خطبه ها خطبه شماره ۶4 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه شصت و چهارم

64 و من خطبة له عليه السلام

في المبادرة إلى صالح الأعمال 1 فاتّقوا اللّه عباد اللّه 2 .و بادروا آجالكم بأعمالكم 3 .و ابتاعوا ما يبقى لكم بما يزول عنكم4 .و ترحّلوا فقد جدّ بكم 5 .و استعدّوا للموت فقد أظلّكم 6 .و كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا 7 .و علموا أنّ الدّنيا ليست لهم بدار فاستبدلوا 8 .فإنّ اللّه سبحانه لم يخلقكم عبثا 9 .و لم يترككم سدى 10 .و ما بين أحدكم و بين الجنّة أو النّار إلاّ الموت أن ينزل به 11 . و إنّ غاية تنقصها اللّحظة 12 .و تهدمها السّاعة 13 .لجديرة بقصر المدّة 14 .

و إنّ غائبا يحدوه الجديدان : اللّيل و النّهار 15 . لحري بسرعة الأوبة 16 . و إنّ قادما يقدم بالفوز أو الشّقوة 17 لمستحقّ لأفضل العدّة 18 . فتزوّدوا في الدّنيا ، من الدّنيا ، ما تحرزون به أنفسكم غدا 19 . فاتّقى عبد ربّه 20 . نصح نفسه 21 .و قدّم توبته22 .و غلب شهوته23 .فإنّ أجله مستور عنه24 . و أمله خادع له 25 .و الشّيطان موكّل به 26 .يزيّن له المعصية ليركبها 27 .و يمنّيه التّوبة ليسوّفها 28 .إذا هجمت منيّته عليه أغفل ما يكون عنها . 29 فيا لها حسرة على كلّ ذي غفلة أن يكون عمره عليه حجّة 30 و أن تؤدّيه أيّامه إلى الشّقوة 31 نسأل اللّه سبحانه أن يجعلنا و إيّاكم ممّن لا تبطره نعمة 32 .و لا تقصّر به عن طاعة ربّه غاية33 .و لا تحلّ به بعد الموت ندامة و لا كابة 34 .

تفسير عمومى خطبه شصت و چهارم

2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 فاتّقوا اللّه عباد اللّه ، و بادروا آجالكم بأعمالكم و ابتاعوا ما يبقى لكم بما يزول عنكم و ترحّلوا و قد جدّبكم ، و استعدوّا للموت فقد اظلّكم ( اى بندگان خدا ، براى خدا تقوى بورزيد و با اعمال خود به سرانجام حيات ( كه دست شما را از كار قطع خواهد كرد ) سبقت بجوئيد و آنچه را كه براى شما پايدار خواهد ماند ، در برابر آنچه كه از شما جدا و فانى خواهد گشت ، بخريد . آماده كوچ شويد كه شما براى حركت به آينده اى [ كه بزندگى شما پايان خواهد داد ] سخت تحريك ميشويد و براى چشم بستن از اين دنيا خود را آماده نمائيد كه مرگ بر شما سايه افكنده است ) .

ترجمه خطبه شصت و چهارم

خطبه ايست از آنحضرت در پيشدستى به اعمال صالحه 1 اى بندگان خدا ، براى خدا تقوى بورزيد 2 و با اعمال خود به سر انجام حيات [ كه دست شما را از كار قطع خواهد كرد ] سبقت بجوئيد 3 و آنچه را كه براى شما پايدار خواهد ماند . در برابر آنچه كه از شما جدا و رو به فنا خواهد رفت ، بخريد 4 آماده كوچ شويد كه شما براى حركت به آينده اى [ كه زندگى شما را خاتمه خواهد داد ] سخت تحريك مي شويد 5 اى بندگان خدا ، براى چشم بستن از اين دنيا خود را مهيا كنيد كه مرگ بر شما سايه انداخته است 6 انسانهائى باشيد كه فرياد هشدار بر آنان زده شده و آنان بيدار گشته اند 7 و اين حقيقت را فهميده اند كه دنيا جايگاه ابدى براى آنان نيست و بهمين جهت زندگى دنيوى را از هم اكنون بمقدمه حيات ابدى تبديل كرده اند 8 زيرا خداوند سبحان شما را بيهوده نيافريده 9 و به حال خود رها نكرده است 10 و ميان هر يك از شما و بهشت يا دوزخ فاصله اى جز مرگ وجود ندارد كه از راه ميرسد 11 ، [ و آن فاصله از بين ميرود ] .

پايان مدت زندگى آدمى كه گذشت لحظات از آن ميكاهد 12 و مرور ساعت ها آنرا نابود مي سازد 13 ، سزاوار كوتاهى است 14 و آن اجل پوشيده از چشم كه جريان روز و شب آنرا بسوى انسان ميراند 15 در باز گرداندن انسان بجايگاه اصلى او شايسته سرعت است 16 و آن سرنوشت نهائى كه يا رستگارى با خود خواهد آورد و يا تباهى و شقاوت را 17 سزاوار آماده كردن بهترين وسائل براى سعادت است 18 پس در اين زندگانى آنچه را كه بوسيله آن در فرداى اين روزهاى زودگذر ، نفس خود را به موقعيت مطلوب موفق خواهيد نمود ، بدست بياوريد 19 آرى ، آن بنده اى كه تقوى به پروردگارش ورزيد 20 از اندرز به خود بهره مند شد و خيرخواه خويشتن گشت 21 و توبه و بازگشت بسوى خدايش را پيش انداخت 22 و به شهوتش پيروز گشت 23 زيرا اجل آدمى از او پوشيده 24 و آرزويش فريبنده 25 و شيطان آماده اغواى او است 26 كه معصيت را براى او مى آرايد تا مرتكبش گردد 27 و توبه را به حالت آرزو در درونش در مي آورد تا آنرا به تأخير بيندازد 28 در آن هنگام كه مرگ بر او تاختن بگيرد .

درباره آن مرگ غافل تر از همه چيز است 29 چه حسرت و تأسف دردناكى كه سراغ غوطه ور در غفلت را خواهد گرفت كه عمر بر باد رفته اش حجتى بر ضرر او خواهد بود 30 و در پايان روزگارش به شقاوت خواهد رسيد 31 از خداوند سبحان مسئلت ميداريم كه ما و شما را از آن گروه قرار بدهد كه نعمت هاى اين دنيا او را در كامورى هاى طغيانگرانه فرو نمى برد 32 ، و هيچ هدفى او را در اطاعت پروردگارش مقصر نمي سازد . 33 و پس از مرگ هيچ ندامت و اندوهى وجودش را فرا نگيرد . 34

از خورشيد زندگى در راه كمال برخوردار شويد كه مرگ بر همه شما سايه افكنده است

اولين جمله اين خطبه با دستور به تقوى شروع شده است . بحث مشروح درباره تقوى با خواست خداوندى در توصيف متقين كه امير المؤمنين عليه السلام به همام فرموده است ، خواهد آمد . در جملات بعدى مردم را به انقراض حيات و به پايان رسيدن و خاموش گشتن شعله فروزان زندگى آگاه ميسازد .

و ميدانيم كه اين تنبيه و هشدار تنها براى فرا رسيدن مرگ كه همه مردم آنرا ميدانند نيست ،زيرا چنين تنبيه و هشدار شبيه به توضيح واضحات است كه بر كسى پوشيده نيست ، بلكه منظور اصلى آگاه كردن مردم به ضرورت دريافت واقعى زندگى است كه با آتش نادانى ها و انحرافات خاكستر ميشود و بر باد فنا ميرود . دليل اين مدعا همه آن آيات قرآنى و جملات نهج البلاغه است كه با اشكال و بيانات مختلف فرا رسيدن مرگ را گوشزد مينمايد و ضمنا لزوم اصلاح زندگى را تذكر ميدهد .

بعبارت ديگر محصول اينگونه آيات و جملات اينست كه چون پديده مرگ بسراغ شما خواهد آمد ، و اين مرگ مانند پلى است كه شما را به صحنه ابديت وارد نموده حساب محصول حيات را پيش روى شما خواهد گذاشت ،لذا بايد اين زندگى را بعنوان يك سرمايه بسيار ارزنده تلقى نموده و با بهره بردارى از عقل و وجدان ، زندگى را براى حيات ابدى آماده ساخت . 7 ، 8 و كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا و علموا أنّ الدّنيا ليست لهم بدار فاستبدلوا ( شما اى مردم ، گروهى باشيد كه بر آنان فرياد زده شد و بيدار گشتند و يقين پيدا كردند كه دنيا براى آنان خانه پايدار نيست ، لذا دنيا را بر آخرت مبدل ساختند )

از همه در و ديوار جهانى كه در آن زندگى ميكنيم ، فرياد هشدار شنيده ميشود

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم

جرس فرياد ميدارد كه بربنديد محمل ها

هشدار ، كه زندگى بسرعت ميگذرد و حتى يك لحظه توقف براى اين جويبار امكان ندارد . هشدار ، كه لحظه اى كه وجود ما از آن عبور كرده يا بر وجود ما گذشته است ، احتمال بازگشت ندارد . آرزوى برگردانيدن لحظات سپرى شده عمر ، چنانست كه آرزوى برگردانيدن عقربك بزرگ كيهانى را در سر بپرورانيم .

هشدار ، كه ساليان عمر ما با گذشت بى سر و صداى خود ، قدرت و زيبائى و لذايذ را تدريجا از دست ما مى ربايد و ما را روانه حاشيه طبيعت ميسازد ، تا آنگاه كه آشنائى ما با طبيعت به بيگانگى از آن مبدل گردد و احساس غربت ، اين آشيانه زيبا را براى ما نا مأنوس بنمايد .

حركت از متن طبيعت به كناره هاى آن ، همراه با آگاهى به گسيخته شدن و دورى از متن طبيعت انجام نميشود ، بلكه انسان بطور تدريجى و نا محسوس ارتباطات خوشايند و مثبت خود را با متن طبيعت از دست ميدهد ، اين گسيخته شدن و حركت به كناره هاى طبيعت بآن معنى نيست كه طبيعت بطور عينى متنى دارد و كناره يا حاشيه اى ، بلكه مقصود دگرگونى تدريجى موجوديت آدمى است كه كم كم و بطور نامحسوس قدرتها و زيبائى ها و لذايذ متنوعى را كه در زندگانى در حال ارتباط با طبيعت داشت ، از دست ميدهد .

