113 و من خطبة له عليه السلام
في ذم الدنيا 1 و أحذّركم الدّنيا فإنّها منزل قلعة 2 ، و ليست بدار نجعة 3 قد تزيّنت بغرورها 4 ، و غرّت بزينتها 5 . دارها هانت على ربّها 6 ، فخلط حلالها بحرامها 7 ، و خيرها بشرّها 8 ، و حياتها بموتها 9 ، و حلوها بمرّها 10 لم يصفها اللّه تعالى لأوليائه 11 ، و لم يضنّ بها على أعدائه 12 . خيرها زهيد 13 و شرّها عتيد 14 . و جمعها ينفد 15 ، و ملكها يسلب 16 ، و عامرها يخرب 17 . فما خير دار تنقض نقض البناء 18 ، و عمر يفنى فيها فناء الزّاد 19 ، و مدّة تنقطع انقطاع السّير 20 اجعلوا ما افترض اللّه عليكم من طلبكم 21 ، و اسألوه من أداء حقّه ما سألكم 22 .
و أسمعوا دعوة الموت آذانكم قبل أن يدعى بكم 23 . إنّ الزّاهدين في الدّنيا تبكي قلوبهم و إن ضحكوا 24 ، و يشتدّ حزنهم و إن فرحوا 25 ، و يكثر مقتهم أنفسهم و إن اغتبطوابما رزقوا 26 . قد غاب عن قلوبكم ذكر الآجال 27 ، و حضرتكم كواذب الآمال 28 ، فصارت الدّنيا أملك بكم من الآخرة 29 ، و العاجلة أذهب بكم من الآجلة 30 ، و إنّما أنتم إخوان على دين اللّه 31 ، ما فرّق بينكم إلاّ خبث السّرائر ، و سوء الضّمائر 32 . فلا توازرون و لا تناصحون 33 ، و لا تباذلون و لا توادّون 34 . ما بالكم تفرحون باليسير من الدّنيا تدركونه 35 ، و لا يحزنكم الكثير من الآخرة تحرمونه 36 و يقلقكم اليسير من الدّنيا يفوتكم 37 ، حتّى يتبيّن ذلك في وجوهكم 38 ،و قلّة صبركم عمّا زويمنها عنكم 39 كأنّها دار مقامكم 40 ، و كأنّ متاعها باق عليكم 41 . و ما يمنع أحدكم أن يستقبل أخاه بما يخاف من عيبه ، إلاّ مخافة أن يستقبله بمثله 42 . قد تصافيتم على رفض الآجل و حبّ العاجل 43 ، و صار دين أحدكم لعقةعلى لسانه 44 ، صنيع من قد فرغ من عمله 45 ، و أحرز رضى سيّده 46 .
ترجمه خطبه صد و سيزدهم
و از خطبهايست از آنحضرت عليه السلام در سرزنش دنيا 1 و من شما را از دنيا بر حذر ميدارم ، زيرا اين دنيا شايسته استقرار براى سكونت نيست 2 و خانهاى نيست كه بتوان اميد عامل حيات [ دايمى ] بآن بست 3 آراسته با نمودهاى فريبايش 4 ، و فريبنده با آرايش بى اساسش 5 سرايى است موهون و محقر در نزد پروردگارش 6 كه حلالش را با حرامش 7 و خيرش را با شر 8 و زندگىاش را با مرگ 9 و شيرينش را با تلخش در آميخته است 10 خداوند متعال اين دنيا را براى اولياء خود صاف [ و بدون مشكلات ] مقرر نفرموده 11 و براى دشمنانش امساك از آن ننموده است 12 خير اين دنيا ناچيز است 13 و شر آن هميشه حاضر 14 جمع شده اش رو به فناست 15 و ملكش ربوده شدنى 16 و آبادش رو به ويرانى 17 پس چيست نفع آن خانهاى كه از بنيادش شكسته ميشود 18 و چه منفعتى است در عمرى كه در اين دنيا مانند فناى زاد و توشهاش رو به زوال است 19 و چه سودى است در امتداد آن مدت كه مانند قطع شدن حركت بپايان ميرسد 20 اى مردم ، آنچه را كه خداوند بر شما مقرر فرموده است ، مطلب و مطلوب خود تلقى كنيد 21 و از اداى حق خداوندى آنچه را كه از شما خواسته است ، مسئلت نماييد 22 و دعوت مرگ را پيش از آنكه شما را [ براى عبور از پل زندگى ] بخوانند ، بگوشهاى خود بشنوانيد . 23 دلهاى پارسايان در اين دنيا مىگريد اگر چه بخندند 24 ، و اندوه آنان سخت ميشود اگر چه شادمان باشند 25 خصومت آنان با نفسهاى امارهشان فراوان است اگر چه بآنچه بآنان روزى شده باشد مورد غبطه بوده باشند 26 ذكر فرا رسيدن پايان زندگىها از دلهايتان ناپديد 27 وآرزوهاى بىاساس و دروغين در قلوبتان حاضر است 28 در نتيجه ، دنيا شما را پيش از آخرت مالك شده است 29 و دنياى زودگذر شما را بسوى خود برندهتر از آخرت گشته است 30 و جز اين نيست كه شما بر مبناى دين خداوندى ، برادران يكديگريد 31 ميان شما جدائى نينداخته است مگر پليدى درونها و بدى نيتهايتان 32 بدينجهت است كه به كمك هم نميشتابيد و خيرخواه يكديگر نيستيد 33 و بهمديگر نمىبخشيد و مهر نمىورزيد 34 چه شده بشما كه از اندكى از دنيا كه مييابيد شادمان ميشويد 35 ولى بسيارى از آخرت كه از آن محروم ميگرديد ، شما را اندوهگين نميسازد 36 چه شده است كه اگر اندكى از دنيا از شما فوت ميشود ، پريشان ميگرديد 37 تا آنجا كه در صورتهاى شما نمودار ميشود 38 و تحمل شما درباره چيزى از دنيا كه از شما دور شده است كم مىگردد 39 گويى اين دنيا اقامتگاه ابدى 40 و متاع آن براى شما پايدار خواهد ماند 41 و هيچ يك از شما را رويارويى با برادرش براى اظهار عيب او جلوگيرى نميكند ، مگر ترس از آنكه او هم با اظهار عيبى مانند عيب او رو در رو شود 42 دست اتحاد بهم داديد كه آخرت را رها و به دنياى زودگذر محبت بورزيد 43 و دين هر يك از شما براى يكبار ليسيدن آن با زبان شده است 44 [ اين كارهاى شما ] مانند كار كسى است كه از عمل خود آسوده 45 و رضايت مولايش را بدست آورده است 46
تفسير عمومى خطبه صد و سيزدهم
2 ، 5 و احذّركم الدّنيا فانّها منزل قلعة ، و ليست بدار نجعة ، قد تزيّنت بغرورها ،و غرّت بزينتها . ( و من شما را از دنيا بر حذر ميدارم ، زيرا اين دنيا شايسته استقرار براى سكونت نيست و خانهاى نيست كه بتوان اميد عامل حيات [ دايمى ] بآن بست . آراسته با نمودهاى فريبايش ، و فريبنده با آرايش بىاساسش ) مباحث مربوط به تفسير اين جملات در تفسير دو خطبه 111 و 109 مطرح شده است ، مراجعه فرماييد . 6 ، 12 دارها هانت على ربّها ، فخلط حلالها بحرامها ، و خيرها بشرّها ، و حياتها بموتها ، و حلوها بمرّها لم يصفها اللّه تعالى لاوليائه ، و لم يضنّ بها على اعدائه ( سرايى است موهون و محقر در نزد پروردگارش كه حلالش را با حرامش وخيرش را با شر و زندگيش با مرگ و شيرينش را با تخلش در آميخته است .
خداوند متعال اين دنيا را براى اوليايش صاف [ و بدون مشكلات ] مقرر نفرموده و براى دشمنانش امساك از آن ننموده است )
دنيا آن جايگاه شگفت انگيز است كه هيچ پديدهاى و حقيقتى در آن ، خالص و ناب بجريان نيفتاده است .
آيا در اين دنيا بدنبال صحت و سلامت مطلق مىگرديد ؟ قطعا در اشتباهيد ،زيرا آن كدامين آدم است كه هيچگونه نقص و اختلال مزاجى و جسمانى نداشته باشد ؟ از ناآگاهى از وضع و جريان مزاج و جسم است كه اغلب بيماريها و اختلالات ناگهان آغاز مىگردد و بقول پزشكان : غالبا در پديده بيماريها و اختلالات ، معلولها هستند كه نمودار مىگردند و سپس پزشكان اقدام به علت يابى مىنمايند كه گاهى موفق به يافتن آن مىشوند و گاهى تا مدتى و احيانا براى هميشه از پيدا كردن علت ناتوان مىگردند .
نگرانى هاى گوناگون درباره جريانات آينده براى جسم و روان ، عامل ديگرى است كه آدمى را از نشاط صحت و سلامت مطلق محروم مىسازد . آيا استثنائى بودن مغز و روان معتدل و فعاليتهاى كاملا طبيعى آن دو ، در افراد بنى نوع بشر ، خود دليل روشنى براى كمياب بودن صحت و سلامتى و مخلوط بودن آن با انواعى از نقصها و اختلالات نيست ؟
آيا هيچ در اين حقيقت جاريه انديشيدهايد كه هيچ لذت محسوس و طبيعى اگر هم مخلوط بر در دو يا نسبى جلوه نكند ، بدون اينكه بيك حالت سستى و ركود منتهى شود ، در زندگانى بشرى وجود ندارد ؟ اگر كسى ادعا كرد كه من يك روز تمام ، با كمال آگاهى و هشيارى از گذشته و حال و آينده و حوادث جاريه و عوامل آنها را در آن سه نقطه از زمان ، شاد و مسرور بودم ، هرگز باور نكنيد ، زيرا يا دروغ مىگويد ، يا معناى شادى و سرور را نمىفهمد و يا دركى درباره آگاهى و هشيارى ندارد .
