خطبه۱۳۷ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(درباره طلحه و زبیر)

۱۳۷ و من کلام له ع فی شأن طلحه و الزبیر

وَ اللَّهِ مَا أَنْکَرُوا عَلَیَّ مُنْکَراً- وَ لَا جَعَلُوا بَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ نِصْفاً- وَ إِنَّهُمْ لَیَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَکُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَکُوهُ- فَإِنْ کُنْتُ شَرِیکَهُمْ فِیهِ فَإِنَّ لَهُمْ نَصِیبَهُمْ مِنْهُ- وَ إِنْ کَانُوا وَلُوهُ دُونِی فَمَا الطَّلِبَهُ إِلَّا قِبَلَهُمْ- وَ إِنَّ أَوَّلَ عَدْلِهِمْ لَلْحُکْمُ عَلَى أَنْفُسِهِمْ- وَ إِنَّ مَعِی لَبَصِیرَتِی مَا لَبَسْتُ وَ لَا لُبِسَ عَلَیَّ- وَ إِنَّهَا لَلْفِئَهُ الْبَاغِیَهُ فِیهَا الْحَمَأُ وَ الْحُمَّهُ- وَ الشُّبْهَهُ الْمُغْدَفَهُ وَ إِنَّ الْأَمْرَ لَوَاضِحٌ- وَ قَدْ زَاحَ الْبَاطِلُ عَنْ نِصَابِهِ- وَ انْقَطَعَ لِسَانُهُ عَنْ شَغْبِهِ- وَ ایْمُ اللَّهِ لَأُفْرِطَنَّ لَهُمْ حَوْضاً أَنَا مَاتِحُهُ- لَا یَصْدُرُونَ عَنْهُ بِرِیٍّ- وَ لَا یَعُبُّونَ بَعْدَهُ فِی حِسْی‏

مِنْهُ- فَأَقْبَلْتُمْ إِلَیَّ إِقْبَالَ الْعُوذِ الْمَطَافِیلِ عَلَى أَوْلَادِهَا- تَقُولُونَ الْبَیْعَهَ الْبَیْعَهَ- قَبَضْتُ کَفِّی فَبَسَطْتُمُوهَا- وَ نَازَعْتُکُمْ یَدِی فَجَاذَبْتُمُوهَا- اللَّهُمَّ إِنَّهُمَا قَطَعَانِی وَ ظَلَمَانِی- وَ نَکَثَا بَیْعَتِی وَ أَلَّبَا النَّاسَ عَلَیَّ- فَاحْلُلْ مَا عَقَدَا وَ لَا تُحْکِمْ لَهُمَا مَا أَبْرَمَا- وَ أَرِهِمَا الْمَسَاءَهَ فِیمَا أَمَّلَا وَ عَمِلَا- وَ لَقَدِ اسْتَثَبْتُهُمَا قَبْلَ الْقِتَالِ- وَ اسْتَأْنَیْتُ بِهِمَا أَمَامَ الْوِقَاعِ- فَغَمَطَا النِّعْمَهَ وَ رَدَّا الْعَافِیَه

مطابق خطبه ۱۳۷ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۳۷)از سخنان آن حضرت (ع ) درباره طلحه و زبیر

(در این خطبه که با عبارت والله ما انکروا على منکرا  (به خدا سوگند، آنان کارى را که به راستى زشت و ناپسند باشد نتوانسته اند به من نسبت دهند) شروع مى شود، ابن ابى الحدید پس از توضیح لغات و آوردن شواهدى براى آن و اشاره به اینکه مقصود طلحه و زبیر و شرکت کنندگان در جنگ جمل است بحث مختصر تاریخى و اجتماعى زیر را آورده است . او مى گوید:)

على علیه السلام مى فرماید: به خدا سوگند، آنان نتوانسته اند کارى را که به راستى زشت و ناپسند باشد به من نسبت دهند بلکه چیزى براى من زشت و ناپسند شمرده اند که دلیل و حجت آن به زیان خودشان است نه به سود ایشان و آنان را رشک و دنیاخواهى و برترى جویى در مقررى و عطا به این کار واداشته است که امیر المومنین علیه السلام آن امور را در دین روا نمى دانست و مصلحت هم نمى دید.

على (ع ) سپس مى گوید: آنان میان من و خودشان انصاف ندادند و کسى را که منصف باشد و با انصاف حکم کند قرار ندادند و ناگهان از اطاعت بیرون شدند. و شگفتا! حقى را مى طلبند که خودشان آن را رها کرده اند، یعنى با خروج خود به سوى بصره چنین تظاهر مى کنند که در طلب حق هستند و حال آنکه حق را در مدینه رها کرده اند.

سپس مى گوید: آنان خونى را مطالبه مى کنند که خود آن را ریخته اند  یعنى خون عثمان  طلحه از سرسخت ترین مردم در برانگیختن بر ضد عثمان بود و زبیر در این مورد پس از او قرار داشت . روایت شده است که عثمان مى گفته است : اى واى بر من از پسر زن خضرمى  یعنى طلحه  که به او آن همه شمش هاى زر دادم و او آهنگ ریختن خون من دارد و مردم را بر ضد جان من تحریک مى کند. بار خدایا، او را از آن طلاها بهره مند مفرماى و فرجام هاى ستمش را به خودش برگردان !

کسانى که درباره جنگ خانه عثمان تالیف و تصنیف کرده اند روایت مى کنند که روز کشته شدن عثمان طلحه جامه را چنان به خود پیچیده بود که از چشمهاى مردم پوشیده بماند و به خانه تیراندازى مى کرد و همچنین روایت کرده اند که چون در خانه عثمان را بر کسانى که او را محاصره کرده بودند بستند و نگذاشتند وارد خانه شوند طلحه آنان را به خانه یکى از انصار برد و آنان را به پشت بام رساند و آنان از آنجا از دیوار خانه عثمان فرود آمدند و او را کشتند.

همچنین روایت کرده اند که زبیر مى گفته است : عثمان را بکشید که آیین شما را دگرگون ساخته است . به او گفتند: پسرت بر در خانه اش از او حمایت مى کند. گفت : من ناخوش نمى دارم که عثمان کشته شود هر چند نخست و پیش از او پسرم را بکشند! همانا فردا عثمان به صورت لاشه یى میان راه افتاده خواهد بود.

بدین سبب بود که در جنگ جمل مروان گفت : به خدا سوگند، اینک که طلحه را مى بینم و بر او چیره ام از خون نمى گذرم و او را در قبال عثمان مى کشم و همان کار را هم کرد و تیرى به کشاله ران یا زیر زانویش زد و چندان خون از طلحه رفت که مرد.

على علیه السلام سپس مى گوید: بر فرض که من در ریختن خون عثمان شریک آنان باشم آنان هم که شریک در جرم اند و براى آنان جایز و روا نیست که خون او را مطالبه کنند و اگر بدون اینکه من شرکت در آن کار داشته باشم خودشان آن را انجام داده اند پس در آن صورت از آنان باید این خون مطالبه شود نه از کس دیگرى غیر از ایشان .

على علیه السلام فرض سوم را بیان کرده است و آن فرض این است که على به تنهایى و بدون مشارکت طلحه و زبیر عثمان را کشته باشد و این بدان سبب است که هیچ کس چنین سخن یاوه یى نگفته است ، مردم در مورد کشته شدن عثمان دو فرض بیشتر نداشته اند یکى آنکه خون عثمان بر عهده على و طلحه و زبیر است آن هم نه به این صورت و معنى که آنان به کشتن او مباشرت کرده باشند بلکه به این معنى که مردم را بر آن کار تحریض و ترغیب کرده و شورانده اند و فرض دوم این است که على علیه السلام از این اتهام برى است و طلحه و زبیر از آن برى نیستند.

على (ع ) سپس مى گوید: (آغاز دادخواهى آنان باید چنان باشد که به زبان خود حکم کنند). منظور این است که این گروهى که بیعت را شکسته و خروج کرده اند مى گویند: ما براى امر به معروف و نهى از منکر و اظهار عدل و زنده کردن حق و از میان بردن باطل قیام و خروج کرده ایم و آغاز عدل این است که به زبان خود حکم کنند که بر آدمى واجب است نخست بر خویشتن قضاوت کند و سپس بر دیگرى و چون خون عثمان بر عهده ایشان هم هست واجب است پیش از آنکه آن را بر دیگران زشت بشمارند براى خود ناپسند ببینند.
آن گاه مى گوید: همانا خرد و بینش من همراه من است چیزى را بر مردم مشتبه نساخته ام و چیزى هم بر من مشتبه نشده است . یعنى رسول خدا (ص ) هرگز براى من چیز مشتبهى بیان نفرموده است بلکه براى من توضیح داده و درست به من شناسانده است .

سپس فرموده است : آرى همین گروه آن گروه ستمگرند و چون آن را با اشاره و به صورت معرفه ایراد فرموده است دلیل بر آن است که با نص و تصریح به على علیه السلام گفته شده بوده است که گروهى ستمگر بر او خروج مى کنند ولى وقت خروج و تمام صفات و نشانى هاى آنان داده نشده بوده است بلکه برخى از نشانه ها داده شده بوده است و همینکه اصحاب جمل خروج کردند و على علیه السلام آن نشانه ها را دید فرمود: این گروه ستمگرند یعنى همان گروهى که به خروج ایشان بر ضد من وعده داده شده ام و اگر چنین نبود آن را به صورت نکره و نامعین بیان مى داشت .

سپس برخى از نشانه ها را بیان کرده و گفته است این کار روشن است و همه این امور در نظر على و دیگران موید آن است که این جماعت همان گروه ستمگرند که به خروج آنان وعده داده شده است ، اینک باطل از میان رفته و نابود شده است و زبانش پس از برانگیختن شر بریده شده است .

سپس سوگند مى خورد که براى آنان حوضى را انباشته خواهد کرد که کشنده آب آن خودش خواهد بود. این سخن کنایه از جنگ و خونریزى است و اینکه کشته شدن و نابودى بهره طلحه و زبیر مى شود و آنان از کنار آن حوض سیراب برنمى گردند و آن حوض ‍ مانند این حوضهاى حقیقى نیست که چون تشنه یى کنار آن برسد سیراب شود و تشنگى او برطرف گردد بلکه از کنار آن برنمى گردند مگر اینکه خوراک شمشیرها شده اند و دیگر کنار هیچ آب و برکه یى فرو نخواهد آمد که همگى نابود شده اند و پس از آن هیچ آب سرد و گوارایى نمى نوشند.

عمرو بن لیث صفار امیر خراسان سپاهى را براى جنگ با اسماعیل سامانى گسیل داشته بود، آن لشکر شکست خورد و پیش عمرو برگشت ، عمرو خشم برآورد و سخنان درشت به سرهنگان گفت . یکى از ایشان گفت : اى امیر، براى تو دیگى بزرگ پخته اند ما به لقمه یى از آن رسیدیم و باقى آن براى تو اندوخته است ، چرا آن را رها مى کنى برو بازمانده آن را خودت بخور، عمرو لیث صفارى خاموش ماند و پاسخى نداد.

مقصود ما از آوردن داستان عمرو لیث مشاهبت و مناسبت میان این دو کنایه بود.
(ابن ابى الحدید پس از توضیح دیگر لغات و اصطلاحات خطبه مى گوید):
على علیه السلام مى فرماید:
شما چنان بر من هجوم آوردید که ناقه ها به کره هاى خود هجوم مى آورند و از من مى خواستید بیعت شما را بپذیرم ، و من خوددارى کردم تا آنکه از اجتماع شما آگاه شدم و با شما بیعت کردم سپس على علیه السلام پس از آنکه طلحه و زبیر را به پیمان شکنى و گسستن پیوند خویشاوندى و شوراندن مردم بر ضد خود توصیف کرده است بر آن دو نفرین کرده که خداوند گرهى را که آن دو زده اند باز فرماید و قصد ایشان را استوار نکند و در آنچه کرده اند و آرزو بسته اند بدى ببینند.

آنچه که آن دو را به وصف فرموده است راست و درست گفته است ؛ نفرین آن حضرت هم محقق شد و بدى این جهانى آن دو را فرو گرفت نه بدفرجامى آن جهانى زیرا خداوند متعال به زبان رسول گرامى خود به آن دو وعده بهشت داده است و آنان به توبه یى که انجام دادند و یاران (معتزلى ) ما که خدایشان رحمت کناد! در کتابها و آثار خود از قول آن دو نقل کرده اند مستحق بهشت شده اند و اگر آن توبه نباشد که از هلاک شدگان اند. 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۱

خطبه ۱۳۶ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۱۳۶ و من کلام له ع

لَمْ تَکُنْ بَیْعَتِکُمْ إِیَّایَ فَلْتَهً- وَ لَیْسَ أَمْرِی وَ أَمْرُکُمْ وَاحِداً- إِنِّی أُرِیدُکُمْ لِلَّهِ وَ أَنْتُمْ تُرِیدُونَنِی لِأَنْفُسِکُمْ- أَیُّهَا النَّاسُ أَعِینُونِی عَلَى أَنْفُسِکُمْ- وَ ایْمُ اللَّهِ لَأُنْصِفَنَّ الْمَظْلُومَ وَ لَأَقُودَنَّ الظَّالِمَ بِخَزَامَتِهِ- حَتَّى أُورِدَهُ مَنْهَلَ الْحَقِّ وَ إِنْ کَانَ کَارِها

مطابق خطبه ۱۳۶ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۳۶)از سخنان آن حضرت (ع )

(در این خطبه که با عبارت لم تکن بیعتکم ایاى فلته  (بیعت شما با من ناگهانى و بدون اندیشه نبود) شروع مى شود ابن ابى الحدید پس از توضیح درباره چند لغت چند سطرى درباره روحیه بیشتر همراهان امیر المومنین علیه السلام نوشته و گفته است :)

اینکه على مى گوید: (من شما را به خاطر خدا مى خواهم و شما مرا به خاطر خودتان ). بدین معنى است که علمى از اطاعت و فرمانبردارى ایشان از خودش چیزى جز نصرت دین خدا و قیام به حدود آن و حفظ حقوق خداوند اراده نفرموده است و آنان را براى حفظ منافع شخصى خود نمى خواسته است و حال آنکه آنان او را براى بهره هاى نفسى خود از عطا و مقررى و تقرب به وى و فراهم آوردن اسباب جلب منافع دنیایى مى خواسته اند. البته که خواص یاران على علیه السلام او را به همان منظور مى خواسته اند که خودش مى خواسته است یعنى اقامه حدود شریعت و زنده ساختن معالم آن .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۶۸

خطبه ۱۳۸ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(اشاره به پیشگویى ها و خونریزیهاى آینده )

۱۳۸ و من خطبه له ع یومئ فیها إلى ذکر الملاحم

یَعْطِفُ الْهَوَى عَلَى الْهُدَى- إِذَا عَطَفُوا الْهُدَى عَلَى الْهَوَى- وَ یَعْطِفُ الرَّأْیَ عَلَى الْقُرْآنِ- إِذَا عَطَفُوا الْقُرْآنَ عَلَى الرَّأْی‏

مِنْهَا- حَتَّى تَقُومَ الْحَرْبُ بِکُمْ عَلَى سَاقٍ بَادِیاً نَوَاجِذُهَا- مَمْلُوءَهً أَخْلَافُهَا حُلْواً رَضَاعُهَا عَلْقَماً عَاقِبَتُهَا- أَلَا وَ فِی غَدٍ وَ سَیَأْتِی غَدٌ بِمَا لَا تَعْرِفُونَ- یَأْخُذُ الْوَالِی مِنْ غَیْرِهَا عُمَّالَهَا عَلَى مَسَاوِئِ أَعْمَالِهَا- وَ تَخْرُجُ لَهُ الْأَرْضُ أَفَالِیذَ کَبِدِهَا- وَ تُلْقِی إِلَیْهِ سِلْماً مَقَالِیدَهَا- فَیُرِیکُمْ کَیْفَ عَدْلُ السِّیرَهِ- وَ یُحْیِی مَیِّتَ الْکِتَابِ وَ السُّنَّه

مِنْهَا- کَأَنِّی بِهِ قَدْ نَعَقَ بِالشَّامِ- وَ فَحَصَ بِرَایَاتِهِ فِی ضَوَاحِی کُوفَانَ- فَعَطَفَ عَلَیْهَا عَطْفَ الضَّرُوسِ- وَ فَرَشَ الْأَرْضَ بِالرُّءُوسِ- قَدْ فَغَرَتْ فَاغِرَتُهُ وَ ثَقُلَتْ فِی الْأَرْضِ وَطْأَتُهُ بَعِیدَ الْجَوْلَهِ عَظِیمَ الصَّوْلَهِ-وَ اللَّهِ لَیُشَرِّدَنَّکُمْ فِی أَطْرَافِ الْأَرْضِ- حَتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا قَلِیلٌ کَالْکُحْلِ فِی الْعَیْنِ- فَلَا تَزَالُونَ کَذَلِکَ- حَتَّى تَئُوبَ إِلَى الْعَرَبِ عَوَازِبُ أَحْلَامِهَا- فَالْزَمُوا السُّنَنَ الْقَائِمَهَ وَ الآْثَارَ الْبَیِّنَهَ- وَ الْعَهْدَ الْقَرِیبَ الَّذِی عَلَیْهِ بَاقِی النُّبُوَّهِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ الشَّیْطَانَ- إِنَّمَا یُسَنِّی لَکُمْ طُرُقَهُ لِتَتَّبِعُوا عَقِبَه‏

مطابق خطبه ۱۳۸ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۳۸)از سخنان آن حضرت (ع ) که اشاره به پیشگویى ها و خونریزیهاى آینده است

(در این خطبه که با عبارت یعطف الهوى على الهدى (هواى نفس را به هدایت برمى گرداند) شروع مى شود، ابن ابى الحدید مى گوید:)
این سخن ، اشاره است به وجود امامى که خداوند متعال او را در آخر الزمان خلق خواهد کرد و در اخبار و روایات به وجود او وعده داده شده است . معنى این سخن آن است که هواى نفس را سرکوب مى کند و آن را از اراده خویش دور مى سازد و به هدایت عمل خواهد کرد و هدایت بر او چیره و آشکار خواهد بود و در جملات بعدى این خطبه هم مى گوید: (احکامى را که با راى و قیاس و با گمان غالب صادر شود مقهور و مغلوب مى سازد و به قرآن عمل مى کند آن هم به روزگارى که مخالفان و ستیزه گران با آن امام ، به هدایت عمل نکرده و فقط به هواى نفس عمل مى کنند و نه بر طبق قرآن بلکه فقط طبق راى خویش حکم مى کنند.)

(سپس مى فرماید) (تا آنکه جنگى سخت برپا مى شود که دندانهاى آسیاى خود را براى شما آشکار خواهد ساخت ) و این کنایه از شدت جنگ است همچنان که نقطه اوج خنده و دهان گشوده هنگامى است که دندانهاى آسیا آشکار شود همچنین جملات بعد هم نمودارى از شدت جنگ است .
(ابن ابى الحدید سپس بحثى ادبى درباره اعتراض  آوردن جمله معترضه میان کلام  مطرح کرده و در آن شواهد بسیارى از کلام الله مجید و اشعار شاعران متقدم ارائه داده است و پس از آن ضمن شرح بقیه این خطبه و از آنجا که با عبارت کانى به قد نعق بالشام (گویى هم اکنون او را مى بینم که در شام بانگ برداشته است ) شروع مى شود مطالب زیر را آورده است .)

این موضوع خبر دادن از کار عبدالملک بن مروان  و چگونگى ظهور او در شام و سپس پادشاهى او بر عراق و اشاره به کشته شدن بسیارى از اعراب است که به روزگار حکومت عبدالرحمان بن اشعث و مصعب بن زبیر روى داد. (پس از آن ضمن توضیح پاره یى از لغات و استعارات مى گوید:)

ممکن است این اشکال به ذهن خواننده خطور کند که چگونه على (ع ) فرموده است تا عقلهاى پوشیده اعراب به ایشان برگردد و از این جمله چنین فهمیده مى شود که این کار باید به روزگار پسر مروان باشد و حال آنکه ظاهرا چنین نبوده است و عبدالملک در حالى که پادشاه بوده درگذشته است و پادشاهى او با برگشت عقلهاى پوشیده اعراب نابود نشده است .

مى گویم : چنین پاسخت مى دهم که مدت پادشاهى فرزندان عبدالملک هم در واقع پادشاهى خود اوست و پادشاهى از فرزندان مروان زایل نشد تا آنکه خرد و عقل پوشیده عرب به خودش برگشت و منظور از عرب در اینجا بنى عباس و دیگر ابو اعرابى است که هنگام ظهور دولت آنان از ایشان پیروى کردند نظیر: قحطبه بن شبیب طائى و دو پسرش حمید و حسن و(بنى رزتنى )  که طاهر بن حسین و اسحاق بن ابراهیم مصعبى هم از ایشان اند و از قبیله خزاعه شمرده مى شوند و دیگر اعرابى که پیرو بنى عباس ‍ بوده اند. در مورد ابومسلم هم گفته شده است که اصل او از عرب است و همه این اشخاص و پدرانشان در حکومت اموى و مروانى از افراد مقهور و مستضعف و ناتوان بودند و هیچ کس از ایشان قیامى نکرد و هیچ کس براى دسترسى به پادشاهى از جاى نجست تا آنکه خداوند متعال خرد و حمیت و غیرت این اعراب را به آنان ارزانى داشت و براى خاطر دین و نجات مسلمانان از ستم مروانیان قیام کردند و آن دولتى را که خداوند ناخوش مى داشت و نابودى آن را مقدر فرموده بود از میان برداشتند.

امیر المومنین علیه السلام به مسلمانان فرمان مى دهد که پس از نابود کردن آن دولت به قرآن و سنت و راه و رسمى که بر راه پیامبر استوار است یعنى راه و رسم دوران حکومت خودش متعهد و ملتزم باشند، گویا از این بیم داشته است که این خبر یعنى منقرض ‍ شدن حکومت ستمگر بنى مروان پس از بازگشت خرد و اندیشه عرب را چنان معنى کنند که باید از حاکمان حکومت جدید پیروى کنند و آنچه انجام دهند پسندیده است . بدین سبب آنان را این چنین سفارش مى کند و مى گوید: چون دولت مروانیان منقرض شد باید بر کتاب و سنت و همین راه و رسمى که من یا از آن شما جدا مى شوم متعهد و پایبند باشید.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۷۶

خطبه ۱۳۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(شورى)

۱۳۹ و من کلام له ع فی وقت الشورى

لَنْ یُسْرِعَ أَحَدٌ قَبْلِی إِلَى دَعْوَهِ حَقٍّ- وَ صِلَهِ رَحِمٍ وَ عَائِدَهِ کَرَمٍ- فَاسْمَعُوا قَوْلِی وَ عُوا مَنْطِقِی- عَسَى أَنْ تَرَوْا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِ هَذَا الْیَوْمِ- تُنْتَضَى فِیهِ السُّیُوفُ وَ تُخَانُ فِیهِ الْعُهُودُ- حَتَّى یَکُونَ بَعْضُکُمْ أَئِمَّهً لِأَهْلِ الضَّلَالَهِ- وَ شِیعَهً لِأَهْلِ الْجَهَالَهِ

مطابق خطبه ۱۳۹ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۳۹)از سخنان آن حضرت (ع ) به هنگام شورى

در این خطبه که پس از مرگ عمر براى افراد شورى ایراد شده و با عبارت(لن یسرع احد قبلى الى دعوه حق وصله رحم) (هرگز کسى پیش از من به پذیرش دعوت حق و رعایت پیوند خویشاوندى پیشى و شتاب نگرفته است ) شروع مى شود (ابن ابى الحدید بحث زیر را ایراد کرده است .) 

از اخبار روز شورى و به ولایت رسیدن عثمان

ما در مباحث گذشته درباره شورى چندان سخن گفتیم که در آن کفایت است  و اینک مطالبى را مى آوریم که در مباحث گذشته نیاورده ایم و این روایتى است که آن را عوانه  از اسماعیل بن ابى خالد از شعبى در کتاب الشورى و مقتل عثمان نقل کرده است و ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى هم در بخش افزونیهاى کتاب السقیفه آن را آورده است . او مى گوید:

چون عمر زخم خورد تعیین حاکم و حکومت را در اختیار شورایى مرکب از شش تن نهاد که عبارتند: على بن ابى طالب ، عثمان بن عفان ، عبدالرحمان بن عوف ، زبیر بن عوام ، طلحه بن عبیدالله و سعد بن مالک (سعد بن ابى وقاص ) در آن روز طلحه در شام بود. عمر گفت : رسول خدا (ص ) رحلت فرمود در حالى که از این شش تن خشنود بود و ایشان از دیگران براى این حکومت سزاوارترند. عمر به صهیب بن سنان وابسته و برده آزاد کرده عبدالله بن جدعان که گفته اند اصل او از شاخه هاى قبیله ربیعه بن نزار است که به (عنزه ) معروف بوده اند، فرمان داد تا هنگامى که آن گروه براى خود کسى از میان خویش را به خلافت برنگزیده اند با مردم نماز گزارد و عمر تردید نداشت که حکومت به یکى از این دو مرد یعنى على با عثمان خواهد رسید. 

عمر گفت : اگر طلحه رسید همراه ایشان خواهد بود وگرنه همان پنج تن از میان خویش یکى را برگزینند. روایت شده است که عمر پیش از آنکه بمیرد سعد بن ابى وقاص را از عضویت شورى کنار نهاد و گفت : این چهار تن دیگر صاحب راى خواهند بود، سعد را به حال خود بگذارید که براى امام امیر و فرمانده باشد. سپس عمر گفت : اگر ابو عبیده بن جراح زنده مى بود درباره او بر دل من شک و تردیدى خطور نمى کرد، اینک اگر سه تن با حکومت کسى موافقت کردند شما هم با آنان هماهنگ باشید و اگر اختلاف کردند با آن گروه باشید که عبدالرحمان بن عوف با آنهاست .

آن گاه عمر به ابو طلحه انصارى گفت : اى ابو طلحه ! به خدا سوگند، چه مدتهاى درازى است که خداوند دین را به شما عزت و اسلام را نصرت بخشیده است ، اینک هم از میان مسلمانان پنجاه مرد انتخاب کن و با آنان هر روز یک بار پیش این گروه بروید و آنان را تشویق کنید تا از میان خود براى خودشان و امت مردى را به خلافت برگزینند.

سپس گروهى از مهاجران و انصار را جمع کرد و به آنان گفت : که به ابو طلحه چه سفارشى کرده است و در وصیت خود نوشت که آن کس که به خلافت رسد سعد بن ابى وقاص را با ابو موسى اشعرى به ولایت کوفه بگمارد که عمر بر سعد بن ابى وقاص خشم گرفته و او را عزل کرده بود و دوست مى داشت براى به دست آوردن رضایت سعد به کسى که پس از عمر خلیفه مى شود چنین سفارشى کرده باشد. 

شعبى مى گوید: یکى از انصار که او را متهم نمى دارم براى من چنین گفت  احمد بن عبدالعزیز جوهرى مى گوید آن شخص سهل بن سعد انصارى بوده است : که چون على بن ابى طالب از پیش عمر بیرون آمد عباس بن عبدالمطلب کنارش بود و با هم مى رفتند، من پشت سر على مى رفتم شنیدم به عباس مى گوید: به خدا سوگند، کار از دست ما بیرون شد. عباس گفت : چگونه دانستى ؟ گفت : مگر سخن عمر را نشنیدى که مى گفت : (همراه گروهى باشید که عبدالرحمان بن عوف با آنان باشد) و این به سبب آن است که پسر عموى اوست وانگهى داماد عثمان و نظیر اوست و اگر آن دو با هم باشند بر فرض که دو تن دیگر با من باشند براى من کارى نمى توانند انجام دهند علاوه بر آنکه من فقط به یکى از آن دو امیدوارم ، و عمر با این کار خود دوست مى داشت به ما بفهماند که عبدالرحمان را در نظر او بر ما فضیلتى است و حال آنکه به خدایى خدا سوگند که خداوند چنین فضیلتى براى آنان بر ما قرار نداده است همانگونه که براى فرزندان ایشان هم بر فرزندان ما فضیلتى قرار نداده است .

همانا اگر عمر نمیرد به او خواهم گفت که در گذشته و حال چه بر سر ما آورده است و بداندیشى او را در مورد خودمان به او تذکر مى دهم و اگر بمیرد که بدون تردید خواهد مرد، این گروه هماهنگ خواهند شد که حکومت را از ما برگردانند. اگر چنین کنند که بدون تردید چنین خواهند کرد، مرا چنان که خوش ‍ ندارند خواهند دید و به خدا سوگند، مرا رغبتى به حکومت و محبت دنیا نیست بلکه حکومت را براى آشکار ساختن عدالت و قیام به کتاب و سنت خواهانم .

گوید: در این هنگام على برگشت مرا دید من هم او را دیدم و فهمیدم که از این کار من ناراحت شده است . گفتم : اى ابا حسن ، باکى نداشته باش . به خدا سوگند، این سخنى را که من از تو شنیدم در این جهان تا با هم باشیم هیچ کس نخواهد شنید. به خدا سوگند تا خداوند على را به جوار رحمت خود نبرد هیچ آفریده یى این سخن را از من نشنید.

عوانه مى گوید: اسماعیل از قول شعبى براى ما نقل کرد که مى گفته است :
چون عمر مرد و او را کفن کردند و براى اینکه بر او نماز گزارده شود آماده اش کردند على بن ابى طالب جلو رفت و کنار سر عمر ایستاد و عثمان جلو رفت و کنار پاى عمر ایستاد؛ على علیه السلام فرمود: براى نماز این چنین باید ایستاد و عثمان گفت : نه که چنین باید ایستاد. عبدالرحمان گفت : چه زود اختلاف پیدا کردید! اى صهیب ، بر عمر نماز بگزار که او تو را پسندیده است که نمازهاى واجب را با مردم بگزارى . صهیب جلو رفت و بر جنازه عمر نماز گزارد.

شعبى مى گوید: اعضاى شورى وارد حجره یى شدند و همگى براى رسیدن بر خلافت آزمند و براى از دست دادن آن بخیل بودند؛ گروهى براى این جهان و گروهى براى خیر آن جهان . چون کار به درازا کشید عبدالرحمان بن عوف گفت چه کسى از شما حاضر است خود را از خلیفه شدن کنار بکشد و عوض آن مردى را براى خلافت بر این امت انتخاب کند؟ من با کمال میل حاضرم از خلیفه شدن کنار بروم و آیا اجازه دارم براى شما کسى را انتخاب کنم ؟ همگان جز على بن ابى طالب گفتند: خشنودیم ، ولى على گفت : باید بنگرم و بیندیشم و نسبت به عبدالرحمان خوش گمان نبود.

ابو طلحه انصارى روى به على (ع ) کرد و گفت : اى ابا حسن ! به راى عبدالرحمان راضى شو، چه حکومت براى تو باشد چه براى غیر تو. على (ع ) به عبدالرحمان گفت : سوگند بخور و عهد و پیمان خدایى با من ببند که فقط حق را برگزینى و از هواى دل پیروى مکنى و گرایش به دامادى و پیوند سببى و خویشاوندى نداشته باشى و جز براى خدا عمل نکنى و کوشش کنى که براى این است بهترین ایشان را برگزینى . عبدالرحمان براى على (ع ) به خداوندى که خدایى جز او نیست سوگند خورد و گفت : براى خودم و براى امت کمال کوشش را خواهم کرد و هیچ گرایشى به هواى نفس و خویشاوندى سببى نخواهم داشت .

گوید: عبدالرحمان بیرون رفت و سه روز با مردم رایزنى کرد و سپس برگشت و مردم بر در خانه او جمع شدند و شمارشان بسیار شد و در این شک نداشتند که عبدالرحمان بن عوف با على بیعت خواهد کرد. جز خاندان بنى هاشم ، هواى دل قریش با عثمان بود، گروهى از انصار هواى على را دل داشتند و گروهى هواى عثمان را و این گروه کمترین گروه انصار بودند و گروهى هم توجه نداشتند که با کدامیک از آن دو تن بیعت شود.

گوید: در این هنگام مقداد بن عمرو پیش آمد مردم جمع بودند؛ او گفت : اى مردم آنچه مى گویم بشنوید! من مقداد بن عمرو هستم اگر شما با على بیعت کنید مى شنویم و اطاعت مى کنیم و اگر با عثمان بیعت کنید مى شنویم و سرپیچى مى کنیم . عبدالله بن ابى ربیعه مخزومى برخاست و بانگ برداشت : این مردم ! شما اگر با عثمان بیعت کنید مى شنویم و اطاعت مى کنیم و اگر با على بیعت کنید مى شنویم و سرپیچى مى کنیم . مقداد به او گفت : اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا و دشمن کتاب خدا! از چه هنگام و چه وقت صالحان و نکوکاران سخن تو را شنیده و مى شنوند! عبدالله بن ابى ربیعه هم ، به او گفت : اى پسر همپیمان فرومایه ! از چه هنگامى کسى چون تو چنین گستاخ شده است که در کار قریش دخالت کند! عبدالله بن سعد بن ابى سرح گفت : اى گروه اگر مى خواهید قریش گفتار اختلاف و پراکندگى نشود با عثمان بیعت کنید. عمار بن یاسر گفت : اگر مى خواهید مسلمانان اختلاف و پراکندگى پیدا نکنند با على بیعت کنید.

سپس به عبدالله بن سعد روى کرد و گفت : اى تبهکار، فرزند تبهکار! آیا تو کسى هستى که مسلمانان از تو خیرخواهى یا در کارهاى خود با او رایزنى کنند! در این هنگام صداها بلند شد و منادى یى که به درستى دانسته نشد کیست و قریشیان مى پندارند که او مردى از خاندان مخزوم بوده است و انصار مى پندارند که مردى سیه چرده و بلند قامت که کسى او را نمى شناخته و بر مردم مشرف بوده است و با صداى بلند مى گفته است : اى عبدالرحمان ، خود را از این کار آسوده گردان و آنچه در دل دارى انجام بده که همان صحیح و صواب است .

شعبى مى گوید: عبدالرحمان بن عوف روى به على بن ابى طالب کرد و گفت : عهد و پیمان خداوند به همان سختى و استوارى که خداوند از پیامبران عهد و پیمان گرفته است بر گردن تو باشد که اگر با تو بیعت کنم باید به کتاب خدا و سنت رسول خدا و راه و روش ‍ ابو بکر و عمر عمل کنى . على علیه السلام فرمود: نه که به اندازه طاقت و میزان علم و اجتهاد خود رفتار خواهم کرد. و مردم گوش ‍ مى دادند.

عبدالرحمان بن عوف روى به عثمان کرد و همان سخن را گفت . عثمان گفت : آرى ، هرگز از همین راه برنمى گردم و چیزى از آن را فروگذار نخواهم کرد.

عبدالرحمان بن عوف باز روى به على کرد و آن سخن را سه بار تکرار کرد و براى عثمان هم سه بار تکرار کرد. پاسخ على (ع ) همان گونه بود و پاسخ عثمان هم همان . عبدالرحمان به عثمان ، گفت : دست دراز کن و عثمان دست دراز کرد و عبدالرحمان با او بیعت کرد و آن گروه که همگان جز على بن ابى طالب با عثمان بیعت کرده بودند برخاستند و بیرون رفتند و على با عثمان بیعت نکرد.

گوید: عثمان در حالى که چهره اش شاد و رخشان بود پیش مردم آمد و على در حالى که شکسته خاطر و چهره اش گرفته بود پیش ‍ مردم آمد و مى گفت : اى پسر عوف ، این نخستین روز نیست که پشت به پشت یکدیگر دادید و ما را از حق خودمان بازداشتید و دیگران را بر ما ترجیح دادید، همانا این کار براى ما سنت شده است و راهى است که شما آن را رها کرده اید.

مغیره بن شعبه به عثمان گفت : به خدا سوگند، اگر با کسى دیگر غیر از تو بیعت مى شد ما با او بیعت نمى کردیم . عبدالرحمان بن عوف به او گفت : به خدا سوگند دروغ مى گویى که اگر با کس دیگرى هم بیعت مى شد تو با او بیعت مى کردى وانگهى اى پسر (زن دباغ ) تو را با این امور چه کار! به خدا سوگند اگر کس دیگرى غیر از عثمان عهده دار خلافت مى شد به منظور تقرب به او و طمع به دنیا به او نیز همین سخن را مى گفتى که اینک گفتى . اى بى پدر، پى کارت برو! مغیره گفت : اگر حفظ حرمت امیر المومنین نبود چیزها که ناخوش مى دارى به گوش تو مى رساندم ، و هر دو رفتند.

شعبى مى گوید: و چون عثمان به خانه خود رفت بنى امیه چندان پیش او آمدند که خانه از ایشان انباشته شد درب خانه را بر روى خود بستند. در این هنگام ابو سفیان بن حرب گفت : آیا کسى غیر از خودتان در این خانه و پیش شما هست ؟ گفتند: نه . گفت : اى بنى امیه اینک خلافت را چون گوى به یکدیگر پاس دهید، سوگند به آن کس که ابو سفیان به او سوگند مى خورد نه حسابى است و نه عذابى و نه بهشتى و نه دوزخى و نه برانگیخته شدن و نه قیامتى !

گوید: عثمان بر او بانگ زد و در قبال آنچه او گفته بود ناراحت شد و فرمان داد او را بیرون راندند.
شعبى مى گوید: عبدالرحمان بن عوف پیش عثمان آمد و گفت : چه کردى ! به خدا سوگند، کار خوبى نکردى که پیش از آن که به منبر روى و خداوند را ستایش و نیایش و امر به معروف و نهى از منکر کنى و به مردم وعده پسندیده دهى به خانه ات آمدى .
گوید: عثمان بیرون آمد و به منبر رفت حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و گفت : این مقامى است که تاکنون بر آن قیام نکرده ایم و سخنى که باید در این گونه موارد گفته شود فراهم نکرده ایم و به خواست خداوند بزودى فراهم خواهم ساخت و براى امت محمد از هیچ خیرى فروگذارى نمى کنم و از خداوند باید یارى خواست و فرود آمد.

عوانه مى گوید: یزید بن جریر، از شعبى ، از شقیق بن مسلمه نقل مى کند که على بن ابى طالب چون به خانه خویش برگشت به اعقاب پدر خویش گفت : اى فرزندان عبدالمطلب ، این قوم شما پس از رحلت پیامبر (ص ) با شما دشمنى و ستیز کردند همان گونه که در زمان زندگى رسول خدا با او دشمنى مى کردند و اگر قوم شما فرمانروا باشند شما هرگز به امارت نخواهید رسید و به خدا سوگند، گویا چیزى جز شمشیر این قوم را به حق بر نمى گرداند.

گوید: عبدالله بن عمر بن خطاب میان ایشان بود و تمام سخن را شنیده بود پیش آمد و گفت : اى ابا حسن ، آیا مى خواهى برخى را با برخى دیگر فرو کوبى ! فرمود: واى بر تو! خاموش باش که به خدا سوگند اگر پدرت و رفتار او نسبت به من در گذشته و حال نبود هرگز پسر عفان و پسر عوف با من ستیز نمى کردند. عبدالله برخاست و رفت .

گوید: مردم در مورد هرمزان و کشته شدنش به دست عبیدالله بن عمر فراوان سخن گفتند و آنچه که على بن ابى طالب گفته بود به اطلاع عثمان رسید. عثمان برخاست و به منبر رفت و پس از حمد ثناى خداوند گفت : اى مردم ، از مقدرات و قضاى خداوند (!) این است که عبیدالله بن عمر هزاران را کشته است . او مردى مسلمان بود ولى وارثى جز خداوند و مسلمانان ندارد و من که امام شمایم او را عفو کردم ، آیا شما هم از عبیدالله که پسر خلیفه دیروز شماست گذشت و عفو مى کنید؟ گفتند: آرى . عثمان او را عفو کرد. چون این خبر به على (ع ) رسید به ظاهر خندید و سپس فرمود: سبحان الله ! براى نخستین بار این عثمان است که چنین مى کند آیا مى تواند از خون و حق مردى که ولى او نیست در گذرد؟ به خدا سوگند که این کار شگفتى است . گویند: این اولین کار عثمان بود که مورد اعتراض قرار گرفت .

شعبى مى گوید: فرداى آن روز مقداد بیرون آمد، عبدالرحمان بن عوف را دید، دستش را گرفت و گفت : اگر در این کار که کردى رضایت خدا را در نظر داشتى که خداوندت پاداش این جهانى و آن جهانى دهد و اگر قصد دنیا داشتى خداوند اموالت را بیشتر فرماید. عبدالرحمان گفت : گوش بده خدایت رحمت کناد، گوش بده . گفت : به خدا سوگند گوش نمى دهم و دست خود را از دست عبدالرحمان بیرون کشید و رفت و خود را به حضور على علیه السلام رساند و گفت : برخیز و جنگ کن تا ما همراه تو جنگ کنیم . على فرمود: خدایت رحمت کناد، به یارى چه کسانى جنگ کنم ! در این هنگام عمار بن یاسر هم رسید و با صداى بلند این بیت را مى خواند:
(اى خبر دهنده مرگ ، برخیز و خبر مرگ اسلام را بگو که معروف مرد و منکر آشکار شد).

(و سپس گفت :) به خدا سوگند اگر براى من یارانى مى بود با آنان جنگ مى کردم : به خدا قسم اگر یک تن با ایشان جنگ کند من نفر دوم آنان خواهم بود.
على علیه السلام فرمود: اى ابا یقطان ، به خدا سوگند من براى جنگ با آنان یارانى نمى یابم و دوست نمى دارم شما را به کارى که توان آن را ندارید وادار کنم و در خانه خود باقى ماند و تنى چند از افراد خانواده اش پیش او بودند و هیچ کس از بیم عثمان پیش او نمى رفت .

شعبى مى گوید: اعضاى شورى با یکدیگر اتفاق نظر کرده بودند تا در قبال کسى که بیعت نکند متحد باشند و یک سخن بگویند، بدین سبب همگى برخاستند و به على گفت : برخیز و با عثمان بیعت کن . گفت : اگر این کار را نکنم چه مى شود؟ گفتند: با تو جهاد و ستیز خواهیم کرد. گوید: او پیش عثمان رفت تا بیعت کند و مى فرمود: خدا و رسولش راست فرموده اند و چون بیعت کرد عبدالرحمان بن عوف پیش او آمد و از على (ع ) پوزش خواست و گفت : عثمان دست و سوگند خود را در اختیار ما نهاد و تو چنان نکردى و چون دوست داشتم کار مسلمانان را استوار و همراه عهد و پیمان کنم خلافت را در او قرار دادم . فرمود: خاموش باش و سخنى دیگر گوى که او را بر آن کار برگزیدى تا خود پس از او به خلافت رسى . خداوند میان شما همچون عطر منشم  برافشاند.

شعبى مى گوید: پس از اینکه با عثمان بیعت شد طلحه از شام رسید و به او گفتند: این کار را برگردان و در آن راى و اندیشه خود را بنگر. گفت : به خدا سوگند اگر با بدترین خودتان بیعت مى کردید راضى بودم تا چه رسد که با بهترین خود بیعت کرده اید.
گوید: پس از این طلحه و دوستش (زبیر) چنان از عثمان برگشتند و بر او ستم ورزیدند که او را کشتند، پس از آن هم مدعى شدند که خون او را مى طلبند.

شعبى مى گوید: آنچه مردم از سوگند خوردن و سوگند دادن على علیه السلام ، اعضاى شورى را، نقل کردند که به آنان مى گفته است (آیا میان شما کسى هست که رسول خدا درباره اش چنین فرموده باشد؟) به روز بیعت نبوده است بلکه اندکى پس از آن رخ داده است و چنین بود که على علیه السلام پیش عثمان رفت و گروهى از مردم و اعضاى شورى پیش او بودند و سخنانى زشت و نادرست از ایشان شنیده بود.

به آنان فرمود: آیا میان شما کسى هست که چنین باشد؟ و همگان مى گفتند: نه . على فرمود: ولى من شما را در مورد خودتان خبر مى دهم ، اما تو اى عثمان ، در جنگ حنین گریختى و در جنگ احد پشت کردى ؛ و تو اى طلحه ، گفتى : اگر محمد بمیرد میان خلخالهاى پاهاى زنان او خواهیم دوید، همان گونه که او نسبت به زنان ما چنین کرد؛ اما تو اى عبدالرحمان صاحب قیر اطهایى و تو اى سعد، اگر درباره تو چیزى گفته آید درهم شکسته خواهى شد. على علیه السلام سپس بیرون رفت . عثمان گفت : آیا میان شما هیچ کس نبود که پاسخ او را بدهد؟ گفتند: تو را که امیر المومنین هستى چه چیزى از پاسخ دادن بازداشت ؟ و پراکنده شدند.

عوانه مى گوید: اسماعیل از قول شعبى نقل مى کند که مى گفته است :عبدالرحمان بن جندب از قول پدر خویش جندب بن عبدالله ازدى  نقل مى کند که مى گفته است : روزى که با عثمان بیعت شد من در مدینه بودم رفتم کنار مقداد بن عمرو نشستم ، شنیدم مى گفت : به خدا سوگند، هرگز چیزى که بر سر این خاندان آمده است ندیده ام ، عبدالرحمان بن عوف که نشسته بود گفت : اى مقداد، تو را با این موضوع چه کار است ؟ مقداد گفت : به خدا سوگند که من آنان را به سبب محبت به رسول خدا (ص ) دوست دارم و من از قریش و دستیازى ایشان بر مردم به بهانه اینکه رسول خدا از ماست در شگفتم و آن گاه چگونه حکومت را از دست خاندانش بیرون مى کشند! عبدالرحمان گفت : به خدا سوگند که من خود را براى شما سخت به زحمت افکندم و کوشیدم . مقداد گفت : همانا به خدا سوگند مردى از آن گروه را که به حق فرمان مى دهد و به آن گرایش ‍ دارد رها کردى ، به خدا سوگند اگر براى من یارانى وجود مى داشت با آنان همان گونه که در جنگهاى بدر واحد جنگ کردم مى جنگیدم .

عبدالرحمان گفت : مادرت بر سوگت بگرید! این سخن تو را مردم نشوند که بیم آن دارم موجب فتنه و پراکندگى شوى .
مقداد گفت : کسى که به حق و اهل حق و کسانى که به راستى والیان امر هستند دعوت مى کند نمى تواند فتنه انگیز باشد ولى آن کس که مردم را در باطل مى افکند و هواى دل را بر حق برمى گزیند فتنه انگیز و پراکنده کننده است .
گوید: چهره عبدالرحمان برهم آمد و به مقداد گفت : اگر بدانم که مقصودت من هستم براى من و تو کارى خواهد بود. مقداد گفت : اى پسر مادر عبدالرحمان ! مرا تهدید مى کنى ؟ سپس برخاست و رفت .

جندب بن عبدالله مى گوید: من از پى مقداد رفتم و به او گفتم : اى بنده خدا من از یاران تو خواهم بود. گفت : خدایت رحمت کناد! این کار کارى است که براى آن دو سه مرد بسنده نیست .
جندب گفت : هماندم به خانه على علیه السلام رفتم و چون کنارش نشستم گفتم : اى ابا حسن ! به خدا سوگند قوم تو کار صحیحى نکردند که خلافت را از تو برگرداندند. فرمود: صبرى پسندیده باید و از خداوند باید یارى جست .

من گفتم : به خدا سوگند که تو صبور و شکیبایى . فرمود: اگر صبر کنم ؟ گفتم : من هم اکنون کنار مقداد و عبدالرحمان بن عوف نشسته بودم و چنین و چنان گفتند و مقداد برخاست من او را تعقیب کردم و به او چنان گفتم و او آن پاسخ را داد. على علیه السلام فرمود: مقداد راست مى گوید: من چه کنم ؟ گفتم : میان مردم برخیز و آنان را به حکومت خود فرا بخوان و به آنان بگو که تو به پیامبر (ص ) سزاوارترى و از مردم بخواه که تو را بر این گروهى که به ستم بر تو پیروز شده اند یارى دهند و اگر ده تن از صد تن سخن تو را پذیرفتند و با آنان بر دیگران سخت بگیر، اگر تسلیم نظرت شدند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ خواهى کرد و چه کشته شوى و چه زنده بمانى عذر تو موجه و در پیشگاه خداوند حجت تو روشن خواهد بود.

فرمود: اى جندب ، آیا گمان مى کنى از هر ده تن یک تن با من بیعت خواهد کرد؟ گفتم : آرى ، این امید را دارم . فرمود: نه ، به خدا سوگند، من امیدوار نیستم که از هر صد تن یک تن با من بیعت کند و بزودى خبرت مى دهم که مردم به قریش مى نگرند و مى گویند: آنان قوم و قبیله محمد (ص ) هستند. قریش هم میان خود مى گویند: خاندان محمد (ص ) براى خود از این جهت که محمد (ص ) از ایشان است فضیلتى مى بینند و چنین گمان دارند که آنان براى خلافت از قریش سزاوارترند و از دیگر مردم شایسته ترند و اگر آنان حکومت را به دست گیرند هرگز به دست کس دیگرى غیر از ایشان نخواهد رسید و حال آنکه اگر حکومت در اختیار کس دیگرى غیر از ایشان باشد قریش آن را دست به دست خواهد داد. نه ، به خدا سوگند که مردم با میل و رغبت این حکومت را هرگز با ما واگذار نمى کنند.

گفتم : اى پسر عموى پیامبر، فدایت گردم ! که با این سخن خود دلم را شکستى ، آیا اجازه مى دهى به شهر برگردم و این سخن را براى مردم بگویم و آنان را به حکومت تو فراخوانم ؟ فرمود: اى جندب ، اینک زمان این کار نیست .

(گوید:) من به عراق برگشتم و همواره فضل و برترى على علیه السلام را براى مردم بیان مى کردم ولى هیچ کس را نیافتم که با من در این باره موافق باشد بهترین سخنى که مى شنیدم سخن کسى بود که مى گفت : این را رها کن و به چیزى که براى تو سودبخش است بپرداز. و چون مى گفتم : همین سخن چیزى است که براى من و تو سودبخش است از کنار من برمى خاست و رهایم مى کرد.

ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى در پى این سخن از قول جندب چنین آورده است : این سخنان مرا هنگامى که ولید بن عقبه در کوفه بر ما ولایت داشت به او گزارش دادند، وى مرا احضار کرد و به زندان انداخت ؛ تا درباره من شفاعت کردند، سپس آرام ساخت .

جوهرى روایت مى کند و مى گوید: عمار بن یاسر در آن روز با صداى بلند مى گفت : اى گروه مسلمانان ! روزگارى ما چنان اندک و زبون بودیم که یاراى سخن گفتن نداشتیم ، خداوند با دین خود ما را عزت بخشید و با رسول خود گرامى داشت . و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را اى گروه قریش ! تا چه هنگام این حکومت را از اهل بیت پیامبر خود باز مى دارید؟ یک بار به جایى و بارى به جاى دیگر، من در امان نیستم که خداوند این حکومت را از دست شما بیرون نکشد و به غیر از شما ندهد همان گونه که شما آن را از دست اهل آن بیرون کشیدید و به دست نااهل سپردید.

هاشم بن ولید مغیره به او گفت : اى پسر سمیه ، منزلت خویش را نشناختى و پاى از گلیم خود فراتر نهادى ! تو را به آنچه که قریش ‍ براى خود مصلحت مى بیند چه کار؟ تو را نشاید که در کار قریش و امیرى ایشان سخن گویى ، خود را از این کار کنار بکش . قریش هم همگان سخن گفتند و بر عمار فریاد کشیدند و او را بسختى راندند. عمار گفت : سپاس خداوند پروردگار جهانیان را که همواره یاران حق خوار و زبون اند. سپس برخاست و رفت .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۱

خطبه ۱۳۵ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۱۳۵ و من کلام له ع- و قد وقعت بینه و بین عثمان مشاجره

فقال المغیره بن الأخنس لعثمان- أنا أکفیکه فقال أمیر المؤمنین ع للمغیره- : یَا ابْنَ اللَّعِینِ الْأَبْتَرِ- وَ الشَّجَرَهِ الَّتِی لَا أَصْلَ لَهَا وَ لَا فَرْعَ- أَنْتَ تَکْفِینِی- فَوَاللَّهِ مَا أَعَزَّ اللَّهُ مَنْ أَنْتَ نَاصِرُهُ- وَ لَا قَامَ مَنْ أَنْتَ مُنْهِضُهُ- اخْرُجْ عَنَّا أَبْعَدَ اللَّهُ نَوَاکَ ثُمَّ ابْلُغْ جَهْدَکَ- فَلَا أَبْقَى اللَّهُ عَلَیْکَ إِنْ أَبْقَیْت‏

مطابق خطبه ۱۳۵ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۳۵)از سخنان على (ع ) خطاب به مغزه بن اخنس پس از آنکه میان آن حضرت و عثمان مشاجرهاى روى داد و مغیره به عثمان گفت : من او را از تو کفایت مى کنم

(این گفتار، با عبارت( یا بن اللعین الابتر و الشجره التى لا اصل لها و لا فرع ) (اى پسر رانده شده از رحمت خدا و بى دنباله و درختى که نه شاخى دارد و نه ریشه یى )  آغاز مى شود. ابن ابى الحدید مطالب تاریخى زیر را آورده است و برخى از اختلافات لفظى اندک نسخه ها را هم ذکر کرده است .)

مخاطب امیر المومنین علیه السلام مغیره بن اخنس بن شریق بن عمرو بن وهب بن علاج بن ابى سلمه ثقفى همپیمان بنى زهره است و اینکه على (ع ) به او (اى پسر لعنت شده ) گفته است بدین سبب است که اخنس بن شریق از سران و بزرگان منافقان بوده است و همه مورخان و اهل حدیث او را از زمره (مولفه قلوبهم ) دانسته اند که روز فتح مکه به ظاهر ایمان آوردند بدون اینکه دلهایشان ایمان بیاورد. پیامبر (ص ) به اخنس صد شتر از غنیمتهاى حنین عطا فرمود تا بدان طریق دل او را نرم فرماید.  پسر دیگر اخنس که ابو الحکم است در جنگ احد در حالى که کافر بود بدست امیر المومنین کشته شد و او برادر مغیره است و کینه یى که از على علیه السلام در دل دارد به این سبب است و اینکه على (ع ) به او گفته است (اى پسر شخص بى فرزند و دنباله ) از این جهت است که فرزندان هر کس گمراه و پلید باشند همچون کسى است که بدون فرزند و اعقاب است بلکه آن کس که بى فرزند است از او بهتر است ، بعد هم فرموده است : خداوند خیر را از تو دور فرماید.

روایت شده است که پیامبر (ص ) قبیله ثقیف را لعنت فرموده است و نیز روایت است که آن حضرت فرموده است (اگر عروه بن مسعود نمى بود ثقیف را لعنت مى کردم ).

حسن بصرى روایت مى کند که رسول خدا (ص ) سه خاندان را لعنت کرده است دو خاندان از مردم مکه که بنى امیه و بنى مغیره اند و یک خاندان از طائف که خاندان ثقیف است و در خبر مشهور مرعوفى است که ضمن آن از ثقیف سخن به میان آمده و پیامبر فرموده اند : (چه بد قبیله یى است که از آن بسیار دروغگو و بسیار هلاک کننده بیرون مى آید) و همان گونه بود که آن حضرت فرموده بود، بسیار دروغگو مختار و بسیار هلاک کننده حجاج است .

توجه داشته باش که این گفتگو در حضور عثمان نبوده است ، عوانه از اسماعیل بن ابى خالد، از شعبى نقل مى کند که مى گفته است : چون شکایت عثمان از على علیه السلام بسیار شد هر کس از یاران پیامبر (ص ) که پیش عثمان مى رفت ، عثمان از على شکایت و گله گزارى مى کرد، زید بن ثابت انصارى که از خواص یاران عثمان بود به او گفت : آیا اجازه مى دهى پیش على بروم و او را از این دلتنگى تو آگاه سازم ؟ عثمان گفت : آرى . زید پیش على علیه السلام رفت و مغیره بن اخسن بن شریق ثقفى هم همراهش بودند که چون پیش ‍ على علیه السلام رسیدند زید نخست حمد و نیایش خداوند را بر زبان آورد و سپس گفت : خداوند متعال براى تو گذشته درخشانى در اسلام قرار داده و منزلت تو پیش رسول خدا منزلتى است که خداوند قرار داده است و تو براى همه کارهاى خیر شایسته و سزاوارى . امیر المومنین عثمان پسر عموى تو و والى این امت است و او را بر تو دو حق است : یکى حق خویشاوندى و دیگر حق ولایت . او پیش ما شکایت آورده است که على متعرض من مى شود و فرمان مرا بر خودم باز مى گرداند و ما اینک به عنوان خیرخواهى پیش تو آمده ایم که مبادا میان تو و او کارى پیش آید که آن را براى شما خوش نمى داریم .

گوید، على علیه السلام خدا را ستایش کرد و بر پیامبر (ص ) درود فرستاد و سپس گفت : به خدا سوگند من دوست نمى دارم بر او اعتراض و امر او را رد کنم مگر در موارد حقوق خداوند که نمى توانم در آن جز بر حق چیزى بگویم و به خدا سوگند تا آنجا که بتوانم از او خوددارى مى کنم .

مغیره بن اخنس که مردى بى آزرم و از ویژگان و سرسپردگان عثمان بود خطاب به على علیه السلام گفت : به خدا سوگند یا باید خودت از این کار دست بردارى یا آنکه به این کار وادار خواهى شد که عثمان بر تو قدرتمندتر است که تو نسبت به او، و این مسلمانان را براى عزت و حرمت تو فرستاده است که پیش آنان حجت بر تو تمام شود، در این هنگام بود که على علیه السلام آن سخنان را فرمود.

زید بن ثابت به على (ع ) گفت : به خدا سوگند، ما پیش تو براى این کار نیامده ایم که گواه باشیم و آمدن ما براى اتمام حجت نبوده است بلکه به منظور طلب ثواب اصلاح ذات بین و اینکه کلمه شما را متحد فرماید و هماهنگ شوید آمده ایم . سپس براى على و عثمان دعا کرد و برخاست و آنان که همراهش بودند برخاستند.

فصلى در نسب ثقیف و برخى از اخبار ایشان

امیر المومنین على علیه السلام به مغیره بن اخنس فرموده است (و درختى که آن را نه ریشه یى است و نه شاخه یى ) و این بدان سبب است که در مورد نسب ثقیف شک و تردید و طعنى است . گروهى از نسب شناسان گفته اند : ایشان از هوازن هستند و این همان سخنى است که خود ثقیفى ها مى گویند و مدعى هستند که نام اصلى ثقیف قسى و نسب اش چنین است ؛ قسى بن منیه بن بکر بن هوازن بن منصور بن عکرمه بن خصفه بن قیس بن عیلان بن مضر. عموم مردم هم همین سخن را قبول دارند.

گروهى دیگر مى پندارند که ثقیف از نسل ایاد بن نزار بن معد بن عدنان است و نخع برادر پدرى و مادرى اوست و سپس از یکدیگر جدا شده اند یکى از ایشان در شمار و زمره هوازن است و دیگرى در شمار و زمره مذحج بن مالک بن زید بن عریب بن زید بن کهلان بن سباء بن یشجب بن یعرب بن قحطان است .

ابو العباس مبرد در کتاب الکامل ابیاتى را از خواهر مالک اشتر نخعى در مرثیه او سروده است که ضمن آن گفته است :(ثقیف عموى ما و پدر پدر ماست و برادران ما خاندان نزارند که همگى خردمندند و استوار) .

ابو العباس مى گوید : یحیى بن نوفل که شخصى بدزبان و هجو کننده بوده است عریان بن هیثم بن اسود نخعى را هجو گفته است و چنان بوده که عریان زنى به نام زیاد را که از اعقاب هانى بن قیصه شیبانى و قبلا همسر ولید بن عبدالملک بن مروان بوده به همسرى گرفته است ، برادر آن زن که نامش یحیى است چنین گفته است :
(اى عریان ، کسى را که وابسته به شماست و در مورد شما پرسیده مى شود نمى داند که آیا شما از مذحج هستید یا از ایاد. اگر مى گویید از قبیله مذحج هستید آنان سپید چهرگان اند و کوته قامت و داراى زلف پیچیده نیستند و حال آنکه شما داراى سرهاى کوچک هستید، و خمیده گردن ، گویى به چهره هاى شما مرکب مالیده اند…).

ابو العباس مى گوید : مغیره بن شعبه هنگامى که والى کوفه بود کنار صومعه هند دختر نعمان بن منذر رفت  هند کور شده بود و در آن صومعه به صورت راهبه ها زندگى مى کرد  مغیره اجازه خواست پیش او برود، به هند گفتند : امیر این منطقه بر در ایستاده و اجازه مى خواهد. گفت : به او بگویید آیا از اعقاب جبله بن ابهم هستى ؟ مغیره گفت : نه . هند گفت : آیا از فرزندان منذر بن ماء السماء هستى ؟ گفت : نه . هند گفت : پس تو کیستى ؟ گفت : من مغیره بن شعبه ثقفى هستم . هند گفت : خواسته و نیاز تو چیست ؟ گفت : براى خواستگارى آمده ام . هند گفت : اگر براى جمال یا مال آمده بودى مى پذیرفتم ولى مقصود تو این است که در محافل و انجمنهاى عرب به شرف برسى و بگویى من دختر نعمان بن منذر را به همسرى گرفته ام وگرنه چه خیرى در ازدواج و همزیستى یک زن کور و یک مرد یک چشم است .

مغیره بن شعبه به او پیام داد که سرانجام و کار شما چگونه بوده است ؟ هند گفت : پاسخى مختصر به تو مى دهم : روز را به شام آوردیم و بر روى زمین هیچ عربى نبود مگر اینکه از ما مى ترسید یا با میل آهنگ درگاه ما مى کرد و شب را به بامداد رساندیم در حالى که هیچ عربى روى زمین نیست مگر اینکه ما از او مى ترسیم یا به او رغبت مى کنیم . مغیره به هند گفت : پدرت درباره ثقیف چه مى گفت : گفت : دو مرد پیش او داورى آوردند : یکى نسبش به ایاد مى رسید و دیگرى به هوازن ؛ پدرم به سود آن یکى که ایادى بود حکم کرد و گفت :
(همانا که ثقیف از هوازن نیست و نسب اش به عامر و مازن نمى رسد).
مغیره گفت : ولى ما از خاندان بکر بن هوازن هستیم پدرت هر چه مى خواهد بگوید، و برگشت و رفت .
گروه دیگرى هم گفته اند که قبیله ثقیف از بازماندگان قوم ثمودند که از اعراب بسیار قدیمى هستند که از میان رفته و منقرض شده اند.

ابو العباس مبرد مى گوید : حجاج بن یوسف ثقفى روى منبر گفت : مردم مى پندارند که ما از بازماندگان ثمودیم و حال آنکه خداوند متعال با این گفتار خود که فرموده است : و ثمود فما ابقى (و ثمود را باقى نگذاشت )  بار دیگر گفت : بر فرض که ما از باقى ماندگان ثمود باشیم کسى جز برگزیدگان و نیکوکاران ایشان همراه صالح (ع ) نجات پیدا نکرده است .

حجاج روزى به ابو العسوس طایى گفت : کدامیک از این دو واقعه قدیمى تر است : سکونت قبیله ثقیف در طائف یا سکونت قبیله طى در ناحیه جبلین ؟ ابو العسوس گفت : اگر قبیله ثقیف از اعقاب بکر بن هوازن باشند سکونت قبیله طى پیش از ایشان بوده است و اگر از بازماندگان ثمود باشند آنان قدیمى ترند. حجاج گفت : باید از من بترسى که من شخص احمق متهور را زود فرو مى گیرم . ابو العسوس شعرى گفته که از جمله آن این بیت است :
(آرى که من از ضربت ثقفى که شانه و گردن کسى را که با او مخالفت کند قطع مى کند بیم دارم ).

ابو العباس مبرد مى گوید : ابو العسوس عربى عامى و بدوى بود ولى چون طبعى لطیف داشت حجاج با او شوخى مى کرد. 
مغیره بن اخنس در جنگ خانه عثمان همراه او کشته شد و ما موضوع کشته شدن عثمان را در مباحث گذشته آوردیم .

بیان برخى از اختلافات که میان على (ع ) و عثمان در دوره حکومت عثمان پیش آمد 

بدان که اقتضاى این کتاب چنین است که برخى از بگو و مگوهایى را که به روزگار حکومت عثمان میان امیر المومنین على علیه السلام و عثمان پدید آمده است بیان کنیم و این خطبه هم که اکنون به شرح آن پرداخته ایم همین اقتضا را دارد؛ و هر چیز با امورى که نظیر آن است به خاطر مى رسد و تداعى معانى مى شود، عادت ما هم در این شرح آن است که هر چیز را ضمن چیز دیگرى که مناسب و مقتضى آن باشد تذکر مى دهیم و بیان مى داریم .

احمد بن عبدالعزیز جوهرى در کتاب اخبار السقیفه چنین مى گوید : محمد بن منصور رمادى ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زیاد بن جبل ، از قول ابو کعب حارثى  که معروف به ذوالاداوه (داراى مشک چرمى ) است نقل مى کرد که چنین مى گفته است .

ابو بکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى مى گوید : ابو کعب از این جهت به (ذوالاداوه ) معروف بود که خودش مى گفته است به جستجوى شترى که بسیار گم مى شد بیرون آمدم در خیکچه یى شیر ریختم سپس با خود گفتم : در این کار با خداى خود انصاف ندادم که آب براى وضو ساختن چه مى شود؟ این بود که شیر را خالى و ظرف را از آب انباشته کردم و گفتم : این براى آشامیدن و وضو ساختن به کار مى آید و در جستجوى شتر خود بیرون مى آمدم و همین که خواستم وضو بسازم از آن ظرف آب ریختم و وضو ساختم ، و چون خواستم بیاشامم و از خیکچه در ظرف ریختم ناگاه دیدم شیر است و نوشیدم و سه شبانروز با آن سپرى کردم ، در این هنگام زنى به نام اسماء نحرانى از سر استهزاء از او پرسید : اى ابو کعب ، آیا دوغ شده بود یا شیر؟ گفت : تو زنى یاوه گویى ؛ آن مایع به هر حال رفع گرسنگى و تشنگى مى کرد و توجه داشته باش که من این موضوع را با تنى چند از قوم خودم و از جمله على بن حارث سالار بنى قتان در میان نهادم و على بن حارث مرا تصدیق نکرد و گفت : گمان نمى کنم آنچه گفتى همان گونه باشد. گفتم : خداوند به این موضوع داناتر است و به خانه خود برگشتم ، آن شب را در خانه گذراندم سحرگاه و هنگام نماز صبح او را بر در خانه خود یافتم . به سویش دویدم و گفتم : خدایت رحمت کناد! چرا خویش را به زحمت افکنده اى ؟ کاش پیام مى دادى من به حضورت مى آمدم که من به این کار از تو سزاوار ترم . گفت : دیشب همین که خوابیدم سروشى به من گفت : تو کسى هستى که آن کسى را که از نعمت خداوندش سخن مى گفت تکذیب کردى و دروغگو پنداشتى .

ابو کعب مى گوید : سپس در مدینه به حضور عثمان بن عفان که در آن هنگام خلیفه بود آمدم و در مورد مسئله اى از مسائل دینى خود از او پرسیدم و گفتم : این امیر المومنین ، من مردى یمانى و از قبیله بنى حارث بن کعب هستم و مى خواهم مسائلى را بپرسم به حاجب خود فرمان بده که مرا باز ندارد. عثمان به حاجب خود گفت : اى وثاب ! چون این شخص پیش تو آمد به او بار بده .

گوید : هرگاه مى آمدم و در مى زدم مى گفت : کیست ؟ چون مى گفتم : منم حارثى ؛ مى گفت : وارد شو. زورى وارد شدم دیدم عثمان نشسته است و بر گرد او تنى چند ساکت نشسته اند که (گویى بر سرشان پرنده نشسته است )(۱۶۷)، سلام دادم و نشستم و چون حال عثمان و آنان را چنان دیدم از چیزى نپرسیدم ، در همین حال تنى چند آمدند و گفتند : او از آمدن خوددارى کرد. عثمان خشمگین شد و گفت : از آمدن خوددارى کرد! بروید بیاوریدش و اگر خوددارى کرد او را کشان کشان بیاورید.

گوید : اندکى درنگ کردم آنان برگشتند در حالى که مردى سیه چرده و بلند قامت که سرش اصلح بود و فقط چند تار مو جلو و چند تار مو پشت سرش داشت همراهشان بود. پرسیدم : این کیست ؟ گفتند : عمار بن یاسر است . عثمان به او گفت : تو همانى که فرستادگان ما پیش تو مى آیند و تو از آمدن خوددارى مى کنى ! گوید : سپس سخنى به او گفت که نفهمیدم . زان پس بیرون رفت ، آنان هم از حضور عثمان رفتند تا آنجا که کسى جز من باقى نماند. عثمان از جاى برخاست ، با خود گفتم : به خدا سوگند از هیچ کس در این باره چیزى نمى پرسم که بگویم فلان کس برایم چنین گفت تا آنکه بفهمم چه مى کند، من از پى عثمان رفتم تا وارد مسجد شد، در همان حال عثمان کنار ستونى نشسته بود و گرد او تنى چند از یاران رسول خدا نشسته بودند و مى گریستند عثمان به حاجب خود وثاب گفت : شرطه ها را پیش من بیاور، چون شرطه ها آمدند گفت : این گروه را پراکنده سازید و آنان را پراکنده ساختند.

سپس نماز برپا شد، عثمان پیش رفت و با مردم نماز گزارد، همین که عثمان تکبیره الاحرام گفت صداى زنى از میان حجره اش ‍ برخاست که نخست گفت : اى مردم ! و سپس سخن گفت و از پیامبر (ص ) و آنچه خداوند او را بر آن مبعوث فرموده است یاد کرد و پس از آن گفت : فرمان خدا را فرو نهادید و با پیمان خدا مخالفت و ستیز کردید، و سخنانى از این دست گفت و سکوت کرد. پس از او زن دیگرى نیز همین گونه سخن گفت و معلوم شد عایشه و حفصه اند.

گوید : پس از اینکه عثمان با سلام نماز را خاتمه داد روى به مردم کرد و گفت : این دو زن فتنه انگیزند و دشنام دادن آن دو براى من رواست و من به اصل و ریشه آن دو دانایم . سعد بن ابى وقاص گفت : آیا این سخنان را براى دو حبیبه رسول خدا مى گویى ؟ عثمان گفت : تو کجاى کارى و چه اطلاعى دارى و سپس شتابان به سوى سعد دوید که مضروبش کند و سعد از پیش او گریخت و از مسجد بیرون رفت ، عثمان هم در تعقیب او بیرون دوید کنار در مسجد با على علیه السلام رو به رو شد، على (ع ) به او گفت : کجا مى روى ؟ گفت : این مرد این چنانى و آن چنانى یعنى سعد بن ابى وقاص را تعقیب مى کنم و سعد را دشنام مى داد. على علیه السلام فرمود : اى مرد! این کارها را رها کن و همچنان میان آن دو گفتگو بود تا آنکه هر دو خشمگین شدند. عثمان گفت : مگر تو همان نیستى که رسول خدا (ص ) در جنگ تبوک تو را جا گذاشت و با خود نبرد! على گفت : مگر تو آن نیستى که در جنگ احد از یارى دادن پیامبر (ص ) گریختى ! گوید : مردم میان آن دو قرار گرفتند.

ابو کعب مى گوید : آن گاه از مدینه بیرون آمدم و چون به کوفه رسیدم دیدم میان مردم کوفه هم شر و فتنه دوانیده است . آنان سعد بن عاص را بیرون کرده بودند و اجازه نمى دادند به شهر و پیش ایشان وارد شود و چون اوضاع را بدین سان دیدم به سرزمین قوم خود بازگشتم .

زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات از قول عموى خود، از عیسى بن داود، از قول رجال او آورده است که ابن عباس که خدایش رحمت کناد مى گفته است : چون عثمان خانه خویش را در مدینه ساخت مردم بر او بسیار خرده گرفتند و سخن گفتند. چون به اطلاع او رسید، روز جمعه یى پس از اینکه خطبه خواند و نماز گزارد دوباره به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا (ص ) گفت : اما بعد، چنین است که چون براى کسى نعمتى حادث مى شود به همان اندازه برایش دشنام و رشک برانى پدیدار شود در حالى که خداوند براى ما نعمت پدید نمى آورد که چنین نتیجه یى داشته باشد و به این منظور نعمت ارزانى نمى دارد.

این خانه که براى خود ساخته ایم به این منظور نبوده است که در آن اموال را جمع کنیم با خویشاوندان دور و نزدیک را در آن مسکن دهیم ، از قول برخى از شما براى ما خبر آورده اند که مى گویند : عثمان غنایم ما را گرفته و دارایى هاى ما را هزینه کرده است و اموال ما را ویژه خود قرار داده است ، چرا پوشیده گام برمى دارند و آهسته سخن مى گویند، گویى قصد فریب ما را دارند یا ما از آنان خود را پنهان داشته ایم ! گویى آنان از رویاروى شدن با ما مى ترسد و این بدان سبب است که مى دانند برهان و دلیل ایشان باطل است و چون از نزد ما مى روند برخى پیش برخى دیگر آمد و شد مى کنند و درباره ما سخن مى گویند و در این راه یاران و دستیارانى همانند خود یافته اند، نفرین و شکست بر آنان باد! او سپس دو بیت خواند که گویى در آن دو بیت به على علیه السلام اشاره مى کند و نظر دارد :
(هر کجا هستى آتش بیفروز و آتش بگیر و از آنچه مى کنى شفا نخواهى دید : تو همچنان ستیز مى کنى و آنان که شایسته اند کار را انجام مى دهند و چون از موضوع جدا افتاده و دور باشى و فراخوانده نمى شوى ).

آن گاه گفت : مرا با غنیمت و گرفتن مال شما چه کار است ! مگر من از توانگرترین قریش و آنان که خداوند بر آنان نعمت ارزانى داشته است نیستم ! مگر من پیش از اسلام و پس از آن این چنین نبوده ام ! بر فرض که چنین بپندارید که من خانه یى از بیت المال ساخته باشم مگر این خانه از من و شما نیست ، مگر من کارهاى شما را در آن سامان نمى دهم ؟ و مگر من در پى بر آوردن نیازهاى شما نیستم ! شما از حقوق خود چیزى را از دست نداده اید! چرا در فضل و بخشش آنچه را دوست مى دارم انجام ندهم ؟ در آن صورت به چه منظور امام و رهبر باشم و همانا از شگفت ترین شگفتى ها این است که از قول شما به من خبر مى رسد که گفته اید : فلان کار را نسبت به او انجام مى دهیم و انجام خواهیم داد. نسبت به چه کسى مى خواهید چنین کنید؟ خدا پدرتان را بیامرزد! (فکر کرده اید با سرزمینهاى خالى و بوته هاى بیابان رو به رو هستید؟) مگر من سزاوارترین شما نیستم که اگر مردم را فرا خواند پاسخ داده مى شود و اگر فرمان دهد از فرمانش اطاعت مى شود!

اى واى بر اندوه من که پس از یاران خویش میان شما مانده ام و پس از مرگ همسن و سالهاى خودم هنوز میان شما زنده باقى مانده ام ! اى کاش پس از این در گذشته بودم ولى دوست ندارم با آنچه که خداى عزوجل براى من دوست مى دارد مخالفت کنم به ویژه اینک که شما مى خواهید و همانا راست گفتار تصدیق شده از سوى خداوند، یعنى محمد (ص ) درباره آنچه میان من و شما پدید خواهد آمد سخن گفته است و این نشانه و آغاز آن است و چگونه ممکن است از چیزى که مقدور و حتمى شده است گریخت ! همانا پیامبر (ص ) در پایان سخن خود مرا به بهشت مژده داده است بى آنکه به شما چنین وعده اى دهد، در صورتى که شما با من ستیز کنید. بدانید آن کس که پشیمان شود رستگارى نخواهد دید.

گوید : عثمان چون آهنگ فرود آمدن از منبر کرد چشمش به على بن ابى طالب علیه السلام افتاد که عمار بن یاسر  که خداى از او خشنود باد!  و گروهى از هوادارانش با اویند و آهسته سخن مى گویند عثمان گفت : دیگر بگویید دیگر و همچنین پوشیده و آرام سخن بگویید که یاراى آشکارا سخن گفتن ندارید. همانا سوگند به کسى که جانم در دست اوست ، من بر ملت و امت خود خشم نمى گیرم و چنان نیست که به سبب ضعف نیرو غافلگیر شو. و اگر به این است که در کار خود و شما مى نگرم و با خویشتن و شما مدارا مى کنم شما را شتابان فرو مى گرفتم چرا که فریفته شده اید و از خود هر چه مى خواهید مى گویید.

عثمان سپس دستهاى خود را بر آسمان افراخت و گفت : بار خدایا، تو خود مى دانى عافیت را دوست دارم ، پروردگارا جامه عافیت بر من بپوشان و تو مى دانى که صلح و سلامت را برمى گزینم ، پس همان را روزى من فرماى !

