google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
1-20 ترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدیدترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدید

خطبه ۱۳ ترجمه شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید (شرح جنگ جمل)(با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

و من كلام له ( عليه‏السلام ) في ذم أهل البصرة

كُنْتُمْ جُنْدَ الْمَرْأَةِ
وَ أَتْبَاعَ الْبَهِيمَةِ
رَغَا فَأَجَبْتُمْ
وَ عُقِرَ فَهَرَبْتُمْ
أَخْلَاقُكُمْ دِقَاقٌ
وَ عَهْدُكُمْ شِقَاقٌ
وَ دِينُكُمْ نِفَاقٌ
وَ مَاؤُكُمْ زُعَاقٌ
وَ الْمُقِيمُ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ مُرْتَهَنٌ بِذَنْبِهِ
وَ الشَّاخِصُ عَنْكُمْ مُتَدَارَكٌ بِرَحْمَةٍ مِنْ رَبِّهِ
كَأَنِّي بِمَسْجِدِكُمْ كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ قَدْ بَعَثَ اللَّهُ عَلَيْهَا الْعَذَابَ مِنْ فَوْقِهَا وَ مِنْ تَحْتِهَا وَ غَرَّقَ مَنْ فِي ضِمْنِهَا
وَ فِي رِوَايَةٍوَ ايْمُ اللَّهِ لَتُغْرَقَنَّ بَلْدَتُكُمْ حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى مَسْجِدِهَا كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ أَوْ نَعَامَةٍ جَاثِمَةٍ
وَ فِي رِوَايَةٍكَجُؤْجُؤِ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ
وَ فِي رِوَايَةٍ أُخْرَى‏بِلَادُكُمْ أَنْتَنُ بِلَادِ اللَّهِ تُرْبَةً
أَقْرَبُهَا مِنَ الْمَاءِ وَ أَبْعَدُهَا مِنَ السَّمَاءِ
وَ بِهَا تِسْعَةُ أَعْشَارِ الشَّرِّ
الْمُحْتَبَسُ فِيهَا بِذَنْبِهِ
وَ الْخَارِجُ بِعَفْوِ اللَّهِ
كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى قَرْيَتِكُمْ هَذِهِ قَدْ طَبَّقَهَا الْمَاءُ
حَتَّى مَا يُرَى مِنْهَا إِلَّا شُرَفُ الْمَسْجِدِ كَأَنَّهُ جُؤْجُؤُ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ

خطبه (13)

ترجمه

«شما سپاهیان آن زن بودید و پیروان آن شتر که با صداى آن به میدان آمدید و با پى شدنش فرار کردید، سستى رأى اخلاق شما، شکستن عهد مرام شما، و دورویى دین شماست. آب شهرتان شور است و هر کس در بین شما سکونت کند اسیر گناه مى‏ شود، هر کس از شهر شما خارج شود به رحمت خدا نائل مى‏ شود.
خداوند به شهر شما از آسمان و زمین عذاب (آب) نازل مى‏ فرماید، و هر که در آن باشد غرق شود، مسجد شما را مى‏ بینم که مانند کشتى در آب قرار گرفته است».

شرح

این خطبه با جمله «کنتم جند المرأه و اتباع البهیمه» (شما سپاه زن و پیروان چهار پا بودید) شروع مى‏شود و در نکوهش مردم بصره است.

[درباره‏] خبر دادن على علیه السلام از اینکه بصره را آب فرو خواهد گرفت و همه جاى آن جز مسجدش غرق خواهد شد، من [ابن ابى الحدید] کسى را دیدم که مى‏ گفت: کتابهاى ملاحم [پیش بینى فتنه‏ ها و حوادث و خونریزى‏ ها] دلالت دارد بر اینکه بصره با جوشیدن آبى سیاه که از زمین آن خواهد جوشید از میان مى‏ رود و غرق مى‏ شود و فقط مسجدش از آب بیرون مى‏ ماند.

و صحیح آن است که این موضوع اتفاق افتاده و بصره تاکنون دوباره غرق شده است، یک بار به روزگار حکومت القادر بالله و بار دیگر به روزگار حکومت القائم بامر الله و در این هر دو بار تمام بصره را آب گرفته و غرق شده است و فقط مسجد آن شهر چون سینه کشتى یا سینه پرنده از آب بیرون مانده و مشخص بوده است، به همانگونه که امیر المومنین علیه السلام در این خطبه خبر داده است. آب از خلیج- فارس از جایى که امروز به «جزیره فرس» معروف است و از سوى کوهى که به «کوه سنام» معروف است، طغیان کرده است و تمام خانه ‏هاى آن ویران و هر چه در آن بوده غرق شده و بسیارى از مردمش کشته شده ‏اند و اخبار مربوط به این دو حادثه نزد مردم بصره معروف است و اشخاص از قول نیاکان خود آنرا نقل مى ‏کنند.