مثلا در فصل بهار كه سر تا سر وجودش را نعشه و احساس لذت و سبكى فرا ميگرفت ، براى او با فصل خزان كه گلها ريخته و برگ هاى پر طراوت درختان سرسبزى خود را از دست داده و چمن ها به بيابان خشك تبديل ميگردد ، تفاوتى ندارد .لذت خوراكى ها و عمل جنسى و هيجانهاى عاطفى كه با ديدن عوامل تحريك عواطف مانند فرزندان ميجوشيد ، همه و همه به خاموشى و نابودى مى گرايد .

مولوى در توصيف اين خزيدن به كناره طبيعت را چنين توصيف ميكند :

پيش از آن كايام پيرى در رسد
خاك شوره گردد و ريزان و سست

آب زور و آب شهوت منقطع
ابروان چون پار دم زير آمده

از تشنج رو چو پشت سوسمار
پشت دو تا گشته دل سست و طپان

بر سر ره زاد كم مركوب سست
خانه ويران كار بى سامان شده

عمر ضايع سعى باطل راه دور
موى بر سر همچو برف از بيم مرگ

روز بى گه لاشه لنگ و ره دراز

گردنت بندد به حبل من مسد

هرگز از شوره نبات خوش نرست
او ز خويش و ديگران نا منتفع

چشم را نم آمده تارى شده
رفته نطق و طعم و دندانها زكار

تن ضعيف و دست و پا چون ريسمان
غم قوى و دل تنك تن نا درست

دل ز افغان همچو ناى انبان شده
نفس كاهل دل سيه جان نا صبور

جمله اعضا لرز لرزان همچو برگ
كارگه ويران عمل رفته ز ساز

از اين جريان طبيعى عمومى اين حقيقت را درك مى كنيم كه آن حالت ثبات و سكونى كه روان آدمى در اين زندگانى احساس ميكند و در عين حركت جدى و پر شتاب ، اين دنيا را براى خود جايگاه توقف تلقى ميكند ، خيالى بيش نيست .

بنظر ميرسد كه :ذهن انسان ثبات و جاودانگى را كه در طبيعت روح است ، بطور نا آگاه از طبيعت روح ميگيرد و آن را بحيات مستند ميسازد و در نتيجه گذشت زمان و زوال تدريجى عمر براى او بطور جدى منظور نميگردد و در محاسبات زندگى وى داخل نمي شود .

فقط موقعى حركت جدى و گذشت زمان براى آدمى با اهميت مطرح ميشود كه جوشش حيات كاهش خود را آغاز مينمايد و باصطلاح دوران خزيدن به كناره طبيعت شروع ميگردد . 9 ، 10 فانّ اللّه سبحانه لم يخلقكم عبثا و لم يترككم سدى ( قطعا خداوند سبحان شما را عبث نيافريده و شما را بيهوده رها نساخته است )

احساس بيهودگى و پوچى در اين زندگانى يا ناشى از اختلالات روانى است و يا ناتوانى از درك حقايقى كه در مقابل ديدگان انسانى گسترده است يك روان معتدل كه داراى قدرت مديريت حواس و نيروها و فعاليت هاى مغزى ميباشد ، همه شئون عالم هستى را با نظم و قانونى كه دارند نميتواند پوچ و بيهوده تلقى كند ، حلقه هاى زنجيرى واقعيت ها و قوانين بطورى پشت سر هم و كنار همديگر در حركت و جريانند كه حكم به بيهودگى يكى از آنها مانند حكم به نفى و انكار همه واقعيت هاى هستى خواهد بود . راستى كسانيكه در صاف ترين و ناب ترين حالات روانى نغمه هاى درونى خود را ميشنوند كه جدى بودن هستى و زندگى را مينوازند ، چگونه آنها را ناشنيده ميگيرند و چه پاسخى براى سئوال عقلى و وجدانى خود كه ميگويند :

كار من و تو بدين درازى

كوتاه كنم كه نيست بازى

آماده كرده اند ؟ چرا اين گونه مردم توجه نمى كنند به اينگونه براى رسيدن به بيهودگى و اعتقاد به پوچى ، از آن واقعيات بهره مى گيرند كه اگر همان واقعيات را بدون غرض و آلودگى هاى مغزى مورد توجه قرار بدهند ، حكمت و هدف بزرگ زندگى خود و جهان هستى را خواهند يافت توضيح اين مطلب چنين است كه : عامل احساس بيهودگى و بى هدفى كه به برخى از اشخاص رخ مى دهد ، بر دو نوع عمده تقسيم مى گردد :

نوع يكم احساسات زودگذرى كه ناشى از شكست خواسته ها و آرمانهاى مشخص است . اين عامل غالبا در اشخاصى به وجود مى آيد كه در گرايش و انجذاب به آرمانهاى زندگى حيات و شخصيت خود ، چنان افراط ميكنند كه حيات و شخصيت خود را وابسته بآن آرمانها تلقى ميكنند ، بديهى است كه در صورت محروميت و از دست دادن آن آرمانها ، حيات و شخصيت آنان نيز كه وابسته بآنها است ، بى معنى و پوچ و بيهوده تلقى ميشود . و اگر در موقعيت ديگرى موفق به تحصيل آرمانها و خواسته هاى خود شوند ، مسلما شيرينى طعم حيات را مى چشند و حيات خود را جدى ترين پديده تلقى نموده و جهان هستى را تجسمى از هدف و حكمت مى دانند و ميگويند :

جاى پائى بهمه كنگره گردون نيست

خشت اين كاخ حكومت چه حكيمانه زدند

شهريار بايد بگوئيم : اين گونه اشخاص نه معناى زندگى را ميدانند و نه جهان هستى را شناخته اند . بلكه ملاك هدفدار بودن و بيهوده بودن حيات و جهان هستى را خواسته ها و آرمانها و دانسته هاى محدود و نسبى و زود گذر خود قرار داده اند . اينان هر لحظه براى خود فلسفه اى ميتراشند و رؤيائى مى بينند و احكامى صادر ميكنند ، خدا كند كه اينان مهارتى فريبنده در بيان و ابراز آنچه كه در درونشان درباره حيات و جهان دارند ، نداشته باشند ، و الا اگر بتوانند برداشت هاى بى اساس خود را با جملات فريبنده و قيافه هاى حق بجانب در معرض افكار ساده لوحان قرار بدهند ، اذهان و ارواح آنان را تسخير و مغز آنان را در خلائى ويرانگر ببازى خواهند گرفت .

نوع دوم آن حالت روانى است كه از بافتن مقدارى خيالات و پندارهاى كلى كه صورت قضايا دارد ، بوجود ميآيد و تعميم بيهودگى و پوچى را درباره زندگى همه انسانها نتيجه ميگيرد . و گاهى نويسندگانى پيدا ميشوند كه اين خيالات و پندارها را فلسفه پوچى مينامند و با اين نامگذارى فلسفه را تا حد خيالات و پندارها پائين ميآورند و نميدانند كه يك عده مسائل موقعى فلسفه ناميده ميشوند كه متكى به مقدار لازم و كافى اصول و قواعد بوده باشد .

اگر اين پوچ گرايان براى فلسفه خود واقعا به مقدارى اصول و قواعد كلى دست يافته اند ، پس اعتراف صريح دارند كه واقعياتى وجود دارند كه آن اصول و قواعد بازگو كننده آن واقعيات ميباشند ، و اگر براى طرح مدعاى خود هيچ اصلو قاعده اى را نمى پذيرند ، چگونه ادعاى فلسفه مينمايند ؟ براى توضيح بيشتر ميگوئيم : كسى كه ادعاى بى هدفى و پوچى در اين دنيا مينمايد ، اين قضيه را بطور كلى و بعنوان يك واقعيت صحيح مطرح ميكند : « جهان هستى و من كه انسان ناميده ميشوم يك موجود پوچ و بيهوده ميباشند » اين ادعائى است كه مطرح شده است . حال ببينيم عناصر اصلى و عوامل ابراز چنين ادعائى چيست ؟

هنگاميكه ميگويد : « جهان هستى و من » آيا جهان هستى و من را كه در پندار خود بوجود آورده است ، مطرح مينمايد ، يا جهان هستى و من را كه با قطع نظر از ذهن آن مدعى وجود دارند و انسانهاى ديگر بواقعيت و جدى بودن آندو اعتقاد دارند ؟ ترديدى نيست كه اين مدعى ، پندار خود را كه يك پديده بى اساس ذهن است ، بازگو نميكند ، زيرا براى اثبات بى اساس و پوچ بودن آن ، نه احتياجى به ابراز دارد و نه نيازى به اثبات ، بلكه او ميخواهد درباره جهان هستى و من كه ديگر انسانها واقعيت و قانونى بودن آنها را پذيرفته اند و خود او نيز مدتى از زندگانيش آن را پذيرفته بود اظهار نظر نمايد ، و هم اكنون از مواد همين جهان بصورت خوردنيها و آشاميدنيها و مسكن و ديگر امور ضرورى زندگى استفاده مى كند و اگر وضع روانى او تا حد اختلال نرسيده باشد ، در صورت بيمارى به پزشك مراجعه خواهد كرد و اگر آن سقفى كه در زيرش نشسته است در حال فرود آمدن باشد ، از آن محل بدون كمترين مسامحه فورا فرار خواهد كرد .

مدعى پوچى با مشاهده و پذيرش اين واقعيات ، ادعا ميكند كه جهان هستى پوچ است و من هم كه جزئى از اين جهان هستى ميباشم پوچ و بيهوده هستم اين مدعى چه بداند و چه نداند ، تناقض ميگويد ، يعنى در آن حال كه واقعيتها را مى پذيرد ، در همان حال همان واقعيتها را منكر مي شود ادعا كننده پوچى كه ميگويد : جهان هستى و من كه جزئى از آن هستم ، پوچ و بيهوده است ، هر دو موضوع را درك مي كند و چنين حكمى را صادر مي نمايد .

