نامه ۴۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۴۹ و من کتاب له ع إلى معاویه أیضا

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الدُّنْیَا مَشْغَلَهٌ عَنْ غَیْرِهَا- وَ لَمْ یُصِبْ صَاحِبُهَا مِنْهَا شَیْئاً- إِلَّا فَتَحَتْ لَهُ حِرْصاً عَلَیْهَا وَ لَهَجاً بِهَا- وَ لَنْ یَسْتَغْنِیَ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ فِیهَا عَمَّا لَمْ یَبْلُغْهُ مِنْهَا- وَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِکَ فِرَاقُ مَا جَمَعَ وَ نَقْضُ مَا أَبْرَمَ- وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِمَا مَضَى حَفِظْتَ مَا بَقِیَ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه ۴۹ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۴۹): از نامه آن حضرت است به معاویه 

در این نامه که چنین آغاز مى شود: اما بعد ان الدنیا مشغله عن غیرها، و سپس همانا دنیا سرگرم دارنده از غیر آن آخرت است . ابن ابى الحدید چنین آورده است : این گفتار نظیر مثلى است که گفته شده است سرگرم به دنیا همچون کسى است که آب دریا را بیاشامد که هر چه بیشتر مى آشامد تشنگى او افزون مى شود و اصل در این مورد، این گفتار خداوند است که فرموده است : اگر براى آدمى دو صحراى انباشته از زر باشد به جستجوى سومى است و چشم آدمى را چیزى جز خاک انباشته نمى سازد و این از آیاتى است که تلاوت آن نسخ و متروک شده است .

نصر بن مزاحم این نامه را آورده و گفته است که امیرالمؤ منین آن را براى عمرو بن عاص نوشته است و در روایت او افزونى هایى هست که سیدرضى آن را ذکر نکرده است و چنین است : اما بعد، دنیا بازدارنده آدمى از آخرت است  و دنیادار با حرص و آز گرفتار آن است ، به هیچ چیزى از آن نمى رسد مگر آنکه براى او آزمندى بیشترى گشوده مى شود و گرفتارى هایى براى او مى آورد که رغبت او را به آن مى افزاید.

دل بسته به دنیا با آنچه به دست آورد از آنچه به آن نرسیده است بى نیاز نمى شود، سرانجام هم جدایى از آنچه جمع کرده است خواهد بود سعادتمند کسى است که از غیر خود پند و عبرت گیرد، اینک اى ابا عبدالله مزد خویش را تباه مساز و در باطل معاویه شریک مشو که معاویه مردم را خوار و زبون ساخته و حق را به تمسخر گرفته است ، والسلام .

نصر بن مزاحم مى گوید: این نخستین نامه اى است که على علیه السلام به عمرو عاص نوشته است و عمرو عاص پاسخ داده است که تو باید به حق برگردى و شوراى پیشنهادى ما را بپذیرى ، و على علیه السلام پس از آن نامه درشتى به عمرو عاص نوشت و در همان نامه مثل او را چون سگى  دانسته است که از پى مرد حرکت مى کند و در نهج البلاغه آمده است . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۵

نامه ۴۷ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۴۷ و من وصیه له ع للحسن و الحسین ع- لما ضربه ابن ملجم لعنه الله

أُوصِیکُمَا بِتَقْوَى اللَّهِ وَ أَلَّا تَبْغِیَا الدُّنْیَا وَ إِنْ بَغَتْکُمَا- وَ لَا تَأْسَفَا عَلَى شَیْ‏ءٍ مِنْهَا زُوِیَ عَنْکُمَا- وَ قُولَا بِالْحَقِّ وَ اعْمَلَا لِلْأَجْرِ- وَ کُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً- أُوصِیکُمَا وَ جَمِیعَ وَلَدِی وَ أَهْلِی وَ مَنْ بَلَغَهُ کِتَابِی- بِتَقْوَى اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِکُمْ وَ صَلَاحِ ذَاتِ بَیْنِکُمْ- فَإِنِّی سَمِعْتُ جَدَّکُمَا ص یَقُولُ- صَلَاحُ ذَاتِ الْبَیْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّهِ الصَّلَاهِ وَ الصِّیَامِ- اللَّهَ اللَّهَ فِی الْأَیْتَامِ فَلَا تُغِبُّوا أَفْوَاهَهُمْ- وَ لَا یَضِیعُوا بِحَضْرَتِکُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی جِیرَانِکُمْ فَإِنَّهُمْ وَصِیَّهُ نَبِیِّکُمْ- مَا زَالَ یُوصِی بِهِمْ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَیُوَرِّثُهُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی الْقُرْآنِ- لَا یَسْبِقُکُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَیْرُکُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی الصَّلَاهِ فَإِنَّهَا عَمُودُ دِینِکُمْ- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی بَیْتِ رَبِّکُمْ لَا تُخَلُّوهُ مَا بَقِیتُمْ- فَإِنَّهُ إِنْ تُرِکَ لَمْ تُنَاظَرُوا- وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی الْجِهَادِ بِأَمْوَالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ- وَ أَلْسِنَتِکُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ- وَ عَلَیْکُمْ بِالتَّوَاصُلِ وَ التَّبَاذُلِ- وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّدَابُرَ وَ التَّقَاطُعَ- لَا تَتْرُکُوا الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیَ عَنِ الْمُنْکَرِ- فَیُوَلَّى عَلَیْکُمْ أَشْرَارُکُمْ ثُمَّ تَدْعُونَ فَلَا یُسْتَجَابُ لَکُمْ- ثُمَّ قَالَ یَا بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ- لَا أُلْفِیَنَّکُمْ تَخُوضُونَ دِمَاءَ الْمُسْلِمِینَ خَوْضاً- تَقُولُونَ قُتِلَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ قُتِلَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ- أَلَا لَا تَقْتُلُنَّ بِی إِلَّا قَاتِلِی- انْظُرُوا إِذَا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَرْبَتِهِ هَذِهِ- فَاضْرِبُوهُ ضَرْبَهً بِضَرْبَهٍ- وَ لَا تُمَثِّلُوا بِالرَّجُلِ- فَإِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ- إِیَّاکُمْ وَ الْمُثْلَهَ وَ لَوْ بِالْکَلْبِ الْعَقُور

مطابق نامه۴۷ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

 

(۴۷): از وصیت آن حضرت است به حسن و حسین علیهماالسلام پس از آنکه ابن ملجم که نفرین خدا بر او باد او را ضربت زد

در این وصیت که چنین آغاز مى شود: اوصیکما بتقوى الله و الا تبغیا الدنیا و ان بغتکما شما را سفارش مى کنم به بیم از خدا و اینکه دنیا را مجویید هر چند دنیا پى شما آید.
ابن ابى الحدید پس از توضیح لغات و اصطلاحات به مناسبت سفارش اکیدا امیرالمؤ منین علیه السلام در مورد همسایه بحثى اخلاقى در این زمینه آورده است که به ترجمه گزینه هایى از آن بسنده مى شود.

فصلى در اخبارى که در حقوق همسایه وارد شده است

 
على علیه السلام در مورد همسایگان سفارش فرموده است . و اینکه فرموده است سفارش پیامبر شماست و به صورت خبر مرفوع از قول عبدالله بن عمر هم نقل شده است که چون گوسپندى کشت پرسید: آیا به همسایه یهودى ما چیزى از آن هدیه داده اند؟ که من شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: جبریل همواره و چندان مرا در مورد همسایه سفارش فرمود تا آنجا که گمان بردم به زودى همسایه از همسایه ارث خواهد برد.

در حدیث آمده است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : هر کس به خداى و روز رستاخیز ایمان آورده است باید که همسایه خویش را گرامى دارد. و از همان حضرت روایت است : همسایه بد در محل اقامت ، درهم شکننده پشت است . نیز از همان حضرت نقل شده است : از گرفتاریهاى سخت ، همسایه بدى است که با تو در محل اقامت باشد، اگر کارى پسندیده بیند آن را پوشیده مى دارد به خاک مى سپارد و اگر کار زشتى ببیند آن را پراکنده و فاش مى سازد.

و از جمله دعاها این دعاست : بارخدایا از مالى که مایه آزمون و گرفتارى باشد و از فرزندى که بر من گران جانى کند و از زنى که زود آدمى را پیر کند و از همسایه اى که با چشم و گوش خود مرا بپاید و اگر کار پسندیده اى بیند پوشیده دارد و اگر کارى نکوهیده را شنود آن را منتشر سازد، به تو پناه مى برم .

ابن مسعود در حدیثى از قول پیامبر نقل مى کند: سوگند به کسى که جان من در دست اوست بنده تسلیم و مسلمان نمى شود تا گاهى که دل و زبانش شود و همسایه اش از بدیهاى او در امان باشد. گفتند مقصود از بدیها چیست ؟ فرمود: تندخویى و ستم .
لقمان به فرزند خود فرموده است : پسرکم بارهاى سنگین سنگ و آهن بر دوش ‍ کشیده ام چیزى را سنگین تر از سنگینى همسایه بد احساس نکرده ام .

و شعرى سروده اند که هان کسى پیدا مى شود که خانه اى را که به سبب ناخوش داشتن یک همسایه به فروش مى رسد، بسیار ارزان خریدارى کند؟
اصمعى گفته است : شامیان با رومیان همسایه بودند، دو خصلت نکوهیده پستى و کم غیرتى را از آنان گرفتند و مردم بصره با خزر همسایه شدند، دو خصلت کم وفایى و زناکارى را از ایشان گرفتند، و مردم کوفه که همسایه مردم سواد شدند، دو خصلت سخاوت و غیرت را از آنان گرفتند.

گفته مى شده است هر کس بر همسایه خود دستیازى کند از برکت خانه خود محروم مى شود و هر کس همسایه خود را آزار دهد، خداوند خانه اش را میراث مى برد.

ابوالهجم عدوى ، خانه خود را که در همسایگى سعید بن عاص بود به صدهزار درهم فروخت ، چون مشترى بهاى خانه را آورد، ابوالهجم گفت : این بهاى خانه است ، بهاى همسایگى آن را هم باید بدهى . خریدار گفت : چه همسایگى ؟ گفت : همسایگى سعید بن عاص را. مشترى گفت : هرگز کسى براى همسایگى پول داده و آن را خریده است ؟ گفت : خانه ام را پس بده و پول خود را بردار. من همسایگى مردى را از دست نمى دهم که اگر در خانه مى نشینم . احوال مرا مى پرسد و هرگاه مرا مى بیند سلامم مى دهد و هرگاه از او غایب مى شوم حفظالغیب مى کند و هرگاه به حضورش مى روم مرا به خود مقرب مى دارد و هرگاه چیزى از او مى خواهم حاجت مرا برمى آورد و در صورتى که چیزى از او نخواهم او مى پرسد که آیا چیزى نمى خواهى و اگر گرفتارى براى من رسد از من گره گشایى مى کند. چون این خبر به سعید بن عاص رسید، صدهزار درهم براى او فرستاد و گفت : این پول خانه ات و خانه هم از آن خودت باشد.

حسن بصرى گفته است : حسن همسایگى در خوددارى از آزار همسایه نیست ، بلکه حسن همسایگى شکیبایى بر آزار همسایه است .

زنى پیش حسن بصرى آمد و از نیاز خود شکایت کرد و گفت : من همسایه توام .
حسن پرسید: میان من و تو چند خانه فاصله است ؟ آن زن گفت : هفت خانه . حسن نگریست زیر تشکش هفت درهم بود، همان را به او داد و گفت : نزدیک بوده است که هلاک شویم .

ابومسلم خراسانى صاحب دولت ، اسبى بسیار تندرو را سان دید و به یاران خود گفت : این اسب براى چه کارى خوب است ؟ آنان گفتند: براى شرکت در مسابقه اسب دوانى و شکار گورخر و شترمرغ و تعقیب کسى که از جنگ گریخته است . گفت : خوب و مناسب نگفتید براى گریز از همسایه بد شایسته است .

در حدیث مرفوعى از رسول خدا که از جابر نقل شده چنین آمده است : همسایگان سه گونه اند، همسایه اى که یک حق دارد و همسایه اى که دو حق دارد و همسایه اى که سه حق . همسایه اى که فقط یک حق دارد، همسایه مشرکى است که خویشاوند نباشد که حق او فقط همسایگى است . همسایه مسلمانى که خویشاوند نباشد، او را دو حق است و همسایه مسلمان خویشاوند که او را سه حق است ، و کمترین پاس داشتن حق همسایگى این است که همسایه ات را با بوى دیگ غذاى خود ناراحت نسازى مگر اینکه کاسه اى از آن براى او فرستى . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۲۱

نامه ۴۵ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(آنچه در سیره و اخبار درباره فدک آمده است )

۴۵ و من کتاب له ع إلى عثمان بن حنیف الأنصاری- و کان عامله على البصره

و قد بلغه أنه دعی إلى ولیمه قوم من أهلها فمضى إلیها- قوله- : أَمَّا بَعْدُ یَا ابْنَ حُنَیْفٍ- فَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ رَجُلًا مِنْ فِتْیَهِ أَهْلِ الْبَصْرَهِ- دَعَاکَ إِلَى مَأْدُبَهٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَیْهَا- تُسْتَطَابُ لَکَ الْأَلْوَانُ وَ تُنْقَلُ إِلَیْکَ الْجِفَانُ- وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّکَ تُجِیبُ إِلَى طَعَامِ قَوْمٍ- عَائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ وَ غَنِیُّهُمْ مَدْعُوٌّ- فَانْظُرْ إِلَى مَا تَقْضَمُهُ مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ- فَمَا اشْتَبَهَ عَلَیْکَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ- وَ مَا أَیْقَنْتَ بِطِیبِ وَجْهِهِ فَنَلْ مِنْهُ- أَلَا وَ إِنَّ لِکُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً یَقْتَدِی بِهِ- وَ یَسْتَضِی‏ءُ بِنُورِ عِلْمِهِ- أَلَا وَ إِنَّ إِمَامَکُمْ قَدِ اکْتَفَى مِنْ دُنْیَاهُ بِطِمْرَیْهِ- وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَیْهِ- أَلَا وَ إِنَّکُمْ لَا تَقْدِرُونَ عَلَى ذَلِکَ- وَ لَکِنْ أَعِینُونِی بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَادٍ وَ عِفَّهٍ وَ سَدَادٍ- فَوَاللَّهِ مَا کَنَزْتُ مِنْ دُنْیَاکُمْ تِبْراً- وَ لَا ادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً- وَ لَا أَعْدَدْتُ لِبَالِی ثَوْبِی طِمْراً- وَ لَا حُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً- وَ لَا أَخَذْتُ مِنْهُ إِلَّا کَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَهٍ- وَ لَهِیَ فِی عَیْنِی أَوْهَى مِنْ عَفْصَهٍ مَقِرَهٍ

بَلَى کَانَتْ فِی أَیْدِینَا فَدَکٌ مِنْ کُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ- فَشَحَّتْ عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ- وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِینَ- وَ نِعْمَ الْحَکَمُ اللَّهُ- وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَکٍ وَ غَیْرِ فَدَکٍ- وَ النَّفْسُ مَظَانُّهَا فِی غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِی ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا- وَ تَغِیبُ أَخْبَارُهَا- وَ حُفْرَهٌ لَوْ زِیدَ فِی فُسْحَتِهَا وَ أَوْسَعَتْ یَدَا حَافِرِهَا- لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ- وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاکِمُ- وَ إِنَّمَا هِیَ نَفْسِی أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَى- لِتَأْتِیَ آمِنَهً یَوْمَ الْخَوْفِ الْأَکْبَرِ- وَ تَثْبُتَ عَلَى جَوَانِبِ الْمَزْلَق‏

وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَیْتُ الطَّرِیقَ إِلَى مُصَفَّى هَذَا الْعَسَلِ- وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ- وَ لَکِنْ هَیْهَاتَ أَنْ یَغْلِبَنِی هَوَایَ- وَ یَقُودَنِی جَشَعِی إِلَى تَخَیُّرِ الْأَطْعِمَهِ- وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوْ بِالْیَمَامَهِ مَنْ لَا طَمَعَ لَهُ فِی الْقُرْصِ- وَ لَا عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ- أَوْ أَبِیتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِی بُطُونٌ غَرْثَى- وَ أَکْبَادٌ حَرَّى أَوْ أَکُونَ کَمَا قَالَ الْقَائِلُ- وَ حَسْبُکَ عَاراً أَنْ تَبِیتَ بِبِطْنَهٍ وَ حَوْلَکَ أَکْبَادٌ تَحِنُّ إِلَى الْقِدِّ-أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِی بِأَنْ یُقَالَ- هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ- وَ لَا أُشَارِکُهُمْ فِی مَکَارِهِ الدَّهْرِ- أَوْ أَکُونَ أُسْوَهً لَهُمْ فِی جُشُوبَهِ الْعَیْشِ- فَمَا خُلِقْتُ لِیَشْغَلَنِی أَکْلُ الطَّیِّبَاتِ- کَالْبَهِیمَهِ الْمَرْبُوطَهِ هَمُّهَا عَلَفُهَا- أَوِ الْمُرْسَلَهِ شُغُلُهَا تَقَمُّمُهَا- تَکْتَرِشُ مِنْ أَعْلَافِهَا وَ تَلْهُو عَمَّا یُرَادُ بِهَا- أَوْ أُتْرَکَ سُدًى أَوْ أُهْمَلَ عَابِثاً- أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلَالَهِ أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِیقَ الْمَتَاهَه

وَ کَأَنِّی بِقَائِلِکُمْ یَقُولُ- إِذَا کَانَ هَذَا قُوتَ ابْنِ أَبِی طَالِبٍ- فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ- وَ مُنَازَلَهِ الشُّجْعَانِ- أَلَا وَ إِنَّ الشَّجَرَهَ الْبَرِّیَّهَ أَصْلَبُ عُوداً- وَ الرَّوَاتِعَ الْخَضِرَهَ أَرَقُّ جُلُوداً- وَ النَّابِتَاتِ الْعِذْیَهَ أَقْوَى وَقُوداً وَ أَبْطَأُ خُمُوداً- . وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ کَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ- وَ الذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ- وَ اللَّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلَى قِتَالِی لَمَا وَلَّیْتُ عَنْهَا- وَ لَوْ أَمْکَنَتِ الْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَیْهَا- وَ سَأَجْهَدُ فِی أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا الشَّخْصِ الْمَعْکُوسِ- وَ الْجِسْمِ الْمَرْکُوسِ- حَتَّى تَخْرُجَ الْمَدَرَهُ مِنْ بَیْنِ حَبِّ الْحَصِید

وَ مِنْ هَذَا الْکِتَابِ وَ هُوَ آخِرُهُ- إِلَیْکِ عَنِّی یَا دُنْیَا فَحَبْلُکِ عَلَى غَارِبِکِ- قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِکِ- وَ أَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِکِ- وَ اجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِی مَدَاحِضِکِ-أَیْنَ الْقُرُونُ الَّذِینَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِکِ- أَیْنَ الْأُمَمُ الَّذِینَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِکِ- فَهَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ وَ مَضَامِینُ اللُّحُودِ- وَ اللَّهِ لَوْ کُنْتِ شَخْصاً مَرْئِیّاً وَ قَالَباً حِسِّیّاً- لَأَقَمْتُ عَلَیْکِ حُدُودَ اللَّهِ فِی عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِیِّ- وَ أُمَمٍ أَلْقَیْتِهِمْ فِی الْمَهَاوِی- وَ مُلُوکٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَى التَّلَفِ- وَ أَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلَاءِ إِذْ لَا وِرْدَ وَ لَا صَدَرَ- هَیْهَاتَ مَنْ وَطِئَ دَحْضَکِ زَلِقَ- وَ مَنْ رَکِبَ لُجَجَکِ غَرِقَ- وَ مَنِ ازْوَرَّ عَنْ حَبَائِلِکِ وُفِّقَ- وَ السَّالِمُ مِنْکِ لَا یُبَالِی إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ- وَ الدُّنْیَا عِنْدَهُ کَیَوْمَ حَانَ انْسِلَاخُه‏

اعْزُبِی عَنِّی فَوَاللَّهِ لَا أَذِلُّ لَکِ فَتَسْتَذِلِّینِی- وَ لَا أَسْلَسُ لَکِ فَتَقُودِینِی- وَ ایْمُ اللَّهِ یَمِیناً أَسْتَثْنِی فِیهَا بِمَشِیئَهِ اللَّهِ- لَأَرُوضَنَّ نَفْسِی رِیَاضَهً تَهِشُّ مَعَهَا إِلَى الْقُرْصِ- إِذَا قَدَرْتُ عَلَیْهِ مَطْعُوماً- وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً- وَ لَأَدَعَنَّ مُقْلَتِی کَعَیْنِ مَاءٍ نَضَبَ مَعِینُهَا- مُسْتَفْرِغَهً دُمُوعَهَا- أَ تَمْتَلِئُ السَّائِمَهُ مِنْ رِعْیِهَا فَتَبْرُکَ- وَ تَشْبَعُ الرَّبِیضَهُ مِنْ عُشْبِهَا فَتَرْبِضَ- وَ یَأْکُلُ عَلِیٌّ مِنْ زَادِهِ فَیَهْجَعَ- قَرَّتْ إِذاً عَیْنُهُ إِذَا اقْتَدَى بَعْدَ السِّنِینَ الْمُتَطَاوِلَهِ- بِالْبَهِیمَهِ الْهَامِلَهِ وَ السَّائِمَهِ الْمَرْعِیَّهِ- طُوبَى لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلَى رَبِّهَا فَرْضَهَا- وَ عَرَکَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا وَ هَجَرَتْ فِی‏اللَّیْلِ غُمْضَهَا- حَتَّى إِذَا غَلَبَ الْکَرَى عَلَیْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا- وَ تَوَسَّدَتْ کَفَّهَا- فِی مَعْشَرٍ أَسْهَرَ عُیُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ- وَ تَجَافَتْ عَنْ مَضَاجِعِهِمْ جُنُوبُهُمْ- وَ هَمْهَمَتْ بِذِکْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ- وَ تَقَشَّعَتْ بِطُولِ اسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ- أُولئِکَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ- فَاتَّقِ اللَّهَ یَا ابْنَ حُنَیْفٍ وَ لْتَکْفُفْ أَقْرَاصُکَ- لِیَکُونَ مِنَ النَّارِ خَلَاصُک‏

مطابق نامه ۴۵ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۴۵): از نامه آن حضرت به عثمان بن حنیف انصارى که کارگزارش بر بصره بود به آن حضرت خبر رسیده بود که به هر میهمانى گروهى از مردم بصره دعوت شده و رفته است . 

