خطبه 56 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

56 و من كلام له ع لأصحابه

أَمَا إِنَّهُ سَيَظْهَرُ عَلَيْكُمْ بَعْدِي رَجُلٌ رَحْبُ الْبُلْعُومِ- مُنْدَحِقُ الْبَطْنِ يَأْكُلُ مَا يَجِدُ وَ يَطْلُبُ مَا لَا يَجِدُ- فَاقْتُلُوهُ وَ لَنْ تَقْتُلُوهُ- أَلَا وَ إِنَّهُ سَيَأْمُرُكُمْ بِسَبِّي وَ الْبَرَاءَةِ مِنِّي- فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبُّونِي فَإِنَّهُ لِي زَكَاةٌ وَ لَكُمْ نَجَاةٌ- وَ أَمَّا الْبَرَاءَةُ فَلَا تَتَبَرَّءُوا مِنِّي- فَإِنِّي وُلِدْتُ عَلَى الْفِطْرَةِ وَ سَبَقْتُ إِلَى الْإِيمَانِ وَ الْهِجْرَة

(56) از سخنان آن حضرت (ع ) براى ياران خويش 

[ در اين خطبه كه با عبارت اما انه سيظهر عليكم بعدى رجل رحب البلعوم مند حق البطن (هان ! كه پس از من بزودى مردى گشاده گلو و شكم برآمده بر شما چيره خواهد شد) شروع مى شود مطالب زير طرح و بررسى شده است ]:
بسيارى از مردم چنين پنداشته اند كه منظور على عليه السلام از آن مرد زياد بن ابيه بوده است و بسيارى ديگر پنداشته اند مقصود او حجاج بوده و گروهى پنداشته اند كه مغيرة بن شعبه را منظور داشته است . به نظر من [ ابن ابى الحديد ]، على (ع ) معاويه را منظور داشته است ، زيرا اوست كه موصوف به پرخورى و شيفتگى به خوراك است . شكم او چندان بزرگ بود كه چون مى نشست روى رانهايش مى افتاد. معاويه در عين حال كه در مورد صله دادن و بخشيدن اموال بخشنده و جواد بوده است در مورد خوراك بخيل بوده است . گويند او با يكى از اعراب صحرانشين كه به هنگام غذا خوردن او حاضر بود و براى معاويه گوسپند بريانى آورده بودند مزاح كرد، و آن اعرابى كه به چگونگى خوردن معاويه و گوسپند بريان خيره مى نگريست ، معاويه به او گفت : گناه اين گوسپند چيست كه به آن چنين نگاه مى كنى ، مگر پدرش تو را شاخ زده است ؟ اعرابى گفت : اين مهربانى تو بر آن به چه سبب است ؟ آيا مادرش ترا شير داده است !

يكى از اعراب نزد معاويه غذا مى خورد و معاويه كه مى ديد او پرخورى مى كند به او گفت : آيا براى تو كاردى بياورم ؟ آن مرد گفت : كارد هر كس ‍ در سر اوست  معاويه پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : لقيم . گفت : از همان مشتق شده اى.

معاويه چون خوراك مى خورد بسيار مى خورد و سپس مى گفت سفره را برداريد و جمع كنيد، به خدا سوگند سير نشدم ولى خسته و ملول شدم .

اخبار فراوان رسيده است كه پيامبر (ص ) كسى را سوى معاويه فرستادند و او را فرا خواندند. مشغول غذا خوردن بود نيامد. دوباره فرستادند همچنان مشغول خوردن بود. پيامبر بر او نفرين كرد و فرمود: پروردگارا شكمش ‍ را سير مگردان

شاعر در اين باره گفته است :چه بسيار دوستانى براى من هستند كه گويى شكمشان چاه ويل است ، گويا معاويه در احشاء آنان است .
[ ابن ابى الحديد پس از ايراد يك مسئله كلامى درباره اينكه چگونه ممكن است به انجام كارى فرمان داد كه مى دانيم صورت نمى گيرد موضوعات تاريخى زير را بحث كرده است . ]

رواياتى كه درباره دشنام دادن معاويه و دار و دسته او به على (ع ) آمده است 

در مورد اين گفتار على عليه السلام كه در اين خطبه فرموده است : آن شخص به شما فرمان مى دهد كه مرا دشنام دهيد و از من بيزارى بجوييد مى گوييم [ ابن ابى الحديد ]: معاويه در شام و عراق و نقاط ديگر به مردم دستور داد على عليه السلام را دشنام دهند و از او بيزارى بجويند، و بر فراز منابر مسلمين در اين باره خطبه خوانده مى شد و اين كار در دوره حكومت بنى اميه و بنى مروان سنت معمول و رايج شد تا هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز (رض ) به حكومت رسيد و اين سنت ناپسند را از ميان برداشت . شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد: معاويه در آخر خطبه نماز جمعه چنين مى گفت :پروردگارا همانا ابوتراب در دين تو الحاد ورزيد و [ مردم را ] از راه تو بازداشت . بارخدايا او را نفرين كن نفرينى سخت و او را عذاب ده عذابى دردناك ! همين الفاظ را به همه آفاق اسلام نوشت و تا روزگار حكومت عمر بن عبدالعزيز بر همه منابر همين كلمات را مى گفتند.

ابوعثمان جاحظ همچنين مى گويد: هشام بن عبدالملك چون حج گزارد در موسم حج براى مردم سخنرانى كرد. كسى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! امروز روزى است كه خليفگان در آن لعنت كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند. گفت : بس كن كه ما براى اين كار نيامده ايم .

مبرد در كتاب الكامل مى نويسد كه خالد بن عبدالله قسرى هنگامى كه در دوره حكومت هشام ، امير عراق بود على عليه السلام را بر منبر لعن مى كرد و چنين مى گفت : پروردگارا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم را كه داماد رسول خدا(ص ) و شوهر دختر اوست و پدر حسن و حسين است لعنت كن و سپس روى به مردم مى كرد و مى گفت : آيا با كنايه لعن كردم ! 

جاحظ همچنين نقل مى كند كه گروهى از بنى اميه به معاويه گفتند: اى اميرالمومنين به آنچه مى خواستى رسيدى ، مناسب است از لعنت كردن اين مرد دست بردارى . گفت : نه به خدا سوگند [ دست بر نمى دارم ] تا آنكه كودكان با لعن او پرورش يابند و سالخوردگان فرتوت گردند و هيچ كس ‍ فضيلتى از او نقل نكند.

جاحظ همچنين مى گويد: عبدالملك با فضل و بردبارى و استوارى و برترى كه داشت ، فضيلت على عليه السلام بر او پوشيده نبود و مى دانست كه لعن كردن او در مجامع عمومى و ضمن خطبه ها و منابر از چيزهايى است كه سستى و منقصت آن به خود او بر مى گردد، زيرا هر دو از نسل عبدمناف بودند و ريشه و اصل آنان يكى است و نژاد آنان از يك اساس است و شرف و فضل على عليه السلام هم به او بر مى گردد و به حساب او هم منظور مى شود ولى به خيال خود مى خواست با اين كار اساس پادشاهى خود را استوار كند و آنچه را پيشينيان او انجام مى دادند تاءكيد كند و اين موضوع را در دلهاى مردم جاى دهد كه براى خاندان هاشم در حكومت بهره يى نيست و سرورشان كه همگى به او پناه مى برند و به فخر او افتخار مى كنند حال و مقدارش اين است . بنابراين كسانى كه نسب خود را به على (ع ) مى رسانند به مراتب از اين حكومت دورترند و براى رسيدن به آن وامانده تر.

مورخان روايت كرده اند كه وليد بن عبدالملك در دوره حكومت خود، على عليه السلام را ياد كرد و گفت : خدايش لعنت كناد او دزد و دزدزاده بوده است و اعراب كلمه الله را غلط تلفظ كرد و آن را مجرور خواند.

مردم از غلط او آن هم در موردى كه هيچكس غلط نمى خواند تعجب كردند و از اينكه على عليه السلام را به دزدى نسبت داد شگفتى آنان بيشتر شد و گفتند: نمى دانيم كداميك از اين دو موضوع شگفت انگيزتر است . وليد اعراب واژه ها را غلط مى خواند.
هنگامى كه مغيرة بن شعبه از جانب معاويه امير كوفه بود به حجر بن عدى فرمان داد كه ميان مردم بر پا خيزد و على عليه السلام را لعنت كند او نپذيرفت .مغيره تهديدش كرد. حجر برخاست و گفت : اى مردم امير شما به من فرمان داده است كه على را لعنت كنم ، او را لعنت كنيد. مردم كوفه گفتند: خدايش نفرين كناد! و او [ حجر بن عدى ] عمدا و با قصد، ضمير [ ه ] را به مغيره باز گرداند.

زياد هم تصميم گرفت كه تمام مردم كوفه را به بيزارى جستن از على عليه السلام و نفرين او مجبور كند و گفته بود هر كس را كه از اين كار سرپيچى كند خواهد كشت و خانه اش را ويران خواهد كرد. خداوند همان روز او را گرفتار طاعون كرد و پس از سه روز مرد خدايش نيامرزاد. و اين حادثه در زمان حكومت معاويه رخ داد. و حجاج بن يوسف ، كه خدايش لعنت كناد، همواره على عليه السلام را لعنت مى كرد و فرمان به لعن او مى داد. روزى كه سوار بود مردى جلو او را گرفت و گفت : اى امير خانواده ام به من ستم كرده و نامم را على نهاده اند. نام مرا تغيير بده و به من صله يى ببخش كه من فقيرم . گفت : به مناسبت اين لطافت گفتارت نام ترا چنان نهادم و ترا به فلان حكومت گماشتم آنجا برو.

اما عمر بن عبدالعزيز (رض ) مى گويد: پسر بچه يى بودم كه پيش يكى از پسران عتبة بن مسعود قرآن مى خواندم . روزى از كنار من گذشت و من با كودكان مشغول بازى بودم و على را لعن مى كرديم . احساس كردم كه او را خوش نيامد. او به مسجد رفت ، من هم كودكان را رها كردم و پيش او رفتم تا درس خود و آنچه را حفظ كرده بودم بر او بخوانم . همين كه مرا ديد به نماز ايستاد و نمازش را طول داد گويى از من رويگران بود و من اين موضوع را دريافتم . چون نمازش پايان يافت بر من روى ترش كرد. گفتم : شيخ را چه مى شود؟ گفت : پسركم ! آيا تو امروز على را لعن مى كردى ؟ گفتم : آرى . گفت : از چه هنگامى دانسته اى كه خداوند بر اهل بدر پس از اينكه از آنان اظهار رضايت فرموده است خشم گرفته باشد؟ گفتم : پدرجان مگر على از اهل بدر بوده است ؟ گفت : اى واى بر تو! مگر تمام جنگ بدر قائم به وجود او نبوده است ؟ گفتم : ديگر اين كار را تكرار نمى كنم . گفت : خدا را، كه ديگر هرگز چنين مكنى . گفتم : آرى اطاعت مى كنم و پس از آن ديگر او را لعن نكردم .

پس از آن گاهى كنار منبر مدينه حاضر مى شدم و پدرم كه در آن هنگام امير مدينه بود روزهاى جمعه كه خطبه نماز جمعه مى خواند مى شنيدم كه تمام مطالب خطبه را با فصاحت كامل مى خواند، ولى همين كه به لعن كردن على عليه السلام مى رسد نمى تواند فصيح سخن بگويد و درماندگى و لغزش ‍ فراوان در گفتارش آشكار مى شود كه فقط خداوند ميزان آن را مى داند. من از اين موضوع تعجب مى كردم تا آنكه روزى به او گفتم : پدرجان ، تو از همه مردم فصيح تر و سخن ورترى ، موضوع چيست كه روز سخنرانى تو [ در نماز جمعه ]نخست مى بينم كه تواناترين سخنورى . ولى همين كه به لعن اى مرد مى رسى گنگ و سرگشته مى شوى ؟

گفت : پسرم اين مردم شامى و غيرشامى كه پاى منبر من مى بينى اگر فضل اين مرد [ على عليه السلام ] را چنان مى دانستند كه پدرت مى داند يك نفر هم از ايشان از ما پيروى نمى كرد. اين سخن او هم در سينه ام جا گرفت و اين گفتار او همراه گفتار معلم من در ايام كودكى مرا بر آن واداشت كه با خداوند عهد كردم كه اگر براى من در خلافت بهره يى باشد آن را حتما تغيير دهم و چون خداوند بر من با خلافت منت گزارد لعن را از خطبه ها انداختم و عوض آن مقرر داشتم اين آيه را تلاوت كنند: همانا خداوند به دادگرى و نيكى كردن و بخشش ‍ به خويشاوندان فرمان مى دهد و از كارهاى ناپسند و زشتى و ستم نهى مى كند شايد كه پند بپذيرد.  و اين فرمان را براى همه آفاق نوشتم و معمول گرديد.

كثير بن عبدالرحمان [ كثير عزة ] ضمن ستايش و مدح عمر بن عبدالعزيز از اين موضوع كه او دشنام دادن را برداشته است ياد كرده و چنين سروده است :به ولايت رسيدى ، على را دشنام نمى دهى و اشخاص بى گناه را نمى ترسانى و بدى گنهكار را نمى پذيرى . با عفو خود گناهان را فرو مى پوشى و با اين كار كه انجام مى دهى هر مسلمانى راضى است … 

سيد رضى هم كه رحمت خدا بر او باد در همين مورد چنين سروده است :اى پسر عبدالعزيز، اگر چشم بر جوانمردى از بنى اميه مى گريست همانا بر تو مى گريستم و من چنين مى گويم كه هر چند خاندان تو پاك و پاكيزه نبودند ولى تو همانا كه پاك بودى . تو ما را از دشنام و تهمت پاكيزه ساختى و اگر امكان پاداش دادن مى بود پاداشت مى دادم … 

ابن كلبى از پدرش ، از عبدالرحمان بن سائب نقل مى كند كه روزى حجاج به عبدالله بن هانى ، كه مردى از خاندان اود و از قبيله قحطان بود و ميان قوم خويش محترم و همراه حجاج در همه جنگهايش شركت كرده بودد و از ياران و ويژگان او بود گفت : به خدا سوگند من هنوز چنان كه بايد پاداش ترا نداده ام . آن گاه حجاج به اسماء بن خارجه كه سالار بنى فزارة بود پيام فرستاد دخترت را به ازدواج عبدالله بن هانى در آور. او گفت : نه به خدا سوگند هرگز و كرامتى نخواهد بود. حجاج تازيانه ها را خواست . اسماء كه گرفتارى را ديد گفت : آرى دخترم را به همسرى او درآوردم . حجاج سپس به سعيد بن قيس همدانى ، سالار يمانى ها پيام فرستاد دخترت را به همسرى عبدالله كه از اعقاب اود است در آور. او گفت : اود كيست ! نه به خدا سوگند هرگز و كرامتى نخواهد بود.

حجاج بانگ برداشت كه شمشير آوريد. سعيد گفت : آزادم بگذار تا با خاندان خود مشورت كنم . او با آنان مشورت كرد. گفتند: دخترت را به ازدواج او درآور و خويشتن را بر اين فاسق عرضه مدار. او هم دخترش را به همسرى عبدالله درآورد. حجاج به عبدالله گفت : من دختران سالارهاى فزاره و همدان را به ازدواج تو در آوردم كه سالار همدان بزرگ كهلان هم هست ، و كجا قابل مقايسه با خاندان اود! عبدالله بن هانى گفت : اى امير، خداوند كار ترا سامان دهاد. چنين مگو كه ما را مناقبى است كه براى هيچ كس از اعراب فراهم نيست . حجاج گفت : آن مناقب كدام است ؟ گفت : هرگز در هيچيك از انجمنهاى ما به اميرالمومنين عبدالملك دشنام داده نمى شود. گفت : به خدا سوگند اين منقبتى بزرگ است .

عبدالله گفت : از خاندان ما هفتاد مرد در جنگ صفين همراه اميرالمومنين معاويه بوده اند و فقط يك مرد از ما همراه ابوتراب بوده است و به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم مرد بدى بوده است . حجاج گفت : اين هم منقبت بزرگى است . عبدالله گفت : گروهى از زنان ما نذر كردند كه اگر حسين بن على كشته شود هر يك ده شتر قربانى كنند و اين كار را انجام دادند. گفت : اين هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : مردى هم در خاندان ما بود كه هرگاه دشنام دادن به ابوتراب به او پيشنهاد مى شد هماندم او را لعنت مى كرد و دو پسرش حسن و حسين و مادرشان فاطمه را هم لعنت مى كرد. حجاج گفت : به خدا سوگند كه اين هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : و براى هيچ كس ‍ از اعراب اين زيبايى و نمكى كه در ماست وجود ندارد. حجاج خنديد و گفت : اى ابوهانى از اين يكى درگذر و عبدالله مردى سيه چرده بود و آبله رو و بر سرش چند برآمدگى وجود داشت و چانه اش كژ و لوچ و بسيار زشت بود.

عبدالله بن زبير هم على عليه السلام را دشمن مى داشت و همواره بر او عيب مى گرفت و دشنام مى داد. عمربن شبه و ابن كلبى و واقدى و ديگر مورخان نقل كرده اند كه عبدالله بن زبير به روزگارى كه مدعى خلافت بود چهل نمازجمعه گزارد و در آن بر پيامبر (ص ) درود نفرستاد و گفت : هيچ چيز مرا از بردن نام پيامبر (ص ) باز نمى دارد مگر اينكه گروهى باد به بينى خود مى اندازند.
محمد بن حبيب و ابوعبيدة معمر بن مثنى در رواى خود گفته اند: ابن زبير گفته است به اين جهت كه پيامبر (ص ) را خاندانكى بد است كه چون نام او برده مى شود سر مى جنبانند.

سعيد بن جبير مى گويد: عبدالله بن زبير به عبدالله بن عباس گفت : اين چه حديثى است كه از تو مى شنوم ؟ ابن عباس گفت : كدام را مى گويى ؟ گفت : نكوهش و سرزنش من . عبدالله بن عباس گفت : من شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود:چه بد مردى است آن كس كه سير باشد و همسايه اش ‍ گرسنه . عبدالله بن زبير گفت : چهل سال است كه كينه شما اهل بيت را در سينه نهان داشته ام . سعيد بن جبير آن گاه تمام حديث گذشته را نقل مى كند.

همچنين عمر بن شبه ، از سعيد بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالله بن زبير مشغول سخنرانى بود و به على عليه السلام دشنام داد. اين خبر به محمد بن حنفيه رسيد. در همان حال كه ابن زبير خطبه مى خواند آمد. براى او تختى نهادند او خطبه ابن زبير را قطع كرد و گفت : اى گروه اعراب ، چهره هايتان زشت باد! آيا بايد على نكوهش شود و شما حضور داشته باشيد! همانا كه على دست خدا براى كوبيدن دشمنان خدا بود، و به فرمان خداوند صاعقه يى بود كه آن را بر كافران و منكران حق خود فروفرستاد. او آنان را به سبب كفرشان كشت و بازماندگان ايشان از او كينه به دل گرفتند و در انديشه خود براى او حسد و شمشير فراهم ساختند. هنوز پسر عمويش كه درودهاى خدا بر او باد زنده بود و نمرده بود و چون خداوند او را به جوار خود ببردو آنچه نزد خود داشت براى او برگزيد، مردانى كينه هاى خود را براى او آشكار ساختند و خود را تسكين دادند.

برخى از آنان حق او را در ربودند و برخى كسانى را براى كشتن او گماشتند و برخى او را دشنام دادند و با مطالبى ياوه او را متهم ساختند؛ و اگر براى ذريه و ناصران دعوت علوى دولتى فراهم شود استخوانهاى آنان را بيرون خواهد آورد و گورهاى آنان را خواهد شكافت هر چند بدنهاى آنان امروز پوسيده است و زندگان ايشان كشته شده اند و گردنهايشان را خوار و زبون خواهد ساخت . خداى بزرگ آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را برايشان پيروزى بخشيد و دلهاى ما از آنان تسكين يافت . همانا به خدا سوگند على را هيچ كس دشنام نمى دهد مگر اينكه دشنام پيامبر (ص ) را در دل نهان مى دارد و مى ترسد آن را بر زبان آورد و با دشنام دادن به على عليه السلام به پيامبر (ص ) كنايه مى زند. همانا هنوز ميان شما كسانى هستند كه مرگ آنان را فرونگرفته و عمرشان دراز است و اين سخن پيامبر (ص ) را درباره على (ع ) شنيده ايد كه فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق كسى به تو كينه نمى ورزد  و آنان كه ستم مى كنند بزودى خواهند دانست به چه كيفر گاهى باز مى گردند.

ابن زبير سخنرانى خود را ادامه داد و گفت : پسران فاطمه ها اگر سخن بگويند آنان را معذور مى دارم ولى پسر مادر حنفية را چه رسد كه سخن گويد! محمد به او گفت : اى پسر ام رومان ! چرا سخن نگويم مگر از همه فاطمه ها جز يكى ديگران مادر من نيستند آن يكى هم كه مادر من نيست افتخارش به من مى رسد، زيرا مادر دو برادر من است . من پسر فاطمه دختر عمران بن عاند بن مخزوم هستم كه مادربزرگ رسول خدا(ص ) است و من پسر فاطمه بنت اسد هستم كه سرپرست رسول خدا و همچون مادر او بوده است . به خدا سوگند اگر حفظ احترام خديجه دختر خويلد نبود هيچ استخوانى در خاندان اسد بن عبدالعزى باقى نمى گذاشتم مگر آنكه آنرا در هم مى شكستم . و برخاست و رفت . 

درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام

 شيخ ما ابوجعفر اسكافى كه خدايش رحمت كناد از كسانى است كه به حقيقت معروف به دوستى على عليه السلام و مبالغه كنندگان در تفضيل او بر ديگران است .هر چند اعتقاد به تفضيل ميان عموم اصحاب بغدادى ما شايع است ولى ابوجعفر اسكافى از همگان در اين عقيده استوارتر و عقيده اش خالصانه تر است . او مى گويد: معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعين را وادار كرد كه اخبار زشتى را درباره على عليه السلام كه مقتضى طعن و تبرى او باشد جعل كنند و براى ايشان پاداشى مقرر داشت كه قابل توجه بود و آنان چيزهايى كه او را راضى كند ساختند. از جمله اصحاب ابوهريره ، عمروعاص و مغيرة بن شعبه هستند و از تابعين ، عروة بن زبير است . زهرى نقل مى كند كه عروة بن زبير مى گفته است . عايشه برايم نقل كرد كه در خدمت پيامبر (ص ) بودم . در اين هنگام عباس و على آمدند پيامبر فرمود اى عايشه ! اين دو بر ملتى غير ملت من يا غير دين من خواهند مرد!

