162
ومن كلام له عليه السلام
لبعض أصحابه وقد سأله: كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام وأنتم أحق به؟ فقال:
يَا أَخَا بَنِي أَسَدٍ، إنَّكَ لَقَلِقُ الْوَضِينِ تُرْسِلُفِي غَيْرِ سَدَدٍ وَلَكَ بَعْدُ ذِمَامَةُ الصِّهْرِ وَحَقُّ الْمَسْأَلَةِ، وَقَدِ اسْتَعْلَمْتَ فَاعْلَمْ:
أمَّا الاِسْتِبْدادُ عَلَيْنَا بِهذَا الْمَقامِ وَنَحْنُ الاََْعْلَوْنَ نَسَباً، وَالاشَدُّونَ بِالرَّسُولِ نَوْطاً فَإنَّهَا كَانَتْ أَثَرَةًشَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ، وَسَخَتْ عَنْهَا نُفوسُ آخَرِينَ، وَالْحَكَمُ اللهُ، وَالْمَعْوَدُ إلَيْهِ الْقِيَامَةُ.
وَدَعْ عَنْكَ نَهْباًصِيحَفِي حَجَرَاتِهِ[وَلكِنْ حَدِيثاً مَا حَدِيثُ الرَّوَاحِلِ]
وَهَلُمَّچى الْخَطْبَ فِي ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ، فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إبْكَائِهِ، وَلاَ غَرْوَوَاللهِ، فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ، وَيُكْثِرُ الاََوَدَ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نَورِ اللهِ مِنْ مِصْباحِهِ، وَسَدَّ فَوَّارِهِمِنْ يَنْبُوعِهِ، وَجَدَحُوابَيْنِي وَبَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً فَإنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَعَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى، أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِس، وَإنْ تَكُنِ الاَُخْرَى،
خطبه 162
اين سخن را در پاسخ يكى از يارانش فرمود كه از او پرسيده بود:چگونه قوم شما،شما را از اين مقام كه شايسته ترين مردم به آن بوديد،دفع و بركنار نمودند؟
اى برادراسدى،تو مردى مضطرب هستى، كه گفتارت را ناسنجيده رها مىكنى، با اينحال براىتوست رابطه خويشاوندى و حق پاسخ براى سؤال، اكنون كه پرسيدى،بدان، اما اينكهحق ما را درباره مقام پيشوايى خود سرانه از ما گرفتند،در حالى كه ما هم از نظر نسب بالاتر از ديگران هستيم و هم از جهت تعلق و ارتباط به آن حضرت، اين استبداد از روى مرغوب و مطلوب بودن حاكميت بود كه نفوس جمعى از شدت حرص به آن، بخل ورزيدند و نفوس جمعى ديگر درباره آن،سخاوت و اعراض نمودند، داور مطلق خدااست و بازگشت همه در قيامت به سوى او است، رها كن آن غوغا و داد و بيداد را كه درهمه جا طنين انداخت، داستانى غير از داستان گذشتگان را پيش بياور، اكنون بيا وحادثه چشمگير را درباره فرزند ابو سفيان بنگر، [كه اين معاويه چه ادعايى براهانداخته است!]روزگار مرا پس از آنكه به گريه انداخته بود،خندانيد، جاى شگفتى نيست،چه حادثه بزرگى كه تعجب را به نهايت مىرساند و كجروى را فراوانمىنمايد، آن قوم در صدد برآمدند نور خداوندى را از چراغش خاموش و آب حياتجوشانش را از منبع آن،ببندند! و آنان در ميان من و خودشان شربتى آلوده را قراردادند، اگر از ما و از آنان مشقتهاى فتنه و بلوا مرتفع گردد،آنان را به حق نابوا مى دارم، و اگر روزگار از آنچه كه من مى خواهم مانع گردد،[وضع من شبيه به رسولخدا (ص) است]كه خداوند درباره او فرمود:نفس خود را از روى حسرت وتاسف درباره آنان از بين مبر،زيرا خداوند به كردار آنان عالم است.
خطبه 162
يا اخا بني اسد،انك لقلق الوضين،ترسل في غير سدد،ولك بعد ذمامة الصهر و حق المسالةو قد استعلمت فاعلم اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا،و الاشدون برسولالله-صلى الله عليه و آله-نوطا،فانها كانت اثرة شحت عليها نفوس قوم،و سخت عنها نفوسقوم آخرين و الحكم الله،و المعود اليه القيامة. (اى برادر اسدى تو مردى مضطرب هستى كهگفتارت را ناسنجيده رها مىكنى!