در این نامه که چنین آغاز مى شود: اما بعد، یابن حنیف فقد بلغنى ان رجلا من فتیه اهل البصره دعاک الى ماءدبه فاسرعت الیها اما بعد، اى پسر حنیف ! به من خبر رسیده است یکى از جوانمردان بخشنده بصره تو را به سفره میهمانى دعوت کرده است و شتابان پذیرفته اى ، ابن ابى الحدید شرح این نامه را چنین شروع کرده است :

عثمان بن حنیف و نسب او

نام پدرش با ضمه حاء است و او پسر واهب بن عکم بن ثعلبه بن حارث انصارى و از قبیله اوس و برادر سهل بن حنیف است . کنیه اش ابوعمرو یا ابوعبدالله بوده است .

نخست براى عمر کارگزارى کرد و سپس براى على علیه السلام ، عمر او را براى تعیین مساحت زمینهاى عراق و جمع آورى خراج آن گماشت و او میزان خراج و جزیه مردم عراق را تعیین کرد. و على علیه السلام او را به حکومت بصره گماشت که چون طلحه و زبیر به بصره آمدند او را از آن شهر بیرون کردند. عثمان بن حنیف پس از رحلت على علیه السلام ساکن کوفه شد و به روزگار حکومت معاویه در همان شهر درگذشت .

ابن ابى الحدید سپس به توضیح و شرح لغات و آوردن شواهدى از شعر پرداخته است و در شرح این جمله از این نامه که فرموده است : بلى کانت فى ایدینا فدک من کل ما اظلته السماء، فشحت علیها نفوس قوم و سخت علیها آخرین ، آرى ، از همه آنچه که آسمان بر آن سایه افکنده است ، فدک در دست ما بود، گروهى بر آن بخل ورزیدند و گروهى دیگر درباره آن سخاوت ورزیدند، مبحثى مفصل در هفتاد و پنج صفحه در مورد فدک ایراد کرده که به ترجمه مطالب تاریخى آن بسنده مى شود.

آنچه در سیره و اخبار درباره فدک آمده است 

بدان که ما شرح این کلمات را در سه فصل بیان مى کنیم ، فصل نخست درباره آنچه که در حدیث و خبر در مورد فدک آمده است ، فصل دوم در اینکه آیا از پیامبر صلى الله علیه و آله ارث برده مى شود یا نه . فصل سوم در اینکه آیا فدک از سوى رسول خدا به فاطمه علیه السلام واگذار و بخشیده شده است یا نه .

فصل اول : در مورد اخبار و احادیثى که از قول اهل حدیث اهل سنت و در کتابهاى ایشان نقل شده است ، نه کتابهاى شیعه و رجال ایشان که ما با خویشتن شرط کرده ایم که از آنها چیزى نیاوریم  و همه آنچه را در این فصل مى آوریم و آنچه از اختلاف و اضطرابى که پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله بوده است ، بیان مى داریم از نوشته ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى در کتاب السقیفه و فدک  است . و این ابوبکر جوهرى محدثى پارسا و مورد اعتماد و ادیب بوده است که دیگر محدثان او را ستوده و مصنفاتش را روایت کرده اند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از حیان بن بشر، از یحیى بن آدم از ابن ابى زائده ، از محمد بن اسحاق ، از زهرى نقل مى کند که مى گفته است : گروهى از مردم خیبر که باقى مانده بودند، متحصن شدند و سپس ‍ از رسول خدا خواستند که در قبال حفظ جان و خون ، آنان را تبعید کند، و چنان فرمود: چون مردم دهکده فدک  این موضوع را شنیدند، آنان هم با همان شرط تسلیم شدند و سرزمین ایشان مخصوص پیامبر صلى الله علیه و آله شد که در آن اسب و رکابى زده نشده بود بدون جنگ تسلیم شده بودند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن اسحاق همچنین روایت مى کند که چون پیامبر صلى الله علیه و آله از فتح خیبر آسوده شد، خداوند بر دل مردم فدک بیم انداخت و فرستادگان ایشان در خیبر یا میان راه یا پس از رسیدن پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه به حضورش آمدند و پیامبر صلى الله علیه و آله پیشنهادشان را پذیرفت و بدین گونه فدک مخصوص پیامبر صلى الله علیه و آله شد که براى گشودن آن جنگى صورت نگرفت و با نیمى از فدک مصالحه کردند. گوید: روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در قبال فدک صلح فرمود و خدا داناتر است که چگونه بوده است .

گوید مالک بن انس ، از قول عبدالله بن ابى بکر بن عمرو بن حزم روایت مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله در قبال نیمى از زمینهاى فدک با آنان صلح فرمود و کار همان گونه بود تا آنکه عمر آنان را تبعید کرد و عوض نیمه دیگر به آنان شتر چیزهاى دیگر پرداخت .

کس دیگرى غیر از مالک بن انس مى گوید: هنگامى که عمر مى خواست ایشان را تبعید کند، کسانى را براى تقویم اموال آنان فرستاد که ابوالهیثم بن التهیان و فروه بن عمرو و حباب بن صخر و زید بن ثابت بودند. آنان نخلستانها و سرزمین فدک را تقویم کردند، عمر بهاى نیمه اى را که از ایشان بود، پرداخت که پنجاه هزار درهم بود و آن را از اموال عراق که براى عمر رسیده بود، پرداخت و ایشان را به شام تبعید کرد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا براى من ، از جعفر بن محمد بن عماره کندى ، از پدرش ، از حسین بن صالح بن حى ، از قول دو مرد از بنى هاشم ، از قول زینب دختر على بن ابى طالب علیه السلام ، و جعفر بن محمد بن على بن حسین هم ، از پدرش ، همچنین عثمان بن عمران عجیفى ، از نائل بن نجیح بن عمیر بن شمر، از جابر جعفى ، از ابوجعفر محمد بن على علیه السلام ، همچنین احمد بن محمد بن یزید، از عبدالله بن محمد بن سلیمان ، از پدرش ، از عبدالله بن حسن بن حسن ، همگى نقل کرده اند: چون به فاطمه علیهاالسلام خبر رسید، ابوبکر تصمیم به منع از تصرف فدک گرفته است ، چادر خویش را پوشید و همراه تنى چند از زنان قوم خود و دخترکانش حرکت فرمود و چگونگى حرکت و راه رفتن او را راه رفتن پیامبر هیچ تفاوت نداشت . به مسجد و پیش ابوبکر آمد و انبوه مهاجران و انصار حاضر بودند، میان او و ایشان پرده اى سپید قبطى آویخته شد. فاطمه علیهاالسلام ناله اى اندوهناک برآورد که همگان فریاد گریه شان برآمد. مدتى طولانى سکوت فرمود تا آنان از گریستن آرام گرفتند و سپس چنین فرمود:

سخن خود را با ستایش آن کس که از همگان به ستایش و نعمت و بزرگوارى شایسته تر است آغاز مى کنم ، سپاس و ستایش خداوند را در قبال آنچه از نعمت ارزانى داشته و به آنچه الهام فرموده است ، و خطبه اى طولانى و پسندیده را نقل کرده اند که در پایان آن چنین فرموده است : از خداى آن چنان که شایسته اوست ، بترسید و در آنچه به شما فرمان داده است ، او را فرمان برید که از میان بندگان دانشمندان از خدا بیم مى ورزند. و خداوندى را که به سبب عظمت و نورش هر که در آسمانها و زمین است براى تقرب به او وسیله اى جستجو مى کند، سپاس ‍ دارید و ما وسیله خداوند میان خلق خدا و ویژگان او و محل قدس و حجت خداوندیم و ما وارثان پیامبران خداییم ، سپس گفت : من فاطمه دختر محمدم ، این سخن را مى گویم و تکرار مى کنم و این سخن را یاوه و بیهوده نمى گویم ، اینک با گوشهاى شنوا و دلهاى موافق گوش دهید و این آیه را تلاوت فرمود همانا رسولى از خودتان براى شما آمد که پریشانى شما بر او گران و بر نجات شما آزمند و به مؤ منان رئوف و مهربان است . 

 و اگر با دیده انصاف بنگرید پدرم را فراتر از پدران خود و او را برادر پسرعمویم ، نه مردان دیگر خواهید یافت .
آن گاه سخنان طولانى دیگرى نقل کرده است که ما در فصل دوم آن را خواهیم آورد و در پایان گفته است : و شما اینک تصور مى کنید که براى من ارثى وجود ندارد آیا حکم جاهلى را مى جویند و براى کسانى که یقین داشته باشند چه کسى از خداوند نیکو حکم تر است . 

 هان اى گروههاى مسلمانان ! باید میراث پدرم با زور از من ربوده شود؟ اى پسر ابوقحافه چگونه است که خداوند مقرر فرموده است تو از پدرت میراث ببرى ولى از پدرم میراث نبرم ، عجب کار شگفتى آورده اى اینک آن را لگام زده براى خود بگیر تا روز حشر تو به دیدارت آید. بهترین حکم ، خداوند است و محمد صلى الله علیه و آله سالار و وعده گاه قیامت خواهد بود و آن گاه که رستاخیز برپاى شود اهل باطل زبان خواهند کرد.  براى هر خبرى وقتى معین است و به زودى خواهید دانست که چه کسى را عذابى خواهد رسید که زبونش مى سازد و عذاب جاودانه بر او خواهد بود ، فاطمه علیهاالسلام آن گاه روى به سوى قبر پدرش کرد و به این ابیات هند دختر اثاثه تمثل جست :

همانا که پس از تو کارها و هیاهوهایى صورت گرفت که اگر تو حضور مى داشتى سخنى فزون گفته نمى شود، چون تو درگذشتى و توده هاى ریگ و خاک حائل تو شد برخى از مردان آنچه را در سینه داشتند براى ما آشکار ساختند، مردانى نسبت به ما تحقیر و ترش رویى کردند و اینک که تو از ما غائبى حق ما غصب مى شود.
گوید: تا آن روز آن همه مرد و زن گریه کننده دیده نشده بود، فاطمه علیهاالسلام سپس بر جاى مسجد که ویژه انصار بود، توجه کرد و فرمود:

اى کسانى که بازمانده کسانى هستید که بازوهاى دین و پاسداران اسلام بوده اند و خود نیز چنان بوده اید، این سستى در یارى دادن و خوددارى از کمک به من و چشم پوشى از حقوق من و چرت زدن در مورد دفع ستم از من چیست ؟ مگر رسول خدا صلى الله علیه و آله نمى فرمود: باید حرمت و حقوق آدمى در فرزندانش ‍ رعایت شود چه زود و با شتاب بدعتها که پدید آوردید، بر فرض که پیامبر صلى الله علیه و آله رحلت فرموده باشد، باید شما دین او را بمیرانید. آرى که به جان خودم سوگند مرگ او مصیبت بزرگى است که رخنه و شکاف آن ، فراخ و غیرقابل جبران است .

زمین از این مصیبت تیره و تار و کوهها لرزان و آرزوها بر باد شد. پس از او، حریم تباه و پرده حرمت دریده و مصونیت از میان برداشته شد. آرى این گرفتارى و سوگى است که کتاب خدا پیش از مرگ او آن را اعلان کرده و پیش از فقدانش ‍ شما را از آن آگاه فرموده است و خداوند متعال چنین مى گوید محمد جز پیامبرى نیست که پیش از او پیامبران درگذشتند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود شما بر پاشنه هاى خود برخواهید گشت و هر کس چنان کند هرگز زیانى به خدا نمى رساند و خداوند به زودى سپاسگزاران را پاداش مى دهد.  هان اى انصار! باید میراث پدرم به تاراج برده شود و حال آنک شما مى بینید و مى شنوید، صداى فریادخواهى و فرا خواندن را مى شنوید و به شما مى رسد، و شما داراى شمار و ساز و برگ هستید، این خانه و دیار از آن شماست و شما نخبگانى هستید که خدایتان انتخاب فرموده است و گزیدگانى هستید که خدایتان برگزیده است .

شما جنگ و ستیز را با عرب آغاز کردید و با آنان چندان نبرد کردید تا آسیاى اسلام به یارى شما به گردش آمد و کارش سامان گرفت و سرانجام آتش جنگ خاموش شد و فوران شرک آرام گرفت و دعوت به باطل تسکین یافت و نظام دین استوار شد، اینک پس از آن پیشتازى و شدت و شجاعت خود را کنار کشیدید و سستى و ترس بر شما چیره شد، آن هم در قبال مردمى که سوگندهاى خود را گسستند، آن هم پس از عهدکردن و طعنه زدن در دین شما، با پیشوایان کفر جنگ کنید که براى آنان سوگند استوارى نیست ، شاید بس ‍ کنند 

 هان که شما را چنان مى بینم که به سستى و صلح جویى گرایش یافته اید و آنچه را که شنیدید، منکر شدید. و روا داشتید آنچه را که انجام دادید، بر فرض که شما و همه کسانى که در زمین هستند کافر شوید، همانا خداوند بى نیاز ستوده است . من آنچه را که به شما گفتم با توجه به زبونى و خفتى است که شما را فرو گرفته است و ضعف یقین و سستى نیزه ها که بر شما عارض ‍ شده است . اینک همان را داشته باشید، در حالى که پشت به جنگ مى دهید و کفشهایتان دریده است کنایه از درماندگى و گریز و ننگ بر شما باقى و داغ زبونى بر جامه هاى شماست ، هر چه مى خواهید انجام دهید که به آتش برافروخته خداوند که بر دلها سر مى کشد خواهید رسید و آنچه مى کنید در مقابل چشم خداوند است ، و آنان که ستم مى کنند به زودى خواهند دانست که به کدام بازگشت گاه باز مى گردند. 

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا، از محمد بن ضحاک ، از هشام بن محمد، از عوانه بن حکم براى من نقل کرد که چون فاطمه علیهاالسلام آن سخنان خود را با ابوبکر گفت ، ابوبکر نخست ستایش و نیایش خدا را به جاى آورد و بر پیامبر صلى الله علیه و آله درود فرستاد و چنین گفت : اى برگزیده ترین زنان و اى دختر بهترین پدران به خدا سوگند من از راءى رسول خدا تجاوز نکرده ام و فقط فرمان او را به کار بسته ام و دیده بان به اهل خود دروغ نمى گوید. تو سخن گفتى و ابلاغ کردى و درشتى و سختى در گفتار کردى ، خداوند ما و تو را بیامرزد، وانگهى من مرکب و وسایل شخصى و کفشهاى پیامبر صلى الله علیه و آله را به على علیه السلام تسلیم کردم ، اما در مورد چیزهاى دیگر من خود از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرمود از ما گروه انبیا سیمینه و زرینه و زمین و خانه و ملک و آب ارث برده نمى شود بلکه از ما ایمان و حکمت و علم و سنت به ارث مى برند.، و من به آنچه فرمان داده است عمل کردم و براى رسول خدا خیرخواهى ورزیدیم و توفیق من جز به خدا نیست بر او توکل کرده ام و به سوى او پناه مى برم . 

ابوبکر جوهرى مى گوید: هشام بن محمد، از پدرش روایت مى کند که مى گفته است : فاطمه علیه السلام به ابوبکر فرمود: ام ایمن گواهى مى دهد که رسول خدا صلى الله علیه و آله فدک را به من عطا فرموده است . ابوبکر گفت : اى دختر رسول خدا به خدا سوگند که خداوند کسى را نیافریده است که از رسول خدا صلى الله علیه و آله یعنى پدرت براى من محبوب تر باشد و روزى که پدرت رحلت فرمود، دوست مى داشتم آسمان بر زمین مى افتاد و به خدا سوگند اگر عایشه فقیر باشد بهتر است تا تو فقیر باشى ، وانگهى آیا تصور مى کنى منى که حق سرخ و سپید را مى پردازم نسبت به حق تو که دختر رسول خدایى ستم مى کنم .

این مال از پیامبر صلى الله علیه و آله نیست بلکه مالى از اموال عمومى مسلمانان است که پیامبر صلى الله علیه و آله با درآمد آن مردان را سوار مى فرمود و در راه خدا آن را هزینه مى کرد و اینک که رسول خدا صلى الله علیه و آله رحلت فرموده است من همان گونه که او رفتار مى فرمود، در آن مورد رفتار مى کنم . فاطمه گفت : به خدا سوگند دیگر هرگز با تو سخن نخواهم گفت .

ابوبکر گفت : به خدا سوگند من هرگز درباره تو پریشان گویى نمى کنم . فاطمه فرمود: به خدا سوگند که خدا را به زیان تو فرا مى خوانم نفرینت مى کنم ابوبکر گفت : به خدا سوگند که من خدا را به سود تو فرا مى خوانم براى تو دعا مى کنم . و چون مرگ فاطمه فرا رسید، وصیت فرمود که ابوبکر بر او نماز نگزارد. بدن فاطمه شبانه به خاک سپرده شد و عباس بن عبدالملک بر او نماز گزارد و فاصله میان مرگ او و پدرش هفتاد و دو شب بود.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا براى من ، از قول جعفر بن محمد بن عماره با همان اسناد روایت نخستین روایت کرد که چون ابوبکر سخنان فاطمه علیهاالسلام را شنید بر او گران آمد و به منبر رفت و گفت : اى مردم ! این توجه و گرایش به هر سخن چیست ! این آرزوها به روزگار رسول خدا صلى الله علیه و آله کجا بود؟ هان ، هر کس که شنیده است بگوید و هر کس گواهى مى دهد گواهى دهد.

همانا او یعنى على علیه السلام روباهى است که گواهش دم اوست و پیوسته به هر فتنه است ، اوست که مى گوید بگذارید به حال نخستین و فتنه و آشوب برگردد. از فرد ناتوان و زنها یارى مى جویند، همچون ام طحال که خویشاوندانش روسپى گرى را براى او خوش مى داشتند. همانا من اگر بخواهم مى گویم و اگر بگویم درمانده مى سازم ، ولى من تا آن گاه که رهایم کنند، ساکت خواهم ماند. سپس روى به انصار کرد و گفت : اى انصار! سخنان سفلگان شما به اطلاع من رسیده است ، و حال آنکه شایسته ترین افرادى که باید عهد پیامبر را رعایت کنند شمایید که او پیش شما آمد و شما بودید که پناه و یارى دادید، همانا که من بر هیچ کس که سزاوار نباشد دست و زبان نمى گشایم و از منبر فرود آمد و فاطمه علیهاالسلام هم به خانه اش برگشت .

مى گویم ، این سخنان ابوبکر را بر نقیب ابویحیى جعفر بن یحیى بن ابى زید بصرى خواندم و به او گفتم : ابوبکر به چه کسى تعریض زده است ؟ تعریض ‍ نیست که تصریح کرده است . گفتم : اگر تصریح مى کرد که از تو نمى پرسیدم . خندید و گفت : به على بن ابى طالب علیه السلام گفته است . گفتم : یعنى تمام این سخنان را براى على گفته است ؟ گفت : آرى پسرکم موضوع پادشاهى است . پرسیدم سخن انصار چه بوده است ؟ گفت : ایشان با صداى بلند نام على را بر زبان مى آوردند به بیعت با او فرا مى خواندند و ابوبکر از پریشان شدن کار حکومت خودشان مى ترسیده است .