اخبارى دیگر از جنگ جمل

ابو الحسن على بن محمد بن سیف مدائنى و محمد بن عمر واقدى مى‏ گویند: از هیچ جنگى آن مقدار رجز که از جنگ جمل نقل و حفظ شده است، نقل نشده و بیشتر این رجزها از قول افراد بنى ضبه و ازدکه بر گرد شتر بودند و از آن حمایت مى‏ کردند نقل شده است. در همان حال که سرها از دوشها جدا مى‏ شد و دستها از آرنج فرو مى‏ افتاد و شکمها دریده مى ‏شد و امعاء و احشاء بیرون مى‏ ریخت، آنان همچون دسته‏ هاى ثابت ملخ بر گرد شتر بودند و از جاى تکان نمى‏ خوردند و عقب نمى ‏نشستند تا آنکه على علیه السلام با صداى بلند فرمان داد: اى واى بر شما، این شتر را پى کنید که شیطان است سپس گفت: آنرا پى کنید و گرنه همه اعراب از میان مى‏ روند. تا این شتر از پاى در نیاید و بر زمین نیفتد شمشیرها کشیده مى‏ شود و فرو خواهد آمد. در این هنگام همگى آهنگ شتر کردند و آنرا پى زدند. شتر در حالى که نعره‏ اى سخت کشید به زانو در آمد و همین که زانو زد، شکست و هزیمت در لشکر بصره افتاد.
از جمله رجزهاى لشکر بصره که در جنگ جمل خوانده و روایت شده است این ابیات است: «ما پسران قبیله ضبه و یاران شتریم. اگر مرگ هم فرود آید با مرگ نبرد مى‏ کنیم.

با لبه تیز شمشیر و پیکان، خبر مرگ و خونخواهى عثمان را اظهار مى‏ داریم.
پیر مرد ما را براى ما بر گردانید، دیگر سخنى نیست مرگ در نظر ما از عسل شیرین‏تر است و چون اجل فرا رسد در مرگ ننگى نیست.  على از بدترین عوض‏ هاست و اگر مى‏ خواهید او را معادل با پیر ما بدانید هرگز برابر و معادل نیست. زمین پست و گود کجا قابل مقایسه با قله ‏هاى بلند کوه است.»

مردى از لشکر کوفه و اصحاب امیر المومنین علیه السلام به او چنین پاسخ داد: «آرى ما نعثل را کشته‏ ایم، همراه دیگر کسان که کشته شدند. هر که مى‏ خواست در آن کار فراوان شرکت کرد یا کمتر. از کجا ممکن است نعثل باز گردانده شود و حال آنکه مرده و پوست بدنش خشکیده است. آرى، ما بر میان او زدیم تا سقط شد. حکم او همانند سرکشان نخستین است که غنیمت را براى خود برگزید و در عمل جور و ستم کرد. خداوند به جاى او بهترین بدل و عوض را داد و من مردى پیشرو و پیشاهنگم و سست نیستم، براى جنگ دامن به کمر زده ‏ام و دلاورى نامدارم.»

دیگر از رجزهاى مردم بصره این ابیات است: «اى سپاهى که ایمان شما سخت استوار است، بپا خیزید بپا خاستنى و از خداوند رحمان فریادرس بخواهید خبرى رنگارنگ به من رسیده است که‏ على پسر عفان را کشته است. اینک پیر ما را همانگونه که بوده است به ما بر گردانید پروردگارا براى عثمان یارى دهنده‏ اى برانگیز که آنان را با نیرو و چیرگى بکشد.» مردى از لشکر کوفه به او چنین پاسخ داد: «شمشیرهاى قبیله ‏هاى مذحج و همدان از اینکه نعثل را آنچنان که بوده باز گردانند خوددارى مى‏ کند.
آفرینشى درست پس از آفرینش خداوند رحمان و حال آنکه او در مورد احکام به حکم شیطان قضاوت مى‏ کرد. او از حق و پرتو قرآنى کناره گرفت و جام مرگ را همانگونه که تشنگان جام آب را مى‏ نوشند نوشید…» گویند در این هنگام از میان مردم بصره پیر مردى خوش چهره بیرون آمد که خردمند به نظر مى‏ رسید جبه‏اى رنگارنگ و با نقش و نگار بر تن داشت و مردم را به جنگ تشویق مى‏ کرد و چنین مى ‏گفت: «اى گروه ازد، از مادر خود [یعنى عایشه‏] سخت مواظبت کنید که او همچون نماز و روزه شماست او حرمت بزرگتر شماست که حرمتش بر همه شما واجب است، کوشش و دور اندیشى خود را براى او فراهم و آماده سازید، مبادا زهر دشمن بر زهر شما چیره شود که اگر دشمن بر شما برترى یابد سخت تکبر و گردنکشى مى‏کند و جور و ستم خود را نسبت به همه شما معمول خواهد داشت، قوم شما فداى شما باد امروز رسوا مشوید».

مدائنى و واقدى مى‏ گویند: این رجز تصدیق روایتى است که طلحه و زبیر میان مردم بپا خاستند و گفتند: اگر على پیروز شود، موجب نابودى شما مردم بصره خواهد بود، بنابر این از خود حمایت کنید که او هیچ حرمت و حریمى را براى کسى باقى نمى‏ دارد و آنرا درهم مى‏ درد و هیچ کودکى را باقى نخواهد گذاشت و آنان را خواهد کشت و هیچ زن پوشیده‏ اى را رها نمى‏ کند و او را به اسیرى خواهد گرفت، بنابر این پیکار کنید، چونان پیکار کسى که از ناموس و حرم خود دفاع و حمایت مى‏ کند و اگر نسبت به زن و فرزند خود رسوایى ببیند مرگ را بر آن بر مى ‏گزیند.

