خطبه ۵۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(کشته شدن خوارج)

۵۹ و قال لما قتل الخوارج

و قیل له یا أمیر المؤمنین هلک القوم بأجمعهم: کَلَّا وَ اللَّهِ إِنَّهُمْ نُطَفٌ فِی أَصْلَابِ الرِّجَالِ وَ قَرَارَاتِ النِّسَاءِ- وَ کُلَّمَا نَجَمَ مِنْهُمْ قَرْنٌ قُطِعَ- حَتَّى یَکُونَ آخِرُهُمْ لُصُوصاً سَلَّابِینَ 

مطابق نسخه ۶۰ صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

خطبه ۵۹ :  

(از سخنان آن حضرت علیه السلام هنگامى که خوارج کشته شدند)

چون خوارج کشته شدند به على علیه السلام گفته شد اى امیرالمؤ منین ! قوم همگان کشته شدند، فرمود : ( کلا والله انهم نطف اصلاب الرجال و قرارات النساء ) (هرگز به خدا سوگند ایشان نطفه هایى در پشت مردان و رحم زنانند….)
(در این خطبه ابن ابى حدید به تناسب کلمه (قرارات ) که کنایه لطیفى از ارحام است فصلى مشبع در ۵۸ صفحه درباره کنایه و رموز و تعرض با ذکر مثالهاى بسیار از نثر و نظم آورده است که از مباحث ارزنده ادبى است و چون خارج از موضوع تاریخ است ترجمه نشد. پس از آن مى گوید :)

خبر دادن على علیه السلام در مورد اینکه (خوارج همگى در واقعه نهروان هلاک نشدند و اعتقاد خوارج عقیده یى است که در آینده کسانى که هنوز آفریده نشده اند بر آن دعوت خواهند کرد) صحیح بود و همان گونه اتفاق افتاد و این موضوع هم که فرموده است : (آخرین افراد خوارج دزدان راهزن هستند ). همان گونه بود و چنان شد که دعوت خوارج مضمحل گردید و مردان آن نیست و نابود شدند و کار به آنجا کشید که جانشینان راهزنانى به تبهکارى و تباهى در زمین بودند.

کشته شدن ولید بن طریف و مرثیه خواهرش براى او  

از جمله کسانى که کارش به راهزنى انجامید، ولید بن طریف شیبانى بود که به روزگار هارون الرشید پسر مهدى خروج کرد، هارون یزید بن مزید شیبانى را به مقابله او گسیل داشت ، یزید، ولید را کشت و سرش را نزد هارون برد، و خواهرش مرثیه اى براى او سروده است و بر شیوه همه شاعران خوارج در مرثیه خویش مدعى شده است که ولید اهل تقوى و دین بوده است و حال آنکه ولید آن چنان که او پنداشته نبوده است . خواهر ولیدخواهر ولید چنین مى گوید :(اى درخت خابور  چگونه پر شاخ و برگى ، گویا بر پسر طریف اندوه و جزعى ندارى ، جوانمردى که هیچ زاد و توشه یى را جز از راه تقوى دوست نمى داشت و مال را جز از راه نیزه ها و شمشیرها نمى پسندید…)

مسلم بن ولید هم اشعارى در مدح یزید بن مزید سروده و ضمن آن یادآور شده است که او موفق به کشتن ولید بن طریف شده است و چنین مى گوید :(ابن طریف خارجى که با لشکرى به سوى او رفتى ، مرگ را همچون رگبار عرضه مى کند… اى یزید! سلامت باشى که در پناه سلامت تو نه در ملک سستى و نه در خلل خواهد بود…)

خروج ابن عمرو خثعمى و سرانجام کار او با محمد بن یوسف طائى  

سپس به روزگار حکومت متوکل عباسى ،  در منطقه جزیره ، ابن عمرو خثعمى خروج کرد و به راهزنى و ناامن ساختن راهها پرداخت و خود را خلیفه نامید. ابوسعید محمد بن یوسف طائى ثغزى صامتى به جنگ او رفت و گروه بسیارى را نیز اسیر گرفت ، و ابن عمرو خثعمى توانست با گریز از میدان جان خود را نجات دهد. ابوعباده بحترى ضمن قصیده مفصلى ابوسعید را مدح گفته و از این جنگ یاد کرده است (و ضمن آن ) چنین گفته است :
(ما گروهى از خاندان امیه را که با تبهکارى و ستم در طلب خلافت بودند تکفیر مى کردیم ، طلحه و زبیر هر دو را سرزنش ‍ مى نمودیم و ابوبکر صدیق و فاروق را هم شماتت مى کردیم …)
و این قصیده از اشعار پسندیده و گزینه بحترى است .

بیان گروهى که معتقد به عقیده خوارج بوده اند  

پس از این دو، گروهى دیگر از خوارج در نواحى کرمان از مردم عمان خروج کردند که اهمیتى ندارند. ابواسحاق صابى  در کتاب التاجى خود قیام آنان را آورده است و همه آنان از راه و روش پیشینیان خود بر کنار بودند و قصد و هدف ایشان راهزنى و تباهى در زمین و کسب اموال از راه حرام بوده است و ما را نیازى نیست که با شرح حال ایشان سخن را به درازا کشانیم .

از جمله کسانى دیگرى که به داشتن راى خوارج مشهورند و صدق گفتار امیرالمؤ منین علیه السلام که فرموده است :(آنان نطفه هایى در پشت مردان و رحم زنانند) ثابت شده است ، عکرمه وابسته و آزاد کرده ابن عباس و مالک بن انس اصبحى فقیه هستند. از قول مالک نقل شده است که جون سخن از على علیه السلام و عثمان و طلحه و زبیر به میان مى آورد مى گفت : به خدا سوگند با یکدیگر جنگ نکردند مگر براى دسترسى به نان سپید و ترید آماده .

دیگر از ایشان ، منذر بن جارود عبدى و یزید بن ابى مسلم – وابسته و آزاد کرده حجاج بن یوسف ثقفى – هستند؛ روایت شده است که زنى از خوارج را پیش حجاج آوردند، یزید بن ابى مسلم وابسته حجاج هم که پوشیده عقیده خوارج را داشت حاضر بود. حجاج با آن زن سخن گفت و آن زن روى از او برگرداند، یزید به او گفت : اى واى بر تو! امیر با تو سخن مى گوید! زن گفت : اى فاسق پست ، واى بر تو! و کلمه پست (ردى ) در اصطلاح خوارج به کسى گفته مى شود که سخنان و عقیده ایشان را حق مى داند ولى آنرا پوشیده مى دارد، و دیگر از ایشان صالح بن عبدالرحمان صاحب دیوان عراق است .

دیگر از کسانى که از پیشینیان منسوب به خواج است جابر بن زید و عمر و بن دینار و مجاهد هستند. و از کسانى که پس از این طبقه اند و به خوارج منسوب اند ابوعبیده معمر بن مثنى تیمى است که گفته مى شود عقیده شاخه صفریه خوارج را داشته است . دیگر از ایشان یمان بن رباب است که بر عقیده بیهسیه بود،  عبدالله بن یزید و محمد بن حرب و یحیى بن کامل هم از اباضیه بودند.

دیگر از پیشینیان که منسوب به مذهب خوارجند ابوهارون عبدى و ابوالشعشاء و اسماعیل بن سمیع و هبیره بریم هستند. هر چند ابن قتیبه پنداشته است که هبیره از غلات شیعه است .ابوالعباس محمد بن یزید مبردهم از این نظر که در کتاب معروف خود، الکامل درباره به اطناب سخن گفته است او به ایشان به چشم مى خورد منسوب به خوارج است

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۴۹

خطبه ۵۸ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(جنگ خوارج)

۵۸ و قال ع لما عزم على حرب الخوارج- و قیل له إن القوم قد عبروا جسر النهروان

مَصَارِعُهُمْ دُونَ النُّطْفَهِ- وَ اللَّهِ لَا یُفْلِتُ مِنْهُمْ عَشَرَهٌ وَ لَا یَهْلِکُ مِنْکُمْ عَشَرَهٌ قال الرضی رحمه الله یعنى بالنطفه ماء النهر- و هی أفصح کنایه عن الماء و إن کان کثیرا جما- و قد أشرنا إلى ذلک فیما تقدم عند مضی ما أشبهه‏

مطابق نسخه ۵۹ صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

خطبه ۵۸ : آغاز ظهور غلو کنندگان

 بسم الله الرحمن الرحیم

( والحمدلله رب العالمین والصلاه والسلام على خیر خلقه محمد و آل اجمعین )

(۵۸)

خطبه آن حضرت علیه السلام هنگامى که آهنگ جنگ خوارج کرد

هنگامى که على علیه السلام آهنگ جنگ خوارج کرد به او گفتند که ایشان از پل نهروان گذشتند، چنین فرمود :( مصار عهم دون المنطقه و والله لا یفلت منهم عشره و لا یهلک منکم عشره ) (کشتارگاه آنان این سوى آب است ، و به خدا سوگند از ایشان ده تن جان سالم به در نمى برد و نمى گریزد و از شما ده تن نابود نمى شود)(در شرح این خطبه مباحث زیر مطرح شده است ) :

این خبر از اخبارى است که از شدت اشتهار و این که عموم مردم آن را نقل کرده اند به حد تواتر رسیده است ؛ و از معجزات على علیه السلام و خبر دادن قطعى او از غیبت به شمار مى رود. این گونه خبر دادنها بر دو گونه است ؛ و یکى آن که اخبارى به طریق اجمال و اختصار مى دهند و در آن هیچ گونه اعجازى نیست مثل این که کسى به یاران خود بگوید : شما با این گروهى که فردا رویاروى مى شوید نصرت خواهید یافت و پیروز خواهید شد. اگر پیروز خواهید شد. اگر پیروز شوند آن را در نظر یاران خویش ‍ براى خود حجت و برهان قرار مى دهد و معجزه مى نامد و اگر پیروز نشوند به آنان مى گوید نیتهاى شما دگرگون شد و در سخن من شک و تردید کردید و خداوند نصرت خود را از شما بازداشت ، و نظیر این سخن را مى گوید؛ زیرا عادت هم بر این جارى شده است که پادشاهان و سالارها به یاران خود و سپاهیان خویش وعده نصرت و پیروزى مى دهند و آنان را به پیروزى امیدوار مى سازند و در صورتى که این کار واقع شود دلیل خبر دادن از غیبت و معجزه نیست .

نوع دوم خبر قطعى از امور غیبتى و پوشیده است مانند همین خبر که على علیه السلام داده است و چون آن را مقید به شمارى مشخص از اصحاب خود و خوارج نموده است و پس از پایان جنگ همان گونه که گفته اتفاق افتاده است و هیچ بیش و کمى در آن صورت نگرفته است ، بنابراین احتمال هیچ گونه اشتباهى در آن نیست و این از اخبار خداوند است که على علیه السلام آن را از پیامبر صلى الله علیه و آله آموخته و دانسته است و پیامبر صلى الله علیه و آله هم آن را از پیشگاه خداوند سبحان فرا گرفته است و قدرت معمولى بشر از ادراک نظیر این اخبار عاجز و ناتوان است و براى امیرالمؤ منین على علیه السلام در این مورد چیزهایى بوده که براى دیگران وجود نداشته است .

و مردم به سبب مشاهده همین گونه معجزات و احوالى که با قدرت معمولى بشرى منافات دارد درباره على علیه السلام به اشتباه افتاده اند و گروهى در این باره چندان مبالغه و غلو کرده اند که گفته اند : جوهر ذات خداوندى در او حلول کرده است . و این موضوع همان گونه است که مسیحیان در مورد عیسى علیه السلام گفته اند، و همانا که پیامبر صلى الله علیه و آله این موضوع را به على علیه السلام خبر داده و به او فرموده است : (در مورد تو دو تن هلاک مى شوند، دوستى که غلو کند و دشمنى که کینه ورزد.)  بار دیگرى به على علیه السلام چنین فرمود : (سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر نه این بود که مى ترسم گروههایى از امت من درباره تو همان سخن را بگویند که مسیحیان درباره پسر مریم مى گویند امروز درباره تو سخنى مى گفتم که پس ‍ از آن از کنار هیچ گروهى از مردم نمى گذشتى مگر آنکه خاک پایت را براى برکت و فرخندگى برمى گیرند. 

آغاز ظهور کنندگان  

نخستین کس که به روزگار على علیه السلام آشکارا غلو کرد عبدالله بن سبا بود. روزى که على علیه السلام خطبه مى خواند او برخاست و چند بار گفت : تو، تویى ! على فرمود : واى بر تو! مگر من کیستم ؟ گفت : تو خدایى ،. على علیه السلام فرمان داد او و پیروانش را بگیرند.

ابوالعباس احمد بن عبیدالله  از عمار ثقفى ، از على بن محمد بن سلیمان نوفلى از قول پدرش و دیگر مشایخ خود نقل مى کند که على علیه السلام گفته است : (در مورد من دو تن هلاک مى شوند، دوستدار مبالغه کننده که مرا فراتر از جایگاه خودم قرار مى دهد و با چیزى که در من نیست مرا مى ستاید و دشمنى افترا زننده که مرا به آنچه از آن بیزارم متهم مى سازد.).

ابوالعباس مى گوید : این موضوع تاویل حدیثى است که از پیامبر صلى الله علیه و آله در مورد على علیه السلام نقل شده که به او فرموده است : (همانا در تو مثلى از عیسى بن مریم علیه السلام است ، مسیحیان او را چنان دوست داشتند که او را فراتر از منزلت خود قرار دادند و یهودیان چنان دشمنش مى داشتند که به مادرش تهمت زدند.)

ابوالعباس مى گوید : على علیه السلام به گروهى برخورد که شیطان بر ایشان چیره شد و از دایره محبت نسبت به او فراتر رفته بودند تا آنجا که به پروردگار خود کافر شدند و آنچه را که پیامبر ایشان آورده بود منکر شدند و على را پروردگار و خداى خود پنداشتند و به او گفتند : تو آفریننده و روزى دهنده مایى . على علیه السلام از ایشان خواست تا توبه کنند و آنان را تهدید کرد و بیم داد ولى آنان همچنان بر عقیده خود پایدار ماندند، او براى آنان گودالهاى بزرگى حفر کرد و نخست به طمع اینکه شاید از سخن و عقیده خود برگردند آنان را دود داد و چون از پذیرش حق بر تافتند آنان را در آتش سوزاند و چنین گفت :(مگر نمى بینید که چون کارى ناپسند دیدم گودالهایى کندم و آتش برافروختم و قنبر را فرا خواندم ) 

اصحاب (معتزلى ) ما در کتابهاى مقالات خود نقل کرده اند که چون على علیه السلام آنان را در آتش افکند بانگ برداشتند و خطاب به او گفتند : اکنون براى ما کاملا روشن شد که تو خود، خدایى زیرا پسر عمویت که او را به رسالت فرستاده اى گفت : (با آتش جز خداى آتش ، عذاب و شکنجه نمى کند.)

ابوالعباس از محمد بن سلیمان حبیب مصیصى از على بن محمد نوفلى از قول پدرش و مشایخ نقل مى کند که مى گفته اند : على علیه السلام روز ماه رمضان از کنار آنان عبور کرد و دید ایشان آشکارا چیزى مى خورند، پرسید : آیا مسافرید یا بیمار؟ گفتند : هیچ کدام . پرسید : آیا اهل کتابید؟ گفتند : نه . گفت : پس چیز خوردن در روز ماه رمضان چیست ؟! گفتند تو، تویى ، و هیچ چیز دیگر نگفتند. على علیه السلام مقصودشان را دریافت و از اسب خود پیاده شد و چهره خویش را بر خاک نهاد و گفت : واى بر شما! همانا که من بنده اى از بندگان خدایم ، از خدا بترسید و به اسلام برگردید. چند بار آنان را به پذیرش حق فرا خواند و آنان همچنان بر عقیده خود پایدار ماندند، على از کنار آنان رفت و سپس گفت : آنان را استوار ببندید و کارگران و هیزم و آتش بیاورید، و دستور داد دو چاه (خندق گود) کندند که یکى سرپوشیده و دیگرى باز بود و آنان را در خندق نقبى زدند و هیزمهاى خندق رو باز را آتش زدند؛ بدینگونه نخست بر آنان دود دادند و على علیه السلام فریاد برآورد و آنان را سوگند داد که به اسلام برگردید. نپذیرفتند، آن گاه بر آنان آتش افکندند و همگان سوختند. در این مورد شاعرى چنین سروده است :(بر فرض که در یکى از این دو خندق مرگ مرا در نرباید در هر جا که بخواهد درخواهد ربود؛ هنگامى که آن دو خندق آکنده از هیزم و آتش شد مرگى نقد است که نسیه نیست .)

گوید : على علیه السلام همچنان کنار ایستاده بود تا آنکه همگان سوختند. ابوالعباس گوید : گروهى از یاران على علیه السلام که عبدالله بن عباس هم از ایشان بود در مورد شخص عبدالله بن سبا شفاعت کردند  و گفتند : اى امیرالمؤ منین ! او توبه کرده است او را عفو کن . على علیه السلام پس از اینکه که با او شرط کرد که مقیم کوفه نباشد او را آزاد نمود. عبدالله بن سبا گفت : کجا او بروم ؟ فرمود : به مداین ؛ و او را به آن شهر تبعید کرد، و همین که امیرالمؤ منین کشته شد او سخن خود را آشکار ساخت و فرقه و گروهى برگرد او جمع شدند و سخن او را تصدیق نمودند و از او پیروى کردند، و هنگامى که خبر کشته شدن على علیه السلام به او رسید گفت : به خدا سوگند اگر پاره هاى مغز او را در هفتاد کیسه کوچک براى ما بیاورند باز هم علم خواهیم داشت که او نمرده است و نخواهند مرد تا آنکه عرب را با چوبدستى خویش به سوى حقیقت براند.

چون این سخن او به اطلاع ابن عباس رسید گفت : اگر مى دانستیم که على علیه السلام برمى گردد زنانش را عروس و میراثش را تقسیم نمى کردیم .
اصحاب مقالات مى گویند : گروهى معتقد به همین عقیده بودند و در مداین برگرد عبدالله بن سبا جمع شدند که از جمله ایشان عبدالله بن صبره همدانى و عبدالله بن عمرو بن حرب کندى و کسان دیگرى غیر از آن بودند و کار ایشان پیچیده و استوار شد.
و سخن و عقیده ایشان میان مردم شایع شد و دعوتى و ادعایى داشتند که مردم را به آن فرا مى خواندند و نیز شبهه یى داشتند و به آن مراجعه مى کردند، شبهه ایشان در مورد اخبار غیبى بود که از قول على علیه السلام میان مردم ظاهر و شایع شده بود و پیاپى صحت آنرا مى دیدند و بدین سبب مى گفتند : این اخبار غیبى ممکن نیست از کسى جز خداوند متعال یا از کسى که خداوند در جسم او حلول کرده صادر شود.

آرى به جان خودم سوگند این درست است که او بر این کار توانا نبوده ، مگر اینکه خداوند او را بر آن توانا ساخته است ولى اگر خداوند او را بر آن کار توانا فرموده است دلیل آن نیست که او خدا باشد یا خداوند در جسم او حلول کرده باشد.

برخى از آن فرقه به شبه هاى ضعیفى استناد مى کردند، از قبیل گفتار عمر درباره اینکه على علیه السلام چشم کسى را که در منطقه حرم کژى در دین پدید آورده بود بر کند. عمر گفت : چه بگویم در مورد دست خداوند که در حرم خدا چشمى را برکنده است . و به این گفتار على علیه السلام که فرموده است : به خدا سوگند من در خیبر را با نیروى بدنى خود از جاى نکندم بلکه آن را به نیروى خداوندى از جاى برکند. و به این گفتار رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرموده است : (خدایى جز خداى یگانه نیست ، وعده خویش را صادقانه برآورد و بنده خویش را یارى داد. خود به تنهایى احزاب را شکست داد.)

و حال آنکه کسى که احزاب را شکست داد على بن ابیطالب بود که عمروبن عبدود پهلوان و سوار کار ایشان را که از خندق گذشته بود کشت و آنان سحرگاه شب بعد گریختند و بدون اینکه جنگى بکنند روى به هزیمت نهادند جز اینکه سوارکارشان کشته شد. یکى از شاعران امامیه هم به این موضوع اشاره کرده و آن را فضائل على علیه السلام شمرده است و در آن چنین گفته است :(اگر شما از کسانى هستید که قصد رسیدن به مقام او را دارید اى کاش با عمرو بن عبدود و مرحب به مبارزه پرداخته بودید و چگونه در جنگهاى احد و خیبر و حنین گریختید، گریختنهاى پیاپى ؛ مگر شما روز عقد برادرى و بیعت گرفتن در غدیر حضور نداشتید که همگان حاضر بودند و کسى غایب نبود… )

همچنین مى گویند : مردى سنى با مردى شیعى مجادله داشت ؛ دعواى خود را نزد مردى از اهل ذمه بردند که در مورد فضیلت دادن یکى از خلفا بر دیگرى هوادار هیچ کدام نبود او براى ایشان این بیت را خواند :(چه فاصله یى است میان کسى که در عقیده نسبت به على شک دارد و کسى که مى گوید همو خداوند است ).

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۰

خطبه ۵۷ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خوارج قسمت دوم)

عبد ربه صغیر

دیگر از سران خوارج، عبد ربه صغیر یکى از بردگان آزاد کرده و وابسته به خاندان قیس بن ثعلبه است. هنگامى که خوارج با قطرى اختلاف نظر پیدا کردند گروهى از ایشان که بسیار بودند- با عبد ربه صغیر بیعت کردند. قطرى تصمیم گرفته بود براى مقعطر عبدى بیعت بگیرد و خود را از سالارى بر آنان عزل کند. پیش از آنکه او را به جانشینى خود بگمارد، اورا براى اداره جنگ فرمانده سپاه کرد ولى خوارج او را خوش نمى‏داشتند و از پذیرفتن او حتى به عنوان فرمانده سپاه خوددارى ورزیدند.

صالح بن مخراق از جانب خود و خوارج به قطرى گفت: براى ما [فرمانده دیگرى‏] غیر از مقعطر جستجو کن. قطرى به آنان گفت: چنین مى ‏بینم که گذشت روزگار شما را دگرگون ساخته است و حال آنکه با دشمن رویاروى هستید. از خدا بترسید و شأن خود را نگهدارید و براى رویارویى با دشمن آماده شوید. صالح گفت: مردم پیش از ما از عثمان بن عفان خواستند که سعید بن عاص را از فرماندهى آنان عزل کند و او پذیرفت و چنان کرد و بر امام واجب است که رعیت را از آنچه ناخوش مى ‏دارد

معاف کند. ولى قطرى از عزل مقعطر خوددارى کرد. خوارج به او گفتند: اینک که چنین است ما ترا از خلافت خلع و با عبد ربه صغیر بیعت مى‏ کنیم. عبدربه [صغیر] معلم مکتبخانه و عبد ربه کبیر انار فروش بود و هر دو از موالى خاندان قیس بن ثعلبه بودند بیش از نیمى از خوارج جدا شدند و به عبدربه صغیر پیوستند و تمام آنان از موالى و ایرانیان بودند و از اینان در آنجا هشت هزار تن بودند که جزو قاریان قرآن به شمار مى ‏آمدند. سپس صالح بن مخراق پشیمان شد و به قطرى گفت: این دمیدنى از دمیدنهاى شیطان بود و به هر حال ما را از مقعطر معاف دار و همراه ما به مقابله دشمن ما و دشمن خودت برو. ولى قطرى کسى را جز مقعطر براى فرماندهى نپذیرفت.

در این هنگام جوانى از خوارج برجست و بر صالح نیزه زد و زخمى کارى بود و نیزه را در بدن او باقى گذاشت.بدینسان جنگ و غوغا میان آنان پدید آمد و هر گروه به سالار خود پیوستند. فرداى آن روز جمع شدند و جنگ کردند و جنگ در حالى تمام شد که دو هزار کشته بر جاى گذاشت. فرداى آن روز هم دو گروه به جنگ برگشتند و هنوز روز به نیمه نرسیده بود که عجم [ایرانیان‏] تازیان را از شهر [جیرفت‏] بیرون راندند. عبدربه در آنجا اقامت کرد و قطرى بیرون شهر جیرفت ماند و برابر آنان ایستاد. عبیده بن هلال به قطرى گفت: اى امیر المومنین اگر اینجا بمانى من از حمله این بندگان بر تو در امان نیستم مگر اینکه گرد خود خندقى حفر کنى. قطرى کنار دروازده شهر خندق کند و به جنگ و تیراندازى با آنان پرداخت.

مهلب نیز حرکت کرد و فاصله او از خوارج به اندازه یک شب راه بود. فرستاده حجاج هم که همراه مهلب بود او را به جنگ تحریض مى‏کرد و مى‏گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح دارد شتاب کن و پیش از آنکه آنان با یکدیگر صلح کنند ایشان را فروگیر. مهلب گفت: آنان هرگز با یکدیگر صلح نمى‏کنند و آنان را به حال خود بگذار که به وضعى مى ‏رسند که از آن به فلاح و رستگارى نخواهند رسید. و آن گاه دسیسه‏یى کرد و مردى از یاران خود را خواست و گفت: خود را به لشکر قطرى برسان و ضمن گفتگو با آنان بگو من همواره قطرى را صاحب رأى درست مى‏دیدم تا آنکه در این منزل مقیم شده است و اشتباهش آشکار شده است. آیا باید قطرى جایى اقامت کند که میان عبد ربه و مهلب قرار دارد، که صبح‏آن یکى با او جنگ کند و عصر این یکى چون این سخن او به قطرى رسید گفت: راست مى‏ گوید، از این جایگاه کناره بگیرید. اگر مهلب به تعقیب ما بپردازد با او جنگ مى‏ کنیم و اگر برابر عبدربه بایستد و با او جنگ کند همان چیزى را که دوست دارید مشاهده خواهید کرد.

صلت بن مره به او گفت: اى امیر المومنین اگر تو خدا را در نظر دارى، که به این قوم حمله کن و اگر دنیا را در نظر دارى به یاران خود بگو تا براى خود امان بگیرند و سپس این ابیات را خواند: «به پیمان شکنان و کسانى که حرام را حلال مى‏دانند بگو چشمهایتان با اختلاف این قوم و کینه توزى و گریز روشن شد. ما مردمى پایبند و معتقد به دین بودیم که طول مدت جنگ و آمیخته شدن شوخى با جدى ما را دگرگون ساخت…» سپس گفت: اینک چنان شده است که مهلب از ما همان چیزى را امیدوار است که ما بر او طمع بسته بودیم. قطرى از آنجا کوچ کرد، و چون این خبر به مهلب رسید به هریم بن ابى طلحه مجاشعى گفت: من اطمینان ندارم که قطرى در اظهار این موضوع که جایگاه خویش را تغییر داده و رفته است دروغ نگفته باشد. تو برو این خبر را بررسى کن.

هریم همراه دوازده سوار حرکت کرد و در لشکرگاه قطرى جز یک برده و یک گبر مجوسى که هر دو بیمار بودند ندید. از آن دو درباره قطرى و یارانش پرسید و هر دو گفتند: از این منزل رفتند و به جستجوى جاى دیگرى بر آمدند. هریم برگشت و به مهلب خبر داد. مهلب حرکت کرد و کنار خندقى که قطرى حفر کرده بود لشکرگاه ساخت و به جنگ با عبد ربه پرداخت. گاهى صبح و گاهى بعد از ظهر با او وارد کارزار مى‏شد. مردى از قبیله سدوس که نامش معتق و سوارکار دلیرى بود، چنین سرود: «اى کاش زنان آزاده که در عراق شاهد کارزار ما بودند ما را در دامنه کوهها هم مى ‏دیدند…»

مهلب پسر خود یزید را نزد حجاج فرستاد و به او خبر داد که در جایگاه [پیشین‏] قطرى فرود آمده و مقابل عبدربه مستقر شده است و از حجاج خواسته بود مردى دلیر و چابک را از پى قطرى و براى تعقیب او گسیل دارد. حجاج از این خبر چنان شاد شد که شادى خویش را آشکار ساخت و باز نامه‏یى به مهلب نوشت و او را به جنگ برانگیخت و نامه را همراه عبید بن موهب فرستاد و در آن چنین نوشته بود: اما بعد، همانا که تو در انجام جنگ درنگ و تأخیر مى‏ کنى تا هنگامى که فرستادگان من پیش تو مى‏آیند و با عذر و بهانه تو باز مى‏گردند و این بدان سبب است که تو از جنگ خوددارى مى ‏کنى تا زخمى‏ها بهبود یابند و کشته شدگان فراموش شوند و درماندگان را بتوانى سوار و جمع کنى و دوباره با آنان رویاروى شوى و بجنگى. چنین مى بینم که همان گونه که ایشان از تو در وحشت کشته شدن و مجروح شدن هستند تو هم از ایشان همان وحشت و بیم را دارى و حال اگر با کوشش جنگ کنى و با آنان رویاروى شوى، این درد ریشه کن شود و شاخ آن شکسته گردد. به جان خودم سوگند تو و خوارج یکسان و برابر نیستید زیرا پشت سر تو مردان [و نیروهاى امدادى‏] و پیش روى تو دارایى بسیار است و آن قوم چیزى جز آنچه مى‏دانیم ندارند. به هر حال با حرکت نرم و آهسته نمى‏توان به سرعت و شتاب رسید و با بهانه‏تراشى به پیروزى نمى‏توان دست یافت.

چون این نامه به مهلب رسید به یاران خود گفت: اى قوم خداوند شما را از چهار کس آسوده کرد که عبارتند از: قطرى بن فجاءه، صالح بن مخراق، عبیده بن هلال و سعد بن الطلائع، و اینک در برابر شما فقط عبدربه صغیر همراه گروهى از سفلگان، که سفلگان شیطانند، باقى مانده است که به خواست خداوند متعال آنان را خواهید کشت.

آنان در پسین و پگاه با خوارج جنگ مى‏کردند و در حالى که زخمى شده بودند برمى ‏گشتند. گویى از مجلس گفتگو و مذاکره برگشته‏ اند و مى‏گفتند و مى‏خندیدند. عبید بن موهب [که نامه حجاج را آورده بود] به مهلب گفت عذر تو آشکار شد، هر چه مى‏خواهى بنویس که من هم به امیر خبر خواهم داد. مهلب براى حجاج نوشت: اما بعد، من به فرستادگان تو در قبال سخن حق، مزد و پاداشى نداده ‏ام وآنان را از مشاهده کار باز نداشته و عقیده خود را به آنان تلقین نکرده‏ ام. گفته بودى که من به مردم استراحتى مى‏ دهم. از این کار گزیرى نیست و حتى لازم است که در آن، غالب بیآرامد و مغلوب چاره‏یى بیندیشد.

و گفته بودى که این استراحت به منظور فراموش شدن کشتگان و بهبود مجروحین است. هرگز مباد که آنچه میان ما و ایشان است فراموش شود، کشتگانى که به خاک سپرده شده‏اند و زخمهایى که هنوز بر آن پوست نروییده و خشک نشده است مجال فراموشى نمى‏دهد. ما و خوارج بر گونه‏اى هستیم که آنان از چند حالت ما بیم دارند: اگر آنان امیدى به پیروزى بیابند جنگ مى‏ کنند و اگر خسته شوند از جنگ خوددارى مى‏ کنند. اگر ناامید شوند باز مى‏گردند و مى‏روند. و بر عهده ماست که چون جنگ کنند با آنان جنگ کنیم و چون از جنگ باز ایستند هوشیار باشیم و چون بگریزند آنان را تعقیب کنیم. اگر مرا با رأى و تدبیر خودم واگذارى، به اذن خداوند، این شاخ حتما شکسته شود و این درد ریشه کن گردد و اگر مرا به شتاب وادارى، نه از فرمانت مى‏توانم سرپیچى کنم و نه مى‏خواهم کور کورانه اطاعت کنم و به هر حال روى خود را به درگاه تو مى‏دارم و از خشم خداوند و خشم مردم به خداوند پناه مى‏ برم.

ابو العباس مبرد مى‏ گوید: و چون محاصره عبدربه شدت یافت، به یاران خود گفت: نسبت به مردانى که از پیش شما رفته ‏اند و آنان را از دست داده‏اید احساس نیاز مکنید. زیرا که مسلمان به چیزى غیر از اسلام احساس نیاز نمى‏کند و مسلمان اگر توحیدش درست و کامل باشد با توکل به خداى خود قدرت مى ‏یابد و اینک خداوند شما را از خشونت قطرى و شتابزدگى صالح بن مخراق و تکبر او و شوریدگى و کم خردى عبیده بن هلال آسوده نموده و شما را به خرد و بینش خودتان واگذار کرده است. اینک با نیت خالص و شکیبایى با دشمن خود رویاروى شوید و از اینجا کوچ کنید. هر کس از شما که در این راه کشته شود شهید خواهد بود و هر کس از کشته شدن در امان بماند محروم است.

گوید: در این هنگام عبیده بن ابى ربیعه بن ابى الصلت ثقفى از نزد حجاج به لشکرگاه مهلب رسید و در حالى که دو فرد امین با او بودند مهلب را به کارزار برمى‏انگیخت. عبیده بن ابى ربیعه به مهلب گفت: با سفارش امیر مخالفت کردى و دفاع و طولانى کردن جنگ را ترجیح دادى و برگزیدى. مهلب به او گفت: به خدا سوگند من از هیچ کوششى فرو گذارى نکرده‏ ام.

و چون شامگاه فرا رسید ازرقیان در حالى که زنان و اموال و کالاهاى گزینه و سبک خود را همراه داشتند و بار کرده بودند [براى کوچ کردن از جیرفت‏] بیرون آمدند. مهلب به یاران خود گفت: در جایگاههاى خود مستقر شوید و نیزه‏هاى خود را برکشید و بگذارید بروند. عبیده بن ابى ربیعه به او گفت: به جان خودم سوگند که معلوم است این کار براى تو آسانتر است. مهلب خشمگین شد و به مردم گفت: جلو اینان [خوارج‏] را بگیرید و آنان را برگردانید و به پسرانش گفت: میان مردم متفرق شوید و به عبیده گفت: تو با یزید باش و او را به سخت‏ترین جنگ وادار و به یکى از آن دو امین گفت: تو هم همراه مغیره باش و به او اجازه هیچ گونه سستى مده.

جنگى سخت در گرفت آن چنان که اسبهاى بسیارى پى شد و سوارکاران بر زمین افتادند و پیادگان کشته شدند و خوارج در مورد یک کاسه یا تازیانه یا علف و علوفه خشکى که مى‏خواستند از دست بدهند سخت پافشارى و جنگ مى‏ کردند.
در این حال نیزه مردى از خوارج- قبیله مراد- بر زمین افتاد و بر سر آن جنگى سخت کردند و این به هنگام مغرب بود و آن مرد مرادى رجز مى‏خواند و مى‏گفت: «امشب چه شبى که در آن واى واى خواهد بود…» هنگامى که بر سر آن نیزه کار بالا گرفت، مهلب به مغیره پیام فرستاد: دست از آن نیزه بردار و به خودشان بده که نفرین خدا بر ایشان باد. آنان دست از نیزه برداشتند و خوارج رفتند و در چهار فرسنگى جیرفت فرود آمدند. و مهلب وارد جیرفت شد و دستور داد هر کالایى که از خوارج مانده و جوالهاى آرد و چیزهاى دیگر را جمع کردند و خودش و عبیده و آن دو امین بررسى و مهر کردند. سپس مهلب خوارج را تعقیب کرد و آنان را در حالى یافت که کنار چاه و قناتى فرود آمده بودند که جز افراد قوى نمى‏توانستند از آن آب [بکشند و] بنوشند و هر مردى مى‏آمد سطلى بر نیزه خود بسته بود و با نیزه آب مى‏ کشید و سیراب مى‏ شد، و آنجا دهکده‏یى بود که مردمش در آنجا بودند. صبح زود با آنان به جنگ پرداختند. مهلب، عبیده را همراه پسر خود- یزید فرستاد و یکى از دو امین را همراه مغیره گسیل داشت و خوارج هم تا نیمروز به جنگ ادامه دادند.

مهلب به ابو علقمه عبدى که مردى شجاع بود، و در عین حال یاوه‏گو و شوخ بود گفت: اى ابو علقمه ما را با سواران «یحمد» یارى کن و به آنان بگو سرها وجمجمه‏ هاى خود را ساعتى به ما عاریه دهند. گفت: اى امیر سرهاى ایشان کاسه و سبو نیست که عاریه داده شود و گردنهاى ایشان تنه درخت خرما نیست که دوباره جوانه بزند.

مهلب به حبیب بن اوس گفت: تو بر این قوم حمله کن. او نیز حمله نکرد و در پاسخ این چنین گفت: «امیر هنگامى که کار بر او دشوار شد بدون علم به من مى‏گوید پیش برو، ولى اگر از تو فرمانبردارى کنم دیگر براى من زندگانى نخواهد بود و براى من جز همین یک سر سر دیگرى نیست».

مهلب به معن بن مغیره بن ابى صفره گفت: تو حمله کن. گفت: حمله نمى‏کنم مگر آنکه دختر خود، ام مالک را به همسرى من در آورى. مهلب گفت: او را به همسرى تو درآورم. معن به خوارج حمله کرد و آنان را تار و مار کرد و میان ایشان نیزه مى‏زد و چنین مى‏گفت: «اى کاش کسى باشد که زندگى را با مال و ازدواجى که پیش ماست بخرد…» سپس در پى حمله‏اى که خوارج بر ایشان کردند مردم عقب نشستند. مهلب به پسر خویش مغیره گفت: آن امینى که با تو بود چه کرد گفت: او کشته شد و عبیده ثقفى هم گریخت. مهلب به یزید گفت: عبیده چه کرد و کجاست گفت: از هنگامى که عقب‏نشینى صورت گرفت دیگر او را ندیدم. آن امین دیگر به مغیره پسر مهلب گفت: تو دوست و همکار مرا کشتى. چون شامگاه فرار رسید عبیده ثقفى برگشت و مردى از خاندان عامر بن صعصعه چنین سرود: «اى مرد ثقفى همواره میان ما سخنرانى و با سفارش حجاج ما را اندوهگین مى‏ساختى ولى همین که مرگ خروشان به سوى ما آمد و باده سرخ بدون آمیزه براى ما ریخت، گریختى…» مهلب به آن امین دیگر گفت: سزاوار است که امشب همراه پسرم حبیب با هزار سوار بروى و بر خوارج شبیخون بزنید. گفت: اى امیر گویا مى‏خواهى مرا نیز همان گونه که دوستم را کشتى بکشى. مهلب خندید و گفت: اختیار آن با توست.

هیچیک از دو لشکر، خندقى حفر نکرده بودند و هر دو گروه از یکدیگر حذر مى‏کردند با این تفاوت که خوراک و ساز و برگ در لشکر مهلب [فراوان‏] بود و شمار سپاهیانش به حدود سى هزار مى‏رسید. چون آن شب را به صبح رساندند،مهلب خود را مشرف بر دره‏یى ساخت و مردى را دید که نیزه‏یى شکسته و خون آلوده همراه دارد و چنین مى‏ خواند: «در همان حال که پسرکان کوچک من با شکم گرسنه مى‏خوابند من بهترین خوراک را براى ذو الخمار اختصاص مى‏ دهم…» مهلب به او گفت: آیا تو از بنى تمیم هستى گفت: آرى. پرسید: از تیره حنظله گفت: آرى پرسید: از تیره یربوع گفت: آرى من پسر مالک بن نویره‏ام. مهلب گفت: آرى من از شعرى که خواندى ترا شناختم. ابو العباس مبرد توضیح داده و مى‏ گوید ذو الخمار نام اسب مالک بن نویره است.

ابو العباس مبرد گوید: آن دو لشکر چند روز رویاروى یکدیگر بودند و پیوسته جنگ مى‏کردند و اسبهاى آنان زین کرده بود و خندق و سنگر هم نداشتند تا آنکه هر دو گروه ضعیف و ناتوان شدند. شبى که بامداد آن عبدربه کشته شد یاران خود را جمع کرد و به آنان گفت: اى گروه مهاجران همانا قطرى و عبیده هر دو براى زنده ماندن گریختند و حال آنکه راهى براى جاودانگى در این جهان نیست. فردا با دشمنتان رویاروى شوید بر فرض که آنان بر زندگى شما چیره شوند جلو مرگ شما را که نمى‏توانند بگیرند. اینک گلوهاى خود را سپر نیزه‏ها و چهره‏هایتان را سپر شمشیرها قرار دهید و در این دنیا جانهاى خود را به خداوند ببخشید تا در آخرت جان جاودانه به شما ارزانى دارد.

آنگاه که شب را به صبح آوردند به مهلب حمله کردند و چنان جنگى سخت بر پا کردند که جنگهاى پیشین را به فراموشى سپرد. مردى از یاران مهلب که از قبیله ازد بود به دیگران گفت: چه کسى با من تا پاى جان بیعت مى‏کند و چهل مرد از قبیله ازد با او بیعت کردند که گروهى از ایشان بر زمین افتادند و گروهى کشته شدند و گروهى نیز زخمى گردیدند.

در این هنگام عبد الله بن رزام حارثى- که از مردم نجران بود- به مهلب گفت: حمله کنید. مهلب گفت: این مرد، عربى دیوانه است. آن مرد به تنهایى به خوارج حمله کرد، صفهاى آنان را از هم شکافت و از سوى دیگر بیرون رفت و این کار را یکبار دیگر نیز انجام داد و مردم به هیجان آمدند. گروهى از خوارج‏  از اسبها پیاده شدند و اسبهاى خود را پى کردند. عمر و القضا- که خود و یارانش پیاده نشده بودند و حدود چهار صد تن بودند- بر ایشان بانگ زد: بر پشت اسبهاى خود با کرامت بمیرید و اسبها را پى مکنید. گفتند: اگر بر پشت اسبها باشیم فرار را به خاطر مى ‏آوریم. و جنگى سخت کردند و مهلب خطاب به یاران خود بانگ برداشت: زمین را، زمین را دریابید. و به پسران خود گفت: میان مردم پراکنده شوید تا شما را ببینند و خوارج نیز بانگ مى‏زدند: اهل و عیال از آن کسى است که پیروز شود.

پسران مهلب پایدارى کردند. یزید مقابل دیدگان پدرش جنگى نمایان کرد که به خوبى از عهده آن بر آمد و پدرش به او گفت: پسر جان من آوردگاهى مى‏بینیم که در آن کسى جز صبر کننده نجات نمى‏یابد و از هنگامى که جنگها را آزموده‏ام جنگى این چنین بر من نگذشته است.

خوارج غلاف شمشیرهاى خود را شکستند و به جنب و جوش آمدند و هنگامى که جوشش آنان فرو نشست عبد ربه کشته شده بود. عمرو القضا و یارانش گریختند و گروهى از خوارج امان خواستند و جنگ در حالى پایان یافت که از خوارج چهار هزار تن کشته و زخمى و اسیر شده بودند. مهلب دستور داد هر فرد زخمى را به عشیره خودش بسپرند و به لشکرگاه ایشان و آنچه در آن بود دست یافت، و سپس به جیرفت برگشت و گفت: سپاس پروردگارى را که ما را به آسایش و نعمت برگرداند که آن زندگى ما، زندگى نبود.

آن گاه مهلب گروهى را در لشکرگاه خویش دید که آنان را نشناخت. گفت: عادت سلاح پوشیدن چه عادت سختى است زره مرا بیاورید و چون آوردند آن را بر تن کرد و گفت: این گروه ناشناس را بگیرید و چون آنان را نزد او بردند پرسید: شما کیستید گفتند: براى اینکه ترا غافلگیر کنیم و بکشیم آمده‏ایم. فرمان داد، آنان را کشتند.

برخى از اخبار مهلب

مهلب، کعب بن معدان اشقرى و مره بن بلید ازدى را نزد حجاج فرستاد و همین که بر حجاج وارد شدند کعب پیش رفت و چنین خواند: «اى حفص سفر، مرا از دیدار شما بازداشت و شیفته شدم و بیدارى و شب زنده‏دارى چشم مرا آزار داد» حجاج گفت: آیا شاعرى یا خطیب گفت: شاعرم. و قصیده را براى او خواند. حجاج روى به او کرد و گفت: از پسران مهلب برایم بگو. گفت: مغیره سرور و سوارکار شجاع ایشان است، و یزید را همین بس که سوارکارى دلیر است.

قبیصه بخشنده و سخاوتمند آنان است و شخص شجاع در گریختن از مقابل مدرک شرم نمى‏کند. عبد الملک، زهرى کشنده و حبیب، مرگى سریع و زود کش است و محمد شیر بیشه است و از فضل بزرگ منشى و دلیرى تو را بسنده است. حجاج گفت: مردم را در چه حالى پشت سر گذاشتى گفت: با خیر و نیکى به آنچه آرزو داشتند رسیدند و از آنچه بیمناک بودند امان یافتند. پرسید: فرزندان مهلب میان ایشان چگونه بودند گفت: روز حامیان رمه‏اند و چون شب فرا رسد سوارکاران شبیخون. گفت: کدامیک ایشان از دیگران دلیرتر است. گفت: همچون حلقه ‏هاى دایره پیوسته‏ اند که نمى‏توان دانست سرهاى آن کجاست. پرسید: شما و دشمنتان در چه حال بودید گفت: هر گاه ما مى‏گرفتیم عفو مى‏کردیم و چون آنان مى‏گرفتند از ایشان نومید بودیم و چون ما و ایشان کوشش مى‏کردیم بر آنان طمع مى‏ بستیم.

حجاج گفت: همانا فرجام شایسته از آن پرهیزگاران است. چگونه قطرى توانست از شما بگریزد گفت: ما نسبت به او چاره اندیشى کردیم و حال آنکه مى‏پنداشت که او نسبت به ما حیله و مکر کرده است. پرسید: چرا او را تعقیب نکردید گفت: جنگ با حاضران براى ما برتر از تعقیب گریخته بود. پرسید: مهلب براى شما چگونه بود و شما براى او چگونه بودید گفت: از سوى او نسبت به ما مهربانى پدرى مبذول مى‏شد و از سوى ما نسبت به او نیکرفتارى فرزندان. گفت: مردم نسبت به مهلب چگونه بودند و چه آرزویى داشتند گفت: امنیت را میان ایشان برقرار کند و غنیمت را شامل همگان کند. پرسید: آیا تو پیشاپیش این پاسخ را براى من آماده ساختى گفت: کسى جز خداوند از غیب آگاه نیست. گفت: آرى به خدا سوگند مردان بزرگ اینگونه‏اند. مهلب هنگامى که ترا گسیل داشته به آن داناتر بوده‏است. این روایت که نقل شد روایت ابو العباس مبرد بود.

ابو الفرج اصفهانى در کتاب اغانى روایت مى‏کند که چون کعب را مهلب نزد حجاج گسیل داشت براى او قصیده خود را که مطلع آن این بیت است خواند: «اى حفص همانا که سفر مرا از شما بازداشته است بى‏ خواب ماندم و شب زنده‏دارى چشم مرا آزرد» و در آن قصیده جنگهاى مهلب با خوارج را یاد کرده و وقایع او را با ایشان در هر شهر گفته است و آن قصیده‏یى طولانى است و از جمله همان قصیده این ابیات است که مى‏ گوید: «پیش از جنگ کار ایشان را سبک مى‏ شمردیم و معلوم شد کارى که کوچک شمرده مى‏ شد، بزرگ است…» حجاج خندید و گفت: اى کعب تو مرد با انصافى هستى. سپس از او پرسید: حال شما با دشمنتان چگونه بود گفت: هر گاه به عفو خودمان و عفو ایشان [با سستى و نرمى‏] رو به رو مى‏ شدیم به آنان نومید مى‏ شدیم و هرگاه با جدیت و کوشش خود و ایشان روبه رو مى‏شدیم به آنان طمع مى‏بستیم. پرسید: پسران مهلب چگونه بودند گفت: روزها پاسداران حریم و شبها شب زنده‏دارانى شجاع و دلیر بودند.

گفت: شنیدن در مقام دیدن چگونه است گفت: «شنیدن کى بود مانند دیدن». گفت: آنان را یکى یکى براى من توصیف کن. گفت: مغیره سوارکار و سرور ایشان و آتش سوزان و نیزه استوار برافراشته آنان است. یزید، شجاعى دلیر و شیر بیشه و دریاى خروشان است. بخشنده ایشان قبیصه است، شیر تاراج و حمایت کننده خانواده است. هیچ شجاعى در گریختن از [مقابل‏] مدرک شرم و آزرم نمى‏ کند و چگونه ممکن است از مدرک نگریخت، مگر مى‏ شود از مرگ آماده و شیرى که در بیشه به حالت کمین است نگریخت.

عبد الملک زهرى کشنده و شمشیرى برنده است و حبیب چون مرگ زودرس و کوه برافراشته و دریاى ژرف مى‏باشد. محمد هم چون شیر بیشه و شمشیر تیزضربه زننده است. ابو عیینه دلیر والا مقام و شمشیر برنده است. فضل در شجاعت و بزرگى تو را بسنده است، شیرى نابود کننده و دریاى پرخروش است. پرسید: کدامیک از ایشان افضل است گفت: چون حلقه پیوسته‏اند که دو طرف آن مشخص نیست. پرسید: مردم در چه حالند گفت: در بهترین حال، عدل و داد ایشان را خشنود و راضى داشته و غنیمت آنان را بى ‏نیاز ساخته است.

پرسید: رضایت. ایشان از مهلب چگونه است گفت: بهترین رضایت، ایشان دیدن محبت و مهر پدرى را از او از دست نمى‏ دهند و او هم محبت فرمانبردارى پسرى را از ایشان از دست نمى‏ دهد. و سپس دنباله همان سخن ابو العباس مبرد را مى‏ آورد.گوید: حجاج فرمان داد بیست هزار درهم به کعب اشقرى دادند و او را پیش عبد الملک گسیل داشت و او هم دستور داد بیست هزار درهم دیگر به او بدهند.

ابو الفرج اصفهانى مى ‏گوید: کعب اشقرى از شاعران و مدیحه سرایان مهلب است و شاعرى پسندیده است. عبد الملک بن مروان به شعراء مى‏گفت: شما گاهى مرا به شیر و گاهى به باز تشبیه مى‏ کنید، کاش چنان مى‏ گفتید که کعب اشقرى براى مهلب و پسرانش گفته است.

«خداوند آن گاه که ترا آفرید و پرورش داد، دریارا آفرید و از تو رودخانه‏هاى پر آب منشعب ساخت…» ابو الفرج مى‏گوید: این ابیات از قصیده‏اى از کعب اشقرى است که در آن مهلب را ستوده و جنگهاى او را با خوارج یاد کرده است و از جمله ابیات آن قصیده، این ابیات است.

«از ابطحیان قریش درباره مجد جاودانه بپرس که کجا رفت…» ابو الفرج مى ‏گوید: محمد بن خلف وکیع، با اسنادى که آن را ذکر کرد براى من گفت: چون حجاج به مهلب نامه نوشت و به او دستور داد با خوارج جنگ را آغاز کند و از تأخیر او در این کار گله گزارد و او را ضعیف و ناتوان شمرد [که به همین سبب به آنان زمان مى‏ دهد و تأخیر مى‏ کند]. مهلب به فرستاده حجاج گفت:به او بگو گرفتارى در این است که کار و فرمان در دست کسى باشد که والى و مالک است، نه در دست کسى که آن را مى‏ شناسد. اینک اگر تو مرا براى جنگ با این قوم گماشته ‏اى که خود بدان گونه که مصلحت مى‏ بینم چاره آن را بسازم اگر به من امکان دهى همین که فرصتى پیدا کنم آن را در مى ‏یابم و اگر امکان ندهى متوقف خواهم ماند و به هر حال من این کار را آن چنان که به مصلحت باشد تدبیر مى‏ کنم و اگر مى‏ خواهى در حالى که من اینجا حاضرم و تو غایبى به راى و پیشنهاد تو عمل کنم و و اگر نتیجه درست بود بهره و پاداش آن براى تو باشد و اگر خطا و اشتباه بود، گناهش بر عهده من. هر که را صلاح مى‏دانى به جاى من گسیل دار. مهلب هماندم چنین نامه ‏یى هم براى عبد الملک فرستاد. عبد الملک براى حجاج نوشت: با مهلب در آنچه مصلحت مى ‏بیند معارضه مکن و او را به عجله و شتاب وادار مساز و آزادش بگذار تا کارش را تدبیر کند.

گوید: کعب اشقرى برخاست و در حضور فرستاده حجاج براى مهلب این ابیات را خواند: «همانا جایگاه امن و آسایش کنار شهرها پسر یوسف را در مورد کار شما فریب داده است. اگر او میان آوردگاه به هنگام رویارویى دو صف شاهد مى‏بود گستره جهان بر او تنگ مى‏شد…» چون این ابیات او به اطلاع حجاج رسید به مهلب نامه نوشت و دستور داد کعب اشقرى را پیش او بفرستد. مهلب، کعب را از این موضوع آگاه ساخت و همان شب او را نزد عبد الملک گسیل داشت، و نامه ‏یى براى عبد الملک نوشت و از او خواست از حجاج بخواهد او را ببخشد. چون کعب پیش عبد الملک آمد و نامه و پیام مهلب را داد، عبد الملک از وى پرسشهایى کرد و او را پسندید و او را نزد حجاج گسیل داشت و براى او نامه نوشت و او را سوگند داد که کعب را از شعرى که سروده و به او رسیده است ببخشاید. همین که کعب وارد شد حجاج گفت: اى کعب بگو «اندیشه بازگشت کره شترهاى بهارى غنیمت است».

کعب گفت: اى امیر به خدا سوگند در مواردى که از این جنگها شاهد بودم و در برخى از خطرها که مهلب ما را به آن وارد مى‏ کرد دوست مى‏داشتم از آن نجات پیدا کنم و خونگیر و دلاک باشم. گفت: آرى همین کارها براى توسزاوارتر است. اگر سوگند امیر المومنین نمى‏بود آنچه مى‏ گویى برایت سودى نداشت. اینک به سالار خود بپیوند. و او را هماندم نزد مهلب روانه کرد.

ابو العباس مبرد مى‏گوید: نامه‏ یى که مهلب براى حجاج نوشت و در آن مژده فتح و پیروزى داد چنین بود: بسم الله الرحمان الرحیم. سپاس خداوندى را که با اسلام، از دست دادن هر چیز دیگر جز آن را کفایت مى‏کند. حاکمى که تا شکر و سپاسگزارى بندگان قطع نشود او افزونى فضل خویش را از آنان باز نمى‏دارد. اما بعد، نتیجه کار ما چنان شد که خبرش به تو رسیده است. ما و دشمن بر دو حال مختلف بودیم آنچه ما را از ایشان شادمان مى‏ کرد بیش از آنچه بود که ما را اندوهگین کند و آنچه آنان را از ما اندوهگین مى‏کرد افزون از آنچه بود که ما را شادمان کند. با وجود آنکه شوکت ایشان سست بود کارشان چنان بالا گرفته بود که زنان جوان از نام آنان مى ‏ترسیدند و کودکان را با نام آنان مى‏ خواباندند. من در پى کسب فرصت و بدست آوردن آن بودم و هر دو گروه را به یکدیگر نزدیک مى‏ساختم تا چهره‏ها یکدیگر را بشناسند و همواره چنین کردم تا کار به سامان رسید، «و ریشه گروهى که ستم کردند بریده شد و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را». حجاج براى او چنین نوشت: اما بعد، همانا خداوند به مسلمانان نیکى کرد و آنان را از زحمت شمشیر زدن و سنگینى جهاد آسوده ساخت و تو به آنچه آنجا مى‏گذشت داناترى و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را. اینک چون این نامه من به تو رسد غنیمت کسانى را که جهاد کرده‏اند میان ایشان تقسیم کن و به مردم هم به اندازه کوشش و زحمتى که متحمل شده‏اند از غنایم ببخش و هر کس را هم صلاح دانستى که بیشتر دهى چنان کن، و اگر هنوز از خوارج چیزى آنجا باقى است گروهى از سواران را براى مقابله با ایشان بگمار.

هر کس را که صلاح مى‏دانى به ولایت کرمان منصوب کن و یکى از فرزندان دلیر خود را به فرماندهى سواران بگمار و به هیچکس قبل از آنکه آنان را نزد من بیاورى اجازه رفتن به منزل و محل خودش را مده و به خواست خداوند در آمدن نزد من شتاب کن.

مهلب پسر خود یزید را به ولایت کرمان گماشت و به او گفت: پسرکم امروزو از این پس تو چنان که بوده‏اى نخواهى بود، و [از درآمد کرمان‏] آنچه بر حجاج افزون آید از تو خواهد بود، و بر هیچ کس خشم مگیر مگر بر کسى که پدرت بر او خشم گرفته باشد و نسبت به هر کس که از تو پیروى مى‏کند نیکرفتارى کن و اگر از کسى چیزى ناپسند دیدى او را پیش من گسیل دار و نسبت به قوم خود فضل و احسان کن.

سپس مهلب نزد حجاج آمد. حجاج او را کنار خود نشاند و نسبت به او نیکى و اکرام کرد و گفت: اى مردم عراق شما همگى چون بردگان زرخرید مهلب هستید و خطاب به مهلب گفت: به خدا سوگند که تو چنانى که لقیط گفته است: «پاداش شما بر خدایتان باد. کار خود را به مردى فراخ سینه و نیرومند واگذارید که آشنا به امور جنگ باشد…» و روایت شده است که مردى برخاست و خطاب به مهلب گفت: خداوند کارهاى امیر را قرین صلاح بداراد به خدا سوگند خودم شنیدم که حجاج به یاران خود مى‏ گفت: به خدا سوگند که مهلب همان گونه است که لقیط ایادى گفته است و سپس این ابیات را خواند. حجاج بسیار شاد شد. مهلب گفت: به خدا سوگند که ما از دشمن خویش استوارتر و تیزتر نبودیم، ولى حق باطل را فرو کوفت و جماعت بر فتنه چیره گشت و فرجام پسندیده از پرهیزگاران است، و معلوم شد درنگ کردن- که آن را خوش نمى‏ داشتیم- براى ما بهتر از شتابى بود که آن را دوست مى ‏داشتیم.

حجاج گفت: راست مى‏گویى. اینک براى من کسانى را که در جنگ متحمل زحمت بسیار شده‏اند بگو و چگونگى پایدارى ایشان را براى من بیان کن. [او به مردم دستور داده بود که چنین کنند و آنان براى حجاج آن را نوشته بودند. مهلب به مردم گفت: به خواست خداوند متعال آنچه که خداوند براى آخرت شما اندوخته است براى شما بهتر از چیزهایى است که در دنیا بدست مى‏آورید.] آن گاه مهلب به ترتیب پایدارى و اهمیت ایشان به نام بردن از آنان پرداخت و پیش از همه درباره پسران خودش مغیره، یزید، مدرک، حبیب، قبیصه، مفضل، عبد الملک و محمدسخن به میان آورد و گفت: به خدا سوگند اگر کسى در پایدارى مقدم بر ایشان مى‏بود او را بر ایشان مقدم مى‏ داشتم و اگر ستم بر ایشان نمى ‏بود آنان را پس از دیگران یاد مى‏کردم. حجاج گفت: راست مى‏گویى و در این مورد هر چند که تو در آوردگاه حاضر بودى و من غایب بوده ‏ام ولى داناتر از من نیستى، همانا که آنان شمشیرهایى از شمشیرهاى خداوندند. سپس مهلب از معن بن مغیره و رقاد و نظایر آن دو نام برد.

حجاج گفت: رقاد کیست در این هنگام مردى بلند قامت که پشتش اندک خمیدگى داشت وارد شد. مهلب گفت: همین [رقاد است‏]، سوارکار شجاع عرب.

رقاد به حجاج گفت: اى امیر من همراه فرماندهان دیگرى غیر از مهلب که جنگ مى‏کردم همچون یکى دیگر از مردم بودم و چون همراه کسى قرار گرفتم که مرا به صبر واداشت و مرا سرمشق خود و پسرانش قرار داد و بر ایستادگى مرا پاداش داد، در نتیجه من و یارانم در زمره دلیران در آمدیم.

حجاج فرمان داد گروهى را بر گروهى دیگر به میزان پایدارى و زحمتى که متحمل شده‏اند برترى دهند و به فرزندان مهلب دو هزار بیشتر داد و به رقاد و گروهى دیگر نیز همین گونه پرداخت. یزید بن حنباء که از خوارج است چنین سروده است: «اى ام عاصم دست از سرزنش بدار که زندگى جاودانه نیست و در نکوهش شتاب مکن، و اگر از سوى تو نکوهش پیشى مى‏گیرد اینک سخن پر معنى کسى را که درباره تو داناست بشنو…» مغیره حنظلى که از یاران مهلب است چنین سروده است: «من مردى هستم که خدایم مرا گرامى داشته و از انجام کارهایى که در آن وخامت است بازداشته است…» حبیب بن عوف از سرداران مهلب هم چنین سروده است: «اى ابو سعید خدایت پاداش شایسته دهاد که بدون آنکه بر کسى شدت به خرج دهى کفایت کردى. با بردبارى نادانان را مداوا کردى و ریشه کن و سرکوب شدند و تو چون پدرى مهربان بر فرزند بودى».

عبیده بن هلال خارجى مردى از اصحاب خود را یاد کرده و چنین گفته است: «بر خاک مى‏افتد و نیزه‏ها او را بلند مى‏کند گویى پاره‏گوشت و عضوى است در چنگالهاى درنده‏یى زیر و زبر مى‏شود. آرى کشته شده به خاک مى‏ افتدو نیزه‏ها او را فرو مى‏گیرد. همانا عمر آنان که جان خود را به خدا فروخته‏اند [خوارج‏] کوتاه است».

شبیب بن یزید شیبانى

دیگر از سران خوارج، شبیب بن یزید شیبانى است. او در آغاز کار خود با صالح بن مسرح دوستى و معاشرت داشت که یکى از خوارج صفریه است.

صالح مردى عابد و زاهد و داراى چهره‏یى زرد بود و اصحابى داشت که به آنان قرآن و فقه مى‏آموخت و براى آنان عقاید خود را بازگو مى‏کرد. او مقیم موصل و جزیره بود ولى به کوفه هم مى‏آمد و گاه یک یا دو ماه آنجا مى‏ماند، و هر گاه که از نیایش و ستایش و درود فرستادن بر پیامبر (ص) فارغ مى‏ شد نخست از ابو بکر و عمر نام مى‏برد و بر آنان درود مى‏ فرستاد و آن دو را مى‏ ستود سپس از عثمان و بدعتهاى او سخن مى‏گفت و پس از آن موضوع على (ع) و حکم ساختن مردان را در دین خدا بازگو مى‏ کرد و از عثمان و على تبرى مى‏ جست و براى جهاد و جنگ با پیشوایان گمراه دعوت مى‏ کرد و مى‏گفت: «اى برادران براى بیرون رفتن از این خانه فانى و ورود به سراى جاودانى و پیوستن به برادران مومن خود که دنیا را به آخرت فروخته ‏اند آماده شوید و از کشته شدن در راه خدا مترسید که کشته شدن از مرگ آسانتر است، و مرگ به هر حال بر شما فرود خواهد آمد و میان شما و پدران و برادران و پسران و همسرانتان و دنیاى شما جدایى خواهد افکند هر چند بى‏تابى شما براى آن شدید باشد. بنابر این، با کمال میل و فرمانبردارى جانها و اموال خود را بفروشید تا وارد بهشت شوید…» و امثال این سخنان را مى‏ گفت.

از جمله مردم کوفه که پیش او مى‏آمدند سوید و بطین بودند. او روزى به یاران خود گفت: منتظر چه هستید این پیشوایان جور و ستم فقط بر سرکشى و و برترى جویى و دور شدن از حق و گستاخى نسبت به پروردگار مى‏افزایند. اینک به برادرانتان پیام دهید که بیایند و ما همگان در کار خود بنگریم که چه باید کرد و چه هنگام خروج کنیم در همین هنگام مجلل بن وائل نامه ‏یى از شبیب بن یزید براى او آورد که براى صالح چنین نوشته بود: اما بعد، گویا آهنگ حرکت دارى و مراهم به کارى دعوت کرده بودى که دعوت ترا پذیرفتم. اینک اگر به این کار اقدام کنى براى تو شایسته است که بزرگ مسلمانانى و هیچ کس از ما همسنگ تو نیست و اگر مى‏ خواهى این کار را به تأخیر اندازى به من بگو که اجل صبح و شام فرا مى‏رسد و در امان نیستم که مرگ مرا در نیابد و با ظالمان جهاد نکرده باشم که چه خسارتى بزرگ است و چه فضیلتى بزرگ از دست من بیرون خواهد رفت. خداوند ما و شما را از آنان قرار دهد که با عمل خود طالب رضوان خداوند و نگریستن به وجه او و همنشینى با صالحان در بهشت هستند. و سلام بر تو باد.

صالح پاسخى پسندیده براى او نوشت که ضمن آن گفته بود: چیزى مرا از خروج و قیام با آنکه آماده آن هستم باز نمى‏دارد جز انتظار آمدن تو پیش ما بیا و همراه ما خروج [و قیام‏] کن که تو از کسانى هستى که نمى‏ توان کارها را بدون او انجام داد. و سلام بر تو باد. چون نامه صالح به شبیب رسید، یاران قارى خود را فرا خواند و آنان را پیش خود جمع کرد. از جمله ایشان برادرش مصاد بن یزید، مجلل بن وائل، صقر بن حاتم و ابراهیم بن حجر و جماعتى نظیر آنان بودند. و سپس حرکت کرد و نزد صالح بن مسرح که در «دارات موصل» بود آمد. صالح فرستادگان خود را به هر سو روانه کرد و به همه وعده خروج در شب چهارشنبه اول ماه صفر سال هفتاد و ششم را داد.

برخى از آنان [خوارج‏] به برخى دیگر پیوستند و همگان در آن شب نزد صالح جمع شدند. فروه بن لقیط مى‏گوید: من هم در آن شب با آنان نزد صالح بودم و رأى و نظرم این بود که همگان را باید از دم تیغ گذراند و این به سبب کثرت مکر و فسادى بود که در زمین مى‏دیدم، برخاستم و به صالح گفتم: اى امیر المومنین عقیده ‏ات درباره چگونگى رفتار ما با این ستمگران چیست آیا پیش از آنکه آنان را به حق فرا خوانیم ایشان را بکشیم یا قبل از جنگ و کشتار آنان را به حق فرا خوانیم و در این باره پیش از آنکه تو عقیده خود را بگویى من عقیده خود را اظهار مى‏ دارم: ما بر قومى که طغیان کرده و اوامر خدا را رها کرده ‏اند یا به ترک آن راضى هستند خروج کرده ‏ایم و چنین معتقدم که در ایشان شمشیر نهیم.

گفت: نه که آنان را نخست به حق فرا مى‏خوانیم و به جان خودم سوگند که هیچ کس جز کسى که با تو هم عقیده باشد پاسخت نمى‏ دهد و هر کس که براى تو ارزشى قائل نباشد با تو جنگ خواهد کرد، ولى دعوت کردن ایشان به حق براى اتمام حجت و رفع بهانه بهتر است. من گفتم: عقیده‏ات درباره کسانى که با آنان جنگ کنیم و بر ایشان پیروز شویم چیست درباره خونها و اموال ایشان چه مى‏گویى گفت: اگر بکشیم و غنیمت گیریم، از آن ماست و اگر گذشت کنیم و ببخشیم باز هم در اختیار ماست.

صالح در آن شب به یاران خود گفت: اى بندگان خدا از خدا بترسید و براى جنگ و کشتار هیچ یک از مردم شتاب مکنید، مگر اینکه قومى آهنگ شما کنند و لشکر به مقابله شما آورند، که شما به خاطر خدا خشم آورده ‏اید و خروج کرده ‏اید، زیرا حرمتهاى خداوند دریده شده و در زمین از فرمان او سرکشى شده است و خونهاى ناحق ریخته شده و اموال تاراج شده است. بنابر این نباید کارى را بر مردم عیب بگیرید که خود آن را انجام دهید و هر کارى را که شما انجام دهید مسؤل آن خواهید بود و از شما درباره آن مى ‏پرسند. بیشتر شما پیادگانید و اینک اسبهاى محمد بن مروان در این روستا است. از آن آغاز کنید. پیادگان خود را بر این اسبها سوار کنید و به آن وسیله بر دشمن خود نیرو گیرید.

آنان چنین کردند و مردم منطقه «دارا» از بیم آنان پناه گرفتند. خبر ایشان به محمد بن مروان- که در آن هنگام امیر جزیره بود- رسید. او کار ایشان را سبک و بى‏اهمیت شمرد و عدى بن عمیره را همراه پانصد تن به مقابله‏ایشان گسیل داشت. صالح همراه یکصد و ده تن بود، عدى [به محمد بن مروان‏] گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد آیا مرا فقط با پانصد سوار به مقابله کسى مى‏فرستى که از بیست سال پیش تا کنون سالار خوارج است و با او مردانى هستند که براى من نامشان را گفته‏اند و از دیرباز با ما درگیرى و ستیز داشته‏اند و یکى از آنان بهتر از صد سوار در پانصد نفر است. محمد بن مروان گفت: من پانصد تن دیگر بر شمار یاران تو مى‏افزایم و تو با هزار سوار به جنگ آنان برو.

[عدى بن عمیره‏] از حران همراه هزار مرد بیرون آمد «که گویى آنان را به سوى مرگ مى‏برند». عدى، مردى پارسا و عابد بود. چون به [دهکده‏] «دوغان» رسید با مردم فرود آمد، و مردى را پیش صالح بن مسرح فرستاد. آن مرد به صالح گفت: عدى مرا پیش تو فرستاده و از تو مى‏خواهد که از این شهر بروى و آهنگ شهر دیگرى کنى و با آنان به جنگ بپردازى که من جنگ را خوش ندارم. صالح به او گفت: پیش عدى برگرد و به او بگو اگر تو با ما هم عقیده‏اى کارى کن که آن را بشناسیم و در آن صورت ما آخر شب از کنار تو کوچ خواهیم کرد و اگر بر عقیده ستمگران و پیشوایان بدکردار هستى، ما در کار خود مى‏ اندیشیم. اگر خواستیم جنگ را با تو شروع مى ‏کنیم وگرنه سوى دیگرى غیر از تو خواهیم رفت.

آن مرد برگشت و پیام صالح را به عدى رساند. عدى به او گفت نزد صالح برگرد و به او بگو به خدا سوگند من با تو هم عقیده نیستم ولى جنگ با تو و مسلمانان دیگر غیر از تو را خوش ندارم. در این هنگام صالح به یاران خود گفت: سوار شوید و آنان سوار شدند.

صالح آن مرد را هم پیش خود بازداشت کرد و با یاران خود حرکت نمود تا به بازار دوغان رسید و در آن هنگام عدى به نماز ظهر ایستاده بود و متوجه نبود. ناگاه سواران را دید که آشکار شدند. چون صالح نزدیک ایشان رسید دانست که آنان آمادگى و آرایش جنگى ندارند و یکدیگر را ندا مى‏دهند و به یکدیگر پناه مى‏برند.

به فرمان‏صالح، شبیب با گروهى بر آنان حمله کرد و سپس به سوید فرمان داد که او هم با گروهى دیگر حمله کرد. آنان شکست خوردند و گریختند و اسب عدى را نزد او آوردند که سوار شد و راه خویش را گرفت و رفت. صالح بر لشکرگاه عدى و هر چه در آن بود دست یافت، گریختگان لشکر عدى خود را به محمد بن مروان رساندند و او خشمگین شد و خالد بن جزء سلمى را خواست و او را با هزار و پانصد تن گسیل داشت و حارث بن جعونه را نیز خواست و او را هم با هزار و پانصد تن دیگر گسیل داشت و به هر دو گفت: به سوى این گروه اندک خوارج پلید حرکت کنید و با شتاب بروید و در راه هم عجله کنید و هر کدام شما که پیشى بگیرد و زودتر برسد همو بر دیگرى امیر خواهد بود. آن دو حرکت کردند و شتابان راه مى‏ سپردند و از صالح پرسیدند. به آنان گفته شد که سوى «آمد» رفته است. آن دو او را تعقیب کردند و شبانه کنار «آمد» فرو آمدند و اطراف خود خندق کندند. آن دو با یکدیگر آنجا رسیدند و هر یک فرمانده لشکر خود بودند.

صالح، شبیب را به جنگ حارث بن جعونه فرستاد و نیمى از یاران خود را با او همراه ساخت و خودش به جنگ خالد سلمى رفت و جنگى بسیار سخت کردند، سخت‏ترین جنگى که ممکن است قومى انجام دهد. تا آنکه شب فرا رسید و میان آنان جدایى افکند و هر گروه از گروه دیگر داد خویش ستده بود.

یکى از یاران صالح مى‏ گوید: هر بار که در آن روز به آنان حمله مى‏کردیم پیادگان آنان با نیزه‏ها از ما استقبال مى‏ کردند و تیراندازان، ما را آماج تیر قرار مى‏دادند، سواران آنان نیز به ما حمله مى‏کردند. هنگام شب که به جایگاه خویش بازگشتیم ما آنان را ناخوش مى‏ داشتیم و ایشان ما را، و چون بازگشتیم و نماز گزاردیم و استراحتى کردیم و پاره نانى خوردیم، صالح ما را خواست و گفت: اى دوستان من چه مصلحت مى‏بینید شبیب گفت: اگر ما با این قوم که در آن سوى خندق خود پناه و سنگر گرفته ‏اند جنگ کنیم به چیز قابل توجهى از ایشان دست نخواهیم یافت. راى صواب این است که از کنار ایشان کوچ کنیم و برویم. صالح گفت: من هم همین عقیده را دارم و آنان همان شب از آنجا کوچ کردند و از سرزمین جزیره و موصل بیرون شدند و به «دسکره» رسیدند. چون این خبر به حجاج رسید حارث بن عمیره را به سه هزار تن سوى آنان گسیل داشت، که حرکت کرد. صالح هم‏آهنگ «جلولاء» و «خانقین» کرد و حارث به تعقیب او پرداخت تا به دهکده‏یى به نام «مدبج» رسید. شمار همراهان صالح در آن هنگام نود تن بود. حارث لشکر خود را آرایش جنگى داد و میمنه و میسره تشکیل داد. صالح نیز یاران خود را به سه گروه تقسیم کرد: خود در یک گروه بود و شبیب با گروهى در میمنه و سوید بن سلیم همراه گروهى دیگر در مسیره گمارده شدند. و در هر گروه سى مرد بودند. هنگامى که حارث بن عمیره بر آنان سخت حمله سخت کرد، سوید بن سلیم با گروه خود عقب نشینى کرد. صالح چندان پایدارى کرد که کشته شد. شبیب نیز آن قدر زد و خورد کرد که از اسب خود سرنگون شد و میان یاران خود فرو افتاد. او برخاست و خود را به جایگاه صالح رساند و او را کشته یافت. بانگ برداشت: که اى مسلمانان پیش من آیید و چون خوارج به او پناه بردند به آنان گفت: هر یک از شما پشت بر پشت دوستش دهد و چون دشمن نزدیک آمد او را با نیزه بزند تا بتوانیم وارد این دژ شویم و در کار خود بیندیشیم.

آنان که هفتاد تن بودند همراه شبیب به آن دژ در آمدند. حارث بن عمیره شامگاه، ایشان را محاصره کرد و به یاران خود گفت: کنار این دژ آتش بیفزوید و چون در آتش گرفت آنرا به حال خود بگذارید که ایشان نخواهند توانست از آن بیرون بیایند تا به هنگام صبح ایشان را بکشیم. آنان چنان کردند و به لشکرگاه خود بازگشتند.

شبیب به یاران خود گفت: منتظر چه هستید به خدا سوگند که اگر آنان صبح بر شما حمله آورند هلاک شما در آن است. گفتند: فرمان خود را به ما بگو. گفت: شب براى حمله پوشیده‏تر است. با من یا با هر کس که مى‏ خواهید بیعت کنید، سپس همراه ما شبانه بیرون روید تا به آنان در لشکرگاهشان حمله کنیم که آنان به خیال خود از شما در امانند و امیدوارم که خداوند شما را بر ایشان پیروز نماید. گفتند: دست فراز آر تا با تو بیعت کنیم و چنان کردند. و چون کنار در رسیدند و آن را آتش دیدند، نمدزینها را آوردند و با آب خیس کردند و بر آن افکندند و بیرون آمدند.

حارث بن عمیره هنگامى متوجه شد، که شبیب و یارانش میان لشکرگاه بر آنان شمشیرمى‏زدند. حارث چندان زد و خورد کرد که از اسب فرو افتاد و یارانش او را با خود بردند و آنان شکست خورده گریختند و لشکرگاه و آنچه را در آن بود براى خوارج رها کردند و رفتند و در مداین فرود آمدند. و این نخستین لشکرى بود که شبیب آن را شکست داد.ورود شبیب به کوفه و سرانجام کار او با حجاج شبیب، نخست به زمینهاى نزدیک موصل و سپس به سوى آذربایجان رفت تا از آنان خراج بگیرد. [پیش از این‏] به سفیان بن ابى العالیه فرمان داده شده بود که با سالار طبرستان جنگ کند ولى به سبب جنگ با شبیب، به او فرمان داده شد با سالار طبرستان صلح نماید و [به سوى شبیب‏] حرکت کند.

او چنان کرد و با هزار سوار روى آورد و نامه‏اى از حجاج به او رسید که متن آن چنین بود: اما بعد، تو با آنان که همراهت هستند در «دسکره» بمان تا لشکر حارث بن- عمیره که قاتل صالح بن مسرح است نزد تو برسد. سپس به سوى شبیب برو و با او نبرد کن. سفیان همین گونه رفتار کرد و در دسکره فرود آمد و منتظر ماند تا آنان رسیدند و سپس از آنجا به تعقیب و جستجوى شبیب بیرون آمد. شبیب از آنان فاصله مى‏گرفت، گویى دیدار و جنگ با ایشان را خوش نمى‏داشت. شبیب برادر خود مصاد را همراه پنجاه تن در زمین گود و مطمئنى در کمین آنان گماشته بود. آنها [سفیان و لشکرش‏] همین که شبیب را دیدند، او یاران خود را جمع کرد و به دامنه مشرف کوه بر آمد. آنان گفتند: دشمن خدا گریخت و به تعقیب او پرداختند. عدى بن- عمیره شیبانى به آنان گفت: اى مردم شتاب مکنید تا آنکه زمین را به طور کامل‏ شناسایى و بررسى کنیم تا اگر کمینى کرده باشند از آن بر حذر باشیم و در غیر آن صورت تعقیب آنان همیشه براى ما ممکن است و آن فرصت از دست نخواهد رفت.ولى سخن او را نپذیرفتند و شتابان به تعقیب ایشان پرداختند.

شبیب همین که دید آنان از جایگاه کمین گذشتند به سوى ایشان برگشت و از مقابل بر آنان حمله آورد. آنان هم که در کمین بودند از پشت سر بر آنان حمله آوردند.هیچ کس جنگ نکرد و روى به گریز نهادند، ولى سفیان بن ابى العالیه با دویست مرد پایدارى و جنگى سخت کرد و پنداشت که به خیال خود از شبیب انتقام خواهد گرفت.

سوید بن سلیم به یاران خود گفت: آیا کسى از شما سالار این قوم یعنى پسر ابى العالیه را مى‏شناسد شبیب گفت: آرى من از همه مردم به او آشناترم. آیا این مرد را که سوار بر اسب سپید پیشانى است مى‏بینى- که تیراندازان برگرد اویند هموست، ولى اگر مى‏خواهى به جنگ او بروى او را اندکى مهلت بده.

سپس شبیب گفت: اى قعنب همراه بیست تن بیرون برو و از پشت سر بر آنان حمله کن. قعنب چنان کرد و چون ایشان او را دیدند که مى‏خواهد از پشت سر حمله کند عقب نشینى کردند و پراکنده شدند. در این هنگام سوید بن سلیم بر سفیان بن- ابى العالیه حمله کرد. آن دو نخست با نیزه پیکار کردند که کارى از پیش نبردند سپس با شمشیر به یکدیگر حمله کردند و سرانجام دست به گریبان شدند و هر دو بر زمین افتادند و به کشاکش پرداختند. آن گاه از یکدیگر جدا شدند. در این هنگام شبیب بر آنان حمله کرد و همه کسانى که با سفیان بودند عقب نشینى کردند. یکى از غلامان او که نامش عزوان بود از مادیان خویش پیاده شد و به سفیان گفت: اى سرور من سوار شو. یاران شبیب او را محاصره کردند و غلام که رایت سفیان نیز دست او بود چندان ایستادگى کرد که کشته شد و سفیان گریخت و خود را به بابل مهروذ رساند و همانجا فرود آمد و براى حجاج چنین نوشت: [اما بعد، من به امیر که خداوند کارش را قرین صلاح بدارد خبر مى‏دهم که من این خوارج را تعقیب کردم و خداوند بر چهره‏هایشان بزد و بر ایشان پیروز شدیم. در همین حال ناگاه قومى که از ایشان غایب بودند به یارى ایشان آمدند و بر مردم حمله کردند و آنان را وادار به‏گریز کردند من همراه تنى چند از مردان دیندار و پایدار، پیاده با آنان چندان جنگ کردم که میان کشتکان در افتادم و در حالى که سخت زخمى بودم مرا از معرکه بیرون بردند و مرا به بابل مهروذ آوردند و اینک من در این شهر هستم.

سپاهیانى را هم که امیر فرستاده بود همگى غیر از سوره بن ابجر رسیدند ولى او به من نرسید. در آوردگاه نیز با من نبود و چون به بابل مهروذ آمدم پیش من آمد و چیزهایى مى‏گوید که نمى‏فهمم و عذر غیر موجه مى‏آورد. و السلام‏].

حجاج به سوره بن ابجر فرمان داده بود به سفیان ملحق شود. سوره براى سفیان نامه نوشت که منتظر من باش ولى سفیان منتظر نماند. و شتابان به سوى خوارج رفت، و چون حجاج نامه سفیان را خواند و از کار او آگاه شد، به مردم گفت: هر کس چنین کند که او کرده است و همین گونه مقاومت کند که او کرده است براستى که خوب عمل کرده است. آن گاه نامه‏یى به او نوشت و عذر او را پذیرفت و براى او نوشت چون درد و زخم تو بهبود یافت پیش اهل خود برگرد که مأجور باشى.

حجاج براى سوره بن ابجر چنین نوشت: اما بعد، اى پسر مادر سوره، تو را نشاید که در زنهار خوارى با من گستاخى کنى و از یارى لشکر من باز ایستى. اینک چون این نامه من به تو رسید یکى از مردان استوارى را که همراه تو است به مداین بفرست تا پانصد مرد از سپاهى که آنجاست انتخاب کند و با آنان پیش تو بیاید و همراه آنان حرکت کن تا با این بیرون شدگان از دین رویاروى شوى و جنگ کنى، در کار خود دور اندیشى و نسبت به دشمن خود حیله کن که بهترین کار جنگ، خوب چاره اندیشیدن است.و السلام.

