27 و من الخطبة له عليه السّلام
متن خطبه بيست و هفتم
و قد قالها يستنهض بها الناس حين ورد خبر غزو الأنبار بجيش معاوية فلم ينهضوا 1 و فيها يذكر فضل الجهاد 2 ، و يستنهض النّاس ، و يذكر علمه بالحرب 3 و يلقي عليهم التبعة لعدم طاعته 4 فضل الجهاد 5 أمّا بعد ، فإنّ الجهاد باب من أبواب الجنّة 6 ، فتحه اللّه لخاصّة أوليائه 7 ، و هو لباس التّقوى ، و درع اللّه الحصينة 8 ، و جنّته الوثيقة 9 .
فمن تركه رغبة عنه 10 ألبسه اللّه ثوب الذّلّ 11 ، و شمله البلاء 12 ، و ديّث بالصّغار و القماءة 13 ، و ضرب على قلبه بالإسهاب 14 ، و أديل الحقّ منه 15 بتضييع الجهاد ، و سيم الخسف ، و منع النّصف 16 .
استنهاض الناس 17 ألا و إنّي قد دعوتكم إلى قتال هؤلاء القوم ليلا و نهارا ، و سرّا و إعلانا 18 ، و قلت لكم : اغزوهم قبل أن يغزوكم 19 ، فو اللّه ما غزي قوم قطّ في عقر دارهم إلاّ ذلّوا 20 . فتواكلتم و تخاذلتم حتّى شنّت عليكم الغارات ، و ملكت عليكم الأوطان . 21 و هذا أخو غامد و قد وردت خيله الأنبار 22 ، و قد قتل حسّان بن حسّان البكريّ ، و أزال خيلكم عن مسالحها 23 ، و لقد بلغني أنّ الرّجل منهم كان يدخل على المرأة المسلمة ، و الأخرى المعاهدة 24 ، فينتزع حجلها و قلبها 25 و قلائدها و رعثها 26 ، ما تمتنع منه إلاّ بالاسترجاع و الاسترحام 27 .
ثمّ انصرفوا وافرين 28 ما نال رجلا منهم كلم ، و لا أريق لهم دم 29 ، فلو أنّ امرأ مسلما مات من بعد هذا أسفا ما كان به ملوما 30 ،بل كان به عندي جديرا 31 ، فيا عجبا عجبا و اللّه يميت القلب و يجلب الهمّ من اجتماع هؤلاء القوم على باطلهم ، و تفرّقكم عن حقّكم 32 فقبحا لكم و ترحا 33 ، حين صرتم غرضا يرمى 34 . يغار عليكم و لا تغيرون 35 ، و تغزون و لا تغزون 36 ، و يعصى اللّه و ترضون 37 فإذا أمرتكم بالسّير إليهم في أيّام الحرّ 38 قلتم : هذه حمارّة القيظ ،
أمهلنا يسبّخ عنّا الحر 39 ، و إذا أمرتكم بالسّير إليهم في الشّتاء قلتم : هذه صبارّة القرّ 40 ، أمهلنا ينسلخ عنّا البرد 41 ، كلّ هذا فرارا من الحرّ و القرّ 42 ، فإذا كنتم من الحرّ و القرّ تفرّون 43 ، فأنتم و اللّه من السّيف أفرّ 44 البرم بالناس 45 يا أشباه الرّجال و لا رجال 46 حلوم الأطفال 47 ، و عقول ربّات الحجال 48 ،
لوددت أنّي لم أركم و لم أعرفكم 49 معرفة و اللّه جرّت ندما ، و أعقبت سدما 50 . قاتلكم اللّه لقد ملأتم قلبي قيحا 51 ، و شحنتم صدري غيظا 52 ، و جرّعتموني نغب التّهمام أنفاسا 53 ، و أفسدتم عليّ رأيي بالعصيان و الخذلان 54 ، حتّى لقد قالت قريش : إنّ ابن أبي طالب رجل شجاع 55 ، و لكن لا علم له بالحرب 56 للّه أبوهم 57 و هل أحد منهم أشدّ لها مراسا 58 ، و أقدم فيها مقاما منّي 59 لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين 60 و هأنذا قد ذرّفت على السّتّين 61 و لكن لا رأي لمن لا يطاع 62
ترجمه خطبه بيست و هفتم
اين خطبه را هنگاميكه خبر هجوم لشكريان معاويه به انبار به او رسيد ، و مردم از اين خبر تحريك نشده بودند ، براى تحريك مردم فرموده است 1 در اين خطبه فضيلت جهاد را متذكر ميشود 2 و مردم را تحريك و دانش جنگى خود را مطرح مينمايد 3 و نتايج ناگوار سستى در جهاد را بگردن آن مردم مياندازد 4 فضيلت جهاد 5 پس از حمد و ثناى خداوندى ، جهاد [ با دشمنان خدا ] درى از درهاى بهشت است كه 6 [ خداوند اين در را ] به روى خواص اولياء خود باز كرده است 7 جهاد لباس تقوى و زره محكم الهى 8 و سپر با اطمينان او است 9 كسى كه از روى اعراض جهاد را ترك كند 10 خداوند لباس ذلت بر او بپوشاند 11 و بلا و مصيبت او را فرا گيرد 12 و با حقارت و پستى در ذلت غوطه ور شود 13 و دلش مشوش گردد و هذيانها سر دهد 14 و در برابر حق كه آنرا ترك كرده است شكست ميخورد و حق بر او پيروز شود 15 و ذلت خود را بر وى تحميل نمايد و از انصاف و عدالت ممنوع گردد 16 تحريك مردم بر جهاد 17 آگاه باشيد ، من شما را شب و روز ، مخفى و آشكار براى پيكار با اين قوم دعوت نمودم 18 و به شما گفتم : پيش از آنكه هجوم بياورند شما بر آنان پيشدستى كنيد و بر آنان هجوم ببريد 19 سوگند به خدا ، هيچ قومى در توى خانه خود مورد حمله و هجوم قرار نگرفت ، مگر اينكه ذليل شدند ، 20 شما تكليف جهاد را به گردن يكديگر انداختيد ، و از يكديگر گسيختيد و بىياور گشتيد تا در نتيجه غارتگرىها شما را متلاشى ساخت و بر وطنهاى شما مسلط شدند . 21 اين غامدى است كه سوارانش به شهر انبار تاختند ، 22 و حسان بن حسان بكرى را كشتند و سواران شما را از پادگانها بيرون راندند . 23 بمن خبر رسيده است كه مردانى از آن سپاهيان بر زن مسلمان يا غير مسلمان كه معاهده زندگى در جوامع اسلامى او را تأمين نموده است ، هجوم برده ، 24 خلخال از پا و دستبند از دست آنان در آوردهاند ، 25 گردن بندها و گوشوارههاى آنان را به يغما بردهاند ، 26 اين بينوايان در برابر آن غارتگران جز گفتن : اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ و سوگند دادن به رحم يا طلب رحم و دلسوزى چارهاى نداشتهاند . 27 آنگاه سپاهيان خونخوار با دست پر و كامياب برگشتهاند ، 28 نه زخمى بر يكى از آنان وارد شده و نه خونى از آنان ريخته شده است . 29 اگر پس از چنين حادثه [ دلخراش ] مردى مسلمان از شدت تأسف بميرد ، مورد ملامت نخواهد بود ، 30 بلكه مرگ براى انسان مسلمان بجهت تأثر از اين حادثه در نظر من امرى است شايسته و با مورد . 31 شگفتا ، سوگند بخدا ، اجتماع اين قوم بر باطلشان و پراكندگى شما از حقتان ، قلب را ميميراند و اندوه را به درون آدمى مىكشاند . 32 زشتى و اندوه بر شما باد 33 زيرا كه نشانه تيرهاى دشمن گشته ايد ، 34 غارت مي شويد و هجوم نمى بريد . 35 مورد حمله و كشتار قرار ميگيريد و حمله نميكنيد . 36 معصيت بر خدا مى شود ، شما رضايت مي دهيد . 37 هنگامى كه در روزها هوا گرم دستور حركت بسوى دشمن ميدهم ، 38 مي گوئيد :
اين روزها هوا گرم و سوزان است . بما مهلت بده ، تا گرما شكسته شود . 39 و هنگامى كه در روزهاى سرد دستور حركت بسوى دشمن مي دهم ، مي گويند :
اين موقع سرماى شديد است ، 40 بما مهلت بده تا سرما از ما دور شود . 41 همه اين بهانه جوئىها براى فرار از گرما و سرما است . 42 اگر شما از گرما و سرما گريزان باشيد 43 به خدا سوگند ، از شمشير گريزانتر خواهيد بود . 44 دلتنگى از سستى مردم 45 اى نامردان مردنما ، 46 رؤياهاى كودكان [ در دلتان ] 47 عقول زنهاى حجله نشين [ در مغزتان ] 48 اى كاش شما را نميديدم و نمىشناختم ، 49 سوگند به خدا ، اين شناخت ، پشيمانى [ بر من ] آورد و اندوهها بدنبال داشت . 50 خدا نابودتان كناد ، قلبم را با خونابه پر كرديد 51 و سينهام را از خشم مالا مال نموده 52 و غمهاى متوالى را جرعه پس از جرعه بمن خورانديد ، 53 رأى و نظرم را با نافرمانى و تنها گذاشتن من مختل ساختيد ، 54 تا آنجا كه قريش گفتند : فرزند ابيطالب مرديست دلاور ، 55 ولى فنون جنگ را نميداند 56 خدا پدرشان را حفظ كناد ، 57 آيا در ميان آنان كسى در امور جنگى با مهارتتر ، 58 با سابقهتر از من وجود دارد ؟ 59 من هنوز به بيست سالگى نرسيده بودم ، قيام به تكاپو در جنگ نمودهام 60 هم اكنون ساليان عمرم از شصت تجاوز مىكند . 61 [ ولى چكنم ] كسى كه اطاعت نمىشود ، رايى ندارد . 62
تفسير عمومى خطبه بيست و هفتم
6 ، 7 امّا بعد فانّ الجهاد باب من ابواب الجنّة فتحه اللّه لخاصّة اوليائه ( پس از حمد و ثناى خداوندى ، جهاد [ با دشمنان خدا ] درى از درهاى بهشت است كه خداوند [ اين در را ] بر روى خواص اولياى خود باز كرده است ) .
جهاد چيست و چه ارزشى دارد ؟
ماده جهد در همه ابواب و مشتقاتش مانند اجتهاد ، مجتهد ، جهد ،يجهد و غير ذلك بمعناى تكاپو و تلاش است . پس مجاهد يعنى تكاپوگر و تلاشگر و در آنهنگام كه در ميدان كارزار بكار برده ميشود و يا در موقع آمادگى براى ورود در ميدان نبرد استعمال ميگردد ، مفهومى از جانبازى را در بردارد .
تفاوت جهاد با قتال در اينست كه كلمه جهاد در اصطلاح مكتب اسلام اگر مطلق هم بكار برده شود ، تكاپو در راه هدف الهى را تا از دست دادن حيات نيز در بردارد . هدف الهى در تعريف مزبور ، تلاش و جانبازى به انگيزگى مال و مقام و اشباع حس انتقامجوئى و ديگر انواع خودخواهى را از جهاد و تلاشگر با هدفهاى مزبور را از مجاهد بودن كنار مي زند . ولى قتال و مقاتله تلاش و گلاويزى در مرز زندگى و مرگ است كه اگر با هدف الهى بوده باشد ،جهاد ناميده مي شود .
بنابر تعريف مختصر كه براى جهاد آورديم ، از اندك حركت هدفدار و بدون توقع عوض مادى گرفته ، تا كشته شدن در راه هدف الهى جهاد ناميده ميشود . انديشه براى رسيدن بيك نتيجه مفيد به حال خود و اجتماع ، با تكيه باينكه خدا است كه دستور به چنين انديشه داده است ، جهاد مي باشد . بيل زدن و بارور كردن زمين با هدف و انگيزه مزبور جهاد است . گذشت از مال و مقام و بكار بردن شخصيت و گفتار و بطور كلى هر حركتى با اعتقاد به مفيد يا ضرورى بودن آن ، و يا به انگيزگى دفع ضرر از خود و يا انسانهاى ديگر كه مورد خواست خداوندى است ، جهاد ناميده ميشود . بهمين جهت است كه در روايتى معتبر ، تكاپوگر در راه تأمين معاش خاندان خود مجاهد ناميده شده است :
الكاد لعياله كالمجاهد فى سبيل اللّه ( تلاشگر در راه تحصيل زندگى عائلهاش ، مانند مجاهد در راه خدا است ) آيات قرآنى پديده جهاد را با همه انواعش و قتال فى سبيل اللّه را بطور فراوان مورد تعظيم قرار داده و مردم را تشويق و تحريك شديد به آن نموده است . ما يك آيه را درباره جهاد بعنوان نمونه مطرح مي كنيم .