بر فرض بسيار بعيد [ كه تقريبا فرض يك امر امكان پذير است ] شخص يا اشخاصى را فرض كنيد كه درباره موجوديت خود با ابعاد بسيار متعدد و متنوعش هيچگونه نگرانى و اضطراب ندارند ، و باصطلاح معمولى جهان به مراد ايشان مىگردد و با اسب تيزرو بعد جسمانيش ، بسوى هر مقصدى كه بخواهد مىتواند تاختن بگيرد اگر آگاه باشد از اينكه ديگر افراد بشر چگونه در فقر مادى و علمى و تندرستى و انواعى از بينوايىها روزگار خود را سپرى مىكنند و متأثر نشود ، اين شخص انسان نيست و تطبيق مفهوم انسانيت بر چنين شخصى ، خيانت بهمه ارزشهاست و اگر متأثر شود ، چگونه مىتوان گفت : اينان همان اشخاصى هستند كه جهان بمراد آنان مىگردد و همه خيرات و خوشىها بطور ناب دست بسينه تسليم خواستههاى آنان مىباشد ؟ در كدامين نقطه از زندگى مىتوان با موضوعى مباح ارتباط پيدا كرد ، كه در پيرامون آن موضوع ، هيچ ممنوعيتى سر راه آدمى را نگيرد ؟
خيرى بشما روى مىآورد ، تا مىخواهيد ذايقه را با آن خير خوش كنيد و حتى تا بخواهيد درباره آن خير سخنى با خويشتن يا با ديگران بگوييد ، حوادثى از درون يا بيرون در برابر چشمان شما ، شروع به رژه رفتن مىنمايند . در گذشته يك بيت از بعضى شعراى آگاه ديدم كه مضمونش اينست : « براى تماشاى گلهاى باغ نمىتوانم تا باز شدن در باغ صبر كنم ، زيرا ممكن است حوادث تا باز شدن در امان ندهد ، لذا از شكاف ديوار باغ گلها را تماشا مىكنم . اين بيت حافظ شيرازى را افراد فراوانى حفظ كردهاند :
بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى
فرصتى دان كه ز لب تا بدهان اين همه نيست
برويم سراغ زندگى و مرگ ، هر اندازه كه بخواهيم همه قواى درك كننده خود را در واقعيات ثابت نماى جهان متمركز كنيم ، باز نخواهيم توانست گوش از صداى آبشار حيات كه از قله بلند ماوراى طبيعت ، به رودخانه وجود ما مىريزد ، ببنديم و ديده از جريان چشمهسار حيات در درون خود بپوشيم و بگوييم : افسانه است اينكه مىگويد :
هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بى خبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نو نو ميرسد
مستمرى مىنمايد در جسد
خواهى گفت : ما اكثر اشياء را ثابت و بى حركت و تحول مىبينيم .
ميگوييم : بلى شما :
شاخ آتش را بجنبانى بهساز
در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى مدت از تيزى صنع
مينمايد سرعت انگيزى صنع
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست
مصطفى ( ص ) فرمود دنيا ساعتيست
پس حيات و موت هم با يكديگر مخلوطند . آنگاه سراغ علم را بگيريم ، آيا تا كنون معلومى را ديدهايد كه پيرامون آن مجهولاتى وجود نداشته باشد ؟ سپس سرى هم به سلطهگران خود كامه ميزنيم ، البته آنان خشنود نخواهند بود از اينكه شما آنچه را كه در درون آنان مىگذرد بازگو كنيد ، ولى اصالت و جدى بودن و مطلوبيت ارائه واقعيات ، هرگز خشنودى و ناخشنودى ، شوخى كنندگان با واقعيات و خويشتن را در نظر نمىگيرد . اگر تخديرهاى متنوع و تسليتهاى گوناگون به داد آن سلطهگران خودكامه نرسد ، احساس متزلزل بودن پايههاى قدرت بجهت عوامل درونى يا كلنگهاى بيرونى ، دل آنانرا در اضطراب فرو ميبرد .
پس نتيجه اين مشاهدات همان اصل است كه امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير مىفرمايد : در اين دنيا هيچ چيز ناب و خالص پيدا نميشود . آيا دليلى بهتر از اين براى اثبات ناچيز بودن زندگى اين دنيا در نزد خدا مىتوان سراغ گرفت كه به قول ملك الشعراء بهار :
عاقل برى دو پول درديكن معطله
احمق نشسته مين اوتل شايه پندرى
( عاقل براى دو پول در دكان معطل است ، ولى احمق در ميان هتل با كمال آسودگى و خوشى نشسته و مىپندارد كه شاه است ) آيا عسل بدهان نرون و چنگيز و تميورلنگ خونخوار شيرينى نمىدهد و مىگويد : چون اين درندگان ضد بشريت هيچ ارزشى بجانهاى آدميان قايل نيستند ،لذا من هم در ذايقه اينان دست از خاصيت طبيعى خود بر مىدارم ؟ آيا ميتوان تصور كرد كه اگر در اين دنيا حجاج بن يوسف ثقفى و يزيد بن معاويه و سنان بن انس آن ضد انسانها و دشمنان كرامتها و ارزشها درخت سيب مىكاشتند ، چون بيشرمترين و وقيحترين مردمان بودند ، بجاى سيب خار مغيلان ميروييد و بچشمان پليد و دلهاى ناپاك آنان فرو مىرفت ؟ نه هرگز ، زيرا اين دنيا وسايلى را كه در اختيار انسانها مىگذارد ، كارى با نيك و بد و زشت و زيبا ندارد .
موجودات طبيعى اين دنيا وسايلى هستند براى براه انداختن حيات و كارگاه و مركب آن ، لذا آب انسان تشنه را سيراب ميكند ، خواه پس از سيراب شدن سلاحى بدست بگيرد و همه مردم بيگناه روى زمين را بكشد و يا دوايى را كشف كند و همه دردهاى بشرى را منتفى بسازد .
با نظر باين توضيح است كه بايد گفت : منظور امير المؤمنين عليه السلام از موهون بودن دنيا در نزد خدا ، آن نيست كه هم مىتواند وسيله براى كسب خيرات باشد و هم وسيلهاى براى معصيتها ، بلكه مقصود برقرار كردن رابطه هدفى با اين دنياست كه با ارزشترين حقايق هستى را كه جان و روان و روح انسانى است ،قربانى امور مادى ناچيز دنيا مينمايد نقل شده است كه : سرور شهيدان امام حسين عليه السلام در روز عاشورا ، موقعى كه همه ياران خود را از دست داد ، رو بطرف آسمان نموده چنين زمزمه نمود :
إنّ من هوان الدّنيا على اللّه إنّ رأس يحيى بن زكريّا أهدى إلى بغىّ من بغايا بنى إسرائيل و أنّ رأسى هذا يهدى إلى بغىّ من بغايا بنى أميّة . إنّ بنى إسرائيل كانوا يقتلون سبعين نبيّا بين طلوع الشّمس و غروبها ثمّ يجلسون فى الأسواق كأنّهم لم يصنعوا شيئا فأمهلهم اللّه فأخذهم بعد ذلك أخذ عزيز ذى انتقام . ( از موهون بودن دنيا در نزد خداست كه سر حضرت يحيى بن زكريا بيكى از زناكاران بنى اسراييل هديه فرستاده شده و اين سر من ( هم ) بيكى از زناكاران بنى اميه هديه فرستاده خواهد شد .
بنى اسراييل [ گاهى ] هفتاد پيغمبر را ميان طلوع آفتاب و غروب آن مىكشتند و سپس [ با آسودگى خاطر ] در بازار براى سوداگرى مىنشستند ، گويى آنان هيچ كارى نكردهاند ، خداوند بآنان مهلت داد و سپس همه آنان را با قدرت مطلقه و اراده [ خداوند ] عزيز منتقم گرفت [ و نابود ساخت ] حال كه دنيا چنين است و زندگى مادى با ارزشترين و با عظمتترين انسانها را دستخوش بازيهاى بازيگران خودكامه مينمايد [ اگر چه قدرت نفوذ به منطقه ماوراى طبيعى ارواح انسانها را ندارد ] پس نمىتوان باين دنيا از ديدگاه ارزشى ذاتى نگريست .
13 ، 17 خيرها زهيد و شرّها عتيد ، و جمعها ينفذ و ملكها يسلب ، و عامرها يخرب ( خير اين دنيا ناچيز است و شر آن هميشه حاضر ، جمع شدهاش رو به فناست و ملكش ربوده شدنى و آبادش رو به ويرانى ) توضيح اين جملات در همين خطبه و خطبه 111 و 109 مطرح شده است .