گوید: آن قوم از گرد على علیه السلام پراکنده شدند و در این هنگام عدى بن خیار برخاست و خطاب به عثمان گفت : اى امیر المومنین ، خداوند نعمت را بر تو تمام فرماید و در کرامت نعمت تو را افزون بدارد! به خدا سوگند، اگر بر تو رشک برده شود بهتر از آن است که رشک برى و اگر با تو همچشمى شود بهتر از آن است که همچشمى کنى ، به خدا سوگند که تو در دل و جان ما جاى دارى اگر فراخوانى پاسخ داده مى شوى و اگر فرمان دهى اطاعت مى شوى ، بگو تا انجام دهیم و فراخوان تا پاسخ دهیم . حق مشورت و اختیار و انتخاب بر عهده یاران رسول خدا نهاده شد تا کسى را براى خود و غیر خود برگزینند و آنان منزلت تو و دیگران را دیدند و تو را با میل و رغبت و بدون کراهت و اجبار برگزیدند، و تو نه از آیین جدا شدى و نه بدعتى آوردى و نه مخالفتى کردى و نه چیزى را مبدل ساختى . به چه سبب این گروه بر تو مقدم باشند و اندیشه و راى آنان در مورد تو بدین گونه باشد. به خدا سوگند در این مورد همان گونه هستى که آن شاعر کهن سروده است :
(کار خود را باش که حسود جز جستجوى تو در سایه مرگ و نابودى نیست … )

گوید: عثمان از منبر فرود آمد و به خانه خویش رفت مردمى هم پیش او آمدند که ابن عباس هم با ایشان بود و چون در جایگاههاى خویش نشستند عثمان روى به ابن عباس کرد و گفت : اى ابن عباس مرا با شما چه کار است ! و میان من و شما چه پیش آمده است ؟! چه چیز شما را این چنین بر من شورانده است و شما را به پیگیرى کار من واداشته است ؟ آیا در مورد کار عامه مردم بر من خرده مى گیرید که از عهده حقوق ایشان برآمده ام و اگر در مورد کار خود اعتراض دارید که شما را چنان رتبت و منزلتى داده ام که مردم آن را آرزو مى کنند. نه ، به خدا سوگند، چنین نیست که انگیزه آن کار رشک و ستم و برانگیختن شر و زنده ساختن فتنه و آشوبهاست ، و به خدا سوگند که پیامبر (ص ) این موضوع را به من القاء فرموده است و از یکایک اهل آن به من خبر داده است ، به خدا سوگند دروغ نمى گویم و به من دروغ گفته نشده است .

ابن عباس گفت : اى امیر المومنین آرام باش ، به خدا سوگند به خاطر ندارم که راز خود را چنین آشکار بگویى و آنچه را در دل خوددارى چنین فاش سازى ؛ چه چیز تو را این گونه برانگیخته و هیجانزده ساخته است ؟ کارى ما را بر تو برنینگیخته است و به هیچ روى کار تو را پیگیرى نمى کنیم ، دروغ به تو گفته اند و کارى نادرست به تو گزارش داده اند، که از عهده حقوق ما و ایشان برآمده اى و آنچه را که براى ما و ایشان بر عهده تو بوده است ادا کرده اى . اما رشک و ستم و فتنه انگیزى و زنده کردن شر و بدى ؛ کدام زمان عترت پیامبر و اهل بیت او به این کارها راضى بوده اند! این چگونه ممکن است و حال آنکه ایشان از او و به سوى اویند. آیا براى دین خدا فتنه انگیزى مى کنند و براى خدا فتنه ها را زنده مى کنند؟ هرگز که رشک و ستم در سرشت ایشان نیست . اى امیر المومنین ، آرام باش و کار خویش را بنگر و خوددار باش که حال نخستین تو بهتر از این حالت توست . به جان خودم سوگند، بر فرض که در محضر رسول خدا برگزیده بودى و بر فرض که راز خود را که از دیگران پوشیده مى داشته است به تو مى گفته است و بر فرض که نه دروغ بگویى و نه به تو دروغ گفته شده باشد با این همه شیطان را از خویش بران که بر تو سوار نشود و بر خشم خود پیروز شو که بر تو پیروز نشود، و چه چیزى تو را به این کار واداشته است ؟

عثمان گفت : پسر عمویت ، على ابن ابى طالب ، مرا بر این کار واداشته است .
ابن عباس گفت : شاید آن کس که به تو گفته دروغ گفته باشد؟ عثمان گفت : او مردى مورد اعتماد است . ابن عباس گفت : آن کس که خبرچینى کند و بشوراند نمى تواند مورد اعتماد باشد.

عثمان گفت : اى ابن عباس ، تو را به خدا یعنى تو نمى دانى به چه سبب از على شکایت مى کنم ؟ گفت : چیزى از او نمى دانم جز اینکه همان سخن را مى گوید که مردم مى گویند و او هم همان گونه که مردم خرده مى گیرد و تو باید بگویى از میان همه مردم چه چیزى تو را واداشته و بر این تشویق کرده است که از او سخن بگویى و گله بگزارى ؟ عثمان گفت : آفت بزرگ من از آن کسى است که خود را براى ریاست آماده مى سازد و او على بن ابى طالب است که پسر عموى توست و به خدا سوگند که همه این گرفتاریها از نافرخندگى و بدسرشتى اوست . ابن عباس گفت : اى امیر المومنین ، آرام باش و استثنا بکن و ان شاء الله بگو: عثمان ان شاء الله بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابن عباس ! تو را به حق اسلام و خویشاوندى سوگند مى دهم دوست مى داشتم که این حکومت به جاى آنکه در دست من باشد در دست شما مى بود و شما بار آن را از دوش من برمى داشتید و در آن حال من براى حکومت یکى از یاران شما مى بودم و به خدا سوگند در آن حال مرا براى خودتان بهتر از آن مى دیدید که من اینک از شما مى بینم ، این را هم مى دانم که حکومت و این کار از آن شماست ولى قوم شما مانع آن شدند و شما را کنار زدند و آن را از شما در ربودند و به خدا سوگند نمى دانم این شما بودید که حکومت را از خود راندید و دفاع کردید یا آنان بودند که شما را از حکومت کنار زدند.

ابن عباس گفت : اى امیر المومنین آرام بگیر! ما هم همان گونه که تو سوگندمان دادى تو را به خدا و اسلام و حق خویشاوندى سوگند مى دهیم که مبادا دشمن را در مورد ما و خودت به طمع ع اندازى و حسود و رشک برنده را نسبت به ما و خودت شاد نمایى و بدان که کار تو تا آنجا که در حد اعتقاد و سخن باشد در اختیار خود توست ولى چون به مرحله عمل درآید دیگر در دست و اختیار تو نیست . به خدا سوگند اگر با ما مخالفت و ستیز شود ما هم ستیز و مخالفت مى کنیم ، و این هم که تو آرزوى این را دارى که حکومت به ما مى رسید و به تو نمى رسید فقط براى این است که برخى از ما همان سخن را مى گوید که مردم مى گویند و همان گونه که مردم خرده و عیب مى گیرند خرده گرفته است ، اما سبب اینکه قوم ما حکومت را از ما ستاندند رشک و ستمى بود که نسبت به ما داشتند و به خدا سوگند تو خود آن را مى دانى و خداوند حاکم میان ما و قوم ماست .

اما این سخن که مى گویى : نمى دانى حکومت را از چنگ ما ربودند یا ما را از حکومت کنار زدند، به جان خودم سوگند، نمى دانى که اگر حکومت هم به دست ما مى رسید بر قدر و فضیلت ما چیزى نمى افزود که ما خود اهل فضل و منزلتیم و هیچ کس به فضیلتى نرسیده است مگر به فضل ما و هیچ کس به سابقه و پیشروى نرسیده است مگر به سابقه و پیشى ما و اگر رهنمود ما نمى بود هیچ کس ‍ هدایت نمى شد و از کورى به دادگرى نمى رسیدند.

عثمان گفت : اى ابن عباس ! تا چه هنگام باید از دست شما بر من این گونه غم و اندوه برسد. فرض کنید که من شخص بیگانه و دورى مى بودم ، آیا این حق من بر شما نبود که مورد مراقبت قرار گیرم و با دیده محبت نگریسته شوم ؟ سوگند به خداى کعبه که مى باید چنان باشد، ولى تفرقه اندازى براى شما سخن گفتن در مورد مرا آسان ساخته است و شما را واداشته است که با شتاب بر من حمله آورید. و از خداوند یارى مى جویم .

ابن عباس گفت : آرام بگیر تا على را ببینم . سپس از دیدگاه او و به اندازه اى که او مصلحت بداند پاسخ براى تو بیاورم . عثمان گفت : این کار را انجام بده که من موافقم و چه بسیار که در جستجو برآمده ام ولى على به خواسته من پاسخ نداده است و هیچ جوابى فراهم نکرده و در صدد اصلاح برنیامده است .

ابن عباس مى گوید: از پیش عثمان بیرون آمدم و به ملاقات على رفتم و دیدم خشم و آتش اندوه او چند برابر عثمان است ، خواستم او را آرام کنم نپذیرفت به خانه خود رفتم و در را بستم و از هر دو کناره گرفتم ؛ این خبر به عثمان رسید کسى را فرستاد، پیش او رفتم ، خشمش فرو نشسته بود به من نگریست و لبخند زد و گفت : اى ابن عباس ! چه چیز تو را از آمدن پیش ما به کندى واداشته است ، اینکه پیش ما برنگشتى دلیل آن است که پیش دوست خود چه دیده اى و حال او را دانسته اى و خداوند میان ما و او حکم است اینک از مقوله دیگر سخن بگوییم .

ابن عباس مى گوید: پس از آن هرگاه از على خبرى و سخنى به عثمان مى رسید و من مى خواستم آن را تکذیب کنم مى گفت : ولى نمى توانى روز جمعه اى را که از آمدن پیش ما درنگ کردى و نزد ما نیامدى تکذیب کنى و من نمى توانستم چگونه پاسخش دهم .

همچنین زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات از ابن عباس ، که خدایش رحمت کناد، آورده است که مى گفته است : هنگام سحر و پیش از سپیده دم از خانه ام بیرون آمدم تا براى کسب فضیلت به مسجد بروم و زودتر برسم ، پشت سر خود صداى نفس و سخنى را شنیدم ، گوش فرا دادم متوجه شدم صداى عثمان است که دعا مى کند و متوجه نیست که کسى سخنانش را مى شنود. او مى گفت : پروردگارا، تو خود نیت مرا مى دانى مرا بر ایشان یارى فرماى و کسانى را از خویشاوندان و نزدیکانم که گرفتارشان شده ام مى دانى . بار خدایا مرا براى ایشان و ایشان را براى من اصلاح فرماى و آنان را براى من اصلاح کن .

ابن عباس گوید: من قدمهاى خود را کوتاه تر کردم و او تندتر حرکت کرد، به یکدیگر رسیدیم ، عثمان سلام داد پاسخش دادم . گفت : امشب براى طلب فضیلت و زودتر رسیدن به مسجد از خانه بیرون آمدم . گفتم : همان چیزى که تو را از خانه بیرون آورده است مرا هم بیرون آورده است . عثمان گفت : به خدا سوگند، اگر تو به کار خیر پیشى مى گیرى همانا از پیشگامان فرخنده اى و همانا که من شما را دوست مى دارم و با دوستى شما به خداوند تقرب مى جویم . گفتم : اى امیر المومنین خدایت رحمت کناد! ما هم تو را دوست مى داریم و حق پیشگامى و بزرگترى و خویشاوندى و دامادى تو را براى تو مى شناسیم . عثمان گفت : اى ابن عباس ، مرا با پسر عموى تو و پسر دایى خودم چه کار است ؟ گفتم : با کدام پسر عموى من و کدام پسر دایى خودت ؟ گفت : خدایت بیامرزد آیا تجاهل مى کنى ! گفتم : نه که گروهى بسیار پسر عموهاى من و پسر دایى هاى تو هستند، منظورت کدامیک از ایشان است ؟ گفت : منظورم على است و نه هیچ کس دیگر جز او. گفتم : اى امیر المومنین نه ، به خدا سوگند که من از او چیزى جز خیر نمى دانم و چیزى جز نیکى نمى شناسم . گفت : آرى ، به خدا سوگند، او را شاید که آنچه را براى غیر تو آشکار مى سازد از تو پوشیده دارد و آنچه را براى دیگران شرح و بسط مى دهد از تو باز گیرد.

ابن عباس مى گوید: در این هنگام عمار بن یاسر به ما رسید، سلام داد پاسخش دادم ، سپس گفت : همراهت کیست ؟ گفتم : امیر المومنین عثمان . گفت : آرى ، و به عثمان با کنیه اش سلام داد و بر خلافت بر او سلام نداد. عثمان پاسخش داد. عمار پرسید: درباره چه گفتگو مى کردید و من بخشى از آن را شنیدم . گفتم : همانى است که شنیده اى . عمار گفت : چه بسا مظلوم که بى خبر است و چه بسا ستمگر و ظالم که خود را به نادانى مى زند. عثمان گفت : اى عمار، تو از نکوهش کنندگان ما و از پیروان ایشانى و به خدا سوگند که دست براى فرو گرفتن تو گشاده و راه براى کوبیدن تو آسان است و اگر نه این است که من عافیت را ترجیح مى دهم و جلوگیرى از پراکندگى را دوست مى دارم تو را چنان تنبیه مى کردم که گذشته ات را کفایت و از آنچه باقى مانده است جلوگیرى مى کرد.

عمار گفت : به خدا سوگند هیچ گاه از دوستى خود نسبت به على پوزشخواه نیستم ، دست هم گشاده و راه هم آسان نیست ، من بر حجت خود پیوسته ام و بر سنت پایدارم و اینکه تو طالب عافیت و جلوگیرى از پراکندگى هستى همچنین باش ولى از تنبیه من دست بدار که آنچه معلم من به من تعلیم داده است تو را کفایت مى کند. عثمان گفت : به خدا سوگند تا آنجا که مى دانم تو از یاران و تشویق کنندگان بر بدى هستى و از بازدارندگان و رهاکنندگان کار نیک . عمار گفت : اى عثمان ! آرام باش که همانا خودم شنیدم پیامبر (ص ) مرا به گونه دیگر توصیف فرمود.

عثمان پرسید: چه هنگام ؟ عمار گفت : روزى که آن حضرت از نماز جمعه برگشته بود و هیچ کس جز تو در محضر ایشان نبود، جامه خود را درآورده و در حالى که جامه خانه پوشیده و نشسته بود، من پیشانى و گلو و سینه حضرتش را بوسیدم و فرمود: (اى عمار، همانا که تو ما را دوست مى دارى ما هم تو را دوست مى داریم و تو از یاران خیر و از بازدارندگان از بدى و شرى ). عثمان گفت : آرى همین گونه است ولى تو دگرگون شدى . گوید: عمار دست خویش را بلند کرد که دعا کند و به من گفت : اى ابن عباس آمین بگو و سه بار گفت : پروردگارا، هر کس دگرگون شده است با او دگرگون شو!

ابن عباس مى گوید: در این هنگام وارد مسجد شدیم ، عمار به جایگاه نماز خویش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتیم ، عمار به جایگاه نماز خویش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتیم ، عثمان وارد محراب شد و گفت : آیا دیدى هم اکنون چه به من رسید؟ گفتم : به خدا سوگند تو هم سخت با او در افتادى و او هم با تو سخت درافتاد در عین حال باید رعایت سن و فضل و خویشاوندى او را کرد. گفت : آرى ، اینها براى او محفوظ است ولى براى کسى که حقى ندارد حقى نیست و برگشت .

چون عثمان نماز گزارد در حالى که به من تکیه داده بود با او برگشتم . گفت : آیا شنیدى عمار چه گفت ؟ گفتم : آرى ، هم خوشحال شدم و هم افسرده ، سبب افسردگى من آن بود که بر تو رسیده بود و شادى من از تحمل و بردبارى تو بود. گفت : على با همه نزدیکى چند روزى است از من کناره گرفته است و عمار پیش او مى رود و هر چه مى خواهد مى گوید، تو بر این کار مبادرت کن و پیش على برو که از عمار در نظرش راستگوتر و بیشتر مورد اعتمادى و کار را همان گونه که بود براى او نقل کن ، گفتم : آرى .

ابن عباس گوید: برگشتم تا على علیه السلام را در مسجد ببینم . دیدم که از مسجد بیرون مى آید. همین که مرا دید از اینکه ثواب نماز جماعت را از دست داده ام اظهار تاسف فرمود و گفت : به نماز جماعت نرسیدى ؟ گفتم : نماز به جماعت گزاردم و با امیر المومنین عثمان بیرون رفتم ، و سپس داستان را براى على (ع ) نقل کردم ، فرمود: اى ابن عباس به خدا سوگند، او قرحه و دملى را مى فشرد که درد و رنجش به خودش باز خواهد گشت . گفتم : براى عثمان موضوع سن و سال و پیشگامى و خویشاوندى و دامادى او مطرح است . فرمود: آرى ، این امور براى او محفوظ است ولى کسى از این دو حق بر من واجب تر است .

ابن عباس مى گوید: على پنداشت که پیش عمار اخبار دیگرى غیر از آنچه من گفته ام وجود دارد بدین سبب دست او را در دست گرفت و دست مرا رها کرد و دانستم که حضور مرا خوش نمى دارد، این بود که از آن دو فاصله گرفتم بعد هم به دو راهى رسیدیم ، آن دو به راهى رفتند و چون على (ع ) مرا فرا نخواند من به خانه ام رفتم . همان دم فرستاده عثمان آمد و مرا فراخواند و من به خانه عثمان رفتم و دیدم مروان و سعید بن عاص و گروهى از رجال بنى امیه پیش اویند؛ به من اجازه ورود داد و نسبت به من لطف کرد و محل نشستن مرا نزدیک خود قرار داد و سپس گفت : چه کردى ؟موضوع را همان گونه که بود و سخنانى را که على (ع ) گفته بود به او گفتم ولى این سخن على که گفته بود (عثمان قرحه و دملى را مى فشارد که درد و رنجش به خودش برمى گردد ) را به احترام او نگفتم و موضوع آمدن عمار و شادى على از حضور او را و اینکه على (ع ) پنداشته است که پیش عمار اخبار دیگرى غیر از آنچه من گفته ام خواهد بود و رفتن آن دو را به راهى که رفته بودند گزارش دادم . عثمان گفت : آن دو چنین کردند. گفتم : آرى . روى به سوى قبله کرد و عرضه داشت : پروردگارا، اى خداى آسمانها و زمین ، اى داناى آشکار و نهان ، این بخشنده مهربان ! على را براى من و مرا براى على به صلاح در آور. و به من گفت : اى ابن عباس آمین بگو و من آمین گفتم و سپس مدتى طولانى سخن گفتیم و از او جدا شدم و به خانه خویش آمدم .

زبیر بن بکار همچنین در همان کتاب از قول عبدالله بن عباس نقل مى کند که مى گفته است : من هرگز از پدرم در مورد عثمان نشنیدم که در کارى او را نکوهش کند و گناهى را بر گردنش نهد یا او را معذور بدارد، من هم در این موارد از بیم آنکه مبادا او را به کارى در آورم که موافق آن نیست ، هرگز از پدرم نمى پرسیدم ، تا آنکه شبى در خانه پدرم مشغول شام خوردن بودیم ، که گفته شد امیر المومنین عثمان بر در خانه است پدرم گفت : اجازه ورودش دهید و روى تشک خویش براى او جا باز کرد و عثمان اندکى از شام او را خورد و چون سفره را جمع کردند هر کس آنجا بود برخاست و رفت و فقط من ماندم . عثمان نخست حمد و ثناى خدا بر زبان آورد و سپس خطاب به پدرم گفت : اى دایى جان !  من به حضورت آمده ام تا در مورد برادر زاده ات على شکایت کنم و از کارى که ممکن است پیش آید پوزش بخواهم ، او مرا دشنام داده و کار مرا به رسوایى کشانده و خویشاوندى مرا بریده است و در دین و آیین من طعنه زده است . اى فرزندان عبدالمطلب ! من از شما به خدا پناه مى برم . اگر شما را حقى است که تصور مى کنید در آن مورد مغلوب شده اید شما خودتان آن حق را در دست کسانى که آن ستم را به شما روا داشتند رها کردید و حال آنکه من از آنان به لحاظ پیوند خویشاوندى نزدیکترم و هیچ کس از شما جز على را نکوهش نمى کنم ، به من پیشنهاد شد که بر او را رها کرده ام و اینک مى ترسم که نه او دست از من بدارد و نه من دست از او بدارم .

ابن عباس مى گوید: پدرم حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اما بعد، اى خواهر زاده ، اگر تو براى خودت على را نمى ستایى من هم تو را براى على نمى ستایم و چنین نیست که على تنها این سخنان را درباره تو گفته باشد، کسان دیگر غیر از او هم گفته اند. اینک اگر تو خود را براى مردم متهم دارى مردم هم خود را درباره تو متهم سازند و اگر تو از آنچه فرا رفته اى اندکى فرود آیى و مردم اندکى از آنچه فرو رفته اند فرا آیند و تو فقط حق خویش را از آنان بخواهى و ایشان هم حق خود را از تو بخواهند که در این کار عیبى نیست .

عثمان گفت : اى دایى جان ! این کار بر عهده تو، تو خود واسط میان من و ایشان باش . پدرم گفت : آیا این موضوع را براى مردم بگویم ؟ و از قول خودت بازگو کنم ؟ عثمان گفت : آرى و برگشت . چیزى نگذشت که دوباره گفته شد: امیر المومنین بر در خانه برگشته است . پدرم گفت : اجازه ورودش دهید. عثمان آمد و ایستاد و بدون آنکه بنشیند گفت : دایى جان ! در آن باره شتاب مکن تا من بگویمت . نگاه کردیم دیدیم مروان بن حکم بر در خانه نشسته و منتظر بیرون رفتن عثمان است و معلوم شد این مروان بوده که او را از راى نخست او برگردانده است . پدرم روى به من کرد و گفت : پسرکم ! این مرد را در کار خویش اختیارى نیست و سپس گفت : پسرکم ، تا مى توانى زبان خویش را نگهدار مگر در مواردى که ناچار باشى . سپس دستهایش را برافراشت و عرضه داشت : پروردگارا، در مورد چیزهایى که در فرا رسیدن آن براى من خیرى نیست مرا زودتر فرو گیر و ببر. هفته یى نگذشت ، که درگذشت ، خدایش رحمت کناد.

ابو العباس مبرد در کتاب الکامل از قنبر  برده آزاد کرده و وابسته على علیه السلام  نقل مى کند  که مى گفته است : همراه على پیش عثمان رفتم ، آن دو خلوت را دوست مى داشتند، على علیه السلام به من اشاره فرمود که دور شوم . تا حدودى دور رفتم . عثمان شروع به پرخاش نسبت به على کرد و على سکوت کرده بود، عثمان به او گفت : تو را چه مى شود که چیزى نمى گویى ؟ فرمود: اگر سخن بگویم چیزى جز آنچه ناخوش خواهى داشت نمى گویم و حال آنکه براى تو پیش من چیزى جز آنچه دوست مى دارى نیست .

ابو العباس مبرد مى گوید: تاویل این سخن على این است که اگر سخن بگویم همان گونه که تو در گفتار خود بر من ستم روا داشتى من هم ستم روا دارم و پرخاش من تو را اندوهگین مى سازد و من عهد کرده ام که این کار را نکنم و بر فرض که بخواهم توضیح دهم یا عتابى کنم جز آنچه دوست دارى نخواهم کرد.

ابن ابى الحدید گوید: مرا در مورد این سخن تاویل دیگرى است و آن این است که بر فرض بگویم و معذرت بخواهم کدام کار را درست و پسندیده کرده اى وانگهى این موضوع را تصدیق نمى کنى بلکه نمى پذیرى و ناخوش هم مى دارى و خداوند متعال مى داند که براى تو در باطن و اندیشه و سراپاى وجودم چیزى جز آنچه دوست مى دارى نیست هر چند که تو معذرتهایى را که بگویم و گرفتاریها را بیان کنم نخواهى پذیرفت بلکه ناخوش خواهى داشت و خود را از آنها پاک و برتر مى دانى .

واقدى در کتاب الشورى از قول عبدالله بن عباس که خدایش رحمت کناد، نقل مى کند که مى گفته است : روزى شاهد پرخاش و گفتگوى عثمان با على علیه السلام بودم ، عثمان ضمن سخنان خود به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم که مبادا براى تفرقه دروازه یى بگشایى که به خاطر دارم از عتیق و پسر خطاب (ابوبکر و عمر ) همان گونه اطاعت کردى که از پیامبر (ص ) اطاعت مى کردى ، من هم کمتر از آن دو نیستم بلکه از لحاظ پیوند خویشاوندى نزدیکترم و از لحاظ خویشاوندى سببى هم با تو پیوسته تر، اگر مى پندارى که این حکومت را پیامبر (ص ) براى تو قرار داده است ما خود به هنگام رحلت او تو را دیدیم که نخست نزاعى کردى و سپس به حکومت تن در دادى و اگر به راستى آنان سوار بر کار نبودند چگونه براى آن دو اذعان به بیعت کردى و فرمانبردارى را پذیرفتى و اگر مى گویى آن دو در کار خود پسندیده رفتار کردند من هم در دین و حب و نزدیکى خودم کمتر از آن دو نیستم براى من همان گونه باش که براى آن دو بودى .

على علیه السلام فرمود: اما در مورد تفرقه و پراکندگى به خدا پناه مى برم که براى آن دروازه یى بگشایم و راهى را هموار سازم ولى من تو را از آنچه خدا و رسولش تو را از آن منع فرموده اند باز مى دارم و مى خواهم تو را به رشد و هدایت راهنمایى کنم ، اما ابوبکر و عمر اگر چه آنچه را که رسول خدا (ص ) براى من قرار داده بود گرفتند و تو و مسلمانان بر این موضوع داناترید، مرا با حکومت چه کار که مدتهاست رهایش کرده ام ؛ اما آن چیزى که حق من تنها نیست و مسلمانان همگى در آن برابر و شریک اند گلوگیر است و کارد به استخوان مى رسد ولى هر چیز که حق اختصاصى من بوده است براى آنان رها کرده ام و این کار از صمیم جان بوده است و به منظور اصلاح دست از آن شسته ام .

اما اینک تو با ابوبکر و عمر مساوى باشى چنین نیست و تو همچون هیچیک از ایشان نیستى چرا که آن دو حکومت را عهده دار شدند و خود و خویشاوندان خویش را از آلودگى بر کنار داشتند و حال آنکه تو و خویشاوندانت چنان در آن شناور شدید که شناور ورزیده در ژرفاى آب . اینک این ابو عمرو! به سوى خدا بازگرد و بنگر آیا از عمر تو بیش از فاصله دو بار آب خوردن خر باقى مانده است ! آخر تا کى و تا چه هنگام !؟ آیا نمى خواهى سفلگان بنى امیه را از اموال و آبرو و شرف مسلمانان بازدارى ! به خدا سوگند، اگر کارگزارى از کارگزاران تو آنجا که خورشید غروب مى کند ستمى انجام دهد گناهش مشترک میان او و تو خواهد بود.

ابن عباس مى گوید: عثمان گفت : آرى که تو باید خشنود و راضى شوى ؛ هر یک از کارگزاران مرا که ناخوش مى دارى یا مسلمانان او را ناخوش مى دادند عزل کن . عثمان و على از یکدیگر جدا شدند و مروان بن حکم عثمان را از آن کار بازداشت و گفت : در آن صورت مردم بر تو گستاخ مى شوند، هیچیک از کارگزارانت را عزل مکن .

همچنین زبیر بن بکار در همان کتاب از قول رجالى که اسنادشان به یکدیگر پیوسته است ، از قول على بن ابى طالب علیه السلام نقل مى کند که مى گفته است : نیمروزى در شدت گرما عثمان کسى پیش من فرستاد، جامه پوشیدم و پیش او رفتم ، به حنجره اش که وارد شدم او روى تخت چوبى خود نشسته بود و چوبدستى در دست داشت و پیش او اموال بسیارى بود؛ دو انبان انباشته از سیم و زر، به من گفت : هان هر چه مى خواهى از این اموال بردار تا شکمت سیر و آکنده شود که مرا آتش زده اى . گفتم : پیوند خویشاوندیت پیوسته باد. اگر این مال را به ارث برده باشى یا کسى به تو عطا کرده باشد یا از راه بازرگانى به دست آورده باشى من مى توانم دو حالت داشته باشم : بگیرم و سپاسگزارى کنم یا آنکه خود را به زحمت و کوشش وادارم و بى نیاز گردم ، و اگر از اموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و یتیمان و در راه ماندگان باشد، به خدا سوگند که نه تو حق دارى به من عطا کنى و نه مرا حقى است که آن را بگیرم . عثمان گفت : به خدا سوگند، جز این نیست که فقط قصد خوددارى و سرکشى دارى . سپس برخاست و با چوبدستى خود به سوى من آمد و مرا زد و به خدا سوگند که من دستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه خود را پوشیدم و به خانه ام برگشتم و گفتم : خداوند حاکم میان من و تو باشد اگر دیگر تو را امر به معروف یا نهى از منکر کنم .

همچنین زبیر بن بکار از قول زهرى نقل مى کند که مى گفته است : هنگامى که گوهرهاى خسرو را پیش عمر آوردند در مسجد نهادند و چون خورشید بر آنها تابید همچون آتش مى درخشیدند، عمر به گنجور بیت المال گفت : اى واى بر تو! مرا از این راحت کن و میان مسلمانان قسمت کن که دلم به من مى گوید: بزودى در این مورد بلاء و فتنه یى میان مردم پدید مى آید. او گفت : اى امیر المومنین ، این را که نمى توان میان مسلمانان تقسیم کرد زیرا به همه نمى رسد کسى هم نیست که بتواند بخرد زیرا بهاى آن سنگین است ؛ صبر مى کنیم در آینده شاید خداوند پیروزى دیگرى بهره مسلمانان قرار دهد و کسى پیدا شود که بتواند بخرد. عمر گفت : آن را بردار و در خزانه بگذار. عمر کشته شد و آن گوهر همچنان بر جاى بود و چون عثمان به خلافت رسید آن را بر گرفت و زیور دختران خود قرار داد.
زبیر بن بکار مى گوید: زهرى گفته است : هر دو پسندیده رفتار کرده اند چه عمر که خود و نزدیکانش را محروم ساخته است و چه عثمان که رعایت پیوند نزدیکان خود را کرده است . 

زبیر بن بکار مى گوید: محمد بن حرب ، از سفیان بن عیینه ، از اسماعیل بن ابى خالد نقل مى کند که مى گفته است : مردى به حضور على علیه السلام آمد و تقاضا کرد براى او پیش عثمان شفاعت کند. على فرمود: او بر دوش کشنده خطاهاست ، نه ، به خدا هرگز پیش ‍ او برنمى گردم و آن مرد را از عثمان ناامید ساخت .

همچنین زبیر بن بکار، از سداد بن عثمان نقل مى کند که مى گفته است : به روزگار حکومت عمر شنیدیم عوف بن مالک مى گوید: اى بیمارى طاعون ، مرا بگیر! به او گفتیم : تو که خود از رسول خدا (ص ) شنیده اى که مى فرمود (درازى عمر بر مؤ من چیزى جز خیر نمى افزاید) چرا چنین مى گویى ؟ مى گفت : آرى ولى از شش چیز بیمناکم : به خلافت رسیدن بنى امیه ، امیر شدن جوانان سفله ایشان ، گرفتن رشوه در مورد صدور حکم ، ریختن خونهاى حرام ، بسیار شدن شرطه ها و ظهور و پرورش گروهى که قرآن را همچون مزمارها مى گیرند و مى خوانند.

همچنین زبیر، از ابو غسان ، از عمر بن زیاد، از اسوه بن قیس ، از عبید بن حارثه نقل مى کند که مى گفته است : خود دیدم و شنیدم که عثمان خطبه مى خواند و مردم گرد او ریخته بودند، عثمان گفت : اى دشمنان خدا، بنشینید. طلحه بر عثمان فریاد زد که آنان دشمنان خدا نیستند بلکه بندگان خدایند و کتاب خدا را خوانده اند.

همچنین زبیر، از سفیان بن عیینه ، از اسرائیل ، از حسن نقل مى کند که مى گفته است : روز جمعه در مسجد حاضر بودم عثمان بیرون آمد مردى برخاست و گفت : مى خواهم کتاب خدا را بخوانم . عثمان گفت : بنشین که براى کتاب خدا خواننده یى غیر از تو هست . او نشست مرد دیگرى برخاست و همان سخن را گفت . عثمان به او هم گفت : بنشین . او از نشستن خوددارى کرد. عثمان به افراد شرطه پیام فرستاد که او را بر جاى بنشانند. مردم برخاستند و میان او و آنان حایل شدند و سپس شروع به ریگ پرانى کردند و چنان شد که بگویند از شدت پرتاب ریگ آسمان را نمى بینیم ، عثمان ناچار از منبر فرود آمد و به خانه خویش رفت و نماز جمعه نگزارد.

بگو مگویى که میان عثمان و ابن عباس در حضور على (ع ) صورت گرفت

زبیر بن بکار همچنین در کتاب الموفقیات از قول ابن عباس که خدایش رحمت کناد، نقل مى کند که مى گفته است : روزى پس از اینکه نماز عصر گزاردم بیرون آمدم و این به روزگار خلافت عثمان بن عفان بود، ناگاه او را تنها در یکى از کوچه هاى مدینه دیدم ، براى بزرگداشت و احترامش پیش او رفتم . گفت : آیا على را ندیده اى ؟ گفتم : چرا در مسجد بود که من از او جدا شدم و بر فرض که اکنون در مسجد نباشد در خانه اش خواهد بود. گفت : نه ، در خانه اش نبود، برو در مسجد پیدایش کن و از همانجا او را پیش من بیاور. (گوید:) من و عثمان سوى مسجد رفتیم در همین هنگام على علیه السلام را دیدم که از مسجد بیرون مى آمد.

ابن عباس مى گوید: روز قبل از آن روز نزد على بودم که از عثمان و ستمش بر او سخن گفت و فرمود: اى ابن عباس ! به خدا سوگند یکى از چاره ها این است که با او دیگر سخن نگویم و دیدار نکنم . من به على (ع ) گفتم : خدایت رحمت کناد! چگونه مى توانى این کار را انجام دهى ؟ اگر او را ترک کنى و او کسى را پیش تو بفرستد و تقاضاى ملاقات کند چکار خواهى کرد؟ فرمود: تمارض مى کنم و عذر مى آورم ، چه کسى مى تواند مرا بر آن کار مجبور کند؟ گفتم : هیچ کس .

ابن عباس مى گوید: على (ع ) در همان حال که از مسجد بیرون مى آمد و متوجه ما شد چنان حالت گریز از دیدار به خود گرفت که بر عثمان پوشیده نماند. عثمان به من نگاه کرد و گفت : اى ابن عباس ، مى بینى پسر دایى ما دیدار ما را خوش نمى دارد؟ گفتم : چرا باید چنین باشد و حال آنکه رعایت حق تو لازم تر و او هم به فضیلت داناتر است . چون آن دو نزدیک یکدیگر رسیدند نخست عثمان سلام داد و على پاسخ سلامش را داد. عثمان گفت : اگر به مسجد برمى گردى ما تو را مى خواهیم و اگر جاى دیگر مى روى در جستجوى تو هستیم . على فرمود: هر کدام را تو دوست مى دارى ؟

عثمان گفت : به مسجد برویم . داخل مسجد شدند. عثمان دست على را در دست گرفت و او را به سوى محراب مسجد برد. على (ع ) از داخل شدن در محراب خوددارى فرمود و کنار محراب نشست و عثمان هم کنار او قرار گرفت ، من خود را از آن دو عقب کشیدم ، هر دو مرا فراخواندند، جلو رفتم در این هنگام عثمان نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پیامبر درود فرستاد و سپس گفت : اى پسر داییها، و اى پسر عموهاى من ! من شما دو تن را فراخواندم و مورد خطاب قرار مى دهم و از هر دو گله گزارى مى کنم ، با آنکه از یکى از شما خشنودم و از دیگرى دلگیر، از شما مى خواهم که خودتان عذر خواه باشید و مى خواهم به خود آیید و تقاضا مى کنم به حال خود بازگردید و به خدا سوگند، اگر مردم بخواهند بر من چیره شوند از هیچ کس جز شما دو تن فریاد رسى نمى خواهیم و اگر مرا در هم شکنند و زبون سازند جز به عزت شما عزتى نمى یابم ، این کار میان ما به درازا کشیده و بیم آن دارم که از اندازه در گذرد و خطر آن بزرگ شود، همانا که دشمن مرا بر شما مى شوراند و تحریک مى کند، ولى خداوند و پیوند خویشاوندى ، مرا از آنچه دشمن اراده مى کند باز مى دارد و اینک در مسجد رسول خدا (ص ) و کنار مرقدش خلوت کرده ایم و دوست مى دارم که اندیشه خویش را در مورد من و آنچه در سینه دارید آشکار سازید و راست بگویید که راستى بهتر و نجاتبخش تر است و براى خودم و شما دو تن از خداى آمرزش مى خواهم .

ابن عباس مى گوید: على علیه السلام سکوت فرمود من هم مدتى طولانى همراه او سکوت کردم ، من حرمتش را پاس مى داشتم که پیش از او سخن نگویم على هم خوش مى داشت که من از سوى خودم و او پاسخ عثمان را بدهم ؛ ناچار به او گفتم : آیا سخن مى گویى با من از سوى تو پاسخ دهم ؟ فرمود: نه که تو از سوى من و خودت پاسخ ده . من نخست خدا را ستودم و بر پیامبرش درود فرستادم و سپس گفتم : اى پسر عمو و عمه ما! سخنت را که درباره ما گفتى شنیدیم و اینکه در شکایت و گله گزارى خود ما را در هم آمیختى ، با آنکه به پندار خودت از یکى خشنود و از دیگرى دلگیر هستى ، دانستیم و بزودى در آن مورد چنان مى کنیم . ما نیز به پیروى از کار تو، تو را در مورد خودمان هم نکوهش مى کنیم و هم ستایش ؛ تهمتى را که بر ما مى زنى ، آن هم فقط از روى گمان نه از روى یقین ، نکوهش مى کنیم و کارهاى دیگرت از جمله مخالفت تو با عشیره خودت را  در مورد تحریک آنان بر ضد ما  ستایش مى کنیم ، و همچنان که تو از ما خواستى از خود انصاف دهیم و عذرخواه باشیم ما هم از تو مى خواهیم چنان باشى و به خود آیى و به حال خویش ‍ برگردى . این را هم بدان که ما با یکدیگریم ، تو هر چیز را که مى خواهى ستایش یا نکوهش کن ، همان گونه که تو در مورد خویشتن هستى . وانگهى میان ما هیچ فرق و اختلافى نیست ، بلکه هر یک از ما در اندیشه و گفتار دوست خود شریک است . به خدا سوگند مى دانى در آنچه میان ما و تو مى گذرد ما معذوریم . و چنین نیست که تو ما را غیر از آنکه نسبت به تو توجه و فروتنى داریم بشناسى و خود مى بینى که در کارها به تو مراجعه مى کنیم ، و به همین جهت است که ما هم از تو همان چیزى را مى خواهیم که تو از ما.

اما این گفتارت که مى گویى (اگر مردم بر من پیروز شوند از کسى جز شما دو تن یارى نمى جویم و اگر بخواهند مرا درهم شکنند جز با قدرت و عزت شما قدرت و شوکت نمى یابم )، معلوم است که ما و تو را از این کار چاره دیگرى نیست و ما و تو همان گونه ایم که آن شاعر قبیله کنانه سروده است :
(… براى ما از سوى ایشان و براى ایشان از سوى ما در قبال دشمن و بر کرانه آن مراتب عزت چنان است که نردبانهایش برافراشته است ).

اما این سخن تو که مى گویى (دشمن تو را بر ضد ما تحریک مى کند و تو را بر ما مى شوراند) به خدا سوگند، آنچه دشمن در این باره در مورد تو انجام داده است بیشتر از آن را پیش ما درباره تو گفته و انجام داده است ، و ما را از همان چیزى بازداشته که تو را، یعنى هر دوى ما را از رعایت فرمان خدا و پیوند خویشاوندى بازداشته است . تو و ما ناچار به حفظ دین و آبرو و جوانمردى خود هستیم . به جان خودم سوگند، که این موضوع درباره ما و تو چنان به درازا کشیده است که از آن بر جان خود بیمناکیم و همان گونه که تو از آن به ترس و بیم افتاده اى ما هم در ترس و بیم هستیم .

اما اینکه از ما مى خواهى اندیشه و راى خویش را در مورد تو بیان کنیم ، ما به تو خبر مى دهیم که همان گونه است که تو دوست مى دارى و هیچ کدام از ما دو تن از دیگرى جز همین را نمى داند و چیز دیگرى را از او نمى پذیرد و هر یک از ما دو تن از دیگرى جز همین را نمى داند و چیز دیگرى را از او نمى پذیرد و هر یک ما در این مورد کفیل و ضامن دیگرى است و حال آنکه تو یکى از ما دو تن را از هر تهمتى تبرئه و منزه ساختى و دیگرى را به خیال خودت متهم داشتى و ساکت کردى و حال بدان که میان ما فرقى نیست ؛ آن را که تو خوش نمى دارى (یعنى على علیه السلام ) گویاتر از آنکه او را برى مى دانى نیست ، دیگرى هم در مورد چیزهایى که ناخوش مى دارى همچون آن یکى است .

بنابراین ، تو باید از ما دو تن خشنود و راضى باشى یا ناراضى و خشمگین تا ما بتوانیم همان گونه که تو هستى و مطابق با آن و پیمانه در قبال پیمانه پاداشت دهیم . اینک ما اندیشه خود را به تو گفتیم و نهان ضمیر خود را با راستى براى تو روشن ساختیم و همان گونه که گفتى راستى نجاتبخش تر و سالم تر است . اکنون تو به آنچه فرا خوانده مى شوى پاسخ مثبت بده و مسجد و آرامگاه پیامبر (ص ) را برتر از آن بدان که در آن پیمان شکنى و مکر کنى . راست بگو که رهایى یابى و سلامت مانى و ما از خداوند براى خودمان و تو آمرزش مى خواهیم .

ابن عباس مى گوید: در این هنگام على علیه السلام با هیبت به من نگریست و گفت : او را در همان حال که هست رها کن تا به آنچه دلش ‍ مى خواهد برسد. به خدا سوگند اگر دلها و اندیشه هاى ما براى او پیدا و آشکار شود آن چنان که به چشم خویش آن را ببیند همان گونه که با گوش خود آن را مى شنود باز هم همواره ستم پیشه و در حال انتقام گرفتن خواهد بود. به خدا سوگند، من نمى خواهم بر آنان درافتم و ساطور بر گوشت آنان نهم ، و اینگونه سخن گفتن از ناحیه او مخالفت و بدى معاشرت است .

عثمان گفت : اى ابا حسن ! آرام باش ، به خدا سوگند تو خود مى دانى که رسول خدا (ص ) مرا به گونه دیگرى وصف فرموده است و تو خود پیش او بودى که فرمود (همانا میان اصحاب من گروهى سلامت جویند و عثمان از ایشان است و او نسبت به دیگران از همه خوش گمان تر است و با محبت خیر خواه آنان ). على علیه السلام گفت : گفتار آن حضرت را با کردار خودت تصدیق کن و با آنچه که هم اکنون در آن هستى مخالفت کن . درباره تو سخنانى گفته مى شود که اگر قبول کنى همان کافى است . عثمان گفت : اى ابا حسن ! آیا در این باره اعتماد و وثوق دارى ؟ گفت : آرى ، گمان نمى کنم که چنان کنى . عثمان گفت : من هم اعتماد مى کنم و تو از کسانى هستى که دوست او زبون و سخنش تکذیب نمى شود.

ابن عباس مى گوید: دست آنان را گرفتم و آن دو با یکدیگر دست دادند و آشتى کردند و شوخى نمودند و من برخاستم و آن دو گفتگو و تبادل نظر کردند و سپس از هر یکدیگر جدا شدند. به خدا سوگند، هنوز روز سوم نرسیده بود که هر یک از ایشان مرا دید و در مورد دیگرى سخنانى گفت که (شتر هم بر آن فرو نمى خوابد)  و دانستم که پس از آن راهى براى آشتى میان آن دو وجود ندارد.

احمد بن عبدالعزیز جوهرى در کتاب اخبار السقیفه ، از قول محمد بن قیس اسدى ، از معروف بن سوید نقل مى کند که مى گفته است : هنگام بیعت با عثمان ، به خلافت ، در مدینه بودم ، مردى را دیدم که در مسجد نشسته بود و در حالى که مردم بر گرد او بودند دست بر هم مى زد و گفت : جاى بسى شگفتى است از قریش و اینکه آنان براى خلافت کس دیگرى غیر از اهل بیت را برمى گزینند آن هم اهل بیتى که کان فضیلت و ستارگان پرتو بخش زمین و مایه روشنایى همه سرزمینهایند.

به خدا سوگند، میان ایشان (اهل بیت ) مردى است که هرگز پس از رسول خدا (ص ) مردى همچون او ندیده ام که به حق سزاوارتر و در قضاوت از او عادل تر باشد. او از همگان بیشتر امر به معروف و نهى از منکر مى کند. پرسیدم : این مرد کیست ؟ گفتند: مقداد است . پیش او رفتم و گفتم : خدایت قرین صلاح بدارد! آن مردى که مى گفتى کیست ؟ گفت : پسر عموى پیامبرت (ص ) یعنى على بن ابى طالب .

معروف مى گوید: مدتى درنگ کردم و پس از آن ابوذر را که خدایش رحمت کناد! دیدم و آنچه را مقداد گفته بود برایش نقل کردم . گفت : راست مى گوید.گفتم : پس چه چیزى مانع آن شد که این حکومت را در ایشان قرار دهید؟ گفت : قوم ایشان نپذیرفتند. گفتم : چه چیزى شما را از یارى ایشان بازداشت ؟ گفت : آرام باش ، این سخن را مگو و از اختلاف بر حذر باشید. (گوید:) من سکوت کردم و کار چنان شد که شد.

شیخ ما ابو عثمان جاحظ در کتابى که در آن بهانه هایى براى بدعتها و نوآوریهاى عثمان آورده است مى نویسد: على بیمار شد، عثمان از او عیادت کرد و على علیه السلام این بیت را خواند:
(چه بسیار دیدار کننده که بدون دوستى به عیادت مى آید و دوست مى دارد که کاش بیمار رنجور درگذرد).
عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم آیا زندگى تو را خوشتر مى دارم یا مرگت را. اگر بمیرى مرگت مرا درهم مى شکند و اگر زنده باشى زندگى ات مرا به رنج و بلا گرفتار مى دارد و تا هنگامى که تو زنده اى همواره سرزنش کنندگان را مى بینم که تو را پناهگاه خود قرار مى دهند و به تو پناه مى آورند.

على علیه السلام فرمود: این تصور تو که مرا پناهگاه خرده گیران و سرزنش کنندگان خود مى دانى از بدگمانى تو سرچشمه مى گیرد و موجب مى شود در دل خود این گونه مرا جاى دهى ، و اگر به پندار خودت از سوى من بیمى دارى براى تو بر عهده من عهد و پیمان خداوندى است که تو را از من باکى نخواهد بود (تا وقتى که دریا پشم را خیس مى کند). و همانا که من تو را رعایت و از تو حمایت مى کنم ولى چه کنم که این کار براى من در نظرت سودبخش نیست . اما این سخن تو که مى گویى (مرگ و فقدان من تو را درهم مى شکند)، هرگز چنین نیست و تا هنگامى که ولید و مروان براى تو زنده و باشند از فقدان من شکسته نخواهى شد.  عثمان برخاست و رفت . همچنین روایت شده است که آن بیت شعر را عثمان خوانده است : گویند او بیمار شده بود على علیه السلام به عیادتش رفت و عثمان گفت :
(چه بسیار دیدار کننده که بدون خیرخواهى  به عیادت مى آید و دوست مى دارد که اى کاش بیمار رنجور در گذرد).

ابو سعد آبى  در کتاب خویش از قول ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : میان عثمان و على علیه السلام سخنى درگرفت و عثمان گفت : چه کنم که قریش شما را دوست نمى دارد زیرا به روز بدر هفتاد تن از ایشان را که چهره هایشان چون شمش طلا بود کشتید و بینى هاى آنان پیش از لبهایشان به خاک در افتاد!

همچنین روایت شده است که چون مردم کارهاى عثمان را بر او خرده گرفتند برخاست و در حالى که به مروان تکیه داده بود براى مردم سخنرانى کرد و چنین گفت :
همانا هر امتى را آفتى است و هر نعمتى را بلایى ؛ آفت این است و بلاى این نعمت قومى هستند که بسیار عیبجویند و خرده گیر. براى شما، در ظاهر، آنچه را دوست مى دارید آشکار مى سازند و آنچه را خوش نمى دارید پوشیده و نهان مى دارند، سفلگانى شتر مرغ که از نخستین بانگ کننده پیروى مى کنند. آنان همان چیزى را بر من خرده مى گیرند که بر عمر خرده مى گرفتند و او آنان را زبون ساخت و درهم کوبید و حال آنکه نصرت دهندگان من نزدیکترند و افراد نیرومندترى در اختیار دارم . مرا چه مانعى است که نتوانم در اموال افزون از نیاز هر چه مى خواهم انجام دهم !

همچنین روایت مى کند که على علیه السلام بیمار شد و عثمان به عیادت او رفت و گفت : چنین مى بینم که سنگین شده اى . على گفت : آرى . عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم مرگ تو براى من خوشتر است یا زندگى تو، در عین حال که مرگ تو را دوست مى دارم خوش ندارم پس از تو زنده بمانم و اگر مى خواهى براى ما راه روشنى قرار بده یا دوستى در حال آشتى باش یا دشمنى در حال جنگ و ستیز و تو اینک همان گونه اى که آن شاعر ایادى  سروده است :
(میان ما لگام و ریسمان چموشى کشیده شده است در حالى که نه ناامیدى آشکارى از آن مى بینیم و نه امید و طمعى).
على علیه السلام فرمود: آنچه که از آن مى ترسى ، پیش من نیست ولى اگر پاسخت دهم فقط پاسخى مى گویم که آن را ناخوش ‍ خواهى داشت .

عثمان هنگامى که او را محاصره کردند براى على (ع ) چنین نوشت :
اما بعد، آب از سرگذشت و کارد به استخوان رسید و در مورد من کار از اندازه گذشت و کسى که یاراى دفاع از خود را نداشت اینک در من طمع بسته است .
(اگر قرار است که من خورده شوم تو بهترین خورنده باش وگرنه پیش از آنکه پاره پاره شوم مرا دریاب )

زبیر بن بکار خبر عیادت را به گونه دیگرى آورده است . او مى گوید: على علیه السلام بیمار شد عثمان در حالى که مروان بن حکم همراهش بود به عیادت آمد، عثمان شروع به سوال کردن از حال على کرد و آن حضرت خاموش ماند و او را پاسخ نمى داد عثمان گفت : اى ابو الحسن تو براى من همچون فرزندى نافرمان نسبت به پدر شده اى که اگر زنده بماند از فرمان پدر سرپیچى مى کند و اگر بمیرد پدر را ماتمزده و اندوهگین مى کند؛ چه خوب بود که در مورد کار خود براى ما گشایشى قرار مى دادى ؛ یا دشمن مى بودى یا دوست و ما را چنین میان آسمان و زمین نگه نمى داشتى . همانا به خدا سوگند، که من براى تو بهتر از فلان و فلانم و اگر کشته شوم کسى مثل من نخواهى دید.

مروان گفت : به خدا سوگند آهنگ آنچه پشت سر ما قرار دارد نخواهد شد مگر اینکه شمشیرهاى ما درهم آمیزد و پیوندهاى خویشاوندى ما بریده گردد. عثمان برگشت و به مروان نگریست و گفت : خاموش باش و به خاموشى نرسى ! چه چیز موجب آمده است که در کار میان ما دخالت کنى .

شیخ ما ابو عثمان جاحظ از زید بن ارقم روایت مى کند که مى گفته است : شنیدم عثمان به على علیه السلام مى گوید: از جمله کارهاى من که آن را زشت مى شمرى به کار گماشتن معاویه است و تو خود مى دانى که عمر او را به کار گماشته بود. على علیه السلام فرمود: تو را به خداوند سوگند مى دهم مگر نمى دانى که معاویه نسبت به عمر فرمانبردارتر از یرفا غلام عمر بود! عمر هرگاه عاملى را به کار مى گماشت مى توانست پاى بر گوش او نهد و حال آنکه این قوم بر تو سوار شده و چیره اند و بدون اعتنا به تو خود با استبداد حکومت مى کنند. عثمان سکوت کرد.

ریشه هاى رقابت میان على و عثمان

مى گویم : جعفر بن مکى حاجب که خدایش رحمت کناد! براى من نقل کرد و گفت : از محمد بن سلیمان حاجب الحجبات درباره کار على و عثمان پرسیدم  من این محمد بن سلیمان حاجب الحجاب را دیده بودم و آشنایى نه چندان استوارى با او داشتم ، شخص ‍ ادیب ظریفى بود که از علوم فلسفى به ریاضیات اشتغال داشت و در هیچ مذهبى تعصب نداشت  جعفر بن مکى مى گفت محمد بن سلیمان به من پاسخ داد و گفت : این دشمنى قدیم و کهن میان خاندان عبد شمس و خاندان هاشم است ، آن چنان که حرب پسر امیه با عبدالمطلب پسر هاشم ستیز و نزاع داشت و ابو سفیان نسبت به محمد (ص ) رشک مى ورزید و با او جنگ مى کرد و این دو خانواده اگر چه در عبد مناف به یکدیگر مى پیوستند ولى همواره نسبت به یکدیگر کینه توز بوده اند.

پس از آن پیامبر که درود خداوند بر او و خاندانش باد، دختر خود فاطمه را به همسرى على در آورد و دختر دیگرش را به همسرى عثمان داد و توجه و محبت پیامبر (ص ) نسبت به فاطمه بیش از آن دختر و دختر دیگرى که پس از مرگ اولى به همسرى عثمان در آمده بود آشکار مى گشت همچنین توجه ویژه پیامبر به على و افزونى نسبت به خود، به مراتب بیشتر و افزونتر از عثمان بود و عثمان در این مورد دلتنگ بود و بدین گونه میان دلهاى ایشان فاصله ایجاد شد.

شاید بگو و مگوها و کینه هاى بى اساس و گله گزارى هاى هم از قول خواهرى براى خواهر دیگر نقل و موجب تکدر خاطر آنان مى شده است و در نتیجه شوهرها هم نسبت به یکدیگر احساس کدورت مى کرده اند همان گونه که این موضوع را در روزگار خودمان و دیگر روزگاران دیده و شنیده ایم و از قدیم گفته اند هیچ چیز به اندازه همسران اخوت برادران را نمى تواند قطع کند. وانگهى چنین اتفاق افتاده است که على علیه السلام گروه بسیارى از افراد خاندان عبد شمس را در جنگهاى پیامبر (ص ) کشته است و این موضوع هم موجب استوارى و افزونى کینه شده است و هرگاه انسان از کسى احساس وحشت و دلتنگى کند او هم همین احساس را نسبت به او خواهد داشت . سپس پیامبر (ص ) رحلت فرمود، گروهى اندک به على گرایش پیدا کردند ولى عثمان از آنان نبود همچنین عثمان همراه کسانى که از بیعت با ابوبکر سرپیچى کرده بودند نبود و در خانه فاطمه (ع ) هم حاضر نشد و درباره خلافت امورى در سینه على علیه السلام بود که به روزگار ابوبکر و عمر اظهار آن ممکن نبود که عمر سخت خشمگین و نیرومند بود و در فروگرفتن و سخن گفتن گشاده دست و زبان دراز بود و چون عمر کشته شد و کار خلافت را به نظر شوراى شش ‍ نفره قرار داد و عبدالرحمان بن عوف از خلیفه کردن على روى گرداند و به عثمان گرایش پیدا کرد، على (ع ) خوددارى نتوانست کرد و آنچه را پوشیده بود آشکار ساخت و آنچه را نهان بود ظاهر کرد و همواره این موضوع میان على و عثمان فزونى مى یافت تا آنجا که جمع و انباشته شد و با وجود این على علیه السلام هیچ گاه چیزى غیر از کارهاى ناپسند عثمان را مورد نکوهش قرار نداد و او را از چیزى جز آنچه که شرع نهى کرده است باز نداشت ، ولى عثمان شخصى ضعیف النفس و سست و کم بینش و خیال پرداز بود و لگام اختیار خود را به مروان سپرده بود و او عثمان را به هر سو که مى خواست مى کشید و در واقع خلافت از مروان بود و عثمان فقط نامى از خلافت داشت . چون کار عثمان درهم فرو ریخت از على یارى و فریادرس خواست و به او پناه برد و زمام کار را به على علیه السلام واگذاشت و على هم از او دفاع کرد ولى دیگر دفاع سودى نداشت و دشمنان را از او دور کرد که آن هم سودى نداشت و کار آنچنان تباه شده بود که هیچ امیدى به اصلاح آن نمى رفت .

جعفر مى گوید: به محمد بن سلیمان گفتم : آیا عقیده ات این است و مى خواهى بگویى على از خلافت عثمان رنج بیشترى دید تا از خلافت ابوبکر و عمر؟ گفت : نه ، چگونه ممکن است این چنین باشد عثمان شاخه یى از وجود ابوبکر و عمر است و اگر آن دو نبودند هرگز عثمان خلیفه نمى شد و عثمان پیش از آن هرگز از کسانى نبود که امید و طمع به خلافت داشته باشد و به خاطرش خطور نمى کرد ولى موضوع دیگرى است که موجب مى شود دلتنگى على از عثمان بیشتر باشد و آن خویشاوندى آن دو با یکدیگر و پیوستن نسب آن دو در عبد مناف است و آدمى نسبت به پسر عموى نزدیک خود بیشتر همچشمى مى کند تا نسبت به پسر عموى دورتر خود، وانگهى تحمل بسیارى از کارها از ناحیه خویشاوندان دور و بیگانگان براى آدمى آسانتر است از تحمل همان کارها از خویشاوندان نزدیک .

جعفر گوید: به محمد بن سلیمان گفتم : آیا معتقدى که اگر عثمان از خلافت خلع مى شد ولى او را نمى کشتند کار براى على علیه السلام که پس از عثمان با او به خلافت بیعت شد استوار و روبه راه مى شد؟ گفت : نه ، چگونه ممکن است این کار را تصور کرد بلکه بر عکس اگر عثمان از خلافت خلع مى شد و زنده مى ماند درهم پاشیدگى کارهاى على (ع ) بیش از آن بود و هر روز امید بازگشت او مى رفت و بر فرض که عثمان زندانى مى بود باز گرفتارى و سختى بسیار بود و هر روز بلکه هر ساعت مردم با فریاد نام او را بر زبان مى آوردند و اگر آزاد مى بود و اختیار خود را مى داشت و کسى مانع کارهاى او نمى شد، عثمان به گوشه یى از اطراف مملکت پناه مى برد و متحصن مى شد و مى گفت مظلوم است و خلافتش را غصب و او را مجبور به کناره گیرى کرده اند و در آن صورت هم مردم به میزان بیشترى گرد او جمع مى شدند و فتنه و گرفتارى سخت تر و پرمایه تر مى شد.

جعفر مى گوید: به محمد بن سلیمان گفتم : درباره این اختلافى که در مسئله امامت از همان آغاز پیش آمده است چه عقیده دارى و ریشه و اساس آن را در چه چیزى تصور مى کنى ؟ گفت : من براى این موضوع چیزى جز دو اصل را موثر نمى دانم ، نخست اینکه پیامبر (ص ) در مورد مسئله امامت با درنگ و تامل رفتار کرد و در مورد نام هیچ کس تصریح نکرد بلکه سخنان رسول خدا (ص ) بیشتر به صورت رمز و اشاره و کنایه و تعریض بود آن چنان که اگر صاحب آن به هنگام اختلاف و نزاع مى خواست حجت بیاورد نمى توانست آن را به صورت برهان و حجت عرضه دارد و دلالت کافى در آنها وجود نداشت و به همین سبب على علیه السلام روز سقیفه به آنها استناد نکرد، زیرا در آنها نص روشنى که بهانه را از میان ببرد و حجت و برهان را ثابت کند وجود نداشت و عادت پادشاهان ! بر این است که چون پایه پادشاهى شان استوار مى شود و مى خواهند ولایت عهدى را به نام یکى از فرزندان خود یا شخص ‍ مورد اعتمادى قرار دهند نام او را تصریح مى کنند و روى منابر بر نامش خطبه مى خوانند و در فاصله میان خطبه ها از او نام مى برند و براى این منظور به همه مناطق دور و کرانه هاى کشور نامه مى نویسند.

همچنین هر پادشاهى که داراى تخت و دژ و شهرهاى بسیار است نام ولى عهد خود را همراه نام خود بر صفحات درهم و دینار ضرب کند آنچنان که هرگونه شبهه یى در مورد کار ولى عهد از میان برود و شک و تردید زایل شود.

موضوع خلافت ، مسئله کوچک و خوار و سبکى نیست که آن را به حال خود رها کنند تا در مظنه اشتباه و تردید قرار گیرد و شاید در این مورد رسول خدا (ص ) را عذرى بوده است که ما از آن اطلاع نداریم شاید ترس آن حضرت از اینکه کار اسلام به تباهى کشد یا ترس از اینکه منافقان یاوه سرایى و شایعه پراکنى کنند و بگویند: این پیامبرى نیست که پادشاهى است و در آن نسبت به ذریه و فرزندان خود وصیت کرده است و چون هیچ کدام از فرزند زادگان پیامبر (ص ) به هنگام رحلت پیامبر از لحاظ سنى براى حکومت مناسب نبودند آن را براى پدر ایشان قرار داده است تا در حقیقت پس از او به همسرش که دختر اوست و نیز به فرزندان آن زن اختصاص یابد.

اما آنچه که معتزله و دیگر پیروان مکتب عدل مى گویند که (خداوند متعال مى داند که مکلفان در رها کردن کارى که مهمل است و نامعین ، نزدیکترند تا انجام کار واجب و پرهیز از گناه .) ممکن است رسول خدا (ص ) در بیمارى مرگ خویش نمى دانسته است که در آن بیمارى رحلت خواهد کرد و امیدوار بوده است که باقى خواهد ماند  تا براى امامت قاعده اى استوار فراهم آورد و از چیزهایى که دلیل بر این موضوع است این است که چون در مورد خواستن قلم و مرکب و استخوان شانه براى رسول خدا چیزى بنویسد تا پس از مرگش گمراه نشوند نزاع و بگو و مگو شد پیامبر (ص ) خشم گرفت و فرمود: از پیش من بیرون بروید و پس از آنکه خشمش فرو نشست براى بار دوم آنان را فرا نخواند تا رشد و مصلحت را به ایشان بشناساند، بلکه کار را به تاخیر انداخت به امید آنکه دوباره بهبود یابد و سلامت شود.

محمد بن سلیمان مى گفت با اقوال پوشیده و کنایات و رموزى نظیر (حدیث پینه زدن کفش )، (حدیث منزلت هارون نسبت به موسى )، اینکه (هر کس من مولاى اویم على مولاى اوست )، (این على یعسوب دین است )، (جوانمردى جز على نیست )، (حدیث مرغ بریان ) و اینکه (محبوبترین خلق خود را در نظر خودت برسان ) و امثال این احادیث نمى توان کار را فیصله داد و حجت را تمام و مدعى و خصم را ساکت و خاموش کرد و به همین جهت بود که انصار از گوشه یى برخاستند و مدعى خلافت شدند و بنى هاشم از گوشه دیگر و ابوبکر هم مى گفت : با عمر یا ابو عبیده بیعت کنید و عباس هم به على مى گفت : دست دراز کن تا با تو بیعت کنم و گروهى هم که آن هنگام وجود نداشتند و بعدها فرصت یافتند مدعى شدند که خلافت از عباس بوده که عمو وارث است و ابوبکر و عمر حق او را غصب کرده اند و اینکه گفتم علت نخست بود.

اما سبب دوم براى بروز اختلاف موضوع ، (شورى ) است و اینکه عمر کار را بر عهده شش تن باقى گذاشت و در مورد هیچ کدام نص صریحى نکرد و نه تنها در مورد ایشان که در مورد کس دیگرى هم تصریح نکرد. بدین سبب در دل هر یک از آن شش تن چنین تصورى پیش آمد که شایسته خلافت و سزاوار پادشاهى و سلطنت است و همواره این موضوع در دل و ذهن ایشان وجود داشت و نفس آنان هواى آن را مى داشت و چشمهایشان به سوى آن دوخته بود و نقش خلافت در خیال ایشان جاى داشت و این خود از مایه هاى دلتنگى و کدورت میان على و عثمان بود.

سرانجام ، کار به کشتن عثمان منجر شد و طلحه بیشترین نقش را در کشتن عثمان بر عهده داشت و او به دلایل متعددى تردید نداشت که حکومت پس از عثمان از او خواهد بود، از آن جمله : پیشگامى او در گرویدن به اسلام ، دیگر آنکه پسر عموى ابوبکر بود و ابوبکر در دل مردم آن روزگار منزلتى بزرگتر از منزلت کنونى داشت ؛ دیگر آنکه بخشنده و دست و دل باز بود، طلحه به روزگار زنده بودن ابوبکر در مورد جانشینى با عمر، ستیز مى کرد و دوست مى داشت خلافت را پس از خود به او واگذار کند. او هر صبح و شام در مورد عثمان ، سرگرم فریبکارى و فتنه انگیزى بود، دلها را از او مى رمانید و نفسها را بر او تیره و تار مى کرد و مردم مدینه و اعراب بادیه نشین و مردم دیگر شهرها را بر او مى شورانید و در این کار زبیر هم او را یارى مى داد که او هم براى خویشتن امید خلافت داشت و امید آن دو براى رسیدن به خلافت نه تنها کمتر از امید على نبود بلکه نیرومندتر هم بود چرا که على علیه السلام را دو خلیفه نخستین فرو کوبیده و ساقط کرده بودند و حرمتش را میان مردم شکسته بودند و به فراموشى سپرده شده بود و بیشتر کسانى که ویژگیها و فضیلتهاى او را به روزگار پیامبر مى شناختند مرده بودند و قومى روى کار آمده بودند که او را نمى شناختند و فقط او را مردى همطراز با دیگر مسلمانان مى دانستند و از آن همه فضایل که به او برمى گشت در نظر عامه مردم فقط همین باقى مانده بود که پسر عموى رسول خدا و شوهر دخترش و پدر دو نوه اوست و دیگر چیزها به فراموشى سپرده شده بود، وانگهى قریش چنان کینه او را در دل داشتند و چنان از او منحرف بودند که نسبت به على داشتند نسبت به طلحه و زبیر محبت مى ورزیدند زیرا مقدمات و اسباب آن کینه در آن دو فراهم نبود و آن دو در اواخر روزگار عثمان از قریش دلجویى مى کردند و به آنان وعده بخشش مى دادند و طلحه و زبیر در نظر خود و در نظر مردم ، اگر چه بالفعل خلیفه نبودند ولى بالقوه خلیفه شمرده مى شدند زیرا عمر تصریح کرده بود که آن دو از اعضاى شورا باشند و هر دو را براى خلافت پسندیده بود و عمر چنان بود که در زندگى و پس از مرگ از گفتارش پیروى مى شد و رفتارش مورد پسند و موفق و موید و مطاع بود و فرمانش اجرا مى شد. چون عثمان کشته شد طلحه با حرص بسیار آهنگ خلافت کرد و اگر مالک اشتر و گروهى از شجاعان عرب که با او همراهى مى کردند نبودند و خلافت را براى على قرار نمى دادند هرگز على علیه السلام به خلافت نمى رسید و چون خلافت از چنگ طلحه و زبیر بیرون شد آن شکاف بزرگ  یعنى نبرد جمل  را پدید آوردند و ام المومنین عایشه را با خود بیرون آوردند و آهنگ عراق کردند و چه فتنه یى برانگیختند!

وانگهى همین نبرد جمل مقدمه یى براى جنگ صفین شد زیرا اگر دستاویز معاویه به آنچه در بصره اتفاق افتاد نمى بود یاراى انجام جنگ صفین و کارهایى را که کرد نداشت . معاویه مردم شام را به این گمان باطل انداخت که على به سبب جنگ با ام المومنین عایشه و جنگ با مسلمانان و کشتن طلحه و زبیر که هر دو از اهل بهشت اند (!) فاسق و بزهکار شده است و مى گفت : هر کس مومنى را که اهل بهشت است بکشد خودش اهل آتش است .

بنابراین مى بینى که تباهى جنگ صفین شاخه یى از تباهى و فساد جنگ جمل است ، سپس از تباهى معاویه و جنگ صفین همه گمراهى ها و تباهها و زشتیهاى بنى امیه سرچشمه گرفته است . فتنه ابن زبیر هم شاخه یى از گرفتاریهاى روز جنگ خانه عثمان است که عبدالله بن زبیر مى گفت عثمان همین که به کشته شدن خود یقین پیدا کرد بر خلافت من تصریح کرد و مرا در این مورد گواهانى است که یکى از ایشان مروان بن حکم است ! حال مى بینى که چگونه این امور از یک اصل سرچشمه گرفته و همگى شاخه هاى یک درخت است و شراره هاى یک کانون و همین گونه این دور و تسلسل ادامه داشته است و سرچشمه اینها همان شوراى شش نفره است .

محمد بن سلیمان گفت : شگفت انگیزتر از این موضوع پاسخى است که عمر داده است : چون به او گفتند چگونه است که تو یزید بن ابى سفیان و سعید بن عاص و معاویه و فلان و بهمان را که از (مولفه قلوبهم ) و بردگان جنگى و برده زادگان هستند به فرمانروایى مى گمارى ولى از اینکه على و عباس و زبیر و طلحه را به کارى بگمارى خوددارى مى کنى ؟ گفت : على خردمندتر و فرزانه تر از این است ولى بیم آن دارم دیگرانى که از قریش هستند چون در سرزمینها پراکنده شوند تباهى بسیار ببار آورند.

کسى که از گماشتن آنان به امیرى منطقه یى مى ترسد که مبادا طمع در پادشاهى ببندند و هر یک براى خود مدعى آن شوند چگونه نمى ترسد و آنان را به صورت شش تن مساوى اعضاى یک شورى قرار مى دهد که هر شش تن خود را شایسته و آماده براى خلافت مى دانند و آیا چیزى از این مهمتر و نزدیکتر براى تباهى وجود دارد؟ و روایت شده است که روزى هارون الرشید دو پسر خود محمد و عبدالله (امین و مامون ) را دید که با یکدیگر بازى مى کنند و مى خندند، رشید نخست از این موضوع خوشحال شد ولى همین که آن دو از نظرش ناپدید شدند گریست .

فضل بن ربیع به او گفت : اى امیر المومنین ، چه چیزى به گریه ات واداشته است و حال آنکه جاى شادى است نه گاه اندوه ؟ گفت : اى فضل ، آیا این شوخى و دوستى و مودت میان این دو را دیدى ؟ به خدا سوگند که این دوستى به کینه و دشمنى تبدیل خواهد شد و بزودى هر یک از این دو حاضر است جان دیگرى را بگیرد و در رباید که پادشاهى عقیم است !
رشید که خلافت را براى آن دو به ترتیب و یکى را پس از دیگرى قرار داده بود چنین نگران بود، حال بنگر در مورد کسانى که ترتیبى منظور نشده باشد و همگى چون دندانه هاى شانه در یک ردیف قرار داشته باشند چگونه است !
من (ابن ابى الحدید) به جعفر بن مکى گفتم : همه این سخنان که گفتى از قول محمد بن سلیمان نقل کردى عقیده خودت چیست ؟
هرگاه حذام  سخنى گفت تصدیقش کنید که سخن درست همان است که او بگوید. 

 جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۰

خطبه ۱۳۴ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(هنگامى که عمر بن خطاب با او در مورد رفتن خود به جنگ بارومیان مشورت کرد)

۱۳۴ و من کلام له ع- و قد شاوره عمر بن الخطاب فی الخروج إلى غزو الروم

وَ قَدْ تَوَکَّلَ اللَّهُ- لِأَهْلِ هَذَا الدِّینِ بِإِعْزَازِ الْحَوْزَهِ- وَ سَتْرِ الْعَوْرَهِ وَ الَّذِی نَصَرَهُمْ- وَ هُمْ قَلِیلٌ لَا یَنْتَصِرُونَ- وَ مَنَعَهُمْ وَ هُمْ قَلِیلٌ لَا یَمْتَنِعُونَ- حَیٌّ لَا یَمُوتُ- إِنَّکَ مَتَى تَسِرْ إِلَى هَذَا الْعَدُوِّ بِنَفْسِکَ- فَتَلْقَهُمْ فَتُنْکَبْ- لَا یَکُنْ لِلْمُسْلِمِینَ کَهْفٌ دُونَ أَقْصَى بِلَادِهِمْ- لَیْسَ بَعْدَکَ مَرْجِعٌ یَرْجِعُونَ إِلَیْهِ- فَابْعَثْ إِلَیْهِمْ رَجُلًا مِحْرَباً- وَ احْفِزْ مَعَهُ أَهْلَ الْبَلَاءِ وَ النَّصِیحَهِ- فَإِنْ أَظْهَرَ اللَّهُ فَذَاکَ مَا تُحِبُّ- وَ إِنْ تَکُنِ الْأُخْرَى- کُنْتَ رِدْءاً لِلنَّاسِ وَ مَثَابَهً لِلْمُسْلِمِین‏

مطابق خطبه ۱۳۴ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۳۴)از سخنان آن حضرت (ع ) هنگامى که عمر بن خطاب با او در مورد رفتن خود به جنگ بارومیان مشورت کرد

(این خطبه که با عبارت ( و قد توکل الله لاهل هذا الدین باعزاز الحوزه ) (همانا خداوند براى اهل این دین بر عهده گرفته است که قلمرو آنان را عزیز بدارد) شروع مى شود، ابن ابى الحدید پس از توضیح پاره یى از لغات و ترکیبات نکته یى را طرح مى کند و پاسخ مى دهد و آن نکته این است که مى گوید :)

امیر المومنین على علیه السلام در این خطبه عمر را از اینکه شخصا به جبهه جنگ برود منع کرده است که مبادا کشته شود و بدان گونه همه مسلمانان از میان بروند. اگر بپرسى پس به چه سبب رسول خدا (ص ) خود در جنگها حاضر مى شد و فرماندهى جنگ را بر عهده مى گرفت ؟ مى گویم : به رسول خدا (ص ) وعده نصرت و پیروزى داده شده و بر جان خویش ایمنى داشت و آن وعده خداوند در این گفتار الهى است که فرموده است : (و خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد) ، حال آنکه عمر چنین نبوده است .

اگر بگویى پس به چه سبب امیر المومنین علیه السلام خود در جنگهاى جمل و صفین و نهروان حاضر شد و حال آنکه مى توانست خودش در مدینه به منظور حفظ آن شهر و دفاع بماند و امیرى کار آزموده را به جنگ بفرستد؟ مى گویم : این اشکال دو پاسخ دارد : یکى اینکه او از سوى پیامبر (ص ) مى دانست که در این جنگها کشته نمى شود و گواه این موضوع این حدیث و خبر مورد اتفاق همگان است که پیامبر فرموده اند : (پس از من ، على با پیمان گسلان و تبهکاران و از دین بیرون شدگان جنگ خواهد کرد)

پاسخ دوم این است که : على (ع ) مى پنداشته است در جنگ با این گروههایى که بر او خروج کرده اند هیچ کس جز خودش نمى تواند جاى او را پر کند و امیر کار آزموده اى که خیرخواه باشد نیافته است و پیشنهاد او به عمر هم این است که امیرى کار آزموده و خیرخواه بیابد و این صفات را معتبر دانسته است . برخى از یاران على علیه السلام که اهل جنگ بودند خیرخواه نبودند و برخى از خیرخواهان او جنگاور و دلیر نبودند ناچار و به ضرورت شخصا سالارى جنگ را عهده دار شد.
(ابن ابى الحدید سپس مبحث زیرا را در مورد جنگ فلسطین و فتح بیت المقدس آورده است ).

جنگ فلسطین و فتح بیت المقدس

بدان که این جنگ ، جنگ فلسطین است که در آن بیت المقدس فتح شد و ابو جعفر محمد بن جریر طبرى آن را در تاریخ طبرى آورده است و چنین گفته است :
چون عمر به شام رفت جانشین او بر مدینه على علیه السلام بود على (ع ) به عمر گفت : به تن خویش بیرون مرو که آهنگ دشمنى سگ خو و هار دارى . عمر گفت : من مى خواهم با جهاد با دشمن مرگ عباس بن عبدالمطلب را به تاءخیر اندازم ، که اگر عباس ‍ را از دست بدهید شر و بدى شما را گسسته مى کند همان گونه که ریسمان گسسته شود. عباس شش سال پس از حکومت عثمان در گذشت و شر و بدى به مردم روى آورد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : رومیان از کتابهاى خود این موضوع را دانسته بودند که فاتح شهر ایلیاء که همان بیت المقدس است مردى خواهد بود که نامش سه حرف است و بدین سبب هر یک از امیران و فرماندهان مسلمان که آنجا مى آمدند رومیان نخست نام او را مى پرسیدند و مى دانستند که او فاتح شهر ایشان نیست و چون در جنگ با رومیان کار براى مسلمانان به درازا کشید از عمر مدد خواستند و به او پیام دادند که اگر خودت در این جنگ حاضر نشوى براى ما فتح نخواهد شد. عمر براى آنان نوشت که در روزى مشخص در مدخل منطقه جابیه منتظر او باشند، آنان در آن هنگام با عمر که سوار بر خرى بود رویاروى شدند، نخستین کس که با او دیدار کرد یزید بن ابى سفیان بود پس از او ابو عبیده بن جراح و سپس خالد بن ولید که همگى سوار بر اسب بودند و جامه هاى ابریشمى و دیبا بر تن داشتند با او رویاروى شدند.

عمر از خر پیاده شد و سنگریزه هایى برداشت و به آنان پرتاب کرد و گفت : چه زود از راى و اندیشه خود باز گشته اید که از من با این وضع و جامه استقبال مى کنید! معلوم مى شود در این دو سال سیر شده اید و چه زود سیرى و فربهى شما را دگرگون ساخته است ! به خدا سوگند اگر این کار را در حالى که فرمانده دویست تن مى بودید و پس از دویست سال مرتکب مى شدید شما را عوض مى کردم . گفتند : اى امیر المومنین اینها قباهایى است که زیر آن جامه جنگى و سلاح پوشیده ایم . گفت : در این صورت عیبى ندارد!

