حکمت ها حکمت شماره 46 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 46 صبحی صالح

وَ قَالَ ( علیه‏ السلام )سَیِّئَهٌ تَسُوءُکَ خَیْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَهٍ تُعْجِبُکَ

الباب الثامن فی مذمّه الکبر و الفخر و توبیخ المتکبّرین المتفاخرین

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی مذمّه الکبر و الفخر و توبیخ المتکبّرین المتفاخرین‏

حكمت 46

و من كلامه-  عليه الصّلوة و السّلام- : «سيّئة تسوءك خير عند اللّه من حسنة تعجبك.» يعنى سيّئه‏اى كه اندوهگين كند تو را بهتر است نزد خداى از حسنه‏ اى كه به عجب آورد تو را.

و من كلامه-  عليه الصّلوة و السّلام- : «إنّ اللّه تعالى يوكّل على كلّ عبد ملكا إذا تكبّر قال له: اخسأ فقد وضعك اللّه، فهو في نفسه كبير و في أعين النّاس أحقر من الخنزير.» يعنى بدرستى كه خداى تعالى بر هر بنده‏اى ملكى موكّل گردانيده تا او را از راه كبر و جفا به بساط تواضع و وفا مى ‏خواند، و چون نفس خبيث بنده اى عنان كبر و نخوت از راه تواضع و مسكنت بر گرداند، آن ملك او را به زجر از بساط قرب براند و گويد: دور شو كه خداى تعالى تو را وضيع و خوار كرده است. پس نفس شوم آن مدبر در چشم او بزرگ نمايد، امّا در چشم مردم حقيرتر و مردارتر از خوك آيد.

مولانا:

  نردبان خلق اين ما و منى است
عاقبت زين نردبان افتادنى است‏

هر كه بالاتر رود احمق‏تر است‏
گردن او سخت‏تر خواهد شكست‏

و عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- «بينما رجل يتبختر في بردته قد أعجبته نفسه خسف اللّه به الأرض، فهو يتجلجل فيها إلى يوم القيامة» يعنى در حالتى كه مدبرى از تائهان«» باديه جهل به جامه خوب مباهات مى‏نمود، دست‏ غيرت او را به مهاوى قهر فرو برد، و همچنان تا قيامت فرو مى‏ رود.

شعر:

بگذر ز كبر و ناز كه ديده‏ست روزگار
چين قباى قيصر و طرف كلاه كى

هشيار شو كه مرغ سحر مست گشت هان‏
بيدار شو كه خواب عدم در ره است هى‏

بر مهر چرخ و حشمت او اعتماد نيست
اى واى بر كسى كه شد ايمن ز مكر وى‏

در خبر است كه روزى دو كس نزد حضرت رسالت-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  به نسب تفاخر مى ‏كردند، يكى ديگرى را گفت: أنا ابن فلان بن فلان فمن أنت پس رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  فرمود: «افتخر رجلان عند موسى-  عليه السلام-  فقال أحدهما: أنا فلان بن فلان حتّى عدّ تسعة. فأوحى اللّه تعالى إلى موسى: قل للّذى افتخر بآبائه إنّ كلّ التّسعة في النّار و أنت عاشرهم.» و روى أنّه قال رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «ليدعنّ القوم الفخر بآبائهم، فقد صاروا فحما في جهنّم، و ليكون أهون على اللّه من الجعلان التي تذوق بآنافها القذرة.» يعنى هر آينه بگذارند گروهى كه به آباى خود فخر مى‏ كنند و حال آنكه ايشان فحم آتش دوزخ گشته، تا حقّ تعالى به تجلّى قهّارى ايشان را خوارتر از جعل گرداند كه از خسّت و خوارى اقذار به بينى مى‏ كشند و نجاست را قوت خود مى ‏دانند.

عطّار:

سخن از قدر خود تا چند رانى
اگر خواهى كه قدر خود بدانى‏

كفى خاك سيه برگير از راه‏
نگه كن پس به بادش ده هم آن گاه‏

بدان، كآغاز و انجام تو در كار
كفى خاك است اگر هستى خبر دار

تو مشتى خاك و چندينى تغيّر
تفكّر كن مكن چندين تكبّر

تكبّر مى‏كنى اى قطره خون
ز چندين ره به در افتاده بيرون‏

برو از سر بنه كبر و پر انديش
كه تا كيستى و چيست در پيش‏

آورده ‏اند كه مطرف بن عبد اللّه از اكابر بود. مهلّب را ديد، در ايّام امارت، جامه ‏هاى فاخر پوشيده مى‏ خراميد. گفت: اى بنده خدا اين رفتارى است كه حضرت حقّ-  جلّ و علا-  آن را دشمن مى ‏دارد.

عطّار:

بپوشى جامه‏اى با صد شكن تو
نينديشى ز كرباس كفن تو

به بازار تكبّر مى ‏خرامى‏
نيارد گفت با تو كس چه نامى‏

مهلّب گفت: مگر مرا نمى ‏شناسى گفت: بلى، اوّل تو نطفه‏اى است بى‏ مقدار و آخر تو جيفه مردار، و در حال، حامل نجاست و اقذار.

عطّار:

  چند حرف طمطراق كار و بار
كار و بار خود ببين و شرم دار

قال تعالى: وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا«» يعنى در زمين به مرح و نشاط خرامان مشو، بدرستى كه تو نتوانى جملگى زمين را به گام پيمودن، و نتوانى به بلندى كوه و درازى آن رسيدن. قال تعالى: وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ«» يعنى مگردان رخساره خود را از مردم، و در زمين به فرح خرامان مشو، بدرستى كه خداى دوست نمى‏دارد خرامنده فخر نماينده را.

عطّار:

  تا چند از اين غرور بسيار تو را
تا كى ز خيال هر نمودار تو را

سبحان اللّه كار تو كارى عجب است‏
تو هيچ نه‏اى وين همه پندار تو را

قال رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «ما من أحد إلّا و معه ملكان يمسكانه، فإن هو رفع نفسه جبذاه، ثمّ قال: اللّهمّ ضعه، و إن وضع نفسه قالا: اللّهمّ ارفعه.» يعنى با هر يك از شما دو ملك هست كه چون نفس خود را به تكبّر بركشيد عنان او را باز كشند و گويند: خداوندا او را پست گردان، و چون فروتنى كند گويند: الهى او را بلند گردان.

سعدى:

طريقت جز اين نيست درويش را
كه افكنده دارد تن خويش را

بلنديت بايد تواضع گزين‏
كه آن بام را نيست سلّم«» جز اين‏

تو خود را گمان برده‏اى پر خرد
إنائى كه پر شد دگر چون برد

ز دعوى پرى زان تهى مى‏روى‏
تهى آى تا پر معانى شوى‏

ز هستى تهى آى سعدى صفت
تهى گرد و باز آى پر معرفت‏

روى أنّه سئل عن عيسى-  على نبيّنا و عليه الصلاة و السلام- :«» «أ تحيى الموتى قال: نعم بإذن اللّه. قال: ا تبرئ الأكمه و الأبرص قال: نعم بإذن اللّه. قيل: فتعالج الأحمق المعجب رأيه قال: لا.» و روى عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- :«إذا رأيتم الرّجل لجوجا معجبا برأيه فقد تمّت خسارته.»

مولانا:

علّتى بدتر ز پندار كمال
نيست اندر جانت اى مغرور ضال‏

از دل و از ديده‏ات پس خون رود
تا ز تو اين معجبى بيرون رود

في قوله تعالى: اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ«» قيل: أى يحسّن في أعينهم قبائح أفعالهم.

مولانا:

هر كه در زندان خود رأيى فتاد
بند او را سالها نتوان گشاد

ز انبيا ناصحتر و خوش لهجه‏تر
كى بود نگرفت دمشان در حجر

زانك سنگ و كوه در كار آمدند
مى‏ نشد بدبخت را بگشاده بند

آن چنان دلها كه بدشان ما و من‏ نعتشان شد: ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ«»قال بعضهم: «المتكبّر هو الذى إن وعظ أنف، و إن وعظ عنّف.» يعنى متكبّر را اگر پند دهند ننگ و عار آيد، و اگر او پند دهد عنف و لوم«» نمايد.

سعدى:

يكى را كه پندار در سر بود
مپندار هرگز كه حق بشنود

ز علمش ملال آيد از وعظ ننگ‏
شقايق بهاران نرويد ز سنگ‏

مريز اى حكيم آستينهاى درّ
چو مى ‏بينى از خويشتن خواجه پر

تو را كى بود چون چراغ التهاب‏
كه از خود پرى همچون قنديل از آب‏

وجودى دهد روشنايى به جمع
كه سوزيش در سينه باشد چو شمع‏

و من كلام مولانا علىّ- عليه الصلاة و السلام- :«» «بينكم و بين الموعظة حجاب من العزّة«».» ميان شما و قبول پند و نصيحت، حجابى است از غرور و عجب.

مولانا:
بشنو سخن ياران، بگريز ز طرّاران«»
از جمع مكش خود را استيزه مكن مسته‏

آدم ز چه عريان شد، دنيا ز چه ويران شد
چون بود كه طوفان شد ز استيزه كه با مه‏

قال تعالى: الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما كُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَ كُنْتُمْ عَنْ آياتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ.

سعدى:

بيارند فردا تكبّر كنان
نگون از خجالت سر و گرد نان‏

و حضرت رسالت-  عليه الصلاة و السلام و التحيّة-  در دعا مى‏فرمود«»: «اللّهمّ إنّى أعوذ بك من نفخة الكبرياء». نقل است كه شخصى از يكى از اكابر اجازت كرد كه بعد از نماز صبح جماعت را وعظى گويد، گفت: «أخشى أن تتنفّخ حتّى تبلغ الثّريّا.» يعنى مى‏ترسم كه بر باد شوى تا خود را به آسمان رسانى.

چنان خواهم كه همچون خاك گردى
مگر در زير پايى پاك گردى‏

چو خاك راه خواهى شد از اين پس‏
چو خاك راه شو در پاى هر كس‏

فروتن شو خموشى گير پيشه
در اين هر دو صبورى كن هميشه‏

قال رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «عرض علىّ أوّل ثلاثة يدخلون الجنّة و أوّل ثلاثة يدخلون النّار. فأمّا أوّل ثلاثة يدخلون الجنّة: فالشّهيد، و عبد مملوك أحسن عبادة ربّه و نصح لسيّده، و عفيف متعفّف ذو عيال. و أمّا أوّل ثلاثة يدخلون النّار: فأمير مسلّط، و ذو ثروة من مال لا يؤدّى حقّ اللّه في ماله، و فقير فخور.»

عطّار:

با يزيد از خانه مى‏آمد پگاه
اوفتاد آنجا سگى با او به راه‏

شيخ حالى جامه را درهم گرفت‏
ز آنكه سگ را سخت نا محرم گرفت‏

سگ زبان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشكم مكش از من عنان‏

ور ترم هفت آب و يك خاك اى سليم‏
صلح اندازد ميان ما مقيم‏

كار تو سهل است با من ز آن چه باك
كار تو با توست كارى خوفناك‏

گر به خود دامن زنى يك ذرّه باز
پس ز صد دريا كنى غسل نماز

زان جنابت هم نگردى هيچ پاك
پاك مى‏گردى ز من از آب و خاك‏

اين كه تو دامن ز من دارى نگاه‏
جهد كن كز خويشتن دارى نگاه‏

شيخ گفتش ظاهرى دارى پليد
هست آن در باطن من ناپديد

عزم كن تا هر دو يك منزل كنيم‏
بو كاز آنجا پاكى‏اى حاصل كنيم‏

گر دو جا آب نجس بر هم شود
چون بدو قلّه رسد محرم شود

همرهى كن اى به ظاهر باطنم‏
تا شود از پاكى دل ايمنم‏

سگ بدو گفت اى امام راهبر
من نشايم همرهى را در گذر

ز ان كه من ردّ جهانم اين زمان‏
و آنگهى هستى تو مقبول جهان‏

هر كه را بينم مرا كوبى رسد
يا لگد يا سنگ يا چوبى رسد

هر كه را بينى تو گردد خاك تو
شكر گويد ز اعتقاد پاك تو

از پى فرداى خود تا زاده‏ام
استخوانى خويش را ننهاده‏ام‏

تو مگر شكّاك راه افتاده‏اى‏
لا جرم گندم دو خم بنهاده‏اى‏

تا بود گندم مگر فردات را
سر نمى‏گردد چنين سودات را

شيخ كين بشنود از دل آه كرد
روى خود در حال سوى راه كرد

گفت: چون من مى‏نشايم ز ابلهى
تا كنم با يك سگ او همرهى‏

همرهى لا يزال و لم يزل‏
چون توانم كرد با چندين خلل‏

تا كه مى ‏ماند من و مايى تو را
روى نبود ايمنى جاى تو را

چون ز ما و من برون آيى تمام
هر دو عالم كل تو باشى و السّلام

سيّد على همدانى-  قدّس سرّه-  گويد كه از آفات هائله صفت كبر يكى آن است كه از انتفاخ قوّه نفسانى، به واسطه نفخه شيطانى، دخانى مظلم متصاعد مى‏گردد، و از استيلاى آن دخان چشم دل پوشيده مى‏شود، و عين بصيرت از مطالعه مجموع ابواب ايمان كه آن مفاتيح جنان است محجوب مى‏ماند، و به سبب عدم ادراك ايمان ابواب جنان بر وى مسدود مى‏گردد، و آنكه رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  فرمود كه: «لا يدخل الجنّة من كان في قلبه مثقال ذرّة من الكبر»«» سرّ اين معنى است، و چون كبر مادّه قوّه غضبى است، و قوّه غضبى شرر آتش قهر صمديت است، و خاصيت آتش آن است كه از تولّد حركت ذرّه‏اى از آن جهانى مشتعل گردد، لا جرم يك ذرّه كبر موجب اشتعال آتش جهنّم شد كه اعظم عوالم نيران است كه وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ.

سعدى:

چو خواهى كه در قدر والا رسى
ز شيب تواضع به بالا رسى‏

در آن حضرت آنان گرفتند صدر
كه خود را فروتر نهادند قدر

چو سيلاب آمد به هول و نهيب
فتاد از بلندى به سر در نشيب‏

چو شبنم بيفتاد مسكين و خرد
به مهر آسمانش به عيّوق برد

و روى عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  أنّه قال:«» «قال اللّه تعالى لموسى: أ تدرى لم كلّمتك بين الخلائق قال: يا ربّ لا. رأيتك تتمرّغ في التّراب بين يدىّ تواضعا فأردت أن أرفعك بين النّاس.» و عن ابن عبّاس-  رضى اللّه عنها-  عن النبىّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  قال:«» «ما من بنى آدم في رأسه سلسلتان:

سلسلة في السّماء السّابعة و سلسلة في الأرض السّابعة، فإذا تواضع رفعه اللّه بالسّلسلة إلى السّماء السّابعة، و إذا تكبّر وضعه اللّه بالسّلسلة إلى الأرض السّابعة.» قال حجّة الاسلام:«» كلّ من رأى نفسه خيرا من أحد من خلق اللّه فهو متكبّر، و ينبغي أن يعلم أنّ الخير من هو خير عند اللّه في الدار الآخرة و ذلك غيب، و هو موقوف على الخاتمة، و اعتقادك في نفسك أنّك خير من غيرك جهل محض، بل ينبغي أن لا تنظر إلى أحد الّا و ترى أنّه خير منك، و أنّ الفضل له على نفسك. فإن رأيت صغيرا قلت: هذا لم يعص اللّه و أنا عصيته، فلا أشكّ أنّه خير منّى، و إن رأيت كبيرا قلت: هذا عبد اللّه تعالى قبلى. و إن كان عالما قلت: هذا قد اعطى ما لم أعط، بلغ ما لم أبلغ، و علم ما جهلت، فكيف أكون مثله. و إن كان جاهلا قلت: هذا عصى اللّه بجهل و أنا عصيته بعلم، فحجّة اللّه تعالى علىّ أوكد، و ما أدرى بم يختم لى و بم يختم له، و إن رأيت كافرا قلت: لا أدرى عسى أن يسلم و يختم له بخير، و ينسلّ بإسلامه من ذنوبه كما ينسلّ الشعر من العجين، و أمّا أنا فعسى أن يضلّنى اللّه فأكفر، و يختم لى بشرّ العمل، فيكون غدا من المقرّبين و أنا من المعذّبين.

سعدى:

يكى حلقه كعبه دارد به دست
يكى در خراباتى افتاده مست‏

گر او را بخواند كه نگذاردش‏
ور اين را براند كه باز آردش‏

نه مستظهر است آن به اعمال خويش
نه اين را در توبه بسته است پيش‏

شنيدم كه در دشت صنعا جنيد
سگى ديد بركنده دندان صيد

ز نيروى سر پنجه شير گير
فرو مانده عاجز چو روباه پير

پس از گاو كوهى گرفتن به قهر
لگد خورده از گوسفندان شهر

چو مسكين و بى ‏طاقتش ديد و ريش
بدو داد يك نيمه زاد خويش‏

شنيدم كه مى ‏گفت و خون مى ‏گريست
كه داند كه بهتر ز ما هر دو كيست‏

به ظاهر من امروز از او بهترم‏
دگر تا چه راند قضا بر سرم‏

گرم پاى ايمان نلغزد ز جاى
به سر بر نهم تاج عفو خداى‏

و گر كسوت معرفت در برم‏
نماند به بسيار از اين كمترم‏

كه سگ با همه زشت نامى چو مرد
مر او را به دوزخ نخواهند برد

ره اين است سعدى كه مردان راه‏
به عزّت نكردند در خود نگاه‏

از آن بر ملائك شرف داشتند
كه خود را به از سگ نپنداشتند

قال السرى السقطى: ما أرى لى على أحد فضلا. قيل: و لا على المخنّثين قال: و لا على المخنّثين.

شعر:

يكى صوفى گذر مى‏كرد ناگاه
عصايى زد سگى را بر سر راه‏

چو زخم سخت بر دست سگ افتاد
سگ آمد در خروش و در تك افتاد

به پيش بو سعيد آمد خروشان
به خاك افتاد دل از كينه جوشان‏

چو دست خود بدو بنمود برخواست‏
از آن صوفى غافل داد مى‏خواست‏

به صوفى گفت شيخ: اى بى‏صفا مرد
كسى با بى‏زبانى اين جفا كرد

شكستى دست او تا پست افتاد
چنين عاجز شد و بر دست افتاد

زبان بگشاد صوفى گفت: اى پير
نبود از من كه از سگ بود تقصير

چو كرد او جامه من بى ‏نمازى‏
عصايى خورد از من، نى به بازى‏

كجا سگ مى ‏گرفت آرام آنجا
فغان مى ‏كرد و مى‏ زد گام آنجا

به سگ گفت آن گه آن شيخ يگانه‏
كه تو از هر چه كردى شادمانه‏

به جان من مى ‏كشم اين را غرامت
بكن حلم و ميفكن با قيامت‏

و گر خواهى كه من بدهم جوابش‏
كنم از بهر تو اينجا عقابش‏

نخواهم من كه خشم آلود گردى
ولى خواهم كه تو خشنود گردى‏

سگ آن گه گفت كه اى شيخ يگانه‏
چو ديدم جامه او صوفيانه‏

شدم ايمن كزو نبود گزندم
چه دانستم كه سوز بند بندم‏

اگر بودى قبا دارى در اين راه‏
مرا زو احترازى بودى آن گاه‏

چو ديدم جامه اهل سلامت
شدم ايمن ندانستم تمامت‏

عقوبت گر كنى او را كنون كن‏
و زو اين جامه صوفى برون كن‏

كه تا از شرّ او ايمن توان بود
كه از رندان نديدم اين زيان بود

بكش زو خرقه اهل سلامت‏
تمام است اين عقوبت تا قيامت‏

چو سگ را در ره او اين مقام است
فزونى جستنت بر سگ حرام است‏

اگر تو خويش از سگ به بدانى‏
يقين دان كز سگىّ خويش دانى‏

چو افكندند در خاكت چنين زار
ببايد اوفتادن سرنگون سار

كه تا تو سركشى در پيش دارى‏
بلا شك سرنگونى پيش دارى‏

ز مشتى خاك چندين چيست لافت
كه بهر خاك مى‏برّند نافت‏

همى هر كس كه اينجا خاكتر بود
يقين مى‏دان كه آنجا پاكتر بود

چو مردان خويشتن را خاك كردند
به مردى جان و تن را پاك كردند

سر افرازان اين ره ز آن بلندند
كه كلّى سركشى از سر فكندند

عن أنس قال: «خدمت النّبىّ-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  فما قال لى لشي‏ء صنعته لم صنعته و لا قال لى لشي‏ء لم أصنعه «هلا صنعته» و لا رأت ركبته قدّام ركبة جليسه قطّ، و لا عاب طعاما قطّ، و لا أصغى إليه أحد برأسه فنحّى رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  رأسه حتّى يكون المصغى هو الّذى ينحّى رأسه.»

منهاج ‏الولایه فی‏ شرح ‏نهج‏ البلاغه، ج ۲ عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی)صفحه ۹27-۹38

                     

حکمت ها حکمت شماره 126 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

خطبه 126 صبحی صالح

۱۲۶-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام )عَجِبْتُ لِلْبَخِیلِ یَسْتَعْجِلُ الْفَقْرَ الَّذِی مِنْهُ هَرَبَ وَ یَفُوتُهُ الْغِنَى الَّذِی إِیَّاهُ طَلَبَ فَیَعِیشُ فِی الدُّنْیَا عَیْشَ الْفُقَرَاءِ وَ یُحَاسَبُ فِی الْآخِرَهِ حِسَابَ الْأَغْنِیَاءِ 
وَ عَجِبْتُ لِلْمُتَکَبِّرِ الَّذِی کَانَ بِالْأَمْسِ نُطْفَهً وَ یَکُونُ غَداً جِیفَهً 
وَ عَجِبْتُ لِمَنْ شَکَّ فِی اللَّهِ وَ هُوَ یَرَى خَلْقَ اللَّهِ 
وَ عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِیَ الْمَوْتَ وَ هُوَ یَرَى الْمَوْتَى 
وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَنْکَرَ النَّشْأَهَ الْأُخْرَى وَ هُوَ یَرَى النَّشْأَهَ الْأُولَى 
وَ عَجِبْتُ لِعَامِرٍ دَارَ الْفَنَاءِ وَ تَارِکٍ دَارَ الْبَقَاءِ

الباب الثامن فی مذمّه الکبر و الفخر و توبیخ المتکبّرین المتفاخرین

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی مذمّه الکبر و الفخر و توبیخ المتکبّرین المتفاخرین‏

حكمت 126

و من كلامه-  عليه الصّلوة و السّلام- : «عجبت للمتكبّر الّذى كان بالأمس نطفة، و يكون غدا جيفة.» عجب دارم از متكبّرى كه دى قطره منى بوده، و فردا جيفه گنديده خواهد شد.

قيل لمتكبّر: «أوّلك نطفة مذرة، و آخرك جيفة قذرة، و أنت فيما بين ذلك تحمل العذرة.» اوّل تو نطفه‏اى است بى‏قدر، و آخر تو جيفه گنديده، و تو در اين ميان حامل نجاستى على الدوام.

مولانا:

كرمكى و از قذر آكنده‏اى
طمطراقى در جهان افكنده‏اى‏

شعر:

كيف يزهوا من رجيعه
أبد الدهر« ضجيعه‏

چگونه تكبّر كند كسى كه نجاست او همخوابه او باشد هميشه.

شعر:

عجبت من معجب بصورته
و كان بالأمس نطفة مذرة

و في غد بعد حسن هيئته‏
يصير في القبر جيفة قذرة

و هو على تيهه و نخوته
ما بين ثوبيه حامل العذرة

مولانا:

تن همى نازد به خوبىّ و جمال
روح پنهان كرده بر وى فرّ و بال«»

گويدش كى مزبله تو كيستى‏
يك دو روز از پرتو من زيستى‏

غنج و نازت مى ‏نگنجد در جهان
باش تا كه من شوم از تو نهان‏

گيرد از گند تو بينى آن كسى‏
كو به پيش تو همى ميرد بسى‏

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 926-927

حکمت ها حکمت شماره 454 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 454 صبحی صالح

وَ قَالَ ( علیه ‏السلام )مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ أَوَّلُهُ نُطْفَهٌ وَ آخِرُهُ جِیفَهٌ وَ لَا یَرْزُقُ نَفْسَهُ وَ لَا یَدْفَعُ حَتْفَه‏

الباب الثامن في مذمّة الكبر و الفخر و توبيخ المتكبّرين المتفاخرين

من كتاب منهاج الولاية في نهج البلاغة في مذمّة الكبر و الفخر و توبيخ المتكبّرين المتفاخرين‏

حكمت 454

قال-  عليه الصّلوة و السّلام و التّحيّة و الإكرام- : «ما لابن آدم و الفخر: أوّله نطفة، و آخره جيفة، لا يرزق نفسه، و لا يدفع حتفه.» چيست فرزند آدم را و تفاخر كردن: اوّل او قطره منى بوده، و آخر او مردن و مردار شدن است، نمى ‏تواند روزى خود دادن، و دفع مرگ از خود نمى ‏تواند كردن. نظامى مى‏ فرمايد:

         چند غرور اى دغل خاكدان            چند منى اى دو سه من استخوان‏

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 925

حکمت ها حکمت شماره 367 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

خطبه 367 صبحی صالح

367-وَ قَالَ ( عليه‏ السلام  )يَا أَيُّهَا النَّاسُ مَتَاعُ الدُّنْيَا حُطَامٌ مُوبِئٌ فَتَجَنَّبُوا مَرْعَاهُ قُلْعَتُهَا أَحْظَى مِنْ طُمَأْنِينَتِهَا وَ بُلْغَتُهَا أَزْكَى مِنْ ثَرْوَتِهَا

حُكِمَ عَلَى مُكْثِرٍ مِنْهَا بِالْفَاقَةِ وَ أُعِينَ مَنْ غَنِيَ عَنْهَا بِالرَّاحَةِ

مَنْ رَاقَهُ زِبْرِجُهَا أَعْقَبَتْ نَاظِرَيْهِ كَمَهاً

وَ مَنِ اسْتَشْعَرَ الشَّغَفَ بِهَا مَلَأَتْ ضَمِيرَهُ أَشْجَاناً لَهُنَّ رَقْصٌ عَلَى سُوَيْدَاءِ قَلْبِهِ هَمٌّ يَشْغَلُهُ وَ غَمٌّ يَحْزُنُهُ كَذَلِكَ حَتَّى يُؤْخَذَ بِكَظَمِهِ فَيُلْقَى بِالْفَضَاءِ مُنْقَطِعاً أَبْهَرَاهُ هَيِّناً عَلَى اللَّهِ فَنَاؤُهُ وَ عَلَى الْإِخْوَانِ إِلْقَاؤُهُ

وَ إِنَّمَا يَنْظُرُ الْمُؤْمِنُ إِلَى الدُّنْيَا بِعَيْنِ الِاعْتِبَارِ وَ يَقْتَاتُ مِنْهَا بِبَطْنِ الِاضْطِرَارِ وَ يَسْمَعُ فِيهَا بِأُذُنِ الْمَقْتِ وَ الْإِبْغَاضِ

إِنْ قِيلَ أَثْرَى قِيلَ أَكْدَى وَ إِنْ فُرِحَ لَهُ بِالْبَقَاءِ حُزِنَ لَهُ بِالْفَنَاءِ هَذَا وَ لَمْ يَأْتِهِمْ يَوْمٌ فِيهِ يُبْلِسُونَ

الباب السابع فی الإعراض عن الدنیا الفانیه و الإقبال على الآخره الباقیه

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی الإعراض عن الدنیا الفانیه و الإقبال على الآخره الباقیه

حكمت 367

و من كلام له-  عليه الصّلوة و السّلام- : «يا أيّها النّاس متاع الدّنيا حطام موبى‏ء فتجنّبوا مرعاه» اى مردمان متاع دنيا گياه خشك مهلك است، پس دورى جوييد از چراگاه او «قلعتها أحظى من طمأنينتها،» بركندن از او و قرار نگرفتن در او أنفع است از آرام گرفتن و اطمينان به آن.