براى درك دو موضوع بدون ترديد هزاران پديده و روابط را مشاهده كرده و از واقعيتهاى متنوع عبور نموده است ، پس از مشاهده و عبور از آن پديده ها و روابط و واقعيتها حكمى را كه صادر ميكند ، مربوط به اينست كه مجموع آن مشاهده شده ها كه زندگى من هم يكى از آنها است داراى يك هدف و حكمت عالى نيست ، اين حكم درست مانند اينست كه ماهى با مشاهده هزاران واقعيات در دريا و ارتباط با آنها اين حكم را صادر ميكند كه اقيانوس پوچ و داراى هدفى نيست در صورتيكه اگر مدعى مزبور از فهم و شعور برخوردار بوده باشد ، ميگويد : من نميدانم هدف و فلسفه اين كارگاه بزرگ چيست و هدف نهائى زندگى من كدام است و اگر به اضافه داشتن فهم و شعور از عقل و خرد هم بهره مند بوده باشد ، از مشاهده عينى نظم و قانون كه در مجموع جهان هستى و حيات انسانها حكمفرما است ، اين نتيجه را ميگيرد كه حقيقت يا حقايقى وابسته بيك حقيقت وجود دارد كه جهان هستى و حيات ما انسانها را مورد محاسبه قرار خواهد داد

. 11 و ما بين أحدكم و بين الجنّة أو النّار الاّ الموت أن ينزل به ( اى مردم ميان شما و بهشت و يا دوزخ فاصله اى جز مرگ وجود ندارد كه فرود آيد و آن فاصله را بردارد ) .خطاى ما در درك زمان ، قيامت و بهشت و دوزخ را با فاصله بينهايت براى ما مطرح مينمايداين مطلب در بعضى از آيات قرآن مورد تذكر قرار گرفته است مانند :إنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيِداً وَ نَراهُ قَريباً [المعارج آيه 6 ] ( روز قيامت روزيست كه آنان آنروز را دور مى بينند و ما آنرا نزديك مى بينيم ) .

آرى ، انسانهائى كه در كشش زمان فرو رفته و خود مانند جزئى از زمان گرديده اند ، نه تنها قيامت و بهشت و دوزخ را بسيار بسيار دور مى بينند ، بلكه هستى خود را در كشش زمان چنان گم كرده اند كه ميگويند :وَ ما اَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً [الكهف آيه 36] ( گمان نميكنم قيامتى بر پا خواهد گشت ) .

اما آن دسته از مردم رشد يافته و موفق به تكامل كه از جويبار زمان بيرون آمده و همه حقايق و واقعيات را در زنجير پيوسته علل و معلولات و عمل و عكس العمل ها مشاهده مينمايند ، فاصله اى ميان زندگى خود و قيامتى كه روز آشكار شدن اعمال و نتايج آنها در پيشگاه خداونديست ، نمى بينند .

اين مطلب در سخنانى كه امير المؤمنين ( عليه السلام ) در توصيف مردم با تقوا به همام فرموده است ، مشروحا بررسى خواهد گشت . از طرف ديگر احاديثى در منابع اسلامى به اين مضمون آمده است كه :

من مات فقد قامت قيامته ، ثمّ أنكان من السّعداء فيكون قبره روضه من رياض الجنّة و أنكان من الأشقياء فيكون قبره حفرة من حفر النيّران .( هر كس كه از اين دنيا رفت ، قيامتش بر پا شد . سپس اگر از گروه سعادتمندان بوده باشد ، قبر او باغى از باغهاى بهشتى است و اگر از اشقياء بوده باشد ، قبر او گودالى از گودالهاى دوزخ خواهد بود ) .

بعضى از اهل عرفان بهشت و دوزخى را كه با مرگ آغاز ميشود ، به اخلاق و اوصاف نيكو و صفات و اندوخته هاى بد تفسير نموده اند . باين معنى كه روح آدمى پس از مفارقت از بدن و قطع علائق مديريت كه به حالت فراغت مى رسد و خويشتن را در مييابد اگر در اين دنيا اهل فضيلت و اخلاق و اوصاف نيكو بود ، با تجسم و مشاهده آنها پس از مرگ ، در حقيقت وارد بهشت خويشتن ميگردد و اگر داراى صفات و اندوخته هاى بد و نا شايست بوده باشد ، با تجسم و مشاهده آنها وارد دوزخ خويشتن مى شود .

بنظر ميرسد اين دو تفسير مخالفتى با يكديگر ندارند ، زيرا اين حقيقت كه عمل انسان پس از مرگ براى او مجسم مى شود ، در منابع فراوانى وارد شده است . 12 ، 13 ، 14 ، 15 ، 16 و أنّ غاية تنقصها اللّحظة و تهدمها السّاعة لجديرة بقصر المدّة و أنّ غائبا يحدوه الجديدان : اللّيل و النّهار لحرىّ بسرعة الأوبة ( و آن پايان مدت زندگى آدمى كه گذشت لحظات از آن ميكاهد و مرور ساعت ها آنرا نابود ميسازد ، سزاوار كوتاهى است و آن اجل پوشيده از چشم كه جريان روز و شب آنرا بسوى انسان مى راند ، در باز گرداندن انسان بجايگاه اصلى او شايسته سرعت است ) .

اگر لحظه ها پشت سر هم از آينده ميرسند و بدون توقف بگذشته ميخزند ، آينده هر اندازه هم كه طولانى و ممتد بوده باشد ، پايانش نزديك است آرى چنين است كه لحظه ها با پيوستگى شگفت انگيز و بدون انقطاع پشت سر هم از آينده ميرسند و بى آنكه در ديدگاه ما كمترين توقفى داشته باشند ، رهسپار گذشته مى شوند .

و اينكه گذشت زمان براى ما طولانى جلوه مى كند ، بدان جهت است كه ما خود را در هر موقعيتى كه از زندگانى قرار گرفته باشيم نمى توانيم يا نمى خواهيم از قيد و بند لحظات گذران زمان آزاد نموده و از ديدگاه بالاترى به زمان و گذشت آن بنگريم . بهمين جهت است كه زندگى براى انسان آگاه از آغاز و انجام آن ، حقيقتى روياروى جلوه نموده و مى تواند محاسبات عالى ترى درباره اين حقيقت طرح شده در برابر ديدگان خود انجام بدهد ، بخلاف كسانى كه مانند يك گياه يا يك درخت روئيده شده در كنار جويبار قرار گرفته كه نه از منبع آن اطلاعى دارد و نه آگاهى به انجام و محصول آن يكى از آثار روانى گذشت زمان براى مغزهاى نا آگاه ، بروز حالتى شبيه به خواب در انسان است ، لذا در بعضى از احاديث آمده است كه :النّاس نيام فإذا ماتوا انتبهوا ( مردم در خواب فرو رفته اند و موقعى كه مرگ به سراغشان بيايد بيدار مى شوند ).

يكى از اساسى ترين محاسباتى كه انسان آگاه از آغاز و انجام زندگى دارا مى باشد ، درك واقعى زمانى است كه مدت عمرش را تشكيل ميدهد ، اين انسان چنانكه گفتيم : گياه يا درخت روئيده شده در كنار جويبار نيست ، بلكه انسانى است كه به جويبار اشراف و احاطه دارد و با علم به پايان آن كه نوعى علم شهوديست ، گويى طناب متحرك تدريجى زمان از رويدادهاى زندگى او كشيده شده و يك حقيقت معلوم در برابر ديدگان او قرار ميگيرد .

براى چنين شخصى برهه هاى حقيقى و قراردادى زمان كه كشش طولانى نشان ميدهند ، مفهومى ندارد ، مگر از نظر انعكاس در سطح خودآگاه ذهن . 17 ، 18 ، 19 و أنّ قادما يقدم بالفوز او الشّقوة لمستحقّ لأفضل العدّة فتزوّدوا فى الدّنيا من الدّنيا ما تحرزون به انفسكم غدا و آن سرنوشت نهائى كه يا رستگارى با خود خواهد آورد و يا تباهى و شقاوت را ، سزاوار آماده كردن بهترين وسائل براى سعادت است . پس در اين زندگانى آنچه را كه بوسيله آن در فرداى اين روزهاى زودگذر نفس خود را به موقعيت مطلوب موفق خواهيد نمود بدست بياوريد .

آنچه كه پيش خواهد آمد با يكى از دو حالت خواهد بود

از مطالب گذشته روشن شد كه آن سرنوشت نهائى را كه بعنوان نتايج اعمال انسانى در آن كيفيت زندگى كه پيش گرفته بود خواهد ديد ، يا رستگارى و نجات و وصول به آرمانهاى اعلاى روح است و يا شقاوت و محروميت از آرمانهاى اعلاى روحى است كه رحمت و لطف بى پايان خداوندى است . اين تقسيم در قرآن مجيد درباره سرنوشت نهائى آدمى بطور فراوان آمده است . و چنانكه اشاره كرديم منشاء اصلى اين تقسيم اعمال خود انسان و انتخابى است كه در كيفيت زندگى داشته است .

نتايجى كه از انتخاب كيفيت زندگى گريبانگير شخصيت انسانى خواهد گشت ، مطابق قوانينى است كه خداوند متعال در عالم هستى بجريان انداخته است ، بدين جهت است كه در آيات قرآنى و منابع حديثى نتايج انتخاب كيفيت زندگى بخدا نسبت داده شده است ، يعنى ترتب نتايج انتخاب بر انتخابى كه بشر در اين دنيا انجام داده است ، طبق قانون الهى است . مسئله اى ديگر در اين مبحث وجود دارد كه تذكر بآن لازم است .