1 اِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ المُؤْمِنينَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمْ الجَنَّةَ يُقاتِلوُنَ فى سَبيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلوُنَ وَ يُقْتَلوُنَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً فى التَّوْراتِ وَ الإِنْجيلِ وَ الْقُرْآنِ وَ مَنْ اَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِروُا بِبَيْعِكُمُ الَّذى بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الفَوْزُ العَظيمُ . اَلتَّائِبُونَ العابِدُونَ الحامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ اَلْآمِرُونَ بِالمَعْروُفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ المُنْكَرِ وَ الحافِظوُنَ لِحُدوُدِ اللَّهِ وَ بَشِّرِ المُؤْمِنينَ [التوبه آيه 111 و 112]( خداوند نفوس و اموال مردم با ايمان را در مقابل بهشتى كه نصيب آنان ) خواهد نمود ، خريده است . اين مردم با ايمان در راه خدا مى جنگند ، مي كشند و كشته ميشوند . اين وعده حقى است كه خدا در هر سه كتاب آسمانى تورات و انجيل و قرآن داده است . و كيست به عهد خود وفادارتر از خدا ؟ شما را به معاملهاى كه انجام داده ايد ، بشارت باد ، اينست موفقيت عظيم . [ اين مردم با ايمان كيستند ؟ ] اينان بازگشت كنندگان به سوى خدا ، پرستش كنندگان ، سپاسگذاران ، پويندگان ، ركوع و سجود كنندگان و كسانى هستند كه امر به نيكى ميكنند و از زشتى جلوگيرى مينمايند . اينان نگهدارنده و پاسداران قوانين الهى هستند . بانسانهاى با ايمان بشارت بده ) توضيح در دو آيه فوق ماهيت جهاد و قتال فى سبيل اللّه و اوصاف مجاهدين با وضوح كامل مطرح شده است اين اوصاف بدينقرار است :
1 ماهيت جهاد و قتال فى سبيل اللّه معامله با آفريننده زندگى و مرگ است . ابو القاسم لاهوتى در بيتى كه درباره شهادت امام حسين عليه السلام گفته ، مضمون مزبور را چنين آورده است :
فروشنده حسين هستيش كالا مشترى يزدان
بيا كالا ببين بايع نگه كن مشترى بنگر
آيا براستى جهاد و كشته شدن در راه خدا معاملهايست كه خدا به آن نيازمند است ؟ نه هرگز ، اين حقيقتى والاتر از خريد و فروش است ، بكار بردن اين دو كلمه در اين پديده فوق معامله مطابق اصل
چونكه با كودك سر و كارت فتاد
پس زبان كودكى بايد گشاد
ميباشد . اگر اين پديده جهاد را درست تحليل كنيم ، باين نتيجه خواهيم رسيد كه جان آدمى با ورود به ميدان كارزار هدفدار الهى ، و گام گذاشتن آزادنه به مرز زندگى و مرگ است كه از مجراى معامله بازيها و سوداگرى ها بالاتر ميرود و طبيعت خود را در مييابد .
آيا نه چنين است كه بقول افلاطون مت باالارادة تحيى باالطّبيعة ( آزادانه دست از زندگى بردار ، با طبيعت واقعى هستى زنده جاويدان بمان ) آيا ميتوان گفت : به نتيجه رسانيدن « حيات معقول » و عبور از مجراى قوانين زنجيرى طبيعت به جايگاه اصلى كه ابديت است ، سوداگرى است ؟ اين يك اشتياق طبيعى روح آدمى است كه :
هر كسى كاو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
2 هيچ ميدانيد يُقاتِلوُنَ فى سَبيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ و يُقْتَلوُنَ ( در راه خدا جهاد ميكنند و ميكشند و كشته ميشوند ) يعنى چه ؟ يعنى مجاهدان واقعى مال دنيا را زير پا نهاده اند ، نبردشان براى مال دنيا نيست ، از مقام پرستى و رياستجوئى اعراض كرده اند ،جنگشان براى مقام و رياست نيست ، نژاد و انتقام جويى و خودنمايى نمي توانند انگيزههايى براى آمدن خود و آوردن دشمن به مرز زندگى و مرگ بوده باشند . آنان خوب ميدانند كه در ميدان نبرد از جان خود ميگذرند و جان ديگران را در معرض نابودى قرار ميدهند . جان حقيقتى است مطلق و با هيچ موضوعى قابل مبادله نيست ، چه رسد باينكه وسيله خودنمائى و گسترش سرزمين و بازى هاى ديگر كه براى درندگان ، جدىترين قيافه را بوجود مي آورد ، قرار بگيرد . اين جان است ، حقيقتى است مطلق ، هيچ قانونى بدون علت منطقى برتر از جان آدمى ، نميتواند آنرا متزلزل كند . جانى كه در منطق انسان الهى متزلزل و شايسته نابودى است ، بجهت ببازى گرفتن جانهاى ديگران و افساد در روى زمين است كه ، از مقام جان بودن به موقعيت تضاد با جانها سقوط كرده است ، خداوند آفريننده جانهاى آدميان ، با تجويز و دستور جهاد ، با اين دشمنان جانهاى آدميان حكم به لزوم پاكسازى قافله بشريت كه رو به كمال است ، صادر نموده است . يك منطق وجود دارد ، آرى فقط يك منطق وجود دارد كه جهاد و قتال را تجويز مي كند ، اين مجوز چيزى نيست جز طغيانگرى بر مشيت الهى كه در جانهاى آدميان جلوه كرده است . اينست معناى يُقاتِلوُنَ فى سَبيلِ اللَّه . اين انسانهاى مجاهد چه كسانى هستند ؟
3 بازگشت كنندگان بسوى خدا اينان در زندگانى خود ، هرگز از پيشگاه خداوندى دور نيستند ، و با احساس اندك انحراف از مسير رشد ، بلكه با ناچيزترين موج خيال انحراف كه در مغزشان سر بكشد ، فورا به پيشگاه خدا بر ميگردند ، اين برگشت سازنده توبه ناميده مي شود .
4 لحظات زندگى آنان در عبادت خدا سپرى ميگردد . آنگاه كه با زير و رو كردن زمين و پاشيدن تخم در آن و آبيارى ريشهها و ساقه هاى زراعت ، آهنگ اصلى زمين را مينوازند ، به عبادت پرداختهاند . وقتى كه با قطعات خشن آهن و با وسايل پولادى بىرحم براى آماده كردن وسايل زندگى آدميان گلاويز مي گردند ، در عبادت بسر مي برند . در آنهنگام كه حواس و مغز را در راه اندوختن دانش و بينش به كار مياندازند ، عبادت ميكنند ، موقعى كه در برابر خداوند هستى پيشانى بخاك مي گذارند ، به عبادت او مشغولند . آرى ، همه اين تكاپوها كه با آگاهى و اعتقاد به حركت در مسيرى رو به ديدار خدا انجام مي گيرند ،عبادتهايى هستند كه لحظه به لحظه مجاهدان را به پيشگاه الهى نزديكتر مي سازند .
5 سپاسگزارانند مجاهدان راه حق براى سپاس خداوندى ، به حركت دادن زبان و لبهايشان قناعت نمي كنند . عادت و حرفه در رابطه آنان با خدا دخالتى نمي كند . همه حركات و سكنات و حتى نفسهايى كه در زمينه آگاهى به هدف والاى عالم هستى مي كشند ، سپاس خداونديست
اين نفس جانهاى ما را همچنان
اندك اندك دزدد از حبس جهان
تا اليه يصعد اطياب الكلم
صاعدا منّا الى حيث علم
ترتقى انفاسنا بالارتقاء
متحفا منّا الى دار البقاء
ثمّ تاتينا مكافات المقال
ضعف ذلك رحمة من ذى الجلال
ثمّ تلجينا الى امثالها
كى ينال العبد ممّا نالها
پارسى گوئيم يعنى اين چشش
زانطرف آيد كه دارد او كشش
مولوى ترجمه ابيات عربى :
1 ذرات و شئون هستى ما بصورت سخنان پاكيزه به آن مقام صعود مي كند كه خدا مي داند .
2 اين نفسهاى ما بعنوان تحفه و سپاس به ابديت صعود مي كنند .
3 سپس دو برابر آنچه كه از ما صعود نموده ، از رحمت الهى به سوى ما باز ميگردد .
4 بار ديگر ما را به صعود دادن ذرات و شئون هستى ما وادار مينمايد تا اين بندگان به كمال خود نائل گردند 6 مجاهدان پويندگانند شعار دائمى آنان جز اين نيست كه يا اَيُّهاَ اْلأنْسانُ اِنَّكَ كادِحٌ اِلى رَبَّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ 1 ( اى انسان ، تو در حال پويندگى و تكاپوى حياتى رو به ديدار پروردگارت ميروى . )
نيك بنگر ما نشسته ميرويم
مىنبينى قاصد جاى نويم
پس مسافر آن بود اى ره پرست
كه مسير و روش بر مستقبل است
مولوى اينان پويندگى خود را در مشيت فعال خداوندى ديده و از تن پرورى و ركود ، چنان گريزانند كه زندگى از مرگ ، مگر آنان نميدانند كه آفريننده آنان نيز كار انجام ميدهد ؟
كل يوم هو فى شأن بخوان
مر ورا بيكار و بىفعلى مدان
كمترين كارش بهر روز آن بود
كاو سه لشكر را روانه ميكند
لشكرى ز اصلاب سوى امهات
بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشكرى زارحام سوى خاكدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشكرى از خاكدان سوى اجل
تا ببيند هر كسى عكس العمل
باز بيشك بيش از آنها ميرسد
آنچه از حق سوى جانها ميرسد
آنچه از جانها به دلها ميرسد
آنچه از دلها به گلها ميرسد
اينت لشكرهاى حق بيحد و مر
بهر اين فرمود ذكرى للبشر
7 مجاهدان خود طبيعى را مى شكنند و در برابر عظمت الهى قامت خم ميكنند و پيشانى بخاك مي گذارند آنان بركوع خم مي شوند و سر بر خاك مى نهند .
خود طبيعى را بجاى خود مى نشانند و با من ملكوتى بپرواز در ميآيند . اينان ميدانند كه تا خود طبيعى حيوانى قامت خم نكند ، من انسانى اعلا و ملكوتى نميتواند قد بر افرازد و هستى را نظاره كند و جزئى از آهنگ اعلاى هستى قرار گيرد . تا پيشانى خود طبيعى حيوانى بخاك ساييده نشود ، من انسانى اعلا و ملكوتى گام به عالم پاك انسانى الهى نخواهد نهاد . بطور كلى مسجد براى اينان رصد گاهى است براى نظاره بر بىنهايت و قرار گرفتن در شعاع جاذبه آن .
8 مجاهدان امر به نيكىها ميكنند و نهى از بدىها براى اين پويندگان راه حق و حقيقت اثبات شده است كه همه اولاد آدم در يك مسير رو به يك مقصد رهسپار گشتهاند ، تحقق نيكى ها در همواركردن جادههاى اين حركت و كندن خارهاى بديها از اين جادهها مربوط بهمه كاروانيان است . نتايج ويرانگر يك فساد ، دامنگير همه افراد جامعه خواهد بود ، اگر چه بمعناى ايجاد زمينه فساد بوده باشد . يك فساد در يك جامعه بمنزله يك ميكرب مضر است كه امكان تكثيرش امكان منطقى است . حتى اگر فساد يك فرد محدود در خود او بوده باشد و زمينهاى براى فساد ديگر افراد جامعه ايجاد نكند ،
باز بايد آن فرد را كه خود عالمى بزرگ است ، از فساد نجات داد :
ا تزعم انّك جرم صغير
و فيك انطوى العالم الأكبر
منسوب به امير المؤمنين ( ع ) ( آيا گمان مي برى تو يك جثه كوچكى ؟ در حاليكه جهان بزرگتر در تو پيچيده شده است . )
9 مجاهدان پاسداران حدود خداوندى هستند حدود خداوندى آن اصول و قوانين الهى هستند كه انسان شدن بدون عمل به آنها امكانپذير نيست . اين حدود در قرآن و سنت و عقول سليم و وجدانهاى پاك اولاد آدم با فروغ لا يزالى ميدرخشند . نمونهاى از اين حدود بقرار زير است :
يك رستگوئى ، اين قانون الهى است . كه تعدى از آن ، ارتكاب ستمكارى است كه عذاب ابدى را در دنبال دارد .
دو احترام حيات آدميان در هر محيط و هر گونه شرايط ، مگر اينكه خود آدمى حيات خود را با مزاحمت به حيات ديگران تباه بسازد .
سه محاسبه دقيق در مسائل اقتصادى كه قوام حيات طبيعى است .
كسى كه در اداره حيات طبيعى خود كور كورانه قدم بر دارد ، حيات معنوى خود را نيز تباه ساخته است :
وَ مَنْ كانَ فى هذِهِ اَعْمى فَهُوَ فىِ الآخِرَةِ اَعْمى وَ اَضَلُّ سَبيلاً [ الاسراء آيه 72 .] ( هر كس در اين زندگانى دنيا كور است ، او در عالم آخرت نابيناتر و گمراهتر است ) چهار مراعات حتمى ارزش كارهاى عضلانى و مغزى انسانها . اين قانون عمومى هيچ استثناء و تخصيصى ندارد .
و لا تبخسو النّاس اشيائهم ( اشياء مردم را از ارزش نيندازيد و مورد تعدى قرار ندهيد ) توضيح :
1 « اشياء » جمع شيئى است . دو كلمه « شيئى و موجود » كه تقريبا مترادف هستند . عمومىترين مفهوم را بطور مطلق در بردارند ، بنابر اين حكمى كه در آيه مزبور آمده است ، شامل هر چيزى است كه ميتواند بيك انسان مربوط باشد .
2 آن شيئى كه در آيه مزبور محكوم به مراعات ارزش و عدم تعدى است بايد داراى ارزش بوده باشد ، مانند كارهاى مفيد اعم از همه انواع كارهاى عضلانى و مغزى مفيد ، از ناچيزترين حركت جسمانى مانند جابجا كردن يك خشت تا با عظمتترين سازندگى ، كه مساوى ساختن جهانى بوده باشد .
3 كلمه الناس اسم جمعى است كه الف و لام بر سر دارد . اين كلمه با اين خصوصيت افاده عموم و شمول ميكند ، بنابر اين الناس يعنى همه مردم بدون اختصاص به سن معين ، بدون اختصاص بيكى از دو صنف مرد و زن و بدون امتياز هيچ نژاد و رنگ و محيط و غير ذلك از خصوصيتها .
4 كلمه بخس چند معناى نزديك بهم دارد : نقص ، ظلم ، فريب دادن ،البته جامع مشترك اين سه معنا مفهومى است كاملا روشن . بنابر اين تحليل ، اين قانون الهى چنين است « هيچ چيز با ارزش را از هيچ كسى منحرف نسازيد ،ارزش را ناقص نكنيد ، با كاهش دادن ارزش شيئى ، ظلم نكنيد ، با فريب دادن مردم ، اشياء با ارزش آنانرا بىارزش نكنيد .
اين يكى از حدود الهى است ، هر كس از اين حدود قانون تجاوز نمايد ، ستمكار است و سرنوشتى جز عذاب الهى ندارد .
