google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
160-180 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه شماره ۱۶2 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

162

ومن كلام له عليه السلام

لبعض أصحابه وقد سأله: كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام وأنتم أحق به؟ فقال:

يَا أَخَا بَنِي أَسَدٍ، إنَّكَ لَقَلِقُ الْوَضِينِ تُرْسِلُفِي غَيْرِ سَدَدٍ وَلَكَ بَعْدُ ذِمَامَةُ الصِّهْرِ وَحَقُّ الْمَسْأَلَةِ، وَقَدِ اسْتَعْلَمْتَ فَاعْلَمْ:

أمَّا الاِسْتِبْدادُ عَلَيْنَا بِهذَا الْمَقامِ وَنَحْنُ الاََْعْلَوْنَ نَسَباً، وَالاشَدُّونَ بِالرَّسُولِ نَوْطاً فَإنَّهَا كَانَتْ أَثَرَةًشَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ، وَسَخَتْ عَنْهَا نُفوسُ آخَرِينَ، وَالْحَكَمُ اللهُ، وَالْمَعْوَدُ إلَيْهِ الْقِيَامَةُ.

وَدَعْ عَنْكَ نَهْباًصِيحَفِي حَجَرَاتِهِ[وَلكِنْ حَدِيثاً مَا حَدِيثُ الرَّوَاحِلِ]

وَهَلُمَّچى الْخَطْبَ فِي ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ، فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إبْكَائِهِ، وَلاَ غَرْوَوَاللهِ، فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ، وَيُكْثِرُ الاََوَدَ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نَورِ اللهِ مِنْ مِصْباحِهِ، وَسَدَّ فَوَّارِهِمِنْ يَنْبُوعِهِ، وَجَدَحُوابَيْنِي وَبَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً فَإنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَعَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى، أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِس، وَإنْ تَكُنِ الاَُخْرَى،

خطبه 162

اين سخن را در پاسخ يكى از يارانش فرمود كه از او پرسيده بود:چگونه قوم شما،شما را از اين مقام كه شايسته ‏ترين مردم به آن بوديد،دفع و بركنار نمودند؟

اى برادراسدى،تو مردى مضطرب هستى، كه گفتارت را ناسنجيده رها مى‏كنى، با اينحال براى‏توست رابطه خويشاوندى و حق پاسخ براى سؤال، اكنون كه پرسيدى،بدان، اما اينكه‏حق ما را درباره مقام پيشوايى خود سرانه از ما گرفتند،در حالى كه ما هم از نظر نسب ‏بالاتر از ديگران هستيم و هم از جهت تعلق و ارتباط به آن حضرت، اين استبداد از روى‏ مرغوب و مطلوب بودن حاكميت ‏بود كه نفوس جمعى از شدت حرص به آن، بخل ‏ورزيدند و نفوس جمعى ديگر درباره آن،سخاوت و اعراض نمودند، داور مطلق خدااست و بازگشت همه در قيامت ‏به سوى او است، رها كن آن غوغا و داد و بيداد را كه درهمه جا طنين انداخت، داستانى غير از داستان گذشتگان را پيش بياور، اكنون بيا وحادثه چشمگير را درباره فرزند ابو سفيان بنگر، [كه اين معاويه چه ادعايى براه‏انداخته است!]روزگار مرا پس از آنكه به گريه انداخته بود،خندانيد، جاى شگفتى‏ نيست،چه حادثه بزرگى كه تعجب را به نهايت مى‏رساند و كجروى را فراوان‏مى‏نمايد، آن قوم در صدد برآمدند نور خداوندى را از چراغش خاموش و آب حيات‏جوشانش را از منبع آن،ببندند! و آنان در ميان من و خودشان شربتى آلوده را قراردادند، اگر از ما و از آنان مشقتهاى فتنه و بلوا مرتفع گردد،آنان را به حق ناب‏وا مى ‏دارم، و اگر روزگار از آنچه كه من مى‏ خواهم مانع گردد،[وضع من شبيه به‏ رسولخدا (ص) است]كه خداوند درباره او فرمود:نفس خود را از روى حسرت وتاسف درباره آنان از بين مبر،زيرا خداوند به كردار آنان عالم است.

خطبه 162

يا اخا بني اسد،انك لقلق الوضين،ترسل في غير سدد،ولك بعد ذمامة الصهر و حق المسالة‏و قد استعلمت فاعلم اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا،و الاشدون برسول‏الله-صلى الله عليه و آله-نوطا،فانها كانت اثرة شحت عليها نفوس قوم،و سخت عنها نفوس‏قوم آخرين و الحكم الله،و المعود اليه القيامة. (اى برادر اسدى تو مردى مضطرب هستى كه‏گفتارت را ناسنجيده رها مى‏كنى!

