100 و من خطبة له عليه السلام
ترجمه خطبه صدم
اين خطبه در توصيفى از رسول خدا و اهل بيت او صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين است . 1 حمد مر خداى را است كه فضل خود را در ميان مردم بگسترانيد 2 و دست خود را براى بخشايش بآنان برگشاد 3 ستايش او را ميگوئيم در همه امورش 4 و يارى از او مىطلبيم براى اداى حقوقش 5 و شهادت ميدهيم كه جز او خدائى نيست 6 و به اينكه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنده و رسول او است 7 خداوند سبحان او را با امر خود 8 براى اظهار حقّ و گويائى ذكرش فرستاد 9 او رسالت را با كمال امانت ادا كرد 10 و در حدّ [ اعلاى ] رشد رخت از اين دنيا بربست 11 و در ميان ما پرچم حقّ را جانشين ساخت 12 كه هر كس از آن پيشى گرفت از دين خارج گشت 13 و هر كس از آن عقب افتاد در هلاكت سقوط كرد 14 و هر كس كه ملتزم پيروى از او گشت به سعادت واقعى نائل آمد 15 متانت و درنگ در سخن خاصّيّت دليل آن پرچم است 16 آن دليل با تحمّل و بردبارى قيام مىكند 17 و وقتى كه قيام كرد با سرعت به تكاپو مىپردازد 18 هنگاميكه شما گردن براى او فرود آورديد 19 و براى تعظيم موقعيّت او با انگشتانتان به سوى او اشاره كرديد 20 مرگ به سراغش آمده و او را مىبرد 21 پس از چشم بستن او از اين دنيا تا زمانى كه خدا بخواهد درنگ خواهيد كرد 22 تا آنگاه كه خداوند در ميان شما كسى را ظاهر نمايد كه شما را جمع و پراكندگى شما را به تشكّل مبدّل نمايد 23 پس علاقمند بزمامدارى كسى نباشيد كه خود بآنچه كه از وى ميخواهيد روى نياورد 24 و نا اميد از كسى كه پشت گردانيده است نيز نباشيد 25 زيرا چه بسا كه يكى از دو پاى شخصى كه پشت گردانيده است بلغزد و پاى ديگرش ثابت بماند 26 آنگاه هر دو پاى او برگردند و [ او ثابت شود و روى بياورد ] 27 آگاه باشيد ، مثل اهل بيت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مثل ستارگان آسمان است 28 هرگاه ستارهاى از آنان غروب كند ستارهاى ديگر طلوع نمايد 29 چنانكه مىبينم فضل و اعمال خداوندى درباره شما تكميل گشته 30 و آنچه را كه آرزو ميكرديد بشما نشان داده است . 31
تفسير عمومى خطبه صدم
2 ، 5 الحمد للّه النّاشر فى الخلق فضله ، و الباسط فيهم بالجود يده ، نحمده فى جميع اموره ، و نستعينه على رعاية حقوقه ( حمد مر خداى راست كه فضل خود را در ميان مردم بگسترانيد و دست خود را براى بخشايش بآنان برگشاد . ستايش او را ميگوئيم در همه امورش و يارى از او مىطلبيم براى اداى حقوقش . )
او است شايسته حمد و سپاس كه فضل وجودش سرتاسر هستى را فرا گرفته است .
مقدارى از مباحث مربوط به حمد و سپاس و نعمتهاى خداوندى در مجلّد دوم صفحات 23 و 27 تا 29 و صفحه 239 تا 245 و مجلّد چهارم صفحه 173 تا 176 و مجلّد نهم صفحه 45 تا 47 و صفحه 52 و مجلّد دهم صفحه 55 تا 58 و مجلّد دوازدهم صفحات 12 و 13 و مجلّد سيزدهم صفحه 6 تا 10 و مجلّد پانزدهم صفحه 115 تا 119 و مجلّد يازدهم صفحات 39 و 40 مطرح شده است ، مراجعه فرمائيد . از آن اشعارى كه دربيان فضل وجود خداوندى بسيار پر محتوى و بليغ سروده شده است ، اشعار معروف سعدى است كه در قصايد او آوردهاند . بسيار مناسب ديدم كه آن اشعار را در اين مبحث بياورم :
فضل خداى را كه تواند شمار كرد
يا كيست آنكه شكر يكى از هزار كرد
آن صانع قديم كه بر فرش كائنات
چندين هزار صورت الوان نگار كرد
تركيب آسمان و طلوع ستارگان
از بهر عبرت نظر هوشيار كرد
بحر آفريد و برّ و درختان و آدمى
خورشيد و ماه و انجم و ليل و نهار كرد
الوان نعمتى كه نشايد سپاس گفت
اسباب راحتى كه نشايد شمار كرد
آثار رحمتى كه جهان سر بسر گرفت
احمال منّتى كه فلك زير بار كرد
از چوب خشك ميوه و در نى شكر نهاد
وز قطره دانهاى درر شاهوار كرد
مسمار كوهسار به نطع زمين بدوخت
تا فرش خاك بر سر آب استوار كرد
اجزاى خاك مرده به تأثير آفتاب
بستان ميوه و چمن و لاله زار كرد
ابر آب داد بيخ درختان تشنه را
شاخ برهنه پيرهن نوبهار كرد
چندين هزار منظر زيبا بيافريد
تا كيست كاو نظر ز سر اعتبار كرد
توحيد گوى او نه بنىآدمند و بس
هر بلبلى كه زمزمه بر شاخسار كرد
شكر كدام فضل بجاى آورد كسى ؟
حيران بماند هر كه در اين افتكار كرد
گوئى كدام روح كه در كالبد دميد
يا عقل ارجمند كه با روح يار كرد
لالست در دهان بلاغت زبان وصف
از غايت كرم كه نهان و آشكار كرد
سر چيست تا بطاعت او بر زمين نهند
جان در رهش دريغ نباشد نثار كرد
بخشندهاى كه سابقه فضل و رحمتش
ما را بحسن عاقبت امّيدوار كرد
پرهيزگار باش كه دادار آسمان
فردوس جاى مردم پرهيزگار كرد
نابرده رنج گنج ميسّر نمىشود
مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد
امير المؤمنين عليه السّلام ، هم در اين جملات و هم در مواردى ديگر از سخنانش حمد خداوندى را براى همه آنچه كه از خدا است بجاى مىآورد و در مواردى محدود به بيان نعمتها و امور مشخّص خداوندى براى حمد ميپردازد . اين تعميم در حمد نكته بسيار با اهمّيّتى را در بردارد كه عبارتست از قابل ستايش بودن همه آنچه كه مربوط بخدا ميباشد ، اگر چه ما نتوانيم آنها را درك كنيم و اگر چه ارتباطى با ما نداشته باشند ،زيرا او خير محض است و هر چيزى كه به وجهى از وجوه مربوط به آن خير محض باشد ، خير و نيكو بوده و سزاوار حمد و ستايش است .
علّت استمرار شهادتين بر زبان أمير المؤمنين عليه السّلام
[مباحث مربوط به شهادتين در مجلّد دوم از ص 249 تا 258 و مجلّد نهم ص 55 نيز آمده است] براى فهم اين معنى كه چرا أمير المؤمنين عليه السّلام دو شهادت اصلى را در سخنانش تكرار و بآن دو تأكيد مىنمايد ، بايد در نظر بگيريم كه اساسىترين پيمانى كه يك انسان رشد يافته الهى مىتواند با خود ببندد كه بر مبناى آن هرگز منحرف نشود ، دو شهادت است : اوّل شهادت به يگانگى خداوند و نفى هر گونه معبود از عالم وجود است . دوم شهادت به رسالت عظماى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است كه واسطه ابلاغ اراده تشريعى خداوند سبحان بر بندگانش مىباشد . لذا ميتوان گفت : منظور از شهادت در دو مورد ، معناى لغوى آن نيست كه بمعناى ديدن و حضور و گواهى مستند به حسّ و نظير آنها بوده باشد ، بلكه منظور فهم و پذيرش و اعتقاد محكم به مضمون جمله اوّل است كه توحيد خداوند سبحان است و پيمان بستن به حركت در مسير تعيين شده از طرف خداوند يگانه ميباشد .
و بدان جهت كه واقعيّات و مصالح و مفاسد وجود انسانى بايد از خود خالق فيّاض و خداوند يگانه ابراز شود ، لذا فهم و پذيرش و اعتقاد محكم به مضمون جمله دوم [ كه رسالت عظماى محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است ] و بستن پيمان به عمل بآنچه كه آن واسطه مقدّس از طرف خدا بوسيله وحى ابلاغ مينمايد ، ضرورت پيدا ميكند .
وفاى به اين دو پيمان همانگونه كه زندگى را از پوچى نجات داده و آدمى را وارد حيات معقول مينمايد ، حيات اجتماعى را هم كه تار و پودش از پيمانهاى افراد تشكيل دهنده اجتماع است ، منطقىتر و عاليتر و ايدئالتر ميسازد .
شايد اين حقيقت را بارها تذكّر دادهايم كه توقّع يك زندگى اجتماعى كه هر يك از افراد آن ، بثمر رسيدن شخصيّتش را با نظر به درك و فهم و تعقّل و احساسات و اختيارى كه در نهادش وجود دارند در آن زندگى دريابد ، بدون دو پيمان اساسى مورد بحث ، توقّعى است بيجا و انتظاريست بيمورد . پس تكرار شهادتين و تأكيد بر آن دو ، در حقيقت تذكّر دائمى به دو اصل اساسى « حيات معقول » است كه فقط با قول ثابت انّا للّه و با هدايت پيامبر عزيز به مصالح و مفاسد واقعى و انّا اليه راجعون امكان پذير مىباشد .
خداوند متعال پيامبر را براى اظهار حقّ و گويايى ذكر خود فرستاد .
حكمت بعثت پيامبر اعظم نه براى ارائه امتيازات شخصى او مانند اخلاق برين و امانت و غير ذلك بود ، و نه براى پر كردن شكم مردم با غذاهاى گوناگون و پوشاندن بدن آنان با جامههاى فاخر و زيبا و نه براى بدست آوردن سرورى بر جوامع و سپردن مردم آن جوامع بدست چند خودكامه شرّ و پليد مانند بنى اميّه و بنى عبّاس و غير آنها و نه براى ترجيح و تقديم نژاد خود بر ديگر نژادها ، زيرا كه منابع اوّليّه اسلام پر از نفى اين امور ( رياست و نژادبازى ) بوده و سير كردن شكمها و پوشاندن بدنها را هم ازاساسىترين شرائط و مقدّمات بوجود آمدن يك فرهنگ و تمدّن اصيل انسانى ميداند نه اينكه اين امور و ديگر وسائل معيشت ، حكمت اصلى و انگيزه بعثت پيامبر بوده باشد .
اين خطاى ويرانگر را [ كه هيچ تمدّن اصيل واقعى با ارتكاب آن ، امكان پذير نخواهد بود ] از ذهن خود دور كنيم كه ميگويد : انگيزه بعثت پيامبران ، [ يا باصطلاح آنانكه نبوّت را درك نميكنند و برسميّت نمىشناسند ، ميگويند علّت نهائى حركت و نهضت اينگونه شخصيّتها ، ] پديده معيشت است اينان در اعماق مغز خود بهتر از ديگران مىفهمند كه هويّت ارزشى انسان در تبديل موادّ غذائى به مدفوعات بمدّت هفتاد يا هشتاد سال [ معمولا ] نيست و اگر اشخاصى پيدا شوند كه واقعا معتقد باشند كه همه تكاپوها و كوششها و مبارزات و فداكاريها و شهادتها و بعثت انبياء و صرف عمرها در شناخت و بيان واقعيّتها و تحريك انسانها به ورود در مسير « حيات معقول » فقط براى خوردن و خوابيدن و دفع انواع شهوات بوده است ، اينان بايد درباره كيفيّت كار مغز و وضع روانى خود بينديشند ، زيرا خود آنان بايد درد مغزى و روانى خود را تشخيص داده و در صدد پيدا كردن درمان آن برآيند . براى كسيكه خورشيد عالم افروز تاريك تلقّى شده است ، يا بازى با الفاظ را فلسفه زندگى خود تلقّى نموده و يا از عالم انسانيّت به مقام والاى خفّاش بودن ترقّى فرموده است چه حكمتى ، چه رسالتى ،چه هدف اعلائى ؟ خلاصه ، هيچ يك از امورى كه تاكنون گفتيم ، علّت و حكمت بعثت پيامبر اسلام [ و نه ديگر پيامبران عليهم السّلام ] نبوده است .