ابو جعفر طبرى مى گوید : همینکه رومیان دانستند که عمر به تن خویش آمده است از او تقاضاى صلح کردند و عمر با آنان صلح کرد و براى ایشان عهدنامه یى نوشت که جزیه و خراج بپردازند و از آنجا به بیت المقدس رفت ، اسب عمر از حرکت بازماند براى او مادیانى آوردند که چون سوار شد شتابان و با جست و خیز بسیار به حرکت در آمد، عمر از آن مادیان پیاده شد و با رداى خود بر چهره اش ‍ زد و گفت : خداوند زشت بدارد کسى را که حرکات این چنین به تو آموخته است !اسبم را به من برگردانید. او سوار بر شد تا به بیت المقدس رسید.

گوید : عمر پیش از آن بر مادیان سوار نشده بود و پس از آن هم سوار نشد و مى گفت : از تکبر و غرور به خدا پناه مى برم .
ابو جعفر طبرى مى گوید : معاویه هم هنگامى که با عمر دیدار کرد، جامه دیبا بر تن داشت و گرد او هم گروهى از غلامان و بردگان بودند معاویه چون به عمر رسید دست او را بوسید. عمر گفت : اى پسر هند! این چه حال است که در آن نازپرورده و خودخواه و صاحب نعمت شده اى و به من خبر رسیده است که نیازمندان بر در خانه ات مى ایستند! معاویه گفت : اى امیر المومنین این جامه از این سبب است که ما در سرزمین دشمن هستیم و دوست مى داریم آثار نعمت خداوند را بر ما ببینند و اما پرده دار براى این است که مى ترسیم اگر آسان بگیریم و بذل و بخشش کنیم مردم گستاخ شوند. عمر گفت : از هیچ چیز از تو نمى پرسم مگر اینکه مرا در تنگناى بیشترى چون بند انگشتان قرار مى دهى . اگر راستگو باشى این اندیشه خردمند است و اگر دروغ گویى باز هم خدعه زیرکانه است .

مردم گفتگوى معاویه و عمر را به گونه دیگرى هم روایت کرده اند و چنین گفته اند که : چون عمر به شام آمد در حالى که سوار بر خر کوته قامت بود وارد شد، عبدالله بن عوف هم سوار بر همان گونه خر بود، معاویه در حالى که با لشکرى کاملا مسلح بود با آن دو رویارو شد، پاى خود را خم کرد و از اسب پیاده شد و عمر به خلافت سلام داد. عمر به او پاسخ نداد. عبدالرحمان به عمر گفت : اى امیر المومنین ، بر این جوان سخت گرفتى ، اى کاش با او سخن مى گفتى .

عمر به معاویه گفت : تو سالار این لشکرى که مى بینم ؟ گفت : آرى . عمر گفت : علاوه بر آن به سختى خود را در حجاب قرار داده اى و نیازمندان بر در خانه ات منتظر مى ایستند! گفت : آرى همین گونه است . عمر گفت : اى واى بر تو! چرا؟ معاویه گفت : از آن رو که ما در سرزمین و کشور دشمنیم که جاسوسان ایشان در آن بسیارند و اگر ساز و برگ کافى نداشته باشیم ما را کوچک مى شمرند و بى حرمتى مى کنند و بر امور پوشیده ما هجوم مى آورند وانگهى من کارگزار تو هستم اگر بر من کاستى گیرى کاسته مى شوم و اگر بر قدرتم بیفزایى افزوده مى شوم و اگر مرا متوقف بدارى متوقف مى شوم . عمر گفت : اگر دروغ گویى ، این راءى زیرکانه است و اگر راست گویى ، چاره اندیشى خردمندانه است ؛ هیچ گاه درباره چیزى از تو نپرسیدم مگر اینکه مرا در تنگنایى تنگ تر از فاصله درز دندانها قرار دادى ، دیگر نه به تو فرمانى مى دهم و نه تو را از کارى نهى مى کنم . چون معاویه برگشت عبدالرحمان گفت : این جوان در مورد ایرادى که بر او گرفتى خوب پاسخ داد. گفت : آرى به همین سبب بود که حرمتش را نگاه داشتیم .

ابو جعفر طبرى مى گوید : عمر از مدینه چهار بار آهنگ شام کرد : یک بار با اسب ، بار دوم با شترى ، بار سوم با استر و بار چهارم با خر؛ او شناخته نمى شد و چه بسا که کسى از او مى پرسید : امیر المومنین کجاست ؟ و عمر سکوت مى کرد. گاهى مى گفت : از مردم بپرس و هرگاه به شام مى آمد جامه کهنه و فرسوده یى که پشت و رو شده بود بر تن داشت و چون مردم بر سفره او حاضر مى شدند خشن ترین خوراک را مى دیدند.

طبرى مى گوید : در یکى از این سفرهاى چهارگانه که به شام آمد با طاعون مصادف شد که در شام آشکار و همه گیر بود، با مردم مشورت کرد همگى به او اشاره کردند که برگردد و وارد شام نشود جز ابو عبیده بن جراح که او به عمر گفت : آیا از تقدیر خداوند متعال مى گریزى ؟ گفت : آرى ، از تقدیر خداوند به وسیله تقدیر او به سوى تقدیر او مى گریزم ، اى ابو عبیده کاش کس دیگرى غیر از تو این سخن را گفته بود. چیزى نگذشت که عبدالرحمان بن عوف آمد و براى آنان این روایت را از قول پیامبر (ص ) نقل کرد که فرموده است (چون در سرزمینى بودید که در آن طاعون است از آن بیرون مروید و چون به سرزمینى رسیدید که در آن طاعون است وارد مشوید) عمر خدا را ستایش کرد که آنچه در دل او بوده موافق آن خبر است و راءى و اشاره مردم هم با آن حدیث موافق است و از همانجا به مدینه برگشت . ابو عبیده در آن طاعون مرد و این طاعون معروف به طاعون (عمواس )  است که به سال هفدهم هجرى بوده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۳۱

خطبه ۱۳۰ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خطاب به ابوذر به هنگام تبعید به ربذه)

۱۳۰ و من کلام له ع لأبی ذر رحمه الله- لما أخرج إلى الربذه

یَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّکَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ- إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوکَ عَلَى دُنْیَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِینِکَ- فَاتْرُکْ فِی أَیْدِیهِمْ مَا خَافُوکَ عَلَیْهِ- وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَیْهِ- فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ- وَ أَغْنَاکَ عَمَّا مَنَعُوکَ- وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الْأَکْثَرُ حَسَداً- وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِینَ کَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً- ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً- لَا یُؤْنِسَنَّکَ إِلَّا الْحَقُّ- وَ لَا یُوحِشَنَّکَ إِلَّا الْبَاطِلُ- فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْیَاهُمْ لَأَحَبُّوکَ- وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوک‏

مطابق خطبه ۱۳۰ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۳۰)از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به ابوذر به هنگام تبعید به ربذه

در این خطبه به ابوذر  که خدایش رحمت کناد، به هنگام تبعید او به ربذه ایراد شده است و با این عبارت آغاز مى شود( یا اباذر انک غضبت الله فارج من غضبت له ) (اى اباذر، همانا تو براى خداوند خشم گرفته اى به همان کسى که برایش خشم گرفته اى امیدوار باش ). (بحث تاریخى زیر ایراد شده است .)

اخبار ابوذر غفارى هنگام بیرون شدنش به ربذه 

واقعه ابوذر که خدایش رحمت کناد و تبعید او به ربذه یکى از کارهایى است که در آن مورد بر عثمان عیب گرفته شده است . این سخن را ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى در کتاب السقیفه  از قول عبدالرزاق ، از پدرش ، از عکرمه ، از ابن عباس روایت کرده است که گفته است : هنگامى که ابوذر را به ربذه تبعید کردند عثمان فرمان داد میان مردم جار بزنند که هیچ کس نباید با ابوذر سخن بگوید و او را بدرقه کند و به مروان بن حکم فرمان داد ابوذر را از مدینه بیرون کند. او چنان کرد و مردم از یارى ابوذر خوددارى کردند جز على بن ابى طالب علیه السلام و برادرش عقیل و حسن و حسین علیهما السلام و عمار یاسر که این گروه با او بیرون رفتند تا او را بدرقه کنند. حسن علیه السلام شروع به سخن گفتن با ابوذر کرد؛ مروان به او گفت : اى حسن ! آرام بگیر مگر نمى دانى امیر المومنین از سخن گفتن با این مرد نهى کرده است !

اگر هم نمى دانى اینک بدان . در این هنگام على علیه السلام به مروان حمله کرد و با تازیانه میان دو گوش مرکوب او زد و گفت : دور شو که خدایت به آتش در افکند! مروان خشمگین پیش عثمان برگشت و موضوع را به او گفت و عثمان بر على علیه السلام خشم گرفت . چون ابوذر ایستاد آن گروه با او وداع کردند. ذکوان آزاد کرده ام هانى دختر ابو طالب که حافظ حدیث و خوش حافظه و همراه ابوذر بود، گفته است : من سخنان آن گروه با ابوذر را حفظ کردم که چنین بود : على علیه السلام فرمود : اى ابوذر، تو براى خدا خشم گرفته اى آن قوم از تو بر دنیاى خود ترسیدند و تو از ایشان بر دین و آخرت خود ترسیدى ، آنان تو را به دشمنى و ستیز خود گرفتار ساختند و چنین گرفتار ابتلایت کردند و تو را به صحراى خشک تبعید نمودند. به خدا سوگند، اگر آسمان و زمین بر بنده اى بسته شود و او از خداوند بترسد و پرهیزگارى کند خداوند براى او راه بیرون شد از آن دو قرار خواهد داد. اى ابوذر، چیزى جز حق با او انس نگیرد و چیزى جز باطل تو را به بیم نیندازد.

سپس على (ع ) به همراهان خود گفت : با عموى خویش بدرود کنید و به عقیل فرمود : با برادر خویش بدرود کن . در این هنگام عقیل سخن گفت و چنین اظهار داشت : اى ابوذر چه بگوییم که تو مى دانى ما تو را دوست مى داریم و تو نیز ما را دوست مى دارى ، از خدا بترس و تقوى پیشه ساز که تقوى رستگارى است و شکیبا باش که شکیبایى کرامت است و بدان که اگر صبر و شکیبایى را گران بشمارى از بیتابى است و اگر رسیدن عافیت را دیر بشمارى از ناامیدى است ، بنابراین ناامیدى و بیتابى را رها کن .

سپس حسن (ع ) سخن گفت و چنین بیان داشت : عمو جان ! اگر نه این است که شایسته نیست آن کس که بدرود مى کند سکوت کند و آن کس که بدرقه مى کند برگردد با همه اندوه سخن کوتاه مى شد، مى بینى که این قوم با تو چه کردند! اینک دنیا را با یاد آوردن اینکه سرانجام از آن آسوده مى شوى رها کن و سختى آن را با امیدوارى به آنچه پس از آن است بر خود هوار ساز و شکیبایى پیشه کن تا پیامبر خویش را، که درود خدا بر او و خاندانش باد، دیدار کنى و او از تو خشنود باشد.

سپس حسین علیه السلام سخن گفت و چنین بیان داشت : عمو جان ، خداوند متعال تواناست که آنچه را مى بینى دگرگون سازد (و خداى هر روز در شاءن و کارى است ). آن قوم دنیاى خود را از تو بازداشتند و تو دین خود را از ایشان بازداشتى و تو از آنچه آنان از تو بازداشتند سخت بى نیازى و ایشان به آنچه تو از آنان بازداشتى سخت نیازمندند. اینک از خداوند صبر و نصرت بخواه و از بیتابى و آز به خدا پناه ببر که شکیبایى از دین و کرامت است و آزمندى حتى یک روز را مقدم نمى دارد و بیتابى اجل و مرگ را به تاءخیر نمى افکند.

سپس عمار یاسر که خدایش رحمت کناد، خشمگین سخن گفت و چنین اظهار داشت : خداوند آن کس را که تو را به وحشت انداخته است آرامش ندهاد و آن کس که تو را در بیم افکنده است امان ندهاد! همانا به خدا سوگند اگر دنیاى ایشان را مى خواستى و با آنان هماهنگ مى شدى تو را تاءمین مى کردند و اگر به کارهاى ایشان راضى مى بودى تو را دوست مى داشتند و هیچ چیز مردم را از اینکه سخنى چون سخن و اعتقاد تو بگویند بازنداشته است مگر خشنودى ایشان به دنیا و بیتابى و بیم از مرگ و آنان به همان چیزى گرایش یافته اند که پادشاه ایشان به آن گرایش یافته است (و پادشاهى از آن کسى است که چیره مى شود). مردم دین خود را به آنان بخشیدند و آن قوم هم دنیا را به ایشان دادند و زیانکار این جهان و آن جهان شدند، هان که این زیانکارى آشکار است .

ابوذر، خدایش رحمت کناد! که پیرى فرتوت بود بگریست و گفت : اى خاندان رحمت ، خدایتان رحمت کناد! که هرگاه شما را مى بینم رسول خدا (ص ) را فریاد مى آورم ، مرا در مدینه آرامش و دلبستگى یى جز به شما نبوده و نیست . اینک در حجاز بر عثمان گرانبار شدم آن گونه که بر معاویه در شام گرانبار بودم ، عثمان خوش نداشت در جوار برادر و پسر خاله اش در یکى از دو شهر  باشم که مبادا مردم را بر آن دو بشورانم . او مرا به سرزمینى فرستاد که در آن هیچ ناصر و دفاع کننده یى جز خدا برایم نخواهم بود و به خدا سوگند که همنشینى جز خداوند نمى خواهم و همراه خداوند از هیچ وحشتى بیم ندارم .

بدرقه کنندگان به مدینه باز آمدند و چون على علیه السلام پیش عثمان آمد، عثمان به على (ع ) گفت : چه چیز تو را بر این واداشت که فرستاده مرا برگردانى و فرمان مرا کوچک بشمارى ؟ على فرمود : فرستاده تو مى خواست مرا برگرداند من او را برگرداندم . اما فرمان تو را کوچک نشمردم . عثمان گفت : مگر نهى کردن من از سخن گفتن با ابوذر به تو نرسیده بود؟ على گفت : مگر به هر گناهى که تو فرمان دهى باید از تو اطاعت کنیم !

عثمان گفت : داد مروان را از خود بخواه . على فرمود : از چه چیزى ؟ گفت : از ناسزا گفتن به او و تازیانه زدن به مرکوبش . فرمود : در مورد مرکوب او، مرکوب من آماده است ؛ اما در مورد ناسزا گفتن او به من ، به خدا سوگند، هیچ دشنامى به من نخواهد داد مگر اینکه مثل همان دشنام را به تو خواهم داد و بر تو دروغ نخواهم بست . عثمان سخت خشمگین شد و گفت : چرا مروان تو را دشنام ندهد، گویى از او بهترى ! على علیه السلام فرمود : آرى به خدا و از تو نیز بهترم ، و برخاست و برفت .

عثمان به سرشناسان مهاجران و انصار و بنى امیه پیام فرستاد و از على علیه السلام به ایشان شکایت برد. گفتند : تو بر او والى هستى اصلاح این کار پسندیده تر است . گفت : من هم همین را دوست مى دارم . آنان به حضور على (ع ) آمدند و گفتند : چه خوب است پیش مروان بروى و از او پوزش بخواهى . فرمود : هرگز نه پیش مروان مى روم و نه از او پوزش مى خواهم ولى اگر عثمان دوست داشته باشد پیش او خواهم رفت .

آنان پیش عثمان برگشتند و آگاهش ساختند. عثمان به على پیام داد و او همراه بنى هاشم پیش او آمد. على علیه السلام به سخن آغاز کرد و پس از ستایش و نیایش خداوند فرمود : اینکه از سخن گفتن و بدرود کردن من از ابوذر دلگیر شده اى به خدا سوگند نمى خواسته ام نسبت به تو بدى و مخالفتى کنم بلکه خواسته ام که حق ابوذر را ادا کنم ، اما مروان ، او بود که اعتراض کرد و خواست مرا از انجام حق خداى عزوجل بازدارد و من او را بازداشتم و برگرداندم و این در قبال کار او بود، اما آنچه از من درباره تو پیش آمد این تو بودى که مرا خشمگین کردى و خشم موجب آمد تا کارى که نمى خواستم از من سرزند.

آن گاه عثمان سخن آغاز کرد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : آنچه از تو درباره من سرزده است به تو بخشیدم و آنچه درباره مروان بوده است همانا که خداوندت بخشیده است و در موردى که سوگند خوردى بدون تردید تو نیکوکار راست گویى ، اینک دستت را نزدیک بیاور. عثمان دست على را گرفت و بر سینه خود نهاد.

و چون على (ع ) برخاست و برفت قریش و بنى امیه به مروان گفتند : آیا باید تو مردى باشى که على براى تو جبهه گیرى کند و بر مرکوبت تازیانه زند و صبر کنى و حال آنکه قبیله وائل در مورد پستان و دوشیدن ماده شترى یکدیگر را و قبایل ذبیان و عبس در مورد زدن به چهره اسبى و اوس و خزرج در مورد یک ریسمان یکدیگر را نیست و نابود کردند و تو آنچه را که على نسبت به تو انجام داد تحمل مى کنى ؟ مروان گفت : به خدا سوگند بر فرض که بخواهم کارى انجام دهم قادر بر آن نیستم .

و بدان آنچه که بیشتر سیره نویسان و مورخان و نقل کنندگان اخبار بر آن اند این است که عثمان نخست ابوذر را به شام تبعید کرد و پس از اینکه معاویه از او شکایت کرد او را به مدینه فرا خواند و چون در مدینه هم همان گونه که در شام اعتراض مى کرد معترض شد او را به ربذه تبعید کرد.

اصل این واقعه چنین است که چون عثمان به مروان بن حکم و دیگران خزانه ها را بخشید و زید بن ثابت را هم به چیزى از آن مخصوص کرد، ابوذر میان مردم و در کوچه ها و خیابانها مى گفت : کافران را به شکنجه دردناک مژده بده و صداى خود را بلند مى کرد و این آیه را مى خواند (کسانى که زر و سیم مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى کنند آنان را به شکنجه دردناک مژده بده ) .

این خبر را به عثمان مکرر گزارش دادند و او ساکت بود، عثمان پس از آن یکى از وابستگان و بردگان آزاد کرده خویش را پیش ابوذر فرستاد و گفت : از آنچه که از تو به من گزارش رسیده است دست بدار. ابوذر گفت : آیا عثمان مرا از خواندن کتاب خداوند متعال و عیب گرفتن بر کسى که فرمان خداوند را رها کرده است منع مى کند! به خدا سوگند که اگر من با خشمگین شدن و ناخشنودى عثمان خداوند را راضى کنم براى من بهتر و دوست داشتنى تر از آن است که با رضایت عثمان خدا را خشمگین سازم .

این پیام عثمان را سخت خشمگین ساخت و آن را در ذهن خود نگهداشت در عین حال خوددارى و شکیبایى کرد، تا آنکه روزى عثمان در حالى که مردم گرد او بودند پرسید : آیا براى امام رواست از اموال خدا چیزى را وام بگیرد و هرگاه بتواند پرداخت کند؟ کعب الاخبار گفت : مانعى براى این کار نیست . ابوذر گفت : اى پسر در یهودى ، آیا دین ما را به ما مى آموزى ! عثمان به ابوذر گفت : آزار تو نسبت به من و درافتادن تو با یاران من بسیار شده است به شام برو. و او را از مدینه به شام تبعید کرد. ابوذر کارهایى را که معاویه انجام مى داد زشت مى شمرد. روزى معاویه براى او سیصد دینار فرستاد.

ابوذر به فرستاده معاویه گفت : اگر این پول به حساب مقررى خود من است که امسال مرا از آن محروم کردید مى پذیرم و اگر صله و بخشش است مرا به آن نیازى نیست ، و آن را برگرداند. پس از آن معاویه کاخ سبز را در دمشق بنا نهاد. ابوذر به معاویه گفت : اگر این کاخ را از مال خدا ساخته اى خیانت است و اگر از مال خودت باشد اسراف . او در شام مى گفت : به خدا سوگند، کارهایى پدید آمده است که نمى شناسم و به خدا سوگند نه در کتاب خداوند است و نه در سنت پیامبر (ص ). به خدا سوگند، همانا مى بینم چراغ حق خاموش مى شود و باطل زنده مى گردد و راستگو را مى بینم که سخن او را تکذیب مى کنند و افراد را بدون پرهیزگارى برمى گزینند و چه نیکوکاران که دیگران را بر آنان ترجیح داده اند.

حبیب بن مسلمه فهرى  به معاویه گفت : ابوذر شام را بر شما تباه خواهد کرد، مردم شام را دریاب و اگر تو را به شما نیازى است چاره یى بیندیش .

شیخ ما ابو عثمان جاحظ در کتاب السفیانیه از قول جلام بن جندل غفارى نقل مى کند که مى گفته است : من غلام معاویه بودم و به روزگار عثمان بر قنسرین و عواصم  گماشته شده بودم ، روزى پیش معاویه آمدم تا درباره کارهاى خود از او بپرسم ، ناگهان شنیدم فریاد زننده یى بر در کاخ معاویه فریاد مى کشد و مى گوید : این قطار شتران رسید که آتش حمل مى کند خدایا کسانى را که امر به معروف مى کنند و خود آن را انجام نمى دهند و کسانى را که نهى از منکر مى کنند و خود آن را انجام مى دهند لعنت فرماى ! موهاى بدن معاویه سیخ و رنگش دگرگون شد و گفت : اى جلام ، آیا این فریاد زننده را مى شناسى ؟ گفتم : هرگز گفت : چه کسى چاره ساز من از جندب بن جناده است ! هر روز بر در کاخ مى آید و همین سخنان را که شنیدى با فریاد مى گوید. سپس گفت : ابوذر را پیش من آورید.

ابوذر را در حالى که گروهى او را مى کشیدند آوردند و چون برابر معاویه ایستاد، معاویه به او گفت : اى دشمن خدا و رسول خدا، هر روز پیش ما مى آیى و چنین مى کنى ! همانا که اگر بدون اجازه امیر المومنین عثمان مى توانستم مردى از اصحاب محمد را بکشم بدون تردید تو را مى کشتم و اینک درباره تو اجازه خواهم گرفت .

جلام مى گوید : دوست داشتم ابوذر را ببینم که مردى از قوم من بود، به او نگریستم ، مردى گندمگون و لاغر و داراى چهره استخوانى و خمیده پشت دیدم . او روى به معاویه کرد و گفت : من دشمن خدا و رسولش نیستم بلکه تو و پدرت دو دشمن خدا و رسول خدایید، به ظاهر اسلام آوردید و کفر خود را نهان داشتید و رسول خدا تو را لعنت کرده و چند بار بر تو نفرین کرده است که سیر نشوى و خود شنیدم رسول خدا (ص ) مى فرمود : (هرگاه آن مرد چشم درشت فراخ گلو که مى خورد و سیر نمى شود بر امت والى شود باید که امت از او بر حذر باشد). معاویه گفت : من آن مرد نیستم .

ابوذر گفت : نه ، که تو خود همان مردى ، این را رسول خدا (ص ) به من خبر داده است و گاهى که تو از کنار آن حضرت گذشتى شنیدم فرمود : (بار خدایا او را لعنت فرماى و جز با خاک سیرش مگردان ) و هم از پیامبر (ص ) شنیدم مى فرمود : (نشیمنگاه معاویه دوزخ است ). معاویه خندید و به حبس ابوذر فرمان داد و درباره او به عثمان نوشت . عثمان در پاسخ معاویه نوشت : جندب را بر چموش ترین و سرکش ترین مرکوب پیش من بفرست ، او را با کسى روانه کن که شب و روز او را بتازاند. معاویه ابوذر را بر ناقه یى پیر که جز پالانى نداشت سوار کرد و او را به مدینه رساندند در حالى که گوشتهاى رانهایش از سختى راه ریخته بود. چون ابوذر به مدینه رسید عثمان به او پیام داد هر جا که مى خواهى برو. گفت : به مکه بروم ؟ گفت : نه . گفت : به بیت المقدس بروم ؟ عثمان گفت : نه . گفت : به یکى از دو شهر بروم ؟ گفت : نه که من خودم تو را به ربذه تبعید مى کنم . عثمان ابوذر را آنجا تبعید کرد و همواره همانجا بود تا درگذشت .

در روایت واقدى آمده است که چون ابوذر پیش عثمان آمد، عثمان براى او ترانه یى خواند که چنین بود :
(خداوند چشم قین را روشن مدارد و هیچگاه زینتى به او ندهد و هرگاه رویاروى مى شویم سلام و تحیت خشم و غضب است ).
ابوذر گفت : من براى خود هرگز نام (قین ) را نمى شناسم . در روایت دیگرى آمده است که عثمان نام ابوذر را مصغر کرد و گفت : (اى جندب ! خداى چشمت را روشن مدارد). ابوذر گفت : نامم جندب است وانگهى رسول خدا (ص ) مرا (عبدالله )نامیده است و من براى خود همان نامى را که پیامبر (ص ) بر من نهاده است برگزیده ام . عثمان گفت : تو همانى که مى پندارى ما گفته ایم دست خدا بسته است و خداوند فقیر است و ما توانگرانیم ؟ ابوذر گفت : اگر چنین اعتقادى نمى داشتید اموال خدا را بر بندگانش انفاق مى کردید، وانگهى من گواهى مى دهم از رسول خدا (ص ) شنیدم که مى فرمود :(چون پسران ابو العاص به سى مرد برسند اموال خدا را سرمایه و بندگان خدا را بردگان و دین خدا را وسیله تباهى قرار مى دهند) .

عثمان به کسانى که حاضر بودند گفت : آیا این را از رسول خدا شنیده اید؟ گفتند : نه . عثمان گفت : ابوذر، واى بر تو! بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟ ابوذر روى به حاضران کرد و گفت : آیا نمى دانید که من راست مى گویم ! گفتند : به خدا سوگند نه . عثمان گفت : على را براى من فرا خوانید و همینکه على آمد عثمان به ابوذر گفت : حدیث خودت درباره پسران ابو العاص را براى على بیان کن . ابوذر آن را تکرار کرد. عثمان به على علیه السلام گفت : آیا حدیث را از رسول خدا (ص ) شنیده اى ؟ فرمود : نه ، ولى بدون تردید ابوذر راست مى گوید. عثمان گفت : از راستى او چگونه آگاهى ؟ فرمود : من خود از رسول خدا (ص ) شنیدم که مى فرمود : (آسمان بر سر کسى راستگوتر از ابوذر سایه نیفکنده است و زمین راستگوتر از او را بر پشت خود حمل نکرده است ) . کسانى که حاضر بودند گفتند : همه ما این حدیث را از رسول خدا (ص ) شنیده ایم . ابوذر گفت : من براى شما حدیث مى کنم که از پیامبر (ص ) شنیده ام و شما مرا متهم مى کنید، گمان نمى کردم چندان زندگى کنم که از یاران و اصحاب محمد (ص ) چنین بشنوم .

واقدى در خبر دیگرى با اسناد خود از صهبان وابسته اسلمى ها نقل مى کند که مى گفته است : ابوذر را آن روز که پیش عثمان آوردند دیدم ، عثمان به او گفت : تو آنى که چنین و چنان کردى ! ابوذر گفت : تو را نصیحت کردم پنداشتى خیانت مى ورزم . دوست تو را اندرز دادم همان گونه پنداشت . عثمان گفت : دروغ مى گویى که تو فتنه انگیزى را دوست مى دارى و مى خواهى و شام را بر ما تباه کردى . ابوذر گفت : از روش دو دوست خود پیروى کن تا هیچ کس را بر تو جاى سخن نباشد. عثمان گفت : اى بى مادر، تو را با این سخن چه کار است !

ابوذر گفت : به خدا سوگند، هیچ دلیلى براى خودم جز امر به معروف و نهى از منکر ندارم . عثمان خشمگین شد و گفت : درباره این پیرمرد دروغگو راهنمایى کنید که چه کنم : او را بزنم ، به زندانش افکنم ، بکشم یا از سرزمینهاى اسلامى تبعیدش ‍ کنم ؟ که جماعت مسلمانان را پراکنده ساخته است . على علیه السلام که حاضر بود فرمود : به تو همان راهنمایى را مى کنم که مومن آل فرعون گفت (که اگر دروغگو باشد دروغش بر عهده اوست و اگر راستگو باشد ممکن است بعضى از وعده ها که مى دهد به شما برسد که خداوند هر کس را دروغگو و مسرف باشد هدایت نمى کند)،  عثمان به على پاسخى تند داد و على علیه السلام هم همان گونه پاسخ داد که آن دو پاسخ را نمى آوریم که در آن نکوهش است .

واقدى گوید : پس از آن عثمان مردم را از نشست و برخاست و گفتگوى با ابوذر منع کرد و او مدتى را بدین گونه گذراند. سپس او را پیش عثمان آوردند و چون مقابل او ایستاد به عثمان گفت : اى واى بر تو، مگر تو رسول خدا (ص ) و ابوبکر و عمر را ندیده اى ؛ آیا راه و روش تو چون راه و روش ایشان است ! همانا که تو بر من ستمى چون ستمگران روا مى دارى . عثمان گفت : از پیش ما و سرزمینهاى ما بیرون شو. ابوذر گفت : آرى که همسایگى تو براى من چه ناخوشایند است ، بگو کجا بروم ؟ گفت : هر کجا که مى خواهى . ابوذر گفت : به شما که سرزمین جهاد است بروم ؟ عثمان گفت : من تو را از این جهت که شام را تباه کردى از آنجا باز گرفتم اینک تو را دوباره به آنجا برگردانم !؟ ابوذر گفت : به عراق بروم ؟ گفت : نه که اگر به عراق بروى پیش قومى مى روى که بر رهبران و والیان شبهه مى کنند و طعنه مى زنند. ابوذر گفت : آیا به مصر بروم ؟ عثمان گفت : نه . ابوذر گفت : پس کجا بروم ؟ گفت : به صحرا. گفت : مى گویى پس از هجرت باز عرب صحرانشین شوم . گفت : آرى . ابوذر گفت : مى توانم به بادیه نجد بروم ؟ عثمان گفت : نه ، به خاور دور دور برو، از این راه برو و از ربذه دورتر مرو. ابوذر به ربذه رفت .

واقدى همچنین از مالک بن ابى الرجال از موسى بن میسره نقل مى کند که ابو الاسود دوئلى مى گفته است : دوست مى داشتم ابوذر را ببینم و از او درباره سبب رفتنش به ربذه بپرسم ؛ پیش او رفتم و گفتم : آیا به من خبر مى دهى که از مدینه با میل خودت بیرون رفتى یا مجبور بودى ؟ گفت : من کنار یکى از مرزهاى مسلمانان بودم و دفاع مى کردم به مدینه برگشتم ، و گفتم جایگاه هجرت و محل یاران من است و از مدینه هم به اینجا آمدم که مى بینى . سپس گفت : شبى به روزگار رسول خدا (ص ) در مسجد مدینه خوابیده بودم که پیامبر (ص ) از کنارم گذشتند و با پاى خود به من زدند و فرمودند : نبینم که در مسجد خفته باشى ! گفتم : پدر و مادرم فدایت باد!

خواب بر من غلبه کرد و چشمم برهم شد و در مسجد خوابیدم . فرمود : چه خواهى کرد هنگامى که تو را از این مسجد بیرون و تبعید کنند؟ گفتم : در آن حال به شام مى روم که سرزمین مقدس و جایگاه جهاد است . فرمود : چه مى کنى اگر تو را از شام تبعید کنند؟ گفتم : به همین مسجد باز مى گردم . فرمود : اگر باز تو را از این مسجد تبعید کنند چه مى کنى ؟ گفتم : شمشیرم را برمى دارم و ایشان را با آن فرو مى کوبم . فرمود : آیا تو را به کارى به از این راهنمایى کنم ؟ به هر کجا کشیدند با آنان برو و فرمانبردار و شنوا باش . شنیدم و اطاعت کردم و اینک هم مى شنوم و اطاعت مى کنم و به خدا سوگند عثمان در حالى که نسبت به من بزهکار است خدا را ملاقات خواهد کرد.

بدان که یاران معتزلى ما که خدایشان رحمت کناد، روایات بسیارى نقل کرده و آورده اند که ابوذر به میل و اختیار خود به ربذه تبعید شده است .
قاضى القضاه که خدایش رحمت کناد، در کتاب المغنى از قول شیخ ما ابو على که خداى او رحمت کناد، نقل مى کند که مى گفته است : مردم درباره ابوذر اختلاف کرده اند و روایت شده است که به ابوذر گفتند : آیا عثمان تو را مجبور به اقامت در ربذه کرده است ؟ گفته است : نه که خودم همین جا را براى خویش برگزیدم .

همچنین ابو على نقل مى کند که چون ابوذر در شام بود معاویه نامه یى به عثمان نوشت و از او شکایت کرد. عثمان به ابوذر نوشت به مدینه بیا و چون به مدینه آمد به او گفت : چه چیزى تو را وادار به رفتن به شام کرد؟ گفت : من شنیدم رسول خدا (ص ) مى فرمود (چون آبادى و ساختمانهاى مدینه به فلان جا رسید از این شهر بیرون شو) و بدین سبب از مدینه بیرون رفتم . عثمان پرسید : پس ‍ از شام کدام سرزمین در نظرت دوست داشتنى تر است ؟ گفت : ربذه . عثمان گفت : همانجا برو. شیخ ابو على همچنین از زبد بن وهب نقل مى کند که مى گفته است : هنگامى که ابوذر در ربذه بود از او پرسیدم : چه چیز موجب آمد تا اینجا را منزل کنى ؟ گفت : خبرت دهم که در شام بودم و این آیه و گفتار خداوند متعال را تذکر مى دادم که (کسانى که زر و سیم مى اندوزند و آن را در راه خدا نمى بخشند…)  معاویه گفت : این آیه در مورد اهل کتاب نازل شده است . گفتم : هم در مورد ماست و هم در مورد ایشان .

معاویه در این مورد به عثمان نامه نوشت و عثمان براى من نوشت به مدینه بیا. پیش او رفتم ، مردم چنان پشت به من مى کردند که گویى مرا نمى شناسند، از این موضوع به عثمان شکایت بردم مرا مخیر کرد و گفت : هر جا مى خواهى ساکن شو و من در ربذه ساکن شدم .

ما مى گوییم : این اخبار اگر هم روایت شده باشد به بسیارى و شهرت آن اخبار و روایات نیست . راه درست این است که براى ابراز حسن ظن و تراشیدن بهانه در مورد این کار عثمان (!) گفته شود که او از بروز اختلاف میان مسلمانان و فتنه و آشوب ترسیده و به گمانش رسیده است که تبعید ابوذر به ربذه براى ریشه کن کردن فتنه و قطع امید کسانى که هواى تفرقه افکنى دارند سود بخش تر است و او را به رعایت مصلحت (!) تبعید کرده است و این کار براى امام جایز است که شاعر چنین سروده است :
(چون از دوستى براى تو لغزش سر زد خودت براى لغزش او چاره یى بیندیش ).

البته یاران معتزلى ما چنین تاءویلى را درباره کسى مى کنند که امکان این تاءویل در موردش مانند عثمان (!) فراهم باشد ولى در مورد کسانى که نتوان بدینگونه تاءویل کرد هر چند براى آنان حق مصاحبت قدیم با پیامبر (ص ) باشد چون معاویه و امثال او این تاءویل را روا نمى دارند که براى افعال و احوال آنان هیچ تاءویلى روا نیست و کارهاى آنان هیچ گونه اصلاح و علاجى نمى پذیرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۳۵

خطبه ۱۲۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(المکاییل و الموازین)

۱۲۹ و من خطبه له ع فی ذکر المکاییل و الموازین

عِبَادَ اللَّهِ إِنَّکُمْ وَ مَا تَأْمُلُونَ- مِنْ هَذِهِ الدُّنْیَا أَثْوِیَاءُ مُؤَجَّلُونَ- وَ مَدِینُونَ مُقْتَضَوْنَ أَجَلٌ مَنْقُوصٌ- وَ عَمَلٌ مَحْفُوظٌ- فَرُبَّ دَائِبٍ مُضَیَّعٌ وَ رُبَّ کَادِحٍ خَاسِرٌ- وَ قَدْ أَصْبَحْتُمْ فِی زَمَنٍ لَا یَزْدَادُ الْخَیْرُ فِیهِ إِلَّا إِدْبَاراً- وَ الشَّرُّ إِلَّا إِقْبَالًا- وَ الشَّیْطَانُ فِی هَلَاکِ النَّاسِ إِلَّا طَمَعاً- فَهَذَا أَوَانٌ قَوِیَتْ عُدَّتُهُ- وَ عَمَّتْ مَکِیدَتُهُ وَ أَمْکَنَتْ فَرِیسَتُهُ- اضْرِبْ بِطَرْفِکَ حَیْثُ شِئْتَ مِنَ النَّاسِ- فَهَلْ تُبْصِرُ إِلَّا فَقِیراً یُکَابِدُ فَقْراً- أَوْ غَنِیّاً بَدَّلَ نِعْمَهَ اللَّهِ کُفْراً- أَوْ بَخِیلًا اتَّخَذَ الْبُخْلَ بِحَقِّ اللَّهِ وَفْراً- أَوْ مُتَمَرِّداً کَأَنَّ بِأُذُنِهِ عَنْ سَمْعِ الْمَوَاعِظِ وَقْراً- أَیْنَ أَخْیَارُکُمْ وَ صُلَحَاؤُکُمْ- وَ أَیْنَ أَحْرَارُکُمْ وَ سُمَحَاؤُکُمْ- وَ أَیْنَ الْمُتَوَرِّعُونَ فِی مَکَاسِبِهِمْ- وَ الْمُتَنَزِّهُونَ فِی مَذَاهِبِهِمْ- أَ لَیْسَ قَدْ ظَعَنُوا جَمِیعاً- عَنْ هَذِهِ الدُّنْیَا الدَّنِیَّهِ- وَ الْعَاجِلَهِ الْمُنَغِّصَهِ- وَ هَلْ خُلِّفْتُمْ إِلَّا فِی حُثَالَهٍ- لَا تَلْتَقِی بِذَمِّهِمُ الشَّفَتَانِ- اسْتِصْغَاراً لِقَدْرِهِمْ وَ ذَهَاباً عَنْ ذِکْرِهِمْ- فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ- ظَهَرَ الْفَسَادُ فَلَا مُنْکِرٌ مُغَیِّرٌ- وَ لَا زَاجِرٌ مُزْدَجِرٌ- أَ فَبِهَذَا تُرِیدُونَ أَنْ تُجَاوِرُوا اللَّهَ فِی دَارِ قُدْسِهِ- وَ تَکُونُوا أَعَزَّ أَوْلِیَائِهِ عِنْدَهُ- هَیْهَاتَ لَا یُخْدَعُ اللَّهُ عَنْ جَنَّتِهِ- وَ لَا تُنَالُ مَرْضَاتُهُ إِلَّا بِطَاعَتِهِ-لَعَنَ اللَّهُ الآْمِرِینَ بِالْمَعْرُوفِ التَّارِکِینَ لَهُ- وَ النَّاهِینَ عَنِ الْمُنْکَرِ الْعَامِلِینَ بِه‏

مطابق خطبه ۱۲۹ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۲۹)در این خطبه که با عبارت( عباد الله ! انکم و ماتاءملون من هده الدنیا اثویاء مؤ جلون ) (این بندگان خدا! شما و آنچه از این جهان آرزو مى کنید ساکنان و میهمانانى هستید که براى شما اجل و مدتى تعیین شده است . شروع مى شود هیچ گونه بحث تاریخى مطرح نشده است .

ابن ابى الحدید در شرح این خطبه پس از توضیح لغات مى گوید (در این خطبه که سید رضى به آن عنوان (مکاییل و موازین ) داده است هیچ گونه سخنى که در آن ذکرى از مکیال ها و ترازوها شده باشد نیست .) و سپس در مبحثى نسبتا کوتاه که چهار صفحه است نمونه هایى از سخنان حکیمان و صالحان و صوفیه را همراه با اشعارى در زهد و پارسایى آورده است که بسیار خواندنى و مایه پند و عبرت است و براى تبرک و تیمن به ترجمه یک مورد آن بسنده مى شود.)

ابن المبارک  گوید : به روزگاران گذشته ستمگرى بود که مردم را به خوردن گوشت خوک مجبور مى کرد و اگر کسى آن را نمى خورد او را مى کشت . این کار همچنان ادامه داشت تا نوبت به عابدى مشهور رسید که او را وادار به خوردن گوشت خوک کرد و گفت : اگر نخورى تو را خواهم کشت . این کار بر مردم گران آمد؛ سالار شرطه آن ستمگر به عابد گفت : من فردا براى تو بزى مى کشم و چون این ستمگر تو را فرا خواند که از آن بخورى بخور که گوشت بز خواهد بود. چون آن ستمگر عابد را فرا خواند که بخورد او خوددارى کرد. گفت : او را بیرون ببرید و گردنش را بزنید. سالار شرطه به عابد گفت : چه چیز مانع آن شد که از گوشت بز بخورى ؟ گفت : من مردى مورد توجه دیگرانم خوش نمى دارم که مردم در معصیت به من اقتداء کنند. او را پیش بردند و کشتند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۰

خطبه ۱۲۸ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خونریزیهاى آینده در بصره)(قسمت دوم)

قسمت دوم

ابو جعفر مى گوید : چون ابو احمد کنار رود مبارک فرود آمد  نخستین کارى که در مورد سالار زنگیان کرد این بود که براى او نامه یى نوشت و او را به توبه و بازگشت به سوى خداوند فرا خواند تا از خونهایى که ریخته است و حرمتهایى که شکسته و شهرها که ویران کرده است و اموال و زنانى را که حلال دانسته و ادعاى مواردى که خداوند او را شایسته آن ندانسته است  همچون امامت و نبوت توبه کند. به او فهماند که در توبه براى او گشاده و امان براى او موجود است و اگر او از کارهایى که موجب خشم خداوند متعال است دست بردارد و در جماعت مسلمانان درآید همین موضوع جرمهاى گذشته او را با همه بزرگى خواهد پوشاند و بدین وسیله به بهره و پاداش بزرگ در دنیا آخرت خواهد رسید.

ابو احمد این نامه را همراه فرستاده اى گسیل داشت . فرستاده تقاضا کرد او را نزد سالار زنگیان ببرد، آنان از پذیرفتن آن نامه و بردن او پیش سالار خود امتناع کردند، فرستاده آن نامه را پیش ایشان پرتاب کرد، زنگیان نامه را برداشتند و پیش سالار خود بردند؛ آن را خواند و هیچ پاسخى نداد. فرستاده پیش ابو احمد برگشت و او را آگاه ساخت . ابو احمد پنج روز به سان دیدن از کشتیها و مرتب ساختن سرهنگان و غلامان و وابستگان در آنها و انتخاب تیراندازان و نشاندن در زورقها سرگرم بود و سپس روز ششم همراه سپاهیان خود و پسرش ابو العباس آهنگ شهر سالار زنگیان که آن را (مختاره ) نام نهاده بود کرد. ابو احمد از راه رود ابو الخصیب سوى آن شهر رفت و بر آن مشرف شد و با دقت نگریست ، استوارى و دیوارهاى بلند و خندقهاى ژرف آن را دید که از هر سو شهر را احاطه کرده است و متوجه شد راهى را که به شهر مى رسد کور کرده است و منجنیقهاى بسیار و عراده ها و کمانهاى چند تیره و ابزارهاى جنگى دیگر بر دیوارها و باروى شهر نهاده است . ابو احمد چیزهایى دید که نظیر آن را از هیچیک از ستیز کنندگان با خلیفه ندیده بود و شمار جنگجویان و اجتماع ایشان چنان بود که کار خویش را دشوار دید.

زنگیان همین که ابو احمد و سپاهیانش را دیدند چنان بانگ برداشتند که زمین به لرزه در آمد، ابو احمد در آن حال به پسرش ابو العباس گفت : کنار دیوار شهر پیشروى کند و کسانى را که بر فراز دیوارند تیر باران کند. ابو العباس چنان کرد و کشتیهاى خود را چندان جلو برد که به دیواره و بندرگاه قصر سالار زنگیان رسید.

زنگیان نیز همگى به جایى که کشتیها نزدیک شده بودند آمدند و هجوم آوردند، تیرها و سنگهاى منجنیقها و عراده ها و فلاخنهاى ایشان پیاپى مى رسید و عوام زنگیان نیز با دست خویش سنگ مى انداختند آن چنان که چشم به هر سو مى افتاد در آن تیر یا سنگ مى دید.
ابو العباس سخت پایدارى کرد. سالار زنگیان و پیروانش کوشش و پایدارى و شکیبایى ایشان را چنان دیدند که تا آن روز از هیچ کس ‍ که با آنان جنگ کرده بود بدان گونه ندیده بودند. در این هنگام ابو احمد به پسرش ابو العباس فرمان داد با همراهان خود براى استراحت و مداواى زخمهایشان به جایگاه خویش برگردند؛ آنان چنان کردند. در این حال دو تن از جنگجویان زنگى که در زورقها جنگ مى کردند از ابو احمد امان خواستند و آن دو بلمهاى خود را همراه قایقرانان و ابزارى که در آن بود نزد ابو احمد آوردند.

او فرمان داد به آن دو قایقران خلعتهاى زیبا و کمربندهاى آراسته به زر و اموال دیگر دادند و به دیگران خلعتهاى حریر سرخ و سبز دادند که آن را بسیار پسندیدند و به همگان مال بخشید و فرمان داد آنان را به جایى نزدیک ببرند که دیگر همکارانشان آنان را ببینند و این از موثرترین حیله ها بود که علیه سالار زنگیان بکار گرفته شد. دیگر قایقرانان که دیدند نسبت به همکاران آنان چگونه عمل شد و مورد عفو قرار گرفتند و نسبت به آنان نیکى شد به امان گرفتن راغب شدند و در آن مورد رقابت کردند و گروه بسیارى از ایشان در حالى که به آنچه براى ایشان مقرر شده بود تمایل داشتند به ابو احمد پیوستند.

او فرمان داد براى آنان نیز همان چیزهایى که به یارانش نشان داده شده است مقرر گردد و چون سالار زنگیان دید که قایقرانان به گرفتن امان رغبت نشان مى دهند دستور داد همه آنان را که در دجله بودند به ورود ابو الخصیب برگردانند و کسانى را بر دهانه رود گماشت تا از بیرون آمدن ایشان جلوگیرى کنند و دستور داد بلمهاى ویژه خودش را آشکار سازند و بهبود بن عبدالوهاب را براى فرماندهى آن فرا خواند. بهبود از نیرومندترین سرداران او بود و ساز و برگ و شمار فراوان داشت . بهبود آماده شد و با لشکرى گران از زنگیان آهنگ ایشان کرد، میان او و ابو حمزه نصیر که فرمانده نیروهاى آبى بود و ابو العباس پسر ابو احمد جنگهاى سختى روى داد که در تمام آنها پیروزى از آن سپاهیان سلطان بود، و در هر بار بهبود پس از آنکه نیروى بیشترى جمع مى کرد به جنگ باز مى گشت و به جان آن مى افتاد. سرانجام سپاهیان ابو احمد به خوبى و شایستگى از عهده اش بر آمدند و او را وادار به شکست و گریز کردند و کنار قصر سالار زنگیان راندند، در آن حال دو نیزه به او اصابت کرد و با تیرها نیز زخمى شد و سنگهایى که به او خورده بود او را سست کرد و در حالى که مشرف به مرگ شده بود او را به رود ابو الخصیب برگرداندند و (از معرکه ) بیرون بردند. یکى از سرهنگان گرانقدر زنگیان که بسیار دلیر نیرومند و در جنگ پیشتاز بود و عمیره نام داشت همراه او کشته شد.

گروهى دیگر از زنگیان از ابو احمد امان خواستند که به همگان مال بخشید و خلعت داد و به نیکى رفتار کرد. ابو احمد با تمام افراد سپاه خویش که در آن هنگام پنجاه هزار مرد بودند سوار شد، سالار زنگیان نیز همراه سیصد هزار مرد بود که همگان جنگ و دفاع مى کردند، برخى شمشیرزن و نیزه دار و تیرانداز بودند و افرادى با فلاخن سنگ پرتاب مى کردند و با منجنیق و عراده ها جنگ مى کردند و ناتوانترین ایشان کسانى بودند که با دست خویش سنگ مى زدند و تماشاچیان و سیاهى لشکر بودند و کارشان فریاد زدن و نعره کشیدن برد، زنان هم در این کار با آنان شرکت داشتند.

ابو احمد آن روز تا هنگام ظهر مقابل لشکر سالار زنگیان ماند، آن گاه فرمان داد ندا دهند که امان براى همگان از سیاه و سرخ خواهد بود مگر براى دشمن خدا على بن محمد، همچنین دستور داد بر تیرها با همان مطالبى که جار زده بودند امان نامه هایى بنویسند و در آنها به مردم وعده نیکى و احسان دهند و میان لشکرگاه سالار زنگیان بیندازد. بدین گونه دلهاى گروه بسیارى از آنان که بدون بینش و دانش از او پیروى کرده بودند به ابو احمد مایل شد و در آن روز هم شمارى بلم و زورق به او پیوست و او همه سرنشینان آنها را مال داد و نسبت به آنان احسان کرد.

در این هنگام دو سرهنگ از سرهنگان ابو احمد که از وابستگان او در بغداد بودند به حضورش آمدند یکى بکتمر نام داشت و دیگرى بغرا  و آن دو با گروهى از سپاهیان خویش بودند. ورود آنان مایه افزونى نیروى ابو احمد شد و فرداى آن روز با همه سپاهیانش کوچ کرد و در جایى مقابل شهر و لشکرگاه سالار زنگیان ، که آن را براى فرود آمدن خود برگزیده بود، فرود آمد و همانجا مقیم شد و آن را لشکرگاه خویش قرار داد و سرهنگان و فرماندهان سپاه خود را مرتب و مستقر ساخت . نصیر را که سالار نیروهاى آبى بود در ابتداى لشکرگاه و زیرک ترکى را در نقطه اى دیگر و على بن جهشار، حاجب خود را در نقطه اى دیگر مستقر ساخت ، راشد غلام وابسته خود را به فرماندهى غلامان و وابستگان خویش که از ترکان و دیلمان و خزران و رومیان و طبرستانیان و افراد مغرب و سیاهان زنگى و گروهى هم از فرغانیان و کردان و ایرانیان بودند گماشت و آنان را چنان مستقر ساخت که راشد و یارانش ‍ همگى گرداگرد خیمه ها و خرگاههاى ابو احمد بودند، صاعد بن مخلد وزیر و دبیر خویش را همراه لشکرى دیگر از غلامان و وابستگان بالاتر از لشکر راشد قرار داد، مسرور بلخى را که سرهنگ و سالار اهواز بود بر لشکرى دیگر که بر جانبى دیگر گماشت . سرهنگى دیگر را که معروف به موسى بود از پى آن دو فرستاد و او با لشکر و یاران آماده نبرد بود. بغراج ترکى را همراه لشکرى گران با شمار و ساز و برگ فراوان بر ساقه لشکر خویش گماشت .

ابو احمد که چگونگى حال سالار زنگیان و استواى جایگاه و بسیارى سپاه او را دید دانست که چاره یى از صبر و پایدارى و طولانى شدن مدت محاصره ندارد و باید لشکریان سالار زنگیان را تا آنجا که مى تواند پراکنده سازد و به آنان امان دهد و نسبت به هر کس از آنان که بر مى گردند نیکى کندو نسبت به کسانى که در گمراهى خود پایدارند سختگیرى کند، و نیازمند به بیشتر کردن بلمها و زورقهاى خود و جنگ افزارهاى آبى است . ابو احمد شروع به ساختن شهرى مانند شهر سالار زنگیان کرد و دستور داد فرستادگانى همه جا بفرستند که صنعتگران و آلات و ابزارهاى لازم را از زمین و آب به لشکرگاهش برسانند و خوار و بار و زاد و توشه را کنار شهرى که شروع به ساختن آن کرده و آن را موفقیه نام نهاده است فراهم سازند و به کار گزاران خویش نوشت که اموال را به بیت المال او در آن شهر برسانند و به بیت المال که در پایتخت (بغداد) است حتى یک درهم گسیل ندارند. فرستادگانى به سیراف و جنابه فرستاد و فرمان داد کشتیهاى بسیار بسازند که به هنگام نیاز آنها را در رودخانه ها و جایگاههاى لازم پراکنده و مستقر سازد تا آن راههاى رسیدن خوار و بار به سالار زنگیان را قطع کنند همچنین فرمان داد بخشنامه اى براى کار گزارانش فرستاده شود تا هر کس از سپاهیان را که استعداد مقاومت و پایدارى دارد پیش او بفرستند. او حدود یک ماه منتظر ماند و آذوقه پیاپى مى رسید، ابزار و صنعتگران هم رسیدند و شهر ساخته شد و بازرگانان انواع کالاها را آماده کردند و به آن شهر منتقل ساختند و بازارهایى در آن شهر ساخته شد و شمار بازرگانان و افراد متمکن در آن بسیار شد.

در همین حال کشتیها از راه دریا آنجا رسید و ده سال بود که سالار زنگیان و یارانش آن راه را بریده بودند. ابو احمد در این شهر مسجد جامع هم ساخت و با مردم در آن شهر نماز جمعه مى گزارد. او ضرابخانه هایى ساخت و در آن شهر درهم و دینار مى زدند و همه وسایل رفاه و انواع منافع در آنجا جمع شد، تا آنجا که ساکنان این شهر هیچ چیز از وسایلى که در شهرهاى بزرگ و کهن یافت مى شود کم نداشتند و از همه سو اموال بر آن مى رسید و مقررى مردم به هنگام پرداخت مى شد و آنان در گشایش قرار گرفتند و احوال آنان بهبود یافت و عموم مردم مایل شدند به سوى این شهر بروند و همانجا ساکن شوند.

ابو جعفر طبرى گوید : سالار زنگیان فرمان داد بهبود بن عبدالوهاب همراه گروهى از یاران خود در حال غفلت دشمن با زورقهاى خود به لشکرگاه ابو حمزه نصیر که فرمانده نیروهاى آبى ابو احمد بود حمله برد. بهبود همین گونه رفتار کرد و به لشکرگاه نصیر حمله برد؛ گروهى از اصحاب او را کشت و گروهى را اسیر گرفت و چند کوخ را که از ایشان بود آتش زد. سالار زنگیان ابراهیم بن جعفر همدانى را که از سرهنگان او بود همراه چهار هزار زنگى و ابو حسین محمد بن ابان مهلبى را همراه سه هزار زنگى و سرهنگى را که معروف به (دور) بود همراه یکهزار و پانصد مرد فرمان داد تا به کرانه هاى لشکرگاه ابو احمد در افتند و شبیخون زنند و غارت برند. ابو العباس از قصد ایشان آگاه شد و با فوجى گران از یاران خویش آهنگ آنان کرد و میان ابو العباس و آنان جنگهایى اتفاق افتاد که در همگى پیروزى با او بود. گروهى از زنگیان از او امان خواستند؛ پذیرفت و بر آنان خلعت پوشاند و گفت : آنان را کنار شهر سالار زنگیان ببرند و بر پاى دارند تا یاران او ایشان را ببینند. ابو احمد همچنان در مورد برانداختن سالار زنگیان چاره اندیشى مى کرد، گاه اموال فراوان به یاران و سپاهیان او مى داد و گاه با ایشان در مى افتاد و جنگ مى کرد و از رسیدن خوار و بار بدیشان جلوگیرى مى کرد. شبى به بهبود خبر رسیدن کاروانى را دادند که در آن کالاهاى گوناگون و آذوقه وجود داشت . بهبود زنگى با گروهى از مردان گزیده خویش به قصد فرو گرفتن آن قافله حرکت و در نخلستان کمین کرد. کاروان به آنجا رسید و مردمش در بى خبرى بودند بر آنان حمله برد گروهى از کاروانیان را کشت و گروهى را اسیر گرفت و آنچه از اموال مى خواست گرفت .

ابو احمد نیز که از آمدن این کاروان اطلاع داشت سرهنگى را براى بدرقه و پاسدارى کاروان با گروهى اندک گماشته بود آن سرهنگ را یاراى جنگ با بهبود و گروه بسیارش نبود، ناچار به هزیمت برگشت . چون این خبر به ابو احمد رسید سخت افسرده شد و از گرفتارى مردم در مورد اموال و کاروانهاى تجارتى اندوهگین گردید و فرمان داد تا به مردم عوض آنچه را از دست داده اند بپردازند و بر دهانه رودخانه یى که معروف به رود بیان و مسیر ورود کاروان است لشکرى گران براى پاسدارى بگمارند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : پس از آن سالار زنگیان لشکرى را به فرماندهى یکى از سرداران معروف خود که نامش صندل زنگى بود گشیل داشت : چنانکه گفته اند این مرد، سر و چهره زنان آزاده مسلمانان را برهنه مى کرد و با آنان رفتارى همچون کنیزکان داشت و گاه آنان را باژگونه مى کرد و اگر زنى از پذیرش خواسته او خوددارى مى کرد صندل بر چهره آن زن مى زد و او را به یکى از کافران زنگى مى فروخت . خداوند متعال مرگ او را به آسانى مقرر کرد و چنان بود که در جنگ میان او و ابو العباس صندل اسیر شد، او را پیش ابو احمد آوردند، دستور داد شانه هایش را بستند و چندان بر او تیر زدند تا به هلاکت شد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : سالار زنگیان پس از آن لشکر دیگرى فراهم آورد و فرمان داد به کرانه هاى لشکرگاه ابو احمد حمله برند و در حالى که آنان آسوده و بیخبر باشند بر آنان شبیخون زنند. از این لشکر هم یکى از زنگیان نام آور که نامش مهذب بود و از سوارکاران دلیر زنگیان شمرده مى شد امان خواست ؛ او را به هنگامى که ابو احمد روزه مى گشود پیش او آوردند. مهذب به ابو احمد خبر داد که با کمال رغبت و براى زینهار خواهى و فرمانبردارى آمده است و گفت در همین ساعت زنگیان در حال حرکت براى شبیخون زدن به ابو احمد هستند و کسانى که براى این شبیخون برگزیده شده اند همگى از دلیران و بلند پایگان زنگیان اند. ابو احمد به پسرش ابو العباس فرمان داد که همراه سرهنگانى که خود آنان را برگزیده بود براى جلوگیرى حرکت کند و آنان چنان کردند. لشکر زنگیان همینکه احساس کردند که از حرکت و شبیخون آنان پرده برداشته شده و سالارشان امان خواسته است به شهر و جایگاه خود برگشتند .

ابو جعفر مى گوید : سالار زنگیان پس از این على بن ابان مهلبى را که از بزرگترین و گرانقدرترین سرداران خویش بود براى جنگ ماءمور کرد و براى او همه دلیران چابک را برگزید و فرمان داد بر لشکر ابو احمد شبیخون زند. مهلبى همراه حدود پنج هزار مرد که بیشترشان سیاهان زنگى بودند و حدود دویست تن از سرهنگان زنگیان که همگى از بزرگان و گزیدگان بودند حرکت کرد و شبانه از کرانه باخترى دجله به کناره خاورى آن عبور کرد، آنان تصمیم گرفتند به دو گروه تقسیم شوند : گروهى از پشت و گروه دیگر از مقابل لشکرگاه ابو احمد حمله برند و قرار بر این شد که نخست گروهى هجوم برند که از مقابل حمله مى کنند. چون جنگ در گرفت این گروه از جانب پشت لشکرگاه حمله خواهند کرد و آنان را که سرگرم جنگ هستند فرو خواهند گرفت .

سالار زنگیان و على بن ابان چنین پنداشته بودند که بدین گونه آنچه دوست مى دارند براى آنان فراهم خواهد شد؛ در همین حال یکى از بردگان زنگیان که قایقران بود شبانه از ابو احمد امان خواست و این خبر را به آنان داد که چگونه مى خواهند شبیخون آورند. ابو احمد به پسرش ابو العباس و فرماندهان و بزرگان و غلامان فرمان داد آماده و کوشا و با احتیاط باشند و آنان را در آن دو جهت که گفته بود گسیل داشت .

زنگیان چون دیدند تدبیر ایشان درهم شکست و از وجود آنان آگاه شده اند و چاره اندیشى شده است از همان راهى که آمده بودند به جستجوى رهایى خویش شتابان برگشتند. ابو العباس و زیرک زودتر از آنان خود را به دهانه رودخانه رساندند تا از عبور آنان جلوگیرى کنند. ابو احمد غلام سیاه زنگى خود را که نامش ثابت بود و فرماندهى سیاهان زنگى را که در لشکرگاه او بودند بر عهده داشت ماءمور کرد که با یاران خود راه گریز زنگیان را ببندد و مقابل آنان بایستد. او در حالى که همراه پانصد مرد بود به آنان رسید، زیرک و ابو العباس هم با کسانى که همراه داشتند او را یارى دادند در نتیجه گروهى بسیار از سیاهان سپاه سالار زنگیان کشته و گروه بسیارى اسیر شدند و دیگران گریختند و به شهر خود بازگشتند.

ابو العباس با فتح و پیروزى برگشت ، او سرهاى کشتگان را از بلمها و زورقها آویخته بود و گروهى از اسیران را هم زنده بر صلیب کشیده بود، و آن بلمها و زورق ها را کنار شهر زنگیان برد تا آنان را به ترس اندازد. زنگیان همین که آنان را دیدند ترسیدند و شکسته خاطر شدند.به ابو احمد خبر رسید که سالار زنگیان موضوع را براى یاران خویش دگرگون ساخته و گفته است این سرها که ابو احمد به زورقها آویخته مجسمه هایى است که براى ترس شما آویخته است و آنانى هم که به صلیب کشیده اند از کسانى هستند که از او امان خواسته اند. ابو احمد فرمان داد سرهاى بریده را جمع کنند و کنار قصر سالار زنگیان ببرند و با منجنیقى که آن را میان یک کشتى نصب کرده بودند میان لشکرگاه او پرت کنند. همینکه سرهاى بریده میان شهر و اردوگاه زنگیان فرو ریخت خویشاوندان کشتگان سرهاى آنان را شناختند و فریاد گریه ایشان برآمد.

ابو جعفر مى گوید : پس از این هم میان آنان جنگهاى بسیارى صورت گرفت که در بیشتر آنها زنگیان شکست مى خوردند و سپاهیان ابو احمد بر آنان پیروز مى شدند، سران و سرشناسان زنگیان امان خواستند و از جمله کسانى که امان خواست محمد بن حارث از سرهنگان مشهور زنگیان بود، او حفاظت از رودخانه معروف منکى و دیوارى را که در طرف لشکرگاه ابو احمد بود بر عهده داشت . محمد بن حارث شبانه همراه تنى چند از یارانش به ابو احمد پیوست ، ابو احمد اموال بسیار و خلعت و چند اسب با همه ابزار و زیور آن به او بخشید و مقررى پسندیده براى وى تعیین کرد.

محمد بن حارث کوشش کرده بود تا همسر خود را که یکى از دختر عموهایش بود همراه بیاورد ولى آن زن از پیوستن به او عاجز و ناتوان ماند و چون عقب افتاده بود زنگیان او را گرفتند و نزد سالار خود بردند که او را مدتى به زندان انداخت و سپس فرمان داد او را از زندان بیرون آوردند و در بازار به معرض فروش گذاشتند و فروخته شد. دیگر از کسانى که امان خواسته بودند سرهنگى به نام احمد برذعى بود که از مردان بسیار شجاع بود و همواره همراه مهلبى ؛ دیگر از کسانى که امان گرفتند سرهنگانى به نام هاى : مربد، برنکویه ، بیلویه بودند که ابو احمد بر همه آنان خلعت پوشاند و اموال فراوان به آنان بخشید و همگان را بر اسبهاى آراسته سوار کرد و همچنین نسبت به کسانى که با آنان آمده بودند نیکى و محبت کرد.

ابو جعفر مى گوید : آذوقه و خوار و بار سالار زنگیان و یارانش کم شد و در تنگنا افتادند؛ او سرهنگى به نام شبل و ابو الندى را فرا خواند  آن دو از سران بزرگ سپاه او و از یاران کهن او بودند که بر ایشان اعتماد و نسبت به خیرخواهى آنان اطمینان داشت  و فرمان داد همراه ده هزار تن از زنگیان و دیگران بیرون روند و آهنگ رودخانه هاى دیر و مراءه و ابو الاسد کنند و از آن راه خود را به بطیحه برسانند و بر مسلمانان و ساکنان دهکده هاى اطراف غارت برند و راهها را ببندند و هر چه مى توانند گندم و خوار و بار فراهم آورند و به شهر حمل کنند و نگذارند خوار و بار و گندم به لشکرگاه ابو احمد برسد.

ابو احمد غلام خود را همراه لشکرى گران که گروهى از راههاى آبى و گروهى دیگر از راه خشکى و با اسب حرکت مى کردند گسیل داشت که از این کار دشمن جلوگیرى کنند. زیرک در جایى که به نهر عمر معروف است با آنان در افتاد و میان او و زنگیان جنگ سخت در گرفت که سرانجام با شکست و زبونى زنگیان تمام شد و زیرک چهارصد بلم از آنان به غنیمت گرفت و گروه بسیارى را اسیر کرد و با اسیران و غنایم و سرهاى بریده به لشکرگاه ابو احمد برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : ابو احمد پسر خود را ابو العباس را براى ورود و تصرف شهر سالار زنگیان گسیل داشت ، او از راه رودخانه اى که معروف به غربى است آهنگ آن شهر کرد. سالار زنگیان براى جنگ با او على بن ابان مهلبى را آماده کرده بود، جنگ میان دو گروه در گرفت ، سالار زنگیان على را با سلیمان بن جامع و لشکرى مرکب از سرداران زنگیان پشتیبانى و یارى کرد، جنگ ادامه یافت و گروهى بسیار از سرداران زنگیان از ابو العباس امان خواستند. این جنگ تا نزدیک غروب ادامه یافت و در آن هنگام ابو العباس برگشت و ضمن برگشت خود از کنار شهر زنگیان عبور کرد و به جایى به نام نهر اتراک رسید و گروهى اندک از زنگیان را دید که به پاسدارى ایستاده اند، بر آنان طمع بست و آهنگ ایشان کرد و گروهى از یاران ابو العباس بر باروى شهر رفتند و گروهى از زنگیان را که آنجا بودند کشتند، خبر به سالار زنگیان رسید چند تن از سرداران خود را به یارى ایشان فرستاد. ابو العباس نیز به پدرش پیام فرستاد و از او یارى خواست و گروهى از غلامان سبکبار از لشکرگاه ابو احمد خود را رساندند و بدین گونه لشکر ابو العباس تقویت شد.

سلیمان بن جامع همین که دید ابو العباس وارد رود اتراک شد با گروهى بسیار از زنگیان نخست به سوى بالا حرکت کرد و سپس از پشت سر سپاهیان ابو العباس که سرگرم جنگ بودند و کنار باروى شهر جنگ مى کردند در آمد و ناگاه طبلهاى آنان به صدا در آمد و سپاهیان ابو العباس روى به گریز نهادند و پراکنده شدند. زنگیان از مقابل حمله آوردند و در این جنگ گروهى از غلامان و سرداران ابو احمد کشته شدند و تنى چند از بزرگان و سرشناسان ایشان اسیر زنگیان شدند. ابو العباس چندان از خود دفاع کرد که توانست سالم برگردد. این واقعه زنگیان و پیروان ایشان را به طمع انداخت و دلهاى ایشان را استوار ساخت . زان پس ابو احمد تصمیم گرفت با همه لشکریان خود از رودخانه بگذرد و آهنگ شهر سالار زنگیان کند و فرمان داد آماده شوند. چون وسایل عبور براى او فراهم شد روز آخر ذوالحجه سال دویست و شصت و هفت با نیرومندترین لشکر و بهترین ساز و برگ حرکت کرد و سرداران خود را بر اطراف شهر سالار زنگیان گسیل داشت و شخصا آهنگ یکى از ارکان آن شهر کرد.

سالار زنگیان آن بخش از شهر را که با پسر خود، انکلاى ، استوار مى داشت ، على بن ابان و سلیمان بن جامع و ابراهیم بن جعفر همدانى را نیز به یارى او فرستاد و شهر را از منجنیقها و عراده ها و کمانهایى که چند تیر مى انداخت آکنده کرد و زوبین اندازان را جمع کرد، و بیشتر لشکریان خود را فراهم آورد، چون این دو گروه رویاروى شدند ابو احمد به غلامان زوبین انداز و نیزه دار خود و سیاهان فرمان داد از آن سو که خودش ایستاده بود آهنگ آن دیوار کنند. میان آنان رودخانه معروف به رود اتراک قرار داشت که رودخانه اى پهن و پرآب بود و چون کنار آن رودخانه رسیدند از آن بازماندند، بر سر سپاهیان فریاد کشیده شد و به عبور از آن تحریض شدند و با شنا کردن از آن گذشتند. زنگیان با منجنیقها و عراده ها و فلاخنها و با دستهاى خود آنان را سنگباران مى کردند و با انواع کمانهاى دستى و پایى تیراندازى مى کردند و از انواع آلات و ابزار تیراندازى بهره مى بردند.

با این وجود سپاهیان ابو احمد صبر کردند و سرانجام توانستند از رودخانه بگذرند و خود را کنار بارو برسانند ولى کارگرانى که براى ویران کردن دیوارها آماده شده بودند هنوز به آنان نرسیده بودند. ناچار غلامان با سلاحهایى که همراه داشتند شروع به خراب کردن دیوار کردند و خداوند متعال آن را آسان قرار داد و آنان براى خود راه بالا رفتن از آن دیوار را هموار کردند، برخى از نردبانها که براى این کار آماده شده بود رسید؛ آنان از آن گوشه دیوار بالا رفتند و پرچمى را که بر آن الموفق بالله نوشته شده بود برافراشتند. در این هنگام زنگیان بر آنان حمله آوردند و سخت ترین جنگ صورت گرفت و ثابت از سرداران معروف ابو احمد که سیاه پوست بود، کشته شد. تیرى به شکمش خورد و مرد. او از سرداران بزرگ ابو احمد بود. سپاهیان ابو احمد هر منجنیق و عراده که بر آن رکن بود آتش زدند.

ابو العباس هم با سپاهیان خود آهنگ بخش دیگرى کرد تا از راه رودخانه معروف منکى وارد شهر شود. على بن ابان همراه گروهى از زنگیان راه را بر او بست و ابو العباس بر على چیره شده و او را شکست داد و گروهى از یارانش را کشت و على بن ابان مهلبى گریزان برگشت و ابو العباس کنار رودخانه منکى رسید و چنین مى اندیشید که راه ورود به شهر از آنجا آسان است . او کنار خندق رسید و آن را پهن و ژرف یافت . یاران خود را تشویق کرد از آنجا بگذرند که گذشتند. پیادگان هم با شنا عبور کردند که توانستند وارد شوند و وارد شهر شدند. سلیمان بن جامع که براى دفاع از آن نقطه مى آمد با آنان رویاروى شد که با او جنگ کردند و او را عقب راندند و کنار رود این سمعان رسیدند و آن نهرى بود که داخل شهر کشانده بودند، خانه یى هم که به خانه ابن سمعان معروف بود در دست آنان قرار گرفت که هر چه در آن بود آتش زدند و آن را ویران ساختند.

زنگیان کنار رود ابن سمعان مدتى طولانى درنگ کردند و بسختى دفاع نمودند. یکى از غلامان ابو احمد موفق بر على بن ابان حمله برد، على از او گریخت و غلام توانست کمربند و لنگ او را بچسبد، على کمربند و لنگ خود را باز کرد و براى غلام افکند و پس از اینکه مشرف به هلاک شده بود توانست خود را نجات دهد. یاران ابو احمد بر زنگیان حمله بردند و آنان را از کنار رودخانه ابن سمعان به گوشه دیگر شهر عقب راندند و چنان شد که سالار زنگیان شخصا با گروهى از ویژگان خود سوار شد؛ یاران موفق به او برخوردند و وى را شناختند و بر او حمله بردند و کسانى را که با او بودند به گریز واداشتند، یکى از پیادگان چنان به او نزدیک شد که با سپر خود به چهره اسب سالار زنگیان کوفت و این هنگام غروب بود. شب میان ایشان پرده در افکند و تاریک شد، باد تند شمال هم وزیدن گرفت و جزر واقع شد و آب چنان فرو نشست که بیشتر کشتیها و بلمهاى ابو احمد موفق بر گل نشست .

سالار زنگیان یاران خود را تحریض بر حمله کرد؛ آنان به بلمهاى موفق حمله کردند و تنى چند را کشتند و به پیروزى اندکى رسیدند. بهبود زنگى هم آهنگ مسرور بلخى کرد که کنار نهر غربى بود و با او در افتاد و درگیر شد و گروهى از یارانش را کشت و اسیرانى گرفت و چند راس از اسبان آنها را هم به غنیمت برد و این موضوع نشاط یاران موفق را درهم شکست . در این روز گروه بسیارى از سرداران زنگى گریخته و پراکنده شده بودند و به سوى نهر امیر و عبادان (آبادان ) و جاهاى دیگر گریخته بودند. از جمله کسانى که آن روز گریخته بودند برادر سلیمان بن موسى شعرانى و محمد و عیسى بودند که آهنگ بادیه کردند و چون خبردار شدند که سپاهیان موفق برگشته اند و زنگیان پیروزى نسبى یافته اند برگشتند. گروهى از اعرابى که در لشکرگاه سالار زنگیان بودند نیز گریختند و خود را به بصره رساندند و کسانى را براى زینهار خواهى پیش ابو احمد گسیل داشتند، که آنان را امان داد و کشتیهایى گسیل داشت که ایشان را به موفقیه حمل کند و بر آنان خلعت پوشاند و براى آنان مقررى و خوار و بار تعیین کرد.

از جمله سرداران سالار زنگیان که تقاضاى امان کردند سردار نامدار او ریحان بن صالح مغربى  که سالارى و فرماندهى داشت  و حاجب انکلانى ، پسر سالار زنگیان ، بود. ریحان نامه نوشت و ضمن آن براى خود و گروهى از یارانش امان خواست . تقاضاى او پذیرفته شد و تعداد بسیارى بلم و قایق و زورق همراه لزیرک که فرمانده پیشتازان ابو العباس بود فرستاده شد. لزیرک رود یهودى را تا آخر پیمود و آنجا ریحان و یارانش را که همراهش بودند دید، آنها از پیش همانجا وعده ملاقات نهاده بودند. لزیرک ریحان و همراهانش را به سراى ابو احمد موفق بود که فرمان داد به ریحان خلعتهاى گران و چند اسب با همه ساز و برگ بخشیدند و براى او جایزه گرانقدر نیز پرداخت شد و به هر یک از یاران او هم طبق مقام و منزلتى که داشتند جوایزى داده شد. ریحان را به ابو العباس ‍ سپردند و او فرمان داد او و یارانش را سوار کنند و کنار سراى سالار زنگیان بردند و آنان میان بلمها و زورقها در حالى که لباسهاى آراسته و رنگارنگ زر دوزى شده بر تن داشتند ایستادند تا زنگیان همگى آنان را مشاهده کنند. در آن روز گروهى دیگر از یاران ریحان که از همراهى با او خوددارى کرده بودند و گروهى از مردم دیگر از ابو احمد امان خواستند که به آنان امان داده شد و همچون یاران ایشان به آنان نیکى و احسان شد .

سپس در نخستین روز سال دویست و شصت و هشت جعفر بن ابراهیم معروف به (سجان ) که یکى از افراد مورد اعتماد سالار زنگیان بود امان خواست ، همان خلعت و نیکیها که نسبت به ریحان شده بود در مورد جعفر هم انجام شد و او را هم در زورقى کنار قصر سالار زنگیان بردند تا آنجا بایستد و یارانش او را ببینند و با آنان گفتگو کند و خبر دهد که آنان در حال غرور و فریب هستند و ایشان را از دروغها و تبهکاریهاى سالارشان که از آنها مطلع شده است آگاه کند. در این روز گروه بسیارى از فرماندهان زنگیان و افراد دیگر امان خواستند و مردم پیاپى زینهار مى خواستند. ابو احمد بر جاى ماند، یاران و سپاهیان خود را جمع مى کرد و زخمهاى ایشان را معالجه مى کردند و هیچ جنگى نکرد و به سوى زنگیان پیش نرفت تا ماه ربیع الآخر فرا رسید.

در آن ماه ابو احمد لشکر خویش را به گونه یى که مصلحت مى دید عبور داد و آنان را در جهات مختلف پراکنده ساخت و دستور داد دیوار شهر را ویران کنند و فرمان داد فقط به ویران کردن دیوار شهر قناعت کنند و وارد شهر نشوند، و به هر یک از نواحى که فرماندهان را گسیل کرده بود بلمهایى آکنده از تیراندازان براى پشتیبانى فرستاد و فرمان داد با تیراندازى از کارگرانى که مشغول خراب کردن دیوار شهر خواهند شد حمایت کنند. در این روز در دیوار شهر رخنه هاى فراوان ایجاد شد و یاران ابو احمد از همه رخنه ها به شهر هجوم آوردند، و زنگیان را شکست دادند و آنها را وادار به گریز کردند و سپس در شهر به تعقیب آنان پرداختند و در کوچه ها و گذرهاى شهر و پستى و بلندى آن پراکنده شدند و به جایى دورتر از آنجا که در هجوم قبلى رسیده بودند رفتند که ناگاه زنگیان به جنگ با آنان برگشتند و با برآوردن فریادهایى افرادى که در کمینگاهها بودند و سپاهیان ابو احمد از آن آگاه نبودند، بیرون ریختند. در اثر این کار سپاهیان ابو احمد سرگردان و گروهى بسیار از آنان کشته شدند و زنگیان اسلحه و غنیمت بسیارى از آنان گرفتند؛ سى مرد دیلمى از سپاهیان ابو احمد شروع به دفاع و حمایت از یاران خود کردند تا آنکه گروهى توانستند خلاصى یابند و خود را به کشتیها دراندازند و آن دیلمیان همگى کشته شوند و آنچه در این روز بر سر مردم آمد بر ایشان سخت گران بود.