با اينحال،براى توست رابطه خويشاوندى و حق پاسخ‏براى سئوال.اكنون كه پرسيدى بدان:اما اينكه حق ما را درباره مقام پيشوايى،خود سرانه‏از ما گرفتند،در حالى كه ما هم از نظر نسب بالاتر از ديگران هستيم و هم از جهت تعلق‏و ارتباط به آن حضرت،اين استبداد از روى مرغوب و مطلوب بودن حاكميت‏بود كه‏نفوس جمعى از شدت حرص به آن،بخل ورزيدند و نفوس جمعى ديگر درباره آن،سخاوت و اعراض نمودند.داور مطلق خدا است و بازگشت همه در روز قيامت‏ به سوى‏او است)

مقصود از جمله امير المؤمنين عليه السلام كه نفوس جمعى از شدت علاقه ‏بدان مقام بخل ورزيدند و جمعى ديگر از آن اعراض نمودند چيست؟

شارح بسيار معروف نهج البلاغه ابن ابي الحديد كه از بزرگان معتزله است،چنين‏مى‏گويد: «من از ابو جعفر يحيى بن محمد العلوى كه نقيب بصره بود،موقعى كه درسى‏پيش او مى‏خواندم درباره منظور على (ع) از جمله فوق را از آن مرد كه خدا او رارحمت كند،پرسيدم. او در پيروى از مذهب علوى،مردى با انصاف و داراى عقلى كامل ‏بود.

گفتم:مقصود علي عليه السلام از اين جمله كه فرمود:«نفوس جمعى از شدت حرص‏به آن بخل ورزيدند و نفوس جمعى ديگر درباره آن چشم پوشى و سخاوت نمودند،چه كسانى را منظور نموده است؟و كيست آن قومى كه آن مرد اسدى در سئوال خودمطرح كرده بود (قوم شما چگونه شما را از اين مقام بركنار كردند؟!در حالى كه شما به‏اين مقام شايسته‏تر بوديد؟) آيا مقصود روز سقيفه بود و يا روز شورى؟

ابو جعفر گفت:مقصود روز سقيفه است.من به ابو جعفر گفتم:نفس من اجازه نمى‏دهد به صحابه پيامبراكرم (ص) ،نافرمانى رسول الله (ص) را نسبت‏بدهم،و آنان را به رد كردن نص پيامبردرباره خلافت على (ع) متهم بسازم.ابو جعفر گفت:نفس من هم اجازه نمى‏دهد كه‏مسامحه و بى‏اعتنايى در امر امامت را به پيامبر اكرم (ص) نسبت‏بدهم كه مردم را بدون‏ پيشوايى كه مديريت آنها را به عهده بگيرد،بحال خودشان رها كند كه آنان گسيخته ازهم و متفرق زندگى كنند.

پيامبر اكرم (ص) از مدينه بيرون نمى ‏رفت مگر اينكه اميرى رابراى آن تعيين مى‏فرمود،در حالى كه زنده بود و دور از مدينه نرفته بود.پس آن‏حضرت چگونه به جاى خود اميرى را تعيين نمى‏كند با اينكه او مى‏دانست از دنيامى‏رود و توانايى جبران حوادثى كه اتفاق خواهد افتاد،دارا نمى‏باشد؟

سپس گفت هيچ ‏فردى از انسانها شك ندارد كه رسول خدا (ص) در كمال عقل و خرد بود،اما از ديدگاه مسلمانان،اين قضيه بديهى است،زيرا به اين امر معتقد بودند،و اما اقوام يهود و نصارى‏و فلاسفه معتقدون بودند كه رسول خدا (ص) حكيم به تمام معنى الكلمه بوده است و اوداراى راى صحيح بود،زيرا او ملتى را بر پا داشت و قانونگزارى نمود.ملك با عظمتى‏را با عقل و تدبيرش پى‏ريزى فرمود.و اين مرد عاقل كامل طبيعت نژاد عرب و غرايز وخونخواهى و كينه توزى آنان را اگر چه مدتهاى بسيار طولانى ادامه داشت،مى‏ شناخت.

او مى ‏دانست كه در ميان عرب اين عادت جاهلى شيوع داشت كه اگر مردى از يك ‏قبيله، مردى ديگر از قبيله ديگرى را مى ‏كشت دودمان و خويشاوندان آن مرد مقتول،تاموقعى كه خون آن مرد مقتول را جبران نمى ‏كردند دنبال قاتل مى‏ گشتند،و اگر آن قاتل‏را براى كشتن پيدا نمى‏ كردند،بعضى از دودمان يا خويشان قاتل را به جاى او مى ‏كشتند،و اگر به كسى از آنان نيز دست نمى‏يافتند فردى يا جمعى را براى خونخواهى از قبيله‏ قاتل مى ‏كشتند،اگر چه از خويشان نزديك آن قاتل نبود.و دين اسلام طبايع عرب را[بااجبار]تغيير نداد و اخلاق عميق آنان را دگرگون نساخت.

پس غرايز بحال خود باقى‏ماند.با اينحال،يك خردمند چگونه مى‏تواند تصور كند كه آن مرد عاقل كامل[براى‏برداشتن موانع اسلام مجبور شد كه]در عرب خون بريزد.مخصوصا در قبيله قريش،وپسر عموى او (على بن ابيطالب عليه السلام) در ريختن خون و پايان دادن به زندگى‏عده‏اى و به عهده گرفتن كينه‏ هاى عربها او را مساعدت كرد،[او را به حال خود رهاكنند]پيامبر اكرم (ص) مى‏دانست كه مانند ديگر مردم از دنيا مى‏رود و على (ع) را پس‏از خود در دنيا مى‏گذارد و دخترش (فاطمه س) در نزد او و دو فرزند از فاطمه (امام‏حسن و امام حسين عليه السلام) مى‏مانند كه بجهت محبت و علاقه شديد به آنها به منزله ‏دو فرزند از پشت آن حضرت (ص) بودند و با اين وضع امر خلافت را به كسى ديگروا مى‏گذارد و تصريح به پيشوايى على (ع) و خلافت او نمى‏كند[او مى ‏بايست تصريح به خلافت او نمايد]از اين راه،خون على (ع) و فرزندان و دودمانش را حفظ نمايد.آيااين عاقل كامل پيامبر اكرم (ص) نمى ‏دانست كه اگر از دنيا برود و فرزندان و خانواده ‏اش ‏را مانند مردم كوچه و بازار و رعيت معمولى رها كند،خونهاى آنان را پس از خود درمعرض ريختن قرار داده است!