ابو مخنف هم مى‏ گوید: هیچیک از رجز خوانان بصره رجزى دوست داشتنى‏ تر و بهتر از این براى اهل جمل نخوانده است. چون این پیرمرد این رجز را خواند مردم تا پاى جان ایستادگى و کنار شتر پایدارى کردند و هر یک آماده جانفشانى شدند. عوف بن قطن ضبى بیرون آمد و بانگ برداشته بود که هیچکس جز على بن ابى طالب و فرزندانش کشندگان و خونى عثمان نیست و لگام شتر را به دست گرفت و رجزى خواند که ضمن آن مى‏ گفت: «… اگر امروز على و دو پسرش حسن و حسین از چنگ ما بگریزند مایه غبن است و در آن صورت من با غم و اندوه خواهم مرد.» و پیش آمد و شروع به شمشیر زدن کرد تا کشته شد.

در این هنگام عبد الله بن ابزى لگام شتر را گرفت، و هر کس که مى‏ خواست در جنگ کوشش و جدیت و تا پاى جان ایستادگى کند خود را کنار شتر مى‏ رساند و لگامش را به دست مى‏ گرفت، و عبد الله بر لشکر على (ع) حمله کرد و چنین گفت: «به آنان ضربه مى ‏زنم ولى ابو الحسن را نمى‏ بینم و این خود اندوهى از اندوه هاست».
امیر المومنین على علیه السلام با نیزه به او حمله آورد و او را کشت و گفت: اینت ابو الحسن او را دیدى و چگونه دیدى و نیزه خود را همچنان در بدن او رها کرد.

در این هنگام عایشه مشتى سنگ ریزه برداشت و بر چهره اصحاب على علیه السلام پاشاند و با صداى بلند گفت: چهره ‏هایتان زشت باد عایشه این کار را، به تقلید از رسول خدا (ص) در جنگ حنین، کرد و کسى به او گفت: «و تو سنگ ریزه‏ ها را پرتاب نکردى هنگامى که پرتاب کردى، بلکه شیطان چنین کرد». در این هنگام على (ع) به تن خویش به همراهى لشگرى گران از مهاجران و انصار و در حالى که پسرانش حسن و حسین و محمد که درود خدا بر ایشان باد بر گرد او بودند به سوى شتر حمله برد و رایت خود را به محمد سپرد و فرمود: چندان پیش برو که آنرا در چشم شتر جا دهى و جلوتر از آن توقف نکنى. محمد شروع به پیشروى کرد، ولى گرفتار شدت تیرباران دشمن شد و به یاران خود گفت: آهسته ‏تر پیش بروید تا تیرهاى دشمن تمام شود و نتوانند بیش از یکى دو بار تیراندازى کنند. على علیه السلام کسى را پیش محمد فرستاد و او را به حمله تشویق کرد و فرمان داد سریع پیشروى کند و چون محمد باز هم کندى کرد، على (ع) به تن خویش خود را پشت سر محمد رساند و دست چپ خود را بر دوش راست او نهاد، و گفت: اى بى‏ مادر پیش برو محمد بن- حنفیه پس از آن هر گاه این موضوع را یاد مى‏ آورد مى‏ گریست و مى‏ گفت: گویى هم- اکنون رایحه نفس على (ع) را پشت سر خود احساس مى‏ کنم و به خدا سوگند هرگز آنرا فراموش نخواهم کرد.

در این هنگام على (ع) بر پسر خویش رحمت آورد و رایت را با دست چپ خویش از او گرفت و شمشیر معروف ذوالفقار را در دست راست خویش داشت و حمله برد و میان لشکر بصره نفوذ کرد و هنگامى برگشت که شمشیرش خمیده شده بود، آنرا بر زانوى خود نهاد و راست کرد. اصحاب و پسران على (ع) و عمار و اشتر گفتند: ما این کار را از سوى شما بر عهده مى‏ گیریم و کفایت مى‏ کنیم. هیچ پاسخى به آنان نداد و گوشه چشمى هم بر آنان نیفکند و باز شروع به حمله کرد و همچون شیر غرض مى‏ کرد، همه کسانى را که اطرافش بودند پراکنده ساخت. و همچنان چشم به لشکر بصره دوخته بود، گویى کسانى را که بر گرد او بودند نمى‏ بیند و هیچ سخنى و پرسشى را پاسخ نمى‏ داد. آنگاه رایت را به پسر خود محمد سپرد و براى بار دوم به تنهایى حمله کرد و خود را میان دشمن انداخت و بر آنان شمشیر مى‏ زد و پیشروى مى‏ کرد و مردان همگى از مقابل او مى‏ گریختند و به سوى چپ و راست پراکنده مى ‏شدند و زمین را از خون کشتگان رنگین ساخت و سپس برگشت و شمشیرش خمیده شده بود، باز آنرا با زانوى خود راست کرد.

