عشق و شهادت
براى اثبات اينكه اگر آدمى از طوفان عشق مثبت كه همه اصول و پديدههاى خودخواهى و لذت پرستى را درهم ميريزد ، عبور ننمايد ، بمقام والاى شهادت نمي رسد ، چند سطرى را در سرگذشت غم انگيز و شرمآور كلمه ورشكست شده عشق مي نويسم : كلمه عشق هم مانند كلمه عدالت و آزادى و حق و تكامل كه مي بايست ، از رسمى ترين اصول غير قابل اغماض انسانها بهرهمند باشند ، مانند گلهاى معطر و زيبا كه روى گورهاى تيره و تار مي گذارند ، تنها براى آرايش فلسفه و جهان بينى ها و سخنرانيهاى ما بكار مي روند . آرى ، وقتى كه چنگيز و چنگيزمنشان در ميدان تنازع در بقا از عدالت دم بزنند ، و ماكيا ولىهاى بردهگير روى حلقههاى زنجيرى كه بدست و پاى انسانها مى پيچند كلمه آزادى را با خط جلى بنويسند و پوچگرايان مسخره كننده حق و حقيقت و احقاق حقوق ، قصيده و حماسه درباره حق راه بيندازند و خود پرستان حيوان صفت كه خود را هدف و همه جهان و انسانها را وسيله اشباع خودخواهى خويشتن تلقى كنند ، پديده عشق هم مانند همان اعضاى دودمانش ، از تماشاى دو چشم و دو ابرو شروع مي شود و در دفع چند قطره مايع پايان مي يابد .
يادش بخير ، بالزاك ميگفت : « امروزه عشق در پاريس ما ، يعنى درشكههاى كرايهاى » اين عشق از ميان خيابانى شروع مي شود و در جايگاه نيم خلوتى خاتمه مييابد در اينكه كلمه عشق در قاموس بشرى به اين نكبت و بدبختى دچار شده است ، و اين يك خسارت بزرگى است كه بر مغز و روان انسانها وارد آمده است ، ترديدى نيست ، ولى آنچه كه رنجآورتر از همه بازيگرى هاى آدميان درباره اين كلمه است ، اينست كه شهوترانان كامجو يا بقول نويسنده فوق اين كالسكه نشينان كرايهاى با عظمتترين سخنانى را كه درباره ماهيت عشق برين و مختصات خلاقه آن گفته اند ، بهمان معناى مبتذل فرويدى تفسير نموده ، بشريت را از عالى ترين و سازندهترين پديده روانى محروم نموده اند .
اين بيت حافظ را مورد دقت قرار بدهيد :
عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد
ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى
آيا عقل و خرد اجازه مي دهد كه كالسكه نشينان اين بيت را بمعناى گرايش جنسى بگيرند و آنگاه براى ما مكتب و فلسفه بسازند و هدف جهان هستى و زندگى را با آن گرايش تعيين نمايند ؟ آيا عشق به معناى هيجان كه مقدمهاى براى تخليه اسپر است ، اسرار زيربنائى جدول مندليف و شكست قانون عليت كلاسيك در قلمرو آتمها را براى ما قابل خواندن ميسازد ؟ آيا حقيقت ماده و حركت و رابطه ميان آن دو و واقعيت و حقيقت زمان و جبر و اختيار و هزاران مسائل روانى و هفت ميليون سؤالى كه در پديده حيات مطرح است و متناهى و غير متناهى بودن كيهان و غير ذلك ، با درك زيبائى دو چشم و دو ابرو و زلف و لب ، قابل خواندن خواهد شد آيا جلال الدين مولوى با آن اوج فكرى و سوز درونى و آشنائى با اصول و پديدههاى روانى بشرى و با آن بلندگرايىهاى حيرتانگيز و با آنهمه توصيه به اينكه از حيوانيت بميريد و به انسانيت برسيد و از انسانيت بميريد و گام به قلمرو فرشتگان بگذاريد و در آن قلمروهم توقف ننموده به عدم ارغنونى وارد شويد ، تا مسير اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعوُنَ را پيموده باشيد ، وقتى كه دم از عشق ميزند ، همين درك زيبائى نر و ماده و گرايش به عمل جنسى را ميگويد ؟ هيچ رازى در اين درك و گرايش جز اين دو عنصر بسيار ساده نهفته نيست درك زيبايى و ميل به آن كه از ميكانيسم ناآگاه و طبيعى شخصيت برميخزد و ميخواهد مثلى را كه با عمل جنسى توليد خواهد كرد ، زيبا باشد ، چنانكه انجذاب خاصى در مادهها براى جفتگيرى با نرهاى برومند و قوى وجود دارد ، و نرهايى هم ديده ميشوند كه بجهت علاقه به فرزند دلاور ، دنبال ماده دلاور را ميگيرد تنها با اين تفاوت كه اينگونه انتخاب آگاهانه صورت ميگيرد . آيا جلال الدين مولوى آنهمه دانستنىها و دريافتنىهاى خود را در توصيف اين عمل ساده طبيعى بكار برده است و اين همه عظمتها و ارزشها را كه به پديده عشق اختصاص داده است ، همان كالسكه نشينان پاريس را مي گفته است ؟ عشق و مختصات آن را در چند بيت زير كه جلال الدين گفته است ، مورد دقت قرار بدهيم :
شادباش اى عشق خوش سوداى ما
اى طبيب جمله علتهاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
غير اين معقولها معقولها
يابى اندر عشق پر فر و بها
عشق امر كل ما رقعهاى او قلزم و ما قطرهاى
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها
مولوى
1 عشق طبيب همه بيمارىهاى ما است . آيا گرفتاريهاى روانى ناشى از علاقه جنسى كه اگر شدت و طول بيشترى پيدا كند ، بصورت بيمارى در ميآيد ،خود ميتواند طبيب بيماريهاى ما گردد ؟ افراط در تجسم زيبائىهاى شهوت انگيز ، فعاليتهاى عقلانى و انديشهاى را مختل ساخته و واقعيتها را غير واقع و غير واقعها را واقعيت ، مينمايد . آيا تعيين سرگذشت و سرنوشت و ماهيت جهان هستى و شناخت استعدادها و ابعاد بشرى با جاذبه دو ابرو و دو چشم و يك بينى و دو لب و چهار مژه كه با مرور زمان يا با ابتلا به بيمارى آبله بشكل كاريكاتور كوبيسم خواهد درآمد ، يكى از حماقتهاى بشرى نيست ؟
2 عشق دواى كبر و نخوتهاى ما است . آيا اين پيمان جاذبه جنسى است كه خودخواهى ريشه اصلى آن و لذتجوئى انگيزه آن است ؟
3 عشق ناموس ما است ، ناموس يعنى كيان و راز كلى ، آيا جاذبه جنسى كه ميتواند در هنگام غليان 2 2 را مساوى 15 . 709 بنمايد ، كيان و راز كلى جهان هستى است ؟ اختلالات روانى كه در هنگام عشق مجازى پديدار ميگردند ، همه انواع تعقل و انديشه و تصورات و تصديقات را از مجراى منطقى خود منحرف ميسازند ، در اين مواقع چيزى كه براى اين عاشق مطرح نيست ، حقيقت و قانون و راز است ، در صورتيكه جلال الدين ميگويد :« اى دواى نخوت و ناموس ما »
4 اختلالات روانى ناشى از وازدگى هاى جنسى ، نمودها و فعاليتهاى درونى را درهم و برهم و رابطه انسان را با برون ذات مختل مي سازد . در صورتيكه عشق حقيقى و مثبت نه تنها موجب كمترين اختلال روانى نميگردد ،بلكه بدانجهت كه عشق حقيقى موجب هماهنگى عالى همه فعاليتهاى روانى و جوشش استعدادها در درون صاف و ناب عاشق است ، لذا عامل تكامل روحى بسيار والا ميباشد . اين تكامل در سخنان انسانشناسان و شعراى والامقام با مختصاتى مطرح ميشود كه هيچ خردمندى نمي تواند منكر عظمت و ارزشهاى غير جنسى آنها بوده باشد .
5 آزادى شگفت انگيز و سازنده كه انسانشناسان بروز آنرا به عشق نسبت مي دهند ، عامل آن وارستگى انسانى است كه آرمان نهائى مذهب و حقوق و اخلاق و ساير تكاپوهاى مثمر بشرى معرفى شده است . در صورتيكه عشق مجازى كه از جلوههاى جاذبه جنسى است ، با نظر به هدف و به جريانى كه طى ميكند ، نه حقوق ميشناسد و نه مذهب و نه اخلاق و نه ديگر تكاپوهاى مثمر بشرى . بدينجهت بوده است كه در سرتاسر تاريخ بشرى در همه جوامع شخصيتها و ارزشها و قوانين فراوانى كه از همه ديدگاهها به سود جامعه بوده است ،بوسيله همين جاذبه جنسى عشقنما ناديده گرفته شده يا بر باد رفته اند .
بنظر مي رسد براى تفكيك ميان نمودهاى روانى جاذبه جنسى و عشق حقيقى ،همين مقدار كه مطرح كرديم ، بعنوان يك مقدمه كفايت مى كند .
آنچه را كه ميتوان بعنوان جامع مشترك براى عشقهاى حقيقى مطرح كرد ،عبارتست از گرايش شديد و قرار گرفتن در جاذبه والاترين هدفى كه بتواند جان عاشق را مبدل به وسيله نمايد . و هيچ هدف طبيعى نميتواند آدمى را به موقعيتى والاتر از موضع طبيعى خود نايل بسازد تا شايستگى مبدل ساختن جان را از ارزش هدفى به ارزش وسيلهاى داشته باشد . بنابراين اصل ، ميتوانيم پديده عشق را بدين نحو مطرح كنيم كه پديده عشق چه مجازى و چه حقيقى يك حقيقت است ،نهايت امر اينست كه بايد ديد معشوق چيست ؟ اگر معشوق يك موضوع مربوط به ضرورت طبيعى ، يا برآورنده خواسته هاى خودخواهى و لذتپرستى با انواع گوناگونش باشد ، اين عشق مجازى و بى اساس و برهم زننده ارزشها و ناقض هرگونه اصل و قانون انسانى است و اگر معشوق هدفى والاتر از ضرورتهاى طبيعى و عوامل خودخواهى و لذتپرستى بوده و عامل رشد و كمال انسانى است ، عشق حقيقى مي باشد . عشق به اصلاح جامعه ، عشق به آزادى مثبت ، عشق به دانش و كشف واقعيتها ، كه همه آنها از عشق به كمال ناشى مي شوند ، عشق حقيقى مي باشند . اين عشق به كمال هم در تحليل نهايى به مبادى اوليه و هدف و انگيزه غائى آن ، كه تا بىنهايت سرميكشد ، منتهى به عشق بر موجود برين ميگردد كه همه كمالات جلوههائى از اوصاف جمال و جلال او است . بنابراين ، شهيد آگاه بطور قطع از اين عشق برين برخوردار ميگردد و جان خود را كه هدف مطلق و عامل مطلق هر حركتى است مبدل به وسيله ميسازد .
منظور صدر المتألهين از رباعى زير همين معنا است :
آنانكه ره عشق گزيدند همه
در كوى حقيقت آرميدند همه
در معركه دو كون فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهيدند همه
تفسيرى درباره شهادت و شهيدان از ديدگاه قرآن
آيات قرآنى اين پويندگان از جان گذشته و اين قهرمانان به آزادى رسيده را در عالى ترين حد تعظيم و تمجيد نموده ، آنانرا زنده هاى جاويد و در رديف پيامبران معرفى نموده است . نمونهاى از آيات مربوط به اين عاشقان تعهد برين را متذكر ميشويم :
1 فَاُولئِكَ مَعَ الَّذينَ اَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيّينَ وَ الصِّديقينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحينَ [ النساء آيه 69] آنان با كسانى هستند كه خدا بر آنان عنايت كرده است از پيامبران و صديقين ( راستگويان و راست كرداران ) و شهدا و نيكوكاران ) 2 وَ جيىءَ بِالنَّبِييّنَ وَ الشُّهَداءِ وَ قُضِىَ بَيْنَهُمْ بِالحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ [ الزمر آيه 69] ( و پيامبران و شهداء به صحنه محشر آورده شدند و ميان آنان قضاوت به حق گرفت و به آنان ستمى وارد نخواهد گشت ) 3 وَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ اوُلئِكَ هُمُ الصِّدّيقُونَ وَ الشُّهَداء عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ اَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ [ الحديد آيه 19] ( و آنانكه به خدا و پيامبرانش ايمان آوردهاند ، آنان هستند كه صديقين و شهداء در نزد پروردگارشان ميباشند ،آنان پاداش و نورى براى خود دارند ) توضيح ظاهر آيه سوم اينست كه ايمان آورندگان بخدا و پيامبرانش راستگويان راست كردار و شهدا هستند .