و آن مسئله عبارتست از عاقبت و سرنوشت زندگى انسانهائى كه نتوانسته اند قدرت و آگاهى لازم به انجام تكاليف الهى را در اين دنيا بدست بياورند . و اين قسم از مردم ، مستضعفين نيز ناميده مى شوند . اين گروه از انسانها كه در اين دنيا بجهت انواعى از ناتوانى ها مورد مسئوليت و توجه تكليف نبوده اند ، چنانكه از بعضى از آيات قرآنى و احاديث مربوط برمى آيد ، و بحكم بديهى عقل درباره عدالت مطلق خداوندى ، نه در رديف رستگاران قرار مى گيرند كه در اين دنيا عمر خود را در اطاعت از فرمان عقل سليم و وجدان پاك و دستورات الهى سپرى نموده اند و نه در رديف اشقياء و تبهكارانى كه زندگى خود را در اختيار غرايز حيوانى و اغواهاى شيطانى قرار داده اند .

عدل مطلق و حكمت بالغه خداوند اقتضا مى كند كه براى قرار گرفتن اين گروه در يكى از دو گروه سعداء و يا اشقياء پس از عبور از جهان طبيعت كه در آن ميدانى براى عمل اختيارى نداشته اند . قدرت و آگاهى لازم به آنان عنايت فرمايد و آنان را در مجراى آزمايش و تصفيه قرار بدهد .در جمله آخر كه امير المؤمنين مي فرمايد :

« ما تحرزون به انفسكم غدا » ( از جهانى كه در آن زندگى مى كنيد توشه اى برداريد كه فردا نفس خود را با آن احراز كنيد ) .

اين حقيقت با كمال صراحت گوشزد شده است كه عناصر پايدار و اركان جاويد شخصيت انسانى در ابديت ، از همين زندگى پى ريزى مى شود و آن شخصيتى كه انسان در ابديت با آن روياروى خواهد گشت ، همانست كه در اين دنيا پى ريزى شده است و اين حقيقتى است كه آيات قرآنى در موارد متعدد و روايات معتبر و همچنين دلايل صريح عقلى آن را تأييد مينمايد .

20 ، 21 ، 22 ، 23 ، 24 ، 25 ، 26 ، 27 ، 28 فاتّقى عبد ربّه ، نصح نفسه و قدّم توبته و غلب شهوته فأنّ اجله مستور عنه و امّله خادع له و الشّيطان موكّل به يزيّن له المعصية ليركبها و يمنّيه التّوبة ليسوّفها ( آن بنده اى كه خيرخواه خويشتن گشت و توبه و بازگشت بسوى خدايش را پيش انداخت و به شهوت خود پيروز گشت ، تقوى به پروردگارش ورزيد .زيرا اجل آدمى از او پوشيده است و آرزويش فريبنده او است و شيطان به اغوايش آماده و معصيت را بر او مى آرايد تا مرتكبش شود و او را بر آرزوى توبه قانع مى سازد تا به تأخيرش بياندازد ) .

خيرخواهى درباره خويشتن و شتاب براى توبه و پيروزى بر شهوت از عالى ترين علامات تقوى است هر سه صفت انسانى والا كه در جملات مورد تفسير آمده است از سازنده ترين عوامل رشد و تقويت عقل و وجدان و احساسات عالى انسانى است .

عامل يكم خيرخواهى درباره خويشتن اين عامل در درون انسان با دو شرط بوجود مى آيد .1 حقايقى براى انسان خير و كمال تلقى شود ، تا آنرا بخواهد . 2 نفس خود براى خويشتن مطرح و با اهميت جلوه كند .

كسى كه خود براى خويشتنش داراى اهميت نباشد ، در صدد شناخت خير و شر و مفيد و مضر بر خود بر نميآيد ، تا خير و مفيد را براى خود جلب و شر و مضر را در خود دفع نمايد . و ميتوان گفت : شرط اول معلول شرط دوم است و با نظر به اين دو شرط است كه اغلب انسانهاى جوامع خيرخواه خويشتن نيستند ، زيرا خود براى آنان داراى اهميتى نيست كه محرك و شوق آنان بسوى تحصيل خيرات بوده باشد .

بى اهميت تلقى كردن خود به عوامل متعددى مستند است كه مهمترين آنها عبارتست از بوجود آمدن خود بدون كوشش و تلاش آزادانه . توضيح اينكه انسان پس از سپرى كردن دوران كودكى ، بروز خود را در درون خويش احساس مى كند ، بدون اينكه آنرا از جهان خارجى با زحمت و تحمل مشقت و آزادانه بدست بياورد ، لذا هيچ اهميتى بآن نميدهد كه اين خود چگونه بوجود آمد ؟ و چرا بوجود آمد ؟ و اين خود چه ماهيتى دارد ؟ و مختصاتش چيست ؟

و چه فعاليتهائى را ميتواند انجام بدهد ؟ و محصول عالى آن چيست ؟ پس اولاد آدم اين گوهر گرانبها را ارزان بدست آورده است و ارزان از دست ميدهد . و احتياجى به گفتگو ندارد كه خود ما همواره اين خطاب و سرزنش را با ما دارد كهفقط موقعى ارزش اين گوهر گرانبها را خواهيم فهميد كه هنگام وداعش فرا رسيده باشد و موضوعى براى خير خواهى و اثرى براى درك ماهيت خود باقى نخواهد ماند .

من ندانم آنچه انديشيده اى
اى گران جان خوار ديدستى مرا

هر كه او ارزان خرد ارزان دهد
در نهان جان از تو افغان ميكند

اى دو ديده دوست را چون ديده اى
زانكه بس ارزان خريدستى مرا

گوهرى طفلى به قرصى نان دهد
گرچه هر چه گوئيش آن ميكند

مولوى

در اين باره مطلبى ميآورد كه بسيار جالب توجه است . ميگويد : در آنهنگام كه ميخواهند تيرى را از بدن يك انسان درآورند ،براى جلوگيرى از درد كشيدن تير از بدن ، ماده مخدر باو ميدهند و او را بى حس مينمايند ، و بدانجهت كه آدمى در موقع وداع با روح و جان ، بجهت درك ارزش با عظمت آن ، سخت ناراحت خواهد گشت و درد بى اندازه را خواهد چشيد ، لذا درد و گيجى لحظات فرا رسيدن مرگ مانند آن ماده مخدر است كه طعم تلخ از دست دادن چنان سرمايه بزرگ الهى را نچشد

ميدهند افيون به مردم زخم مند
وقت مرگ از رنج او را ميدرند

تا كه پيكان از تنش بيرون كنند
او بدان مشغول شد جان ميبرند

از اينجا روشن ميشود كه تكليف تعليم و تربيت درباره شناساندن خود انسانى و اهميت آن چقدر بزرگ و حياتى است . متاسفانه آن دسته از جوامعى كه مذهب و اخلاق را در شئون زندگى دخالت نميدهند ، به جان انسانها ارزشى قائل نيستند ، كه موجوديت آنرا به رسميت بشناسند و با اهميت ترين مسائل تعليم و تربيت را به خود و جان آدمى اختصاص بدهند .

لذا اين سئوال كه « آيا موجب شرمسارى مرگ آور نيست كه جانها و خودهاى ميليونها انسان دستخوش تمايل فرد يا افرادى قرار بگيرد ؟ » بايد ديد بكدامين انسان مطرح ميشود .

اگر سئوال مزبور را به كسى كه انسانها را موجوداتى متحرك مى بيند كه هيچ حقيقتى مهم بنام « جان » ، « من » « روح » ، « شخصيت » ، در آنان سراغ ندارد ، پاسخ سئوال مزبور منفى است ، يعنى نه ، باعث شرمسارى نيست و چه جاى تأسف و شرمسارى است ، بازى با مشتى موجودات متحرك بوسيله تمايل يك يا چند فرد خودخواه كه خود فاقد « جان » « من » « روح » است ؟

از اينجا بايد دانست كه بيهوده نبوده است كه طلايه داران فكرى بعضى از جوامع امروزى براى انكار « روان » ، « جان » ، « خود » ، « شخصيت » ، آنهمه تلاش مى كنند و آن حقيقة الحقايق را نديده تلقى ميكنند و باصطلاح خودشان رفتار شناسى و شناخت يك عده معلولهاى درونى را بدون تحقيق در علل آنها براى انسان شناسى كافى ميدانند ، زيرا آنان بنوبت خود از اقتدار فكرى قابل توجه برخوردارند و ميدانند كه اگر بگويند : آرى « جان » وجود دارد ، « من » وجود دارد ، « روان » خيال محض نيست ، « شخصيت » يك پندار نيست .

فورا انسانهاى همان جامعه بطور جدى خواهند پرسيد كه زود باشيد تكليف ما را با اين حقايق روشن بسازيد ، تا بدانيم خير ما چيست و آنرا بخواهيم و بدست بياوريم و شر ما كدام است تا آنرا نخواهيم و از خود دور نمائيم . شما كه تعليم و تربيت و مديريت فكرى ما را بعهده گرفته ايد ، زود باشيد هدف و فلسفه زندگى ما را بيان كنيد ، زيرا ما هر چه انديشيديم نتوانستيم خودمان را در اين زندگانى به « خور و خواب و خشم و شهوت » قانع بسازيم . ما حل اين مسئله اساسى را كه از آغاز بروز آگاهى به حيات بشرى تاكنون همه خردمندان را بخود مشغول داشته است ، از شما مطالبه ميكنيم كه :

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى

گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

اگر پيشتازان فكرى حرفه اى جوامع ، قدرت پاسخ گوئى صحيح از اين سئوالات را داشتند ، و حيات بشرى را با آن پاسخ ها توجيه مينمودند ، يقين بدانيد كه تاريخ بشرى مسير ديگرى را در پيش ميگرفت و اين همه تلفات جسمانى و روحى را كه هيچ مغز بزرگى نميتواند كميت و كيفيت آنرا درك كند ، متحمل نمى گشت . بشر با بى اهميت تلقى كردن جان خود است كه نه به تعقل واقع بينانه اش اهميتى ميدهد و نه به احساسات عالى اش كه گاه بيگاه فضاى درون او را عطرآگين ميسازد و از خويشتن مى پرسد :