ابو احمد به شهر خود، موفقیه ، برگشت . سرداران خود را جمع کرد و ایشان را در مورد مخالفت با فرمان خویش به سختى نکوهش ‍ کرد که چرا راى و چاره اندیشى او را تباه کرده اند و آنان را به سخت ترین شکنجه ها تهدید کرد که اگر بار دیگر چنان کنند آنچنان خواهد کرد، آن گاه فرمان داد مقررى و آنچه به آنان پرداخت مى شده است به فرزندان و همسران ایشان پرداخت شود و این کار بسیار ستوده آمد و موجب افزونى حسن نیت یاران ابو احمد شد که دیدند هر کس در فرمانبردارى از او کشته شود بازماندگانش مورد حمایت و مراقبت قرار مى گیرند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : پس از آن ابو احمد شروع به قطع خوار و بار از همه جهاتى کرد که به شهر سالار زنگیان مى رسید، از همه نواحى مقدار زیادى ماهى به شهر سالار زنگیان مى رسید که از آن کار جلوگیرى شد، کسانى که ماهى مى آوردند کشته شدند و راهها بسته شد و همه راههایى را که به آنجا مى رسید مسدود کردند. محاصره براى زنگیان بسیار زیانبخش بود، بدنهاشان ناتوان شد و مدت محاصره به درازا کشید و چنان شد که چون از اسیرى که از آنان به اسارت گرفته مى شد یا کسى که امان خواسته بود و به او امان داده شده بود مى پرسیدند : چه مدت است که نان نخورده اى ؟ مى گفت یک یا دو سال ! همه کسانى که در شهر سالار زنگیان مقیم بودند نیازمند چاره سازى براى روزى خود شدند و آنان بر کرانه و میان جویهایى که از لشکرگاه آنان دور بود در جستجوى روزى برآمدند و بدین گونه گروه بسیارى از ایشان اسیر مى شدند و اصحاب ابو احمد روزانه با اسیران معاشرت و گفتگو مى کردند و چون ابو احمد انبوهى از اسیران را دید از آنان سان دید، هر که را نیرومند و چابک بود و یاراى حمل اسلحه داشت آزاد کرد و بر او منت نهاد و نیکى کرد و در زمره غلامان زنگى خویش در آورد و به آنان اعلام کرد که چه نیکى و احسانى براى آنان خواهد بود. و کسانى را که ناتوان بودند و تحرکى نداشتند و پیرزنان سالخورده را که یاراى حمل سلاح نداشتند و زخمیهاى زمینگیر را دو جامه و چند درهم و زاد و توشه مى بخشید و آنها را به لشکرگاه سالار زنگیان مى بردند و آنجا رها مى کردند و به آنان سفارش مى شد آنچه از احسان و محبت ابو احمد نسبت به هر کس که پیش او برود دیده اند براى دیگران بیان کنند و بگویند عقیده و روش ابو احمد درباره هرکس که از او امان بخواهد یا او را به اسیرى بگیرد همین گونه است . بدینگونه ابو احمد به هدف خویش ، که جلب نظر زنگیان بود، رسید و زنگیان در خود احساس گرایش به او و پذیرش صلح با او و فرمانبرى از او کردند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : پس از آن جنگى پیش آمد که در آن بهبود زنگى کشته شد و ابو العباس زخم برداشت ، و چنین بود که بهبود از همه یاران زنگیان بیشتر هجوم مى برد و راهها را بیشتر از همگان مى برید و اموال بیشترى را به یغما مى برد و از این راه براى خود اموال بسیارى فراهم آورده بود؛ او فراوان میان زورقهاى سبک مى نشست و نهرهایى را که به دجله مى رسید مى پیمود و چون به کشتى و بلمى از بلمهاى یاران ابو احمد مى رسید آنرا مى گرفت و بر سرنشینان آن چیره مى شد و آن را به همان نهرى که از آن بیرون آمده بود مى کشاند و اگر کسى به تعقیب او مى پرداخت او را از پى خود مى کشاند و ناگهان گروهى از یاران وى که از پیش آنان را براى همین کار آماده کرده بود، از کمین بیرون مى آمدند و بر تعقیب کنندگان حمله مى بردند چون این کار تکرار شد لازم بود از او پرهیز کنند و براى دفع هجومهاى او آماده شوند، یک بار بهبود سوار بلمى شد و آن را شبیه بلمهاى ابو احمد ساخت و پرچمى نظیر پرچمهاى او بر بلم نصب کرد و در حالى که شمار بسیارى از زنگیان با او بودند حمله کرد و به جان گروهى انبوه از یاران ابو احمد افتاد و کشت و اسیر گرفت . ابو احمد پسر خود ابو العباس را براى جنگ با او فرا خواند و با لشکرى گران او را روانه کرد. میان آن دو جنگ سختى در گرفت ، تیرى به سوى ابو العباس انداخته شد که به او اصابت کرد، نیزه یى هم به شکم بهبود خورد و آن را یکى از غلامان از داخل بلمى از بلمهاى ابو العباس به سوى او انداخت . بهبود در آب افتاد یارانش او را در ربودند و سوار کردند و به سوى لشکرگاه سالار زنگیان برگشتند، آنان در حالى که او مرده بود به لشکرگاه خویش رسیدند. مصیبت و اندوه سالار زنگیان و دوستانش ‍ گران آمد و بر او سخت بیتابى کردند، مرگ بهبود بر ابو احمد پوشیده ماند تا آنکه یکى از قایقرانان زنگى از او امان خواست و این خبر را به او داد که شاد شد و فرمان داد غلامى را که بر بهبود نیزه زده است فرا خواندند و به او مال و جامه و حمایل داد و بر مقررى او افزود و به همه کسانى که در آن بلم بوده اند نیز خلعت و مال بخشیده شد.

ابو العباس هم مدتى به معالجه زخم خود سرگرم بود تا بهبودى یافت . ابو احمد همچنان در شهر خویش که موفقیه نام داشت باقى ماند و از جنگ و درگیرى با زنگیان خوددارى مى کرد، او فقط آنان را در محاصره مى داشت ، رودخانه ها را بسته بود و هر کس را که در جستجوى آذوقه و خوار و بار بیرون مى آمد مى گرفت و منتظر بهبود یافتن پسرش بود. این کار ماههاى بسیار طول کشید و سال دویست و شصت و هشت به پایان رسید.

اسحاق بن کنداجیق از بصره و نواحى آن منتقل گردید و به حکومت موصل و جزیره و دیار ربیعه و دیار مضر گماشته شد.
سال دویست و شصت و نه فرا رسید و ابو احمد همچنان زنگیان را در محاصره داشت و چون بر ابو العباس و وضع مزاجى او ایمنى پیدا کرد و توانست حال عادى خود را باز یابد، دوباره به جنگ سالار زنگیان بازگشت .

ابو جعفر گوید : همینکه بهبود هلاک شد سالار زنگیان به اموال بسیار و فراوان او طمع بست و براى او مسلم شد که بهبود دویست هزار دینار طلا و همان اندازه گوهرهاى آراسته باقى گذاشته است . با همه چاره سازى ها به جستجوى آن مال بر آمد، نزدیکان و وراث و یاران بهبود را زندانى کرد و آنان را تازیانه زد و چند خانه او را درهم ریخت و پاره یى از ساختمانهاى او را ویران کرد به این امید که گنجینه نهفته اى پیدا کند، ولى چیزى نیافت ، این کار سالار زنگیان یکى از عواملى بود که دل یارانش را بر او تباه و آنان را وادار به گریز از او کرد و از مصاحبت با او خوددارى ورزیدند و گروهى بسیار از ایشان از ابو احمد امان خواستند و او به آنان خلعت و جایزه داد.
ابو احمد چنین مصلحت دید که از جانب خاورى دجله به کرانه باخترى کوچ کند و براى خود لشکرگاهى بسازد و شهر دیگرى در آن سو برپا کند تا بتواند گلوى سالار زنگیان را بیشتر بفشارد و امکان جنگ با او هر صبح و عصر فراهم آید. هواى طوفانى و بادهاى تند بسیارى از روزها مانع عبور لشکریان از دجله مى شد. ابو احمد فرمان داد نخلستانهاى نزدیک شهر سالار زنگیان را قطع کنند و آنجا باروى مرتفع بسازند تا از شبیخون زدن زنگیان در امان باشد.

ابو احمد فرماندهان سپاه خود را به نوبت بر این کار مى گماشت و در حالى که کارگران و مردان همراه ایشان بودند به آن کار ادامه مى دادند. سالار زنگیان هم در این مورد به مقابله پرداخت ؛ او على بن ابان مهلبى و سلیمان بن جامع و ابراهیم بن جعفر همدانى را به نوبت به فرماندهى جنگ گماشت تا از ساختن آن شهر جلوگیرى کنند. گاهى نیز انکلانى پسرش این کار را بر عهده مى گرفت و سلیمان بن موسى بن شعرانى را که پس از شکست در جنگ مذار پیش او آمده بود همراه مى برد. سالار زنگیان این موضوع را مى دانست که اگر ابو احمد کنار او لشکرگاه بسازد کارش دشوار خواهد شد و راه او براى کسانى که بخواهند به او ملحق شوند نزدیکتر مى شود، وانگهى نزدیک شدن ابو احمد موجب بیم و هراس یاران او مى شد و این کار موجب شکست همه تدبیرهاى او مى شد و همه امورش را تباه مى ساخت . بدین گونه جنگ میان سرداران ابو احمد و سردار زنگیان پیوسته وجود داشت .

آنان کوشش مى کردند تا لشکرگاه خود را بسازند و زنگیان هم از این کار جلوگیرى مى کردند. روزى گروهى از سرداران ابو احمد در حالى که براى انجام کارهایى که بر عهده ایشان بود در کرانه باخترى دجله بودند بادهاى تند شروع به وزیدن کرد، سالار زنگیان که متوجه شد آنان نمى توانند از دجله بگذرند و وزش تند بادها مانع این کار است با همه سواران و پیادگان خویش بر آنان حمله کرد؛ بلمهاى فرماندهان ابو احمد از شدت طوفان نمى توانست پابرجاى بماند و باد آبها را این سو و آن سو مى برد آن چنان که بیم برخورد به سنگها بود و قایقرانان بیم درهم شکستن بلمها را داشتند و به سبب سختى طوفان و امواج راهى براى عبور از دجله باقى نبود و بدین گونه زنگیان به جان ایشان در افتادند و همه را کشتند و فقط تنى چند توانستند بگریزند و خود را به موفقیه رساندند و اندوه و بیتابى ابو احمد و یارانش در این مصیبت شدت یافت . چون زنگیان توانستند بر آنان دست یابند و در این کار اهتمام ورزیدند ابو احمد اندیشه خود را مورد بررسى قرار داد و دانست که فرود آمدن و لشکرگاه ساختن او در کرانه باخترى و اقامت در همسایگى شهر سالار زنگیان اشتباه و خطا بوده است و از حیله سازیهاى او در امان نخواهد بود و ممکن است فرصتى پیدا کند و به لشکرگاه در افتد یا شبیخون زند و راههایى براى نیرومند شدن خود بیابد که آنجا زمین ناهموار و داراى بیشه زارهاى بسیار بود و راههاى آن دشوار مى نمود، وانگهى زنگیان در پیمودن این راههاى ناهموار و سخت از یاران ابو احمد تواناتر بودند و در هر حال براى آنان به مراتب آسانتر بود.

ابو احمد از اندیشه خود که فرو آمدن در کرانه باخترى دجله بود منصرف شد و همت و قصد خود را در ویران کردن دیوار شهر سالار زنگیان متمرکز کرد و به فکر توسعه و گشایش راههاى جدید نفوذى افتاد که یارانش بتوانند وارد آن شهر شوند، و فرماندهان سپاه خود را بدین منظور آماده مى ساخت . سالار زنگیان هم فرماندهان سپاه خود را براى جلوگیرى از این کار فرا خواند و کار به درازا کشید و روزگار سپرى مى شد.

چون ابو احمد اجتماع زنگیان و همکارى آنان را در جلوگیرى از خراب کردن دیوار دید، تصمیم استوار گرفت که خود، شخصا آن کار را انجام دهد و آنجا حاضر شود تا بدین وسیله انگیزه اى براى کوشش بیشتر یاران خود باشد و مایه فزونى همت ایشان گردد. ابو احمد شخصا در آن کار حاضر شد و جنگ در گرفت و کار بر هر دو گروه دشوار شد و شمار زخمیان و کشتگان از هر دو گروه فزونى گرفت .
ابو احمد روزهاى بسیارى را همانجا مقیم گشت و هر بامداد و شامگاه با زنگیان جنگ مى کرد و هیچ کدام یک روز هم سستى نمى کردند. کارى که یاران ابو احمد قصد داشتند انجام دهند دشوار شد و حمایت زنگیان از شهر خودشان بالا گرفت . سالار زنگیان نیز خود عهده دار جنگ شد و گزیدگان یارانش و دلیران ایشان همراهش بودند و کسانى که تا پاى جان در خدمت او و در کنارش ‍ بودند سخت ایستادگى مى کردند و چنان بود که اگر در حال صف کشیدن در برابر دشمن به یکى از زنگیان تیر یا ضربه نیزه و شمشیر اصابت مى کرد و فرو مى افتاد کسى که کنارش ایستاده بود او را از صحنه دور مى کرد و خودش از ترس آنکه مبادا جاى او خالى بماند و خللى وارد شود در جاى او مى ایستاد.

قضا را روزى چنان مه شدیدى پیش آمد که مردم را از یکدیگر پوشیده داشت به گونه یى که کسى نمى توانست دوست خود و کسى را که کنارش ایستاده است بشناسد یاران ابو احمد نیرو گرفتند و نشانه هاى فتح آشکار شد و لشکریان ابو احمد خود را به شهر زنگیان رساندند و وارد آن شدند و جاهایى را در تصرف خویش در آوردند و در همان حال که سرگرم تحکیم مواضع خود بودند ناگاه تیرى از سپاه زنگیان ، به وسیله مردى رومى بنام قرطاس که از یاران سالار زنگیان بود پرتاب شد و به سینه ابو احمد خورد و این واقعه پنج روز باقى مانده از جمادى الاول سال دویست و شصت و نه هجرى بود. ابو احمد و ویژگانش این موضوع را از مردم پوشیده داشتند و او پس از ظهر آن روز به موفقیه برگشت . آن شب تا اندازه اى معالجه شد با آنکه زخمش گران بود پگاه فرداى آن شب با همه شدت درد به میدان جنگ آمد تا دلهاى یاران خود را استوار بدارد و نگذارد گرفتار سستى و ناتوانى شوند ولى این کار و حرکت موجب آمد تا بیمارى او سخت تر شود و کار آن سنگین و دشوارتر گردد تا آنجا که بر او بیم مرگ مى رفت . ابو احمد ناچار شد که خود را با بیشترین مراقبت و دارو معالجه کند و لشکرگاه و لشکریان و مردم همگى نگران شدند و ترسیدند که زنگیان بر ایشان نیرو گیرند و کار به آنجا کشید که گروهى از بازرگانان مقیم موفقیه از آن شهر کوچ کردند؛ چه ، ترس بر دلهایشان چیره شده بود.

ابو جعفر طبرى مى گوید : در همان حال که ابو احمد بیمار بود حادثه دیگرى هم در کار سلطنت  آنچه میان او و برادرش معتمد بود  پیش آمد که یاران مورد مشورت و اطمینان او پیشنهاد کردند ابو احمد لشکرگاه خود را رها کند و به بغداد کوچ کند و کسى را به جاى خود در لشکرگاه بگمارد. ابو احمد این پیشنهاد را نپذیرفت و ترسید که موجب آید تا سالار زنگیان بتواند پراکندگى هایى را که او ایجاد کرده است جبران کند.

ابو احمد با همه شدت زخم و کار دشوارى که در موضوع خلافت پیش آمده بود همچنان پایدار و شکیبا همانجا باقى ماند تا آنکه بهبود یافت و خود را براى ویژگان و سرداران خویش آشکار کرد و مدتها بود که از ایشان در پرده بود. با دیدار ابو احمد روحیه سردارانش قوى شد، او همچنان افتان و خیزان تا ماه شعبان آن سال خود را معالجه و تقویت مى کرد و چون بهبود یافت و یاراى سوار شدن بر اسب و حمله پیدا کرد همچون گذشته و بر عادت خویش به جنگ روى آورد و بر آن مواظبت مى کرد. چون خبر تیر خوردن ابو احمد به اطلاع سالار زنگیان رسید به یاران خود وعده هاى فراوان مى داد و امیدهاى واهى در گوش آنان مى دمید و بدین گونه شوکت زنگیان بالا گرفت و آرزوهایشان بسیار شد و همین که این خبر به او رسید که ابو احمد میان لشکر خود آشکار شده است روى منبر براى زنگیان سوگند مى خورد که این خبر یاوه و بى اساس است و آنچه در بلم دیده اند کسى شبیه ابو احمد است و کار را بر آنان مشتبه مى ساخت.

مى گویم (ابن ابى الحدید) حادثه یى که در مورد حکومت ابو احمد پیش آمد چنین بود که برادرش معتمد که در آن هنگام خلیفه بود به منظور اظهار خشم و نفرت نسبت به ابو احمد از پایتخت و محل استقرار خلافت خویش بیرون آمد و آنجا را رها کرد و چنین مى پنداشت که ابو احمد اموال و خراج کشور را خودسرانه تصرف مى کند و بر او ستم روا مى دارد و اموال گزینه خراج را براى خود جمع مى کند. معتمد به ابن طولون سالار مصر نامه یى نوشت و از او اجازه خواست تا به مصر برود و به او بپیوندد.

ابن طولون تقاضاى او را پذیرفت و معتمد همراه گروهى از فرماندهان سپاه و وابستگان خویش از سامراء به قصد رفتن به مصر بیرون آمد. در حقیقت ابو احمد خلیفه بود و معتمد صورتى خالى از معانى خلافت بود که او را هیچ امر و نهى و هیچ حل و عقدى در کارها نبود و ابو احمد بود که وزیران و دبیران و فرماندهان را عزل و نصب مى کرد و زمینها را به اشخاص واگذار مى کرد و در هیچیک از این امور به معتمد مراجعه نمى کرد و چون خبر بیرون آمدن معتمد از سامراء و آهنگ او براى رفتن به مصر و پیوستن به ابن طولون به اطلاع ابو احمد رسید، به اسحاق بن کنداجیق که در آن هنگام امیر موصل و جزیره بود نامه نوشت و فرمان داد راه را بر معتمد ببندد و فرماندهان و موالى و وابستگانى را که همراه اویند فرو گیرد و همه را به سامراء برگرداند همچنین براى اسحاق نوشت املاک و زمینهاى همه فرماندهان و موالى را که همراه معتمد بودند مصادره کند. اسحاق راه را بر آنان که نزدیک رقه رسیده بود بودند بست و همگان را گرفت و در بندهاى محکم اسیر کرد، آن گاه پیش معتمد رفت و با او خشونت و او را سرزنش کرد که چگونه در این هنگام که برادرش سرگرم جنگ با کسى است که در کشتن معتمد و افراد خاندانش چاره سازى مى کند و مى خواهد پادشاهى آنان را نابود کند او از پایتخت خویش و از کشور نیاکانش دورى مى جوید و از برادر خود جدا مى شود!

اسحاق آنان را در بند و زنجیر به سامراء برگرداند معتمد را بر خلافت مستقر داشت و او را از بیرون رفتن از دارالخلافه باز داشت . ابو احمد پسر خود هارون و دلیر خویش صاعد بن مخلد را از موفقیه به سامراء گسیل داشت و آن دو خلعتهاى گرانسنگ بر اسحاق پوشاندند و دو شمشیر زر نشان بر شانه هایش آویختند او او به ذوالسیفین (صاحب دو شمشیر) ملقب شد. او نخستین کسى است که دو شمشیر بر او آویخته اند. پس از آن هم در یک روز قباى دیباى سیاهى همراه دو رشته آراسته به گوهرهاى گرانبها و ناجى زرین که به انواع گوهر آراسته بود و شمشیرى زرین و آراسته به گوهرهاى درشت به او بخشیدند و هارون و صاعد او را تا منزلش بدرقه کردند و بر سفره اش نشستند و غذا خوردند و همه این کارها را به پاداش کار او در مورد معتمد انجام دادند و به راستى که باید از این همت ابو احمد موفق و قوت نفس او تعجب کرد و بسیارى ایستادگى او در خور تحسین است که در قبال چنان دشمنى قرار داشته باشد و از یاران او همواره کشته شوند سپس به پسرش تیرى اصابت کند و پس از آن به سینه خودش تیرى بخورد که مشرف بر مرگ شود و از برادرش که خلیفه بوده است چنین کارى سر بزند در عین حال شکسته خاطر و سست اندیشه و ناتوان نگردد و او را به حق و شایسته لقب منصور دوم داده اند و اگر پایدارى و مقاومت او در جنگ زنگیان نمى بود بدون تردید پادشاهى خاندانش منقرض مى شد ولى خداوند متعال چون اراده فرموده بود که این دولت پایدار بماند او را پایدار قرار داد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : سپس موفق در خراب کردن بارو و آتش زدن شهر کوشش مى کرد و سالار زنگیان هم در فراهم آوردن جنگجویان و احاطه کنندگان براى حفظ بارو و شهر خود همت گماشت . میان هر دو گروه جنگهاى بزرگى که افزون از حد توصیف است ، صورت گرفت . لشکر زنگیان کشتیها بلمهاى ابو احمد را که به باروى شهر نزدیک مى شدند با گلوله هاى بزرگ که قلع و سرب ذوب شده بود مى زدند و با منجنیق و عراده ها سنگباران مى کردند. ابو احمد فرمان داد براى بلمها سپرهاى ضخیم چوبى ساختند و بر آنها پوست گاومیش کشیدند و روکشهایى قرار دارند که آمیخته با انواع داروها و موادى بود که مانع آتش گرفتن مى شد و یدین گونه با سالار زنگیان مى جنگیدند و آتش و گلوله هاى سرب مذاب اثرى نمى کرد. در این هنگام محمد بن سمعان دبیر و وزیر سالار زنگیان از ابو احمد موفق امان خواست و این موضوع در ماه شعبان همان سال بود. با امان خواهى او ارکان سالار زنگیان درهم شکست و نیروى او سستى گرفت .

ابو العباس هم آماده شد تا خانه محمد بن کرنبائى را که کنار خانه سالار زنگیان بود تصرف کند و آتش زند و در این باره شروع به چاره اندیشى کرد. ابو احمد موفق هم بسیارى از پنجره ها و دریچه هایى را که مشرف بر باروى شهر بود آتش ‍ زد و غلامان ابو احمد از دیوار خانه سالار زنگیان بالا رفتند و به خانه در آمدند و خانه را غارت کردند و به آتش کشیدند. ابو العباس ‍ هم همین کار را نسبت به خانه کرنبائى انجام داد. انکلانى پسر سالار زنگیان از ناحیه شکم زخمى گران برداشت که مشرف به مرگ شد. با توجه به همه بزرگى این پیروزى چنان اتفاق افتاد که ابو حمزه نصیر فرمانده نیروهاى آبى و دریایى ابو احمد به هنگام هجوم بلمها و مقابله شدید زنگیان غرق شد و این موضوع بر ابو احمد گران آمد و با غرق شدن او زنگیان نیرو گرفتند. ابو احمد پایان آن روز از جنگ برگشت و او را بیمارى و دردى عارض شد که به ناچار بقیه شعبان و تمام رمضان و چند روز از شوال را از جنگ با زنگیان دست بداشت تا از بیمارى خویش بهبود یافت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : همین که خانه سالار زنگیان و خانه هاى یارانش آتش زده شد و نزدیک بود اسیر شود و او را بگیرند و آن بیمارى براى ابو احمد پیش آمد که از جنگ خوددارى کرد سالار زنگیان از شهرى که خودش در کرانه غربى رود ابو الخصیب ساخته بود به کرانه شرقى آن کوچ کرد و به جایگاهى دور افتاده و ناهموار پناه برد که به سبب بسیارى بیشه زارها و خارستانها دسترسى به آن بسیار دشوار بود، وانگهى از هر سو محاط به رودخانه هاى درهم و برهم و خندقهاى عمیق بود. سالار زنگیان با ویژگان خویش و کسانى که با او باقى مانده بودند و همگى از بزرگان و یاران مورد اعتمادش بودند آنجا اقامت کرد. حدود بیست هزار تن از زنگیان هم براى نصرت دادن او با او باقى ماندند. رسیدن خوار و بار به آنان قطع و ناتوانى ایشان هم براى مردم آشکار شد، جو و گندمى هم که به آنان مى رسید به تاءخیر افتاد و بهاى یک رطل نان گندم ده درهم گردید. نخست جوهاى خود را خوردند و سپس ‍ دیگر حبوبات خود را تمام کردند و کار همین گونه بود تا آنجا که زنگیان مردم را تعقیب مى کردند و هرگاه کودک و زن و مردى را تنها به چنگ مى آوردند او را مى کشتند و مى خوردند. با گذشت زمان نیرومندان زنگى بر ناتوانان حمله مى بردند و چون یکى را تنها مى یافتند مى کشتند و گوشتش را مى خوردند. پس از آن گاه فرزندان خود را مى کشتند و گوشت آنان را مى خوردند. سالار هم کسى را که مرتکب اینگونه کارها مى شد جز با زندان و شکنجه کیفرى نمى داد آنها را هم هنگامى که مدت زندانشان طول مى کشید آزاد مى کرد.

پس از اینکه ابو احمد موفق از بیمارى خود برخاست و بهبود یافت و دانست که سالار زنگیان به کرانه باخترى رود ابو الخصیب کوچ کرده و پناه برده است ، تصمیم گرفت همان فکر خود را عملى سازد و کرانه خاورى را هم مانند کرانه باخترى ویران کند تا بتواند سالار زنگیان را بکشد یا اسیر کند. ابو احمد اقدامات بزرگى براى بریدن بیشه زارها و بستن مسیر رودخانه ها و انباشتن خندقها و حفر نقبها و توسعه راهها و سوزاندن باروهاى شهرها و وارد کردن بلمهاى آکنده از جنگجویان به حریم سالار زنگیان انجام داد و در همه این موارد زنگیان هم از خود بسختى دفاع مى کردند و جنگهاى بزرگى صورت مى گرفت که جانها از بین مى رفت و خونها بر زمین مى ریخت و در همه این جنگها پیروزى از آن ابو احمد بود و کار زنگیان بیشتر سستى مى گرفت و مدتى این وضع طول کشید تا آنکه سلیمان بن موسى شعرانى که از بزرگان زنگیان بود و در گذشته سخن از او رفته است کسى گسیل داشت تا از ابو احمد براى او امان بگیرد، ابو احمد با توجه به تباهى و خونریزى بسیارى که سلیمان در گذشته در ناحیه واسط انجام داده بود نخست از پذیرش تقاضاى او خوددارى کرد. سپس به ابو احمد خبر رسید که گروهى از سران زنگیان از این کار که به سلیمان امان نداده است به بیم افتاده اند، از این رو به منظور اینکه آنان را به صلاح وادارد به سلیمان امان داد و فرمان داد بلمى را به جایى که وعده گاه بود بفرستند.

سلیمان شعرانى و برادرش و گروهى از فرماندهانى که زیر فرمان او بودند بیرون آمدند و در بلم نشستند و نخست پیش ابو العباس رفتند و او ایشان را پیش پدر خویش ابو احمد برد و او بر سلیمان و همراهانش خلعت پوشاند و براى وى چند اسب با زین و ساز و برگ فرام آورد و براى او و همراهانش میهمانیهاى بزرگ داد و خوراک پسندیده مقرر داشت و مالى بسیار به سلیمان بخشید و به همراهانش نیز اموالى بخشید و او و ایشان را به لشکر ابو العباس محلق ساخت و فرمان داد سلیمان و یارانش را در بلم بنشانند و در معرض دید یاران سالار زنگیان قرار دهند تا بر صدق سخن و رفتار ابو احمد با پناهندگان اعتماد بیشترى پیدا کنند. در آن روز هنوز بلم از جاى خود حرکت نکرده بود که گروهى بسیار از فرماندهان سیاهان امان خواستند و چون به جمع زینهار خواهان رسیدند به آنان مال و جایزه و خلعت بخشیدند و همان گونه که با برادران ایشان رفتار شده بود با آنان رفتار شد. با امان خواستن سلیمان شعرانى همه کارهاى ساقه لشکر سالار زنگیان که مرتب ساخته بود درهم ریخت . سالار زنگیان سلیمان را به فرماندهى ساقه لشکر خویش گماشته بود که دنباله رود ابو الخصیب را در نظر داشته باشد و بدین سبب کارش سست و ناتوان شد، سرپرستى آنچه که بر عهده سلیمان بود به یکى از سرهنگان نام آور زنگیان بنام شبل بن سالم واگذار شد و او از مشهورترین فرماندهان زنگیان بود. ابو احمد هنوز آن روز به شب نرسانده بود که فرستاده شبل براى زینهار خواهى آمد، او تقاضا کرده بود چند بلم براى انتقال او کنار خانه ابن سمعان بایستد تا شبانه خودش و یاران مورد اعتمادش سوار شوند؛ این تقاضاى او پذیرفته شد. شبل آخر شب در حالى که زن و فرزندانش و گروهى از فرماندهان همراهش بودند آمد و همگى نزد ابو احمد رفتند.

ابو احمد به شبل اموال گران و خلعتهاى فراوان بخشید و چند اسب با زین و ساز و برگ در اختیارش نهاد و به یارانش نیز مال و خلعت بخشید و نسبت به آنان نیکى کرد و آنان را میان بلمهایى سوار کرد و جایى توقف کردند که سالار زنگیان و یارانش آنان را در روز دیدند و این کار بر او و دوستانش گران آمد. شبل در خیرخواهى نسبت به ابو احمد با خلوص رفتار کرد و از ابو احمد خواست تا لشکرى در اختیارش بگذارد تا شبانه به لشکر زنگیان شبیخون زند و از راههایى که او مى داند و یاران ابو احمد نمى دانند حمله برد. ابو احمد موافقت کرد و شبل سحرگاه که زنگیان آرام و بیخبر بودند بر آنان حمله برد و گروهى بسیار از ایشان را کشت و گروهى از فرماندهان زنگیان را اسیر گرفت و با آنان پیش موفق برگشت . زنگیان از شبل و این کار او ترسان شدند و از خواب خوددارى کردند و سخت به بیم و هراس افتادند و پس از آن همه شب پاسدارى مى دادند و به سبب ترس و وحشتى که بر دلهاى زنگیان چیره شده بود همواره میان لشکر ایشان هیاهو مى افتاد و چنان شده بود که هیاهو و فریاد پاسدارى آنان در شهر موفقیه هم شنیده مى شد.

در این هنگام موفق تصمیم استوار گرفت که براى جنگ با سالار زنگیان در کرانه خاورى رود ابو الخصیب از آن رود بگذرد. او مجلسى همگانى برپا کرد و فرمان داد فرماندهان و سرهنگانى را که امان خواسته اند و سواران و پیادگان سیاهپوست و سفید پوست را حاضر کنند و چون آماده شدند براى آنان سخنرانى کرد و به آنان تذکر داد که در چه گمراهى و نادانى و انجام کارهاى حرامى بوده اند و چه معصیت هایى را که سالارشان در نظرشان آراسته است مرتکب شده اند و به اندازه اى بوده که ریختن خون ایشان براى او حلال و روا بوده است و با این وجود او لغزش و عقوبت کار ایشان را بخشیده و آنان را امان داده است و نسبت به هر کس که به او پناه آورده نیکى و بخشش کرده است و به آنان اموال گران و ارزاق پسندیده عطا کرده است و ایشان را به جمع دوستان و فرمانبرداران خود ملحق ساخته است و بدین سبب حق او و فرمانبردارى از او برایشان واجب شده است و آنان در مورد اطاعت از پروردگار خویش و جلب رضایت سلطان نمى توانند کارى بهتر از جنگ با سالار زنگیان انجام دهند و باید در جنگ با او و یارانش سختکوش ‍ باشند و با توجه به این موضوع که آنان به راهها و تنگناهاى لشکرگاه سالار زنگیان و حیله هایى که براى جنگ فراهم ساخته اند از دیگران آشناترند کوشش کنند بر سالار زنگیان درآیند و در دژها و حصارهاى او نفوذ کنند تا خداوند متعال آنان را بر سالار زنگیان و پیروانش پیروز فرماید و اگر این کار را انجام دهند نسبت به آنان احسان بیشترى خواهد شد و هر کس در این مورد کوتاهى کند باید منتظر این باشد که در نظر خلیفه و سلطان کوچک و زبون گردد و منزلت او فرو افتد.

صداى همه حاضران براى دعا کردن به موفق و اقرار به احسانهاى او بلند شد و اظهار داشتند که به راستى و از دل و جان شنوا و فرمانبردار خواهند بود و با دشمن او ستیز و جهاد خواهند کرد و خون و جان خود را براى تقرب به موفق فدا خواهند کرد و گفتند این تقاضا موجب قوت دل آنان گردیده است و نشان دهنده اعتماد ابو احمد موفق نسبت به ایشان است و نمایانگر این است که آنان را همچون دوستان خویش پنداشته است . آن گاه از ابو احمد موفق خواستند تا ناحیه مخصوصى از میدان را ویژه آنان قرار دهد و ایشان را با لشکر خود نیامیزد تا چگونگى پیکار و جهاد و خلوص نیت ایشان در جنگ براى او روشن شود و ببیند چگونه بر جان و دل دشمن حمله مى برند که نشانگر فرمانبردارى و اطاعت ایشان و بیرون آمدن آنان از حال جهل و نادانى خواهد بود.

ابو احمد موفق این تقاضاى آنان را پذیرفت و به آنان نشان داد که فرمانبردارى آنان براى او روشن است و آنان در حالى که از گفتار نیک و وعده پسندیده ابو احمد خرم و شاد بودند از پیش او بیرون رفتند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : سپس ابو احمد آماده نبرد شد و لشکر خویش را بیاراست و با پنجاه هزار جنگجوى پیاده و سواره از راه خشکى و آب به لشکرگاه سالار زنگیان در کرانه خاورى رود ابو الخصیب وارد شد. لشکریان ابو احمد همگى تکبیر و تهلیل مى گفتند و قرآن مى خواندند و آنان را فریاد و هیاهویى وحشت زا بود. سالار زنگیان از ایشان نشانه هایى دید که او را به بیم انداخت و خود با لشکریان خویش به رویارویى ایشان آمد و این موضوع در ذوالقعده سال دویست و شصت و نه بود.

جنگ در گرفت و شمار کشتگان و زخمیان بسیار شد و زنگیان از خود و سالارشان سخت ترین دفاع را کردند و تا پاى جان و مرگ ایستادند. یاران ابو احمد هم به راستى پایدارى و جنگ کردند و خداوند با نصرت و فتح بر آنان منت نهاد و زنگیان منهزم شدند و گروهى بسیار از ایشان کشته و گروهى بسیار اسیر گشتند. ابو احمد در میدان گردن اسیران را زد و خود آهنگ خانه سالار زنگیان کرد و به آن خانه رسید که سالار زنگیان و سرداران دلیرش براى دفاع از او آنجا بودند.

زنگیان چون نتوانستند چاره اى بسازند آن خانه را تسلیم کردند و از آنجا پراکنده شدند. غلامان ابو احمد موفق به آن خانه در آمدند و باقیمانده اموال و اثاث او را که سالم مانده بود گرفتند و غارت کردند و زنان و فرزندان او را اعم از دختر و پسر به اسیرى گرفتند، ولى سالار زنگیان توانست بگریزد و گریزان به خانه على بن ابان مهلبى برود بدون اینکه به زن و فرزندان و اموال خویشتن بیندیشد. خانه او به آتش کشیده شد، زنان و فرزندانش را در حالى که بند بر ایشان نهاده بودند به موفقیه آوردند. یاران ابو احمد آهنگ خانه مهلبى کردند که سالار زنگیان به آن پناه برده بود. در این حال شمار زنگیان بسیار شد. یاران ابو احمد هم به غارت اموال از خانه هاى زنگیان سرگرم شدند، سالار زنگیان سرگرم شدن آنان را به غارت غنیمت شمرد و به سرهنگان خویش دستور داد فرصت را مغتنم شمرده و بر آنان حمله برند، آنان از چند جهت بر یاران ابو احمد حمله کردند و گروهى هم از کمینگاههایى که کمین کرده بودند بیرون آمدند و توانستند یاران ابو احمد را پراکنده سازند و آنان را تعقیب کردند و تا کرانه رود ابو الخصیب عقب نشاندند و گروهى از سوارکاران و پیادگان ایشان را کشتند و توانستند بخشى از اموال و کالاهایى را که غارت شده بود پس بگیرند. آنگاه مردم به حال خویش برگشتند و جنگ تا هنگام عصر ادامه یافت .

ابو احمد چنان مصلحت دید که یاران و لشکریان خود را از معرکه جنگ برگرداند و به آنان فرمان داد و ایشان با سکون و آرامش ‍ برگشتند که شکست و گریز شمرده نشود و توانستند به کشتیهاى خود سوار شوند و زنگیان از تعقیب آنان باز ایستادند و ابو احمد توانست لشکر را به لشکرگاه برگرداند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : در این ماه دبیر ابو احمد یعنى صاعد بن مخلد از سامراء همراه ده هزار تن به یارى او رسید؛ همچنین لولوء که از دوستان و سرهنگان ابن طولون بود و حکومت نواحى رقه و مضر بر عهده اش بود همراه ده هزار تن از سواران دلیر به یارى او آمد. ابو احمد به لولوء فرمان داد با لشکر خویش براى جنگ با زنگیان بیرون رود، لؤ لؤ چنان کرد و گروهى از اصحاب ابو احمد هم با او بودند که او را بر راهها و تنگه ها راهنمایى کنند، میان لولوء و زنگیان در ذى حجه همین سال جنگهاى سختى در گرفت که لوء لوء بر آنان پیروزى یافت و دلیرى و بى باکى او و شجاعت یارانش و پایدارى ایشان در قبال زخم و استوارى دل آنان چنان آشکار شد که ابو احمد را شاد و دلش را آکنده از مسرت کرد.

ابو جعفر مى گوید : چون سال دویست و هفتاد فرا رسید از دیگر نقاط هم نیروهاى امدادى براى ابو احمد موفق گسیل شد : احمد بن دینار همراه گروه بسیارى از پارسایان و جنگجویان داوطلب که همگى از اهواز و آبادیهاى اطراف آن شهر بودند به یارى او آمدند و پس از او گروهى حدود دو هزار مرد از پارسایان و جنگجویان داوطلب از مردم بحرین به فرماندهى مردى از قبیله عبدالقیس به یارى او آمدند. همچنین حدود دو هزار مرد از منطقه فارس آمدند و سالارشان یکى از داوطلبان بود که کنیه (ابو سلمه ) داشت .

ابو احمد به احترام هر کس که به یارى او مى آمد مجلسى تشکیل مى داد و بر آنان خلعت مى پوشاند و براى همراهانشان خوراکیهاى بسیار مقرر مى داشت و اموالى به آنان مى بخشید. بدین گونه لشکرش گران و زمین از ایشان آکنده شد و تصمیم او بر این قرار گرفت که با تمام لشکر خویش با سالار زنگیان رویاروى شود، لشکرهاى خود را مرتب ساخت و تقسیم بندى کرد و در اختیار فرماندهان خود قرار داد و به هر یک از ایشان فرمان داد که به جانبى از لشکرگاه سالار زنگیان که براى او معین کرده بود حمله کند. آن گاه خود و سپاهیانش همگى سوار شدند و در راههاى کرانه خاورى رود ابو الخصیب پیشروى کردند. زنگیان هم به رویارویى آنان آمدند و همگى جمع شده بودند و میان آنان نبردى سخت در گرفت و خداوند متعال زنگیان را مقهور ایشان ساخت و زنگیان گریزان پشت به جنگ کردند.

یاران ابو احمد زنگیان را تعقیب کردند، گروهى را کشتند و گروهى را اسیر گرفتند، بدین گونه بسیارى از زنگیان کشته و بسیارى از آنان غرق شدند. سپاهیان ابو احمد لشکرگاه و شهر سالار زنگیان را به تصرف خویش در آوردند و به خانه و اموال و خانواده على بن ابان مهلبى هم دست یافتند و زن و فرزند او را همراه سگهایشان به موفقیه بردند.

سالار زنگیان در حالى که مهلبى و پسرش انکلانى و سلیمان بن جامع و همدانى و گروهى از فرماندهان بزرگ همراهش بودند آهنگ جایى کردند که وى به صورت پناهگاه براى خود ساخته بود که اگر بر شهر و خانه اش دست یافتند آنجا پناه ببرد و آن پناهگاه کنار رودى که به سفیانى معروف است قرار داشت . ابو احمد در حالى که لؤ لؤ همراهش بود آهنگ آن رودخانه کردند، وى را به آنجا هدایت کرده بودند. او شتابان وارد آن منطقه شد، یارانش که او را گم کرده بودند پنداشتند که برگشته است و همگان برگشتند و از دجله عبور کردند و تصور مى کردند ابو احمد هم از دجله گذشته است ، ابو احمد همراه لؤ لؤ کنار آن رود رسیدند، لؤ لؤ اسب خود را در آب انداخت و از رود گذشت و یارانش هم پشت سرش عبور کردند.

ابو احمد همراه گروهى از یارانش کنار رود توقف کرد و سالار زنگیان سرگردان گریخت و لؤ لؤ با سپاهیان خود او را تعقیب مى کرد تا آنکه کنار رود قریرى رسیدند لؤ لؤ و یارانش آنان را فرو گرفتند و به جان سالار زنگیان و همراهانش در افتادند و آنان را منهزم کردند. سالار زنگیان ناچار از آن رود عبور کرد و لؤ لؤ و یارانش همچنان آنان را پیش مى راندند و تعقیب مى کردند تا کنار رود دیگرى رسیدند، زنگیان از آن عبور کردند و به نقبها و سنگرهایى که آنجا بود در آمدند و لؤ لؤ و یارانش کنار آن نهر و نقبها ایستادند. ابو احمد موفق کسى پیش لؤ لؤ فرستاد و ضمن سپاسگزارى از کوشش وى او را از در آمدن به آن منطقه نهى کرد و دستور داد برگردد. در آن روز این کار را فقط لؤ لؤ و یارانش انجام دادند و هیچ کس از یاران موفق در آن کار شرکت نداشت . لؤ لؤ در حالى که کارش پسندیده و مورد ستایش بود برگشت و موفق او را در بلم خویش نشاند و براى او همان گونه که سزاوار بود در کرامت و نیکى و بلندى منزلت تجدید نظر بیشترى کرد، و به همین سبب بود که چون سر سالار زنگیان را پیشاپیش ابو العباس به بغداد آوردند، بغدادیان فریاد بر آوردند که هر چه مى خواهید بگویید، فتح و پیروزى ویژه لؤ لؤ بوده است .

ابو جعفر طبرى مى گوید : فرداى آن روز موفق سرهنگان خویش را جمع کرد و نسبت به آنان از این جهت که او را تنها گذاشته و برگشته بودند و تنها لؤ لؤ و یارانش در جستجو و تعقیب سالار زنگیان برآمده بودند خشم آورد. او آنان را نکوهش و سرزنش و توبیخ کرد که چرا چنان کارى از ایشان سرزده است وانگهى آنان را عاجز و ناتوان خواند و نسبت به ایشان درشتى کرد. آنان پوزش ‍ خواستند و بهانه آوردند که تصور مى کرده اند او برگشته است و نمى دانسته اند که او هم در جستجو و تعقیب سالار زنگیان رفته است و اظهار داشتند که اگر این موضوع را مى دانستند شتابان به سوى او مى آمدند . سپس در حضور او سوگند خوردند و پیمان بستند که فردا از جایگاه خویش تکان نخواهند خورد و چون آهنگ زنگیان کنند چندان ایستادگى خواهند کرد که خداوند آنان را بر سالار زنگیان پیروز فرماید و اگر این کار از عهده ایشان برنیامد هر جا که روز تمام شود خواهند ماند تا خداوند متعال میان ایشان و او حکم فرماید؛ همچنین از ابو احمد موفق خواستند تا کشتیها و بلمها را به موفقیه برگرداند تا کسى از لشکریان طمع نکند که به بلمها پناه ببرد و به آن وسیله از رودخانه ها بگذرد.

ابو احمد عذر و بهانه ایشان را پذیرفت و در مورد اظهار پایدارى ایشان براى آنان پاداش پسندیده منظور داشت و وعده احسان داد و به آنان فرمان داد براى عبور آماده شوند و سپس آنان را با ترتیب و نظامى که فراهم آورده بود از رودخانه ها عبور داد و این به روز شنبه دو شب گذشته از صفر سال دویست و هفتاد بود.

سالار زنگیان پس از بازگشت سپاه از پیش او از آن رودخانه ها که عبور کرده بود به لشکرگاه خویش برگشت و ماند و امیدوار بود که روزگار میان او و ایشان به درازا کشد و جنگ به تاءخیر افتد، ولى همان روز پیشتازان لشکر ابو احمد که از سرزنش و نکوهش دیروز سخت خشمگین و ناراحت بودند با سالار زنگیان رویاروى شدند و با شدت بر او و یارانش حمله کردند و آنان را از جایگاهشان بیرون راندند زنگیان چنان پراکنده شدند که هیچیک به دیگرى توجهى نداشت .

لشکر ابو احمد آنان را تعقیب کرد و به هر کس مى رسیدند مى کشتند و اسیر مى گرفتند. سالار زنگیان با گروهى از دلیران و فرماندهان خویش که مهلبى هم از ایشان بود از دیگران جدا افتاد. انکلانى پسر سالار زنگیان و سلیمان بن جامع هم از او جدا ماندند و حال آنکه در آغاز جنگ هم با هم بودند و به هنگام گریز از یکدیگر جدا شدند؛ سلیمان بن جامع با گروهى از سرهنگان ابو احمد موفق رویاروى شد و آنان با سلیمان که همراه فوجى گران از زنگیان بود جنگى سخت کردند، گروهى از سرداران او کشته شدند و به سلیمان بن جامع دست یافتند و او اسیر شد و او را بدون اینکه هیچ عهد و پیمانى با او کنند پیش موفق آوردند.

مردم از اسیر شدن سلیمان شاد شدند و بسیار تکبیر گفتند و فریاد شادى بر آوردند و یقین به فتح کردند که سلیمان مهمترین یار سالار زنگیان بود. پس از سلیمان ابراهیم بن جعفر همدانى که از سرهنگان بزرگ و فرماندهان بلند پایه او بود و نادر اسود که معروف به حفار و از سرهنگان قدیمى سالار زنگیان بود اسیر شدند. موفق دستور داد آنان را به بند و زنجیر کشیدند و در بلمى که از ابو العباس بود سوار کردند و مردان مسلح آنان را محاصره کردند، موفق به جستجو و تعقیب سالار زنگیان پرداخت و در رود ابو الخصیب پیشروى کرد و تا پایان آن رود جلو رفت . در همین حال مژده رسان رسید و خبر کشته شدن سالار زنگیان را به ابو احمد داد که گفته او را تصدیق نکرد، مژده رسانى دیگر آمد و همراهش کف دستى بود که مى پنداشت کف دست سالار زنگیان است ، خبر کشته شدن او قوى تر شد و چیزى نگذشت که یکى از غلامان لؤ لؤ در حالى که مى دوید و سر بریده سالار زنگیان را در دست داشت فرا رسید و آن را مقابل موفق بر زمین نهاد؛ موفق آن را به سرهنگان زنگیان که زان پیش از او امان خواسته و آنجا حاضر بودند نشان داد. آن را شناختند و شهادت دادند که سر سالار زنگیان است . موفق پیشانى بر خاک نهاد و به سجده افتاد و پسرش ابو العباس هم سجده کرد و سرهنگان همگى سجده شکر بجاى آوردند و فریاد تکبیر و تهلیل از ایشان بر آمد. او دستور داد آن سر را بر نیزه زدند و برابر او نصب کردند و مردم آن را دیدند و بانگ هیاهو برخاست .

ابو جعفر طبرى گوید : همچنین گفته شده است که چون سالار زنگیان محاصره شد از سران سپاه او کسى جز مهلبى با او نبود و چون دانستند کشته خواهند شد از یکدیگر جدا شدند. سالار زنگیان بر جاى ایستاده بود تا آنکه همین غلام همراه گروهى از غلامان لؤ لؤ به او رسیدند، سالار زنگیان با شمشیر خود شروع به دفاع از خویش کرد و سرانجام از دفاع ناتوان شد و او را احاطه کردند و با شمشیرها چندان زدند که در افتاد و همین غلام از اسب پیاده شد و سر او را برید. اما مهلبى آهنگ رفتن کنار رودى به نام رود امیر کرد و خود را در آن انداخت که شاید نجات پیدا کند پیش از آن هم پسر سالار زنگیان که معروف به انکلانى است از پدر خود جدا شد و به سمت رود دینارى رفت تا در جنگلها و بیشه زارها متحصن شود. در این روز ابو احمد موفق بر این دو دست نیافت ولى پس ‍ از این روز بر آن دو دست یافت ، و چنین بود که به موفق گفته شد گروهى بسیارى از زنگیان و تنى چند از سرداران بزرگ ایشان همراه آن دو هستند. ابو احمد غلامان خود را به جستجوى ایشان فرستاد و دستور داد بر آن دو سخت بگیرند، همین که غلامان آن دو را محاصره کردند دانستند پناهگاهى ندارند و تسلیم شدند، غلامان بر آن دو دست یافتند و آن دو و همراهان ایشان را پیش موفق آوردند. او گروهى از ایشان را کشت و فرمان داد مهلبى و انکلانى را در بند و زنجیر کشیدند و مردان را بر آن دو گماشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : در همین روز  شنبه دو شب گذشته از صفر  ابو احمد از کرانه رودخانه ابو الخصیب برگشت و سر سالار زنگیان را بر نیزه یى نصب کرده و در بلمى نهاده بودند که از میان رود مى گذشت و مردم از دو سوى رودخانه بر آن مى نگریستند تا آنکه به دجله رسید. ابو احمد در حالى که سر سالار زنگیان را پیشاپیش او مى بردند از دجله بر آمد و در همان حال سلیمان بن جامع و همدانى را در دو بلم زنده به میخ کشیده بودند و بر دو جانب ابو احمد مى بردند و ابو احمد با این حال کنار قصر خود در موفقیه رسید. این روایت ابو جعفر طبرى است و بیشتر مردم هم بر همین عقیده اند.

مسعودى در کتاب مروج الذهب  مى گوید : سالار زنگیان زخمى شد ولى در حالى که زنده بود او را پیش ابو احمد بردند، ابو احمد او را به پسر خود ابو العباس سپرد و دستور داد او را شکنجه کند. او را بر روى آتش به سیخ کشیدند و چندان گرداندند که پوستش سوخت و ترکید و هلاک شد.

روایت نخست صحیح تر است ، کسى را که بر سیخ کشیدند قرطاس بود و او همان کسى است که به ابو احمد تیر زده بود. این موضوع را تنوخى در کتاب نشوار المحاضره آورده است که چون ابو احمد تیر خورد و براى اینکه زخمش بهبود یابد جنگ را به تاءخیر انداخت ؛ زنگیان فریاد مى زدند : او را نمک سود کنید، نمک سود، یعنى او مرده است و او را پوشیده مى دارید و اینک او را نمک سود کنید همچون گوشت که نمک سود مى کنند.

گوید : قرطاس رومى که به ابو احمد موفق تیر زده بود ضمن جنگ (به عنوان تمسخر) به ابو العباس فریاد مى زد : چون مرا گرفتى بر سیخ بکش و کباب کن . گوید : بدین سبب هنگامى که بر قرطاس دست یافت سیخى آهنى از مخرج او داخل کرد و از دهانش بیرون آورد و روى آتش گرداند.

طبرى گوید : پس از آن زنگیان پیاپى به زینهار خواهى مى آمدند و چون از کشته شدن سالار خویش آگاه شده بودند در سه روز حدود هفت هزار زنگى پیش او آمدند و ابو احمد هم چنان مصلحت دید که به آنان امان دهد تا گروهى از ایشان باقى نماند که از ایشان بیم زیان رساندنى براى اسلام و مسلمانان وجود داشته باشد. حدود هزار تن از زنگیان آهنگ صحرا کردند که بیشترشان از تشنگى مردند و بر کسانى هم که سلامت باقى مانده بودند اعراب دست یافتند و آنان را به بردگى گرفتند.

پس از کشته شدن سالار زنگیان موفق مدتى در موفقیه ماند تا مردم به سبب ماندن او احساس امنیت و انس بیشترى کنند، همچنین مردم شهرهایى را که سالار زنگیان آنان را تبعید کرده بود به شهر و دیار خویش برگرداند. پسرش ابو العباس در حالى که سر بریده سالار زنگیان را پیشاپیش او بر نیزه یى نصب کرده بودند و مى بردند روز شنبه دوازده شب باقى مانده از جمادى الاولاى همین سال وارد بغداد شد و مردم هم اجتماع کرده بودند و او را مشاهده مى کردند.

کس دیگرى غیر از ابو جعفر مطلبى را نقل کرده است که آن را آبى  هم در مجموعه اى که نامش نثر الدرر است از قول علاء بن صاعد بن مخلد نقل مى کند که مى گفته است : هنگامى که سر سالار زنگیان همراه با معتضد  به بغداد حمل مى شد معتضد با لشکرى وارد بغداد شد که نظیرش دیده نشده بود. وى در همان حال که سر را پیشاپیش او مى بردند از میان بازارها مى گذشت .

گوید : چون به دروازه طاق رسیدیم گروهى از کنار یکى از دروازه ها بانگ برداشتند که خدا معاویه را رحمت کناد! این بانگ اندک اندک بیشتر شد تا آنجا که صداى عموم مردم به این شعار بلند شد. چهره معتضد دگرگون شد و به من گفت : این ابو عیسى آیا مى شنوى که این موضوع چه اندازه شگفت انگیز است . چه چیزى مقتضى آن است که در چنین هنگام سخن از معاویه به میان آید! به خدا سوگند پدرم بر سر این کار تا پاى مرگ و جان رسید و من هم از معرکه خلاص نشدم مگر اینکه مشرف به مرگ شدم و هر زحمت و سختى را متحمل شدیم تا توانستیم این سگها را از چنگ دشمنشان نجات دهیم و زنان و فرزندان ایشان را حمایت کنیم و در پناه بگیریم و اکنون این گروه آمرزشخواهى و طلب رحمت براى عباس و پسرش عبدالله و نیاکان خلفا را و همچنین طلب رحمت براى على بن ابى طالب و حمزه و جعفر و حسن و حسین را رها کرده اند. به خدا سوگند، از جاى خود حرکت نمى کنم مگر اینکه اینان را چنان ادب و تنبیه کنم که دیگر چنین کارى را تکرار نکنند و سپس دستور داد نفت اندازان را جمع کنند تا آن منطقه را آتش ‍ بزند. من به معتضد گفتم : اى امیر، خداوند عمرت را طولانى فرماید! امروز از بهترین روزهاى اسلام است آن را با نادانى گروهى سفله که از (فرهنگ و اخلاق ) بهره ندارند تباه مکن و همچنان با او مدارا مى کردم و مهربانى مى ورزیدم تا آنکه حرکت کرد و رفت .

اما آنچه که مردم روایت مى کنند که سالار زنگیان اطراف بغداد را تصرف کرده و در مداین فرود آمده است و موفق از بغداد لشکرى گسیل داشته و همراهشان خمره هاى شراب فرستاده است و به آنان دستور داده است که هنگام رویارویى با زنگیان از مقابل ایشان بگریزند و خیمه ها و بار و بنه خود را رها کنند تا آنان تاراج کنند و آنان همینگونه رفتار کردند و زنگیان به خیمه ها و بار و بنه ایشان دست یافتند و خمره هاى شراب که بسیار فراوان بود در اختیارشان قرار گرفت و آن شب چندان باده نوشى کردند که همگى مست شدند و غافل آرمیدند و موفق همان شب در حالى که ایشان مست بودند بر ایشان حمله کرد و آنچه مى خواست بر سرشان آورد، همه باطل و بدون اصل و سند است . آن کسى که بر زنگیان در حالى که مست بوده اند حمله کرده و بر آنان پیروز شده است تکین بخارى بوده است و داستان او چنین است که به سال دویست و شصت و پنج یاران على بن ابان مهلبى شبى را در اهواز گذراندند و به تکین خبر رسید که آن شراب و باده در ایشان اثر کرده است ، و صحیح آن است که او هم از غارت و تعقیب ایشان تا ورودشان به سرزمین نعمانیه کار بیشترى انجام نداد و همه مردم همین گونه روایت کرده اند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : على بن ابان مهلبى و انکلانى پسر سالار زنگیان و کسانى که همراه آن دو اسیر شده بودند در بند و زنجیر به بغداد منتقل و بدست محمد بن عبدالله بن طاهر سپرده شدند و یکى از غلامان موفق که نامش فتح سعیدى بود بر ایشان گماشته شد و آنان تا ماه شوال سال دویست و هفتاد و دو بر همان حال بودند. در این هنگام زنگیان در واسط قیامى کردند و فریاد بر آوردند که (انکلانى پیروز است )، موفق هم در آن هنگام در واسط بود و به محمد بن عبدالله بن طاهر و فتح سعیدى نوشت که سرهاى زنگیانى را که در اسارت آن دو هستند پیش او بفرستند. فتح سعیدى پیش زندانیان رفت و شروع به بیرون آوردن یک یک آنان کرد و کنار چاهى که میان خانه بود سرشان را مى برید، همانگونه که سر گوسپند را مى برند. اسیران پنج تن بودند : انکلانى پسر سالار زنگیان ، على بن ابان مهلبى ، سلیمان بن جامع ، ابراهیم بن جعفر همدانى و نادر اسود. فتح سعیدى سر چاه را باز کرد و اجساد آنان را در چاه افکند و دهانه آنرا استوار کرد و سرهاى ایشان را نزد موفق فرستاد و او آنها را در واسط بر نیزه نصب کرد و قیام زنگیان متوقف و منجر به ناامیدى شد. پس از آن موفق درباره پیکر آنان به محمد بن عبدالله بن طاهر نوشت تا آنان را کنار پل به دار بکشند، آن اجساد را که متورم و بدبو شده بود و پوستهایشان از گوشت جدا شده بود بیرون آوردند؛ دو پیکر را بر کنار پل شرقى و سه پیکر را کنار پل غربى بر دار کشیدند و این به روز بیست و سوم شوال آن سال بود. محمد بن عبدالله بن طاهر که امیر بغداد بود خود سوار شد و ایستاد تا در حضورش آنان را به دار کشیدند.

شاعران در وقایع زنگیان اشعار بسیارى سروده اند : همچون بحترى و ابن رومى و دیگران و هر کس خواستار آن باشد باید آن را در جایگاهش بدست آورد.

على (ع ) در همین خطبه ضمن بیان اوصاف ترکان مى فرماید: ( کانى اراهم قوما کان وجوههم المجان المطرقه … ) (گویى هم اکنون ایشان را مى بینم که چهره هایشان چون سپرهاى کوفته شده است …). (ابن ابى الحدید ضمن شرح پاره یى از مشکلات لغوى و توضیح درباره پنج امر غیبى که در آخرین آیه سوره لقمان آمده است بحث تاریخى زیر را در مورد مغول ایراد کرده است .)

ذکر چنگیز خان و فتنه تاتار

بدان این خبر پوشیده و غیبى که امیر المومنین علیه السلام از آن خبر داده است به روزگار ما آشکارا اتفاق افتاد و خود ما آن را دیدیم و مردم از همان قرن اول منتظر آن بودند ولى قضا و قدر آن را در روزگار ما قرار داد. این مسئله موضوع تاتار است که از نقاط دور مشرق زمین خروج کردند و سواران ایشان به عراق و شام رسیدند، نسبت به پادشاهان خطا و قپچاق و سرزمینهاى ماوراء النهر و خراسان و دیگر سرزمین هاى ایرانیان چنان رفتارى کردند که تاریخ از هنگامى که خداوند آدم را آفرید تا روزگار ما حکایت چنان رفتارى را ندارد. مثلا بابک خردمدین هر چند مدتى طولانى و حدود بیست سال فتنه و آشوب برپا کرد ولى گرفتارى و بدبختى او فقط در یک اقلیم یعنى آذربایجان بود و حال آنکه این گروه ، تمام مشرق را بر هم ریختند و نابسامان کردند و گرفتارى آنان به سرزمینهاى ارمنستان و شام هم رسید و سوارانشان وارد عراق شدند و حال آنکه بختنصر که یهودیان را کشت فقط بیت المقدس را خراب کرد و اسرائیلیانى را که در شام بودند کشت ، و چه نسبتى میان اسرائیلیان مقیم بیت المقدس با کشورها و شهرهایى که مغولان ویران کردند و میان شمار ایشان و شمار مردمى مسلمان و غیر مسلمان که مغولان کشتند وجود دارد؟ 

اینک ، خلاصه اى از اخبار و آغاز ظهور ایشان را بازگو مى کنیم و مى گوییم :

با آنکه ما در کتابهاى تاریخ و کتابهاى مربوط به احوال و اصناف مردم بسیار سرگرم هستیم و مراجعه مى کنیم ولى نام این ملت را هیچ جا نیافتیم ولى اسامى اصناف ترکان از قبیل قپچاق و یمک و برلو و یتبه و روس و خطا و قرغز و ترکمن را دیده ایم و در هیچ کتاب جز یک کتاب نام این امت را ندیدیم و آن کتاب مروج الذهب مسعودى است که او از آنان به صورت (تتر)بدون الف یاد کرده است و حال آنکه امروز مردم آن را به صورت تاتار با الف تلفظ مى کنند.

این قوم در دورترین ناحیه خاور دور در دامنه کوههاى طمغاج که در مرزهاى چین است زندگى مى کردند و فاصله میان ایشان و سرزمینهاى اسلامى که ماوراء النهر است فاصله اى بیش از شش ماه راه وجود داشت . محمد پسر تکش که خوارزمشاه بود بر سرزمینهاى ماوراء النهر چیره شد و پادشاهان آن منطقه را که از ترکان خطا بودند و در بخارا و سمرقند و دیگر شهرهاى ترکستان چون کاشغر و بلاساغون پادشاهى مى کردند نابود ساخت و حال آنکه آنان میان او و مغولان حجاب و مانع بودند. خوارزمشاه این سرزمینها را از لشکریان و سرهنگان خویش انباشته کرد و او در این کار بر اشتباه بود زیرا ملوک خطا براى او سپر بلاى این قوم بودند و چون آنان را نابود کرد خودش عهده دار جنگ یا صلح با مغولان شد.

امیران و سرهنگان خوارزمشاه که مقیم ترکستان بودند با مغولان بدرفتارى کردند و راههاى بازرگانى را بستند، ناچار گروهى از مغولان که حدود بیست هزار خانوار بودند و هر خانوار سالارى داشت و همگى پشتیبان یکدیگر بودند به سرزمینهاى ترکستان آمدند و با سرهنگان خوارزمشاه در افتادند و با کارگزارانش ستیز و شهرها را تصرف کردند و چنان شد که بازماندگان لشکریان خوارزمشاه که از شمشیر مغولان جان سالم به در بردند پیش خوارزمشاه برگشتند و او این موضوع را نادیده گرفت و چنین مصلحت دید که بزرگى و گستردگى کشورش مانع از آن است که خود شخصا عهده دار جنگ با آنان شود و هیچکس از سرهنگانش هم نمى تواند عهده دار کار او شود این بود که سرزمینهاى ترکستان را براى مغولان رها کرد و کار بر این قرار گرفت که ترکستان براى آنان باشد و دیگر شهرهاى ماوراء النهر چون سمرقند و بخارا از خوارزمشاه . حدود چهار سال بر این منوال گذشت .

پس از آن چنگیز خان ، که مردم آن را با راء و به صورت چنگر خان تلفظ مى کنند و حال آنکه گروهى از کسانى که به احوال ترکان آگاهند این کلمه را براى من به صورت چنگیز خان با زاى نقطه دار نقل کردند، تصمیم گرفت که به سرزمینهاى ترکستان حمله کند و این بدین سبب بود که چنگیز خان سالار گروهى از تاتار بود که در نقاط دور خاور ساکن بودند. چنگیز خان پسر سالار آن قبیله بود و نیاکانش هم سالارهاى آن قبیله بودند او خردمند و شجاع و موفق و در جنگها پیروز بود و این اندیشه که به سرزمینهاى ترکستان بتازد از این روى در او قویتر شد که دید گروهى از تاتار شاه ندارند و هر طایفه اى از ایشان را مردى اداره مى کند و آنان به ترکستان تاخته اند و آن را به همه بزرگى به تصرف خویش در آورده اند او از این جهت به غیرت آمد و خواست ریاست بر همگان را براى خود بدست آورد. چنگیز پادشاهى را دوست مى داشت و به تصرف کشورها طمع بست و همراه کسانى که با او بودند از دورترین نقاط شرقى چین حرکت کرد و خود را به مرزهاى نقاط ترکستان رساند و گروه بسیارى از ایشان را کشت . تاتارهاى ساکن آن منطقه نخست با او جنگ کردند و مانع از ورود او به کشور شدند ولى یاراى آن را نداشتند و چنگیز تمام نقاط ترکستان را تصرف کرد و همسایه شهرهاى خوارزمشاه شد اگر چه مسافت میان آن دو بسیار طولانى و دور بود، ظاهرا میان او و خوارزمشاه صلح و آشتى بود ولى صلحى همراه با دلتنگى و کدورت .

مدتى کوتاه روابط بر این گونه بود و سپس تیره شد و سبب آن اخبارى بود که وسیله بازرگانان به خوارزمشاه مى رسید که چنگیز خان تصمیم دارد به سمرقند و شهرهاى اطراف آن حمله کند و مشغول آماده شدن براى این کار است . اگر خوارزمشاه با او مدارا مى کرد براى خودش بهتر بود ولى او (ناسازگارى را) شروع کرد و راه بازرگانان را که قصد سفر به ناحیه ایشان داشتند بست و بدین گونه رسیدن پوشاک براى آنان دشوار شد و خوار و بار از ایشان بازداشته شد و خوراکیهایى که از نقاط مختلف ماوراء النهر به ترکستان حمل مى شد قطع گردید، اى کاش به همین کار قناعت مى کرد ولى کارگزار خوارزمشاه در شهرى که اوتران نام داشت و آخرین شهر در ماوراء النهر بود به خوارزمشاه گزارش داد که چنگیز خان گروهى از بازرگانان تاتار را که همراه ایشان مقدار بسیارى نقره است به سمرقند گسیل داشته است تا براى او و خانواده و پسر عموهایش لباس و پارچه و وسایل دیگر خریدارى کنند. خوارزمشاه به او پیام داد که آن بازرگانان را بکشد و نقره هایى را که همراهشان است بگیرد و براى او بفرستد. 

 حاکم اوتران آنان را کشت و نقره ها را براى خوارزمشاه گسیل داشت و به راستى مقدار بسیارى بود که خوارزمشاه آن را میان بازرگانان سمرقند و بخارا تقسیم کرد و معادل ارزش آن را براى خود گرفت و سپس دانست که در این مورد خطا کرده است ؛ کسى پیش نایب خود در اوتران فرستاد و فرمان داد جاسوسانى بفرستد و شمار مغولان را خبر دهد. جاسوسان به این منظور حرکت کردند و با گذشتن از صحراها و کوهستانها پس از مدتى برگشتند و حاکم اوتران را آگاه کردند که شمار مغولان چندان است که ایشان نتوانسته اند بشمارند و بفهمند و آنان از پایدارترین مردم در جنگ هستند که فرار از جنگ را نمى شناسند و تمام سلاح مورد نیازشان را به دست خود مى سازند و اسبهاى آنان هم نیازى به خوردن جو ندارد و همه رستنى ها و باقیمانده هاى مراتع را مى خورند و تعداد اسب و گاو آنان بیرون از شمار است ، و خود مغولان گوشت جانوران مرده و سگ و خوک را مى خورند و پایدارترین مردم در گرسنگى و تشنگى اند و در سختى و بدبختى شکیبایند و جامه هاى آنان بسیار خشن است و برخى از ایشان پوست سگ و دیگر جانوران مرده را به صورت جامه مى پوشند و شبیه ترین مردم به جانوران وحشى و درندگان اند.

چون این اخبار را به خوارزمشاه اطلاع دادند از کشتن بازرگانان آنان پشیمان شد و از اینکه پرده اى را که میان او و ایشان بود با گرفتن اموال ایشان دریده است سخت اندیشناک و نگران شد و ترس و اضطراب بر او چیره گردید. خوارزمشاه شهاب خیوقى  را که فقیهى فاضل و در نظر خوارزمشاه بلند مرتبه بود و از راءى و اندیشه او سرپیچى نمى کرد فرا خواند و به او گفت : کارى بس بزرگ پیش آمده است که چاره اى جز اندیشیدن درباره آن و رایزنى در اینکه چه باید بکنم نیست ، و چنان است که دشمنى از ترکان با گروهى بى شمار آهنگ ما کرده است . خیوقى گفت : لشکرهاى تو بسیار است به اطراف نامه مى نویسى و سپاهها را گرد مى آورى و بسیج و حرکت همگانى خواهد بود که بر همه مسلمانان یارى دادن تو با اموال و مردان واجب است و سپس با همه لشکرهاى خود به کرانه سیحون خواهى رفت  سیحون رودخانه بزرگى است که مرز میان سرزمینهاى ترکان و خوارزمشاه است  و همانجا خواهى بود و چون دشمن آنجا برسد به سبب پیمودن راهى دور و دراز خسته خواهد بود و حال آنکه ما همگى آسوده و جمع خواهیم بود؛ طبیعى است که دشمن و لشکرهایش گرفتار خستگى و فرسودگى اند. خوارزمشاه امیران و مشاوران را فرا خواند و با آنان رایزنى کرد. آنان گفتند، راى درست این است که آنان را به حال خود رها کنى تا از رودخانه سیحون بگذرند و به سوى ما حرکت حرکت کنند و این کوهستانها و تنگه ها را درنوردند که به راههاى آن ناآشنایند و چون ما بر همه راههاى آن واردیم بر آنان پیروز مى شویم و همگى را نابود مى سازیم .

در همین حال بودند که رسولى همراه جماعتى از مغولان از چنگیز براى تهدید خوارزمشاه آمد و پیام آورد که یاران و بازرگانان مرا مى کشى و اموال مرا از ایشان مى گیرى ! آماده براى جنگ باش که من با جمعى به تو خواهم رسید که ترا یاراى مقابله با آن نخواهد بود.

چون فرستاده این پیام را به خوارزمشاه رساند، دستور داد او را بکشند و چنان کردند، ریش و سبیل کسانى را که همراه او بودند تراشیدند و آنان را پیش چنگیز خان برگرداندند تا به او خبر دهند با سفیرش چگونه رفتار شده است و این پیام را به او برسانند که خوارزمشاه مى گوید : من خود به سوى تو مى آیم و نیازى نیست که تو پیش من بیایى و اگر در نقطه پایان دنیا هم باشى من تو را مى یابم تا تو را بکشم و نسبت به خودت و یارانت همان کار را انجام دهم که نسبت به سفیرت کردم .

خوارزمشاه آماده شد و پس از آنکه فرستاده خویش را گسیل داشت براى اینکه از او پیشى گیرد و بر تاتار حمله برد و آنان را غافلگیر کند حرکت کرد و مسافت چهار ماه را یکماهه پیمود و به خانه ها و خرگاههاى ایشان رسید ولى کسى جز زنان و کودکان ندید بار و بنه آنان هم بود، خوارزمشاه به آنان در افتاد و همه چیز را به غنیمت ریود و زنان و کودکان را اسیر کرد. سبب غیبت مغولان از خانه هاى خود چنین بود که به جنگ یکى از پادشاهان ترکان بنام (کشلو خان ) رفته بودند با او جنگ کردند و او را به هزیمت راندند و اموالش را غنیمت گرفتند و بازگشتند میان راه به آنان خبر رسید که خوارزمشاه نسبت به بازماندگان آنان چه کرده است شتابان بر سرعت سیر خود افزودند و او را در حالى که مى خواست از اردوگاه ایشان بیرون رود دریافتند و با او در افتادند و براى جنگ صف کشیدند و سه شبانروز پیاپى و بدون هیچ سستى جنگ کردند و از هر دو گروه تعدادى بیرون از شمار کشته شدند و هیچ گروه منهزم نشدند.

مسلمانان براى حمیت و دفاع از دین پایدارى مى کردند و مى دانستند که اگر بگریزند هیچ نام و نشانى از اسلام باقى نمى ماند وانگهى آنان نجات پیدا نخواهند کرد بلکه آنان را مى گیرند و به سبب دورى آنان از سرزمین خود که از آنجا بسیار فاصله داشت ، نمى توانند به جایى پناه ببرند. مغولان نیز براى رهاندن زن و فرزند و اموال خویش پایدارى مى کردند؛ جنگ و درگیرى میان دو گروه سخت شد و کار به آنجا کشید که از اسب پیاده مى شدند و پیاده با هماورد خود با کارد و خنجر جنگ مى کردند و چندان خون بر زمین ریخته شد که اسبها مى لغزیدند. چنگیز خان خودش در این جنگ حاضر نشده بود پسرش قاآن فرماندهى را بر عهده داشت در این جنگ کشتگان مسلمانان شمرده شد که بیست هزار تن بودند و کشتگان مغول شمار نشد.

چون شب چهارم فرا رسید دو گروه پراکنده شدند و در لشکرگاههایى مقابل یکدیگر فرود آمدند و چون تاریکى شب همه جا را فرو گرفت مغولان آتشهاى خویش را برافروختند و به حال خود باقى گذاردند و به سوى چنگیز خان برگشتند، مسلمانان هم در حالى که محمد خوارزمشاه با ایشان بود برگشتند و بدون توقف به راه خود ادامه دادند تا آنکه به بخارا رسیدند و خوارزمشاه دانست که او را یاراى جنگ با چنگیز خان نیست ؛ زیرا در این جنگ بخشى از سپاهیان چنگیز در شرکت داشتند و گروهى دیگر با خوارزمشاه رویاروى نشده بودند. او مى پنداشت در صورتى که همه سپاهیان مغول جمع شوند و در حالى که چنگیز خودش همراه ایشان باشد و به جنگ آیند چگونه خواهد بود؟ بدین سبب آماده شد تا در دژهاى خود پناه گیرد و کسى را به سمرقند فرستاد و به فرماندهان و سرهنگانى که مقیم آن شهر بودند پیام داد که آماده پناه گرفتن باشند و براى خود اندوخته فراوان بیندوزند که بتوانند درون شهر و از پشت دیوارها و باروها دفاع کنند، او در بخارا بیست هزار سوار براى حمایت از آن شهر و در سمرقند پنجاه هزار تن گماشت و به آنان فرمان داد در حفظ شهرها کوشا باشند تا او بتواند به خوارزم و خراسان برود و سپاه جمع کند و از مسلمانان و جنگجویان داوطلب یارى بطلبد و پیش ایشان باز گردد. سلطان محمد خوارزمشاه سپس به خراسان رفت و از رود جیحون گذشت و این واقعه به سال ششصد و شانزده بود، او نزدیک بلخ فرود آمد و لشکرگاه ساخت و از مردم خواست که بیرون آیند و به جنگ روند.

مغولان هم پس از اینکه آماده شدند در طلب شهرهاى ماوراء النهر بیرون آمدند، آنان پنج ماه پس از رفتن خوارزمشاه از بخارا به آن شهر رسیدند و آن را محاصره کردند و با لشکرى که مقیم آنجا بود سه شبانه روز پیوسته جنگ کردند و لشکر خوارزمشاهى را یاراى مقاومت در برابر ایشان نبود. آنان شبانه دروازه هاى شهر را گشودند و همگى به خراسان برگشتند، فرداى آن شب مردم بخارا متوجه شدند که از آن لشکر یک تن هم باقى نمانده است ناتوان شدند و قاضى بخارا  را براى امان گرفتن پیش مغولان فرستادند، ایشان براى مردم به او امان دادند. در قلعه بخارا گروهى از لشکریان خوارزمشاه که به آن پناه برده بودند باقى بودند.

مردم بخارا چون دیدند که امان داده شد دروازه هاى شهر را گشودند و این به روز چهارم ذى حجه سال ششصد و شانزده بود و مغولان وارد شهر شدند و متعرض هیچ کس از رعیت نشدند و به آنان گفتند : هر ودیعه و ذخیره که از خوارزمشاه پیش شماست براى ما بیرون آورید و ما را براى جنگ کردن با کسانى که در قلعه بخارا حصارى شده اند یارى دهید و بر شما باکى نیست و میان ایشان عدل و داد و خوشرفتارى کردند و چنگیز خان خودش به شهر در آمد و قلعه را احاطه و محاصره کرد، منادى او در شهر جار زد که هیچ کس نباید از حضور در جنگ با متحصنان خوددارى کند و هر کس چنان کند کشته خواهد شد. در نتیجه مردم همگان حاضر شدند، چنگیز فرمان داد نخست خندق را پر و آکنده کنند که آن را به هیمه و چوب و خاک پر کردند و به سوى قلعه حمله کردند شمار سپاهیان خوارزمشاه در آن قلعه چهار صد تن بود که تا حد توان ایستادند و ده روز مقاومت و از قلعه پاسدارى کردند؛ سرانجام نقب زنندگان به دیوار قلعه رسیدند و نقب زدند و وارد شهر شدند و همه سپاهیان و کسان دیگرى را که در آن قلعه بودند کشتند.