با اينحال،براى توست رابطه خويشاوندى و حق پاسخبراى سئوال.اكنون كه پرسيدى بدان:اما اينكه حق ما را درباره مقام پيشوايى،خود سرانهاز ما گرفتند،در حالى كه ما هم از نظر نسب بالاتر از ديگران هستيم و هم از جهت تعلقو ارتباط به آن حضرت،اين استبداد از روى مرغوب و مطلوب بودن حاكميتبود كهنفوس جمعى از شدت حرص به آن،بخل ورزيدند و نفوس جمعى ديگر درباره آن،سخاوت و اعراض نمودند.داور مطلق خدا است و بازگشت همه در روز قيامت به سوىاو است)
مقصود از جمله امير المؤمنين عليه السلام كه نفوس جمعى از شدت علاقه بدان مقام بخل ورزيدند و جمعى ديگر از آن اعراض نمودند چيست؟
شارح بسيار معروف نهج البلاغه ابن ابي الحديد كه از بزرگان معتزله است،چنينمىگويد: «من از ابو جعفر يحيى بن محمد العلوى كه نقيب بصره بود،موقعى كه درسىپيش او مىخواندم درباره منظور على (ع) از جمله فوق را از آن مرد كه خدا او رارحمت كند،پرسيدم. او در پيروى از مذهب علوى،مردى با انصاف و داراى عقلى كامل بود.
گفتم:مقصود علي عليه السلام از اين جمله كه فرمود:«نفوس جمعى از شدت حرصبه آن بخل ورزيدند و نفوس جمعى ديگر درباره آن چشم پوشى و سخاوت نمودند،چه كسانى را منظور نموده است؟و كيست آن قومى كه آن مرد اسدى در سئوال خودمطرح كرده بود (قوم شما چگونه شما را از اين مقام بركنار كردند؟!در حالى كه شما بهاين مقام شايستهتر بوديد؟) آيا مقصود روز سقيفه بود و يا روز شورى؟
ابو جعفر گفت:مقصود روز سقيفه است.من به ابو جعفر گفتم:نفس من اجازه نمىدهد به صحابه پيامبراكرم (ص) ،نافرمانى رسول الله (ص) را نسبتبدهم،و آنان را به رد كردن نص پيامبردرباره خلافت على (ع) متهم بسازم.ابو جعفر گفت:نفس من هم اجازه نمىدهد كهمسامحه و بىاعتنايى در امر امامت را به پيامبر اكرم (ص) نسبتبدهم كه مردم را بدون پيشوايى كه مديريت آنها را به عهده بگيرد،بحال خودشان رها كند كه آنان گسيخته ازهم و متفرق زندگى كنند.
پيامبر اكرم (ص) از مدينه بيرون نمى رفت مگر اينكه اميرى رابراى آن تعيين مىفرمود،در حالى كه زنده بود و دور از مدينه نرفته بود.پس آنحضرت چگونه به جاى خود اميرى را تعيين نمىكند با اينكه او مىدانست از دنيامىرود و توانايى جبران حوادثى كه اتفاق خواهد افتاد،دارا نمىباشد؟
سپس گفت هيچ فردى از انسانها شك ندارد كه رسول خدا (ص) در كمال عقل و خرد بود،اما از ديدگاه مسلمانان،اين قضيه بديهى است،زيرا به اين امر معتقد بودند،و اما اقوام يهود و نصارىو فلاسفه معتقدون بودند كه رسول خدا (ص) حكيم به تمام معنى الكلمه بوده است و اوداراى راى صحيح بود،زيرا او ملتى را بر پا داشت و قانونگزارى نمود.ملك با عظمتىرا با عقل و تدبيرش پىريزى فرمود.و اين مرد عاقل كامل طبيعت نژاد عرب و غرايز وخونخواهى و كينه توزى آنان را اگر چه مدتهاى بسيار طولانى ادامه داشت،مى شناخت.
او مى دانست كه در ميان عرب اين عادت جاهلى شيوع داشت كه اگر مردى از يك قبيله، مردى ديگر از قبيله ديگرى را مى كشت دودمان و خويشاوندان آن مرد مقتول،تاموقعى كه خون آن مرد مقتول را جبران نمى كردند دنبال قاتل مى گشتند،و اگر آن قاتلرا براى كشتن پيدا نمى كردند،بعضى از دودمان يا خويشان قاتل را به جاى او مى كشتند،و اگر به كسى از آنان نيز دست نمىيافتند فردى يا جمعى را براى خونخواهى از قبيله قاتل مى كشتند،اگر چه از خويشان نزديك آن قاتل نبود.و دين اسلام طبايع عرب را[بااجبار]تغيير نداد و اخلاق عميق آنان را دگرگون نساخت.
پس غرايز بحال خود باقىماند.با اينحال،يك خردمند چگونه مىتواند تصور كند كه آن مرد عاقل كامل[براىبرداشتن موانع اسلام مجبور شد كه]در عرب خون بريزد.مخصوصا در قبيله قريش،وپسر عموى او (على بن ابيطالب عليه السلام) در ريختن خون و پايان دادن به زندگىعدهاى و به عهده گرفتن كينه هاى عربها او را مساعدت كرد،[او را به حال خود رهاكنند]پيامبر اكرم (ص) مىدانست كه مانند ديگر مردم از دنيا مىرود و على (ع) را پساز خود در دنيا مىگذارد و دخترش (فاطمه س) در نزد او و دو فرزند از فاطمه (امامحسن و امام حسين عليه السلام) مىمانند كه بجهت محبت و علاقه شديد به آنها به منزله دو فرزند از پشت آن حضرت (ص) بودند و با اين وضع امر خلافت را به كسى ديگروا مىگذارد و تصريح به پيشوايى على (ع) و خلافت او نمىكند[او مى بايست تصريح به خلافت او نمايد]از اين راه،خون على (ع) و فرزندان و دودمانش را حفظ نمايد.آيااين عاقل كامل پيامبر اكرم (ص) نمى دانست كه اگر از دنيا برود و فرزندان و خانواده اش را مانند مردم كوچه و بازار و رعيت معمولى رها كند،خونهاى آنان را پس از خود درمعرض ريختن قرار داده است!
