند، او و همه همراهان او را که از خویشاوندان و ویژگانش بودند کشتند و به کنیسهیى که زنان و دختران مروان در آن بودند حمله بردند. در این حال خادمى را دیدند که شمشیر کشیده در دست دارد و مىخواهد در وارد شدن به کنیسه از آنان پیشى بگیرد، او را گرفتند و از قصدش پرسیدند.
گفت: امیر المومنین [مروان] به من فرمان داد اگر کشته شد همه دختران و زنانش را پیش از آنکه شما به آنان دست یابید بکشم. آنان خواستند او را بکشند گفت: مرا مکشید، که اگر مرا بکشید میراث پیامبر (ص) را از دست خواهید داد. گفتند: چه میراثى او آنان را از دهکده بیرون آورد و کنار تپه هاى ریگ و شن برد و گفت: اینجا را حفر کنید و چون حفر کردند به برده و چوبدستى و پیاله خضاب دست یافتند که مروان براى آنکه به دست بنى هاشم نیفتد آنجا زیر خاک پنهان کرده بود. عامر بن اسماعیل آنها را نزد صالح بن على فرستاد و او پیش برادرش عبد الله گسیل داشت و عبد الله نیز براى ابو العباس سفاح فرستاد و از آن پس در اختیار خلیفگان عباسى قرار گرفت.
و چون دختران و زنان و افراد حرم مروان را نزد صالح بن على درآوردند دختر بزرگ مروان سخن گفت و چنین اظهار داشت: اى عموى امیر المومنین، خداوند آنچه را دوست مىدارى که محفوظ بماند برایت محفوظ نگهدارد و در همه امور تو را سعادتمند و کامیاب بدارد و نعمتهاى ویژه خود را بر تو ارزانى فرماید و در این جهان و آن جهان ترا مشمول عافیت بدارد ما چون دختران خود تو و دختران برادر و پسر عموى تو هستیم، باید دادگرى شما همان اندازه ما را شامل شود که ستم شما. گفت: اگر چنین باشد نباید هیچ کس از شما را زنده باقى بداریم، زیرا شما ابراهیم امام و زید بن على و یحیى بن زید و مسلم بن عقیل را کشتید و از همه مهمتر اینکه بهترین مردم زمین یعنى حسین (ع) و برادران و پسران و افراد خاندانش را کشتید و زنان ایشان را به اسیرى بردید، همانگونه که زن و فرزند رومیان را مىبرند و آنانرا بر شتران برهنه به شام بردید. گفت: اى عموى امیر المومنین، با وجود این باید عفو شما ما را فراگیرد. صالح گفت: در این صورت بسیار خوب اگر هم دوست داشته باشى ترا به همسرى پسرم فضل در مىآورم. گفت: اى عموى امیر المومنین این چه هنگام براى عروسى است ما را به حران برسان و او آنان را به حران فرستاد. عبد الرحمان بن حبیب بن مسلمه فهرى کارگزار مروان بر افریقا بود و چون این حادثه پیش آمد عبد الله و عاص پسران ولید بن یزید بن عبد الملک پیش او گریختند و به او پناه بردند او از آن دو بر خویشتن ترسید و چون گرایش مردم را به آن دو بدید هر دو را کشت.
عبد الرحمان بن معاویه بن هشام بن عبد الملک هم مىخواست پیش او برود و به او پناهنده شود ولى همینکه از آنچه بر پسران ولید آمده بود آگاه شد از او ترسید، راه میان افریقا و اندلس را میان بر کرد و بر کشتى سوار شد و از راه دریا خود را به اندلس رساند و امیران مروانى اندلس که بعدها بر آن حکومت کردند از اعقاب اویند.
حکومت و دولت امویان اندلس هم به دست بنى هاشم منقرض شد. یعنى به دست بنى حمود که از اعقاب امام حسن (ع) و از فرزند زادگان ادریس بن حسن بودند.
هنگامى که عامر بن اسماعیل مروان را در بوصیر کشت و بر لشکرگاه او چیره شد، وارد کنیسهیى شد که مروان در آن مىزیست و بر بستر او نشست و از خوراکى که براى مروان فراهم ساخته بودند خورد. دختر بزرگ مروان که به کنیه خود- یعنى ام مروان- معروف بود به او گفت: اى عامر روزگار که مروان را از زیر تخت و سریر فرود آورد و ترا بر آن نشاند تا در شامگاه مرگش از خوراک او بخورى و حکومت او را در دست بگیرى و بر دارایى و اهل و حرم او حاکم باشى مىتواند این وضع را تغییر دهد.
چون این موضوع را به ابو العباس سفاح گزارش دادند کار عامر بن اسماعیل را زشت و ناپسند شمرد و براى او چنین نوشت: مگر این مقدار ادب خداوندى در تو نبود که ترا از اینکه در آن ساعت بر بستر مروان بنشینى و از خوراک او بخورى باز دارد به خدا سوگند، همین است که امیر المومنین [یعنى خود سفاح] کار ترا حمل بر اعتقاد تو بر آن کار و شهوت خوراک خوردن نمىکند و گرنه از خشم و سیاست او آن قدر به تو مىرسید که ترا از امثال آن کار باز دارد و براى غیر تو مایه پند و عبرت باشد. اینک چون نامه امیر المومنین به تو رسید با پرداخت صدقهیى به خداوند تقرب بجوى تا به آن وسیله خشم خداوند را خاموش کنى و نمازى بگزار و در آن فروتنى خویش را و فرمانبردارى خود را به پیشگاه خداوند عرضهدار و سه روز روزه بگیر و از هر چیز که خداوند را به خشم و غضب مىآورد توبه کن و به همه یاران خودت هم فرمان بده مانند خودت روزه بگیرند.
و چون سر مروان را پیش ابو العباس سفاح آوردند سجدهیى طولانى کرد و سر از خاک برداشت و گفت: سپاس خداوندى را که خون ما را بر عهده تو و خویشاوندانت باقى نگذاشت، سپاس خداوند را که ما را بر تو پیروز و چیره داشت. اینک دیگر اهمیت نمىدهم که مرگ من فرا رسد و چه هنگام مرا فروگیرد که من در قبال خون حسین علیه السلام هزار تن از بنى امیه را کشتم و پیکر هشام را سوزاندم در قبال سوزاندن پیکر پسر عمویم زید بن على و سپس این بیت را خواند: «بر فرض که خون مرا بیاشامند، آشامنده آن سیراب نمىشود و خونهاى تمام ایشان هم مرا سیراب نمىکند» آن گاه روى خود را به قبله برگرداند و دوباره سجده کرد و چون سربرداشت و نشست به این ابیات تمثل جست: «قوم ما از اینکه به ما انصاف دهند خوددارى کردند ولى شمشیرهاى برنده خون چکان که در دستهاى ما بود انصاف داد. چون آن شمشیرها بر فرق سر مردان در مىآمیخت آن را همچون تخم شتر مرغ که بر خاک افشان شود رها مىکردم» سپس گفت: مروان را در قبال خون برادرم ابراهیم و دیگر بنى امیه را در قبال خون حسین و کسانى که با او و پس از او از پسر عموهاى ما، ابو طالب، کشته شده اند کشتیم.
همچنین مسعودى در کتاب مروج الذهب از هیثم بن عدى نقل مى کند که مى- گفته است: عمرو بن هانى طائى براى من نقل کرد و گفت: به روزگار خلافت ابو العباس سفاح، همراه عبد الله بن على براى شکافتن گورهاى بنى امیه حرکت کردیم.
چون به گور هشام بن عبد الملک رسیدیم او را از گورش بیرون کشیدیم، بدنش سالم مانده بود و فقط نوک بینى او از میان رفته بود. عبد الله بن على نخست بر پیکر هشام بن- عبد الملک هشتاد تازیانه زد و سپس او را آتش زد. پیکر سلیمان بن عبد الملک را از سرزمین «دابق» بیرون کشیدیم چیزى از او جز استخوانهاى دنده و ستون فقرات و سرش نیافتیم آنرا هم آتش زدیم و نسبت به پیکرهاى دیگر افراد بنى امیه هم همینگونه رفتار کردیم و گورهاى آنان همگى در قنسرین بود. سپس به دمشق رفتیم و گور ولید بن- عبد الملک را شکافتیم که در آن هیچ چیز نیافتیم، و گور عبد الملک را شکافتیم فقط مقدارى از بن موهاى سرش را یافتیم.
سپس گور یزید بن معاویه را شکافتیم از او فقط یک استخوان پیدا کردیم و از زیر گلو تا پاشنه پایش فقط یک خط سیاه که گویى با زغال و خاکستر در تمام لحدش کشیده بودند باقى بود. و گورهاى بنى امیه را در همه شهرها جستجو کردیم و شکافتیم و آنچه در آن یافتیم آتش زدیم.
مىگویم: این خبر را در سال ششصد و پنج در حضور ابو جعفر یحیى بن ابو زید علوى نقیب خواندم و گفتم: آتش زدن پیکر هشام در قبال آتش زدن پیکر زید بن على مفهوم است ولى به چه سبب جسد هشام را هشتاد تازیانه زدند خدایش رحمت کناد گفت: چنین مىپندارم که عبد الله بن على بر هشام حد تهمت زدن زده است و نقل شده است که هشام به زید دشنام داده و او را زنا زاده گفته است و این به هنگامى بوده است که هشام به برادر زید یعنى محمد باقر علیه السلام دشنام داده است. زید هم متقابلا به هشام دشنام داده و گفته است پیامبر (ص) او را باقر نام گذارى فرموده و تو او را بقره مىنامى اختلاف تو با پیامبر چه بسیار است، و همینگونه که در این جهان با او اختلاف دارى در آن جهان هم با او اختلاف خواهى داشت و رسول خدا وارد بهشت خواهد شد و تو به دوزخ خواهى رفت، و این استنباطى لطیف است.
مروان هنگامى که یقین به زوال پادشاهى خود کرد به دبیر خویش عبد الحمید بن یحیى گفت: اینک من نیازمند آن شدهام که تو به دشمن بپیوندى و تظاهر به پیمان شکنى و مکر با من کنى زیرا شیفتگى آنان به بلاغت تو و نیاز آنان به دبیرى و قدرت نگارش تو آنان را وادار مىکند تا ترا برگزینند و به خود نزدیک سازند و تو بکوش تا در دوره زندگىام سود بخش باشى در غیر این صورت مىتوانى پس از مرگم زنان و حرم مرا حفظ کنى. عبد الحمید گفت: این اشارتى که کردى براى من در عین آنکه سودبخش است ولى زشتترین کارهاست و من به چیزى جز پایدارى و صبر با تو نمىاندیشم، تا خداوند پیروزى نصیب تو فرماید یا من در برابرت کشته شوم و سپس این بیت را خواند: «در نهان وفادار باشم و به ظاهر غدر و مکر سازم چه عذرى مىتواند در قبال مردم وجود داشته باشد» عبد الحمید بر حال خود باقى ماند و به بنى هاشم نپیوست تا آنکه مروان کشته شد و سپس عبد الحمید را اعدام کردند.
اسماعیل بن عبد الله قسرى مى گوید: هنگامى که مروان در هزیمت و گریز خود به حران رسیده بود مرا احضار کرد و به من گفت: اى ابو هاشم- و پیش از آن مرا با کنیه مورد خطاب قرار نمىداد- مىبینى کار به کجا کشیده است و تو مرد مورد اعتمادى و «نوشدارو پس از سهراب معنى ندارد» رأى تو چیست گفتم: اى امیر المومنین تو چه تصمیم گرفتهاى گفت: تصمیم دارم با وابستگان و پیروان خویش کوچ کنم و خود را به «درب» برسانم و سپس آهنک یکى از شهرهاى روم کنم و آنجا فرود آیم و با پادشاه روم مکاتبه کنم و از او براى خود امان بگیرم و این کار را گروهى از پادشاهان ایران هم انجام دادهاند و در این کار بر پادشان ننگ و عارى نخواهد بود، تا آنکه یاران گریزان و کسانى که در حال ترس هستند و آنان که طمع خواهند بست، همواره به من ملحق شوند و شمار همراهانم بیشتر شود و بر همان حال بمانم تا خداوند گره از کارم بگشاید و مرا بر دشمن پیروز فرماید.