چون نامه حجاج به سوره رسید، عدى بن عمیر را به مداین گسیل داشت.آنجا هزار سوار بودند و او پانصد تن از ایشان را برگزید و با آنان حرکت کرد و نزد سوره به بابل مهروذ آمد و عدى همراه آنان به تعقیب شبیب پرداخت و شبیب‏در نواحى «جوخى» در تاخت و تاز بود و سوره در تعقیب او بود. شبیب به مداین آمد، مردم مداین پناه گرفتند و او «مداین اول» را غارت کرد و مقدارى از اسبهاى سپاه را گرفت و هر که را مقابل او ایستاد کشت، ولى وارد خانه ‏ها نشد. سپس کسانى پیش او آمدند و گفتند: سوره به تو نزدیک مى‏شود. او با یاران خود از آنجا بیرون آمد و به نهروان رفت. آنجا فرود آمدند وضو ساختند و نماز گزاردند و کنار کشتارگاه برادران خود که على بن ابى طالب (ع) آنان را کشته بود آمدند و براى آنان آمرزشخواهى کردند و از على و یاران او تبرى جستند و مدتى گریستند و سپس از پل نهروان گذشتند و بر کناره شرقى آن فرود آمدند. سوره هم در «نفطرانا» فرود آمد.جاسوسان او آمدند و خبر آوردند که شبیب در نهروان است.

سوره، سران یاران خود را فرا خواند و به آنان گفت: خوارج هر گاه در صحرا و بر پشت اسبها سوارند کمتر شکست مى‏خورند و معمولا انتقام خود را مى‏گیرند و براى من نقل شده است که ایشان بیش از صد مرد نیستند. اکنون چنین اندیشیده و صلاح دیده‏ام که گروهى از شما را برگزینم و همراه سیصد مرد از نیرومندان و دلیران شما به آنان شبیخون برم که آنان در تصور خود از شبیخون زدن شما در امانند و به خدا سوگند امیدوارم که خداوند آنان را همان گونه که پیش از این برادران ایشان را در نهروان کشت، بکشد. آنان گفتند: هر چه دوست مى‏دارى انجام بده.

او حازم بن قدامه را بر لشکر خود گماشت و سیصد تن از یاران شجاع خود را برگزید و با آنان حرکت کرد و خود را نزدیک نهروان رساند. او در حالى که پاسداران را روانه کرده بود آغاز شب را همانجا ماند و سپس به قصد شبیخون بر آنان حرکت کرد. چون یاران سوره به خوارج نزدیک شدند آنان به وجود ایشان پى بردند و بر اسبهاى خود نشستند و آرایش جنگى گرفتند و همین که سوره و یارانش رسیدند آنان آگاه شدند و سوره حمله کرد، شبیب فریاد برآورد و با یاران خود حمله آورد و یاران سوره آوردگاه را براى او رها کردند و رفتند. شبیب شروع به حمله کرد و در حالى که ضربت مى‏زد مى‏ گفت:

«هر کس گورخر را از پاى در آورد از پاى درآورنده را از پاى درآورده است». سوره گریزان بازگشت، سوارکاران دلیر و یارانش شکست خورده و گریخته بودند. او آهنگ مداین کرد و شبیب هم به تعقیب او پرداخت. سوره خود را به شهر و خانه‏هاى مداین رساند. شبیب هم به آنان رسید ولى مردم وارد خانه‏ها شده بودند. ابن ابى عصیفیر که امیر مداین بود در آن روز همراه جماعتى بیرون آمد و در خیابانهاى مداین با آنان رو به رو شد مردم هم از فراز خانه‏ها و پشت بامها بر آنان تیر و سنگ مى ‏زدند.

شبیب به «تکریت» رفت در همان حال که آن لشکر در مداین بود مردم شایعه پراکنى مى‏کردند و مى‏گفتند: شبیب به قصد شبیخون زدن به مداین در راه است. عموم سپاهیان از مداین کوچ کردند و به کوفه پیوستند و حال آنکه شبیب در تکریت بود، و چون خبر به حجاج رسید گفت: خداوند سوره را سیه روى کند که لشکر را تباه کرد و برون رفت تا به خوارج شبیخون زند، به خدا سوگند به زحمتش خواهم انداخت. سپس حجاج، عثمان بن سعید را که به جزل معروف بود فرا خواند و به او گفت: براى خروج و جنگ با این بیرون شدگان از دین آماده شو، و چون با ایشان رویاروى شدى شتابزدگى شخص گول و خشمگین را بکار مبر و چنان درنگ مکن که شخص سرگردان و ترسیده درنگ مى‏کند. دانستى گفت: آرى خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد هیچیک از افراد آن لشکر گریخته شکست خورده را همراه من مکن که بیم در دلهاى ایشان افتاده و ترس آن دارم که هیچیک براى تو و مسلمانان سودى نداشته باشند. گفت: این موضوع در اختیار توست و تو را نمى‏بینم جز این که همواره رأى و اندیشه نیکو داشته‏اى و موفق بوده‏اى. سپس اصحاب دیوانها را فرا خواند و به آنان گفت مردم را به خروج برانگیزید و چهار هزار تن از آنان را برگزینید و در این کار شتاب کنید. سران محله‏ها و سالارهاى‏ دیوانها جمع شدند و نشستند و چهار هزار تن را برگزیدند و حجاج به آنان فرمان داد به لشکرگاه بپیوندند و نداى کوچ داده شد و کوچ کردند.

منادى حجاج ندا داد: هر کس از لشکر جزل باز بماند و تخلف کند ذمه از او برداشته شده است.جزل با آنان رفت، او عیاض بن ابى لینه کندى را بر مقدمه خود گماشت و او پیشاپیش حرکت کرد و رفت. جزل چون به مداین رسید سه روز آنجا ماند و سپس از مداین بیرون رفت. ابن ابى عصیفیر، اسبى و مادیانى و دو هزار درهم براى او فرستاد و براى مردم چندان کشتنى و علوفه فراهم آورد که براى سه روز ایشان بسنده بود و براى مردمى که بیشتر مى‏خواستند بیشتر فراهم ساخت.

جزل با مردم از پى شبیب روان شد و در سرزمین جوخى به تعقیب او پرداخت. شبیب ظاهرا چنان به او نشان مى‏داد که از او بیم دارد و از دهکده‏اى به دهکده دیگر و از روستایى به روستاى دیگر مى‏رفت و برابر او نمى‏ایستاد. هدفش این بود که جزل یاران خود را پراکنده سازد و خود براى فرو گرفتن شبیب شتاب کند و با گروهى اندک و بدون آرایش جنگى با او برخورد کند. جزل هم بدون آرایش جنگى حرکت نمى‏کرد و هر جا که فرو مى‏آمد گرد خود خندق مى‏کند و چون این کار به درازا کشید شبیب روزى یاران خود را که یکصد و شصت مرد بودند فراخواند که چنین آرایش یافته بودند: شبیب، خود با چهل تن و برادرش مصاد با چهل تن، سوید بن سلیم، همراه چهل تن و مجلل بن وائل هم همراه چهل تن دیگر.

جاسوسان شبیب پیش او آمده و گفته بودند که جزل کنار چاه سعید فرود آمده است.شبیب به برادر خود و دو امیر دیگرى که نام بردیم گفت: من مى‏خواهم امشب بر این لشکر شبیخون زنم، تو اى مصاد از جانب حلوان بر آنان حمله کن و من از روبروى ایشان و از جانب کوفه حمله خواهم کرد و تو اى سوید از سوى مشرق بر آنان یورش آور و تو اى مجلل از جانب مغرب حمله کن و باید هر یک از شما از همان جانب که حمله مى‏کند نفوذ کند و از حمله به آنان دست برمدارید تا فرمان‏من به شما برسد.

فروه بن لقیط مى‏گوید: من همراه چهل تنى بودم که با شبیب بودند. او به همه ما گفت: آماده شوید و هر یک از شما همراه فرمانده خود باشد و بنگرد که فرمانده او چه فرمان مى‏دهد و همان را اجرا کند. چون اسبهاى ما تیمار شدند- و این در آغاز شب بود که چشمها تازه آرام گرفته بود- بیرون آمدیم تا به «دیر الخراره» رسیدیم. معلوم شد آنجا پادگانى مستقر ساخته‏اند و عیاض بن ابى لینه آنجاست.
همین که آنجا رسیدیم مصاد برادر شبیب که ایشان را دیده بود همراه چهل تن خود حمله کرد و حال آنکه شبیب مى‏خواست از آنجا رد شود و سپس از پشت سر به آنان حمله کند همان گونه که فرمان داده بود.

هنگامى که آن گروه را دید با آنها کارزار کرد و آنان ساعتى پایدارى و جنگ کردند و همگان حمله کردیم و آنان را شکست دادیم و آنان گریختند و شاهراه را پیش گرفتند و میان آنان و لشکرگاه اصلى ایشان در «دیر یزدجرد» فقط به اندازه یک میل فاصله بود. شبیب به ما گفت: اى گروه مسلمانان اینان را شانه به شانه تعقیب کنید. که اگر بتوانید با آنان وارد قرارگاهشان شوید. و ما مصرانه آنانرا تعقیب مى‏کردیم و از آنان غافل نبودیم و آنان همچنان مى‏گریختند و همتى جز رسیدن به قرارگاه خود نداشتند.

یاران ایشان به آنان اجازه ندادند که وارد قرارگاه شوند و آنان را تیرباران کردند. ایشان جاسوسانى گماشته بودند که از جایگاه ما آنان را آگاه کرده بودند و و به همین سبب جزل برگرد آنان خندقى کنده بود و مراقب ایشان بود و همین پادگانى را که ما با آنان برخورد کردیم برپا کرده بود و پادگان دیگرى هم در جانب حلوان مستقر ساخته بود.

همین که افراد آن پادگانها آمدند و یاران خودشان آنان را تیرباران کردند و ما را هم از پیشروى و رسیدن کنار خندق بازداشتند، شبیب اندیشید و دانست که به آنان دست نخواهد یافت، به یاران خود گفت: بروید و ایشان را به حال خود رها کنید، و همین که از کنار آنان دور شد راه حلوان را پیش گرفت و چون به فاصله هفت میلى آنان رسید به یاران خود گفت: پیاده شوید و اسبهاى خود را علف دهید و خواب نیمروزى و استراحت کنید و دو رکعت نماز گزارید و سپس سوار شوید.آنان همین گونه رفتار کردند و شبیب با آنان به جانب لشکرگاه کوفه برگشت و گفت:با همان آرایش جنگى که سر شب براى شما تعیین کردم حرکت کنید و همان گونه که به شما فرمان دادم لشکرگاه آنان را از هر سو دور بزنید و در میان بگیرید. گوید: ما همگان با او حرکت کردیم و این در حالى بود که سپاهیان به داخل پادگانها رفته و آسوده خاطر آرمیده بودند و تنها هنگامى به خود آمدند که صداى سم ستوران را شنیدند و ما اندکى پیش از سپیده دم آنجا رسیدیم و لشکرگاه آنان را احاطه کردیم و از هر سو بانگ برداشتیم.

آنان با ما به جنگ و تیراندازى پرداختند. شبیب به به برادرش مصاد که از جانب کوفه با آنان جنگ مى‏کرد گفت: راه کوفه را براى آنان باز بگذار و به جانب دیگر بیا. او چنان کرد و ما از سه طرف دیگر لشکرگاه با آنان تا بر آمدن صبح جنگ مى‏کردیم و سپس چون بر آنان پیروز نشدیم حرکت کردیم و آنان را رها ساختیم، و چون شبیب رفت جزل به تعقیب او پرداخت و همواره با آرایش جنگى و نظم حرکت مى‏کرد و هیچ جا فرود نمى‏آمد مگر اینکه خندقى حفر مى‏کرد، اما شبیب همچنان در سرزمین جوخى در حرکت بود و درگیرى با جزل را رها کرد و این کار براى حجاج طول کشید و براى جزل نامه‏یى نوشت که براى مردم هم خوانده شد و موضوع آن چنین بود: اما بعد، همانا من تو را همراه سواران دلیر و سرشناسان کوفه گسیل داشتم و به تو فرمان دادم که این از دین برگشتگان را تعقیب کنى و از این کار دست برندارى تا آنان را بکشى و نابود سازى، اما تو خوابیدن آخر شب در دهکده‏ها و خیمه زدن کنار خندقها را براى خود آسانتر از حرکت براى نبرد و ریشه‏کن ساختن آنان یافتى.و السلام.

گوید: نامه حجاج بر جزل سخت‏گران آمد مردم هم شروع به شایعه پراکنى کردند و گفتند: حجاج بزودى او را عزل خواهد کرد. هنوز از این گفتگو چیزى نگذشته بود که حجاج، سعید بن مجالد را به جاى جزل به فرماندهى آن لشکر گماشت و فرستاد و با او عهد کرد که چون با خوارج رویاروى شود بر ایشان حمله برد و به آنان مهلت ندهد و درنگ نکند و کار جزل را انجام ندهد، در آن هنگام جزل در تعقیب شبیب به نهروان رسیده بود و همچنان در لشکرگاه خود توقف کرده و برگرد ایشان خندق حفر کرده بود. سعید آمد و به عنوان امیر لشکر کوفه وارد لشکرگاه شد و میان ایشان برپا خاست و خطبه ایراد کرد و پس از حمد و ثناى خداوند متعال چنین گفت:اى مردم کوفه همانا که وامانده و سست شدید و امیر خودتان را بر خود خشمگین ساختید. شما از دو ماه پیش تا کنون در تعقیب این اعراب بدوى لاغر اندام هستید که شهرهاى شما را ویران و خراج شما را گرفته و کاسته‏اند و شما در دل این خندقها ترسان مانده‏اید و از آنها جدا نمى‏شوید. فقط وقتى خندقها را رها مى‏کنید که خبر مى‏رسد آنها از پیش شما رفته‏اند و در شهرى دیگر غیر از شهر شما فرود آمده‏اند. اینک در پناه نام خدا به سوى آنان بیرون روید. سعید، خود بیرون آمد و مردم هم با او بیرون آمدند. جزل به او گفت: مى‏خواهى چه بکنى گفت: با این سواران بر شبیب و یارانش حمله مى‏برم. جزل به او گفت: تو با گروهى از مردم پیاده و سواره همین جا بمان و یارانت را پراکنده مکن و مرا رها کن تا به مصاف او بروم که این براى تو خیر و براى آنان شر خواهد بود.

سعید گفت: نه تو همین جا در صف بمان و من به مصاف او مى‏روم. جزل گفت: من از این اندیشه تو بیزرام.خداوند و مسلمانان حاضر این سخن مرا مى‏شنوند. سعید گفت: این اندیشه من است، اگر در آن به صواب رسیدم خدایم موفق داشته است و اگر خطا کردم و ناصواب بود شما همگى از آن برى هستید.

جزل، ناچار در صف اهل کوفه ماند و آنان را از خندق بیرون آورد و بر میمنه، عیاض بن ابى لینه کندى و بر میسره، عبد الرحمان بن عوف- یعنى ابو حمید راسبى- را گماشت و خودش میان ایشان ماند و سعید بن مجالد پیش رفت و مردم هم همراهش بیرون شدند. در آن هنگام شبیب به «براز الروز» رفته و در دهکده «قطفتا» فرود آمده بود، و به یکى از برزیگران آنجا دستور داده بود گوسپندى براى ایشان بریان کند و غذایى فراهم آورد. او چنان کرد و در دهکده را بست. هنوز برزگیر خوراک را کاملًا آماده نساخته بود که سعید بن مجالد آن دهکده را محاصره کرد. برزیگر بر بام رفت و پایین آمد و رنگش پریده بود. شبیب به او گفت: ترا چه مى‏شود گفت: لشکرى بزرگ به جنگ تو آمده است. گفت: آیا کباب تو آماده شده است گفت: نه. گفت: بگذار خوب بپزد. برزیگر بار دیگر بر بام رفت و پایین آمد و گفت: تمام کوشک را محاصره کرده‏اند. گفت: گوسپند بریانت را بیاور. و آورد. شبیب بدون توجه به آنان و بدون اینکه بترسد شروع به غذا خوردن کرد وچون از خوردن غذا فارغ شدند به یارانش گفت: براى نماز برخیزید و خود برخاست و وضو ساخت و با یاران خود نماز نخست [ظهر] را گزارد. سپس زره پوشید و شمشیر بر دوش افکند و گرز آهنى خود را به دست گرفت و گفت: براى من استرم را زین کنید. برادرش به او گفت: آیا در چنین روز و جنگى سوار استر مى‏شوى گفت: آرى همان را زین کنید.سوار شد و گفت: فلانى تو فرمانده میمنه باش و تو اى مصاد- یعنى برادرش- فرمانده قلب باش. و به برزیگر دستور داد در را بر ایشان بگشاید.

شبیب به سوى آنان رفت و در حالى که بانگ مى‏زد: «لا حکم الا لله» حمله سختى کرد و سعید یارانش شروع به عقب نشینى کردند آنچنان که میان ایشان و دهکده حدود یک میل فاصله افتاد. شبیب بانگ مى‏زد که: مرگ آماده براى شما رسید. اگر مى‏خواهید پایدارى کنید. و سعید بن مجالد هم بانگ مى‏زد: اى گروه همدان پیش من آیید، پیش من، که من پسر ذى مرانم. شبیب به مصاد گفت: واى بر تو اینک که آنان پراکنده شده‏اند بر ایشان حمله کن و من بر فرمانده ایشان حمله خواهم کرد و خداى مادر مرا بر سوگ من بنشاند اگر مادرش را بر سوگ او ننشانم. سپس شبیب بر سعید حمله کرد و با گرز بر او زد که بیجان بر زمین افتاد و همه یارانش گریختند و در آن روز از خوارج فقط یک تن کشته شد.

هنگامى که خبر کشته شدن سعید به جزل رسید مردم را فرا خواند و گفت: اى مردم پیش من آیید، پیش من. و عیاض بن ابى لینه نیز فریاد کشید: که اى مردم اگر این امیر از راه رسیده شما کشته شد ولى این امیر فرخنده فال زنده است به او روى آورید. گروهى از ایشان نزد جزل جمع شدند و برخى هم بر اسب خود سوار شدند و گریزان رفتند. جزل در آن روز جنگى سخت کرد آن چنان که از اسب بر زمین افتاد، ولى خالد بن نهیک و عیاض بن ابى لینه از او حمایت کردند و او را در حالى که سخت زخمى بود نجات دادند و مردم همچنان گریزان تا کوفه رفتند.

جزل را هم که زخمى بود به مداین آوردند و او به حجاج چنین نوشت: اما بعد، من به امیر که خداوند کارش را قرین صلاح بدارد گزارش مى‏ دهم که من همراه کسانى از لشکرى که مرا همراه آن پیش دشمن گسیل داشته بود حرکت کردم و سفارش و رأى امیر را که به من گفته بود پاس مى‏ داشتم و هر گاه فرصتى‏مى ‏یافتم به جنگ با خوارج مى‏پرداختم و اگر از خطرى بیم داشتم مردم را از مقابله با آنان باز مى‏داشتم و همواره همین گونه کار را اداره مى‏کردم. و دشمن نسبت به من از هیچ کید و مکر فروگذارى نکرد ولى نتوانست مرا غافلگیر کند تا آنکه سعید بن مجالد پیش من آمد. به او دستور دادم با تأمل و درنگ کار کند و او را از شتاب نهى کردم و به او گفتم با آنان جنگ نکند مگر با همه لشکر ولى او از پذیرش آن رخ برتافت و با سواران شتابان به جنگ خوارج رفت.

من خداوند و مردم بصره و کوفه را بر او گواه گرفتم که از این اندیشه و رایى که او دارد بیزارم و من کارى را که مى‏کند نمى‏پسندم. او رفت و کشته شد، خداى از او درگذرد، و مردم به سوى من گریختند. من پیاده شدم و آنان را به اطاعت از خود دعوت کردم و پرچم خود را برافراشتم و چندان جنگ کردم که بر زمین افتادم و یارانم مرا از میان کشتگان برداشتند و چون به هوش آمدم دیدم روى دستهاى ایشان و در فاصله یک میل از آوردگاهم. امروز من در مداین هستم و زخمهایى بر من است که [معمولا] انسان باید با زخمهایى کمتر از آن بمیرد. گاهى هم ممکن است از امثال آن بهبود یابد.

اینک امیر که خداى کارش را به صلاح بدارد از خیرخواهى من براى او و سپاهش و از چاره‏سازى‏هاى من در مقابل دشمنش و از جایگاه من به روز سختى و جنگ بپرسد که بزودى بر او روشن خواهد شد که من به او راست گفتم و براى او خیرخواهى کردم. و السلام.
حجاج براى او چنین نوشت: اما بعد نامه‏ات رسید و خواندم و آنچه را در آن درباره سعید و خودت نوشته بودى دریافتم. من ترا در اینکه براى امیرت خیرخواهى کرده‏اى و مردم شهر خود را در پناه گرفته‏اى و بر دشمن خود سخت گرفته‏اى تصدیق مى‏کنم. ضمنا هم از شتاب سعید خوشنودم و هم از تأمل و درنگ تو. شتاب او، او را به بهشت رساند، اما درنگ تو به شرط آنکه فرصتى را از دست ندهى و دور اندیشى کنى کارى است که آن را نیکو انجام مى‏دهى و صواب است و مأجور خواهى بود، و تو در نظر من از مردم شنوا و فرمانبردار و خیر خواهى. اینک جبار بن اعز طبیب را نزد تو فرستادم که ترا مداوا و زخمهایت را معالجه کند. دو هزار درهم نیز فرستادم که به مصرف‏ هزینه ‏هاى شخصى خودت و آنچه لازم دارى برسانى. و السلام.

عبد الله بن ابى عصیفیر حاکم مداین هم هزار درهم براى جزل فرستاد و از او دیدار مى‏کرد و با فرستادن هدایا و ابراز لطف او را دلگرم مى‏ ساخت.اما شبیب به راه خود ادامه داد و از دجله در محل کرخ عبور کرد و با یاران خود آهنگ کوفه نمود. به حجاج خبر رسید که شبیب در منطقه «حمام اعین» است.

سوید بن عبد الرحمان سعدى را با دو هزار سوار گزینه مجهز ساخت و به او گفت: به مقابله شبیب برو و چون با او رویاروى شدى او را تعقیب مکن. سوید با مردم به سبخه رفت و به او خبر رسید که شبیب مى‏آید. به جانب او حرکت کرد، ولى آن چنان که گویى او و یارانش را به سوى مرگ مى‏برند. حجاج به عثمان بن قطن فرمان داد که با مردم در سبخه لشکرگاه زند و ندا داد: هر کس از شمار این لشکر باشد و امشب را در کوفه بگذراند و به عثمان بن قطن نپیوسته باشد ذمه او از او برداشته شود. در همان حال که سوید بن عبد الرحمان همراه دو هزار تنى که با او بودند طى طریق مى‏کرد و آنان را آرایش جنگى مى‏داد و به جنگ تشویق مى‏نمود به او گفته شد: هم اکنون شبیب به تو خواهد رسید.

او و تمام یارانش پیاده شدند و رایت خود را پیش برد، ولى به او خبر دادند که شبیب همین که از جاى او آگاه شده آن مسیر را رها کرده و محلى را که بتوان از فرات گذشت پیدا کرده و از آن گذشته است و مى‏خواهد از راه دیگرى که سوید بن عبد الرحمان آمده است به کوفه برود و بعد گفته شد: مگر آنان را نمى‏بینى سوید ندا در داد و یارانش سوار شدند و در تعقیب شبیب حرکت کردند. شبیب هم به محل دار الرزق فرود آمد و به او گفته شد: تمام مردم کوفه در لشکرگاه هستند. چون مردم از محل شبیب آگاه شدند به جنب و جوش افتادند و کوشیدند داخل کوفه شوند تا آنکه به آنان گفته شد: سوید بن عبد الرحمان در تعقیب خوارج است و هم اکنون به آنان خواهد رسید و او با سواران خود با ایشان جنگ خواهد کرد.

شبیب رفت و راه کناره فرات را پیش گرفت و سپس به‏انبار و دقوقاء رفت و خود را به زمینهاى نزدیک آذربایجان رساند.همین که شبیب از کوفه دور شد. حجاج از کوفه به بصره رفت و عروه بن مغیره بن شعبه را به جانشینى خود در کوفه منصوب کرد. ناگهان نامه‏یى از «مادارست» دهقان بابل مهروذ براى عروه بن مغیره رسید که در آن نوشته بود: بازرگانى از بازرگانان انبار که از مردم شهر من است پیش من آمده و مى‏گوید شبیب مى‏خواهد اول ماه آینده به کوفه وارد شود و دوست داشتم این موضوع را به اطلاع تو برسانم که تصمیم خویش را بگیرى و چاره اندیشى کنى، و من از این پس در این شهر نمى‏مانم زیرا دو تن از همسایگانم آمده و خبر داده‏اند که شبیب در منطقه خانیجار فرود آمده است.

عروه آن نامه را پیچید و به بصره براى حجاج فرستاد. چون حجاج آن نامه را خواند شتابان و سریع به کوفه حرکت کرد. شبیب هم همچنان به حرکت خود ادامه داد تا به دهکده حربى کنار دجله رسید. از آنجا گذشت و به یاران خود گفت: بدانید که حجاج در کوفه نیست و به خواست خداوند براى گرفتن کوفه مانعى نخواهد بود، همراه ما بیایید. و به قصد اینکه زودتر از حجاج به کوفه برسد بیرون شد. عروه براى حجاج نوشت: شبیب شتابان روى مى ‏آورد و آهنگ کوفه دارد، شتاب کن، شتاب. حجاج هم منازل را شتابان در مى‏نوردید که از شبیب زودتر به کوفه برسد، و چنان شد که حجاج هنگام نماز عصر به کوفه رسید و شبیب نیز هنگام نماز عشاء به شوره‏زار کنار کوفه رسید. شبیب و یارانش اندکى طعام خوردند و سپس بر اسبهاى خود سوار شدند و شبیب همراه یاران خود وارد کوفه شد و خود را به بازار کوفه رساند و با شتاب برفت و بر در بزرگ قصر با گرز خودضربتى زد. گروهى مى‏ گویند نشانه گرز شبیب را بر در قصر دیده‏اند. شبیب سپس آمد و کنار سکو ایستاد و این بیت را خواند: «گویى نشانه سم آن بر هر گردنه، پیمانه‏یى است که با آن هر بخیل نادارى پیمانه مى ‏کند».

سپس شبیب همراه یارانش به مسجد جامع کوفه حمله آوردند ولى نمازگزاران آنجا را ترک نگفتند. گروهى از نمازگزاران را کشت. شبیب از کنار خانه حوشب- که سرپرست شرطه حجاج بود- گذشت و با گروهى بر در خانه او ایستاد. آنان گفتند: امیر- یعنى حجاج- حوشب را احضار کرده است. میمون غلام حوشب مادیان او را بیرون آورده بود تا سوار شود. میمون احساس کرد آنان ناشناسند.خوارج هم فهمیدند که او به ایشان بدگمان شده است. میمون مى‏ خواست وارد خانه شود و پیش سالار خود برگردد. خوارج به او گفتند: بر جاى خود باش تا تا سالارت پیش تو آید. حوشب سخن آنان را شنید و چون ایشان را نشناخت خواست برگردد. آنان به سوى او خیز برداشتند و حوشب توانست در را ببندد.

آنان غلامش میمون را کشتند و مادیانش را برداشتند و رفتند. از کنار خانه جحاف بن بنیط شیبانى گذشتند که از طایفه حوشب بود. سوید به او گفت: پایین و پیش ما بیا. گفت: چه کارم دارى گفت: من بهاى کره شترى را که در بادیه از تو خریده‏ام نپرداخته‏ام. جحاف گفت: چه بد جایى و چه بد ساعتى را براى پرداخت وام خود انتخاب کرده‏اى واى بر تو که پرداخت وام و امانت خود را به یاد نیاوردى مگر در دل شب تاریک و در حالى که بر پشت اسب خود سوارى. خداوند دین و آیینى را که جز با کشتن مردم و ریختن خونها اصلاح نپذیرد روسیاه کند. خوارج پس از آن از کنار مسجد بنى ذهل گذشتند و ذهل بن حارث را دیدند. او معمولا در مسجد قوم خود نماز مى‏گزارد و نمازش را طول مى‏داد. خوارج با او در حالى که از مسجد به خانه‏اش برمى‏گشت برخوردند و او را کشتند. آنان سپس به سوى «ردمه» رفتند.

به فرمان حجاج ندا دادند: اى سواران خدا سوار شوید و بر شما مژده باد. حجاج در آن هنگام بر فراز قصر بود و غلامى که چراغ در دست داشت کنارش ایستاده‏بود.نخستین کس از مردم که آنجا حاضر شد عثمان بن قطن بود که همراه موالى خود و گروهى از خویشاوندانش آمد و گفت: من عثمان بن قطن هستم به امیر بگویید اینجا ایستاده‏ام دستور خویش را بگوید. غلامى که چراغ در دست داشت بانگ زد: همین جا بر جاى باش، تا فرمان امیر به تو ابلاغ شود. مردم از هر سو جمع شدند و عثمان، همراه مردمى که جمع شده بودند شب را تا صبح همانجا ماند.

عبد الملک بن مروان، محمد بن موسى بن طلحه را به حکومت سیستان گماشته و حکم او را بدانجا ارسال داشته بود و نیز براى حجاج نوشته بود: چون محمد بن موسى به کوفه و پیش تو رسید دو هزار مرد را تجهیز کن که با او بروند و در مورد روانه ساختن او به سیستان شتاب کن.چون محمد بن موسى به کوفه رسید به تدریج شروع به تجهیز خود کرد.

یاران و خیرخواهانش به او گفتند: اى مرد بشتاب و زودتر به محل ولایت خویش حرکت کن که نمى‏دانى چه پیش خواهد آمد. در همین حال موضوع شبیب پیش آمد که وارد کوفه شد. به حجاج گفتند: اگر محمد بن موسى به سیستان برود با توجه به دلیرى و شجاعت او و اینکه داماد امیر المومنین است [با او پیوند سببى دارد] هر کس را که در جستجوى او باشى و به وى ملحق شود، از تسلیم کردن او به تو خوددارى خواهد کرد. گفت: چاره چیست گفتند: باید به او بگویى که شبیب در راه اوست و ترا خسته و درمانده کرده است و امیدوارى که خداوند مردم را از شبیب بدست او راحت کند و نام نیک و آوازه این کار هم براى او خواهد بود.

حجاج براى محمد بن موسى نوشت: تو از هر شهرى که بگذارى کارگزار آن شهر خواهى بود و شبیب در راه توست، اگر مصلحت بدانى با او و همراهانش جنگ و جهاد کنى پاداش و نام نیک و آوازه آن براى تو خواهد بود، و سپس به منطقه حکومت خود بروى. محمد بن موسى این پیشنهاد را پذیرفت.

حجاج، بشر بن غالب اسدى را همراه دو هزار تن و زیاد بن قدامه را همراه دو هزار تن و ابو الضریس- وابسته تمیم- را با هزار تن از موالى و اعین، صاحب حمام اعین را- که از موالى بشر بن مروان بود- همراه هزار تن و همچنین جماعتى‏ دیگر را گسیل داشت. این امیران همگى در پایین فرات جمع شدند، و شبیب هم راهى را که ایشان در آن جمع شده بودند رها کرد و آهنگ قادسیه نمود. حجاج زحر بن قیس را همراه گروهى از سواران که شمارشان را یکهزار و هشتصد سوار نوشته ‏اند گسیل داشت و به او گفت: شبیب را تعقیب کن و هر جا به او رسیدى با او نبرد کن. زحر بن قیس حرکت کرد تا به سیلحین رسید و چون خبر حرکت او به شبیب رسید آهنگ او کرد و رویاروى شدند.

زحر بر میمنه لشکر خود، عبید الله بن کنار را که مردى دلیر بود گماشت و بر میسره [لشکر] خود، عدى بن عدى بن عمیره کندى را گماشت. شبیب همه سواران خود را یک جا جمع کرد و آنان را در یک صف منظم نمود و حمله کرد و چنان تند و چابک نفوذ کرد که خود را کنار زحر بن قیس رساند. زحر از اسب پیاده شد و چندان جنگ کرد که در افتاد و همراهانش که پنداشتند کشته شده است گریختند.آن گاه که شب که فرا رسید و نسیم و سرما بر او سرایت کرد، برخاست و و به راه افتاد تا وارد دهکده ‏یى شد و شب را آنجا گذارند و از آنجا او را به کوفه حمل کردند در حالى که بر چهره ‏اش جاى چهارده ضربه بود. او چند روزى درخانه‏اش درنگ کرد و سپس در حالى که بر چهره و زخمهایش پنبه بود نزد حجاج آمد.

حجاج او را بر تخت خویش نشاند. یاران شبیب به او گفتند: ما سپاه آنان را شکست دادیم و یکى از امیران بزرگ آنان را کشتیم- و آنان مى‏پنداشتند زحر کشته شده است- اکنون ما را از اینجا آسوده خاطر ببر. شبیب به آنان گفت: کشته شدن این مرد و هزیمت این لشکر به دست شما این امیران را ترسانده است. اینک آهنگ ایشان کنید که به خدا سوگند اگر آنان را بکشیم دیگر مانعى براى کشتن حجاج و تصرف کوفه نخواهد بود. آنان به او گفتند: ما همگان تسلیم فرمان و رأى تو هستیم.

شبیب شتابان آنان را با خود برد و به عین التمر رسید و خبردار شد که آن قوم در رودبار پایین فرات و بیست و چهار فرسنگى کوفه‏اند. و چون به حجاج خبر رسیدکه شبیب آهنگ ایشان کرده است به آنان پیام فرستاد: اگر همه شما مجبور به جنگ شدید فرمانده همه مردم زائده بن قدامه خواهد بود.

شبیب کنار ایشان رسید و آنان هفت امیر داشتند و زائده بن قدامه بر همگان فرماندهى داشت ولى هر امیرى یاران خود را جداگانه آماده ساخته و آرایش جنگى داده بود و خود میان ایشان ایستاده بود. شبیب در حالى که سوار بر اسب سیاهى بود که به سرخى مى‏زد و پیشانیش سپید بود بر سپاه آنان مشرف شد و به آرایش جنگى ایشان نگریست و برگشت و سپس با سه لشکر پیش آمد، و چون نزدیک رسید، گروهى که سوید بن سلیم در آن بود مقابل میمنه سپاه زائده بن قدامه ایستاد و زیاد بن عمرو عتکى هم در آن بود، لشکرى که مصاد- برادر شبیب- با آنان بود مقابل میسره سپاه قدامه ایستادند که بشر بن غالب اسدى در آن بود. شبیب هم با لشکرى آمد و مقابل مردم در قلب سپاه ایستاد.

زائده بن قدامه بیرون آمد و میان مردم در حد فاصل میمنه و میسره حرکت مى‏کرد و ضمن تشویق مردم مى‏گفت: اى بندگان خدا همانا که شما پاکان بسیارید و اینک ناپاکان اندک بر شما فرود آمده‏اند. فدایتان گردم، پایدارى کنید که فقط دو یا سه حمله خواهد بود و سپس پیروز خواهید شد و غیر از آن چیزى نیست و مانعى براى وصول به آن نخواهد بود، مگر نمى‏بینید که آنها به خدا سوگند دویست مرد هم نیستند آنان بسیار اندک و به اندازه خوراک یک نفرند و آنان ذردان از دین بیرون شده‏اند و آمده‏اند تا خونهاى شما را بریزند و اموال شما را بگیرند و آنان براى گرفتن آن قویتر از شما براى دفاع و پاسدارى از آن نیستند.

آنان اندک و شما بسیارید و آنان مردمى پراکنده و شما متحد و اهل جماعتید. چشمهایتان را فرو بندید و با سنان نیزه‏ها با آنان رویارو شوید و تا فرمان نداده‏ام بر ایشان حمله مکنید. زائده بن قدامه به جایگاه خود برگشت. سوید بن سلیم بر زیاد بن عمر و عتکى حمله کرد وصف او را شکافت. زیاد اندکى پایدارى کرد. سوید هم اندک زمانى از ایشان فاصله گرفت و دوباره بر آنان حمله برد.فروه بن لقیط خارجى مى‏ گوید: در آن روز ساعتى با نیزه جنگ کردیم و آنان پایدارى کردند آن چنان که پنداشتم هرگز از جاى تکان نمى‏ خورند. زیاد بن عمرو هم جنگ سختى کرد و من سوید بن سلیم را دیدم و با آنکه سخت کوش‏ ترین ودلیرترین عرب بود ایستاده بود و متعرض ایشان نمى‏شد. سپس از آنان فاصله گرفتیم ناگاه آنان به حرکت در آمدند بعضى از یاران ما به بعضى دیگر گفتند: مگر نمى‏بینید که به حرکت در آمدند بر ایشان حمله کنید.

شبیب به ما پیام فرستاد آزادشان بگذارید و بر ایشان حمله مکنید تا پراکنده و سبک شوند. اندکى آنان را به حال خود گذاشتیم و سپس براى بار سوم به آنان حمله بردیم که شکست خوردند و گریختند. من نگاه کردم دیدم به زیاد بن عمرو شمشیر مى‏زنند ولى هر شمشیرى که به او مى‏خورد کمانه مى‏کرد و بیش از بیست شمشیر به او خورد و هیچ کدام کارگر نیفتاد که زرهى محکم بر تن داشت و زیانى به او نرسید و عاقبت رو به گریز نهاد. سپس به محمد بن موسى بن طلحه امیر سیستان رسیدیم که هنگام مغرب در لشکرگاه میان یاران خود ایستاده بود و با او جنگى سخت کردیم و او در قبال ما پایدارى کرد.

آن گاه مصاد بر بشر بن غالب که در میسره بود حمله برد. او ایستادگى و بزرگى و پایدارى کرد و حدود پنجاه تن از مردان بصره با او پیاده شدند و چندان شمشیر زدند که کشته شدند و در این هنگام یاران او گریختند و منهزم شدند. ما به ابو الضریس حمله کردیم و او را به هزیمت راندیم سپس خود را به جایگاهى که اعین ایستاده بود رساندیم و بر او حمله کردیم و آنانرا وادار به گریز کردیم و به جایگاه زائده بن قدامه رسیدیم. همین که برابر او رسیدیم پیاده شد و بانگ برداشت که اى اهل اسلام زمین را، زمین را [استقامت کنید] و مبادا که خوارج در کفر خود پایدارتر از شما در ایمان باشند، و آنان تمام مدت شب تا سپیده دم جنگ کردند. در این هنگام شبیب با گروهى از یاران خود بر زائده بن قدامه حمله سختى کرد و او را کشت و گروهى از حافظان حدیث هم برگرد او کشته شدند. شبیب به یاران خود ندا داد: که شمشیر از ایشان بردارید و آنان را به بیعت با من فرا خوانید. و آنان راهنگام سپیده‏دم به بیعت فرا خواندند.

عبد الرحمان بن جندب مى‏گوید: من از کسانى بودم که پیش رفتم و با او به خلافت بیعت کردم. شبیب در حالى که بر اسبى سپید پیشانى که رنگش از سیاهى به سرخى مى‏زد سوار بود ایستاده بود و سوارانش کنار او ایستاده بودند و هر کس مى‏آمد که با او بیعت کند خلع سلاحش مى‏کردند و آن گاه نزدیک شبیب مى‏ آمد و بر او به عنوان امیر المومنین سلام مى ‏داد و بیعت مى‏کرد. ما در این حال بودیم که سپیده دمید و محمد بن موسى بن طلحه با یاران خود در ساقه لشکر قرار داشت و حجاج آخرین نفر آنان بود و زائده بن قدامه مقابل او بود، و محمد بن موسى بن طلحه در سمت فرماندهى کل قرار داشت. در این هنگام محمد بن موسى به موذن خود فرمان داد اذان بگوید. او اذان گفت. همینکه شبیب صداى اذان را شنید گفت: این چیست گفتند: محمد بن موسى بن طلحه است که از جاى خویش حرکت نکرده است. گفت: مى‏پنداشتم که حماقت و غرورش او را به این کار وا خواهد داشت.اکنون اینان را دور کنید تا پیاده شویم و نماز بگزاریم. شبیب پیاده شد و خودش اذان گفت و سپس جلو ایستاد و با یاران خود نماز گزارد در رکعت اول پس از حمد سوره همزه و در رکعت دوم سوره ماعون را خواند و سلام داد و سوار شد.

شبیب به محمد بن موسى بن طلحه پیام فرستاد که نسبت به تو حیله و مکر شده و حجاج تو را سپر بلا و مرگ خویش قرار داده است و تو در کوفه همسایه من هستى و براى تو حق همسایگى محفوظ است. پى مأموریت خود باش و برو و خدا را گواه مى‏گیرم که نسبت به تو بدى نکنم، ولى او چیزى جز جنگ با شبیب را نپذیرفت.شبیب دوباره به او پیام فرستاد و او جز جنگ با او چیز دیگرى را نپذیرفت.
شبیب، خود به محمد بن موسى گفت: من چنین مى‏ بینم که چون کار دشوار شود و کارد به استخوان رسد یارانت ترا تسلیم خواهند کرد و تو نیز مانند دیگران کشته خواهى شد. سخن مرا بشنو و پى کار خود برو که من دریغ دارم کشته شوى.

محمد بن موسى نپذیرفت و شخصا براى جنگ بیرون آمد و هماورد خواست. نخست، بطین و سپس قعنب بن سوید به نبرد او رفتند که از جنگ با هر دو خوددارى کرد و گفت: از جنگ با هر کس دیگر غیر از شبیب خوددارى خواهد کرد. به شبیب گفتند: او از جنگ با ما خوددارى مى‏کند و فقط مى‏خواهد با تو نبرد کند. گفت: گمان شما در مورد کسى که از نبرد با اشراف خوددارى مى‏کند چیست سپس خود به مقابل محمد بن موسى آمد و گفت: اى محمد تو را سوگند مى‏دهم که خون خود را حفظ کن که ترا بر من حق همسایگى است. او از پذیرش هر چیز جز جنگ با او خوددارى کرد.

شبیب با گرز آهنى خود که وزن آن دوازده رطل بود به محمد حمله کرد و با یک ضربه سر محمد و کلاهخود او را متلاشى کرد و او را کشت. و سپس خود پیاده شد و او را کفن کرد و به خاک سپرد و آنچه را خوارج از لشکرگاه او غارت کرده بودند پس گرفت و براى خانواده محمد فرستاد و از اصحاب خود معذرت خواست و به آنان گفت: این مرد در کوفه همسایه من بود و براى من این حق محفوظ است که آنچه را به غنیمت مى‏گیرم ببخشم.یاران شبیب به او گفتند: اینک هیچ کس ترا از تصرف کوفه باز نمى‏دارد. شبیب نگریست و دید که یارانش زخمى هستند. گفت: بر شما بیش از آنچه انجام دادید نیست.

شبیب خوارج را به سوى «نفر» برد و از آنجا به جانب بغداد رفتند و آهنگ «خانیجار» کرد و چون به حجاج خبر رسید که شبیب آهنگ «نفر» دارد، پنداشت که او مى‏خواهد مداین را تصرف کند و مداین در واقع دروازه کوفه بود و هر کس مداین را مى‏گرفت بیشترین بخش از سرزمینهاى کوفه در دست او مى‏افتاد. این موضوع حجاج را بیمناک کرد و عثمان بن قطن را احضار کرد و او را به مداین فرستاد و امامت مداین را به او واگذار کرد و تمام در آمد «جوخى» را نیز در اختیار او گذاشت و تمام خراج آن استان را به او سپرد.

عثمان بن قطن شتابان حرکت کرد و در مداین فرود آمد. حجاج، ابن ابى عصیفیر را از [حکومت‏] مداین عزل کرد. عثمان بن سعید که معروف به جزل‏بود همچنان مقیم مداین بود و زخمهاى خویش را مداوا مى‏کرد. ابن ابى عصیفیر از او عیادت مى‏کرد و او را گرامى مى‏داشت و به او لطف مى‏کرد، و چون عثمان بن قطن وارد مداین شد از او دلجویى و نسبت به او لطفى نداشت و جزل همواره مى‏گفت: خدایا بر فضل و کرم ابن عصیفیر بیفزاى. تنگ چشمى و بخل عثمان بن قطن را نیز افزون کن.

سپس حجاج، عبد الرحمان بن محمد بن اشعث را خواست و گفت: از میان مردم براى خود سپاهیانى انتخاب کن. او ششصد تن از میان قوم خویش که قبیله کنده بودند برگزید و ششهزار تن از دیگر مردم. حجاج هم او را به حرکت تشویق مى‏کرد. عبد الرحمان بیرون رفت و در دیر عبد الرحمان لشکرگاه ساخت و چون همگان آنجا جمع شدند، حجاج براى ایشان نامه‏یى نوشت که براى آنان خوانده شد و در آن چنین آمده بود: «اما بعد، شما خوى سفلگان یافته‏اید و در روز جنگ به شیوه کافران پشت به نبرد مى‏کنید. پیاپى و بارها از شما گذشتم و اینک به خدا سوگند مى‏خوردم، سوگند راستینى که اگر این کار را تکرار کنید چنان در شما بیفتم و شما را عقوبت کنم که بر شما سخت‏تر از این دشمنى باشد که از بیم او در دل دره‏ها و دشتها مى‏گریزید و در گودى رودها و پناهگاههاى کوهها پناه مى‏برید. اینک هر کس عقلى دارد بر جان خود بترسد و راهى بر جان خویش باقى نگذارد و هر کس اخطار کند و بیم دهد حجت را تمام کرده و عذرى باقى نگذاشته است. و السلام».

عبد الرحمان با مردم حرکت کرد و چون به مداین رسید یک روز آنجا فرود آمد تا یارانش چیزهاى مورد نیاز خود را بخرند و چون خواست از آنجا فرمان حرکت دهد نخست پیش عثمان بن قطن رفت تا با او تودیع کند، پس از آن هم براى عیادت جزل رفت و از چگونگى زخمهاى او پرسید و با او به گفتگو پرداخت. جزل به او گفت: اى پسر عمو تو براى جنگ با کسانى میروى که سوارکاران عرب و فرزندان جنگند و چنان با اسب تازى انس دارند که گویى از دنده‏هاى اسب آفریده شده‏اند و بر پشت آن پرورش یافته‏اند وانگهى در شجاعت چون شیران بیشه‏اند.یک سوار از ایشان استوارتر از صد سوار است. اگر بر او حمله نشود او حمله مى‏کند و چون او را ندا دهند پیش مى‏تازد. من با آنان جنگ کرده و ایشان را آزموده‏ام هر گاه در فضاى باز و صحرا با ایشان جنگ کردم داد خود را از من گرفتند و در آن‏حال بر من برترى داشتند و هر گاه خندق کندم و در تنگنایى با آنان نبرد کردم به آنچه دوست داشته‏ام دست یافته و بر آنان برترى داشتم. تا آنجا که بتوانى با ایشان رویاروى مشو مگر آنکه در آرایش جنگى و آمادگى و داراى خندق باشى.

عبد الرحمان با او وداع کرد. جزل به او گفت: این اسب من- فسیفساء- را بگیر و با خود ببر که هیچ اسبى از او پیشى نمى‏گیرد. عبد الرحمان آن را گرفت و سپس همراه مردم به سوى شبیب حرکت کرد و چون نزدیک شبیب رسید، شبیب از او فاصله گرفت و به جانب «دقوقاء» و «شهر زور» حرکت کرد، عبد الرحمان به تعقیب او پرداخت و چون به مرزهاى آنجا رسید متوقف ماند و گفت: از این پس او در سرزمین موصل است و امیر موصل و مردمش باید از سرزمین خود دفاع کنند یا او را رها نمایند.چون این خبر به حجاج رسید براى عبد الرحمان چنین نوشت: اما بعد، شبیب را تعقیب کن و هر کجا رفت در پى او باش تا او را دریابى و بکشى یا از آنجا بیرون کنى که حکومت حکومت امیر المومنین عبد الملک و سپاه، سپاه اوست. و السلام.

چون عبد الرحمان آن نامه را خواند به تعقیب شبیب پرداخت. شبیب هم درگیرى با او را رها مى‏کرد تا به او نزدیک شود و بتواند بر او شبیخون زند ولى همواره مى‏دید که او مواظب است و خندق کنده است. باز عبد الرحمان را رها مى‏کرد و مى‏رفت، و عبد الرحمان باز به تعقیب او مى‏پرداخت و چون به شبیب خبر مى‏رسید که عبد الرحمن در تعقیب او حرکت کرده است با سواران خود بر مى‏گشت و حمله مى‏آورد ولى چون نزدیک عبد الرحمان مى‏رسید مى‏دید که او سواران و پیادگان و تیراندازان خود را به صف آراسته است و براى او ممکن نیست او را غافلگیر کند باز حرکت مى‏کرد و او را به حال خود مى‏ گذاشت.

شبیب که دید نمى‏تواند بر عبد الرحمان دست یابد و بر او شبیخون زند هر گاه عبد الرحمان به او نزدیک مى‏شد حرکت مى‏کرد و حدود بیست فرسنگ مى‏رفت و در زمینى سنگلاخ و دور از آبادى جاى مى‏گرفت و چون عبد الرحمان با سواران وبارهاى سنگین خود به آن سرزمین مى‏رسید باز حرکت مى‏کرد و ده یا پانزده فرسنگ مى‏رفت و همچنان در زمینى سخت و سنگلاخ فرود مى‏آمد و مى‏ماند تا عبد الرحمان مى‏رسید و باز همان گونه رفتار مى‏کرد و بدین گونه لشکر عبد الرحمان را سخت به زحمت انداخت و اسبهاى آنان را خسته و فرسوده کرد و آنان از او با همه گونه سختیها روبرو شدند.

عبد الرحمان همچنان شبیب را تعقیب مى‏کرد تا به خانقین و جلولاء رسید و از آنجا به «تامرا» و سپس به «بت» رفت و کنار مرزهاى موصل فرود آمد و میان او و کوفه فقط رودخانه «حولایا» قرار داشت. عبد الرحمان در جانب شرقى «حولایا» فرود آمد. خوارج هم در «راذان بالا» بودند که از سرزمین‏هاى جوخى است. شبیب در کناره‏هاى گود و پر پیچ و خم رودخانه فرود آمد و عبد الرحمان نیز همانجا فرود آمد و آن را سخت پسندید و دید همچون خندقى استوار است.

شبیب به عبد الرحمان پیام فرستاد که این ایام براى ما و شما روزهاى عید و جشن است اگر موافق باشید با یکدیگر ترک مخاصمه کنیم تا این چند روز بگذرد.عبد الرحمان به او پاسخ مثبت داد که هیچ چیز براى او بهتر از درنگ و تاخیر نبود و آن را خوش مى‏داشت.
در این هنگام عثمان بن قطن والى مداین براى حجاج چنین نوشت: اما بعد، من به امیر که خداوند کارهایش را قرین صلاح بدارد، گزارش مى‏دهم که عبد الرحمان بن محمد بن اشعث همه سرزمین جوخى را براى خود به صورت یک خندق سراسرى در آورده است و شبیب را رها کرده در حالى که او از خراج این سرزمین مى‏کاهد و مردمش را مى‏خورد. و السلام.

حجاج براى او نوشت: آنچه را نوشته بودى دانستم و به عمر خودم سوگند که عبد الرحمان چنین کرده است. سوى مردم و آن سپاه رو و تو فرمانده آنانى ودر کار خوارج شتاب کن تا با آنان رویاروى شوى و جنگ کنى و خداوند اگر بخواهد ترا بر ایشان پیروز خواهد کرد. و السلام.

حجاج، مطرف بن مغیره بن شعبه را به حکومت مداین گماشت و عثمان بن قطن حرکت کرد و نزد عبد الرحمان و همراهانش که لشکرگاه آنان کنار رودخانه حولایا و نزدیک بت بود آمد و این در شامگاه روز «ترویه» بود. عثمان بن قطن در حالى که بر دامنه کوهى بود بانگ برداشت: هلا اى مردم براى جنگ با دشمن خودتان آماده شوید و بیرون آیید. مردم شتابان پیش او آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى‏دهیم مگر نمى‏بینى که شب فرا رسیده و ما را فرو گرفته است و این گروه خود را براى جنگ آماده نکرده‏اند امشب را درنگ کن و سپس با آمادگى و آرایش جنگى بسوى دشمن بیرون رو. او مى‏گفت: همین امشب باید با آنان جنگ کنم و فرصت پیروزى براى من یا براى ایشان خواهد بود.

عبد الرحمان بن- محمد بن اشعث پیش او آمد و لگام استر او را گرفت و سوگندش داد که آن شب را فرود آید. عقیل بن شداد سلولى هم به او گفت: کارى را که هم اکنون در جنگ با آنان مى‏خواهى انجام دهى فردا انجام خواهى داد و براى تو و مردم بهتر است، هم اکنون باد سختى هم مى‏وزد که در شب تندتر خواهد شد. اینک فرود آى، فردا صبح به جنگ با آنان بپرداز. او در حالى که باد و گرد و خاک او را به زحمت انداخته بود فرود آمد. سرپرست خراج، چند برده گبر را فرا خواند و براى او خیمه‏یى زدند و عثمان شب را در آن خیمه گذراند و صبح با مردم به جنگ بیرون آمد بادى سخت همراه گرد و خاک بسیار از روبروى ایشان مى‏وزید مردم فریاد بر آوردند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى‏دهیم که امروز ما را به جنگ نبرى زیرا مسیر باد به زیان ماست، او آن روز هم درنگ کرد.

شبیب هم به سوى ایشان بیرون مى‏آمد و چون مى‏دیدید آنان به سوى او نمى‏آیند بر جاى آرام مى‏گرفت. فرداى آن روز عثمان بن قطن در حالى که مردم را آرایش جنگى داده و ایشان را پخش نموده بود بیرون آمد و از ایشان پرسید: چه کسانى فرمانده میمنه و میسره شما بودند گفتند: خالد بن نهیک بن قیس کندى،فرمانده میسره ما و عقیل بن شداد سلولى، فرمانده میمنه ما بودند. او آن دو را خواست و به آنان گفت: شما همانجا که فرماندهى داشتید باشید و من دو پهلوى سپاه را در اختیار شما گذاشتم، پایدارى کنید و مگریزید و به خدا سوگند من از جاى خود تکان نخواهم خورد مگر اینکه درختان خرماى راذان از ریشه در آید و تکان بخورد. آن دو هم گفتند: سوگند به خدایى که خدایى جز او نیست ما هم فرار نمى‏ کنیم تا آنجا که پیروز یا کشته شویم.

گفت: خدایتان پاداش نیکو دهاد. سپس ایستاد و با مردم نماز صبح گزارد و همراه سواران بیرون آمد و پس از اندکى پیاده شد و میان پیادگان راه مى‏رفت. شبیب هم بیرون آمد و در آن روز یکصد و هشتاد و یک تن با او بودند. او با آنان از رودخانه گذشت و خود بر جانب میمنه یارانش بود، سوید بن سلیم را به فرماندهى میسره و برادرش مصاد را در قلب گماشت و حمله آوردند و عثمان بن قطن براى یاران خود مکرر و بسیار این آیه را تلاوت مى‏کرد: «بگو اگر بگریزید گریختن هرگز براى شما سودى ندارد و از مرگ یا کشته شدن مصون نمى‏مانید و در آن صورت جز بهره‏یى اندک بهره‏یى نخواهید یافت» آن گاه شبیب به یاران خود گفت: من از جانب رودخانه بر میسره آنان حمله مى‏کنم و هرگاه آنان را شکست دادم فرمانده میسره من بر میمنه ایشان حمله کند و و فرمانده قلب تا فرمان من به او نرسد از جاى خود حرکت نکند.

شبیب همراه افراد میمنه خود از جانب رودخانه بر میسره عثمان بن قطن حمله کرد که آنان گریختند و عقیل بن شداد با گروهى از دلیران پیاده شد و چندان جنگ کرد که کشته شد و همراهانش نیز با او کشته شدند. شبیب وارد لشکرگاه ایشان شد. سوید بن سلیم هم با افراد میسره شبیب بر میمنه عثمان حمله برد و آنان را وادار به گریز کرد. خالد بن نهیک کندى که فرمانده ایشان بود از اسب پیاده شد و جنگى سخت کرد. ناگاه شبیب از پشت سر به او حمله کرد و او هنوز به خود نیامده بود که شبیب بر او شمشیر زد و او را کشت.
عثمان بن قطن که پیاده بود و اشراف و سرشناسان و سردسته ‏هاى مردم هم بااو پیاده شده بودند به قلب لشکر شبیب که برادرش مصاد همراه حدود شصت تن آنجا بودند، حمله کرد و همین که نزدیک ایشان رسید همراه با اشراف و پایمردان بر آنان حمله‏یى سخت کرد ولى مصاد و یارانش چندان بر ایشان ضربه زدند که آنان را از یکدیگر جدا و پراکنده کردند در این حال شبیب با سواران خود از پشت سر ایشان حمله آورد و آنان ناگاه احساس کردند که نیزه‏ها بر شانه ‏هایشان فرو مى‏رود و آنان را بر روى فرو مى‏اندازد. سوید بن سلیم هم با سواران خود بر ایشان حمله آورد و عثمان بن قطن جنگى بسیار نمایان کرد.

آن گاه خوارج بر فشار حمله خود بر ایشان افزودند و عثمان بن قطن را احاطه کردند و مصاد برادر شبیب بر او ضربتى زد که بر گرد خود چرخید و بر زمین افتاد و این آیه را تلاوت کرد: «فرمان خداوند سرنوشت محتوم است» و کشته شد و سرشناسان آنان نیز همراه او کشته شدند و در آن جنگ تنها از قبیله کنده یکصد و بیست مرد و از دیگر مردم حدود هزار تن کشته شدند. عبد الرحمان بن محمد بن اشعث هم بر زمین افتاد.

ابن ابى سبره او را شناخت پیاده شد و او را بر مرکب خود نشاند و خود پشت سر او سوار شد.عبد الرحمان به او گفت: میان مردم بانگ بزن که خود را به دیر «ابن ابى مریم» برسانید و او چنین ندا داد و هر دو رفتند. شبیب هم به یاران خویش دستور داد شمشیر از مردم بردارند و آنان را به بیعت فرا خوانند. مردان دیگرى که باقى مانده بودند آمدند و با او بیعت کردند.

عبد الرحمان آن شب را در دیر یعار سپرى کرد. در آن شب دو سوار پیش او آمدند یکى از آن دو مدتى دراز با او خلوت کرد و آهسته سخن مى‏گفت و دیگرى نزدیک آن دو ایستاده بود. آن دو بدون اینکه شناخته شوند رفتند. مردم مى‏گفتند: کسى که با عبد الرحمان آهسته گفتگو کرده شبیب بوده است. و دیگرى برادرش مصاد، و عبد الرحمان متهم شد که از پیش با شبیب مکاتبه داشته است.

عبد الرحمان آخر شب از آنجا حرکت کرد و به دیر ابن ابى مریم آمد و دید مردم پیش از او آنجا رسیده‏اند و ابن ابى سبره براى آنان جوال‏هاى نان جو و کشک فراوان تهیه کرده که به بلندى کاخ‏هاست و هر چه خواسته‏اند براى ایشان پروارى‏کشته است. مردم گرد عبد الرحمان جمع شدند و به او گفتند: اگر شبیب از جاى تو آگاه شود به سوى تو حمله خواهد آورد و تو براى او غنیمت خواهى بود و مردم از گرد تو پراکنده و گزیدگان ایشان کشته شده‏اند. اى مرد هر چه زودتر خود را به کوفه برسان. عبد الرحمان همراه مردم از آنجا بیرون آمد و پوشیده از حجاج وارد کوفه شد و همچنان خود را پوشیده مى‏داشت تا از حجاج براى او امان گرفته شد.

چون گرما بر شبیب و یارانش شدت پیدا کرد به دهکده «ماه بهر اذان» آمد و سه ماه تابستان را آنجا درنگ کرد. گروهى بسیار از مردم دنیا طلب و غنیمت جو پیش او آمدند و نیز گروهى از کسانى که حجاج از آنان مطالبه مال مى‏کرد یا به سبب جرمى در تعقیب آنان بود به او پیوستند که از جمله ایشان مردى به نام حر بن عبد الله بن- عوف بود که دو کشاورز از مردم «دیر قیط» را که به او بدى کرده بودند کشته بود و به شبیب پیوسته بود و تا هنگامى که شبیب کشته شد در جنگهاى او همراهش بود.او را با حجاج داستان و سخنى است که او را از کشته شدن به سلامت داشته است.و آن داستان چنین است که حجاج پس از مرگ شبیب همه کسانى را که در جستجوى ایشان بود و به شبیب پیوسته بودند امان داد، حرهم همراه دیگران نزد حجاج آمد.

خانواده آن دو کشاورز حجاج را بر او بشوراندند. حجاج او را احضار کرد و گفت: اى دشمن خدا دو مرد از اهل جزیه را کشته‏اى. او گفت: خدایت قرین صلاح بدارد از من کارى دیگر سر زده است که گناهش از این بزرگتر است. پرسید: آن کار چیست گفت: اینکه از فرمان تو بیرون رفته و از جماعت گسسته‏ام، وانگهى تو همه کسانى را که بر تو خروج کرده‏اند امان داده‏اى و این امان نامه‏یى است که براى من نوشته‏اى. حجاج گفت: آرى به جان خودم سوگند که من امان داده‏ام و همان براى تو سزاوارتر است و او را آزاد کرد.

و چون گرمى هوا فرو نشست و شبیب از آن جهت آرام گرفت از ماه بهر اذان همراه حدود هشتصد تن بیرون آمد و آهنگ مداین کرد که مطرف بن مغیره بن شعبه حاکم آن شهر بود. شبیب آمد و کنار «پلهاى حذیفه بن الیمان» فرود آمد. ماذر اسب که دهقان بزرگ بابل مهروذ بود موضوع را براى حجاج نوشت و به او خبر داد که شبیب‏به منطقه پل‏هاى حذیفه وارد شده است. حجاج میان مردم برخاست و براى ایشان چنین خطبه خواند: اى مردم یا از سرزمین‏هاى خود و در آمدهاى عمومى خویش دفاع کنید و به خاطر آن بجنگید یا آنکه به قومى پیام مى‏دهم بیایند که از شما سخن شنوتر و فرمانبردارترند و بر سختى از شما پایدارترند و آنان با دشمن شما جنگ خواهند کرد و غنایم شما را خواهند خورد. و مقصودش سپاه شام بود.مردم از هر سو برخاستند و گفتند: خود ما با آنان جنگ مى‏کنیم و به فریاد امیر مى‏رسیم و امیر ما را به جنگ ایشان گسیل دارد، چنان خواهیم بود که او را شاد کند.

زهره بن حویه- که در آن هنگام پیر مردى بود که تا دستش را نمى‏گرفتند نمى‏توانست از جاى برخیزد- گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد. همانا که تو مردم را گروه گروه و گسیخته از یکدیگر مى‏فرستى. اینک همه مردم را یکجا گسیل دار و بر ایشان مردى دلیر و استوار و کار آزموده بگمار که گریز را مایه سرافکندگى و ننگ بداند و پایدارى و شکیبایى را مجد و بزرگوارى بداند. حجاج گفت: تو خود همان فرمانده باش و حرکت کن.

زهره بن حویه گفت: خداى کار امیر را قرین صلاح بدارد براى چنین کارى مردى شایسته است که بتواند نیزه و زره حمل کند و شمشیر بزند و بر پشت اسب استوار بماند و من یاراى این کار را ندارم که ناتوان شده‏ام و چشمم کم سو شده است ولى مرا همراه امیرى که مورد اعتماد تو باشد گسیل‏دار تا من در لشکر او باشم و راى خویش بر او عرضه دارم.

حجاج گفت: خدا به ازاى فرمانبردارى و اطاعت تو پاداش نیک دهاد.براستى که خیر خواهى کردى و راست گفتى، و من همه مردم را گسیل مى‏دارم. هان اى مردم همگان حرکت کنید. مردم بازگشتند و مجهز شدند و همگى جمع شدند در حالى که نمى‏دانستند فرمانده ایشان کیست.

حجاج به عبد الملک چنین نوشت: اما بعد، من به امیر مومنان که خدایش گرامى دارد خبر مى‏دهم که شبیب نزدیک مداین رسیده است و آهنگ کوفه دارد و مردم عراق در جنگهاى بسیارى از مقابله با او درمانده شده‏اند در همه جنگها امیران ایشان کشته و سواران و لشکرهایشان گریخته و پراکنده شده‏اند. اینک اگر امیر مومنان مصلحت بیند سپاهى از سپاههاى شام را پیش من گسیل دارد که با دشمن خود جنگ کنند و سرزمینهاى آنان را بخورند، و امید است به خواست خداوند متعال امیر این کار را انجام دهد.و چون نامه حجاج به عبد الملک رسید، سفیان بن ابرد را همراه چهار هزار تن و حبیب بن عبد الرحمان حکمى را که از قبیله مذحج بود همراه دو هزار تن گسیل داشت و همان هنگام که نامه حجاج رسید آنان را روانه کرد.

حجاج هم به عتاب بن ورقاء ریاحى که همراه مهلب و فرمانده سواران کوفه بود پیام فرستاد که پیش او آید. حجاج اشراف کوفه را نیز که زهره بن حویه و قبیصه بن والق هم از جمله ایشان بودند فرا خواند و به آنان گفت: چه کسى را مصلحت مى‏بینید که براى فرماندهى این سپاه گسیل دارم گفتند: اى امیر رأى خودت از همگان برتر است. گفت: من به عتاب بن ورقاء پیام فرستاده‏ام و امشب حضور شما خواهد آمد و هموست که مردم را خواهد برد. زهره بن حویه گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد که همسنگ آنان را به مقابله ایشان فرستاده است و به خدا سوگند بر نخواهد گشت تا آنکه پیروز یا کشته شود.

قبیصه بن والق هم گفت: اى امیر من هم به رایى که اندیشیده‏ام براى خیرخواهى تو و امیر مومنان و همه مسلمانان اشاره مى‏کنم. مردم مى‏گویند: سپاهى از شام به سوى تو رسیده است، زیرا کوفیان شکست خورده‏اند و دیگر ننگ شکست و عار فرار براى ایشان بى‏اهمیت شده است، گویى دلهاى ایشان در سینه‏هاى مردمى دیگر قرار دارد. اگر مصلحت مى‏بینى براى این لکشرى که از شام به یارى تو آمده‏اند پیام فرست که سخت مواظب باشند و هیچ جا فرود نیایند مگر آنکه آماده شبیخون زدن شبیب باشند و مناسب است این کار را انجام دهى زیرا تو با مردمى کوچ کننده و در حال حرکت که هر روز به جایى فرود مى‏آیند و سپس به جاى دیگر کوچ مى‏کنند جنگ مى‏کنى. مى‏بینى شبیب در همان حال که در سرزمینى است ناگهان از سرزمین دیگرى سر برون مى‏آورد و بیم آن دارم که مبادا شبیب در حالى که شامیان آسوده و در امان باشند بر آنان شبیخون زند و اگر آنان هلاک شوند تمام عراق هلاک مى‏ شود.

حجاج گفت: خدا پدرت را بیامرزد که چه نیکو اندیشیده‏اى و آنچه به آن اشاره کردى بسیار صحیح است. حجاج براى سپاهى که از شام آمده و در هیت‏فرود آمده بودند نامه‏یى نوشت که آن را خواندند و در آن چنین نوشته بود: هنگامى که به موازات هیت رسیدید راه کناره فرات و انبار را رها کنید و راه عین التمر را پیش بگیرید تا به خواست خداوند متعال به کوفه برسید.آنان شتابان آمدند. عتاب بن ورقاء نیز همان شبى که حجاج گفته بود رسید و حجاج به او فرمان حرکت داد و او با مردم بیرون آمد و در محل «حمام اعین» لشکرگاه ساخت. شبیب هم آمد و به «کلواذى» رسید، از دجله گذشت و در «بهرسیر» فرود آمد و فقط یکى از پلهاى دجله میان او و مطرف بن مغیره بن شعبه قرار داشت.مطرف پل را برید و تدبیرى پسندیده به کار بست که نسبت به شبیب حیله و مکرى کند تا او را چند روزى از راه باز دارد. و چنان بود که به او پیام فرستاد تنى چند از فقیهان و قاریان اصحاب خود را پیش من فرست. و چنین وانمود کرد که مى‏ خواهد با آنان درباره آیات قرآن گفتگو کند و بنگرد که آنان به چه چیز دعوت مى‏کنند و اگر آن را منطبق بر حق یافت از ایشان پیروى کند. شبیب چند تن از یاران خود را که قعنب، سوید و مجلل نیز با آنان بودند برگزید و به آنان سفارش کرد تا فرستاده او از نزد مطرف برنگشته است سوار قایق نشوند، و کسى را پیش مطرف فرستاد و گفت: تو هم باید از سران و بزرگان دلیران اصحاب خود به شمار یاران من که نزد تو مى‏آیند به سوى من بفرستى که در دست من گروگان باشند تا هنگامى که یاران مرا برگردانى. مطرف به فرستاده شبیب گفت: به او بگو اینک که تو بر من اعتماد نمى‏کنى من چگونه در مورد یاران خود بر تو اعتماد کنم و ایشان را سوى تو بفرستم چون فرستاده، این پیام را به شبیب رساند او گفت: برو و به او بگو تو مى‏دانى که ما در آیین خود مکر و تزویر را روا نمى‏دانیم و حال آنکه شما مردمى حیله‏گرید و غدر و تزویر به کار مى‏ بندید.

مطرف گروهى از سران یاران خویش را سوى او فرستاد و چون آنان در اختیار شبیب قرار گرفتند او یاران خود را نزد مطرف گسیل داشت و آنان با قایق پیش او رفتند و چهار روز بودند و با یکدیگر مناظره مى‏کردند ولى بر چیزى اتفاق نظر نکردند. و چون بر شبیب معلوم شد که مطرف حیله‏سازى کرده است و از او پیروى‏نخواهد کرد براى حرکت آماده شد، یاران خویش را جمع کرد و گفت: این مرد ثقفى مرا چهار روز معطل کرد و از اجراى تصمیم خودم باز داشت و من تصمیم داشتم که با گروهى از سواران به مقابله این لشکرى که از شام مى‏آید بروم و امیدوار بودم که پیش از آنکه به خود آیند بر آنان شبیخون زنم و غافلگیرشان کنم و من در حالى با آنان برخورد مى‏کردم که از شهر و مرکز خود جدا بودند وانگهى فرماندهى چون حجاج ندارند که بر او تکیه کنند و شهرى چون کوفه ندارند که به آن پناه برند. و جاسوسانى آمدند و خبر آوردند که مقدمه آنان وارد عین التمر شده و هم اکنون مشرف بر کوفه‏اند، جاسوسان دیگرى هم آمده و خبر آورده‏اند که عتاب هم همراه مردم کوفه و بصره به حمام اعین فرود آمده است و فاصله میان این دو لشکر نزدیک است. اینک حرکت کنید و به سوى عتاب برویم.

عتاب در آن هنگام پنجاه هزار جنگجو با خود آورده بود و حجاج آنان را سخت تهدید کرده بود که اگر به عادت مردم کوفه بگریزند [چه بر سر آنان خواهد آورد] و آنانرا وعید داده بود.

شبیب در مداین لشکر خود را سان دید که هزار مرد بودند براى آنان سخنرانى کرد و گفت: اى گروه مسلمانان خداوند عز و جل در آن هنگام که شما صد یا دویست تن بودید شما را نصرت داد، اینک شما صدها و صدها هستید. همانا که من نماز ظهر را مى‏گزارم و به خواست خداوند با شما حرکت مى‏کنم. او نماز ظهر را گزارد و فرمان حرکت داد و بعضى از افراد از حرکت با او خوددارى کردند.
فروه بن لقیط مى‏گوید: چون شبیب از ساباط گذشت و همگى با او فرود آمدیم نخست براى ما داستان‏ها[ى حماسى‏] گفت و ایام الله را فرایادمان آورد و ما را نسبت به دنیا بى‏رغبت و نسبت به آخرت راغب کرد. آن گاه موذن او اذان گفت و با ما نماز عصر گزارد و سپس حرکت کرد تا بر عتاب بن ورقا مشرف شد و چون لشکر عتاب را دید هماندم پیاده شد و به موذن فرمان اذان داد و چون او اذان گفت شبیب پیش ایستاد و با یاران خویش نماز مغرب گزارد. عتاب هم با همه مردم بیرون آمد و آنان را آرایش جنگى داد او از همان روزى که آنجا فرود آمده بود گرد خود خندق کنده بود.

[عتاب‏]، محمد بن عبد الرحمان بن سعید بن قیس همدانى را بر میمنه خود گماشت و به او گفت: اى برادر زاده تو مردى شریف هستى پایدارى و ایستادگى کن. او گفت: به خدا سوگند تا هر گاه که یک نفر هم با من پایدار بماند جنگ خواهم کرد.

عتاب به قبیصه بن والق تغلبى گفت: تو براى من میسره را کفایت کن. او گفت: من پیرى فرتوتم. نهایت قدرتم این است که بتوانم زیر درفش خود پایدار بمانم. مگر نمى‏بینى که توانایى برخاستن ندارم مگر اینکه مرا بلند کنند ولى برادرم نعیم بن علیم مردى نیرومند و بسنده است او را بر میسره بگمار. و عتاب او را بر آن کار گماشت. عتاب، پسر عموى خود، حنظله بن حارث ریاحى را که پیر مرد محترم خاندان بود بر پیادگان گماشت و با او سه صف همراه کرد: یک صف پیادگان شمشیر بدست و یک صف نیزه داران و یک صف تیر اندازان.
آن گاه، عتاب با رایت خویش شروع به حرکت میان میمنه و میسره لشکر خود کرد و از زیر رایت، مردم را به صبر تحریض مى‏کرد و از جمله سخنانش در آن روز این بود: بهره شهیدان از بهشت از همه مردم بیشتر است و خداوند نسبت به هیچکس خشمگین‏تر از اهل ستم نیست. مگر نمى‏بینید که دشمنان شما با شمشیر خود متعرض مسلمانان مى‏شوند و آن را براى خود وسیله تقرب به خدا مى‏ دانند آنان بدترین مردم روى زمین و سگان دوزخیانند. هیچکس به او پاسخ نداد. گفت: کجایند کسانى که داستان‏ها[ى حماسى‏] مى‏گویند و مردم را به جنگ تشویق مى‏کنند هیچ کس پاسخ نداد. گفت: کجاست کسى که اشعار عنتره را بخواند و مردم را به حرکت آورد هیچکس پاسخ نداد و یک کلمه بر زبان نیاورد. گفت: لا حول و لا قوه الا بالله، به خدا سوگند گویى مى‏بینم که همگان از گرد عتاب پراکنده شده‏اید و او را به حال خود رها کرده‏اید که بر نشمینگاهش باد بوزد. سپس آمد و در قلب لشکر نشست و زهره بن حویه و عبد الرحمان بن محمد بن اشعث با او بودند.

شبیب هم همراه ششصد تن پیش آمد که چهار صد تن از همراهى با او خوددارى کرده بودند و گفت: فقط کسانى از همراهى با من خوددارى کردند که دوست نمى‏داشتم همراه خود ببینم. آن گاه سوید بن سلیم را همراه دویست تن بر میسره گماشت و محلل بن وائل را با دویست تن در قلب سپاه جاى داد و خود همراه دویست تن در میمنه جاى گرفت و این میان نماز مغرب و عشاء بود و ماه پرتو افشانى مى‏کرد. و شبیب بر دشمن بانگ زد و پرسید: این درفش‏ها از کیست گفتند: درفش‏هاى همدان است. گفت: آرى درفشهایى که چه بسیار حق را یارى داده‏اند و چه بسیار باطل را، براى آن در هر دو مورد نصیب و بهره است. من ابو المدله هستم اگر مى‏خواهید پایدار بمانید و بر ایشان حمله برد. آنان کنار لبه و جلو خندق بودند آنان را در هم شکست ولى اطرافیان درفش قبیصه بن والق پایدارى کردند.

شبیب آمد کنار قبیصه ایستاد و به یاران خود گفت: مثل این مرد همان است که خداوند متعال فرموده است: «و بخوان بر ایشان خبر آن کسى را که آیات خود را بر او ارزانى داشتیم ولى از آن بیرون آمد و شیطان او را پیرو خود کرد و از گمراهان بود.» آنگاه شبیب بر میسره عتاب حمله کرد و آن را در هم شکست و آهنگ قلب [لشکر آنان را] کرد، عتاب و زهره بن حویه بر گلیمى نشسته بودند و چون شبیب به قلب لشکر رسید مردم از گرد عتاب پراکنده شدند و او را تنها گذاردند. عتاب به زهره گفت: این جنگى است که شمار در آن بسیار و کفایت اندک است، اى کاش پانصد سوار از سران مردم مى‏بودند. آیا کسى که در برابر دشمن خود صبر کند پیدا نمى‏شود آیا کسى که جانفشانى کند نیست و مردم شتابان روى به گریز نهادند.همینکه شبیب به عتاب نزدیک شد، عتاب همراه گروهى اندک که با او پایدارى کرده بودند برجست. یکى از آنان به او گفت: عبد الرحمان بن محمد بن اشعث گریخت و گروه بسیارى از مردم با او گریختند. گفت: او پیش از این جنگ هم گریخته بود و من هرگز چون این جوان ندیده‏ام، هیچ اهمیت نمى‏دهد که چه مى‏کند. او [عتاب‏]ساعتى با آنان جنگ کرد و مى‏گفت: هرگز چنین جنگى ندیده‏ام و به مانندش گرفتار نشده‏ام که یارى دهندگان کم باشند و گریزندگان و خوار کنندگان بسیار.

مردى از بنى تغلب که میان قوم خود خونى ریخته و به شبیب پیوسته بود به او گفت: گمان مى‏کنم این کس که سخن مى‏گوید عتاب بن ورقاء باشد و بر او حمله کرد و با نیزه او را زد. عتاب کشته در افتاد. سواران، زهره بن حویه را که پیرى سالخورده بود زیر دست و پا گرفتند و او با شمشیر خویش جنب و جوشى مى‏کرد و نمى‏توانست بر پاى خیزد. فضل بن عامر شیبانى آمد او را کشت.

شبیب کنار جسد زهره رسید و او را شناخت و پرسید: چه کسى این را کشته است فضل گفت: من او را کشته‏ام. شبیب گفت: این زهره بن حویه است [و خطاب به جسد گفت‏] همانا به خدا سوگند هر چند بر گمراهى کشته شدى، ولى چه بسیار جنگهاى مسلمانان که تو در آن پسندیده متحمل رنج شدى و کفایتى بزرگ نمودى و چه بسیار سواران دشمن را که به هزیمت راندى و چه بسیار حملات شبانه که با آن دشمن را به بیم انداختى و شهرهایى از ایشان را گشودى و با این همه در علم خداوند چنین بود که در حالى کشته شوى که یاور ستمگران باشى.

در آن جنگ سران عرب که از لشکر عراق بودند در آوردگاه کشته شدند و شبیب بر دیگر کسانى که در لشکرگاه بودند پیروز شد و گفت: شمشیر از ایشان بردارید و آنان را به بیعت با خویش فرا خواند و همگان هماندم با او بیعت کردند و او بر همه غنایمى که در لشکرگاه بود دست یافت. و به برادرش مصاد که در مداین بود پیام داد و پیش او آمد. شبیب دو روز در محل لشکر و آوردگاه ماند. در همین هنگام سفیان بن ابرد کلبى و حبیب بن عبد الرحمان همراه سپاهیان شام که با آن دو بودند وارد کوفه شدند و مایه پشتگرمى حجاج، و او به وسیله آنان از مردم عراق بى‏نیاز شد و خبر عتاب و لشکرش به اطلاع او رسید. به منبر رفت و گفت: اى مردم کوفه خداوند هر کس را که به وسیله شما بخواهد عزت یابد، عزت نبخشد و هر کس را که از شما یارى بخواهد، یارى ندهد. از اینجا بیرون روید و همراه ما در جنگ با دشمن ما حاضر نشوید و به حیره بروید و با یهودیان و مسیحیان زندگى کنید و نباید همراه ما کسى بیاید مگر کسانى که در جنگ عتاب بن ورقاءشرکت نکرده ‏اند.

شبیب نیز آهنگ کوفه کرد و چون به «سورا» رسید. به یاران خود گفت: کدامیک از شما سرکارگزار این شهر را پیش من مى‏آورد قطین، قعنب، سوید و دو تن دیگر از یاران شبیب براى این کار داوطلب شدند و بدین گونه شمارشان به پنج نفر رسید. آنان حرکت کردند و خود را به خراج خانه رساندند و کارگزاران آنجا بودند. به آنان گفتند: دعوت امیر را بپذیرید. گفتند: کدام امیر گفتند: امیرى که از سوى حجاج براى نبرد با این شبیب فاسق بیرون آمده و ما نیز آهنگ او داریم. کارگزار سورا به این سخن فریفته شد و نزد آنان آمد. همین که میان ایشان رسید شمشیرهایشان را بیرون کشیدند و شعار خوارج را «که حکم نیست، مگر براى خداوند» بر زبان آوردند و چندان بر او ضربه زدند که جان سپرد و آنچه در خراج خانه از اموال یافتند گرفتند و به شبیب پیوستند.

شبیب چون کیسه‏هاى مال را دید گفت: چیزى آورده‏اید که مایه فریفته شدن مسلمانان است و گفت: اى غلام دشنه را بیاور و سپس با آن کیسه‏ها را سوراخ کرد و دستور داد چهارپایانى را که کیسه‏ها بر آنها بار بود نیشتر زدند و آنان برگشتند و [درهم‏ها] از کیسه‏ها مى‏ریخت و پراکنده مى‏شد تا آنکه چهار پایان وارد «صراه» شدند. شبیب گفت اگر چیزى هم باقى مانده است در رودخانه افکنید.

سفیان ابرد به حجاج گفت: مرا سوى شبیب گسیل دار تا پیش از آنکه وارد کوفه شود با او رویاروى شوم. گفت: نه که دوست ندارم پراکنده شویم تا آنکه با همه جماعت شما با او رویاروى شوم و کوفه پشت سرما قرار داشته باشد.

شبیب پیش آمد و در حمام اعین فرود آمد. حجاج حارث بن معاویه بن ابى زرعه بن مسعود ثقفى را فرا خواند و او را همراه مردمى که در جنگ عتاب شرکت نداشتند گسیل داشت. او با هزار تن بیرون رفت و خود را به شبیب رساند تا او را از حدود کوفه براند. شبیب همین که او را دید بر او حمله کرد و او را کشت یاران او نیز گریختند. آمدند وارد کوفه شدند. شبیب، بطین را همراه ده سوار فرستاد تا براى او جایگاهى در ساحل فرات و کنار دار الرزق جستجو کنند. حجاج حوشب بن یزید را همراه جمعى از مردم کوفه روانه کرد. آنان دهانه راهها را گرفتند.