در این هنگام اصحابش دور او را گرفتند و او را به خدا سوگند دادند که بر جان خود و اسلام ترحم فرماید و گفتند: اگر تو کشته شوى دین از میان مى‏ رود، خویشتن‏دار باش و دست نگهدار که ما ترا کفایت مى‏ کنیم. فرمود: به خدا سوگند در آنچه مى ‏بینید منظورى جز رضاى خداوند و رسیدن به عنایت او در سراى دیگر را ندارم.

آنگاه به پسرش محمد فرمود: اى پسر حنفیه اینچنین حمله کن مردم گفتند: اى امیر المومنین، چه کسى مى‏ تواند آنچه را که تو مى ‏توانى انجام دهد از جمله کلمات بسیار فصیح و گویاى على (ع) در جنگ جمل چیزى است که کلبى از قول مردى از انصار نقل مى‏ کند که مى‏ گفته است: در همان حال که در جنگ جمل در صف اول ایستاده بودم ناگاه على (ع) سر رسید. به سوى او برگشتم و فرمود: مثراى قوم کجاست گفتم: آنجا کنار عایشه.

کلبى مى‏ گوید: منظور على از این کلمه این بوده که محل اجتماع اصلى و بیشترین شمار دشمن کجاست لغت ثرى بر وزن فعیل به معنى افزون و بسیار است، در مورد مرد ثروتمند کلمه ثروان و براى زن توانگر کلمه ثروى استعمال مى‏ شود و مصغر آن کلمه «ثریا» است و گفته شده است: صدقه مثرات است، یعنى موجب بیشى و افزونى مال مى‏ شود.

ابو مخنف مى‏ گوید: و على (ع) به اشتر پیام فرستاد که بر میسره سپاه دشمن حمله کند و اشتر حمله کرد. هلال بن وکیع در آن بخش بود و با سرپرستى او جنگ سختى کردند و هلال به دست اشتر کشته شد و تمام میسره سپاه به سوى هودج عایشه عقب نشینى کرد و آنجا پناه برد. بنى ضبه و بنى عدى هم به آنان پیوستند، و در این هنگام افراد قبیله‏ هاى ازد و ضبه و ناجیه و باهله خود را به اطراف شتر رساندند و آنرا احاطه کردند و جنگى سخت انجام دادند. کعب بن سور، قاضى بصره، در همین حمله کشته شد در حالى که لگام شتر در دست او بود تیرى ناشناخته به او رسید و کشته شد. پس از او عمرو بن یثربى ضبى که مرد شجاع و سوارکار سپاه بصره بود کشته شد و او پیش از آنکه کشته شود گروه بسیارى از اصحاب على (ع) را کشت.

گویند: عمرو بن یثربى لگام شتر را در دست گرفته بود، آنرا به پسرش سپرد و خود به میدان آمد و هماورد خواست. علباء بن هیثم سدوسى از یاران على (ع) به جنگ او آمد. عمرو او را کشت. پس از او هند بن عمرو جملى به جنگ او آمد که عمرو او را هم کشت و باز هماورد خواست. در این هنگام زید بن صوحان عبدى به على (ع) گفت: اى امیر المومنین، من چنین دیدم که دستى از آسمان مشرف بر من شد و مى‏ گفت: به سوى ما بشتاب. اینک من به جنگ عمرو بن یثربى مى‏ روم، اگر مرا کشت لطفا مرا غسل مده و همچنان خون آلود به خاک بسپار که در پیشگاه خداى خود مخاصمه برم. سپس بیرون آمد و عمرو او را کشت و برگشت و لگام شتر را بدست گرفت و اینچنین رجز مى‏ خواند: «علباء و هند را بر خس و خاشاک کشته فرو انداختم و سپس پسر صوحان را با خون خضاب بستم. امروز این پیشرفت براى ما حاصل شد و خونخواهى ما از عدى بن حاتم ترسو و اشتر گمراه و عمرو بن حمق است کارى که نشان دارد و در جنگ خشمگین است کسى همتاى او نیست، یعنى على، و اى کاش میان ما پاره پاره شود.» عدى بن حاتم از دشمن‏ ترین مردم نسبت به عثمان و از پایدارترین مردم در رکاب على (ع) بود. عمرو بن یثربى در این هنگام دوباره لگام شتر را رها کرد و به میدان آمد و هماورد خواست و درباره قاتل او اختلاف است، گروهى مى‏ گویند: عمار بن یاسر براى جنگ با او بیرون آمد و مردم انا لله و انا الیه راجعون مى‏ گفتند و از خداوند مى‏ خواستند که او به سلامت باز گردد، زیرا عمار ضعیف‏ترین کسى بود که در آن روز به جنگ او رفته بود، شمشیرش از همه کوتاهتر و نیزه‏ اش از همه باریک‏تر و ساق پایش از همه لاغرتر بود. حمایل شمشیرش از بندهاى چرمى معمول براى بستن بار بود و قبضه آن نزدیک زیر بغل او قرار داشت. عمار و عمرو بن یثربى به یکدیگر ضربت زدند. شمشیر عمرو بن یثربى در سپر عمار گیر کرد و ماند و عمار ضربه‏ اى بر سرش زد و او را بر زمین افکند و سپس پاى او را گرفت و کشان کشان بر روى خاک به حضور على (ع) آورد. ابن یثربى گفت: اى امیر المومنین مرا زنده نگهدار تا در خدمت تو جنگ کنم و این بار از ایشان همانگونه که از شما کشتم بکشم. على (ع) گفت: پس از اینکه زید و هند و علباء را کشته‏اى ترا زنده نگه دارم هرگز خدا نخواهد عمرو گفت: در این صورت بگذار نزدیک تو آیم و رازى را با تو بگویم. فرمود: تو سرکشى و پیامبر (ص) اخبار سرکشان را به من فرموده است و ترا در میان ایشان نام برده است. عمرو بن یثربى گفت: به خدا سوگند اگر پیش تو مى‏ رسیدم، بینى ترا چنان با دندان مى‏ گزیدم که آنرا بر مى‏ کندم. و على (ع) فرمان داد گردنش را زدند.