با تفسير لازم و كافى در آيه مورد تفسير روشن ميشود كه جهاد در راه خدا ، آدمكشى نيست ، خونريزى نيست ، اشباع انتقام جويى و تقويت اراده و تحصيل مقام و مال و ثروت و آماده كردن زمينه خود كامگى و خود خواهى نيست ، جهاد عبارت است از بر كندن خارها و ساير موانع جاده كاروانيان بشريت براى حركت بمقصد تكامل .
مقدمهاى بر شناخت و ارزيابى تحولات
مفهوم كلمه تحول و انقلاب در گذرگاه تاريخ كه دگرگونىها در شئون فردى و اجتماعى انسانها است ، از معنائى باردار شده است كه داراى اهميت حياتى ميباشد . اين يك مفهومى است كه بيان كننده جدىترين چهره آدميان در جوامع و در هر دورانى ميباشد . مسلم است كه برداشت مردم از اين مفهوم ،بستگى به شرايط ذهنى آنان درباره زندگى و هدفهاى آن دارد . ما ميتوانيم از حد اقل برداشت تا حد اعلاى آن را مطرح نموده مراتب متوسط را با تعيين دو حد ، درك كنيم . تحول و انقلاب كسى كه در زندگانى آرمانى جز ثروت و مقام و اشباع حس لذت جوئى و انتقام گيرى ندارد ، برداشت او از تحول و انقلاب و ارزيابى وى درباره اين رويداد فوقالعاده با اهميت ،وصول به يكى از امور مزبوره است . اين برداشت معلول شرايط ذهنى انسانى است كه معناى زندگى و هدف آن را جز امور فوق الذكر نميداند . اينان متوجه نيستند كه خود همين خود خواهىها در اشكال مختلف است كه موجب بوجود آمدن دگرگونىها و تحولات ميگردد . بعبارت ديگر اينان نتيجه انقلاب را علتى ديگر براى بوجود آمدن تسلسل در تحول و انقلابات مي سازند . اگر برداشتهاى اين خود خواهان از انقلاب صحيح بوده باشد ، بايستى جوامع بشرى تا نابودى منظومه شمسى ، بجاى ساختن زندگى و آبادى جوامع و ديگر پيشرفتها ، همه شهرها و كوى و برزنها را براى نابود كردن يكديگر بصورت ميدان نبرد در آورند ، مگر اينكه مقهور ناتوانى بوده باشند . اين است حداقل يا پست ترين برداشت از انقلاباتى كه به وجود ميآيد . اما حد اعلا و با ارزشترين برداشتى كه ميتوان از دگرگونىها و انقلابات تصور نمود ،عبارتست از به وجود آمدن « حيات معقول » در جامعه .
اين « حيات معقول » يك مفهوم افلاطونى محض نيست و همچنين بازگو كننده زندگى فرشتگان پشت پرده طبيعت هم نيست ، اين حيات معقول محور و هدفى جز برقرار گرفتن عدالت و آزادى مثبت كه به فعليت رسيدن استعدادهاى آدمى را تأمين ميكند چيز ديگرى نيست ، اگر اين حيات او تو پيائى و خيالى محض بود ، تاريخ بشرى شاهد آنهمه اشتياق جدى تا سر حد مرگ ميليونها انسان با شرافت در بوجود آوردن اين حيات معقول ، نمي بود . جانبازان و شهداى انقلابات بشرى در هنگام ورود به مرز زندگى و مرگ ، شيرينى طعم حيات را چشيده بودند ،آنان مطلوب مطلق بودن جان را كاملا دريافت كرده بودند . آنان به ميدانهاى نبرد مي رفتند براى شهادت نه به بيغوله ها و زير زمينها براى خودكشى .
آيا خيال و پندار آن قدرت دارد كه نه يك انسان را ، نه چند انسان را و نه مردم يك شهر و كشور را ، بلكه جوامع فراوانى را در دورانهاى مختلف به از دست دادن مطلوب مطلق انسانهايش كه جان ناميده ميشود ، تحريك نمايد ؟ تكاپوگران تحولات راستين با هدفگيرى « حيات معقول » انسانها است كه دست از همه لذايذ كشيده و تن بهمه ناگوارىها و محروميتها و پايان دادن به حيات شخصى خود ، براه ميفتند . آنان حيات معقول آيندگان را دامنه زندگى شخصى خود تلقى نموده ، چنانكه ، همين زندگى آگاهانه خود را دامنه « حيات معقول » گذشتگان ميدانند . آيا امكان داشت كه سر گذشت بشرى فاقد رهبران راستين و تفسير كنندگان حق و عدالت و فداكاران رسالتهاى انسانى باشد و تكاپوگر امروزى ناگهان و بدون علت در اصلاح حيات انسانها تا مرز زندگى و مرگ پيش برود و با تمام هشيارى و آزادى به زندگى خود خاتمه بدهد ؟ گروهى ديگر از تكاپوگران در گذرگاه تاريخ ديده ميشوند كه ساليان عمر را بجهت اشتياق به « حيات معقول » همه لحظات عمرشان را در مرز زندگى و مرگ به سر ميبرند ، از لذايذ زندگى دست بر ميدارند ، پشتئا به مقام و سلطهگرى مىزنند ، از بديهىترين حقوق حياتى خود دست بر ميدارند ، آيا جز به وجود آوردن « حيات معقول » در اجتماع انسانها چيز ديگرى ميتواند هدف اينهمه گذشتها و فداكارىها بوده باشد ؟ از اين مطالب يك نتيجه قطعى كه به دست ما ميآيد ، اينست كه هدف و انگيزه تحولات و انقلابات راستين فقط « حيات معقول » انسانها است .
اگر از هر دو دسته تكاپوگران تحولات بپرسيم : كه شما براى كدامين هدف دست از خوشىهاى زندگى برداشته و دائما در زجر و ناگوارىها بسر مي بريد و تردد در مرز زندگى و مرگ را به رختخوابهاى گرم و نرم ترجيح داده بجاى سر نهادن به بالشهاى پرنيان سر بر زمين ميگذاريد و آسايش را از خود سلب مىنمائيد ؟ بنظر شما پاسخى را كه اين تكاپوگران خواهند داد ،چيست ؟ آيا خواهند گفت : ما بهمه ناگوارىها تن ميدهيم و زير خاك را با همه هشيارى و آزادى بر روى خاك ترجيح مىدهيم ، براى اينكه مردم در دروغ گفتن آزاد باشند و بتوانند با خاطرى آسوده ارزش فعاليتهاى فكرى و عضلانى انسانها را ساقط نموده دست استثمارگران ضد بشرى در استثمار انسانها آزاد باشد در كاميابى از شهوات با هيچ مانعى برخورد نكنند از نردبان خود خواهى پله به پله بالا روند و ما با كمال هشيارى و آزادى همه لذايذ و امتيازات زندگى را بر خود تحريم مىكنيم تا يكهتازان ميدان تنازع در بقا بيايند و هشيارىها و آزادىهاى مردم را مطابق خود خواهىهايشان قالبگيرى كنند ؟ گمان نميرود حتى يكنفر از كاروانيان شهداى تحولات تكاملى تاريخ ، چنين پاسخى را به شما بدهد .
اگر از آن انسانها كه در طول تاريخ دنبال رهبران راستين خود را گرفته و با تمام موجوديت در جاذبه شخصيت رهبران قرار گرفته اند ، بپرسيد : رابطه شما با اين رهبر كه هستى خود را وابسته هستى او نمودهايد ، چيست ؟ چه پاسخى جز اين خواهد داد كه اين رهبر پيشتاز عامل تحقق « حيات معقول » انسانها است . ممكن است پاسخ دهنده از تحليل اين پاسخ به اجزاى دقيق و ريشههاى اوليه آن عاجز بماند ،و از اطلاعات و دانشهاى مربوط به عناصر آن شخصيت ناتوان بوده باشد ،ولى درك او درباره تجسم « حيات معقول » در وجود رهبر ، درك كامل و سازنده باشد . اغلب بينايان آفتاب را مىبينند و از نور و حرارت آن بهره ور ميگردند ،بدون اينكه درباره عناصر تشكيل دهنده و فعاليتهاى متنوع آن درك مشروحى داشته باشند . مثل اينان در سه بيت زير از جلال الدين توضيح داده شده است :
پَر كاهم در مصاف تند باد
خود ندانم در كجا خواهم فتاد
پيش چوگانهاى حكم كن فكان
ميدويم اندر مكان و لا مكان
هر چه هست و اين حركت مرا از هر سمت كه ببرد بالاخره اين را يقين ميدانم كه دنبال آفتاب ميروم .
گر هلالم گر بلالم مي دوم
مقتدى بر آفتابت مي شوم
امروزه اين حقيقت در تاريخ ثبت شده است كه مردم فراوانى دل به رهبر بزرگشان مي دهند و مي گويند :
بيا اين دل ما ، اينان دل به يك فرد از انسان با مشخصات مخصوص و قيافه و لباس ويژه نميدهند ، اينان دل به ادامه حيات تجسم انسانيت مي دهند كه ساليان متمادى در نمودار شدن اين تجسم زبانه ها كشيده است . اين دل دادن و دست شستن از حيات ، پاسخ عملى پوچ گرايان و سرخوشان ( هدو نيستهاى ) قرن ما است كه دلها و مغزهاى مردم جوامع را با فرمول ( هر كارى كه دارى ، انجام بده ، مرگ فرا ميرسد ) از احساس حيات خالى نموده ، بصورت وسايلى در اختيار خود خواهان قدرتمند قرار داده اند .
آيا دين اسلام با شمشير پيش رفته است؟
شايد همه ما اين اتهام را درباره پيشرفت اسلام شنيده ايم كه اسلام به زور شمشير گسترش يافته است و اگر شمشير در كار نبود اسلام در همان شبه جزيره عربستان رو به جمود تدريجى ميرفت و از تاريخ مكتبها و عقايد كنار ميرفت . ما سؤالاتى براى اين تهمت پيشهگان مطرح مي كنيم :
1 اين شمشيرى را كه در شبه جزيره عربستان كشف كرده ايد ، آيا از نظر كميت و كيفيت مي توانيد براى ما تفسير نماييد ؟ هيچ مورخ و باستان شناسى نتوانسته است در عربستان شمشيرى را سراغ بدهد كه داراى آن قدرت باشد كه به رخ امپراطورهاى آن زمان كشيده شود . چند عدد شمشير و نيزه و تير و كمان را ياراى مقاومت در برابر اسلحه ممتاز امپراطوران ايران و رم نبوده است . هيچ مورخ آگاهى سراغ فنون و اسلحه سپاهيگرى را در عربستان نداده است .
2 آيا پاى يكنفر سرباز مسلمان به اندونزى رسيده است ، اين نود يا صد ميليون مسلمان در اندونزى از زمين مانند قارچ روييده ، يا از آسمان باريده است ؟ آيا يك شمشير اسلامى به چين وارد شده است كه اسلام را بزور تحميل مردم چين نمايد ؟ اين سى يا بيست و پنج ميليون مسلمان در چين از كجا روييده اند ؟ آيا گسترش اسلام در شبه قاره هند ، بجز نقاط بسيار محدودى كه در زمان غزنويان با جنگ فتح شده است ، مستند به شمشير بوده است ؟
همچنين باستثناى شهرهاى بسيار اندك در افريقا آنهمه گسترش روز افزون اسلام مستند به تير و كمان مسلمانان بوده است ؟
3 هنگاميكه مغول دنياى آن روز را مورد تاخت و تاز قرار ميدهد و همه اقوام و ملل را بخاك و خون ميكشد و جوامع اسلامى را تار و مار ميسازد ،به چه دليل تدريجا اسلام را مىپذيرد و ابعادى از تمدن اسلامى را بوجود مىآورد ؟ مگر شمشير دست مغول نبود ؟ مگر مسلمانان زير پاى مغول تار و مار نشده بودند ؟
4 كاربرد شمشير ، تسلط موقتى است كه محدود به ادامه زور بازو و برندگى آن است ، شمشير جز به كالبد مادى آدمى راهى ندارد . منطقه ممنوعه شخصيتهاى رشد يافته انسانها محكمتر از آنست كه تير و نيزه و شمشير و اتم هيدرژن بتواند آن را باز كند و بدرون آن راه بيابد .
هيچ عقيده و ايدهاى را نميتوان با لبه شمشير به سطوح عميق روان آدميان تحميل نمود . براى پذيرش يك عقيده ، مخصوصا براى ايمان به مكتبى متشكل از انواعى عقايد كه همه ابعاد آدمى را تحريك ميكند و آنها را به فعليت ميرساند ، آگاهى و آزادى كامل براى شخصيت لازم است . مگر در امتداد تاريخ هزاران اقوام و ملل بر روى همديگر شمشير نكشيده اند ، در هيچ دوران و هيچ جامعهاى ديده نشده است كه پيروزمندان بتوانند عقايد خود را بر شكست خوردگان تحميل نمايند ، مگر اينكه نخست بر شخصيتهاى آنان شكست وارد بسازند و اين حقيقت را هم ميدانيم كه چنانكه شخصيتهاى ناتوان بوسيله شمشير از پاى در ميآيند ، همچنان با فريبكاريهاى شهوانى و حيله گري هاى ماكياولى و ايجاد سستى در ارادهها و مات كردن رنگ عقايد نيز شخصيتها را ميتوان با شكست مواجه ساخت ، چنانكه در اسپانيا اتفاق افتاد . هيچ محققى آگاه با نظر به منابع اصلى اسلام و انديشه و رفتار پيامبر اسلام ، نميتواند كمترين دليل و شاهدى براى اثبات شخصيت شكنى و ببازى گرفتن ارزشهاى اصيل انسانى بوسيله پيامبر ، بياورد .