عبدالرزاق ، از معمر نقل مى كند كه مى گفته است دو حديث را كه عروة بن زبير از عايشه در نكوهش على عليه السلام نقل كرده بود زهرى مى دانست . روزى درباره آن دو حديث از زهرى پرسيدم . گفت : ترا با عايشه و عروه و احاديث آن دو چه كار و با آن مى خواهى چه كنى ! خداوند به آن دو داناتر است من آن دو را در مورد احاديثى كه درباره بنى هاشم نقل مى كنند متهم مى دانم .

گويد: حديث نخست همان بوده كه ما آن را آورديم . حديث دوم اين است كه عروه مدعى است كه عايشه براى او چنين نقل كرده كه گفته است : من در حضور پيامبر (ص ) بودم ناگاه عباس و على آمدند پيامبر به من فرمود: اى عايشه اگر از اينكه به دو مرد دوزخى بنگرى خوشحال مى شوى به اين دو كه آمدند بنگر.

من نگريستم و ديدم عباس بن عبدالمطلب و على بن ابى طالب هستند.و اما از عمروبن عاص حديثى نقل شده است كه آن را بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود با ذكر سلسله سند كه به عمروعاص مى رسد آورده اند كه مى گفته است : شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: همانا خاندان ابوطالب ، اولياى من نيستند، همانا ولى من خداوند و مومنان صالح هستند.

اما از اوهريره حديثى نقل شده كه معناى آن چنين است كه على عليه السلام در زمان زندگانى پيامبر (ص ) از دختر ابوجهل براى خود خواستگارى كرد. اين كار پيامبر (ص ) را خشمگين كرد و بر منبر خطبه ايراد كرد و ضمن آن چنين گفت : خداوند اين كار را نخواهد، ممكن نيست دختر ولى خدا و دختر ابوجهل دشمن خدا با هم جمع شوند. همانا فاطمه پاره تن من است هر چه او را آزار دهد مرا آزار مى دهد و اگر على مى خواهد با دختر ابوجهل ازدواج كند از دختر من حتما جدا شود و آن وقت هر چه مى خواهد انجام دهد. يا سخنى فرموده است كه معناى آن چنين است ، و اين حديث از قول كرابيسىمشهور است . مى گويم [ ابن ابى الحديد ] اين حديث هم در هر دو صحيح مسلم و بخارى از قول مسورين مخرمة زهرى نقل شده است و سيد مرتضى آنرا در كتاب خويش كه نامش تنزيه الانبياء و الائمة است آورده و گفته است روايت حسين كرابيسى است و او مشهور به انحراف از اهل بيت عليهم السلام و دشمنى و ستيز با ايشان است و روايتش پذيرفته نمى شود.

و به مناسبت شايع بودن و پراكنده شدن اين خبر، مروان بن ابى حفصة  آن را در قصيده يى كه در مدح هارون سروده آورده است و در آن قصيده از فرزندان فاطمه عليهم السلام نام برده و برايشان تاخته و آنان را نكوهش ‍ كرده است و على (ع ) را بيشتر نكوهش كرده و بر او دشنام داده و ضمن آن چنين گفته است :پدرتان على را كه از شما برتر بود اهل شورى كه همگى با فضيلت بودند به حكومت نپذيرفتند و او با خواستگارى كردن دختر ابوجهل لعين ، دختر رسول خدا را ناراحت كرد كه پيامبر هم از آن ناراحت شد…

و اين خبر به صورتهاى گوناگون و با افزونيهاى مختلف نقل شده است . برخى از مردم ضمن همين خبر اين عبارت را هم آورده اند بر فرض كه از هر دامادى نكوهش شده باشيم از دامادى ابوالعاص بن ربيع نكوهش ‍ نشده ايم . برخى از مردم هم ضمن همين خبر اين موضوع را هم نقل مى كنند كه پيامبر فرموده است : همانا خاندان مغيرة به على پيام فرستاده اند كه دختر ايشان را به همسرى خود در آورد و چيزهاى ديگر .

به عقيده من [ ابن ابى الحديد ] بر فرض كه اين خبر من صحيح باشد، در آن مورد بر اميرالمومنين هيچگونه اعتراض و سرزنشى وارد نيست زيرا اين مسئله مورد اجماع امت است كه بر فرض على عليه السلام دختر ابوجهل را بر فاطمه عليها السلام به همسرى مى گرفت جايز بود و داخل در حكم عمومى آيه يى بود كه اجازه گرفتن چهار همسر را داده است ، و اين دختر ابوجهل كه به آن اشاره شد مسلمان بوده است زيرا اين افسانه بر فرض ‍ صحت مربوط به پس از فتح مكه است كه مردمش خواه و ناخواه مسلمان شده بودند و راويان خبر همگى در اين موضوع موافق هستند، و چيزى جز اين باقى نمى ماند كه اگر اين خبر صحيح باشد پيامبر (ص ) چون حالت عيرت و خشم فاطمه (ع ) را ديده اند على (ع ) را بر اين كار مورد عتاب خانوادگى قرار داده اند آن چنان كه هر پدرى فرزند خود را وادار مى كند كه رضايت همسر خود و آشتى با او را مورد نظر داشته باشد و ممكن است گفتگوى اندكى در اين مورد صورت گرفته باشد و سپس آن را تحريف كرده و بر آن افزوده باشند، و اگر در اين باره به احوال پيامبر (ص ) با همسرانش ‍ دقت كنى كه گاه ميان آنان خشم و قهر و گاه آشتى بود و گاه نارضايى و گاه رضايت تا آنجا كه يك بار كار تا مرحله طلاق كشيد و از همبستر شدن با آنان خوددارى كرد و گاه كار به قهر و ترك آمد و شد با آنان منجر شد و اگر در روايات صحيحى كه در مورد چگونگى برخورد زنان پيامبر با آن حضرت و آنچه به او مى گفتند بينديشى خواهى دانست آنچه كه حاسدان و كينه توزان و عيبجويان بر على (ع ) خرده گرفته اند در قبال احوال پيامبر (ص ) با همسرانش همچون قطره يى از اقيانوس است و اگر در اين باره هيچ داستانى جز داستان ماريه قبطيه [ مادر جناب ابراهيم پسر رسول خدا ] و آنچه كه در آن ميان پيامبر (ص ) و دو همسرش [ حفصه و عايشه ] بوجود آمد و سخنانى كه گفته شد نبود كافى خواهد بود و چنان شد كه درباره آن دو همسر پيامبر قرآن فرود آمد كه در محراب ها خوانده و در مصاحف نوشته مى شد و خطاب به آن دو چيزى گفته شده است كه اگر اسكندر با آنكه پادشاه همه جهان بوده است زنده مى بود و با پيامبر (ص ) جنگ و ستيز مى كرد به او چنان گفته نمى شد و آن آيه اين است كه و اگر براى آزار پيامبر با يكديگر اتفاق كنيد، خدا يار اوست و جبريل و مومنان صالح و فرشتگان هم يار و مددكار اويند و پس از آن وعيد و تخويف داده و فرموده است : اميد است كه اگر شما را طلاق دهد… 

تا آخر آيات سپس براى آنان زن نوح و زن لوط را مثل زده است كه نسبت به همسر خود خيانت كردند و براى آنان در پيشگاه خدا كارى ساخته نيست و تمام آيات معلوم است .

بنابراين اگر آنچه در اين خبر از تعصب فاطمه (ع ) بر على (ع ) و غيرت آن بانوى گرامى از اينكه خاندان مغيره پيشنهاد كرده اند دخترشان را على (ع ) به همسرى خود درآورد آمده است با اين اخبار مقايسه شود همچون مقايسه نوعى سرزنش با جنگ بسوس است ولى كسى را گرفتار خواسته دل و تعصب است علاجى نيست .

اينك به دنباله سخنان شيخ خود، ابوجعفر اسكافى كه خدايش رحمت كناد، بر مى گرديم . او مى گويد: اعمش نقل مى كرد كه چون ابوهريره در سال جماعت همراه معاويه به عراق آمد به مسجد كوفه درآمد و چون كثرت كسانى را كه به استقبال او آمده بودند ديد بر روى دو زانوى خود نشست و چند بار با دست خويش بر جلو سر و پيشانى خود زد و گفت : اى مردم عراق آيا تصور مى كنيد كه ممكن است من بر خدا و رسول خدا دروغ ببندم و خويشتن را در آتش افكنم ؟ به خدا سوگند شنيدم كه پيامبر (ص ) مى فرمود: براى هر پيامبر حرمى است و حرم من در مدينه است ميان عير تا ثور و هر كس در آن كار تازه و بدعتى پديد آورد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر اوست و خدا را گواه مى گيرم كه على در آن بدعت نهاد. چون اين سخن ابوهريره باطلاع معاويه رسيد او را گرامى داشت و به او جايزه داد و به حكومت مدينه گماشت .

گويم [ ابن ابى الحديد ]: گفتار ابوهريره كه گفته است ميان عير تا ثور ظاهرا غلطى است كه از راوى اين سخن سرزده است ، زيرا ثور نام كوهى در مكه سات كه به آن ثور اطحل هم مى گويند و غارى كه پيامبر (ص ) و ابوبكر در داخل آن شدند در آن كوه قرار دارد و به آن اطحل گفته مى شده است ، زيرا اطحل بن عبدمناف بن ادبن طابخة بن الياس بن مضر بن نزار بن عدنان در آن كوه ساكن بوده است و گفته اند اطحل نام اصلى كوه است و ثور به آن افزوده شده و او ثور بن عبد مناف است و صحيح آن اين است كه ميان عير تا كوه احد.

اما اين سخن ابوهريره كه گفته است على عليه السلام در مدينه بدعت نهاده است پناه بر خدا از اين دروغ ، كه اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام پرهيزگارتر و خدا ترس تر از اين بوده است و به خدا سوگند او عثمان را چنان نصرت و يارى داد كه اگر جعفر بن ابى طالب هم محاصره شده بود براى او هم نظير همين را انجام مى داد.

ابوجعفر اسكافى مى گويد: ابوهريره در نظر مشايخ ما غيرقابل اعتماد است و روايات او پسنديده و مورد قبول نيست . عمر او را تازيانه زد و گفت : بسيار روايت نقل مى كنى و اگر بر رسول خدا(ص ) دروغ بسته باشى با تو جنگ خواهم كرد.

سفيان ثورى ، از منصور، از ابراهيم تيمى نقل مى كند كه مى گفته است : آنان [ بزرگان علم حديث ] از ابوهريره فقط احاديثى را مى پذيرفته اند كه در آن سخنى از بهشت و دوزخ باشد.

ابواسامه ، از اعمش نقل مى كند كه مى گفته است : ابراهيم مردى بود كه حديث او صحيح بود و هرگاه حديثى مى شنيدم پيش او مى رفتم و آن را به او عرضه مى داشتم . روزى چند حديث را به او عرضه داشتم كه از ابوصالح ، از ابوهريره بود. گفت : مرا از قضاوت درباره احاديث ابوهريره آزاد بگذار كه بزرگان ما بسيارى از احاديث او را رها مى كردند.

و از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است : دروغگوترين مردم با دروغگوترين قبايل بر رسول خدا(ص ) ابوهريره دوسى است .
ابويوسف هم مى گويد: به ابوحنيفه گفتم ممكن است خبرى از پيامبر (ص ) برسد كه با مبانى قياس ما مخالف باشد، با آن چه مى كنى ؟ گفت : اگر آن حديث را راويان مورد اعتماد نقل كرده باشند راءى خود را رها و به آن عمل مى كنيم . گفتم : در مورد رواياتى كه ابوبكر و عمر نقل كرده اند چه مى گويى ؟ گفت : بر تو باد كه از آن دو بپذيرى . گفتم : على و عثمان چگونه اند؟

گفت : همچنانند، و همين كه ديد من صحابه را مى شمرم ، گفت : همه اصحاب جز چند مرد عادلند و از جمله كسانى كه عادل نيستند ابوهريره و انس بن مالك را شمرد.

سفيان ثورى ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از عمر بن عبدالغفار نقل مى كند كه مى گفته است : چون ابوهريره با معاويه به كوفه آمد، شامگاهان كنار باب كنده مى نشست و مردم هم گرد او مى نشستند. جوانى از مردم كوفه پيش او آمد و نشست و گفت : اى ابوهريره ترا به خدا سوگند مى دهم آيا شنيده اى كه رسول خدا(ص ) براى على بن ابى طالب فرموده است : بارخدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند شنيده ام . آن جوان گفت من خدا را گواه مى گيرم كه تو با دشمن او دوستى ورزيدى و با دوست او دشمنى كردى و از جاى خود برخاست .

و راويان روايت كرده اند كه ابوهريره ميان راه و در كوچه و بازار با كودكان بازى مى كرد و غذا مى خورد و در حالى كه امير مدينه بود خطبه مى خواند و مى گفت : سپاس خداوندى را كه دين را قيام و ابوهريره را امام قرار داده است و مردم را مى خنداند و در حالى كه امير مدينه بود در بازار حركت مى كرد و چون به مردى مى رسيد كه جلو او حركت مى كرد با هر دو پاى خود بر زمين مى كوبيد و مى گفت : راه راه ! كه امير آمد و مقصودش خودش ‍ بود. مى گويم [ ابن ابى الحديد ] تمام اين موارد را ابن قتيبه در كتاب المعارف خود ضمن بيان شرح حال ابوهريره آورده است ، و گفتار او در اين مورد حجت است زيرا در اين باره ابن قتيبه متهم به بدخواهى او نيست . 

ابوجعفر اسكافى مى گويد: مغيره بن شعبه هم بر منبر كوفه همواره آشكارا على عليه السلام را لعن مى كرد و اين بدان سبب بود كه به روزگار عمربن خطاب به او خبر رسيده بود كه على (ع ) فرموده است : اگر مغيره را ببينم او را با سنگهاى خودش سنگباران خواهم كرد. يعنى زناى محصنه يى كه مغيره انجام داده بود و ابوبكره در آن باره شهادت داده ولى زياد از گواهى دادن خوددارى كرده بود و مغيرة بدين سبب و امور ديگرى كه در نفس او جمع شده بود على را دشمن مى داشت .

اسكافى همچنين مى گويد: روايات مكرر رسيده است كه عروة بن زبير هرگاه از على عليه السلام ياد مى كرد از شدت خشم پره هاى بينى او تكان مى خورد و دست بر هم مى زد و به على دشنام مى داد و مى گفت : اين موضوع كه از آنچه نهى شده است خوددارى مى كرد براى او با آن همه خونهاى مسلمانان كه ريخته است بهره يى ندارد.

اسكافى مى گويد: ميان محدثان هم كسانى بوده اند كه احاديث بسيار زشت و ناروا درباره او نقل كرده اند. از جمله حريز بن عثمان است كه على (ع ) را دشمن مى داشت و بر او عيب مى گرفت و اخبار دروغ در مورد او روايت مى كرد و محدثان ديگر روايت كرده اند كه حريز را پس از مرگ او در خواب ديدند و به او گفتند: خداوند با تو چه كرد؟ گفت اگر دشمن داشتن من على را نبود نزديك بود كه مرا بيامرزد.

مى گويم : ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفه گفته است ابوجعفر بن جنيد، از ابراهيم بن جنيد، از محفوظ بن مفضل بن عمر، از ابوالبهلول يوسف بن يعقوب ، از حمزة بن حسان كه وابسته و از بردگان آزاد كرده بنى اميه بود و بيست سال مؤ ذن بود و چند بار حج گزارده بود و ابوالبهلول بسيار او را مى ستود نقل مى كرد كه حمزه مى گفته است . نزد حريز بن عثمان رفتم از على بن ابى طالب ياد كرد و گفت : او همان كسى است كه حرم رسول خدا(ع ) را براى خونريزى حلال كرده است و نزديك بود [ آنجا ويران و ] آن كار انجام شود.

محفوظ مى گويد: به يحيى بن صالح وحاظى گفتم تو از مشايخى كه نظير حريز هستند روايت نقل مى كنى ! ترا چه شود كه از حريز حديث نقل نمى كنى ؟ گفت : وقتى پيش او رفتم نوشته يى به من داد كه در آن نوشته بود. فلان كس از فلان براى من حديث كرد كه چون مرگ پيامبر (ص ) فرا رسيد وصيت نمود كه دست على بن ابى طالب عليه السلام قطع و بريده شود! من آن نوشته را به او پس دادم و ديگر روا نمى دارم از او چيزى بنويسم .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوجعفر از ابراهيم ، از محمد بن عاصم صاحب كاروانسراها نقل مى كرد كه مى گفته است : حريز بن عثمان به ما گفت : اى مردم عراق ! شما على بن ابى طالب را دوست مى داريد و ما او را دشمن مى داريم ، به او گفتند: به چه سبب ؟ گفت : چون او نياكان مرا كشته است .

محمد بن عاصم مى گفته است حريز بن عثمان پيش ما منزل كرده بود.
ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: مغيرة بن شعبه مردى دنيادار بود و دين خود را در قبال درآمدى اندك مى فروخت و او معاويه را با بدگويى از على (ع ) راضى مى كرد، آن چنان كه روزى در مجلس معاويه گفت : رسول خدا دختر خود را به سبب محبت به على نداد بلكه مى خواست با آن كار نيكى هاى ابوطالب را نسبت به خود جبران نمايد. ابوجعفر مى گويد: در نظر ما اين موضوع ثابت است كه مغيره چند بار كه بيرون از شمار است على (ع ) را بر منبر عراق [ كوفه ، بصره ] لعن كرده است و روايت شده است كه چون مغيره مرد و او را به خاك سپردند مردى كه سوار بر شترمرغ نر بود آمد و كنار گور او ايستاد و اين دو بيت را خواند: اين نشان خانه مغيره است كه آن را مى شناسى . همه زناكاران آدميان و پريان بر آن پايكوبى مى كنند. اى مغيره ! اگر پس از ما با فرعون و هامان ملاقات كردى بدان كه خداى صاحب عرش انصاف دهنده است .

گويد به جستجوى آن شخص برآمدند. از نظر ايشان پوشيده ماند و هيچ كس را نديدند و دانستند كه او از پريان بوده است .
اسكافى مى گويد: اما مروان بن حكم كمتر و كوچكتر از آن است كه در شمار اين اشخاص از صحابه كه نام برديم و سوء نيت آنان را توضيح داديم به حساب آيد، كه او و پدرش حكم به ابى العاص الحاد خود را آشكارا بيان مى كردند و آن دو ملعون و رانده شده بودند. پدرش دشمن پيامبر (ص ) بود، راه رفتن آن حضرت را مسخره و تقليد مى كرد و چشمهاى خود را بر آن حضرت كج مى كرد و زبانش را به استهزاء بيرون مى آوردو ريشخند مى زد و بر آن حضرت خرده مى گرفت ، و اين در حالى بود كه زير دست و در قبضه تصرف پيامبر و در مدينه بود و مى دانست كه پيامبر (ص ) براى كشتن او قدرت دارد و در هر ساعت از روز و شب كه بخواهد مى تواند او را بكشد، و آيا ممكن است چنين كارى از غير كسى كه سخت خرده گير و كينه توز و دشمن است سربزند؟ و كار او به آنجا كشيد كه پيامبر (ص ) او را از مدينه بيرون راند و به طائف تبعيد نمود، اما مروان پسرش از لحاظ عقيده خبيث تر و از لحاظ الحاد و كفر بزرگتر است و او همان كسى است كه روزى كه سر حسين عليه السلام را به مدينه بردند و او در آن روز امير مدينه بود، آن سر را بر دستهاى خود حمل مى كرد و چنين مى خواند:اى خوشا اين خنكى تو در دو دست و اين سرخى [ خونى ] كه بر دو گونه ات روان است ، گويا ديشب را ميان دو لشكرگاه گذرانده اى .

آن گاه سر را به سوى مرقد پيامبر (ص ) پرتاب كرد و گفت اى محمد! امروز به جاى روز بدر؛ و اين سخن او ملهم از شعرى است كه يزيد بن معاويه هم روزى كه سر امام حسين (ع ) پيش او رسيد به آن تمثل جست و آن خبر مشهور است مى گويم : هر چند شيخ ما ابوجعفر اسكافى چنين گفته است ولى صحيح آن است كه مروان در آن هنگام امير مدينه نبوده است و امير مدينه در آن زمان عمروبن سعيد بن عاص بوده است و سر امام حسين (ع ) را نزد او نبردند. عبيدالله بن زياد نامه يى به او نوشت و او را به كشته شدن امام حسين مژده داد. او آن نامه را روى منبر خواند و آن رجز را خواند و در حالى كه به مرقد پيامبر اشاره مى كرد مى گفت : امروز در قبال روز بدر.

گروهى از انصار بر سخن او اعتراض كردند و آنرا سخت ناپسند دانستند. اين موضوع را ابوعبيدة در كتاب المثالب آورده است .
گويد: واقدى آورده است كه معاويه پس از صلح امام حسن (ع ) و اجتماع مردم بر حكومتش از شام به عراق آمد، خطبه خواند و گفت : اى مردم ! پيامبر (ص ) به من فرمود: تو بزودى پس از من به حكومت مى رسى ، سرزمين مقدس را برگزين كه در آن ابدال هستند. من اينك شما را برگزيدم ، ابوتراب را لعنت كنيد. آنان او را لعنت كردند، فرداى آن روز معاويه نامه يى نوشت و آنان را جمع كرد و آنرا براى ايشان خواند و در آن چنين نوشته بود: اين نامه يى است كه آنرا اميرالمومنين معاويه ، صاحب وحى خداوندى كه محمد را به پيامبرى مبعوث فرموده نوشته است . محمد (ص ) امى بود، نه مى خواند و نه مى نوشت و از ميان اهل خود وزيرى كه نويسنده امين باشد برگزيد. وحى بر محمد نازل مى شد و من آنرا مى نوشتم و او نمى دانست كه من چه مى نويسم و ميان من و خدا هيچيك از خلق او نبودند. همه حاضران گفتند: اى اميرالمومنين راست مى گويى . 