پس در حقيقت‏ خود او (پيامبر اكرم) ص بوده است كه‏ على را كشته و خون فرزندان او را به هدر داده است،زيرا آنان نمى‏توانستند بعد از او به ‏تكيه گاهى وابسته شوند كه آنان را حمايت كند.آنان بعد از پيامبر اكرم لقمه‏اى براى‏خورندگان و شكارى براى درندگان مى‏ شدند،مردم پس از پيامبر آنان را از هر طرف‏ مى ‏ربودند و به غرضهاى خود نائل مى‏ آمدند. و اما اگر قدرت و سلطه را در آنان قرارمى‏داد،بجهت رياست و قدرتى كه در اختيار آنان قرار مى‏گرفت،[اين رياست و قدرت‏كه وسيله دفاع و حمله و جلوگيرى از تعدى مردم بود]مانع از ريخته شدن خون آنان‏ مى‏ گشت…آيا گمان مى‏كنى پيامبر از اين حقيقت[كه گفتم]غافل بود،يا خود اومى‏ خواست كه خاندان و اولادش ريشه كن شوند؟!

پس كو آن محبت‏ شديدى كه براى‏ فاطمه عزيز و محبوب دلش داشت؟آيا تو مى‏گويى:پيامبر مى‏خواست على (ع) را ماننديكى از فقراى مدينه بحال خود مى‏گذاشت كه نيازمند مردم باشد و على بن ابيطالب را كه‏در نزد او مكرم و معظم و داراى مقام[بسيار عالى]بود كه همه مى‏دانستند،مانندابو هريره دوسى و انس بن مالك انصارى رها مى‏كرد؟!تا فرمانروايان در خون و حيثيت‏و جان و اولادش هر چه مى‏خواستند،انجام بدهند و او قدرت جلوگيرى تجاوزات آنان‏را نداشته باشد؟![آيا گمان مى‏كنى كه پيامبر،على (ع) را مانند يك فرد عادى رهامى‏كرد]در حالى كه صد هزار شمشير بر سر على (ع) كشيده شود كه جگرهاى صاحبان‏آن شمشيرها عليه على (ع) شعله‏ ور بود و مى‏خواستند خونش را با دهانهايشان بياشامند وگوشتش را با دندانهايشان قطعه قطعه كنند و بخورند،زيرا او (على عليه السلام) ،فرزندان و برادران و عموهاى آنان را كشته بود و فاصله ما بين آن جنگها و زمان رحلت‏رسولخدا (ص) طولانى نشده بود و زخمها رو به بهبودى نرفته بود و جراحت‏ها التيام‏ نپذيرفته بود.

[ابن ابي الحديد مى‏گويد:]به او (ابو جعفر يحيى بن محمد العلوى) گفتم: «نيكو گفتى آنچه را كه گفتى ولى خود سخن امير المؤمنين عليه السلام دلالت مى‏كند به‏اينكه پيامبر براى خلافت او نص و تصريح نفرموده است،زيرا آن حضرت به آن مرداسدى به عظمت نسب و نزديكى بسيار شديد به پيامبر اكرم (ص) استدلال مى‏فرمايد،اگرنص صريح وجود داشت،بجاى استدلال مزبور،مى‏فرمود:و من على بن ابيطالب موردنص و بنام من خطبه خوانده شده است‏»

ابو جعفر خدايش رحمت كناد، چنين پاسخ دادكه امير المؤمنين پاسخ اسدى را بر مبناى آنچه كه مى‏دانست،نه آنچه كه نمى‏دانست،مطرح فرمود.مگر نمى ‏بينى كه آن اسدى چنين سئوال كرد:«چگونه قوم شما، شما را ازاين مقام كه از همه شايسته‏تر به آن بوديد بر كنار كردند؟»جز اين نيست كه آن مرد اسدى‏از علت ‏بركنار كردن آن مردم،على را از مقام خلافت كه از جهت نسب و نزديكى‏ همه جانبه به پيامبر،شايسته ‏ترين فرد بود،سئوال نموده بود.