من دیدم آنچه او تصمیم گرفته است درست است ولى هنگامى که به کارهاى او براى قبیله نزار و تعصب او بر کوبیدن قحطان اندیشیدم نسبت به او غش ورزیدم و گفتم: اى امیر المومنین، تو را از این رأى در پناه خدا قرار مى دهم، مبادا که اهل شرک را در مورد دختران و حرم خود حکم قرار دهى که ایشان رومى هستند و رومیان را وفایى نیست و نمىدانیم روزگار چه پیش مى آورد. اگر براى تو حادثهیى در سرزمین مسیحیان پیش آید- که خداوند هرگز جز خیر براى تو نیاورد- آنان که پس از تو بمانند تباه و نابود خواهند شد. بلکه از رودخانه فرات بگذر و لشکرهاى شام را یکى یکى فرا خوان که تو با شمار و ساز و برگى، وانگهى در هر لشکر ترا یاران پسندیده هستند، تا خود را به سرزمین مصر برسانى که از لحاظ اموال و سپاهیان پیاده و سواره آکنده ترین سرزمین خداوند است، در آن صورت شام پیش روى تو و افریقا پشت سرت قرار دارد اگر آنچه دوست مى دارى ببینى به شام برمىگردى و در غیر آن صورت به افریقا مىروى. مروان گفت: راست گفتى و من از خداوند طلب خیر مى کنم.
مروان از رودخانه فرات گذشت و حال آنکه به خدا سوگند از تمام قبیله قیس فقط دو تن با او رفتند: یکى ابن حدید سلمى- که برادر شیرى مروان بن محمد بود- و دیگرى کوثر بن اسود غنوى و دیگر افراد قبیله نزار هم با همه تعصبى که مروان در مورد ایشان داشت نسبت به او غدر و مکر ورزیدند و همین که مروان از سرزمینهاى قنسرین و خناصره عبور کرد آنان به ساقه لشکر مروان حمله بردند و مردم حمص هم بر او شوریدند و چون به دمشق رسید حارث بن عبد الرحمان حرشى عقیلى بر او شورش کرد سپس به اردن آمد آنجا هاشم بن عمرو تمیمى بر او شورید و چون از فلسطین عبور کرد مردم دمشق بر او شورش کردند و مروان دانست که اسماعیل بن عبد الله در رأى خود با او غش ورزیده و براى او خیرخواهى نکرده است و خودش هم در مشورت با او اشتباه کرده است که نباید با مردى از قبیله قحطان که نسبت به او خونخواه و دشمن است مشورت مىکرد و دانست رأى درست همان رأى نخست بوده که خود را به ناحیه درب برساند و سپس در یکى از شهرهاى روم فرود آید و با پادشاه روم مکاتبه کند. و قضاى خداوند انجام پذیر است.
و چون مروان در ناحیه زاب لشکر گاه ساخت از میان سپاهیان خود از مردم شام و جاهاى دیگر صد هزار سوار برگزید که بر صد هزار اسب ورزیده سوار بودند و بر ایشان نگریست و گفت: ساز و برگ و نیروى مرتب و فراهمى است ولى هنگامىکه مدت سرآمده باشد ساز و برگ و شمار را سودى نیست. در جنگ زاب همینکه عبد الله بن على با لشکر خود پدیدار شد- همگان سیه جامه بودند- پیشاپیش آنان رایات بزرگ سیاه بر دوش مردانى قرار داشت که سوار بر شتران بزرگ بودند. به جاى نىها چوب رایت را از تنه بلند درختان بید و و درختان خاردار ساخته بودند.
مروان به کسانى که نزدیک او بودند گفت: مىبینید چوبه نیزههاى آنان به کلفتى و سختى تنه درخت خرماست و مىبینید که علمها و رایات ایشان بالاى این شتران همچون قطعه هاى ابر سیاه است همانگونه که او با تعجب به آنها مى نگریست قطعه بزرگى از چوبهاى سیاه خاردار به حرکت درآمد و در اول لشکر عبد الله بن على افتاد و سیاهى آن به سیاهى پرچم ها پیوست و مروان همچنین مىنگریست و متعجب بود و با شگفتى گفت: مى بینید سیاهى به سیاهى پیوست و تمام صحنه را پوشاند و همچون ابرهاى سیاه فشرده شد. سپس به مردى که کنارش ایستاده بود رو کرد و گفت: آیا سالارشان را به من معرفى مىکنى گفت: آرى سالارشان عبد الله بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب است. گفت: اى واى بر تو یعنى او از اعقاب عباس است گفت: آرى گفت: به خدا سوگند، دوست داشتم که اى کاش على بن ابى طالب علیه السلام عوض این فرمانده، فرماندهى لشکر را بر عهده مى داشت.
گفت: اى امیر المومنین آیا این چنین مى گویى و حال آنکه شهرت شجاعت على تمام دنیا را آکنده است. گفت: واى بر تو آرى که على همراه با شجاعت خود دین داشت و دین غیر از پادشاهى است، وانگهى براى ما از قول نیاکان و پیشینیان ما روایت شده است که در خلافت و پادشاهى، على و فرزندانش را بهره یى نیست. مروان سپس پرسید: او کدامیک از اعقاب عباس است که من شخص او را به خاطر نمى آورم آن مرد گفت: او همان مردى است که در حضور تو با عبد الله بن معاویه بن عبد الله بن جعفر مخاصمه کرد. مروان گفت: شکل صورت او را بگو شاید به خاطرش آورم. گفت: او همان مرد درشت اندام سراپا غرق در آهن است که چهرهاش استخوانى و موهاى ریش او کم پشت است.
او همان مرد سخنورى است که چون آن روز گفتارش را شنیدى، گفتى: خداوند به هر کس بخواهدبیان ارزانى مىداد. مروان گفت: عجب این همان شخص است گفت: آرى. مروان گفت: الَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قالُوا إِنَّا. و سپس به آن شخص گفت: آیا مىدانى چرا من حکومت را پس از خودم براى پسرم عبد الله قرار دادم و حال آنکه پسرم محمد از او بزرگتر است گفت: نه. مروان گفت: از این جهت بود که نیاکان ما به ما خبر دادهاند که حکومت پس از من به مردى که نامش عبد الله است مىرسد و من او را به حکومت پس از خود گماشتم.
مروان پس از این گفتگو که با دوست خود انجام داد نهانى به عبد الله بن على پیام فرستاد که: اى پسر عمو، این حکومت به تو مىرسد، از خدا بترس و حرمت مرا در مورد زنان و حریم من محفوظ بدار. عبد الله به او پیام داد که در مورد خون تو حق با ماست و البته در مورد حریم تو حفظ حق بر عهده ماست.
مى گویم: مروان چنین پنداشته بود که خلافت پس از او به عبد الله بن على خواهد رسید از این جهت که نامش عبد الله است ولى نمىدانست که خلافت براى مرد دیگرى است که نام او هم عبد الله است یعنى ابو العباس سفاح.
علاء بن رافع، نوه ذو الکلاع حمیرى، ندیم سلیمان بن هشام بن عبد الملک بود و هیچ گاه از او جدا نمىشد. هنگامى که سیه جامگان در خراسان پیروز شده و نزدیک عراق رسیده بودند و شایعه پراکنى میان مردم شدت پیدا کرده بود و دشمنان آنچه مىخواستند در مورد بنى امیه و دوستان ایشان مىگفتند، علاء همچنان با سلیمان بود.
علاء مىگوید: در واپسین روزهاى خلافت یزید ناقص، سلیمان مقابل کاخ پدرش به میگسارى نشست، حکم وادى نیز پیش او بود و این شعر عرجى را براى او مىخواند: «محبوبه و بار و بنهاش دوشینه و آغاز شب کوچ کردند. آرى اشک تو باید همواره فرو ریزد، آزرم را نگهدار که به هاى هاى گریستى. اگر هاى هاى گریستن براى گریه کننده سودى داشته باشد، خوشا آن کاروان و بار و بنه ها و خوشا دلارامى که آنجاست و خوشا مانندهاى او» حکم بسیار نیکو خواند و سلیمان با رطل نوشید و ما هم او را همراهى کردیم، سرانجام دستهاى خود را زیر سرنهادیم و خفتیم و من به خود نیامدم تا آنکه سلیمان مرا تکان داد. شتابان برخاستم و گفتم: امیر را چه مى شود گفت: آرام و بر جاى باش، خواب دیدم گویى در مسجد دمشقم، مردى که در دست خود خنجرى و بر سر تاجى داشت و من درخشش گوهرهاى تاج او را مىدیدم ظاهر شد و با صداى بلند این شعر را مى خواند: «اى بنى امیه پراکندگى و از میان رفتن پادشاهى شما نزدیک شده است و دیگر باز نمىگردد…» گفتم: امیر را در پناه خدا قرار مىدهم. این از وسوسههاى شیطانى و خوابهاى پریشان است و از چیزهایى است که فکر و اندیشه به سبب شنیدن این شایعات فراهم مىآورد. گفت: کار همان گونه است که به تو گفتم. ساعتى خاموش ماند و سپس گفت: اى حمیرى، چه چیزهاى دورى را که زمان بزودى مى آورد.
علاء مى گوید: به خدا سوگند، از آن پس دیگر بر باده گسارى نتوانستیم بنشینیم. اندکى پس از زوال پادشاهى بنى امیه از یکى از پیرمردان ایشان پرسیده شد، سبب زوال پادشاهى شما چه بود گفت: کارگزاران ما بر رعیت ما ستم کردند و آنان آرزوى آسوده شدن از ما را داشتند. بر خراجگزاران خراجهاى سنگین بار شد، از سرزمینهاى ما کوچ کردند و زمینهاى آباد ما تباه و خزانههاى ما تهى گردید. بر وزیران خود اعتماد کردیم، آسایش خود را بر مصالح ما ترجیح دادند و بدون اطلاع و علم ما هر کارى که خواستند انجام دادند.
پرداخت مقررى لشکریان ما به تأخیر افتاد، و فرمانبردارى آنان از ما زایل شد، دشمنان ما آنان را فراخواندند و ایشان آنان را یارىدادند. دشمنان به جنگ ما آمدند و ما به سبب کمى یاران خود از آنان ناتوان ماندیم، و پوشیده نگهداشتن اخبار درست از ما، مهمترین سبب نابودى پادشاهى ما بود.
سعید بن عمر بن جعده بن هبیره مخزومى یکى از وزیران و ندیمان و افسانه سرایان مروان بود. چون کار ابو العباس سفاح بالا گرفت به بنى هاشم پیوست او از طریق ام هانى، دختر ابو طالب، با آنان خویشاوند بود. ام هانى همسر هبیره بن- ابى وهب مخزومى بود و براى او جعده را آورد. سعید از ویژگان و نزدیکان سفاح شد. روزى ابو العباس سفاح در حیره دستور داد سر بریده مروان را بیاورند.
چون آوردند به حاضران گفت: کدامیک از شما این را مىشناسد سعید گفت: من او را مىشناسم، این سر ابو عبد الملک مروان بن محمد بن مروان خلیفه دیروز ماست، خداى متعال رحمتش کناد سعید مىگوید: شیعیان از هر سو به من نگریستند و چشم بر من دوختند. سفاح به من گفت: تولدش در چه سالى بوده است گفتم: به سال هفتاد و ششم متولد شده است. ابو العباس سفاح در حالى که رنگ چهرهاش تغییر کرد برخاست و بر من خشمگین بود. مردم هم پراکنده شدند و در آن باره سخن گفتند. گفتم: آرى به خدا سوگند، لغزشى بود که آن قوم هرگز نمى بخشند و فراموش نخواهند کرد.
به خانه خویش آمدم و آن روز تا شب وصیت مىکردم و سفارشهاى خود را مى گفتم. چون شب فرا رسید غسل کردم و آماده نماز شدم. ابو العباس سفاح معمولا چون تصمیم به احضار کسى و انجام سیاست مىگرفت شبانه احضار مى کرد. آن شب را تا صبح بیدار ماندم. بامداد سوار بر استر خود شدم و اندیشیدم پیش چه کسى درباره کار خویش بروم، هیچکس را شایستهتر از سلیمان بن مجالد، وابسته بنى زهره، ندیدم که در نظر ابو العباس سفاح داراى منزلتى بزرگ و از شیعیان بنى عباس بود. پیش او رفتم و گفتم: آیا دیشب امیر المومنین از من نام نبرد گفت: چرا سخن از تو رفت و افزود او خواهر زاده ما و نسبت به سالار خود وفادار است و اگر ما هم نسبت به او نیکى کنیم براى ما سپاسگزارتر خواهد بود. من از سلیمان از این خبرى که داد سپاسگزارى و براى او آرزوى خیر کردم و برگشتم و هیچ گاه از ابو العباس سفاح با وجود این موضوع جز خیر و نیکى ندیدم.