5 در كتاب آسمانى اسلام كه قرآن ناميده ميشود ، اين آيه وجود دارد :
اِنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ اَوْ فَسادٍ فىِ الأَرْضِ فَكَاَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَميعاً وَ مَنْ اَحْياها فَكَأَنَّما اَحْيَا النَّاسَ جَميعاً [ المائده آيه 32] ( قطعا چنين است كه هر كس انسانى را بدون عنوان قصاص و بدون فساد در زمين بكشد ، مانند آن است كه همه مردم را كشته است و هر كس انسانى را احياء نمايد ، مانند آن است كه همه مردم را احياء كرده است ) آيا مي توان ملل و اقوام آن دوران را متهم به حماقت بىنهايت نموده و بگوئيم : با اينكه آنان اين ماده را در قانون اسلام در دست محمد بن عبد اللّه « ص » مي ديدند و با اينحال سر در برابر شمشير وى فرود مي آوردند ؟ آنان به آسانى ميتوانستند پيامبر را با همين آيه محكوم بسازند و بگويند : اين آيه فعاليت شمشير را در اعضاى انسانها ممنوع نموده است ، تو چه مي كنى ؟ بنابر اين مسائل پنجگانه ، بايستى تهمتگران متحمل زحمت شده تن به اسلام شناسى واقعى بدهند و ريشههاى اصلى نفوذ و گسترش اسلام را در جوامع بشرى درك كنند .
چنين اسلام شناسى بطور قطع اين نتيجه را در بر خواهد داشت كه اولا آورنده آن با كمال خلوص و صميميت ، از همه امتيازات دنيوى كه در آنروز اشراف و اعيان شبه جزيره عربستان در اختيارش ميگذاشتند ، صرف نظر كرده است و با كمال اعتقاد و ايمان جزمى جان خود و نزديكانش را در حدود هشتاد بار در جنگ و دفاع به مرز زندگى و مرگ كشيده است . ثانيا محتواى مكتبى كه آورده ، ساده و خردمندانه و بىپيچ و خم و بىمعما است . اين مكتب داراى اصولى فطرى ، تكاليفى ساده و سازگار با قدرت آدمى و شكوفا كننده دو بعد مادى و معنوى انسان است . با اين دو موضوع بوده است كه ماداميكه گردانندگان اسلام با عرضه متن آن ، با جوامع بشرى روياروى قرار ميگرفتند ،موفق به گسترش دادن اسلام بودند .
هدف كلى از جهاد و قتال فى سبيل اللّه
با نظر به آياتى فراوان در قرآن مجيد ، هيچ ترديدى نيست كه جهاد در اسلام براى بدست آوردن مال و گسترش سرزمين و اثبات برترى نژاد و سلطهجوئى و تحصيل وسايل خودكامگى نيست . در اغلب آيات جهاد و قتال كلمه فى سبيل اللّه [ در تفسير خطبه بيست و چهارم ، در شرح جمله « و امضوا فى الذى نهجه لكم » توضيحى در مفهوم سبيل و صراط بيان شده و گروهبندى آيات را درباره سبيل و صراط متذكر شدهايم . بعضى از گروهها كه در آن مبحث تذكر داده شده است در اين مبحث هم مورد توجه قرار گرفته است . از مطالعه كننده محترم تقاضا ميشود ، براى تكميل مطالعه هر دو مبحث را مورد بررسى قرار بدهند . ] وجود دارد . اين كلمه در فارسى بمعناى راه خدا است .
خداوندى كه حتى ذبح يك جاندار ناچيز را بدون نام او براى خوردن گوشتش ،تحريم ميكند و سفر براى شكار بعنوان تفريح و لهو و لعب را معصيت ميداند خداوندى كه كشتن بدون علت يك انسان را كه منحصر در قتل نفس و افساد در روى زمين است ، مانند كشتن همه انسانها گوشزد ميكند . خداوندى كه خطر احتمالى را براى زندگى ، تخصيص دهنده همه قوانين و تكاليف خود مقرر مي دارد ، خداوندى كه كمترين تعدى بر حقوق انسانها را استكبار و سلطه طلبى و استعلاء ناميده و آنرا شديدا محكوم مي نمايد ، آيا با اين همه ممنوعيتها جهاد را بمعناى كشتن براى پيروزى يك عده انسانها به انسانهاى ديگر تجويز مينمايد ؟ آيا جنگ براى اشباع خودخواهى « فى سبيل اللّه » است آيا جنگ براى گسترش سرزمين و دفاع از نژاد و اشباع حس انتقامجوئى و سلطه طلبى « فى سبيل اللّه » است ؟ اين انگيزههاى ناشى از حيوان صفتى بيشرمانه مبارزه با مشيت خدا و محاربه با خدا است ، نه جهاد در راه خدا . اگر براى تفسير انگيزه جهاد تنها آيه زير را در نظر بگيريم ، كفايت مي كند :
تِلْكَ الدَّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدوُنَ عُلُوّاً فىِ الأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقين [سوره قصص آيه 83] ( آن خانه آخرت را براى كسانى قرار ميدهيم كه در روى زمين سلطه طلبى و فساد نميخواهند . عاقبت [ سعادتمندانه ] از آن مردم با تقوا است ) آياتى ديگر عامل نابودى پيشتازانى مانند فرعون و سردمداران ديگر جوامع را ، سلطه جوئى و ظلم و مستكبر بودن معرفى كرده است ، آيا با اينحال جهاد را ميتوان تلاش براى بدست آوردن سلطه و ظلم و استكبار تلقى نمود ؟ ثُمَّ اَرْسَلْنا مُوسى وَ اَخاهُ هاروُنَ بِآياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبينٍ . اِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ فَاْستَكْبَروُا وَ كانُوا قَوْماً عالينَ [المؤمنون آيه 45 و 46] ( سپس موسى و برادرش هارون را با آيات و قدرت آشكارى كه ما به آن دو داده بوديم ، به سوى فرعون و اطرافيانش ) كه اعيان و اشراف بودند ، فرستاديم ، آنان تكبر ورزيدند و آنان گروهى اعتلا طلب بودند ) سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِى الَّذينَ يَتَكَبَّروُنَ فِى اْلاَرْضِ [ الاعراف آيه 146] ( بزودى آن مردم را كه در روى زمين تكبر ميورزند ، از بهرهبردارى از آياتم منصرف ميسازم ) در حدود 56 آيه در قرآن مجيد تكبر و استكبار و مستكبر را به شديدترين وجهى محكوم نموده ، تباهى و نابودى قطعى آنان را در دنيا و معذب بودنشان را در سراى ابديت گوشزد نموده است . با اينحال چگونه امكان دارد جهاد در اسلام براى بدست آوردن سلطه و استكبار معرفى شود . حال بر مي گرديم به تفسير كلمه فى سبيل اللّه :
1 تنظيم مسائل اقتصادى و ريشه كن كردن فقر از جامعه ، فى سبيل اللّه است :وَ اَنْفِقُوا فى سَبيلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِاَيْديكُمْ اِلَى التَّهْلِكَةِ [ البقرة آيه 195] ( و در راه خدا انفاق كنيد و خودتان را با دست خودتان به هلاكت نيفكنيد ) آيا با اينوصف ميتوان براى چپاول مردم و استثمار انسانها دستور به جهاد داد ؟
2 دفاع از وطن كه آشيانه زندگى است و مبارزه براى اصلاح دودمان ،جهاد فى سبيل اللّه است .اَلَمْ تَرَ اِلىَ الْمَلإِ مِنْ بَنى اِسْرائيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى اِذْ قالُوا لِنَبِىّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فى سَبيلِ اللَّهِ قالَ هَلْ عَسيتُمْ اَنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتالُ اَلاَّ تُقاتِلوُا قالُوا وَ ما لَنا اَلاَّ نُقاتِلَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ قَدْ اُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ اَبْنائِنا . . . [ البقرة آيه 246] ( آيا نمى نگرى بر گروهى چشمگير از بنى اسرائيل پس از موسى ، در آن هنگام كه به پيامبرى گفتند : براى ما فرماندهى نصب كن تا در راه خدا بجنگيم ، آن پيامبر گفت : آيا احتمال نميدهيد اگر جنگ بر شما نوشته شود ، تن بجنگ ندهيد ، گفتند : چرا در راه خدا نجنگيم در صورتيكه ما از وطن هايمان آواره و از فرزندانمان جدا شده ايم . . . ) اين آيه بينوائى ناشى از پيروزى سلطه گران بر وطن و مختل گشتن وضع اجتماعى را بجهت مختل شدن دودمان ، انگيزهاى منطقى براى جهاد معرفى كرده و تلاش و نبرد در بر طرف ساختن آوارگى از وطن و اختلال نظم دودمان را فى سبيل اللّه معرفى مي كند .
3 جهاد فى سبيل اللّه در طرف مقابل جهاد فى سبيل الطاغوت قرار مى گيرد .اَلَّذينَ آمَنُوا يُقاتِلوُنَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا يُقاتِلُونَ فى سَبيلِ الطَّاغُوتِ فَقاتِلوُا اَوْلِياءَ الشَّيْطانِ . . . [النساء آيه 76 ] ( آنانكه ايمان آورده اند ، در راه خدا مى جنگند و آنانكه كفر ورزيده اند در راه طاغوت نبرد مي كنند . با ياوران شيطان بجنگيد ) ملاحظه مى شود كه جهاد در راه خدا انگيزهاى جز اللّه و مشيت او در باره بندگانش كه سعادت مادى و معنوى و آزادى است ، ندارد ، زيرا طاغوتهاى تاريخ جز اشباع خودخواهى كه خود را هدف و ديگران را وسيله تلقى مي كنند ، چيزى نمي دانند . نه سعادت ديگران براى آنان مطرح است و نه آزادى . آزادى انسانها براى طاغوتها و طاغوتيان مانند زهري ست كشنده .
4 مسير رشد سبيل اللّه است : وَ اِنْ يَرَوْا سَبيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبيلاً . وَ اِنْ يَرَوْا سَبيلَ الْغَىِّ يَتَّخِذوُهُ سَبيلاً [ الاعراف آيه 146]( اگر راه رشد را ببينند ، آنرا براى خود راه اتخاذ نمي كنند و اگر راه گمراهى را ديدند آنرا براى خود راه تلقى مي نمايند ) بنابر اين ، راه رشد آدمى سبيل اللّه است كه بايد در آن راه حركت كند .
5 حكمت و پند سازنده انسانى ، راه خداوندى را اثبات مي كند : اُدْعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتى هِىَ اَحْسَنُ [ النحل آيه 125] ( با حكمت و پند نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و [ اگر احتياج به مجادله باشد ] با بهترين راهها با آنان مجادله كن ) توضيح مسلم است كه راهى را كه حكمت نشان ميدهد ، راه معرفت و عمل در هر دو قلمرو انسان و جهان است .
6 فرو رفتن در زر و زيورهاى فريبا و انبوه ساختن مال و هر گونه مواد مفيد و متراكم ساختن طلا و نقره ضد سبيل اللّه است :وَ قالَ مُوسى رَبَّنا آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئَهُ زينَةً وَ اَمْوالاً فى الْحَياةِ الدُّنْيا ، رَبَّنا لِيَضِلُّوا عَنْ سَبيلِكَ [يونس آيه 88] ( موسى گفت اى پروردگار ما ، بفرعون و اطرافيانش زينت و اموالى در زندگانى دنيوى دادى ، اى خداى ما ، آنان در نتيجه مردم را از راه تو گمراه مي كنند ) توضيح اينكه حضرت موسى فرو رفتن فرعون و فرعونيان را در زينت و اموال متراكم به خدا نسبت ميدهد ، يك مسئله طبيعى است كه مال و منال دنيا هرگز قدرت آنرا ندارد كه خود را از تسلط زورگويان كنار بكشد . يكصد ريالى نميتواند دست كسى را كه با تعدى و ظلم آنرا بدست آورده بسوزاند ،اينست قاعده امكان تصرف آدمى در اشياء عينى كه در نظم طبيعت به خدا منصوب مىشود . از طرف ديگر خداوند هستى دستور اكيد صادر كرده است .كه مردم در تحصيل قدرت براى دفاع از جان و دسترنج و همه حقوق خود ،بايد حد اكثر تلاش و تكاپو را داشته باشند .
اَلَّذينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فى سَبيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ اَليمٍ [التوبه آيه 34 ] ( آنانكه طلا و نقره را متراكم نموده و آنها را در راه خدا مصرف نميكنند ، آنان را به عذابى دردناك تهديد نما ) انفاق فى سبيل اللّه يعنى صرف كردن و بجريان انداختن مواد مفيد در رفع نيازمنديهاى جامعه .
آيا انفاق كردن در اين راهها سلطه طلبى و خودكامگى و مال پرستى است ؟ با نظر دقيق در مضامين آياتى كه مطرح نموديم ، روشن شد كه جهاد در اسلام انگيزهاى جز اصلاح حال مردم در هر دو بعد مادى و معنوى چيز ديگرى نيست . آن آيات قرآنى كه صراحتا ميگويد : پيامبران براى برداشتن زنجير و بندهاى گرانبار از دست و پاى انسانها مبعوث شدهاند ، معناى جهاد فى سبيل اللّه را كاملا توضيح ميدهند كه اين پيكار براى آزادى است نه براى برده كردن مردم در اشكال گوناگونش :
اَلَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الاُمِّىَّ الَّذى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فىِ التَّوْراتِ وَ الْإِنْجيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اِصْرَهُمْ وَ الأَغْلالَ الَّتى كانَتْ عَلَيْهِمْ . . . [الاعراف آيه 157] ( مردم با ايمان از پيامبرى درس ناخوانده كه در نزد آنان در تورات و انجيل نوشته شده است ، پيروى ميكنند . اين پيامبر آنانرا امر به نيكى و نهى از پليدى نموده پاكيزهها را براى آنان حلال و پليديها را براى آنان حرام نموده و بارهاى سنگين و زنجيرهائى را كه بر آنان پيچيده بود ، برميدارد . ) در صورتيكه جنگها و پيكارهاى معمولى براى سنگينتر كردن بار و محكم نمودن زنجيرها يا عوض كردن آنها به بارها و زنجيرهاى ديگر مي باشد .
