
خطبه۳۱
و من کلام له ( علیه السلام ) لما أنفذ عبد الله بن عباس إلى الزبیر قبل وقوع الحرب یوم الجمل
لیستفیئه إلى طاعته-لَا تَلْقَیَنَّ طَلْحَهَ -فَإِنَّکَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ کَالثَّوْرِ عَاقِصاً قَرْنَهُ -یَرْکَبُ الصَّعْبَ وَ یَقُولُ هُوَ الذَّلُولُ -وَ لَکِنِ الْقَ الزُّبَیْرَ-فَإِنَّهُ أَلْیَنُ عَرِیکَهً -فَقُلْ لَهُ یَقُولُ لَکَ ابْنُ خَالِکَ عَرَفْتَنِی بِالْحِجَازِ وَ أَنْکَرْتَنِی بِالْعِرَاقِ -فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا
قال الرضی رحمه الله و هو ( علیه السلام ) أول من سمعت منه هذه الکلمه أعنی فما عدا مما بدا
شرح وترجمه فارسی
(۳۱): از جمله سخنان امیر المومنین على علیه السلام به ابن عباس هنگامى که او را پیش ازشروع جنگ جمل نزد زبیر فرستاده بود تا او را به اطاعت از خود فرا خواند.
در این خطبه که با عبارت لا تلقین طلحه … با طلحه دیدار مکن شروع مى شود، پس از توضیحات لغوى و ادبى و بحثى فقهى در مورد میراث بردگان آزاد – شده و حق تعصیب که از مسائل مورد اختلاف شیعه و سنى است این مطالب تاریخى طرح و بررسى شده است :
بخشى از اخبار زبیر و پسرش عبدالله
در ایام جنگ جمل عبدالله بن زبیر با مردم نماز مى گزارد و عهده دار پیشنمازى بود زیرا طلحه و زبیر در آن مورد با یکدیگر ستیز داشتند و عایشه براى تمام شدن ستیز آن دو به عبدالله فرمان داد تا امامت در نماز را بر عهده بگیرد ؛ و نیز شرط کرد که اگر پیروز شدند اختیار تعیین با عایشه باشد که هر که را خلافت بگمارد.
عبدالله بن زبیر مدعى بود که براى خلافت از پدرش و طلحه سزوارتر است و چنین مى پنداشت که عثمان روز کشته شدنش در آن مورد براى او وصیت کرده است .
درباره اینکه در آن روزهاى به زبیر و طلحه چگونه سلام داده مى شده اختلاف است ؛ روایت شده است که تنها به زبیر سلام امارت داده مى شده و به او مى گفته اند: السلام علیک ایها الامیر، زیرا عایشه او را به فرماندهى جنگ گماشته بوده است ؛ و نیز روایت شده است که به هر یک از ایشان بدان عنوان سلام داده مى شده است .
چون على علیه السلام در بصره فرود آمد و لشکر او برابر لشکر عایشه قرار گرفت زبیر گفت : به خدا سوگند هیچ کارى پیش نیامده است مگر اینکه مى دانستم کجا پاى مى نهم جز این کار که نمى دانم آیا در آن خوشبختم یا بدبخت ؛ پسرش عبدالله گفت : چنین نیست ، بلکه از شمشیرهاى پسر ابى طالب بیم کرده اى و مى دانى که زیر رایتهاى او مرگى دردناک نهفته است . زبیر به او گفت : ترا چه مى شود؟ خدایت خوار فرماید که چه نافر خنده اى !
و امیرالمومنین على علیه السلام مى فرمود: زبیر همواره از ما اهل بیت بود تا آنکه پسرش عبدالله به جوانى رسید.در آن هنگام على (ع ) سر برهنه و بدون زره میان دو صف آمد و گفت : زبیر نزد من آید. و زبیر در حالى که کاملا مسلح بود برابر على (ع ) آمد – به عایشه گفته شد: زبیر به مصاف على رفته است ، فریاد کشید: اى واى بر زبیر! به او گفتند: اینک از على بر او بیمى نمى رود که على بدون زره و سپر و سر برهنه است و زبیر مسلح و زره پوشیده است – على (ع ) به زبیر فرمود: اى ابو عبدالله !چه چیز ترا بر این کار وا داشته است ؟ گفت : من خون عثمان را مى طلبم ؛ فرمود: تو و طلحه کشتن او را رهبرى کردید و انصاف تو در این باره چنین است که در قبال خون او از خود قصاص گیرى و خویش را در اختیار وارثان عثمان قرار دهى .
