نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 488 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)الحكم المنسوبة إلى أمير المؤمنين علي بن أبي طالب

حکمت 480 صبحی صالح

480-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )إِذَا احْتَشَمَ الْمُؤْمِنُ أَخَاهُ فَقَدْ فَارَقَهُ‏

قال الرضي يقال حشمه و أحشمه إذا أغضبه و قيل أخجله أو احتشمه طلب ذلك له و هو مظنة مفارقته‏ و هذا حين انتهاء الغاية بنا إلى قطع المختار من كلام أمير المؤمنين ( عليه ‏السلام  )، حامدين للّه سبحانه على ما منّ به من توفيقنا لضم ما انتشر من أطرافه، و تقريب ما بعد من أقطاره. و تقرر العزم كما شرطنا أولا على تفضيل أوراق من البياض في آخر كل باب من الأبواب، ليكون لاقتناص الشارد، و استلحاق الوارد، و ما عسى أن يظهر لنا بعد الغموض، و يقع إلينا بعد الشذوذ، و ما توفيقنا إلا باللّه عليه توكلنا، و هو حسبنا و نعم الوكيل. و ذلك في رجب سنة أربع مائة من الهجرة، و صلى اللّه على سيدنا محمد خاتم الرسل، و الهادي إلى خير السبل، و آله الطاهرين، و أصحابه نجوم اليقين.

حکمت 488 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

488 وَ قَالَ ع فِي كَلَامٍ لَهُ: إِذَا احْتَشَمَ الْمُؤْمِنُ أَخَاهُ فَقَدْ فَارَقَهُ ليس يعني أن الاحتشام علة الفرقة-  بل هو دلالة و أمارة على الفرقة-  لأنه لو لم يحدث عنه ما يقتضي الاحتشام-  لانبسط على عادته الأولى-  فالانقباض أمارة المباينة- . هذا آخر ما دونه الرضي أبو الحسن رحمه الله-  من كلام أمير المؤمنين ع في نهج البلاغة-  قد أتينا على شرحه بمعونة الله تعالى- .

و نحن الآن ذاكرون ما لم يذكره الرضي مما نسبه قوم إليه-  فبعضه مشهور عنه و بعضه ليس بذلك المشهور-  لكنه قد روي عنه و عزي إليه-  و بعضه من كلام غيره من الحكماء-  و لكنه كالنظير لكلامه و المضارع لحكمته-  و لما كان ذلك متضمنا فنونا من الحكمة نافعة-  رأينا ألا نخلي هذا الكتاب عنه-  لأنه كالتكملة و التتمة لكتاب نهج البلاغة- .

و ربما وقع في بعضه تكرار يسير-  شذ عن أذهاننا التنبه له-  لطول الكتاب و تباعد أطرافه-  و قد عددنا ذلك كلمة كلمة فوجدناه ألف كلمة- . فإن اعترضنا معترض و قال-  فإذا كنتم قد أقررتم بأن بعضها ليس بكلام له-  فلما ذا ذكرتموه و هل ذلك إلا نوع من التطويل- .

أجبناه و قلنا لو كان هذا الاعتراض لازما-  لوجب ألا نذكر شيئا من الأشباه و النظائر لكلامه-  فالعذر هاهنا هو العذر هناك-  و هو أن الغرض بالكتاب الأدب و الحكمة-  فإذا وجدنا ما يناسب كلامه ع-  و ينصب في قالبه و يحتذي حذوه و يتقبل منهاجه-  ذكرناه على قاعدتنا في ذكر النظير-  عند الخوض في شرح نظيره- . و هذا حين الشروع فيها خالية عن الشرح-  لجلائها و وضوحها-  و إن أكثرها قد سبقت نظائره و أمثاله و بالله التوفيق

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (488)

و قال عليه السّلام فى كلام له: اذا احتشم المؤمن اخاه فقد فارقه.

«و آن حضرت ضمن گفتارى فرموده است: هرگاه مؤمن نسبت به برادر خود حشمت و جاه بفروشد-  او را خشمگين سازد-  همانا كه ميان خود و او جدايى افكند.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى‏گويد: مقصود و معنى اين نيست كه اين كار علت جدايى است بلكه مقصود اين است كه نشانه و دليلى براى جدايى است كه اگر آنچه مقتضى حشمت و جاه است از او سر نزند به همان شيوه نخست حالت صميميت خواهد بود و حال آنكه خود را گرفتن نشانه جدايى و دورى است.