ابوجعفر اسكافى مى گويد: همانا روايت شده است كه معاويه براى سمرة بن جندب صدهزار درهم فرستاد تا روايت كند كه شاءن نزول اين دو آيه در مورد على بن ابى طالب است . گفتار پاره يى از مردم در زندگى دنيا ترا به تعجب مى آورد و خداى را بر آنچه در دل اوست گواه مى گيرد و او سخت خصومت است ، و چون برگردد با شتاب در زمين حركت مى كند تا تباهى در آن كند و كشت و زرع و نسل را نابود گرداند و خداوند تباهى را دوست ندارد و [ همچنين روايت كند ] كه آيه از مردمان كسى هست كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا بفروشد درباره ابن ملجم نازل شده است . سمرة آن مبلغ را نپذيرفت . معاويه دويست هزار درهم فرستاد نپذيرفت . سيصد هزار درهم فرستاد نپذيرفت و چون چهارصد هزار درهم فرستاد پذيرفت و همانگونه روايت كرد.

اسكافى مى گويد: اين صحيح و درست است ، كه بنى اميه از اظهار فضايل على عليه السلام جلوگيرى مى كردند و كسى را كه در اين مورد روايتى مى كرد شكنجه مى دادند و چنان شد كه هرگاه كسى مى خواست حديثى از على (ع ) نقل كند كه مربوط به فضايل او نبود و مربوط به شرايع دين بود باز هم جراءت نداشت كه نام او را ببرد، بلكه مى گفت از ابوزينب چنين نقل مى كنم .

عطاء از عبدالله بن شداد بن هاد نقل مى كند كه مى گفته است : دوست مى دارم آزادم بگذارند كه يك روز تا شب درباره فضائل على بن ابى طالب عليه السلام حديث نقل كنم و در قبال آن ، گردنم را با شمشير بزنند.

اسكافى مى گويد: اگر احاديث وارده در فضل على (ع ) در كمال شهرت و فراوانى و بسيارى نقل آن نمى بود كه در اين باره به كمال غايت رسيده است ، بدون ترديد نقل آنها از بيم و تقيه از خاندانهاى اموى و مروانى با توجه به طول مدت حكومت و شدت دشمنى آنان متوقف مى ماند؛ و اگرنه اين است كه خداوند را در اين بزرگمرد رازى نهفته است كه آنرا فقط كسانى كه بايد بدانند مى دانند، هرگز يك حديث هم در فضيلت او نقل نمى شد و يك منقبت هم براى او شناخته نمى شد. مگر نمى بينى كه اگر سالار شهرى بر يكى از مردم آن شهر خشم بگيرد و مردم را از نام بردن و ياد كردن از او به خير و صلاح بازدارد نخست گمنام مى شود و سپس نام او هم به فراموشى سپرده مى شود و او در حالى كه موجود است معدوم و در حالى كه زنده است مرده پنداشته مى شود.

اين خلاصه يى بود از آنچه شيخ ما ابوجعفر اسكافى كه رحمت خدا بر او باد در اين باره در كتاب التفضيل آورده است .

ذكر كسانى كه از على (ع ) منحرف بوده اند  

گروهى از مشايخ بغدادى به ما گفته اند كه شمارى از صحابه و تابعين و محدثان از على عليه السلام منحرف و نسبت به او بد عقيده بوده اند. برخى از ايشان مناقب او را پوشيده داشته و دشمنان او را فقط براى گرايش به دنيادوستى و ترجيح دادن دنيا بر آخرت يارى داده اند. از جمله ايشان انس ‍ بن مالك است و چنان بود كه على (ع ) در ميدان كنار دارالحكومة يا ميدان كنار مسجد جامع مردم را سوگند داد و فرمود: كداميك از شما شنيده است كه پيامبر (ص ) فرمود: هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست ؟ دوازده مرد برخاستند و گواهى دادند. انس بن مالك كه ميان مردم بود برنخاست ، على (ع ) به او فرمود: اى انس ! چه چيزى مانع از آن شد كه برخيزى و گواهى دهى ؟ تو كه در آن روز حضور داشتى . گفت : اى اميرالمومنين سالخورده شده ام و فراموش كرده ام . على عرضه داشت : پروردگارا، اگر دروغگوست او را گرفتار پيسى كن آن چنان كه عمامه آن را فرونپوشاند. طلحة بن عمير مى گويد: به خدا سوگند پس از آن ، پيسى را در پيشانى او و ميان چشمهايش ديدم .

عثمان بن مطرف نقل مى كند كه مردى در اواخر عمر انس بن مالك از او درباره على بن ابى طالب (ع ) پرسيد. انس گفت : من پس از آن روز كه در ميدان اتفاق افتاد سوگند خورده و تعهد كرده ام هيچ حديثى در مورد على (ع ) را پوشيده ندارم . على روز رستاخيز سالار همه پرهيزگاران است و به خدا سوگند اين سخن را از پيامبرتان شنيده ام .

ابواسرائيل ، از حكم ، از ابوسليمان موذن نقل مى كند كه على عليه السلام . مردم را سوگند داد كه چه كسى شنيده است كه پيامبر (ص ) مى گويد: هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست ؟ گروهى براى او گواهى دادند. زيد بن ارقم كه از اين گفتار رسول خدا آگاه بود خوددارى كرد و گواهى نداد.

على (ع ) او را نفرين كرد كه چشمش كور شود، و كور شد، زيد بن ارقم پس ‍ از اينكه كور شده بود آن حديث را براى مردم نقل مى كرد.
گويند، اشعث بن قيس كندى و جرير بن عبدالله بجلى ، على عليه السلام را دشمن مى داشتند و على (ع ) هم خانه جرير بن عبدالله را ويران كرد. اسماعيل پسر جرير مى گفته است : على خانه ما را دوبار ويران كرد. حارث بن حصين نقل مى كند كه رسول خدا(ص ) به جرير بن عبدالله دو لنگه كفش ‍ از كفشهاى خود را داد و به او فرمود: اين دو را نگهدارى كن كه از ميان رفتن آن دو، مايه از ميان رفتن دين توست . در جنگ جمل يك لنگه از آن كفشها گم شد و هنگامى كه على (ع ) او را نزد معاويه فرستاد يكى ديگر هم گم شد و جرير پس از آن از على (ع ) جدا شد و از شركت در جنگ كناره گرفت .

سيره نويسان روايت كرده اند كه اشعث بن قيس كندى از دختر على (ع ) خواستگارى كرد. على (ع ) او را پاسخ درشتى داد و گفت : اى پسر جولاهك ! گويا پسر ابى قحافه ترا مغرور ساخته است . 

ابوبكر هذلى ، از زهرى ، از عبيدالله بن عدى بن خيار بن نوفل بن عبدمناف نقل مى كند كه اشعث برخاست و به على عليه السلام گفت : مردم چنين مى پندارند كه رسول خدا(ص ) با تو عهدى كرده كه آن را با كس ديگرى نكرده است . على گفت : رسول خدا با من همان چيزى را عهد نموده كه در نيام شمشير من است و غير از آن با من عهدى نكرده است . اشعث گفت : اگر مدعى اين موضوع هستى به زيان توست نه به سود تو، آن را رها كن تا از تو فاصله گيرد. على (ع ) به او فرمود: تو از كجا علم دارى كه چه چيز به زيان يا سود من است ، جولاهكى پسر جولاهك و منافقى پسر كافر؛ من از تو بوى سستى و درماندگى مى يابم ! سپس به عبيدالله بن عدى بن خيار نگريست و فرمود: اى عبيدالله ! چيزهاى خلاف مى شنوى و امور عجيب مى بينى و سپس اين بيت را خواند.

اينك گرفتار افسون بزچران شده ام و از پى او مى روم ولى اين بزچران ترا در مورد من به شك و ترديد نيندازد.ما پيش از اين و در روايات گذشته گفتيم كه سبب گفتار اشعث كه اين به زيان توست نه به سود تو چيز ديگرى بوده و روايات در اين باره مختلف است .

يحيى بن عيسى رملى ، از اعمش نقل مى كند كه جرير و اشعث به صحراى كنار كوفه رفتند. ناگاه سوسمارى در حال دويدن از كنار آن دو گذشت . آنان كه سرگرم گفتگو و نكوهش على (ع ) بودند، آن سوسمار را با كنيه صدا زدند كه : اى اباحسل بيا دست خود را براى خلافت بگشاى تا با تو بيعت كنيم ! چون اين گفتارشان به [ اطلاع ] على (ع ) رسيد فرمود: آن دو روز رستاخيز در حالى محشور مى شوند كه پيشاپيش آن سوسمارى در حركت خواهد بود.

ابومسعود انصارى هم از على عليه السلام منحرف بود. شريك ، از عثمان بن ابى زرعه ، از زيد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع ) بوديم سخن از اين رفت كه آيا هنگام عبور جنازه ها بايد [ به احترام ] برخاست يا نه ؟ ابومسعود انصارى [ بدون آنكه منتظر اظهار نظر على عليه السلام بماند ] گفت : ما كه برمى خاستيم . على فرمود: آن حكم براى هنگامى بود كه شما يهودى بوديد.
و شعبه ، از عبيد بن حسن ، از عبدالرحمان بن معقل نقل مى كند كه مى گفته است در حضور على عليه السلام بودم مردى از ايشان درباره عده زن شوى مرده و باردار پرسيد. فرمود: بايد هر مدتى را كه بيشتر است عده نگه دارد. مردى گفت : ابومسعود مى گويد: وضع حمل آن زن پايان عده اوست . على (ع ) فرمود: آن جوجه اين مسئله را نمى داند و چون سخن على (ع ) به اطلاع ابومسعود رسيد، گفت : آرى و به خدا سوگند من مى دانم كه آخر زمان شر است . 

منهال ، از نعيم بن دجاجة نقل مى كند كه مى گفته است در حضور على (ع ) نشسته بودم كه ابومسعود انصارى آمد. على (ع ) فرمود: باز اين جوجه پيش ‍ شما آمد! و چون آمد و نشست على (ع ) فرمود: شنيده ام براى مردم فتوى مى دهى ؟ گفت : آرى و به آنان خبر مى دهم كه آخرالزمان شر است . فرمود: آيا در اين باره از پيامبر (ص ) چيزى شنيده اى ؟ گفت آرى شنيدم مى فرمود: سال صد بر مردم فرا نمى رسد كه بر روى زمين چشمى باز باشد و مژه بزند. على (ع ) فرمود: همين گونه تير به تاريكى مى اندازى و حال آنكه گمان تو اشتباه است . مقصود پيامبر (ص ) اين بوده كه از حاضران در محضرش در سال صد هيچ چشمى بر روى زمين باز نيست . و آيا آسايش ‍ جز پس از سال صد است ؟

جماعتى از سيره نويسان روايت كرده اند كه على عليه السلام مى گفته است كعب الاحبار بسيار دروغگوست . و كعب از على (ع ) منحرف بوده است . نعمان بن بشير انصارى هم از على (ع ) منحرف و دشمن او بوده است و همراه با معاويه در خونريزيها سخت فروشد و او از اميران يزيد بن معاويه بوده است . نعمان بن بشير تا هنگامى كه كشته شده بر همين حال بوده است .
روايت شده كه عمران بن حصين هم از منحرفان از على (ع ) بوده و على او را به مداين تبعيد كرده است ، و چنان بود كه مى گفت : اگر على بميرد نمى دانم مرگ او برايش چگونه است ولى اگر كشته شود در آن صورت شايد اميدى به نجات او داشته باشم .
بعضى از مردم هم عمران بن حصين را از شيعيان پنداشته اند.

سمرة بن جندب از شرطه هاى زياد بود. عبدالملك بن حكيم ، از حسن بصرى نقل مى كند كه مى گفته است : مردى از اهل خراسان به بصره آمد، اموالى را كه با خود داشت به بيت المال سپرد و رسيد پرداخت زكات خويش را گرفت و سپس وارد مسجد شد و دو ركعت نماز گزارد. در همان هنگام سمره كه رئيس شرطه هاى زياد بود او را گرفت و متهم ساخت كه از خوارج است و او را پيش آوردو گردنش را زد، و چون به چيزهايى كه همراه او بود نگريستند آن رسيد پرداخت زكات را كه به خط سرپرست بيت المال بود ديدند. ابوبكره گفت : اى سمرة مگر نشنيده اى كه خداوند متعال مى فرمايد: همانا آن كس كه زكات مى پردازد و نام پروردگارش را ياد مى كند و نماز مى گذارد رستگار است ؟ گفت : برادرت مرا به اين كار فرمان داد. 

اعمش از ابوصالح نقل مى كند كه مى گفته است به ما گفته شد مردى از اصحاب رسول خدا(ص ) آمده است . نزد او رفتيم ديديم سمرة بن جندب است . كنار يكى از پاهايش شراب و كنار پاى ديگرش يخ بود. گفتيم : اين چيست ؟ گفتند: گرفتار نقرس است ، در همين حال گروهى پيش او آمدند و گفتند: اى سمره فردا پاسخ خداى خود را چگونه مى دهى ؟ مردى را پيش ‍ تو مى آورند و مى گويند از خوارج است فرمان به قتل او مى دهى ، سپس ‍ يكى ديگر را مى آورند و مى گويند آنكه كشتى از خوارج نبوده است بلكه جوانى بوده است كه در پى كار خود بوده و اشتباه شده است ، خارجى همين يكى است كه حالا آورده ايم ، و به كشتن دومى اشاره مى كنى . سمره گفت : چه عيبى در اين كار است اگر از اهل بهشت بوده و به بهشت مى رود و اگر دوزخى بوده به دوزخ مى رود.

واصل ، وابسته ابوعينية ، از جعفر بن محمد بن على عليه السلام از پدرانش ‍ نقل مى كند كه مى فرموده است : سمرة بن جندب در نخلستان مردى از انصار يك خرما بن داشت و آن مرد را آزار مى داد. او به پيامبر (ص ) شكايت برد. رسول خدا به سمره پيام فرستاد و او را خواست و به او فرمود: اين خرمابن خود را به اين مرد بفروش و بهاى آن را بگير. گفت : اين كار را نمى كنم . فرمود: خرمابنى به جاى اين خرمابن خود بگير. گفت : اين كار را هم نمى كنم . فرمود نخلستانش را بخر. گفت : نمى خرم . فرمود: اين خرمابن را به من واگذار كن و در قبال آن بهشت از تو خواهد بود. گفت : چنين نخواهم كرد. پيامبر (ص ) به مرد انصارى فرمودند: برو درخت خرماى او را قطع كن كه او را در آن حقى نيست . 

شريك روايت مى كند كه عبدالله بن سعد، از حجر بن عدى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : به مدينه آمدم و كنار ابوهريره نشستم . گفت : از كجايى ؟ گفتم : اهل بصره ام . گفت : سمرة بن جندب در چه حال است ؟ گفتم : زنده است . گفت : طول عمر هيچكس به اندازه طول عمر او براى من خوش ‍ نيست . گفتم : براى چه ؟ گفت : پيامبر (ص ) به من و او و حذيقه بن اليمان فرمودند: آن كس از شما كه ديرتر از دو تن ديگر بميرد در دوزخ است . حذيفه پيش از ما درگذشت و اكنون من آرزو دارم كه پيش از سمرة درگذرم . گويد: سمره چندان زنده بود تا در شهادت حسين (ع ) حضور داشت .

احمد بن بشير از مسعر بن كدام نقل مى كند كه مى گفته است سمرة بن جندب هنگام حركت امام حسين (ع ) به كوفه ، سالار شرطه عبيدالله بن زياد بود و مردم را براى حركت و خروج به جنگ با امام حسين تشويق مى كرد. 

و از منحرفان از اميرالمومنين على عليه السلام و دشمنان او عبدالله بن زبير است كه پيش تر از او نام برديم . على (ع ) مى فرمود: زبير همواره از ما اهل بيت بود تا آنكه پسرش عبدالله رشد كرد و او را به تباهى كشاند.

و عبدالله همان كسى بود كه زبير را وادار به جنگ كرد و همو بود كه رفتن عايشه را به بصره در نظرش درست جلوه مى داد. عبدالله مردى بد زبان و بسيار دشنام گو بود. بنى هاشم را دشمن مى دانست و على عليه السلام را لعن مى كرد و دشنام مى داد.

على (ع ) هم در نماز صبح و نماز مغرب قنوت مى خواند و در قنوت ، معاويه و عمروعاص و مغيرة و وليد بن عقبه و ابوالاعور سلمى و ضحاك بن قيس و بسر بن ارطاة و حبيب بن مسلمه و ابوموسى اشعرى و مروان بن حكم را لعن مى كرد و آنان هم او را نفرين و لعن مى كردند.

شيخ ما ابو عبدالله بصرى متكلم كه خداى متعال رحمتش كناد، از نصر بن عاصم ليثى ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : وارد مسجد رسول خدا شدم . ديدم مردم مى گويند از غضب خدا و غضب رسول خدا به خدا پناه مى بريم . گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: هم اكنون معاويه برخاست و دست ابوسفيان را گرفت و از مسجد بيرون رفتند و پيامبر (ص ) فرمود:خداوند تابع و متبوع را لعنت كناد، چه بسيار روزهاى سخت كه براى امت من از اين معاويه كفل بزرگ خواهد بود.

گويد: علاء بن حريز بن قشيرى روايت كرده است كه پيامبر (ص ) به معاويه فرمودند: اى معاويه ! براستى تو بدعت را سنت و زشت را پسنديده خواهى كرد. خوراك تو بسيار و ستم تو گران و بزرگ است . گويد: حارث بن حصيره ، از ابوصادق ، از ربيعة بن ناجذ نقل مى كند كه مى گفته است على (ع ) مى فرمود: ما و خاندان ابوسفيان در مورد حكومت ستيز كرديم و حكومت به همان گونه كه بود باز مى گردد. مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: ما در خلاصه اى كه از كتاب نقض السفيانيه فراهم ساختيم در اين مورد آنچه بسنده بود آورديم .

صاحب كتاب الغارات از ابوصادق ، از جندب بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است در محضر على عليه السلام سخن از مغيرة بن شعبه و كوشش او همراه معاويه شد. على فرمود: مغيره كه با شد؟! اسلام او به مناسبت ستم و مكرى بود كه نسبت به چند تن از قوم خود انجام داده بود و آنان را غافلگير كرد و كشت ، آن گاه از آنان گريخت و به حضور پيامبر (ص ) آمد همچون كسى كه به اسلام پناه آورد، و به خدا سوگند از هنگامى كه مدعى مسلمانى شده است هيچ كس در او هيچ گونه خضوع و خشوعى نديده است . همانا از مردم ثقيف تا روز قيامت گروهى فرعون منش هستند كه همواره از حق كناره مى گيرند و آتش جنگ را بر مى فروزند و ستمكاران را يارى مى دهند. همانا ثقيف مردمى عهد شكن و حيله سازند كه به هيچ عهدى وفا نمى كنند و دشمن اعرابند، گويى ايشان عرب نيستند. البته گاهى هم ميان ايشان مردانى نيكوكار بوده اند، كه از جمله ايشان عروة بن مسعود است و ابوعبيد بن مسعود كه در جنگ قس ‍ ناطف شهيد شد و براستى كه نيكوكاران در ميان قبيله ثقيف بيگانه و غريب اند.

شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: از چيزهايى كه معلوم است و به سبب اشتهار آن در آن هيچ شكى نيست و مردم هم همگى با آن موافقند اين است كه وليد بن عقبة بن ابى معيط، على (ع ) را دشمن مى داشته و او را دشنام مى داده است . و او به روزگار زندگى پيامبر (ص ) با على (ع ) ستيز مى كردو او را آزار مى داد. وليد به على گفت : من از تو شجاعتر و بيباكترم و پيكان نيزه ام تيزتر است . على عليه السلام به او فرمود: اى فاسق ساكت شو و خداوند متعال در مورد آن دو اين آيه را نازل فرمود: آيا آن كس كه مومن است همچون كسى است كه فاسق است ، هرگز يكسان نيستند بنابراين با توجه به آيات مذكور وليد به روزگار پيامبر (ص ) به فاسق موسوم شده است آن چنان كه كسى او را جز با همين صفت يعنى وليد فاسق نمى شناخت . و اين آيه از آياتى است كه به موافقت على (ع ) نازل شده است همان گونه كه چند جاى قرآن هم به موافقت عمر نازل شده است . خداوند متعال در آيه ديگرى هم وليد رافاسق ناميده است و آن آيه اى است كه ضمن آن فرموده است : اگر فاسقى براى شما خبرى آورد تحقيق كنيد 

سبب نزول اين آيه مشهور است كه وليد بر بنى المصطلق دروغ بست و ادعا كرد كه آنان از پرداخت زكات خوددارى كرده و شمشير كشيده اند و چنان بود كه پيامبر (ص ) فرمان داد براى رفتن به جنگ ايشان لشكر مجهز شود و خداوند متعال در بيان دروغگويى وليد و برائت ساحت آن قوم اين آيه را نازل فرمود. 

وليد در نظر رسول خدا(ص ) نكوهيده و ناپسند بود و پيامبر (ص ) او را سرزنش مى كرد و از او رويگردان بود. وليد هم پيامبر (ص ) را دشمن مى داشت و سرزنش مى كرد. پدرش عقبة بن ابى معيط هم دشمن كبود چشم و كوردل پيامبر (ص ) در مكه بود و رسول خدا و خانواده اش را سخت آزار مى داد كه اخبار او در اين مورد مشهور است ، و چون پيامبر (ص ) روز بدر بر او چيره شد او را گردن زد. 

 و پسرش وليد از اين سبب وارث خشم و كينه شديد نسبت به محمد (ص ) و خاندان او بود و بر همان خشم و كينه بود تا درگذشت .
شيخ ابوالقاسم بلخى مى گويد: و او يكى از همان كودكان است كه چون پدرش عقبه را آوردند گردن بزنند، به پيامبر گفت : اى محمد چه كسى عهده دار كودكانم خواهد بود؟ فرمود: آتش ، گردنش را بزنيد. گويد: وليد شعرى هم سروده است كه قصد او رد كردن گفتار پيامبر (ص ) است كه فرموده بود: اگر على را ولايت دهيد او را رهنما و رهنمون شده خواهيد يافت .