چون از این کار آسوده شدند چنگیز خان فرمان داد براى او نام سران و سرشناسان شهر نوشه شود؛ این کار انجام شد. چون بر او عرضه داشتند فرمان داد آنان را بیاورند. چون آوردند به آنان گفت از شما شمش هاى نقره یى را که خوارزمشاه به شما فروخته است مى خواهم که آنها از من بوده و به ناروا از یارانم گرفته شده است . هر کس که چیزى از آن نقره پیش او بود آن را حاضر ساخت ، و چون از این کار فارغ شد دستور داد آنان به تنهایى از شهر بیرون رود و ایشان بدون هیچ مالى و در حالى که فقط لباسى را که بر تن داشتند همراهشان بود از شهر بیرون رفتند، چنگیز فرمان کشتن ایشان را داد که همگان را کشتند. آن گاه دستور داد شهر را به تاراج برند هرچه در آن بود به تاراج برده شد و زنان و کودکان به اسیرى گرفته شدند و مردم را در طلب مال بسیار شکنجه دادند و سپس از بخارا براى رفتن به سمرقند کوچ کردند. ناتوانى خوارزمشاه از مبارزه با آنان براى ایشان مسلم شده بود، تاتار کسانى از مردم بخارا را که تسلیم شده یا به سلامت مانده به زشت ترین صورت پیاده با خود مى بردند  و هر کس را که از پیاده رفتن بازمانده و ناتوان مى شد مى کشتند.

چون نزدیک سمرقند رسیدند اسب سواران را پیشاپیش فرستادند و پیادگان و اسیران و بار و بنه را پشت سر خود رها کردند تا آنکه اندک اندک آنان را جلو بیاورند و بدانگونه مردم سمرقند را بترسانند. همین که سمرقندیان سیاهى لشکر و طول فاصله آن را دیدند آنان را بسیار بزرگ پنداشتند. روز دوم که پیادگان و اسیران و بار و بنه رسید همراه هر ده تن از اسیران رایتى بود، مردم شهر پنداشتند که همه آنان جنگجویان اند. مغولان سمرقند را احاطه کردند، در آن شهر پنجاه هزار تن خوارزمى و تعدادى بیرون از شمار از دیگر مردم بودند. لشکریان خوارزمشاه از بیرون آمدن و مقابله با مغولان خوددارى کردند، عامه مردم با سلاح بیرون آمدند مغولان براى اینکه آنان را در مورد خود به طمع اندازند نسخت عقب نشینى کردند و بر سر راه سمرقندیان کمینها نهاده بودند که از آن گذشتند مغولان از کمین بیرون آمدند و بر ایشان تاختند و همه مغولان بازگشتند و تمام ایشان را کشتند.

کسانى که در شهر مانده بودند چون این وضع را دیدند دلهایشان ناتوان شد و سپاهیان خوارزمى چنین پنداشتند که اگر از مغولان امان بخواهند از این جهت که با آنان از یک نژاد هستند امان خواهند داد و ایشان را باقى خواهند گذاشت آنان با اموال و زن و فرزند خویش براى زینهار خواهى پیش مغولان رفتند. مغولان اسلحه و اسبهاى آنان را گرفتند و سپس شمشیر بر آنان نهادند و همگان را کشتند و میان شهر ندا دادند : هر کس بیرون نیاید از عهد و پیمان بیرون است و هر کس بیرون آید در امان خواهد بود. مردم همگان بیرون آمدند مغولان بر ایشان در آویختند و میان ایشان شمشیر نهادند، توانگران ایشان را شکنجه دادند و اموال آنان را تصرف کردند سپس وارد سمرقند شدند و آن را ویران کردند و خانه هایش را درهم شکستند و این واقعه در محرم سال ششصد و هفده بود. 

خوارزمشاه در جایگاه نخستین خود یعنى خوارزم مقیم بود و هر لشکرى که براى او جمع مى شد به سمرقند گسیل مى داشت که برمى گشت و یاراى ورود و دست یافتن به سمرقند نداشت . مغولان چون بر سمرقند چیره شدند و به کام دل رسیدند چنگیز خان بیست هزار سوار را گسیل داشت و به آنان گفت فقط در جستجوى خوارزمشاه باشید هر کجا که باشد اگر چه به آسمان پیوسته و آویخته شود! همچنان وى را تعقیب کنید تا او را بگیرید و به او دست یابید.

این گروه از مغولان را تاتار مغربى نام نهاده اند زیرا به سوى غرب خراسان حرکت کردند و همین ها هستند که در همه کشورها و شهرهاى آن نواحى پیشروى کردند، سالارشان شخصى بنام جرماغون و از منسوبان چنگیز خان بوده است .

حکایت شده است که چنگیز خان ، نخست بر این لشکر یکى از پسرعموهاى خود را گماشت که بسیار مورد توجه بود و متکلى نویره نام داشت . به او فرمان داد کوشش کند و شتابان و با سرعت برود؛ چون متکلى با چنگیز خان بدرود گفت آهنگ خرگاهى کرد که یکى از زنانش که او را دوست مى داشت در آن بود تا با او وداع کند چون این خبر به چنگیز خان رسید او را از فرماندهى برکنار کرد و گفت : کسى که عزم او را زنى سست و معطل کند شایسته فرماندهى لشکرها نیست . و به جاى او جرماغون را گذاشت . آنان حرکت کردند و از جیحون آهنگ جایى به نام (پنج آب ) کردند که عبور از آن ممکن نبود و چون در آنجا کشتى نیافتند از چوب ، حوضهاى بزرگى ساختند و پوست گاو بر آن کشیدند و سلاحهاى خود را در آن نهادند و اسبهاى خود را در آب راندند و خود، دمهاى اسب را در دست گرفتند و آن حوضها به ایشان بسته بود و اسبها مردان را از پى خود مى کشیدند و مردان حوضها را و بدینگونه همگان یک باره از آن عبور کردند. خوارزمشاه متوجه آنان نشد تا اینکه ناگاه آنان را در سرزمین خود دید. لشکر خوارزمشاه از ترس و بیم از مغولان آکنده بودند و نتوانستند پایدارى کنند و پراکنده شدند و هر گروه به سویى گریخت .

خوارزمشاه با تنى چند از ویژگان خود در حالى که به هیچ چیز توجه نداشت از آنجا کوچ و آهنگ نیشابور کرد. چون وارد نیشابور شد برخى از لشکرهاى او بر گرد او جمع شدند ولى هنوز مستقر نشده بود که جرماغون به نیشابور رسید، او در مسیر خود هیچ غارت و کشتارى نمى کرد و فقط شتابان در تعقیب و جستجوى سلطان محمد خوارزمشاه منازل را طى مى کرد و با این کار خود به خوارزمشاه مهلت جمع کردن سپاه نمى داد. خوارزمشاه همین که نزدیک شدن مغولان را شنید از نیشابور به مازندران گریخت و خود را در آن دیار انداخت . جرماغون هم از پى او روان بود آن چنان که راه خود را به سوى نیشابور کژ نکرد بلکه آهنگ مازندران کرد و خوارزمشاه از مازندران گریخت ، از هر منزلى که او کوچ مى کرد مغولان در آن فرود مى آمدند. سرانجام خوارزمشاه کنار دریاى مازندان رسید و خود و یارانش در کشتى هایى نشستند و رفتند و چون مغولان آنجا رسیدند و دانستند که به دریا رفته است ناامید شدند و برگشتند، این مغولان همان گروه اند که عراق عجم و آذربایجان را به تصرف خود در آورده اند و تا روزگار ما مقیم ناحیه تبریزند. 

در مورد فرجام خوارزمشاه اختلاف است . گروهى گفته اند او در دژى استوار که میان دریاى طبرستان داشت مقیم شد و همانجا درگذشت . برخى گفته اند که او در دریا غرق شد. و برخى دیگر گفته اند در دریا افتاد و در حالى که برهنه بود نجات پیدا کرد، خود را به یکى از دهکده هاى طبرستان رساند اهل آن دهکده او را شناختند و برابرش زمین را بوسه دادند و کارگزار خود را خبر دادند که پیش سلطان آمد و خدمت کرد. خوارزمشاه به او گفت : مرا به هندوستان برسان و او را پیش شمس الدین اتلیمش پادشاه هند برد که از منسوبان او بود یعنى خویشاوند همسر خوارزمشاه و مادر سلطان جلال الدین بود. مادر جلال الدین هندى و از خاندان سلطنتى هند بود.
گویند : خوارزمشاه هنگامى که پیش اتلیمش رسید عقلش دگرگون شده بود و این از بیم مغولان یا بیمارى یى بود که خداوند بر او چیره کرده بود و او هر بامداد و شامگاه و هر وقت و ساعت هذیان مى گفت و فریاد مى کشید که مغولان از این در بیرون رفتند و از این پلکان هجوم آوردند و مى لرزید و رنگش دگرگون و سخن و حرکاتش مختل مى شد. یکى از فقیهان خراسان که معروف به برهان بود به بغداد آمد براى من  حکایت کرد و گفت : برادرم همراه خوارزمشاه و از ویژگان و اشخاص مورد اعتماد او بود، وى مى گفت : هنگامى که عقل خوارزمشاه مختل شده بود همواره به ترکى این کلمات را تکرار مى کرد (قرا تتر گلدى ) که معناى آن چنین است : (تاتارهاى سیاه آمدند). میان مغولان گروهى سیاه پوست شبیه زنگیان هستند که شمشیرهاى بسیار پهنى غیر از شمشیرهاى معمولى دارند و آنان گوشت مردم را مى خورند و خوارزمشاه با بردن نام ایشان مدهوش مى شد.

همچنین برهان براى من نقل کرد که شمس الدین اتلیمش ، محمد خوارزمشاه را به یکى از دژهاى بسیار بلند و برکشیده و استوار هند برد که هیچگاه ابرها بر فرازش نبودند و معمولا پایین تر از آن باران مى بارید. شمس الدین به خوارزمشاه گفت : این دژ استوار از آن تو و اموال و اندوخته هاى میان آن اموال و اندوخته هاى خودت خواهد بود همین جا در کمال امن و خوشى باش تا طالع و بخت تو مستقیم شود که پادشاهان همواره چنین بوده اند، گاه بخت ایشان پشت مى کند و سپس روى مى آورد. خوارزمشاه به او گفت : قادر نیستم که در این دژ اقامت کنم و پایدار بمانم زیرا تاتار بزودى در تعقیب و جستجوى من اینجا مى رسند و اگر بخواهند زینهاى اسبهاى خود را روى هم مى نهند تا بر فراز دژ برسند و بالا بیایند و با دست خویش مرا بگیرند. اتلیمش دانست که عقل خوارزمشاه دگرگون شده است و خداوند نعمتهاى او را مبدل فرموده است . او به خوارزمشاه گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم مرا در دریایى که به دریاى کرمان معروف است سوار کنى . او خوارزمشاه را با تنى چند از بردگان خویش به کرمان گسیل داشت و از آنجا به اطراف فارس رفت و آنجا در دهکده یى از دهکده هاى فارس درگذشت ، مرگش را پوشیده داشتند تا تاتارها براى بیرون آوردن پیکرش ‍ آهنگ آنجا نکنند.
خلاصه اینکه سرانجام احوال او مشتبه است و به یقین دانسته نشده است . مردم حدود هفت سال پس از مرگش همچنان منتظرش ‍ بودند و بسیارى از ایشان بر این عقیده بودند که او زنده است و خود را پوشیده داشته است تا آنکه پیش همه مردم ثابت شد که او درگذشته است .

اما جرماغون همینکه از دست یافتن به خوارزمشاه ناامید شد از کناره دریا به مازندران برگشت و با همه استوارى و دشوارى ورود به آن و سخت بودن تصرف دژها با سرعت آن را تصرف کرد. مازندران از دیرباز همین گونه بوده است مسلمانان هنگامى که کشور خسروان ایران را از عراق تا دورترین نقاط خراسان تصرف کردند، مازندران به حال خود باقى ماند و خراج مى پرداخت و مسلمانان قادر نبودند به آن در آیند تا روزگار سلیمان بن عبدالملک .

همین که مغولان مازندران را به تصرف در آوردند کشتار و تاراج و غارت کردند و سپس آهنگ رى کردند. میان راه به مادر سلطان محمد و زنان او برخوردند اموال و اندوخته هاى خزانه خوارزمشاه و گوهرهاى گرانبهایى که نظیر آن دیده و شنیده نشده بود همراهشان بود، آنان آهنگ رى داشتند که به یکى از دژهاى استوار پناه ببرند؛ مغولان بر ایشان و هرچه که همراهشان بود دست یافتند و همه را به حضور چنگیز خان که در سمرقند بود فرستادند و آهنگ رى کردند و به آنان ضمن شایعات راست و دروغ که میان مردم رایج است خبر رسیده بود که خوارزمشاه به رى رفته است . مغولان در حالى که مردم رى از ایشان غافل بودند به آن شهر رسیدند و لشکر رى هنگامى متوجه شدند که مغولان آن را به تصرف در آوردند و تاراج کردند و زنان را به اسیرى و پسران را به بردگى گرفتند و هر کار زشتى که توانستند انجام دادند و در رى درنگ نکردند و شتابان به طلب خوارزمشاه رفتند و در راه خود از هر شهر و دهکده اى که گذشتند غارت کردند و به آتش کشیدند و ویران ساختند و زن و مرد را کشتند و هیچ چیز را باقى نگذاشتند. آنان آهنگ همدان کردند؛ سالار همدان در حالى که اموال گرانبهاى بسیارى که شامل زر و سیم و کالا و اسب بود و از مردم همدان جمع کرده بود به استقبال مغول رفت و از آنان براى مردم شهر امان خواست که آنان را امان دادند و متعرض ایشان نشدند و به زنجان رفتند و ریختن خون آنان را حلال دانستند از آنجا آهنگ قزوین کردند؛ مردم قزوین به دژ شهر خود پناه بردند، مغولان با زور و شمشیر وارد آن شهر شدند، قزوینیان با کارد و خنجر با مغولان جنگى سخت کردند و آنان به جنگ با کارد و خنجر عادت داشتند و در جنگهاى خود با اسماعیلیان آموخته بودند، از دو گروه بیرون از شمار کشته شدند و گفته شده است فقط کشته شدگان مردم قزوین به چهل هزار تن رسید.

در این هنگام سرماى بسیار سخت و برف و یخ انبوه بر مغولان هجوم آورد آنان نخست به سوى آذربایجان رفتند و دهکده ها را غارت کردند و هر کس را مقابل ایشان ایستاد کشتند و همه جا را ویران کردند و آتش زدند تا آنکه به تبریز رسیدند. سالار آذربایجان ازبک پسر پهلوان پسر ایلدگز در تبریز مقیم بود او نه براى جنگ با آنان بیرون آمد و نه با خود تصور جنگ با ایشان را کرد که شب و روز به لهو و لعب و باده نوشى سرگرم بود کسى پیش مغولان فرستاد و با آنان در قبال پرداخت اموال و لباس و چهارپایان صلح نمود و همه را براى آنان جمع کرد و فرستاد و مغولان از پیش او کوچ کردند و به ساحل دریاى خزر رفتند که آنجا لشکرگاه زمستانى مناسبى بود و مراتع بسیار داشت . آنان خود را به موقان رساندند که همان جایى است که پیروان بابک خرمدین به روزگار معتصم در آن وارد شدند و لشکرگاه ساختند و آن دو شاعر طایى  در اشعار خود مکرر از آن نام برده اند. مردم امروز موقان را به صورت مغان تلفظ مى کنند.

مغولان ضمن راه به برخى از نواحى گرجستان رفتند که از مردم گرجستان ده هزار جنگجو به جنگ آنان بیرون آمدند که با آنان جنگ کردند و ایشان را شکست دادند و بیشترشان را کشتند، و چون مغولان در ناحیه مغان مستقر شدند مردم گرجستان که تصور مى کردند مغولان تا هنگام بهار و باز شدن برف و یخ ‌ها اقامت خواهند کرد به ازبک پسر پهلوان حاکم تبریز و موسى بن ایوب معروف به اشرف که حاکم ارمنستان و خلاط بود پیام فرستادند و براى جنگ با مغولان تقاضاى کمک مالى کردند، ولى مغولان تا پایان زمستان صبر نکردند و در وسط زمستان از مغان آهنگ سرزمینهاى گرجستان کردند. گرجى ها به جنگ ایشان بیرون آمدند و جنگى سخت کردند و نتوانستند مقابل مغولان پایدارى کنند و به زشت ترین صورت گریختند و بیرون از شمار از ایشان کشته شدند و این واقعه در ذى حجه سال ششصد و هفده بود.

مغولان در آغاز سال ششصد و هجده آهنگ مراغه کردند و در ماه صفر آن را به تصرف خویش درآوردند. مراغه در اختیار زنى از بازماندگان پادشاهان مراغه بود که همان زن و وزیرانش امور شهر مراغه را اداره مى کردند. مردم مراغه منجنیق هایى بر باروهاى شهر نصب کردند و مغولان اسیران مسلمان را پیشاپیش مى داشتند و این عادت ایشان بود که در جنگها آنان را سپر بلاى خود قرار مى دادند در نتیجه شدت و تیزى این گونه حملات به اسیران مى رسید و مغولان از زیان آن سلامت مى ماندند، مغولان مراغه را با زور و جنگ گشودند و شمشیر بر ایشان نهادند و آنچه را براى آنان سودبخش بود تاراج کردند و آنچه را سودمند نبود آتش زدند، مردم هم از جنگ با آنان خوار و زبون شدند و چنان بود که یکى از مغولان به دست خود صد انسان را که شمشیر در دست داشتند مى کشت ولى هیچیک از آنان را یاراى آن نبود که شمشیر خود را مقابل آن مرد تاتار به حرکت در آورد و این بدبختى بود و تقدیر آسمانى که بر آن مقدر گشته بود.

مغولان سپس به همدان برگشتند و از مردم همدان مالى را که بار نخست داده بودند مطالبه کردند و مردم را چنان توان و مال اضافه یى نبود که به راستى آن مال بسیار بود. گروهى از مردم همدان برخاستند و به سالار همدان سخنان درشت گفتند که در بار نخست ما را فقیر و مستمند کردى و اینک براى بار دوم مى خواهى عصاره ما را بکشى وانگهى مغولان را چاره یى جز کشتن ما نیست ، بگذار تا با شمشیر با آنان جنگ کنیم و با کرامت بمیریم . آنان بر شحنه یى که مغولان بر همدان گماشته بودند حمله کردند و او را کشتند و در شهر حصارى شدند. مغولان ایشان را محاصره کردند خوراک و خوار و بار مردم همدان اندک شد و این کار همدانیان را زیان مى رساند و حال آنکه مغولان را زیانى نمى رسید و بر فرض که خوار و بار فراهم نمى شد چیزى جز گوشت نمى خوردند و شمار بسیارى اسب و گله هاى بزرگ گوسپند همراه داشتند و هر کجا مى خواستند مى بردند؛ اسبهاى مغولان هم معمولا جو نمى خوردند و فقط به رستنیها و علفهاى زمین قناعت مى کردند، آنها با سم زمین را گود مى کردند و ریشه هاى گیاهان را مى جستند و مى خوردند.

سالار همدان و مردمش ناچار شدند به جنگ مغولان بیرون آیند و از شهر و حصار بیرون آمدند، چند روزى جنگ و خونریزى میان آنان ادامه داشت ولى ناگهان حاکم همدان گم شد و به سرداى و نقبى که از قبل بیرون شهر آماده ساخته بود پناه برد و کسى هم از حقیقت حال و سرانجام او آگاه نشد مردم همدان پس از گم شدن او سرگردان شدند و به شهر برگشتند و تصمیم گرفتند میان شهر تا پاى جان و مرگ جنگ کنند. مغولان هم به سبب بسیارى کشته شدگان تصمیم گرفته بودند از همدان بروند ولى همین که دیدند کسى از شهر براى جنگ با آنان بیرون نیامد طمع بستند و آن را نشانه ضعف و سستى مردم شهر دانستند و آهنگ شهر کردند و با شمشیر وارد شهر شدند و این به ماه رجب سال ششصد و هجده بود.

مردم کنار دروازه ها با مغولان جنگ کردند و از شدت ازدحام سلاح از کار افتاد ناچار به کاردها جنگ کردند و گروهى بیرون از شمار از هر دو سو کشته شدند، مغولان بر مسلمانان پیروز و چیره گشتند و همه را کشتند و نابود کردند و هیچ کس از همدانیان به سلامت نماند مگر آنان که سرداب و نقبى زیر زمین داشتند و در آن پنهان شدند. مغولان در شهر آتش افکندند و همدان را سوزاندند و سپس به شهر اردبیل و اطراف آذربایجان رفتند و اردبیل را تصرف کردند و گروه بسیارى از ایشان را کشتند، از آنجا به تبریز رفتند که شمس الدین عثمان طغرائى حاکم آن بود، پس از آنکه ازبک پسر پهلوان ، حاکم قبلى آذربایجان ، از آنجا رفته بود و از بیم مغولان مقیم نخجوان شده بود با او هماهنگ شدند. طغرایى مردم را تقویت کرد و روحیه داد که از خود به خوبى دفاع کنند و آنان را از بدفرجامى سستى ترساند و حصار شهر را استوار کرد. همین که مغولان آنجا رسیدند و اتفاق و اتحاد مسلمانان و استوارى حصار شهر را دیدند از آنان فقط مال و جامه خواستند و به میزان معینى میان آنان توافق شد و مردم شهر آن را براى مغولان فرستادند و ایشان نیز همین که آن را گرفتند به شهر بیلقان حمله بردند و با مردمش ‍ جنگیدند و چنان میان ایشان شمشیر نهادند که همگان را نابود کردند. سپس به شهر گنجه که مهمترین شهر ناحیه اران است حمله کردند؛ مردم آنجا به سبب مقاومت در برابر گرجیان و تجربه اى که در جنگ داشتند بسیار دلیر و چابک بودند، مغولان که یاراى پیروزى بر آنان نداشتند پیام دادند و مال و جامه طلب کردند و مردم گنجه براى ایشان فرستادند و مغولان از آنجا آهنگ گرجستان کردند.

گرجى ها با آنکه آماده شده بودند ولى همین که با مغولان رویاروى شدند گریختند و شمشیر مغول ایشان را فرو گرفت و جز گروهى اندک به سلامت نماندند، شهرهاى آنان ویران و تاراج شد مغولان در سرزمین گرجستان پیشروى نکردند چرا که تنگه هاى کوهستانى آن بسیار بود، آنان آهنگ (دربند شروان ) کردند، شهر شماخى را محاصره کردند و با نردبام ها خود را بر باروى شهر رساندند و پس از جنگى بسیار سخت شهر را تصرف کردند و بسیارى را در آن کشتند.

چون شماخى را تصرف کردند خواستند از دربند بگذرند ولى بر آن کار اقدام نکردند به شروان شاه پیام فرستادند که کسانى را براى گفتگو درباره صلح بفرستد. او ده تن از افراد مورد اعتماد خویش را پیش مغولان فرستاد، مغولان آنان را جمع کردند یکى از ایشان را در حضور دیگران کشتند و به نه تن دیگر گفتند : اگر راهى به ما نشان دهید که از دربند بگذریم براى شما امان خواهد بود وگرنه شما را همان گونه که دوستتان را کشتیم خواهیم کشت . آنان گفتند : در این (دربند) راهى نیست ولى جایى را به شما نشان مى دهیم که آسان ترین جا براى گذر کردن اسب و سوارکار است .

آنان پیشاپیش مغولان حرکت کردند و از دربند گذشتند و آن را پشت سر نهادند مغولان در آن سرزمینها حرکت کردند که آکنده از قبایل مختلف از جمله (لان ) و (لکر) و اصناف دیگر ترکان بود. مغولان آنجا را تاراج کردند و بسیارى از ساکنان منطقه را کشتند و سپس به (جایگاه ) قبیله لان برگشتند که گروهى بسیار بودند و چون خبر مغول به ایشان رسیده بود آماده و جمع شده بودند و گروههایى از قپچاق هم به آنان پیوسته بودند. مغولان و ایشان با یکدیگر جنگ کردند و هیچیک بر دیگرى پیروز نشد، در این هنگام مغولان به افراد قبیله قپچاق پیام دادند که شما برادران مایید و ما از یک نژادیم و حال آنکه لان از نژاد شما نیستند که آنان را یارى دهید و آیین ایشان آیین شما نیست و ما با شما پیمان مى بندیم که متعرض شما نشویم و اگر به سرزمین خود برگردید هر اندازه مال و جامه که به توافق برسیم براى شما مى فرستیم . کار بر مقدارى مال و جامه قرار گرفت که مغولان براى آنان بردند و مردم قپچاق از مردم لان کناره گرفتند و مغولان به مردم لان درافتادند و آنان را کشتند و اموال را تاراج و زن و فرزندشان را اسیر کردند و چون از جنگ با آنان آسوده شدند آهنگ سرزمینهاى قپچاق کردند. آنان با اعتماد به صلح و سازشى که میان ایشان و مغولان بود پراکنده و در امان بودند و بدون آنکه متوجه شدند ناگاه مغولان به سرزمین و شهرهاى آنان درآمدند و با ایشان درافتادند و چند برابر آنچه به ایشان داده بودند بازستدند.
کسانى که در سرزمینهاى دوردست قپچاق بودند چون این موضوع را شنیدند بدون جنگ گریختند برخى به بیشه ها و برخى به کوهها و برخى به سرزمین روس پناه بردند، مغولان در قپچاق ماندند که در زمستان داراى چراگاههاى بسیار است و مناطق سردسیرى هم براى تابستان دارد که آنها هم داراى چراگاهها و نیزارها و بیشه ها بر کرانه دریاست .

آن گاه گروهى از مغولان به سرزمینهاى روس رفتند که بسیار گسترده و مذهب مردمش مسیحى است و این به سال ششصد و بیست بود، روس ها و مردم قپچاق براى پاسدارى و دفاع از سرزمین خود متحد شدند و چون مغولان به آنان نزدیک شدند و از اجتماع ایشان آگاه شدند چون نسبت به روس ها شناخت درستى نداشتند نخست عقب نشینى کردند و روس ها را به این گمان انداختند که از ترس و بیم عقب مى نشینند و فرار مى کنند؛ روسها در تعقیب تاتارها کوشش کردند و آنان همچنان عقب نشینى مى کردند تا آنجا که دوازده روز در تعقیب ایشان بودند و در این هنگام بود که مغولان ناگاه برگشتند و بر روسها و قپچاق ها حمله کردند و بسیارى را کشتند و اسیر گرفتند و جز اندکى از آنان به سلامت نماندند آنان هم که سالم ماندند سوار قایقها شدند و میان دریا آهنگ ساحل شامى کردند و برخى از قایقها غرق شد.

همه این کارها را تاتارهاى مغربى که سالارشان جرماغون بود انجام دادند و سالار بزرگ ایشان چنگیز خان بود که در تمام این مدت در سمرقند ماوراء النهر سکونت داشت . چنگیز خان لشکریان خویش را به چند بخش کرد، بخشى را به فرغانه و اطراف آن گسیل داشت که آن را تصرف کردند بخشى را به ترمذ و اطراف آن فرستاد که آن را به تصرف خود در آوردند و بخشى را به بلخ و اطراف آن که از توابع خراسان است گسیل داشت ، مردم بلخ را امان دادند و معترض نشدند و هیچ کشتار و تاراجى نکردند و فقط شحنه یى از سوى خود بر آن شهر گماشتند و نسبت به فاریاب و بسیارى از شهرهاى دیگر همین گونه رفتار کردند ولى مردم آن شهرها را با خود بردند و آنان را در برابر هر کس که مقاومت مى کرد سپر بلاى خویش قرار دادند.

مغولان به طالقان رسیدند که ناحیه یى مرکب از چند شهر است و دژى استوار هم دارد و در آن دژ مردانى دلیر و کار آزموده بودند. آنان چند ماه شهر را محاصره کردند و نتوانستند بگشایند، ناچار به چنگیز خان پیام فرستادند و از این کار اظهار ناتوانى کردند. او شخصا حرکت کرد و در حالى که گروهى بى شمار همراهش بودند از جیحون عبور کرد و کنار این دژ و قلعه فرود آمد و بر گرد آن دژى دیگر از خاک و گل و چوب و هیمه ساخت و بر آن منجنیق ها نصب کرد و شروع به سنگباران کردن قلعه کرد. ساکنان آن دژ که چنان دیدند دروازه دژ را گشودند و بیرون آمدند و همگى با هم حمله کردند گروهى از ایشان کشته شدند و گروهى به سلامت ماندند، آنان که به سلامت مانده بودند خود را به دره ها و کوهستانهاى اطراف رساندند و خویشتن را نجات دادند. مغولان وارد دژ شدند اموال و کالاها را غارت و زنان و کودکان را اسیر کردند.

پس از آن چنگیز خان لشکرى گران به فرماندهى یکى از پسرانش به شهر مرو گسیل داشت . در مرو دویست هزار مسلمان ساکن بودند و میان مغولان و ایشان جنگهاى سختى در گرفت که مسلمانان نخست پایدارى کردند و سپس به هزیمت شدند و خود را به شهر انداختند و دروازه ها را بستند. مغولان مدتى دراز آن شهر را محاصره کردند و سپس به سالار شهر امان دادند. چون سالار شهر پیش مغولان رفت پسر چنگیز او را گرامى داشت و بر او خلعت پوشاند و با او پیمان بست که متعرض هیچ کس از مردم مرو نخواهد شد. مردم دروازه ها را گشودند و همین که مغولان بر ایشان دست یافتند آنان را بر شمشیر عرضه داشتند و هیچ کس از ایشان را زنده نگذاشتند و این پس از آن بود که اموال توانگران را پس از شکنجه هاى سخت از چنگ آنان بیرون کشیدند.

مغولان پس از آن به نیشابور رفتند و همان کار را که در مرو انجام داده بودند  از کشتار و درماندگى  نسبت به مردم نیشابور انجام دادند. سپس به طوس رفتند مردم طوس را کشتند و شهر را تاراج کردند و مرقد على بن موسى الرضا علیه السلام و رشید بن هارون پسر مهدى را ویران ساختند،  سپس به هرات رفتند، نخست شهر را محاصره کردند و سپس به آنان امان دادند و چون دروازه ها را گشودند گروهى را کشتند و بر دیگران شحنه یى گماردند و همین که مغولان دور شدند مردم هرات بر آن شحنه شورش کردند و او را کشتند، لشکرى از مغولان برگشتند و آنان را از دم شمشیر گذراندند و همه را کشتند. آنان سپس به طالقان برگشتند که چنگیز خان پادشاه بزرگ و سالارشان ، آنجا بود. چنگیز گروهى از مغولان را که سران و بزرگان یارانش در آن بودند به خوارزم گسیل داشت ، در آن هنگام خوارزم پایتخت خوارزمشاه بود و گروهى بسیار از خوارزمیان و لشکرهاى ایشان آنجا بودند، مردم عادى شهر هم معروف به شجاعت و دلیرى بودند، مغولان حرکت کردند و به خوارزم رسیدند و دو گروه رویاروى شدند و سخت ترین جنگى که شنیده شده است صورت گرفت ، مسلمانان ناچار به شهر پناه بردند و مغولان پنج ماه ایشان را در محاصره داشتند مغولان به چنگیز پیام فرستادند و از او مدد خواستند و او لشکرى از لشکرهاى خود را گسیل داشت که چون رسیدند مغولان قوى شدند و حمله هاى پیوسته و پیاپى انجام دادند و گوشه یى از بارو را تصرف و به داخل شهر نفوذ کردند. مسلمانان درون شهر با مغولان به جنگ و ستیز پرداختند ولى یاراى ایستادگى نداشتند، مغولان شهر را متصرف شدند و هر کس را که در آن بود کشتند. چون از این کار آسوده شدند و آنچه خواستند تاراج و کشتار کردند سدى را که از ورود آب به خوارزم جلوگیرى مى کرد شکستند و آب جیحون به شهر سرازیر شد و همه شهر را غرق کرد و ساختمانها همه ویران شد و آنجا دریایى باقى ماند و بدیهى است که یک تن هم از مردم خوارزم به سلامت ماند، در دیگر شهرها گروهى اندک از مردم به سلامت مى ماندند ولى در خوارزم هر کس برابر شمشیر ایستاد کشته شد و هر کس پنهان شده بود غرق شد یا زیر آوار ماند و خوارزم ویرانه شد.

چون مغولان از این شهرها آسوده شدند، سپاهى به غزنین فرستادند که جلال الدین منکبرى پسر سلطان محمد خوارزمشاه مالک آن سرزمین بود و همه لشکریان پدر را که به سلامت مانده بودند و دیگر سپاهیان را جمع کرده بود و حدود شصت هزار تن بودند. سپاه مغولان که براى جنگ با آنان حرکت کرده بود دوازده هزار تن بودند؛ دو سپاه حدود غزنه رویاروى شدند و جنگى سخت کردند که سه روز پیاپى طول کشید و خداوند نصرت را نصیب مسلمانان کرد. لشکر تاتار روى به گریز نهاد و مسلمانان هرگونه که خواستند آنان را کشتند و کسانى از مغولان که نجات پیدا کردند به طالقان پناه بردند که چنگیز خان هم آنجا بود.

جلال الدین فرستاده اى سوى چنگیز فرستاد و از او خواست جایى را براى جنگ تعیین کند و چنان اتفاق کردند که جنگ در کابل باشد. چنگیز خان لشکرى به کابل گسیل داشت ، جلال الدین ، خود به آنجا رفت و همانجا جنگ کردند و پیروزى از آن مسلمانان بود. مغولان به طالقان پناه بردند که چنگیز خان همچنان آنجا بود. مسلمانان غنیمت بسیار بدست آورند و میان ایشان در مورد غنایم فتنه اى بزرگ در گرفت و این بدان سبب بود که میان یکى از امیران جلال الدین که نامش بغراق بود و در جنگ با تاتار متحمل رنج بسیار شده بود و امیر دیگرى که نامش ملک خان و از خویشاوندان سلطان محمد خوارزمشاه بود گفتگو و بگو و مگویى صورت گرفت که منجر به کشته شدن برادر بغراق شد، بغراق خشمگین گشت و همراه سى هزار تن از سلطان جلال الدین جدا شد. سلطان خود از پى او رفت و از او دلجویى کرد و رضایتش را طلبد ولى بغراق برنگشت و بدینگونه سپاه جلال الدین ضعیف شد در همین حال خبر رسید که چنگیز خان به همراه سپاههایش از طالقان به سوى جلال الدین حرکت کرده است . جلال الدین از پایدارى برابر چنگیز ناتوان ماند و دانست که او را یاراى جنگ با چنگیز نیست ، سوى سرزمین هند رفت و از رودخانه سند گذشت و غزنه را همچون شکارى براى شیر خالى و رها کرد. چنگیز خان به غزنین رسید و آن را تصرف کرد مردمش را کشت زنانش را اسیر و کاخهایش را خراب کرد و آن را چون ویرانه هاى گذشته درآورد.

پس از اینکه مغولان غزنین را به تصرف درآوردند و خون و مال مردمش را روا دانستند وقایع بسیار دیگرى میان ایشان و پادشاهان روم که خاندان قلیچ ارسلان بودند صورت گرفت . مغولان در سرزمینهاى آنان پیشروى نمى کردند بلکه گاهى بر آن شبیخون مى زدند و هرچه بدست مى آوردند با خود مى بردند. پادشاهان مناطق فارس و کرمان و مکران و تیز همگان فرمان و طاعت ایشان را پذیرفتند و خراج براى آنان فرستادند و در مناطق فارسى زبان هیچ منطقه یى نماند مگر اینکه شمشیر مغولان یا حکم و فرمان ایشان حاکم بود. آنان مردم بیشتر شهرها را کشتند و شمشیر میان ایشان از هر نکوهشى پیش گرفت و دیگران هم بر خلاف میل خود و با حقارت و کوچکى ، پرداخت خراج ، اطاعت از ایشان را پذیرفتند و چنگیز خان به ماوراء النهر برگشت و همانجا درگذشت .

پس از چنگیز پسرش قاآن جانشین او شد. او جرماغون را همچنان بر حکومت آذربایجان گماشت و هیچ جاى فتح ناشده اى ، غیر از اصفهان ، براى مغولان باقى نماند. آنان در فاصله سالهاى ششصد و بیست و هفت تا ششصد و سى و سه چند بار کنار اصفهان فرود آمدند و هر بار مردمش با آنان جنگ کردند و از هر دو گروه بسیارى کشته شدند ولى مغولان به خواسته خود نرسیدند. سرانجام مردم اصفهان که دو مذهب شافعى و حنفى داشتند و میان آنان همواره جنگ و ستیز و تعصب وجود داشت اختلاف پیدا کردند، گروهى از شافعیان اصفهان به دیگر شافعیانى که در همسایگى اصفهان بردند پیوستند و به برخى از سران لشکر مغول گفتند : شما آهنگ این شهر کنید تا ما آن را به شما تسلیم کنیم . این سخن و پیشنهاد براى قاآن پسر چنگیز نقل شد که پس از مرگ پدرش ‍ پادشاهى به راى و تدبیر او بسته بود. او لشکرهایى از شهر استوار و نو سازى که ساخته بودند و قراحرم نام نهاده بودند گسیل داشت که از رود جیحون گذشتند و آهنگ باختر کردند. گروهى نیز به صورت نیروهاى امدادى از کسانى که جرماغون فرستاده بود به ایشان پیوستند و آنان به سال ششصد و سى و سه حدود اصفهان فرود آمدند و آن را محاصره کردند، میان شهر شمشیرهاى حنفیان و شافعیان با یکدیگر در افتادند آن چنان که گروهى بسیار کشته شدند.

در این هنگام دروازه هاى اصفهان گشوده شد. شافعى ها با قرارى که میان خود و مغولان داشتند مبنى بر اینکه چون شهر را بگشایند مغولان حنفیان را بکشند و شافعیان را ببخشند، این کار را کردند ولى مغولان همین که وارد شهر شدند نخست شافعیان را کشتند و بر عهدى که با آنان بسته بودند پایدار نماندند و بسختى تمام آنان را کشتند و سپس حنفیان و پس از آن دیگر مردم را کشتند، زنان را اسیر کردند و شکم زنان آبستن را دریدند و اموال را تاراج کردند و اموال توانگران را ستاندند، سپس آتش افروختند و اصفهان را آتش زدند، آن چنان که به صورت تپه هایى از خاکستر درآمد.

چون هیچ سرزمینى از سرزمینهاى ایران زمین باقى نماند مگر اینکه آن را مغولان تصرف کردند به سال ششصد و سى و چهار آهنگ تصرف اربل کردند که پیش از آن هم مکرر بر آن شبیخون زده بودند و به برخى از نواحى آن دست یازیده ولى در آن پیشروى نکرده بودند، امیرى که در آن هنگام اربل را در دست داشت بانکین رومى بود. در ذى قعده سال ششصد و سى و چهار حدود سى هزار تن از مغولان را که جرماغون گسیل داشته بود و یکى از سرداران بزرگ مغول به نام جغتاى فرمانده آنان بود بر کرانه اربل فرود آمدند و هر صبح و شام با مردم آن به جنگ پرداختند. لشکرى گران از مسلمانان در اربل مقیم بود، از هر دو لشکر گروهى بسیار کشته شدند؛ سرانجام مغولان نیرو یافتند و به شهر درآمدند. مردم به دژ شهر گریختند و در آن پناه گرفتند و مغولان ایشان را محاصره کردند و مدت محاصره چندان به طول انجامید که گروهى در آن دژ از تشنگى مردند، بانکین از مغولان تقاضا کرد که در قبال دریافت مالى که از سوى مسلمانان پرداخت کند مصالحه کنند. مغولان این پیشنهاد را به ظاهر پذیرفتند اما همین که مال را فرستاد آن را گرفتند و سپس حیله گرى کردند و حمله هاى بزرگ و پیاپى بر قلعه اربل کردند و منجنیق ها نصب کردند. در این هنگام مستنصر باالله خلیفه عباسى لشکرهاى خود را همراه غلام ویژه اش شرف الدین اقبال شرابى به تکریت روانه کرد. مغولان همین که از حرکت ایشان آگاه شدند پس از اینکه گروه بسیارى از مردم اربل را کشتند و شهر را ویران و (آن را با خاک یکسان کردند)  به تبریز برگشتند که جایگاه جرماغون و پایتخت او بود.

هنگامى که مغولان از اربل کوچ کردند لشکر بغداد به شهر خود بازگشت . پس از این هم مغولان حملات بسیارى به سرزمینهاى شام کردند که کشتند و به تاراج بردند و اسیر گرفتند تا آنجا که سواران ایشان به حلب رسیدند و به آن در افتادند و مردم و امیر حلب با چاره سازى آنان را عقب راندند. مغولان سپس آهنگ سرزمینهاى کیخسرو، سالار روم کردند و این پس از مرگ جرماغون بود. شخصى که به جاى جرماغون نشست بابایسیجو بود. پادشاه روم تمام امکانات و لشکرهاى خویش را آماده ساخت و گروهى از کردان عتمرى و لشکریان شام و حلب را هم گرد آورد  گفته شده است : صد هزار پیاده و سواره جمع کرد.

مغولان با بیست هزار سپاهى با او رویاروى شدند و میان آنان جنگهاى سختى درگرفت . مغولان تمام افراد مقدمه لشکر کیخسرو را کشتند که تمام یا بیشتر آنان از دلیران و نامداران حلب بودند و همگى کشته شدند و بدینگونه لشکر روم شکست خورد و سالارشان گریخت و به دژ (انطاکیه ) که کنار دریا بود پناهنده شد و لشکرهایش از هم پاشیده شد و گروهى بیرون از شمار کشته شدند. مغولان به شهر قیساریه در آمدند و کارهاى زشت و ناپسندى چون کشتار و تاراج و آتش زدن مرتکب شدند همچنین در شهر (سیواس ) و دیگر شهرهاى بزرگ روم همانگونه رفتار کردند. سالار روم براى اطاعت از ایشان سر فرود آورد و کسى نزد آنان فرستاد و از ایشان خواست که پرداخت مال و جزیه را از او بپذیرند. مغولان براى او خراجى مقرر داشتند که همه ساله بپردازد و از کشور او کوچ کردند.

پس از آن مغولان نسبت به همه سرزمینهاى اسلامى موضعى همراه با آرامش و صلح نسبى داشتند تا سال ششصد و چهل و سه فرا رسید. در این سال سلیمان بن برجم یکى از امیران بغداد که سالار طایفه ترکمانان (ایواء) بود در یکى از دژهاى کوهستان شحنه یى از مغولان را که نامش خلیل بن بدر بود کشت . قتل او موجب آمد که از تبریز ده هزار غلام مغول به سالارى جغتاى صغیر بیرون آیند و شتابان منازل را بپیمایند آن چنان که خود از خبر خویش پیشى گرفتند و مردم در بغداد به خود نیامده بودند که ناگهان مغولان را کنار شهر دیدند و این در ماه ربیع الآخر آن سال و در فصل خزان بود. قضا را خلیفه المستعصم بالله لشکر خود را بنابر احتیاط کنار باروى بغداد مستقر ساخته بود، این خبر به مغولان رسیده بود ولى جاسوسهاى آنان ایشان را فریب داده بودند و در ذهن ایشان چنین افکنده بودند که بیرون از بارو چیزى جز خیمه و خرگاههاى خالى نیست و مردانى در آنها وجود ندارند و شما همین که بر آنان مشرف شوید بر بار و بنه آنان دست خواهید یافت و حداکثر این است که گروهى اندک آنجا خواهند بود و ناچار مى گریزند و به دیوارهاى شهر پناه خواهند برد. مغولان بر این وهم و گمان همچنان آمدند و چون نزدیک بغداد رسیدند و نزدیک بود که بر لشکرگاه مشرف شوند مستعصم بالله غلام ویژه خود و سالار لشکرش شرف الدین اقبال شرابى را کنار دیوار و باروى بغداد فرستاد، بیرون آمدن او در این روز از الطاف خداوند متعال نسبت به مسلمانان بود که اگر مغولان مى رسیدند و او کنار لشکر خود نرسیده بود لشکر از هم پاشیده مى شد، چرا که بدون سالار و فرمانده بودند و هر یک خود را امیر خویش مى پنداشت و اختلاف نظر داشتند و یکدل نبودند و هیچ کس بر آنان حاکم نبود و در مظان پراکندگى و نگرانى و از هم پاشیدگى و اختلاف قرار مى گرفتند. بیرون آمدن شرف الدین اقبال شرابى به روز شانزدهم این ماه بود و مغولان روز هفدهم کنار دیوار و باروى شهر رسیدند و در یک صف برابر لشکریان بغداد ایستادند. لشکر بغداد آرایش و نظم پسندیده یى داشت . مغولان کثرت شمار و سلاح و اسبهاى آنان را چنان دیدند که هرگز چنان نمى پنداشتند و براى آنان روشن شد که جاسوسهایشان یاوه و بیهوده گفته اند.

تدبیر کار دولت و وزارت در این هنگام با وزیر مؤ ید الدین محمد بن احمد علقمى بود که خود در جنگ حاضر نشد و در دربار و دیوان خلافت حضور مى یافت و لشکر اسلام را از آراء و تدبیرهاى خود بهره مند مى کرد به نحوى که همان کار و تدبیر را به کار مى بستند. مغولان بر لشکر بغداد حمله هاى پیاپى آوردند و چنین مى پنداشتند که یک حمله لشکر بغداد را منهزم خواهد ساخت زیرا عادت کرده بودند که هیچ لشکرى برابر ایشان ایستادگى نکند و اینکه ترس و بیم از ایشان کفایت مى کند و لزومى ندارد که جنگ کنند، ولى لشکر بغداد برابر مغولان به بهترین صورت پایدارى کرد. بغدادیان مغولان را تیرباران کردند مغولان نیز نسبت به ایشان چنین کردند و خداوند آرامش را به لشکر بغداد عنایت فرمود و پس از آرامش نصرت و پیروزى را. بدین گونه براى لشکر بغداد نشانه هاى نیرومندى و براى مغولان نشانه هاى ناتوانى و زبونى آشکار مى شد تا آنکه شب میان دو لشکر مانع گشت ، دو لشکر و رایتهاى بزرگ درگیر نشدند بلکه حملات پراکنده و سبکى بود که ضرورتى براى درگیرى پیوسته نبود فقط زوبین اندازى بسختى ادامه داشت .

چون شب تاریک شد مغولان آتشهاى بزرگ افروختند که چنین به نظر برسد که آنان کنار آتش مقیم هستند و همان شب سوى سرزمینهاى خود برگشتند.لشکر بغداد چون شب را به صبح آورد از آنان هیچ نشانى ندید، مغولان شتابان منازل را درمى نوردیدند و از دهکده ها بدون توقف مى گذشتند تا آنکه به دربند رسیدند و به سرزمینهاى خود پیوستند.

این هم نشانى دیگر از معجزات و دلایل نبوت بود که پیامبر (ص ) این ملت را وعده فرموده است که تا روز قیامت پیروز و باقى خواهد ماند و حال آنکه اگر از مغولان بر بغداد حادثه یى مى رسید همان گونه که بر شهرهاى دیگر رسیده بود آیین اسلام منقرض مى شد و چیزى از آن باقى نمى ماند.

تاکنون که در شرح نهج البلاغه به اینجا رسیده ایم عراق را جز همین موضوع که نوشتیم تهدید دیگرى از سوى مغولان نبوده است .

مى گویم : که از سخنان امیر المومنین علیه السلام در این خطبه براى من چنین روشن شد که بر بغداد و عراق از مغولان شرى نخواهد رسید و خداوند متعال شر آنان را از این سرزمین کفایت مى فرماید و کید و مکر آنان را از این کشور برمى گرداند. این سخن را از آنجا مى گویم که على علیه السلام فرموده است و یکون هناک استحرار قتل (و در آنجا خونریزى و کشتار بسیار خواهد بود). کلمه هناک دلالت بر دورى و بعد دارد، براى اشاره به نزدیک هنا و براى اشاره به دور هناک مى گویند و این در زبان عربى منصوص و قطعى است و اگر مغولان در عراق خونریزى پیوسته و بسیار داشتند امیر المومنین در کلام خود هناک نمى فرمود بلکه هنا مى گفت .

على علیه السلام این خطبه را در بصره ایراد فرموده است و معلوم است که بصره و بغداد از یک کشور و سرزمین است و هر دو در اقلیم عراق قرار دارد و یک ملک محسوب مى شود و پادشاه هر دو منطقه یکى است ، باید به این مسئله دقت کرد که لطیف است .

پس از این جریان که در آن اسلام نصرت و پیروزى یافت و مغولان خوار و زبون شدند و بر پاشنه هاى خود چرخیدند و برگشتند ابیات زیر را سرودم و براى مؤ ید الدین وزیر فرستادم که در آن فتح و پیروزى را متذکر شده ام و اشاره کرده ام که مؤ ید الدین علقمى براى این فتح و پیروزى قیام کرده است هر چند که خود شخصا در آن جنگ شرکت نکرده است و از اینکه نمى توانم چنانکه شاید و باید به مدح او بپردازم از او پوزشخواهى کرده ام که گرفتاریها و دل نگرانى ها مانع از آن آمده است که بتوان پیوسته به آن کار قیام کرد. و آن اشعار چنین است :
(خداوند این وزیر را براى ما جاودانه بداراد! و او را با سواران و لشکرهایى از نصرت و پیروزى فرا گیرد!
سایه بلند پایه اش بر میهمانان او مستدام و آبهاى آبشخورش براى آشامندگان صاف و گوارا باد!
این نگهبان اسلام ، به هنگامى که نیزه فراخ پیکان که بانگ خونریزى و تاراج برداشته بود بر آن نازل شد…)
این قصیده بسیار بلند است و از آن آنچه که مقتضى حال بود آورده شد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۰

خطبه ۱۲۸ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خونریزیهاى آینده در بصره)

۱۲۸ و من کلام له ع فیما یخبر به عن الملاحم بالبصره

یَا أَحْنَفُ کَأَنِّی بِهِ وَ قَدْ سَارَ بِالْجَیْشِ- الَّذِی لَا یَکُونُ لَهُ غُبَارٌ وَ لَا لَجَبٌ- وَ لَا قَعْقَعَهُ لُجُمٍ وَ لَا حَمْحَمَهُ خَیْلٍ- یُثِیرُونَ الْأَرْضَ بِأَقْدَامِهِمْ- کَأَنَّهَا أَقْدَامُ النَّعَامِ قال الشریف الرضی أبو الحسن رحمه الله تعالى- یومئ بذلک إلى صاحب الزنج ثُمَّ قَالَ ع- وَیْلٌ لِسِکَکِکُمُ الْعَامِرَهِ وَ الدُّورِ الْمُزَخْرَفَهِ- الَّتِی لَهَا أَجْنِحَهٌ کَأَجْنِحَهِ النُّسُورِ- وَ خَرَاطِیمُ کَخَرَاطِیمِ الْفِیَلَهِ- مِنْ أُولَئِکَ الَّذِینَ لَا یُنْدَبُ قَتِیلُهُمْ- وَ لَا یُفْقَدُ غَائِبُهُمْ- أَنَا کَابُّ الدُّنْیَا لِوَجْهِهَا- وَ قَادِرُهَا بِقَدْرِهَا وَ نَاظِرُهَا بِعَیْنِهَا

مطابق خطبه ۱۲۸ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۲۸)از سخنان آن حضرت (ع ) درباره خونریزیهاى آینده در بصره

(این خطبه با عبارت( یا احنف کانى به وقد سار بالجیش الذى لا یکون الذى له غبار و لا لجب ) (اى حنف گویى او (صاحب زنج ) را مى بینم که با سپاهى حرکت مى کند که گرد و خاک و بانگ هیاهو ندارد) شروع مى شود و ضمن همین خطبه به موضوع ترکان هم اشاره فرموده است . ابن ابى الحدید پس از توضیح چند لغت و اصطلاح دو مبحث تاریخى مهم زیر را آورده است ).

اخبار و فتنه صاحب زنج و معتقدات او

صاحب زنج ، (سالار زنگیان ) به سال دویست و پنجاه و پنج هجرى در ناحیه فرات بصره ظهور کرد و خودش به یاوه نسب خویش ‍ را چنین بیان کرد که على بن محمد بن احمد بن عیسى بن زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیه السلام است  و سیاهانى که با لایروبى و تخلیه قناتها و نمک رودخانه ها اشتغال داشتند همگى در بصره پیرو او شدند.

بیشتر مردم و به ویژه طالبیها در مورد نسب او طعن مى زنند و آن را درست نمى دانند. عموم نسب شناسان اتفاق نظر دارند که او از قبیله عبدالقیس است و نام و نسب اصلى او على بن محمد بن عبدالرحیم است و مادرش از قبیله اسد و از تیره اسد بن خزیمه است و جد مادرش محمد بن حکیم اسدى و از مردم کوفه است ، او یکى از کسانى بوده که همراه زید بن على بن حسین علیه السلام بر هشام بن عبدالملک خروج کرده است و چون زید کشته شد محمد گریخت و خود را به رى رساند و در دهکده یى که نامش ورزنین بود مقیم شد، او مدتها در همین دهکده اقامت داشت و على بن محمد صاحب زنج در این دهکده متولد شد و همانجا پرورش ‍ یافت . نام جدش عبدالرحیم و مردى از قبیله عبدالقیس است و محل تولد عبدالرحیم طالقان  بود بعدها به عراق آمد و کنیزى از مردم سند خرید و آن کنیز محمد را براى عبدالرحیم زایید.

على بن محمد به گروهى از وابستگان و بردگان بنى عباس از جمله غانم شطرنجى و سعید صغیر و بشیر که خدمتکار منتصر عباسى بود پیوسته و زندگى او از ناحیه ایشان و گروهى از نویسندگان و دبیران دستگاه خلافت اداره مى شد او آنان را با شعر خویش ستایش ‍ مى کرد و از آنان تقاضاى بخشش داشت و به کودکان خط، نحو و نجوم مى آموخت . شعرش پسندیده و دلنشین و روان بود ، لهجه او در شعر فصیح و روان و خود داراى همت بلند بود و به خویش وعده رسیدن به کارهاى بلند مرتبه را مى داد و راهى براى رسیدن به آن نداشت و از جمله اشعار او این قصیده مشهور اوست که مطلع آن چنین است :
(درنگ کردن و قناعت بر اقتصاد و میانه روى را، میان بندگان زبونى و خوارى مى بینم ).

و در همین قصیده مى گوید :
(هرگاه شمشیر برنده در نیام خود قرار گیرد به روز شجاعت شمشیر دیگر از آن پیشى مى گیرد).

از دیگر اشعار منسوب به او این ابیات است .
(همانا شمشیرهاى ما فقط براى روزى که در آن بسیار خون بریزد برکشیده مى شود، کف دستهاى ما قبضه آنها و سرهاى پادشاهان نیام آنهاست ).

و از شعر او در غزل این ابیات است :
(چون منازل معشوقکان در دیار آنان آشکار شد و نتوانستم نیاز کسى را که به آنجا مى رسد بر آورم …)

و از شعر او خطاب به نفس خود چنین است :
(چون با من ستیز مى کند به او مى گویم یا به مرگى که تو را راحت کند بساز یا به بالا رفتن از منبر، آنچه مقدر شده است بزودى صورت مى گیرد، بر آن شکیبا باش و آنچه که مقدر نشده است براى تو امان خواهد بود).

مسعودى در کتاب مروج الذهب خود مى نویسد : کارهاى على بن محمد صاحب زنج دلالت بر این دارد که او از اعقاب ابو طالب  و علوى  نیست و حق با کسانى است که ادعاى او را در مورد نسبش نمى پذیرند؛ زیرا ظاهر احوال او و کارهاى او در مورد کشتن زنان و کودکان و پیرمردان فرتوت و بیمار نشان این است که او پیرو مذهب خوارج بوده است و روایت شده است که یک بار خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : ( الا اله الا الله و الله اکبر الله اکبر لا حکم الا لله ) وانگهى ارتکاب گناهان را شرک مى دانست . 

برخى از مردم در مورد دین او هم طعنه زده و او را متهم به الحاد و زندیق بودن دانسته اند و از ظاهر کار او نیز همین گونه استنباط مى شود که در آغاز کار خود به جادوگرى و تنجیم و کار با اسطرلاب سرگرم بوده است .

ابو جعفر محمد بن جریر طبرى گفته است :  على بن محمد که در سامرا معلم کودکان بود و دبیران و نویسندگان را ستایش ‍ مى کرد و مدح مى گفت و از مردم تقاضاى بخشش مى کرد به سال دویست و چهل و نه به بحرین رفت و آنجا مدعى شد که او على بن محمد بن فضل بن حسن بن عبیدالله بن عباس بن على بن ابى طالب علیه السلام است و در شهر (هجر) مردم را به اطاعت از خویش فرا خواند. گروه بسیارى از مردم هجر از او پیروى کردند و گروه دیگرى دعوت او را نپذیرفتند، به همین سبب میان کسانى که دعوت او را پذیرفته بودند و آنان که آن را رد کرده بودند نوعى تعصب و درگیرى پدید آمد که در آن میان گروهى کشته شدند. با این پیشامد او از هجر به احساء رفت و به گروهى از تیره بنى سعد قبیله بنى تمیم که به آن بنى شماس مى گفتند پناه برد و میان ایشان ماند.

مردم بحرین چنانکه گفته اند او را میان خودشان همچون پیامبر (ص ) مى دانستند و سرانجام براى او خراج جمع مى شد و فرمانش ‍ میان ایشان نافذ شد و به پاس او با ماءموران و کسان حکومت جنگ کردند و گروه بسیارى از ایشان کشته شدند. آنان این موضوع را براى او ناپسند شمردند او ناچار شد از پیش ایشان به صحرا و بادیه کوچ کند. چون به صحرا رفت گروهى از مردم بحرین و از جمله ایشان مردى از مردم احساء که نامش یحیى بن محمد ارزق و وابسته بنى دارم بود و یحیى بن ابى تغلب که بازرگانى از مردم هجر بود و یکى از سیاهان وابسته به بنى حنظله که نامش سلیمان بن جامع بود و در بحرین فرمانده لشکر صاحب زنج بود، با او همراه شدند.

على بن محمد صاحب زنج در صحرا از قبیله یى به قبیله دیگر مى رفت و از او نقل کرده اند که مى گفته است : در همین روزها نشانه ها و آیاتى از امامت و رهبرى من به من ارزانى شد، از جمله این نشانه ها این بود که سوره هایى از قرآن که حفظ نبودم به من القاء شد و بر زبانم جارى گردید و در یک ساعت همه را حفظ شدم و آنها سوره هاى سبحان  اسراء  و کهف و صاد بود، دیگر از نشانه ها آن بود که خود را بر بستر خویش افکندم و فکر مى کردم که آهنگ کجا کنم که صحرا براى من نامناسب بود و از نافرمانى ساکنانش به ستوه آمده بودم در همین حال ابرى آشکار شد و بر من سایه افکند و رعد و برق زد، آواى رعد به گوشم رسید که مرا مخاطب قرار داد و به من گفته شد به بصره برو. به یارانم که بر گرد من بودند گفتم :با بانگ این رعد به من فرمان داده شد به بصره بروم .

همچنین درباره او نقل شده که هنگام رفتن به صحرا مردم آنجا را دچار این توهم کرد که او همان یحیى بن عمر  است که به روزگار حکومت مستعین در کوفه کشته شده است .

بدین گونه گروهى از آنان را فریب داد و گروهى از ایشان بر او جمع شدند. صاحب زنج با آنان به ناحیه اى از بحرین که نامش ‍ (ردم ) بود حمله کرد و میان او و مردم ردم جنگى سخت درگرفت که به زیان صاحب زنج و یارانش تمام شد و گروه بسیارى از ایشان کشته شدند. عربها از گرد او پراکنده شدند. و مصاحبت با او را خوش نمى داشتند.

چون اعراب از گرد او پراکنده شدند و ماندن در صحرا براى او نامناسب شد از آنجا به بصره آمد و در محله بنى ضبیعه فرود آمد و گروهى از او پیروى کردند که از جمله ایشان على بن ابان معروف به مهلبى بود که از اعقاب مهلب بن ابى صفره بود و دو برادرش ‍ محمد و خلیل و کسان دیگرى بودند. ورود او به بصره به سال دویست و پنجاه و چهار بود، و کارگزار سلطان در آن شهر محمد بن رجاء بود. ورود او به بصره هنگامى بود که میان دو طائفه بلالیه و سعدیه فتنه اى در گرفته بود و صاحب زنج طمع و آرزو داشت که یکى از آن دو گروه به او گرایش پیدا کنند؛ او چهار تن محمد بن سلم قصاب هجرى و بریش قریعى و على ضراب و حسین صیدنانى بودند و در بحرین از یاران صاحب زنج بودند. هیچکس از مردم شهر بصره به آنان پاسخ نداد و لشکریان بر آنها تاختند، آنان پراکنده شدند و على بن محمد از بصره گریخت . محمد بن رجاء، عامل سلطان در بصره ، به تعقیب او پرداخت ولى به او دست نیافت . به محمد بن رجاء خبر دادند که گروهى از اهل بصره به على بن محمد، صاحب زنج ، گرایش یافته اند، او آنان را گرفت و زندانى ساخت . همسر على بن محمد و پسر بزرگش و کنیز باردارى را هم که داشت با آنان به زندان افکند.

على بن محمد، صاحب زنج آهنگ بغداد کرد و گروهى از ویژگانش همراهش بودند که از جمله ایشان محمد بن سلم و یحیى بن محمد و سلیمان بن جامع و بریش قریعى بودند. آنان چون به بطیحه رسیدند یکى از وابستگان باهلى ها که کارهاى بطیحه را عهده دار بود متوجه ایشان شد و آنان را گرفت و پیش محمد بن ابى عون که عامل سلطان در واسط بود فرستاد. صاحب زنج چندان نسبت به محمد بن ابى عون حیله گرى و چاره اندیشى کرد که خودش و یارانش از دست او رها شدند و به بغداد رفت و یک سال در آن شهر مقیم بود. او در آن سال خود را از منسوبان و اعقاب محمد بن احمد عیسى بن زید معرفى مى کرد و چنان مى پنداشت که در آن سال هنگام اقامت در بغداد برایش ‍ نشانه ها و آیاتى آشکار شده است و آنچه را در ضمیر یارانش بوده و آنچه را که هر یک از ایشان ، انجام مى داده است شناخته و دانسته است و از خداوند خود خواسته است حقیقت امورى را که در نفس اوست به نام او بشناساند. او براى خود کتابى را مى دیده که روى دیوار نوشته مى شده است و نویسنده آن دیده نمى شده است .

ابو جعفر طبرى مى گوید : سالار زنگیان در بغداد توانست گروهى را به خود مایل کند که از جمله ایشان جعفر بن محمد صوحانى از اعقاب زید بن صوحان عبدى و محمد بن قاسم و دو غلام از خاندان خاقان بنامهاى مشرق و رفیق بودند، صاحب زنج مشرق را حمزه نام نهاد و کنیه ابو احمد به او داد و رفیق را جعفر نام نهاد و کنیه ابوالفضل به او داد.

چون آن سال را در بغداد گذراند آخر سال محمد بن رجاء از بصره معزول شد و سران آشوب از قبایل بلالیه و سعدیه در بصره قیام کردند و زندانها را گشودند و هر کس را که زندانى بود رها کردند و از جمله خویشاوندان و فرزندان صاحب زنج هم همراه دیگران رهایى یافتند، چون این خبر به او رسید از بغداد بیرون آمد و آهنگ بصره کرد و در رمضان سال دویست و پنجاه و پنج در حالى که على بن ابان مهلبى همراهش بود وارد بصره شد. هنگامى که او در بغداد بود فقط مشرق و رفیق و چهار تن دیگر از ویژگانش ‍ همراهش بودند و آن چهار تن یحیى بن محمد و محمد بن سلم و سلیمان بن جامع و ابو یعقوب معروف به جربان بودند و آنان همگى حرکت کردند و در جایى که نامش (برنخل ) و از سرزمین هاى بصره بود و در کوشکى که معروف به کوشک قریشى بود و کنار جویى که معروف به عمود ابن منجم بود و آن را فرزندان موسى بن منجم حفر کرده بودند، فرود آمدند. سالار زنگیان آنجا چنان وانمود که نماینده و وکیل فرزندان واثق عباسى است که نمک شوره زارهاى آنان را بفروشد.

طبرى مى گوید : از ریحان بن صالح که یکى از بردگان شورگى زنگى و نخستین برده سیاه پوستى است که به صاحب زنج پیوسته است چنین نقل شده که مى گفته است : من بر بردگان و غلامان مولاى خود گماشته بودم و براى آنان آرد مى بردم هنگام که صاحب زنج ساکن کوشک قرشى بود و چنین وانمود مى کرد که نماینده فرزندان واثق است ، از آنجا مى گذشتم یاران او را مرا گرفتند و پیش ‍ او بردند و به من فرمان دادند بر او به امارت سلام دهم و چنان کردم ، سالار زنگیان پرسید : از کجا مى آیم : به او گفتم که : از بصره آمده ام . گفت : آیا در مورد ما در بصره خبرى شنیده اى ؟ گفتم : نه . پرسید : خبر قبایل بلالى و سعدى چیست ؟ گفتم : در مورد ایشان خبرى نشنیده ام . در مورد بردگان شورگى که در نمکزارها کار مى کنند از من پرسید و گفت : براى هر یک از ایشان چه مقدار خرما و سویق و آرد داده مى شود و شمار کارگران آزاد و برده شوره زارها چند است ؟ هر چه مى دانستم به او گفتم و او مرا به آیین خویش فرا خواند، پذیرفتم ، به من گفت : چاره سازى کن و هر کس از بردگان را که مى توانى پیش من بیاور و به من وعده داد که مرا بر همه کسانى که پیش او بیاورم فرمانده خواهد ساخت و نسبت به من نیکى خواهد کرد و مرا سوگند داد که هیچکس را به محل او آگاه نگردانم و پیش او برگردم ، آنگاه مرا رها کرد و من آردى را که همراه داشتم براى بردگان مولاى خود بردم و آن خبر را به ایشان دادم و براى صاحب زنج از آنان بیعت گرفتم و از سوى او به ایشان وعده نیکى و ثروتمند شدن دادم .

فرداى آن روز پیش صاحب زنج برگشتم ، رفیق ، همان غلام خاندان خاقان که او را براى دعوت از بندگان کارگر شوره زارها فرستاده بود، پیش او برگشته بود و یکى از دوستان خود را که نامش شبل بن سالم بود با خود آورده بود و گروهى دیگر از ایشان را هم به بیعت با صاحب زنج فرا خوانده بود. رفیق پارچه حریرى را که صاحب زنج فرمان داده بود براى پرچم بخرد خریده و با خود آورده بود، صاحب زنج با مرکب سرخ  این آیه را بر آن پارچه نوشت که : (همانا خداوند از مومنان جانها و مالهاى ایشان را مى خرد با تعهد به اینکه بهشت براى آنان است و در راه خدا جنگ کنند…) تا آخر آیه ، همچنین نام خود و پدرش را بر آن درفش نوشت و آن را بر سر پارویى آویخت و تا سحرگاه شب شنبه دو شب باقى مانده از رمضان خروج کرد.

چون به پشت کوشکى که در آن مقیم بود رسید، گروهى از بردگان مردى از صاحبان شوره زارها که معروف به عطار بود و در حال رفتن بر سر کار خود بودند او را دیدند، صاحب زنج فرمان داد سرکارگر ایشان را گرفتند و شانه هایش را بستند و از بردگان کارگر که پنجاه تن بودند خواست به او ملحق شوند و آنان به او پیوستند. از آنجا به جایى رفت که معروف به سنایى بود. بردگانى که آنجا بودند و شمارشان پانصد تن بود به او پیوستند و برده یى که به ابو حدید معروف بود میان ایشان بود. سالار زنگیان فرمان داد سرکارگر آن گروه را هم گرفتند و شانه هایش را بستند و از آنجا به جایى که به سرافى معروف است رفت . بردگان آنجا هم که یکصد و پنجاه تن بودند و زریق و ابو الخنجر هم در زمره آنان بودند به او پیوستند، سپس به شوره زار ابن عطاء رفت و طریف و صبیح چپ دست و راشد مغربى و راشد قرمطى را گرفت و این اشخاص سران و بزرگان سیاهان بودند که به امارت و فرماندهى لشکر زنگیان رسیدند و او همراه ایشان هشتاد برده دیگر هم گرفت .

آنگاه به جایى که معروف به نام برده سهل آسیابان است آمد و همه بردگانى را که آنجا بودند به خود ملحق ساخت و در آن روز پیوسته چنین مى کرد تا آنکه گروه بسیارى از سیاهان پیش او جمع شدند، صاحب زنج آخر آن شب میان ایشان به پاخاست و خطبه یى ایراد کرد و به آنان وعده و نوید داد که آنان را به ریاست و فرماندهى خواهد رساند و صاحب اموال و املاک خواهند شد و سوگندهاى استوار خورد که نسبت به ایشان هیچگونه مکر و خیانت نخواهد کرد و آنان را خوار و زبون نخواهد ساخت و از هیچ نیکى نسبت به آنان خوددارى نخواهد کرد.

آنگاه گماشتگان بر آن بردگان و سرکارگران را احضار کرد و گفت : مى خواستم به سبب رفتارى که با این بردگان داشتید و آنان را با زور به استضعاف کشاندید و کارهایى را که خداوند بر شما حرام داشته است نسبت به آنان روا داشتید و آنچه را که یارا و توانش را نداشتند بر آنان بار کردید گردن بزنم ولى یارانم درباره شما با من سخن گفتند و چنان مصلحت دیدم که آزادتان کنم .

سرکارگران به سالار زنگیان گفتند : خداوند کارهایت را اصلاح کند! اینان همگى غلامان و بردگان گریزپا هستند و بزودى از پیش تو خواهند گریخت ، نه ترا عادت مى کنند و نه ما را، بهتر آن است که از صاحبان آنان اموالى بگیرى و ایشان را رها کنى  صاحب زنج به بردگان فرمان داد تا شاخه هاى سبز و تر و تازه خرما آوردند و هر گروه نماینده و سرکارگر خود را بر زمین افکند و به هر یک پانصد ضربه شاخه زد و به طلاق زنانشان سوگندشان داد که کسى را از جایگاه او آگاه نسازند و آنان را رها کرد.

آنان همگى به بصره رفتند و مردى از ایشان  از رودخانه دجیل (اهواز) عبور کرد و به شورشیان گفت : مواظب بردگان خود باشید و آنان را حفظ کنید، و آنجا پانزده هزار برده سیاه بود. صاحب زنج حرکت کرد و از رود دجیل گذشت و با یاران خویش به نهر میمون رفت و سیاهان و زنگیان از هر سو پیش او جمع شدند.

چون روز عید فطر رسید بردگان را جمع کرد و سخنرانى کرد و ضمن آن گفت : آنان در چه سختى و بدبختى بودند و خداوند رهایشان ساخت و او مى خواهد قدر و منزلت آنان را بالا ببرد و مالک بندگان و اموال و خانه کند و ایشان را به بلند مرتبه ترین کارها برساند و سپس در این باره براى آنان سوگند خورد و چون سخنرانى خویش را تمام کرد به کسانى که عربى مى دانستند و سخن او را فهمیده بودند دستور داد سخنان او را به زنگیان غیر عرب بفهمانند تا بدینگونه راضى و خوشحال شوند و آنان چنان کردند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : روز سوم شوال ، حمیرى که یکى از کارگزاران سلطان بود همراه گروه بسیارى به رویارویى صاحب زنج آمد، صاحب زنج همراه یاران خود به جنگ او بیرون شد و او را عقب راند و یارانش را به گریز واداشت و شکست داد و تا کنار دجله عقب نشینى کردند، در این هنگام مردى از سران سیاهان که معروف به ابو صالح قصیر بود همراه سیصد تن از زنگیان از او امان خواست که امانشان داد، و چون شمار سیاهان که بر او جمع شدند بسیار شد او فرماندهان را مشخص و معین کرد و به آنان گفت : هر کس از ایشان کسى از زنگیان را بیاورد به خود او پیوسته خواهد بود.

ابو جعفر طبرى مى گوید : به صاحب زنج خبر رسید که گروهى از یاران سلطان در آن حدودند که خلیفه بن ابى عون کارگزار ابله و حمیرى هم از جمله ایشانند و آهنگ جانب او کرده اند. صاحب زنج به یارانش فرمان داد براى رویارویى به آنان آماده شوند، آنان براى جنگ آماده شدند در حالى که در آن هنگام میان همه سپاه او فقط سه شمشیر وجود داشت ، شمشیر خودش و شمشیر على بن ابان و شمشیر محمد بن سلم ، در این هنگام آن قوم رسیدند و زنگیان فریاد بر آوردند، یکى از زنگیان که نامش مفرج و از مردم نوبه (سودان ) و کنیه اش ابو صالح بود و ریحان بن صالح و فتح حجام (خونگیر) پیش دویدند، فتح در آن هنگام مشغول خوردن چیزى بود و چون جنگ برخاست بشقابى را که پیش روى او بود برداشت و با همان بشقاب پیشاپیش یاران خود حرکت کرد، یکى از لشکریان سلطان  خلیفه  با او رویاروى شد، فتح همینکه او را دید با همان بشقاب بر او حمله کرد و آنرا بر چهره اش زد، آن سپاهى اسلحه خود را بر زمین افکند و پشت کرد و گریخت و همه آن قوم که چهار هزار سپاهى بودند گریختند و سر خویش گرفتند. گروهى از ایشان کشته شدند و گروه بسیارى از ایشان اسیر شدند و آنان را پیش صاحب زنج آوردند، فرمان داد سرهاى آنان را بزنند که زده شد و جمجمه هاى آنان را بر استرانى که از شورگیان گرفته بودند و  آنها بر آنان شوره و نمک بار مى کردند  بنهاد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : صاحب زنج در راه خود از کنار دهکده یى که محمدیه نام داشت  گذشت مردى از وابستگان بنى هاشم از آن دهکده بیرون آمد و بر یکى از سیاهان حمله کرد و او را کشت و به درون دهکده پناه برد؛ یاران صاحب زنج گفتند : اجازه بده تا این دهکده را غارت کنیم و قاتل دوست خود را بگیریم . گفت : این کار روا نیست مگر اینکه بدانیم عقیده مردم و ساکنان این دهکده چیست و آیا قاتل کارى را که مرتکب شده است با اطلاع و رضایت ایشان بوده است که در آن صورت باید از آنان بخواهیم قاتل را به ما بسپرند اگر آن کار را انجام دادند که هیچ وگرنه در آن صورت جنگ با آنان براى ما حلال خواهد بود. صاحب زنج شتابان از کنار آن دهکده گذشت و آن را به حال خود رها کرد و رفت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : سپس از کنار دهکده معروف به کرخ گذشت ، بزرگان آن دهکده پیش او آمدند و براى او سفره گستردند و میزبانى کردند او آن شب را پیش آنان گذراند و چون صبح شد مردى از اهالى دهکده یى که جبى نام داشت اسبى که از سرخى به سیاهى مى زد به او هدیه داد ولى نه زین پیدا کردند نه لگام ناچار ریسمانى را لگام قرار داد و لیف خرما بر آن بست و سوار شد.
مى گویم (ابن ابى الحدید) : این وضع تصدیق گفتار امیرالمؤ منین علیه السلام در این خطبه است که فرموده است : گویى صاحب زنج میان لشکرى حرکت مى کند و همراه سپاهى است که آن را هیچ گرد و غبار و هیاهو و آهنگ برخورد لگام ها و شیهه اسبها نیست و آنان با پاهاى خود که همچون پاى شتر مرغ است زمین را مى پیمایند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : نخستین مالى که که به دست او رسیده دویست دینار و هزار درهم بود و موضوع آن چنین است که چون در دهکده اى معروف به جعفریه فرود آمد یکى از سران دهکده را احضار کرد و از او مال خواست گفت ندارم فرمان داد گردنش را بزنند او که چنین دید ترسید و همین مقدار براى او آورد و سه مادیان هم که سرخ و سیاه و ابلق بود براى او آورد، صاحب زنج یکى را به محمد بن سلم و دومى را به یحیى بن محمد و سومى را به مشرق برده خاقانى داد. آنان در یکى از خانه هاى هاشمیان اسلحه یافتند و تاراج کردند و از آن روز در دست برخى از زنگیان شمشیر و ابزار جنگ و سپر دیده مى شد.

ابو جعفر مى گوید : پس از آن هم میان او و کارگزاران خلیفه که در مناطق نزدیک او بودند مانند حمیرى و رمیس و عقیل و دیگران جنگهایى در گرفت که در همه آنها پیروزى با او بود. صاحب زنج فرمان مى داد همه اسیران را بکشند و سرها را جمع مى کرد و با خود مى برد و چون در منزل دیگر فرود مى آمد آنها را مقابل خویش بر نیزه مى زد و از فراوانى کشته شدگان بیم و هراس در دل مردم افتاد و مى دیدند که عفو و گذشت او چه اندک است به ویژه درباره اسیران که هیچ یک از آنان را زنده نگه نمى داشت و گردن همه را مى زد.
ابو جعفر مى گوید : پس از این او را جنگ دیگرى با مردم بصره بود و چنان بود که با شش هزار زنگى آهنگ بصره کرد، مردم ناحیه یى که به جعفریه معروف است براى جنگ با او از پى او حرکت کردند. صاحب زنج همانجا لشکرگاه ساخت و کشتارى بزرگ در آنان کرد که به بیش از پانصد مى رسید و چون از کشتار آنان آسوده شد آهنگ بصره کرد، مردم بصره و سپاهیانى که آنجا بودند همگى جمع شدند و با او جنگى سخت کردند که به زیان او بود و یارانش شکست خوردند و گروه بسیارى از ایشان در دو رودخانه معروف به (کثیر) و  (شیطان ) افتادند، او بر آنان فریاد مى کشید و مى خواست آنان برگرداند برنمى گشتند و گروهى از سران و فرماندهان سپاه او غرق شدند که از جمله ابو لجون و مبارک بحرانى و عطاء بربرى و سلام شامى بودند.