البتّه همانگونه كه بارها طىّ مجلّدات اين ترجمه و تفسير گفتهايم ، موضوع اقتصاد و معيشت از ديدگاه پيامبران ، مخصوصا پيامبر عظيم الشّأن اسلام كه با كمال اهمّيّت تلقّى شده ، بر پا دارنده و قوام مادّه زندگى معرّفى شده است ، نه هدف و حكمت بعثت ، بلكه آنچه كه هدف و حكمت بعثت است عبارتست از به ثمر رسيدن شخصيّت انسان در گذرگاه طبيعت رو به ابديّت و براى اينكه شخصيّت انسان به ثمر برسد قطعى است كه بايد حقّ و باطل را بشناسد تا از حقّ تبعيّت كند و از باطل بپرهيزد .
حقّ چيست و باطل كدام است ؟ [ مطالعه كنندگان ارجمند براى آشنائى با مباحث مشروح حقّ و باطل مراجعه فرمايند ] در تعريف حقّ در اين مبحث فقط باين جمله مختصر اشاره مىكنيم كه هرواقعيّتى كه شايستگى موجوديّت را داشته باشد ، حقّ است ، چه مربوط به عالم هستى بطور عامّ باشد و چه مربوط به هويّت انسانى باشد ، و آنچه كه مخالف شايستگى مزبور باشد ، باطل است .
و ميدانيم كه عقل محدود انسانى نميتواند همه حقّها و باطلها را كه ارتباطى با موجوديّت آنان داشته باشد ، درك و دريافت كند ، مخصوصا آن نوع حقّ و باطلها كه ارتباطى با هويّت ماوراى طبيعى درون آدمى دارند . لذا ضرورى است كه خداوند متعال كه از مخلوقات خود جريان بر مبناى حقّ را ميخواهد [ و خود آنان همه حقّها را در همه ابعاد وجودى خود نمىشناسند ] ، بوسيله پيامبران امينش ، آنان را با همه حقّها آشنا بسازد و آنگاه دستور به حركت بر مبناى حقّ را از آنان بخواهد .
در قرآن مجيد تزكيه و تعليم كتاب و حكمت و ايصال مردم به رشد و برداشتن بارهاى سنگين جاهليّت از دوش انسانها و ارائه طرق پرستش خداوند يكتا و بطور كلّى بوجود آمدن حيات شايسته [ 1 ] و امثال اين امور كه هر يك بعدى از شخصيّت انسانى را در گذرگاه طبيعت رو به ابديّت بثمر مىرساند ، بعنوان هدف و حكمت بعثت انبياء مطرح شده است و بدانجهت كه امور مزبوره شايستگى واقعيّت را دارند لذا حقّ مىباشند و همچنين در خطبه اوّل از نهج البلاغه امور ذيل را كه هر يك از آنها حقّ است ، بعنوان اهداف بعثت بيان ميفرمايد :
به : مجلّد سوم از صفحه 58 تا صفحه 74 و صفحات 81 و 82 و از صفحه 143 تا صفحه 145 و از صفحه 243 تا صفحه 246 و مجلّد چهارم از صفحه 157 تا صفحه 159 و مجلّد پنجم صفحات 30 و 31 و مجلّد ششم از صفحه 45 تا صفحه 72 و از صفحه 114 تا صفحه 116 و از صفحه 177 تا صفحه 179 و از صفحه 192 تا صفحه 194 و مجلّد هشتم از صفحه 70 تا صفحه 74 و از صفحه 293 تا صفحه 295 و مجلّد نهم از صفحه 173 تا صفحه 175 و از صفحه 273 تا صفحه 277 و مجلّد دهم از صفحه 109 تا صفحه 113 و از صفحه 225 تا صفحه 230 و از صفحه 264 تا صفحه 268 و مجلّد يازدهم از صفحه 53 تا صفحه 56 و صفحات 127 و 128 و مجلّد سيزدهم و از صفحه 190 تا صفحه 194 و از صفحه 202 تا صفحه 205 و مجلّد چهاردهم از صفحه 112 تا صفحه 114 و از صفحه 263 تا صفحه 270 .
[ 1 ] يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ . ( الانفال آيه 24 ) .
( اى مردمى كه ايمان آوردهايد ، اجابت كنيد خدا و رسول را هنگاميكه شما را بر دينى كه براى شما حيات مىبخشد دعوت مىكنند . )
1 پيمان فطرى انسانها را كه براى قرار گرفتن در مسير كمال با خدا بستهاند آماده وفاء نمايند .
2 نعمتهاى فراموش شده خداوندى را بياد آنان بياورند .
3 حجّتها را بمردم ابلاغ كنند .
4 سرمايههاى مخفى عقول مردم را بيرون آورند و در معرض فعليّت قرار بدهند .
5 آيات قدرت خداوندى را براى بندگان خدا نشان بدهند .
6 آيات الهى را در معيشتهائى كه آنان را احياء ميكند قابل ديدن بسازند .
هر يك از اين امور ششگانه كه حيات شايسته ( حيات معقول ) بدون آنها امكان پذير نيست ، حقّ است و پيامبر عظيم الشّأن اسلام مانند انبياى گذشته مأمور شناساندن اين حقّها بمردم و اجراى آنها در جوامع انسانى بودهاند ، و اينست معناى آيه مباركه :
هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ . [ الجاثيه آيه 29 ] ( اينست كتاب ما كه با شما بر مبناى حقّ سخن ميگويد . ) خداوند سبحان پيامبر اكرم را براى اشاعه ذكر خداوندى فرستاد .
با شيوع ذكر خداوندى در ميان انسانها ، باضافه اينكه زندگى هر يك از افراد انسانى ، تكيه بر بزرگترين پشتيبان مينمايد و با هيچگونه خلأ و بيچارگى و « چكنم ؟ چكنم ؟ » روياروى نمىگردد ، زندگى اجتماعى نيز از نوعى نورانيّت الهى منوّر ميگردد كه جامعه هرگز خود را با چنين سؤالى كه « چه بايد كرد ؟ » مواجه نمىبيند .
در آينده بحثى مشروح درباره چه بايد كرد ؟ كه خردمندان همه جوامع در همه دورانها ، آنرا در مقابل چشمانشان مىبينند خواهيم داشت . البتّه همه ما ميدانيم كه هر كتاب و هر گونه اراءه طريقى كه در پاسخ « پس چه بايد كرد ؟ » به افكار بشرى عرضه شده است ، اگر آن اهداف زندگى را كه پيامبران عظام براى وصول به هدف اعلاى زندگى ابلاغ فرمودهاند ، از پاسخ منها كردهاند ، نه تنها پاسخ مفيدى عرضه نكردهاند ، بلكه دردها و مشكلات ديگرى را هم بر دردها و مشكلات بشرى افزودهاند .
پيامبر اكرم رسالتى را كه از طرف خدا مأمور به ابلاغ آن بوده است با كمال امانت ادا فرمود و در حاليكه به رشد و كمال مناسب وجود مباركش نائل آمده بود ، رخت از اين جهان بر بست .
آن بزرگوار كمترين مسامحه و بىاعتنائى در مأموريّت عظمائى كه به وى محوّل شده بود ، روا نداشت ، بلكه چنان جدّ و جهد و تلاش فرمود كه آياتى در اين باره به آن حضرت نازل شد كه خود را به مشقّت فوق طاقت نيندازد ، از آنجمله :
1 طه . ما اَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى . [ طه آيات 1 و 2 ] ( ما قرآن را بتو نازل نكرديم كه به مشقّت بيفتى . ) در بعضى از تفاسير آمده است كه آن حضرت شبها را تا صبح در حال نماز و نيايش مىگذراند و از اينجهت بزحمت فراوان افتاده بود ، لذا خداوند متعال فرمود كه اين كتاب را براى آن نفرستاديم كه خود را به مشقّت و زحمت بيندازى .
2 فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثارِهِمْ اِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ اَسَفاً . [ الكهف آيه 6] ( شايد تو [ اى پيامبر ] خود را بجهت ايمان نياوردن مردم باين دين بعلّت تأسّف ، هلاك بسازى . )
3 لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ اَلاَّ يَكُونُوا مُؤْمِنينَ . [ الشعراء آيه 3] ( شايد تو خود را از بيم آنكه آنان ايمان نياورند به هلاكت بيندازى . ) اين آيات و امثال آنها بخوبى نشان مىدهد كه جانفشانىهاى پيامبر عظيم الشّأن اسلام در اداى رسالت در چه حدّى بوده است كه خداوند سبحان او را از به هلاكت انداختن خود در راه اداى رسالت باز مىدارد . تحمّل آن جانفشانىها و مشقّتها در اداى رسالت ، معلول معرفت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اهمّيّت امانت رسالت بوده است كه در آيات زير اشارهاى بآن شده است :
وَ اِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِى اَوْحَيْنا اِلَيْكَ لِتَفْتَرِىَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ اِذاً لاَتَّخَذُوكَ خَليلاً . وَ لَوْلا اَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ اِلَيْهِمْ شَيْئاً قَليلاً .اِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياتِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً . [ الإسراء آيات 73 تا 75 ] ( آنان [ مشركان ] در اين صدد برآمدند كه تو را از قرآن [ يا هر چه ] كه بتو وحى كردهايم منحرف بسازند و در اينصورت تو را براى خويشتن دوست اتّخاذ ميكردند . و اگر ما قلب تو را محكم و ثابت نميكرديم ،اندك تكيهاى بآنان ميكردى . در اينصورت دو برابر عذاب زندگى [ مشركان ] و دو برابر عذاب مرگ [ مشركان ] را بتو مىچشانديم ، پس از آن ديگر براى خود از ما كمك و نصرتى نمىيافتى . )
وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الاَقاويلِ . لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ . ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ .فَما مِنْكُمْ مِنْ اَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِينَ . [ الحاقّه آيات 44 تا 47] ( و اگر پيامبر گفتارهائى را بما ببندد ، دست او را مىگيريم . سپس رگ قلبش را قطع مىكنيم و هيچ كس از شما نميتواند اين عذاب ما را از او دفع نمايد . ) اين آيات مانند آيات قبلى شديدترين تهديد را متوجّه پيامبر گرامى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نموده است . و ما بيقين ميدانيم كه خود آن بزرگوار بمقامى از رشد انسانى و تهذّب روحى و تخلّق به اخلاق اللّه رسيده بود كه كمترين احتمال نميرفت كه در رسالت الهى كه بعهده گرفته بود ، كمترين تجاوز و انحراف و خلاف امانت انجام بدهد .
با اينحال خداوند سبحان تهديدات مزبور را متوجّه پيامبر اكرم نموده تا اهمّيّت بينهايت رسالت را ، هم براى خود آنحضرت و هم براى همه انسانها اثبات فرمايد . 12 ، 15 و خلّف فينا راية الحقّ ، من تقدّمها مرق ، و من تخلّف عنها زهق ،و من لزمها لحق ( و در ميان ما پرچم حقّ [ كسى كه پرچم حقّ را بدوش مىكشد ] را جانشين ساخت كه هر كس از آن پيشى گرفت ، از دين خارج گشت و هر كس از آن حامل پرچم عقب افتاد ، در هلاكت سقوط كرد و هر كس ملتزم تبعيّت از
از پرچم حقّ دور نشويد كه هلاك قطعى است
گفته شده است : مقصود از پرچم حقّ در جملات مورد تفسير ، « كتاب اللّه » و « عترت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم » است كه عبارت است از خود امير المؤمنين و فرزندان معصوم او عليهم السّلام .