سپس لغات مشکل کلام ابوبکر را از نقیب پرسیدم برایم توضیح داد  و گفت : اینکه شاهد روباه دم اوست ، مثلى است براى کسى که گواهى جز پاره اى از تن خویش نداشته باشد و درباره اصل آن گفته اند، روباه مى خواست شیر را بر گرگ بشوراند، به شیر گفت گرگ گوسپندى را که تو براى خود نگه داشته بودى درید و خورد و من حضور داشتم . شیر گفت : چه کسى در این باره براى تو گواهى مى دهد؟ روباه دم خود را که خون آلود بود بلند کرد. شیر هم که گوسپند را از دست داده بود گواهى او را پذیرفت و گرگ را کشت . و ام طحال نام زنى روسپى در دوره جاهلى است که به بسیارى زناکارى او مثل زده مى شده است و مى گفته اند فلان زناکارتر از ام طحال است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا، از قول ابن عایشه ، از قول پدرش ، از عمویش براى من نقل کرد که چون فاطمه علیهاالسلام با ابوبکر سخن گفت ، ابوبکر نخست گریست و سپس گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت دینار و درهمى به ارث برده نمى شود و فرموده است از پیامبران میراثى برده نمى شود. فاطمه گفت : فدک را پیامبر صلى الله علیه و آله به من بخشیده است . ابوبکر گفت : در این باره چه کسى گواهى مى دهد؟ على بن ابى طالب علیه السلام آمد و گواهى داد، ام ایمن هم آمد و گواهى داد. در این هنگام عمر بن خطاب و عبدالرحمان بن عوف آمدند و گواهى دادند که رسول خدا صلى الله علیه و آله درآمد فدک را تقسیم مى فرموده است .

ابوبکر گفت : اى دختر رسول خدا تو و على و ام ایمن و عمر و عبدالرحمان همگى راست گفتید و چنان بوده است که این مال تو از پدرت به آن صورت بوده است که پیامبر صلى الله علیه و آله از درآمد فدک هزینه زندگى و خوراک شما را پرداخت مى کرده و باقى مانده آن را تقسیم مى فرموده است ، و به گروهى در راه خدا مرکوب مى داده است . اینک تو مى خواهى با آن چه کار کنى ؟ فاطمه گفت : مى خواهم همان کار را انجام دهم که پدرم انجام مى داد. ابوبکر گفت : خدا گواه تو بر من خواهد بود که من هم همان گونه رفتار کنم که پدرت رفتار مى فرمود. فاطمه گفت : خدا را که چنان عمل خواهى کرد؟

ابوبکر گفت : خدا را که چنان عمل مى کنم ، فاطمه عرضه داشت بارخدایا گواه باش ، و ابوبکر درآمد غله فدک را مى گرفت و به اندازه کفایت به ایشان مى پرداخت و باقى مانده آن را تقسیم مى کرد. ابوبکر و عثمان و على هم همین گونه عمل مى کردند، و چون معاویه به حکومت رسید پس از رحلت امام حسین علیه السلام ، یک سوم آن را به مروان بن حکم و یک سوم را به عمرو و پسر عثمان و یک سوم آن را به پسر خود یزید داد و آنان همچنان فدک را در دست داشتند تا آنکه در دوره حکومت مروان تمام فدک در اختیارش قرار گرفت و آن را به پسر خویش عبدالعزیز بخشید. عبدالعزیز هم آن را به پسر خود عمر بن عبدالعزیز بخشید و چون عمر بن عبدالعزیز به حکومت رسید، نخستین دادى که داد برگرداندن فدک بود.

حسن پسر امام حسن علیه السلام و گفته شده است امام على بن حسین علیه السلام را خواست و آن را به ایشان برگرداند و در مدت حکومت عمر بن عبدالعزیز که دو سال و نیم بود فدک در دست فرزندان فاطمه علیهاالسلام بود. چون یزید بن عاتکه به حکومت رسید، فدک را از ایشان بازستد و همچنان در دست بنى مروان دست به دست مى گشت تا آنکه حکومت آنان سپرى شد. چون ابوالعباس سفاح به حکومت رسید، فدک را به عبدالله بن منصور آن را از ایشان بازستد. پسرش مهدى عباسى آن را به فرزندان فاطمه برگرداند و پس از او موسى و هارون آن را بازستدند و همچنان در دست ایشان بود تا ماءمون به حکومت رسید و آن را به فاطمى ها برگرداند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا، از قول مهدى بن سابق براى من نقل کرد که ماءمون براى رسیدگى به مظالم نشست ، نخستین نامه که به دستش رسید بر آن نگریست و گریست و به کسى که بالاسرش ایستاده بود گفت : جار بزن که وکیل فاطمه کجاست ؟ پیرمردى برخاست که دراعه بر تن و عمامه بر سر و کفشهاى دوخت تعز شهرى از یمن بر پاى داشت و پیش آمد و با ماءمون در مورد فدک به مناظره پرداخت . ماءمون براى او و او براى ماءمون حجت مى آورد، سرانجام ماءمون فرمان داد قباله فدک به نام ایشان نوشته شود و سند نوشته شد و بر او خواندند و آن را امضا کرد.

در این هنگام دعبل خزاعى در حضور ماءمون برخاست و قصیده معروف خود را که مطلعش این بیت است براى او خواند:با برگرداندن ماءمون فدک را به بنى هاشم چهره روزگار خندان شد. 

و همچنان فدک در دست اولاد فاطمه علیهاالسلام بود تا روزگار متوکل که او آن را به عبدالله بن عمر بازیار بخشید. در فدک یازده نخل باقى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به دست خویش کاشته بود و بنى فاطمه خرماى آن نخلها را مى چیدند و در موسم به حاجیان هدیه مى دادند و حاجیان هم اموال گران و فراوان به ایشان مى دادند. عبدالله بن عمر بازیار، مردى به نام بشران بن ابى امیه ثقفى را به مدینه فرستاد تا به فدک برود و آن نخلها را قطع کند. او چنان کرد و چون به بصره برگشت ، فلج شد. 

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از سوید بن سعید و حسن بن عثمان ، از قول ولید بن محمد، از زهرى ، از عروه ، از عایشه نقل مى کند که عایشه مى گفته است : فاطمه علیهاالسلام به ابوبکر پیام فرستاد و میراث خود از پیامبر صلى الله علیه و آله را مطالبه فرمود و او در آن هنگام آنچه را که در مدینه و فدک از پیامبر صلى الله علیه و آله بود و همچنین باقى مانده خمس خیبر را مطالبه مى کرد.

ابوبکر گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است از ما ارث برده نمى شود آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و آل محمد هم باید از درآمد آن بهره مند شوند. و من به خدا سوگند چیزى از صدقات رسول خدا را از همان حالى که در عهد او بوده است تغییر نمى دهم و در آن مورد همان گونه رفتار مى کنم که پیامبر رفتار مى فرمود. ابوبکر از اینکه چیزى از آن را به فاطمه تسلیم کند، خوددارى کرد و بدین سبب فاطمه از ابوبکر دلگیر شد و بر او خشم گرفت و تا هنگامى که درگذشت با ابوبکر سخن نگفت . فاطمه پس از پدرش شش ماه زنده بود و چون درگذشت على علیه السلام شبانه پیکرش را به خاک سپرد و ابوبکر را آگاه نکرد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول اسحاق بن ادریس ، از قول محمد بن احمد، از معمر، از زهرى ، از عروه ، از عایشه براى ما نقل کرد که مى گفته است ، فاطمه علیهاالسلام و عباس پیش ابوبکر آمدند و میراث خود از پیامبر صلى الله علیه و آله را مطالبه کردند و موضوع آن ، زمین فدک و سهم خیبر بود. ابوبکر به آن دو گفت : من شنیدم که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و دیده ام رسول خدا چگونه انجام مى داده است ، تغییر نمى دهم و همان گونه عمل خواهم کرد. فاطمه بر ابوبکر خشم گرفت و تا هنگامى که درگذشت با ابوبکر سخن نگفت . 

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول عمر بن عاصم و موسى بن اسماعیل ، از حماد بن سلمه ، از کلبى ، از ابوصالح ، از ام هانى نقل مى کند که مى گفته است فاطمه علیهاالسلام به ابوبکر گفت : هنگامى که تو بمیرى چه کسى از تو ارث مى برد، گفت : فرزندان و همسرم . فرمود: پس به چه سبب تو باید به جاى ما از پیامبر ارث ببرى ؟ ابوبکر گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت خانه و مال و سیم و زرى باقى نمانده است که ارث برده شود.
فاطمه گفت : سهمى که خداوند براى ما قرار داده است و اینک در دست تو قرار گرفته است .

ابوبکر گفت : من شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: این روزى و طعمه اى است که خداوند به ما ارزانى فرموده است و هنگامى که من مردم میان همه مسلمانان خواهد بود.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول ابوبکر بن ابى شیبه ، از محمد بن افضل ، از ولید بن جمیع ، از ابوالطفیل براى ما نقل کرد که مى گفته است ، فاطمه علیهاالسلام به ابوبکر پیام فرستاد که آیا تو از پیامبر صلى الله علیه و آله میراث مى برى یا خاندان او؟ گفت : نه که اهل و خاندانش ارث مى برند. فاطمه گفت : پس سهم رسول خدا صلى الله علیه و آله چه مى شود؟ ابوبکر گفت : من شنیدم که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: خداوند به پیامبر خویش روزى اى نصیب فرمود. سپس خداوند او را قبض روح فرمود و آن را براى کسى قرار داد که پس از پیامبر به حکومت رسد و پس از پیامبر من به ولایت رسیده ام و مى خواهم آن را به مسلمانان برگردانم . فاطمه فرمود: تو خود به آنچه از پیامبر شنیده اى داناترى .

مى گویم ابن ابى الحدید در این حدیث چیز عجیبى دیده مى شود و آن این است که فاطمه از ابوبکر مى پرسد: تو از پیامبر ارث مى برى یا خانواده اش ؟ و ابوبکر مى گوید: البته که خانواده اش ، و این دلیل بر آن است که از پیامبر صلى الله علیه و آله ارث برده مى شود و خانواده اش از او ارث مى برند و این تصریح مخالف با آن چیزى است که ابوبکر خود آن را نقل مى کرده است که از ما پیامبران ارث برده نمى شود. وانگهى از این حدیث فهمیده مى شود که ابوبکر از گفتار پیامبر چنین استنباط کرده است که منظور از پیامبر در عبارت رسول خدا، خود آن حضرت است و با آنکه به صورت نکره آمده است تصور و برداشت ابوبکر چنان بوده است . همان گونه که پیامبر (ص ) در خطبه اى فرمود: خداوند بنده اى را براى انتخاب دنیا و آنچه در پیشگاه پروردگارش ‍ هست مخیر فرمود و آن بنده آنچه را که در پیشگاه خداوند است برگزید و ابوبکر گفت : نه که ما جانهاى خود را فداى تو مى کنیم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول قعنبى ، از عبدالعزیز بن محمد، از محمد بن عمر، از ابوسلمه براى ما نقل کرد که فاطمه فدک را از ابوبکر مطالبه فرمود، ابوبکر گفت : من شنیدم که پیامبر مى فرمود: از پیامبر ارث برده نمى شود.، هزینه زندگى هر کس را که پیامبر برعهده داشته است ، من برعهده مى گیرم و بر هر کس پیامبر صلى الله علیه و آله اتفاق مى فرموده است ، من هم انفاق خواهم کرد. فاطمه فرمود: اى ابوبکر چگونه است که دختران تو از تو ارث خواهند برد ولى دختران پیامبر از او ارث نمى برند؟ ابوبکر گفت : همین است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول محمد بن عبدالله بن زبیر، از فضیل بن مرزوق ، از بحترى بن حسان نقل مى کرد که مى گفته است : براى اینکه کار ابوبکر را زشت سازم به زید بن على علیه السلام گفتم : چگونه ابوبکر فدک را از دست فاطمه علیهاالسلام بیرون کشید؟

گفت : ابوبکر مرد مهربانى بود و خوش نمى داشت کارى را که پیامبر صلى الله علیه و آله انجام مى داده است تغییر دهد. فاطمه پیش او رفت و گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فدک را به من بخشیده است . ابوبکر گفت : آیا تو را در این باره گواهى هست ؟ فاطمه علیهاالسلام همراه على علیه السلام آمد و على به سود فاطمه گواهى داد. سپس ام ایمن هم آمد و خطاب به آن دو به گفته ابوزید یعنى به عمر و ابوبکر گفت : آیا گواهى مى دهید که من اهل بهشت هستم ؟ گفتند: آرى همین گونه است .

ام ایمن گفت : و من گواهى مى دهم که پیامبر صلى الله علیه و آله فدک را به فاطمه بخشیده است ، ابوبکر گفت : اى فاطمه ! مردى دیگر یا زنى دیگر باید گواهى دهند تا مستحق آن شوى که به سود تو حکم شود. گوید: ابوزید پس ‍ از نقل این خبر گفت : به خدا سوگند اگر قضاوت کردن در این باره به من هم واگذار مى شد، همان گونه که ابوبکر گفته است مى گفتم همان راءى را مى دادم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول محمد بن صباح ، از یحیى بن متوکل ابوعقیل ، از کثیر نوال براى ما نقل کرد که مى گفته است به ابوجعفر محمد بن على علیه السلام گفتم : خدا مرا فدایت گرداند آیا معتقدى که ابوبکر و عمر در مورد حق شما بر شما ستم کرده اند، یا چیزى از حق شما را از میان برده اند؟ فرمود: نه ، سوگند به کسى که قرآن را بر بنده خویش نازل مى فرمود تا براى جهانیان بیم دهنده باشد که آنان به اندازه دانه خردل هم به ما ستم نکرده اند. گفتم : فدایت شوم آیا آنان را دوست داشته باشم ؟ فرمود: آرى ، در دنیا و آخرت و هر گناهى در این باره رسید بر گردن من . سپس امام باقر فرمود: خداوند سزاى مغیره و بنان را بدهد که آن دو بر ما اهل بیت دروغ بسته اند.

جوهرى مى گوید: و ابوزید، از قول عبدالله بن نافع و قعنبى ، از مالک از زهرى ، از عروه ، از عایشه براى ما نقل کرد که مى گفته است : پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پیش ابوبکر بفرستند و میراث خود را مطالبه کنند با یک هشتم سهم خود را بخواهند من یعنى عایشه به آنان گفتم : مگر پیامبر صلى الله علیه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاریم صدقه است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: همچنین ابوزید، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالک ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهریره ، از قول پیامبر صلى الله علیه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پیش ابوبکر بفرستند و میراث خود را مطالبه کنند یا یک هشتم سهم خود را بخواهند من یعنى عایشه به آنان گفتم : مگر پیامبر صلى الله علیه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاریم صدقه است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: همچنین ابوزید، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالک ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهریره ، از قول پیامبر صلى الله علیه و آله نقل مى کرد که فرموده است : وراث من نباید دینار و درهمى تقسیم کنند، آنچه باقى بگذارم پس از خرج زنان ، هزینه عیالم هر چه باقى بماند، صدقه است .
مى گویم ابن ابى الحدید این حدیث غریبى است ، زیرا مشهور آن است که حدیث منتفى بودن ارث را هیچ کس جز ابوبکر به تنهایى نقل نکرده است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از حزامى ، از ابن وهب ، از یونس ، از ابن شهاب ، از عبدالرحمان اعرج براى ما نقل کرد که از ابوهریره  شنیده است که مى گفته است ، خودم شنیده پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: سوگند به کسى به کسى که جان من در دست اوست ، از میراث من چیزى تقسیم نمى شود، آنچه باقى گذارم ، صدقه خواهد بود. گوید: این صدقات اوقاف به دست على علیه السلام بود که عباس تصرف کرد و دعواى میان على و عباس هم سر همین بود و عمر از اینکه آن را میان دو تقسیم کند، خوددارى کرد تا آنکه عباس از آن کناره گفت و على علیه السلام آن را در اختیار گرفت و سپس در اختیار امام حسن و امام حسین بود و پس از آن در اختیار على بن حسین علیه السلام و حسن بن حسن علیه السلام بود که هر دو آن را اداره مى کردند و پس از آن هم در اختیار زید بن على علیه السلام قرار گرفت .

ابوبکر جوهرى گوید: ابوزید، از قول عثمان بن عمر بن فارس ، از یونس ، از زهرى ، از مالک بن اوس بن حدثان براى ما نقل کرد که مى گفته است : روزى پس ‍ از برآمدن آفتاب عمر بن خطاب مرا احضار کرد، پیش او رفتم بر تختى که روى ریگها بود و فرشى گسترده نبود بر پشتى چرمى نشسته بود. به من گفت : اى مالک گروهى از قوم تو که خانواده دارند به مدینه آمده اند، براى ایشان پرداخت مالى را فرمان داده ام ، آن را اى مرد خودت تقسیم کن ، در همین حال یرفا خدمتکار عمر آمد و گفت : عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبیر اجازه آمدن پیش تو را مى خواهند، آیا اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى و اجازه داد و ایشان آمدند.

اندکى بعد یرفا آمد و گفت : على و عباس اجازه ورود مى خواهند، اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى ، بگذار بیایند. چون آن دو وارد شدند، عباس گفت : اى امیرالمؤ منین میان من و این یعنى على قضاوت کن و آن دو درباره املاک فراوانى که خداوند به رسول خود از اموال بنى نضیر ارزانى فرموده بود، اختلاف نظر و دعوا داشتند. عباس و على پیش عمر به یکدیگر سخن درشت گفتند، آسوده ساز. در این هنگام عمر گفت : شما را به خدایى سوگند مى دهم که آسمانها و زمین به فرمان او برجاى است ، آیا مى دانید که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاریم ، صدقه است .، و مقصود پیامبر خودش بوده است ؟ گفتند: آرى چنین فرموده است .

آن گاه عمر روى به عباس و على کرد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آیا این موضوع را مى دانید؟ گفتند: آرى . عمر گفت : من اینک در این باره براى شما توضیح مى دهم ، که خداوند تبارک و تعالى در این فى ء و غنیمت ، پیامبر خود را به چیزى ویژه فرموده است که به دیگرى آن را اعطا نفرموده است و خداوند در این باره چنین مى فرماید آنچه را که خداوند از اموال آنان غنیمت داد، از آن پیامبر اوست که شما براى آن هیچ اسب و اشترى نتاختید: و خداوند رسولان خود را بر هرکه خواهد چیره مى فرماید و خداى بر هر کارى تواناست .  و این مخصوص ‍ پیامبر صلى الله علیه و آله بود و پیامبر هم آن را میان شما هزینه مى فرمود و کسى دیگر را بر شما ترجیح نداد و میان شما پایدار داشت و این اموال باقى مانده است و پیامبر صلى الله علیه و آله هزینه سالیانه اهل خود را نخست از آن پرداخت مى کرد و اضافه و باقى مانده را در راه خدا و همان گونه که دیگر اموال خدا را هزینه مى کرد، مصرف مى فرمود، و در تمام مدت زندگى خود چنین فرمود. چون رحلت کرد، ابوبکر گفت : من والى هستم و همان گونه که پیامبر در آن باره عمل مى فرمود، عمل کرد، و حال آنکه در آن هنگام شما دو تن عمر به عباس و على نگریست چنان مى پنداشتید که ابوبکر در آن مورد ستمگر و تبهکار است و خدا مى داند که او نیکوکار راستگو و به راه راست و پیرو حق بود.

چون خداوند عمر ابوبکر را به سر آورد. گفتم من سزاوارترین مردم به ابوبکرم و به رسول خدا و آن را دو یا چند سال از حکومت خود در دست داشتم و همان گونه که رسول خدا و ابوبکر عمل مى کردند، عمل کردم ، و شما دو تن و در آن حال به عباس و على نگریست مى پنداشتید که من در آن باره ستمگر و تبهکارم و خداوند مى داند که نیکوکار و به راه راست و پیرو حق هستم . پس از آن هر یک پیش من آمدید و سخن شما در واقع یکى بود.

تو اى عباس پیش من آمدى و بهره خود را از برادرزاده ات یعنى از پیامبر را مطالبه کردى و على هم آمد و بهره همسرش را از مال پدرش مطالبه کرد. به شما گفتم پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاریم ، صدقه است . و چون تصمیم گرفتم به شما دو تن واگذارم ، گفتم بر شما عهد و پیمان و میثاق الهى است که همان گونه عمل کنید که پیامبر صلى الله علیه و آله و ابوبکر و من عمل کرده ایم وگرنه با من سخن مگویید. گفتید با همین شرط به ما واگذار، و من با همان شرط به شما واگذار کردم . آیا اینک داورى دیگرى از من مى خواهید، به خدایى که آسمانها و زمین به فرمان او پابرجاى است . تا هنگامى که قیامت برپاى شود قضاوت دیگرى میان شما نخواهم کرد، اینک هم اگر از اداره آن ناتوانید، به خودم برگردانید و من زحمت شما دو تن را کفایت مى کنم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول اسحاق بن ادریس ، از عبدالله بن مبارک ، از یونس ، از زهرى نقل مى کند که مالک بن اوس بن حدثان خبر بالا را براى او هم همین گونه نقل کرده است . زهرى مى گوید: این موضوع را براى عروه نقل کردم ، گفت : مالک بن اوس راست گفته است ، من خودم شنیدم عایشه مى گفتت : همسران پیامبر صلى الله علیه و آله عثمان بن عفان را پیش ابوبکر فرستادند تا میراث آنان را از غنایمى که خداوند ویژه پیامبر صلى الله علیه و آله قرار داده است ، مطالبه کند و من آنان را از این کار بازداشتم و گفتم آیا از خداى نمى ترسید، آیا نمى دانید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى بگذاریم ، صدقه است . و مقصود پیامبر وجود خودش بود و البته آل محمد از درآمد آن مال بهره مند مى شوند و همسران پیامبر به آنچه گفتم تسلیم شدند.