گروهى دیگر گفته ‏اند پس از اینکه عمرو بن یثربى آن اشخاص را کشت و خواست دوباره به آوردگاه آید، به قبیله ازد گفت: اى گروه ازد، شما قومى هستید که هم آزرم دارید و هم شجاعت، من تنى چند از این قوم را کشته‏ ام و آنان قاتل من خواهند بود، و این مادرتان عایشه، نصرت دادنش تعهد و وامى است که باید پرداخت شود و یارى ندادنش مایه بدبختى و نفرین است. من هم تا هنگامى که بر زمین نیفتاده باشم بیم ندارم که کشته شوم و اگر بر زمین افتادم مرا نجات دهید و بیرون کشید.
ازدیان به او گفتند: در این جمع هیچکس جز مالک اشتر نیست که از او بر تو بیم داشته باشیم. او گفت: من هم فقط از او مى‏ ترسم.
ابو مخنف مى‏ گوید: قضا را خداوند مالک اشتر را هماورد او قرار داد و هر دو بر خود نشان زده بودند. اشتر چنین رجز خواند: «من چنانم که چون جنگ دندان نشان دهد و از خشم جامه بر تن بدرد و سپس درهاى خویش را استوار ببندد، رویاروى آن خواهم بود و ما دنباله رو نیستیم.

دشمن نمى‏ تواند همچون ما از اصحاب جنگ باشد. هر کس از جنگ بیم داشته باشد، من هرگز از آن بیم ندارم، نه از نیزه زدنش ترسى دارم و نه از شمشیر زدنش.» مالک اشتر بر عمرو بن یثربى حمله برد و نیزه بر او زد و او را بر زمین در افکند. افراد قبیله ازد او را حمایت کردند و بیرون کشیدند. او برخاست، ولى زخمى و سنگین بود و نمى‏ توانست از خود دفاع کند. در این هنگام، عبد الرحمان بن طود بکرى خود را به عمرو رساند و بر او نیزه‏یى زد و براى بار دوم بر زمین افتاد، و مردى از قبیله سدوس برجست و پاى او را گرفت و کشان کشان به حضور على (ع) آورد. عمرو على (ع) را به خدا سوگند داد و گفت: اى امیر المومنین مرا عفو کن که تمام اعراب همیشه نقل مى‏ کنند که تو هرگز زخمى و خسته‏ اى را نمى‏ کشى. على (ع) او را رها کرد و فرمود: هر کجا مى‏ خواهى برو. او خود را پیش یاران خویش رساند و از شدت جراحت محتضر و مشرف به مرگ شد. از او پرسیدند: خونت بر عهده کیست گفت: اشتر که با من رویاروى شد. من همچون کره اسب با نشاط بودم، ولى نیروى او برتر از نیروى من است و مردى را دیدم که براى او ده تن همچون من باید.

اما آن مرد بکرى، با آنکه من زخمى بودم، چون با من رویاروى شد دیدم ده تن همچون او باید که با من مبارزه کنند. اسیر کردن مرا هم ضعیف‏ترین مردم بر عهده گرفت و به هر حال آن کس که سبب کشته شدن من شد اشتر است. عمرو پس از آن مرد.

ابو مخنف مى‏ گوید: چون جنگ تمام شد، دختر عمرو بن یثربى با سرودن ابیاتى از افراد قبیله ازد سپاسگزارى کرد و قوم خویش را مورد نکوهش قرار داد و و چنین سرود: «اى قبیله ضبه همانا به سوارکارى که حمایت کننده از حقیقت و کشنده هماوردان بود مصیبت زده شدى، عمرو بن یثربى که با مرگ او همه قبایل بنى عدنان سوگوار شدند. میان دلیران و هیاهو قومش از او حمایت نکردند، ولى مردم قبیله ازد (یعنى ازد عمان) بر او رحمت آوردند…» ابو مخنف مى‏ گوید: و به ما خبر رسیده است که عبد الرحمان بن طود بکرى‏ به قوم خود گفته است: به خدا سوگند عمرو بن یثربى را من کشتم، و اشتر از پى من رسید و من در زمره پیادگان و مردم عادى جلوتر از مالک اشتر بودم، و به عمرو نیزه‏ اى زدم که خیال نمى‏ کردم و تصور آنرا نداشتم که آنرا به مالک نسبت دهند.