مراجعه فرمائيد . 18 ، 22 فما خير دار تنقض نقض البناء ، و عمر يفنى فيها فناء الزّاد ، و مدّة تنقطع انقطاع السّير . اجعلوا ما افترض اللّه عليكم من طلبكم ، و اسألوه من أداء حقّه ما سألكم ( پس چيست نفع آن خانهاى كه از بنيادش شكسته مىشود و چه منفعتى است در عمرى كه در اين دنيا مانند فناى زاد و توشهاش رو به زوال است و چه سوديست در امتداد آن مدت كه مانند قطع شدن حركت بپايان ميرسد . اى مردم ، آنچه را كه خداوند براى شما مقرر فرموده است مطلب و مطلوب خود تلقى كنيد ، و از اداى حق خداوندى آنچه را كه از شما خواسته است مسئلت نماييد . )
حال كه اين كاخ سترگنماى دنيا در حال فرو ريختن و عمر پايدارنما رو بفناء است بياييد عمل به مقررات الهى را بجوييد و بس
منظور امير المؤمنين عليه السلام از سؤال انكارى در هر سه موضوع :
1 خانه در حال فرو ريختن ، عمرى در حال فنا ، زمانى در معرض انقطاع ، نه اينست كه اين موضوعات سودى ندارند و بيهوده و زايد مىباشند . زيرا زندگى در اين دنيا با عمرى محدود و زمانى در معرض انقطاع ، مطابق مشيت خداوندى است وهمين موضوعات است كه وسيله به ثمر رسيدن شخصيت انسانها در گذرگاه رو به ابديت است . آنچه كه مورد سؤال انكارى امير المؤمنين عليه السلام است ، خير و نفعى است كه از ذات اين دنيا و عمر در حال فنا و زمان در معرض انقطاع بعنوان هدف نهايى تلقى شود و بعبارت ديگر اين دنيا با همه امور چشمگيرش ، آن خير و سود را ندارد كه بتواند شخصيت آدمى را به هدف اعلايش برساند در حالى كه فقط با خيرات و كمالات الهى به ثمر خواهد رسيد و عظمت به ثمر رسيده آن ، فرا سوى عمر و زمان محدود است .
حال كه اين دنيا چنين است و حال كه عمر رو به فنا و زمان در معرض انقطاع است ، چيزى جز آنچه را كه خداوند متعال آنرا از ما خواسته است ، مطلوب خود قرار ندهيم و از خدا ، جز اداى حق او چيزى را مسئلت ننماييم . 23 و أسمعوا دعوة الموت آذانكم قبل أن يدعى بكم ( و دعوت مرگ را پيش از آنكه شما [ براى عبور از پل مرگ ] خوانده شويد بگوشهاى خود بشنوانيد )
گوشهاى خود را با طنين مرگ آشنا بسازيد پيش از آنكه فرياد مرگ گوشهاى شما را بكوبد
فرق بسيار است بين اينكه شما گوشهاى خود را با طنين مرگ آشنا بسازيد و اينكه فرياد جانكاه مرگ سراغ گوش شما را بگيرد و آن را چنان بكوبد كه ديگر هيچ كارى از دستتان بر نيايد و هيچ صدايى را نشنويد . از آنجمله :
1 كسى كه مىخواهد گوشهاى خود را با طنين مرگ آشنا بسازد ، بدون ترديد درباره زندگى و اصول و مبادى آن انديشيده و صلاح و فساد آنرا نيز تشخيص ميدهد ،در نتيجه مرگ و معناى با اهميت آنرا نيز درك مىكند .
2 شنيدن اختيارى طنين مرگ موجب آمادگى ورود به آن مىگردد ، زيرا مىفهمد كه مرگ يعنى پل عبور به سراى ابديتى كه ترس و اندوه در آن راهى ندارد .
چون مرگ رسد چرا هراسم
كان راه به تست مىشناسم
از خوردگهى به خوابگاهى
و ز خوابگهى به بزم شاهى
چون شوق تو هست خانه خيزم
خوش خسبم و شادمانه خيزم
نظامى گنجوى در صورتى كه وصول اجبارى فرياد مرگ به گوش آدمى ، جز بوحشت انداختن و روياروى كردن او با مهيبترين و جانكاهترين حادثه ، نتيجهاى در بر ندارد .
3 آن انسان كه مرگ را درك كرد و خود باستقبال شنيدن طنين پر معناى آن رفت بخوبى خواهد فهميد كه :
مرگ هر يك اى پسر همرنگ او است
پيش دشمن ، دشمن و بر دوست ، دوست
آنكه مىترسى ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانى اى جان هوشدار
روى زشت تست نى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
گر به خارى خستهاى خود كشتهاى
ور حرير و قزدرى خود رشتهاى
نيز مىفهمد كه :
اين جهان همچون درختست اى كرام
ما بر او چون ميوههاى نيم خام
سخت گيرد خامها مر شاخ را
زانكه در خامى نشايد كاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لب گزان
سست گيرد شاخهها را بعد از آن
چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سست شد بر آدمى ملك جهان
مولوى
24 ، 26 إنّ الزّاهدين فى الدّنيا تبكى قلوبهم و إن ضحكوا ، و يشتدّ حزنهم و إن فرحوا و يكثر مقتهم أنفسهم و إن اغتبطوا بما رزقوا ( در اين دنيا دلهاى پارسايان مىگريد اگر چه بخندند و اندوه آنان سخت ميشود اگر چه شادمان باشند و خصومت آنان با نفسهاى امارهشان فراوان است اگر چه به آنچه به آنان روزى شده است مورد غبطه باشند . )
غم و اندوهى مقدس در دل ، با شادى و خندهاى در ظاهر
ندهى اگر به او دل به چه آرميده باشى
نگزينى ارغم او چه غمى گزيده باشى
فيض كاشانى
آب حيات من است خاك سر كوى دوست
گر دو جهان خرميست ما و غم روى دوست
سعدى در خلال تفسير خطبههاى گذشته ، دو نوع مشخص براى غم و اندوه مطرح نموده و مسايلى را در پيرامون آنها متذكر شديم . يكى از اين دو نوع ، همان غم و اندوه ناشى از درك ضرر در مال و جان و موقعيت و مقام و خواسته است كه هيچ كس در اين دنيا نمىتواند گريبان خود را از چنگال آنها رها نمايد . اين همان غم و اندوهى است كه همگان مىخواهند از آن فرار كنند و براى دفع كلى يا تقليل آن ، از همه توانائىهاى خود بهره مىجويند .
از مختصات اين نوع غم و اندوه كاهش فعاليتهاى مغزى و روانى و حتى جسمانى است ، كه خود موجب ضررهاى ديگر مىگردد . اشخاصى كه به اين نوع از غم و اندوه مبتلا مىشوند ، در صورت استمرار آن به نوعى از بدبينى دچار مىگردند كه حيات را با آنهمه درخشندگى و اهميتى كه دارد تيره و بى اهميت مىنمايد . نوع دوم از غم و اندوهى ، است كه درون هيچ انسان رشد يافتهاى خالى از آن نيست .
زيرا يكى از مختصات رشد همين است كه انسان همواره همزمان با احساس انبساط روانى و بهجت روحى ، نوعى سوزش اشتياق به كمال بالاتر را با انقباضى ناشى از اينكه ، مبادا در گذرگاه عمر در آنچه كه مىتواند از خيرات انجام دهد تقصير يا قصور ورزيده است ، در درون خويش در مىيابد . اين تقصير يا قصور يقينى يا احتمالى هر اندازه هم كه ناچيز باشد ، بخاطر حساسيت شديدى كه در سير تكاملى وجود دارد ، داراى اهميت مىباشد .
و بهمين خاطر است كه مهتابى ظريف از يك غم مقدس مستمر در فضاى درون سالكان ، وجود دارد كه موجب مىشود ، دايما در حال استغفار و توبه باشند . آيا تكرار آيه مباركه إِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ [ الفاتحه آيه 6] پروردگارا ، ( ما را به راه راست هدايت فرما ) در شبانه روز و در عاليترين حالات ارتباط با خدا كه نماز است ، خود آشكارترين دليل براى حساسيت مزبور نيست . با اينحال پارسايان بدانجهت كه رضا به قضاى الهى و حالت ابتهاج ناشى از شكوفايى در عالم هستى دارند و بدانجهت كه چهره آنان چه بخواهند و چه نخواهند تماشاگه انسانهاست ، بطور دايم در تبسم و انبساط است
من همان جامم كه گفت آن غمگسار
با دل خونين لب خندان بيار
از مختصات اين غم مقدس آن است ، كه دارنده آن از نشاطى بسيار جدى براى كار و تكاپو در مسير تكليف بايستگىها و شايستگيها بر خوردار هست . بر خلاف آنانكه در غم و اندوه طبيعى معمولى فرو مىروند و همواره دچار اختلالات فعاليتهاى مغزى و روانى و حتى جسمانى مىباشند . و ديگر از مختصات احساس فوق اينست كه هر اندازه هم شادمانى به آن پارسايان رو بياورد ، نه تنها از آن احساس نمىكاهد ، بلكه با نظر به لزوم افزايش محاسبات دقيق در علل و نتايج آن شادمانى ،بر اندوه آنان افزوده مىشود .
پارسايان حقيقى دايما در افزودن بدبينى و خصومت به خود طبيعىشان بسر مىبرند اگر چه به آن امتيازاتى كه نصيبشان گشته است مورد رشك و غبطه قرار بگيرند
اگر چه ظاهر عبارت امير المؤمنين عليه السلام همانست كه در عنوان مبحث طرح كرديم ، ولى با توجه به علت اساسى خصومت و بدبينى درباره خود طبيعى ( مدير غرايز طبيعى كه نفس اماره ناميده مىشود ) مىتوان گفت : هر اندازه كه انسان در اين دنيا از امتيازات بيشترى بر خوردار شود و هر اندازه كه بيشتر مورد غبطه بوده باشد ، مىبايد بر بدبينى و خصومت با خود طبيعىاش بيفزايد . زيرا با افزايش امتيازات و غبطههاى مردم است كه خود طبيعى قدرت انگيزههاى طغيانگرى بيشترى را در خود احساس مينمايد و اين مطلب كه مولاى متقيان مىفرمايد ، در حقيقت مهمترين عامل تعديل خود طبيعى و قرار دادن آن در مسير من اعلا را بيان مىدارد .
