خطبه 128 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خونريزيهاى آينده در بصره)(قسمت دوم)

قسمت دوم

ابو جعفر مى گويد : چون ابو احمد كنار رود مبارك فرود آمد  نخستين كارى كه در مورد سالار زنگيان كرد اين بود كه براى او نامه يى نوشت و او را به توبه و بازگشت به سوى خداوند فرا خواند تا از خونهايى كه ريخته است و حرمتهايى كه شكسته و شهرها كه ويران كرده است و اموال و زنانى را كه حلال دانسته و ادعاى مواردى كه خداوند او را شايسته آن ندانسته است  همچون امامت و نبوت توبه كند. به او فهماند كه در توبه براى او گشاده و امان براى او موجود است و اگر او از كارهايى كه موجب خشم خداوند متعال است دست بردارد و در جماعت مسلمانان درآيد همين موضوع جرمهاى گذشته او را با همه بزرگى خواهد پوشاند و بدين وسيله به بهره و پاداش بزرگ در دنيا آخرت خواهد رسيد.

ابو احمد اين نامه را همراه فرستاده اى گسيل داشت . فرستاده تقاضا كرد او را نزد سالار زنگيان ببرد، آنان از پذيرفتن آن نامه و بردن او پيش سالار خود امتناع كردند، فرستاده آن نامه را پيش ايشان پرتاب كرد، زنگيان نامه را برداشتند و پيش سالار خود بردند؛ آن را خواند و هيچ پاسخى نداد. فرستاده پيش ابو احمد برگشت و او را آگاه ساخت . ابو احمد پنج روز به سان ديدن از كشتيها و مرتب ساختن سرهنگان و غلامان و وابستگان در آنها و انتخاب تيراندازان و نشاندن در زورقها سرگرم بود و سپس روز ششم همراه سپاهيان خود و پسرش ابو العباس آهنگ شهر سالار زنگيان كه آن را (مختاره ) نام نهاده بود كرد. ابو احمد از راه رود ابو الخصيب سوى آن شهر رفت و بر آن مشرف شد و با دقت نگريست ، استوارى و ديوارهاى بلند و خندقهاى ژرف آن را ديد كه از هر سو شهر را احاطه كرده است و متوجه شد راهى را كه به شهر مى رسد كور كرده است و منجنيقهاى بسيار و عراده ها و كمانهاى چند تيره و ابزارهاى جنگى ديگر بر ديوارها و باروى شهر نهاده است . ابو احمد چيزهايى ديد كه نظير آن را از هيچيك از ستيز كنندگان با خليفه نديده بود و شمار جنگجويان و اجتماع ايشان چنان بود كه كار خويش را دشوار ديد.

زنگيان همين كه ابو احمد و سپاهيانش را ديدند چنان بانگ برداشتند كه زمين به لرزه در آمد، ابو احمد در آن حال به پسرش ابو العباس گفت : كنار ديوار شهر پيشروى كند و كسانى را كه بر فراز ديوارند تير باران كند. ابو العباس چنان كرد و كشتيهاى خود را چندان جلو برد كه به ديواره و بندرگاه قصر سالار زنگيان رسيد.

زنگيان نيز همگى به جايى كه كشتيها نزديك شده بودند آمدند و هجوم آوردند، تيرها و سنگهاى منجنيقها و عراده ها و فلاخنهاى ايشان پياپى مى رسيد و عوام زنگيان نيز با دست خويش سنگ مى انداختند آن چنان كه چشم به هر سو مى افتاد در آن تير يا سنگ مى ديد.
ابو العباس سخت پايدارى كرد. سالار زنگيان و پيروانش كوشش و پايدارى و شكيبايى ايشان را چنان ديدند كه تا آن روز از هيچ كس ‍ كه با آنان جنگ كرده بود بدان گونه نديده بودند. در اين هنگام ابو احمد به پسرش ابو العباس فرمان داد با همراهان خود براى استراحت و مداواى زخمهايشان به جايگاه خويش برگردند؛ آنان چنان كردند. در اين حال دو تن از جنگجويان زنگى كه در زورقها جنگ مى كردند از ابو احمد امان خواستند و آن دو بلمهاى خود را همراه قايقرانان و ابزارى كه در آن بود نزد ابو احمد آوردند.

او فرمان داد به آن دو قايقران خلعتهاى زيبا و كمربندهاى آراسته به زر و اموال ديگر دادند و به ديگران خلعتهاى حرير سرخ و سبز دادند كه آن را بسيار پسنديدند و به همگان مال بخشيد و فرمان داد آنان را به جايى نزديك ببرند كه ديگر همكارانشان آنان را ببينند و اين از موثرترين حيله ها بود كه عليه سالار زنگيان بكار گرفته شد. ديگر قايقرانان كه ديدند نسبت به همكاران آنان چگونه عمل شد و مورد عفو قرار گرفتند و نسبت به آنان نيكى شد به امان گرفتن راغب شدند و در آن مورد رقابت كردند و گروه بسيارى از ايشان در حالى كه به آنچه براى ايشان مقرر شده بود تمايل داشتند به ابو احمد پيوستند.

او فرمان داد براى آنان نيز همان چيزهايى كه به يارانش نشان داده شده است مقرر گردد و چون سالار زنگيان ديد كه قايقرانان به گرفتن امان رغبت نشان مى دهند دستور داد همه آنان را كه در دجله بودند به ورود ابو الخصيب برگردانند و كسانى را بر دهانه رود گماشت تا از بيرون آمدن ايشان جلوگيرى كنند و دستور داد بلمهاى ويژه خودش را آشكار سازند و بهبود بن عبدالوهاب را براى فرماندهى آن فرا خواند. بهبود از نيرومندترين سرداران او بود و ساز و برگ و شمار فراوان داشت . بهبود آماده شد و با لشكرى گران از زنگيان آهنگ ايشان كرد، ميان او و ابو حمزه نصير كه فرمانده نيروهاى آبى بود و ابو العباس پسر ابو احمد جنگهاى سختى روى داد كه در تمام آنها پيروزى از آن سپاهيان سلطان بود، و در هر بار بهبود پس از آنكه نيروى بيشترى جمع مى كرد به جنگ باز مى گشت و به جان آن مى افتاد. سرانجام سپاهيان ابو احمد به خوبى و شايستگى از عهده اش بر آمدند و او را وادار به شكست و گريز كردند و كنار قصر سالار زنگيان راندند، در آن حال دو نيزه به او اصابت كرد و با تيرها نيز زخمى شد و سنگهايى كه به او خورده بود او را سست كرد و در حالى كه مشرف به مرگ شده بود او را به رود ابو الخصيب برگرداندند و (از معركه ) بيرون بردند. يكى از سرهنگان گرانقدر زنگيان كه بسيار دلير نيرومند و در جنگ پيشتاز بود و عميره نام داشت همراه او كشته شد.

گروهى ديگر از زنگيان از ابو احمد امان خواستند كه به همگان مال بخشيد و خلعت داد و به نيكى رفتار كرد. ابو احمد با تمام افراد سپاه خويش كه در آن هنگام پنجاه هزار مرد بودند سوار شد، سالار زنگيان نيز همراه سيصد هزار مرد بود كه همگان جنگ و دفاع مى كردند، برخى شمشيرزن و نيزه دار و تيرانداز بودند و افرادى با فلاخن سنگ پرتاب مى كردند و با منجنيق و عراده ها جنگ مى كردند و ناتوانترين ايشان كسانى بودند كه با دست خويش سنگ مى زدند و تماشاچيان و سياهى لشكر بودند و كارشان فرياد زدن و نعره كشيدن برد، زنان هم در اين كار با آنان شركت داشتند.

ابو احمد آن روز تا هنگام ظهر مقابل لشكر سالار زنگيان ماند، آن گاه فرمان داد ندا دهند كه امان براى همگان از سياه و سرخ خواهد بود مگر براى دشمن خدا على بن محمد، همچنين دستور داد بر تيرها با همان مطالبى كه جار زده بودند امان نامه هايى بنويسند و در آنها به مردم وعده نيكى و احسان دهند و ميان لشكرگاه سالار زنگيان بيندازد. بدين گونه دلهاى گروه بسيارى از آنان كه بدون بينش و دانش از او پيروى كرده بودند به ابو احمد مايل شد و در آن روز هم شمارى بلم و زورق به او پيوست و او همه سرنشينان آنها را مال داد و نسبت به آنان احسان كرد.

در اين هنگام دو سرهنگ از سرهنگان ابو احمد كه از وابستگان او در بغداد بودند به حضورش آمدند يكى بكتمر نام داشت و ديگرى بغرا  و آن دو با گروهى از سپاهيان خويش بودند. ورود آنان مايه افزونى نيروى ابو احمد شد و فرداى آن روز با همه سپاهيانش كوچ كرد و در جايى مقابل شهر و لشكرگاه سالار زنگيان ، كه آن را براى فرود آمدن خود برگزيده بود، فرود آمد و همانجا مقيم شد و آن را لشكرگاه خويش قرار داد و سرهنگان و فرماندهان سپاه خود را مرتب و مستقر ساخت . نصير را كه سالار نيروهاى آبى بود در ابتداى لشكرگاه و زيرك تركى را در نقطه اى ديگر و على بن جهشار، حاجب خود را در نقطه اى ديگر مستقر ساخت ، راشد غلام وابسته خود را به فرماندهى غلامان و وابستگان خويش كه از تركان و ديلمان و خزران و روميان و طبرستانيان و افراد مغرب و سياهان زنگى و گروهى هم از فرغانيان و كردان و ايرانيان بودند گماشت و آنان را چنان مستقر ساخت كه راشد و يارانش ‍ همگى گرداگرد خيمه ها و خرگاههاى ابو احمد بودند، صاعد بن مخلد وزير و دبير خويش را همراه لشكرى ديگر از غلامان و وابستگان بالاتر از لشكر راشد قرار داد، مسرور بلخى را كه سرهنگ و سالار اهواز بود بر لشكرى ديگر كه بر جانبى ديگر گماشت . سرهنگى ديگر را كه معروف به موسى بود از پى آن دو فرستاد و او با لشكر و ياران آماده نبرد بود. بغراج تركى را همراه لشكرى گران با شمار و ساز و برگ فراوان بر ساقه لشكر خويش گماشت .

ابو احمد كه چگونگى حال سالار زنگيان و استواى جايگاه و بسيارى سپاه او را ديد دانست كه چاره يى از صبر و پايدارى و طولانى شدن مدت محاصره ندارد و بايد لشكريان سالار زنگيان را تا آنجا كه مى تواند پراكنده سازد و به آنان امان دهد و نسبت به هر كس از آنان كه بر مى گردند نيكى كندو نسبت به كسانى كه در گمراهى خود پايدارند سختگيرى كند، و نيازمند به بيشتر كردن بلمها و زورقهاى خود و جنگ افزارهاى آبى است . ابو احمد شروع به ساختن شهرى مانند شهر سالار زنگيان كرد و دستور داد فرستادگانى همه جا بفرستند كه صنعتگران و آلات و ابزارهاى لازم را از زمين و آب به لشكرگاهش برسانند و خوار و بار و زاد و توشه را كنار شهرى كه شروع به ساختن آن كرده و آن را موفقيه نام نهاده است فراهم سازند و به كار گزاران خويش نوشت كه اموال را به بيت المال او در آن شهر برسانند و به بيت المال كه در پايتخت (بغداد) است حتى يك درهم گسيل ندارند. فرستادگانى به سيراف و جنابه فرستاد و فرمان داد كشتيهاى بسيار بسازند كه به هنگام نياز آنها را در رودخانه ها و جايگاههاى لازم پراكنده و مستقر سازد تا آن راههاى رسيدن خوار و بار به سالار زنگيان را قطع كنند همچنين فرمان داد بخشنامه اى براى كار گزارانش فرستاده شود تا هر كس از سپاهيان را كه استعداد مقاومت و پايدارى دارد پيش او بفرستند. او حدود يك ماه منتظر ماند و آذوقه پياپى مى رسيد، ابزار و صنعتگران هم رسيدند و شهر ساخته شد و بازرگانان انواع كالاها را آماده كردند و به آن شهر منتقل ساختند و بازارهايى در آن شهر ساخته شد و شمار بازرگانان و افراد متمكن در آن بسيار شد.

در همين حال كشتيها از راه دريا آنجا رسيد و ده سال بود كه سالار زنگيان و يارانش آن راه را بريده بودند. ابو احمد در اين شهر مسجد جامع هم ساخت و با مردم در آن شهر نماز جمعه مى گزارد. او ضرابخانه هايى ساخت و در آن شهر درهم و دينار مى زدند و همه وسايل رفاه و انواع منافع در آنجا جمع شد، تا آنجا كه ساكنان اين شهر هيچ چيز از وسايلى كه در شهرهاى بزرگ و كهن يافت مى شود كم نداشتند و از همه سو اموال بر آن مى رسيد و مقررى مردم به هنگام پرداخت مى شد و آنان در گشايش قرار گرفتند و احوال آنان بهبود يافت و عموم مردم مايل شدند به سوى اين شهر بروند و همانجا ساكن شوند.

ابو جعفر طبرى گويد : سالار زنگيان فرمان داد بهبود بن عبدالوهاب همراه گروهى از ياران خود در حال غفلت دشمن با زورقهاى خود به لشكرگاه ابو حمزه نصير كه فرمانده نيروهاى آبى ابو احمد بود حمله برد. بهبود همين گونه رفتار كرد و به لشكرگاه نصير حمله برد؛ گروهى از اصحاب او را كشت و گروهى را اسير گرفت و چند كوخ را كه از ايشان بود آتش زد. سالار زنگيان ابراهيم بن جعفر همدانى را كه از سرهنگان او بود همراه چهار هزار زنگى و ابو حسين محمد بن ابان مهلبى را همراه سه هزار زنگى و سرهنگى را كه معروف به (دور) بود همراه يكهزار و پانصد مرد فرمان داد تا به كرانه هاى لشكرگاه ابو احمد در افتند و شبيخون زنند و غارت برند. ابو العباس از قصد ايشان آگاه شد و با فوجى گران از ياران خويش آهنگ آنان كرد و ميان ابو العباس و آنان جنگهايى اتفاق افتاد كه در همگى پيروزى با او بود. گروهى از زنگيان از او امان خواستند؛ پذيرفت و بر آنان خلعت پوشاند و گفت : آنان را كنار شهر سالار زنگيان ببرند و بر پاى دارند تا ياران او ايشان را ببينند. ابو احمد همچنان در مورد برانداختن سالار زنگيان چاره انديشى مى كرد، گاه اموال فراوان به ياران و سپاهيان او مى داد و گاه با ايشان در مى افتاد و جنگ مى كرد و از رسيدن خوار و بار بديشان جلوگيرى مى كرد. شبى به بهبود خبر رسيدن كاروانى را دادند كه در آن كالاهاى گوناگون و آذوقه وجود داشت . بهبود زنگى با گروهى از مردان گزيده خويش به قصد فرو گرفتن آن قافله حركت و در نخلستان كمين كرد. كاروان به آنجا رسيد و مردمش در بى خبرى بودند بر آنان حمله برد گروهى از كاروانيان را كشت و گروهى را اسير گرفت و آنچه از اموال مى خواست گرفت .

ابو احمد نيز كه از آمدن اين كاروان اطلاع داشت سرهنگى را براى بدرقه و پاسدارى كاروان با گروهى اندك گماشته بود آن سرهنگ را ياراى جنگ با بهبود و گروه بسيارش نبود، ناچار به هزيمت برگشت . چون اين خبر به ابو احمد رسيد سخت افسرده شد و از گرفتارى مردم در مورد اموال و كاروانهاى تجارتى اندوهگين گرديد و فرمان داد تا به مردم عوض آنچه را از دست داده اند بپردازند و بر دهانه رودخانه يى كه معروف به رود بيان و مسير ورود كاروان است لشكرى گران براى پاسدارى بگمارند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن سالار زنگيان لشكرى را به فرماندهى يكى از سرداران معروف خود كه نامش صندل زنگى بود گشيل داشت : چنانكه گفته اند اين مرد، سر و چهره زنان آزاده مسلمانان را برهنه مى كرد و با آنان رفتارى همچون كنيزكان داشت و گاه آنان را باژگونه مى كرد و اگر زنى از پذيرش خواسته او خوددارى مى كرد صندل بر چهره آن زن مى زد و او را به يكى از كافران زنگى مى فروخت . خداوند متعال مرگ او را به آسانى مقرر كرد و چنان بود كه در جنگ ميان او و ابو العباس صندل اسير شد، او را پيش ابو احمد آوردند، دستور داد شانه هايش را بستند و چندان بر او تير زدند تا به هلاكت شد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان پس از آن لشكر ديگرى فراهم آورد و فرمان داد به كرانه هاى لشكرگاه ابو احمد حمله برند و در حالى كه آنان آسوده و بيخبر باشند بر آنان شبيخون زنند. از اين لشكر هم يكى از زنگيان نام آور كه نامش مهذب بود و از سواركاران دلير زنگيان شمرده مى شد امان خواست ؛ او را به هنگامى كه ابو احمد روزه مى گشود پيش او آوردند. مهذب به ابو احمد خبر داد كه با كمال رغبت و براى زينهار خواهى و فرمانبردارى آمده است و گفت در همين ساعت زنگيان در حال حركت براى شبيخون زدن به ابو احمد هستند و كسانى كه براى اين شبيخون برگزيده شده اند همگى از دليران و بلند پايگان زنگيان اند. ابو احمد به پسرش ابو العباس فرمان داد كه همراه سرهنگانى كه خود آنان را برگزيده بود براى جلوگيرى حركت كند و آنان چنان كردند. لشكر زنگيان همينكه احساس كردند كه از حركت و شبيخون آنان پرده برداشته شده و سالارشان امان خواسته است به شهر و جايگاه خود برگشتند .

ابو جعفر مى گويد : سالار زنگيان پس از اين على بن ابان مهلبى را كه از بزرگترين و گرانقدرترين سرداران خويش بود براى جنگ ماءمور كرد و براى او همه دليران چابك را برگزيد و فرمان داد بر لشكر ابو احمد شبيخون زند. مهلبى همراه حدود پنج هزار مرد كه بيشترشان سياهان زنگى بودند و حدود دويست تن از سرهنگان زنگيان كه همگى از بزرگان و گزيدگان بودند حركت كرد و شبانه از كرانه باخترى دجله به كناره خاورى آن عبور كرد، آنان تصميم گرفتند به دو گروه تقسيم شوند : گروهى از پشت و گروه ديگر از مقابل لشكرگاه ابو احمد حمله برند و قرار بر اين شد كه نخست گروهى هجوم برند كه از مقابل حمله مى كنند. چون جنگ در گرفت اين گروه از جانب پشت لشكرگاه حمله خواهند كرد و آنان را كه سرگرم جنگ هستند فرو خواهند گرفت .

سالار زنگيان و على بن ابان چنين پنداشته بودند كه بدين گونه آنچه دوست مى دارند براى آنان فراهم خواهد شد؛ در همين حال يكى از بردگان زنگيان كه قايقران بود شبانه از ابو احمد امان خواست و اين خبر را به آنان داد كه چگونه مى خواهند شبيخون آورند. ابو احمد به پسرش ابو العباس و فرماندهان و بزرگان و غلامان فرمان داد آماده و كوشا و با احتياط باشند و آنان را در آن دو جهت كه گفته بود گسيل داشت .

زنگيان چون ديدند تدبير ايشان درهم شكست و از وجود آنان آگاه شده اند و چاره انديشى شده است از همان راهى كه آمده بودند به جستجوى رهايى خويش شتابان برگشتند. ابو العباس و زيرك زودتر از آنان خود را به دهانه رودخانه رساندند تا از عبور آنان جلوگيرى كنند. ابو احمد غلام سياه زنگى خود را كه نامش ثابت بود و فرماندهى سياهان زنگى را كه در لشكرگاه او بودند بر عهده داشت ماءمور كرد كه با ياران خود راه گريز زنگيان را ببندد و مقابل آنان بايستد. او در حالى كه همراه پانصد مرد بود به آنان رسيد، زيرك و ابو العباس هم با كسانى كه همراه داشتند او را يارى دادند در نتيجه گروهى بسيار از سياهان سپاه سالار زنگيان كشته و گروه بسيارى اسير شدند و ديگران گريختند و به شهر خود بازگشتند.

ابو العباس با فتح و پيروزى برگشت ، او سرهاى كشتگان را از بلمها و زورقها آويخته بود و گروهى از اسيران را هم زنده بر صليب كشيده بود، و آن بلمها و زورق ها را كنار شهر زنگيان برد تا آنان را به ترس اندازد. زنگيان همين كه آنان را ديدند ترسيدند و شكسته خاطر شدند.به ابو احمد خبر رسيد كه سالار زنگيان موضوع را براى ياران خويش دگرگون ساخته و گفته است اين سرها كه ابو احمد به زورقها آويخته مجسمه هايى است كه براى ترس شما آويخته است و آنانى هم كه به صليب كشيده اند از كسانى هستند كه از او امان خواسته اند. ابو احمد فرمان داد سرهاى بريده را جمع كنند و كنار قصر سالار زنگيان ببرند و با منجنيقى كه آن را ميان يك كشتى نصب كرده بودند ميان لشكرگاه او پرت كنند. همينكه سرهاى بريده ميان شهر و اردوگاه زنگيان فرو ريخت خويشاوندان كشتگان سرهاى آنان را شناختند و فرياد گريه ايشان برآمد.