ابن ابى الحديد سپس چنين آورده است: اين آخرين سخنان امير المؤمنين عليه السّلام است كه ابو الحسن رضى كه خدايش رحمت كناد تدوين فرموده است و ما به يارى خداوند متعال آن را شرح زديم.

و ما اينك ديگر سخنانى را كه گروهى به آن حضرت نسبت داده‏ اند و سيد رضى آنها را نياورده است مى ‏آوريم، پاره‏ اى از اين سخنان از قول او مشهور است و پاره ‏اى ديگر بدان شهرت نيست ولى از قول آن حضرت روايت و به او نسبت داده شده است.

پاره ‏اى از آنها سخنان حكيمان ديگر است ولى شبيه سخن او و همانند حكمت اوست و چون اين سخنان متضمن انواعى از حكمتهاى سودمند است چنين مصلحت ديديم كه اين كتاب از آنها خالى نباشد كه به هر حال متمم و تكمله‏اى براى كتاب نهج البلاغه است.

و ممكن است گاه اندك تكرارى در آن واقع شده باشد كه به سبب بزرگى و گسترش كتاب ذهن ما متوجه آن نشده است، ما اين سخنان را يك به يك شمرديم و شمار آن را هزار كلمه يافتيم. و اگر كسى بر ما اعتراض كند و بگويد اينك كه خود اقرار مى‏كنيد كه پاره‏اى از اين سخنان از على عليه السّلام نيست و چه سبب آنها را آورده‏ايد و آيا اين نوعى از تطويل كلام نيست به او پاسخ مى‏دهيم كه اگر رعايت اين اعتراض لازم مى‏بود بر عهده ما بود كه هيچ يك از اشتباه و نظاير سخن آن حضرت را هم نياوريم و همان عذر ما در آن مورد در اين جا هم صادق است كه مقصود اصلى از اين شرح ادب و حكمت است و ما هرگاه چيزى را كه مناسب گفتار آن حضرت و در همان قالب و راه و روش بوده است يافته‏ايم بر طبق قاعده خودمان كه آوردن آن در شرح كلمه نظير آن بوده است، آورده‏ايم. و به سبب واضح و روشن بودن آن كلمات و اينكه براى بيشتر آنها پيش از اين شبيه و نظيرى بوده است از شرح آن خوددارى شد و ارزانى داشتن توفيق به عنايت خداوند است.

پس از آوردن سخنان منسوب چنين نوشته است. اين جا پايان گفتار ما در شرح نهج البلاغه است، توفيقى كه بدان نايل شديم و به آنچه كه رسيديم به نيرو و ياراى خودمان نبود كه ما را از انجام دادن كارهاى كوچكتر از آن هم ناتوانيم.

هنگامى كه آغاز به اين كار كرديم خود را در قبال كوه برافراشته صاف و تيزى مى‏ديديم كه بزهاى كوهى خوش خط و خال هم در پرتگاههاى آن گرفتار لغزش مى‏شوند و نه اين چنين كه خود را برابر فلك اطلس مى‏ديديم كه انديشه و گمان را به شناخت مرز و پايان آن راهى نيست، ولى همواره يارى خداوند سبحان و متعال، دشواريهاى آن را براى ما آسان و ناهمواريهاى آن را هموار كرد و شتر چموش آن را رام و سركشيهاى آن را به فرمانبردارى مبدل ساخت و به سبب حسن نيت و اخلاص عقيدت در تصنيف اين كتاب دروازه‏هاى بركت بر ما گشوده و مطالب خيرات فراهم آمد تا آنجا كه سخن بر ما به صورت بديهى فرو مى ‏باريد. و سپاس خداى را كه تصنيف آن در مدت چهار سال و هشت ماه پايان پذيرفت كه آغاز آن نخستين روز ماه رجب سال ششصد و چهل و چهار و پايان آن آخرين روز صفر سال ششصد و چهل و نه بود و اين مدت همان مقدار مدت خلافت امير المؤمنين على عليه السّلام است. و هرگز گمان و سنجش نمى‏رفت كه در كمتر از ده سال بتوان آن را به پايان رساند جز اينكه الطاف خداوند و عنايات آسمانى موانع و گرفتاريها را برطرف فرمود و بينش ما را در آن تيز و روشن و همت ما را در استوار ساختن مبانى آن و مرتب كردن الفاظ و معانى پايدار فرمود.