موضوع این مجلس را به عبد الله بن على و ابو جعفر منصور خبر داده بودند.عبد الله بن على نامهیى به سفاح نوشته بود و او را بر من برانگیخته و از اینکه از من دست برداشته است سرزنش کرده بود و گفته بود: نباید چنین کار و گفتارى را تحمل کرد. ولى ابو جعفر منصور نامه یى به خلیفه نوشته و ضمن آن عذر مرا موجه دانسته بود.
روزگارى گذشت و ابو جعفر به حضور سفاح آمد، و چون او برخاست من هم برخاستم. ابو العباس سفاح به من گفت: اى پسر هبیره بر جاى باش من نشستم، پرده را برداشتند او به اندرون رفت و اندکى درنگ کرد و سپس برگشت در حالى که دو جامه زر دوزى شده و منقش و ردا و جبهیى پوشیده بود- و به خدا سوگند از آن بهتر ندیده بودم- – به من گفت: اى پسر هبیره موضوعى را براى تو مىگویم که نباید هرگز از زبانت براى هیچ کس بازگو شود. گفتم: باشد. گفت: مى دانى که ما ولایت عهدى و حکومت را براى کسى که مروان را بکشد قرار دادهایم، و مى دانى که عمویم عبد الله بن على او را با لشکر و یارانش و شرکت خودش و تدبیرى که انجام داد کشت.
اینک من درباره ابو جعفر منصور سخت اندوهناکم و درباره فضیلت و علم و سن او و ایثارى که کرده است مىاندیشم، اینک چگونه ولایت عهدى را از او بازستانم گفتم: خداوند کارهاى امیر المومنین را قرین صلاح بدارد من براى تو حدیث و سخنى مىگویم تا از آن عبرت گیرى و با شنیدن آن از مشورت با من بىنیاز گردى. گفت: بگو. گفتم: در سال خلیج من همراه مسلمه بن عبد الملک در قسطنطنیه بودم. ناگاه نامه عمر بن عبد العزیز رسید که خبر مرگ سلیمان و انتقال خلافت را به خود نوشته بود. چون من نزد مسلمه وارد شدم نامه را پیش من انداخت. خواندم و انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آوردم. مسلمه شروع به گریستن کرد و مدتى دراز گریست. گفتم: خداوند کار امیر را قرین صلاح و بقاى او را طولانى فرماید گریه بر کار از دست شده نشان ناتوانى است، مرگ هم آبشخورى است که ناچار باید از آن آشامید.
گفت: اى واى بر تو من بر برادرم نمىگریم، بلکه بر بیرون شدن پادشاهى از میان فرزندان پدرم و رسیدن آن به فرزندان عمویم مىگریم. ابو العباس سفاح گفت: کافى است که دانستم و فهمیدم. سپس گفت: هر گاه مىخواهى برو. چون برخاستم چندان دور نشده بودم که سفاح گفت: آى پسر هبیره برگشتم. گفت: ولى تو بدینگونه یکى از آن دو را پاداش دادى و انتقام خون خود را از دیگرى گرفتى. سعید مىگوید: به خدا سوگند نفهمیدم از کدام کار تعجب کنم از زیرکى او یا از یادش.
در پایان روزگار بنى امیه، عبد الله بن على با عبد الله بن حسن بن حسن در حال حرکت بود و داود بن على نیز همراهشان بود. داود به عبد الله بن حسن گفت: چرا به دو پسرت فرمان خروج نمىدهى عبد الله بن حسن گفت: هنوز زمان آن دو فرا نرسیده است. عبد الله بن على برگشت و به آن دو نگریست و گفت: چنین مىبینم که مىپندارى دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود عبد الله بن حسن گفت: آرى همین گونه است. عبد الله بن على گفت: هیهات و سپس به این بیت تمثل جست: «بزودى این کار را جوانمرد لاغر اندامى که تن به مرگ داده و از قبیله جرم است از تو کفایت خواهد کرد» به خدا سوگند، من مروان را مىکشم و پادشاهى او را از او سلب مىکنم نه تو و دو پسرت. ابو الفرج اصفهانى در کتاب اغانى روایت دیگرى درباره علت کشته شدن شمارى از بنى امیه به دست سفاح که از او امان گرفته بودند، آورده است.
او مىگوید: زبیر بن بکار از عموى خود روایت مىکند که سفاح روزى در حالى که پیش او گروهى از بنى امیه، که آنان را بر جان امان داده بودند قصیدهیى را که در مدح او سروده بود خواند. سفاح به بعضى از ایشان روى کرد و گفت: این قصیده کجا قابل مقایسه با قصائدى است که شما را با آنها ستودهاند آن شخص در پاسخ ابو العباس سفاح گفت: هیهات به خدا سوگند، هیچ کس درباره شما آن چنان که ابن قیس الرقیات درباره ما گفته نسروده است.
«هیچ چیز را بر بنى امیه ناپسند نمىشمردند جز آنکه آنان هنگام خشم هم بردبارى مىکنند، همانا ایشان معدن پادشاهاناند و عرب فقط به آنان به صلاح مىرسد» سفاح به او گفت: فلان مادرت را گاز بگیر گویا هنوز هم هواى خلافت در دل توست، فرو گیریدشان آنان را فرو گرفتند و کشتند.
ابو الفرج همچنین روایت مى کند هنگامى که آنان را کشتند ابو العباس دستور آوردن غذا داد و فرمان داد فرش بر روى اجساد آنان افکندند و بر آن نشست و در حالى که آنان زیر آن فرش جان مىکندند غذا خورد و چون از غذا فارغ شد گفت: هرگز به یاد ندارم که غذایى خوشتر و گواراتر از این خورده باشم. آن گاه گفت: پاهایشان را بگیرید و بکشید و میان راه در اندازید تا مردم مرده ایشان را هم همانگونه که زندهشان را لعنت مىکردند لعنت کنند. گوید: خودمان سگها را دیدیم که پاهاى آنان را به نیش گرفته بودند و به این سو و آن سو مىکشیدند در حالى که شلوارهاى گرانبها بر پایشان بود تا سرانجام گندیده شدند.
آنگاه خندقى کندند و آنان را در آن افکندند. ابو الفرج مىگوید: عمر بن شبه مىگوید: محمد بن معن غفارى، از معبد انبارى، از پدرش نقل مىکند که چون داود بن على از مکه آمد همه اعقاب امام حسن مجتبى (ع) همراهش بودند از جمله عبد الله بن حسن بن حسن و برادرش حسن و محمد بن عبد الله بن عفان که برادر مادرى عبد الله بن حسن بود. میان راه داود بن- على مجلسى فراهم ساخت که نخست او و هاشمى ها نشستند و امویان هم زیر دست ایشان نشستند، در این هنگام ابن هرمه آمد و قصیده یى خواند که ضمن آن گفته بود: «خداوند هیچ مظلمه و ستمى را از مروان و بنى امیه نیامرزد، این چه بد انجمن و مجلسى است. بنى امیه همچون قوم عاد بودند و خداوند آنان را هلاک فرمود همان گونه که گمراهان قوم عاد را هلاک کرد…» گوید: داود به چهره عبد الرحمان بن عنبسه بن سعید بن عاص خندهیى کرد که بیشتر به دندان نشان دادن شبیه بود، چون از آن مجلس برخاستند عبد الله بن حسن به برادر خود حسن بن حسن گفت: زهر خند داود را به ابن عنبسه دیدى خدا را شکر که آنرا از برادر من، یعنى محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان، برگرداند. گوید: آنانهنوز به مدینه رسیده یا نرسیده بودند که ابن عنبسه کشته شده بود.
ابو الفرج اصفهانى مىگوید: محمد بن معن، از محمد بن عبد الله بن عمرو بن- عثمان نقل مىکند که مىگفته است: برادرم عبد الله بن حسن که در سال یکصد و سى و دو هجرت با داود بن على حج گزارد، داود را به طلاق دادن همسرش ملیکه دختر داود بن- حسن سوگند داده بود که دو برادر مادرىاش محمد و قاسم، پسران عبد الله بن- عمرو بن عثمان، را نکشد.
محمد مىگوید: بدین سبب بود که من در کمال ایمنى پیش او رفت و آمد مىکردم و او همچنان بنى امیه را مى کشت. داود خوش نمىداشت خراسانیان مرا ببینید، و از سوى دیگر به سبب سوگند خود راهى براى کشتن من نداشت. روزى داود مرا نزدیک خود فراخواند و چون نزدیک او رفتم گفت: چقدر غفلت بسیار و دور اندیشى اندک است این موضوع را به برادرم عبد الله بن حسن گفتم. گفت: اى پسر مادرم، خود را از این مرد پنهان بدار و کمتر پیش او برو. من تا هنگامى که داود مرد از او روى پنهان کردم. مى گویم: این کار را که داود انجام نداد ابو جعفر منصور انجام داد.
همچنین ابو الفرج در همان کتاب روایت مىکند که سدیف در حالى که گروهى از سران بنى امیه نزد ابو العباس سفاح بودند براى او قصیدهیى خواند و چنین گفت: «اى پسر عموى پیامبر، تو پرتوى هستى که ما یقین آشکار را با تو روشنتر مىبینیم» و چون در همین قصیده به این گفتار خود رسید که: «شمشیر را برهنه ساز و عفو را از میانه بردار تا بر پشت زمین یک اموى هم نبینى که آنان از دیرباز کینه ورزیدند و این کینه در دلهاى ایشان استوار شده است» و این قصیده طولانى است. ابو العباس سفاح به او گفت: اى سدیف «انسان از شتاب آفریده شده است» و سپس به این بیت تمثل جست: «پدران و نیاکان در گذشته ما کینهها را زنده کردند و این کینهها در حالى که آنپدران را پسرانى است، هرگز کهنه نمىشود» و سپس فرمان داد همه کسانى را که پیش او بودند کشتند.
همچنین ابو الفرج، از على بن محمد بن سلیمان نوفلى، از پدرش، از قول عموهاى خود نقل مىکند که مىگفتهاند: آنان در بصره نزد سلیمان بن على بودند و گروهى از بنى امیه هم در حالى که جامه هاى گرانقیمت رنگارنگ بر تن داشتند پیش او حضور داشتند. یکى از دو راوى یاد شده مىگوید: گویى هم اکنون به یکى از ایشان مىنگرم که موهاى سپید صورت خود را با مشگ و غالیه سیاه کرده بود. سلیمان بن على فرمان داد. آنان را کشتند و پاهاى ایشان را گرفتند و کشان کشان بیرون بردند و در حالى که همچنان جامههاى گرانقدرشان بر تن آنان بود سگها پاهایشان را به نیش گرفته و این سو و آن سو مى کشیدند.
ابو الفرج اصفهانى همچنین از طارق بن مبارک، از پدرش نقل مىکند که مىگفته است: فرستاده عمرو بن معاویه بن عمرو بن عتبه بن ابى سفیان پیش من آمد و گفت: عمرو به تو پیغام داده و مىگوید: این دولت [بنى عباس] به هنگامى فرا رسید که من هنوز جوان هستم و عیالوار و اموال من هم پراکنده است. در هر قبیله که مىروم شناخته و مشهور مىشوم. تصمیم گرفتهام از این حالت پوشیده زیستن بیرون آیم و زنان و حرم خود را با فدیه جانم از این وضع بیرون آورم و من اینک به درگاه امیر سلیمان بن على مىروم، اگر ممکن است پیش من بیا. من پیش او رفتم. دیدم طیلسان سپید بسیار زیبا و شلوار بلند گرانقدر بر تن دارد. گفتم: سبحان الله که جوانى چه مىکند. آیا مىخواهى با این جامهها با این قوم آن هم براى این کار که تو دارى ملاقات کنى گفت: نه به خدا سوگند، مىدانم که درست نیست ولى هر جامهیى که دارم از این یکى که مىبینى بهتر است. من طیلسان خویش را به او دادم و طیلسان او را گرفتم و پاچههاى شلوارش را هم تا زانوهایش تا کردم. او پیش سلیمان بن على رفت و شادان بیرون آمد. گفتم: براى من بگو میان تو امیر چه گذشت. گفت: پیش او رفتم، و او هیچ گاه مرا ندیده بود، گفتم خداوند کار امیر را قرین به صلاح دارد، سرزمینها مرا به سوى تو کشانده و فضل تو مرا به سوى تو راه نموده است. اینک یا مرا بکش یا به سلامت امانم بده. گفت: تو کیستى، بگو تا بشناسمت.