ابو جعفر مى گويد : پس از اين هم ميان آنان جنگهاى بسيارى صورت گرفت كه در بيشتر آنها زنگيان شكست مى خوردند و سپاهيان ابو احمد بر آنان پيروز مى شدند، سران و سرشناسان زنگيان امان خواستند و از جمله كسانى كه امان خواست محمد بن حارث از سرهنگان مشهور زنگيان بود، او حفاظت از رودخانه معروف منكى و ديوارى را كه در طرف لشكرگاه ابو احمد بود بر عهده داشت . محمد بن حارث شبانه همراه تنى چند از يارانش به ابو احمد پيوست ، ابو احمد اموال بسيار و خلعت و چند اسب با همه ابزار و زيور آن به او بخشيد و مقررى پسنديده براى وى تعيين كرد.

محمد بن حارث كوشش كرده بود تا همسر خود را كه يكى از دختر عموهايش بود همراه بياورد ولى آن زن از پيوستن به او عاجز و ناتوان ماند و چون عقب افتاده بود زنگيان او را گرفتند و نزد سالار خود بردند كه او را مدتى به زندان انداخت و سپس فرمان داد او را از زندان بيرون آوردند و در بازار به معرض فروش گذاشتند و فروخته شد. ديگر از كسانى كه امان خواسته بودند سرهنگى به نام احمد برذعى بود كه از مردان بسيار شجاع بود و همواره همراه مهلبى ؛ ديگر از كسانى كه امان گرفتند سرهنگانى به نام هاى : مربد، برنكويه ، بيلويه بودند كه ابو احمد بر همه آنان خلعت پوشاند و اموال فراوان به آنان بخشيد و همگان را بر اسبهاى آراسته سوار كرد و همچنين نسبت به كسانى كه با آنان آمده بودند نيكى و محبت كرد.

ابو جعفر مى گويد : آذوقه و خوار و بار سالار زنگيان و يارانش كم شد و در تنگنا افتادند؛ او سرهنگى به نام شبل و ابو الندى را فرا خواند  آن دو از سران بزرگ سپاه او و از ياران كهن او بودند كه بر ايشان اعتماد و نسبت به خيرخواهى آنان اطمينان داشت  و فرمان داد همراه ده هزار تن از زنگيان و ديگران بيرون روند و آهنگ رودخانه هاى دير و مراءه و ابو الاسد كنند و از آن راه خود را به بطيحه برسانند و بر مسلمانان و ساكنان دهكده هاى اطراف غارت برند و راهها را ببندند و هر چه مى توانند گندم و خوار و بار فراهم آورند و به شهر حمل كنند و نگذارند خوار و بار و گندم به لشكرگاه ابو احمد برسد.

ابو احمد غلام خود را همراه لشكرى گران كه گروهى از راههاى آبى و گروهى ديگر از راه خشكى و با اسب حركت مى كردند گسيل داشت كه از اين كار دشمن جلوگيرى كنند. زيرك در جايى كه به نهر عمر معروف است با آنان در افتاد و ميان او و زنگيان جنگ سخت در گرفت كه سرانجام با شكست و زبونى زنگيان تمام شد و زيرك چهارصد بلم از آنان به غنيمت گرفت و گروه بسيارى را اسير كرد و با اسيران و غنايم و سرهاى بريده به لشكرگاه ابو احمد برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد پسر خود را ابو العباس را براى ورود و تصرف شهر سالار زنگيان گسيل داشت ، او از راه رودخانه اى كه معروف به غربى است آهنگ آن شهر كرد. سالار زنگيان براى جنگ با او على بن ابان مهلبى را آماده كرده بود، جنگ ميان دو گروه در گرفت ، سالار زنگيان على را با سليمان بن جامع و لشكرى مركب از سرداران زنگيان پشتيبانى و يارى كرد، جنگ ادامه يافت و گروهى بسيار از سرداران زنگيان از ابو العباس امان خواستند. اين جنگ تا نزديك غروب ادامه يافت و در آن هنگام ابو العباس برگشت و ضمن برگشت خود از كنار شهر زنگيان عبور كرد و به جايى به نام نهر اتراك رسيد و گروهى اندك از زنگيان را ديد كه به پاسدارى ايستاده اند، بر آنان طمع بست و آهنگ ايشان كرد و گروهى از ياران ابو العباس بر باروى شهر رفتند و گروهى از زنگيان را كه آنجا بودند كشتند، خبر به سالار زنگيان رسيد چند تن از سرداران خود را به يارى ايشان فرستاد. ابو العباس نيز به پدرش پيام فرستاد و از او يارى خواست و گروهى از غلامان سبكبار از لشكرگاه ابو احمد خود را رساندند و بدين گونه لشكر ابو العباس تقويت شد.

سليمان بن جامع همين كه ديد ابو العباس وارد رود اتراك شد با گروهى بسيار از زنگيان نخست به سوى بالا حركت كرد و سپس از پشت سر سپاهيان ابو العباس كه سرگرم جنگ بودند و كنار باروى شهر جنگ مى كردند در آمد و ناگاه طبلهاى آنان به صدا در آمد و سپاهيان ابو العباس روى به گريز نهادند و پراكنده شدند. زنگيان از مقابل حمله آوردند و در اين جنگ گروهى از غلامان و سرداران ابو احمد كشته شدند و تنى چند از بزرگان و سرشناسان ايشان اسير زنگيان شدند. ابو العباس چندان از خود دفاع كرد كه توانست سالم برگردد. اين واقعه زنگيان و پيروان ايشان را به طمع انداخت و دلهاى ايشان را استوار ساخت . زان پس ابو احمد تصميم گرفت با همه لشكريان خود از رودخانه بگذرد و آهنگ شهر سالار زنگيان كند و فرمان داد آماده شوند. چون وسايل عبور براى او فراهم شد روز آخر ذوالحجه سال دويست و شصت و هفت با نيرومندترين لشكر و بهترين ساز و برگ حركت كرد و سرداران خود را بر اطراف شهر سالار زنگيان گسيل داشت و شخصا آهنگ يكى از اركان آن شهر كرد.

سالار زنگيان آن بخش از شهر را كه با پسر خود، انكلاى ، استوار مى داشت ، على بن ابان و سليمان بن جامع و ابراهيم بن جعفر همدانى را نيز به يارى او فرستاد و شهر را از منجنيقها و عراده ها و كمانهايى كه چند تير مى انداخت آكنده كرد و زوبين اندازان را جمع كرد، و بيشتر لشكريان خود را فراهم آورد، چون اين دو گروه روياروى شدند ابو احمد به غلامان زوبين انداز و نيزه دار خود و سياهان فرمان داد از آن سو كه خودش ايستاده بود آهنگ آن ديوار كنند. ميان آنان رودخانه معروف به رود اتراك قرار داشت كه رودخانه اى پهن و پرآب بود و چون كنار آن رودخانه رسيدند از آن بازماندند، بر سر سپاهيان فرياد كشيده شد و به عبور از آن تحريض شدند و با شنا كردن از آن گذشتند. زنگيان با منجنيقها و عراده ها و فلاخنها و با دستهاى خود آنان را سنگباران مى كردند و با انواع كمانهاى دستى و پايى تيراندازى مى كردند و از انواع آلات و ابزار تيراندازى بهره مى بردند.

با اين وجود سپاهيان ابو احمد صبر كردند و سرانجام توانستند از رودخانه بگذرند و خود را كنار بارو برسانند ولى كارگرانى كه براى ويران كردن ديوارها آماده شده بودند هنوز به آنان نرسيده بودند. ناچار غلامان با سلاحهايى كه همراه داشتند شروع به خراب كردن ديوار كردند و خداوند متعال آن را آسان قرار داد و آنان براى خود راه بالا رفتن از آن ديوار را هموار كردند، برخى از نردبانها كه براى اين كار آماده شده بود رسيد؛ آنان از آن گوشه ديوار بالا رفتند و پرچمى را كه بر آن الموفق بالله نوشته شده بود برافراشتند. در اين هنگام زنگيان بر آنان حمله آوردند و سخت ترين جنگ صورت گرفت و ثابت از سرداران معروف ابو احمد كه سياه پوست بود، كشته شد. تيرى به شكمش خورد و مرد. او از سرداران بزرگ ابو احمد بود. سپاهيان ابو احمد هر منجنيق و عراده كه بر آن ركن بود آتش زدند.

ابو العباس هم با سپاهيان خود آهنگ بخش ديگرى كرد تا از راه رودخانه معروف منكى وارد شهر شود. على بن ابان همراه گروهى از زنگيان راه را بر او بست و ابو العباس بر على چيره شده و او را شكست داد و گروهى از يارانش را كشت و على بن ابان مهلبى گريزان برگشت و ابو العباس كنار رودخانه منكى رسيد و چنين مى انديشيد كه راه ورود به شهر از آنجا آسان است . او كنار خندق رسيد و آن را پهن و ژرف يافت . ياران خود را تشويق كرد از آنجا بگذرند كه گذشتند. پيادگان هم با شنا عبور كردند كه توانستند وارد شوند و وارد شهر شدند. سليمان بن جامع كه براى دفاع از آن نقطه مى آمد با آنان روياروى شد كه با او جنگ كردند و او را عقب راندند و كنار رود اين سمعان رسيدند و آن نهرى بود كه داخل شهر كشانده بودند، خانه يى هم كه به خانه ابن سمعان معروف بود در دست آنان قرار گرفت كه هر چه در آن بود آتش زدند و آن را ويران ساختند.

زنگيان كنار رود ابن سمعان مدتى طولانى درنگ كردند و بسختى دفاع نمودند. يكى از غلامان ابو احمد موفق بر على بن ابان حمله برد، على از او گريخت و غلام توانست كمربند و لنگ او را بچسبد، على كمربند و لنگ خود را باز كرد و براى غلام افكند و پس از اينكه مشرف به هلاك شده بود توانست خود را نجات دهد. ياران ابو احمد بر زنگيان حمله بردند و آنان را از كنار رودخانه ابن سمعان به گوشه ديگر شهر عقب راندند و چنان شد كه سالار زنگيان شخصا با گروهى از ويژگان خود سوار شد؛ ياران موفق به او برخوردند و وى را شناختند و بر او حمله بردند و كسانى را كه با او بودند به گريز واداشتند، يكى از پيادگان چنان به او نزديك شد كه با سپر خود به چهره اسب سالار زنگيان كوفت و اين هنگام غروب بود. شب ميان ايشان پرده در افكند و تاريك شد، باد تند شمال هم وزيدن گرفت و جزر واقع شد و آب چنان فرو نشست كه بيشتر كشتيها و بلمهاى ابو احمد موفق بر گل نشست .

سالار زنگيان ياران خود را تحريض بر حمله كرد؛ آنان به بلمهاى موفق حمله كردند و تنى چند را كشتند و به پيروزى اندكى رسيدند. بهبود زنگى هم آهنگ مسرور بلخى كرد كه كنار نهر غربى بود و با او در افتاد و درگير شد و گروهى از يارانش را كشت و اسيرانى گرفت و چند راس از اسبان آنها را هم به غنيمت برد و اين موضوع نشاط ياران موفق را درهم شكست . در اين روز گروه بسيارى از سرداران زنگى گريخته و پراكنده شده بودند و به سوى نهر امير و عبادان (آبادان ) و جاهاى ديگر گريخته بودند. از جمله كسانى كه آن روز گريخته بودند برادر سليمان بن موسى شعرانى و محمد و عيسى بودند كه آهنگ باديه كردند و چون خبردار شدند كه سپاهيان موفق برگشته اند و زنگيان پيروزى نسبى يافته اند برگشتند. گروهى از اعرابى كه در لشكرگاه سالار زنگيان بودند نيز گريختند و خود را به بصره رساندند و كسانى را براى زينهار خواهى پيش ابو احمد گسيل داشتند، كه آنان را امان داد و كشتيهايى گسيل داشت كه ايشان را به موفقيه حمل كند و بر آنان خلعت پوشاند و براى آنان مقررى و خوار و بار تعيين كرد.

از جمله سرداران سالار زنگيان كه تقاضاى امان كردند سردار نامدار او ريحان بن صالح مغربى  كه سالارى و فرماندهى داشت  و حاجب انكلانى ، پسر سالار زنگيان ، بود. ريحان نامه نوشت و ضمن آن براى خود و گروهى از يارانش امان خواست . تقاضاى او پذيرفته شد و تعداد بسيارى بلم و قايق و زورق همراه لزيرك كه فرمانده پيشتازان ابو العباس بود فرستاده شد. لزيرك رود يهودى را تا آخر پيمود و آنجا ريحان و يارانش را كه همراهش بودند ديد، آنها از پيش همانجا وعده ملاقات نهاده بودند. لزيرك ريحان و همراهانش را به سراى ابو احمد موفق بود كه فرمان داد به ريحان خلعتهاى گران و چند اسب با همه ساز و برگ بخشيدند و براى او جايزه گرانقدر نيز پرداخت شد و به هر يك از ياران او هم طبق مقام و منزلتى كه داشتند جوايزى داده شد. ريحان را به ابو العباس ‍ سپردند و او فرمان داد او و يارانش را سوار كنند و كنار سراى سالار زنگيان بردند و آنان ميان بلمها و زورقها در حالى كه لباسهاى آراسته و رنگارنگ زر دوزى شده بر تن داشتند ايستادند تا زنگيان همگى آنان را مشاهده كنند. در آن روز گروهى ديگر از ياران ريحان كه از همراهى با او خوددارى كرده بودند و گروهى از مردم ديگر از ابو احمد امان خواستند كه به آنان امان داده شد و همچون ياران ايشان به آنان نيكى و احسان شد .

سپس در نخستين روز سال دويست و شصت و هشت جعفر بن ابراهيم معروف به (سجان ) كه يكى از افراد مورد اعتماد سالار زنگيان بود امان خواست ، همان خلعت و نيكيها كه نسبت به ريحان شده بود در مورد جعفر هم انجام شد و او را هم در زورقى كنار قصر سالار زنگيان بردند تا آنجا بايستد و يارانش او را ببينند و با آنان گفتگو كند و خبر دهد كه آنان در حال غرور و فريب هستند و ايشان را از دروغها و تبهكاريهاى سالارشان كه از آنها مطلع شده است آگاه كند. در اين روز گروه بسيارى از فرماندهان زنگيان و افراد ديگر امان خواستند و مردم پياپى زينهار مى خواستند. ابو احمد بر جاى ماند، ياران و سپاهيان خود را جمع مى كرد و زخمهاى ايشان را معالجه مى كردند و هيچ جنگى نكرد و به سوى زنگيان پيش نرفت تا ماه ربيع الآخر فرا رسيد.

در آن ماه ابو احمد لشكر خويش را به گونه يى كه مصلحت مى ديد عبور داد و آنان را در جهات مختلف پراكنده ساخت و دستور داد ديوار شهر را ويران كنند و فرمان داد فقط به ويران كردن ديوار شهر قناعت كنند و وارد شهر نشوند، و به هر يك از نواحى كه فرماندهان را گسيل كرده بود بلمهايى آكنده از تيراندازان براى پشتيبانى فرستاد و فرمان داد با تيراندازى از كارگرانى كه مشغول خراب كردن ديوار شهر خواهند شد حمايت كنند. در اين روز در ديوار شهر رخنه هاى فراوان ايجاد شد و ياران ابو احمد از همه رخنه ها به شهر هجوم آوردند، و زنگيان را شكست دادند و آنها را وادار به گريز كردند و سپس در شهر به تعقيب آنان پرداختند و در كوچه ها و گذرهاى شهر و پستى و بلندى آن پراكنده شدند و به جايى دورتر از آنجا كه در هجوم قبلى رسيده بودند رفتند كه ناگاه زنگيان به جنگ با آنان برگشتند و با برآوردن فريادهايى افرادى كه در كمينگاهها بودند و سپاهيان ابو احمد از آن آگاه نبودند، بيرون ريختند. در اثر اين كار سپاهيان ابو احمد سرگردان و گروهى بسيار از آنان كشته شدند و زنگيان اسلحه و غنيمت بسيارى از آنان گرفتند؛ سى مرد ديلمى از سپاهيان ابو احمد شروع به دفاع و حمايت از ياران خود كردند تا آنكه گروهى توانستند خلاصى يابند و خود را به كشتيها دراندازند و آن ديلميان همگى كشته شوند و آنچه در اين روز بر سر مردم آمد بر ايشان سخت گران بود.

ابو احمد به شهر خود، موفقيه ، برگشت . سرداران خود را جمع كرد و ايشان را در مورد مخالفت با فرمان خويش به سختى نكوهش ‍ كرد كه چرا راى و چاره انديشى او را تباه كرده اند و آنان را به سخت ترين شكنجه ها تهديد كرد كه اگر بار ديگر چنان كنند آنچنان خواهد كرد، آن گاه فرمان داد مقررى و آنچه به آنان پرداخت مى شده است به فرزندان و همسران ايشان پرداخت شود و اين كار بسيار ستوده آمد و موجب افزونى حسن نيت ياران ابو احمد شد كه ديدند هر كس در فرمانبردارى از او كشته شود بازماندگانش مورد حمايت و مراقبت قرار مى گيرند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن ابو احمد شروع به قطع خوار و بار از همه جهاتى كرد كه به شهر سالار زنگيان مى رسيد، از همه نواحى مقدار زيادى ماهى به شهر سالار زنگيان مى رسيد كه از آن كار جلوگيرى شد، كسانى كه ماهى مى آوردند كشته شدند و راهها بسته شد و همه راههايى را كه به آنجا مى رسيد مسدود كردند. محاصره براى زنگيان بسيار زيانبخش بود، بدنهاشان ناتوان شد و مدت محاصره به درازا كشيد و چنان شد كه چون از اسيرى كه از آنان به اسارت گرفته مى شد يا كسى كه امان خواسته بود و به او امان داده شده بود مى پرسيدند : چه مدت است كه نان نخورده اى ؟ مى گفت يك يا دو سال ! همه كسانى كه در شهر سالار زنگيان مقيم بودند نيازمند چاره سازى براى روزى خود شدند و آنان بر كرانه و ميان جويهايى كه از لشكرگاه آنان دور بود در جستجوى روزى برآمدند و بدين گونه گروه بسيارى از ايشان اسير مى شدند و اصحاب ابو احمد روزانه با اسيران معاشرت و گفتگو مى كردند و چون ابو احمد انبوهى از اسيران را ديد از آنان سان ديد، هر كه را نيرومند و چابك بود و ياراى حمل اسلحه داشت آزاد كرد و بر او منت نهاد و نيكى كرد و در زمره غلامان زنگى خويش در آورد و به آنان اعلام كرد كه چه نيكى و احسانى براى آنان خواهد بود. و كسانى را كه ناتوان بودند و تحركى نداشتند و پيرزنان سالخورده را كه ياراى حمل سلاح نداشتند و زخميهاى زمينگير را دو جامه و چند درهم و زاد و توشه مى بخشيد و آنها را به لشكرگاه سالار زنگيان مى بردند و آنجا رها مى كردند و به آنان سفارش مى شد آنچه از احسان و محبت ابو احمد نسبت به هر كس كه پيش او برود ديده اند براى ديگران بيان كنند و بگويند عقيده و روش ابو احمد درباره هركس كه از او امان بخواهد يا او را به اسيرى بگيرد همين گونه است . بدينگونه ابو احمد به هدف خويش ، كه جلب نظر زنگيان بود، رسيد و زنگيان در خود احساس گرايش به او و پذيرش صلح با او و فرمانبرى از او كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن جنگى پيش آمد كه در آن بهبود زنگى كشته شد و ابو العباس زخم برداشت ، و چنين بود كه بهبود از همه ياران زنگيان بيشتر هجوم مى برد و راهها را بيشتر از همگان مى بريد و اموال بيشترى را به يغما مى برد و از اين راه براى خود اموال بسيارى فراهم آورده بود؛ او فراوان ميان زورقهاى سبك مى نشست و نهرهايى را كه به دجله مى رسيد مى پيمود و چون به كشتى و بلمى از بلمهاى ياران ابو احمد مى رسيد آنرا مى گرفت و بر سرنشينان آن چيره مى شد و آن را به همان نهرى كه از آن بيرون آمده بود مى كشاند و اگر كسى به تعقيب او مى پرداخت او را از پى خود مى كشاند و ناگهان گروهى از ياران وى كه از پيش آنان را براى همين كار آماده كرده بود، از كمين بيرون مى آمدند و بر تعقيب كنندگان حمله مى بردند چون اين كار تكرار شد لازم بود از او پرهيز كنند و براى دفع هجومهاى او آماده شوند، يك بار بهبود سوار بلمى شد و آن را شبيه بلمهاى ابو احمد ساخت و پرچمى نظير پرچمهاى او بر بلم نصب كرد و در حالى كه شمار بسيارى از زنگيان با او بودند حمله كرد و به جان گروهى انبوه از ياران ابو احمد افتاد و كشت و اسير گرفت . ابو احمد پسر خود ابو العباس را براى جنگ با او فرا خواند و با لشكرى گران او را روانه كرد. ميان آن دو جنگ سختى در گرفت ، تيرى به سوى ابو العباس انداخته شد كه به او اصابت كرد، نيزه يى هم به شكم بهبود خورد و آن را يكى از غلامان از داخل بلمى از بلمهاى ابو العباس به سوى او انداخت . بهبود در آب افتاد يارانش او را در ربودند و سوار كردند و به سوى لشكرگاه سالار زنگيان برگشتند، آنان در حالى كه او مرده بود به لشكرگاه خويش رسيدند. مصيبت و اندوه سالار زنگيان و دوستانش ‍ گران آمد و بر او سخت بيتابى كردند، مرگ بهبود بر ابو احمد پوشيده ماند تا آنكه يكى از قايقرانان زنگى از او امان خواست و اين خبر را به او داد كه شاد شد و فرمان داد غلامى را كه بر بهبود نيزه زده است فرا خواندند و به او مال و جامه و حمايل داد و بر مقررى او افزود و به همه كسانى كه در آن بلم بوده اند نيز خلعت و مال بخشيده شد.