گويد: داستان آن شعر چنين است كه چون على عليه السلام كشته شد فرزندانش تصميم گرفتند كه مرقد او را از بيم تعرض بنى اميه پوشيده بدارند [ و به همين سبب مقتضياتى فراهم آوردند ]. از اين رو در همان شب شب دفن على عليه السلام مردم را نسبت به مزار او دچار تصورات گوناگون كردند. پسران على (ع ) نخست تابوتى را كه از آن بوى كافور برمى خاست بر شتر نرى نهادند و با ريسمانها استوار بستند و در تاريكى شب همراه تنى چند از افراد مورد اعتماد خويش آن را از كوفه بيرون فرستادند و خود شايع كردند كه آن را به مدينه مى برند تا كنار مرقد فاطمه (ع ) به خاك بسپارند. همچنين استرى بيرون آوردند كه بر آن جنازه اى پوشيده و در پارچه پيچيده بود و چنين تصور مى شد كه مى خواهند آن را در حيره به خاك بسپارند .

چند گور هم كندند، يكى در مسجد و يكى كنار ميدان قصر يعنى ساختمان حكومتى و يكى هم در حجره اى از خانه هاى خاندان جعدة بن هبيره مخزومى و كنار ديوار خانه عبدالله بن يزيد قسرى كنار در كاغذ فروشان كه در قبله مسجد بود و يكى در كناسة و يكى هم در ثوية و بدين ترتيب محل آرامگاه آن حضرت بر مردم پوشيده ماند و از محل دفن او كسى به حقيقت ، جز پسرانش و برخى از ياران بسيار مخلص او، آگاه نشد. آنان سحرگاهان آن شب بيست و يكم پيكر شريفش را بيرون بردند و در نجف و همان جا كه به غرى معروف است و بر طبق وصيت و عهدى كه با آنان كرده بود به خاك سپردند و محل دفن او بر مردم پوشيده ماند. از صبح آن روز شايعات مختلفى كه با يكديگر به شدت تفاوت داشت ميان مردم منتشر شد و سخنان گوناگون در مورد محل گور شريف آن حضرت نقل شد. گروهى هم مدعى شدند كه همان شب جماعتى از قبيله طى آن شتر را كه همراهانش آن را گم كرده بودند پيدا كردند و ديدند بر آن صندوقى است ، پنداشتند در آن مال است و چون متوجه شدند، ترسيدند كه از ايشان مطالبه شود، صندوق را دفن كردند و شتر را كشتند و گوشت آن را خوردند.  اين خبر ميان بنى اميه شايع شد و آنرا راست پنداشتند و وليد بن عقبه ابياتى سرود و [ ضمن آن ] از آن حضرت ياد كرد:در صورتى كه شتر به سبب حمل جسد او گم شود او هرگز راهنما و هدايت شده نبوده است .

شيخ ابوالقاسم بلخى همچنين از جرير بن عبدالحميد، از مغيرة ضبى نقل مى كند كه مى گفته است گروهى كه مى خواستند به عيادت وليد بن عقبه كه گرفتار بيمارى سختى بود بروند از كنار حسن بن على (ع ) گذشتند. امام حسن (ع ) هم به عيادت او آمد. وليد به او گفت : من از هر چه كه ميان من و همه مردم بوده است به پيشگاه خداوند توبه مى كنم مگر از آنچه ميان من و پدرت بود كه از آن توبه نمى كنم . شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: و به سبب آنكه روزگار حكومت عثمان ، على (ع ) بر او حد جارى كرد و از ولايت كوفه عزل شد دشمنى و كينه اش با على سخت تر شد. اخبار صحيحى كه محدثان در صحت آن هيچ شك و ترديد ندارند اتفاق دارد كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : كسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد و كسى جز مومن تو را دوست نمى دارد.

گويد حبه عرنى از على (ع ) روايت مى كند كه فرموده است : خداى عزوجل ميثاق هر مومن را بر دوستى من گرفته است و ميثاق هر منافقى را بر دشمنى با من گرفته است و اگر بينى مومن را با شمشير بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر دنيا را بر منافق ببخشم مرا دوست نمى دارد.

عبدالكريم بن هلال ، از اسلم مكى ، از ابوالطفيل نقل مى كند كه مى گفته است خودم شنيدم كه على (ع ) مى فرمود: اگر بينى مومن را با شمشير بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر بر منافق زر و سيم نثار كنم مار دوست نخواهد داشت . خداوند ميثاق مومنان را به محبت من و ميثاق منافقان را به دشمنى و كينه توزى با من گرفته است و هيچ مومنى به من كينه ندارد و هيچ منافقى هرگز مرا دوست ندارد.
شيخ ابوالقاسم بلخى همچنين مى گويد: گروه بسيارى از محدثان از جماعتى از صحابه روايت كرده اند كه مى گفته اند: ما به روزگار پيامبر (ص ) منافقان را نمى شناختيم مگر به كينه توزى آنان نسبت به على بن ابى طالب .

ابراهيم بن هلال صاحب كتاب الغارات در زمره كسانى كه از على عليه السلام جداشده و به معاويه پيوسته اند. يزيد بن حجيه تيمى ، از بنى تيم بن ثعلبة بن بكر بن وائل را نام برده است .  على عليه السلام او را به امارت رى و دستبنى [ بخشى گسترده ميان رى و همدان ] گماشت . او خراج را شكست و اموال را براى خود برداشت و على (ع ) او را به زندان انداخت و يكى از بردگان آزادكرده خود به نام سعد را بر او گماشت ولى يزيد هنگامى كه سعد خواب بود شتران خود را كه آماده بود نزديك آورد و گريخت و به معاويه پيوست و اين دو بيت را سرود:من سعد را گول زدم و شترانم مرا همچون تير به شام رساندند و چيزى را كه بهتر بود برگزيدم . سعد را همچنان كه زير عبا خفته بود رها كردم و سعد غلامى سرگشته و گمراه است .

يزيد خود را به رقه رساند و هر كس كه از على (ع ) جدا مى شد نخست خود را به رقه مى رساند و آنجا مى ماند تا معاويه اجازه ورود دهد. رقه ، رها و قرقيسياء و حران از شهرهاى تحت حكومت معاويه بود و ضحاك بن قيس ‍ بر همه آنها امارت داشت . هيئت ، عانات ، نصيبين ، دارا، آمد و سنجار از شهرهاى تحت تصرف على عليه السلام بود و مالك اشتر بر آنها امارت داشت و آن دو همه ماهه با يكديگر جنگ و برخورد مى كردند. 

يزيد بن حجيه در همان حال كه در رقه بود اشعارى در هجو على (ع ) سرود كه از جمله آن ابيات چنين است :اى واى كه در رقه شب من چه طولانى است بدون اينكه گرفتار عشق و درد شده باشم نخوابيده ام …

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: روزى كه يزيد بن حجيه گريخت ، زياد بن خصفه تيمى به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين مرا از پى او گسيل دار تا او را برگردانم . چون اين سخن او به اطلاع يزيد بن حجيه رسيد چنين سرود:به زياد بگو كه من او را كفايت كردم و كارهاى خود را رو به راه ساختم و آنچه را كه او آن را سرزنش مى كرد رها كردم ، درى استوار و مورد اعتماد را گشودم كه نمى توانى بر آن راه يابى …

ابن هلال مى گويد: يزيد بن حجيه شعر ديگرى هم به عراق فرستاد كه در آن على (ع ) را نكوهش كرده و گفته بود كه از دشمنان است . على (ع ) بر او نفرين كرد و پس از نماز به ياران خود فرمود: دستهايتان را بلند كنيد و بر او نفرين فرستيد و على (ع ) نفرين كرد و آنان آمين گفتند.

ابوالصلت تيمى مى گويد: نفرين على عليه السلام بر او چنين بود: پروردگارا! همانا يزيد بن حجيه با اموال مسلمانان گريخته و به قوم تبهكار پيوسته است . خدايا مكر و حيله او را از ما كفايت فرما و او را مكافات كن ، مكافات ستمكاران . گويد: مردم ، دستهاى خود را برافراشتند و آمين گفتند .عفاق بن شرحبيل بن ابى رهم تميمى كه پيرى سالخورده بود و از كسانى است كه بعد از شهادت حضرت اميرالمومنين ، عليه حجربن عدى شهادت داد و معاويه او را كشت ، پرسيد كه اين قوم بر چه كسى نفرين مى كنند؟ گفتند: بر يزيد بن حجيه . گفت : اى خاك بر دستهايتان باد! آيا بر اشراف ما نفرين مى كنيد؟ مردم برخاستند و او را چنان زدند كه نزديك بود بميرد. زياد بن خصفه برخاست او از شيعيان على (ع ) بود و گفت : پسر عموى مرا به من واگذاريد. على (ع ) فرمود: پسرعمويش ‍ را به او واگذاريد. مردم دست از او برداشتند و زياد دست عفاق را گرفت و او را از مسجد بيرون برد و كنار او حركت مى كرد و خاك از چهره اش ‍ مى زدود و عفاق مى گفت : به خدا سوگند تا هنگامى كه بتوانم حركت كنم و راه بروم شما را دوست نمى دارم ، به خدا سوگند هرگز شما را دوست نخواهم داشت .

زياد مى گفت : اين براى تو زيانبخش تر و بدتر است . زياد ضمن يادآورى اين نكته كه مردم عفاق را چگونه مى زدند اين ابيات را سروده است :عفاق را به هدايت فرا خواندم ولى نسبت به من غل و غش كرد و پشت به حق كرد و ناهنجار مى گفت و خشمگين بود. اگر حضور و دفاع من از عفاق نمى بود از او هم همچون عنقاء باقى نمى ماند [ بلاى بزرگى بر او مى رسيد ]…

عفاق به زياد گفت : اگر من هم شاعر مى بودم پاسخت را مى دادم ولى من شما را از سه خصلت كه در شماست آگاه مى كنم كه به خدا سوگند خيال نمى كنم با آن سه خصلت شما از اين پس به چيزى برسيد كه شما را شاد كند.

نخست اينكه شما بسوى مردم شام حركت كرديد و در سرزمين ايشان برايشان وارد شديد و با آنان جنگ كرديد و همين كه آنان پنداشتند كه شما بر آنان چيره خواهيد شد قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين حيله شما را از خود كنار زدند و به خدا سوگند كه ديگر هرگز با آن كوشش و تندى و شمارى كه وارد آن سرزمين شديد وارد نخواهيد شد.

دوم آنكه شما داورى فرستاديد آن قوم هم داورى فرستادند. داور شما، شما را خلع كردت داور آنان ، آنان را پايدار ساخت . سالار آنان در حالى كه به او لقب اميرالمومنين داده شده بود برگشت و شما در حالى كه يكديگر را لعن مى كنيد و نسبت به يكديگر كينه داريد برگشتيد و به خدا سوگند كه آن قوم همواره در برترى هستند و شما در فرود.

سوم آنكه قاريان قرآن و دليران شما با شما مخالفت كردند، شما بر آنان حمله برديد و با دست خود آنان را سر بريديد و به خدا سوگند كه پس از آن همواره سست و ناپايداريد.

گويد: عفاق پس از آن هرگاه از كنار ايشان مى گذشت مى گفت : خدايا من از ايشان بيزارم و دوست پسر عفانم . و آنان مى گفتند: پروردگارا! ما دوستان على هستيم و از ابن عفان و از تو اى عفاق بيزاريم . گويد: عفاق از اين كار دست بردار نبود. قوم او مردى كه جملات مسجع را همچون جملات كاهنان مى ساخت ديدند و به او گفتند: اى واى بر تو آيا نمى توانى با جملات مسجع خود شر اين مرد را از ما كفايت كنى ؟ گفت : آسوده باشيد او را كفايت كردم ، و چون عفاق از كنار آنان گذشت و آن سخن خود را تكرار كرد، آن مرد به او مهلت نداد و گفت : خدايا عفاق را بكش كه نفاق در سينه نهان دارد و شقاق را آشكار و فراق را هويدا ساخته است و اخلاق را دگرگون كرده است . عفاق گفت : اى واى بر شما، چه كسى اين [ مرد ] را بر من چيره ساخته است ؟ آن مرد خودش گفت : خداوند مرا برانگيخته و بر تو چيره ساخته است تا زبان تو را ببرم و پيكان ترا از كار بيندازم و شيطان ترا برانم . 

گويد: از آن پس ديگر آن مرد از كنار قوم خود عبور نمى كرد بلكه از كنار قبيله مزينه عبور مى كرد.
ديگر از كسانى كه از على عليه السلام جدا شده است ، عبدالله بن عبدالرحمان بن مسعود بن اوس بن ادريس بن معتب ثقفى است كه نخست از همراهان معاويه بود و در جنگ صفين به على (ع ) پيوست و همراه او در جنگ شركت كرد، باز به معاويه پيوست و على عليه السلام او راهجنع يعنى دراز قد ناميد .

ديگر از آن اشخاص ، قعقاع بن شور است ،  كه على عليه السلام او را به امارت كسكر گماشت و از برخى كارهاى او ناراحت شد، از جمله اينكه زنى را به همسرى گرفت كه صد هزار درهم كابين او قرار داد و قعقاع گريخت و به معاويه پيوست .

ديگر از كسانى كه گريخت و به معاويه پيوست نجاشى شاعر  از خاندان حارث بن كعب بود. او در جنگ صفين شاعر مردم عراق بود و على (ع ) به او فرمان داد تا پاسخ شاعران شام همچون كعب بن جعيل و ديگران را بدهد، نجاشى در كوفه ميگسارى مى كرد و على (ع ) بر او حد شربخوارى زد، او خشمگين شد و به معاويه پيوست و على (ع ) را هجو گفت .

ابن كلبى ، از عوانه نقل مى كند كه مى گفته است : نجاشى روز اول ماه رمضان از خانه اش بيرون آمد و از كنار ابوسمال اسدى كه كنار خانه خود نشسته بود عبور كرد. ابوسمال به او گفت : كجا مى خواهى بروى . گفت : به كناسة مى روم . گفت : ميل دارى از كله هاى گوسپند و گوشت آميخته با دنبه كه از ديشب سر شب در تنور نهاده ام و هم اكنون كاملا پخته و آماده شده است بخورى ؟ نجاشى گفت : اى واى بر تو، در نخستين روز رمضان ! گفت : ما را از آنچه نمى دانيم رها كن . نجاشى گفت : پس از خوراك چه دارى ؟ گفت : شرابى ارغوانى كه نفس را خوشبو مى كند و در رگها جريان مى يابد و بر نيروى جنسى مى افزايد و خوراك را هضم و گوارا مى كند و شخص زبان بسته و گول را گويا مى كند.

نجاشى آنجا فرود آمد. نخست هر دو چاشت خوردند و سپس برايش باده آورده و باده گسارى كردند. چون نزديك غروب شد شروع به عربده كشى كردند. همسايه يى داشتند از شيعيان على عليه السلام كه نزد او آمد و داستان آن دو را گفت . على (ع ) گروهى را فرستاد تا خانه را محاصره كردند. ابوسمال به يكى از خانه هاى بنى اسد پريد و گريخت . نجاشى گرفتار شد و او را به حضور على (ع ) آوردند. چون صبح شد او را در حالى كه شلوارى بر پا داشت سر پا نگهداشتند. نخست هشتاد تازيانه اش زدند و سپس بيست تازيانه ديگر بر او زدند. او گفت : اى اميرالمومنين ! هشتاد تازيانه حد ميگسارى را دانستم ولى اين افزونى به چه سبب ؟ فرمود براى گستاخى تو نسبت به خدا و اينكه روزه ماه رمضان را افطار كردى . و سپس او را همچنان ميان مردم سراپا نگهداشت . كودكان بر سر نجاشى فرياد مى كشيدند و مى گفتند: نجاشى به خود كثافت كرده است ! نجاشى به خود كثافت كرده است ! و او مى گفت هرگز؛ كه شلوار من يمانى و استوار مى باشد و سربند آن مويين است .

گويد: در اين هنگام هند بن عاصم سلولى از كنار نجاشى گذشت و بر او ردايى راه راه انداخت و [ مردم ] بنى سلول شروع به عبور كردن از كنار او كردند و بر او رداهاى بسيار افكندند آن چنان كه بر او رداى بسيارى جمع شد. نجاشى بنى سلول را مدح كرد و چنين سرود:
هرگاه خداوند بخواهد بر يكى از بندگان صالح و پرهيزگار خويش درود فرستد، درود خداوند بر هند بن عاصم باد. من هر سلولى را كه فراخوانده ام بيدرنگ به سوى فراخواننده برترى و مكارم شتافته است …

نجاشى سپس به معاويه پيوست و على (ع ) را هجو گفت و چنين سرود:چه كسى اين پيام را از من به على مى رساند كه من در زينهارى قرار گرفتم و ديگر بيمى ندارم . من چون در امور شما اختلاف ديدم خود را به جايگاه حق كشاندم .

عبدالملك بن قريب اصمعى ، از ابن ابى الزناد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه معاويه بار عام داده بود نجاشى پيش او رفت . معاويه كه نجاشى را با آنكه برابر او بود نديده بود به پرده دار خود گفت : نجاشى را بخوان . نجاشى گفت : اى اميرالمومنين ! من نجاشى هستم كه برابرت قرار دارم همانا مردان به تنومندى سنجيده نمى شوند، تو از هر مرد به كوچكترين اعضاى او يعنى دل و زبانش نياز دارى . معاويه گفت : واى بر تو! آيا تو اين شعر را گفته اى كه :اسب تيزرو كه سخت تاخت و تاز مى كرد و شيهه او چون غرش بود، در حالى كه نيزه ها نزديك بود، پسر حرب را از معركه رهاند و همين كه با خود گفتم پيكان نيزه ها او را فرو گرفت ، دو ساق و دو قدم تيزرو او را از آوردگاه به در برد.

معاويه آن گاه با دست ، ملايم به سينه نجاشى زد و گفت : اى واى بر تو، كسى چون مرا اسب از آوردگاه نمى برد. نجاشى گفت : اى اميرالمومنين منظور من در اين شعر تو نبودى من عتبه را در نظر داشتم .

مولف كتاب الغارات روايت مى كند كه چون على عليه السلام نجاشى را حد زد، يمانى ها از اين كار خشمگين شدند. صميمى ترين فرد يمانى ها با نجاشى طارق بن عبدالله بن كعب نهدى بود كه نزد على (ع ) رفت و گفت : اى اميرالمومنين ما نمى پنداشتيم كه مطيع و نافرمان و اهل وحدت و تفرقه افكنان ، در پيشگاه واليان دادگر و كانهاى فضيلت ، در پاداش يكسان باشند، تا اين كار ترا نسبت به برادرم حارث ديدم . تو در سينه هاى ما آتش ‍ افروختى و كارهاى ما را پراكنده ساختى و ما را به راهى كشاندى كه چنين مى بينم كه هر كس به آن راه رود به آتش درافتد. على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: و همانا كه آن جز بر مردم خدا ترس ، گران است 

 اى مرد نهدى ! مگر جز اين بوده كه نجاشى مردى از مسلمانان است كه حرمتى از حرمتهاى خداوند را دريده و ما او را حد زده ايم كه كفاره اش بوده است ؟ وانگهى خداوند متعال مى فرمايد: دشمنى قومى شما را وادار به آن نكند كه دادگرى نكنيد. دادگرى كنيد كه آن به پرهيزگارى نزديك تر است . 

گويد: چون طارق از نزد على عليه السلام بيرون آمد اشتر او را ديد و گفت :اى طارق ! تو به اميرالمومنين گفته اى : دلهاى ما را آكنده از سوز خشم و كارهاى ما را پراكنده كرده اى ؟ طارق گفت : آرى ، من گفته ام . اشتر گفت : به خدا سوگند آن چنان كه تو گفته اى نيست .دلهاى ما گوش به فرمان اوست و كارهاى ما همه براى او هماهنگ است . طارق خشمگين شد و گفت : اى اشتر بزودى خواهى دانست نه چنان است كه گفته اى .و چون شب فرا رسيد او و نجاشى شبانه به سوى معاويه رفتند. چون به دربار معاويه رسيدند آن كس كه اجازه ورود مى داد نزد معاويه رفت و خبر داد كه طارق و نجاشى آمده اند. در آن هنگام گروهى از سرشناسان مردم از جمله عمرو بن مره جهنى و عمرو بن صيفى و ديگران حضور معاويه بودند، و چون طارق و نجاشى نزد او درآمدند، معاويه به طارق گفت : خوشامد بر آنكه درختش ‍ پر شاخ و برگ و ريشه اش استوار است آن كس كه همواره سرور بوده و كسى بر او سرورى نكرده است ؛ مردى كه از او خطا و لغزشى پديدار شد و از شخصى فتنه انگيز كه مايه گمراهى بود پيروى كرد، شخصى كه پاى در ركاب فتنه كرد و بر پشت آن سوار شد و سپس به تاريكى و ظلمت فتنه و صحراى سرگردانى آن در آمد و گروه بسيارى از سفلگان بى دل و انديشه از او پيروى كردند: آيا در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دلها قفل هاى آن  است .

طارق برخاست و گفت : اى معاويه من سخن مى گويم و ترا خشمگين نسازد. آن گاه در حالى كه شمشير خود تكيه زد چنين گفت : همانا آن كس كه در همه حال ستوده است فقط پروردگارى است كه برتر از همه بندگان خويش است و بندگان همه در نظر اويند و نسبت به كردار و گفتار همه بندگان بينا و شنواست . ميان ايشان از خودشان پيامبرى برانگيخت تا بر آنان كتابى را كه خود هرگز آن را نخوانده بود و با دست خويش نمى نوشت ، كه ياوه گويان به شك و ترديد مى افتادند، بخواند و سلام و درود بر آن پيامبر باد كه نسبت به مومنان بسيار مهربان و نيكوكار بود.

اما بعد، همانا كه ما در محضر امامى پرهيزكار و دادگر بوديم و همراه مردانى پرهيزگار و درست كردار از اصحاب رسول خدا(ص ) كه همواره گلدسته هدايت و نشانه هاى دين بوده اند و همگى پشت در پشت هدايت يافتگان و شيفتگان دين بوده اند نه دنيا، و همه خير و نيكى در ايشان بود. پادشاهان و سران مردم و افراد خانواده وار و شريف كه نه عهد شكن بودند و نه ستمكار از آنان پيروى مى كردند و كسى از آنان رويگردان نشده است مگر به سبب حق و تلخى آن ، كه چون آن را چشيدند تاب نياوردند، يا به سبب سختى راه ايشان . آنان كه رويگردان شده اند بدين سبب است كه دنياپرستى و پيروى از خواهشهاى نفسانى بر آنان چيره شده است ، و امر خدا مقدر است و نافذ. پيش از ما جبلة بن ايهم  به سبب گريز از خوارى و نپذيرفتن زبونى در راه خدا از اسلام جدا شد، اينك اى معاويه اگر ما بار بستيم و به تو پيوستيم و ركاب به سوى تو زديم بر خود مباهات مكن . اين سخن خويش را مى گويم و از خداوند بزرگ براى خودم و همه مسلمانان آمرزش مى طلبم .