در همان حال که صاحب زنج روى پل رودخانه کثیر بود گروهى از سپاهیان بصره خود را به او رساندند او در حالى که شمشیر در دست داشت به سوى آنان برگشت و آنان نیز برگشتند و از روى پل به زمین آمدند، صاحب زنج در آن حال دراعه اى  بر تن داشت و عمامه یى بر سر و کفش بر پا داشت ، در دست راستش شمشیر و در دست چپش سپرى بود، او از پل پایین آمد و مردم بصره در جستجوى او بالاى پل رفتند، ناگاه برگشت و نزدیک پل و در فاصله پنج قدمى آن مردى از ایشان را به دست خویش کشت و شروع به فرا خواندن یاران خود کرد و جایگاه خود را به آنان نشان مى داد و در آنجا از یارانش کسى غیر از ابو الشوک و مصلح و رفیق و مشرق ، یعنى همان دو برده خاندان خاقان ، باقى نمانده بود، و یارانش او را گم کرده بودند، در همین حال عمامه او هم از سرش باز شده بود و فقط یک یا دو دور از آن بر سرش باقى مانده بود و آن را در پشت سر خود بر زمین مى کشید و سرعت دویدنش مانع از آن بود که بتواند عمامه خویش را جمع کند. آن دو برده خاقانى تندتر از او حرکت مى کردند و مى گریختند و صاحب زنج از آن دو عقب ماند آن چنان که آن دو از نظرش ناپدید شدند دو مرد از بصره با شمشیرهاى خود او را تعقیب مى کردند، به سوى آن دو برگشت و آن دو از تعقیب او منصرف شدند، صاحب زنج خود را به جایى رساند که محل اجتماع یارانش بود، آنان که سرگردان شده بودند همین که او را دیدند آرام گرفتند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : صاحب زنج از مردان و یاران خود جویا شد معلوم شد که گروه بسیارى از ایشان گریخته اند و چون دقت کرد و نگریست دریافت که از تمام یارانش فقط حدود پانصد مرد باقى مانده اند از این رو دستور داد شیپورى را که هرگاه مى زدند بر اثر صداى آن یارانش جمع مى شدند بزنند، چنان کردند ولى هیچ کس پیش او برنگشت .

گوید : مردم بصره کشتى ها و زورق هاى صاحب زنج را غارت کردند و به پاره یى از کالاها و کتابها و نامه ها و اسطرلابهایى که همراهش ‍ بود دست یافتند. آنگاه گروهى از کسانى که گریخته بودند به او پیوستند آن چنان که بامداد فرداى آن روز هزار مرد با او بود، او محمد بن سلم و سلیمان بن جامع و یحیى بن محمد را پیش مردم بصره فرستاد و ضمن پند و اندرز دادن به مردم بصره به اطلاع آنان رساند که او فقط براى خدا و دین و نهى از منکر خشم گرفته و قیام کرده است .

محمد بن سلم از پل گذشت و خود را به مردم بصره رساند و شروع به گفتگو با آنان کرد؛ بصریان دیدند مى توانند او را غافلگیر کند برجستند و او را کشتند و سلیمان و یحیى پیش صاحب زنج برگشتند و موضوع را به او خبر دادند، به آن دو فرمان داد این موضوع را از یارانش پوشیده بدارند تا خودش به آنان خبر دهد.

سالار زنگیان همین که با یاران خود نماز عصر را گزارد خبر مرگ محمد بن سلم را به آنان داد و گفت : شما فردا به عوض او ده تن از مردم بصره را خواهید کشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : جنگى که به شکست و زیان صاحب زنج تمام شد روز یکشنبه سیزدهم ذوالقعده سال دویست و پنجاه و پنج هجرى بود. فرداى آن روز که دوشنبه بود مردم بصره همگى براى جنگ با او فراهم آمدند که پیروزى خود را بر او روز یکشنبه دیده بودند، مردى از مردم بصره که نامش حماد ساجى و از جنگجویان دریا و به چگونگى جنگ در بلم و کشتى آشنا بود و مى دانست چگونه باید بر آن سوار شد، بسیارى از کسانى که داوطلبانه براى انجام کار خیر جنگ مى کردند و تیراندازان ورزیده و مردم مسجد جامع و گروهى از قبیله هاى بلادیه و سعدیه و افراد دیگرى از بنى هاشم و قرشى ها و کسانى که دوست مى داشتند شاهد و ناظر جنگ باشند جمع شدند آن چنان که سه بلم بزرگ آکنده از تیراندازان شد و مردم براى سوار شدن در بلم ازدحام کرده بودند که همگى آرزومند شرکت در این جنگ بودند، و بیشتر مردم پیاده حرکت کردند گروهى از آنان سلاح داشتند و گروهى سلاح نداشتند و فقط تماشاچى بودند، بلم ها پس از نیمروز وارد رودخانه معروف به ام حبیب شد و رودخانه در حال مد بود و مردم هم پیاده از کنار رودخانه مى رفتند چه آنان که جنگجو بودند و چه آنان که نظاره گر، و چنان بود که تا جایى که چشم مى دید انباشته از مردم بود.

سالار زنگیان دوستان خود، زریق و ابو اللیث اصفهانى را گسیل داشت و آن دو را در منطقه خاورى رودخانه (شیطان ) به فرماندهى کسانى که کمین ساخته بودند گماشت ، صاحب زنج خود در جایگاهى مستقر بود، سپس دو دوست دیگر خود شبل و حسین حمامى را دستور داد همراه گروهى در بخش باخترى رودخانه کمین کنند، به على بن ابان مهلى هم دستور داد با بقیه کسانى که همراه او بودند به مردم حمله برد و به او دستور داد که خود و یارانش با سپرهاى خود چهره خویش را بپوشانند و هیچیک از ایشان به آنان حمله نکنند تا آن قوم برسند و با شمشیرهاى خود حمله آورند. در آن هنگام به آنان حمله بردند، و به نیروهایى که در دو سوى رودخانه کمین کرده بودند پیام داد وقتى آن جمع از شما گذشتند و احساس کردید که یارانتان بر آنان حمله کرده اند از سوى رودخانه بیرون آیید و فریاد بر آورید و حمله کنید.

صاحب زنج پس از این جنگ به یاران خود مى گفته است همینکه جمع مردم بصره فرا رسیدند و آنان را دیدم متوجه شدم که کارى سخت هول انگیز است و چنان مرا به بیم انداخت و سینه ام را انباشته از ترس و خوف کرد که ناچار متوسل به دعا شدم و از یاران من جز تنى چند کسى با من نبود که مصلح از جمله ایشان بود و هر یک از ما کشته شدنش در نظرش مجسم بود، مصلح مرا از بسیارى لشکر دشمن آگاه مى ساخت و به شگفت وا مى داشت ناچار به او اشاره مى کردم که ساکت و آرام باش ، و همینکه آن قوم به من نزدیک شدند عرضه داشتم : پروردگارا، این ساعت درماندگى و دشوارى است مرا یارى فرماى ! ناگاه پرندگانى سپید دیدم که روى آوردند و با آن جمع رویاروى شدند! هنوز دعاى من تمام نشده بود که دیدم قایقى از قایقهاى ایشان واژگون شد و همه کسانى که در آن بودند غرق شدند پس از آن بلمى غرق شد و پیاپى یکى پس از دیگرى غرق مى شد! و در همین حال یاران من بر آنان حمله کردند و کسانى بر دو سوى رودخانه کمین ساخته بودند از کمین بیرون آمدند و فریاد بر آوردند و به جان مردم در افتادند، مردم از خود بى خود و گروهى غرق و گروهى به امید نجات به طرف رودخانه گریختند و شمشیرها آنان را فرو گرفت ، هر کس پایدارى کرد کشته شد و هر کس خود را در آب انداخت غرق شد تا آنجا که بیشتر آن لشکر نابود شدند و جز شمارى اندک کسى از ایشان رهایى نیافت و شمار گمشدگان در بصره بسیار شد و بانگ ناله و زارى زنان ایشان بلند گردید.

ابو جعفر طبرى مى گوید : روز بلم و جنگ بلم که مردم آن را در اشعار خویش بسیار یاد کرده اند و شمار کشتگان آنرا بسیار دانسته اند همین جنگ است ، و از جمله افراد بنى هاشم که در این جنگ کشته شدند گروهى از فرزندان جعفر بن سلیمان هستند . آنگاه صاحب زنج برگشت و سرهاى کشتگان را جمع کرد که چند بلم از آنها انباشته شد و از رودخانه ام حبیب بیرون آورد و سرها را سوار بر اشتران کرد و سرها به بصره رسید و کنار آبشخورى که به آبشخور قیار معروف بود شتران را نگه داشتند و مردم کنار آن سرها مى آمدند و سر هر کس را وابستگانش برمى داشتند. کار صاحب زنج پس از این روز بالا گرفت و نیرومند شد و دلهاى مردم بصره از بیم او انباشته شد و از جنگ با او خوددارى کردند و براى سلطان خبر او نوشته شد. سلطان  خلیفه  جعلان ترکى را همراه لشکرى گران با ساز و برگ به یارى مردم بصره گسیل داشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : یاران على بن محمد صاحب زنج  به او گفتند : ما جنگجویان مردم بصره را کشتیم و در آن شهر کسى جز افراد ناتوان و بى جنب و جوش باقى نمانده اجازه بده تا بر آن حمله بریم . او ایشان را از این کار منع کرد و آراء آنان را ناپسند شمرد و گفت : بر عکس چون بصره را به بیم و هراس انداخته ایم باید از آن فاصله بگیریم و دور شویم ، وقتى دیگر آنرا مى گشاییم و با یاران خود به شوره زارى در کنار دورترین آبهاى بصره موسوم به شوره زار ابوقره که نزدیک رود حاجر قرار دارد کوچ کرد و همانجا مقیم شد و به یارانش دستور داد براى خود پرچین و کوخ بسازند، این شوره زار از لحاظ درختان خرما و دهکده ها متوسط است ، یارانش را به چپ و راست گسیل داشت و آنان بر دهکده ها غارت مى بردند مزدوران را مى کشتند و اموال آنان را به تاراج مى بردند و دامهاى ایشان را به سرقت .

در این هنگام یکى از یهودیان اهل کتاب که نامش مارویه بود پیش او آمد و دستش را بوسید و براى او سجده کرد و سپس از صاحب زنج سؤ الهاى بسیارى پرسید که پاسخش داد، آن یهودى به یاوه چنین مى پنداشت که صفات او را در تورات دیده است ! و معتقد است که باید همراه او جنگ کندو از نشانه هایى در دست و بدنش پرسید و گفت : همگى در کتابهاى یهودیان آمده است ! آن یهودى همراه صاحب زنج ماند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : هنگامى که جعلان ترکى با لشکر خویش به بصره رسید شش ماه همانجا ماند و با صاحب زنج جنگ مى کرد ولى هرگاه دو گروه رویاروى مى شدند فقط سنگ و زوبین به یکدیگر پرتاب مى کردند و جعلان راهى براى جنگ با او پیدا نمى کرد زیرا محل استقرار صاحب زنج زمینى بود پر از درختان خرما و خاربن هاى پیچیده درهم آن چنان که اسب نمى توانست در آن بتازد وانگهى سالار زنگیان گرد خود و یارانش خندق کنده بود. او بر لشکر جعلان شبیخونى زد که گروهى از یارانش را کشت و دیگران از او سخت در بیم و هراس افتادند. جعلان به بصره برگشت و جنگجویان بلالیه و سعدیه را همراه لشکرى گران به جنگ او فرستاد، صاحب زنج با ایشان در افتاد و آنان را مقهور ساخت و گروهى بسیار از ایشان را کشت و آنان گریزان برگشتند جعلان هم با یاران خود به بصره برگشت و در حالى که داخل دیوارهاى آن شهر پناه گرفته بود عجز خود را از جنگ با صاحب زنج براى سلطان ظاهر ساخت ، سلطان او را از آن کار بازداشت و به سعید حاجب دستور داد براى جنگ با آنان به بصره برود.

طبرى مى گوید : یکى از خوشبختى هایى که براى سالار زنگیان اتفاق افتاد این بود که بیست و چهار کشتى دریانورد که آهنگ آمدن به بصره داشتند چون از اخبار صاحب زنج و راهزنى یاران او آگاه شده بودند با توجه به اموال و کالاى بسیارى که در کشتى ها بود تصمیم گرفتند که آن کشتى ها را به یکدیگر ببندند و به صورت جزیره یى در آوردند که اول و آخر آن به یکدیگر باشد و این کار را انجام دادند و وارد دجله شدند، سالار زنگیان مى گفته است شبى براى نماز برخاستم و شروع به دعا و تضرع کردم ، مورد خطاب قرار گرفتم و به من گفته شد : هم اکنون پیروزى بزرگى بر تو سایه افکنده است ، نگریستم و چیزى نگذشت که کشتى ها آشکار شد یاران من با زورقها و بلمهاى خود به سوى آنها رفتند، جنگجویان ایشان را کشتند و بردگانى را که در کشتى ها بودند به اسیرى گرفتند و اموالى بیرون از شمار به غنیمت آوردند که مقدارش شناخته شده نبود، سه روز آنرا در اختیار یاران خویش قرار دادم که هر چه خواستند به تاراج بردند و دستور دادم باقى مانده آنرا براى من قرار دهند.

ابو جعفر مى گوید : آنگاه در ماه رجب سال دویست و پنجاه شش زنگیان وارد شهر (ابله )  شدند و چنین بود که جعلان ترک از مقابل زنگیان به بصره عقب نشینى کرد، سالار زنگیان گروههاى جنگى خود را به جنگ مردم ابله گسیل مى داشت و او با مردم ابله از سوى نهر عثمان با پیادگان یا کشتى هایى که از ناحیه دجله براى او فراهم بود جنگ مى کرد و دسته هاى جنگى خود را به ناحیه رودخانه معقل هم گسیل مى داشت .

از قول سالار زنگیان نقل شده که مى گفته است ، میان ابله و عبادان (آبادان ) دو دل بودم که به کدامیک حمله کنم ، به رفتن سوى آبادان راغب شدم و مردان را براى این کار فرا خواندم و آماده ساختم ؛ به من خطاب شد که نزدیک ترین دشمن و دشمنى که سزاوار است از او به کس دیگرى نپردازى مردم ابله هستند و بدین سبب سپاهى را که براى رفتن به آبادان فراهم ساخته بودم به سوى ابله برگردانم . زنگیان با مردم ابله پیوسته جنگ مى کردند تا سرانجام آنرا گشودند و آتش زدند و چون بسیارى از خانه هاى آن شهر با چوب ساج ساخته و به یکدیگر پیوسته شده بود آتش شتابان شعله ور شد، قضا را تندبادى هم برخاست و شراره هاى آتش را تا کنار رودخانه عثمان رساند و در ابله گروه بسیارى کشته شدند و با آنکه بسیارى از اموال در آتش سوخت باز هم اموال بسیارى به تاراج برده شد، مردم آبادان هم پس از سوختن ابله خودشان تسلیم فرمان صاحب زنج شدند که دلهایشان ناتوان شده بود و از او بر جان و حریم و ناموس خود بیم داشتند، این بود که به دست خود شهرشان را به او سپردند و یاران و سپاهیان سالار زنگیان وارد آبادان شدند و همه بردگانى را که در آن شهر بود بردند و صاحب زنج آنرا میان یاران خویش تقسیم کرد و مردم آبادان اموالى هم به سالار زنگیان دادند تا از ایشان دست بدارد.

ابو جعفر مى گوید : زنگیان پس از آبادان آهنگ اهواز کردند. مردم اهواز در برابر آنان پایدارى نکردند و آنان هم هرچه در آن بود آتش زدند و کشتند و غارت کردند و ویران ساختند.

ابراهیم بن محمد مدبر کاتب مقیم اهواز بود و جمع آورى خراج بر عهده اش بود و درآمد زمینها هم به او مى رسید نخست بر چهره اش ضربتى زدند و سپس او را به اسیرى گرفتند و همه اموال و اثاثیه و برده و اسبهاى جنگى و ابزار که در اختیارش بود از او گرفتند و بدین سبب ترس مردم بصره از زنگیان فزونى گرفت و گروه بسیارى از ایشان از آن شهر کوچ کردند و به شهرهاى مختلف پراکنده شدند و عوام مردم شایعه هاى گوناگون ساختند و نقل کردند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : و چون سال دویست و پنجاه و هفت فرا رسید  سلطان بغراج ترک را به فرماندهى لشکر بصره گماشت و سعید بن صالح حاجب را براى جنگ با صاحب زنج گسیل داشت و به بغراج فرمان داد او را با اعزام مردان و نیروها مدد دهد. همینکه سعید کنار رودخانه معقل رسید لشکرى از سالار زنگیان را کنار رودخانه اى که به مرغاب معروف است دید با آنان در افتاد و ایشان را شکست داد و آنچه از اموال و زنان که در دست ایشان بود آزاد کرد. سعید در این جنگ زخم برداشت ، از جمله اینکه دهانش زخمى شد. سپس به سعید خبر رسید که یکى از لشکرهاى سالار زنگیان در ناحیه اى که به فرات معروف است مستقر است . او آهنگ آنجا کرد و آن لشکر را نیز شکست داد و برخى از فرماندهان و سران سپاه سالار زنگیان از او امان خواستند و کار زنگیان به آنجا رسید که گاهى زنى یکى از آنان را مى دید که خود را در پناه درخت و خاربنى قرار داده است ، او را مى گرفت و به لشکرگاه سعید حاجب مى آورد و آن مرد زنگى تسلیم بود و از حرکت با آن زن امتناعى نداشت .

سعید حاجب تصمیم به جنگ با سالار زنگیان گرفت و به کرانه باخترى دجله رفت و چند حمله پیاپى کرد که در همه جنگها پیروزى با سعید بود؛ سرانجام صاحب زنج چنان مصلحت دید که کسى را پیش دوست خود یحیى بن محمد بحرانى که در آن هنگام کنار رود معقل مستقر بود و لشکرى از زنگیان هم با او بود بفرستد؛ او کسى را گسیل داشت و به یحیى بن محمد فرمان داد هزار مرد از لشکر خود را به سرپرستى سلیمان بن جامع و ابو اللیث که هر دو از سرهنگان بودند شبانه براى شبیخون زدن به سپاه سعید حاجب گسیل دارد و به آنان دستور داد شبى که او تعیین مى کند هنگام سحر و بر آمدن سپیده دم به سپاه سعید حمله کنند. آنان همین گونه رفتار کردند و سعید را غافلگیر کردند و هنگام سپیده دم بر او و سپاهیانش حمله کردند و بسیارى از آنان را کشتند. سعید بامداد آن روز سخت ناتوان شده بود، و چون گزارش کار وى به سلطان رسید به او فرمان داد که به بارگاه سلطان برگردد و سپاهى را که همراه اوست به منصور بن جعفر خیاط بسپرد. منصور در آن هنگام سالار جنگ اهواز بود و برایش فرمانى صادر شد که به جنگ سالار زنگیان برود و آهنگ او کند. میان منصور و سالار زنگیان جنگى در گرفت که پیروزى نصیب زنگیان شد و گروهى بسیار از یاران منصور کشته شدند و از سرهاى بریده شده پانصد سر را به لشکرگاه یحیى بن محمد بحرانى فرستادند که کنار رود معقل به نیزه نصب شد.

ابو جعفر طبرى گوید : پس از آن هم میان زنگیان و یاران سلطان در اهواز جنگهاى بسیارى روى داد که على بن ابان مهلبى فرماندهى آنها را بر عهده داشت ، شاهین بن بسطام که از بزرگان درگاه سلطان بود کشته شد و ابراهیم بن سیما که از امیران نام آور بود شکست خورد و گریخت و زنگیان بر لشکرگاه او دست یافتند و پیروز شدند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : پس از این ، در همین سال جنگ بصره اتفاق افتاد و چنان بود که سالار زنگیان مانع رسیدن خواربار به مردم بصره شده بود و این کار به آنان زیانى بزرگ زد، وانگهى صاحب زنج هر صبح و شام با لشکریان و زنگیان خود به بصره حمله مى کرد و چون شوال آن سال فرا رسید تصمیم گرفت همه یاران و سپاهیان خود را براى حمله به بصره فراهم آورد و براى خراب کردن آن کوشش کند، او مى دانست مردم بصره ناتوان و پراکنده شده اند و محاصره هم به آنان زیان بسیار رسانده و دهکده هاى حومه آن هم ویران شده است . سالار زنگیان که به حساب نجوم نگریسته بود اطلاع داشت که ماه در شب چهاردهم به حالت خسوف خواهد بود. محمد بن سهل مى گوید : شنیدم سالار زنگیان مى گفت : من در نفرین به مردم بصره کوشیدم و در پیشگاه خداوند براى تعجیل در ویرانى زارى کردم ، مورد خطاب واقع شدم و به من گفته شد : بصره براى تو همچون گرده نانى است که از اطراف آن مى خورى و چون نیمى از آن نان را خسوفى که همین شبها منتظر آن هستیم تاءویل کردم که نیمى از ماه پوشیده خواهد شد و خیال نمى کنم پس از آن کار مردم بصره رو به راه باشد.

گوید : سالار زنگیان این موضوع را چندان گفت که میان یارانش شایع شد و همواره به گوش آنان مى رسید و میان خود منتظر همان فرصت بودند.

سالار زنگیان سپس محمد بن یزید دارمى را که یکى از یاران بحرینى او بود فرا خواند و او را میان اعراب بادیه گسیل داشت تا هر کس از آنان را که مى تواند فراهم آورد. او با گروه بسیارى از بدویان باز آمد. صاحب زنج سلیمان بن موسى شعرانى را به بصره گسیل داشت و فرمان داد به بصره درآید و با مردم آن در افتد و همچنین به او فرمان داد اعراب بدوى را براى این کار تمرین دهد. چون ماه گرفتگى واقع شد على بن ابان را همراه لشکرى از زنگیان و گروهى از اعراب بدوى به بصره فرستاد و به او فرمان داد از جانب قبیله و محله بنى سعد به بصره هجوم ببرد و براى یحیى بن محمد بحرانى نوشت از جانب رودخانه عدى حمله کند و بقیه اعراب بدوى را هم ضمیمه لشکر او کرد.

نخستین کسى که با مردم بصره درگیر شد على بن ابان بود. در آن هنگام بغراج ترکى همراه گروهى از لشکریان مقیم بصره بود، او دو روز با آنان جنگ کرد. یحیى بن محمد از جانب قصر انس به قصد تصرف پل پیش آمد، على بن ابان هم هنگام نماز جمعه که سیزده روز از شوال باقى مانده بود وارد شهر شد و شروع به کشتن مردم و آتش زدن خانه ها و بازارها کرد. بغراج ترکى و ابراهیم بن اسماعیل بن جعفر بن سلیمان هاشمى که معروف به بریه و مردى پیشوا و سالار و مورد اطاعت بود، با گروهى بزرگ جنگ کردند و آن دو توانستند على بن ابان را به جاى خود برگردانند. او بازگشت و آن شب را بر جاى ماند و فردا صبح زود برگشت و در آن حال لشکر مقیم بصره پراکنده شده بودند و هیچکس در مقابل او براى دفاع باقى نمانده بود. بغراج با همراهان خود به جانبى عقب نشسته بود و ابراهیم بن محمد هاشمى  بریه  هم گریخته بود. على بن ابان میان مردم شمشیر نهاد، ابراهیم بن محمد مهلبى که پسر عموى على بن ابان بود پیش او آمد و از او براى مردم بصره که همگى حاضر شده بودند امان گرفت و او آنان را امان داد و منادى او بانگ برداشت که هر کس امان مى خواهد در خانه ابراهیم بن محمد مهلبى حاضر شود، همه مردم بصره حاضر شدند آن چنان که همه کوچه ها از آنان انباشته شد. على بن ابان همین که این اجتماع بصریان را دید فرصت را مغتنم شمرد و دستور داد نخست دهانه کوچه ها و راهها را بستند و نسبت به آنان مکر ورزید و به زنگیان دستور داد میان ایشان شمشیر نهادند و هر کس که آنجا حضور یافته بود کشته شد. على بن ابان پایان آن روز از بصره برگشت و در قصر عیسى بن جعفر که در خریبه است مستقر شد.

ابو جعفر طبرى همچنین ، از قول محمد بن حسن بن سهل ، از قول محمد بن سمعان نقل مى کند که مى گفته است : آن روز در بصره بودم و شتابان به طرف خانه خودم که در کوچه مربد بودم مى گریختم تا در آن متحصن شوم . مردم بصره را دیدم که فریاد درد و اندوه بر آورده و مى گریزند و قاسم بن جعفر بن سلیمان هاشمى را در حالى که شمشیر بر دوش داشت و سوار استرى بود و از پى مردم مى آمد فریاد مى کشید اى واى بر شما که شهر و حریم و ناموس خود را این چنین تسلیم مى کنید، این دشمن شماست که وارد شهر شده است ! هیچکس به او توجه نمى کرد و سخن او را گوش نمى داد، او هم گریزان رفت ؛ من وارد خانه خودم شدم و در خانه ام را بستم و بر فراز بام رفتم ، اعراب صحرانشین و پیادگان زنگیان از کنار خانه ام مى گذشتند، مردى سوار بر اسبى سرخ رنگ که نیزه یى در دست داشت و بر سر آن پارچه زردى بسته بود پیشاپیش آنان حرکت مى کرد. بعدها پرسیدم که او چه کسى بود؟ گفتند : على بن ابان بود.

گوید : منادى على بن ابان بانگ برداشت : هر کس از خاندان مهلب است به خانه ابراهیم بن یحیى مهلبى برود! گروهى اندک وارد آن شدند و در را به روى خود بستند، آن گاه به زنگیان گفته شد : مردم را بکشید و هیچکس از ایشان باقى مگذارید! ابو اللیث اصفهانى یکى از سرهنگان پیش زنگیان آمد و به آنان گفت : (کیلوا)  و این رمز و نشانه یى بود که مى شناختند و در مورد کسانى که باید بکشند مى گفتند، در این حال شمشیر مردم را فرو گرفت و به خدا سوگند، من فریاد شهادتین و ناله هاى ایشان را که در حال کشته شدن بلند بود مى شنیدم ، صداى مردم به تشهد چنان بلند شد که در طفاوه که از آنجا بسیار دور بود شنیده مى شد.

گوید : سپس زنگیان در کوچه هاى بصره و خیابانهاى آن پراکنده شدند و هر که را مى یافتند مى کشتند. همان روز على بن ابان وارد مسجد شد و آن را آتش زد و به محله (کلاء) رسید و آن را تا کنار پل به آتش کشید و آتش به هر چیزى که مى گذشت از انسان و چهارپا و کالا و اثاث نابود مى ساخت ، پس از آن هم زنگیان هر صبح و شام کسى را مى یافتند پیش یحیى بن محمد بحرانى که در یکى از کوچه هاى بصره فرود آمده بود مى بردند، هر که مالى داشت از او اقرار مى گرفت و پس از اینکه مال خود را نشان مى داد او را مى کشت و هر کس را تهیدست بود هماندم مى کشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : على بن ابان در محله بنى سعد تا اندازه یى از تباهى دست کشیده و حال گروهى از خاندان مهلب و پیروان ایشان را مراعات کرده بود و چون این موضوع به على بن محمد صاحب زنج گزارش شد، زیرا که با او در شدت خونریزى موافق بود و کارى که کرده بود دلخواه و مورد پسندش بود. صاحب زنج براى یحیى بن محمد نوشت : براى این که مردم آرام بگیرند و کسانى که خود را مخفى کرده اند و مشهور به توانگرى هستند خود را آشکار سازند تظاهر به خوددارى از آزار مردم کن و چون آنان خود را آشکار ساختند آنان را بگیرند و آزاد نسازند تا هنگامى که اموال پوشیده خود را نشان دهند. یحیى بن محمد چنین کرد و پس از مدتى هیچ روز نمى گذشت مگر اینکه جماعتى را پیش او مى آوردند هر یک که معروف و شناخته شده به ثروت بود نخست ثروت و اموالش را مى گرفت و سپس او را مى کشت و هر کس که بینوایى او معلوم مى شد هماندم او را مى کشت و هیچ کس را که خود را براى او آشکار ساخته بود، رها نکرد و کشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : محمد بن حسن براى من نقل کرد که چون گزارش کارهاى سختى که یاران صاحب زنج در بصره انجام داده بودند به اطلاع او رسید شنیدم چنین مى گفت صبحگاه روزى که یاران من وارد بصره شدند من بر مردم بصره نفرین کردم و در نفرین کردن خود سخت پافشارى کردم و سجده آوردم و همچنان در حال سجده بر آنان نفرین مى کردم ؛ بصره براى من آشکار و پیش دیدگانم قرار گرفت ، و مردم آن شهر و یاران خود را در حال جنگ در آن شهر دیدم ، ناگاه دیدم مردى به شکل و شمایل جعفر معلوف که در دیوان خراج سامراء خراجگزار بود میان آسمان و زمین ایستاده است دست چپ خود را پایین آورده و دست راست خود را بالا برده بود و مى خواست بصره را واژگون سازد. من دانستم که فرشتگان عهده دار خراب کردن بصره هستند و اگر یاران من مى خواستند چنین کارى انجام دهند هرگز به این کار بزرگ که نقل مى شود توانا نبودند بلکه خداوند مرا با فرشتگان نصرت داده بود و در جنگهایم مرا تاءیید فرموده است ! بدین گونه دل برخى از یارانم را که سست شده بود پایدار و استوار فرمود.

ابو جعفر طبرى همچنین مى گوید : سالار زنگیان در این هنگام نسب خود را به محمد بن محمد بن زید بن على بن حسین مى رساند و حال آنکه پیش از این نسب خود را به احمد بن عیسى بن زید مى رساند، و این موضوع پس از آن بود که شهر بصره را خراب کرده بود. در این هنگام گروهى از علویان که در بصره بودند پیش آمدند و از جمله گروهى از اعقاب احمد بن عیسى بن زید همراه با زنان و حرم خویش آمده بودند و چون از تکذیب ایشان ترسید نسب خود را به احمد بن عیسى رها کرده و مدعى شد که نسبش به محمد بن محمد بن زید مى رسد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : محمد بن حسن بن سهل براى ما نقل کرد و گفت : پیش سالار زنگیان بودم و گروهى از نوفلیان هم آمده بودند، قاسم بن اسحاق نوفلى به او گفت به ما خبر رسیده است که امیر از اعقاب احمد بن عیسى بن زید است . گفت نه من از اعقاب عیسى نیستم بلکه از اعقاب یحیى بن زیدم .

محمد بن حسن گفت : این مرد از خاندان احمد بن زید خود را به خاندان محمد بن محمد بن زید منتقل کرد و سپس از خاندان محمد به یحیى بن زید منتقل شد و او دروغگوست براى این که مورد اجماع است که یحیى بن زید بدون آنکه فرزندى از او باقى مانده باشد درگذشته است و یحیى فقط داراى یک دختر بوده که در شیر خوارگى مرده است . اینها که گفتیم مطالبى است که ابو جعفر طبرى در کتاب التاریخ الکبیر خود آورده است .

على بن حسین مسعودى  در مروج الذهب مى گوید : در این جنگ و واقعه سیصد هزار آدمى از اهالى بصره هلاک شدند، و براى على بن ابان مهلبى پس از تمام شدن این واقعه در محله بنى یشکر منبرى نهادند و همانجا نماز جمعه گزارد و خطبه به نام على بن محمد صاحب زنج خواند و پس از آن بر ابوبکر و عمر رحمت آورد و از على علیه السلام و عثمان نام نبرد و در خطبه ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص و معاویه بن ابى سفیان را لعنت کرد. مسعودى مى گوید : این موضوع نیز نظر و عقیده ما را تاءیید مى کند که گفتیم او از خوارج و پیرو مذهب ازارقه است .

مسعودى مى گوید : هر کس از مردم بصره که از این واقعه جان به سلامت برد خود را میان چاههاى خانه ها پنهان مى کرد. آنان شبها بیرون مى آمدند و سگها و گربه ها و موشها را مى گرفتند و مى کشتند و مى خوردند تا آنکه آنها را تمام کردند و بر چیز دیگرى دسترسى نداشتند، ناچار هرگاه یکى از آنان مى مرد دیگران لاشه اش را مى خوردند و برخى در انتظار مرگ برخى دیگر بودند و هر کس ‍ مى توانست دوست خود را مى کشت و او را مى خورد، با این بدبختى آب آنان هم تمام شد، از قول زنى از زنان بصره نقل شده که مى گفته است : کنار زنى بودم که محتضر شده بود، خواهرش کنارش بود و مردم جمع شده و منتظر بودند تا بمیرد و گوشتهایش را بخورند، آن زن مى گفته است : هنوز کامل نمرده بود که ریختیم و گوشتهایش را قطعه قطعه کردیم و خوردیم . ما کنار آبشخور عیسى بن حرب بودیم که خواهرش آمد و در حالى که سر خواهر مرده اش را همراه داشت مى گریست . یکى به او گفت : واى بر تو، چه شده است ، چرا گریه مى کنى ؟ گفت : این گروه بر گرد خواهر محتضر من جمع شدند و نگذاشتند به طور کامل بمیرد و او را پاره پاره کردند و به من ظلم کردند و چیزى جز سرش را ندادند. معلوم شد او هم در مورد ستمى که درباره ندادن گوشت خواهرش به او روا داشته اند مى گرید.

مسعودى مى گوید : آرى نظیر این بدبختى و بزرگتر و چند برابر آن بوده است و کار بدانجا کشید که در لشکرگاه صاحب زنج درباره فروش زنانى از اعقاب امام حسن و امام حسین و عباس عموى پیامبر (ص ) و دیگر اشراف و بزرگان قریش جار مى زدند و دوشیزه اى از آن خاندانها را به دو درهم و سه درهم مى فروختند و نسب و تبار آنان را جاز مى زدند و مى گفتند این دختر فلان ، پسر بهمان است و هر سیاه زنگى بیست و سى تن از آنان را براى خود مى گرفت ، مردان زنگى از آنان کامجویى مى کردند و آنان ناچار بودند خدمتگزار زنان زنگیان باشند، همان گونه که کنیزان خدمت مى کردند. بانویى از اعقاب امام حسن بن على علیه السلام که گرفتار دست یکى از سیاهان بود به سالار زنگیان شکایت برد و از او دادخواهى کرد که او را آزاد کند یا از پیش آن زنگى به خانه زنگى دیگرى منتقل کند، على بن محمد به او گفت همان شخص صاحب و مولاى توست و او براى تصمیم گیرى در مورد تو سزاوارتر است 

ابو جعفر طبرى مى گوید : سلطان  خلیفه  براى جنگ با صاحب زنج محمد را که معروف به مولد بود همراه لشکرى گران گسیل داشت . محمد مولد حرکت کرد و در ابله فرود آمد و مستقر شد. على بن محمد سالار زنگیان براى یحیى بن محمد بحرانى نامه اى نوشت و فرمان داد پیش او بیاید. یحیى با سپاهیانى که همراهش بودند پیش او آمد، صاحب زنج و محمد مولد ده روز جنگ و پایدارى کردند و پس از آن محمد مولد سستى کرد و صاحب زنج به یحیى فرمان داد به محمد مولد شبیخون زند و چنان کرد و مولد را شکست داد و وادار به گریز کرد. زنگیان وارد لشکرگاه محمد مولد شدند و هر چه را که در آن بود به غنیمت گرفتند. یحیى بن محمد بحرانى این خبر را براى سالار زنگیان نوشت ، وى فرمان داد او را تعقیب کند و یحیى او را تا حوانیت تعقیب کرد و برگشت و از کنار (جامده )  گذشت و به جان مردم افتاد و هر چه را در این دهکده ها بود غارت کرد و هرچه توانست خونریزى کرد و سپس به نهر معقل برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : چون این اخبار و آنچه بر سر مردم بصره آمده بود به سامرا و بغداد رسید و فرماندهان و وابستگان و درباریان و شهرنشینان از آن آگاه شدند گویى براى آنان قیامت برپا شد. معتمد دانست که این گرفتارى جز با دست برادرش ابو احمد طلحه بن متوکل اصلاح نخواهد شد. ابو احمد مردى منصور و موید و آشنا به فنون جنگ و فرماندهى سپاهها بود و همو بود که بغداد را براى معتز تصرف کرد و لشکرهاى مستعین را درهم شکست و او را از خلافت خلع کرد و میان بنى عباس در این باره کسى چون او و پسرش ابوالعباس نبود. معتمد عباسى فرمان و درفش فرماندهى بر سرزمینهاى مصر و قنسرین و عواصم را براى او آماده کرد و روز اول ماه ربیع الثانى سال دویست و پنجاه و هفت در مجلسى نشست و بسر ابو احمد و مفلح خلعت پوشاند و آن دو براى جنگ با على بن محمد صاحب زنج و به صلاح آوردن تباهیهاى او به جانب بصره حرکت کردند. معتمد سوار شد و برادر خویش را تا دهکده یى که نامش (برکواراء) بود بدرقه کرد و برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : سالار زنگیان پس از شکست و گریز محمد مولد، على بن ابان مهلبى را به جنگ منصور بن جعفر والى اهواز گسیل داشت و میان آن دو جنگهاى فراوان متناوب صورت گرفت و آخرین آنها جنگى بود که در آن یاران منصور گریختند و از اطراف او پراکنده شدند. گروهى از زنگیان به منصور رسیدند و منصور چندان به آنان حمله کرد تا نیزه اش شکست و تیرهایش تمام شد و هیچ سلاح و ابزار جنگى با او باقى نماند، کنار رودى که به رود ابن مروان معروف است رسید، بر اسبى که سوارش بود بانگ زد تا از رودخانه بپرد، اسب پرید ولى نتوانست و در آب افتاد و غرق شد.

گفته اند : اسب در پرش خود موفق بود، ولى مردى از زنگیان پیش از او خود را به رودخانه انداخته بود که مى دانست منصور نمى تواند از آب بگریزد و همینکه اسب پرید آن سیاه بر اسب تنه زد و اسب و منصور در آب افتادند، منصور همین که بالاى آب آمد و سر خود را بیرون آورد یکى از بردگان زنگى که از سران سپاه مصلح بود و ابزون نام داشت خود را به رود انداخت و سر منصور را جدا کرد و جامه هاى او را برداشت . در این هنگام یارجوخ ترکى که فرمانده جنگ ناحیه خوزستان بود اصغجون ترک را به فرماندهى مناطقى که تحت فرماندهى منصور بود گماشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : ابو احمد از سامراء همراه لشکرى بیرون آمد که از لحاظ شمار و ساز و برگ ، شنوندگان نظیر آن را نشنیده بودند. طبرى مى گوید : من خودم که در آن هنگام ساکن محله دروازه طاق بغداد بودم آن لشکر را دیدم و از گروهى از پیرمردان بغدادى شنیدم که مى گفتند : ما لشکرهاى بسیارى از خلیفگان دیده ایم ولى هیچ لشکرى چون این لشکر از لحاظ شمار و سلاح و ساز و برگ ندیده ایم و گروه بسیارى از بازاریان بغداد هم از پى این لشکر روان شدند.

ابو جعفر مى گوید : محمد بن حسن بن سهل برایم نقل کرد که پیش از رسیدن ابو احمد به منطقه یحیى بن محمد بحرانى که کنار رود معقل مقیم بود از صاحب زنج اجازه گرفت که کنار رود عباس برود، صاحب زنج این پیشنهاد را نپسندید و بیم آن داشت که لشکرى از سوى خلیفه به جانب او حرکت کند و یارانش پراکنده باشند؛ یحیى در این مورد اصرار کرد تا آنجا که صاحب زنج اجازه داد و بدان سو بیرون رفت و بیشتر لشکریان صاحب زنج هم از پى او و با او رفتند. على بن ابان هم با گروه بسیارى از زنگیان در (جبى ) مقیم بود، بصره هم عرصه تاخت و تاز سپاهیان صاحب زنج شده بود که هر بامداد و شامگاه آنجا حمله مى بردند و هر چه به دست مى آوردند به خانه هاى خود مى بردند. در آن هنگام در لشکرگاه على بن محمد صاحب زنج فقط شمار کمى از یارانش ‍ بودند و او در همین حال بود که ابو احمد با سپاه و همراه مفلح رسید.

سپاهى بزرگ بود که نظیر آن هرگز به مقابله زنگیان نیامده بود، همین که ابو احمد به کنار رود معقل رسید همه زنگیان که آنجا بودند برگشتند و ترسان خود را به سالار خویش رساندند. این موضوع صاحب زنج را به وحشت انداخت و دو تن از سالارهاى آنان را خواست او از آن دو پرسید به چه سبب محل خویش را ترک کرده اند؟ آن دو گفتند : به سبب بزرگى و بسیارى شمار و ساز و برگى که در آن سپاه دیده اند و اینکه زنگیان با شمار و ساز و برگى که داشته اند امکان ایستادگى در قبال آن سپاه را نداشته اند. صاحب زنج از آن دو پرسید آیا فهمیده اند فرمانده و سالار آن سپاه کیست گفتند : در این راه کوشش کردیم ولى کسى را که راست بگوید پیدا نکردیم .

صاحب زنج پیشتازان و پیشاهنگان خود را براى کسب خبر در زورقهایى نشاند و گسیل داشت . آنان برگشتند و خبرهایى درباره بزرگى سپاه و اهمیت آن آوردند و هیچکدام هم نتوانسته بود از نام فرمانده آن لشکر آگاه شوند. این موضوع هم بر ترس و بیتابى او افزود و فرمان داد به على بن ابان پیام بفرستند و خبر سپاهى را که رسیده است به او بدهند و ضمن آن فرمان داد که با همراهانش پیش ‍ او بیاید.

سپاه ابو احمد رسید و برابر صاحب زنج فرود آمد، چون روز جنگ و نبرد رسید على بن محمد صاحب زنج بیرون آمد تا پیاده گرد لشکر خویش بگردد و وضع یاران خویش و کسانى را که براى جنگ مقابل او آمده و ایستاده اند ببیند. آن روز باران سبکى باریده و زمین خیس و لغزنده بود، سالار زنگیان ساعتى از آغاز روز را در لشکرگاه گشت و سپس به جاى خود بازگشت و کاغذ و قلم و دوات خواست تا براى على بن ابان نامه بنویسد و آگاهش سازد که چه سپاهى بر او سایه افکنده است و به او فرمان دهد تا با هر اندازه از مردان که مى تواند پیش او بیاید. در همین حال ابو دلف یکى از سرهنگان و فرماندهان زنگیان وارد شد و خود را به او رساند و گفت : این قوم فرا رسیدند و تو را فرو گرفته اند و زنگیان از برابرشان گریختند و کسى نیست که آنان را عقب براند، در کار خویش بنگر که کنار تو رسیده اند .

صاحب زنج بر سر او فریاد کشید و او را به شدت از خود راند و گفت دور شو که در آنچه مى گویى دروغگویى و این ترس و بیمى است که از بسیارى شمار ایشان در دل تو رخنه کرده است و دلت خالى شده است و نمى فهمى که چه مى گویى .
ابو دلف از پیش صاحب زنج بیرون رفت و او شروع به نوشتن کرد در همان حال به جعفر بن ابراهیم سجان (زندانبان ) گفت : میان زنگیان برو و آنان را براى رفتن به میدان و آوردگاه تحریک کن ، جعفر به او گفت : آنان براى جنگ بیرون رفته اند و به دو زورق از کشتى هاى یاران سلطان دست یافته اند، صاحب زنج به او فرمان داد براى تحریک پیادگان برگردد.

از قضا و قدر چنان شد که تیرى ناشناخته به مفلح اصابت کرد که همان دم مرد. مفلح بزرگترین فرمانده سپاه سلطان بود که پس از ابو احمد سالارى سپاه را بر عهده داشت . بر اثر این کار شکست بر یاران ابو احمد افتاد و زنگیان در جنگ خود نیرومند شدند و گروه بسیارى از ایشان را کشتند. سپاهیان در حالى که سرهاى بریده را بر نیزه ها زده بودند پیش صاحب زنج مى آمدند و آنها را برابر او مى افکندند. در آن روز سرهاى بریده چندان شد که فضا را انباشته کرد و زنگیان شروع به تقسیم گوشتهاى کشتگان کردند و به عنوان هدیه به یکدیگر مى دادند.

اسیرى از سپاهیان را پیش صاحب زنج آوردند از او در مورد سالار سپاه پرسید و او از ابو احمد و مفلح نام برد، صاحب زنج از شنیدن نام ابو احمد بر خود لرزید و ترسید و هرگاه از چیزى مى ترسید مى گفت : دروغ است و به همین سبب این موضوع را هم تکذیب کرد و گفت : در این سپاه کسى جز مفلح فرماندهى نداشته است زیرا من فقط نام او را شنیدم و اگر در این سپاه آن کسى که این اسیر مى گوید حضور داشت هیاهویش بیش از این بود و مفلح چاره اى جز تابعیت و وابستگى به او نداشت .

ابو جعفر طبرى مى گوید : پیش از آنکه به مفلح تیر اصابت کند همینکه سپاه ابو احمد آشکار شد زنگیان گریختند و سخت بیتابى کردند و به کنار رودخانه  معروف به رودخانه ابو الخصیب  پناه بردند و در آن هنگام آن رودخانه پل نداشت گروه بسیارى از ایشان غرق شدند، چیزى نگذشت که على بن ابان همراه یاران خود آمد و به صاحب زنج پیوست و در آن هنگام صاحب زنج از او بى نیاز شده بود که سپاه سلطانى شکست خورده بود. ابو احمد هم با سپاه به ابله رفت و همانجا ساکن شد تا بتواند سپاهیان پراکنده خویش را جمع و براى جنگ تجدید سازمان کند.ابو احمد سپس کنار رودخانه ابو الاسد رفت و همانجا ماند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : محمد بن حسن براى من نقل کرد که صاحب زنج نمى دانست مفلح چگونه کشته شده است و همین که دید هیچ کس مدعى تیر انداختن به او نیست مدعى شد که خودش به او تیر زده است ، محمد بن حسن مى گفته است : خودم از صاحب زنج شنیدم مى گفت تیرى از آسمان مقابل من بر زمین افتاد، واح ، خدمتگزارم آن را آورد و به من داد و من آن را به مفلح زدم و به او اصابت کرد.

محمد بن حسن مى گوید : صاحب زنج در این مورد دروغ مى گفت که من خود در این جنگ با او بودم از اسب خود پیاده نشد تا خبر هزیمت و شکست آنان به او رسید.

ابو جعفر طبرى مى گوید : پس از کشته شدن مفلح خداوند متعال مصیبتى به صاحب زنج رساند که اندوهش معادل شادى او از کشته شدن مفلح بود و این مصیبت آن بود که یحیى بن محمد حمرانى سردار بزرگ او اسیر و کشته شد و داستان آن چنین بود که صاحب زنج به یحیى بن محمد نامه اى نوشت و خبر ورود آن سپاه را داد و به او فرمان داد که پیش صاحب زنج بیاید و بر حذر باشد که کسى از آنان با او رویاروى نشود. یحیى کشتى هایى را به غنیمت گرفته بود که در آن کالاهاى بسیارى از بازرگانان اهواز بود و با وجود آنکه لشکریان اصغجون ترک از آن کشتیها پاسدارى مى کردند کارى نساختند و یحیى آنان را شکست داد و وادار به گریز کرد و زنگیان آن کشتیها را بردند و آنها را در آب مى کشیدند و عازم لشکرگاه صاحب زنج بودند و از جانب باتلاقى که معروف به شوره زار سحناه و راهى سخت و دشوار و متروک بود مى رفتند یحیى و یارانش به سبب حسد و رشک و همچشمى که میان یحیى بن محمد و على بن ابان بود آن راه را برگزیدند.

یاران یحیى به او پیشنهاد کرده بودند راهى را که در آن مجبور است از کنار على بن ابان و یارانش بگذرد نرود. یحیى هم پیشنهاد آنان را پذیرفته بود و آنان همین راهى که به آن باتلاق مى رسید براى او برگزیدند و او هم همان راه را پیمود، کسى که در آن باتلاق حرکت مى کرد به رودخانه ابو الاسد مى رسید و ابو احمد بیش از آن در آنجا موضع گرفته بود زیرا مردم دهکده ها و ناحیه سواد براى او نامه نوشته بودند و خبر یحیى بن محمد بحرانى و فراوانى سپاه و شجاعت و دلاورى او را اطلاع داده بودند و اینکه ممکن است از راه باتلاق و رودخانه ابو الاسد خروج کند، همچنین خبر داده بودند که یحیى بن محمد آنجا لشکرگاه ساخته و مانع از رسیدن خوار و بار به ابو احمد شده است و میان ابو احمد و اعراب بادیه نشین و دیگران حائل شده است . بدین سبب ابو احمد بر او پیش افتاد و در دهانه رود ابو الاسد موضع گرفت . یحیى بن محمد به راه خود ادامه داد و همین که نزدیک رود ابو الاسد رسید پیشتازانش خود را به او رساندند و موضوع استقرار سپاه را گفتند و آن کار را بزرگ جلوه دادند و یحیى را از آن ترساندند، او ناچار همان راهى را که به دشوارى بسیار پیموده بود و خود و یارانش به سختى افتاده بودند دوباره پیمود و به سبب آمد و شد و معطل شدن در آن باتلاق گرفتار بیمارى شدند. یحیى سلیمان بن جامع را به فرماندهى پیشاهنگان خود گماشت و حرکت کرد و کنار پل فورج رودخانه عباس ایستاد. آنجا تنگه اى بود که آب به تندى جریان داشت ، یحیى بن محمد ایستاده بود و به یاران سیاه زنگى خود مى نگریست که چگونه کشتیهاى انباشته از غنیمتها را مى کشند برخى غرق مى شوند و برخى به سلامت مى گذرد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : محمد بن سمعان براى من نقل کرد و گفت : در همان حال من و یحیى بر پل ایستاده بودیم و او با تعجب به من رو کرد و از شدت جریان آب و آن سختى و زحمتى که یارانش براى کشیدن کشتیها متحمل مى شدند شگفت زده بود و به من گفت به نظر تو اگر در این حال دشمن بر ما حمله کند چه کسى از ما در موقعیت بدتر خواهد بود؟ به خدا سوگند، هنوز سخن یحیى تمام نشده بود که کاشهم  ترکى همراه لشکرى پیدا شد و ابو احمد هنگام برگشت از کنار رود ابو الاسد او را گسیل داشته بود که با یحیى رویاروى شود؛ فریاد برخاست و زنگیان نگران شدند و من براى اینکه بهتر ببینم از جاى برخاستم و درفشهاى سرخ را دیدم که از کرانه غربى رودخانه عباس پیش مى آید، یحیى بن محمد هم بر کرانه غربى بود، زنگیان همین که درفشها را دیدند همگى خود را در آب انداختند و از رودخانه گذشتند و به کرانه شرقى رفتند و جایى را که یحیى بن محمد مستقر بود تخلیه کردند و جز ده و اندى از یارانش کس دیگرى با او نماند.

یحیى در این حال برخاست ، شمشیر و سپر خود را برداشت و پارچه اى بر کمر بست و همراه همان گروهى که با او باقى بودند با قوم رویاروى شد. یاران کاشهم ترک آنان را تیر باران کردند و بیشترشان زخمى شدند. به یحیى هم سه تیر اصابت کرد که بازوى راست و ساق چپش را زخمى کرد و یاران یحیى همین که او را زخمى دیدند از گرد او پراکنده شدند، در عین حال چون شناخته نشد کسى آهنگ او نکرد. یحیى برگشت و در یکى از زورقها نشست و خود را به کرانه شرقى رودخانه رساند و این به هنگام نیمروز بود. در این هنگام زخمهاى یحیى حال او را سنگین کرد و زنگیان که شدت زخمهاى او را دیدند دلهایشان ناتوان و بیتابى آنان بیشتر شد و جنگ را رها کردند و کوشیدند که خود را نجات دهند. سپاهیان و یاران سلطان همه غنیمتها را که در کشتیها و زورقهاى کرانه غربى رودخانه بود تصرف کردند. در کرانه شرقى رودخانه زنگیان پس از اینکه بسیارى از ایشان کشته و اسیر شده بودند از گرد یحیى پراکنده شدند و تمام آن روز را در حال عقب نشینى بودند. چون شامگاه فرا رسید و تاریکى شب پرده افکند همگان راه خود را پیش گرفتند و رفتند. یحیى که پراکنده شدن یاران خویش را دید بر زورقى که آنجا بود نشست و طبیبى بنام عباد  را با خود همراه کرد و امید داشت که بتواند خود را به لشکرگاه سالار زنگیان برساند.

یحیى به راه خود ادامه داد و همین که نزدیک دهانه رودخانه رسید چشمش به زورقها و بلمهاى یاران سلطان افتاد که در دهانه رودخانه مستقر بودند، یحیى ترسید که اگر از میان آنان عبور کند متعرض زورق او بشوند، قایقران یحیى را به کرانه غربى رود رساند و او و طبیبش را کنار کشتزارى که آنجا بود پیاده کرد. یحیى در حالى که از شدت زخمها سنگین بود شروع به حرکت کرد تا آنکه خود را جایى افکند و آن شب را همانجا ماند. چون آن شب را به صبح آورد زخمهایش دوباره خونریزى کرد؛ عباد طبیب برخاست و به امید آنکه کسى را ببیند راه افتاد، برخى از سپاهیان سلطان را دید و با اشاره جایى را که یحیى افتاده بود نشان داد، آنان آمدند کنار او ایستادند و وى را گرفتند. چون خبر دستگیرى یحیى به سالار زنگیان (خبیث )  رسید بر او سخت بیتابى کرد و بسیار رنجور شد. آن گاه یحیى را نزد ابو احمد بردند و ابو احمد او را پیش معتمد به سامراء فرستاد. یحیى سوار بر شترى بود و مردم جمع شده بودند و او را مى نگریستند معتمد دستور داد در میدان اسبدوانى سکوى بلندى بسازند که ساخته شد، یحیى را بر آن سکو بردند تا همه مردم او را ببینند و در حضور معتمد که براى همین کار آمده و نشسته بود او را نخست با چوبهاى گره دار دویست تازیانه زدند، سپس دستها و پاهایش را بر خلاف جهت یکدیگر بریدند و شمشیر بر او زدند و سرانجام سرش را جدا کردند و بدنش را سوزاندند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : محمد بن حسن براى من نقل کرد و گفت : چون یحیى بحرانى کشته شد و خبر به سالار زنگیان رسید به یارانش گفت همین که کشته شدن او بر من بسیار گران آمد و اندوه من بر او بسیار شد مورد خطاب واقع شدم و به من گفته شد : کشته شدن او براى تو خیر و بهتر بود زیرا که او سخت آزمند بود. سالار زنگیان آن گاه روى به گروهى که من میان ایشان بودم کرد و گفت : از جمله آزمندیهاى او این بود که در یکى از غنائمى که به دست آوردیم دو گردن بند وجود داشت که هر دو به دست یحیى افتاد و آن را که گرانبهاتر بود از من پوشیده داشت و آن را که کم ارزش تر بود به من عرضه نمود، سپس از من خواست همان گردن بند کم ارزش را هم به او ببخشم و من چنان کردم ؛ گردن بندى را که پوشیده نگه داشته بود به من ارائه دادند و آن را دیدم ؛ یحیى را خواستم و به او گفتم گردن بندى را که پنهان کرده اى براى من بیاور؛ او همان گردن بند کم ارزش تر را که به او بخشیده بودم آورد و منکر آن شد که گردن بند دیگرى برداشته باشد، براى بار دوم آن گردن بند گرانبها پیش دیدگانم نمودار شد! و من در حالى که آن را مى دیدم و او نمى دید شروع به توصیف آن کردم ، مبهوت شد و رفت و آن را آورد و از من خواست آن را هم به او ببخشم ، چنین کردم و به او فرمان دادم از خداوند طلب آمرزش کند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : محمد بن حسن ، از قول محمد بن سمعان براى من نقل کرد که سالار زنگیان روزى گفته است : پیامبرى به من عرضه شد، آن را نپذیرفتم ، گفتند : چرا نپذیرفتى ؟ گفت : پیامبرى رنجهایى دارد که ترسیدم نتوانم تحمل کنم !

ابو جعفر طبرى مى گوید : امیر ابو احمد کنار رودخانه ابو الاسد برگشت و همانجا درنگ کرد، میان همراهانش ، از سپاهیان و غیر ایشان ، بیماریها افتاد و مرگ میان آنان در افتاد، امیر ابو احمد همچنان همانجا ماند تا کسانى که از مرگ رسته بودند از بیمارى بهبود یابند و سپس به (بادآورد) کوچ کرد و آنجا لشکر گاهى ساخت و فرمان داد ابزارهاى جنگى و بلمها و زورقها را بازسازى کنند و به سپاهیان مقررى بپردازند و سپس کشتیها را از سرداران و وابستگان و بردگان خویش انباشته کرد و به سوى لشکرگاه (ناجم ) (سالار زنگیان ) حرکت کرد و گروهى از سرهنگان خود را فرمان داد به مواضعى که براى ایشان تعیین کرده بود، از آن جمله به کنار رود ابو الخصیب و جاهاى دیگر، گسیل شوند و به دیگران که گروه کمتر بودند فرمان داد همراهش باشند و در جایى که او خواهد بود با دشمن جنگ کنند. زنگیان از پراکندگى یاران و سپاهیان ابو احمد آگاه شدند و گروه بسیارى آهنگ او کردند و میان ابو احمد و ایشان جنگ در گرفت و شمار کشتگان و زخمیهاى هر دو گروه بسیار شد، سپاهیان ابو احمد قصرها و خانه هایى را که زنگیان براى خود ساخته بودند آتش زدند و گروه بسیارى از زنان مردم بصره را رها ساختند و نجات دادند، سپس زنگیان شدت و فشار حمله خود را همانجا متمرکز کردند که ابو احمد مقیم بود و گروه بسیارى از زنگیان آمدند، آن چنان که مقاومت در قبال آنان با شمار اندکى که همراه ابو احمد بودند امکان نداشت.

ابو احمد مصلحت دید که از برابر آنان کناره گیرى کند و به یاران و سپاهیان خود دستور داد با آرامش و بدون شتاب ، میان قایقهاى خود برگردند و آنان همان گونه رفتار کردند. گروهى از سپاهیان ابو احمد بجا ماندند و به بیشه ها و تنگه هاى آنجا رفتند، ناگاه گروهى از زنگیان که کمین ساخته بودند بیرون آمدند و با آنان در افتادند. آنان از خود دفاع کردند و شمار بسیارى از زنگیان را کشتند و چندان ایستادگى کردند که همگى کشته شدند زنگیان سرهاى آنان را بریدند و نزد سالار خود بردند و این موضوع موجب فزونى سرکشى و نیرو و شیفتگى او به خودش گردید. ابو احمد هم با سپاه خود به بادآورد رفت و همانجا ماند و براى بازگشت به جنگ زنگیان در صدد آماده سازى سپاهیان خود بود. اما در روزهایى که وزش تندبادها شروع شده بود آتشى در اطراف لشکرگاه ابو احمد شعله ور شد که تمام لشکرگاه را فرا گرفت و ابو احمد ناچار به واسط برگشت و این در شعبان همین سال بود. 

او تا ماه ربیع الاول همانجا ماند و سپس از واسط آهنگ سامراء کرد و این بدان سبب بود که معتمد به او نوشته بود و وى را براى جنگ با یعقوب بن لیث صفارى امیر خراسان فرا خوانده بود. ابو احمد محمد مولد را به جانشینى خود براى جنگ با سالار زنگیان گماشت . سالار زنگیان از خبر آتش گرفتن لشکرگاه ابو احمد آگاه بود تا آنکه دو مرد از اهالى آبادان پیش او آمدند و به او خبر دادند؛ صاحب زنج در این هنگام چنین اظهار داشت که این کار از الطاف خداوند نسبت به او و امداد او بر دشمنانش است و چنین نمود که او در پیشگاه خداوند بر ابو احمد و لشکرش نفرین کرده است و آتشى از آسمان فرود آمده و آنان را سوزانده است .

سالار زنگیان به کارهاى یاوه و تباهى خود برگشت و سرکشى او شدت یافت ، او على بن ابان مهلبى را گسیل داشت و بیشتر سپاه را همراه او کرد و سلیمان بن جامع را بر مقدمه خود گماشت و لشکرى را که همراه یحیى بن محمد بحرانى و سلیمان بن موسى شعرانى بود ضمیمه لشکر على بن ابان کرد و به آنان فرمان داد آهنگ اهواز کنند. در آن هنگام صفجور ترکى فرمانرواى اهواز بود و نیزک قائد هم با او بود. دو لشکر در صحرایى که دشت میشان نام دارد رویاروى شدند و جنگ کردند. زنگیان پیروز شدند، نیزک با بسیارى از یارانش کشته شد و اصغجون ترکى غرق گشت و گروه بسیارى از فرماندهان سلطان اسیر شدند که حسن بن هرثمه معروف به شارى و حسن بن جعفر از جمله ایشان بودند. على بن ابان خبر پیروزى را براى سالار زنگیان نوشت و درفشها و سرهاى بریده و اسیران فراوانى را نزد او فرستاد. على بن ابان وارد اهواز شد و همانجا مقیم شد و همراه زنگیان خود تباهى بار مى آورد و دهکده ها و نخلستانها را غارت مى کرد تا آنکه معتمد على الله موسى بن بغا را براى جنگ با سالار زنگیان برگزید و او در ذیقعده همان سال از سامرا بیرون آمد و معتمد عباسى شخصا او را تا پشت دو باروى شهر بدرقه کرد و آنجا بر او خلعت پوشاند. موسى حرکت کرد، او پیشاپیش خود عبدالرحمان بن مفلح را به اهواز و اسحاق بن کنداخ را به بصره و ابراهیم بن سیما را به بادآورد فرستاد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : همینکه عبدالرحمان بن مفلح وارد اهواز شد کنار پل اریق  ده روز توقف کرد و سپس به مقابله با على بن ابان مهلبى رفت و با او در افتاد و على او را شکست داد. عبدالرحمان از پیش او بازگشت و آماده شد و براى جنگ با مهلبى برگشت و سخت با او در افتاد و بسیارى از زنگیان را کشت و بسیارى را اسیر گرفت و على بن ابان و زنگیان همراهش گریختند و به جایى که معروف به بیان بود رفتند. سالار زنگیان هر چه خواست ایشان را به جنگ برگرداند، به سبب ترسى که با دلهاى آنان آمیخته بود نپذیرفتند. سالار زنگیان که چنین دید به آنان اجازه داد به لشکرگاهش بروند و آنان رفتند و همگى با هم در همان شهرى که ساخته بود مقیم شدند.

عبدالرحمان بن مفلح خود را به حصن مهدى رساند تا در آنجا لشکرگاه بسازد. صاحب زنج على بن ابان را به مقابله او فرستاد که جنگ کرد ولى نتوانست بر عبدالرحمان دست یابد و ناچار نزدیک (بادآورد) رفت . ابراهیم بن سیما در بادآورد بود که با على در افتاد و على شکست خورد و گریخت و براى بار دوم به جنگ ابراهیم بن سیما آمد که باز هم ابراهیم او را شکست داد. على شبانه عقب نشینى کرد و خود را به بیشه زار و جنگل انداخت و از همان راه کنار رود یحیى رسید. چون خبر گریز او به عبدالرحمان بن مفلح رسید طاشتمر ترکى را همراه لشکرى از موالى و وابستگان به تعقیب او فرستاد و آنان به سبب سختى و ناهموارى زمین و اینکه انباشته از نى و خاربن بود به على دست نیافتند. طاشتمر نیزار و خارستان را آتش زد و زنگیان گریزان بیرون آمدند و گروهى از آنان را به اسیرى گرفت و با (خبر) پیروزى و اسیران به حضور عبدالرحمان بن مفلح برگشت . على بن ابان هم در جایى که نامش نسوخ بود فرود آمد و این خبر به عبدالرحمان بن مفلح رسید خود را به عمود رساند و آنجا مقیم شد، على بن ابان خود را کنار رودخانه سدره رساند و به سالار زنگیان نامه نوشت و از او مدد خواست و تقاضا کرد براى او بلم بفرستد. سالار زنگیان براى او سیزده بلم فرستاد که گروه بسیارى از یارانش در آنها بودند. على بن ابان و همراهانش نیز در همین بلمها سوار شدند و به عبدالرحمان رسیدند ولى آن روز میان دو لشکر جنگى صورت نگرفت و برابر یکدیگر ایستادند.

چون شب فرا رسید على بن ابان گروهى از یاران خود را که به دلیرى و پایدارى آنان اطمینان داشت برگزید و در حالى که سلیمان بن موسى معروف به شعرانى هم همراهش بود و دیگر لشکریان خویش را بر جاى نهاده بود تا کارش پوشیده بماند حرکت کرد و خود را پشت لشکرگاه عبدالرحمان رساند و ناگاه بر لشکرگاهش شبیخون زد و تا حدودى توفیقى نصیب او شد. عبدالرحمان از او فاصله گرفت و چهار بلم از بلمهاى خود را بر جاى گذاشت که على بن ابان به غنیمت گرفت و برگشت و عبدالرحمان هم به راه خود ادامه داد و به دولاب رسید و همانجا ماند و مردانى از سپاه خود را آماده ساخت و طاشتمر ترکى را بر آنان فرماندهى داد و به مقابله على بن ابان فرستاد، آنان در حالى که على بن ابان در جایى بنام (باب آرز) بود به او رسیدند و با او در افتادند و على بن ابان کنار رود سدره عقب نشست ، طاشتمر براى عبدالرحمان نوشت که على از مقابل او گریخته است .

عبدالرحمان با لشکر خویش آمد و خود را به عمود رساند و آنجا مقیم شد و یارانش را براى جنگ آماده ساخت و بلمهاى خود را مهیا کرد و طاشتمر را به فرماندهى آنان گماشت ؛ او خود را به دهانه رودخانه سده رساند و با على بن ابان جنگ سختى کرد که على شکست خورد و ده بلم از او به غنیمت گرفته شد؛ على گریزان و ترسان نزد سالار زنگیان برگشت . عبدالرحمان هم حرکت کرد و در بیابان لشکرگاه ساخت ، عبدالرحمان بن مفلح و ابراهیم بن سیما به نوبت به لشکرگاه صاحب زنج حمله مى کردند و با او در مى افتادند و کسانى را که آنجا بودند به وحشت مى انداختند. اسحاق بن کنداجیق  هم در آن هنگام والى بصره بود و مانع رسیدن خوار و بار به لشکرگاه زنگیان شده بود. سالار روزى که از حمله عبدالرحمان بن مفلح و ابراهیم بن سیما وحشت داشت همه یاران و سپاهیانش را جمع مى کرد و چون جنگ با آن دو تمام مى شد گروهى از سپاهیان خود را به ناحیه بصره مى فرستاد که با اسحاق بن کنداجیق نبرد کنند. آنان چندین ماه بر این حال بودند تا هنگامى که موسى بن بغا از جنگ با زنگیان برکنار شد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : سبب برکنارى موسى چنین بود که معتمد عباسى ولایت فارس و اهواز و بصره و نواحى دیگرى را به برادر خویش ابو احمد واگذار کرد و این پس از آسوده شدن ابو احمد از جنگ با یعقوب لیث صفارى و گریز او بود. ابو احمد مسرور بلخى را فرمانده جنگ با زنگیان کرد و موسى بن بغارا از آن کار برکنار ساخت . و چنان پیش آمد که ابن واصل با عبدالرحمان بن مفلح جنگ کرد و او را اسیر کرد و کشت . ابن واصل طاشتمتر ترکى را هم کشت و این درگیریها در ناحیه رامهرمز بود. مسرور بلخى ابو الساج را به فرماندهى جنگ با زنگیان و ولایت اهواز گماشت . و میان او و على بن ابان مهلبى در ناحیه دولاب جنگى در گرفت که در آن عبدالرحمان داماد ابو الساج کشته شد و ابو الساج به (عسکر مکرم )عقب نشینى کرد؛ زنگیان وارد اهواز شدند و مردم آن شهر را کشتند و اسیر کردند و خانه هاى آنان را آتش زدند.

ابو جعفر مى گوید سالار زنگیان پس از هزیمت ابو الساج لشکریان خود را به ناحیه بطیحه و حوانیت و دشت میشان گسیل داشت و چنین بود که واسط در جنگ میان ابو احمد و یعقوب لیث که در دیر عاقول صورت گرفته بود از نظامیان خالى شده بود و زنگیان به آن طمع بسته بودند و سلیمان بن جامع را همراه لشکرى از زنگیان براى تصرف واسط فرستادند. سالار زنگیان لشکر دیگرى را به فرماندهى احمد بن مهدى با زورقهایى که تیراندازان سپاهش در آنها نشسته بودند از پى سلیمان گسیل داشت و آنها را کنار رود (نهر المراءه ) فرستاد، لشکر دیگرى هم به سرپرستى سلیمان بن موسى روانه کرد و فرمان داد کنار رودى که به رود یهودى معروف بود مستقر بود.

میان این لشکرها و لشکرهاى خلیفه که در این سرزمینهاى باقى مانده بودند جنگهاى سختى در گرفت که گاه به سود این گروه و گاه به سود آن گروه بود؛ زنگیان سرانجام توانستند بطیحه و حوانیت را متصرف و به واسط مشرف شوند. در آن هنگام محمد مولد از سوى خلیفه حاکم آن شهر بود  میان محمد مولد و سلیمان بن جامع جنگهاى بسیارى اتفاق افتاده است که بر شمردن و شرح همه آنها سخن را به درازا مى کشاند  وضع چنین بود تا آنکه سالار زنگیان با فرستاد لشکرى که شمارش یکهزار و پانصد تن و به سرپرستى خلیل بن ابان برادر على بن ابان مهلبى بود او را یارى داد. ابو عبدالله زنجى هم که معروف به مذوب و یکى از سرداران مشهور زنگیان بود همراه ایشان بود. در نتیجه سلیمان بن جامع نیرومند شد و با محمد مولد در افتاد و او را شکست داد و در ذى حجه سال دویست و شصت و چهار همراه سیاهان و فرماندهان وارد واسط شد و مردمى بسیار از اهالى واسط را کشت و شهر را غارت کرد و بازارها و خانه ها را آتش زد و بسیارى از خانه ها را هم ویران ساخت .

یکى از سرهنگان با نام اذکنجوز بخارى که از سوى محمد بن مولد ماءمور دفاع از واسط بود استقامت کرد و آن روز را تا هنگام عصر دفاع و پایدارى کرد و سپس کشته شد. کسانى که در لشکر سلیمان بن جامع فرماندهى سواران را بر عهده داشتند خلیل بن ابان و عبدالله مذوب بودند. احمد بن مهدى جبائى فرمانده زورقها و مهریار زنجى فرمانده بلمها بودند، سلیمان بن موسى شعرانى و دو برادرش فرماندهى میمنه و میسره سپاه را بر عهده داشتند، سلیمان بن جامع هم فرماندهى بر همه سپاه را بر عهده داشت و همراه با فرماندهان زنگى خود و پیادگان بود؛ آنان همگى متحد بودند و چون واسط را غارت کردند و مردمش را کشتند و به خواسته خود رسیدند جملگى از واسط بیرون رفتند و به سوى جنبلاء  حرکت کردند و همانجا مقیم شدند و به تباهى و ویرانى پرداختند. در ماههاى نخست سال دویست و شصت و پنج زنگیان به نعمانیه و جرجرایا  و جبل  هجوم بردند، تاراج کردند و ویران ساختند و کشتند و آتش زدند و مردم دهکده هاى عراق از آنان گریختند و به بغداد پناه بردند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : على بن ابان مهلبى بر بیشتر ولایات اهواز چیره شد و همچنان تباهى و ویرانى بار آورد و آتش مى زد، میان او و میان کارگزاران و فرماندهان نظامى سلطان (خلیفه )، مانند احمد بن لیئویه و محمد بن عبدالله کردى و تکین بخارى و مطرح بن جامع و اغرتمش ترکى و دیگران ، همچنین میان او و کارگزاران یعقوب لیث صفارى ، مانند خضر بن عنبر و دیگران جنگهاى بزرگى در گرفته است که گاه به سود على بن ابان و گاه به زیانش بوده است و در بیشتر آن جنگها على بر طرف مقابل پیروز مى شد. بدین گونه اموال زنگیان و غنیمتهایى که از شهرها و نواحى مختلف به دست آورده بودند بسیار شد و کار ایشان بزرگ و منزلت آنان در نظر مردم شکوهمند شد و خطر زنگیان براى معتمد عباسى و برادرش ابو احمد گران گردید.

زنگیان دنیا را تقسیم کرده بودند، على بن محمد ناجم سالار زنگیان و پیشواى مذهبى آنان کنار رود ابو الخصیب مقیم بود و آنجا شهرى بزرگ ساخته و آن را مختاره نام نهاده بود و با خندقها آن را استوار ساخته و محصور کرده بود و در آنجا مردم را از روى میل و اجبار جمع کرده بود که بیرون از شمار بودند، امیران و سرهنگانش در بصره و اطراف آن بودند و طبق شیوه خلیفه خراج آن نواحى را مى گرفتند و بصره در تصرف ایشان بود. على بن ابان مهلبى بزرگترین امیر و فرمانده نظامى زنگیان بود که بر اهواز و شهرهاى تابع آن چیره شده بود و شهرهایى چون شوشتر و رامهرمز را نیز به تصرف خویش درآورده بود و مردم تسلیم او شده بودند. او خراج مى گرفت و اموالى بیرون از شمار به دست آورد.

سلیمان بن جامع و سلیمان بن موسى شعرانى همراه احمد بن مهدى جبایى در واسط و شهرهاى تابع آن بودند و آن منطقه را به تصرف خویش آورده بودند و شهرهاى استوار ساخته و دارایى و حاصل کشاورزى و خراج آن را مى گرفتند و کارگران و کارگزاران و سرهنگان خود را در آن منطقه مرتب ساخته بودند و به آنان مقررى مى پرداختند. چون سال دویست و شصت و هفت هجرى فرا رسید و خطر زنگیان جدى شد و بیم آن بود که پادشاهى عباسیان از میان برود و منقرض شوند، بدین سبب ابو احمد موفق ، که همان طلحه پسر متوکل است ، چاره اى ندید مگر اینکه شخصا آهنگ آنان کند و این کار بزرگ را با راءى و چاره اندیشى خویش سامان دهد و خود در آوردگاهها حضور یابد. او پسر خویش ابو العباس را به عنوان مقدمه و فرمانده پیشتازان گسیل داشت . ابو احمد سوار شد و به (بستان هادى ) در بغداد آمد و یاران و سپاهیان ابو العباس را سان دید و این در ماه ربیع الاخر همین سال بود، شمار آنان ده هزار مرد سواره و پیاده بود که در بهترین صورت و کامل ترین ساز و برگ بودند. بلمها و زورقها و پلهاى پیش ساخته متحرک براى عبور پیادگان همراهشان بود و همه چیز محکم و استوار ساخته شده بود. ابو العباس از بستان هادى حرکت کرد و ابو احمد براى بدرقه او سوار شد و تا هنگامى که در دهکده بزرگ که نامش فرک بود فرود آمد او را بدرقه مى کرد و از آنجا برگشت ، ابو العباس چند روزى در فرک ماند تا یارانش به او بپیوندند و شمار ایشان کامل شود.

سپس به مداین رفت چند روزى آنجا ماند، آن گاه به دیر عاقول کوچ کرد آنجا نامه یى از نصیر که معروف به ابو حمزه و از سرداران بزرگ ابو العباس و فرمانده بلمها و زورقها بود رسید. ابو العباس او را به عنوان پیشاهنگ پیشتازان از راه دجله گسیل داشته بود، نصیر براى ابو العباس نوشته بود که سلیمان بن جامع همین که از آمدن ابو العباس آگاه شده است با سواران و پیادگان و کشتى هاى خود حرکت کرده و جبائى را به فرماندهى مقدمه خود گماشته است و اینک در جزیره اى که نزدیک (بردودا) و چهار فرسخ بالاتر از واسط قرار دارد فرود آمده اند و سلیمان بن موسى شعرانى هم با لشکریان خود به رودخانه ابان رسیده است هم لشکر زمینى دارد و هم لشکر دریایى . گوید : چون ابو العباس این نامه را خواند از آنجا کوچ کرد و خود را به جرجرایا و از آنجا به دهانه رود (صلح ) رفت و بر مرکبها سوار شد و خود را به صلح رساند سپس پیشتازان خود را براى کسب خبر فرستاد. گروهى از پیشتازان برگشتند و به او خبر دادند که آن قوم رسیده اند و پیشاهنگان آنان نزدیک (صلح ) رسیده اند و افراد ساقه لشکر آنان در بستان موسى بن بغا مستقر شده اند که پایین تر از واسط قرار دارد. ابو العباس همین که این موضوع را دانست از شاهراهها کناره گرفت و سپاهیان او پیشتازان زنگیان را دیدند و بنابر سفارشى که ابو العباس کرده بود از مقابل ایشان عقب نشستند؛ آن چنان که زنگیان طمع بستند و فریب خوردند و آنان را تعقیب کردند و بر آنان فریاد مى زدند که براى خودتان فرماندهى پیدا کنید که جنگ کند که فرمانده و امیر شما اینک سرگرم شکار است. 

همینکه زنگیان در صلح به ابو العباس نزدیک شدند او همراه سواران و پیادگانى که داشت براى نبرد با آنان بیرون آمد و دستور داد فریاد بکشند و خطاب به ابو حمزه بگویند : اى نصیر تا چه هنگام از جنگ با این سگها خوددارى و درنگ مى کنى ؟ به جنگ آنان برگرد. نصیر با زورقها و بلمهاى خود که مردان در آنها نشسته بودند برگشت . ابو العباس هم سوار بر بلمى شد و محمد بن شعیب هم با او بود و یاران و سپاهیان او زنگیان را از هر سو احاطه کردند و زنگیان شکست خوردند و گریختند و خداوند زنگیان را به دست ابو العباس و یارانش مغلوب کرد و آنان زنگیان را مى کشتند و جلو مى راندند تا آنجا که به قریه عبدالله رسیدند که شش فرسنگ دورتر به غنیمت گرفتند و گروهى از زنگیان امان خواستند و گروهى از ایشان را به اسیرى گرفتند و کشتیهاى بسیارى از ایشان غرق شد و این روز (و این جنگ ) نخستین پیروزى براى ابو العباس بود.