وزير كامياب و خردمند مويد الدين-  ابن العلقمى-  را كه خداوند قلمهاى او را به نگارش فرمانهاى خير روان دارد و شمشير برنده‏اش را در زدودن دشمنان به كار دارد، بهترين و افزونترين بهره‏ها در يارى دادن بر اين كار است كه اين كتاب براى گنجينه كتابهاى او ساخته و پرداخته شده است و به نام او زيور يافته است، و همت بلند او كه خدايش فراتر دارد همواره براى به پايان رساندن آن تشويق و ترغيب فرمود و چه همتى بود كه كارى بس دشوار و بارى به اين گرانى را سبك كرد و دشوارى را آسان و زمان‏دراز را به روزگار كوتاه مبدل ساخت.

و من در بسيارى از فصلهاى اين كتاب كه به بيان سخن متكلمان و حكيمان اختصاص داشت الفاظ و اصطلاحات ويژه آن قوم را به كار بردم با آنكه مى‏دانستم زبان سليس عربى آن كلمات را روا نمى‏دارد نظير «محسوسات، كل و بعض، صفات ذاتيه، جسمانيات، اما، اولا، فالحال كذا» و امثال اين كلمات را كه بر هر كس كه اندك انسى به ادب دارد ناهمگونى اين كلمات پوشيده نيست ولى ما تغيير دادن اصطلاحات و الفاظ ايشان را سبك شمرديم و خوش نداشتيم كه هر كس با هر قومى سخن گويد با اصطلاحات خودشان بايد سخن بگويد و آن كس كه به شهر ظفار رود بايد با زبان و لهجه حميرى سخن گويد.

نسخه‏ايى كه اين شرح بر مبناى آن صورت گرفت كامل‏ترين نسخه نهج البلاغه است كه من آن را يافته ‏ام كه مشتمل بر افزونيهايى است كه بسيارى از نسخه‏ ها از آن خالى است. و اينك از پروردگار بزرگ از هر گناهى كه آدمى را از رحمت او دور مى‏كند و از هر انديشه‏اى كه انگيزه خروج از فرمانبردارى او را برمى ‏انگيزد آمرزش مى‏ خواهم، و همان كسى را شفيع خود به درگاهش قرار مى ‏دهم كه در شرح كلام او و بزرگداشت منزلت و مقام او به قصد تقرب به خداوند خويشتن را به رنج افكندم و چشم خود را شب‏ زنده ‏دارى و بى‏ خوابى دادم و انديشه خويش را به كار بستم و بخشى از عمر خود را بر سر آن كار نهادم، تا خداوند به حرمت او گردن مرا از آتش آزاد فرمايد و مرا در اين جهان به بلا و آزمونى كه تاب و توانم از آن فرو ماند گرفتار نسازد و آبرويم را از مردمان مصون بدارد و ستم ستمگران را از من باز دارد كه خداوند متعال شنواى برآورنده نياز است و همان خداى يگانه ما را بسنده است و سلام و درودهاى او بر سرور ما محمد نبى و آل او باد.

پايان جزء بيستم كه با آن كتاب پايان يافت.

سپاس و ستايش فراوان پروردگار بزرگ را كه به عنايت خويش توفيق ترجمه مباحث تاريخى و اجتماعى كتاب گران سنگ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد را به اين بنده ناتوان و گنهكار خود ارزانى فرمود و در مدت سه سال و دو ماه و يازده روز كه‏ آغاز آن دوشنبه بيست و پنجم مهرماه 1367 و پايان آن جمعه ششم دى ماه 1370 خورشيدى است انجام يافت.

شك نيست كه اين ترجمه به هيچ روى خالى از سهو و اشتباه و لغزشهاى فراوان نيست و آرزومندم راهنماييهاى اهل فضل راه‏گشاى اصلاح آن در چاپهاى بعدى باشد.