پيكار در راه بدست آوردن آزادى مثبت و قرار دادن انسانها در مسير كمال ،جهاد فى سبيل اللّه ناميده مىشود . اين نكته را كه پيامبران براى تحصيل آزادى مردم حركت ميكنند ، جلال الدين مولوى از كلمه مولا استفاده مي كند :
زين سبب پيغمبر با اجتهاد
نام خود و ان على مولا نهاد
كيست مولا آنكه آزادت كند
بند رقيت ز پايت وا كند
2 امام حسين ( ع ) در راه كوفه در منزلگاه ذى حسم در ميان ياران خود ،برخاست و پس از ستايش و سپاس خداوندى و توضيحى درباره موقعيتى كه قرار گرفته بودند ، فرمود : « مگر نمى بينيد عمل به حق نميشود و از باطل اجتناب نميگردد ،در چنين وضعى است كه انسان با ايمان در حاليكه خود را بر حق مى بيند ، ميل به ديدار خداوندى دارد . من بطور قطع مرگ را جز سعادت و زندگى با ستمكاران را جز ملالت و تيره روزى نمى بينم .
3 در آن هنگام كه حر بن يزيد رياحى سمت حركت امام حسين را تعيين نموده ، خود نيز با فاصله كمى با او حركت مي كرد ، به امام حسين گفت :
« درباره جان خود بينديش ، من گواهى مي دهم كه اگر جنگ كنى قطعا كشته خواهى شد . حسين ( ع ) چنين پاسخ ميدهد : تو با مرگ مرا ميترسانى و گمان ميكنى كه با مرگ من مشكلات شما حل خواهد گشت ؟ من هم اكنون آن سخن را مي گويم كه برادر اوس وقتى كه بيارى پيامبر ميشتافت و برادرش او را از مرگ مى ترسانيد ، گفته است :
سأمضى و ما بالموت عار على الفتى
اذا ما نوى حقّا و جاهد مسلما
( من ميروم و مرگ براى جوانمرد ننگى نيست ، اگر نيت او حق است و براى اسلام جهاد ميكند ) پس از آنكه امام حسين ( ع ) در منزلگاه ذى حسم موقعيتى را كه براى او و يارانش پيش آمده بود ، توضيح داد ، زهير بن القين برخاست و به ياران خود گفت : شما سخن ميگوئيد يا من بگويم ؟ آنان گفتند : تو بگو . زهير پس از حمد و ثناى خداوندى رو به امام حسين كرده و گفت : « ما فرمايش شما را شنيديم ، سوگند به خدا اگر دنيا جاودانى بود ، ما براى يارى تو و شهادت در اين راه از اين دنياى جاودانى چشم ميپوشيديم » راستى ، اى روح انسانى چه شگفتانگيز است عظمت تو و چه شگفت انگيزتر است غفلت اين مردم از اسرار و عظمتهاى تو اى روح ، اين يكى از شكوفائىهاى تست كه وقتى حقيقت را در مييابد ، در راه وصول به آن ، نه تنها از جان كه مطلوب مطلق در متن طبيعت است ، مي گذرد ،بلكه از يك حيات جاودانى در اين دنيا اگر چه به مرادش سير كند و بر مركب مطلوبش سوار گردد ، دست ميشويد و آن را به پشيزى نمي خرد .
بلى :
جان بى جمال جانان ميل جهان ندارد
هر كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد
راهى كه روح رشد يافته سير مي كند :
هر قطرهاى در اين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد
حافظ بخود بيائيد و راز با عظمت روح را دريابيد ، خواهيد ديد : لحظه هايى از شكوفائى روح سر به ابديت مي كشد و احاطه بر جاودانگى پيدا مي كند
اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
حافظ زهير خوب فهميده است
بقا ندارد عالم و گر بقا دارد
فناش گير كه همچون بقاى ذات تو نيست
مولوى نافع بن هلال ميگويد : » اى فرزند پيامبر ، ما از ديدار پروردگارمان كراهت نداريم
حباب وار براى زيارت رخ يار
سرى كشيم و نگاهى كنيم و آب شويم
حباب وار براى زيارت رخ يار
سرى كشيم و نگاهى كنيم و آب شويم
صائب تبريزى ما در اين زندگانى به اميد آنكه ديده دل را براى ديدار خداوندى آماده نمائيم ، مي كوشيم .
ندهى اگر به او دل به چه آرميده باشى
نگزينى از غم او چه غمى گزيده باشى
نظرى نهان بيفكن مگرش عيان ببينى
گرش از جهان نبينى به جهان چه ديده باشى
ملا محسن فيض اى حسين ، درباره نيت و انديشه من در اين مرز زندگى و مرگ مي پرسى ؟
من همگام با كاروانيان منزلگه لقاء اللّه
از گل آدم شنيدم بوى تو
راهها پيمودهام تا كوى تو
خاك اين كو بوى جانم مي دهد
بوى يار مهربانم مي دهد
حجة الاسلام نير برير بن خضير برخاسته و ميگويد : « اى فرزند پيغمبر ، خداوند با وجود تو به ما احسان فرموده است تا در راه تو جهاد كنيم و اعضاى ما قطعه قطعه شود .
در اين هنگام پوچى منطق كالبد پرستى براى ما اثبات شده است . همين مقدار از اين مركب كالبد ممنون و سپاسگذاريم كه روح ما را بر اين ميدان نبرد حق و باطل كه نام ديگرش قربانگاه عشق است ، كشيده است . اين مقطع همان سر دو راهى است كه پوچى و يا ابديت حيات آدمى را به خود او نشان مي دهند ، اگر آدمى راه كالبد پرستى را انتخاب كند ، تكرار حوادث و پديدههاى زندگى نيروهاى وى را مستهلك نموده ، مجموع زندگى او با همه لذايذ و آلامش از خاك شروع ميشود و چند سالى در هم مىپيچد و در پايان كار راهى زير خاك مي گردد و اگر آدمى راه هدف والاى حيات را برگزيند ، قفس كالبد را با تمام آزادى ميشكافد و به محصول عالى « حيات معقول » دست مي يابد .
در شب عاشوراء امام حسين ( ع ) بار ديگر آزادى ياران خود را در انتخاب زندگى و شهادت ، اعلان نموده ، چنين گفت : مقصود اصلى اين تبهكاران تاريخ ، كشته شدن من است ، رهبران اين قوم تنها مرا سد راه خود كامگىها و هوا پرستيهاى خويش ميدانند ، هم اكنون شب تاريكىهاى خود را بر اين بيابان گسترده است ، برخيزيد و از اين دشت مرگزاى دور شويد .
عباس بن على عليهما السلام برخاست و گفت : « اى حسين ، خدا ما را پس از تو زنده نبيند . » كجا برويم ؟ و دست از چه شخصيتى برداريم ؟ مگر پس از رها كردن تو ، وجدان پاك و عادلترين قاضى درون ما اجازه ميدهد كه جهانى بىوجود ترا تماشا كنيم ، در صورتيكه هدف اعلاى زندگى را در هنگام جدا شدن از تو ، كشته و دفن كردهايم ؟ مگر اين وجدان كه قطب نماى كشتى وجود ما در اقيانوس هستى است ، پس از تو ساحل سعادتى را به ما نشان خواهد داد ؟
كيست در اين دنيا تاب آزار و شكنجه وجدان را بجهت از دست دادن پيروزى مطلق در زندگى ، تحمل نمايد . ما با تو هستيم و بىتو نيستيم . مسلم بن عوسجه برخاست و رشته سخن را بدست گرفت . او هم مانند ديگر هم قافلههايش سخن طولانى نداشت ، او به گفتن اين جملات قناعت كرد : « آيا ترا رها كنيم و با ناديده گرفتن حق تو ، عذرى در نزد خدا نداشته باشيم ؟ من اگر سلاحى هم نداشته باشم ، با سنگ با اين پليدان بيشرم خواهم جنگيد . سوگند به خدا ، اگر بدانم كه كشته مي شوم و سپس زنده ميشوم و باز كشته و سوزانده ميشوم و اين مرگ هفتاد بار مرا در خود بپيچد ، دست از تو نخواهم برداشت » .
مرحله دوم حساسترين مراحل شهادت است كه همه عناصر رسوب يافته و همه محتويات ضمير ناخود آگاه و آرمانهاى كلى و جزئى شخصيتى را كه گام به طرف شهادت بر مي دارد ، مي شوراند و نمودار مي سازد .
مرحله سوم آغاز بارور شدن جريانات فكرى و هدفگيرى و انتخاب وسيله كه همراه است با بسيج همه احساسات و تفكرات و خواسته ها با پرچمدارى تصميم براى وصول به هدف ، اگر چه اين وصول حيات آدمى را به مرز زندگى و مرگ بكشاند و با كمال هشيارى و آزادى او را وادار براى عبور از زندگى بنمايد . آدمى در حالات معمولى زندگى ، حيات مطلوب خود را هدف اصلى قرار داده ، حركت و تلاش فكرى و عضلانى را براى ادامه آن حيات مطلوب به را ، مياندازد و چنين تلقى ميكند كه هدفى را كه به دست خواهد آورد ، جزئى از حيات مطلوب او خواهد گشت .
مثلا براى بدست آوردن آزادى ميكوشد و تقلا ميكند ، اگر اين آزادى را به دست آورد ، آنرا جزئى از حيات مطلوب خود تلقى ميكند ، در صورتيكه در اين مرحله سوم خود حيات كه در طول عمر شهيد مطلوب هدفى بود ، اكنون به عنوان يك وسيله ميجوشد و مي خروشد . هر اندازه كه آگاهى شهيد به پديده حيات و آزادى وى در ادامه حيات و پايان دادن آن ، عالىتر بوده باشد ،ارزش شهادت مفروض مسلما عالى تر خواهد بود . با ملاحظه اين مباحث مي توانيم به اين نتيجه برسيم كه اقدام به كشته شدن بدون آگاهى و آزادى مزبور ميتواند انواعى متعدد داشته باشد .
از آنجمله :
1 با جهل به ارزش و عظمت حيات ، بجهت احساس شكست و ناتوانى از ادامه آن ، راهى كارزار ميگردد . ترديدى نيست كه چنين شخصى از شهادت به معناى عالى آن ، كه حيات را وسيله تحقق هدف عالىتر تلقى ميكند ، محروم است . در يك مثل عاميانه ميگويند : « روغن ريخته نذر امامزاده »
2 ارزش و عظمت حيات را ميداند ، ولى بجهت دفاع از شخصيت كه مبادا در جامعه به بزدلى و زبونى مشهور شود ، گام به مرز زندگى و مرگ ميگذارد . بايد گفت : اگر چه اينگونه اقدام در برابر نوع اول قابل توجه و داراى ارزشى است ، ولى نميتوان اين اقدام را نائل شدن به شهادت ناميد ،زيرا معمولا اين دفاع از شخصيت ، حاكى از خودخواهى بسيار شديد است كه از دست دادن اصل حيات را به داشتن يك شخصيت جريحهدار يا شكست خورده ترجيح ميدهد ، مگر اينكه انگيزه اين دفاع احساس وابستگى شخصيت به آهنگ اعلاى هستى وابسته به خالق اين آهنگ بوده باشد . در حقيقت ذلت و اهانت بر شخصيت خود را ضد مشيت خداوندى بداند .
3 قرار گرفتن تحت تأثير شخصيتهاى محرك ، بطوريكه آزادى خود را به شخصيت محرك بسپارد . قرار گرفتن تحت تأثير شخصيتها ، گاهى همراه با آگاهى به عظمت و صدق و خلوص شخصيت محرك مي باشد . باين معنا كه يقين دارد كه شخصيت متبوع وى ، با همه آگاهى ها از ارزش و عظمت حيات ، او را به مرز زندگى و مرگ كشيده است و آن شخصيت صلاحيت كامل بر تشخيص شرايط وسيله بودن حيات آدمى در اين موقعيت دارد ، مسلم است كه كشته شدن اين انسان با نيت و انگيزه مزبور ، اگر چه با آزادى كامل انجام نگرفته است ، ولى داراى ارزشى ما فوق دو نوع پايان دادن به حيات است كه متذكر شديم . ولى در هر حال دست شستن از حيات كه مطلوب مطلق است ، پديده كاملا غير عادى و غير طبيعى است كه در مرحله دوم از مسير خواسته ها و اراده و تشخيص مصالح و مفاسد عبور ميكند و در مرحله سوم مبدل به تصميم مي گردد .
عنصر هدف
يك قاعده ثابت در افكار همه مردم جوامع در همه دورانها وجود دارد كه بدون كمترين ترديد مورد پذيرش علمى و عملى عموم انسانها است و آن قاعده عبارت است از « برترى هدف بر وسيله » روان معتدل و عقل سليم اين قاعده را آنچنان مىپذيرد كه تنفس را براى زنده ماندن . يكى از دلايل استحكام اين قاعده ، استثناء ناپذير بودن آن است كه در همه مراحل و اطوار حيات آدميان ، در جريان است . عمل به قاعده مزبور حتى نيازى به آگاهى مشروح بر وسيله بودن يك حقيقت و هدف بودن ديگرى نيز ندارد . بنظر ميرسد پس از آنكه يك موضوع معين هدف قرار گرفت ، و پيگردى موضوعاتى به عنوان وسيله آغاز شد ، همراه با اين پيگردى ، مقايسه و سنجشى قانع كننده ميان ارزش هدف و وسيله نيز آغاز ميگردد ، و در روشنائى نتايجى كه از مقايسه ميان دو ارزش بدست مي آيد ، تكليف وسيله براى وسيله بودن روشن مي گردد . و بهر حال اين ارزيابى چه پيش از تعين موضوع براى هدف بودن صورت بگيرد و چه در همان هنگام تعين ، و خواه در جريان پيگردى از وسايل و خواه پس از همه اين مراحل بوده باشد ، بالاخره هدفى كه در راه وصول به آن ، بايستى موضوعاتى را به عنوان وسايل انتخاب نمود ، بطور حتم بايد از وسايل برتر بوده باشد . من گمان نميكنم هيچ خردمندى در تاريخ بشرى پيدا شود و بگويد : اين قاعده ( برترى هدف از وسيله ) قابل استثناء و تخصيص است . حتى ميتوان گفت : غلطى كه ماكياولى مرتكب شده است ، درباره خود قاعده مزبور نيست ، بلكه او در ذهن خود سياستمدار را بمرتبهاى از ارزش رسانيده است كه هر گونه اصول و آرمان و حتى جانهاى آدميان را هم وسيلهاى براى وصول به خواسته سياستمدار تلقى نموده است . بنابر اين ، غلطى كه ماكياولى مرتكب شده است ، درباره تفسير خود هدف است ، نه قاعده مزبوره ، خواسته سياستمدار اگر مربوط به اشباع خودخواهىهايش بوده باشد ، هيچ عاقل و خردمندى نمي تواند حتى كمترين ارزشها و خواستههاى افراد جامعه را قربانى اين هدف پليد كه سياستمدار در زير جمجمه اش مى پروراند ، بنمايد . و اگر مربوط به مديريت شئون انسانى جامعه بوده و بايستى بعضى از آنها قربانى بعض ديگر بوده باشد ، لازم است كه آن قسمت از شئون انسانى وسيله و قربانى تلقى شود كه با وصول جامعه به شئون ديگر كه داراى اهميت هدفى است ، آنچه را كه از دست داده است ، با ارزش بالاترى باز يافته تلقى نمايد ، يعنى هدف حتما بايد بتواند جبران كننده وسيلهاى باشد كه از دست رفته است ، به اضافه امتيازى كه بتواند قيمت تكاپو و اقدام و جرئت به از دست دادن وسيله و اشباع خواسته معقول جامعه بوده باشد .