مى گویم ابن ابى الحدید در این احادیث مشکلاتى است . بدین معنى که حدیث نخست متضمن آن است که عمر گروهى از جمله عثمان را سوگند داده و گفته است شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانید که رسول خدا فرموده است :از ما ارث برده نمى شود و آنچه را باقى بگذاریم ، صدقه است . و مقصودش از این گفتار وجود خودش بود؟ و آن گروه که عثمان هم در زمره ایشان بود گفتند: آرى . چگونه عثمان که بر طبق این گفتار خود از این موضوع آگاه بوده ، حاضر شده است فرستاده همسران پیامبر پیش ابوبکر بشود و از او بخواهد که میراث ایشان را بدهد، مگر اینکه گفته شود عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبیر سخن عمر را از باب تقلید از ابوبکر و بر مبناى حسن ظن در آنچه او روایت کرده است ، تصدیق کرده اند و آن را علم شمرده اند که گاهى بر گمان هم نام علم اطلاق مى شود.

و اگر کسى بگوید چرا این حسن ظن عثمان به روایت ابوبکر در آغاز کار وجود نداشته است تا نمایندگى همسران پیامبر صلى الله علیه و آله را براى مطالبه میراث ایشان نپذیرد؟ گفته مى شود جایز است در آغاز کار نسبت به آن روایت شک داشته باشد و سپس به سبب مشاهده نشانه ها و دلایلى که مقتضى تصدیق آن بوده است ، آن را تصدیق کرده باشد و براى همه مردم این حال اتفاق مى افتد.

این جا اشکال دیگرى هم وجود دارد و آن این است که بر طبق این روایت عمر، على و عباس را سوگند داده است که آیا آن خبر را مى دانند و ایشان گفته اند آرى ، در صورتى که آن دو از این خبر آگاه بوده اند، چگونه ممکن است عباس و فاطمه براى طلب میراث خود بدان گونه که در روایات قبلى آمده است و ما هم آن را نقل کردیم پیش ابوبکر بروند؟ آیا جایز است بگویم عباس خبر ارث نبردن از پیامبر را مى دانسته و سپس ارثى را که مستحق آن نیست مطالبه کند؟ و آیا ممکن است گفته شود على از آن خبر آگاه بوده و به همسر خویش اجازه فرموده است که مالى را که مستحق آن نیست ، مطالبه کند و از خانه خود به مسجد آید و با ابوبکر نزاع کند و آن گونه سخن بگوید، بدیهى است که این کار فاطمه بدون اجازه و راءى على صورت نگرفته است ، وانگهى اگر از پیامبر صلى الله علیه و آله ارثى برده نمى شود، تسلیم کردن وسایل شخصى و مرکوب و کفشهاى پیامبر صلى الله علیه و آله به على اشکال مى پذیرد زیرا على که اصلا وارث پیامبر نبوده است و اگر از این جهت که همسر على در مظان ارث بردن بوده است ، آن هم بر فرض نبودن خبر نفى میراث آنها را به على تسلیم کرده است ، باز هم این کار جایز نیست . زیرا خبرى که ابوبکر نقل مى کند مانع از ارث بردن از پیامبر است ، چه اندک و چه بسیار.

و اگر کسى بگوید متن خبر چنین بوده است که از ما گروه پیامبران سیم و زر و زمین و آب و ملک و خانه به ارث برده نمى شود.
در پاسخ او گفته مى شود از مضمون این کلام چنین فهمیده مى شود که هیچ چیز از پیامبران ارث برده نمى شود، زیرا عادت عرب بر این جارى است و مقصود این نیست که فقط از همین اجناس ارث برده نمى شود، بلکه این تصریح بر اطلاق کلى دارد که از هیچ چیز پیامبران ارث برده نمى شود.

وانگهى در دنباله خبر تسلیم کردن مرکوب و وسایل شخصى و کفشهاى پیامبر (ص ) آمده است که آن حضرت فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاریم ، صدقه است . و نفرموده است از چه چیزها ارث برده نمى شویم . و این اقتضاى نفى ارث بردن از همه چیز را دارد.

اما در خبر دوم که آن را هشام بن محمد کلبى از پدرش نقل مى کند نیز اشکالى وجود دارد. او مى گوید: فاطمه علیهاالسلام فدک را طلب کرد و گفت آن را پدرم به من بخشیده است و ام ایمن هم در این باره براى من گواهى مى دهد. ابوبکر در پاسخ گفته است : این مال از پیامبر صلى الله علیه و آله نبوده است و مالى از اموال عمومى مسلمانان بوده است که از درآمد آن پیامبر به افراد نظامى مرکوب مى داده و در راه خدا هزینه مى فرموده است .

بنابراین مى توان از ابوبکر پرسید آیا براى پیامبر صلى الله علیه و آله جایز بوده است که به دختر خود یا به کس دیگرى ملک مخصوصى از اموال عمومى مسلمانان را ببخشد؟ آیا در این مورد بر پیامبر از سوى خداوند متعال وحى شده است یا به اجتهاد راءى خویش آن هم به عقیده کسانى که چنین اجتهادى را براى پیامبر جایز مى دانند عمل فرموده است یا آنکه اصلا براى پیامبر انجام دادن این کار جایز نبوده است ؟ اگر ابوبکر پاسخ دهد که براى پیامبر جایز نبوده است ، سخنى بر خلاف عقل و خلاف اعتقاد مسلمانان گفته است ، و اگر بگوید جایز بوده است ، به او گفته خواهد شد پس در این صورت فاطمه علیهاالسلام تنها به ادعا کفایت نکرده و فرموده است ام ایمن هم براى من گواهى مى دهد.

و لازم بوده است در پاسخ گفته شود گواهى ام ایمن به تنهایى پذیرفته نیست و این خبر متضمن این پاسخ نیست . بلکه مى گوید پس از ادعاى فاطمه و اینکه چه کسى براى او گواهى مى دهد، ابوبکر مى گوید این مالى از اموال خداوند است و از پیامبر صلى الله علیه و آله نبوده است و این جواب درستى نیست .

اما خبرى که آن را محمد بن زکریا از عایشه نقل مى کند، در آن هم اشکالى نظیر اشکال خبر قبلى است ، زیرا در صورتى که على علیه السلام و ام ایمن براى فاطمه علیهاالسلام گواهى داده باشند که پیامبر صلى الله علیه و آله فدک را به او بخشیده است ، در این صورت امکان راستى سخن فاطمه و سخن عبدالرحمان و عمر همه با هم فرام باشد نیست و تاءویلى هم که ابوبکر کرده و گفته است همگى راست مى گویید، درست نیست که اگر فدک را پیامبر به فاطمه بخشیده باشد دیگر این سخن ابوبکر که گفته است پیامبر هزینه شما را از آن پرداخت مى کرد و باقى مانده آن را تقسیم مى کرد و به افراد در راه خدا از آن مرکوب مى داد. نمى تواند درست باشد که منافى با هبه بودن فدک است و معنى هبه و بخشیدن این است که مالکیت فدک به فاطمه منتقل شده است و او مى تواند هرگونه بخواهد در آن تصرف کند و کس دیگر را در آن حقى نیست . چیزى که اینگونه باشد، چگونه بخشى از درآمد آن تقسیم مى شده است و بخشى دیگر هزینه فراهم کردن مرکوب مى شده است . بر فرض که کسى بگوید پیامبر صلى الله علیه و آله پدر فاطمه بوده است و حکم تصرف آن حضرت در اموال دخترش مثل تصرف در اموال خودش ‍ و بیت المال مسلمانان است و ممکن است پیامبر صلى الله علیه و آله به حکم پدرى در اموال فاطمه چنین تصرفى مى فرموده است .

به این فرض چنین پاسخ داده مى شود که بر فرض تصرف پیامبر در اموال فاطمه به عنوان مال فرزندش ، این موضوع مالکیت فاطمه را نفى نمى کند و چون پدر بمیرد، براى هیچ کس تصرف در آن مال جایز نیست زیرا هیچ کس دیگر پدر او نیست که بتواند تصرف پدران در اموال فرزندان را اعمال کند، وانگهى عموم یا بیشتر فقیهان تصرف پدر را در اموال فرزند جایز نمى شمارند.

اشکال دیگر سخن عمر به على و عباس است که مى گوید در آن هنگام ابوبکر را ستمگر تبهکارى مى پنداشتید و در مورد خودش هم همین را مى گوید که شما مرا هم ستمگر تبهکارى مى پنداشتید، اگر درست باشد که آن دو چنین پندارى داشته اند چگونه این تصور ایشان با آنکه ادعاى عمر علم داشته اند که پیامبر فرموده است از من ارث برده نمى شود.، ممکن است به وجود آمده باشد. به راستى که این سخن از شگفتى ترین شگفتى هاست ، و اگر چنین نبود که حدیث خصومت عباس و على و قضاوت خواستن ایشان از عمر در کتابهاى صحیح حدیث که مورد اتفاق است نقل شده است ، من شگفت نمى کردم و هر یک از این مواردى که گفتیم صحت آن را مخدوش مى ساخت ، ولى این حدیث در کتابهاى صحاح نقل شده است و در آن تردیدى نیست .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول ابن ابى شیبه ، از علیه ، از ایوب ، از عکرمه ، از مالک بن اوس بن حدثان براى ما نقل کرد که مى گفته است : عباس و على پیش عمر آمدند و عباس گفت میان من و این فلان و بهمان شده قضاوت کن و مردم گفتند میان ایشان قضاوت کن . عمر گفت قضاوت نمى کنم که هر دو مى دانند پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، هر چه باقى بگذاریم ، صدقه است .

مى گویم ، پذیرفتن این حدیث هم مشکل است ، زیرا آنها براى نزاع در میراث نیامده بودند بلکه در مورد سرپرستى صدقات و اوقاف رسول خدا صلى الله علیه و آله که کدامیک تولیت آن را برعهده داشته باشد، نه اینکه کدام یک به ارث ببرد، آمده بودند و خصومت و نزاع هم بر سر تولیت اوقاف بوده است ، آیا جوابش این است که بگوید هر دو مى دانند که پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود!

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از یحیى بن کثیر پدر غسان ، از شعبه ، از عمر بن مره ، از ابوالبخترى براى ما نقل کرد که مى گفته است ، عباس و على براى داورى پیش عمر آمدند و عمر به طلحه و زبیر و عبدالرحمان بن عوف و سعد گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آیا شنیده اید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: هر مال پیامبر، صدقه وقف است مگر آنچه که از آن هزینه و روزى اهل خود را بپردازد و از ما ارث برده نمى شود.! و آنان همگى گفتند: آرى شنیده ایم . عمر افزود: که پیامبر صلى الله علیه و آله آن را صدقه مى داد و افزون بر آن را تقسیم مى فرمود و پس از اینکه رحلت فرمود ابوبکر دو سال عهده دار آن بود و همان گونه رفتار کرد که پیامبر رفتار مى فرمود و شما دو تن مى گفتید ابوبکر در این کار ستمگر و خطاکار است و حال آنکه درست عمل مى کرد.

پس از ابوبکر که من عهده دار آن شدم ، به شما گفتم اگر مى خواهید به شرط آنکه مانند پیامبر و با رعایت عهد او در آن عمل کنید خودتان سرپرستى آن را بپذیرید، گفتید آرى و اینک به داورى پیش من آمده اید. این یکى عباس مى گوید: نصب خودم از برادرزاده ام را مى خواهم ، و این یکى على علیه السلام مى گوید نصیب همسرم را مى خواهم ، و به خدا سوگند جز همان که گفته ام قضاوت دیگرى میان شما نخواهم کرد.

مى گویم ابن ابى الحدید پذیرفتن این حدیث هم مشکل است ، زیرا بیشتر روایات و نظر بیشتر محدثان حاکى از آن است که آن روایت را هیچ کس جز ابوبکر به تنهایى نقل نکرده است ، و فقها در اصول فقه در مورد پذیرش خبرى که آن را فقط یک تن از صحابه نقل کرده باشد به همین مورد استناد مى کنند. شیخ ما ابوعلى گفته است : در روایت هم مانند شهادت فقط روایتى پذیرفته مى شود که حداقل دو تن آن را نقل کرده باشند، فقیهان و متکلمان همگى با او مخالفت کرده اند و دلیل آورده اند که صحابه روایت ابوبکر به تنهایى را که گفته است ما گروه پیامبران ارث برده نمى شویم .

پذیرفته اند، یکى از یاران ابوعلى با تکلف بسیار خواسته است پاسخى پیدا کند و گفته است : روایت شده است که ابوبکر روزى که با فاطمه علیهاالسلام احتجاج مى کرد، گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم هر کس در این باره از پیامبر چیزى شنیده است بگوید، و مالک بن اوس بن حدثان روایت مى کند که او هم سخن پیامبر را شنیده است ، و به هر حال این موضوع حاکى از آن است که عمر از طلحه و زبیر و عبدالرحمان و سعد استشهاد کرده است و آنان گفته اند آن را از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده ایم ؛ این راویان به روزگار ابوبکر کجا بوده اند هیچ نقل نشده است که یکى از ایشان به روز احتجاج فاطمه علیهاالسلام و ابوبکر چیزى از این موضوع نقل کرده باشند.

ابن ابى الحدید سپس روایات دیگر را هم همین گونه بررسى و نقد کرده است و مى گوید: مردم چنین مى پندارند که نزاع فاطمه علیهاالسلام با ابوبکر فقط در دو چیز بوده است ، میراث و اینکه فدک به او بخشیده شده است و حال آنکه من در احادیث دیگر به این موضوع دست یافته ام که فاطمه علیهاالسلام در چیز سومى هم نزاع کرده و ابوبکر او را از آن هم محروم کرده است و آن سهم ذوى القربى است .

ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از هارون بن عمیر، از ولید بن مسلم ، از صدقه پدر معاویه ، از محمد بن عبدالله ، از محمد بن عبدالرحمان بن ابى بکر، از یزید رقاشى ، از انس بن مالک روایت مى کرد که فاطمه علیهااالسلام پیش ابوبکر آمد و گفت : خودت مى دانى که در مورد اوقاف و صدقات و آنچه خداوند از غنایم در قرآن با عنوان سهم ذوى القربى یاد فرموده است نسبت به ما ستم روا داشته اى و این آیه را تلاوت مى فرمود: و بدانید که از هر چیز که غنیمت و فایده ببرید همانا یک پنجم آن از خدا و پیامبر و خویشاوندان اوست … ، ابوبکر گفت : پدر و مادرم فداى تو و پدرى که از او متولد شده اى ، من در مورد کتاب خدا و حق رسول خدا و خویشاوندان او مى شنوم و فرمانبردارم و من هم کتاب خدا را که تو مى خوانى ، مى خوانم ولى از این آیه چنان نمى فهمم که باید آن سهم از خمس به صورت کامل به شما پرداخت شود. فاطمه فرمود: آیا آن سهم براى تو و خویشاوندان توست ؟ گفت : نه که مقدارى از آن را براى شما هزینه مى کنم و باقى مانده اش را در مصالح مسلمانان هزینه مى سازم . فاطمه گفت : این حکم خداوند متعال نیست .

ابوبکر گفت : حکم خداوند همین است ولى اگر رسول خدا در این باره با تو عهدى فرموده یا حقى را براى شما واجب داشته است ، من تو را تصدیق و تمام آن را به تو و اهل تو تسلیم مى کنم . فاطمه گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله در این مورد عهد خاصى با من نفرموده است ، به جز اینکه هنگامى که این آیه نازل شد شنیدم مى فرمود: اى آل محمد مژده باد بر شما که ثروت براى شما آمد.، ابوبکر گفت : علم من در مورد این آیه به چنین چیزى نمى رسد که تمام این سهم را به طور کامل به شما بدهم ولى براى شما به اندازه اى که بى نیاز شوید و از هزینه شما هم چیزى بیشتر آید، خواهد بود.

اینک این عمر بن خطاب و ابوعبیده بن جراح حضور دارند از ایشان بپرس و ببین هیچ کدام با آنچه مطالبه مى کنى موافق هستند؟ فاطمه علیهاالسلام به عمر نگریست و همان سخنى را که به ابوبکر گفته بود به او هم گفت : عمر هم همان گونه که ابوبکر گفته بود پاسخ داد فاطمه علیهاالسلام شگفت کرد و چنین گمان مى برد که آن دو در این باره با یکدیگر مذاکره و توافق کرده اند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول هارون بن عمیر، از ولید، از ابن ابى لهیعه ، از ابوالاسود، از عروه نقل مى کرد که فاطمه از ابوبکر، فدک و سهم ذوى القربى را مطالبه فرمود که ابوبکر نپذیرفت و آن دو را در زمره اموال خداوند قرار داد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از احمد بن معاویه ، از هیثم ، از جویبر، از ابوالضحاک ، از حسن بن محمد بن على بن ابى طالب علیه السلام براى ما نقل کرد که ابوبکر سهم ذوى القربى را از فاطمه و بنى هاشم بازداشت و آن را در راه خدا و براى خرید اسب و سلاح قرار داد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: همچنین ابوزید، از حیان بن هلال ، از محمد بن یزید بن ذریع ، از محمد بن اسحاق براى ما نقل کرد که مى گفته است : از ابوجعفر محمد بن على علیه السلام پرسیدم هنگامى که على علیه السلام به حکومت عراق و مردم رسید در مورد سهم ذوى القربى چگونه رفتار کرد؟ گفت همان روشى را که ابوبکر و عمر داشتند معمول داشت ، گفتم : چگونه و به چه سبب شما این حرفها را مى گویید. گفت : به خدا سوگند، اهل و خویشاوندان على بیرون از راءى او چیزى نمى گویند.

پرسیدم پس چه چیزى او را بازداشته است ؟ فرمود: خوش ‍ نمى داشت که بر او مدعى شوند که مخالفت ابوبکر و عمر مى کند. ابوبکر جوهرى مى گوید: مومل بن جعفر براى من ، از قول محمد بن میمون ، از داود بن مبارک نقل کرد که مى گفته است : در بازگشت از حج همراه گروهى پیش عبدالله بن موسى بن عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن رفتیم و مسائلى را از او پرسیدم ، گفت : این سؤ ال را از پدربزرگم عبدالله بن حسن کرده اند و او پاسخ داده است که مادرم یعنى حضرت فاطمه زنى به تمام معنى راستگو و دختر پیامبر مرسلى بود که در حال خشم بر کسى درگذشت و ما هم به سبب خشم او، خشمگین هستیم و هرگاه او راضى شود، ما هم راضى خواهیم شد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوجعفر محمد بن قاسم مى گوید: على بن صباح گفت : ابوالحسن شعر کمیت  را به روایت مفضل براى ما این چنین خواند: به امیرالمؤ منین على عشق مى ورزم و در عین حال راضى به دشنام دادن به ابوبکر و عمر نیستم ، هر چند که فدک و میراث دختر پیامبر را ندادند اما نمى گویم کافر شده اند، خداوند خود مى داند که آنان براى روز رستاخیز چه بهانه اى به هنگام پوزش خواهى فراهم آورده اند.

ابن صباح مى گوید: ابوالحسن از من پرسید آیا معتقدى که کمیت در این شعر خود آن دو را تکفیر کرده است ؟ گفتم : آرى . گفت : همچنین است .
ابن ابى الحدید سپس یکى دو روایت دیگر در مورد مراجعه فاطمه علیهاالسلام براى دریافت میراث خود به ابوبکر و خطبه اى از او را نقل کرده است و اشعارى از مهیار دیلمى را آورده است که بیرون از مباحث تاریخى است و بر شیعیان تاخته و دفاع از ابوبکر و عمر پرداخته است .

در فصل دوم که موضوع میراث بردن یا نبردن از پیامبر صلى الله علیه و آله را مورد بررسى قرار داده است ، مطالب سیدمرتضى رحمه الله را از کتاب الشافى در اعتراض به قاضى عبدالجبار معتزلى و رد مطالب کتاب المغنى او را به تفصیل آورده است که بحث کلامى مفصل و خواندنى و بیرون از چارچوب مطالب تاریخى است . همین گونه است فصل سوم که آیا فدک از سوى پیامبر صلى الله علیه و آله به فاطمه علیهاالسلام بخشیده شده است یا نه که مشتمل بر مباحث دقیق کلامى و فقهى و اصولى است و گاهى نکته اى لطیف به چشم مى خورد که از جمله آنها این لطیفه است که ابن ابى الحدید آن را آورده است .
مى گوید: خودم از على بن فارقى که مدرس مدرسه غربى در بغداد بود پرسیدم : آیا فاطمه در آنچه مى گفته است ، راستگو بوده است ؟ گفت : آرى .