نسب خود را براى او گفتم. گفت: خوش آمدى، بنشین و در کمال امن و سلامت سخن بگو. سپس روى به من کرد و گفت: اى برادر زاده، نیاز تو چیست گفتم: زنانى که همراه ما هستند، و تو از همگان به ایشان نزدیکتر و سزاوارترى، به مناسبت ترسى که بر ما دارند بیمناکاند و هر کس خائف باشد دیگران هم بر او خائف مىشوند. به خدا سوگند، در حالى که اشکهایش بر گونههایش فرو مىریخت به من پاسخ داد و گفت: اى برادر زاده، خداوند خون تو را حفظ کند و تو را براى زنان و حرمت نگهدارد و مالت را برایت افزون فرماید به خدا سوگند، اگر براى من ممکن بود این کار را نسبت به همه قوم تو انجام مىدادم. اینک آشکارى به صورت متوارى و در حال امان و به صورت خائف زندگى کن و نامههاى تو براى من برسد. به خدا سوگند، من براى او نامه مىنویسم همان گونه که انسان براى پدر و عمویش نامه مى نویسد.
گوید: چون سخن او تمام شد من طیلسان او را به او دادم. گفت: آرام باش که چون جامه ما جدا شود دیگر براى ما بر نمى گردد.
همچنین ابو الفرج اصفهانى مىگوید: احمد بن عبد العزیز جوهرى، از عمر بن- شبه براى من نقل کرد که سدیف در مورد تحریض بر کشتن بنى امیه خطاب به ابو العباس سفاح چنین سرود و کسانى از خویشاوندان سفاح را که مروان و بنى امیه کشته بودند به یاد او آورد: «چگونه ممکن است از آنها گذشت و حال آنکه از دیر باز شما را کشتند و پردههاى حرمت را دریدند. زید و یحیى کجایند اى واى از این سوگها و خونها آن پیشوایى که در حران کشته شد که پیشواى هدایت و سالار اشخاص مورد اعتماد بود کجاست آنان آل احمد را کشتند.
خداى آمرزنده گناهان، هیچ گناه مروان را نبخشاید» ابو الفرج مى گوید: على بن سلیمان اخفش براى من نقل کرد و گفت:محمد بن یزید مبرد، از قول یکى از شیعیان بنى عباس اشعار زیر را که در تحریض آنان بر کشتن بنى امیه سروده است براى من خواند: «بر حذر باشید مبادا در قبال عذر خواهى ایشان نرمش نشان دهید که عذر خواهى آنان جز خوف و طمع نیست. اگر ایشان ایمنى یابند، دشمنى خویش را آشکار مىسازند ولى چون با زبونى سرکوب شدند اینک آن را پذیرا شدند. آیا در طول هزار ماه حکومت گذشته ایشان شرنگ اندوهها را پیاپى ننوشیدهاید…»
ابو الفرج مىگوید: ابن معتز در داستان سدیف همان چیزى را که ما پیش از این نقل کردیم نقل کرده و افزوده است که چون سدیف این اشعار را خواند، ابو الغمر سلیمان بن هشام به سدیف گفت: اى کسى که فلان مادرش را باید گاز بگیرد، در قبال ما که برگزیدگان مردم هستیم چنین مىگویى سلیمان بن هشام از دیرباز دوست سفاح بود و نیازهاى او را به روزگار حکومت بنى امیه برمىآورد و به او نیکى مى کرد.
سفاح اعتنایى به او نکرد و به خراسانیان بانگ زد: ایشان را فرو گیرید و آنان همه حاضران جز سلیمان را کشتند. سفاح روى به سلیمان کرد و گفت: اى ابو الغمر، براى تو در زندگى پس از ایشان خیرى نمىبینم. گفت: به خدا سوگند همین است. سفاح گفت: او را هم بکشید. او را که کنار سفاح بود کشتند و اجسادشان را در باغ محل زندگى سفاح بردار کشیدند و چندان بر دار ماندند که بوى گندشان همنشینان سفاح را آزار مىداد و در این باره با او سخن گفتند. گفت: به خدا سوگند، از شدت خشم و کینهیى که بر ایشان دارم بوى گند آنان در نظرم بهتر و لذتبخشتر از بوى مشگ و عنبر است.
ابو الفرج اصفهانى مىگوید: ابو سعید- وابسته فائد- از وابستگان عثمان بن- عفان و بنى امیه بود. نام ابو سعید، ابراهیم است او از جمله شاعران بنى امیه است که ایشان را مرثیه گفته است و از جمله کسانى است که بر زوال دولت و روزگار ایشان گریسته است. از جمله اشعار او پس از زوال دولت امویان این ابیات است: «گریستم، و گریه چیزى را بر نمى گرداند و براى کشته شدگان ناحیه کداء اندک گریستهاند. آنان همه با هم کشته شدند و پشت به جهان کردند همان گونهکه به هنگام آسایش هم همگى با هم بودند…» دیگر از اشعار او در مورد ایشان این شعر است: «روزگار در مورد مردان من چنان تأثیر کرد که آنان پس از جمع بودن پراکنده و اندک شدند و استخوانم از اندوه در هم شکسته شد. هرگاه آنان را به یاد مىآورم چشم از گریستن باز نمىماند، و براى من شایسته و سزاوار است که چشمم اشک ببارد» و نیز از شعر او درباره ایشان است که گفته است: «گویى هیچ مردمى براى مرگ جز آنان وجود ندارد هر چند میان ایشان اشخاص منصف که ستمگر نبودند وجود دارند…»
همچنین ابو الفرج مى گوید: مأمون در دمشق به شکار سوار شد تا کنار کوه برف و یخ برود. میان راه کنار آبگیر بزرگى ایستاد. در اطراف آن چهار درخت سرو بود که بهتر از آن دیده نشده بود. همانجا فرود آمد و شروع به نگریستن به آثار بنى امیه کرد و از آن در شگفت ماند و آنان را یاد آورد و خوراک خواست طبقى طعام آوردند، خورد و به «علویه» دستور داد تا برایش آواز بخواند، علویه که از وابستگان بنى امیه بود این بیت را خواند: «آنان قوم من بودند که پس از توانگرى و قدرت نیست و نابود شدند و اگر چشم چون باران نگرید از اندوه مىمیرم» مأمون خشمگین شد و گفت: اى پسر روسپى، آیا براى تو وقت دیگرى که بر قوم خود گریه کنى جر این وقت نبود گفت: چرا برایشان نگریم و حال آنکه وابسته شما «زریاب» که به روزگار ایشان بود همراه صد سوار با آنان سوار مىشد و من که وابسته ایشان و همراه شمایم از گرسنگى مىمیرم، مأمون برخاست و سوار شد و مردم پراکنده شدند و او بیست روز بر علویه خشمگین بود. سرانجام درباره او با مأمون گفتگو کردند از او راضى شد و به او بیست هزار درم بخشید.
هنگامى که عبد الله بن على گردنهاى بنى امیه را زد یکى از اصحابش به اوگفت: به خدا سوگند این سختترین بلاست. عبد الله گفت: هرگز، «این کار با کار تیغ حجام یکسان و برابر است» همانا بلاى سخت و حد نهایت آن، فقر خوار- کننده پس از ثروت بسیار است.
سلیمان بن على پس از اینکه بنى امیه را در بصره کشت خطبه خواند و چنین گفت: «به تحقیق در زبور پس از ذکر نوشتیم که همانا زمین را بندگان شایسته من ارث مىبرند» آرى حکمى استوار و گفتارى قطعى است. سپاس خداوندى را که سخن بنده خویش را راست قرار داد و وعده خود را برآورد و «دورى از رحمت خداوند براى گروه ستمگران باد» کسانى که کعبه را وسیله رسیدن به اهداف و دین را بازیچه و درآمد عمومى مسلمانان را میراث «و قرآن را پاره پاره» قرار دادند «و آنچه که به آن ریشخند مىزدند ایشان را فرو گرفت» و چه بسیار چاههاى معطل و کاخهاى برافراشته که از آنان باقى مانده است مى بینى، «آرى این به چیزى است که پیش فرستاد دستهاى ایشان و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نیست» خداوندشان چندان مهلت داد تا بر عترت ستم کردند و سنت را کنار افکندند «و طلب فتح کردند و هر ستمگر سرکش نومید شد» آن گاه خداوند فروگرفتشان «آیا مىیابى از ایشان هیچ کس را یا مىشنوى از ایشان آوازى را».
ولید بن عبد الملک، على بن عبد الله بن عباس را تازیانه زد و در حالى که او را بر شترى نشانده بودند و روى او به طرف دم شتر بود میان شهر و مردم گرداندند وجارچى پیش روى او جار مىزد که این على بن عبد الله دروغگوست. در آن حال کسى به او گفت: اى ابو محمد، به چه سبب آنان تو را به کذب و دروغ نسبت مىدهند گفت: این سخن من که مىگویم «این حکومت بزودى به فرزندان من خواهد رسید» به اطلاع آنان رسیده است و به خدا سوگند، این حکومت میان خود بنى امیه خواهد بود تا هنگامى که بردگان کوچک چشم پهن چهره آنان که گویى چهرههایشان چون سپرهاى پرچین ترکان مغول است حکومت کنند.
روایت شده است که على بن عبد الله در حالى که دو نوه او، یعنى سفاح و منصور که به خلافت رسیدند، همراهش بودند پیش هشام رفت، و در امورى که مىخواست با او گفتگو کرد و برخاست و چون پشت کرد هشام گفت: این پیر مرد خرف شده است و یاوه مىگوید و اظهار مىدارد که این حکومت به پسران او منتقل خواهد شد. على بن عبد الله سخن او را شنید و به سوى او برگشت و گفت: آرى به خدا سوگند، این کار صورت مىگیرد و همین دو پادشاهى خواهند کرد.
ابو العباس مبرد این سخن را در کتاب الکامل روایت کرده و مىگوید: طبق روایت محمد بن شجاع بلخى، على بن عبد الله بن عباس پیش سلیمان بن عبد الملک رفت و دو نوه او، ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور که بعد خلیفه شدند، همراهش بودند. سلیمان براى او روى تخت خویش جا باز کرد و نسبت به او نیکى و از نیاز او سوال کرد. او گفت: سى هزار درهم وام دارم، سلیمان دستور پرداخت آن را داد.
على بن عبد الله گفت: نسبت به این دو نوه من سفارش به نیکى کن و او چنان کرد.
على از او سپاسگزارى کرد و گفت: پیوند خویشاوندى ترا پاداش دهاد چون على پشت کرد سلیمان به یاران خود گفت: این پیر مرد به مناسبت بالا رفتن سن خود گرفتار حواسپرتى شده است و مىگوید: این پادشاهى به فرزندان او منتقل خواهد شد. على بن عبد الله این سخن را شنید و به سوى او برگشت و گفت: آرى به خدا سوگند، این کار صورت مىگیرد و همین دو پادشاهى خواهند کرد.
ابو العباس مبرد مى گوید: در این روایت غلط و اشتباهى است زیرا خلیفه در آن هنگام سلیمان نبوده است و ظاهرا باید بر هشام وارد شده باشد زیرا پسر على، یعنى محمد بن على بن عبد الله بن عباس، در صدد این بود که با یکى از زنان خاندان حارث بن کعب ازدواج کند و سلیمان بن عبد الملک به او اجازه نمىداد، و چونعمر بن عبد العزیز به حکومت رسید، او پیش وى آمد و گفت: قصد دارم با دختر دایى خود که از خاندان حارث بن کعب است ازدواج کنم آیا اجازه مىدهى عمر بن- عبد العزیز گفت: خدایت رحمت کناد با هر کس که مى خواهى ازدواج کن. او با دختر دایى خود ازدواج کرد و ابو العباس سفاح را براى او آورد.