اين خود دليل آن است كه ‏مرد اسدى اطلاع از نص و تصريح درباره خلافت امير المؤمنين و اعتقاد به آن نداشته ‏است و از ذهنش هم خطور نكرده بود،زيرا اگر چنين تصورى داشت،از امير المؤمنين(ع) سئوال مى‏كرد كه چه علت داشت كه مردم تو را از اين مقام بركنار كردند با اينكه‏رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره خلافت تو نص فرموده بود؟اسدى چنين‏نگفت،بلكه سخنى عام درباره بنى هاشم عموما به ميان آورد:چگونه قوم شما،شما (آل‏هاشم) را به اعتبار هاشمى و نزديكى همه جانبه با پيامبر،از مقام خلافت كنار زدند؟

امير المؤمنين عليه السلام با نظر به همان معنى (علت‏شايستگى على عليه السلام براى‏خلافت) يعنى هاشمى و نزديكى همه جانبه على (ع) با پيامبر (ص) كه مرد اسدى در نظر داشت،پاسخ فرمود:«آنان مرا از مقام خلافت‏بركنار كردند با اينكه من به رسولخداصلى الله عليه و آله و سلم از همه آنان نزديكتر بودم زيرا آنان خود را[از روى حرص وطمع به مقام]بر ما مقدم داشتند»اگر امير المؤمنين (ع) بجاى اين پاسخ مى‏فرمود:منم ‏على بن ابيطالب كه براى خلافت من از طرف پيامبر (ص) نص شده و بنام من در زندگانى‏ رسولخدا (ص) خطبه خوانده شده است،در اين صورت پاسخ آن مرد اسدى داده ‏نمى ‏شد،زيرا آن مرد از على (ع) نپرسيده بود كه آيا براى خلافت تو نصى وارد شده‏است‏يا نه؟و يا:آيا رسولخدا (ص) كسى را براى خلافت ‏بوسيله نص تعيين فرمود يا نه؟

بلكه اسدى چنين گفت:چرا قوم شما،شما را از امر خلافت‏بركنار ساخت‏با اينكه شمانزديكترين افراد به سرچشمه و معدن خلافت‏بوديد؟لذا على (ع) پاسخى داد كه مطابق‏و مناسب سئوال بود و اگر آن حضرت موضوع نص به خلافت را پيش مى‏كشيد وتفضيلات حقيقت امر را براى او تعريف مى‏فرمود،آن را نمى‏پذيرفت و او را متهم‏مى‏ساخت و سخنش را قبول نمى‏كرد و به تصديق پاسخ آن حضرت،جذب نمى‏شد،لذابهترين راه در حكم سياست و تدبير كار مردم همان بود كه با چيزى پاسخ مى‏داد كه‏موجب نفرت و طعن زدن نمى‏گشت.» (1)

و هلم الخطب في ابن ابي سفيان(11)فلقد اضحكني الدهر بعد ابكائه(12)و لا غرو و الله،فيا له‏خطبا يستفرغ العجب،و يكثر الاود(13)!حاول القوم اطفاء نور الله من مصباحه،و سد فواره من‏ينبوعه(14)و جدحوا بيني و بينهم شربا وبيئا(15)فان ترتفع عنا و عنهم محن البلوى، احملهم من الحق‏على محضه(16)و ان تكن الاخرى،«فلا تذهب نفسك عليهم حسرات،ان الله عليم بمايصنعون‏»(17)

اكنون بيا و حادثه‏اى چشمگير را درباره فرزند ابوسفيان بنگر،[كه اين معاويه چه ادعايى به راه انداخته است!]روزگار پس از آنكه مرا به گريه انداخته بود،خنداند.جاى‏شگفتى نيست،چه حادثه بزرگى كه تعجب را به نهايت مى‏رساند و كجروى را فراوان‏مى‏نمايد.آن قوم درصدد بر آمدند نور خداوندى را از چراغش خاموش و آب حيات‏ جوشانش را از منبع آن ببندند!آنان ميان من و خودشان شربتى آلوده را قرار دادند.اگراز ما و آنان،مشقتهاى فتنه و بلوا مرتفع گردد،آنان را به حق ناب وا مى‏دارم و اگرروزگار از آنچه كه من مى‏خواهم مانع گردد[وضع من شبيه به وضع رسولخدا (ص) است كه خداوند درباره او فرمود:«نفس خود را از روى حسرت و تاسف درباره آنان،از بين مبر،زيرا خداوند به كردار آنان عالم است.»]

يك بررسى مختصر درباره معاوية بن ابى سفيان

بدان جهت كه امير المؤمنين عليه السلام در سخنان و نامه‏هاى مبارك خود،در مواردفراوانى، معاويه را مخاطب يا مورد معرفى و توبيخ قرار داده و بدانجهت كه اين شخص‏خود را در روياروى فرزند ابيطالب عليه السلام مطرح نموده و مانع گسترش اسلام علوى‏و ابلاغ رسالت نبوى بوسيله او گشته است،لازم است كه يك بررسى اجمالى درباره اين‏مرد داشته باشيم: معاويه پدر يزيد در زمامدارى عمر بن الخطاب والى اردن شده سپس‏عمر او را پس از مرگ برادرش يزيد بن ابى سفيان به حكومت دمشق نصب نمود و درزمان عثمان بن عفان همه شام به او واگذار شد. (2) معاويه مردى بود كه به اتفاق آراى‏مورخين محقق:ايده‏ئولوژى اسلامى را كه تمام نژادها و جوامع و سرزمين‏ها را بابرداشتن مرزها متحد مى‏ساخت،وسيله‏اى در راه زمامدارى شخصى خود و يابرگرداندن آن به نژاد پرستى اولاد و به نژاد عرب ثانيا بوسيله پسرش يزيد،خواسته و استخدام كرده است.