ابو العباس هم مدتى به معالجه زخم خود سرگرم بود تا بهبودى يافت . ابو احمد همچنان در شهر خويش كه موفقيه نام داشت باقى ماند و از جنگ و درگيرى با زنگيان خوددارى مى كرد، او فقط آنان را در محاصره مى داشت ، رودخانه ها را بسته بود و هر كس را كه در جستجوى آذوقه و خوار و بار بيرون مى آمد مى گرفت و منتظر بهبود يافتن پسرش بود. اين كار ماههاى بسيار طول كشيد و سال دويست و شصت و هشت به پايان رسيد.

اسحاق بن كنداجيق از بصره و نواحى آن منتقل گرديد و به حكومت موصل و جزيره و ديار ربيعه و ديار مضر گماشته شد.
سال دويست و شصت و نه فرا رسيد و ابو احمد همچنان زنگيان را در محاصره داشت و چون بر ابو العباس و وضع مزاجى او ايمنى پيدا كرد و توانست حال عادى خود را باز يابد، دوباره به جنگ سالار زنگيان بازگشت .

ابو جعفر گويد : همينكه بهبود هلاك شد سالار زنگيان به اموال بسيار و فراوان او طمع بست و براى او مسلم شد كه بهبود دويست هزار دينار طلا و همان اندازه گوهرهاى آراسته باقى گذاشته است . با همه چاره سازى ها به جستجوى آن مال بر آمد، نزديكان و وراث و ياران بهبود را زندانى كرد و آنان را تازيانه زد و چند خانه او را درهم ريخت و پاره يى از ساختمانهاى او را ويران كرد به اين اميد كه گنجينه نهفته اى پيدا كند، ولى چيزى نيافت ، اين كار سالار زنگيان يكى از عواملى بود كه دل يارانش را بر او تباه و آنان را وادار به گريز از او كرد و از مصاحبت با او خوددارى ورزيدند و گروهى بسيار از ايشان از ابو احمد امان خواستند و او به آنان خلعت و جايزه داد.
ابو احمد چنين مصلحت ديد كه از جانب خاورى دجله به كرانه باخترى كوچ كند و براى خود لشكرگاهى بسازد و شهر ديگرى در آن سو برپا كند تا بتواند گلوى سالار زنگيان را بيشتر بفشارد و امكان جنگ با او هر صبح و عصر فراهم آيد. هواى طوفانى و بادهاى تند بسيارى از روزها مانع عبور لشكريان از دجله مى شد. ابو احمد فرمان داد نخلستانهاى نزديك شهر سالار زنگيان را قطع كنند و آنجا باروى مرتفع بسازند تا از شبيخون زدن زنگيان در امان باشد.

ابو احمد فرماندهان سپاه خود را به نوبت بر اين كار مى گماشت و در حالى كه كارگران و مردان همراه ايشان بودند به آن كار ادامه مى دادند. سالار زنگيان هم در اين مورد به مقابله پرداخت ؛ او على بن ابان مهلبى و سليمان بن جامع و ابراهيم بن جعفر همدانى را به نوبت به فرماندهى جنگ گماشت تا از ساختن آن شهر جلوگيرى كنند. گاهى نيز انكلانى پسرش اين كار را بر عهده مى گرفت و سليمان بن موسى بن شعرانى را كه پس از شكست در جنگ مذار پيش او آمده بود همراه مى برد. سالار زنگيان اين موضوع را مى دانست كه اگر ابو احمد كنار او لشكرگاه بسازد كارش دشوار خواهد شد و راه او براى كسانى كه بخواهند به او ملحق شوند نزديكتر مى شود، وانگهى نزديك شدن ابو احمد موجب بيم و هراس ياران او مى شد و اين كار موجب شكست همه تدبيرهاى او مى شد و همه امورش را تباه مى ساخت . بدين گونه جنگ ميان سرداران ابو احمد و سردار زنگيان پيوسته وجود داشت .

آنان كوشش مى كردند تا لشكرگاه خود را بسازند و زنگيان هم از اين كار جلوگيرى مى كردند. روزى گروهى از سرداران ابو احمد در حالى كه براى انجام كارهايى كه بر عهده ايشان بود در كرانه باخترى دجله بودند بادهاى تند شروع به وزيدن كرد، سالار زنگيان كه متوجه شد آنان نمى توانند از دجله بگذرند و وزش تند بادها مانع اين كار است با همه سواران و پيادگان خويش بر آنان حمله كرد؛ بلمهاى فرماندهان ابو احمد از شدت طوفان نمى توانست پابرجاى بماند و باد آبها را اين سو و آن سو مى برد آن چنان كه بيم برخورد به سنگها بود و قايقرانان بيم درهم شكستن بلمها را داشتند و به سبب سختى طوفان و امواج راهى براى عبور از دجله باقى نبود و بدين گونه زنگيان به جان ايشان در افتادند و همه را كشتند و فقط تنى چند توانستند بگريزند و خود را به موفقيه رساندند و اندوه و بيتابى ابو احمد و يارانش در اين مصيبت شدت يافت . چون زنگيان توانستند بر آنان دست يابند و در اين كار اهتمام ورزيدند ابو احمد انديشه خود را مورد بررسى قرار داد و دانست كه فرود آمدن و لشكرگاه ساختن او در كرانه باخترى و اقامت در همسايگى شهر سالار زنگيان اشتباه و خطا بوده است و از حيله سازيهاى او در امان نخواهد بود و ممكن است فرصتى پيدا كند و به لشكرگاه در افتد يا شبيخون زند و راههايى براى نيرومند شدن خود بيابد كه آنجا زمين ناهموار و داراى بيشه زارهاى بسيار بود و راههاى آن دشوار مى نمود، وانگهى زنگيان در پيمودن اين راههاى ناهموار و سخت از ياران ابو احمد تواناتر بودند و در هر حال براى آنان به مراتب آسانتر بود.

ابو احمد از انديشه خود كه فرو آمدن در كرانه باخترى دجله بود منصرف شد و همت و قصد خود را در ويران كردن ديوار شهر سالار زنگيان متمركز كرد و به فكر توسعه و گشايش راههاى جديد نفوذى افتاد كه يارانش بتوانند وارد آن شهر شوند، و فرماندهان سپاه خود را بدين منظور آماده مى ساخت . سالار زنگيان هم فرماندهان سپاه خود را براى جلوگيرى از اين كار فرا خواند و كار به درازا كشيد و روزگار سپرى مى شد.

چون ابو احمد اجتماع زنگيان و همكارى آنان را در جلوگيرى از خراب كردن ديوار ديد، تصميم استوار گرفت كه خود، شخصا آن كار را انجام دهد و آنجا حاضر شود تا بدين وسيله انگيزه اى براى كوشش بيشتر ياران خود باشد و مايه فزونى همت ايشان گردد. ابو احمد شخصا در آن كار حاضر شد و جنگ در گرفت و كار بر هر دو گروه دشوار شد و شمار زخميان و كشتگان از هر دو گروه فزونى گرفت .
ابو احمد روزهاى بسيارى را همانجا مقيم گشت و هر بامداد و شامگاه با زنگيان جنگ مى كرد و هيچ كدام يك روز هم سستى نمى كردند. كارى كه ياران ابو احمد قصد داشتند انجام دهند دشوار شد و حمايت زنگيان از شهر خودشان بالا گرفت . سالار زنگيان نيز خود عهده دار جنگ شد و گزيدگان يارانش و دليران ايشان همراهش بودند و كسانى كه تا پاى جان در خدمت او و در كنارش ‍ بودند سخت ايستادگى مى كردند و چنان بود كه اگر در حال صف كشيدن در برابر دشمن به يكى از زنگيان تير يا ضربه نيزه و شمشير اصابت مى كرد و فرو مى افتاد كسى كه كنارش ايستاده بود او را از صحنه دور مى كرد و خودش از ترس آنكه مبادا جاى او خالى بماند و خللى وارد شود در جاى او مى ايستاد.

قضا را روزى چنان مه شديدى پيش آمد كه مردم را از يكديگر پوشيده داشت به گونه يى كه كسى نمى توانست دوست خود و كسى را كه كنارش ايستاده است بشناسد ياران ابو احمد نيرو گرفتند و نشانه هاى فتح آشكار شد و لشكريان ابو احمد خود را به شهر زنگيان رساندند و وارد آن شدند و جاهايى را در تصرف خويش در آوردند و در همان حال كه سرگرم تحكيم مواضع خود بودند ناگاه تيرى از سپاه زنگيان ، به وسيله مردى رومى بنام قرطاس كه از ياران سالار زنگيان بود پرتاب شد و به سينه ابو احمد خورد و اين واقعه پنج روز باقى مانده از جمادى الاول سال دويست و شصت و نه هجرى بود. ابو احمد و ويژگانش اين موضوع را از مردم پوشيده داشتند و او پس از ظهر آن روز به موفقيه برگشت . آن شب تا اندازه اى معالجه شد با آنكه زخمش گران بود پگاه فرداى آن شب با همه شدت درد به ميدان جنگ آمد تا دلهاى ياران خود را استوار بدارد و نگذارد گرفتار سستى و ناتوانى شوند ولى اين كار و حركت موجب آمد تا بيمارى او سخت تر شود و كار آن سنگين و دشوارتر گردد تا آنجا كه بر او بيم مرگ مى رفت . ابو احمد ناچار شد كه خود را با بيشترين مراقبت و دارو معالجه كند و لشكرگاه و لشكريان و مردم همگى نگران شدند و ترسيدند كه زنگيان بر ايشان نيرو گيرند و كار به آنجا كشيد كه گروهى از بازرگانان مقيم موفقيه از آن شهر كوچ كردند؛ چه ، ترس بر دلهايشان چيره شده بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد : در همان حال كه ابو احمد بيمار بود حادثه ديگرى هم در كار سلطنت  آنچه ميان او و برادرش معتمد بود  پيش آمد كه ياران مورد مشورت و اطمينان او پيشنهاد كردند ابو احمد لشكرگاه خود را رها كند و به بغداد كوچ كند و كسى را به جاى خود در لشكرگاه بگمارد. ابو احمد اين پيشنهاد را نپذيرفت و ترسيد كه موجب آيد تا سالار زنگيان بتواند پراكندگى هايى را كه او ايجاد كرده است جبران كند.

ابو احمد با همه شدت زخم و كار دشوارى كه در موضوع خلافت پيش آمده بود همچنان پايدار و شكيبا همانجا باقى ماند تا آنكه بهبود يافت و خود را براى ويژگان و سرداران خويش آشكار كرد و مدتها بود كه از ايشان در پرده بود. با ديدار ابو احمد روحيه سردارانش قوى شد، او همچنان افتان و خيزان تا ماه شعبان آن سال خود را معالجه و تقويت مى كرد و چون بهبود يافت و ياراى سوار شدن بر اسب و حمله پيدا كرد همچون گذشته و بر عادت خويش به جنگ روى آورد و بر آن مواظبت مى كرد. چون خبر تير خوردن ابو احمد به اطلاع سالار زنگيان رسيد به ياران خود وعده هاى فراوان مى داد و اميدهاى واهى در گوش آنان مى دميد و بدين گونه شوكت زنگيان بالا گرفت و آرزوهايشان بسيار شد و همين كه اين خبر به او رسيد كه ابو احمد ميان لشكر خود آشكار شده است روى منبر براى زنگيان سوگند مى خورد كه اين خبر ياوه و بى اساس است و آنچه در بلم ديده اند كسى شبيه ابو احمد است و كار را بر آنان مشتبه مى ساخت.

مى گويم (ابن ابى الحديد) حادثه يى كه در مورد حكومت ابو احمد پيش آمد چنين بود كه برادرش معتمد كه در آن هنگام خليفه بود به منظور اظهار خشم و نفرت نسبت به ابو احمد از پايتخت و محل استقرار خلافت خويش بيرون آمد و آنجا را رها كرد و چنين مى پنداشت كه ابو احمد اموال و خراج كشور را خودسرانه تصرف مى كند و بر او ستم روا مى دارد و اموال گزينه خراج را براى خود جمع مى كند. معتمد به ابن طولون سالار مصر نامه يى نوشت و از او اجازه خواست تا به مصر برود و به او بپيوندد.

ابن طولون تقاضاى او را پذيرفت و معتمد همراه گروهى از فرماندهان سپاه و وابستگان خويش از سامراء به قصد رفتن به مصر بيرون آمد. در حقيقت ابو احمد خليفه بود و معتمد صورتى خالى از معانى خلافت بود كه او را هيچ امر و نهى و هيچ حل و عقدى در كارها نبود و ابو احمد بود كه وزيران و دبيران و فرماندهان را عزل و نصب مى كرد و زمينها را به اشخاص واگذار مى كرد و در هيچيك از اين امور به معتمد مراجعه نمى كرد و چون خبر بيرون آمدن معتمد از سامراء و آهنگ او براى رفتن به مصر و پيوستن به ابن طولون به اطلاع ابو احمد رسيد، به اسحاق بن كنداجيق كه در آن هنگام امير موصل و جزيره بود نامه نوشت و فرمان داد راه را بر معتمد ببندد و فرماندهان و موالى و وابستگانى را كه همراه اويند فرو گيرد و همه را به سامراء برگرداند همچنين براى اسحاق نوشت املاك و زمينهاى همه فرماندهان و موالى را كه همراه معتمد بودند مصادره كند. اسحاق راه را بر آنان كه نزديك رقه رسيده بود بودند بست و همگان را گرفت و در بندهاى محكم اسير كرد، آن گاه پيش معتمد رفت و با او خشونت و او را سرزنش كرد كه چگونه در اين هنگام كه برادرش سرگرم جنگ با كسى است كه در كشتن معتمد و افراد خاندانش چاره سازى مى كند و مى خواهد پادشاهى آنان را نابود كند او از پايتخت خويش و از كشور نياكانش دورى مى جويد و از برادر خود جدا مى شود!

اسحاق آنان را در بند و زنجير به سامراء برگرداند معتمد را بر خلافت مستقر داشت و او را از بيرون رفتن از دارالخلافه باز داشت . ابو احمد پسر خود هارون و دلير خويش صاعد بن مخلد را از موفقيه به سامراء گسيل داشت و آن دو خلعتهاى گرانسنگ بر اسحاق پوشاندند و دو شمشير زر نشان بر شانه هايش آويختند او او به ذوالسيفين (صاحب دو شمشير) ملقب شد. او نخستين كسى است كه دو شمشير بر او آويخته اند. پس از آن هم در يك روز قباى ديباى سياهى همراه دو رشته آراسته به گوهرهاى گرانبها و ناجى زرين كه به انواع گوهر آراسته بود و شمشيرى زرين و آراسته به گوهرهاى درشت به او بخشيدند و هارون و صاعد او را تا منزلش بدرقه كردند و بر سفره اش نشستند و غذا خوردند و همه اين كارها را به پاداش كار او در مورد معتمد انجام دادند و به راستى كه بايد از اين همت ابو احمد موفق و قوت نفس او تعجب كرد و بسيارى ايستادگى او در خور تحسين است كه در قبال چنان دشمنى قرار داشته باشد و از ياران او همواره كشته شوند سپس به پسرش تيرى اصابت كند و پس از آن به سينه خودش تيرى بخورد كه مشرف بر مرگ شود و از برادرش كه خليفه بوده است چنين كارى سر بزند در عين حال شكسته خاطر و سست انديشه و ناتوان نگردد و او را به حق و شايسته لقب منصور دوم داده اند و اگر پايدارى و مقاومت او در جنگ زنگيان نمى بود بدون ترديد پادشاهى خاندانش منقرض مى شد ولى خداوند متعال چون اراده فرموده بود كه اين دولت پايدار بماند او را پايدار قرار داد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس موفق در خراب كردن بارو و آتش زدن شهر كوشش مى كرد و سالار زنگيان هم در فراهم آوردن جنگجويان و احاطه كنندگان براى حفظ بارو و شهر خود همت گماشت . ميان هر دو گروه جنگهاى بزرگى كه افزون از حد توصيف است ، صورت گرفت . لشكر زنگيان كشتيها بلمهاى ابو احمد را كه به باروى شهر نزديك مى شدند با گلوله هاى بزرگ كه قلع و سرب ذوب شده بود مى زدند و با منجنيق و عراده ها سنگباران مى كردند. ابو احمد فرمان داد براى بلمها سپرهاى ضخيم چوبى ساختند و بر آنها پوست گاوميش كشيدند و روكشهايى قرار دارند كه آميخته با انواع داروها و موادى بود كه مانع آتش گرفتن مى شد و يدين گونه با سالار زنگيان مى جنگيدند و آتش و گلوله هاى سرب مذاب اثرى نمى كرد. در اين هنگام محمد بن سمعان دبير و وزير سالار زنگيان از ابو احمد موفق امان خواست و اين موضوع در ماه شعبان همان سال بود. با امان خواهى او اركان سالار زنگيان درهم شكست و نيروى او سستى گرفت .

ابو العباس هم آماده شد تا خانه محمد بن كرنبائى را كه كنار خانه سالار زنگيان بود تصرف كند و آتش زند و در اين باره شروع به چاره انديشى كرد. ابو احمد موفق هم بسيارى از پنجره ها و دريچه هايى را كه مشرف بر باروى شهر بود آتش ‍ زد و غلامان ابو احمد از ديوار خانه سالار زنگيان بالا رفتند و به خانه در آمدند و خانه را غارت كردند و به آتش كشيدند. ابو العباس ‍ هم همين كار را نسبت به خانه كرنبائى انجام داد. انكلانى پسر سالار زنگيان از ناحيه شكم زخمى گران برداشت كه مشرف به مرگ شد. با توجه به همه بزرگى اين پيروزى چنان اتفاق افتاد كه ابو حمزه نصير فرمانده نيروهاى آبى و دريايى ابو احمد به هنگام هجوم بلمها و مقابله شديد زنگيان غرق شد و اين موضوع بر ابو احمد گران آمد و با غرق شدن او زنگيان نيرو گرفتند. ابو احمد پايان آن روز از جنگ برگشت و او را بيمارى و دردى عارض شد كه به ناچار بقيه شعبان و تمام رمضان و چند روز از شوال را از جنگ با زنگيان دست بداشت تا از بيمارى خويش بهبود يافت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : همين كه خانه سالار زنگيان و خانه هاى يارانش آتش زده شد و نزديك بود اسير شود و او را بگيرند و آن بيمارى براى ابو احمد پيش آمد كه از جنگ خوددارى كرد سالار زنگيان از شهرى كه خودش در كرانه غربى رود ابو الخصيب ساخته بود به كرانه شرقى آن كوچ كرد و به جايگاهى دور افتاده و ناهموار پناه برد كه به سبب بسيارى بيشه زارها و خارستانها دسترسى به آن بسيار دشوار بود، وانگهى از هر سو محاط به رودخانه هاى درهم و برهم و خندقهاى عميق بود. سالار زنگيان با ويژگان خويش و كسانى كه با او باقى مانده بودند و همگى از بزرگان و ياران مورد اعتمادش بودند آنجا اقامت كرد. حدود بيست هزار تن از زنگيان هم براى نصرت دادن او با او باقى ماندند. رسيدن خوار و بار به آنان قطع و ناتوانى ايشان هم براى مردم آشكار شد، جو و گندمى هم كه به آنان مى رسيد به تاءخير افتاد و بهاى يك رطل نان گندم ده درهم گرديد. نخست جوهاى خود را خوردند و سپس ‍ ديگر حبوبات خود را تمام كردند و كار همين گونه بود تا آنجا كه زنگيان مردم را تعقيب مى كردند و هرگاه كودك و زن و مردى را تنها به چنگ مى آوردند او را مى كشتند و مى خوردند. با گذشت زمان نيرومندان زنگى بر ناتوانان حمله مى بردند و چون يكى را تنها مى يافتند مى كشتند و گوشتش را مى خوردند. پس از آن گاه فرزندان خود را مى كشتند و گوشت آنان را مى خوردند. سالار هم كسى را كه مرتكب اينگونه كارها مى شد جز با زندان و شكنجه كيفرى نمى داد آنها را هم هنگامى كه مدت زندانشان طول مى كشيد آزاد مى كرد.