در اندرون من خسته دل ندانم چيست

كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

حافظ

اين صدا در كوه دلها بانگ كيست
هر كجا هست آن حكيم اوستاد

ميزهاند كوه از آن آواز و قال

كه پر است زين بانگ اين كه گه تهى است

بانگ او از كوه دل خالى مباد
صد هزاران چشمه آب زلال

آيا اين فغان و غوغا و اين صداى پرطنينى كه گاهى در كوه دل مى پيچد ، نبوده است كه نوع بشر را از خاك بلند كرده و او را به برداشتن عالى ترين گامهاى ترقى و اعتلاء وادار نموده است ؟ ولى متأسفانه ، بعضى پيشتازان فكرى حرفه اى با عشق بى اساس بيك پديده كه آنرا بعنوان زيربناى تفكرات علمى و جهان بينى و انسان شناسى خود درآورده است ، نميتواند اين فغان و غوغا و صداى پرطنين درون را درك و هضم نمايد ، خود را مجبور مى بيند [ كه البته عامل جبرش هم خود او است ] كه اين جرس خوش آوا و بيدار كننده قافله تعقل ها و انديشه ها و احساسات و تجسيم ها و هدف گرائى ها را به خدمت اسافل اعضاء درآورده و در همانجا تكليفش را روشن بسازد كه بله ، از نظر علمى ، [ كدام علمى ] اين فغان و غوغا و اين صداى پرطنين ، چيزى نيست جز حركات بازتابى سركوفتگى غرايز حيوانى كه در رأس همه آنها غريزه جنسى قرار گرفته است اين متفكر حرفه اى كهنميدانست كه در حدود ششصد سال پيش از او ، آگاهانى در اين قافله بسيار انبوه كه رو به كمال ميروند ، وجود داشته اند كه آنچه را كه امروز باصطلاح در جامعه متمدن بعنوان بزرگترين كشفيات در علوم انسانى ، مردم را به بازى با دروازه ورود به زندگى وادار خواهند كرد ، فهميده و خطا بودن آنرا گوشزد كرده اند

حافظان را گر نبينى اى عيار
روى در انكار حافظ برده اى

اختيارت را ببين بى اختيار
نام تهديدات نفسش كرده اى

آقاى فرويد ، با شما هستم بگذار ، مردم با گوش فرا دادن بآن فغان و غوغا و صداى پرطنين درونى كه بزرگترين و آگاه ترين و نيرومندترين حافظ و نگهبان وجود او است ، قدمى و قدمهائى از حيوانيت فراتر نهند .وقتى كه موجوديت درونى انسانى را اين پيشتازان حرفه اى از تعهد و ارزش هاى انسانى خالى كردند ، ديگر ملاكى براى خوبى ها و بديها و صواب و خطا نميماند كه احتياجى به تصحيح آن احساس كند .

وقتى كه همه موجوديت و شئون حيات بشرى هيچ « بايد » ى نداشته باشد ، بازسازى و تطهير و تهذيب و توبه هم منتفى خواهد گشت ، اين احساس بى نيازى از بازسازى و طهارت و تهذب و بازگشت به فطرت پاك كه در همه حال و در هر جائى امكان پذير است ، او را به بيمارستانهاى روانى و تيمارستانها روانه خواهد كرد كه اين پيشتازان فكرى حرفه اى به سراغ آنان بروند و آن بيمار روانى را با معلومات خود مداوا فرمايند و از روى رختخواب ها و اطاق ها و حياطهاى بيمارستانها روانه منازل و خيابانها نمايند آيا تاكنون ديده شده است يك انسان عادل و با تقوى و كسى كه خود را رو بيك هدف اعلا در زندگى ميداند و مطابق آن عمل مينمايد و در صورت ارتكاب گناه و خلاف دستورات عقل و وجدان و رهبران الهى ، توبه و بازگشت مينمايد ، قدم به بيمارستان روانى گذارد و در صورت ترقى روانه تيمارستانش كنند ؟

شما پيشتازان فكرى حرفه اى بجاى تعليم طرق پيش گيرى از عقده ها و نابسامانى هاى درونى ، آدميان را با تلقين بى بند و بارى بنام آزادى ، آماده گرفتارى هاى بيشتر به عقده ها و نابسامانى هاى روانى مينماييد و با اين كار عالمانه افزايش دردها را بعنوان دوا تجويز ميكنيد . ايكاش ، شما مقدارى هم درباره وجدان و تعهد و احساس مسئوليت در برابر تكاليف مى انديشيديد و مى فهميديد كه بقول بعضى از متفكران آگاه : « براى مضطرب ساختن درون يك نفر كافى است كه به او بگوئيد : « تو آزاد مطلق هستى » ميدانيد اين كسى كه شما به او گفته ايد : « تو آزاد مطلق هستى » چه طوفانى را در درون خود خواهد ديد ؟

من آزاد مطلقم ، پس ميتوانم قلب خود را از حركت بازداشته و زندگى كنم من آزاد مطلقم ، پس ميتوانم نفس نكشم و زنده بمانم من آزاد مطلقم ، پس هيچ كارى را انجام ندهم نتيجه و محصول كار با پاى خود و دست به سينه ميآيد و در پيش من با كمال تسليم و احترام ، خود را در اختيار من ميگذارد من آزاد مطلقم ، اگر بيمار شدم به پزشك مراجعه نكنم ، زيرا تندرستى و بهبودى بخاطر آزادى من ، زنگ در خانه را ميزند ، البته براى اينكه آزادى من لكه دار نشود ، با اجازه اينجانب وارد اطاق من ميشود و دست مرا محكم مى فشارد و آنگاه بيمارى را از بدن يا روان من در مى آورد ، با لگد و مشت از اطاقم بيرون ميكند و باين هم قناعت نميكند ، بلكه فرياد به بيمارى زده و ميگويد : « پس از اين ، ديگر ترا در اين رختخواب نبينم كه آمده و مزاحم آزادى اين آقا گشته اى من آزاد مطلقم ، بطوريكه

گر فلك يك صبحدم با من گران دارد سرش

شام بيرون ميروم چون آفتاب از كشورش

من آزاد مطلقم ،

آنقدر بار كدورت به دلم آمده جمع
لنگ لنگان دم دروازه هستى گيرم

كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد بيرون
نگذارم كه كسى از عدم آيد بيرون

من آزاد مطلقم ، هم اكنون اگر بخواهم كه سال گذشته برگردد ، بدون اينكه به دستور شفاهى يا كتبى احتياجى داشته باشد ، منظومه شمسى با تمام كهكشانهاى مربوطه خواسته مرا اطاعت نموده سال و ماه و ساعت و دقيقه و ثانيه گذشته سهل است كه تكون اوليه خود را برميگرداند و ميلياردها سال گذشته بار ديگر از آغاز شروع ميشود من آزاد مطلقم ، اگر بخواهم من پدر و واسطه بوجود آورنده پدر و مادر خود شوم ، يعنى آنان پسر و دختر من شوند ، بهيچ مانعى برخورد نميكند من آزاد مطلقم ، قوانين طبيعى و قراردادى غلط ميكنند كه مرا به زنجير خود بكشند بديهى است كه اين پندارها باضافه هزاران پندار ديگر طوفانى را در زير جمجمه اين انسان بوجود ميآورد كه از برخورد آن تخيلات با واقعيات زندگى آدمى در جهان هستى ناشى ميشود .

من گمان نميكنم كه آن پيشتازان حرفه اى با آن قدرت فكرى كه دارند ، از درك نامعقول بودن آزادى مطلق كه پوشاك خوشايندى بر بى بند و بارى انتخاب شده است ، ناتوان باشند . اينان فقط يك ناتوانى دارند كه شايد خودشان بهتر از ديگران بآن ناتوانى آگاهى دارند كه از بيان فلسفه و هدف زندگى براى مردم ضعيف و عاجزند .

براى ناديده گرفتن مطالبه مردم درباره بيان فلسفه و هدف زندگى ، مجبورند آنان را با كلمه آزادى قانع كنند كه انديشه و تعقل آنان جسارت و فضولى نكند كه بگويند : پس كو فلسفه و هدف اعلاى حيات ما ؟ 29 ، 30 ، 31 إذا هجمت منيّته عليه أغفل ما يكون عنها .

فيا حسرة على كلّ ذى غفلة أن يكون عمره عليه حجّة و أن تؤدّيه أيّامه ألى الشّقوة . ( در آنهنگام كه مرگ بر او تاختن بگيرد ، درباره آن مرگ غافل تر از همه چيز است . چه حسرت و تأسف دردناكى كه سراغ غوطه ور در غفلت را خواهد گرفت كه عمر بر باد رفته اش حجتى بر ضرر او خواهد بود و پايان روزگارش به شقاوت خواهد رسيد ) .

چگونه عمر آدمى حجتى بر خسارت او ميگردد ؟

مسلم است كه عمر به معناى ساليان زمان مجرد كه عبارتست از يك امتداد ذهنى منتزع از حركات عينى ، نيست كه مجسم ميگردد و با انسان به خصومت و احتجاج مى پردازد ، همچنين اگر فرض كنيم زمان يك واقعيت عينى بوده باشد ، باز اين واقعيت عينى كه مانند طنابى از دانه هاى حوادث ميگذرد ، استعداد روياروئى با انسان را ندارد كه با وى به مخاصمه و احتجاج برخيزد . آنچه كه ميتواند در برابر انسان ايستاده و از وى علت جريان خاص زندگيش را پرسش و جستجو نمايد ، خود اعمال و انديشه ها و ميخواهم هاى او است ، كه يكى از آنها بى اعتنائى وى به گذشت سريع زمان عمر است كه چرا متوجه نشده است كه

در قطع نخل سركش باغ حيات ما

چون اره دو سر نفس اندر كشاكش است

و اين اره دو سر همچنان به كار خود ادامه مى دهد ، و بدون اينكه امان بدهد آدمى به گذشته بينديشد ، هر آن و لحظه اى كه از راه ميرسد ، بدون كمترين توقف به گذشته ميخزد ، گوئى كارگاه مغز آدمى دستگاهى مخصوص به گذشته سازى دارد كه در هر كمتر از « آن » و لحظه مانند جريان دانه هاى الكتريسته ، « آن » و لحظه را از سيم وجود آدمى عبور ميدهد . كسى كه باين عبور و جريان اعتنائى ندارد ، در حقيقت به حركت خود كه چه بخواهد و چه نخواهد ، رو به نهايت معينى ميرود ، اعتنائى ندارد . اهميت ندادن انسان باين عبور و جريان ، از دو موضوع سرچشمه ميگيرد :

آن پشيمانى تباه كننده كه سودى نخواهد بخشيد

هرگونه غفلتى كه در مورد لزوم آگاهى و هشيارى گريبان آدمى را بگيرد ، بى شك ، دير يا زود بينى او را بخاك خواهد ماليد ، بدون اينكه توانائى برخاستن از آن سقوط را داشته باشد . هر اندازه كه اهميت آگاهى در پديده اى از حيات بيشتر باشد ، غفلت درباره آن پديده تلخ تر و نتائجش ساقط كننده تر خواهد بود .