سپس به زبیر فرمود: ترا به خدا سوگند مى دهم آیا به یاد دارى که روزى تو همراه رسول خدا (ص ) بودى و در حالى که آن حضرت بر دست تو تکیه داده بود و از محله بنى عمرو بن عوف مى آمدید از کنار من گذشتید و پیامبر (ص ) به من سلام دادند و بر چهره من لبخند زدند و من هم بر چهره ایشان لبخند زدم و چیزى افزون بر آن به جاى نیاوردم و تو گفتى : اى رسول خدا، این پسر ابو طالب ناز و گردنکشى خود را رها نمى کند! پیامبر به تو فرمودند: ((آرام باش که او را ناز و سرکشى نیست و همانا که تو بزودى با او جنگ خواهى کرد و تو نسبت به او ستمگر خواهى بود! زبیر استرجاع کرد و گفت : آرى چنین بود، ولى روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده است و بدون تردید از جنگ با تو باز خواهم گشت .
زبیر از پیش على (ع ) برگشت و چون براى جنگ سوگند خورده بود برده خود سرجس را به منظور کفاره سوگند خود آزاد کرد و سپس پیش عایشه آمد و گفت : تا کنون در هیچ نبردى شرکت نکرده و در هیچ جنگى حضور نداشته ام مگر اینکه در آن راءى و بصیرت داشته ام ، جز این جنگ که در آن گرفتار شک هستم و نمى توانم جاى پاى خویش را ببینم . عایشه به او گفت : اى ابو عبدالله !چنین مى پندارمت که از شمشیرهاى پسر ابوطالب ترسیده اى : آرى به خدا سوگند شمشیرهاى تیزى است که براى ضربه زدن آماده شده است و جوانان نژاده آنها را بر دوش مى کشند و اگر تو از آن بترسى حق دارى ، که پیش از تو مردان از آن ترسیده اند. زبیر گفت : هرگز چنین نیست ، بلکه همان است که به تو گفتم : و سپس برگشت .
فروه بن حارث تمیمى مى گوید: من از آن گروه بودم که از شرکت در جنگ خوددارى کرده بودم و همراه احنف بن قیس در وادى السباع بودم . پسر عمویم که نامش جون بود با لشکر بصره همراه بود. من او را از این کار نهى کردم ، گفت : من در مورد یارى دادن ام المومنین عایشه و دو حوارى رسول خدا از جان خود دریغ ندارم ؛ و همراه آنان رفت . در آن حال من با احنف بن قیس نشسته بودم و او درصد بدست آوردن اخبار بود که ناگاه دیدم پسر عمویم ، جون بن قتاده ، برگشت . برخاستم و او را در آغوش کشیدم و از او پرسیدم : چه خبر است ؟ گفت : خبرى شگفت انگیز به تو مى گویم . من که با ایشان به جنگ رفتم نمى خواستم آنرا ترک کنم تا خداوند میان دو گروه حکم فرماید. در آن حال من با زبیر ایستاده بودم ؛ ناگاه مردى پیش زبیر آمد و گفت : اى امیر مژده باد که على چون دید خداوند از این لشکر چه بر سر او خواهد آوردگام واپس نهاد و یارانش نیز از گرد او پراکنده شدند. در همین هنگام مرد دیگرى آمد و همینگونه به زبیر خبر داد، زبیر گفت : اى واى بر شما مگر ممکن است ابوالحسن از جنگ برگردد! به خدا سوگند که اگر جز خار بنى نیابد در پناه آن ، سوى ما حمله خواهد آورد.
آنگاه مرد دیگرى آمد و خطاب به زبیر گفت : اى امیر گروهى از یاران على از جمله عمار بن یاسر از او جدا شده اند و قصد پیوستن به ما دارند، زبیر گفت : سوگند به خداى کعبه امکان ندارد و عمار هرگز از على جدا نخواهد شد. آن مرد چند بار گفت : به خدا سوگند که عمار چنین کرده است ، و چون زبیر دید آن مرد از سخن خود بر نمى گردد همراه او مرد دیگرى فرستاد و گفت : بروید و ببینید چگونه است . آن دو رفتند و برگشتند و گفتند: عمار از سوى سالار خود به رسالت پیش تو مى آید. جون گفت : به خدا سوگند شنیدم که زبیر مى گوید: واى که پشتم شکست ، واى که بینى من بریده شد، واى که سیه روى شدم . و این سخنان را مکرر کرد، و سپس سخت لرزید. من با خود گفتم : به خدا سوگند زبیر ترسو نیست و او از شجاعان نام آور قریش است و این سخنان او را ریشه دیگرى است و من نمى خواهم در جنگى که فرمانده و سالار آن چنین مى گوید شرکت کنم و پیش شما برگشتم . اندک زمانى گذشت که زبیر در حالى که از قوم کناره گرفته بود از کنار ما گذشت و عمیر بن جرموز او را تعقیب کرد و کشت .