عمر بن عبد العزیز پس از سلیمان به حکومت رسیده است و براى امثال ابو العباس سفاح تا هنگامى که نوجوان برومندى نشده بود امکان باریابى به حضور خلیفه فراهم نبود و این امر انجام نیافت مگر به روزگار حکومت هشام بن عبد الملک. ابو العباس مبرد مىگوید: روایت شده است که چون براى عبد الله بن عباس فرزندى متولد شد امیر المومنین على علیه السلام او را در نماز ظهر حاضر ندید.
فرمود: ابن عباس را چه پیش آمده که در نماز حاضر نشده است گفتند: اى امیر المومنین براى او پسرى متولد شده است. فرمود: پیش او برویم و چون پیش او آمد فرمود: سپاس خداوند بخشنده را بجا آوردى و براى تو در این فرزند فرخندگى و برکت داده شد. او را چه نام گذشته اى گفت: اى امیر المومنین آیا براى من جایز و رواست که او را پیش از تو نام بگذارم فرمود: او را پیش من بیاور و چون آورد او را گرفت و کام کودک را برداشت و برایش دعا کرد و او را به پدرش برگرداند و فرمود: این پدر پادشاهان را بگیر، او را على نام نهادم و کنیهاش را ابو الحسن قرار دادم. مبرد مىگوید: هنگامى که معاویه به حکومت رسید به عبد الله بن عباس گفت: اجازه نمىدهم که بر پسرت این نام و کنیه جمع باشد. من او را کنیه ابو محمد دادم و همین کنیه بر او اطلاق مى شد.
مى گویم: از ابو جعفر یحیى بن محمد بن ابى زید نقیب- که خدایش رحمت کناد- پرسیدم: بنى امیه چگونه مىدانستند که حکومت از آنان بزودى منتقل مىشود و بنى هاشم عهدهدار آن خواهند شد و نخستین کس از بنى هاشم که عهدهدار حکومت مىشود نامش عبد الله خواهد بود، و از کجا مىدانستند نخستین کس که از بنى هاشم به خلافت برسد مادرش از خاندان حارث است و به همین سبب آنانرا از ازدواج با ایشان منع مىکردند و بنى هاشم از کجا مىدانستند که حکومت به آنان خواهد رسید، آن هم پس از اینکه بردگان بنى امیه حکومت کنند و چگونه درست مىدانستند چه کسى به حکومت خواهد رسید آن هم بدینگونه که در این خبر آمده استنقیب ابو جعفر گفت: همه این امور نخست از ناحیه محمد بن حنفیه و سپس از ناحیه پسرش عبد الله که کنیهاش ابو هاشم است ناشى شده است.
گفتم: مگر محمد بن حنفیه از ناحیه امیر المومنین علیه السلام علوم مخصوصى را فرا گرفته بود که بر دو برادرش حسن و حسین برترى داشته باشد گفت هرگز ولى آن دو موضوع را پوشیده مىداشتند و محمد بن حنفیه اظهار مىداشت. سپس نقیب گفت: براى ما از نیاکان ما و محدثان دیگر روایت صحیح رسیده است که چون على علیه السلام رحلت فرمود، محمد بن حنفیه پیش دو برادر خود، امام حسن و امام حسین علیهما السلام آمد و گفت: میراث مرا از پدرم به من بدهید. گفتند: مىدانى که پدرت هیچ گونه سیم و زرى از خود بجا نگذارده است. گفت: آرى این را به خوبى مىدانم و میراث مال مطالبه نمىکنم بلکه میراث علم مطالبه مى کنم.
ابو جعفر نقیب- که خدایش رحمت کناد- گفت: ابان بن عثمان از قول کسانى که براى او روایت کرده بودند از قول جعفر بن محمد علیه السلام روایت مىکرد که آن دو صحیفهیى به برادر خود ارزانى داشتند که اگر او را بر بیشتر از آن آگاه مىکردند هلاک مىشد. در آن صحیفه موضوع دولت بنى عباس ذکر شده بود.
ابو جعفر نقیب همچنین مىگفت: ابو الحسن على بن محمد نوفلى، از عیسى بن- على بن عبد الله بن عباس نقل مىکرد که مىگفته است: هنگامى که مروان بن محمد، ابراهیم امام را فرو گرفت و ما خواستیم از چنگ مروان بگریزیم نسخهیى از آن صحفیه را که ابو هاشم پسر محمد بن حنفیه به محمد بن على بن عبد الله بن عباس داده بود و نیاکان ما آنرا «صحفیه دولت» نام نهاده بودند در صندوقچه کوچک مسى قرار دادیم و آنرا زیر چند درخت زیتون که در «شرات» قرار داشت، و آنجا درخت زیتونى غیر آنها نبود، دفن کردیم. چون پادشاهى به ما رسید و بر کار چیره شدیم فرستادیم آنجا را کندند و جستجو کردند چیزى پیدا نشد، دستور دادیم یک جریب را چندان حفر کردند که به آب رسیدند باز هم چیزى پیدا نکردیم.
ابو جعفر گفت: محمد بن حنفیه موضوع را براى عبد الله بن عباس توضیح دادو آن را به تفصیل بیان کرد و حال آنکه امیر المومنین علیه السلام موضوع را براى عبد الله بن عباس به تفصیل بیان نفرمود بلکه به صورت مجمل نظیر آنچه در همین خبر آمده است که «این پدر پادشاهان را بگیر» و جملات کوتاهى که تعریضى داشت اظهار فرمود، ولى آن کسى که پرده برداشت و موضوع پوشیده را آشکار ساخت محمد بن حنفیه بود.
آنچه در این مورد به اطلاع بنى امیه هم رسیده است همین گونه و از طریق محمد بن حنفیه است که آنان را بر رازى که مىدانست آگاه کرد ولى براى آنان بدانگونه که براى بنى عباس به طور کاملتر گفته بود نگفت.
ابو جعفر نقیب گفت: اما ابو هاشم موضوع را به محمد بن على بن عبد الله بن- عباس گفت و او را بر آن آگاه کرد و براى او توضیح داد. چون هنگام بازگشت از پیش ولید بن عبد الملک از شرات عبور کرد همانجا بیمار شد و ماند و چون مرگش فرا رسید نامهها و کتابهاى خویش را به محمد بن على بن عبد الله بن عباس سپرد و او را وصى خویش قرار داد و به شیعیان فرمان داد نزد محمد بن على آمد و شد داشته باشند.
ابو جعفر نقیب مىگوید: به هنگام مرگ ابو هاشم سه تن از بنى هاشم حضور داشتند که همین محمد بن على بن عبد الله بن عباس و معاویه بن عبد الله بن جعفر بن- ابى طالب و عبد الله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب بودند. چون ابو هاشم درگذشت محمد بن على و معاویه بن عبد الله بن جعفر از خانه ابو هاشم بیرون آمدند و هر کدام مدعى بودند که وصى ابو هاشم هستند ولى عبد الله بن حارث در این مورد سخنى نگفت.
ابو جعفر نقیب- که خدایش رحمت کناد- مىگفت: در این باره محمد بن على بن- عبد الله بن عباس راست مىگفت که ابو هاشم به او وصیت کرده بود و آن صحیفه دولت را به او سپرده بود. معاویه بن عبد الله دروغ مىگفت ولى چون آن نامه را خوانده بود و در آن مطالب اندکى در مورد خود دیده بود مدعى وصیت شد و چون معاویه بن عبد الله درگذشت پسرش عبد الله مدعى شد که وصى پدر است و او هم وصى ابو هاشم بوده است و آشکارا بر بنى امیه عیب مىگرفت. او را پیروانى بود که نهانى معتقد به امامت او بودند تا هنگامى که کشته شد.
یکى از زنان بنى امیه بر سلیمان بن على وارد شد و این به هنگامى بود که او در بصره بنى امیه را مىکشت. آن زن گفت: اى امیر، اگر در دادگرى زیاده روى شد موجب افسردگى مىشود و از زیاده روى در آن به ستوه مىآیند. چگونه است که تو از ستم بسیار خود و قطع پیوند خویشاوندى ملول نمىشوى و به ستوه نمىآیى او نخست سکوت کرد و سپس براى آن زن این بیت را خواند: «شما کشتن ما را سنت و مرسوم کردید و آن را زشت نشمردید. اینک شما بچشید همان گونه که ما به روزگار گذشته چشیدیم» سپس خطاب به آن زن گفت: اى کنیزک خدا، «باید نخستین کس که به سنتى راضى مىشود کسى باشد که آن را معمول داشته است».
آیا شما با على جنگ نکردید و او را از حق خودش بازنداشتید آیا شما حسن را مسموم نکردید و شرط و پیمانش را نشکستید آیا شما حسین را نکشتید و سرش را [در آفاق] نگرداندید آیا زید را نکشتید و جسدش را بردار نکشیدید آیا یحیى را نکشتید و او را مثله نکردید آیا على را بر منابر خود لعن و نفرین نکردید آیا شما جد ما، على بن عبد الله بن عباس، را تازیانه نزدید آیا شما ابراهیم امام را در جوال آهک، آن هم در زندان خودتان خفه نکردید سلیمان بن على سپس به آن زن گفت: اینک بگو چه نیازى دارى گفت: کارگزارانت اموال مرا گرفتهاند، سلیمان دستور داد اموالش را به او برگرداندند.
هنگامى که مروان به زاب رفت، گرد قرارگاه خویش خندقى حفر کرد. ابو عون عبد الله بن یزید ازدى که قحطبه بن شبیب او را گسیل داشته بود و ابو سلمه خلال هم براى او نیروهاى امدادى بسیارى گسیل داشته بود به جنگ مروان رفت و مقابل او فرود آمد، ابو العباس سفاح هم که در آن هنگام در کوفه بود به وابستگان و خویشاوندان خود گفت: چه کسى به جنگ مروان مىرود که از افراد خاندان من باشد و اگر بتواند مروان را بکشد ولایت عهد براى او خواهد بود عبد الله عموى سفاح گفت:من این کار را انجام مىدهم. سفاح گفت: در پناه برکت خدا حرکت کن. عبد الله حرکت کرد و چون پیش ابو عون رسید، ابو عون به احترام او از سرا پردههاى خویش کنار رفت و آنها را براى او خالى کرد و هر چه در آن بود براى او گذاشت.
سپس عبد الله از محل مناسبى از رودخانه زاب که تنگ باشد پرسید. و آنها او را راهنمایى کردند. و به فرمان عبد الله یکى از سردارانش با پنج هزار تن از آنجا عبور کرد و خود را به قرارگاه مروان رساند و با آنان تا شامگاه جنگ کرد و سپس دو لشکر از جنگ باز ایستادند و آن سردار با یاران خود از همان تنگه برگشت و به لشکرگاه عبد الله بن على پیوست. مروان فرداى آن روز دستور داد بر رود زاب پل بستند و با تمام لشکر خویش از آن عبور کرد و مقابل عبد الله بن على ایستاد. پسرش عبد الله فرماندهى مقدمه لشکر مروان را بر عهده داشت بر میمنه لشکر او ولید بن- معاویه بن عبد الملک بن مروان و بر میسره عبد العزیز پسر عمر بن عبد العزیز فرماندهى داشتند. عبد الله بن على هم سپاه خود را آرایش جنگى داد و دو سپاه رویاروى شدند.
مروان به عبد العزیز بن عمر گفت. بنگر و مواظب باش که اگر پیش از ظهر و زوال خورشید امروز آنان با ما جنگ نکنند این ما هستیم که حکومت را تا ظهور عیسى بن مریم در دست خواهیم داشت و آن را به او تسلیم مىکنیم و اگر پیش از ظهر با ما جنگ کنند باید «الَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قالُوا إِنَّا» گفت. آن گاه به عبد الله بن على پیام فرستاد و از او تقاضا کرد پیش از ظهر آن روز از جنگ دست بدارد. عبد الله گفت: پسر زربى دروغ مىگوید.