بطور كلى انسانها را در ارتباط با افزايش امتيازات و توجه مردم ، مىتوان به سه قسم عمده تقسيم نمود قسم اول انسانهايى هستند كه خود طبيعى خويشتن را تعديل و آنرا تحت فرمان من اعلا [ نه من برتر باصطلاح فرويد ] كه با اصول عالى انسانى پرورش يافته است ، در آوردهاند . بديهى است كه افزايش امتيازات و غبطههاى مردم ، اگر چه معمولا نمىتواند عامل انحراف و طغيان من اعلاى اينان باشد ، با اينحال ، بدانجهت كه حيات همه انسانها ، خواه رشد يافتهترين آنان باشد يا معمولىترين آنان ، در ميان عوامل استقامت و انحراف و تسليم به اصول انسانى و طغيان در مقابل آنها ، بجريان مىافتد . لذا طبيعى است كه حتى رشد يافتهترين انسانها بايد مراقب حركات و فعاليتهاى خود طبيعىاش باشد و همواره با سوء ظن به آن بنگرد .
قسم دوم انسانهايى هستند كه خود طبيعى ، حاكم مطلق در اقليم وجود آنان ميباشد . مسلم است كه اينان اگر كمترين مواظبت درباره خود طبيعىشان داشتند ،هرگز اين خود حاكميت مطلق در اقليم وجود را بدست نمىآوردند . اينان آن گروه از انسانهايى هستند كه بخاطر خوشبينى و علاقه شديدى كه به خود طبيعى خويشتن دارند ، چيزى را در دنيا جز سر خوشى و لذت و خود كامگى ، به رسميت نمىشناسند . اينهاهستند كه تاريخ بشرى را به خاك و خون كشيدهاند . نه حقى براى آنان مطرح است و نه باطلى .
اينان هستند كه هرگاه بشر وسيله اشباع لذايذ و خود خواهى آنان قرار بگيرد ، قابل توجه مىباشد و اگر بخواهد بگويد : من هم هستم يا بگويد : اصل و قانونى وجود دارد كه بايد همه ما از آن تبعيت كنيم ، در اين صورت ، دو جمله مزبور را مساوى نفى خويشتن تلقى مىكنند و بهمين جهت است كه با هر كسى كه در مقابل آنان بگويد : من هم هستم ، يا اصل و قانونى وجود دارد كه همه ما بايد از آن تبعيت كنيم ، مبارزه بى امان دارند و تنفرى بىپايان دليل اين تلقى جنون آميز بسيار روشن است .
و آن اينست كه خاصيت اساسى خود طبيعى كه تورم تا بينهايت است ، اين تورم را بزرگى واقعى گمان كرده و اين باور را در مغز پوكش مستحكم مىسازد كه جهان يعنى من يا وسيله بقاى مطلوب من و انسانها يعنى من يا وسيله بقاى مطلوب من قسم سوم انسانهايى هستند كه با مقدارى آگاهى و پذيرش اصول اخلاقى ،حاكميت مطلق را از خود طبيعى سلب كرده و علاقه به مديريت من اعلاى انسانى دارند و شايستگى اين مديريت را مىپذيرند .
ولى توانايى سپردن حاكميت مطلق بدست من اعلاى انسانى را در خود احساس نمىكنند . اين گروه داراى اكثريت بسيار چشمگير هستند و مىتوان گفت : اكثريت قريب باتفاق جوامعى كه در معرض آگاهى از اصول و مبانى تعليم و تربيت تمدنى قرار مىگيرند را تشكيل مىدهند .
مباحث مربوط به اينكه چه بايد كرد تا مردم بتوانند از طغيان و انحراف خود طبيعى كاسته و به قدرت و فعاليت و مديريت من اعلاى انسانى خويشتن بيفزايند ؟ در مسائل گوناگون تعليم و تربيت و كمال و تقوى و ايمان ، كه در اين مجلدات آمده است را متذكر شدهايم . 27 ، 30 قد غاب عن قلوبكم ذكر الآجال ، و حضرتكم كواذب الآمال ، فصارت الدّنيا أملك بكم من الآخرة و العاجلة أذهب بكم من الآجلة ( ذكر فرارسيدن پايان زندگىها از دلهايتان ناپديد ، و آرزوهاى بى اساس ودروغين در قلبهايتان حاضر است . در نتيجه دنيا شما را پيش از آخرت مالك شده و همين دنياى زودگذر ، شما را بسوى خود برندهتر از آخرت گشته است )
بياد مرگ نيستيد ، آرزوهاى دروغين فضاى درون شما را اشغال ،
در نتيجه مملوك بى اختيار دنيا گشته ايد
پردههاى رنگارنگ حيات طبيعى ، عقل از سر و شرم از دلهايتان ربوده ، نه گذشت زمان را احساس مىكنيد و نه متلاشى شدن در چنگال تيز قوانين جارى در طبيعت را ،كه بدون ترحم عاطفى ، خزانها بدنبال بهارها مىفرستد و ناتوانايىها پس از توانايىها زشتىها پس از زيبايىها و پيرىها بعد از جوانىها .
و تو اى فرو رفته در امواج بىاساس آرزوها همچنان براه خود ميروى و از دگرگونىهاى صفحات كتاب زندگى خود عبرتى نميگيرى گويى انگشتان بر روى چشمان خود نهادهاى تا حركت انگشتانى را كه پيوسته مشغول بر گردانيدن اوراق عمر گرانمايه تو مىباشد ، نبينى بسيار خوب ،بكوش تا حركت انگشتان بر گرداننده اوراق عمر را نبينى و بكوش تا صداى جرس را كه هر دم فرياد مىدارد محملها را بربنديد ، نشنوى ، آيا اين قدرتها را هم دارى كه سنگينى سالهاى سپرى شده عمر را بر دوش خود درك نكنى ؟
آيا ميتوانى از روياروى شدن با آينه كه بدون روپوش ، چروكهاى صورتت را با موهاى سپيد و پيچيده سر و ابرو نشان مىدهد ، اجتناب ورزى و هر آينه را كه با كمال صدق و صفا نزديك شدن ترا به مغاك تيره اعلان نمود بشكنى ؟ آيا چنين نيست كه اگر آينه را بشكنى و شيشه هاى شكسته آن ، بوسعت يك وجب پيرامون پاهاى تو ريخته شد .
بعلت ناتوانى پيرى كه ارمغان گذشت ساليان عمر تست ، به كمكى نياز خواهى داشت كه ترا از آن يك وجب عبور بدهد ؟ اى نا بخردان غفلت زده ، هيچ مىدانيد كه غفلت از مرگ و بى اعتنايى تصنعى درباره آن ، باعث مىشود كه در همين زندگى معناى حقيقى حيات بر شما پوشيده بماند و با پوشيده شدن حيات از استعدادها و قدرتهاى بسيار با اهميت خود كه مىتوانست شما را مالك دنيا بنمايد ، غافل مىگرديد و اين غفلت است كه شما را مملوك بىاختيار دنيا نموده و همه موجوديت خود را بدون دريافت قيمت مناسب به اين دنيا ارزانى بداريد و به اين مغبون شدن و باختن نابخردانه هم قناعت ننموده زبان به تحسين و تمجيد اين دنيا باز كنيد و بگوييد :
راضيم كز من بماند نيم جان
تاز . . . استرى بينم جهان
و در اين حال نميدانيد كه اين رضايت و خشنودى در حالى صورت مىگيرد كه با معده و روده و فضولات استر درهم آميخته به اين دنيا مىنگريد . اى كاش ، مىدانستيد كه اين دنيا شما را به هيچ خريده است و شما از اين دنيا ممنون و شرمنده هم هستيد
بيقدريم نگر كه بهيچم خريد و من
شرمندهام هنوز خريدار خويش را
31 ، 34 و إنّما أنتم إخوان على دين اللّه ، ما فرّق بينكم إلاّ خبث السّرائر و سوء الضّمائر ، فلا توازرون ، و لا تناصحون ، و لا تباذلون و لا توادّون ( و جز اين نيست كه شما بر مبناى دين خداوندى برادران يكديگريد . ميان شما جدايى نينداخته است مگر پليدى درونها و بدنيتىهايتان ، بدين جهت است كه به كمك هم نمىشتابيد و خيرخواه يكديگر نيستيد و به همديگر نمىبخشيد و مهر نمىورزيد )
اى مردم ، شما بر مبناى دين خداوندى برادران يكديگريد . آنچه كه شما را از يكديگر جدا كرده است پليدى درونها و بد نيتىهاست كه درباره همديگر داريد .
تاريخ فرهنگ بشرى و قلمرو قوانين و حقوق ، حماسهها و رجزخوانىهاى فراوانى در لزوم پيوستن انسانها به يكديگر بياد دارد ، بدون مبالغه اگر شما بخواهيد آن حماسهها و رجزخوانىها را جمع آورى نماييد ، مىتوانيد مجلداتى را در اين موضوع تأليف نماييد . در اين ميدان تكاپو دو نظريه مهم ديده مىشود كه پايه ديگر نظريات در اين موضوع است :
نظريه يكم اينكه افراد انسانى را با عواملى كه در موجوديت خود دارند ،مىتوان بهم پيوست ، بدون نياز به قبولاندن اينكه همه آنان وابسته به خدا هستند .
نظريه دوم اينست كه افراد بشر را حتى دو برادر از يك پدر و مادر را [ اگر چه دوقلو زاييده شده باشند ] نمىتوان از ابعاد اساسى بيكديگر پيوست مگر اينكه وابستگى آنان را به خدا اثبات نمود .
جمله مورد تفسير از امير المؤمنين عليه السلام و همچنين مضامين آيات قرآنى و منابع حديثى و محصول تفكرات متفكران مقتدر و ژرفنگر ، نظريه دوم را بر مىگزينند . امير المؤمنين عليه السلام در جمله مورد تفسير گوشزد ميفرمايد كه شما بر مبناى دين خداوندى برادران يكديگريد و علت اين برادرى كه مقتضى پيوستگى و اتحاد است ، احساس و پذيرش وابستگى همه شما به خداوند است .