اين سخنان بر معاويه سخت گران آمد و خشمگين شد، اما خويشتندارى كرد و گفت : اى بنده خدا، ما به آنچه گفتيم نخواستيم ترا به رنج تشنگى اندازيم و از آبشخور اميد دورت كنيم ولى سخن گاه گفته مى شود و نه چنان است كه كردار مطابق آن گفتار باشد. معاويه طارق را همراه خود بر تخت خويش نشاند و چند جامه زربقت و پارچه گرانبها بر او افكندند و روى به سوى او كرد و تا هنگامى كه او برخاست همچنان با او سخن مى گفت .

چون طارق برخاست عمروبن مره و عمروبن صيفى كه هر دو از قبيله جهينة بودند نيز برخاستند و چون بيرون آمدند او را سخت سرزنش كردند كه چرا با معاويه چنان سخن گفته است . طارق گفت : به خدا سوگند من براى آن سخنرانى برنخاستم مگر اينكه پنداشتم زيرزمين براى من بهتر از روى زمين است و اين بر اثر شنيدن سخنان معاويه بود كه بر كسى عيب و نقص گرفت كه به مراتب از او در دنيا و آخرت بهتر است و بر ما باليد و به سلطنت خويش فريفته شد. وانگهى بر ديگر ياران پيامبر (ص ) عيب گرفت و از مقام ايشان كاست و آنان را نكوهش كرد و من در برابرش ايستادم و خداوند بر من واجب كرده است كه در آن مقام ، جز حق نگويم و براى كسى كه در اين انديشه نباشد كه فردا [ قيامت ] به كجا مى رود چه خيرى است ؟

چون اين سخن طارق به اطلاع على عليه السلام رسيد، فرمود: اگر اين مرد نهدى آن روز كشته مى شد شهيد بود.
معاويه پس از حكميت به ابوالعريان هيثم بن اسود كه از هواخواهان عثمان بود و همسرش از شيعيان على (ع ) بود و اخبار مربوط به لشكر معاويه را مى نوشت و برگردن اسبها مى آويخت و آنها را به لشكرگاه على (ع ) مى فرستاد و آنان آن اخبار را به اميرالمومنين مى دادند گفت : اى هيثم آيا در جنگ صفين مردم عراق نسبت به على خيرخواه تر بودند يا مردم شام نسبت به من ؟ گفت : عراقيان پيش از آنكه گرفتار اين بلاى تفرقه بشوند براى سالار خود خيرخواه تر بودند.

گفت : از كجا اين سخن را مى گويى ؟ گفت چون مردم عراق بر مبناى دين نسبت به او خيرخواه بودند و حال آنكه مردم شام بر مبناى مصالح دنيايى خويش نسبت به تو خيرخواهى مى كردند و دينداران شكيباترند و آنان اهل بينش و بصيرت اند و حال آنكه دنياداران ، اهل طمع هستند؛ ولى به خدا سوگند چيزى نگذشت كه عراقيان هم دين را پشت سر خود انداختند و به دنيا چشم دوختند و به تو پيوستند. معاويه گفت : پس چه چيز اشعث را بازداشت كه نزد ما آيد و آنچه داريم طلب كند.گفت : چون اشعث خود را گرامى تر از اين مى دانست كه در جنگ سالار باشد و در آزمندى ، دنباله رو.

و از جمله كسانى كه از على عليه السلام جدا شدند برادرش عقيل بن ابى طالب بوده است . عقيل به كوفه آمد و حضور اميرالمومنين رسيد و از او چيزى [ بيش از سهم خود ] مطالبه كرد. على (ع ) مقررى او را پرداخت . عقيل گفت : من چيزى از بيت المال مى خواهم . فرمود: تا روز جمعه همين جا باش . چون على (ع ) نمازجمعه گزارد به عقيل فرمود: در مورد كسى كه به اين جمعيت خيانت كند چه مى گويى ؟ گفت : بسيار مرد بدى است . فرمود: تو به من فرمان مى دهى كه به آنان خيانت كنم و به تو ببخشم . عقيل چون از حضور اميرالمومنين بيرون آمد به سوى معاويه رفت و معاويه همان روز كه عقيل به شام رسيد صد هزار درهم به او پرداخت و سپس عقيل را با كنيه مورد خطاب قرار داد و گفت : اى ابويزيد! آيا من براى تو بهترم يا على ؟ گفت : على را چنان ديدم كه در خير و ثواب خود را پيش از من مواظبت مى كند و ترا چنان ديدم كه مرا بيشتر از خودت [ در مصالح دنيايى ] مواظبى .

معاويه به عقيل گفت : در شما خاندان هاشم نوعى نرمى و ملايمت است . گفت : آرى در ما ملايمت و نرمى است بدون آنكه سرچشمه اش سستى و ناتوانى باشد و قدرت و عزتى است كه از زور و ستم نيست ، و حال آنكه اى معاويه ! نرمى شما غدر و مكر است و صلح و سلم شما كفر. معاويه گفت : اى ابويزيد! نه اين همه .

وليد بن عقبه در مجلس معاويه به عقيل گفت : اى ابويزيد برادرت در ثروت و توانگرى از تو پيش افتاده است . گفت : آرى بر بهشت هم از من و تو پيشى گرفته است : وليد گفت : به خدا سوگند كه دهان على آغشته به خون عثمان است . عقيل گفت : ترا با قريش چه كار! به خدا سوگند تو ميان ما همچون كسى هستى كه بزغاله يى او را شاخ زده باشد. وليد خشمگين شد و گفت : به خدا سوگند اگر تمام مردم زمين در كشتن عثمان دست داشته باشند همگان گرفتار عذاب سختى خواهند بود، و راستى كه برادرت از همه اين امت عذابش سخت تر خواهد بود. عقيل گفت : خاموش باش ! به خدا سوگند ما به يكى از بندگان او مشتاق تر از مصاحبت با پدرت عقبة بن ابى معيط هستيم .

روزى عمروعاص نزد معاويه بود، عقيل آمد، معاويه به عمروعاص گفت : امروز ترا از رفتار خود با عقيل خواهم خنداند. همين كه عقيل سلام داد معاويه گفت : خوشامد بر كسى كه عمويش ابولهب است . عقيل گفت : و سلام بر كسى كه عمه اش حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد  است . و مى دانيم كه ام جميل همسر ابولهب دختر حرب بن اميه [ خواهر ابوسفيان و عمه معاويه ] است .
معاويه گفت : اى ابويزيد، گمان تو درباره عمويت ابولهب چيست ؟ گفت : هنگامى كه دوزخ رفتى به سمت چپ برو، او را خواهى ديد كه با عمه ات ، حمالة الحطب ، همبستر شده است . اى معاويه آيا خيال مى كنى فاعل بهتر است يا مفعول ؟ معاويه گفت : به خدا سوگند هر دو شان بدند. 

ديگر از كسانى كه از اميرالمومنين عليه السلام جدا شده است حنظله كاتب بوده است كه او و جرير بن عبدالله بجلى با يكديگر از كوفه به قرقيسياء رفتند و گفتند: ما در شهرى كه بر عثمان عيب گرفته شود نمى مانيم .
و از كسان ديگرى كه از على (ع ) جدا شده اند وائل بن حجر حضرمى است كه خبر آن در داستان بسر بن ارطاة نقل شده است .

مؤ لف كتاب الغارات از اسماعيل بن حكيم ، از ابومسعود جريرى نقل مى كند كه مى گفته است : سه تن از بصريان براى دشمنى با على عليه السلام با يكديگر پيوند دوستى داشتند. آنان مطرف بن عبدالله بن شخير و علاء بن زياد و عبدالله بن شقيق بودند.
مولف كتاب الغارات مى گويد: مطرف بن عبدالله بن شخير مردى عابد و زاهد بود. هشام بن حسان ، از سيرين نقل مى كند كه مى گفته است عماربن ياسر به خانه ابومسعود رفت . ابن شخير هم آنجا بود، از على (ع ) به گونه اى ياد كرد كه ناروا بود؛ عمار بانگ بر او زد كه اى فاسق ، تو هم اينجايى ! ابومسعود گفت : اى ابويقظان [ كنيه عمار ياسر ] ترا به خدا سوگند مى دهم در مورد ميهمان خودم .
گويد: بيشتر دشمنان على عليه السلام مردم بصره و طرفداران عثمان بودند و كينه هاى جنگ جمله در سينه هايشان بود. على عليه السلام چون در دين بسيار استوار بود كمتر به فكر دلجويى بود، او با علمى كه در دين داشت و با اينكه فقط از حق پيروى مى كرد ديگر به اين موضوع اعتنا نداشت كه چه كسى راضى خواهد بود و چه كسى ناراضى .

گويد: يونس بن ارقم ، از يزيد بن ارقم ، از ابى ناجيه برده آزاد كرده ام هانى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور على عليه السلام بودم . مردى پيش او آمد كه جامه سفر بر تن داشت و گفت : اى اميرالمومنين من از شهرى به حضورت آمده ام كه در آن هيچ دوستدارى براى تو نديدم . على (ع ) پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : از بصره . فرمود: همانا آنان اگر مى توانستند مرا دوست بدارند دوست مى داشتند. من و شيعيانم در عهد و ميثاق خداييم ، نه تا روز قيامت بر ما كسى افزوده مى شود و نه كاسته .

ابوغسان بصرى نقل مى كند كه عبيدالله بن زياد در بصره چهار مسجد ساخت كه براى كينه توزى نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام و در افتادن به جان او بنا شده بود؛ و آن چهار مسجد: مسجد بنى عدى ، مسجد بنى مجاشع ، مسجدى كه در محله علاف ها در بارانداز بصره قرار داشت و مسجدى در محله قبيله ازد بود.

از جمله كسانى كه درباه او نقل شده كه على (ع ) را دشمن مى دانسته و نكوهش مى كرده است حسن بن ابوالحسن بصرى  است كه كنيه اش ‍ ابوسعيد بوده است . حماد بن سلمه از قول حسن بصرى نقل مى كند كه مى گفته است : اگر على در مدينه خرماى خشك مى خورد برايش بهتر از كارهايى بود كه بدان در آمد. و نيز از او روايت مى كنند كه مردم را از نصرت دادن على (ع ) باز مى داشته است .

همچنين در مورد او روايت كرده اند كه گرفتار وسواس بود و يك بار كه براى نماز وضو مى گرفت و بر دست و پاى خود آب فراوان مى ريخت . على (ع ) او را ديد و گفت : اى حسن ، آب بسيارى مى ريزى . او گفت : خونهاى مسلمانانى كه اميرالمومنين بر زمين ريخته است بيشتر است . على (ع ) پرسيد: اين كار ترا اندوهگين ساخته است ؟ گفت : آرى . فرمود: همواره اندوهگين باشى . گويند از آن پس حسن بصرى تا هنگام مرگ همواره اندوهگين و دژم بود.

ولى ياران [ معتزلى ] ما اين موضوع را درباره حسن بصرى رد و آن را انكار مى نمايند و مى گويند او از دوستداران على بن ابى طالب عليه السلام بوده و از كسانى است كه همواره او را تعظيم مى كرده است .

ابوعمربن عبدالبر محدث در كتاب معروف خود، الاستيعاب فى معرفة الاصحاب ، نقل مى كند كه كسى از حسن بصرى درباره على عليه السلام پرسيد. حسن گفت : به خدا سوگند تيرى استوار و راست از تيرهاى خداوند براى دشمن خدا بود. او از عالمان وارسته و با فضيلت و سابقه اين امت بود و به پيامبر خدا(ص ) نزديك بود، در اجراى فرمان خداوند كسل و خواب آلوده نبود و در دين خدا سرزنش شده و نسبت به مال خداوند خائن نبود. فرامين واجب قرآن را نيكو انجام داد و بدين سان به بوستانهايى بهجت انگيز دست يازيد. اى فرومايه ! على اين چنين بود.

واقدى نقل مى كند از حسن بصرى كه پنداشته مى شد از على (ع ) منحرف است و چنان نبود درباره على (ع ) پرسيدند. گفت : من چه بگويم درباره كسى كه چهار خصلت مهم در او جمع است : نخست اينكه او براى ابلاغ برائت از مشركان ، مورد اعتماد و امين بود. دوم ، گفتار رسول خدا(ص ) به او در جنگ تبوك ، و اگر به چيزى ديگر غير از نبوت كه آن را استثناء نموده است دسترس نمى داشت آنرا هم استثناء مى كرد.  سوم اين گفتار پيامبر (ص ) كه فرموده است : دو چيز گرانسنگ ، كتاب خدا و عترت من هستند. چهارم اينكه هرگز كسى را بر او امارت نداد و حال آنكه بر ديگران اميران متعدد گماشت .

ابان بن عياش  مى گويد: از حسن بصرى در مورد على (ع ) پرسيدم . گفت : درباره او چه بگويم كه سابقه و فضل و نزديكى به رسول خدا و دانش و حكمت و فقه و انديشه و فراوانى مصاحبت و دليرى و پايدارى و تحمل سختى و پارسايى و قضاوت در او جمع بود. همانا على در كار خويش ‍ سخت بلند مرتبه است ؛ خداوند على را رحمت كناد و درود خدا بر او باد! من گفتم : اى ابوسعيد، آيا براى كسى غير از پيامبر مى گويى درود خدا بر او باد! گفت : هرگاه نامى از مسلمانان برده مى شود براى آنان طلب رحمت كن و بر پيامبر و افراد خاندانش خاصه بر بهترين فرد خاندانش درود بفرست . گفتم : آيا على از حمزه و جعفر بهتر است ؟ گفت : آرى . گفتم : و از فاطمه و دو پسرش بهتر است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه او از همه افراد خاندان محمد (ص ) بهتر است و چه كسى مى تواند شك كند كه او بهتر از همه ايشان است و حال آنكه پيامبر (ص ) فرموده است : پدر حسن و حسين از آن دو بهتر است . 

هرگز بر على نام مشرك اطلاق نشده و هرگز به گناه باده گسارى متهم نبوده و همانا كه رسول خدا(ص ) به فاطمه (ع ) فرموده است : ترا به همسرى بهترين فرد امت خويش در آوردم و اگر در امت كسى بهتر از او مى بود استثناء مى نمود، و پيامبر (ص ) ميان اصحاب خود عقد برادرى بست ، و ميان خود و على عقد برادرى منعقد كرد و پيامبر (ص ) خود از همه مردم بهتر و برادرش نيز از همگان بهتر است . ابان مى گويد: به او گفتم : اى ابوسعيد! پس اين سخنان كه مى گويند تو درباره على گفته اى چيست ؟ گفت : اى برادرزاده ! خون خود را از اين ستمگران حفظ مى كنم و اگر آن سخنان نمى بود تيرها بر من مى باريد.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى كه رحمت خداوند متعال بر او باد موضوعى را گفته است كه آن را در كتاب الغارات ابراهيم بن هلال ثقفى هم ديده ام و آن اين است كه با آنكه تشيع بر كوفه غلبه داشت برخى از فقيهان كوفه با على (ع ) ستيز مى كردند و او را دشمن مى داشتند و از جمله آنان مره همدانى است .

ابونعيم فضل بن دكين ، از فطر بن خليفه  نقل مى كند كه مى گفته است : از مره شنيدم كه مى گفت : اگر على (ع ) شترى نر مى داشت و براى خاندان خود آب كشى مى كرد براى او بهتر از اين كارى بود كه دارد.

اسماعيل بن بهرام ، از اسماعيل بن محمد، از عمرو بن مره نقل مى كند كه مى گفته است : به مره همدانى گفته شد، چرا خود را از على كنار كشيده اى ؟ گفت : با كارهاى پسنديده اش از ما پيشى گرفت و ما گرفتار كارهاى ناپسندش ‍ شديم . اسماعيل بن بهرام مى گويد: براى ما روايت كرده اند كه او دشنامهاى بدتر مى داده كه ما از بيان آن خوددارى مى كنيم .

فضل بن دكين هم از قول حسن بن صالح نقل مى كند كه مى گفته است : ابوصادق بر جنازه مرة همدانى نماز نگزارد. فضل همچنين مى گويد: شنيده ام ابوصادق به هنگام زنده بودن مره گفته است : به خدا سوگند هرگز ممكن نيست سقف يك حجره بر سر من و مره سايه افكند. مى گويد: چون مره مرد، عمرو بن شرحبيل هم بر جنازه او حاضر نشد و گفت : به اين جهت كه در دل خود نسبت به على بن ابى طالب كينه يى داشت بر جنازه او حاضر نمى شوم .

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: مسعودى هم از قول عبدالله نمير اين موضوع را براى ما روايت كرد و سپس خود عبدالله بن نمير هم گفت : به خدا سوگند اگر مردى كه در دلش چيزى نسبت به على عليه السلام داشته باشد و بميرد من هم بر جنازه اش حاضر نمى شوم و بر او نماز نمى گزارم .

ديگر از ايشان ، اسود بن يزيد و مسروق بن اجدع هستند. سلمة بن كهيل مى گويد: آن دو نزد يكى از همسران پيامبر (ص ) مى رفتند  و از على عليه السلام بدگويى مى كردند و اسود بر همان حال مرد ولى مسروق تغيير عقيده داد و نمرد مگر آنكه هيچ گاه براى خداوند نماز نمى گزارد، تا آنكه پس از آن بر على بن ابى طالب عليه السلام درود بفرستد و اين به سبب حديثى بود كه از عايشه در فضيلت على شنيده بود.

ابونعيم فضل بن دكين ، از عبدالسلام بن حرب ، از ليث بن ابى سليم نقل مى كند كه مسروق مى گفته است : على همچون جمع كننده هيزم در شب است .  ولى پيش از آنكه بميرد از اين عقيده خود بازگشت .

سلمة بن كهيل مى گويد: من و زبيد يمامى پس از مرگ مسروق نزد همسرش ‍ رفتيم . او ضمن گفتگو براى ما گفت كه مسروق و اسود بن يزيد در دشنام دادن به على عليه السلام افراط كرده اند. اسود بر همان حال مرد ولى مسروق نمرد تا آنكه خودم از او شنيدم بر على درود مى فرستد. پرسيديم : اين تغيير حالت براى چه در او پيش آمد؟ گفت : به سبب آنچه كه از عايشه شنيده بود كه [ او ] از پيامبر (ص ) درباره فضيلت كسى كه خوارج را بكشد، روايت مى كرده است .

ابونعيم ، از عمرو بن ثابت ، از ابواسحاق نقل مى كند كه مى گفته است : سه تن هرگز على بن ابى طالب را باور نداشته اند و آن سه تن مسروق و مره و شريح بودند. و نقل شده است كه چهارمين ايشان هم شعبى است . و از هيثم ، از مجالد، از شعبى روايت شده است كه مسروق از درنگ خود در پيوستن به على عليه السلام پشيمان شد. اعمش ، از ابراهيم تيمى نقل مى كند كه على عليه السلام به شريح ، پس از قضاوتى كه در موردى كرده بود و على (ع ) آن را درست نمى دانست ، فرمود: به خدا سوگند ترا دو ماه به بانقيا  تبعيد مى كنم تا ميان يهوديان قضاوت كنى . و در همان هنگام على عليه السلام كشته شد. سالها گذشت و پس از اينكه مختار بن ابى عبيد قيام كرد به شريح گفت : اميرالمومنين در آن روز به تو چه فرمود؟ گفت : چنين فرمود. مختار گفت : به خدا سوگند حق ندارى بر زمين بنشينى و بايد به بانقيا بروى و ميان يهوديان قضاوت كنى . و او را به آنجا تبعيد كرد و او دو ماه ميان يهوديان قضاوت كرد.

ديگر از آنان ابووائل شقيق بن سلمه است . او از طرفداران عثمان بود كه همواره بر على (ع ) طعنه مى زد. و گفته شده است كه او عقيده خوارج را داشته است . و در اينكه او با خوارج همراه شده و بيرون رفته است اختلافى نيست ، ولى او در حالى كه توبه كرد و از آن عقيده دست برداشت به حضور على (ع ) بازگشت .

خلف بن خليفه مى گويد: ابووائل مى گفته است : چهار هزار تن بوديم كه بيرون رفتيم و على پيش ما آمد و چندان با ما گفتگو كرد كه دو هزار تن از ما برگشتند.

مؤ لف كتاب الغارات ، از عثمان بن ابى شيبة ، از فضل بن دكين ، از سفيان ثورى نقل مى كند كه مى گفته است از ابووائل شنيدم مى گفت : من در جنگ صفين شركت كردم و چه صفهاى بدى بود!

همو مى گويد: ابوبكر بن عياش ، از عاصم بن ابى الجنود نقل مى كرد كه مى گفته است : ابووائل عثمانى بود و زربن حبيش ، علوى .
و از كسانى كه سخت كينه توز و دشمن على (ع ) بوده است ابوبردة  پسر ابوموسى اشعرى است كه دشمنى با او را مستقيم از پدر خويش به ارث برده است . عبدالرحمان بن جندب مى گويد: ابوبرده به زياد بن ابيه گفت : گواهى مى دهم كه حجر بن عدى به خداوند كافر شده است همچون كفر آن مرد اصلع [ طاس ]. عبدالرحمان مى گفته است : ابوبرده از اين سخن خود قصد نسبت دادن كفر به على عليه السلام را داشته است كه آن حضرت اصلع بوده است .

همو مى گويد: عبدالرحمان مسعودى از ابن عياش منتوف نقل مى كند كه مى گفته است خودم حاضر بودم كه ابوبردة به ابوعاديه جهنى قاتل عمار ياسر گفت : آيا عمار را تو كشته اى ؟ گفت : آرى گفت : دست خود را به من بده ، آن را گرفت و بوسيد و گفت : هرگز آتش تو را لمس مكناد.

و ابونعيم ، از هشام بن مغيره ، از غصبان بن يزيد نقل مى كند كه مى گفته است خودم ديدم كه ابوبرده به ابوعاديه قاتل عمار بن ياسر مى گفت : خوشامد بر برادرم اينجا بيا. و او را كنار خود نشاند.