چون اين جمله را مورخين از عمر بن خطاب بطور فراوان نقل كرده‏اند كه:«هر وقت‏به معاويه مى‏نگريست،مى‏گفت:«اين كسراى عرب است‏» (3) در دوران او بود كه‏ سكه‏ هايى زده شد كه روى آنها عكس يك عرب در حالى كه شمشيرى به كمر بسته بودترسيم شده بود» (4) موقعى كه ضحاك بن قيس براى اعلام مرگ معاويه به بالاى منبرمى‏رود،در ميان توصيفاتى كه از معاويه مى‏كند،اين جمله وجود دارد كه‏«معاويه ‏پناهگاه عرب بود»ابن خلدون صريحا مى‏نويسد: «سپس طبيعت ملك اقتضا كرد كه‏معاويه در امر زمامدارى و عظمت و مقدم داشتن خود بر ديگران بكوشد و اين‏زمامدارى و ادعاى عظمت و تقديم خود بر ديگران در شان معاويه نبود، ولى اين يك‏امر طبيعى بود كه تعصبش وادار به آن مى‏كرد و نژاد بنى‏اميه هم اين عصبيت را دارابودند.» (5)

اتصاف معاويه و پيروانش به گروه ستمكار در كلام پيامبر اكرم بقدرى معروف‏است كه احتياج به ذكر ماخذ ندارد.آن حضرت به عمار بن ياسر فرموده است:«يا عمارتقتلك الفئة الباغية‏» (اى عمار ترا گروه ستمكار خواهد كشت) و عمار در جنگ‏هاى‏صفين كه در خدمت على (ع) بود بدست‏سپاهيان معاويه كشته شده است.

تمام مورخين نوشته‏اند:موقعى كه عثمان در محاصره از معاويه كمك خواست،كمكى براى او نفرستاد،وقتى كه محاصره عثمان شديدتر شد يزيد بن اسد قشيرى رافرستاد و گفت وقتى كه به ذى خشب (حومه مدينه) رسيدى همانجا توقف كن و به اين ‏بهانه كه من در حادثه عثمان حاضر بودم،چيزى مى‏ديديم كه مى‏بايست اقدام به سودعثمان كنم و تو (معاويه) غايب بودى،لذا من كمك كردم،اقدامى نكن.

يزيد بن اسد در ذى خشب متوقف شد تا عثمان كشته شد.سپس معاويه (6) بخونخواهى‏عثمان برخاست و ادعاى خلافت كرد و با على بن ابيطالب (ع) كه به اضافه خلافت الهى،حكومت رسمى و قطعى جوامع اسلامى با او بود،بدون كمترين دليل مجوز جزمقام پرستى جنگيد و بشريت را از خدماتى كه على (ع) به آن انجام مى‏داد محروم ‏ساخت.

بدان جهت كه تاكنون درباره اوصاف ماكياولى معاويه و مبارزه او با حق و حقيقت‏سخنان زياد گفته شده است،ما از تكرار آنها خوددارى مى‏كنيم،فقط به گفته سيوطى‏قناعت مى‏كنيم،«ابن ابى شيبه از سعيد بن جمهان‏»نقل مى‏كند كه به سفينه گفتم:بنى اميه‏گمان مى‏كنند كه خلافت در قبيله آنان است؟گفت دروغ مى‏گويند،بلكه بنى اميه ازسخت‏ترين ملوك هستند و اولشان معاويه است.سلفى از عبد الله بن احمد بن حنبل نقل‏مى‏كند كه از پدرم (احمد) درباره على و معاويه پرسيدم؟

پدرم گفت:على دشمنان‏زيادى داشت،دشمنانش هر چه جستجو كردند،بلكه عيبى براى او پيدا كنند،نتوانستندكمترين عيبى در او ببينند،لذا مردى را كه با او جنگيد (معاويه) تعريف كردند و اين‏حيله‏اى بود كه به راه انداختند.» (7) گمان نمى‏كنم كسى بطور دقيق و همه جانبه مكتب‏اسلام را با آن فلسفه و اخلاق و حقوق الهى‏اش بداند و از منظور پيامبرش كه‏بوجود آوردن انسانهاى ملكوتى بود با خبر شود،سپس به شخصيت و حكومت معاويه وكارهايش مراجعه كند به اين نتيجه نرسد كه معاويه خود مكتب اسلام را دگرگون كرد و مواد خام نظريات ماكياولى را در جوامع اسلامى پياده كرد.

اين انسان وارونه به اصطلاح امير المؤمنين در پاسخ نامه محمد بن ابى بكر كه از مصرنوشته و او را به جهت مخالفت‏با حكومت‏حقه امير المؤمنين توبيخ و تهديد نموده بود،چنين مى‏نويسد:«فقد كنا و ابوك فينا نعرف فضل ابن ابيطالب و حقه لازما مبرورا علينا فلما اختار الله لنبيه ماعنده و اتم له ماوعده و اظهر دعوته و ابلج‏حجته‏و قبضه الله اليه صلوات الله عليه فكان ابوك و فاروقه اول من ابتزه حقه و خالفه على‏امره على ذلك اتفقا و اتسقا…و لو لا ما فعل ابوك من قبل ما خالفنا ابن ابيطالب و لسلمنااليه… (8) » (ما در زمان پيامبر بوديم و پدرت هم با ما برترى على بن ابيطالب و لزوم حق اورا برگردن خود مى‏دانستيم،هنگامى كه خداوند پيامبر اسلام را به پاداشى كه براى اوآماده كرده بود برگزيد و آنچه را كه به او وعده كرده بود به اتمام رسانيد و دعوت او راآشكار ساخت و حجتش را روشن فرمود،پدر تو وفاروقش اولين كسى بودند كه حق‏على را از او سلب كردند و با او مخالفت ورزيدند و بر اين كار اتفاق داشتند.