ابن ابى الحديد در تفسير اين خطبه ميگويد : و راية الحقّ : الثّقلان المخلّفان بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و هما الكتاب و العترة . [منهاج البراعة ج 7 شرح خطبه 99 مرحوم محقّق حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى بعضى از شارحين مانند كمال الدّين ميثم بحرانى ميگويند : « مقصود از پرچم حقّ ، كتاب و سنّت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است . بنا بر اين ، صفات مورد تفسير مربوط به دليل پرچم حقّ ، يعنى بيان كننده و توضيح و تفسير كننده آن است كه امير المؤمنين و اولاد معصوم او كه عترت پيامبرند ، مىباشند .] ( و پرچم حقّ ، آن دو ثقل بوديعت نهاده شده پس از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه عبارتند از كتاب و عترت . ) محقّق مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى ميگويد : « مقصود از پرچم حقّ دو ثقل بوديعت نهاده شده است كه عبارت است از كتاب و عترت ، يا فقط ثقل اكبر است .
و اينكه براى كتاب و عترت يا فقط براى كتاب ، پرچم را استعاره آورده است ، براى آن است كه رهروان مسير الهى بوسيله آن دو هدايت مىشوند و راه را پيدا مىكنند . » [ شرح نهج البلاغه ج 7 شرح خطبه 99 ص 85 ابن ابى الحديد ] دليل اين مطلب كه منظور از پرچم حقّ در جملات مورد تفسير ، امير المؤمنين و ديگر افراد عترت معصوم عليهم السلام مىباشند ، صفاتى است كه در جملات بعدى براى پرچم حقّ آمده است .
اين صفات براى شخص است نه كتاب و سنّت . 16 ، 23 دليلها مكيث الكلام ، بطىء القيام ، سريع اذا قام ، فاذا انتم النتم له رقابكم ،و اشرتم اليه باصابعكم ، جاءه الموت فذهب به . فلبثتم بعده ما شاء اللّه حتّى يطلع اللّه لكم من يجمعكم و يضمّ نشركم ( متانت و درنگ در سخن گفتن دليل واقع گوئى او است . آن [ حامل ] پرچم حقّ با تأمّل و بردبارى قيام مىكند و وقتى كه قيام كرد با سرعت و كمال جدّيّت به تكاپو مىپردازد . هنگاميكه شما گردن براى او فرود آورديد و براى تعظيم موقعيّت او با انگشتانتان به او اشاره كرديد ، مرگ به سراغش آمد و او را برد . پس از چشم بستن او از اين دنيا ، تا زمانى كه خدا بخواهد درنگ خواهيد كرد ، تا خدا در ميان شما كسى را ظاهر سازد كه شما را جمع و پراكندگى شما را به تشكّل مبدّل نمايد . )
صفات راهنما و تفسير كننده پرچم حقّ از اينقرار است :
1 مكيث الكلام ،
يعنى آن دليل و راهنما در سخن گفتن داراى متانت است و درنگ مينمايد .
افزايش عقل با كمى سخن رابطه مستقيم دارد .
در توصيف شخصيّتهاى بزرگ ، كم سخن گفتن را يكى از صفات بارز آنان محسوب نمودهاند . مضمون
اين روايت به بعضى از ائمّه معصومين عليهم السّلام نسبت داده شده است كه فرمودهاند : من كمل عقله قلّ كلامه . ( كسى كه عقلش كامل شد ، سخنش كم مىشود . )اصلى است معروف كه ميگويد :ليس كلّما يعلم يقال .
( شايسته نيست هر چه كه دانسته شود گفته شود . ) اصلى كه مضمونش نزديك باين اصل و عبارت ديگرى از عنوان مبحث ما است ( افزايش عقل با كمى سخن رابطه مستقيم دارد ) ميگويد : براى اثبات حماقت يك فرد همين كافى است كه هر چه را بداند ، بگويد يا هر چه را از ذهنش خطور كند بزبان بياورد . و صحّت اين قضاياى سه گانه كه يك حقيقت را در بر دارند مستند به درك واقعيّاتى است كه بسيار اهمّيّت دارند ، از آنجمله :
يك محتويات حافظه و فعّاليّتهاى ذهنى و جريانهاى استنتاجى در مغز هميشه با واقعيّتها مطابق نيستند ، و اگر كسى حافظه و ذهن و ديگر نيروهاى مغزى را آزاد بگذارد كه هر چه در آنها وجود دارد و در جريان است ، بوسيله زبان و قلم بيرون بريزد ،
در حقيقت مانند كسى است كه صخرهاى را از روى قلّه كوه آتش فشان برميدارد و آن كوه همه گونه موادّ مفيد و مهلك را از خود بيرون ميريزد . اگر انسان از آن مردم لاابالى و احمق بوده باشد ، با رها كردن حافظه و ذهن و مغزش مانند كسى است كه در مجراى فاضلاب يك شهر يا يك محلّه را برداشته است .
دو گاهى حقائقى در درون آدمى وجود دارند كه هر اندازه بوسيله زبان و قلم بروز نكنند و مورد اهمّيّت شخصيّت آدمى هم بوده باشند ، پختهتر و پر معنىتر و منتجتر ميگردند :
هان و هان اين راز را با كس مگوى
گر چه شاه از تو كند بس جستجوى
تا توانى پيش كس مگشاى راز
بر كسى اين در مكن زنهار باز
چونكه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
گفت پيغمبر هر آن كاو سرّ نهفت
زود گردد با مراد خويش جفت
دانه چون اندر زمين پنهان شود
سرّ آن سر سبزى بستان شود
زرّ و نقره گر نبودندى نهان
پرورش كى يافتندى زير كان
در مضمون ابيات فوق مخصوصا در مضمون حديثى كه مولوى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل نموده است مطلب بسيار مهمّى وجود دارد كه تجربهها نيز دلالت بر آن دارند كه درون اشخاص رازدار به اضافه اينكه از ظرفيّت و متانت با اهمّيّتى برخوردار است ، خاصّيّتى در خود صفت رازدارى وجود دارد كه شايد قبول آن براى اشخاص محسوس پرست دشوار باشد ، ولى خواه براى آنان دشوار باشد يا آسان ، اين حقيقتى است كه فراوان مشاهده شده است كه
چونكه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
احتمال ميرود اين خاصّيّت ناشى از اين باشد كه خوددارى از ابراز سرّ ،موجب به جريان افتادن نيروهاى مغزى و روانى براى فهم اصول و مبادى و نتائج قابل استفاده از آن سرّ بوده باشد ، چنانكه در شماره دوم اشاره كرديم .
سه گاهى چنين است كه حقيقتى با بيان آن با زبان يا قلم ، بدانجهت كه از دالانهاى محدود كننده ميگذرد و با وسيلهاى محدود در عرصهاى محدود كننده نمودار ميگردد ، لذا عظمت هويّت خود را كه در مغز و روان داشته است ، از دست ميدهد .
مثلا انسان موقعى كه بخواهد محبّت خالصانه و معقول خود را درباره موضوعى يا كسى ابراز نمايد ، قطعى است كه عوامل زمان و مكان و ديگر شرايط و موقعيّت ابراز محبّت مخصوصا قالبهاى محدود كننده الفاظ ، هويّت حقيقى آن محبّت را بقدرى محدود خواهند كرد كه با واقعيّت آن محبّت قابل مقايسه نخواهد بود .
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون بعشق آيم خجل گردم از آن
متكلّم اگر بهرهاى از خرد و وجدان داشته باشد ، بايد بگويد : من اين موضوع را با اين شرايط و در موقعيّت مخصوص و با وسائل محدود و محدود كننده بيان مىكنم نه حقيقت آن را ، ولى كجا است اين خرد و اين وجدان چهار اگر ما بخواهيم ظرفيّت و ديگر خصوصيّات شنونده سخن را مراعات كنيم ، حتما بايد از ابراز نود درصد سخنان ، خوددارى نمائيم :
در مثنوى در داستان طوطيان كه بازرگان پيام طوطى را به هندوستان مىبرد و آن را به طوطيان آن سرزمين ميرساند ، چنين آمده است :
مرد بازرگان پذيرفت آن پيام
كاو رساند سوى جنس از وى سلام
چونكه تا اقصاى هندستان رسيد
در بيابان طوطى چندى بديد
مركب استانيد و پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطئى زان طوطيان لرزيد و پس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشيمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاك جانور
اين مگر خويشست با آن طوطيك
اين مگر دو جسم بود و روح يك
اين چرا كردم چرا دادم پيام
سوختم بيچاره را زين گفت خام
اين زبان چون سنگ و فم آهن وش است
و آنچه بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روى نقل و گه از روى لاف
زانكه تاريكست و هر سو پنبه زار
در ميان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومى كه چشمان دوختند
وز سخنها عالمى را سوختند
عالمى را يك سخن ويران كند
روبهان مرده را شيران كند
جانها در اصل خود عيسى دمند
يك زمان زخمند و ديگر مرهمند
گر حجاب از جانها برخاستى
گفت هر جانى مسيح آساستى
گر سخن خواهى كه گوئى چون شكر
صبر كن از حرص و اين حلوا بخور
صبر باشد مشتهاى زيركان
هست حلوا آرزوى كودكان
پنج سخن بىانديشه و كلام بىتدبير و تعقّل ، نه تنها خود انسان را دچار نكبت و سيه روزى ميكند و نه تنها ممكن است جامعهاى را به آتش بكشد و فرهنگ آن جامعه را تباه بسازد و ارزشهاى آن را دگرگون نمايد ، بلكه ممكن است عظمت و ارزشهاى تحصيل شده در طول قرون و اعصار را كه با بذل مساعى و فداكاريهاى اقوام و ملل بدست آمده است ، ساقط كند .
مضمون اين مطلب
در بعضى از كلمات قصار امام عليه السّلام آمده است كه : لسان العاقل من وراء قلبه فاذا اراد الكلام تفكّر فان كان له قال و انكان عليه سكت و قلب الجاهل من وراء لسانه فان همّ بالكلام تكلّم به من غير تروّ سواء كان له ام عليه . ( زبان آدم خردمند پشت قلبش قرار دارد ، لذا هنگاميكه بخواهد سخنى بگويد ، مىانديشد . اگر سخن بسود او بود ، بزبان مىآورد و اگر بزيان او بود ، سكوت مىكند و قلب نادان در پشت زبانش قرار گرفته است .اگر قصد كند كه سخنى بگويد ، بدون انديشه و تأمّل آنرا ميگويد ، خواه به سود او باشد يا بر ضرر او . )
2 بطىء القيام .
( او با تأمّل و تحمّل و بردبارى قيام ميكند . ) قيام براى رهبرى و اصلاح جامعه و ايجاد نهضت و انقلاب ، يك كار سادهاى نيست كه انسان بتواند در مدّت كمى و با اطّلاعاتى اندك و با قدرتى ناچيز و با بىظرفيّتى و بىاعتنائى به جان و مال و ناموس انسانها انجام بدهد .
آيا مقدارى فراوان از نكبتها و بدبختىها و كشتارهاى انسانها معلولى از دستپاچگى و عجله در امر بزرگ قيام نبوده است ؟ آيا صدها بلكه هزاران نابكارىها ناشى از بىاطّلاعى كسانى نبوده است كه قيام كرده و خود را و ديگران را بر باد فنا دادهاند ؟ چه بسا اقداماتى كه بجهت نبودن قدرت يا كم ظرفيّتى متصدّيان آنها نه تنها به نتيجه نرسيدهاند ،بلكه نتايج متضادّى را بوجود آوردهاند . آرى ، در عين حال كه خدا ميفرمايد : فَتَواصَوْا بِالْحَقِّ ميفرمايد :
وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ . [ العصر ، آيه 3] ( همديگر را به حقّ توصيه نماييد و همديگر را به صبر توصيه كنيد . ) يعنى چنان نيست كه حقّ در هر موقعيّتى قابل فهم و تفهيم و اجرا در ميان مردم باشد ،چنانكه در تاريخ حيات انبياء و مصلحين عظام مىبينيم كه چه متانت و آرامشى در اجراى رسالت و قيام داشته اند .