او مى خواهد شروع جنگ را تا ظهر عقب اندازد، نه، به خدا سوگند که به خواست خداوند متعال پیش از آنکه آفتاب به زوال برسد او را زیر سم اسبان مىکوبم. سپس یاران خود را براى جنگ حرکت داد. مروان میان مردم شام بانگ برداشت که شما با آنان جنگ مکنید. ولى ولید بن معاویه گوش نکرد و بر میسره عبد الله بن على حمله آورد، مروان خشمگین شد و او را دشنام داد، باز هم گوش نکرد آتش جنگ شعله کشید. عبد الله بن على به تیراندازان فرمان داد پیاده شوند و به همگان دستور داد روى زمین قرار گیرند. همگان پیاده شدند تیر اندازان شروع به تیر اندازى کردند و نیزهداران بر زانو نشستند و جنگ سخت شد. مروان به قبیله قضاعه گفت: پیاده شوید. گفتند: باید نخست قبیله کنده پیاده شوند.
به کنده گفت: پیاده شوید. گفتند: نخست سکاسک پیاده شوند. به بنى سلیم گفت: پیاده شوید گفتند قبیله عامر پیاده شوند. سرانجام به قبیله تمیم گفت: پیاده شوید و حمله کنید. گفتند: باید نخست بنى اسد حمله کنند و چون به قبیله هوازن گفت: حمله کنید، گفتند: باید نخست غطفان حمله کنند. به سالار شرطه خویش گفت: اى واى بر تو تو حمله کن. گفت: من به تنهایى خود را هدف ایشان قرار نمىدهم. گفت: به خدا سوگند، درماندهات مىکنم. گفت: دوست مىداشتم امیر المومنین مىتوانست چنین کارى انجام دهد. بدینگونه لشکر مروان شکست خورد و روى به گریز نهاد.
مروان هم همراه آنان گریخت و از پل گذشت و شمار غرق شدگان بیشتر از کشته شدگان زیر شمشیر بودند. عبد الله بن على بر لشکرگاه مروان و هر چه در آن بود دست یافت و براى ابو العباس سفاح موضوع را نوشت مروان مردى صاحبنظر و خردمند و دور اندیش بود ولى همین که سیه جامگان ظهور کردند هر تدبیرى که مىاندیشید در آن سستى و خلل راه مىیافت. روز جنگ زاب ایستاد و فرمان داد اموال را بیرون آوردند و به مردم گفت: پایدارى و جنگ کنید که این اموال از شماست. گروهى از مردم سرگرم برداشتن اموال شدند و به جاى جنگ به آن پرداختند. مروان به پسرش عبد الله گفت، با یاران خود میان مردم حرکت کن و هر که را در صدد تصرف اموال است از آن کار بازدار.
عبد الله همراه یاران خود پرچم خویش را کژ کرد و پى این کار رفت ولى مردم بانگ برداشتند: گریز، گریز همگان گریختند و یاران عبد الله بن على بر آنان چیره شدند.
چون مروان در بوصیر کشته شد. حسن بن قحطبه گفت: یکى از دختران مروان را پیش من آورید. دخترى را پیش او آوردند که از بیم مىلرزید. حسن گفت: بر تو باکى نخواهد بود. گفت: چه بیم و باکى بزرگتر از این که مرا سر برهنه پیش خود حاضر کردهاى و حال آنکه من پیش از تو هرگز مرد نامحرمى ندیدهام. حسن او را نشاند و سر مروان را بر دامن او نهاد. دختر فریاد بر آورد و سخت مضطرب شد. به حسن گفته شد: این کار را براى چه کردى گفت همان کارى را که نسبت به زید بن على انجام دادند انجام دادم. آنها پس از اینکه او را کشتند سرش را در دامن زینب دختر على بن الحسین (ع) قرار دادند.
همسر مروان بن محمد پس از اینکه پیر زنى سالخورده شده بود به روزگارحکومت مهدى عباسى نزد «خیزران» آمد. زینب دختر سلیمان بن على هم نزد او بود. زینب به همسر مروان گفت: سپاس خداوندى را که نعمت شما را زایل فرمود و تو را مایه عبرت قرار داد. اى دشمن خدا، به یاد مىآورى که زنان ما پیش تو آمدند تا با سالار خود در باره ابراهیم بن محمد سخن بگویى چه رفتارى با آنان کردى و چگونه آنان را از پیش خود راندى او خندید و گفت: اى دختر عمو پس از آن چه چیزى از کار خداوند را نسبت به من پسندیدهاى که مىخواهى از آن کار من تقلید کنى و سپس پشت کرد و بیرون رفت.
با ابو العباس سفاح روز جمعه سیزدهم ماه ربیع الاول سال یکصد و سى و دو با خلافت بیعت شد. او در کوفه به منبر رفت و خطبه خواند و چنین اظهار داشت: سپاس خداوندى را که آیین اسلام را براى خویشتن برگزید و آن را گرامى و شریف و بزرگ داشت و آن را براى ما اختیار و به وسیله آن ما را تأیید کرد و ما را اهل اسلام و پناهگاه و بر پا دارندگان و مدافعان و یاوران آن و دفاع کنندگان از آن قرار داد و ما را به پیوند خویشاوندى با پیامبر (ص) ویژه گرداند، نیز ما را از درخت وجود او رویانید و از چشمه او مشتق ساخت و بدینسان کتابى فرود آورد که تلاوت مى شود، و فرمود: «بگو از شما بر این تبلیغ مزدى جز دوستى نسبت به نزدیکانم نمىخواهم». و چون رسول خدا (ص) رحلت فرمود یارانش به حکومت قیام کردند «و کارشان مشورت میان خودشان است» آنان دادگرى کردند و با شکمهاى گرسنه و خالى از این جهان بیرون شدند، سپس فرزندان حرب و مروان برجستند و حکومت را با زور و ستم گرفتند و دست بدست گرداندند و خویشتن را ویژه حکومت قرار دادند و بر آنان که شایسته حکومت بودند ستم کردند. خداوندشان مدتى مهلت داد و چون خداوند را خشمگین ساختند با دست ما از ایشان انتقام گرفت و حق ما را به مابرگرداند، و من خونریز بیباک و خونخواه نابود کنندهام. سفاح تب داشت و تبش شدت یافت و نتوانست به سخن ادامه دهد، روى منبر نشست. عمویش داود بن على که آنجا بود برخاست و چنین گفت: اى مردم عراق به خدا سوگند، ما به این منظور خروج نکردیم که براى خویشتن رودخانه حفر کنیم یا سیم و زرى بیندوزیم. همانا غیرت و حمیت که حق خود را از ستمگران باز ستانیم ما را به قیام واداشت. هر آنچه که بر شما مىرفت به اطلاع ما مىرسید و ما را در بسترهایمان سخت مىگداخت و اندوهگین مى ساخت.
اینک براى شما عهد و پیمان خدا و رسولش و عباس خواهد بود که میان شما به آنچه خداوند نازل فرموده است حکم کنیم و به کتاب خدا و سنت رسول خدا که درود بر او و خاندانش باد عمل کنیم و بدانید که این حکومت از دست ما بیرون نمىرود تا آنرا به عیسى بن مریم (ع) بسپاریم.
اى مردم کوفه بر این منبر شما خلیفه بر حقى جز على بن ابى طالب و این امیر المومنین خطبه نخوانده است. سپاس خدایى را بجا آورید که کارهاى شما را به خودتان برگرداند. و سپس از منبر فرود آمد.
داستان خطبه خواندن داود بن على به روایت دیگرى هم که مشهورتر است روایت شده و این چنین است که چون ابو العباس از منبر کوفه بالا رفت نتوانست سخن بگوید. داود بن على که پاى منبر بود برخاست و از منبر بالا رفت و یک پله پایینتر از او ایستاد. مردم روى به او آوردند و او چنین گفت: اى مردم همانا امیر المومنین خوش ندارد که سخن او بر کردارش پیشى گیرد و اثر کردار براى شما بهتر از گفتار است. براى شما کافى است که کتاب خدا الگوى شما قرار گیرد و پسر عموى رسول خدا بر شما خلیفه باشد. به خدا سوگند مىخورم، سوگند راستین که در این مقام هیچ کس پس از پیامبر (ص) که سزاوارتر آن باشد جز على بن ابى طالب و این امیر المومنین قیام نکرده است. اینک سکوت کنندگان شما سکوت کنند و سخنوران شما سخن بگویند و سپس از منبر فرود آمد.
از خطبه هاى دیگر داود بن على که پس از کشته شدن مروان ایراد کرده استاین خطبه است.
سپاس خدا را، سپاس. دشمن خدا چنین مىپنداشت که هرگز کسى بر او چیره نخواهد شد. لگامش چندان گسیخته شد که پاى پیچ او شد و بر زمین خورد.
اینک حق به جایگاه خود بازگشت، «خورشید از مطلع خویش بر آمد»، «کمان را شایستگان به دست گرفتند و «کار به تیراندازان فرزانه رسید» و حق در قرار خود، یعنى خاندان پیامبرتان که اهل رأفت و رحمتاند، قرار گرفت.
عیسى بن على بن عبد الله بن عباس هم چون مروان کشته شد خطبهیى خواند و چنین گفت: سپاس خداوندى را که در طلب هر کس باشد او را از دست نمىدهد و هر کس بگریزد او را ناتوان نمىسازد. به خدا سوگند که آن مردک سرخ و سپید [مروان] فریب نفس خود را خورد و پنداشت که خداوندش مهلت مى دهد و حال آنکه خداوند جز این نخواهد که نور خویش را به تمام و کمال رساند، هر چند کافران را ناخوش آید، تا چه هنگام و چه اندازه.
همانا به خدا سوگند، کار به آنجا کشید که چوبها و پلههاى منبر که آنان از آن بالا مىرفتند ایشان را خوش نمىداشتند و آسمان باران خود را و زمین پرورش رستنیها را دریغ داشت. پوست پستان جانوران شیرده بر آن خشک شد و هر دلیر و دلاورى گریزان. جامه دین کهنه و فرسوده گردید و اجراى حدود، معطل و خونها بر هدر شد. حال آنکه پروردگارت در کمین است «پس خداوندشان به سبب گناهانشان بر آنان خشم گرفت و آن [شهر] را ویران کرد و بیم نکرد عاقبتش را» و خداوند حکومت شما را در اختیار ما نهاد.
اى بندگان خدا این براى آن است که بنگرد چگونه رفتار مىکنید، اینک سپاس، سپاس که از اسباب فزونى است. خداوند ما و شما را از هوسهاى گمراه کننده و شر فتنهها مصون بدارد که ما از آن اوییم و متوکل بر او. هنگامى که داود بن على در کشتار بنى امیه افراط کرد، عبد الله بن حسن علیه السلام
به او گفت: اى پسر عمو اگر در کشتار افرادى که همتاى تو هستند زیاده روى کنى چه کسى باقى مىماند که به سلطنت تو مباهات کند و این که آنان تو را هر صبح و شام ببینند در حالى که آنچه تو را شادمان و ایشان را اندوهگین کند کافى نیست داوود بن على، بنى امیه را مثله مىکرد، بر چشمهاى ایشان میل مى کشید، شکمها را مى درید، بینیها را مى برید و سیلى بر آنان مىزد و گوشها را مى کند، عبد الله بن- على هم کنار رود ابى فطرس آنان را باژگونه بردار مىکشید و آهک و صبر زرد به آنان مىخورانید و خاکستر را با سر که مىآمیخت و به آنان مىنوشانید و دستها و پاها را قطع مىکرد و سلیمان بن على در بصره گردنهاى ایشان را مى زد.
سفاح در جمعه دوم حکومت خود در کوفه سخنرانى کرد و چنین گفت: «اى کسانى که گرویدهاید به پیمانها وفا کنید. به خدا سوگند، شما را هیچ امید و وعیدى نمى دهم مگر آنکه به آن عمل خواهم کرد. همانا که من با نرمى رفتار خواهم کرد مگر آنکه چیزى جز سختى سود نبخشد و هر آینه شمشیر را در نیام خواهم کرد مگر در مورد اقامه حدود یا رسیدن به حق و به شما چندان عطا خواهم کرد تا هنگامى که ببینم عطیه من تباه مىشود.
همانا خاندان ملعون «و شجره ملعونه» در قرآن دشمنان شما بودند، از هر حالتى که به حالت دیگر رفتار مىکردند سختتر از حالت اول بود. هیچ امیرى از ایشان بر شما امیرى نمىکرد مگر اینکه آرزو مىکردید اى کاش امیر پیش از او والى شما مىبود. هر چند که در هیچ کدام ایشان خیرى نبود. آنان شما را از نمازگزاردن به هنگام نماز منع مىکردند و از شما مىخواستند نماز را نا به هنگام بگزارید. آنان گریزان را به جاى حمله کننده و همسایه را به جاى بیگانه مىگرفتند و اشرار شما را بر برگزیدگان شما چیره کردند.