روى همين اصل است كه تلخى غفلت از فناى تدريجى زندگى كه حتى يك ميلياردم ثانيه اش قابل بازگشت نيست ، فوق تصور ما درباره تلخى ها است . همه ما اين جمله را بارها تكرار كرده ايم كه آنچه كه قابل جبران است ، فوت شدن آن ، خيلى ناراحت كننده نيست .

روى همين مسئله است كه تلخى گذشت لحظات عمر كه غير قابل بازگشت است ، براى كسيكه ارزش لحظات عمر را بداند ، طعم تلخى زهرى را دارد كه شكنجه آن از مرگ و فنا ناگوارتر است . افسوسى را كه در رباعى زير مى بينيد ، موجى از احساس درد سپرى شدن لحظات زندگى است كه بوسيله آگاهى خردمندانه ميتوانست كار ابديت را انجام بدهد كه گذشت و سپرى شدن آن ، معنائى نداشته باشد :

افسوس كه ايام جوانى بگذشت
تشنه به كنار جوى چندان خفتم

سرمايه عمر جاودانى بگذشت
كز جوى من آب زندگانى بگذشت

موضوع يكم جبرى بودن گذشت زمان

او در مغز خود چنين فكر ميكند كه انديشه و توجه به گذشت زمان كه يك پديده جبرى بوده و هيچ كس توانائى تصرف در آن را نميتواند ، يعنى هيچ كس نميتواند آنرا متوقف بسازد يا تند و يا كندش كند ، كاملا بيهوده است ، پس بهتر اينست كه اصلا در اين باره مغز را خسته و فرسوده نكنم .

موضوع دوم عبارتست از عدم ايمان

باينكه و هيچ حادثه اى در حيات آدمى بروز نميكند مگر اينكه در اوراق كتاب عمرش با خواناترين خط رقم زده ميشود و ثبت و ضبط ميگردد و آنگاه كه پايان عمر طبيعى آدمى فرا رسيد ، بايد از عهده پاسخگوئى آنها برآيد . درباره موضوع اول كه جبرى بودن گذشت زمان است .

اولا هيچ حسابگرى عاقل براى يك پديده جبرى محاسبه اختيار و مسئوليت باز نميكند ، چه رسد به خداوند حكيم و عدل مطلق . خداوند متعال بهيچ وجه ما را درباره زمان و گذشت و حال و آينده آن مورد بازخواست و خطاب قرار نميدهد . آنچه كه خداوند ميتواند از ما بازخواست كند ، توجه به گذشت زمان و انقراض تدريجى عمر است كه ميگويد : مگر نميديدى كه هيچ « آن » و لحظه گذشته اى بر نمى گشت و هرگز يك آن و لحظه توقفى بيش از موجوديت گذران خود نداشت ؟ پس براى چه علتى بود كه براى وصول به رشد و تعالى و هدف اعلاى زندگى خود ، « امروز نشد ، فردا فردا ميگفتى » ؟

ثانيا آيا جبر زمان شديدتر از جبر فضا و مكان آدمى را احاطه كرده است ؟ نه هرگز ، زيرا موجوديت جسمانى آدمى همانطور كه بجهت احساس حركت يا تأثر از آن با ضرورت جبرى با زمان سر و كار دارد ، همچنان فضا و مكان نيز از همه طرف آدمى را در بر گرفته است ، انسان در خلاء زندگى نميكند ، با اينحال سرنوشتى اختيارى را كه او در اين دو امتداد جبرى براى خود ميسازد ، چيزى است كه انكارش كمتر از انكار وجود خويشتن نيست .

هم اكنون من مشغول نوشتن اين سطرها هستم ، اينكه دو امتداد جبرى مرا احاطه كرده است ، سهل است كه ميلياردها ميليارد حوادث زنجيرى طبيعت از آغاز انفجار كهكشانها تا همين لحظات در عرض يا پشت سر هم در بوجود آمدن اين موقعيت دخالت ورزيده اند ، از نظر علمى و جهان بينى مورد قبول است ، با اينحال در مسيرى كه من براى خود انتخاب كرده ام ، اينطور نبوده است كه از گذرگاهى باريك و آهنين به اين مسير افتاده ام كه اگر نامش را الف بناميم ، گذرگاه ب وجود نداشته است .

اين يك پندار عاميانه است كه معتقد شوم كه در مسير خود از الف هائى عبور كرده ام كه ب نداشته است . اگر در نوشتن اين مطالب بخطا بروم و روزى متوجه خطاى خود شوم ، هرگز نميتوانم قيافه فيلسوفانه بخود گرفته و كيفيت خاصى را كه براى كهكشانها پس از انفجار رخ داده است ، مقصر قلمداد كرده و هنگام سؤال از اينكه چه علتى باعث شده است كه تو چنين خطائى را مرتكب شده اى ، پاسخ اين سؤال را بگردن فعاليت ها و مسير كهكشانها انداخته و فكر خود را از سؤال « چرا مرتكب خطا گشتى ؟ » راحت بسازم .

از طرف ديگر آيا هيچ عاقلى را سراغ داريد كه جبر تابش آفتاب سوزان در دشت بى آب و علف كه بايد از آنجا بگذرد و چه بسا روزهائى را سپرى كند كه آبى در آن دشت پيدا نخواهد كرد ، فكر نكند كه چون تابش آفتاب سوزان در دشت يك پديده جبرى است ، پس من نبايد درباره آن بيانديشم بله ، شما بايد درباره آن بيانديشيد تا بتوانيد موجوديت خود را در راه ادامه حيات توجيه نمائيد و نابود نگرديد . در اينجا يك مسئله بسيار مهم ميماند كه بى اعتنائى ما درباره آن ، ميتواند عمر گذران را روياروى ما قرار داده و به مخاصمه با ما برانگيزد و آن اينست كه :

بيائيد رابطه حيات خودمان را با زمان و مختصات آن تصفيه كنيم

ميدانيم كه درباره مفهوم و واقعيت زمان تاكنون تفكرات و تحقيقات بسيار فراوان انجام گرفته است ، بطوريكه هيچ فيلسوفى را نميتوان پيدا كرد كه درباره اين موضوع بسيار مهم نينديشيده باشد . در نتيجه آراء و عقايد بسيار گوناگون درباره زمان ديده مى شود كه بعضى از آنها با بعضى ديگر مخالف و متضاد و مقدارى از آنها را مى توان بجامع مشتركى برگرداند . ما در اين مبحث در صدد بحث و تحقيق مفهوم و واقعيت زمان بطور كلى نيستيم .

آنچه كه به مبحث ما مربوط مى شود ، طرح مطالبى در تصفيه رابطه حيات با زمان و مختصات آن ميباشد . با نظر به قوانين جاريه در عالم طبيعت كه حركات در طبيعت را تنظيم مينمايد ، اگر ما بتوانيم با همه انواع حركت ها ارتباط ذهنى برقرار كنيم ، ترديدى نيست در اينكه با قطع نظر از خصوصيات و نمودهاى حاصله از آن حركتها ، پيش از يك نوع زمان كه همان كشش و امتداد جارى در ذهن است نخواهيم يافت ، يعنى چنان نيست كه هر يك از انواع حركتها زمانى با مشخصات معين را در ذهن ما بوجود بياورد .

ما تنها يك واقعيت معين از زمان را در ذهن خود در مى يابيم چه بر لب جوئى بنشينيم و زمان را از حركت و جريان آب در آن جوى دريافت نمائيم و چه در نقطه اى از فضا قرار بگيريم كه از حركت كره زمين يا ديگر كرات ، جريان زمان را در ذهن خود احساس نمائيم . يا بوسيله دستگاه هاى بسيار دقيق روئيدن گل و باز شدن تدريجى غنچه گل را نظاره نمائيم و زمان را بوسيله درك حركت روئيدن و باز شدن غنچه گل يا بوسيله درك حركت الكترونها يا بوسيله حركت زمان سنج قراردادى مانند ساعت دريافت نمائيم .

اگر تفاوتى در ميان زمانهاى دريافت شده از حركات متنوع وجود داشته باشد ، مربوط به خصوصيت و نمود شيئى متحرك است كه ممكن است در بازتاب و انعكاسى كه در ذهن در حال حركت ايجاد خواهد كرد ، بوجود بيايد . اين مسئله ما را به تحقيق جدى در باره نقش اساسى روان و ذهن آدمى در مفهوم و واقعيت زمان رهنمون مي گردد .

يعنى اساسى ترين حقيقتى كه درباره مفهوم و واقعيت زمان بايد مورد توجه قرار بگيرد ، قطب ، درون ذاتى ما است كه با پديده اى بنام زمان سر و كار دارد ، زيرا قطب درون ذاتى ( ذهن يا روان ) ما كارى با حلقه هاى زنجيرى قوانين جاريه در هستى براى دريافت زمان ندارد . مسلم است كه قانون در جريان اجزاى عالم هستى اينست كه معلول پس از علت بوجود بيايد و هرگز معلول مقدم بر علت خود نميباشد و پاسخ از اين سؤال كه اين پيش و پس در واقعيت ها با قطع نظر از قرار گرفتن آن در حيطه قطب درون ذاتى ما چيست ؟

براى دريافت ذهنى زمان در حال ارتباط مستقيم با حركت ، مورد نياز نيست . آنچه كه از واقعيت زمان براى كسيكه ميخواهد با حيات قابل تفسير و توجيه زندگى كند ، مربوط و بسيار با اهميت است ، چگونگى ارتباط او با خود واقعيت ها در هر دو قلمرو « آنچنانكه هستند » و « آنچنانكه بايد باشند » است ، نه مفهوم و جريان طبيعى زمان [ البته مقصود ما نفى اهميت تحقيق و كاوش در مسائل مربوط به زمان نيست ، بلكه مقصود ضرورت تصفيه رابطه حيات آدمى با گذشت و حال و آينده و كندى و شتاب عبور زمان است ] .

امير المؤمنين ( ع ) در موارد فراوانى از نهج البلاغه باين مسئله با اهميت [ تصفيه رابطه حيات آدمى با زمان ] اشاره فرموده هشدارهاى موكدى را در اين مسئله داده اند . مسلم است كه اين همه هشدارها براى بر هم زدن قوانين جهان هستى برون ذاتى و جهان درون ذاتى آدمى نيست كه بر هم خوردن مفهوم و واقعيت زمان را به دنبال خود داشته باشد ، بلكه منظور امير المؤمنين ( ع ) همانگونه كه در بالا اشاره كرديم ، اينست كه انسانى كه ميخواهد از يك « حيات معقول » در جويبار زمان برخوردار شود ، حتما بايد رابطه حيات خود را با زمان تصفيه نمايد .

دو مطلب كه در اين مورد قابل طرح است ، بدينقرار است : اين مطلب اشاره به يكى از پيچيده ترين مسائل فلسفى درباره زمان است كه از يكطرف ذهنى بودن واقعيت و مفهوم زمان تقريبا مورد قبول همه فلاسفه و جهان بينان است و معناى ذهنى بودن زمان اين نتيجه را در بر دارد كه با قطع نظر از ذهن واقعيتى بنام زمان در جهان عينى وجود ندارد .

از طرف ديگر جريان منظم رويدادها در جهان هستى و قرار گرفتن آنها در موقعيت هاى همزمان و پيش و پس ( مانند علت و معلول و يا حوادث متوالى بدون رابطه عليت ) واقعيتى از زمان را در جهان عينى با قطع نظر از قطب درون ذاتى ما اثبات ميكند .

زيرا همزمانى و پيش و پس بودن حوادث طبيعى هيچ ارتباطى با قطب درون ذاتى ما ندارد ، زيرا چه در اين دنيا يك انسانى وجود داشته باشد كه از قرار گرفتن مخصوص دو يا چند حادثه با يكديگر همزمانى و پيش و پس را دريافت و انتزاع نمايد ، يا نه ، اين سه نوع قرار گرفتن در حوادث طبيعت تحقق دارد .

مطلب يكم

نشستن در زير درخت بسيار پرشاخ و برگ خلقت و تماشاى جويبار گذران عمر ، هر چند هم لذت بخش باشد ، نميتواند اثر اساسى در حيات آدمى بوجود بياورد ، اگرچه براى تصفيه ذهن از خس و خاشاك حوادث و تمايلاتى كه مانع از درك جريان عمر ميباشد ، سودمند است يعنى آدمى ميتواند با تماشاى جريان جويبارها و حتى قطار بلندى كه سوت زنان در حركت است و حركت كاروانى منظم با زنگهاى پرطنين طبيعى و عبور ابرها و غير ذلك اشاراتى از گذشت زمان را دريابد

بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين

كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

و اين گونه درك گذشت زمان كه از تحول زنجيرى رويدادهاى عينى در ذهن بوجود ميآيد ، بسيار عالى تر و مفيدتر از نشستن و چشم دوختن به عقربك هاى ثانيه شمار و دقيقه شمار و ساعت شمار ساعتى است كه با دست خود بشر براى نماياندن واحدهاى قراردادى مأخوذ از كيفيت حركت منظومه شمسى كه امتداد زمان مجرد را در ذهن ما منعكس ميسازد ، يا ذهن ما آنرا بوجود مي آورد .

تماشاى برچيده شدن تدريجى نور آفتاب از قله هاى كوه و گسترش تدريجى مهتاب زيبا در آن قله ها و جريان زيباى جويبارها و آبشارها انعكاس عينى ترى را از گذشت زمان در درون ما بوجود مي آورد ، تا تك تك يكنواخت ساعت و صداى زنگهائى كه در فاصله هاى معين مثلا شصت دقيقه ( يكساعت ) نواخته ميشود .

براى همين سودمند بودن نظاره بر حركات و جريان نمودهاى طبيعت است كه امير المؤمنين ( عليه السلام ) تأكيد به نگرش در عبور قافله بشرى مينمايد كه پيش از ما و پيش از هزاران سال يك چند كم و بيش در زير ستارگان اين سپهر لاجوردين زيستند و براه خود رفتند .

مطلب دوم

آنچه كه اثر اساسى در حيات آدمى دارد ، تنظيم و تصفيه حيات با واقعيت زمان در سه حلقه مهم آن است كه گذشته و حال و آينده ناميده مى شود . اين مطلب بيان كننده رابطه مستقيم تأثير زمان با سه حلقه اى كه دارد ، با رشد روانى آدمى است :

رابطه مستقيم تأثير زمان با مقدار و كيفيت رشد روانى آدمى

اين يك رابطه قطعى است كه ترديد يا انكار آن حكايت از نبودن بينش عميق درباره دو طرف رابطه ( حيات انسان و زمان ) مينمايد . هر اندازه كه رشد روانى آدمى عالى تر بوده باشد ، از فرو رفتن چنگالهاى درنده زمان در روان بيشتر در امان خواهد بود . علت اين پديده بسيار مهم در اينست كه هر اندازه رشد آدمى از نظر روح و روان كامل تر باشد ، چنانكه از خصوصيات فرعى واقعيات بالاتر ميرود ، و با خود واقعيات ارتباط كامل ترى برقرار ميكند ، همچنين گريبان روح را از چنگال گذشته و حال و آينده فراتر ميبرد .

بعنوان مثال بسيار روشن كه دركش براى همگان بديهى است ، گذشت دوران جوانى و ميانسالى و ورود در پيرى و كهنسالى است كه اكثريت قريب به اتفاق مردم را ناراحت ميكند و شايد بتوان گفت : مردم معمولى سوزان ترين آه را موقعى از درون خود بر ميآورند كه عمر گذشته خود را بياد ميآورند ، اين آه و ناله ها و اين اندوه مستمر حكايت از عدم رشد روانى مينمايد كه آدمى در گذرگاه عمر ، آن واقعياتى را كه ديده است ، بخوبى ارزيابى ننموده است ، مثلا موقت را از پايدار تشخيص نداده است ، غداى حس را بجاى غذاى عقل گرفته ، هر تمايلى كه در درونش بوجود آمده است ، همه شخصيت را فداى آن كرده است ، براى هر يك از تمايلات ، شخصيت را تسليم محض نموده است و با پايان رسيدن مدت تمايل ، برگشتن شخصيت بحال حقيقى خود ، همواره با احساس تجزئه و شكست ناگوار همراه بوده است .

گاهى اين تجزئه و شكست بجهت شدت تسليم در برابر يك تمايل ، به اختلال و نابسامانى شخصيت انجاميده است .آرى ، زمان براى اينگونه مردم همواره قيافه مبارزه با ثبات و استقلال شخصيت نشان ميدهد . هنگاميكه بعقب برميگردد و به نقطه اى از زمان مى نگرد كه با يك پديده بسيار لذت بخش ، شخصيت او را بخود جلب نموده و به زانو درآورده و تسليمش كرده بود و امروز از آن پديده حتى خاكسترى هم بجاى نمانده است ، چنان آهى از درون بر ميآورد كه گوئى با همه سطوح حياتش به ستيزه با زمان و گذشت آن برخاسته است ، در اين كشاكش روحى شكنجه زا ، ناگهان ساعت ديوارى زنگ ساعت 12 پس از ظهر آن روز را اعلام مى كند كه حتى « اين نيز بگذرد » بخود بيا و بهوش باش ، بجاى پيكار و جنگ با زمان و حلقه گذشته آن ، اعلان جنگ جدى به خود طبيعى ات بده كه با كوتاهى ورزيدن در واقعيات حيات و تنظيم رابطه با آنها ، عمر درازى را از دست مي دهد و سپس بخيال اينكه آه هاى پى در پى و سوزان ميتواند همان نقطه را كه شخصيت را تسليم يك پديده لذت بخش و گذران نموده بود ، برگرداند و جراحت شخصيت را ترميم نمايد خلاصه آنچه كه واقعيت است ، اينست كه روان يا روح يا شخصيت آدمى سر و كارش با حقائق و واقعيتها است و نظرى در خصوصيات فرعى و سايه ها و ابعادى از جهان كه در اختيارش نيست ندارد ، مگر اينكه هر يك از آنها بعنوان يك واقعيت و حقيقت سر راه روح را بگيرد ، مانند تحقيق در حقيقت سايه و نمود آيينه ، و حركات بسيار گوناگون برگهاى يك درخت كه با وزيدن باد بوجود ميايد . حتى خود گذشت زمان كه يك مفهوم قابل درك است ، ممكن است سر راه مغز و روح را گرفته و تحقيق جدى ماهيت خود را مطالبه نمايد .

در اين هنگام روح يا مغز بوسيله چنگال هاى تيز لحظات گذشته پاره پاره نميشود ، بلكه بعنوان يك واقعيت در جهان هستى كه ذهن با قدرت تجريدى كه دارد آنرا مورد درك و شناخت قرار ميدهد و با شناخت ماهيت و خصوصيات آن لذت ميبرد و احساس ميكند كه مغز و روح با شناخت مزبور به شكوفائى مطلوبى رسيده است ، اين احساس و لذت تا پايان عمر اگرچه قرنها بوده باشد ، پايدار ميماند . بنابر اين ، رشد روحى يك انسان مستلزم ارتباط او با واقعيات است ، نه غلطيدن در امواج زمان كه پشت سر هم از راه ميرسند و راه گذشته را پيش ميگيرند .

اين جمله امير المؤمنين عليه السلام كه :

و ابتاعوا ما يبقى لكم بما يزول عنكم ( و آنچه را كه براى شما پايدار خواهد ماند ، در برابر آنچه كه از شما جدا و رو به فنا خواهد رفت ، بخريد ) ، بهترين عبارتى است كه بيان كننده طريق تنظيم و تصفيه رابطه مغز و روح با زمان و تأثير آن ميباشد . يعنى اگر مغز و روح شما با واقعيات آنچنانكه هستند با صرف نظر از آنچه كه دو ستون ساختمان درون ذات ( زمان در جريان ) و برون ذات ( مكان و فضا ) سر و كار داشته باشد و چيزى را بيندوزد كه مانند خود روح پايدار بماند ، بيمى از گذشت زمان و تنوع و تشخص فرعى بيشمار آن واقعيات نداشته باشيد .

سيبى كه در جويبار به سوى شما ميآيد و ميتوانيد دست دراز كرده آنرا بگيريد ، اگر وجود شما به چنان سيبى نيازمند است ، فورا آنرا بگيريد و تحقيق درباره جريان و گذشت قطرات آن جويبار و اينكه پيش از آمدن شما بر لب آن جويبار چه ميوه هائى از آن جويبار گذشته است ، مسئله اى ديگر است كه اگر به آشكار شدن حقيقتى خواهد انجاميد ، پس از گرفتن و خوردن آن سيب ، هيچ مانعى ندارد . با نظر به اين مطلب دوم است كه منابع معتبر اسلامى و حكم قاطع عقل و وجدان اهميت حياتى اندوختن مايه بقاء ابدى را هشدار ميدهند .

اگر انسانى در اين دنيا صدها سال زندگى كند و فقط شدن ها و گرديدن هائى را سپرى كند بدون اينكه حقيقت ثابتى را براى روح مطرح نمايد ، هيچ تفاوتى با گردبادهاى پرشتابى كه نميتوانند يك بوته گل يا بوته علف را جزء ذات خود قرار بدهند ندارد . چنين انسانى نه فنائى مى فهمد و نه بقائى و نه متغيرى و نه ثابتى .

در دو بيت زير كه اولى از سعدى و دومى از حافظ است ، دقت فرمائيد :

سعديا گر بكند سيل فنا خانه عمر
اى دل ار سيل فنا بنياد هستى بركند

دل قوى دار كه بنياد بقاء محكم از او است
چون ترا نوح است كشتيبان ز طوفان غم مخور

البته مضمون هر دو بيت يك حقيقت عالى را بازگو ميكند كه عبارتست از اتصال و تكيه هستى محدود انسانى به خداوند لم يزل و لا يزال در برابر كسى كه خيال مى كند :

يك چند به كودكى به استاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد

يك چند به استادى خود شاد شديم
از خاك برآمديم و بر باد شديم

با اينحال ، اين بحث باقى ميماند كه آيا سرمدى بودن خدا و احساس تكيه بر آن موجود برين است كه ميتواند پاسخگوى احساس فنا و خاموشى شعله حيات ما انسانها باشد ، يا اينكه وسائل آمادگى براى بقاى ابدى را خود انسان بايد در اين زندگانى بدست بياورد و باصطلاح ديگر ابديت خود را از همين حيات پى ريزى نمايد ؟

اگر بخواهيم موقعيت خود انسان را در مسئله فنا و بقاء در نظر بگيريم ، حتما بايد وسائل آمادگى بقاى ابدى در قلمرو نور الهى را خود ما بدست بياوريم و اگر اين انديشه به ذهن ما خطور كند كه آن وسائل در اين دنياى گذران بوجود آمده و كار خود را كرده است ، حقيقت عالى كه در دو بيت ديده ميشود ، ( پيوستگى اين فانى ها در سطح طبيعت به بقاى ابدى در ماوراى طبيعت ) عالى ترين پاسخ است و اگر بخواهيم با دو بيت مزبور خود را در برابر وحشت نيستى تسليت بدهيم ، باز كارى است شايسته .

و اما اگر بخواهيم فنا و بقاء را ارزيابى و مقايسه نموده و بگوئيم : بدانجهت كه فناى عمر ما نيستى محض نيست ، بلكه فانى نمائى در برابر بقاى ابديست ، راه ديگرى هم وجود دارد كه اصلا از مطرح كردن من دست برميدارد و ميگويد :

در غم ما روزها بيگاه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيست

روزها با سوزها همراه شد
تو بمان اى آنكه جز تو پاك نيست

32 ، 33 ، 34 و نسئل اللَّه سبحانه أن يجعلنا و أيّاكم ممّن لا تبطره نعمة و لا تقصّر به عن طاعة ربّه غاية . و لا تحلّ به بعد الموت ندامة و لا كأبة ( و از خداوند سبحان مسئلت ميداريم كه ما و شما را از آن گروه قرار بدهد كه نعمت هاى اين دنيا او را در كاموريهاى طغيان گرانه فرو نبرد و هيچ هدفى او را در اطاعت پروردگارش مقصر نسازد و پس از مرگ هيچ ندامت و اندوهى وجودش را فرا نگيرد )اشباع نامشروع شكم و شهوات ، روح آدمى را در گرسنگى غذاى حيات و تشنگى معرفتى آن تباه مي كند انگيزه اشباع نامشروع شكم و شهوات آنچنانكه بنظر مردم معمولى ميرسد ، ضعيف و ناچيز نيست ، كامجوئى لذت پرستانه اگر بجوشد و سر بلند كند ، آنچنان سهل و آسان نيست كه پشيمانى هاى موقت و توبه هاى اعتيادى بتواند از عهده آثار بنيان كن آن برآيد .

سهل شمردن اين دو امر يكى از مهمترين عوامل بروز دشواريهاى زندگى آدميان است كه هر گونه راه حل و فصل آنها بر روى آدميان بسته است . بنا بر مشاهدات و تجربياتى كه اغلب مردم آگاه حتى انسان هاى نيمه آگاه با وجود لمس كرده اند اين حقيقت را ميدانند كه پس از هر كامجوئى و اشباع غير عقلائى شكم و شهوات ، نوعى سستى و ندامت تلخ ببار ميآيد كه انسان فقط با بلعيدن چند قرص « بارى بهر جهت » و امثال آن خود را تخدير مي نمايد .

تكرار سستى و ندامت ها و بلعيدن قرص مزبور بر سائيده شدن دندانه هاى قانون گير مغز مى انجامد و تدريجا حيات آدمى را چنان پريده رنگ ميسازد كه حتى از تفسير كاملا طبيعى محض هم ناتوان ميگردد . اين يك جريان فكرى بى دليل نيست كه متفكران [ باصطلاح ] حمايت كننده از بطر ( كامجوئى و كامورى هاى فساد انگيز ) خود نيز از تفسير طبيعت حياتى كه بطر بازى را نقل و نبات قانونى زندگى معرفى مي كنند ، عاجز و ناتوانند ، چون خودشان بهتر از همه از سستى و ندامتى كه در دنبال كامجوئى ها سراغ سطوح ظاهرى و عميق شخصيت را ميگيرد ، باخبرند و خواه اطلاع داشته باشند كه مولوى چنين گفته است :

آتشش پنهان و ذوقش آشكار

دود او ظاهر شود پايان كار

و يا اطلاع نداشته باشند ، قطعا خودشان تجربه كرده اند .

خداوندا ، عنايات ربانى خود را شامل حال ما فرما ، تا نعمتهاى ترا وسيله نكبت و اين عامل عبادات را به عامل معصيت تبديل نكنيم بامدادان كه سر از بستر خواب برميداريم ، نسيم هاى صبحگاهى براى نوازش جسم و روح ما از راه ميرسند و ما را در لطافت و نوازش خود فرو ميبرند .

جسم و روان خسته شده از كار و تلاش روز گذشته تجديد قوا مينمايند ، آفتاب سر بر ميكشد و همه جا را روشن ميسازد و به اعتراض و گستاخى هاى خفاشان اعتنائى نمي كند و بار ديگر فضا را پر از نور مينمايد و سنگ هاى جامد محقر را در راه تبديل به مواد مفيد معدنى به حركت در ميآورد و نباتات را با اشعه خود تغذيه و انرژى حيات جانداران را تأمين نموده و درباره انسانها چه فعاليتهاى ضرورى و مفيد كه انجام نمي دهد .

طبيعت با همه اجزاء و روابطش در يك جريان قانونى براى شيرين كردن كام آدميان غوره ها را مبدل به انگور نموده ، انگورها را آماده عصاره گيرى براى ماده شيره اى مي نمايد كه مغز آدمى را تقويت و آماده تموج انديشه و تفكرى كند كه او را براى ساختن يك دنياى زيبا و آشيانه حيات بخش مهيا نمايد .

ديگر درباره زيبائى ها سخنى نميگويم كه چه ارتباط سازنده اى با روح و جان بشرى دارند . درباره نعمت حواس و تعقل و نيروهاى روحى چه بگويم كه اگر جهان هستى به شكل صفحه اى برآيد براى نوشتن كميت و كيفيت نعمت هاى درون استخوانى بنام جمجمه ، اين صفحه بزرگ پر خواهد گشت و نويسنده همچنان در اول وصف آن نعمتها درخواهد ماند .

بطر بازان مقدارى از محتويات اين جمجمه را با مواد الكلى از كار مى اندازند ، و مقدارى ديگر از آنرا در راه از كار انداختن محتويات جمجمه ديگر انسانها مصرف مينمايند و باقيمانده را در توجيه اين دو نابكارى مستهلك ميسازند امير المؤمنين ( ع ) از اين خطر بزرگ كه همواره انسان ها را از ورود به صحنه حيات قابل تفسير و توجيه جلوگيرى مى كند ، بخدا پناه ميبرد و دست نيايش ببارگاهش بلند نموده و از آن مقام ربوبى خواستار در امان بودن از خطر مزبور مي گردد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۰

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.