بنا بر اين ، حال كه مىبينيد از هم جدا ، و متفرق شده و حتى چهره خصومت به يكديگر نشان ميدهيد ، بدانيد كه انحراف از دين خدا پيدا كردهايد . زيرا اگر زندگى شما بر مبناى دين خداوندى بود ، به يارى همديگر مىشتافتيد و خيرخواه يكديگر بوديد و بهمديگر مىبخشيديد و از محبت بيكديگر دريغ نمىداشتيد .
درباره اثبات و تقويت نظريه يكم مطالب بسيار فراوانى گفته شده است . مخصوصا مكتبهاى شرقى و غربى در دو قرن نوزدهم و بيستم براى پايين آوردن سر انسانها كه مبادا با بالا نگرىهاى خود ، ملكوت الهى را شهود نمايند و خودكامگان ضد مذهب را نيز در برابر سؤال جدى قرار بدهند ، كوششهاى فراوانى نمودهاند تا بتوانند اثبات كنند كه افراد انسانى با عواملى كه در موجوديت خود دارند ،بدون نياز به پذيرش وابستگى به خدا ، مىتوانند بهمديگر بپيوندند و به مرحله احساس وحدت در آرمانها و اشتراك در لذايذ و آلام قدم بگذارند .
ساختگى اين نظريه و خلاف واقع بودن آنرا ، پديدههاى فراوانى با كمال وضوح اثبات نمودهاند از آنجمله صدها جنگ محدود و دو جنگ جهانى كه خون ميليونها نفر را بر زمين ريخت و ميليونها حق كشى ، و افزايش ناتوانان و بروز انواعى بيشمار از حيله گريها و ماكياولى بازيها و سقوط عواطف بسيار با ارزش انسانى و ويرانى كاخهاى مجلل آرمانها و شيوع لذت پرستى ( هدونيسم ) و نفعپرستى ( يتيليتاريانيسم ) كه قاطعترين شمشير را بر پيكر متحد سازنده افراد و اقوام انسانى فرود آورد و انقسام دنيا به دنياى مستكبران و دنياى مستضعفان و احساس نياز شديد به ناهشيارى به وسيله عوامل فراوان تخدير وغير ذلك .
اينهمه جدايى انسان از انسان ، معلول شيوع و رواج همان نظريه يكم بود كه سود پرستان خود كامه و خود محوران لذت پرست كوشش بسيار فراوان در گسترش و مقبول ساختن آن ، براى عموم مردم صورت داده و مىدهند . اين نظريه چه مستقيم و چه غير مستقيم ضرورت و عظمت اخلاق را بى اساس قلمداد كرد ، و اخلاق را تا حد يك يدكى براى اجراى قوانين و حقوق تنزل داد و بدين ترتيب اخلاق آدميان را چنان به لجن كشيد كه قابل توصيف نيست .
آرى ضربه نهايى را بر انسانيت انسان وارد آورد « اينكه فساد اخلاق موجب گسستن علايق برادرى و تعاون و هماهنگى و اتحاد انسانها در مسير حيات معقول مىگردد ،امريست كاملا طبيعى و جاى شگفتى نيست . شگفت انگيز آنست كه احتياج به قوانين و حقوق فراوان و پيچيدهاى را كه معلول مستقيم فساد اخلاق است و گسيختن علايق فوق را نتيجه مىدهد ، ترقى و تكامل حقوقى بناميم » بحث مشروحى در اين مسئله با يكى از حقوقدانان برجسته داشتيم .
او بطور مطلق از تحول تكاملى قوانين حقوقى دفاع مىنمود ، با اينكه آن حقوقدان از شخصيت علمى ، حقوقى قابل توجهى برخوردار بود ، در ادعاى مزبور راه مبالغه پيش گرفته بود . آنچه كه در تحقيق اين مسئله عرض شد . به شرح ذيل بود :
ما بايد از سطح ظاهرى افزايش رشتهها و انواع و ابعاد حقوقى گذشته و در علل و نتايج آن ، به دقت و تأمل بپردازيم . آيا چنين نيست كه مقدار مهمى از افزايش مزبور نشان دهنده عقب ماندگى و ركود اسفانگيز انسان از حركت تكاملى و مقدارى ديگر كاشف از انحطاط و سقوط انسانى در دو قلمرو فردى و روابط اجتماعى مىباشد و برخى ديگر معلول جبرى گسترش و دگرگونى روابط انسان با انسان و طبيعت بوده است ؟
بنابراين ، ما بايد در صدد كشف اين مسئله بر آييم كه آيا واقعا اين شخص كه نامش زلفعلى گذاشته شده است ، داراى گيسوى انبوه و زيباست يا از آن كچلهاست كه بعنوان نمونه حتى يك تار مو بر سرش نيست و يا سرى دارد مانند نقشه جغرافيا كه موهايش مانند خطوط و نقطههايى با فاصلههاى غير منظم در روى نقشه منعكس و هر يك از آنها نشان دهنده يك موضوع جغرافيايى است ،مانند كوه ، رودخانه و غير ذلك ؟ بهر حال ، ما در گذرگاه زندگى اجتماعى انسانها در تاريخ با دو نوع عامل تحولات در قوانين حقوقى سر و كار داريم :
نوع يكم تحول در قوانينى است كه ناشى از افزايش پديدهها و ارتباطات مثبت ميان انسانهاى يك جامعه و يا ميان مردم جوامع متعدد مىباشد . اينگونه تحولات نه تنها از علايم گسيخته شدن علايق برادرى و تعاون و هماهنگى و اتحاد در مسير حيات معقول انسانها نيست ، بلكه دليل فعاليت مثبت مغزى انسانها در باره تنظيم حيات فردى و دسته جمعى مطابق بروز ارتباطات مثبت جديد در ميان آنان مىباشد ،كه ضرورتى غير قابل انكار است .
ارزش تكاملى اين دگرگونى در قوانين بستگى به اين دارد كه روابط و علايق جديد چه مقدار و با چه كيفيت در پيشبرد اختيارى اهداف و آرمانهاى عالى حيات انسانها دخالت مى ورزد .
اگر روابط و علايق حادثه ناشى از گسترش جبرى عوامل آنها باشد ، بديهى است كه قوانين مستحدثه ( جديد ) كه معلول جبرى دگرگونى روابط و علايق است ، در حقيقت از يك توسعه و تعميق زندگى كندوى عسلى و ارتباطات متنوع زنبورها با كندو و همنوعان خود در نظام كندويى تجاوز نمىنمايد . مگر اينكه كوشش شود كه قوانين مستحدثه بر تكامل آگاهانه و آزادانه مغزى و روانى انسانها بيفزايد .
بعنوان مثال قوانين طى مسافت با ماشين را در خيابانها و بيابانها را در نظر بگيريم ، بديهى است كه تاريخ اين قوانين از موقع استفاده از ماشين در سپرى كردن مسافتها شروع شده است و در اينكه وضع چنين قوانينى براى دفع مزاحمتها و آسيبهاى حركات ماشينى ضرورت جبرى داشته است ، هيچ جاى ترديد نيست . آنچه كه بايد مورد دقت قرار بگيرد اينست كه آيا خود وضع قوانين مزبور دليل بر تكامل پديده قانونگزارى است ، يا بايد ديد آن عواملى كه موجب وضع قوانين جديد گشته است ، چيست ؟
اگر در جستجوى عوامل اكتشاف ماشين و سير پيشرفتى در گسترش و تعميق پديده ماشين به اين نتيجه رسيديم كه بشر در هيچ موردى از عوامل اكتشاف گرفته ، تا سير پيشرفتى و مديريت آن ، جز حركات و فعاليتهاى جبرى مغزى و عضلانى و سودجويى محض چيز ديگرى نداشته است و حركات و فعاليتهاى مزبور كمترين تعديلى در خود خواهىها و خودكامگى ها و لذت پرستىهاى بشر بوجود آورنده ماشين و اداره كننده آن ، صورت نداده است وهمچنين كمترين پيشرفتى در صفات عالى انسانى و اخلاق حميده او بوجود نياورده است .
بلكه بالعكس و سيله جديدترى براى اشباع خودخواهىها و خودكامگىها و حفظ لذت پرستىهاى او گشته است . بايد بپذيريم كه بوجود آمدن قوانين موضوعه براى و ادامه حيات ماشينى به هيچ وجه دليلى براى تحول تكاملى آن قوانين موضوعه نمى باشد .
نوع دوم بروز قوانينى است كه ناشى از ضرورت جلوگيرى از رخنه تمايلات بىحساب و ويرانگر بشرى در زندگى اجتماعى است كه موجب اخلال بر حيات ديگر انسانهاست .