همانا که خداوند ستم ایشان را نابود کرد و باطل ایشان را به دست افراد خاندان پیامبرتان از میان برداشت. ما مقررى شما را به تأخیر نخواهیم انداخت و حق هیچیک از شما را تباه نمىکنیم. شما را با زور با هیچ لشکرى روانه نمىسازیم و در جنگ شما را به خطر نمى اندازیم و خون شما را براى حفظ خودمان بذل و بخشش نمىکنیم و خداى بر آنچه ما مىگوییم وکیل است که به آنچه تعهد مى کنیم وفا کنیم وبکوشیم، و بر شماست که بشنوید و اطاعت کنید. سپس از منبر فرود آمد.
گفته مى شد: که اگر حکومت بنى امیه به دست کس دیگرى غیر از مروان بن- محمد از میان مىرفت مىگفتند: اگر مروان عهده دار حکومت مى بود، از دست نمى رفت.
و گفته مىشد: آخرین خلیفه بنى امیه کسى است که مادرش کنیز است و به همین سبب آنان کنیززادگان را ولى عهد نمىکردند و اگر قرار مىشد کنیززادهیى را ولى عهد کنند هیچ کس به شایستگى مسلمه بن عبد الملک نبود. سرانجام هم انقراض دولت بنى امیه به دست مروان بود که مادرش کنیز بود. او قبلا به مصعب بن زبیر تعلق داشت و او را به ابراهیم بن اشتر بخشید و روزى که ابراهیم کشته شد او در اختیار محمد قرار گرفت و محمد او را از خرگاه ابراهیم براى خود گرفت. گفته شده است: آن کنیز از ابراهیم باردار بوده است و آنرا در خانه محمد بن مروان زاییده است و به همین سبب خراسانیها در جنگ او را «پسر اشتر» صدا مى زند.
همچنین گفته شده است: آن کنیز از مصعب باردار بوده و مدت اقامتش در خانه ابراهیم بن اشتر طولانى نبوده است، و پس از کشته شدن ابراهیم او فرزند خود را در خانه محمد بن مروان به دنیا آورده است و به همین سبب سیه جامگان در جنگ با مروان بن محمد گاهى او را پسر مصعب و گاهى پسر اشتر صدا مىزدند و او مىگفت براى من مهم نیست که کدامیک از این دو مرد دلاور بر من غلبه کند و پدرم باشد.
چون با ابو العباس سفاح بیعت شد ابن عیاش منتوف پیش او آمد، دستش را بوسید و با او بیعت کرد و گفت: سپاس و ستایش خداوندى را که به جاى خر جزیره و کنیززاده قبیله نخع، پسر عموى رسول خدا (ص) و پسر عبد المطلب را به به ما ارزانى فرمود.
چون سفاح روز بیعت با خود بر منبر کوفه رفت و براى مردم خطبه خواند،
سید حمیرى برخاست و این ابیات را خواند: «اى بنى هاشم خلافت را استوار بگیرید و نشانههاى فرسوده شدهاش را تازه کنید. خلافت را استوار بگیرید، تاج آن را بر سر نهید و هیچ یک از شما نباشد که آن را بر سر خویش ننهد. خلافت و سلطنت الهى و عنصرى که براى شما کهنه شده است، پیش از شما سیاستمدارانى آن را بر عهده گرفتند که از هیچ خشک و ترى فروگذارى نکردند. اگر منبر سوارکاران خود را برگزیند جز از میان شما سوار کاران دلیر خود را بر نخواهد گزید و اگر با پادشاهى مشورت شود که براى خود، رهبرى برگزیند به رهبرى جز شما راضى نخواهد شد. عبد الله بن على نیز در شام، از خاندان ابو العاص یک عطسه کننده هم باقى نگذارده است و من از اینکه شما این خلافت را تا هنگام فرود آمدن عیسى (ع) بر عهده داشته باشید ناامید نیستم.» داود بن على بن اسماعیل بن عمرو بن سعید بن عاص پس از کشتن گروه بسیارى از بنى امیه گفت: آیا دانستى که من با اصحاب تو چه کردم گفت: آرى، آنان دستى بودند که بریدى و بازویى که درهم شکستى و رشته یى که از هم گسستى و بال و پرى که چیدى. داود گفت: و من سزاوارم که ترا هم به آنان ملحق کنم. گفت: در آن صورت سعادتمند خواهم بود.
چون کار حکومت ابو العباس سفاح استوار شد ده تن از امیران شام پیش او آمدند و به خدا و طلاق زنانشان و سوگند بیعت قسم خوردند که تا هنگام کشته شدن مروان نمى دانستهاند که پیامبر خدا (ص) اهل و خویشاوندى جز بنى امیه داشته است.
ابو الحسن مدائنى روایت مىکند و مىگوید: مردى برایم نقل کرد: در شامبودم هیچ نشنیدم که نام کسى على، حسن و حسین باشد و کسى را با این نامها بخوانند و همواره نامهایى که مى شنیدم معاویه، ولید، یزید بود تا آنکه از کنار مردى گذشتم و از او آب خواستم او شروع به صدا زدن کرد و گفت: اى على، اى حسن اى حسین. گفتم: اى مرد، مردم شام این نامها را نمى نهند. گفت درست مىگویى آنان فرزندانشان را به نامهاى خلفا نامگذارى مى کنند و هر گاه یکى از ایشان به فرزند خود نفرین مى کند یا دشنام مىدهد نام یکى از خلفا را لعنت و نفرین کرده است. و من فرزندان خود را به نام دشمنان خدا نام نهاده ام که اگر ایشان را نفرین کنم یا دشنام دهم، دشمنان خدا را نفرین کرده و دشنام داده باشم مادر ابراهیم بن موسى بن عیسى بن موسى بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس، از خاندان بنى امیه و اعقاب عثمان بن عفان بود.
ابراهیم مىگوید: من پیش جدم عیسى بن موسى رفتم، همراه پدرم موسى بودم، پدر بزرگم به من گفت: آیا امویان را دوست مىدارى پدرم پاسخ داد: آرى، آنان داییهاى اویند. گفت: به خدا سوگند، اگر پدر بزرگ خودت على بن عبد الله عباس را دیده بودى که چگونه بر او تازیانه زده مىشد آنان را دوست نمىداشتى، و اگر ابراهیم بن محمد را دیده بودى که چگونه مجبورش کردند سر خود را داخل جوال آهک فرو برد، آنان را دوست نمىداشتى.
اینک سخن دیگرى براى تو مى گویم که به خواست خداوند تو را سودبخش خواهد بود: هنگامى که سلیمان بن عبد الملک پسر خود ایوب را به طائف گسیل داشت گروهى را با او همراه ساخت من و جدم محمد بن على بن عبد الله بن عباس نیر با او بودیم. من در آن هنگام نوجوان بودم، همراه ایوب معلمى بود که او را تعلیم مىداد. روزى من و جدم پیش او رفتیم دیدیم معلمش او را مىزند، ایوب همین که ما را دید شروع به زدن معلم خود کرد، ما به یکدیگر نگریستیم و گفتیم خدایش بکشد، او را چه مىشود حالا که ما را دید خوش نداشت و ترسید او را سرزنش کنیم، در این هنگام ایوب به ما نگریست و گفت اى بنى هاشم آیا شما را به عاقلترین خودتان و عاقلترین خودمان خبر بدهم عاقلترین ما کسى است که با دشمنى نسبت به شما پرورش یافته باشد و عاقلترین شما کسى است که با دشمنى ما پرورش یافته باشد و نشانه این موضوع آن است که شما با نام مروان و ولید و عبد الملک نامگذارى نمىکنید ما هم با نام على و حسن وو حسین نامگذارى نمى کنیم.
هنگامى که عامر بن اسماعیل که صالح بن على او را به تعقیب مروان گسیل داشته بود به بوصیر مصر رسید مروان همراه گروهى اندک از خویشاوندان و یاران خویش از برابر او گریخت و او گروه بسیارى با خود برنداشته بود. هنگام سپیدهدم به پلى رسیدند که بر رودخانه گودى بسته شده بود و امکان عبور با اسب از آن نبود و این پل تنها راه عبور سواران بود، عامر بن اسماعیل هم در تعقیب ایشان بود.
مروان به قطارى از استران برخور که خیکهاى عسل بر آنها بار و از سوى دیگر، روى پل آمده بودند و مروان از حرکت بازماند. عامر بن اسماعیل به او رسید، مروان مرکوب خود را به سوى ایشان برگرداند و جنگ کرد و کشته شد. چون این خبر به صالح بن على رسید گفت: خدا را سپاهیانى از عسل است.
چون سر مروان در هم شکست و مغزش پریشان شد زبانش را بریدند و با مقدارى از گوشتهاى گردنش کنار انداختند، سگى آمد و آن را برداشت. گویندهیى گفت: همانا از عبرتهاى دنیا این است که زبان مروان را در دهان سگى دیدیم.
ابو مسلم به روزگار حکومت سفاح حج گزارد در مدینه خطبهیى ایراد کرد و چنین گفت: سپاس خداوندى را که خود خویشتن را ستوده و براى خود آیین اسلام را برگزیده است، و سپس به محمد پیامبر خویش، که درود خدا بر او باد، آنچه را که لازم بوده وحى فرموده و او را از میان خلق خویش انتخاب کرده است.
نفس او از همان مردم و خاندانش از خاندانهاى ایشان است و خداوند در کتاب خویش که با علم خود آن را حفظ فرموده و فرشتگانش بر حقانیت آن گواهى دادهاند فرموده است «همانا که خداوند اراده فرموده است تا پلیدى را از شما اهل بیت بزداید و شما را پاک گرداند، پاک گردیدنى» و پس از محمد (ص) حق را در اهل بیت او قرار داده است. پس از رحلت رسول خدا گروهى از ایشان بر سختى و گرفتارى شکیبایى ورزیدند و بر استبداد و خودکامگى صبر کردند، و گروهى از اهل بیت پیامبر (ص) پس از مدتى بر طبق سنت آیین رسول خدا با گروهى که از شیطان اطاعت مى کردند و نسبت به خدا دشمنى مى ورزیدند جنگ کردند، این گروه مردمى بودند که این جهان را بر آن جهان و فانى را بر باقى برگزیدند و در صدد استوار کردن ستم و سست کردن حق بودند و باده گسار و شاهد و اهل مزمار و طنبور بودند. اگر به آنان تذکر داده مىشد پندپذیر نبودند و اگر به سوى حق فراخوانده مىشدند پشت مىکردند، زکات و صدقات را در مورد شهوات خود و غنیمت را در کارهاى ناروا و اموال و درآمد عمومى را براى گمراه ساختن مردم مصرف مىکردند. روزگارشان این چنین بود و پادشاهشان این گونه عمل مىکرد و مردم پنداشتند که دیگران از آل محمد به حکومت سزاوارترند.
اى مردم، چرا و به چه سبب باید چنین باشد آیا براى شما صحابى بودن فضیلت بیشترى از قرابت و خویشاوندى دارد که شریکان در نسب و تبارند و وارثان آنچه که ربوده شود، و با توجه به اینکه آنان در راه دین افراد نادان شما را زدند و در خشکسالیها گرسنگان شما را خوراک دادند. به خدا سوگند شما هرگز و براى ساعتى هم آنچه را که خداوند براى خود برگزیده است انتخاب نکردید و همواره و همواره پس از رحلت پیامبر خدا یک بار فردى از خاندان تیم و بار دیگر فردى از خاندان عدى و سپس فردى اموى یا اسدى یا سفیانى و مروانى را برگزیدید، تا آنکه کسى به سوى شما آمد که نه نامش را مىدانستید و نه خاندانش را مى شناختید، و او با شمشیر خود شما را فرومىکوفت و با زور و در حالى که تحقیر شده بودید تسلیم او شدید. همانا که آل محمد (ص) پیشوایان هدایت و روشنگران راه پرهیزگارى و پیشوایان مدافع و سروراناند، پسر عموهاى پیامبرند و خانه آنان جایى است که جبریل با قرآن فرود آمد. چه بسیار ستمگران سرکش و تبهکاران ظالم را که خداوند به دست آنان در هم شکسته است. خداوند با آنان هدایت را استوار و کوردلى را بر طرف فرموده است. هرگز همچون عباس شنیده نشده است و چگونه امتها براى رعایت حق حرمت او نباید خضوع کنند او پس از پدر رسول خدا (ص) به منزله پدر اوست. آرى یکى از دستهاى پیامبر و پوست میان دو چشم رسول خداست،در بیعت عقبه امین پیامبر و در مکه ناصر او بوده است و فرستاده پیامبر نزد مردم مکه است و حمایت کننده از او در جنگ حنین به هنگام رویارویى دو گروه بوده است، با هیچ فرمان و حکم پیامبر (ص) مخالفت نکرد، او روز «نیق العقاب» در مورد احزاب به پیشگاه پیامبر شفاعت کرد.