پس از اينكه ابو احمد موفق از بيمارى خود برخاست و بهبود يافت و دانست كه سالار زنگيان به كرانه باخترى رود ابو الخصيب كوچ كرده و پناه برده است ، تصميم گرفت همان فكر خود را عملى سازد و كرانه خاورى را هم مانند كرانه باخترى ويران كند تا بتواند سالار زنگيان را بكشد يا اسير كند. ابو احمد اقدامات بزرگى براى بريدن بيشه زارها و بستن مسير رودخانه ها و انباشتن خندقها و حفر نقبها و توسعه راهها و سوزاندن باروهاى شهرها و وارد كردن بلمهاى آكنده از جنگجويان به حريم سالار زنگيان انجام داد و در همه اين موارد زنگيان هم از خود بسختى دفاع مى كردند و جنگهاى بزرگى صورت مى گرفت كه جانها از بين مى رفت و خونها بر زمين مى ريخت و در همه اين جنگها پيروزى از آن ابو احمد بود و كار زنگيان بيشتر سستى مى گرفت و مدتى اين وضع طول كشيد تا آنكه سليمان بن موسى شعرانى كه از بزرگان زنگيان بود و در گذشته سخن از او رفته است كسى گسيل داشت تا از ابو احمد براى او امان بگيرد، ابو احمد با توجه به تباهى و خونريزى بسيارى كه سليمان در گذشته در ناحيه واسط انجام داده بود نخست از پذيرش تقاضاى او خوددارى كرد. سپس به ابو احمد خبر رسيد كه گروهى از سران زنگيان از اين كار كه به سليمان امان نداده است به بيم افتاده اند، از اين رو به منظور اينكه آنان را به صلاح وادارد به سليمان امان داد و فرمان داد بلمى را به جايى كه وعده گاه بود بفرستند.

سليمان شعرانى و برادرش و گروهى از فرماندهانى كه زير فرمان او بودند بيرون آمدند و در بلم نشستند و نخست پيش ابو العباس رفتند و او ايشان را پيش پدر خويش ابو احمد برد و او بر سليمان و همراهانش خلعت پوشاند و براى وى چند اسب با زين و ساز و برگ فرام آورد و براى او و همراهانش ميهمانيهاى بزرگ داد و خوراك پسنديده مقرر داشت و مالى بسيار به سليمان بخشيد و به همراهانش نيز اموالى بخشيد و او و ايشان را به لشكر ابو العباس محلق ساخت و فرمان داد سليمان و يارانش را در بلم بنشانند و در معرض ديد ياران سالار زنگيان قرار دهند تا بر صدق سخن و رفتار ابو احمد با پناهندگان اعتماد بيشترى پيدا كنند. در آن روز هنوز بلم از جاى خود حركت نكرده بود كه گروهى بسيار از فرماندهان سياهان امان خواستند و چون به جمع زينهار خواهان رسيدند به آنان مال و جايزه و خلعت بخشيدند و همان گونه كه با برادران ايشان رفتار شده بود با آنان رفتار شد. با امان خواستن سليمان شعرانى همه كارهاى ساقه لشكر سالار زنگيان كه مرتب ساخته بود درهم ريخت . سالار زنگيان سليمان را به فرماندهى ساقه لشكر خويش گماشته بود كه دنباله رود ابو الخصيب را در نظر داشته باشد و بدين سبب كارش سست و ناتوان شد، سرپرستى آنچه كه بر عهده سليمان بود به يكى از سرهنگان نام آور زنگيان بنام شبل بن سالم واگذار شد و او از مشهورترين فرماندهان زنگيان بود. ابو احمد هنوز آن روز به شب نرسانده بود كه فرستاده شبل براى زينهار خواهى آمد، او تقاضا كرده بود چند بلم براى انتقال او كنار خانه ابن سمعان بايستد تا شبانه خودش و ياران مورد اعتمادش سوار شوند؛ اين تقاضاى او پذيرفته شد. شبل آخر شب در حالى كه زن و فرزندانش و گروهى از فرماندهان همراهش بودند آمد و همگى نزد ابو احمد رفتند.

ابو احمد به شبل اموال گران و خلعتهاى فراوان بخشيد و چند اسب با زين و ساز و برگ در اختيارش نهاد و به يارانش نيز مال و خلعت بخشيد و نسبت به آنان نيكى كرد و آنان را ميان بلمهايى سوار كرد و جايى توقف كردند كه سالار زنگيان و يارانش آنان را در روز ديدند و اين كار بر او و دوستانش گران آمد. شبل در خيرخواهى نسبت به ابو احمد با خلوص رفتار كرد و از ابو احمد خواست تا لشكرى در اختيارش بگذارد تا شبانه به لشكر زنگيان شبيخون زند و از راههايى كه او مى داند و ياران ابو احمد نمى دانند حمله برد. ابو احمد موافقت كرد و شبل سحرگاه كه زنگيان آرام و بيخبر بودند بر آنان حمله برد و گروهى بسيار از ايشان را كشت و گروهى از فرماندهان زنگيان را اسير گرفت و با آنان پيش موفق برگشت . زنگيان از شبل و اين كار او ترسان شدند و از خواب خوددارى كردند و سخت به بيم و هراس افتادند و پس از آن همه شب پاسدارى مى دادند و به سبب ترس و وحشتى كه بر دلهاى زنگيان چيره شده بود همواره ميان لشكر ايشان هياهو مى افتاد و چنان شده بود كه هياهو و فرياد پاسدارى آنان در شهر موفقيه هم شنيده مى شد.

در اين هنگام موفق تصميم استوار گرفت كه براى جنگ با سالار زنگيان در كرانه خاورى رود ابو الخصيب از آن رود بگذرد. او مجلسى همگانى برپا كرد و فرمان داد فرماندهان و سرهنگانى را كه امان خواسته اند و سواران و پيادگان سياهپوست و سفيد پوست را حاضر كنند و چون آماده شدند براى آنان سخنرانى كرد و به آنان تذكر داد كه در چه گمراهى و نادانى و انجام كارهاى حرامى بوده اند و چه معصيت هايى را كه سالارشان در نظرشان آراسته است مرتكب شده اند و به اندازه اى بوده كه ريختن خون ايشان براى او حلال و روا بوده است و با اين وجود او لغزش و عقوبت كار ايشان را بخشيده و آنان را امان داده است و نسبت به هر كس كه به او پناه آورده نيكى و بخشش كرده است و به آنان اموال گران و ارزاق پسنديده عطا كرده است و ايشان را به جمع دوستان و فرمانبرداران خود ملحق ساخته است و بدين سبب حق او و فرمانبردارى از او برايشان واجب شده است و آنان در مورد اطاعت از پروردگار خويش و جلب رضايت سلطان نمى توانند كارى بهتر از جنگ با سالار زنگيان انجام دهند و بايد در جنگ با او و يارانش سختكوش ‍ باشند و با توجه به اين موضوع كه آنان به راهها و تنگناهاى لشكرگاه سالار زنگيان و حيله هايى كه براى جنگ فراهم ساخته اند از ديگران آشناترند كوشش كنند بر سالار زنگيان درآيند و در دژها و حصارهاى او نفوذ كنند تا خداوند متعال آنان را بر سالار زنگيان و پيروانش پيروز فرمايد و اگر اين كار را انجام دهند نسبت به آنان احسان بيشترى خواهد شد و هر كس در اين مورد كوتاهى كند بايد منتظر اين باشد كه در نظر خليفه و سلطان كوچك و زبون گردد و منزلت او فرو افتد.

صداى همه حاضران براى دعا كردن به موفق و اقرار به احسانهاى او بلند شد و اظهار داشتند كه به راستى و از دل و جان شنوا و فرمانبردار خواهند بود و با دشمن او ستيز و جهاد خواهند كرد و خون و جان خود را براى تقرب به موفق فدا خواهند كرد و گفتند اين تقاضا موجب قوت دل آنان گرديده است و نشان دهنده اعتماد ابو احمد موفق نسبت به ايشان است و نمايانگر اين است كه آنان را همچون دوستان خويش پنداشته است . آن گاه از ابو احمد موفق خواستند تا ناحيه مخصوصى از ميدان را ويژه آنان قرار دهد و ايشان را با لشكر خود نياميزد تا چگونگى پيكار و جهاد و خلوص نيت ايشان در جنگ براى او روشن شود و ببيند چگونه بر جان و دل دشمن حمله مى برند كه نشانگر فرمانبردارى و اطاعت ايشان و بيرون آمدن آنان از حال جهل و نادانى خواهد بود.

ابو احمد موفق اين تقاضاى آنان را پذيرفت و به آنان نشان داد كه فرمانبردارى آنان براى او روشن است و آنان در حالى كه از گفتار نيك و وعده پسنديده ابو احمد خرم و شاد بودند از پيش او بيرون رفتند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس ابو احمد آماده نبرد شد و لشكر خويش را بياراست و با پنجاه هزار جنگجوى پياده و سواره از راه خشكى و آب به لشكرگاه سالار زنگيان در كرانه خاورى رود ابو الخصيب وارد شد. لشكريان ابو احمد همگى تكبير و تهليل مى گفتند و قرآن مى خواندند و آنان را فرياد و هياهويى وحشت زا بود. سالار زنگيان از ايشان نشانه هايى ديد كه او را به بيم انداخت و خود با لشكريان خويش به رويارويى ايشان آمد و اين موضوع در ذوالقعده سال دويست و شصت و نه بود.

جنگ در گرفت و شمار كشتگان و زخميان بسيار شد و زنگيان از خود و سالارشان سخت ترين دفاع را كردند و تا پاى جان و مرگ ايستادند. ياران ابو احمد هم به راستى پايدارى و جنگ كردند و خداوند با نصرت و فتح بر آنان منت نهاد و زنگيان منهزم شدند و گروهى بسيار از ايشان كشته و گروهى بسيار اسير گشتند. ابو احمد در ميدان گردن اسيران را زد و خود آهنگ خانه سالار زنگيان كرد و به آن خانه رسيد كه سالار زنگيان و سرداران دليرش براى دفاع از او آنجا بودند.

زنگيان چون نتوانستند چاره اى بسازند آن خانه را تسليم كردند و از آنجا پراكنده شدند. غلامان ابو احمد موفق به آن خانه در آمدند و باقيمانده اموال و اثاث او را كه سالم مانده بود گرفتند و غارت كردند و زنان و فرزندان او را اعم از دختر و پسر به اسيرى گرفتند، ولى سالار زنگيان توانست بگريزد و گريزان به خانه على بن ابان مهلبى برود بدون اينكه به زن و فرزندان و اموال خويشتن بينديشد. خانه او به آتش كشيده شد، زنان و فرزندانش را در حالى كه بند بر ايشان نهاده بودند به موفقيه آوردند. ياران ابو احمد آهنگ خانه مهلبى كردند كه سالار زنگيان به آن پناه برده بود. در اين حال شمار زنگيان بسيار شد. ياران ابو احمد هم به غارت اموال از خانه هاى زنگيان سرگرم شدند، سالار زنگيان سرگرم شدن آنان را به غارت غنيمت شمرد و به سرهنگان خويش دستور داد فرصت را مغتنم شمرده و بر آنان حمله برند، آنان از چند جهت بر ياران ابو احمد حمله كردند و گروهى هم از كمينگاههايى كه كمين كرده بودند بيرون آمدند و توانستند ياران ابو احمد را پراكنده سازند و آنان را تعقيب كردند و تا كرانه رود ابو الخصيب عقب نشاندند و گروهى از سواركاران و پيادگان ايشان را كشتند و توانستند بخشى از اموال و كالاهايى را كه غارت شده بود پس بگيرند. آنگاه مردم به حال خويش برگشتند و جنگ تا هنگام عصر ادامه يافت .

ابو احمد چنان مصلحت ديد كه ياران و لشكريان خود را از معركه جنگ برگرداند و به آنان فرمان داد و ايشان با سكون و آرامش ‍ برگشتند كه شكست و گريز شمرده نشود و توانستند به كشتيهاى خود سوار شوند و زنگيان از تعقيب آنان باز ايستادند و ابو احمد توانست لشكر را به لشكرگاه برگرداند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : در اين ماه دبير ابو احمد يعنى صاعد بن مخلد از سامراء همراه ده هزار تن به يارى او رسيد؛ همچنين لولوء كه از دوستان و سرهنگان ابن طولون بود و حكومت نواحى رقه و مضر بر عهده اش بود همراه ده هزار تن از سواران دلير به يارى او آمد. ابو احمد به لولوء فرمان داد با لشكر خويش براى جنگ با زنگيان بيرون رود، لؤ لؤ چنان كرد و گروهى از اصحاب ابو احمد هم با او بودند كه او را بر راهها و تنگه ها راهنمايى كنند، ميان لولوء و زنگيان در ذى حجه همين سال جنگهاى سختى در گرفت كه لوء لوء بر آنان پيروزى يافت و دليرى و بى باكى او و شجاعت يارانش و پايدارى ايشان در قبال زخم و استوارى دل آنان چنان آشكار شد كه ابو احمد را شاد و دلش را آكنده از مسرت كرد.

ابو جعفر مى گويد : چون سال دويست و هفتاد فرا رسيد از ديگر نقاط هم نيروهاى امدادى براى ابو احمد موفق گسيل شد : احمد بن دينار همراه گروه بسيارى از پارسايان و جنگجويان داوطلب كه همگى از اهواز و آباديهاى اطراف آن شهر بودند به يارى او آمدند و پس از او گروهى حدود دو هزار مرد از پارسايان و جنگجويان داوطلب از مردم بحرين به فرماندهى مردى از قبيله عبدالقيس به يارى او آمدند. همچنين حدود دو هزار مرد از منطقه فارس آمدند و سالارشان يكى از داوطلبان بود كه كنيه (ابو سلمه ) داشت .

ابو احمد به احترام هر كس كه به يارى او مى آمد مجلسى تشكيل مى داد و بر آنان خلعت مى پوشاند و براى همراهانشان خوراكيهاى بسيار مقرر مى داشت و اموالى به آنان مى بخشيد. بدين گونه لشكرش گران و زمين از ايشان آكنده شد و تصميم او بر اين قرار گرفت كه با تمام لشكر خويش با سالار زنگيان روياروى شود، لشكرهاى خود را مرتب ساخت و تقسيم بندى كرد و در اختيار فرماندهان خود قرار داد و به هر يك از ايشان فرمان داد كه به جانبى از لشكرگاه سالار زنگيان كه براى او معين كرده بود حمله كند. آن گاه خود و سپاهيانش همگى سوار شدند و در راههاى كرانه خاورى رود ابو الخصيب پيشروى كردند. زنگيان هم به رويارويى آنان آمدند و همگى جمع شده بودند و ميان آنان نبردى سخت در گرفت و خداوند متعال زنگيان را مقهور ايشان ساخت و زنگيان گريزان پشت به جنگ كردند.

ياران ابو احمد زنگيان را تعقيب كردند، گروهى را كشتند و گروهى را اسير گرفتند، بدين گونه بسيارى از زنگيان كشته و بسيارى از آنان غرق شدند. سپاهيان ابو احمد لشكرگاه و شهر سالار زنگيان را به تصرف خويش در آوردند و به خانه و اموال و خانواده على بن ابان مهلبى هم دست يافتند و زن و فرزند او را همراه سگهايشان به موفقيه بردند.

سالار زنگيان در حالى كه مهلبى و پسرش انكلانى و سليمان بن جامع و همدانى و گروهى از فرماندهان بزرگ همراهش بودند آهنگ جايى كردند كه وى به صورت پناهگاه براى خود ساخته بود كه اگر بر شهر و خانه اش دست يافتند آنجا پناه ببرد و آن پناهگاه كنار رودى كه به سفيانى معروف است قرار داشت . ابو احمد در حالى كه لؤ لؤ همراهش بود آهنگ آن رودخانه كردند، وى را به آنجا هدايت كرده بودند. او شتابان وارد آن منطقه شد، يارانش كه او را گم كرده بودند پنداشتند كه برگشته است و همگان برگشتند و از دجله عبور كردند و تصور مى كردند ابو احمد هم از دجله گذشته است ، ابو احمد همراه لؤ لؤ كنار آن رود رسيدند، لؤ لؤ اسب خود را در آب انداخت و از رود گذشت و يارانش هم پشت سرش عبور كردند.

ابو احمد همراه گروهى از يارانش كنار رود توقف كرد و سالار زنگيان سرگردان گريخت و لؤ لؤ با سپاهيان خود او را تعقيب مى كرد تا آنكه كنار رود قريرى رسيدند لؤ لؤ و يارانش آنان را فرو گرفتند و به جان سالار زنگيان و همراهانش در افتادند و آنان را منهزم كردند. سالار زنگيان ناچار از آن رود عبور كرد و لؤ لؤ و يارانش همچنان آنان را پيش مى راندند و تعقيب مى كردند تا كنار رود ديگرى رسيدند، زنگيان از آن عبور كردند و به نقبها و سنگرهايى كه آنجا بود در آمدند و لؤ لؤ و يارانش كنار آن نهر و نقبها ايستادند. ابو احمد موفق كسى پيش لؤ لؤ فرستاد و ضمن سپاسگزارى از كوشش وى او را از در آمدن به آن منطقه نهى كرد و دستور داد برگردد. در آن روز اين كار را فقط لؤ لؤ و يارانش انجام دادند و هيچ كس از ياران موفق در آن كار شركت نداشت . لؤ لؤ در حالى كه كارش پسنديده و مورد ستايش بود برگشت و موفق او را در بلم خويش نشاند و براى او همان گونه كه سزاوار بود در كرامت و نيكى و بلندى منزلت تجديد نظر بيشترى كرد، و به همين سبب بود كه چون سر سالار زنگيان را پيشاپيش ابو العباس به بغداد آوردند، بغداديان فرياد بر آوردند كه هر چه مى خواهيد بگوييد، فتح و پيروزى ويژه لؤ لؤ بوده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : فرداى آن روز موفق سرهنگان خويش را جمع كرد و نسبت به آنان از اين جهت كه او را تنها گذاشته و برگشته بودند و تنها لؤ لؤ و يارانش در جستجو و تعقيب سالار زنگيان برآمده بودند خشم آورد. او آنان را نكوهش و سرزنش و توبيخ كرد كه چرا چنان كارى از ايشان سرزده است وانگهى آنان را عاجز و ناتوان خواند و نسبت به ايشان درشتى كرد. آنان پوزش ‍ خواستند و بهانه آوردند كه تصور مى كرده اند او برگشته است و نمى دانسته اند كه او هم در جستجو و تعقيب سالار زنگيان رفته است و اظهار داشتند كه اگر اين موضوع را مى دانستند شتابان به سوى او مى آمدند . سپس در حضور او سوگند خوردند و پيمان بستند كه فردا از جايگاه خويش تكان نخواهند خورد و چون آهنگ زنگيان كنند چندان ايستادگى خواهند كرد كه خداوند آنان را بر سالار زنگيان پيروز فرمايد و اگر اين كار از عهده ايشان برنيامد هر جا كه روز تمام شود خواهند ماند تا خداوند متعال ميان ايشان و او حكم فرمايد؛ همچنين از ابو احمد موفق خواستند تا كشتيها و بلمها را به موفقيه برگرداند تا كسى از لشكريان طمع نكند كه به بلمها پناه ببرد و به آن وسيله از رودخانه ها بگذرد.

ابو احمد عذر و بهانه ايشان را پذيرفت و در مورد اظهار پايدارى ايشان براى آنان پاداش پسنديده منظور داشت و وعده احسان داد و به آنان فرمان داد براى عبور آماده شوند و سپس آنان را با ترتيب و نظامى كه فراهم آورده بود از رودخانه ها عبور داد و اين به روز شنبه دو شب گذشته از صفر سال دويست و هفتاد بود.

سالار زنگيان پس از بازگشت سپاه از پيش او از آن رودخانه ها كه عبور كرده بود به لشكرگاه خويش برگشت و ماند و اميدوار بود كه روزگار ميان او و ايشان به درازا كشد و جنگ به تاءخير افتد، ولى همان روز پيشتازان لشكر ابو احمد كه از سرزنش و نكوهش ديروز سخت خشمگين و ناراحت بودند با سالار زنگيان روياروى شدند و با شدت بر او و يارانش حمله كردند و آنان را از جايگاهشان بيرون راندند زنگيان چنان پراكنده شدند كه هيچيك به ديگرى توجهى نداشت .