آيا مىتوان گفت : وضع صدها ماده قانونى براى كشف واقعيات در روابط و حوادث و نمودهاى جاريه در ميان مردم كه مىتواند فساد اخلاقى آنها را مخفى بدارد و براى پيشگيريها ، يا كيفر خلاف واقعهايى كه از يك كارشناس گرفته تا متهم يا متهمها ،و از يك بازپرس ابتدائى گرفته تا عالى رتبهترين مقام قضايى ، ممكن است بروز نمايد ،دليل تكامل قوانين حقوقى است ؟
البته هيچ كس نمىتواند اين حقيقت را انكار كند كه كشف طرق و وضع قوانين دقيق و فراگيرتر براى كشف واقعيات پيچيده و پيشگيرى يا كيفر انواعى فراوان از خلاف واقعها ، خود دليل اقتدار مغزى و علمى انسانهاى متفكر است . ولى آيا ميتوان بروز بيماريهاى بسيار سخت را كه ناشى از تنوع فساد اخلاق است و موجب مىشود كه داروها يا اعمال جراحى جديدتر و در عين حال غير كافى [ بلكه مضر از جهات ديگر را ] دليل تكامل ارزشى بشر قلمداد كنيم ؟ اگر چه چنانكه گفتيم كشف داروهاى جديد و توفيق راهيابى به اعمال جراحى بى سابقه كشف از توانايى مغز متفكران مربوطه را مىنمايد . و بطور كلى بايد بگوييم :
كسانيكه مىگويند : بگذاريد بشر با فساد اخلاقى و احساس بىبندوبارى ، از هيچ اصل و قانونى تبعيت نكند ، زيرا ما با وضع قوانين جديدتر ، از تعدى فساد او جلوگيرى مىنماييم ،در حقيقت مىگويند : بگذاريد بشر در حال عبور از يك پرتگاه مهلك ميگسارى نمايد ، اگر از آن پرتگاه سقوط كرد و آسيبى بر او وارد گشت ، براى او دارو و درمان آماده كردهايم همانگونه كه در گذشته بارها گفتهايم ، اكنون هم چارهاى در مقابل اين عربدهكشان ميخانههاى پوچگرايى ، مطلبى جز اين نداريم كه بگوييم :
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
با نظر به مطالب فوق است كه جمله معروف افلاطون را بار ديگر مورد دقت قرار مىدهيم كه مىگويد : « وقتى ملتى خوش اخلاق باشد احتياجى به قوانين پيچ در پيچ ندارد و قوانين ساده براى او كافى است » [ روح القوانين منتسكيو ترجمه آقاى على اكبر مهتدى ص 504] ممكن است گفته شود :
عبارت مزبور از يك متفكر قديمى است و او اطلاعى از تحولات تكاملى قوانين نداشته است ، زيرا اين تحولات از دوران نهضت ( رنسانس ) باينطرف صورت گرفته است . پاسخ اين سخن مطلبى است كه آلفرد نورث وايتهد در كتاب بسيار مهم خود ( ماجراى ايدهها ) متذكر شده است .
او مىگويد : « طبيعت بشرى آنقدر گره خورده است كه آن برنامهها كه براى اصلاح بشرى روى كاغذ مىآيد ، در نزد مردان حاكم بىارزشتر از آن كاغذيست كه با نوشتن آن برنامهها باطل مىشود » [ ماجراى ايدهها آلفرد نورث وايتهد اصل متن انگليسى ص 31] اگر چه در عبارت فوق ، ميتوان گفت واقعيت بشرى پيچيده نيست ، بلكه سياست گذاران خودكامه و خودخواهان منفعت پرستند كه طبيعت انسانى را مىپيچانند تا آنرا در استخدام خود قرار بدهند .
اگر قوانين حقوقى ، و فرهنگها با حركت تكاملى پيش مىروند ، پس كو نظم خرد پسند زندگى و كو حيات مطلوب ؟ كو حق و عدالت ؟ بياييد سادهلوحى ما را ببينيد كه نظم جالب اقتصادى و حقوقى و علمى و رفاه زندگى قدرتمندهاى خود كامه در جامعه خود را ، كه براى حفظ سلطه و اقتدار بر ديگران بوجود آورده اند ، بحساب ترقى و تكامل قوانين حقوقى آورده و جريانهاى زندگى آنان را با آب و تاب فريبنده بازگو مىكنيم و مىنويسيم و حتى در دانشگاهها به دانشجويان ساده لوحتر از خودمان تدريس مىكنيم ولى فراموش مىكنيم كه آن نظم جالب اقتصادى و حقوقى و علمى و رفاه زندگى قدرتمندان بر ويرانههاى اقتصاد و حقوق و علم و فرهنگ جوامع ضعيف كه آن قدرتمندان بوجود آوردهاند ، استوار شده است .
ما از زمان طولانى ، شاهد اين جريان شرم آور و پر وقاحت هستيم كه قدرتمندان خودكامه براى بسط دادن به قدرت و خودكامگىهاى خود و براى كشيدن ديگر جوامع. به زنجير بردگى ، در آن صورت كه پايمال كردن و از بين بردن مستقيم حيات انسانها ،خللى به اعتبارشان وارد بسازد و يا مخالف معامله هاى نابكارانه با رقيبهاى خودشان باشد ، موجودات پستى را پيدا مىكنند و با دست آنان با پليدترين وضعى مشغول كشتار ناتوانان و آزاديخواهان مىگردند . و اين جريان بقدرى شايع است كه اگر كسى منكر آن باشد ، معلوم مىشود كه يا همه لحظات عمرش را در خواب و مستى گذرانيده است و يا خود به بيمارى انسان خوارى همان قدرتمندان خود كامه مبتلا است .
آيا فساد اخلاقى بسيار شرمآور ، آيا بىاعتنايى شديد قدرتمندان درباره قوانين و مقررات ، آيا افزايش استمرارى وضع قوانين پيچيده براى كشف فريبكاريها و لجاجتها و مهارتهايى كه در طريق كشف واقعيات مخفى شده بدست بشر اخلاق سوخته و آيا ادامه جنگ و كشتارهاى مستقيم و غير مستقيم كه شامل انواع فراوانى از آنها كه هر لحظه هزاران نفر را از حيات خود محروم ميسازد ،روشنترين دليل آن نيست كه قوانين حقوقى تا كنون كارى در پيشرفت تكاملى بشر انجام نداده است ؟
بلكه بايد گفت : همين قوانين حقوقى از آن جهت كه بعنوان عالىترين نظم دهنده حيات دسته جمعى بشر قلمداد ميگردد ، در واقع تنها كارى كه انجام مىدهد بستن دست و پاى ضعيفان و بينوايان و تسليم كردن آنان به قدرتمندان ميباشد ، لذا اميد انسانها را به شناخت و كار بستن قوانينى ديگر بنام اخلاق سازنده بر باد فنا مىدهد ، ممكن است گفته شود : امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد :شما كه بر مبناى دين خداوندى ، برادران يكديگر هستيد ، هيچ مىدانيد كه به كدامين علت ، از يكديگر جدا و پراكنده شدهايد ، و چرا توانايى وصول و برخوردارى از علايق برادرى و تعاون و هماهنگى و اتحاد در مسير حيات معقول محروم شده ايد ؟
اين محروميت بدون ترديد ناشى از نداشتن قانون شايسته براى حيات معقول در دو بعد ماده و معنى نيست ، زيرا قرآن و سنت پيامبر و راهنمايى ائمه عليهم السلام كه متكفل بيان سعادت مادى و معنوى است در دسترس شماست .
بلكه ناشى از پليدى درونها و بدنيتىهاى شماست كه پيوستگىها را مبدل به گسيختگىها و محبتها را مبدل به كينه و خصومتها مىنمايد . بنابراين ، اعتراضى به خود قوانين و مقررات بشرى كه اعتبارياتى بيش نيست وارد نيست .
بلكه اعتراض به متصديان امور سياسى و مديران اجتماعى مقامات فرهنگى و تعليم و تربيت است كه بشر را آماده استفاده از قوانين و مقررات مفيد نمىنمايند . پاسخ اين اشكال باين ترتيب است كه قوانين الهى كه بوسيله پيامبر اسلام ابلاغ شده است ، همانگونه كه تنظيم زندگى اجتماعى انسانها را بعهده گرفته است ، تعليم و تربيتهاى اخلاقى و عرفانى مثبت را هم هدف گيرى نموده است .
و اين يك اصل كاملا مسلم مكتب اسلام است كه حقوق و اقتصاد و اخلاق و فرهنگ در تمامى مظاهر و نمودهايش هماهنگ و در وحدتى بسيار والا با يكديگر منسجم مىباشد ، در صورتى كه قوانين و مقررات ساخته اطلاعات و تمايلات بشرى جز امكان پذير ساختن زندگى دسته جمعى هدفى ديگر منظور نكرده است و از آنجهت كه با همين هدف گيرى كه دارد ، ديگر ابعاد انسانى را از قلم مىاندازد ، بلكه در مواردى فراوان چهره مخالف با آن ابعاد ( مانند مذهب ) بخود مىگيرد .
لذا در خود همان هدفگيرى هم موفقيت بسيار ناچيزى بدست مىآورد و نا چيزى موفقيت آن هم ناشى از اينست كه عناصر نژاد و قوميت چنان در آن قوانين ريشهدار است كه انسان بعنوان يك هويت عام نمىتواند بديگر افراد نوع بشرى تطبيق گردد .