اين معنى را آيه يكم كه راستگويان راست كردار را متذكر شده سپس شهداء بمعناى معمولى آن را جداگانه آورده است ، تاييد ميكند .احتمال ديگرى هم وجود دارد و آن اينست كه مقصود از شهداء بمعناى شخصيتهاى تكامل يافتهايست كه در زندگى دنيوى ملاك و الگوى رشد و كمال انسانها بودند . مانند آيه لِيَكوُنُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ [ البقره آيه 143] .
آيات سه گانه از مقام شامخ شهداء حد اعلاى تجليل و تمجيد را متذكر شده است .
4 وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ . فَرِحينَ بِما اتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ اَلاَّ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ . يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ اِنَّ اللَّهَ لا يُضيعُ اَجْرَ الْمُؤْمِنينَ . اَلَّذينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما اَصابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذينَ اَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقُوا اَجْرٌ عَظيمٌ [ آل عمران 169 تا 172] ( و گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شده اند ، مردگانى هستند ، بلكه آنان زندگانى هستند كه در نزد پروردگارشان بهرهمند ميگردند . شهيدان راه حق به آن فضلى كه خداوند به آنان عنايت كرده است خوشحالند . اين كشته شدگان راه حق آنان را كه در دنبال آنان در حركتند و هنوز نرسيدهاند ، بشارت ميدهند كه ترس و اندوهى بر آنان نيست . نعمت و فضل الهى را به آنان بشارت ميدهند و اينكه خداوند پاداش مردم با ايمان را تباه نمي سازد .
كسانى از مردم با ايمان كه كار نيكو كرده و تقوا ورزيدهاند و زخمى بر آنان وارد شده است ، پاداش بزرگى دارند . ) مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً [ الاحزاب آيه 23] ( از مردم با ايمان مردانى هستند كه تعهد الهى را ايفاء نمودند ، گروهى از آنان راه ابديت را پيش گرفت و دستهاى ديگر منتظر حركت در اين راهند ، آنان هيچ حقيقتى را تبديل و تغيير ندادند ) با نظر به آيات پيشين و جمله « قضى نحبه » كه حركت سريع و حركت جدى براى ايفاى تعهد است ، يك مسئله بسيار مهم استفاده ميشود كه توجه به آن بتنهائى مي تواند مقام والاى شهادت را توضيح بدهد . مسئله اينست كه شهادت در راه خدا ايفاى تعهدى است كه اولاد آدم با خدا بسته است .
اين تعهد ميگويد : جان را كه من بتو دادهام ، نبايد در راه شهوات و هوى و هوسهاى حيوانى تباه بسازى . اين جان را در راه مقامپرستى و خودكامگى نبايد از ارزش بيندازى . تو حق معامله جان را با هيچ موضوع دلخواه خود ندارى . اين جان كه امانتى از من در نزدتست ، نبايد اسباب سوختن جانهاى ديگر انسانها را فراهم كند . اين جان نبايد در حال ركود و خمودى رو به فنا برود ، بلكه بايستى هر روز آينده اش از روز گذشته اش ، رشد يافتهتر بوده باشد . اين جان از آن من است و بايستى به سوى من برگردد . تعدى و تجاوزبه اين جان ، تعدى بر من است .
تعدى بر من آسيبى بر من نميزند ، بلكه خسارتى به خويشتن وارد مي سازد كه قابل جبران نيست . شهيد انسانى است كه به اين تعهد احترام گذاشته و وفا كرده و رهسپار منزلگه نهائى خود گذشته است .و هو لباس التّقوى و دِرْعُ اللّه الحصينة و جنّته الْوثيقة ( جهاد لباس تقوى و زره محكم الهى و سپر با اطمينان او است )
نبرد در راه حيات معقول حافظ تقوى است
دو عامل اساسى همواره در كمين آسيبزدن و مختل نمودن حيات آدميان نشسته ، در انتظار فرصتاند :
عامل يكم جريانات عوامل و نيروهاى عالم طبيعت است
باضافه احتياج موجوديت آدمى در ادامه زندگى به جبران ضايعههاى بدنى و استهلاك تدريجى اجزاى آن . براى مقاومت در مقابل عوامل و نيروهاى مزاحم طبيعت و همچنين براى نگهدارى كالبد مادى از ضايع شدن و تهيه وسائل خوراك و پوشاك و مسكن ، يك جهاد مستمر لازم است كه ادامه زندگى امكانپذير بوده باشد ، اين مجاهدت و تلاش يكى از ضرورتهاى اصيل پديده حيات است .
حيات آدمى يك ليوان شربت نيست كه از يك چشمه سارى پر كنند و آن را سربكشند . حيات حقيقى آن است كه دائماً در حال به وجود آمدن و به وجود آوردن باشد ، در غير اينصورت بار سنگينى است بر دوش انسان . براى توضيح اين مسئله يك مثال روشنى را ميآوريم : تصور فرمائيد يك انسان تشنه در بيابانى دور از آباديها ، براى بدست آوردن آب آشاميدنى همه پيرامون خود را مىنگرد ، چيزى نمىبيند ، از هر طرفى به پهنه بيابان مى نگرد ،باز چيزى نمى بيند ، ميرود روى تپه ها ، بلكه از بالاى آنها چشمش به آببيفتد ، باز چيزى نمى بيند ، از تپه پايين آمده از قله بلند كوه بالا ميرود و پس از دقت و كاوش زياد از دور درختانى را مىبيند ، اطمينان پيدا ميكند كه حتماً در آن نقطه چشمهسارى وجود دارد ، از قله پايين آمده ، كوزه بدوش مسافت زيادى را با شتاب مى پيمايد . از سنگلاخها مي گذرد ، از خارستانها عبور مي كند ، پستى ها و بلنديها را در مى نوردد و پس از ساعتهائى به آن درختان مي رسد و چشمه سارى را در آنجا مى بيند ، فوراً سر و صورت خود را شسته و كوزه را از آب آن چشمه سار پركرده و مي آشامد . طعمى كه اين آب به چنين شخصى دارد و آن گوارائى كه شخص مفروض از آب درمي يابد ، حقيقتاً طعم حيات داشته و قطرات آن آب كه از گلويش پايين ميرود ، مانند نيروهاى زندگى است كه وجود او را شاداب مي سازد .
حال شخص ديگرى را فرض كنيد كه در كاخ باشكوه و مجللى نشسته و همه وسايل زندگى براى او در حد اعلا آماده است و اگر اشتياق به آشاميدن آب را براى تشنه واقعى صد درجه قرارداد كنيم ، با بروز اولين درجه اشتياق به آشاميدن آب در اين شخص كامور ، خدمتكاران فوراً در پيالههايى مرصع و طلاكارى شده ، انواعى از آبهاى ممتاز را دو دستى براى او تقديم خواهند كرد . اين كامور نه تنها از آشاميدن آب لذت نخواهد برد ، بلكه محال است كه طعم حقيقى آب براى او قابل درك بوده باشد ، چرا ؟ براى اينكه آب را براى او تهيه كرده اند ،نه اينكه او آب را تحصيل نموده باشد .
حيات آدمى نيز چنين است ، يعنى هركس كه توقع داشته باشد كه حيات قدم رنجه فرموده از لابلاى طبيعت سر برآورده و راه افتاده و به گلوى آدمى ريخته شود ، چنين شخصى نه تنها از حيات لذت نخواهد برد ، بلكه هرگز طعم آنرا نخواهد چشيد . اولين اصل اساسى تقوى اينست كه آدمى زندگى خود را از طبيعت با تلاش و تكاپو استخراج نمايد . كسى كه اساس و عوامل حيات او از ديگران است ، زندگى ندارد ، تا از نردبان تكامل كه تقوى است بالا برود و از حيوانيت عبور كند و به انسانيت برسد و از انسانيت بگذرد و گام به قلمرو فرشتگان بگذارد و آنگاه از آن قلمرو هم بالاتر رود و « آنچه آن در وهم نايد آن شود » پس اولين نوع جهاد در راه خدا عبارتست از ادامه حيات مستند بر خويشتن و اين تلاش اساس همه انواع تقواها است كه انسان از مرده شدن در طبيعت به زندگى اختيارى توفيق حاصل مي نمايد :
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
مولوى
عامل دوم كه بايستى همواره در راه رفع مزاحمت آن جهاد كرد ،
انسان است .
چه چيز ؟ انسان ؟ بلى انسان . مگر انسان هم مزاحم حيات انسانى ديگر است ؟ بلى متأسفانه . و جهاد و تلاشى كه براى رفع و دفع شر اين موجود لازم است به قدرت عضلانى و فكرى بيشترى نيازمند است . عمق و گسترش و تعداد اسباب دشمنى انسان با انسان ديگر ، بقدرى زياد است كه اگر روزى فرا رسد كه طبيعت مانند موم در دست بشر تابع اراده وى بوده باشد و همه قوانين و اجزاى طبيعت حتى بدون كار و كوشش به سود انسانها بفعاليت بيفتند ، باز خصومت انسانها اگر عمق و گسترش بيشترى پيدانكند ،حداقل تقليل نخواهد يافت ، زيرا اين موجود طبيعتا خودخواه است .
اصلا مقايسه مزاحمت طبيعت با خصومت انسانها با يكديگر بهيچ وجه منطقى نيست ، زيرا كدامين سردى هوا آگاهانه و با تعمد يك انسان را مبتلا به درد نموده است ؟ كدامين آتش با علم باينكه سوختن عضو آدمى دردناك و او را ميكشد ، كسى را سوزانده است ؟ كدامين كوه آتشفشان با آگاهى و عمد ، كشت و زرع و خانه هاى مردم را ويران ساخته و به آتش كشيده است ؟ ولى انسان در خصومت با انسان ديگر ميداند كه جسم و جان آدمى آسيب پذير است و با ديدن آسيب درد مي كشد و مي سوزد و تباه مي گردد . وقيحتر ازخود اين خصومت ، انديشهها و منطقهايى است كه در راه قانونى ساختن نابودى انسانها براى اشباع خودخواهىها و لذتپرستى ها و نامجوئى ها به كار مياندازد و اين انديشهها و منطقها را بقدرى مورد اهميت قرار مي دهد كه يك صدم آنها براى آباد كردن جوامع و تقليل آلام بشرى كه از در و ديوار زبانه مي كشد ، كافى است .
اينست عامل دوم جهاد ، يعنى جلوگيرى از شر انسان نماهاى بدتر از عوامل بنيانكن طبيعت ، يعنى جلوگيرى از شمشيرى كه با نشان « من هستم » و « هستى تو مشروط برخواستن من است » بر سر انسانهائى كه با مشيت الهى بوجود آمدهاند ، فرود ميآيد . اين انساننماهاى تيزدندان آن خصومت و تنفر از صلح و صفا را دارند كه خفاشان از نور آفتاب . فتنه و آشوب و نابود كردن ارزشها غذاى روانى اين انساننماها است . اگر جويبار زندگى اجتماعى صاف و زلال باشد ، بدون ترديد مردم اجتماع حركات و سكنات و روابط خود را با يكديگر سالم نگهميدارند ، بدينجهت اين فتنهپرستها نميتوانند از اين جويبار زلال ماهى بگيرند ، لذا همواره چشمهسار جامعه را تيره و كدر مي خواهند . در آيات قرآنى موضوع فتنه در چند مورد مطرح شده و در برخى از موارد براى از بين بردن فتنه ، دستور به جهاد داده شده است .
از آنجمله :
وَ قاتِلوُهُمْ حَتّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ [الانفال آيه 39] ( با آنها نبرد كنيد تا فتنه مرتفع گردد ) وَ الْفِتْنَةُ اَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ [ البقرة آيه 217]( و فتنه بزرگتر از كشتن است ) اينان از حيات طبيعى الهى خود را محروم ساختهاند ، لذا نمي توانند حيات ديگران را هضم نمايند :
زانكه هر بدبخت خرمن سوخته
مى نخواهد شمع كس افروخته
مولوى
اگر بتوانيد به درون اين انساننماهاى ضد بشرى راه پيداكنيد و به تماشاى درون آنان بپردازيد ، جز وحشت و اضطراب نتيجهاى نخواهيد برد . آيا وحشتناك و اضطراب انگيز نيست آن درونى كه همه انسانهاى روى زمين را در صورت عقربى مجسم كرده است كه بايد همه آنها را كشت ؟ آيا وحشتانگيز نيست درونى كه آدميان در آن با همه ارزشهايشان ، جز لقمهاى لذيذ كه بايد آن را خورد و خودطبيعى را متورم ساخت ، چيز ديگرى نيستند .