لشكر ابو احمد آنان را تعقيب كرد و به هر كس مى رسيدند مى كشتند و اسير مى گرفتند. سالار زنگيان با گروهى از دليران و فرماندهان خويش كه مهلبى هم از ايشان بود از ديگران جدا افتاد. انكلانى پسر سالار زنگيان و سليمان بن جامع هم از او جدا ماندند و حال آنكه در آغاز جنگ هم با هم بودند و به هنگام گريز از يكديگر جدا شدند؛ سليمان بن جامع با گروهى از سرهنگان ابو احمد موفق روياروى شد و آنان با سليمان كه همراه فوجى گران از زنگيان بود جنگى سخت كردند، گروهى از سرداران او كشته شدند و به سليمان بن جامع دست يافتند و او اسير شد و او را بدون اينكه هيچ عهد و پيمانى با او كنند پيش موفق آوردند.

مردم از اسير شدن سليمان شاد شدند و بسيار تكبير گفتند و فرياد شادى بر آوردند و يقين به فتح كردند كه سليمان مهمترين يار سالار زنگيان بود. پس از سليمان ابراهيم بن جعفر همدانى كه از سرهنگان بزرگ و فرماندهان بلند پايه او بود و نادر اسود كه معروف به حفار و از سرهنگان قديمى سالار زنگيان بود اسير شدند. موفق دستور داد آنان را به بند و زنجير كشيدند و در بلمى كه از ابو العباس بود سوار كردند و مردان مسلح آنان را محاصره كردند، موفق به جستجو و تعقيب سالار زنگيان پرداخت و در رود ابو الخصيب پيشروى كرد و تا پايان آن رود جلو رفت . در همين حال مژده رسان رسيد و خبر كشته شدن سالار زنگيان را به ابو احمد داد كه گفته او را تصديق نكرد، مژده رسانى ديگر آمد و همراهش كف دستى بود كه مى پنداشت كف دست سالار زنگيان است ، خبر كشته شدن او قوى تر شد و چيزى نگذشت كه يكى از غلامان لؤ لؤ در حالى كه مى دويد و سر بريده سالار زنگيان را در دست داشت فرا رسيد و آن را مقابل موفق بر زمين نهاد؛ موفق آن را به سرهنگان زنگيان كه زان پيش از او امان خواسته و آنجا حاضر بودند نشان داد. آن را شناختند و شهادت دادند كه سر سالار زنگيان است . موفق پيشانى بر خاك نهاد و به سجده افتاد و پسرش ابو العباس هم سجده كرد و سرهنگان همگى سجده شكر بجاى آوردند و فرياد تكبير و تهليل از ايشان بر آمد. او دستور داد آن سر را بر نيزه زدند و برابر او نصب كردند و مردم آن را ديدند و بانگ هياهو برخاست .

ابو جعفر طبرى گويد : همچنين گفته شده است كه چون سالار زنگيان محاصره شد از سران سپاه او كسى جز مهلبى با او نبود و چون دانستند كشته خواهند شد از يكديگر جدا شدند. سالار زنگيان بر جاى ايستاده بود تا آنكه همين غلام همراه گروهى از غلامان لؤ لؤ به او رسيدند، سالار زنگيان با شمشير خود شروع به دفاع از خويش كرد و سرانجام از دفاع ناتوان شد و او را احاطه كردند و با شمشيرها چندان زدند كه در افتاد و همين غلام از اسب پياده شد و سر او را بريد. اما مهلبى آهنگ رفتن كنار رودى به نام رود امير كرد و خود را در آن انداخت كه شايد نجات پيدا كند پيش از آن هم پسر سالار زنگيان كه معروف به انكلانى است از پدر خود جدا شد و به سمت رود دينارى رفت تا در جنگلها و بيشه زارها متحصن شود. در اين روز ابو احمد موفق بر اين دو دست نيافت ولى پس ‍ از اين روز بر آن دو دست يافت ، و چنين بود كه به موفق گفته شد گروهى بسيارى از زنگيان و تنى چند از سرداران بزرگ ايشان همراه آن دو هستند. ابو احمد غلامان خود را به جستجوى ايشان فرستاد و دستور داد بر آن دو سخت بگيرند، همين كه غلامان آن دو را محاصره كردند دانستند پناهگاهى ندارند و تسليم شدند، غلامان بر آن دو دست يافتند و آن دو و همراهان ايشان را پيش موفق آوردند. او گروهى از ايشان را كشت و فرمان داد مهلبى و انكلانى را در بند و زنجير كشيدند و مردان را بر آن دو گماشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : در همين روز  شنبه دو شب گذشته از صفر  ابو احمد از كرانه رودخانه ابو الخصيب برگشت و سر سالار زنگيان را بر نيزه يى نصب كرده و در بلمى نهاده بودند كه از ميان رود مى گذشت و مردم از دو سوى رودخانه بر آن مى نگريستند تا آنكه به دجله رسيد. ابو احمد در حالى كه سر سالار زنگيان را پيشاپيش او مى بردند از دجله بر آمد و در همان حال سليمان بن جامع و همدانى را در دو بلم زنده به ميخ كشيده بودند و بر دو جانب ابو احمد مى بردند و ابو احمد با اين حال كنار قصر خود در موفقيه رسيد. اين روايت ابو جعفر طبرى است و بيشتر مردم هم بر همين عقيده اند.

مسعودى در كتاب مروج الذهب  مى گويد : سالار زنگيان زخمى شد ولى در حالى كه زنده بود او را پيش ابو احمد بردند، ابو احمد او را به پسر خود ابو العباس سپرد و دستور داد او را شكنجه كند. او را بر روى آتش به سيخ كشيدند و چندان گرداندند كه پوستش سوخت و تركيد و هلاك شد.

روايت نخست صحيح تر است ، كسى را كه بر سيخ كشيدند قرطاس بود و او همان كسى است كه به ابو احمد تير زده بود. اين موضوع را تنوخى در كتاب نشوار المحاضره آورده است كه چون ابو احمد تير خورد و براى اينكه زخمش بهبود يابد جنگ را به تاءخير انداخت ؛ زنگيان فرياد مى زدند : او را نمك سود كنيد، نمك سود، يعنى او مرده است و او را پوشيده مى داريد و اينك او را نمك سود كنيد همچون گوشت كه نمك سود مى كنند.

گويد : قرطاس رومى كه به ابو احمد موفق تير زده بود ضمن جنگ (به عنوان تمسخر) به ابو العباس فرياد مى زد : چون مرا گرفتى بر سيخ بكش و كباب كن . گويد : بدين سبب هنگامى كه بر قرطاس دست يافت سيخى آهنى از مخرج او داخل كرد و از دهانش بيرون آورد و روى آتش گرداند.

طبرى گويد : پس از آن زنگيان پياپى به زينهار خواهى مى آمدند و چون از كشته شدن سالار خويش آگاه شده بودند در سه روز حدود هفت هزار زنگى پيش او آمدند و ابو احمد هم چنان مصلحت ديد كه به آنان امان دهد تا گروهى از ايشان باقى نماند كه از ايشان بيم زيان رساندنى براى اسلام و مسلمانان وجود داشته باشد. حدود هزار تن از زنگيان آهنگ صحرا كردند كه بيشترشان از تشنگى مردند و بر كسانى هم كه سلامت باقى مانده بودند اعراب دست يافتند و آنان را به بردگى گرفتند.

پس از كشته شدن سالار زنگيان موفق مدتى در موفقيه ماند تا مردم به سبب ماندن او احساس امنيت و انس بيشترى كنند، همچنين مردم شهرهايى را كه سالار زنگيان آنان را تبعيد كرده بود به شهر و ديار خويش برگرداند. پسرش ابو العباس در حالى كه سر بريده سالار زنگيان را پيشاپيش او بر نيزه يى نصب كرده بودند و مى بردند روز شنبه دوازده شب باقى مانده از جمادى الاولاى همين سال وارد بغداد شد و مردم هم اجتماع كرده بودند و او را مشاهده مى كردند.

كس ديگرى غير از ابو جعفر مطلبى را نقل كرده است كه آن را آبى  هم در مجموعه اى كه نامش نثر الدرر است از قول علاء بن صاعد بن مخلد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه سر سالار زنگيان همراه با معتضد  به بغداد حمل مى شد معتضد با لشكرى وارد بغداد شد كه نظيرش ديده نشده بود. وى در همان حال كه سر را پيشاپيش او مى بردند از ميان بازارها مى گذشت .

گويد : چون به دروازه طاق رسيديم گروهى از كنار يكى از دروازه ها بانگ برداشتند كه خدا معاويه را رحمت كناد! اين بانگ اندك اندك بيشتر شد تا آنجا كه صداى عموم مردم به اين شعار بلند شد. چهره معتضد دگرگون شد و به من گفت : اين ابو عيسى آيا مى شنوى كه اين موضوع چه اندازه شگفت انگيز است . چه چيزى مقتضى آن است كه در چنين هنگام سخن از معاويه به ميان آيد! به خدا سوگند پدرم بر سر اين كار تا پاى مرگ و جان رسيد و من هم از معركه خلاص نشدم مگر اينكه مشرف به مرگ شدم و هر زحمت و سختى را متحمل شديم تا توانستيم اين سگها را از چنگ دشمنشان نجات دهيم و زنان و فرزندان ايشان را حمايت كنيم و در پناه بگيريم و اكنون اين گروه آمرزشخواهى و طلب رحمت براى عباس و پسرش عبدالله و نياكان خلفا را و همچنين طلب رحمت براى على بن ابى طالب و حمزه و جعفر و حسن و حسين را رها كرده اند. به خدا سوگند، از جاى خود حركت نمى كنم مگر اينكه اينان را چنان ادب و تنبيه كنم كه ديگر چنين كارى را تكرار نكنند و سپس دستور داد نفت اندازان را جمع كنند تا آن منطقه را آتش ‍ بزند. من به معتضد گفتم : اى امير، خداوند عمرت را طولانى فرمايد! امروز از بهترين روزهاى اسلام است آن را با نادانى گروهى سفله كه از (فرهنگ و اخلاق ) بهره ندارند تباه مكن و همچنان با او مدارا مى كردم و مهربانى مى ورزيدم تا آنكه حركت كرد و رفت .

اما آنچه كه مردم روايت مى كنند كه سالار زنگيان اطراف بغداد را تصرف كرده و در مداين فرود آمده است و موفق از بغداد لشكرى گسيل داشته و همراهشان خمره هاى شراب فرستاده است و به آنان دستور داده است كه هنگام رويارويى با زنگيان از مقابل ايشان بگريزند و خيمه ها و بار و بنه خود را رها كنند تا آنان تاراج كنند و آنان همينگونه رفتار كردند و زنگيان به خيمه ها و بار و بنه ايشان دست يافتند و خمره هاى شراب كه بسيار فراوان بود در اختيارشان قرار گرفت و آن شب چندان باده نوشى كردند كه همگى مست شدند و غافل آرميدند و موفق همان شب در حالى كه ايشان مست بودند بر ايشان حمله كرد و آنچه مى خواست بر سرشان آورد، همه باطل و بدون اصل و سند است . آن كسى كه بر زنگيان در حالى كه مست بوده اند حمله كرده و بر آنان پيروز شده است تكين بخارى بوده است و داستان او چنين است كه به سال دويست و شصت و پنج ياران على بن ابان مهلبى شبى را در اهواز گذراندند و به تكين خبر رسيد كه آن شراب و باده در ايشان اثر كرده است ، و صحيح آن است كه او هم از غارت و تعقيب ايشان تا ورودشان به سرزمين نعمانيه كار بيشترى انجام نداد و همه مردم همين گونه روايت كرده اند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان مهلبى و انكلانى پسر سالار زنگيان و كسانى كه همراه آن دو اسير شده بودند در بند و زنجير به بغداد منتقل و بدست محمد بن عبدالله بن طاهر سپرده شدند و يكى از غلامان موفق كه نامش فتح سعيدى بود بر ايشان گماشته شد و آنان تا ماه شوال سال دويست و هفتاد و دو بر همان حال بودند. در اين هنگام زنگيان در واسط قيامى كردند و فرياد بر آوردند كه (انكلانى پيروز است )، موفق هم در آن هنگام در واسط بود و به محمد بن عبدالله بن طاهر و فتح سعيدى نوشت كه سرهاى زنگيانى را كه در اسارت آن دو هستند پيش او بفرستند. فتح سعيدى پيش زندانيان رفت و شروع به بيرون آوردن يك يك آنان كرد و كنار چاهى كه ميان خانه بود سرشان را مى بريد، همانگونه كه سر گوسپند را مى برند. اسيران پنج تن بودند : انكلانى پسر سالار زنگيان ، على بن ابان مهلبى ، سليمان بن جامع ، ابراهيم بن جعفر همدانى و نادر اسود. فتح سعيدى سر چاه را باز كرد و اجساد آنان را در چاه افكند و دهانه آنرا استوار كرد و سرهاى ايشان را نزد موفق فرستاد و او آنها را در واسط بر نيزه نصب كرد و قيام زنگيان متوقف و منجر به نااميدى شد. پس از آن موفق درباره پيكر آنان به محمد بن عبدالله بن طاهر نوشت تا آنان را كنار پل به دار بكشند، آن اجساد را كه متورم و بدبو شده بود و پوستهايشان از گوشت جدا شده بود بيرون آوردند؛ دو پيكر را بر كنار پل شرقى و سه پيكر را كنار پل غربى بر دار كشيدند و اين به روز بيست و سوم شوال آن سال بود. محمد بن عبدالله بن طاهر كه امير بغداد بود خود سوار شد و ايستاد تا در حضورش آنان را به دار كشيدند.

شاعران در وقايع زنگيان اشعار بسيارى سروده اند : همچون بحترى و ابن رومى و ديگران و هر كس خواستار آن باشد بايد آن را در جايگاهش بدست آورد.

على (ع ) در همين خطبه ضمن بيان اوصاف تركان مى فرمايد: ( كانى اراهم قوما كان وجوههم المجان المطرقه … ) (گويى هم اكنون ايشان را مى بينم كه چهره هايشان چون سپرهاى كوفته شده است …). (ابن ابى الحديد ضمن شرح پاره يى از مشكلات لغوى و توضيح درباره پنج امر غيبى كه در آخرين آيه سوره لقمان آمده است بحث تاريخى زير را در مورد مغول ايراد كرده است .)

ذكر چنگيز خان و فتنه تاتار

بدان اين خبر پوشيده و غيبى كه امير المومنين عليه السلام از آن خبر داده است به روزگار ما آشكارا اتفاق افتاد و خود ما آن را ديديم و مردم از همان قرن اول منتظر آن بودند ولى قضا و قدر آن را در روزگار ما قرار داد. اين مسئله موضوع تاتار است كه از نقاط دور مشرق زمين خروج كردند و سواران ايشان به عراق و شام رسيدند، نسبت به پادشاهان خطا و قپچاق و سرزمينهاى ماوراء النهر و خراسان و ديگر سرزمين هاى ايرانيان چنان رفتارى كردند كه تاريخ از هنگامى كه خداوند آدم را آفريد تا روزگار ما حكايت چنان رفتارى را ندارد. مثلا بابك خردمدين هر چند مدتى طولانى و حدود بيست سال فتنه و آشوب برپا كرد ولى گرفتارى و بدبختى او فقط در يك اقليم يعنى آذربايجان بود و حال آنكه اين گروه ، تمام مشرق را بر هم ريختند و نابسامان كردند و گرفتارى آنان به سرزمينهاى ارمنستان و شام هم رسيد و سوارانشان وارد عراق شدند و حال آنكه بختنصر كه يهوديان را كشت فقط بيت المقدس را خراب كرد و اسرائيليانى را كه در شام بودند كشت ، و چه نسبتى ميان اسرائيليان مقيم بيت المقدس با كشورها و شهرهايى كه مغولان ويران كردند و ميان شمار ايشان و شمار مردمى مسلمان و غير مسلمان كه مغولان كشتند وجود دارد؟ 

اينك ، خلاصه اى از اخبار و آغاز ظهور ايشان را بازگو مى كنيم و مى گوييم :

با آنكه ما در كتابهاى تاريخ و كتابهاى مربوط به احوال و اصناف مردم بسيار سرگرم هستيم و مراجعه مى كنيم ولى نام اين ملت را هيچ جا نيافتيم ولى اسامى اصناف تركان از قبيل قپچاق و يمك و برلو و يتبه و روس و خطا و قرغز و تركمن را ديده ايم و در هيچ كتاب جز يك كتاب نام اين امت را نديديم و آن كتاب مروج الذهب مسعودى است كه او از آنان به صورت (تتر)بدون الف ياد كرده است و حال آنكه امروز مردم آن را به صورت تاتار با الف تلفظ مى كنند.

اين قوم در دورترين ناحيه خاور دور در دامنه كوههاى طمغاج كه در مرزهاى چين است زندگى مى كردند و فاصله ميان ايشان و سرزمينهاى اسلامى كه ماوراء النهر است فاصله اى بيش از شش ماه راه وجود داشت . محمد پسر تكش كه خوارزمشاه بود بر سرزمينهاى ماوراء النهر چيره شد و پادشاهان آن منطقه را كه از تركان خطا بودند و در بخارا و سمرقند و ديگر شهرهاى تركستان چون كاشغر و بلاساغون پادشاهى مى كردند نابود ساخت و حال آنكه آنان ميان او و مغولان حجاب و مانع بودند. خوارزمشاه اين سرزمينها را از لشكريان و سرهنگان خويش انباشته كرد و او در اين كار بر اشتباه بود زيرا ملوك خطا براى او سپر بلاى اين قوم بودند و چون آنان را نابود كرد خودش عهده دار جنگ يا صلح با مغولان شد.

اميران و سرهنگان خوارزمشاه كه مقيم تركستان بودند با مغولان بدرفتارى كردند و راههاى بازرگانى را بستند، ناچار گروهى از مغولان كه حدود بيست هزار خانوار بودند و هر خانوار سالارى داشت و همگى پشتيبان يكديگر بودند به سرزمينهاى تركستان آمدند و با سرهنگان خوارزمشاه در افتادند و با كارگزارانش ستيز و شهرها را تصرف كردند و چنان شد كه بازماندگان لشكريان خوارزمشاه كه از شمشير مغولان جان سالم به در بردند پيش خوارزمشاه برگشتند و او اين موضوع را ناديده گرفت و چنين مصلحت ديد كه بزرگى و گستردگى كشورش مانع از آن است كه خود شخصا عهده دار جنگ با آنان شود و هيچكس از سرهنگانش هم نمى تواند عهده دار كار او شود اين بود كه سرزمينهاى تركستان را براى مغولان رها كرد و كار بر اين قرار گرفت كه تركستان براى آنان باشد و ديگر شهرهاى ماوراء النهر چون سمرقند و بخارا از خوارزمشاه . حدود چهار سال بر اين منوال گذشت .

پس از آن چنگيز خان ، كه مردم آن را با راء و به صورت چنگر خان تلفظ مى كنند و حال آنكه گروهى از كسانى كه به احوال تركان آگاهند اين كلمه را براى من به صورت چنگيز خان با زاى نقطه دار نقل كردند، تصميم گرفت كه به سرزمينهاى تركستان حمله كند و اين بدين سبب بود كه چنگيز خان سالار گروهى از تاتار بود كه در نقاط دور خاور ساكن بودند. چنگيز خان پسر سالار آن قبيله بود و نياكانش هم سالارهاى آن قبيله بودند او خردمند و شجاع و موفق و در جنگها پيروز بود و اين انديشه كه به سرزمينهاى تركستان بتازد از اين روى در او قويتر شد كه ديد گروهى از تاتار شاه ندارند و هر طايفه اى از ايشان را مردى اداره مى كند و آنان به تركستان تاخته اند و آن را به همه بزرگى به تصرف خويش در آورده اند او از اين جهت به غيرت آمد و خواست رياست بر همگان را براى خود بدست آورد. چنگيز پادشاهى را دوست مى داشت و به تصرف كشورها طمع بست و همراه كسانى كه با او بودند از دورترين نقاط شرقى چين حركت كرد و خود را به مرزهاى نقاط تركستان رساند و گروه بسيارى از ايشان را كشت . تاتارهاى ساكن آن منطقه نخست با او جنگ كردند و مانع از ورود او به كشور شدند ولى ياراى آن را نداشتند و چنگيز تمام نقاط تركستان را تصرف كرد و همسايه شهرهاى خوارزمشاه شد اگر چه مسافت ميان آن دو بسيار طولانى و دور بود، ظاهرا ميان او و خوارزمشاه صلح و آشتى بود ولى صلحى همراه با دلتنگى و كدورت .