مسلم است كه تشخيص ارزشهاى بالا براى تفكيك هدفها از وسيله ، كار هر انسانى نيست اگر چه از هوش و استعداد خوب برخوردار بوده باشد .
بهمين جهت بود كه افلاطون داد ميزد كه سياستمداران بايستى از حكمت و معرفت عالى بهرهمند بوده باشند . اگر هدفگيرى سياستمدار اقتضاء كند كه مخالف اصول و آرمانها و ارزشهاى حياتى بشرى رفتار كند و براى وصول به اين نوع هدفها ، از استخدام امورى كه قوام حيات انسانها است ،بهره بردارى كند ، در حقيقت براى اداره سايههاى تصنعى حيات دست به نابود ساختن خود حيات انسانها زده است .
بهمين جهت است كه با اطمينان ميتوان گفت : اگر همه بلاها و مصائبى را كه در طول تاريخ بر جسم و جان آدميان وارد شده است ، بيك كفه ترازو بگذاريم و مصيبتى را كه ماكياولى بر اجسام و ارواح انسانها وارد ساخته است به ديگر كفه ترازو بنهيم ، بطور قطع كفه مصيبتى كه بشر از خطاى نابكارانه ماكياولى ميكشد ، سنگينتر از آن كفه خواهد بود كه همه بلاها و مصيبتهاى بشرى در آن نهاده شده است ، زيرا اين مرد با كمال وقاحت ، خودخواهى و درنده خوئى انسان را توجيه نموده ، بقول مولوى شمشيرى بران را بدست زنگى مست داده است . اين مرد همه ارزشها را قربانى خواسته سياستمدارى نموده است كه ميخواهد خواسته خود را بر جانهاى آدميان تحميل نمايد .
اين مرد بجاى آنكه مغز خود را در شناساندن طرق تعديل قدرت بكار بياندازد صرف تحريك مردم بر پرستش قدرت نموده است . و اين تفسير كه ماكياولى در آن دوران در جامعه خود مجبور بوده است قدرت را متمركز نموده و اختيارات مطلق را به سياستمداران جامعه خود بدهد ، تا از متلاشى شدن جامعه جلوگيرى نمايد ، تفسير صحيحى نيست ، زيرا اگر اين مسئله واقعيت داشت كه آنروز ايتاليا در معرض گسيختگى و متلاشى شدن بوده است و ماكياولى نظريات سياسى خود را براى اتحاد سرزمينهاى ايتالى بنا نهاده است ، ميبايست همواره اين علت را در نوشتههاى سياسى خود گوشزد كند . ما فرض ميكنيم كه زمينه بروز افكار ماكياولى موقعيت و شرايط خاص ايتالى در آن دوران بوده است ، آيا تاريخ جوامع اين زمينه را فقط به ايتاليا منحصر كرده است ؟ مگر كشورهاى ديگرى چه در شرق و چه در غرب در امتداد تاريخشان دچار گسيختگى نبوده است ، با اينحال هيچيك از متفكران بر جسته آن جوامع به خود اجازه ندادهاند كه براى مرتفع ساختن نابسامانى قابل بر طرف شدن كشورشان دستور عمومى و قانون كلى براى ترويج درندگى سياستمداران همه اقوام و ملل دنيا صادر نمايند .
ماكياولى با ايتاليا بالخصوص كار ندارد ، بلكه دستور عمومى و قانون كلى درباره حاكميت مطلق قدرت و تقويت خودخواهى سياستمداران صادر ميكند . با نظر به كتاب « زمامدار » ( شهريار ) و « مقاولات » ( گفتگوها ) و بنابر استنباط همه بررسى كنندگان فلسفه سياسى ماكياولى عقايدى را ابراز نموده است كه ما در مبحث خودخواهى در تمدنها ، آنها را نقل و بطور مشروح مورد انتقاد قرار داده ايم .
جلد6
بقيه تفسير عمومى خطبه بيست و هفتم
شهادت و شهيدان
آنان كه ره عشق گزيدند همه
در كوى حقيقت آرميدند همه
در معركه دو كون فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهيدند همه
[ توضيح اين رباعى در مسائل بعدى خواهد آمد .] منسوب به صدر المتألهين
نگاهى به حقيقت شهادت
اگر ما بخواهيم انواعى از رويدادهاى بزرگى را كه بوسيله افراد بشر در تاريخ بروز مي كنند و در سطرهاى درخشان آن ثبت مي شوند ، مشخص نموده آنها را ارزيابى نمائيم ، هيچيك از آنها نمي تواند با اهميت و عظمت شهادت برابرى كند . ما هريك از تعريفهاى زير را براى شهادت انتخاب كنيم ،تفاوتى در اهميت و ارزش پديده شهادت نمي كند :
1 شهادت عبارتست از پاياندادن به فروغ درخشان حيات در كمال هشيارى و آزادى و آشنائى با ماهيت حيات كه از ديدگاه معمولى عقل و خرد در متن طبيعت ، مطلوب مطلق ميباشد ، در راه وصول به هدفى كه والاتر از حيات طبيعى است .
2 شهادت عبارتست از پايان دادن بحيات طبيعى براى دفاع از ارزشها و حيات انسانى افراد جامعه .
3 شهادت عبارتست از شكافتن قفس كالبد مادى و حركت به مقام شهود الهى در راه وصول به مشيت ربانى در بزرگداشت حيات انسانها .
4 شهادت عبارتست از تعيين ملاك و ميزان و الگو براى زندگى در اين دنيا . و بيان اينكه زندگان بدون آن ملاك و ميزان و الگو ، نميتوانند خود را داراى حيات واقعى تلقى كنند .
هريك از اين تعريفها بعدى از شهادت را توضيح مي دهد . اگر از يك شهيد آگاه راه حق و حقيقت بپرسيد كه شما چه مي كنيد ؟ او به شما پاسخ ميدهد كه من از حيات خود با آنهمه ابعاد و استعدادها كه دارا بوده و ميتواند به مرتفعترين قله هاى تسلط برجهان صعود كند ، چشم مي پوشم و با تمامى هشيارى و آزادى بجريان آن ، خاتمه مي دهم . شما فورا سؤال ديگرى را مطرح ميكنيد كه : براى چه ؟ و چه هدفى از پاياندادن بحيات خود داريد ؟ با اينكه در دوران زندگى وقتى كه از شما مىپرسيديم اين خوردنى را براى چه ميخوريد و آن لباس را براى چه مي پوشيد ؟ و اين مسكن را براى چه مى سازيد ؟ چرا در در راه تحصيل علم و آزادى و دستيافتن به زيبائىها اينهمه تلاش مي كنيد ؟
پاسخ شما هرچه بوده باشد ، بالاخره به اين اصل استوار بود كه من زندهام ، و حيات است كه اين امور را براى من مطلوب نموده است ؟ بدين ترتيب حيات را منشأ اساسى همه خواستهها و جويندگىها و تلاشها معرفى ميكرديد ؟ اكنون چه انگيزهاى شما را وادار كرده است كه دست از اين حيات كه مطلوب مطلق است ، مي شوئيد و بآن پايان ميدهيد ؟ بطور قطع شخصى كه در مجراى شهادت قرار گرفته است ، پاسخى كه ميدهد بهر شكل و هر لغتى كه باشد و با هر جملهبندى كه آنرا ابراز بدارد ، اين محتوا را در بر خواهدداشت كه من هدفى والاتر از اين حيات طبيعى دارم كه بمن اين قدرت را داده است كه اين حيات طبيعى را زير پا گذاشته و به آن هدف برسم . آرى ، شهيد آگاه راه حق و حقيقت پاسخى جز اين نخواهد داد . پس از آنكه معناى شهادت را بطور اجمال شناختيم ،دو مسئله با اهميت براى ما مطرح مي گردد :
مسئله يكم جامع مشترك همه انواع شهادت عبارتست از دست شستن از زندگى در حال هشيارى و آزادى در راه وصول به هدفى عالى تر از زندگى طبيعى . اين جامع مشترك حداقل پديدهايست كه همه شهداء داراى آن مي باشند .
البته جاى ترديد نيست كه شهادت بحسب هشيارى هاى گونه گون و امكانات و آزادىها و عظمتها و نوع هدفى كه شخصيت شهيد ممكن است داراى آنها باشد ، بسيار متفاوت خواهد بود . شهادت حسين بن على عليه السلام با نظر به ابعاد فوقالعاده عالى شخصيتى ، دودمان ، و انعكاس بسيار ممتاز شخصيت وى در اجتماع و عبور از صدها صحنه پرفراز و نشيب دگرگون كننده آدميان ، كه نتوانست حسين بن على ( ع ) را از راهى كه پيش گرفته بود ،منحرف بسازد و همچنين با نظر بهمه اجزاء و روابط حادثه خونين دشت نينوا ،با وجود هشيارى و آزادى حسين شهيد در همه آن رويدادها و مراعات اصول و قوانين انسانى در چنان حادثه خونبار كه از حسين و يارانش ثبت شده است عالى ترين جلوه شهادت يك انسان كامل است كه عظمت فوق طبيعى شخصيت و هدف او را اثبات ميكند . در مقابل اين مرتبه والاى شهادت ، ميتوان حداقل آنرا نيز در نظر گرفت كه عبارتست از انقلاب درونى ناگهانى همراه با هشيارى و آزادى در پاياندادن بزندگى كه در كمترين زمانى از پايان زندگى صورت مي گيرد .
بنابر اين بايد گفت شهادت از نظر ارزش يك پديده كاملا نسبى بوده و با نظر به عناصر و فعاليتهاى شخصيتى شهيد و اهدافى كه منظور نموده و طول مدتى كه شهيد در مرز زندگى و مرگ گام برميدارد ، متفاوتست .
مسئله دوم برخلاف آنچه كه در نظر ابتدائى جلوه ميكند ، شهادت نوعى از مرگ نيست ، بلكه شهادت صفتى از « حيات معقول » است ، زيرا بديهى است ، حيات معمولى كه متاسفانه اكثريت انسانها را اداره ميكند ، همواره خود و ادامه بىپايان خود را ميخواهد ، مگر اينكه از احساس شكست و پوچى ، چنان ضربهاى برحيات وارد شود كه تحمل و ادامه آن ، مانند مرگهاى متوالى بوده باشد ، پاياندادن به حيات در اينصورت خودكشى ناميده ميشود ، نه شهادت . پس كسى كه آرزوى شهادت مينمايد ، در حقيقت قدرت بدست آوردن « حيات معقول » را داراگشته است .
يعنى تنها « حيات معقول » است كه ميتواند حيات طبيعى و معمولى را وسيلهاى براى وصول به هدفى عالىتر تلقى نموده و به جريان آن پايان بدهد . « حيات معقول » عبارت است از آن زندگى پاك از آلودگىها كه خود را در يك مجموعه بزرگى بنام جهان هستى در مسير تكاملى مىبيند كه پايانش منطقه جاذبه الهى است . آدمى با داشتن اين « حيات معقول » خود را موجى از مشيت خداوندى ميداند كه اگر سربكشد و در اقيانوس هستى نمودار گردد ، روبه هدف اعلا ميرود و اگر فرود بيايد و كالبد بشكافد ، صداى اين شكاف عامل تحرك امواج ديگرى خواهد بود كه آنها نيز جلوههايى از مشيت آلهى مي باشند . پس پاياندادن به زندگى براى كسانى كه موفق به « حيات معقول » گشته اند ، بدانجهت كه علت اصلى آن از متن « حيات معقول » برخاسته است ، صفتى است براى خود حيات ، نه اينكه اين گونه پاياندادن به زندگى نوعى از مرگ است . براى توضيح بيشتر مي گوئيم : « حيات معقول » داراى مختصات زير است :
1 شناخت حيات بعنوان يك جلوه بسيار عالى از حقيقتى روبه كمال .
2 هشيارى همه جانبه درباره ارزشها و امتيازات عالى كه حيات در تحرك به سوى كمال بدست ميآورد .
3 دريافت وحدتى معقول در اصول بنيادين حيات همه انسانها . اين وحدت با پيشرفت تكاملى آدميان در راه هدف اعلاى زندگى ، شديدتر و غير قابل تجزيهتر ميگردد . تا آنجا كه همگى اعضاى يك پيكرى مي شوند كه يك روح آنانرا به شعاع جاذبه آلهى متصل مي نمايد .