ابو جعفر مى گوید : چون این جنگ سپرى شد و این روز گذشت سرهنگان و دوستان ابو العباس به او پیشنهاد کردند تا لشکرگاه خود را همانجا قرار دهد که به آن رسیده بود و آنان از نزدیک شدن زنگیان به او بیم داشتند، ولى ابوالعباس نپذیرفت و گفت : باید خود به واسط رود و آنجا فرود آید. چون خداوند بر چهره سلیمان بن جامع و همراهانش زد و او شکست خورد و گریخت سلیمان بن موسى شعرانى هم از کناره رود ابان گریخت و خود را به (سوق الخمیس ) رساند؛ سلیمان بن جامع هم خود را کنار رود امیر رساند. زنگیان هنگامى که با ابو العباس روبه رو شدند میان خود رایزنى کردند و گفتند : این مرد نوجوانى است که چندان ورزیدگى و تجربه اى در جنگ ندارد و راءى درست این است که ما با تمام نیروى خود با او رویاروى شویم و در همین نخستین رویارویى کوشش ‍ کنیم تا او را از میان برداریم یا مجبور به عقب نشینى کنیم و این موجب ترس و روى گرداندن او از جنگ با ما شود. آنان همین کار را کردند و همگان جمع شدند و کوشش کردند، ولى خداوند متعال ترس از او و دلیرى او را بر دل ایشان افکند و به آنچه پنداشته بودند ترسیدند و براى آنان فراهم نشد.

فرداى همان روز که جنگ اتفاق افتاد، ابو العباس سوار شد و در بهترین وضع وارد واسط گشت و آن روز جمعه بود براى نماز جمعه برپاخاست و گروه بسیارى از یاران و پیروان زنگیان از او امان خواستند. ابو العباس سپس به عمر که در یک فرسنگى واسط است کوچ کرد و آن را لشکرگاه خود قرار داد. ابو حمزه نصیر و دیگران به او اشاره کرده بودند که لشکرگاه خود را بالاتر از واسط قرار دهد که از زنگیان بر او بیم داشتند، ابو العباس نپذیرفت و گفت : من جز در عمر لشکرگاه نخواهم ساخت ، او به ابو حمزه دستور داد در دهانه (بردودا) که فراتر از واسط است فرود آید، ابو العباس از رایزنى یاران خود و شنیدن پیشنهادهاى آنان خوددارى کرد و فقط به راى و تصمیم خود عمل کرد و در عمر فرود آمد و شروع به ساختن بلمها و زورقها کرد و هر صبح و شام با زنگیان جنگ مى کرد. او غلامان ویژه و وابستگان خود را در بلمها مستقر کرد و در هر بلمى فرماندهى از خودشان تعیین کرد.

پس از آن جنگ ، سلیمان هم آماده شد و نیروهاى خود را جمع و سپس آنان را از سه راه گسیل داشت : گروهى از راه رودخانه ابان و گروهى از صحراى (تمرتا) و گروهى از بردودا. ابو العباس با آنان رویاروى شد و چیزى نگذشت که شکست خوردند و پراکنده شدند. گروهى از آنان خود را به سوق الخمیس و گروهى دیگر به (مازروان ) و گروهى دیگر به صحراى تمرتا رساندند؛ گروهى دیگر کناره رود (ماذیان ) را پیمودند و گروهى از آنان به بردودا رفتند. سپاهیان ابو العباس به تعقیب آنان پرداختند. ابو العباس هدف اصلى خویش را تعقیب گروهى قرار دارد که کرانه رود ماذیان را پیش گرفته بودند و از تعقیب آنان دست برنداشت تا آنکه در (برمساور) به گروهى از ایشان رسید و سپس برگشت . او کنار همه راهها و دهکده ها مى ایستاد و درباره آنها مى پرسید و همه مناطق را شناسایى مى کرد؛ راهنمایان آگاهى نیز همراهش بودند و ابو العباس تمام آن سرزمین و راههاى نفوذى آن و راههایى که به بیشه زارها و باتلاقها منتهى مى شد شناسایى کرد و به لشکرگاه خویش در عمر برگشت و چند روزى براى استراحت خود و یارانش همانجا مقیم شد.

آن گاه قاصدى پیش او آمد و او را آگاه کرد که زنگیان جمع شده و آماده اند که به لشکرگاه ابو العباس یورش آورند و مى خواهند از سه راه هجوم بیاورند و گفته اند ابو العباس جوانى مغرور و به خود شیفته است و تصمیم گرفته اند گروهى را در کمینگاهها بگمارند و از سه راه به لشکرگاهش بیایند. ابو العباس از این موضوع بر حذر شد و آماده گردید. در همین حال زنگیان به لشکرگاه او روى آوردند و بیش از ده هزار نفر در صحراى تمرتا و حدود همان شمار در (برهثا) در کمین نهادند و بیست بلم انباشته از افراد آهنگ لشکرگاه ابو العباس کردند و قصدشان این بود که ابو العباس و سپاهیانش را به تعقیب خود وادارند تا از کمینگاه بگذرند و افرادى که کمین کرده اند از پشت بر آنان حمله کنند. ابو العباس همینکه با زنگیان در افتاد یاران خود را از تعقیب آنان منع کرد و چنین وانمودند که شکست خورده اند و برمى گردند.

زنگیان دانستند که حیله آنان کارساز نیست و در این هنگام سلیمان و جبائى با بلمها و زورقهاى بسیار به لشکرگاه ابو العباس حمله آوردند. ابو العباس یاران خود را به صورت پسندیده اى آرایش نظامى داده بود و به ابو حمزه نصیر فرمان داد که در بلمها و زورقهاى مرتب و آراسته به زنگیان حمله کند و او آهنگ ایشان کرد. ابو العباس هم در یکى از بلمهاى خود که غزال نام داشت سوار شد و براى آن پاروزنانى ورزیده برگزید و محمد بن شعیب اشتیام را همراه خود ساخت گروهى از یاران و غلامان ویژه خود را برگزید و نیزه به آنان داد و سواران را هم فرمان داد که بر ساحل رودخانه به موازات او حرکت کنند و گفت : تا آنجا که مى توانید به راه خود ادامه دهید مگر اینکه جویها و رودخانه ها راهتان را ببرد و مسدود کند و میان دو گروه جنگ در گرفت . معرکه و میدان جنگ از کنار دهکده رمل تا تا رصافه بود، سرانجام خداوند متعال شکست را براى زنگیان مقرر داشت و گریختند و یاران ابو العباس توانستند چهارده بلم از آنان به غنیمت بگیرند و سلیمان و جبائى گریختند و مشرف به نابودى شده بودند و چون اسبهاى آنان را به غنیمت گرفته بودند آن دو با پاى پیاده گریختند و تمام افراد سپاه زنگیان بدون اینکه یک نفر از ایشان به پشت سرش نگاه کند گریختند و خود را به طهیثا  رساندند و هر ابزار و اثاثى که داشتند رها کردند. ابو العباس برگشت و در لشکرگاه خویش در عمر فرود آمد و کشتیها و زورقهایى را که از زنگیان به غنیمت گرفته بود مرمت و اصلاح کرد و مردان را در آنها جاى داد. زنگیان هم پس از آن بیست روز همان جا بودند و هیچ کس از ایشان آشکار نمى شد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : پس از آن جبایى هر سه روز با پیشتازان مى آمد و برمى گشت . او در راه سپاهیان ابو العباس چاله هایى کند و در آن سیخهاى تیز آهنى نهاد و با بوریا پوشاند و نهان کرد و آنها را در راههایى که سوارکاران حرکت مى کردند بیشتر قرار داد و چنان بود که تعقیب کنندگان از آن راهها آنان را تعقیب مى کردند. جبایى به کناره هاى لشکرگاه ابو العباس حمله مى کرد و با این کار مى خواست سواران را به تعقیب خود وادار کند.

روزى پس از حمله جبایى سواران به تعقیب او پرداختند، همان گونه که همیشه تعقیب مى کردند، اسب سرهنگى از فرغانیان در چاله اى افتاد و سپاهیان و یاران ابو العباس از این پیشامد به حیله جبایى پى بردند و از آن بر حذر شدند و از پیمودن آن راهها خوددارى کردند.
ابو جعفر مى گوید : زنگیان در اینکه هر بامداد به جنگ ابو العباس آیند اصرار مى ورزیدند. آنان بر کرانه رود امیر لشکرگاه ساختند و گروه بسیارى همراه آنان بودند. سلیمان به سالار زنگیان نامه نوشت و از او خواست بلمهایى برایش گسیل دارد که هر کدام چهل پاروزن داشته باشد. در فاصله بیست روز چهل بلم بزرگ آکنده از جنگاوران و شمشیرها و سپرها و نیزه ها به یارى او رسید. ابو العباس را با آنان جنگهاى پیاپى بود که در بیشتر آن یاران او پیروز و زنگیان مغلوب مى شدند، ابو العباس هم براى پیشروى در رودخانه ها و تنگه ها اصرار مى ورزید و خود را به شهرى که سلیمان بن موسى شعرانى کنار رود خمیس ساخته و منیعه نام نهاده بود، رساند.

ابو العباس چند بار خویشتن را به خطر انداخت و به هلاکت و مرگ نزدیک شد و به سلامت ماند گروهى از فرماندهان زنگیان از او امان خواستند که ایشان را امان داد و خلعت پوشاند و ضمیمه لشکر خود ساخت و گروهى از فرماندهان ایشان را کشت و میان او و زنگیان همچنان روزگار مى گذشت . سرانجام به ابو احمد موفق خبر رسید که سلیمان بن موسى بن شعرانى و جبائى و سرداران دیگر زنگیان که در منطقه واسط مستقرند به سالار خود نامه نوشته اند و از او خواسته اند که ایشان را با فرستادن على بن ابان مهلبى یارى دهد.

على که در این هنگام امیر همه فرماندهان و سالار امیران بود در اطراف اهواز مقیم بود و بر آن شهر و توابع آن چیره . سالار زنگیان براى او نوشت با همه کسانى که پیش اویند به ناحیه اى که سلیمان بن جامع مقیم است برود و هر دو براى جنگ با ابو العباس متحد شوند.

بدین سبب بود که ابو احمد تصمیم گرفت خودش به واسطه برود و شخصا در آوردگاه حاضر شود. او در صفر این سال از بغداد بیرون رفت و در (فرک ) لشکرگاه ساخت و چند روزى آنجا ماند تا لشکریان و کسانى که مى خواهند با او بروند به او بپیوندند، او که آلات و ابزار دریایى (آبى ) هم فراهم کرده بود از فرک به مدائن و از آنجا به دیر عاقول و سپس به جرجرایا و قنى ، پس از آن به جبل و سرانجام به صلح رفت و در یک فرسنگى واسط فرود آمد و لشکرگاه ساخت . پسرش ابو العباس با گروهى از سواران که سران سپاهش بودند به استقبال پدر آمد. و چون پدر درباره آنان از پسر پرسید چگونگى پایدارى و خیرخواهى آنان را براى پدر بیان کرد.
ابو احمد نخست بر پسر خویش ابو العباس و سپس بر فرماندهانى که همراهش بودند خلعت بخشید و ابو العباس به لشکرگاه خویش ‍ که در عمر بود برگشت و شب را آنجا گذراند. بامداد فردا ابو احمد بر کنار آب و در پیچ و خم رودخانه حرکت کرد و پسرش ابو العباس با همه لشکریان خود و ابزارهاى آبى به صورت جنگ و با همان آرایشى که با زنگیان مى جنگیدند به رویارویى پدر آمد که ابو احمد چگونگى آرایش آنان را ستود و شاد شد.

ابو احمد حرکت کرد تا کنار دهکده یى که به آن قریه عبدالله مى گفتند فرود آمد و مقررى و عطاى همه لشکریان را پرداخت و پسرش ابو العباس را پیشاپیش خود در کشتیها فرستاد و خود از پى او روان شد. ابو العباس در حالى که سرهاى کشته شدگان و اسیرانى را که از سپاه شعرانى گرفته بود همراه داشت به استقبال پدر آمد و ابو احمد فرمان داد گردن اسیران را زدند. و از آنجا کوچید و آهنگ شهرى کرد که شعرانى آن را ساخته و منیعه نام نهاده بود و در سوق الخمیس قرار داشت .

ابو احمد پیش از جنگ با سلیمان بن جامع با شعرانى جنگ کرد  زیرا شعرانى پشت سر ابو احمد قرار داشت و ترسید که اگر نخست با سلیمان بن جامع جنگ کند شعرانى از پشت سرش حمله آورد و او را از سلیمان به خود باز دارد و سرگرم سازد، همین که ابو احمد نزدیک شهر رسید زنگیان براى جنگ با او بیرون آمدند، جنگى سست کردند و گریختند. سپاهیان ابو العباس بر دیوارها و باروى شهر رفتند و بر هر کس که دیدند شمشیر نهادند، زنگیان پراکنده شدند و ابو العباس وارد منیعه شد؛ سپاهیانش را کشتند و اسیر گرفتند و هر چه را در شهر بود به تصرف در آوردند و شعرانى در حالى که فقط ویژگانش همراهش بودند گریخت . سپاهیان ابو العباس آنان را تعقیب کردند تا آنجا که گریختگان با باتلاقها رسیدند و گروه بسیارى از ایشان غرق شدند و دیگران به بیشه ها و نیزارها گریختند در حالى که توانسته بودند از این شهر پنج هزار زن مسلمان را که در دست زنگیان بودند نجات دهند و این غیر از زنان زنگى بود که بر آنان دست یافته بودند.

ابو احمد فرمان داد زنانى را که زنگیان اسیر گرفته بودند به واسط ببرند و آنان را به کسان و خویشاوندانشان بسپارند. او آن شب را کنار شهر گذراند و بامداد به مردم اجازه داد که همه اسباب و ابزار و کالاهاى زنگیان را غارت کنند؛ مردم وارد شهر شدند و هر چیز را که در آن بود غارت بردند. ابو احمد فرمان داد باروى آن شهر را ویران و خندقش را پر کنند و هر چه را که آنجا باقى بود بسوزانند، مقدار فراوانى برنج و جو و گندم از این دهکده ها که شعرانى بر آنها چیره شده بود بدست آمد. ابو احمد فرمان داد انبارداران را کشتند و مقرر داشت تا آن برنج و جو و گندم را بفروشند تا بهاى آن را به مصرف پرداخت و مقررى و عطاى وابستگان و بردگان و لشکریانش رساند. اما شعرانى و برادرش خود را به مذار رساندند و او به سالار زنگیان نامه نوشت و این موضوع را به اطلاع او رساند و اینکه به مذار پناه برده است .

ابو جعفر طبرى مى گوید : محمد بن حسن بن سهل براى من نقل کرد و گفت : محمد بن هشام کرنبائى ، که معروف به ابو وائله است ، براى من نقل کرد و گفت : آن روز من پیش سالار زنگیان بودم ، او سخن مى گفت که ناگاه نامه سلیمان رسید و موضوع شکست و پناه بردن خود را به مذار نوشته بود، همین که صاحب زنج آن نامه را گشود و چشمش به موضوع شکست و گریز افتاد بند شکمش ‍ گشوده شد و براى قضاى حاجت برخاست و برگشت و نشست و نامه را برداشت و دقت کرد، همین که چشمش به موضوع شکست افتاد باز برخاست و این کار را چند بار تکرار کرد و من در بزرگى مصیبت هیچ شک و تردیدى نکردم ولى خوش نداشتم از او بپرسم ؛ چون این کار طولانى شد گستاخى کردم و گفتم : مگر این نامه سلیمان بن موسى نیست ! گفت : چرا، خبرى نوشته است که پشت را درهم مى شکند، گفته است : کسانى که به مقابله او آمده بودند چنان با او در افتادند که هیچ چیز از (لشکر) او باقى نمانده است و این نامه خود را از مذار نوشته است و چیزى جز خویشتن را به سلامت در نبرده است .

ابو وائله گفت : به ظاهر این را بلایى بزرگ شمردم و خدا مى داند چه شادى اى در دل خویش نهان داشتم . او گوید : على بن محمد صاحب زنج بر این خبر ناخوشى که رسیده بود شکیبایى و تظاهر به دلیرى کرد و نامه یى به سلیمان بن جامع نوشت و او را بر حذر داشت که مبادا بر سر او همان رود که بر شعرانى رفت ، و به او فرمان داد در کار خویش بیدار و در حفظ و نگهدارى آنچه پیش ‍ اوست کوشا باشد.

ابو جعفر طبرى مى گوید : پس از این موضوع ابو احمد را همتى جز تعقیب سلیمان بن جامع نبود. پیشتازان او آمدند و خبر آوردند که سلیمان در حوانیت است . ابو احمد پسرش ابو العباس را با ده هزار تن گسیل داشت ؛ او خود را به حوانیت رساند و سلیمان را آنجا ندید ولى آنجا دو تن از سرهنگان زنگیان که به شجاعت و نیرو شهره بودند برخورد، یکى از آن دو معروف به شبل بود و دیگرى ابو الندى نام داشت و از یاران قدیمى سالار زنگیان بودند که آن دو را در همان آغاز خروج خود به فرماندهى گماشته بود، سلیمان بن جامع این دو سرهنگ را در حوانیت گذاشته بود تا غلات و جو و گندم فراوانى را که گرفته بودند حفظ و نگهدارى کنند. ابو العباس با آن دو جنگ کرد و گروهى از مردان آن دو را کشت و گروه بسیارى را با تیر زخمى کرد و آنان کوچکترین و دلیرترین و گزینه ترین مردان سلیمان بن جامع بودند که به آنان اعتماد داشت .

آن روز تا هنگامى که تاریکى شب میان دو گروه حائل شد جنگ میان آنان ادامه داشت ؛ در آن روز ابو العباس کرکى بزرگى که در حال پرواز بود چنان با تیر زد که میان زنگیان افتاد و تیر در بدنش باقى بود و گفتند : این تیر ابو العباس است و از آن به بیم افتادند. در آن روز گروهى از زنگیان از ابو العباس امان خواستند که ایشان را امان داد و از یکى از ایشان از جاى اقامت سلیمان بن جامع پرسید، به او خبر داد که سلیمان در شهرى که در منطقه طهیثا ساخته مقیم است . در این هنگام ابو العباس با اطلاع صحیح از جایگاه سلیمان نزد پدر خود برگشت و آن دو براى حفظ غلات که در حوانیت بدست آورده اند آنجایند. در این هنگام ابو احمد به یاران خود فرمان داد آهنگ طهیثا کنند، ابو احمد اموال را فراهم آورد و به لشکریان خویش مقررى آنان را داد و نخست آهنگ منطقه بالاى بردودا کرد تا از آنجا به طهیثا برود که راهى جز آن وجود نداشت .

لشکریان پنداشتند که او قصد گریز دارد و نزدیک بود پراکنده شوند که از حقیقت امر آگاه شدند. ابو احمد به دهکده اى در خوذیه رسید و بر رودخانه مهروز پلى بست که سواران از آن گذشتند، او همچنین به حرکت خویش ادامه داد تا آنکه فاصله میان او و شهرى که سلیمان بن جامع ، در منطقه طهیثا به نام منصوره ساخته بود، دو میل شد و با همه لشکریان خویش همانجا ماند. آسمان باران نکویى فرو بارید و آن روزها سرما شدت یافت . ابو احمد به باران و سرما سرگرم شد و از جنگ بازماند. چون سرما اندکى کاهش یافت ابو احمد همراه تنى چند از سرهنگان و وابستگان خویش به جستجوى جایى برآمد که بتوان در اسبها را به جولان آورد، او نزدیک دیوار آن شهر رسید که گروه بسیارى از زنگیان با او رویاروى شدند و از چند جا افرادى که کمین کرده بودند از کمینگاه بیرون آمدند و جنگ در گرفت و سخت شد؛ گروهى از دلیران پیاده شدند و چندان دفاع کردند که از تنگناهایى که در آن افتاده بودند بیرون آمدند.

از میان غلامان ابو احمد غلامى که نامش وضیف علمدار بود و تنى چند از سرهنگان زیرک ترک اسیر شدند، در همین جنگ احمد بن مهدى جبائى یک از سرهنگان بلند مرتبه زنگیان کشته شد. ابو العباس او را تیرى زد که از پره هاى بینى او خورد و تا مغزش نفوذ کرد و مدهوش بر زمین افتاد او را در حالى که زنده بود از آوردگاه بیرون بردند و تقاضا کرد او را نزد سالار زنگیان ببرند و آنان او را کنار رود ابو الخصیب و به شهرى که سالارشان نام آن را مختاره نهاده بود، بردند او را با همان حال مقابل وى نهادند، این مصیبت بر او گران آمد چرا که جبائى از بزرگترین یاران و شکیباترین ایشان در اطاعت از سالار زنگیان بود. جبائى چند روزى زنده بود و معالجه مى کرد و سپس مرد، بیتابى سالار زنگیان بر مرگ او سخت شد و خودش کنار جسد او رفت و غسل و کفن کردنش را بر عهده گرفت و بر او نماز گزارد و سپس کنار گورش ایستاد تا او را به خاک سپردند آن گاه روى به یاران خود کرد و آنان را پند و اندرز داد و از مرگ جبائى یاد کرد. مرگ او در شبى بود که رعد و برق بود و بدان گونه که از سالار ایشان نقل کرده اند گفته است : به هنگام قبض روح جبائى ترنم فرشتگان را که براى او دعا مى کرده و رحمت مى فرستاده اند مى شنیده است . سالار زنگیان در حالى از دفن جبائى برگشت که شکستگى و اندوه بر رخساره اش آشکار بود.

ابو جعفر مى گوید : چون ابو احمد آن روز از جنگ برگشت پگاه روز بعد به سوى آنان بازگشت . او سپاهیان خود را به صورت دسته هاى پیاده و سواره آرایش داد و فرمان داد تا زورقها و بلمها نیز میان رودى که منذر نام داشت و از وسط شهر طهیثا مى گذشت پا به پاى او حرکت کند و بدین گونه آهنگ زنگیان کرد. چون نزدیک باروى شهر رسید، فرماندهان غلامان خویش را در نقاطى قرار داد که بیم آن بود زنگیان کمین کرده باشند و از آنجا در آیند. آن گاه پیادگان را پیشاپیش سواران داشت و خود پیاده شد و چهار رکعت نماز گزارد و به درگاه خداوند متعال براى پیروزى و نصرت مسلمانان تضرع و دعا کرد، آن گاه سلاح خویش را خواست و پوشید و به پسرش ابو العباس دستور داد به سوى دیوار و باروى شهر پیشروى کند و غلامان را به جنگ و حمله تشویق کند؛ او همان گونه رفتار کرد. سلیمان بن جامع جلو باروى شهرى که آن را منصوره نام نهاده بود خندقى حفر کرده بوده غلامان همینکه کنار خندق رسیدند براى عبور از آن ترسیدند و باز ماندند، فرماندهان آنان را تشویق کردند و خود پیاده شدند و همراه آنان گستاخى کردند و از خندق گذشتند و کنار زنگیان رسیدند که از بالاى دیوار شهر خود مشرف بر آنان بودند.

لشکریان ابو احمد شمشیر بر زنگیان نهادند، گروهى از سواران نیز از خندق عبور کردند و چون زنگیان آن گروه و گستاخى ایشان را که به مقابله آنان آمده بودند دیدند پشت به جنگ دادند و گریختند، یاران ابو احمد آنان را تعقیب کردند و از هر سو وارد شهر شدند. زنگیان براى شهر خود پنج خندق کنده و جلو هر خندق بارویى قرار داده بودند که کنار آنها مقاومت کنند و بدین سبب کنار هر خندق که مى رسیدند توقف و پایدارى مى کردند و سپاهیان ابو احمد آنان را عقب مى راندند و پایداریشان را در هم مى شکستند، در همین حال بلمها و زورقهاى یاران ابو احمد در حالى که آکنده از جنگجویان بودند از راه همان رودخانه وارد شهر شدند و تمام بلمها و زورقهاى زنگیان را که از کنارش مى گذشتند غرق کردند و کسانى را که بر دو سوى رودخانه بودند مى کشتند و اسیر مى گرفتند آن چنان که زنگیان را از آن شهر و اطرافش که حدود یک فرسنگ بود به شدت عقب راندند و بیرون کردند. ابو احمد به هر چه در آن بود دست یافت و سلیمان بن جامع با تنى چند از یاران خویش گریخت و کشتار و اسیر شدن میان ایشان افتاد. ابو احمد توانست حدود ده هزار زن و کودک از مردم واسط و دهکده هاى آن و نواحى کوفه را که اسیر زنگیان بودند نجات دهد. او فرمان داد ایشان را نگاهدارى کنند و به ایشان مال بخشند و به واسط برند و تسلیم کسان خودشان کنند. ابو احمد به تمام چیزهایى که در این شهر بود و همه اندوخته ها و داراییها و خوراکى و دامهاى اهلى که ثروت بیکران و گرانقدرى بود دست یافت و دستور داد غلات و کالاهاى دیگر را بفروشند و به مصرف پرداخت مقررى لشکر و وابستگان او برسانند.

گروهى از زنان و فرزندان سلیمان بن جامع اسیر شدند، در آن روز وصیف علمدار و اسیران دیگرى که زنگیان همراه او اسیر کرده بودند آزاد شدند و از زندان بیرون آمدند و موضوع جنگ و سرعت آن به زنگیان فرصت نداده بود که او و اسیران دیگر را بکشند. ابو احمد هفده روز در طهیثا درنگ کرد و دستور داد باروى شهر را ویران و خندقها را از خاک انباشته کنند که این کار انجام شد سپس فرمان داد زنگیانى را که به بیشه زارها پناه برده اند تعقیب کنند و براى هر کس که یکى از زنگیان را مى آورد جایزه اى قرار داد و بدین گونه مردم به تعقیب زنگیان پرداختند و هر زنگى را که پیش ابو احمد مى آوردند نسبت به او نیکى مى کرد و بر او خلعت مى پوشاند و او را به فرماندهان غلامان خویش مى سپرد که چاره را در دلجویى از ایشان دیده بود تا بدان گونه زنگیان را از اطاعت سالارشان باز دارد.

ابو احمد نصیر را با بلمها و زورقهایى ماءمور تعقیب سلیمان بن جامع و دیگر زنگیانى که با او گریخته بودند کرد و به نصیر فرمان داد در تعقیب او کوشش کند تا آنجا که از باتلاقها بگذرد و بر کنار دجله موسوم به عوراء  کور  برسد و دستور داد بندهایى را که سلیمان در دجله ، براى جلوگیرى از تعقیب خود، تا رودخانه ابو الخصیب کشیده و احداث کرده است ویران کند. همچنین به زیرک هم فرمان داد همراه گروه بسیارى از لشکریان در طهیثا بماند تا بتواند کسانى را که سلیمان از آن شهر تبعید و بیرون کرده است برگرداند.

چون ابو احمد آنچه را که در طلب آن بود بدست آورد با لشکر خویش برگشت و تصمیم استوار داشت که آهنگ اهواز کند تا کار آن سرزمین را سامان بخشد. او پیشاپیش خود، پسرش ابو العباس را فرستاده بود. قبلا گفتیم که على بن ابان مهلبى بر بیشتر نواحى اهواز چیره شده بود و به سپاهیان سلطانى تاخته و با آنان در افتاده و بر بیشتر اعمال و نواحى اهواز چیره شده بود.

چون ابو احمد برگشت همین که به بردودا رسید چند روزى آنجا ماند و فرمان داد آنچه لازم است و براى رفتن با اسبها مورد نیاز است فراهم آوردند تا آهنگ اهواز کند و پیشاپیش کسانى را فرستاد که راهها و منازل را اصلاح کنند و خوار و بار و علوفه براى لشکرى که همراه اویند فراهم سازند. پیش از آنکه ابو احمد از واسط حرکت کند زیرک از طهیثا برگشت و این پس از بازگشت مردم به نواحى تحت تصرف زنگیان بود و زیرک همه را در حال امن و آسایش پشت سر نهاده بود.

ابو احمد به زیرک فرمان داد آماده شود و با بلمها و زورقها و گزیدگان و دلیران خود بسوى دجله حرکت کند و دست او و دست نصیر فرمانده نیروى آبى براى شکستن بندهاى دجله و تعقیب گریختگان زنگیان و در افتادن با هر یک از یاران سلیمان که بدیشان برخورند، متحد شود و خود را به شهرى که سالار زنگیان در آن است برسانند و اگر مناسب دانستند با او در همان شهر جنگ کنند، و هر چه پیش مى آید براى ابو احمد بنویسند تا پاسخ دهد و فرمان صادر کند و آنان بدان گونه عمل کنند.

ابو احمد هارون ، پسر خویش ، را بر لشکریانى که در واسط باقى گذاشته بود فرماندهى داد و تصمیم گرفت که سبکبار و همراه گروهى اندک از مردان و یاران خویش حرکت کند و به هارون فرمان داد که آن لشکر را از پى او با کشتیها و بلمها به جایگاه وى در دجله برساند و این کار را پس از رسیدن نامه اش انجام دهد.

ابو احمد از واسط به قصد اهواز بیرون آمد در (باذبین ) فرود آمد و سپس به (طیب ) و (قرقوب ) رفت و کنار رود شوش ‍ رسید، براى او بر آن رود پل بسته بودند. ابو احمد از اول بامداد تا هنگام ظهر کنار آن پل ماند تا همه لشکریانش عبور کردند و به شوش رسیدند و فرود آمد. او پیش از آن به مسرور بلخى که کارگزارش در اهواز بود، فرمان داده پیش او بیاید. وى نیز همراه لشکر و فرماندهانى که با او بودند بامداد روزى که ابو احمد در شوش فرود آمد به حضورش آمدند. ابو احمد بر مسرور بلخى و همراهانش ‍ خلعت پوشاند و سه روز در شوش درنگ کرد. از جمله زنگیانى که در طهیثا اسیر شده بود احمد بن موسى بن سعید بصرى معروف به قوص بود، او از سرهنگان بلند پایه زنگیان بود و از ویژگان و یاران قدیمى سالار زنگیان شمرده مى شد. او پس از آنکه زخمهاى گران برداشت  و به دلیل همان زخمها کشته شد  اسیر گشت و ابو احمد دستور داد پس از مرگش سرش را بریدند و بر پل واسط نصب کردند.

ابو جعفر طبرى مى گوید : و چون خبر جنگ طهیثا به سالار زنگیان رسید و دانست که بر سر یارانش چه آمده است در کار خود فرو ماند و چاره سازیهاى او کارگر نیفتاد و بیم و هراس او را واداشت به على بن ابان مهلبى که در آن هنگام مقیم اهواز و همراه حدود سى هزار سپاهى بود نامه نوشت و به او فرمان داد هر چه خوار و بار و لوازم و ابزار با اوست همانجا بگذارد و خودش را با همه لشکریانش پیش او برود. این نامه به مهلبى رسید و او که از آمدن ابو احمد به اهواز آگاه شده بود و از بیم خردش تباه شده بود همین که نامه سالار زنگیان را خواند که شتابان از او خواسته بود حرکت کند همه چیزهایى را که پیش او جمع شده بود رها کرد و محمد بن یحیى بن سعید کرنیایى را به جانشینى خود گماشت . همین که مهلبى حرکت کرد و از او دور شد محمد بن یحیى هم پایدارى نکرد و نماند که سخت ترسیده و اخبار پیاپى رسیده بود که ابو احمد آهنگ او دارد، او همه چیزهایى را که براى حفظ آن گماشته شده بود رها کرد و از پى مهلبى روان شد. در آن هنگام در اهواز و نواحى آن انواع غلات و خرما و دامهاى اهلى بسیار براى زنگیان جمع شده بود که همه را رها کردند و رفتند. سالار زنگیان به بهبود بن عبدالوهاب هم که از سرهنگان بود و اداره ولایات میان اهواز و فارس را بر عهده داشت نوشت همراه لشکریان خویش نزد او برود. بهبود هم هر چه خوراکى و خرما و گندم و چهار پایان که در اختیار داشت و بسیار بود رها کرد. ابو احمد همه آنها را به تصرف خویش در آورد و موجب تقویت او و ضعف و سستى سالار زنگیان شد.

پس از اینکه مهلبى از اهواز کوچ کرد یارانش میان دهکده هایى که بین اهواز و شهر سالار زنگیان بود پراکنده شدند و غارت کردند و مردم آن دهکده ها را که با آنان در حال صلح بودند بیرون کردند، گروه بسیارى هم از کسانى که با مهلبى بودند، چه پیاده و چه سواره ، از رفتن همراه او و پیوستن به سالار زنگیان خوددارى کردند و در اطراف اهواز ماندند و به ابو احمد نامه نوشتند و از او امان خواستند که به آنان خبر رسیده بود او بر هر کس از یاران و سپاهیان سالار زنگیان پیروز شود او را عفو مى کند. آنچه که سالار زنگیان را بر آن داشت تا به مهلبى و بهبود بنویسد تا شتابان به او بپیوندند، ترس او از این بود که ابو احمد با سپاهیانش آهنگ او کنند، آن هم در آن حال که زنگیان را چنان ترس و بیمى فرا گرفته بود، او نمى خواست مهلبى و بهبود از او جدا باشند و کار بدان گونه که او پنداشته بود صورت نگرفت که ابو احمد آهنگ اهواز داشت و اگر مهلبى و بهبود در جاى خود و میان لشکریان خویش مى ماندند براى دفاع از اهواز و نگهدارى اموالى که در دست داشتند بهتر و سود بخش تر بود.

ابو جعفر طبرى مى گوید : ابو احمد چندان درنگ کرد تا اموالى را که مهلبى و بهبود و جانشینان آن دو رها کرده بودند جمع کرد، بندهایى را که سالار زنگیان در دجله فراهم آورده بود برچید و راهها براى عبور او اصلاح شد. آن گاه ابو احمد از شوش به جندى شاپور رفت و سه روز آنجا درنگ کرد و علوفه در لشکرگاه کمیاب شد، کسانى را براى تهیه و گسیل داشتن علوفه فرستاد و از جندى شاپور به شوشتر رفت و آنجا براى جمع آورى اموال از بخشهاى اهواز درنگ کرد و به هر بخش و ولایت سرهنگى را فرستاد تا زودتر اموال را جمع کند و گسیل دارد. ابو احمد در همان حال احمد بن ابى الاصبغ را نزد محمد بن عبدالله کردى که سالار رامهرمز و دژها و دهکده هاى اطراف آن بود فرستاد؛ محمد بن عبدالله کردى مهلبى را به شورش واداشته و اموال بسیارى هم براى سالار زنگیان گسیل داشته بود. ابو احمد به ابن ابى الاصبغ دستور داد با کردى اظهار دوستى و محبت کندو به او بفهماند که با همه گناهانى که کرده ابو احمد او را عفو خواهد کرد و از لغزش او چشم خواهد پوشید و همچنین به او بگوید در حمل اموال و رفتن با همه غلامان و سپاهیان و وابستگانى که همراه اویند به سوق الاهواز شتاب کند تا ابن ابى الاصبغ آنان را سان ببیند. ابو احمد دستور داده بود که او به آنان مقررى دهد و سپس آنان را همراه خود براى جنگ با سالار زنگیان ببرد، او همین گونه رفتار کرد و آنان را یکى یکى احضار کرد و سان دید و عطا و مقررى بخشید.

ابو احمد نیز از آنجا به عسکر مکرم رفت و چند روزى آنجا را منزل قرار داد؛ سپس ‍ از آن کوچ کرد و به اهواز رسید. او چنان مى پنداشت که خوار و بار به میزان مصرف لشکرش پیشاپیش به اهواز فرستاده شده است ، حال آنکه چنان نبود و آن روزگار دشوار شد و مردم بسختى نگران شدند. او سه روز درنگ کرد و منتظر رسیدن خوار و بار شد که نرسید و حال مردم بد شد و نزدیک بود این موضوع جمع ایشان را پراکنده سازد. ابو احمد از سبب تاءخیر در رسیدن خوار و بار پرسید، معلوم شد زنگیان پل قدیمى ایرانیان را که میان سوق الاهواز و رامهرمز بوده تخریب کرده اند، آن پل اربق نام داشت ، ناچار بازرگانان و دیگران از رسیدن خوار و بار عاجز مانده بودند و آن پل در دو فرسنگى سوق الاهواز بود. ابو احمد خود سوار شد و همه سیاهانى را که در لشکر بودند جمع کرد و آنان را به بردن سنگ واداشت و از اموال رعیت به آنان بخشید و حرکت نکرد تا آنکه همان روز آن پل اصلاح شد و به حال نخست برگشت و مردم توانستند از آن عبور کنند و کاروانهاى خوار و بار راه افتادند و مردم لشکرگاه فراوانى یافتند و احوال ایشان خوب شد. ابو احمد دستور داد قایقها را براى بستن پل بر رودخانه دجیل فراهم آورند که از همه ولایات اهواز جمع و فراهم شد. ابو احمد همچنان چند روزى در اهواز باقى ماند تا یارانش کارهاى خود را رو به راه کنند و ابزار و آلاتى را که به آنان نیازمندند فراهم آورند و اسبهایشان بهبود یابند و ضعفى که به سبب نرسیدن علوفه بر آنها عارض شده بود بر طرف شود.

در همین حال نامه هایى از کسانى که با مهلبى نرفته و در سوق الاهواز مانده بودند براى ابو احمد رسید که از او تقاضاى عفو کرده بودند، او ایشان را امان داد؛ حدود هزار تن آمدند ابو احمد نسبت به همه ایشان نیکى کرد و آنان را به فرماندهان غلامان خود سپرد و براى آنان مقررى تعیین کرد. آن گاه بر رود دجیل اهواز پل بست و پس از اینکه سپاهیان خویش را جلو فرستاد خودش نیز کوچید و از پل عبور کرد و در جایى که معروف به قصر ماءمون است سه روز درنگ کرد. او پسرش ابو العباس را پیشاپیش به کرانه نهر مبارک که از شاخه هاى فرات بصره است گسیل داشت و براى پسر دیگرش هارون نوشت تا با لشکر خویش به ابو احمد بپیوندد و مقصودش این بود که همه لشکرها آنجا جمع شوند. او از قصر ماءمون به قورج عباس رفت ، آنجا احمد بن ابى الاصبغ همراه با هدایاى محمد بن عبدالله کردى سالار رامهرمز که شامل اموال و چارپایان بود، پیش او رسید. آن گاه از قورج کوچ کرد و در جعفریه فرود آمد؛ آنجا آب نبود و ابو احمد هنگامى که در قورج بود کسانى را فرستاده بود تا چاههاى آن را گودتر کنند و به آب برسانند. یک شبانروز آنجا ماند و به خوار و بار فراوانى که جمع شده بود دست یافت که بر سپاهیان گشایشى شد و از آنجا توشه برداشتند، او به منزلى که معروف به بشیر است رفت آنجا آبگیرى یافت که از آب باران انباشته شده بود، یک شبانروز درنگ کرد و به سوى مبارک  که منزلى دور بود، حرکت کرد؛ در راه دو پسرش ابو العباس و هارون به او رسیدند و بر او سلام دادند و همراهش شدند و او با آنان وارد مبارک شد و این به روز شنبه نیمه رجب سال دویست و شصت و هفت بود.

ابو جعفر مى گوید : نصیر و زیرک  که کنار دجله کور به یکدیگر رسیده بودند با کشتیها و بلمهاى خود همچنان به راه خویش ادامه دادند تا به ابله رسیدند. آنجا مردى از یاران سالار زنگیان از آنان امان خواست و آن دو را آگاه کرد که سالارشان شمار بسیارى بلم و زورق آکنده از زنگیان را به سرپرستى سرهنگى به نام محمد بن ابراهیم که کنیه اش ابو عیسى است ، گسیل داشته است .

طبرى مى گوید : ابن محمد بن ابراهیم مردى از اهل بصره بود که یساره رئیس شرطه سالار زنگیان او را به حضورش آورده بود و او وى را شایسته دبیرى براى یسار دید و تا هنگامى که یسار زنده بود همچنان دبیرى او را بر عهده داشت .

کار احمد بن مهدى جبایى نزد سالار زنگیان بالا گرفت و او را به بیشتر نقاطى که یسار حکومت داشت حاکم ساخت و همین محمد بن ابراهیم را به عنوان دبیر به او سپرد و دبیرى جبائى را بر عهده داشت و همین که در جنگ شعرانى جبائى کشته شد این محمد بن ابراهیم به مقام و رتبه او طمع کرد و خواست سالار زنگیان او را بر جاى جبائى بگمارد، محمد بن ابراهیم قلم و دوات را کنار افکند و جامه جنگى پوشید و آماده شد، سالار زنگیان او را همراه این لشکر فرستاده بود و فرمان داده بود در دجله بماند و آمد و شد کند تا لشکرهاى سلطانى را که وارد دجله مى شوند عقب براند. او گاهى هم با گروههایى که همراهش بودند به رودخانه معروف به یزید مى رفت ، در این لشکر که همراهش بود برخى از فرماندهان زنگیان از جمله شبل بن سالم و عمرو که معروف به غلام بود حضور داشتند و گروهى از سیاهان و دیگران بودند. مردى از زنگیان که در همین لشکر بود از نصیر و زیرک امان خواست و خبر او را به اطلاع ایشان رساند و گفت که محمد بن ابراهیم آهنگ حمله به لشکرگاه نصیر دارد.

نصیر در آن هنگام کنار نهر المراه اردو زده بود. آن مرد همچنین اطلاع داد که آنها مى خواهند رودخانه هایى را که رود معقل را قطع مى کند طى کنند و از تنگه شیرین بگذرند و به محل معروف به شرطه برسند و از پشت لشکر نصیر بیرون آیند و با هر کس که در آن است در افتند. چون نصیر از این خبر آگاه شد در حال آماده باش از ابله برگشت و در لشکرگاه خود مستقر شد، زیرک نیز آهنگ تنگه و شکاف شیرین کرد تا با محمد بن ابراهیم درگیر شوند و در راه با او رویاروى شد و پس از آنکه زنگیان گریختند و کنار رودخانه یزید که محل کمین ایشان بود پناه بردند، زیرک را به محل آنان راهنمایى کردند که زورقهاى خود را بدان سوى برد و گروهى از ایشان را کشت و گروهى دیگر را اسیر کرد. محمد بن ابراهیم و عمرو  غلام بودى  از جمله اسیران بودند تمام بلمها و زورقهایى هم که با آنان بود و شمار آنها به حدود سى بلم مى رسید با غنیمت گرفته شد. شبل بن سالم همراه کسانى که او بودند گریخت و خود را به لشکرگاه سالار زنگیان رساند. زیرک از تنگه شیرین با سلامت و پیروزى بیرون آمد و با اسیران و سرهاى بریده و بلمها و زورقهایى که به دست آورده بود از ناحیه دجله کور به واسط برگشت و خبر پیروزى را براى ابو احمد نوشت . مصیبت بر پیروان سالار زنگیان که در دجله و اطراف آن بودند سنگین شد و گروهى از زنگیان و پیروان ایشان که حدود دو هزار نفر بودند از نصیر فرمانده نیروهاى آبى که در آن هنگام کنار نهر المراه بود امان خواستند.

نصیر این خبر را براى ابو احمد نوشت . ابو احمد به او فرمان داد ایشان را بپذیرد و امان دهد و مستمرى بپردازد و در زمره یاران خود قرار دهد و با آنان با دشمن جنگ کند. ابو احمد سپس به نصیر نامه نوشت و دستور داد کنار رود مبارک به او ملحق شود و نصیر خود را آنجا و پیش او رساند.

و چنان بود که ابو العباس هنگامى که آهنگ آمدن کنار رود مبارک داشت با بلمها آهنگ لشکرگاه سالار زنگیان کرد و در شهر آنان که کنار رود ابو الخصیب بود جنگ کرد و این جنگ از اول روز تا هنگام عصر میان دو گروه ادامه داشت .

یکى از سرهنگان بلند پایه سالار زنگیان بنام منتاب که از پیوستگان به سلیمان بن جامع بود همراه گروهى از یاران خویش از ابو العباس امان خواست و این از پیشامدهایى بود که سالار زنگیان را سخت شکسته خاطر کرد. ابو العباس با فتح و ظفر برگشت ، بر منتاب هم خلعت پوشاند و مال بخشید و او را بر اسبى سوار کرد و با خود آورد و چون پدرش ابو احمد را دید گزارش کار متناب را به او داد که براى امان خواهى پیش او آمده است ، ابو احمد هم فرمان داد به متناب خلعت و اموال و چند اسب و ستور بخشیدند. او نخستین سرهنگ از سرهنگان سالار زنگیان بود که امان خواست .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۴۶

خطبه ۱۲۷ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خطاب به خوارج)

۱۲۷ و من کلام له ع قاله للخوارج أیضا

فَإِنْ أَبَیْتُمْ إِلَّا أَنْ تَزْعُمُوا أَنِّی أَخْطَأْتُ وَ ضَلَلْتُ- فَلِمَ تُضَلِّلُونَ عَامَّهَ أُمَّهِ مُحَمَّدٍ ص بِضَلَالِی- وَ تَأْخُذُونَهُمْ بِخَطَئِی- وَ تُکَفِّرُونَهُمْ بِذُنُوبِی- سُیُوفُکُمْ عَلَى عَوَاتِقِکُمْ- تَضَعُونَهَا مَوَاضِعَ الْبُرْءِ وَ السُّقْمِ- وَ تَخْلِطُونَ مَنْ أَذْنَبَ بِمَنْ لَمْ یُذْنِبْ- وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص رَجَمَ الزَّانِیَ الْمُحْصَنَ- ثُمَّ صَلَّى عَلَیْهِ ثُمَّ وَرَّثَهُ أَهْلَهُ- وَ قَتَلَ الْقَاتِلَ وَ وَرَّثَ مِیرَاثَهُ أَهْلَهُ- وَ قَطَعَ یَدَ السَّارِقِ وَ جَلَدَ الزَّانِیَ غَیْرَ الْمُحْصَنِ- ثُمَّ قَسَمَ عَلَیْهِمَا مِنَ الْفَیْ‏ءِ وَ نَکَحَا الْمُسْلِمَاتِ- فَأَخَذَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص بِذُنُوبِهِمْ- وَ أَقَامَ حَقَّ اللَّهِ فِیهِمْ- وَ لَمْ یَمْنَعْهُمْ سَهْمَهُمْ مِنَ الْإِسْلَامِ- وَ لَمْ یُخْرِجْ أَسْمَاءَهُمْ مِنْ بَیْنِ أَهْلِهِ- ثُمَّ أَنْتُمْ شِرَارُ النَّاسِ- وَ مَنْ رَمَى بِهِ الشَّیْطَانُ مَرَامِیَهُ وَ ضَرَبَ بِهِ تِیهَهُ- وَ سَیَهْلِکُ فِیَّ صِنْفَانِ- مُحِبٌّ مُفْرِطٌ یَذْهَبُ بِهِ الْحُبُّ إِلَى غَیْرِ الْحَقِّ- وَ مُبْغِضٌ مُفْرِطٌ یَذْهَبُ بِهِ الْبُغْضُ إِلَى غَیْرِ الْحَقِّ- وَ خَیْرُ النَّاسِ فِیَّ حَالًا النَّمَطُ الْأَوْسَطُ فَالْزَمُوهُ- وَ الْزَمُوا السَّوَادَ الْأَعْظَمَ- فَإِنَّ یَدَ اللَّهِ عَلَى الْجَمَاعَهِ- وَ إِیَّاکُمْ وَ الْفُرْقَهَ- فَإِنَّ الشَّاذَّ مِنَ النَّاسِ لِلشَّیْطَانِ- کَمَا أَنَّ الشَّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ- أَلَا مَنْ دَعَا إِلَى هَذَا الشِّعَارِ فَاقْتُلُوهُ- وَ لَوْ کَانَ تَحْتَ عِمَامَتِی هَذِهِ- فَإِنَّمَا حُکِّمَ‏ الْحَکَمَانِ لِیُحْیِیَا مَا أَحْیَا الْقُرْآنُ- وَ یُمِیتَا مَا أَمَاتَ الْقُرْآنُ- وَ إِحْیَاؤُهُ الِاجْتِمَاعُ عَلَیْهِ- وَ إِمَاتَتُهُ الِافْتِرَاقُ عَنْهُ- فَإِنْ جَرَّنَا الْقُرْآنُ إِلَیْهِمْ اتَّبَعْنَاهُمْ- وَ إِنْ جَرَّهُمْ إِلَیْنَا اتَّبَعُونَا- فَلَمْ آتِ لَا أَبَا لَکُمْ بُجْراً- وَ لَا خَتَلْتُکُمْ عَنْ أَمْرِکُمْ- وَ لَا لَبَّسْتُهُ عَلَیْکُمْ- إِنَّمَا اجْتَمَعَ رَأْیُ مَلَئِکُمْ عَلَى اخْتِیَارِ رَجُلَیْنِ- أَخَذْنَا عَلَیْهِمَا أَلَّا یَتَعَدَّیَا الْقُرْآنَ فَتَاهَا عَنْهُ- وَ تَرَکَا الْحَقَّ وَ هُمَا یُبْصِرَانِهِ- وَ کَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا فَمَضَیَا عَلَیْهِ- وَ قَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَیْهِمَا فِی الْحُکُومَهِ بِالْعَدْلِ- وَ الصَّمْدِ لِلْحَقِّ سُوءَ رَأْیِهِمَا وَ جَوْرَ حُکْمِهِمَا

مطابق خطبه ۱۲۷ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۱۲۷)از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به خوارج

(در این خطبه که همچنان خطاب به خوارج است و با عبارت( فان ابیتم الا ان تزعموا انى اخطات و ضللت )  (و اگر شما چیزى را نمى پذیرید مگر اینکه به تصور باطل شما خطا کرده و گمراه شده ام )  شروع مى شود، ابن ابى الحدید نخست بحثى کلامى درباره مذهب خوارج و اینکه به اعتقاد آنان کسانى که مرتکب گناه کبیره شوند کافرند آورده و آیات قرانى مورد استناد و استشهاد خوارج را نقل کرده و استدلال آنان را به آن رد کرده است . سپس فصلى درباره غلات شیعه و نصیریه و فرقه هاى دیگر آورده است که هر چند بحث ملل و نحل است و بحث تاریخى صرف نیست ولى ترجمه آن براى خوانندگان گرامى خالى از فایده نیست .)

کسانى که درباره على علیه السلام غلو کرده اند در هلاکت افتاده اند، همچنان که غلو کنندگان درباره عیسى بن مریم علیه السلام هلاک شده اند، محدثان روایت کرده اند که پیامبر (ص ) به على (ع ) فرموده اند : (در تو مثلى از عیسى بن مریم است . یهودیان او را چندان دشمن داشتند که فراتر از قدر و منزلتش بردند).

امیرالمؤ منین علیه السلام گرفتار گروهى از اصحاب خود شد که با اغواى شیطان از حد محبت و دوستى او بیرون شدند و به خداى خود کافر گشتند و آنچه را پیامبرشان آورده بود انکار کردند و مدعى الوهیت على شدند و به او گفتند : تو خالق و رازق مایى ؛ على علیه السلام از ایشان خواست توبه کنند و مدتى منتظر توبه آنان ماند و سپس تهدیدشان کرد و آنان همچنان بر گفته و عقیده خود پافشارى کردند. او نخست براى آنان گودالهایى حفر کرد که در آن به آنان دود بدهد به امید آنکه از عقیده خویش باز گردند و آنان از این کار خوددارى کردند در نتیجه آنان را سوزاند و در این باره چنین فرمود :

(هان ! مرا نمى بینید که چون کار بسیار زشتى دیدم خندقهایى حفر کردم و آتش بر افروختم و قنبر را فرا خواندم ؟)

ابو العباس احمد بن عبیدالله بن عمار ثقفى ، از محمد بن سلیمان بن حبیب مصیصى  که معروف به نوین است  و از على بن محمد نوفلى از قول مشایخ او نقل مى کند که مى گفته است : على علیه السلام از کنار گروهى گذشت که روز ماه رمضان آشکارا چیزى مى خوردند، على (ع ) از آنان پرسید : مسافرید یا بیمار؟ گفتند : هیچکدام . فرمود : آیا از اهل کتاب هستید و جزیه مى پردازید و در ذمه مسلمانانید؟ گفتند : نه . فرمود : پس به چه دلیل در روز ماه رمضان چیزى مى خورید؟ آنان برخاستند و گفتند : تو تویى  با این سخن به ربوبیت على (ع ) اشاره مى کردند.

على (ع ) از اسب خود فرود آمد و چهره به خاک نهاد و گفت : اى واى بر شما! که من بنده اى از بندگان خدایم ، از خدا بترسید و به اسلام برگردید. آنان نپذیرفتند. او ایشان را مکرر به راه راست فرا خواند، نپذیرفتند و بر کفر خود پایدار ماندند. على (ع ) برخاست و فرمود : آنان را استوار ببندید و کارگران و هیمه و آتش بیاورید و دستور داد دو خندق کندند که یکى سربسته و دیگرى سرگشوده بود، در خندق سرگشوده هیمه ریختند و آتش زدند و میان آن خندق و خندق سرپوشیده راهى گشودند و بدان گونه نخست به آنان دود دادند و على (ع ) شخصا آنان را فرا خواند و سوگندشان داد که از عقیده خود برگردند؛ بازنگشتند و نپذیرفتند. آن گاه بر آنان آتش افکند و همگى در آتش سوختند و شاعر در این باره چنین سروده است :
(اینک که مرگ مرا در آن دو خندق نیفکند هر کجا مى خواهد درافکند، هرگاه هیمه و آتش براى ما برافروخته شود مرگ نقد است و نسیه نیست ).

گوید : على علیه السلام از جاى خود برنخاست تا آنان همگى سوخته شدند.این ادعا و سخن حدود یک سال پوشیده ماند و سپس عبدالله بن سباء که یهودى بود و تظاهر به اسلام مى کرد پس از وفات امیرالمؤ منین ظهور کرد و آن را دوباره آشکار ساخت ؛گروهى از او پیروى کردند که به (سبئیه ) معروف اند. آنان معتقد بودند که على علیه السلام نمرده بلکه مقیم آسمان است و صداى رعد و برق آواى اوست . آنان هرگاه بانگ رعد مى شنیدند مى گفتند : اى امیرالمؤ منین سلام بر تو باد. آنان در مورد رسول خدا (ص ) بدترین سخن را گفتند و زشت ترین افترا را بر آن حضرت بستند و گفتند : نه دهم وحى را پوشیده داشت و اظهار نکرد. این سخن آنان را حسن بن محمد بن حنیفه  که خداى از او خشنود باد  در رساله اى که درباره (ارجاء) تاءلیف کرده آورده و رد کرده است .

سلیمان بن ابى شیخ ، از هیثم بن معاویه ، از عبدالعزیز بن ابان ، از عبدالواحد بن ایمن مکى نقل مى کند که مى گفته است : حضور داشتم که حسن بن على بن محمد بن حنیفه این رساله را املاء کرد و ضمن آن مى گفت : از جمله سخنان این سبئیان یکى هم این است که مى گویند : ما به وحیى راهنمایى و هدایت شده ایم که مردم از آن فرو مانده اند و به علمى دست یافته ایم که از ایشان پوشیده مانده است و آنان چنین تصور باطلى دارند که پیامبر (ص ) نه دهم وحى را پوشیده داشته است ، و حال آنکه اگر قرار بود پیامبر (ص ) چیزى را از آنچه خداوند بر او نازل فرموده است پوشیده بدارد، موضوع زینب همسر زید و این آیه را که خداوند در سوره تحریم مى فرماید : (در جستجوى رضایت و خرسندى همسرانت هستى ) پوشیده مى داشت . سپس مغیره بن سعید  وابسته قبیله بجیله ظهور کرد و او خواست سخنى تازه بگوید و مردمى را بفریبد و به آن وسیله به هدفهاى دنیایى خود برسد و درباره على (ع ) بسیار غلو کرد و گفت : على اگر بخواهد مى تواند اقوام عاد و ثمود و همه اقوام دیگرى را که در این میان بوده اند زنده کند.

على بن محمد نوفلى نقل مى کند که مغیره بن سعید به حضور ابو جعفر محمد بن على بن حسین علیهم السلام آمد و گفت : تو به مردم بگو من علم غیب دارم و من از درآمد عراق به تو مى دهم . ابو جعفر باقر (ع ) او را سخت از حضور خود راند و سخنانى به او گفت که او را ناخوش آمد و از پیش او برگشت . مغیره سپس پیش ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنیفه  که خدایش رحمت کند  رفت و همان سخن را گفت . ابو هاشم که مردى نیرومند و قوى دست بود برجست و مغیره را تا حد مرگ زد، او مدتى خود را معالجه کرد تا بهبود یافت . مغیره سپس نزد محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن که خدایش رحمت کند  رفت ، محمد مردى خاموش ‍ بود که کمتر سخن مى گفت . مغیره همان سخنانى را که بر آن دو گفته بود به او هم گفت . محمد سکوت کرد و هیچ پاسخى به او نداد، مغیره از خانه محمد بیرون آمد و به سکوت و خاموشى او طمع بست و گفت : گواهى مى دهم که این محمد همان مهدى است که رسول خدا (ص ) به (ظهور) او مژده داده است و او قائم اهل بیت است . سپس مدعى شد که على بن حسین علیه السلام همین محمد بن عبدالله را وصى خود قرار داده است .

مغیره پس از آن به کوفه آمد و شعبده بازى مى کرد. او مردم را به عقیده خود فرا خواند و آنان را فریفت و گمراه ساخت و گروه بسیارى از او پیروى کردند. مغیره به دروغ مدعى شد که محمد بن عبدالله به او اجازه داده است مردم را خفه کند و به آنان در صورت لزوم زهر بیاشاماند، و او یاران خود را گسیل مى داشت که نسبت به مردم همان گونه رفتار مى کردند. برخى از یاران مغیره به او گفتند : ما کسانى را که نمى شناسیم خفه مى کنیم . گفت : در این مورد بر شما گناهى نیست اگر از یاران خودتان باشد که او را زودتر به بهشت فرستاده اید و اگر از شما نباشد زودتر او را روانه دوزخ کرده اید. به همین سبب منصور دوانیقى محمد بن عبدالله را خناق (بسیار خفه کننده ) لقب داده بود و آنچه را که مغیره به دروغ ادعا مى کرد منصور بر محمد بن عبدالله مى بست .

پس از مغیره کار غلات بالا گرفت و آنان در غلو بیشتر سخن گفتند و مدعى شدند که ذات خداوند مقدس در گروهى از فرزند زادگان امیرالمؤ منین علیه السلام حلول کرده است و منکر برانگیخته شدن و زنده شدن پس از مرگ و ثواب و عقاب را از معتقدات خود حذف کردند و گروهى از ایشان گفتند : ثواب و عقاب همان خوشیها و رنجهاى این جهانى است . آنگاه از این معتقدات قدیمى که پیشگامان غلات به آن اعتقاد داشتند مذاهب و معتقدات زشت تر و نارواتر که اعقاب ایشان به آن معتقد نبودند پدید آمد، تا آنجا که فرقه معروف (نصیریه ) پدید آمد و این فرقه را محمد بن نصیر نمیرى که از اصحاب امام حسن عسکرى بود به وجود آورد و فرقه دیگرى که به (اسحاقیه ) معروف اند و آن را اسحاق بن زید بن حارث که از اصحاب عبدالله بن معاویه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب است پدید آورد. او معتقد به حلال و مباح بودن بسیارى از محرمات گردید و تکالیف را اسقاط کرد و براى على علیه السلام شرکت در رسالت پیامبر (ص ) را به گونه دیگرى ، غیر از آنچه از ظاهر این سخن فهمیده مى شود و مردم استنباط مى کنند، ثابت مى کرد.

محمد بن نصیر از یاران حسن بن على بن محمد ابن الرضا  حضرت امام حسن عسکرى  بود و چون امام حسن رحلت فرمود، او مدعى وکالت پسر امام حسن که شیعیان معتقد به امامت اویند شد و خداوند متعال او را به سبب الحاد و غلو و اعتقاد به تناسخ ارواح رسوا ساخت . محمد بن نصیر سپس مدعى شد که خودش پیامبرى از پیامبران خداوند است و او را على بن محمد بن الرضا  حضرت امام هادى  گسیل داشته و منکر امامت امام حسن عسکرى و پسر آن حضرت شد بعد هم ادعاى خدایى کرد و معتقد به روا بودن ازدواج با محارم شد.

غلات ، داراى معتقدات بسیار و مفصل هستند و من گروهى از ایشان را دیده ام و سخنان آنان را شنیده ام . میان ایشان هیچکس ندیدم به دنبال تحصیل حقیقت و قابل مباحثه باشد و امیدوارم بزودى تمام فرقه هاى غلات و معتقدات ایشان را به خواست خداوند متعال در کتابى که سرگرم تاءلیف و تصنیف آن بودم  و به سبب پرداختن به شرح نهج البلاغه و اهتمام به این کار از آن منصرف شدم  و نام آن مقالات الشیعه است جمع کنم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۸۰

خطبه ۱۲۶ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(تقسیم مقررى)

۱۲۶ و من کلام له ع- لما عوقب على التسویه فی العطاء- و تصییره الناس أسوه فی العطاء- من غیر تفضیل أولی السابقات و الشرف

أَ تَأْمُرُونِّی أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ- فِیمَنْ وُلِّیتُ عَلَیْهِ- وَ اللَّهِ لَا أَطُورُ بِهِ مَا سَمَرَ سَمِیرٌ- وَ مَا أَمَّ نَجْمٌ فِی السَّمَاءِ نَجْماً- وَ لَوْ کَانَ الْمَالُ لِی لَسَوَّیْتُ بَیْنَهُمْ- فَکَیْفَ وَ إِنَّمَا الْمَالُ مَالُ اللَّهِ- ثُمَّ قَالَ ع- أَلَا وَ إِنَّ إِعْطَاءَ الْمَالِ فِی غَیْرِ حَقِّهِ تَبْذِیرٌ وَ إِسْرَافٌ- وَ هُوَ یَرْفَعُ صَاحِبَهُ فِی الدُّنْیَا- وَ یَضَعُهُ فِی الآْخِرَهِ- وَ یُکْرِمُهُ فِی النَّاسِ وَ یُهِینُهُ عِنْدَ اللَّهِ- وَ لَمْ یَضَعِ امْرُؤٌ مَالَهُ فِی غَیْرِ حَقِّهِ وَ عِنْدَ غَیْرِ أَهْلِهِ- إِلَّا حَرَمَهُ اللَّهُ شُکْرَهُمْ- وَ کَانَ لِغَیْرِهِ وُدُّهُمْ- فَإِنْ زَلَّتْ بِهِ النَّعْلُ یَوْماً- فَاحْتَاجَ إِلَى مَعُونَتِهِمْ فَشَرُّ خَلِیلٍ- وَ أَلْأَمُ خَدِین‏

مطابق خطبه۱۲۶ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

۱۲۶از سخنان آن حضرت در تقسیم مقررى

(در این خطبه که هنگام اعتراض بر آن حضرت در مورد تقسیم مقررى به صورت برابر و یکسان ایراد شده است و با عبارت (اتاءمرونى  ان اطلب النصر بالجور فیمن ولیت علیه ) (آیا به من فرمان مى دهید که با ستم بر کسى که بر او ولایت و حکومت یافته ام در جستجوى نصرت و پیروزى باشم )  شروع مى شود پس از توضیح پاره اى از لغات و مشکلات بحث مختصر فقهى تاریخى زیر آمده است که اطلاع بر آن براى خوانندگان گرامى سودمند است .)

(ابن ابى الحدید مى گوید) : بدان که این مسئله فقهى است و عقیده على علیه السلام و ابوبکر در آن یکسان است که باید غنایم و صدقات میان مسلمانان به تساوى تقسیم شود. شافعى هم که خدایش رحمت کند همین عقیده را دارد.

اما عمر همین که به خلافت رسید برخى از مردم را بر برخى برترى داد و افراد پیشگام و باسابقه را بر دیگران و مهاجران قریش را بر مهاجران دیگر و عموم مهاجران را بر همه انصار و عرب را بر عجم و آزاد را بر برده و وابسته برترى داد. عمر به روزگار حکومت ابوبکر هم به او پیشنهاد کرد که همین گونه عمل کند، ابوبکر نپذیرفت و گفت : خداوند هیچ کس را بر دیگرى برترى نداده است بلکه فرموده است : (همانا صدقات براى فقیران و مسکینان و… است ).  و هیچ قومى را بر قوم دیگر تخصیص نداده است .

هنگامى که خلافت به عمر رسید به همان چیزى که اشاره کرده بود عمل کرد و بسیارى از فقهاى مسلمان عقیده او را پذیرفته اند، و این مساءله از موارد اجتهاد است و امام مى تواند به آنچه اجتهاد او مى رسد عمل کند،  هر چند پیروى کردن از على علیه السلام در نظر ما بهتر و سزاوارتر است خاصه هنگامى که ابوبکر هم در این مساءله با او موافق بوده است و اگر این خبر صحیح باشد که پیامبر (ص ) هم به صورت مساوى تقسیم مى فرمود، مساءله منصوص خواهد شد زیرا کردار و عمل پیامبر (ص ) هم چون گفتار او حجت است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۱۲

خطبه ۱۲۴ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(برانگیختن یاران خود به جنگ)

۱۲۴ و من کلام له ع فی حث أصحابه على القتال

فَقَدِّمُوا الدَّارِعَ وَ أَخِّرُوا الْحَاسِرَ- وَ عَضُّوا عَلَى الْأَضْرَاسِ- فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّیُوفِ عَنِ الْهَامِ- وَ الْتَوُوا فِی أَطْرَافِ الرِّمَاحِ فَإِنَّهُ أَمْوَرُ لِلْأَسِنَّهِ- وَ غُضُّوا الْأَبْصَارَ فَإِنَّهُ أَرْبَطُ لِلْجَأْشِ وَ أَسْکَنُ لِلْقُلُوبِ- وَ أَمِیتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ- وَ رَایَتَکُمْ فَلَا تُمِیلُوهَا وَ لَا تُخِلُّوهَا- وَ لَا تَجْعَلُوهَا إِلَّا بِأَیْدِی شُجْعَانِکُمْ- وَ الْمَانِعِینَ الذِّمَارَ مِنْکُمْ- فَإِنَّ الصَّابِرِینَ عَلَى نُزُولِ الْحَقَائِقِ- هُمُ الَّذِینَ یَحُفُّونَ بِرَایَاتِهِمْ- وَ یَکْتَنِفُونَهَا حِفَافَیْهَا وَ وَرَاءَهَا وَ أَمَامَهَا- لَا یَتَأَخَّرُونَ عَنْهَا فَیُسْلِمُوهَا- وَ لَا یَتَقَدَّمُونَ عَلَیْهَا فَیُفْرِدُوهَا-أَجْزَأَ امْرُؤٌ قِرْنَهُ -وَ آسَى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ -وَ لَمْ یَکِلْ قِرْنَهُ إِلَى أَخِیهِ
فَیَجْتَمِعَ‏-عَلَیْهِ قِرْنُهُ وَ قِرْنُ أَخِیهِ -وَ ایْمُ اللَّهِ لَئِنْ فَرَرْتُمْ مِنْ سَیْفِ الْعَاجِلَهِ لَا تَسْلَمُونَ مِنْ سَیْفِ الْآخِرَهِ -وَ أَنْتُمْ لَهَامِیمُ الْعَرَبِ وَ السَّنَامُ الْأَعْظَمُ
إِنَّ فِی الْفِرَارِ مَوْجِدَهَ اللَّهِ -وَ الذُّلَّ اللَّازِمَ -وَ الْعَارَ الْبَاقِیَ -وَ إِنَّ الْفَارَّ لَغَیْرُ مَزِیدٍ فِی عُمُرِهِ -وَ لَا مَحْجُوزٍ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ یَوْمِهِ -مَنْ رَائِحٌ إِلَى اللَّهِ کَالظَّمْآنِ یَرِدُ الْمَاءَ -الْجَنَّهُ تَحْتَ أَطْرَافِ الْعَوَالِی -الْیَوْمَ تُبْلَى الْأَخْبَارُ -وَ اللَّهِ لَأَنَا أَشْوَقُ إِلَى لِقَائِهِمْ مِنْهُمْ إِلَى دِیَارِهِمْ -اللَّهُمَّ فَإِنْ رَدُّوا الْحَقَّ فَافْضُضْ جَمَاعَتَهُمْ -وَ شَتِّتْ کَلِمَتَهُمْ -وَ أَبْسِلْهُمْ بِخَطَایَاهُمْ-إِنَّهُمْ لَنْ یَزُولُوا عَنْ مَوَاقِفِهِمْ دُونَ طَعْنٍ دِرَاکٍ یَخْرُجُ مِنْهُ النَّسِیمُ -وَ ضَرْبٍ یَفْلِقُ الْهَامَ -وَ یُطِیحُ الْعِظَامَ -وَ یُنْدِرُ السَّوَاعِدَ وَ الْأَقْدَامَ -وَ حَتَّى یُرْمَوْا بِالْمَنَاسِرِ تَتْبَعُهَا الْمَنَاسِرُ -وَ یُرْجَمُوا بِالْکَتَائِبِ تَقْفُوهَا الْحَلَائِبُ -وَ حَتَّى یُجَرَّ بِبِلَادِهِمُ الْخَمِیسُ یَتْلُوهُ الْخَمِیسُ -وَ حَتَّى تَدْعَقَ الْخُیُولُ فِی نَوَاحِرِ أَرْضِهِمْ -وَ بِأَعْنَانِ مَسَارِبِهِمْ وَ مَسَارِحِهِمْ 

قال الشریف الرضی رحمه الله تعالى الدعق الدق أی تدق الخیول بحوافرها أرضهم و نواحر أرضهم متقابلاتها و یقال منازل بنی فلان تتناحر أی تتقابل

مطابق خطبه ۱۲۴ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله الواحد العدل

 (۱۲۴)از سخنان آن حضرت (ع ) در برانگیختن یاران خود به جنگ

(در این خطبه که با عبارت فقدموا الدارع و اخرو الحاسر (زره داران را مقدم و افراد بدون زره را موخر بدارید) شروع مى شود، ابن ابى الحدید پس از معنى کردن لغات و آوردن شواهد از اشعار عرب ، بحث مفصل تاریخى زیر را ایراد کرده است .)

بازگشت به اخبار جنگ صفین

بدان که این خطبه را امیر المومنین علیه السلام در جنگ صفین براى یاران خود ایراد فرموده است که آنان را به جنگ تحریض کند.
ما ضمن مطالب گذشته بیشتر اخبار صفین را گفتیم و اینجا بقیه آن را مى آوریم تا هر کس بر مطالب گذشته ما آگاه گردیده است با اطلاع از بقیه آن که هم اکنون مى آوریم بر تمام داستان صفین آگاه شود.

مردم همگان در این موضوع اتفاق نظر دارند که عمار، رضوان الله علیه ، در حالى که همراه على علیه السلام بوده در جنگ به شهادت رسیده است .

گروه زیادى از مردم و بیشتر مورخان معتقدند که اویس قرنى  هم در جنگ صفین همراه على (ع ) بوده و شهید شده است این موضوع (شهادت عمار) را نصر بن مزاحم در کتاب صفین ، از قول حفص بن عمران برجمى ، از عطاء بن سائب از ابو البخترى نقل کرده است و همانا پیامبر (ص ) درباره اویس سخن مشهور خود را فرموده است . همه مردم این موضوع را نقل کرده اند که پیامبر (ص ) فرموده است : (بهشت مشتاق عمار است ) و روایت کرده اند که عمار بر در خانه پیامبر آمد و اجازه ورود خواست ، فرمود : (به او اجازه دهید، این پاک پسر پاک خوش آمد)

سلمه بن کهیل ، از مجاهد نقل مى کند که پیامبر (ص ) عمار را در حالى دید که سنگهاى مسجد پیامبر را (هنگامى که آنرا مى ساختند) بر دوش مى کشد فرمود : (آنان را با عمار چه کار؟ او آنان را به بهشت فرامى خواند و آنان او را به دوزخ فرامى خوانند).

همه مردم روایت کرده اند که پیامبر (ص ) به عمار فرموده است : (تو را گروه سرکش ستمگر خواهند کشت )
نصر بن مزاحم در کتاب صفین ، از عمرو بن شمر، از مالک بن اعین ، از زید بن وهب جهنمى نقل مى کند که عمار بن یاسر یک یا دو روز پیش از کشته شدنش در صفین ندا داد : کجاست آن کس که رضوان خداوند را بجوید و به مال و فرزند گرایشى نداشته باشد؟ گروهى از مردم پیش عمار آمدند. او گفت : (اى مردم ، همراه ما آهنگ جنگ با این قوم کنید که خون عثمان را مى جویند و به باطل مى پندارند که او مظلوم کشته شده است و حال آنکه ، به خدا سوگند، او بر خود ستمگر بود و به آنچه که خداوند نازل نکرده بود حکم مى کرد).

على علیه السلام رایت خود را به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص سپرد. هاشم در آن روز دو زره پوشیده بود و على علیه السلام به عنوان مزاح به او فرمود : اى ابا هاشم ! آیا بر خود نمى ترسى که یک چشم ترسو باشى ؟ گفت : اى امیر المومنین ، بزودى خواهى دانست ! به خدا سوگند، چنان میان جمجمه هاى این اعراب خواهم افتاد، چون در نور دیدن مردى که فقط آهنگ سراى دیگر دارد. هاشم ، نخست نیزه یى را گرفت ولى همین که آن را حرکت داد شکست ؛ نیزه یى دیگر در دست گرفت که آن را خشک و غیر قابل انعطاف یافت ، انداخت و سپس نیزه یى نرم خواست و رایت را بر آن بست .

نصر گوید : عمرو براى ما نقل کرد که چون على علیه السلام رایت را به هاشم بن عتبه سپرد مردى از یارانش ، از قبیله بکر بن وائل ، چند بار گفت : هاشم ، به پیش ! سپس به او گفت : اى هاشم ، تو را چه مى شود؟ باد در گلو انداخته اى ! آیا ترس و بزدلى بر تو چیره شده است . هاشم گفت : این کیست ؟ گفتند : فلانى است . هاشم گفت : آرى که شایسته و برتر از حد پرچمدارى است و خطاب به آن شخص گفت : چون دیدى که من از پاى درآمدم و بر زمین افتادم رایت را تو در دست بگیر. آن گاه هاشم به یاران خود گفت : بندهاى کفش و کمربندهاى خویش را استوار سازید و چون دیدید که من پرچم را سه بار به حرکت درآوردم بدانید که آهنگ حمله دارم ، البته نباید هیچ کس از شما بر حمله از من پیشى بگیرد. هاشم به لشکر معاویه نگریست ، گروه بزرگى را دید، پرسید : اینان کیستند؟ گفتند : یاران ذوالکلاع اند، هاشم به سوى دیگرى نگریست و گروهى دیگر را دید، پرسید. اینان کیستند؟ گفتند : گروهى از قریش و گروهى از مردم مدینه اند. گفت : اینان قوم من اند و مرا نیاز و رغبتى به جنگ با آنان نیست . سپس پرسید : کنار آن خیمه سپید چه کسانى هستند؟ گفتند : معاویه و لشکر ویژه او. گفت : پایین تر از آنان هم اجتماعى و لشکرى مى بینم ، آنها کیستند؟ گفتند : عمروعاص و دو پسرش و وابستگان او. هاشم پرچم را به حرکت درآورد، مردى از یارانش گفت : اندکى درنگ کن و شتاب مکن ! هاشم ابیات زیر را خواند :
(همانا سرزنش نسبت به من فراوان شد و کم نشد، من که جان خویش (به خدا) فروخته ام هرگز سستى نخواهم ورزید…)

نصر مى گوید : عبدالعزیز بن سیاه ، از حبیب بن ابى ثابت براى ما نقل کرد که چون هاشم پرچم را در دست گرفت عمار بن یاسر شروع به تحریض او کرد و با نیزه خویش آرام به او مى کوفت و مى گفت : به پیش ، اى مرد یک چشم به پیش ! (در مرد یک چشمى که به آوردگاه بیم و هراس در نیاید خیر و هنرى نیست ).

هاشم از عمار آزرم مى کرد و پیش مى رفت و پرچم را استوار مى کرد و باز عمار همان سخن خویش را تکرار مى کرد و هاشم پیشروى مى کرد . عمروعاص گفت : چنین مى بینم که صاحب آن رایت سیاه آهنگ کارى بزرگ دارد. اگر همین گونه پیشروى کند امروز همه اعراب نابود خواهند شد. جنگى بسیار سخت کردند. عمار بانگ برداشته بود : صبر و پایدارى کنید، به خدا سوگند بهشت زیر سایه شمشیرهاى سیمگون است . مقابل هاشم و عمار، از فرماندهان شام ، ابو الاعور سلمى جنگ مى کرد، و عمار همچنان پیوسته هاشم را تشویق مى کرد و او نیز رایت را پیش مى برد. جنگ سخت شد و گسترش یافت و هر دو گروه رویاروى شدند و چنان جنگى کردند که نظیر آن را کسى نشنیده بود و میان هر دو گروه شمار کشتگان بسیار شد.

نصر، از عمرو بن شمر نقل مى کند که مى گفته است : یکى از مردم عراق که به او اعتماد دارم ، گفت چون در آن روز با مردم شام رویاروى شدیم آنان را در پنج صف دیدیم که خود را با دستارها به یکدیگر بسته و پیوسته اند، توانستیم صف به صف آنان را شکست دهیم و بکشیم تا به صف چهارم رسیدیم ؛ هیچ کس از شامیان و عراقیان پشت به جنگ نمى کرد و ابو الاعور چنین رجز مى خواند :
(اگر بگریزیم ، روى برگرداندن و پشت به جنگ کردن بدترین گریز ماست …) 

نصر مى گوید : در این جنگ قبیله همدان عراق با قبیله عک شام رویاروى و درگیر شد و همدانیان این بیت را مى خواندند :
(همدان همدان است و عک عک ، امروز خواهى دانست چه کسى زبون و ناتوان است ).

در آن روز افراد قبیله عک زره بر تن داشتند، ولى ساق بند نداشتند. همدانیان به یکدیگر گفتند : بر ساقهاى پاى ایشان ضربه بزنید. عکى ها نیز به یکدیگر فرمان دادند که به زانو درآیید همانگونه که شتر به زانو مى نشیند و آن گاه سنگى بزرگ را میان خویش نهادند و گفتند : تا این سنگ نگریزد، نخواهیم گریخت .