ديگر از منحرفان از اميرالمومنين عليه السلام ، ابوعبدالرحمان سلمى قارى است . مولف كتاب الغارات از عطاء بن سائب نقل مى كند كه مردى به ابوعبدالرحمان سلمى گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم اگر چيزى را از تو بپرسم حقيقت آن را به من مى گويى ؟ گفت : آرى ، و چون ابوعبدالرحمان تاءكيد كرد كه راست خواهد گفت ، آن مرد گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم سبب آنكه على را دشمن مى دارى اين نيست كه روزى در كوفه اموالى را تقسيم كرد و به تو و خانواده ات از آن چيزى نرسيد؟ گفت : اينك كه مرا به خدا سوگند دادى آرى ، سبب آن همين بود.

ابوعمرضرير، از ابى عوانه نقل مى كند كه مى گفته است ميان عبدالرحمان بن عطيه و ابوعبدالرحمان سلمى در مورد على (ع ) گفتگويى بود؛ سلمى رو به او كرد و گفت : مى دانى چه چيزى سالار ترا بر ريختن خونها گستاخ كرد؟ و مقصودش على (ع ) بود. عبدالرحمان بن عطيه به او گفت : چه چيزى او را گستاخ كرد؟ بى پدر كس ديگرى جز تو باشد! او براى ما حديث كرد كه رسول خدا(ص ) به اصحاب خود كه در جنگ بدر شركت كرده بودند فرمود: هر چه مى خواهيد بكنيد كه شما آمرزيده ايد يا سخنى نزديك به اين سخن .

عبدالله بن عكيم ، عثمانى و عبدالرحمان بن ابى ليلى ، علوى بود. موسى جهنى از قول دختر عبدالله بن عكيم نقل مى كند كه مى گفته است : روزى آن دو با يكديگر گفتگو مى كردند. پدرم به عبدالرحمان مى گفت : اگر سالار تو [ على (ع ) ] صبر كند مردم به او مى گروند.
سهم بن طريف ، عثمانى و على بن ربيعه ، علوى بود، وقتى اميركوفه گروهى را براى گسيل داشتن به جنگ تعيين كرد و سهم بن طريف را هم از ايشان قرار داد، سهم به على بن ربيعه گفت : نزد امير برو و با او درباره من گفتگو كن تا مرا معاف دارد. على بن ربيعه پيش امير آمد و گفت : خداوند سامانت دهاد! سهم كور است او را معاف دار. گفت : معافش كردم . سپس آن دو يكديگر را ديدند. على به سهم گفت : من به امير گفتم كه تو كورى و مقصودم اين بود كه كوردلى .

قيس بن ابى حازم هم على عليه السلام را سخت دشمن مى داشت . وكيع ، از اسماعيل بن ابى خالد، از خود قيس بن ابى حازم نقل مى كند كه مى گفته است : من نزد على عليه السلام رفتم تا در مورد حاجتى كه داشتم با عثمان مذاكره كند، نپذيرفت و از اين سبب او را دشمن مى دارم .

مى گويم : [ ابن ابى الحديد ] مشايخ متكلم ما رحمت خدا بر آنان باد اين روايتى را كه او از قول پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است : شما پروردگار خود را خواهيد ديد همان گونه كه ماه شب چهاردهم را مى بينيد از او نمى پذيرند و مى گويند: چون او على (ع ) را دشمن مى دارد فاسق است و از او نقل مى كنند كه مى گفته است : شنيدم على (ع ) روى منبر كوفه مى گفت : به جنگ بازماندگان احزاب برويد و به اين سبب كينه او در دلم جا گرفت .

سعيد بن مسيب هم از منحرفان از على عليه السلام است و عمربن على بن ابى طالب او را پاسخى درشت داده است . عبدالرحمان بن اسود، از ابوداود همدانى نقل مى كند كه مى گفته است : در مسجد نزد سعيد بن مسيب بودم عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام آمد. سعيد گفت : اى برادرزاده نمى بينم كه همچون برادران و پسرعموهايت بسيار به مسجد بيايى . عمر گفت : اى پسر مسيب آيا لازم است هرگاه به مسجد مى آيم خود را به تو نشان دهم ! سعيد گفت : دوست ندارم خشمگين شوى . شنيدم پدرت مى گفت : مرا از سوى خداوند مقامى است كه براى خاندان عبدالمطلب بهتر از هر چيزى است كه بر روى زمين است . عمر گفت : من هم شنيدم پدرم مى فرمود: هيچ سخن حكمت آميزى در دل منافق باقى نمى ماند و از دنيا نمى رود تا آن را بر زبان آرد. سعيد گفت : اى برادرزاده مرا منافق قرار دادى ؟ گفت : همين است كه به تو گفتم . و برگشت .

زهرى  هم از منحرفان از على عليه السلام است . جرير بن عبدالحميد، از محمد بن شيبه نقل مى كند كه مى گفته است : در مسجد مدينه حاضر بودم و ديدم كه زهرى و عروة بن زبير نشسته اند و درباره على (ع ) سخن مى گويند و سپس به او دشنام دادند و سخن آنان به گوش على بن حسين عليهما السلام رسيد. آمد و كنار ايشان ايستاد و فرمود: اى عروه براى تو همين بس ‍ كه پدرم [ جدم ] با پدرت به پيشگاه خدا محاكمه برد و خداوند به سود پدرم و زيان پدرت حكم فرمود؛ و اما تو اى زهرى اگر در مكه مى بوديم دمه آهنگرى پدرت را نشانت مى دادم .

و با اسناد بسيار روايت شده است كه عروة بن زبير مى گفته است هيچ كس ‍ از اصحاب پيامبر(ص ) تكبر و ناز نمى كردند مگر على بن ابى طالب و اسامة بن زيد.

عاصم بن ابى عامر بجلى ، از يحيى بن عروة نقل مى كند كه مى گفته است : هرگاه پدرم نام على را مى برد دشنامش مى داد، ولى يك بار به من گفت : پسرجان به خدا سوگند مردم از على و يارى دادن او بازنايستادند مگر اينكه همگى در طلب دنيا بودند. اسامة بن زيد كسى را پيش او فرستاد كه عطاى مرا بده و به خدا سوگند تو مى دانى كه اگر به كام شير هم مى رفتى من همراهت بودم . على (ع ) براى او نوشت اين مال از كسانى است كه براى آن جهاد كرده اند ولى من در مدينه اموالى دارم از آن هر چه مى خواهى بردار. يحيى پسر عروه مى گويد: تعجب مى كردم كه پدرم على (ع ) را اين چنين توصيف مى كند و در عين حال از او منحرف است و بر او عيب مى گيرد.

زيد بن ثابت هم هواخواه عثمان بود و در آن مورد سخت تعصب مى ورزيد. عمروبن ثابت هم از طرفداران عثمان بود و على (ع ) را دشمن مى داشت و او همان كسى است كه از ابوايوب انصارى حديث شش ‍ روز از شوال را… روايت كرده است . روايت شده است كه عمرو بن ثابت سوار مى شد و ميان دهكده هاى شام مى گشت و مردم را جمع مى كرد و مى گفت : اى مردم ! على مردى منافق بود. در شب عقبه مى خواست پيامبر (ص ) را مورد حمله قرار دهد. او را لعنت كنيد. و مردم يك دهكده او را لعن مى كردند و او به دهكده ديگر مى رفت و همين سخن خود را تكرار مى كرد و آنان را به لعن على (ع ) فرمان مى داد و عمرو بن ثابت به روزگار معاويه بوده است . مكحول هم از كسانى بود كه على (ع ) را دشمن مى داشت . زهير بن معاويه ، از حسن بن حر نقل مى كند كه مى گفته است : مكحول را ديدم كه آكنده از بغض نسبت على عليه السلام بود، چندان با او سخن گفتم كه نرم شد و آرام گرفت .

محدثان از حماد بن زيد نقل مى كنند كه مى گفته است : اصحاب على را نسبت به او پرمحبت تر از اصحاب گوساله نسبت به گوساله آنها مى بيننم . و اين گفتار بسيار زشتى است .

و روايت شده است كه در حضور شبابة بن سوار سخن از فرزندان على (ع ) و اينكه آنان در جستجوى خلافتند به ميان آمد. او گفت : به خدا سوگند هرگز به آن نخواهند رسيد. به خدا خلافت براى على هم مستقيم نبود و يك روز هم به آن شاد نشد و چگونه ممكن است به فرزندانش برسد؟ هيهات ! نه ، به خدا سوگند كسى كه به كشته شدن عثمان راضى باشد مزه خلافت را نخواهد چشيد.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: همه مردم بصره و گروه بسيارى از مردم كوفه و مدينه او را دشمن مى داشتند و مردم مكه هم همگى و بدون استثنا او را دشمن مى داشتند و تمام افراد قريش با او ستيز مى كردند و عموم مردم همراه بنى اميه و بر ضد او بودند.
عبدالملك بن عمير، از عبدالرحمان بن ابى بكره نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على عليه السلام مى گفت : هيچ كس از مردم آنچه كه من از غم و اندوه ديده ام نديده است . و سپس گريست ، درود خدا بر او باد. شعبى ، از شريح بن هانى نقل مى كند كه على عليه السلام عرضه مى داشت : پروردگارا من از تو بر ضد قريش كمك مى خواهم كه آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و حق مرا ربودند و منزلت بزرگ مرا كوچك ساختند و همگان بر ستيز با من هماهنگ شدند.

جابر از ابوالطفيل نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على (ع ) عرضه مى داشت : پروردگارا، من از تو بر ضد قريش كمك مى خواهم زيرا آنها پيوند خويشاوندى مرا بريدند و حق مرا غصب كردند و بر ستيز با من در كارى كه من به آن سزاوارتر بودم هماهنگ شدند و سرانجام گفتند: بعضى از حق را بگير و بعضى از آن را رها كن .

مسيب بن نجبة فزارى مى گويد: على عليه السلام مى فرمود: هر كس از بنى اميه را در آب ديدند سرش را چندان در آب فرو بريد كه آب به دهانش وارد شود.

عمروبن دينار، از ابن ابى ملكيه ، از مسور بن مخرمة نقل مى كند كه عبدالرحمان بن عوف ، عمربن خطاب را ديد و گفت : مگر ما در قرآن نمى خوانديم با آنان در پايان كار جنگ كنيد همان گونه كه در آغاز آن جنگ كرديد؟  عمر گفت : چرا، ولى آن براى هنگامى است كه بنى اميه اميران و بنى مخزوم وزيران باشند!

ابوعمر نهدى مى گويد: از على بن حسين عليهما السلام شنيدم مى گفت : در مكه و مدينه بيست مرد نيست كه ما را دوست داشته باشد.
سفيان ثورى از عمرو بن مره از ابوالبخترى نقل مى كند كه مى گفته است : مردى كه على بن حسين را دشمن مى داشت پيش رويش او را ستود. على به او فرمود: من پايين تر از چيزى هستم كه مى گويى و بالاتر از آنم كه در دل مى پندارى .

ابوغسان نهدى مى گويد: گروهى از شيعيان على عليه السلام در رحبه به حضورش رسيدند، در حالى كه بر حصيرى كهنه نشسته بود. فرمود: چه چيزى شما را اينجا آورد؟ گفتند: دوستى و محبت تو اى اميرالمومنين . فرمود: همانا هر كس مرا دوست بدارد مرا در جايى كه دوست مى دارد ببيند خواهد ديد. آن گاه فرمود هيچ كس پيش از من ، جز پيامبر خدا كه درود بر او باد، خدا را عبادت نكرده است . روزى در حالى كه من و پيامبر در سجده بوديم ابوطالب ناگهان بر ما در آمد و گفت : اين كار را آشكارا كرديد؟ سپس به من كه نوجوانى بودم گفت : مواظب باش پسر عمويت را يارى ده ، هان ! كه او را رها نكنى . و سپس شروع به تشويق من در مورد همكارى و يارى دادن او كرد. رسول خدا(ص ) به او فرمود: عموجان آيا تو با ما نماز نمى گزارى ؟ گفت : اى برادرزاده فعلا نه ، و مرا به سجده وا مداريد و رفت .

جعفر بن احمر، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل مى كند كه على عليه السلام فرموده است : هر كه مرا دوست بداردبا من خواهد بود. همانا كه اگر همه روز روزه بگيرى و همه شب برپا باشى و نماز بگزارى و ميان صفا و مروه يا ركن و مقام كشته شوى و به هر مقام كه مى خواهى برسى خداوند ترا با آن كس كه در هواى او هستى برانگيزد، اگر بهشتى است در بهشت و اگر دوزخى است در دوزخ .

جابر جعفى از على عليه السلام نقل مى كند كه مى فرموده است : هر كس ‍ ما اهل بيت را دوست مى دارد آماده شود، آماده شدنى براى بلا و سختى .

ابوالاحوص ، از ابوحيان ، از على عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : در مورد من دو مرد هلاك مى شوند: آنكه در محبت افراط و غلو كند و آن كس كه دشمنى سرسخت باشد.

حماد بن صالح ، از ايوب ، از كهمس نقل مى كند كه على عليه السلام فرموده است : سه گروه در مورد من هلاك مى شوند: آن كس مرا لعن كند و شنونده اى كه آن را اقرار كند و بر دوش كشنده بهتان و او عبارت است از پادشاه سركشى كه با لعنت بر من به او تقرب جويند و در حضورش از دين من بيزارى جويند و از حسب من بكاهند و همانا كه حسب من حسب رسول خدا(ص ) است و دين من دين اوست . و سه گروه در مورد من رستگار مى شوند. آن كس كه مرا دوست دارد و آن كس كه دوستدار مرا دوست بدارد و آن كس كه با دشمن من ستيز و دشمنى كند. هر كس كينه مرا بر قلب خود بيفشاند يا مردم را بر كينه من تحريك كند يا از قدر و منزلت من بكاهد بداند كه خداوند دشمن و ستيزه كننده با اوست و خداوند دشمن كافران است .

محمد بن صلت ، از محمد بن حنفيه روايت مى كند كه مى گفته است : هر كس ما را دوست بدارد خداوند او را به دوستى ما سود مى رساند، هر چند اسيرى ميان ديلمان باشد.

ابوصادق  از ربيعة بن ناجد، از على عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است رسول خدا(ص ) به من فرمود: همانا در تو شباهتى از عيسى بن مريم است كه مسيحيان او را چنان دوست مى دارند كه او را به منزلتى كه براى او روا نيست رسانده اند و يهوديان چنان او را دشمن مى دارند كه به مادرش تهمت زدند.

مولف كتاب الغارات ، اين سخن على عليه السلام را كه در آن سخن از بيزارى جستن است به گونه ديگرى غير از آنچه در نهج البلاغه آمده نقل كرده است . او مى گويد: يوسف بن كليب مسعودى ، از يحيى بن سليمان عبدى ، از ابومريم انصارى ، از محمد بن على باقر نقل مى كند كه فرموده است : على (ع ) بر منبر كوفه خطبه خواند و فرمود: بزودى بر شما دشنام دادن به من عرضه مى شود و بزودى در آن مورد شما را سر مى برند. اگر به شما دشنام دادن بر من پيشنهاد شد دشنامم دهيد و اگر بر شما تبرى جستن از من پيشنهاد شد همانا كه من بر دين محمد (ص ) هستم و نفرموده است : از من تبرى مجوييد.

همچنين مى گويد: احمد بن مفضل ، از حسن بن صالح ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه على عليه السلام فرموده است : به خدا سوگند شما را براى اينكه مرا دشنام دهيد خواهند كشت و با دست خود به گلوى خويش ‍ اشاره كرد و سپس گفت : اگر به شما فرمان دادند كه به من دشنام دهيد، دشنام بدهيد ولى اگر به تبرى جستن از من فرمان دادند همانا كه من بر آيين محمد (ص ) هستم . و آنان را از اظهار برائت بازنداشته است .

شيخ ما ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد از سلمة بن كهيل ، از مسيب بن نجبة نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه على (ع ) خطبه ايراد مى كرد مردى برخاست و بانگ برداشت كه واى از ستمى كه بر من شده است . على عليه السلام او را نزد خود خواند و چون نزديك آمد به او فرمود: بر تو يك ستم شده است و حال آنكه بر من به شمار ريگها. گويد در روايت عباد بن يعقوب آمده است كه على (ع ) او را فرا خواند و به او فرمود: آرام باش من هم به خدا سوگند مظلوم هستم . بيا بر آنكس كه به ما ستم كرده است نفرين كنيم .
سدير صيرفى ، از ابوجعفر محمد بن على باقر (ع ) روايت مى كند كه مى گفته است على عليه السلام بيمار شد ابوبكر و عمر از او ديدن كردند و چون از خانه او بيرون آمدند حضور پيامبر (ص ) رفتند. فرمود: از كجا مى آييد؟ گفتند: از على عيادت كرديم . فرمود: او را چگونه ديديد؟ گفتند: چنان ديديم كه بيمارى او خطرناك است . فرمود: هرگز او نخواهد مرد تا نسبت به او غدر و ستم بسيار شود آن چنان كه در اين امت از لحاظ صبر و شكيبايى سرمشقى گردد كه مردم پس از او، از او سرمشق گيرند.

عثمان بن سعيد از عبدالله بن غنوى نقل مى كند كه على عليه السلام در رحبه براى مردم سخنرانى كرد و فرمود: اى مردم گويا شما فقط مى خواهيد من اين سخن را بگويم و مى گويم كه سوگند به خداى آسمان و زمين كه پيامبر امى (ص ) با من عهد كرده و فرموده است : امت بزودى پس از من با تو غدر و مكر مى كند. هيثم بن بشير، از اسماعيل بن سالم نظير حديث فوق را روايت كرده است و بيشتر اهل حديث اين خبر را با همين الفاظ يا كلماتى نزديك به آن نقل كرده اند.

ابوجعفر اسكافى هم نقل مى كند كه پيامبر (ص ) به خانه فاطمه (ع ) آمد. على (ع ) را در حالت خواب يافت . فاطمه خواست او را بيدار كند فرمود: آزادش بگذار كه بسيار شب زنده داريهاى طولانى پس از من خواهد داشت و چه بسيار ستم و جفاى سخت كه از كينه نسبت به او به خاندان من خواهد شد. فاطمه (ع ) گريست . پيامبر فرمودند: گريه مكن كه شما دو تن با من خواهيد بود و در موقف كرامت نزد من هستيد.

و عموم مردم روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) در مورد على (ع ) فرموده اند: اين دوست من است و من دوست اويم . با هر كس كه با او دشمنى كند دشمنم و با هر كس كه با او در صلح و آشتى باشد، آشتى هستم . يا با الفاظى نزديك به اين عبارت نقل كرده اند.
محمد بن عبيدالله بن ابى رافع ، از زيد بن على بن حسين (ع ) نقل مى كند كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است :دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداى عزوجل است .

يونس بن خباب ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا(ص ) بوديم على هم با ما بود. از كنار بوستانى گذشتيم . على گفت : اى رسول خدا مى بينى كه چه بوستان خوبى است . پيامبر فرمود: اى على بوستان تو در بهشت از اين بسيار بهتر است و از كنار هفت بوستان گذشتيم و على (ع ) همان سخن را گفت و پيامبر همان پاسخ را دادند. سپس پيامبر ايستادند، ما هم ايستاديم . پيامبر سر خود را بر سر على نهاد و گريست . على پرسيد: اى رسول خدا چه چيزى شما را به گريه واداشته است ؟ فرمود: كينه هايى در دل قومى كه آنرا براى تو آشكار نمى كنند مگر پس از آنكه مرااز دست بدهند. على گفت : اى رسول خدا آيا شمشير بر دوش نگيرم و آنان را نابود نسازم ؟ فرمود: بهتر آن است كه صبر كنى . گفت : اگر صبر كنم چه خواهد بود؟ گفت : سختى و مشقت خواهى ديد. على پرسيد آيا در آن دين من سلامت خواهد بود؟ فرمود: آرى ، على گفت : در اين صورت به سختيها اعتنايى نخواهم كرد و اهميت نمى دهم .

جابر جعفى ، از امام باقر نقل مى كند كه گفته است على عليه السلام مى گفت : از هنگامى كه خداوند محمد (ص ) را به پيامبرى برانگيخت از اين مردم آسايش نديدم . قريش از همان هنگام كه كوچك بودم مرا بيم مى دادند و چون بزرگ شدم با من دشمنى كردند تا آنكه خداوند رسول خويش را قبض روح نمود و آن رويدادى سخت و بزرگ بود و بر آنچه مى گوييد و انجام مى دهيد خداوند يارى دهنده است . مؤ لف كتاب الغارات از اعمش ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: بزودى مردى از امت من بر مردم چيره مى شود كه گشاده گلو فراخ روده است . بسيار مى خورد و سير نمى شود. گناه جن و انس را بر دوش ‍ مى كشد. روزى به جستجوى امارت بر مى آيد، هرگاه بر او دست يافتيد شكمش را بدريد. گويد: در آن هنگام چوبدستى در دست رسول خدا(ص ) بود و به شكم معاويه اشاره مى كرد. 

مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اين خبر مرفوع كاملا مناسب است با آنچه كه على عليه السلام در نهج البلاغه فرموده است و گفتار ما را تاءكيد مى كند كه منظور اميرالمومنين از آن شخص ، معاويه بوده است نه آن چنان كه بسيارى از مردم پنداشته اند كه منظور زياد بن ابيه يا مغيره بوده است .

جعفر بن سليمان ضبعى ، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) روزى براى على (ع ) رنج و گرفتاريهايى را كه پس از او خواهد ديد بيان كرد و در آن باره بسيار توضيح داد. على (ع ) به پيامبر (ص ) عرض كرد: اى رسول خدا، تو را به حق پيوند خويشاوندى سوگند مى دهم تا به درگاه خدا دعا كنى و بخواهى كه مرا پيش ‍ از تو قبض روح نمايد. پيامبر فرمودند: چگونه ممكن است در مورد مدت عمر تو كه مقدر و مقرر شده است چيزى مسالت كنم ؟ على گفت : اى رسول خدا در چه مورد با آنان كه به من فرمان جنگ با ايشان را داده اى جنگ كنم ؟ فرمود: در مورد بدعت پديد آوردن در دين .