بطین با آنان به جنگ پرداخت و چون بر آنان چیره نشد به شبیب پیام داد و شبیب گروهى از سواران یاران خویش را به یارى او فرستاد. آنان توانستند اسب حوشب را پى کنند و او را به گریز وادارند ولى او خویشتن را نجات داد. بطین همراه یاران خویش به سوى دارالرزق حرکت کرد و شبیب هم آنجا فرود آمد و حجاج هیچ کس را به مقابله او نفرستاد. او در دورترین نقطه کویر نمکزار کوفه براى خود مسجدى ساخت و سه روز همانجا مقیم بود و حجاج هیچ کس را به مصافش نفرستاد و هیچ کس از مردم کوفه و مردم شام به جنگ با او نرفت. همسر شبیب، غزاله نذر کرده بود در مسجد کوفه دو رکعت نماز بگزارد که در آن سوره‏هاى بقره و آل عمران را بخواند.
شبیب همراه زنش آمد و او نذر خود را در مسجد کوفه ادا کرد. به حجاج پیشنهاد شد که خودش به رویارویى و جنگ با شبیب برود. او به قتیبه بن مسلم گفت: من خود به جنگ او مى‏روم. تو برو براى من لشکرگاهى را جستجو کن او رفت و برگشت و گفت: همه جا دشت و زمین هموار است. اى امیر در پناه نام خدا و به فال فرخنده حرکت کن. حجاج شخصا بیرون آمد و از جایى عبور کرد که آنجا خاکروبه و کثافت بود. گفت: همین جا براى من فرشى بگسترید. گفتند: اینجا کثیف است. گفت: چیزى که مرا به آن فرا مى‏خوانید کثیف‏تر است زمین زیر آن و آسمان فراز آن پاکیزه است.

حجاج همانجا درنگ کرد و یکى از بردگان خود را که نامش ابو الورد بود و خفتانى بر تن داشت به نبرد فرستاد و گروه بسیارى از غلامان گرد او را گرفتند و گفته شد این حجاج است. شبیب حمله کرد و او را کشت و گفت: اگر حجاج بود که همانا مردم را از او آسوده مى‏کردم.در این هنگام حجاج به سوى او حرکت کرد بر میمنه سپاهش، مطرف بن ناجیه بود و بر میسره‏اش، خالد بن عتاب بن ورقاء. حجاج با بیش از چهار هزار تن بود و به او گفتند: اى امیر خود را پوشیده بدار و جاى خود را به شبیب نشان مده. یکى دیگر از بردگان حجاج خود را شبیه او ساخت و در هیئت و لباس او آشکار شد. شبیب بر او حمله کرد و با گرز بر او زد و او را کشت. گویند چون آن غلام بر زمین افتاد گفت: «آخ».

شبیب گفت: خداوند پسر مادر حجاج را بکشدکه این گونه بردگان را سپر مرگ خود قرار مى‏دهد. [شبیب از آنجا فهمید که او حجاج نیست‏] زیرا تازیان به هنگام درد «آه» مى‏گویند [نه «آخ»].سپس اعین، صاحب حمام اعین، خود را به شکل حجاج در آورد و لباسهاى او را پوشید. شبیب بر او حمله کرد و او را کشت. حجاج گفت: براى من استر بیاورید که سوار شوم. برایش استرى آوردند که دست و پایش سپید بود. به او گفتند: اى امیر خداوند ترا قرین صلاح بدارد. ایرانیان فال بد مى‏زنند که در چنین روزى بر چنین استرى سوار شوى گفت: نزدیکش بیاورید، که سپید پیشانى و رخشان است و امروز [این جنگ‏] هم رخشان و سپید است. سوار همان شد و میان مردم بر چپ و راست حرکت کرد سپس گفت: براى من عبایى بگسترید و برایش گستردند و بر آن نشست و گفت: تختى بیاورید آوردند. برخاست و بر آن نشست و بانگ برداشت که اى مردم شام اى مردم سخن شنو و فرمانبردار مبادا که باطل این گروه پلید بر حق شما پیروز گردد، چشمهایتان را فرو بندید و به زانو در آیید و با سرنیزه‏ها از این قوم استقبال کنید. آنان به زانو در آمدند آنچنان که گویى زمینى سنگلاخ و سیاه بودند.

از این هنگام بود که باد قدرت شبیب فرو نشست و خداوند متعال فرمان به ادبار کار او و سپرى شدن روزگارش داد. شبیب نزدیک آمد تا به مردم شام رسید و لشکر خود را سه گروه کرد. گروهى همراه خودش بودند گروه دیگر با سوید بن سلیم و گروه سوم، با مجلل بن وائل. شبیب به سوید گفت: با سواران خود بر ایشان حمله کن.

او حمله کرد و شامیان چنان ایستادگى کردند که او کنار نیزه‏هاى ایشان رسید، آن گاه بر او حمله کردند. سوید مدتى طولانى با آنان جنگ کرد و آنان پایدارى نمودند و سپس چندان با او نیزه زدند و قدم به قدم او را عقب نشاندند تا او را به یارانش محلق ساختند.
چون شبیب پایدارى ایشان را دید صدا زد: اى سوید با سواران خود به پرچمهاى دیگر حمله کن، شاید آنان را از جاى حرکت دهى و بتوانى از پشت سر حجاج بر او حمله آورى و ما از پیش روى او حمله کنیم. سوید بر آن بخش حمله کرد ولى کنار دیوارهاى کوفه بود و از فراز بام خانه‏ها و دهانه کوچه‏ها آنان را سنگباران کردند و او برگشت و پیروز نشد.

عروه بن مغیره بن شعبه نیز او را تیر باران کرد- حجاج عروه را همراه سیصد تیر انداز شامى در پشت جبهه خویش قرار داده بود که از پشت سر مورد حمله قرار نگیرد- شبیب میان یاران خویش فریاد زد: اى اهل اسلام همانا که شما براى‏خدا معامله کرده‏اید و هر کس براى خدا معامله کرده باشد هر درد و آزارى که او را رسد براى او زیان نخواهد داشت. خدا پدرتان را بیامرزد، صبر کنید صبر و حمله سختى کنید، همچون حملات گرانبهاى خود در جنگهاى مشهورتان.آنان حمله‏اى سخت کردند ولى مردم شام از جاى خود تکان نخوردند.

شبیب گفت: به زمین بیفتید و زیر سپرهاى خویش سینه خیز جلو بروید و همین که نیزه‏هاى یاران حجاج بالاى سپرهاى شما قرار گرفت با سپر خود بالا دهید و از زیر بر ساعدهاى ایشان ضربت زنید و پاهاى آنان را قطع کنید، که به فرمان خداوند مایه شکست خواهد بود. آنان زیر سپرهاى خویش- به حال سینه خیز- اندک اندک شروع به پیشروى به سوى یاران حجاج کردند.

خالد بن عتاب بن ورقاء به حجاج گفت: اى امیر من داغدیده و خونخواهم و خیر خواهى من مورد تهمت و تردید نیست به من اجازه بده تا از پشت لشکرگاه آنان حمله کنم و برقرارگاه و بار و بنه ایشان غارت برم. حجاج گفت: چنین کن. خالد همراه گروهى از موالى و چاکران و پسر عموهاى خود برگشت و از پشت قرارگاه شبیب حمله آورد با مصاد برادر شبیب رو به رو شد او و غزاله همسر شبیب را کشت و لشکرگاه آنان را آتش زد. شبیب و حجاج هر دو سر برگرداندند و آتش را دیدند.

حجاج و یارانش بانگ تکبیر برداشتند. شبیب و همه یارانش که پیاده شده بودند ترسان از جاى جستند و بر پشت اسبهاى خود پریدند و حجاج به یاران خود گفت: بر ایشان حمله برید و سخت بگیرید که بر سر آنان چیزى آمد که آنان را به بیم و وحشت انداخت. لشکر حجاج بر خوارج حمله بردند و آنان را به هزیمت راندند.

شبیب با تنى چند از ویژگان خود توانست از پل بگذرد و سواران حجاج به تعقیب او پرداختند. در این هنگام خواب بر شبیب غلبه یافت و در همان حال که سواران در پى او بودند او بر اسب خود چرت مى‏زد. اصغر خارجى مى‏گوید: من در آن روز همراه شبیب بودم، گفتم: اى امیر المومنین بر گرد و پشت سرت را نگاه کن.

او بدون آنکه موضوع را مهم بداند برگشت نگاهى کرد و دوباره چرت زد. همین که سواران به ما نزدیک شدند گفتم: اى امیر المومنین این قوم به تو نزدیک شده‏اند براى بار دوم بدون بیم و ترسى برگشت نگاهى کرد و چرت زد. در این هنگام‏حجاج چند سوار از پى سواران گسیل داشت که به تاخت و تاز آمدند و مى‏گفتند: دست از تعقیب او بردارید تا به آتش خدا برود. و سواران دست از تعقیب شبیب برداشتند و برگشتند.

شبیب با یاران خود از پل مداین عبور کرد و وارد دیرى که آنجا بود شدند و خالد بن عتاب همچنان در پى ایشان بود و آنان را داخل دیر محاصره کرد.

شبیب به جنگ او بیرون آمد و خالد و یارانش را حدود دو فرسنگ به عقب راند آن چنان که خالد خود و یارانش با اسبهاى خویش، خود را به دجله انداختند.

شبیب از کنار او گذشت و او را دید که رایت خویش را در دجله نیز همچنان در دست دارد. گفت: خدایش بکشد این سوارکار و دلیر راستین است و خداى اسبش را هم بکشد که چه نیکو اسبى است. این خود از همه مردم نیرومندتر و اسبش قویترین اسب زمین است، و برگشت. پس از آنکه شبیب برگشت به او گفتند: آن سوارى که دیدى خالد پسر عتاب بود. گفت: آرى در شجاعت و دلیرى ریشه‏دار است.اگر این را مى‏دانستم هر چند وارد آتش هم شده بود تعقیبش مى‏کردم.پس از شکست و گریز شبیب، حجاج وارد کوفه شد و به منبر رفت و گفت: به خدا سوگند تا امروز با شبیب چنان که شاید و باید جنگ نشده بود. اینک گریزان پشت به جنگ کرد و [لاشه‏] زنش را رها کرد که نى به نشیمنگاهش فرو برند.

حجاج، حبیب بن عبد الرحمان را فرا خواند و او را همراه سه هزار تن از مردم شام به تعقیب شبیب گسیل داشت و گفت: از شبیخون زدن او بر حذر باش و هر کجا با او برخوردى جنگ کن که خداوند متعال تیزى او را کند نموده و دندانش را شکسته است. حبیب براى تعقیب شبیب بیرون شد تا در انبار فرود آمد. حجاج به حاکمان و کارگزاران پیام داد و گفت: به یاران شبیب پیام دهید که هر کس از ایشان پیش ما آید در امان خواهد بود. کسانى که در دین خوارج بصیرتى نداشتند و در این جنگ صدمه دیده بودند و آن را خوش نمى‏داشتند امان خواستند. پیش از این هم همان روز که شبیب به هزیمت رفت حجاج ندا داد: هر کس پیش ما آید در امان است و بدین گونه گروه بسیارى از یاران شبیب از گرد او پراکنده شدند.و چون به شبیب خبر رسید که حبیب بن عبد الرحمان در انبار فرود آمده است با یاران خود سوى آنان حرکت کرد تا نزدیک رسید.

یزید سکسکى مى‏گوید: همان شبى که شبیب به قصد شبیخون زدن بر ما آمد، من همراه مردم شام بودم. آن گاه که شب را به سر بردیم حبیب بن عبد الرحمان ما را جمع کرد و به چهار بخش تقسیم کرد و براى هر بخش امیرى تعیین نمود و به ما گفت: افراد هر بخش از شما فقط جانب خود را حمایت کند و اگر افراد یک بخش کشته هم شدند نباید گروه دیگر او را یارى دهد و به من خبر رسیده است که خوارج به شما نزدیک هستند، خود را آماده کنید و بجنگید، زیرا مورد شبیخون قرار خواهید گرفت. گوید: ما همچنان آماده و در آرایش جنگى بودیم و شبیب همان شب آمد و بر ما شبیخون آورد. او نخست بر یکى از بخشهاى ما حمله کرد و مدتى دراز با آنان جنگ کرد و هیچیک از آنان از جاى خود تکان نخورد.

سپس آن بخش را رها کرد و به بخشى دیگر روى آورد. با افراد این بخش هم مدتى دراز جنگید و به چیزى دست نیافت. سپس همچنان گرد ما مى‏گشت و بر هر یک از بخشها حمله مى‏آورد تا سه چهارم شب سپرى شد و او همچنان به ما چسبیده بود تا آنجا که با خود گفتیم نمى‏خواهد از ما جدا شود. پس از آن شبیب از اسب پیاده شد و خود و یارانش پیاده با ما جنگى طولانى کردند، به خدا سوگند دست و پا بود که جدا مى‏شد و چشمها از حدقه بر مى‏آمد و کشتگان بسیار شدند و ما حدود سى تن از آنان را کشتیم و آنان حدود صد تن از ما کشتند.

به خدا سوگند اگر بیش از دویست مرد مى‏بودند ما را نابود کرده بودند. آن گاه در حالى که ما از آنان خسته شده بودیم و از آنان کراهت داشتیم و آنان نیز از ما خسته شده بودند و کراهت داشتند از ما فاصله گرفتند. من خود، مردى از یاران خویش را مى‏دیدم که بر مردى از خوارج شمشیر مى‏زد ولى به سبب خستگى و ناتوانى شمشیرش کارگر نمى ‏افتادهمچنین مردى از یاران خوش را مى‏دیدم که نشسته جنگ مى‏کند و شمشیر خود را به این سو و آن سو مى‏زند و از خستگى و درماندگى نمى‏تواند برخیزد. تا آنکه شبیب سوار شد و به یاران خود که پیاده شده بودند گفت سوار شوید و با آنان به راه خود رفت و از ما منصرف شد.

فروه بن لقیط خارجى- که در همه جنگهاى شبیب همراهش بوده است- مى‏گوید: در آن شب همین که شبیب بر ما خستگى نمایان و زخمهاى گران را دید گفت: این که بر سر ما آمده است اگر در طلب دنیا باشیم چه سنگین و سخت است و اگر براى اطاعت خداوند باشد و رسیدن به پاداش [آن جهانى‏] چه آسان و اندک است. یارانش گفتند: اى امیر المومنین راست گفتى.

فروه همچنین مى‏گوید: خودم شنیدم که در آن شب شبیب به سوید بن سلیم مى‏گفت: دیروز دو تن از ایشان را کشتم که از شجاعترین مردم بودند. شامگاه دیروز به عنوان پیشاهنگ و طلیعه بیرون رفتم سه مرد از ایشان را دیدم که وارد دهکده‏یى شدند تا چیزهاى مورد نیاز خود را بخرند یکى از آنان خرید خود را انجام داد و پیش از یارانش بیرون آمد، من هم با او حرکت کردم. او به من گفت: مى‏بینم علوفه نخریده‏اى. گفتم: دوستانى دارم که این کار را براى من انجام داده‏اند.

سپس از او پرسیدم: خیال مى‏کنى دشمن ما کجا فرود آمده است گفت: شنیده‏ام نزدیک ما فرود آمده است به خدا سوگند دوست مى‏دارم با این شبیب آنان رویاروى شوم. گفتم: براستى این را دوست دارى گفت: آرى به خدا سوگند. گفتم: به هوش باش که به خدا سوگند من شبیب هستم. و همین که شمشیر را بیرون کشیدم افتاد و مرد. گفتم: برخیز و چون به او نگریستم دیدم مرده است.

برگشتم با یکى دیگر از آنان رو به رو شدم که از دهکده بیرون مى‏آمد، و به من گفت: در این ساعت که همه به قرارگاه خود بر مى‏گردند تو کجا مى‏روى من پاسخى ندادم و رفتم، اسب من رم کرد و شتابان تاخت ناگاه دیدم آن مرد در تعقیب من است و چون به من رسید به سوى او برگشتم و گفتم: چه مى‏خواهى گفت: به خدا سوگند گمان مى‏کنم تو از دشمنان مایى. گفتم: آرى. گفت: در این صورت از جاى خود تکان نمى‏خوریم تا من ترا بکشم یا تو مرا بکشى. من بر او حمله کردم، اوهم بر من حمله کرد ساعتى به یکدیگر شمشیر حواله مى‏کردیم.

به خدا سوگند من در دلیرى و گستاخى بر او بیشى نداشتم جز اینکه شمشیر من از شمشیر او برنده‏تر بود و من توانستم او را بکشم.به شبیب خبر رسیده که لشکر شام که همراه حبیب بن عبد الرحمان بودند سنگى را با خود حمل مى‏کنند و سوگند خورده‏اند که نگریزند. خواست دروغ آنان را آشکار سازد. چهار اسب فراهم آورد و بر دم هر یک دو سپر بست سپس هشت تن از یاران خود و یکى از غلامان خویش به نام حیان را که مردى شجاع و مهاجم بود برگزید و دستور داد مشک آبى با خود بردارد و شبانه حرکت کرد و به گوشه‏یى از لشکر شام وارد شد و به یاران خود دستور داد در گوشه‏ هاى چهارگانه لشکر باشند و هر دو مرد اسبى را با خود داشته باشند و سپس بر آنان با شمشیر ضربه ‏یى بزنند و همین که حرارت و سوزش آن در اسب اثر کرد آنرا میان لشکرگاه شامیان رم دهند. و با آنان قرار گذاشت که پس از آن در جاى بلندى که نزدیک لشکرگاه بود جمع شوند و به آنان گفت: هر کدام نجات پیدا کردید وعده‏گاه ما همان بلندى است. یاران او فرمان او را خوش نداشتند. پس او خود پیاده شد و کارى را که به آنان دستور داده بود با اسبها انجام دهند انجام داد و اسبها را داخل لشکرگاه شامیان رم داد و خود اندکى آنها را تعقیب کرد و تازیانه‏هاى محکم بر پشت آنان زد. اسبها در نواحى مختلف لشکرگاه به حرکت درآمدند. مردم سخت پریشان شدند و به جنبش در آمدند و بر یکدیگر ضربت مى‏زدند. حبیب بن عبد الرحمان فریاد مى‏کشید: واى بر شما این حیله و مکرى است بایستید تا موضوع براى شما روشن شود و چنان کردند.
شبیب هم که میان ایشان بود ایستاد تا سرانجام آرام گرفتند او هم بر اثر ضربت گرزى سست شده بود.و هنگامى که مردم به مراکز خود برگشتند خود را از میان انبوه مردم بیرون کشید و به آن بلندى رساند و دید غلامش حیان آنجاست. شبیب به او گفت: از این مشک بر سرم آب بریز، و چون سرش را کشید که حیان بر آن آب بریزد، حیان تصمیم گرفت گردنش را بزند و با خود گفت: براى خود مکرمت و شهرت و آوازه‏یى بهتر از این نمى‏یابم که در این خلوت گردن شبیب را بزنم و این موضوع موجب امان دادن حجاج به من نیز مى‏شود. ولى همین که این تصمیم را گرفت لرزه‏بر اندام او افتاد و چون در آب ریختن تأمل کرد.

شبیب به او گفت: اى واى بر تو منتظر چه هستى مشک را بشکاف. سپس گفت: آن را به من بده و گرفت و دشنه را از کنار کفش خود بیرون کشید و مشک را سوراخ کرد و بدست حیان داد و گفت: اینک بریز و حیان بر سر او آب ریخت. پس از آن حیان مى‏گفت: به آن کار تصمیم گرفتم ولى مرا لرزه گرفت و از آن کار ترسیدم و حال آنکه خود را هیچ‏گاه ترسو نمى‏ دانستم.سپس حجاج میان مردم اموال بسیارى پخش کرد و به همه زخمی ها و کسانى که متحمل زحمت شده بودند پاداش داد و ایشان را براى مقابله با شبیب روانه کرد و به سفیان بن ابرد دستور داد آنان را با خود ببرد و فرماندهى را به او سپرد این موضوع بر حبیب بن عبد الرحمان گران آمد و به حجاج گفت: سفیان را به جنگ مردى مى‏فرستى که من جمع او را پراکنده ساخته و سوار کارانش را کشته ‏ام. شبیب در کرمان اقامت داشت تا اینکه او و یارانش از خستگى بیرون آیند، و سفیان همراه مردان به سوى او رفت. شبیب کنار کارون اهواز به رویارویى او آمد. پلى بر کارون بود که از آن گذشت و سوى سفیان آمد و او را دید که با مردان فرود آمده است.

سفیان، مضاض بن صیفى را به فرماندهى سواران خود گماشت و بشر بن حیان فهرى را بر میمنه و عمر بن هبیره فزارى را بر میسره [لشکر] خود گماشت. شبیب هم با سه دسته پیش آمد خودش همراه یک دسته بود و سوید در دسته دوم و قعنب در دسته سوم، مجلل را هم براى حفظ لشکرگاه خویش همانجا باقى گذاشت.

سوید که بر میمنه خوارج بود بر میسره سفیان حمله آورد و قعنب که بر میسره خوارج بود بر میمنه سفیان حمله کرد و شبیب خود بر سفیان حمله کرد و سپس اندکى جنگ کردند. و خوارج به جاى خود که در آن بودند برگشتند.

یزید سکسکى که در آن روز از یاران سفیان بوده است مى‏گوید: شبیب و یارانش بیش از سى بار به ما حمله کردند و از صف ما هیچ کس از جاى خود تکان نخورد. سفیان به ما گفت: به صورت پراکنده بر ایشان حمله مکنید بلکه همه پیادگان با هم و یکباره حمله برند. و چنان کردیم و همواره بر آنان نیزه مى‏زدیم تا آنان را کنار پل راندیم. کنار پل آنان سخت‏ترین جنگى را که ممکن است براى قومى روى دهد با ما داشتند. آنگاه شبیب از اسب پیاده شد و حدود صد مرد هم با اوپیاده شدند و به محض اینکه پیاده شدند چنان با ضربه‏ هاى شمشیر و نیزه به جان ما افتادند که هرگز مثل آنرا ندیده بودیم و گمان نمى‏ کردیم که چنان باشد. سفیان همین که دریافت بر آنان چیرگى ندارد و از پیروزى آنان در امان نیست تیراندازان را فرا خواند و گفت: ایشان را تیرباران کنید و این کار هنگام غروب صورت گرفت و حال آنکه شروع رویارویى از نیمروز بود. یاران سفیان آنان را تیر باران کردند و سفیان کمانداران و تیراندازان را در صف جداگانه‏یى قرار داده و براى ایشان فرمانده ویژه ‏یى گماشته بود، و چون تیر اندازان یاران شبیب را تیر باران کردند آنان بر تیراندازان حمله سختى آوردند و ما هم بر یاران شبیب حمله بردیم و ایشان را از یاران خود باز داشتیم، چون کار را چنین دیدند شبیب و یارانش سوار شدند و بر تیراندازان حمله‏یى سخت کردند که بیش از سى تیر انداز کشته شدند سپس با نیزه آهنگ ما کردند و بر ما نیزه مى‏زدند تا هوا تاریک شد.
آنگاه از ما منصرف شدند و برگشتند.

سفیان بن ابرد هم به یاران خود گفت: اى قوم ایشان را تعقیب مکنید بگذارید تا صبح به جنگ ایشان برویم. گوید: ما از آنان دست برداشتیم و هیچ چیز براى ما خوشتر از این نبود که آنان از جنگ با ما منصرف شوند.

فروه بن لقیط خارجى مى‏گوید: چون کنار پل رسیدیم شبیب گفت: اى گروه مسلمانان از پل بگذرید و به خواست خداوند متعال چون شب را به صبح آوریم بامداد بر آنان حمله خواهیم برد. گوید: ما پیش از او عبور کردیم و او ماند که آخر از همه عبور کند. همین که خواست از پل بگذرد بر اسب نر سر کشى سوار بود [قضا را] جلو آن اسب مادیانى در حرکت بود. اسب شبیب بر آن مادیان جهید و این روى پل بود. مادیان جنبشى کرد که سم اسب شبیب از لبه پل لغزید و در آب افتاد. ما شنیدیم شبیب همین که در آب افتاد این آیه را خواند: «تا خداوند کارى را که باید انجام گیرد مقرر کند».

او در آب فرو شد یک بار بالاى آب آمد و این آیه را خواند «این تقدیر قدرتمند داناست» و در آب فرو رفت و دیگر بر نیامد.بیشتر مردم این موضوع را همین گونه روایت مى‏ کنند. قومى هم مى‏گویند: همراه شبیب مردان بسیارى بودند که در جنگها پس از شکست با او بیعت کرده بودند و بیعت آنان با او بدون بینش و با اکراه بود و بزرگان عشایر ایشان را شبیب‏کشته بود و در واقع آنان همگى نسبت به او خونخواه بودند و چون در آن هنگام از جمله آخرین کسان بود که مى‏خواست از پل عبور کند برخى از ایشان به برخى دیگر گفتند: آیا موافقید که پل را زیر پاى او قطع کنیم و هم اکنون انتقام خونهاى خود را بگیریم گفتند: آرى که این راى درست است. پل را بریدند پل واژگون شد اسب شبیب ترسید و رمید و او در آب افتاد و غرق شد.

و روایت نخست مشهورتر است. گروهى از یاران سفیان مى‏گویند: ما صداى خوارج را شنیدیم که مى‏گفتند: امیر المومنین غرق شد و از رودخانه گذشتیم و سوى لشکرگاهشان رفتیم ولى آنجا هیچ نشانى از هیچ کس نبود. همانجا فرود آمدیم و در جستجوى جسد شبیب بر آمدیم و آن را در حالى که زره بر تن داشت از آب بیرون کشیدیم.مردم چنین پنداشته و آورده ‏اند که شکمش را دریده و قلبش را بیرون کشیده‏اند.قلبى سخت فشرده و محکم همچون سنگ بود و چون آن را بر زمین مى‏ زدند، به اندازه قامت انسان بر هوا مى‏ جسته است.
و حکایت شده است که هرگاه خبر مرگ شبیب را به مادرش مى ‏دادند باور نمى‏ کرد و سخن هیچ کس را در آن باره نمى‏ پذیرفت و مکرر به او گفته بودند که شبیب کشته شده است و نپذیرفته بود، ولى همین که به او گفتند: غرق شده است گریست و چون در این باره از او توضیح خواستند، گفت: هنگامى که او را زاییدم در خواب دیدم آتشى از درون من سر زد که همه آفاق را انباشته کرد و سپس در آب افتاد و خاموش شد و دانستم که او جز با غرق شدن نابود نمى‏شود. اینجا پایان جلد چهارم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید است و به خواست خداوند جلد پنجم از پى آن خواهد آمد.

سپاس فراوان خداوند متعال را که توفیق ترجمه این جلد را به این بنده ارزانى داشت و امیدوارم به لطف خود توفیق ترجمه مطالب تاریخى- اجتماعى مجلدات بعدى را ارزانى فرماید، بمنه و کرمه.
کمترین بنده درگاه علوى محمود مهدوى دامغانى دوشنبه بیستم رجب ۱۴۰۹ ق برابر هشتم اسفند ۱۳۶۷ ش

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۲ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۴۳

خطبه ۵۷ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خوارج قسمت اول)

۵۷ و من کلام له ع کلم به الخوارج

 أَصَابَکُمْ حَاصِبٌ وَ لَا بَقِیَ مِنْکُمْ آبِرٌ- أَ بَعْدَ إِیمَانِی بِاللَّهِ وَ جِهَادِی مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص- أَشْهَدُ عَلَى نَفْسِی بِالْکُفْرِ- لَقَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ مَا أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِینَ- فَأُوبُوا شَرَّ مَآبٍ وَ ارْجِعُوا عَلَى أَثَرِ الْأَعْقَابِ- أَمَا إِنَّکُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِی ذُلًّا شَامِلًا وَ سَیْفاً قَاطِعاً- وَ أَثَرَهً یَتَّخِذُهَا الظَّالِمُونَ فِیکُمْ سُنَّهً قال الرضی رحمه الله- قوله ع و لا بقی منکم آبر یروى على ثلاثه أوجه- أحدها أن یکون کما ذکرناه آبر بالراء- من قولهم رجل آبر للذی یأبر النخل أی یصلحه- . و یروى آثر بالثاء بثلاث نقط- یراد به الذی یأثر الحدیث- أی یرویه و یحکیه و هو أصح الوجوه عندی- کأنه ع قال لا بقی منکم مخبر- . و یروى آبز بالزای المعجمه و هو الواثب- و الهالک أیضا یقال له آبز

خطبه (۵۷)

از سخنان على (ع) خطاب به خوارج این خطبه با عبارت «اصابکم حاصب و لا بقى منکم آبر» (طوفان سخت آمیخته با شن بر شما بوزد و هیچ کس از شما هرس کننده نخل باقى نماناد) شروع مى‏ شود. ابن ابى الحدید ضمن توضیح پاره‏اى از لغات و اشاره به این موضوع که بعضى ازتعبیرات، اقتباس و برگرفته از آیات است بحثى مفصل درباره خوارج آورده است‏]:

اخبار خوارج و سرداران و جنگهاى ایشان

و بدان، آن گروه که بر امیر المومنین علیه السّلام خروج کردند پیش از موضوع حکمیت، در جنگهاى جمل و صفین از یاران و یاوران او بودند و این گفتگوى رویارو و نفرین در مورد ایشان است و خبر دادن از آینده آنان. و همین گونه به وقوع پیوست. چه، خداوند متعال پس از آن، زبونى کامل و شمشیر برنده و چیرگى قدرتمندان را بهره آنان قرار داد و همواره وضع آنان مضمحل مى‏شد تا آنجا که خداوند همه خوارج را نابود ساخت. از شمشیر مهلب بن ابى صفره و پسرانش مرگى زودرس و اجلى قاطع بهره آنان شد و ما اینک بخشى از اخبار و جنگهاى خوارج را مى‏ آوریم.

عروه بن حدیر

یکى از سران خوارج، عروه بن حدیر است. او از قبیله بنى ربیعه بن حنظله، از تیره بنى تمیم که عروه بن ادیه هم معروف است و ادیه نام یکى از مادر بزرگهاى او در دوره جاهلى است. او اصحاب و پیروانى داشته است و در روزگار حکومت معاویه، زیاد بن ابیه او را اعدام کرده است.

نجده بن عویمر حنفى

دیگر از ایشان، نجده بن عویمر حنفى است که از سران خوارج بوده و عقاید و گفتارى مخصوص و گروهى پیرو دارد و صلتان عبدى در این اشعار خود به آنان اشاره دارد و چنین مى‏ گوید:

«امتى را مى ‏بینم که شمشیر خود را کشیده و تازیانه‏ هاى اصبحى آن افزوده شده است براى افتادن به جان نجدى‏ ها یا حرورى ‏ها یا ازرق که به آیین ازرقى فرا مى‏ خواند…» نجده در مکه هر روز جمعه با یاران خود کنار عبد الله بن زبیر که در جستجوى خلافت بود نماز مى‏ گزارد و به احترام حرم از جنگ و درگیرى با یکدیگر خوددارى مى‏ کردند.

«راعى» هم خطاب به عبد الملک بن مروان چنین سروده است: «من سوگند مى‏ خورم، سوگند راستین که امروز هیچ سخن دروغى به خلیفه نگویم، اگر هم روزى نزد ابن زبیر رفته‏ام قصدم این نبوده است که در بیعت خود تبدیلى ایجاد کنم و چون پیش نجیده بن عویمر رفتم در جستجوى هدایت بودم ولى او بر گمراهى من افزود…» نجده بر منطقه یمامه چیره شد و کار او بالا گرفت و یمن و طائف و عمان و بحرین و وادى تمیم و عامر را تصرف کرد. ولى به سبب بدعتها و نوآوریها که در مذهب ایشان پدید آورد یارانش بر او خشم گرفتند. از جمله این اعتقاد او: که اگر کسى کوشش و اجتهاد کند ولى نتیجه کار و فهم او خطا باشد معذور است.

و اینکه دین و آنچه دانستن و شناخت آن لازم است دو چیز است: شناخت خدا و شناخت رسول خدا و در موارد دیگر غیر از این دو مردم اگر به سبب جهل، مرتکب خطایى شوند معذورند مگر پس از اقامه دلیل و حجت بر ایشان. و هر کس از راه اجتهاد اشتباها حرامى را حلال پندارد معذور است، حتى اگر خواهر و مادر خود را به همسرى خویش در آورد در حالى که حکم را نداند معذور است و مؤمن هم شمرده مى‏ شود.

از این رو آنان [خوارج‏] او را از ریاست خود خلع کردند ولى این اختیار را به او دادند که براى ایشان سالارى انتخاب کند. او ابو فدیک را که یکى از افراد خاندان قیس بن ثعلبه بود به رهبرى ایشان برگزید. ابو فدیک پس از مدتى کسانى را فرستاد که نجده را کشتند. پس از اینکه او کشته شد طوایفى از یارانش با آنکه ازگرد او پراکنده شده بودند نسبت به او محبت و دوستى مى‏ ورزیدند و مى ‏گفتند: مظلوم کشته شده است.

مستورد

دیگر از سران خوارج، مستورد بن سعد یکى از افراد بنى تمیم است. او از کسانى است که در جنگ نخیله شرکت داشت و گریخت و از جمله کسانى است که از شمشیر امیر المومنین على (ع) جان به در برده است. پس از مدتى بر مغیره بن شعبه که از طرف معاویه والى کوفه بود خروج کرد و جماعتى از خوارج با او بوده‏اند. مغیره، معقل بن قیس ریاحى را به مقابله او فرستاد و چون دو گروه برابر هم ایستادند مستورد، معقل را به جنگ تن به تن فرا خواند و به او گفت: چرا مردم در جنگ میان من و تو کشته شوند معقل هم گفت: انصاف دادى. یارانش او را سوگند دادند که چنان نکند. نپذیرفت و گفت: به او اهمیتى نمى‏دهم، و به مبارزه او بیرون رفت آن دو هر کدام به دیگرى ضربتى زد که هر دو به رو افتاده و کشته شدند. مستورد، مردى پارساى بود و فراوان نماز مى‏گزارد و برخى از آداب و سخنان او نقل شده است.

حوثره اسدى

دیگر از ایشان حوثره اسدى است. او در سال جماعت [چهل و یکم هجرت‏] همراه گروهى از خوارج بر معاویه خروج کرد. معاویه لشکرى از مردم کوفه را به مبارزه او فرستاد. حوثره همین که ایشان را دید به آنان گفت: اى دشمنان خدا شما دیروز با معاویه جنگ مى ‏کردید که قدرت و پادشاهى‏اش را از میان بردارید و امروز با او هستید و همراه او براى استوار کردن بنیاد پادشاهى‏ اش جنگ مى‏ کنید و چون آتش جنگ برافروخته شد حوثره کشته شد. مردى از قبیله طى او را کشت و جمع او پراکنده شدند.

قریب بن مره و زحاف طائى

دیگر از خوارج، قریب بن مره ازدى و زحاف طائى هستند که هر دو از مجتهدان و پارسایان بصره بودند. آن دو به روزگار حکومت معاویه و هنگامى که زیاد بر بصره امارت داشت خروج کردند و مردم درباره اینکه کدامیک از ایشان رئیس است اختلاف داشتند. آنان با مردم درگیر شدند. پیر مردى زاهد از خاندان ضبیعه را که از قبیله ربیعه بن نزار بود دیدند و او را کشتند- نام آن مرد، رؤبه ضبعى بود. مردم بانگ برداشتند و مردى از بنى قطیعه که از قبیله ازد بود در حالى که شمشیر در دست داشت به جنگ آنان بیرون آمد.

مردم از پشت بامها فریاد بر آوردند که اینان حروریه‏ اند، جان خود را نجات بده. آنان [خوارج‏] بانگ برداشتند که ما حرورى نیستیم ما شرطه‏ایم. آن مرد ایستاد خوارج او را کشتند و چون خبر خروج «قریب» و «زحاف» به اطلاع ابو بلال مرداس بن ادیه رسید. گفت: قریب را خداوند هرگز به خود مقرب مداراد و زحاف را خداوند هرگز نبخشایاد که بر کارى سخت و تاریک بر آمده ‏اند. و مقصودش این بود که چرا با مردم بى‏گناه درگیر شده‏اند. قریب و زحاف همچنان از کنار هر قبیله که مى‏ گذشتند هر کس را مى ‏یافتند مى‏ کشتند تا آنکه از کنار خاندان على بن سود که از قبیله ازد بودند گذشتند. آنان تیرانداز بودند و میان ایشان صد تیر انداز ورزیده بود و خوارج را سخت تیرباران کردند. خوارج بانگ برداشتند. اى بنى على دست نگهدارید که میان ما تیراندازى نیست. مردى از بنى على این بیت را خواند: «چیزى براى این قوم جز تیرهاى درخشان در ظلمت شب نیست».

خوارج از آنان گریختند و چون از تعقیب خود بیم داشتند آهنگ گورستان بنى یشکر کردند و خود را به سرزمین قبیله مزینه رساندند و منتظر ماندند تا افرادى از قبیله مضر و غیر از آن هشتاد تن به آنان پیوستند، ولى افراد خاندان طاحیه که از بنى سود هستند و قبایل مزینه و دیگران به جنگ خوارج آمدند و رویاروى شدند و جنگ کردند و همگان کشته شدند قریب و زحاف هم هر دو کشته شدند.
دیگر از ایشان، ابو بلال مرداس بن ادیه است. او برادر عروه بن حدیر است که از او نام بردیم. مرداس به روزگار عبید الله بن زیاد خروج کرد و ابن زیاد،عباس بن اخضر مازنى را به جنگ او فرستاد که او را کشت و یارانش هم کشته شدند. سر ابو بلال را بریدند و نزد ابن زیاد بردند. ابو بلال مردى عابد، پارسا و شاعر بود. برخى از اصحاب قدیمى ما [معتزله‏] از این جهت که او معتقد به عدل بود و کار زشت را بسیار انکار مى‏ کرده است او را از خود دانسته‏اند و برخى از قدماى شیعه نیز او را از خود مى‏ دانند.

نافع بن ازرق

دیگر از ایشان، نافع بن ازرق حنفى است که مردى شجاع و از پیشروان [تنظیم‏] فقه خوارج است و فرقه «ازارقه» خوارج به او منسوب هستند. او چنین فتوى مى‏داد که این سرزمین [بصره و کوفه‏] سرزمین کفر است و همه مردم آن کافر و دوزخى هستند مگر کسانى که ایمان خود را آشکار سازند، و براى مومنان جایز نیست که دعوت آنان را براى نماز بپذیرند و از گوشت ذبیحه ایشان بخورند و با آنان ازدواج کنند و آنان از خارجى و غیر خارجى ارث نمى‏ برند و حکم آنان همچون کافران عرب و بت پرستان است و از ایشان چیزى جز اسلام یا شمشیر نهادن بر ایشان و دور کردن آنان از منزلت و مقامشان پذیرفته نمى‏ شود و در این مورد تقیه هم روا نیست، که خداوند متعال مى ‏فرماید: «و چون حکم جهاد بر آنان مقرر شد گروهى از ایشان، از مردم همان گونه که از خدا مى‏ ترسند یا بیشتر، از آن بیم مى‏کنند» و درباره کسانى که بر خلاف آنان باشند [و ترس نداشته باشند] فرموده است: «در راه خدا جهاد مى‏ کنند و از سرزنش سرزنش کننده بیم ندارند». به همین سبب گروهى از خوارج از گرد او پراکنده شدند.

نجده بن عامر

دیگر از ایشان، نجده بن عامر است، و او به این گفتار خداوند احتجاج مى‏کرد: «مردى مومن از خاندان فرعون که ایمان خود را پوشیده مى‏داشت، گفت…». نجده و یارانش به یمامه رفتند. نافع بن ازرق هم علاوه بر مطالبى که‏ قبلا مى‏گفت، تصرف در امانات افرادى را هم که با او مخالفت مى‏ورزیدند حلال و جایز اعلان کرد. نجده بن عامر براى او چنین نوشت: اما بعد، سابقه ذهنى من درباره تو چنین بود که براى یتیم همچون پدرى مهربان هستى و براى شخص ناتوان همچون برادرى نیکوکار، قواى مسلمانان را یارى مى ‏دادى و براى درماندگان ایشان کمک بودى و در راه خدا از هیچ سرزنش سرزنش کننده بیم نداشتى و به یارى دادن ظالم اعتقاد نداشتى. تو و همه یارانت این چنین بودید.

آیا این سخن خود را به خاطر مى‏ آورى که مى‏ گفتى: «اگر نه این است که مى‏ دانم براى امام عادل پاداشى همچون پاداش رعیت اوست هرگز عهده‏دار کار دو مسلمان نمى‏شدم.» و پس از اینکه نفس خود را در راه کسب رضاى خداوند فروختى و به گوهر ناب حق رسیدى و بر تلخى آن صبر کردى، شیطان که دستیابى بر تو و یارانت را دشوار مى‏ دید خود را براى پیروزى بر تو آماده ساخت و ترا به خود مایل کرد [به کژى گراییدى‏] و ترا به هوس انداخت و گمراه ساخت، و گمراه شدى. و تو کسانى را که خداوند متعال در کتاب خود معاف و معذور داشته است و آنان افراد ناتوان و زمین گیر هستند، کافر پنداشته ‏اى و حال آنکه خداوند متعال که سخنش حق و وعده‏اش راست است، چنین فرموده است: «بر ناتوانان و بیماران و کسانى که چیزى براى انفاق نمى ‏یابند در صورتى که براى خدا و رسول خدا خیرخواهى کنند تکلیف جهاد نیست» و در دنباله همین آیه بهترین القاب را به آنان عنایت کرده و فرموده است: «بر نیکوکاران هیچ راهى براى ایجاد زحمت براى آنان نیست».

وانگهى تو کشتن کودکان را حلال مى‏دانى و حال آنکه پیامبر (ص) از کشتن آنان نهى کرده است و خداوند متعال هم فرموده است: «هیچ کس بار گناه دیگرى را بر دوش نمى‏ گیرد». و خداوند سبحان درباره «قاعدین» [افرادى که در جنگ شرکت نمى‏ کنند] نیکو گفته است: «خداوند، مجاهدین را بر قاعدین با پاداش بزرگ فضیلت داده است» ولى این تفضیل که ویژه مجاهدان قرار داده موجب آن نمى‏شود که منزلت دیگران به حساب نیاید. مگر این گفتار خداوند متعال را نشنیده‏اى‏که مى ‏فرماید: «هرگز مومنانى که بى هیچ عذرى از کار جهاد فرو مى‏نشینند…» و آنان را از مومنان شمرده است ولى مجاهدان را به سبب اعمالشان بر ایشان ترجیح و برترى داده است. همچنین امانت کسانى را که با تو مخالفت مى‏ کنند به آنان بر نمى‏ گردانى و حال آنکه خداوند متعال فرمان داده است که امانات را به صاحبان آنان برگردانند. اینک درباره خودت از خدا بترس «و بترس از روزى که نه پدر را به جاى فرزند و نه فرزند را به جاى پدر جزا دهند.» و همانا «خداوند در کمین است» و حکم او عدل و گفتارش جدا کننده [حق و باطل‏] است. و السّلام.

نافع [در پاسخ نامه‏] براى او چنین نوشت: اما بعد، نامه‏ات که در آن مرا موعظه کرده بودى و امورى را تذکر داده و خیرخواهى کرده بودى و مرا بیم و اندرز داده و نوشته بودى که من در گذشته بر حق بوده ‏ام و راه راست و درست را برمى‏ گزیده‏ ام، رسید. و من از خداوند مسئلت مى‏کنم که مرا از آن گروه قرار دهد که «سخن را مى‏ شنوند و از بهترین آن پیروى مى‏ کنند». تو از اینکه من، قاعدین را کافر مى‏ شمرم و اطفال را مى‏ کشم و تصرف در امانتهاى مخالفان را روا مى‏ دارم مرا مورد سرزنش قرار داده‏اى. و اینک به خواست خداوند متعال این کارها را براى تو شرح مى‏دهم و روشن مى‏ سازم…

اما این قاعدین، نظیر آن کسان که در روزگار رسول خدا (ص) بودند نیستند زیرا آنان در مکه مقهور و در حال محاصره بودند و راهى براى گریز از مکه و پیوستن به مسلمانان نداشتند، در حالى که این گروه قرآن خوانده ‏اند و در دین دانش ژرف اندوخته‏ اند و راه براى آنان روشن و آشکار است و خودت مى‏ دانى که خداوند متعال براى کسان دیگرى که چون ایشان بوده‏ اند و مى‏ گفته ‏اند: «ما در روى زمین مردمى ضعیف شده بوده‏ایم». فرموده است: «مگر زمین خدا چندان گسترده و فراخ نبود که در آن هجرت کنید» همچنین خداوند سبحان فرموده است:

«تخلف کنندگان از اینکه از همراهى در رکاب پیامبر خوددارى کردند شاد شدند و خوش نداشتند که با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد کنند» و فرموده است: «برخى از اعراب بادیه نشین آمده‏اند و عذر مى‏آورند که به آنان اجازه داده شود در جنگ شرکت نکنند» و خداوند در این آیه خبر داده است که آنان عذر و بهانه مى ‏آورند و خدا و رسول او را تکذیب مى‏ کنند و سپس فرموده است: «بزودى به کسانى از ایشان که کافر شده‏ اند عذابى دردناک خواهد رسید» بنگر به نشانه ‏ها و نامهاى ایشان.

اما در مورد کودکان، نوح که پیامبر خداوند است از من و تو به خداوند داناتر بوده است و چنین عرضه داشته است که: «پروردگارا بر روى زمین از کافران هیچ کس باقى مگذار که اگر از ایشان کسى باقى گذارى بندگانت را گمراه مى‏ کنند و کسى جز کافر و بدکار از آنان منولد نمى‏شود». و آنان را پیش از آنکه متولد شوند و در حال کودکى کافر نام نهاده است، در صورتى که در مورد قوم نوح این مسئله صادق باشد چگونه آن را در مورد قوم خودمان معتقد نیستى و حال آنکه خداوند متعال مى ‏فرماید: «مگر کافران شما از کافران امتهاى گذشته بهترند یا براى شما امان و و برائتى در کتابهاى آسمانى است» بنابر این ایشان همچون مشرکان اعرابند که از آنان جزیه پذیرفته نمى‏ شود و میان ما و آنان حکمى نیست مگر شمشیر یا مسلمان شدن ایشان.

اما در مورد اینکه چرا تصرف در امانات کسانى را که با ما مخالفت مى‏کنند روا مى‏داریم، همانا که خداوند متعال اموال آنان را براى ما حلال کرده، همان گونه که ریختن خون آنان را براى ما حلال شمرده است. ریختن خون آنان کاملا حلال و جایز است و اموال آنان در زمره غنایم مسلمانان مى‏باشد. اینک از خداوند بترس و به نفس خود باز گرد و بدان که هیچ عذرى از تو جز توبه پذیرفته نیست و بر فرض که ما را رها کنى و از یارى دادن ما فرو نشینى و این سخنان را که براى تو گفتم نادیده بگیرى ولى کارى براى تو ساخته نخواهد بود. و سلام بر هر کس که اقرار وعمل بر حق کند. نافع بن ازرق براى خوارجى که مقیم بصره بودند چنین نوشت: اما بعد «همانا خداوند آیین پاک را براى شما برگزید و نباید بمیرید مگر اینکه شما تسلیم آن باشید».

شما مى‏ دانید که شریعت یکى و دین یکى است. چرا و به چه امید میان کافران اقامت مى‏کنید و شب و روز ستم مى‏بینید و حال آنکه خداوند عز و جل شما را به جهاد فرا خوانده و فرموده است: «همگان با هم با مشرکان جهاد کنید.» و براى شما در هیچ حال، عذرى براى شرکت در جهاد قرار نداده و فرموده است: «براى جهاد، سبکبار و مجهز بیرون شوید.» و خداوند در عین حال که ناتوانان و بیماران و کسانى را که چیزى براى انفاق ندارند و آنان را که به علت و سببى مقیم مانده‏اند معذور داشته است، با وجود این مجاهدان را بر آنان فضیلت داده و فرموده است: «هرگز مومنانى که بدون هیچ عذرى از کار جهاد فرو نشینند با مجاهدان در راه خدا یکسان و برابر نیستند.» بنابر این فریفته نشوید و به دنیا اطمینان مکنید که سخت فریبنده و حیله گر است.

لذت و نعمت آن فانى و نابود شونده است. براى فریب آکنده و احاطه شده از شهوتهاست. گر چه نعمتى را آشکار مى‏سازد ولى در نهان مایه عبرت است. هیچ کس از آن لقمه‏یى که او را شاد کند نمى‏ خورد و هیچ کس از آن جرعه‏یى گوارا نمى‏ نوشد مگر اینکه یک گام به مرگ خویش نزدیک مى‏شود و مسافتى از آرزوى خود دور مى‏ گردد و خداوند متعال دنیا را خانه‏یى قرار داده که از آن براى نعمت جاودانه و زندگى سالم آن جهانى باید توشه برداشت. هیچ دور اندیشى آن را خانه خویش و هیچ خردمندى آن را مقر خود نمى ‏داند. اینک از خدا بترسید «و توشه بردارید و بهترین توشه‏ها پرهیزگارى و ترس از خداوند است». و درود بر هر کس که از هدایت پیروى کند.

چون نافع بن ازرق این معتقدات خود را آشکار ساخت و در این مورد ازدیگر خوارج جدا و متمایز شد با یاران خود در اهواز مقیم گشت و به مردم دست اندازى مى‏کرد و کودکان را مى‏کشت و اموال مردم را تصرف مى‏کرد و خراج را براى خود مى‏ گرفت و کارگزاران خود را به نقاط مختلف عراق گسیل داشت.

بصریان از این سبب در بیم افتادند. ده هزار تن از ایشان نزد احنف [بن قیس‏] جمع شدند و از او خواستند تا امیرى بر ایشان بگمارد تا همراه آنان با خوارج جنگ کند و از مردم بصره در مقابل خوارج حمایت نماید. احنف نزد عبد الله بن حارث بن- نوفل بن حارث بن عبد المطلب آمد. عبد الله بن حارث معروف به «ببه» و در آن هنگام از سوى عبد الله بن زبیر امیر بصره بود. احنف از او خواست امیرى براى آنان تعیین کند و او مسلم بن عبیس بن کریز را که مردى دیندار و شجاع بود بر آنان گماشت.

مسلم بن عبیس همین که ایشان را از پل بصره عبور داد روى به آنان کرد و گفت: اى مردم من براى به دست آوردن سیم و زر بیرون نیامده‏ام و من با گروهى جنگ مى‏کنم که اگر بر آنان پیروز هم شوم چیزى جز نیزه و شمشیر نخواهد بود. هر کس مى‏خواهد جهاد کند بیاید و هر کس زندگى را دوست مى ‏دارد برگردد.

تنى چند از آنان برگشتند و دیگران حرکت کردند و همراه او به راه خود ادامه دادند و چون به ناحیه «دولاب» رسیدند نافع بن ازرق و یارانش به مقابله او آمدند و جنگى بسیار سخت کردند آن چنان که نیزه‏ها شکست و اسبها پى شد و شمار کشتگان و زخمیها بسیار بود و سپس با شمشیر و گرز به جنگ تن به تن پرداختند. ابن عبیس، امیر مردم بصره و نافع بن ازرق، امیر خوارج هر دو کشته شدند. سلامه باهلى مدعى شد که نافع را او کشته است.

نافع، عبید الله بن بشیر بن ماحوز سلیطى یربوعى را به جانشینى خود گماشته بود و مسلم بن عبیس نیز ربیع بن- عمرو اجذم را که از خاندان عدان و از قبیله یربوع بود به جانشینى خود گماشته بود، و بدینگونه سالار هر دو گروه یربوعى بودند. آنان پس از کشته شدن نافع و مسلم بن عبیس، بیست و چند روز با یکدیگر جنگهاى سخت کردند، تا آنکه روزى ربیع به یاران خود گفت: دیشب چنان خواب دیدم که گویى آن دست من که در جنگ کابل از بدنم جدا شده بود از آسمان فرود آمد و مرا با خود کشید و برد. فرداى‏آن روز ربیع تا شب با خوارج جنگ کرد و همچنان به جنگ ادامه داد تا کشته شد.

مردم بصره، رایت خود را به یکدیگر مى‏سپردند [و از گرفتن آن خوددارى مى‏کردند] تا آنجا که چون سالارى نداشتند از نابودى خود ترسیدند و بر حجاج بن رباب حمیرى جمع شدند و او از پذیرفتن رایت و سالارى، خوددارى کرد. به او گفتند: مگر نمى‏بینى که سران قوم، تو را از میان خود برگزیده‏اند گفت: این رایت، نافر خنده است هیچ کس آن را نمى‏گیرد مگر اینکه کشته مى‏شود. و سرانجام آن را گرفت و همچنان با خوارج در دولاب جنگ مى‏کرد تا آنکه با عمران بن حارث راسبى جنگ تن به تن کرد، و این پس از یک ماه جنگ بود. آن دو با شمشیر بر یکدیگر ضربه مى‏زدند تا آنکه هر دو کشته شدند.

آن گاه حارثه بن بدر غدانى سرپرستى مردم بصره را بر عهده گرفت و در قبال خوارج پایدارى کرد ولى با آنان کارزارى سبک مى‏کرد و وقت مى‏گذراند تا از سوى ببه، امیرى براى جنگ خوارج بیاید و سرپرستى جنگ را عهده‏ دار شود.این جنگ مردم بصره با خوارج به «جنگ دولاب» معروف است و از جنگهاى مشهور میان خوارج است که آنان در قبال مسلمانان و مسلمانان در قبال آنان ایستادگى کردند و در آن جنگ غالب و مغلوب معلوم نشد.

عبید الله بن بشیر بن ماحوز یربوعى

دیگر از سران خوارج عبید الله بن بشیر بن ماحوز یربوعى است. او در جنگ دولاب پس از کشته شدن نافع بن ازرق سرپرستى خوارج را بر عهده گرفت. براى سرپرستى مردم بصره عمر بن عبید الله بن معمر تیمى قیام کرد و این به فرمان عبد الله بن زبیر بود، و در حالى که براى شرکت در حج از بصره بیرون آمده بود حکم امیرى خود بر بصره را دریافت کرد و برگشت و در بصره ماند و برادر خود عثمان بن عبید الله بن معمر را به سالارى جنگ با خوارج گماشت و او همراه دوازده هزار تن به جنگ ایشان رفت.

آن گروه از مردم بصره هم که در مقابل خوارج ایستادگى کرده بودند و حارثه بن بدر غدانى بدون آنکه فرمانى در دست داشته باشدآنان را سرپرستى مى‏کرد به عثمان بن عبید الله پیوستند. در این هنگام عبید الله بن- بشیر بن ماحوز در بازار اهواز مستقر بود و چون عثمان از رود کارون گذشت خوارج به سوى او حرکت کردند. عثمان به حارثه گفت: آیا خوارج فقط همین گروهند حارثه گفت: براى تو جنگ با همین گروه کافى است. عثمان گفت: بنابر این ناچار چاشت هم نخواهم خورد تا با آنان جنگ را شروع کنم.

حارثه گفت: با این قوم نمى‏توان با زور و تعصب جنگ کرد، جان خود و لشکرت را حفظ کن. عثمان گفت: اى عراقیان شما فقط ترس دارید و بس، و اى حارثه تو از فنون جنگ اطلاعى ندارى، به خدا سوگند که تو، به کارهاى دیگر داناترى- و بر او تعریض به باده گسارى زد، و حارثه میگسارى مى ‏کرد.

حارثه خشمگین شد و از عثمان کناره گرفت. عثمان آن روز تا غروب با خوارج جنگ کرد تا آنکه کشته شد و مردم شکست خوردند و گریختند ولى حارثه بن بدر رایت را بدست گرفت و بر مردم بانگ زد: من حارثه بن بدرم، گروهى گرد او جمع شدند و او با آنان از کارون عبور کرد، و چون خبر کشته شدن عثمان به بصره رسید شاعرى از قبیله بنى تمیم این ابیات را سرود: «مسلم بن عبیس در حالى که صابر بود و ناتوان نبود در گذشت و این عثمان را که حجازى است براى ما باقى نهاد. عثمان بن عبید الله بن معمر پیش از رویارویى برقى زد و چون رعد بانگ بر آورد ولى برق یمانى بى‏حقیقت است…» و این خبر در مکه به عبد الله بن زبیر رسید و فرمان عزل عمر بن عبید الله بن معمر را نوشت و براى او فرستاد و حارث بن عبد الله بن ابى ربیعه مخزومى را که به «قباع» معروف بود به امیرى بصره گماشت و او به بصره آمد.

حارثه بن بدر نامه‏اى به او نوشت و از او تقاضاى فرمان امارت لشکر و گسیل داشتن نیروى امدادى کرد. حارث بن عبد الله مى‏خواست او را بر آن کار بگمارد، مردى از بکر بن وائل به او گفت: حارثه مرد این کار نیست او مردى میگسار است. و حارثه بى‏پروا باده نوشى مى‏کرد و مردى از قوم او درباره‏اش چنین سروده است: «آیا نمى‏بینى که حارثه بن بدر در حالى که نماز مى‏گزارد از خر کافرتر است‏آیا نمى ‏بینى که همه جوانمردان حظ و بهره‏یى دارند ولى بهره و حظ تو فقط در روسپیان و باده است».

قباع براى حارثه نوشت: به خواست خداوند از جنگ با آنان کفایت خواهى شد. حارثه همچنین آنجا ماند و خوارج را دور مى‏کرد تا آنکه یارانش پراکنده شدند و با گروهى اندک از ایشان کنار رود «تیرى» باقى ماند. خوارج از آن رود عبور کردند و به جنگ او آمدند بقیه یاران او که همراهش بودند گریختند و او در حالى که مى‏دوید خود را کنار کارون رساند و قایقى نشست و تنى چند از یارانش هم خود را به او رساندند و در آن قایق با او نشستند. در حالى که حارثه با آنان که همراه او بودند وسط رودخانه کارون رسیده بود مردى از بنى تمیم، در حالى که سلاح بر تن داشت و خوارج او را تعقیب مى‏کردند، فریاد کشید که اى حارثه کسى مثل من نباید تباه شود. حارثه به قایقران گفت: خود را کنار ساحل برسان. آنجا جاى مناسبى براى نگهداشتن قایق نبود و قایقران آن را کنار رود کشاند و آن مرد از بالاى ساحل میان قایق پرید و قایق با همه سرنشینان به قعر رودخانه فرو شد و حارثه غرق شد.

ابو الفرج اصفهانى در کتاب الاغانى الکبیر مى‏نویسد: که چون حارثه را به سرپرستى لشکر منصوب کردند و رایت را به او سپردند به ایشان دستور پایدارى داد و گفت: چون خداوند فتح و پیروزى را بهره شما قرار دهد من به هر یک از اعراب دو برابر مقررى و به غیر اعراب معادل مقررى او پرداخت خواهم کرد.

مردم را فرا خواند و آنان گرد آمدند ولى هیچیک از آنان نیرو و توانى نداشت، و بیشتر آنان زخمى بودند و کشتگان چندان بودند که اسبها از روى اجساد حرکت مى‏کردند. در همان حال ناگهان گروهى از خوارج از ناحیه یمامه رسیدند. کسانى که شمار ایشان را بسیار نقل کرده‏اند دویست تن گفته‏اند و کسانى که شمار ایشان را کم نقل کرده‏اند چهل تن ذکر کرده‏اند. آنان با یکدیگر اجتماع کردند و به صورت جمعى یگانه در آمدند و همین که حارثه بن بدر آنان را دید در حالى که رایت را در دست داشت دوان دوان روى به گریز نهاد و به یاران خود گفت: «به کرنبى بروید و یا به دولاب، یا هر جاى دیگر که مى‏خواهید بگریزید» و سپس این بیت را خواند: «… خر بهره و مقررى بندگان شما و دو بیضه‏اش بهره اعراب است».

گوید: کرنبى نام دهکده‏یى نزدیک اهواز است و دولاب نام دهکده‏یى است که میان آن و اهواز چهار فرسخ است. همین که حارثه بن بدر فرار کرد مردم هم از پى او گریختند. خوارج به تعقیب ایشان پرداختند و مردم، ناچار خود را در رود کارون افکندند و گروهى بسیار از ایشان در رودخانه اهواز غرق شدند.

زبیر بن على سلیطى و ظهور کار مهلب

دیگر از خوارج، زبیر بن على سلیطى تمیمى است. او فرمانده مقدمه لشکر ابن ماحوز بود. به ابن ماحوز عنوان خلیفه مى‏دادند و به زبیر لقب امیر. زبیر بن على پس از اینکه حارثه بن بدر در گذشت و یارانش به بصره گریختند کنار بصره رسید.مردم از او سخت بیمناک شدند و نزد احنف فریاد بر آوردند. احنف نزد قباع آمد و به او گفت: خداوند کارهاى امیر را به صلاح بدارد، این دشمن بر مزارع و نخلستانها و منابع در آمد ما چیره است و چیزى نمانده است جز اینکه ما را در شهر خودمان محاصره کند تا از لاغرى و گرسنگى بمیریم. قباع گفت: کسى را نام ببرید که بتواند عهده‏ دار کار جنگ باشد. احنف گفت: من براى آن کار مردى جز مهلب بن ابى صفره را نمى‏ بینم. قباع پرسید: آیا این رأى مورد قبول همه مردم بصره است فردا همگان پیش من آیید تا در این کار بنگرم. زبیر هم رسید و کنار بصره فرود آمد و براى عبور از آب شروع به بستن پل کرد. بیشتر مردم بصره براى رویارویى با او حرکت کردند.

تمام مردم توابع اهواز یا از روى بیم و یا رضا به زبیر پیوسته بودند، و چون مردم بصره در قایقها و بر پشت چهار پایان و پیاده برابر او رسیدند زمین از انبوهى ایشان سیاه شد، و زبیر که این چنین دید گفت: قوم ما چیزى جز کفر نمى‏پذیرند و پل را برچید و خوارج هم مقابل مردم بصره ایستادند.

سران مردم بصره نیز پیش قباع جمع شدند و در حالى که از خوارج به شدت بیم داشتند از جهت تعیین فرمانده جنگ سه گروه شدند: گروهى از مهلب نام بردند و گروهى از مالک بن مسمع و گروهى زیاد بن عمرو بن اشرف عتکى را براى آن کار پیشنهاد کردند. قباع نخست راى مالک و عمرو را جویا شد و دید هر دو از پذیرش فرماندهى جنگ خود دارند، در این هنگام کسانى هم که آن دو را پیشنهاد کرده‏ بودند از عقیده خود برگشتند و گفتند: ما هم براى سرپرستى جنگ، کسى جز مهلب را شایسته نمى‏بینیم. قباع کسى نزد مهلب فرستاد و او را احضار کرد و چون آمد به او گفت: اى ابو سعید مى‏ بینى که از این دشمن چه غم و اندوهى بر ما رسیده است و تمام مردم شهر تو در مورد فرماندهى تو هماهنگ شده‏اند. احنف هم به مهلب گفت: اى ابو سعید به خدا سوگند ما از این جهت ترا برگزیده ایم که هیچ کس را نمى‏ یابیم که بتواند کار ترا بر عهده بگیرد.

قباع در حالى که با دست خود به احنف اشاره مى‏کرد به مهلب گفت: این پیر مرد ترا به خاطر حفظ دین و تقوى برگزیده است و همه کسانى که در شهر تو هستند چشم به تو دوخته‏اند و امیدوارند که خداوند این گرفتارى را به دست تو بر طرف نماید. مهلب نخست، لاحول و لا قوه الا بالله بر زبان آورد و سپس گفت: من در نظر خودم کوچکتر از آنم که شما توصیف مى‏کنید، در عین حال از پذیرفتن تقاضاى شما خوددارى نمى‏ کنم ولى من شرایطى دارم که قبلا آنها را مى‏ گویم و شرط مى ‏کنم. گفتند: بگو. گفت: نخست اینکه در انتخاب افراد آزاد باشم و هر که را دوست بدارم انتخاب کنم.

احنف گفت: این موضوع براى تو پذیرفته است. مهلب گفت: دیگر آنکه هر شهرى را که بگشایم خودم امیر آن شهر باشم. گفتند: این هم پذیرفته است. مهلب گفت: دیگر آنکه غنایم هر شهرى را که بگشایم از خود من باشد. احنف گفت: این موضوع، نه در اختیار توست و نه در اختیار ما و آن غنایم در آمد عمومى مسلمانان است و اگر تو بخواهى آن را از ایشان سلب کنى خودت براى ایشان همچون دشمن خواهى بود ولى تو این اختیار را خواهى داشت که از غنایم هر شهر که بر آن پیروز مى‏شوى هر چه بخواهى به یارانت بدهى و از آن براى جنگ با دشمن هم خرج و هزینه کنى و هر چه باقى بماند از مسلمانان خواهد بود.

مهلب ضمن آنکه لا حول و لا قوه الا بالله مى‏گفت: پرسید: چه کسى براى من در این مورد ضمانت مى‏کند احنف گفت: ما و این امیر تو و عموم مردم شهر تو. مهلب گفت: پذیرفتم.و در این باره میان خود نامه ‏یى نوشتند و آن را به صلت بن حریث بن جابر جعفى سپردند. مهلب شروع به انتخاب افراد از میان لشکرها کرد و مجموع کسانى را که برگزید دوازده هزار تن شدند و چون به بیت المال نگریستند فقط دویست هزار درهم در آن موجود بود که تکافوى هزینه را نمى ‏کرد. مهلب به بازرگانان پیام دادکه بازرگانى شما از یک سال پیش تا کنون به سبب قطع موادى که از اهواز و فارس مى‏رسیده است به تعطیل کشیده شده است. اینک بیایید با من بیعت کنید و همراه من بیایید تا بتوانم حقوق شما را به صورت کامل بپردازم. بازرگانان با او بیعت و معامله کردند و او از آنان به اندازه‏یى که کارهاى لشکر خویش را اصلاح و مرتب سازد پول گرفت و براى یاران خود که بیشترشان پیاده نظام بودند خفتان و جامه‏ هایى که آکنده از پشم بود فراهم آورد و حرکت کرد.

هنگامى که در این سوى رودخانه و برابر خوارج رسید دستور داد قایقهایى فراهم سازند که چون روز بر آمد قایقها ساخته و آماده شد و از آن کار آسوده شد و به مردم فرمان عبور از آب را داد و پسر خویش مغیره را به فرماندهى آنان گماشت و حرکت کردند. همین که آنان نزدیک رود رسیدند خوارج به سوى ایشان حمله آوردند و جنگ را شروع کردند. مغیره هم آنان را تیرباران کرد، و خوارج عقب نشینى کردند و مغیره و همراهانش از رود گذشتند و با خوارج به جنگ پرداختند و آنان را کنار زدند و سرگرم داشتند تا آنکه مهلب توانست بر رودخانه پل ببندد و عبور کند و در آن حال خوارج روى به گریز نهادند و مهلب مردم را از تعقیب آنان نهى کرد و در این مورد شاعرى از قبیله ازد چنین سروده است: «همانا که عراق و مردم آن در جنگها کسى همچون مهلب نداشته و نیاز موده‏اند و همگان به سلامت ماندند و تسلیم نظر او شدند…» عطیه بن عمرو عنبرى هم که از سوارکاران شجاع قبیله تمیم بود همراه مغیره ایستادگى کرد و متحمل زحمت بسیار شد و خود عطیه چنین سروده است: «مردان را براى عطا دادن فرا مى‏خوانند و حال آنکه عطیه براى نیزه زدن فرا خوانده مى‏شود.» شاعرى هم از بنى تمیم در مورد عطیه چنین سروده است: «هیچ شجاع و سوار کارى نیست مگر اینکه عطیه از او برتر است و به ویژه هنگامى که جنگ دهان مى‏گشاید و دندان نشان مى‏دهد. خداوند به وسیله او خوارج را منهزم ساخت پس از آنکه در دو شهر کوفه و بصره انجام هر کار حلال و حرامى را روا دانستند».

مهلب چهل شب همانجا مقیم شد و از آبادیهاى اطراف دجله خراج را جمع مى‏کرد و خوارج هم کنار رود تیرى بودند و زبیر بن على هم با لشکر خود و جدااز لشکر ابن ماحوز بود. مهلب وام خود را به بازرگانان پرداخت و به یاران خویش هم اموالى بخشید و مردم با میل و رغبت براى جهاد با دشمن و طمع در غنایم و کالاهاى بازرگانى به او پیوستند و از جمله کسانى که نزد او آمدند محمد بن واسع ازدى، عبد الله بن رباح و معاویه بن قره مزنى بودند. مهلب مى‏گفت: اگر دیلم از این سو و خوارج از سوى دیگر حمله آوردند باز هم با خوارج جنگ خواهم کرد.

از کسان دیگرى که به مهلب پیوست ابو عمران جونى بود و او از کعب نقل مى‏ کرد که مى‏ گفته است: کسى که به دست خوارج کشته [و شهید] شود بر کسى که به دست دیگران کشته شود، ده درجه [پرتو] فزونى دارد.آن گاه مهلب خود را کنار رودخانه تیرى رساند و خوارج عقب نشینى کردند و به اهواز رفتند و مهلب آنجا ماند و خراج آبادیهاى اطراف را جمع مى‏ کرد و جاسوس‏هایى میان خوارج روانه کرد که اخبار آنان را به او برسانند و گزارش دهند که از چه طبقه ‏یى هستند و معلوم شد خوارج گروهى قصاب و آهنگر و از مردم سفله و فرومایه‏ اند. مهلب براى مردم سخنرانى کرد و این موضوع را به اطلاع آنان رساند و گفت: آیا شایسته است امثال این مردم بر شما و در آمد شما غلبه پیدا کنند مهلب همچنان آنجا ماند تا اندک اندک توانست کار خود را استوار و یاران خود را نیرومند سازد. شمار سواران در سپاه او بسیار و شمار لشکریانش بالغ بر بیست هزار تن شد.

مهلب سپس آهنگ نواحى اهواز کرد و برادرش معارک بن ابى صفره را کنار رود تیرى باقى گذارد و پسرش مغیره را به فرماندهى مقدمه سپاه خویش گماشت. مغیره حرکت کرد و چون نزدیک خوارج رسید هر دو گروه به یکدیگر حمله کردند. برخى از یاران مغیره گریختند و مغیره آن روز و شب را پایدارى کرد و آن شب آتشها برافروخت. پگاه فردا مغیره براى حمله به خوارج حرکت کرد و ناگاه متوجه شد که خوارج کالاهاى باقى مانده خود را آتش زده و از بازار اهواز کوچ کرده‏اند. مغیره وارد اهواز شد و در همان حال پیشتازان سواران مهلب هم رسیدند و مهلب آنجا مقیم شد و در این مورد نامه ‏اى براى قباع فرستاد و ضمن آن چنین نوشت: اما بعد، ما از هنگامى که بیرون آمدیم و آهنگ دشمن کردیم همواره از فضل خداوند و از نعمتهایى که به ما مى‏رسید برخوردار بودیم و نقمتها نیز پیایى به‏آنان مى‏رسید. ما همواره پیشروى کردیم و آنان عقب نشینى کردند و هر کجا که ما وارد مى‏ شدیم آنان از آنجا کوچ مى‏کردند تا آنکه به بازار اهواز رسیدیم، و سپاس خداوندى را که پیروزى از جانب اوست و او تواناى نیرومند و چاره‏ساز است.

حارث قباع در پاسخ او نوشت: اى مرد ازدى شرف این جهانى و پاداش آن جهانى به خواست خداوند متعال بر تو فرخنده و گوارا باد.
مهلب به یاران خود گفت: این مردم حجاز بدخویند آیا نمى‏بینید با آنکه نام و کنیه من و نام پدرم را مى‏داند چگونه مى‏ نویسد گویند: مهلب به هنگام امنیت و آرامش هم گشتیها و نگهبانان را- همان گونه که به هنگام جنگ گسیل مى‏دارند- گسیل مى‏داشت و جاسوسان خود را نیز به شهرها روانه مى‏ کرد همان گونه که آنان را به صحراها گسیل مى‏ داشت و به یاران خود دستور مى‏ داد سخت مواظب خود باشند و آنان را- هر چند فاصله دشمن از ایشان زیاد مى‏ بود- از شبیخون آوردن دشمن بر حذر مى‏ داشت. و به آنان مى‏ گفت: برحذر باشید که نسبت به شما حیله و مکرى صورت نگیرد همان گونه که خودتان حیله و مکر مى‏ کنید، و هرگز مگویید آنان را شکست داده‏ایم و بر ایشان پیروز شده‏ایم و آنان از ما ترسانند و خائف، زیرا ضرورت، درهاى حیله و مکر را مى‏ گشاید.

مهلب سپس برپاخاست و براى ایشان سخنرانى کرد و ضمن آن گفت: اى مردم شما مذهب این خوارج را مى‏شناسید و مى‏ دانید که اگر بر شما پیروز شوند شما را در دین خودتان به فتنه مى ‏اندازند و فریب مى‏ دهند و خونهایتان را مى ‏ریزند.

شما با آنان همانگونه جنگ کنید که پیشواى شما على بن ابى طالب با آنان جنگ کرد. پیش از شما مرد صابر و محتسب مسلم بن عبیس با آنان رویاروى شد و مرد شتابزده که اهل افراط بود- عثمان بن عبید الله- و پس از او مرد گنهکار و مخالف- حارثه بن بدر- با آنان جنگ کردند و همگى کشتند و کشته شدند. اینک شما با تمام نیرو و کوشش با آنان رویاروى شوید که آنان نسبت به شما افرادى زبون و بردگان شمایند و براى شما مایه ننگ و سرشکستگى در حسب و نسب است و مایه کاستى در دین شماست اگر این گروه بر غنایم شما دست یابند و حریم شما را پایکوب کنند.

مهلب سپس حرکت کرد و به سوى آنان که در «مناذر صغرى» مستقر بودند پیشروى کرد. در این هنگام عبد الله بن بشیر بن ماحوز، سالار خوارج، مردى به نام واقد را که از بردگان و وابستگان خاندان مهلب [ابو صفره] و از اسیر شدگان دوره جاهلى بود همراه پنجاه مرد که صالح بن مخراق هم با آنان بود کنار رودخانه تیرى فرستاد و برادر مهلب، معارک بن ابى صفره آنجا بود. آنان معارک را کشتند و جسدش را برادر کشیدند. چون این خبر به مهلب رسید پسرش مغیره را گسیل داشت او هنگامى کنار نهر تیرى رسید که واقد از آنجا رفته بود. مغیره جسد عمویش را از دار پایین کشید و دفن کرد و مردم آرام گرفتند و او کسى را آنجا گماشت و خود نزد پدر برگشت. مهلب در «سولاف» مستقر شده بود که خوارج آنجا بودند و با آنان جنگ کرد و حریش بن هلال را به فرماندهى بنى تمیم گماشت.

مردى از یاران مهلب که نامش عبد الرحمان اسکاف بود مردم را به جنگ تشویق مى‏کرد و کار خوارج را سبک مى‏شمرد با تکبر و بزرگ نمایى میان صف به جولان پرداخت، مردى از خوارج به یاران خود گفت: اى گروه مهاجران آیا حاضرید تن به کشته شدنى دهید که بهشت در آن خواهد بود ناگاه گروهى از خوارج بر اسکاف حمله بردند و او نخست همچنان سواره و تنها با ایشان جنگ کرد ولى اسبش به رو در افتاد و او را بر زمین افکند و او پیاده، گاه ایستاده و گاه بر روى زانوان خود با آنان جنگ کرد تا آنکه سخت زخمى شد و با شمشیر خود دفاع مى‏کرد و چون شمشیرش از کار ماند شروع به پاشیدن خاک بر چهره ایشان کرد. در آن هنگام مهلب حاضر نبود.
اسکاف کشته شد و پس از آن مهلب آمد و از موضوع آگاه شد. به حریش و عطیه عنبرى گفت: شما سرور مردم عراق را رها کردید، نه یارى‏اش دادید و نه او را از دست دشمن نجات دادید و این به سبب حسدى بود که بر او داشتید از این جهت که مردى موالى بود و مهلب آن دو را سرزنش کرد.

مردى از خوارج بر یکى از یاران مهلب حمله کرد و او را کشت، مهلب نیز بر او حمله برد و نیزه بر او زد او را کشت. ناگاه خوارج همگان بر لشکر مهلب حمله آوردند و مردم گریختند و هفتاد تن از ایشان کشته شدند، و مهلب و پسرش مغیره‏ در آن جنگ پایدارى کردند و ارزش مغیره در آن روز شناخته شد. و گفته شده است مهلب هم آهنگ گریز کرد و اندکى عقب نشست. ولى افراد قبیله ازد مى‏گویند چنین نبوده و مهلب مى‏خواسته است گریختگان را برگرداند و از آنان حمایت کند ولى بنى تمیم چنین مى‏پندارند که او گریخته است و شاعر ایشان چنین سروده است: «در سولاف، خونهاى قوم مرا تباه ساختى و شتابان از پى گریختگان به پرواز درآمدى».

و یکى دیگر از بنى تمیم چنین سروده است: «با میل و رغبت از شخص یک چشم بسیار دروغگو پیروى کردیم که چهار خر را مى‏راند…» گوید: منظور از «یک چشم بسیار دروغگو» مهلب بوده است و او یک چشمش را با تیرى که به آن خورده بود از دست داده بود. و او را از این جهت بسیار دروغگو نامیده‏اند که چون فقیه بود این خبر که از پیامبر (ص) نقل شده است که هر دروغى دروغ نوشته مى‏ شود مگر سه دروغ: دروغ گفتن براى اصلاح میان دو تن و دروغ گفتن مرد به همسرش و اینکه او را وعده و نوید دهد و دروغ گفتن مرد در جنگ که تهدید کند و وعید دهد را تاویل مى‏ کرد [در این مورد بسیار دروغ مى‏ گفت‏]. همچنین گفته‏اند که پیامبر (ص) فرموده‏ اند: «تو مردى هستى هر چه مى‏ توانى با زبان و سخن خود مردم را از شرکت در جنگ با ما بازدار.» و مى‏ گویند پیامبر (ص) فرموده است: «هما جنگ خدعه است» و بسیار اتفاق مى‏ افتاد که مهلب براى اینکه کار مسلمانان را که ضعفى پیدا کرده بود تقویت کند و کار خوارج را سست سازد احادیثى جعل مى‏کرد و مى‏ساخت. یکى از تیره‏هاى قبیله ازد موسوم به ندب هر گاه مهلب را مى‏ دیدند که پیش ایشان مى ‏آید، مى‏گفتند: باز براى دروغ گفتن مى‏آید. و مردى از آنان در مورد مهلب چنین سروده است: «تو جوانمرد به تمام معنى جوانمردى، اگر آنچه مى‏گویى راست بگویى».

مهلب آن شب را میان دو هزار تن به صبح آورد و هنگامى که گروهى از گریختگان برگشتند و شمار یاران مهلب به چهار هزار تن رسید، او براى یارانش خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند شمار شما اندک نیست و فقط کسانى که ترسو و ناتوان بودند و دلهاى ایشان را زنگار گرفته و اهل طمع بودند گریخته‏اند. «و اگربر شما جراحتى رسیده است همانا جراحتى مثل آن بر ایشان رسیده است» اینک در پناه برکت خدا به سوى دشمن خویش حرکت کنید.

حریش بن هلال برخاست و گفت: اى امیر ترا به خدا سوگند مى‏دهم که با آنان فعلا جنگ را شروع نکنى مگر اینکه آنان شروع کنند که یاران تو زخمى هستند و این حمله آنان را سنگین کرده است. مهلب این پیشنهاد را پذیرفت و همراه ده تن خود را مشرف بر لشکر خوارج ساخت و در هیچیک از ایشان تحرکى ندید. حریش به او گفت: از این منزل کوچ کن. و او از آنجا کوچ کرد و از کارون گذشت و به زمینى هموار در پیچ دره رفت که فقط از یک سو امکان حمله فراهم بود و آنجا مقیم شد و مردم سه روز آنجا استراحت کردند.

ابن قیس الرقیات درباره جنگ سولاف اشعارى سروده و چنین گفته است: «… معشوقه آشکار و رویاروى شد، در حالى که میان من و او سرزمین شوش و روستاى سولاف قرار داشت- روستایى که خوارج از آن حمایت مى‏کردند…» مهلب در آن زمین، سه روز توقف کرد و سپس از آنجا کوچید و نزدیک خوارج که در دهکده‏هاى «سلى» و «سلبرى» بودند رهسپار شد و فرود آمد. عبد الله بن بشیر بن ماحوز به یاران خود گفت: چرا به دشمن خود فرصت مى‏ دهید و چه انتظارى مى‏ کشید و حال آنکه چند روز پیش آنان را شکست دادید وحدت و تندى ایشان را درهم شکستید واقد از موالى خاندان ابو صفره به او گفت: اى امیر المومنین اشخاص ضعیف و ترسوى ایشان گریخته ‏اند و نیرومندان و شجاعان ایشان باقى مانده‏اند و بر فرض که آنان را از پاى در آورید فتح و پیروزى آسانى نخواهد بود، زیرا من آنان را چنان مى‏بینم که از پاى در نمى‏آیند و کشته نمى ‏شوند تا از پاى در آورند و بکشند و اگر آنان پیروز شوند دین از میان خواهد رفت. یاران ابن ماحوز بانگ برداشتند که واقد، منافق شده است. ابن ماحوز گفت: درباره برادرتان چنین شتاب مکنید که او این سخن را به رعایت و پاس خاطر شما گفت.

ابن ماحوز سپس زبیر بن على را به لشکرگاه مهلب فرستاد که ببیند آنان در چه حالند. او همراه دویست مرد کنار لشکر مهلب آمد و شمارشان را تخمین زد وبرگشت. مهلب به یاران خود دستور داد که از خود حراست کنند، و چون شب را به صبح آورد با آرایش جنگى آهنگ ایشان کرد و در سلى و سلبرى رویاروى شدند و مقابل یکدیگر صف کشیدند. در این هنگام صد سوار از خوارج بیرون آمدند و میان دو صف ایستادند و نیزه‏هاى خود را به زمین فرو کوفتند و بر آنها تکیه دادند.