مدتى كوتاه روابط بر اين گونه بود و سپس تيره شد و سبب آن اخبارى بود كه وسيله بازرگانان به خوارزمشاه مى رسيد كه چنگيز خان تصميم دارد به سمرقند و شهرهاى اطراف آن حمله كند و مشغول آماده شدن براى اين كار است . اگر خوارزمشاه با او مدارا مى كرد براى خودش بهتر بود ولى او (ناسازگارى را) شروع كرد و راه بازرگانان را كه قصد سفر به ناحيه ايشان داشتند بست و بدين گونه رسيدن پوشاك براى آنان دشوار شد و خوار و بار از ايشان بازداشته شد و خوراكيهايى كه از نقاط مختلف ماوراء النهر به تركستان حمل مى شد قطع گرديد، اى كاش به همين كار قناعت مى كرد ولى كارگزار خوارزمشاه در شهرى كه اوتران نام داشت و آخرين شهر در ماوراء النهر بود به خوارزمشاه گزارش داد كه چنگيز خان گروهى از بازرگانان تاتار را كه همراه ايشان مقدار بسيارى نقره است به سمرقند گسيل داشته است تا براى او و خانواده و پسر عموهايش لباس و پارچه و وسايل ديگر خريدارى كنند. خوارزمشاه به او پيام داد كه آن بازرگانان را بكشد و نقره هايى را كه همراهشان است بگيرد و براى او بفرستد. 

 حاكم اوتران آنان را كشت و نقره ها را براى خوارزمشاه گسيل داشت و به راستى مقدار بسيارى بود كه خوارزمشاه آن را ميان بازرگانان سمرقند و بخارا تقسيم كرد و معادل ارزش آن را براى خود گرفت و سپس دانست كه در اين مورد خطا كرده است ؛ كسى پيش نايب خود در اوتران فرستاد و فرمان داد جاسوسانى بفرستد و شمار مغولان را خبر دهد. جاسوسان به اين منظور حركت كردند و با گذشتن از صحراها و كوهستانها پس از مدتى برگشتند و حاكم اوتران را آگاه كردند كه شمار مغولان چندان است كه ايشان نتوانسته اند بشمارند و بفهمند و آنان از پايدارترين مردم در جنگ هستند كه فرار از جنگ را نمى شناسند و تمام سلاح مورد نيازشان را به دست خود مى سازند و اسبهاى آنان هم نيازى به خوردن جو ندارد و همه رستنى ها و باقيمانده هاى مراتع را مى خورند و تعداد اسب و گاو آنان بيرون از شمار است ، و خود مغولان گوشت جانوران مرده و سگ و خوك را مى خورند و پايدارترين مردم در گرسنگى و تشنگى اند و در سختى و بدبختى شكيبايند و جامه هاى آنان بسيار خشن است و برخى از ايشان پوست سگ و ديگر جانوران مرده را به صورت جامه مى پوشند و شبيه ترين مردم به جانوران وحشى و درندگان اند.

چون اين اخبار را به خوارزمشاه اطلاع دادند از كشتن بازرگانان آنان پشيمان شد و از اينكه پرده اى را كه ميان او و ايشان بود با گرفتن اموال ايشان دريده است سخت انديشناك و نگران شد و ترس و اضطراب بر او چيره گرديد. خوارزمشاه شهاب خيوقى  را كه فقيهى فاضل و در نظر خوارزمشاه بلند مرتبه بود و از راءى و انديشه او سرپيچى نمى كرد فرا خواند و به او گفت : كارى بس بزرگ پيش آمده است كه چاره اى جز انديشيدن درباره آن و رايزنى در اينكه چه بايد بكنم نيست ، و چنان است كه دشمنى از تركان با گروهى بى شمار آهنگ ما كرده است . خيوقى گفت : لشكرهاى تو بسيار است به اطراف نامه مى نويسى و سپاهها را گرد مى آورى و بسيج و حركت همگانى خواهد بود كه بر همه مسلمانان يارى دادن تو با اموال و مردان واجب است و سپس با همه لشكرهاى خود به كرانه سيحون خواهى رفت  سيحون رودخانه بزرگى است كه مرز ميان سرزمينهاى تركان و خوارزمشاه است  و همانجا خواهى بود و چون دشمن آنجا برسد به سبب پيمودن راهى دور و دراز خسته خواهد بود و حال آنكه ما همگى آسوده و جمع خواهيم بود؛ طبيعى است كه دشمن و لشكرهايش گرفتار خستگى و فرسودگى اند. خوارزمشاه اميران و مشاوران را فرا خواند و با آنان رايزنى كرد. آنان گفتند، راى درست اين است كه آنان را به حال خود رها كنى تا از رودخانه سيحون بگذرند و به سوى ما حركت حركت كنند و اين كوهستانها و تنگه ها را درنوردند كه به راههاى آن ناآشنايند و چون ما بر همه راههاى آن وارديم بر آنان پيروز مى شويم و همگى را نابود مى سازيم .

در همين حال بودند كه رسولى همراه جماعتى از مغولان از چنگيز براى تهديد خوارزمشاه آمد و پيام آورد كه ياران و بازرگانان مرا مى كشى و اموال مرا از ايشان مى گيرى ! آماده براى جنگ باش كه من با جمعى به تو خواهم رسيد كه ترا ياراى مقابله با آن نخواهد بود.

چون فرستاده اين پيام را به خوارزمشاه رساند، دستور داد او را بكشند و چنان كردند، ريش و سبيل كسانى را كه همراه او بودند تراشيدند و آنان را پيش چنگيز خان برگرداندند تا به او خبر دهند با سفيرش چگونه رفتار شده است و اين پيام را به او برسانند كه خوارزمشاه مى گويد : من خود به سوى تو مى آيم و نيازى نيست كه تو پيش من بيايى و اگر در نقطه پايان دنيا هم باشى من تو را مى يابم تا تو را بكشم و نسبت به خودت و يارانت همان كار را انجام دهم كه نسبت به سفيرت كردم .

خوارزمشاه آماده شد و پس از آنكه فرستاده خويش را گسيل داشت براى اينكه از او پيشى گيرد و بر تاتار حمله برد و آنان را غافلگير كند حركت كرد و مسافت چهار ماه را يكماهه پيمود و به خانه ها و خرگاههاى ايشان رسيد ولى كسى جز زنان و كودكان نديد بار و بنه آنان هم بود، خوارزمشاه به آنان در افتاد و همه چيز را به غنيمت ريود و زنان و كودكان را اسير كرد. سبب غيبت مغولان از خانه هاى خود چنين بود كه به جنگ يكى از پادشاهان تركان بنام (كشلو خان ) رفته بودند با او جنگ كردند و او را به هزيمت راندند و اموالش را غنيمت گرفتند و بازگشتند ميان راه به آنان خبر رسيد كه خوارزمشاه نسبت به بازماندگان آنان چه كرده است شتابان بر سرعت سير خود افزودند و او را در حالى كه مى خواست از اردوگاه ايشان بيرون رود دريافتند و با او در افتادند و براى جنگ صف كشيدند و سه شبانروز پياپى و بدون هيچ سستى جنگ كردند و از هر دو گروه تعدادى بيرون از شمار كشته شدند و هيچ گروه منهزم نشدند.

مسلمانان براى حميت و دفاع از دين پايدارى مى كردند و مى دانستند كه اگر بگريزند هيچ نام و نشانى از اسلام باقى نمى ماند وانگهى آنان نجات پيدا نخواهند كرد بلكه آنان را مى گيرند و به سبب دورى آنان از سرزمين خود كه از آنجا بسيار فاصله داشت ، نمى توانند به جايى پناه ببرند. مغولان نيز براى رهاندن زن و فرزند و اموال خويش پايدارى مى كردند؛ جنگ و درگيرى ميان دو گروه سخت شد و كار به آنجا كشيد كه از اسب پياده مى شدند و پياده با هماورد خود با كارد و خنجر جنگ مى كردند و چندان خون بر زمين ريخته شد كه اسبها مى لغزيدند. چنگيز خان خودش در اين جنگ حاضر نشده بود پسرش قاآن فرماندهى را بر عهده داشت در اين جنگ كشتگان مسلمانان شمرده شد كه بيست هزار تن بودند و كشتگان مغول شمار نشد.

چون شب چهارم فرا رسيد دو گروه پراكنده شدند و در لشكرگاههايى مقابل يكديگر فرود آمدند و چون تاريكى شب همه جا را فرو گرفت مغولان آتشهاى خويش را برافروختند و به حال خود باقى گذاردند و به سوى چنگيز خان برگشتند، مسلمانان هم در حالى كه محمد خوارزمشاه با ايشان بود برگشتند و بدون توقف به راه خود ادامه دادند تا آنكه به بخارا رسيدند و خوارزمشاه دانست كه او را ياراى جنگ با چنگيز خان نيست ؛ زيرا در اين جنگ بخشى از سپاهيان چنگيز در شركت داشتند و گروهى ديگر با خوارزمشاه روياروى نشده بودند. او مى پنداشت در صورتى كه همه سپاهيان مغول جمع شوند و در حالى كه چنگيز خودش همراه ايشان باشد و به جنگ آيند چگونه خواهد بود؟ بدين سبب آماده شد تا در دژهاى خود پناه گيرد و كسى را به سمرقند فرستاد و به فرماندهان و سرهنگانى كه مقيم آن شهر بودند پيام داد كه آماده پناه گرفتن باشند و براى خود اندوخته فراوان بيندوزند كه بتوانند درون شهر و از پشت ديوارها و باروها دفاع كنند، او در بخارا بيست هزار سوار براى حمايت از آن شهر و در سمرقند پنجاه هزار تن گماشت و به آنان فرمان داد در حفظ شهرها كوشا باشند تا او بتواند به خوارزم و خراسان برود و سپاه جمع كند و از مسلمانان و جنگجويان داوطلب يارى بطلبد و پيش ايشان باز گردد. سلطان محمد خوارزمشاه سپس به خراسان رفت و از رود جيحون گذشت و اين واقعه به سال ششصد و شانزده بود، او نزديك بلخ فرود آمد و لشكرگاه ساخت و از مردم خواست كه بيرون آيند و به جنگ روند.

مغولان هم پس از اينكه آماده شدند در طلب شهرهاى ماوراء النهر بيرون آمدند، آنان پنج ماه پس از رفتن خوارزمشاه از بخارا به آن شهر رسيدند و آن را محاصره كردند و با لشكرى كه مقيم آنجا بود سه شبانه روز پيوسته جنگ كردند و لشكر خوارزمشاهى را ياراى مقاومت در برابر ايشان نبود. آنان شبانه دروازه هاى شهر را گشودند و همگى به خراسان برگشتند، فرداى آن شب مردم بخارا متوجه شدند كه از آن لشكر يك تن هم باقى نمانده است ناتوان شدند و قاضى بخارا  را براى امان گرفتن پيش مغولان فرستادند، ايشان براى مردم به او امان دادند. در قلعه بخارا گروهى از لشكريان خوارزمشاه كه به آن پناه برده بودند باقى بودند.

مردم بخارا چون ديدند كه امان داده شد دروازه هاى شهر را گشودند و اين به روز چهارم ذى حجه سال ششصد و شانزده بود و مغولان وارد شهر شدند و متعرض هيچ كس از رعيت نشدند و به آنان گفتند : هر وديعه و ذخيره كه از خوارزمشاه پيش شماست براى ما بيرون آوريد و ما را براى جنگ كردن با كسانى كه در قلعه بخارا حصارى شده اند يارى دهيد و بر شما باكى نيست و ميان ايشان عدل و داد و خوشرفتارى كردند و چنگيز خان خودش به شهر در آمد و قلعه را احاطه و محاصره كرد، منادى او در شهر جار زد كه هيچ كس نبايد از حضور در جنگ با متحصنان خوددارى كند و هر كس چنان كند كشته خواهد شد. در نتيجه مردم همگان حاضر شدند، چنگيز فرمان داد نخست خندق را پر و آكنده كنند كه آن را به هيمه و چوب و خاك پر كردند و به سوى قلعه حمله كردند شمار سپاهيان خوارزمشاه در آن قلعه چهار صد تن بود كه تا حد توان ايستادند و ده روز مقاومت و از قلعه پاسدارى كردند؛ سرانجام نقب زنندگان به ديوار قلعه رسيدند و نقب زدند و وارد شهر شدند و همه سپاهيان و كسان ديگرى را كه در آن قلعه بودند كشتند.

چون از اين كار آسوده شدند چنگيز خان فرمان داد براى او نام سران و سرشناسان شهر نوشه شود؛ اين كار انجام شد. چون بر او عرضه داشتند فرمان داد آنان را بياورند. چون آوردند به آنان گفت از شما شمش هاى نقره يى را كه خوارزمشاه به شما فروخته است مى خواهم كه آنها از من بوده و به ناروا از يارانم گرفته شده است . هر كس كه چيزى از آن نقره پيش او بود آن را حاضر ساخت ، و چون از اين كار فارغ شد دستور داد آنان به تنهايى از شهر بيرون رود و ايشان بدون هيچ مالى و در حالى كه فقط لباسى را كه بر تن داشتند همراهشان بود از شهر بيرون رفتند، چنگيز فرمان كشتن ايشان را داد كه همگان را كشتند. آن گاه دستور داد شهر را به تاراج برند هرچه در آن بود به تاراج برده شد و زنان و كودكان به اسيرى گرفته شدند و مردم را در طلب مال بسيار شكنجه دادند و سپس از بخارا براى رفتن به سمرقند كوچ كردند. ناتوانى خوارزمشاه از مبارزه با آنان براى ايشان مسلم شده بود، تاتار كسانى از مردم بخارا را كه تسليم شده يا به سلامت مانده به زشت ترين صورت پياده با خود مى بردند  و هر كس را كه از پياده رفتن بازمانده و ناتوان مى شد مى كشتند.

چون نزديك سمرقند رسيدند اسب سواران را پيشاپيش فرستادند و پيادگان و اسيران و بار و بنه را پشت سر خود رها كردند تا آنكه اندك اندك آنان را جلو بياورند و بدانگونه مردم سمرقند را بترسانند. همين كه سمرقنديان سياهى لشكر و طول فاصله آن را ديدند آنان را بسيار بزرگ پنداشتند. روز دوم كه پيادگان و اسيران و بار و بنه رسيد همراه هر ده تن از اسيران رايتى بود، مردم شهر پنداشتند كه همه آنان جنگجويان اند. مغولان سمرقند را احاطه كردند، در آن شهر پنجاه هزار تن خوارزمى و تعدادى بيرون از شمار از ديگر مردم بودند. لشكريان خوارزمشاه از بيرون آمدن و مقابله با مغولان خوددارى كردند، عامه مردم با سلاح بيرون آمدند مغولان براى اينكه آنان را در مورد خود به طمع اندازند نسخت عقب نشينى كردند و بر سر راه سمرقنديان كمينها نهاده بودند كه از آن گذشتند مغولان از كمين بيرون آمدند و بر ايشان تاختند و همه مغولان بازگشتند و تمام ايشان را كشتند.

كسانى كه در شهر مانده بودند چون اين وضع را ديدند دلهايشان ناتوان شد و سپاهيان خوارزمى چنين پنداشتند كه اگر از مغولان امان بخواهند از اين جهت كه با آنان از يك نژاد هستند امان خواهند داد و ايشان را باقى خواهند گذاشت آنان با اموال و زن و فرزند خويش براى زينهار خواهى پيش مغولان رفتند. مغولان اسلحه و اسبهاى آنان را گرفتند و سپس شمشير بر آنان نهادند و همگان را كشتند و ميان شهر ندا دادند : هر كس بيرون نيايد از عهد و پيمان بيرون است و هر كس بيرون آيد در امان خواهد بود. مردم همگان بيرون آمدند مغولان بر ايشان در آويختند و ميان ايشان شمشير نهادند، توانگران ايشان را شكنجه دادند و اموال آنان را تصرف كردند سپس وارد سمرقند شدند و آن را ويران كردند و خانه هايش را درهم شكستند و اين واقعه در محرم سال ششصد و هفده بود. 

خوارزمشاه در جايگاه نخستين خود يعنى خوارزم مقيم بود و هر لشكرى كه براى او جمع مى شد به سمرقند گسيل مى داشت كه برمى گشت و ياراى ورود و دست يافتن به سمرقند نداشت . مغولان چون بر سمرقند چيره شدند و به كام دل رسيدند چنگيز خان بيست هزار سوار را گسيل داشت و به آنان گفت فقط در جستجوى خوارزمشاه باشيد هر كجا كه باشد اگر چه به آسمان پيوسته و آويخته شود! همچنان وى را تعقيب كنيد تا او را بگيريد و به او دست يابيد.

اين گروه از مغولان را تاتار مغربى نام نهاده اند زيرا به سوى غرب خراسان حركت كردند و همين ها هستند كه در همه كشورها و شهرهاى آن نواحى پيشروى كردند، سالارشان شخصى بنام جرماغون و از منسوبان چنگيز خان بوده است .

حكايت شده است كه چنگيز خان ، نخست بر اين لشكر يكى از پسرعموهاى خود را گماشت كه بسيار مورد توجه بود و متكلى نويره نام داشت . به او فرمان داد كوشش كند و شتابان و با سرعت برود؛ چون متكلى با چنگيز خان بدرود گفت آهنگ خرگاهى كرد كه يكى از زنانش كه او را دوست مى داشت در آن بود تا با او وداع كند چون اين خبر به چنگيز خان رسيد او را از فرماندهى بركنار كرد و گفت : كسى كه عزم او را زنى سست و معطل كند شايسته فرماندهى لشكرها نيست . و به جاى او جرماغون را گذاشت . آنان حركت كردند و از جيحون آهنگ جايى به نام (پنج آب ) كردند كه عبور از آن ممكن نبود و چون در آنجا كشتى نيافتند از چوب ، حوضهاى بزرگى ساختند و پوست گاو بر آن كشيدند و سلاحهاى خود را در آن نهادند و اسبهاى خود را در آب راندند و خود، دمهاى اسب را در دست گرفتند و آن حوضها به ايشان بسته بود و اسبها مردان را از پى خود مى كشيدند و مردان حوضها را و بدينگونه همگان يك باره از آن عبور كردند. خوارزمشاه متوجه آنان نشد تا اينكه ناگاه آنان را در سرزمين خود ديد. لشكر خوارزمشاه از ترس و بيم از مغولان آكنده بودند و نتوانستند پايدارى كنند و پراكنده شدند و هر گروه به سويى گريخت .

خوارزمشاه با تنى چند از ويژگان خود در حالى كه به هيچ چيز توجه نداشت از آنجا كوچ و آهنگ نيشابور كرد. چون وارد نيشابور شد برخى از لشكرهاى او بر گرد او جمع شدند ولى هنوز مستقر نشده بود كه جرماغون به نيشابور رسيد، او در مسير خود هيچ غارت و كشتارى نمى كرد و فقط شتابان در تعقيب و جستجوى سلطان محمد خوارزمشاه منازل را طى مى كرد و با اين كار خود به خوارزمشاه مهلت جمع كردن سپاه نمى داد. خوارزمشاه همين كه نزديك شدن مغولان را شنيد از نيشابور به مازندران گريخت و خود را در آن ديار انداخت . جرماغون هم از پى او روان بود آن چنان كه راه خود را به سوى نيشابور كژ نكرد بلكه آهنگ مازندران كرد و خوارزمشاه از مازندران گريخت ، از هر منزلى كه او كوچ مى كرد مغولان در آن فرود مى آمدند. سرانجام خوارزمشاه كنار درياى مازندان رسيد و خود و يارانش در كشتى هايى نشستند و رفتند و چون مغولان آنجا رسيدند و دانستند كه به دريا رفته است نااميد شدند و برگشتند، اين مغولان همان گروه اند كه عراق عجم و آذربايجان را به تصرف خود در آورده اند و تا روزگار ما مقيم ناحيه تبريزند. 

در مورد فرجام خوارزمشاه اختلاف است . گروهى گفته اند او در دژى استوار كه ميان درياى طبرستان داشت مقيم شد و همانجا درگذشت . برخى گفته اند كه او در دريا غرق شد. و برخى ديگر گفته اند در دريا افتاد و در حالى كه برهنه بود نجات پيدا كرد، خود را به يكى از دهكده هاى طبرستان رساند اهل آن دهكده او را شناختند و برابرش زمين را بوسه دادند و كارگزار خود را خبر دادند كه پيش سلطان آمد و خدمت كرد. خوارزمشاه به او گفت : مرا به هندوستان برسان و او را پيش شمس الدين اتليمش پادشاه هند برد كه از منسوبان او بود يعنى خويشاوند همسر خوارزمشاه و مادر سلطان جلال الدين بود. مادر جلال الدين هندى و از خاندان سلطنتى هند بود.
گويند : خوارزمشاه هنگامى كه پيش اتليمش رسيد عقلش دگرگون شده بود و اين از بيم مغولان يا بيمارى يى بود كه خداوند بر او چيره كرده بود و او هر بامداد و شامگاه و هر وقت و ساعت هذيان مى گفت و فرياد مى كشيد كه مغولان از اين در بيرون رفتند و از اين پلكان هجوم آوردند و مى لرزيد و رنگش دگرگون و سخن و حركاتش مختل مى شد. يكى از فقيهان خراسان كه معروف به برهان بود به بغداد آمد براى من  حكايت كرد و گفت : برادرم همراه خوارزمشاه و از ويژگان و اشخاص مورد اعتماد او بود، وى مى گفت : هنگامى كه عقل خوارزمشاه مختل شده بود همواره به تركى اين كلمات را تكرار مى كرد (قرا تتر گلدى ) كه معناى آن چنين است : (تاتارهاى سياه آمدند). ميان مغولان گروهى سياه پوست شبيه زنگيان هستند كه شمشيرهاى بسيار پهنى غير از شمشيرهاى معمولى دارند و آنان گوشت مردم را مى خورند و خوارزمشاه با بردن نام ايشان مدهوش مى شد.

همچنين برهان براى من نقل كرد كه شمس الدين اتليمش ، محمد خوارزمشاه را به يكى از دژهاى بسيار بلند و بركشيده و استوار هند برد كه هيچگاه ابرها بر فرازش نبودند و معمولا پايين تر از آن باران مى باريد. شمس الدين به خوارزمشاه گفت : اين دژ استوار از آن تو و اموال و اندوخته هاى ميان آن اموال و اندوخته هاى خودت خواهد بود همين جا در كمال امن و خوشى باش تا طالع و بخت تو مستقيم شود كه پادشاهان همواره چنين بوده اند، گاه بخت ايشان پشت مى كند و سپس روى مى آورد. خوارزمشاه به او گفت : قادر نيستم كه در اين دژ اقامت كنم و پايدار بمانم زيرا تاتار بزودى در تعقيب و جستجوى من اينجا مى رسند و اگر بخواهند زينهاى اسبهاى خود را روى هم مى نهند تا بر فراز دژ برسند و بالا بيايند و با دست خويش مرا بگيرند. اتليمش دانست كه عقل خوارزمشاه دگرگون شده است و خداوند نعمتهاى او را مبدل فرموده است . او به خوارزمشاه گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم مرا در دريايى كه به درياى كرمان معروف است سوار كنى . او خوارزمشاه را با تنى چند از بردگان خويش به كرمان گسيل داشت و از آنجا به اطراف فارس رفت و آنجا در دهكده يى از دهكده هاى فارس درگذشت ، مرگش را پوشيده داشتند تا تاتارها براى بيرون آوردن پيكرش ‍ آهنگ آنجا نكنند.
خلاصه اينكه سرانجام احوال او مشتبه است و به يقين دانسته نشده است . مردم حدود هفت سال پس از مرگش همچنان منتظرش ‍ بودند و بسيارى از ايشان بر اين عقيده بودند كه او زنده است و خود را پوشيده داشته است تا آنكه پيش همه مردم ثابت شد كه او درگذشته است .

اما جرماغون همينكه از دست يافتن به خوارزمشاه نااميد شد از كناره دريا به مازندران برگشت و با همه استوارى و دشوارى ورود به آن و سخت بودن تصرف دژها با سرعت آن را تصرف كرد. مازندران از ديرباز همين گونه بوده است مسلمانان هنگامى كه كشور خسروان ايران را از عراق تا دورترين نقاط خراسان تصرف كردند، مازندران به حال خود باقى ماند و خراج مى پرداخت و مسلمانان قادر نبودند به آن در آيند تا روزگار سليمان بن عبدالملك .

همين كه مغولان مازندران را به تصرف در آوردند كشتار و تاراج و غارت كردند و سپس آهنگ رى كردند. ميان راه به مادر سلطان محمد و زنان او برخوردند اموال و اندوخته هاى خزانه خوارزمشاه و گوهرهاى گرانبهايى كه نظير آن ديده و شنيده نشده بود همراهشان بود، آنان آهنگ رى داشتند كه به يكى از دژهاى استوار پناه ببرند؛ مغولان بر ايشان و هرچه كه همراهشان بود دست يافتند و همه را به حضور چنگيز خان كه در سمرقند بود فرستادند و آهنگ رى كردند و به آنان ضمن شايعات راست و دروغ كه ميان مردم رايج است خبر رسيده بود كه خوارزمشاه به رى رفته است . مغولان در حالى كه مردم رى از ايشان غافل بودند به آن شهر رسيدند و لشكر رى هنگامى متوجه شدند كه مغولان آن را به تصرف در آوردند و تاراج كردند و زنان را به اسيرى و پسران را به بردگى گرفتند و هر كار زشتى كه توانستند انجام دادند و در رى درنگ نكردند و شتابان به طلب خوارزمشاه رفتند و در راه خود از هر شهر و دهكده اى كه گذشتند غارت كردند و به آتش كشيدند و ويران ساختند و زن و مرد را كشتند و هيچ چيز را باقى نگذاشتند. آنان آهنگ همدان كردند؛ سالار همدان در حالى كه اموال گرانبهاى بسيارى كه شامل زر و سيم و كالا و اسب بود و از مردم همدان جمع كرده بود به استقبال مغول رفت و از آنان براى مردم شهر امان خواست كه آنان را امان دادند و متعرض ايشان نشدند و به زنجان رفتند و ريختن خون آنان را حلال دانستند از آنجا آهنگ قزوين كردند؛ مردم قزوين به دژ شهر خود پناه بردند، مغولان با زور و شمشير وارد آن شهر شدند، قزوينيان با كارد و خنجر با مغولان جنگى سخت كردند و آنان به جنگ با كارد و خنجر عادت داشتند و در جنگهاى خود با اسماعيليان آموخته بودند، از دو گروه بيرون از شمار كشته شدند و گفته شده است فقط كشته شدگان مردم قزوين به چهل هزار تن رسيد.

در اين هنگام سرماى بسيار سخت و برف و يخ انبوه بر مغولان هجوم آورد آنان نخست به سوى آذربايجان رفتند و دهكده ها را غارت كردند و هر كس را مقابل ايشان ايستاد كشتند و همه جا را ويران كردند و آتش زدند تا آنكه به تبريز رسيدند. سالار آذربايجان ازبك پسر پهلوان پسر ايلدگز در تبريز مقيم بود او نه براى جنگ با آنان بيرون آمد و نه با خود تصور جنگ با ايشان را كرد كه شب و روز به لهو و لعب و باده نوشى سرگرم بود كسى پيش مغولان فرستاد و با آنان در قبال پرداخت اموال و لباس و چهارپايان صلح نمود و همه را براى آنان جمع كرد و فرستاد و مغولان از پيش او كوچ كردند و به ساحل درياى خزر رفتند كه آنجا لشكرگاه زمستانى مناسبى بود و مراتع بسيار داشت . آنان خود را به موقان رساندند كه همان جايى است كه پيروان بابك خرمدين به روزگار معتصم در آن وارد شدند و لشكرگاه ساختند و آن دو شاعر طايى  در اشعار خود مكرر از آن نام برده اند. مردم امروز موقان را به صورت مغان تلفظ مى كنند.

مغولان ضمن راه به برخى از نواحى گرجستان رفتند كه از مردم گرجستان ده هزار جنگجو به جنگ آنان بيرون آمدند كه با آنان جنگ كردند و ايشان را شكست دادند و بيشترشان را كشتند، و چون مغولان در ناحيه مغان مستقر شدند مردم گرجستان كه تصور مى كردند مغولان تا هنگام بهار و باز شدن برف و يخ ‌ها اقامت خواهند كرد به ازبك پسر پهلوان حاكم تبريز و موسى بن ايوب معروف به اشرف كه حاكم ارمنستان و خلاط بود پيام فرستادند و براى جنگ با مغولان تقاضاى كمك مالى كردند، ولى مغولان تا پايان زمستان صبر نكردند و در وسط زمستان از مغان آهنگ سرزمينهاى گرجستان كردند. گرجى ها به جنگ ايشان بيرون آمدند و جنگى سخت كردند و نتوانستند مقابل مغولان پايدارى كنند و به زشت ترين صورت گريختند و بيرون از شمار از ايشان كشته شدند و اين واقعه در ذى حجه سال ششصد و هفده بود.

مغولان در آغاز سال ششصد و هجده آهنگ مراغه كردند و در ماه صفر آن را به تصرف خويش درآوردند. مراغه در اختيار زنى از بازماندگان پادشاهان مراغه بود كه همان زن و وزيرانش امور شهر مراغه را اداره مى كردند. مردم مراغه منجنيق هايى بر باروهاى شهر نصب كردند و مغولان اسيران مسلمان را پيشاپيش مى داشتند و اين عادت ايشان بود كه در جنگها آنان را سپر بلاى خود قرار مى دادند در نتيجه شدت و تيزى اين گونه حملات به اسيران مى رسيد و مغولان از زيان آن سلامت مى ماندند، مغولان مراغه را با زور و جنگ گشودند و شمشير بر ايشان نهادند و آنچه را براى آنان سودبخش بود تاراج كردند و آنچه را سودمند نبود آتش زدند، مردم هم از جنگ با آنان خوار و زبون شدند و چنان بود كه يكى از مغولان به دست خود صد انسان را كه شمشير در دست داشتند مى كشت ولى هيچيك از آنان را ياراى آن نبود كه شمشير خود را مقابل آن مرد تاتار به حركت در آورد و اين بدبختى بود و تقدير آسمانى كه بر آن مقدر گشته بود.

مغولان سپس به همدان برگشتند و از مردم همدان مالى را كه بار نخست داده بودند مطالبه كردند و مردم را چنان توان و مال اضافه يى نبود كه به راستى آن مال بسيار بود. گروهى از مردم همدان برخاستند و به سالار همدان سخنان درشت گفتند كه در بار نخست ما را فقير و مستمند كردى و اينك براى بار دوم مى خواهى عصاره ما را بكشى وانگهى مغولان را چاره يى جز كشتن ما نيست ، بگذار تا با شمشير با آنان جنگ كنيم و با كرامت بميريم . آنان بر شحنه يى كه مغولان بر همدان گماشته بودند حمله كردند و او را كشتند و در شهر حصارى شدند. مغولان ايشان را محاصره كردند خوراك و خوار و بار مردم همدان اندك شد و اين كار همدانيان را زيان مى رساند و حال آنكه مغولان را زيانى نمى رسيد و بر فرض كه خوار و بار فراهم نمى شد چيزى جز گوشت نمى خوردند و شمار بسيارى اسب و گله هاى بزرگ گوسپند همراه داشتند و هر كجا مى خواستند مى بردند؛ اسبهاى مغولان هم معمولا جو نمى خوردند و فقط به رستنيها و علفهاى زمين قناعت مى كردند، آنها با سم زمين را گود مى كردند و ريشه هاى گياهان را مى جستند و مى خوردند.

سالار همدان و مردمش ناچار شدند به جنگ مغولان بيرون آيند و از شهر و حصار بيرون آمدند، چند روزى جنگ و خونريزى ميان آنان ادامه داشت ولى ناگهان حاكم همدان گم شد و به سرداى و نقبى كه از قبل بيرون شهر آماده ساخته بود پناه برد و كسى هم از حقيقت حال و سرانجام او آگاه نشد مردم همدان پس از گم شدن او سرگردان شدند و به شهر برگشتند و تصميم گرفتند ميان شهر تا پاى جان و مرگ جنگ كنند. مغولان هم به سبب بسيارى كشته شدگان تصميم گرفته بودند از همدان بروند ولى همين كه ديدند كسى از شهر براى جنگ با آنان بيرون نيامد طمع بستند و آن را نشانه ضعف و سستى مردم شهر دانستند و آهنگ شهر كردند و با شمشير وارد شهر شدند و اين به ماه رجب سال ششصد و هجده بود.

مردم كنار دروازه ها با مغولان جنگ كردند و از شدت ازدحام سلاح از كار افتاد ناچار به كاردها جنگ كردند و گروهى بيرون از شمار از هر دو سو كشته شدند، مغولان بر مسلمانان پيروز و چيره گشتند و همه را كشتند و نابود كردند و هيچ كس از همدانيان به سلامت نماند مگر آنان كه سرداب و نقبى زير زمين داشتند و در آن پنهان شدند. مغولان در شهر آتش افكندند و همدان را سوزاندند و سپس به شهر اردبيل و اطراف آذربايجان رفتند و اردبيل را تصرف كردند و گروه بسيارى از ايشان را كشتند، از آنجا به تبريز رفتند كه شمس الدين عثمان طغرائى حاكم آن بود، پس از آنكه ازبك پسر پهلوان ، حاكم قبلى آذربايجان ، از آنجا رفته بود و از بيم مغولان مقيم نخجوان شده بود با او هماهنگ شدند. طغرايى مردم را تقويت كرد و روحيه داد كه از خود به خوبى دفاع كنند و آنان را از بدفرجامى سستى ترساند و حصار شهر را استوار كرد. همين كه مغولان آنجا رسيدند و اتفاق و اتحاد مسلمانان و استوارى حصار شهر را ديدند از آنان فقط مال و جامه خواستند و به ميزان معينى ميان آنان توافق شد و مردم شهر آن را براى مغولان فرستادند و ايشان نيز همين كه آن را گرفتند به شهر بيلقان حمله بردند و با مردمش ‍ جنگيدند و چنان ميان ايشان شمشير نهادند كه همگان را نابود كردند. سپس به شهر گنجه كه مهمترين شهر ناحيه اران است حمله كردند؛ مردم آنجا به سبب مقاومت در برابر گرجيان و تجربه اى كه در جنگ داشتند بسيار دلير و چابك بودند، مغولان كه ياراى پيروزى بر آنان نداشتند پيام دادند و مال و جامه طلب كردند و مردم گنجه براى ايشان فرستادند و مغولان از آنجا آهنگ گرجستان كردند.

گرجى ها با آنكه آماده شده بودند ولى همين كه با مغولان روياروى شدند گريختند و شمشير مغول ايشان را فرو گرفت و جز گروهى اندك به سلامت نماندند، شهرهاى آنان ويران و تاراج شد مغولان در سرزمين گرجستان پيشروى نكردند چرا كه تنگه هاى كوهستانى آن بسيار بود، آنان آهنگ (دربند شروان ) كردند، شهر شماخى را محاصره كردند و با نردبام ها خود را بر باروى شهر رساندند و پس از جنگى بسيار سخت شهر را تصرف كردند و بسيارى را در آن كشتند.

چون شماخى را تصرف كردند خواستند از دربند بگذرند ولى بر آن كار اقدام نكردند به شروان شاه پيام فرستادند كه كسانى را براى گفتگو درباره صلح بفرستد. او ده تن از افراد مورد اعتماد خويش را پيش مغولان فرستاد، مغولان آنان را جمع كردند يكى از ايشان را در حضور ديگران كشتند و به نه تن ديگر گفتند : اگر راهى به ما نشان دهيد كه از دربند بگذريم براى شما امان خواهد بود وگرنه شما را همان گونه كه دوستتان را كشتيم خواهيم كشت . آنان گفتند : در اين (دربند) راهى نيست ولى جايى را به شما نشان مى دهيم كه آسان ترين جا براى گذر كردن اسب و سواركار است .

آنان پيشاپيش مغولان حركت كردند و از دربند گذشتند و آن را پشت سر نهادند مغولان در آن سرزمينها حركت كردند كه آكنده از قبايل مختلف از جمله (لان ) و (لكر) و اصناف ديگر تركان بود. مغولان آنجا را تاراج كردند و بسيارى از ساكنان منطقه را كشتند و سپس به (جايگاه ) قبيله لان برگشتند كه گروهى بسيار بودند و چون خبر مغول به ايشان رسيده بود آماده و جمع شده بودند و گروههايى از قپچاق هم به آنان پيوسته بودند. مغولان و ايشان با يكديگر جنگ كردند و هيچيك بر ديگرى پيروز نشد، در اين هنگام مغولان به افراد قبيله قپچاق پيام دادند كه شما برادران ماييد و ما از يك نژاديم و حال آنكه لان از نژاد شما نيستند كه آنان را يارى دهيد و آيين ايشان آيين شما نيست و ما با شما پيمان مى بنديم كه متعرض شما نشويم و اگر به سرزمين خود برگرديد هر اندازه مال و جامه كه به توافق برسيم براى شما مى فرستيم . كار بر مقدارى مال و جامه قرار گرفت كه مغولان براى آنان بردند و مردم قپچاق از مردم لان كناره گرفتند و مغولان به مردم لان درافتادند و آنان را كشتند و اموال را تاراج و زن و فرزندشان را اسير كردند و چون از جنگ با آنان آسوده شدند آهنگ سرزمينهاى قپچاق كردند. آنان با اعتماد به صلح و سازشى كه ميان ايشان و مغولان بود پراكنده و در امان بودند و بدون آنكه متوجه شدند ناگاه مغولان به سرزمين و شهرهاى آنان درآمدند و با ايشان درافتادند و چند برابر آنچه به ايشان داده بودند بازستدند.
كسانى كه در سرزمينهاى دوردست قپچاق بودند چون اين موضوع را شنيدند بدون جنگ گريختند برخى به بيشه ها و برخى به كوهها و برخى به سرزمين روس پناه بردند، مغولان در قپچاق ماندند كه در زمستان داراى چراگاههاى بسيار است و مناطق سردسيرى هم براى تابستان دارد كه آنها هم داراى چراگاهها و نيزارها و بيشه ها بر كرانه درياست .

آن گاه گروهى از مغولان به سرزمينهاى روس رفتند كه بسيار گسترده و مذهب مردمش مسيحى است و اين به سال ششصد و بيست بود، روس ها و مردم قپچاق براى پاسدارى و دفاع از سرزمين خود متحد شدند و چون مغولان به آنان نزديك شدند و از اجتماع ايشان آگاه شدند چون نسبت به روس ها شناخت درستى نداشتند نخست عقب نشينى كردند و روس ها را به اين گمان انداختند كه از ترس و بيم عقب مى نشينند و فرار مى كنند؛ روسها در تعقيب تاتارها كوشش كردند و آنان همچنان عقب نشينى مى كردند تا آنجا كه دوازده روز در تعقيب ايشان بودند و در اين هنگام بود كه مغولان ناگاه برگشتند و بر روسها و قپچاق ها حمله كردند و بسيارى را كشتند و اسير گرفتند و جز اندكى از آنان به سلامت نماندند آنان هم كه سالم ماندند سوار قايقها شدند و ميان دريا آهنگ ساحل شامى كردند و برخى از قايقها غرق شد.

همه اين كارها را تاتارهاى مغربى كه سالارشان جرماغون بود انجام دادند و سالار بزرگ ايشان چنگيز خان بود كه در تمام اين مدت در سمرقند ماوراء النهر سكونت داشت . چنگيز خان لشكريان خويش را به چند بخش كرد، بخشى را به فرغانه و اطراف آن گسيل داشت كه آن را تصرف كردند بخشى را به ترمذ و اطراف آن فرستاد كه آن را به تصرف خود در آوردند و بخشى را به بلخ و اطراف آن كه از توابع خراسان است گسيل داشت ، مردم بلخ را امان دادند و معترض نشدند و هيچ كشتار و تاراجى نكردند و فقط شحنه يى از سوى خود بر آن شهر گماشتند و نسبت به فارياب و بسيارى از شهرهاى ديگر همين گونه رفتار كردند ولى مردم آن شهرها را با خود بردند و آنان را در برابر هر كس كه مقاومت مى كرد سپر بلاى خويش قرار دادند.

مغولان به طالقان رسيدند كه ناحيه يى مركب از چند شهر است و دژى استوار هم دارد و در آن دژ مردانى دلير و كار آزموده بودند. آنان چند ماه شهر را محاصره كردند و نتوانستند بگشايند، ناچار به چنگيز خان پيام فرستادند و از اين كار اظهار ناتوانى كردند. او شخصا حركت كرد و در حالى كه گروهى بى شمار همراهش بودند از جيحون عبور كرد و كنار اين دژ و قلعه فرود آمد و بر گرد آن دژى ديگر از خاك و گل و چوب و هيمه ساخت و بر آن منجنيق ها نصب كرد و شروع به سنگباران كردن قلعه كرد. ساكنان آن دژ كه چنان ديدند دروازه دژ را گشودند و بيرون آمدند و همگى با هم حمله كردند گروهى از ايشان كشته شدند و گروهى به سلامت ماندند، آنان كه به سلامت مانده بودند خود را به دره ها و كوهستانهاى اطراف رساندند و خويشتن را نجات دادند. مغولان وارد دژ شدند اموال و كالاها را غارت و زنان و كودكان را اسير كردند.

پس از آن چنگيز خان لشكرى گران به فرماندهى يكى از پسرانش به شهر مرو گسيل داشت . در مرو دويست هزار مسلمان ساكن بودند و ميان مغولان و ايشان جنگهاى سختى در گرفت كه مسلمانان نخست پايدارى كردند و سپس به هزيمت شدند و خود را به شهر انداختند و دروازه ها را بستند. مغولان مدتى دراز آن شهر را محاصره كردند و سپس به سالار شهر امان دادند. چون سالار شهر پيش مغولان رفت پسر چنگيز او را گرامى داشت و بر او خلعت پوشاند و با او پيمان بست كه متعرض هيچ كس از مردم مرو نخواهد شد. مردم دروازه ها را گشودند و همين كه مغولان بر ايشان دست يافتند آنان را بر شمشير عرضه داشتند و هيچ كس از ايشان را زنده نگذاشتند و اين پس از آن بود كه اموال توانگران را پس از شكنجه هاى سخت از چنگ آنان بيرون كشيدند.