گفتم : چرا ابوبکر فدک را به او که راست مى گفته است ، تسلیم نکرده است ؟ خندید و جواب بسیار لطیفى داد که با حرمت و شخصیت و کمى شوخى کردن او سازگار بود. گفت : اگر آن روز به مجرد ادعاى فاطمه فدک را به او مى داد، فرداى آن روز مى آمد و خلافت را براى همسر خویش مدعى مى شد و ابوبکر را از مقامش ‍ برکنار مى کرد و دیگر هیچ بهانه اى براى ابوبکر امکان نداشت زیرا او را صادق دانسته بود و بدون هیچ دلیل و گواهى فدک را تسلیم کرده بود. و این سخن درستى است بر فرض که على بن فارقى آن را به شوخى گفته باشد. قاضى عبدالجبار هم سخن خوب و پسندیده اى از قول شیعیان بیان کرده است و در آن باره اعتراضى نکرده است .

مى گوید: کار پسندیده این بوده است که صرف نظر از دین ، کرامت ، ابوبکر و عمر را از آنچه مرتکب شدند، باز مى داشت و به راستى این سخن را پاسخى نیست که شرط کرامت و رعایت حرمت پیامبر صلى الله علیه و آله و پاس عهد آن حضرت را مى داشتند و بر فرض که مسلمانان از حق خود از فدک نمى گذشتند، به فاطمه چیزى پرداخت مى شد که دلش را خشنود سازند و این کار براى امام بدون مشورت با مسلمانان هم در صورتى که مصلحت بداند جایز است . به هر حال امروز فاصله زمانى میان ما و ایشان بسیار شده است و حقیقت حال را نمى دانیم و کارها به خدا باز مى گردد.

ابن ابى الحدید سپس به شرح عبارت دیگر این نامه پرداخته است و مشکلات لغوى و ادبى آن را توضیح داده است و هیچ گونه مطلب تاریخى در آن نیامده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۸۸

نامه ۴۴ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(نسب زیاد بن ابیه و پاره اى از اخبار او و نامه هایش )

 ۴۴ و من کتاب له ع إلى زیاد بن أبیه

و قد بلغه أن معاویه کتب إلیه یرید خدیعته باستلحاقه- : وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِیَهَ کَتَبَ إِلَیْکَ- یَسْتَزِلُّ لُبَّکَ وَ یَسْتَفِلُّ غَرْبَکَ- فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ الشَّیْطَانُ- یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ- وَ عَنْ یَمِینِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ- لِیَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ وَ یَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ- وَ قَدْ کَانَ مِنْ أَبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَهٌ- مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ- وَ نَزْغَهٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّیْطَانِ- لَا یَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لَا یُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ- وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ- فَلَمَّا قَرَأَ زِیَادٌ الْکِتَابَ قَالَ- شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الْکَعْبَهِ- وَ لَمْ تَزَلْ فِی نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِیَهُ

قال الرضی رحمه الله تعالى- قوله ع الواغل- هو الذی یهجم على الشرب- لیشرب معهم و لیس منهم- فلا یزال مدفعا محاجزا- و النوط المذبذب هو ما یناط برحل الراکب- من قعب أو قدح أو ما أشبه ذلک- فهو أبدا یتقلقل إذا حث ظهره و استعجل سیره‏

مطابق نامه ۴۴ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۴۴): از نامه آن حضرت است به زیاد بن ابیه ، به على علیه السلام خبر رسیده بودکه معاویه براى زیاد نامه نوشته است و مى خواهد او را فریب دهد و به خود ملحق سازد اورا برادر خود بداند.

در این نامه که چنین آغاز مى شود و قد عرفت ان معاویه کتب الیک یستزل لبک و یستفل غربک چنین دانسته ام که معاویه براى تو نامه نوشته است تا خرد تو را بلغزاند و تصمیم عزم ترا سست کند.، ابن ابى الحدید پس از شرح لغات و اصطلاحات و نشان دادن مواردى که از قرآن متاءثر است و استناد به برخى از احادیث ، مبحث مفصلى درباره نسبت زیاد بن ابیه و برخى از اخبار و نامه هاى او ایراد کرده است که موضوعات تاریخى و اجتماعى آن ترجمه مى شود.

نسب زیاد بن ابیه و پاره اى از اخبار او و نامه هایش 

زیاد، پسر عبید است و برخى از مردم عبید را عبید بن فلان گفته اند و او را به قبیله ثقیف نسبت داده اند ولى بیشتر مردم معتقدند که عبید برده بوده است و همچنان رزوگار زیاد زنده بوده و سرانجام زیاد او را خریده و آزاد کرده است و ما به زودى آنچه را در این باره آمده است ، خواهیم نوشت .

اینکه زیاد را به غیر پدرش نسبت داده اند به دو سبب است ، یکى گمنامى پدرش و دیگر ادعاى ملحق شدن او به ابوسفیان . گاهى به او زیاد بن سمیه مى گفته اند و سمیه نام مادر اوست که کنیزى از کنیزکان حارث بن کلده بن عمرو بن علاج ثقفى ، طبیب عرب بوده است و همسر عبید. گاهى هم به او زیاد بن ابیه و گاه زیاد بن امه مى گفته اند. و چون معاویه او را به خود ملحق ساخت ، بیشتر مردم به او زیاد بن ابى سفیان مى گفتند که مردم پیرو و همراه پادشاهان هستند زیرا بیم و امید از آنان مى رود، و پیروى مردم از دین در قبال پیروى از ایشان از پادشاهان همچون قطره اى در قبال اقیانوس است ، ولى آنچه که پیش از پیوستن او به ابوسفیان به او گفته مى شد زیاد بن عبید بود و در این هیچ کس شک نکرده است .

ابوعمر بن عبدالبر در کتاب الاستیعاب از قول هشام بن محمد بن سائب کلبى از پدرش از ابوصالح از ابن عباس نقل مى کند که عمر، زیاد را براى اصلاح فسادى که در یمن اتفاق افتاده بود، به آنجا گسیل داشت و چون برگشت پیش عمر خطبه اى ایراد کرد که نظیر آن شنیده نشده بود. ابوسفیان و على علیه السلام و عمروبن عاص هم حاضر بودند.
عمروبن عاص گفت : آفرین بر این غلام که اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد.

ابوسفیان گفت : بدون تردید او قرشى است و من کسى را که او را در رحم مادرش نهاده است ، مى شناسم . على علیه السلام فرمود: او کیست ؟ گفت : خودم ، على گفت : اى ابوسفیان آرام باش . ابوسفیان این ابیات را خواند:
اى على ! به خدا سوگند اگر بیم این شخص از دشمنان که مرا مى بیند نبود، صخر بن حرب کار خود را آشکار مى ساخت و از گفتگو درباره زیاد بیم نمى داشت ، مجامله کردن من با قبیله ثقیف و رهاکردن میوه دل را میان ایشان طولانى شده است .ابن عبدالبر مى گوید: منظورش از بیم این شخص ، عمر بن خطاب است . 

احمد بن یحیى بلادزى هم مى گوید: زیاد در حالى که نوجوان بود، در محضر عمر بن خطاب سخنانى ایراد کرد که همه حاضران را به شگفت انداخت . عمروبن عاص گفت : آفرین که اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد. ابوسفیان گفت : به خدا سوگند که او قرشى است . و اگر او را مى شناختى ، مى دانستى که از اهل خودت هم بهتر است . عمرو عاص گفت : پدرش کیست ؟ گفت : نطفه اش را من در شکم مادرش نهاده ام . عمرو گفت : چرا او را به خود ملحق نمى سازى ؟ گفت : از این گورخرى که نشسته است ، بیم دارم که پوستم را بدرد.

محمد بن عمر واقدى هم مى گوید: در حالى که ابوسفیان پیش عمر نشسته بود و على هم حضور داشت زیاد، سخنانى نیکو بر زبان آورد. ابوسفیان گفت : مناقب جز در شمایل زیاد آشکار نمى شود. على علیه السلام پرسید از کدام خاندان بنى عبد مناف است ؟ ابوسفیان گفت : او پسر من است . على پرسید: چگونه ؟ گفت : به روزگار جاهلى با مادرش زنا کردم . على فرمود: اى ابوسفیان خاموش باش که عمر در اندهگین ساختن شتابان است ، گوید: زیاد از گفتگوى میان آن دو آگاه شد و در دلش بود.

على بن محمد مدائنى مى گوید: به روزگار حکومت على علیه السلام ، زیاد از سوى او به ولایت فارس یا یکى از نواحى فارس گماشته شد. آنجا را نیکو اداره کرد و خراج آن را به خوبى جمع آورى کرد و آن را پایگاه خویش قرار داد. معاویه که این موضوع را دانست براى او چنین نوشت : اما بعد، گویا دژهایى که شبها به آن پناه پناه مى برى ، همانگونه که پرندگان به لانه خود پناه مى برند، تو را فریفته است . به خدا سوگند اگر این است که در مورد تو منتظر کارى هستم که خداوند از آن آگاه است ، همانا از جانب من براى تو همان چیزى صورت مى گرفت که آن بنده صالح سلیمان علیه السلام گفته استهمانا با سپاههایى که آنان را یاراى مقابله با ایشان نیست به سوى ایشان مى آییم و آنان را از آن دیار در حالى که کوچک و زبون شده باشند، بیرون مى کنیم ، در پایین نامه هم اشعارى نوشت که از جمله آنها این بیت بود:
پدرت را فراموش کرده اى که به هنگامى که عمر والى مردم بود و براى مردم خطبه مى خواند پس از خشم آرام گرفت .

چون آن نامه به زیاد رسید، برخاست و براى مردم خطبه خواند و گفت شگفتا از پسر هند جگرخواره و سر نفاق ، مرا تهدید مى کند و حال آنکه میان من و او پسرعموى رسول خدا و همسر سرور زنان جهانیان و پدر دو نوه پیامبر و صاحب ولایت و منزلت و برادرى با صدهزار تن از مهاجران و انصار و تابعان قرار دارد. به خدا سوگند بر فرض که از همه اینان بگذرد و به من برسد مرا سرخ ‌روى گستاخ و ضربه زننده اى با شمشیر خواهد دید و سپس نامه اى براى على علیه السلام نوشت و نامه معاویه براى زیاد، چنین نوشت :

اما بعد، همانا من تو را ولایت قرار دادم به آنچه ولایت دادم و تو را شایسته آن دیدم و همانا از ابوسفیان به روزگار عمر لغزشى سر زد که از آرزوهاى سرگشته و دروغ بود و به هر حال تو با ادعاى او نه سزاوار میراثى و نه مستحق نسب و معاویه همچون شیطان رجیم است که از روبه رو و پشت سر و چپ و راست به سوى آدمى مى آید، از او برحذر باش ، برحذر باش ، برحذر والسلام .

ابوجعفر محمد بن حبیب روایت مى کند که على علیه السلام زیاد را به ناحیه اى از نواحى فارس ولایت داد و او را برگزید و چون على علیه السلام کشته شد، زیاد بر سر کار خویش باقى ماند و معاویه از جانب او بیمناک شد و سختى ناحیه او را هم مى دانست و ترسید که زیاد، حسن بن على علیه السلام را یارى دهد، براى زیاد چنین نوشت :
از امیرالمؤ منین معاویه بن ابى سفیان به زیاد بن عبید، اما بعد، همانا تو بنده اى هستى که کفران نعمت کرده اى و براى خود نقمت خواسته اى و حال آنکه سپاسگزارى براى تو بهتر از کفران نعمت بود. درخت ریشه مى دواند و از اصل خود شاخه شاخه مى شود و تو که برایت مادرى بلکه پدرى هم نباشد، هلاک شدى و دیگران را به هلاک افکندى و پنداشتى که از چنگ من بیرون مى روى و قدرت من تو را فرو نمى گیرد. هیهات چنان نیست که هر خردمندى ، خردش را به صواب انجامد و هر اندیشمندى در رایزنى خیرخواهى کند. تو دیروز برده اى بودى و امروز امیرى هستى ، آرى مقامى که نباید کسى مثل تو اى پسر سمیه به آن برسد؛ اینک چون این نامه من به تو رسید، مردم را به اطاعت فرا خوان و بیعت بگیر و شتابان پاسخ مثبت بده که اگر این چنین کنى خون خود را حفظ کرده اى و خویشتن را دریافته اى و در غیر این صورت ، با اندک کوشش و با ساده ترین وضع تو را درمى ربایم و سوگند استوار مى خورم که تو را با پاى پیاده از فارس تا شام خواهند آورد و بر گرد تو گروهى نى و سرنا خواهند زد و تو را در بازار برپا مى دارم و به صورت برده مى فروشم و تو را همان جا برمى گردانم که بوده اى و از آن بیرون آمده اى ، والسلام .

چون این نامه به دست زیاد رسید، سخت خشمگین شد و مردم را جمع کرد و به منبر رفت و خدا را ستایش کرد و چنین گفت : این پسر هند جگرخواره و قاتل شیر خدا یعنى حمزه و کسى که آشکارکننده خلاف و پنهان دارنده نفاق و سالار احزاب است و کسى که مال خود را در خاموش کردن نور خدا هزینه کرده است ، براى من نامه نوشته و شروع به رعد و برق زدن از ابرى کرده است که آبى در آن وجود ندارد و به زودى بادها آن را به صورت رنگین کمان در خواهد آورد.

آنچه دلیل بر ضعف اوست ، تهدیدکردن پیش از قدرت یافتن است ، آیا تصور کرده است به سبب مهربانى به من بیم مى دهد و حجت تمام مى کند، هرگز بلکه راه نادرستى را مى پیماید و براى کسى هیاهو راه انداخته که میان صاعقه هاى تهامه پرورش یافته است . چرا و چگونه باید از او بترسم و حال آنکه میان من و او پسر دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله و پسرعموى او همراه صدهزار تن از مهاجران و انصار قرار دارد. به خدا سوگند اگر او براى جنگ با معاویه به من اجازه دهد و مرا سوى او گسیل دارد، چنان مى کنم که ستارگان را در روز ببیند روزش را شام سیاه مى سازم و آب خردل بر بینى و دهانش مى مالم . امروز در قبال او باید سخن گفت و فردا باید مجتمع شد و به خواست خدا رایزنى پس از این خواهد بود، و از منبر فرود آمد و براى معاویه چنین نوشت :

اما بعد، اى معاویه نامه ات به من رسید و آنچه را در آن بود، فهمیدم و تو را همچون غریقى یافتم که امواج او را فرو گرفته است و به هر جلبک چنگ مى زند و به امید زنده ماندن به پاى قورباغه خود را مى آویزد. کسى کفران نعمت کرده و خواهان نقمت است که با خدا و رسولش ستیز کرده و تباهى در زمین پرداخته است . اما دشنام دادن تو مرا، اگر نه این بود که مرا خردى است که از تو باز مى دارد و اگر بیم آن نبود که سفله و نادان خوانده شوم ، زبونیهایى را که براى تو ترسیم مى کردم که با هیچ آبى شسته نشود.

اما اینکه مرا به سمیه سرزنش کرده اى ، اگر من پسر سمیه ام ، تو پسر جماعه اى ، اما اینکه پنداشته اى با کمترین زحمت و به ساده ترین صورت مرا درمى ربایى ، آیا دیده اى که گنجشکان کوچک باز را بترسانند یا شنیده اى که بره ، گرگ را دریده و خورده باشد. اینک کار خود را باش و تمام کوشش خود را انجام بده که من جز به آنچه تو ناخوش دارى فرو نمى آیم و جز در مواردى که تو را بد آید کوشش نخواهم کرد و به زودى خواهى دانست کدام یک از ما براى دیگرى فروتنى مى کند و کدام یک بر دیگر هجوم مى آورد، والسلام .

چون نامه زیاد به معایه رسید، او را افسرده و اندوهگین ساخت و به مغیره بن شعبه پیام داد و او را خواست و با او خلوت کرد و گفت : اى مغیره مى خواهم با تو در موضوعى که مرا اندوهگین ساخته است ، رایزنى کنم . در آن کار براى من خیرخواهى کن و نظر اجتهادى خود را به من بگو و در این رایزنى براى من باش ‍ تا من هم براى تو باشم و من تو را براى گفتن راز خود برگزیدم و در این مورد تو را بر پسران خویش ترجیح دادم . مغیره گفت : آن راز چیست ؟ و به خدا سوگند مرا در فرمانبردارى از خود روان تر از آب در سراشیبى و بهتر از شمشیر رخشان در دست شجاع دلیر خواهى یافت .

معاویه گفت : اى مغیره ! زیاد در فارس اقامت گزیده و براى ما همچون افعى خش خش مى کند و او مردى روشن راءى و بازاندیشه و استوار است و هر تیرى که مى افکند به هدف مى زند و اینک که سالارش درگذشته است ، چیزى را که از او در امان بودم ، مى ترسم که انجام دهد و نیز بیم آن دارم که حسن را یارى دهد، چگونه ممکن است به او دست یافت و چه چاره اى براى اصلاح اندیشه او باید اندیشید؟ مغیره گفت : اگر نمردم خودم این کار را اصلاح مى کنم ، زیاد مردى است که شرف و شهرت و رفتن به منابر را دوست مى دارد و اگر با مهربانى از او چیزى بخواهى و نامه اى نرم براى او بنویسى ، او به تو مایل تر خواهد بود و اعتماد بیشترى خواهد داشت و براى او نامه بنویس و من خود رسالت این کار را برعهده مى گیرم . معاویه براى زیاد چنین نوشت :

از امیرالمؤ منین معاویه بن ابى سفیان به زیاد بن ابى سفیان ! اما بعد، گاهى هوس ‍ آدمى را به وادى هلاک مى افکند و تو مردى هستى که در مورد گسستن پیوند خویشاوندى و پیوستن به دشمن ضرب المثل شده اى . بدگمانى تو و کینه ات نسبت به من سبب شده است تا خویشاوندى نزدیک مرا بگسلى و پیوند رحم را قطع کنى و چنان حرمت و نسب مرا بریده اى که پندارى برادر من نیستى و صخر بن حرب پدرت نیست و پدر من نیست . چه تفاوتى میان من و تو است که من خون پسر ابى العاص عثمان را مطالبه مى کنم و تو با من جنگ مى کنى . آرى رگ سستى از جانب زنان به تو رسیده است و چنان شده اى که آن شاعر گفته است .

همچون پرنده اى که تخم خویش را در بیابان رها کرده است و بال بر تخم پرنده دیگرى گسترده است .و من چنین مصلحت دیدم که بر تو مهربانى کنم و تو را به بدرفتارى تو نگیرم و پیوند خویشاوندى تو را پیوسته دارم و در کار تو درصدد کسب ثواب باشم ، وانگهى اى ابامغیره اگر تو در اطاعت از آن قوم به ژرفاى دریا روى و چندان شمشیر زنى که تیغه آن از کار افتد، باز هم بر دورى خود از ایشان خواهى فزود که بنى عبد شمس در نظر بنى هاشم ناپسندتر از کارد تیز براى گاو به زمین خورده و دست و پاى بسته براى کشتن هستند خدایت رحمت کناد به اصل خویش بازگرد و به قوم خود بپیوند و همچون کسى مباش که بر بال و پر دیگرى پیوسته است و تو بدین گونه نسبت خود را هم گم کرده اى و به جان خودم سوگند که این کار را چیزى جز لجبازى بر سر تو نیاورده است ، آن را از خود کنار افکن که اینک بر کار خود و حجت خویش آگاه گشتى . اگر جانب مرا دوست مى دارى و به من اعتماد مى کنى ، حکومتى به حکومتى خواهد بود و اگر جانب مرا خوش نمى دارى و به گفتار من اعتماد نمى کنى ، کار پسندیده آن است که نه به سود من باشى و نه زیان ، والسلام .

مغیره همراه آن نامه حرکت کرد و به فارس آمد و چون زیاد او را دید وى را به خود نزدیک ساخت و مهربانى کرد. مغیره نامه را به او داد، زیاد به نامه دقیق شد و شروع به خندیدن کرد و چون از خواندن آن آسوده شد، آن را زیر پاى خویش ‍ نهاد و گفت : اى مغیره بس است که من به آنچه در اندیشه دارى آگاه شدم ، اینک از سفرى دور و دراز آمده اى برخیز و بار فرو نه و آسوده گیر. مغیره گفت : آرى خدایت بیامرزد، تو هم لجبازى را کنار بگذار و پیش قوم خود برگرد و به برادرت بپیوند و بر کار خویش بنگر و پیوند خویشاوندى را مگسل . زیاد گفت : من مردى با گذشت و در کار خودم داراى روش ویژه اى هستم ، بر من شتاب مکن و تو نسبت به من کارى را آغاز مکن تا من نسبت به تو آغاز کنم .