مهلب هم صد سوار فرستاد که همان کار را کردند و از جاى خود جز براى نماز نمى‏جنبیدند و چون شب شد هر دو گروه به لشکرگاه خود برگشتند و این کار را سه روز تکرار کردند. روز سوم خوارج حمله آوردند و آن سواران بر ایشان حمله بردند و ساعتى درگیر شدند. مردى از خوارج به مردى از یاران مهلب حمله برد و بر او نیزه زد و مهلب هم به او حمله کرد و بر او نیزه زد. در این هنگام خوارج همگى با هم همانگونه که در جنگ سولاف حمله کرده بودند حمله آوردند. مردم سخت ترسیدند. مهلب هم در آن هنگام در آوردگاه نبود. مغیره همراه گروهى که بیشترشان از مردم عمان بودند پایدارى کرد. ناگاه مهلب همراه صد تن آشکار شد آستینهاى او به خون آغشته بود و کلاهکى چهار گوش که آکنده از ابریشم بود بالاى مغفر بر سر نهاده بود ولى آستر آن کلاهک پاره بود و باد ابریشم آن را این سو و آن سو مى‏برد. مهلب در آن هنگام که ظهر بود از شدت تشنگى زبانش را بیرون آورده بود و او تا فرا رسیدن شب پیوسته با آنان جنگ مى‏کرد و شمار کشتگان از هر دو گروه بسیار شد.

پگاه همان روز مهلب بر خوارج حمله برد، و او روز قبل، مردى از خاندان طاحیه بن سود بن مالک بن فهم را که از قبیله ازد بود و از یاران مورد اعتمادش به شمار مى‏آمد براى برگرداندن گریختگان گسیل داشت. عامر بن مسمع از کنار او گذشت و آن مرد خواست او را برگرداند. عامر گفت: امیر خود به من اجازه داده است که از جنگ برگردم. آن مرد کسى پیش مهلب فرستاد و او را آگاه کرد. مهلب پیام داد او را رها کن برود که مرا نیازى به امثال او که مردمى ناتوان و ترسویند نیست.

مهلب صبح زود با سه هزار تن به سوى خوارج حرکت کرد، بیشتر مردم از اطراف مهلب پراکنده شده بودند. مهلب به یاران خود گفت: شمار شما اندک نیست، مگر هر یک از شما از انجام این کار که نیزه خود را به جلو پرتاب کند و بعد پیشروى کند و آنرا بگیرد عاجز است مردى از قبیله کنده این کار را کرد و دیگران هم از او پیروى کردند. مهلب سپس به یاران خود گفت: همیانهایى آکنده از سنگ فراهم کنید و در حالى که دشمن غافل است بر آنان سنگ بزنید و یا همیانهاى آکنده ازسنگ را بر سر راه آنان بریزید که این کار سوار را از پیشروى باز مى‏دارد و پیاده را بر زمین مى‏افکند و آنان چنان کردند. سپس دستور داد یکى از جارچیان میان یارانش ندا دهد که پایدارى و کوشش کنند و آنان را به پیروزى بر دشمن امید دهد.

جارچى مهلب این کار را کرد ولى چون میان خاندان عدویه که از قبیله بنى مالک بن حنظله بودند رسید و شروع به جار زدن کرد آنان او را زدند. مهلب سالار ایشان را- که معاویه بن عمرو بود- فرا خواند و زانوى او را با لگد بکوفت. معاویه گفت: خداوند کار امیر را رو به راه و قرین صلاح بداراد از لگد زدن به زانوى من مرا معاف بدار. سپس مهلب حمله کرد و یارانش حمله کردند و جنگى سخت نمودند و خوارج هم سخت به رنج افتادند و ناگاه جارچى آنان بانگ برداشت و جار زد که مهلب کشته شد.

مهلب بر مادیانى کوتاه قامت سرخ رنگ سوار شد و شروع به تاخت و تاز میان دو صف کرد و در حالى که یکى از دستهایش در جیب قبایش بود و گویى از آن خبر نداشت بانگ برداشت که من مهلبم. و مردم پس از اینکه ترسیده و پنداشته بودند که سالارشان کشته شده است آرام گرفتند. مردم با فرا رسیدن عصر خسته و کند شدند مهلب به پسرش مغیره بانگ زد که پیش برو و او پیشروى کرد. همچنین به برده آزاد کرده خود، ذکوان، فرمان داد که رایت خود را جلو ببرد. او هم رایت را جلو برد. یکى از پسران مهلب به او گفت: گویا به خویشتن مغرورى و جان بر سر این کار مى‏نهى مهلب او را سرزنش کرد و از خود راند و فریاد بر آورد که اى بنى سلمه به شما فرمان مى‏دهم از فرمان من سرپیچى مى ‏کنید.

مهلب خود شروع به پیشروى کرد و مردم هم با او پیشروى کردند و بسیار چابکى و دلیرى کردند و هنگام غروب، ابن ماحوز کشته شد، و خوارج از میدان جنگ برگشتند و مهلب که از کشته شدن ابن ماحوز آگاه نبود به یاران خود گفت: براى من مردى چابک حاضر کنید که میان کشتگان بگردد و بررسى کند. مردى از قبیله جرم را به او پیشنهاد کردند و گفتند: ما هرگز مردى استوارتر و دلیرتر از او ندیده ‏ایم. او در حالى که آتش همراه داشت به جستجوى کشتگان پرداخت و هرگاه از کنار مجروحى از خوارج مى‏گذشت مى‏گفت: به خداى کعبه سوگند که کافر است و سرش را مى‏برید و هرگاه از کنار مجروحى از مسلمانان مى‏گذشت دستور مى‏داد او را سیراب کنند و از میدان بیرون ببرند.

مهلب آن شب‏ را همانجا ماند و به یاران خود فرمان داد پاسدارى و مواظبت کنند و چون نیمه شب فرا رسید مردى از قبیله «الیحمد» را همراه ده تن گسیل داشت. آنان خود را کنار قرارگاه خوارج رساندند و متوجه شدند که آنان به «ارجان» رفته‏ اند. آن مرد نزد مهلب برگشت و او را آگاه ساخت. مهلب گفت اکنون من بیشتر ترس دارم، از شبیخون زدن خوارج بر حذر باشید.

از شعبه بن حجاج روایت است که مهلب روزى به یاران خود گفته است: این خوارج از پیروزى بر شما ناامیدند مگر از طریق شبیخون زدن و اگر این کار صورت گرفت شعار شما «حم لا ینصرون» خواهد بود که پیامبر (ص) به این شعار فرمان مى ‏داده است و هم روایت شده است که این شعار اصحاب على علیه السّلام هم بوده است.

چون مهلب و یارانش شب را به صبح رساندند صبح زود به بررسى کشتگان پرداختند و ابن ماحوز را که کشته شده بود پیدا کردند و در این باره شاعرى از خوارج چنین سروده است: «در منطقه سلى و سلبرى جوانمردانى کشته شدند که همه گرامى بودند و چه بسیار اسب سیاه و سرخ که پى شد».

و دیگرى گفته است: «در سلى و سلبرى چه بسیار جمجمه‏هاى جوانان گرامى بر خاک افتاد و گونه‏هایشان بر بالین نرسید». مردى از وابستگان مهلب مى‏گفته است من در آن روز با یک سنگ سه تن را از پاى در آوردم. نخست آن سنگ را به مردى زدم و او را بر زمین انداختم و کشتم. سپس همان سنگ را به مردى دیگر زدم که به بنا گوش او برخورد کرد و بدینگونه او را کشتم و باز همان سنگ را برداشتم و نفر سوم را کشتم، و در همین مورد مردى از خوارج چنین سروده است: «او با سنگها به سوى ما آمد تا ما را با سنگ بکشد. اى واى بر تو مگر پهلوانان با سنگ کشته مى ‏شوند»

مردى از یاران مهلب درباره جنگ سلى و سلبرى و کشته شدن ابن ماحوز چنین سروده است: «در جنگ سلى و سلبرى صاعقه‏هایى از ناحیه ما آنان را احاطه کرد که هیچ چیز باقى نگذارد و هیچ چیز را رها نکرد و چنان شد که عبید الله را بر خاک افتاده رها کردیم، همچون نخلى که بیخ آنرا بریده باشند».

و روایت شده است که در جنگ سلى مردى از خوارج به یکى از یاران مهلب حمله کرد و بر او نیزه زد و چون پیکان نیزه بر بدن آن مرد فرو شد بانگ برداشت: واى بر مادرم [اى امت من‏]. و مهلب بر سر آن مرد فریاد کشید و گفت: خداوند امثال ترا میان مسلمانان بسیار کند. آن مرد خارجى خندید و چنین خواند: «آرى که مادر تو براى تو دوست بهتر از من است که شیر خالص و شیر آمیخته با کره به تو مى‏آشاماند».

مغیره بن مهلب چون مى‏دیدید نیزه ‏ها ممکن است به چهره‏اش برسد، سر خود را بر جلو زین مى‏ نهاد و در همان حال حمله مى‏ کرد و با شمشیر خود چوبه نیزه‏ها را مى‏برید و قطع مى‏کرد و نیزه‏دار را از پاى در مى‏آورد و میمنه سپاه خوارج به سبب همین حملات او در هم شکست شد، و هر اندازه که آتش جنگ برافروخته ‏تر مى‏ شد تبسم بر لبان مغیره آشکارتر مى‏گشت و مهلب مى‏ گفت: مغیره در هیچ جنگى با من شرکت نکرده است مگر اینکه شادى را در چهره‏اش دیده ‏ام.

مردى از خوارج درباره جنگ سلى چنین سروده است: «اگر کشتگان ما در جنگ سلى بسیار شدند چه بسیار دلاوران بزرگ را شمشیرهاى ما در آن بامداد جنگ سخت و خونبار سولاف که شمشیرهاى مشرفى را در آنان نهادیم از پاى درآورد».مهلب به حارث بن عبد الله بن ابى ربیعه قباع چنین نوشت: اما بعد ما با ازرقیان بیرون رفته از دین با تیزى و کوشش رویاروى شدیم.گرچه نخست مردم در نگرانى بودند و گاه مى‏گریختند ولى سرانجام آنان که اهل و شایسته براى نگهبانى و پایدارى بودند بانیتهاى صادق و بدنهاى استوار و شمشیرهاى تیز قیام کردند و خداوند بهترین عاقبت را بیش از میزان آرزو ارزانى داشت و آنان نشانه نیزه‏ها و هدف شمشیرهاى ما قرار گرفتند و خداوند امیر ایشان ابن ماحوز را کشت و امیدوارم پایان این نعمت هم چون آغاز آن پسندیده باشد. و السّلام.

قباع براى مهلب این چنین نوشت: اى برادر ازدى، نامه‏ات را خواندم و ترا چنین دیدم که شرف و عزت دنیا به تو ارزانى شده است و به خواست خداوند پاداش و ثواب آخرت هم براى تو اندوخته خواهد بود و ترا استوارترین دژهاى مسلمانان و ویران کننده ارکان مشرکان و مردى سیاستمدار و سالار مى‏بینم. همواره سپاس خداى را داشته باش تا نعمتهاى خود را بر تو تمام کند. و السّلام.

مردم بصره هم براى مهلب نامه‏ها نوشتند و به او تهنیت گفتند، ولى احنف براى او نامه ننوشت و گفت: به او سلام برسانید و بگویید: من با تو بر همان عهدى هستم که از تو جدا شدم. مهلب همواره نامه‏هاى مردم بصره را مى‏خواند و میان نامه‏ها در جستجوى نامه احنف بود و چون از او نامه‏یى ندید به یاران خود گفت: آیا ابو بحر براى من نامه ننوشته است فرستاده که نامه‏ها را آورده بود، گفت: او به وسیله من پیامى براى تو فرستاده است و آن پیام را به مهلب داد. مهلب گفت: این پیام براى من از همه این نامه‏ها خوشتر و ارزنده‏تر است. خوارج هم در ارجان جمع شدند و با زبیر بن على که از خاندان سلیط بن یربوع بود بیعت کردند.

زبیر بن على از گروه ابن ماحوز بود و چون در خوارج آثار ضعف و شکستگى آشکار دید به آنان گفت: جمع شوید. و چون جمع شدند نخست حمد خدا را بر زبان آورد و بر پیامبر درود فرستاد و سپس روى به ایشان کرد و گفت: گرفتارى و بلا براى مومنان مایه آماده‏ سازى و پاداش خواهد بود و حال آنکه براى کافران مایه عقوبت و بدبختى است. اگر چه از شما امیر المومنین [ابن ماحوز] کشته شد (او به آنجا رفت که براى او بهتر از هر چیزى است که بر جاى مانده است) شما هم از ایشان مسلم بن عبیس و ربیع اجذم و حجاج بن رباب و حارثه بن بدر را کشتید و مهلب را با کشتن برادرش معارک سخت سوگوار کردید، و خداوند متعال درباره برادران مؤمن شما مى‏فرماید: «اگر به شما زخم و آسیب رسید به آن قوم هم آسیبى همچنان رسید و این روزگار را به اختلاف میان مردم مى ‏گردانیم».

جنگ «سلى» براى شما بلا و آزمون بود و جنگ سولاف براى آنان مایه شکنجه و بدبختى. بنابر این، نباید شکر و سپاس را در جاى خود و شکیبایى و پایدارى را در وقت خود از دست دهید. و اعتماد داشته باشید که شما در زمین به حکومت خواهید رسیدو انجام و فرجام پسندیده از پرهیزگاران است.

زبیر بن على براى جنگ با مهلب به سوى او حرکت کرد. مهلب بر آنان حمله‏اى آورد که برگشتند و براى مهلب در جاى مناسب که نزدیک قرارگاهش بود کمین ساختند و آنجا صد سوار مستقر کردند تا مهلب را غافلگیر کنند و بکشند.مهلب روزى براى بازدید اطراف لشکرگاه خود سوار شد و اطراف را مورد بررسى قرار داد و بر روى کوهى ایستاد و گفت: قاعده تدبیر جنگى این است که خوارج در دامنه این کوه کمین کرده باشند. مهلب ده سوار گسیل داشت و آنان از فراز کوه بر آنان سر کشیدند و چون آن گروه از وجود ایشان آگاه شدند از پل گذشتند و جان خود را نجات دادند. در این هنگام خورشید گرفت. آنان فریاد کشیدند: اى دشمنان خدا هر گاه قیامت بر پا شود و ما دوباره زنده شویم باز هم در جنگ با شما خواهیم بود.

و چون زبیر بن على از پیروزى یا شبیخون زدن بر مهلب نومید شد نخست آهنگ ناحیه اصفهان کرد و سپس در حالى که لشکرهایى جمع کرده بود به «ارجان» برگشت. مهلب پیش از آن مى‏گفت: گویى مى‏بینم که زبیر لشکرهایى براى حمله به شما فراهم آورده است، از آنان مترسید که اگر بترسید دلهایتان ناتوان شود. در عین حال از پاسدارى و نگهبانى از خود غفلت مکنید که اگر غفلت کنید در شما طمع کنند. لشکریان زبیر بن على از ارجان براى حمله به مهلب حرکت کردند و در حالى با مهلب رویاروى شدند که آماده جنگ بود و دهانه همه راهها را در اختیار داشت. مهلب با آنان کارزارى سخت کرد و بر آنان پیروزى چشمگیرى یافت و در این مورد مردى از بنى یربوع چنین سروده است: «خداوند، مهلب را از تمام بارانهاى بهارى که بسیار پربرکت است سیراب نماید.

مهلب در آن روزى که سواران ترشروى دشمن براى حمله آمدند سستى نکرد». و در آن روز مهلب گفت: هیچگاه در تنگناى جنگ قرار نگرفتم مگر اینکه پیشاپیش خود مردانى از خاندان هجیم بن عمرو بن تمیم را دیدم که کارزار مى‏کنند و گویى ریشهاى آنان همچون دم زاغچه‏ ها بلند و دو رنگ [سیاه و سپید] است. و آنان با مهلب همه جا پایدارى مى‏کردند. مردى از یاران مهلب که از بنى تمیم است چنین سروده است: «هان چه کسى براى مرد عاشق سرگشته دلسوخته که از عمان ملول شده است وجود دارد…» و در آن روز حارث بن هلال بر قیس الاکاف که از گزینه‏ترین سواران خوارج‏ بود حمله برد و بر او نیزه زد و ستون فقرات او را در هم شکست و چنین خواند: «قیس الاکاف در آن بامداد ترس و بیم دانست که من چون با هماوردان خود رویاروى شوم استوار و پایدارم» در جنگ سلى و سلبرى گروهى از لشکریان مهلب خود را گریزان به بصره رساندند و گفتند مهلب کشته شده است. مردم بصره تصمیم گرفتند به صحرا بگریزند و کوچ کنند، ولى نامه مهلب که حاکى از فتح و پیروزى بود رسید و مردم بر جاى ماندند و آنان هم که بیرون رفته بودند برگشتند و در این هنگام بود که احنف گفت: بصره، بصره مهلب است.

مردى از قبیله کنده که به ابن ارقم معروف بود آمد و از مرگ پسر عموى خود خبر داد و گفت: خودم یکى از خوارج را دیدم که نیزه‏اش را بر پشت او زد. چیزى نگذشت و هنوز آن مرد نرفته بود که پسر عمویش سلامت باز آمد. به او گفتند: ابن ارقم چنین گفت. گفت: آرى راست مى‏گوید ولى من همین که نیزه او را بر پشت خود احساس کردم بانگ برداشتم که بر کودکان و بقیه فرزندانم رحمت آور. او نیزه خود را از پشت من برداشت و این آیه را تلاوت کرد: «بقیه الله براى شما اگر مؤمنان باشید بهتر است». مهلب، به دنبال این واقعه سر بریده عبید الله بن بشیر بن ماحوز را همراه مردى از قبیله ازد نزد حارث بن عبد الله قباع فرستاد. او چون به «کربج دینار» رسید عبد الملک، حبیب و على- برادران عبید الله بن بشیر- او را دیدند و از او پرسیدند چه خبر او که ایشان را نمى‏شناخت، گفت: ابن ماحوز از دین برگشته کشته شد و این سر اوست که همراه من است. ایشان برجستند و او را کشتند و بر دار کشیدند و سر عبید الله، برادر خود را دفن کردند. هنگامى که حجاج بن یوسف ثقفى حاکم عراق شد على بن بشیر که مردى تنومند و زیبا بود نزد او آمد. حجاج پرسید: این کیست و چون به او خبر دادند، وى را کشت و پسرش ازهر و دخترش را به خانواده آن مرد مقتول ازدى به بردگى بخشید، ولى چون زینب دختر بشیر بن ماحوز با آن خانواده دوست بود و پیوند داشت ایشان آن دو را به او بخشیدند.

ابو العباس محمد بن یزید مبرد در کتاب الکامل مى‏گوید: مهلب تا هنگامى که حارث قباع والى بصره بود پیوسته با خوارج جنگ مى‏کرد. چون قباع از حکومت بصره عزل و مصعب بن زبیر بر آن کار گماشته شد، مصعب براى مهلب نوشت: پسرت مغیره را به جانشینى خود بگمار و نزد من آى. مهلب چنان کرد و مردم را فرا خواند و به آنان گفت: من مغیره را جانشین خود بر شما ساختم، او براى افراد صغیر و جوان شما در مهربانى و نرمى چون پدر است و براى سالخوردگان و بزرگان شما، در فرمانبردارى و نیکى کردن و حرمت داشتن، چون پسر است و براى همسالان خود از لحاظ خیرخواهى و مواسات چون برادر مى‏باشد. باید فرمانبردارى شما از او پسندیده باشد و نسبت به او نرم و ملایم باشید. به خدا سوگند هیچ گاه اراده کار پسندیده و صواب نکرده‏ام مگر اینکه او از من پیشى گرفته است.

مهلب سپس نزد مصعب رفت. مصعب فرمان مغیره را براى امیرى لشکر فرستاد و براى او نوشت: هر چند که تو چون پدرت نیستى ولى براى آنچه بر عهده‏ات نهاده شده کفایت دارى، اینک دامن بر کمر زن و استوار باش و کوشش کن.

سپس مصعب به «مذار» رفت و احمر بن شمیط را کشت و پس از آن به کوفه رفت و مختار را مقتول ساخت و به مهلب گفت: مردى را به من پیشنهاد کن که او را میان خودم و عبد الملک بن مروان قرار دهم. گفت: یکى از این سه تن را که مى‏گویم انتخاب کن، محمد بن عمیر بن عطارد دارمى، زیاد بن عمرو بن اشرف عتکى، داود بن- قحذم. مصعب گفت: یا اینکه خودت این کار را براى من عهده‏ دار شوى و کفایت کنى مهلب گفت: به خواست خداوند متعال خودم این کار را براى تو کفایت مى‏کنم.

مصعب حرکت کرد و او را به فرماندهى موصل گماشت و مهلب به موصل رفت. مصعب هم به بصره برگشت تا از آنجا نزد برادرش عبد الله بن زبیر به مکه برود. مصعب با مردم رایزنى کرد که چه کسى را عهده ‏دار جنگ با خوارج کند. گروهى گفتند: عبد الله بن ابى بکره را بر این کار بگمار. گروهى گفتند عمر بن عبید الله بن معمر را براى این امر برگزین. گروهى دیگر گفتند: هیچ کس جز مهلب شایسته جنگ با ایشان نیست او را برگردان و به سوى خوارج گسیل دار.

خبر این رایزنى به خوارج رسید و آنان با یکدیگر تبادل نظر کردند. قطرى بن فجاءه مازنى که خوارج هنوز او را به سالارى برنگزیده بودند گفت: اگر عبد الله بن ابى بکره بیاید، کسى پیش شما مى ‏آید که سرور گرامى و بخشنده و با گذشت است و لشکر خود را به تباهى خواهد کشاند، و اگر عمر بن عبید الله بیاید کسى پیش شما مى ‏آید که سوار کار شجاع و دلیرى کوشاست. او براى دین و پادشاهى خود جنگ مى‏ کند، آن هم با طبیعت و سرشتى که براى هیچ کس آن را ندیده‏ام. من در چند جنگ او را دیده‏ام. هیچ گاه فرمان حمله صادر نمى‏شود مگر اینکه خود او نخستین سوارى است که به جنگ روى مى ‏آورد تا بر هماورد خود به شدت حمله کند و بر او ضربه بزند، و اگر مهلب بر گردانده شود کسى است که او را شناخته ‏اید، چون یک طرف جامه‏یى را شما بگیرید طرف دیگرش را او مى‏ گیرد و چون شما رها کنید او آن را مى‏کشد و چون شما آن را بکشید او رها مى‏ کند. هرگز جنگ را با شما آغاز نمى‏کند مگر اینکه شما آغاز به جنگ کنید، یا اینکه فرصتى یابد که آن را به چنگ خواهد آورد. او شیر پیروز و روباه مکار و بلاى پابرجاست.

مصعب، عمر بن عبید الله بن معمر را بر آن کار گماشت و او را والى فارس کرد و خوارج در آن هنگام مقیم ارجان بودند و زبیر بن على سلیطى امیر ایشان بود.

عمر بن عبید الله به جنگ ایشان رفت و با آنان جنگ و پافشارى کرد و توانست ایشان را از ارجان بیرون راند و آنان را تا اصفهان به عقب نشینى وادار کرد، و چون به مهلب خبر رسید که مصعب، عمر بن عبید الله را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته است گفت: سوارکار و شجاع عرب و جوانمرد ایشان را بر آنان گماشته است. خوارج سپاهیان خود را براى جنگ با عمر بن عبید الله فراهم آوردند و به «شاپور» آمدند. عمر به سوى آنان حرکت کرد و در چهار فرسخى ایشان مستقر شد. مالک بن ابى حسان ازدى به او گفت: مهلب همواره دیده‏بانان را گسیل مى‏داشت و از شبیخون زدن مى ‏ترسید و بیم آن داشت که مبادا غافلگیر شود و حال آنکه فاصله‏اش از خوارج بسیار دورتر از این بود.

عمر به او گفت: ساکت باش، خداى دلت را بر کناد آیا تصور مى‏کنى پیش از آنکه اجل تو فرا رسد خواهى مرد عمر همانجا ماند. قضا را شبى خوارج بر او شبیخون زدند. عمر آماده نبرد بیرون آمد و تا صبح با آنان جنگ کرد و خوارج‏نتوانستند هیچ گونه موفقیتى به دست آورند. عمر روى به مالک بن ابى حسان کرد و گفت: چگونه دیدى گفت: خداوند به سلامت داشت و آنان در عین حال نسبت به مهلب آرزو و طمع چنین شبیخونى را نداشتند. عمر گفت: همانا اگر شما نسبت به من همان خیرخواهى را که نسبت به مهلب مبذول مى‏داشتید مبذول دارید امیدوارم که این دشمن را از میان بردارم، ولى شما مى‏گویید این مرد [یعنى عمر] مردى حجازى و از خاندان قریش است.

خانه‏اش از این سرزمین دور و خیر و بهره ‏اش براى افرادى غیر از ماست و بدین سبب با من چنان که شاید و باید در جنگ همراهى نمى‏کنید. از فرداى آن روز عمر به خوارج حمله کرد و با آنان جنگى سخت کرد و ایشان را کنار پلى راند، و مردم براى عبور از آن پل چنان هجوم بردند که فرو ریخت. عمر همانجا ماند تا آن پل را اصلاح کرد و از آن گذشت و پسر خود عبید الله را- که مادرش از خاندان سهم بن عمرو بن هصیص بن کعب بود- پیشاپیش فرستاد و او با خوارج چندان جنگ کرد که کشته شد. قطرى به خوارج گفت: امروز دیگر با عمر جنگ مکنید که داغ دیده است و پسرش را کشته ‏اید.

عمر از کشته شدن پسرش آگاه نبود تا آنکه کنار خوارج رسید. نعمان بن عباد هم همراه پسر عمر بود عمر بانگ برداشت: اى نعمان پسرم کجاست گفت: او را در راه خدا حساب کن که شکیبا و در حالى که حمله مى‏کرد و بدون آنکه پشت به جنگ دهد کشته شد.
عمر انا لله و انا الیه راجعون گفت: و آن گاه چنان حمله‏یى بر خوارج برد که مثل آن دیده نشده بود و یاران او هم با حمله او حمله کردند و در همین حمله نود مرد از خوارج را کشتند. عمر بر قطرى حمله کرد و ضربتى بر پیشانیش زد که شکافته شد. خوارج گریختند، و جان به در بردند و چون مستقر شدند و وضع خود را دیدند قطرى به آنان گفت: مگر من به شما اشاره نکردم که از جنگ با او منصرف شوید.

از آن روز خوارج او را از سران خود قرار دادند و از سرزمین فارس بیرون رفتند. در همین هنگام فزر بن مهزم عبدى با آنان دیدار کرد و از او چیزهایى پرسیدند و خواستند او را بکشند. او روى به قطرى کرد و گفت: «مؤمن مهاجرم» قطرى از او درباره عقاید خودشان پرسید و چون پاسخ داد او را رها کردند. فزر در این مورد چنین سروده است:«نخست مرا استوار بستند سپس محاکمه مرا به قطرى که داراى جبین شکافته بود واگذاردند. من در دین آنان ستیزه کردم و با حجت بر ایشان پیروز شدم، هر چند دین آنان جز هوس و جعل و تزویر نبود».

خوارج سپس در پناه یکدیگر باز به ارجان برگشتند و عمر بن عبید الله به سوى ایشان حرکت کرد و براى مصعب چنین نوشت: اما بعد، همانا من با ازرقیان رویاروى شدم. خداوند عز و جل شهادت را به عبید الله بن عمر روزى داد و سعادت را به او ارزانى کرد و پس از آن پیروزى بر ایشان را نصیب ما نمود و آنان پراکنده شدند و از هر سو گریختند. اینک به من خبر رسیده است که برگشته ‏اند، آهنگ ایشان دارم و از خداوند یارى مى‏جویم و بر او توکل مى‏ کنم.

عمر در حالى که عطیه بن عمرو و مجاعه بن سعر همراهش بودند به جنگ خوارج رفت و با ایشان در افتاد و عمر چندان پافشارى کرد که آنان را از آن منطقه بیرون راند. روزى عمر از یاران خود جدا شد و به چهارده تن از بزرگان و نام آوران خوارج حمله کرد و گرزى در دست داشت که با آن به هر یک از ایشان ضربتى مى‏زد او را از پاى در مى‏آورد. در این هنگام قطرى در حالى که بر اسب بلند قامت تیزرو سوار بود بر عمر، که بر کره اسب کوته قامتى سوار بود، حمله آورد، و چون قطرى از لحاظ اسب خود بر عمر برترى داشت نزدیک بود بر او پیروز شود و او را از پاى در آورد. مجاعه او را دید و شتابان به سوى قطرى حمله کرد. خوارج بانگ برداشتند: اى ابو نعامه هم اکنون دشمن خدا ترا فرود مى‏ گیرد.

قطرى خود را روى دهانه زین خود خم کرد. مجاعه بر او نیزه زد ولى چون قطرى دو زره بر تن داشت پیکان نیزه فقط آن دو زره را درید و اندکى هم پوست سر او را درید و زخمى کرد و قطرى جان در برد و خوارج به اصفهان رفتند و آنجا بودند و باز به اهواز برگشتند، و در آن هنگام عمر به «اصطخر» رفته بود. عمر به مجاعه دستور داد یک هفته خراج را جمع کند. آن گاه به او گفت: چه مقدار جمع کرده‏اى گفت: نهصد هزار درهم. گفت: از آن خودت باشد و یزید بن حکم، خطاب به مجاعه چنین سروده است: «عمر تو را دعوت کرد، دعوت کسى که نزدیک بود کشته شود و زندگى رافراموش کرده و تباه شده باشد و تو توانستى پهلوان آن سپاه را از آن جوانمرد دور کنى حال آنکه نزدیک بود گوشتهاى او را پاره پاره کند».

[ابو العباس مبرد] گوید: آن گاه مصعب بن زبیر از ولایت عراق عزل شد و عبد الله بن زبیر پسر خود، حمزه را به ولایت عراق گماشت. او اندکى در عراق بود و پس از او دوباره مصعب به حکومت عراق گماشته شد و برگشت و خوارج در اطراف اصفهان بودند- والى اصفهان عتاب بن ورقاء ریاحى بود- خوارج مدتى همانجا بودند و مقدارى خراج از دهکده‏ها گرفتند و سپس از ناحیه فارس روى به اهواز آوردند. مصعب به عمر بن عبید الله نوشت نسبت به ما انصاف نداده‏اى که که مقیم منطقه فارس باشى و خراج را جمع کنى و چنین دشمنى از کنار تو بگذرد و با او جنگ نکنى. به خدا سوگند اگر جنگ مى‏ کردى و شکست مى‏خوردى و مى‏ گریختى عذر تو پذیرفته‏تر بود.
مصعب از بصره به قصد خوارج آمد. عمر بن عبید الله نیز به قصد حمله به خوارج بیرون آمد و خوارج نخست به شوش عقب نشینى کردند و پس از آن به مداین آمدند و در کشتار مردم افراط کردند و زنان و کودکان را مى‏کشتند. سپس خود را به مذار رساندند و آنجا احمر طى را، که مردى شجاع و از سوارکاران دلیر خاندان عبید الله بن حر بود، کشتند و شاعر در این مورد چنین گفته است: «جوانمرد جوانمردان، احمر طى را در ساباط رها کردید که دیگر هیچ دوستى بر او عطف توجه نمى‏ کند».

خوارج سپس از مداین آهنگ کوفه کردند. حاکم کوفه حارث قباع بود و با آنکه آنان به اطراف و نخلستانهاى کوفه رسیده بودند از بیرون آمدن براى جنگ با آنان سنگینى و خوددارى مى‏کرد. ابراهیم بن اشتر او را ضمن نکوهش به اقدام و خروج تشویق کرد و مردم هم او را سرزنش کردند و او با بى‏رغبتى بیرون آمد و خود را به نخیله رساند و شاعر در این باره چنین مى‏گوید: «همانا قباع حرکت کرد ولى حرکت کندى، یک روز حرکت مى‏کند و ده روز بر جاى مى ‏ماند».

و او به مردم وعده مى‏داد که بیرون خواهد آمد و بیرون نمى‏ آمد و خوارج‏ همچنان کشتار مى‏کردند و چنان شد که زنى زیبا را گرفتند و نخست پدرش را مقابل دیدگان او کشتند و سپس قصد کشتن او را کردند. گفت: آیا شما «کسى را که در آراستگى پرورش یافته و در دشمنى غیر آشکار است» مى‏کشید یکى از خوارج گفت: رهایش کنید. دیگران گفتند او تو را شیفته کرده است، و آن زن را پیش آوردند و کشتند. و در همان حال که مقابل قباع بودند و پل میان آنان بود و همراه قباع شش هزار تن بودند زنى دیگر را گرفتند و کشان کشان او را مى‏بردند و آن زن استغاثه مى‏کرد و مى‏گفت: چرا مى‏ خواهید مرا بکشید به خدا سوگند نه تباهى ببار آورده ‏ام و نه زنا کرده‏ ام و نه کافر و مرتد شده ‏ام. مردم مى‏خواستند جنگ کنند و قباع آنان را از آن کار باز مى‏ داشت.

قباع همین که از نافرمانى آنان بیمناک شد دستور داد پل را قطع کنند و میان «دبیرى» و «دباها» پنج روز درنگ کرد و خوارج هم نزدیک او بودند. قباع هر روز به مردم مى‏گفت: چون فردا با دشمن رویاروى شدید پایدار و شکیبا باشید. نخستین کار در جنگ تیراندازى است و سپس نیزه زدن و پس از آن شمشیر، و هر کس از جنگ بگریزد مادرش بر او بگرید.چون قباع این سخن را تکرار مى‏کرد یکى از سپاهیان گفت: حرف و صفت آن را شنیدیم چه هنگامى از حرف به عمل و فعل مى‏رسد و کسى چنین رجز سر داد: «همانا قباع بسیار سست و نرم حرکت مى‏کند، میان دباها و دبیرى را پنج روزه مى‏ پیماید».

خوارج هم نیازهاى خود را برآوردند و قباع هم همواره از ایشان کناره مى‏گرفت و تحصن مى‏جست. خوارج برگشتند و قباع هم به کوفه بازگشت. خوارج همان دم آهنگ اصفهان کردند. عتاب بن ورقاء ریاحى به زبیر بن على سالار خوارج پیام فرستاد که من پسر عموى تو هستم و حال آنکه از هر جنگى که برمى‏گردى باز آهنگ من مى‏کنى زبیر پیام داد که تبهکاران خویشاوند و بیگانه، در حق برابر و یکسانند.
خوارج همچنان نزدیک اصفهان ماندند و هر صبح و شام آهنگ جنگ با عتاب بن ورقاء مى‏کردند و چون پس از توقف بسیار به چیز قابل توجه و مهمى دست نیافتند بازگشتند، ولى میان اصفهان و اهواز از هیچ شهر و دهکده ‏یى عبورنکردند مگر آنکه ریختن خون آنان را حلال مى‏دانستند و همه را مى‏ کشتند.

مصعب با مردم درباره آنان رایزنى کرد و رأى همگان بر فرستادن مهلب قرار گرفت و چون موضوع رایزنى آنان به اطلاع خوارج رسید، قطرى به آنان گفت: اگر عتاب بن ورقاء مأمور شود و به جنگ شما بیاید، دلاورى است که خود پیشاپیش سواران حرکت مى‏کند ولى پیروزى چندانى به دست نمى ‏آورد، و اگر عمر بن عبید الله بیاید سوارکارى است که به هر حال پیش مى‏رود چه به سود او باشد و چه به زیان او، و اگر مهلب بیاید مردى است که با شما درگیر نمى‏شود مگر اینکه شما جنگ را با او شروع کنید و همواره از شما فرصتها را مى‏گیرد و فرصتى به شما نمى‏ دهد و او بلا و گرفتارى پیوسته و ناخوشایند همیشگى است.

مصعب تصمیم گرفت که مهلب را به جنگ خوارج روانه کند و جنگ با عبد الملک بن مروان را خود عهده‏دار شود. چون زبیر بن على این موضوع را فهمید به رى حرکت کرد. در آنجا یزید بن حارث بن رویم [حاکم‏] بود. زبیر او را نخست در رى محاصره کرد و چون مدت محاصره طول کشید یزید براى جنگ با خوارج بیرون آمد و خوارج پیروز شدند یزید بن حارث بن رویم تنى چند از خوارج را کشت و پسر خود حوشب را فرا خواند، ولى حوشب از او و از مادر خود که نامش لطیفه بود گریخت. على علیه السّلام روزى به عیادت یزید بن حارث به خانه پدرش حارث رفت، و گفت: من کنیزکى دارم که در خدمتگزارى لطیفه است آن را براى تو مى‏ فرستم و بدین سبب یزید او را «لطیفه» نام نهاد، او همراه شوهر خود یزید در این جنگ کشته شد.

شاعر چنین سروده است: «مواقف و جایگاه ما در هر جنگ دشوار شادیبخش‏تر و تسکین دهنده‏تر از مواقف حوشب است، در حالى که نیزه‏ها برکشیده بود پدرش او را فراخواند، نپذیرفت و شتابان همچون گریختن روباه گریخت…» و دیگرى گفته است: «حوشب زن خود را نجات داد و شیخ خود را مقابل نیزه‏ها و از بیم آن رها کرد».

گوید: زبیر بن على باز آهنگ اصفهان کرد و مدت هفت ماه عتاب بن ورقاءرا محاصره کرده و عتاب گاهى با او جنگ مى‏کرد و چون مدت محاصره طول کشید، عتاب به یاران خود گفت: منتظر چه هستید به خدا سوگند، شما به سبب کمى شمار خود کشته نخواهید شد، که شما همگى از شجاعان عشیره خود هستید و چند بار تا کنون با ایشان جنگ کرده‏اید و داد خود را از ایشان گرفته‏اید، ولى با این شدت محاصره چیزى نمانده است که اندوخته‏ هاى شما تمام شود و یکى از شما بمیرد و برادرش او را دفن کند و سپس او بمیرد و کسى را نیابد که او را دفن کند. اکنون تا هنوز قوت دارید و پیش از آنکه برخى از شما چنان ناتوان شود که نتواند به مقابله همآورد خود رود با این قوم جنگ کنید.

و چون نماز صبح گزارد به سوى خوارج که در حال غفلت و آرامش بودند رفت. عتاب رایتى براى کنیز خود- یاسمین- بست و گفت: هر کس مى‏خواهد زنده بماند خود را زیر رایت یاسمین برساند و هر کس مى‏خواهد جهاد کند با من بیرون آید. عتاب بن ورقاء همراه دو هزار و هفتصد سوار به جنگ خوارج رفت و خوارج تا هنگامى که آنان را فرو گرفتند از حمله آنان آگاه نشدند. سپاهیان عتاب بن ورقاء با چنان کوشش و جدیتى جنگ کردند که خوارج از آنان نظیر آن را ندیده بودند، و آنان گروه بسیارى از خوارج را کشتند و زبیر بن على کشته شد.

خوارج گریختند و عتاب از تعقیب آنان خوددارى کرد. شاعرى درباره این جنگ چنین سروده است: «و جنگى در «جى» [اصفهان‏] که تلافى کردم و اگر تو نمى‏بودى لشکر از میان مى‏رفت».

دیگرى گفته است:«من از شهر، در حالى که خواهان کشته شدن بودم، بیرون آمدم و در زمره لشکر یاسمین نبودم. آیا این از فضیلتها نیست که قوم من بامدادان سلاح پوشیده و آماده براى جهاد بیرون آمدند» مبرد مى‏گوید: راویان چنین آورده‏اند که هنگام محاصره اصفهان، گاهى دو لشکر بیرون مى‏آمدند و برابر یکدیگر صف مى‏کشیدند و برخى بر برخى دیگر حمله مى‏ کردند. گاهى هم بدون اینکه جنگى صورت گیرد فقط مقابل یکدیگر صف مى‏ کشیدند و گاه جنگى سخت صورت مى‏گرفت. مردى از یاران عتاب که نامش شریح و کنیه‏اش ابو هریره بود هنگام غروب که خوارج به قرارگاه خود برمى‏گشتند فریاد بر مى ‏آورد و خطاب به زبیر بن على و خوارج این ابیات را مى‏خواند: «اى پسر ابى ماحوز و اى اشرار اى سگهاى دوزخى چگونه مى‏بینید» این سخنان، خوارج را به خشم مى‏آورد. عبیده بن هلال براى شریح کمین ساخت و با شمشیر او را زد. یاران شریح او را با خود بردند.

خوارج مى ‏پنداشتند که او کشته شده است و هرگاه مقابل یکدیگر صف مى‏کشیدند بانگ بر مى‏داشتند: هرار [شریح‏] در چه حال است آنان مى‏گفتند: او را باکى نیست، و چون زخم شریح بهبود یافت خود مقابل خوارج آمد و گفت: اى دشمنان خدا آیا بر من بیمارى و دردى مى‏بینید و آنان فریاد برآوردند که ما معتقد بودیم تو به مادر [و جایگاه‏] خود که دوزخ و آتش سوزان است پیوسته ‏اى

قطرى بن فجاءه مازنى

دیگر از خوارج، قطرى است. ابو العباس مبرد مى‏گوید: چون زبیر بن على کشته شد خوارج کار فرماندهى خود را مورد بررسى قرار دادند و تصمیم گرفتند عبیده بن هلال را به سالارى خود برگزینند. او گفت: آیا موافقید شما را به کسى راهنمایى کنم که براى شما بهتر از من باشد آن کسى که در طلایه لشکر نیزه مى‏زند و ساقه لشکر را حمایت مى‏کند. بر شما باد که قطرى بن فجاءه مازنى را به سالارى برگزینید. خوارج با قطرى بیعت کردند و به او گفتند: اى امیر المومنین ما را به خطه فارس ببر. گفت: عمر بن عبید الله بن معمر در فارس است. ما به اهواز مى‏رویم و اگر مصعب از بصره بیرون رفته باشد ما وارد بصره خواهیم شد. خوارج نخست‏ به اهواز آمدند و سپس از اهواز به ایذه برگشتند. مصعب هم تصمیم گرفته بود به با جمیرا برود ولى به یاران خود گفت: قطرى در کمین و مشرف بر ماست و اگر ما از بصره بیرون برویم او وارد بصره خواهد شد، و به مهلب پیام فرستاد که شر این دشمن را از ما کفایت کن. مهلب به سوى خوارج رفت و چون قطرى این را دریافت، آهنگ کرمان کرد و مهلب مقیم اهواز شد. قطرى در حالى که آماده بود به مهلب حمله آورد.

خوارج غالبا از لحاظ ساز و برگ و داشتن اسلحه و اسبهاى تندرو و داشتن زره‏هاى خوب، بر هر گروه که با آنان جنگ مى‏کرد، برترى داشتند. مهلب با آنان جنگ کرد و آنان را عقب راند و ایشان به «رامهرمز» رفتند. حارث بن عمیره همدانى هم به جهت مخالفت با عتاب بن ورقاء به مهلب پیوسته بود و گویند: عتاب بن ورقاء از اینکه حارث بن عمیره زبیر بن على را کشته بود و سپاهیان خود را به جنگ با زبیر تشویق کرده بود ناراضى بود. اعشى همدان در این باره این ابیات را سروده است: «همانا همه اسباب مکارم براى این پسر شیران و سپید چهره خاندان همدان کامل شده است.

براى سوارکار و حمایت کننده حقیقت و آن کس که زاد و توشه همراهان و شجاع شجاعان است، یعنى حارث بن عمیره، شیرى که عراق تا دهکده‏هاى نجران را حمایت مى‏کند…» ابو العباس مبرد مى‏گوید: مصعب به باجمیرا رفت و پس از اندکى خبر کشته شدن او در «مسکن» به اطلاع خوارج رسید و این خبر به آگاهى مهلب و یارانش نرسیده بود. روزى کنار خندق رامهرمز که خوارج و یاران مهلب رویارو ایستاده بودند، خوارج فریاد بر آوردند و از آنان پرسیدند: شما درباره مصعب چه مى‏گویید گفتند: پیشواى هدایت است. گفتند: درباره عبد الملک چه مى‏گویید گفتند: گمراه گمراه کننده است. پس از دو روز خبر کشته شدن مصعب به مهلب رسید و دانست که همه مردم عراق به امارت عبد الملک تن داده‏اند. فرمان عبد الملک در مورد امیرى مهلب نیز به دست او رسید.
و چون با خوارج رویاروى ایستادند، خوارج پرسیدند: درباره مصعب چه مى‏گویید گفتند: عقیده خود را به شما نمى‏گوییم. پرسیدند: درباره عبد الملک چه مى‏گویید گفتند: پیشواى هدایت است. خوارج گفتند: اى‏دشمنان خدا دیروز عبد الملک، گمراه گمراه کننده بود و امروز پیشواى هدایت است، اى بردگان دنیا نفرین و لعنت خدا بر شما باد.

ابو الفرج اصفهانى در کتاب الاغانى الکبیر نقل مى‏کند که مى‏گفته است: خوارج و مسلمانان به هنگامى که قطرى و مهلب جنگ مى‏کردند معمولا رویاروى مى‏ایستادند و در حال آرامش و امان و بدون اینکه یکدیگر را خشمگین کنند در مورد مسائل دینى و امور دیگر گفتگو مى‏کردند. روزى عبیده بن هلال یشکرى [از خوارج‏] و ابو حزابه تمیمى مقابل هم ایستادند و از یکدیگر مسائلى پرسیدند.

عبیده به ابو حزابه گفت: من مى‏خواهم از تو چیزهایى را بپرسم. آیا پاسخ آنها را درست و صحیح به من مى‏دهى گفت: آرى به شرط آنکه تو هم براى من ضمانت کنى که هر چه بپرسم راست بگویى. گفت: ضمانت مى‏کنم. ابو حزابه گفت: اکنون از هر چه مى‏خواهى بپرس. عبیده گفت: عقیده شما درباره پیشوایانتان چیست گفت: ریختن خون حرام را حلال مى‏دانند. گفت: اى واى بر تو در مورد مال چگونه رفتار مى‏کنند گفت: آن را از ناروا و بدون آنکه حلال باشد مى‏گیرند و نابجا هزینه مى‏کنند. گفت: رفتارشان درباره یتیم چگونه است گفت: نسبت به اموال یتیم ستم مى‏کنند و حق او را مى‏گیرند و با مادرش همبستر مى‏شوند.

عبیده گفت: اى ابو حزابه آیا باید از امثال ایشان پیروى کرد گفت: من پاسخ ترا دادم. اینک سوال مرا پاسخ بده و از سرزنش من در مورد عقیده‏ام درگذر. گفت: بپرس. ابو حزابه پرسید: کدام شراب گواراتر است، باده کوهستان یا باده انگورهاى دشت عبیده گفت: اى واى بر تو آیا از کسى مثل من چنین سوالى مى‏پرسند گفت: تو بر خود واجب کرده‏اى که سؤال مرا پاسخ دهى. گفت: اگر چنین است و چیز دیگرى را نمى‏پذیرى، باده کوهستان قویتر و مست کننده‏تر و باده دشت بهتر و روانتر است.

ابوحزابه پرسید: کدام روسپیان خرامنده‏تر و دل‏پذیرترند آیا روسپیان رامهرمز یا روسپیان ارجان گفت: واى بر تو از مثل من چنین سوالى مى‏پرسند گفت: باید پاسخ بدهى و الا غدر ورزیده‏اى. گفت: اگر چنین است و چیز دیگرى را نمى‏پذیرى [مى‏گویم‏]: پوست‏روسپیان رامهرمز لطیف‏تر است در حالى که روسپیان «ارجان» خوش اندامترند. گفت: کدامیک از این دو مرد شاعرترند، جریر یا فرزدق گفت: بر تو و بر آن دو لعنت و نفرین خدا باد ابو حزابه گفت: ناچار از پاسخ دادنى. گفت: کدامیک از آن دو گفته است: «زوبین و نیزه کوتاه با کمندها، شکمهاى آنان را درهم نوردید و تا کرد همچنان که بازرگانان در حضرموت بردها را تا مى‏ کنند».

گفت: این را جریر گفته است. عبیده گفت: همو شاعرتر است. ابو الفرج مى‏گوید: مردم در لشکرگاه مهلب در مورد جریر و فرزدق و اینکه کدامیک شاعرترند با یکدیگر بگو و مگو مى‏کردند و چنان شد که بر سر آن به یکدیگر حمله مى‏کردند و پیش ابو حزابه رفتند تا در این مورد داورى کند. گفت: مى‏خواهید میان این دو سگ مهاجم داورى کنم و هر دو به جان مى‏افتند من داورى نمى‏کنم ولى شما را به کسى راهنمایى مى‏کنم که میان آن دو داورى مى‏کند و فحش دادن به آن دو و دشنام شنیدن از آن دو بر او آسان است. بر شما باد که این سوال را از خوارج بپرسید. و هرگاه با آنان رویاروى مى‏ایستید بپرسید. و چون برابر هم ایستادند ابو حزابه از عبیده بن هلال پرسید و پاسخ فوق را به او داد.

همچنین ابو الفرج اصفهانى نقل مى‏ کند که زنى از خوارج که به او «ام حکیم» مى‏ گفتند همراه قطرى بن فجاءه بود. آن زن از دلیرترین و زیباترین و دیندارترین خوارج به شمار مى‏آمد و گروهى از خوارج از او خواستگارى کردند و او همه را رد کرد و پاسخ نداد. کسى که شاهد جنگ کردن او بوده است مى‏ گوید: او به مردم حمله مى ‏کرد و این رجز را مى‏خواند: «سرى بر دوش مى‏ کشم که از کشیدنش خسته و از شستن و روغن مالیدن بر آن افسرده شده‏ام، آیا جوانمردى پیدا مى‏شود که سنگینى آن را از دوش من بردارد» و خوارج همگان بانگ بر مى‏داشتند که پدر و مادرمان فداى تو باد، و ما هرگز چنان زنى ندیده ‏ایم.

همچنین ابو الفرج مى‏گوید: عبیده بن هلال هرگاه مردم از درگیرى با یکدیگر خوددارى مى‏کردند به لشکریان مهلب مى‏گفت: تنى چند پیش من آیید. و تنى چند از جوانان لشکر مهلب نزد او مى‏رفتند. عبیده به آنان مى‏گفت: کدامیک را بیشتر دوست مى‏دارید براى شما قرآن بخوانم یا شعر بسرایم آنان مى‏گفتند: ما قرآن را همان گونه که تو مى‏دانى مى‏دانیم براى ما شعر بخوان. و او مى‏گفت: اى تبهکاران به خدا مى‏دانم که شما شعر را بر قرآن برمى‏گزینید. آن گاه براى آنان چندان شعر مى‏خواند که خسته و پراکنده مى شدند.

ابو العباس مبرد مى‏گوید: خالد بن عبد الله بن اسید، حاکم بصره شد و چون به بصره در آمد مى‏خواست مهلب را از کار خود عزل کند. به او گفتند: این کار را مکن و تذکر دادند که مردم این شهر به این سبب در امانند که مهلب در اهواز و عمر بن عبید الله در فارس هستند. عمر از کار کناره گرفته است، اگر مهلب را هم تو از کار برکنار کنى بر بصره در امان نخواهیم بود، ولى خالد هیچ پیشنهادى جز عزل او را نپذیرفت. مهلب به بصره آمد و خالد به اهواز حرکت کرد و مهلب را همراه خود برد و چون به «کربج دینار» رسید، قطرى با او رویاروى شد و مانع این شد که بارهایش را پیاده کند و سى روز با او جنگ کرد.

آن گاه قطرى همچنان مقابل خالد ایستاد و گرد خویش خندق کند. مهلب به خالد گفت: قطرى براى کندن خندق برگرد خود سزاوارتر از تو نیست. خالد از رودخانه کارون گذشت و خود را به جانب نهر تیرى رساند. قطرى هم او را تعقیب کرد، و خود را به شهرک نهر تیرى رساند و با روى آن را مرمت کرد و اطراف آن را هم خندق کند. مهلب به خالد گفت: تو هم اطراف قرارگاه خویش خندق حفر کن که من از شبیخون خوارج احساس امنیت نمى‏کنم. خالد گفت: اى ابو سعید کار زودتر از این تمام مى‏شود. مهلب به یکى از پسران خود گفت: کارى ضایع شده مى‏بینم. و سپس به زیاد بن عمرو گفت: تو براى ما و اطراف قرارگاه ما خندق حفر کن و چنان کرد. ضمنا دستور داد بارهایى که در قایقهاست خالى شود و خالد از این کار هم خوددارى کرد. مهلب به فیروز بن حصین گفت: تو همراه ما باش. او گفت: اى ابو سعید شرط دوراندیشى همین است که تو مى‏ گویى ولى من خوش نمى‏دارم از یاران خود جدا شوم. گفت: پس نزدیک ما باش. گفت: آرى این کار را خواهم کرد.

عبد الملک بن مروان به بشر بن مروان نوشته بود که خالد را با لشکر گرانى به فرماندهى عبد الرحمان بن محمد بن اشعث یارى دهد و او چنان کرد و عبد الرحمان پیش خالد آمد. قطرى همچنان چهل روز برابر ایشان بود و هر بامداد و شامگاه بر آنان حمله و با آنان جنگ مى‏کرد. مهلب به وابسته و برده آزاد کرده ابو عیینه گفت: خود را کنار این گورستان مسیحیان برسان و همه شب همانجا باش و هرگاه خبرى از خوارج به دست آوردى یا صداى شیهه و حرکت اسبها را شنیدى شتابان پیش ما بیا.

او شبى خود را به مهلب رساند و گفت: خوارج حرکت کردند. مهلب آماده کنار دروازه خندق نشست. قطرى، قایقهایى فراهم کرده بود که آکنده از هیزم خشک بود آنها را آتش زد و میان قایق‏هاى خالد رها کرد و خود از پى آنها حرکت کرد و چنان شد که بر هیچ مردى نمى‏گذشت مگر اینکه او را مى‏کشت و بر هیچ چهارپایى نمى‏گذشت مگر اینکه آن را پى مى‏کرد و بر هیچ خیمه‏اى نمى‏ گذشت مگر اینکه آن را مى‏درید. مهلب به پسرش یزید فرمان داد همراه صد سوار بیرون برود و جنگ کند. عبد الرحمان بن محمد بن اشعث هم در آن جنگ سخت پایدارى کرد، فیروز بن حصین نیز با بردگان و وابستگان خویش بیرون آمد و خود و همراهانش به خوارج تیراندازى مى‏کردند و زوبین مى‏انداختند و بسیار پسندیده عمل کرد. در آن جنگ یزید بن مهلب و عبد الرحمان بن محمد بن اشعث هر دو از اسب بر زمین افتادند و یارانشان از آن دو حمایت کردند تا دوباره سوار شدند. فیروز بن حصین هم در خندق افتاد و مردى از قبیله ازد دست او را گرفت و بیرونش آورد و فیروز ده هزار درهم به او بخشید، و صبح آن شب لشکرگاه خالد همچون زمین سنگلاخ سوخته‏ یى بود که در آن جز زخمى و کشته دیده نمى‏ شد. خالد به مهلب گفت: اى ابو سعید نزدیک بود رسوا شویم. مهلب گفت: گرد لشکرگاه خود خندق حفر کن و اگر چنین نکنى آنان به سوى تو باز خواهند آمد. خالد گفت: کار خندق کندن را براى من کفایت کن.

مهلب تمام افراد شجاع و شریف را جمع کرد و هیچ شخص شریفى باقى نماند مگر اینکه خندق مى‏کند. خوارج بانگ برداشتند و به سپاهیان خالد که مشغول کندن خندق بودند، گفتند: به خدا سوگند اگر این جادوگر مزونى نبود خداوند شما را درمانده مى‏کرد. خوارج به مهلب لقب ساحر داده بودند، زیرا هر گاه آنان کارى را تدبیر و در آن چاره‏سازى مى‏کردند، مى‏دیدند مهلب بر آن تدبیر و شکستن‏آن، از ایشان پیشى گرفته است.

اعشى همدان در قصیده‏یى طولانى خطاب به عبد الرحمان بن محمد بن اشعث پایدارى و تحمل رنج قحطانیان را همراه او یاد آورى کرده است و مى‏گوید: «جنگ اهوازت را فراموش مکن و ستایش و نام نیکو از میان رفتنى نیست».

سپس قطرى به کرمان رفت و خالد به بصره برگشت. قطرى یک ماه در کرمان ماند و سپس به فارس بازگشت. خالد خود را به اهواز رساند و مردم را براى حرکت فراخواند و مردم در جستجوى مهلب بودند. خالد گفت: مهلب همه حظ و لذت این شهر را برده است و من برادر خویش عبد العزیز را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته‏ام. خالد، مهلب را همراه سیصد سپاهى به جانشینى خود در اهواز گماشت.

عبد العزیز هم به جنگ خوارج که در «دار ابجرد» بودند رفت. شمار سپاهیانش سى هزار تن بود. عبد العزیز در راه مى‏گفت: مردم بصره چنین تصور مى‏کنند که این کار جز با مهلب انجام نمى‏پذیرد ولى بزودى خواهند دانست.

صقعب بن یزید مى‏گوید: همین که عبد العزیز از اهواز بیرون رفت کردوس- حاجب مهلب- پیش من آمد و مرا فرا خواند. من نزد مهلب رفتم او در حالى که جامه هروى پوشیده بود و بر پشت بامى بود به من گفت: اى صقعب من تباه شده‏ام، گویى هم اکنون به شکست و گریز عبد العزیز مى‏نگرم و بیم آن دارم که خوارج به من حمله کنند و اینجا بیایند و حال آنکه لشکرى همراه من نیست. اینک تو از سوى خود مردى را روانه کن که خبر آنان را براى من بیاورد و پیش از وقوع واقعه از آن آگاه باشم. و من از سوى خود مردى را که به او عمران بن فلان مى‏گفتند روانه کردم و گفتم: همراه لشکر عبد العزیز باش و اخبار ایشان را روز به روز براى من بنویس و چون آن اخبار مى‏رسید من آنها را به مهلب مى‏ رساندم.

چون عبد العزیز نزدیک خوارج رسید توقفى کرد و مردم به او گفتند: اینجا منزلى است و مناسب است که در آن فرود آیى تا آرامشى پیدا کنیم و سپس با آمادگى و ساز و برگ کامل حرکت کنیم. گفت: هرگز، کار نزدیک است پایان یابد.مردم بدون فرمان او فرود آمدند ولى هنوز فرود آمدن ایشان پایان نیافته بود که سعد الطلایع همراه پانصد سوار همچون ریسمانى کشیده آشکار شدند. عبد العزیز به مقابله ایشان شتافت. آنان ساعتى برابر او صف کشیدند و سپس از راه مکر و حیله ‏در هم شکسته شدند. عبد العزیز به تعقیب ایشان پرداخت. مردم به او گفتند: او را تعقیب مکن که ما داراى آرایش نظامى و آمادگى نیستیم. ولى نپذیرفت و همچنان آنان را تعقیب کرد تا به گردنه‏یى برآمدند. او هم از پى ایشان بر آن گردنه بر آمد مردم او را نهى مى‏ کردند و او نمى‏پذیرفت. عبد العزیز، عبس بن طلق صریمى را که به عبس طعان معروف بود به فرماندهى بنى تمیم و مقاتل بن مسمع را بر بکر بن وائل گماشته بود و بر شرطه خود مردى از بنى ضبیعه بن ربیعه بن نزار را گماشته بود. آن گروه از خوارج از گردنه پایین آمدند، عبد العزیز هم پایین آمد.

خوارج در دامنه آن گردنه کمین ساخته بودند و همین که عبد العزیز از آن منطقه گذشت آنان از کمین بیرون آمدند و در این هنگام سعد الطلائع هم برگشت، عبس بن طلق پیاده شد و کشته شد و مقاتل بن مسمع و آن مرد ضبیعى- که سالار شرطه بود- نیز کشته شدند. عبد العزیز روى به گریز نهاد و خوارج دو فرسنگ آنها را تعقیب کردند و هرگونه که خواستند ایشان را کشتند. عبد العزیز همسر خود ام حفص، دختر منذر بن جارود، را همراه خود برده بود و خوارج در آن جنگ زنان را هم به اسیرى گرفتند و تعداد اسیران قابل شمارش نبود و پس از اینکه آنها را استوار بستند در غارى افکندند و در آن را بستند تا آنکه در همانجا جان سپردند.

یکى از کسانى که در آن جنگ حضور داشته گفته است: من عبد العزیز را دیدم که سى مرد با شمشیرهاى خود به او ضربه مى‏زدند و در زره او هیچ اثر نمى‏ کرد.

آن گاه براى فروش اسیران زن [به صورت مزایده‏] جار زدند. نرخ ام حفص چنان بالا رفت که مردى حاضر شد او را به هفتاد هزار درهم بخرد. آن مرد از مجوسیانى بود که مسلمان شده و به خوارج پیوسته بودند و براى هر یک از ایشان فقط پانصد درهم مقررى تعیین کره بودند. نزدیک بود آن مرد ام حفص را از آن خود کند. این کار بر قطرى دشوار آمد و گفت: سزاوار نیست که پیش مرد مسلمانى هفتاد هزار درهم باشد، این خود فتنه‏یى است. در این هنگام ابو الحدید عبدى برجست و ام حفص را کشت. او را نزد قطرى بردند. گفت: اى ابو الحدید چه خبر گفت: اى امیر المومنین دیدم مومنان در مورد خرید این زن مشرک بر مبلغ مزایده مى‏افزایند و از فتنه و شیفتگى ایشان ترسیدم. قطرى گفت: آفرین نیکو کردى. و مردى‏ از خوارج چنین سرود: «فتنه‏یى را که بزرگ و دشوار شده بود، شمشیر ابو الحدید به لطف خدا از ما کفایت کرد. مسلمانان عشق خود را به او آشکار ساختند و از فرط هوس مى‏گفتند: چه کسى افزون کننده بر قیمت است…» علاء بن مطرف سعدى پسر عموى عمرو القضا بود و دوست مى‏داشت که در این جنگ با او رویاروى شود. عمرو القضا در حالى به او رسید که گریزان بود.

خندید و به این شعر تمثل جست: «لقیط آرزو مى‏کرد که با من رویاروى شود. اى عامر براى تو صعصعه بن سعد است». و سپس به او [عمرو القضا] بانگ زد: اى ابو المصدى خودت را نجات بده.

علاء بن مطرف همراه خود و همسر خویش را برده بود که یکى از ایشان از بنى ضبه و نامش ام جمیل بود دیگرى دختر عمویش به نام فلانه دختر عقیل بود.
او همسر ضبى خود را نجات داد و نخست او را سوار کرد و دختر عموى خود را هم نجات داد و در این مورد چنین سروده است: «آیا من گرامى و بزرگوار نیستیم که به جوانان خود گفتم: بایستید و آن زن ضبى را پیش از دختر عقیل بر مرکب سوار کنید…» صقعب بن یزید مى‏گوید: مهلب مرا گسیل داشت که براى او خبرى بیاورم.

من با اسبى که آن را سه هزار درهم خریده بودم به کنار پل «اربک» رفتم ولى خبرى به دست نیاوردم. ناچار در گرماى نیمروز همچنان به حرکت خود ادامه دادم.

چون شامگاهان فرا رسید و سیاهى شب همه جا را گرفت صداى مردى را که از دلیران بود و او را مى‏شناختم شنیدم و به او گفتم: چه خبر گفت: خبر بد. گفتم: عبد العزیز کجاست گفت: پیشاپیش تو است. چون آخر شب شد به حدود پنجاه سوار برخوردم که رایتى همراه ایشان بود. پرسیدم: این رایت کیست گفتند: رایت عبد العزیز است. پیش رفتم و به او سلام دادم و گفتم: خداوند کارهاى امر را رو به راه نماید، آنچه پیش آمد در نظرت بزرگ نیاید که تو با بدترین و پلیدترین لشکر بودى. گفت: آیا تو همراه ما بودى گفتم: نه ولى گویا من خود شاهد کارهاى تو بوده ‏ام. سپس او را رها کردم و نزد مهلب آمدم. مهلب: پرسید چه خبر گفتم:

خبرى که ترا شاد مى‏کند، این مرد شکست خورد و خود و سپاهش گریختند، گفت: اى واى بر تو این چه خوشحالى است که مرد قرشى شکست خورده و لشکرى از مسلمانان پراکنده و تار و مار شده است. گفتم: به هر صورت چنین بوده است چه تو را خوش آید و چه ناخوش. مهلب نخست کسى را پیش خالد فرستاد و خبر سلامتى برادرش را به او داد. آن مرد مى‏گوید: چون موضوع را به خالد گفتم گفت: دروغ مى‏گویى و آدم خوار و پستى هستى. در این هنگام مردى از قریش وارد شد و مرا تکذیب کرد. خالد به من گفت: قصد داشتم گردنت را بزنم. من گفتم: خداوند کار امیر را اصلاح کند.

اگر دروغگو بودم مرا بکش و اگر راست گفته بودم جامه همین مرد را به من ببخش. خالد گفت: چه بد جان خود را به خطر انداختى و من هنوز از جاى خود تکان نخورده بودم که برخى از گریختگان پیش عبد العزیز رسیدند. و چون عبد العزیز به بازار اهواز رسید مهلب او را گرامى داشت و جامه بر او پوشاند و همراه او نزد خالد رفت. مهلب- پسر خود- حبیب را به جانشینى خویش در اهواز گماشت و گفت: اگر احساس کردى که سواران خوارج به تو نزدیک شده‏اند به بصره و ناحیه «نهر تیرى» باز گرد. همین که حبیب رسیدن سواران خوارج را احساس کرد به بصره آمد و آمدن خود را به اطلاع خالد رساند. خالد خشمگین شد و حبیب از او ترسید و میان افراد قبیله بنى عامر بن صعصعه پنهان شد و همانجا و در حالى که مخفى بود با همسر خویش هلالیه ازدواج کرد و او مادر عباد بن حبیب است.

شاعرى ضمن نکوهش رأى خالد، خطاب به او چنین سروده است: «نوجوان بسیار ترسویى از قریش را به فرماندهى جنگ گماشتى و گسیل داشتى و مهلب را که داراى رأى و اندیشه اصیل است رها کردى…» حارث بن خالد مخزومى هم چنین سروده است: «عبد العزیز همین که عیسى و ابن داوود را دید که با قطرى در حال ستیزند، گریخت…» خالد نامه‏یى به عبد الملک نوشت و در آن بهانه‏هایى براى شکست عبد العزیز آورد و عذر تقصیر خواست.

خالد به مهلب گفت: فکر مى‏کنى امیر المومنین با من چگونه رفتار کند گفت: ترا از کار عزل خواهد کرد. گفت: آیا فکر مى‏کنى او پیوند خویشاوندى مرا خواهد گسست گفت: آرى چون خبر شکست و هزیمت‏برادرت به او رسید همان گونه رفتار کرد- مقصود مهلب، گریختن امیه برادر خالد از سیستان بود. عبد الملک مروان براى خالد چنین نوشت: اما بعد، من براى تو در مورد کار مهلب حد و اندازه‏یى مشخص کرده بودم، ولى چون کار خود را در دست گرفتى، اطاعت و فرمانبردارى از من را رها کردى و خودسرانه و مستبدانه عمل کردى و مهلب را به سرپرستى جمع‏آورى خراج گماشتى و برادرت را به سالارى جنگ با خوارج منصوب کردى. خداوند این رأى و تدبیر را زشت بدارد. آیا نوجوانى مغرور را که در کارهاى جنگ هیچ تجربه‏اى ندارد و پیش از آن در جنگها کار آزموده و ورزیده نشده است به جنگ مى‏فرستى و سالارى شجاع و مدبر و دور اندیش را که جنگهایى از سرگذرانده و پیروز شده است رها مى‏کنى و او را سرگرم جمع ‏آورى خراج مى‏سازى همانا اگر مى‏خواستم ترا به اندازه گناهت مکافات کنم چنان عقوبت من ترا فرا مى‏گرفت که دیگر از تو نشانى باقى نمى‏ماند ولى پیوند خویشاوندى ترا فرایاد آوردم و همان مرا از عقوبت تو بازداشت و فقط عقوبت ترا در عزل تو قرار مى‏ دهم. والسلام.

گوید: عبد الملک پس از آن بشر بن مروان را که امیر کوفه بود به بصره هم ولایت و امارت داد و براى او چنین نوشت: «اما بعد، همانا که تو برادر امیر المومنین هستى. نسبت تو و او در مروان به یکدیگر مى‏پیوندد و حال آنکه براى خالد کسى پایین‏تر از امیه نیست که نسبت آن دو را جمع کند. اینک به مهلب بن ابى صفره بنگر، او را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمار که سالارى دلیر و کار آزموده است و از مردم کوفه هشت هزار تن به مدد او گسیل دار. و السلام».

دستورى که عبد الملک در مورد مهلب داده بود بر بشر بسیار گران آمد و گفت: به خدا سوگند او را خواهم کشت. موسى بن نصیر به او گفت: اى امیر مهلب را نگهبانى و وفادارى و رنج و آزمون بسیار است. بشر بن مروان از کوفه به قصد بصره بیرون آمد. موسى بن نصیر و عکرمه بن ربعى براى مهلب نوشتند که با بشر طورى برخورد کند که بشر او را نشناسد. مهلب در حالى که سوار بر استرى شده بود همراه دیگر مردم و میان ازدحام به بشر سلامى داد و رفت و چون بشر بن مروان در مجلس خود نشست پرسید: امیر شما مهلب کجاست و چه کرده است گفتند: اى امیر او با تو برخورد کرد و سلام داد، بیمار است.بشر تصمیم گرفت عمر بن عبید الله بن معمر را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمارد و اسماء بن خارجه هم این رأى او را تصویب و استوار کرد و به او گفت: امیر المومنین ترا به ولایت گمارد که آنچه خود مصلحت مى‏بینى عمل کنى.

عکرمه بن ربعى به بشر گفت: تو براى امیر المومنین نامه بنویس و او را از بیمارى مهلب آگاه کن. بشر نامه‏یى به عبد الملک نوشت و ضمن آن متذکر شد در بصره کسانى هستند که او را بى‏نیاز کنند و از عهده کار مهلب برآیند. آن نامه را همراه گروهى از نمایندگان بصره فرستاد که عبد الله بن حکیم مجاشعى سرپرستى ایشان را داشت.

عبد الملک چون نامه را خواند با عبد الله بن حکیم خلوت کرد و به او گفت: تو مردى دیندار و خردمند و دور اندیش هستى، چه کسى شایسته فرماندهى جنگ با خوارج است گفت: مهلب. گفت: او بیمار است. گفت: بیمارى او چنان نیست که مانع کار او باشد. عبد الملک گفت: معلوم مى‏شود که بشر هم مى‏خواهد کار خالد را انجام دهد. و نامه‏یى به بشر نوشت و بر او به طور قطع فرمان داد که مهلب را به سالارى جنگ با خوارج بگمارد. بشر کسى نزد مهلب فرستاد. مهلب گفت: هر چند بیمارم ولى براى من امکان مخالفت نیست. بشر دستور داد دواوین [نام سپاهیان‏] را نزد مهلب بردند و او شروع به انتخاب کرد. بشر اصرار کرد که مهلب زودتر حرکت کند و بیشتر اشخاص گزیده را که او انتخاب کرده بود با او همراه نساخت و آنان را براى خود نگهداشت و پس از آن هم به مهلب اصرار کرد که پس از سه روز، دیگر مقیم بصره نباشد. در این مدت خوارج اهواز را گرفته و پشت سر نهاده بودند و آهنگ ناحیه فرات داشتند. مهلب بیرون آمد و چون به «شهارطاق» رسید پیرمردى از قبیله بنى تمیم پیش او آمد و گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد.

سن من این چنین است که مى‏بینى، مرا به خانواده و عیالم ببخش. مهلب گفت: به شرط آنکه هنگامى که امیر خطبه مى‏خواند و شما را در شرکت به جهاد تشویق مى‏کند برخیزى و بگویى چگونه است که ما را به جهاد تشویق مى‏کنى و حال آنکه اشراف ما را از شرکت در آن باز مى‏دارى و دلاوران ما را روانه نمى‏کنى. آن پیرمرد چنان کرد. بشر به او گفت: ترا با این چه کار مهلب همچنین به مردى هزار درهم داد و گفت: به بشر بگو مهلب را با اعزام افراد شرطه و جنگجویان یارى‏ دهد. آن مرد نیز چنین کرد. بشر به او گفت: ترا با این کار چه کار است گفت نصیحتى بود که براى امیر و مسلمانان به ذهنم رسید و دیگر چنین کارى نخواهم کرد. بشر شرطه و جنگجویان را به یارى مهلب فرستاد و براى کارگزار خویش در کوفه نوشت که رایتى براى عبد الرحمان بن مخنف به فرماندهى هشت هزار تن ببندد و از هر بخش کوفه دو هزار تن انتخاب کند و آنان را به یارى مهلب بفرستد.

چون نامه بشر به کار گزارش رسید، عبد الرحمان بن مخنف ازدى را فرا خواند و براى او رایتى بست و از هر بخش کوفه دو هزار تن انتخاب کرد. بر دو هزار تن از مردم مدینه، بشر بن جریر بن عبد الله بجلى را گماشت و بر بخش قبایل تمیم و و همدان، محمد بن عبد الرحمان بن سعید بن قیس همدانى و بر بخش قبیله کنده محمد بن اسحاق بن اشعث کندى و بر بخش قبایل اسد و مذحج، زحر بن قیس مذحجى را گماشت. آنان نخست نزد بشر بن مروان آمدند. بشر با عبد الرحمان بن مخنف خلوت کرد و به او گفت: تو از عقیده من نسبت به خود و اعتمادى که به تو دارم آگاهى همان گونه باش که در مورد تو گمان بسته‏ام، و به این مرد مزونى [مهلب‏] بنگر و با او مخالفت کن و اندیشه و کارش را تباه ساز. عبد الرحمان بن مخنف بیرون آمد و مى‏گفت: آنچه این پسر بچه از من مى‏خواهد چه شگفت انگیز است به من دستور مى‏دهد شأن پیرمردى از پیر مردان خانواده خود و سالارى از سروان ایشان را کوچک بشمارم. و به مهلب پیوست.

خوارج همین که احساس کردند مهلب به آنان نزدیک مى‏شود از کناره‏هاى فرات عقب نشینى کردند و پراکنده شدند. مهلب آنان را تعقیب کرد و تا بازار اهواز عقب راند و سپس از آنجا هم آنان را بیرون راند و از پى ایشان تا رامهرمز تاخت و ایشان را از رامهرمز نیز عقب راند و آنان وارد سرزمینهاى فارس شدند. یزید پسر مهلب در این جنگها با آنکه بیست و یک ساله بود متحمل زحمت و ایستادگى بسیار شد و همواره پیشروى مى‏ کرد.

و چون خوارج به فارس رفتند مهلب پسرش یزید را به جنگ ایشان روانه کرد. عبد الرحمان بن صالح به مهلب گفت: کشتن این سگها براى تو مصلحت نیست که به خدا سوگند اگر آنان را بکشى ناچار ترا در خانه‏ات خواهند نشاند و جنگ با اینان را طولانى کن و بدینگونه از نام آنان نان بخور [همواره سالار این جنگ باش‏]. مهلب گفت: این کار از وفادارى نیست. او فقط یک ماه در رامهرمز درنگ کرد که‏خبر مرگ بشر بن مروان به او رسید.

لشکرى که همراه عبد الرحمان بن مخنف بود [نیروهاى امدادى کوفه‏] بر او اعتراض کردند و خواهان بازگشت شدند. عبد الرحمان به اسحاق بن اشعث و ابن زحر پیام فرستاد و سوگندشان داد که از جاى خود حرکت نکنند. آن دو سوگند خوردند و وفا نکردند و لشکریانى که اهل کوفه بودند شروع به عقب نشینى کردند و در بازار اهواز جمع شدند. مردم بصره هم مى‏خواستند از مهلب جدا شوند. او براى آنان خطبه خواند و گفت: شما همچون مردم کوفه نیستید، که باید از شهر و اموال حرم و ناموس خود دفاع کنید.

گروهى از ایشان همراه مهلب ماندند و بسیارى از ایشان هم پراکنده شدند. خالد بن عبد الله که کارگزار بشر بن مروان بود یکى از بردگان آزاد کرده خود را با نامه‏یى به اهواز فرستاد و در آن نامه سوگند استوار خورده بود که اگر آنان به قرارگاههاى اصلى خود برنگردند و سرپیچى کنند و از جنگ برگردند به هیچیک از ایشان دست نخواهد یافت مگر اینکه او را خواهد کشت. آن برده نزد آنان آمد و شروع به خواندن نامه کرد و چون در چهره‏هاى ایشان نشانى از پذیرش ندید، گفت: چهره‏هایى مى‏بینم که گویا قبول این پیشنهاد در شأن ایشان نیست. ابن زحر به او گفت: اى برده آنچه در نامه است بخوان و پیش سالارت برگرد که تو نمى‏دانى در اندیشه ما چیست. و شروع به تشویق او براى خواندن نامه کردند. سپس همگان آهنگ کوفه کردند و در نخیله فرود آمدند و به کارگزار بشر نامه نوشتند و تقاضا کردند به آنان اجازه ورود به کوفه دهد. او نپذیرفت و آنان هم بدون اجازه وارد کوفه شدند.

مهلب و فرماندهانى که همراهش بودند و ابن مخنف همراه گروهى اندک همانجا ماندند و چیزى نگذشت که حجاج بن یوسف ثقفى بر عراق ولایت یافت. حجاج پیش از آنکه به بصره بیاید وارد کوفه شد و این موضوع در سال هفتاد و پنج هجرى بود. او خطبه مشهور خود را ایراد کرد و مردم کوفه را سخت ترساند و چون از منبر فرود آمد به سران مردم کوفه گفت: والیان با گنهکاران چگونه رفتار مى‏کردند گفتند: مى‏زدند و به زندان مى‏انداختند. گفت: ولى براى آنان پیش من چیزى جز شمشیر نیست. همانا مسلمانان اگر با مشرکان جنگ نکنند بدون تردید مشرکان با آنان‏جنگ خواهند کرد و اگر سرپیچى از فرمان براى مسلمانان پسندیده و معمول شود هرگز با هیچ دشمنى جنگ نخواهد شد و خراج به دست نخواهد آمد و هیچ دینى گرامى و قدرتمند نخواهد شد.

سپس نشست که مردم را روانه کند و گفت: به شما سه روز مهلت دادم و به خدا سوگند خورد که هیچ کس از لشکریان ابن مخنف را پس از آن سه روز در صورتى که نرفته باشند زنده نخواهم گذاشت و او را خواهم کشت و سپس به فرمانده پاسداران و فرمانده شرطه‏هاى خود گفت: پس از آنکه سه روز گذشت شمشیرهاى خود را تیز و آماده کنید. در این هنگام، عمیر بن ضابى برجمى همراه پسرش نزد حجاج آمد و گفت: خداوند کارهاى امیر را اصلاح کند این پسرم براى شما از من سودبخش ‏تر است او از همه افراد بنى تمیم از نظر جسمى ورزیده‏تر و از لحاظ اسلحه کاملتر و از همه ایشان گستاختر و قویدلتر است و من پیرمردى فرتوت و بیمارم. عمیر در این مورد از کسانى که با حجاج نشسته بودند گواهى خواست.

حجاج به او گفت: آرى عذر تو روشن است و در تو ضعفى آشکار دیده مى‏شود ولى خوش نمى‏دارم که مردم با این کار تو گستاخ شوند وانگهى تو پسر ضابى هستى که کشنده عثمان است و دستور داد گردنش را زدند. و مردم شتابان بیرون مى‏رفتند و برخى خود از کوفه مى‏رفتند و سلاح و زاد و توشه ایشان را از پى آنان مى‏بردند. در این مورد عبد الله بن زبیر اسدى چنین سروده است: «چون عبد الله را دیدم به او گفتم مى‏بینم که کار سخت دشوار و پیچیده شده است، آماده و به لشکر ملحق شو که دو راه بیش نیست: یا باید به عمیر بن ضابى ملحق شوى یا آنکه به مهلب بپیوندى…» سوار بن مضرب سعدى از چنگ حجاج گریخت و ضمن قصیده مشهورى چنین سرود:

«آیا اگر براى خاطر حجاج به «دارابجرد» نروم مرا خواهد کشت و حال آنکه باید دل خویش را پیش هند [معشوقه‏ام‏] گرو بگذارم».
مردم از کوفه بیرون رفتند و حجاج به بصره آمد و در مورد پیوستن ایشان به مهلب اصرار بیشترى داشت که خبر ایشان در کوفه به او رسیده بود. مردم پیش از رسیدن او به بصره از آن شهر بیرون رفتند و مردى از قبیله بنى یشکر که پیرمردى یک چشم بود و همواره بر چشم کور خویش پارچه‏یى پشمین مى‏نهاد و به همین سبب معروف به «وصله‏دار» بود نزد حجاج آمد و گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد من گرفتار بیمارى فتق هستم و بشر بن مروان هم عذر مرا پذیرفته است در عین حال مستمرى خود را که دریافت داشته بودم پس دادم. حجاج گفت: از نظر من راستگویى. و هماندم دستور داد گردنش را زدند و در این مورد کعب اشقرى- یا فرزدق- چنین سروده است: «همانا حجاج در شهر [بصره] ضربتى زد که از آن شکم همه سران و سرشناسان به قرقر آمد».

از ابو البئر روایت شده که گفته است: روزى همراه حجاج چاشت مى‏ خوردیم. مردى از بنى سلیم در حالى که مرد دیگرى را همراه خود مى‏کشید پیش او آمد و گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد این مرد عاصى است. آن مرد به حجاج گفت: اى امیر ترا به خدا درباره خون خودم سوگند مى‏دهم که به خدا سوگند هرگز حقوق دیوانى نگرفته‏ام و هیچ گاه در لشکرى حاضر نبوده‏ام. من جولاهى هستم که از پاى دستگاه جولاه بافى گرفته شده‏ام. حجاج گفت: گردنش را بزنید. او همین که احساس کرد شمشیر بالاى سر اوست سجده کرد و شمشیر در حال سجده او را فرو گرفت. ما دست از خوردن برداشتیم، حجاج روى به ما کرد و گفت: چه شده است مى‏بینم دستهایتان از کار مانده و رنگ چهره‏تان زرد شده و نگاهتان از کشتن یک مرد خیره و ثابت مانده است. مگر نمى‏دانید که عاصى و سرکش چند خطا مرتکب مى‏شود: مرکز خود را مختل مى‏سازد، از فرمان امیرش سر مى‏پیچید و مسلمانان راگول مى‏زند، در حالى که مزدور ایشان است و در قبال کارى که مى‏کند مزد مى‏گیرد و والى در مورد او مخیر است اگر بخواهد مى‏کشد و اگر بخواهد عفو مى ‏کند.

حجاج سپس به مهلب چنین نوشت: اما بعد، همانا بشر چنان بود که ترا ناخوش مى ‏داشت و خود را از تو بى‏ نیاز مى‏دانست، یا این چنین نشان مى ‏داد که از تو بى‏نیاز است و حال آنکه من نیاز خود را در تو مى‏ بینم. تو هم باید کوشش خود را در جنگ با دشمن خود به من نشان دهى، و کسانى را که پیش تو هستند اگر از عصیان و نافرمانى ایشان مى‏ترسى آنان را بکشى.