و في الخبر: «الدّنيا دار قلعة»، يعنى دنيا سراى كندن است.

«و بلغتها أزكى من ثروتها.» و قوت يك روزه او پاكيزه‏تر است از بسيارى مال او.

«حكم على مكثريها بالفاقة، و على غنى عنها بالرّاحة.» حكم است بر جمع كنندگان مال دنيا به درويشى، و بر آن كس كه غنىّ است از دنيا به قناعت و زهد در او به آسايش ابد.

مصراع:

امن در فقر است اندر فقر رو

«من راقه زبرجها أعقب ناظرته كمّها.» هر كس كه به عجب آورد او را زينت دنيا و دوست دارد او را، پس كور گرديد ديده بصيرت او از ادراك احوال آخرت.

قال الأصمعىّ: «بلغنى أنّ عيسى-  عليه السلام-  قال: أى ربّ أرنى وليّا من أوليائك. فأوحى اللّه-  عزّ و جلّ-  إليه: سر إلى مفازة كذا، فإنّ فيها وليّا من أوليائى.

فذهب عيسى-  عليه السلام-  إلى تلك المفازة، فرأى رجلا ميّتا، و على عورته خرقة و تحت رأسه لبنة، الكت الهوام بعض جسده. فقال عيسى-  عليه السلام- :

يا ربّ سألتك أن ترينى وليّا من أوليائك. فأوحى اللّه-  عزّ و جلّ- : يا عيسى هذا وليّى و أنا جليسه، لم يغفل عنّى طرفة عين أبدا، فبدنه كما ترى و روحه تحت عرشى، و عزّتى و جلالى لأبعثته«» في زمرة الأنبياء و أقربه. و مع هذا أسأله عن أنفاسه، عن الخرقة و اللّبنة ممّن أتاها، و إنّى أخرجته من الدنيا و هو جائع. هذا حكمى في أوليائى، فكيف حكمى في أعدائى» اصمعى گويد كه به من رسيده كه عيسى-  على نبيّنا و عليه الصلاة و السلام-  گفت: اى پروردگار من بنماى مرا دوستى از دوستان خود. پس وحى فرستاد خداى-  عزّ و جلّ-  به او كه برو به فلان بيابان كه در آنجا است يكى از دوستان من. پس رفت عيسى-  عليه السلام-  به آن بيابان. پس ديد مردى ميّت و بر عورت او خرقه‏اى است و در شيب سر او خشتى، و بعض بدن او هوام«» و جنبندگان زمين خورده بودند. پس گفت عيسى: يا ربّ من سؤال كردم كه بنمايى به من دوستى از دوستان خود. پس وحى فرستاد خداى-  عزّ و جلّ-  كه اين دوست من است و من همنشين اويم، غافل نشد از من يك چشم زدن هرگز. پس بدن او چنان است كه ديدى، و روح او در تحت عرش من است. پس به عزّت و جلال من سوگند كه هر آينه او را بعث كنم در زمره انبيا، و مع هذا سؤال كنم از نفسهاى او و از خرقه و خشت بالين او كه از كجا آورده. و من بيرون بردم او را از دنيا و او گرسنه بود.

عطّار:

پيوسته چو ابر اين دل بى ‏خويش كه هست
خون مى ‏گريد زين ره در پيش كه هست‏

گويند چه كارت افتاده‏ست آخر
چه كار فتاده زين پيش كه هست‏

دنياى دنى چيست سراى ستمى
افتاده هزار كشته در هر قدمى‏

گر نقد شود كراى شادى نكند
ور فوت شود جمله نيرزد به غمى‏

نقل است كه چون ابراهيم أدهم-  رحمة اللّه عليه-  ترك پادشاهى كرد و از بلخ بيرون رفت او را پسرى خرد بود. چون بزرگ شد گفت: پدر من كجاست مادر احوال باز گفت، اين ساعت به مكّه نشان مى‏ دهند. گفت: من به مكّه روم و زيارت كنم، و پدر را طلب كنم و در خدمتش باشم. فرمود تا منادى كردند كه هر كه را آرزوى حجّ است بيايد، و هم به زاد و راحله خود به مكّه آورد به اميد ديدار پدر.

چون به مكّه رسيد در مسجد حرام مرّقع پوشان را ديد. پرسيد كه ابراهيم را شناسيد گفتند: بلى، شيخ ماست، و به طلب هيزم رفته است به صحرا تا بفروشد و نان بخرد براى ما. پسر به صحرا شد، پيرى ديد پشته هيزم بر گردن نهاده. گريه بر پسر افتاد، امّا خود را نگاه مى‏داشت و آهسته در پى او مى‏شد تا به بازار شد. ابراهيم آواز داد كه: من يشترى الحطب مردى آن را بخريد و نانش بداد. ابراهيم پيش اصحاب آمد و نان در پيش ايشان نهاد و به نماز مشغول شد، و با اصحاب گفت كه خود را از أمردان نگاه داريد. همه قبول كردند. چون حاجيان به طواف مشغول شدند ابراهيم با ياران در طواف آمدند، آن پسر پيش ابراهيم آمد و صاحب جمال و زيبا بود. ابراهيم در وى نگاه مى‏كرد و ياران عجب داشتند. چون ابراهيم از طواف فارغ شدند گفتند: رحمك اللّه، ما را فرمودى كه به هيچ امرد منگريد، و تو بر غلامى صاحب جمال نگاه كردى. چه حكمت است گفت: چون از بلخ بيرون آمدم پسرى شير خواره داشتم، چنان دانم كه اين آن پسر است. و پسر هيچ آشكارا نمى‏ كرد و خود را پنهان مى‏داشت تا پدر نگريزد، و هر روز آمدى و در روى پدر نگاه‏ كردى.

روزى يكى از ياران ابراهيم در ميان قافله رفت و آن پسر را طلب كرد. خيمه‏ اى ديد از ديبا زده و كرسى در ميان آن خيمه نهاده، و آن پسر بدان كرسى نشسته و قرآن مى خواند و مى‏ گريد. آن درويش بار خواست و يافت. پس، از پسر پرسيد كه از كجايى گفت: از بلخ. گفت: پسر كيستى او بگريست و گفت: من خود پدر نديده ‏ام، امّا مى ‏گويند كه شيخ شماست، و مى‏ ترسم كه اگر بگويم بگريزد كه او از ما گريخته است. پدر من ابراهيم ادهم است، و مادرش با او بود. درويش گفت: بياييد تا شما را پيش او برم. ابراهيم با ياران در پيش ركن يمانى نشسته بود. از دور نگاه كرد. يار خود را ديد با آن پسر و مادرش. چون او را بديدند، فرياد برآوردند و بگريستند. پسر بيهوش گشت. چون به هوش باز آمد، بر پدر سلام كرد. ابراهيم او را جواب داد و در كنارش گرفت و گفت: بر كدام دينى گفت: بر دين محمّد-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  گفت: الحمد للّه. گفت: از علم چيزى دانى گفت: بلى.

گفت: الحمد للّه. پس ابراهيم خواست تا برود، پسر او را نمى ‏گذاشت. زنش فرياد بر آورد. ابراهيم روى سوى آسمان كرد و گفت: إلهى أغثنى. پسر در حال جان بداد.

ياران گفتند: يا ابراهيم چه افتاد گفت: چون او را در كنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبيد، ندا آمد كه: «يا إبراهيم تدّعى محبّتنا«» و تحبّ معنا غيرنا» دعوى دوستى ما كنى و با ما ديگران را دوست دارى، و دوستى به انبازى كنى، و ياران را وصيّت كنى كه به امردان نظر مكنيد، و تو در زن و فرزند آويزى. چون اين بشنيدم دعا كردم و گفتم: خداوندا مرا فرياد رس. اگر محبّت اينان مرا از تو باز مى‏ دارد، يا جان او برآر يا جان من. در حقّ او اجابت شد.

اگر كسى را اين حال عجب آيد، گوييم: از ابراهيم خليل-  عليه السلام-  عجبتر نيست كه پسر را قربان كرد. و اللّه اعلم. [تمّت.]

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 919-925

حکمت ها حکمت شماره 191 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 191 صبحی صالح

۱۹۱-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام )إِنَّمَا الْمَرْءُ فِی الدُّنْیَا غَرَضٌ تَنْتَضِلُ فِیهِ الْمَنَایَا وَ نَهْبٌ تُبَادِرُهُ الْمَصَائِبُ وَ مَعَ کُلِّ جُرْعَهٍ شَرَقٌ وَ فِی کُلِّ أَکْلَهٍ غَصَصٌ وَ لَا یَنَالُ الْعَبْدُ نِعْمَهً إِلَّا بِفِرَاقِ أُخْرَى وَ لَا یَسْتَقْبِلُ یَوْماً مِنْ عُمُرِهِ إِلَّا بِفِرَاقِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ

فَنَحْنُ أَعْوَانُ الْمَنُونِ وَ أَنْفُسُنَا نَصْبُ الْحُتُوفِ فَمِنْ أَیْنَ نَرْجُو الْبَقَاءَ وَ هَذَا اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ لَمْ یَرْفَعَا مِنْ شَیْ‏ءٍ شَرَفاً إِلَّا أَسْرَعَا الْکَرَّهَ فِی هَدْمِ مَا بَنَیَا وَ تَفْرِیقِ مَا جَمَعَا

الباب السابع فی الإعراض عن الدنیا الفانیه و الإقبال على الآخره الباقیه

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی الإعراض عن الدنیا الفانیه و الإقبال على الآخره الباقیه

حکمت 191

و من كلامه-  عليه الصّلوة و السّلام- : «إنّما المرء في الدّنيا غرض تنتضل فيه المنايا، و نهب تبادره المصائب،» نيست شخص در دنيا مگر نشانه تيركه تيراندازى مى ‏كنند در او مرگ‏ها، و غارتى ‏اى كه مبادرت مى ‏كنند بر او مصيبتها.

«مع كلّ جرعة شرق، و في كلّ أكلة غصص.» با هر جرعه آبى دردها است، و در هر خوردن لقمه غصّه‏ هاست.

كنّى بالشّرق و الغصص عن شوب لذّات الدنيا بالتكدير و عدم خلوصها.

«و لا ينال العبد نعمة إلّا بفراق اخرى،» و نمى‏ رسد بنده را به نعمتى مگر به فراق نعمتى ديگر.

«و لا يستقبل يوما من عمره إلّا بفراق آخر من أجله.» و استقبال نمى‏ كند روزى را از عمر او مگر به فراق روزى ديگر از مدّت اجل او.

«فنحن أعوان المنون، و أنفسنا نصب الحتوف،» پس ما يارى دهندگان مرگ‏هاييم، نفسهاى ما نصب كرده هلاكها است، به اعتبار آنكه هر حركت كه مى ‏كند و هر نفس كه مى‏ كشد، مقرّب انسان است به اجل او، فكأنّه ساع الى أجله.

«فمن أين نرجو البقاء و هذا اللّيل و النّهار لم يرفعا من شي‏ء شرفا، إلّا أسرع الكرّة في هدم ما بنيا، و تفريق ما جمعا» پس از كجا اميد بقا داريم و اين شب و روز بر نداشتند هيچ چيزى را از روى شرف الّا كه به سرعت بازگشتند در ويران كردن آنچه بنا كرده ‏اند، و جدا كردن آنچه جمع كرده ‏اند كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ مى ‏نگر، و كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ مى ‏شمر.

  دردا و دريغا كه از آن خاست و نشست
خاكى است ترا بر سر و بادى است به دست‏

إنّ شمسكم هذه شمس فرعون و قارون، طلعت على قصورهم ثمّ طلعت على قبورهم.

شيخ احمد غزالى-  رحمه اللّه-گويد: «عش ما شئت فإنّك ميّت» اساس تنبيه است، «و أحبب من أحببت فإنّك مفارقه» قاعده تجريد است، «و اعمل ما شئت فإنّك مجزىّ به» تشديد و تهديد است.

آشوب دل ما همه ز آمد شدن توست
يك سر بر ما باش و بياساى و برستى‏

به هيچ چيز از همه باز ماندن موجب غرامت است، و فانى را بر باقى اختيار كردن مثمر ندامت است. به چه اعتماد اين همه غرور أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ، باشد كه اجل ناگاه كمين برگشايد، و كار ناساخته بى‏زاد بمانى، و هيچ عذر نباشد إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ يقين است، إِنَّ بَطْشَ رَبِّكَ لَشَدِيدٌ دين است.

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 890-892               

حکمت ها حکمت شماره 7 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 7 صبحی صالح

۷-وَ الصَّدَقَهُ دَوَاءٌ مُنْجِحٌ وَ أَعْمَالُ الْعِبَادِ فِی عَاجِلِهِمْ نُصْبُ أَعْیُنِهِمْ فِی آجَالِهِم‏

الباب السادس فی الوصایا و النصائح الشافیه و التذکیر و الزواجر البالغه

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی الوصایا و النصائح الشافیه و التذکیر و الزواجر البالغه

حكمت 7

قال-  عليه الصّلوة و السّلام- : «أعمال العباد في عاجلهم، نصب أعينهم في آجلهم.» يعنى عملهاى بندگان در عاجل ايشان نصب العين ايشان خواهد بود در آجل ايشان. چه به موت طبيعى علائق و كدورت ظلمات دنياويه منقطع مى ‏گردد، جمله اعمال و احوال و عقايد و اقوال مصوّر و مشخص بيند كه در دنيا با وى بوده.

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 879

حکمت ها حکمت شماره 42 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 42 صبحی صالح

۴۲-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام )لِبَعْضِ أَصْحَابِهِ فِی عِلَّهٍ اعْتَلَّهَا جَعَلَ اللَّهُ مَا کَانَ مِنْ شَکْوَاکَ حَطّاً لِسَیِّئَاتِکَ فَإِنَّ الْمَرَضَ لَا أَجْرَ فِیهِ وَ لَکِنَّهُ یَحُطُّ السَّیِّئَاتِ وَ یَحُتُّهَا حَتَّ الْأَوْرَاقِ وَ إِنَّمَا الْأَجْرُ فِی الْقَوْلِ بِاللِّسَانِ وَ الْعَمَلِ بِالْأَیْدِی وَ الْأَقْدَامِ  وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ یُدْخِلُ بِصِدْقِ النِّیَّهِ وَ السَّرِیرَهِ الصَّالِحَهِ مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ الْجَنَّهَ

قال الرضی و أقول صدق ( علیه ‏السلام ) إن المرض لا أجر فیه لأنه لیس من قبیل ما یستحق علیه العوض لأن العوض یستحق على ما کان فی مقابله فعل الله تعالى بالعبد من الآلام و الأمراض و ما یجری مجرى ذلک 
و الأجر و الثواب یستحقان على ما کان فی مقابله فعل العبد فبینهما فرق قد بینه ( علیه‏ السلام ) کما یقتضیه علمه الثاقب و رأیه الصائب

الباب الخامس فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب

حكمت 42

قال-  عليه الصّلوة و السّلام-  لبعض أصحابه في علّة اعتلّها: «جعل اللّه ما كان من شكواك حطّا لسيّئاتك،» گفت-  عليه الصلاة و السلام-  مر بعض اصحاب خود در مرضى كه داشت: بگرداناد خداى، آنچه باشد از شكايت تو بر انداختن گناهان تو.

«فإنّ المرض لا أجر فيه، و لكنّه يحطّ السّيّئات، و يحتّها حتّ الأوراق.» پس بدرستى كه مرض را اجرى نيست و لكن بر مى ‏اندازد گناهها را، و مى‏ ريزاند آن را مثل ريختن برگهاى درخت.

«و إنّما الأجر في قول باللّسان، و العمل بالأيدي و الأقدام،» و نيست اجر الّا به گفتن به زبان و عمل كردن به دستها و پايها.

«و إنّ اللّه سبحانه يدخل بصدق النّيّة و السّريرة الصّالحة من يشاء من عباده الجنّة.» و بدرستى كه خداى تعالى داخل مى‏ كند به صدق نيّت و سريره صالحه آن كس را كه مى‏ خواهد از بندگان خود در بهشت.

از براى آنكه صلاح اعمال و فساد آن به صلاح نيّات است و فساد آن. قال رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- :«» «إنّما الأعمال بالنيّات، و إنّما لامرى‏ء ما نوى»-  الحديث- . و حديث الاسرائيلى أنّه مرّ بكثبان من رمل في مجاعة، فقال في نفسه: لو كان هذا الرّمل لى طعاما لقسمته بين الناس. فأوحى اللّه تعالى إلى نبىّ ذلك الزمان أن قل له: «إنّ اللّه قد قبل صدقتك، و قد شكر حسن نيّتك.»

في فصوص الحكم في كلمة خالدية: «لا شكّ و لا خلاف في أنّ له أجر الامنية ، و إنّما الشكّ و الخلاف في أجر المطلوب: هل يساوى تمنّى وقوعه نفس وقوعه بالوجود أم لا. فإنّ في الشرع ما يؤيّد التساوى في مواضع كثيرة، كالآتى للصلاة في الجماعة فيفوته الجماعة، فله أجر من حضر الجماعة، و كالمتمنّى مع فقره ما هم عليه اصحاب الثروة و المال من فعل الخيرات فله مثل اجورهم. و لكن مثل اجورهم في نيّاتهم أو في عملهم فإنّهم جمعوا بين العمل و النيّة و لم ينصّ النبىّ عليهما و لا على واحد منهما. و الظاهر أنّه لا تساوى بينهما، و لذلك طلب خالد بن سنان الإبلاغ حتّى يصحّ له مقام الجمع بين الأمرين فيحصل على الأجرين، و اللّه اعلم.» و الحمد للّه ربّ العالمين و الصلاة و السلام على خير خلقه محمّد و آله أجمعين. [تمّت بتوفيق اللّه تعالى.]

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 808-811

حکمت ها حکمت شماره 257 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 257 صبحی صالح

۲۵۷-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام )لِکُمَیْلِ بْنِ زِیَادٍ النَّخَعِیِّ یَا کُمَیْلُ مُرْ أَهْلَکَ أَنْ یَرُوحُوا فِی کَسْبِ الْمَکَارِمِ وَ یُدْلِجُوا فِی حَاجَهِ مَنْ هُوَ نَائِمٌ فَوَالَّذِی وَسِعَ سَمْعُهُ الْأَصْوَاتَ مَا مِنْ أَحَدٍ أَوْدَعَ قَلْباً سُرُوراً إِلَّا وَ خَلَقَ اللَّهُ لَهُ مِنْ ذَلِکَ السُّرُورِ لُطْفاً فَإِذَا نَزَلَتْ بِهِ نَائِبَهٌ جَرَى إِلَیْهَا کَالْمَاءِ فِی انْحِدَارِهِ حَتَّى یَطْرُدَهَا عَنْهُ کَمَا تُطْرَدُ غَرِیبَهُ الْإِبِل‏

الباب الخامس فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب‏

حكمت 257

و قال-  عليه الصّلوة و السّلام-  لكميل بن زياد النّخعى: «يا كميل، مر أهلك أن يروحوا في كسب المكارم،» اى كميل امر كن اهل خود را كه شبانگاه كنند در كسب مكارم.

«و يدلجوا في حاجة من هو نائم.» و در اوّل شب گردند در حاجت برآوردن آن كسى كه به خواب باشد.

كنّى بالنائم عن غير المتكلّف لطلب الحاجة.

«فو الّذى وسع سمعه الأصوات، ما من أحد أودع قلبا سررا إلّا و خلق اللّه له من ذلك السّرور لطفا.» پس سوگند به آن خدايى كه گنجانيده است سمع او جميع آوازها را كه نيست هيچ يكى كه برساند به دلى شادمانى و سرورى الّا كه بيافريند خداى تعالى از براى او از آن سرور و شادمانى لطفى كه ممّد صلاح و مآل او باشد.

«فإذا نزلت به نائبة جرى إليها كالماء نازلة في انحداره حتّى تطردها عنه كما تطرد غريبة الإبل.» پس هرگاه كه فرود آيد به او بلايى و مصيبتى پس جارى شود آن لطف مخلوق از آن سرور به آن مصيبت، همچون آب در فرو شدن به نشيب، تا براند آن مصيبت را از او همچون راندن غريبه شتر.

شبّه طرده لها بطرد غريبة الابل في قوّة الطرد.

روى أنّ رجلا جاء إلى رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  فقال:«» يا رسول اللّه أىّ النّاس أحبّ إلى اللّه-  عزّ و جلّ-  فقال-  صلى اللّه عليه و آله و سلّم- : أحبّ النّاس إلى اللّه أنفعهم للنّاس، و أحبّ الأعمال إلى اللّه-  عزّ و جلّ-  سرور تدخله على مسلم أو تكشف عنه كربة، أو تقضى عليه دينا، أو تطرد عنه جوعا. و لأن أمشى مع أخ في حاجة أحبّ إلىّ من أن أعتكف في هذا المسجد-  يعنى مسجد المدينة-  شهرا، و من كظم غيظة ستر اللّه عورته، و من كظم غيظة و لو شاء أن يمضيه أمضاه ملأ اللّه قلبه يوم القيامة رضى، و من مشى مع أخيه في حاجة حتّى يقضيها له، ثبّت اللّه قدميه يوم القيامة تزلّ الأقدام.» مروى است كه مردى آمد به نزد رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  پس گفت: يا رسول اللّه كدام مردمان دوست‏ترند به خداى تعالى، و كدام عمل از اعمال دوست‏تر است نزد خداى تعالى پس گفت-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : دوست‏ترين مردم به خداى تعالى نفع رساننده ‏تر ايشان است مردمان را، و دوست‏ترين عملها به خداى-  عزّ و جلّ-  شادمانى است كه در رسانى آن را بر مسلمانى، يا كشف كنى و رفع سازى از او حزنى و اندوهى، يا قضا كنى براى او دينى، يا برانى از او گرسنگى، و هر آينه اگر بروم با برادرى در ساختن حاجت او دوست‏تر است به من از آنكه معتكف باشم در اين مسجد-  يعنى مسجد مدينه-  يك ماه، و هر كس كه فرو خورد خشمى را، ستر كند خداى تعالى عورت او، و هر كس كه فرو خورد خشمى و اگر خواهد كه بگذراند آن را بگذارند، پر گرداند خداى تعالى دل او را روز قيامت از خشنودى، و آن كس كه برود با برادر خود در حاجتى تا بگذارد آن را از براى او، ثابت دارد خداى هر دو قدم او را در روز قيامت در حالى كه مى ‏لغزد قدمها.

في شهاب الاخبار عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- :«من كان وصلة لأخيه المسلم إلى ذى سلطان في منهج برّ أو تيسير عسير، أعانه اللّه على اجازة الصّراط يوم تدحض فيه الأقدام.» يعنى هر كس كه باشد پيوند كننده مر برادر مسلمان خود به سوى پادشاهى در راه نيكى يا آسان كردن دشوارى، يارى كندش خداى بر گذرانيدن صراط آن روز كه بلغزد اندر وى قدمها.

و كذا روى عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «ما من رجل من المسلمين أعظم أجرا من وزير صالح مع إمام يطيعه، و يأمره بذات اللّه تعالى.» يعنى نيست هيچ مردى از مسلمانان بزرگتر مزد از وزير نيك با پيشروى كه فرمان او برد، و بفرمايدش به خشنودى خداى تعالى.

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 805-808                      

حکمت ها حکمت شماره 24 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 24 صبحی صالح

۲۴-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام )مِنْ کَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِغَاثَهُ الْمَلْهُوفِ وَ التَّنْفِیسُ عَنِ الْمَکْرُوبِ

الباب الخامس فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب‏

حكمت 24

قال-  عليه الصّلوة و السّلام و التّحيّة- : «من كفّارات الذّنوب العظام إغاثة الملهوف، و التّنفيس عن المكروب.» از كفّاره‏هاى گناهان بزرگ است: فريادرسى محزون، و غم وابردن مغموم.