زیاد پس از دو یا سه روز مردم را جمع کرد و به منبر رفت و حمد و ستایش را به جاى آورد و گفت : اى مردم تا آنجا که ممکن است بلا را از خود دفع کنید و از خداوند مسئلت کنید که صلح و عافیت را براى شما باقى بدارد. من از هنگامى که عثمان کشته شده است در کار مردم نظر افکندم و درباره آنان اندیشیدم ، ایشان را همچون قربانیهایى یافتم که در هر عهد کشته مى شوند و این دو جنگ یعنى جمل و صفین چیزى افزون از صدهزار تن را نابود کرده است و هر یک پنداشته است که طالب حق و پیرو امامى است و در کار خود کاملا روشن است ، اگر چنین باشد قاتل و مقتول در بهشته خواهند بود. هرگز چنین نیست و این کار به راستى مشکل است و مایه اشتباه قوم شده است و من بیمناکم که کار به صورت نخست برگردد، و چگونه باید آدمى دین خود را سلامت بدارد، من در کار مردم نگریستم و پسندیده تر فرجام را صلح دیدم . به زودى در کارهاى شما چنان خواهم کرد که عاقبت و انجام آن را بپسندید و من هم به خواست خداوند طاعت شما را ستوده داشته ام و مى دارم و از منبر فرود آمد، و پاسخ نامه معاویه را چنین نوشت :

اما بعد، اى معاویه نامه تو همراه مغیره بن شعبه به من رسید و آنچه را در آن بود فهمیدم . سپاس خداوندى را که حق را به تو شناساند. و تو را به پیوند خویشاوندى برگرداند و من از کسانى نیستم که کار پسندیده را نشناسد و از حسب هم غافل نیستم و اگر بخواهم آن چنان که لازم است و با دلیل و حجت پاسخت را بدهم سخن به درازا مى کشد و نامه طولانى مى شود. همانا اگر این نامه ات را با عقیده صحیح و نیت پسندیده نوشته باشى و قصد نیکى کرده باشى ، در دل من درخت دوستى خواهى کاشت و پذیرفته خواهد شد و اگر قصد فریب و حیله گرى و نیت تباه داشته باشى نفس از آنچه مایه نابودى است سرباز مى زند.

من روزى که نامه ات را خواندم کارى انجام دادم و سخنانى ایراد کردم ، همان گونه که خطیب کار را با سخنان خود آماده مى سازد و چنان شد که همه حاضران را در حالتى درآوردم که نه اهل رفتن باشند و نه اهل آمدن ، همچون افراد سرگشته در بیابانى که راهنماى آنان ایشان را گمراه کرده باشد و من به امثال این کار توانایم . و در پایین نامه این ابیات را نوشت :

هنگامى که خویشاوندانم نسبت به من انصاف ندهند، خود را چنان مى یابم که هر گاه زنده باشم زبونى را از کنار خویش مى رانم … اگر تو به من نزدیک شوى ، من هم به تو نزدیک مى شوم و اگر تو از من دورى بجویى ، در آن حال مرا هم دورى کننده خواهى یافت .

معاویه همه چیزهایى را که زیاد از او خواسته بود پذیرفت و به خط خود براى او چیزى نوشت که به آن اعتماد کند. زیاد به شام و پیش معاویه رفت و معاویه او را به خود نزدیک ساخت و بر حکمفرمایى ولایتى که داشت گماشت و سپس او را به حکومت عراق منصوب کرد.

على بن محمد مدائنى روایت مى کند: پس از رفتن زیاد به شام پیش معاویه ، وى تصمیم گرفت زیاد را به خود ملحق سازد برادر خویش بداند. آن گاه مردم را جمع کرد و به منبر رفت و زیاد را هم با خود بالاى منبر برد و او را بر پله اى پایین تر از پله اى که خود مى نشست ، نشاند. نخست حمد و ستایش خدا را به جا آورد و سپس گفت : اى مردم من نسب خانواده خودمان را در زیاد مى بینم ، هر کس در این مورد شهادتى دارد برخیزد و گواهى دهد.

گروهى برخاستند و گواهى دادند که زیاد پسر ابوسفیان است و گفتند پیش از مرگ ابوسفیان از او شنیده اند که به این موضوع اقرار کرده است . آن گاه ابومریم سلولى که در دوره جاهلى مى فروش بود برخاست و گفت : اى امیرالمؤ منین ! من گواهى مى دهم که ابوسفیان به طائف و پیش ما آمد، من براى او گوشت و نان و شراب خریدم ، چون خورد و نوشید گفت : اى ابومریم براى من و روسپى فراهم آور.

من از پیش او بیرون آمدم و پیش سمیه رفتم و گفتم : ابوسفیان از کسانى است که جود و شرف او را مى شناسى به من فرمان داده است براى او روسپى فراهم سازم ، آیا تو حاضرى ؟ گفت : آرى ، هم اکنون عبید با گوسپندانش برمى گردد عبید شبان بود و همین که شامى خورد و سر بر زمین نهاد و خوابید پیش او خواهم آمد. من پیش ابوسفیان برگشتم و خبر دادمش ، چیزى نگذشت که سمیه دامن کشان آمد و پیش ابوسفیان و در بستر او رفت و تا بامداد پیش او بود.

چون سمیه رفت به ابوسفیان گفتم : این همخوابه ات را چگونه دیدى ؟ گفت : خوب همخوابه اى بود اگر زیر بغلهایش ‍ بوى گند نمى داد. زیاد از فراز منبر گفت : اى ابومریم مادرهاى مردان را شماتت و سرزنش مکن که مادرت سرزنش شماتت مى شود، و چون سخن و گفتگوى معایه با مردم تمام شد، زیاد برخاست و مردم سکوت کردند. زیاد نخست حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و سپس گفت : اى مردم معاویه و شاهدان چیزهایى را که شنیدید گفتند و من حق و باطل این موضوع را نمى دانم ، معاویه و شاهدان به آنچه گفتند داناترند و همانا عبید پدرى نیکوکار و سرپرستى قابل سپاسگزارى بود، و از منبر فرود آمد.

شیخ ما ابوعثمان جاحظ روایت مى کند که زیاد در آن هنگام که حاکم بصره بود از کنار ابوالعریان عدوى که پیرمردى کور و سخن آور و تیززبان بود گذشت . پرسید: این هیاهو چیست ؟ گفتند: زیاد بن ابى سفیان است . ابوالعریان گفت : به خدا سوگند ابوسفیان پسرى جز یزید و معاویه و عتبه و عنبسه و حنظله و محمد نداشت ، این زیاد از کجا آمده است ؟ این سخن به آگهى زیاد رسید، و کسى به او گفت چه خوب است زبان این سگ را درباره خودت ببندى .

زیاد دویست دینار براى او فرستاد. فرستاده زیاد به ابوالعریان گفت : پسرعمویت امیر زیاد براى تو دویست دینار فرستاده است که هزینه کنى . گفت : پیوند خویشاوندیش پیوسته باد، آرى به خدا سوگند که او به راستى پسرعموى من است . فرداى آن روز که زیاد با همراهان خود از کنار او گذشت ایستاد و بر ابوالعریان سلام داد. ابوالعریان گریست ، به او گفته شد چه چیزى تو را به گریه واداشت ؟ گفت : صداى ابوسفیان را در صداى زیاد شنیدم و شناختم ! چون این خبر به معاویه رسید براى ابوالعریان چنین نوشت :

دینارهایى که براى تو فرستاده شد، تو را مهلت نداد و به رنگهاى دیگر درآورد.دیروز زیاد با دار و دسته اش از کنار تو گذشت ، ناآشنا بود و فرداى آن همان چیزى که نمى شناختى آشنا شد، آفرین بر زیاد اى کاش زودتر این کار را مى کرد که قربانى چیزى بود که از آن مى ترسید.

چون این ابیات را که نامه معاویه بود بر ابوالعریان خواندند گفت : اى غلام پاسخ او را بنویس و چنین سرود:
اى معاویه براى ما صله اى مقرر دار تا جانها با آن زنده شود، و اى پسر ابوسفیان نزدیک است که ما را فراموش کنى ، اما زیاد و نسب او در نظر من صحیح است و در مورد حق بهتان نمى زنم ، هر کس کار خیر کند هماندم نتیجه اش به او مى رسد و اگر کار شر انجام دهد هر جا که باشد نتیجه اش به او خواهد رسید.

جاحظ همچنین روایت مى کند که زیاد براى معاویه نامه نوشت و براى حج گزاردن از او اجازه خواست . معاویه براى او نوشت من تو را اجازه دادم و به سمت امیرالحاج منصوب کردم و اجازه هزینه یک میلیون درهم دارى . در همان حال که زیاد براى رفتن به حج آماده مى شد به برادرش ابوبکره خبر رسید. ابوبکره از هنگام حکومت عمر که زیاد در گواهى دادن براى زناى مغیره کار را مشتبه کرد با او قهر بود و سوگندهاى گران خورده بود که با زیاد هرگز سخن نگوید.

در این هنگام ابوبکره براى دیدن زیاد وارد کاخ شد، پرده دار که او را دید خود را شتابان پیش زیاد رساند و گفت : اى امیر، اینک برادرت ابوبکره وارد کاخ شد. زیاد گفت : خودت او را دیدى ؟ گفت : آرى پیدایش شد آمد. در آن هنگام پسرکى کوچک در دامن زیاد بود که با او بازى مى کرد، ابوبکره آمد و مقابل زیاد ایستاد و خطاب به آن کودک گفت : اى پسر چگونه اى ؟ همانا پدرت در اسلام مرتکب گناهى بزرگ شد، مادرش را به زنا نسبت داد و خود را از پدر خویش نفى کرد و حال آنکه به خدا سوگند من نمى دانم که سمیه هرگز ابوسفیان را دیده باشد.

اینک پدرت مى خواهد گناهى بزرگتر از آن مرتکب شود، مى خواهد فردا به موسم حج برسد و خود را به ام حبیبه دختر ابوسفیان که از زنان پیامبر و مادر مؤ منان است برساند. اگر پدرت از ام حبیبه اجازه بخواهد که او را ببیند و او اجازه دهد که به عنوان برادرى از او دیدار کند اى واى از این کار زشت و مصیبت بزرگ براى پیامبر، و اگر ام حبیبه به او اجازه ندهد، چه رسوایى بزرگى براى پدرت خواهد بود و برگشت . زیاد گفت : اى برادر خداى از این خیرخواهى پاداشت دهد، چه خشنود باشى و چه خشمگین . زیاد براى معاویه نامه نوشت که من از رفتن به حج منصرف شدم و امیرالمؤ منین هر کس را دوست مى دارد، گسیل فرماید و معاویه برادرش عتبه بن ابى سفیان را فرستاد.

اما ابوعمر بن عبدالبر در کتاب الاستیعاب چنین مى گوید: که چون معاویه به سال چهل و چهارم مدعى شد زیاد برادر اوست و او را به صورت برادر به خود ملحق ساخت ، دختر خود را به همسرى محمد پسر زیاد درآورد تا با این کار صحت این موضوع را تاءیید کند. ابوبکره برادر مادرى زیاد بود و سمیه مادر هر دو بود. ابوبکره سوگند خورد که هرگز با زیاد سخن نگوید و گفت این مرد مادرش را به زناکارى نسبت داد و خود را از پدر خویش نفى کرد و حال آنکه به خدا سوگند من اطلاع ندارم که سمیه ابوسفیان را هرگز دیده باشد. اى واى بر او، با ام حبیبه چه خواهد کرد تت مگر نمى خواهد او را ببیند، اگر ام حبیبه خود را از پوشیده بدارد و او را نپذیرد، زیاد را رسوا کرده است و اگر با او دیدار کند، واى از این مصیبت که حرمت بزرگ پیامبر صلى الله علیه و آله را دریده است .

زیاد همراه معاویه حج گزارد و به مدینه رفت و چون مى خواست پیش ام حبیبه برود، سخن ابى بکره را به خاطر آورد و از آن کار منصرف شد و هم گفته اند ام حبیبه او را نپذیرفت و به زیاد اجازه ورود به خانه اش را نداد، و هم گفته شده است که زیاد حج گزارد و به سبب سخن ابوبکره به مدینه نرفت و مى گفت خداوند ابوبکره را پاداش دهاد که به هر حال نصیحت و خیرخواهى را رها نمى کند.

همچنین ابوعمر بن عبدالبر در همان کتاب نقل مى کند که گروهى از بنى امیه که عبدالرحمان بن حکم میان ایشان بود به هنگامى که معاویه زیاد را به خود پیوند داده بود، پیش معاویه آمدند. عبدالرحمان گفت : اى معاویه اگر هیچ کس جز زنگیان نیابى گویا با همان هم مى خواهى از اندکى و زبونى بر شمار خودت بر ما یعنى خاندان ابى العاص فزونى بگیرى . معاویه روى به مروان کرد و گفت : این فرومایه را از مجلس ما بیرون کن . مروان گفت : آرى به خدا سوگند که او فرومایه است و طاقت آن را ندارد.

معاویه گفت : به خدا سوگند اگر گذشت و بردبارى من نمى بود، مى دیدى که طاقت آن را دارد، گویا مى پندارد شعر او ددر مورد من و زیاد به اطلاع من نرسیده است . آن گاه مروان گفت : شعر او را براى من بخوان و معاویه شعر او را براى مروان خواند که چنین است :
هان بن معاویه بن حرب بگو دستها از آنچه کرده است بسته و تنگ شده است ، آیا از اینکه گفته شود پدرت پاکدامن بوده است خشمگین مى شوى و از اینکه بگویند پدرت زناکار بوده است خشنود مى گردى ، گواهى مى دهم که پیوند خویشاوندى تو با زیاد چون پیوند فیل و کره خر است و گواهى مى دهم که سمیه به زیاد بار گرفت بدون آنکه ضحر ابوسفیان به او نزدیک شده باشد. 

معاویه سپس گفت : به خدا سوگند از او راضى نخواهم شد مگر آنکه پیش زیاد رود و از او پوزش خواهى و رضایتش را جلب کند. عبدالرحمان براى پوزش خواهى زیاد پیش زیاد رفت و اجازه ورود خواست ، اجازه اش نداد. قریش ‍ با زیاد در این باره گفتگو کردند، و چون عبدالرحمان وارد شد، سلام داد. زیاد از تکبر و خشم با گوشه چشم به او نگریست و چشم زیاد همواره فروهشته بود، زیاد به او گفت : تو خود سراینده ابیاتى هستى که سروده اى ؟ عبدالرحمان گفت : چه چیزى را؟ گفت : چیزى گفته اى که قابل بازگفتن نیست . گفت : خداوند کار امیر را به صلاح آورد. براى کسى که به صلاح برمى گردد و پوزش خواه است ، گناهى نیست ، وانگهى براى کسى هم که گنه کرده است ، گذشت پسندیده است ، اینک بشنو از من که چه مى گویم ، گفت : بگو و عبدالرحمان این ابیات را خواند:

اى ابا مغیره از اشتباه و سخن ناهنجار خود در شام به سوى تو توبه مى کنم ، من خلیفه را در مورد تو چنان به خشم آوردم که از بسیارى خشم مرا هجو گفت …، زیاد گفت : تو را مردى احمق و شاعرى تبه زبان مى بینم که در حال خشم و رضا هر چه به زبانت مى رسد، مى گویى . به هر حال اینک شعرت را شنیدیم و پوزشت را پذیرفتیم ، نیازت را بگو. گفت : نامه اى در مورد خشنودى از من براى امیرالمؤ منین یعنى معاویه بنویس . زیاد گفت : چنین مى کنم و دبیر خویش را خواست و براى او رضایت نامه نوشت .

عبدالرحمان نامه او را گرفت و پیش معاویه رفت ، معاویه چون آن نامه را خواند گفت : خداوند زیاد را لعنت کند که متوجه معنى فلان شعر او نشده است و از عبدالرحمان راضى شد و او را به حال خود برگرداند. ابن ابى الحدید سپس ابیاتى از یزید بن مفرغ حمیرى و هجو او از عبیدالله و عباد پسران زیاد را که زیاد مدعى پدرى آنان بود، آورده و گفته است مى گویند اشعارى هم که عبدالرحمان بن حکم منسوب است از یزید بن مفرغ است .

آن گاه مى نویسد: ابن کلبى روایت کرده است که زیاد مدعى پدرى عباد شد و او را به خود ملحق ساخت ، همان گونه که معاویه هم زیاد را به خود ملحق ساخت و هر دو مورد هم ادعایى بیش نبود. گوید: چون به زیاد اجازه گزاردن حج داده شد و آماده مى شد که حرکت کند و خویشاوندان خویشى خود را به او عرضه مى داشتند، عباد که پینه دوز بود آمد و خود را به زیاد نزدیک ساخت و با او به گفتگو پرداخت . زیاد گفت : واى بر تو، تو کیستى ؟ گفت : من پسر تو هستم . گفت : اى واى بر تو کدام پسرم . عباد گفت : تو با مادرم فلان زن که از فلان عشیره بود زنا کردى و مادرم مرا زایید و من میان بنى قیس بن ثعلبه و برده زر خرید ایشان بودم و هم اکنون هم برده ایشانم .

زیاد گفت : به خدا سوگند راست مى گویى و من مى دانم چه مى گویى و کسى فرستاد که او را از بنى قیس خرید و آزاد کرد و زیاد مدعى پدرى او شد و او را به خود ملحق ساخت و به سبب او از افراد قبیله قیس بن ثعلبه دلجویى مى کرد و به آنان صله مى پرداخت . کار عباد چندان بالا گرفت که معاویه پس از مرگ زیاد، او را حاکم سیستان کرد و برادرش عبیدالله بن زیاد را به ولایت بصره گماشت . عباد، ستیره دختر انیف بن زیاد کلبى را که به روزگار خود سالار قبیله کلب بود به همسرى گرفت و شاعرى خطاب به انیف اشعار زیر را سروده است :

این پیام را به ابوترکان برسان که آیا خواب بودى یا گوشت کر و سنگین است که دخترى پاکیزه نسب را که نیاکانش از خاندان علیم و معدن کرم و بزرگوارى هستند به همسرى برده و بنى قیس درآوردى ، مگر عباد و تبارش را نمى شناختى .
حسن بصرى مى گفته است : سه چیز در معاویه بود که اگر فقط یکى از آن سه را هم مرتکب شده بود، کار درمانده کننده اى بود. نخست اینکه همراه سفلگان بر این امت شورش کرد و حکومت را به زور درربود. دو دیگر پیوستن زیاد را به خویشتن آن هم بر خلاف سخن پیامبر صلى الله علیه و آله که فرموده است : فرزند از بستر است و براى زناکار سنگ .

و سوم کشتن حجر بن عدى واى بر او از کشتن حجر و یاران حجر.
شرقى بن قطامى  روایت کرده و گفته است : سعید بن سرح وابسته و آزادکرده حبیب بن عبد شمس ، شیعه على بن ابى طالب علیه السلام بود. چون زیاد به حکومت کوفه آمد به جستجوى او پرداخت و او را به بیم افکند. سعید بن سرح خود را به حضور امام حسن رساند و به ایشان پناهنده شد. زیاد برادر و فرزندان و همسر سعید را گرفت و زندانى کرد و اموال سعید را مصادره و خانه اش را ویران کرد. حسن بن على علیه السلام براى زیاد چنین نوشت :

اما بعد، تو به مردى از مسلمانان که هر چه براى ایشان و برعهده ایشان است ، براى او هم خواهد بود هجوم برده اى ، خانه اش را ویران کرده اى ، اموالش را گرفته اى و همسر و افراد خانواده اش را به زندان افکنده اى ، اگر این نامه من به دست تو رسید، براى او خانه اش را بساز و مال و زن و فرزندش را به او برگردان و شفاعت مرا در موردش بپذیر که من او را پناه داده ام ، والسلام .

زیاد در پاسخ چنین نوشت :
از زیاد بن ابى سفیان به حسن بن فاطمه ! اما بعد، نامه ات که در آن نام خودت را پیش از نام من نوشته بودى رسید. تو چیزى مى خواهى و نیازمندى ، و من دولتمرد هستم و تو رعیتى ولى چنان به من فرمان مى دهى که مى گویى همچون فرمان سلطان بر رعیت باید اطاعت شود. در مورد تبهکارى که با بداندیشى او را پناه داده اى و به کار او راضى هستى ، براى من نامه نوشته اى و به خدا سوگند که تو درباره او بر من پیشى نخواهى گرفت هر چند میان پوست و گوشت تو جاى داشته باشد و من اگر بر تو دست یابم نه با تو مدارا مى کنم و نه تو را رعایت خواهم کرد و همانا دوست داشتنى ترین گوشتى که مى خواهم آنرا بخورم ، گوشتى است که تو از آنى . اینک او را در قبال گناهش به کسى تسلیم کن که از تو بر او سزاوارتر است ، بر فرض که او را عفو کنم چنان نیست که شفاعت تو را درباره او پذیرفته باشم و اگر او را بکشم فقط به سبب آن است که پدر تبهکار تو را دوست مى دارد، والسلام

چون این نامه به حسن علیه السلام رسید آن را خواند و لبخند زد و موضوع را براى معاویه نوشت و نامه زیاد را هم ضمیمه آن کرد و به شام فرستاد. براى زیاد هم فقط دو کلمه نوشت که چنین بود از حسن بن فاطمه به زیاد بن سمیه ، اما بعد، همانا که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرموده است : فرزند از بستر است و براى زناکار سنگ است . والسلام .