اگر پدرت پيش از من اين اقدام را نكرده بود،ما با على بن ابيطالب مخالفت‏نمى‏كرديم و خلافت را به او تسليم مى‏نموديم.) بدين ترتيب اين حيله‏گر سه زمامدارگذشته را هم در موقعيت مناسبى براى توجيه كار ماكياولى‏اش همدست مى‏كند و براى‏ساكت كردن محمد بن ابى بكر و موجه نشان دادن مبارزه با حق را كه در پيش گرفته بود،به چنين وسيله‏اى كه براى او امكان داشته است،دست مى‏زند!

اين معاويه كه بهار اسلام را به خزان مبدل كرده بود،يزيد فرزند خود را كه هيچ مورخى در فسق و فجور او ترديد نكرده است، (9) با انواعى از حيله‏ ها و تهديدها گرفته تالبه شمشير بران (10) به سرپرستى جوامع اسلامى نصب مى‏كند.و عبد الرحمان بن ابى بكر دريك جمله مختصر مى‏گويد:«اين است‏سنت و قانون هرقل هراكليوس و قيصر» (11)

موقعى كه معاويه براى تحميل يزيد به مدينه كه مجتمع مهاجرين و انصار بود آمد،بزرگان مدينه را كه امام حسين (ع) در ميان آنان بود در يكجا جمع كرده يك سخنرانى بااضطراب و معانى مشوش ايراد كرد كه كار حيله‏گران اجتماعى است، (12) نه يك حاكم‏الهى كه پيامبر اسلام منظور كرده بود.

آنگاه يزيد را تعظيم و تمجيد مى‏كند و مى‏گويد،شما سابقه يزيد را بخوبى مى‏دانيد وامر او را تجويز كرده‏ايد!خداوند مى‏داند كه مقصود من از زمامدار نمودن يزيد پر كردن‏شكاف‏ها بوسيله او است،با چشم بيدار!پس از مقدارى مغالطه و چشم بندى،ابن عباس‏مى‏خواهد پاسخ معاويه را بگويد،امام حسين (ع) به او اشاره مى‏كند كه ساكت‏باش وخود امام حسين بر مى‏خيزد و حمد و ثناى خداوندى را بجا مى‏آورد و درود به روان‏پيامبر مى‏فرستد و مى‏فرمايد: «اى معاويه،بامداد روشن،سياهى ذغال را آشكار كرده و روشنايى آفتاب چراغ‏هاى ناچيز را ساقط كرده است.

در سخنانت افراط و تعدى از حق‏نمودى شيطان نصيب خود را از خنانت‏برداشت آيا مى‏خواهى مردم را درباره‏فرزندت يزيد بفريبى؟گويى تو مى‏خواهى چيز پوشيده‏اى را توصيف كنى،يا توضيحى‏درباره چيزى كه از ديده‏ها غايب است‏بدهى،يا مطلبى را مى‏گويى كه تنها تو درباره آن‏دانا هستى و هيچ كس چيزى درباره آن نمى‏داند.

يزيد خود حقيقت‏خويشتن را كه راى و عقيده‏اش را اثبات كند،فاش ساخته است،تو درباره يزيد سخنانى را بگو كه او بر خود پذيرفته و شخصيتش آن را نشان مى‏دهد: زندگى او درباره سير و سياحت در سگ‏هايى است كه به يكديگر هجوم مى‏آورند،اوعمر خود را با كنيزهاى خواننده و نوازنده و لهو و لعب سپرى كرده است.اين كار را رها كن،بس است‏براى تو وبال سنگينى كه بگردن گرفتى و تو خدا را با آن‏ورز و بال ملاقات كنى براى تو كفايت مى‏كند.سوگند بخدا،همواره كار تو زدن يا هماهنگ ساختن باطل با ظلم و خفه كردن مردم‏با ستم بوده است،ديگر مشك‏هاى خود را پر كرده‏اى،بس است،ميان تو و مرگ چيزى‏جز چشم بهم زدن نمانده است…» (13)

معاويه به مقتضاى عناصر شخصيتش كه شمه‏اى از آن را بازگو كرديم،با تهديد وتطميع پسرش را به جاى خود گذاشت و دنبال اعمالش به زير خاك رفت.درست است كه اهالى ساده لوح شام در آن زمان،مخصوصا مگس‏ها و گربه‏هاى‏سفره‏جو و هواپرستان مغز پوچ پيش از مردن معاويه و پس از آن،سايه‏هاى دروغين‏براى او ساختند و مانند بردگان در مقابل آن سايه سر تعظيم فرو آورده و ديگران را هم

به پذيرش بردگى به آن سايه مصنوعى دعوت كردند،ولى سايه ساز واقعى وجدان اريخ‏دست‏بكار شد و سايه حقيقى معاويه را كه شمشيرى بدست در حال هجوم به سايه‏مصنوعى معاويه بود،بوجود آورد،نخست رويدادهايى كه دانه‏هاى آن را معاويه‏كاشته و آبيارى نموده بود،سپس مورخين و نقادان و رادمردان را برانگيخت كه بيش ازاين در شناساندن معاويه تاخير صحيح نيست.