اى مردم همانا که در این موضوع براى صاحبان بینش عبرت است.
مىگویم: منظور ابو مسلم از کلمه «اسدى» عبد الله بن زبیر و «از آن کس که نامش و خاندانش را نمىدانید» خود اوست، زیرا نسب ابو مسلم معلوم نبود و درباره او اختلاف است که آیا از بردگان آزاد کرده و موالى است یا عرب.
منظور از عقبه، بیعت هفتاد تن از انصار در مکه با پیامبر است و مقصود از نیق العقاب روز فتح مکه است که عباس در آن روز در مورد ابو سفیان و مردم مکه شفاعت کرد و پیامبر از آنان گذشت فرمود.
به هنگام خلافت منصور گروهى از وابستگان پدرش پیش او جمع شدند که از جمله ایشان عیسى بن موسى و عباس بن محمد و کسان دیگرى غیر از آن دو بودند و درباره خلیفگان اموى سخن مىگفتند که چرا عزت از آنان سلب شد. منصور گفت: عبد الملک چنان ستمگرى بود که هیچ اهمیت نمىداد که چه مىکند، ولید دیوانهیى بود که سخن گفتنش سراپا اشتباه و غلط بود، سلیمان همتش در فرج و شکمش بود، عمر بن عبد العزیز مردى یک چشم در میان کوران بود، مرد آن قوم هشام بود، و بنى امیه همواره آنچه را که او براى ایشان از ارکان پادشاهى فراهم آورده بود مراقبت و حفظ و پاسدارى مىکردند و گرد همان مىگشتند و آنچه را که خداوند از او به ایشان ارزانى داشته بود نگهبانى مىکردند، کارهاى مهم را استوار مىداشتند و کارهاى کم ارزش را رها مىساختند تا آنکه کارهاى ایشان و خلافت آنان به دست فرزندان جوان اسرافکارشان افتاد که ناز و نعمت پروردهبودند. سپاس عافیت را نداشتند و بد رفتارى کردند. درماندگى از ایشان شروع شد و خداوند آنان را که از مکر او احساس ایمنى مىکردند اندک اندک درمانده فرمود، آنان نگهبانى از خلافت را یک سو افکندند و حقوق ریاست را سبک شمردند و در رسوم سیاست ناتوان شدند و خداوند عزت ایشان را باز گرفت و جامه خوارى بر ایشان پوشاند و نعمت آنان را زایل فرمود.
منصور از عبد الله بن مروان جویا شد، ربیع وزیر گفت: او در زندان امیر المومنین زنده است. منصور گفت به من خبر رسیده است که او هنگامى که به سرزمین پادشاه نوبه رفته پادشاه با او سخنانى گفته است. اینک دوست دارم از دهان خودش بشنوم. فرمان به احضار او داده شد و او را آوردند. چون آمد به منصور با عنوان خلافت سلام داد و منصور اجازه نشستن به او داد و او در حالى که بند و زنجیر در پاهایش خش خش مىکرد نشست. منصور گفت: دوست مىدارم سخنانى را که پادشاه نوبه به هنگام اقامت در سرزمین او به تو گفته است براى من بگویى. گفت: آرى، چون به سرزمین نوبه رسیدم و چند روزى آنجا درنگ کردم خبر ما به سلطان رسید و براى ما فرش و بستر و خوراک فراوان فرستاد و خانه هاى وسیعى را ویژه ما قرار داد.
آنگاه در حالى که پنجاهتن از یارانش همراهش بودند و همگى جنگ افزار در دست داشتند به دیدن ما آمد. من برخاستم و به استقبالش رفتم و براى نشستن او از صدر مجلس کناره گرفتم. او آنجا ننشست و روى زمین نشست. من به او گفتم: چه چیز تو را از نشستن روى فرش باز مىدارد گفت: من پادشاهم و براى پادشاه لازم است که چون نعمتى تازه ببیند براى خداوند و عظمت او تواضع کند و من چون این نعمت تازه خدا را بر خود دیدم که شما به سرزمین من آمدید و پس از عزت و پادشاهى خود به من پناهنده شدید در قبال همین نعمت این خضوع و تواضعى را که مىبینى آشکار ساختم.
آن گاه مدتى سکوت کرد و من هم سکوت کردم، نه او سخن مىگفت و نه من، و یاران او همچنان با جنگ افزارهاى خود بالاى سرش ایستاده بودند. سپس به من گفت: به چه سبب باده نوشى مىکنید و حال آنکه این کار براى شما در کتابتان حرامشمرده شده است گفتم بردگان ما به سبب نادانى خود بر این کار گستاخى کرده اند.
گفت: براى چه مزارع و کشتزارها را زیر سم چهارپایان خود لگد کوب مىکنید و حال آنکه هر گونه فساد و تباهى در کتاب شما حرام است گفتم این کار را پیروان و کارگزاران ما به سبب نادانى مرتکب شدهاند. گفت چرا دیبا و پرنیان و جامههاى زربفت مىپوشید و حال آنکه در کتاب و دین شما بر شما حرام است گفتم: ما براى انجام کارهاى خود از دبیران ایرانى استفاده کردیم، آنان که به دین ما در آمده بودند به پیروى از روش پیشینیان خود با آنکه ما خوش نمىداشتم چنان جامههایى مى پوشیدند.
مدتى سر به زیر انداخت و با دست خود روى زمین خط مىکشید. سپس گفت: بردگان ما، پیروان ما، کارگزاران ما و دبیران ما نه این چنین که تو گفتى نیست بلکه شما قومى هستید که آنچه را خداوند بر شما حرام کرده است حلال دانستهاید و آنچه را نهى فرموده است مرتکب شدهاید و در پادشاهى خود ستم کردید و خداوند عزت شما را سلب کرد و جامه خوارى بر شما پوشاند و همانا که خداوند سبحان را نسبت به شما خشم و عذابى است که هنوز به نهایت نرسیده است و من بیمناکم که بر شما در این سرزمین من عذاب نازل شود و مرا هم فروگیرد، میهمانى هم سه روز است.
بنابراین آنچه را نیاز دارید فراهم کنید و از سرزمین من بیرون روید. ما به اندازه زاد و توشه خود از او گرفتیم و از کشور او بیرون آمدیم. منصور از این سخن شگفت کرد و فرمان داد عبد الله بن مروان را به زندان برگرداندند.
در برخى از روایات براى ما نقل شده است که چون سفاح تصمیم گرفت آن گروه از بنى امیه را که به او پیوستهاند بکشد، روزى بر تخت خود در کاخ هاشمیه کوفه نشست. بنى امیه و بنى هاشم و فرماندهان نظامى و دبیران آمدند. آنان را در حجرهیى متصل به حجره سفاح نشاندند و میان سفاح و ایشان پردهیى آویخته بود. سفاح ابو الجهم بن عطیه را نزد آنان فرستاد و نامه یى در دست او بود، او بدانگونه که ایشان بشنوند با صداى بلند گفت: فرستاده حسین بن على بن ابى طالب کجاست هیچکس پاسخ نداد. ابو الجهم رفت و برگشت و گفت: فرستاده زید بن على بن حسین کجاست هیچکس پاسخ نداد. او رفت و براى بار سوم برگشت و گفت: فرستاده یحیى بن زید کجاست باز هم هیچکس پاسخ نداد. او رفت و براى بار چهارم برگشت و گفت: فرستاده ابراهیم بن محمد امام کجاست آنان به یکدیگر مىنگریستند، به یقیندانستند که بلایى در پیش است. ابو الجهم رفت و برگشت و به آنان گفت: امیر المومنین به شما مىگوید اینان که نام بردم افراد خاندان و پارههاى تن من هستند، با آنان چه کردهاید آنان را براى من برگردانید یا خودتان داد مرا از خود بستانید. هیچ پاسخى ندادند. در این هنگام خراسانیان با چماقهاى خود وارد شدند و همه آنان را در هم کوبیدند.
مىگویم: این معنى مأخوذ از گفتار فضل بن عبد الرحمان بن عباس بن ربیعه بن- حارث بن عبد المطلب است که چون زید بن على علیه السلام در یکصد و بیست و دو به روزگار هشام بن عبد الملک کشته شد، هشام براى کارگزار خود در بصره که قاسم بن- محمد ثقفى بود نوشت تا همه افراد بنى هاشم را که در عراق هستند به مدینه گسیل دارد و این از بیم خروج آنان بود. براى کارگزار مدینه نوشت که گروهى از آنان را به زندان افکند دیگران را هم هفتهیى یک بار احضار کند و بر آنان افرادى بگمارد که از مدینه بیرون نروند. فضل بن عبد الرحمان در قصیده مفصلى چنین سروده است.
«آنان در هر سرزمین که بال و پرى در آوردند ما را به زندانها افکندند یا تبعید کردند. آنان ما را به صورت اسیران به مدینه گسیل داشتند. پروردگار من آنان را از آنچه بیم دارند کفایت نفرماید. آنان پس از رحلت احمد- پاکیزه (ص) میان ما به گونهیى رفتار کردند که او دوست نمىدارد، و ما را به استضعاف کشاندند. بدون اینکه نسبت به آنان مرتکب گناهى شده باشیم ما را کشتند. خداوند، امتى را که ما را کشتند بکشد. حق ما را رعایت نکردند و سفارش خداوند را در مورد نزدیکان درباره ما انجام ندادند. آنان ما را سختترین دشمن خود پنداشتند و میان خونهاى ما شنا کردند. منکر حق ما شدند و بر ما ستم روا داشتند و بدون هیچ انگیزهیى ما را دشمن داشتند.
گناهى جز این نداریم که پیامبر (ص) از ماست و ما همواره در پرداخت صله و رعایت حق خویشاوندى نسبت به آنان رغبت داشتیم، و با آن حال اگر آنان را به هدایت فراخواندیم دعوت ما را نپذیرفتند و از هدایت رویگردان بودند…» [تا آنجا که مىگوید:] کشته شدگان ما که نخست بر آنان ستم کردید و سپس با ظلم آنان را کشتید، کجایند هاشم و عمار یاسر و پسر بدیل و ذو الشهادتین و دیگر کشته شدگانى را که در کشتارشان تبهکار بودید برگردانید. حجر بن عدى و یارانش را که شما با ستم در قتل ایشان دست داشتید و ابو عمیر و رشید و میثم و آنانى را که در طف همراه حسین کشته شدند و خود حسین را برگردانید. عمرو و بشیر و دیگر کشته شدگان با ایشان که در صحرا افتاده بودند و به خاک سپرده نشدند کجایند عامر و زهیر و عثمان و دیگران و حر و پسر قین را که چون از صفین فرا رفتند کشته شدند و هانى و مسلم و دیگر جوانان برومند و زید و دیگر کسانى را که از ما کشتهاید همه را برگردانید، شما که هرگز نمىتوانید آنان را پیش ما برگردانید و ما هم چیز دیگرى از شما نمى پذیریم.»
سپاس و ستایش خداوند متعال را که توفیق ترجمه تا این خطبه را به این بنده خود ارزانى فرمود، امید است توفیق براى ترجمه بقیه هم فراهم آید، بمنه و کرمه کمترین بنده درگاه علوى، محمود مهدوى دامغانى، مشهد مقدس، دهم مرداد ۱۳۶۸ برابر بیست و هشتم ذى الحجه ۱۴۰۹ و اول اوت ۱۹۸۹ میلادى
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى
بازدیدها: ۵۹