راست است که مالک اشتر در جنگ کار آزموده است، ولى خودش مى‏ داند که پشت سر من قرار داشت، ولى مردم نپذیرفتند و گفتند: قاتل عمرو فقط مالک است، و من هم در خود یاراى این را نمى‏ بینم که با عامه مخالفت کنم و اشتر هم شایسته و سزاوار آن است که با او در این باره ستیز نشود. چون این گفتار او به اطلاع اشتر رسید گفت: به خدا سوگند اگر من آتش عمرو را فرو ننشانده بودم عبد الرحمان هرگز به او نزدیک نمى‏ شد و کسى جز من او را نکشته است و همانا شکار از آن کسى است که آنرا بر زمین انداخته است. عبد الرحمان گفت: من در این باره با او نزاعى ندارم. سخن همان است که او گفته است و چگونه براى من ممکن است با مردم مخالفت کنم در این هنگام عبد الله بن خلف خزاعى که سالار بصره و از همگان داراى مال و زمین بیشتر بود به میدان آمد و هماورد خواست و اظهار داشت کسى جز على علیه السلام نباید به جنگ او بیاید چنین رجز مى‏ خواند: «اى ابا تراب تو دو انگشت جلو بیا که من یک وجب به تو نزدیک مى‏ شوم و در سینه من کینه تو نهفته است.» على علیه السلام به جنگ او بیرون شد و او را مهلت نداد و چنان ضربتى بر او زد که فرقش را درید.

گویند: شتر عایشه همانگونه که آسیا بر دور خود مى‏ گردد چرخ مى‏ زد و به شدت نعره مى‏ کشید و انبوه مردان بر گردش بودند و حتات مجاشعى بانگ برداشته بود که: اى مردم مادرتان، مادرتان را مواظب باشید و مردم در هم آویختند و به یکدیگر شمشیر مى‏ زدند. مردم کوفه آهنگ کشتن شتر کردند و مردان همچون کوه ایستادگى و از شتر دفاع مى‏ کردند و هر گاه شمار ایشان کم مى ‏شد چند برابر دیگر به یارى آنان مى‏ آمدند. على علیه السلام با صداى بلند مى‏ گفت: واى بر شما شتر را تیرباران کنید و آنرا پى بزنید که خدایش لعنت کناد شتر تیرباران شد و هیچ جاى از بدنش باقى نماند مگر آنکه تیر خورده بود، ولى چون داراى پشم بلند و به سبب عرق خیس بود چوبه‏ هاى تیر از پشمهایش آویخته مى‏ ماند و شبیه خارپشت گردید.

در این هنگام افراد قبیله‏ هاى ازد و ضبه بانگ برداشتند که اى خونخواهان عثمان و همین کلمه را شعار خود قرار دادند. یاران على علیه السلام بانگ برداشتند که «یا محمد» و همین را شعار خود قرار دادند و دو گروه به شدت در هم افتادند. على (ع) شعارى را، که پیامبر (ص) در جنگها مقرر فرموده بود، با صداى بلند اعلان داشت که «اى یارى داده شده، بمیران» و این روز، دومین روز جنگ جمل بود و چون على (ع) این شعار را داد گامهاى مردم بصره سست شد و هنگام عصر لرزه بر ایشان افتاد و جنگ از سپیده دم شروع شده بود و تا آن هنگام ادامه داشت.

واقدى مى‏ گوید: و روایت شده است که شعار على علیه السلام در آخرین ساعات آن روز چنین بود: «حم لا ینصرون، اللهم انصرنا على القوم الناکثین» (حم، یارى داده نخواهند شد، بار خدایا ما را بر مردم پیمان شکن نصرت بده)، آنگاه هر دو گروه از یکدیگر جدا شدند و از هر دو گروه بسیار کشته شده بودند، ولى کشتار در مردم بصره بیشتر شده بود و نشانه‏ هاى پیروزى لشکر کوفه آشکار شده بود. روز سوم که رویاروى شدند، نخستین کس، عبد الله بن زبیر بود که به میدان آمد و هماورد خواست و مالک اشتر به مبارزه با او رفت. عایشه پرسید: چه کسى به مبارزه با عبد الله آمده است گفتند: اشتر، گفت: اى واى بر بى‏ فرزند شدن اسماء آن دو هر یک به دیگرى ضربتى زده و یکدیگر را زخمى کردند، سپس با یکدیگر گلاویز شدند، اشتر عبد الله را بر زمین زد و بر سینه ‏اش نشست و هر دو گروه به هم ریختند، گروهى براى آنکه عبد الله را از چنگ اشتر برهانند و گروهى براى آنکه اشتر را یارى دهند. اشتر گرسنه و با شکم خالى بود و از سه روز پیش چیزى نخورده بود و این کار عادت او در جنگ بود وانگهى نسبتا پیر مرد و سالخورده بود. عبد الله بن زبیر فریاد مى- کشید «من و مالک را با هم بکشید» و اگر گفته بود «من و اشتر را بکشید» بدون تردید هر دو را کشته بودند و بیشتر کسانى که از کنار آن دو مى‏ گذشتند آنان را نمى‏ شناختند و در آوردگاه بسیارى بودند که یکى دیگرى را بر زمین زده و روى سینه‏ اش نشسته بود.