من همه کسانى را که از لشکر تو گریخته ‏اند و اینجا پیش من هستند مى‏ کشم. تو نیز جاى آنان را به من نشان بده که معتقدم باید دوست را در قبال دوست و همنام را در قبال همنامش فرو گیرم.

مهلب براى او نوشت: پیش من کسى جز افراد فرمانبردار نیست و همانا مردم هنگامى که از عقوبت بترسند گناه را بزرگ مى‏شمرند و اگر از عقوبت در امان بمانند گناه را کوچک مى‏شمرند و در عین حال اگر از عفو ناامید شوند موجب کفر ایشان مى‏شود. آنانى را هم که عاصى و سرکش نامیده‏اى به من ببخش که آنان شجاع و دلیرند و امیدوارم که خداوند به دست آنان دشمن را بکشد و از گناه خود نیز پشیمان شده باشند. و چون مهلب انبوهى سپاه و مردم را پیش خویش دید، گفت: امروز این دشمن کشته خواهد شد.

قطرى که چنین دید به یاران خود گفت: حرکت کنید خود را به «سردن» برسانیم و آنجا متحصن شویم. عبیده بن هلال گفت: آیا بهتر نیست نخست به «شاپور» بروى و هر چه مى‏خواهیم از آن فراهم آوریم و سپس به کرمان برویم. خوارج به شاپور رفتند. مهلب آنان را تعقیب کرد و به «ارجان» آمد. مهلب بیم آن داشت که خوارج در سردن که شهرى نیست ولى مجموعه کوههایى استوار و برافراشته است کمین کرده و متحصن شده باشند. بدین سبب از راه سردن حرکت کرد و چون آنجا به هیچیک از خوارج برخورد نکرد به راه خود ادامه داد و در کازرون لشکرگاه ساخت و خوارج هم آماده جنگ با او شدند. مهلب بر گرد لشکرگاه خویش خندق کند و به‏عبد الرحمان بن مخنف هم پیام فرستاد که برگرد خود خندق بکند. او پیام داد که خندقهاى ما شمشیرهاى ماست. مهلب باز به او پیام فرستاد که من از شبیخون زدن بر تو در امان نیستم. جعفر پسر عبد الرحمان گفت: خوارج در نظر ما زبونتر از ضرطه شترند. مهلب روى به پسر خود مغیره کرد و گفت: صحیح رفتار نمى‏کنند و چنان که باید احتیاط به کار نمى ‏بندند.

خوارج چون شب را به صبح آوردند به جنگ مهلب آمدند. مهلب به عبد الرحمان بن مخنف پیام داد و از او نیروى امدادى خواست. عبد الرحمان جماعتى را گسیل داشت و پسر خود جعفر را به فرماندهى آنان گماشت. آنان در حالى که همگان قباهاى سپید نو پوشیده بودند آمدند. آن روز بسیار پایدارى کردند آن چنان که اهمیت آنان شناخته شد. مهلب نیز با خوارج جنگى سخت کرد و پسرانش آن روز همچون مردم کوفه بلکه سخت‏تر پایدارى و مقاومت کردند.

در همین حال یکى از سران خوارج به نام صالح بن مخراق آمد و گروهى از نخبگان لشکر خوارج را- که شمارشان به چهار صد رسید- برگزید و جدا کرد.

مهلب به پسر خود، مغیره گفت: خیال مى ‏کنم این گروه را فقط براى شبیخون زدن جدا مى ‏کند. خوارج از میدان پراکنده شدند و پیروزى از آن مهلب بود و گروه بسیارى از خوارج کشته و زخمى شدند. در همین حال حجاج در جستجوى کسانى بود که از رفتن به جنگ خوددارى کرده بودند و مردانى را گسیل مى‏ داشت و آنان را در روز زندانى مى‏ کردند، ولى شبها بى آنکه حجاج خبر داشته باشد در زندان را مى‏ گشودند و مردان به سوى مهلب روان مى‏ شدند و چون حجاج پیوستن شتابزده آنان را به مهلب مى ‏دید به این بیت تمثل مى‏جست: «همانا این گله را ساربان تنومند سختى است که چون اندک سرکشى کنند سخت مى‏ گیرد».

آن گاه حجاج نامه ‏یى به مهلب نوشت و او را براى جنگ برانگیخت و نامه ‏اش چنین بود: اما بعد، همانا به من خبر رسیده است که توبه جمع آورى خراج رو آورده و جنگ با دشمن را رها کرده‏اى. من ترا به فرماندهى باقى گذاشتم و حال آنکه از اهمیت و ارزش عبد الله بن حکیم مجاشعى و عباد بن حصین حبطى آگاهم، و ترابا اینکه از ناحیه عمان و از قبیله ازد هستى برگزیدم. اینک فلان روز در فلان جا با آنان رویاروى شو و جنگ کن وگرنه سنان نیزه را به سوى تو بر خواهم کشید.

مهلب با پسرانش مشورت کرد. گفتند: اى امیر در پاسخ او درشتى مکن. و مهلب براى حجاج چنین نوشت: نامه‏ات به من رسید، پنداشته‏ اى که من به جمع آورى خراج روى آورده و جنگ با دشمن را رها کرده‏ام، و حال آنکه کسى که از جمع آورى خراج عاجز باشد از جنگ با دشمن عاجزتر است، و نیز پنداشته‏اى که مرا به فرماندهى باقى گذاشته‏ اى و حال آنکه از اهمیت و ارزش عبد الله بن حکیم و عباد بن حصین آگاهى، اگر آنان را فرمانده مى‏ ساختى هر دو [به سبب فضل و توانایى و دلیرى‏] شایسته و سزاوار بودند و نیز پنداشته‏ اى مرا با آنکه مردى از قبیله ازد هستم فرماندهى داده‏اى، به جان خودم سوگند از قبیله ازد آن قبیله بدتر است که سه قبیله در مورد آن نزاع کردند و در هیچیک از آنها استقرار نیافت و نیز گفته‏ اى که اگر من در فلان روز و فلان جا با خوارج رویاروى نشوم و جنگ نکنم پیکان نیزه را به سوى من برخواهى کشید. اگر چنین کنى من هم سپر خویش را سوى تو خواهم داشت. و السلام.

اندکى پس از این مکاتبه آن جنگ میان او و خوارج صورت گرفت.هنگامى که خوارج در آن شب برگشتند مهلب به پسرش مغیره گفت: من بیم دارم که آنان امشب بر بنى تمیم شبیخون بزنند، تو پیش آنان برو و میان ایشان باش.

مغیره چون نزد بنى تمیم آمد حریش بن هلال به او گفت: اى ابو حاتم گویا امیر بیم آن دارد که ما امشب مورد حمله قرار گیریم، به او بگو: آرام و در امان شب را بگذراند که به خواست خداوند ما جانب خود را کفایت مى‏کنیم. چون شب به نیمه رسید و مغیره نیز نزد پدرش برگشته بود. صالح بن مخراق- همراه آن گروه که ایشان را براى شبیخون زدن آماده ساخته و برگزیده بود- به قرارگاه بنى تمیم روى آورد و عبیده بن هلال هم همراهش بود و چنین رجز مى‏خواند: «من آتش خوارج را برافروخته مى‏دارم و خانه آنان را از هر کس که به آن هجوم آورد حراست مى‏کنم و با شمشیر ننگ ایشان را مى ‏شویم».

او، بنى تمیم را در حال بیدارى و پاسدارى دید. حریش بن هلال به جانب آنان شتافت و این رجز را مى‏خواند: «ما را افرادى وقور و چابک یافتید نه افراد بدون شمشیر و سپر و فرومایه».حریش سپس به خوارج حمله برد و آنان برگشتند و او همچنان ایشان را تعقیب مى‏کرد و بر آنان فریاد مى‏زد: اى سگان دوزخى کجا مى‏گریزید خوارج پاسخ دادند: آتش دوزخ براى تو و یارانت فراهم شده است. حریش گفت: تمام بردگان من آزاد باشند اگر شما به دوزخ نروید همان گونه که همه مجوسیان میان سفوان و خراسان به دوزخ مى‏ روند.

سپس برخى از خوارج به برخى دیگر گفتند: به قرارگاه لشکر ابن مخنف حمله کنیم که خندق بر گرد ایشان نیست، وانگهى امروز سواران خود را همراه مهلب فرستاده‏اند و پنداشته‏اند که ما در نظر آنان از ضرطه شتر هم کمتریم. آنان به قرارگاه او حمله کردند و عبد الرحمان بن مخنف تا هنگامى که آنان وارد قرارگاه او شدند از حمله ایشان آگاه نشد.

عبد الرحمان بن مخنف مردى شریف بود. مردى از بنى عامر ضمن سرزنش مردى دیگر به بزرگى و عظمت ابن مخنف مثل زده و چنین سروده است: «هر روز صبح و شام چنان با عظمت آمد و شد مى‏کنى که پندارى میان ما همچون مخنف و پسر اویى».

آن شب عبد الرحمان پیاده با آنان چندان جنگ کرد تا آنکه خودش و هفتاد تن از قاریان قرآن، که در میان ایشان تنى چند از اصحاب على بن ابى طالب و عبد الله بن مسعود بودند، کشته شدند. این خبر به مهلب رسید. قضا را جعفر پسر عبد الرحمان بن مخنف هم آن شب نزد مهلب بود. او به یارى ایشان آمد و، چندان جنگ کرد که او را زخمى از معرکه بیرون بردند. مهلب پسرش حبیب را فرستاد که خوارج را عقب راند و سپس مهلب آمد و بر جنازه عبد الرحمان و یارانش نماز گزارد و لشکر او ضمیمه لشکر مهلب شد و او آنان را به لشکر پسرش حبیب، ملحق ساخت.

مردم بصره آنان را سرزنش کردند و جعفر را «ضرطه شتر» نامیدند. و مردى از بصریان براى جعفر بن عبد الرحمان چنین سروده است:«یاران خود را در حالى که از گلوهایشان خون مى‏ریخت رها کردى و اى ضرطه شتر شتابان پیش ما آمدى».

مهلب بصریان را سرزنش کرد و گفت: چه بد گفتید، به خدا سوگند ایشان نه از جنگ گریختند و نه ترسیدند ولى با امیر خود مخالفت کردند. آیا به یاد ندارید که در دولاب از [گرد] من گریختید و در «دارس» از عثمان بن قطن.

حجاج، براء بن قبیصه را نزد مهلب فرستاد و او را به جنگ خوارج تشویق کرد و حجاج براى مهلب نوشت: گویى تو باقى ماندن خوارج را دوست مى‏دارى که از نام آنان نان بخورى. مهلب به یاران خود گفت: خوارج را تحریک کنید. گروهى از اصحاب دلیر مهلب به میدان آمدند و جمع بسیارى از خوارج هم به جنگ آنان آمدند و تا شب جنگ کردند.

خوارج به آنان گفتند: اى واى بر شما مگر ملول و خسته نشدید گفتند: نه تا اینکه شما خسته شوید و بگریزید. خوارج پرسیدند: شما از کدام قبیله‏اید گفتند: از تمیم هستیم. آنان گفتند: ما هم از تمیم هستیم. و چون شب شد پراکنده شدند، فرداى آن روز ده تن از یاران مهلب و ده تن نیز از خوارج بیرون آمدند هر یک براى خود گودالى کندند و در آن ثابت و پایدار ماندند و هرگاه یکى از ایشان کشته مى‏شد مردى دیگر از یارانش مى‏آمد و جسد او را کنار مى‏کشید و خودش به جاى او مى‏ایستاد. و چون روز را به شب رساندند خوارج به یاران مهلب گفتند: برگردید. آنان گفتند: شما برگردید. گفتند: اى واى بر شما شما از کدام قبیله ‏اید گفتند: از تمیم هستیم. آنان گفتند: ما هم از تمیم هستیم. براء بن قبیصه پیش حجاج برگشت. حجاج پرسید چه خبر گفت: اى امیر قومى دیدم که جز خدا کسى نمى‏تواند آنان را از میان بردارد.

مهلب هم در پاسخ حجاج نوشت: من منتظر پیش آمدن یکى از این سه حال براى آنان هستم: مرگى سریع، یا گرسنگى جانکاه و یا اختلاف نظر میان ایشان. مهلب در حراست و پاسدارى بر هیچ کس اعتماد نمى‏کرد و آن کار را شخصاانجام مى‏داد و از پسران خود و یا از کسانى که از لحاظ اعتماد همچون پسرانش بودند یارى مى‏ گرفت.

ابو حرمله عبدى که در لشکر مهلب بود در همین مورد او را هجو گفته و چنین سروده است: «اى مهلب کاش امیرى چون ترا از دست مى‏دادم. آیا دست راست تو براى فقیر چیزى نمى‏بارد…» مهلب گفت: اى واى بر تو به خدا سوگند من با جان و پسرانم شما را حفظ مى‏ کنم. گفت: خداوند مرا فداى امیر کناد، همین چیزى است که ما از تو خوش نمى‏داریم. چنان نیست که همه ما مرگ را خوش بداریم. مهلب گفت: اى واى بر تو مگر از مرگ راه گریزى است گفت: نه، ولى تعجیل آن را خوش نداریم و حال آنکه تو در این مورد اقدام مى‏ کنى. مهلب گفت: اى واى بر تو مگر این سخن کلحبه یربوعى را نشنیده ‏اى که مى‏ گوید: «به دخترم «کأس» گفتم: اسب را لگام بزن که به ریگزار «زرود» فرود آمده‏ایم تا یارى بخواهیم».

گفت: آرى این را شنیده‏ام ولى شعر و سخن خودم براى من خوشتر است که گفته‏ام: «چون بامدادان شما و دشمنتان رویاروى ایستادید و آهنگ جان من شد من به دشمنان شما پشت کردم…» مهلب گفت: چه سپاهى و سیاهى لشکر بدى هستى، اى ابو حرمله اگر مى‏خواهى مى‏توانم به تو اجازه دهم تا پیش خانواده خود برگردى. ابو حرمله گفت: هرگز، و من اى امیر همراه تو خواهم بود و مهلب به او عطایایى بخشید و او هم مهلب را چنین ستود: «بدون هیچ گونه تردیدى ابو سعید [مهلب‏] بر خود واجب مى‏بیند که پیشاپیش همگان با خوارج پیکار کند و چابکى خویش را آشکار سازد…» گوید: و مهلب همواره مى‏گفت: اگر به جاى بیهس بن صهیب هزار شجاع در لشکر من باشد آن قدر شاد نمى ‏شوم که به وجود بیهس. و هر گاه به او گفته مى ‏شد: اى امیر، بیهس شجاع نیست. مى‏ گفت: آرى ولى داراى اندیشه استوار و عقل محکم مى‏باشد و خردمند و بسیار آگاه و کنجکاو است و من در مورد او مطمئن هستم که غافلگیر نمى‏شود و اگر به جاى او هزار دلیر باشند، چنین گمان مى‏کنم که ممکن‏است به هنگامى که به آنان نیاز است غافل شوند و از کار کناره‏گیرى کنند.

گوید: در همان حال که آنان در شاپور بودند باران بسیار تندى بارید و میان مهلب و خوارج گردنه‏یى قرار داشت. مهلب گفت: امشب چه کسى پاسدارى از این گردنه را بر عهده مى‏گیرد هیچ کس برنخاست. مهلب خود مسلح شد و به سوى گردنه رفت و پسرش مغیره هم از پى او رفت. مردى از یاران مهلب [به دیگران‏] گفت: امیر از ما خواست که گردنه را در تصرف خود داشته باشیم و این وظیفه ما بود ولى از او اطاعت نکردیم. آن مرد مسلح شد و گروهى از لشکر هم از او پیروى کردند و چون نزد مهلب رسیدند دیدند فقط مهلب و مغیره بر گردنه ایستاده‏اند و هیچ شخص سومى هم با آن دو نیست.

آنان به مهلب گفتند: اى امیر، تو برگرد که ما به خواست خداوند این کار را بر عهده مى‏ گیریم، و چون آن شب را به صبح آوردند، ناگاه خوارج را بر فراز گردنه دیدند. نوجوانى از مردم عمان در حالى که سوار بر اسب بود و اسبش در سراشیبى گردنه مى‏لغزید به سوى ایشان آمد. مدرک همراه گروهى با خوارج رویاروى شد و آنان را از گردنه عقب راند. آن گاه صبح روز عید قربان در حالى که مهلب بر فراز منبر بود و براى مردم خطبه مى‏ خواند ناگهان خوارج حمله آوردند. مهلب گفت: سبحان الله آیا در چنین روزى [باید حمله کنند] اى مغیره شر آنان را از من کفایت کن. مغیره به جانب خوارج حرکت کرد و پیشاپیش او سعد بن نجد قردوسى حرکت مى‏کرد. و سعد از لحاظ شجاعت بر همه مقدم بود و هر گاه حجاج گمان مى‏کرد که مردى دچار خودپسندى شده است به او مى‏ گفت: اى کاش مثل سعد بن نجد فردوسى مى ‏بودى.

سعد پیشاپیش مغیره که همراه گروهى از دلیران سپاه مهلب بود حرکت مى‏کرد و دو لشکر رویاروى شدند. پیشاپیش خوارج هم نوجوانى کشیده قامت و بدمنظر حرکت مى‏کرد که سلاح کامل بر تن داشت و سخت حمله مى‏کرد و شیوه سوارکارى او درست بود. او شروع به حمله کرد و چنین رجز مى‏خواند: «ما بامداد عید قربان شما را با اسبها و سوارانى که همچون چوبهاى نیزه، استوار حرکت مى‏کنند فرو گرفتیم».

سعد بن نجد فردوسى که از قبیله ازد بود به جنگ او رفت. ساعتى در برابر یکدیگر جولان دادند و سپس سعد بر او نیزه زد و او را کشت و مردم در هم آویختند و در آن جنگ مغیره بر زمین افتاد ولى سعد بن نجد و دینار سجستانى و گروهى از دلیران، اطراف او را گرفتند و از او حمایت کردند تا سوار شد و چون مغیره [بن مهلب‏] بر زمین افتاد لشکریان مهلب گریختند و خود را به مهلب رساندند و گفتند: مغیره کشته شد. در همان حال دینار سجستانى آمد و خبر سلامتى او را آورد و مهلب همه بردگان خود را که آنجا حاضر بودند [به شکرانه‏] آزاد کرد.

[ابو العباس مبرد] گوید: حجاج، جراح بن عبد الله را نزد مهلب فرستاد و از تأخیر و درنگ او در جنگ با خوارج گله کرد و براى او چنین نوشت: اما بعد، همانا که به بهانه‏ها و عذرهاى گوناگون خراج گرد مى‏آورى و با کندن گودالها خود را پنهان مى‏کنى و به آنان مهلت مى‏دهى و حال آنکه یارى دهندگان تو نیرومندتر و شمارشان بیشتر است. در عین حال هیچ گمان نمى‏کنم که تو سرپیچى کنى یا ترس داشته باشى ولى آنها را وسیله نان خوردن خود قرار داده‏اى و بقاى آنان براى تو آسانتر از جنگ با ایشان است. اینک با آنان جنگ کن و در غیر آن صورت حکم و فرمان مرا انکار کرده‏اى. و السّلام.

مهلب به جراح گفت: اى ابو عقبه به خدا سوگند من نیرنگى را فرو ننهاده‏ام مگر اینکه آن را به کار بسته‏ام و هیچ چاره‏اندیشى نبوده مگر اینکه اعمال کرده ‏ام. اینک نیز تعجب از دیر شدن فتح و پیروزى نیست بلکه شگفتى از این است که اختیار و رأى با کسى باشد که خود در معرکه حاضر نیست و او صاحب اختیار کسى باشد که ناظر همه چیز است.

سپس مهلب سه روز پیاپى با خوارج جنگ کرد. بامداد به جنگ ایشان مى‏رفت و تا پسینگاه با یکدیگر مى‏ جنگیدند و یارانش در حالى که زخمى بودند و خوارج هم زخمى و کشته داشتند بر مى‏ گشتند. جراح به مهلب گفت: حجت تمام کردى. و مهلب براى حجاج پاسخ نامه‏اش را چنین نوشت: نامه‏ات که در آن از درنگ من در جنگ با خوارج گله گزارده بودى رسید. در عین حال که مى‏ گویى نسبت به من گمان نافرمانى و ترس ندارى مرا چنان مورد عتاب قرار داده‏اى که شخص ترسو را نکوهش مى‏کنند و مرا چنان تهدید کرده‏اى که سرکشرا تهدید مى‏ کنند. موضوع را از جراح بپرس. و السّلام.

حجاج به جراح گفت: برادرت را چگونه دیدى گفت: اى امیر به خدا سوگند نظیر او هرگز ندیده‏ ام و گمان نمى‏کنم هیچ کس بتواند آن چنان که او در این جنگ باقى و پایدار مانده است باقى بماند و من خود سه روز شاهد بودم که یاران او صبح زود به جنگ مى ‏رفتند و نیزه و شمشیر و گرز مى‏ زدند و شامگاه، گویى که هیچ کارى نکرده‏اند برمى‏ گشتند. همچون بازگشتن آنانى که جنگ عادت و داد و ستد ایشان است.

حجاج گفت: اى ابو عقبه بسیار او را ستودى. جراح گفت: حق براى گفتن سزاوارتر است. پیش از آن و از قدیم رکابهاى زین چوبین بود و [بسیار اتفاق مى‏افتاد که‏] چون مردى رکاب مى‏زد مى‏شکست و چون مى‏خواست نیزه یا شمشیر استوارى بزند نمى‏توانست بر آن اعتماد کند و روى رکاب بایستد. مهلب فرمان داد رکابهاى آهنین زدند و او نخستین کس بود که فرمان به ساختن رکاب آهنین داد و در این باره عمران بن عصام عنزى چنین سروده است: «امیران در دوره امارت خود درهم و دینار ضرب زدند و تو براى جنگ و حوادث رکاب ساختى…» گوید: حجاج به عتاب بن ورقاء ریاحى که از خاندان ریاح بن یربوع بود و به فرمان حجاج والى اصفهان بود نوشت که به سوى مهلب برود و لشکر عبد الرحمان بن مخنف را تحویل بگیرد و فرماندهى آن را بر عهده داشته باشد و در هر شهرى که مردم بصره آن را بگشایند چون وارد شوند مهلب فرمانده کل خواهد بود و عتاب فرمانده مردم کوفه و چون به شهرى وارد شوند که کوفیان آن را فتح کرده باشند عتاب فرمانده کل و مهلب فرمانده مردم بصره خواهد بود.

عتاب در یکى از دو ماه جمادى در سال هفتاد و ششم به مهلب- که در شاپور بود- پیوست و چون شاپور از شهرهایى بود که بصریان آن را گشوده بودند مهلب فرمانده همه مردم و عتاب فرمانده لشکر کوفه بود. خوارج، کرمان را در دست داشتند و در همان حال در فارس، مقابل مهلب بودند و از هر سو با او جنگ مى‏ کردند.

ابو العباس مبرد مى‏گوید: حجاج دو مرد را نزد مهلب فرستاد که او را به‏جنگ با خوارج [بیشتر] تحریک و تشویق کنند. یکى از آن دو زیاد بن عبد الرحمان نام داشت که از بنى عامر بن صعصعه بود و دیگرى مردى از خاندان ابى عقیل و از گروه و قبیله حجاج بود.

مهلب، زیاد بن عبد الرحمان را به پسر خود حبیب و آن مرد ثقفى را نیز به پسر دیگر خویش یزید سپرد و به آن دو گفت: با سپاهیانى که همراه حبیب و یزید مى‏باشند و همراه آن دو جنگ را آغاز کنید. آنان بامداد به خوارج حمله کردند و جنگى سخت آغاز نمودند. [قضا را] زیاد بن عبد الرحمان کشته شد و آن مرد ثقفى هم در معرکه ناپدید گردید و سپس در پگاه روز بعد به جنگ با خوارج برگشتند و آن مرد ثقفى پیدا شد. مهلب او را پیش خود آورد و چاشت خواست، تیرها نزدیک آنان فرو مى‏ بارید و گاه از آنجا هم مى‏ گذشت و دورتر مى‏افتاد، و آن مرد ثقفى از روحیه و کار مهلب شگفت‏ زده بود و صلتان عبدى در همین باره چنین سرود: «هان پیش از آنکه موانعى در رسد و پیش از آنکه آن قوم همچون جهش درخش از میان بروند به من باده بامدادى برسان، بامدادى که حبیب ما را در آهن از پى خود مى‏کشید…» عتاب بن ورقاء همچنان هشت ماه با مهلب بود تا آنکه شبیب بن یزید خارجى قیام کرد و حجاج نامه‏ یى به عتاب نوشت و او را فرمان بازگشت داد تا به مقابله شبیب گسیلش دارد. به مهلب هم نامه ‏اى نوشت که به سپاهیان مقررى پرداخت کند.

او مقررى مردم بصره را پرداخت ولى از پرداختن مقررى مردم کوفه خوددارى کرد. عتاب به او گفت: من از اینجا حرکت نمى‏کنم تا آنکه مقررى مردم کوفه را بپردازى و او باز خوددارى کرد و میان آنان کار به درشتى کشید. عتاب به مهلب گفت: به من خبر رسیده بود که تو دلاورى، ولى اینک ترا ترسو مى‏ بینم و نیز به من خبر رسیده بود که تو بخشنده‏اى و حال آنکه ترا بخیل مى ‏بینم. مهلب به او گفت: اى پسر زن بویناک عتاب هم به او گفت: ولى تو که عموها و دایى‏هاى محترمى دارى قبیله بکر بن وائل به سبب هم پیمانى با مهلب خشمگین شدند، و نعیم بن هبیره- برادر زاده مصقله- از جاى برجست و به عتاب دشنام داد. پیش از این موضوع مهلب هم پیمانى و سوگند خوردن به سود یکدیگر را خوش نمى‏ داشت، ولى چون یارى دادن قبیله بکر بن وائل را نسبت به خود دید شاد شد و پس از آن همواره آن را تأکید مى‏ کرد و بدان غبطه مى ‏خورد. همچنین افراد قبیله تمیم بصره نسبت به عتاب خشم‏ گرفتند و مردم قبیله ازد کوفه نسبت به مهلب. و چون مغیره [بن مهلب‏] چنین دید به وساطت میان پدر خویش و عتاب پرداخت و به عتاب گفت: اى ابو ورقاء همانا امیر هر چه را تو دوست بدارى انجام مى‏دهد. و از پدرش نیز خواست که به مردم کوفه مقررى بپردازد و او چنان کرد و کار اصلاح شد. عموم افراد قبیله تمیم و عتاب بن ورقاء همواره مغیره [بن مهلب‏] را ستایش مى‏کردند و عتاب مى‏گفت: من فضل و برترى او را بر پدرش مى ‏شناسم.

مردى از خاندان ایاد بن سود از قبیله ازد چنین سروده است: «هان به ابو ورقاء از قول ما ابلاغ کن که اگر ما بر آن پیرمرد- مهلب- خشمگین نبودیم که بر ما ستم کرده بود همانا سواران شما از ما ضربه‏هاى کارساز مى‏ دیدند».گوید: و مهلب همواره به پسرانش مى ‏گفت: هرگز با خوارج جنگ مکنید تا آنان جنگ را شروع کنند و بر شما ستم روا دارند چرا که هر گاه ایشان ستم کنند شما بر آنان پیروز خواهید شد.

عتاب در سال هفتاد و هفت نزد حجاج برگشت و حجاج او را به جنگ شبیب فرستاد و شبیب او را کشت، و مهلب همچنان بر جنگ خوارج پایدار بود و پس از هیجده ماه میان خوارج اختلاف نظر و پراکندگى پیش آمد، و سبب بروز اختلاف میان ایشان چنان بود که مردى آهنگر در میان ازرقیان بود که تیرهاى زهر آلوده مى‏ساخت و [خوارج‏] با آن پیکانها، یاران مهلب را مى‏زدند. چون به مهلب گزارش دادند گفت: خودم به خواست خداوند متعال این کار مهم را از شما کفایت مى‏ کنم.

مهلب مردى از سپاه خود را همراه نامه و هزار درهم به لشکرگاه قطرى فرستاد و به او گفت: این نامه و پول را در لشکرگاه آنان بیفکن و مواظب جان خود باش- نام آن آهنگر ابزى بود. آن مرد رفت و مهلب در آن نامه چنین نوشته بود: اما بعد پیکان‏هایى که ساخته بودى بدست من رسید. من هزار درهم برایت فرستادم بگیر و از این پیکانها براى ما بیشتر بفرست.

آن نامه بدست قطرى افتاد. ابزى را خواست و گفت: این نامه چیست گفت: خبر ندارم پرسید: این پول چیست گفت: نمى‏ دانم. قطرى فرمان داد او را کشتند.
عبد ربه صغیر- وابسته خاندان قیس بن ثعلبه- پیش قطرى آمد و گفت: آیا مردى رابدون اینکه گناه او روشن و قطعى شده باشد کشتى قطرى: گفت: داستان این هزار درهم چیست گفت: ممکن است دروغ باشد و ممکن است حق و راست باشد.

قطرى گفت: کشتن مردى درباره صلاح مردم چیزى ناپسند نیست و براى امام جایز است آنچه را مصلحت مى‏داند حکم کند و حق رعیت نیست که بر او اعتراض کند. عبدربه همراه گروهى که با او بودند این کار را بسیار زشت شمردند ولى از او جدا نشدند.

این خبر به مهلب رسید مردى مسیحى را سوى آنان فرستاد و براى او جایزه شایانى قرار داد و به او گفت: چون قطرى را دیدى براى او سجده کن و اگر ترا از آن منع کرد بگو من براى تو سجده کردم. آن مرد نصرانى همان گونه رفتار کرد.

قطرى گفت: سجده براى خداوند متعال است. او گفت: من براى کسى جز تو سجده نکردم. مردى از خوارج به قطرى گفت: او به جاى خداوند تو را عبادت کرد و این آیه را خواند که: «شما و آنچه غیر از خدا مى‏پرستید همگى آتش افروز دوزخید و شما وارد شوندگان در آن خواهید بود». قطرى گفت: مسیحیان، عیسى بن مریم را پرستش کردند و این موضوع به عیسى (ع) زیانى نرساند. مردى از خوارج برخاست و آن مرد مسیحى را کشت. قطرى این کار را ناپسند شمرد و گروهى از خوارج این ناپسند شمردن قطرى را بسیار زشت دانستند، و چون این خبر به مهلب رسید، مرد دیگرى را پیش خوارج فرستاد تا از ایشان سؤالى بپرسد. آن مرد نزد خوارج رفت و از آنان پرسید عقیده شما درباره دو مردى که به سوى شما هجرت کنند و یکى از ایشان در راه بمیرد و دیگرى پیش شما برسد و او را بیازمایید و از آزمایش خوب بیرون نیاید چیست برخى گفتند: آن کس که در راه مرده است مومن و بهشتى است و آن کس که از آزمایش خوب بیرون نیاید کافر است، تا آنکه از عهده امتحان بر آید.

گروهى دیگر گفتند: هر دو کافرند مگر اینکه از عهده آزمون و محنت درست برآمده باشند. و اختلاف میان ایشان بالا گرفت. قطرى به نواحى اصطخر رفت و یک ماه آنجا ماند و مردم همچنان در اختلاف نظر خود بودند. سپس برگشت. صالح بن مخراق به خوارج گفت: اى قوم شما با اختلاف خودتان که آن را آشکار ساختید چشم دشمن خود را روشن کردید و آنان را در مورد خود به طمع انداختید، به سلامت دل ووحدت کلمه باز گردید.

عمرو القضا- که از خاندان سعد بن زید مناه بن تمیم بود- بیرون آمد و بانگ برداشت: اى کسانى که عهد و پیمان را رعایت نمى‏کنید آیا آماده نبرد هستید که مدتى است از آن جدا مانده‏ام. و سپس این بیت را خواند: «مگر نمى‏بینى که از سى شب پیش تا کنون ما در سختى هستیم و دشمنان کتاب خدا در آسایش هستند».

قوم به هیجان آمدند و برخى سوى برخى دیگر شتاب گرفتند و جنگ در گرفت و مغیره بن مهلب در این جنگ سخت پایدارى کرد و خود را میان خوارج افکند نیزه‏ها از هر سو او را فرو گرفت و ضربات شمشیر بر سرش فرود آمد. او که ساعد بند آهنین داشت و دست خود را بر سر خویش نهاده بود شمشیرها کارگر واقع نمى‏شد و پس از اینکه از اسب بر زمین افتاد گروهى از سوارکاران دلیر قبیله ازد او را از آوردگاه بیرون بردند. کسى که توانسته بود او را از اسب بر زمین بیندازد، عبیده بن هلال بن یشکر بن بکر بن وائل بود و او در آن روز چنین رجز مى‏ خواند: «من پسر بهترین فرد قوم خویش هلال هستم، پیرى که بر آیین ابو بلال بود و تا آخرین شبها همان آیین، آیین من خواهد بود».

مردى به مغیره بن مهلب گفت: ما نخست بسیار تعجب کردیم که چگونه تو بر زمین افتادى و اینک بیشتر دچار شگفتى شدیم که چگونه نجات پیدا کردى در این هنگام مهلب به پسران خود گفت: رمه‏ هاى شما در حال چرا و بدون نگهبانند آیا کسى را براى حفظ آنها گماشته‏اید و من از حمله خوارج براى غارت آنها در امان نیستم. گفتند نه. گوید: هنوز سخن مهلب تمام نشده بود که کسى آمد و گفت: صالح بن مخراق بر رمه‏ ها غارت برده است. [این کار] بر مهلب گران آمد و گفت: هر کارى را که شخصا بررسى نکنم و عهده ‏دارش نشوم تباه مى‏شود و آنان را نکوهش کرد. بشر بن مغیره گفت: آرام باش اگر مى‏ خواهى کسى مانند تو میان ما باشد ممکن نیست، که به خدا سوگند بهترین ما همچون بند کفش تو نخواهیم بود. مهلب گفت: اینک راه را بر آنان ببندید. بشر بن مغیره و مدرک و مفضل دو پسر- مهلب شتابان حرکت کردند. بشر زودتر به راه رسید و ناگاه مردى سیاه از خوارج را دید که گله ‏ها را پیش انداخته و آنان را مى‏راند و این رجز را مى‏خواند: «ما شما را با ربودن گله درمانده کردیم. آرى زخمها را یکى پس از دیگرى ‏مى‏ فشریم».

مفضل و مدرک هم به او رسیدند و به مردى از قبیله طى گفتند: این مرد سیاه را بگیر. آن مرد طایى و بشر بن مغیره او را گرفتند و کشتند و مردى دیگر از خوارج را که از قبیله همدان بود اسیر گرفتند و گله را برگرداندند.عیاش کندى مردى دلیر و شجاعى بى‏ باک بود و در آن روز سخت دلیرى کرد و پس از آن به مرگ طبیعى و در بستر مرد. و مهلب مى‏ گفت: به خدا سوگند پس از اینکه عیاش در بستر مرد، دیگر جان آدم ترسو هم خوار و زبون نخواهد بود. همچنین مهلب مى‏ گفت: به خدا سوگند هرگز چون این گروه ندیده‏ام که هر چه از ایشان کاسته مى ‏شود باز بر شجاعت و پایداریشان افزوده مى‏ گردد.حجاج دو مرد دیگر را سوى مهلب فرستاد تا او را براى جنگ برانگیزند.

یکى از ایشان از قبیله کلب و دیگرى از سلیم بود. مهلب به این شعر اوس بن حجر تمثل جست که مى‏گوید: «چه بسیار کسانى که از این حوصله و درنگ ما تعجب مى‏کنند و اگر جنگ او را فرو گیرد از جاى خود نمى‏ جنبد».مهلب به پسر خود یزید گفت: خوارج را براى جنگ تحریک کن. و او چنان کرد و جنگ در گرفت و این جنگ در یکى از دهکده‏هاى اصطخر روى داد.

مردى از خوارج به مردى از یاران مهلب حمله کرد و چنان بر او نیزه زد که ران آن مرد را به زین دوخت. مهلب به آن دو مرد سلمى و کلبى گفت: چگونه باید با مردمى که ضربه نیزه ایشان چنین است جنگ کرد یزید پسر مهلب بر خوارج حمله برد و در این هنگام رقاد که از خاندان مالک بن ربیعه و از دلیران لشکر مهلب بود بر اسب سیاه خود از آوردگاه برگشت در حالى که بیست و چند زخم برداشته بود که بر آن پنبه نهاده بودند و چون یزید حمله کرد جمع خوارج نخست پشت کردند و فقط دو سوار از آنان پشتیبانى مى‏ کردند. یزید به قیس خشنى که از موالى عتیک بود گفت: چه کسى باید با این دو سوار جنگ کند او گفت: خودم، و بر آن دو حمله کرد. یکى از آنان به قیس حمله آورد. قیس بر او نیزه زد و به زمینش افکند. دیگرى بر او حمله آورد. دست به گریبان شدند و هر دو بر زمین افتادند. قیس فریاد برکشید: هر دوى ما را با هم بکشید.

سواران خوارج و سواران مهلب هجوم آوردند و آن دو را از یکدیگر جدا کردند. معلوم شد آن سوار که با قیس دست به گریبان شده، زن بوده است. قیس شرمگین برخاست. یزید به او گفت: اى ابا بشر تو به گمان اینکه او مرد است با او مبارزه کردى فرضا اگر در این جنگ کشته مى‏شدى آیا گفته نمى‏شد که او را زنى کشته است در این جنگ ابن منجب سدوسى هم دلیرانه جنگ کرد. یکى از غلامان او که نامش خلاج بود گفت: به خدا سوگند دوست مى‏داریم که لشکر آنان را در هم بشکنیم و به قرارگاهشان برسیم و در آن صورت من دو کنیز دوشیزه از آنان به اسیرى بگیرم. ابن منجب به او گفت: اى واى بر تو چرا آرزوى دو کنیز دارى گفت: براى اینکه یکى را به تو ببخشم و دیگرى از خودم باشد.

ابن منجب این ابیات را سرود: «اى خلاج تو هرگز نخواهى توانست با دخترک کوچکى که چهره‏اش چون عروسک با زعفران آراسته شده است هم آغوش شوى، مگر آنکه با لشکرى رویاروى شوى که در آن عمرو القضا و عبیده بن هلال بر خود با پرهاى شتر مرغ نشان زده‏اند…» ابو العباس گوید: بدر بن هذیل هم از یاران شجاع مهلب بود و اعراب کلمات را غلط ادا مى ‏کرد، آن چنان که هر گاه حمله خوارج را احساس مى‏ کرد مى‏ گفت: «یا خیل اللّه ارکَبى» و کسى که شعر زیر را گفته است به او اشاره دارد که مى‏گوید: «و چون از مهلب حاجتى خواسته شود چه مردان آزاده و چه بردگانى که مانع برآوردن آن مى ‏شوند، کردوس که برده است و بدر که همچون اوست…» بشر بن مغیره بن ابى صفره هم در این جنگ بسیار پسندیده دلیرى کرد آن چنان که ارزش او شناخته شد و میان او و مهلب کدورتى بود.

بشر به پسران مهلب گفت: اى پسر عموها من گله‏گزارى را فراموش کردم و از آن کوتاه آمدم در عین حال بیشتر از آنچه براى کسب رضایت لازم باشد فداکارى کردم و خود را چنان پنداشتم که نه از پاداشها بهره‏مند هستم و نه نومید و محروم. اینک براى من گشایشى قراردهید که در پناه آن زندگى کنم و مرا نیز همچون کسى فرض کنید که به یارى دادن او امیدوار و یا از حرف و زبانش بیمناکید. آنان رعایت حرمت او را داشتند و با مهلب هم درباره او گفتگو کردند و مهلب هم او را پاس داشت و پیوند خویشاوندى را رعایت کرد.

گوید: حجاج، کردم را به ولایت فارس گماشت و او را در حالى که جنگ بر پا بود آنجا روانه کرد و مردى از یاران مهلب چنین سرود: «اگر کردم جنگ را ببیند چنان خواهد گریخت که گورخر وجود شیر را احساس کرده باشد». مهلب نامه‏یى به حجاج نوشت و تقاضا کرد از خراج اصطخر و دارابجرد به نفع او چشم پوشى کند تا او بتواند مستمرى سپاهیان را بپردازد و حجاج چنان کرد. قطرى از این جهت که مردم اصطخر با مهلب مکاتبه مى‏کردند و اخبار او را براى مهلب مى‏ نوشتند آن شهر را ویران کرد و مى‏ خواست همین کار را به شهر فسا نیز انجام دهد ولى آزاد مرد، پسر هیربد آن شهر را از او به صد هزار درهم خرید و قطرى آن را ویران نکرد. در این هنگام قطرى با مهلب رویاروى شد و مهلب او را شکست داد و او را مجبور به فرار به سوى کرمان کرد. مغیره پسر مهلب به فرمان پدر، قطرى را تعقیب کرد. حجاج شمشیرى براى مهلب فرستاده و او را سوگند داده بود که خود آن را بر دوش افکند. مهلب پس از آنکه آن را بر دوش افکنده بود در این سفر آن را به مغیره داد و مغیره در حالى برگشت که آن شمشیر را به خون آغشته بود.

مهلب شاد شد و گفت: اگر این شمشیر را به هر یک از پسرانم غیر از تو مى‏دادم مرا چنین شاد نمى‏کرد و خوش نمى‏آمد. آنگاه به مغیره گفت: جمع آورى خراج این دو ناحیه را بر عهده بگیر و آن را از سوى من کفایت کن و رقاد را هم همراه او کرد و آن دو به جمع آورى خراج پرداختند و به لشکر هم چیزى نمى‏دادند. در این مورد مردى از بنى تمیم ضمن اشعارى چنین سروده است.

«اگر پسر یوسف [حجاج‏] بداند که بر ما چه آفات و گرفتاریهاى سختى رسیده است همانا که چشمانش بر ما اشک خواهد ریخت و آنچه بتواند از فسادى و تباهى را اصلاح خواهد کرد. هان به امیر بگو خدایت پاداش خیر دهاد، ما را از مغیره و رقاد خلاص کن…»

گوید: پس از آن مهلب در سیرجان با خوارج جنگ کرد و آنان را از آنجا به ناحیه جیرفت عقب راند و همچنان آنان را تعقیب کرد و نزدیک ایشان فرود آمد.در این هنگام باز میان خوارج اختلاف پدید آمد و سبب آن بود که عبیده بن هلال یشکرى متهم شد که با زن درودگرى رابطه دارد و او را مکرر دیده بودند که بدون آنکه اجازه بگیرد پیش آن زن مى‏رود. خوارج پیش قطرى آمدند و این موضوع را به او گفتند. او گفت: عبیده از لحاظ دینى در جایگاهى است که شما مى‏دانید و از لحاظ جهاد چنان است که مى‏ بینید. گفتند: ما نمى ‏توانیم در مورد فحشاء و تباهى، او را تحمل کنیم و واگذاریم. قطرى به آنان گفت: اینک برگردید.

سپس به عبیده پیام فرستاد و او را خواست و چون آمد به او گفت: من نمى‏توانم در مورد فحشاء و تباهى تحمل کنم. عبیده گفت: اى امیر المومنین به من تهمت زده‏اند، رأى تو چیست و چاره را در چه مى‏بینى گفت: من تو و ایشان را با هم حاضر مى‏کنم تو خضوعى چون خضوع گنهکاران مکن و دلیرى‏یى چون دلیرى بى‏گناهان از خود نشان مده و آنان را جمع کرد و سخن گفتند. عبیده برخاست و بسم الله الرحمن الرحیم گفت و سپس آیات مربوط به افک و تهمت را تلاوت کرد: «همانا آن گروه که براى شما خبرى دروغ و بهتان آوردند…» خوارج گریستند و برخاستند و عبیده را در آغوش کشیدند و گفتند: براى ما استغفار کن و او براى آنان استغفار کرد. عبدربه صغیر- وابسته بنى قیس بن ثعلبه- گفت: به خدا سوگند او نسبت به شما خدعه و مکر کرد و گروه بسیارى از ایشان هم از سخن و عقیده او پیروى کردند ولى نتوانستند نظر خود را آشکار سازند و دلیل قانع کننده‏اى براى اجراى حد بر عبیده ندیدند.

قطرى مردى از برزیگران را به کارگزارى گماشته بود و براى او ثروت بسیارى گرد آمد. خوارج پیش قطرى آمدند و گفتند: عمر بن خطاب چنین موردى را از کارگزاران خود تحمل نمى‏کرد. قطرى گفت: من هنگامى که او را به کارگزارى خود گماشتم مردى بازرگان و داراى زمین و ثروت بود، و این موضوع موجب کینه آنان شد و چون این خبر به مهلب رسید گفت: اختلاف آنان با یکدیگر بر ایشان‏ سخت‏تر از وجود من است.

آنان سپس به قطرى گفتند: آیا ما را به جنگ دشمن ما نمى‏برى گفت: نه و پس از آن براى جنگ آماده شد و بیرون آمد. خوارج گفتند: دروغ گفت و مرتد شد و از دین برگشت. روزى قطرى را تعقیب کردند و او چون احساس خطر کرد همراه گروهى از یاران خویش وارد خانه‏یى شد. خوارج اطراف خانه جمع شدند و فریاد کشیدند: اى جنبنده [چهارپا] سوى ما بیا. او بیرون آمد و گفت: پس از من کافر شدید. گفتند: مگر تو جنبنده نیستى خداوند متعال مى‏گوید: «هیچ جنبنده‏یى در زمین نیست مگر آنکه روزى او بر عهده خداوند است» ولى تو با این سخن خود که به ما گفتى که کافر شدیم، خود کافر شدى. اینک به پیشگاه خداوند توبه کن.

قطرى با عبیده بن هلال در این باره رایزنى کرد. او گفت: اگر توبه کنى توبه‏ات را نمى‏پذیرند ولى بگو من آن سخن را به طریق استفهام و پرسش گفتم و منظورم این بود که آیا پس از من کافر خواهید شد قطرى به آنان همین گونه گفت و از او پذیرفتند و او به خانه خویش بازگشت.

 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۲ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۷۱

خطبه ۵۶ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۵۶ و من کلام له ع لأصحابه

أَمَا إِنَّهُ سَیَظْهَرُ عَلَیْکُمْ بَعْدِی رَجُلٌ رَحْبُ الْبُلْعُومِ- مُنْدَحِقُ الْبَطْنِ یَأْکُلُ مَا یَجِدُ وَ یَطْلُبُ مَا لَا یَجِدُ- فَاقْتُلُوهُ وَ لَنْ تَقْتُلُوهُ- أَلَا وَ إِنَّهُ سَیَأْمُرُکُمْ بِسَبِّی وَ الْبَرَاءَهِ مِنِّی- فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبُّونِی فَإِنَّهُ لِی زَکَاهٌ وَ لَکُمْ نَجَاهٌ- وَ أَمَّا الْبَرَاءَهُ فَلَا تَتَبَرَّءُوا مِنِّی- فَإِنِّی وُلِدْتُ عَلَى الْفِطْرَهِ وَ سَبَقْتُ إِلَى الْإِیمَانِ وَ الْهِجْرَه

(۵۶) از سخنان آن حضرت (ع ) براى یاران خویش 

[ در این خطبه که با عبارت اما انه سیظهر علیکم بعدى رجل رحب البلعوم مند حق البطن (هان ! که پس از من بزودى مردى گشاده گلو و شکم برآمده بر شما چیره خواهد شد) شروع مى شود مطالب زیر طرح و بررسى شده است ]:
بسیارى از مردم چنین پنداشته اند که منظور على علیه السلام از آن مرد زیاد بن ابیه بوده است و بسیارى دیگر پنداشته اند مقصود او حجاج بوده و گروهى پنداشته اند که مغیره بن شعبه را منظور داشته است . به نظر من [ ابن ابى الحدید ]، على (ع ) معاویه را منظور داشته است ، زیرا اوست که موصوف به پرخورى و شیفتگى به خوراک است . شکم او چندان بزرگ بود که چون مى نشست روى رانهایش مى افتاد. معاویه در عین حال که در مورد صله دادن و بخشیدن اموال بخشنده و جواد بوده است در مورد خوراک بخیل بوده است . گویند او با یکى از اعراب صحرانشین که به هنگام غذا خوردن او حاضر بود و براى معاویه گوسپند بریانى آورده بودند مزاح کرد، و آن اعرابى که به چگونگى خوردن معاویه و گوسپند بریان خیره مى نگریست ، معاویه به او گفت : گناه این گوسپند چیست که به آن چنین نگاه مى کنى ، مگر پدرش تو را شاخ زده است ؟ اعرابى گفت : این مهربانى تو بر آن به چه سبب است ؟ آیا مادرش ترا شیر داده است !

یکى از اعراب نزد معاویه غذا مى خورد و معاویه که مى دید او پرخورى مى کند به او گفت : آیا براى تو کاردى بیاورم ؟ آن مرد گفت : کارد هر کس ‍ در سر اوست  معاویه پرسید: نامت چیست ؟ گفت : لقیم . گفت : از همان مشتق شده اى.

معاویه چون خوراک مى خورد بسیار مى خورد و سپس مى گفت سفره را بردارید و جمع کنید، به خدا سوگند سیر نشدم ولى خسته و ملول شدم .

اخبار فراوان رسیده است که پیامبر (ص ) کسى را سوى معاویه فرستادند و او را فرا خواندند. مشغول غذا خوردن بود نیامد. دوباره فرستادند همچنان مشغول خوردن بود. پیامبر بر او نفرین کرد و فرمود: پروردگارا شکمش ‍ را سیر مگردان

شاعر در این باره گفته است :چه بسیار دوستانى براى من هستند که گویى شکمشان چاه ویل است ، گویا معاویه در احشاء آنان است .
[ ابن ابى الحدید پس از ایراد یک مسئله کلامى درباره اینکه چگونه ممکن است به انجام کارى فرمان داد که مى دانیم صورت نمى گیرد موضوعات تاریخى زیر را بحث کرده است . ]

روایاتى که درباره دشنام دادن معاویه و دار و دسته او به على (ع ) آمده است 

در مورد این گفتار على علیه السلام که در این خطبه فرموده است : آن شخص به شما فرمان مى دهد که مرا دشنام دهید و از من بیزارى بجویید مى گوییم [ ابن ابى الحدید ]: معاویه در شام و عراق و نقاط دیگر به مردم دستور داد على علیه السلام را دشنام دهند و از او بیزارى بجویند، و بر فراز منابر مسلمین در این باره خطبه خوانده مى شد و این کار در دوره حکومت بنى امیه و بنى مروان سنت معمول و رایج شد تا هنگامى که عمر بن عبدالعزیز (رض ) به حکومت رسید و این سنت ناپسند را از میان برداشت . شیخ ما ابوعثمان جاحظ مى گوید: معاویه در آخر خطبه نماز جمعه چنین مى گفت :پروردگارا همانا ابوتراب در دین تو الحاد ورزید و [ مردم را ] از راه تو بازداشت . بارخدایا او را نفرین کن نفرینى سخت و او را عذاب ده عذابى دردناک ! همین الفاظ را به همه آفاق اسلام نوشت و تا روزگار حکومت عمر بن عبدالعزیز بر همه منابر همین کلمات را مى گفتند.

ابوعثمان جاحظ همچنین مى گوید: هشام بن عبدالملک چون حج گزارد در موسم حج براى مردم سخنرانى کرد. کسى برخاست و گفت : اى امیرالمومنین ! امروز روزى است که خلیفگان در آن لعنت کردن ابوتراب را مستحب مى دانستند. گفت : بس کن که ما براى این کار نیامده ایم .

مبرد در کتاب الکامل مى نویسد که خالد بن عبدالله قسرى هنگامى که در دوره حکومت هشام ، امیر عراق بود على علیه السلام را بر منبر لعن مى کرد و چنین مى گفت : پروردگارا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم را که داماد رسول خدا(ص ) و شوهر دختر اوست و پدر حسن و حسین است لعنت کن و سپس روى به مردم مى کرد و مى گفت : آیا با کنایه لعن کردم ! 

جاحظ همچنین نقل مى کند که گروهى از بنى امیه به معاویه گفتند: اى امیرالمومنین به آنچه مى خواستى رسیدى ، مناسب است از لعنت کردن این مرد دست بردارى . گفت : نه به خدا سوگند [ دست بر نمى دارم ] تا آنکه کودکان با لعن او پرورش یابند و سالخوردگان فرتوت گردند و هیچ کس ‍ فضیلتى از او نقل نکند.

جاحظ همچنین مى گوید: عبدالملک با فضل و بردبارى و استوارى و برترى که داشت ، فضیلت على علیه السلام بر او پوشیده نبود و مى دانست که لعن کردن او در مجامع عمومى و ضمن خطبه ها و منابر از چیزهایى است که سستى و منقصت آن به خود او بر مى گردد، زیرا هر دو از نسل عبدمناف بودند و ریشه و اصل آنان یکى است و نژاد آنان از یک اساس است و شرف و فضل على علیه السلام هم به او بر مى گردد و به حساب او هم منظور مى شود ولى به خیال خود مى خواست با این کار اساس پادشاهى خود را استوار کند و آنچه را پیشینیان او انجام مى دادند تاءکید کند و این موضوع را در دلهاى مردم جاى دهد که براى خاندان هاشم در حکومت بهره یى نیست و سرورشان که همگى به او پناه مى برند و به فخر او افتخار مى کنند حال و مقدارش این است . بنابراین کسانى که نسب خود را به على (ع ) مى رسانند به مراتب از این حکومت دورترند و براى رسیدن به آن وامانده تر.

مورخان روایت کرده اند که ولید بن عبدالملک در دوره حکومت خود، على علیه السلام را یاد کرد و گفت : خدایش لعنت کناد او دزد و دزدزاده بوده است و اعراب کلمه الله را غلط تلفظ کرد و آن را مجرور خواند.

مردم از غلط او آن هم در موردى که هیچکس غلط نمى خواند تعجب کردند و از اینکه على علیه السلام را به دزدى نسبت داد شگفتى آنان بیشتر شد و گفتند: نمى دانیم کدامیک از این دو موضوع شگفت انگیزتر است . ولید اعراب واژه ها را غلط مى خواند.
هنگامى که مغیره بن شعبه از جانب معاویه امیر کوفه بود به حجر بن عدى فرمان داد که میان مردم بر پا خیزد و على علیه السلام را لعنت کند او نپذیرفت .مغیره تهدیدش کرد. حجر برخاست و گفت : اى مردم امیر شما به من فرمان داده است که على را لعنت کنم ، او را لعنت کنید. مردم کوفه گفتند: خدایش نفرین کناد! و او [ حجر بن عدى ] عمدا و با قصد، ضمیر [ ه ] را به مغیره باز گرداند.

زیاد هم تصمیم گرفت که تمام مردم کوفه را به بیزارى جستن از على علیه السلام و نفرین او مجبور کند و گفته بود هر کس را که از این کار سرپیچى کند خواهد کشت و خانه اش را ویران خواهد کرد. خداوند همان روز او را گرفتار طاعون کرد و پس از سه روز مرد خدایش نیامرزاد. و این حادثه در زمان حکومت معاویه رخ داد. و حجاج بن یوسف ، که خدایش لعنت کناد، همواره على علیه السلام را لعنت مى کرد و فرمان به لعن او مى داد. روزى که سوار بود مردى جلو او را گرفت و گفت : اى امیر خانواده ام به من ستم کرده و نامم را على نهاده اند. نام مرا تغییر بده و به من صله یى ببخش که من فقیرم . گفت : به مناسبت این لطافت گفتارت نام ترا چنان نهادم و ترا به فلان حکومت گماشتم آنجا برو.

اما عمر بن عبدالعزیز (رض ) مى گوید: پسر بچه یى بودم که پیش یکى از پسران عتبه بن مسعود قرآن مى خواندم . روزى از کنار من گذشت و من با کودکان مشغول بازى بودم و على را لعن مى کردیم . احساس کردم که او را خوش نیامد. او به مسجد رفت ، من هم کودکان را رها کردم و پیش او رفتم تا درس خود و آنچه را حفظ کرده بودم بر او بخوانم . همین که مرا دید به نماز ایستاد و نمازش را طول داد گویى از من رویگران بود و من این موضوع را دریافتم . چون نمازش پایان یافت بر من روى ترش کرد. گفتم : شیخ را چه مى شود؟ گفت : پسرکم ! آیا تو امروز على را لعن مى کردى ؟ گفتم : آرى . گفت : از چه هنگامى دانسته اى که خداوند بر اهل بدر پس از اینکه از آنان اظهار رضایت فرموده است خشم گرفته باشد؟ گفتم : پدرجان مگر على از اهل بدر بوده است ؟ گفت : اى واى بر تو! مگر تمام جنگ بدر قائم به وجود او نبوده است ؟ گفتم : دیگر این کار را تکرار نمى کنم . گفت : خدا را، که دیگر هرگز چنین مکنى . گفتم : آرى اطاعت مى کنم و پس از آن دیگر او را لعن نکردم .

پس از آن گاهى کنار منبر مدینه حاضر مى شدم و پدرم که در آن هنگام امیر مدینه بود روزهاى جمعه که خطبه نماز جمعه مى خواند مى شنیدم که تمام مطالب خطبه را با فصاحت کامل مى خواند، ولى همین که به لعن کردن على علیه السلام مى رسد نمى تواند فصیح سخن بگوید و درماندگى و لغزش ‍ فراوان در گفتارش آشکار مى شود که فقط خداوند میزان آن را مى داند. من از این موضوع تعجب مى کردم تا آنکه روزى به او گفتم : پدرجان ، تو از همه مردم فصیح تر و سخن ورترى ، موضوع چیست که روز سخنرانى تو [ در نماز جمعه ]نخست مى بینم که تواناترین سخنورى . ولى همین که به لعن اى مرد مى رسى گنگ و سرگشته مى شوى ؟

گفت : پسرم این مردم شامى و غیرشامى که پاى منبر من مى بینى اگر فضل این مرد [ على علیه السلام ] را چنان مى دانستند که پدرت مى داند یک نفر هم از ایشان از ما پیروى نمى کرد. این سخن او هم در سینه ام جا گرفت و این گفتار او همراه گفتار معلم من در ایام کودکى مرا بر آن واداشت که با خداوند عهد کردم که اگر براى من در خلافت بهره یى باشد آن را حتما تغییر دهم و چون خداوند بر من با خلافت منت گزارد لعن را از خطبه ها انداختم و عوض آن مقرر داشتم این آیه را تلاوت کنند: همانا خداوند به دادگرى و نیکى کردن و بخشش ‍ به خویشاوندان فرمان مى دهد و از کارهاى ناپسند و زشتى و ستم نهى مى کند شاید که پند بپذیرد.  و این فرمان را براى همه آفاق نوشتم و معمول گردید.

کثیر بن عبدالرحمان [ کثیر عزه ] ضمن ستایش و مدح عمر بن عبدالعزیز از این موضوع که او دشنام دادن را برداشته است یاد کرده و چنین سروده است :به ولایت رسیدى ، على را دشنام نمى دهى و اشخاص بى گناه را نمى ترسانى و بدى گنهکار را نمى پذیرى . با عفو خود گناهان را فرو مى پوشى و با این کار که انجام مى دهى هر مسلمانى راضى است … 

سید رضى هم که رحمت خدا بر او باد در همین مورد چنین سروده است :اى پسر عبدالعزیز، اگر چشم بر جوانمردى از بنى امیه مى گریست همانا بر تو مى گریستم و من چنین مى گویم که هر چند خاندان تو پاک و پاکیزه نبودند ولى تو همانا که پاک بودى . تو ما را از دشنام و تهمت پاکیزه ساختى و اگر امکان پاداش دادن مى بود پاداشت مى دادم … 

ابن کلبى از پدرش ، از عبدالرحمان بن سائب نقل مى کند که روزى حجاج به عبدالله بن هانى ، که مردى از خاندان اود و از قبیله قحطان بود و میان قوم خویش محترم و همراه حجاج در همه جنگهایش شرکت کرده بودد و از یاران و ویژگان او بود گفت : به خدا سوگند من هنوز چنان که باید پاداش ترا نداده ام . آن گاه حجاج به اسماء بن خارجه که سالار بنى فزاره بود پیام فرستاد دخترت را به ازدواج عبدالله بن هانى در آور. او گفت : نه به خدا سوگند هرگز و کرامتى نخواهد بود. حجاج تازیانه ها را خواست . اسماء که گرفتارى را دید گفت : آرى دخترم را به همسرى او درآوردم . حجاج سپس به سعید بن قیس همدانى ، سالار یمانى ها پیام فرستاد دخترت را به همسرى عبدالله که از اعقاب اود است در آور. او گفت : اود کیست ! نه به خدا سوگند هرگز و کرامتى نخواهد بود.

حجاج بانگ برداشت که شمشیر آورید. سعید گفت : آزادم بگذار تا با خاندان خود مشورت کنم . او با آنان مشورت کرد. گفتند: دخترت را به ازدواج او درآور و خویشتن را بر این فاسق عرضه مدار. او هم دخترش را به همسرى عبدالله درآورد. حجاج به عبدالله گفت : من دختران سالارهاى فزاره و همدان را به ازدواج تو در آوردم که سالار همدان بزرگ کهلان هم هست ، و کجا قابل مقایسه با خاندان اود! عبدالله بن هانى گفت : اى امیر، خداوند کار ترا سامان دهاد. چنین مگو که ما را مناقبى است که براى هیچ کس از اعراب فراهم نیست . حجاج گفت : آن مناقب کدام است ؟ گفت : هرگز در هیچیک از انجمنهاى ما به امیرالمومنین عبدالملک دشنام داده نمى شود. گفت : به خدا سوگند این منقبتى بزرگ است .

عبدالله گفت : از خاندان ما هفتاد مرد در جنگ صفین همراه امیرالمومنین معاویه بوده اند و فقط یک مرد از ما همراه ابوتراب بوده است و به خدا سوگند تا آنجا که مى دانم مرد بدى بوده است . حجاج گفت : این هم منقبت بزرگى است . عبدالله گفت : گروهى از زنان ما نذر کردند که اگر حسین بن على کشته شود هر یک ده شتر قربانى کنند و این کار را انجام دادند. گفت : این هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : مردى هم در خاندان ما بود که هرگاه دشنام دادن به ابوتراب به او پیشنهاد مى شد هماندم او را لعنت مى کرد و دو پسرش حسن و حسین و مادرشان فاطمه را هم لعنت مى کرد. حجاج گفت : به خدا سوگند که این هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : و براى هیچ کس ‍ از اعراب این زیبایى و نمکى که در ماست وجود ندارد. حجاج خندید و گفت : اى ابوهانى از این یکى درگذر و عبدالله مردى سیه چرده بود و آبله رو و بر سرش چند برآمدگى وجود داشت و چانه اش کژ و لوچ و بسیار زشت بود.

عبدالله بن زبیر هم على علیه السلام را دشمن مى داشت و همواره بر او عیب مى گرفت و دشنام مى داد. عمربن شبه و ابن کلبى و واقدى و دیگر مورخان نقل کرده اند که عبدالله بن زبیر به روزگارى که مدعى خلافت بود چهل نمازجمعه گزارد و در آن بر پیامبر (ص ) درود نفرستاد و گفت : هیچ چیز مرا از بردن نام پیامبر (ص ) باز نمى دارد مگر اینکه گروهى باد به بینى خود مى اندازند.
محمد بن حبیب و ابوعبیده معمر بن مثنى در رواى خود گفته اند: ابن زبیر گفته است به این جهت که پیامبر (ص ) را خاندانکى بد است که چون نام او برده مى شود سر مى جنبانند.

سعید بن جبیر مى گوید: عبدالله بن زبیر به عبدالله بن عباس گفت : این چه حدیثى است که از تو مى شنوم ؟ ابن عباس گفت : کدام را مى گویى ؟ گفت : نکوهش و سرزنش من . عبدالله بن عباس گفت : من شنیدم پیامبر (ص ) مى فرمود:چه بد مردى است آن کس که سیر باشد و همسایه اش ‍ گرسنه . عبدالله بن زبیر گفت : چهل سال است که کینه شما اهل بیت را در سینه نهان داشته ام . سعید بن جبیر آن گاه تمام حدیث گذشته را نقل مى کند.

همچنین عمر بن شبه ، از سعید بن جبیر نقل مى کند که مى گفته است : عبدالله بن زبیر مشغول سخنرانى بود و به على علیه السلام دشنام داد. این خبر به محمد بن حنفیه رسید. در همان حال که ابن زبیر خطبه مى خواند آمد. براى او تختى نهادند او خطبه ابن زبیر را قطع کرد و گفت : اى گروه اعراب ، چهره هایتان زشت باد! آیا باید على نکوهش شود و شما حضور داشته باشید! همانا که على دست خدا براى کوبیدن دشمنان خدا بود، و به فرمان خداوند صاعقه یى بود که آن را بر کافران و منکران حق خود فروفرستاد. او آنان را به سبب کفرشان کشت و بازماندگان ایشان از او کینه به دل گرفتند و در اندیشه خود براى او حسد و شمشیر فراهم ساختند. هنوز پسر عمویش که درودهاى خدا بر او باد زنده بود و نمرده بود و چون خداوند او را به جوار خود ببردو آنچه نزد خود داشت براى او برگزید، مردانى کینه هاى خود را براى او آشکار ساختند و خود را تسکین دادند.

برخى از آنان حق او را در ربودند و برخى کسانى را براى کشتن او گماشتند و برخى او را دشنام دادند و با مطالبى یاوه او را متهم ساختند؛ و اگر براى ذریه و ناصران دعوت علوى دولتى فراهم شود استخوانهاى آنان را بیرون خواهد آورد و گورهاى آنان را خواهد شکافت هر چند بدنهاى آنان امروز پوسیده است و زندگان ایشان کشته شده اند و گردنهایشان را خوار و زبون خواهد ساخت . خداى بزرگ آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را برایشان پیروزى بخشید و دلهاى ما از آنان تسکین یافت . همانا به خدا سوگند على را هیچ کس دشنام نمى دهد مگر اینکه دشنام پیامبر (ص ) را در دل نهان مى دارد و مى ترسد آن را بر زبان آورد و با دشنام دادن به على علیه السلام به پیامبر (ص ) کنایه مى زند. همانا هنوز میان شما کسانى هستند که مرگ آنان را فرونگرفته و عمرشان دراز است و این سخن پیامبر (ص ) را درباره على (ع ) شنیده اید که فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق کسى به تو کینه نمى ورزد  و آنان که ستم مى کنند بزودى خواهند دانست به چه کیفر گاهى باز مى گردند.

ابن زبیر سخنرانى خود را ادامه داد و گفت : پسران فاطمه ها اگر سخن بگویند آنان را معذور مى دارم ولى پسر مادر حنفیه را چه رسد که سخن گوید! محمد به او گفت : اى پسر ام رومان ! چرا سخن نگویم مگر از همه فاطمه ها جز یکى دیگران مادر من نیستند آن یکى هم که مادر من نیست افتخارش به من مى رسد، زیرا مادر دو برادر من است . من پسر فاطمه دختر عمران بن عاند بن مخزوم هستم که مادربزرگ رسول خدا(ص ) است و من پسر فاطمه بنت اسد هستم که سرپرست رسول خدا و همچون مادر او بوده است . به خدا سوگند اگر حفظ احترام خدیجه دختر خویلد نبود هیچ استخوانى در خاندان اسد بن عبدالعزى باقى نمى گذاشتم مگر آنکه آنرا در هم مى شکستم . و برخاست و رفت . 

درباره احادیث جعلى در نکوهش على علیه السلام

 شیخ ما ابوجعفر اسکافى که خدایش رحمت کناد از کسانى است که به حقیقت معروف به دوستى على علیه السلام و مبالغه کنندگان در تفضیل او بر دیگران است .هر چند اعتقاد به تفضیل میان عموم اصحاب بغدادى ما شایع است ولى ابوجعفر اسکافى از همگان در این عقیده استوارتر و عقیده اش خالصانه تر است . او مى گوید: معاویه گروهى از صحابه و گروهى از تابعین را وادار کرد که اخبار زشتى را درباره على علیه السلام که مقتضى طعن و تبرى او باشد جعل کنند و براى ایشان پاداشى مقرر داشت که قابل توجه بود و آنان چیزهایى که او را راضى کند ساختند. از جمله اصحاب ابوهریره ، عمروعاص و مغیره بن شعبه هستند و از تابعین ، عروه بن زبیر است . زهرى نقل مى کند که عروه بن زبیر مى گفته است . عایشه برایم نقل کرد که در خدمت پیامبر (ص ) بودم . در این هنگام عباس و على آمدند پیامبر فرمود اى عایشه ! این دو بر ملتى غیر ملت من یا غیر دین من خواهند مرد!

عبدالرزاق ، از معمر نقل مى کند که مى گفته است دو حدیث را که عروه بن زبیر از عایشه در نکوهش على علیه السلام نقل کرده بود زهرى مى دانست . روزى درباره آن دو حدیث از زهرى پرسیدم . گفت : ترا با عایشه و عروه و احادیث آن دو چه کار و با آن مى خواهى چه کنى ! خداوند به آن دو داناتر است من آن دو را در مورد احادیثى که درباره بنى هاشم نقل مى کنند متهم مى دانم .

گوید: حدیث نخست همان بوده که ما آن را آوردیم . حدیث دوم این است که عروه مدعى است که عایشه براى او چنین نقل کرده که گفته است : من در حضور پیامبر (ص ) بودم ناگاه عباس و على آمدند پیامبر به من فرمود: اى عایشه اگر از اینکه به دو مرد دوزخى بنگرى خوشحال مى شوى به این دو که آمدند بنگر.

من نگریستم و دیدم عباس بن عبدالمطلب و على بن ابى طالب هستند.و اما از عمروبن عاص حدیثى نقل شده است که آن را بخارى و مسلم هر دو در صحیح خود با ذکر سلسله سند که به عمروعاص مى رسد آورده اند که مى گفته است : شنیدم پیامبر (ص ) مى فرمود: همانا خاندان ابوطالب ، اولیاى من نیستند، همانا ولى من خداوند و مومنان صالح هستند.

اما از اوهریره حدیثى نقل شده که معناى آن چنین است که على علیه السلام در زمان زندگانى پیامبر (ص ) از دختر ابوجهل براى خود خواستگارى کرد. این کار پیامبر (ص ) را خشمگین کرد و بر منبر خطبه ایراد کرد و ضمن آن چنین گفت : خداوند این کار را نخواهد، ممکن نیست دختر ولى خدا و دختر ابوجهل دشمن خدا با هم جمع شوند. همانا فاطمه پاره تن من است هر چه او را آزار دهد مرا آزار مى دهد و اگر على مى خواهد با دختر ابوجهل ازدواج کند از دختر من حتما جدا شود و آن وقت هر چه مى خواهد انجام دهد. یا سخنى فرموده است که معناى آن چنین است ، و این حدیث از قول کرابیسىمشهور است . مى گویم [ ابن ابى الحدید ] این حدیث هم در هر دو صحیح مسلم و بخارى از قول مسورین مخرمه زهرى نقل شده است و سید مرتضى آنرا در کتاب خویش که نامش تنزیه الانبیاء و الائمه است آورده و گفته است روایت حسین کرابیسى است و او مشهور به انحراف از اهل بیت علیهم السلام و دشمنى و ستیز با ایشان است و روایتش پذیرفته نمى شود.

و به مناسبت شایع بودن و پراکنده شدن این خبر، مروان بن ابى حفصه  آن را در قصیده یى که در مدح هارون سروده آورده است و در آن قصیده از فرزندان فاطمه علیهم السلام نام برده و برایشان تاخته و آنان را نکوهش ‍ کرده است و على (ع ) را بیشتر نکوهش کرده و بر او دشنام داده و ضمن آن چنین گفته است :پدرتان على را که از شما برتر بود اهل شورى که همگى با فضیلت بودند به حکومت نپذیرفتند و او با خواستگارى کردن دختر ابوجهل لعین ، دختر رسول خدا را ناراحت کرد که پیامبر هم از آن ناراحت شد…

و این خبر به صورتهاى گوناگون و با افزونیهاى مختلف نقل شده است . برخى از مردم ضمن همین خبر این عبارت را هم آورده اند بر فرض که از هر دامادى نکوهش شده باشیم از دامادى ابوالعاص بن ربیع نکوهش ‍ نشده ایم . برخى از مردم هم ضمن همین خبر این موضوع را هم نقل مى کنند که پیامبر فرموده است : همانا خاندان مغیره به على پیام فرستاده اند که دختر ایشان را به همسرى خود در آورد و چیزهاى دیگر .

به عقیده من [ ابن ابى الحدید ] بر فرض که این خبر من صحیح باشد، در آن مورد بر امیرالمومنین هیچگونه اعتراض و سرزنشى وارد نیست زیرا این مسئله مورد اجماع امت است که بر فرض على علیه السلام دختر ابوجهل را بر فاطمه علیها السلام به همسرى مى گرفت جایز بود و داخل در حکم عمومى آیه یى بود که اجازه گرفتن چهار همسر را داده است ، و این دختر ابوجهل که به آن اشاره شد مسلمان بوده است زیرا این افسانه بر فرض ‍ صحت مربوط به پس از فتح مکه است که مردمش خواه و ناخواه مسلمان شده بودند و راویان خبر همگى در این موضوع موافق هستند، و چیزى جز این باقى نمى ماند که اگر این خبر صحیح باشد پیامبر (ص ) چون حالت عیرت و خشم فاطمه (ع ) را دیده اند على (ع ) را بر این کار مورد عتاب خانوادگى قرار داده اند آن چنان که هر پدرى فرزند خود را وادار مى کند که رضایت همسر خود و آشتى با او را مورد نظر داشته باشد و ممکن است گفتگوى اندکى در این مورد صورت گرفته باشد و سپس آن را تحریف کرده و بر آن افزوده باشند، و اگر در این باره به احوال پیامبر (ص ) با همسرانش ‍ دقت کنى که گاه میان آنان خشم و قهر و گاه آشتى بود و گاه نارضایى و گاه رضایت تا آنجا که یک بار کار تا مرحله طلاق کشید و از همبستر شدن با آنان خوددارى کرد و گاه کار به قهر و ترک آمد و شد با آنان منجر شد و اگر در روایات صحیحى که در مورد چگونگى برخورد زنان پیامبر با آن حضرت و آنچه به او مى گفتند بیندیشى خواهى دانست آنچه که حاسدان و کینه توزان و عیبجویان بر على (ع ) خرده گرفته اند در قبال احوال پیامبر (ص ) با همسرانش همچون قطره یى از اقیانوس است و اگر در این باره هیچ داستانى جز داستان ماریه قبطیه [ مادر جناب ابراهیم پسر رسول خدا ] و آنچه که در آن میان پیامبر (ص ) و دو همسرش [ حفصه و عایشه ] بوجود آمد و سخنانى که گفته شد نبود کافى خواهد بود و چنان شد که درباره آن دو همسر پیامبر قرآن فرود آمد که در محراب ها خوانده و در مصاحف نوشته مى شد و خطاب به آن دو چیزى گفته شده است که اگر اسکندر با آنکه پادشاه همه جهان بوده است زنده مى بود و با پیامبر (ص ) جنگ و ستیز مى کرد به او چنان گفته نمى شد و آن آیه این است که و اگر براى آزار پیامبر با یکدیگر اتفاق کنید، خدا یار اوست و جبریل و مومنان صالح و فرشتگان هم یار و مددکار اویند و پس از آن وعید و تخویف داده و فرموده است : امید است که اگر شما را طلاق دهد… 

تا آخر آیات سپس براى آنان زن نوح و زن لوط را مثل زده است که نسبت به همسر خود خیانت کردند و براى آنان در پیشگاه خدا کارى ساخته نیست و تمام آیات معلوم است .

بنابراین اگر آنچه در این خبر از تعصب فاطمه (ع ) بر على (ع ) و غیرت آن بانوى گرامى از اینکه خاندان مغیره پیشنهاد کرده اند دخترشان را على (ع ) به همسرى خود درآورد آمده است با این اخبار مقایسه شود همچون مقایسه نوعى سرزنش با جنگ بسوس است ولى کسى را گرفتار خواسته دل و تعصب است علاجى نیست .

اینک به دنباله سخنان شیخ خود، ابوجعفر اسکافى که خدایش رحمت کناد، بر مى گردیم . او مى گوید: اعمش نقل مى کرد که چون ابوهریره در سال جماعت همراه معاویه به عراق آمد به مسجد کوفه درآمد و چون کثرت کسانى را که به استقبال او آمده بودند دید بر روى دو زانوى خود نشست و چند بار با دست خویش بر جلو سر و پیشانى خود زد و گفت : اى مردم عراق آیا تصور مى کنید که ممکن است من بر خدا و رسول خدا دروغ ببندم و خویشتن را در آتش افکنم ؟ به خدا سوگند شنیدم که پیامبر (ص ) مى فرمود: براى هر پیامبر حرمى است و حرم من در مدینه است میان عیر تا ثور و هر کس در آن کار تازه و بدعتى پدید آورد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر اوست و خدا را گواه مى گیرم که على در آن بدعت نهاد. چون این سخن ابوهریره باطلاع معاویه رسید او را گرامى داشت و به او جایزه داد و به حکومت مدینه گماشت .

گویم [ ابن ابى الحدید ]: گفتار ابوهریره که گفته است میان عیر تا ثور ظاهرا غلطى است که از راوى این سخن سرزده است ، زیرا ثور نام کوهى در مکه سات که به آن ثور اطحل هم مى گویند و غارى که پیامبر (ص ) و ابوبکر در داخل آن شدند در آن کوه قرار دارد و به آن اطحل گفته مى شده است ، زیرا اطحل بن عبدمناف بن ادبن طابخه بن الیاس بن مضر بن نزار بن عدنان در آن کوه ساکن بوده است و گفته اند اطحل نام اصلى کوه است و ثور به آن افزوده شده و او ثور بن عبد مناف است و صحیح آن این است که میان عیر تا کوه احد.

اما این سخن ابوهریره که گفته است على علیه السلام در مدینه بدعت نهاده است پناه بر خدا از این دروغ ، که امیرالمومنین على بن ابى طالب علیه السلام پرهیزگارتر و خدا ترس تر از این بوده است و به خدا سوگند او عثمان را چنان نصرت و یارى داد که اگر جعفر بن ابى طالب هم محاصره شده بود براى او هم نظیر همین را انجام مى داد.

ابوجعفر اسکافى مى گوید: ابوهریره در نظر مشایخ ما غیرقابل اعتماد است و روایات او پسندیده و مورد قبول نیست . عمر او را تازیانه زد و گفت : بسیار روایت نقل مى کنى و اگر بر رسول خدا(ص ) دروغ بسته باشى با تو جنگ خواهم کرد.

سفیان ثورى ، از منصور، از ابراهیم تیمى نقل مى کند که مى گفته است : آنان [ بزرگان علم حدیث ] از ابوهریره فقط احادیثى را مى پذیرفته اند که در آن سخنى از بهشت و دوزخ باشد.

ابواسامه ، از اعمش نقل مى کند که مى گفته است : ابراهیم مردى بود که حدیث او صحیح بود و هرگاه حدیثى مى شنیدم پیش او مى رفتم و آن را به او عرضه مى داشتم . روزى چند حدیث را به او عرضه داشتم که از ابوصالح ، از ابوهریره بود. گفت : مرا از قضاوت درباره احادیث ابوهریره آزاد بگذار که بزرگان ما بسیارى از احادیث او را رها مى کردند.

و از على علیه السلام روایت شده که فرموده است : دروغگوترین مردم با دروغگوترین قبایل بر رسول خدا(ص ) ابوهریره دوسى است .
ابویوسف هم مى گوید: به ابوحنیفه گفتم ممکن است خبرى از پیامبر (ص ) برسد که با مبانى قیاس ما مخالف باشد، با آن چه مى کنى ؟ گفت : اگر آن حدیث را راویان مورد اعتماد نقل کرده باشند راءى خود را رها و به آن عمل مى کنیم . گفتم : در مورد روایاتى که ابوبکر و عمر نقل کرده اند چه مى گویى ؟ گفت : بر تو باد که از آن دو بپذیرى . گفتم : على و عثمان چگونه اند؟

گفت : همچنانند، و همین که دید من صحابه را مى شمرم ، گفت : همه اصحاب جز چند مرد عادلند و از جمله کسانى که عادل نیستند ابوهریره و انس بن مالک را شمرد.

سفیان ثورى ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از عمر بن عبدالغفار نقل مى کند که مى گفته است : چون ابوهریره با معاویه به کوفه آمد، شامگاهان کنار باب کنده مى نشست و مردم هم گرد او مى نشستند. جوانى از مردم کوفه پیش او آمد و نشست و گفت : اى ابوهریره ترا به خدا سوگند مى دهم آیا شنیده اى که رسول خدا(ص ) براى على بن ابى طالب فرموده است : بارخدایا دوست بدار هر کس که او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر کس که او را دشمن مى دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند شنیده ام . آن جوان گفت من خدا را گواه مى گیرم که تو با دشمن او دوستى ورزیدى و با دوست او دشمنى کردى و از جاى خود برخاست .

و راویان روایت کرده اند که ابوهریره میان راه و در کوچه و بازار با کودکان بازى مى کرد و غذا مى خورد و در حالى که امیر مدینه بود خطبه مى خواند و مى گفت : سپاس خداوندى را که دین را قیام و ابوهریره را امام قرار داده است و مردم را مى خنداند و در حالى که امیر مدینه بود در بازار حرکت مى کرد و چون به مردى مى رسید که جلو او حرکت مى کرد با هر دو پاى خود بر زمین مى کوبید و مى گفت : راه راه ! که امیر آمد و مقصودش خودش ‍ بود. مى گویم [ ابن ابى الحدید ] تمام این موارد را ابن قتیبه در کتاب المعارف خود ضمن بیان شرح حال ابوهریره آورده است ، و گفتار او در این مورد حجت است زیرا در این باره ابن قتیبه متهم به بدخواهى او نیست . 

ابوجعفر اسکافى مى گوید: مغیره بن شعبه هم بر منبر کوفه همواره آشکارا على علیه السلام را لعن مى کرد و این بدان سبب بود که به روزگار عمربن خطاب به او خبر رسیده بود که على (ع ) فرموده است : اگر مغیره را ببینم او را با سنگهاى خودش سنگباران خواهم کرد. یعنى زناى محصنه یى که مغیره انجام داده بود و ابوبکره در آن باره شهادت داده ولى زیاد از گواهى دادن خوددارى کرده بود و مغیره بدین سبب و امور دیگرى که در نفس او جمع شده بود على را دشمن مى داشت .

اسکافى همچنین مى گوید: روایات مکرر رسیده است که عروه بن زبیر هرگاه از على علیه السلام یاد مى کرد از شدت خشم پره هاى بینى او تکان مى خورد و دست بر هم مى زد و به على دشنام مى داد و مى گفت : این موضوع که از آنچه نهى شده است خوددارى مى کرد براى او با آن همه خونهاى مسلمانان که ریخته است بهره یى ندارد.

اسکافى مى گوید: میان محدثان هم کسانى بوده اند که احادیث بسیار زشت و ناروا درباره او نقل کرده اند. از جمله حریز بن عثمان است که على (ع ) را دشمن مى داشت و بر او عیب مى گرفت و اخبار دروغ در مورد او روایت مى کرد و محدثان دیگر روایت کرده اند که حریز را پس از مرگ او در خواب دیدند و به او گفتند: خداوند با تو چه کرد؟ گفت اگر دشمن داشتن من على را نبود نزدیک بود که مرا بیامرزد.

مى گویم : ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى در کتاب السقیفه گفته است ابوجعفر بن جنید، از ابراهیم بن جنید، از محفوظ بن مفضل بن عمر، از ابوالبهلول یوسف بن یعقوب ، از حمزه بن حسان که وابسته و از بردگان آزاد کرده بنى امیه بود و بیست سال مؤ ذن بود و چند بار حج گزارده بود و ابوالبهلول بسیار او را مى ستود نقل مى کرد که حمزه مى گفته است . نزد حریز بن عثمان رفتم از على بن ابى طالب یاد کرد و گفت : او همان کسى است که حرم رسول خدا(ع ) را براى خونریزى حلال کرده است و نزدیک بود [ آنجا ویران و ] آن کار انجام شود.

محفوظ مى گوید: به یحیى بن صالح وحاظى گفتم تو از مشایخى که نظیر حریز هستند روایت نقل مى کنى ! ترا چه شود که از حریز حدیث نقل نمى کنى ؟ گفت : وقتى پیش او رفتم نوشته یى به من داد که در آن نوشته بود. فلان کس از فلان براى من حدیث کرد که چون مرگ پیامبر (ص ) فرا رسید وصیت نمود که دست على بن ابى طالب علیه السلام قطع و بریده شود! من آن نوشته را به او پس دادم و دیگر روا نمى دارم از او چیزى بنویسم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوجعفر از ابراهیم ، از محمد بن عاصم صاحب کاروانسراها نقل مى کرد که مى گفته است : حریز بن عثمان به ما گفت : اى مردم عراق ! شما على بن ابى طالب را دوست مى دارید و ما او را دشمن مى داریم ، به او گفتند: به چه سبب ؟ گفت : چون او نیاکان مرا کشته است .

محمد بن عاصم مى گفته است حریز بن عثمان پیش ما منزل کرده بود.
ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: مغیره بن شعبه مردى دنیادار بود و دین خود را در قبال درآمدى اندک مى فروخت و او معاویه را با بدگویى از على (ع ) راضى مى کرد، آن چنان که روزى در مجلس معاویه گفت : رسول خدا دختر خود را به سبب محبت به على نداد بلکه مى خواست با آن کار نیکى هاى ابوطالب را نسبت به خود جبران نماید. ابوجعفر مى گوید: در نظر ما این موضوع ثابت است که مغیره چند بار که بیرون از شمار است على (ع ) را بر منبر عراق [ کوفه ، بصره ] لعن کرده است و روایت شده است که چون مغیره مرد و او را به خاک سپردند مردى که سوار بر شترمرغ نر بود آمد و کنار گور او ایستاد و این دو بیت را خواند: این نشان خانه مغیره است که آن را مى شناسى . همه زناکاران آدمیان و پریان بر آن پایکوبى مى کنند. اى مغیره ! اگر پس از ما با فرعون و هامان ملاقات کردى بدان که خداى صاحب عرش انصاف دهنده است .

گوید به جستجوى آن شخص برآمدند. از نظر ایشان پوشیده ماند و هیچ کس را ندیدند و دانستند که او از پریان بوده است .
اسکافى مى گوید: اما مروان بن حکم کمتر و کوچکتر از آن است که در شمار این اشخاص از صحابه که نام بردیم و سوء نیت آنان را توضیح دادیم به حساب آید، که او و پدرش حکم به ابى العاص الحاد خود را آشکارا بیان مى کردند و آن دو ملعون و رانده شده بودند. پدرش دشمن پیامبر (ص ) بود، راه رفتن آن حضرت را مسخره و تقلید مى کرد و چشمهاى خود را بر آن حضرت کج مى کرد و زبانش را به استهزاء بیرون مى آوردو ریشخند مى زد و بر آن حضرت خرده مى گرفت ، و این در حالى بود که زیر دست و در قبضه تصرف پیامبر و در مدینه بود و مى دانست که پیامبر (ص ) براى کشتن او قدرت دارد و در هر ساعت از روز و شب که بخواهد مى تواند او را بکشد، و آیا ممکن است چنین کارى از غیر کسى که سخت خرده گیر و کینه توز و دشمن است سربزند؟ و کار او به آنجا کشید که پیامبر (ص ) او را از مدینه بیرون راند و به طائف تبعید نمود، اما مروان پسرش از لحاظ عقیده خبیث تر و از لحاظ الحاد و کفر بزرگتر است و او همان کسى است که روزى که سر حسین علیه السلام را به مدینه بردند و او در آن روز امیر مدینه بود، آن سر را بر دستهاى خود حمل مى کرد و چنین مى خواند:اى خوشا این خنکى تو در دو دست و این سرخى [ خونى ] که بر دو گونه ات روان است ، گویا دیشب را میان دو لشکرگاه گذرانده اى .

آن گاه سر را به سوى مرقد پیامبر (ص ) پرتاب کرد و گفت اى محمد! امروز به جاى روز بدر؛ و این سخن او ملهم از شعرى است که یزید بن معاویه هم روزى که سر امام حسین (ع ) پیش او رسید به آن تمثل جست و آن خبر مشهور است مى گویم : هر چند شیخ ما ابوجعفر اسکافى چنین گفته است ولى صحیح آن است که مروان در آن هنگام امیر مدینه نبوده است و امیر مدینه در آن زمان عمروبن سعید بن عاص بوده است و سر امام حسین (ع ) را نزد او نبردند. عبیدالله بن زیاد نامه یى به او نوشت و او را به کشته شدن امام حسین مژده داد. او آن نامه را روى منبر خواند و آن رجز را خواند و در حالى که به مرقد پیامبر اشاره مى کرد مى گفت : امروز در قبال روز بدر.

گروهى از انصار بر سخن او اعتراض کردند و آنرا سخت ناپسند دانستند. این موضوع را ابوعبیده در کتاب المثالب آورده است .
گوید: واقدى آورده است که معاویه پس از صلح امام حسن (ع ) و اجتماع مردم بر حکومتش از شام به عراق آمد، خطبه خواند و گفت : اى مردم ! پیامبر (ص ) به من فرمود: تو بزودى پس از من به حکومت مى رسى ، سرزمین مقدس را برگزین که در آن ابدال هستند. من اینک شما را برگزیدم ، ابوتراب را لعنت کنید. آنان او را لعنت کردند، فرداى آن روز معاویه نامه یى نوشت و آنان را جمع کرد و آنرا براى ایشان خواند و در آن چنین نوشته بود: این نامه یى است که آنرا امیرالمومنین معاویه ، صاحب وحى خداوندى که محمد را به پیامبرى مبعوث فرموده نوشته است . محمد (ص ) امى بود، نه مى خواند و نه مى نوشت و از میان اهل خود وزیرى که نویسنده امین باشد برگزید. وحى بر محمد نازل مى شد و من آنرا مى نوشتم و او نمى دانست که من چه مى نویسم و میان من و خدا هیچیک از خلق او نبودند. همه حاضران گفتند: اى امیرالمومنین راست مى گویى . 

ابوجعفر اسکافى مى گوید: همانا روایت شده است که معاویه براى سمره بن جندب صدهزار درهم فرستاد تا روایت کند که شاءن نزول این دو آیه در مورد على بن ابى طالب است . گفتار پاره یى از مردم در زندگى دنیا ترا به تعجب مى آورد و خداى را بر آنچه در دل اوست گواه مى گیرد و او سخت خصومت است ، و چون برگردد با شتاب در زمین حرکت مى کند تا تباهى در آن کند و کشت و زرع و نسل را نابود گرداند و خداوند تباهى را دوست ندارد و [ همچنین روایت کند ] که آیه از مردمان کسى هست که جان خود را براى طلب خشنودى خدا بفروشد درباره ابن ملجم نازل شده است . سمره آن مبلغ را نپذیرفت . معاویه دویست هزار درهم فرستاد نپذیرفت . سیصد هزار درهم فرستاد نپذیرفت و چون چهارصد هزار درهم فرستاد پذیرفت و همانگونه روایت کرد.

اسکافى مى گوید: این صحیح و درست است ، که بنى امیه از اظهار فضایل على علیه السلام جلوگیرى مى کردند و کسى را که در این مورد روایتى مى کرد شکنجه مى دادند و چنان شد که هرگاه کسى مى خواست حدیثى از على (ع ) نقل کند که مربوط به فضایل او نبود و مربوط به شرایع دین بود باز هم جراءت نداشت که نام او را ببرد، بلکه مى گفت از ابوزینب چنین نقل مى کنم .

عطاء از عبدالله بن شداد بن هاد نقل مى کند که مى گفته است : دوست مى دارم آزادم بگذارند که یک روز تا شب درباره فضائل على بن ابى طالب علیه السلام حدیث نقل کنم و در قبال آن ، گردنم را با شمشیر بزنند.

اسکافى مى گوید: اگر احادیث وارده در فضل على (ع ) در کمال شهرت و فراوانى و بسیارى نقل آن نمى بود که در این باره به کمال غایت رسیده است ، بدون تردید نقل آنها از بیم و تقیه از خاندانهاى اموى و مروانى با توجه به طول مدت حکومت و شدت دشمنى آنان متوقف مى ماند؛ و اگرنه این است که خداوند را در این بزرگمرد رازى نهفته است که آنرا فقط کسانى که باید بدانند مى دانند، هرگز یک حدیث هم در فضیلت او نقل نمى شد و یک منقبت هم براى او شناخته نمى شد. مگر نمى بینى که اگر سالار شهرى بر یکى از مردم آن شهر خشم بگیرد و مردم را از نام بردن و یاد کردن از او به خیر و صلاح بازدارد نخست گمنام مى شود و سپس نام او هم به فراموشى سپرده مى شود و او در حالى که موجود است معدوم و در حالى که زنده است مرده پنداشته مى شود.

این خلاصه یى بود از آنچه شیخ ما ابوجعفر اسکافى که رحمت خدا بر او باد در این باره در کتاب التفضیل آورده است .

ذکر کسانى که از على (ع ) منحرف بوده اند  

گروهى از مشایخ بغدادى به ما گفته اند که شمارى از صحابه و تابعین و محدثان از على علیه السلام منحرف و نسبت به او بد عقیده بوده اند. برخى از ایشان مناقب او را پوشیده داشته و دشمنان او را فقط براى گرایش به دنیادوستى و ترجیح دادن دنیا بر آخرت یارى داده اند. از جمله ایشان انس ‍ بن مالک است و چنان بود که على (ع ) در میدان کنار دارالحکومه یا میدان کنار مسجد جامع مردم را سوگند داد و فرمود: کدامیک از شما شنیده است که پیامبر (ص ) فرمود: هر کس من مولاى اویم على مولاى اوست ؟ دوازده مرد برخاستند و گواهى دادند. انس بن مالک که میان مردم بود برنخاست ، على (ع ) به او فرمود: اى انس ! چه چیزى مانع از آن شد که برخیزى و گواهى دهى ؟ تو که در آن روز حضور داشتى . گفت : اى امیرالمومنین سالخورده شده ام و فراموش کرده ام . على عرضه داشت : پروردگارا، اگر دروغگوست او را گرفتار پیسى کن آن چنان که عمامه آن را فرونپوشاند. طلحه بن عمیر مى گوید: به خدا سوگند پس از آن ، پیسى را در پیشانى او و میان چشمهایش دیدم .

عثمان بن مطرف نقل مى کند که مردى در اواخر عمر انس بن مالک از او درباره على بن ابى طالب (ع ) پرسید. انس گفت : من پس از آن روز که در میدان اتفاق افتاد سوگند خورده و تعهد کرده ام هیچ حدیثى در مورد على (ع ) را پوشیده ندارم . على روز رستاخیز سالار همه پرهیزگاران است و به خدا سوگند این سخن را از پیامبرتان شنیده ام .

ابواسرائیل ، از حکم ، از ابوسلیمان موذن نقل مى کند که على علیه السلام . مردم را سوگند داد که چه کسى شنیده است که پیامبر (ص ) مى گوید: هر کس من مولاى اویم على مولاى اوست ؟ گروهى براى او گواهى دادند. زید بن ارقم که از این گفتار رسول خدا آگاه بود خوددارى کرد و گواهى نداد.

على (ع ) او را نفرین کرد که چشمش کور شود، و کور شد، زید بن ارقم پس ‍ از اینکه کور شده بود آن حدیث را براى مردم نقل مى کرد.
گویند، اشعث بن قیس کندى و جریر بن عبدالله بجلى ، على علیه السلام را دشمن مى داشتند و على (ع ) هم خانه جریر بن عبدالله را ویران کرد. اسماعیل پسر جریر مى گفته است : على خانه ما را دوبار ویران کرد. حارث بن حصین نقل مى کند که رسول خدا(ص ) به جریر بن عبدالله دو لنگه کفش ‍ از کفشهاى خود را داد و به او فرمود: این دو را نگهدارى کن که از میان رفتن آن دو، مایه از میان رفتن دین توست . در جنگ جمل یک لنگه از آن کفشها گم شد و هنگامى که على (ع ) او را نزد معاویه فرستاد یکى دیگر هم گم شد و جریر پس از آن از على (ع ) جدا شد و از شرکت در جنگ کناره گرفت .

سیره نویسان روایت کرده اند که اشعث بن قیس کندى از دختر على (ع ) خواستگارى کرد. على (ع ) او را پاسخ درشتى داد و گفت : اى پسر جولاهک ! گویا پسر ابى قحافه ترا مغرور ساخته است . 

ابوبکر هذلى ، از زهرى ، از عبیدالله بن عدى بن خیار بن نوفل بن عبدمناف نقل مى کند که اشعث برخاست و به على علیه السلام گفت : مردم چنین مى پندارند که رسول خدا(ص ) با تو عهدى کرده که آن را با کس دیگرى نکرده است . على گفت : رسول خدا با من همان چیزى را عهد نموده که در نیام شمشیر من است و غیر از آن با من عهدى نکرده است . اشعث گفت : اگر مدعى این موضوع هستى به زیان توست نه به سود تو، آن را رها کن تا از تو فاصله گیرد. على (ع ) به او فرمود: تو از کجا علم دارى که چه چیز به زیان یا سود من است ، جولاهکى پسر جولاهک و منافقى پسر کافر؛ من از تو بوى سستى و درماندگى مى یابم ! سپس به عبیدالله بن عدى بن خیار نگریست و فرمود: اى عبیدالله ! چیزهاى خلاف مى شنوى و امور عجیب مى بینى و سپس این بیت را خواند.

اینک گرفتار افسون بزچران شده ام و از پى او مى روم ولى این بزچران ترا در مورد من به شک و تردید نیندازد.ما پیش از این و در روایات گذشته گفتیم که سبب گفتار اشعث که این به زیان توست نه به سود تو چیز دیگرى بوده و روایات در این باره مختلف است .

یحیى بن عیسى رملى ، از اعمش نقل مى کند که جریر و اشعث به صحراى کنار کوفه رفتند. ناگاه سوسمارى در حال دویدن از کنار آن دو گذشت . آنان که سرگرم گفتگو و نکوهش على (ع ) بودند، آن سوسمار را با کنیه صدا زدند که : اى اباحسل بیا دست خود را براى خلافت بگشاى تا با تو بیعت کنیم ! چون این گفتارشان به [ اطلاع ] على (ع ) رسید فرمود: آن دو روز رستاخیز در حالى محشور مى شوند که پیشاپیش آن سوسمارى در حرکت خواهد بود.

ابومسعود انصارى هم از على علیه السلام منحرف بود. شریک ، از عثمان بن ابى زرعه ، از زید بن وهب نقل مى کند که مى گفته است : در حضور على (ع ) بودیم سخن از این رفت که آیا هنگام عبور جنازه ها باید [ به احترام ] برخاست یا نه ؟ ابومسعود انصارى [ بدون آنکه منتظر اظهار نظر على علیه السلام بماند ] گفت : ما که برمى خاستیم . على فرمود: آن حکم براى هنگامى بود که شما یهودى بودید.
و شعبه ، از عبید بن حسن ، از عبدالرحمان بن معقل نقل مى کند که مى گفته است در حضور على علیه السلام بودم مردى از ایشان درباره عده زن شوى مرده و باردار پرسید. فرمود: باید هر مدتى را که بیشتر است عده نگه دارد. مردى گفت : ابومسعود مى گوید: وضع حمل آن زن پایان عده اوست . على (ع ) فرمود: آن جوجه این مسئله را نمى داند و چون سخن على (ع ) به اطلاع ابومسعود رسید، گفت : آرى و به خدا سوگند من مى دانم که آخر زمان شر است . 

منهال ، از نعیم بن دجاجه نقل مى کند که مى گفته است در حضور على (ع ) نشسته بودم که ابومسعود انصارى آمد. على (ع ) فرمود: باز این جوجه پیش ‍ شما آمد! و چون آمد و نشست على (ع ) فرمود: شنیده ام براى مردم فتوى مى دهى ؟ گفت : آرى و به آنان خبر مى دهم که آخرالزمان شر است . فرمود: آیا در این باره از پیامبر (ص ) چیزى شنیده اى ؟ گفت آرى شنیدم مى فرمود: سال صد بر مردم فرا نمى رسد که بر روى زمین چشمى باز باشد و مژه بزند. على (ع ) فرمود: همین گونه تیر به تاریکى مى اندازى و حال آنکه گمان تو اشتباه است . مقصود پیامبر (ص ) این بوده که از حاضران در محضرش در سال صد هیچ چشمى بر روى زمین باز نیست . و آیا آسایش ‍ جز پس از سال صد است ؟

جماعتى از سیره نویسان روایت کرده اند که على علیه السلام مى گفته است کعب الاحبار بسیار دروغگوست . و کعب از على (ع ) منحرف بوده است . نعمان بن بشیر انصارى هم از على (ع ) منحرف و دشمن او بوده است و همراه با معاویه در خونریزیها سخت فروشد و او از امیران یزید بن معاویه بوده است . نعمان بن بشیر تا هنگامى که کشته شده بر همین حال بوده است .
روایت شده که عمران بن حصین هم از منحرفان از على (ع ) بوده و على او را به مداین تبعید کرده است ، و چنان بود که مى گفت : اگر على بمیرد نمى دانم مرگ او برایش چگونه است ولى اگر کشته شود در آن صورت شاید امیدى به نجات او داشته باشم .
بعضى از مردم هم عمران بن حصین را از شیعیان پنداشته اند.

سمره بن جندب از شرطه هاى زیاد بود. عبدالملک بن حکیم ، از حسن بصرى نقل مى کند که مى گفته است : مردى از اهل خراسان به بصره آمد، اموالى را که با خود داشت به بیت المال سپرد و رسید پرداخت زکات خویش را گرفت و سپس وارد مسجد شد و دو رکعت نماز گزارد. در همان هنگام سمره که رئیس شرطه هاى زیاد بود او را گرفت و متهم ساخت که از خوارج است و او را پیش آوردو گردنش را زد، و چون به چیزهایى که همراه او بود نگریستند آن رسید پرداخت زکات را که به خط سرپرست بیت المال بود دیدند. ابوبکره گفت : اى سمره مگر نشنیده اى که خداوند متعال مى فرماید: همانا آن کس که زکات مى پردازد و نام پروردگارش را یاد مى کند و نماز مى گذارد رستگار است ؟ گفت : برادرت مرا به این کار فرمان داد. 

اعمش از ابوصالح نقل مى کند که مى گفته است به ما گفته شد مردى از اصحاب رسول خدا(ص ) آمده است . نزد او رفتیم دیدیم سمره بن جندب است . کنار یکى از پاهایش شراب و کنار پاى دیگرش یخ بود. گفتیم : این چیست ؟ گفتند: گرفتار نقرس است ، در همین حال گروهى پیش او آمدند و گفتند: اى سمره فردا پاسخ خداى خود را چگونه مى دهى ؟ مردى را پیش ‍ تو مى آورند و مى گویند از خوارج است فرمان به قتل او مى دهى ، سپس ‍ یکى دیگر را مى آورند و مى گویند آنکه کشتى از خوارج نبوده است بلکه جوانى بوده است که در پى کار خود بوده و اشتباه شده است ، خارجى همین یکى است که حالا آورده ایم ، و به کشتن دومى اشاره مى کنى . سمره گفت : چه عیبى در این کار است اگر از اهل بهشت بوده و به بهشت مى رود و اگر دوزخى بوده به دوزخ مى رود.

واصل ، وابسته ابوعینیه ، از جعفر بن محمد بن على علیه السلام از پدرانش ‍ نقل مى کند که مى فرموده است : سمره بن جندب در نخلستان مردى از انصار یک خرما بن داشت و آن مرد را آزار مى داد. او به پیامبر (ص ) شکایت برد. رسول خدا به سمره پیام فرستاد و او را خواست و به او فرمود: این خرمابن خود را به این مرد بفروش و بهاى آن را بگیر. گفت : این کار را نمى کنم . فرمود: خرمابنى به جاى این خرمابن خود بگیر. گفت : این کار را هم نمى کنم . فرمود نخلستانش را بخر. گفت : نمى خرم . فرمود: این خرمابن را به من واگذار کن و در قبال آن بهشت از تو خواهد بود. گفت : چنین نخواهم کرد. پیامبر (ص ) به مرد انصارى فرمودند: برو درخت خرماى او را قطع کن که او را در آن حقى نیست . 

شریک روایت مى کند که عبدالله بن سعد، از حجر بن عدى براى ما نقل کرد که مى گفته است : به مدینه آمدم و کنار ابوهریره نشستم . گفت : از کجایى ؟ گفتم : اهل بصره ام . گفت : سمره بن جندب در چه حال است ؟ گفتم : زنده است . گفت : طول عمر هیچکس به اندازه طول عمر او براى من خوش ‍ نیست . گفتم : براى چه ؟ گفت : پیامبر (ص ) به من و او و حذیقه بن الیمان فرمودند: آن کس از شما که دیرتر از دو تن دیگر بمیرد در دوزخ است . حذیفه پیش از ما درگذشت و اکنون من آرزو دارم که پیش از سمره درگذرم . گوید: سمره چندان زنده بود تا در شهادت حسین (ع ) حضور داشت .

احمد بن بشیر از مسعر بن کدام نقل مى کند که مى گفته است سمره بن جندب هنگام حرکت امام حسین (ع ) به کوفه ، سالار شرطه عبیدالله بن زیاد بود و مردم را براى حرکت و خروج به جنگ با امام حسین تشویق مى کرد. 

و از منحرفان از امیرالمومنین على علیه السلام و دشمنان او عبدالله بن زبیر است که پیش تر از او نام بردیم . على (ع ) مى فرمود: زبیر همواره از ما اهل بیت بود تا آنکه پسرش عبدالله رشد کرد و او را به تباهى کشاند.

و عبدالله همان کسى بود که زبیر را وادار به جنگ کرد و همو بود که رفتن عایشه را به بصره در نظرش درست جلوه مى داد. عبدالله مردى بد زبان و بسیار دشنام گو بود. بنى هاشم را دشمن مى دانست و على علیه السلام را لعن مى کرد و دشنام مى داد.

على (ع ) هم در نماز صبح و نماز مغرب قنوت مى خواند و در قنوت ، معاویه و عمروعاص و مغیره و ولید بن عقبه و ابوالاعور سلمى و ضحاک بن قیس و بسر بن ارطاه و حبیب بن مسلمه و ابوموسى اشعرى و مروان بن حکم را لعن مى کرد و آنان هم او را نفرین و لعن مى کردند.

شیخ ما ابو عبدالله بصرى متکلم که خداى متعال رحمتش کناد، از نصر بن عاصم لیثى ، از پدرش نقل مى کند که مى گفته است : وارد مسجد رسول خدا شدم . دیدم مردم مى گویند از غضب خدا و غضب رسول خدا به خدا پناه مى بریم . گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: هم اکنون معاویه برخاست و دست ابوسفیان را گرفت و از مسجد بیرون رفتند و پیامبر (ص ) فرمود:خداوند تابع و متبوع را لعنت کناد، چه بسیار روزهاى سخت که براى امت من از این معاویه کفل بزرگ خواهد بود.

گوید: علاء بن حریز بن قشیرى روایت کرده است که پیامبر (ص ) به معاویه فرمودند: اى معاویه ! براستى تو بدعت را سنت و زشت را پسندیده خواهى کرد. خوراک تو بسیار و ستم تو گران و بزرگ است . گوید: حارث بن حصیره ، از ابوصادق ، از ربیعه بن ناجذ نقل مى کند که مى گفته است على (ع ) مى فرمود: ما و خاندان ابوسفیان در مورد حکومت ستیز کردیم و حکومت به همان گونه که بود باز مى گردد. مى گویم [ ابن ابى الحدید ]: ما در خلاصه اى که از کتاب نقض السفیانیه فراهم ساختیم در این مورد آنچه بسنده بود آوردیم .

صاحب کتاب الغارات از ابوصادق ، از جندب بن عبدالله نقل مى کند که مى گفته است در محضر على علیه السلام سخن از مغیره بن شعبه و کوشش او همراه معاویه شد. على فرمود: مغیره که با شد؟! اسلام او به مناسبت ستم و مکرى بود که نسبت به چند تن از قوم خود انجام داده بود و آنان را غافلگیر کرد و کشت ، آن گاه از آنان گریخت و به حضور پیامبر (ص ) آمد همچون کسى که به اسلام پناه آورد، و به خدا سوگند از هنگامى که مدعى مسلمانى شده است هیچ کس در او هیچ گونه خضوع و خشوعى ندیده است . همانا از مردم ثقیف تا روز قیامت گروهى فرعون منش هستند که همواره از حق کناره مى گیرند و آتش جنگ را بر مى فروزند و ستمکاران را یارى مى دهند. همانا ثقیف مردمى عهد شکن و حیله سازند که به هیچ عهدى وفا نمى کنند و دشمن اعرابند، گویى ایشان عرب نیستند. البته گاهى هم میان ایشان مردانى نیکوکار بوده اند، که از جمله ایشان عروه بن مسعود است و ابوعبید بن مسعود که در جنگ قس ‍ ناطف شهید شد و براستى که نیکوکاران در میان قبیله ثقیف بیگانه و غریب اند.

شیخ ما ابوالقاسم بلخى مى گوید: از چیزهایى که معلوم است و به سبب اشتهار آن در آن هیچ شکى نیست و مردم هم همگى با آن موافقند این است که ولید بن عقبه بن ابى معیط، على (ع ) را دشمن مى داشته و او را دشنام مى داده است . و او به روزگار زندگى پیامبر (ص ) با على (ع ) ستیز مى کردو او را آزار مى داد. ولید به على گفت : من از تو شجاعتر و بیباکترم و پیکان نیزه ام تیزتر است . على علیه السلام به او فرمود: اى فاسق ساکت شو و خداوند متعال در مورد آن دو این آیه را نازل فرمود: آیا آن کس که مومن است همچون کسى است که فاسق است ، هرگز یکسان نیستند بنابراین با توجه به آیات مذکور ولید به روزگار پیامبر (ص ) به فاسق موسوم شده است آن چنان که کسى او را جز با همین صفت یعنى ولید فاسق نمى شناخت . و این آیه از آیاتى است که به موافقت على (ع ) نازل شده است همان گونه که چند جاى قرآن هم به موافقت عمر نازل شده است . خداوند متعال در آیه دیگرى هم ولید رافاسق نامیده است و آن آیه اى است که ضمن آن فرموده است : اگر فاسقى براى شما خبرى آورد تحقیق کنید 

سبب نزول این آیه مشهور است که ولید بر بنى المصطلق دروغ بست و ادعا کرد که آنان از پرداخت زکات خوددارى کرده و شمشیر کشیده اند و چنان بود که پیامبر (ص ) فرمان داد براى رفتن به جنگ ایشان لشکر مجهز شود و خداوند متعال در بیان دروغگویى ولید و برائت ساحت آن قوم این آیه را نازل فرمود. 

ولید در نظر رسول خدا(ص ) نکوهیده و ناپسند بود و پیامبر (ص ) او را سرزنش مى کرد و از او رویگردان بود. ولید هم پیامبر (ص ) را دشمن مى داشت و سرزنش مى کرد. پدرش عقبه بن ابى معیط هم دشمن کبود چشم و کوردل پیامبر (ص ) در مکه بود و رسول خدا و خانواده اش را سخت آزار مى داد که اخبار او در این مورد مشهور است ، و چون پیامبر (ص ) روز بدر بر او چیره شد او را گردن زد. 

 و پسرش ولید از این سبب وارث خشم و کینه شدید نسبت به محمد (ص ) و خاندان او بود و بر همان خشم و کینه بود تا درگذشت .
شیخ ابوالقاسم بلخى مى گوید: و او یکى از همان کودکان است که چون پدرش عقبه را آوردند گردن بزنند، به پیامبر گفت : اى محمد چه کسى عهده دار کودکانم خواهد بود؟ فرمود: آتش ، گردنش را بزنید. گوید: ولید شعرى هم سروده است که قصد او رد کردن گفتار پیامبر (ص ) است که فرموده بود: اگر على را ولایت دهید او را رهنما و رهنمون شده خواهید یافت .

گوید: داستان آن شعر چنین است که چون على علیه السلام کشته شد فرزندانش تصمیم گرفتند که مرقد او را از بیم تعرض بنى امیه پوشیده بدارند [ و به همین سبب مقتضیاتى فراهم آوردند ]. از این رو در همان شب شب دفن على علیه السلام مردم را نسبت به مزار او دچار تصورات گوناگون کردند. پسران على (ع ) نخست تابوتى را که از آن بوى کافور برمى خاست بر شتر نرى نهادند و با ریسمانها استوار بستند و در تاریکى شب همراه تنى چند از افراد مورد اعتماد خویش آن را از کوفه بیرون فرستادند و خود شایع کردند که آن را به مدینه مى برند تا کنار مرقد فاطمه (ع ) به خاک بسپارند. همچنین استرى بیرون آوردند که بر آن جنازه اى پوشیده و در پارچه پیچیده بود و چنین تصور مى شد که مى خواهند آن را در حیره به خاک بسپارند .

چند گور هم کندند، یکى در مسجد و یکى کنار میدان قصر یعنى ساختمان حکومتى و یکى هم در حجره اى از خانه هاى خاندان جعده بن هبیره مخزومى و کنار دیوار خانه عبدالله بن یزید قسرى کنار در کاغذ فروشان که در قبله مسجد بود و یکى در کناسه و یکى هم در ثویه و بدین ترتیب محل آرامگاه آن حضرت بر مردم پوشیده ماند و از محل دفن او کسى به حقیقت ، جز پسرانش و برخى از یاران بسیار مخلص او، آگاه نشد. آنان سحرگاهان آن شب بیست و یکم پیکر شریفش را بیرون بردند و در نجف و همان جا که به غرى معروف است و بر طبق وصیت و عهدى که با آنان کرده بود به خاک سپردند و محل دفن او بر مردم پوشیده ماند. از صبح آن روز شایعات مختلفى که با یکدیگر به شدت تفاوت داشت میان مردم منتشر شد و سخنان گوناگون در مورد محل گور شریف آن حضرت نقل شد. گروهى هم مدعى شدند که همان شب جماعتى از قبیله طى آن شتر را که همراهانش آن را گم کرده بودند پیدا کردند و دیدند بر آن صندوقى است ، پنداشتند در آن مال است و چون متوجه شدند، ترسیدند که از ایشان مطالبه شود، صندوق را دفن کردند و شتر را کشتند و گوشت آن را خوردند.  این خبر میان بنى امیه شایع شد و آنرا راست پنداشتند و ولید بن عقبه ابیاتى سرود و [ ضمن آن ] از آن حضرت یاد کرد:در صورتى که شتر به سبب حمل جسد او گم شود او هرگز راهنما و هدایت شده نبوده است .

شیخ ابوالقاسم بلخى همچنین از جریر بن عبدالحمید، از مغیره ضبى نقل مى کند که مى گفته است گروهى که مى خواستند به عیادت ولید بن عقبه که گرفتار بیمارى سختى بود بروند از کنار حسن بن على (ع ) گذشتند. امام حسن (ع ) هم به عیادت او آمد. ولید به او گفت : من از هر چه که میان من و همه مردم بوده است به پیشگاه خداوند توبه مى کنم مگر از آنچه میان من و پدرت بود که از آن توبه نمى کنم . شیخ ما ابوالقاسم بلخى مى گوید: و به سبب آنکه روزگار حکومت عثمان ، على (ع ) بر او حد جارى کرد و از ولایت کوفه عزل شد دشمنى و کینه اش با على سخت تر شد. اخبار صحیحى که محدثان در صحت آن هیچ شک و تردید ندارند اتفاق دارد که پیامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : کسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد و کسى جز مومن تو را دوست نمى دارد.

گوید حبه عرنى از على (ع ) روایت مى کند که فرموده است : خداى عزوجل میثاق هر مومن را بر دوستى من گرفته است و میثاق هر منافقى را بر دشمنى با من گرفته است و اگر بینى مومن را با شمشیر بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر دنیا را بر منافق ببخشم مرا دوست نمى دارد.

عبدالکریم بن هلال ، از اسلم مکى ، از ابوالطفیل نقل مى کند که مى گفته است خودم شنیدم که على (ع ) مى فرمود: اگر بینى مومن را با شمشیر بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر بر منافق زر و سیم نثار کنم مار دوست نخواهد داشت . خداوند میثاق مومنان را به محبت من و میثاق منافقان را به دشمنى و کینه توزى با من گرفته است و هیچ مومنى به من کینه ندارد و هیچ منافقى هرگز مرا دوست ندارد.
شیخ ابوالقاسم بلخى همچنین مى گوید: گروه بسیارى از محدثان از جماعتى از صحابه روایت کرده اند که مى گفته اند: ما به روزگار پیامبر (ص ) منافقان را نمى شناختیم مگر به کینه توزى آنان نسبت به على بن ابى طالب .

ابراهیم بن هلال صاحب کتاب الغارات در زمره کسانى که از على علیه السلام جداشده و به معاویه پیوسته اند. یزید بن حجیه تیمى ، از بنى تیم بن ثعلبه بن بکر بن وائل را نام برده است .  على علیه السلام او را به امارت رى و دستبنى [ بخشى گسترده میان رى و همدان ] گماشت . او خراج را شکست و اموال را براى خود برداشت و على (ع ) او را به زندان انداخت و یکى از بردگان آزادکرده خود به نام سعد را بر او گماشت ولى یزید هنگامى که سعد خواب بود شتران خود را که آماده بود نزدیک آورد و گریخت و به معاویه پیوست و این دو بیت را سرود:من سعد را گول زدم و شترانم مرا همچون تیر به شام رساندند و چیزى را که بهتر بود برگزیدم . سعد را همچنان که زیر عبا خفته بود رها کردم و سعد غلامى سرگشته و گمراه است .

یزید خود را به رقه رساند و هر کس که از على (ع ) جدا مى شد نخست خود را به رقه مى رساند و آنجا مى ماند تا معاویه اجازه ورود دهد. رقه ، رها و قرقیسیاء و حران از شهرهاى تحت حکومت معاویه بود و ضحاک بن قیس ‍ بر همه آنها امارت داشت . هیئت ، عانات ، نصیبین ، دارا، آمد و سنجار از شهرهاى تحت تصرف على علیه السلام بود و مالک اشتر بر آنها امارت داشت و آن دو همه ماهه با یکدیگر جنگ و برخورد مى کردند. 

یزید بن حجیه در همان حال که در رقه بود اشعارى در هجو على (ع ) سرود که از جمله آن ابیات چنین است :اى واى که در رقه شب من چه طولانى است بدون اینکه گرفتار عشق و درد شده باشم نخوابیده ام …

ابراهیم بن هلال ثقفى مى گوید: روزى که یزید بن حجیه گریخت ، زیاد بن خصفه تیمى به على علیه السلام گفت : اى امیرالمومنین مرا از پى او گسیل دار تا او را برگردانم . چون این سخن او به اطلاع یزید بن حجیه رسید چنین سرود:به زیاد بگو که من او را کفایت کردم و کارهاى خود را رو به راه ساختم و آنچه را که او آن را سرزنش مى کرد رها کردم ، درى استوار و مورد اعتماد را گشودم که نمى توانى بر آن راه یابى …

ابن هلال مى گوید: یزید بن حجیه شعر دیگرى هم به عراق فرستاد که در آن على (ع ) را نکوهش کرده و گفته بود که از دشمنان است . على (ع ) بر او نفرین کرد و پس از نماز به یاران خود فرمود: دستهایتان را بلند کنید و بر او نفرین فرستید و على (ع ) نفرین کرد و آنان آمین گفتند.

ابوالصلت تیمى مى گوید: نفرین على علیه السلام بر او چنین بود: پروردگارا! همانا یزید بن حجیه با اموال مسلمانان گریخته و به قوم تبهکار پیوسته است . خدایا مکر و حیله او را از ما کفایت فرما و او را مکافات کن ، مکافات ستمکاران . گوید: مردم ، دستهاى خود را برافراشتند و آمین گفتند .عفاق بن شرحبیل بن ابى رهم تمیمى که پیرى سالخورده بود و از کسانى است که بعد از شهادت حضرت امیرالمومنین ، علیه حجربن عدى شهادت داد و معاویه او را کشت ، پرسید که این قوم بر چه کسى نفرین مى کنند؟ گفتند: بر یزید بن حجیه . گفت : اى خاک بر دستهایتان باد! آیا بر اشراف ما نفرین مى کنید؟ مردم برخاستند و او را چنان زدند که نزدیک بود بمیرد. زیاد بن خصفه برخاست او از شیعیان على (ع ) بود و گفت : پسر عموى مرا به من واگذارید. على (ع ) فرمود: پسرعمویش ‍ را به او واگذارید. مردم دست از او برداشتند و زیاد دست عفاق را گرفت و او را از مسجد بیرون برد و کنار او حرکت مى کرد و خاک از چهره اش ‍ مى زدود و عفاق مى گفت : به خدا سوگند تا هنگامى که بتوانم حرکت کنم و راه بروم شما را دوست نمى دارم ، به خدا سوگند هرگز شما را دوست نخواهم داشت .

زیاد مى گفت : این براى تو زیانبخش تر و بدتر است . زیاد ضمن یادآورى این نکته که مردم عفاق را چگونه مى زدند این ابیات را سروده است :عفاق را به هدایت فرا خواندم ولى نسبت به من غل و غش کرد و پشت به حق کرد و ناهنجار مى گفت و خشمگین بود. اگر حضور و دفاع من از عفاق نمى بود از او هم همچون عنقاء باقى نمى ماند [ بلاى بزرگى بر او مى رسید ]…

عفاق به زیاد گفت : اگر من هم شاعر مى بودم پاسخت را مى دادم ولى من شما را از سه خصلت که در شماست آگاه مى کنم که به خدا سوگند خیال نمى کنم با آن سه خصلت شما از این پس به چیزى برسید که شما را شاد کند.

نخست اینکه شما بسوى مردم شام حرکت کردید و در سرزمین ایشان برایشان وارد شدید و با آنان جنگ کردید و همین که آنان پنداشتند که شما بر آنان چیره خواهید شد قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره کردند و با این حیله شما را از خود کنار زدند و به خدا سوگند که دیگر هرگز با آن کوشش و تندى و شمارى که وارد آن سرزمین شدید وارد نخواهید شد.

دوم آنکه شما داورى فرستادید آن قوم هم داورى فرستادند. داور شما، شما را خلع کردت داور آنان ، آنان را پایدار ساخت . سالار آنان در حالى که به او لقب امیرالمومنین داده شده بود برگشت و شما در حالى که یکدیگر را لعن مى کنید و نسبت به یکدیگر کینه دارید برگشتید و به خدا سوگند که آن قوم همواره در برترى هستند و شما در فرود.

سوم آنکه قاریان قرآن و دلیران شما با شما مخالفت کردند، شما بر آنان حمله بردید و با دست خود آنان را سر بریدید و به خدا سوگند که پس از آن همواره سست و ناپایدارید.

گوید: عفاق پس از آن هرگاه از کنار ایشان مى گذشت مى گفت : خدایا من از ایشان بیزارم و دوست پسر عفانم . و آنان مى گفتند: پروردگارا! ما دوستان على هستیم و از ابن عفان و از تو اى عفاق بیزاریم . گوید: عفاق از این کار دست بردار نبود. قوم او مردى که جملات مسجع را همچون جملات کاهنان مى ساخت دیدند و به او گفتند: اى واى بر تو آیا نمى توانى با جملات مسجع خود شر این مرد را از ما کفایت کنى ؟ گفت : آسوده باشید او را کفایت کردم ، و چون عفاق از کنار آنان گذشت و آن سخن خود را تکرار کرد، آن مرد به او مهلت نداد و گفت : خدایا عفاق را بکش که نفاق در سینه نهان دارد و شقاق را آشکار و فراق را هویدا ساخته است و اخلاق را دگرگون کرده است . عفاق گفت : اى واى بر شما، چه کسى این [ مرد ] را بر من چیره ساخته است ؟ آن مرد خودش گفت : خداوند مرا برانگیخته و بر تو چیره ساخته است تا زبان تو را ببرم و پیکان ترا از کار بیندازم و شیطان ترا برانم . 

گوید: از آن پس دیگر آن مرد از کنار قوم خود عبور نمى کرد بلکه از کنار قبیله مزینه عبور مى کرد.
دیگر از کسانى که از على علیه السلام جدا شده است ، عبدالله بن عبدالرحمان بن مسعود بن اوس بن ادریس بن معتب ثقفى است که نخست از همراهان معاویه بود و در جنگ صفین به على (ع ) پیوست و همراه او در جنگ شرکت کرد، باز به معاویه پیوست و على علیه السلام او راهجنع یعنى دراز قد نامید .

دیگر از آن اشخاص ، قعقاع بن شور است ،  که على علیه السلام او را به امارت کسکر گماشت و از برخى کارهاى او ناراحت شد، از جمله اینکه زنى را به همسرى گرفت که صد هزار درهم کابین او قرار داد و قعقاع گریخت و به معاویه پیوست .

دیگر از کسانى که گریخت و به معاویه پیوست نجاشى شاعر  از خاندان حارث بن کعب بود. او در جنگ صفین شاعر مردم عراق بود و على (ع ) به او فرمان داد تا پاسخ شاعران شام همچون کعب بن جعیل و دیگران را بدهد، نجاشى در کوفه میگسارى مى کرد و على (ع ) بر او حد شربخوارى زد، او خشمگین شد و به معاویه پیوست و على (ع ) را هجو گفت .

ابن کلبى ، از عوانه نقل مى کند که مى گفته است : نجاشى روز اول ماه رمضان از خانه اش بیرون آمد و از کنار ابوسمال اسدى که کنار خانه خود نشسته بود عبور کرد. ابوسمال به او گفت : کجا مى خواهى بروى . گفت : به کناسه مى روم . گفت : میل دارى از کله هاى گوسپند و گوشت آمیخته با دنبه که از دیشب سر شب در تنور نهاده ام و هم اکنون کاملا پخته و آماده شده است بخورى ؟ نجاشى گفت : اى واى بر تو، در نخستین روز رمضان ! گفت : ما را از آنچه نمى دانیم رها کن . نجاشى گفت : پس از خوراک چه دارى ؟ گفت : شرابى ارغوانى که نفس را خوشبو مى کند و در رگها جریان مى یابد و بر نیروى جنسى مى افزاید و خوراک را هضم و گوارا مى کند و شخص زبان بسته و گول را گویا مى کند.

نجاشى آنجا فرود آمد. نخست هر دو چاشت خوردند و سپس برایش باده آورده و باده گسارى کردند. چون نزدیک غروب شد شروع به عربده کشى کردند. همسایه یى داشتند از شیعیان على علیه السلام که نزد او آمد و داستان آن دو را گفت . على (ع ) گروهى را فرستاد تا خانه را محاصره کردند. ابوسمال به یکى از خانه هاى بنى اسد پرید و گریخت . نجاشى گرفتار شد و او را به حضور على (ع ) آوردند. چون صبح شد او را در حالى که شلوارى بر پا داشت سر پا نگهداشتند. نخست هشتاد تازیانه اش زدند و سپس بیست تازیانه دیگر بر او زدند. او گفت : اى امیرالمومنین ! هشتاد تازیانه حد میگسارى را دانستم ولى این افزونى به چه سبب ؟ فرمود براى گستاخى تو نسبت به خدا و اینکه روزه ماه رمضان را افطار کردى . و سپس او را همچنان میان مردم سراپا نگهداشت . کودکان بر سر نجاشى فریاد مى کشیدند و مى گفتند: نجاشى به خود کثافت کرده است ! نجاشى به خود کثافت کرده است ! و او مى گفت هرگز؛ که شلوار من یمانى و استوار مى باشد و سربند آن مویین است .

گوید: در این هنگام هند بن عاصم سلولى از کنار نجاشى گذشت و بر او ردایى راه راه انداخت و [ مردم ] بنى سلول شروع به عبور کردن از کنار او کردند و بر او رداهاى بسیار افکندند آن چنان که بر او رداى بسیارى جمع شد. نجاشى بنى سلول را مدح کرد و چنین سرود:
هرگاه خداوند بخواهد بر یکى از بندگان صالح و پرهیزگار خویش درود فرستد، درود خداوند بر هند بن عاصم باد. من هر سلولى را که فراخوانده ام بیدرنگ به سوى فراخواننده برترى و مکارم شتافته است …

نجاشى سپس به معاویه پیوست و على (ع ) را هجو گفت و چنین سرود:چه کسى این پیام را از من به على مى رساند که من در زینهارى قرار گرفتم و دیگر بیمى ندارم . من چون در امور شما اختلاف دیدم خود را به جایگاه حق کشاندم .

عبدالملک بن قریب اصمعى ، از ابن ابى الزناد نقل مى کند که مى گفته است : هنگامى که معاویه بار عام داده بود نجاشى پیش او رفت . معاویه که نجاشى را با آنکه برابر او بود ندیده بود به پرده دار خود گفت : نجاشى را بخوان . نجاشى گفت : اى امیرالمومنین ! من نجاشى هستم که برابرت قرار دارم همانا مردان به تنومندى سنجیده نمى شوند، تو از هر مرد به کوچکترین اعضاى او یعنى دل و زبانش نیاز دارى . معاویه گفت : واى بر تو! آیا تو این شعر را گفته اى که :اسب تیزرو که سخت تاخت و تاز مى کرد و شیهه او چون غرش بود، در حالى که نیزه ها نزدیک بود، پسر حرب را از معرکه رهاند و همین که با خود گفتم پیکان نیزه ها او را فرو گرفت ، دو ساق و دو قدم تیزرو او را از آوردگاه به در برد.

معاویه آن گاه با دست ، ملایم به سینه نجاشى زد و گفت : اى واى بر تو، کسى چون مرا اسب از آوردگاه نمى برد. نجاشى گفت : اى امیرالمومنین منظور من در این شعر تو نبودى من عتبه را در نظر داشتم .

مولف کتاب الغارات روایت مى کند که چون على علیه السلام نجاشى را حد زد، یمانى ها از این کار خشمگین شدند. صمیمى ترین فرد یمانى ها با نجاشى طارق بن عبدالله بن کعب نهدى بود که نزد على (ع ) رفت و گفت : اى امیرالمومنین ما نمى پنداشتیم که مطیع و نافرمان و اهل وحدت و تفرقه افکنان ، در پیشگاه والیان دادگر و کانهاى فضیلت ، در پاداش یکسان باشند، تا این کار ترا نسبت به برادرم حارث دیدم . تو در سینه هاى ما آتش ‍ افروختى و کارهاى ما را پراکنده ساختى و ما را به راهى کشاندى که چنین مى بینم که هر کس به آن راه رود به آتش درافتد. على علیه السلام این آیه را تلاوت فرمود: و همانا که آن جز بر مردم خدا ترس ، گران است 

 اى مرد نهدى ! مگر جز این بوده که نجاشى مردى از مسلمانان است که حرمتى از حرمتهاى خداوند را دریده و ما او را حد زده ایم که کفاره اش بوده است ؟ وانگهى خداوند متعال مى فرماید: دشمنى قومى شما را وادار به آن نکند که دادگرى نکنید. دادگرى کنید که آن به پرهیزگارى نزدیک تر است . 

گوید: چون طارق از نزد على علیه السلام بیرون آمد اشتر او را دید و گفت :اى طارق ! تو به امیرالمومنین گفته اى : دلهاى ما را آکنده از سوز خشم و کارهاى ما را پراکنده کرده اى ؟ طارق گفت : آرى ، من گفته ام . اشتر گفت : به خدا سوگند آن چنان که تو گفته اى نیست .دلهاى ما گوش به فرمان اوست و کارهاى ما همه براى او هماهنگ است . طارق خشمگین شد و گفت : اى اشتر بزودى خواهى دانست نه چنان است که گفته اى .و چون شب فرا رسید او و نجاشى شبانه به سوى معاویه رفتند. چون به دربار معاویه رسیدند آن کس که اجازه ورود مى داد نزد معاویه رفت و خبر داد که طارق و نجاشى آمده اند. در آن هنگام گروهى از سرشناسان مردم از جمله عمرو بن مره جهنى و عمرو بن صیفى و دیگران حضور معاویه بودند، و چون طارق و نجاشى نزد او درآمدند، معاویه به طارق گفت : خوشامد بر آنکه درختش ‍ پر شاخ و برگ و ریشه اش استوار است آن کس که همواره سرور بوده و کسى بر او سرورى نکرده است ؛ مردى که از او خطا و لغزشى پدیدار شد و از شخصى فتنه انگیز که مایه گمراهى بود پیروى کرد، شخصى که پاى در رکاب فتنه کرد و بر پشت آن سوار شد و سپس به تاریکى و ظلمت فتنه و صحراى سرگردانى آن در آمد و گروه بسیارى از سفلگان بى دل و اندیشه از او پیروى کردند: آیا در قرآن تدبر نمى کنند یا بر دلها قفل هاى آن  است .

طارق برخاست و گفت : اى معاویه من سخن مى گویم و ترا خشمگین نسازد. آن گاه در حالى که شمشیر خود تکیه زد چنین گفت : همانا آن کس که در همه حال ستوده است فقط پروردگارى است که برتر از همه بندگان خویش است و بندگان همه در نظر اویند و نسبت به کردار و گفتار همه بندگان بینا و شنواست . میان ایشان از خودشان پیامبرى برانگیخت تا بر آنان کتابى را که خود هرگز آن را نخوانده بود و با دست خویش نمى نوشت ، که یاوه گویان به شک و تردید مى افتادند، بخواند و سلام و درود بر آن پیامبر باد که نسبت به مومنان بسیار مهربان و نیکوکار بود.

اما بعد، همانا که ما در محضر امامى پرهیزکار و دادگر بودیم و همراه مردانى پرهیزگار و درست کردار از اصحاب رسول خدا(ص ) که همواره گلدسته هدایت و نشانه هاى دین بوده اند و همگى پشت در پشت هدایت یافتگان و شیفتگان دین بوده اند نه دنیا، و همه خیر و نیکى در ایشان بود. پادشاهان و سران مردم و افراد خانواده وار و شریف که نه عهد شکن بودند و نه ستمکار از آنان پیروى مى کردند و کسى از آنان رویگردان نشده است مگر به سبب حق و تلخى آن ، که چون آن را چشیدند تاب نیاوردند، یا به سبب سختى راه ایشان . آنان که رویگردان شده اند بدین سبب است که دنیاپرستى و پیروى از خواهشهاى نفسانى بر آنان چیره شده است ، و امر خدا مقدر است و نافذ. پیش از ما جبله بن ایهم  به سبب گریز از خوارى و نپذیرفتن زبونى در راه خدا از اسلام جدا شد، اینک اى معاویه اگر ما بار بستیم و به تو پیوستیم و رکاب به سوى تو زدیم بر خود مباهات مکن . این سخن خویش را مى گویم و از خداوند بزرگ براى خودم و همه مسلمانان آمرزش مى طلبم .

این سخنان بر معاویه سخت گران آمد و خشمگین شد، اما خویشتندارى کرد و گفت : اى بنده خدا، ما به آنچه گفتیم نخواستیم ترا به رنج تشنگى اندازیم و از آبشخور امید دورت کنیم ولى سخن گاه گفته مى شود و نه چنان است که کردار مطابق آن گفتار باشد. معاویه طارق را همراه خود بر تخت خویش نشاند و چند جامه زربقت و پارچه گرانبها بر او افکندند و روى به سوى او کرد و تا هنگامى که او برخاست همچنان با او سخن مى گفت .

چون طارق برخاست عمروبن مره و عمروبن صیفى که هر دو از قبیله جهینه بودند نیز برخاستند و چون بیرون آمدند او را سخت سرزنش کردند که چرا با معاویه چنان سخن گفته است . طارق گفت : به خدا سوگند من براى آن سخنرانى برنخاستم مگر اینکه پنداشتم زیرزمین براى من بهتر از روى زمین است و این بر اثر شنیدن سخنان معاویه بود که بر کسى عیب و نقص گرفت که به مراتب از او در دنیا و آخرت بهتر است و بر ما بالید و به سلطنت خویش فریفته شد. وانگهى بر دیگر یاران پیامبر (ص ) عیب گرفت و از مقام ایشان کاست و آنان را نکوهش کرد و من در برابرش ایستادم و خداوند بر من واجب کرده است که در آن مقام ، جز حق نگویم و براى کسى که در این اندیشه نباشد که فردا [ قیامت ] به کجا مى رود چه خیرى است ؟

چون این سخن طارق به اطلاع على علیه السلام رسید، فرمود: اگر این مرد نهدى آن روز کشته مى شد شهید بود.
معاویه پس از حکمیت به ابوالعریان هیثم بن اسود که از هواخواهان عثمان بود و همسرش از شیعیان على (ع ) بود و اخبار مربوط به لشکر معاویه را مى نوشت و برگردن اسبها مى آویخت و آنها را به لشکرگاه على (ع ) مى فرستاد و آنان آن اخبار را به امیرالمومنین مى دادند گفت : اى هیثم آیا در جنگ صفین مردم عراق نسبت به على خیرخواه تر بودند یا مردم شام نسبت به من ؟ گفت : عراقیان پیش از آنکه گرفتار این بلاى تفرقه بشوند براى سالار خود خیرخواه تر بودند.

گفت : از کجا این سخن را مى گویى ؟ گفت چون مردم عراق بر مبناى دین نسبت به او خیرخواه بودند و حال آنکه مردم شام بر مبناى مصالح دنیایى خویش نسبت به تو خیرخواهى مى کردند و دینداران شکیباترند و آنان اهل بینش و بصیرت اند و حال آنکه دنیاداران ، اهل طمع هستند؛ ولى به خدا سوگند چیزى نگذشت که عراقیان هم دین را پشت سر خود انداختند و به دنیا چشم دوختند و به تو پیوستند. معاویه گفت : پس چه چیز اشعث را بازداشت که نزد ما آید و آنچه داریم طلب کند.گفت : چون اشعث خود را گرامى تر از این مى دانست که در جنگ سالار باشد و در آزمندى ، دنباله رو.

و از جمله کسانى که از على علیه السلام جدا شدند برادرش عقیل بن ابى طالب بوده است . عقیل به کوفه آمد و حضور امیرالمومنین رسید و از او چیزى [ بیش از سهم خود ] مطالبه کرد. على (ع ) مقررى او را پرداخت . عقیل گفت : من چیزى از بیت المال مى خواهم . فرمود: تا روز جمعه همین جا باش . چون على (ع ) نمازجمعه گزارد به عقیل فرمود: در مورد کسى که به این جمعیت خیانت کند چه مى گویى ؟ گفت : بسیار مرد بدى است . فرمود: تو به من فرمان مى دهى که به آنان خیانت کنم و به تو ببخشم . عقیل چون از حضور امیرالمومنین بیرون آمد به سوى معاویه رفت و معاویه همان روز که عقیل به شام رسید صد هزار درهم به او پرداخت و سپس عقیل را با کنیه مورد خطاب قرار داد و گفت : اى ابویزید! آیا من براى تو بهترم یا على ؟ گفت : على را چنان دیدم که در خیر و ثواب خود را پیش از من مواظبت مى کند و ترا چنان دیدم که مرا بیشتر از خودت [ در مصالح دنیایى ] مواظبى .

معاویه به عقیل گفت : در شما خاندان هاشم نوعى نرمى و ملایمت است . گفت : آرى در ما ملایمت و نرمى است بدون آنکه سرچشمه اش سستى و ناتوانى باشد و قدرت و عزتى است که از زور و ستم نیست ، و حال آنکه اى معاویه ! نرمى شما غدر و مکر است و صلح و سلم شما کفر. معاویه گفت : اى ابویزید! نه این همه .

ولید بن عقبه در مجلس معاویه به عقیل گفت : اى ابویزید برادرت در ثروت و توانگرى از تو پیش افتاده است . گفت : آرى بر بهشت هم از من و تو پیشى گرفته است : ولید گفت : به خدا سوگند که دهان على آغشته به خون عثمان است . عقیل گفت : ترا با قریش چه کار! به خدا سوگند تو میان ما همچون کسى هستى که بزغاله یى او را شاخ زده باشد. ولید خشمگین شد و گفت : به خدا سوگند اگر تمام مردم زمین در کشتن عثمان دست داشته باشند همگان گرفتار عذاب سختى خواهند بود، و راستى که برادرت از همه این امت عذابش سخت تر خواهد بود. عقیل گفت : خاموش باش ! به خدا سوگند ما به یکى از بندگان او مشتاق تر از مصاحبت با پدرت عقبه بن ابى معیط هستیم .

روزى عمروعاص نزد معاویه بود، عقیل آمد، معاویه به عمروعاص گفت : امروز ترا از رفتار خود با عقیل خواهم خنداند. همین که عقیل سلام داد معاویه گفت : خوشامد بر کسى که عمویش ابولهب است . عقیل گفت : و سلام بر کسى که عمه اش حماله الحطب فى جیدها حبل من مسد  است . و مى دانیم که ام جمیل همسر ابولهب دختر حرب بن امیه [ خواهر ابوسفیان و عمه معاویه ] است .
معاویه گفت : اى ابویزید، گمان تو درباره عمویت ابولهب چیست ؟ گفت : هنگامى که دوزخ رفتى به سمت چپ برو، او را خواهى دید که با عمه ات ، حماله الحطب ، همبستر شده است . اى معاویه آیا خیال مى کنى فاعل بهتر است یا مفعول ؟ معاویه گفت : به خدا سوگند هر دو شان بدند. 

دیگر از کسانى که از امیرالمومنین علیه السلام جدا شده است حنظله کاتب بوده است که او و جریر بن عبدالله بجلى با یکدیگر از کوفه به قرقیسیاء رفتند و گفتند: ما در شهرى که بر عثمان عیب گرفته شود نمى مانیم .
و از کسان دیگرى که از على (ع ) جدا شده اند وائل بن حجر حضرمى است که خبر آن در داستان بسر بن ارطاه نقل شده است .

مؤ لف کتاب الغارات از اسماعیل بن حکیم ، از ابومسعود جریرى نقل مى کند که مى گفته است : سه تن از بصریان براى دشمنى با على علیه السلام با یکدیگر پیوند دوستى داشتند. آنان مطرف بن عبدالله بن شخیر و علاء بن زیاد و عبدالله بن شقیق بودند.
مولف کتاب الغارات مى گوید: مطرف بن عبدالله بن شخیر مردى عابد و زاهد بود. هشام بن حسان ، از سیرین نقل مى کند که مى گفته است عماربن یاسر به خانه ابومسعود رفت . ابن شخیر هم آنجا بود، از على (ع ) به گونه اى یاد کرد که ناروا بود؛ عمار بانگ بر او زد که اى فاسق ، تو هم اینجایى ! ابومسعود گفت : اى ابویقظان [ کنیه عمار یاسر ] ترا به خدا سوگند مى دهم در مورد میهمان خودم .
گوید: بیشتر دشمنان على علیه السلام مردم بصره و طرفداران عثمان بودند و کینه هاى جنگ جمله در سینه هایشان بود. على علیه السلام چون در دین بسیار استوار بود کمتر به فکر دلجویى بود، او با علمى که در دین داشت و با اینکه فقط از حق پیروى مى کرد دیگر به این موضوع اعتنا نداشت که چه کسى راضى خواهد بود و چه کسى ناراضى .

گوید: یونس بن ارقم ، از یزید بن ارقم ، از ابى ناجیه برده آزاد کرده ام هانى نقل مى کند که مى گفته است : حضور على علیه السلام بودم . مردى پیش او آمد که جامه سفر بر تن داشت و گفت : اى امیرالمومنین من از شهرى به حضورت آمده ام که در آن هیچ دوستدارى براى تو ندیدم . على (ع ) پرسید: از کجا مى آیى ؟ گفت : از بصره . فرمود: همانا آنان اگر مى توانستند مرا دوست بدارند دوست مى داشتند. من و شیعیانم در عهد و میثاق خداییم ، نه تا روز قیامت بر ما کسى افزوده مى شود و نه کاسته .

ابوغسان بصرى نقل مى کند که عبیدالله بن زیاد در بصره چهار مسجد ساخت که براى کینه توزى نسبت به على بن ابى طالب علیه السلام و در افتادن به جان او بنا شده بود؛ و آن چهار مسجد: مسجد بنى عدى ، مسجد بنى مجاشع ، مسجدى که در محله علاف ها در بارانداز بصره قرار داشت و مسجدى در محله قبیله ازد بود.

از جمله کسانى که درباه او نقل شده که على (ع ) را دشمن مى دانسته و نکوهش مى کرده است حسن بن ابوالحسن بصرى  است که کنیه اش ‍ ابوسعید بوده است . حماد بن سلمه از قول حسن بصرى نقل مى کند که مى گفته است : اگر على در مدینه خرماى خشک مى خورد برایش بهتر از کارهایى بود که بدان در آمد. و نیز از او روایت مى کنند که مردم را از نصرت دادن على (ع ) باز مى داشته است .

همچنین در مورد او روایت کرده اند که گرفتار وسواس بود و یک بار که براى نماز وضو مى گرفت و بر دست و پاى خود آب فراوان مى ریخت . على (ع ) او را دید و گفت : اى حسن ، آب بسیارى مى ریزى . او گفت : خونهاى مسلمانانى که امیرالمومنین بر زمین ریخته است بیشتر است . على (ع ) پرسید: این کار ترا اندوهگین ساخته است ؟ گفت : آرى . فرمود: همواره اندوهگین باشى . گویند از آن پس حسن بصرى تا هنگام مرگ همواره اندوهگین و دژم بود.

ولى یاران [ معتزلى ] ما این موضوع را درباره حسن بصرى رد و آن را انکار مى نمایند و مى گویند او از دوستداران على بن ابى طالب علیه السلام بوده و از کسانى است که همواره او را تعظیم مى کرده است .

ابوعمربن عبدالبر محدث در کتاب معروف خود، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب ، نقل مى کند که کسى از حسن بصرى درباره على علیه السلام پرسید. حسن گفت : به خدا سوگند تیرى استوار و راست از تیرهاى خداوند براى دشمن خدا بود. او از عالمان وارسته و با فضیلت و سابقه این امت بود و به پیامبر خدا(ص ) نزدیک بود، در اجراى فرمان خداوند کسل و خواب آلوده نبود و در دین خدا سرزنش شده و نسبت به مال خداوند خائن نبود. فرامین واجب قرآن را نیکو انجام داد و بدین سان به بوستانهایى بهجت انگیز دست یازید. اى فرومایه ! على این چنین بود.

واقدى نقل مى کند از حسن بصرى که پنداشته مى شد از على (ع ) منحرف است و چنان نبود درباره على (ع ) پرسیدند. گفت : من چه بگویم درباره کسى که چهار خصلت مهم در او جمع است : نخست اینکه او براى ابلاغ برائت از مشرکان ، مورد اعتماد و امین بود. دوم ، گفتار رسول خدا(ص ) به او در جنگ تبوک ، و اگر به چیزى دیگر غیر از نبوت که آن را استثناء نموده است دسترس نمى داشت آنرا هم استثناء مى کرد.  سوم این گفتار پیامبر (ص ) که فرموده است : دو چیز گرانسنگ ، کتاب خدا و عترت من هستند. چهارم اینکه هرگز کسى را بر او امارت نداد و حال آنکه بر دیگران امیران متعدد گماشت .

ابان بن عیاش  مى گوید: از حسن بصرى در مورد على (ع ) پرسیدم . گفت : درباره او چه بگویم که سابقه و فضل و نزدیکى به رسول خدا و دانش و حکمت و فقه و اندیشه و فراوانى مصاحبت و دلیرى و پایدارى و تحمل سختى و پارسایى و قضاوت در او جمع بود. همانا على در کار خویش ‍ سخت بلند مرتبه است ؛ خداوند على را رحمت کناد و درود خدا بر او باد! من گفتم : اى ابوسعید، آیا براى کسى غیر از پیامبر مى گویى درود خدا بر او باد! گفت : هرگاه نامى از مسلمانان برده مى شود براى آنان طلب رحمت کن و بر پیامبر و افراد خاندانش خاصه بر بهترین فرد خاندانش درود بفرست . گفتم : آیا على از حمزه و جعفر بهتر است ؟ گفت : آرى . گفتم : و از فاطمه و دو پسرش بهتر است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند که او از همه افراد خاندان محمد (ص ) بهتر است و چه کسى مى تواند شک کند که او بهتر از همه ایشان است و حال آنکه پیامبر (ص ) فرموده است : پدر حسن و حسین از آن دو بهتر است . 

هرگز بر على نام مشرک اطلاق نشده و هرگز به گناه باده گسارى متهم نبوده و همانا که رسول خدا(ص ) به فاطمه (ع ) فرموده است : ترا به همسرى بهترین فرد امت خویش در آوردم و اگر در امت کسى بهتر از او مى بود استثناء مى نمود، و پیامبر (ص ) میان اصحاب خود عقد برادرى بست ، و میان خود و على عقد برادرى منعقد کرد و پیامبر (ص ) خود از همه مردم بهتر و برادرش نیز از همگان بهتر است . ابان مى گوید: به او گفتم : اى ابوسعید! پس این سخنان که مى گویند تو درباره على گفته اى چیست ؟ گفت : اى برادرزاده ! خون خود را از این ستمگران حفظ مى کنم و اگر آن سخنان نمى بود تیرها بر من مى بارید.

شیخ ما ابوجعفر اسکافى که رحمت خداوند متعال بر او باد موضوعى را گفته است که آن را در کتاب الغارات ابراهیم بن هلال ثقفى هم دیده ام و آن این است که با آنکه تشیع بر کوفه غلبه داشت برخى از فقیهان کوفه با على (ع ) ستیز مى کردند و او را دشمن مى داشتند و از جمله آنان مره همدانى است .

ابونعیم فضل بن دکین ، از فطر بن خلیفه  نقل مى کند که مى گفته است : از مره شنیدم که مى گفت : اگر على (ع ) شترى نر مى داشت و براى خاندان خود آب کشى مى کرد براى او بهتر از این کارى بود که دارد.

اسماعیل بن بهرام ، از اسماعیل بن محمد، از عمرو بن مره نقل مى کند که مى گفته است : به مره همدانى گفته شد، چرا خود را از على کنار کشیده اى ؟ گفت : با کارهاى پسندیده اش از ما پیشى گرفت و ما گرفتار کارهاى ناپسندش ‍ شدیم . اسماعیل بن بهرام مى گوید: براى ما روایت کرده اند که او دشنامهاى بدتر مى داده که ما از بیان آن خوددارى مى کنیم .

فضل بن دکین هم از قول حسن بن صالح نقل مى کند که مى گفته است : ابوصادق بر جنازه مره همدانى نماز نگزارد. فضل همچنین مى گوید: شنیده ام ابوصادق به هنگام زنده بودن مره گفته است : به خدا سوگند هرگز ممکن نیست سقف یک حجره بر سر من و مره سایه افکند. مى گوید: چون مره مرد، عمرو بن شرحبیل هم بر جنازه او حاضر نشد و گفت : به این جهت که در دل خود نسبت به على بن ابى طالب کینه یى داشت بر جنازه او حاضر نمى شوم .

ابراهیم بن هلال ثقفى مى گوید: مسعودى هم از قول عبدالله نمیر این موضوع را براى ما روایت کرد و سپس خود عبدالله بن نمیر هم گفت : به خدا سوگند اگر مردى که در دلش چیزى نسبت به على علیه السلام داشته باشد و بمیرد من هم بر جنازه اش حاضر نمى شوم و بر او نماز نمى گزارم .

دیگر از ایشان ، اسود بن یزید و مسروق بن اجدع هستند. سلمه بن کهیل مى گوید: آن دو نزد یکى از همسران پیامبر (ص ) مى رفتند  و از على علیه السلام بدگویى مى کردند و اسود بر همان حال مرد ولى مسروق تغییر عقیده داد و نمرد مگر آنکه هیچ گاه براى خداوند نماز نمى گزارد، تا آنکه پس از آن بر على بن ابى طالب علیه السلام درود بفرستد و این به سبب حدیثى بود که از عایشه در فضیلت على شنیده بود.

ابونعیم فضل بن دکین ، از عبدالسلام بن حرب ، از لیث بن ابى سلیم نقل مى کند که مسروق مى گفته است : على همچون جمع کننده هیزم در شب است .  ولى پیش از آنکه بمیرد از این عقیده خود بازگشت .

سلمه بن کهیل مى گوید: من و زبید یمامى پس از مرگ مسروق نزد همسرش ‍ رفتیم . او ضمن گفتگو براى ما گفت که مسروق و اسود بن یزید در دشنام دادن به على علیه السلام افراط کرده اند. اسود بر همان حال مرد ولى مسروق نمرد تا آنکه خودم از او شنیدم بر على درود مى فرستد. پرسیدیم : این تغییر حالت براى چه در او پیش آمد؟ گفت : به سبب آنچه که از عایشه شنیده بود که [ او ] از پیامبر (ص ) درباره فضیلت کسى که خوارج را بکشد، روایت مى کرده است .

ابونعیم ، از عمرو بن ثابت ، از ابواسحاق نقل مى کند که مى گفته است : سه تن هرگز على بن ابى طالب را باور نداشته اند و آن سه تن مسروق و مره و شریح بودند. و نقل شده است که چهارمین ایشان هم شعبى است . و از هیثم ، از مجالد، از شعبى روایت شده است که مسروق از درنگ خود در پیوستن به على علیه السلام پشیمان شد. اعمش ، از ابراهیم تیمى نقل مى کند که على علیه السلام به شریح ، پس از قضاوتى که در موردى کرده بود و على (ع ) آن را درست نمى دانست ، فرمود: به خدا سوگند ترا دو ماه به بانقیا  تبعید مى کنم تا میان یهودیان قضاوت کنى . و در همان هنگام على علیه السلام کشته شد. سالها گذشت و پس از اینکه مختار بن ابى عبید قیام کرد به شریح گفت : امیرالمومنین در آن روز به تو چه فرمود؟ گفت : چنین فرمود. مختار گفت : به خدا سوگند حق ندارى بر زمین بنشینى و باید به بانقیا بروى و میان یهودیان قضاوت کنى . و او را به آنجا تبعید کرد و او دو ماه میان یهودیان قضاوت کرد.

دیگر از آنان ابووائل شقیق بن سلمه است . او از طرفداران عثمان بود که همواره بر على (ع ) طعنه مى زد. و گفته شده است که او عقیده خوارج را داشته است . و در اینکه او با خوارج همراه شده و بیرون رفته است اختلافى نیست ، ولى او در حالى که توبه کرد و از آن عقیده دست برداشت به حضور على (ع ) بازگشت .

خلف بن خلیفه مى گوید: ابووائل مى گفته است : چهار هزار تن بودیم که بیرون رفتیم و على پیش ما آمد و چندان با ما گفتگو کرد که دو هزار تن از ما برگشتند.

مؤ لف کتاب الغارات ، از عثمان بن ابى شیبه ، از فضل بن دکین ، از سفیان ثورى نقل مى کند که مى گفته است از ابووائل شنیدم مى گفت : من در جنگ صفین شرکت کردم و چه صفهاى بدى بود!

همو مى گوید: ابوبکر بن عیاش ، از عاصم بن ابى الجنود نقل مى کرد که مى گفته است : ابووائل عثمانى بود و زربن حبیش ، علوى .
و از کسانى که سخت کینه توز و دشمن على (ع ) بوده است ابوبرده  پسر ابوموسى اشعرى است که دشمنى با او را مستقیم از پدر خویش به ارث برده است . عبدالرحمان بن جندب مى گوید: ابوبرده به زیاد بن ابیه گفت : گواهى مى دهم که حجر بن عدى به خداوند کافر شده است همچون کفر آن مرد اصلع [ طاس ]. عبدالرحمان مى گفته است : ابوبرده از این سخن خود قصد نسبت دادن کفر به على علیه السلام را داشته است که آن حضرت اصلع بوده است .

همو مى گوید: عبدالرحمان مسعودى از ابن عیاش منتوف نقل مى کند که مى گفته است خودم حاضر بودم که ابوبرده به ابوعادیه جهنى قاتل عمار یاسر گفت : آیا عمار را تو کشته اى ؟ گفت : آرى گفت : دست خود را به من بده ، آن را گرفت و بوسید و گفت : هرگز آتش تو را لمس مکناد.

و ابونعیم ، از هشام بن مغیره ، از غصبان بن یزید نقل مى کند که مى گفته است خودم دیدم که ابوبرده به ابوعادیه قاتل عمار بن یاسر مى گفت : خوشامد بر برادرم اینجا بیا. و او را کنار خود نشاند.

دیگر از منحرفان از امیرالمومنین علیه السلام ، ابوعبدالرحمان سلمى قارى است . مولف کتاب الغارات از عطاء بن سائب نقل مى کند که مردى به ابوعبدالرحمان سلمى گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم اگر چیزى را از تو بپرسم حقیقت آن را به من مى گویى ؟ گفت : آرى ، و چون ابوعبدالرحمان تاءکید کرد که راست خواهد گفت ، آن مرد گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم سبب آنکه على را دشمن مى دارى این نیست که روزى در کوفه اموالى را تقسیم کرد و به تو و خانواده ات از آن چیزى نرسید؟ گفت : اینک که مرا به خدا سوگند دادى آرى ، سبب آن همین بود.

ابوعمرضریر، از ابى عوانه نقل مى کند که مى گفته است میان عبدالرحمان بن عطیه و ابوعبدالرحمان سلمى در مورد على (ع ) گفتگویى بود؛ سلمى رو به او کرد و گفت : مى دانى چه چیزى سالار ترا بر ریختن خونها گستاخ کرد؟ و مقصودش على (ع ) بود. عبدالرحمان بن عطیه به او گفت : چه چیزى او را گستاخ کرد؟ بى پدر کس دیگرى جز تو باشد! او براى ما حدیث کرد که رسول خدا(ص ) به اصحاب خود که در جنگ بدر شرکت کرده بودند فرمود: هر چه مى خواهید بکنید که شما آمرزیده اید یا سخنى نزدیک به این سخن .

عبدالله بن عکیم ، عثمانى و عبدالرحمان بن ابى لیلى ، علوى بود. موسى جهنى از قول دختر عبدالله بن عکیم نقل مى کند که مى گفته است : روزى آن دو با یکدیگر گفتگو مى کردند. پدرم به عبدالرحمان مى گفت : اگر سالار تو [ على (ع ) ] صبر کند مردم به او مى گروند.
سهم بن طریف ، عثمانى و على بن ربیعه ، علوى بود، وقتى امیرکوفه گروهى را براى گسیل داشتن به جنگ تعیین کرد و سهم بن طریف را هم از ایشان قرار داد، سهم به على بن ربیعه گفت : نزد امیر برو و با او درباره من گفتگو کن تا مرا معاف دارد. على بن ربیعه پیش امیر آمد و گفت : خداوند سامانت دهاد! سهم کور است او را معاف دار. گفت : معافش کردم . سپس آن دو یکدیگر را دیدند. على به سهم گفت : من به امیر گفتم که تو کورى و مقصودم این بود که کوردلى .

قیس بن ابى حازم هم على علیه السلام را سخت دشمن مى داشت . وکیع ، از اسماعیل بن ابى خالد، از خود قیس بن ابى حازم نقل مى کند که مى گفته است : من نزد على علیه السلام رفتم تا در مورد حاجتى که داشتم با عثمان مذاکره کند، نپذیرفت و از این سبب او را دشمن مى دارم .

مى گویم : [ ابن ابى الحدید ] مشایخ متکلم ما رحمت خدا بر آنان باد این روایتى را که او از قول پیامبر (ص ) نقل مى کند که فرموده است : شما پروردگار خود را خواهید دید همان گونه که ماه شب چهاردهم را مى بینید از او نمى پذیرند و مى گویند: چون او على (ع ) را دشمن مى دارد فاسق است و از او نقل مى کنند که مى گفته است : شنیدم على (ع ) روى منبر کوفه مى گفت : به جنگ بازماندگان احزاب بروید و به این سبب کینه او در دلم جا گرفت .

سعید بن مسیب هم از منحرفان از على علیه السلام است و عمربن على بن ابى طالب او را پاسخى درشت داده است . عبدالرحمان بن اسود، از ابوداود همدانى نقل مى کند که مى گفته است : در مسجد نزد سعید بن مسیب بودم عمر بن على بن ابى طالب علیه السلام آمد. سعید گفت : اى برادرزاده نمى بینم که همچون برادران و پسرعموهایت بسیار به مسجد بیایى . عمر گفت : اى پسر مسیب آیا لازم است هرگاه به مسجد مى آیم خود را به تو نشان دهم ! سعید گفت : دوست ندارم خشمگین شوى . شنیدم پدرت مى گفت : مرا از سوى خداوند مقامى است که براى خاندان عبدالمطلب بهتر از هر چیزى است که بر روى زمین است . عمر گفت : من هم شنیدم پدرم مى فرمود: هیچ سخن حکمت آمیزى در دل منافق باقى نمى ماند و از دنیا نمى رود تا آن را بر زبان آرد. سعید گفت : اى برادرزاده مرا منافق قرار دادى ؟ گفت : همین است که به تو گفتم . و برگشت .

زهرى  هم از منحرفان از على علیه السلام است . جریر بن عبدالحمید، از محمد بن شیبه نقل مى کند که مى گفته است : در مسجد مدینه حاضر بودم و دیدم که زهرى و عروه بن زبیر نشسته اند و درباره على (ع ) سخن مى گویند و سپس به او دشنام دادند و سخن آنان به گوش على بن حسین علیهما السلام رسید. آمد و کنار ایشان ایستاد و فرمود: اى عروه براى تو همین بس ‍ که پدرم [ جدم ] با پدرت به پیشگاه خدا محاکمه برد و خداوند به سود پدرم و زیان پدرت حکم فرمود؛ و اما تو اى زهرى اگر در مکه مى بودیم دمه آهنگرى پدرت را نشانت مى دادم .

و با اسناد بسیار روایت شده است که عروه بن زبیر مى گفته است هیچ کس ‍ از اصحاب پیامبر(ص ) تکبر و ناز نمى کردند مگر على بن ابى طالب و اسامه بن زید.

عاصم بن ابى عامر بجلى ، از یحیى بن عروه نقل مى کند که مى گفته است : هرگاه پدرم نام على را مى برد دشنامش مى داد، ولى یک بار به من گفت : پسرجان به خدا سوگند مردم از على و یارى دادن او بازنایستادند مگر اینکه همگى در طلب دنیا بودند. اسامه بن زید کسى را پیش او فرستاد که عطاى مرا بده و به خدا سوگند تو مى دانى که اگر به کام شیر هم مى رفتى من همراهت بودم . على (ع ) براى او نوشت این مال از کسانى است که براى آن جهاد کرده اند ولى من در مدینه اموالى دارم از آن هر چه مى خواهى بردار. یحیى پسر عروه مى گوید: تعجب مى کردم که پدرم على (ع ) را این چنین توصیف مى کند و در عین حال از او منحرف است و بر او عیب مى گیرد.

زید بن ثابت هم هواخواه عثمان بود و در آن مورد سخت تعصب مى ورزید. عمروبن ثابت هم از طرفداران عثمان بود و على (ع ) را دشمن مى داشت و او همان کسى است که از ابوایوب انصارى حدیث شش ‍ روز از شوال را… روایت کرده است . روایت شده است که عمرو بن ثابت سوار مى شد و میان دهکده هاى شام مى گشت و مردم را جمع مى کرد و مى گفت : اى مردم ! على مردى منافق بود. در شب عقبه مى خواست پیامبر (ص ) را مورد حمله قرار دهد. او را لعنت کنید. و مردم یک دهکده او را لعن مى کردند و او به دهکده دیگر مى رفت و همین سخن خود را تکرار مى کرد و آنان را به لعن على (ع ) فرمان مى داد و عمرو بن ثابت به روزگار معاویه بوده است . مکحول هم از کسانى بود که على (ع ) را دشمن مى داشت . زهیر بن معاویه ، از حسن بن حر نقل مى کند که مى گفته است : مکحول را دیدم که آکنده از بغض نسبت على علیه السلام بود، چندان با او سخن گفتم که نرم شد و آرام گرفت .

محدثان از حماد بن زید نقل مى کنند که مى گفته است : اصحاب على را نسبت به او پرمحبت تر از اصحاب گوساله نسبت به گوساله آنها مى بیننم . و این گفتار بسیار زشتى است .

و روایت شده است که در حضور شبابه بن سوار سخن از فرزندان على (ع ) و اینکه آنان در جستجوى خلافتند به میان آمد. او گفت : به خدا سوگند هرگز به آن نخواهند رسید. به خدا خلافت براى على هم مستقیم نبود و یک روز هم به آن شاد نشد و چگونه ممکن است به فرزندانش برسد؟ هیهات ! نه ، به خدا سوگند کسى که به کشته شدن عثمان راضى باشد مزه خلافت را نخواهد چشید.

شیخ ما ابوجعفر اسکافى مى گوید: همه مردم بصره و گروه بسیارى از مردم کوفه و مدینه او را دشمن مى داشتند و مردم مکه هم همگى و بدون استثنا او را دشمن مى داشتند و تمام افراد قریش با او ستیز مى کردند و عموم مردم همراه بنى امیه و بر ضد او بودند.
عبدالملک بن عمیر، از عبدالرحمان بن ابى بکره نقل مى کند که مى گفته است شنیدم على علیه السلام مى گفت : هیچ کس از مردم آنچه که من از غم و اندوه دیده ام ندیده است . و سپس گریست ، درود خدا بر او باد. شعبى ، از شریح بن هانى نقل مى کند که على علیه السلام عرضه مى داشت : پروردگارا من از تو بر ضد قریش کمک مى خواهم که آنان پیوند خویشاوندى مرا بریدند و حق مرا ربودند و منزلت بزرگ مرا کوچک ساختند و همگان بر ستیز با من هماهنگ شدند.

جابر از ابوالطفیل نقل مى کند که مى گفته است شنیدم على (ع ) عرضه مى داشت : پروردگارا، من از تو بر ضد قریش کمک مى خواهم زیرا آنها پیوند خویشاوندى مرا بریدند و حق مرا غصب کردند و بر ستیز با من در کارى که من به آن سزاوارتر بودم هماهنگ شدند و سرانجام گفتند: بعضى از حق را بگیر و بعضى از آن را رها کن .

مسیب بن نجبه فزارى مى گوید: على علیه السلام مى فرمود: هر کس از بنى امیه را در آب دیدند سرش را چندان در آب فرو برید که آب به دهانش وارد شود.

عمروبن دینار، از ابن ابى ملکیه ، از مسور بن مخرمه نقل مى کند که عبدالرحمان بن عوف ، عمربن خطاب را دید و گفت : مگر ما در قرآن نمى خواندیم با آنان در پایان کار جنگ کنید همان گونه که در آغاز آن جنگ کردید؟  عمر گفت : چرا، ولى آن براى هنگامى است که بنى امیه امیران و بنى مخزوم وزیران باشند!

ابوعمر نهدى مى گوید: از على بن حسین علیهما السلام شنیدم مى گفت : در مکه و مدینه بیست مرد نیست که ما را دوست داشته باشد.
سفیان ثورى از عمرو بن مره از ابوالبخترى نقل مى کند که مى گفته است : مردى که على بن حسین را دشمن مى داشت پیش رویش او را ستود. على به او فرمود: من پایین تر از چیزى هستم که مى گویى و بالاتر از آنم که در دل مى پندارى .

ابوغسان نهدى مى گوید: گروهى از شیعیان على علیه السلام در رحبه به حضورش رسیدند، در حالى که بر حصیرى کهنه نشسته بود. فرمود: چه چیزى شما را اینجا آورد؟ گفتند: دوستى و محبت تو اى امیرالمومنین . فرمود: همانا هر کس مرا دوست بدارد مرا در جایى که دوست مى دارد ببیند خواهد دید. آن گاه فرمود هیچ کس پیش از من ، جز پیامبر خدا که درود بر او باد، خدا را عبادت نکرده است . روزى در حالى که من و پیامبر در سجده بودیم ابوطالب ناگهان بر ما در آمد و گفت : این کار را آشکارا کردید؟ سپس به من که نوجوانى بودم گفت : مواظب باش پسر عمویت را یارى ده ، هان ! که او را رها نکنى . و سپس شروع به تشویق من در مورد همکارى و یارى دادن او کرد. رسول خدا(ص ) به او فرمود: عموجان آیا تو با ما نماز نمى گزارى ؟ گفت : اى برادرزاده فعلا نه ، و مرا به سجده وا مدارید و رفت .

جعفر بن احمر، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل مى کند که على علیه السلام فرموده است : هر که مرا دوست بداردبا من خواهد بود. همانا که اگر همه روز روزه بگیرى و همه شب برپا باشى و نماز بگزارى و میان صفا و مروه یا رکن و مقام کشته شوى و به هر مقام که مى خواهى برسى خداوند ترا با آن کس که در هواى او هستى برانگیزد، اگر بهشتى است در بهشت و اگر دوزخى است در دوزخ .

جابر جعفى از على علیه السلام نقل مى کند که مى فرموده است : هر کس ‍ ما اهل بیت را دوست مى دارد آماده شود، آماده شدنى براى بلا و سختى .

ابوالاحوص ، از ابوحیان ، از على علیه السلام نقل مى کند که فرموده است : در مورد من دو مرد هلاک مى شوند: آنکه در محبت افراط و غلو کند و آن کس که دشمنى سرسخت باشد.

حماد بن صالح ، از ایوب ، از کهمس نقل مى کند که على علیه السلام فرموده است : سه گروه در مورد من هلاک مى شوند: آن کس مرا لعن کند و شنونده اى که آن را اقرار کند و بر دوش کشنده بهتان و او عبارت است از پادشاه سرکشى که با لعنت بر من به او تقرب جویند و در حضورش از دین من بیزارى جویند و از حسب من بکاهند و همانا که حسب من حسب رسول خدا(ص ) است و دین من دین اوست . و سه گروه در مورد من رستگار مى شوند. آن کس که مرا دوست دارد و آن کس که دوستدار مرا دوست بدارد و آن کس که با دشمن من ستیز و دشمنى کند. هر کس کینه مرا بر قلب خود بیفشاند یا مردم را بر کینه من تحریک کند یا از قدر و منزلت من بکاهد بداند که خداوند دشمن و ستیزه کننده با اوست و خداوند دشمن کافران است .

محمد بن صلت ، از محمد بن حنفیه روایت مى کند که مى گفته است : هر کس ما را دوست بدارد خداوند او را به دوستى ما سود مى رساند، هر چند اسیرى میان دیلمان باشد.

ابوصادق  از ربیعه بن ناجد، از على علیه السلام نقل مى کند که مى گفته است رسول خدا(ص ) به من فرمود: همانا در تو شباهتى از عیسى بن مریم است که مسیحیان او را چنان دوست مى دارند که او را به منزلتى که براى او روا نیست رسانده اند و یهودیان چنان او را دشمن مى دارند که به مادرش تهمت زدند.

مولف کتاب الغارات ، این سخن على علیه السلام را که در آن سخن از بیزارى جستن است به گونه دیگرى غیر از آنچه در نهج البلاغه آمده نقل کرده است . او مى گوید: یوسف بن کلیب مسعودى ، از یحیى بن سلیمان عبدى ، از ابومریم انصارى ، از محمد بن على باقر نقل مى کند که فرموده است : على (ع ) بر منبر کوفه خطبه خواند و فرمود: بزودى بر شما دشنام دادن به من عرضه مى شود و بزودى در آن مورد شما را سر مى برند. اگر به شما دشنام دادن بر من پیشنهاد شد دشنامم دهید و اگر بر شما تبرى جستن از من پیشنهاد شد همانا که من بر دین محمد (ص ) هستم و نفرموده است : از من تبرى مجویید.

همچنین مى گوید: احمد بن مفضل ، از حسن بن صالح ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى کند که على علیه السلام فرموده است : به خدا سوگند شما را براى اینکه مرا دشنام دهید خواهند کشت و با دست خود به گلوى خویش ‍ اشاره کرد و سپس گفت : اگر به شما فرمان دادند که به من دشنام دهید، دشنام بدهید ولى اگر به تبرى جستن از من فرمان دادند همانا که من بر آیین محمد (ص ) هستم . و آنان را از اظهار برائت بازنداشته است .

شیخ ما ابوالقاسم بلخى که خدایش رحمت کناد از سلمه بن کهیل ، از مسیب بن نجبه نقل مى کند که مى گفته است : در حالى که على (ع ) خطبه ایراد مى کرد مردى برخاست و بانگ برداشت که واى از ستمى که بر من شده است . على علیه السلام او را نزد خود خواند و چون نزدیک آمد به او فرمود: بر تو یک ستم شده است و حال آنکه بر من به شمار ریگها. گوید در روایت عباد بن یعقوب آمده است که على (ع ) او را فرا خواند و به او فرمود: آرام باش من هم به خدا سوگند مظلوم هستم . بیا بر آنکس که به ما ستم کرده است نفرین کنیم .
سدیر صیرفى ، از ابوجعفر محمد بن على باقر (ع ) روایت مى کند که مى گفته است على علیه السلام بیمار شد ابوبکر و عمر از او دیدن کردند و چون از خانه او بیرون آمدند حضور پیامبر (ص ) رفتند. فرمود: از کجا مى آیید؟ گفتند: از على عیادت کردیم . فرمود: او را چگونه دیدید؟ گفتند: چنان دیدیم که بیمارى او خطرناک است . فرمود: هرگز او نخواهد مرد تا نسبت به او غدر و ستم بسیار شود آن چنان که در این امت از لحاظ صبر و شکیبایى سرمشقى گردد که مردم پس از او، از او سرمشق گیرند.

عثمان بن سعید از عبدالله بن غنوى نقل مى کند که على علیه السلام در رحبه براى مردم سخنرانى کرد و فرمود: اى مردم گویا شما فقط مى خواهید من این سخن را بگویم و مى گویم که سوگند به خداى آسمان و زمین که پیامبر امى (ص ) با من عهد کرده و فرموده است : امت بزودى پس از من با تو غدر و مکر مى کند. هیثم بن بشیر، از اسماعیل بن سالم نظیر حدیث فوق را روایت کرده است و بیشتر اهل حدیث این خبر را با همین الفاظ یا کلماتى نزدیک به آن نقل کرده اند.

ابوجعفر اسکافى هم نقل مى کند که پیامبر (ص ) به خانه فاطمه (ع ) آمد. على (ع ) را در حالت خواب یافت . فاطمه خواست او را بیدار کند فرمود: آزادش بگذار که بسیار شب زنده داریهاى طولانى پس از من خواهد داشت و چه بسیار ستم و جفاى سخت که از کینه نسبت به او به خاندان من خواهد شد. فاطمه (ع ) گریست . پیامبر فرمودند: گریه مکن که شما دو تن با من خواهید بود و در موقف کرامت نزد من هستید.

و عموم مردم روایت کرده اند که پیامبر (ص ) در مورد على (ع ) فرموده اند: این دوست من است و من دوست اویم . با هر کس که با او دشمنى کند دشمنم و با هر کس که با او در صلح و آشتى باشد، آشتى هستم . یا با الفاظى نزدیک به این عبارت نقل کرده اند.
محمد بن عبیدالله بن ابى رافع ، از زید بن على بن حسین (ع ) نقل مى کند که پیامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است :دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداى عزوجل است .

یونس بن خباب ، از انس بن مالک نقل مى کند که مى گفته است : همراه رسول خدا(ص ) بودیم على هم با ما بود. از کنار بوستانى گذشتیم . على گفت : اى رسول خدا مى بینى که چه بوستان خوبى است . پیامبر فرمود: اى على بوستان تو در بهشت از این بسیار بهتر است و از کنار هفت بوستان گذشتیم و على (ع ) همان سخن را گفت و پیامبر همان پاسخ را دادند. سپس پیامبر ایستادند، ما هم ایستادیم . پیامبر سر خود را بر سر على نهاد و گریست . على پرسید: اى رسول خدا چه چیزى شما را به گریه واداشته است ؟ فرمود: کینه هایى در دل قومى که آنرا براى تو آشکار نمى کنند مگر پس از آنکه مرااز دست بدهند. على گفت : اى رسول خدا آیا شمشیر بر دوش نگیرم و آنان را نابود نسازم ؟ فرمود: بهتر آن است که صبر کنى . گفت : اگر صبر کنم چه خواهد بود؟ گفت : سختى و مشقت خواهى دید. على پرسید آیا در آن دین من سلامت خواهد بود؟ فرمود: آرى ، على گفت : در این صورت به سختیها اعتنایى نخواهم کرد و اهمیت نمى دهم .

جابر جعفى ، از امام باقر نقل مى کند که گفته است على علیه السلام مى گفت : از هنگامى که خداوند محمد (ص ) را به پیامبرى برانگیخت از این مردم آسایش ندیدم . قریش از همان هنگام که کوچک بودم مرا بیم مى دادند و چون بزرگ شدم با من دشمنى کردند تا آنکه خداوند رسول خویش را قبض روح نمود و آن رویدادى سخت و بزرگ بود و بر آنچه مى گویید و انجام مى دهید خداوند یارى دهنده است . مؤ لف کتاب الغارات از اعمش ، از انس بن مالک نقل مى کند که مى گفته است شنیدم پیامبر (ص ) مى فرمود: بزودى مردى از امت من بر مردم چیره مى شود که گشاده گلو فراخ روده است . بسیار مى خورد و سیر نمى شود. گناه جن و انس را بر دوش ‍ مى کشد. روزى به جستجوى امارت بر مى آید، هرگاه بر او دست یافتید شکمش را بدرید. گوید: در آن هنگام چوبدستى در دست رسول خدا(ص ) بود و به شکم معاویه اشاره مى کرد. 

مى گویم [ ابن ابى الحدید ]: این خبر مرفوع کاملا مناسب است با آنچه که على علیه السلام در نهج البلاغه فرموده است و گفتار ما را تاءکید مى کند که منظور امیرالمومنین از آن شخص ، معاویه بوده است نه آن چنان که بسیارى از مردم پنداشته اند که منظور زیاد بن ابیه یا مغیره بوده است .

جعفر بن سلیمان ضبعى ، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعید خدرى نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر (ص ) روزى براى على (ع ) رنج و گرفتاریهایى را که پس از او خواهد دید بیان کرد و در آن باره بسیار توضیح داد. على (ع ) به پیامبر (ص ) عرض کرد: اى رسول خدا، تو را به حق پیوند خویشاوندى سوگند مى دهم تا به درگاه خدا دعا کنى و بخواهى که مرا پیش ‍ از تو قبض روح نماید. پیامبر فرمودند: چگونه ممکن است در مورد مدت عمر تو که مقدر و مقرر شده است چیزى مسالت کنم ؟ على گفت : اى رسول خدا در چه مورد با آنان که به من فرمان جنگ با ایشان را داده اى جنگ کنم ؟ فرمود: در مورد بدعت پدید آوردن در دین .

اعمش ، از عمار دهنى ، از ابوصالح حنفى نقل مى کند که مى گفته است على علیه السلام روزى به ما گفت : دیشب رسول خدا(ص ) را در خواب دیدم و از آنچه بر سرم آمده است شکایت کردم ، تا آنکه گریستم . پیامبر به من فرمودند نگاه کن . نگاه کردم ، پاره سنگهاى بزرگ آنجا بود و دو مرد به زنجیر کشیده را نیز دیدم . (اعمش مى گفته است آن دو مرد معاویه و عمروعاص ‍ بودند.) من شروع به کوبیدن سرهاى آن دو با سنگ کردم ؛ آنان مى مردند و زنده مى شدند و من همچنان با سنگ سر آنها را مى کوبیدم تا از خواب بیدار شدم .

عمرو بن مره نیز نظیر این حدیث را ازابوعبدالله نقل مى کند که على (ع ) فرموده است : دیشب پیامبر (ص ) را در خواب دیدم . به آن حضرت شکایت بردم ، فرمود: این جهننم است بنگر چه کسى را در آن مى بینى . نگریستم معاویه و عمروعاص را دیدم که آنها را از پاى خود باژگونه در آتش ‍ آویخته اند و سرهاى آنان را با سنگ مى کوبیدند.

قیس بن ربیع ، از یحیى بن هانى مرادى ، از قول مردى از قوم خود بنام زیاد بن فلان نقل مى کند که مى گفته است : ما و گروهى از شیعیان و ویژگان على علیه السلام در خانه اش بودیم . به ما نگریست و چون هیچ بیگانه یى ندید، فرمود: این قوم بزودى بر شما چیره مى شوند دستهایتان را قطع مى کنند و بر چشمهایتان میل خواهند کشید. مردى از میان ما گفت : اى امیرالمومنین تو در آن هنگام زنده خواهى بود؟ فرمود: هرگز، خداوند مرا از آن حفظ نماید. على (ع ) نگریست و متوجه شد که یکى از ما گریه مى کند. فرمود: اى پسر زن کم عقل ! آیا مى خواهى لذتها در دنیا و درجات را در آخرت با هم داشته باشى ! همانا که خداوند به صابران وعده داده است .

زراره بن اعین  از پدرش ، از امام باقر (ع ) نقل مى کند که مى گفته است : على علیه السلام چون نماز صبح مى گزارد همچنان تا هنگامى که آفتاب مى دمید تعقیب مى خواند و پس از طلوع خورشید درویشان و بینوایان و دیگران گردش جمع مى شدند و به آنان فقه و قرآن مى آموخت و در ساعت معینى از آن مجلس ‍ بر مى خاست . روزى برخاست و از کنار مردى گذشت و آن مرد به على (ع ) دشنامى داد.

(زراره مى گوید: امام باقر (ع ) هم نام آن شخص را نگفت ) على (ع ) هماندم برگشت و به فراز منبر رفت و فرمان داد مردم را به مسجد فرا خوانند [ و چون آمدند نخست ] خدا را حمد و ستایش کرد و بر پیامبر درود فرستاد و سپس چنین فرمود: اى مردم ، همانا هیچ چیز، پر بهره تر و محبوبتر در پیشگاه خداوند متعال از بردبارى و دانش امام نیست . همانا آن کس را که از نفس خویش پنددهنده یى نباشد از سوى خدا براى او نگهدارنده اى نخواهد بود.

همانا هر کس از خویشتن انصاف دهد خداى بر عزت او مى افزاید. همانا که زبونى در راه فرمانبردارى از خداوند به خدا نزدیکتر است از توانگرى و عزت در معصیت خداوند. سپس فرمود: آن کس که پیش تر آن سخن را گفت کجاست ؟ آن شخص نتوانست انکار کند، برخاست و گفت : اى امیرالمومنین من بودم ! على (ع ) گفت : همانا اگر بخواهم مى توانم بگویم . آن مرد گفت : چه خوب است عفو و گذشت نمایى که تو شایسته آنى . فرمود: آرى عفو کردم و گذشتم . گوید: به امام باقر گفته شد: على (ع ) چه مى خواست بگوید؟ فرمود: مى خواست نسب آن مرد را بیان کند.

همچنین زراره مى گوید: به جعفر بن محمد علیها السلام گفته شد اینجا گروهى هستند که بر على (ع ) عیب و خرده مى گیرند. فرمود: این بى پدرها به چه چیز بر او خرده مى گیرند! آیا در او چیزى براى عیب گرفتن وجود دارد؟ به خدا سوگند هرگز دو کار که طاعت خدا بود بر على (ع ) عرضه نشد مگر آنکه سخت ترین و دشوارترین آن را انجام داد. او چنان عمل مى کرد که گویى میان بهشت و دوزخ ایستاده و به ثواب و پاداش بهشتیان مى نگرد و براى رسیدن به آن عمل مى کند و به عذاب دوزخیان مى نگرد و براى نجات از آن عمل مى کند و هرگاه که براى نماز برمى خاست چون مى خواست بگویدروى به سوى کسى مى آورم که آسمانها و زمین را آفریده است چنان رنگش مى پرید که در رخسارش نمایان مى شد. او از کار و زحمتى که به دست خود انجام داده و چهره اش به عرق نشسته بود و دستهایش در آن پینه بسته بود هزار برده آزاد کرد و چون او را مژده دادند که در مزرعه او قناتى چنان به آب رسیده که به بلندى گردن شتران پروارى و از آن آب مى جهد، نخست فرمود: به وارثان مژده دهید، مژده . آن گاه همان قنات را براى درویشان و بینوایان و در راه ماندگان وقف نمود تا هنگامى که خداوند زمین و هر کس را بر آن است به ارث برد، تا خداوند آتش را از چهره على بازدارد. و خداوند آتش را از چهره اش بازداشته است .

عباد، از ابومریم انصارى نقل مى کند که على علیه السلام مى فرموده است : کافر و زنازاده مرا دوست نمى دارند. 
جعفر بن زیاد، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعید خدرى نقل مى کند که مى گفته است : ما به نور ایمان خود، على بن ابى طالب علیه السلام را دوست مى داشتیم و هر کس او را دوست مى داشت مى دانستیم که از ماست .

درباره گفتار على که فرموده : در آن صورت مرا دشنام دهید که مایه فزونى من است… 

مساءله سوم : در معنى این گفتار امیرالمومنین که ضمن همین خطبه فرموده است : در آن صورت دشنام دهید که براى من مایه فزونى  و براى شما مایه نجات است . مى گوییم : امیرالمومنین (ع ) براى آنان دشنام دادن را به هنگامى که به آن مجبور شدند روا دانسته است . خداوند متعال هم اجازه داده است که به هنگام اجبار، کلمه کفر بر زبان آورند و فرموده است : مگر کسى که مجبور شود و دل او مطمئن به ایمان باشد  و بدیهى است که به زبان آوردن کفر، بزرگتر از دشنام دادن به امام است .

اما این سخن که فرموده است : براى من مایه زکات و براى شما مایه نجات است . یعنى شما با اظهار داشتن دشنام من از کشته شدن نجات پیدا مى کنید، و براى زکات هم دو معنى احتمال داده مى شود: یکى آنچه که در اخبار نقل شده از پیامبر (ص ) آمده است که دشنام دادن به مؤ من مایه افزونى حسنات اوست . دیگر آنکه شاید منظور نظر على (ع ) این است که دشنام دادن آنان به من حتى در همین دنیا هم از قدر و منزلت من نمى کاهد بلکه موجب شرف و بلندى قدر و منزلت و شهرت من مى شود. و همین گونه هم بوده است که خداوند متعال اسبابى را که دشمنان على (ع ) به خیال خود وسیله بدنام کردن و به فراموشى سپردن او مى پنداشته اند سبب انتشار شهرت و نیکنامى او در خاوران و باختران زمین قرار داده است .

ابونصر نباته در شعرى که خطاب به سیدجلیل ، محمد بن عمر علوى سروده است همین موضوع را در نظر داشته و چنین گفته است :
نیاى بزرگوار و وصى پیامبر تو نخستین کس است که منار هدایت را برافراشته و نمازگزارده و روزه گرفته است . قریش مى خواست ریسمان فضیلت او را بگسلد ولى تا قیام قیامت موجب استوارى بیشتر تار و پود آن شد.

من [ ابن ابى الحدید ] نیز از همین شاعر پیروى کرده ام و براى ابوالمظفر هبه الله بن موسى موسوى که خدایش رحمت کناد قصیده یى سروده ام و در آن از پدر و نیاکانش نام برده ام .

مادرت مرواریدى است که از گوهر مجد راضى و پسندیده و گرامى است ، و نیاى تو امام موسى است که فرو برنده خشم بود تا آنجا که آنرا به فراموشى مى سپرد…

ما در اینجا برخى از اشعار قبل و بعد را هم آورده ایم و شعر، حدیثى است که به یکدیگر پیوسته است و آنچه پیش و پس از آن مى آید مکمل معنى آن است و مقصود را توضیح مى دهد.

و اگر بگویى چه مناسبتى میان لفظ زکات و انتشار نام نیک و شهرت است ، مى گویم : زکات به معنى رشد و افزونى است و صدقه مخصوص و واجب را هم از همین جهات زکات نامیده اند، که مال زکات دهنده را مى افزاید وانتشار نام نیک هم نوعى رشد و افزونى است .

اختلاف راءى در معنى سب و برائت 

 مسئله چهارم : اگر گفته شود چگونه على علیه السلام گفته است : اما دشنام دادن ، مرا دشنام دهید که براى من زکات و براى شما نجات است . اما بیزارى جستن و تبرى ، از من تبرى مجویید. چه فرقى میان دشنام دادن و تبرى جستن است ؟ و چگونه على (ع ) اجازه سب و دشنام دادن به آنان داده ولى از تبرى جستن آنان را منع نموده است و حال آنکه ظاهرا دشنام دادن زشت تر از تبرى جستن است .
پاسخ این است که اصحاب [ معتزلى ] ما فرقى در مورد دشنام دادن به على (ع ) و تبرى جستن از او نمى گذارند و هر دو را حرام و فسق و گناه کبیره مى دانند و اما بر کسى که به این دو کار مجبور شود باکى نیست . همچنان که هنگام ترس ، اظهار کلمه کفر هم جایز است .

البته براى شخص جایز است دشنام ندهد و تبرى نجوید هر چند کشته شود، به شرط آنکه مقصود او فقط اعزاز و حفظ حرمت دین باشد همان گونه که براى او جایز است که تسلیم کشته شدن بشود و براى حفظ حرمت و عزت دین ، کلمه کفر را بر زبان نیاورد. امیرالمومنین علیه السلام تبرى جستن را از آن جهت بسیار زشت تر شمرده است که کلمه برائت در قرآن عزیز فقط براى تبرى جستن از مشرکان بکار رفته است . مگر نمى بینى که خداوند متعال مى فرماید: برائتى از خدا و رسولش از عهد مشرکانى که با آنان عهد بسته اید  و خداوند متعال مى فرماید: همانا خداوند و رسولش از مشرکان برى هستند و بر حسب عرف شرعى این کلمه صرفا به مشرکان اطلاق مى شود و به همین جهت است که این نهى موجب شده است که لفظ براءت را بدتر و حرام تر از دشنام بدانند هر چند هر دو مورد، ناپسند و حرام است . مثلا انداختن قرآن در کثافت [ مستراح ] به مراتب ناپسندتر از انداختن قرآن در خم شراب است ، هر چند که این هر دو کار حرام و در یک حکم است . اما امامیه از على (ع ) روایت مى کنند که فرموده است : چون شما را به برائت از ما واداشتند گردنهاى خودتان را براى آنکه زده شود دراز کنید.

امامیه همچنین مى گویند: تبرى جستن از على (ع ) جایز نیست هر چند سوگند خورنده راستگو باشد. در آن صورت باید کفاره سوگند دهد و مى گویند: حکم تبرى جستن از خداوند متعال و پیامبر و على و هر یک از ائمه علیهم السلام یکى است و جایز نیست . و مى گویند: اگر کسى را مجبور به دشنام دادن کنند جایز است که دشنام دهد و جایز نیست که در آن مورد ایستادگى کند و خود را براى کشته شدن تسلیم سازد. اما در صورتى که کسى را مجبور به تبرى جستن کنند جایز است که در آن مورد براى کشته شدن تسلیم شود و البته جایز است که ظاهرا تبرى هم بجوید ولى بهتر این است که تسلیم کشته شدن شود.

معنى گفتار على که فرموده است : انى ولدت على الفطره 

مسئله پنجم : اگر گفته شود چگونه على علیه السلام علت نهى تبرى جستن از خود را این موضوع قرار داده که فرموده است : من بر فطرت [ صحیح ] متولد شده ام . و این تعطیل ، به ایشان تخصیص ندارد زیرا هر کس بر فطرت [ صحیح ] متولد مى شود؛ و پیامبر (ص ) فرموده است : هر مولودى بر فطرت متولد مى شود و همانا که پدر و مادرش او را یهودى یا مسیحى مى کنند.

پاسخ این است که على علیه السلام نهى از برائت از خود را به مجموعه علتهایى دانسته است که عبارت است از: تولدش بر فطرت و اینکه از همگان بر ایمان آوردن به خدا و هجرت ، پیشگام تر بوده است و فقط به یکى از این علتها نپرداخته است و مقصودش از ولادت بر فطرت این است که در دوره جاهلى زاده نشده است . و چنانکه مى دانیم على علیه السلام در سال ۳۰ بعد از عام الفیل متولد شده و پیامبر (ص ) چهل سال پس از عام الفیل به پیامبرى مبعوث گردید. و در اخبار صحیح آمده است که پیامبر (ص ) ده سال پیش از مبعث آواى فرشتگان را مى شنید و پرتوى مى دید ولى کسى او را مورد خطاب قرار نمى داد و این امور، مقدمات تحکیم پیامبرى ایشان بود و در واقع حکم این ده سال همچون حکم ایام رسالت آن حضرت است و کسى که در آن سالها متولد شده و در دامن پیامبر و با تربیت او پرورش یافته است همچون کسى است که در دوره پیامبرى رسول خدا متولد شده باشد و او زاده دوره جاهلى محض شمرده نمى شود و حال چنان شخصى با احوال دیگر صحابه پیامبر (ص ) که بخواهند خود را در فضل نظیر او بدانند تفاوت دارد.

و روایت شده است سالى که على علیه السلام متولد شده همان سالى است که پیامبرى رسول خدا(ص ) در آن آغاز شد و آن حضرت نداى سروشهایى را از سنگها و درختان مى شنید و پرده از برابر چشمش برداشته شد و اشخاص و پرتوهایى را مى دید. هر چند در آن سال چیزى به ایشان خطاب نمى شد و همان سال ، سالى است که پیامبر عبادت و کناره گیرى از مردم و رفتن به کوه حرا را آغاز کرد و همچنان آن کار را ادامه داد تا آنکه وحى بر او نازل شد و پیامبرى او آشکار گردید. پیامبر (ص ) به همین سبب و به مناسبت تولد على علیه السلام در آن سال ، آن را فرخنده و مبارک مى دانست و آن را سال خیر و برکت نامیده بود و چون در شب ولادت على (ع )، پیامبر (ص ) کراماتى از قدرت خداوند را مشاهده کرد که پیش از آن مشاهده نکرده بود به افراد خاندان خود فرمود: امشب براى ما نوزادى متولد شد که خداوند به سبب او براى ما درهاى بسیارى از نعمت و رحمت را گشود. و همان گونه بود که پیامبر فرموده بود، زیرا على (ع ) ناصر و حمایت کننده پیامبر بود و چه بسیار اندوهها که از چهره پیامبر زدود و با شمشیر على (ع ) دین اسلام پابرجا و پایه ها و ارکان آن استوار شد.

و ممکن است در این مورد تفسیر دیگرى کرد و آن این است که منظور على (ع ) از این گفتار خود که من بر فطرت زاییده شده ام یعنى فطرت نابى که هیچ دگرگونى نیافته و انحرافى پیدا نکرده است ، و معنى گفتار پیامبر هم که مى گوید: هر مولودى بر فطرت متولد مى شود یعنى خداوند در هر مولودى با عقلى که در او آفریده و با اعطاى صحت حواس و مشاعر به او مى تواند به توحید و عدل ذات بارى تعالى پى ببرد و هیچ مانعى در آن قرار نداده است که او را از این کار بازدارد؛ اما پس از آن چگونگى تربیت و عقیده پدر و مادر و الفت و انس به آنان و حسن ظن به اعتقاد ایشان ممکن است او را از فطرتى که بر آن زاییده شده بازدارد. و در مورد امیرالمومنین علیه السلام چنین نبوده است و فطرت آن حضرت هیچ تغییرى نکرده و هیچ مانعى نه از سوى پدر و مادرش و نه از سوى دیگران براى رشد فطرت [ صحیح ] او پدید نیامده است و حال آنکه دیگران که بر فطرت متولد شده اند از راستاى آن دگرگونى یافته اند و آن فطرت از ایشان زایل شده است .

و ممکن است چنین معنى کنیم که امیرالمومنین علیه السلام از کلمه فطرت اراده عصمت کرده است و اینکه از هنگام تولد هرگز کارى ناپسند انجام نداده و هرگز به اندازه یک چشم بر هم زدن هم کافر نبوده است و هرگز مرتکب خطا و اشتباهى در امور متعلق به دین نشده است و این تفسیرى است که امامیه از این سخن مى کنند.

آنچه راجع به سبقت على علیه السلام براى مسلمان شدن گفته شده است 

مسئله ششم : ممکن است گفته شود چگونه على فرموده است : از همگان بر ایمان آوردن پیشى گرفتم و حال آنکه گروهى از مردم گفته اند که ابوبکر در مسلمان شدن بر او مقدم بوده است و گروهى دیگر گفته اند: زید بن حارثه بر او پیشى گرفته است ؟
پاسخ این است که بیشتر محدثان و بیشتر محققان در سیره روایت کرده اند که على علیه السلام نخستین کسى است که اسلام آورده است و ما در این باره سخن ابوعمر یوسف بن عبدالبر  محدث معروف را در کتاب استیعاب نقل مى کنیم :

ابوعمر ضمن شرح حال على علیه السلام مى گوید: از سلمان و ابوذر و مقداد و خباب و ابوسعید خدرى و زید بن اسلم نقل شده است که على (ع ) نخستین کس است که مسلمان شده است و این گروه او را بر دیگران از این جهت فضیلت داده و برتر دانسته اند. ابوعمر مى گوید: ابن اسحاق هم گفته است نخستین کس که به خدا و به محمد رسول خدا(ص ) ایمان آورده على بن ابى طالب علیه السلام است و این گفتار ابن شهاب هم هست با این تفاوت که مى گوید: نخستین کس از مردان است که پس از خدیجه مسلمان شده است .

ابوعمر مى گوید: احمد بن محمد، از احمد بن فضل ، از محمد بن جریر، از على بن عبدالله دهقان ، از محمد بن صالح ، از سماک بن حرب ، از عکرمه ، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : على (ع ) را چهار خصلت است که براى هیچ کس غیر از او نیست : او نخستین کس از عرب و عجم است که با پیامبر (ص ) نماز گزارده است ، و اوست که لواى پیامبر (ص ) در هر جنگى همراهش بوده است و اوست که هنگامى که دیگران گریختند، با پیامبر شکیبایى و ایستادگى کرد و اوست که پیکر پیامبر را پس از مرگ غسل داد و به خاک سپرد.
ابوعمر مى گوید: از سلمان فارسى هم روایت شده است که گفته است : نخستین کس از این امت که کنار حوض بر پیامبر خود وارد مى شود نخستین کس از ایشان است که مسلمان شده است یعنى على بن ابى طالب . همین حدیث را به صورت مرفوع از قول سلمان از پیامبر (ص ) هم آورده اند که فرموده است : نخستین کس از این امت که کنار حوض بر من وارد مى شود نخستین مسلمان ایشان ، یعنى على بن ابى طالب ، است .

ابوعمر مى گوید: مرفوع بودن این حدیث سزاوارتر است زیرا امثال آن را با راءى نمى توان درک کرد. ابوعمر مى گوید اسناد آن نیز چنین است : احمد بن قاسم ، از قاسم بن اصبغ ، از حارث بن ابى اسامه ، از یحیى بن هاشم ، از سفیان ثورى ، از سلمه بن کهیل ، از ابوصادق ، از حنش بن معتمر، از علیم کندى ، از سلمان فارسى نقل مى کند که مى گفته است پیامبر (ص ) فرمودند: نخستین کس از شما که کنار حوض بر من وارد مى شود نخستین مسلمان شما، یعنى على بن ابى طالب ، است .
ابوعمر مى گوید: ابوداود طیالسى ، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمروبن میمون ، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : نخستین کس که پس از خدیجه با پیامبر (ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب است .

ابوعمر مى گوید: عبدالوارث بن سفیان ، از قاسم بن اصبغ ، از احمد بن زهیربن حرب ، از حسن بن حماد، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمرو بن میمون ، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : على پس از خدیجه نخستین کس است که ایمان آورده است .
ابوعمر مى گوید: در این اسناد هیچ گونه خدشه یى براى کسى باقى نمى ماند که در صحت آن و مورد اعتماد بودن نقل کنندگان تردیدى کند.

ممکن است این مطالب که اینجا آوردیم به ظاهر با آنچه که در مورد ابوبکر صدیق نقل کردیم معارض باشد و صحیح آن است که ابوبکر، نخستین کسى است که اسلام خود را آشکار ساخت . مجاهد و دیگران هم همین گونه گفته اند که از ابوبکر قوم و قبیله اش دفاع مى کردند.

ابوعمر مى گوید: ابن شهاب ، عبدالله بن عقیل ، قتاده و ابن اسحاق همگى بر این قول اتفاق دارند که على نخستین کس از مردان است که مسلمان شده است و نیز متفقند که خدیجه نخستین کسى است که به خدا و رسولش ‍ ایمان آورد و پیامبر را تصدیق کرده و پس از او على (ع ) است .از ابورافع هم نظیر همین روایت نقل شده است .

ابوعمر مى گوید: عبدالوارث ، از قاسم ، احمد بن زهیر، از عبدالسلام بن صالح ، از عبدالعزیز بن محمد دراوردى ، از عمر وابسته و آزاد کرده غفیره نقل مى کند که از محمد بن کعب قرنظى پرسیدند: نخستین کس که اسلام آورد على است یا ابوبکر؟ گفت : سبحان الله ! على نخستین کس از آن دو تن است که اسلام آورده است ، ولى کار بر مردم مشتبه شده است و این به آن سبب است که على (ع ) اسلام خود را از ابوطالب پوشیده مى داشت ولى ابوبکر از هنگامى که مسلمان شد اسلام خود را آشکار ساخت .

ابوعمر مى گوید: ما را در این شکى نیست که على نخستین کس از آن دو است که اسلام آورده است . عبدالرزاق هم در جامع خود از معمر، از قتاده ، از حسن بصرى و دیگران نقل مى کند که مى گفته اند: نخستین کس که پس از خدیجه اسلام آورد على بن ابى طالب علیه السلام بوده است .

معمر، از عثمان جزرى ، از مقسم ، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است نخستین کس که اسلام آورد على بن ابى طالب بوده است. 

ابوعمر مى گوید: ابن فضیل از اجلح از حبه بن جوین عرنى نقل مى کند که مى گفته است شنیدم على (ع ) مى گفت : من خداوند را پنج سال پیش از آنکه کسى از این امت او را عبادت کند عبادت کرده ام . ابوعمر همچنین ، از شعبه ، از سلمه بن کهیل ، از حبه عرنى نقل مى کند که مى گفته است شنیدم على (ع ) مى گفت : من نخستین کسى هستم که با رسول خدا(ص ) نماز گزارده ام .

ابوعمر مى گوید: سالم بن ابى الجعد مى گوید: به ابن الحنفیه گفتم : آیا ابوبکر از میان آن دو [ابوبکر و على ] نخست مسلمان شده است ؟ گفت نه .

ابوعمر مى گوید: مسلم ملایى ، از انس بن مالک نقل مى کند که مى گفته است پیامبر (ص ) روز دوشنبه به پیامبرى مبعوث شد و على علیه السلام روز سه شنبه نماز گزارد.

ابوعمر مى گوید: زید بن ارقم مى گفته است نخستین کس که پس از رسول خدا(ص ) به خداوند ایمان آورده على بن ابى طالب بوده است .

ابوعمر مى گوید: این حدیث از زید بن ارقم به چند طریق نقل شده است . از جمله نسایى و اسلم بن موسى و کسان دیگرى جز آن دو آن را از قول عبدالوارث ، از قاسم ، از احمد بن زهیر، از على بن جعد، از شعبه ، از عمروبن مره ، از ابوحمزه انصارى نقل مى کنند که مى گفته است زید بن ارقم مى گفت : نخستین کس که با رسول خدا(ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب بود.

ابوعمر مى گوید: عبدالوارث از قاسم ، از احمد بن زهیر بن حرب ، از پدرش ، از یعقوب بن ابراهیم بن سعد، از ابن اسحاق ، از یحیى بن ابى الاشعث ، از اسماعیل بن ایاس بن عفیف کندى از پدرش از جدش نقل مى کند که مى گفته است : من مردى بازرگان بودم براى حج به مکه آمدم و نزد عباس بن عبدالمطلب رفتم تا کالاهایى از او بخرم و عباس هم مرد بازرگانى بود. به خدا سوگند در همان حال که من در منى پیش او بودم مردى از خیمه یى که نزدیک عباس بود بیرون آمد نخست به خورشید نگریست و چون دید نیمروز شده است براى نماز ایستاد سپس از همان خیمه که آن مرد بیرون آمده بود زنى بیرون آمد و پشت سر آن مرد به نماز ایستاد و سپس نوجوانى که در حد بلوغ بود از همان خیمه بیرون آمد و همراه آن مرد به نماز ایستاد.

به عباس گفتم : این کیست ؟ گفت : این مرد برادرزاده ام محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . پرسیدم : این زن کیست ؟ گفت : همسرش خدیجه دختر خویلد. گفتم : این نوجوان کیست ؟ گفت : على بن ابى طالب و پسرعموى محمد (ص ) است . پرسیدم : چه کار مى کنند؟ گفت : نماز مى گزارد و او [ محمد (ص ) ] را پیامبر مى پندارد و هیچ کس جز همسرش و همین نوجوان که پسر عموى اوست از او پیروى نکرده است . او چنین مى پندارد که بزودى گنجینه هاى خسروان و قیصرها را براى امت خویش خواهد گشود. عفیف کندى که بعدها مسلمان شد و اسلامى پسندیده داشت مى گفت : اگر خداوند در آن روز اسلام را به من روزى مى فرمود من نفر دومى مى بودم که با على همراهى مى کردم .

ابوعمر مى گوید: ما ضمن بیان زندگى عفیف کندى در این کتاب [ الاستیعاب ] این موضوع را با چند طریق و سلسله سند آورده ایم . ابوعمر مى گوید: و على علیه السلام فرموده است : من همراه رسول خدا فلان قدر نماز گزاردم که کسى جز من و خدیجه همراه او نبوده است .

همه این روایات و اخبار را ابوعمر یوسف بن عبدالبر در کتاب مذکور آورده است و همان گونه که مى بینى نزدیک به اجماع است . ابوعمر مى گوید: اختلاف در مورد سن على علیه السلام به هنگام مسلمان شدن اوست . حسن بن على حلوانى در کتاب المعرفه مى گوید: عبدالله بن صالح ، از لیث بن سعد، از ابوالاسود محمد بن عبدالرحمان نقل مى کند که مى گفته است به او خبر رسیده است که على و زبیر در هشت سالگى مسلمان شده اند. ابوالاسود یتیم عروه این سخن را مى گوید، و ابن ابى خیثمه هم از قتیبه بن سعید از لیث بن سعد از ابوالاسود همین موضوع را نقل مى کند و معمر بن شبه هم ، از حرامى ، از ابووهب ، از لیث ، از ابوالاسود نقل کرده است . لیث مى گوید: على و زبیر هجرت کردند در حالى که در آن هنگام هیجده ساله بودند. ابوعمر مى گوید: و من هیچکس دیگر را نمى شناسم که این قول را باور داشته باشد.

ابوعمر مى گوید: حسن بن على حلوانى مى گوید: عبدالرزاق ، از معمر، از قتاده ، از حسن بصرى نقل مى کند که على (ع ) در حالى که پانزده ساله بود مسلمان شد.

ابوعمر مى گوید: ابوالقاسم خلف بن قاسم بن سهل ، از قول ابوالحسن على بن محمد بن اسماعیل طوسى ، از ابوالعباس محمد بن اسحاق بن ابراهیم سراج ، از محمد بن مسعود، از عبدالرزاق ، از معمر، از قتاده ، از حسن بصرى نقل مى کند که مى گفته است : على علیه السلام نخستین کسى است که مسلمان شده است و او در آن هنگام پانزده یا شانزده ساله بوده است .
ابوعمر مى گوید: ابن وضاح مى گفته است : من در حدیث هیچ گاه کسى را داناتر از محمد بن مسعود و در راءى کسى را داناتر از سحنون ندیده ام .

ابوعمر مى گوید: ابن اسحاق هم مى گوید: نخستین انسان مذکرى که به خدا و رسولش ایمان آورده على بن ابى طالب است که در آن هنگام ده ساله بوده است .

ابوعمر مى گوید: روایات درباره میزان سن على علیه السلام به هنگامى که مسلمان شده است مختلف است . [ در پاره اى از روایات ] گفته شده است : سیزده ، دوازده ، پانزده یا شانزده ساله بوده است ، همچنین ده و هشت سال هم گفته شده است . او مى گوید: عمر بن شبه ، از مدائنى ، از ابن جعده ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى کند که مى گفته است : على در سیزده سالگى مسلمان شده است .

گوید: ابراهیم بن منذر حرامى ، از محمد بن طلحه ، از قول جدش اسحاق بن یحیى از طلحه نقل مى کند که مى گفته است : على بن ابى طالب علیه السلام ، زبیر بن عوام ، طلحه بن عبیدالله و سعد بن ابى وقاص هم سن و سال بوده اند.

ابوعمر همچنین مى گوید: عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از اسماعیل بن على خطبى ، از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مى کند که مى گفته است : پدرم برایم گفت که حجین ، از حبان ، از معروف ، از ابومعشر نقل مى کرد که مى گفت : على علیه السلام و طلحه و زبیر هم سن بودند.

عبدالرزاق ، از حسن بصرى و دیگران نقل مى کند که مى گفته است : نخستین کس که پس از خدیجه اسلام آورد على بن ابى طالب علیه السلام بود و در آن هنگام پانزده یا شانزده سال داشت .

ابوعمر همچنین مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از شریح بن نعمان ، از فرات بن سائب ، از میمون بن مهران ، از ابن عمر نقل مى کند که مى گفته است : على علیه السلام در سیزده سالگى مسلمان شد و در شصت و سه سالگى درگذشت . و این روایت به نظر من صحیحترین روایتى است که در این مورد گفته شده است و خدا داناتر است . نقل سخن ابوعمر از کتاب الاستیعاب پایان یافت .
و بدان که مشایخ متکلم ما تقریبا در این موضوع که على بن ابى طالب نخستین کسى است که مسلمان شده است اختلافى نداشته اند. شاید برخى از نخستین مشایخ بصریان با این موضوع مخالفتى داشته اند ولى در این زمان آنچه که مورد اتفاق است و در همه تصنیفات ایشان و در نظر متکلمان معتزله خلاف آن یافت نمى شود این است که على علیه السلام از همه مردم به اسلام و ایمان پیشگام تر است . و بدان که امیرالمومنین علیه السلام همواره خودش هم مدعى این موضوع بوده و به آن مباهات مى کرده است و آن را از جمله دلایل افضل بودن خودش بر دیگران قرار مى داده است و به آن تصریح کرده و مکرر فرموده است : که من صدیق اکبر و فاروق اول هستم . پیش از اسلام ابوبکر مسلمان شده ام و پیش از نماز گزاردن او نماز گزارده ام و همین کلام را ابومحمد بن قتیبه  بدون هیچ تغییرى در کتاب المعارف خود آورده است در حالى که او در کار خود متهم نیست .

و از جمله اشعارى که از امیرالمومنین در این معنى نقل و روایت شده است ابیاتى است که مطلع آن چنین است :محمد نبى (ص )، برادر و پدر همسر من مى باشد و حمزه سیدالشهداء عموى من است .

و ضمن آن چنین مى گوید:از همه شما زودتر به اسلام پیشى گرفتم در حالى که نوجوانى نزدیک و در حد بلوغ بودم .
اخبارى که در این مورد وارد شده است به راستى بسیار است و این کتاب را گنجایش ذکر آن نیست و باید آنها را از جایگاه خود به دست آورد و هر کس ‍ در کتابهاى سیره و تاریخ تاءمل کند آنچه را گفتیم در مى یابد.

کسانى که معتقدند ابوبکر پیش از على مسلمان شده است گروهى اندک اند و ما در این باره نیز آنچه را که ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب ، ضمن شرح حال بوبکر آورده است مى آوریم . ابوعمر مى گوید: خالد بن قاسم ، از احمد بن محبوب ، از محمد بن عبدوس ، از ابوبکر بن ابى شیبه ، از قول یکى از مشایخ ما، از مجالد، از شعبى نقل مى کند که مى گفته است : من از ابن عباس ‍ پرسیدم یا در حضور من از او سئوال شد کدامیک از مردم پیش از همه مسلمان شده است ؟ ابن عباس گفت : مگر این ابیات حسان بن ثابت را نشنیده اى که مى گوید:هرگاه مى خواهى خاطره خوشى از برادرى مورد اعتماد فرایاد آرى ، از برادرت ابوبکر و کارهاى پسندیده اش یاد کن ،… آنکه نفر دوم و ستوده دیدار و نخستین کس از همه مردم است که پیامبر (ص ) را تصدیق کرده است . 

و روایت شده است که پیامبر (ص ) به حسان فرمود: آیا درباره ابوبکر چیزى سروده اى ؟ گفت : آرى و همین ابیات را خواند و این بیت نیز از همان [ شعر ] است :نفر دوم در آن غار بلند که چون دشمنان بر کوه شدند گرد آن غار مى گشتند. پیامبر خوشحال فرمودند: اى حسان ، آفرین بر تو.

و در این ابیات بیت دیگرى هم روایت شده که چنین است :او از میان همگان ، شخص مورد علاقه و محبت پیامبر است و پیامبر هیچ کس را با او معادل نمى داند.

ابوعمر همچنین مى گوید: شعبه از عمروبن مره از ابراهیم بن نخعى نقل مى کند که مى گفته است : نخستین کس که مسلمان شده ابوبکر بوده است .

او مى گوید: جریرى ، از ابونصر نقل مى کند که ابوبکر ضمن گفتگو به على علیه السلام گفت : من پیش از تو مسلمان شدم و على این موضوع را درباره او انکار نکرد.

ابوعمر مى گوید: ابومحجن ثقفى هم اشعارى سروده و ضمن آن درباره ابوبکر چنین گفته است :تو صدیق نامیده شده اى و حال آنکه دیگر مهاجران بدون هیچ انکارى فقط به نام خود موسومند. خداى گواه است که تو بر اسلام [ آوردن ] پیشى گرفته اى … 

 ابوعمر مى گوید: و به طرق مختلف براى ما از ابوامامه باهلى نقل کرده اند که مى گفته است عمرو بن عبسه مى گفته است : به حضور پیامبر (ص ) که در بازار عکاظ بودند رسیدم و گفتم : اى رسول خدا چه کسى در این آیین از تو پیروى کرده است ؟ فرمود آزاده و برده یى یعنى ابوبکر و بلال . عمروبن عبسه گفته است : در این هنگام من هم مسلمان شدم .

اینها مجموع مطالبى است که ابوعمر بن عبدالبر در این مورد ضمن شرح حال ابوبکر آورده است و معلوم است که با روایات پیشینى که در مورد سبقت على علیه السلام آورده است قابل مقایسه نیست و بى گمان ، صحیح همان است که ابن عبدالبر اظهار داشته به اینکه على (ع ) پیش از ابوبکر مسلمان شده ، ولى اسلام خود را آشکار نکرده است و چون ابوبکر نخستین کسى است که اسلام خود را آشکار ساخته است چنین گمان رفته که او پیش از على (ع ) مسلمان شده است .

در مورد زید بن حارثه ، ابوعمربن عبدالبر که خداى از او خشنود باد در کتاب الاستیعاب در شرح حال او مى گوید: معمربن شبه در جامع خود از زهرى نقل مى کند که مى گفته است : ما هیچکس را نمى شناسیم که پیش از زید بن حارثه مسلمان شده باشد.

عبدالرزاق مى گوید: من هیچ کس غیر از زهرى را نمى شناسم که این موضوع را گفته باشد. حال آنکه مؤ لف الاستیعاب تنها همین روایت را دلیل بر سبقت اسلام زید دانسته و آن را هم چیز غریبى شمرده است .

مجموع آنچه آوردیم نشان مى دهد که على (ع ) پیش از همه مردم مسلمان شده است و اقوال مختلف شاذ و نادر است و روایات نادر نیز به حساب نمى آید.

آنچه در مورد سبقت على (ع ) در هجرت آمده است 

 مساءله هفتم : اگر گفته شود چگونه مى گویند: على سبقت در هجرت داشته است و حال آنکه معلوم است که گروهى از مسلمانان پیش از او هجرت کرده اند که از جمله ایشان عثمان بن مظعون و دیگرانند، و ابوبکر نیز پیش از او هجرت کرده بود زیرا او همراه پیامبر (ص ) هجرت گزید و حال آنکه على علیه السلام با آن دو همراه نبود، چه در بستر رسول خدا(ص ) شب را سر کرد و چند روز [ در مکه ] توقف کرد تا ودیعه هایى را که نزد او بود به صاحبانش مسترد دارد و پس از آن هجرت کرد.

پاسخ این است که على علیه السلام نفرموده است : از همه مردم بر هجرت پیشى گرفتم . بلکه گفته است : پیشى گرفتم . و این کلمه دلالت بر سبقت آن حضرت بر همگان نداردد در این هم شبهه اى نیست که او از بیشتر مهاجران ، در هجرت پیشى گرفته است و فقط تنى چند، پیش از او هجرت کرده اند. و از این گذشته قبلا گفتیم که على (ع )، برترى خود و تحریم بیزارى جستن از خویش را در حال اجبار، معلول چند عامل دانسته که از جمله آن ، ولادت او بر فطرت و سبقت او بر ایمان و سبقت او بر هجرت است و این سه موضوع براى هیچکس جز او جمع نشده است و با مجموعه این امور از همه مردم متمایز است . وانگهى الف و لام در کلمه الهجره ممکن است براى هجرت عهد ذهنى نباشد بلکه براى بیان جنس باشد، و امیرالمومنین در هجرتهایى که پیش از هجرت به مدینه صورت مى گرفته است بر ابوبکر و دیگران پیشى گرفته است ، و پیامبر (ص ) چند بار از مکه هجرت کرد و میان قبایل عرب مى گشت و از سرزمین قومى به سرزمین قومى دیگر مى رفت و حال آنکه در این هجرت ها هیچ کس جز على (ع ) همراه او نبوده است .

در هجرت پیامبر (ص ) به سرزمین قبیله بنى شیبان ، هیچ کس از سیره نویسان در این موضوع اختلاف ندارد که على علیه السلام و ابوبکر، همراه پیامبر بوده اند و آنان از مکه سیزده روز غایب بودند و چون نصرت و یارى لازم را از بنى شیبان ندیدند به مکه بازگشتند.
مدائنى در کتاب الامثال ، از مفضل ضبى نقل مى کند که چون پیامبر (ص ) براى عرضه داشتن خود بر قبایل ، از مکه بیرون رفت [ نخست ] به قبیله ربیعه رفت و على علیه السلام و ابوبکر نیز همراه ایشان بودند. 

 به یکى از قرارگاههاى اعراب رسیدند، ابوبکر که نسب شناس بود پیش رفت سلام داد پاسخ او را دادند. ابوبکر پرسید: شما از کدام قبیله اید؟ گفتند: از ربیعه ایم .گفت : آیا از سران و اشراف ایشانید یا از گروههاى متوسط؟ گفتند: از سران بزرگ . گفت : نسب شما به کدامیک از سران بزرگ مى رسد؟ گفتند: از ذهل اکبر.

ابوبکر گفت : آیا عوف که درباره او گفته اند: آزاده اى در برابر او نیست و همه برده اویند، از شماست ؟ گفتند: نه . ابوبکر پرسید: آیا بسطام صاحب رایت که همه قبایل به او توجه مى کنند از شماست ؟ گفتند: نه . پرسید آیا جساس  که پناه دهنده پناهندگان و مددکار و مدافع همسایگان است از شماست ؟ گفتند: نه . گفت : آیا حوفزان کشنده پادشاهان و گیرنده جان آنان از شماست ؟ گفتند: نه . پرسید: آیا شما داییهاى پادشاهان کنده اید؟ گفتند: نه .

ابوبکر گفت : پس در این صورت شما ذهل بزرگ نیستید شما ذهل کوچکید. نوجوانى که تازه بر چهره اش موى رسته و نامش دغفل بود برخاست و این بیت را خواند:کسى که از ما چیزى مى پرسد: بر اوست که ما هم از او بپرسیم و بار و سنگینى را، بر فرض که آن را نشناسى ، باید تحمل کنى .

اى فلان ! تو از ما پرسیدى و ما بدون آنکه چیزى از تو پوشیده داریم پاسخت گفتیم ، اینک بگو تو از کدام قبیله اى ؟ ابوبکر گفت : از قریش . جوان گفت : به به ! قبیله شرف و ریاست . از کدام شاخه قریشى ؟ گفت : از تیم بن مره . گفت : کار را آسان کردى و به تیرانداز، میدان دادى .

آیا قصى بن کلاب که همه قبایل فهر را جمع کرد و به او مجمع مى گفتند از شماست ؟ گفت ؟ نه . پرسید: آیا هاشم که براى قوم خود تردید فراهم مى کرد از شماست ؟ گفت : نه . پرسید: آیا شیبه الحمد [ عبدالمطلب ] که به پرندگان آسمان هم خوراک مى داد از شماست ؟ گفت : نه . پرسید: آیا از گروهى هستى که براى کوچ کردن مردم از عرفات اجازه مى دهند؟ گفت : نه . پرسید: آیا از گروهى هستى که مورد مشورت قرار مى گیرند؟ گفت : نه . پرسید: آیا از پرده دارانى ؟ گفت : نه . پرسید: آیا از کسانى هستى که عهده دار آبرسانى و آب دادن به حاجیانند؟

ابوبکر گفت : نه . و لگام ناقه خود را کشید و شتابان به سوى رسول خدا(ص ) برگشت و از دست آن نوجوان مى گریخت . دغفل این مصراع را خواند:گرفتار سیل خروشان شد که او را در کام خود کشید. همانا به خدا سوگند، اگر مى ایستادى به تو خبر مى دادم که از فرومایگان قریشى .

پیامبر (ص ) لبخند زد و على علیه السلام گفت : اى ابوبکر گرفتار مرد زیرکى شدى و در دام افتادى . گفت : آرى دست بالاى دست بسیار است و بلاء و گرفتارى بر زبان گماشته است . و [ این سخن ابوبکر ] به صورت ضرب الامثل درآمد.

اما هجرت پیامبر (ص ) به طائف ، فقط على علیه السلام و زید بن حارثه در روایت ابوالحسن مدائنى همراه ایشان بودند و ابوبکر همراهشان نبود و در روایت محمد بن اسحاق چنین است که در آن سفر فقط زید بن حارثه همراه ایشان بوده است و پیامبر (ص ) در این هجرت چهل روز از مکه غایب بود و در پناه مطعم بن عدى وارد مکه شد.

اما هجرت پیامبر (ص ) به سرزمین بنى عامر بن صعصعه و برادران ایشان از قبیله قیس عیلان که در آن هیچ کس جز على علیه السلام به تنهایى همراه آن حضرت نبوده است ؛ این هجرت بلافاصله پس از درگذشت ابوطالب صورت گرفت و به پیامبر (ص ) چنین وحى شد: از مکه برو که یارى دهنده تو درگذشت . پیامبر به قبیله بنى عامر رفت براى اینکه از آنان یارى طلبد و خویشتن را در پناه ایشان قرار دهد و در این سفر فقط على (ع ) همراهش بود. پیامبر براى آنان قرآن خواند که پاسخ مثبت ندادند و آن دو که درود خدا بر ایشان باد به مکه برگشتند و مدت غیبت ایشان از مکه ده روز بود و این نخستین هجرتى است که پیامبر (ص ) شخصا انجام داده است .

ولى نخستین هجرتى که یاران پیامبر انجام دادند و آن حضرت شخصا در آن هجرت شرکت نداشت ، هجرت به حبشه است که جمع بسیارى از اصحاب از راه دریا به حبشه هجرت کردند که از جمله ایشان جعفر بن ابى طالب علیه السلام است . آنان چند سال از حضور پیامبر غایب بودند و سپس گروهى از ایشان که به سلامت ماندند به حضور پیامبر برگشتند و جعفر مدتى طولانى آنجا بود و در سال فتح خیبر به حضور پیامبر (ص ) برگشت و پیامبر که درود خدا بر او و خاندانش باد فرمود:نمى دانم به کدامیک بیشتر خوشحالم ، آیا به آمدن جعفر یا به فتح خیبر!

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۲ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۱۷

خطبه ۵۵ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۵۵ و من کلام له ع

وَ لَقَدْ کُنَّا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص- نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ أَبْنَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا وَ أَعْمَامَنَا- مَا یَزِیدُنَا ذَلِکَ إِلَّا إِیمَاناً وَ تَسْلِیماً- وَ مُضِیّاً عَلَى اللَّقْمِ وَ صَبْراً عَلَى مَضَضِ الْأَلَمِ- وَ جِدّاً فِی جِهَادِ الْعَدُوِّ- وَ لَقَدْ کَانَ الرَّجُلُ مِنَّا وَ الآْخَرُ مِنْ عَدُوِّنَا- یَتَصَاوَلَانِ تَصَاوُلَ الْفَحْلَیْنِ یَتَخَالَسَانِ أَنْفُسَهُمَا- أَیُّهُمَا یَسْقِی صَاحِبَهُ کَأْسَ الْمَنُونِ- فَمَرَّهً لَنَا مِنْ عَدُوِّنَا وَ مَرَّهً لِعَدُوِّنَا مِنَّا- فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْکَبْتَ- وَ أَنْزَلَ عَلَیْنَا النَّصْرَ- حَتَّى اسْتَقَرَّ الْإِسْلَامُ مُلْقِیاً جِرَانَهُ وَ مُتَبَوِّئاً أَوْطَانَهُ- وَ لَعَمْرِی لَوْ کُنَّا نَأْتِی مَا أَتَیْتُمْ- مَا قَامَ لِلدِّینِ عَمُودٌ وَ لَا اخْضَرَّ لِلْإِیمَانِ عُودٌ- وَ ایْمُ اللَّهِ لَتَحْتَلِبُنَّهَا دَماً وَ لَتُتْبِعُنَّهَا نَدَم

(۵۵) [در این خطبه که با عبارت و لقد کنامع رسول الله صلى الله علیه و آله نقتل آبائنا و ابنائنا (همانا که همراه رسول خدا(ص ) بودیم و پسران و پدران خویش را مى کشتیم ) شروع مى شود، مباحث زیرمطرح شده است ]:

فتنه عبدالله بن الحضرمى در بصره  

این خطبه را امیرالمومنین علیه السلام به هنگامى که ابن حضرمى از سوى معاویه به بصره آمد و امیرالمومنین از یاران خود خواست به بصره حرکت کنند و آنان خوددارى کردند ایراد فرموده است .

ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن سعید به هلال ثقفى در کتاب الغارات مى گوید: محمد بن یوسف ، از حسن بن على زعفرانى ، از محمد بن عبدالله بن عثمان : از ابن ابى سیف ، از یزید بن حارثه ازدى ، از عمروبن محصن نقل مى کند که چون معاویه ، محمد بن ابى بکر را در مصر کشت و بر آن سرزمین چیره شد، عبدالله بن عامر حضرمى را فرا خواند و به او گفت : به بصره برو که بیشتر مردم آن شهر در مورد عثمان ، همین اندیشه را دارند و کشته شدن او را کارى بزرگ مى دانند، وانگى گروهى از ایشان در راه خونخواهى او کشته شده اند و بسیارى از ایشان مصیبت زده و کینه دار هستند و اگر کسى آنها را فراهم آورد و دعوت کند و در طلب خون عثمان بر آید دوست مى دارند و از او پیروى مى کنند؛ از قبیله ربیعه بر حذر باش و میان قبیله مضر فرود آى و با افراد قبیله ازد دوستى کن که بیشتر ایشان با تو خواهند بود و اندکى از ایشان چنین نیستند و به خواست خداوند با تو مخالفت نخواهند کرد.

عبدالله بن حضرمى به معاویه گفت : من تیرى در ترکش تو هستم و کسى هستم که آزموده اى و دشمن کسانى که با تو جنگ مى کنند و یارى دهنده و پشتیبان تو در جنگ با قاتلان عثمان هستم . هرگاه مى خواهى مرا پیش ‍ ایشان بفرست . گفت : ان شاء الله فردا حرکت کن . او با معاویه بدرود گفت و از پیش او بیرون آمد.

چون شب فرا رسید معاویه با یاران خود نشست . ضمن گفتگو از آنان پرسید: امشب ماه در کدام منزل از منازل فلکى در خواهد آمد؟ گفتند: منزل سعد ذابح .  معاویه را خوش نیامد و به ابن حضرمى پیام داد از جاى خود حرکت مکن تا فرمان من به تو برسد، و از مجلس برخاست .

معاویه چنین مصلحت دانست که نامه یى به عمرو عاص که در آن هنگام از سوى معاویه کارگزار و حاکم مصر بود بنویسد و راءى و نظر او را در این مورد بخواهد، و براى او این نامه را فرستاد معاویه پس از جنگ صفین ، به خود عنوان امیرالمومنینداده بود و این پس از صدور راءى دو حکم بود:

از بنده خدا معاویه امیرمؤ منان ، به عمرو بن عاص . سلام بر تو و بعد من اندیشه یى کرده ام و مى خواهم آن را انجام دهم و فقط منتظر آنم که از راءى و نظر تو در آن مورد آگاه شوم ، اگر با من موافق باشى خداى را ستایش کرده و آن نظر را اجرا مى کنم و اگر مخالف باشى از خداوند طلب خیر و هدایت مى کنم . من در کار مردم بصره نگریستم و دیدم که بیشتر مردم آن شهر دوست ما و دشمن على و شیعیان اویند که على در واقعه یى که مى دانى [ جمل ] با ایشان در افتاد و کینه آن خونها در سینه هاى ایشان پایدار است و زدوده نمى شود. این را هم مى دانى که کشتن محمد بن ابى بکر و تصرف مصر توسط ما، آتش تند یاران على را در آفاق فرونشانده و پیروان ما را هر کجا هستند سربلند کرده است ، و به کسانى هم که در بصره با ما هم عقیده اند این خبر رسیده است و تا آنجا که فکر من مى رسد هیچ گروهى از لحاظ شمار و مخالفت با على همچون مردم بصره نیستند. چنین مصلحت دیدم که عبدالله بن عامر حضرمى را نزد مردم بصره بفرستم و او میان قبیله مضر فرود آید و با مردم قبیله ازد دوستى ورزد و از مردم ربیعه بر حذر باشد و او در طلب خون عثمان بر آید و از درافتادن على با آنان [ در جنگ جمل ] یادآورى کند، یعنى همان جنگى که برادران و پدران و فرزندان شایسته مردم بصره را هلاک کرده است و امیدوارم با این کار بتواند آن منطقه مرزى را بر على و شیعیان او بشوراند و تباه سازد و اگر سپاهیان على از پیش رو و پشت سر مورد هجوم قرار گیرند کوشش آنان تباه و مکرشان باطل خواهد شد. این اندیشه من است ، اندیشه و نظر تو چیست ؟ فرستاده مرا بیش از یک ساعت که منتظر نوشتن پاسخ تو باشد معطل مکن . خداوند ما و ترا هدایت فرماید. و سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد.

عمرو بن عاص در پاسخ به معاویه چنین نوشت : اما بعد، فرستاده و نامه ات رسید خواندم و راءى و اندیشه ات را دانستم و دریافتم و مرا بسیار خوش آمد و با خود گفتم آن کس که این موضوع را به فکر تو القاء کرده و بر جان تو دمیده است گویى خونخواه عثمان و انتقام گیرنده او بوده است ، همانا که هیچ کار تو و ما از هنگامى که براى این جنگها حرکت کرده ایم و مردم جنگجو را فرا خوانده ایم و هیچ راءى و نظر مردم به اندازه این کارى که به آن الهام شده اى ! براى دشمن زیانبخش تر و براى دوست شادیبخش تر نبوده است راءى خود را استوار انجام بده و همانا مردى را براى این کار فرستاده اى که استوار و خردمند و خیرخواه است و متهم نیست و به او گمان بد نمى رود. والسلام .

چون نامه عمرو عاص به معاویه رسید، ابن حضرمى را فرا خواند. او پس از اینکه چند روز گذشت و معاویه فرمان حرکت نداد تصور مى کرد که معاویه از فرستادن او براى آن کار خوددارى کرده و پشیمان شده است . معاویه به ابن حضرمى گفت : در پناه برکت خداوند حرکت کن و نزد مردم بصره برو و میان قبیله مضر فرود آى و از مردم ربیعه بر حذر باش و با مردم ازد دوستى کن . کشته شدن عثمان و واقعه یى را که آنان را نابود کرد فرایادشان آور و براى هر کس که از تو شنوایى و اطاعت کند وعده و امید بده که نعمتهاى دنیایى پایدار و بخششى خواهد بود که تا ما و او زنده باشیم و یکدیگر را از دست ندهیم برقرار خواهد بود. سپس به ابن حضرمى بدرود کرد و نامه یى به او سپرد و دستور داد چون به بصره برسد براى مردم بخواند و ابن حضرمى بیرون آمد.

عمرو بن محصن مى گوید: هنگامى که ابن حضرمى از دمشق بیرون آمد من هم همراهش بودم و چون بیرون آمدیم و مقدارى راه پیمودیم از جانب چپ ما آهویى که یک شاخش شکسته بود پدیدار شد. من به ابن حضرمى نگریستم به خدا سوگند دیدم نشانه کراهت و ناخوشایندى در چهره اش ‍ آشکار شد همچنان به راه خویش ادامه دادیم و به بصره رسیدیم و میان بنى تمیم فرود آمدیم .

مردم بصره آمدن ما را شنیدند و هر کس که طرفدار عثمان بود پیش ما آمد و سران بصره نزد ما جمع شدند. ابن حضرمى حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنین گفت :اما بعد، اى مردم همانا امام شما، عثمان بن عفان ، را که امام هدایت بود على بن ابى طالب (ع ) به ستم کشت . شما خون او را مطالبه کردید و با قاتلانش جنگ کردید و خداوند از سوى مردم این شهر به شما پاداش ‍ ارزانى فرماید. سران برگزیده شما کشته شدند و خداوند براى شما برادرانى رساند که از دلیرى ایشان باید ترسید و شمارشان بیرون از شمار است . آنان با دشمنان شما که شما را کشته بودند جنگ کردند و به خواسته و هدفى که مى خواستند در حالى که صابر بودند رسیدند و به نتیجه مطلوب دست یافتند و برگشتند. اینک با آنان همدست شوید و یاریشان دهید. و از خونهاى ریخته شده خود یاد کنید تا سینه هایتان را از دشمن خود شفا بخشید.

ضحاک بن عبدالله هلالى برخاست و گفت : خداوند آنچه را که براى ما آورده اى و ما را به آن دعوت مى کنى زشت بداراد. به خدا سوگند همان چیزى را براى ما آورده اى که دو یار طلحه و زبیر آوردند. آن دو پس از اینکه ما با على بیعت کرده بودیم و براى حکومت او متفق و یکدل و بر راه راست بودیم آمدند و ما را به پراکندگى دعوت کردند و سخنان یاوه گفتند تا آنجا که با ظلم و ستم ما را به پراکندگى دعوت کردند و به جان یکدیگر انداختند و ما یکدیگر را کشتیم . به خدا سوگند که هنوز از آن بدبختى بزرگ نرسته ایم ، هم اکنون هم همگى بر بیعت با این بنده صالح خدا [ على علیه السلام ] هستیم که از لغزش چشم پوشى نمود و گنهکار را عفو کرد و او از حاضر و غایب ما بیعت گرفته است . آیا اکنون مى خواهى به ما فرمان دهى تا شمشیرهاى خود را از نیام آخته سازیم و به هم درافتیم و به یکدیگر ضربه بزنیم تا در نتیجه آن معاویه امیر شود و تو وزیرش باشى و حکومت را از على برگردانیم ! به خدا سوگند یک روز از روزهاى على (ع ) که همراه پیامبر (ص ) بوده است بهتر از همه کارهاى معاویه و خاندان معاویه است اگر چه تا دنیا باقى است باقى باشند.

عبدالله بن حازم سلمى برخاست و به ضحاک گفت : ساکت باش که تو شایسته آن نیستى که در کار عموم مردم سخن بگویى ! آن گاه روى به ابن حضرمى کرد و گفت : ما همه دست و یاران تو خواهیم بود و سخن همان است که تو گفتى و ما آن را دریافتیم و به هر کارى که مى خواهى ما را دعوت کن . ضحاک به ابن حازم  گفت : اى پسر کنیزک سیاه ! به خدا سوگند هر کس را که تو یارى دهى عزیز نمى شود و آن کس را که تو رها کنى زبون نمى شود و به یکدیگر دشنام دادند.

نویسنده کتاب الغارات مى گوید: ضحاک بن عبدالله هلالى همان کسى است که [ درباره خود ] چنین سروده است :اى کسى که از نسب من مى پرسى ! نسب من میان قبایل ثقیف و هلال است ، مادرم اسماء و پدرم ضحاک است .

و همو در مورد پسران عباس چنین سروده است :تا آنجا که مى دانیم در هیچ کوه و دشتى هیچ پدر و مادرى چون شش ‍ پسر از شکم ام الفضل نزاییده اند. چه زن و مردى بزرگوارند، پدرى که عموى پیامبرى است که داراى فضیلت است و خاتم همه پیامبران .

گوید: عبدالرحمان بن عمیر بن عثمان قرشى تمیمى برخاست و گفت : اى بندگان خدا! ما شما را به اختلاف و پراکندگى فرا نمى خوانیم و نمى خواهیم با یکدیگر جنگ و ستیز کنید و القاب زشت به هم نسبت دهید بلکه ما شما را دعوت مى کنیم که سخن خود را همسان کنید و برادران خود را که با شما هم عقیده اند یارى دهید و پراکندگى خود را اصلاح و با یکدیگر سازش کنید، اینک فرصت دهید، خدایتان رحمت کناد، به این نامه گوش ‍ فرا دهید و از آن کس که آنرا براى شما مى خواند اطاعت کنید.

در این هنگام نامه معاویه را گشودند که در آن چنین آمده بود:از بنده خدا معاویه امیرمومنان به هر کس از مومنان و مسلمانان بصره که این نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد. اما بعد، همانا ریختن خونهاى ناروا و کشتن افرادى که خداوند کشتن آنان را حرام فرموده است مایه هلاکتى سخت و زیانى آشکار است و خداوند از هر کس که آن را بریزد هیچ توبه و عوضى را نمى پذیرد .خدایتان رحمت کناد شما خود آثار عثمان بن عفان و روش او و عافیت دوستى و دادگرى و مرزبانى او و پرداخت حقوق و دادخواهى براى مظلوم و محبت او را نسبت به اشخاص ضعیف مى دانید، تا سرانجام شورشیان بر او شورش کردند و ستمکاران بر او هجوم بردند و او را که مسلمان محترمى بود تشنه کام و روزه دار کشتند و حال آنکه او میان ایشان خونى نریخته و هیچیک از ایشان را نکشته بود حتى ضربت شمشیر و تازیانه یى را نیز از او طلب نداشتند.

و اینک اى مسلمانان شما را به خونخواهى او و جنگ با قاتلانش فرا مى خوانیم . ما و شما بر کارى واضح و راهى راست و روشن هستیم و اگر شما با ما هماهنگ و متحد شوید شعله [ فتنه ] خاموش مى شود و سخن یکى مى گردد و کار این امت سامان مى یابد و شورشیان ستمگر که پیشواى خود را به ناحق کشته اند بر جاى مى نشینند و گرفتار گناهان و رفتار بد خویش خواهند شد. براى شما بر عهده من است که میان شما به کتاب خدا عمل کنم و در سال دوبار به شما حقوق بپردازم و هرگز از افزونى درآمد شما در جاى دیگر مصرف نکنم و نبرم . اینک خدایتان رحمت کناد، به سوى آنچه فراخوانده مى شوید بشتابید و من مردى از صالحان را نزد شما فرستادم که از افراد امین و مورد اعتماد خلیفه مظلوم شما عثمان بوده و از کارگزاران و یاران او براى حق و هدایت شمرده مى شود. خداوند ما و شما را در زمره کسانى قرار دهد که به [ نداى ] حق پاسخ مثبت مى دهند و آن را مى شناسند و باطل را ناپسند مى دانند و آن را انکار مى کنند. و سلام و رحمت خدا بر شما باد.

گوید: چون این نامه براى آنان خوانده شد بیشترشان گفتند: شنیدیم و گوش ‍ به فرمانیم .
گوید: محمد بن عبدالله بن عثمان ، از على ، از ابوزهیر، از ابومنقر شیبانى نقل مى کند که چون این نامه براى مردم بصره خوانده شد، احنف [ بن قیس ‍ ] گفت : مرا در این کار دخالتى نخواهد بود و از این کار آنان کناره گیرى کرد.

عمرو بن مرجوم که از قبیله عبدالقیس بود گفت : اى مردم به اطاعت خود پایدار باشید و بیعت خود را مشکنید تا گرفتار واقعه یى سخت و کوبنده نشوید که پس از آن از شما کسى بر جاى نماند. همانا من براى شما خیرخواهى کردم و اندرز دادم ولى شما خیرخواهان و اندزدهندگان را دوست نمى دارید.

ابراهیم بن هلال مى گوید: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سیف ، از اسود بن قیس از ثعلبه بن عباد نقل مى کند: چیزى که موجب استوار شدن راءى معاویه در فرستادن ابن حضرمى به بصره شد نامه یى بود که عباس بن ضحاک عبدى براى او نوشت .

این شخص ، طرفدار عثمان بود و با قوم خود، در دوستى با على (ع ) و یارى رساندن او مخالفت مى کرد و نامه او چنین بود:
اما بعد، به ما خبر رسید که به مردم مصر در افتادى ، آنان که بر پیشواى خود ستم کردند و خلیفه خویش را به ستم و طمع کشتند. از این خبر چشمها روشن و نفس ها تسکین و شفا یافت و دلهاى اقوامى که از کشته شدن عثمان ناخوش و از دشمنان او کناره گیر و براى شما دوست و به حکومت تو راضى هستند شاد شد و اگر مصلحت بدانى براى ما امیرى پاکدل و خردمند و پارساى و دیندار گسیل دارى تا به خونخواهى عثمان قیام کند، این کار را انجام بده که من چنین گمان دارم مردم گرد تو فراهم مى شوند و ابن عباس هم در شهر نیست والسلام .

گوید: چون معاویه نامه او را خواند گفت : تصمیمى جز آنچه این شخص ‍ براى من نوشته است نخواهم گرفت و پاسخ او را چنین نوشت : اما بعد نامه ات را خواندم و اندرز و خیرخواهى ترا دانستم و راءى ترا پذیرفتم . خدایت رحمت کند و استوارت بدارد، و خداوند تو را هدایت کند. بر این راءى درست خود استوار باش . گویا مردى را که خواسته اى پیش تو آمده باشد و گویا سپاه نیز هم اکنون بر تو برآمده و رسیده باشد، زنده و شاد باشى . و السلام .

ابراهیم مى گوید: محمد بن عبدالله ، از على بن ابى سیف ، از ابوزهیر نقل مى کند که چون ابن حضرمى میان قبیله بنى تمیم فرود آمد به سران بصره پیام داد که پیش او آمدند. او گفت : مرا به حق پاسخ دهید و بر این کار مرا یارى دهید.

گوید امیر بصره در آن هنگام زیاد بن عبید بود که عبدالله بن عباس او را به جانشینى خود نشانده بود و خود براى تسلیت گویى در مورد کشته شدن محمد بن ابى بکر به حضور امیرالمومنین على علیه السلام رفته بود. ابن ضحاک [ صحار بن عباس ] برخاست و به ابن حضرمى گفت : آرى سوگند به کسى که براى او سعى مى کنم و از او مى ترسم همانا که ترا با شمشیرها و دستهاى خود یارى خواهیم داد.
مثنى بن مخرمه عبدى برخاست وگفت : نه ، سوگند به کسى که خدایى جز او نیست اگر به جایى که آمده اى برنگردى همانا که با دستها و شمشیرهاى خود با تو جنگ خواهیم کرد و با تیرها و سرنیزه هاى خود با تو پیکار مى کنیم . مى گویى که ما پسر عموى رسول خدا(ص ) را که سرور مسلمانان است رها کنیم و به اطاعت فردى از احزاب که سرکش است در آییم ؟ به خدا سوگند این کار هرگز صورت نمى گیرد تا لشکرها گسیل داریم و تیغها را در جمجه ها فرونشانیم .

ابن حضرمى روى به صبره بن شیمان ازدى کرد و گفت : اى صبره ! تو سالار قوم خود و یکى از بزرگان عرب و از خونخواهان عثمانى . راءى ما راءى تو و راءى تو راءى ماست و گرفتارى آن قوم بر تو و عشیره ات چنان بوده است که چشیده اى و دیده اى ، اکنون مرا یارى ده و مواظب من باش . صبره به او گفت : اگر پیش من آیى و در خانه ام سکونت کنى ترا یارى مى دهم و از تو دفاع مى کنم . ابن حضرمى گفت : امیرالمومنین معاویه به من دستور داده است میان قوم او که از قبیله مضرند فرود آیم .

گفت : از آنچه فرمانت داده است اطاعت کن ، و از پیش او رفت . مردم به ابن حضرمى روى آوردند و پیروانش بسیار شدند. زیاد بن عبید از این کار ترسید و در حالى که در دارالاماره بود به حصین بن منذر و مالک بن مسمع پیام فرستاد و آن دو را خواست و چون آمدند نخست حمد و ثناى خداوند را بجا آورد و سپس ‍ گفت : همانا شما یاران و شیعیان و افراد مورد اعتماد امیرالمومنین على هستید و این مرد با آنچه به اطلاع شما رسیده اینجا آمده است و اینک مرا پناه دهید تا فرمان و نظر امیرالمومنین براى من برسد. مالک بن مسمع گفت : این موضوع قابل تاءملى است من باید برگردم و با کسان دیگر تبادل نظر کنم .حصین بن منذر گفت : بسیار خوب ما این کار را مى کنیم و هرگز تو را رها و تسلیم نخواهیم کرد.

زیاد از آن قوم چیزى که او را مطمئن سازد ندید، این بود که به صبره بن شیمان ازدى پیام فرستاد و گفت : اى پسر شیمان ! تو سالار قوم خود و یکى از بزرگان این شهرى و اگر بزرگى وجود داشته باشد تو خواهى بود. آیا مرا پناه مى دهى و از من و بیت المال مسلمانان دفاع مى کنى که من امین بر بیت المال هستم ؟ گفت : آرى به شرط آنکه از جاى خود بیرون آیى و به خانه من ساکن شوى از تو دفاع مى کنم . زیاد گفت : من این کار را انجام مى دهم .

پس شبانه از خانه خود بیرون آمد و در خانه صبره بن شیمان منزل کرد و تا آن زمان معاویه مدعى برادرى زیاد نشده بود و معاویه آن ادعا را پس از رحلت امیرالمومنین على کرد. زیاد براى عبدالله بن عباس چنین نوشت :براى امین عبدالله بن عباس ، از زیاد بن عبید. سلام بر تو باد و بعد همانا عبدالله بن عامر بن حضرمى از سوى معاویه آمده و میان بنى تمیم منزل کرده است او به خونخواهى عثمان و جنگ دعوت مى کند و بیشتر مردم بصره با او بیعت کرده اند. من که چنین دیدم به قبیله ازد و صبره بن شیمان و قوم او پناه بردم تا مرا و بیت المال را حفظ کنند. پس کاخ حکومتى را ترک کردم و میان ایشان منزل ساختم . قبیله ازد با من همراهند. شیعیان امیرالمومنین که از شجاعان و سوارکاران قبایل هستند نزد من آمد و شد دارند و شیعیان عثمان نزد ابن حضرمى مى روند و کاخ نیز از وجود ما و ایشان تهى گشته است . این موضوع را به امیرالمومنین گزارش بده تا در آن باره تصمیم بگیرد و هر چه زودتر از نتیجه و نظر خودت مرا آگاه کن . و سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد.

گوید: ابن عباس موضوع را به على (ع ) گزارش داد و خبر در کوفه میان مردم منتشر شد. در بصره هم افراد قبایل بنى تمیم و قیس و کسانى که طرفدار عثمان بودند به ابن حضرمى گفتند اکنون که زیاد، کاخ حکومتى را تخلیه کرده است او بدانجا رود. و همین که ابن حضرمى براى این کار آماده شد و یاران خود را فرا خواند، افراد قبیله ازد سوار شدند و به ابن حضرمى و یارانش پیام فرستادند که به خدا سوگند ما نمى گذاریم شما به کاخ بیایید و کسى را که ما راضى نیستیم و او را خوش نمى داریم در آن فرود آورید تا اینکه مردى براى این کار بیاید که مورد رضایت ما و شما باشد. یاران ابن حضرمى هیچ چیز جز رفتن به کاخ را نپذیرفتند و ازدیان هم هیچ چیز جز جلوگیرى از ایشان را نپذیرفتند. احنف بن قیس سوار شد و به یاران ابن حضرمى گفت : به خدا سوگند شما براى تصرف کاخ حکومتى از اینان سزاوارتر نیستید و شما را نشاید که کسى را که خوش نمى دارند بر ایشان امیر سازید، برگردید. آنان چنان کردند، سپس پیش مردم ازد آمد و گفت : کارى که شما خوش ندارید صورت نخواهد گرفت و فقط آنچه را که دوست مى دارید انجام خواهد شد خدایتان رحمت کناد برگردید. آنان هم برگشتند.

ابراهیم مى گوید: محمد بن عبدالله بن ابى سیف ، از کلبى نقل مى کند که چون ابن حضرمى به بصره آمد و وارد شد در قبیله بنى تمیم و در خانه سبیل فرود آمد.

بنى تمیم و عشایر قبیله مضر را فرا خواند. زیاد به ابوالاسود دولى گفت : آیا مى بینى که مردم بصره چگونه گوش به سخن معاویه مى دهند؟ من هم براى خودم امیدى در قبیله ازد نمى بینم . ابوالاسود گفت : اگر آنان را ترک کنى ترا یارى نخواهد داد ولى اگر میان ایشان باقى بمانى از تو دفاع خواهند کرد.

زیاد همان شب از خانه خود بیرون آمد و نزد صبره بن شیمان حدانى ازدى رفت . صبره او را پناه داد و چون شب را به صبح آورد به او گفت : اى زیاد، براى ما شایسته نیست که تو بیش از همین امروز را میان ما به صورت مخفى و پوشیده اقامت کنى ، و براى زیاد منبر و تختى در مسجد حدان نهاد و چند نگهبان براى او گماشت و زیاد با آنان در مسجد حدان نماز گزارد.

ابن حضرمى بر آن بخش از بصره که در اختیارش بود چیره شد و خراج آن را هم گرفت . افراد قبیله ازد نیز بر زیاد جمع شدند. زیاد منبر رفت و پس از حمد و ستایش خداوند چنین گفت : اى مردم ازد، شما نخست دشمنان من بودید و اینک دوستان و سزاوارترین مردم نسبت به من شدید. اگر من میان بنى تمیم بودم و ابن حضرمى میان شما بود در حالى که شما پشتیبان او مى بودید من هیچ طمعى به پیروزى بر او نداشتم اینک که شما طرفدار من هستید ابن حضرمى هیچ امیدى به غلبه بر من ندارد و پسر هند جگرخواره که همراه بازماندگان احزاب و اولیاى شیطان جنگ مى کند به هیچ روى به غلبه نزدیک تر از امیرالمومنین نیست که همراه مهاجران و انصار است . من امروز میان شما در کمال ضمانت و همچون امانتى هستم که به شما سپرده شده ام . ما گرفتارى و درافتادن شما را در جنگ جمل دیدیم ، اکنون همان گونه که بر باطل پایدارى کردید بر حق پایدارى کنید که براى شما افتخارى جز در دلیرى نیست و براى ترس و بیم ، عذر شما پذیرفته نیست .

در این هنگام شیمان پدر صبره که در جنگ جمل شرکت نداشته و غایب بود، برخاست و گفت : اى گروه ازد، عواقب جنگ جمل براى شما جز بدنامى نداشت شما که دیروز بدخواه على علیه السلام بودید امروز هواخواه او باشید؛ و بدانید که تسلیم کردن شما او را، خوارى و وانهادن او براى شما ننگ به شمار مى رود، و حال آنکه شما قبیله اى هستیم که عرصه شما صبر و شکیبایى و فرجام شما وفادارى است . اگر این قوم با سالار خود براى جنگ حرکت کردند شما هم حرکت کنید و اگر آنان از معاویه مدد خواستند شما هم از على (ع ) مدد بخواهید و اگر آنان با شما عهد و پیمان بستند شما هم چنین کنید.

پس از او پسرش صبره برخاست و گفت اى گروه ازد! ما روز جنگ جمل گفتیم از شهر خود دفاع و از مادر خویش [ عایشه ] اطاعت مى کنیم و خون خلیفه مظلوم خود را مطالبه مى کنیم ، و در جنگ سخت کوشیدیم و پس از گریختن مردم باز هم پایدارى کردیم تا آنجا که کسانى از ما کشته شدند که پس از آنان خیرى در ما نیست . این زیاد هم امروز پناهنده شماست و پناهنده در ضمانت است و از على چنان نمى ترسیم که از معاویه . پس ‍ جانهاى خود را به ما ارزانى دارید و از پناهنده خویش دفاع کنید یا او را به جاى امنى برسانید.

مردم ازد گفتند: ما پیرو شما هستیم او را پناه دهید. زیاد خندید و به صبره گفت : مى ترسید نتوانید در مقابل بنى تمیم ایستادگى کنید. صبره گفت : اگر احنف بن قیس را بیاورند پدرم را به مقابله آنان مى آوریم و اگر حباب را بیاورند من خود به مقابله مى آیم هر چند میان ایشان جوانان بسیارى باشند [ ما هم جوانان بسیار داریم ]  زیاد گفت : من شوخى کردم .

بنى تمیم همین که دیدند قبیله ازد در دفاع از زیاد ایستاده اند به آنان پیام دادند شما دوست خود را از قبیله بیرون کنید ما هم ابن حضرمى را بیرون مى کنیم . هر کدام از دو امیر یعنى على و معاویه که پیروز شدند همگى به اطاعت او در مى آییم و همگان خود را نابود نکنیم . ابو صبره به آنان پیام داد: این پیشنهاد را ممکن بود پیش از پناه دادن به زیاد بپذیریم ؛ به جان خودم سوگند که بیرون کردن زیاد با کشتن او یکسان است و شما مى دانید که ما او را فقط از روى کرم پناه داده ایم . از این موضوع بگذرید.

گوید: ابوالکنود  نقل مى کرد که شبث بن ربعىبه على (ع ) گفت : اى امیرالمومنین کسى پیش این عشیره تمیم بصره بفرست و آنان را به اطاعت و لزوم بیعت خود فرا خوان و مردم قبیله ازد عمان را که مردمى بیگانه و ناپسندند بر آنان چیره مگردان ، که یک تن از قوم خودت براى تو بهتر از ده تن از دیگران است . مخنف بن سلیم ازدى به او گفت : بیگانه ناپسند کسى است که عصیان خداوند و مخالفت با امیرالمومنین کند و آنان قوم تو هستند و دوستدار نزدیک کسى است که اطاعت خداوند کند و امیرالمومنین را یارى دهد و آنان قوم من هستند که یکى از ایشان براى امیرالمومنین بهتر از ده تن از قوم تو هستند.

امیرالمومنین علیه السلام فرمود: خاموش باشید، اى مردم بس کنید و باید که اسلام و وقار آن شما را از ستم کردن و ناسزا گفتن به یکدیگر بازدارد و باید به شما وحدت کلمه ببخشد و به دین خدا پایبند باشید که از کسى جز آن را نمى پذیرد و بر کلمه اخلاص پایدار بمانید که مایه قوام دین و حجت خدا بر کافران است و یاد آورید هنگامى را که شما اندک بودید و مشرک و دشمن یکدیگر بودید و پراکنده ، و خداوند با اسلام میان شما الفت بخشید و شمارتان بسیار شد و هماهنگ و دوست شدید، اکنون پس از هماهنگى ، پراکنده و پس از دوستى ، دشمن یکدیگر مشوید، و هرگاه فتنه یى میان مردم دیدید که عشایر و قبایل خود را به کمک فرا مى خوانند با شمشیر آهنگ سرشناسان و بزرگان ایشان کنید تا به سوى خدا و کتابش و سنت پیامبرش پناهنده شوند. اما این گونه حمیت و غیرت از خطرات شیطان است ، از آن باز ایستید اى بى پدران ! تا پیروز و رستگار شوید.

آن گاه امیرالمومنین علیه السلام اعبن بن ضبیعه مجاشعى  را فرا خواند و به او فرمود: اى اعین ! آیا به تو خبر نرسیده است که قوم تو در بصره همراه ابن حضرمى بر کارگزار من شورش کرده اند و مردم را به جدایى و مخالفت با من فرا مى خوانند و این گمراهان نابکار را بر ضد من یارى مى دهند؟ گفت : اى امیرالمومنین اندوهگین مباش و آنچه ناخوش مى دارى هرگز مباد، مرا به سوى ایشان بفرست من متعهدم که آنان را به اطاعت برگردانم و جمع ایشان را پراکنده سازم و ابن حضرمى را از بصره تبعید کنم یا او را بکشم .

على (ع ) فرمود: هم اکنون برو. و از حضورش بیرون آمد و حرکت کرد تا به بصره رسید. اینها که گفتیم روایت ابن هلال صاحب کتاب الغارات بود.

واقدى مى گوید: على علیه السلام از بنى تمیم کوفه چند روز پیاپى خواست که کسانى از ایشان به بصره بروند و کار ابن حضرمى را چاره کنند و شورش ‍ بنى تمیم بصره را که او را پناه داده اند فرونشانند. هیچ کس پاسخ مثبت نداد. براى آنان سخنرانى کرد و فرمود: آیا این جاى شگفتى نیست که قبیله ازد مرا یارى دهد و قبیله مضر مرا رها کند! و شگفت تر از این آنکه تمیم کوفه از یارى من بازایستد و تمیم بصره با من مخالفت ورزد و از گروهى از ایشان مى خواهم دلیرى کنند و به سوى برادران خود بروند و آنان را به هدایت فرا خوانند، اگر پذیرفتند چه بهتر و گرنه جنگ و ستیز خواهد بود. ولى گویى من با گروى کر و گنگ سخن مى گویم که هیچ گفتگویى را در نمى یابند و هیچ ندایى را پاسخ نمى دهند، و همه این بیم از دلیرى آنها و دوستى زندگى است . همانا ما همراه رسول خدا(ص ) بودیم پدران و پسران خود را مى کشتیم … تا آخر خطبه .

واقدى مى گوید: اعین بن ضبیعه مجاشعى برخاست و گفت : اى امیرالمومنین من به خواست خداوند این فتنه را از میان بر مى دارم و براى تو تعهد مى کنم که ابن حضرمى را بکشم یا از بصره بیرونش کنم . على (ع ) به او فرمان داد آماده حرکت شود و او حرکت کرد و به بصره رسید.

ابراهیم بن هلال ثقفى مى گوید: چون اعین به بصره رسید و نزد زیاد، که میان قبیله ازد بود رفت ، زیاد به او خوشامد گفت و او را کنار خود نشاند. اعین به زیاد گزارش داد که على علیه السلام به او چه فرموده و او چه پاسخ داده و نظرش چیست . در همان حال نامه یى از امیرالمومنین على (ع ) براى زیاد رسید که در آن چنین آمده بود:

از بنده خدا على امیرالمومنین به زیادبن عبید. درود بر تو، اما بعد، من اعین بن ضبیعه را فرستادم که قوم خود را از گرد ابن حضرمى پراکنده سازد، مراقب باش که چه کار مى کند اگر این کار را انجام داد و به آنچه تصور مى کند رسید و آن اوباش پراکنده شدند، چیزى است که خواسته ماست و اگر جریان کار آن قوم را به ستیره جویى و نافرمانى کشاند، همراه کسانى که مطیع تو هستند با کسانى که نافرمانى مى کنند جنگ کن . اگر همان گونه که گمان من است بر ایشان پیروز شدى چه بهتر و گرنه با آنان در جنگ و گریز باش و آنان را معطل کن که گردانهاى مسلمانان نزد تو بر آیند و برسند و خداوند تبهکاران ستمگر را بکشد و مومنان بر حق را نصرت دهد. والسلام .

زیاد آن نامه را خواند و براى اعین هم خواند. اعین به زیاد گفت : من امیدوارم به خواست خداوند متعال این کار چاره شود. و از پیش زیاد بیرون آمد و به منزل خویش رفت و گروهى از مردان قوم خود را فرا خواند و پس ‍ از حمد و ستایش خداوند چنین گفت :
اى قوم ! چرا و به چه سبب خود را به کشتن مى دهید و خون خودتان را به باطل و همراه گروهى از سفلگان و اشرار مى ریزید. به خدا سوگند من پیش ‍ شما نیامدم مگر اینکه لشکرها براى گسیل داشتن به جنگ شما فراهم شده باشد. اینک اگر به حق برگردید از شما پذیرفته مى شود و دست بر مى دارند و اگر نپذیرند به خدا سوگند مایه درماندگى و ریشه کن شدن شما خواهد بود.

آنان گفتند: شنوا و فرمانبرداریم و گفت هم اکنون در پناه برکت خدا حرکت کنید. و همراه آنان به مقابله کسانى که بر ابن حضرمى جمع شده بودند رفت . آنان هم همراه ابن حضرمى بیرون آمدند و مقابل یکدیگر صف کشیدند. اعین تمام روز را برابر ایشان ایستاد و آنان را سوگند مى داد و مى گفت : اى مردم . اى قوم من ! بیعت خود را مشکنید و جان خود را در معرض نیستى قرار مدهید. شما که خود دیدید و آزمودید که خداوند در آن هنگام که بیعت خویش را شکستید و مخالفت کردید با شما چه کرد، از این کار دست بردارید.

میان اعین و آنان جنگى صورت نگرفت ولى او را دشنام و ناسزا مى دادند. اعین از مقابل آنان برگشت در حالى که به انصاف آنان امید داشت . چون اعین به خانه خویش برگشت ده تن که مردم گمان مى کردند از خوارج هستند او را تعقیب و غافلگیر کردند و در حالى که او در بستر بود با شمشیرهاى برهنه بر او نواختند. او که گمان نمى کرد چنین کارى پیش آید برهنه بیرون جست و مى دوید آنان میان راه به او رسیدند و او را کشتند. چون اعین کشته شد زیاد تصمیم گرفت همراه افراد قبیله ازد که با او بودند و دیگر شیعیان على علیه السلام به ابن حضرمى حمله کند. قبیله بنى تمیم به قبیله ازد پیام دادند که به خدا سوگند ما به پناهنده شما [ زیاد ] که پناهش ‍ دادیم تعرضى نکردیم به مال او هم دست نزدیم .

مال او و هر کس که هم عقیده ما نیست از خودشان باشد. بنابراین از جنگ با ما و پناهنده ما چه مى خواهید؟ قبیله ازد پس از دریافت این پیام جنگ با آنان را نپسندیدند. زیاد براى امیرالمومنین علیه السلام چنین نوشت :
اما بعد، اى امیرالمومنین ! اعین بن ضبیعه از جانب تو با کوشش و اخلاص و یقین و صداقت آمد و کسانى از قوم خود را که از او اطاعت مى کردند جمع کرد و آنان را به اطاعت و اتحاد تشویق کرد و از پراکندگى و مخالفت بر حذر داشت و سپس همراه کسانى که مطیع او بودند در برابر مخالفان خود ایستاد و تمام روز را بر این حال بود. این اقدام او مخالفان را ترساند و گروه بسیارى از کسانى که قصد یارى ابن حضرمى را داشتند از اطراف او پراکنده شدند و کار تا شبانگاه بر همین وضع بود و چون اعین شب به خانه برگشت تنى چند از این خوارج از دین بیرون شده بر او شبیخون بردند و غافلگیرش ‍ ساختند و کشته شد، خدایش رحمت کناد.

من تصمیم داشتم به ابن حضرمى حمله کنم کارى پیش آمد که به این فرستاده خود گفته ام گزارش ‍ دهد. اینک عقیده من بر این است که اگر امیرالمومنین هم با عقیده ام موافق باشد جاریه بن قدامه تمیمى را پیش اینان گسیل دارد که او تیزبین و میان قوم مطاع و محترم و بر دشمن امیرالمومنین سختگیر است و اگر او بیاید به خواست و فرمان خداوند میان ایشان تفرقه خواهند افکند. و سلام و رحمت و برکات خداوند بر امیرالمومنین باد.

چون نامه رسید على (ع ) جاریه بن قدامه را خواست و به او فرمود اى پسر قدامه ! آیا باید چنین باشد که افراد قبیله ازد از کارگزار و بیت المال من دفاع کنند و قبیله مضر با من ستیز و مخالفت کنند؟ و حال آنکه خداوند با ما نسبت به آنان کرامت را آغاز کرده و هدایت را به آنان شناسانده است و اینک شایسته است که آنان مردم را به گروهى فرا خوانند که با خدا و رسولش ستیز کردند و خواستند نور خداوند سبحان را خاموش کنند تا سرانجام کلمه خدا برترى یافت و کافران هلاک شدند.

جاریه گفت : اى امیرالمومنین ! مرا پیش ایشان بفرست و از خداوند بر [ علیه ] آنان یارى بخواه . فرمود: ترا پیش ایشان مى فرستم و از خداوند بر آنان یارى مى خواهم .

ابراهیم مى گوید: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سیف ، از سلیمان بن ابى راشد، از کعب بن قعین نقل مى کند که مى گفته است : من هم از کوفه همراه پنجاه تن از بنى تمیم با جاریه به بصره رفتم و میان آن گروه هیچ کس جز من یمانى نبود و من در تشیع خود سخت استوار بودم . به جاریه گفتم : اگر مى خواهى همراه تو باشم و اگر مى خواهى به قوم خود بپیوندم . گفت : حتما با من باش که به خدا سوگند، دوست دارم پرندگان و چهارپایان هم علاوه بر انسانها مرا براى پیروزى بر ایشان یارى دهند.

گوید: کعب بن قعین مى گفته است که على علیه السلام همراه جاریه نامه یى نوشت و فرمود: این نامه را براى یاران خود در بصره بخوا ما حرکت کردیم و چون وارد بصره شدیم ، جاریه نخست نزد زیاد رفت . زیاد به او خوشامد گفت و او را کنار خود نشاند و ساعتى با یکدیگر آهسته سخن گفتند و چیزهایى از یکدیگر پرسیدند، و جاریه بیرون آمد. مهمترین سفارش زیاد به جاریه این بوده است که بر جان خود مواظب باش و بر حذر باش که مبادا گرفتار چیزى شوى که آن یار تو که پیش از تو آمد گرفتار آن شد.

جاریه از خانه زیاد بیرون آمد و میان قبیله ازد برپا خاست و گفت : خداوند به شما بهترین پاداشى را که به قبیله یى مى دهد ارزانى فرماید. چه زحمتى بزرگ بر عهده شماست و چه نیکو آزمایشى دادید و چه خوب فرمانبردار امیر خود هستید. شما حق را در همان حال که دیگران آن را نشناختند و تباه کردند شناختند و در همان حال که آنان هدایت را نشناختند و رها کردند شما به هدایت فرا خواندید. سپس نامه على (ع ) را بر ایشان و بر شیعیانى که همراهش بودند و بر دیگران خواند و در آن چنین آمده بود: از بنده خدا على امیرالمومنین به هر کس از مومنان و مسلمانان بصره که این نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد، اما بعد همانا که خداوند بردبار و داراى تحمل و مهلت است . پیش از حجت و برهان به کیفر دادن شتاب نمى کند و گناهکار را در مرحله نخست عقوبت نمى نماید. بلکه توبه را مى پذیرد و همچنان مهلت مى دهد و از بازگشت از گناه خشنود مى شود تا حجت و برهان ، بزرگتر و براى معذرت رساتر باشد. پیش از این بیشتر شما ستیزه جویى کردید که مستحق عقوبت بودید. من از گنهکار شما در گذشتم و از گریختگان شما شمشیر بداشتم و از هر کدامتان که روى به من آوردید عذرتان را پذیرفتم و از شما بیعت گرفتم .

اینک اگر به بیعت من وفا کنید و نصیحت مرا بپذیرید و به اطاعت از من پایدار باشید میان شما به احکام قرآن و سنت و راه حق عمل خواهم کرد و راه هدایت را میان شما برپا مى دارم ، و به خدا سوگند هیچ کارگزار و حاکمى را پس از محمد (ص ) از خودم داناتر به آن احکام و عمل کننده تر به گفتار نمى دانم . این گفتار خود را صادقانه مى گویم و نسبت به گذشتگان نکوهشى ندارم و کار آنان را کم و اندک نمى شمرم . و اگر هوسهاى هلاکتبار و نابخردان ستم پیشه شما را به ستیز با من وادارند و بخواهید با من مخالفت کنید همانا که اسبان نژاده خویش را نزدیک آورده و اشتران خویش را آماده ساخته ام و سوگند به خداوند که اگر مرا ناچار از حرکت به سوى خود کنید چنان با شما در خواهم افتاد و چنان ضربتى بر شما خواهم زد که جنگ جمل در قبال آن چون لیسیدن لیسنده اى باشد  و همانا گمان من چنین است که به خواست خداوند خود را در معرض هلاکت قرار مدهید. این نامه را هم به عنوان حجت براى شما فرستادم و پس از آن هرگز براى شما نامه یى نخواهم نوشت . اگر خیرخواهى و اندرز مرا نپذیرفتند و با فرستاده ام ستیز کردید خودم به خواست خداوند متعال به جانب شما خواهم آمد. و السلام

گوید: چون این نامه بر مردم خوانده شد صبره بن شیمان برخاست و گفت : شنیدم و اطاعت کردیم و ما با هر کس که امیرالمومنین با او جنگ کند در حال جنگیم و با هر کس که صلح کند در صلح خواهیم بود، اى جاریه ! اگر توانستى با همین افراد قوم خود دیگران از قومت را کفایت کنى چه بهتر. اگر دوست دارى ما ترا یارى کنیم یارى خواهیم داد .

سران و بزرگان مردم هم برخاستند و همین گونه و نزدیک به آن سخن گفتند. جاریه به هیچیک از آنان اجازه نداد که همراه او برود و خود پیش بنى تمیم رفت .

زیاد میان قبیله ازد برخاست و چنین گفت : اى گروه ازد! آنان دیروز در حال آشتى بودند و امروز به حال جنگ در آمدند و حال آنکه شما در حال جنگ بودید و به حال صلح در آمدید و من به خدا سوگند شما را براى پناهنده شدن نپذیرفتم مگر پس از تجربه ، و میان شما اقامت نکردم مگر با اندیشه و آرزو، و شما تنها به این راضى نشدید که مرا پناه دهید تا آنکه براى من تخت و منبر و یاران و نگهبانان فراهم آوردید و منادى و مراسم نمازجمعه مرا رو به راه کردید و من نزد شما هیچ چیز جز همین درهمهاى مالیات را از دست نداده ام که امروز نتوانسته ام بگیرم و آن را نیز به خواست خداوند فردا خواهم گرفت و بدانید که جنگ کردن امروز شما با معاویه در دین و دنیاى شما هموارتر و آسانتر از جنگ کردن دیروز شما با على است . اینک جاریه بن قدامه پیش شما آمده است و على (ع ) او را براى اینکه کار قوم خود را در هم بشکند فرستاده است و به خدا سوگند او امیرى نیست که لازم باشد از او فرمان ببرید و اگر به خواسته خود در قومش برسد به حضور امیرالمومنین باز مى گردد یا تابع من خواهد بود و شما سران و بزرگان و تنها قبیله مهم بصره هستید. او را به سوى قومش بفرستید البته اگر به نصرت دادن شما محتاج شد چنانچه مصلحت دانستید به یارى او خواهید رفت .

در این هنگام شیمان پدر صبره برخاست و گفت : اى زیاد! به خدا سوگند اگر روز جنگ جمل همراه قوم خود مى بودم امید مى داشتم که با على جنگ نکنند، ولى آن کار با آنچه در آن بود گذشت ، روزى بود به روزى و کارى در قبال کارى و خداوند براى پاداش دادن به نیکى شتاب کننده تر از کیفر دادن به بدى است . توبه همراه حق و عفو و گذشت باید با پشیمانى از گناه همراه باشد . اگر این موضوع تنها فتنه و آزمایشى مى بود مردم را دعوت مى کردیم که از خونها در گذرند و کارها را از سر بگیرند ، ولى موضوع جماعتى در میان است که خونهاى ایشان محترم است و باید در قبال جراحتها قصاص ‍ کرد. در عین حال ما با تو هستیم آنچه را که تو دوست بدارى دوست مى داریم .

زیاد از سخنان او تعجب کرد و گفت : [ سخنورى ] چون این ، میان مردم گمان نمى دارم .پس از او پسرش صبره برخاست و گفت : به خدا سوگند ما به مصیبتى در دین و دنیاى خود چون مصیبتى که در جنگ جمل بود گرفتار نشده ایم . اینک امیدواریم امروز با اطاعت از فرمان خداوند و امیرالمومنین آن آلودگى را از خود بزداییم . اما تو اى زیاد! به خدا سوگند که تا ترا به سلامت به خانه ات برنگردانیم نه تو به آنچه در ما آرزو داشته اى رسیده اى و نه ما به آنچه براى تو آرزو داشته ایم رسیده ایم و ما به خواست خداوند متعال فردا ترا به خانه ات بر مى گردانیم و چون این کار را انجام دادیم نباید هیچکس ‍ بیش از ما به تو [ وابسته تر و ] سزاوارتر باشد و اگر چنان نکنى کارى کرده اى که مانند تو نخواهد کرد، و ما به خدا سوگند از جنگ با على براى آخرت خود بیم داریم و از جنگ با معاویه در دنیا آن بیم را نداریم و به هر حال تو خواسته خود را مقدم و خواسته ما را موخر بدار که ما همگان همراه و مطیع تو هستیم .

سپس خنقر حمانىبرخاست و گفت : اى امیر! اگر تو از ما به همان چیزى که از غیر ما راضى مى شوى راضى باشى ما به آن بسنده نمى کنیم . اگر مى خواهى ما را به مقابله این قوم ببر و به خدا سوگند، ما در هیچ جنگى رویاروى نشده ایم مگر آنکه به عفو و گذشت خود بیش از کوشش در جنگ توجه داشته ایم ، جز در جنگ گذشته [ نبرد جمل ].

ابراهیم ثقفى مى گوید: جاریه بن قدامه نخست با قوم خویش سخن گفت که به او پاسخ [ مناسب ] ندادند بلکه گروهى از سفلگان به جنگ او بیرون آمدند و پس از اینکه به او دشنام دادند و بدگویى کردند با او در آویختند. جاریه به زیاد و قبیله ازد پیام فرستاد و از ایشان یارى خواست و گفت : به یارى او حرکت کنند. قبیله ازد همراه زیاد بیرون آمدند. ابن حضرمى در حالى که عبدالله بن خازم سلمى را بر سواران خود گماشته بود به جنگ آمد و ساعتى جنگ کردند. شریک بن اعور حارثى که از شیعیان على (ع ) و دوست جاریه بن قدامه بود به جاریه گفت : اجازه مى دهى با دشمن تو جنگ کنم ؟ گفت : آرى ، چیزى نگذشت که بنى تمیم را شکست دادند و آنان را وادار به پناهنده شدن در خانه سنبل  سعدى کردند.

آنان ابن حضرمى را در آن خانه محاصره کردند. مردى از بنى تمیم همراه عبدالله بن خازم سلمى آمد و آن دو هم به آن خانه پناه بردند. در این حال مادر عبدالله بن خازم که زنى سیه چرده و از مردم حبشه بود و عجلى نام داشت کنار خانه آمد و عبدالله را صدا کرد. عبدالله از فراز بام خود را به مادر نشان داد. مادرش گفت : پسرم نزد من آى . عبدالله نپذیرفت مادر روسرى خود را برداشت و موهاى خود را برهنه کردو از خواست فرود آید. او همچنان خوددارى مى کرد. مادر گفت : به خدا سوگند اگر فرود نیایى تن خود را برهنه مى کنم و دست به سوى جامه هاى خود برد. جاریه بن قدامه و زیاد آن خانه را محاصره کردند. جاریه گفت : براى من آتش بیاورید.

مردم ازد گفتند: ما اهل آتش زدن و سوزاندن با آتش نیستیم ، آنان قوم تو هستند و خود داناترى . جاریه آن خانه را بر ایشان آتش زد. ابن حضرمى همراه هفتاد مرد که یکى از ایشان عبدالرحمان بن عمیر بن عثمان بود هلاک شدند و جاریه از آن روز به محرق [ سوزاننده ] معروف شد. افراد قبیله ازد، زیاد را بردند و در کاخ حکومتى منزل دادند بیت المال هم همراهش بود، و به او گفتند: آیا از حق پناهندگى تو کار دیگرى بر عهده ما باقى مانده است ؟ گفت : نه . گفتند: بنابراین ما از عهده بیرون آمدیم و جوار خود را از تو برداشتیم . گفت : آرى ، آنان برگشتند و زیاد براى امیرالمومنین على علیه السلام چنین نوشت :
اما بعد، جاریه بن قدامه که بنده شایسته است از پیش تو اینجا آمد و با کسانى که بر ابن حضرمى جمع شده بودند جنگ کرد او را گروهى از مردم ازد یارى دادند و جاریه به یارى ایشان ابن حضرمى را شکست داد و او را ناچار کرد که با شمار بسیارى از یاران خود به خانه یى از خانه هاى بصره پناه برد [ و موضع بگیرد ] آنان بیرون نیامدند و تسلیم نشدند تا خداوند میان آن دو حکم کرد. ابن حضرمى و یارانش کشته شدند گروهى از ایشان در آتش ‍ سوختند و بر سر برخى از آنان دیوار فرو ریخت و روى بعضى از آنان نیز تا سقف ویران شد و گروهى هم با شمشیر کشته شدند. تنى چند هم سالم ماندند که توبه کردند و به حق بازگشتند و از آنان گذشت کرد، دورباد رحمت خدا از سرکشان و گمراهان و درود و رحمت و برکت خدا بر سالار مومنان باد!

چون نامه زیاد به على علیه السلام رسید آن را براى مردم خواند. زیاد آن نامه را همراه ظبیان بن عماره فرستاده بود، على (ع ) و یارانش شاد شدند و امیرالمومنین جاریه بن قدامه و مردم قبیله ازد را ستود و [ مردم ] بصره را نکوهش کرد و فرمود: نخست آبادى است که ویران مى شود یا در آب فرو مى رود یا آتش مى گیرد و فقط مسجدش همچون سینه کشتى از آب نمودار مى ماند.  على (ع ) سپس به ظبیان فرمود: کجاى بصره ساکنى ؟ گفت : فلان جا. فرمود: بر تو باد که در حومه آن شهر ساکن شوى .

ابن عرندس ازدى  ضمن بیان سوزاندن ابن حضرمى و نکوهش قبیله تمیم چنین سروده است :ما زیاد را به خانه اش برگرداندیم و حال آنکه پناهنده تمیم فریاد مرگ برآورد. خدا زشت دارد قومى را که پناهنده خود را آتش زدند، و به جان خودم که چه گوسپندان بریان بدى بودند…

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۲ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۹۱

خطبه ۵۴ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۵۴ و من کلام له ع- و قد استبطأ أصحابه إذنه لهم فی القتال بصفین

أَمَّا قَوْلُکُمْ أَ کُلَّ ذَلِکَ کَرَاهِیَهَ الْمَوْتِ- فَوَاللَّهِ مَا أُبَالِی- دَخَلْتُ إِلَى الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَیَّ- وَ أَمَّا قَوْلُکُمْ شَکّاً فِی أَهْلِ الشَّامِ- فَوَاللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ یَوْماً- إِلَّا وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِی طَائِفَهٌ فَتَهْتَدِیَ بِی- وَ تَعْشُوَ إِلَى ضَوْئِی- فَهُوَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلَى ضَلَالِهَا- وَ إِنْ کَانَتْ تَبُوءُ بِآثَامِهَا

شرح وترجمه فارسی

(۵۴) از سخنان امیرالمومنین (ع ) هنگامى که یارانش تصور مى کردند در اجازه دادن ایشان به آنان ، براى شروع جنگ ، تاءخیر شده است

[ این خطبه با عبارت اما قولکم ، اکل ذلک کراهیه الموت (اما این سخن شما که آیا این همه درنگ از خوش نداشتن مرگ است ) شروع مى شود چنین آمده است ] :

از اخبار جنگ صفین  

پس از اینکه امیرالمومنین علیه السلام در صفین ، شریعه فرات را تصرف کرد و بزرگوارانه اجازه داد که مردم شام هم در برداشتن آب شریک و سهیم باشند و به این امید بود که شامیان متوجه رفتار کریمانه اش شوند و دلهاى آنان به این وسیله به او متمایل شود وانگهى نشانى از دادگرى و خوشرفتارى باشد، چند روزى درنگ کرد نه او کسى پیش معاویه فرستاد و نه از سوى معاویه کسى به حضورش آمد. مردم عراق از این درنگ ، در صدور فرمان جنگ ، به تنگ آمدند و گفتند: اى امیرالمومنین ، فرزندان و زنان خود را در کوفه رها کرده ایم . مگر آمده ایم که اطراف و مرزهاى شام را موطن خویش سازیم ؟ به ما فرمان جنگ بده که مردم سخنانى مى گویند. على (ع ) پرسید چه مى گویند؟ یکى از ایشان گفت : مردم چنین گمان مى کنند که تو به سبب کراهت از مرگ شروع جنگ را خوش نمى دارى ، برخى هم مى پندارند که تو در جنگ با شامیان گرفتار شک و تردید شده اى .

على علیه السلام فرمود: من چه هنگام از جنگ کراهت داشته ام ؟ جاى تعجب است که من به هنگام نوجوانى و برومندى خواهان جنگ باشم و اینک در حال پیرى که عمرم به پایان رسیده و مرگ نزدیک شده است از آن کراهت داشته باشم . اما درباره شک من در جنگ با این قوم ، اگر در این مورد شکى مى داشتم هر آینه درباره جنگ جمل با مردم بصره مى بایست شک مى کرد. به خدا سوگند من نهان و آشکار این کار را سنجیده ام و هیچ چاره اى جز جنگ یا سرپیچى از فرمان خدا و رسولش نیافته ام ، ولى من با این قوم مدارا مى کنم و مهلت مى دهم شاید که هدایت یابند یا [ لااقل ] گروهى از ایشان هدایت شوند، که پیامبر خدا (ص ) روز جنگ خیبر به من فرمود: اگر خداوند به وسیله تو فقط یک مرد را هدایت فرماید براى تو بهتر از همه چیزهایى است که آفتاب بر آن مى تابد.

نصر بن مزاحم مى گوید: محمد بن عبیدالله ، از جرجانى نقل مى کند که مى گفته است : على (ع ) بشیر بن عمر بن محصن انصارى و سعید بن قیس ‍ همدانى و شبث بن ربعى تمیمى را نزد معاویه فرستاد و به آنان فرمود: نزد این مرد بروید و او را به سوى خداوند عزوجل و طاعت و پیروى از جماعت و فرمانبردارى از فرمان خداوند سبحان دعوت کنید. شبث گفت : اى امیرالمومنین اگر او با تو بیعت کند آیا او را امیدوار مى کنى که به حکومتى برسد یا منزلتى بیابد و در نظرت مورد احترام و محبت باشد؟ فرمود اینک پیش او بروید و با او دیدار کنید و حجت آورید و بنگرید عقیده اش در این باره چیست . 

آنان به سوى معاویه رفتند و چون بر او وارد شدند نخست ابوعمر و بن محصن خدا را ستایش کرد و گفت : اما بعد، اى معاویه بدان که دنیا از تو زوال مى یابد و تو به آخرت بازخواهى گشت ، و خداوند ترا در قبال کردارت مجازات مى کند و به آنچه دستهایت پیشاپیش فرستاده و انجام داده محاسبه مى کند؛ و اینک من ترا به خداوند سوگند مى دهم که جماعت و اتحاد این امت را پراکنده مسازى و خونهاى ایشان را میان خودشان مریزى .

معاویه سخن او را برید و گفت : اى کاش سالار خودت را اندرز مى دادى . ابوعمرو گفت : سبحان الله ! سالار من نیازمند آن نیست که اندرز بشنود او چون تو نیست . سالار من از لحاظ فضل و دین و سابقه در اسلام و قرابت با رسول خدا سزاوارترین و شایسته ترین مردم به حکومت است . معاویه گفت : حالا چه مى گویى ؟ گفت ترا فرا مى خوانم که از خداى خود بترسى و دعوت پسرعمویت را به آنچه تو را فرا مى خواند بپذیرى که تو را به حق فرا مى خواند و این کار براى دین تو بهتر و براى سرانجام تو پسندیده تر است . معاویه گفت : و خون عثمان پایمال شود! نه سوگند به خداى رحمان که این کار را هرگز انجام نمى دهم .

پس از او سعید بن قیس خواست سخن بگوید. شبث بن ربعى بر او پیشى گرفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : اى معاویه پاسخى را که به پسر محصن دادى دریافتم ، همانا آنچه که تو مى گویى و در طلب آن هستى بر ما پوشیده نیست . تو هیچ چیزى که بتوانى مردم را با آن به گمراهى اندازى و خواهش دل آنان را به خود مایل گردانى و فرمانبردارى ایشان را ویژه خود قرار دهى پیدا نکردى جز اینکه به آنان بگویى : امام شما مظلوم کشته شد بیایید خون او را مطالبه کنیم . و سفلگان و فرومایگان و تبهکاران به تو پاسخ مثبت دادند و حال آن که به خوبى مى دانیم که تو خود از یارى دادن عثمان تن زدى و کشته شدن او را براى رسیدن به مقامى که در جستجوى آن هستى دوست مى داشتى ، ولى چه بسیار کسانى که در جستجوى کارى و خواهان رسیدن به آن بوده اند و خداوند بین آنان و خواسته ایشان مانع و حایل شده است و گاه کسى که آرزومند است به آرزوى خود مى رسد و گاه نمى رسد. به خدا سوگند براى تو در هیچیک از این دو حال خیرى نیست ، که اگر به آنچه امید دارى نرسى در آن صورت به خدا سوگند نگون بخت ترین عرب خواهى بود و بر فرض که به آنچه آرزوى آن را دارى برسى باز به آن نخواهى رسید مگر آنکه مستحق در افتادن به آتش دوزخ خواهى بود. بنابراین اى معاویه از خدا بترس و آنچه را در آن هستى رها کن و با کسانى که سزاوار و شایسته حکومتند ستیز مکن .

معاویه پس از حمد و ثناى خدا گفت : اما بعد من از همان آغاز که سخن این مرد والا تبار و گرانمایه [ سعید بن قیس ] را که سالار قوم خویش است قطع کردى به نادانى و سبک راءیى تو پى برد. پس از آن هم در مواردى که علم به آن ندارى عتاب آغاز کردى و حال آنکه دروغ گفتى و پستى نمایان ساختى و در آنچه وصف کردى و گفتى اى اعرابى سبک و خطا پیشه راست نگفتى .

از پیش من بازگردید که میان ما و شما چیزى جز شمشیر نیست . معاویه خشمگین شد و آنان هم بیرون آمدند و شبث گفت : آیا ما را با شمشیر بیم مى دهى ؟ همانا به خدا سوگند ما در شمشیر زدن شتابان تر به سوى تو خواهیم آمد.[ آنان پیش على علیه السلام برگشتند و سخنان معاویه را به او گفتند و این موضوع در ماه ربیع الاخر بود ] 

نصر مى گوید: قاریان عراق و قاریان اهل شام که سى هزار تن بودند بیرون آمدند و در کنار صفین قرارگاه فراهم ساختند. گوید: على علیه السلام کنار فرات لشکرگاه ساخت و معاویه هم بالاتر از او در کنار آب لشکرگاه ایجاد کرد و قاریان ، شروع به آمد و شد میان على (ع ) و معاویه کردند. از جمله این قاریان عبیده سلمانى و علقمه بن قیس نخعى و عبدالله بن عتبه و عامر بن عبدالقیس بودند. عامر بن عبدالقیس که ساکن سواحل فرات بود به لشکر على (ع ) پیوسته بود. این چند تن پیش معاویه رفتند و گفتند: اى معاویه تو چه مى خواهى ؟ گفت : من خون عثمان را مطالبه مى کنم . گفتند: خون او را از چه کسى مطالبه مى کنى ؟ گفت : از على . گفتند: مگر على او را کشته است ؟ گفت : آرى او عثمان را کشته و کشندگانش را پناه داده است . آنان از پیش ‍ معاویه حضور على (ع ) آمدند و گفتند: معاویه چنین مى پندارد که تو عثمان را کشته اى . فرمود: هرگز همانا در آنچه گفته دروغ گفته است . من او را نکشته ام .

آنان نزد معاویه برگشتند و به او خبر دادند، معاویه گفت : بر فرض که على او را به دست خویش نکشته باشد ولى به آن کار فرمان داده و مردم را بر او شورانده است . آنان به حضور على باز آمدند و گفتند: معاویه چنین مى پندارد که تو او [ عثمان ] را به دست خویش نکشته اى ولى بر آن کار فرمان داده و تحریض کرده اى . فرمود: هرگز! او در آنچه اظهار داشته دروغ گفته است . آنان نزد معاویه برگشتند و گفتند: على مى پندارد که چنان نکرده است . معاویه گفت : اگر راست مى گوید از کشندگان عثمان دادخواهى کند که آنان همگى در لشکر او و از جمله یاران و بازوهاى اویند. آنان به حضور على برگشتند و گفتند: معاویه به تو مى گوید: اگر راست مى گویى کشندگان عثمان را به ما بسپار و در اختیار ما بگذار. فرمود: آن قوم قرآن را بر عثمان تاءویل کردند و تفرقه پدید آمد و او را در عین داشتن قدرت و حکومت کشتند و بر همه آنان و امثان ایشان قصاص لازم نیست و بدینگونه از لحاظ حجت بر معاویه غالب آمد.

مى گویم [ ابن ابى الحدید ]  نمى دانم به چه سبب على علیه السلام از دلیل و برهانى که روشن تر از آنچه فرموده است مى باشد استفاده نکرده است ؛ و جا داشت که به ایشان بگوید: کسانى که عهده دار کشتن عثمان به دست خود بوده اند فقط دو نفرند قتیره بن وهب و سودان بن حمران و هر دو همان روز به دست بردگان عثمان کشته شده اند و دیگران که سپاه و بازوى من به شمار مى روند آن گونه که شما تصور مى کنید عثمان را به دست خویش نکشته اند و حداکثر این است که مردم را بر او شورانده و او را محاصره کرده اند و براى جنگ با او لشکر فراهم آورده و به خانه اش حمله کرده اند، نظیر محمد بن ابى بکر و اشتر و عمرو بن حمق و دیگران و بر امثال این مورد و برایشان قصاص نیست .

نصر [ ابن مزاحم در دنباله سخن خود ] مى گوید: معاویه به آنان گفت اگر کار چنان است که شما مى پندارید پس چرا بدون مشورت با ما و کسانى که اینجا همراه ما هستند حکومت را غصب کرده است ؟ و على (ع ) پاسخ داد که مردم پیروان مهاجران و انصارند و آنان در شهرها گواه مسلمانان بر والیان و امیران دین ایشانند و آنان همگى به حکومت من راضى شده و با من بیعت کرده اند و من روا نمى دارم که بگذارم امثال معاویه بر امت حکومت کند و مسلط شود و وحدت ایشان را به پراکندگى بکشاند.

آنان نزد معاویه برگشتند و به او خبر دادند. گفت : چنان نیست که او مى گوید: چرا گروهى از مهاجران و انصارى که اینجا هستند در این کار دخالتى نکرده و مورد مشورت قرار نگرفته اند؟ آنان نزد على (ع ) برگشتند و سخن معاویه را گفتند. فرمود: واى بر شما این کار بر عهده شرکت کنندگان در جنگ بدر است نه همه اصحاب و هیچیک از شرکت کنندگان در جنگ بدر روى زمین نیست مگر آنکه با من بیعت کرده و همراه من است یا آنکه به این کار رضایت داده است و مبادا که معاویه شما را از دین خودتان فریب دهد و گول بزند.
نصر مى گوید: سه ماه یعنى تمام ماه ربیع الآخر و هر دو جمادى بدینگونه آمد و شد مى کردند و با این گفتگوها یکدیگر را تهدید مى کردند و گاهى به یکدیگر حمله مى بردند؛ ولى قاریان با میانجیگرى از وقوع جنگ جلوگیرى مى کردند.

نصر گوید: در طول سه ماه ، هشتاد و پنج بار یکدیگر را تهدید کردند و بر هم هجوم آوردند و هر بار قاریان مانع درگیرى مى شدند و جنگى میان ایشان صورت نگرفت .

نصر مى گوید: ابوامامه باهلى و ابوالدرداء که از همراهان معاویه بودند نزد او رفتند و گفتند: اى معاویه براى چه با این مرد جنگ مى کنى ؟ که به خدا سوگند اسلام او از تو قدیمى تر و به این حکومت سزاوارتر و از تو به پیامبر (ص ) نزدیک تر است ، چرا و براى چه با او جنگ مى کنى ؟ گفت : براى خون عثمان و اینکه او کشندگان عثمان را پناه داده است . بروید به او بگویید از سوى ما قاتلان عثمان را قصاص کند [ در آن صورت ] من نخستین کس از مردم شام خواهم بود که با او بیعت مى کنم .

آن دو نزد على (ع ) آمدند و سخن معاویه را به اطلاع او رساندند. فرمود: معاویه همه اینان را که مى بیند مطالبه مى کند و در این هنگام بیست هزار تن یا بیشتر که سراپا آهن پوشیده و فقط حدقه چشمهایشان نمایان بود بیرون آمدند و گفتند: ما همگان کشندگان عثمانیم و اگر مى خواهد از ما بخواهد. ابوامامه و ابوالدرداء برگشتند و در جنگ شرکت نکردند.

نصر مى گوید: چون ماه رجب فرا رسید معاویه ترسید که مبادا قاریان از على علیه السلام پیروى کنند، شروع به حیله و مکر کرد و نسبت به قاریان هم چاره سازى مى کرد که از آن کار بازنایستند و خوددارى کنند تا بنگرند چه مى شود. گوید: معاویه بر تیرى چنین نوشت : از بنده خیرخواه خدا، همانا من به شما خبر مى دهم که معاویه مى خواهد مسیر رودخانه فرات را به سوى شما برگرداند و شما را غرق کند بنابراین مواظب خود باشید. و آن تیر را به سوى لشکر على علیه السلام انداخت . آن تیر به دست مردى افتاد که آن را خواند و سپس براى دوست خود خواند و چون او آن را خواند و مردم هم خواندند براى هر کس که مى آمد و مى رفت مى خواندند، و مى گفتند: این برادر خیرخواهى است که براى شما نامه نوشته و خبر داده است که معاویه چه قصدى دارد. این نامه همچنان به دست مى شد و همگان مى خواندند تا به دست على (ع ) رسید. در همین حال معاویه دویست کارگر را با بیل و کلنگ کنار یکى از پیچهاى فرات فرستاد که زمین کنار فرات را که موازى قرارگاه لشکر على علیه السلام بود حفر کنند. على (ع ) به سپاهیان خود فرمود: اى واى بر شما آنچه که معاویه اندیشیده است صورت نمى گیرد و بر آن کار قدرت نخواهد داشت او مى خواهد شما را از این موضع خودتان کنار بزند. بس کنید و از این سخن درگذرید. گفتند: به خدا سوگند اجازه نمى دهیم که آنان آنجا را حفر کنند. على (ع ) فرمود: اى واى بر شما، این چنین ضعیف و درمانده نباشید و اندیشه مرا تباه مکنید. گفتند: به خدا سوگند از اینجا البته کوچ خواهیم کرد و تو اگر مى خواهى کوچ کن و یا بمان .

آنها حرکت کردند و لشکر و قرارگاه خود را بالاتر از جایى که بودند بردند. على علیه السلام هم با آخرین گروه از مردم از آنجا تغییر مکان داد و این دو بیت را مى خواند:اگر از من فرمانبردارى شود قوم خود را کنار رکن یمامه یا کوه شمام حفظ مى کنم ولى من هرگاه تصمیم استوارى مى گیرم گرفتار مخالفت آراء سفلگان مى شوم . .

گوید: در همان حال معاویه هم تغییر مکان داد و در محلى که قبلا لشکر على علیه السلام مستقر بود استقرار یافت . على (ع ) اشتر را احضار کرد و فرمود: حالا که تو و اشعث پیشنهاد و راءى مرا نپذیرفتید خود دانید. اشعث گفت : اى امیرالمومنین من [ این مهم را ] کفایت مى کنم و بزودى تباهى یى را که امروز فراهم کردم اصلاح خواهم کرد. اشعث افراد قبیله کنده را جمع کرد و گفت : اى گروه کنده ! امروز مرا رسوا و خوار و زبون مسازید و همانا که مى خواهم با یارى شما مردم شام را فروکوبم . گروهى از پیادگان با او حرکت کردند و همگى پیاده بودند. اشعث نیزه یى در دست داشت که آن را به جلو پرتاب مى کرد و به آنان مى گفت : همین اندازه جلو بروید و آنان جلو مى رفتند و او همچنین با پرتاب نیزه خویش آنان را جلو مى برد و آنان همچنان پیاده پیشروى مى کردند تا آنکه با معاویه که میان قبیله بنى سلیم بر کنار آب متوقف بود رویاروى شد. مقدمه و گروههاى نزدیک لشکرش هم به او پیوسته بودند. اشعث و همراهانش براى تصرف شریعه فرات ساعتى با آنان سخت جنگیدند و افراد مقدمه لشکر عراق هم فرا رسیدند و آنجا فرود آمدند. اشتر هم با گروهى از سواران عراقى رسید و به معاویه حمله کرد .اشعث نیز همچنان در ناحیه دیگرى به جنگ مشغول بود. معاویه در پناه قبیله بنى سلیم و همراه ایشان عقب نشینى کرد و حدود سه فرسخ شتران خود را عقب کشید و آنجا فرود آمد و موضع گرفت و مردم شام باروبنه خود را آنجا فرود آوردند. اشعث فریاد مى کشید و مى گفت : اى امیرالمومنین آیا ترا راضى و خشنود ساختم ؟ و سپس به ابیاتى از طرفه بن العبد  تمثل جست که [ مضمون برخى از آنها ] چنین است :جانم فداى قبیله بنى سعد باد که چه نیکو در خیر و شر پایدارند. من خود گامى برنداشتم که ایشان بهترین دوندگان در قبیله دور افتاده اند…

اشتر گفت : اى امیرالمومنین خداوند براى تو چیرگى بر آب را فراهم کرد. على (ع ) گفت : آرى شما دو نفر چنانید که آن شاعر گفته است .
با قیس و پیروانش رویاروى مى شوید و او براى جنگ آتش از پى آتش ‍ مى افروزد…
نصر مى گوید: على (ع ) و معاویه هر یک گاه گاه مرد بزرگى را همراه گروهى به جنگ مى فرستادند و او با گروهى از طرف مقابل جنگ مى کرد و خوش ‍ نمى داشتند حمله سراسرى کنند و همه لشکر را رویاروى قرار دهند که بیم درماندگى و کشته شدن جمع بود. بدینگونه مردم تمام ذى الحجه را درگیرى هاى پراکنده داشتند و چون ماه ذى حجه تمام شد مذاکره کردند و یکدیگر را به این کار دعوت کردند که تا پایان محرم از جنگ و درگیرى خوددارى کنند که شاید خداوند اتفاق نظر و صلحى ارزانى نماید، و در محرم همگى از یکدیگر دست برداشتند.

نصر مى گوید: عمر بن سعد، از ابوالمجاهد، از محل بن خلیفه نقل مى کند که چون در ماه محرم از حمله به یکدیگر دست برداشتند، فرستادگان و رسولانى به امید دست یافتن به صلح ، میان على و معاویه آمد و شد مى کردند. على علیه السلام عدى بن حاتم طایى و شبث بن ربعى تمیمى و یزید بن قیس و زیاد بن خصفه را نزد معاویه گسیل داشت . آنان چون پیش ‍ او رفتند عدى بن حاتم ، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس ‍ گفت : اما بعد، ما پیش تو آمده ایم تا ترا به کارى دعوت کنیم که خداوند در آن براى ما و امت ما اتقاق نظر فراهم کند و خونهاى مسلمانان را محفوظ بدارد. ترا به بیعت با برترین مردم از لحاظ سابقه که بیش از همگان در اسلام کارهاى پسندیده انجام داده است و مردم هم بر خلافت او اجتماع کرده اند و خداوند آنان را به این اندیشه و کار راهنمایى نموده است دعوت مى کنیم و کسى جز تو و همراهان تو باقى نمانده است ، و اى معاویه ! پیش از آنکه خداوند بر تو و یارانت بلایى چون بلاى جنگ جمل برساند پایان ده .

معاویه به او گفت : گویا تو به عنوان تهدید کننده آمده اى نه به عنوان مصلح ، اى عدى کجایى ! من فرزند حربم و با جنباندن مشک خالى و کهنه نمى هراسم .
وانگهى به خدا سوگند تو خود از کسانى هستى که گروههایى را براى کشتن عثمان فراهم آورده اى و تو از کشندگان اویى و من امیدوارم تو از کسانى باشى که خداوند او را بکشد.

در این هنگام شبث بن ربعى و زیاد بن خصفه هر دو با هم یک سخن گفتند: ما براى کارى آمده ایم که براى ما و تو مصلحت است و اینک تو براى ما مثل مى زنى ! کار و سخنى را که فایده ندارد رها کن و در موردى که بهره اش به ما و تو برسد پاسخ ما را بده .
یزید بن قیس ارحبى گفت : ما پیش تو نیامده ایم مگر براى اینکه آنچه را که براى آن پیش تو فرستاده شده ایم به تو ابلاغ کنیم و آنچه را از تو بشنویم بازگو کنیم .

بدیهى است از اینکه براى تو خیرخواهى کنیم کوتاهى نمى کنیم و مى خواهیم چیزهایى را که به گمان ما از حجتها و دلایل ماست به تو تذکر دهیم و نیز امورى را که ممکن است ترا به دوستى و همراهى با جماعت وادار کند بگوییم . سالار ما کسى است که خود، او را به خوبى مى شناسى و مسلمانان هم فضیلت او را مى شناسند و گمان نمى کنم بر تو پوشیده باشد که مردم متدین و با فضیلت هرگز تو را همسنگ على نمى دانند و هرگز ترا بر او ترجیح نمى دهند. اى معاویه ، از خدا بترس و با على مخالفت مکن که به خدا سوگند ما هرگز مردى را ندیده ایم که در پرهیزگارى و پارسایى در این دنیا و نیکو خصالى از على برتر باشد

معاویه هم پس از حمد و ثناى پروردگار گفت : اما بعد، شما به همبستگى و فرمانبردارى دعوت کردید این همبستگى که به آن دعوت مى کنید چه نیکوست ! اما در مورد فرمانبردارى از سالار شما [ باید بگویم ] ما به آن معتقد نیستیم زیرا سالار شما خلیفه ما را کشته است و جماعت ما را پراکنده ساخته و قاتلان و خونى هاى ما را پناه داده است و سالارتان مى پندارد که خود، او را نکشته است ما هم این ادعاى او را رد نمى کنیم ، ولى مگر شما قاتلان سالار ما را نمى بینید؟ آیا نمى دانید که آنان یاران سالار شمایند؟ او آنان را تسلیم ما کند تا آنان را در قبال خون عثمان بکشیم و در آن صورت به شما در مورد همبستگى و فرمانبردارى پاسخ مثبت مى دهیم .

شبث بن ربعى به او گفت : ترا به خدا سوگند بر فرض که عمار بن یاسر در اختیار تو قرار بگیرد و اینکه او را بکشى خوشحال مى شوى ؟ معاویه گفت : چیزى مرا از این کار باز نمى دارد. به خدا سوگند اگر سالار شما شما پسر سمیه را در اختیار من بگذارد من او را قابل آن نمى دانم که در قبال خون عثمان بکشم بلکه او را در قبال خون نائل برده آزاد کرده عثمان خواهم کشت !

شبث گفت : سوگند به خداى آسمان که هیچ دادگرى نکردى و سوگند به کسى که جز او خدایى نیست هرگز به کشتن پسر یاسر دست نمى یابى مگر اینکه سرهاى مردان از پیکر ایشان زده شود و زمین و آسمان با همه فراخى بر تو تنگ شود. معاویه گفت : اگر این کار واقع شود بر تو تنگ تر خواهد بود.

آن گروه از پیش معاویه برگشتند و زیاد بن خصفه را از میان ایشان دوباره پیش خود فرا خواند که چون وارد شد معاویه باز هم پس از حمد و ثناى خداوند به او گفت : برادر ربیعى ! على پیوند ارحام ما را گسست و امام ما را کشت و کشندگان سالار ما را پناه داد و من از تو مى خواهم که همراه خاندان و عشیره خویش مرا یارى دهى و براى تو بر عهده من عهد و میثاق خداوند خواهد بود که چون پیروز شوم ترا به هر یک از دو شهر [ کوفه و بصره ] که بخواهى ولایت دهم .

ابوالمجاهد مى گوید: شنیدم که زیاد بن خصفه این موضوع را نقل مى کرد و گفت : پس از اینکه معاویه سخن خود را گفت ، نخست حمد و ثناى خدا را بجا آوردم و سپس گفتم : من بر گواهى روشن از پروردگار خویش هستم و به نعمتى که خداوند بر من ارزانى داشته هرگز پشتیبان مجرمان نخواهم بود و سپس از جاى برخاستم .

معاویه به عمر و عاص که کنارش نشسته بود گفت : این گروه را چه مى شود؟ خدا ریشه آنان را ببرد که همگى یکدلند و گویى دلهاشان دل یک نفر است .

نصر مى گوید: سلیمان بن ابى راشد، از عبدالرحمان بن عبید ابى الکنود براى ما نقل کرد که مى گفته است معاویه حبیب بن مسلمه فهرى را به حضور على بن ابى طالب (ع ) فرستاد و شرحبیل بن سمط و معن بن یزید بن اخنس سلمى را همراهش کرد. آنان به حضور على (ع ) آمدند و حبیب بن مسلمه پس از حمد و ثناى خداوند چنین گفت :همانا عثمان بن عفان خلیفه رهنمون شده یى بود که به کتاب خدا عمل مى کرد و به سوى او انابه داشت و فرمان خدا را بجا مى آورد. شما از زندگى اش به ستوه آمدید و از دیر رسیدن مرگش بى تاب شدید، پس بر او شوریدید و او را کشتید. اینک کشندگان او را به ما بسپار تا در قبال خونش ‍ ایشان را بکشیم و اگر مى گویى تو او را نکشته اى از حکومت کنار برو تا حکومت میان ایشان با مشورت مشخص شود و مردم هر کس را که راى ایشان بر او قرار گرفت بر خود والى سازند.

على (ع ) به او گفت : اى بى مادر! ترا چه رسد و تو کیستى که درباره ولایت و عزل سخن گویى و در این موضوع دخالت کنى ! خموش ، که تو نه در آن حد هستى و نه شایسته آن . حبیب بن مسلمه برخاست و گفت : همانا به خدا سوگند مرا در جایى خواهى دید که خوش نخواهى داشت . على (ع ) به او گفت تو کسى نیستى گرچه همه سواران و پیادگان خود را فراهم آورى ، برو آنچه به نظرت مى رسد برگزین و انجام بده . که خدا بر تو رحمت نیاورد و تو را حفظ نکند اگر چه بخواهى باقى بمانى .

شرحبیل بن سمط گفت : اگر من هم با تو سخن بگویم به جان خودم سوگند که سخنم چیزى سخنان دوستم نخواهد بود. آیا براى من پاسخى غیر از آنچه به او گفتى خواهد بود؟ فرمود: آرى .

گفت : بگو.  على علیه السلام حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنین فرمود:اما بعد، همانا که خداوند سبحان محمد (ص ) را به پیامبرى برانگیخت و به وجود او خلق را از گمراهى نجات بخشید و از هلاک و نابودى جلوگیرى نمود و پراکندگى را به جمع مبدل کرد و سپس او را در حالى که آنچه برعهده داشت انجام داده بود به پیشگاه خویش فرا خواند، و مردم ابوبکر را به خلافت برگزیدند و سپس ابوبکر عمر را به خلافت برگزید که روشى پسندیده داشت و میان امت دادگرى کردند. ما از آن دو دلگیر شدیم که به جاى ما حکومت را عهده دار شدند و ما خاندان پیامبریم و به حکومت سزاوارتر. در عین حال آن لغزش ایشان را بخشیدیم و گذشت کردیم . سپس ‍ عثمان عهده دار حکومت مردم شد.

کارهایى کرد که مردم بر او عیب گرفتند و گروهى از مردم به سویش رفتند و او را کشتند. آن گاه مردم در حالى که من از حکومت بر ایشان کناره گرفته بودم پیش من آمدند و به من گفتند بیعت ما را بپذیر. من خوددارى کرد. گفتند: بپذیر که امت جز به تو به کس دیگر راضى نخواهد شد و ما بیم آن داریم که اگر نپذیرى مردم پراکنده شوند. پس ‍ بیعت ایشان را پذیرفتم و مرا چیزى جز عهد شکنى دو مردى که با من بیعت کرده بودند نگران نمى داشت و اینکه معاویه با من مخالفت کند، یعنى کسى که خداوند براى او هیچ سابقه و کار همراه باراستى در اسلام قرار نداده است ؛ اسیر آزاد شده پسر اسیر آزاد شده و فردى از آن گروهها که همواره خودش و پدرش دشمن خدا و رسولش و مسلمانان بودند تا آنکه با زور و کراهت وارد اسلام شدند. براستى از شما جاى شگفتى است که چگونه همراه او لشکر فراهم مى آورید و از او فرمانبردارى مى کنید و افراد خاندان پیامبرتان را که نمى سزد با آنان ستیز و مخالفت کنید و نباید از ایشان به هیچیک از مردم بگروید رها مى کنید! اینک من شما را به کتاب خدایتان و سنت پیامبرتان فرا مى خوانم و اینکه باطل را بمیرانیم و نشانه هاى دین را زنده بداریم . این سخن خود را مى گویم و براى خود و هر مرد و زن مسلمان و مومنى از پیشگاه خداوند طلب آمرزش مى کنم .

شرحبیل و معن بن یزید گفتند: آیا گواهى مى دهى که عثمان مظلوم کشته شده است ! فرمود: من این سخن را نمى گویم . گفتند: هر کس گواهى ندهد که عثمان مظلوم کشته شده است ما از او بیزاریم . و برخاستند و رفتند. على علیه السلام این آیه را تلاوت فرمود:
همانا تو نمى توانى به مردگان سخنى بشنوانى ؛ و نه به کرانى که چون فراخوانى از گفتارت رویگردانند حق را بشنوانى و تو هدایت کننده کوران از گمراهى ایشان نیستى و تنها به آنان که به آیات ما گرویده اند و مسلمانند مى توانى بشنوانى .

آن گاه على علیه السلام روى به اصحاب خود کرد و گفت : مبادا که این گروه در گمراهى خود کوشاتر از شما در حق خودتان و اطاعت از امامتان باشند. سپس مردم همچنان تا آخر محرم در حال ترک مخاصمه بودند و چون محرم به پایان رسید و مردم به ماه صفر سال سى و هفتم در آمدند على (ع ) چند تن از یاران خویش را گسیل داشت و آنان تا حدى به لشکرگاه معاویه نزدیک شدند که صداهایشان به ایشان مى رسید. مرثد بن حارث جشمى به هنگام غروب آفتاب برخاست و ندا داد که : اى مردم شام ! همانا امیرالمومنین على و یاران پیامبر به شما مى گویند ما به سبب تردید در کار [ جنگ با ] شما و یا براى باقى نگهداشتن شما، از شما دست برنداشته ایم بلکه منتظر تمام شدن ماه محرم بوده ایم و اکنون که ماه محرم تمام شده است . ما عهد شما را به سوى خودتان افکندیم که خداوند خیانت پیشگان را دوست نمى دارد.گوید: مردم در هم ریختند و خود را کنار فرماندهان خویش رساندند.

نصر مى گوید: اما روایت عمر و بن شمر، از جابر، از ابوالزبیر چنین است که نداى مرثد بن حارث جشمى چنین بود: اى مردم شام ! همانا امیرالمومنین به شما مى گوید من با شما مدارا کردم و به شما مهلت دادم تا به حق برگردید و آن را بپذیرید و با کتاب خدا با شما حجت آوردم و شما را به قرآن فرا خواندم ولى از سرکشى باز نایستادید و به حق پاسخ مثبت ندادید و اینک عهدتان را به سوى شما افکندم [ به شما اعلان جنگ مى دهم ] که خداوند خیانت پیشگان را دوست نمى دارد.

گوید: مردم کنار سران و سالارهاى خود هجوم آوردند.نصر مى گوید: معاویه و عمر و عاص آن شب بیرون آمدند و دسته هاى سپاه را تقسیم کردند و لشکرها را آرایش جنگى دادند و آتشها برافروختند و شمعها را آوردند. على علیه السلام هم آن شب را تا صبح بیدار بود و مردم را آرایش جنگى مى داد و دسته ها را تقسیم مى کرد و میان مردم مى گشت و آنان را [ به جنگ تشویق ] مى کرد.

نصر مى گوید: عمر بن سعد با اسناد خود از عبدالله بن جندب ، از پدرش ‍ نقل مى کرد که مى گفته است : على علیه السلام در هر جنگى که همراهش ‍ بودیم و با دشمن او رویاروى مى شدیم چنین مى گفت : شما با این قوم جنگ را آغاز مکنید تا ایشان شروع کنند که این خود حجت و دلیل دیگرى براى شما و بر [ علیه ] ایشان است ؛ و چون با ایشان جنگ کردید و آنان را شکست دادید هرگز کسى را که به جنگ پشت کرده است مکشید و هیچ مجروحى را از پاد درنیاورید و عورتى را برهنه مسازید و هیچ کشته یى را مثله مکنید و چون به محل استقرار دشمن رسیدید هیچ پرده یى مدرید و وارد خانه یى جز به اجازه من مشوید و چیزى از اموال ایشان ، جز اموالى را که در لشکرگاه بوده است ، مگیرید و هیچ زنى را به خشم میآورید مگر به اجازه من ، هر چند با آبروى شما بازى کنند و به خودتان و امیران و نیکمردان شما دشنام دهند، که عقل و نفس و قواى ایشان ضعیف است ؛ و همانا به ما در آن هنگام که زنان مشرک بودند دستور داده شده بود از ایشان دست بداریم و در دوره جاهلى هم اگر مردى با چوبدستى یا آهن [ شمشیر ] ، به زنى حمله مى کرد در این باره حتى بازماندگان و اعقاب آن مرد را سرزنش مى کردند 

نصر مى گوید: عمر بن سعد، از اسماعیل بن یزید یعنى ابن ابى خالد از ابى صادق نقل مى کرد که مى گفته است : على علیه السلام در جنگهاى خود مردم را تحریض مى کرد و چنین مى فرمود:اى بندگان خدا! نخست از خدا بترسید و چشمهاى خود را فرو بندید و صداهایتان را کوتاه کنید و کم سخن بگویید، و خود را براى جنگ و جولان و ستیز و دست به گریبان شدن سخت آماده کنید و پایدار باشید: و فراوان خدا را یاد کنید شاید رستگار شوید . و با یکدیگر ستیز مکنید که سست شوید و قدرت شما از میان برود و شکیبایى کنید که خداى با صابران و شکیبایان است . بارخدایا به ایشان صبر و پایدارى را الهام نماى و نصرت خویش را بر آنان فرو فرست و پاداش آنان را بزرگ قرار بده . 

نصر مى گوید: ترتیب لشکر على علیه السلام بدانگونه که عمر و بن شمر براى ما از جابر، از محمد بن على [ امام باقر علیه السلام ] و زید بن حسن و محمد بن عبدالمطلب نقل مى کرد چنین بوده است : عمار بن یاسر را بر سواران و عبدالله بن بدیل بن ورقاء خزاعى را بر پیادگان گماشت . لواى خود به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص زهرى [ هاشم مرقال ] سپرد. بر میمنه اشعث بن قیس و بر میسره عبدالله بن عباس را گماشت . بر پیادگان میمنه سلیمان بن صرد خزاعى و بر پیادگان میسره ، حارث بن مره عبدى را گماشت . افراد قبیله مضر، اعم از کوفى ها و بصرى ها را، بر قلب لشکر جا داد.

بر طرف راست قلب [ لشکر ]، افراد یمنى و بر طرف چپ آن افراد ربیعه را جاى داد. رایت و لواى هر قبیله را بست و به برخى از اعیان ایشان سپرد و همانها را سالارها و امیران قرار داد. بر افراد قبایل قریش ، اسد و کنانه ، عبدالله بن عباس و بر قبیله کنده ، حجر بن عدى کندى و بر قبیله بکر بصره ، حصین بن منذر رقاشى و بر [ قبیله ] تمیم بصره ، احنف بن قیس و بر قبیله خزاعه ، عمر و بن حمق را گماشت . بر قبیله بکر کوفه ، نعیم بن هبیره و بر قبیله هاى سعد و رباب بصره ، جاریه بن قدامه سعدى و بر قبیله بجیله ، رفاعه بن شداد و بر [ قبیله ] ذهل کوفه ، رویم شیبانى یا یزید بن رویم و بر قبایل عمر و و حنظله بصره ، اعین بن ضبیعه و بر افراد قبایل قضاعه وطى ، عدى بن حاتم طایى و بر [ قبیله ] لهازم کوفه ، عبدالله بن حجل عجلى و بر قبیله تمیم کوفه ، عمیر بن عطارد و بر قبایل ازد و یمن ، جندب بن زهیر و بر افراد قبیله ذهل بصره ، خالد بن معمر سدوسى و بر افراد قبایل عمرو و حنظله کوفه ، شبث بن ربعى و بر قبیله همدان ، سعید بن قیس و بر قبیله لهازم بصره ، حریث بن جابر جعفى و بر قبایل سعد و رباب کوفه ، ابوصریمه طفیل و بر قبیله مذحج ، اشتر بن حارث نخعى و بر قبیله عبدالقیس کوفه ، صعصعه بن صوحان عبدى و بر عبدالقیس بصره ، عمر و بن حنظله و بر قریش بصره ، حارث بن نوفل هاشمى و بر [ قبیله ] قیس کوفه ، عبدالله بن طفیل بکائى و بر قیس بصره ، قبیصه بن شداد هلالى و بر لفیف ، که از قواصى [ افراد پراکنده دیگر ] بودند، قاسم بن حنظله جهنى را گماشت . اما معاویه بر سواران خود، عبیدالله بن عمر بن خطاب و بر پیادگان ، مسلم بن عقبه مرى و بر میمنه ، عبدالله بن عمر و بن عاص و بر میسره ، جبیب بن مسلمه فهرى را گماشت .

رایت بزرگ را به عبدالرحمان بن خالد بن ولید سپرد و بر دمشقیان که در قلب لشکر جا داشتند ضحاک بن قیس فهرى و بر مردم حمص که در میمنه بودند ذوالکلاع حمیرى را گماشت ، و بر مردم قنسرین که آنان هم در میمنه سپاه بودند زفر بن حارث کلابى و بر مردم اردن که در میسره بودند، سفیان بن عمرو ابوالاعور سلمى و بر مردم فلسطین که آنان هم در میسره بودند مسلمه بن مخلد و بر پیادگان مردم دمشق ، بسر بن ابى ارطاه عامرى بن لوى بن غالب و بر پیادگان اهل حمص ، حوشب ذوظلیم و بر پیادگان قیس ، طریف بن حابس الهانى و بر پیادگان اردن ، عبدالرحمان بن قیس قینى و بر پیادگان مردم فلسطین ، حارث بن خالد ازدى و بر پیادگان قبیله قیس دمشق ، همام بن قبیصه و بر افراد قبیله هاى قیس و ایاد، حمص بلال بن ابى هبیره ازدى و حاتم بن معتمر باهلى و بر پیادگان میمنه ، حابس بن سعید طایى و بر قبیله قضاعه دمشق ، حسان بن بجدل کلبى و بر قضاعه ، عباد بن یزید کلبى و بر افراد قبیله کنده دمشق حسان بن حوى سکسکى و بر کنده حمص ، یزید بن هبیره سکونى و بر قبایل دیگر یمن ، یزید بن اسد بجلى و بر افراد قبایل حمیر و حضر موت ، الیمان بن غفیر و بر قضاعه اردن ، حبیش بن دلجه قینى و بر کنانه فلسطین ، شریک کنانى و بر مذحج اردن ، مخارق بن حارث زبیدى و بر افراد قبایل جذام و لخم فلسطین ، ناتل بن قیس جذامى و بر [ قبیله ] همدان اردن ، حمزه بن مالک همدانى و بر خثعم ، حمل بن عبدالله خثعمى و بر غسان اردن ، یزید بن حارث و بر افراد پراکنده دیگر، قعقاع بن ابرهه کلاعى را گماشت و قعقاع در نخستین روزى که دو سپاه رویاروى شدند در جنگ تن به تن کشته شد.

نصر مى گوید: اما روایت شعبى که اسماعیل بن ابى عمیره از او نقل مى کند چنین است که على (ع ) عبدالله بن ورقاء خزاعى را بر میمنه و عبدالله بن عباس را بر میسره سپاه خود گماشت ، بر سواران کوفه ، اشتر و بر مردم بصره ، سهل بن حنیف و بر پیادگان کوفه ، عمار بن یاسر، و قیس بن سعد بن عباده را که از مصر به صفین آمده بود به همراه هاشم بن عتبه بر پیادگان بصره گماشت و مسعود بن فدکى تمیمى را بر قاریان بصره گمارد، قاریان کوفه نیز گروهى به عبدالله بن بدیل بن ورقاء و گروهى به عمار بن یاسر پیوستند.

نصر مى گوید: اما ترتیب لشکر شام آن چنان که عمر بن سعد، از عبدالرحمان بن یزید بن جابر از قاسم وابسته یزید بن معاویه نقل مى کرد چنین بوده است که معاویه بر میمنه سپاه خود، ذوالکلاع و بر میسره آن حبیب بن مسلمه فهرى و بر مقدمه [ لشکر ] خود، از همان روز که از شام بیرون آمد ابوالاعور سلمى را گماشت . بر همه سواران دمشق ، عمر و بن عاص فرماندهى داشت و همه سواران شام نیز با او بودند. مسلم بن عقبه مرى را بر پیادگان دمشق و ضحاک بن قیس را بر دیگر پیادگان سپاه خود گماشت .

نصر مى گوید: گروهى از مردم شام تا پاى جان و مرگ بیعت کردند و بر آن سوگند خوردند و خود را عمامه هاى خویش بستند و آنان پنج صف عقال بسته بودند، معمولا بیرون مى آمدند و در یازده صف مى ایستادند. عراقیان هم بیرون مى آمدند و آنان هم یازده صف بودند.

نصر مى گوید: آنان روز اول صفر سال سى و هفت که روز چهارشنبه بود رویاروى شدند و جنگ کردند. بر کسانى از مردم کوفه که براى جنگ بیرون آمدند مالک اشتر فرمانده بود و بر مردم شام حبیب بن مسلمه فهرى ، و آنان تمام روز را جنگى سخت کردند و برگشتند و داد یکدیگر ستدند. روز دوم هاشم بن عتبه از لشکر عراق همراه سواران و پیادگانى که شمار و ساز و برگشان پسندیده بود بیرون آمد و از مردم شام ابوالاعور سلمى به مصافش ‍ رفت و آن روز را جنگ کردند سواران بر سواران و پیادگان بر پیادگان حمله بردند و سپس برگشتند و هر دو گروه در مقابل یکدیگر پایدارى کردند.

روز سوم عمار بن یاسر بیرون آمد و عمر و بن عاص به مقابله اش آمد و مردم جنگى سخت کردند که از جنگهاى گذشته سخت تر بود و عمار مى گفت : اى مردم شام ! آیا مى خواهید کسى را ببینید که با خدا و رسولش دشمنى و جنگ کرد و بر مسلمانان ستم نمود و مشرکان را یارى و پشتیبانى داد و سرانجام چون خداوند دین خود را پیروز کرد و پیامبر خویش را یارى داد او به حضور پیامبر آمد و اسلام آورد؟ به خدا سوگند چنانکه دیده مى شد اسلام او از بیم بود نه از رغبت و پس از اینکه خداوند رسول خود را بازگرفت ، به خدا سوگند که ما آن شخص را همیشه به دشمنى نسبت به مسلمانان و دوستى نسبت به گنهکاران مى شناسیم ؛ همانا که او معاویه است . با او بجنگید و او را لعن کنید که او از کسانى است که نور خدا را خاموش مى کرده و دشمنان خدا را پشتیبانى کرده و یارى داده است . گوید: زیاد بن نضر نیز همراه عمار و فرمانده سواران بود، عمار به او فرمان داد حلمه کند و او به سواران حمله کرد و آنان نیز در مقابل پایدارى کردند، ولى عمار به پیادگان یورش آورد و عمر و عاص را از جایگاهش عقب راند. در آن روز زیاد بن نضر با یکى از برادران مادرى خویش که از قبیله بنى عامر و به معاویه بن عمرو عقیلى معروف و مادر هر دو هند زبیده بود جنگ تن به تن کرد و هر دو پس از جنگ تن به تن سالم برگشتند و مردم هم از جنگ بازگشتند.

نصر مى گوید ابوعبدالرحمان مسعودى ، از یونس بن ارقم ، از قول یکى از پیرمردان قبیله بکر بن وائل نقل مى کرد که مى گفته است : در جنگ صفین همراه على علیه السلام بودیم . عمرو بن عاص نیمه گلیمى سیاه را بر سر نیزه یى برافراشته بود. گروهى از مردم گفتند این رایتى است که پیامبر (ص ‍ )براى عمر و عاص بسته است و همواره درباره آن سخن مى گفتند تا آنکه سخن آنان به اطلاع على (ع ) رسید. فرمود: آیا مى دانید موضوع این رایت چیست ؟ این را پیامبر (ص ) بیرون آوردند و دشمن خدا عمروعاص هم آنجا بود. پیامبر فرمودند این را با شرطى که دارد چه کسى مى گیرد؟ عمرو گفت : اى رسول خدا چه شرطى در آن است ؟ فرمود: اینکه با آن با مسلمانى جنگ نکنى و آن را به کافرى نسپارى و نزدیک او مبرى .

او با همان شرط گرفت و حال آنکه به خدا سوگند آن را به مشرکان سپرده و نزدیک ساخته است و امروز هم با آن با مسلمانان جنگ مى کند. سوگند به کسى که دانه را شکافت و جان را آفرید این گروه اسلام نیاوردند بلکه به ظاهر تسلیم شدند و کفر را در سینه نهان داشتند و چون براى اظهار کفر یارانى پیدا کردند آن را آشکار ساختند.

نصر از ابوعبدالرحمان مسعودى ، از یونس بن ارقم ، از عوف بن عبدالله ، از عمرو بن هند بجلى ، از پدرش نقل مى کند که مى گفته است : چون على علیه السلام به رایات معاویه و مردم شام نگریست فرمود: سوگند به کسى که دانه را شکافت و جان را آفرید اینان اسلام نیاوردند بلکه به ظاهر تسلیم شدند و کفر را در سینه نهان داشتند و چون براى اظهار آن یارانى پیدا کردند به دشمنى خود نسبت به ما برگشتند، بجز اینکه نمازگزاردن را ترک نکرده اند.

نصر، از عبدالعزیز بن سیاه ، از حبیب بن ابى ثابت نقل مى کند که مى گفته است : هنگام جنگ صفین مردى به عمار گفت : اى ابوالقیظان ! مگر پیامبر (ص ) نفرمودند: با مردم جنگ کنید تا اسلام آورند و همین که مسلمان شدند خونها و اموال خود را از من حفظ کرده اند؟ گفت : آرى چنین فرمودند، ولى به خدا سوگند، اینان مسلمان نشدند بلکه به ظاهر تسلیم شدند و کفر را در سینه نهان داشتند تا براى اظهار آن یارانى پیدا کردند.

نصر، از عبدالعزیز، از حبیب بن ابى ثابت ، از منذر ثورى نقل مى کند که مى گفته است : محمد بن حنفیه مى گفت : روز فتح مکه هنگامى که رسول خدا(ص ) همراه سپاهش از بالا و پایین دره وارد مکه شد و سپاه اسلام همه دره ها را انباشته کرد اینان به ظاهر تسلیم شدند تا براى خود یارانى پیدا کردند.

نصر همچنین ، از حکم بن ظهیر، از اسماعیل ، از حسن بصرى و نیز از قول حکم ، از عاصم بن ابى النجود، از زر بن جیش ، از عبدالله بن مسعود نقل مى کند که پیامبر (ص ) فرموده اند: هرگاه معاویه بن ابى سفیان را دیدید که بر منبر من خطبه مى خواند، گردنش را بزنید  حسن بصرى مى گفته است : به خدا سوگند چنان نکردند و رستگار نشدند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۲ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۶۰

خطبه ۵۳ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(بیعت)

۵۳ و من کلام له ع فی ذکر البیعه

 فَتَدَاکُّوا عَلَیَّ تَدَاکَّ الْإِبِلِ الْهِیمِ یَوْمَ وِرْدِهَا- وَ قَدْ أَرْسَلَهَا رَاعِیهَا وَ خُلِعَتْ مَثَانِیهَا- حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّهُمْ قَاتِلِیَّ أَوْ بَعْضُهُمْ قَاتِلُ بَعْضٍ لَدَیَّ- وَ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتَّى مَنَعَنِی النَّوْمَ- فَمَا وَجَدْتُنِی یَسَعُنِی إِلَّا قِتَالُهُمْ- أَوِ الْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ ص- فَکَانَتْ مُعَالَجَهُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَیَّ مِنْ مُعَالَجَهِ الْعِقَابِ- وَ مَوْتَاتُ الدُّنْیَا أَهْوَنَ عَلَیَّ مِنْ مَوْتَاتِ الآْخِرَهِ

شرح وترجمه فارسی

(۵۳) از سخنان على (ع ) درباره بیعت 

[ در این خطبه که با عبارت فتداکوا على تداک الابل الهیم یوم وردها (چنان براى بیعت بر من هجوم آوردید که شتران تشنه روزى که نوبت آب دادن به آنهاست هجوم مى آوردند) شروع مى شود این مطالب تاریخى آمده است . ]:

بیعت با على و آنان که از آن خوددارى کردند  

مردم درباره چگونگى بیعت با امیرالمومنین علیه السلام اختلاف کرده اند. آنچه که بیشتر مردم و جمهور سیره نویسان به آن معتقدند این است که طلحه و زبیر از روى اختیار و نه اجبار على (ع ) بیعت کردند، ولى بعدا تصمیم آن دو دگرگون و نیت ایشان تباه شد و نسبت به على (ع ) غدر و مکر ورزیدند.
زبیرى