4 انسانها با به دست آوردن « حيات معقول » گام به مافوق زمان و قطعات آن گذاشته و وارد آستانه ابديت ميگردند . مرگ براى آنان بمعناى فنا نيست ، بلكه انتقال از نوعى حيات به نوعى ديگر ، يا انتقال از حيات جارى در سطح طبيعت ، به حيات پشت پرده آن ميباشد . اينست معناى آن آيه شريفه كه مي گويد :
وَ لا تََحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوُا فى سَبيلِ اللَّهِ اَمواتاً بَل اَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقُونَ [ آل عمران آيه 169] و گمان مبر كه آنانكه در راه خدا كشته شدهاند ، مردگانى هستند ، بلكه آنان زنده و دربارگاه پروردگارشان بهرهمندند ) اين جريان در ابيات مولوى چنين آمده است :
از جمادى مردم و نامى شدم
و ز نما مردم ز حيوان سر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم
جمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملائك بال و پر
از ملك هم بايدم جستن ز جو
كل شيئى هالك الا وجهه
بار ديگر از ملك پران شوم
آنچه آن در وهم نايد آن شوم
پس عدمگردم عدم چون ارغنون
گويدم انا اليه راجعون
ملاحظه ميشود كه ميگويد : « كى ز مردن كم شدم » يعنى از هنگام ورود به آستانه « حيات معقول » فنا و زوالى در كار نيست ، و ميگويد : « از ملك هم بايدم جستن ز جو » يعنى سپرى كردن مرحله فرشتگى نيز بمعناى مردن نيست ،بكله « جستن از جو » است كه با نيروى « حيات معقول » صورت مي گيرد . و مي گويد : « بارديگر از ملك پران شوم » پريدن عبارتست از پرواز و اوج گرفتن نه فنا و مردن . مي گويد : « پس عدم گردم عدم چون ارغنون » يعنى نيستى نهائى من نيستى آهنگى است كه از نواختن ارغنون بوجود مي آيد ، و داراى هستى نيست نما است . با توجه به مختص چهارم ثابت ميشود كه شهادت يكى از اطوار و احوال و يا اوصاف « حيات معقول » است ، نه نوعى از مرگ .
شخصيت شهيد و هدف از شهادت
عنصر شخصيت در ارزشيابى شهادت
شخصيت شهيد بدانجهت كه يك موجود جاندار است ، داراى حياتى است كه بقول بعضى از زيستشناسان ( اوپارين ) هفت ميليون چرا ؟ در آن وجود دارد ، يعنى حيات پديدهايست كه براى شناخت حقيقى آن هفت ميليون مسئله بايد مطرح و پاسخ داده شود . از طرف ديگر شخصيت شهيد مانند ساير انسانها تبلورگاه مسائل بيشمارى است كه ناشى از ابعاد حقوقى و اقتصادى و مذهبى و اخلاقى و سياسى و تاريخى و علمى و جهانبينى او مي باشد . مغز يك شهيد مانند مغزهاى مردم ديگر از 12 تا 15 ميليارد رابطه الكتريكى دارد كه با ميليونها شبكه ارتباطى مشغول فعاليت ميباشند . از طرف ديگر مختصات روانى هر فردى از انسان ، بالغ بر هزار مختص است كه با تركيبات تفاعلى آنها ممكن است صدها هزار مسئله جدى براى روانهاى آدميان مطرح نمايند .
هيچيك از اين مسائل و ابعاد و تركيبات و مختصات به اهميت پديده « شهادت » كه يك شخصيت آنرا مىپذيرد نميرسد . زيرا چنانكه در بحث پيشين گفتيم :
« شهادت عبارتست از پاياندادن به فروغ درخشان حيات در كمال هشيارى و آزادى و آشنائى با ماهيت حيات كه از ديدگاه معمولى عقل و خرد در متن طبيعت ،مطلوب مطلق ميباشد ، در راه وصول به هدفى كه والاتر از حيات طبيعى است .
بديهى است كه شخصيت شهيد با اقدام به شهادت ، نابود كردن حيات طبيعى را با آنهمه مسائل و ابعاد و مختصات و امتيازات و تركيبها ، مورد تصميم قطعى قرار داده ، از جويبار حيات باتمام آزادى و هشيارى مى جهد . بنابراين ،اهميت شهادت به اندازه اهميت هستى آزادانه در برابر نيستى محض است .
وقتى كه مي گوئيم : « حسين بن على عليه السلام شهيد شد » يا « سقراط پياله سم شوكران را از دست زندانبان با آزادى كامل در ادامه حيات گرفت و سركشيد » چه ميگوئيم ؟ و موقعى كه مي گوئيم : « حر بن يزيد رياحى با غوطه ور بودن در ميان حيات طبيعى و لذايذ و امتيازات آن ، اقدام به خاموش ساختن شعله حيات خود نمود و شهيد گشت » چه مي گوئيم ؟ و همچنين وقتى كه ميگوئيم : « ديروز يك فرد عادى هنگاميكه در ميان جمعى از خودگذشتگان در راه تحقق بخشيدن به آرمانهاى عالى انسانيت قرار گرفت ، ناگهان سطوح روانى او به هيجان درآمد و با اينكه ميتوانست از كارزار بركنار شود ، مقاومت ورزيد و شهيد گشت » همه اين شخصيتها به شهادت نائل گشته اند . اگر چه همه آنان در دست شستن از جان خود كه مطلوب مطلق است ، مشتركند و از اينجهت همه آنان با اهميتترين پديده « حيات معقول » را دريافتهاند ، با اينحال مراتب شخصيت اختيارى كه براى خودساخته و هدفى كه از شهادت منظور نمودهاند و طول زمانى كه در حركت در مرز زندگى و شهادت سپرى كرده اند و با نظر به كميت و كيفيت فراز و نشيبهائى كه در مسير خود به سوى شهادت ، پشتسر گذاشتهاند ،ارزش شهادت آنانرا بسيار متفاوت ميسازد . اين نكته مهم را هم در نظر بگيريم كه اگر پديده شهادت چيزى بود كه در همه تاريخ بشرى يكبار اتفاق مي افتاد ،يعنى تاريخ بشر تنها يك فرد شهيد داشت ، باز اهميت شهادت فوق همه پديدههاى حيات بشرى بود . چه رسد به اينكه در گذرگاه قرون و اعصار ، كاروانيان منزلگه شهادت متجاوز از ميليونها پاكان اولاد آدم بوده ، پيشتاز برجستهاى چون حسين بن على ( ع ) و اعضائى با شخصيتهاى عظيم در اين كاروان كوى الهى شركت داشتهاند . براى توضيح بيشتر درباره شخصيتهاى شهداى راه حق مراحل سه گانه شهادت را مطرح مي كنيم :
مراحل دو گانه شهادت
براى هر شهيدى ميتوان سه مرحله را تصور نمود :
مرحله يكم دوران زندگى معمولى .
در اين مرحله شخصيت شهيد مانند هر انسانى ديگر ، هدفهايى را براى خود انتخاب و در راه وصول به آنها تلاش مينمايد . لذايذى دارد و آلامى ، پيروزيهائى دارد و شكستهائى ، و بطور خلاصه انسانى است زنده و در راه ادامه زندگى هرگونه شرايط مناسب را ميجويد و با هرگونه عامل مزاحم ادامه زندگى مبارزه مينمايد . البته نميگوئيم هر فردى كه پايان زندگيش به شهادت ميانجامد ، راه شهادت را از همين مرحله انتخاب ميكند . ولى ميتوان با تحليل صحيح در شخصيتهايى بزرگ كه زندگى خود را با شهادت به پايان ميرسانند ، تا حدودى مسير آنان را در ارزيابى زندگى و مرگ تشخيص داد . سرتاسر زندگى على بن ابيطالب عليه السلام ، چنان با ارزيابى همه جانبه درباره زندگى و مرگ و هدف اعلاى حيات گذشته است كه ميتوان گفت : هر لحظه اى از زندگى او مركب از دو عنصر حضور در طبيعت و حضور دربارگاه الهى بوده است . بهمين جهت است كه بايد گفت : انسانهايى بنام على بن ابيطالب و حسن بن على و حسين بن على عليهم السلام و آنانكه حقيقتا پيروان آنان ميباشند ، حتى در حال شديدترين ارتباط باطبيعت ، در حال شهادت بسر ميبرند .
امير المؤمنين ( ع ) ميگويد : « مرگ براى من چيز تازهاى را كه ناگوار باشد نشان نداده است . » « سوگند به يزدان پاك هيچگونه پروائى ندارم كه من به طرف مرگ حركت كنم يا مرگ بر من وارد شود » ، « قسم به خداوند بزرگ ، فرزند ابيطالب به مرگ مأنوستر است از كودك شيرخوار به پستان مادر » لذا درست است كه امير المؤمنين و امام حسن ( ع ) در ميدان كارزار رسمى در ميان صفآرائىهاى طرفين شهيد نشدند ، ولى با نظر به شدت ناملائمات و گرفتارى آن دو بزرگوار در ميان خود كامكان خودخواه و فريبخوردگانپيشتازان تنازع در بقا ، و عشاق شهوت حيوانى و مال و مقام ، هر لحظه از زندگى آن دو بزرگوار طعم كشته شدن در راه خدا كه شهادت ناميده مي شود ،سپرى گشته است .
مرحله دوم ورود به كارزار ،
در حاليكه تن به شهادت داده ، باكى از پايانيافتن زندگى در راه هدف اعلائى كه انتخاب كرده است ، ندارد . در اين مرحله انسانى كه رو به شهادت ميرود ، ممكن است طوفانى در وضع روانى او به وجود بيايد ، سپاهى از مفاهيم گوناگون از زندگى و مرگ و مختصات زندگى در مغز او رژه بروند ، لحظهاى فرسودگى ، لحظه بعد نشاط و برافروختگى ،تداعى معانى در اندك زمان جاى خود را به انديشه منطقى ميدهد و بالعكس ،رشته انديشه منطقى را شروع و تداعى معانى آنرا از هم ميگسلد . دنيا و زر و زيورش در نوسانى از ارزيابىها از جلو چشمان شهيد عبور مىكند . با اينحال ميتوان ملاك وضع روانى شهيد را در مرحله دوم شدت و ضعف تمركز قواى دماغى درباره آن هدف قرار داد كه براى وصول به آن ، گام به مرز زندگى و مرگ نهاده است . هر اندازه كه قواى مغزى شهيد درباره هدف انتخاب شدهاش متمركزتر باشد ، از طوفان و نوسانات روانى او كاسته ميشود . در اين مرحله ،با نظر به گفتار و رفتار شهداى بزرگ تاريخ ، اين ملاك بخوبى ثابت ميشود كه عظمت هدف كه آنان ميخواهند آنرا به بهاى جان به دست بياورند ، آنانرا چنان جذب ميكند كه از نظر وضع روانى گوئى در معتدلترين حال به سر ميبرند .
اكنون بعضى از جملات امام حسين عليه السلام را در روز خونين دشت نينوا از نظر مي گذرانيم :
1 امام حسين عليه از فرزدق شاعر ميپرسد : مردم را در پشت سرت چگونه گذاشتى ؟ ( وضع مردم در كوفه چگونه بود ؟ ) فرزدق پاسخ داد :
دلهاى مردم با تو و شمشيرهايشان به ضرر تو كشيده شده است و قضاى الهى از آسمان فرود ميآيد و خداوند با مشيت خود عمل ميكند . امام حسين فرمود :« راست گفتى همه امور بسته به مشيت خداونديست و فعاليت پروردگار مادائمى است ، اگر قضاى الهى آنچنانكه ما ميخواهيم ، فرود بيايد ، سپاسگذار نعمتهايش خواهيم بود و اوست كه به سپاسگذارى ما كمك خواهد كرد و اگر قضاى الهى ميان ما و خواسته ما فاصله بيندازد و مانع گردد ، كسى كه حق و حقيقت را نيت كرده است و تقوى را در درون خود مستحكم ساخته است ،تجاوز و تعدى نكرده است » . ملاحظه ميشود كه هدف حسين بن على ( ع ) دو بعد دارد ، بعد زندگى طبيعى و بعد زندگى ماوراى طبيعى . او با اولين لحظات حركت به ميدان جهاد ، در هدف خود غوطهور شده است : يا زندگى در زمينه « حيات معقول » اين دنيا و يا رو به نتايج « حيات معقول » كه پس از عبور از دهليز شهادت خواهد ديد . اين روحيه هيچ طوفانى جز هيجان و تحرك مثبت ندارد .
انواع هدفها براى پاياندادن بزندگى
حال برميگرديم به توضيح آن هدفى كه حيات شهيد وسيله اى براى وصول به آن مي باشد . ما در اين مبحث به بررسى انگيزههاى متنوع و شخصيت پيشتاز كاروان شهدا ، يعنى حسين بن على عليه السلام مى پردازيم . گفتيم كه معناى شهادت عبارتست از دست برداشتن از جان خود كه در منطق عقل و خرد رسمى در متن طبيعت ، مطلوب مطلق است ، اين دست برداشتن با هشيارى و وجدانى آزاد صورت مي گيرد .
1 آيا حسين ( ع ) حقيقت زندگى و محاسبات آنرا نميدانست و در نتيجه زندگى براى او مانند جنگلى وحشتناك بود كه ميخواست بهر شكلى كه باشد از آن جنگل بيرون برود و خود را راحت كند ؟ قطعا اينطور نبوده است ،زيرا ما ميدانيم كه زندگى اين شهيد بزرگ دقيقا روى محاسبه حركت كرده آرمانها و لذايذ و آلام و عظمتها و امتيازات زندگى چهرههاى حقيقى خودرا به اين شهيد نشان دادهاند . او با ماهيت حيات آشنائى نزديك داشته است ،كه با خالق حيات در دعاى عرفه در ميان گذاشته است .نمودها و فعاليتهاى وسيله اى و هدفى زندگى براى او از يكديگر تفكيك شده اند .
2 آيا احساس شكست در زندگى او را به خودكشى وادار كرده است ؟
نه هرگز ، زيرا خودكشى براى او نابود كردن جان مشتاق به كمال بينهايت است و اين يك مبارزه علنى با مشيت خداوندى است . نه تنها خودكشى براى اين شهيد مبارزه با خالق زندگى و مرگ است ، بلكه جرئت به وارد ساختن كمترين آسيب به قفس كالبد مادى و عناصر و فعاليتهاى روانى ، جرئت بر مقام شامخ خداوندى است كه از شخصى مانند حسين ( ع ) قابل تصور نيست .