و چون معاویه نامه اى را که زیاد براى حسن علیه السلام نوشته بود خواند، شام بر او تنگ شد و براى زیاد چنین نوشت :
اما بعد، حسن بن على نامه تو را که در پاسخ نامه او را در مورد ابن سرح نوشته بودى براى من فرستاده است بسیار از تو شگفت کردم و دانستم که تو داراى دو منش و اندیشه اى یکى از ابوسفیان و دیگرى از سمیه . آنچه از ابوسفیان است ، بردبارى و دوراندیشى است و آنچه از سمیه است چیزهایى شبیه به خود اوست . از جمله این کارها نامه تو به حسن است که در آن پدرش دشنام داده اى و او را تبهکار شمرده اى و حال آنکه به جان خودم سوگند که تو در تبهکارى از پدر سزاوارترى . اما اینکه حسن براى نشان دادن برترى خود بر تو نام خود را مقدم بر نام تو نوشته است ، اگر درست بیندیشى چیزى از تو نمى کاهد، اما اینکه او در فرمان دادن بر تو مسلط باشد، براى کسى همچون حسن این تسلط حق است . اما نپذیرفتن تو شفاعت او را بهره و ثوابى بوده است که از خود کنار زده اى و آن را براى کسى واگذار کرده اى که از تو به آن ثواب شایسته تر است .

اینک چون این نامه من به دست تو رسید، آنچه از سعید بن ابى سرح در دست دارى رها کن ، خانه اش را بساز و اموالش را بر او برگردان و متعرض او مباش و من براى حسن که بر او درودباد نوشته ام که سعید را مخیر کند، اگر مى خواهد پیش او بماند و اگر مى خواهد به سرزمین خود برگردد، و تو را هیچ تسلطى بر او نیست نه زبانى و نه به گونه دیگر. اما اینکه نامه ات براى حسن را به نام خودش با اضافه به نام مادرش ‍ نوشته اى و او را به پدرش نسبت نداده اى ، حسن از کسانى نیست که به او اهانت شود، اى بى مادر، مى دانى که او را به چه مادر بزرگوارى نسبت داده اى ، مگر نمى دانستى که او فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله است و انتساب به او اگر مى دانستى و مى اندیشیدى براى حسن افتخارآمیزتر است ، معاویه پایین نامه اشعارى هم نوشت که از جمله این ابیات است :

همانا حسن پسر آن کسى است که پیش از او بود و چون حرکت مى کرد مرگ هم با او همراه بود، مگر شیر ژیان جز مانند خود، چیزى مى زاید و اینک حسن شبیه و نظیر همان شیر است ، و چون بخواهند خرد و بردبارى او را بسنجند، خواهند گفت همسنگ دو کوه یذبل و ثبیر است 

ابن ابى الحدید سپس موضوعى را درباره برنده شدن عباد پسر زیاد در اسب دوانى آورده است که خارج از مسائل تاریخى است و در ادامه چنین گفته است :
نخستین بار که زیاد برکشیده شد، آن بود که ابن عباس به هنگام خلافت على علیه السلام او را به جانشینى خود در بصره گماشت . اشتباهها و سستیهایى از او به اطلاع على علیه السلام رسید و براى او نامه هایى نوشت و او را ملامت و سرزنش ‍ کرد و از جمله آنها نامه اى است که سیدرضى که خدایش بیامرزد، بخشى از آن را آورده است و ما هم ضمن مطالب گذشته همان مقدارى را که سیدرضى آورده است ، شرح دادیم .

و على علیه السلام ، سعد وابسته خویش را پیش زیاد گسیل فرمود تا او را به فرستادن بیشتر اموال بصره به کوفه تشویق کند. میان سعد و زیاد بگو مگو و ستیز درگرفت و سعد که پیش على علیه السلام برگشت از زیاد شکایت کرد و بر او عیب گرفت ، على علیه السلام براى زیاد چنین نوشت :

اما بعد، سعد مى گوید که تو با ستم او را دشنام و بیم داده اى و با تکبر و جبروت با او رویارویى کرده اى چه چیزى تو را به تکبر واداشته است و حال آنکه رسول خدا صلى الله علیه و آله فرموده است کبر رداى خداوند است و هر کس با رداى خداوند ستیز و برابرى کند خدایش در هم مى شکندو به من خبر داده است که تو در یک روز از خوراکهاى گوناگون و بسیار فراهم مى سازى و همه روزه بر خویشتن روغن مى زنى . چه زیانى براى تو دارد که چند روزى خداى را پاس داشته و روزه بدارى و بخشى از خوراکى را که در اختیار توست ، در راه خدا صدقه دهى و نان بدون نان خورش خورى که این کار شعار صالحان است .

آیا در حالى که در نعمتها مى چرى ، طمع به لطف خدا دارى ، خوراک خود را به همسایه و بینوا و ناتوان و فقیر و یتیم و بیوه زن اختصاص بده تا براى تو پاداش صدقه دهندگان حساب شود. به من خبر داده اند که در گفتار، سخن صالحان و نکوکاران را بر زبان مى آورى و در کردار، کردار خطاکاران دارى و اگر چنین مى کنى بر خویشتن ستم روا مى دارى و عمل خود را نابود مى سازى . به بارگاه خدایت توبه کن تا کارت به صلاح انجامد. در کار خود میانه رو باش و افزونیها را براى روز نیازمندى خود رستاخیز به پیشگاه خدایت پیشکش کن ، وانگهى روز در میان بر سر و موى خویش روغن بزن که من شنیدم رسول خدا صلى الله علیه و آله مى فرمود: روز در میان روغن بمالید و فراوان چنان مکنید.

زیاد براى على علیه السلام چنین نوشت :
اما بعد، اى امیرالمؤ منین ! سعد پیش من آمد هم در سخن و هم در کردار بى ادبى کرد که او را از بر خویش راندم و سزاوار بیش از این بود. اما آنچه درباره اسراف و مصرف کردن خوراکهاى رنگارنگ و نعمتهاى گوناگون فرموده اى ، اگر آن گزارشگر راستگوست خدایش پاداش صالحان ارزانى دارد و اگر دروغگوست خدایش از عقوبت دشوار دروغگویان حفظ فرماید، اما این سخن او که من دادگرى را توصیف و جز آن عمل مى کنم ، در این صورت من از زیان کاران خواهم بود. اى امیرالمؤ منین در این سخن که فرمودى به مقتضاى مقامى که در آن هستى قضاوت فرماى ، دعوى بدون گواه چون تیر بدون پر و پیکان است ، اگر در آن باره دو شاهد عدل آورد، درست است وگرنه دروغ و ستم او براى تو روشن مى شود.
ابن ابى الحدید سپس برخى از کلمات و خطبه هاى زیاد را آورده است که براى نمونه و از باب آن که

مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار

به ترجمه یکى دو مورد بسنده مى شود.
از سخنان اوست :
نسبت به خراج دهندگان نیکویى کنید که تا آنان فربه باشند شما فربه خواهید بود.
خردمند کسى نیست که چون به کارى درافتاد به چاره اندیشى پردازد، خردمند کسى است که پیش از درافتادن در کار چاره سازى کند که در آن نیفتد.
هرگز نامه کسى را نخواندم مگر آنکه اندازه خردش را از آن دانستم .

دیرکردن در پاداش نیکوکار پستى و فرومایگى است و شتاب در عقوبت گنهکار خطا و سبکى است .
شعبى روایت مى کند که چون زیاد خطبه بدون حمد و ثناى خدا و درود به پیامبر را در بصره ایراد کرد و به همین سبب به خطبه بتراء مشهور است و از منبر فرود آمد، همان شب صداى مردم را شنید که از خود پاسدارى مى کردند، گفت : این چیست ؟ گفتند: این شهر گرفتار فتنه است ، آن چنان که گاه زنى از مردم شهر را جوانان تبهکار مى گیرند و به او مى گویند فقط حق دارى سه بار فریاد بکشى ، اگر کسى پاسخت را داد که هیچ وگرنه براى ما هر کارى را که انجام دهیم سرزنشى نیست . زیاد خشمگین شد و گفت : پس من چکاره ام و براى چه آمده ام . چون صبح شد میان مردم جار زده شد که جمع شوند و چون جمع شدند گفت : اى مردم من از آنچه شما در آن هستید، اطلاع یافتم و بخشى از آن را شنیدم .

اینک شما را بیم و یک ماه مهلت مى دهم که مدت لازم براى پیمودن مسافت تا خراسان و حجاز و شام است و پس از آن هر کس را پیدا کنیم که پس از نماز عشاء از خانه خود بیرون آمده باشد، خونش هدر خواهد بود. مردم برگشتند و مى گفتند: این سخن هم همانند سخنانى امیرانى است که پیش از او آمده اند. چون مدت یک ماه سپرى شد، سالار شرطه خویش عبدالله بن حصین یربوعى را خواست که چهارهزار پاسبان داشت و به او گفت : سواران و پیادگان خویش را آماده ساز و چون نماز عشاء را گزاردى و کسى که قرآن مى خواند بتواند دو سه جزو قرآن بخواند و بانگ طبل از قصر بلند شد، راه بیفت و هر کس را که دیدى از پسرم عبیدالله گرفته تا هر کس دیگر سرش را براى من بیاور، و اگر در موردى براى کسب اجازه یا شفاعت به من مراجعه کنى گردنت را خواهم زد.

گوید: بامداد آن شب هفتصد سر بریده بر در کاخ ریخته بود، شب دوم پنجاه سر آورد و شب سوم فقط یک سر آورد و پس از آن چیزى نیاورد و چنان شد که مردم همینکه نماز عشاء مى گزاردند، شتابان به خانه هاى خود برمى گشتند و چنان بود که برخى کفشهاى خود را رها مى کردند.

عایشه براى زیاد مى خواست نامه بنویسد و نمى دانست عنوان آنرا چه بنویسد، اگر مى نوشت زیاد بن عبید یا زیاد بن ابیه را خشمگین مى ساخت و اگر مى نوشت زیاد بن ابى سفیان مرتکب گناه مى شد، ناچار نوشت از ام المؤ منین به پسرش زیاد، همین که زیاد عنوان نامه را خواند خندید و گفت ام المؤ منین براى انتخاب این عنوان به زحمت افتاده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۱

نامه ۴۲ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۴۲ و من کتاب له ع إلى عمر بن أبی سلمه المخزومی

و کان عامله على البحرین- فعزله و استعمل النعمان بن عجلان الزرقی مکانه- : أَمَّا بَعْدُ- فَإِنِّی قَدْ وَلَّیْتُ النُّعْمَانَ بْنِ عَجْلَانَ الزُّرَقِیَّ عَلَى الْبَحْرَیْنِ- وَ نَزَعْتُ یَدَکَ بِلَا ذَمٍّ لَکَ وَ لَا تَثْرِیبٍ عَلَیْکَ- فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلَایَهَ وَ أَدَّیْتَ الْأَمَانَهَ- فَأَقْبِلْ غَیْرَ ظَنِینٍ وَ لَا مَلُومٍ- وَ لَا مُتَّهَمٍ وَ لَا مَأْثُومٍ- فَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسِیرَ إِلَى ظَلَمَهِ أَهْلِ الشَّامِ- وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِی- فَإِنَّکَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَى جِهَادِ الْعَدُوِّ- وَ إِقَامَهِ عَمُودِ الدِّینِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ

مطابق نامه۴۲ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۴۲): از نامه آن حضرت به عمر بن ابى سلمه مخزومى که والى بحرین بود و او را ازکار برداشت و به جاى او نعمان بن عجلان زرقى را گماشت . 

در این نامه که چنین آغاز مى شود اما بعد فانى قدولیت النعمان بن عجلان الزرقى على البحرین و نزعت یدک بلاذم لک و لا تثریب علیک … اما بعد، من نعمان بن عجلان زرقى را بر بحرین گماشتم و دست تو را از آن برکنار کردم بدون هیچ سرزنش و نکوهشى که بر تو باشد، ابن ابى الحدید در شرح آن آورده است :

عمر بن ابى سلمه و نسب و برخى از اخبار او

عمر بن ابى سلمه ربیب رسول خدا صلى الله علیه و آله است ، پدرش ابوسلمه بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر مخزوم بن یقظه است . کنیه عمر، ابوحفص بوده است . او به سال دوم هجرت در حبشه متولد شد و هم گفته اند به هنگام رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله ، عمر بن ابى سلمه نه ساله بوده است . او به روزگار حکومت عبدالملک مروان در سال هشتاد و سوم هجرى در مدینه درگذشت . او از پیامبر صلى الله علیه و آله حدیث حفظ کرده بود و سعید بن مسیب و دیگران از او روایت کرده اند و همه این امور را ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب آورده است .

نعمان بن عجلان و نسب و برخى از اخبار او

نعمان بن عجلان زرقى از انصار و از خاندان زریق است . او پس از شهادت حمزه عبدالمطلب که خدایش بیامرزاد خوله ، همسر حمزه را به همسرى گرفت .
ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب مى گوید: ابن نعمان زبان آور و سخنگو و شاعر انصار بود، مردى سرخ ‌روى و کوته قامت بود و در نظر کوچک مى آمد، ولى سرور بود هموست که به روز سقیفه چنین سروده است :
شگفتا که گفتید منصوب کردن سعد بن عباده حرام است ولى نصب کردن خودتان ابوبکر را حلال … 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۹

نامه ۴۱ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۴۱ و من کتاب له ع إلى بعض عماله

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی کُنْتُ أَشْرَکْتُکَ فِی أَمَانَتِی- وَ جَعَلْتُکَ شِعَارِی وَ بِطَانَتِی- وَ لَمْ یَکُنْ فِی أَهْلِی رَجُلٌ أَوْثَقَ مِنْکَ فِی نَفْسِی- لِمُوَاسَاتِی وَ مُوَازَرَتِی وَ أَدَاءِ الْأَمَانَهِ إِلَیَّ- فَلَمَّا رَأَیْتَ الزَّمَانَ عَلَى ابْنِ عَمِّکَ قَدْ کَلِبَ- وَ الْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ وَ أَمَانَهَ النَّاسِ قَدْ خَزِیَتْ- وَ هَذِهِ الْأُمَّهُ قَدْ فَتَکَتْ وَ شَغَرَتْ- قَلَبْتَ لِابْنِ عَمِّکَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ- فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِینَ وَ خَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِینَ- وَ خُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِینَ- فَلَا ابْنَ عَمِّکَ آسَیْتَ وَ لَا الْأَمَانَهَ أَدَّیْتَ- وَ کَأَنَّکَ لَمْ تَکُنِ اللَّهَ تُرِیدُ بِجِهَادِکَ- وَ کَأَنَّکَ لَمْ تَکُنْ عَلَى بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکَ- وَ کَأَنَّکَ إِنَّمَا کُنْتَ تَکِیدُ هَذِهِ الْأُمَّهَ عَنْ دُنْیَاهُمْ- وَ تَنْوِی غِرَّتَهُمْ عَنْ فَیْئِهِمْ- فَلَمَّا أَمْکَنَتْکَ الشِّدَّهُ فِی خِیَانَهِ الْأُمَّهِ أَسْرَعْتَ الْکَرَّهَ- وَ عَاجَلْتَ الْوَثْبَهَ وَ اخْتَطَفْتَ مَا قَدَرْتَ عَلَیْهِ مِنْ أَمْوَالِهِمُ- الْمَصُونَهِ لِأَرَامِلِهِمْ وَ أَیْتَامِهِمُ- اخْتِطَافَ الذِّئْبِ الْأَزَلِّ دَامِیَهَ الْمِعْزَى الْکَسِیرَهَ- فَحَمَلْتَهُ إِلَى الْحِجَازِ رَحِیبَ الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ- غَیْرَ مُتَأَثِّمٍ مِنْ أَخْذِهِ- کَأَنَّکَ لَا أَبَا لِغَیْرِکَ- حَدَرْتَ إِلَى أَهْلِکَ تُرَاثَکَ مِنْ أَبِیکَ وَ أُمِّکَ- فَسُبْحَانَ اللَّهِ أَ مَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ- أَ وَ مَا تَخَافُ نِقَاشَ الْحِسَابِ- أَیُّهَا الْمَعْدُودُ کَانَ عِنْدَنَا مِنْ أُولِی الْأَلْبَابِ- کَیْفَ تُسِیغُ شَرَاباً وَ طَعَاماً- وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّکَ تَأْکُلُ حَرَاماً وَ تَشْرَبُ حَرَاماً- وَ تَبْتَاعُ الْإِمَاءَ وَ تَنْکِحُ النِّسَاءَ- مِنْ أَمْوَالِ الْیَتَامَى وَ الْمَسَاکِینِ‏وَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُجَاهِدِینَ- الَّذِینَ أَفَاءَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ هَذِهِ الْأَمْوَالَ- وَ أَحْرَزَ بِهِمْ هَذِهِ الْبِلَادَ- فَاتَّقِ اللَّهَ وَ ارْدُدْ إِلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ- فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ ثُمَّ أَمْکَنَنِی اللَّهُ مِنْکَ- لَأُعْذِرَنَّ إِلَى اللَّهِ فِیکَ- وَ لَأَضْرِبَنَّکَ بِسَیْفِی الَّذِی مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَداً- إِلَّا دَخَلَ النَّارَ- وَ وَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ فَعَلَا مِثْلَ الَّذِی فَعَلْتَ- مَا کَانَتْ لَهُمَا عِنْدِی هَوَادَهٌ وَ لَا ظَفِرَا مِنِّی بِإِرَادَهٍ- حَتَّى آخُذُ الْحَقَّ مِنْهُمَا وَ أُزِیحَ الْبَاطِلَ عَنْ مَظْلَمَتِهِمَا- وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ- مَا یَسُرُّنِی أَنَّ مَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِهِمْ حَلَالٌ لِی- أَتْرُکُهُ مِیرَاثاً لِمَنْ بَعْدِی فَضَحِّ رُوَیْداً- فَکَأَنَّکَ قَدْ بَلَغْتَ الْمَدَى وَ دُفِنْتَ تَحْتَ الثَّرَى- وَ عُرِضَتْ عَلَیْکَ أَعْمَالُکَ بِالْمَحَلِّ- الَّذِی یُنَادِی الظَّالِمُ فِیهِ بِالْحَسْرَهِ- وَ یَتَمَنَّى الْمُضَیِّعُ فِیهِ الرَّجْعَهَ وَ لَاتَ حِینَ مَنَاص‏

مطابق نامه۴۱ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۴۱): از نامه آن حضرت به یکى از عاملان خود 

در این نامه که چنین آغاز مى شود: اما بعد فانى کنت اشرکتک فى امانتى ، اما بعد، من تو را در امانت خویشتن شریک ساخته بودم ، ابن ابى الحدید پس از توضیح لغت و اصطلاحات ، بحث زیر را آورده است .

اختلاف نظر در اینکه این نامه براى چه کسى نوشته شده است

مردم درباره اینکه این نامه براى چه کسى نوشته شده است ، اختلاف کرده اند، بیشتر ایشان گفته اند آن شخص عبدالله بن عباس که خدایش بیامرزد، بوده است و در این مورد به برخى از الفاظ نامه استناد کرده اند، نظیر این عبارت و از هر کس به خویشتن نزدکیتر ساختم و میان افراد خاندانم هیچ کس از تو بیشتر مورد اعتماد نبود.، و ابن گفتار على علیه السلام که و چون دیدى روزگار پسرعمویت را بیازرد.، و اینکه براى بار دوم گفته است با پسرعمویت ستیز کردى و باژگونه شدى . و براى بار سوم فرموده است با پسرعمویت یارى نکردى .، و این سخن که جز تو را پدر مباد تت و این سخنى است که جز براى او از سوى على علیه السلام گفته نمى شود و براى دیگران مى فرموده است تو را پدر مباد.

و این سخن که اى کسى که در نظر ما از خردمندان شمرده مى شد.، و این سخن که اگر حسن و حسین چنین مى کردند. همه دلیل بر آن است که این نامه براى چه کسى نوشته شده است که در نظر على علیه السلام همچون حسن و حسین علیهماالسلام بوده است . کسانى که این عقیده را دارند، روایت مى کنند که عبدالله بن عباس را در پاسخ این نامه نامه اى براى على علیه السلام نوشته که چنین بوده است :
اما بعد، نامه ات به من رسید که آنچه را از بیت المال بصره برداشته ام بر من گناهى بزرگ شمرده بودى و حال آنکه به جان خودم سوگند که حق در بیت المال بیشتر از چیزى است که برداشته ام ، والسلام .