به هر حال ابن زبیر توانست از زیر دست و پاى اشتر بگریزد یا اشتر به سبب ضعف نتوانست او را در آن حال نگه دارد و این است معنى گفتار اشتر که خطاب به عایشه سروده است: «اى عایشه اگر نه این بود که گرسنه بودم و سه روز چیزى نخورده بودم، همانا پسر خواهرت را نابود شده مى‏ دیدى، بامدادى که مردان بر گردش بودند و با صدایى ناتوان مى‏ گفت: من و مالک را بکشید…»

ابو مخنف از اصبغ بن نباته نقل مى‏ کند که مى‏ گفته است: پس از پایان جنگ جمل عمار بن یاسر و مالک بن حارث اشتر پیش عایشه رفتند. عایشه پرسید: اى عمار همراه تو کیست گفت: اشتر است. عایشه از اشتر پرسید: آیا تو بودى که نسبت به خواهر زاده من چنان کردى گفت: آرى و اگر این نبود که از سه شبانه روز پیش از آن گرسنه بودم امت محمد را از او خلاص مى‏ کردم. عایشه گفت: مگر نمى‏ دانى که پیامبر (ص) فرموده ‏اند: «ریختن خون مسلمانى روا نیست مگر به سبب ارتکاب یکى از این کارهاى سه گانه، کافر شدن پس از ایمان یا زنا کردن با داشتن همسر یا کشتن کسى را به ناحق»، اشتر گفت: اى ام المومنین به سبب ارتکاب یکى از کارها با او جنگ کردیم و به خدا سوگند شمشیر من پیش از آن هرگز به من خیانت نکرده بود و سوگند خورده‏ ام که دیگر هرگز آن شمشیر را با خود همراه نداشته باشم.

ابو مخنف مى‏ گوید: به همین سبب اشتر در دنباله اشعار گذشته این ابیات را هم سروده است: «عایشه گفت: به چه جرمى او را بر زمین زدى، اى بى‏ پدر مگر او مرتد شده بود یا کسى را کشته بود، یا زناى محصنه کرده بود که کشتن او روا باشد به عایشه گفتم: بدون تردید یکى از این کارها را مرتکب شده بود.» ابو مخنف مى ‏گوید: در این هنگام حارث بن زهیر ازدى که از اصحاب على (ع) بود خود را کنار شتر رساند و مردى لگام شتر را در دست داشت و هیچکس به او نزدیک نمى‏ شد مگر اینکه او را مى ‏کشت. حارث بن زهیر با شمشیر به سوى او حرکت کرد و خطاب به عایشه این رجز را خواند: «اى مادر ما، اى نافرمانترین و سرکش‏ترین مادرى که مى‏ شناسیم مادر به فرزندانش خوراک مى‏ دهد و مهر مى‏ ورزد. آیا نمى‏ بینى چه بسیار شجاعان که خسته و زخمى مى‏ شوند و سر یا مچ دستشان قطع مى‏ شود.» و او و آن مرد هر یک به دیگرى ضربتى زد و هر یک دیگرى را از پاى در آورد.

جندب بن عبد الله ازدى مى‏ گوید: آمدم و کنار آن دو ایستادم و آن دو چندان دست و پاى زدند تا مردند. مدتى پس از آن در مدینه پیش عایشه رفتم که بر او سلام دهم. پرسید: تو کیستى گفتم مردى از اهل کوفه‏ ام، گفت: آیا در جنگ بصره حضور

داشتى گفتم: آرى. پرسید با کدام گروه بودى گفتم: همراه على بودم. گفت: آیا سخن آن کسى را که مى ‏گفت: «اى مادر ما، تو نافرمان‏ترین و سرکش‏ترین مادرى که مى- دانیم» شنیدى گفتم: آرى و او را مى‏ شناسم. پرسید که بود گفتم: یکى از پسر عموهاى من. پرسید: چه کرد گفتم: کنار شتر کشته شد، قاتل او هم کشته شد. گوید: عایشه شروع به گریستن کرد و چندان گریست که به خدا سوگند پنداشتم هرگز آرام نمى‏ گیرد.
سپس گفت: به خدا سوگند دوست مى‏ داشتم که اى کاش بیست سال پیش از آن روز مرده بودم.

گویند: در این هنگام مردى که نامش خباب بن عمرو راسبى بود از لشکر بصره بیرون آمد و چنین رجز مى‏ خواند: «آنان را ضربه مى‏ زنم و اگر على را ببینم شمشیر رخشان مشرفى را بر سرش عمامه مى‏ سازم و آن گروه گمراه را از شر او راحت مى‏ سازم». مالک اشتر به مبارزه او رفت و او را کشت.