شيخ حرّ عاملى از صدوق با اسنادش از امير المؤمنين عليه السّلام در وصيّتش به محمّد بن الحنفيّه چنين نقل مىكند كه آنحضرت فرمود : من استقبل وجوه الآراء عرف مواقع الخطاء و من تورّط فى الامور غير ناظر فى العواقب فقد تعرّض لمفظعات النّوائب و التّدبير قبل العمل يؤمّنك من النّدم و العاقل من وعظه التّجارب و فى التّجارب علم مستأنف و فى تقلّب الاحوال علم جواهر الرّجال . [ منهاج البراعة محقّق خوئى ج 7 ص 159 نقل از وسائل الشّيعه شيخ حرّ عاملى .] ( هر كس با ابعاد و جهات مختلف آراء روياروى شود ، موارد خطا را مىفهمد و هر كس بدون تأمّل خود را در امور غوطهور بسازد و نظرى به عواقب كارها نداشته باشد ، قطعا خود را در معرض ناگوارىهاى ناراحت كننده قرار داده است . و تدبير پيش از عمل ترا از پشيمانى نجات ميدهد .
و عاقل كسى است كه تجارب ، او را پند ميدهد ، و در تجارب است علم جديد و در دگرگونى احوال ، جوهر مردان معلوم ميگردد . ) در اين وصيّت مبارك عالىترين نكات سازنده متانت و عظمت روحى انسانها گوشزد شده است :
1 ظرفيّت براى تحمّل و بردبارى براى درك و شناخت آراء و عقائد ديگران . مسلّم است كه موفّقيت مزبور بگذشت زمان و كوشش براى تتبّع و تفحّص عقائد و نظريّات ديگران ، نيازمند است .
2 برعكس ، كسى كه بدون تأمّل خود را به امواج گوناگون رويدادها بزند و هيچ نگرشى به آينده نداشته باشد ،قطعى است كه مصائب و ناگواريها او را در خود غوطهور خواهند ساخت .
اگر ديروز را بفراموشى بسپاريد و امروز بفكر فردا نباشيد ، با زندگى بىهويّت و تجزيه شده به لحظات گسيخته از هم ، محكوم بحركت بىارادهاى خواهيد بود كه از اين راه با كمال بىخيالى بزرگترين خدمت را براى قدرت پرستان خود كامه در راه تحصيل آرمانشان كه سلطهگرى مطلق بر انسانها است ، انجام خواهيد داد .
از اين مطلب كه امير المؤمنين عليه السّلام آنرا مانند يك اصل ثابت بيان فرموده است ، بىپايه بودن طرز تفكّر كسانى كه همواره خود را از ديروزها گسيخته و با كمال بىاعتنائى به فرداها ، در امروزهاى بريده از گذشته و آينده زندگى مىكنند ، كاملا اثبات مىشود و حماقت كسانى كه در مكتب پوچ گرايى ، با لالائى مرگبار « دم را غنيمت بشمار ، مرگ نزديك است » در خواب عميقى فرو ميروند كه هرگز بيدارى بدنبال ندارد ، روشن ميگردد . لذا بايد با حقّ اليقين بپذيريم و به همه هم كاروانيان خود در گذرگاه حيات با كمال صراحت بگوييم :
اركان اساسى حيات آدمى با گذر از سه نقطه جارى از زمان بنام ديروز و امروز و فردا
كه سخت بهم پيوسته و قابل تفكيك از يكديگر نيستند ، شكل مىگيرد و بجريان خود ادامه ميدهد .بهمين جهت است كه آدمى با بىاعتنائى به ديروز و آنچه كه در آن بوقوع پيوسته [ و در عين حال كه اثر خود را در شخصيّت آدمى بجا گذاشته ، خواسته يا ناخواسته علل رويدادهاى امروز و فردا را هم پايه گذارى كرده است ] ركن اساسى يكم حيات خود را تباه مىسازد .
و با بىخيالى درباره امروز و آنچه كه در آن بوجود مىآيد كه توضيح دهنده حوادث ديروز و علل رويدادهاى فردا است ، ركن اساسى دوم حيات خود را نابود ميكند . و با ندادن اهمّيّت به ديروز و فردا و سپردن خويشتن بامواج رويدادهاى محيط و اجتماع و مقتضيات خواسته هاى « خود طبيعى » در امروز [ بريده از ديروز و فردا ] ركن اساسى سوم حيات خود را از بين مىبرد .
در نتيجه ، او با كمال بىخيالى و در عين خرسندى با اجزاى گسيخته و از هم پاشيده هويّت شخصيّت ، در حركات تجزيه شده در ديروزها و امروزها و فرداها كه نمايش حيات دارد ، روزگار خود را بدون اركان برپا دارنده و بدون اراده اثبات كننده خويشتن ، سپرى مىكند و با اين حركات بىاراده و بىاركان ، حيات خود را دو دستى و حتّى با قبول منّت در اختيار خود محوران قدرت پرست قرار مىدهد خود محورانى كه براى گسترش و تعميق سلطهگرىهاى خودكامانه خود ، از همه ديروزها و امروزها و فرداهاى آن پيروان مكتب « دم را غنيمت بشمار » هرگونه اطّلاع بدست آورده و آنان را مهميز زنان بهر كجا كه بخواهند مىرانند .
كار كسى كه ديروز و امروز و فردا براى حيات او اركان اساسى است ،
موجى مفيد در اقيانوس ابديّتست .بيدار شويد ، اين نداى آسمانى حيات بخش را كه از دهان پيشواى معصوم طنين انداخته است ، بشنويد و بپذيريد كه فرموده است :إعمل لدنياك كانّك تعيش ابدا و اعمل لأخرتك كانّك تموت غدا . ( براى دنياى خود چنان عمل كن و بكوش كه گوئى در اين دنيا زندگى ابدى خواهى داشت و براى آخرت خود چنان عمل كن و بكوش كه گوئى فردا ديده از اين جهان فرو خواهى بست . ) هيچ متفكّر و هيچ مكتبى در طول تاريخ نتوانسته است اهمّيّت زمان را براى حيات آدمى اينگونه مطرح نمايد ، زيرا با اينكه يقينى است كه هيچ آدميزادهاى در اين دنيا به زندگى ابدى نائل نخواهد گشت ، با اينحال پيشواى انسانها و انسانيّت ميفرمايد كار و كوشش و آگاهى و اهمّيّت براى كارهاى دنيوى در درجهاى بايد باشد كه نه تنها فرداها را مورد محاسبه قرار داده و آنرا مانند امروز تلقّى نمايد ، بلكه بخود بقبولاند كه كار و نتيجه آن كه وى بوجود مىآورد ، براى ابد بهمه انسانها مربوط خواهد گشت .پس محاسبه ابديّت براى هر كارى كه از يك مسلمان صادر مىشود ، يك محاسبه با اهمّيّتى است .
شيخ حرّ عاملى از شيخ ابو جعفر محمّد بن الحسن طوسى از ابو قتاده قمى از جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام چنين نقل كرده است : ليس لحاقن رأى و لا لملول صديق و لا لحسود غنى و ليس بحازم من لا ينظر فى العواقب و النّظر فى العواقب تلقيح للقلوب . [ منهاج البراعة ج 7 ص 159 نقل از وسائل شيخ حرّ عاملى نقل از مجالس شيخ طوسى ] ( براى كسيكه به بيمارى ادرار ( جمع شدن و ريزش آن بىاختيار ) مبتلا است رأيى نيست ، و براى شخص پر ملال و تنگ حوصله دوستى وجود ندارد ، و آدم حسود هرگز به غنى نميرسد . و حسابگر و محتاط نيست كسى كه در عواقب امور نمىانديشد .
نظر و تفكّر در عواقب امور ، تلقيح [ حقايق ] بر قلوب است . ) علّت اينكه رأيى و نظرى براى كسيكه مبتلا به بيمارى بول است ، وجود ندارد ، عدم تمركز قواى مغزى است كه بجهت اشتغال احساس و انديشه به بيمارى مزبور بوجود ميآيد و بهمين ملاك ، هر عارضه جسمانى و روانى كه موجب عدم تمركز قواى مغزى مىباشد ،مانند غضب و دردهاى موضعى شديد و اختلالات روانى ، مانع از اظهار رأى و نظر صحيح مىباشد .
آدمى كه حسود است هرگز به غنى نميرسد ، زيرا هر امتيازى را در هر كسى كه مىبيند ، زوال آن را از آن شخص و تملّك آن را براى خود ميخواهد . كسى كه در عواقب امور نمىانديشد ، زندگى او بىمحاسبه و بىاحتياط سپرى مىشود ، در حاليكه زندگى آدمى بجهت ظرافت و حسّاسيّت شديد در برابر انگيزهها و عوامل ، نيازمندمحاسبه آيندهها است كه بذرهاى حوادث واقع در آنها ، در ديروزها و امروزها كاشته مىشود .
سپس امام ميفرمايد : نظر و تفكّر در عواقب امور ، تلقيح [ حقايق ] بر قلوب است . اين مطلب ، نهايت ضرورت و عظمت آيندهنگرى و انديشه در فردا را كه بدون محاسبه ديروز و امروز امكان پذير نيست ، با كمال وضوح اثبات مينمايد .
ابو جعفر احمد بن خالد برقى از ابو جعفر امام محمّد بن علىّ الباقر عليه السّلام چنين نقل كرده است : أتى رجل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، فقال : علّمنى يا رسول اللّه . فقال : عليك باليأس ممّا فى أيدى النّاس فإنّه الغنى الحاضر .
قال : زدنى يا رسول اللّه . قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم : إيّاك و الطّمع فإنّه الفقر الحاضر . قال زدنى يا رسول اللّه . قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم : إذا هممت بأمر فتدبّر عاقبته فإن يك خيرا و رشدا فاتّبعه و إن يك غيّا فاجتنبه . [ نقل از المحاسن برقى ] ( مردى بخدمت حضرت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله وارد شد و گفت :اى رسولخدا ، مرا تعليم فرما .
پيامبر اكرم فرمود : بر تو باد قطع اميد از آنچه كه در دست مردم است ، زيرا قطع اميد از آنچه كه در دست مردم است ، بى نيازى فعلى ( تحقّق يافته ) است . آن مرد گفت : اى رسولخدا ، بر تعليمت بيفزا . آنحضرت فرمود : بپرهيز از طمع ، زيرا طمع نيازمندى فعلى ( تحقّق يافته ) است . آن مرد گفت : اى رسولخدا ، بر تعليمت بيفزا . آن حضرت فرمود : هنگاميكه قصد كردى امرى را انجام بدهى ، در عاقبت آن امر بينديش ، اگر عاقبت آن خير و رشد باشد ، از آن امر تبعيّت كن ( انجام بده ) و اگر گمراهى باشد ، از آن امر بپرهيز . ) ملاحظه مىشود كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اينكه با آموزش از قرآن مجيد بهتر از همه ميدانست كه نه تنها آينده دور بلكه فردا ، حتّى يك لحظه بعد را هم انسان نميتواند پيش بينى قطعى نمايد ، زيرا دستور قرآنى چنين است كه :
وَ لا تَقُولَنَّ لِشَىْءٍ إِنّى فاعِلٌ ذلِكَ غَداً اِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ . [ الكهف آيه 23 ] ( و هيچ چيزى را مگو كه من آنرا فردا انجام خواهم داد مگر [ اينكه بگوئى ] اگر خدا بخواهد . ) با اينحال دستور به آيندهنگرى و عاقبت انديشى مىدهد . و از دو دستور « در عاقبت امور بينديش » و « همه امور بدست خدا است » اين قانون استخراج مىشود كه عاقبت انديشى بشر مانند كار و كوشش او امواجى است كه او در درياى فيض الهى كه همين عالم موجودات است ، بوجود مى آورد .