اگر يزيد پسر معاويه پس از مرگ پدرش به ملك و رياست هم نمى‏رسيد،ممكن بودكه ساده لوحان جوامع آن روز و امروز شخصيت معاويه را نشناسند و بدنبال همان سايه‏دروغينش بروند،ولى ما كه تكيه اطمينان بخش به آن وجدان تاريخ داريم كه در رسالت‏الهى‏اش در صحنه هستى،كوچكترين تعارف و مجامله و چاپلوسى ندارد،مى‏دانيم كه‏براى فاش ساختن ريشه و تنه و ساقه و شكوفه شخصيت معاويه،اشخاص يا رويدادهاى‏ديگرى را نمودار مى‏ساخت كه سايه‏هاى مصنوعى او را از اذهان مردم بزدايد و سايه‏حقيقى‏اش را آشكار نمايد. (14)

نابخردان راه ما بين خود و على بن ابيطالب عليه السلام را بجاى آنكه همواركنن دور گلها و رياحين بكارند،چنان سنگلاخ و خارستان و پر از علف‏هاى‏ زهرآگين ساختند كه نه خودشان از آن جلوه گاه عظمت‏ خداوندى‏ برخوردار شدند و نه مردم تشنه كمال.

اى بيماران خود خواهى،اى تشنگان جان سوخته مقام،اى ديوانگان عشق به مال ومنال دنيا، اى دلباختگان شهرت و سلطه پرستى،آخر از اين همه آتش كه در دودمان‏بشرى روشن كرديد چه نتيجه‏اى گرفتيد؟آخر از آن همه ارزشها كه زير پا گذاشتيد،چه‏بهره‏اى برديد؟آخر از آن همه خونها كه ريختيد،چه ميوه‏هايى چيديد؟

آيا در سر تا سرعمرى كه در اين دنيا داشتيد، حتى چند لحظه‏اى هم با خويشتن به گفتگو پرداختيد؟ آخر آينه درون شما چقدر تيره شده بود كه حتى براى يك لحظه هم،صورت واقعى‏شما را براى خودتان نشان داد؟چرا اى چنگيز و چنگيزيان و اى ماكياولى و ماكياوليان‏نگذاشتيد و نمى‏گذاريد على بن ابيطالب و علوى‏ها، سخن خود را بگويند؟

درباره شما ومغز و روان شما چگونه بينديشيم؟شما رفتيد زير خاكهاى تيره گورستانها يا بطور مستقيم‏پوسيديد و يا بوسيله پوسيدن كرم‏ها و حشرات خاكى كه اعضاى شما را خوردند،از بين‏رفتيد.هيچ مى‏دانيد دلها و مغزهاى پاكان-اولاد آدم-درباره شما چه داوريها كردند وتاريخ بشرى از شما چه سطرهاى ننگ آور و شرم انگيز ثبت كرد؟كاش زبانى داشتيد وبه همكاران خود در طول زمان مى‏گفتيد كه بر شما چه گذشت.

براستى شما هست ونيست را يكى مى‏دانيد!آيا واقعا براى شما كشتن و زنده گذاشتن انسانها تفاوتى ندارد! علم و جهل در عقيده شما چگونه با يكديگر فرقى ندارد!آيا حقيقتا شما حق و باطل راضد يكديگر نمى‏دانيد!بسيار بعيد به نظر مى‏رسد كه شما با داشتن مغزى كه همه شئون‏زندگى را مى‏تواند در كارگاه شگفت انگيز مغز خود بررسى نموده و بفهمد،به حقائق مزبور،نادان بوديد!آيا مى‏توانيم باور كنيم كه در طول زندگى با وزيدن نسيم‏هاى متنوع‏حوادث و تجارب و معلومات گوناگون،هيچ نسيمى حيات بخش درباره حقايق فوق به‏درون شما وزيدن نگرفت؟ آيا همين معاويه نبود كه پس از شهادت امير المؤمنين (ع) ازيكى از ياران على (ع) به نام ضرار بن ضمره صدايى كه گزارش به شام معاويه ومعاويه پرستان افتاده بود،از وى درباره على (ع) پرسيد و گفت:صف لى عليا (على رابراى من توصيف كن) ضرار از توصيف على (ع) امتناع كرد.

بار ديگر معاويه تكرار كرد: كسى آنجا نبود از معاويه بپرسد كه اگر تو على (ع) را مى‏ شناختى،اين سئوال و تاكيد درآن باره چيست؟و اگر نمى‏شناختى چرا با آن يگانه انسان تاريخ پس از پيامبر جنگيدى‏و از انسانسازى او كه مشرف بر همه اقاليم دنيا بود،جلوگيرى كردى؟در دوران زندگى‏امير المؤمنين عليه السلام كه مى‏توانستى از موجوديت عينى و سخنان و كردارهاى وى،براى شناسايى او استفاده كنى،چه مانع داشتى كه به او نزديك نشدى و او را نشناختى،فعلا كه چشم از تو و امثال تو پوشيده و چهره ملكوتى او در زير خاك آرميده است،مى‏خواهى به كلاس على شناسى وارد شوى! (15) به هر حال،آن نابخردان دو نوع سنگلاخ و خارستان پر از علف‏هاى زهرآگين ميان مردم‏و على (ع) به وجود آوردند كه مردم نتوانستند از آن بزرگ بزرگان‏استفاده كنند.