و بعبارت كاملا ساده ،محصول ضمنى قوانين بشرى انسان يعنى همين نژاد و قوم و بس 35 ، 41 ما بالكم تفرحون باليسير من الدّنيا تدركونه ، و لا يحزنكم الكثير من الآخرة تحرمونه و يقلقكم اليسير من الدّنيا يفوتكم ، حتّى يتبيّن ذلك فى وجوهكم ، و قلّة صبركم عمّا زوى منها عنكم كأنّها دار مقامكم ، و كأنّ متاعها باق عليكم ( چه شده به شما كه از اندكى از دنيا كه بيابيد شادمان مىشويد ، ولى بسيارى از آخرت كه از آن محروم مىگرديد شما را اندوهگين نمىسازد و چه شده است به شما كه اگر اندكى از دنيا از شما فوت شود پريشان مىگرديد تا آنجا كه در صورتهايتان نمودار ميشود و تحمل شما درباره چيزى از دنيا كه از شما دور شده است كم مىگردد ، گويى اين دنيا اقامتگاه ابدى و متاع آن براى شما پايدار خواهد ماند . )
جاى بسى شگفتى است شاديهاى شما باندكى از دنيا كه مىيابيد و بى خيالى شما از آخرت بزرگى كه از دست ميدهيد
چه بىارزش است شاديها و اندوههاى شما در اين زندگانى كه گويى كودكانيد با بارى از ساليان متمادى ، بر دوشتان . آيا هيچ ميدانيد كه در هر لحظهاى از شاديها ، نقدينهاى از عمر گرانبها در اين بازار پر هياهو از دست ميرود ؟
ميدهند افيون به مرد زخم مند
تا كه پيكان از تنش بيرون كنند
پس بهر ميلى كه دل خواهى سپرد
از تو چيزى در نهان خواهند برد
وانگهى ، در آنموقع كه دنياى بدست آمده را ارزيابى دقيق مىنماييد ، و مىبينيد كه آن دنيا بسيار ناچيزتر از آن شادى بوده است كه در درون شما بوجود آمده است ،بآن تموج و شورش درون خود بنام شادى تأسف مىخوريد كه آيا همين ؟ و اگر هرگز به ارزيابى دنياى بدست آمده موفق نشويد ، معلوم خواهد شد كه وضع مغزى و روانى شما اندوهبارتر از آن بوده است كه بتوان توصيف نمود ، و اگر باين ناتوانى مغزى و روانى اين جريان را هم اضافه كنيد كه مقاماتى مهم از آخرت را از دست مىدهيد ولى ناراحتى احساس نمىكنيد [ كه ناشى از شكست قطعى در ارزيابى آخرت مىباشد . ] يقين بدانيد كه بدن و لباس زيبايى كه پوشيدهايد ،تابوتى است آراسته و متحرك كه عامل حركت آن ، احساس و اراده و نيروى كورانه زندگى شماست نه مركبى براى يك روح زنده . و ما يمنع أحدكم أن يستقبل أخاه بما يخاف من عيبه إلاّ مخالفة أن يستقبله بمثله ( و هيچ يك از شما را از رويارويى با برادرش براى اظهار عيب او جلوگيرى نمىكند مگر ترس از آنكه او هم با اظهار عيبى مانند عيب او رو در رو شود . )
پوشيدن عيب ديگران براى پوشانيدن عيب خويشتن
اين همان سوداگرى است كه بر مبناى خودخواهى ، افراد انسانى را براى ابد از يكديگر جدا نموده و رو در روى هم قرار خواهد داد . احترام مىكنيم تا احترام شويم ، محبت مىكنيم تا بما محبت كنند ، ضررى را دفع مىكنيم تا ضررى از ما دفع شود . مىبخشيم تا بخشيده شويم . عيبى را مىپوشانيم تا عيب ما پوشيده شود غافل از اينكه ما اگر احترام ديگران را فقط بدان جهت ادا كنيم كه انسان موجوديست كه به مفاد آيه شريفه :
وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنى آدَمَ وَ . . . [ الاسراء آيه 70] ( بتحقيق ما فرزندان آدم ( ع ) را اكرام كرديم و . . . ) شايسته احترام و تكريم است ، دو نتيجه بسيار مهم خواهد داشت .
نتيجه يكم حصول يك رضايت بسيار پر معنا در درون كه نظير آن را فقط در حالات جبران يك نقص مخل حيات مىتوان مشاهده نمود ، گويى : در آنموقع كه به يك انسان از ته دل احترام مىكنيم [ نه به انگيزه گرفتن پاداش كه بر گرداندن احترام به خود ما ، يا امورى ديگر كه براى ، نفعى داشته باشد ] نقصى مخل حيات را از خويشتن بر طرف مىسازيم ، يا كمالى را كه شخصيت ما در انتظار آن بوده است بدست مىآوريم .
نتيجه دوم عكس العملى است كه احترام به ديگر انسانها در ما بوجود خواهد آورد . اين نتيجه محصولى از جريان مستمر قانون عمل و عكس العمل است كه ميتواند انسان آگاه را بآنچه كه در حلقههاى زنجيرهاى حوادث هستى مىگذرد ، هشيار بسازد .كسى كه به دو نتيجه مزبور توجه داشته باشد ، پاى بر روى سوداگريها مىگذارد و مىگذرد . 43 ، 46 قد تصافيتم على رفض الآجل و حبّ العاجل و صار دين أحدكم لعقة على لسانه ، صنيع من قد فرغ من عمله و أحرز رضى سيّده [ اى نابخردان ] ( دست اتحاد بهم داده ايد كه آخرت را رها و به دنياى زودگذر محبت بورزيد و دين هر يك از شما براى ليسيدن ، آنهم يكبار ، با زبان پذيرفته شده است [ اين كارهاى شما ] مانند كارهاى كسى است كه از عمل خود آسوده و رضايت مولايش را بدست آورده است . )
علاوه بر تمايلات طبيعى انفرادى كه داريد ، بىاعتنايى به آخرت و محبت به دنيا را بطور هماهنگى دسته جمعى كار خود ساختهايد
در جمله مورد تفسير دو احتمال مىرود :
احتمال يكم اينكه مردم معمولى عموما بدون تعمد خاص ، به پيروى از تمايلات طبيعى حيوانى خود ، به دنيا محبت مىورزند و به آخرت بىاعتنايى مينمايند .
احتمال دوم اينكه اشتغالات عاشقانه مردم بدنيا آگاه يا ناآگاهانه بطورى است كه همديگر را وادار مىكنند كه آخرت را بفراموشى بسپارند . مثلا به قدرى امور دنيوى را مورد علاقه و محبت نشان مىدهند و بطورى اين امور را بيكديگر ،مطلق تلقين مىنمايند كه دنيا را در حد معبود مورد گرايش و پرستش قرار مىدهند و آخرت را كه بالاخره گذرشان به آن خواهد افتاد و سعادت و يا شقاوت ابدى آنان در آنجا بجريان خواهد افتاد ، نا چيز مىانگارند . اين نابكارى نابخردانه است كه موجب مىشود دين بمقدار يك چشيدنى بردهانشان جارى شود و هيچ بهرهاى از آن برداشت ننمايند . اين تشبيه در جملهاى از سرور سروران و پيشتاز شهيدان راه حق و عدالت ،محبوب خدا ، امام حسين بن على عليه السلام ، چنين آمده است :
النّاس عبيد الدّنيا و الدّين لعق على ألسنتهم يحوطونه ما درّت به معائشهم و إذا محصوا بالبلاء قلّ الدّيّانون . ( مردم بردگان دنيا هستند و دين به مقدار يك چشيدنى بر زبانهايشان جارى مىشود و هنگاميكه با آزمايش خالص شوند مردمى اندكند كه از دين برخوردارند . )
آيا دين يك حالت روانى شخصى است و ارتباطى با هيچيك از عناصر و اركان اصلى و فرعى زندگى انسانها ندارد ؟
مدتى است طولانى كه پاسخ اين سؤال در مغرب زمين هم در قلمرو نظريات ،و هم در ميدان عمل مثبت تلقى داده مىشود . مردم مغرب زمين مسأله مزبور را بقدرى شايع كردهاند كه آن را بدين شكل بعنوان يك اصل مسلم در همه ابعاد زندگى تصور كرده اند .اينكه چه عاملى موجب شده است كه مردم مغرب زمين باين نتيجه برسند كه دين يك حالت روانى شخصى است و ارتباطى با هيچيك از عناصر و اركان اصلى و فرعى زندگى انسانها ندارد ، به تحقيق و كاوشهاى متعددى نيازمند است .
آيا مديريت غير منطقى ارباب كليسا و ديگر معابد روى زمين درباره دين باعث شده است كه پندار مزبور بصورت يك اصل كلى در آمده و مردم را از دين محروم بساز ؟ آن دين كه در تعريفش گفته شده است :
چيست دين ؟ برخاستن از روى خاك
تا كه آگه گردد از خود جان پاك
محمد اقبال لاهورى و از اين آگاهى بس شريف ، آگاهى به هستى را بدست آوردن و اين دو آگاهى را با خدايابى منور ساختن و آنگاه در مسير حيات معقول فردى و اجتماعى رو به كمال قدم برداشتن توانايى تنظيم حيات معقول را ندارد ؟ كوتاهى تعليم و تربيت از سازندگى شخصيت آدميان بوسيله دين كه هم اكنون آنرا اجمالا تعريف نموديم و همچنين عوامل ديگر كه هر يك بنوبه خود انسانها را از برخوردارى دين محروم ساختهاند ، تبعيت از اصل ساختگى مزبور دين يك حالت روانى شخصى است و ارتباطى با هيچيك از عناصر و اركان اصلى و فرعى زندگى انسانها ندارد ) بروز نتايجى را باعث شده است كه در مقدمات مباحث حيات معقول متذكر شديم آن روز كه امير المؤمنين و امام حسين عليهما السلام بىاعتنايى مردم را به دين با آن تشبيه كه در سخنانشان بيان فرمودهاند ، گوشزد نمودند ،در حقيقت همان اصل ساختگى را كه بنياد حيات معقول انسانها را متلاشى مى سازد ،تذكر دادهاند كه مردم دور از تعليم و تربيت ، دين را كه گواراترين آب حيات زندگيشان مىباشد ، فقط بمقدار يك چشيدن مىليسند شگفتا ، با اينكه انسانها مخصوصا آنانكه داراى مغزهاى متفكر هستند ، مىدانند كه محروم ساختن مردم از يافتن پاسخ عقيدتى و عملى به چهار سؤال اساسى من كيستم ؟ از كجا آمدهام ؟ براى چه آمدهام ؟ بكجا مىروم ؟ [ كه فقط دين توانايى پاسخ به آنرا دارد ] ، زندگى آنانرا بى مبدأ و مقصد و مسير مىنمايد و آنانرا در پديدههايى گسيخته از يكديگر بنام ابعاد زندگى گيج و بدون توجيه رها مى سازد .