پس در حقيقت خود او (پيامبر اكرم) ص بوده است كه على را كشته و خون فرزندان او را به هدر داده است،زيرا آنان نمىتوانستند بعد از او به تكيه گاهى وابسته شوند كه آنان را حمايت كند.آنان بعد از پيامبر اكرم لقمهاى براىخورندگان و شكارى براى درندگان مى شدند،مردم پس از پيامبر آنان را از هر طرف مى ربودند و به غرضهاى خود نائل مى آمدند. و اما اگر قدرت و سلطه را در آنان قرارمىداد،بجهت رياست و قدرتى كه در اختيار آنان قرار مىگرفت،[اين رياست و قدرتكه وسيله دفاع و حمله و جلوگيرى از تعدى مردم بود]مانع از ريخته شدن خون آنان مى گشت…آيا گمان مىكنى پيامبر از اين حقيقت[كه گفتم]غافل بود،يا خود اومى خواست كه خاندان و اولادش ريشه كن شوند؟!
پس كو آن محبت شديدى كه براى فاطمه عزيز و محبوب دلش داشت؟آيا تو مىگويى:پيامبر مىخواست على (ع) را ماننديكى از فقراى مدينه بحال خود مىگذاشت كه نيازمند مردم باشد و على بن ابيطالب را كهدر نزد او مكرم و معظم و داراى مقام[بسيار عالى]بود كه همه مىدانستند،مانندابو هريره دوسى و انس بن مالك انصارى رها مىكرد؟!تا فرمانروايان در خون و حيثيتو جان و اولادش هر چه مىخواستند،انجام بدهند و او قدرت جلوگيرى تجاوزات آنانرا نداشته باشد؟![آيا گمان مىكنى كه پيامبر،على (ع) را مانند يك فرد عادى رهامىكرد]در حالى كه صد هزار شمشير بر سر على (ع) كشيده شود كه جگرهاى صاحبانآن شمشيرها عليه على (ع) شعله ور بود و مىخواستند خونش را با دهانهايشان بياشامند وگوشتش را با دندانهايشان قطعه قطعه كنند و بخورند،زيرا او (على عليه السلام) ،فرزندان و برادران و عموهاى آنان را كشته بود و فاصله ما بين آن جنگها و زمان رحلترسولخدا (ص) طولانى نشده بود و زخمها رو به بهبودى نرفته بود و جراحتها التيام نپذيرفته بود.
[ابن ابي الحديد مىگويد:]به او (ابو جعفر يحيى بن محمد العلوى) گفتم: «نيكو گفتى آنچه را كه گفتى ولى خود سخن امير المؤمنين عليه السلام دلالت مىكند بهاينكه پيامبر براى خلافت او نص و تصريح نفرموده است،زيرا آن حضرت به آن مرداسدى به عظمت نسب و نزديكى بسيار شديد به پيامبر اكرم (ص) استدلال مىفرمايد،اگرنص صريح وجود داشت،بجاى استدلال مزبور،مىفرمود:و من على بن ابيطالب موردنص و بنام من خطبه خوانده شده است»
ابو جعفر خدايش رحمت كناد، چنين پاسخ دادكه امير المؤمنين پاسخ اسدى را بر مبناى آنچه كه مىدانست،نه آنچه كه نمىدانست،مطرح فرمود.مگر نمى بينى كه آن اسدى چنين سئوال كرد:«چگونه قوم شما، شما را ازاين مقام كه از همه شايستهتر به آن بوديد بر كنار كردند؟»جز اين نيست كه آن مرد اسدىاز علت بركنار كردن آن مردم،على را از مقام خلافت كه از جهت نسب و نزديكى همه جانبه به پيامبر،شايسته ترين فرد بود،سئوال نموده بود.