نوع يكم-موانعى بظاهر انسان مانند عمرو بن عاص‏ها و مروان‏ها بودند كه تمام سعى‏و تلاششان در اين بود كه مردم را از حوزه جاذبيت ملكوتى على (ع) دور كنند و آنان رامانند مگسان و پشه‏ ها دور شيرينى‏ هاى مسموم معاويه و معاويه پرستان بكشند.

نوع دوم-غرايز حيوانى و خود خواهى و خودكامگيها بود كه مردم را به انگيزگى‏آنها مشغول مى‏ساختند،تا مبادا در درون آنان،حقيقتى به نام على (ع) و صفات وارزشهايى كه آن فخر انسانيت را،على كرده بود،راهيابى كند.

___________________________

1.شرح نهج البلاغه،ابن ابي الحديد،ج 9،ص 248 تا 251.

2.الاعلام،زركلى،ج 8،ص 172.

3.تاريخ الخلفا سيوطى،ص 195 و الاعلام،زركلى،ج 8،ص 173.

4.البدايه،ج 8،ص 143،نقل از مقتل الحسين،عبد الرزاق مقرم،ص 121.

5.مقدمه تاريخ،ابن خلدون،ص 205.

6.اينكه گفته‏اند شاگرد مكتب ماكياولى،براى آن است كه معاويه بود كه اندرز ماكياولى را در كتاب‏شهريار در تمام دوران رياستش بكار بست،اندرز ماكياولى چنين بود كه:«اگر طالب انجام دادن‏كارهاى عظيم و سترگ است نبايد در سياست پاى بند عهد خويش باشد[معاويه تمام عهدهايى را كه باامام حسن مجتبى (ع) بسته بود،همه را با تمام صراحت زير پا گذاشت] و بقول خود وفا كند،بلكه‏واجب است‏خصلت روباه و درنده خوئى شير را در خود فراهم آورد، بيسمارك،تاليف دكترسيد حسين مصطفوى 37 و 38.

7.تاريخ الخلفاء،سيوطى،ص 199.

8.تاريخ صفين،نصر بن مزاحم،چاپ مصر، (دوم) ص 119 و 120 و مروج الذهب، مسعودى‏چاپ مصر (سعادت) ج 3،ص 21 و 22 و شرح نهج البلاغه،ابن ابي الحديد،ج 1،ص 284 وجمهرة رسائل العرب،احمد زكى صفوت،ج 1،ص 545 و 546.

9.مقدمه ابن خلدون،ص 216 و تاريخ يعقوبى،احمد بن ابى يعقوب،ج 2 ص 220.

10.ماخذ مزبور،ص 241.

11.تاريخ الخلفاء،سيوطى،ص 203.

12.معاويه در سخنانش مى‏گويد…ثم خلفه رجلان محفوظان و ثالث مشكور و بين ذلك خوض طال‏ما عالجناه مشاهدة و مكافحة و معاينة و سماعا و ما اعلم منه فوق ما تعلمان:» (مخاطب ابن عباس و امام‏حسين (ع) است) ، (سپس دو مرد محفوظ و سومى مشكوز بجاى پيامبر نشستند و در اين اثنا فرو رفتن‏هابود كه مدت زيادى مى‏خواستيم آنها را حل كنيم چه از نظر مشاهده و چه از نظر مبارزه و ديدن وشنيدن و من درباره سومى جز آنكه مى‏دانيد چيزى نمى‏دانم.) در مقابل صراحت مكتب اسلام در همه‏قلمروهاى فردى و اجتماعى و مادى و معنوى،امثال جملات فوق را به اضافه كردار خارجى معاويه تنهابا دو كتاب مطارحات و شهريار ماكياولى مى‏توان تفسير كرد.ماخذ مزبور ص 194.

يعقوبى در صفت‏حيله‏گرى و مكر پردازى معاويه چنين مى‏گويد:«و كان اكثر فعله المكر و الحيلة‏»(اكثر كارهاى معاويه از روى مكر و حيله بوده است) تاريخ يعقوبى ج 2 ص 238.

13.الامامة و السياسة (الخلفاء الراشدون) ،ابن قتيبه دينورى،ص 195 و 196 ارتكاب يزيد به فسق‏و فجور و لا اباليگيرى‏هايش در تمامى منابع معتبر اسلامى و در ماخذ مزبور و تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 220 ثبت‏شده است.

14.مباحث مربوط به معاويه كه در اينجا آورده‏ايم،در مجلد 13 از تفسير و نقد و تحليل مثنوى‏تاليف اين جانب از ص 293 تا ص 299 مطرح نموده‏ايم،مراجعه فرماييد.و براى بررسى بيشتردرباره كارنامه بنى اميه مى‏توانيد مباحث ذيل را ملاحظه فرماييد:ج 11 از ص 185 تا ص 192 و ج‏11 از ص 210 تا 214 و ج 16 از ص 306 تا 314 و ج 18 از ص 211 تا ص 213 و ج 19 ص 81 و 82.

15.سخنان ضرار بن ضمره صدايى را بعد از اين مورد بررسى و تحليل قرار خواهيم داد انشاء الله.

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=