اعمش ، از عمار دهنى ، از ابوصالح حنفى نقل مى كند كه مى گفته است على عليه السلام روزى به ما گفت : ديشب رسول خدا(ص ) را در خواب ديدم و از آنچه بر سرم آمده است شكايت كردم ، تا آنكه گريستم . پيامبر به من فرمودند نگاه كن . نگاه كردم ، پاره سنگهاى بزرگ آنجا بود و دو مرد به زنجير كشيده را نيز ديدم . (اعمش مى گفته است آن دو مرد معاويه و عمروعاص ‍ بودند.) من شروع به كوبيدن سرهاى آن دو با سنگ كردم ؛ آنان مى مردند و زنده مى شدند و من همچنان با سنگ سر آنها را مى كوبيدم تا از خواب بيدار شدم .

عمرو بن مره نيز نظير اين حديث را ازابوعبدالله نقل مى كند كه على (ع ) فرموده است : ديشب پيامبر (ص ) را در خواب ديدم . به آن حضرت شكايت بردم ، فرمود: اين جهننم است بنگر چه كسى را در آن مى بينى . نگريستم معاويه و عمروعاص را ديدم كه آنها را از پاى خود باژگونه در آتش ‍ آويخته اند و سرهاى آنان را با سنگ مى كوبيدند.

قيس بن ربيع ، از يحيى بن هانى مرادى ، از قول مردى از قوم خود بنام زياد بن فلان نقل مى كند كه مى گفته است : ما و گروهى از شيعيان و ويژگان على عليه السلام در خانه اش بوديم . به ما نگريست و چون هيچ بيگانه يى نديد، فرمود: اين قوم بزودى بر شما چيره مى شوند دستهايتان را قطع مى كنند و بر چشمهايتان ميل خواهند كشيد. مردى از ميان ما گفت : اى اميرالمومنين تو در آن هنگام زنده خواهى بود؟ فرمود: هرگز، خداوند مرا از آن حفظ نمايد. على (ع ) نگريست و متوجه شد كه يكى از ما گريه مى كند. فرمود: اى پسر زن كم عقل ! آيا مى خواهى لذتها در دنيا و درجات را در آخرت با هم داشته باشى ! همانا كه خداوند به صابران وعده داده است .

زرارة بن اعين  از پدرش ، از امام باقر (ع ) نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام چون نماز صبح مى گزارد همچنان تا هنگامى كه آفتاب مى دميد تعقيب مى خواند و پس از طلوع خورشيد درويشان و بينوايان و ديگران گردش جمع مى شدند و به آنان فقه و قرآن مى آموخت و در ساعت معينى از آن مجلس ‍ بر مى خاست . روزى برخاست و از كنار مردى گذشت و آن مرد به على (ع ) دشنامى داد.

(زراره مى گويد: امام باقر (ع ) هم نام آن شخص را نگفت ) على (ع ) هماندم برگشت و به فراز منبر رفت و فرمان داد مردم را به مسجد فرا خوانند [ و چون آمدند نخست ] خدا را حمد و ستايش كرد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس چنين فرمود: اى مردم ، همانا هيچ چيز، پر بهره تر و محبوبتر در پيشگاه خداوند متعال از بردبارى و دانش امام نيست . همانا آن كس را كه از نفس خويش پنددهنده يى نباشد از سوى خدا براى او نگهدارنده اى نخواهد بود.

همانا هر كس از خويشتن انصاف دهد خداى بر عزت او مى افزايد. همانا كه زبونى در راه فرمانبردارى از خداوند به خدا نزديكتر است از توانگرى و عزت در معصيت خداوند. سپس فرمود: آن كس كه پيش تر آن سخن را گفت كجاست ؟ آن شخص نتوانست انكار كند، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من بودم ! على (ع ) گفت : همانا اگر بخواهم مى توانم بگويم . آن مرد گفت : چه خوب است عفو و گذشت نمايى كه تو شايسته آنى . فرمود: آرى عفو كردم و گذشتم . گويد: به امام باقر گفته شد: على (ع ) چه مى خواست بگويد؟ فرمود: مى خواست نسب آن مرد را بيان كند.

همچنين زراره مى گويد: به جعفر بن محمد عليها السلام گفته شد اينجا گروهى هستند كه بر على (ع ) عيب و خرده مى گيرند. فرمود: اين بى پدرها به چه چيز بر او خرده مى گيرند! آيا در او چيزى براى عيب گرفتن وجود دارد؟ به خدا سوگند هرگز دو كار كه طاعت خدا بود بر على (ع ) عرضه نشد مگر آنكه سخت ترين و دشوارترين آن را انجام داد. او چنان عمل مى كرد كه گويى ميان بهشت و دوزخ ايستاده و به ثواب و پاداش بهشتيان مى نگرد و براى رسيدن به آن عمل مى كند و به عذاب دوزخيان مى نگرد و براى نجات از آن عمل مى كند و هرگاه كه براى نماز برمى خاست چون مى خواست بگويدروى به سوى كسى مى آورم كه آسمانها و زمين را آفريده است چنان رنگش مى پريد كه در رخسارش نمايان مى شد. او از كار و زحمتى كه به دست خود انجام داده و چهره اش به عرق نشسته بود و دستهايش در آن پينه بسته بود هزار برده آزاد كرد و چون او را مژده دادند كه در مزرعه او قناتى چنان به آب رسيده كه به بلندى گردن شتران پروارى و از آن آب مى جهد، نخست فرمود: به وارثان مژده دهيد، مژده . آن گاه همان قنات را براى درويشان و بينوايان و در راه ماندگان وقف نمود تا هنگامى كه خداوند زمين و هر كس را بر آن است به ارث برد، تا خداوند آتش را از چهره على بازدارد. و خداوند آتش را از چهره اش بازداشته است .

عباد، از ابومريم انصارى نقل مى كند كه على عليه السلام مى فرموده است : كافر و زنازاده مرا دوست نمى دارند. 
جعفر بن زياد، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است : ما به نور ايمان خود، على بن ابى طالب عليه السلام را دوست مى داشتيم و هر كس او را دوست مى داشت مى دانستيم كه از ماست .

درباره گفتار على كه فرموده : در آن صورت مرا دشنام دهيد كه مايه فزونى من است… 

مساءله سوم : در معنى اين گفتار اميرالمومنين كه ضمن همين خطبه فرموده است : در آن صورت دشنام دهيد كه براى من مايه فزونى  و براى شما مايه نجات است . مى گوييم : اميرالمومنين (ع ) براى آنان دشنام دادن را به هنگامى كه به آن مجبور شدند روا دانسته است . خداوند متعال هم اجازه داده است كه به هنگام اجبار، كلمه كفر بر زبان آورند و فرموده است : مگر كسى كه مجبور شود و دل او مطمئن به ايمان باشد  و بديهى است كه به زبان آوردن كفر، بزرگتر از دشنام دادن به امام است .

اما اين سخن كه فرموده است : براى من مايه زكات و براى شما مايه نجات است . يعنى شما با اظهار داشتن دشنام من از كشته شدن نجات پيدا مى كنيد، و براى زكات هم دو معنى احتمال داده مى شود: يكى آنچه كه در اخبار نقل شده از پيامبر (ص ) آمده است كه دشنام دادن به مؤ من مايه افزونى حسنات اوست . ديگر آنكه شايد منظور نظر على (ع ) اين است كه دشنام دادن آنان به من حتى در همين دنيا هم از قدر و منزلت من نمى كاهد بلكه موجب شرف و بلندى قدر و منزلت و شهرت من مى شود. و همين گونه هم بوده است كه خداوند متعال اسبابى را كه دشمنان على (ع ) به خيال خود وسيله بدنام كردن و به فراموشى سپردن او مى پنداشته اند سبب انتشار شهرت و نيكنامى او در خاوران و باختران زمين قرار داده است .

ابونصر نباته در شعرى كه خطاب به سيدجليل ، محمد بن عمر علوى سروده است همين موضوع را در نظر داشته و چنين گفته است :
نياى بزرگوار و وصى پيامبر تو نخستين كس است كه منار هدايت را برافراشته و نمازگزارده و روزه گرفته است . قريش مى خواست ريسمان فضيلت او را بگسلد ولى تا قيام قيامت موجب استوارى بيشتر تار و پود آن شد.

من [ ابن ابى الحديد ] نيز از همين شاعر پيروى كرده ام و براى ابوالمظفر هبة الله بن موسى موسوى كه خدايش رحمت كناد قصيده يى سروده ام و در آن از پدر و نياكانش نام برده ام .

مادرت مرواريدى است كه از گوهر مجد راضى و پسنديده و گرامى است ، و نياى تو امام موسى است كه فرو برنده خشم بود تا آنجا كه آنرا به فراموشى مى سپرد…

ما در اينجا برخى از اشعار قبل و بعد را هم آورده ايم و شعر، حديثى است كه به يكديگر پيوسته است و آنچه پيش و پس از آن مى آيد مكمل معنى آن است و مقصود را توضيح مى دهد.

و اگر بگويى چه مناسبتى ميان لفظ زكات و انتشار نام نيك و شهرت است ، مى گويم : زكات به معنى رشد و افزونى است و صدقه مخصوص و واجب را هم از همين جهات زكات ناميده اند، كه مال زكات دهنده را مى افزايد وانتشار نام نيك هم نوعى رشد و افزونى است .

اختلاف راءى در معنى سب و برائت 

 مسئله چهارم : اگر گفته شود چگونه على عليه السلام گفته است : اما دشنام دادن ، مرا دشنام دهيد كه براى من زكات و براى شما نجات است . اما بيزارى جستن و تبرى ، از من تبرى مجوييد. چه فرقى ميان دشنام دادن و تبرى جستن است ؟ و چگونه على (ع ) اجازه سب و دشنام دادن به آنان داده ولى از تبرى جستن آنان را منع نموده است و حال آنكه ظاهرا دشنام دادن زشت تر از تبرى جستن است .
پاسخ اين است كه اصحاب [ معتزلى ] ما فرقى در مورد دشنام دادن به على (ع ) و تبرى جستن از او نمى گذارند و هر دو را حرام و فسق و گناه كبيره مى دانند و اما بر كسى كه به اين دو كار مجبور شود باكى نيست . همچنان كه هنگام ترس ، اظهار كلمه كفر هم جايز است .

البته براى شخص جايز است دشنام ندهد و تبرى نجويد هر چند كشته شود، به شرط آنكه مقصود او فقط اعزاز و حفظ حرمت دين باشد همان گونه كه براى او جايز است كه تسليم كشته شدن بشود و براى حفظ حرمت و عزت دين ، كلمه كفر را بر زبان نياورد. اميرالمومنين عليه السلام تبرى جستن را از آن جهت بسيار زشت تر شمرده است كه كلمه برائت در قرآن عزيز فقط براى تبرى جستن از مشركان بكار رفته است . مگر نمى بينى كه خداوند متعال مى فرمايد: برائتى از خدا و رسولش از عهد مشركانى كه با آنان عهد بسته ايد  و خداوند متعال مى فرمايد: همانا خداوند و رسولش از مشركان برى هستند و بر حسب عرف شرعى اين كلمه صرفا به مشركان اطلاق مى شود و به همين جهت است كه اين نهى موجب شده است كه لفظ براءت را بدتر و حرام تر از دشنام بدانند هر چند هر دو مورد، ناپسند و حرام است . مثلا انداختن قرآن در كثافت [ مستراح ] به مراتب ناپسندتر از انداختن قرآن در خم شراب است ، هر چند كه اين هر دو كار حرام و در يك حكم است . اما اماميه از على (ع ) روايت مى كنند كه فرموده است : چون شما را به برائت از ما واداشتند گردنهاى خودتان را براى آنكه زده شود دراز كنيد.

اماميه همچنين مى گويند: تبرى جستن از على (ع ) جايز نيست هر چند سوگند خورنده راستگو باشد. در آن صورت بايد كفاره سوگند دهد و مى گويند: حكم تبرى جستن از خداوند متعال و پيامبر و على و هر يك از ائمه عليهم السلام يكى است و جايز نيست . و مى گويند: اگر كسى را مجبور به دشنام دادن كنند جايز است كه دشنام دهد و جايز نيست كه در آن مورد ايستادگى كند و خود را براى كشته شدن تسليم سازد. اما در صورتى كه كسى را مجبور به تبرى جستن كنند جايز است كه در آن مورد براى كشته شدن تسليم شود و البته جايز است كه ظاهرا تبرى هم بجويد ولى بهتر اين است كه تسليم كشته شدن شود.

معنى گفتار على كه فرموده است : انى ولدت على الفطرة 

مسئله پنجم : اگر گفته شود چگونه على عليه السلام علت نهى تبرى جستن از خود را اين موضوع قرار داده كه فرموده است : من بر فطرت [ صحيح ] متولد شده ام . و اين تعطيل ، به ايشان تخصيص ندارد زيرا هر كس بر فطرت [ صحيح ] متولد مى شود؛ و پيامبر (ص ) فرموده است : هر مولودى بر فطرت متولد مى شود و همانا كه پدر و مادرش او را يهودى يا مسيحى مى كنند.

پاسخ اين است كه على عليه السلام نهى از برائت از خود را به مجموعه علتهايى دانسته است كه عبارت است از: تولدش بر فطرت و اينكه از همگان بر ايمان آوردن به خدا و هجرت ، پيشگام تر بوده است و فقط به يكى از اين علتها نپرداخته است و مقصودش از ولادت بر فطرت اين است كه در دوره جاهلى زاده نشده است . و چنانكه مى دانيم على عليه السلام در سال 30 بعد از عام الفيل متولد شده و پيامبر (ص ) چهل سال پس از عام الفيل به پيامبرى مبعوث گرديد. و در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر (ص ) ده سال پيش از مبعث آواى فرشتگان را مى شنيد و پرتوى مى ديد ولى كسى او را مورد خطاب قرار نمى داد و اين امور، مقدمات تحكيم پيامبرى ايشان بود و در واقع حكم اين ده سال همچون حكم ايام رسالت آن حضرت است و كسى كه در آن سالها متولد شده و در دامن پيامبر و با تربيت او پرورش يافته است همچون كسى است كه در دوره پيامبرى رسول خدا متولد شده باشد و او زاده دوره جاهلى محض شمرده نمى شود و حال چنان شخصى با احوال ديگر صحابه پيامبر (ص ) كه بخواهند خود را در فضل نظير او بدانند تفاوت دارد.

و روايت شده است سالى كه على عليه السلام متولد شده همان سالى است كه پيامبرى رسول خدا(ص ) در آن آغاز شد و آن حضرت نداى سروشهايى را از سنگها و درختان مى شنيد و پرده از برابر چشمش برداشته شد و اشخاص و پرتوهايى را مى ديد. هر چند در آن سال چيزى به ايشان خطاب نمى شد و همان سال ، سالى است كه پيامبر عبادت و كناره گيرى از مردم و رفتن به كوه حرا را آغاز كرد و همچنان آن كار را ادامه داد تا آنكه وحى بر او نازل شد و پيامبرى او آشكار گرديد. پيامبر (ص ) به همين سبب و به مناسبت تولد على عليه السلام در آن سال ، آن را فرخنده و مبارك مى دانست و آن را سال خير و بركت ناميده بود و چون در شب ولادت على (ع )، پيامبر (ص ) كراماتى از قدرت خداوند را مشاهده كرد كه پيش از آن مشاهده نكرده بود به افراد خاندان خود فرمود: امشب براى ما نوزادى متولد شد كه خداوند به سبب او براى ما درهاى بسيارى از نعمت و رحمت را گشود. و همان گونه بود كه پيامبر فرموده بود، زيرا على (ع ) ناصر و حمايت كننده پيامبر بود و چه بسيار اندوهها كه از چهره پيامبر زدود و با شمشير على (ع ) دين اسلام پابرجا و پايه ها و اركان آن استوار شد.

و ممكن است در اين مورد تفسير ديگرى كرد و آن اين است كه منظور على (ع ) از اين گفتار خود كه من بر فطرت زاييده شده ام يعنى فطرت نابى كه هيچ دگرگونى نيافته و انحرافى پيدا نكرده است ، و معنى گفتار پيامبر هم كه مى گويد: هر مولودى بر فطرت متولد مى شود يعنى خداوند در هر مولودى با عقلى كه در او آفريده و با اعطاى صحت حواس و مشاعر به او مى تواند به توحيد و عدل ذات بارى تعالى پى ببرد و هيچ مانعى در آن قرار نداده است كه او را از اين كار بازدارد؛ اما پس از آن چگونگى تربيت و عقيده پدر و مادر و الفت و انس به آنان و حسن ظن به اعتقاد ايشان ممكن است او را از فطرتى كه بر آن زاييده شده بازدارد. و در مورد اميرالمومنين عليه السلام چنين نبوده است و فطرت آن حضرت هيچ تغييرى نكرده و هيچ مانعى نه از سوى پدر و مادرش و نه از سوى ديگران براى رشد فطرت [ صحيح ] او پديد نيامده است و حال آنكه ديگران كه بر فطرت متولد شده اند از راستاى آن دگرگونى يافته اند و آن فطرت از ايشان زايل شده است .

و ممكن است چنين معنى كنيم كه اميرالمومنين عليه السلام از كلمه فطرت اراده عصمت كرده است و اينكه از هنگام تولد هرگز كارى ناپسند انجام نداده و هرگز به اندازه يك چشم بر هم زدن هم كافر نبوده است و هرگز مرتكب خطا و اشتباهى در امور متعلق به دين نشده است و اين تفسيرى است كه اماميه از اين سخن مى كنند.

آنچه راجع به سبقت على عليه السلام براى مسلمان شدن گفته شده است 

مسئله ششم : ممكن است گفته شود چگونه على فرموده است : از همگان بر ايمان آوردن پيشى گرفتم و حال آنكه گروهى از مردم گفته اند كه ابوبكر در مسلمان شدن بر او مقدم بوده است و گروهى ديگر گفته اند: زيد بن حارثه بر او پيشى گرفته است ؟
پاسخ اين است كه بيشتر محدثان و بيشتر محققان در سيره روايت كرده اند كه على عليه السلام نخستين كسى است كه اسلام آورده است و ما در اين باره سخن ابوعمر يوسف بن عبدالبر  محدث معروف را در كتاب استيعاب نقل مى كنيم :

ابوعمر ضمن شرح حال على عليه السلام مى گويد: از سلمان و ابوذر و مقداد و خباب و ابوسعيد خدرى و زيد بن اسلم نقل شده است كه على (ع ) نخستين كس است كه مسلمان شده است و اين گروه او را بر ديگران از اين جهت فضيلت داده و برتر دانسته اند. ابوعمر مى گويد: ابن اسحاق هم گفته است نخستين كس كه به خدا و به محمد رسول خدا(ص ) ايمان آورده على بن ابى طالب عليه السلام است و اين گفتار ابن شهاب هم هست با اين تفاوت كه مى گويد: نخستين كس از مردان است كه پس از خديجه مسلمان شده است .

ابوعمر مى گويد: احمد بن محمد، از احمد بن فضل ، از محمد بن جرير، از على بن عبدالله دهقان ، از محمد بن صالح ، از سماك بن حرب ، از عكرمة ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : على (ع ) را چهار خصلت است كه براى هيچ كس غير از او نيست : او نخستين كس از عرب و عجم است كه با پيامبر (ص ) نماز گزارده است ، و اوست كه لواى پيامبر (ص ) در هر جنگى همراهش بوده است و اوست كه هنگامى كه ديگران گريختند، با پيامبر شكيبايى و ايستادگى كرد و اوست كه پيكر پيامبر را پس از مرگ غسل داد و به خاك سپرد.
ابوعمر مى گويد: از سلمان فارسى هم روايت شده است كه گفته است : نخستين كس از اين امت كه كنار حوض بر پيامبر خود وارد مى شود نخستين كس از ايشان است كه مسلمان شده است يعنى على بن ابى طالب . همين حديث را به صورت مرفوع از قول سلمان از پيامبر (ص ) هم آورده اند كه فرموده است : نخستين كس از اين امت كه كنار حوض بر من وارد مى شود نخستين مسلمان ايشان ، يعنى على بن ابى طالب ، است .

ابوعمر مى گويد: مرفوع بودن اين حديث سزاوارتر است زيرا امثال آن را با راءى نمى توان درك كرد. ابوعمر مى گويد اسناد آن نيز چنين است : احمد بن قاسم ، از قاسم بن اصبغ ، از حارث بن ابى اسامة ، از يحيى بن هاشم ، از سفيان ثورى ، از سلمه بن كهيل ، از ابوصادق ، از حنش بن معتمر، از عليم كندى ، از سلمان فارسى نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) فرمودند: نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من وارد مى شود نخستين مسلمان شما، يعنى على بن ابى طالب ، است .
ابوعمر مى گويد: ابوداود طيالسى ، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمروبن ميمون ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه پس از خديجه با پيامبر (ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب است .

ابوعمر مى گويد: عبدالوارث بن سفيان ، از قاسم بن اصبغ ، از احمد بن زهيربن حرب ، از حسن بن حماد، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمرو بن ميمون ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : على پس از خديجه نخستين كس است كه ايمان آورده است .
ابوعمر مى گويد: در اين اسناد هيچ گونه خدشه يى براى كسى باقى نمى ماند كه در صحت آن و مورد اعتماد بودن نقل كنندگان ترديدى كند.

ممكن است اين مطالب كه اينجا آورديم به ظاهر با آنچه كه در مورد ابوبكر صديق نقل كرديم معارض باشد و صحيح آن است كه ابوبكر، نخستين كسى است كه اسلام خود را آشكار ساخت . مجاهد و ديگران هم همين گونه گفته اند كه از ابوبكر قوم و قبيله اش دفاع مى كردند.

ابوعمر مى گويد: ابن شهاب ، عبدالله بن عقيل ، قتاده و ابن اسحاق همگى بر اين قول اتفاق دارند كه على نخستين كس از مردان است كه مسلمان شده است و نيز متفقند كه خديجه نخستين كسى است كه به خدا و رسولش ‍ ايمان آورد و پيامبر را تصديق كرده و پس از او على (ع ) است .از ابورافع هم نظير همين روايت نقل شده است .

ابوعمر مى گويد: عبدالوارث ، از قاسم ، احمد بن زهير، از عبدالسلام بن صالح ، از عبدالعزيز بن محمد دراوردى ، از عمر وابسته و آزاد كرده غفيره نقل مى كند كه از محمد بن كعب قرنظى پرسيدند: نخستين كس كه اسلام آورد على است يا ابوبكر؟ گفت : سبحان الله ! على نخستين كس از آن دو تن است كه اسلام آورده است ، ولى كار بر مردم مشتبه شده است و اين به آن سبب است كه على (ع ) اسلام خود را از ابوطالب پوشيده مى داشت ولى ابوبكر از هنگامى كه مسلمان شد اسلام خود را آشكار ساخت .

ابوعمر مى گويد: ما را در اين شكى نيست كه على نخستين كس از آن دو است كه اسلام آورده است . عبدالرزاق هم در جامع خود از معمر، از قتادة ، از حسن بصرى و ديگران نقل مى كند كه مى گفته اند: نخستين كس كه پس از خديجه اسلام آورد على بن ابى طالب عليه السلام بوده است .

معمر، از عثمان جزرى ، از مقسم ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است نخستين كس كه اسلام آورد على بن ابى طالب بوده است. 

ابوعمر مى گويد: ابن فضيل از اجلح از حبة بن جوين عرنى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على (ع ) مى گفت : من خداوند را پنج سال پيش از آنكه كسى از اين امت او را عبادت كند عبادت كرده ام . ابوعمر همچنين ، از شعبة ، از سلمة بن كهيل ، از حبه عرنى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على (ع ) مى گفت : من نخستين كسى هستم كه با رسول خدا(ص ) نماز گزارده ام .

ابوعمر مى گويد: سالم بن ابى الجعد مى گويد: به ابن الحنفية گفتم : آيا ابوبكر از ميان آن دو [ابوبكر و على ] نخست مسلمان شده است ؟ گفت نه .

ابوعمر مى گويد: مسلم ملايى ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على عليه السلام روز سه شنبه نماز گزارد.

ابوعمر مى گويد: زيد بن ارقم مى گفته است نخستين كس كه پس از رسول خدا(ص ) به خداوند ايمان آورده على بن ابى طالب بوده است .

ابوعمر مى گويد: اين حديث از زيد بن ارقم به چند طريق نقل شده است . از جمله نسايى و اسلم بن موسى و كسان ديگرى جز آن دو آن را از قول عبدالوارث ، از قاسم ، از احمد بن زهير، از على بن جعد، از شعبة ، از عمروبن مرة ، از ابوحمزة انصارى نقل مى كنند كه مى گفته است زيد بن ارقم مى گفت : نخستين كس كه با رسول خدا(ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب بود.

ابوعمر مى گويد: عبدالوارث از قاسم ، از احمد بن زهير بن حرب ، از پدرش ، از يعقوب بن ابراهيم بن سعد، از ابن اسحاق ، از يحيى بن ابى الاشعث ، از اسماعيل بن اياس بن عفيف كندى از پدرش از جدش نقل مى كند كه مى گفته است : من مردى بازرگان بودم براى حج به مكه آمدم و نزد عباس بن عبدالمطلب رفتم تا كالاهايى از او بخرم و عباس هم مرد بازرگانى بود. به خدا سوگند در همان حال كه من در منى پيش او بودم مردى از خيمه يى كه نزديك عباس بود بيرون آمد نخست به خورشيد نگريست و چون ديد نيمروز شده است براى نماز ايستاد سپس از همان خيمه كه آن مرد بيرون آمده بود زنى بيرون آمد و پشت سر آن مرد به نماز ايستاد و سپس نوجوانى كه در حد بلوغ بود از همان خيمه بيرون آمد و همراه آن مرد به نماز ايستاد.

به عباس گفتم : اين كيست ؟ گفت : اين مرد برادرزاده ام محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . پرسيدم : اين زن كيست ؟ گفت : همسرش خديجه دختر خويلد. گفتم : اين نوجوان كيست ؟ گفت : على بن ابى طالب و پسرعموى محمد (ص ) است . پرسيدم : چه كار مى كنند؟ گفت : نماز مى گزارد و او [ محمد (ص ) ] را پيامبر مى پندارد و هيچ كس جز همسرش و همين نوجوان كه پسر عموى اوست از او پيروى نكرده است . او چنين مى پندارد كه بزودى گنجينه هاى خسروان و قيصرها را براى امت خويش خواهد گشود. عفيف كندى كه بعدها مسلمان شد و اسلامى پسنديده داشت مى گفت : اگر خداوند در آن روز اسلام را به من روزى مى فرمود من نفر دومى مى بودم كه با على همراهى مى كردم .

ابوعمر مى گويد: ما ضمن بيان زندگى عفيف كندى در اين كتاب [ الاستيعاب ] اين موضوع را با چند طريق و سلسله سند آورده ايم . ابوعمر مى گويد: و على عليه السلام فرموده است : من همراه رسول خدا فلان قدر نماز گزاردم كه كسى جز من و خديجه همراه او نبوده است .

همه اين روايات و اخبار را ابوعمر يوسف بن عبدالبر در كتاب مذكور آورده است و همان گونه كه مى بينى نزديك به اجماع است . ابوعمر مى گويد: اختلاف در مورد سن على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن اوست . حسن بن على حلوانى در كتاب المعرفة مى گويد: عبدالله بن صالح ، از ليث بن سعد، از ابوالاسود محمد بن عبدالرحمان نقل مى كند كه مى گفته است به او خبر رسيده است كه على و زبير در هشت سالگى مسلمان شده اند. ابوالاسود يتيم عروه اين سخن را مى گويد، و ابن ابى خيثمة هم از قتيبة بن سعيد از ليث بن سعد از ابوالاسود همين موضوع را نقل مى كند و معمر بن شبة هم ، از حرامى ، از ابووهب ، از ليث ، از ابوالاسود نقل كرده است . ليث مى گويد: على و زبير هجرت كردند در حالى كه در آن هنگام هيجده ساله بودند. ابوعمر مى گويد: و من هيچكس ديگر را نمى شناسم كه اين قول را باور داشته باشد.

ابوعمر مى گويد: حسن بن على حلوانى مى گويد: عبدالرزاق ، از معمر، از قتاده ، از حسن بصرى نقل مى كند كه على (ع ) در حالى كه پانزده ساله بود مسلمان شد.

ابوعمر مى گويد: ابوالقاسم خلف بن قاسم بن سهل ، از قول ابوالحسن على بن محمد بن اسماعيل طوسى ، از ابوالعباس محمد بن اسحاق بن ابراهيم سراج ، از محمد بن مسعود، از عبدالرزاق ، از معمر، از قتادة ، از حسن بصرى نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام نخستين كسى است كه مسلمان شده است و او در آن هنگام پانزده يا شانزده ساله بوده است .
ابوعمر مى گويد: ابن وضاح مى گفته است : من در حديث هيچ گاه كسى را داناتر از محمد بن مسعود و در راءى كسى را داناتر از سحنون نديده ام .

ابوعمر مى گويد: ابن اسحاق هم مى گويد: نخستين انسان مذكرى كه به خدا و رسولش ايمان آورده على بن ابى طالب است كه در آن هنگام ده ساله بوده است .

ابوعمر مى گويد: روايات درباره ميزان سن على عليه السلام به هنگامى كه مسلمان شده است مختلف است . [ در پاره اى از روايات ] گفته شده است : سيزده ، دوازده ، پانزده يا شانزده ساله بوده است ، همچنين ده و هشت سال هم گفته شده است . او مى گويد: عمر بن شبه ، از مدائنى ، از ابن جعده ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : على در سيزده سالگى مسلمان شده است .

گويد: ابراهيم بن منذر حرامى ، از محمد بن طلحه ، از قول جدش اسحاق بن يحيى از طلحه نقل مى كند كه مى گفته است : على بن ابى طالب عليه السلام ، زبير بن عوام ، طلحة بن عبيدالله و سعد بن ابى وقاص هم سن و سال بوده اند.

ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از اسماعيل بن على خطبى ، از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مى كند كه مى گفته است : پدرم برايم گفت كه حجين ، از حبان ، از معروف ، از ابومعشر نقل مى كرد كه مى گفت : على عليه السلام و طلحه و زبير هم سن بودند.

عبدالرزاق ، از حسن بصرى و ديگران نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه پس از خديجه اسلام آورد على بن ابى طالب عليه السلام بود و در آن هنگام پانزده يا شانزده سال داشت .

ابوعمر همچنين مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از شريح بن نعمان ، از فرات بن سائب ، از ميمون بن مهران ، از ابن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام در سيزده سالگى مسلمان شد و در شصت و سه سالگى درگذشت . و اين روايت به نظر من صحيحترين روايتى است كه در اين مورد گفته شده است و خدا داناتر است . نقل سخن ابوعمر از كتاب الاستيعاب پايان يافت .
و بدان كه مشايخ متكلم ما تقريبا در اين موضوع كه على بن ابى طالب نخستين كسى است كه مسلمان شده است اختلافى نداشته اند. شايد برخى از نخستين مشايخ بصريان با اين موضوع مخالفتى داشته اند ولى در اين زمان آنچه كه مورد اتفاق است و در همه تصنيفات ايشان و در نظر متكلمان معتزله خلاف آن يافت نمى شود اين است كه على عليه السلام از همه مردم به اسلام و ايمان پيشگام تر است . و بدان كه اميرالمومنين عليه السلام همواره خودش هم مدعى اين موضوع بوده و به آن مباهات مى كرده است و آن را از جمله دلايل افضل بودن خودش بر ديگران قرار مى داده است و به آن تصريح كرده و مكرر فرموده است : كه من صديق اكبر و فاروق اول هستم . پيش از اسلام ابوبكر مسلمان شده ام و پيش از نماز گزاردن او نماز گزارده ام و همين كلام را ابومحمد بن قتيبة  بدون هيچ تغييرى در كتاب المعارف خود آورده است در حالى كه او در كار خود متهم نيست .

و از جمله اشعارى كه از اميرالمومنين در اين معنى نقل و روايت شده است ابياتى است كه مطلع آن چنين است :محمد نبى (ص )، برادر و پدر همسر من مى باشد و حمزه سيدالشهداء عموى من است .

و ضمن آن چنين مى گويد:از همه شما زودتر به اسلام پيشى گرفتم در حالى كه نوجوانى نزديك و در حد بلوغ بودم .
اخبارى كه در اين مورد وارد شده است به راستى بسيار است و اين كتاب را گنجايش ذكر آن نيست و بايد آنها را از جايگاه خود به دست آورد و هر كس ‍ در كتابهاى سيره و تاريخ تاءمل كند آنچه را گفتيم در مى يابد.

كسانى كه معتقدند ابوبكر پيش از على مسلمان شده است گروهى اندك اند و ما در اين باره نيز آنچه را كه ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ، ضمن شرح حال بوبكر آورده است مى آوريم . ابوعمر مى گويد: خالد بن قاسم ، از احمد بن محبوب ، از محمد بن عبدوس ، از ابوبكر بن ابى شيبه ، از قول يكى از مشايخ ما، از مجالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : من از ابن عباس ‍ پرسيدم يا در حضور من از او سئوال شد كداميك از مردم پيش از همه مسلمان شده است ؟ ابن عباس گفت : مگر اين ابيات حسان بن ثابت را نشنيده اى كه مى گويد:هرگاه مى خواهى خاطره خوشى از برادرى مورد اعتماد فراياد آرى ، از برادرت ابوبكر و كارهاى پسنديده اش ياد كن ،… آنكه نفر دوم و ستوده ديدار و نخستين كس از همه مردم است كه پيامبر (ص ) را تصديق كرده است . 

و روايت شده است كه پيامبر (ص ) به حسان فرمود: آيا درباره ابوبكر چيزى سروده اى ؟ گفت : آرى و همين ابيات را خواند و اين بيت نيز از همان [ شعر ] است :نفر دوم در آن غار بلند كه چون دشمنان بر كوه شدند گرد آن غار مى گشتند. پيامبر خوشحال فرمودند: اى حسان ، آفرين بر تو.

و در اين ابيات بيت ديگرى هم روايت شده كه چنين است :او از ميان همگان ، شخص مورد علاقه و محبت پيامبر است و پيامبر هيچ كس را با او معادل نمى داند.

ابوعمر همچنين مى گويد: شعبه از عمروبن مرة از ابراهيم بن نخعى نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه مسلمان شده ابوبكر بوده است .

او مى گويد: جريرى ، از ابونصر نقل مى كند كه ابوبكر ضمن گفتگو به على عليه السلام گفت : من پيش از تو مسلمان شدم و على اين موضوع را درباره او انكار نكرد.

ابوعمر مى گويد: ابومحجن ثقفى هم اشعارى سروده و ضمن آن درباره ابوبكر چنين گفته است :تو صديق ناميده شده اى و حال آنكه ديگر مهاجران بدون هيچ انكارى فقط به نام خود موسومند. خداى گواه است كه تو بر اسلام [ آوردن ] پيشى گرفته اى … 

 ابوعمر مى گويد: و به طرق مختلف براى ما از ابوامامه باهلى نقل كرده اند كه مى گفته است عمرو بن عبسة مى گفته است : به حضور پيامبر (ص ) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و گفتم : اى رسول خدا چه كسى در اين آيين از تو پيروى كرده است ؟ فرمود آزاده و برده يى يعنى ابوبكر و بلال . عمروبن عبسة گفته است : در اين هنگام من هم مسلمان شدم .

اينها مجموع مطالبى است كه ابوعمر بن عبدالبر در اين مورد ضمن شرح حال ابوبكر آورده است و معلوم است كه با روايات پيشينى كه در مورد سبقت على عليه السلام آورده است قابل مقايسه نيست و بى گمان ، صحيح همان است كه ابن عبدالبر اظهار داشته به اينكه على (ع ) پيش از ابوبكر مسلمان شده ، ولى اسلام خود را آشكار نكرده است و چون ابوبكر نخستين كسى است كه اسلام خود را آشكار ساخته است چنين گمان رفته كه او پيش از على (ع ) مسلمان شده است .

در مورد زيد بن حارثة ، ابوعمربن عبدالبر كه خداى از او خشنود باد در كتاب الاستيعاب در شرح حال او مى گويد: معمربن شبه در جامع خود از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : ما هيچكس را نمى شناسيم كه پيش از زيد بن حارثه مسلمان شده باشد.

عبدالرزاق مى گويد: من هيچ كس غير از زهرى را نمى شناسم كه اين موضوع را گفته باشد. حال آنكه مؤ لف الاستيعاب تنها همين روايت را دليل بر سبقت اسلام زيد دانسته و آن را هم چيز غريبى شمرده است .

مجموع آنچه آورديم نشان مى دهد كه على (ع ) پيش از همه مردم مسلمان شده است و اقوال مختلف شاذ و نادر است و روايات نادر نيز به حساب نمى آيد.

آنچه در مورد سبقت على (ع ) در هجرت آمده است 

 مساءله هفتم : اگر گفته شود چگونه مى گويند: على سبقت در هجرت داشته است و حال آنكه معلوم است كه گروهى از مسلمانان پيش از او هجرت كرده اند كه از جمله ايشان عثمان بن مظعون و ديگرانند، و ابوبكر نيز پيش از او هجرت كرده بود زيرا او همراه پيامبر (ص ) هجرت گزيد و حال آنكه على عليه السلام با آن دو همراه نبود، چه در بستر رسول خدا(ص ) شب را سر كرد و چند روز [ در مكه ] توقف كرد تا وديعه هايى را كه نزد او بود به صاحبانش مسترد دارد و پس از آن هجرت كرد.

پاسخ اين است كه على عليه السلام نفرموده است : از همه مردم بر هجرت پيشى گرفتم . بلكه گفته است : پيشى گرفتم . و اين كلمه دلالت بر سبقت آن حضرت بر همگان نداردد در اين هم شبهه اى نيست كه او از بيشتر مهاجران ، در هجرت پيشى گرفته است و فقط تنى چند، پيش از او هجرت كرده اند. و از اين گذشته قبلا گفتيم كه على (ع )، برترى خود و تحريم بيزارى جستن از خويش را در حال اجبار، معلول چند عامل دانسته كه از جمله آن ، ولادت او بر فطرت و سبقت او بر ايمان و سبقت او بر هجرت است و اين سه موضوع براى هيچكس جز او جمع نشده است و با مجموعه اين امور از همه مردم متمايز است . وانگهى الف و لام در كلمه الهجرة ممكن است براى هجرت عهد ذهنى نباشد بلكه براى بيان جنس باشد، و اميرالمومنين در هجرتهايى كه پيش از هجرت به مدينه صورت مى گرفته است بر ابوبكر و ديگران پيشى گرفته است ، و پيامبر (ص ) چند بار از مكه هجرت كرد و ميان قبايل عرب مى گشت و از سرزمين قومى به سرزمين قومى ديگر مى رفت و حال آنكه در اين هجرت ها هيچ كس جز على (ع ) همراه او نبوده است .

در هجرت پيامبر (ص ) به سرزمين قبيله بنى شيبان ، هيچ كس از سيره نويسان در اين موضوع اختلاف ندارد كه على عليه السلام و ابوبكر، همراه پيامبر بوده اند و آنان از مكه سيزده روز غايب بودند و چون نصرت و يارى لازم را از بنى شيبان نديدند به مكه بازگشتند.
مدائنى در كتاب الامثال ، از مفضل ضبى نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) براى عرضه داشتن خود بر قبايل ، از مكه بيرون رفت [ نخست ] به قبيله ربيعه رفت و على عليه السلام و ابوبكر نيز همراه ايشان بودند. 

 به يكى از قرارگاههاى اعراب رسيدند، ابوبكر كه نسب شناس بود پيش رفت سلام داد پاسخ او را دادند. ابوبكر پرسيد: شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از ربيعه ايم .گفت : آيا از سران و اشراف ايشانيد يا از گروههاى متوسط؟ گفتند: از سران بزرگ . گفت : نسب شما به كداميك از سران بزرگ مى رسد؟ گفتند: از ذهل اكبر.

ابوبكر گفت : آيا عوف كه درباره او گفته اند: آزاده اى در برابر او نيست و همه برده اويند، از شماست ؟ گفتند: نه . ابوبكر پرسيد: آيا بسطام صاحب رايت كه همه قبايل به او توجه مى كنند از شماست ؟ گفتند: نه . پرسيد آيا جساس  كه پناه دهنده پناهندگان و مددكار و مدافع همسايگان است از شماست ؟ گفتند: نه . گفت : آيا حوفزان كشنده پادشاهان و گيرنده جان آنان از شماست ؟ گفتند: نه . پرسيد: آيا شما داييهاى پادشاهان كنده ايد؟ گفتند: نه .

ابوبكر گفت : پس در اين صورت شما ذهل بزرگ نيستيد شما ذهل كوچكيد. نوجوانى كه تازه بر چهره اش موى رسته و نامش دغفل بود برخاست و اين بيت را خواند:كسى كه از ما چيزى مى پرسد: بر اوست كه ما هم از او بپرسيم و بار و سنگينى را، بر فرض كه آن را نشناسى ، بايد تحمل كنى .

اى فلان ! تو از ما پرسيدى و ما بدون آنكه چيزى از تو پوشيده داريم پاسخت گفتيم ، اينك بگو تو از كدام قبيله اى ؟ ابوبكر گفت : از قريش . جوان گفت : به به ! قبيله شرف و رياست . از كدام شاخه قريشى ؟ گفت : از تيم بن مرة . گفت : كار را آسان كردى و به تيرانداز، ميدان دادى .

آيا قصى بن كلاب كه همه قبايل فهر را جمع كرد و به او مجمع مى گفتند از شماست ؟ گفت ؟ نه . پرسيد: آيا هاشم كه براى قوم خود ترديد فراهم مى كرد از شماست ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا شيبة الحمد [ عبدالمطلب ] كه به پرندگان آسمان هم خوراك مى داد از شماست ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از گروهى هستى كه براى كوچ كردن مردم از عرفات اجازه مى دهند؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از گروهى هستى كه مورد مشورت قرار مى گيرند؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از پرده دارانى ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از كسانى هستى كه عهده دار آبرسانى و آب دادن به حاجيانند؟

ابوبكر گفت : نه . و لگام ناقه خود را كشيد و شتابان به سوى رسول خدا(ص ) برگشت و از دست آن نوجوان مى گريخت . دغفل اين مصراع را خواند:گرفتار سيل خروشان شد كه او را در كام خود كشيد. همانا به خدا سوگند، اگر مى ايستادى به تو خبر مى دادم كه از فرومايگان قريشى .

پيامبر (ص ) لبخند زد و على عليه السلام گفت : اى ابوبكر گرفتار مرد زيركى شدى و در دام افتادى . گفت : آرى دست بالاى دست بسيار است و بلاء و گرفتارى بر زبان گماشته است . و [ اين سخن ابوبكر ] به صورت ضرب الامثل درآمد.

اما هجرت پيامبر (ص ) به طائف ، فقط على عليه السلام و زيد بن حارثه در روايت ابوالحسن مدائنى همراه ايشان بودند و ابوبكر همراهشان نبود و در روايت محمد بن اسحاق چنين است كه در آن سفر فقط زيد بن حارثه همراه ايشان بوده است و پيامبر (ص ) در اين هجرت چهل روز از مكه غايب بود و در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد.

اما هجرت پيامبر (ص ) به سرزمين بنى عامر بن صعصعه و برادران ايشان از قبيله قيس عيلان كه در آن هيچ كس جز على عليه السلام به تنهايى همراه آن حضرت نبوده است ؛ اين هجرت بلافاصله پس از درگذشت ابوطالب صورت گرفت و به پيامبر (ص ) چنين وحى شد: از مكه برو كه يارى دهنده تو درگذشت . پيامبر به قبيله بنى عامر رفت براى اينكه از آنان يارى طلبد و خويشتن را در پناه ايشان قرار دهد و در اين سفر فقط على (ع ) همراهش بود. پيامبر براى آنان قرآن خواند كه پاسخ مثبت ندادند و آن دو كه درود خدا بر ايشان باد به مكه برگشتند و مدت غيبت ايشان از مكه ده روز بود و اين نخستين هجرتى است كه پيامبر (ص ) شخصا انجام داده است .

ولى نخستين هجرتى كه ياران پيامبر انجام دادند و آن حضرت شخصا در آن هجرت شركت نداشت ، هجرت به حبشه است كه جمع بسيارى از اصحاب از راه دريا به حبشه هجرت كردند كه از جمله ايشان جعفر بن ابى طالب عليه السلام است . آنان چند سال از حضور پيامبر غايب بودند و سپس گروهى از ايشان كه به سلامت ماندند به حضور پيامبر برگشتند و جعفر مدتى طولانى آنجا بود و در سال فتح خيبر به حضور پيامبر (ص ) برگشت و پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد فرمود:نمى دانم به كداميك بيشتر خوشحالم ، آيا به آمدن جعفر يا به فتح خيبر!

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 2 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.