اين خود دليل آن است كه مرد اسدى اطلاع از نص و تصريح درباره خلافت امير المؤمنين و اعتقاد به آن نداشته است و از ذهنش هم خطور نكرده بود،زيرا اگر چنين تصورى داشت،از امير المؤمنين(ع) سئوال مىكرد كه چه علت داشت كه مردم تو را از اين مقام بركنار كردند با اينكهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره خلافت تو نص فرموده بود؟اسدى چنيننگفت،بلكه سخنى عام درباره بنى هاشم عموما به ميان آورد:چگونه قوم شما،شما (آلهاشم) را به اعتبار هاشمى و نزديكى همه جانبه با پيامبر،از مقام خلافت كنار زدند؟
امير المؤمنين عليه السلام با نظر به همان معنى (علتشايستگى على عليه السلام براىخلافت) يعنى هاشمى و نزديكى همه جانبه على (ع) با پيامبر (ص) كه مرد اسدى در نظر داشت،پاسخ فرمود:«آنان مرا از مقام خلافتبركنار كردند با اينكه من به رسولخداصلى الله عليه و آله و سلم از همه آنان نزديكتر بودم زيرا آنان خود را[از روى حرص وطمع به مقام]بر ما مقدم داشتند»اگر امير المؤمنين (ع) بجاى اين پاسخ مىفرمود:منم على بن ابيطالب كه براى خلافت من از طرف پيامبر (ص) نص شده و بنام من در زندگانى رسولخدا (ص) خطبه خوانده شده است،در اين صورت پاسخ آن مرد اسدى داده نمى شد،زيرا آن مرد از على (ع) نپرسيده بود كه آيا براى خلافت تو نصى وارد شدهاستيا نه؟و يا:آيا رسولخدا (ص) كسى را براى خلافت بوسيله نص تعيين فرمود يا نه؟
بلكه اسدى چنين گفت:چرا قوم شما،شما را از امر خلافتبركنار ساختبا اينكه شمانزديكترين افراد به سرچشمه و معدن خلافتبوديد؟لذا على (ع) پاسخى داد كه مطابقو مناسب سئوال بود و اگر آن حضرت موضوع نص به خلافت را پيش مىكشيد وتفضيلات حقيقت امر را براى او تعريف مىفرمود،آن را نمىپذيرفت و او را متهممىساخت و سخنش را قبول نمىكرد و به تصديق پاسخ آن حضرت،جذب نمىشد،لذابهترين راه در حكم سياست و تدبير كار مردم همان بود كه با چيزى پاسخ مىداد كهموجب نفرت و طعن زدن نمىگشت.» (1)
و هلم الخطب في ابن ابي سفيان(11)فلقد اضحكني الدهر بعد ابكائه(12)و لا غرو و الله،فيا لهخطبا يستفرغ العجب،و يكثر الاود(13)!حاول القوم اطفاء نور الله من مصباحه،و سد فواره منينبوعه(14)و جدحوا بيني و بينهم شربا وبيئا(15)فان ترتفع عنا و عنهم محن البلوى، احملهم من الحقعلى محضه(16)و ان تكن الاخرى،«فلا تذهب نفسك عليهم حسرات،ان الله عليم بمايصنعون»(17)
اكنون بيا و حادثهاى چشمگير را درباره فرزند ابوسفيان بنگر،[كه اين معاويه چه ادعايى به راه انداخته است!]روزگار پس از آنكه مرا به گريه انداخته بود،خنداند.جاىشگفتى نيست،چه حادثه بزرگى كه تعجب را به نهايت مىرساند و كجروى را فراوانمىنمايد.آن قوم درصدد بر آمدند نور خداوندى را از چراغش خاموش و آب حيات جوشانش را از منبع آن ببندند!آنان ميان من و خودشان شربتى آلوده را قرار دادند.اگراز ما و آنان،مشقتهاى فتنه و بلوا مرتفع گردد،آنان را به حق ناب وا مىدارم و اگرروزگار از آنچه كه من مىخواهم مانع گردد[وضع من شبيه به وضع رسولخدا (ص) است كه خداوند درباره او فرمود:«نفس خود را از روى حسرت و تاسف درباره آنان،از بين مبر،زيرا خداوند به كردار آنان عالم است.»]
يك بررسى مختصر درباره معاوية بن ابى سفيان
بدان جهت كه امير المؤمنين عليه السلام در سخنان و نامههاى مبارك خود،در مواردفراوانى، معاويه را مخاطب يا مورد معرفى و توبيخ قرار داده و بدانجهت كه اين شخصخود را در روياروى فرزند ابيطالب عليه السلام مطرح نموده و مانع گسترش اسلام علوىو ابلاغ رسالت نبوى بوسيله او گشته است،لازم است كه يك بررسى اجمالى درباره اينمرد داشته باشيم: معاويه پدر يزيد در زمامدارى عمر بن الخطاب والى اردن شده سپسعمر او را پس از مرگ برادرش يزيد بن ابى سفيان به حكومت دمشق نصب نمود و درزمان عثمان بن عفان همه شام به او واگذار شد. (2) معاويه مردى بود كه به اتفاق آراىمورخين محقق:ايدهئولوژى اسلامى را كه تمام نژادها و جوامع و سرزمينها را بابرداشتن مرزها متحد مىساخت،وسيلهاى در راه زمامدارى شخصى خود و يابرگرداندن آن به نژاد پرستى اولاد و به نژاد عرب ثانيا بوسيله پسرش يزيد،خواسته و استخدام كرده است.