همان سخنان پايانى ابن ابى الحديد كه خدايش قرين آرامش ابدى بدارد زبان حال اين بنده ناتوان هم هست، كمترين بنده درگاه علوى محمود مهدوى دامغانى مشهد مقدس: جمعه ششم دى ماه 1370 خورشيدى، بيستم جمادى الثانيه 1412 قمرى «ميلاد فرخنده زهراى اطهر سلام الله عليها» و بيست و هفتم دسامبر 1991 ميلادى.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

ادامه متن عربی حکمت

الحكم المنسوبة

الحكم المنسوبة إلى أمير المؤمنين علي بن أبي طالب

1 كان كثيرا ما يقول إذا فرغ من صلاة الليل أشهد أن السماوات و الأرض و ما بينهما آيات تدل عليك-  و شواهد تشهد بما إليه دعوت-  كل ما يؤدي عنك الحجة و يشهد لك بالربوبية-  موسوم بآثار نعمتك و معالم تدبيرك-  علوت بها عن خلقك-  فأوصلت إلى القلوب من معرفتك ما آنسها من وحشة الفكر-  و كفاها رجم الاحتجاج-  فهي مع معرفتها بك و ولهها إليك-  شاهدة بأنك لا تأخذك الأوهام-  و لا تدركك العقول و لا الأبصار-  أعوذ بك أن أشير بقلب أو لسان أو يد إلى غيرك-  لا إله إلا أنت واحدا أحدا فردا صمدا و نحن لك مسلمون

2 إلهي كفاني فخرا أن تكون لي ربا-  و كفاني عزا أن أكون لك عبدا-  أنت كما أريد فاجعلني كما تريد

3 ما خاف امرؤ عدل في حكمه و أطعم من قوته-  و ذخر من دنياه لآخرته

4 أفضل على من شئت تكن أميره و استغن عمن شئت تكن نظيره-  و احتج إلى من شئت تكن أسيره

5 لو لا ضعف اليقين ما كان لنا أن نشكو محنة يسيرة-  نرجو في العاجل سرعة زوالها و في الآجل عظيم ثوابها-  بين أضعاف نعم-  لو اجتمع أهل السماوات و الأرض على إحصائها-  ما وفوا بها فضلا عن القيام بشكرها

6 من علامات المأمون على دين الله بعد الإقرار و العمل-  الحزم في أمره و الصدق في قوله-  و العدل في حكمه و الشفقة على رعيته-  لا تخرجه القدرة إلى خرق و لا اللين إلى ضعف-  و لا تمنعه العزة من كرم عفو-  و لا يدعوه العفو إلى‏إضاعة حق-  و لا يدخله الإعطاء في سرف و لا يتخطى به القصد إلى بخل-  و لا تأخذه نعم الله ببطر

7 الفسق نجاسة في الهمة و كلب في الطبيعة

8 قلوب الجهال تستفزها الأطماع-  و ترتهن بالأماني و تتعلق بالخدائع-  و كثرة الصمت زمام اللسان و حسم الفطنة-  و إماطة الخاطر و عذاب الحس

9 عداوة الضعفاء للأقوياء-  و السفهاء للحلماء و الأشرار للأخيار-  طبع لا يستطاع تغييره

10 العقل في القلب و الرحمة في الكبد و التنفس في الرئة

11 إذا أراد الله بعبد خيرا حال بينه و بين شهوته-  و حجز بينه و بين قلبه-  و إذا أراد به شرا وكله إلى نفسه

12 الصبر مطية لا تكبو و القناعة سيف لا ينبو

13 رحم الله عبدا اتقى ربه و ناصح نفسه-  و قدم توبته و غلب شهوته-  فإن أجله مستور عنه و أمله خادع له-  و الشيطان موكل به

14 مر بمقبرة فقال-  السلام عليكم يا أهل الديار الموحشة و المحال المقفرة-  من المؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات-  أنتم لنا فرط و نحن لكم تبع-  نزوركم عما قليل و نلحق بكم بعد زمان قصير-  اللهم اغفر لنا و لهم و تجاوز عنا و عنهم-الحمد لله الذي جعل الأرض كفاتا أحياء و أمواتا-  و الحمد لله الذي منها خلقنا و عليها ممشانا-  و فيها معاشنا و إليها يعيدنا-  طوبى لمن ذكر المعاد و قنع بالكفاف و أعد للحساب