3 آيا حسين نوعى سود شخصى را از شهادت توقع داشته است ؟
قطعا نه ، زيرا سودجوئى كه به ضرر ديگران تمام ميشود ، جز تورم خود طبيعى كه ميان همه جانداران مانند عقرب و افعى و خوك و سگ و گوسفند و ماهى مشترك است . نتيجه ديگرى ندارد ، شخصيتى مانند حسين ( ع ) كه تن به شهادت ميدهد ، نه تنها از سودجوئى مزبور گريزان است ، بلكه خودطبيعى را هم كه همواره خود را هدف و ديگران را وسيله مىانگارد ، سد راه رشد من اعلاى انسانى تلقى مينمايد .
4 آيا هدف از شهادت ، بدست آوردن مقام است ؟ نه هرگز ، مقام پرستى آن آتش نامحسوس است كه در درون انسان مقام پرست زبانه ميكشد ،نخست انسانهاى روياروى او را تباه ميسازد ، سپس خود او را تبديل به خاكستر ميكند ، چه زهرآگين است جان آن آدمى كه غذايش مدح و خضوع و تسليم و سجده انسانها در برابر او است . مگر نشنيده ايد :
هركه را مردم سجودى مي كنند
زهرها در جان او مى آكنند
مولوى
5 آيا هدف از شهادت ، بدست آوردن لذت است ؟ وقتى كه برنده لذت ( انسان ) و آنچه كه لذت را مىچشد ، ( خود زندگى ) پايان مييابد ، چه لذتى و چه خوشى قابل تصور است ؟ در صورتيكه شهادت كه مرگ را بر زندگى ترجيح دادن است ، موضوع كه خود زندگى است منتفى ميگردد .
6 آيا هدف از شهادت و شستن دست از جان با وجدان آزاد و هشيارى كامل بهمه مزاياى مادى و معنوى حيات ، به وجود آوردن سايهاى از عكس خود است كه در معرض تماشاى آيندگان قرار بگيرد ؟ اين هم نوعى از بيمارى ماليخوليا است كه بدترين انگيزه خودكشى پست و نفرتانگيز را در مغز آدمى به وجود مي آورد . تفسير اين ماليخوليا چنين است كه « من امروز مكانيسم و ديناميسم حياتم را برهم ميزنم و از همه لذايذ و خوشىها و سازندگىهايم دست برميدارم و اين پديده حيات را كه صدها قانون و ميليارد ميلياردها رويداد كيهانى از آغاز انفجار دست بهم داده و آنرا به شكل امروزى در آوردهاند پايان مىبخشم من امروز تصميم گرفتهام كه ارزش حيات را كه جدىترين پديده هستى است به بازى بگيرم و انديشه و تعقل و آزادى را كه هر لحظهاى از آنها مساوى عظمت عالم هستى است ، تباه بسازم و تصميمى گرفته ام كه پشيمانى از آن بهيچ وجه سودى ندارد ، زيرا شكستى است ، كه جبران ندارد . آرى ، من تصميم گرفتهام كه همه اين كارها را امروز انجام بدهم ، تا پس از من سايهاى از عكسم را آيندگان تماشا كنند غافل از آنكه اگر آيندگان كه به آن سايه تماشا خواهندكرد ، اگر مردمى خردمند باشند ،خواهندگفت : عجب احمقى بودهاست صاحب اين سايه ، كه همه اصالتها و ارزشهايى را كه ميتوانست شخصيت او را بسازد و با اين شخصيت ساخته شده دردهاى بشرى را تقليل بدهد ، عمرى را تلف كرده و براى ما سايهاى تهيه نمودهاست .
البته همواره در ميان خردمندان هر جامعهاى ، مردمى خوش ذوق و طنزگو نيز پيدا ميشوند كه خواهند گفت : البته ما بايستى قدر و ارزش اين سايه را كه نمايشگر حماقتهاى بشريست بدانيم ، زيرا اين خود خدمتى شايان تحسين است كه موجودى بنام انسان ساليان پرقيمت عمر خود را مستهلك نمايد و از 12 تا 15 ميليارد رابطه الكتريكى مغز خود را كه پانصد ميليون شبكه ارتباطاتى آنها را بيكديگر وصل مينمايند و ميتوانند در ساختن جهانى آباد و انسانهائى سالم فعاليت كنند ، مصرف كرده و از همه موجوديت خود دست بردارد كه شايد وسيلهاى را براى خنديدن ما و تجربهاندوزى درباره پوچىهاى مغز بشرى آماده نمايد . آرى ما امروزه براى آن شخص كه خرمن خود را آتش زده است ، تا ما از تماشاى خاكسترش لذت ببريم ، ميخنديم كه چگونه آبحيات خويشتن را براى نشان دادن سراب فريبنده سايه اش بديگران بر زمين ريخته و نابودش ساخته است نيز از چنين احمق سايه پرست تجربهها مياندوزيم كه آرى ، آدمى بيماريهاى روانى فراوانى دارد كه برخى از آنها سرايت كننده نيست و تنها خود او را از بين مي برد ، برخى ديگر از بيمارىها ميتواند جامعهاى را مبتلا بسازد و سپس حتى بر انسانشناسى ها هم سرايت كند .
آنجا كه يك مدعى انسانشناسى ميگويد : شهرتپرستى و ادامه آن حتى پس از مرگ ، يكى از خواستههاى اصيل بشرى است ، بيمارى مزبور را ترويج ميكند . او ندانسته به انسانها تعليم ميدهد كه شما ميتوانيد ، بلكه بايد انعكاس شخصيتتان را . براى آيندگان ، انگيزه گفتار و كردار و تفكرات امروز خود قرار بدهيد و بدين ترتيب اگر روزگار زندگى شما نتوانسته باشد حس خودخواهى شما را اشباع نمايد ، پس از آنكه ذرات پوسيده كالبد شما برباد رفته باشد ، اين حس شما اشباع خواهد گشت چه وقيح است اين بيمارى خودپرستى كه حتى به علوم و فلسفه ها هم سرايت مي كند.
7 آيا هدف از شهادت اينست كه پس از من انسانهائى كه به دنيا ميآيند ، بتوانند خوب بخورند و خوب بياشامند و حس لذتجوئى خود را اشباع نمايند و حقوق يكديگر را پايمال بسازند و برريش عدالت و آزادى و انسانيت و رسالتهاى آن بخندند و خود را هدف و ديگران را وسيله تلقى نمايند و نيمى از قواى مغزى و عضلانى خود را براى تأمين شئون زندگى طبيعى و آرايشهاى آن مصرف نمايند ، نيمى ديگر را در ساختن اسلحه براى پاياندادن به زندگى زندگان . آنگاه عدهاى از هشياران هم به اين جريان بنگرند و معادلاتى پرپيچ و خم براى سر در آوردن از اين ترقى و تكامل تنظيم نمايند و به اين نتيجه برسند كه زندگى از هيچ شروع ميشود و در پوچى پايان مىپذيرد آيا ميتوان ادامه چنين جريان را انگيزه شهادت در راه انسانها ناميد ؟
خدا پاداشت بدهد جلال الدين مولوى
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشمبندى خدا
با ملاحظه اين مطالب است كه اپيكوريان امروز ميگويند : چرا من دست از خودخواهىهايم بردارم كه ديگران در آينده بتوانند حس خودخواهىهاى خود را اشباع نمايند ؟ چرا من امروزه كه نوبت من است ، دست از لذايذم بردارم براى اينكه در آينده مردم از لذايذ حيوانى برخوردار خواهند گشت ؟ كدامين منطق ميگويد : من امروز بايد بهمه ناگوارىها و دردها تن دردهم تا آيندگان در ناگواريها و دردها تلف نشوند ؟ اين حرفى را كه اپيكوريان امروز بزبان و قلم ميآورند ، كمى زننده و عجيب و غريب بنظر ميرسد ، اما خودمانيم ، ما براى رد اين حرف زننده و عجيب و غريب چه داريم ؟ جز تكرار ادعا ( مصادره به مطلوب ) كه نه آقاى عزيز ، « ما با انسان سروكار داريم » اپيكوريان ميگويند : مگر ما ميگوئيم : « شما با ميز و صندل و منقل سروكار داريد ؟ » بلكه بحث ما در اينست كه شما با كدامين دليل بمن دستور مي دهيد كه دست از لذايذ و خودخواهىهايت بردار ؟ باين دليل كه انسانهاى ديگر به لذايذ و خودخواهى خويشتن برسند بسيار خوب ، مگر من ميز و صندلى هستم ؟ من هم انسانم و امروز نوبت من است .
البته سرمايه هاى علمى و مادى و تجربههائى را كه تا امروز به دست من رسيده است ، چون باخودم به زير خاك نخواهم بود ، زيرا سودى براى من ندارند ، در موقع رفتن همه آنها را بشما ميسپارم و ميروم . اگر اين جمله را بازگو كنى كه ما براى انسانها بايد از همه موجوديت خود بگذريم ، من پاسخى به اين تكرار ادعا ( مصادره به مطلوب ) ندارم . از نظر ابتدائى اين گفتگو سطحى و شايد خندهآور بنظر برسد ، اما همين گفتگوى سطحى و خندهآور همان مطالبى را مطرح ميكند كه مكتبها و فلسفه ها در تحليلهاى نهايى به آنها ميرسند و كوشش هاى آنها براى باز كردن اين بست بى نتيجه و خنثى مي ماند . احتمال مي رود كه هدف هشتم از شهادت كه در زير مطرح مي كنم ، بتواند پاسخگوى اپيكوريان بوده باشد ، دقت فرماييد :
8 هدف از شهادت اينست كه وجدان خود را كه برضرورت خدمت به انسانها و ايجاد امكانات براى رفاه و آسايش و بهزيستى آنان ، حكم ميكند ، راضى و خشنود بسازم و من كارى با آن ندارم كه مردم پس از من چگونه زندگى خواهند كرد ، آيا مديريتها و تعليم و تربيتها آنانرا بصورت فرشتگان درخواهند آورد كه احساس وظائف انسانى با رگ و گوشت و پوست و ذرات خونشان در خواهد آميخت و يا به شكل شيطانهائى در خواهند آورد كه جز خود چيزى را به رسميت نخواهند شناخت ، دعاى شبانگاهى آنان از كتاب « شهريار » ماكياولى خوانده خواهد شد و كارهاى روزانه آنان سودجوئى و خودخواهى .خلاصه اينكه وجدان به من حكم ميكند كه براى انسان دست از همه موجوديت خود بردارم و كارى با آن ندارم كه آن انسان ابوذر غفارى است يا كس ديگر .
اين انگيزه هشتم مسلما معقولتر و انسانىتر از انگيزههاى ديگر است ،زيرا پاى وجدان دركار است . ولى كلمه وجدان بوسيله برخى از نويسندگان مغرب زمين كه به فيلسوفى مشهور گشتهاند ، استقلال خود را در حاكميت از دست داده و به عنوان يك عامل بىاساس و عارضى و غير رسمى در درون آدميان ،ميز قضاوت را به خود اختصاص داده است . لذا وجدان با اين سركوبى بوسيله نويسندگان مزبور كه اصالت خود را از دست داده است ، نميتواند گذشت انسانها را حتى از زندگى خود توجيه نمايد . در نتيجه اين سركوبى وجدان و انداختن آن از اصالت ، يك تناقض صريح در معرفتهاى ما به وجود آمده است كه تنبلى حافظههاى نويسندگان امروزى چهره وحشتناك آن را بخوبى مي پوشاند .
آن تناقض اينست :
با نظر به تحليلهاى روانى ، حقيقتى بنام وجدان نظاره گر و داور وجود ندارد .وجدان ما قاطعانه حكم مي كند كه از ستمديدگان بشرى دفاع كنيم و در راه خدمت به انسانها از هيچ تلاش و گذشتى دريغ و مضايقه نكنيم اگر اين دو قضيه را پهلوى هم قرار بدهيد و نتيجه بگيريد ، بدون ترديد نتيجهاى كه بدست خواهد آمد ، اينست كه حاكميت وجدان بشرى اصالت دارد و حاكميت وجدان بشرى اصالت ندارد آنچه كه ميتواند ما را از اين بن بست غير قابل نفوذ نجات بدهد ، اينست كه ما وجدان را بعنوان يك موجود فيزيولوژيك در درون خود تلقى نكنيم ، چنانكه تعقل و استعدادهاى هنرى و نبوغهاى متنوع مانند نبوغ اكتشاف و اختراع را بعنوان موجوداتى فيزيولوژيك تلقى ننمودهايم . بلكه اين حقيقت را بپذيريم كه چنانكه تعقل در فعاليتهاى خود ، به واقعيات تكيه ميكند كه آن واقعيات بيرون از ذات آن است ، همچنان وجدان دريافت و حاكميت خود را به واقعيتهايى مستند مي سازد كه خارج از موجوديت آن است . اين واقعيتها همانند آن قطبنما است كه آنها را نشان مي دهد . در همه دورانها و جوامع و با همه شرايطى كه تصور مي شوند ، واقعيتهايى ثابت براى اداره زندگى مادى و معنوى انسانى وجود دارد كه سر و كار وجدان با آنها است . بعنوان نمونه : اين واقعيت كه علم مطلوب بشر است ، اصلى است ثابت . عدالت باضافه اينكه زندگى اجتماعى را به بهترين وجه تنظيم مي كند ، موجب تأمين خاطر و آزادى شخصيت نيز ميگردد ، اصلى است ثابت . روان آدمى در حال اعتدال از درد و ناگواريهاى ديگران احساس ناراحتى ميكند ، اصلى است ثابت . . . ابزار كار وجدان اين واقعيتهاى ثابت است كه دگرگونى هاى شئون حيات بشرى نمي توانند آنها را از بين ببرند . يكى ديگر از اين اصول ثابت ، هدفدار بودن زندگى همه انسانها است كه با وحدتى كه آن هدف دارا ميباشد ، انسانها را متحد ميسازد . درك اين اصل بوسيله وجدانهاى رشد يافته امكانپذير است .
مولوى به بقا و ثبات اين اصول در ابيات زير اشاره مي نمايد .
قرنها بگذشت و اين قرن نويست
ماه آن ماهست و آب آن آب نيست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
گرچه مستبدل شد اين قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام
وين معانى برقرار و بر دوام
شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان
بلكه بر اقطار اوج آسمان
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد 5 -6