چون اين جمله را مورخين از عمر بن خطاب بطور فراوان نقل كردهاند كه:«هر وقتبه معاويه مىنگريست،مىگفت:«اين كسراى عرب است» (3) در دوران او بود كه سكه هايى زده شد كه روى آنها عكس يك عرب در حالى كه شمشيرى به كمر بسته بودترسيم شده بود» (4) موقعى كه ضحاك بن قيس براى اعلام مرگ معاويه به بالاى منبرمىرود،در ميان توصيفاتى كه از معاويه مىكند،اين جمله وجود دارد كه«معاويه پناهگاه عرب بود»ابن خلدون صريحا مىنويسد: «سپس طبيعت ملك اقتضا كرد كهمعاويه در امر زمامدارى و عظمت و مقدم داشتن خود بر ديگران بكوشد و اينزمامدارى و ادعاى عظمت و تقديم خود بر ديگران در شان معاويه نبود، ولى اين يكامر طبيعى بود كه تعصبش وادار به آن مىكرد و نژاد بنىاميه هم اين عصبيت را دارابودند.» (5)
اتصاف معاويه و پيروانش به گروه ستمكار در كلام پيامبر اكرم بقدرى معروفاست كه احتياج به ذكر ماخذ ندارد.آن حضرت به عمار بن ياسر فرموده است:«يا عمارتقتلك الفئة الباغية» (اى عمار ترا گروه ستمكار خواهد كشت) و عمار در جنگهاىصفين كه در خدمت على (ع) بود بدستسپاهيان معاويه كشته شده است.
تمام مورخين نوشتهاند:موقعى كه عثمان در محاصره از معاويه كمك خواست،كمكى براى او نفرستاد،وقتى كه محاصره عثمان شديدتر شد يزيد بن اسد قشيرى رافرستاد و گفت وقتى كه به ذى خشب (حومه مدينه) رسيدى همانجا توقف كن و به اين بهانه كه من در حادثه عثمان حاضر بودم،چيزى مىديديم كه مىبايست اقدام به سودعثمان كنم و تو (معاويه) غايب بودى،لذا من كمك كردم،اقدامى نكن.
يزيد بن اسد در ذى خشب متوقف شد تا عثمان كشته شد.سپس معاويه (6) بخونخواهىعثمان برخاست و ادعاى خلافت كرد و با على بن ابيطالب (ع) كه به اضافه خلافت الهى،حكومت رسمى و قطعى جوامع اسلامى با او بود،بدون كمترين دليل مجوز جزمقام پرستى جنگيد و بشريت را از خدماتى كه على (ع) به آن انجام مىداد محروم ساخت.
بدان جهت كه تاكنون درباره اوصاف ماكياولى معاويه و مبارزه او با حق و حقيقتسخنان زياد گفته شده است،ما از تكرار آنها خوددارى مىكنيم،فقط به گفته سيوطىقناعت مىكنيم،«ابن ابى شيبه از سعيد بن جمهان»نقل مىكند كه به سفينه گفتم:بنى اميهگمان مىكنند كه خلافت در قبيله آنان است؟گفت دروغ مىگويند،بلكه بنى اميه ازسختترين ملوك هستند و اولشان معاويه است.سلفى از عبد الله بن احمد بن حنبل نقلمىكند كه از پدرم (احمد) درباره على و معاويه پرسيدم؟
پدرم گفت:على دشمنانزيادى داشت،دشمنانش هر چه جستجو كردند،بلكه عيبى براى او پيدا كنند،نتوانستندكمترين عيبى در او ببينند،لذا مردى را كه با او جنگيد (معاويه) تعريف كردند و اينحيلهاى بود كه به راه انداختند.» (7) گمان نمىكنم كسى بطور دقيق و همه جانبه مكتباسلام را با آن فلسفه و اخلاق و حقوق الهىاش بداند و از منظور پيامبرش كهبوجود آوردن انسانهاى ملكوتى بود با خبر شود،سپس به شخصيت و حكومت معاويه وكارهايش مراجعه كند به اين نتيجه نرسد كه معاويه خود مكتب اسلام را دگرگون كرد و مواد خام نظريات ماكياولى را در جوامع اسلامى پياده كرد.
اين انسان وارونه به اصطلاح امير المؤمنين در پاسخ نامه محمد بن ابى بكر كه از مصرنوشته و او را به جهت مخالفتبا حكومتحقه امير المؤمنين توبيخ و تهديد نموده بود،چنين مىنويسد:«فقد كنا و ابوك فينا نعرف فضل ابن ابيطالب و حقه لازما مبرورا علينا فلما اختار الله لنبيه ماعنده و اتم له ماوعده و اظهر دعوته و ابلجحجتهو قبضه الله اليه صلوات الله عليه فكان ابوك و فاروقه اول من ابتزه حقه و خالفه علىامره على ذلك اتفقا و اتسقا…و لو لا ما فعل ابوك من قبل ما خالفنا ابن ابيطالب و لسلمنااليه… (8) » (ما در زمان پيامبر بوديم و پدرت هم با ما برترى على بن ابيطالب و لزوم حق اورا برگردن خود مىدانستيم،هنگامى كه خداوند پيامبر اسلام را به پاداشى كه براى اوآماده كرده بود برگزيد و آنچه را كه به او وعده كرده بود به اتمام رسانيد و دعوت او راآشكار ساخت و حجتش را روشن فرمود،پدر تو وفاروقش اولين كسى بودند كه حقعلى را از او سلب كردند و با او مخالفت ورزيدند و بر اين كار اتفاق داشتند.