3 سريع إذا قام .
( و وقتى كه قيام كرد ، با سرعت و كمال جدّيّت به تكاپو مىپردازد . ) پس از آنكه مقدّمات قيام تكميل يعنى قدرت و ديگر وسائل قيام آماده گشت ، توقّف و درنگ را جائز نميداند . اين جريان در تاريخ زندگى امير المؤمنين عليه السّلام بطور كامل مشاهده شده است ، يعنى هر دو صفت « تأمّل و بردبارى در قيام » و « سرعت و كمال جدّيّت در تكاپو » كاملا در زندگى امير المؤمنين عليه السّلام ديده شده است .
ما در همين نهج البلاغه با بيانات مختلفى اين مضمون را از آن حضرت مىشنويم كه مىفرمايد : دعونى و التمسوا غيرى . ( مرا رها كنيد و كس ديگرى را براى حكومت جستجو نمائيد . ) چنانكه صفت دوم را ، هم در مواردى از خطبهها و هم در مواردى از نامهها مشاهده مىكنيم كه با كمال صراحت و جدّيّت همه كوششها و تكاپوها و جهادها و عزلها و نصبها و ديگر شؤون زمامدارى را با استناد به مشروعيّت زمامدارى خود انجام ميدهد و كمترين قصور و مسامحه را بخود راه نميدهد .
19 ، 23 فاذا انتم النتم له رقابكم ، و أشرتم إليه باصابعكم ، جاءه الموت فذهب به ،فلبثتم بعده ما شاء اللّه حتّى يطلع اللّه لكم من يجمعكم و يضمّ نشركم ( و هنگاميكه شما گردن براى او فرود آورديد و براى تعظيم موقعيّت او با انگشتانتان به او اشاره كرديد ، مرگ بسراغش آمده او را خواهد برد .
پس از چشم فرو بستن او از اين دنيا ، تا زمانيكه خدا بخواهد درنگ خواهيد كرد تا خداوند در ميان شما كسى را ظاهر نمايد كه شما را مجتمع نموده و پراكندگى شما را به تشكّل مبدّل نمايد . )آرى ، مردم دوران على عليه السّلام پس از گذشت ساليان متمادى ، برخاستند كه او را بشناسند و تسليم او گردند ، ولى دريغا كه وقت گذشته و دير شده بود .
اكنون ديگر على شناسى دير شده و وقتى براى شناسائى خورشيد كه فضا را در حال ترك كردن است و تنها اشعّهاى از آن ، چشمان آدميان را مىنوازد ، نمانده است . [ ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 7 ص 93 در شرح همين خطبه ميگويد :« و بدان اين خطبه را امير المؤمنين عليه السّلام در سومين جمعه از خلافتش ايراد فرموده است و در اين خطبه بحال خود اشاره فرموده و اعلام نموده است كه آنان ( مردم دوران آن حضرت ) پس از آنكه به دور او جمع شده و اطاعتش نمودند ، بزودى از وى جدا گشته و او را از دست خواهند داد . و اين غيب گوئى حضرت واقعيّت پيدا كرد ، زيرا نقل شده است كه اهل عراق هرگز مانند آن ماه كه حضرت در آن بشهادت رسيدند ، بآن شدّت دور او جمع نشده بودند . و در اخبار آمده است كه آنحضرت ده هزار سرباز تحت فرماندهى فرزندش امام حسن مجتبى عليه السّلام و ده هزار نفر تحت فرماندهى ابو ايّوب انصارى و همچنين لشكريانى را تحت فرماندهى عدّهاى از شخصيّتهاى لايق قرار داد تا اينكه صد هزار شمشير [ يا شمشير زن ] آماده كارزار با معاويه و پيروانش گشتند و مقدّمة الجيش را پيشاپيش خود روانه فرمود كه ناگهان ابن ملجم مرادى لعنة اللّه عليه ضربت كشنده را بر او وارد ساخت و آن جمع انبوه مانند رمه گوسفندانى كه چوپان خود را گم كرده باشند ، پراكنده شدند . اين داستان در خطبه هاى بعدى مطرح خواهد گشت انشاء اللّه تعالى .] آنهمه ساليان متمادى براى على شناسى كم نبود ، همانگونه كه يك عمر معمولى براى شناخت خويشتن و رهائى از بيمارى « از خود بيگانگى » زمان اندكى نيست .
عدّهاى فراوان از آن مردم ، علم در حدّ اعلا و شجاعت در بالاترين درجه و تقوى و عرفان نظرى و عملى در والاترين مقام را در آن وجود نازنين ميديدند ، ولى درصدد بر نيامدند كه به آن خورشيد روح افروز نزديك شوند و از انوار آن ، بهرهها براى « حيات معقول » خويشتن بجويند ، شايد هم در طلسم فردا و فردا خود را گرفتار كرده بودند . نزديكتر به واقعيّت اينست كه بگوئيم : آنان خود را تشنه نميديدند ، يا سراب آبنماى خوشيهاى زندگى نميگذاشت كه در جستجوى آب حيات بخش روح برآيند .
ولى عظمت ابعاد شخصيّت امير المؤمنين عليه السّلام بطور نسبى تدريجا آشكار ميگشت و كم كم بشماره انسانهائى كه تا حدودى آن بزرگوار را بجاى مىآوردند ، افزوده ميشد .
بلى ، قانون حيات همين است كه شخصيّتهاى بزرگ الهى براى هميشه پوشيده نميمانند اگر چه تلاشهاى تبليغى براى مخفى نمودن چهرههاى آنان از حدّ بگذرد ، چنانكه گفته شده است پس از شهادت آن حضرت ، در شام شامى كه معاويه با درهم و دينار بيت المال مسلمين و عمرو بن عاص با حيلهگريهاى ماكياولىاش اغلب مغزهاى مردم آنرا شستشو داده بودند وقتى كه گفته مىشد : امير المؤمنين عليه السّلام را در كوفه در مسجد در محراب عبادت شهيد كردند ، مغزهاى شستشو شده مىپرسيدند : مگر على بن ابيطالب نماز هم مىخواند ؟ افّ بر تو اى دنيا ، سرافكنده باشيد اى جاه پرستان وقيح ،كه براى رفت و آمد چند روز بيشتر ميان آخور و جايگاه دفع مدفوعتان ، مىخواهيد روى خورشيد را با گل بيالائيد و بشريّت را از نعمت انوار صاحبان رسالت الهى محروم بسازيد برويد پاسخ اعمالتان را بآن قاضى مطلق بدهيد كه خود شاهد اعمالتان بوده است .
بگذريم ، گفتيم مطابق جملات امير المؤمنين كه هم اكنون آنها را تفسير مىكنيم تدريجا بر شماره على شناسان افزوده مىگشت ، ولى چه فائده از آن على شناسى ، كه بجهت بسر رسيدن روزگار عمر آن حضرت نتيجهاى جز اسف و دريغ و حيف و ايكاش گفتن ثمرى براى آنان نداشت . آرى ، آنان كم كم داشتند به خود مىآمدند كه ناگهان على عليه السّلام بجاى خطبهها و آن سخنان الهى انسانساز ، آماده گفتن
فزت و ربّ الكعبة .
( قسم بخداى كعبه رها شدم و به منزلگه نهائى و به مقصدم نائل گشتم . ) مىگشت
دگرم بوارق غيب جان ز قيود كرده مجرّدا
طيران روح ز حدّ تن دگرم كشيده بلا جدا
[ اگر چه اين داستان تا حدودى طولانى است ، ولى بدانجهت كه در موضوع مورد بحث ما بسيار بسيار مفيد است ، لذا آن را در اين مبحث ميآورم و از مطالعه كننده محترم تقاضا ميكنم كه در اين داستان و تطبيق آن بر موضوع مبحث دقّت فرمايند .] در اينجا بسيار مناسب است يادآورى داستانى تمثيلى كه مولوى در مثنوى درباره جهل انسان به خويشتن آورده است كه شبيه به جهل او درباره رهبر حقيقى او است ، در صورتيكه آدمى همه ساليان عمر و مدّت مناسبى را با خويشتن و رهبرش ميگذراند . آدمى در اين ساليان عمر هزارها علم و شناخت بدست ميآورد ، و به بيان امروزى در اعماق اقيانوسها به سير و سياحت مىپردازد ، كرات فضائى را زير پا ميگذارد ، در صحنه شناختهاى بسيار دقيق اتمى به محاسبات رياضى و مشاهدات فيزيكى ميپردازد و براى بدست آوردن سود مادّى و مقام و شهرت اجتماعى كارهاى محيّر العقول انجام ميدهد و بطور كلّى او همه چيز را ميشناسد جز خويشتن را و وقتى كه به خود مىآيد و تا حدودى ضرورت خود شناسى را درك مىكند و ميفهمد كه بايد موقعيّت خويشتن را در اين جهان هستى دريابد و تسليم قوانين سازنده آن باشد ، ناگهان آفتاب عمر بر لب بام رسيده و مجالى نمانده است .