سپس عبد الرحمان پسر عتاب بن اسید بن ابى العاص بن امیه بن عبد شمس که از اشراف قریش بود به میدان آمد- نام شمشیرش «ولول» بود- او چنین رجز خواند: «من پسر عتابم و شمشیرم ولول است و باید براى حفظ این شتر مجلل مرگ را پذیرا شد».
مالک اشتر بر او حمله برد و او را کشت. سپس عبد الله بن حکیم بن حزام که از خاندان اسد بن عبد العزى بن قصى و او هم از اشراف قریش بود پیش آمد، رجز خواند و هماورد خواست. اشتر به جنگ او رفت ضربتى بر سرش زد و او را بر زمین افکند و او برخاست و گریخت و جان بدر برد.

گویند: لگام شتر را هفتاد تن از قریش به دست گرفتند و هر هفتاد تن کشته شدند و هیچکس لگام آنرا به دست نمى‏گرفت مگر آنکه کشته یا دستش قطع مى ‏شد.

در این هنگام بنى ناجیه آمدند و یکایک لگام شتر را در دست مى‏گرفتند و چنان بود که هر کس لگام را در دست مى‏گرفت عایشه مى‏پرسید: این کیست و چون درباره آن گروه پرسید، گفته شد بنى ناجیه‏اند. عایشه خطاب به ایشان گفت: اى فرزندان ناجیه بر شما باد شکیبایى که من شمایل قریش را در شما مى‏شناسم. گویند: قضا را چنان بود که در نسبت بنى ناجیه به قریش تردید بود و آنان همگى اطراف شتر کشته شدند.

ابو مخنف مى‏ گوید: اسحاق بن راشد، از قول عبد الله بن زبیر براى ما نقل مى‏ کرد که مى‏ گفته است: روز جنگ جمل را در حالى به شام رساندم که بر پیکر من سى و هفت زخم شمشیر و تیر و نیزه بود و هرگز روزى به سختى جنگ جمل ندیده ‏ام و هر دو گروه همچون کوه استوار بودند و از جاى تکان نمى‏ خوردند. ابو مخنف همچنین مى‏ گوید: مردى برخاست و به على علیه السلام گفت: اى امیر المومنین چه فتنه ‏اى ممکن است از این بزرگتر باشد که شرکت کنندگان در جنگ بدر با شمشیر به سوى یکدیگر حمله مى‏ برند على علیه السلام فرمود: اى واى بر تو آیا ممکن است که من فرمانده و رهبر فتنه باشم سوگند به کسى که محمد (ص) را بر حق مبعوث فرموده و چهره او را گرامى داشته است که من دروغ نگفته ‏ام و به من دروغ نگفته ‏اند و من گمراه نشده ‏ام و کسى به وسیله من گمراه نشده است. و نه خود لغزیده ‏ام و نه کسى به وسیله من دچار لغزش شده است. و من داراى حجت روشنى هستم که خداى آنرا براى رسول خود روشن و واضح ساخته و رسولش آنرا براى من روشن و واضح فرموده است و به زودى روز قیامت فرا خوانده مى‏ شوم و مرا گناهى نخواهد بود و اگر مرا گناهى باشد، گناهان من به رحمت خدا پوشیده و آمرزیده مى‏ شود و من در جنگ با آنان این امید را دارم که همین کار موجب غفران دیگر خطاهاى من باشد.

ابو مخنف مى‏ گوید: مسلم اعور از حبه عرنى براى ما نقل کرد که چون على علیه السلام دید مرگ کنار شتر در کمین است و تا آن شتر سر پا باشد آتش جنگ خاموش نمى ‏شود، شمشیر خود را بر دوش نهاد و آهنگ شتر کرد و به یاران خود هم چنین فرمان داد. على (ع) به سوى شتر حرکت کرد و لگام آنرا بنى ضبه در دست داشتند و جنگى گرم کردند و کشتار در بنى ضبه افتاد و گروه بسیارى از آنان را کشتند و على (ع) همراه گروهى از قبایل نخع و همدان به کنار شتر راه یافتند و على (ع) به مردى از قبیله نخع که نامش بجیر بود فرمود: شتر را بزن و او پاشنه‏ هاى شتر را با شمشیر زد و شتر با پهلو بر زمین افتاد و بانگى سخت برداشت که نعره و بانگى بدان گونه شنیده نشده بود. هماندم که شتر بر زمین افتاد مردان لشکر بصره همچون گروههاى ملخ که از طوفان سخت بگریزند گریختند، و عایشه را با هودج کنارى بردند و سپس او را به خانه عبد الله بن خلف بردند. و على (ع) دستور داد لاشه شتر را سوزاندند و خاکسترش را بر باد دادند و فرمود: خدایش از میان جنبندگان نفرین فرماید که چه بسیار شبیه گوساله بنى اسرائیل بود و سپس این آیه را تلاوت فرمود: «اکنون به این خداى خود که پرستنده او شده بودى بنگر که آنرا نخست مى‏ سوزانیم و سپس خاکسترش را به دریا مى ‏افکنیم افکندنى».

جلوه‏ تاريخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحديد، ج 1 //ترجمه دكتر محمود مهدوى دامغانى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=