اگر پدرت پيش از من اين اقدام را نكرده بود،ما با على بن ابيطالب مخالفتنمىكرديم و خلافت را به او تسليم مىنموديم.) بدين ترتيب اين حيلهگر سه زمامدارگذشته را هم در موقعيت مناسبى براى توجيه كار ماكياولىاش همدست مىكند و براىساكت كردن محمد بن ابى بكر و موجه نشان دادن مبارزه با حق را كه در پيش گرفته بود،به چنين وسيلهاى كه براى او امكان داشته است،دست مىزند!
اين معاويه كه بهار اسلام را به خزان مبدل كرده بود،يزيد فرزند خود را كه هيچ مورخى در فسق و فجور او ترديد نكرده است، (9) با انواعى از حيله ها و تهديدها گرفته تالبه شمشير بران (10) به سرپرستى جوامع اسلامى نصب مىكند.و عبد الرحمان بن ابى بكر دريك جمله مختصر مىگويد:«اين استسنت و قانون هرقل هراكليوس و قيصر» (11)
موقعى كه معاويه براى تحميل يزيد به مدينه كه مجتمع مهاجرين و انصار بود آمد،بزرگان مدينه را كه امام حسين (ع) در ميان آنان بود در يكجا جمع كرده يك سخنرانى بااضطراب و معانى مشوش ايراد كرد كه كار حيلهگران اجتماعى است، (12) نه يك حاكمالهى كه پيامبر اسلام منظور كرده بود.
آنگاه يزيد را تعظيم و تمجيد مىكند و مىگويد،شما سابقه يزيد را بخوبى مىدانيد وامر او را تجويز كردهايد!خداوند مىداند كه مقصود من از زمامدار نمودن يزيد پر كردنشكافها بوسيله او است،با چشم بيدار!پس از مقدارى مغالطه و چشم بندى،ابن عباسمىخواهد پاسخ معاويه را بگويد،امام حسين (ع) به او اشاره مىكند كه ساكتباش وخود امام حسين بر مىخيزد و حمد و ثناى خداوندى را بجا مىآورد و درود به روانپيامبر مىفرستد و مىفرمايد: «اى معاويه،بامداد روشن،سياهى ذغال را آشكار كرده و روشنايى آفتاب چراغهاى ناچيز را ساقط كرده است.
در سخنانت افراط و تعدى از حقنمودى شيطان نصيب خود را از خنانتبرداشت آيا مىخواهى مردم را دربارهفرزندت يزيد بفريبى؟گويى تو مىخواهى چيز پوشيدهاى را توصيف كنى،يا توضيحىدرباره چيزى كه از ديدهها غايب استبدهى،يا مطلبى را مىگويى كه تنها تو درباره آندانا هستى و هيچ كس چيزى درباره آن نمىداند.
يزيد خود حقيقتخويشتن را كه راى و عقيدهاش را اثبات كند،فاش ساخته است،تو درباره يزيد سخنانى را بگو كه او بر خود پذيرفته و شخصيتش آن را نشان مىدهد: زندگى او درباره سير و سياحت در سگهايى است كه به يكديگر هجوم مىآورند،اوعمر خود را با كنيزهاى خواننده و نوازنده و لهو و لعب سپرى كرده است.اين كار را رها كن،بس استبراى تو وبال سنگينى كه بگردن گرفتى و تو خدا را با آنورز و بال ملاقات كنى براى تو كفايت مىكند.سوگند بخدا،همواره كار تو زدن يا هماهنگ ساختن باطل با ظلم و خفه كردن مردمبا ستم بوده است،ديگر مشكهاى خود را پر كردهاى،بس است،ميان تو و مرگ چيزىجز چشم بهم زدن نمانده است…» (13)
معاويه به مقتضاى عناصر شخصيتش كه شمهاى از آن را بازگو كرديم،با تهديد وتطميع پسرش را به جاى خود گذاشت و دنبال اعمالش به زير خاك رفت.درست است كه اهالى ساده لوح شام در آن زمان،مخصوصا مگسها و گربههاىسفرهجو و هواپرستان مغز پوچ پيش از مردن معاويه و پس از آن،سايههاى دروغينبراى او ساختند و مانند بردگان در مقابل آن سايه سر تعظيم فرو آورده و ديگران را هم
به پذيرش بردگى به آن سايه مصنوعى دعوت كردند،ولى سايه ساز واقعى وجدان اريخدستبكار شد و سايه حقيقى معاويه را كه شمشيرى بدست در حال هجوم به سايهمصنوعى معاويه بود،بوجود آورد،نخست رويدادهايى كه دانههاى آن را معاويهكاشته و آبيارى نموده بود،سپس مورخين و نقادان و رادمردان را برانگيخت كه بيش ازاين در شناساندن معاويه تاخير صحيح نيست.