داستان بقرار زير است : [ ديوان فؤاد كرمانى ]
اى برادر بود اندر ما مضى
شهرئى با روستائى آشنا
روستائى چون سوى شهر آمدى
خرگه اندر كوى آن شهرى زدى
دو مه و سه ماه مهمانش بدى
بر دكان او و بر خوانش بدى
هر حوائج را كه بودش آن زمان
راست كردى مرد شهرى رايگان
در يكى از روزها كه شايد محبّت و احسان مرد شهرى درباره آن روستائى بيش از اندازه بروز كرده بود ، يا شايد از آنجهت كه وجدانش براى اداى حقّ مرد شهرى حركت كرده بود ، احتمال هم ميرود كه براى رفع شرمندگى از خدمات مرد شهرى كه فقط در مواقع روياروئى اندكى از خود نشان ميداد ، حيله و مكرى براه انداخته بود و بهر جهت ، روستائى
رو به شهرى كرد و گفت اى خواجه تو
هيچ مىنائى سوى ده فرجه جو
اللّه اللّه جمله فرزندان بيار
كاين زمان گلشن است و نوبهار
يا به تابستان بيا وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من كمر
خيل و فرزندان و قومت را بيار
در ده ما باش خوش ماهى سه چار
در بهاران خطّه ده خوش بود
كشتزار و لاله دلكش بود
روستائى با بياناتى شيوا از مناظر روستا در فصل بهار تابلوها كشيد و تحريكات نمود و اثبات كرد كه مرد شهرى را خوب شناخته و شايستگى او را براى مهمانى ماهها در روستاى خويش مىفهمد و براى نشان دادن حقّ شناسى ، دامن همّت به كمر بسته است . وقتى كه اصرار روستائى در دعوت مرد شهرى به روستا از حدّ گذشت ، مرد شهرى براى ساكت كردن و دفع اصرار روستائى
وعده دادى شهرى او را دفع حال
تا درآمد بعد وعده هشت سال
او به هر سالى همى گفتى كه كى
عزم خواهى كرد آمد ماه دى
او بهانه ساختى كامسالمان
از فلان خطّه بيامد ميهمان
سال ديگر گر توانم وارهيد
از مهمّات آنطرف خواهم دويد
روستائى اين بار از راه تحريك عواطف وارد شده
گفت هستند آن عيالم منتظر
بهر فرزندان تو اى اهل برّ
روستائى هر سال از اين رجزها و حماسهها مىخواند و مىرفت
باز هر سال از طمع او آمدى
خيمه اندر خانه شهرى زدى
خواجه هر سالى ز زرّ و مال خويش
خرج او كردى گشادى بال خويش
آخرين كرّت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان
روستائى مثل هميشه ، زبان به تملّق و حيلهگرى گشود و
از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده چند بفريبى مرا
چرا نميآئى ؟ مگر من بشما دروغ ميگويم ؟ مگر من حيلهگرى براى شما براه انداخته ام ؟
گفت خواجه جسم و جانم وصل جوست
ليك هر تحويل اندر حكم هوست
بلى ، اى دوست عزيز ، اگر نميدانى بعد از اين بدان :
آدمى چون كشتى است و بادبان
تا كى آرد باد را آن باد ران
اگر آن روستائى حيلهگر معناى اين مطلب را هم كه در بيت آمده است ، مىفهميد ،باز خود را در افقى بالاتر از فهم مرد شهرى ديده و خواسته خود را تكرار ميكرد ، لذا
باز سوگندان بدادش كاى كريم
گير فرزندان بيا بنگر نعيم
به سوگند ياد كردن هم قناعت نكرده
دست او بگرفت سه كرّت به عهد
كاللّه اللّه زو بيا بنماى جهد
روستائى ديد كه مرد شهرى را نميتواند براى مسافرت به روستا آماده كند ،ايندفعه از راه مؤثّرترى وارد شد و بفريفتن خاندان مرد شهرى ( زن و فرزندان او ) پرداخت
بعد ده سال و بهر سالى چنين
لابهها و وعدههاى شكّرين
روستائى در تملّق شيوه كرد
تا كه حزم خواجه را كاليوه كرد
از پيام اندر پيام او خيره شد
تا زلال حزم خواجه تيره شد
هم در اينجا كودكانش در پسند
نرتع و نلعب به شادى مىزدند
همچو يوسف كش ز تقدير عجب
نرتع و نلعب ببرد از ظلّ اب
آن نه بازى بلكه جانبازيست آن
حيله و مكر و دغا بازيست آن
تحريكات و دمدمههاى روستائى ، كودكان ساده لوح مرد شهرى را فيلسوف كرد و حركت قانونى را كه همه جهان هستى را فرا گرفته است به رخ پدر كشيده و پدر را متوجّه ساختند كه همه چيز در حركت است و ما هم بايد حركت كنيم و رهسپار روستا شويم ، وانگهى تو اى پدر ، حقّها بر گردن او دارى ، او مىخواهد بعضى از حقوق تو را ادا كند
كودكان خواجه گفتند اى پدر
ماه و ابر و سايه هم دارد سفر
حقّها بر وى تو ثابت كردهاى
رنجها در كار او بس بردهاى
او همى خواهد كه بعضى حقّ آن
واگذارد چون شوى تو ميهمان
مرد شهرى كه از گذشت ساليان عمر بهرهها برده و تجربهها ديده و از رويدادهاى زندگى درسها آموخته بود
گفت حقّ است اين ، ولى اى سيبويه
اتّق من شرّ من أحسنت إليه
اى همسر و فرزندان من ، من باين روستائى احسانها و محبّتها نمودهام ، ممكن است از آنهمه احسانها و محبّتها كه من درباره او انجام دادهام ، بجاى احساس لزوم قدردانى و حقّ شناسى ، احساس حقارت در درون خود نمايد و در صدد منتفى ساختن عقده حقارت ، با من از در انتقامجوئى برآيد . در برابر روستائى ،
خواجه حازم بسى عذر آوريد
بس بهانه كرد با ديو مريد
گفت اين دم كارها دارم مهمّ
گر بيايم آن نگردد منتظم
اى روستائى عزيز ،
شاه كار نازكم فرموده است
ز انتظارم شاه شب نغنوده است
من نيارم ترك امر شاه كرد
من نتانم شد بر شه روى زرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
مىرسد از من همى جويد مناص
با اينحال ، اى روستائى عزيز ،
تو روا دارى كه آيم سوى ده
تا در ابرو افكند سلطان گره
بعد از آن درمان خشمش چون كنم
زنده خود را زين مگر مدفون كنم
مرد شهرى براى فرار از دست روستائى
زين نمط او صد بهانه باز گفت
حيلهها با حكم حقّ نفتاد جفت
ولى پشت پرده اين همه بگو مگوها ، قضاى خداوندى جريان خود را طىّ ميكرد
چون قضا آهنگ نير نجات كرد
روستائى شهرئى را مات كرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خويش بود
گر چه كه بد نيم سيلش در ربود
بالاخره از هر راه و با هر وسيلهاى بود ، روستائى پيروز گشت و تصميم مسافرت به روستا را در مرد شهرى بوجود آورد
خواجه در كار آمد و تجهيز ساخت
مرغ عزمش سوى ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوى ده
كه برى خورديم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوش است
يار ما آنجا كريم و دلكش است
با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس كرم بنشانده است
ما ذخيره ده زمستان دراز
از بر او سوى شهر آريم باز
بلكه باغ ايثار راه ما كند
در ميان جان خودمان جا كند
عجّلوا اصحابنا كى تربحوا
عقل مىگفت از درون لا تفرحوا
خواجه و بچگان جهازى ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوى صحرا راندند
سافروا كى تغنموا برخواندند
كز سفرها بنده كيخسرو شود
بىسفرها ماه كى خسرو شود
خانواده مرد شهرى در اين سفر متحمّل همه گونه دردها و مشقّتها شدند گرماى آفتاب را از جان مىپذيرفتند و سنگلاخها را زمين هموار و خارستان را فرش زمرّدين تلقّى مىكردند زيرا كه با اشتياق وصول به مقصود ، گام روى آنها مىگذاردند و بدين ترتيب
روز روى از آفتابى سوختند
شب ز اختر راه مىآموختند
خوب گشته پيش ايشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
زر گمان بردند بسته در گره
مىشتابيدند مغروران به ده
همچنان خندان و رقصان مىشدند
سوى آن دولاب چرخى مىزدند
چون همى ديدند مرغى مىپريد
جانب ده صبر جامه مىدريد
هر نسيمى كز سوى ده مىوزيد
گوئيا روح روان مىپروريد
هر كه مىآمد زده از سوى او
بوسه مىدادند خوش بر روى او
كه تو روى يار ما را ديدهاى
پس تو جان جان ما را ديدهاى
در آن راه مشقّتها ديدند و رنجها و زجرها كشيدند و
اندر آن ره رنجها ديدند و تاب
چون عذاب مرغ خاكى در عذاب
سير گشته از ده و از روستا
وز شكر ريزى چنان نا اوستا
قرب ماهى ده به ده مىتاختند
زان كه راه ده نكو نشناختند
بالاخره
بعد ماهى چون رسيدند آنطرف
بينوا ايشان ، ستوران بىعلف
بگمان اينكه پس از آنهمه ناگواريها و مشقّتها قدم به خانه ميزبانى عزيز خواهند گذاشت كه در همان لحظات اوّل نه تنها خستگىها و مشقّتهاى راه ما بين شهر و روستا را از جان آنان خارج خواهد كرد بلكه اصلا رنج و اندوه همه ساليان عمر را از يادشان فراموش خواهد ساخت ، ولى ، اسفا ، دريغا
روستائى بين كه از بد نيتى
مىكند بعد اللّتيّا و الّتى
آنان در موقع ورود نه تنها استقبالى از روستائى نديدند ، بلكه آن نابكار
روى پنهان مىكند ز ايشان به روز
تا سوى باغش نبگشايند پوز
روى آن روستائى چگونه بود ؟ روئى بس بىشرم و وقيح
آنچنان رو كه همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولىتر است
روىها باشد كه ديوان چون مگس
بر سرش باشد نشسته چون حرس
چون ببينى رويشان در تو فتند
يا مبين آن ، يا چو ديدى خوش مخند
بهر آن روى خبيث عاصيه
گفت يزدان نسفعا بالنّاصية
پس از هزاران مشقّت و تلاش و رنج ، بالاخره
چون بپرسيدند و خانهاش يافتند
همچو خويشان سوى در بشتافتند
كه رنجها و ملالتها و خستگىهاى خود را در آن خانه از بين خواهند برد و در نشاط و خوشىهاى بهشتى در آن خانه ، غوطهور خواهند گشت . كجا است آن يگانه محبوب ما ؟ كجا است آن روستايى عزيزتر از جان ما كه ساليان متمادى با او مانند يك روح در چند قالب زندگى كردهايم ؟ اينكه جمال زيباى او را نمىبينيم ، حتما براى آماده كردن قربانىها و روشن كردن چراغها و گستردن بساط جشن و سرور تلاش مىكند .
پس شتاب كنيد كه هر چه زودتر به دولتسراى ميزبان عزيزمان برسيم و نگذاريم كه آن عزيز بيش از اين ، در راه دلخوش كردن و پذيرائى ما به زحمت بيفتد . با كمال نشاط ، مرد شهرى و همسر و كودكان كوچك و بچه هاى بزرگش رو بخانه روستائى كه كعبه آمالشان بود بحركت درآمدند . آه ، آه كه در برابر آرزوها و نشاط و هيجانهاى اين مهمانان پاكدل ، به دستور روستائى ناجوانمرد
در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زين كجروى ديوانه وش
اكنون مرد شهرى چه كند ؟ يك مشت خانواده را پس از آنهمه تحمّل مشقّتها و بالاتر از اينها ، با چنان پژمردگى پس از آن نشاطها و هيجانها كجا ببرد ؟ مرد شهرى از خردى ورزيده و موقع شناس برخوردار بود ، لذا احساس كرد كه در چنين موقعيّتى كه شبيه افتادن در چاه بود ، نبايد براى شناساندن خود به روستائى مقاومت نمايد ،
آرى
ليك هنگام درشتى هم نبود
چون در افتادى به چه تيزى چه سود
مرد شهرى با اهل و عيالش
بر درش ماندند ايشان پنج روز
شب به سرما روز در گرما و سوز
مرد شهرى واقعيّات و مسائلى را كه با آنها روياروى شده بود ، بخوبى ميفهميد و ماندنش در مقابل خانه آن ناجوانمرد
نى ز غفلت بود ماندن نى خرى
بلكه بود از اضطرار و بىخورى
و به اصطلاح : روزگار آيينه را محتاج خاكستر كرده بود
با لئيمان بسته نيكان ز اضطرار
ز اضطرار است آدمى مردار خوار
در آن پنج روز ، روستائى كه از خانه بيرون ميرفت و يا از بيرون به خانه برمىگشت ، بينوا مرد شهرى و كودكان و همسرش با كمال احترام براى جوشاندن رحمت و محبّت در دل او درباره خودشان ، با صداى بلند سلامها ميگفتند مخصوصا خود مرد شهرى
او همى ديدش همى گفتش سلام
كه فلانم مر مرا اينست نام
روستائى
گفت باشد ، من چه دانم تو كئى
يا پليدى يا قرين پاكئى
من اصلا ترا و امثال ترا نمىبينم ، فكر و درك من از اين دنيا بريده و
از خودىّ خود ندارم هم خبر
نيست از هستى سر مويم اثر
لذا
هوش من از غير حقّ آگاه نيست
در دل مؤمن بجز اللّه نيست
بينوا مرد شهرى
گفت اين دم با قيامت شد شبيه
تا برادر شد يفرّ من اخيه
از هر راهى كه ممكن بود براى شناساندن خود به روستائى وارد شد ، اثرى نكرد .