خلاصه جهاد بمعناى حفظ « حيات معقول » انسانها از اختلال و نابودى بوسيله دو عامل مزاحم طبيعت و انساننماها ضرورت قطعى دارد . 10 ، 11 ، 12 ، 13 ، 14 ، 15 ، 16 فمن تركه رغبة عنه البسه اللّه ثوب الذّلّ و شمله البلاء و ديّث بالصّغار و القمائة و ضرب على قلبه بالأسهاب و اديل الحقّ منه بتضييع الجهاد و سيم الخسف و منع النّصف ( كسى كه از روى اعراض جهاد را ترك كند ، خداوند لباس ذلت بر او بپوشاند و بلا و مصيبت او را فراگيرد و با حقارت و پستى در ذلت غوطه ور شود و دلش مشوش گردد و هذيانها سر دهد و حق كه بجهت ضايع نمودن جهاد ، ترك شده است ، بر او پيروز شود و ذلت خود را بروى تحميل نمايد و از انصاف و عدالت ممنوع گردد . )
نتايج اعراض از جهاد
بدانجهت كه تكاپوى جدى براى استخراج حيات از طبيعت و گرفتن حق حيات از انساننماهاى ضد بشريت ، مانند تنفس از هوا براى ادامه زندگى ضرورت دارد ، مسامحه و بى اعتنائى درباره اين تكاپو كه جهاد ناميده ميشود ، نتايج زير را در بردارد :
نتيجه يكم پوشيدن لباس ذلت
زيرا كسى كه براى حيات خود تلاش نميكند ، و از طرف ديگر آن حيات را مى خواهد ، مجبور است كه حيات خود را با گدائى و ذلت از ديگران بگيرد . و بگويد : من هم حيات را ميخواهم به من رحم كنيد ، من قدرت حركت ندارم ، من توانائى زيستن مستند به خود ندارم ، بيائيد از آن جرعههايى كه با تلاش از منبع عالم طبيعت و مبارزه با درندگان مزاحم حيات به دست آوردهايد ، جرعهاى هم بمن بدهيد و اگر رحم بيشترى داشته باشيد ، آن جرعه را به گلوى من بريزيد ، زيرا من حال گرفتن پياله و بردن آن به دهان را هم ندارم اينست لباس ذلت و پستى كه مرگ براى انسان آگاه ، از پوشيدن آن لباس آسانتر و گواراتر ميباشد . اگر تاريخ بشرى را ورق بزنيم و درباره آمار انسانهائى كه براى گريز از ذلت و حقارت ،دست از زندگى شسته و زير خاك را بر روى خاك ترجيح داده اند ، درست دقت كنيم ، خواهيم ديد اين آمار رقم بسيار بسيار بزرگى را نشان مي دهد .
خواهيم ديد افراد فراوانى بطور دسته جمعى تن به ذلت نداده رهسپار ميدان كارزارها شده و به زندگى خود خاتمه داده اند .خواهيم ديد افراد و گروهها ، بلكه جوامعى از انسانها براى حفظ « حيات معقول » و مستند به خويشتن ، از مزايا و خوشىهايى كه ميبايست از ديگران با ذلت و حقارت بگيرند ، دست برداشته ، به زندگى فاقد همه لذايذ و مزايا تن دردادهاند . خواهيم ديد انسانهائى فراوان بجهت احساس حقارت و ذلت در عشقى كه حتى همه سطوح روانى آنانرا فراگرفته است ، خود را از آن عشق منصرف نموده ، شخصيت خود را از سقوط در ذلت نجات دادهاند . آفريننده جهان هستى ذلت و استضعاف را بر مخلوقات خود نميخواهد . اگر فرض كنيم كه با صدها مغلطهكارى و سفسطه بازى بتوانيم خود و ديگران را بفريبيم و قانع بسازيم كه همه موجوديت آدمى در اختيار من او است . ولى نميتوانيم در برابر اين حقيقت كه « حيات در اختيار من نيست » و اين پديده شگفتانگيز وابسته به مقام شامخ الهى است و نفخت فيه من روحى [ الحجر آيه 29] خود را گول بزنيم وديگران را كلافه كنيم . آيه زير را دقت فرمائيد :
اِنَّ الَّذينَ تَوَفَّاهُمُ الْْمَلائِكَةُ ظالِمى اَنْفُسِهِمْ قالُوا فيمَ كُنْتُمْ قالوُا كُنَّا مُسْتَضْعَفينَ فىِ الْأَرْضِ قالُوا اَلَمْ تَكُنْ اَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِروُا فيها فَاُولئِكَ مَاْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ سائَتْ مَصيرا [النساء آيه 97] ( آنانكه به خود ستم كردهاند ، هنگامي كه فرشتگان آنانرا در حال عبور از پل مرگ در مييابند ، مىگويند : شما در دنيا در چه وضعى زندگى ميكرديد ؟ ميگويند : ما در روى زمين بينوا و مستضعف بوديم ، فرشتگان ميگويند : مگر زمين خدا پهناور نبود ، تا در آن هجرت نمائيد . جايگاه آنان دوزخ است و دوزخ سرنوشت بدى است ) توضيح در اين آيه ، آدمى از كيفيت زندگى خود مسئول قرار مي گيرد .
او بهيچوجه نميتواند چنين پاسخ بدهد كه زندگى در اختيار خودم بوده است ،و من مطابق ميل خود زندگى كردهام . بنابر اين ، هر كسى بايستى پاسخى معقول براى كيفيت زندگى خود تهيه نمايد . يعنى پاسخ به انتخاب راهها و چگونگىهاى زندگى نه اصل آن كه بهيچ وجه مربوط به آگاهى و اختيار او نيست . اين مسؤليت كشف مى كند كه پديده زندگى حقيقتى است مولد كه چگونگى اداره و برخوردارى از آن تحت اختيار آدمى است ، ولى چنانكه بوجود آوردن آن مربوط به ميل و خواست انسان نيست ، همچنين نابود ساختن اين حقيقت براى او مجاز نيست . نابود ساختن زندگى كه مبارزه با مشيت خداوندى است دو شكل دارد : شكل يكم خودكشى . شكل دوم خودشكنى و پستى و ذلت كه آدمى بر حيات خود روا ميدارد . نتيجه اين ذلت و پستى كه در آيه مورد بحث ، استضعاف ناميده شده است ، عذاب الهى است . و هيچ انسانى حق ندارد كه در مقابل سؤال از اين ذلت و استضعاف اختيارى چنين پاسخ بدهد كه زندگى از آن خودم بوده است ، و من در ادامه آن راه ذلت را انتخاب كرده بودم اهميت زندگى با عزت و شرافت و استقلال در درجه ايست كه آيات قرآنى براى بدست آوردن و حفظ آن جهاد و كشتار را توصيه مينمايد ، بلكه دستور صادر مىكند كه به جهاد بپردازيد و تن به ذلت ندهيد :
اُذِنَ لِلَّذينَ يُقاتِلُونَ بِاَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ اِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَديرٌ . اَلَّذينَ اُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ . . . [ الحج آيه 39 و 40] ( اجازه داده شده يا اعلان شده است براى كسانيكه ستمديده اند ، نبرد كنند و قطعاً خداوند بر پيروز ساختن آنان توانا است . اين ستمديدگان كسانى هستند كه بناحق از وطنهاى خود آواره گشته اند ) .
نتيجه دوم دچار شدن به بلاها و مصيبتها
اعراض از تلاش و تكاپو براى حيات ، چنانكه گفتيم : زندگى را از استناد به انسان زنده سلب ميكند ،در اينصورت زندگى مانند چراغ فتيلهاى مى شود كه آدمى در دست خود گرفته است و روشنائى آن را درك مىكند ، ولى كسى كه نفت در نفتدان آن چراغ ميريزد ، او نيست بلكه كسى ديگر است كه ميتواند براى اشباع تمايلات و خواسته هاى خود ، كميت و كيفيت آن نفت را تغيير بدهد . از طرف ديگر آن چراغ فتيلهاى همواره در مجراى بادهاى طوفانى طبيعت و درندگان انسان نماها در معرض خاموشى قرار گرفته است . نگهدارى اين چراغ با فرض وابسته بودن نفتش به خواست ديگران و احتياج ادامه روشنائيش به عدم وزش بادهاى طوفانى عوامل طبيعت و تمايلات ديگران ، بلاها و مصائب و ناگواريهائى است كه بىامان در هر لحظه اى سراغ چنين زندگى را خواهد گرفت .
نتيجه سوم دلهره و اضطراب و تشويش دائمى درون
اين يكى از نتايج تباه كننده حيات وابسته است كه از احساس جريان ضعيف حيات از يكطرف و از احتمال خشكيدن آن از منبع به وسيله عوامل مزاحم طبيعت و درندگان خونخوار از طرف ديگر و در آميختن آب حيات با گل و خس و خاشاك و لجنهاى خواستههاى ديگران ، ناشى ميگردد . اين دلهره و اضطراب همراه با وسوسههايى است كه از تزلزل دائمى حيات ناشى ميگردد . آيا فردا من ميتوانم آن كارى را كه ميخواهم انجام بدهم ؟ معلوم نيست ، تا ديگران چه بخواهند آيا من ميتوانم آن موضوع را هدف قرار بدهم و براى وصول به آن وسايلى را انتخاب كنم ؟ معلوم نيست ، تا ديگران چه بخواهند آيا من ميتوانم فلان موضوع را زيبا تلقى كنم ؟ معلوم نيست ، تا ديگران چه بخواهند اصلا آيا من زنده هستم ، پس كو مختصات زندگى معلوم نيست تا ديگران چه بخواهند شگفتا ،
بنابر اين ، شما « ديگران » ميگوئيد : من زنده نيستم ؟ من زندهام زيرا ميخواهم ،ميدانم ، ميانديشم ، حواس من كار ميكنند اگر سقف اطاق در حال فرود آمدن باشد ، از زير آن فرار مي كنم ، چطور من نيستم ؟ بلى ، ما نمي گوئيم شما نيستيد ،ميگوئيم هستى شما وابسته به خواست ديگران است ، تا خواست ديگران درباره زندگى شما چه باشد . نتيجه چنين زندگى اينست كه آدمى به شماره احتمالات خواسته ديگران كه چگونگى زندگيش مربوط به آن است ، عواملى براى وسوسه و دلهره و اضطراب داشته باشد . ولى آن زندگى كه با هشيارى و آزادى خود آدمى ادامه پيدا ميكند در معرض دلهره و اضطراب و تشويش و احتمالات متضاد قرار نميگيرد ، اين زندگى احتياج به تكاپو و جهاد دارد . اين زندگى متزلزل و وابسته از آرزوها اشباع مىشود و با هذيانها و سرسامگوئىها مستهلك ميگردد .
نتيجه چهارم شكست در برابر حق و پيروزى حق بر اعراض كننده از جهاد
اين هم يك نتيجه كاملا بديهى است كه اعراض از تكاپو و جهاد در دنبال خود مي آورد .اين نتيجه عبارتست از شكست در برابر حق ، زيرا چه حقى بالاتر از حق حيات كه خداوند به عهده او گذاشته است ؟ اين يك شكست بنيادين است كه شكستهاى بيشمارى را در پى دارد . توضيح اينكه وقتى كه آدمى حق حيات خود را ايفاء نمينمايد ، آن حقوق ديگر را كه مبتنى بر حق حيات است ، از دست ميدهد .
حق تكامل و رشد را از خود سلب ميكند ، اين حق كه ايفاء نشده است ، بر او پيروز ميگردد ، او حجت و دليلى در برابر قانون و حق مزبور ندارد . اين شكست خورده حيات ، در برابر بايستگىهاى زندگى اجتماعى شكست خورده است .
در برابر قوانين اخلاقى و عواطف خانوادگى و چشيدن طعم حيات ديگر انسانها كه حقوق مسلمى هستند ، شكستخورده و بزانو در آمده است .
نتيجه پنجم ممنوعيت از عدالت و انصاف
آن فرد و جامعه ايكه از عدالت برخويشتن كه عبارتست از تكاپو در نجاتدادن « حيات معقول » خود از دستبرد عوامل مزاحم طبيعت و درندگان انساننما ، امتناع ميورزد ، چگونه ميتوان توقع داشت كه عدالت و انصاف ديگران شامل حال او گردد ؟ همواره حق و عدالت در جوامع بشرى سراغ كسى را مي گيرد كه در مجراى بايستگىها و شايستگىها قرار بگيرد و بعنوان يك انسان زنده در صحنه اجتماع ، نقش موجوديت خود را بازى كند ، وقتى كه فرد يا جامعهاى خود را از مجراى مزبور بيرون كشيده و همه شئون حياتى وى دستخوش وابستگىهاى گوناگون قرار گرفته باشد ،چنين فرد و گروهى با از دستدادن اختيارى حق حيات ، همواره ستمديده خويشتن است ، و نميتواند توقع آن را داشته باشد كه عدالت و انصاف ديگران سراغ او را بگيرد و با پاى خود به بالينش آيد و بگويد : برخيز تا حق ترا از ديگران بگيرم . 18 الا و انّى قد دعوتكم الى قتال هؤلاء القوم ليلا و نهارا و سرّا و اعلانا ( آگاه باشيد ، من شما را شب و روز ، مخفى و آشكارا براى پيكار با اين قوم دعوت نمودم )
شب و روز ، پنهان و آشكار فرياد زدم
آيا من در دعوتم كوتاهى كردم ؟ آيا تنها در لحظات هيجان احساسات شما را براى جهاد تحريك نمودم ؟ آيا خودم در كاخهاى با شكوه و مجلل نشسته و غوطهور در رفاه و كامروائى ها شما را به ميدان جنگ فرستادم ؟ آيا جانهاى شما را وسيله كامجوئى و مقام و سلطهجوئى خود قرار دادم ؟ مگر من شب و روز ، پنهانى و آشكارا و در همه حال به جهاد دعوت نكردم ؟ اگر من ضرورت حياتى در جهاد با دشمنان انسان و انسانيت نميديدم ، شب و روز پنهانى و آشكارا فرياد بر نميآوردم كه برخيزيد و برخيزيد تا نابود نشويد . من دائماً بشما گفتم : 19 ، 20 اغزوهم قبل ان يغزوكم ، فو اللّه ما غزى قوم فى عقر دارهم الاّ ذلوّا ( شما پيشدستى كنيد و بآن تبهكاران هجوم ببريد ، سوگند به خدا ، هيچ قومى در توى خانه خود مورد حمله قرار نگرفت ، مگر اينكه ذليل و خوار گشت ) اگر شما معناى خصومت نابكارانه انسانها را با يكديگر نشناخته ايد ، واى بر حال شما نادانهائى كه حماقت را هم بر نادانى خود افزوده ايد . مگر از آغاز رشد زندگى خود نمىبينيد كه اگر در روان آدميان سازندگى انجام نگيرد : « انسانها گرگ يكديگرند » ، « انسانها صيادان يكديگرند » اگر نميدانستيد پس از اين بدانيد و عذر نياوريد كه ما نميدانستيم و گمان مي كرديم
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
سعدى از هم اكنون بدانيد : بنى آدم اعضاى يكديگر نيستند ، انسانهاى تربيت يافته و با ايمان به هدف اعلاى زندگى و جهان بزرگ ، هستند كه اشعههائى از يك كانونند .
چه شباهت جالبى امير المؤمنين ( ع ) با حضرت نوح ( ع ) در دعوت حق و اعراض آنان از آن دعوت داشته است . آيات قرآنى دعوت حضرت را بدين ترتيب نقل مي كند :
قالَ رَبِّ اِنّى دَعَوْتُ قَوْمِى لَيْلاً وَ نَهاراً . فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِى اِلاَّ فِراراً . وَ اِنّى كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فى اذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَروُّا وَ اسْتَكْبَروُا اسْتِكْباراً . ثُمَّ اِنّى دَعَوْتُهُمْ جِهاراً . ثُمَّ اِنّى اَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ اَسْرَرْتُ لَهُمْ اِسْراراً [نوح آيه 5 تا 9] ( نوح گفت : اى پروردگار من ، من قوم خود را شب و روز دعوت كردم . دعوت من براى آنان جز فرار نيفزود .و من هر موقعى كه آنانرا دعوت كردم تا آنانرا ببخشائى ، انگشتانشان را در گوشهايشان نموده و بر لباس خود پيچيده و اصرار در انحراف كردند و تكبر ورزيدند . سپس آنان را آشكارا دعوت كردم ، باز دعوتم را بر آنان اعلان نمودم ، نيز پنهانى بر آنان تبليغ كردم ) هنگاميكه دشمن به وطن و خانه مردمى هجوم بياورد ، دو شكست قطعى را نصيب آن مردم خواهد ساخت : شكست اول عبارتست از تارومار كردن نيروها و محو ساختن موجوديت آن مردم . شكست دوم ذلت و پستى كه در آنان بجاى خواهد گذاشت . تفاوتى كه اين دو شكست با يكديگر دارند اينست كه ممكن است قدرت دفاع مردم در همان موقع يا از پيش ، آماده كار باشد و از تارومار شدن نيروها و محو ساختن موجوديت آن مردم جلوگيرى نمايد . ولى شكست دوم اجتنابناپذيرتر و شكنندهتر از اولى ميباشد ، زيرا نشستن و ناظر حمله به وطن و خانه بودن ، به متلاشى كردن نيروها و كشتار مردم قناعت نمىكند ، بلكه منطقه ممنوعه شخصيت مردم را نيز كه ميبايست براى حفظ آن ، پيشدستى نموده عوامل مزاحم را برطرف بسازد فتح ميشود و شخصيت شكست ميخورد . اين شكست را هيچ پيروزى نمىتواند جبران نمايد .
اگر تاكنون نميدانستيد ، پس از اين بدانيد كه يكى از مختصات وقيح خصومتهاى بشرى اينست كه با پيشرفت در پيروزىها آتش حرص و درندگىاش شعلهورتر ميگردد ، و احساس شكست دشمن نه تنها او را از تعدى و ظلم بيشتر باز نميدارد ، بلكه شمشير خونبارش را تيزتر ميكند . اگر تا نزديكى خانه راه بيابد و يقين پيدا كند كه طرف شكست قطعى خورده است ، به حمله خود ادامه ميدهد و آن را تند و تيزتر مي سازد تا وارد خانه شود . و تا جگر طرف را بيرون نكشد شعلههاى كينه توزيش خاموش نگردد . جاى شگفتى است كه خونخوارى آدمى بقدرى وقيح است كه اگر حتى بداند كه دشمن از شكستى كه بر او وارد شده است قد بلند نخواهد كرد ، با اينحال به درندگى و خونخوارگى خود آنقدر ادامه ميدهد كه دشمن را بكلى از صفحه هستى براندازد . 21 فتواكلتم و تخاذلتم حتى شنّت عليكم الغارات و ملكت عليكم الأوطان ( در برابر فريادهاى من ، تكليف جهاد را به گردن يكديگر انداختيد و از يكديگر گسيختيد و بىياور گشتيد تا در نتيجه ، غارتگريها شما را متلاشى ساخت و بر وطنهاى شما مسلط گشتند . ) او برخيزد تا من برخيزم ، او وظيفه خود را انجام بدهد ،تا من هم عمل به وظيفه ام نمايم درست است كه در فعاليتها و تكاپوهاى دسته جمعى كه تراكم و تشكل عنصر ساسى آن است ، موجوديت فرد و فعاليتهاى او نتيجهاى نمي دهد .
سنگى كه برداشتنش به نيروى دو نفر احتياج دارد ، با نيروى يك نفر برداشته نميشود ، ولى اين اصل را هم فراموش نكنيم كه منطق پوچ « او برخيزد تا من برخيزم » ، « او وظيفه خود را انجام بدهد ، تا من به وظيفه خود عمل نمايم » غير از منطق صحيح « بايد برخيزيم » و « بايد به وظيفه خود عمل نمائيم » ميباشد .
در آنهنگام كه فرد گروهى مي گويد : فرد گروه ديگر برخيزد تا من برخيزم »به اضافه اينكه ناتوانى خود را ابراز ميكند و يا بعبارت صحيحتر ناتوانى را برخود تلقين مي نمايد ، طرف مقابل را نيز از احساس و احراز قدرت خويشتن محروم مي سازد . اين تلقين به خود و ناتوان ساختن ديگران بيمارى سرايت كننده ايست كه به سرعت جو جامعه را فرامي گيرد و همه را در همان وضعى كه دارند ميخكوب كرده ، دشمن را بر آن جامعه مسلط مي سازد . در سرتاسر تاريخ اين پديده بطور فراوان ديده شدهاست كه يك نفر از روى آگاهى و صدق و خلوص برخاسته است ، اين برخاستن جدى و صميمانه ، جامعه را از زندان « بمن چه ؟ » نجات داده ، جهانى را در اختيار مردم برپاخاسته آن جامعه قرار داده است . خداوند متعال در اين موجود شگفت انگيز كه انسان ناميده مي شود ،قدرتى به وجود آورده است ، كه نه تنها ميتواند با ناتوانى خود مبارزه نموده ،آنرا از بين ببرد ، بلكه ميتواند به تنهائى همه افراد جامعه را قدرتمند بسازد .
اين قدرت ناگهان از زمين نمي رويد و از كرات آسمانى هم برزمين نمي بارد ،بلكه ايمان و جديت و خلوص از زمين برخاستگان ، سنگى را كه روى منبع قدرت افراد جامعه افتاده و مانع از جريان نيروها برانديشه و عضلات آن مردم است ، برميدارد و نيروها به جريان ميفتند و دنيائى را آباد مينمايند . 22 ، 23 ، 24 ، 25 ، 26 ، 27 ، 28 ، 29 ، 30 ، 31 و هذا اخو غامد و قد وردت خيله الانبار و قد قتل حسّان بن حسّان البكرى و ازال خيلكم عن مسالحها و لقد بلغنى انّ الرّجل منهم كان يدخل على المرئة المسلمة و الأخرى المعاهدة فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها ما تمتنع منه الاّ بالاسترجاع و الأسترحام ثمّ انصرفوا وافرين ، ما نال رجلا منهم كلم و لا اريق لهم دم . فلو انّ امرا مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما بل كان به عندى جديرا اين مردى غامدى است كه سوارانش بر شهر انبار تاختند و حسان بن حسان بكرى را كشتند و سواران شما را از پادگانها بيرون راندند . بمن خبر رسيده است كه مردانى از آن سپاهيان بر زن مسلمان يا غير مسلمان كه معاهده زندگى در جوامع اسلامى ، حيات او را تأمين نموده است ، هجوم برده خلخال از پا و دستبند از دست آنان در آوردهاند . گردنبندها و گوشواره هاى آنان را به يغما بردهاند . اين بينوايان در برابر آن غارتگران جز گفتن اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ و سوگند دادن به رحم يا طلب رحم و تحريك دلسوزى آنان چارهاى نداشتهاند . آنگاه سپاهيان خونخوار با دست پر و كامياب برگشتهاند ، نه زخمى بر يكى از آنان وارد شده است و نه خونى از آنان ريخته شده است . اگر پس از چنين حادثه دلخراش مرد مسلمان از شدت تأسف بميرد ،مورد ملامت نخواهد بود ، بلكه در نظر من مرگ براى انسان مسلمان بجهت تأثر از اين فاجعه امرى است شايسته و با مورد .
اينست معناى وابستگى حيات افراد جامعه بيكديگر
امير المؤمنين ( ع ) در جملات فوق مرگ مسلمانى را كه از ستم بيك انسانى در قلمرو اجتماع مطلع گشته است ، امرى شايسته ميداند ، اين مطلب چگونه بايد تفسير شود ؟ هيچ تفسير معقولى براى اين مطلب نداريم ،جز اينكه بگوئيم : اسلام با وحدت والائى كه در همه افراد انسانى سراغ دارد ، همه مردم را در لذايذ و آلام شريك يكديگر مي داند و اين بيت سعدى را كه مي گويد :
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
نبايد از ديدگاه اسلام بعنوان يك مضمون شعرى ذوقى تلقى نمود ،هنگاميكه افراد و گروههائى از مردم ، جامعه را تشكيل دادند و به زندگى مشترك پرداختند ، چنانكه بايد روابط ميان همه آنها از ديدگاه حقوقى سالم و صحيح بوده باشد ، همچنين بايد همه اعضاى جامعه حيات خود را وابسته حيات ديگرى تلقى نمايد . اين مطلب در ادعاهاى ديگر مكتبهاى بشرى از عامل اشباع لذت روانى و يا موجه نشاندادن جنبه ادبى مكتب تجاوز نميكند ،در صورتيكه در جامعه اسلامى اين وابستگى حيات ، حقيقتى جدى تلقى مي گردد .
اين جمله كه « اگر پس از چنين حادثه دلخراش ، مرد مسلمان از شدت تأسف بميرد ، مورد ملامت نخواهد بود ، بلكه در نظر من مرگ براى انسان مسلمان بجهت تأثر از اين فاجعه ، امرى است شايسته و با مورد . » از امير المؤمنين على بن ابيطالب ( ع ) صادر گشته است . على بن ابيطالب شاعر نيست ، او حيات را جدى تر از آن مي داند كه با ذوق شاعرانه و لطايف ادبى حيات را تفسير نمايد . على بن ابيطالب كسى است كه نميخواهد با سخنان جالب موقعيتى در جامعه براى خود بازكند ، زيرا كسى احتياج به باز كردن موقعيت در جامعه دارد كه شهرت اجتماعى و محبوبيت در ميان مردم را هدف زندگى خود قرار داده است و ما مي دانيم كه اينگونه هدفگيرىها و تفكرات كودكانه و كوته بينانه ، پستتر از آن ميباشند كه شخصيت على بن ابيطالب را اشغال نمايند ، وانگهى راه باز كردن موقعيت در جامعه نيازمند سازشكارى ها و بازيگريهاى سياسى معمولى است كه روح على بن ابيطالب از آنها بيزار است چنانكه از شعرپردازى و لطيفه گوئى هاى مبتذل كه حتى ستمكاران و به بازى گيرندگان حيات انسانها نيز گاهگاهى بزبان مي آورند ، بيزار است . ما يقين داريم كه جملات فوق از اعماق جان على بن ابيطالب برآمده ، با شنيدن فاجعه اى كه سفيان غامدى بوجود آورده بود مرگ را تجسيم كرده است ،زيرا با اختلال حيات فردى كه در جامعه او زندگى مي كرده است ، حيات طبيعى خود را مختل مي ديده است . البته جاى ترديد نيست كه عظمت و واقعيت جمله فوق براى مردم و پيشتازانى كه حقيقتى بعنوان « حيات مشترك انسانها » براى آنان مطرح نبوده و آنرا خيالات و اوهام ميدانند ، نه تنها قابل هضم نيست ، بلكه شايد خندهآور هم بوده باشد ، بگذاريد آنان به اينگونه جملات بخندند ، على بن ابيطالب و آنانكه در شعاع او حركت مي كنند ، انسانتر از آنند كه برخندهها و تاريكى هاى ارواح تباه شده آنان گريه نكنند و اندوهگين نباشند .
حق حيات ، مطلق است و برخوردارى از اين حق مشروط به پذيرش مكتب و ايدهاى نيست
نكتهاى كه در جملات مورد تفسير بايد مورد دقت قرار بگيرد ، عنوانى است كه براى بررسى انتخاب نموديم : « حق حيات ، مطلق است و برخوردارى از اين حق مشروط به پذيرش هيچ مكتب و عقيدهاى نيست .
زيرا على ( ع ) فرمود : وَ اِمَّا نَظيرٌ لَكَ فىِ الْخَلْقِ اين اصل اگر چه در مقام ادعا هم بوده باشد ، مورد قبول همه مكتبهاى مربوط به انسان ، در همه جوامع ميباشد . لذا واردكردن اخلال به حيات يك فرد كه هم مكتب و هم عقيده با فردى يا جمعى ديگر نيست ، بطوريكه فرد ديگر را چنان دچار اضطراب و تشويش نمايد كه مرگ را به زندگى خود ترجيح بدهد ، حقيقتى است ما فوق اصل مزبور . امير المؤمنين عليه السلام كه تجسم يافتهاى از اسلام راستين و عالى ترين چهره جدى بشرى در تاريخ است ، اين فوق اصل « حق حيات را » دريافته و آنرا ابراز ميدارد . اگر اين راه را كه امير المؤمنين درباره تعيين ارزش حيات انسانها پيش گرفته است ، به مقصدى مطلوب نرسد ، در هيچ چشماندازى از افكار بشرى راه ديگرى ديده نميشود . بيائيد تأخير نكنيم ، هرچه زودتر اين راه را براى حركت بسوى « حيات معقول » پيش بگيريم . منتظر تلفات بيشتر از آنچه كه تاريخ سرگذشت ما انسانها نشان ميدهد نباشيم .
بيائيد تاريخ طبيعى مان را به تاريخ انسان مبدل نمائيم و بدانيم تا حق حيات انسانها را مطلق تلقى نكنيم و تا براى برخوردارى از حيات و مختصات آن ، مكتب و عقيده مخصوصى را شرط بدانيم ، هيچ گام مثبتى در بوجودآوردن « حيات معقول » برنداشتهايم . اينكه گفتيم : « بيائيد تاريخ طبيعىمان را به تاريخ انسانى مبدل نمائيم . مقصود اين نيست كه بنى نوع انسانى تاكنون در عالم گياهان و حيوانات زندگى ميكرده است و در همين روزها ناگهان جهشى انجام داده و انسان شدهاند ، بلكه منظور ما از جمله مزبور اينست كه نبايد تعيينكننده سرنوشت ما مكانيسم غرايز حيوانى و كنش و واكنشهاى جبرى خودخواهى و محيط و عوامل طبيعى حيات شخصى خود بوده باشد ، بلكه ما بايد تاريخى را به وجود بياوريم كه انسان تعيين كننده سرنوشت خود بوده باشد .
اين يك هدف والائى است كه با « بگذار حيات طبيعى كار خود را انجام بدهد » سازگار نيست ، ما نبايد بگذاريم حيات طبيعى كه جز خود را نمي خواهد ، هر كارى را كه بخواهد انجام بدهد ، ما بايد حيات طبيعى را با مديريت عالى روح اداره كنيم كه تنها عامل و مدرك ما براى اعتراف ضرورى به حق حيات مطلق است و هيچ شرطى را جز خود حيات براى پذيرش اين حق قبول ندارد .
در هر نقطهاى از تاريخ گذشته و سرنوشت آينده ما ، اين مديريت مشاهده شود ، مى توانيم آن نقطه از تاريخ را از تاريخ طبيعى جداكرده ، بعنوان تاريخ انسانى مورد مطالعه قرار بدهيم . با اين ملاحظات است كه ما تاريخى را كه پشتسر گذاشته ايم ، هرگز نمي توانيم بعنوان تاريخ انسانى براى خود مطرح نمائيم ، بلكه منطق تجارب و مطالعات همه جانبه اين نتيجه را به دست ميدهد كه تاريخ گذشته ما مخلوطى از تاريخ طبيعى و تاريخ انسانى بوده است . آدمى در آن هنگام كه اسارت انسانها را در ميانحلقههاى خوشرنگ و صيقلى شده زنجير خودكامگيها و خودخواهىها و نبردها براى اشغال ميدان تنازع در بقاء مىبيند ، با تاريخ طبيعى آن هم نه طبيعى ناب و محض ، بلكه طبيعى مسخشده به وسيله سودجويان و خودكامگان روبرو ميگردد و هنگاميكه با عظماى انسان محور مانند على بن ابيطالب ، اويس قرنى ، ابوذر غفارى ، مالك اشترها روبرو مي گردد ، سطرهائى از تاريخ انسان كه نسبتش به تاريخ طبيعى مسخشده انسانها ، نسبت معدن بيكران ذغال سنگ ، با رگه هاى ناچيز الماس است ، مقابل چشمانش جلوه ميكند . ما براى قبولاندن حق حيات مطلق و مشروط نبودن آن ، بر قدرت و امتياز و مكتب و عقيده ، هيچ راهى جز اين نداريم كه حمايت كنندگان و پيشتازان تاريخ انسانى ،مانند سقراطها را از ديگران جدا كنيم و دو حساب مستقل براى اين دو گروه بازكنيم ، و گرنه آينده ما ، همچون گذشته ، چنانكه گفتيم معدنهائى از ذغال سنگ خواهد بود كه رگههايى ناچيزى از الماس در آنها ، عدهاى محدود را براى خود جلب خواهد كرد . 32 فيا عجبا و اللّه يميت القلب و يجلب الهمّ من اجتماع هؤلاء القوم على باطلهم و تفرّقكم عن حقّكم ( شگفتا ، سوگند به خدا ، اجتماع اين قوم بر باطلشان و پراكندگى شما از حقتان قلب را ميميراند و اندوه را بر درون انسان مي كشاند )
داشتن حق چيزيست و تطبيق موجوديت آدمى با حق چيزى ديگر
حق و حقيقت آن بالش پرنيان نيست كه آدمى بنشيند و بر آن تكيه كند و آن بالش با يك جهش ناگهانى و اعجازآميز تغيير ماهيت و شكل داده و بصورت فرشتهاى درآمده ، « حيات معقول » را در يك پياله زرين و مرصع در گلوى آدمى بريزد و هرگونه مزاحم خود را از سر راه آن « حيات معقول » بردارد ، حق آن تابلوى زيبا هم نيست كه به ديوار نصب گردد و اداى حق آن ، جز اين نباشد كه از تماشايش لذت ببرند و گاهى هم با عينك تحليلى و تركيبى هنرى ، شناختهايى را درباره آن تابلو بدست بياورند . چه باطلى باطلتر از اين تكيه بر حق كه آن را از تحريك ساقط نموده ، دندههاى حقگير مغز آدمى را مي سايد و هرز مينمايد . براى شناخت حق و مختصات سازنده آن ، بايد بطور جدى بينديشيم . نخست بايد بدانيم كه حق يك موجود فيزيكى بامشخصات عينى نيست كه در جايگاهى قرار بگيرد و ما با تكيه بر آن ، يا با تماشا در آن ،زندگى پر از نقص و جبر و دردهاى بيشمارش را به « حيات معقول » مبدل بسازيم .
ما پيش از بررسى حق و دو قطب اساسى آن ، يك مثال كاملا ساده را بعنوان مقدمه ميآوريم : در بيابانى سوزان پس از فعاليت زياد در امور مربوط بزندگى ،سخت تشنه ميشويم ، ميان ما و چشمه آب آشاميدنى فاصلهاى وجود دارد ،ما با بدن خسته راه چشمه را پيش ميگيريم و فاصله را در مىنورديم و به آن چشمهسار ميرسيم ، ما تشنهايم ، و هيچ چارهاى براى رفع اين تشنگى جز آشاميدن آب نداريم . اين همان تشنگى است كه شايد اگر چند ساعت ديگر ادامه پيدا كند ، دمار از حيات ما در خواهد آورد . ما در لب اين چشمهسار بنشينيم ، و به صفا و زلال بودن آبش تماشا كنيم و سنگريزههايى را كه در زير آب زلال ديده ميشوند مورد دقت قرار بدهيم ، به بررسى رنگها و شمارش اعداد آنها بپردازيم و ضمنا از تصور اينكه ما حق داريم از اين آب زلال بياشاميم ،نيز از تصور اينكه حداقل مقدارى از آب اين چشمهسار زلال براى آشاميدن در اختيار من است ، لذت ببريم ، آيا ميتوان با اين تماشاها و تصورات و بررسىها و شمارشها پاسخ احتياج بدن را به آب بدهيم ؟
آيا آنهمه تماشاها و تصورات ميتواند زندگى ما را از خطر مرگ نجات بدهد ؟ بلى ، وجود چشمهسار در آن بيابان حق است و اينكه شما سخت تشنهايد ، حق است و اينكه انسان تشنه اگر بخواهد بزندگى خود ادامه بدهد ، بايد آب بياشامد حق ديگرى است ، و اينكه شما حق آشاميدن از آب آن چشمه را داريد ، صحيح است ، در ضمن اين را هم بايد بدانيم كه هماهنگ ساختن اينهمه « حق » ها براى ادامه زندگى ، شما را الزام به انجام دادن حقى ميكند كه عبارتست از تكاپو براى رسيدن به آن چشمهسار و پركردن ليوان يا كوزه از آب آن چشمهسار و آشاميدن آن . براى انسان تشنه ، آنهمه « حق » ها بدون بجا آوردن حق تكاپو براى بدست آوردن و آشاميدن آب ، بهيچ نتيجهاى نخواهد رسيد .
تعريف حق و دو قطب اساسى آن
كلمه حق در اين مبحث بمعناى خاص حقوقى نيست ، بلكه مقصود از آن عبارتست از عموم واقعيتهاى ضرورى يا مفيد كه داراى دو قطب عينى و ذاتى ميباشند . لذا چنانكه كلمه حق به مفهوم فوق حقوقى در اين مبحث مطرح است .
همچنين كلمه واقعيت به آن معنا كه در فلسفه معاصر بمعناى « شيئى براى خود » در مقابل « شيئى براى من » مطرح ميشود ، نيست ، بلكه واقعيت با قيد ضرورت يا مفيد بودن منظور شدهاست . بنابراين ، حق شامل همه واقعيات جهان عينى و قوانين جارى در آنها كه در مجراى ضرورتها قرار گرفتهاند ، بوده ، همچنين شامل همه ارزشهاى مفيد ميباشد ، مانند عدالت و آزادى و تكامل و احساس تعهد و پاىبندى به آن ، همچنين همه مقررات و حقوقها را كه براى تنظيم زندگى اجتماعى از منابع گوناگون استخراج ميشوند ، دربرميگيرد . بهمين جهت است كه حق بمعناى واقعيت ضرورى يا مفيد كه نقطه نظر اصلى ما در اين مبحث است ، شامل فساد و ويرانگرى و تباهىها نميگردد . از اين ديدگاه آتيلا و نرون و چنگيز و ماكياولى كه واقعيت دارند و مانند يك رأس گوسفند هزارپا نيستند كه غير واقع باشند ، ولى چون حق نيستند ، لذا واقعيت باين معنى ندارند ،تخيل 7 3 720 در ذهن يك خيالپرداز يا مبتلا به بيمارى مغزى واقعيت فلسفى اصطلاحى دارد ، ولى از اين ديدگاه واقعيت ندارد ، زيرا حق نيست .
هر حقى از دو قطب عينى و ذاتى تشكيل شده است :
1 قطب عينى حق
عبارتست از واقعيات بر محور ضرورت و يا مفيد بودن كه با قطع نظر از ارتباط انسان با آنها ، ثابت و داراى تحقق ميباشند ، مانند واقعيات جهان هستى كه در اشكال مختلف و با اجزاء و روابط گوناگون در حركت و تحولند . اين واقعيات چنانكه اشاره كرديم در مجراى قوانينى كه كشف از رابطه ضرورى ميان آنها مينمايد ، قرار گرفتهاند . همچنين قطب عينى حق شامل آن قوانين و بايستگىهاى انسانى است كه چه بداند و چه نداند ، چه بخواهد و چه نخواهد ، براى اصلاح و تنظيم موقعيت او در « حيات معقول » ضرورى يا مفيد است ، مانند دانش و بينش و عدالت و آزادى و ايفا به تعهدها و احساس اشتراك در هدفهاى اعلاى زندگى با همه انسانها و غير ذلك . اين قطب عينى حق ، مانند واقعياتى بىنياز از دانستهها و تمايلات آدميان وجود دارند ، و با اينكه تحقق دارند ، خودبخود تنظيم كننده قطب ذاتى حق نمي باشند .
2 قطب ذاتى حق
مقصود از ذاتى معناى روانى و فلسفى آن نيست ، بلكه منظور موجوديت انسان دربرابر واقعيات غير انسان ميباشد . قطب يكم كه عبارتست از قطب عينى حق ، ماداميكه با قطب ذاتى يعنى قطب انسانى حق ارتباط برقرار ننمايد ، هيچ ثمر و نتيجهاى نمىبخشد ، چنانكه در آن مثال تشنه ملاحظه نموديم كه وجود چشمهسار زيبا و جريان آب بسيار زلال و مفيد در آن چشمه ، براى انسانى كه حق آشاميدن از آن آب را دارد و مي تواند فاصلهاى را كه ميان او و چشمهسار مفروض وجود دارد به پيمايد و از حق خود برخوردار گردد ، ماداميكه عمل قطب ذاتى او حركت نكند و آن فاصله را طى نكند ، زندگى او به خطر ميفتد ، اگر چه هزاران واقعيت بعنوان حق از بيرون ذات ، او را دربرگرفته باشد .
بعبارت ديگر آن واقعياتى كه بعنوان حق براى آدمى وجود دارند ،هرگز با پاى خود سراغ قطب ذاتى يعنى انسان را نخواهند گرفت كه بفرمائيد :
ما واقعياتى متواضع و فروتنيم و بزحمت شما راضى نيستيم ، لذا به سراغ شما آمديم ، لذا اگر لطف بفرمائيد ، ما را به قطب ذاتى خود پيوند بدهيد مخصوصا وقتى كه آماده ميشديم به خدمت شما بيائيم ، با يكهتازان ميدان تنازع در بقا كه هم ما را و هم « حق » ها را مسخره ميدانند و هم به ريش شما انسانهاى تشنه حق ميخندند ، نبردها كرديم و به آنان پيروز شديم و اكنون دست به سينه در برابر شما ايستادهايم اين مثال طنزنما حقيقتى است كه واقعيت آن را در سرگذشت تاريخى خودمان و ديگر جوامع بوضوح كامل مىتوانيم ببينيم .
ما همان انسانها هستيم كه رهبرى مانند على بن ابيطالب داريم ، ما دريائى از اصول عالى انسانى در قرآن و نهجالبلاغه داريم ، ما صدها هزار كتاب در بيان مبانى انسان شدن و عواملى براى تحرك در راه شناخت انسان و جهان و حركت در مجراى « حيات معقول » داريم . بلى همه اين داريم داريم ها صحيح است و ترديدى در آنها وجود ندارد ، ولى ما يك چيز نداريم و يا آن راهم داريم ولى مختل است و آن چيز عبارت از آن قطب ذاتى حق كه عبارتست از موجوديت كمالجو كه با تكيه بر آن داريم داريمها ، يا از بين رفته است و يا به اختلال اسفانگيز دچار شدهاست . در جوامع امروزى قوانين اساسى بسيار خوب براى تنظيم زندگى وجود دارد ، اعلاميه جهانى حقوق بشر وجود دارد .
حداقل پنج ميليون مجلد كتاب در كتابخانه هاى دنيا كه متجاوز از چهار ميليارد كتاب در آنها در خواب پرجلال و حشمت رؤياهاى انسانى قرون و اعصار آرميدهاند ، همه آنها يكطرف و اينكه ما عقل سليم و وجدان داريم در يكطرف ديگر ، بطوريكه اگر كسى در هرجا كه باشد ، بگويد : كه من از عقل سليم و وجدان برخوردار نيستم ، فورا يك دستگاه آمبولانس حاضر ميكنيم و بدون اينكه گوش به داد و فريادش بدهيم ، او را به تيمارستان يا حداقل به بيمارستان روانى منتقل ميسازيم . چرا براى اينكه ميگويد : من از داشتن قطب عينى حق محرومم . اين دارندها و داريم ها همه و همه واقعيت دارند و صحيح هستند ، فقط يك چيز ندارند و نداريم و آن هم قطب ذاتى حق است كه يا اصلا نداريم و يا با همكارى صميمانه قدرتمندان بيرونى و خودخواهىهايى كه در درون خود ما زبانه ميكشند ، آنرا مختل ساختهايم . تا اينجا مسئله روشن است . مسئلهاى ديگر وجود دارد كه ميگويد : اينهمه داد و فريادهاى رهبران انسان و انسانيت در برابر اين اصل كه « قدرت پيروز است » چه كارى را ميتوانند انجام بدهند ، خوبست كه بجاى اينهمه نالهها و شكوه و داد و فريادها بمردم توصيه كنند كه برويد و كارت رسمى قدرت را بدست بياوريد تا حق ورود به نمايشگاه تنازع در بقاء را داشته باشيد .
و كارى با آن نداشته باشيد كه حداكثر در هر نيم قرنى ميليونها انسان نقش بر زمين اين نمايشگاه ميشوند و بقيه انسانهاى تماشاگر بوسيله اقوياء يا آماده ورود به كشتارگاه بعدى ميشوند و يا مشغول مطالعه فلسفههاى پوچى ميگردند ، تا تدريجا يا ناگهان نسل بشر از كره خاكى كه در حدود پنجاه هزار سال است آنرا بصورت حقكشىها و خونريزيها درآورده است ، رفع زحمت كند و منقرض گردد . بارديگر در جملات زير دقت كنيم : حق بمعناى واقعيت ارزشهاى بنيادين ، مانند آزادى ، عدالت ، تكامل را بدانجهت كه مستند بر واقعيات اصيل انسانى است ، نميتوان در مجرائى قرار داد كه با پيروزى يا شكست موصوف شود . بلكه چنانكه در مبحث آينده مشروحا خواهيم گفت :
حق در ما فوق پيروزى و شكست است ، زيرا ماداميكه انسان از نظر مختصات روانى همينطور باشد كه از پنجاه هزار سال به اينطرف دارا بوده است و اگر انسان همين است كه علوم گوناگون انسانى براى ما توصيف و تعريف مي نمايد ،محبوبيت عدالت براى او حق است و تغييرات و دگرگونيهاى مستمر در آداب و رسوم و مقررات و قوانين كمترين تأثيرى در ثابت بودن محبوبيت عدالت براى او ندارد . حتى اگر ما بتوانيم از خصوصيتها و شرايط ذهنى ماكياولىها كه بدبينى به نوع بشرى است ، صرفنظر كنيم و روبناهاى قابل طرح و پذيرش افكار آنانرا منظور بداريم ، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه رفتار مطابق قانون براى نظم زندگى اجتماعى ضرورى است ، اگرچه از بكار بردن كلمه عدالت به وحشت مي فتند .
آزادى پديدهايست كه از متن حيات ميجوشد و ميخروشد ، زيرا حيات اين مختص را دارد كه از احساس فشرده شدن بوسيله عوامل جبرى ، خود را شكست خورده احساس ميكند . اين آزادى حق است . اگر راههاى آزادى و هدفهائى كه آدميان با احساس آزادى رو به آنها ميروند ، هزاران بار هم دگرگون شوند ، باز آنان مي خواهند راهها و هدفهاى جديد را با آزادى انتخاب نمايند . اينست معناى جملهاى كه ميگوئيم : حق در مافوق پيروزى و شكست است اگر نوع بشر را در بيابانهاى بىسروته رها كنند ، و هر گونه وسيله پيشرفت مادى و معنوى او را از دستش بگيرند و او را در ابتدائىترين صحنههاى حيات رها كنند ، ماداميكه شستشوئى در مغزش صورت نگرفته باشد ، باز جوشش عامل گسترش استعدادها و پيشرفت او در تماس با طبيعت و همنوعان خود ، در درونش خاموش نخواهد گشت . اين حق است و هيچ گونه دگرگونى در شئون حيات و تماس او با طبيعت ، موجب زوال اين حق نخواهد بود . براى توضيح بيشتر درباره اين مسئله با اهميت ، مطالبى را مشروحا مطرح مي كنيم :
آيا حق پيروز است يا قدرت ؟
پاسخ به اين سؤال به آن آسانى نيست كه بعضى از متفكران گمان ميبرند و فورا با پيوستن بيكى از دو گروه زير خيال خود را راحت مي كنند .
معمولا متفكران در پاسخ به اين سؤال به دو گروه تقسيم مي گردند :
گروه يكم : ميگويند : حق هميشه پيروز است و فعاليتها و تاخت و تازهاى قدرت ، تنها نمايش پيروزى دارد ، ولى نميتواند حق و حقيقت را تباه ساخته و از بين ببرد .
گروه دوم به پيروزى قدرت معتقد بوده مي گويند : حق يك آرمان ذهنى است كه در برابر قدرت عينى نميتواند مقاومت نمايد . شاهد پيروزى قدرت وقايع و رويدادهاى جريان معمولى تاريخ است . و اگر حق بخواهد پيروز شود ، حتما بايد از قدرت استمداد نمايد .
گروه يكم را ارباب اديان و اخلاقيون و حكماء و فلاسفه و دانشمندانى تشكيل مي دهند كه براى نوع انسانى و حيات معقول وى ، مانند قلمرو عالم طبيعت قوانينى ثابت معتقدند كه از دستبرد تغيرات و دگرگونىها بدورند و ميگويند : چنانكه نظم جدى عالم طبيعت از وجود ثابتهايى خبر ميدهد كه قوانين علمى بازگو كننده آنها است ، همچنين بايستگىها و شايستگىهايى براى حيات معقول انسانها وجود دارد كه مطلوبيت عدالت و تعهد و آزادى و تكامل بازگو كننده آنها مي باشد . بعبارت روشنتر چنانكه براى انبساط اجزاء يك جسم قانون وجود دارد و براى رشد كودك تا مرحله جوانى قانونى در جريان است و هر يك از قوانين بازگو كننده حقى است ، همچنين براى انسان شدن و برخوردار گشتن از حيات معقول قانونى وجود دارد كه بازگو كننده حق است و چون حيات معقول كه گاهى با كلمه تكامل تعبير مي شود ، بعنوان ضرورى ترين و مفيدترين هدف براى زندگى آدميان اثبات شده است ، لذا قانون و حق مربوط به اين حيات معقول ( تكامل ) ثابت و مافوق دگرگونيها است .
گروه دوم را بررسى كنندگان فيزيك تاريخ بمعناى تماشاگران محض نمودهاى سرگذشت بشرى و مطالعهكنندگان فرهنگها و تمدنها با اصول پيش ساخته قدرت محورى و گروه بدبينان به طبيعت انسانى تشكيل ميدهند . اين گروه همان متفكرانى هستند كه با تاريخ طبيعى انسانها سر و كار دارند ، نه با تاريخ انسانى آنان . براى اين خفاشان ظلمتنگر قربانيان بيشمار راه آزادى و حق و عدالت و علم كه در سرتاسر تاريخ مانند ستارگان فروزان در سپهر لاجوردين مي درخشند ، نه تنها جلوه ندارند ، بلكه اين اشعه خورشيد كمال ديدگان آنانرا آزار ميدهند . اينان عشق سوزانى دارند كه حتى موسى بن عمران و ديگر پيامبران عبرى و عيسى بن مريم و محمد بن عبد اللّه و على بن ابيطالب ( ع ) را هم قدرتمندانى مانند فرعون و خودكامگان بنى اسرائيل دوران عيسى و ماكياولى هاى مشركين و طاغوتهاى قريشى بدانند اينان به چهرههاى قضات بيدادگر آريوباگ آتن كه حكم اعدام سقراط را بناحق صادر كردهاند ، چنان خيره ميشوند كه سقراط را براى آنان خرمگس آتن نمايش ميدهد . بيائيد بگذريم و بگذاريم اين نابخردان در خيالات خود براى انسان ، تاريخ كشتارگاههاى متنوع تنظيم كنند .
اينان تاريخ نمينويسند ، اينان مغز و روان خود را تحليل و تفسير نموده ، شرح حال خود را بيان ميكنند و از اين راه خدمت بزرگى به بشريت مينمايند بهرحال ، ما بجاى آنكه به نقل و تحليل دلايل و شواهد دو گروه بپردازيم ، خود اين مسئله را كه « آيا حق پيروز است يا قدرت ؟ » مطرح و مورد بررسى قرار ميدهيم ،گفتيم با نظر به مجموع ملاحظات مربوطه ميتوانيم حق را چنين تعريف كنيم :
حق عبارتست از عموم واقعيات ضرورى و مفيد كه داراى دو قطب انسانى و عينى ميباشد ، لذا حق چنانكه شامل همه واقعيات ضرورى جهان عينى و قوانين جارى در آنها مي باشد ( حق از ديدگاه فلسفى ) همچنان همه قوانين تكامل انسانى مانند آزادى و عدالت و تعهد و دانش و بينش را در برمي گيرد .
بنابراين تعريف ، چنانكه واقعيات ضرورى جهان و قوانين جارى در آنها ، بدون تأثر از ذهن آدمى و بازيگرىهاى آن ، واقعيت دارند و حقند ، همچنان تكامل انسان و واقعياتى كه براى تحقق تكامل ضرورت دارند ، مانند تعهد و آزادى و تعقل و تعديل خودخواهى و عدالت ، داراى واقعيت بوده و حقند ، هيچيك از دو نوع واقعيت و حق در مجراى دگرگونيها و تحولات از بين نميروند .
اين دو واقعيت و حق ، ثابت و مافوق پيروزى و شكست به ثبات خود ادامه ميدهند . اكنون ميتوانيم به سراغ توضيح و تفسير اين جمله برويم كه حق هرگز در صحنه نبرد ، با قدرت گلاويز نميگردد تا گاهى پيروز و گاه ديگر با شكست مواجه شود زيرا :
حق هرگز با قدرت جنگ تن به تن ندارد
ما اگر بخواهيم حق را با قدرت در نبرد روياروى قرار بدهيم ، اين نبرد در دو ميدان قابل تصور است :ميدان اول ميدانى است كه براى قدرت خود شخص عمل كننده به حق تصور ميشود .
ميدان دوم ميدان قدرت ديگر انسانها كه با طرفدار حق به پيكار برخاستهاند . براى توضيح ميدان اول اين حق را بعنوان مثال در نظر ميگيريم : « نقض تعهد بدون دليل مساوى نقض شخصيت است » در آنهنگام كه فرد يا جامعهاى عمل بر تعهد نموده آنرا نقض نميكند ، اين حق ( نقض تعهد بدون دليل مساوى نقض شخصيت است ) نيست كه وارد ميدان نبرد با تمايلات سودجويانه گشته و پيروز شده است بلكه اين انسانست كه با عمل به حق ، بر تمايلات سودجويانهاش پيروز شده و آنها را شكست داده است . همچنين در آنموقع كه عمل به تعهد باعث افزايش و حيثيت شخصيت متعهد در جامعه ميگردد ، اين حق نيست كه سلاح به دست گرفته آن اعتبار را با پيروزى در ميدان تمايلات بدست آورده است ، بلكه اين شخصيت آدمى است كه با تكيه بر حق و انگيزگى آن پيروز شده و تمايلات را شكست داده و به نفع معقولى كه اعتبار شخصيت در جامعه است دست يافته است ،همچنين اگر طرفدار حق در برابر تمايلات سودجويانهاش شكست بخورد ،شخصيت او شكست خورده است ، نه حق و حقيقت .
براى توضيح ميدان دوم كه طرفدار حق با قدرت ديگر انسانها ، در آن به پيكار برخاسته است . اگر پيروز شود ، اين خود حق نيست كه با قدرت به جنگ تن به تن پرداخته و غلبه نموده است ، بلكه اين انسان است كه با طرفدارى از حق و بهرهبردارى منطقى از قدرتى كه او را پيروز ساخته است طرف را شكست داده و غالب شده است . و اگر طرفدار حق در اين ميدان با شكست مواجه شود ، نه تنها حق شكست نخورده است بلكه حتى شخصيت كمالجو و ابديت گراى طرفدار حق هم مغلوب نگشته است ، زيرا از دست دادن مقاومت جسمانى با طرفدارى از حق ، در حيات معقول انسانهاى رشد يافته ، آن مثبت منفىنما است كه تنها سادهلوحان سطحنگر آن را نابودى و منفى تلقى مينمايند . و بطوركلى اگر ناتوانى ذهن در عمل 2 2 بجاى نتيجه 4 اين عدد را 011 . 712 را بدست بياورد موجب شكست اصل 4 2 2 بوده باشد ، از دست دادن مقاومت جسمانى طرفدار حق در برابر قدرت نيز موجب شكست حق مي باشد .
و اگر توانائى يك ذهن در عمل رياضى و بدست آوردن نتيجه 4 باعث افزايش حيثيت و قدرت 4 2 2 بوده باشد ، راستگوئى يك انسان هم باعث افزايش حيثيت و قدرت اصل راستگوئى [ كه حق است ] مي باشد .
بار ديگر ابيات مولانا را كه كاملا قابل تطبيق بر مسئله ما است ،يادآور ميشويم :
قرنها بگذشت اين قرن نويست
ماه آن ماه است و آب آن آب نيست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
ليك مستبدل شد اين قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام
وين معانى برقرار و بر دوام
شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان
بلكه بر اقطار اوج آسمان
البته تمثيل مولانا براى ثابت به ماه ، از نظر تفاهم است ، زيرا تغييرات حاكم در جرم ماه نيز باعث تغييرات در عكس آن مي باشد ، بايك عبارت كلىتر مىتوان گفت : « آنچه كه شكست نمي خورد ، يا امكان شكست در آن وجود ندارد پيروز هم نمى گردد » چنانكه نميتوان گفت : ديوار جاهل است ،
زيرا ديوار استعداد علم ندارد . با اينحال پيروزى و غلبه با معناى ديگرى كه ميتوان مطرح كرد قابل اسناد به حق است ، اين معنى عبارتست از ناتوانى عرض اندام تاخت و تازهاى قدرت و باطل دربرابر واقعيت و حق ميباشد . برفرض بسيار بعيد اگر همه مردم روى كره زمين تحت تأثير عواملى بگويند : « هيچ درمانى براى دردهاى بشرى و هيچ عاملى براى به وجود آوردن « حيات معقول » جز ظلم برهمه انسانها وجود ندارد » و براى پياده كردن اين گفتار اقدام نيز بنمايند نمي توانند در برابر قانون پايدار عدالت ، مقاومت نموده واقعا دردى از دردهاى بشرى را مداوا نمايند و مردم را به « حيات معقول » موفق بسازند . به اين معنا جمله « حق پيروز است » كاملا منطقى و صحيح بنظر ميرسد
و آياتى كه كلمه غلبه و پيروزى حق را در قرآن گوشزد مى كند . چند گروه است :
گروه يكم
كَتَبَ الْلَّهُ لَأَغْلِبَنَّ اَنَا وَ رُسُلى [المجادله آيه 21] ( خدا مقرر داشته است كه خدا و رسولان او پيروز ميگردند ) وَ الْلَّهُ غالِبٌ عَلى اَمْرِهِ [يوسف آيه 21] ( خداوند بر امر خود پيروز است ) اين گروه پيروزى حق بمعناى معمولى را مطرح نمى كند ، بلكه پيروزى نهائى خدا را كه حق بر او تكيه دارد و پيروزى رسولان خدا را كه حاميان حقند ، گوشزد مي نمايد .
گروه دوم آياتى است كه مشيت و كار خدا را درباره حق توضيح مي دهد
مانند : وَ يُحِقُّ الْلَّهُ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ [يونس آيه 82] ( و خداوند حق را احقاق ميكند اگر چه گنهكاران كراهت داشته باشند ) بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَذْمَغُهُ فَاِذا هُوَ زاهِقٌ [ الانبياء آيه 18] ( بلكه حق را بر باطل ميزنيم ، حق باطل را مي شكند و در نتيجه زوال باطل فرا ميرسد ) وَ يَمْحُ الْلَّهُ الْباطِلَ وَ يُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ [ الشورى آيه 24] ( و خداوند باطل را محو ميكند و حق را با مشيتهاى خود احقاق مينمايد ) .
گروه سوم آياتى است كه پايدارى حق را بيان ميكند ،
مانند :اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ اَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ الْسَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِى النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ اَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ فَاَمَّا الْزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ اَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسُ فَيَمْكُثُ فِى الْأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ الْلَّهُ الاَمْثالَ [ الرعد آيه 17] ( خداوندا آب را از آسمان فروفرستاد و در درهها بمقدار گنجايشى كه دارند بجريان افتاد ، سيل جارى در درهها كفهايى برآمده برخود حمل كرد ، نيز از آن موادى كه براى زينت و كالاى ديگر آتش را برآنها روشن ميسازيد ، همچنان كفها بالا ميآيد ، خداوند مثل حق و باطل را چنين ميزند ، كفها [ كه مانند باطلند ] پوچ و از بين ميروند و اما آنچه كه براى مردم سودمند است « حق است » در روى زمين پايدار ميماند ، خداوند مثلها را بدين ترتيب مىزند )
گروه چهارم آياتى است كه بروز حق را در برهههائى از زمان بيان ميدارد ،
مانند بعثت پيامبران و ارائه آيات الهى و تحقق و عدههاى خداوندى و غيره اين آيات فراوانند .
گروه پنجم آياتى هستند كه مردم را تشويق به توصيه حق بيكديگر مي نمايند
اين گروه از آيات هم متعدد مى باشند : وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر
گروه ششم مضامينى از آيات است كه مىگويد : در اجراى حق و بهرهبردارى از آن ، شكيبا باشيد ،
مانند : وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ [ الرعد آيه 17] ( همديگر را به حق توصيه نماييد و همديگر را به صبر توصيه كنيد )
گروه هفتم آياتى است كه قيام و نظم عالم هستى را بر مبناى حق معرفى مى كند .
اين آيات در سوره يونس آيه 5 و ابراهيم آيه 19 و الحجر آيه 85 و النحل آيه 3 و العنكبوت آيه 44 و الزمر آيه 5 و الدخان آيه 39 و الجاثيه آيه 22 و الاحقاف آيه 3 و التغابن آيه 3 آمده است . بعضى از اين آيات دوام و پايدارى حق را در جهان هستى مستند به حق بودن نظم و هويت جهان هستى مي دارد ، مانند وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ اَهْوائَهُمْ لَفَسَدَتِ الْسَّماواتُ وَ الْأرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ [ المؤمنون آيه 71] ( اگر حق از هواهاى آنان تبعيت نمايد ، آسمانها و زمين و هرچه در آنها است ،تباه مي شوند ) .
گروه هشتم زوال و نابودى حتمى باطل را گوشزد مى كند ،
در صورتيكه درباره حق به آمدن و بروز آن كفايت مي كند ، مانند :
وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً [ الاسراء آيه 81] ( بآنان بگو حق آمد و باطل رفت و باطل حتماً رفتنى و نابود شدنى است ) .
توضيحى درباره گروههاى آيات مربوط به حق
گروه يكم
چنانكه اشاره كرديم دلالت مستقيم بر پيروزى معمولى حق بر باطل ندارد .
گروه دوم اراده و مشيت خداوندى را درباره حمايت از حق و اجراى آن بيان مي دارد .
مقصود از اين حمايت و اجراى پيروزى حق در پيكار تن به تن با باطل نيست ، بلكه واقعيت حق ثابت در نظام عالم هستى است كه تحت مشيت الهى ميباشد . وجدانها و عقول سليم آدميان همواره درك كننده و بازگو كننده حق و لزوم آن در جريان حيات انسانها مي باشند .
اگر همه مردم كره خاكى ، به باطل عمل كنند و باطل را بر حق مقدم بدارند ، باز در صورتيكه حق براى آنان توضيح داده شود و آنان با اعتدال روانى معناى حق را درك كنند ، در پيشگاه حق ساكت و احساس احترام در مقابل آن مينمايند و چنانكه يكى از بزرگترين متفكران درباره تكليف گفته است :
« و همه تمايلات با آنكه در نهانى بر خلافش رفتار ميكنند ، در پيشگاه تكليف ساكتند » وضع روانى انسانها در مقابل حق كه در حقيقت تكليف هم يكى از مصاديق آن است ، چنين است . احساس حق و احترام در پيشگاه آن ، كه در ميان انبوه تمايلات و خواستههاى طبيعى ، مانند آب زلال در يك كوه خشك و پر صخره ميدرخشد ، بوسيله انسانهائى هشيار در ميان مستان در هر جامعه و در همه دورانها ، همانند مشعلى فروزان در سر راه كاروان بشرى ميدرخشد و هر اندازه هم كه هواداران باطل درصدد خاموش ساختن آن مشعلها برآيند ، چون حق وابسته به مشيت خدا است ، قدرت نابود كردن حق را نخواهند داشت .
گروه سوم از آيات پايدارى و ثبات حق را مطرح ميكند .
اين آيات پايدارى حق را اصل اساسى گردش عالم هستى معرفى مينمايد و باطل را كفهايى ناپايدار كه از اصطكاك ابعاد مادى انسانها با جهان طبيعت و همنوعانشان سر برمي آورد معرفى مي كند .
گروه چهارم آيات فراوانى است كه بروز حق بعنوان عامل تكامل انسانها را در ميدان زندگى در برهههائى از زمانها بوسيله پيامبران و ظهور آيات الهى گوشزد مي كند .
مفاد اين آيات اثبات ميكند كه حق يك پديده فيزيكى جارى در ارتباط آدميان با طبيعت و همنوعانشان نيست ، بلكه حق مربوط به تكامل انسانى عبارتست از آن اصل اساسى در زيربناى هستى كه بهرهبردارى از آن ، به فعاليت قطب ذاتى انسانها نيازمند است . و خداوند متعال اين عامل تكامل را بوسيله عقول سليم و وجدانهاى آدميان و پيامبران و حكماء و ديگر پيشتازان مسير تكامل ، آشكار مي سازد .
گروه پنجم آياتى است كه مردم را به توصيه حق بيكديگر دستور مي دهد .
اين گروه از آيات هم دلالت روشن بر اين دارد كه گرايش بر حق و اجراى آن ،احتياج به تحريك و تعليم و تربيت دارد و حق چيزى نيست كه خود بخود بيايد و دست مردم را بگيرد و به اجبار آنانرا به تبلور دادن حق در حياتشان وادار بسازد . اگر در اين قاعده با اهميت دقت كنيم كه تبعيت از حق با هدفگيرى تكامل ، بدون آزادى و اختيار در انتخاب ، امكانپذير نيست . احتياج به تعليم و تربيت و گذشتن از طوفانهاى هوى و هوس و اجتناب از تعدى و ستم و مبارزه با خودخواهى براى رسيدن به آزادى ، روشنتر از آن است كه نيازمند دليل بوده باشد .
گروه ششم از آيات با صراحت كامل ميگويد : براى وصول به حق و اجراى آن ، شتابزده نباشيد
و گمان مبريد كه حق در همه شرايط و در همه نوسانهاى حيات قابل وصول و اجرا ميباشد . نيز نبايد گمان كنيم كه كوشش و تلاش در راه فراهم كردن زمينه مساعد براى بروز و اجراى حق ، جزئى از حق محسوب نميشود ، بلكه اولين لحظه آگاهى به حق كه بدون فاصله اقدام به فراهم كردن مقدمات آن ، شروع مي شود ، ورود به حوزه والاى حق است هر اندازه براى تحقق بخشيدن به حق پيشرفت حاصل مي گردد ، گام در قلمرو حق برداشته مي شود .
گروه هفتم آياتى است كه قيام و نظم عالم هستى را بر مبناى حق معرفى مي نمايد .
اين آيات در قرآن مجيد فراوان است و بيان ميكند كه آفرينش آسمانها و زمين و آنچه كه در آنها است ، بازى و باطل نيست و از انگيزه يك حكمت عاليه كه جز حق نيست بوجود آمده است . مي توان گفت : اصرارى كه در آيات قرانى به اين اصل اساسى ميشود ، براى آگاه ساختن انسانها به اين قانون است كه نوع انسانى كه جزئى مهم از اين عالم جدى و حق است ، نمي تواند شوخى و باطل بوده باشد ، زيرا با فرض اينكه جهان خلقت موجودى بنام انسان را با اصول و قوانين حق كه زيربناى آنست ، بوجود آورده است ، براى پيشرفت تكاملى آن ، تبعيت از اصول و قوانين حق را ضرورى ساخته است . در اين گروه هفتم بعضى از آيات وجود دارد كه اصالت و ضرورت و ثبات حق را در حد اعلاى پيوستگى با بنياد جهان هستى و نظم آن روشن مي نمايد ، مانند وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ اَهْوائَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ ( اگر حق از هواها و تمايلات آنان پيروى نمايد ، آسمانها و زمين و هرچه كه در آنها وجود دارد فاسد ميگردد ) از اين گونه آيات استفاده ميشود كه حق آن واقعيتى است كه بنياد اساسى كارگاه آفرينش روى آن استوار شده است .
آن نابخردان هواپرست كه گردش اين كارگاه را بر طبق خواسته هاى خود مي خواهند ، ناخودآگاه نابودى خود را در ضمن اختلال كارگاه منظم خلقت آرزو ميكنند اين احمقهاى عاقلنما نمى دانند كه :
اگر يك ذره را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى
( شيخ محمود شبسترى ) آن اسيران ناآگاه هوى و تمايلات بىبنيان ، از تفكر و تعقل جدى در زندگانى وحشت و هراس دارند ، زيرا از آن مىترسند كه ناگهان به نقطه مركزى دايره برسند و يقين كنند كه جز اين يك نقطه هر نقطهاى در توى دايره زده شود ، بيرون از مركز خواهد بود ، و خواهند فهميد كه واقع شدن آنها در توى دايره ، فقط وسيله تسليتى براى صرف انرژى قواى عضلانى و دماغى در زندگيشان ميباشد ، اين جمله را توضيح بيشترى ميدهيم : حتماً مطالعه كننده محترم ميداند كه دايره بيش از يك نقطه مركزى ندارد . همچنان در ارتباط انسان با جهان و همنوعانش كه ممكن است هزاران شكل داشته باشد ، فقط ، آرى فقط ، يك ارتباط حق است و بقيه حق نيست . بعنوان مثال در پيمانهايى كه با افراد يا گروههاى انسانى مىبنديم فقط يك ارتباط ما بين ما متعهد و متعهد له حق است ، و آن عبارتست از وفا به تعهد يا منحل ساختن آن با رضايت طرفين تعهد . اگر فرض كنيم : ارتباط تعهد ميان دو طرف دائره ايست ،
نقطه مركزى اين دائره همانست كه گفتيم : يا ايفاى تعهد يا منحل ساختن آن با رضايت طرفين . اين دائره ممكن است بسيار وسيع باشد و نقطههاى فراوانى در آن بتوان نقش كرد ، مانند توسل به قدرت براى از كارانداختن نفوذ تعهد ، ادعاى اجبار ، ادعاى اكراه ، ادعاى اضطرار ، فريفتن متعهدله و غير ذلك . همه اينها شوخى است و نقطه مركزى دائره ارتباط تعهدى ما بين دو طرف ، همانست كه گفتيم : يا ايفاد يا انحلال با رضايت . همچنين است دائره ارتباط با واقعيات عينى جهان هستى ، بعنوان مثال براى ديدن رنگ اجسام ممكن است از راههاى توصيفى و تخيلى و رؤيائى و بازيگريهاى ذهنى ، وارد مرگز حقيقى اين ارتباط شويم ، ولى مركز حقيقى دائره اين ارتباط ديدن با چشم است و بس . نتيجه اين مبحث اينست كه براى رسيدن به حق و شناخت و عمل به آن ، جديت حياتى لازم است و غير از تكاپوى جدى در اين راه هر نقطه اى كه در دائره ارتباطمان با واقعيات و حقايق بوجود بياوريم ، نقطه مركزى نخواهد بود . اينست معناى جملهاى كه امير المؤمنين عليه السلام در خطبه 29 مى فرمايد :
وَ لا يُدرَكُ الحَقُّ اِلاَّ بِالجِدِّ ( و حق دريافت نمى شود مگر با جد ) براى توضيح اين حقيقت كه واقعيتهاى عالم هستى نمى تواند پيرو هواهاى ما بوده باشد ، اين مسئله را مورد دقت قرار مي دهيم كه بازيگرى آدميان با هوىها و تمايلات خود بر سه نوع قابل تصور است :
نوع يكم بازيگرى با هواهاى خود بدون توجه به اينكه در كارگاه هستى چه مىگذرد و چه قوانينى در آن حكمفرماست و چه هدفى از چنين كارگاهى منظور شده است . اين بازيگران درصدد توجيه و تفسير كارگاه هستى و قوانين حاكم در آن بر طبق هواهاى نفسانى خود نيستند و چنانكه متذكر شديم اصلا كارى با آن ندارند كه در كارگاه هستى چه ميگذرد و نتايج نهائى كارشان چه خواهد بود .
نوع دوم بازيگرانى هستند كه در ميان امواج هواهاى خود چنان غوطهورند كه واقعيت و قانون را جز آنچه در هوى و خواستههاى خوش آيندشان مى بينند سراغ ندارند و گمان مى برند كه جهان هستى نيز امواجى از هواها و تركيبى از مقدارى اجزاء و روابط حساب نشده مي باشد .
پاسخ عملى اين گروه ، فشار جبر قوانينى است كه پيرامون زندگى آنان را از همه طرف احاطه كرده و آنان بدون اعتنا به آن قوانين به هواهاى خود سرخوشند و در هنگام روياروئى با آن قوانين جدى مانند اينكه خود را در برابر كار انجام شدهاى ببينند با قدرتى كه دارند با آن قوانين روبرو ميشوند و در صورت ناتوانى مانند برگهاى خزان ديدهاى كه برابر بادهاى طوفانى تسليم مى شوند ، خود را در برابر قدرت قوانين حاكمه در طبيعت تسليم مي كنند و موجوديت خود را مي بازند .
نوع سوم بازيگرانى هستند كه به غوطهور شدن در هوى قناعت نكرده در عالم خيال و روياهاى اميال خود ميخواهند كه تكليف عالم هستى را معين كنند و چنين مىپندارند كه هر قانون و حقيقتى كه مخالف خواستههاى آنان به جريان مىافتد ، خطائى است از طبيعت كه برسر آنان فرود آمده است و اگر توانائى داشتند جهان هستى را برهم زده و دانههاى گوناگون اين تسبيح را با طناب هواهاى خود وصل مىكردند ، بعنوان مثال اگر آنان مي خواستند كه جاذبيت در كرات به شكل زيباروئى مجسم شده غريزه جنسى آنان را اشباع نمايد ، مانع نداشته باشد و اگر بخواهند كهكشانها اسكناسهائى شوند و در جيب آنان فرو روند ، بدون كمترين زحمت و كار ، اين خواسته آنان عملى شود و براى اينكه يك منظره زيباى ديگرى را در فضا ببينند سحابى هاى اوليه در سقف خانهشان پديدار شوند و آنان از تماشاى آنها لذت ببرند و اگر ميل داشته باشند در موقع تشنگى سوزان به جاى خوردن آب گوارا ، يك انسان را بكشند و اگر ميلشان بخواهد ، دانشهاى اولين و آخرين را در يك ليوان آب خوردن به مغزشان سرازير نمايند آرى . اين بازيگران مي خواهند همه اين اميال و هوىها برآورده شوند
گروه هشتم از آيات نابودى باطل و فناى آنرا بعنوان مقتضاى مشيت دائمى الهى گوشزد مي نمايد :
اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً ( قطعاً باطل رفتنى و نابود شدنى است ) ولى ظهور حق و تحقق آن در عرصه حيات بعنوان يك پديده عينى دائمى معرفى نشده است ، چنانكه در آيات گروه چهارم ديده مي شود . اين همان اصل عمومى است كه در اين مباحث تذكر داديم . حق بعنوان عامل تكامل انسانى مربوط به تحرك و تكاپوى خود انسان است كه حركت كند و موجوديت خود را با حق متبلور بسازد . بنابر اين ، هوىپرستىهاى بازيگرانه هوىپرستان قدرت مضمحل ساختن حق را ندارند ، اين خودپرستيها همان انحرافى است كه بشر از مسير تكامل روحى خود مرتكب ميشود ، بدون اينكه بتواند شكستى بر حق و واقعيت وارد آورد . از مجموع مباحث مربوط به آيات قرآنى به دو نتيجه ميرسيم :
نتيجه يكم اينكه حق هرگز در مقابل قدرت قرار نمي گيرد ،
بلكه حق آن واقعيتى است كه بطلان و ناشايستگى باطل را نشان مي دهد ، و قدرت چنانكه بيان خواهيم كرد فى نفسه يكى از حقها است كه محرك گردونه عالم طبيعت و انسانهاست . و اين جمله كه « آيا حق پيروز است يا قدرت ؟ » يك سؤال عاميانهايست كه بر طبق منطق واقعيات مطرح نمي شود .
نتيجه دوم اينكه حق هرگز با باطل جنگ تن به تن ندارد .
زيرا حق بالاتر از آن است كه تنزل كند و در كارزارى كه انسانها در راه خواسته هاى خود بكار مياندازند ، اسلحه بدست بگيرد و بجنگد و گاهى پيروز و گاهى ديگر شكست بخورد . آن سطحى نگران كه مى گويند : حق در مقابل قدرت شكست مى خورد ، همان خطا را مرتكب مىشوند كه درباره علم مرتكب شده و مى گويند « ورشكستگى علم اعلان مىشود » ( تاريخ علوم پيرروسو ) مثل اينكه كسى پيدا نمي شود به اينان بگويد : آنچه شكست مى خورد ، علم نيست ، بلكه هدفگيرىهاى ما و جمود در قالبهاى اصول پيش ساخته و موضع گيريهاى غلطى است كه پويائى ذهن را راكد مى كند و شكست مىخورد . توضيح نتيجه يكم چنين است كه ما بايد نخست معناى قدرت را درست بفهميم سپس به بينيم قدرت بر حق پيروز است يا حق بر قدرت ؟ [ در مجلد سوم از ترجمه و تفسير نهجالبلاغه در مبحث « حق و باطل از ديدگاه قرآن » ]
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۶