مغولان پس از آن به نيشابور رفتند و همان كار را كه در مرو انجام داده بودند  از كشتار و درماندگى  نسبت به مردم نيشابور انجام دادند. سپس به طوس رفتند مردم طوس را كشتند و شهر را تاراج كردند و مرقد على بن موسى الرضا عليه السلام و رشيد بن هارون پسر مهدى را ويران ساختند،  سپس به هرات رفتند، نخست شهر را محاصره كردند و سپس به آنان امان دادند و چون دروازه ها را گشودند گروهى را كشتند و بر ديگران شحنه يى گماردند و همين كه مغولان دور شدند مردم هرات بر آن شحنه شورش كردند و او را كشتند، لشكرى از مغولان برگشتند و آنان را از دم شمشير گذراندند و همه را كشتند. آنان سپس به طالقان برگشتند كه چنگيز خان پادشاه بزرگ و سالارشان ، آنجا بود. چنگيز گروهى از مغولان را كه سران و بزرگان يارانش در آن بودند به خوارزم گسيل داشت ، در آن هنگام خوارزم پايتخت خوارزمشاه بود و گروهى بسيار از خوارزميان و لشكرهاى ايشان آنجا بودند، مردم عادى شهر هم معروف به شجاعت و دليرى بودند، مغولان حركت كردند و به خوارزم رسيدند و دو گروه روياروى شدند و سخت ترين جنگى كه شنيده شده است صورت گرفت ، مسلمانان ناچار به شهر پناه بردند و مغولان پنج ماه ايشان را در محاصره داشتند مغولان به چنگيز پيام فرستادند و از او مدد خواستند و او لشكرى از لشكرهاى خود را گسيل داشت كه چون رسيدند مغولان قوى شدند و حمله هاى پيوسته و پياپى انجام دادند و گوشه يى از بارو را تصرف و به داخل شهر نفوذ كردند. مسلمانان درون شهر با مغولان به جنگ و ستيز پرداختند ولى ياراى ايستادگى نداشتند، مغولان شهر را متصرف شدند و هر كس را كه در آن بود كشتند. چون از اين كار آسوده شدند و آنچه خواستند تاراج و كشتار كردند سدى را كه از ورود آب به خوارزم جلوگيرى مى كرد شكستند و آب جيحون به شهر سرازير شد و همه شهر را غرق كرد و ساختمانها همه ويران شد و آنجا دريايى باقى ماند و بديهى است كه يك تن هم از مردم خوارزم به سلامت ماند، در ديگر شهرها گروهى اندك از مردم به سلامت مى ماندند ولى در خوارزم هر كس برابر شمشير ايستاد كشته شد و هر كس پنهان شده بود غرق شد يا زير آوار ماند و خوارزم ويرانه شد.

چون مغولان از اين شهرها آسوده شدند، سپاهى به غزنين فرستادند كه جلال الدين منكبرى پسر سلطان محمد خوارزمشاه مالك آن سرزمين بود و همه لشكريان پدر را كه به سلامت مانده بودند و ديگر سپاهيان را جمع كرده بود و حدود شصت هزار تن بودند. سپاه مغولان كه براى جنگ با آنان حركت كرده بود دوازده هزار تن بودند؛ دو سپاه حدود غزنه روياروى شدند و جنگى سخت كردند كه سه روز پياپى طول كشيد و خداوند نصرت را نصيب مسلمانان كرد. لشكر تاتار روى به گريز نهاد و مسلمانان هرگونه كه خواستند آنان را كشتند و كسانى از مغولان كه نجات پيدا كردند به طالقان پناه بردند كه چنگيز خان هم آنجا بود.

جلال الدين فرستاده اى سوى چنگيز فرستاد و از او خواست جايى را براى جنگ تعيين كند و چنان اتفاق كردند كه جنگ در كابل باشد. چنگيز خان لشكرى به كابل گسيل داشت ، جلال الدين ، خود به آنجا رفت و همانجا جنگ كردند و پيروزى از آن مسلمانان بود. مغولان به طالقان پناه بردند كه چنگيز خان همچنان آنجا بود. مسلمانان غنيمت بسيار بدست آورند و ميان ايشان در مورد غنايم فتنه اى بزرگ در گرفت و اين بدان سبب بود كه ميان يكى از اميران جلال الدين كه نامش بغراق بود و در جنگ با تاتار متحمل رنج بسيار شده بود و امير ديگرى كه نامش ملك خان و از خويشاوندان سلطان محمد خوارزمشاه بود گفتگو و بگو و مگويى صورت گرفت كه منجر به كشته شدن برادر بغراق شد، بغراق خشمگين گشت و همراه سى هزار تن از سلطان جلال الدين جدا شد. سلطان خود از پى او رفت و از او دلجويى كرد و رضايتش را طلبد ولى بغراق برنگشت و بدينگونه سپاه جلال الدين ضعيف شد در همين حال خبر رسيد كه چنگيز خان به همراه سپاههايش از طالقان به سوى جلال الدين حركت كرده است . جلال الدين از پايدارى برابر چنگيز ناتوان ماند و دانست كه او را ياراى جنگ با چنگيز نيست ، سوى سرزمين هند رفت و از رودخانه سند گذشت و غزنه را همچون شكارى براى شير خالى و رها كرد. چنگيز خان به غزنين رسيد و آن را تصرف كرد مردمش را كشت زنانش را اسير و كاخهايش را خراب كرد و آن را چون ويرانه هاى گذشته درآورد.

پس از اينكه مغولان غزنين را به تصرف درآوردند و خون و مال مردمش را روا دانستند وقايع بسيار ديگرى ميان ايشان و پادشاهان روم كه خاندان قليچ ارسلان بودند صورت گرفت . مغولان در سرزمينهاى آنان پيشروى نمى كردند بلكه گاهى بر آن شبيخون مى زدند و هرچه بدست مى آوردند با خود مى بردند. پادشاهان مناطق فارس و كرمان و مكران و تيز همگان فرمان و طاعت ايشان را پذيرفتند و خراج براى آنان فرستادند و در مناطق فارسى زبان هيچ منطقه يى نماند مگر اينكه شمشير مغولان يا حكم و فرمان ايشان حاكم بود. آنان مردم بيشتر شهرها را كشتند و شمشير ميان ايشان از هر نكوهشى پيش گرفت و ديگران هم بر خلاف ميل خود و با حقارت و كوچكى ، پرداخت خراج ، اطاعت از ايشان را پذيرفتند و چنگيز خان به ماوراء النهر برگشت و همانجا درگذشت .

پس از چنگيز پسرش قاآن جانشين او شد. او جرماغون را همچنان بر حكومت آذربايجان گماشت و هيچ جاى فتح ناشده اى ، غير از اصفهان ، براى مغولان باقى نماند. آنان در فاصله سالهاى ششصد و بيست و هفت تا ششصد و سى و سه چند بار كنار اصفهان فرود آمدند و هر بار مردمش با آنان جنگ كردند و از هر دو گروه بسيارى كشته شدند ولى مغولان به خواسته خود نرسيدند. سرانجام مردم اصفهان كه دو مذهب شافعى و حنفى داشتند و ميان آنان همواره جنگ و ستيز و تعصب وجود داشت اختلاف پيدا كردند، گروهى از شافعيان اصفهان به ديگر شافعيانى كه در همسايگى اصفهان بردند پيوستند و به برخى از سران لشكر مغول گفتند : شما آهنگ اين شهر كنيد تا ما آن را به شما تسليم كنيم . اين سخن و پيشنهاد براى قاآن پسر چنگيز نقل شد كه پس از مرگ پدرش ‍ پادشاهى به راى و تدبير او بسته بود. او لشكرهايى از شهر استوار و نو سازى كه ساخته بودند و قراحرم نام نهاده بودند گسيل داشت كه از رود جيحون گذشتند و آهنگ باختر كردند. گروهى نيز به صورت نيروهاى امدادى از كسانى كه جرماغون فرستاده بود به ايشان پيوستند و آنان به سال ششصد و سى و سه حدود اصفهان فرود آمدند و آن را محاصره كردند، ميان شهر شمشيرهاى حنفيان و شافعيان با يكديگر در افتادند آن چنان كه گروهى بسيار كشته شدند.

در اين هنگام دروازه هاى اصفهان گشوده شد. شافعى ها با قرارى كه ميان خود و مغولان داشتند مبنى بر اينكه چون شهر را بگشايند مغولان حنفيان را بكشند و شافعيان را ببخشند، اين كار را كردند ولى مغولان همين كه وارد شهر شدند نخست شافعيان را كشتند و بر عهدى كه با آنان بسته بودند پايدار نماندند و بسختى تمام آنان را كشتند و سپس حنفيان و پس از آن ديگر مردم را كشتند، زنان را اسير كردند و شكم زنان آبستن را دريدند و اموال را تاراج كردند و اموال توانگران را ستاندند، سپس آتش افروختند و اصفهان را آتش زدند، آن چنان كه به صورت تپه هايى از خاكستر درآمد.

چون هيچ سرزمينى از سرزمينهاى ايران زمين باقى نماند مگر اينكه آن را مغولان تصرف كردند به سال ششصد و سى و چهار آهنگ تصرف اربل كردند كه پيش از آن هم مكرر بر آن شبيخون زده بودند و به برخى از نواحى آن دست يازيده ولى در آن پيشروى نكرده بودند، اميرى كه در آن هنگام اربل را در دست داشت بانكين رومى بود. در ذى قعده سال ششصد و سى و چهار حدود سى هزار تن از مغولان را كه جرماغون گسيل داشته بود و يكى از سرداران بزرگ مغول به نام جغتاى فرمانده آنان بود بر كرانه اربل فرود آمدند و هر صبح و شام با مردم آن به جنگ پرداختند. لشكرى گران از مسلمانان در اربل مقيم بود، از هر دو لشكر گروهى بسيار كشته شدند؛ سرانجام مغولان نيرو يافتند و به شهر درآمدند. مردم به دژ شهر گريختند و در آن پناه گرفتند و مغولان ايشان را محاصره كردند و مدت محاصره چندان به طول انجاميد كه گروهى در آن دژ از تشنگى مردند، بانكين از مغولان تقاضا كرد كه در قبال دريافت مالى كه از سوى مسلمانان پرداخت كند مصالحه كنند. مغولان اين پيشنهاد را به ظاهر پذيرفتند اما همين كه مال را فرستاد آن را گرفتند و سپس حيله گرى كردند و حمله هاى بزرگ و پياپى بر قلعه اربل كردند و منجنيق ها نصب كردند. در اين هنگام مستنصر باالله خليفه عباسى لشكرهاى خود را همراه غلام ويژه اش شرف الدين اقبال شرابى به تكريت روانه كرد. مغولان همين كه از حركت ايشان آگاه شدند پس از اينكه گروه بسيارى از مردم اربل را كشتند و شهر را ويران و (آن را با خاك يكسان كردند)  به تبريز برگشتند كه جايگاه جرماغون و پايتخت او بود.

هنگامى كه مغولان از اربل كوچ كردند لشكر بغداد به شهر خود بازگشت . پس از اين هم مغولان حملات بسيارى به سرزمينهاى شام كردند كه كشتند و به تاراج بردند و اسير گرفتند تا آنجا كه سواران ايشان به حلب رسيدند و به آن در افتادند و مردم و امير حلب با چاره سازى آنان را عقب راندند. مغولان سپس آهنگ سرزمينهاى كيخسرو، سالار روم كردند و اين پس از مرگ جرماغون بود. شخصى كه به جاى جرماغون نشست بابايسيجو بود. پادشاه روم تمام امكانات و لشكرهاى خويش را آماده ساخت و گروهى از كردان عتمرى و لشكريان شام و حلب را هم گرد آورد  گفته شده است : صد هزار پياده و سواره جمع كرد.

مغولان با بيست هزار سپاهى با او روياروى شدند و ميان آنان جنگهاى سختى درگرفت . مغولان تمام افراد مقدمه لشكر كيخسرو را كشتند كه تمام يا بيشتر آنان از دليران و نامداران حلب بودند و همگى كشته شدند و بدينگونه لشكر روم شكست خورد و سالارشان گريخت و به دژ (انطاكيه ) كه كنار دريا بود پناهنده شد و لشكرهايش از هم پاشيده شد و گروهى بيرون از شمار كشته شدند. مغولان به شهر قيساريه در آمدند و كارهاى زشت و ناپسندى چون كشتار و تاراج و آتش زدن مرتكب شدند همچنين در شهر (سيواس ) و ديگر شهرهاى بزرگ روم همانگونه رفتار كردند. سالار روم براى اطاعت از ايشان سر فرود آورد و كسى نزد آنان فرستاد و از ايشان خواست كه پرداخت مال و جزيه را از او بپذيرند. مغولان براى او خراجى مقرر داشتند كه همه ساله بپردازد و از كشور او كوچ كردند.

پس از آن مغولان نسبت به همه سرزمينهاى اسلامى موضعى همراه با آرامش و صلح نسبى داشتند تا سال ششصد و چهل و سه فرا رسيد. در اين سال سليمان بن برجم يكى از اميران بغداد كه سالار طايفه تركمانان (ايواء) بود در يكى از دژهاى كوهستان شحنه يى از مغولان را كه نامش خليل بن بدر بود كشت . قتل او موجب آمد كه از تبريز ده هزار غلام مغول به سالارى جغتاى صغير بيرون آيند و شتابان منازل را بپيمايند آن چنان كه خود از خبر خويش پيشى گرفتند و مردم در بغداد به خود نيامده بودند كه ناگهان مغولان را كنار شهر ديدند و اين در ماه ربيع الآخر آن سال و در فصل خزان بود. قضا را خليفه المستعصم بالله لشكر خود را بنابر احتياط كنار باروى بغداد مستقر ساخته بود، اين خبر به مغولان رسيده بود ولى جاسوسهاى آنان ايشان را فريب داده بودند و در ذهن ايشان چنين افكنده بودند كه بيرون از بارو چيزى جز خيمه و خرگاههاى خالى نيست و مردانى در آنها وجود ندارند و شما همين كه بر آنان مشرف شويد بر بار و بنه آنان دست خواهيد يافت و حداكثر اين است كه گروهى اندك آنجا خواهند بود و ناچار مى گريزند و به ديوارهاى شهر پناه خواهند برد. مغولان بر اين وهم و گمان همچنان آمدند و چون نزديك بغداد رسيدند و نزديك بود كه بر لشكرگاه مشرف شوند مستعصم بالله غلام ويژه خود و سالار لشكرش شرف الدين اقبال شرابى را كنار ديوار و باروى بغداد فرستاد، بيرون آمدن او در اين روز از الطاف خداوند متعال نسبت به مسلمانان بود كه اگر مغولان مى رسيدند و او كنار لشكر خود نرسيده بود لشكر از هم پاشيده مى شد، چرا كه بدون سالار و فرمانده بودند و هر يك خود را امير خويش مى پنداشت و اختلاف نظر داشتند و يكدل نبودند و هيچ كس بر آنان حاكم نبود و در مظان پراكندگى و نگرانى و از هم پاشيدگى و اختلاف قرار مى گرفتند. بيرون آمدن شرف الدين اقبال شرابى به روز شانزدهم اين ماه بود و مغولان روز هفدهم كنار ديوار و باروى شهر رسيدند و در يك صف برابر لشكريان بغداد ايستادند. لشكر بغداد آرايش و نظم پسنديده يى داشت . مغولان كثرت شمار و سلاح و اسبهاى آنان را چنان ديدند كه هرگز چنان نمى پنداشتند و براى آنان روشن شد كه جاسوسهايشان ياوه و بيهوده گفته اند.

تدبير كار دولت و وزارت در اين هنگام با وزير مؤ يد الدين محمد بن احمد علقمى بود كه خود در جنگ حاضر نشد و در دربار و ديوان خلافت حضور مى يافت و لشكر اسلام را از آراء و تدبيرهاى خود بهره مند مى كرد به نحوى كه همان كار و تدبير را به كار مى بستند. مغولان بر لشكر بغداد حمله هاى پياپى آوردند و چنين مى پنداشتند كه يك حمله لشكر بغداد را منهزم خواهد ساخت زيرا عادت كرده بودند كه هيچ لشكرى برابر ايشان ايستادگى نكند و اينكه ترس و بيم از ايشان كفايت مى كند و لزومى ندارد كه جنگ كنند، ولى لشكر بغداد برابر مغولان به بهترين صورت پايدارى كرد. بغداديان مغولان را تيرباران كردند مغولان نيز نسبت به ايشان چنين كردند و خداوند آرامش را به لشكر بغداد عنايت فرمود و پس از آرامش نصرت و پيروزى را. بدين گونه براى لشكر بغداد نشانه هاى نيرومندى و براى مغولان نشانه هاى ناتوانى و زبونى آشكار مى شد تا آنكه شب ميان دو لشكر مانع گشت ، دو لشكر و رايتهاى بزرگ درگير نشدند بلكه حملات پراكنده و سبكى بود كه ضرورتى براى درگيرى پيوسته نبود فقط زوبين اندازى بسختى ادامه داشت .

چون شب تاريك شد مغولان آتشهاى بزرگ افروختند كه چنين به نظر برسد كه آنان كنار آتش مقيم هستند و همان شب سوى سرزمينهاى خود برگشتند.لشكر بغداد چون شب را به صبح آورد از آنان هيچ نشانى نديد، مغولان شتابان منازل را درمى نورديدند و از دهكده ها بدون توقف مى گذشتند تا آنكه به دربند رسيدند و به سرزمينهاى خود پيوستند.

اين هم نشانى ديگر از معجزات و دلايل نبوت بود كه پيامبر (ص ) اين ملت را وعده فرموده است كه تا روز قيامت پيروز و باقى خواهد ماند و حال آنكه اگر از مغولان بر بغداد حادثه يى مى رسيد همان گونه كه بر شهرهاى ديگر رسيده بود آيين اسلام منقرض مى شد و چيزى از آن باقى نمى ماند.

تاكنون كه در شرح نهج البلاغه به اينجا رسيده ايم عراق را جز همين موضوع كه نوشتيم تهديد ديگرى از سوى مغولان نبوده است .

مى گويم : كه از سخنان امير المومنين عليه السلام در اين خطبه براى من چنين روشن شد كه بر بغداد و عراق از مغولان شرى نخواهد رسيد و خداوند متعال شر آنان را از اين سرزمين كفايت مى فرمايد و كيد و مكر آنان را از اين كشور برمى گرداند. اين سخن را از آنجا مى گويم كه على عليه السلام فرموده است و يكون هناك استحرار قتل (و در آنجا خونريزى و كشتار بسيار خواهد بود). كلمه هناك دلالت بر دورى و بعد دارد، براى اشاره به نزديك هنا و براى اشاره به دور هناك مى گويند و اين در زبان عربى منصوص و قطعى است و اگر مغولان در عراق خونريزى پيوسته و بسيار داشتند امير المومنين در كلام خود هناك نمى فرمود بلكه هنا مى گفت .

على عليه السلام اين خطبه را در بصره ايراد فرموده است و معلوم است كه بصره و بغداد از يك كشور و سرزمين است و هر دو در اقليم عراق قرار دارد و يك ملك محسوب مى شود و پادشاه هر دو منطقه يكى است ، بايد به اين مسئله دقت كرد كه لطيف است .

پس از اين جريان كه در آن اسلام نصرت و پيروزى يافت و مغولان خوار و زبون شدند و بر پاشنه هاى خود چرخيدند و برگشتند ابيات زير را سرودم و براى مؤ يد الدين وزير فرستادم كه در آن فتح و پيروزى را متذكر شده ام و اشاره كرده ام كه مؤ يد الدين علقمى براى اين فتح و پيروزى قيام كرده است هر چند كه خود شخصا در آن جنگ شركت نكرده است و از اينكه نمى توانم چنانكه شايد و بايد به مدح او بپردازم از او پوزشخواهى كرده ام كه گرفتاريها و دل نگرانى ها مانع از آن آمده است كه بتوان پيوسته به آن كار قيام كرد. و آن اشعار چنين است :
(خداوند اين وزير را براى ما جاودانه بداراد! و او را با سواران و لشكرهايى از نصرت و پيروزى فرا گيرد!
سايه بلند پايه اش بر ميهمانان او مستدام و آبهاى آبشخورش براى آشامندگان صاف و گوارا باد!
اين نگهبان اسلام ، به هنگامى كه نيزه فراخ پيكان كه بانگ خونريزى و تاراج برداشته بود بر آن نازل شد…)
اين قصيده بسيار بلند است و از آن آنچه كه مقتضى حال بود آورده شد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.