بیشتر روایات حکایت از این دارد که عمیر بن جرموز همراه خوارج در جنگ نهروان کشته شده است ، ولى در برخى از روایات آمده است که تا روزگار حاکم شدن مصعب پسر زبیر بر عراق زنده بوده است و چون مصعب به بصره رسید ابن جرموز از او ترسید و گریخت . مصعب گفت : بیاید سلامت خواهد ماند و مقررى خودش را هم کامل بگیرد، آیا چنین پنداشته است که من او را قابل این مى دانم که در قبال خون زبیر او را بکشم و او را فداى او قرار دهم !و این از تکبرهاى پسندیده است . ابن جرموز همواره براى او دنیوى خود دعا مى کرد. به او گفتند: کاش براى آخرت خویش دعا کنى و چرا چنین نمى کنى ؟ گفت : من از بهشت نومید شده ام !
زبیر نخستین کس است که شمشیر در راه خدا کشید؛ در آغاز دعوت پیامبر (ص ) گفته شد رسول خدا کشته شده است و او در حالى که نوجوانى بود با شمشیر کشیده از خانه بیرون آمد.
زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات خود آورده است که چون على علیه السلام به بصره آمد ابن عباس را پیش زبیر فرستاد و فرمود: به زبیر سلام برسان و به او بگو: اى ابو عبدالله ، چگونه در مدینه ما را مى شناختى و در نظرت پسندیده بودیم و در بصره ما را نمى شناسى !ابن عباس گفت : آیا پیش طلحه نروم ؟ فرمود نه درین صورت او را چنان مى بینى که شاخ خود را کژ کرده پاى در یک کفش کرده و زمین سخت و بلند را مى گوید زمین هموار.
ابن عباس مى گوید: پیش زبیر آمدم ، روز گرمى بود و او در حجره یى در حال استراحت بود و خود را خنک مى کرد. پسرش عبدالله هم پیش او بود. زبیر به من گفت : اى پسر لبابه خوش آمدى ، آیا براى دیدار آمده اى یا به سفارت ؟ گفتم : هرگز، که پسر دایى تو سلامت مى رساند و مى گوید: اى اباعبدالله ، چگونه در مدینه ما را مى شناختى و پسندیده مى دانستى و در بصره ما را نمى شناسى !زبیر در پاسخ من این بیت را خواند:به ایشان آویخته شده ام که چون درخت پیچیک آفریده شده ام و همچون خار بنى که به چیزهایى استوار شده است .
هرگز آنان را رها نمى کنم تا میان ایشان الفت و دوستى پدید آورم . من از تو او انتظار پاسخ پاسخ دیگرى داشتم . پسرش عبدالله گفت : به او بگو میان ما و تو خون خلیفه یى و وصیت خلیفه یى مطرح است و اینکه دو تن با یکدیگرند و یکى تنهاست و نیز مادرى نیکوکار کنایه از عایشه و مشاورت قبیله هم مطرح است ، ابن عباس مى گوید: دانستم که پس از این سخن راهى جز جنگ باقى نیست و پیش على علیه السلام برگشتم و به او گزارش دادم .
زبیر بن بکار مى گوید: نخست عمویم مصعب این حدیث را روایت مى کرد و بعد آن را رها کرد و گفت : نیاى خود ابو عبدالله زبیر بن عوام را در خواب دیدم که از جنگ جمل معذرت خواهى مى کرد. گفتم : چگونه معذرت مى خواهى و حال آنکه خودت این شعر را خوانده اى که :به ایشان آویخته شده ام که چون پیچک آفریده شده ام …
هرگز آنان را رها نمى کنم تا میان ایشان الفت و دوستى پدید آورم ، گفت من هرگز چنین نگفته ام .پس از این بحثى لطیف درباره استدراج در چگونگى بیان طرح شده که خارج از موضوع بحث تاریخ است .
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى
بازدیدها: ۷۹
دیدگاهها