اگر يزيد پسر معاويه پس از مرگ پدرش به ملك و رياست هم نمىرسيد،ممكن بودكه ساده لوحان جوامع آن روز و امروز شخصيت معاويه را نشناسند و بدنبال همان سايهدروغينش بروند،ولى ما كه تكيه اطمينان بخش به آن وجدان تاريخ داريم كه در رسالتالهىاش در صحنه هستى،كوچكترين تعارف و مجامله و چاپلوسى ندارد،مىدانيم كهبراى فاش ساختن ريشه و تنه و ساقه و شكوفه شخصيت معاويه،اشخاص يا رويدادهاىديگرى را نمودار مىساخت كه سايههاى مصنوعى او را از اذهان مردم بزدايد و سايهحقيقىاش را آشكار نمايد. (14)
نابخردان راه ما بين خود و على بن ابيطالب عليه السلام را بجاى آنكه همواركنن دور گلها و رياحين بكارند،چنان سنگلاخ و خارستان و پر از علفهاى زهرآگين ساختند كه نه خودشان از آن جلوه گاه عظمت خداوندى برخوردار شدند و نه مردم تشنه كمال.
اى بيماران خود خواهى،اى تشنگان جان سوخته مقام،اى ديوانگان عشق به مال ومنال دنيا، اى دلباختگان شهرت و سلطه پرستى،آخر از اين همه آتش كه در دودمانبشرى روشن كرديد چه نتيجهاى گرفتيد؟آخر از آن همه ارزشها كه زير پا گذاشتيد،چهبهرهاى برديد؟آخر از آن همه خونها كه ريختيد،چه ميوههايى چيديد؟
آيا در سر تا سرعمرى كه در اين دنيا داشتيد، حتى چند لحظهاى هم با خويشتن به گفتگو پرداختيد؟ آخر آينه درون شما چقدر تيره شده بود كه حتى براى يك لحظه هم،صورت واقعىشما را براى خودتان نشان داد؟چرا اى چنگيز و چنگيزيان و اى ماكياولى و ماكياولياننگذاشتيد و نمىگذاريد على بن ابيطالب و علوىها، سخن خود را بگويند؟
درباره شما ومغز و روان شما چگونه بينديشيم؟شما رفتيد زير خاكهاى تيره گورستانها يا بطور مستقيمپوسيديد و يا بوسيله پوسيدن كرمها و حشرات خاكى كه اعضاى شما را خوردند،از بينرفتيد.هيچ مىدانيد دلها و مغزهاى پاكان-اولاد آدم-درباره شما چه داوريها كردند وتاريخ بشرى از شما چه سطرهاى ننگ آور و شرم انگيز ثبت كرد؟كاش زبانى داشتيد وبه همكاران خود در طول زمان مىگفتيد كه بر شما چه گذشت.
براستى شما هست ونيست را يكى مىدانيد!آيا واقعا براى شما كشتن و زنده گذاشتن انسانها تفاوتى ندارد! علم و جهل در عقيده شما چگونه با يكديگر فرقى ندارد!آيا حقيقتا شما حق و باطل راضد يكديگر نمىدانيد!بسيار بعيد به نظر مىرسد كه شما با داشتن مغزى كه همه شئونزندگى را مىتواند در كارگاه شگفت انگيز مغز خود بررسى نموده و بفهمد،به حقائق مزبور،نادان بوديد!آيا مىتوانيم باور كنيم كه در طول زندگى با وزيدن نسيمهاى متنوعحوادث و تجارب و معلومات گوناگون،هيچ نسيمى حيات بخش درباره حقايق فوق بهدرون شما وزيدن نگرفت؟ آيا همين معاويه نبود كه پس از شهادت امير المؤمنين (ع) ازيكى از ياران على (ع) به نام ضرار بن ضمره صدايى كه گزارش به شام معاويه ومعاويه پرستان افتاده بود،از وى درباره على (ع) پرسيد و گفت:صف لى عليا (على رابراى من توصيف كن) ضرار از توصيف على (ع) امتناع كرد.
بار ديگر معاويه تكرار كرد: كسى آنجا نبود از معاويه بپرسد كه اگر تو على (ع) را مى شناختى،اين سئوال و تاكيد درآن باره چيست؟و اگر نمىشناختى چرا با آن يگانه انسان تاريخ پس از پيامبر جنگيدىو از انسانسازى او كه مشرف بر همه اقاليم دنيا بود،جلوگيرى كردى؟در دوران زندگىامير المؤمنين عليه السلام كه مىتوانستى از موجوديت عينى و سخنان و كردارهاى وى،براى شناسايى او استفاده كنى،چه مانع داشتى كه به او نزديك نشدى و او را نشناختى،فعلا كه چشم از تو و امثال تو پوشيده و چهره ملكوتى او در زير خاك آرميده است،مىخواهى به كلاس على شناسى وارد شوى! (15) به هر حال،آن نابخردان دو نوع سنگلاخ و خارستان پر از علفهاى زهرآگين ميان مردمو على (ع) به وجود آوردند كه مردم نتوانستند از آن بزرگ بزرگاناستفاده كنند.