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 805

حکمت ها حکمت شماره 287 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 287 صبحی صالح

۲۸۷-وَ سُئِلَ عَنِ الْقَدَرِ فَقَالَ طَرِیقٌ مُظْلِمٌ فَلَا تَسْلُکُوهُ وَ بَحْرٌ عَمِیقٌ فَلَا تَلِجُوهُ وَ سِرُّ اللَّهِ فَلَا تَتَکَلَّفُوهُ

الباب الخامس فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب‏

حكمت 287

و من كلامه-  عليه الصّلوة و السّلام- :«و قد سئل عن القدر،» و بدرستى كه سؤال كرده شده است-  عليه الصلاة و السلام-  از قدر.

و معنى قدر حصول اشيا است در خارج، مقدّر به مقادير معيّنه بر حسب آنچه در علم اللّه است. همچون سعادت سعدا و نعيم ايشان، و شقاوت اشقيا و عذاب ايشان. و قد قصرت من درك هذه الحكم ألباب الألباء أنّ رحمة اللّه تعالى كيف تقاضت كفر الكافر، و حكمت عليه بالعذاب، و كذا كلّ ألم و مشقّة يحصل للاشقياء و السعداء ايضا.

«فقال: طريق مظلم فلا تسلكوه،» پس گفت كه راهى تاريك است، پس در مياييد در او.

استعار له لفظ الطريق بوصف المظلم لغموض البحث، و تصرّف الذهن فيه، و عدم الاهتداء الى الحقّ منه.

«ثمّ سئل ثانيا، فقال: بحر عميق فلا تلجوه،» باز پرسيده شد بار دوّم پس گفت: دريايى است بى ‏پايان پس مرويد در او.

استعار لفظ البحر بوصف العمق، لعمق البحث فيه و دقّته.

«ثمّ سئل ثالثا، فقال: سرّ اللّه فلا تتكلّفوه.» باز پرسيده شد كرّه سيوم، پس گفت: سرّ نهانى خداست، تكليف خود مكنيد به آنچه نفرموده‏ اند شما را به دانستن آن.

و قال-  عليه السلام في جواب سائل آخر: «سرّ اللّه قد خفى عنك، فلا تفتّشه». چون اشراف داشت بر استعداد سائل، فرمود كه بر تو مخفى است، يعنى تفهيم تو نمى ‏توان كرد، و ما يفهمه اللّه الّا لمن اختصّه بالمعرفة التامّة.

في فصوص الحكم فصّ حكمة قدرية في كلمة عزيرية: «اعلم أنّ القضاء حكم اللّه في الاشياء، و حكم اللّه في الاشياء على حدّ علمه بها و فيها.» يعنى قضا حكم خدا است در اشيا، و حكم خدا در اشيا بر وفق علم اوست به اشيا و به آنچه در اشيا است از احوال و استعدادات اشيا. «و علم اللّه في الاشياء على ما أعطته المعلومات» ضمير مفعول راجع است به اللّه، و معلومات فاعل «أعطته» است، و مفعول ثانى مقدّر است و آن ضميرى است كه عائد است ب «ما»، أى «ما أعطته المعلومات للّه ممّا هى عليه من نفسها». «من» بيان «ما» است در «ما أعطته»، و ضمير هى راجع است با «معلومات»، و ضمير عليه راجع با «ما» در «ممّا»، يعنى ما أعطته المعلومات للّه هو ما عليه تلك المعلومات في نفسها و ذاتها«» و هو احوالها.

يعنى آنچه اعطا مى ‏كنند معلومات حقّ تعالى را آن ما عليه المعلومات است في نفسها.

«و القدر توقيت ما عليه الاشياء في نفسها» يعنى قضا حكم كلّى است بر اشياى ممكنه، و قدر توقيت و تعليق هر حال از احوال اعيان ممكنات به وقتى معيّن و سببى معيّن است.

مثلا حقّ تعالى عالم بود به علم ازلى كه زيد مستعدّ آن است كه متولّد شود از عمرو در مكان معيّن و زمان معيّن بر صفت معيّنه، پس در ازل حكم كرده بر وفق علم خويش، و اين حكم قضا است، و قدر تحصيل اين صورت علميه كلّيه است در خارج موقّت به وقت جزئى در مكان جزئى بر صفت جزئيه، «من غير مزيد.» أى‏ من غير مزيد على ما في حكم اللّه التابع لعلمه التابع للمعلومات و احوالها. «فما حكم القضاء على الأشياء إلّا بها.» يعنى جارى نشد حكم خداى تعالى بر اشيا الّا به حسب اقتضاى اشيا «و هذا عين سرّ القدر» يعنى اين كه حكم قضا بر اشيا نيست الّا به اقتضاى اشيا، عين شرّ قدر است، لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ آن كس داند آن را كه او را دلى باشد، پس مكشوف او گردد، أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ فيعرفه بالوجدان العلمى لاعمال حضرة الخيال الصافى عن الكدورات عند سماع هذا المعنى عن صاحب الكشف. قال تعالى في جواب داود-  عليه السلام-  حين سأل لما ذا خلقت الخلق قال سبحانه: لما هم عليه. و قال تعالى: كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى‏ شاكِلَتِهِ أى كلّ واحد منكم يظهر بعمل وافق استعداده و قابليته. فقال سبحانه: وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ أى ما سألتموه بلسان استعدادكم و قابليتكم و اعيانكم، و قال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  في هذا المقام: كُلٌّ مُيَسَّرٌ لِمَا خُلِقَ لَهُ أى كلّ منكم ما يتيسّر له امر إلّا ما خلق عليه من حيث الاستعداد و القابلية.

«فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ». پس حقّ تعالى راست حجّت تامّه قويّه بر خلق در آنچه اعطا مى‏ فرمايد ايشان را از ايمان و كفر و انقياد و عصيان. از براى آنكه ايشان را نمى‏ دهد الّا آنچه طلب كرده ‏اند از او به لسان استعداد. پس تقدير كفر و عصيان بر ايشان نه از نفس خود كرده، بلكه به اقتضاى اعيان ايشان كرده. همچنان چه نطفه كلبيّه، مقتضى صورت مخصوصه است و حكم مخصوص كه نجاست عينيّه است، و نطفه فرسيّه اقتضاى صورت خاصّ كرده، و حكم خاصّ كه طهارت است و حلّيت اكل او، و نطفه حماريّه طالب صورت و حكم مخصّص به اوست مثل طهارت و حرمت اكل. پس حجّتى نيست خلق را بر خداى تعالى، و شقىّ معذّب را نمى ‏رسد كه بگويد چرا مرا شقىّ خلق كردى. زيرا كه حصول تجلّى را ناچار است از دو چيز:

يكى صفت قدرت در متجلّى، دوم صفت قبول در متجلّى له. پس اگر تجلّى نه بر حسب طلب لسان استعداد اعيان باشد، صفت قبول از ايشان متأتّى نشود. پس اگر سائلى گويد كه اعيان و استعدادات ايشان، فايض از حقّ تعالى است به فيض اقدس، پس به جعل او باشد، جواب گوييم كه اعيان مجعول به جعل جاعل نيستند، بلكه صور علميه الهيه‏اند به اسما و نسب ذاتيه، و مراد از افاضه تأخّر به حسب ذات است.

«فالحاكم في التحقيق تابع لعين المسألة التي يحكم فيها بما تقتضيه ذاتها.فالمحكوم عليه بما هو فيه حاكم على الحاكم أن يحكم عليه بذلك. فكلّ حاكم محكوم عليه بما حكم به و فيه: كان الحكام من كان. فتحقّق هذه المسألة، فإنّ القدر ما جهل إلّا لشدّة ظهوره، فلم يعرف و كثر فيه الطلب». في اصطلاح الصوفية: «سرّ القدر ما علمه اللّه من كلّ عين في الازل، ممّا انطبع فيها من احوالها التي يظهر عليها عند وجودها. فلا يحكم على شي‏ء إلّا بما علمه من عينه في حال ثبوتها.» پس سرّ قدر ما علمه اللّه من كلّ عين است از احوالى كه ظاهر مى ‏شود در حال وجود، و قدر حصول در خارج است بر وفق ما علمه اللّه من كلّ عين، و قضا حكم بر شي‏ء است بما علمه من عينه في حال ثبوتها، و هر كس را جايز نيست كه تفتيش كند از سرّ قدر. زيرا كه بى ‏معرفت تامّه، منتج اباحه و الحاد است. چه سرّ قدر به بحث و مناظره و تحرير و تقرير مكشوف نشود الّا به صفاى خاطر و جلاى آيينه دل از زنگ رسوم علوم، و از جهت اشكال اين مسئله، شريعت از خوض در آن منع فرموده است كه «إذا بلغ الكلام إلى القدر فامسكوا». و لهذا سرچشمه علم قضا و سرّ قدر

شعر:

شاه داور صيرفىّ وجه نقد
مشرف امر قضا در حلّ و عقد

در جواب سائل از قدر فرمود: «سرّ اللّه قد خفى عنك، فلا تفتّشه». امّا اشاره خفيّه فرمود به آن در كلمه بليغه-  قوله عليه السلام- : «كما تدين تدان، و كما تزرع تحصد» تا صاحب فهم به قوّت ذوق دريابد.

مصرع:

وان كس است اهل بشارت كه اشارت داند

و سيجي‏ء شرحه مبسوطا. في الفتوحات المكّية:«» «السؤال الثالث و الثلاثون: ما سبب طىّ علم القدر الذى طوى عن الرسل فمن دونهم يعنى: هل ثمّ من يعلم علم القدر أم لا قلنا: لا و لكن قد يعلم سرّه و تحكّمه، و قد اعلمنا به فعلمناه به-  بحمد اللّه-  و إنّ مظاهر الحقّ في أعيان الممكنات، المعبّر عنها بالعالم، هى آثار القدر، و هي علامة على وجود الحقّ، و لا دليل أدلّ على الشي‏ء من نفسه، فلم يعلم الحقّ بغيره، بل علم بنفسه. و نسبة الوجود إلى هذه الاعيان قد قلنا: إنّ ذلك أثر القدر، فيعلم القدر بأثره و يعلم الحقّ بوجوده. و ذلك لأنّ نسبة القدر نسبة مجهولة خاصّة، و الحقّ وجود، فيصحّ تعلّق العلم بالحقّ، و لا يصحّ تعلّق العلم بالقدر. فإنّ علمنا بظهور المظهر في العين هو عين بالحقّ، فالقدر مرتبة بين الذات و بين الحقّ، من حيث ظهوره و لا يعلم اصلا، و حكمه في المظاهر حكم الزمان في عالم الاجسام، فلهذا يطلقه اكثر المحقّقين على الاوقات المعقولة.

و قد اعلمناك أنّ الزمان نسبة معقولة. فالسبب الذى لأجله طوى علم القدر هو أنّ له نسبة إلى ذات و نسبة الى المقادير. فهو المعلوم المجهول فأعطى التكليف في لعالم، فاستعل«» العالم بما كلّفوا، و نهوا عن طلب العلم بالقدر. و لا يعلم إلّا بتقريب«» الحقّ و شهوده شهودا خاصّا لعلم هذا المسمّى قدرا.

فاولياء اللّه و عباده لا يطلبون علمه، للنهى الوارد عن طلبه، فلهذا كان مطويّا عن الرّسل فمن دونهم. و إن نزع أحد الى أنّ السائل اعتبر سؤاله علم الرسالة:«» فمن حيث إنّهم رسل طوى عنهم في هذه المرتبة و من دونهم من أرسل اليهم، و ذلك هو التكليف. فسدّ اللّه باب العلم بالقدر في حال الرسالة، فإن علموه ما علموه من كونهم رسلا، بل من كونهم من «الراسخين في العلم». فقد ينال على هذا، لو لا ما بيّناه من أنّ مرتبته«» بين الذات و المظاهر. فمن علم اللّه علم القدر، و من جهل اللّه جهل القدر. و اللّه-  تعالى-  مجهول، فالقدر مجهول. فمن المحال أن يعرف المألوه اللّه، لأنّه لا ذوق له في الالوهية فإنّه مألوه، و للّه ذوق في المألوهية، لكونها يطلبها في المألوه، كما يطلب«» المألوه. فمن هناك وصف الحقّ نفسه بما وصف به المظاهر، من التعجّب و الضحك و النسيان و جميع الاوصاف التي لا يليق إلّا بالممكنات.

فسرّ القدر عين تحكّمه في المقادير، كما أنّ الوزن متحكّم في الموزون. و الميزان نسبة رابطة من الموزون و الوزن، بها يتعيّن مقدار الموزون و مقادير الموزونات على اختلافها.

فالحقّ «وضع الميزان» فقال: وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ«» و يستحقّه من أنزل إليه. فكلّ شي‏ء بقضائه، أى بقدره و حكمه، أى وزنه، و هو تعيّن وقت حالا كان وقته، أو زمانا، أو صفة، أو ما كان. فظهر أنّ سبب علم القدر سبب ذاتيّ، و الاشياء اذا اقتضت الامور لذواتها، لا للوازمها و أعراضها، لم يصحّ أن تتبدّل ما دامت ذواتها، و الذوات لها الدوام في نفسها لنفسها، فوجود العلم بها محال.» «السؤال الخامس و الثلاثون: متى ينكشف لهم سرّ القدر الجواب: سرّ القدر عين القدر. و سرّه عين تحكّمة«» في الخلائق، و أنّه لا ينكشف لهم هذا السرّ حتّى‏ يكون الحقّ بصرهم. فإذا كان بصرهم بصر الحقّ، و نظر الاشياء ببصر الحقّ، حينئذ انكشف لهم علم ما جهلوه، إذا كان بصر الحقّ لا يخفى عليه شي‏ء. قال اللّه تعالى: إِنَّ اللَّهَ لا يَخْفى‏ عَلَيْهِ شَيْ‏ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ-  لكونها مظلمة تمدّح بإدراك الأشياء فيها كَيْفَ يَشاءُ من انواع الصور و التصوير، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ أى المنبع الذى نسب لنفسه «الصورة» لا عن تصوير و لا تصوّر الْحَكِيمُ بما تعطيه الاستعدادات المسوّاة لقبول الصور. فيعيّن لها من الصور ما شاء ممّا«» قد علم أنّها مناسبة له.

قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم  عن ربّه تعالى انّه قال: «ما تقرّب أحد إلىّ بأحبّ من أداء ما افترضته عليه»-  لأنّها عبودية اضطرار-  «و لا يزال العبد يتقرّب إلىّ بالنّوافل»-  و هى عبودية اختيار-  «حتّى أحبّه»، إذ جعلها نوافل فاقتضت البعد من اللّه، فلمّا ألزم عبودية الاختيار نفسه لزوم عبودية الاضطرار أحبّه، فهو معنى قوله تعالى: «حتى احبّه» ثم قال: «فإذا أحببته كنت سمعه الّذى يسمع به و بصره الّذى يبصر به» الحديث.

فاذا كان الحقّ-  لهذه الحالة-  بصر العبد كيف يخفى عليه ما ليس يخفى فأعطته الفرائض و اللزوم عليها احكام صفات الحقّ، فأعطته الفرائض أن يكون كلّه نورا، فينظر بذاته لا بصفته. فذاته عين سمعه و بصره، فذلك وجود الحقّ لا وجوده» قال في الباب الثلاثين و ثلاثمائة من الفتوحات المكّية: «قال اللّه تعالى: إِنَّا كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ، فاعلم أنّه من العلم بالتحقيق بالصورة، أنّ العلم المطلق من حيث ما هو متعلّق بالمعلومات ينقسم الى قسمين: إلى علم يأخذه الكون من اللّه بطريق التقوى و هو قوله: إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً، و قوله في خضر: وَعَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً، و علم يأخذه اللّه من الكون عند ابتلائه بالتكليف مثل قوله: وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ. فلولا الاشتراك في الصورة ما حكم على نفسه بما حكم لخلقه من حدوث تعلّق العلم. فإن ظهر الانسان بصورة الحقّ كان به حكم الحقّ، فكان الحقّ سمعه و بصره. فسمع بالحقّ فلا يفوته مسموع، و يبصر بالحقّ فلا يفوته مبصر، عدما كان المبصر أو وجودا، و إن ظهر الحقّ بصورة الانسان في الحال الذى لا يكون الانسان في صورة الحقّ، كان الحكم على اللّه مثل الحكم على صورة الانسان الذى ما له صورة الحقّ. فينسب اليه ما ينسب الى تلك الصورة، من حركة و انتقال، و شيخ و شاب، و غضب و رضا، و فرح و ابتهاج.

و من أجل ما بيّناه من شأن هذين العلمين جعل اللّه في الوجود كتابين: كتابا سمّاه امّا فيه ما كان قبل ايجاده و ما يكون كتبه باسم «المقيت»، فهو كتاب ذو قدر معلوم، فيه بعض الممكنات و ما يتكوّن، و كتابا آخر ليس فيه سوى ما يتكّون عن المكلّفين خاصّة، فلا تزال الكتابة فيه ما دام التكليف، و به تقوم الحجّة للّه على المكلّفين، و به يطالبهم لا بالامّ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصاها،«» وَ كُلُّ صَغِيرٍ وَ كَبِيرٍ مُسْتَطَرٌ. و هو منصوص عليه في الامّ التي هى الزّبر و معناه الكتابة، و إن كانت اصناف الكتب كبيرة، ذكرناها في مواقع النجوم، فإنّها ترجع الى هذين الكتابين.

فمن الكتاب الثاني يسمّى الحقّ خبيرا، و من الامّ يسمّى عليما. فهو العليم بالاوّل، الخبير بالثانى إن عقلت. فالقضاء الذى له الإمضاء في الامور هو الحكم الإلهى على الاشياء بكذا، و القدر ما يقع بوجوده في موجود معيّن، المصلحة المتعدّية منه الى غير ذلك الموجود، وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ.«» فلو وجد البغى عن البسط لم تقم الحجّة عليهم وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ«». فما أنزل شيئا إلّا بقدر معلوم، و لا خلق شيئا الّا بقدر. فاذا وجد البغى مع القدر قامت الحجّة على الخلق حيث منع الغير ممّا بيده مع حصول الاكتفاء. فما زاد فيعلم أنّه لمصلحة غيره، و من فضله جعله قرضا، و لا يقع القرض ممّا هو رزق له، لقوام عينه، و جعل هذا الفضل من جملة مصالح العباد، فرفع بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا.«» و لمّا انزل اللّه سبحانه منزلة عباده امضى عليه احكامهم، فما حكم فيهم الّا بهم، و هذا من حجّته البالغة له عليهم و هو قوله: جَزاءً وِفاقاً،«» جَزَاءً بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ،«» جَزَاءً بِمَا كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ.«» فأعمالهم عذّبتهم، و أعمالهم نعّمتهم. فما حكم فيهم غيرهم، فلا يلومون الّا انفسهم، كما قال اللّه فيما حكاه لنا من قول الشيطان: وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لِي، أى من قوّة و لا حجّة و لا برهان إلّا أن دعوتكم فاستجبتم لى، و ليس كلّ من دعا للزوم اجابته، و لهذا كانت المعجزات تشهد بصدق الدعوة من الرسل أنّها دعوة اللّه، و الشيطان ما أقام برهانا لهم لما دعاهم و هو قوله: وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ.

 فيا عجبا أنّ الناس جحدوا دعوة الحقّ مع ظهور البرهان، و كفروا بها و اجابوا دعوة الشيطان العريّة عن البرهان فقال لهم: وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ،«» نظرا منه الى حكم الكتاب الثاني الذى به تقوم الحجّة عليهم. فلو نظر إلى الامّ و الزّبر الأوّل لم يقل لهم: وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ.

فالقضاء للكتاب الاوّل يطلبه حكم الكتاب الثاني، و القدر للكتاب الثاني، و كلا الكتابين محصور لأنّه موجود، فعلم اللّه في الاشياء لا يحصره كتاب مرقوم، و لا يسعه‏ رقّ منشور، و لا لوح محفوظ، و لا يسطره قلم أعلى فلِلّهِ الحَمْدُ فِى الآخِرَةِ وَ الُاولى‏ وَ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ أى الى الحكم و هو القضاء. فالضمير في «إليه» يعود الى الحكم، فإنّه أقرب مذكور، فلا يعود على الأبعد، و يتعدّى الاقرب الّا بقرينة حال.

هذا هو المعلوم من اللسان الذى أنزل به القرآن. فالقضاء يحكم على القدر، و القدر لا حكم في القضاء، بل حكمه في المقدّر لا غير بحكم القضاء. فالقاضى حاكم، و المقدّر موقّت. فالقدر التوقيت في الاشياء باسمه المقيت. قال اللّه تعالى: مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصِيبٌ.«» و قال في الباب الثالث و السبعين من الفتوحات:«» «السؤال الثاني و العشرون: أىّ شي‏ء علم البداء الجواب: اعلم أنّ علم «البداء»«» علم عزيز و أنّه غير مقيّد، و اقرب ما تكون العبارة عنه أن يقال: البداء«» افتتاح وجود الممكنات على التتانى و التتابع، لكون الذات الموجودة له اقتضت ذلك من غير تقييد بزمان، إذ الزمان من جملة الممكنات الجسمانية.

فلا يعقل الّا ارتباط ممكن بواجب لذاته، و كان في مقابلة«» وجود الحقّ اعيان ثابتة موصوفة بالعدم أزلا، و هو الكون الذى لا شي‏ء مع اللّه.«» الّا انّ وجوده افاض على هذه الاعيان على حسب ما اقتضته استعداداتها، و الذى وصل إليه علمنا من ذلك، و وافقنا الانبياء-  عليهم السلام- : أنّ البداء عن نسبة امر فيه رائحة جبر. إذ الخطاب لا يقع الّا على عين ثابتة معدومة سميعة عالمة بما تسمع بسمع ما هو سمع وجود، و لا عقل وجود، و لا علم وجود. فالتبست عند هذا الخطاب بوجوده، فكانت مظهرا له من اسمه «الاوّل الظاهر». و انسحبت هذه الحقيقة على هذه‏ الطريقة على كلّ عين الى ما لا يتناهى. فالبداء حالة مستصحبة قائمة، لا تنقطع بهذا الاعتبار. فإنّ معطى الوجود لا يقيّده ترتيب الممكنات، فالنسبة منه واحدة. فالبداء ما زال و لا يزال. فكلّ شي‏ء من الممكنات له عين الاوّلية في البداء، ثمّ اذا نسبت الممكنات بعضها إلى بعض، تعيّن التقدّم و التأخّر لا بالنسبة اليه سبحانه.» بدان كه زمان امرى است موهوم از دفعات تجلّيات الهيه بر مكوّنات، و از جانب حقّ تعالى يك دفعه است، و تعدّد دفعات از جانب قابل است كه به يك دفعه قبول نمى‏تواند كرد،«» بل بالآنات المتتالية المتوالية الغير المتناهية. و أزل و أبد و ما بينها به اين متعيّن شده، و اين بنا بر آن است كه افاضه حقّ تعالى وحدانىّ النعت و هيولانىّ الوصف است، و بيش يك امر نيست كه منصبغ مى‏شود به مقتضيات استعدادات.

قال في الباب الثامن و السبعين و مأئة من الفتوحات في الفصل الحادى عشر:«» «جاء بلفظ «كن» لأنّها لفظة وجودية، فنابت مناب جميع الاوامر الالهية. ف «كن» قامت مقام «قل» و «قم» و «خذ» و «قصّ» و اخرج» و ادخل» و اقرب» و جميع ما يقع به الامر.».

پس كلمه «كن» در معنى «كُن ما شئت» و قوله: «فيكون»، أى يكون المأمور ما شاء. قال الشيخ قطب الدين المغربى: «اللّه في كلّ شي‏ء بكلّه ظهر في الحلو حلو، و في المرّ مرّ، في الصدف صدف، و في الدرّ درّ».

شعر:

گفتى كه ز جسم و جان برونم
پوشيده لباس جسم و جان كيست

‏آن كس كه به صد هزار صورت
‏هر لحظه همى شود عيان كيست‏

گويى كه نهانم از دو عالم
پيدا شده در يكان يكان كيست‏

في الفتوحات: «قبل الفرق شهود الاغيار للّه، فشاهد في عين وجود الحقّ احكام الاعيان الثابتة فيه، فلا يظهر الّا بحكمها. و لهذا ظهرت الحدود، و تميّزت مراتب الاعيان في وجود الحقّ. فقيل: أملاك و أفلاك و عناصر و مواليد و أجناس و أنواع و أشخاص. و عين الوجود واحد و الاحكام مختلفة، لاختلاف الاعيان الثابتة في الثبوت، فافهم» قال صدر المحقّقين في كتاب تفسير فاتحة الكتاب:«» «اعلم أنّ إمداد الحقّ و تجلّياته واصل الى العالم في كلّ نفس، و في التحقيق الاتمّ ليس الّا تجلّى واحد، يظهر له بحسب القوابل و مراتبها و استعداداتها تعيّنات.

فيلحقه لذلك التعدّد و النعوت المختلفة و الاسماء و الصفات، لا أنّ الامر في نفسه متعدّد، أو ورود طار و متجدّد، و إنّما التقدّم و التأخّر و غيرها من احوال الممكنات، توهّم التجدّد و الطريان و التقيّد و التغيّر و نحو ذلك.» و قال في كتاب النفحات:«» «إنّ من المتّفق عليه عند اهل الكشف و اهل النظر الصحيح من الحكماء، أنّ حقائق العالم المسمّاة عند بعضهم بالماهيات الممكنة غير مجعولة، و كذلك استعداداتها الكلّية التي بها تقبل الفيض الوجودىّ من المفيض الحقّ، و الوجود الفائض واحد بالاتّفاق بيننا و بينهم، و هو مشترك بين جميع الماهيات الممكنة.

فإذا كان كذلك، فالتقدّم و التأخّر الواقع بين الاشياء في قبول الوجود الفائض من الحقّ لا موجب له الّا تفاوت استعداد تلك الماهية.«» فالتامّة الاستعداد منها قبلت الفيض أسرع و أتمّ و بدون واسطة، كالقلم الأعلى المسمّى بالعقل الاوّل، و إن لم يكن الاستعداد تامّا جدّا تأخّر القبول و نقص، و كان بواسطة أو بوسائط كما وقع و ثبت شرعا و عقلا و كشفا. و الموجب للتفاوت بالنقص و التمام الاستعدادات لا غير. فالفيض واحد، و الاستعدادات مختلفة متفاوتة، مثل ورود النار مثلا على النفظ و الكبريت و الحطب اليابس و الاخضر، فلا شكّ أنّ اوّلها و اسرعها قبولا للاشتعال و الظهور بصورة النار النفظ، ثمّ الكبريت، ثمّ الحطب اليابس، ثمّ الأخضر، فأنت إذا أمعنت النظر فيما ذكرنا رأيت أنّ سرعة قبول النفط الاشتعال قبل غيره، ثمّ الكبريت كما ذكر، ليس الّا قوّة المناسبة بين مزاج النفط و النار و اشتراكهما في بعض الاوصاف الذاتية التي بها كانت النار نارا، و كذلك سبب تأخّر قبول الحطب الأخضر الاشتعال، موجبه إنّما هو حكم المباينة التي تضمّنها الحطب الأخضر من الرطوبة و البرودة المنافية لمزاج النار و صفاتها الذاتية.»

و قال-  قدّس سرّه-  في تفسير الفاتحة: «لكلّ عين من اعيان الموجودات كمال لا يحصل لتلك العين الّا بالوجود المستفاد من الحقّ، و التجلّيات في حضرة القدس و ينبوع الوحدة، وحدانية النعت هيولانية الوصف، لكنّها تنصبغ عند الورود بحكم استعدادات القوابل، و مراتبها الروحانية و الطبيعية، و المواطن و الاوقات و توابعها، و ما يشاء الّا ما علم فحكم به، و ما علم كما قلناه الّا بما اعطاه المعلوم من نفسه.

فالتوقيت في الاصل للمعلوم.» يعنى از اعيان است توقيت به زمان و به حال و به صفت. چه هر حال از احوال اعيان متعلّق است به حالى ديگر، در زمانى ديگر، به صفتى ديگر سابق بر اين حال.

و هر يك از اين احوال معدّ حالى ديگر، و هر كمالى ممّد كمالى ديگر لاحق به آن حال، على مقتضيات استعداداتهم. چه تجلّى از حقّ تعالى واحد است، و منزّه است تجلّى او از توقيت، همچون آبى كه درخت انگور را از آن سقى نمايند مثلا، پس در اوّل حال طلوع اوراق از آن به ظهور آيد، بعد از آن افنان، بعد از آن عناقيد. پس بتدريج ثمره او بزرگ مى ‏شود، و مورد خلع صفتى و لبس صفتى مباين صفت‏ سابق مى‏ گردد. همچون عفوصت طليعه، و حموضت حصرميّه، و مزيّت متوسّطه، و حلاوت عنبيّه«». و حصول هر يك از اين احوال در وقتى است غير وقت حصول ديگرى، و هر يك از اين صفات معلّق است به ديگرى. چه عفوصت طليعه او معدّ و ممدّ حصرميّه اوست، و حصرميّه او ممدّ و معدّ مزّيت متوسّطه، و او ممدّ و معدّ عنبيّه اوست، كه اگر در حموضت حصرميّه ناقص است در حلاوت عنبيّه نيز ناقص است، و جميع اين احوال ناشى از استعداد حبّه عنبيّه است. پس توقيت و تعليق احوال، نه از آب واحد است، بلكه از جانب حبّه است.

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 748-762

حکمت ها حکمت شماره 113 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 113 صبحی صالح

۱۱۳-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام )لَا مَالَ أَعْوَدُ مِنَ الْعَقْلِ وَ لَا وَحْدَهَ أَوْحَشُ مِنَ الْعُجْبِ وَ لَا عَقْلَ کَالتَّدْبِیرِ وَ لَا کَرَمَ کَالتَّقْوَى وَ لَا قَرِینَ کَحُسْنِ الْخُلُقِ وَ لَا مِیرَاثَ کَالْأَدَبِ  وَ لَا قَائِدَ کَالتَّوْفِیقِ وَ لَا تِجَارَهَ کَالْعَمَلِ الصَّالِحِ وَ لَا رِبْحَ کَالثَّوَابِ وَ لَا وَرَعَ کَالْوُقُوفِ عِنْدَ الشُّبْهَهِ وَ لَا زُهْدَ کَالزُّهْدِ فِی الْحَرَامِ وَ لَا عِلْمَ کَالتَّفَکُّرِ وَ لَا عِبَادَهَ کَأَدَاءِ الْفَرَائِضِ وَ لَا إِیمَانَ کَالْحَیَاءِ وَ الصَّبْرِ وَ لَا حَسَبَ کَالتَّوَاضُعِ وَ لَا شَرَفَ کَالْعِلْمِ وَ لَا عِزَّ کَالْحِلْمِ وَ لَا مُظَاهَرَهَ أَوْثَقُ مِنَ الْمُشَاوَرَهِ

الباب الخامس فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب‏

حكمت 113

و من كلامه-  عليه الصّلوة و السّلام- : «لا إيمان كالحياء و الصّبر.» يعنى نيست ايمانى همچون حيا و صبر. اين بنا بر قول رسول اللّه است-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  كه: «أفضل إيمان المرء أن يعلم أنّ اللّه معه حيث كان» و قال تعالى: أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرى‏. شعر:

نبينم در جهان مقدار مويى
كه او را نيست با روى تو رويى‏

همه جانها ز تو حيران بمانده‏
تو با ما در ميان جان بمانده‏

تو را بر ذرّه ذرّه راه بينم
دو عالم ثمّ وجه اللّه بينم‏

و هر كس كه دانست كه خدا با اوست و او را مى ‏بيند در هر حال از احوال و هر فعل از افعال، حياى از حقّ تعالى او را مانع مى ‏شود از اتيان به مخالفات. فإنّ الحياء من اللّه أن لا يراك حيث نهاك، و لا يفتقدك حيث امرك، كذا في الفتوحات.

و قيل: لمّا ابطن أنّ اللّه تعالى يراه على كلّ حال، استحيى من حسناته اكثر ما يستحيى العاصون من سيّئاته. أمّا الحسنات، فيخاف أنّه لا تليق بحضرته، و أمّا السيّئات، فيخاف عقوبته عليها.

قال الشيخ الكلابادى: و ذلك لأنّ الحياء فرع يتولّد من إجلال قدر من يستحيى منه، و تقصير يراه من نفسه و إزرائها، فيستصغر نفسه و اوصافها عند شهود من يجلّ قدره عنده، فيحصر، فيمنعه حصره عن كثير ممّا يحسن من افعاله. فكيف ممّا يقبح من احواله، فالعبد بمرائى من اللّه، و هو أجلّ ناظر إليه، لا يخفيه منه شي‏ء، و لا يخفى عليها شي‏ء، حقّه أعظم الحقوق، و قدره أجلّ الأقدار. فهو يراه في كلّ أحواله و على كلّ أفعاله، و هو أيضا يراه خلق اللّه في كثير من أحواله، ممّن يجلّ‏ اقدارهم عنده، من ملائكة كرام و خاصّ من الناس و عامّ. فهو مترقّب متحفّظ في جميع حركاته في اكثر اوقاته من أن يرى منه خلق ذميم أو فعل سقيم، فيحكم افعاله خوفا، أو يلحقه لوم فيما يرتكبه من فعل مشنى‏ء، أو فيما يقصر من حقّ ما يلزمه من فعل مرضىّ. ثمّ يكون حافظا لخواطره، مراعيا لهواجسه، مراقبا لانفاسه، أن يجرى في سرّه و يخطر بباله ما يسقطه من عين من هو ناظر اليه عنه، أو بمقته فيه من هو عليه قادر يستقيم ظاهره و يصفوا باطنه، فهذا صفة من وصفه الحياء.

قال رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  [إنّ ما ادرك الناس من كلام النبوّة الاولى‏]: «إذا لم تستحى فاصنع ما شئت»«». قال الكلابادى: معناه اذا لم تكن باوصاف الحياء فاعمل ما شئت من عمل، فلا قيمة لعملك، و لا خير فيه. لأنّ من لم يجلّ ربّه و لم يكرم عبدته، فليس معه من اوصاف الايمان شي‏ء. فقد قال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «الحياء من الإيمان». فمن لم يكن اعماله على اوصاف الحياء فكأنّه يجلّ قدر نفسه، و يستخفّ بقدر سيّده، فيعظم في عينه قليل عمله، و يصفون عنده كدره، فيمنّ على اللّه بطاعته، و يصغر عنده عظيم معصيته، و يزدرى بعباد اللّه، إجلالا لقدر نفسه و استصغارا لقدر من سواه، و هذه صفة عدوّ اللّه ابليس قال: أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ و همچنين است كلام در صبر، چه صاحب كمال ايمان كه مى‏داند كه خدا حاضر است با او در همه حال، هر آينه مصابره با احكام الهيه مى‏ تواند كرد در همه حال. قال الجنيد: إنّ اللّه تعالى اكرم المؤمنين بالايمان، و اكرم الايمان بالعقل، و اكرم العقل بالصبر.

فالايمان زين المؤمن، و العقل زين الايمان، و الصبر زين العقل. قال اللّه تعالى: وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا«» لأنّ الصبر، كما قال ابن عطا، هو الوقوف مع البلاء بحسن الادب، و قيل: الصبر هو الثبات مع اللّه، و تلقّى بلائه بالرحب و الدعة. قال بعضهم: كنت بمكّة فرأيت فقيرا طاف بالبيت، و اخرج من جيبه رقعة، و نظر فيها و مسّ. فلمّا كان بالغد، ففعل مثل ذلك، فترقبته ايّاما و هو يفعل مثله. فيوما من الايّام طاف و نظر في الرقعة، و تباعد قليلا و سقط ميتا.

فاخرجت الرقعة من جيبه فإذن فيها: وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا.«» و في الخبر عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «الفقراء الصّبر هم جلساء اللّه يوم القيامة».«» و في الفتوحات«»: «و لا يقدح في صبرهم شكواهم إلى اللّه في دفع البلاء عنهم.

ألا ترى أيّوب-  عليه السلام-  سأل ربّه البلاء عنه بقوله: وَ أَيُّوبَ إِذْ نادى‏ رَبَّهُ أَنِّي أى أصاب منّى.

فشكا ذلك الى ربّه-  عزّ و جلّ-  و قال له: أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ ففى هذه الكلمة اثبات وضع الاسباب، و عرّض فيها لربّه بوضع البلاء عنه. فاستجاب له ربّه فكشف ما به من الضرّ. فأثبت له بقول تعالى: فَاسْتَجَبْنا بأنّ دعائه كان في دفع البلاء، فكشف ما به من ضرّ، و مع هذا أثنى عليه بالصبر، فقال: إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ رجّاع الينا فيما ابتليناه به و أثنى عليه بالعبودية. فلو كان الدعاء الى اللّه في دفع الضرر و دفع البلاء يناقض الصبر المشروع المطلوب في هذا الطريق، لم يثن اللّه على أيّوب بالصبر، و قد أثنى عليه به.

بل عندنا مع سوء الأدب مع اللّه أن لا يسأل العبد رفع البلاء عنه، لأنّ فيه رائحة من مقاومة القهر الإلهى بما يجده من الصبر و قوّته. قال العارف: «إنّما جوّعنى لأبكى» فالعارف و إن وجد القوّة الصبرية فليفرّ«» إلى موطن الضعف و العبودية و حسن الادب، ف أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً«». فيسأل ربَّه رفع البلاء عنه، أو عصمته منه إن توهّم وقوعه. و هذا لا يناقض الرضى بالقضاء، فإنّ البلاء هو عين المقضىّ لا القضاء: فيرضى بالقضاء و يسأل اللّه في رفع المقضىّ عنّا، فيكون راضيا صابرا.» و في كتاب العوارف«» «قيل لكلّ شي‏ء جوهر، و جوهر العقل الصبر، عرك«» النفس، و بالعرك تلين، لأنّ في النفس خشونة غير قابلة للبليّات، و الصبر جار في الصابر مجرى الانفاس، لأنّه يحتاج الى الصبر عن كلّ منهىّ و مذموم ظاهرا و باطنا، و العلم يدلّ و الصبر يقبل، و لا ينفع دلالة العلم بغير قبول الصبر.» يعنى علم دلالت مى‏كند بر منهى و مذموم، و صبر قبول مى‏كند حكم علم.

و في شهاب الاخبار عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «ما رزق اللّه العبد رزقا أوسع عليه من الصّبر».«» و في ذيل العوارف: الصبر حبس النفس عن جزع كامن عن الشكوى، أى حبس النفس عن اظهار الجزع بالشكاية مع كمون الجزع في الباطن، و إنّما اعتبر فيه كمون الجزع لأنّه لو لم يكن الجزع كامنا في الباطن لم يكن حبسا للنفس، فلم يكن صبرا. فالعلم بمنزلة الروح، و الصبر بمنزلة الجسد. فبالعلم يستقرّ الروح في مستقرّه، و بالصبر يستقرّ النفس في مستقرّها.

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 744-748

حکمت ها حکمت شماره 189 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت ها 189 صبحی صالح

۱۸۹-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام )مَنْ لَمْ یُنْجِهِ الصَّبْرُ أَهْلَکَهُ الْجَزَعُ

الباب الخامس فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب‏

حكمت 189

و من كلامه-  عليه الصّلوة و السّلام- : «من لم ينجه الصّبر أهلكه الجزع.» آن كس كه خلاص نكند او را صبر كردن، هلاك كند او را جزع نمودن.

و قال-  عليه الصّلوة و السّلام- : «الصّبر صبران: صبر على ما تكره، و صبر عمّا تحبّ.»«» صبر دو صبر است: صبر بر آنچه مكروه تو باشد، و صبر از آنچه محبوب تو باشد. في العوارف:«» «قال ابو الحسن بن سالم: الصابرون هم ثلاثة: متصبّر و صابر و صبّار. فالمتصبّر: من صبر في اللّه، فمرّة يصبر و مرّة يجزع. و الصابر: من يصبر في اللّه و للّه و لا يجزع، و لكن يتوقّع منه الشكوى، و قد يمكن منه الجزع. فأمّا الصبّار فذلك الذى صبره في اللّه و للّه و باللّه، فهذا لو وقع عليه جميع البلايا لا يجزع و لا يتغيّر من جهة الوجوب و الحقيقة«».

قال الامام جعفر الصادق-  عليه الصّلوة و السّلام- : أمر اللّه تعالى أنبيائه بالصّبر، و جعل الحظّ الأعلى للرّسول حيث جعل صبره باللّه لا بنفسه، فقال: وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ.

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 743-744

حکمت ها حکمت شماره 457 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 457 صبحی صالح

۴۵۷-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام )مَنْهُومَانِ لَا یَشْبَعَانِ طَالِبُ عِلْمٍ وَ طَالِبُ دُنْیَا

الباب الخامس فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب

من کتاب منهاج الولایه فی نهج البلاغه فی ظرائف الحکمه و لطائف الأمثال و الشّیم و الأدب‏

حكمت 457

و من كلامه-  عليه الصّلوة و السّلام- : «منهومان لا يشبعان: طالب علم و طالب دنيا.» دو گرسنه ‏اند به افراط كه سير نمى ‏شوند هرگز: يكى طالب علم و يكى طالب دنيا.

النّهم بالفتح افراط الشهوة، و لفظه مستعار لشدّة طلب العلم و المال. و في شهاب الأخبار«» عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «كلّ صاحب علم غرثان«» إلى علم آخر»، و عنه ايضا-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  «لا يشبع عالم من علم حتى يكون منتهاه الجنّة»، و عن ابى جحيفة عن النبيّ-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  قال: «جالس الكبراء، و سائل العلماء، و خالل الحكماء».

قال الشارح: يجوز أن يكون المراد بالكبراء ذوى الاسنان و الشيوخ الذين لهم تجارب، و قد كملت عقولهم، و سكنت حدّتهم، و كملت آدابهم، و زالت عنهم خفّة الصبى و حدّة الشباب، و احكموا التجارب. فمن جالسهم تأدّب بآدابهم، و انتفع بتجاربهم، و كان سكونهم و وقارهم حاجزا لمن جالسهم، و زاجرا لهم عمّا يتولّد من طباعهم، و يتبرّك بهم. فقد قال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «البركة مع أكابركم»، و قد امر بتوقيرهم بقوله-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «من لم يوقّر كبيرنا فليس منّا»، و يجوز أن يريد بالكبراء الكبراء في الحال، و من له مرتبة في الدين، و منزلة عند اللّه تعالى، و إن لم يكن بكبير في السنّ، و الكبير في الحال هو الذى جمع علم الوارثة الى علم الدراسة، فقد جاء في الحديث: «من عمل بما علم، ورّثه اللّه علم ما لم يعلم»فقد شرط لوراثة هذا العلم العمل بعلم الدراسة الذى هو علم الاكتساب، و هو علم الأحكام بعد إحكام علم التوحيد، فهذا علم الدراسة. و علم الوراثة علم آفات النفس، و آفات العمل، و خدع النفس، و غرور الدنيا.

ثمّ علم الالهام و الفراسة الذى هو النظر بنور اللّه تعالى، فقد قال النبىّ-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «إتّقوا فراسة المؤمن، فإنّه ينظر بنور اللّه». و هو الذى شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ و قال: «إذا دخل النّور القلب، انشرح و انفسح.» قيل: و ما علامة ذلك فقال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «التّجافى عن دار الغرور، و الإنابة إلى دار الخلود، و الاستعداد للموت قبل نزوله.» فمن تجافى عن الدنيا كشف عن سرّه حجب الغيب، فصار الغيب له شهودا، كما قال حارثة: «عزفت نفسى عن الدّنيا، فاظمأت نهارى و أسهرت ليلى، فكأنّى بعرش ربّى بارزا».

فهذه اوصاف الكبراء في الحال، فهؤلاء يجالسون تبرّكا بهم، و تيمّنا بروائح احوالهم. فهم ملجأ المريدين و كهفهم. بهم يتحرّزون من كثير ممّا يخافونه من فتن الزمان، و شرّ اهله، و مكائد العدوّ، و بلاء النفوس.

و قوله: «خالل الحكماء» أى: داخلهم و اختلط بهم، و كن معهم في كلّ وقت.

فإنّ الحكيم هو المصيب في اقواله، و المتقن لأفعاله، و المحفوظ في احواله، فمن خالطهم و داخلهم اخذ محاسن اخلاقهم، و انتفع بإصابتهم في اقوالهم، و تهذّب بهم في مختلف احوالهم، يعنى در حال صحّت و مرض و فقر ايشان، چه شكر مى ‏كنند در صحّت و غنا، و صبر مى ‏نمايند در مرض و فقر.

و ايضا روى باسناده عن ابن مسعود قال: قال رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «رأس الحكمة مخافة اللّه». و قال-  رحمه اللّه-  في شرحه: الحكمة إحكام الامور، و هو أن يعمل اعماله بحيث لا يدخلها آفة، و إحكام الامور الأخذ بالأوثق و الأحوط، و من أراد الاخذ بالأحوط و الأوثق عمل على المخافة اكثر ممّا يعمل على الرجاء، فكأنّه يحاسب نفسه على كلّ حظرة و نظرة، و يطالبها بحقّ اللّه تعالى. فإنّ اللّه يقول: وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ، فشرط المشيّة بغفران ما دون الشرك. فإن وافى القيامة و هو من اهل المشيّة، فيكون مغفورا له ما أتى ازداد بتوقّيه و مخافته درجة و ثوابا، و إن كان من الذين يحاسبون و يطالبون بالواجب عليهم لم يكن فرّط في عمره، بل كان معه من الاعمال الصالحة ما يقاصّ بها سيّئاته.

و الحكمة ايضا منع النفس عن شهواتها. يقال للحديدة التي تكون في فم الدابّة من«» اللجام حكمة، لأنّها هى الواقفة بالدابّة و الممسكة لها. فسمّيت الحكمة حكمة لملك النفس و الاستيلاء عليها، و القدرة على ضبطها، و الواقفة بها عند شبهات الامور و مشكلات الاحوال، و عن الانهماك في المعاصى و التوسّع في الشهوات، و مخافة اللّه أوكد اسباب المنع للنّفس، و الكفّ لها عن الشّهوات، و الوقف بها على مراشد الامور، فلذلك كانت مخافة اللّه تعالى رأس الحكمة، و اللّه اعلم قال المحقّق القونوى في كتاب شرح الاحاديث«»: «اعلم أنّ اعمال اكثر العمّال لمّا تأسّست مبانيها على الاوامر و النواهى المشروعة، لازمتها بطريق الانتاج الرهبة و الرغبة، و لا يخلوا الرغبة و الرهبة من أحد الموجبين: أحدهما علمى، و الآخر ايمانى. فموجب الرغبة: إمّا تصديق«» تامّ بالموعود، أو اطّلاع محقّق من قبيل ما اطّلع عليه المخبر الصادق-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- . و موجب الرهبة ايضا: إمّا تصديق تامّ بما وقع الإنذار به فينتج خوفا، كتصديق الطبيب فيما يحذّره منه من المضرّات لمزاجه، و بالنسبة الى مرضه و يسمّى خوفا.

و إمّا علم محقّق بالمضارّ و المنافع، كحال الطبيب مع ما يعرفه من مضارّ المآكل‏ و المشارب، و منافعها، فالتصديق ينتج الخوف، و العلم ينتج الخشية. فالخشية خوف خاصّ لا يقوم الّا بمن يعلم نتائج الاعمال، و كون الحقّ يظهرها بما يهب لها من الوجود لا محالة، اذ لا منع و لا تقييد في الوجود المطلق الّا من حيث القابل، و قد وجد الاصل و هو العمل، و انّه يستلزم ظهور النتيجة من كلّ بدّ. فخشية العالم من الحقّ من هذا الوجه، و ثمرة الخشية فيمن قامت به عدم الإقدام على كلّ فعل يعلم أنّه نتيجته، متى ظهرت له و اتّصلّت به، لا تلائمه و لا ترضيه، و الخوف لا يشترط«» فيه العلم بمعرفة كلّ فعل و نتيجته، بل يشترط فيه التصديق بما ورد الاخبار عنه بلسان الإنذار، و النظر في اسباب السلامة.

و اعلم أنّ العلم كما يقضى بالخشية و الإحجام عن التلبّس بفعل يعلم أنّ نتيجته مضرّة غير مرضيّة، و كذلك يوجب أحيانا بالنسبة الى العالم بذاته، و مضارّها و منافعها الإقدام على امور يظنّ الخائف أنّ استلزامها للنتائج المضرّة عامّ الحكم بالنسبة الى كلّ مباشر لها، و الأمر بخلاف ذلك-  يعنى عامّ الحكم نيست به نسبت با هر فاعل-  فإنّ الآثار المضرّة المتوقّعة من بعض الاعمال إنّما يظهر على ذلك الوجه، و يضرّ اذا كان محلّ الفاعل مستعدّا لقبوله، و بتقدير القبول، فلا بدّ من فرض عدم المقاوم و الدافع. ألا ترى كثيرا من الاغذية و الاشربة الرديّة، بل و من السمومات يتناولها قوم ذو امزجة قويّة أو نفوس فعّالة متلبّسة بإيمان تامّ أو صدق، أو توكّل أو توجّه نحو الحقّ، وثوقا به، فلا يتضرّرون بشي‏ء من ذلك، و انّ النار و إن كانت محرقة فإنّها ليست يحرق كلّ ما يتّصل بها، بل يشترط أن يكون الجسم الذى اتّصل به قابلا للاحتراق، و لهذا لا يؤثر في السمندر و الياقوت، و في جماعة من‏ الاشخاص البشريّين ذوى نفوس قاهرة، كما مرّ ذكره، حتّى أنّ ثيابهم ايضا بحكم المجاورة تسرى فيها تلك الخاصيّة، فلا تحرقها النار، و شاهد هذا من الشريعة قوله-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «إنّ النّار لا يأكل مواضع السّجود فيمن قدّر دخوله فيها من المؤمنين.» مع أنّ تلك المواضع من جملة أجزاء أبدانهم القابلة للاحتراق، و مع أنّ تلك النار تزيد في القوّة و العظمة على هذه النار بتسعة و ستّين جزؤا«» على ما أخبر-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  عنها ايضا«» من نحو ما ذكرنا قولها: «جز يا مؤمن، فقد أطفأ نورك لهبى».

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 738-743

حکمت ها حکمت شماره 91 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکت 91 صبحی صالح

۹۱-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام )إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ

الباب الخامس في ظرائف الحكمة و لطائف الأمثال و الشّيم و الأدب

من كتاب منهاج الولاية في نهج البلاغة في ظرائف الحكمة و لطائف الأمثال و الشّيم و الأدب‏

حكمت 91

« إنّ هذه القلوب تملّ كما تملّ الأبدان، فابتغوا لها ظرائف الحكمة.» بدرستى كه اين دلهاى ما به ستوه مى ‏آيد همچنان چه به ستوه مى ‏آيد بدنهاى ما، پس طلب كنيد از براى او لطايف عجايب حكمت.

و لذا قال رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «نعم الهديّة الكلمة من كلام الحكمة»، و قال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : إنّ الحكمة تزيد الشّريف شرفا» كذا في كتاب شهاب الاخبار.

بدان كه ملال قلوب از اشتغال به تعلّقات دنياست كه به آن محتجب مى‏ شود از حكمت كه در اصل فطرت دارد. قال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- :«» «من أخلص للّه أربعين صباحا، ظهرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه.» يعنى به تخليه و تصفيه اندرون، ينابيع حكمت ضالّه او در ظلمات حجبات ظاهر گردد، جارى از قلب مخلص او بر لسان او.

قال رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  «كلمة الحكمة ضالّة كلّ‏ حكيم». قال ذو النون: «الحكمة كالعروس تطلب البيت خاليا». و قال ابو سليمان: «اذا ترك الحكيم الدنيا فقد استنار بنور الحكمة». و قيل: «اذا زهد العبد في الدنيا وكّل اللّه تعالى ملكا يغرس الحكمة في قلبه». و روى الكلابادىّ باسناده عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  أنّه قال: «إذا رأيتم الرّجل المؤمن قد اعطى زهدا في الدّنيا و قلّة المنطق فأقبلوا منه، فإنّه يلقّى الحكمة».

قال الراوى في شرحه: «الحكمة: الإصابة بالقول، و إيقان العمل، و الزهد: فراغ القلب من الدنيا. فمن زهد في الدنيا فهو منوّر القلب، و مشروح الصدر.

قال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- :«» «إذا دخل النّور في القلب انشرح و انفسح». قيل: فما علامة ذلك قال: «التجافى عن دار الغرور، و الإنابة إلى دار الخلود، و الاستعداد للموت قبل الموت». فأخبر-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  أنّ التجافى عن الدنيا و الزهد فيها دليل على نور القلب، و من استنار قلبه أصاب في منطقه و لم يخطى‏ء في قوله، فيكون أعماله متقنة و أفعاله محكمة، لأنّه يرى الاشياء كما هى. فلا تلتبس عليه الامور، و لا تتشابه له الاحوال. لأنّه ينظر بنور اللّه، و من نظر بنور اللّه أبصر الشي‏ء كما هو، و أصاب في منطقه، و أدرك الرشد في إشارته. فمن قبل منه أصاب و رشد، و قلّة المنطق دليل على إصابة صاحبه. لأنّ منتحكيم». قال ذو النون: «الحكمة كالعروس تطلب البيت خاليا».

و قال ابو سليمان: «اذا ترك الحكيم«» الدنيا فقد استنار بنور الحكمة». و قيل: «اذا زهد العبد في الدنيا وكّل اللّه تعالى ملكا يغرس الحكمة في قلبه». و روى الكلابادىّ باسناده عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  أنّه قال: «إذا رأيتم الرّجل المؤمن قد اعطى زهدا في الدّنيا و قلّة المنطق فأقبلوا منه، فإنّه يلقّى الحكمة».

قال الراوى«» في شرحه: «الحكمة: الإصابة بالقول، و إيقان العمل، و الزهد: فراغ القلب من الدنيا. فمن زهد في الدنيا فهو منوّر القلب، و مشروح الصدر.

قال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- :«» «إذا دخل النّور في القلب انشرح و انفسح». قيل: فما علامة ذلك قال: «التجافى عن دار الغرور، و الإنابة إلى دار الخلود، و الاستعداد للموت قبل الموت». فأخبر-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  أنّ التجافى عن الدنيا و الزهد فيها دليل على نور القلب، و من استنار قلبه أصاب في منطقه و لم يخطى‏ء في قوله، فيكون أعماله متقنة و أفعاله محكمة، لأنّه يرى الاشياء كما هى. فلا تلتبس عليه الامور، و لا تتشابه له الاحوال. لأنّه ينظر بنور اللّه، و من نظر بنور اللّه أبصر الشي‏ء كما هو، و أصاب في منطقه، و أدرك الرشد في إشارته. فمن قبل منه أصاب و رشد، و قلّة المنطق دليل على إصابة صاحبه. لأنّ من تحرّى الصواب في عمله و الصدق في فعله، قلّ منطقه، لذلك أمر-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  بالقبول ممّن أعطى زهدا في الدنيا و قلّة المنطق، لإصابة الحقّ و الصواب ممّن هذا نعته.

مولانا:

صد هزاران همچو ما غرقه درين درياى دل
تا چه باشد عاقبت‏شان واى دل اى واى دل‏

قلزم روح است دل يا كشتى نوح است دل‏
موج موج خون فراز جوشش و گرماى دل‏

و في شهاب الأخبار عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «لقلب ابن آدم أسرع تقلّبا من القدر إذا استجمعت غليا.»

مولانا:

آن جهان يك تابش از خورشيد دل
وين جهان يك قطره از درياى دل‏

با جمالش عشق نتوانست باخت‏
از كمال لطف خود آيينه ساخت‏

هست دل آن آينه، در دل نگر
تا بينى روى او در دل مگر

مولانا:

در نه قدم ار چه راه بى‏پايان است
كز دور نظاره كار نامردان است‏

اين راه ز زندگى دل حاصل كن‏
كين زندگى تن صفت حيوان است‏

شيخ عبد الرحمن اسفراينى در رساله منوّر القلوب آورده است كه «نماز [بى ‏دل‏] كار پير زنان است، دل به دست آر، كه كار آن است.» و اين سخن را دو معنى است: معنى اوّل، نفس خود را به صفات دل موصوف كن تا نام تو در جريده اوليا ثبت افتد، كه كار آن است، يا آن كسى كه خود را بدان مقام رسانيده است، خدمت كن و حرمت نگاه‏دار، و خود را بر فتراك«» او بند، تا دلى به دست آورده باشى، كه مشايخ طريقت چنين گفته‏اند كه هر كه را دل قبول كند، مقبول حقّ شود، و هر كه را-  العياذ باللّه-  دلى ردّ كند مردود حقّ گردد، و هر كس را اين حدّ، اثبات نتوان كرد. قال تعالى: إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ. از اينجا معلوم مى ‏شود كه دل را حقيقتى ديگر است كه هر كسى به سرّ آن نرسد، چنان چه گفته‏ اند:

دل يكى منظرى است ربّانى
خانه ديو را چه دل خوانى‏

آنچه دل نام كرده‏اى به مجاز
رو به پيش سگان كوى انداز

آن بود دل كه وقت پيچاپيچ
جز خدا اندرو نيابى هيچ‏

و بزرگان گفته ‏اند: مرد را چهار چيز ببايد تا دل اين طايفه وى را قبول كند: خدمتى شايسته، يا نعمتى بايسته، يا رياضتى بر قانون، يا صدايى چون ناله ارغنون، تا به هر وقت زمزمه مى‏كند و وقت ايشان خوش مى ‏گردد، تا بدان سبب دل ايشان او را قبول كند. چون مقبول دلها گشت، گو[ى‏] پشت به مسند ولايت ايشان باز ده، و خود را تسليم دل ايشان كن، چنان كه شيخ ابو سعيد-  قدّس اللّه سرّه-  وقتى اصحاب را مى‏ گفت: «اگر فرداى قيامت شما را سؤال كنند كه شما كيانيد زنهار به جواب مشغول مشويد كه كار شما زيان شود.» گفتند: چه گوييم فرمود: «بگوييد كه ما را در دنيا پيران بودند كه حال ما ايشان مى‏دانند، چون به ما حواله شود كار شما برآيد.» چنان كه اين ضعيف در اين معنى گفته:

آشفته بر آن رخان زيبات منم
آغشته به خون دل ز سودات منم‏

با اين همه اعتماد بر لطف تو ز آنك‏
خاك سگ هندوان لالات منم‏

و مصطفى-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  توانگران اصحاب را گفتى: امروز خود را بر فتراك دل فقيران امّت من بنديد كه ايشان را كارهاى معظم در پيش است كه: «فقراء امّتى ملوك أهل الجنّة»،«» تا فرداى روز قيامت كه روز بازار ايشان باشد و كوس دولت ايشان به عرصات فرو كوبند كه: «إتّخذوا الأيادى عند الفقراء، فإنّهم‏ أصحاب الدّولة يوم القيامة».خصوصا بر فتراكى كه عاشقان باشند، و ايشان را سيرى و سلوكى باشد بر قانون شريعت و طريقت، و عبورى و عروجى در سلك حقيقت كه پيغمبران مرسل را به خدمت ايشان مى‏فرمايد، چنان كه به داود وحى فرستاد كه «يا داود إذ رأيت لى طالبا فكن له خادما».

مولانا:

  اى دل برو از عاقبت انديشان با
در عالم بيگانگى از خويشان باش‏

گر باد صبا مركب خود مى‏خواهى‏
خاك قدم مركب درويشان باش‏

خصوصا آن فقيرانى كه بامداد و شبانگاه به ذكر خداى تعالى مشغول باشند كه به مصطفى-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  خطاب مى‏فرمايد كه:«» وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ و جاى ديگر مى ‏فرمايد: وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ.

پس هر كه خواهد كه نفس عزيز ايشان دريابد، و همّت عالى ايشان به روزگار خود مصروف گرداند، خود را بر فتراك دل ايشان بندد، تا در طاعت ايشان شركت يابد و به خدمت ايشان به هر نوع كه باشد قيام نمايد. امّا زنهار كه غلط نكند كه طاعت ايشان چون طاعت عبّاد و نيكمردان باشد، كه دو ركعت نماز ايشان در حضرت بى ‏نياز دوست داشته ‏تر از همه [نماز] متعبّدان كه بگذارند تا قيامت، چنان كه مصطفى-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  مى‏ فرمايد كه : «ركعتان من رجل زاهد قلبه مع اللّه، أحبّ إلى اللّه من عبادة المتعبّدين إلى آخر الدّهر سرمدا». هيهات كه گفتگوى ايشان و افشاى سرّ و اسرار ايشان در آسمان و زمين نگنجد و من كلامه-  عليه الصلاة و السلام-  «روّحوا هذه القلوب، و اطلبوا لها ظرائف الحكمة.» و صحّ عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  في شهاب الاخبار:«روّحوا القلوب ساعة فساعة».

و في بعض الاخبار أنّ لقمان اوصى إبنه فقال: «يا بنىّ جالس العلماء، و خالط الفقهاء، و سائل الحكماء. فإنّ اللّه-  تعالى-  يحيى القلب الميّت بنور الحكمة كما يحيى الأرض بوابل المطرة.» و اعلم أنّه إنّما تروّح الحكمة القلوب، لأنّ الحكيم يشاهد طرائف«» ارتباط الاسباب بالمسبّبات و عجائب اسرار انضباط نظام الموجودات، و هذه المشاهدة تروّح قلب الحكيم الالهى. فإنّ اوّل مقام الولاية و التلوين فيه هو مقام التحقّق بمعرفة صدور الحوادث على مقتضى الحكمة البالغة، و ان لا مندوحة عن وقوعها، فلا يهتمّ بالنوازل، و لا يغتمّ بالحوادث اصلا، و لا يؤثّر فيه. فلا يرى في عين البلايا و الحوادث العظيمة الّا هشّا بشّاشا مزّاحا، فإنّ الفكاهة و المزاح دليل على عدم الانفعال عن الحوادث، كما أنّ خاتم الولاية-  عليه السلام و التحيّة-  ما كان يرى قطّ في عين الحوادث و النوازل الهائلة العظيمة الّا بشّاشا مزّاحا، حتّى انّه كان يقال فيه: لو لا دعابة فيه، أى لعب، و عرّفوا الحكمة بأنّها هى العلم بحقائق الاشياء و اوصافها و خواصّها و احكامها على ما هى عليه، و ارتباط الاسباب بالمسبّبات، و اسرار انضباط نظام الموجودات، و العمل بمقتضاه.

فلا يسمّى حكيما الّا بوجود هذا الاستعمال و هو قوله:«» أَعْطى‏ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ من اسمه الحكيم. فبإعطاء الذى تعطيه الحكمة يسمّى حكيما، فهو على تفصيلى عملى، و ليس هذا الّا للملامية من اهل اللّه.

در كتاب شهاب الاخبار روايت است از حضرت رسالت-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  كه: «خشية اللّه تعالى رأس كلّ حكمة» و اين بنا بر آن است كه خشيت‏ صفت طبيب عارف به مضارّ اغذيه و اشربه است در اقدام بر تناول سمومات. قال تعالى: إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ.«» و تصديق ايمانى اگر تفصيل است، البتّه مقرون به عمل است.

قال المحقّق القونوى في شرح الاحاديث:«» «التصديق الايمانى ينقسم الى قسمين: تصديق جملى، و هو تصديق المخبر الصادق على وجه كلّى، إمّا بأمر يجده في نفسه دون سبب خارجى، أو يكون الموجب له آية أو معجزة، و القسم الآخر تصديق تفصيلى منسحب الحكم على أفراد اخبارات المخبر المصدّق، و ما يتضمّنه من الامور المحكوم بوقوعها، و تتبع ذلك رغبة أو رهبة توجبان استحضار ما قرّر«» المخبر الصادق باخباراته من تفاصيل الوعد و الوعيد.

و لهذا الاستحضار درجات، أعلاها في مقام الايمان الحجابى قصّة حارثة مع النبىّ-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  الواردة في الحديث، و هو مقام حقيقة الايمان الذى هو وراء حقّه، و فوقه مقام العيان على اختلاف مراتبه و درجاته. و ثمّة رغبة و رهبة يوجبهما علم محقّق، و مشاركة للمخبر الصادق في معاينة ما اخبر عنه، و كيفية تحصيله-  اعنى موجبات الرغبة و الرهبة-  فتصير رغبة من هذا شأنه ليست رغبة رجاء، إنّما هي سعى في الظفر و الفور بأمر محقّق واجب الحصول، و تصير رهبته خشية لا خوفا. فإنّ الخوف صفة المحترز بموجب حكمه بإمكان وقوع ما ذكر له، كحال المريض الذى لا يعرف الطبّ مع الطبيب الذى يعتقد صدقه و كمال خبرته بالطبّ، و الخشية صفة الطبيب العارف بمضارّ الاغذية و المشارب و منافعهما، و نحو ذلك، و الى هذا المقام الاشارة بقوله تعالى: إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ. فإذا تأمّلت فيما ذكرته حقّ التأمّل، عرفت أنّ الخوف و التقوى يتفاوت‏ درجاتهما في المتّصف بهما بحسب قوّة استحضاره لأفراد«» الإخبارات النبويّة، و ما قرن بها من الوعد و الوعيد. فالمقدم على المخالفات له التصديق الجملى دون التفصيلى، و اليه الاشارة بقوله: «لا يزني الزّانى حين يزني و هو مؤمن».

أى تامّ الإيمان، بمعنى أنّ كمال التصديق موقوف على الجمع بين التصديق الاجمالى و التفصيلى. فلو استحضر المخالف ما قرن بكلّ فعل من العقوبة و جزم بوقوعها لم يقدم على المخالفة، كالطبيب الماهر لا يقدم على تناول السمومات«» و المآكل و المشارب الشديدة الضرّ. فالمخالف إنّما أقدم على المخالفة لخلل واقع في كمال التصديق، أو استحضاره رجاء العفو أو التوبة و الاستدراك.

و أمّا اشارته الى القسم الآخر المختصّ بروح الايمان، فهو ما ذكره لحارثة حين سأله-  عليه السلام- : «كيف أصبحت يا حارثة» قال: «أصبحت مؤمنا حقّا». فقال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- «» «إنّ لكلّ حقّ حقيقة، فما حقيقة إيمانك» فقسّم معنى الايمان الذى هو روحه الى حقّ و حقيقة، فلمّا قال حارثة: «عزفت نفسى عن الدنيا، فيساوى عندى ذهبها و حجرها و مدرها، و كأنّى أنظر إلى عرش ربّى بارزا، و كان أهل الجنّة يتنعّمون، و أهل النّار في النّار يعذّبون»، فقال له-  عليه السلام- : «عرفت فالزم»، أى عرفت أنّ الشرط في كمال التصديق استحضار ما وردت به الاخبارات الإلهية و النبويّة على اليقين.

و اذا فهمت ما نبّهت عليه في هذا الحديث و شرحه، عرفت أنّ ما بعد «كأنّى أنظر إلى عرش ربّى»، إنّما هو فوق مرتبة الايمان، لأنّه علم تامّ و شهود محقّق و معاينة، و اليه أشار امير المؤمنين على-  عليه الصلاة و السلام-  بقوله:«» «لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا» أى لو رفع الحجاب المستدل على أبصار الجمهور و بصائرهم ما ازددت يقينا. لأنّ ذلك الحجاب مرفوع عنّى الآن. فمقام «كأنّى أنظر» برزخ بين التصديق الجملى و بين الكشف العيانى و العلم الشهودى.

لأنّه-  كما قلنا-  عبارة عن استحضار افراد الإخبارات المصدّق بها لقول المخبر المصدّق، و تمثيل ما قرن بها من الوعد و الوعيد و لوازمها المذكورة آنفا. فافهم» قال في الباب الثالث و السبعين من كتاب الفتوحات في صفات اصناف رجال اللّه: «فمنهم الملامية، و هم سادات اهل طريق اللّه و ائمّتهم، و سيّد العالم فيهم و منهم: و هو محمّد رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- . و هم الحكماء الذين وضعوا الامور مواضعها و احكموها، و اقرّوا الأسباب في اماكنها، و يقوّها في المواضع التي ينبغي أن تبقى عليها،«» و لا أخلّوا بشي‏ء ممّا رتّبه اللّه في خلقه.

فما تقتضيه الدار الاولى تركوه للدار الاولى، و ما تقتضيه الدار الآخرة تركوه للدار الآخرة. فنظروا في الاشياء بالعين التي نظر اللّه اليها. لم يخلطوا بين الحقائق. فإنّه من رفع السبب في المواضع الذى وضعه فيه واضعه-  و هو الحقّ-  فقد سفّه واضعه و جهل قدره. و من اعتمد عليه فقد أشرك و ألحد، و الى الارض الطبيعة أخلد.

فالحكماء«» قرّرت الأسباب و لم يعتمد عليهما.» حكيم يثربى را تقرير اسباب از دو وجه لازم مى ‏گردد: يكى آنكه مى‏يابد ارتباط مسبّبات به اسباب، و ثانيا آنكه اسباب را مظاهر تأثير صنع صانع در مصنوعات مشاهده مى ‏كند، پس چگونه تقرير آن نكند و عدم اعتماد حكيم الهى بر اسباب، بنا بر آن است كه سببها متبدّل مى‏گردد و مسبّب بر همه حال باقى است. امّا غير حكيم چون از يك سبب خاصّ منتفع شد به خصوصيت نفعى يا متضرّر شد به خصوصيت ضرّى، آن شي‏ء را نافع و ضارّ مى‏داند و مسبّب را نمى‏بيند.

شعر:

  به عقل و به انديشه رو پيش كار
كه قدرت به حكمت شود آشكار

خدا بين كه با قدرت بى‏قياس‏
نهد بر سبب فعل خود را اساس‏

ز عزل سبب گر چه عاجز نبود
مسبّب از او در سبب رو نمود

مدبّر نظام امور كارگاه كاينات به حكمت لم يزل، و مصوّر صور اعيان ممكنات در نقّاش خانه ازل، وقوع هر امرى به وجود سببى منوط گردانيده، و حصول هر مقصودى به توسّط وسيله مربوطه ساخته. كوته‏نظران را اسباب و وسايل از مشاهده صنع صانع حاجب و حايل آمد.

مولانا:

اين سببها در نظرها پرده‏هاست
كه نه هر ديدار صنعش را سزاست‏

ديده‏اى بايد سبب سوراخ كن‏
تا براندازد سبب از بيخ و بن‏

مگر زمره متعالى قدر انبيا كه به كرامت أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ«» اختصاص پذيرفته‏اند، و به انوار وحى الهى از اسرار ملك و ملكوت آگاهى يافته، و بر سراير حكم الهيه از ارتباطات خفيّه ميانه اسباب و مسبّبات كه از سرّ قدرت است، و اسرار انضباط نظام سلسله وجود كه مقتضى حكمت بالغه است مطّلع شده ‏اند: يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ. و ما سمّاه الحقّ كثيرا، لا يقال فيه قليل. ثمّ قال: يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ«» و اللبّ نور العقل، كالدهن في اللوز و الزيتون، و التذكّر لا يكون الّا عن علم منسىّ. فتنبّه لما حرّرناه

مولانا:

  اقتضاى جان چو اى دل آگهى است
هر كه آگه‏تر بود جانش قوى است‏

خود جهان جان سراسر آگهى است‏
هر كه آگه نيست او از جان تهى است‏

و همچنين كمّل اولياى امّت مرحومه كه باب علوىّ حكمت نبوىّ «أنا دار الحكمة و علىّ بابها» به حكم يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ قُلْ هِيَ بر ايشان مفتوح گشته، مصون و محفوظ ماندند از تأثير اسباب و احتجاب به آن از مسبّب الاسباب. امّا محتجبان به صنايع از صنع صانع، به واسطه اعتماد به اسباب معتاده كه در معرض فقد و فوت است، به كفر و كفران فتادند.

مولانا:

از مسبّب مى‏رسد هر خير و شر
نيست اسباب و وسايط اى پسر

جز خيالى منعقد بر«» شاهراه‏
تا بماند دور غفلت چندگاه‏

ما چو نائيم و نوا در ما ز توست
ما چو كوهيم و صدا در ما ز توست‏

ما همه شيران ولى شير علم‏
حمله‏مان از باد باشد دم به دم‏

حمله‏مان پيدا و ناپيداست باد
آنكه ناپيداست هرگز كم مباد

باد ما و بود ما از داد توست‏
هستى ما جمله از ايجاد توست‏

پس هر كسى را كه حقّ تعالى نورى كرامت فرمايد كه به آن خرق حجب اسباب كند، و از وراى حجاب اسباب، مسبّب را بيند، فذلك المؤمن الذى هو على نور من ربّه، و بيّنة من امره، الصادق في دعواه، الموفّى حقّ المقام الذى ادّعاه بالعناية الإلهية التي اعطاه. وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ ، و هر كس كه مهتدى نشود به نور الهى و قائل شود به الوهيت و خالقيت اسباب، فهو الذى جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْ‏ءٌ عُجابٌ.

حكيمان الهى گويند: «لا يرفع الاسباب الّا جاهل بالوضع الإلهى، و لا يثبت الاسباب الّا عالم كبير اديب في العلم الالهى.» و قال-  عليه السّلام-  و سئل: صف لنا العاقل. فقال: «هو الّذى يضع الأشياء مواضعها.» قيل: فصف لنا الجاهل. فقال‏-  عليه السلام- : «قد فعلت»، يعنى أنّ الجاهل هو الذى لا يضع الشي‏ء موضعه.

و قد مرّ في الباب الثاني من كلام الفتوحات: أنّ الصفة التي استحقّ بها خاتم الولاية«» المحمّدية أن يكون خاتما، فبتمام مكارم الاخلاق مع اللّه، و إنّما كان ذلك كذلك لأنّ الاغراض مختلفة، و مكارم الاخلاق عند من تخلّق بها معه عبارة عن موافقة غرضه، سواء حمد ذلك عند غيره أو ذمّ. فلمّا نظر في موجودات نظر الحكيم الذى يفعل ما ينبغي كما ينبغي لما ينبغي استحقّ أن يختم بمن هذه صفته الولاية المحمّدية.

قال في الباب السابع و الستّين و مائة في معرفة كيمياء السعادة : «الكيميا عبارة عن العلم الذى يختصّ بالمقادير و الاوزان، في كلّ ما يدخله المقدار و الوزن من الاجسام و المعاني، محسوسا و معقولا، و سلطانها في الاستحالات، اعنى تغيّر الاحوال، على العين الواحدة». «فاعلم«» أنّ الوجود كلّه متحرّك على الدوام، دنيا و آخرة، ليكون خلّاقا على الدوام، و يكون الكون فقيرا على الدوام، لأنّ التكوين لا يكون على سكون. فمن اللّه توجّهات دائمة، و كلمات لا ينفد، و هو قوله وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ فعند اللّه التوجّه، و هو قوله إِذا أَرَدْناهُ«» و كلمة الحضرة، و هى قوله لكلّ شى يريده «كن» بالمعنى الذى يليق بجلاله. و «كن» حرف وجودى، فلا يكون منه الّا الوجود ما يكون عنه عدم، لأنّ العدم لا يكون، لأنّ الكون وجود، و هذه التوجّهات و الكلمات في خزائن الجود لكلّ شي‏ء يقبل الوجود. قال تعالى وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ، و هو ما ذكرناه. و قوله وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ من اسمه الحكيم. فالحكمة سلطان هذا الإنزال الإلهى، و هو اخراج هذه الاشياء من هذه الخزائن الى وجود اعيانها.

و إن شئت قلت: اوجد الاشياء من وجودها في الخزائن الى وجودها في اعيانها، للنعم«» بها أو غير ذلك. فهو الموجد لها على كلّ حال في المواطن الذى ظهرت فيه لاعيانها، و أمّا قوله: ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ فهو صحيح في العلم، لأنّ الخطاب هنا لعين الجواهر، و الذى عنده-  اعنى عند الجواهر-  من كلّ موجود انّما هو ما يوجده اللّه في محلّه من الصفات و الأعراض و الأكوان، و هي في الزمن الثاني أو في الحال الثاني. كيف شئت قل من زمان وجودها أو حال وجودها ينعدم من عندنا، و هو قوله: ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ«»، و هو تجدّد لجوهر الامثال أو الاضداد دائما، من هذه الخزائن، و ما معنى قول المتكلّمين: «إنّ العرض لا يبقى زمانين»، و هو قول صحيح حسن لا شبهة فيه. لأنّه الامر المحقّق الذى عليه نعت الممكنات، و يتجدّد ذلك على الجوهر يبقى عينه دائما ما شاء اللّه، و قد شاء أنّه لا يفنى، فلا بدّ من بقائه.» بدان كه هر يك از اين احوال متجدّده معوّق است به حال سابق، و معدّ است حال لاحق را، و ترتيب و تقدّم و تأخّر عقلى ميانه اين احوال، ناشى از تعلّقات و توقّفات اين احوال است به يكديگر، و لهذا قال الشيخ: « وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ«» من اسمه الحكيم». از براى آنكه در حكمت است اطّلاع بر سراير انضباط نظام سلسله وجود كه حكيم خبير-  جلّ سلطانه-  ناظم آن سلسله است، و از آن جمله است ارتباطات حقّيه عجيبه ميانه اسباب و مسبّبات، و حكمت«» تعلّق هر حال از احوال ما به حالى ديگر، و تعويق هر كمال ما به كمالى ديگر سابق او، و سرّ اعداد هر حالى حالى ديگر لاحق او، و امداد هر كمالى كمالى ديگر لاحق او.