و براى اينكه مردم عذاب سخت و شكنجه متلاشى شدن و از هم گسيختن ابعاد زندگيشان را احساس ننمايند ، انواعى بيشمار از عوامل تخدير عصبى و روانى و روحى را در ميان آنان اشاعه ميدهند و نمي گذارند مردم به اين سؤال خود كه چگونه ميشود انسانى كه همه ابعاد زندگيش در همه شرايط و حالات مستند به حكمت و مشيت متعاليه خداونديست ، فقط لحظاتى در روز يكشنبه يا جمعه يا شنبه فقط با خدا ارتباط روحى بر قرار نمايد و همه امور و شئون زندگى خود را بر كنار از علم و محاسبه الهى تلقى كند و از يك انسان قابل ساخته شدن در شخصيت سقراطى ،نرون بسازد و از انسانيكه ممكن است ساباكون مصر شود ، فرعون الفراعنه استخراج كند و از ابوذر غفارى تيمور لنگ به عرصه زندگانى وارد كند شگفت انگيزتر از همه عجايب دنيا اينكه نابكارانى نابخرد نخست تمايلات و تجاوزات خود خواهانه خود را وسيله تسلط بر مردم به نام سياست اجرا مينمايند و آنگاه براى اينكه از طرف مردم با عوامل وجدانى و دينى مورد بازخواست و تقبيح قرار نگيرند ، يك اصل ساختگى و بشر سوز را در جمله معروف دين از سياست جدا است به زور و دغلكارى به انسانها تلقين مينمايند و سپس ديگر شئون با اهميت انسانى را مانند فرهنگ ، اقتصاد ، حقوق ،نظاميگرى ، مديريت ، هنرمندى و غير ذلك را از يكديگر تفكيك مينمايند .
و بدين ترتيب انسان منهاى انسان را مانند توپ فوتبال بازيچه خود قرار ميدهند حتى گاهى اين تجاوزگرى را به جايى ميرسانند كه ميگويند : خود بانيان دين گفتهاند ، ملكوت را به ما و دنيا را به قيصر ( قدرتمندان طبيعى ) بسپاريد . و اين يك افترايى است كه براى تبرئه خود به پيشوايان الهى نسبت مىدهند خداوندا ، عذاب شخصيت سوز ناآگاهى را ، كه براى خود نابخردان به جهت مستىهاى متنوع قابل درك نيست ، تقليل فرما كه اين همه به ، سوزاندن خود و ديگران خوشحال نباشند .
براى تكميل اين مبحث ، بعد تطبيقى آنرا با گفتههايى از منتسكيو در نظر ميگيريم .اين شخصيت پس از ترجيح معتقدات مذهبى مسيح ميگويد : « ليكن اين مذهب كه براى نزديك كردن مردم به يكديگر و توليد محبت در دلها از آسمان نازل شده ، مايل است مردم بعد از معتقدات مذهبى ، بهترين اصول و قوانين سياسى را داشته باشند كه در سايه آن بتوانند به راحتى زندگى كنند » [ روح القوانين منتسكيو ترجمه آقاى على اكبر مهتدى ص 677 بحث مربوط به مقايسه مذاهب با يكديگر . بسيار مفصل است ولى ملاك در ترجيح هر يك از آنها بر ديگرى عبارت است از كميت و كيفيت تبعيت از دين اصلى ابراهيمى كه هر سه مذهب يهود و مسيحى و اسلام مدعى آن ميباشند ] فرق بين گفته منتسكيو و مكتب اسلام در اينست كه منتسكيو بهترين اصول و قوانين سياسى را عين مذهب نميداند ، بلكه آنها را مورد ميل مذهب معرفى مينمايد ،يعنى منتسكيو ميگويد : مذهب بدانجهت كه محبت انسانها را به يكديگر ، اصل اساسى ميداند ، ميل دارد كه مردم بعد از معتقدات مذهبى ، بهترين اصول و قوانين سياسى را داشته باشند .
از اينجا معلوم ميشود كه باورهاى ساختگى بعضى از پيروان مسيحيت ،حتى در منتسكيو كه مرد علم و به اصطلاح بعضىها آزادمنش است ، تأثير خود را كرده است . در صورتيكه مكتب اسلام هيچ يك از پديدههاى زندگى آدمى را در ابعاد مختلفى كه دارد ، جدا از مذهب نميداند . يعنى اسلام در هر يك از آنها حكمى مناسب دارد كه با عمل به آن ، حركت در حيات معقول رو به كمال امكان پذيرتر ميگردد .
سوء استفاده از مذهب ، مربوط به خود مذهب نيست
بارها اين حقيقت را كه ، بشر از عالىترين وسيله بدترين هدف را ميتواند در نظربگيرد ، مطرح نمودهايم . ما در سرتاسر تاريخ اين حقيقت را شاهد بودهايم و هم اكنون نيز شاهديم كه پول ، علم ، ادبيات ، هنر ( با انواعش ) سياست ، مديريت ، زيبايى و هر گونه قدرتى كه با نظر به ذات آن ، بايد گفت ، از نعمتهاى خدادادى است ، در پليدترين و وقيحترين مقاصد و بيشرمانهترين اهداف به كار گرفته شده است آيا با اين نابكاريهاى شايع و سوء استفادههاى وقيحانه ميتوانيم آن امتيازات سازنده را از بين ببريم و هر كس را كه سخنى از آنها به ميان آورد ، متهم به جهل و بدبختى و سقوط نماييم منتسكيو در اين مسأله چنين ميگويد : « اگر شما بگوئيد ، اعتقاد به خدا يا داشتن مذهب وسيله جلوگيرى از خود سرى نيست ، بدليل اينكه همواره و همه جا از خودسرى افراد بشرى جلوگيرى نمىنمايد ، به اين ميماند كه بگويند ، وضع قوانين كشورى وسيله جلوگيرى از خودسرى اشخاص نيست .
زيرا گاه ميشود كه با وجود اين قوانين ، باز اشخاص خودسرى مينمايند » [ مأخذ مزبور ص 668] منتسكيو سپس تأكيد مىكند « آقاى بايل تمام معايبى را كه از مذاهب باطله [ يا واقعا و اساسا باطل بوده و يا در اجراى آن ، خطا صورت گرفته است ] ناشى شده است در كتاب خود جمع آورى كرده در صورتيكه از محاسن آنها هيچ ذكرى نكرده است .
من اگر بخواهم تمام معايب ناشى از رژيمهاى مختلف استبدادى و جمهورى و سلطنتى و دموكراسى و غيره را ذكر نمايم و از محاسن آنها هيچ اسمى نبرم چنين به نظر مىآيد كه هيچ يك از اين رژيمها به درد اداره زندگى مردم نميخورند » [ مأخذ مزبور ص 668] او در امتياز قوانين مذهبى چنين ميگويد : « هر كس از اين اصل استحضار دارد كه قانون زمينى غير از قانون آسمانى است . ولى اين اصل مطيع و مربوط به اصول ديگرى است كه ذيلا شرح ميشود :
اول ماهيت قوانين بشرى اينست كه مطيع حوادث و وقايع مختلف ميشود ،يعنى حوادث در آن تأثير مينمايد [ يك مذهب حقيقى بايد تكليف حوادث جاريه و در معرض دگرگونىها را هم تعيين نمايد ،مانند اسلام . ] و حال آنكه قوانين آسمانى بر طبق حوادث و تغيير اراده انسان تغيير نمىبايد . » [ مأخذ مزبور ص 725] متأسفانه منتسكيو اطلاعى از سيستم قوانين اسلامى نداشته است .
در اين سيستم تشخيص موضوعات و مصالح براى احكام ثانويه به عهده اطلاعات و اراده خود انسانهاى مورد اطمينان ميباشد . قوانين بشرى همواره راه حل خوب را مد نظر دارد . ولى قوانين ملكوتى بهترين راه حلها را پيدا مىكند . راه حل خوب ممكن است متعدد باشد . زيرا خوبىها جنبههاى مختلف و انواع مختلفى دارند ، ولى بهترين راه حل منحصر به فرد مىباشد .
بنا بر اين ، قابل تغيير نيست . انسان ميتواند قوانين بشرى را تغيير بدهد ، زيرا ممكن است قانونى در يك موقع خوب و در موقع ديگر خوب نباشد ، اما مؤسسات مذهبى همواره بهترين قوانين را مد نظر ميگيرند و چون نميتوان بهتر از آن پيدا كرد ، لذا غير قابل تغيير است .
دوم كشورهايى وجود دارند كه در آنها قانون داراى ارزش نيست . يعنى قانون جز بوالهوسى زمامداران چيز ديگرى نميباشد . حال اگر در آنجاها قوانين مذهبى مثل قوانين كشورى باشد ، در آن صورت ، آن هم بدون ارزش و متزلزل ميشود . در صورتيكه در هر جامعه بايد قوانين و مقررات ثابتى وجود داشته باشد كه دستخوش هوى و هوس زمامداران نشود . اين مقررات ثابت همانا قوانين مذهبى است .
سوم نيروى واقعى قوانين مذهبى در اينست كه مردم به آنها ايمان و اعتقاد دارند و حال آنكه نيروى قوانين كشورى در ترس و وحشتى است كه مردم از آن قوانين دارند . از طرف ديگر قوانين مذهبى هر قدر قديمىتر باشند تأثير آنها زيادتر است زيرا تصورات و افكار جديد در آنها رسوخ پيدا نمكند و بر عكس نيروى قوانين كشورى در تازه بودن آنهاست ، زيرا قانونگزاران با رعايت مقتضيات كنونى و اوضاع فعلى جامعه آنها را وضع مينمايند و هر قدر مقتضيات فعلى بيشتر باشد نيروى قوانين كشورى زيادتر ميباشد » [ مأخذ مزبور ص 725]
در اهميت پاداش و مجازات اخروى مطلبى قابل توجه نقل مىكنند : « در مذهب ژاپنىها جهنم و بهشت وجود ندارد و به همين جهت مذاهب خارجى كه به ژاپن ميروند ، به سهولت از طرف ژاپنىها پذيرفته ميشود و با حرارت بسيار آن مذهب را قبول نموده و به آن ايمان مىآورند . زيرا آن مذهب داراى پاداش و مجازات است » [ مأخذ مزبور ص 705]
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲1