۵۶ و من کلام له ع لأصحابه
أَمَا إِنَّهُ سَیَظْهَرُ عَلَیْکُمْ بَعْدِی رَجُلٌ رَحْبُ الْبُلْعُومِ- مُنْدَحِقُ الْبَطْنِ یَأْکُلُ مَا یَجِدُ وَ یَطْلُبُ مَا لَا یَجِدُ- فَاقْتُلُوهُ وَ لَنْ تَقْتُلُوهُ- أَلَا وَ إِنَّهُ سَیَأْمُرُکُمْ بِسَبِّی وَ الْبَرَاءَهِ مِنِّی- فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبُّونِی فَإِنَّهُ لِی زَکَاهٌ وَ لَکُمْ نَجَاهٌ- وَ أَمَّا الْبَرَاءَهُ فَلَا تَتَبَرَّءُوا مِنِّی- فَإِنِّی وُلِدْتُ عَلَى الْفِطْرَهِ وَ سَبَقْتُ إِلَى الْإِیمَانِ وَ الْهِجْرَه
(۵۶) از سخنان آن حضرت (ع ) براى یاران خویش
[ در این خطبه که با عبارت اما انه سیظهر علیکم بعدى رجل رحب البلعوم مند حق البطن (هان ! که پس از من بزودى مردى گشاده گلو و شکم برآمده بر شما چیره خواهد شد) شروع مى شود مطالب زیر طرح و بررسى شده است ]:
بسیارى از مردم چنین پنداشته اند که منظور على علیه السلام از آن مرد زیاد بن ابیه بوده است و بسیارى دیگر پنداشته اند مقصود او حجاج بوده و گروهى پنداشته اند که مغیره بن شعبه را منظور داشته است . به نظر من [ ابن ابى الحدید ]، على (ع ) معاویه را منظور داشته است ، زیرا اوست که موصوف به پرخورى و شیفتگى به خوراک است . شکم او چندان بزرگ بود که چون مى نشست روى رانهایش مى افتاد. معاویه در عین حال که در مورد صله دادن و بخشیدن اموال بخشنده و جواد بوده است در مورد خوراک بخیل بوده است . گویند او با یکى از اعراب صحرانشین که به هنگام غذا خوردن او حاضر بود و براى معاویه گوسپند بریانى آورده بودند مزاح کرد، و آن اعرابى که به چگونگى خوردن معاویه و گوسپند بریان خیره مى نگریست ، معاویه به او گفت : گناه این گوسپند چیست که به آن چنین نگاه مى کنى ، مگر پدرش تو را شاخ زده است ؟ اعرابى گفت : این مهربانى تو بر آن به چه سبب است ؟ آیا مادرش ترا شیر داده است !
یکى از اعراب نزد معاویه غذا مى خورد و معاویه که مى دید او پرخورى مى کند به او گفت : آیا براى تو کاردى بیاورم ؟ آن مرد گفت : کارد هر کس در سر اوست معاویه پرسید: نامت چیست ؟ گفت : لقیم . گفت : از همان مشتق شده اى.
معاویه چون خوراک مى خورد بسیار مى خورد و سپس مى گفت سفره را بردارید و جمع کنید، به خدا سوگند سیر نشدم ولى خسته و ملول شدم .
اخبار فراوان رسیده است که پیامبر (ص ) کسى را سوى معاویه فرستادند و او را فرا خواندند. مشغول غذا خوردن بود نیامد. دوباره فرستادند همچنان مشغول خوردن بود. پیامبر بر او نفرین کرد و فرمود: پروردگارا شکمش را سیر مگردان
شاعر در این باره گفته است :چه بسیار دوستانى براى من هستند که گویى شکمشان چاه ویل است ، گویا معاویه در احشاء آنان است .
[ ابن ابى الحدید پس از ایراد یک مسئله کلامى درباره اینکه چگونه ممکن است به انجام کارى فرمان داد که مى دانیم صورت نمى گیرد موضوعات تاریخى زیر را بحث کرده است . ]
روایاتى که درباره دشنام دادن معاویه و دار و دسته او به على (ع ) آمده است
در مورد این گفتار على علیه السلام که در این خطبه فرموده است : آن شخص به شما فرمان مى دهد که مرا دشنام دهید و از من بیزارى بجویید مى گوییم [ ابن ابى الحدید ]: معاویه در شام و عراق و نقاط دیگر به مردم دستور داد على علیه السلام را دشنام دهند و از او بیزارى بجویند، و بر فراز منابر مسلمین در این باره خطبه خوانده مى شد و این کار در دوره حکومت بنى امیه و بنى مروان سنت معمول و رایج شد تا هنگامى که عمر بن عبدالعزیز (رض ) به حکومت رسید و این سنت ناپسند را از میان برداشت . شیخ ما ابوعثمان جاحظ مى گوید: معاویه در آخر خطبه نماز جمعه چنین مى گفت :پروردگارا همانا ابوتراب در دین تو الحاد ورزید و [ مردم را ] از راه تو بازداشت . بارخدایا او را نفرین کن نفرینى سخت و او را عذاب ده عذابى دردناک ! همین الفاظ را به همه آفاق اسلام نوشت و تا روزگار حکومت عمر بن عبدالعزیز بر همه منابر همین کلمات را مى گفتند.
ابوعثمان جاحظ همچنین مى گوید: هشام بن عبدالملک چون حج گزارد در موسم حج براى مردم سخنرانى کرد. کسى برخاست و گفت : اى امیرالمومنین ! امروز روزى است که خلیفگان در آن لعنت کردن ابوتراب را مستحب مى دانستند. گفت : بس کن که ما براى این کار نیامده ایم .
مبرد در کتاب الکامل مى نویسد که خالد بن عبدالله قسرى هنگامى که در دوره حکومت هشام ، امیر عراق بود على علیه السلام را بر منبر لعن مى کرد و چنین مى گفت : پروردگارا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم را که داماد رسول خدا(ص ) و شوهر دختر اوست و پدر حسن و حسین است لعنت کن و سپس روى به مردم مى کرد و مى گفت : آیا با کنایه لعن کردم !
جاحظ همچنین نقل مى کند که گروهى از بنى امیه به معاویه گفتند: اى امیرالمومنین به آنچه مى خواستى رسیدى ، مناسب است از لعنت کردن این مرد دست بردارى . گفت : نه به خدا سوگند [ دست بر نمى دارم ] تا آنکه کودکان با لعن او پرورش یابند و سالخوردگان فرتوت گردند و هیچ کس فضیلتى از او نقل نکند.
جاحظ همچنین مى گوید: عبدالملک با فضل و بردبارى و استوارى و برترى که داشت ، فضیلت على علیه السلام بر او پوشیده نبود و مى دانست که لعن کردن او در مجامع عمومى و ضمن خطبه ها و منابر از چیزهایى است که سستى و منقصت آن به خود او بر مى گردد، زیرا هر دو از نسل عبدمناف بودند و ریشه و اصل آنان یکى است و نژاد آنان از یک اساس است و شرف و فضل على علیه السلام هم به او بر مى گردد و به حساب او هم منظور مى شود ولى به خیال خود مى خواست با این کار اساس پادشاهى خود را استوار کند و آنچه را پیشینیان او انجام مى دادند تاءکید کند و این موضوع را در دلهاى مردم جاى دهد که براى خاندان هاشم در حکومت بهره یى نیست و سرورشان که همگى به او پناه مى برند و به فخر او افتخار مى کنند حال و مقدارش این است . بنابراین کسانى که نسب خود را به على (ع ) مى رسانند به مراتب از این حکومت دورترند و براى رسیدن به آن وامانده تر.
مورخان روایت کرده اند که ولید بن عبدالملک در دوره حکومت خود، على علیه السلام را یاد کرد و گفت : خدایش لعنت کناد او دزد و دزدزاده بوده است و اعراب کلمه الله را غلط تلفظ کرد و آن را مجرور خواند.
مردم از غلط او آن هم در موردى که هیچکس غلط نمى خواند تعجب کردند و از اینکه على علیه السلام را به دزدى نسبت داد شگفتى آنان بیشتر شد و گفتند: نمى دانیم کدامیک از این دو موضوع شگفت انگیزتر است . ولید اعراب واژه ها را غلط مى خواند.
هنگامى که مغیره بن شعبه از جانب معاویه امیر کوفه بود به حجر بن عدى فرمان داد که میان مردم بر پا خیزد و على علیه السلام را لعنت کند او نپذیرفت .مغیره تهدیدش کرد. حجر برخاست و گفت : اى مردم امیر شما به من فرمان داده است که على را لعنت کنم ، او را لعنت کنید. مردم کوفه گفتند: خدایش نفرین کناد! و او [ حجر بن عدى ] عمدا و با قصد، ضمیر [ ه ] را به مغیره باز گرداند.
زیاد هم تصمیم گرفت که تمام مردم کوفه را به بیزارى جستن از على علیه السلام و نفرین او مجبور کند و گفته بود هر کس را که از این کار سرپیچى کند خواهد کشت و خانه اش را ویران خواهد کرد. خداوند همان روز او را گرفتار طاعون کرد و پس از سه روز مرد خدایش نیامرزاد. و این حادثه در زمان حکومت معاویه رخ داد. و حجاج بن یوسف ، که خدایش لعنت کناد، همواره على علیه السلام را لعنت مى کرد و فرمان به لعن او مى داد. روزى که سوار بود مردى جلو او را گرفت و گفت : اى امیر خانواده ام به من ستم کرده و نامم را على نهاده اند. نام مرا تغییر بده و به من صله یى ببخش که من فقیرم . گفت : به مناسبت این لطافت گفتارت نام ترا چنان نهادم و ترا به فلان حکومت گماشتم آنجا برو.
اما عمر بن عبدالعزیز (رض ) مى گوید: پسر بچه یى بودم که پیش یکى از پسران عتبه بن مسعود قرآن مى خواندم . روزى از کنار من گذشت و من با کودکان مشغول بازى بودم و على را لعن مى کردیم . احساس کردم که او را خوش نیامد. او به مسجد رفت ، من هم کودکان را رها کردم و پیش او رفتم تا درس خود و آنچه را حفظ کرده بودم بر او بخوانم . همین که مرا دید به نماز ایستاد و نمازش را طول داد گویى از من رویگران بود و من این موضوع را دریافتم . چون نمازش پایان یافت بر من روى ترش کرد. گفتم : شیخ را چه مى شود؟ گفت : پسرکم ! آیا تو امروز على را لعن مى کردى ؟ گفتم : آرى . گفت : از چه هنگامى دانسته اى که خداوند بر اهل بدر پس از اینکه از آنان اظهار رضایت فرموده است خشم گرفته باشد؟ گفتم : پدرجان مگر على از اهل بدر بوده است ؟ گفت : اى واى بر تو! مگر تمام جنگ بدر قائم به وجود او نبوده است ؟ گفتم : دیگر این کار را تکرار نمى کنم . گفت : خدا را، که دیگر هرگز چنین مکنى . گفتم : آرى اطاعت مى کنم و پس از آن دیگر او را لعن نکردم .
پس از آن گاهى کنار منبر مدینه حاضر مى شدم و پدرم که در آن هنگام امیر مدینه بود روزهاى جمعه که خطبه نماز جمعه مى خواند مى شنیدم که تمام مطالب خطبه را با فصاحت کامل مى خواند، ولى همین که به لعن کردن على علیه السلام مى رسد نمى تواند فصیح سخن بگوید و درماندگى و لغزش فراوان در گفتارش آشکار مى شود که فقط خداوند میزان آن را مى داند. من از این موضوع تعجب مى کردم تا آنکه روزى به او گفتم : پدرجان ، تو از همه مردم فصیح تر و سخن ورترى ، موضوع چیست که روز سخنرانى تو [ در نماز جمعه ]نخست مى بینم که تواناترین سخنورى . ولى همین که به لعن اى مرد مى رسى گنگ و سرگشته مى شوى ؟
گفت : پسرم این مردم شامى و غیرشامى که پاى منبر من مى بینى اگر فضل این مرد [ على علیه السلام ] را چنان مى دانستند که پدرت مى داند یک نفر هم از ایشان از ما پیروى نمى کرد. این سخن او هم در سینه ام جا گرفت و این گفتار او همراه گفتار معلم من در ایام کودکى مرا بر آن واداشت که با خداوند عهد کردم که اگر براى من در خلافت بهره یى باشد آن را حتما تغییر دهم و چون خداوند بر من با خلافت منت گزارد لعن را از خطبه ها انداختم و عوض آن مقرر داشتم این آیه را تلاوت کنند: همانا خداوند به دادگرى و نیکى کردن و بخشش به خویشاوندان فرمان مى دهد و از کارهاى ناپسند و زشتى و ستم نهى مى کند شاید که پند بپذیرد. و این فرمان را براى همه آفاق نوشتم و معمول گردید.
کثیر بن عبدالرحمان [ کثیر عزه ] ضمن ستایش و مدح عمر بن عبدالعزیز از این موضوع که او دشنام دادن را برداشته است یاد کرده و چنین سروده است :به ولایت رسیدى ، على را دشنام نمى دهى و اشخاص بى گناه را نمى ترسانى و بدى گنهکار را نمى پذیرى . با عفو خود گناهان را فرو مى پوشى و با این کار که انجام مى دهى هر مسلمانى راضى است …
سید رضى هم که رحمت خدا بر او باد در همین مورد چنین سروده است :اى پسر عبدالعزیز، اگر چشم بر جوانمردى از بنى امیه مى گریست همانا بر تو مى گریستم و من چنین مى گویم که هر چند خاندان تو پاک و پاکیزه نبودند ولى تو همانا که پاک بودى . تو ما را از دشنام و تهمت پاکیزه ساختى و اگر امکان پاداش دادن مى بود پاداشت مى دادم …
ابن کلبى از پدرش ، از عبدالرحمان بن سائب نقل مى کند که روزى حجاج به عبدالله بن هانى ، که مردى از خاندان اود و از قبیله قحطان بود و میان قوم خویش محترم و همراه حجاج در همه جنگهایش شرکت کرده بودد و از یاران و ویژگان او بود گفت : به خدا سوگند من هنوز چنان که باید پاداش ترا نداده ام . آن گاه حجاج به اسماء بن خارجه که سالار بنى فزاره بود پیام فرستاد دخترت را به ازدواج عبدالله بن هانى در آور. او گفت : نه به خدا سوگند هرگز و کرامتى نخواهد بود. حجاج تازیانه ها را خواست . اسماء که گرفتارى را دید گفت : آرى دخترم را به همسرى او درآوردم . حجاج سپس به سعید بن قیس همدانى ، سالار یمانى ها پیام فرستاد دخترت را به همسرى عبدالله که از اعقاب اود است در آور. او گفت : اود کیست ! نه به خدا سوگند هرگز و کرامتى نخواهد بود.
حجاج بانگ برداشت که شمشیر آورید. سعید گفت : آزادم بگذار تا با خاندان خود مشورت کنم . او با آنان مشورت کرد. گفتند: دخترت را به ازدواج او درآور و خویشتن را بر این فاسق عرضه مدار. او هم دخترش را به همسرى عبدالله درآورد. حجاج به عبدالله گفت : من دختران سالارهاى فزاره و همدان را به ازدواج تو در آوردم که سالار همدان بزرگ کهلان هم هست ، و کجا قابل مقایسه با خاندان اود! عبدالله بن هانى گفت : اى امیر، خداوند کار ترا سامان دهاد. چنین مگو که ما را مناقبى است که براى هیچ کس از اعراب فراهم نیست . حجاج گفت : آن مناقب کدام است ؟ گفت : هرگز در هیچیک از انجمنهاى ما به امیرالمومنین عبدالملک دشنام داده نمى شود. گفت : به خدا سوگند این منقبتى بزرگ است .
عبدالله گفت : از خاندان ما هفتاد مرد در جنگ صفین همراه امیرالمومنین معاویه بوده اند و فقط یک مرد از ما همراه ابوتراب بوده است و به خدا سوگند تا آنجا که مى دانم مرد بدى بوده است . حجاج گفت : این هم منقبت بزرگى است . عبدالله گفت : گروهى از زنان ما نذر کردند که اگر حسین بن على کشته شود هر یک ده شتر قربانى کنند و این کار را انجام دادند. گفت : این هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : مردى هم در خاندان ما بود که هرگاه دشنام دادن به ابوتراب به او پیشنهاد مى شد هماندم او را لعنت مى کرد و دو پسرش حسن و حسین و مادرشان فاطمه را هم لعنت مى کرد. حجاج گفت : به خدا سوگند که این هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : و براى هیچ کس از اعراب این زیبایى و نمکى که در ماست وجود ندارد. حجاج خندید و گفت : اى ابوهانى از این یکى درگذر و عبدالله مردى سیه چرده بود و آبله رو و بر سرش چند برآمدگى وجود داشت و چانه اش کژ و لوچ و بسیار زشت بود.
عبدالله بن زبیر هم على علیه السلام را دشمن مى داشت و همواره بر او عیب مى گرفت و دشنام مى داد. عمربن شبه و ابن کلبى و واقدى و دیگر مورخان نقل کرده اند که عبدالله بن زبیر به روزگارى که مدعى خلافت بود چهل نمازجمعه گزارد و در آن بر پیامبر (ص ) درود نفرستاد و گفت : هیچ چیز مرا از بردن نام پیامبر (ص ) باز نمى دارد مگر اینکه گروهى باد به بینى خود مى اندازند.
محمد بن حبیب و ابوعبیده معمر بن مثنى در رواى خود گفته اند: ابن زبیر گفته است به این جهت که پیامبر (ص ) را خاندانکى بد است که چون نام او برده مى شود سر مى جنبانند.
سعید بن جبیر مى گوید: عبدالله بن زبیر به عبدالله بن عباس گفت : این چه حدیثى است که از تو مى شنوم ؟ ابن عباس گفت : کدام را مى گویى ؟ گفت : نکوهش و سرزنش من . عبدالله بن عباس گفت : من شنیدم پیامبر (ص ) مى فرمود:چه بد مردى است آن کس که سیر باشد و همسایه اش گرسنه . عبدالله بن زبیر گفت : چهل سال است که کینه شما اهل بیت را در سینه نهان داشته ام . سعید بن جبیر آن گاه تمام حدیث گذشته را نقل مى کند.
همچنین عمر بن شبه ، از سعید بن جبیر نقل مى کند که مى گفته است : عبدالله بن زبیر مشغول سخنرانى بود و به على علیه السلام دشنام داد. این خبر به محمد بن حنفیه رسید. در همان حال که ابن زبیر خطبه مى خواند آمد. براى او تختى نهادند او خطبه ابن زبیر را قطع کرد و گفت : اى گروه اعراب ، چهره هایتان زشت باد! آیا باید على نکوهش شود و شما حضور داشته باشید! همانا که على دست خدا براى کوبیدن دشمنان خدا بود، و به فرمان خداوند صاعقه یى بود که آن را بر کافران و منکران حق خود فروفرستاد. او آنان را به سبب کفرشان کشت و بازماندگان ایشان از او کینه به دل گرفتند و در اندیشه خود براى او حسد و شمشیر فراهم ساختند. هنوز پسر عمویش که درودهاى خدا بر او باد زنده بود و نمرده بود و چون خداوند او را به جوار خود ببردو آنچه نزد خود داشت براى او برگزید، مردانى کینه هاى خود را براى او آشکار ساختند و خود را تسکین دادند.
برخى از آنان حق او را در ربودند و برخى کسانى را براى کشتن او گماشتند و برخى او را دشنام دادند و با مطالبى یاوه او را متهم ساختند؛ و اگر براى ذریه و ناصران دعوت علوى دولتى فراهم شود استخوانهاى آنان را بیرون خواهد آورد و گورهاى آنان را خواهد شکافت هر چند بدنهاى آنان امروز پوسیده است و زندگان ایشان کشته شده اند و گردنهایشان را خوار و زبون خواهد ساخت . خداى بزرگ آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را برایشان پیروزى بخشید و دلهاى ما از آنان تسکین یافت . همانا به خدا سوگند على را هیچ کس دشنام نمى دهد مگر اینکه دشنام پیامبر (ص ) را در دل نهان مى دارد و مى ترسد آن را بر زبان آورد و با دشنام دادن به على علیه السلام به پیامبر (ص ) کنایه مى زند. همانا هنوز میان شما کسانى هستند که مرگ آنان را فرونگرفته و عمرشان دراز است و این سخن پیامبر (ص ) را درباره على (ع ) شنیده اید که فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق کسى به تو کینه نمى ورزد و آنان که ستم مى کنند بزودى خواهند دانست به چه کیفر گاهى باز مى گردند.
ابن زبیر سخنرانى خود را ادامه داد و گفت : پسران فاطمه ها اگر سخن بگویند آنان را معذور مى دارم ولى پسر مادر حنفیه را چه رسد که سخن گوید! محمد به او گفت : اى پسر ام رومان ! چرا سخن نگویم مگر از همه فاطمه ها جز یکى دیگران مادر من نیستند آن یکى هم که مادر من نیست افتخارش به من مى رسد، زیرا مادر دو برادر من است . من پسر فاطمه دختر عمران بن عاند بن مخزوم هستم که مادربزرگ رسول خدا(ص ) است و من پسر فاطمه بنت اسد هستم که سرپرست رسول خدا و همچون مادر او بوده است . به خدا سوگند اگر حفظ احترام خدیجه دختر خویلد نبود هیچ استخوانى در خاندان اسد بن عبدالعزى باقى نمى گذاشتم مگر آنکه آنرا در هم مى شکستم . و برخاست و رفت .
درباره احادیث جعلى در نکوهش على علیه السلام
شیخ ما ابوجعفر اسکافى که خدایش رحمت کناد از کسانى است که به حقیقت معروف به دوستى على علیه السلام و مبالغه کنندگان در تفضیل او بر دیگران است .هر چند اعتقاد به تفضیل میان عموم اصحاب بغدادى ما شایع است ولى ابوجعفر اسکافى از همگان در این عقیده استوارتر و عقیده اش خالصانه تر است . او مى گوید: معاویه گروهى از صحابه و گروهى از تابعین را وادار کرد که اخبار زشتى را درباره على علیه السلام که مقتضى طعن و تبرى او باشد جعل کنند و براى ایشان پاداشى مقرر داشت که قابل توجه بود و آنان چیزهایى که او را راضى کند ساختند. از جمله اصحاب ابوهریره ، عمروعاص و مغیره بن شعبه هستند و از تابعین ، عروه بن زبیر است . زهرى نقل مى کند که عروه بن زبیر مى گفته است . عایشه برایم نقل کرد که در خدمت پیامبر (ص ) بودم . در این هنگام عباس و على آمدند پیامبر فرمود اى عایشه ! این دو بر ملتى غیر ملت من یا غیر دین من خواهند مرد!
عبدالرزاق ، از معمر نقل مى کند که مى گفته است دو حدیث را که عروه بن زبیر از عایشه در نکوهش على علیه السلام نقل کرده بود زهرى مى دانست . روزى درباره آن دو حدیث از زهرى پرسیدم . گفت : ترا با عایشه و عروه و احادیث آن دو چه کار و با آن مى خواهى چه کنى ! خداوند به آن دو داناتر است من آن دو را در مورد احادیثى که درباره بنى هاشم نقل مى کنند متهم مى دانم .
گوید: حدیث نخست همان بوده که ما آن را آوردیم . حدیث دوم این است که عروه مدعى است که عایشه براى او چنین نقل کرده که گفته است : من در حضور پیامبر (ص ) بودم ناگاه عباس و على آمدند پیامبر به من فرمود: اى عایشه اگر از اینکه به دو مرد دوزخى بنگرى خوشحال مى شوى به این دو که آمدند بنگر.
من نگریستم و دیدم عباس بن عبدالمطلب و على بن ابى طالب هستند.و اما از عمروبن عاص حدیثى نقل شده است که آن را بخارى و مسلم هر دو در صحیح خود با ذکر سلسله سند که به عمروعاص مى رسد آورده اند که مى گفته است : شنیدم پیامبر (ص ) مى فرمود: همانا خاندان ابوطالب ، اولیاى من نیستند، همانا ولى من خداوند و مومنان صالح هستند.
اما از اوهریره حدیثى نقل شده که معناى آن چنین است که على علیه السلام در زمان زندگانى پیامبر (ص ) از دختر ابوجهل براى خود خواستگارى کرد. این کار پیامبر (ص ) را خشمگین کرد و بر منبر خطبه ایراد کرد و ضمن آن چنین گفت : خداوند این کار را نخواهد، ممکن نیست دختر ولى خدا و دختر ابوجهل دشمن خدا با هم جمع شوند. همانا فاطمه پاره تن من است هر چه او را آزار دهد مرا آزار مى دهد و اگر على مى خواهد با دختر ابوجهل ازدواج کند از دختر من حتما جدا شود و آن وقت هر چه مى خواهد انجام دهد. یا سخنى فرموده است که معناى آن چنین است ، و این حدیث از قول کرابیسىمشهور است . مى گویم [ ابن ابى الحدید ] این حدیث هم در هر دو صحیح مسلم و بخارى از قول مسورین مخرمه زهرى نقل شده است و سید مرتضى آنرا در کتاب خویش که نامش تنزیه الانبیاء و الائمه است آورده و گفته است روایت حسین کرابیسى است و او مشهور به انحراف از اهل بیت علیهم السلام و دشمنى و ستیز با ایشان است و روایتش پذیرفته نمى شود.
و به مناسبت شایع بودن و پراکنده شدن این خبر، مروان بن ابى حفصه آن را در قصیده یى که در مدح هارون سروده آورده است و در آن قصیده از فرزندان فاطمه علیهم السلام نام برده و برایشان تاخته و آنان را نکوهش کرده است و على (ع ) را بیشتر نکوهش کرده و بر او دشنام داده و ضمن آن چنین گفته است :پدرتان على را که از شما برتر بود اهل شورى که همگى با فضیلت بودند به حکومت نپذیرفتند و او با خواستگارى کردن دختر ابوجهل لعین ، دختر رسول خدا را ناراحت کرد که پیامبر هم از آن ناراحت شد…
و این خبر به صورتهاى گوناگون و با افزونیهاى مختلف نقل شده است . برخى از مردم ضمن همین خبر این عبارت را هم آورده اند بر فرض که از هر دامادى نکوهش شده باشیم از دامادى ابوالعاص بن ربیع نکوهش نشده ایم . برخى از مردم هم ضمن همین خبر این موضوع را هم نقل مى کنند که پیامبر فرموده است : همانا خاندان مغیره به على پیام فرستاده اند که دختر ایشان را به همسرى خود در آورد و چیزهاى دیگر .
به عقیده من [ ابن ابى الحدید ] بر فرض که این خبر من صحیح باشد، در آن مورد بر امیرالمومنین هیچگونه اعتراض و سرزنشى وارد نیست زیرا این مسئله مورد اجماع امت است که بر فرض على علیه السلام دختر ابوجهل را بر فاطمه علیها السلام به همسرى مى گرفت جایز بود و داخل در حکم عمومى آیه یى بود که اجازه گرفتن چهار همسر را داده است ، و این دختر ابوجهل که به آن اشاره شد مسلمان بوده است زیرا این افسانه بر فرض صحت مربوط به پس از فتح مکه است که مردمش خواه و ناخواه مسلمان شده بودند و راویان خبر همگى در این موضوع موافق هستند، و چیزى جز این باقى نمى ماند که اگر این خبر صحیح باشد پیامبر (ص ) چون حالت عیرت و خشم فاطمه (ع ) را دیده اند على (ع ) را بر این کار مورد عتاب خانوادگى قرار داده اند آن چنان که هر پدرى فرزند خود را وادار مى کند که رضایت همسر خود و آشتى با او را مورد نظر داشته باشد و ممکن است گفتگوى اندکى در این مورد صورت گرفته باشد و سپس آن را تحریف کرده و بر آن افزوده باشند، و اگر در این باره به احوال پیامبر (ص ) با همسرانش دقت کنى که گاه میان آنان خشم و قهر و گاه آشتى بود و گاه نارضایى و گاه رضایت تا آنجا که یک بار کار تا مرحله طلاق کشید و از همبستر شدن با آنان خوددارى کرد و گاه کار به قهر و ترک آمد و شد با آنان منجر شد و اگر در روایات صحیحى که در مورد چگونگى برخورد زنان پیامبر با آن حضرت و آنچه به او مى گفتند بیندیشى خواهى دانست آنچه که حاسدان و کینه توزان و عیبجویان بر على (ع ) خرده گرفته اند در قبال احوال پیامبر (ص ) با همسرانش همچون قطره یى از اقیانوس است و اگر در این باره هیچ داستانى جز داستان ماریه قبطیه [ مادر جناب ابراهیم پسر رسول خدا ] و آنچه که در آن میان پیامبر (ص ) و دو همسرش [ حفصه و عایشه ] بوجود آمد و سخنانى که گفته شد نبود کافى خواهد بود و چنان شد که درباره آن دو همسر پیامبر قرآن فرود آمد که در محراب ها خوانده و در مصاحف نوشته مى شد و خطاب به آن دو چیزى گفته شده است که اگر اسکندر با آنکه پادشاه همه جهان بوده است زنده مى بود و با پیامبر (ص ) جنگ و ستیز مى کرد به او چنان گفته نمى شد و آن آیه این است که و اگر براى آزار پیامبر با یکدیگر اتفاق کنید، خدا یار اوست و جبریل و مومنان صالح و فرشتگان هم یار و مددکار اویند و پس از آن وعید و تخویف داده و فرموده است : امید است که اگر شما را طلاق دهد…
تا آخر آیات سپس براى آنان زن نوح و زن لوط را مثل زده است که نسبت به همسر خود خیانت کردند و براى آنان در پیشگاه خدا کارى ساخته نیست و تمام آیات معلوم است .
بنابراین اگر آنچه در این خبر از تعصب فاطمه (ع ) بر على (ع ) و غیرت آن بانوى گرامى از اینکه خاندان مغیره پیشنهاد کرده اند دخترشان را على (ع ) به همسرى خود درآورد آمده است با این اخبار مقایسه شود همچون مقایسه نوعى سرزنش با جنگ بسوس است ولى کسى را گرفتار خواسته دل و تعصب است علاجى نیست .
اینک به دنباله سخنان شیخ خود، ابوجعفر اسکافى که خدایش رحمت کناد، بر مى گردیم . او مى گوید: اعمش نقل مى کرد که چون ابوهریره در سال جماعت همراه معاویه به عراق آمد به مسجد کوفه درآمد و چون کثرت کسانى را که به استقبال او آمده بودند دید بر روى دو زانوى خود نشست و چند بار با دست خویش بر جلو سر و پیشانى خود زد و گفت : اى مردم عراق آیا تصور مى کنید که ممکن است من بر خدا و رسول خدا دروغ ببندم و خویشتن را در آتش افکنم ؟ به خدا سوگند شنیدم که پیامبر (ص ) مى فرمود: براى هر پیامبر حرمى است و حرم من در مدینه است میان عیر تا ثور و هر کس در آن کار تازه و بدعتى پدید آورد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر اوست و خدا را گواه مى گیرم که على در آن بدعت نهاد. چون این سخن ابوهریره باطلاع معاویه رسید او را گرامى داشت و به او جایزه داد و به حکومت مدینه گماشت .
گویم [ ابن ابى الحدید ]: گفتار ابوهریره که گفته است میان عیر تا ثور ظاهرا غلطى است که از راوى این سخن سرزده است ، زیرا ثور نام کوهى در مکه سات که به آن ثور اطحل هم مى گویند و غارى که پیامبر (ص ) و ابوبکر در داخل آن شدند در آن کوه قرار دارد و به آن اطحل گفته مى شده است ، زیرا اطحل بن عبدمناف بن ادبن طابخه بن الیاس بن مضر بن نزار بن عدنان در آن کوه ساکن بوده است و گفته اند اطحل نام اصلى کوه است و ثور به آن افزوده شده و او ثور بن عبد مناف است و صحیح آن این است که میان عیر تا کوه احد.
اما این سخن ابوهریره که گفته است على علیه السلام در مدینه بدعت نهاده است پناه بر خدا از این دروغ ، که امیرالمومنین على بن ابى طالب علیه السلام پرهیزگارتر و خدا ترس تر از این بوده است و به خدا سوگند او عثمان را چنان نصرت و یارى داد که اگر جعفر بن ابى طالب هم محاصره شده بود براى او هم نظیر همین را انجام مى داد.
ابوجعفر اسکافى مى گوید: ابوهریره در نظر مشایخ ما غیرقابل اعتماد است و روایات او پسندیده و مورد قبول نیست . عمر او را تازیانه زد و گفت : بسیار روایت نقل مى کنى و اگر بر رسول خدا(ص ) دروغ بسته باشى با تو جنگ خواهم کرد.
سفیان ثورى ، از منصور، از ابراهیم تیمى نقل مى کند که مى گفته است : آنان [ بزرگان علم حدیث ] از ابوهریره فقط احادیثى را مى پذیرفته اند که در آن سخنى از بهشت و دوزخ باشد.
ابواسامه ، از اعمش نقل مى کند که مى گفته است : ابراهیم مردى بود که حدیث او صحیح بود و هرگاه حدیثى مى شنیدم پیش او مى رفتم و آن را به او عرضه مى داشتم . روزى چند حدیث را به او عرضه داشتم که از ابوصالح ، از ابوهریره بود. گفت : مرا از قضاوت درباره احادیث ابوهریره آزاد بگذار که بزرگان ما بسیارى از احادیث او را رها مى کردند.
و از على علیه السلام روایت شده که فرموده است : دروغگوترین مردم با دروغگوترین قبایل بر رسول خدا(ص ) ابوهریره دوسى است .
ابویوسف هم مى گوید: به ابوحنیفه گفتم ممکن است خبرى از پیامبر (ص ) برسد که با مبانى قیاس ما مخالف باشد، با آن چه مى کنى ؟ گفت : اگر آن حدیث را راویان مورد اعتماد نقل کرده باشند راءى خود را رها و به آن عمل مى کنیم . گفتم : در مورد روایاتى که ابوبکر و عمر نقل کرده اند چه مى گویى ؟ گفت : بر تو باد که از آن دو بپذیرى . گفتم : على و عثمان چگونه اند؟
گفت : همچنانند، و همین که دید من صحابه را مى شمرم ، گفت : همه اصحاب جز چند مرد عادلند و از جمله کسانى که عادل نیستند ابوهریره و انس بن مالک را شمرد.
سفیان ثورى ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از عمر بن عبدالغفار نقل مى کند که مى گفته است : چون ابوهریره با معاویه به کوفه آمد، شامگاهان کنار باب کنده مى نشست و مردم هم گرد او مى نشستند. جوانى از مردم کوفه پیش او آمد و نشست و گفت : اى ابوهریره ترا به خدا سوگند مى دهم آیا شنیده اى که رسول خدا(ص ) براى على بن ابى طالب فرموده است : بارخدایا دوست بدار هر کس که او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر کس که او را دشمن مى دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند شنیده ام . آن جوان گفت من خدا را گواه مى گیرم که تو با دشمن او دوستى ورزیدى و با دوست او دشمنى کردى و از جاى خود برخاست .
و راویان روایت کرده اند که ابوهریره میان راه و در کوچه و بازار با کودکان بازى مى کرد و غذا مى خورد و در حالى که امیر مدینه بود خطبه مى خواند و مى گفت : سپاس خداوندى را که دین را قیام و ابوهریره را امام قرار داده است و مردم را مى خنداند و در حالى که امیر مدینه بود در بازار حرکت مى کرد و چون به مردى مى رسید که جلو او حرکت مى کرد با هر دو پاى خود بر زمین مى کوبید و مى گفت : راه راه ! که امیر آمد و مقصودش خودش بود. مى گویم [ ابن ابى الحدید ] تمام این موارد را ابن قتیبه در کتاب المعارف خود ضمن بیان شرح حال ابوهریره آورده است ، و گفتار او در این مورد حجت است زیرا در این باره ابن قتیبه متهم به بدخواهى او نیست .
ابوجعفر اسکافى مى گوید: مغیره بن شعبه هم بر منبر کوفه همواره آشکارا على علیه السلام را لعن مى کرد و این بدان سبب بود که به روزگار عمربن خطاب به او خبر رسیده بود که على (ع ) فرموده است : اگر مغیره را ببینم او را با سنگهاى خودش سنگباران خواهم کرد. یعنى زناى محصنه یى که مغیره انجام داده بود و ابوبکره در آن باره شهادت داده ولى زیاد از گواهى دادن خوددارى کرده بود و مغیره بدین سبب و امور دیگرى که در نفس او جمع شده بود على را دشمن مى داشت .
اسکافى همچنین مى گوید: روایات مکرر رسیده است که عروه بن زبیر هرگاه از على علیه السلام یاد مى کرد از شدت خشم پره هاى بینى او تکان مى خورد و دست بر هم مى زد و به على دشنام مى داد و مى گفت : این موضوع که از آنچه نهى شده است خوددارى مى کرد براى او با آن همه خونهاى مسلمانان که ریخته است بهره یى ندارد.
اسکافى مى گوید: میان محدثان هم کسانى بوده اند که احادیث بسیار زشت و ناروا درباره او نقل کرده اند. از جمله حریز بن عثمان است که على (ع ) را دشمن مى داشت و بر او عیب مى گرفت و اخبار دروغ در مورد او روایت مى کرد و محدثان دیگر روایت کرده اند که حریز را پس از مرگ او در خواب دیدند و به او گفتند: خداوند با تو چه کرد؟ گفت اگر دشمن داشتن من على را نبود نزدیک بود که مرا بیامرزد.
مى گویم : ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى در کتاب السقیفه گفته است ابوجعفر بن جنید، از ابراهیم بن جنید، از محفوظ بن مفضل بن عمر، از ابوالبهلول یوسف بن یعقوب ، از حمزه بن حسان که وابسته و از بردگان آزاد کرده بنى امیه بود و بیست سال مؤ ذن بود و چند بار حج گزارده بود و ابوالبهلول بسیار او را مى ستود نقل مى کرد که حمزه مى گفته است . نزد حریز بن عثمان رفتم از على بن ابى طالب یاد کرد و گفت : او همان کسى است که حرم رسول خدا(ع ) را براى خونریزى حلال کرده است و نزدیک بود [ آنجا ویران و ] آن کار انجام شود.
محفوظ مى گوید: به یحیى بن صالح وحاظى گفتم تو از مشایخى که نظیر حریز هستند روایت نقل مى کنى ! ترا چه شود که از حریز حدیث نقل نمى کنى ؟ گفت : وقتى پیش او رفتم نوشته یى به من داد که در آن نوشته بود. فلان کس از فلان براى من حدیث کرد که چون مرگ پیامبر (ص ) فرا رسید وصیت نمود که دست على بن ابى طالب علیه السلام قطع و بریده شود! من آن نوشته را به او پس دادم و دیگر روا نمى دارم از او چیزى بنویسم .
ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوجعفر از ابراهیم ، از محمد بن عاصم صاحب کاروانسراها نقل مى کرد که مى گفته است : حریز بن عثمان به ما گفت : اى مردم عراق ! شما على بن ابى طالب را دوست مى دارید و ما او را دشمن مى داریم ، به او گفتند: به چه سبب ؟ گفت : چون او نیاکان مرا کشته است .
محمد بن عاصم مى گفته است حریز بن عثمان پیش ما منزل کرده بود.
ابوجعفر اسکافى ، که خدایش رحمت کناد، مى گوید: مغیره بن شعبه مردى دنیادار بود و دین خود را در قبال درآمدى اندک مى فروخت و او معاویه را با بدگویى از على (ع ) راضى مى کرد، آن چنان که روزى در مجلس معاویه گفت : رسول خدا دختر خود را به سبب محبت به على نداد بلکه مى خواست با آن کار نیکى هاى ابوطالب را نسبت به خود جبران نماید. ابوجعفر مى گوید: در نظر ما این موضوع ثابت است که مغیره چند بار که بیرون از شمار است على (ع ) را بر منبر عراق [ کوفه ، بصره ] لعن کرده است و روایت شده است که چون مغیره مرد و او را به خاک سپردند مردى که سوار بر شترمرغ نر بود آمد و کنار گور او ایستاد و این دو بیت را خواند: این نشان خانه مغیره است که آن را مى شناسى . همه زناکاران آدمیان و پریان بر آن پایکوبى مى کنند. اى مغیره ! اگر پس از ما با فرعون و هامان ملاقات کردى بدان که خداى صاحب عرش انصاف دهنده است .
گوید به جستجوى آن شخص برآمدند. از نظر ایشان پوشیده ماند و هیچ کس را ندیدند و دانستند که او از پریان بوده است .
اسکافى مى گوید: اما مروان بن حکم کمتر و کوچکتر از آن است که در شمار این اشخاص از صحابه که نام بردیم و سوء نیت آنان را توضیح دادیم به حساب آید، که او و پدرش حکم به ابى العاص الحاد خود را آشکارا بیان مى کردند و آن دو ملعون و رانده شده بودند. پدرش دشمن پیامبر (ص ) بود، راه رفتن آن حضرت را مسخره و تقلید مى کرد و چشمهاى خود را بر آن حضرت کج مى کرد و زبانش را به استهزاء بیرون مى آوردو ریشخند مى زد و بر آن حضرت خرده مى گرفت ، و این در حالى بود که زیر دست و در قبضه تصرف پیامبر و در مدینه بود و مى دانست که پیامبر (ص ) براى کشتن او قدرت دارد و در هر ساعت از روز و شب که بخواهد مى تواند او را بکشد، و آیا ممکن است چنین کارى از غیر کسى که سخت خرده گیر و کینه توز و دشمن است سربزند؟ و کار او به آنجا کشید که پیامبر (ص ) او را از مدینه بیرون راند و به طائف تبعید نمود، اما مروان پسرش از لحاظ عقیده خبیث تر و از لحاظ الحاد و کفر بزرگتر است و او همان کسى است که روزى که سر حسین علیه السلام را به مدینه بردند و او در آن روز امیر مدینه بود، آن سر را بر دستهاى خود حمل مى کرد و چنین مى خواند:اى خوشا این خنکى تو در دو دست و این سرخى [ خونى ] که بر دو گونه ات روان است ، گویا دیشب را میان دو لشکرگاه گذرانده اى .
آن گاه سر را به سوى مرقد پیامبر (ص ) پرتاب کرد و گفت اى محمد! امروز به جاى روز بدر؛ و این سخن او ملهم از شعرى است که یزید بن معاویه هم روزى که سر امام حسین (ع ) پیش او رسید به آن تمثل جست و آن خبر مشهور است مى گویم : هر چند شیخ ما ابوجعفر اسکافى چنین گفته است ولى صحیح آن است که مروان در آن هنگام امیر مدینه نبوده است و امیر مدینه در آن زمان عمروبن سعید بن عاص بوده است و سر امام حسین (ع ) را نزد او نبردند. عبیدالله بن زیاد نامه یى به او نوشت و او را به کشته شدن امام حسین مژده داد. او آن نامه را روى منبر خواند و آن رجز را خواند و در حالى که به مرقد پیامبر اشاره مى کرد مى گفت : امروز در قبال روز بدر.
گروهى از انصار بر سخن او اعتراض کردند و آنرا سخت ناپسند دانستند. این موضوع را ابوعبیده در کتاب المثالب آورده است .
گوید: واقدى آورده است که معاویه پس از صلح امام حسن (ع ) و اجتماع مردم بر حکومتش از شام به عراق آمد، خطبه خواند و گفت : اى مردم ! پیامبر (ص ) به من فرمود: تو بزودى پس از من به حکومت مى رسى ، سرزمین مقدس را برگزین که در آن ابدال هستند. من اینک شما را برگزیدم ، ابوتراب را لعنت کنید. آنان او را لعنت کردند، فرداى آن روز معاویه نامه یى نوشت و آنان را جمع کرد و آنرا براى ایشان خواند و در آن چنین نوشته بود: این نامه یى است که آنرا امیرالمومنین معاویه ، صاحب وحى خداوندى که محمد را به پیامبرى مبعوث فرموده نوشته است . محمد (ص ) امى بود، نه مى خواند و نه مى نوشت و از میان اهل خود وزیرى که نویسنده امین باشد برگزید. وحى بر محمد نازل مى شد و من آنرا مى نوشتم و او نمى دانست که من چه مى نویسم و میان من و خدا هیچیک از خلق او نبودند. همه حاضران گفتند: اى امیرالمومنین راست مى گویى .
ابوجعفر اسکافى مى گوید: همانا روایت شده است که معاویه براى سمره بن جندب صدهزار درهم فرستاد تا روایت کند که شاءن نزول این دو آیه در مورد على بن ابى طالب است . گفتار پاره یى از مردم در زندگى دنیا ترا به تعجب مى آورد و خداى را بر آنچه در دل اوست گواه مى گیرد و او سخت خصومت است ، و چون برگردد با شتاب در زمین حرکت مى کند تا تباهى در آن کند و کشت و زرع و نسل را نابود گرداند و خداوند تباهى را دوست ندارد و [ همچنین روایت کند ] که آیه از مردمان کسى هست که جان خود را براى طلب خشنودى خدا بفروشد درباره ابن ملجم نازل شده است . سمره آن مبلغ را نپذیرفت . معاویه دویست هزار درهم فرستاد نپذیرفت . سیصد هزار درهم فرستاد نپذیرفت و چون چهارصد هزار درهم فرستاد پذیرفت و همانگونه روایت کرد.
اسکافى مى گوید: این صحیح و درست است ، که بنى امیه از اظهار فضایل على علیه السلام جلوگیرى مى کردند و کسى را که در این مورد روایتى مى کرد شکنجه مى دادند و چنان شد که هرگاه کسى مى خواست حدیثى از على (ع ) نقل کند که مربوط به فضایل او نبود و مربوط به شرایع دین بود باز هم جراءت نداشت که نام او را ببرد، بلکه مى گفت از ابوزینب چنین نقل مى کنم .
عطاء از عبدالله بن شداد بن هاد نقل مى کند که مى گفته است : دوست مى دارم آزادم بگذارند که یک روز تا شب درباره فضائل على بن ابى طالب علیه السلام حدیث نقل کنم و در قبال آن ، گردنم را با شمشیر بزنند.
اسکافى مى گوید: اگر احادیث وارده در فضل على (ع ) در کمال شهرت و فراوانى و بسیارى نقل آن نمى بود که در این باره به کمال غایت رسیده است ، بدون تردید نقل آنها از بیم و تقیه از خاندانهاى اموى و مروانى با توجه به طول مدت حکومت و شدت دشمنى آنان متوقف مى ماند؛ و اگرنه این است که خداوند را در این بزرگمرد رازى نهفته است که آنرا فقط کسانى که باید بدانند مى دانند، هرگز یک حدیث هم در فضیلت او نقل نمى شد و یک منقبت هم براى او شناخته نمى شد. مگر نمى بینى که اگر سالار شهرى بر یکى از مردم آن شهر خشم بگیرد و مردم را از نام بردن و یاد کردن از او به خیر و صلاح بازدارد نخست گمنام مى شود و سپس نام او هم به فراموشى سپرده مى شود و او در حالى که موجود است معدوم و در حالى که زنده است مرده پنداشته مى شود.
این خلاصه یى بود از آنچه شیخ ما ابوجعفر اسکافى که رحمت خدا بر او باد در این باره در کتاب التفضیل آورده است .
ذکر کسانى که از على (ع ) منحرف بوده اند
گروهى از مشایخ بغدادى به ما گفته اند که شمارى از صحابه و تابعین و محدثان از على علیه السلام منحرف و نسبت به او بد عقیده بوده اند. برخى از ایشان مناقب او را پوشیده داشته و دشمنان او را فقط براى گرایش به دنیادوستى و ترجیح دادن دنیا بر آخرت یارى داده اند. از جمله ایشان انس بن مالک است و چنان بود که على (ع ) در میدان کنار دارالحکومه یا میدان کنار مسجد جامع مردم را سوگند داد و فرمود: کدامیک از شما شنیده است که پیامبر (ص ) فرمود: هر کس من مولاى اویم على مولاى اوست ؟ دوازده مرد برخاستند و گواهى دادند. انس بن مالک که میان مردم بود برنخاست ، على (ع ) به او فرمود: اى انس ! چه چیزى مانع از آن شد که برخیزى و گواهى دهى ؟ تو که در آن روز حضور داشتى . گفت : اى امیرالمومنین سالخورده شده ام و فراموش کرده ام . على عرضه داشت : پروردگارا، اگر دروغگوست او را گرفتار پیسى کن آن چنان که عمامه آن را فرونپوشاند. طلحه بن عمیر مى گوید: به خدا سوگند پس از آن ، پیسى را در پیشانى او و میان چشمهایش دیدم .
عثمان بن مطرف نقل مى کند که مردى در اواخر عمر انس بن مالک از او درباره على بن ابى طالب (ع ) پرسید. انس گفت : من پس از آن روز که در میدان اتفاق افتاد سوگند خورده و تعهد کرده ام هیچ حدیثى در مورد على (ع ) را پوشیده ندارم . على روز رستاخیز سالار همه پرهیزگاران است و به خدا سوگند این سخن را از پیامبرتان شنیده ام .
ابواسرائیل ، از حکم ، از ابوسلیمان موذن نقل مى کند که على علیه السلام . مردم را سوگند داد که چه کسى شنیده است که پیامبر (ص ) مى گوید: هر کس من مولاى اویم على مولاى اوست ؟ گروهى براى او گواهى دادند. زید بن ارقم که از این گفتار رسول خدا آگاه بود خوددارى کرد و گواهى نداد.
على (ع ) او را نفرین کرد که چشمش کور شود، و کور شد، زید بن ارقم پس از اینکه کور شده بود آن حدیث را براى مردم نقل مى کرد.
گویند، اشعث بن قیس کندى و جریر بن عبدالله بجلى ، على علیه السلام را دشمن مى داشتند و على (ع ) هم خانه جریر بن عبدالله را ویران کرد. اسماعیل پسر جریر مى گفته است : على خانه ما را دوبار ویران کرد. حارث بن حصین نقل مى کند که رسول خدا(ص ) به جریر بن عبدالله دو لنگه کفش از کفشهاى خود را داد و به او فرمود: این دو را نگهدارى کن که از میان رفتن آن دو، مایه از میان رفتن دین توست . در جنگ جمل یک لنگه از آن کفشها گم شد و هنگامى که على (ع ) او را نزد معاویه فرستاد یکى دیگر هم گم شد و جریر پس از آن از على (ع ) جدا شد و از شرکت در جنگ کناره گرفت .
سیره نویسان روایت کرده اند که اشعث بن قیس کندى از دختر على (ع ) خواستگارى کرد. على (ع ) او را پاسخ درشتى داد و گفت : اى پسر جولاهک ! گویا پسر ابى قحافه ترا مغرور ساخته است .
ابوبکر هذلى ، از زهرى ، از عبیدالله بن عدى بن خیار بن نوفل بن عبدمناف نقل مى کند که اشعث برخاست و به على علیه السلام گفت : مردم چنین مى پندارند که رسول خدا(ص ) با تو عهدى کرده که آن را با کس دیگرى نکرده است . على گفت : رسول خدا با من همان چیزى را عهد نموده که در نیام شمشیر من است و غیر از آن با من عهدى نکرده است . اشعث گفت : اگر مدعى این موضوع هستى به زیان توست نه به سود تو، آن را رها کن تا از تو فاصله گیرد. على (ع ) به او فرمود: تو از کجا علم دارى که چه چیز به زیان یا سود من است ، جولاهکى پسر جولاهک و منافقى پسر کافر؛ من از تو بوى سستى و درماندگى مى یابم ! سپس به عبیدالله بن عدى بن خیار نگریست و فرمود: اى عبیدالله ! چیزهاى خلاف مى شنوى و امور عجیب مى بینى و سپس این بیت را خواند.
اینک گرفتار افسون بزچران شده ام و از پى او مى روم ولى این بزچران ترا در مورد من به شک و تردید نیندازد.ما پیش از این و در روایات گذشته گفتیم که سبب گفتار اشعث که این به زیان توست نه به سود تو چیز دیگرى بوده و روایات در این باره مختلف است .
یحیى بن عیسى رملى ، از اعمش نقل مى کند که جریر و اشعث به صحراى کنار کوفه رفتند. ناگاه سوسمارى در حال دویدن از کنار آن دو گذشت . آنان که سرگرم گفتگو و نکوهش على (ع ) بودند، آن سوسمار را با کنیه صدا زدند که : اى اباحسل بیا دست خود را براى خلافت بگشاى تا با تو بیعت کنیم ! چون این گفتارشان به [ اطلاع ] على (ع ) رسید فرمود: آن دو روز رستاخیز در حالى محشور مى شوند که پیشاپیش آن سوسمارى در حرکت خواهد بود.
ابومسعود انصارى هم از على علیه السلام منحرف بود. شریک ، از عثمان بن ابى زرعه ، از زید بن وهب نقل مى کند که مى گفته است : در حضور على (ع ) بودیم سخن از این رفت که آیا هنگام عبور جنازه ها باید [ به احترام ] برخاست یا نه ؟ ابومسعود انصارى [ بدون آنکه منتظر اظهار نظر على علیه السلام بماند ] گفت : ما که برمى خاستیم . على فرمود: آن حکم براى هنگامى بود که شما یهودى بودید.
و شعبه ، از عبید بن حسن ، از عبدالرحمان بن معقل نقل مى کند که مى گفته است در حضور على علیه السلام بودم مردى از ایشان درباره عده زن شوى مرده و باردار پرسید. فرمود: باید هر مدتى را که بیشتر است عده نگه دارد. مردى گفت : ابومسعود مى گوید: وضع حمل آن زن پایان عده اوست . على (ع ) فرمود: آن جوجه این مسئله را نمى داند و چون سخن على (ع ) به اطلاع ابومسعود رسید، گفت : آرى و به خدا سوگند من مى دانم که آخر زمان شر است .
منهال ، از نعیم بن دجاجه نقل مى کند که مى گفته است در حضور على (ع ) نشسته بودم که ابومسعود انصارى آمد. على (ع ) فرمود: باز این جوجه پیش شما آمد! و چون آمد و نشست على (ع ) فرمود: شنیده ام براى مردم فتوى مى دهى ؟ گفت : آرى و به آنان خبر مى دهم که آخرالزمان شر است . فرمود: آیا در این باره از پیامبر (ص ) چیزى شنیده اى ؟ گفت آرى شنیدم مى فرمود: سال صد بر مردم فرا نمى رسد که بر روى زمین چشمى باز باشد و مژه بزند. على (ع ) فرمود: همین گونه تیر به تاریکى مى اندازى و حال آنکه گمان تو اشتباه است . مقصود پیامبر (ص ) این بوده که از حاضران در محضرش در سال صد هیچ چشمى بر روى زمین باز نیست . و آیا آسایش جز پس از سال صد است ؟
جماعتى از سیره نویسان روایت کرده اند که على علیه السلام مى گفته است کعب الاحبار بسیار دروغگوست . و کعب از على (ع ) منحرف بوده است . نعمان بن بشیر انصارى هم از على (ع ) منحرف و دشمن او بوده است و همراه با معاویه در خونریزیها سخت فروشد و او از امیران یزید بن معاویه بوده است . نعمان بن بشیر تا هنگامى که کشته شده بر همین حال بوده است .
روایت شده که عمران بن حصین هم از منحرفان از على (ع ) بوده و على او را به مداین تبعید کرده است ، و چنان بود که مى گفت : اگر على بمیرد نمى دانم مرگ او برایش چگونه است ولى اگر کشته شود در آن صورت شاید امیدى به نجات او داشته باشم .
بعضى از مردم هم عمران بن حصین را از شیعیان پنداشته اند.
سمره بن جندب از شرطه هاى زیاد بود. عبدالملک بن حکیم ، از حسن بصرى نقل مى کند که مى گفته است : مردى از اهل خراسان به بصره آمد، اموالى را که با خود داشت به بیت المال سپرد و رسید پرداخت زکات خویش را گرفت و سپس وارد مسجد شد و دو رکعت نماز گزارد. در همان هنگام سمره که رئیس شرطه هاى زیاد بود او را گرفت و متهم ساخت که از خوارج است و او را پیش آوردو گردنش را زد، و چون به چیزهایى که همراه او بود نگریستند آن رسید پرداخت زکات را که به خط سرپرست بیت المال بود دیدند. ابوبکره گفت : اى سمره مگر نشنیده اى که خداوند متعال مى فرماید: همانا آن کس که زکات مى پردازد و نام پروردگارش را یاد مى کند و نماز مى گذارد رستگار است ؟ گفت : برادرت مرا به این کار فرمان داد.
اعمش از ابوصالح نقل مى کند که مى گفته است به ما گفته شد مردى از اصحاب رسول خدا(ص ) آمده است . نزد او رفتیم دیدیم سمره بن جندب است . کنار یکى از پاهایش شراب و کنار پاى دیگرش یخ بود. گفتیم : این چیست ؟ گفتند: گرفتار نقرس است ، در همین حال گروهى پیش او آمدند و گفتند: اى سمره فردا پاسخ خداى خود را چگونه مى دهى ؟ مردى را پیش تو مى آورند و مى گویند از خوارج است فرمان به قتل او مى دهى ، سپس یکى دیگر را مى آورند و مى گویند آنکه کشتى از خوارج نبوده است بلکه جوانى بوده است که در پى کار خود بوده و اشتباه شده است ، خارجى همین یکى است که حالا آورده ایم ، و به کشتن دومى اشاره مى کنى . سمره گفت : چه عیبى در این کار است اگر از اهل بهشت بوده و به بهشت مى رود و اگر دوزخى بوده به دوزخ مى رود.
واصل ، وابسته ابوعینیه ، از جعفر بن محمد بن على علیه السلام از پدرانش نقل مى کند که مى فرموده است : سمره بن جندب در نخلستان مردى از انصار یک خرما بن داشت و آن مرد را آزار مى داد. او به پیامبر (ص ) شکایت برد. رسول خدا به سمره پیام فرستاد و او را خواست و به او فرمود: این خرمابن خود را به این مرد بفروش و بهاى آن را بگیر. گفت : این کار را نمى کنم . فرمود: خرمابنى به جاى این خرمابن خود بگیر. گفت : این کار را هم نمى کنم . فرمود نخلستانش را بخر. گفت : نمى خرم . فرمود: این خرمابن را به من واگذار کن و در قبال آن بهشت از تو خواهد بود. گفت : چنین نخواهم کرد. پیامبر (ص ) به مرد انصارى فرمودند: برو درخت خرماى او را قطع کن که او را در آن حقى نیست .
شریک روایت مى کند که عبدالله بن سعد، از حجر بن عدى براى ما نقل کرد که مى گفته است : به مدینه آمدم و کنار ابوهریره نشستم . گفت : از کجایى ؟ گفتم : اهل بصره ام . گفت : سمره بن جندب در چه حال است ؟ گفتم : زنده است . گفت : طول عمر هیچکس به اندازه طول عمر او براى من خوش نیست . گفتم : براى چه ؟ گفت : پیامبر (ص ) به من و او و حذیقه بن الیمان فرمودند: آن کس از شما که دیرتر از دو تن دیگر بمیرد در دوزخ است . حذیفه پیش از ما درگذشت و اکنون من آرزو دارم که پیش از سمره درگذرم . گوید: سمره چندان زنده بود تا در شهادت حسین (ع ) حضور داشت .
احمد بن بشیر از مسعر بن کدام نقل مى کند که مى گفته است سمره بن جندب هنگام حرکت امام حسین (ع ) به کوفه ، سالار شرطه عبیدالله بن زیاد بود و مردم را براى حرکت و خروج به جنگ با امام حسین تشویق مى کرد.
و از منحرفان از امیرالمومنین على علیه السلام و دشمنان او عبدالله بن زبیر است که پیش تر از او نام بردیم . على (ع ) مى فرمود: زبیر همواره از ما اهل بیت بود تا آنکه پسرش عبدالله رشد کرد و او را به تباهى کشاند.
و عبدالله همان کسى بود که زبیر را وادار به جنگ کرد و همو بود که رفتن عایشه را به بصره در نظرش درست جلوه مى داد. عبدالله مردى بد زبان و بسیار دشنام گو بود. بنى هاشم را دشمن مى دانست و على علیه السلام را لعن مى کرد و دشنام مى داد.
على (ع ) هم در نماز صبح و نماز مغرب قنوت مى خواند و در قنوت ، معاویه و عمروعاص و مغیره و ولید بن عقبه و ابوالاعور سلمى و ضحاک بن قیس و بسر بن ارطاه و حبیب بن مسلمه و ابوموسى اشعرى و مروان بن حکم را لعن مى کرد و آنان هم او را نفرین و لعن مى کردند.
شیخ ما ابو عبدالله بصرى متکلم که خداى متعال رحمتش کناد، از نصر بن عاصم لیثى ، از پدرش نقل مى کند که مى گفته است : وارد مسجد رسول خدا شدم . دیدم مردم مى گویند از غضب خدا و غضب رسول خدا به خدا پناه مى بریم . گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: هم اکنون معاویه برخاست و دست ابوسفیان را گرفت و از مسجد بیرون رفتند و پیامبر (ص ) فرمود:خداوند تابع و متبوع را لعنت کناد، چه بسیار روزهاى سخت که براى امت من از این معاویه کفل بزرگ خواهد بود.
گوید: علاء بن حریز بن قشیرى روایت کرده است که پیامبر (ص ) به معاویه فرمودند: اى معاویه ! براستى تو بدعت را سنت و زشت را پسندیده خواهى کرد. خوراک تو بسیار و ستم تو گران و بزرگ است . گوید: حارث بن حصیره ، از ابوصادق ، از ربیعه بن ناجذ نقل مى کند که مى گفته است على (ع ) مى فرمود: ما و خاندان ابوسفیان در مورد حکومت ستیز کردیم و حکومت به همان گونه که بود باز مى گردد. مى گویم [ ابن ابى الحدید ]: ما در خلاصه اى که از کتاب نقض السفیانیه فراهم ساختیم در این مورد آنچه بسنده بود آوردیم .
صاحب کتاب الغارات از ابوصادق ، از جندب بن عبدالله نقل مى کند که مى گفته است در محضر على علیه السلام سخن از مغیره بن شعبه و کوشش او همراه معاویه شد. على فرمود: مغیره که با شد؟! اسلام او به مناسبت ستم و مکرى بود که نسبت به چند تن از قوم خود انجام داده بود و آنان را غافلگیر کرد و کشت ، آن گاه از آنان گریخت و به حضور پیامبر (ص ) آمد همچون کسى که به اسلام پناه آورد، و به خدا سوگند از هنگامى که مدعى مسلمانى شده است هیچ کس در او هیچ گونه خضوع و خشوعى ندیده است . همانا از مردم ثقیف تا روز قیامت گروهى فرعون منش هستند که همواره از حق کناره مى گیرند و آتش جنگ را بر مى فروزند و ستمکاران را یارى مى دهند. همانا ثقیف مردمى عهد شکن و حیله سازند که به هیچ عهدى وفا نمى کنند و دشمن اعرابند، گویى ایشان عرب نیستند. البته گاهى هم میان ایشان مردانى نیکوکار بوده اند، که از جمله ایشان عروه بن مسعود است و ابوعبید بن مسعود که در جنگ قس ناطف شهید شد و براستى که نیکوکاران در میان قبیله ثقیف بیگانه و غریب اند.
شیخ ما ابوالقاسم بلخى مى گوید: از چیزهایى که معلوم است و به سبب اشتهار آن در آن هیچ شکى نیست و مردم هم همگى با آن موافقند این است که ولید بن عقبه بن ابى معیط، على (ع ) را دشمن مى داشته و او را دشنام مى داده است . و او به روزگار زندگى پیامبر (ص ) با على (ع ) ستیز مى کردو او را آزار مى داد. ولید به على گفت : من از تو شجاعتر و بیباکترم و پیکان نیزه ام تیزتر است . على علیه السلام به او فرمود: اى فاسق ساکت شو و خداوند متعال در مورد آن دو این آیه را نازل فرمود: آیا آن کس که مومن است همچون کسى است که فاسق است ، هرگز یکسان نیستند بنابراین با توجه به آیات مذکور ولید به روزگار پیامبر (ص ) به فاسق موسوم شده است آن چنان که کسى او را جز با همین صفت یعنى ولید فاسق نمى شناخت . و این آیه از آیاتى است که به موافقت على (ع ) نازل شده است همان گونه که چند جاى قرآن هم به موافقت عمر نازل شده است . خداوند متعال در آیه دیگرى هم ولید رافاسق نامیده است و آن آیه اى است که ضمن آن فرموده است : اگر فاسقى براى شما خبرى آورد تحقیق کنید
سبب نزول این آیه مشهور است که ولید بر بنى المصطلق دروغ بست و ادعا کرد که آنان از پرداخت زکات خوددارى کرده و شمشیر کشیده اند و چنان بود که پیامبر (ص ) فرمان داد براى رفتن به جنگ ایشان لشکر مجهز شود و خداوند متعال در بیان دروغگویى ولید و برائت ساحت آن قوم این آیه را نازل فرمود.
ولید در نظر رسول خدا(ص ) نکوهیده و ناپسند بود و پیامبر (ص ) او را سرزنش مى کرد و از او رویگردان بود. ولید هم پیامبر (ص ) را دشمن مى داشت و سرزنش مى کرد. پدرش عقبه بن ابى معیط هم دشمن کبود چشم و کوردل پیامبر (ص ) در مکه بود و رسول خدا و خانواده اش را سخت آزار مى داد که اخبار او در این مورد مشهور است ، و چون پیامبر (ص ) روز بدر بر او چیره شد او را گردن زد.
و پسرش ولید از این سبب وارث خشم و کینه شدید نسبت به محمد (ص ) و خاندان او بود و بر همان خشم و کینه بود تا درگذشت .
شیخ ابوالقاسم بلخى مى گوید: و او یکى از همان کودکان است که چون پدرش عقبه را آوردند گردن بزنند، به پیامبر گفت : اى محمد چه کسى عهده دار کودکانم خواهد بود؟ فرمود: آتش ، گردنش را بزنید. گوید: ولید شعرى هم سروده است که قصد او رد کردن گفتار پیامبر (ص ) است که فرموده بود: اگر على را ولایت دهید او را رهنما و رهنمون شده خواهید یافت .
گوید: داستان آن شعر چنین است که چون على علیه السلام کشته شد فرزندانش تصمیم گرفتند که مرقد او را از بیم تعرض بنى امیه پوشیده بدارند [ و به همین سبب مقتضیاتى فراهم آوردند ]. از این رو در همان شب شب دفن على علیه السلام مردم را نسبت به مزار او دچار تصورات گوناگون کردند. پسران على (ع ) نخست تابوتى را که از آن بوى کافور برمى خاست بر شتر نرى نهادند و با ریسمانها استوار بستند و در تاریکى شب همراه تنى چند از افراد مورد اعتماد خویش آن را از کوفه بیرون فرستادند و خود شایع کردند که آن را به مدینه مى برند تا کنار مرقد فاطمه (ع ) به خاک بسپارند. همچنین استرى بیرون آوردند که بر آن جنازه اى پوشیده و در پارچه پیچیده بود و چنین تصور مى شد که مى خواهند آن را در حیره به خاک بسپارند .
چند گور هم کندند، یکى در مسجد و یکى کنار میدان قصر یعنى ساختمان حکومتى و یکى هم در حجره اى از خانه هاى خاندان جعده بن هبیره مخزومى و کنار دیوار خانه عبدالله بن یزید قسرى کنار در کاغذ فروشان که در قبله مسجد بود و یکى در کناسه و یکى هم در ثویه و بدین ترتیب محل آرامگاه آن حضرت بر مردم پوشیده ماند و از محل دفن او کسى به حقیقت ، جز پسرانش و برخى از یاران بسیار مخلص او، آگاه نشد. آنان سحرگاهان آن شب بیست و یکم پیکر شریفش را بیرون بردند و در نجف و همان جا که به غرى معروف است و بر طبق وصیت و عهدى که با آنان کرده بود به خاک سپردند و محل دفن او بر مردم پوشیده ماند. از صبح آن روز شایعات مختلفى که با یکدیگر به شدت تفاوت داشت میان مردم منتشر شد و سخنان گوناگون در مورد محل گور شریف آن حضرت نقل شد. گروهى هم مدعى شدند که همان شب جماعتى از قبیله طى آن شتر را که همراهانش آن را گم کرده بودند پیدا کردند و دیدند بر آن صندوقى است ، پنداشتند در آن مال است و چون متوجه شدند، ترسیدند که از ایشان مطالبه شود، صندوق را دفن کردند و شتر را کشتند و گوشت آن را خوردند. این خبر میان بنى امیه شایع شد و آنرا راست پنداشتند و ولید بن عقبه ابیاتى سرود و [ ضمن آن ] از آن حضرت یاد کرد:در صورتى که شتر به سبب حمل جسد او گم شود او هرگز راهنما و هدایت شده نبوده است .
شیخ ابوالقاسم بلخى همچنین از جریر بن عبدالحمید، از مغیره ضبى نقل مى کند که مى گفته است گروهى که مى خواستند به عیادت ولید بن عقبه که گرفتار بیمارى سختى بود بروند از کنار حسن بن على (ع ) گذشتند. امام حسن (ع ) هم به عیادت او آمد. ولید به او گفت : من از هر چه که میان من و همه مردم بوده است به پیشگاه خداوند توبه مى کنم مگر از آنچه میان من و پدرت بود که از آن توبه نمى کنم . شیخ ما ابوالقاسم بلخى مى گوید: و به سبب آنکه روزگار حکومت عثمان ، على (ع ) بر او حد جارى کرد و از ولایت کوفه عزل شد دشمنى و کینه اش با على سخت تر شد. اخبار صحیحى که محدثان در صحت آن هیچ شک و تردید ندارند اتفاق دارد که پیامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : کسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد و کسى جز مومن تو را دوست نمى دارد.
گوید حبه عرنى از على (ع ) روایت مى کند که فرموده است : خداى عزوجل میثاق هر مومن را بر دوستى من گرفته است و میثاق هر منافقى را بر دشمنى با من گرفته است و اگر بینى مومن را با شمشیر بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر دنیا را بر منافق ببخشم مرا دوست نمى دارد.
عبدالکریم بن هلال ، از اسلم مکى ، از ابوالطفیل نقل مى کند که مى گفته است خودم شنیدم که على (ع ) مى فرمود: اگر بینى مومن را با شمشیر بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر بر منافق زر و سیم نثار کنم مار دوست نخواهد داشت . خداوند میثاق مومنان را به محبت من و میثاق منافقان را به دشمنى و کینه توزى با من گرفته است و هیچ مومنى به من کینه ندارد و هیچ منافقى هرگز مرا دوست ندارد.
شیخ ابوالقاسم بلخى همچنین مى گوید: گروه بسیارى از محدثان از جماعتى از صحابه روایت کرده اند که مى گفته اند: ما به روزگار پیامبر (ص ) منافقان را نمى شناختیم مگر به کینه توزى آنان نسبت به على بن ابى طالب .
ابراهیم بن هلال صاحب کتاب الغارات در زمره کسانى که از على علیه السلام جداشده و به معاویه پیوسته اند. یزید بن حجیه تیمى ، از بنى تیم بن ثعلبه بن بکر بن وائل را نام برده است . على علیه السلام او را به امارت رى و دستبنى [ بخشى گسترده میان رى و همدان ] گماشت . او خراج را شکست و اموال را براى خود برداشت و على (ع ) او را به زندان انداخت و یکى از بردگان آزادکرده خود به نام سعد را بر او گماشت ولى یزید هنگامى که سعد خواب بود شتران خود را که آماده بود نزدیک آورد و گریخت و به معاویه پیوست و این دو بیت را سرود:من سعد را گول زدم و شترانم مرا همچون تیر به شام رساندند و چیزى را که بهتر بود برگزیدم . سعد را همچنان که زیر عبا خفته بود رها کردم و سعد غلامى سرگشته و گمراه است .
یزید خود را به رقه رساند و هر کس که از على (ع ) جدا مى شد نخست خود را به رقه مى رساند و آنجا مى ماند تا معاویه اجازه ورود دهد. رقه ، رها و قرقیسیاء و حران از شهرهاى تحت حکومت معاویه بود و ضحاک بن قیس بر همه آنها امارت داشت . هیئت ، عانات ، نصیبین ، دارا، آمد و سنجار از شهرهاى تحت تصرف على علیه السلام بود و مالک اشتر بر آنها امارت داشت و آن دو همه ماهه با یکدیگر جنگ و برخورد مى کردند.
یزید بن حجیه در همان حال که در رقه بود اشعارى در هجو على (ع ) سرود که از جمله آن ابیات چنین است :اى واى که در رقه شب من چه طولانى است بدون اینکه گرفتار عشق و درد شده باشم نخوابیده ام …
ابراهیم بن هلال ثقفى مى گوید: روزى که یزید بن حجیه گریخت ، زیاد بن خصفه تیمى به على علیه السلام گفت : اى امیرالمومنین مرا از پى او گسیل دار تا او را برگردانم . چون این سخن او به اطلاع یزید بن حجیه رسید چنین سرود:به زیاد بگو که من او را کفایت کردم و کارهاى خود را رو به راه ساختم و آنچه را که او آن را سرزنش مى کرد رها کردم ، درى استوار و مورد اعتماد را گشودم که نمى توانى بر آن راه یابى …
ابن هلال مى گوید: یزید بن حجیه شعر دیگرى هم به عراق فرستاد که در آن على (ع ) را نکوهش کرده و گفته بود که از دشمنان است . على (ع ) بر او نفرین کرد و پس از نماز به یاران خود فرمود: دستهایتان را بلند کنید و بر او نفرین فرستید و على (ع ) نفرین کرد و آنان آمین گفتند.
ابوالصلت تیمى مى گوید: نفرین على علیه السلام بر او چنین بود: پروردگارا! همانا یزید بن حجیه با اموال مسلمانان گریخته و به قوم تبهکار پیوسته است . خدایا مکر و حیله او را از ما کفایت فرما و او را مکافات کن ، مکافات ستمکاران . گوید: مردم ، دستهاى خود را برافراشتند و آمین گفتند .عفاق بن شرحبیل بن ابى رهم تمیمى که پیرى سالخورده بود و از کسانى است که بعد از شهادت حضرت امیرالمومنین ، علیه حجربن عدى شهادت داد و معاویه او را کشت ، پرسید که این قوم بر چه کسى نفرین مى کنند؟ گفتند: بر یزید بن حجیه . گفت : اى خاک بر دستهایتان باد! آیا بر اشراف ما نفرین مى کنید؟ مردم برخاستند و او را چنان زدند که نزدیک بود بمیرد. زیاد بن خصفه برخاست او از شیعیان على (ع ) بود و گفت : پسر عموى مرا به من واگذارید. على (ع ) فرمود: پسرعمویش را به او واگذارید. مردم دست از او برداشتند و زیاد دست عفاق را گرفت و او را از مسجد بیرون برد و کنار او حرکت مى کرد و خاک از چهره اش مى زدود و عفاق مى گفت : به خدا سوگند تا هنگامى که بتوانم حرکت کنم و راه بروم شما را دوست نمى دارم ، به خدا سوگند هرگز شما را دوست نخواهم داشت .
زیاد مى گفت : این براى تو زیانبخش تر و بدتر است . زیاد ضمن یادآورى این نکته که مردم عفاق را چگونه مى زدند این ابیات را سروده است :عفاق را به هدایت فرا خواندم ولى نسبت به من غل و غش کرد و پشت به حق کرد و ناهنجار مى گفت و خشمگین بود. اگر حضور و دفاع من از عفاق نمى بود از او هم همچون عنقاء باقى نمى ماند [ بلاى بزرگى بر او مى رسید ]…
عفاق به زیاد گفت : اگر من هم شاعر مى بودم پاسخت را مى دادم ولى من شما را از سه خصلت که در شماست آگاه مى کنم که به خدا سوگند خیال نمى کنم با آن سه خصلت شما از این پس به چیزى برسید که شما را شاد کند.
نخست اینکه شما بسوى مردم شام حرکت کردید و در سرزمین ایشان برایشان وارد شدید و با آنان جنگ کردید و همین که آنان پنداشتند که شما بر آنان چیره خواهید شد قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره کردند و با این حیله شما را از خود کنار زدند و به خدا سوگند که دیگر هرگز با آن کوشش و تندى و شمارى که وارد آن سرزمین شدید وارد نخواهید شد.
دوم آنکه شما داورى فرستادید آن قوم هم داورى فرستادند. داور شما، شما را خلع کردت داور آنان ، آنان را پایدار ساخت . سالار آنان در حالى که به او لقب امیرالمومنین داده شده بود برگشت و شما در حالى که یکدیگر را لعن مى کنید و نسبت به یکدیگر کینه دارید برگشتید و به خدا سوگند که آن قوم همواره در برترى هستند و شما در فرود.
سوم آنکه قاریان قرآن و دلیران شما با شما مخالفت کردند، شما بر آنان حمله بردید و با دست خود آنان را سر بریدید و به خدا سوگند که پس از آن همواره سست و ناپایدارید.
گوید: عفاق پس از آن هرگاه از کنار ایشان مى گذشت مى گفت : خدایا من از ایشان بیزارم و دوست پسر عفانم . و آنان مى گفتند: پروردگارا! ما دوستان على هستیم و از ابن عفان و از تو اى عفاق بیزاریم . گوید: عفاق از این کار دست بردار نبود. قوم او مردى که جملات مسجع را همچون جملات کاهنان مى ساخت دیدند و به او گفتند: اى واى بر تو آیا نمى توانى با جملات مسجع خود شر این مرد را از ما کفایت کنى ؟ گفت : آسوده باشید او را کفایت کردم ، و چون عفاق از کنار آنان گذشت و آن سخن خود را تکرار کرد، آن مرد به او مهلت نداد و گفت : خدایا عفاق را بکش که نفاق در سینه نهان دارد و شقاق را آشکار و فراق را هویدا ساخته است و اخلاق را دگرگون کرده است . عفاق گفت : اى واى بر شما، چه کسى این [ مرد ] را بر من چیره ساخته است ؟ آن مرد خودش گفت : خداوند مرا برانگیخته و بر تو چیره ساخته است تا زبان تو را ببرم و پیکان ترا از کار بیندازم و شیطان ترا برانم .
گوید: از آن پس دیگر آن مرد از کنار قوم خود عبور نمى کرد بلکه از کنار قبیله مزینه عبور مى کرد.
دیگر از کسانى که از على علیه السلام جدا شده است ، عبدالله بن عبدالرحمان بن مسعود بن اوس بن ادریس بن معتب ثقفى است که نخست از همراهان معاویه بود و در جنگ صفین به على (ع ) پیوست و همراه او در جنگ شرکت کرد، باز به معاویه پیوست و على علیه السلام او راهجنع یعنى دراز قد نامید .
دیگر از آن اشخاص ، قعقاع بن شور است ، که على علیه السلام او را به امارت کسکر گماشت و از برخى کارهاى او ناراحت شد، از جمله اینکه زنى را به همسرى گرفت که صد هزار درهم کابین او قرار داد و قعقاع گریخت و به معاویه پیوست .
دیگر از کسانى که گریخت و به معاویه پیوست نجاشى شاعر از خاندان حارث بن کعب بود. او در جنگ صفین شاعر مردم عراق بود و على (ع ) به او فرمان داد تا پاسخ شاعران شام همچون کعب بن جعیل و دیگران را بدهد، نجاشى در کوفه میگسارى مى کرد و على (ع ) بر او حد شربخوارى زد، او خشمگین شد و به معاویه پیوست و على (ع ) را هجو گفت .
ابن کلبى ، از عوانه نقل مى کند که مى گفته است : نجاشى روز اول ماه رمضان از خانه اش بیرون آمد و از کنار ابوسمال اسدى که کنار خانه خود نشسته بود عبور کرد. ابوسمال به او گفت : کجا مى خواهى بروى . گفت : به کناسه مى روم . گفت : میل دارى از کله هاى گوسپند و گوشت آمیخته با دنبه که از دیشب سر شب در تنور نهاده ام و هم اکنون کاملا پخته و آماده شده است بخورى ؟ نجاشى گفت : اى واى بر تو، در نخستین روز رمضان ! گفت : ما را از آنچه نمى دانیم رها کن . نجاشى گفت : پس از خوراک چه دارى ؟ گفت : شرابى ارغوانى که نفس را خوشبو مى کند و در رگها جریان مى یابد و بر نیروى جنسى مى افزاید و خوراک را هضم و گوارا مى کند و شخص زبان بسته و گول را گویا مى کند.
نجاشى آنجا فرود آمد. نخست هر دو چاشت خوردند و سپس برایش باده آورده و باده گسارى کردند. چون نزدیک غروب شد شروع به عربده کشى کردند. همسایه یى داشتند از شیعیان على علیه السلام که نزد او آمد و داستان آن دو را گفت . على (ع ) گروهى را فرستاد تا خانه را محاصره کردند. ابوسمال به یکى از خانه هاى بنى اسد پرید و گریخت . نجاشى گرفتار شد و او را به حضور على (ع ) آوردند. چون صبح شد او را در حالى که شلوارى بر پا داشت سر پا نگهداشتند. نخست هشتاد تازیانه اش زدند و سپس بیست تازیانه دیگر بر او زدند. او گفت : اى امیرالمومنین ! هشتاد تازیانه حد میگسارى را دانستم ولى این افزونى به چه سبب ؟ فرمود براى گستاخى تو نسبت به خدا و اینکه روزه ماه رمضان را افطار کردى . و سپس او را همچنان میان مردم سراپا نگهداشت . کودکان بر سر نجاشى فریاد مى کشیدند و مى گفتند: نجاشى به خود کثافت کرده است ! نجاشى به خود کثافت کرده است ! و او مى گفت هرگز؛ که شلوار من یمانى و استوار مى باشد و سربند آن مویین است .
گوید: در این هنگام هند بن عاصم سلولى از کنار نجاشى گذشت و بر او ردایى راه راه انداخت و [ مردم ] بنى سلول شروع به عبور کردن از کنار او کردند و بر او رداهاى بسیار افکندند آن چنان که بر او رداى بسیارى جمع شد. نجاشى بنى سلول را مدح کرد و چنین سرود:
هرگاه خداوند بخواهد بر یکى از بندگان صالح و پرهیزگار خویش درود فرستد، درود خداوند بر هند بن عاصم باد. من هر سلولى را که فراخوانده ام بیدرنگ به سوى فراخواننده برترى و مکارم شتافته است …
نجاشى سپس به معاویه پیوست و على (ع ) را هجو گفت و چنین سرود:چه کسى این پیام را از من به على مى رساند که من در زینهارى قرار گرفتم و دیگر بیمى ندارم . من چون در امور شما اختلاف دیدم خود را به جایگاه حق کشاندم .
عبدالملک بن قریب اصمعى ، از ابن ابى الزناد نقل مى کند که مى گفته است : هنگامى که معاویه بار عام داده بود نجاشى پیش او رفت . معاویه که نجاشى را با آنکه برابر او بود ندیده بود به پرده دار خود گفت : نجاشى را بخوان . نجاشى گفت : اى امیرالمومنین ! من نجاشى هستم که برابرت قرار دارم همانا مردان به تنومندى سنجیده نمى شوند، تو از هر مرد به کوچکترین اعضاى او یعنى دل و زبانش نیاز دارى . معاویه گفت : واى بر تو! آیا تو این شعر را گفته اى که :اسب تیزرو که سخت تاخت و تاز مى کرد و شیهه او چون غرش بود، در حالى که نیزه ها نزدیک بود، پسر حرب را از معرکه رهاند و همین که با خود گفتم پیکان نیزه ها او را فرو گرفت ، دو ساق و دو قدم تیزرو او را از آوردگاه به در برد.
معاویه آن گاه با دست ، ملایم به سینه نجاشى زد و گفت : اى واى بر تو، کسى چون مرا اسب از آوردگاه نمى برد. نجاشى گفت : اى امیرالمومنین منظور من در این شعر تو نبودى من عتبه را در نظر داشتم .
مولف کتاب الغارات روایت مى کند که چون على علیه السلام نجاشى را حد زد، یمانى ها از این کار خشمگین شدند. صمیمى ترین فرد یمانى ها با نجاشى طارق بن عبدالله بن کعب نهدى بود که نزد على (ع ) رفت و گفت : اى امیرالمومنین ما نمى پنداشتیم که مطیع و نافرمان و اهل وحدت و تفرقه افکنان ، در پیشگاه والیان دادگر و کانهاى فضیلت ، در پاداش یکسان باشند، تا این کار ترا نسبت به برادرم حارث دیدم . تو در سینه هاى ما آتش افروختى و کارهاى ما را پراکنده ساختى و ما را به راهى کشاندى که چنین مى بینم که هر کس به آن راه رود به آتش درافتد. على علیه السلام این آیه را تلاوت فرمود: و همانا که آن جز بر مردم خدا ترس ، گران است
اى مرد نهدى ! مگر جز این بوده که نجاشى مردى از مسلمانان است که حرمتى از حرمتهاى خداوند را دریده و ما او را حد زده ایم که کفاره اش بوده است ؟ وانگهى خداوند متعال مى فرماید: دشمنى قومى شما را وادار به آن نکند که دادگرى نکنید. دادگرى کنید که آن به پرهیزگارى نزدیک تر است .
گوید: چون طارق از نزد على علیه السلام بیرون آمد اشتر او را دید و گفت :اى طارق ! تو به امیرالمومنین گفته اى : دلهاى ما را آکنده از سوز خشم و کارهاى ما را پراکنده کرده اى ؟ طارق گفت : آرى ، من گفته ام . اشتر گفت : به خدا سوگند آن چنان که تو گفته اى نیست .دلهاى ما گوش به فرمان اوست و کارهاى ما همه براى او هماهنگ است . طارق خشمگین شد و گفت : اى اشتر بزودى خواهى دانست نه چنان است که گفته اى .و چون شب فرا رسید او و نجاشى شبانه به سوى معاویه رفتند. چون به دربار معاویه رسیدند آن کس که اجازه ورود مى داد نزد معاویه رفت و خبر داد که طارق و نجاشى آمده اند. در آن هنگام گروهى از سرشناسان مردم از جمله عمرو بن مره جهنى و عمرو بن صیفى و دیگران حضور معاویه بودند، و چون طارق و نجاشى نزد او درآمدند، معاویه به طارق گفت : خوشامد بر آنکه درختش پر شاخ و برگ و ریشه اش استوار است آن کس که همواره سرور بوده و کسى بر او سرورى نکرده است ؛ مردى که از او خطا و لغزشى پدیدار شد و از شخصى فتنه انگیز که مایه گمراهى بود پیروى کرد، شخصى که پاى در رکاب فتنه کرد و بر پشت آن سوار شد و سپس به تاریکى و ظلمت فتنه و صحراى سرگردانى آن در آمد و گروه بسیارى از سفلگان بى دل و اندیشه از او پیروى کردند: آیا در قرآن تدبر نمى کنند یا بر دلها قفل هاى آن است .
طارق برخاست و گفت : اى معاویه من سخن مى گویم و ترا خشمگین نسازد. آن گاه در حالى که شمشیر خود تکیه زد چنین گفت : همانا آن کس که در همه حال ستوده است فقط پروردگارى است که برتر از همه بندگان خویش است و بندگان همه در نظر اویند و نسبت به کردار و گفتار همه بندگان بینا و شنواست . میان ایشان از خودشان پیامبرى برانگیخت تا بر آنان کتابى را که خود هرگز آن را نخوانده بود و با دست خویش نمى نوشت ، که یاوه گویان به شک و تردید مى افتادند، بخواند و سلام و درود بر آن پیامبر باد که نسبت به مومنان بسیار مهربان و نیکوکار بود.
اما بعد، همانا که ما در محضر امامى پرهیزکار و دادگر بودیم و همراه مردانى پرهیزگار و درست کردار از اصحاب رسول خدا(ص ) که همواره گلدسته هدایت و نشانه هاى دین بوده اند و همگى پشت در پشت هدایت یافتگان و شیفتگان دین بوده اند نه دنیا، و همه خیر و نیکى در ایشان بود. پادشاهان و سران مردم و افراد خانواده وار و شریف که نه عهد شکن بودند و نه ستمکار از آنان پیروى مى کردند و کسى از آنان رویگردان نشده است مگر به سبب حق و تلخى آن ، که چون آن را چشیدند تاب نیاوردند، یا به سبب سختى راه ایشان . آنان که رویگردان شده اند بدین سبب است که دنیاپرستى و پیروى از خواهشهاى نفسانى بر آنان چیره شده است ، و امر خدا مقدر است و نافذ. پیش از ما جبله بن ایهم به سبب گریز از خوارى و نپذیرفتن زبونى در راه خدا از اسلام جدا شد، اینک اى معاویه اگر ما بار بستیم و به تو پیوستیم و رکاب به سوى تو زدیم بر خود مباهات مکن . این سخن خویش را مى گویم و از خداوند بزرگ براى خودم و همه مسلمانان آمرزش مى طلبم .
این سخنان بر معاویه سخت گران آمد و خشمگین شد، اما خویشتندارى کرد و گفت : اى بنده خدا، ما به آنچه گفتیم نخواستیم ترا به رنج تشنگى اندازیم و از آبشخور امید دورت کنیم ولى سخن گاه گفته مى شود و نه چنان است که کردار مطابق آن گفتار باشد. معاویه طارق را همراه خود بر تخت خویش نشاند و چند جامه زربقت و پارچه گرانبها بر او افکندند و روى به سوى او کرد و تا هنگامى که او برخاست همچنان با او سخن مى گفت .
چون طارق برخاست عمروبن مره و عمروبن صیفى که هر دو از قبیله جهینه بودند نیز برخاستند و چون بیرون آمدند او را سخت سرزنش کردند که چرا با معاویه چنان سخن گفته است . طارق گفت : به خدا سوگند من براى آن سخنرانى برنخاستم مگر اینکه پنداشتم زیرزمین براى من بهتر از روى زمین است و این بر اثر شنیدن سخنان معاویه بود که بر کسى عیب و نقص گرفت که به مراتب از او در دنیا و آخرت بهتر است و بر ما بالید و به سلطنت خویش فریفته شد. وانگهى بر دیگر یاران پیامبر (ص ) عیب گرفت و از مقام ایشان کاست و آنان را نکوهش کرد و من در برابرش ایستادم و خداوند بر من واجب کرده است که در آن مقام ، جز حق نگویم و براى کسى که در این اندیشه نباشد که فردا [ قیامت ] به کجا مى رود چه خیرى است ؟
چون این سخن طارق به اطلاع على علیه السلام رسید، فرمود: اگر این مرد نهدى آن روز کشته مى شد شهید بود.
معاویه پس از حکمیت به ابوالعریان هیثم بن اسود که از هواخواهان عثمان بود و همسرش از شیعیان على (ع ) بود و اخبار مربوط به لشکر معاویه را مى نوشت و برگردن اسبها مى آویخت و آنها را به لشکرگاه على (ع ) مى فرستاد و آنان آن اخبار را به امیرالمومنین مى دادند گفت : اى هیثم آیا در جنگ صفین مردم عراق نسبت به على خیرخواه تر بودند یا مردم شام نسبت به من ؟ گفت : عراقیان پیش از آنکه گرفتار این بلاى تفرقه بشوند براى سالار خود خیرخواه تر بودند.
گفت : از کجا این سخن را مى گویى ؟ گفت چون مردم عراق بر مبناى دین نسبت به او خیرخواه بودند و حال آنکه مردم شام بر مبناى مصالح دنیایى خویش نسبت به تو خیرخواهى مى کردند و دینداران شکیباترند و آنان اهل بینش و بصیرت اند و حال آنکه دنیاداران ، اهل طمع هستند؛ ولى به خدا سوگند چیزى نگذشت که عراقیان هم دین را پشت سر خود انداختند و به دنیا چشم دوختند و به تو پیوستند. معاویه گفت : پس چه چیز اشعث را بازداشت که نزد ما آید و آنچه داریم طلب کند.گفت : چون اشعث خود را گرامى تر از این مى دانست که در جنگ سالار باشد و در آزمندى ، دنباله رو.
و از جمله کسانى که از على علیه السلام جدا شدند برادرش عقیل بن ابى طالب بوده است . عقیل به کوفه آمد و حضور امیرالمومنین رسید و از او چیزى [ بیش از سهم خود ] مطالبه کرد. على (ع ) مقررى او را پرداخت . عقیل گفت : من چیزى از بیت المال مى خواهم . فرمود: تا روز جمعه همین جا باش . چون على (ع ) نمازجمعه گزارد به عقیل فرمود: در مورد کسى که به این جمعیت خیانت کند چه مى گویى ؟ گفت : بسیار مرد بدى است . فرمود: تو به من فرمان مى دهى که به آنان خیانت کنم و به تو ببخشم . عقیل چون از حضور امیرالمومنین بیرون آمد به سوى معاویه رفت و معاویه همان روز که عقیل به شام رسید صد هزار درهم به او پرداخت و سپس عقیل را با کنیه مورد خطاب قرار داد و گفت : اى ابویزید! آیا من براى تو بهترم یا على ؟ گفت : على را چنان دیدم که در خیر و ثواب خود را پیش از من مواظبت مى کند و ترا چنان دیدم که مرا بیشتر از خودت [ در مصالح دنیایى ] مواظبى .
معاویه به عقیل گفت : در شما خاندان هاشم نوعى نرمى و ملایمت است . گفت : آرى در ما ملایمت و نرمى است بدون آنکه سرچشمه اش سستى و ناتوانى باشد و قدرت و عزتى است که از زور و ستم نیست ، و حال آنکه اى معاویه ! نرمى شما غدر و مکر است و صلح و سلم شما کفر. معاویه گفت : اى ابویزید! نه این همه .
ولید بن عقبه در مجلس معاویه به عقیل گفت : اى ابویزید برادرت در ثروت و توانگرى از تو پیش افتاده است . گفت : آرى بر بهشت هم از من و تو پیشى گرفته است : ولید گفت : به خدا سوگند که دهان على آغشته به خون عثمان است . عقیل گفت : ترا با قریش چه کار! به خدا سوگند تو میان ما همچون کسى هستى که بزغاله یى او را شاخ زده باشد. ولید خشمگین شد و گفت : به خدا سوگند اگر تمام مردم زمین در کشتن عثمان دست داشته باشند همگان گرفتار عذاب سختى خواهند بود، و راستى که برادرت از همه این امت عذابش سخت تر خواهد بود. عقیل گفت : خاموش باش ! به خدا سوگند ما به یکى از بندگان او مشتاق تر از مصاحبت با پدرت عقبه بن ابى معیط هستیم .
روزى عمروعاص نزد معاویه بود، عقیل آمد، معاویه به عمروعاص گفت : امروز ترا از رفتار خود با عقیل خواهم خنداند. همین که عقیل سلام داد معاویه گفت : خوشامد بر کسى که عمویش ابولهب است . عقیل گفت : و سلام بر کسى که عمه اش حماله الحطب فى جیدها حبل من مسد است . و مى دانیم که ام جمیل همسر ابولهب دختر حرب بن امیه [ خواهر ابوسفیان و عمه معاویه ] است .
معاویه گفت : اى ابویزید، گمان تو درباره عمویت ابولهب چیست ؟ گفت : هنگامى که دوزخ رفتى به سمت چپ برو، او را خواهى دید که با عمه ات ، حماله الحطب ، همبستر شده است . اى معاویه آیا خیال مى کنى فاعل بهتر است یا مفعول ؟ معاویه گفت : به خدا سوگند هر دو شان بدند.
دیگر از کسانى که از امیرالمومنین علیه السلام جدا شده است حنظله کاتب بوده است که او و جریر بن عبدالله بجلى با یکدیگر از کوفه به قرقیسیاء رفتند و گفتند: ما در شهرى که بر عثمان عیب گرفته شود نمى مانیم .
و از کسان دیگرى که از على (ع ) جدا شده اند وائل بن حجر حضرمى است که خبر آن در داستان بسر بن ارطاه نقل شده است .
مؤ لف کتاب الغارات از اسماعیل بن حکیم ، از ابومسعود جریرى نقل مى کند که مى گفته است : سه تن از بصریان براى دشمنى با على علیه السلام با یکدیگر پیوند دوستى داشتند. آنان مطرف بن عبدالله بن شخیر و علاء بن زیاد و عبدالله بن شقیق بودند.
مولف کتاب الغارات مى گوید: مطرف بن عبدالله بن شخیر مردى عابد و زاهد بود. هشام بن حسان ، از سیرین نقل مى کند که مى گفته است عماربن یاسر به خانه ابومسعود رفت . ابن شخیر هم آنجا بود، از على (ع ) به گونه اى یاد کرد که ناروا بود؛ عمار بانگ بر او زد که اى فاسق ، تو هم اینجایى ! ابومسعود گفت : اى ابویقظان [ کنیه عمار یاسر ] ترا به خدا سوگند مى دهم در مورد میهمان خودم .
گوید: بیشتر دشمنان على علیه السلام مردم بصره و طرفداران عثمان بودند و کینه هاى جنگ جمله در سینه هایشان بود. على علیه السلام چون در دین بسیار استوار بود کمتر به فکر دلجویى بود، او با علمى که در دین داشت و با اینکه فقط از حق پیروى مى کرد دیگر به این موضوع اعتنا نداشت که چه کسى راضى خواهد بود و چه کسى ناراضى .
گوید: یونس بن ارقم ، از یزید بن ارقم ، از ابى ناجیه برده آزاد کرده ام هانى نقل مى کند که مى گفته است : حضور على علیه السلام بودم . مردى پیش او آمد که جامه سفر بر تن داشت و گفت : اى امیرالمومنین من از شهرى به حضورت آمده ام که در آن هیچ دوستدارى براى تو ندیدم . على (ع ) پرسید: از کجا مى آیى ؟ گفت : از بصره . فرمود: همانا آنان اگر مى توانستند مرا دوست بدارند دوست مى داشتند. من و شیعیانم در عهد و میثاق خداییم ، نه تا روز قیامت بر ما کسى افزوده مى شود و نه کاسته .
ابوغسان بصرى نقل مى کند که عبیدالله بن زیاد در بصره چهار مسجد ساخت که براى کینه توزى نسبت به على بن ابى طالب علیه السلام و در افتادن به جان او بنا شده بود؛ و آن چهار مسجد: مسجد بنى عدى ، مسجد بنى مجاشع ، مسجدى که در محله علاف ها در بارانداز بصره قرار داشت و مسجدى در محله قبیله ازد بود.
از جمله کسانى که درباه او نقل شده که على (ع ) را دشمن مى دانسته و نکوهش مى کرده است حسن بن ابوالحسن بصرى است که کنیه اش ابوسعید بوده است . حماد بن سلمه از قول حسن بصرى نقل مى کند که مى گفته است : اگر على در مدینه خرماى خشک مى خورد برایش بهتر از کارهایى بود که بدان در آمد. و نیز از او روایت مى کنند که مردم را از نصرت دادن على (ع ) باز مى داشته است .
همچنین در مورد او روایت کرده اند که گرفتار وسواس بود و یک بار که براى نماز وضو مى گرفت و بر دست و پاى خود آب فراوان مى ریخت . على (ع ) او را دید و گفت : اى حسن ، آب بسیارى مى ریزى . او گفت : خونهاى مسلمانانى که امیرالمومنین بر زمین ریخته است بیشتر است . على (ع ) پرسید: این کار ترا اندوهگین ساخته است ؟ گفت : آرى . فرمود: همواره اندوهگین باشى . گویند از آن پس حسن بصرى تا هنگام مرگ همواره اندوهگین و دژم بود.
ولى یاران [ معتزلى ] ما این موضوع را درباره حسن بصرى رد و آن را انکار مى نمایند و مى گویند او از دوستداران على بن ابى طالب علیه السلام بوده و از کسانى است که همواره او را تعظیم مى کرده است .
ابوعمربن عبدالبر محدث در کتاب معروف خود، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب ، نقل مى کند که کسى از حسن بصرى درباره على علیه السلام پرسید. حسن گفت : به خدا سوگند تیرى استوار و راست از تیرهاى خداوند براى دشمن خدا بود. او از عالمان وارسته و با فضیلت و سابقه این امت بود و به پیامبر خدا(ص ) نزدیک بود، در اجراى فرمان خداوند کسل و خواب آلوده نبود و در دین خدا سرزنش شده و نسبت به مال خداوند خائن نبود. فرامین واجب قرآن را نیکو انجام داد و بدین سان به بوستانهایى بهجت انگیز دست یازید. اى فرومایه ! على این چنین بود.
واقدى نقل مى کند از حسن بصرى که پنداشته مى شد از على (ع ) منحرف است و چنان نبود درباره على (ع ) پرسیدند. گفت : من چه بگویم درباره کسى که چهار خصلت مهم در او جمع است : نخست اینکه او براى ابلاغ برائت از مشرکان ، مورد اعتماد و امین بود. دوم ، گفتار رسول خدا(ص ) به او در جنگ تبوک ، و اگر به چیزى دیگر غیر از نبوت که آن را استثناء نموده است دسترس نمى داشت آنرا هم استثناء مى کرد. سوم این گفتار پیامبر (ص ) که فرموده است : دو چیز گرانسنگ ، کتاب خدا و عترت من هستند. چهارم اینکه هرگز کسى را بر او امارت نداد و حال آنکه بر دیگران امیران متعدد گماشت .
ابان بن عیاش مى گوید: از حسن بصرى در مورد على (ع ) پرسیدم . گفت : درباره او چه بگویم که سابقه و فضل و نزدیکى به رسول خدا و دانش و حکمت و فقه و اندیشه و فراوانى مصاحبت و دلیرى و پایدارى و تحمل سختى و پارسایى و قضاوت در او جمع بود. همانا على در کار خویش سخت بلند مرتبه است ؛ خداوند على را رحمت کناد و درود خدا بر او باد! من گفتم : اى ابوسعید، آیا براى کسى غیر از پیامبر مى گویى درود خدا بر او باد! گفت : هرگاه نامى از مسلمانان برده مى شود براى آنان طلب رحمت کن و بر پیامبر و افراد خاندانش خاصه بر بهترین فرد خاندانش درود بفرست . گفتم : آیا على از حمزه و جعفر بهتر است ؟ گفت : آرى . گفتم : و از فاطمه و دو پسرش بهتر است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند که او از همه افراد خاندان محمد (ص ) بهتر است و چه کسى مى تواند شک کند که او بهتر از همه ایشان است و حال آنکه پیامبر (ص ) فرموده است : پدر حسن و حسین از آن دو بهتر است .
هرگز بر على نام مشرک اطلاق نشده و هرگز به گناه باده گسارى متهم نبوده و همانا که رسول خدا(ص ) به فاطمه (ع ) فرموده است : ترا به همسرى بهترین فرد امت خویش در آوردم و اگر در امت کسى بهتر از او مى بود استثناء مى نمود، و پیامبر (ص ) میان اصحاب خود عقد برادرى بست ، و میان خود و على عقد برادرى منعقد کرد و پیامبر (ص ) خود از همه مردم بهتر و برادرش نیز از همگان بهتر است . ابان مى گوید: به او گفتم : اى ابوسعید! پس این سخنان که مى گویند تو درباره على گفته اى چیست ؟ گفت : اى برادرزاده ! خون خود را از این ستمگران حفظ مى کنم و اگر آن سخنان نمى بود تیرها بر من مى بارید.
شیخ ما ابوجعفر اسکافى که رحمت خداوند متعال بر او باد موضوعى را گفته است که آن را در کتاب الغارات ابراهیم بن هلال ثقفى هم دیده ام و آن این است که با آنکه تشیع بر کوفه غلبه داشت برخى از فقیهان کوفه با على (ع ) ستیز مى کردند و او را دشمن مى داشتند و از جمله آنان مره همدانى است .
ابونعیم فضل بن دکین ، از فطر بن خلیفه نقل مى کند که مى گفته است : از مره شنیدم که مى گفت : اگر على (ع ) شترى نر مى داشت و براى خاندان خود آب کشى مى کرد براى او بهتر از این کارى بود که دارد.
اسماعیل بن بهرام ، از اسماعیل بن محمد، از عمرو بن مره نقل مى کند که مى گفته است : به مره همدانى گفته شد، چرا خود را از على کنار کشیده اى ؟ گفت : با کارهاى پسندیده اش از ما پیشى گرفت و ما گرفتار کارهاى ناپسندش شدیم . اسماعیل بن بهرام مى گوید: براى ما روایت کرده اند که او دشنامهاى بدتر مى داده که ما از بیان آن خوددارى مى کنیم .
فضل بن دکین هم از قول حسن بن صالح نقل مى کند که مى گفته است : ابوصادق بر جنازه مره همدانى نماز نگزارد. فضل همچنین مى گوید: شنیده ام ابوصادق به هنگام زنده بودن مره گفته است : به خدا سوگند هرگز ممکن نیست سقف یک حجره بر سر من و مره سایه افکند. مى گوید: چون مره مرد، عمرو بن شرحبیل هم بر جنازه او حاضر نشد و گفت : به این جهت که در دل خود نسبت به على بن ابى طالب کینه یى داشت بر جنازه او حاضر نمى شوم .
ابراهیم بن هلال ثقفى مى گوید: مسعودى هم از قول عبدالله نمیر این موضوع را براى ما روایت کرد و سپس خود عبدالله بن نمیر هم گفت : به خدا سوگند اگر مردى که در دلش چیزى نسبت به على علیه السلام داشته باشد و بمیرد من هم بر جنازه اش حاضر نمى شوم و بر او نماز نمى گزارم .
دیگر از ایشان ، اسود بن یزید و مسروق بن اجدع هستند. سلمه بن کهیل مى گوید: آن دو نزد یکى از همسران پیامبر (ص ) مى رفتند و از على علیه السلام بدگویى مى کردند و اسود بر همان حال مرد ولى مسروق تغییر عقیده داد و نمرد مگر آنکه هیچ گاه براى خداوند نماز نمى گزارد، تا آنکه پس از آن بر على بن ابى طالب علیه السلام درود بفرستد و این به سبب حدیثى بود که از عایشه در فضیلت على شنیده بود.
ابونعیم فضل بن دکین ، از عبدالسلام بن حرب ، از لیث بن ابى سلیم نقل مى کند که مسروق مى گفته است : على همچون جمع کننده هیزم در شب است . ولى پیش از آنکه بمیرد از این عقیده خود بازگشت .
سلمه بن کهیل مى گوید: من و زبید یمامى پس از مرگ مسروق نزد همسرش رفتیم . او ضمن گفتگو براى ما گفت که مسروق و اسود بن یزید در دشنام دادن به على علیه السلام افراط کرده اند. اسود بر همان حال مرد ولى مسروق نمرد تا آنکه خودم از او شنیدم بر على درود مى فرستد. پرسیدیم : این تغییر حالت براى چه در او پیش آمد؟ گفت : به سبب آنچه که از عایشه شنیده بود که [ او ] از پیامبر (ص ) درباره فضیلت کسى که خوارج را بکشد، روایت مى کرده است .
ابونعیم ، از عمرو بن ثابت ، از ابواسحاق نقل مى کند که مى گفته است : سه تن هرگز على بن ابى طالب را باور نداشته اند و آن سه تن مسروق و مره و شریح بودند. و نقل شده است که چهارمین ایشان هم شعبى است . و از هیثم ، از مجالد، از شعبى روایت شده است که مسروق از درنگ خود در پیوستن به على علیه السلام پشیمان شد. اعمش ، از ابراهیم تیمى نقل مى کند که على علیه السلام به شریح ، پس از قضاوتى که در موردى کرده بود و على (ع ) آن را درست نمى دانست ، فرمود: به خدا سوگند ترا دو ماه به بانقیا تبعید مى کنم تا میان یهودیان قضاوت کنى . و در همان هنگام على علیه السلام کشته شد. سالها گذشت و پس از اینکه مختار بن ابى عبید قیام کرد به شریح گفت : امیرالمومنین در آن روز به تو چه فرمود؟ گفت : چنین فرمود. مختار گفت : به خدا سوگند حق ندارى بر زمین بنشینى و باید به بانقیا بروى و میان یهودیان قضاوت کنى . و او را به آنجا تبعید کرد و او دو ماه میان یهودیان قضاوت کرد.
دیگر از آنان ابووائل شقیق بن سلمه است . او از طرفداران عثمان بود که همواره بر على (ع ) طعنه مى زد. و گفته شده است که او عقیده خوارج را داشته است . و در اینکه او با خوارج همراه شده و بیرون رفته است اختلافى نیست ، ولى او در حالى که توبه کرد و از آن عقیده دست برداشت به حضور على (ع ) بازگشت .
خلف بن خلیفه مى گوید: ابووائل مى گفته است : چهار هزار تن بودیم که بیرون رفتیم و على پیش ما آمد و چندان با ما گفتگو کرد که دو هزار تن از ما برگشتند.
مؤ لف کتاب الغارات ، از عثمان بن ابى شیبه ، از فضل بن دکین ، از سفیان ثورى نقل مى کند که مى گفته است از ابووائل شنیدم مى گفت : من در جنگ صفین شرکت کردم و چه صفهاى بدى بود!
همو مى گوید: ابوبکر بن عیاش ، از عاصم بن ابى الجنود نقل مى کرد که مى گفته است : ابووائل عثمانى بود و زربن حبیش ، علوى .
و از کسانى که سخت کینه توز و دشمن على (ع ) بوده است ابوبرده پسر ابوموسى اشعرى است که دشمنى با او را مستقیم از پدر خویش به ارث برده است . عبدالرحمان بن جندب مى گوید: ابوبرده به زیاد بن ابیه گفت : گواهى مى دهم که حجر بن عدى به خداوند کافر شده است همچون کفر آن مرد اصلع [ طاس ]. عبدالرحمان مى گفته است : ابوبرده از این سخن خود قصد نسبت دادن کفر به على علیه السلام را داشته است که آن حضرت اصلع بوده است .
همو مى گوید: عبدالرحمان مسعودى از ابن عیاش منتوف نقل مى کند که مى گفته است خودم حاضر بودم که ابوبرده به ابوعادیه جهنى قاتل عمار یاسر گفت : آیا عمار را تو کشته اى ؟ گفت : آرى گفت : دست خود را به من بده ، آن را گرفت و بوسید و گفت : هرگز آتش تو را لمس مکناد.
و ابونعیم ، از هشام بن مغیره ، از غصبان بن یزید نقل مى کند که مى گفته است خودم دیدم که ابوبرده به ابوعادیه قاتل عمار بن یاسر مى گفت : خوشامد بر برادرم اینجا بیا. و او را کنار خود نشاند.
دیگر از منحرفان از امیرالمومنین علیه السلام ، ابوعبدالرحمان سلمى قارى است . مولف کتاب الغارات از عطاء بن سائب نقل مى کند که مردى به ابوعبدالرحمان سلمى گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم اگر چیزى را از تو بپرسم حقیقت آن را به من مى گویى ؟ گفت : آرى ، و چون ابوعبدالرحمان تاءکید کرد که راست خواهد گفت ، آن مرد گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم سبب آنکه على را دشمن مى دارى این نیست که روزى در کوفه اموالى را تقسیم کرد و به تو و خانواده ات از آن چیزى نرسید؟ گفت : اینک که مرا به خدا سوگند دادى آرى ، سبب آن همین بود.
ابوعمرضریر، از ابى عوانه نقل مى کند که مى گفته است میان عبدالرحمان بن عطیه و ابوعبدالرحمان سلمى در مورد على (ع ) گفتگویى بود؛ سلمى رو به او کرد و گفت : مى دانى چه چیزى سالار ترا بر ریختن خونها گستاخ کرد؟ و مقصودش على (ع ) بود. عبدالرحمان بن عطیه به او گفت : چه چیزى او را گستاخ کرد؟ بى پدر کس دیگرى جز تو باشد! او براى ما حدیث کرد که رسول خدا(ص ) به اصحاب خود که در جنگ بدر شرکت کرده بودند فرمود: هر چه مى خواهید بکنید که شما آمرزیده اید یا سخنى نزدیک به این سخن .
عبدالله بن عکیم ، عثمانى و عبدالرحمان بن ابى لیلى ، علوى بود. موسى جهنى از قول دختر عبدالله بن عکیم نقل مى کند که مى گفته است : روزى آن دو با یکدیگر گفتگو مى کردند. پدرم به عبدالرحمان مى گفت : اگر سالار تو [ على (ع ) ] صبر کند مردم به او مى گروند.
سهم بن طریف ، عثمانى و على بن ربیعه ، علوى بود، وقتى امیرکوفه گروهى را براى گسیل داشتن به جنگ تعیین کرد و سهم بن طریف را هم از ایشان قرار داد، سهم به على بن ربیعه گفت : نزد امیر برو و با او درباره من گفتگو کن تا مرا معاف دارد. على بن ربیعه پیش امیر آمد و گفت : خداوند سامانت دهاد! سهم کور است او را معاف دار. گفت : معافش کردم . سپس آن دو یکدیگر را دیدند. على به سهم گفت : من به امیر گفتم که تو کورى و مقصودم این بود که کوردلى .
قیس بن ابى حازم هم على علیه السلام را سخت دشمن مى داشت . وکیع ، از اسماعیل بن ابى خالد، از خود قیس بن ابى حازم نقل مى کند که مى گفته است : من نزد على علیه السلام رفتم تا در مورد حاجتى که داشتم با عثمان مذاکره کند، نپذیرفت و از این سبب او را دشمن مى دارم .
مى گویم : [ ابن ابى الحدید ] مشایخ متکلم ما رحمت خدا بر آنان باد این روایتى را که او از قول پیامبر (ص ) نقل مى کند که فرموده است : شما پروردگار خود را خواهید دید همان گونه که ماه شب چهاردهم را مى بینید از او نمى پذیرند و مى گویند: چون او على (ع ) را دشمن مى دارد فاسق است و از او نقل مى کنند که مى گفته است : شنیدم على (ع ) روى منبر کوفه مى گفت : به جنگ بازماندگان احزاب بروید و به این سبب کینه او در دلم جا گرفت .
سعید بن مسیب هم از منحرفان از على علیه السلام است و عمربن على بن ابى طالب او را پاسخى درشت داده است . عبدالرحمان بن اسود، از ابوداود همدانى نقل مى کند که مى گفته است : در مسجد نزد سعید بن مسیب بودم عمر بن على بن ابى طالب علیه السلام آمد. سعید گفت : اى برادرزاده نمى بینم که همچون برادران و پسرعموهایت بسیار به مسجد بیایى . عمر گفت : اى پسر مسیب آیا لازم است هرگاه به مسجد مى آیم خود را به تو نشان دهم ! سعید گفت : دوست ندارم خشمگین شوى . شنیدم پدرت مى گفت : مرا از سوى خداوند مقامى است که براى خاندان عبدالمطلب بهتر از هر چیزى است که بر روى زمین است . عمر گفت : من هم شنیدم پدرم مى فرمود: هیچ سخن حکمت آمیزى در دل منافق باقى نمى ماند و از دنیا نمى رود تا آن را بر زبان آرد. سعید گفت : اى برادرزاده مرا منافق قرار دادى ؟ گفت : همین است که به تو گفتم . و برگشت .
زهرى هم از منحرفان از على علیه السلام است . جریر بن عبدالحمید، از محمد بن شیبه نقل مى کند که مى گفته است : در مسجد مدینه حاضر بودم و دیدم که زهرى و عروه بن زبیر نشسته اند و درباره على (ع ) سخن مى گویند و سپس به او دشنام دادند و سخن آنان به گوش على بن حسین علیهما السلام رسید. آمد و کنار ایشان ایستاد و فرمود: اى عروه براى تو همین بس که پدرم [ جدم ] با پدرت به پیشگاه خدا محاکمه برد و خداوند به سود پدرم و زیان پدرت حکم فرمود؛ و اما تو اى زهرى اگر در مکه مى بودیم دمه آهنگرى پدرت را نشانت مى دادم .
و با اسناد بسیار روایت شده است که عروه بن زبیر مى گفته است هیچ کس از اصحاب پیامبر(ص ) تکبر و ناز نمى کردند مگر على بن ابى طالب و اسامه بن زید.
عاصم بن ابى عامر بجلى ، از یحیى بن عروه نقل مى کند که مى گفته است : هرگاه پدرم نام على را مى برد دشنامش مى داد، ولى یک بار به من گفت : پسرجان به خدا سوگند مردم از على و یارى دادن او بازنایستادند مگر اینکه همگى در طلب دنیا بودند. اسامه بن زید کسى را پیش او فرستاد که عطاى مرا بده و به خدا سوگند تو مى دانى که اگر به کام شیر هم مى رفتى من همراهت بودم . على (ع ) براى او نوشت این مال از کسانى است که براى آن جهاد کرده اند ولى من در مدینه اموالى دارم از آن هر چه مى خواهى بردار. یحیى پسر عروه مى گوید: تعجب مى کردم که پدرم على (ع ) را این چنین توصیف مى کند و در عین حال از او منحرف است و بر او عیب مى گیرد.
زید بن ثابت هم هواخواه عثمان بود و در آن مورد سخت تعصب مى ورزید. عمروبن ثابت هم از طرفداران عثمان بود و على (ع ) را دشمن مى داشت و او همان کسى است که از ابوایوب انصارى حدیث شش روز از شوال را… روایت کرده است . روایت شده است که عمرو بن ثابت سوار مى شد و میان دهکده هاى شام مى گشت و مردم را جمع مى کرد و مى گفت : اى مردم ! على مردى منافق بود. در شب عقبه مى خواست پیامبر (ص ) را مورد حمله قرار دهد. او را لعنت کنید. و مردم یک دهکده او را لعن مى کردند و او به دهکده دیگر مى رفت و همین سخن خود را تکرار مى کرد و آنان را به لعن على (ع ) فرمان مى داد و عمرو بن ثابت به روزگار معاویه بوده است . مکحول هم از کسانى بود که على (ع ) را دشمن مى داشت . زهیر بن معاویه ، از حسن بن حر نقل مى کند که مى گفته است : مکحول را دیدم که آکنده از بغض نسبت على علیه السلام بود، چندان با او سخن گفتم که نرم شد و آرام گرفت .
محدثان از حماد بن زید نقل مى کنند که مى گفته است : اصحاب على را نسبت به او پرمحبت تر از اصحاب گوساله نسبت به گوساله آنها مى بیننم . و این گفتار بسیار زشتى است .
و روایت شده است که در حضور شبابه بن سوار سخن از فرزندان على (ع ) و اینکه آنان در جستجوى خلافتند به میان آمد. او گفت : به خدا سوگند هرگز به آن نخواهند رسید. به خدا خلافت براى على هم مستقیم نبود و یک روز هم به آن شاد نشد و چگونه ممکن است به فرزندانش برسد؟ هیهات ! نه ، به خدا سوگند کسى که به کشته شدن عثمان راضى باشد مزه خلافت را نخواهد چشید.
شیخ ما ابوجعفر اسکافى مى گوید: همه مردم بصره و گروه بسیارى از مردم کوفه و مدینه او را دشمن مى داشتند و مردم مکه هم همگى و بدون استثنا او را دشمن مى داشتند و تمام افراد قریش با او ستیز مى کردند و عموم مردم همراه بنى امیه و بر ضد او بودند.
عبدالملک بن عمیر، از عبدالرحمان بن ابى بکره نقل مى کند که مى گفته است شنیدم على علیه السلام مى گفت : هیچ کس از مردم آنچه که من از غم و اندوه دیده ام ندیده است . و سپس گریست ، درود خدا بر او باد. شعبى ، از شریح بن هانى نقل مى کند که على علیه السلام عرضه مى داشت : پروردگارا من از تو بر ضد قریش کمک مى خواهم که آنان پیوند خویشاوندى مرا بریدند و حق مرا ربودند و منزلت بزرگ مرا کوچک ساختند و همگان بر ستیز با من هماهنگ شدند.
جابر از ابوالطفیل نقل مى کند که مى گفته است شنیدم على (ع ) عرضه مى داشت : پروردگارا، من از تو بر ضد قریش کمک مى خواهم زیرا آنها پیوند خویشاوندى مرا بریدند و حق مرا غصب کردند و بر ستیز با من در کارى که من به آن سزاوارتر بودم هماهنگ شدند و سرانجام گفتند: بعضى از حق را بگیر و بعضى از آن را رها کن .
مسیب بن نجبه فزارى مى گوید: على علیه السلام مى فرمود: هر کس از بنى امیه را در آب دیدند سرش را چندان در آب فرو برید که آب به دهانش وارد شود.
عمروبن دینار، از ابن ابى ملکیه ، از مسور بن مخرمه نقل مى کند که عبدالرحمان بن عوف ، عمربن خطاب را دید و گفت : مگر ما در قرآن نمى خواندیم با آنان در پایان کار جنگ کنید همان گونه که در آغاز آن جنگ کردید؟ عمر گفت : چرا، ولى آن براى هنگامى است که بنى امیه امیران و بنى مخزوم وزیران باشند!
ابوعمر نهدى مى گوید: از على بن حسین علیهما السلام شنیدم مى گفت : در مکه و مدینه بیست مرد نیست که ما را دوست داشته باشد.
سفیان ثورى از عمرو بن مره از ابوالبخترى نقل مى کند که مى گفته است : مردى که على بن حسین را دشمن مى داشت پیش رویش او را ستود. على به او فرمود: من پایین تر از چیزى هستم که مى گویى و بالاتر از آنم که در دل مى پندارى .
ابوغسان نهدى مى گوید: گروهى از شیعیان على علیه السلام در رحبه به حضورش رسیدند، در حالى که بر حصیرى کهنه نشسته بود. فرمود: چه چیزى شما را اینجا آورد؟ گفتند: دوستى و محبت تو اى امیرالمومنین . فرمود: همانا هر کس مرا دوست بدارد مرا در جایى که دوست مى دارد ببیند خواهد دید. آن گاه فرمود هیچ کس پیش از من ، جز پیامبر خدا که درود بر او باد، خدا را عبادت نکرده است . روزى در حالى که من و پیامبر در سجده بودیم ابوطالب ناگهان بر ما در آمد و گفت : این کار را آشکارا کردید؟ سپس به من که نوجوانى بودم گفت : مواظب باش پسر عمویت را یارى ده ، هان ! که او را رها نکنى . و سپس شروع به تشویق من در مورد همکارى و یارى دادن او کرد. رسول خدا(ص ) به او فرمود: عموجان آیا تو با ما نماز نمى گزارى ؟ گفت : اى برادرزاده فعلا نه ، و مرا به سجده وا مدارید و رفت .
جعفر بن احمر، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل مى کند که على علیه السلام فرموده است : هر که مرا دوست بداردبا من خواهد بود. همانا که اگر همه روز روزه بگیرى و همه شب برپا باشى و نماز بگزارى و میان صفا و مروه یا رکن و مقام کشته شوى و به هر مقام که مى خواهى برسى خداوند ترا با آن کس که در هواى او هستى برانگیزد، اگر بهشتى است در بهشت و اگر دوزخى است در دوزخ .
جابر جعفى از على علیه السلام نقل مى کند که مى فرموده است : هر کس ما اهل بیت را دوست مى دارد آماده شود، آماده شدنى براى بلا و سختى .
ابوالاحوص ، از ابوحیان ، از على علیه السلام نقل مى کند که فرموده است : در مورد من دو مرد هلاک مى شوند: آنکه در محبت افراط و غلو کند و آن کس که دشمنى سرسخت باشد.
حماد بن صالح ، از ایوب ، از کهمس نقل مى کند که على علیه السلام فرموده است : سه گروه در مورد من هلاک مى شوند: آن کس مرا لعن کند و شنونده اى که آن را اقرار کند و بر دوش کشنده بهتان و او عبارت است از پادشاه سرکشى که با لعنت بر من به او تقرب جویند و در حضورش از دین من بیزارى جویند و از حسب من بکاهند و همانا که حسب من حسب رسول خدا(ص ) است و دین من دین اوست . و سه گروه در مورد من رستگار مى شوند. آن کس که مرا دوست دارد و آن کس که دوستدار مرا دوست بدارد و آن کس که با دشمن من ستیز و دشمنى کند. هر کس کینه مرا بر قلب خود بیفشاند یا مردم را بر کینه من تحریک کند یا از قدر و منزلت من بکاهد بداند که خداوند دشمن و ستیزه کننده با اوست و خداوند دشمن کافران است .
محمد بن صلت ، از محمد بن حنفیه روایت مى کند که مى گفته است : هر کس ما را دوست بدارد خداوند او را به دوستى ما سود مى رساند، هر چند اسیرى میان دیلمان باشد.
ابوصادق از ربیعه بن ناجد، از على علیه السلام نقل مى کند که مى گفته است رسول خدا(ص ) به من فرمود: همانا در تو شباهتى از عیسى بن مریم است که مسیحیان او را چنان دوست مى دارند که او را به منزلتى که براى او روا نیست رسانده اند و یهودیان چنان او را دشمن مى دارند که به مادرش تهمت زدند.
مولف کتاب الغارات ، این سخن على علیه السلام را که در آن سخن از بیزارى جستن است به گونه دیگرى غیر از آنچه در نهج البلاغه آمده نقل کرده است . او مى گوید: یوسف بن کلیب مسعودى ، از یحیى بن سلیمان عبدى ، از ابومریم انصارى ، از محمد بن على باقر نقل مى کند که فرموده است : على (ع ) بر منبر کوفه خطبه خواند و فرمود: بزودى بر شما دشنام دادن به من عرضه مى شود و بزودى در آن مورد شما را سر مى برند. اگر به شما دشنام دادن بر من پیشنهاد شد دشنامم دهید و اگر بر شما تبرى جستن از من پیشنهاد شد همانا که من بر دین محمد (ص ) هستم و نفرموده است : از من تبرى مجویید.
همچنین مى گوید: احمد بن مفضل ، از حسن بن صالح ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى کند که على علیه السلام فرموده است : به خدا سوگند شما را براى اینکه مرا دشنام دهید خواهند کشت و با دست خود به گلوى خویش اشاره کرد و سپس گفت : اگر به شما فرمان دادند که به من دشنام دهید، دشنام بدهید ولى اگر به تبرى جستن از من فرمان دادند همانا که من بر آیین محمد (ص ) هستم . و آنان را از اظهار برائت بازنداشته است .
شیخ ما ابوالقاسم بلخى که خدایش رحمت کناد از سلمه بن کهیل ، از مسیب بن نجبه نقل مى کند که مى گفته است : در حالى که على (ع ) خطبه ایراد مى کرد مردى برخاست و بانگ برداشت که واى از ستمى که بر من شده است . على علیه السلام او را نزد خود خواند و چون نزدیک آمد به او فرمود: بر تو یک ستم شده است و حال آنکه بر من به شمار ریگها. گوید در روایت عباد بن یعقوب آمده است که على (ع ) او را فرا خواند و به او فرمود: آرام باش من هم به خدا سوگند مظلوم هستم . بیا بر آنکس که به ما ستم کرده است نفرین کنیم .
سدیر صیرفى ، از ابوجعفر محمد بن على باقر (ع ) روایت مى کند که مى گفته است على علیه السلام بیمار شد ابوبکر و عمر از او دیدن کردند و چون از خانه او بیرون آمدند حضور پیامبر (ص ) رفتند. فرمود: از کجا مى آیید؟ گفتند: از على عیادت کردیم . فرمود: او را چگونه دیدید؟ گفتند: چنان دیدیم که بیمارى او خطرناک است . فرمود: هرگز او نخواهد مرد تا نسبت به او غدر و ستم بسیار شود آن چنان که در این امت از لحاظ صبر و شکیبایى سرمشقى گردد که مردم پس از او، از او سرمشق گیرند.
عثمان بن سعید از عبدالله بن غنوى نقل مى کند که على علیه السلام در رحبه براى مردم سخنرانى کرد و فرمود: اى مردم گویا شما فقط مى خواهید من این سخن را بگویم و مى گویم که سوگند به خداى آسمان و زمین که پیامبر امى (ص ) با من عهد کرده و فرموده است : امت بزودى پس از من با تو غدر و مکر مى کند. هیثم بن بشیر، از اسماعیل بن سالم نظیر حدیث فوق را روایت کرده است و بیشتر اهل حدیث این خبر را با همین الفاظ یا کلماتى نزدیک به آن نقل کرده اند.
ابوجعفر اسکافى هم نقل مى کند که پیامبر (ص ) به خانه فاطمه (ع ) آمد. على (ع ) را در حالت خواب یافت . فاطمه خواست او را بیدار کند فرمود: آزادش بگذار که بسیار شب زنده داریهاى طولانى پس از من خواهد داشت و چه بسیار ستم و جفاى سخت که از کینه نسبت به او به خاندان من خواهد شد. فاطمه (ع ) گریست . پیامبر فرمودند: گریه مکن که شما دو تن با من خواهید بود و در موقف کرامت نزد من هستید.
و عموم مردم روایت کرده اند که پیامبر (ص ) در مورد على (ع ) فرموده اند: این دوست من است و من دوست اویم . با هر کس که با او دشمنى کند دشمنم و با هر کس که با او در صلح و آشتى باشد، آشتى هستم . یا با الفاظى نزدیک به این عبارت نقل کرده اند.
محمد بن عبیدالله بن ابى رافع ، از زید بن على بن حسین (ع ) نقل مى کند که پیامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است :دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداى عزوجل است .
یونس بن خباب ، از انس بن مالک نقل مى کند که مى گفته است : همراه رسول خدا(ص ) بودیم على هم با ما بود. از کنار بوستانى گذشتیم . على گفت : اى رسول خدا مى بینى که چه بوستان خوبى است . پیامبر فرمود: اى على بوستان تو در بهشت از این بسیار بهتر است و از کنار هفت بوستان گذشتیم و على (ع ) همان سخن را گفت و پیامبر همان پاسخ را دادند. سپس پیامبر ایستادند، ما هم ایستادیم . پیامبر سر خود را بر سر على نهاد و گریست . على پرسید: اى رسول خدا چه چیزى شما را به گریه واداشته است ؟ فرمود: کینه هایى در دل قومى که آنرا براى تو آشکار نمى کنند مگر پس از آنکه مرااز دست بدهند. على گفت : اى رسول خدا آیا شمشیر بر دوش نگیرم و آنان را نابود نسازم ؟ فرمود: بهتر آن است که صبر کنى . گفت : اگر صبر کنم چه خواهد بود؟ گفت : سختى و مشقت خواهى دید. على پرسید آیا در آن دین من سلامت خواهد بود؟ فرمود: آرى ، على گفت : در این صورت به سختیها اعتنایى نخواهم کرد و اهمیت نمى دهم .
جابر جعفى ، از امام باقر نقل مى کند که گفته است على علیه السلام مى گفت : از هنگامى که خداوند محمد (ص ) را به پیامبرى برانگیخت از این مردم آسایش ندیدم . قریش از همان هنگام که کوچک بودم مرا بیم مى دادند و چون بزرگ شدم با من دشمنى کردند تا آنکه خداوند رسول خویش را قبض روح نمود و آن رویدادى سخت و بزرگ بود و بر آنچه مى گویید و انجام مى دهید خداوند یارى دهنده است . مؤ لف کتاب الغارات از اعمش ، از انس بن مالک نقل مى کند که مى گفته است شنیدم پیامبر (ص ) مى فرمود: بزودى مردى از امت من بر مردم چیره مى شود که گشاده گلو فراخ روده است . بسیار مى خورد و سیر نمى شود. گناه جن و انس را بر دوش مى کشد. روزى به جستجوى امارت بر مى آید، هرگاه بر او دست یافتید شکمش را بدرید. گوید: در آن هنگام چوبدستى در دست رسول خدا(ص ) بود و به شکم معاویه اشاره مى کرد.
مى گویم [ ابن ابى الحدید ]: این خبر مرفوع کاملا مناسب است با آنچه که على علیه السلام در نهج البلاغه فرموده است و گفتار ما را تاءکید مى کند که منظور امیرالمومنین از آن شخص ، معاویه بوده است نه آن چنان که بسیارى از مردم پنداشته اند که منظور زیاد بن ابیه یا مغیره بوده است .
جعفر بن سلیمان ضبعى ، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعید خدرى نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر (ص ) روزى براى على (ع ) رنج و گرفتاریهایى را که پس از او خواهد دید بیان کرد و در آن باره بسیار توضیح داد. على (ع ) به پیامبر (ص ) عرض کرد: اى رسول خدا، تو را به حق پیوند خویشاوندى سوگند مى دهم تا به درگاه خدا دعا کنى و بخواهى که مرا پیش از تو قبض روح نماید. پیامبر فرمودند: چگونه ممکن است در مورد مدت عمر تو که مقدر و مقرر شده است چیزى مسالت کنم ؟ على گفت : اى رسول خدا در چه مورد با آنان که به من فرمان جنگ با ایشان را داده اى جنگ کنم ؟ فرمود: در مورد بدعت پدید آوردن در دین .
اعمش ، از عمار دهنى ، از ابوصالح حنفى نقل مى کند که مى گفته است على علیه السلام روزى به ما گفت : دیشب رسول خدا(ص ) را در خواب دیدم و از آنچه بر سرم آمده است شکایت کردم ، تا آنکه گریستم . پیامبر به من فرمودند نگاه کن . نگاه کردم ، پاره سنگهاى بزرگ آنجا بود و دو مرد به زنجیر کشیده را نیز دیدم . (اعمش مى گفته است آن دو مرد معاویه و عمروعاص بودند.) من شروع به کوبیدن سرهاى آن دو با سنگ کردم ؛ آنان مى مردند و زنده مى شدند و من همچنان با سنگ سر آنها را مى کوبیدم تا از خواب بیدار شدم .
عمرو بن مره نیز نظیر این حدیث را ازابوعبدالله نقل مى کند که على (ع ) فرموده است : دیشب پیامبر (ص ) را در خواب دیدم . به آن حضرت شکایت بردم ، فرمود: این جهننم است بنگر چه کسى را در آن مى بینى . نگریستم معاویه و عمروعاص را دیدم که آنها را از پاى خود باژگونه در آتش آویخته اند و سرهاى آنان را با سنگ مى کوبیدند.
قیس بن ربیع ، از یحیى بن هانى مرادى ، از قول مردى از قوم خود بنام زیاد بن فلان نقل مى کند که مى گفته است : ما و گروهى از شیعیان و ویژگان على علیه السلام در خانه اش بودیم . به ما نگریست و چون هیچ بیگانه یى ندید، فرمود: این قوم بزودى بر شما چیره مى شوند دستهایتان را قطع مى کنند و بر چشمهایتان میل خواهند کشید. مردى از میان ما گفت : اى امیرالمومنین تو در آن هنگام زنده خواهى بود؟ فرمود: هرگز، خداوند مرا از آن حفظ نماید. على (ع ) نگریست و متوجه شد که یکى از ما گریه مى کند. فرمود: اى پسر زن کم عقل ! آیا مى خواهى لذتها در دنیا و درجات را در آخرت با هم داشته باشى ! همانا که خداوند به صابران وعده داده است .
زراره بن اعین از پدرش ، از امام باقر (ع ) نقل مى کند که مى گفته است : على علیه السلام چون نماز صبح مى گزارد همچنان تا هنگامى که آفتاب مى دمید تعقیب مى خواند و پس از طلوع خورشید درویشان و بینوایان و دیگران گردش جمع مى شدند و به آنان فقه و قرآن مى آموخت و در ساعت معینى از آن مجلس بر مى خاست . روزى برخاست و از کنار مردى گذشت و آن مرد به على (ع ) دشنامى داد.
(زراره مى گوید: امام باقر (ع ) هم نام آن شخص را نگفت ) على (ع ) هماندم برگشت و به فراز منبر رفت و فرمان داد مردم را به مسجد فرا خوانند [ و چون آمدند نخست ] خدا را حمد و ستایش کرد و بر پیامبر درود فرستاد و سپس چنین فرمود: اى مردم ، همانا هیچ چیز، پر بهره تر و محبوبتر در پیشگاه خداوند متعال از بردبارى و دانش امام نیست . همانا آن کس را که از نفس خویش پنددهنده یى نباشد از سوى خدا براى او نگهدارنده اى نخواهد بود.
همانا هر کس از خویشتن انصاف دهد خداى بر عزت او مى افزاید. همانا که زبونى در راه فرمانبردارى از خداوند به خدا نزدیکتر است از توانگرى و عزت در معصیت خداوند. سپس فرمود: آن کس که پیش تر آن سخن را گفت کجاست ؟ آن شخص نتوانست انکار کند، برخاست و گفت : اى امیرالمومنین من بودم ! على (ع ) گفت : همانا اگر بخواهم مى توانم بگویم . آن مرد گفت : چه خوب است عفو و گذشت نمایى که تو شایسته آنى . فرمود: آرى عفو کردم و گذشتم . گوید: به امام باقر گفته شد: على (ع ) چه مى خواست بگوید؟ فرمود: مى خواست نسب آن مرد را بیان کند.
همچنین زراره مى گوید: به جعفر بن محمد علیها السلام گفته شد اینجا گروهى هستند که بر على (ع ) عیب و خرده مى گیرند. فرمود: این بى پدرها به چه چیز بر او خرده مى گیرند! آیا در او چیزى براى عیب گرفتن وجود دارد؟ به خدا سوگند هرگز دو کار که طاعت خدا بود بر على (ع ) عرضه نشد مگر آنکه سخت ترین و دشوارترین آن را انجام داد. او چنان عمل مى کرد که گویى میان بهشت و دوزخ ایستاده و به ثواب و پاداش بهشتیان مى نگرد و براى رسیدن به آن عمل مى کند و به عذاب دوزخیان مى نگرد و براى نجات از آن عمل مى کند و هرگاه که براى نماز برمى خاست چون مى خواست بگویدروى به سوى کسى مى آورم که آسمانها و زمین را آفریده است چنان رنگش مى پرید که در رخسارش نمایان مى شد. او از کار و زحمتى که به دست خود انجام داده و چهره اش به عرق نشسته بود و دستهایش در آن پینه بسته بود هزار برده آزاد کرد و چون او را مژده دادند که در مزرعه او قناتى چنان به آب رسیده که به بلندى گردن شتران پروارى و از آن آب مى جهد، نخست فرمود: به وارثان مژده دهید، مژده . آن گاه همان قنات را براى درویشان و بینوایان و در راه ماندگان وقف نمود تا هنگامى که خداوند زمین و هر کس را بر آن است به ارث برد، تا خداوند آتش را از چهره على بازدارد. و خداوند آتش را از چهره اش بازداشته است .
عباد، از ابومریم انصارى نقل مى کند که على علیه السلام مى فرموده است : کافر و زنازاده مرا دوست نمى دارند.
جعفر بن زیاد، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعید خدرى نقل مى کند که مى گفته است : ما به نور ایمان خود، على بن ابى طالب علیه السلام را دوست مى داشتیم و هر کس او را دوست مى داشت مى دانستیم که از ماست .
درباره گفتار على که فرموده : در آن صورت مرا دشنام دهید که مایه فزونى من است…
مساءله سوم : در معنى این گفتار امیرالمومنین که ضمن همین خطبه فرموده است : در آن صورت دشنام دهید که براى من مایه فزونى و براى شما مایه نجات است . مى گوییم : امیرالمومنین (ع ) براى آنان دشنام دادن را به هنگامى که به آن مجبور شدند روا دانسته است . خداوند متعال هم اجازه داده است که به هنگام اجبار، کلمه کفر بر زبان آورند و فرموده است : مگر کسى که مجبور شود و دل او مطمئن به ایمان باشد و بدیهى است که به زبان آوردن کفر، بزرگتر از دشنام دادن به امام است .
اما این سخن که فرموده است : براى من مایه زکات و براى شما مایه نجات است . یعنى شما با اظهار داشتن دشنام من از کشته شدن نجات پیدا مى کنید، و براى زکات هم دو معنى احتمال داده مى شود: یکى آنچه که در اخبار نقل شده از پیامبر (ص ) آمده است که دشنام دادن به مؤ من مایه افزونى حسنات اوست . دیگر آنکه شاید منظور نظر على (ع ) این است که دشنام دادن آنان به من حتى در همین دنیا هم از قدر و منزلت من نمى کاهد بلکه موجب شرف و بلندى قدر و منزلت و شهرت من مى شود. و همین گونه هم بوده است که خداوند متعال اسبابى را که دشمنان على (ع ) به خیال خود وسیله بدنام کردن و به فراموشى سپردن او مى پنداشته اند سبب انتشار شهرت و نیکنامى او در خاوران و باختران زمین قرار داده است .
ابونصر نباته در شعرى که خطاب به سیدجلیل ، محمد بن عمر علوى سروده است همین موضوع را در نظر داشته و چنین گفته است :
نیاى بزرگوار و وصى پیامبر تو نخستین کس است که منار هدایت را برافراشته و نمازگزارده و روزه گرفته است . قریش مى خواست ریسمان فضیلت او را بگسلد ولى تا قیام قیامت موجب استوارى بیشتر تار و پود آن شد.
من [ ابن ابى الحدید ] نیز از همین شاعر پیروى کرده ام و براى ابوالمظفر هبه الله بن موسى موسوى که خدایش رحمت کناد قصیده یى سروده ام و در آن از پدر و نیاکانش نام برده ام .
مادرت مرواریدى است که از گوهر مجد راضى و پسندیده و گرامى است ، و نیاى تو امام موسى است که فرو برنده خشم بود تا آنجا که آنرا به فراموشى مى سپرد…
ما در اینجا برخى از اشعار قبل و بعد را هم آورده ایم و شعر، حدیثى است که به یکدیگر پیوسته است و آنچه پیش و پس از آن مى آید مکمل معنى آن است و مقصود را توضیح مى دهد.
و اگر بگویى چه مناسبتى میان لفظ زکات و انتشار نام نیک و شهرت است ، مى گویم : زکات به معنى رشد و افزونى است و صدقه مخصوص و واجب را هم از همین جهات زکات نامیده اند، که مال زکات دهنده را مى افزاید وانتشار نام نیک هم نوعى رشد و افزونى است .
اختلاف راءى در معنى سب و برائت
مسئله چهارم : اگر گفته شود چگونه على علیه السلام گفته است : اما دشنام دادن ، مرا دشنام دهید که براى من زکات و براى شما نجات است . اما بیزارى جستن و تبرى ، از من تبرى مجویید. چه فرقى میان دشنام دادن و تبرى جستن است ؟ و چگونه على (ع ) اجازه سب و دشنام دادن به آنان داده ولى از تبرى جستن آنان را منع نموده است و حال آنکه ظاهرا دشنام دادن زشت تر از تبرى جستن است .
پاسخ این است که اصحاب [ معتزلى ] ما فرقى در مورد دشنام دادن به على (ع ) و تبرى جستن از او نمى گذارند و هر دو را حرام و فسق و گناه کبیره مى دانند و اما بر کسى که به این دو کار مجبور شود باکى نیست . همچنان که هنگام ترس ، اظهار کلمه کفر هم جایز است .
البته براى شخص جایز است دشنام ندهد و تبرى نجوید هر چند کشته شود، به شرط آنکه مقصود او فقط اعزاز و حفظ حرمت دین باشد همان گونه که براى او جایز است که تسلیم کشته شدن بشود و براى حفظ حرمت و عزت دین ، کلمه کفر را بر زبان نیاورد. امیرالمومنین علیه السلام تبرى جستن را از آن جهت بسیار زشت تر شمرده است که کلمه برائت در قرآن عزیز فقط براى تبرى جستن از مشرکان بکار رفته است . مگر نمى بینى که خداوند متعال مى فرماید: برائتى از خدا و رسولش از عهد مشرکانى که با آنان عهد بسته اید و خداوند متعال مى فرماید: همانا خداوند و رسولش از مشرکان برى هستند و بر حسب عرف شرعى این کلمه صرفا به مشرکان اطلاق مى شود و به همین جهت است که این نهى موجب شده است که لفظ براءت را بدتر و حرام تر از دشنام بدانند هر چند هر دو مورد، ناپسند و حرام است . مثلا انداختن قرآن در کثافت [ مستراح ] به مراتب ناپسندتر از انداختن قرآن در خم شراب است ، هر چند که این هر دو کار حرام و در یک حکم است . اما امامیه از على (ع ) روایت مى کنند که فرموده است : چون شما را به برائت از ما واداشتند گردنهاى خودتان را براى آنکه زده شود دراز کنید.
امامیه همچنین مى گویند: تبرى جستن از على (ع ) جایز نیست هر چند سوگند خورنده راستگو باشد. در آن صورت باید کفاره سوگند دهد و مى گویند: حکم تبرى جستن از خداوند متعال و پیامبر و على و هر یک از ائمه علیهم السلام یکى است و جایز نیست . و مى گویند: اگر کسى را مجبور به دشنام دادن کنند جایز است که دشنام دهد و جایز نیست که در آن مورد ایستادگى کند و خود را براى کشته شدن تسلیم سازد. اما در صورتى که کسى را مجبور به تبرى جستن کنند جایز است که در آن مورد براى کشته شدن تسلیم شود و البته جایز است که ظاهرا تبرى هم بجوید ولى بهتر این است که تسلیم کشته شدن شود.
معنى گفتار على که فرموده است : انى ولدت على الفطره
مسئله پنجم : اگر گفته شود چگونه على علیه السلام علت نهى تبرى جستن از خود را این موضوع قرار داده که فرموده است : من بر فطرت [ صحیح ] متولد شده ام . و این تعطیل ، به ایشان تخصیص ندارد زیرا هر کس بر فطرت [ صحیح ] متولد مى شود؛ و پیامبر (ص ) فرموده است : هر مولودى بر فطرت متولد مى شود و همانا که پدر و مادرش او را یهودى یا مسیحى مى کنند.
پاسخ این است که على علیه السلام نهى از برائت از خود را به مجموعه علتهایى دانسته است که عبارت است از: تولدش بر فطرت و اینکه از همگان بر ایمان آوردن به خدا و هجرت ، پیشگام تر بوده است و فقط به یکى از این علتها نپرداخته است و مقصودش از ولادت بر فطرت این است که در دوره جاهلى زاده نشده است . و چنانکه مى دانیم على علیه السلام در سال ۳۰ بعد از عام الفیل متولد شده و پیامبر (ص ) چهل سال پس از عام الفیل به پیامبرى مبعوث گردید. و در اخبار صحیح آمده است که پیامبر (ص ) ده سال پیش از مبعث آواى فرشتگان را مى شنید و پرتوى مى دید ولى کسى او را مورد خطاب قرار نمى داد و این امور، مقدمات تحکیم پیامبرى ایشان بود و در واقع حکم این ده سال همچون حکم ایام رسالت آن حضرت است و کسى که در آن سالها متولد شده و در دامن پیامبر و با تربیت او پرورش یافته است همچون کسى است که در دوره پیامبرى رسول خدا متولد شده باشد و او زاده دوره جاهلى محض شمرده نمى شود و حال چنان شخصى با احوال دیگر صحابه پیامبر (ص ) که بخواهند خود را در فضل نظیر او بدانند تفاوت دارد.
و روایت شده است سالى که على علیه السلام متولد شده همان سالى است که پیامبرى رسول خدا(ص ) در آن آغاز شد و آن حضرت نداى سروشهایى را از سنگها و درختان مى شنید و پرده از برابر چشمش برداشته شد و اشخاص و پرتوهایى را مى دید. هر چند در آن سال چیزى به ایشان خطاب نمى شد و همان سال ، سالى است که پیامبر عبادت و کناره گیرى از مردم و رفتن به کوه حرا را آغاز کرد و همچنان آن کار را ادامه داد تا آنکه وحى بر او نازل شد و پیامبرى او آشکار گردید. پیامبر (ص ) به همین سبب و به مناسبت تولد على علیه السلام در آن سال ، آن را فرخنده و مبارک مى دانست و آن را سال خیر و برکت نامیده بود و چون در شب ولادت على (ع )، پیامبر (ص ) کراماتى از قدرت خداوند را مشاهده کرد که پیش از آن مشاهده نکرده بود به افراد خاندان خود فرمود: امشب براى ما نوزادى متولد شد که خداوند به سبب او براى ما درهاى بسیارى از نعمت و رحمت را گشود. و همان گونه بود که پیامبر فرموده بود، زیرا على (ع ) ناصر و حمایت کننده پیامبر بود و چه بسیار اندوهها که از چهره پیامبر زدود و با شمشیر على (ع ) دین اسلام پابرجا و پایه ها و ارکان آن استوار شد.
و ممکن است در این مورد تفسیر دیگرى کرد و آن این است که منظور على (ع ) از این گفتار خود که من بر فطرت زاییده شده ام یعنى فطرت نابى که هیچ دگرگونى نیافته و انحرافى پیدا نکرده است ، و معنى گفتار پیامبر هم که مى گوید: هر مولودى بر فطرت متولد مى شود یعنى خداوند در هر مولودى با عقلى که در او آفریده و با اعطاى صحت حواس و مشاعر به او مى تواند به توحید و عدل ذات بارى تعالى پى ببرد و هیچ مانعى در آن قرار نداده است که او را از این کار بازدارد؛ اما پس از آن چگونگى تربیت و عقیده پدر و مادر و الفت و انس به آنان و حسن ظن به اعتقاد ایشان ممکن است او را از فطرتى که بر آن زاییده شده بازدارد. و در مورد امیرالمومنین علیه السلام چنین نبوده است و فطرت آن حضرت هیچ تغییرى نکرده و هیچ مانعى نه از سوى پدر و مادرش و نه از سوى دیگران براى رشد فطرت [ صحیح ] او پدید نیامده است و حال آنکه دیگران که بر فطرت متولد شده اند از راستاى آن دگرگونى یافته اند و آن فطرت از ایشان زایل شده است .
و ممکن است چنین معنى کنیم که امیرالمومنین علیه السلام از کلمه فطرت اراده عصمت کرده است و اینکه از هنگام تولد هرگز کارى ناپسند انجام نداده و هرگز به اندازه یک چشم بر هم زدن هم کافر نبوده است و هرگز مرتکب خطا و اشتباهى در امور متعلق به دین نشده است و این تفسیرى است که امامیه از این سخن مى کنند.
آنچه راجع به سبقت على علیه السلام براى مسلمان شدن گفته شده است
مسئله ششم : ممکن است گفته شود چگونه على فرموده است : از همگان بر ایمان آوردن پیشى گرفتم و حال آنکه گروهى از مردم گفته اند که ابوبکر در مسلمان شدن بر او مقدم بوده است و گروهى دیگر گفته اند: زید بن حارثه بر او پیشى گرفته است ؟
پاسخ این است که بیشتر محدثان و بیشتر محققان در سیره روایت کرده اند که على علیه السلام نخستین کسى است که اسلام آورده است و ما در این باره سخن ابوعمر یوسف بن عبدالبر محدث معروف را در کتاب استیعاب نقل مى کنیم :
ابوعمر ضمن شرح حال على علیه السلام مى گوید: از سلمان و ابوذر و مقداد و خباب و ابوسعید خدرى و زید بن اسلم نقل شده است که على (ع ) نخستین کس است که مسلمان شده است و این گروه او را بر دیگران از این جهت فضیلت داده و برتر دانسته اند. ابوعمر مى گوید: ابن اسحاق هم گفته است نخستین کس که به خدا و به محمد رسول خدا(ص ) ایمان آورده على بن ابى طالب علیه السلام است و این گفتار ابن شهاب هم هست با این تفاوت که مى گوید: نخستین کس از مردان است که پس از خدیجه مسلمان شده است .
ابوعمر مى گوید: احمد بن محمد، از احمد بن فضل ، از محمد بن جریر، از على بن عبدالله دهقان ، از محمد بن صالح ، از سماک بن حرب ، از عکرمه ، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : على (ع ) را چهار خصلت است که براى هیچ کس غیر از او نیست : او نخستین کس از عرب و عجم است که با پیامبر (ص ) نماز گزارده است ، و اوست که لواى پیامبر (ص ) در هر جنگى همراهش بوده است و اوست که هنگامى که دیگران گریختند، با پیامبر شکیبایى و ایستادگى کرد و اوست که پیکر پیامبر را پس از مرگ غسل داد و به خاک سپرد.
ابوعمر مى گوید: از سلمان فارسى هم روایت شده است که گفته است : نخستین کس از این امت که کنار حوض بر پیامبر خود وارد مى شود نخستین کس از ایشان است که مسلمان شده است یعنى على بن ابى طالب . همین حدیث را به صورت مرفوع از قول سلمان از پیامبر (ص ) هم آورده اند که فرموده است : نخستین کس از این امت که کنار حوض بر من وارد مى شود نخستین مسلمان ایشان ، یعنى على بن ابى طالب ، است .
ابوعمر مى گوید: مرفوع بودن این حدیث سزاوارتر است زیرا امثال آن را با راءى نمى توان درک کرد. ابوعمر مى گوید اسناد آن نیز چنین است : احمد بن قاسم ، از قاسم بن اصبغ ، از حارث بن ابى اسامه ، از یحیى بن هاشم ، از سفیان ثورى ، از سلمه بن کهیل ، از ابوصادق ، از حنش بن معتمر، از علیم کندى ، از سلمان فارسى نقل مى کند که مى گفته است پیامبر (ص ) فرمودند: نخستین کس از شما که کنار حوض بر من وارد مى شود نخستین مسلمان شما، یعنى على بن ابى طالب ، است .
ابوعمر مى گوید: ابوداود طیالسى ، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمروبن میمون ، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : نخستین کس که پس از خدیجه با پیامبر (ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب است .
ابوعمر مى گوید: عبدالوارث بن سفیان ، از قاسم بن اصبغ ، از احمد بن زهیربن حرب ، از حسن بن حماد، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمرو بن میمون ، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : على پس از خدیجه نخستین کس است که ایمان آورده است .
ابوعمر مى گوید: در این اسناد هیچ گونه خدشه یى براى کسى باقى نمى ماند که در صحت آن و مورد اعتماد بودن نقل کنندگان تردیدى کند.
ممکن است این مطالب که اینجا آوردیم به ظاهر با آنچه که در مورد ابوبکر صدیق نقل کردیم معارض باشد و صحیح آن است که ابوبکر، نخستین کسى است که اسلام خود را آشکار ساخت . مجاهد و دیگران هم همین گونه گفته اند که از ابوبکر قوم و قبیله اش دفاع مى کردند.
ابوعمر مى گوید: ابن شهاب ، عبدالله بن عقیل ، قتاده و ابن اسحاق همگى بر این قول اتفاق دارند که على نخستین کس از مردان است که مسلمان شده است و نیز متفقند که خدیجه نخستین کسى است که به خدا و رسولش ایمان آورد و پیامبر را تصدیق کرده و پس از او على (ع ) است .از ابورافع هم نظیر همین روایت نقل شده است .
ابوعمر مى گوید: عبدالوارث ، از قاسم ، احمد بن زهیر، از عبدالسلام بن صالح ، از عبدالعزیز بن محمد دراوردى ، از عمر وابسته و آزاد کرده غفیره نقل مى کند که از محمد بن کعب قرنظى پرسیدند: نخستین کس که اسلام آورد على است یا ابوبکر؟ گفت : سبحان الله ! على نخستین کس از آن دو تن است که اسلام آورده است ، ولى کار بر مردم مشتبه شده است و این به آن سبب است که على (ع ) اسلام خود را از ابوطالب پوشیده مى داشت ولى ابوبکر از هنگامى که مسلمان شد اسلام خود را آشکار ساخت .
ابوعمر مى گوید: ما را در این شکى نیست که على نخستین کس از آن دو است که اسلام آورده است . عبدالرزاق هم در جامع خود از معمر، از قتاده ، از حسن بصرى و دیگران نقل مى کند که مى گفته اند: نخستین کس که پس از خدیجه اسلام آورد على بن ابى طالب علیه السلام بوده است .
معمر، از عثمان جزرى ، از مقسم ، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است نخستین کس که اسلام آورد على بن ابى طالب بوده است.
ابوعمر مى گوید: ابن فضیل از اجلح از حبه بن جوین عرنى نقل مى کند که مى گفته است شنیدم على (ع ) مى گفت : من خداوند را پنج سال پیش از آنکه کسى از این امت او را عبادت کند عبادت کرده ام . ابوعمر همچنین ، از شعبه ، از سلمه بن کهیل ، از حبه عرنى نقل مى کند که مى گفته است شنیدم على (ع ) مى گفت : من نخستین کسى هستم که با رسول خدا(ص ) نماز گزارده ام .
ابوعمر مى گوید: سالم بن ابى الجعد مى گوید: به ابن الحنفیه گفتم : آیا ابوبکر از میان آن دو [ابوبکر و على ] نخست مسلمان شده است ؟ گفت نه .
ابوعمر مى گوید: مسلم ملایى ، از انس بن مالک نقل مى کند که مى گفته است پیامبر (ص ) روز دوشنبه به پیامبرى مبعوث شد و على علیه السلام روز سه شنبه نماز گزارد.
ابوعمر مى گوید: زید بن ارقم مى گفته است نخستین کس که پس از رسول خدا(ص ) به خداوند ایمان آورده على بن ابى طالب بوده است .
ابوعمر مى گوید: این حدیث از زید بن ارقم به چند طریق نقل شده است . از جمله نسایى و اسلم بن موسى و کسان دیگرى جز آن دو آن را از قول عبدالوارث ، از قاسم ، از احمد بن زهیر، از على بن جعد، از شعبه ، از عمروبن مره ، از ابوحمزه انصارى نقل مى کنند که مى گفته است زید بن ارقم مى گفت : نخستین کس که با رسول خدا(ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب بود.
ابوعمر مى گوید: عبدالوارث از قاسم ، از احمد بن زهیر بن حرب ، از پدرش ، از یعقوب بن ابراهیم بن سعد، از ابن اسحاق ، از یحیى بن ابى الاشعث ، از اسماعیل بن ایاس بن عفیف کندى از پدرش از جدش نقل مى کند که مى گفته است : من مردى بازرگان بودم براى حج به مکه آمدم و نزد عباس بن عبدالمطلب رفتم تا کالاهایى از او بخرم و عباس هم مرد بازرگانى بود. به خدا سوگند در همان حال که من در منى پیش او بودم مردى از خیمه یى که نزدیک عباس بود بیرون آمد نخست به خورشید نگریست و چون دید نیمروز شده است براى نماز ایستاد سپس از همان خیمه که آن مرد بیرون آمده بود زنى بیرون آمد و پشت سر آن مرد به نماز ایستاد و سپس نوجوانى که در حد بلوغ بود از همان خیمه بیرون آمد و همراه آن مرد به نماز ایستاد.
به عباس گفتم : این کیست ؟ گفت : این مرد برادرزاده ام محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . پرسیدم : این زن کیست ؟ گفت : همسرش خدیجه دختر خویلد. گفتم : این نوجوان کیست ؟ گفت : على بن ابى طالب و پسرعموى محمد (ص ) است . پرسیدم : چه کار مى کنند؟ گفت : نماز مى گزارد و او [ محمد (ص ) ] را پیامبر مى پندارد و هیچ کس جز همسرش و همین نوجوان که پسر عموى اوست از او پیروى نکرده است . او چنین مى پندارد که بزودى گنجینه هاى خسروان و قیصرها را براى امت خویش خواهد گشود. عفیف کندى که بعدها مسلمان شد و اسلامى پسندیده داشت مى گفت : اگر خداوند در آن روز اسلام را به من روزى مى فرمود من نفر دومى مى بودم که با على همراهى مى کردم .
ابوعمر مى گوید: ما ضمن بیان زندگى عفیف کندى در این کتاب [ الاستیعاب ] این موضوع را با چند طریق و سلسله سند آورده ایم . ابوعمر مى گوید: و على علیه السلام فرموده است : من همراه رسول خدا فلان قدر نماز گزاردم که کسى جز من و خدیجه همراه او نبوده است .
همه این روایات و اخبار را ابوعمر یوسف بن عبدالبر در کتاب مذکور آورده است و همان گونه که مى بینى نزدیک به اجماع است . ابوعمر مى گوید: اختلاف در مورد سن على علیه السلام به هنگام مسلمان شدن اوست . حسن بن على حلوانى در کتاب المعرفه مى گوید: عبدالله بن صالح ، از لیث بن سعد، از ابوالاسود محمد بن عبدالرحمان نقل مى کند که مى گفته است به او خبر رسیده است که على و زبیر در هشت سالگى مسلمان شده اند. ابوالاسود یتیم عروه این سخن را مى گوید، و ابن ابى خیثمه هم از قتیبه بن سعید از لیث بن سعد از ابوالاسود همین موضوع را نقل مى کند و معمر بن شبه هم ، از حرامى ، از ابووهب ، از لیث ، از ابوالاسود نقل کرده است . لیث مى گوید: على و زبیر هجرت کردند در حالى که در آن هنگام هیجده ساله بودند. ابوعمر مى گوید: و من هیچکس دیگر را نمى شناسم که این قول را باور داشته باشد.
ابوعمر مى گوید: حسن بن على حلوانى مى گوید: عبدالرزاق ، از معمر، از قتاده ، از حسن بصرى نقل مى کند که على (ع ) در حالى که پانزده ساله بود مسلمان شد.
ابوعمر مى گوید: ابوالقاسم خلف بن قاسم بن سهل ، از قول ابوالحسن على بن محمد بن اسماعیل طوسى ، از ابوالعباس محمد بن اسحاق بن ابراهیم سراج ، از محمد بن مسعود، از عبدالرزاق ، از معمر، از قتاده ، از حسن بصرى نقل مى کند که مى گفته است : على علیه السلام نخستین کسى است که مسلمان شده است و او در آن هنگام پانزده یا شانزده ساله بوده است .
ابوعمر مى گوید: ابن وضاح مى گفته است : من در حدیث هیچ گاه کسى را داناتر از محمد بن مسعود و در راءى کسى را داناتر از سحنون ندیده ام .
ابوعمر مى گوید: ابن اسحاق هم مى گوید: نخستین انسان مذکرى که به خدا و رسولش ایمان آورده على بن ابى طالب است که در آن هنگام ده ساله بوده است .
ابوعمر مى گوید: روایات درباره میزان سن على علیه السلام به هنگامى که مسلمان شده است مختلف است . [ در پاره اى از روایات ] گفته شده است : سیزده ، دوازده ، پانزده یا شانزده ساله بوده است ، همچنین ده و هشت سال هم گفته شده است . او مى گوید: عمر بن شبه ، از مدائنى ، از ابن جعده ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى کند که مى گفته است : على در سیزده سالگى مسلمان شده است .
گوید: ابراهیم بن منذر حرامى ، از محمد بن طلحه ، از قول جدش اسحاق بن یحیى از طلحه نقل مى کند که مى گفته است : على بن ابى طالب علیه السلام ، زبیر بن عوام ، طلحه بن عبیدالله و سعد بن ابى وقاص هم سن و سال بوده اند.
ابوعمر همچنین مى گوید: عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از اسماعیل بن على خطبى ، از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مى کند که مى گفته است : پدرم برایم گفت که حجین ، از حبان ، از معروف ، از ابومعشر نقل مى کرد که مى گفت : على علیه السلام و طلحه و زبیر هم سن بودند.
عبدالرزاق ، از حسن بصرى و دیگران نقل مى کند که مى گفته است : نخستین کس که پس از خدیجه اسلام آورد على بن ابى طالب علیه السلام بود و در آن هنگام پانزده یا شانزده سال داشت .
ابوعمر همچنین مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از شریح بن نعمان ، از فرات بن سائب ، از میمون بن مهران ، از ابن عمر نقل مى کند که مى گفته است : على علیه السلام در سیزده سالگى مسلمان شد و در شصت و سه سالگى درگذشت . و این روایت به نظر من صحیحترین روایتى است که در این مورد گفته شده است و خدا داناتر است . نقل سخن ابوعمر از کتاب الاستیعاب پایان یافت .
و بدان که مشایخ متکلم ما تقریبا در این موضوع که على بن ابى طالب نخستین کسى است که مسلمان شده است اختلافى نداشته اند. شاید برخى از نخستین مشایخ بصریان با این موضوع مخالفتى داشته اند ولى در این زمان آنچه که مورد اتفاق است و در همه تصنیفات ایشان و در نظر متکلمان معتزله خلاف آن یافت نمى شود این است که على علیه السلام از همه مردم به اسلام و ایمان پیشگام تر است . و بدان که امیرالمومنین علیه السلام همواره خودش هم مدعى این موضوع بوده و به آن مباهات مى کرده است و آن را از جمله دلایل افضل بودن خودش بر دیگران قرار مى داده است و به آن تصریح کرده و مکرر فرموده است : که من صدیق اکبر و فاروق اول هستم . پیش از اسلام ابوبکر مسلمان شده ام و پیش از نماز گزاردن او نماز گزارده ام و همین کلام را ابومحمد بن قتیبه بدون هیچ تغییرى در کتاب المعارف خود آورده است در حالى که او در کار خود متهم نیست .
و از جمله اشعارى که از امیرالمومنین در این معنى نقل و روایت شده است ابیاتى است که مطلع آن چنین است :محمد نبى (ص )، برادر و پدر همسر من مى باشد و حمزه سیدالشهداء عموى من است .
و ضمن آن چنین مى گوید:از همه شما زودتر به اسلام پیشى گرفتم در حالى که نوجوانى نزدیک و در حد بلوغ بودم .
اخبارى که در این مورد وارد شده است به راستى بسیار است و این کتاب را گنجایش ذکر آن نیست و باید آنها را از جایگاه خود به دست آورد و هر کس در کتابهاى سیره و تاریخ تاءمل کند آنچه را گفتیم در مى یابد.
کسانى که معتقدند ابوبکر پیش از على مسلمان شده است گروهى اندک اند و ما در این باره نیز آنچه را که ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب ، ضمن شرح حال بوبکر آورده است مى آوریم . ابوعمر مى گوید: خالد بن قاسم ، از احمد بن محبوب ، از محمد بن عبدوس ، از ابوبکر بن ابى شیبه ، از قول یکى از مشایخ ما، از مجالد، از شعبى نقل مى کند که مى گفته است : من از ابن عباس پرسیدم یا در حضور من از او سئوال شد کدامیک از مردم پیش از همه مسلمان شده است ؟ ابن عباس گفت : مگر این ابیات حسان بن ثابت را نشنیده اى که مى گوید:هرگاه مى خواهى خاطره خوشى از برادرى مورد اعتماد فرایاد آرى ، از برادرت ابوبکر و کارهاى پسندیده اش یاد کن ،… آنکه نفر دوم و ستوده دیدار و نخستین کس از همه مردم است که پیامبر (ص ) را تصدیق کرده است .
و روایت شده است که پیامبر (ص ) به حسان فرمود: آیا درباره ابوبکر چیزى سروده اى ؟ گفت : آرى و همین ابیات را خواند و این بیت نیز از همان [ شعر ] است :نفر دوم در آن غار بلند که چون دشمنان بر کوه شدند گرد آن غار مى گشتند. پیامبر خوشحال فرمودند: اى حسان ، آفرین بر تو.
و در این ابیات بیت دیگرى هم روایت شده که چنین است :او از میان همگان ، شخص مورد علاقه و محبت پیامبر است و پیامبر هیچ کس را با او معادل نمى داند.
ابوعمر همچنین مى گوید: شعبه از عمروبن مره از ابراهیم بن نخعى نقل مى کند که مى گفته است : نخستین کس که مسلمان شده ابوبکر بوده است .
او مى گوید: جریرى ، از ابونصر نقل مى کند که ابوبکر ضمن گفتگو به على علیه السلام گفت : من پیش از تو مسلمان شدم و على این موضوع را درباره او انکار نکرد.
ابوعمر مى گوید: ابومحجن ثقفى هم اشعارى سروده و ضمن آن درباره ابوبکر چنین گفته است :تو صدیق نامیده شده اى و حال آنکه دیگر مهاجران بدون هیچ انکارى فقط به نام خود موسومند. خداى گواه است که تو بر اسلام [ آوردن ] پیشى گرفته اى …
ابوعمر مى گوید: و به طرق مختلف براى ما از ابوامامه باهلى نقل کرده اند که مى گفته است عمرو بن عبسه مى گفته است : به حضور پیامبر (ص ) که در بازار عکاظ بودند رسیدم و گفتم : اى رسول خدا چه کسى در این آیین از تو پیروى کرده است ؟ فرمود آزاده و برده یى یعنى ابوبکر و بلال . عمروبن عبسه گفته است : در این هنگام من هم مسلمان شدم .
اینها مجموع مطالبى است که ابوعمر بن عبدالبر در این مورد ضمن شرح حال ابوبکر آورده است و معلوم است که با روایات پیشینى که در مورد سبقت على علیه السلام آورده است قابل مقایسه نیست و بى گمان ، صحیح همان است که ابن عبدالبر اظهار داشته به اینکه على (ع ) پیش از ابوبکر مسلمان شده ، ولى اسلام خود را آشکار نکرده است و چون ابوبکر نخستین کسى است که اسلام خود را آشکار ساخته است چنین گمان رفته که او پیش از على (ع ) مسلمان شده است .
در مورد زید بن حارثه ، ابوعمربن عبدالبر که خداى از او خشنود باد در کتاب الاستیعاب در شرح حال او مى گوید: معمربن شبه در جامع خود از زهرى نقل مى کند که مى گفته است : ما هیچکس را نمى شناسیم که پیش از زید بن حارثه مسلمان شده باشد.
عبدالرزاق مى گوید: من هیچ کس غیر از زهرى را نمى شناسم که این موضوع را گفته باشد. حال آنکه مؤ لف الاستیعاب تنها همین روایت را دلیل بر سبقت اسلام زید دانسته و آن را هم چیز غریبى شمرده است .
مجموع آنچه آوردیم نشان مى دهد که على (ع ) پیش از همه مردم مسلمان شده است و اقوال مختلف شاذ و نادر است و روایات نادر نیز به حساب نمى آید.
آنچه در مورد سبقت على (ع ) در هجرت آمده است
مساءله هفتم : اگر گفته شود چگونه مى گویند: على سبقت در هجرت داشته است و حال آنکه معلوم است که گروهى از مسلمانان پیش از او هجرت کرده اند که از جمله ایشان عثمان بن مظعون و دیگرانند، و ابوبکر نیز پیش از او هجرت کرده بود زیرا او همراه پیامبر (ص ) هجرت گزید و حال آنکه على علیه السلام با آن دو همراه نبود، چه در بستر رسول خدا(ص ) شب را سر کرد و چند روز [ در مکه ] توقف کرد تا ودیعه هایى را که نزد او بود به صاحبانش مسترد دارد و پس از آن هجرت کرد.
پاسخ این است که على علیه السلام نفرموده است : از همه مردم بر هجرت پیشى گرفتم . بلکه گفته است : پیشى گرفتم . و این کلمه دلالت بر سبقت آن حضرت بر همگان نداردد در این هم شبهه اى نیست که او از بیشتر مهاجران ، در هجرت پیشى گرفته است و فقط تنى چند، پیش از او هجرت کرده اند. و از این گذشته قبلا گفتیم که على (ع )، برترى خود و تحریم بیزارى جستن از خویش را در حال اجبار، معلول چند عامل دانسته که از جمله آن ، ولادت او بر فطرت و سبقت او بر ایمان و سبقت او بر هجرت است و این سه موضوع براى هیچکس جز او جمع نشده است و با مجموعه این امور از همه مردم متمایز است . وانگهى الف و لام در کلمه الهجره ممکن است براى هجرت عهد ذهنى نباشد بلکه براى بیان جنس باشد، و امیرالمومنین در هجرتهایى که پیش از هجرت به مدینه صورت مى گرفته است بر ابوبکر و دیگران پیشى گرفته است ، و پیامبر (ص ) چند بار از مکه هجرت کرد و میان قبایل عرب مى گشت و از سرزمین قومى به سرزمین قومى دیگر مى رفت و حال آنکه در این هجرت ها هیچ کس جز على (ع ) همراه او نبوده است .
در هجرت پیامبر (ص ) به سرزمین قبیله بنى شیبان ، هیچ کس از سیره نویسان در این موضوع اختلاف ندارد که على علیه السلام و ابوبکر، همراه پیامبر بوده اند و آنان از مکه سیزده روز غایب بودند و چون نصرت و یارى لازم را از بنى شیبان ندیدند به مکه بازگشتند.
مدائنى در کتاب الامثال ، از مفضل ضبى نقل مى کند که چون پیامبر (ص ) براى عرضه داشتن خود بر قبایل ، از مکه بیرون رفت [ نخست ] به قبیله ربیعه رفت و على علیه السلام و ابوبکر نیز همراه ایشان بودند.
به یکى از قرارگاههاى اعراب رسیدند، ابوبکر که نسب شناس بود پیش رفت سلام داد پاسخ او را دادند. ابوبکر پرسید: شما از کدام قبیله اید؟ گفتند: از ربیعه ایم .گفت : آیا از سران و اشراف ایشانید یا از گروههاى متوسط؟ گفتند: از سران بزرگ . گفت : نسب شما به کدامیک از سران بزرگ مى رسد؟ گفتند: از ذهل اکبر.
ابوبکر گفت : آیا عوف که درباره او گفته اند: آزاده اى در برابر او نیست و همه برده اویند، از شماست ؟ گفتند: نه . ابوبکر پرسید: آیا بسطام صاحب رایت که همه قبایل به او توجه مى کنند از شماست ؟ گفتند: نه . پرسید آیا جساس که پناه دهنده پناهندگان و مددکار و مدافع همسایگان است از شماست ؟ گفتند: نه . گفت : آیا حوفزان کشنده پادشاهان و گیرنده جان آنان از شماست ؟ گفتند: نه . پرسید: آیا شما داییهاى پادشاهان کنده اید؟ گفتند: نه .
ابوبکر گفت : پس در این صورت شما ذهل بزرگ نیستید شما ذهل کوچکید. نوجوانى که تازه بر چهره اش موى رسته و نامش دغفل بود برخاست و این بیت را خواند:کسى که از ما چیزى مى پرسد: بر اوست که ما هم از او بپرسیم و بار و سنگینى را، بر فرض که آن را نشناسى ، باید تحمل کنى .
اى فلان ! تو از ما پرسیدى و ما بدون آنکه چیزى از تو پوشیده داریم پاسخت گفتیم ، اینک بگو تو از کدام قبیله اى ؟ ابوبکر گفت : از قریش . جوان گفت : به به ! قبیله شرف و ریاست . از کدام شاخه قریشى ؟ گفت : از تیم بن مره . گفت : کار را آسان کردى و به تیرانداز، میدان دادى .
آیا قصى بن کلاب که همه قبایل فهر را جمع کرد و به او مجمع مى گفتند از شماست ؟ گفت ؟ نه . پرسید: آیا هاشم که براى قوم خود تردید فراهم مى کرد از شماست ؟ گفت : نه . پرسید: آیا شیبه الحمد [ عبدالمطلب ] که به پرندگان آسمان هم خوراک مى داد از شماست ؟ گفت : نه . پرسید: آیا از گروهى هستى که براى کوچ کردن مردم از عرفات اجازه مى دهند؟ گفت : نه . پرسید: آیا از گروهى هستى که مورد مشورت قرار مى گیرند؟ گفت : نه . پرسید: آیا از پرده دارانى ؟ گفت : نه . پرسید: آیا از کسانى هستى که عهده دار آبرسانى و آب دادن به حاجیانند؟
ابوبکر گفت : نه . و لگام ناقه خود را کشید و شتابان به سوى رسول خدا(ص ) برگشت و از دست آن نوجوان مى گریخت . دغفل این مصراع را خواند:گرفتار سیل خروشان شد که او را در کام خود کشید. همانا به خدا سوگند، اگر مى ایستادى به تو خبر مى دادم که از فرومایگان قریشى .
پیامبر (ص ) لبخند زد و على علیه السلام گفت : اى ابوبکر گرفتار مرد زیرکى شدى و در دام افتادى . گفت : آرى دست بالاى دست بسیار است و بلاء و گرفتارى بر زبان گماشته است . و [ این سخن ابوبکر ] به صورت ضرب الامثل درآمد.
اما هجرت پیامبر (ص ) به طائف ، فقط على علیه السلام و زید بن حارثه در روایت ابوالحسن مدائنى همراه ایشان بودند و ابوبکر همراهشان نبود و در روایت محمد بن اسحاق چنین است که در آن سفر فقط زید بن حارثه همراه ایشان بوده است و پیامبر (ص ) در این هجرت چهل روز از مکه غایب بود و در پناه مطعم بن عدى وارد مکه شد.
اما هجرت پیامبر (ص ) به سرزمین بنى عامر بن صعصعه و برادران ایشان از قبیله قیس عیلان که در آن هیچ کس جز على علیه السلام به تنهایى همراه آن حضرت نبوده است ؛ این هجرت بلافاصله پس از درگذشت ابوطالب صورت گرفت و به پیامبر (ص ) چنین وحى شد: از مکه برو که یارى دهنده تو درگذشت . پیامبر به قبیله بنى عامر رفت براى اینکه از آنان یارى طلبد و خویشتن را در پناه ایشان قرار دهد و در این سفر فقط على (ع ) همراهش بود. پیامبر براى آنان قرآن خواند که پاسخ مثبت ندادند و آن دو که درود خدا بر ایشان باد به مکه برگشتند و مدت غیبت ایشان از مکه ده روز بود و این نخستین هجرتى است که پیامبر (ص ) شخصا انجام داده است .
ولى نخستین هجرتى که یاران پیامبر انجام دادند و آن حضرت شخصا در آن هجرت شرکت نداشت ، هجرت به حبشه است که جمع بسیارى از اصحاب از راه دریا به حبشه هجرت کردند که از جمله ایشان جعفر بن ابى طالب علیه السلام است . آنان چند سال از حضور پیامبر غایب بودند و سپس گروهى از ایشان که به سلامت ماندند به حضور پیامبر برگشتند و جعفر مدتى طولانى آنجا بود و در سال فتح خیبر به حضور پیامبر (ص ) برگشت و پیامبر که درود خدا بر او و خاندانش باد فرمود:نمى دانم به کدامیک بیشتر خوشحالم ، آیا به آمدن جعفر یا به فتح خیبر!
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۲ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى
بازدیدها: ۱۱۷