گویند على علیه السلام در پاسخ او نوشت :
اما بعد، این از شگفتیهاست که نفس تو کار را چنان در نظرت بیاراید که تصور کنى براى تو در بیت المال حقى بیشتر از حق یک مرد از مسلمانان وجود دارد.

بنابراین اگر باطل تو را این چنین امیدوار سازد و مدعى چیزى شوى که هرگز از گناه رهایت نمى کند و حرام را براى تو حلال قرار مى دهد، به راستى هدایت شده کامیابى خواهى بود! اینک به من خبر رسیده است که مکه را وطن خود ساخته و در آن رحل اقامت انداخته اى ، کنیزکان کم سن و سال مکه و مدینه و طائف را مى خرى خود را با چشم خویش آنان را برمى گزینى و مال دیگرى را به بهاى آنان مى پردازى .

خدایت هدایت کناد، به سعادت خود برگرد و به سوى پروردگار خود بازگرد و توبه کن و از اموال مسلمانان خود را بیرون آر و به سوى ایشان بازگرد که به زودى از کسانى که با ایشان الفت گرفته اى جدا مى شوى و آنچه را گرد آورده اى رها مى سازى و در شکافى که آماده و داراى فرش و تشک نیست ، پنهان مى شوى . در آن حال از دوستان جدا گشته و در خاک مسکن گرفته اى و با پرداخت حساب رویاروى خواهى بود، از آنچه از خود بازگذاشته اى بى نیاز و نسبت به آنچه پیش فرستاده باشى نیازمندى ، والسلام .

گویند ابن عباس در پاسخ نوشت :
اما بعد، همانا که براى من بسیار سخن گفتى و به خدا سوگند اگر من خدا را دیدار کنم در حالى که همه گنجینه هاى زمین را از زرینه و سیمینه زرناب تصرف کرده باشم ، براى من خوشتر از آن است که با او در حالى دیدار کنم که خون مردى مسلمان برعهده ام باشد، والسلام .

دیگران که گروهى اندک اند، مى گویند، این غیرممکن است و هرگز نبوده است و عبدالله بن عباس از على علیه السلام جدا نشده است و با او ستیز و مخالفتى نکرده است و همواره تا هنگامى که على علیه السلام کشته شد، امیر بصره بوده است .

اینان مى گویند: یکى از چیزهایى که به این کار دلالت دارد، مطلبى است که ابوالفرج على بن حسین اصفهانى نقل مى کند و آن نامه اى است که ابن عباس پس ‍ از کشته شدن امیرالمؤ منین علیه السلام از بصره به معاویه نوشته است ، ما هم پیش ‍ از این نامه را نقل کرده ایم . این گروه مى گویند چگونه ممکن است کار بدان گونه باشد و حال آنکه معاویه نتوانسته است او را فریب دهد و به سوى خود بکشد و خود مى دانید که او چگونه بسیارى از کارگزاران امیرالمؤ منین علیه السلام را فریب داد و با بخشیدن اموال ، آنان را به خود جلب کرد و آنان هم میل به او پیدا کردند و على علیه السلام را رها ساختند.

معاویه اختلاف و تفاوتى را که میان آن دو پدید آمده بود، مى دانست و به همین سبب هم ابن عباس را استمالت نکرد و به سوى خود نکشید و هر کس سیره خوانده باشد و تاریخ بداند از ستیز ابن عباس با معاویه پس از رحلت على علیه السلام آگاه است و مى داند که معاویه چه سخنان کوبنده و ستیز سختى از ابن عباس شنیده و دیده است ، و چه ستایشى از على علیه السلام مى کرده و همواره فضایل و خصایص او را بازگو مى کرده است ، به علاوه مناقب و مآثر فراوانى از على علیه السلام از سوى ابن عباس انتشار یافته است و اگر میان ایشان گرد کدورتى مى بود، حال بدین گونه نبود بلکه برعکس ‍ آنچه که تاکنون مشهور و مشهود است ، مى بود. در نظر خود من هم ابن ابى الحدید این بهتر و درست تر به نظر مى رسد.

قطب راوندى مى گوید: این نامه به عبیدالله بن عباس نوشته شده است ، نه عبدالله بن عباس و این درست نیست زیرا عبیدالله کارگزار على علیه السلام بر یمن بوده است . و داستان او را با بسر بن ارطاه در مباحث گذشته بیان کردم و چیزى هم درباره او نقل نشده است که اموالى را برداشته یا از اطاعت بیرون رفته باشد.

به هر حال موضوع این نامه براى من دشوار است . اگر چیزهایى را که نقل شده است ، تکذیب کنم و بگویم این نامه جعلى است که آن را بر على علیه السلام بسته اند با همه راویانى که درباره صدور این نامه سخن گفته اند و در بیشتر کتابهاى سیره آن را آورده اند، مخالفت کرده ام ؛ و اگر این نامه را مربوط به عبدالله بن عباس بدانم ، آنچه که از ملازمت اطاعت او از امیرالمؤ منین علیه السلام در زمان زندگى و پس از شهادت او مى دانم مرا از این کار بازمى دارد؛ و اگر آن را براى کس دیگرى غیر از عبدالله بن عباس بدانم ، نمى دانم به کدام یک از خویشاوندان على علیه السلام برگردانم و این نامه هم نشان مى دهد که مخاطب آن از خویشاوندان و پسرعموهاى امیرالمؤ منین است و به هر حال من در این موضوع متوقفم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۵۳

نامه ۴۰ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۴۰ و من کتاب له ع إلى بعض عماله

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِی عَنْکَ أَمْرٌ- إِنْ کُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ رَبَّکَ- وَ عَصَیْتَ إِمَامَکَ وَ أَخْزَیْتَ أَمَانَتَکَ- بَلَغَنِی أَنَّکَ جَرَّدْتَ الْأَرْضَ فَأَخَذْتَ مَا تَحْتَ قَدَمَیْکَ- وَ أَکَلْتَ مَا تَحْتَ یَدَیْکَ فَارْفَعْ إِلَیَّ حِسَابَکَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللَّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ وَ السَّلَام‏

مطابق نامه ۴۰ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۴۰): و از نامه آن حضرت به یکى از کارگزارانش ‍

در این نامه که چنین آغاز مى شود: اما بعد فقد بلغنى عنک امرء ان کنت فعلته فقد اسخطت ربک و عصیت امامک ، اما بعد، خبر انجام دادن کارى از تو به من رسیده است که اگر آن را انجام داده باشى ، خداى خود را به خشم آورده اى و امام خود را نافرمانى کرده اى . ابن ابى الحدید ضمن شرح این نامه یکى دو لطیفه نقل کرده است که ترجمه آن موجب مسرت است .

مردى ران شترى را براى عمر هدیه آورد، از او پذیرفت . پس از چند روز آن مرد براى رسیدگى به دعواى خود با خصم خویش به حضور عمر آمد و ضمن سخن مى گفت اى امیرالمؤ منین میان من و او چنان حکم کن و موضوع را برش بده که ران شتر را مى برند. عمر علیه او حکم کرد و سپس برخاست و براى مردم سخنرانى کرد و گرفتن هدایا را بر قاضیان و والیان حرام کرد.

مردى به مغیره چراغى بلورین هدیه داد و دیگرى به او استرى هدیه داد. پس از آن میان آن دو تن در کارى خصومتى پیش آمد که داورى پیش مغیره آوردند. آن کس که چراغ هدیه داده بود مى گفت : کار من از چراغ روشن تر است این سخن را بسیار گفت ، مغیره گفت : اى واى بر تو، استر به چراغ لگد مى زند و آن را مى شکند.

عمر از کنار ساختمانى که با گچ و آجر براى یکى از کارگزارانش ساخته مى شد، گذشت و گفت : این درهم هاست که به هر صورت باید گردنهاى خود را از زمین بیرون بکشد. این سخن را از على علیه السلام هم روایت کرده اند، و عمر مى گفته است بر هر کارگزارى دو امین گماشته شده است که آب و گل اند.

و چون ابوهریره از حکومت بحرین برگشت ، عمر به او گفت : اى دشمن خدا و کتاب خدا مال خداوند را مى دزدى ؟ ابوهریره گفت : من دشمن خدا و کتاب خدا نیستم بلکه دشمن کسى هستم که با آن دو دشمنى کند و اموال خدا را هم ندزدیده ام . عمر با ترکه اى که در دست داشت بر سر ابوهریره زد و ضربه دوم را با تازیانه زد و ده هزار درهم از او غرامت گرفت .

پس از آن ، او را احضار کرد و گفت : اى اباهریره ! این ده هزار درهم را از کجا آوردى ؟ گفت : اسبهاى من زاییدند و مستمرى و سهام من از غنایم پیاپى مى رسید، عمر گفت : هرگز به خدا سوگند چنین نبوده است و او را چند روزى به حال خود گذاشت و سپس به او گفت : آیا عهده دار عملى نمى شوى ؟ گفت : نه ، عمر گفت : اى اباهریره کسى که از تو بهتر است ، عهده دار کارگزارى شده است ، اباهریره پرسید: او کیست ؟ عمر گفت : یوسف صدیق ، ابوهریره گفت : یوسف براى کسى کارگزارى کرد که سر و پشتش ‍ را تازیانه نزد و با آبروى او بازى نکرد و اموالش را از چنگ او بیرون نیاورد، نه به خدا سوگند که براى تو هرگز کارگزارى نمى کنم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۷

نامه ۴۱ شرح ابن ابی الحدید(متن عربی)

۴۱ و من کتاب له ع إلى بعض عماله

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی کُنْتُ أَشْرَکْتُکَ فِی أَمَانَتِی-  وَ جَعَلْتُکَ شِعَارِی وَ بِطَانَتِی-  وَ لَمْ یَکُنْ فِی أَهْلِی رَجُلٌ أَوْثَقَ مِنْکَ فِی نَفْسِی-  لِمُوَاسَاتِی وَ مُوَازَرَتِی وَ أَدَاءِ الْأَمَانَهِ إِلَیَّ-  فَلَمَّا رَأَیْتَ الزَّمَانَ عَلَى ابْنِ عَمِّکَ قَدْ کَلِبَ-  وَ الْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ وَ أَمَانَهَ النَّاسِ قَدْ خَزِیَتْ-  وَ هَذِهِ الْأُمَّهُ قَدْ فَتَکَتْ وَ شَغَرَتْ-  قَلَبْتَ لِابْنِ عَمِّکَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ-  فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِینَ وَ خَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِینَ-  وَ خُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِینَ-  فَلَا ابْنَ عَمِّکَ آسَیْتَ وَ لَا الْأَمَانَهَ أَدَّیْتَ-  وَ کَأَنَّکَ لَمْ تَکُنِ اللَّهَ تُرِیدُ بِجِهَادِکَ-  وَ کَأَنَّکَ لَمْ تَکُنْ عَلَى بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکَ-  وَ کَأَنَّکَ إِنَّمَا کُنْتَ تَکِیدُ هَذِهِ الْأُمَّهَ عَنْ دُنْیَاهُمْ-  وَ تَنْوِی غِرَّتَهُمْ عَنْ فَیْئِهِمْ-  فَلَمَّا أَمْکَنَتْکَ الشِّدَّهُ فِی خِیَانَهِ الْأُمَّهِ أَسْرَعْتَ الْکَرَّهَ-  وَ عَاجَلْتَ الْوَثْبَهَ وَ اخْتَطَفْتَ مَا قَدَرْتَ عَلَیْهِ مِنْ أَمْوَالِهِمُ-  الْمَصُونَهِ لِأَرَامِلِهِمْ وَ أَیْتَامِهِمُ-  اخْتِطَافَ الذِّئْبِ الْأَزَلِّ دَامِیَهَ الْمِعْزَى الْکَسِیرَهَ-  فَحَمَلْتَهُ إِلَى الْحِجَازِ رَحِیبَ الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ-  غَیْرَ مُتَأَثِّمٍ مِنْ أَخْذِهِ-  کَأَنَّکَ لَا أَبَا لِغَیْرِکَ-  حَدَرْتَ إِلَى أَهْلِکَ تُرَاثَکَ مِنْ أَبِیکَ وَ أُمِّکَ-  فَسُبْحَانَ اللَّهِ أَ مَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ-  أَ وَ مَا تَخَافُ نِقَاشَ الْحِسَابِ-  أَیُّهَا الْمَعْدُودُ کَانَ عِنْدَنَا مِنْ أُولِی الْأَلْبَابِ-  کَیْفَ تُسِیغُ شَرَاباً وَ طَعَاماً-  وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّکَ تَأْکُلُ حَرَاماً وَ تَشْرَبُ حَرَاماً-  وَ تَبْتَاعُ الْإِمَاءَ وَ تَنْکِحُ النِّسَاءَ-  مِنْ أَمْوَالِ الْیَتَامَى وَ الْمَسَاکِینِ‏وَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُجَاهِدِینَ-  الَّذِینَ أَفَاءَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ هَذِهِ الْأَمْوَالَ-  وَ أَحْرَزَ بِهِمْ هَذِهِ الْبِلَادَ-  فَاتَّقِ اللَّهَ وَ ارْدُدْ إِلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ-  فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ ثُمَّ أَمْکَنَنِی اللَّهُ مِنْکَ-  لَأُعْذِرَنَّ إِلَى اللَّهِ فِیکَ-  وَ لَأَضْرِبَنَّکَ بِسَیْفِی الَّذِی مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَداً-  إِلَّا دَخَلَ النَّارَ-  وَ وَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ فَعَلَا مِثْلَ الَّذِی فَعَلْتَ-  مَا کَانَتْ لَهُمَا عِنْدِی هَوَادَهٌ وَ لَا ظَفِرَا مِنِّی بِإِرَادَهٍ-  حَتَّى آخُذُ الْحَقَّ مِنْهُمَا وَ أُزِیحَ الْبَاطِلَ عَنْ مَظْلَمَتِهِمَا-  وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ-  مَا یَسُرُّنِی أَنَّ مَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِهِمْ حَلَالٌ لِی-  أَتْرُکُهُ مِیرَاثاً لِمَنْ بَعْدِی فَضَحِّ رُوَیْداً-  فَکَأَنَّکَ قَدْ بَلَغْتَ الْمَدَى وَ دُفِنْتَ تَحْتَ الثَّرَى-  وَ عُرِضَتْ عَلَیْکَ أَعْمَالُکَ بِالْمَحَلِّ-  الَّذِی یُنَادِی الظَّالِمُ فِیهِ بِالْحَسْرَهِ-  وَ یَتَمَنَّى الْمُضَیِّعُ فِیهِ الرَّجْعَهَ وَ لَاتَ حِینَ مَنَاصٍ أشرکتک فی أمانتی-  جعلتک شریکا فیما قمت فیه من الأمر-  و ائتمننی الله علیه من سیاسه الأمه-  و سمى الخلافه أمانه-  کما سمى الله تعالى التکلیف أمانه فی قوله-  إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَهَ-  فأما قوله و أداء الأمانه إلی فأمر آخر-  و مراده بالأمانه الثانیه ما یتعارفه الناس من قولهم-  فلان ذو أمانه أی لا یخون فیما أسند إلیه- . و کلب الزمان اشتد و کذلک کلب البرد- .

و حرب العدو استأسد-  و خزیت أمانه الناس ذلت و هانت- . و شغرت الأمه خلت من الخیر-  و شغر البلد خلا من الناس- . و قلبت له ظهر المجن-  إذا کنت معه فصرت علیه-  و أصل ذلک أن الجیش إذا لقوا العدو-  و کانت ظهور مجانهم إلى وجه العدو-  و بطون مجانهم إلى وجه عسکرهم-  فإذا فارقوا رئیسهم و صاروا مع العدو-  کان وضع مجانهم بدلا من الوضع الذی کان من قبل-  و ذلک أن ظهور الترسه لا یمکن أن تکون-  إلا فی وجوه الأعداء لأنها مرمى سهامهم- .

و أمکنتک الشده أی الحمله- . قوله أسرعت الکره-  لا یجوز أن یقال الکره إلا بعد فره-  فکأنه لما کان مقلعا فی ابتداء الحال-  عن التعرض لأموالهم-  کان کالفار عنها-  فلذلک قال أسرعت الکره- . و الذئب الأزل الخفیف الورکین-  و ذلک أشد لعدوه و أسرع لوثبته-  و إن اتفق أن تکون شاه من المعزى کثیره و دامیه أیضا-  کان الذئب على اختطافها أقدر- . و نقاش الحساب مناقشته- . قوله فضح رویدا-  کلمه تقال لمن یؤمر بالتؤده و الأناه و السکون-  و أصلها الرجل یطعم إبله ضحى-  و یسیرها مسرعا لیسیر فلا یشبعها-  فیقال له ضح رویدا

اختلاف الرأی فیمن کتب له هذا الکتاب

و قد اختلف الناس فی المکتوب إلیه هذا الکتاب-  فقال الأکثرون إنه عبد الله بن العباس رحمه الله-  و رووا فی ذلک روایات-  و استدلوا علیه بألفاظ من ألفاظ الکتاب‏کقوله-  أشرکتک فی أمانتی و جعلتک بطانتی و شعاری-  و أنه لم یکن فی أهلی رجل أوثق منک-  و قوله على ابن عمک قد کلب-  ثم قال ثانیا قلبت لابن عمک ظهر المجن-  ثم قال ثالثا و لابن عمک آسیت-  و قوله لا أبا لغیرک-  و هذه کلمه لا تقال إلا لمثله-  فأما غیره من أفناء الناس-  فإن علیا ع کان یقول لا أبا لک- . و قوله أیها المعدود کان عندنا من أولی الألباب-  و قوله لو أن الحسن و الحسین ع-  و هذا یدل على أن المکتوب إلیه هذا الکتاب-  قریب من أن یجری مجراهما عنده- . و قد روى أرباب هذا القول أن عبد الله بن عباس-  کتب إلى علی ع-  جوابا من هذا الکتاب قالوا و کان جوابه-  أما بعد فقد أتانی کتابک-  تعظم علی ما أصبت من بیت مال البصره-  و لعمری أن حقی فی بیت المال أکثر مما أخذت و السلام- .

قالوا فکتب إلیه علی ع أما بعد فإن من العجب أن تزین لک نفسک-  أن لک فی بیت مال المسلمین من الحق-  أکثر مما لرجل واحد من المسلمین-  فقد أفلحت إن کان تمنیک الباطل-  و ادعاؤک ما لا یکون ینجیک من المأثم-  و یحل لک المحرم-  إنک لأنت المهتدی السعید إذا-  و قد بلغنی أنک اتخذت مکه وطنا-  و ضربت بها عطنا-  تشتری بها مولدات مکه و المدینه و الطائف-  تختارهن على عینک و تعطی فیهن مال غیرک-  فارجع هداک الله إلى رشدک و تب إلى الله ربک-  و أخرج إلى المسلمین من أموالهم-  فعما قلیل تفارق من ألفت و تترک ما جمعت-  و تغیب فی صدع من الأرض غیر موسد و لا ممهد-  قد فارقت الأحباب و سکنت التراب و واجهت الحساب-  غنیا عما خلفت فقیرا إلى ما قدمت-  و السلام- .

 قالوا فکتب إلیه ابن عباس-  أما بعد فإنک قد أکثرت علی-  و و الله لأن ألقى الله قد احتویت على کنوز الأرض کلها-  و ذهبها و عقیانها و لجینها-  أحب إلی من أن ألقاه بدم امرئ مسلم و السلام- . و قال آخرون و هم الأقلون هذا لم یکن-  و لا فارق عبد الله بن عباس علیا ع و لا باینه و لا خالفه-  و لم یزل أمیرا على البصره إلى أن قتل علی ع- . قالوا و یدل على ذلک-  ما رواه أبو الفرج علی بن الحسین الأصفهانی-  من کتابه الذی کتبه إلى معاویه من البصره-  لما قتل علی ع-  و قد ذکرناه من قبل-  قالوا و کیف یکون ذلک و لم یخدعه معاویه-  و یجره إلى جهته-  فقد علمتم کیف اختدع کثیرا من عمال أمیر المؤمنین ع-  و استمالهم إلیه بالأموال-  فمالوا و ترکوا أمیر المؤمنین ع-  فما باله و قد علم النبوه التی حدثت بینهما-  لم یستمل ابن عباس و لا اجتذبه إلى نفسه-  و کل من قرأ السیر و عرف التواریخ-  یعرف مشاقه ابن عباس لمعاویه بعد وفاه علی ع-  و ما کان یلقاه به من قوارع الکلام و شدید الخصام-  و ما کان یثنی به على أمیر المؤمنین ع-  و یذکر خصائصه و فضائله-  و یصدع به من مناقبه و مآثره-  فلو کان بینهما غبار أو کدر لما کان الأمر کذلک-  بل کانت الحال تکون بالضد لما اشتهر من أمرهما- . و هذا عندی هو الأمثل و الأصوب- . و قد قال الراوندی المکتوب إلیه هذا الکتاب-  هو عبید الله بن العباس لا عبد الله-

شرح ‏نهج ‏البلاغه(ابن ‏أبی ‏الحدید) ج ۱۶

بازدیدها: ۴۵