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 2 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 723-738

حکمت ها حکمت شماره 147 منهاج ‏الولاية في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة به قلم ملا عبدالباقی صوفی تبریزی (تحقیق وتصحیح حبیب الله عظیمی)

حکمت 147 صبحی صالح

۱۴۷- وَ مِنْ کَلَامٍ لَهُ ( علیه ‏السلام ) لِکُمَیْلِ بْنِ زِیَادٍ النَّخَعِیِّ قَالَ کُمَیْلُ بْنُ زِیَادٍ أَخَذَ بِیَدِی أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ( علیه ‏السلام ) فَأَخْرَجَنِی إِلَى الْجَبَّانِ فَلَمَّا أَصْحَرَ تَنَفَّسَ الصُّعَدَاءَ ثُمَّ قَالَ

یَا کُمَیْلَ بْنَ زِیَادٍ إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِیَهٌ فَخَیْرُهَا أَوْعَاهَا فَاحْفَظْ عَنِّی مَا أَقُولُ لَکَ النَّاسُ ثَلَاثَهٌ فَعَالِمٌ رَبَّانِیٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِیلِ نَجَاهٍ وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ أَتْبَاعُ کُلِّ نَاعِقٍ یَمِیلُونَ مَعَ کُلِّ رِیحٍ لَمْ یَسْتَضِیئُوا بِنُورِ الْعِلْمِ وَ لَمْ یَلْجَئُوا إِلَى رُکْنٍ وَثِیقٍ

یَا کُمَیْلُ الْعِلْمُ خَیْرٌ مِنَ الْمَالِ الْعِلْمُ یَحْرُسُکَ وَ أَنْتَ تَحْرُسُ الْمَالَ وَ الْمَالُ تَنْقُصُهُ النَّفَقَهُ وَ الْعِلْمُ یَزْکُوا عَلَى الْإِنْفَاقِ وَ صَنِیعُ الْمَالِ یَزُولُ بِزَوَالِهِ

یَا کُمَیْلَ بْنَ زِیَادٍ مَعْرِفَهُ الْعِلْمِ دِینٌ یُدَانُ بِهِ بِهِ یَکْسِبُ الْإِنْسَانُ الطَّاعَهَ فِی حَیَاتِهِ وَ جَمِیلَ الْأُحْدُوثَهِ بَعْدَ وَفَاتِهِ وَ الْعِلْمُ حَاکِمٌ وَ الْمَالُ مَحْکُومٌ عَلَیْهِ

یَا کُمَیْلُ هَلَکَ خُزَّانُ الْأَمْوَالِ وَ هُمْ أَحْیَاءٌ وَ الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ مَا بَقِیَ الدَّهْرُ أَعْیَانُهُمْ مَفْقُودَهٌ وَ أَمْثَالُهُمْ فِی الْقُلُوبِ مَوْجُودَهٌ
هَا إِنَّ هَاهُنَا لَعِلْماً جَمّاً وَ أَشَارَ بِیَدِهِ إِلَى صَدْرِهِ لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَهً بَلَى أَصَبْتُ لَقِناً غَیْرَ مَأْمُونٍ عَلَیْهِ مُسْتَعْمِلًا آلَهَ الدِّینِ لِلدُّنْیَا وَ مُسْتَظْهِراً بِنِعَمِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ وَ بِحُجَجِهِ عَلَى أَوْلِیَائِهِ

أَوْ مُنْقَاداً لِحَمَلَهِ الْحَقِّ لَا بَصِیرَهَ لَهُ فِی أَحْنَائِهِ یَنْقَدِحُ الشَّکُّ فِی قَلْبِهِ لِأَوَّلِ عَارِضٍ مِنْ شُبْهَهٍ أَلَا لَا ذَا وَ لَا ذَاکَ

أَوْ مَنْهُوماً بِاللَّذَّهِ سَلِسَ الْقِیَادِ لِلشَّهْوَهِ أَوْ مُغْرَماً بِالْجَمْعِ وَ الِادِّخَارِ

لَیْسَا مِنْ رُعَاهِ الدِّینِ فِی شَیْ‏ءٍ أَقْرَبُ شَیْ‏ءٍ شَبَهاً بِهِمَا الْأَنْعَامُ السَّائِمَهُ کَذَلِکَ یَمُوتُ الْعِلْمُ بِمَوْتِ حَامِلِیهِ
اللَّهُمَّ بَلَى لَا تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّهٍ إِمَّا ظَاهِراً مَشْهُوراً وَ إِمَّا خَائِفاً مَغْمُوراً لِئَلَّا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَّهِ وَ بَیِّنَاتُهُ وَ کَمْ ذَا وَ أَیْنَ

أُولَئِکَ أُولَئِکَ وَ اللَّهِ الْأَقَلُّونَ عَدَداً وَ الْأَعْظَمُونَ عِنْدَ اللَّهِ قَدْراً یَحْفَظُ اللَّهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ بَیِّنَاتِهِ حَتَّى یُودِعُوهَا نُظَرَاءَهُمْ وَ یَزْرَعُوهَا فِی قُلُوبِ أَشْبَاهِهِمْ

هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِیقَهِ الْبَصِیرَهِ وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْیَقِینِ وَ اسْتَلَانُوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ وَ أَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ وَ صَحِبُوا الدُّنْیَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَهٌ بِالْمَحَلِّ الْأَعْلَى

أُولَئِکَ خُلَفَاءُ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ وَ الدُّعَاهُ إِلَى دِینِهِ آهِ آهِ شَوْقاً إِلَى رُؤْیَتِهِمْ انْصَرِفْ یَا کُمَیْلُ إِذَا شِئْتَ

الباب الثالث فى العلم و الهدى و الدين و أوصاف أصناف العلماء

من كتاب منهاج الولاية فى نهج البلاغة فى العلم و الهدى و الدين و أوصاف أصناف العلماء

حكمت 147

روايت است از كميل بن زياد-  رضى اللّه عنه-  كه گفت: روزى امير المؤمنين على بن ابى طالب-  عليه الصلاة و السلام-  دست مرا گرفت و بيرون برد تا به صحرا رسيد. پس نفسى دراز بكشيد، بعد از آن گفت: «يا كميل إنّ هذه القلوب أوعية، فخيرها أوعاها، فاحفظ عنّى ما أقول لك:» يعنى بدرستى كه قلوب ظروف علوم است كه در او محفوظ مى‏ ماند، پس بهترين دلها آن است كه علم بيشتر جا گيرد در آن، و حفظ آن بيشتر نمايد، پس ياد گير از من آنچه مى ‏گويم تو را.

«النّاس ثلاثة: فعالم ربّانىّ،» يعنى مردمان سه فرقه ‏اند: يكى عالم ربّانى، و آن عالمى است كه عمل كند به علم خود.

سفيان بن عيينه گويد: «جاهل‏ترين مردمان آن كس است كه به علم خود كار نكند، و به علم مشغول گردد و عمل رها كند، و عالم‏ترين مردمان آن كس است كه به علم خود كار كند، و اين از براى آن است كه كمال علم به قوّه يقين است و علامت قوّه يقين در علم، عمل است.»

اى غرّه به علم خود عمل كو
در كوى يقين تو را محل كو

عقل از در حقّ نشان ندادت‏
«شرّ ا لعلما» لقب نهادت‏

علمت ز عمل چو ماند بى‏بهر
ترياك تو را نمود چون زهر

پنداشته‏اى كه مرهمت اوست‏
درد دل توست آن، نه داروست‏

چون مشك ميان مبرز«» افتاد
عاقل نبود به بوى او شاد

و من كلامه- عليه الصلاة و السلام و التحيّة- «»: «أوضع العلم ما وقف على اللّسان، و أرفعه ما ظهر فى الجوارح و الأركان.»

نه از آن، لعنت است بر ابليس
كه نداند همين يمين ز يسار

زان بر او لعنت است كاندر دين‏
علم داند به علم نكند كار

گر تو از علم با عمل نرسى
عالمى فاضل ولى نه كسى‏

يا من تقاعد عن مكارم خلقه
ليس التّفاخر بالعلوم الزّاخرة

من لم يهذّب علمه أخلاقه‏
لم ينتفع بعلومه فى الآخرة

در وصيّت لقمان است-  عليه السلام- : «يا بنىّ لا يستطاع العمل إلّا باليقين، و لا يعمل المرء إلّا بقدر يقينه، و لا يقصّر عامل حتّى يقصر يقينه.» يعنى استطاعت عمل نيست الّا به يقين، و عمل نمى ‏كند مرد الّا به قدر يقينى كه دارد، و تقصير نمى‏كند هيچ عامل الّا به واسطه قصور يقين او.

و در عوارف است : «فكان اليقين أفضل العلم، لكونه ادّعى إلى العمل، و ما كان ادّعى إلى العمل ادّعى إلى العبودية، و ما كان ادّعى إلى العبودية كان ادّعى إلى القيام بحقّ الربوبية. و كمال الحظّ من اليقين و العلم باللّه للصوفية و العلماء الزاهدين، فبان بذلك فضلهم و فضل علمهم.» «و متعلّم على سبيل نجاة،» و دوم، متعلّمى كه به قصد نجات آخرت علم آموزد.

«و همج رعاع أتباع كلّ ناعق، يميلون مع كلّ ريح،» و سيوم، فرومايگان سفله كه به واسطه عدم يقين در علم بر چيزى ثابت نباشند، و به هر بادى از جا بجنبند و از معلوم خود بگذرند.

مولانا:

هر كه بر بادى رود از جا، خسى است
ز آنكه باد ناموافق خود، بسى است‏

علم گفتارى كه آن بى‏جان بود
طالب روى خريداران بود

اى بسا عالم ز دانش بى‏نصيب
حافظ علم است آن كس نى حبيب

‏«لم يستضيئوا بنور العلم،» روشنى نجستند در ظلمت‏آباد جهالت به نور علم، عطّار فرمايد:

جمله تاريك است اين محنت‏سراى
علم در وى چون چراغ رهنماى‏

رهبر جانت در اين تاريك‏جاى‏
جوهر علم است و علم جانفزاى‏

تو در اين تاريكى بى‏پا و سر
چون سكندر مانده‏اى بى‏راهبر

گر تو برگيرى از اين جوهر بسى‏
خويش را يابى پشيمانتر كسى

‏ور نيابى جوهرت اى هيچ كس
هم پشيمانتر تو خواهى بود و بس

گر بود ور نبود اين جوهر تو را
هر زمان يابم پشيمانتر تو را

خويش را در بحر عرفان غرق كن‏
ورنه، بارى خاك ره بر فرق كن‏

گر نمى‏بينى جمال يار، تو
خيز و منشين مى‏طلب اسرار، تو

گر نمى‏دانى طلب كن، شرم دار
چون خرى تا چند باشى بى‏فسار

شب مخسب و روز هم چيزى مخور
اين طلب در تو پديد آيد مگر

اين جهان و آن جهان در جان توست‏
تن ز جان و جان ز تن پنهان توست

‏«و لم يلجئوا إلى ركن وثيق.» و پناه نياوردند به دودمان محكم، و متمسّك نشدند به حبل متين و عروه وثقى.

عطّار:

تو ز كورى، ره نمى‏دانى ز چاه
خيز وز حق، ديده بيننده خواه‏

كار تو يا رب كه چون زيبا كنند
گر به كورىّ خودت بينا كنند

و أنشد- عليه السلام- (شعر):

ما الفخر إلّا لأهل العلم أنّهم
على الهدى لمن اشهدى أدلّاء

و وزن كلّ امرى‏ء ما كان يحسد
و الجاهلون لأهل العلم أعداء

نقل است كه آمد مردى به نزد معاذ و گفت : خبر ده مرا از دو مرد: يكى مجتهد در عبادت، كثير العمل، قليل الذنوب، الّا آنكه ضعيف اليقين باشد و شك در او در آيد. معاذ گفت: «ليحبطنّ شكّه أعماله». شكّ او عملهاى او را ناچيز كند. پس گفت: خبر ده مرا از مردى اندك عمل، قوىّ اليقين، كثير الذنوب. پس ساكت شد معاذ، پس آن مرد گفت: «و اللّه لإن أحبط شكّ الأوّل الأعمال برّه، ليحبطنّ يقين هذا ذنوبه كلّها». يعنى به خدا سوگند كه اگر شكّ مرد اوّل باطل مى‏كند اعمال خير او، هر آينه يقين اين ناچيز مى ‏كند تمام گناهان او. معاذ گفت: «ما رأيت الّذى هو أفقه من هذا.» نديدم كسى كه افقه از اين باشد.

و روى عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «خير ما القى فى القلب اليقين.» و من كلام له-  عليه السلام- : «نوم على يقين خير من صلاة فى شكّ.» يعنى خواب بر يقين بهتر است از نماز در شكّ.

«يا كميل العلم خير من المال، العلم يحرسك و أنت تحرس المال-  و المال تنقصه النّفقة، و العلم يزكو على الإنفاق، و صنيع المال يزول بزواله.» اى كميل علم بهتر است از مال، چه علم حراست و محافظت مى ‏كند تو را و تو حراست مى ‏كنى مال را، و انفاق به مال كم مى‏ گرداند مال را، و انفاق به علم زياده مى‏ گرداند علم را، و احسانى كه به سبب مال حاصل شده باشد، زائل مى ‏شود به زوال مال.

فى كتاب العوارف : «و ينبّئك عن شرف علم الصوفية و زهّاد العلماء بأنّ علوم هؤلاء القوم لا تحصل مع محبّة الدنيا، و لا تنكشف إلّا بمجانبة الهوى، و لا تدرّس إلّا فى مدرسة التقوى. قال اللّه تعالى: وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ«» جعل العلم ميراث التقوى.» عطّار:

عهد پيشين را يكى استاد بود
چار صد صندوق علمش ياد بود

كار او جز علم و جز طاعت نبود
فارغ او زين هر دو يك ساعت نبود

بود اندر عهد او پيغمبرى
وحى او«» بگشاد بر جانش درى‏

گفت با آن مرد گو كاى بى‏قرار
گر چه هستى روز و شب در درد كار

چون دل از دنيات دور افكنده نيست
جاى تو جز دوزخ سوزنده نيست‏

صد جهان علم با معنا به هم‏
دوزخ آرد بار با دنيا به هم‏

تا بود يك ذرّه، دنيا دوستى
با تن دوزخ به هم در پوستى‏

مى‏روى در سر نگونسارى كه چه‏
دشمن ما دوست مى‏دارى كه چه‏

فى الفتوحات المكّية فى الباب الثاني و الثلاثين و ثلاثمائة: «قال اللّه تعالى: أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما، فهذا إعلام بأنّهم علموا ثمّ طرأ النسيان على بعضهم.

فمنهم: من استمرّ عليه حكم النسيان فَ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ، و من ذكر فيذكروهم أولوا الألباب، و لبّ العقل هو الذى يقع به الغذاء للعقلاء، فهم أهل الاستعمال لا ينبغي أن يستعمل بخلاف أهل العقول. فإنّهم أهل قشر زال عنه لبّه فأخذه أولوا الألباب. فعقلوا و ما استعملوا ما ينبغي أن يستعملوه، لأنّ العقل لا يستعمل إلّا إذا كان قشرا على لبّ، فاستعمال العقل بما فيه من صفة القبول لما يرد من اللّه ممّا لا يقبله العقل الذى لا لبّ له من حيث فكره. فلهذا أهل اللّه هم أهل الألباب، لأنّ‏ اللبّ غذاء لهم، فاستعملوا ما به من قوامهم. و أهل العقل هم الّذين يعقلون الأمر على ما هو عليه إن اتّفق و كان نظرهم فى دليل. فإذا عقلوا ذلك كان أصحاب عقل.

فإن استعملوه بحسب ما يقتضى استعمال ذلك المعقول فهم أصحاب لبّ.

شعر:

و فى اللبّ لبّ الذهن«» إن كنت تعلم
و فى الذهن إمداد لمن كان يفهم‏

فمن رزق الفهم من المحدثات فقد رزق العلم، و ما كلّ من رزق علما كان صاحب فهم، و الفهم درجة عليا فى المحدثات، و به ينفصل علم الحقّ من الخلق.

فإنّ اللّه له العلم و لا متّصف«» بالفهم و بالعلم، و فى الفهم عن اللّه يقع التفاضل بين العلماء باللّه، و الفهم متعلّقه الإمداد الإلهى الصورىّ خاصة، فإن كان الإمداد فى غير صورة كان علما، و لم يكن هناك حكم للفهوم«»، لأنّه لا متعلّق له إلّا هذه الحضرة.

فلهذا سمّى«» مستفيدا لما استفاده من فهمه، إذ لا يصحّ لمستفيد استفادة من غيره، لإحالة«» الانتقال من محلّ العالم المعلّم إلى محلّ المتعلّم، فما استفاد ما استفاد إلّا من فهمه. فللمعلّم إنشاء صورة ما يريد تعليمها للطالب المتعلّم، و للمستفيد الفهم عنه. فلولا قوّة الفهم ما استفاد. فكما «لا يستوي الظلمات و النور، وَ لَا الظِّلُّ وَ لَا الْحَرُورُ، و لا الاحياء و لا الأموات» كذلك «لا يستوى الأعمى» و هو الذى لا يفهم فيعلم، «و لا البصير» و هو الذى يفهم فيعلم. كما «وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لَا» ف «لا يستوى الحقّ و الخلق». فإنّه فاطِرُ السَّماواتِ وَ-  فاعلم-  وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ«» فابهم، فحيّر العقول و الفهم بين الإعلام و الإبهام، غير أنّ الرحمة لما عمّت عاملهم الحقّ بما أدّاهم إليهم اجتهادهم أصابوا فى ذلك أو أخطئوا طريق القصد بالوضع، إذ لا خطأ من هذا الوجه فى العالم إلّا على ما ذكرناه من إضافة شي‏ء إلى غير ما أضيف إليه فى نفس الأمر، لكن يطلب الشي‏ء من غير سببه الذى وضع له.

فله أجر الطلب لأجر الحصول، لأنّه لم يحصل. فهو كطالب فى الماء جذوة نار، فكان فى الإبهام غير«» المكر الإلهى. فالعالم يلحق الفروع بأصولها على بصيرة و كشف، و المبهم عليه يلحق الفروع بالأصول، و إن وافقت أصولها، فيحكم المصادقة«»، و هو يتخيّل أنّها أصل لذلك الفرع. فإذا صادف سمّى خيالا صحيحا، و إن لم يصادف سمّى خيالا فاسدا.

فلولا الإبهام ما احتيج إلى الفهم. فهى قوّة لا تصرّف لها إلّا فى المبهمات و غوامض الأمور. و يحتاج صاحب الفهم إلى معرفة المواطن. فإذا كان بيده الميزان الموضوع الإلهى عرف مكر اللّه و ميّزه، و مع هذا فلا يأمنه فى المستقلّ ، لأنّه من أهل النشأة التي تقبل الغفلات و النسيان و عدم استحضار العلم بالشى‏ء فى كلّ وقت، و لا فائدة فى إلحاق الفروع بأصولها إلّا أن يكون للفروع حكم الأصول، أصل العالم وجود الحقّ، فللعالم حكم وجود الحقّ، و هو الوجوب من حيث ما هو وجوب. ثمّ كون الوجوب ينقسم إلى وجوب بالذات و إلى وجوب بالغير، هذا أمر آخر، و كذلك أصل وجود العلم باللّه العلم بالنفس، فللعلم باللّه حكم العلم بالنفس الذى هو أصل ، و العلم بالنفس بحر لا ساحل له عند العلماء بالنفس. فلا يتناهى العلم بها، هكذا حكم علم النفس. فالعلم باللّه الذى هو فرع هذا الأصل يلحق به فى الحكم، فلا يتناهى العلم باللّه. ففى كلّ حال يقول:«» فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِكُ. فيزيد اللّه‏ علما بنفسه ليزيد علما بربّه، هذا يعطيه الكشف الإلهى.

و يذهب بعض أصحاب الأفكار إلى أنّ العلم باللّه أصل فى العلم بالنفس، و لا يصحّ ذلك أبدا فى علم الخلق باللّه، و إنّما ذلك فى علم الحقّ خاصّة، و هو تقدّم و أصل بالمرتبة لا بالوجود. فإنّه بالوجود«» عين علمه بالعالم، و إن كان بالرتبة أصلا فما هو بالوجود، كما يقول«» بالنظر العقلى فى العلّة و المعلول و إن تساويا«» فى الوجود، و لا يكون إلّا كذلك، فمعلوم أنّ رتبة العلّة تتقدّم على رتبة المعلول لها عقلا لا وجودا، و كذلك المتضايفان من حيث ما هما متضايفان، و هم أتمّ فيما يريد، فإنّ كلّ واحد من المتضايفين علّة و معلول لما«» قامت به الإضافة، فكلّ واحد علّة لمن هو معلول و معلول لمن هو علّة. فعلّة النبوّة أوجبت للأبوّة أن تكون معلولة لها«»، و من حيث أعيانها«» لا علّة و لا معلول.» «يا كميل بن زياد معرفة العلم دين يدان،»«» اى كميل بن زياد معرفت علم، دينى است اطاعت كرده شده.

و مراد از معرفت علم، تفصيل علم مجمل وهبى لدنّى است. قال تعالى: وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ«»، وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً«» و آن حقيقت و اصل علم است.

قال المحقّق القونوى: «العلم حقيقة مجرّدة كلّية، و هو عين النور لا يدرك شي‏ء إلّا به، و لشدّة ظهوره لا يمكن تعريفه.» فى الفتوحات المكّية: «إنّ الإنسان عالم بالذات. فكلّ علم تحصل له إنّما هو تذكّر، و لا يشعر به أنّه تذكّر إلّا أهل اللّه، و ما يعلم الإنسان إلّا ما يعطيه استعداده إذا استعمله أو فجئه لا يقبل فوق ذلك، فإنّه ليست فيه قوّة القبول.» آنچه هر انسان را از علوم وهبيّه است ذاتيّه بى‏تعمّل، حقيقت علم است متّصف به وحدت و كلّيت. امّا معرفت علم عبارت از علم جزئى مكتسب تفصيلى است كه به تعمّل حاصل مى‏شود، كما قال تعالى لبنى إسرائيل: «تأدّبوا بَيْنَ يَدَىَّ بِآدابِ الرُّوحانِيِّين، وَ تَخَلَّقُوا بِأخْلاقِ الصِّدِّيقينَ، أظْهِرُواو الْعِلْمَ مِنْ قُلُوبِكُمْ حَتّى يُغْطّيَكُمْ وَ يُغَمِّرَكُمْ».

عطّار:

ذات جان را معنى بسيار هست
ليك تا نقد تو گردد كار هست‏

آن معان كآن تو را در جان بود
تا نپيوندد به تن پنهان بود

دولت دين گر ميسّر گرددت
نقد جان با تن برابر گرددت‏

قال بعضهم: إنّ العلم كلّى مطلق مجرّد من التركيب، و أمّا المعرفة نتيجة تركيب العلم الجملى بالأوعية الواعية الوجودية الفهمية الكسبية الجزئية، و لأجل هذا لا يسمّى اللّه تعالى عارفا.

و لهذا مسمّى است به معرفت كه عبارت است از ادراك رسم شي‏ء و اثر او، از عرف كه رايحه است، و لهذا ضدّ او نكره است. و امّا علم ادراك كنه است، و إنّما يحصل للعبد بوهب من اللّه تعالى بعد الفناء عن الأوصاف البشرية، و اكتساء الصفات الإلهية بالبقاء به تعالى.

قال صدر المحقّقين فى تفسير الفاتحة : «اعلم أنّ العلم الصحيح الذى هو النور الكاشف للأشياء-  عند المحقّقين من أهل اللّه و خاصّته-  عبارة عن تجلّ إلهى فى حضرة نور ذاته. و قبول المتجلّى له ذلك العلم هو بصفة وحدته بعد سقوط احكام‏ نسبة الكثرة و الاعتبارات الكونية عنه، كما مرّ و على نحو ما مرّ«»، و ذلك بحكم عينه الثابتة فى علم ربّه أزلا من الوجه الذى لا واسطة بينه و بين موجده، لأنّه فى حضرة علمه ما برح، كما سنشير إليه فى مراتب التصوّرات إن شاء اللّه. و سرّ العلم هو معرفة وحدته فى مرتبة الغيب. فيطلع المشاهد الموصوف بالعلم بعد المشاهدة بنور ربّه على العلم فى مرتبة وحدته بصفة وحدته أيضا كما مرّ. فيدرك بهذا التجلّى النورى العلمى من الحقائق المجرّدة ما شاء الحقّ-  سبحانه-  أن يريه منها، ممّا فى مرتبته«» أو تحت حيطتها.

و لا ينقسم العلم فى هذا المشهد إلى تصوّر و تصديق، كما هو عند الجمهور، بل هو تصوّر فقط. فإنّه يدرك حقيقة التصوّر و المتصوّر و الإسناد و السبق و المسبوقية و سائر الحقائق مجرّدة فى آن واحد بشهود واحد غير مكيّف و صفة وحدانية، و لا تفاوت حينئذ بين التصوّر و التصديق. فإذا عاد إلى عالم التركيب و التخطيط«» و حضر مع أحكام هذا الموطن يستحضر تقدّم التصوّر على التصديق عند الناس بالنسبة إلى التعقّل الذهنى، بخلاف الأمر فى حضرة العلم البسيط المجرّد. فإنّه إنّما يدرك هناك حقائق الأشياء، فيرى أحكامها و صفاتها أيضا حقائق كهى مجاورة لها و مماثلة، و لمّا كان الإنسان و كلّ موصوف بالعلم من الخلق لا يمكنه أن يقبل لتقيّده بما بيّناه فى هذا التمهيد [أن يقبل‏]  إلّا أمرا مقيّدا متميّزا عنده صار التجلّى الإلهى، و إن لم يكن من العالم التقييد ينصبغ عنده وروده كما مرّ بحكم نشئة متجلّى له، و حاله و وقته و موطنه و مرتبته، و الصفة الغالب حكمها عليه. فيكون إدراكه لما تضمّنته التجلّيات بحسب الفيود المذكورة و حكمها فيه، و فى الإنسلاخ عن هذه‏ الأحكام و نحوها يتفاوت المشاهد«» مع استحالة رفع أحكامها بالكلّية، لكن يقوى و يضعف-  كما ذكرته فى مسألة قهر أحدية التجلّى-  أحكام الكثرة النسبية.»

چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر اين ره عالى صفت‏

صد هزار اسرار در زير نقاب‏
روى مى‏بنمايدت چون آفتاب‏

كاملى يابد در آن جانى شگرف
تا كند غوّاصى آن بحر ژرف‏

مغز بيند از درون پوست، او
خود نبيند ذرّه‏اى جز دوست، او

گر ز اسرارت شود ذوقى پديد
هر زمانت نو شود شوقى پديد

اين جهان و آن جهان در جان توست‏
تن ز جان و جان ز تن پنهان توست

‏«به يكسب الإنسان الطّاعة فى حياته، و جميل الأحدوثة بعد وفاته.» يعنى معرفت علم، دينى است مطاع كه به واسطه آن كسب مى‏كند انسان طاعت در حين حيات او، و ذكر خير بعد از وفات او.و فى كتاب شهاب الخبر عن رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «من طلب علما فأدركه كتب له كفلان من الأجر، و من طلب علما فلم يدركه كتب له كفل من الأجر.»

گلشن:

ز من جان برادر پند بنيوش
به جان و دل برو در علم دين كوش‏

كه عالم در دو عالم سرورى يافت‏
اگر كهتر بود« از وى مهترى يافت‏

و روى عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- : «إنّ الفتنة تجى‏ء فتنسف العباد نسفا، ينجو العالم منها بعلمه.» يعنى بدرستى كه فتنه بيايد پس به باد بردهد بندگان را، نجات يابد دانا از آن به دانش خويش.

و عنه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- «»: «خيار امّتى علماؤها و حكماؤها حلماؤها.» شيخ ابو النجيب روايت كند به اسناد خود از حضرت رسالت-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  كه گفت: «من يرد اللّه به خيرا يفقّهه فى الدّين، و إنّما أنا قاسم و اللّه معطى» يعنى هر كس كه خداى بر وى خير خواسته باشد او را در دين دانا گرداند، و من قسمت‏كننده‏ام و خداوند بخشنده است-  جلّ جلاله-  او را دهد كه خود خواهد.

فى العوارف«»: «چون آب علم به فهم پيوندد، بصر دل گشوده شود، و بدان حقّ از باطل پيدا شود، و گمراهى از راه راست بازديد آيد و مبيّن و روشن گردد. پس هر كس كه فقيه‏تر، نفس او به معالم و احكام دين منقاد و فرمانبردارتر، و به اجابت شتابانتر، و حظّ او از نور يقين وافرتر. و علم جمله‏اى است موهوب و بخشنده از حضرت بارى-  سبحانه و تعالى-  دلها را، و معرفت مميّز آن جمله است، و هدى يافت دل است.» «يا كميل بن زياد هلك خزّان الأموال و هم أحياء، و العلماء باقون باقى الدّهر«»، أعيانهم مفقودة و أمثالهم فى القلوب موجودة.» اى كميل بن زياد هلاك شدند خزينه‏داران اموال و آن خزاين اموال بى‏ايشان مانده، و علما باقى‏اند ابد الدهر به حيات علم، اعيان ايشان مفقود است، و امثال ايشان در قلوب موجود است.

حافظ:

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما

«ها إنّ هاهنا لعلما جمّا- و أشار إلى صدره- لو أصبت له حملة» آگاه باش اى كميل زياد بدرستى كه در اينجا- و به دست مبارك اشاره كرد به آن سينه كه خزاين انفاس اسرار سينه و گنجينه جواهر معارف و نقود علوم لدنيه بود كه در اينجا- علم بسيارى هست اگر بيافتمى كسانى كه دريابند آن را و حمل آن توانند نمود.

حافظ:

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما

«ها إنّ هاهنا لعلما جمّا- و أشار إلى صدره- لو أصبت له حملة» آگاه باش اى كميل زياد بدرستى كه در اينجا- و به دست مبارك اشاره كرد به آن سينه كه خزاين انفاس اسرار سينه و گنجينه جواهر معارف و نقود علوم لدنيه بود كه در اينجا- علم بسيارى هست اگر بيافتمى كسانى كه دريابند آن را و حمل آن توانند نمود.

مولانا گويد:

چه بودى كه يك گوش پيدا شدى
حريف زبانهاى مرغان ما

چه بودى كه يك مرغ پرّان شدى‏
بر او طوق سرّ سليمان ما

آن را كه ز سلطان يقين تمكين نيست
گو از بر من برو كه او را دين نيست‏

درياى عجايب است در سينه من‏
ليكن چه كنم كه يك عجايب بين نيست‏

گر سخن‏كش يابم اندر انجمن
صد هزاران گل برويم چون چمن‏

چه در حدائق بيانش همه شقايق حقايق رسته، و نرگس و نسرين عين اليقين شكفته.

حافظ:

يا رب كجاست محرم رازى كه يك زمان
دل شرح آن دهد كه چه ديد و چه‏ها شنيد

اسرار عاشقان را، بايد زبان ديگر
دردا كه نيست پيدا، در شهر هم‏زبانى‏

بر سبيل تحسّر مى‏ فرمايد كه «اگر يافتمى»، يعنى حامل آن مفقود است و فهم كس به آن نمى ‏رسد.

مولانا:

اى دريغا عرصه افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق«»

اى ضياء الحق به حدق«» راى تو
حلق بخشد سنگ را حلواى تو

كوه طور اندر تجلّى حلق يافت
تا كه مى نوشيد و مى را برنتافت‏

صار دكّا منه و انشقّ الجبل‏
هل رأيتم من حيل رفض الجمل‏

لقمه بخشى آيد از هر كس به كس
حلق بخشى كار يزدان است و بس‏

حلق بخشد جسم را و روح را
حلق مى‏بخشد به هر عضوت جدا

اين گهى بخشد كه اجلالى شوى
از دغا و از دغل خالى شوى‏

تا نگويى سرّ سلطان را به كس‏
تا نريزى قند را پيش مگس‏

گوش آن كس نوشد اسرار جلال
كو چو سوسن صد زبان افتاد لال‏

حلق جان از فكر تن خالى شود
آن گهان روزيش اجلالى شود

حلق عقل و دل چو شد خالى ز فكر
يابد او بى‏هضم معده رزق بكر

حلق نفس از وسوسه خالى شود
ميهمان وحى اجلالى شود

«بلى اصيب«» لقنا غير مأمون عليه، مستعملا آلة الدّين للدّنيا.» بلى، مى‏يابم تيز فهمى كه به امن نيستم از او، كه استعمال كند آلت تحصيل دين را كه علم است از براى تحصيل دنيا.

مولانا:

بد گهر را علم و فنّ آموختن
تيغ دادن دان به دست راهزن‏

تيغ دادن در كف زنگى مست‏
به كه آيد علم را ناكس به دست‏

علم مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در كف بد گوهران‏

«أو متقلّد الجملة الحقّ«»، لا بصيرة له فى أحنائه، ينقدح الشّكّ فى قلبه لأوّل عارض‏ من شبهة.» يعنى يا كسى مى‏يابم كه تقليدكننده است جمله حقّ را، بى‏بصيرتى در فحواى آن، پس در مى‏آيد شكّ در دل او از اوّل شبهه كه عارض او مى ‏شود.

«ألا لا ذا و لا ذاك» متنبّه شو كه نه آن است و نه اين كه قابل و حامل اين علم باشد.

«منهوما باللّذّة، سلس القياد،«»» حريص به لذّت نفس، و سلس الانقياد«»، و متتابع الاتباع، و فرمانبردار شهوت و هواى طبيعت.

«أو مغرما بالجمع و الإدّخار.» يا مشتاق به جمع مال و ذخيره كردن، يعنى حال «لقن» و «متقلّد»، در حمل علم دين از اين دو بيرون نيست.

«ليسا من رعاة الدّين فى شي‏ء،» نيستند هيچ كدام از اين دو كه رعايت‏كننده دين باشند در امرى از امور.

«أقرب شي‏ء«» بهما الأنعام السّائمة» نزديكترين چيزى كه به ايشان ماند، چهارپايان چرنده‏اند پس چگونه رعايت و محافظت دين متأتّى شود، حامل فقه در دين شوند، و لا فقيه إلّا الزاهد.

«كذلك يموت العلم بموت حامليه. اللّهمّ بلى لا تخلو الأرض من قائم للّه بحجّة، إمّا ظاهرا مشهورا، أو خائفا مغمورا،» يعنى همچنين مى‏ميرد علم به موت حاملان علم، يعنى علماى الهى. بلى، خالى نمى‏باشد زمين از كسى كه قيام نمايد براى خدا به حجّت و برهان حقّ، ليكن گاه باشد كه ظاهر و مشهور باشد اين حجّة اللّه على الخلق-  اگر زمان اقتضاى ظهور و شهرت و اشاعه دين كند-  و گاه باشد كه به خوف و خفا اقامت دين نمايد، بى‏آنكه خلايق او را دانند، و مغمور و مستور باشد از ديده خلايق.

در ميان و از ميان بيرون شده
در جهان و از جهان بيرون شده‏

محو گشته فانى مطلق شده‏
در جهان عشق مستغرق شده‏

«لئلّا تبطل حجج اللّه و بيّناته.» تا باطل نگردد حجّتهاى خداى تعالى و بيّنات او بر بندگان.

«و كم ذا» و كجاست اين قيام به حجّت «و أين اولئك» و كجايند آن قائمان به حجّة اللّه «اولئك-  و اللّه-  الأقلّون عددا، و الأعظمون«» قدرا.» آن گروه-  به خدا سوگند-  كه كمترين طوايف مردمند در شمار، و بزرگترين امم‏اند در شمار به حسب قدر و مقدار.

هان و هان اين دلق‏پوشان من‏اند
صد هزاران در هزار و يك تن‏اند

«بهم يحفظ اللّه حججه و بيّناته، حتّى يودعوها نظراءهم،» به اين طايفه حفظ مى‏فرمايد خداى تعالى حجّتها و بيّنات خود را، تا زمانى كه بسپارند آن را به كسانى كه نظير ايشان باشند در استحقاق اين امر.

«و يزرعوها فى قلوب أشباههم.» و زرع نمايند در اراضى قلوب كسانى كه جنس و مشابه ايشان باشند.

مصرع:

همدلى از همزبانى خوشتر است‏

«هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة،» هجوم و غلبه كرده به اين طايفه علم بر حقيقت بصيرت در قلوب ايشان، نه آنكه رسوم علوم است در عقول ايشان.

فى العرائس: «البصيرة أن تطلع شموس العرفان فيندرج فيها أنوار العقول.»

مولانا:

گوش جان و چشم جان جز اين حس است
گوش عقل و گوش ظنّ زين مفلس است‏

عقل جزوى آفتش وهم است و ظنّ‏
ز آنكه در ظلمات شد او را وطن‏

از براى آنكه موطن عقل جزئى نفس ظلمانى است خالى از نور هدايت به علم يقينى، چه وجهه او سفل ارض طبيعت است، و لهذا ادراك به مواطن و حقايق اشيا نمى‏تواند كرد، چه نور آلت ادراك اشيا است. و امّا محلّ بصيرت، قلب نورانى است مكحّل به نور هدايت و صاحب علم يقينى است. زيرا كه وجهه او اعلى علّيين روح است، و به نورانيت و صفاى روح، مباشر روح يقين مى‏شود، و به قوّه بصيرت آن را در مى‏يابد، و لهذا بعد از آنكه فرمود: «هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة»، فرمود: «و باشروا روح اليقين،» يعنى چون هجوم علم بر ايشان بر حقيقت بصيرت بود، مباشر روح يقين شدند.

«اولئك خلفاء اللّه فى أرضه، الدّعاة إلى دينه.» آن گروهند كه خلفا و نايبان خداى تعالى‏اند در زمين او، و دعوت‏كنندگان خلقند به دين او.

مولانا:

سايه يزدان بود بنده خدا
مرده اين عالم و زنده خدا

فى حاشية العوارف قال الشيخ: «البصيرة قسمان: بصيرة القلب، و هو ما قال تعالى«»: قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‏ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ و وجدان التوحيد و الدين بهذه البصيرة، و بصيرة يظهر منها أشعّة الهداية إلى ذات الحقّ و حقيقة التوحيد و معرفة الصفات، و هى قلب الروح و لبّه.» چه بصيرت قلب، تنزّل بصيرت روح است و قشر او. روى عن رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  أنّه قال«»:«لا يشبع عالم من علم حتّى تكون منتهاه الجنّة».

و فى كتاب العوارف«»: «قال-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- «»: «مثل ما بعثنى اللّه به من الهدى و العلم«» كمثل الغيث الكثير أصاب أرضا، فكانت طائفة منها طيّبة قبلت الماء و أنبتت الكلأ و العشب الكثير، و كانت منها طائفة إخاذات«» أمسكت الماء فنفع اللّه بها النّاس فشربوا و سقوا و زرعوا، و أصاب منها طائفة اخرى إنّما هى قيعان«» لا تمسك الماء و لا تنبت كلاء. [فذلك اشارت است به طائفتين به ادخال ايشان در سلكى واحد.] مثل من فقه دين اللّه و نفعه ما بعثنى اللّه به، و مثل من لم يرفع بذلك رأسا [يعنى مطيع و منقاد نشد،] و لم يقبل هدى اللّه الّذى ارسلت به.» قال الشيخ: فنفوس العلماء الزاهدين من الصوفية و الشيوخ تزكّت و قلوبهم صفت، فاختصّت بمزيد الفائدة فصاروا إخاذات.

قال مسروق: صحبت أصحاب رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  فوجدتهم كالإخاذات، و ذلك لأنّ قلوبهم كانت واعية، فصارت أوعية للعلوم بما رزقت من صفاء الفهوم. و قد صحّ أنّه حين نزلت هذه الآية«»: لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ قال رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  لعلىّ-  عليه الصلاة و السلام- : «سألت اللّه تعالى أن يجعلها اذنك». قال علىّ: «فما نسيت شيئا بعد، و ما كان لى أن أنسى.» قال الواسطى: آذان وعت عن اللّه أسراره.»«» از اين جهت كه صاحب اذن واعيه عن اللّه است اسرار كلام اللّه را، مى‏فرمايد-  عليه سلام اللّه- : «أنا الّذى أعلم تأويل القرآن و ما يحتاج إليه الامّة»«». و اين علم‏ وراثت نبويّه است معبّر به لسان نبوّت به فقه«» فى الدين از اثر كمال متابعت دين مخلص محمّدى از فرمان فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ«».

فى العرائس«»: «أمر حبيبه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  بأن يعبده بنعت أن لا يرى نفسه فى عبوديته و لا الكون و أهله، و لا يتجاوز عن حدّ العبودية فى مشاهدة الربوبية. فإذا سقط عن العبد حظوظه من العرش إلى الثّرى فقد سلك مسلك الدين، و هو طريق العبودية الخالصة عن رؤية الحدثان بنعت شهود الروح مشاهدة الرحمن. و ذلك هو الدين الذى اختاره الحقّ لنفسه حيث خلص عن غيره بقوله«»: أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ.» پس هر كس كه متابعت دين مخلص محمّدى كند، محرم حرم شهود الروح مشاهدة الرحمن گردد. شيخ العاشقين-  قدّس سرّه العزيز-  آورده است كه: «عاشقى گفت: سى سال فقه و حديث نوشتم تا صبح روشن شد، نزد استادان فقه شدم، گفتم: از فقه حقّ چيزى بگوييد. كس با من سخن نگفت.» آرى تا در حجاب تقليد بود، از مشاهده صبح ازل بيگانه بود، چون آفتاب معرفت برآمد، در عشق ازل ديوانه بود، انوار حقيقت و ضياى معرفت و سناى مشاهده مقصد علم شرع آمد.

چون از شهر شرع عشق طلب آمد، مدارج رسوم خالى گشت، فقه ازل به بداى احوال و اسرار آن فقه آمد، راه آن علم معاملت گشت در مكاشفات علم لدنّى، اكتساب منقطع شد، وسايط برخاست، نزد بحر امتنان علم ظاهر قطره‏اى شد.

فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در كم آمد يابى اى يار شگرف‏

دل ز دانشها بشستند اين فريق
‏ز آنكه اين دانش نداند آن طريق‏

زاد دانشمند، آثار قلم
زاد صوفى چيست انوار قدم‏

دفتر صوفى سواد و حرف نيست
‏جز دل اسفيد همچون برف نيست‏

سئل عن الشبلى ما علامة العارف قال: «صدره مشروح و قلبه مجروح و جسمه مطروح.» قلت: هذا علامة العارف، من العارف قال: «العارف الذى عرف اللّه و عرف مراد اللّه، و عمل لما أمر اللّه-  عزّ و جلّ-  و أعرض عمّا نهى اللّه، و دعا عباد اللّه إلى اللّه.» فقلت: هذا العارف، فمن الصوفى قال: من صفّى قلبه فصفى، و سلك طريق المصطفى، و رمى الدنيا خلف القفا و أذاق الهوى طعم الجفا.» قلت له: هذا الصوفى، ما التصوّف قال: «التألّف و التطرّف و الإعراض عن التكلّف.» قال بعضهم: سألت ذا النون عن الصوفى. فقال: «من إذا نطق أبان نطقه عن الحقائق، و إن سكت نطقت عنه الجوارح بقطع«» العلائق.» در عوارف است كه«»: «صوفيه بيشتر از علم دراست، حظّى وافر برداشتند تا علم ايشان را به علم وراثت رسانيد، تا ايشان با جمله علما بودند در علوم ايشان و به زوايد علوم از ايشان ممتاز و متفرّد گشتند، و آن علم وراثت است، و هذه كلّها علوم من ورائها علوم عمل بمقتضاها فظفر بها علماء الآخرة الزاهدون فى الدنيا.» يعنى از وراى علوم وراثت، علومى است كه عمل مى‏كنند علماى آخرت كه زاهدند در دنيا، و حقيقت آن علم فقه در دين است، يعنى علوم صوفيه كه علم وراثت محمّديه است-  عليه الصلاة و التحيّة-  عمل مى‏كنند به مقتضاى آن علماى آخرت كه زاهدند در دنيا، و به واسطه عمل به آن علوم فايز مى‏شوند به علوم ديگر كه از وراى آن علوم است، و هى علوم ذوقية لا يكاد النظر يصل إليها إلّا بذوق و وجدان، كالعلم بكيفية حلاوة السكر، فإنّه لا يحصل بالوصف فمن ذاقه عرفه.

فى الفتوحات المكّية: «لكلّ طبقة ذوق لا يعلمه الطبقة الأخرى، و لهذا قال الخضر لموسى: وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً«»، و الخبر الذوق و هو الحال، و قد يتخيّل فى الإنسان أنّه إذا علم شيئا فهو صاحب ذوق له، ليس الأمر كذلك. فإنّ الذوق لا يكون إلّا عن تجلّ، و العلم قد يحصل بنقل المخبر الصادق.

[عطّار:

چيست ذوق آگاه معنى آمدن
نى به فتوا نى به دعوى آمدن‏]

فصاحب الذوق هو الذى من ربّه على بيّنة، فإنّ من قلبه إلى ربّه روزنة.» قال فى الباب السادس و الثمانين و مأتين من الفتوحات«»: «اعلم أنّ بيّنة اللّه فى عباده على قسمين: القسم الواحد: هو بينة الحقيقة و هو قوله تعالى«»: أَ فَمَنْ كانَ عَلى‏ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ يعنى فى نفسه. و أمّا من قام«» له البيّنة فى غيره فقد يمكن أن يقبلها«»، و الذى يقبلها إن قبلها تقليدا لم يكن فى حقّه آية بيّنة و لا ينفعه، و إنّما يكون التقليد فيما يجي‏ء به الرسول من الأحكام لا من البيّنات و الشواهد على صدقه، و إن لم يقبلها تقليدا فما قبلها إلّا أن يكون هو على بيّنة من ربّه فى أنّ تلك آية بيّنة على صدق دعوى من ظهرت على يديه فيما ادّعاه. فعلمت من هذا أنّ الشي‏ء لا ينفعك إلّا إذا كان فيك«»، و لهذا نقول فى كثير من كلامنا: إنّ حقيقته العذاب هو وجود الألم فيك لا أسبابه، سواء وقعت الأسباب فيك أو فى غيرك. فلا يقول فى الأسباب«» إلّا أن يقول«» لك منك، و أقلّها أن يقرّبك«» التصديق بما يتحقّقون به أهل طريق اللّه بأنّه حقّ و إن لم تذقه«» و لا تخالفهم، فتكون على بيّنة من ربّك، و لا بدّ فى كونهم صادقين و بتلك البيّنة التي أنت عليها توافقهم فى ذلك، فأنت منهم فى مشرب من مشاربهم.

فإنّهم أيضا ممّن يوافق«» بعضهم بعضا فيما يتحقّقون به فى الوقت و إن كان لا يدرك هذا ذوقا ما أدركه صاحبه فيقرّ له و به و يسلمه له و لا ينكره لارتفاع التهمة.

و اعلم أنّ مجالسة هؤلاء الأقوام لغير المؤمن بهم خطر عظيم و خسران مبين.

كما قال بعض السادة-  و أظنّه رويما- : من قعد معهم و خالفهم فى شي‏ء ممّا يتحقّقون به فى سرائرهم نزع اللّه نور الإيمان من قلبه. فلا يزال الإنسان على الحالة الّتى هو عليها حتّى يقوم له الشاهد بالخروج عنها. فمن كان فى حالة الكتم كتم، و من كان فى حالة الإظهار أظهر و أفشى. قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى‏ شاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدى‏ سَبِيلًا«» من هؤلاء الفرق. فاللّه يجعلنا و إيّاكم ممّن على بيّنة من ربّه. فإن تلاه شاهد فحسن و مزيد طمأنينة و تقوية للنفس فيما هى بسبيله، و إن لم يكن ذلك ففى كونه على بيّنة من ربّه كفاية.»

تو را گر نيست احوال مواجيد
مشو كافر ز نادانى به تقليد

مجازى نيست احوال حقيقت‏
نه هر كس يابد اسرار طريقت‏

گزاف اى دوست نايد ز اهل تحقيق
مر اين را كشف بايد يا نه تصديق‏

و كتب صاحب العوارف-  رضى اللّه عنه-  إلى الأمام الرازى-  رحمة اللّه عليه- : «من تعيّن فى الزمان لنشر العلم فقد عظمت نعمة اللّه لديه، وجب على المتفطّنين الحذّاق من أرباب الديانات أن يمدّوه بالدعاء الصالح ليصفّى اللّه تعالى موارد علمه بحقائق التقوى، و مصادره من شوائب الهوى، إذ قطرة من الهوى تكدّر بحرا من العلم، و إذا صفت موارد العلم و مصادره من الهوى أمدته كلمات اللّه التي تنفد البحار دون نفادها، و نفى العلم على كمال قوّته لا يضعفه تردّد«» فى تجاويف الأفكار، فتجزّيه الأفكار و تشعّبه. و هذه رتبة الراسخين فى العلم لا المترسّمين بصورة العلم المتشعّب المتجزّى، و هم ورّاث الأنبياء-  عليهم السلام-  كرّ عملهم على العلم، و تناوب العلم و العمل فيهم، و صفت أعمالهم و لطفت حتّى صارت مسامرات سرّية و محاورات روحية، و تشكّلت المعلوم بالأعمال لقوّة فعلها وسرايتها إلى الاستعدادات، و فى اتّباع الهوى إخلاد إلى الأرض. قال تعالى«»: وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ. فتطهير نور الفطرة عن رذائل التخيّلات هو من شأن البالغين من الرجال، و غسله كثيف دلائل البرهان بنور العيان، فالبرهان للأفكار و العيان للأسرار.

فلا برهان دلالة و لا برهان علّة، بل اتّباع لشعائر الملّة، و صلّى اللّه على سيّدنا محمّد و آله و عترته أجمعين.»

شعر:

پنجره ديد جهان ادراك توست
پرده پاكان حسّ ناپاك توست

‏مدّتى حسّ را بشو ز آب عيان
‏اين چنين دان جامه شوى صوفيان‏

بهار عالم جان فتح غيب است
گل علم اندر او بى‏خار ريب است‏

نواى بلبلانش راز عشق است
‏صفير و نغمه‏شان آواز عشق است‏

گلش بوى يقين آرد به فهمت
نباشد خار، خار خار«» وهمت

‏ز آب فكر آنجا گل نرويد
اگر رويد كسش هرگز نبويد

قال فى الفتوحات فى معرفة منزل العلم الأمّى: اعلم أنّ الامّية عندنا من لم يتصرّف بنظره الفكرى و حكمه العقلى فى استخراج ما يحوى عليه من المعاني و الأسرار، و ما يعطيه من الأدلّة العقلية فى العلم بالإلهيات، و ما يعطيه للمجتهدين من الأدلّة الفقهية و القياسات و التعليلات فى الأحكام الشرعية. فإذا سلم القلب من علم النظر الفكرى شرعا و عقلا كان امّيا، و كان قابلا للفتح الإلهى على أكمل ما يكون بسرعة دون بطى‏ء، و يرزق من العلم اللدنّى فى كلّ شي‏ء مّا، لا يعرف قدر ذلك إلّا نبىّ أو من ذاقه من الأولياء، و به تكمل درجة الإيمان و نشأته.