نصر مى گوید : مردم آن روز از هنگام برآمدن آفتاب تا هنگام نماز مغرب جنگیدند و نماز آن قوم به هنگام نمازها فقط به صورت تکبیر گفتن بود.

آن گاه عراقیان میمنه مردم شام را شکافتند و آنان در تاریکى شب گریختند و پراکنده شدند و شامیان هم موفق شدند میسره مردم عراق را بشکافند و در تاریکى شب دو سپاه بر هم آمیختند و پرچمها همگى جا به جا شد. چون شب را به صبح آوردند شامیان رایت خود را در حالى یافتند که بیش از هزار تن بر گرد آن نبود؛ ناچار آن را از جاى کندند و پشت موضع قبلى بردند و اطرافش را احاطه کردند. عراقیان نیز پرچم خود را در حالى یافتند که بر اطرافش کسى جز افراد قبیله ربیعه نبود : على علیه السلام نیز همانجا بود و آنان او را احاطه کرده بودند در حالى که او نمى دانست که ایشان ربیعه هستند و آنان را از افراد قبایل دیگر مى پنداشت . چون موذن على علیه السلام اذان صبح گفت آن حضرت این بیت را خواند :
(خوشامد و درود بر کسانى که اعتقاد به عدل دارند و بر نماز درود و خوشامد باد.)
آن گاه ایستاد و نماز صبح گزارد. چون از نماز آسوده گشت و هوا روشن شد بر گرد خویش چهره هایى دید که چهره هاى یاران دیروز نبودند. چون به جایگاه خویش نگریست دید جایى میان میسره و قلب است . فرمود : شما از کدام قبیله اید؟ گفتند : از ربیعه هستیم ، اى امیر المومنین ، تو از دیشب میان مایى . فرمود : اى قبیله ربیعه افتخار بزرگى براى تو باد!).

على علیه السلام سپس به هاشم بن عتبه گفت : رایت را بگیر، به خدا سوگند که چنین شبى ندیده بود. هاشم پرچم را گرفت و آن را در قلب سپاه مستقر ساخت .

نصر مى گوید : عمرو بن شمر، از شعبى نقل مى کرد که مى گفته است : در آن شب ، معاویه چهار هزار و سیصد پیاده و سوار را که نشانهاى سبز بر خود زده بودند فراهم ساخت و به آنان فرمان داد از پشت سر على (ع ) به او حمله کنند. افراد قبیله همدان موضوع را دریافتند و آهنگ آنان کردند و با ایشان رویاروى شدند و تمام آن شب را بیدار و در حال شب زنده دارى گذراندند و پاسدارى دادند.

على (ع ) ضمن آمد و شد کنار پرچمهاى ربیعه رسیده و همانجا مانده بود، در حالى که نمى دانست در قرارگاه ایشان است و مى پنداشت در قرارگاه اشعث است . چون صبح فرا رسید و هوا روشن شد نه اشعث را دید و نه یارانش را، ولى سعید بن قیس ‍ همدانى را در کانون سپاه خود دید. در این هنگام مردى از قبیله ربیعه که نامش زفر  بود نزد سعید آمد و به او گفت : مگر تو دیروز نمى گفتى : اگر ربیعه بس نکند هر آینه ربیعه ربیعه است و همدان همدان ؟ دیشب کسى تو را از پایمردى و حراست همدان بى نیاز نساخت . على علیه السلام نظر تندى بر او افکند و در همین هنگام منادى على (ع ) ندا داد : آماده کارزار باشید و همین صبح زود جنگ را آغاز کنید و بر دشمن خویش بتازید. همه گروهها و قبائل به حرکت درآمدند جز قبیله ربیعه که از جاى خود حرکت نکرد. على (ع ) کسى را پیش ایشان فرستاد که بر دشمن بتازید.

آنان همچنان بى حرکت ماندند و نپذیرفتند. على (ع ) ابوثروان را سوى ایشان فرستاد. او گفت : امیر المومنین به شما سلام مى رساند و مى گوید : اى گروه ربیعه ، شما را چه مى شود که به دشمن حمله نمى کنید و حال آنکه همگان حمله را شروع کرده اند؟ گفتند : ما چگونه حمله کنیم و حال آنکه این سواران پشت سر مایند. به امیر المومنین بگو به قبیله همدان یا قبیله دیگرى بگوید با این سواران به نبرد بپردازند تا ما بتوانیم حمله کنیم . ابو ثروان پیش على (ع ) برگشت و موضوع را به اطلاع رساند. امیر المومنین اشتر را پیش ایشان فرستاد. او که صدایش بسیار بلند بود گفت : اى گروه ربیعه ، چه چیز مانع حمله شما شده است و حال آنکه مردم همگى شروع به حمله کرده اند و شما افرادى چنین و چنانید و شروع بر بر شمردن فداکاریهاى آنان در جنگهاى گوناگون کرد. آنان گفتند : ما حمله و موضع خویش را ترک نمى کنیم تا ببینیم این سواران که شمارشان چهار هزار است چه مى کنند؛ به امیر المومنین بگو کسانى را بفرستد که کار ایشان را کفایت کنند.

پرچم ربیعه در آن روز در دست حضین بن منذر بود. اشتر به آنان گفت : امیر المومنین مى فرماید خودتان آنان را از من کفایت کنید، و اگر شما گروهى از خود را به مقابله آنان بفرستید شما را در این فلات رها مى کنند و همچون آهو مى گریزند، در این هنگام افراد قبیله ربیعه گروههایى از تیره هاى تیم الله و نمر بن قاسط و عنزه را به مقابله آنان فرستادند.

ایشان گویند : ما در حالى که مسلح و سراپا پوشیده از آهن بودیم پیاده آهنگ ایشان کردیم و بیشتر جنگهاى صفین به صورت پیاده بود. و همین که نزدیک آنان رسیدیم همچون دسته هاى ملخ گریختند و گفتار اشتر را به یاد آوردیم که گفته بود(همچون آهوان مى گریزند). سپس نزد یاران خود برگشتیم که میان ایشان و مردم شام جنگ درگرفته بود، شامیان موفق شده بودند گروهى از عراقیان را که برخى از افراد ربیعه هم با آنان بودند از دیگران جدا و محاصره کنند؛ ما همین که آنجا رسیدیم با شمشیرهاى کشیده بر شامیان حمله کردیم . ناچار براى ما راه گشودند و ما به یاران خود رسیدیم و میان گرد و خاک ، آنان را از نشانهاى ایشان شناختیم و نجات دادیم . نشان مردم عراق در جنگ صفین پارچه سپیدى بود که بر سر و شانه خود افکنده بودند و شعارشان چنین بود: ( یا الله یا الله ! یا احد یا صمد! یا رب محمد یا رحیم !)
نشان شامیان پارچه هاى زردى بود که بر سر و شانه خود افکنده بودند و شعارشان این بود : (ما به راستى و حقیقت بندگان خداییم ، اى خونخواهان عثمان !) (۱۱)

نصر مى گوید : دو سپاه با شمشیر و گرزهاى آهنین به جان هم افتادند و از یکدیگر جدا نشدند تا آنکه شب میان ایشان جدایى افکند و دیده نشد که هیچ کس از دو سپاه بگریزد و پشت به جنگ کند.

نصر مى گوید : عمر بن سعد براى ما نقل کرد (۱۲) که افراد هر دو سپاه اعرابى بودند که برخى از ایشان برخى دیگر را از دوره جاهلى مى شناختند و چندان زمانى نگذشته بود که آنان به اسلام درآمده بودند و بازمانده یى از آن تعصب و حمیت در ایشان باقى بود و گروهى از ایشان هم در مورد اسلام و دین شناخت داشتند؛ در عین حال سخت یکدیگر را فرو مى کوبیدند و از گریز آزرم مى کردند تا آنجا که نزدیک بود جنگ ایشان را نابود کند و چون درگیرى تمام مى شد هر گروه وارد لشکرگاه گروه دیگر مى شدند و کشتگان خود را بیرون مى کشیدند و به خاک مى سپردند.

نصر مى گوید : عمر بن سعد براى ما نقل کرد که یک بار در حالى که على علیه السلام میان جمعیتى از قبایل همدان و حمیر و تیره هایى از قحطانیان ایستاده بود، مردى از شامیان بانگ برداشت : چه کسى مرا بر ابو نوح حمیرى (۱۳)راهنمایى مى کند؟ گفته شد : همین جاست و او را یافته اى ، چه مى خواهى ؟ در این هنگام آن مرد شامى روى بند خود را کنار زد و معلوم شد ذوالکلاع حمیرى است و گروهى از خویشاوندان و افراد قبیله اش با او بودند. ذوالکلاع به ابو نوح حمیرى گفت : همراه من بیا، پرسید کجا بیایم . گفت : از صف بیرون رویم . پرسید چه کار دارى ؟

گفت : مرا به تو نیازى است . ابو نوح گفت : پناه بر خدا! ممکن نیست من همراه تو حرکت کنم مگر آنکه همراه گروهى از سپاه باشم . ذوالکلاع گفت : آن چنان لازم نیست تو پیش من آى که براى تو عهد و امان خدا و رسولش و امان ذوالکلاع خواهد بود تا هنگامى که به صف سواران خود برگردى . من مى خواهم از موضوعى درباره شما که در آن شک و تردید کرده ایم بپرسم . ابو نوح و ذوالکلاع حرکت کردند، ذوالکلاع به ابو نوح گفت : من تو را خواستم تا براى تو حدیثى را بگویم که عمرو بن عاص در قدیم و به روزگار حکومت عمر براى ما نقل کرده بود و اینک هم که آن حدیث را به یاد او آوردیم همچنان آن را تکرار کرد. عمروعاص چنین مى پندارد و نقل مى کند که از پیامبر (ص ) شنیده که فرموده است : (مردم شام و مردم عراق جنگ خواهند کرد؛ حق و امام هدایت در یکى از آن دو سپاه است و عمار یاسر هم همراه اوست ).

ابو نوح گفت : آرى به خدا سوگند، عمار یاسر میان ماست . ذوالکلاع گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، آیا عمار در جنگ با ما جدى و کوشاست ؟ ابو نوح گفت : آرى به خداى کعبه سوگند، او در جنگ با شما از من سختکوش تر است و من چنانم که دوست مى دارم کاش شما همه یک تن بودید و من او را مى کشتم و پیش از کشتن دیگران تو را مى کشتم ، با وجود اینکه تو پسر عموى منى . ذوالکلاع گفت : اى واى بر تو! چرا در مورد ما چنین آرزویى دارى ، حال آنکه به خدا سوگند، من هرگز رشته خویشاوندى میان خودم و تو را نگسسته ام و خویشاوندى تو با من نزدیک است و هرگز کشتن تو مرا شاد نمى کند. ابو نوح گفت : خداوند با اسلام بسیارى از خویشاوندى هاى نزدیک را بریده است و بسیارى از خویشاوندى هاى دور را به هم نزدیک ساخته است . من کشنده تو و یارانت هستم بدین سبب که ما بر حق هستیم و شما بر باطل . ذوالکلاع گفت : آیا مى توانى همراه من میان لشکر شام بیایى و من تو را از آنان حفظ کنم و در پناه من خواهى بود تا عمروعاص را ببینى و او را از حال عمار و سختکوشى او در جنگ با ما آگاه کنى ؟ شاید بدین گونه میان این دو لشکر صلح شود.

مى گویم : جاى بسى شگفتى است از قومى که به سبب وجود عمار در کار خود گرفتار شک و تردید مى شوند، ولى با وجود مقام على علیه السلام گرفتار چنین شک و تردیدى نیستند، و چنین استدلال مى کنند که چون عمار همراه عراقیان است حق با ایشان است ولى به مقام والا و مکانت على علیه السلام اعتنا نمى کنند و از این گفتار پیامبر که به عمار فرموده اند : (تو را گروه سرکش و ستمگر مى کشند) بیم دارند و پرهیز مى کنند ولى از این گفتار پیامبر (ص ) در مورد على علیه السلام که فرموده است (خدایا دوست بدار هر کس را که او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر که را که با او دشمنى مى کند) و از گفتار دیگرش که فرموده است (تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق دشمن نمى دارد) پرهیز و بیم ندارند. این موضوع تو را به این نتیجه مى رساند که تمام افراد قریش از همان آغاز کار در پوشیده نگهداشتن نام و یاد و فضائل على و پوشاندن خصائص پسندیده اش کوشیده اند تا آنجا که مراتب فضل او از سینه هاى عموم مردم زدوده شد، مگر شمار اندکى از ایشان .

نصر مى گوید : ابو نوح به ذوالکلاع گفت : تو مردى نیرنگبازى و میان قومى مکار و حیله سازى و به فرض که تو نخواهى فریب دهى آنان فریبت مى دهند و من اگر بمیرم براى من خوشتر از آن است که همراه معاویه شوم . ذوالکلاع گفت : من در این موارد براى تو متعهد مى شوم که کشته نشوى و خلع سلاح نگردى و مجبور به بیعت نشوى و از سپاه خود و پیوستن به ایشان بازداشته نشوى و تمام منظور این است تا سخنى را به عمروعاص برسانى ، شاید خداوند به برکت آن میان این دو سپاه را صلح دهد و جنگ را از عهده آنان بردارد. ابو نوح گفت : من از نیرنگ تو و حیله سازیهاى یارانت بیم دارم . ذوالکلاع گفت : من خود ضامن آنچه گفتم خواهم بود. ابو نوح گفت : بار خدایا تو خود مى بینى که ذوالکلاع چه عهد و پیمان و ضمانتى به من مى دهد و تو از ضمیر من آگاهى . بار خدایا، مرا مصون بدار و آنچه خیر است برایم برگزین و مرا یارى ده و از من هر گزندى را دور فرماى .

ابو نوح سپس با ذوالکلاع حرکت کرد و همراه او پیش عمروعاص ، که نزد معاویه بود و مردم هم اطرافش بودند، رفت . در آن حال عبدالله پسر عمروعاص مشغول تحریک و تشویق مردم براى جنگ بود، همین که ابو نوح و ذوالکلاع کنار آنان ایستادند ذوالکلاع به عمروعاص گفت : ایا اباعبدالله ! آیا مى خواهى مردى خیر اندیش و خردمند و مهربان به تو درباره عمار یاسر خبر دهد و دروغ نگوید؟ عمرو گفت آن مرد کیست ؟ گفت : او این پسر عموى من است و او از مردم کوفه است . عمرو به ابو نوح گفت : من بر تو نشان چهره ابو تراب را مى بینم . ابو نوح گفت : آرى رخشندگى چهره محمد (ص ) و یارانش بر چهره من است ، حال آنکه بر چهره تو نشان تیرگى چهره ابو جهل و فرعون است . ابو الاعور سلمى برخاست و شمشیرش را بر کشید و گفت : نباید ببینم که این دروغگوى فرومایه در حضور ما دشناممان دهد در حالى که چهره اى چون ابو تراب دارد.

ذوالکلاع گفت : به خدا سوگند، اگر دست به سویش ‍ دراز کنى با شمشیر بینى تو را درهم خواهم کوفت . این پسر عموى من و پناهنده من است که براى او ضمانت کرده ام و او را پیش شما آورده ام که شما را در موردى که شک و تردید دارید آگاه کند. عمروعاص به او گفت : اى ابو نوح ، تو را به خدا سوگند مى دهم که به ما راست بگویى و دروغپردازى نکنى ، آیا عمار بن یاسر میان شماست ؟ ابو نوح گفت : به تو خبر نخواهم داد مگر اینکه خبر دهى که به چه مناسبت فقط در مورد عمار مى پرسى و حال آنکه شمار دیگرى از اصحاب پیامبر (ص ) نیز همراه مایند و همگى در جنگ با شما مى کوشند؟ عمرو گفت : شنیدم پیامبر (ص ) مى فرمود (همانا عمار را گروه ستم پیشه مى کشند و عمار هرگز از حق جدا نمى شود و آتش هرگز چیزى از عمار را نخواهد خورد). ابو نوح ، لا اله الا الله و تکبیر گفت و سپس افزود :

به خدا سوگند، او میان ما و در جنگ با شما کوشاست . عمرو گفت : تو را سوگند به خدایى که پروردگارى جز او نیست ، آیا او در جنگ ما کوشاست . گفت : آرى به خدایى که پروردگارى جز او نیست ؛ و او روز جنگ جمل به من گفت : ما بر مردم بصره پیروز خواهیم شد و دیروز هم به من گفت که : اگر شما چندان ضربه به ما بزنید که تا نخلستانهاى (هجر)  ما را عقب برانید باز هم مى دانیم که ما بر حق هستیم و شما بر باطلید و کشتگان ما در بهشت و کشتگان شما در دوزخ خواهند بود. عمروعاص گفت : آیا مى توانى ترتیب دیدار من و او را بدهى ؟ گفت : آرى ، عمروعاص و دو پسرش و عتبه بن ابوسفیان و ذوالکلاع و ابو الاعور سلمى و حوشب و ولید بن عتبه سوار شدند و روى به راه نهادند.

ابو نوح در حالى که شرحبیل پسر ذوالکلاع همراهش بود و از او حمایت مى کرد حرکت کرد تا کنار یاران خودش رسید. ابو نوح نزد عمار رفت و او را دید که با گروهى از یاران خود نشسته است که از جمله ایشان اشتر و هاشم و دو پسر بدیل و خالد بن معمر و عبدالله بن حجل و عبدالله بن عباس بودند. ابو نوح به آنان گفت : ذوالکلاع که از خویشاوندان من است مرا خواست و گفت : به من درباره عمار بن یاسر خبر بده که آیا میان شماست ؟ گفتم : چرا مى پرسى ؟ گفت : عمروعاص به روزگار حکومت عمر بن خطاب به من گفت : از پیامبر (ص ) شنیده است که فرموده است : (شامیان و عراقیان رویاروى مى شوند و جنگ مى کنند و عمار همراه گروه بر حق است و گروه ستمگر او را خواهند کشت ) گفتم : آرى عمار میان ماست . پرسید : آیا او در جنگ با ما جدى و کوشاست ؟ گفتم : آرى ، به خدا سوگند که از من کوشاتر است و من دوست مى دارم که کاش شما همگى به صورت یک شخص بودید و من همه را مى کشتم و از تو شروع مى کردم . عمار خندید و پرسید : این کار تو را شاد مى کند؟ ابو نوح گفت : آرى ، و افزود که هم اکنون هم عمروعاص برایم گفت از پیامبر (ص ) شنیده است که مى فرماید (عمار را گروه ستمگر خواهند کشت ). عمار گفت : در این مورد از او اقرار گرفتى ؟ گفت : آرى از او در این باره اقرار خواستم و به آن اقرار کرد. عمار گفت : راست گفته است و این سخن که شنیده است براى او زیان دارد و سودى به او نمى رساند. ابو نوح گفت : اینک عمروعاص مى خواهد تو را ببیند، عمار به یارانش گفت : سوار شوید آنان سوار شدند و راه افتادند.

گوید : ما یکى از سواران قبیله عبدالقیس را که نامش عوف بن بشر بود پیش آنان فرستادیم او رفت و چون نزدیک ایشان رسید بانگ برداشت که عمروعاص کجاست ؟ گفتند : همین جاست . عوف به عمروعاص از محل عمار و سوارانى که همراهش بودند خبر دارد. عمروعاص گفت : به عمار بگو پیش ما بیاید. عوف گفت : او از نیرنگها و تبهکاریهاى تو بیم دارد. عمرو گفت : چه چیز تو را در این حال که هستى ، این چنین به من گستاخ کرده است ؟ گفت : گستاخى من از تو و یاران توست اگر مى خواهى هم اکنون تن به تن جنگ کنیم و اگر مى خواهى تو با دشمنان خود رویاروى شو و در آن صورت هم تو نیرنگباز خواهى بود. عمرو گفت : تو مرد نابخردى و من مردى از یاران خود را مى فرستم که در برابرت بایستد. گفت : هر که را مى خواهى بفرست که بیمى ندارم و معلوم است که تو کسى را به این کار نمى فرستى مگر آنکه بدبخت و شقى باشد. عمرو برگشت و ابو الاعور سلمى را پیش او فرستاد آن دو هنگامى که رویاروى شدند یکدیگر را شناختند. عوف گفت : پیکرت را مى شناسیم ولى دلت را نمى شناسیم . من تو را مومن نمى بینم بلکه تو را از دوزخیان مى دانم . ابو الاعور گفت : اى فلان ، به تو زبانى داده شده است که خداوند بر اثر آن تو را با چهره به دوزخ خواهد افکند. عوف گفت : هرگز چنین نیست که من به راستى سخن مى گویم و تو به باطل ، من تو را به هدایت فرا مى خوانم و بر گمراهى تو با تو جنگ مى کنم و از آتش مى گریزم ، و تو به نعمت خدا گمراهى ، به دروغ سخن مى گویى و در گمراهى جنگ مى کنى و عقاب را به جاى آمرزش و گمراهى را به جاى هدایت مى خرى . به چهره ما و چهره خودتان و سیماى ما و سیماى خودتان بنگرید. دعوت ما و دعوت خودتان را بشنو. هیچ کس از ما نیست مگر اینکه به حق و به محمد (ص ) سزاوارتر و نزدیکتر از شماست .

ابو الاعور گفت : سخن بسیار گفتى و روز سپرى مى شود. اى واى بر تو! یارانت را فرا خوان تا من هم یارانم را فراخوانم و یاران تو هرگونه که مى خواهند بیایند، با شمار کم یا زیاد، من هم از یاران خود به شمارشان مى آورم هرگونه مایلند همان گونه انجام دهند. عمار با دوازده سوار حرکت کرد  و چون به نیمه راه رسید عمروعاص هم با دوازده سوار فرا رسید و چنان به یکدیگر نزدیک شدند که اسبهاى دو گروه گردن به گردن شدند. هر دو گروه از اسبها پیاده شدند و حمایل شمشیرهاى خود را در دست گرفته بودند؛ عمروعاص ‍ شروع به تشهد گرفتن کرد. عمار به او گفت : خاموش باش که تو آن را رها کرده اى ، حال آنکه من به آن از تو سزاوارتر و شایسته ترم . اگر مى خواهى درگیرى و خصومت باشد، حق ما باطل شما را از میان خواهد برد و اگر مى خواهى سخنپردازى و خطابه باشد، ما به گفتن سخنان پسندیده و استوار از تو داناتریم ، اگر هم مى خواهى سخنى را به اطلاع تو برسانم که میان ما و تو را مشخص کند و پیش ‍ از آنکه از جاى برخیزى تو را به کفر منسوب سازد و خودت هم بر صحت آن گواهى دهى و نتوانى مرا در آن مورد تکذیب کنى .

عمرو گفت : اى ابایقظان من به این منظور نیامده ام ، بلکه براى این آمده ام که مى بینم تو مطاعترین فرد این سپاهى . تو را به خدا سوگند مى دهم که اسلحه آنان را از کشتن بازدارى و خونهاى آنان را حفظ و در این مورد تشویق و تحریض کنى . براى چه با ما جنگ مى کنید؟ مگر ما یک خدا را عبادت نمى کنیم . مگر ما به قبله شما نماز نمى گزاریم و بر همان دعوت شما دعوت نمى کنیم و کتاب شما را نمى خوانیم و به پیامبر شما ایمان نداریم ؟ عمار گفت ؟ سپاس خداوندى را که این سخن را از دهان تو برآورد. آرى که اینها همه از من و یاران من است ؛ قبله و دین و پرستش خدا و پیامبر و کتاب بدون اینکه به تو و یارانت تعلق داشته باشد.  سپاس خداوندى که تو را وادار به چنین اقرارى براى ما کرد و تو را گمراه گمراه کننده کوردل قرار داده است . هم اکنون به تو مى گویم که به چه سبب با تو و یارانت جنگ مى کنم : همانا رسول خدا (ص ) به من فرمان داد با ناکثین (پیمان گسلان ) جنگ کنم و چنین کردم . و فرمود با قاسطین (ستمگران ) جنگ کنم و شما همانهایید؛ اما در مورد مارقین (از دین بیرون شدگان  خوارج ) نمى دانم آیا آنان را درک خواهم کرد یا نه ، اى دم بریده ابتر! آیا نمى دانى که پیامبر (ص ) فرموده است : (هر کس من مولاى اویم على مولاى اوست .

 خدایا دوست بدار هر کس که او را دوست مى دارد و دشمن بدار آن کس که او را دشمن مى دارد)؟ من دوستدار خدا و رسول خدا و پس از آن دوستدار على هستم . عمرو گفت : اى ابایقظان چرا مرا دشنام مى دهى و حال آنکه من هرگز تو را دشنام نمى دهم ؟ عمار گفت : به چه چیز مى خواهى دشنام دهى !؟ آیا مى توانى بگویى من حتى یک روز از فرمان خدا و رسولش سرپیچى کرده ام ؟ عمرو گفت : غیر از این ، پستیها و ناشایستگیهایى در تو هست . عمار گفت : بزرگوار و گرامى کسى است که خدایش گرامى فرموده باشد، من پست بودم خدایم بر کشید، برده بودم خدایم آزاد ساخت ، ناتوان بودم خدایم توانا کرد، بینوا بودم خدایم توانگر فرمود. عمرو گفت : در مورد کشتن عثمان چه نظر دارى ؟ گفت : دروازه همه بدیها را براى شما گشود. عمرو گفت : و آن گاه على او را کشت ؟ عمار گفت : خداوندى که پروردگار على است او را کشت و على هم با او همراه بود. عمرو گفت : تو هم در زمره آنان بودى که او را کشتند؟ گفت : آرى ، همراه کسانى بودم که او را کشتند و امروز هم همراه آنان جنگ مى کنم . عمرو پرسید : چرا عثمان را کشتید؟ عمار گفت : او مى خواست دین ما را دگرگون سازد؛ او را کشتیم . عمرو خطاب به همراهان خود گفت : آیا نمى شنوید؟ اعتراف به کشتن امام شما کرد. عمار گفت : این سخن تو را فرعون پیش از تو به قوم خویش گفته است (که آیا نمى شنوید) ، شامیان برخاستند و با هیاهو سوار اسبهاى خود شدند و برگشتند. عمار و یارانش نیز سوار شدند و بازگشتند. چون آنچه میان ایشان گذشته بود به اطلاع معاویه رسید، گفت : آرى اگر سبکسرى برده سیاه ، یعنى عمار، اعراب را تحریک کند نابود خواهند شد.

نصر مى گوید : عمرو بن شمر براى ما نقل کرد که سواران براى جنگ بیرون آمدند و برابر یکدیگر صف کشیدند و مردم آماده حمله و نبرد شدند. عمار که زرهى سپید بر تن داشت مى گفت : اى مردم به سوى بهشت بشتابید و در آیید.

مردم چنان جنگ سختى کردند که شنوندگان نظیر آن را نشنیده بودند و شمار کشتگان چندان زیاد شد که هر کس طناب خیمه خود را به دست یا پاى کشته یى بسته بود. اشعث پس از آن نقل مى کرده که چادرها و خیمه هاى صفین را دیدم ، هیچ چادر و خیمه یى نبود مگر اینکه طناب آن بدست یا پاى کشته یى بسته شده بود.

نصر مى گوید : ابو سماک اسدى مشکى آب و کاردى آهنى برداشت و میان کشته ها و زخمیها راه افتاد؛ به هر مرد زخمى که مى رسید و مى دید هنوز رمقى دارد او را مى نشاند و از او مى پرسید : امیرالمؤ منین کیست ؟ اگر مى گفت على است خونهاى چهره اش را مى شست و آبش مى داد و اگر سکوت مى کرد کارد بر گلویش مى کشید تا بمیرد و آبش نمى داد.

نصر مى گوید : عمر بن شمر، از قول جابر براى ما نقل کرد که مى گفته است : شنیدم شعبى مى گفت ؟ احنف بن قیس نقل مى کرد و مى گفت : به خدا سوگند که من کنار عمار بن یاسر بودم میان من و او فقط یک مرد از قبیله بنى الشعیراء قرار داشت ؛ پیش رفتیم تا به هاشم بن عتبه رسیدیم . عمار به هاشم گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! سریع حمله کن . او گفت : اى ابویقظان خدایت رحمت کند! تو مردى هستى که در جنگ سبکبارى و آن را سبک و ساده گرفته اى ولى من باید با این پرچم پیشروى و حمله کنم و امیدوارم با دقت و درنگ به هدف و خواسته خود برسم و اگر سبکى کنم از نابودى و خطر در امان نخواهم بود.

آن روز معاویه به عمروعاص گفته بود : اى واى بر تو! که امروز هم پرچم آنان در دست هاشم است و او پیش از این سرسختانه و باشتاب حمله مى کرد و اگر امروز بخواهد با تاءمل و درنگ حمله کند امروز با مردم شام روزى درازتر و دشوارتر خواهد بود ولى اگر همراه گروهى از یاران خود حمله کند امیدوارم بتوانى آنان را از دیگران جدا و محاصره کنى .

عمار همچنان هاشم را به حمله تشویق مى کرد تا سرانجام حمله کرد. معاویه که مواظب بود از دور حمله او را دید و گروهى از یاران دلیر خود را که به دلیرى و بى باکى مشهور بودند به جانب او گسیل داشت ، عبدالله ، پسر عمروعاص ، هم با همین گروه بود و در آن روز دو شمشیر داشت که یکى را حمایل کرده بود و با دیگرى ضربت مى زد. در این هنگام سواران على علیه السلام عبدالله بن عمرو را احاطه کردند. عمروعاص بانگ برداشته بود که : اى خداى رحمان : پسرم ، پسرم ! معاویه مى گفت : شکیبا باش بر او باکى نیست . عمرو گفت : اى معاویه اگر پسرت یزید در این حال بود شکیبایى مى کردى ؟ ولى دلیران و پاسداران شامى چندان از عبدالله بن عمرو دفاع کردند که توانست در حالى که سوار بر اسب بود بگریزد (و همچنین همراهانش گریختند. هاشم در آن معرکه زخمى شد.) 

نصر مى گوید : عمر بن سعد براى ما نقل کرد که عمار بن یاسر، رضى الله عنه ، در آن روز کشته شد و در میدان جنگ در افتاد. او همین که به پرچم عمروعاص نگریست گفت : به خدا سوگند، این پرچمى است که در سه آوردگاه دیگر با آن جنگ کرده ام و در این جنگ هم هدفش درست تر از آن سه نیست و سپس این ابیات را خواند :
(همان گونه که در مورد تنزیل قرآن در گذشته با شما جنگ کردیم و ضربه زدیم اینک در مورد تاءویل آن با شما مى جنگیم و ضربه مى زنیم ؛ چنان ضربتى که سر را از بدن و دوست را از دوست جدا سازد؛ تا آنکه حق به راه راستین خود بازگردد.)

عمار که سخت تشنه شده بود در این هنگام آب خواست . زنى کشیده قامت خود را به او رساند و نفهمیدم آیا قدحى یا مشکى همراه داشت که در آن شیر آمیخته با آب برد و به عمار داد، عمار همین که آن را نوشید گفت : (بهشت زیر پیکان نیزه هاست . امروز دوستان گرانقدر محمد و حزب او را دیدار مى کنم .) به خدا سوگند، اگر چنان ضربه بزنند که ما را تا نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانیم ما بر حقیم و ایشان بر باطل اند آن گاه حمله کرد. ابن حوى سکسکى و ابو العادیه بر او حمله آوردند. ابو العادیه به عمار نیزه زد و ابن حوى سر عمار را از بدن جدا کرد.

ذوالکلاع مکرر از عمروعاص شنیده بود که مى گفت پیامبر (ص ) به عمار فرموده است : (تو را گروه سرکش و ستمگر مى کشند و آخرین آشامیدنى که خواهى نوشید جرعه یى شیر آمیخته با آب است .) ذوالکلاع به عمروعاص گفت : اى واى بر تو! این چیست که مى بینم ؟ عمرو مى گفت : عمار بزودى پیش ما مى آید و از ابوتراب جدا مى شود، این پیش از کشته شدن عمار بود، قضا را ذوالکلاع هم همان روز که عمار شهید شد، کشته شد. عمروعاص به معاویه گفت : خدا سوگند، نمى دانم از کشته شدن کدامیک از این دو شادترم و به خدا سوگند اگر ذوالکلاع پس از کشته شدن عمار باقى مى بود با تمام قوم خویش به على مى پیوست و کار ما را تباه مى ساخت .

نصر مى گوید : عمر بن سعد براى ما نقل کرد که همواره کسانى پیش معاویه و عمرو مى آمدند و مى گفتند : من عمار را کشته ام ، عمرو از هر یک از ایشان مى پرسید : عمار چه مى گفت ؟ و نمى توانست جواب بدهد تا اینکه ابن حوى آمد و گفت : من عمار را کشتم ، عمرو به او گفت : آخرین سخن او چه بود؟ گفت شنیدم مى گفت : (امروز دوستان گرانقدر، محمد (ص ) و حزب او را مى بینم )، عمرو گفت : راست مى گویى تو قاتل اویى ، به خدا سوگند، چیزى بدست نیاورده اى و پروردگار خود را خشمگین کرده اى .

نصر مى گوید : عمرو بن شمر براى ما، از اسماعیل سدى ، از عبد خیر همدانى نقل مى کرد که مى گفته است : یکى از روزهاى صفین دیدم عمار بن یاسر به سبب تیرى که بر او اصابت کرده بود بیهوش شد و نمازهاى ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح روز بعد را نتوانست بگزارد. سپس به هوش آمد و همه نمازهاى خود را قضا کرد و به ترتیب از نخستین نمازهاى قضا شده خود شروع و به آخرین آن ختم کرد.

نصر مى گوید : عمر بن شمر، از سدى ، از ابو حدیث براى ما نقل کرد که مى گفت : روزى که عمار کشته شد غلامش ، راشد، براى او جرعه یى شیر آورد. عمار گفت : همانا از دوست خود رسول خدا شنیدم که مى فرمود (آخرین توشه تو از دنیا جرعه اى شیر است ).

نصر مى گوید : عمر بن شمر، از سدى روایت مى کرد که مى گفته است : در جنگ صفین دو مرد درباره اینکه کدامیک عمار را کشته اند و سلاح او را باید تصاحب کنند با یکدیگر مخاصمه داشتند، آن دو نزد عبدالله بن عمروعاص آمدند.

او گفت : اى واى بر شما! از پیش من بیرون بروید که پیامبر (ص ) فرمود : (قریش را با عمار چه کار است که او ایشان را به بهشت فرا مى خواند و آنان او را به دوزخ فرا مى خوانند. کشنده و بیرون آورنده جامه و سلاح او در دوزخ اند). سدى مى گفته است : به من خبر رسیده است که چون معاویه این سخن را شنید براى اینکه سفلگان شامى را فریب دهد گفت : کسى او را کشته است که او را با خود به جنگ آورده است .

نصر مى گوید : عمرو، از جابر، از ابو الزبیر براى ما نقل مى کرد که مى گفته است : گروهى از قبیله جهینه پیش حذیفه بن الیمان آمدند و به او گفتند : اى ابا عبدالله ، پیامبر (ص ) از خداوند مسئلت کرد و پناه خواست که امتش درمانده نشوند و این استدعایش پذیرفته شد و استدعا کرد که امتش نسبت به یکدیگر زورگویى نکنند و درگیرى نداشته باشند، پذیرفته نشد. حذیفه گفت : من شنیدم پیامبر خدا (ص ) مى فرمود : (پسر سمیه  یعنى عمار  هرگز میان دو کار مخیر نمى شود مگر اینکه کارى را که صحیح است برمى گزیند. همواره ملازم جهتگیرى او باشید).

نصر مى گوید : عمر بن شمر براى ما نقل کرد که عمار در آن بر صف شامیان حمله کرد و چنین رجز مى خواند :
(به خداى کعبه سوگند، هرگز از جاى خود تکان نمى خورم مگر آنکه کشته شوم یا آنچه را مى خواهم ببینم . در همه روزگار همواره از على ، داماد پیامبر، و امانتدار وفا کننده به عهد، پاسدارى و حمایت مى کنم …)

نصر مى گوید : عبدالله بن سوید حمیرى که از خاندان ذوالکلاع است به او مى گفت حدیثى که از عمروعاص در مورد عمار شنیده اى چیست ؟ ذوالکلاع موضوع را به او گفت ؛ همین که عمار یاسر کشته شد عبدالله شبانه پاى پیاده از لشکر معاویه بیرون آمد و صبح میان لشکر على بود. عبدالله بن سوید از عابدان روزگار خود بود و نزدیک بود مردم شام از این کار مضطرب و پراکنده شوند جز اینکه معاویه به آنان گفت : عمار را على کشته است زیرا او را به این جنگ آورده و به فتنه در انداخته است .

پس از این موضوع معاویه بر عمروعاص پیام داد که مردم شام را بر من تباه کردى ؛ آیا باید هر چه از پیامبر (ص ) شنیده اى بگوئى ؟ عمروعاص گفت : آرى این سخن را گفته ام و علم غیب ندارم و نمى دانستم جنگ صفین پیش مى آید. وانگهى هنگامى مى گفتم که عمار دوست تو بود، خودت هم درباره از نظیر همین چیزى که من روایت کرده ام نقل کردى . معاویه خشمگین شد و بر عمرو خشم آورد و تصمیم گرفت او را از خیر و نیکى محروم کند. عمرو هم که مردى متکبر بود به پسر و یاران خود گفت : اگر وضع این جنگ روشن شود دیگر خیرى در همسایگى و کنار معاویه نیست و من حتما از او جدا خواهم شد و ابیات زیر سرود :
(از اینکه چیزى را شنیده ام بازگو کرده ام بر من خشم مى گیرى و سرزنش مى کنى و حال آنکه اگر انصاف دهى خودت پیش از من نظیر آن را گفته اى . آیا در آنچه تو گفته اى ثابت و استوار بوده اى و لغزش نداشته اى و من در آنچه گفته ام لغزش داشته ام ؟…)

معاویه در پاسخ عمروعاص این ابیات را سرود :
(هم اکنون که جنگ دامن گسترده و این کار دشوار در قبال ما بر پاى ایستاده است . پس از شصت سال باز چنان مرا بازى مى دهى که پندارى فرقى میان تلخ و شیرین نمى گذارد …)

چون این شعر معاویه به اطلاع عمرو رسید پیش معاویه رفت و رضایتش را جلب کرد و کارشان متحد شد.
نصر گوید : على علیه السلام در همین روز هاشم بن عتبه را که یک چشمش کور بود و پرچم خود را همراه داشت ، فرا خواند و به او گفت : اى هاشم ، تا چه هنگام نان مى خورى و آب مى نوشى ؟ هاشم گفت : اینک چنان کوشش کنم که دیگر هرگز پیش تو برنگردم . على علیه السلام فرمود : در برابر تو ذوالکلاع قرار دارد که پیش او مرگ سرخ است . هاشم حرکت کرد و چون پیش رفت معاویه پرسید : این کس که چنین پیش مى آید کیست ؟ گفتند : هاشم مرقال است . گفت همان یک چشم بنى زهره ؟ خدایش بکشد! هاشم همچنان پیش مى آمد و این رجز را مى خواند :
(اعور براى خویش راه خلاصى مى جوید و هم چون شتر نر و گزینه زره پوشیده است …)

پرچمدار لشکر ذوالکلاع که مردى از قبیله عذره بود بر هاشم حمله آورد و این رجز را مى خواند :
(اى مرد یک چشم ، من یک چشم بزدل نیستم ، بر جاى باش که من از آن دو شاخه قبیله مضر نیستم ، ما یمانى هستیم و ترس و بیم نداریم …)

آن دو به یکدیگر نیزه زدند، نیزه هاشم کارگر افتاد و آن مرد را کشت و شمار کشتگان اطراف هاشم بسیار شد. در این هنگام ذوالکلاع حمله آورد و مردم در هم آمیختند و دلیرى و پایدارى کردند؛ هاشم و ذوالکلاع هر دو کشته شدند و عبدالله پسر هاشم رایت را بدست گرفت و چنین رجز خواند :
(اى هاشم ، پسر عتبه و مالک ! گرامى باشى که چون سالار پیرى قرشى نابود شدى …)

نصر مى گوید : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل کرد که عبدالله پسر هاشم رایت پدرش را در دست گرفت و سپس گفت : اى مردم ! هاشم بنده یى از بندگان خدا بود که روزى آنان مقدر شده و کارها و اعمال ایشان نوشته و شماره شده و اجل ایشان فرا رسیده است . خداوند و پروردگارش او را فرا خواند و او دعوت حق را پذیرفت و تسلیم فرمان او شد. او در فرمانبردارى از پسر عموى پیامبر خویش که نخستین ایمان آورنده به او و همگان در دین خدا داناتر و بر دشمنان خدا که شکستن حرمتهاى خداوند را روا مى دارند و در سرزمینها ستم و تباهى بار آورده اند و شیطان بر ایشان چیره شده یاد خدا را در آنان به فراموشى سپرده و گناه و ستم را در نظرشان آراسته است سختگیرتر بود، کوشش و پایدارى کرد.

اینک بر شما جهاد و جنگ با کسانى که با خدا مخالفت ورزیده و حدود خداوند را معطل ساخته و با اولیاى خداوند اعلان جنگ داده اند واجب است . در این جهان خون و جانهاى خویش را در اطاعت از خدا ببخشید تا در سراى دیگر به منزلت عالى و جاودانه که هرگز فانى نمى شود پرسید. به خدا سوگند، به فرض محال که ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ هم نباشد باز جنگ کردن در رکاب على به مراتب برتر از جنگ در رکاب معاویه است ، حال آنکه شما امیدوارید به امیدى بزرگ .

نصر مى گوید : عمرو بن شمر براى ما حدیث کرد و گفت : پس از تمام شدن کار جنگ صفین ، و واگذارى حکومت از سوى امام حسن علیه السلام به معاویه و رفتن هیاءتهاى نمایندگى پیش او، عبدالله بن هاشم را هم که اسیر بود پیش معاویه فرستادند. همین که عبدالله برابر معاویه رسید عمروعاص که آنجا بود گفت : اى امیرالمؤ منین ! این خودپسند پسر مرقال است ، مواظب این سوسمار آزمند باش ، این مغرور به خود شیفته را بکش که (این چوبدستى هم از همان درخت است )و (مار جز بچه مار نمى آورد)  و پاداش بدى همچنان بدى است .

عبدالله به معاویه گفت : بر فرض که مرا بکشى من نخستین مردى نیستم که قوم او رهایش کرده و روزگار تسلیمش کرده باشد. عمروعاص گفت : اى امیرالمؤ منین ! او را در اختیار من بگذار تا رگهاى گردنش را بریده بر شانه هایش نهم . عبدالله گفت : اى عمروعاص کاش این شجاعت و دلیرى از تو روزهاى جنگ صفین آشکار مى شد. همان روزها که ما تو را به هماوردى فرا مى خواندیم در حالى که پاهاى مردان از خون خیس شده بود و راهها چنان بر تو بسته شده بود که مشرف به هلاک شده بودى و به خدا سوگند، هم اکنون نیز اگر چنین به معاویه نزدیک نبودى پیکانى بر تو پرتاب مى کردم که تیزتر از درفش کفش دوزى است . چرا که تو همواره بر هوس خویش مى افزایى و در سرگشتگى خود فرو رفته اى و به ریسمان پوسیده خویش چسبیده اى ، همچون شتر سرمست گم گشته در تاریکى شبى تیره .

معاویه فرمان داد عبدالله را به زندان بردند. عمروعاص براى معاویه چنین نوشت :
(پیشنهادى آمیخته با دوراندیشى به تو کردم با من مخالفت کردى و حال آنکه کشتن پسر هاشم توفیق بزرگى بود. اى معاویه ! پدرش ‍ همان کسى است که در جنگ مهتران تو را از پاى در آورد. چندان با ما جنگ کرد که در صفین خونهاى ما را به اندازه دریاهاى بیکران خروش فرو ریخت . این هم پسر اوست و آدمى شبیه اصل خود است و اگر او را زنده نگهدارى بزودى دندان پشیمانى بر هم مى سایى ).

معاویه این شعر را براى عبدالله بن هاشم فرستاد. او از زندان در پاسخ چنین نوشت :
(اى معاویه ! آن مرد، عمرو، را کینه دلش از حق باز مى دارد و دوستى او ناسالم است . اى پسر حرب ! مى بینى او کشتن مرا براى تو مصلحت مى بیند و حال آنکه عمرو کارى را پیشنهاد مى کند که پادشاهان عجم آن را به صلاح نمى دانستند. آرى ، در جنگ صفین از سوى ما حمله و نفرتى نسبت به تو ابراز شد که هاشم و پسرش هم مرتکب آن بودند. خداوند آنچه در آن مقدور فرموده بود صورت گرفت و تمام شد و آنچه گذشت چیزى جز رویاى خواب بیننده نبود. اکنون اگر مرا ببخشى از یک خویشاوند در گذشته اى و اگر کشتن مرا مصلحت بدانى خون حرام مرا حلال پنداشته اى .) این روایت که گذشت روایت نصر بن مزاحم است .

ابو عبدالله ، محمد بن موسى بن عبیدالله مرزبانى  روایت مى کند که چون کار حکومت براى معاویه استوار و تمام شد و پس از وفات على علیه السلام زیاد را به حکومت بصره فرستاد؛ منادى معاویه ندا داد : همانا همگان و هر سرخ و سیاهى در امان خداوند است ، غیر از عبدالله بن هشام بن عتبه . معاویه سخت در جستجوى عبدالله بود و هیچ اطلاعى از او نداشت . سرانجام مردى از اهل بصره نزد معاویه آمد و گفت : تو را به محل عبدالله بن هاشم راهنمایى مى کنم ؛ براى زیاد بنویس که عبدالله در خانه فلان زن مخزومى است .

معاویه دبیر خویش را فرا خواند و چنین نوشت :
از معاویه بن ابى سفیان ، امیرالمؤ منین ، به زیاد بن ابى سفیان . اما بعد، چون این نامه من به دست تو رسید، به محله بنى مخزوم برو و آنجا را خانه به خانه تفتیش کن ، تا به خانه فلان زن مخزومى برسى و عبدالله بن هاشم مرقال را از آن خانه بیرون بیاور و سرش را بتراش ، جبه اى مویین بر او بپوشان و او را به زنجیر بکش ، دستش را بر گردنش ببند و بر شترى بدون جهاز و پوشش سوار کن و نزد من بفرست .

مرزبانى گوید : زبیر بن بکار گفته است : معاویه هنگامى که زیاد را به بصره فرستاد به او گفت : عبدالله بن مرقال در محله بنى ناجیه بصره است و در خانه زنى از آنان که نامش فلان است سکونت دارد، سوگندت مى دهم که کنار خانه اش فرود آیى و بر آن خانه هجوم برى و عبدالله را بیرون آرى و پیش من بفرستى .

چون زیاد وارد بصره شد از محله بنى ناجیه و خانه آن زن پرسید و به آن خانه هجوم برد و عبدالله را بیرون کشید و او را پیش معاویه گسیل داشت . عبدالله روز جمعه پیش معاویه رسید، رنج بسیار دیده بود و از شدت آفتابزدگى جسمش لاغر و دگرگون شده بود. معاویه هر روز جمعه دستور تهیه خوراک براى اشراف قریش و اشراف شام و نمایندگان مردم عراق مى داد، در آن روز معاویه ناگهان عبدالله را که سخت لاغر و چهره اش دگرگون شده بود مقابل خویش دید. معاویه او را شناخت ولى عمروعاص او را نشناخت ، معاویه به عمرو گفت : اى ابا عبدالله آیا این جوان را مى شناسى گفت : نه ، گفت : این پسر کسى است که در صفین مى گفت :
(یک چشمى که چندان زیسته که از زندگى دلتنگ شده است و براى خود ارزش و اعتبارى مى جوید ناچار از شکست دادن یا شکست خوردن است ).

عمرو گفت : آرى هموست ، اینک این سوسمار درمانده را مواظب باش ! رگهاى گردنش را بزن و او را پیش مردم عراق بر مگردان که آنان همگى فتنه انگیز و اهل نفاق اند. علاوه بر آن خودش هم داراى هوس است و اطرافیانى دارد که گمراهش مى کنند. سوگند به کسى که جان من در دست اوست ، اگر از دام تو بگریزد لشکرى به سوى تو گسیل مى دارد که هیاهوى شیهه اسبان آن بسیار است و روز بدى براى تو در پیش خواهد بود.

عبدالله همان گونه که در غل و بند بود گفت : اى پسر مرد سترون و دم بریده ! اى کاش این حماسه و شجاعت را در جنگ صفین مى داشتى که ما تو را به هماوردى فرا مى خواندیم و تو همچون کنیزان سیاه و بزهاى زبون زیر یالها و شکم اسبها پناه مى بردى . همانا به فرض که معاویه مرا بکشد مردى گرانقدر و ستوده خصال را کشته است که فرومایه بخت برگشته و همچون شتر پیر معیوب در بند کشیده شده نیست . عمرو گفت چنین و چنان را رها کن که میان آرواره هاى شیر ژیانى افتاده اى که دشمن شکار است و چنان بر بینى تو نیزه خواهد زد که بر معادیان دهان بسته نیزه مى زنند. عبدالله بن هاشم گفت : آنچه مى خواهى پرگویى کن که من تو را مى شناسم ؛ به هنگام آسایش سرمستى و به هنگام رویارویى و کارزار ترسو. گاه ستیز با دشمنان سخت بیمناکى ، چنین مصلحت مى بینى که با آشکار ساختن عورت خود جان خود را حفظ کنى . گویا نبرد صفین را فراموش کرده اى که تو را به جنگ فرا مى خواندند و از آن مى گریختى از بیم آنکه مردانى که داراى بدنهاى استوار و نیزه هاى تیز بودند و گله ها را به غارت مى بردند و عزیز را زبون مى ساختند فرو گیرندت .

عمرو گفت : معاویه مى داند که من در آن معرکه ها شرکت کرده ام در حالى که تو در آن همچون کلوخ کنار خارینى بودى . در آنجا پدرت را دیدم که امعاء و روده هایش فرو مى ریخت . عبدالله گفت : همانا به خدا سوگند، اگر پدرم تو را در آن مقام مى دید همه ارکان وجودت به لرزه در مى آمد و نمى توانستى از دست او جان به در برى ، ولى او با کس دیگرى غیر از تو جنگ کرد و کشته شد.

معاویه گفت : اى بى مادر، آیا آرام مى گیرى و خاموش مى شوى ! عبدالله گفت : اى پسر هند! به من چنین مى گویى به خدا سوگند اگر بخواهم عرق بر پیشانى ات مى نشانم و تو را به چنان ننگ و عارى دچار سازم که رگهاى گردنت فرو نشیند. مگر به بیشتر از مرگ مرا مى ترسانى ؟! معاویه لحن خود را تغییر داد و گفت : اى برادر زاده ، آیا بس مى کنى ! و فرمان داد او را به زندان بردند.

مرزبانى سپس اشعار عمروعاص و اشعار عبدالله بن هاشم را نقل کرده و افزوده است که معاویه سکوتى طولانى کرد، آن چنان که پنداشتند سخن نخواهند گفت آن گاه این ابیات را خواند :
(عفو کردن از بزرگان قریش را وسیله تقرب به پیشگاه خداوند در آن روز دشوار و سخت (قیامت ) مى بینم و مصلحت نمى دانم جوانمردى را که خویشاوند من است و نسب او به خاندانهاى کعب و عامر مى رسد بکشم …)

معاویه به عبدالله بن هاشم گفت : آیا خود را چنان مى بینى که عمروعاص گفت و بر ما خروج خواهى کرد. عبدالله گفت : هرگز در این فکر مباش که بتوانى که عقاید و ضمیر افراد را بیرون بکشى ، خاصه اگر بخواهند در راه اطاعت از خدا جهاد کنند. معاویه گفت : در آن صورت خداوند تو را هم خواهد کشت همان گونه که پدرت را کشت . گفت : چه کسى در قبال شهادت براى من خواهد بود؟

مرزبانى مى گوید : معاویه به او جایزه پسندید و از او عهد و پیمان گرفت که در شام ساکن نباشد و مردمش را بر معاویه تباه نکنند و نشوراند.

نصر مى گوید : عمر بن شمر، از سدى ، از عبدالخیر همدانى نقل مى کرد که هاشم بن عتبه روزى که کشته شد به مردم گفت : اى مردم ، من مرد تنومندى هستم و هرگاه از پاى در آمدم افتادن من بر زمین شما را به بیم و هراس نیفکند که از کشتن من کمتر از کشتن یک شتر آسوده نمى شوند، تا آنکه کشنده شتر از کار آن بپردازد. آن گاه حمله کرد و در افتاد؛ در همان حال که هاشم (زخمى ) میان کشتگان بر خاک افتاده بود مردى از کنارش گذشت . هاشم به آن مرد گفت : سلام مرا به امیرالمؤ منین برسان و بگو اى امیرالمؤ منین برکات و رحمت خدا بر تو باد و تو را به خدا سوگند مى دهم که شبانه و پیش از آنکه صبح کنى کشتگان را چنان پشت سر بگذارى که پاى کشتگان را با دوال و لگام اسبهاى خود بسته باشى ؛ زیرا فردا صبح ابتکار عمل و پیروزى از کسى است که کشتگان را زودتر از میدان جمع کرده باشد. آن مرد این مطلب را به اطلاع على علیه السلام رساند و امیرالمؤ منین شبانه حرکت و شروع به پیشروى کرد، آن چنان که همه کشتگان را پشت سر نهاد و فردا صبح ابتکار عمل و پیروزى براى او بر اهل شام بود.

نصر مى گوید : عمر بن شمر، از سدى ، از عبد خیر براى ما نقل کرد که هاشم بن عتبه پس از آن اینکه خسته و فرسوده شده بود با حارث بن منذر تنوخى جنگ کرد، هر چند موفق شد او را به دست خود بکشد ولى حارث هم به او نیزه اى زد که کشمکش را درید و هاشم در افتاد. در همین هنگام امیرالمؤ منین علیه السلام که از حال او آگاه نبود کسى را پیش هاشم فرستاد و فرمان داد با پرچم خود پیش برو. هاشم به فرستاده گفت : به شکم من نگاه کن . او متوجه شد که شکمش دریده است . على (ع ) شتابان آمد و بر بالین هاشم ایستاد، بر گرد هاشم گروهى از قاریان و گروهى از افراد قبیله اسلم هم کشته شده و در افتاده بودند. على (ع ) بر او اندوهگین شد و چنین فرمود :
(خداوند گروه اسلمى را پاداش نیکو دهد! سپید چهرگان رخشانى که گرد هاشم کشته شدند و در افتادند، یزید و سعدان و بشر و معبد و سفیان و دو پسر معبد که همگى داراى مکارم اخلاقى هستند …)

نصر مى گوید : عمر بن سعد، از شعبى ، از ابو سلمه نقل مى کند که مى گفته است : هاشم بن عتبه هنگام غروب با صداى بلند مردم را فرا خواند و گفت : هان ! هر که را به خداوند نیاز است و سراى دیگر را مى جوید، بیاید. گروه بسیارى پیش او جمع شدند که چند بار بر مردم شام حمله هاى سخت کرد، ولى از هر سو که حمله مى برد برابرش ایستادگى مى کردند، او جنگى سخت کرد، سپس به یاران خود گفت : این صبر و پایدارى که از ایشان مى بینید شما را به هراس نیندازد که به خدا سوگند از آنان چیزى جز حمیت و تعصب عربى نمى بینید همان پایدارى است که عرب زیر پرچمها و در مراکز خود نشان مى دهد و بدون تردید آنان بر گمراهى اند و شما بر هدایت هستید. اى قوم ، صابر و پایدار باشید. همگان جمع شوید و همراه ما با آرامش و آهسته به سوى دشمن خویش پیشروى کنید. خدا را یاد آورید و هیچ کس برادر خویش را تسلیم و رها نکند و فراوان به این سو و آن سو منگرید، و آهنگ ایشان کنید و فقط در راه خدا با آنان پیکار کنید تا خداوند میان ما و ایشان حکم کند که او بهترین حکم کنندگان است .
ابو سلمه گوید : در همان حال که او و گروهى از قاریان با اهل شام پیکار مى کردند نوجوانى به سوى ایشان آمد و این رجز را مى خواند :
(من پسر شهریاران غسانم و امروز آیین عثمان دارم . قاریان ما از آنچه رخ داده است به ما خبر داده اند که على پسر عفان را کشته است .)
او حمله آورد و تا ضربه یى با شمشیر خود نمى زد پشت به میدان نمى کرد. آن گاه شروع به لعن و دشنام دادن به على کرد و از اندازه در گذشت . هاشم به او گفت : اى فلان ! از پى این گفتار دادرسى خواهد بود و لعنت کردن تو سرور نیکوکاران را عقاب دوزخ از پى خواهد داشت . از خدا بترس که تو به پیشگاه پروردگارت برمى گردى و او از تو درباره این جایگاه و این سخن خواهد پرسید. آن جوان گفت : چون پروردگارم از من بپرسد مى گویم : با مردم عراق جنگ کردم که سالار آنان ، بدان گونه که براى من گفته شده است ، نماز نمى گزارد و آنان هم نماز نمى گزارند و سالارشان خلیفه ما را کشته است و آنان هم در کشتن خلیفه او را یارى داده اند.

هاشم به او گفت : پسرکم ! تو را با عثمان چه کار؟ همانا اصحاب محمد (ص ) که براى اعمال نظر در کارهاى مسلمانان شایسته و سزاوارترند او را کشته اند و سالار ما در ریختن خون او از همه مبراتر است ، اما این سخن تو که مى گویى : او نماز نمى گزارد، او نخستین کسى است که با پیامبر نماز گزارده و به او ایمان آورده است . او این سخن که مى گویى : یارانش نماز نمى گزارند، همه این کسانى با او مى بینى قاریان قرآنند و براى تهجد و گزاردن نماز شب ، شبها نمى خوابند اینک از خدا بترس و از عقابش بیم کن و بدبختان گمراه تو را فریب ندهند.

آن جوان گفت : اى بنده خدا، از این سخن تو بیمى در دل افتاد و من تو را صادق و نیکوکار و خود را خطاکار و گنهکار مى پندارم ، آیا براى من امکان توبه فراهم است ؟ گفت : آرى به سوى خداى خود برگرد و به پیشگاهش توبه کن که خداوند توبه را مى پذیرد و گناهان را مى بخشد و توبه کنندگان و آنانرا که مى خواهند خود را پاک کنند دوست مى دارد. آن جوان شکسته خاطر و پشیمان به صف خود برگشت ، گروهى از شامیان به او گفتند : آن مرد عراقى فریبت داد. گفت : نه که براى من خیرخواهى کرد و اندرزم داد. 

نصر مى گوید : در مورد کشته شدن هاشم و عمار زنى از مردم شام چنین سروده است :
(قومى را که به پسر یاسر مرگ را چشاندند و به شما حلقه مویین و لگام ندادند از دست مدهید و نابود مکنید. همانا ما آن مرد یثربى  یعنى عمرو بن محصن  که خطیب شما بود و دو پسر بدیل و هاشم را کشتیم ).
نصر توضیح مى دهد که منظور از یثربى عمرو بن محصن انصارى است که نجاشى شاعر عراقیان او را مرثیه سروده است و چنین گفته است :
(عمرو بن محصن چه نیکو جوانمرد دو قبیله بود، و هرگاه فریاد خواه قبیله اى که به هنگام صبح مورد حمله قرار گرفته بود برمى خاست او فریاد رس بود.
در آن هنگام که سواران به حرکت آمدند و پاره هاى نیزه به این سو و آن سو پراکنده مى شد و گرد و غبارى که سخت برانگیخته بودند، انصار همگان به مرگ سرورى مورد اعتماد که در کارهاى پسندیده آزموده شده بود مصیبت زده شدند…)

نصر مى گوید : پسر محصن از بزرگان و سرشناسان یاران على علیه السلام بود که در آوردگاه کشته شد و على علیه السلام از کشته شدنش سخت اندوهگین شد.
نصر گوید : ابوالطفیل عامر بن و اثله کنانى  که از اصحاب پیامبر (ص ) است و گفته شده آخرین کس از یاران پیامبر است که در گذشته است و از شیعیان مخلص بود و در جنگ صفین همراه على (ع ) بود. درباره کشته شدن هاشم چنین مرثیه سروده است :
(اى هاشم نیکمرد، بهشت به تو پاداش داده شد که در راه خدا با دشمن سنت پیامبر (ص ) و کسانى که حق را رها کرده و بدگمان و مردد بودند جنگ کردى و به آنچه نائل و رستگار شدى بسیار افتخار کن . روزگار مرا همچون مشکى خشک و پوسیده کرده است که بزودى بر گرد گورم فریاد ناله همسر و عروس و خویشاوندانم بلند مى شود.)

نصر گوید : مردى از قبیله عذره شام چنین سروده است :
(همانا کارهایى دیده ام که همگى شگفت انگیز است ، ولى هرگز چیزى چون شگفتیهاى روزهاى صفین ندیده ایم …)

نصر گوید : مردى به عدى بن حاتم طائى که از اصحاب على علیه السلام بود گفت اى ابا طریف ، مگر روز محاصره عثمان در خانه اش ‍ از تو نشنیدیم که مى گفتى (به خدا سوگند در این موضوع بزغاله یک ساله یى هم باد رها نمى کند)  اینک مى بینى چه پیامدهایى داشت ؟  یک چشم عدى کور و پسرانش کشته شده بودند  عدى گفت : همانا به خدا سوگند، که هم بزغاله یک ساله و هم بز بزرگ و پیشاهنگ در کشته شدن عثمان باد رها کردند.

نصر گوید : عمرو بن شمر براى ما نقل کرد که على علیه السلام گروهى از سواران را گسیل داشت تا مانع رسیدن نیروهاى امدادى معاویه شوند. معاویه ضحاک بن قیس فهرى را با سواران به مقابله ایشان فرستاد که آنان را عقب راندند. جاسوسان على علیه السلام آمدند و جریان کار را گزارش دادند. على به یاران خویش فرمود : درباره آنچه آنجا پیش آمده است چه مصلحت مى بینید؟ گروهى گفتند : چنین مصلحت مى بینیم و گروهى گفتند چنان . چون اختلاف نظر بسیار شد على علیه السلام فرمود : پگاه فردا عازم جنگ شوید و صبح زود آنان را به جنگ برد و آن روز همه صفهاى شامیان از مقابل على گریختند، آن چنان که عتبه بن ابى سفیان سروده است که مطلع آن چنین است :
(اى عتبه به زبونى گریز تن دادى و این جنگ براى تو ننگ و زبونى را میراث داشت …)

کعب بن جعیل  شاعر شامیان  پس از برافراشتن قرآنها، ضمن یادآورى از روزهاى صفین معاویه را تحریض مى کند و چنین مى گوید :
(اى معاویه از این پس بدون پشتوانه از جاى خویش جنبش مکن که تو پس از آن روز به زبونى آشنایى …)
ما این ابیات را در مباحث گذشته با ابیات بیشترى که اینک آورده ایم نقل کرده ایم .

نصر مى گوید : کعب بن جعیل با آنکه از پیروان معاویه بود شعرى در نکوهش عتبه سروده و او را به سبب گریز از جنگ سرزنش کرد و مقصودش تحریض بیشتر عتبه به پایدارى بود. عتبه هم در پاسخ او این ابیات را در نکوهش کعب سرود :
(تو را کعب نام نهاده اند که بدترین استخوانهاست (استخوان سرین  پاشنه ) پدرت هم کوز یا خر چسانه (جعیل ) نامیده شده است . مقام و مکانت تو میان قبیله بکر بن وائل همچون منزلت کنه بر دنباله شتر است ).

نصر گوید : سپس میان دو گروه جنگى که معروف به خمیس است اتفاق افتاد.
(او گوید :) عمر بن سعد، از سلیمان اعمش ، از ابراهیم نخعى (۳۰)، از قول قعقاع بن ابرد طهورى براى ما نقل کرد که مى گفته است : به خدا سوگند، من نزدیک على علیه السلام ایستاده بودم ، در صفین روز جنگ خمیس قبیله مذحج که در میمنه سپاه على بودند با افراد قبایل عک و لخم و جذام و اشعرى ها، که همگى در جنگ با على پافشارى مى کردند، رویاروى شدند و به خدا سوگند، در آن روز چنان جنگى از ایشان دیدم که از برخورد شمشیرها با سرها و کوبیدن سم اسبان بر زمین و کشتگان چنان هیاهویى شنیدم که بانگ فرو ریختن و از هم پاشیدن کوهها و غرش رعد چنان آوایى نداشت و در سینه ها بیش از آن اثر نمى گذاشت ، به على علیه السلام نگریستم که به پاى بود نزدیکش شدم که مى گفت : ( لا حول و لا قوه الا با لله )، بار خدایا، به تو شکوه برده مى شود و از تو یارى مى جویند.

و چون نیمروز فرا رسید شخصا حمله کرد و عرضه مى داشت : پروردگارا، در این پیکار میان ما و قوم ما، به حق داورى کن که تو بهترین داورانى . على (ع ) در حالى که شمشیر برهنه و آخته در دست داشت به مردم حمله کرد و به خدا سوگند تا نزدیک به یک سوم شب کسى جز خداوند پروردگار جهانیان میان مردم مانع نبود. آن روز سرشناسان عرب کشته شدند و بر سر على علیه السلام نشان سه ضربت و بر رخسارش نشان دو فرصت پدیدار شد.

نصر مى گوید : گفته شده است که على علیه السلام هیچ گاه زخمى نشد. در آن روز خزیمه ثابت ذوالشهادتین کشته شد و از مردم شام هم عبدالله بن ذى الکلاع حمیرى کشته شد. معقل بن نهیک بن یساف انصارى چنین سرود :
(واى بر جان من و چه کسى سوز و گدازش را شفا مى بخشد که آن تبهکار گمراه کننده جان به در برد…)
مالک اشتر نیز چنین سرود :
(ما همین که آفتاب برآمد حوشب را کشتیم و پیش از او ذواکلاع و معبد را که به میدان آمده بودند کشتیم …) (۳۱)
ضبیعه دختر خزیمه بن ثابت ذوالشهادتین ، پدرش را که خدایش رحمت کند، چنین مرثیه گفته است .
(اى چشم ! بر خزیمه کشته شده احزاب در جنگ فرات سرشک ببار، آنان ذوالشهادتین را با ستم و سرکشى کشتند. خداوند از آنان انتقام بگیرد! او را همراه جوانمردان آماده که در معرکه ها شتابان سوار مى شدند کشتند، آنان آن سرور موفق دادگر  على علیه السلام  را یارى دادند و تا هنگام مرگ بر آن آیین بودند. خداوند گروهى را که او را کشتند لعنت کند! و زبونى و گزند بسیار بهره شان سازد.)

نصر مى گوید : عمر بن سعد، از اعمش براى ما نقل کرد که مى گفته است : معاویه براى ابو ایوب خالد بن زید انصارى که صاحبخانه پیامبر (ص ) و سرورى بزرگ از سران و از شیعیان على (ع ) بود و براى زیاد بن سمیه که کارگزار على (ع ) بر بخشى از فارس بود نامه نوشت . نامه معاویه براى ابو ایوب فقط یک سطر بود که در آن نوشته بود : (هان ! به تو اعلام مى دارم که هیچ زن زفاف دیده ، مردى را که دوشیزگى او را از میان برده و کشنده نخستین فرزند خود را از یاد نمى برد).

ابو ایوب ندانست مقصود چیست ، به حضور على علیه السلام آمد و گفت : اى امیرالمؤ منین ! این معاویه که پناهگاه منافقان است براى من نامه یى نوشته است که نمى دانم منظورش چیست . على علیه السلام پرسید؟ نامه کجاست ؟ ابو ایوب آن را به على داد که آن را خواند و فرمود : آرى این مثلى است که آن را براى تو آورده است و پس از توضیح درباره معنى آن فرمود : مقصود معاویه این است که من هم هرگز کشتن عثمان را فراموش نمى کنم .

نامه یى که معاویه براى زیاد نوشته بود سراپا تهدید و بیم بود. زیاد گفت : واى بر معاویه که پناهگاه منافقان و بازمانده احزاب است . مرا بیم مى دهد و تهدید مى کند و حال آنکه میان من و او پسر عموى محمد (ص ) قرار دارد که همراه او هفتاد هزار مرد شمشیر به دوش ‍ است که هر فرمانى به ایشان دهد اطاعت مى کنند و هیچ یک از ایشان تا پاى مرگ به پشت سر خود نگاه نمى کنند. به خدا سوگند، بر فرض که معاویه پیروز شود و آهنگ من کند مرا از بردگان و وابستگانى خواهد یافت که سخت شمشیر زننده ام .

نصر مى گوید : با وجود این سخن هنگامى که معاویه او را برادر خود خواند، زیاد به صورت عربى نژاده از خاندان عبد مناف درآمد.

نصر مى گوید : عمرو بن شمر روایت مى کند که معاویه ذیل نامه یى که براى ابو ایوب نوشت این ابیات را اضافه کرده بود :
(اى ابا ایوب ، این پیام را از من به کسانى که پیش تو هستند ابلاغ کن که مثل ما و قوم تو همچون مثل گرگ و بره کوچک است .
اینکه شما امیرالمؤ منین عثمان را کشتید دیگر تا پایان روزگار از ما انتظار صلح نداشته باشید، سوز و گداز آن کس که ستمگرانه او را کشتید همواره بر جگر من باقى است . من سوگند راستین مى خورم که شما پیشوایى بدون کژى و بى گناه را کشتید.
گمان مبرید که من تا هنگامى که یکى از انصار در سرزمینها باقى بماند این سوگ را فراموش مى کنم …)

و چون این نامه براى على علیه السلام خوانده شد، فرمود : معاویه شما را سخت برآشفته است . اى گروه انصار! پاسخ این مرد را بدهید. ابو ایوب گفت : اى امیرالمؤ منین من نمى خواهم شمر دیگرى جز آنچه خودم سروده ام براى او بفرستم و دیگران به زحمت افتند. فرمود : در این صورت تو خود دانى که سخت ارزشمندى . ابو ایوب براى معاویه چنین نوشت :
اما بعد، نوشته بودى : (زن زفاف دیده هرگز کسى را که دوشیزگى او را در ربوده و کشنده فرزند نخستین خود را فراموش نمى کند، و این مثل را در مورد کشته شدن عثمان زده بودى ، ما را با کشتن عثمان چه کار، آن کسى که آرزوى مرگ عثمان را داشت و یزید بن اسد و مردم شام را از یارى دادن او باز داشت تو هستى و کسانى هم که او را کشتند غیر از انصار بوده اند. در پایان نامه این اشعار را نوشت :
(اى پسر حرب ! ما را بیم مده که ما گروهى هستیم که دوستى هیچ کینه توزى را نمى پذیریم ، اى پسران و بازماندگان احزاب هر اندازه همه شما کوشش کنید ما تا پایان روزگار خشنودى و رضایت شما را نمى خواهیم . ما کسانى هستیم که همه مردم را آن گاه که در عرصه گمراهى و کژى بودند چندان ضربه زدیم که مستقیم شدند. امسال (اینک ) هم تلاش و همت تو بر این است که ما را چنان ضربه زنى که میان روح و جسد جدایى افکند  که موفق نخواهى بود  و ما تا هنگامى که درخشش سراب در بیابانها و فلاتهاى خشک دیده شود از على جدا نخواهیم شد…)

گوید : چون این نامه ابو ایوب به معاویه رسید سخت درهم شکسته شد.
نصر گوید : عمرو بن شمر، از مجالد، از شعبى ، از زیاد بن نضر حارثى براى ما نقل کرد که مى گفته است : در جنگ صفین همراه على علیه السلام بودم . یک بار چنان شد که سه روز و سه شب پیاپى جنگ کردیم آن گونه که همه نیزه ها شکسته و همه تیرهاى ما تمام شد، سپس به شمشیر زنى پرداختیم و روز سوم چنان شد که ما و شامیان دست به گریبان یکدیگر شدیم و من آن شب با همه سلاحها جنگ کردم آن چنان که هیچ سلاحى باقى نماند مگر اینکه با آن جنگ کردم . سرانجام هم شن و خاک بر چهره هم مى افشاندیم و با دندان به جان یکدیگر افتادیم و چنان شد که از خستگى برابر هم ایستادیم و یکدیگر را مى نگریستیم و هیچ کس ‍ توان اینکه به هماورد خود حمله کند نداشت و نمى توانست جنگ کند. سرانجام نیمه شب سوم معاویه و سوارانش عقب نشستند و على علیه السلام توانست کشتگان را پشت سر بگذارد. چون صبح شد اصحاب کشته شده خویش را که شمارشان بسیار بود به خاک سپرد و از یاران معاویه شمار بیشترى کشته شده بود. در آن شب شمر بن ابرهه هم کشته شد.

نصر گوید : عمرو، از جابر، از تمیم نقل مى کرد که مى گفته است : به خدا سوگند من همراه على (ع ) بودم ، علقمه بن زهیر انصارى به حضورش آمد و گفت : اى امیرالمؤ منین ، عمروعاص در میدان رجزى مى خواند آیا میل دارى برایت بخوانم ؟ فرمود آرى . گفت چنین مى خواند.

(در آن هنگام که من بدون آنکه چشمم تنگ باشد آن را تنگ مى کنم یا بدون آنکه یک چشم من کور باشد آن را مى بندم در همان حال مرا سخت نیرومند و در پیشامدهاى دشوار داراى صولت خواهى دید، آرى که من خیر و شر با خود حمل مى کنم همچون مار کرى که در زیر سنگ نهفته است .)

على (ع ) فرمود : پروردگارا، او را لعنت کن که پیامبرت نیز او را لعن کرده است . علقمه گفت اى امیرالمؤ منین ! او را رجز دیگرى هم مى خواند، آیا برایت بخوانم ؟ فرمود : بگو و علقمه چنین گفت :
(اى فرماندهان سپاه کوفه ، این فتنه انگیزان ! من آن مرد قریشى امین و گرامى و داراى آثار درخشان و شیر ژیان ثابت قدم هستم . شما را ضربه مى زنم و حال آنکه ابا حسن را نمى بینم و این براى من اندوهى گران از اندوههاست ).
على علیه السلام خندید و گفت : دروغ مى گوید که او به جایگاه و مقام من داناست ، داستان او همان مثلى است که آن مرد عرب گفته است که (در حالى که مى بینى جامه یى را که پاره نیست وصله مى زنى )، اى واى بر شما! شما را به خدا و به جان پدرتان سوگند، جایگاه او را به من نشان دهید تا از سرزنش خلاص شوید.

محمد بن عمرو بن عاص هم در مورد خود چنین مباهات کرده و سروده است : (اگر (جمل ) (نام معشوقه ) روزى شاهد مقام و پایدارى من در جنگ صفین باشد گیسوانش سپید خواهد شد. در آن بامدادى که عراقیان همچون موجى از دریاى به خروش آمده هجوم آوردند…) 

نجاشى شاعر در ابیات زیر از على علیه السلام و کوشش او در جنگ یاد کرده و گفته است :
(على را چنان مى پندارم که از کار باز نخواهد ایستاد تا هنگامى که حقوق خداوند و احکام او برپا و پرداخت شود…)
نصر گوید، عمر بن سعد از شعبى نقل مى کرد که مى گفت : به نجاشى خبر رسید، معاویه تهدیدش مى کند خطاب به او چنین سرود :
(اى مردى که دشمنى خویش را آشکار ساخته اى ، براى خویش هر کارى که مى توانى انجام بده و هر چه مى خواهى بکن ، مرا همچون اقوام دیگر که با فریب بر آنان پادشاهى مى کنى و فرمانبردارند مپندار؛ من از کینه اى که در سینه نهان داشتى آگاه نبودم تا آنکه سواران و مسافران و بیم دهندگان پیش من آمدند. اگر مى خواهى با افراد گرامى در مجد ایشان همچشمى کنى دست بگشاى تا خبر پراکنده شود و بدان که على نیکمردى است از گروهى بلند مرتبه که هیچ بشرى بر آنان برترى نمى یابد…)

گوید : چون این ابیات نجاشى به معاویه رسید گفت : چنین مى بینم که به ما نزدیک شده است .
نصر گوید : عمر بن سعد، از محمد بن اسحاق براى ما نقل مى کرد که مى گفته است : روزى در جنگ صفین عبدالله بن جعفر گله اى اسب را پیش مى برد، مردى پیش او آمد و گفت اى پسر ذوالجناحین ! آیا اسبى به من مى دهى ؟ گفت از این گله اسب هر کدام را مى خواهى بگیر، همین که آن مرد براى انتخاب اسب پشت کرد عبدالله بن جعفر گفت : اگر بهترین اسب را برگزینى کشته خواهى شد. قضا را او بهترین اسب بر گزید و سوار شد و بر سوارى که او را به جنگ تن به تن فراخوانده بود حمله کرد و آن مرد شامى او را کشت . دو نوجوان دیگر از مردم عراق هم حمله کردند و توانستند خود را به سراپرده معاویه برسانند و کنار آن کشته شدند و گروههایى از دو سپاه به یکدیگر حمله کردند و جنگ چنان بالا گرفت که جز صداى برخورد شمشیرها به کلاه خودها و سپرها شنیده نمى شد و عمروعاص چنین سرود :
(آیا براى آنکه خونهاى ما را بریزند پیش ما آمده اید؟ این کار که آهنگ آن دارید کارى بس دشوار است . به جان خودم سوگند اگر اندیشه کنید حجت ما در این مورد در پیشگاه خداوند بزرگتر است …) 

مردى از قبیله کلب که همراه معاویه بود اشعار زیر را در نکوهش عراقیان سرود :
(گروههایى از نزاریان که فرمانبردار کسى چون ابوتراب شده اند به گمراهى در افتادند. آنان و بیعت کردن آنان با على همچون آرایشگرى است که چین و چروک چهره را با خضاب بیاراید…)
ابو حیه بن غزیه انصارى ، که نام او عمرو است و همان کسى است که روز جنگ جمل شتر را پى کرد، چنین سروده است :
(از همسر معبد و همسر لخمى و پسر کلاع بپرس که ما چگونه بوده ایم و از عبیدالله  پسر عمر بن خطاب  که در بیابان آغشته به