مرد شهرى
شرح مىكردش كه من آنم كه تو
لوتها خوردى ز خوان من دو تو
آن فلان روزت خريدم آن متاع
نى به هم مىبود ما را اجتماع ؟
نى تو بودى سالها مهمان من ؟
نى رسيدت بيكران احسان من ؟
سرّ مهر ما شنيدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
آيا ما شبها و روزها با هم نبوديم ؟ تو در هر سال از سالهاى متمادى ، روزها و ماهها در خانه من مانند اهل خانه از همه دسترنجهاى من برخوردار نبودى ؟ آيا در هر روز و شب كه در خانه من بودى ، روياروى هم ننشسته بوديم ، بروى همديگر نخنديده بوديم ؟
در برابر اين همه يادآورىها
او همى گفتش چه گوئى ترّهات
نه ترا دانم نه نام تو نه جات
چهار روز و شب در معرّفى مرد شهرى درباره خود و نفى و انكار روستائى سپرى شد و
پنجمين شب ابر و بارانى گرفت
كاسمان از بارشش شد در شگفت
چون رسيد آن كارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه كه مهتر را بخوان
روستائى به سر و صدا و در زدنهاى مرد شهرى اعتنائى نكرد ، ولى بدانجهت كه هواى طوفانى آن شب براى مرد شهرى و خانوادهاش بسيار خطرناك بود ، لذا مرد شهرى در در زدن و هياهو اصرار زياد كرد
چون به صد الحاح آمد سوى در
گفت آخر چيست اى جان پدر
مرد شهرى ديد در برابر وقاحت و بىحيائى آن مرد هيچ سخنى و هيچ كارى از دستش بر نمى آيد ، لذا همه سوابق و انس و آشنائى چند ساله و حقوقى را كه به گردن روستائى داشت ، ناديده گرفت و
گفت من آن حقّها بگذاشتم
ترك كردم آنچه مىپنداشتم
پنجساله رنج ديد اين پنج روز
جان مسكينم در اين سرما و سوز
يك جفا از خويش و از يار و تبار
در گرانى هست چون سيصد هزار
زانكه دل ننهاده بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با مهر و وفاش
هر چه بر مردم بلا و شدّت است
اين يقين دان كه خلاف عادت است
براى آخرين بار ايندفعه از راه جلب ترحّم وارد شد و
گفت اى خورشيد مهرت در زوال
گر تو خونم ريختى كردم حلال
بيا براى خدا و به احتمال اينكه معادى در پيش دارى ، براى اينكه كودكانم از مرگ نجات پيدا كنند
امشب باران بما ده گوشهاى
تا بيابى در قيامت توشهاى
روستائى
گفت يك گوشه است آن باغبان
هست اينجا گرگ را او پاسبان
در كفش تير و كمان از بهر گرگ
تا زند چون آيد آن گرگ سترگ
امشب
گر تو آن خدمت كنى جا آن تست
ورنه جاى ديگرى فرماى چست
رگبار و طوفان شديد همچنان به تهديد خود ادامه ميدهد و كودكان از وحشت ميلرزند و مرد شهرى براى نجات زن و كودكانش بهر مشقّتى كه براى نجات آنها پيش بيايد ، تسليم گشته است ، لذا
گفت صد خدمت كنم تو جاى ده
وان كمان و تير در كفّم بنه
من نخسبم حارسى رز كنم
گر برآرد گرگ سر تيرش زنم
اى ميزبان عزيز ، هر دستورى كه بدهى بىتوقّف اطاعت خواهم كرد ، فقط تو
بهر حقّ مگذارم امشب اى دو دل
آب باران بر سر و در زير گل
بالاخره
گوشهاى خالى شد و او با عيال
رفت آنجا ، جاى تنگ و بىمجال
جائى بسيار تنگ و تاريك و هواى سرد و طوفانى ، كودكان بينوا
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهيب سيل اندر كنج غار
شب همه شب جمله گويان اى خدا
باز صد چندين سزاواريم ما
اين سزاى آن كه شد يار خسان
يا كسى كرد از براى ناكسان
اى سزاى آنك اندر طمع خام
ترك گويد خدمت خاك كرام
خاك پاكان ليسى و ديوارشان
بهتر از عام و زر و گلزارشان
بنده يك مرد روشندل شوى
به كه بر فرق سر شاهان روى
از ملوك خاك جز بانگ دهل
تو نخواهى يافت اى پيك سبل
شهريان خود رهزنان نسبت به روح
روستائى كيست ؟ گيج بىفتوح
[ 1 ]
اين سزاى آنكه بىتدبير عقل
بانگ غولى آمدش بگزيد نقل
بينوا مرد شهرى كه روستائى درندهتر و وقيحتر از هر گرگى ، تير و كمان بدستش داده بود كه اگر گرگى ديد ، آنرا از پاى درآورد خود نميدانست كه
گرگ بر وى خود مسلّط چون شرر
گرگ جويان و زگرگ او بيخبر
آن ويرانهاى كه ميزبان خدا نشناس به مرد شهرى و خانوادهاش داده بود ، پر از حشرات موذى بود كه آسايش را از همه آنها سلب ميكرد و طوفانهاى فضائى از يك طرف ، و حشرات موذى آن خانه باغ ويران از طرف ديگر ، دردهاى زجر آور براى آنان ايجاد كرده بود
هر پشه هر كيك چون گرگى شده
اندر آن ويرانهشان زخمى زده
[ 1 ] مطالعه كننده ارجمند ، در اين جمله « شهريان خود رهزنان نسبت به روح » كمى دقّت فرماييد و مضمون آن را با تأمّل خالصانه مورد توجّه قرار بدهيد . گويا اين خاصّيّت كلّى زندگى اجتماعى بشرى است كه با ادّعاى پر طمطراق تكامل ، مزاحم و راهزنان ارواح يكديگرند . براستى ، اگر مولوى و امثال او كه قرنها پيش زندگى ميكردند و تا حدودى معنويّات و صفا و تفاهم در آن قرنها ميان مردم حكفرما بوده است ،
امروز سر از خاك برميداشتند چه ميديدند و چه ميگفتند ؟ خود انسان شناسان امروزى در ارزيابى شخصيّت انسانها چنين ميگويند كه : « امروزه ميتوان با 5 واحد پول مانند 5 فرانك يا 5 پوند يا 5 دلار يا 5 مارك شخصيّت يك انسان را خريد » . البتّه اينجانب مطلب فوق را مبالغه ميبينم ، آنچه كه ميتوان گفت صحّت دارد اينست كه با 5 واحد پول ميتوان تغييرى در شخصيّت انسانهاى معمولى اين دوران بوجود آورد . همچنين ميگويند : در بعضى از پيشرفتهترين ( باصطلاح ) كشورهاى دنياى امروز عدّه بسيار فراوانى از مردم بدون وكيل نميتوانند زندگى كنند . اينست لازمه معناى مصرعى كه مولوى ميگويد : « شهريان خود رهزنان نسبت به روح » .
فرصت آن پشّه راندن هم نبود
از نهيب حمله گرگ عنود
تا نيايد گرگ آسيبى زند
روستائى ريش خواجه بركند
اين چنين دندان گزان تا نيم شب
جانشان از ناف آمد تا به لب
مرد شهرى تير و كمان بدست با تحمّل رنج بيخوابى و احساس ناگوارى شديدى كه بر خانوادهاش پيش آمده بود ، در حال نگهبانى بود كه
ناگهان تمثال گرگ هشتهاى
سر برآورد از فراز پشتهاى
همان لحظه
تير را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حيوان كه تا افتاد پست
اندر افتادن ز حيوان باد جست
روستائىهاى كرد و كوفت دست
و خطاب به مرد شهرى
ناجوانمردا كه خر كرّه من است
گفت نى ، اين گرگ چون اهريمن است
نه هرگز ، اى ميزبان عزيز حيوانى كه من با تير زدهام گرگ است ، دقّت كن
اندر او اشكال گرگى ظاهر است
شكل او از گرگى او مخبر است
روستائى بر غضب و پرخاش و اهانت و تهديدهايش بر مرد شهرى افزود و
گفت نى بادى كه جست از زير وى
مىشناسم همچنانك آبى ز مى
اى مرد شهرى نابكار
كشتهاى خر كرّهام را در رياض
كه مبادت بسط هرگز ز انقباض
مرد شهرى
گفت نيكوتر تفحّص كن شب است
شخصها در شب ز ناظر محجب است
شب غلط بنمايد و مبدل بسى
ديد صائب شب ندارد هر كسى
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
اين سه تاريكى غلط آرد شگرف
روستائى بدون كمترين اعتنا به خواهش و التماس مرد شهرى كه مىگفت : بيشتر دقّت كن ، عجله مكن ، بيا با كمك همديگر بگرديم تا ببينيم تيرى كه من انداختهام بكدامين حيوان اصابت كرده است ، رو به مرد شهرى كرد و
گفت آن بر من چو روز روشن است
مىشناسم باد خر كرّه من است
تو اى مرد شهرى ، چه فكر ميكنى ؟ من با باد كرّه خر خودم اين قدر مأنوسم كه
در ميان بيست باد آن باد را
مىشناسم چون مسافر زاد را
آرى ، روستائى در ميان انواع بادهاى آرام و تند وز و در ميان صداهاى گوناگون ،
باد كرّه خر خود را چنان مىشناسد كه گرسنه غذاى خوش طعم را و تشنه دلسوخته آب گوارا را و مسافر زاد و راحله خود را ، ولى مرد شهرى را كه ساليان متمادى در خانه و دكانش ديده و شب و روز با او روياروى بوده و ارمغانها از وى گرفته و براى خانوادهاش در روستا برده و از آن مرد شهرى صدها كارگشائى درباره زندگى روستائى نصيبش گشته ، نميشناسد همينكه روستائى گفت : من باد كرّه خرم را در ميان انواع بادها مىشناسم :
خواجه برجست و بيامد با شگفت
روستائى را گريبانش گرفت
كابله طرّار شيد آوردهاى
بنگ و افيون هر دو با هم خوردهاى
اى نابخرد نابكار ، و اى خود پرست غدّار ، و جهل پرست بيمقدار و شيّاد بزهكار ،
در سه تاريكى شناسى باد خر
چون ندانى مر مرا اى خيره سر
آن كه داند نيم شب خر كرّه را
چون نداند يار را روز لقا
اى خدا نشناس ضدّ بشر
خويشتن را عارف و واله كنى
خاك در چشم مروّت مىزنى
كه مرا از خويش هم آگاه نيست
در دلم گنجاى جز اللّه نيست
حقيقت خصمت باد اى دشمن حقيقت ، براى ابد از خورشيد محروم شوى اى جهل پرستى كه خود را عمدا خفّاش ساختهاى .
اين داستان را توجّه فرموديد ، اكنون نتيجه كلّى را كه ميخواهيم از اين داستان بگيريم ، متذكّر ميشويم :
مردم دوران امير المؤمنين عليه السّلام با اينكه ساليان متمادى در انواعى از فراز و نشيبها و ابعاد گوناگون حيات او را مىديدند ، خود را حتّى براى شناخت نسبى آن وجود مبارك نيز آماده نميكردند چونان مردمانى كه ساليان متمادى عمر با خويشتن هستند و آن خويشتن با نمودها و اشكال گوناگونى ، موجوديّت و عظمت و ارزش خود را براى آنان نشان ميدهد ، با اينحال در صدد شناخت خويشتن برنميآيند اگر چه بطور نسبى هم بوده باشد . امّا درباره واقعيّات غير خويشتن ، بقدرى معلومات دقيق و همه جانبه بدست مىآورند كه گوئى آنها را خود آنان آفريدهاند 22 ، 23 حتّى يطلع اللّه لكم من يجمعكم و يضمّ نشركم ( تا آنگاه كه خداوند در ميان شما كسى را ظاهر نمايد كه شما را جمع و پراكندگى شما را به تشكّل مبدّل سازد . )
قطعى بودن ظهور حضرت مهدى محمّد بن الحسن العسكرىّ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف
شارحان معروف نهج البلاغه مانند ابن ابى الحديد و ابن ميثم بحرانى و هاشمى خوئى معتقدند كه مقصود امير المؤمنين عليه السّلام ، حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف است . دليل اينكه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وعده جزمى ظهور حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه را داده است ، رواياتى است فوق تواتر كه از فريقين ( اهل سنّت و شيعه ) از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است .
درباره اين روايات و مسائل ديگر كه مربوط به وجود حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه و بقاى عمر شريفشان در اين مدّت طولانى ميباشد ، تاكنون صدها كتاب و مقاله منتشر شده است . از جامعترين كتابها كه اينجانب درباره مسائل فوق ديده ام ، كتاب منتخب الاثر فى الامام الثّانى عشر تأليف دانشمند معظّم جناب آقاى لطف اللّه صافى گلپايگانى است كه ميتوانم بگويم تحقيق در همه مسائل مربوط به حضرت مهدى بقيّة اللّه عجّل اللّه تعالى فرجه را بحدّ نصاب رسانده و با روشنترين دلائل و براهين عقلى و نقلى از عهده اثبات مسائل مربوطه و ردّ تخيّلات منكرين برآمده و عذرى براى انسان خردمند و با انصاف باقى نگذاشته است .
و در همين تاريخ براى تشكّر از ايشان درباره اين كتاب مذاكرهاى كردهام ، ايشان مژده اضافات تكميلى بر اين كتاب و اقدام به ترجمه فارسى آنرا دادهاند .
اميدوارم خداوند ايشان و امثال ايشان را مشمول الطاف خفيّه و جليّه خود قرار بدهد . ما در اين مبحث بهمين مقدار كفايت نموده و انشاء اللّه در مباحث بعدى اين مجلّدات ، مسائل مربوط به دولت جهانى كه جهان در انتظار آن است و همچنين مسائل مربوط به حضرت بقيّة اللّه الاعظم محمّد بن الحسن عجّل اللّه تعالى فرجه را مشروحا مطرح خواهيم كرد . 24 ، 27 فلا تطمعوا فى غير مقبل و لا تيأسوا من مدبر ، فإنّ المدبّر عسى ان تزلّ احدى قائمتيه و تثبت الأخرى فترجعا حتّى تثبتا جميعا ( پس علاقمند به زمامدارى كسى نباشيد كه بآنچه كه خود از وى ميخواهيد روى نياورد و نا اميد از كسى كه پشت گردانيده است نيز نباشيد ، زيرا چه بسا كه يكى از دو پاى شخصى كه پشت گردانيده است بلغزد و پاى ديگرش ثابت بماند و آنگاه هر دو پاى او برگردند و ثابت شوند [ و او روى بياورد ] ) .
در تفسير چند جمله فوق اختلافى ميان شارحان نهج البلاغه ديده ميشود . بنظر ميرسد بهترين تفسير همانست كه محقّق مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى از مرحوم محمّد باقر مجلسى نقل مىكند كه او گفته است : « يعنى اگر از انسانهاى شايسته خلافت ، كسى اقدام به تصدّى خلافت نكرد ، شما طمع نكنيد كه او در هر حال آنرا بپذيرد ، زيرا ممكن است شرائط خلافت مختلّ بوده باشد چنانكه در زمان اكثر ائمّه ما عليهم السّلام چنين بود .
بعضى گفتهاند : منظور امير المؤمنين عليه السّلام از « كسى كه مقبل نيست » اشخاص منحرف از دين بجهت ارتكاب گناه مىباشند ، زيرا حائز نيست كه براى خلافت اينگونه اشخاص علاقمند باشيد . » گفته شده است كه در بعضى نسخهها چنين است :فلا تطعنوا فى عين مقبل اى من أقبل على هذا الامر .
( طعن نزنيد اگر از خاندان عصمت كسى به امر خلافت روى بياورد . ) و از كسى كه از خلافت رويگردان باشد ، نااميد نشويد . مجلسى در تفسير اين جمله هم ميگويد : اگر كسى از اشخاص شايسته خلافت از طلب خلافت رويگردان گشت ،از برگشتن او به امر خلافت مأيوس نشويد ، زيرا روى گردانيدن آن انسان شايسته ازپذيرش خلافت بجهت فقدان بعضى شروط آن مانند كمى ياور و غير ذلك ميباشد و معناى اينكه شخص رويگردان از خلافت كه بجهت لغزش يك پايش در موقعيّت محيط براى او بوده باشد ، ممكن است از آن لغزش رهايى يابد ، اشاره به فقدان بعضى شرايط است . » [منهاج البراعة ج 7 ص 160 ] تعبير لغزش نبايد مورد تعجّب باشد باينكه پيشواى معصوم هرگز به لغزش نمىافتد ، زيرا اين تعبير در جاى ديگر با كمال وضوح به فقدان شرط آمده است .
امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغيّرت أشياء . [ كلمات قصار شماره 272] ( اگر دو پايم از اين لغزشگاهها ، استقرار يابد و محكم گردد ، اشيائى را تغيير خواهم داد . ) 28 ، 31 ( الا إنّ مثل آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله كمثل نجوم السّماء اذا خوى نجم طلع نجم . فكانّكم قد تكاملت من اللّه فيكم الصّنائع و أراكم ما كنتم تأملون ( آگاه باشيد ، مثل اهل بيت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مثل ستارگان آسمان است . هر گاه ستارهاى از آنان غروب كند ، ستارهاى ديگر طلوع نمايد ، چنانكه مىبينيم فضل و اعمال خداوندى درباره شما تكميل گشته و آنچه را كه آرزو مىكرديد ، بشما نشان دادهاست . )
خاندان عصمت ستارگان هدايت براى كشتى وجود انسانها در اقيانوس هستى مىباشند .
گمان نرود كه فقط حافظ آن شاعر فرزانه است كه با هيجان و ذوق ادبى عالىاش ميگويد :
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست
كش صد هزار منزل بيش است در بدايت
در اين شب سياهم گمگشته راه مقصود
از گوشهاى برون آى اى كوكب هدايت
از هر طرف كه رفتم جز حيرتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بينهايت
بلكه هر انسان آگاهى كه عظمت حقيقت حيات و ابعاد بسيار متنوّع آنرا بداند قطعى است كه نميتواند براى آن ، حدّ و نهايتى تعيين نمايد ، بلكه از همان آغاز بيدارى و بيرون آمدن از گهواره طبيعت كه با دست خود طبيعت حركت ميكند ، روياروى خود بقول حافظ : صد هزار منزل مىبيند يا به تعبير ديگر از خود حافظ :
هر قطرهاى در اين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معمّا شرح و بيان ندارد
مگر اينكه هوى و هوس خود حيوانى انسان يا عوامل محيطى و اجتماعى ، او را در صندوق كوچكى كه ديوارهاى شفّافى داشته باشد ، جاى بدهد و نگذارد جز خور و خواب و خشم و شهوت ، بعدى از حيات را درك كند . درباره توضيح و تفسير حقيقت و ابعاد حيات و چگونگى بايستگيهاى آن ، [ اگر چه يك مقدار اصول كلّى فطرى در مغز همه انسانهاى معتدل وجود دارد ] بقدرى نظرها و تنوّع حالات ذهنى و شرايط دركهاى متضادّ در خود انسان مختلف است كه حقيقتا بدون راهنمايان الهى كه پيامبران عظام و ائمّه معصومين عليهم السّلام هستند ، جز ابهام و تاريكى در افق زندگى انسان چيزى ديده نميشود . البتّه انسانهائى در اين دنيا زندگى مىكنند كه هيچ تاريكى و ابهامى در زندگى خود ، نه در قلمرو « آنچنانكه هست » و نه در قلمرو « آنچنانكه بايد » نمىبينند و در نتيجه نيازى به راهنمائى راهنمايان الهى در خود احساس نمىكنند .
شايد هم اكثريّت بسيار بسيار چشمگير انسانها را همين افراد تشكيل ميدهند ، ولى بايد در نظر گرفت كه اين انسانها اصلا افقى در زندگى ندارند تا سربلند كرده ببينند آن افق ، روشن است يا تاريك . براى توضيح ، اين قضيّه را كه براى انسانهاى داراى افق ،شگفت انگيزترين قضايا ميباشد ، عرض مىكنم : يكى از دانشوران مورد وثوق ، پس از مطالعهاى نسبتا طولانى و عميق در جوامع امروزى صنعتى كه بنام جوامع متمدّن ناميده ميشوند ( ) ، باين نتيجه رسيده بود كه اگر همه جوامع دنيا در جنگ و كشتار و ويرانىها فرو روند مردم مغز شستشو شده آن جوامع عكس العملى كه در برابر خون ميلياردها انسان كه روى زمين ريخته و ميليونها مناطق مسكونى كه به ويرانه مبدّل شده است ، از خود نشان خواهند داد ، اينست كه از خود سؤال خواهند كرد آيا قطرههائى از آن خونها لباس شسته شده و اطو شده مرا كثيف نخواهد كرد ؟
آيا از آن ويرانهها گردى روى ماشين سوارى من نخواهد نشست ؟ اگر در پاسخ آن متمدّن ( ) بگوئيد : نه آقاى متمدّن عزيز هيچ نترسيد ، از آن ميلياردها ليتر خون كه روى زمين ريخته ميشود حتّى يك قطره هم به لباس شما ترشّح نخواهد كرد و كمترين گردى از ويرانههاى مناطق مسكونى به روى ماشين شما نخواهد نشست ، در اين موقع ميدانيد پاسخ حضرت آقاى متمدّن چه خواهد بود ؟ پاسخ او اينست كه هيچ اشكالى ندارد و بمن چه و ارتباطى با من ندارد چنانكه اشاره كرديم زندگى اين مردم افقى ندارد تا روشن باشد يا تاريك . حتّى اينان بقول مولوى مانند موش كورهاى محقّر با چنگالهاى كوچك خود طبيعت را در تاريكى ميشكافند و از اين سوراخ به آن سوراخ در حركتند و اگر در هنگام شكافتن و سوراخ كردن ديوار حياط يا باغ ، روزنه روشنائى براى آنان بوجود بيايد ، از آن روشنائى فرار مىكنند
نور ميكش اى حريف تيز گوش
گرنهاى چون موش در ظلمت مكوش
سست چشمانى كه شب جولان كنند
كى طواف مشعله ايمان كنند
اين جواب آنكس آمد كاين بگفت
كه نبودستش دلى با نور جفت
مرغ جانش موش شد سوراخ جو
چون شنيد از گربكان او عرّجوا
زان سبب جانش وطن ديد و قرار
اندرين سوراخ دنيا موش وار
هم در اين سوراخ بنّائى گرفت
در خور سوراخ دانائى گرفت
موش گفتم زانكه در خاكست جاش
خاك باشد موش را جاى معاش
راهها داند ولى در زير خاك
هر طرف او خاك را كردهست چاك
همچو موشى هر طرف سوراخ كرد
چونكه نورش راند از درگشت سرد
همچو موشى هر طرف سوراخها
مىكند غافل ز انوار خدا
چونكه سوى دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدى مىنمود
اصلا اين گونه انسانهاى شب پرست و خواب آلود راهى در پيش پايشان نميبينند تا نيازى به راهنما احساس كنند . بعبارت ديگر در خود احساس تشنگى نميكنند تا دنبال آب بروند . اين بينوائى اختيارى كه از كور كردن و فلج ساختن خويشتن ناشى شده است ، آنان را تا سر حدّ زندگى حيوانى مضرّ و خطرناك تنزل ميدهد ، و براى اينگونه حيوانات ، زندگى حتّى يك لحظه هم براى مطالعه و شناخت مطرح نميگردد ، تا باين نتيجه منطق فطرى برسند كه پيامبران كيستند و چه ميگويند ؟ و ائمّه معصومين كيستند و چه ميگويند ؟
خلاصه ، همانطور كه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايند : ائمّه معصومين مانند ستارگان آسمانند ، ولى براى كسانيكه بدانند كه وجود آنان مانند كشتى بسيار معظم و پر محتوى رو به مقصد بسيار با اهمّيّتى در حركت است و براى كسانيكه واقعا بدانند براى زندگى آدمى روشنائىها وجود دارد و تاريكىها و اگر در آن تاريكىها به عقل و درك ناچيز خود مغرور شود و پيروى از راهنماى واقعى ننمايد ، روشنائيهاى زندگيش هم به تاريكيها مبدّل خواهد گشت . براى توضيحات بيشتر درباره مقام آل محمّد عليهم السّلام مراجعه شود به ج 2 ص 272 تا ص 281 و ج 5 ص 250 و ص 251 و ج 14 ص 123 تا ص 126 و از ص 129 تا 132 .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد 18