مولانا گويد:

انديشه را رها كن و دل ساده شو تمام
چون روى آيينه كه به نقش و نگار نيست

‏چون ساده شد ز نقش همه نقشها در اوست
‏آن ساده‏رو ز روى كسى شرمسار نيست‏

چون روى آهنى ز صفا اين هنر بيافت
تا روى دل چه يابد كو را غبار نيست‏

گويم چه يابد او، نه نگويم، خمش به است
‏تا دلستان نگويد كو رازدار نيست‏

فالرحمة التي يعطيها اللّه عبده أن يحول بينه و بين العلم النظرى و الحكم الاجتهادى من جهة نفسه، حتّى يكون بحاتنه بذلك فى الفتح الإلهى، و العلم الذى يعطيه من لدنه. قال تعالى فى حقّ عبده الخضر:«» عَبْداً مِنْ عِبادِنا فأضافه إلى نون الجمع آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا بنون الجمع، وَ عَلَّمْناهُ بنون الجمع مِنْ لَدُنَّا بنون الجمع عِلْماً، أى جمع له فى هذا الفتح العلم الظاهر و الباطن، و علم السرّ و العلانية، و علم الحكم و الحكمة، و علم العقل و الوضع، و علم الأدلّة و الشبه، و من أعطى العلم العامّ أمرنا لتصرّف به كالأنبياء، و من شاء اللّه من الأولياء أنكر عليه، و لم ينكر هذا الشخص على أحد ما يأتي به من العلوم و إن حكم بخلافه، و لكن يعرف موطنه و أين يحكم به، فيعطى البصر حقّه فى حكمه و سائر الحواسّ، و يعطى العقل حكمه و سائر القوى المعنوية، و يعطى النسب الإلهية و الفتح الإلهى حكمها. فبهذا زيد العالم الامّى على غيره، و هو البصيرة التي نزل القرآن بها فى قوله تعالى«»: قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‏ بَصِيرَةٍ أَنَا و هو تتميم قوله تعالى:«» هُوَ الَّذِي بَعَثَ‏ رَسُولًا مِنْهُمْ. فهو النبىّ الامّى الذى يدعو على بصيرة«» فهم التابعون له فى الحكم، إذ كان رأس الجماعة.

شعر:

زبان جز بى‏زبانى نيست اين نادر معلّم را
دريغا در همه عالم ندانم كس زبان دانش

كجا در جمع نادانان تواند كسب جمعيت
‏كسى كز فكر دانايى بود خاطر پريشانش‏

طويل الذيل طومارى است شرح علم نادانى
كه در عمر ابد نتوان رسانيدن به پايانش‏

شهود الحقّ فى كونين يك نكته ز مضمونش‏
سواد الوجه فى الدارين يك نقطه ز عنوانش‏

تصوّر كى توان كرد از كسى تصديق اين معنى
اگر نبود معرّف كشف و حجّت ذوق وجدانش‏

و المجتهد و صاحب الفكر لا يكون أبدا على بصيرة فيما يحكم به. فأمّا المجتهد يحكم اليوم فى نازلة شرعية بحكم، فإذا كان فى غد لاح له أمر آخر بان له خطأ ما حكم به بالأمس فى النازلة، فرجع عنه، و حكم اليوم بما ظهر له، و يمضى الشارع حكمه فى الأوّل و الآخر، و يحرم عليه الخروج عمّا أعطاه الدليل فى اجتهاده فى ذلك الوقت. فلو كان على بصيرة لما حكم بالخطاء فى النظر الأوّل، بخلاف النبىّ. فإنّ ذلك صحيح، أعنى الحكم الأوّل ثمّ رفع اللّه ذلك الحكم بنقيضه، و سمّى ذلك نسخا. و أين النسخ من الخطأ فالنسخ يكون مع البصيرة و الخطأ لا يكون مع البصيرة، و كذلك صاحب العقل و هو واقع من جماعة من العقلاء، إذا نظر و لو استوفوا فى نظرهم الدليل و عثروا على وجه الدليل، أعطاهم ذلك العلم بالمدلول.

ثمّ تراهم فى زمان آخر أو يقوم لهم خصم من طائفة أخرى كمعتزلى و أشعرى و أبرههى أو فيلسوف بأمر آخر يناقض دليله الذى كان يقطع به و يقدح فيه، فينظر فيه، فيرى أنّ ذلك الأوّل كان خطاء، و أنّه ما استوفى أركان دليله، و أنّه أخلّ بالميزان فى ذلك و لم يشعروا. أين هذا من البصيرة و لما ذا لا يقع له هذا فى ضرورات العقل فالبصيرة فى الحكم لأهل هذا الشأن مثل الضرورات للعقول. فبمثل هذا ينبغي للإنسان أن يفرح به.

مولانا فرمايد:

طفل ره را فكرت مردان كجاست
كو خيال او و كو تحقيق راست

‏فكر طفلان دايه باشد يا كه شير
يا مويز و جوز يا گريه و نفير

آن مقلّد هست چون طفل عليل
ور چه دارد بحث باريك و دليل

‏آن تعمّق در دليل و در شكيل‏
از بصيرت مى‏كند او را گسيل‏

مايه‏اى كان سرمه سرّ وى است
برد در اشكال گفتن كار پست‏

پيك اگر چه در زمين چابك تك است
‏چون به دريا رفت بگسسته رگ است‏

و حكى عن أبى حامد الغزالى المترجم عن أهل هذه بعض ما كانوا يتحقّقون به و قال: «لمّا أردت أن انخرط فى سلكهم، و آخذ ما أخذهم، و اغترف من البحر الذى اغترفوا منه، خلوت بنفسى و اعتزلت عن نظرى و فكرى، فانقدح لى من العلم ما لم يكن عندى، ففرحت به. و قلت: إنّه قد حصل لى ما حصل للقوم. فتأمّلت، فإذا فيه قوّة فقهية ممّا كنت عليه قبل ذلك. فعلمت أنّه ما خلص لى. فعدت إلى خلوتى و استعملت ما استعمله القوم. فوجدت مثل الذى وجدت أوّلا و أوضح و أسنى، فسررت. فتأمّلت، فإذا فيه قوّة فقهية مما كنت عليه و ما خلص لى، عاودت ذلك مرارا و الحال الحال. فتميّزت عن سائر النظّار و أصحاب الأفكار بهذا القدر، و لم ألحق بدرجة القوم فى ذلك، و علمت أنّ الكتابة على المحقّ«» ليست كالكتابة على الصفاء الأوّل و الطهارة الأولى.»

مولانا:

ز دانشها بشويم دل، ز خود خود را كنم غافل
كه سوى دلبر مقبل، نشايد ذو فنون رفتن

‏شناسد جان مجنونان كه اين جان است قشر جان‏
ببايد بهر اين دانش ز دانش در جنون رفتن‏

اى دل خموش كن همه بى‏حرف كو سخن
بى‏لب حديث عالم بى‏چون و چند كن‏

خواهى كه شاهدان فلك جلوه‏گر شوند
دل را حريف صيقل آيينه رنگ كن‏

ز آن جام بى‏دريغ در انديشه‏ها بريز
در بيخودى سزاى دل خود پسند كن‏

يك رگ اگر در اين تن ما هوشيار هست
‏با او حساب دفتر هفتاد و اند كن

‏عزم سفر كن اى غم و بر گاو نه تو رخت«
با شير گير مست هوا ترك پند كن‏

اى جان مست مجلس ابرار يشربون‏
بر گريه اسير هوا ريشخند كن‏

در مطبخ خدا اگرت قوت روح نيست
آن گاه سر در آخور اين گوسفند كن

‏پيش استادى كه او نحوى بود
جان شاگردش از او نحوى شود

باز استادى كه او محو رهست
‏جان شاگردش از او محو شه است

‏زين همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است زاد راه و برگ‏

محو مى‏بايد نه نحو اينجا بدان
‏گر تو محوى بى‏خطر در آب ران

‏آب دريا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دريا كى رهد

چون بمردى تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فوق سر

ألا ترى الأشجار منها ما يتقدّم ثمره زهر، و هو كمرتبة علماء النظّار إذا دخلوا طريق اللّه كالفقيه و المتكلّم، و منه لا يتقدّم ثمره زهر، و هو الامّى الذى لم يتقدّم علمه اللدنّى علم ظاهر فكرى، فيأتيه ذلك بأسهل الوجوه.

و سبب ذلك أنّه لمّا كان لا فاعل إلّا اللّه، و جاء هذا الفقيه و المتكلّم إلى الحضرة الإلهية بميزانهما ليزنوا على اللّه، و ما عرفوا أنّ اللّه تعالى ما أعطاهم تلك الموازين إلّا ليزنوا بها اللّه لا على اللّه، فحرّموا الأدب، و من حرّم الأدب عوقب بالجهل بالعلم اللدنّى الفتحى، فلم يكن على بصيرة من أمره. فإن كان وافر العقل علم من أين أصيب. فمنهم من دخل و ترك ميزانه على الباب، حتّى إذا خرج أخذه ليزن به للّه، و هذا أحسن حالا ممّن دخل به على اللّه و لكن قلبه متعلّق بما تركه، إذ كان فى نفسه الرجوع إليه، فحرم من الحقّ المطلوب بقدر ما تعلّق به خاطره فيما تركه للالتفات الذى له إليه، و أحسن من هذا حالا من كسر ميزانه: فإن كان خشبا أحرقه، و إن كان ممّا يذوب أذابه، أو يردّه حتّى يزول كونه ميزانا، و إن بقى عين جوهره فلا يبالى.

مولانا:

بر نوشته هيچ ننويسد كسى
يا نهالى كارد اندر مغرسى‏

كاغذى جويد كه آن بنوشته نيست‏
تخم كارد موضعى كآن كشته نيست

‏تو برادر موضع ناكشته باش
كاغذ اسفيد نابنوشته باش

‏تا شرف يابى تو از نون و القلم‏
تا بكارد در تو تخم، آن بو الكرم‏

و هذا عزيز جدّا، ما سمعنا أنّ أحدا فعله. فاللّه يجعلنا ممّن جعل له نورا من النور الذى ذلِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ حتّى يهدى به إلى صراط مستقيم‏ صِراطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ [من الموازين و الصراطات‏] صِراطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما و ترجع. قال تعالى فى معرض الامتنان منه على رسوله: وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا«» و هو قوله: رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ ، وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما، و هو عروّ المحلّ عن كلّ ما يشغله عن قبول ما أوحى به إليه.

عطّار:

چو او بى ‏نقش در راه حق آمد
ز بى‏نقشى فقير مطلق آمد

چو از بى‏نقشى فقرش سلب يافت
‏هم از امّ الكتاب امّى لقب يافت‏

محمّد را مسمّى پيش آورد
از آنش امّى و درويش آورد

چو او از اسم در بى ‏اسمى افتاد
ز خواندن فارغ آمد امّى افتاد

وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً-  يعنى هذا المنزل-  وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ«». فجاء بمن و هى نكرة فى الدلالة مختصّة عنده ببعض عباده من نبىّ أو ولىّ، و إنّك لتهدى بذلك النور الذى هديتك به. فإن كان هذا العبد نبيّا فهو شرع، و إن كان وليّا فهو تأييد لشرع النبىّ، و حكمه أمر مشروع مجهول عند بعض المؤمنين به إلى صراط مستقيم، فى حقّ النبىّ طريق السعادة و العلم، و فى حقّ الولىّ طريق العلم لما جهل من الأمر المشروع فيما يتضمّنه من الحكمة. قال تعالى«»: يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً و ما سمّاه الحقّ كثيرا لا يقال فيه قليل، ثمّ قال«»: يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ و اللبّ نور العقل كالدهن فى اللوز و الزيتون، و التذكّر لا يكون إلّا عن علم منسىّ. فتنبّه لما حرّرناه فى هذه الآيات، تسعد إن شاء اللّه‏

مولانا:

اقتضاى جان چو اى دل آگهى است
هر كه آگهتر بود جانش قوى است‏

خود جهان جان سراسر آگهى است‏
هر كه آگه نيست او از جان تهى است‏

غير فهم و جان كه در گاو و خر است
آدمى را فهم و جانى ديگر است

باز غير عقل و جان آدمى
‏هست جانى در نبىّ و در ولىّ‏

آن جان روح امرى أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا«» است. شيخ عين القضاة گويد: «آن نقد كه تو آن را علم خوانى و آن بضاعت كه تو آن را عقل دانى در اين بازار رواجى ندارد. فهم اين را ذوق بايد و قبول اين را شوق.»

اوحدى:

خرد را رها كن كه خواب خرد
پراكنده باشد به تعبير عشق

‏به معقول مگرو كه ما را حديث
‏ز قرآن مهر است و تفسير عشق

‏رباعى:

اى دل ره اين به قيل و قالت ندهند
جز بر در نيستى وصالت ندهند

و آن گاه در آن هوا كه مرغان وى‏اند
تا با پر و بالى پر و بالت ندهند

كتب أفلاطون الحكيم إلى عيسى-  عليه السلام- : «يا طبيب النفوس المريضة بدأ الجهالة المكتثفة بأكثاف الرذالة، المنغمسة فى العلائق البدنية، المكدّرة بالكدورات الطبيعية، و يا مرقد القوم من رقده الغافلين و منبّه العباد من مضيق الجاهلين، يا منجى الهلكى و يا غياث من استغاث إنّ ذاتا هبطت، فاغتربت، و تذكّرت، فمنعته. فهل إلى وصول من سبيل» و كتب عيسى فى جوابه: «يا من شرّفك اللّه بالاستعداد العقليّة و الرّموزات‏ النّقليّة كن طالبا لتنوير النّفس بالأنوار الإلهيّة القدسيّة الجاذبة من الدّار الدّنيّة الفانيّة إلى الدّار الباقية«» الّتى هى محلّ الأرواح الطّاهرة و النّفوس الزّاكية. فإنّ مجرّد العقل غير كاف فى الهداية إلى الصّراط المستقيم»

مولانا:

عقل كجا مى‏برد، شيوه و سوداى عشق
باز نيابى به عقل، سرّ معانىّ عشق

‏خاطر خيّاط عقل، گر چه بسى بخيه زد
هيچ قبايى ندوخت، لايق بالاى عشق

‏گر ز خود و هر دو كون، پاك تبرّا كنى
راست بود آن زمان، از تو تولّاى عشق

‏گر سر مويى ز تو، باز بماند ز تو
خام بود از تو خام، پختن سوداى عشق

‏تا دل عطّار يافت پرتوى اين آفتاب
گشت ز عطّار سير، رفت به صحراى عشق‏

قال فى الباب الثامن و الخمسين من الفتوحات المكّية«»: «قال تعالى: وَ قالَ لَهُمْ [يشير إلى العلم باللّه من حيث المشاهدة] لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ. و لم يقل غير ذلك. فإنّ القلب معلوم بالتقليب فى الأحوال دائما. فهو لا يبقى على حالة واحدة.

فكذلك التجلّيات الإلهية. فمن لم يشهد التجلّيات بقلبه، ينكرها. فإنّ العقل يقيّد و غيره من القوى إلّا القلب: فإنّه لا يتقيّد، و هو سريع التقلّب فى كلّ حال، و لذا قال الشارع : «القلب بين إصبعين من أصابع الرّحمن، يقلّبه كيف يشاء». فهو يتقلّب بتقلّب التجلّيات، و العقل ليس كذلك. فالقلب هو القوّة التي وراء طور العقل و لو أراد العقل«» من هذه الآية، بالقلب أنّه العقل، ما قال: لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ فإنّ كلّ إنسان يعطى هذه القوّة التي هى طور العقل، المسمّاة قلبا فى هذه الآية، فلذلك قال: لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ. فالتقلّب فى القلب، نظير التحوّل الإلهى فى الصور. فلا يكون معرفة الحقّ من الحقّ إلّا بالقلب. ثمّ يقلبها«» العقل من القلب، كما يقبل من الفكر.»

مولانا:

نور نور چشم، خود نور دل است
نور چشم از نور دلها حاصل است

‏باز نور نور دل نور خداست
‏كو ز نور عقل و دل پاك و جداست‏

«و الحقّ أنّما وسعه القلب. و معنى ذلك أن لا يحكم على الحقّ بأنّه لا يقيّد و لا لا يقيّد«». فإنّ ذات الحقّ و إنّيته مجهولة عند الكون.»

عطّار:

جمله عالم به تو بينم عيان
وز تو در عالم نمى‏بينم نشان‏

در كمالت عقل و دل فرتوت شد
عقل حيران گشت و جان مبهوت شد

«و لا سيّما و قد أخبر-  جلّ جلاله-  عن نفسه بالنقيضين فى الكتاب و السنّة، فشبّه فى موضع، و نزّه فى موضع. فنزّه ب فاطِرُ السَّماواتِ وَ و شبّه بقوله: وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ«». فتفرقت خواطر التشبيه و تشتّت خواطر التنزيه. فإنّ المنزّه قد قيّده، و حصره فى تنزيهه، و أخلى عنه التشبيه«». و المشبّه أيضا قيّده و حصره فى التشبيه و أخلى التنزيه.»

مولانا:

از تو اى بى ‏نقش با چندين صور
هم موحّد هم مشبّه خيره‏سر

«و الحقّ فى الجمع بالقول بحكم الطائفتين: فلا ينزّه تنزيها يخرج عن التشبيه، و لا يشبّه تشبيها يخرج عن التنزيه، فلا يطلق و لا يقيّد. فهو المقيّد بما قيّده نفسه من صفات الجلال، و هو المطلق بما سمّى به نفسه من أسماء الكمال، و هو الواحد الحقّ الجلىّ الخفىّ.»

كس جمالش نديد اين طرفه
كو ز چشم كسى نشد مستور

«لا إله إلّا هو العلىّ العظيم» و قال فى الفصوص : «و هو منزّه عن كلّ حدّ و محدود بكلّ حدّ.» قال بعضهم: إنّ معنى قوله تعالى«»: لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ بصير، و البصيرة عندهم قوّة للقلب، منوّرة بنور القدس، ترى بها حقائق الأشياء و بواطنها، بمثابة البصر للنفس الذى ترى به صور الأشياء و ظواهرها، و اين دريافتن بصيرت معبّر است به فهم و آن باطن علم است. قال فى العوارف«»: «للعلم صورة ظاهرة و سرّ باطن و هو الفهم، و اللّه تعالى نبّه على شرف الفهم بقوله تعالى«»: فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً أشار إلى الفهم بمزيد اختصاص و تميّز عن الحكم و العلم.» عطّار فرمايد:

اهل دل را ذوق و فهمى ديگر است
كان ز فهم هر دو عالم برتر است‏

هر كه را اين فهم در كار افكند
خويش را در بحر اسرار افكند

عن أبى جحيفة قال: سألت عليّا-  عليه الصلاة و السلام- : هل خصّكم رسول اللّه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  بشى‏ء من الوحى سوى القرآن فقال: «لا، و الّذى فلق الحبّة و برء النّسمة، إلّا أن يعطيه اللّه عبدا فهما فى كتابه.»

عطّار:

گفت وحى ‏اى نيست جز قرآن و ليك
دوستان را داد فهمى نيك نيك‏

تا بدان فهمى كه همچون وحى خواست
‏در كلام او سخن گويند راست‏

مولانا:

خويش را صافى كن از اوصاف خود
تا ببينى ذات پاك صاف خود

بينى اندر دل علوم انبيا
بى‏ كتاب و بى ‏فقيه و اوستاد

در كتاب مرصاد العباد است«» كه «بدان كه دل را صورتى است و آن آن است كه خواجه-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  آن را مضغه خوانده، يعنى گوشت پاره‏اى كه جمله خلايق را هست، گوشت پاره صنوبرى در جانب پهلوى چپ از زير سينه، و آن گوشت پاره را جانى هست روحانى كه دل حيوانات را نيست، دل آدمى را است، و ليكن جان دل را در مقام صفا از نور محبّت دلى ديگر هست كه آن دل هر آدمى را نيست، چنان كه فرمود: إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ يعنى آن كس را كه دل باشد. هر كسى را دل اثبات نفرمود، دل حقيقى مى‏خواهد كه ما آن را دل جان و جان دل مى‏خوانيم، چنان كه گفته ‏اند:

رباعى:

از شبنم عشق، خاك آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
يك قطره فرو چكيد و نامش دل شد

و دل را صلاح و فسادى هست. صلاح دل در صفاى اوست و فساد دل در كدورت او، و صفاى دل در سلامت حواسّ او و كدورت دل در بيمارى و خلل حواسّ او. زيرا كه دل را پنج حاسّه چنان كه قالب را پنج حاسّه هست، و سلامت قالب در سلامت حواسّ اوست كه جملگى عالم شهادت را بدين پنج حسّ ادراك مى ‏كند. همچنين دل را پنج حسّ هست كه چون آن به سلامت است، جملگى عالم غيب را از ملكوتيات و روحانيات بدان ادراك مى ‏كند.»

مولانا:

مر دلم را پنج حسّ ديگر است
حسّ دل را هر دو عالم منظر است‏

آيينه دل چون بود صافى و پاك
‏نقشها بينى برون از آب و خاك‏

«چنان كه دل را چشمى است كه مشاهدات غيبى بدان بيند، و گوشى است كه استماع كلام اهل غيب و كلام حقّ بدان كند، و مشامى دارد كه روايح غيبى بدان شنود، و كامى دارد كه ذوق محبّت و حلاوت ايمان و طعم عرفان بدان يابد، و همچنان كه حسّ لمس قالب را در همه اعضاست تا به جمله اعضا از ملموسات نفع مى‏گردد«»، دل را عقل بدان مثابه است تا به جملگى دل به واسطه عقل از كلّ معقولات نفع مى‏يابد. هر كه را اين حواسّ دل به سلامت نيست، فساد دل او و هلاك جمله تن او در آن است. چنان كه خواجه عالم-  صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-  فرمود«»: «إنّ فى جسد ابن آدم لمضغة، إذا صلحت صلح بها سائر الجسد، و إذا فسدت فسد بها سائر الجسد، ألا و هى القلب.» و حقّ تعالى در قرآن همين مى‏فرمايد كه هر كه را حواسّ دل به سلامت است، نجات و درجات او را حاصل است كه: إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ«».

فريد الاولياء مى‏فرمايد-  عطّار- :

اگر روشن كنى آيينه دل
درى بگشايدت در سينه دل

‏درى كان در چو در دل برگشايند
فلكها پرده‏دارى را نشايند

درى كز وى در آيد هر چه خواهى
چه راز دين چه اسرار الهى‏

تو را سه چيز مى‏بايد ز كونين‏
عمل كردن به دانستن شدن عين‏

چو علمت از عبادت عين گردد
دلت آيينه كونين گردد

«و هر كه را در حواسّ دل خللى هست، از بهر دوزخ آفريده‏اند: وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها-  الآية-  و جايى ديگر مى‏فرمايد: أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ«».

بدان كه دل را اطوار مختلف است، و در هر طور عجايب بسيار است و معانى بى ‏شمار تعبيه است، كه كتب بسيار به شرح آن وفا نكند. خواجه محمّد غزّالى يك مجلّد كتاب در عجائب القلب ساخته است و هنوز عشرى از اعشار آن نگفته است، امّا اينجا از هر چيزى مختصرى گفته آيد، إن شاء اللّه.

بدان كه دل بر مثال آسمان است در آدمى و تن بر مثال زمين. زيرا كه خورشيد روح از آسمان قلب به زمين قالب مى‏تابد و آن را به نور حيات منوّر مى‏دارد.

همچنان كه زمين را هفت اقليم است و آسمان را هفت طبقه، قالب را هفت عضو است به مثابه زمين و دل را هفت طور به مثابه هفت طبقه آسمان. وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً«» هر طورى از اطوار دل معدن گوهرى ديگر است كه «النّاس معادن كمعادن الذّهب و الفضّة».

طور اوّل را صدر گويند، و آن معدن گوهر اسلام است. أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ و هر وقت كه از نور اسلام خالى ماند معدن ظلمت كفر است وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ ، و محلّ وساوس شيطان و تسويل نفس است كه الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ«»، و از دل محلّ وساوس شيطان و تسويل نفس صدر بيش نيست و آن پوست دل است. در اندرون دل اينها را راه نيست. زيرا كه دل خزانه حقّ است و آسمان صفت است، اينها را بر آنجا راه نيست.

وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ. و طور دوم را از دل قلب خوانند، و آن معدن ايمان است كه لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ ، و محلّ نور عقل است لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها«»، و محلّ بينايى است‏أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ .

و طور سيوم، شغاف است و آن محلّ عشق و محبّت است و شفقت بر خلق قَدْ شَغَفَها حُبًّا، و محبّت خلق از شغاف نگذرند.

و طور چهارم، را فؤاد گويند كه معدن مشاهده و محلّ رؤيت است ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏«».

و طور پنجم، حبّة القلب گويند كه معدن محبّت حضرت الوهيت است و خاصّان را كه محبّت هيچ آفريده را در آن گنج نيست.

طور ششم، سويدا گويند و معدن مكاشفات غيبى و علم لدنّى است، و منبع حكمت و گنجينه خانه اسرار الهى، و محلّ علم اسما كه وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها«» آن است، و در وى علوم كشف شود كه ملائك از آن محرومند. اين ضعيف گويد«»-

رباعى- :

اى كرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو شده خانه فروش دل ما

سرّى كه مقدّسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت به گوش دل ما»

شعر:

اى ما و من آويخته، زين خون هر دو ريخته
چيزى دگر انگيخته، نى آدمى و نى پرى‏

اى صلح داده جنگ را، وى آب داده سنگ را
چون اين گل بى‏رنگ را، در رنگها مى‏آورى‏

گر شاخه‏ها دارد ترى، ور سرو دارد سرورى
ور گل كند صد دلبرى، اى جان تو چيزى ديگرى‏

چه جاى باغ و زاغ و گل چه جاى نقل و جام مل
چه جاى روح و عقل كلّ كز جان جان هم خوشترى‏

«و طور هفتم، مهجة القلب گويند و آن معدن ظهور انوار تجلّيات صفات الوهيت است، و سرّ وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ«» اين است كه اين نوع كرامت با هيچ نوع از انواع موجودات نكردند، و تمامى نور و صفاى دل در آن است كه از آفات فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ بيرون آيد، و بكلّى صحّت و سلامت تمام يابد، و صحّت دل به استعمال قانون طبّ الهى كه قرآن قديم به شرح معالجات و بيان ادويه نافعه آن مشحون است كه: وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ .

منهاج ‏الولاية في‏ شرح ‏نهج‏ البلاغة، ج 1 عبدالباقی صوفی تبریزی ‏ (تحقیق وتصیحیح حبیب الله عظیمی) صفحه 627-665