نوع يكم-موانعى بظاهر انسان مانند عمرو بن عاصها و مروانها بودند كه تمام سعىو تلاششان در اين بود كه مردم را از حوزه جاذبيت ملكوتى على (ع) دور كنند و آنان رامانند مگسان و پشه ها دور شيرينى هاى مسموم معاويه و معاويه پرستان بكشند.
نوع دوم-غرايز حيوانى و خود خواهى و خودكامگيها بود كه مردم را به انگيزگىآنها مشغول مىساختند،تا مبادا در درون آنان،حقيقتى به نام على (ع) و صفات وارزشهايى كه آن فخر انسانيت را،على كرده بود،راهيابى كند.
___________________________
1.شرح نهج البلاغه،ابن ابي الحديد،ج 9،ص 248 تا 251.
2.الاعلام،زركلى،ج 8،ص 172.
3.تاريخ الخلفا سيوطى،ص 195 و الاعلام،زركلى،ج 8،ص 173.
4.البدايه،ج 8،ص 143،نقل از مقتل الحسين،عبد الرزاق مقرم،ص 121.
5.مقدمه تاريخ،ابن خلدون،ص 205.
6.اينكه گفتهاند شاگرد مكتب ماكياولى،براى آن است كه معاويه بود كه اندرز ماكياولى را در كتابشهريار در تمام دوران رياستش بكار بست،اندرز ماكياولى چنين بود كه:«اگر طالب انجام دادنكارهاى عظيم و سترگ است نبايد در سياست پاى بند عهد خويش باشد[معاويه تمام عهدهايى را كه باامام حسن مجتبى (ع) بسته بود،همه را با تمام صراحت زير پا گذاشت] و بقول خود وفا كند،بلكهواجب استخصلت روباه و درنده خوئى شير را در خود فراهم آورد، بيسمارك،تاليف دكترسيد حسين مصطفوى 37 و 38.
7.تاريخ الخلفاء،سيوطى،ص 199.
8.تاريخ صفين،نصر بن مزاحم،چاپ مصر، (دوم) ص 119 و 120 و مروج الذهب، مسعودىچاپ مصر (سعادت) ج 3،ص 21 و 22 و شرح نهج البلاغه،ابن ابي الحديد،ج 1،ص 284 وجمهرة رسائل العرب،احمد زكى صفوت،ج 1،ص 545 و 546.
9.مقدمه ابن خلدون،ص 216 و تاريخ يعقوبى،احمد بن ابى يعقوب،ج 2 ص 220.
10.ماخذ مزبور،ص 241.
11.تاريخ الخلفاء،سيوطى،ص 203.
12.معاويه در سخنانش مىگويد…ثم خلفه رجلان محفوظان و ثالث مشكور و بين ذلك خوض طالما عالجناه مشاهدة و مكافحة و معاينة و سماعا و ما اعلم منه فوق ما تعلمان:» (مخاطب ابن عباس و امامحسين (ع) است) ، (سپس دو مرد محفوظ و سومى مشكوز بجاى پيامبر نشستند و در اين اثنا فرو رفتنهابود كه مدت زيادى مىخواستيم آنها را حل كنيم چه از نظر مشاهده و چه از نظر مبارزه و ديدن وشنيدن و من درباره سومى جز آنكه مىدانيد چيزى نمىدانم.) در مقابل صراحت مكتب اسلام در همهقلمروهاى فردى و اجتماعى و مادى و معنوى،امثال جملات فوق را به اضافه كردار خارجى معاويه تنهابا دو كتاب مطارحات و شهريار ماكياولى مىتوان تفسير كرد.ماخذ مزبور ص 194.
يعقوبى در صفتحيلهگرى و مكر پردازى معاويه چنين مىگويد:«و كان اكثر فعله المكر و الحيلة»(اكثر كارهاى معاويه از روى مكر و حيله بوده است) تاريخ يعقوبى ج 2 ص 238.
13.الامامة و السياسة (الخلفاء الراشدون) ،ابن قتيبه دينورى،ص 195 و 196 ارتكاب يزيد به فسقو فجور و لا اباليگيرىهايش در تمامى منابع معتبر اسلامى و در ماخذ مزبور و تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 220 ثبتشده است.
14.مباحث مربوط به معاويه كه در اينجا آوردهايم،در مجلد 13 از تفسير و نقد و تحليل مثنوىتاليف اين جانب از ص 293 تا ص 299 مطرح نمودهايم،مراجعه فرماييد.و براى بررسى بيشتردرباره كارنامه بنى اميه مىتوانيد مباحث ذيل را ملاحظه فرماييد:ج 11 از ص 185 تا ص 192 و ج11 از ص 210 تا 214 و ج 16 از ص 306 تا 314 و ج 18 از ص 211 تا ص 213 و ج 19 ص 81 و 82.
15.سخنان ضرار بن ضمره صدايى را بعد از اين مورد بررسى و تحليل قرار خواهيم داد انشاء الله.