15 إنكم مخلوقون اقتدارا و مربوبون اقتسارا-  و مضمنون أجداثا و كائنون رفاتا-  و مبعوثون أفرادا و مدينون حسابا-  فرحم الله امرأ اقترف فاعترف و وجل فعقل-  و حاذر فبادر و عمر فاعتبر و حذر فازدجر-  و أجاب فأناب و راجع فتاب و اقتدى فاحتذى-  و تأهب للمعاد و استظهر بالزاد ليوم رحيله-  و وجه سبيله و لحال حاجته و موطن فاقته-  فقدم أمامه لدار مقامه-  فمهدوا لأنفسكم على سلامة الأبدان و فسحة الأعمار-  فهل ينتظر أهل غضارة الشباب إلا حواني الهرم-  و أهل بضاضة الصحة إلا نوازل السقم-  و أهل مدة البقاء إلا مفاجأة الفناء و اقتراب الفوت-  و مشارفة الانتقال و إشفاء الزوال-  و حفز الأنين و رشح الجبين و امتداد العرنين-  و علز القلق و قيظ الرمق و شدة المضض و غصص الجرض

16 ثلاث منجيات خشية الله في السر و العلانية-  و القصد في الفقر و الغنى و العدل في الغضب و الرضا

17 إياكم و الفحش فإن الله لا يحب الفحش-  و إياكم و الشح فإنه أهلك من كان قبلكم-  هو الذي سفك دماء الرجال و هو الذي قطع أرحامها-  فاجتنبوه

18 إذا مات الإنسان انقطع عنه عمله إلا من ثلاث-  صدقة جارية و علم كان علمه الناس فانتفعوا به-  و ولد صالح يدعو له

19 إذا فعلت كل شي‏ء فكن كمن لم يفعل شيئا

20 سأله رجل فقال بما ذا أسوء عدوي-  فقال بأن تكون على غاية الفضائل-  لأنه إن كان يسوءه أن يكون لك فرس فاره أو كلب صيود-  فهو لأن تذكر بالجميل و ينسب إليك أشد مساءة

21 إذا قذفت بشي‏ء فلا تتهاون به و إن كان كذبا-  بل تحرز من طرق القذف جهدك-  فإن القول و إن لم يثبت يوجب ريبة و شكا

22 عدم الأدب سبب كل شر

23 الجهل بالفضائل عدل الموت

24 ما أصعب على من استعبدته الشهوات أن يكون فاضلا

25 من لم يقهر حسده كان جسده قبرا لنفسه

26 احمد من يغلظ عليك و يعظك لا من يزكيك و يتملقك

27 اختر أن تكون مغلوبا و أنت منصف-  و لا تختر أن تكون غالبا و أنت ظالم

28 لا تهضمن محاسنك بالفخر و التكبر

29 لا تنفك المدنية من شر-  حتى يجتمع مع قوة السلطان قوة دينه و قوة حكمته

30 إذا أردت أن تحمد فلا يظهر منك حرص على الحمد

31 من كثر همه سقم بدنه و من ساء خلقه عذب نفسه-  و من لاحى الرجال سقطت مروءته و ذهبت كرامته-  و أفضل إيمان العبد أن يعلم أن الله معه حيث كان

32 كن ورعا تكن من أعبد الناس-  و ارض بما قسم الله لك تكن من أغنى الناس-  و أحسن جوار من جاورك تكن مسلما-  و لا تكثرن الضحك فإن كثرته تميت القلب-  و أخرس لسانك و اجلس في بيتك و ابك على خطيئتك

33 إن الرجل ليحرم الرزق بالذنب يصيبه-  و لا يرد القدر إلا الدعاء و لا يزيد في العمر إلا البر-  و لا يزول قدم ابن آدم يوم القيامة-  حتى يسأل عن عمره فيم أفناه و عن شبابه فيم أبلاه-  و عن ماله من أين اكتسبه و فيم أنفقه-  و عما عمل فيما علم

34 في التجارب علم مستأنف و الاعتبار يفيدك الرشاد-  و كفاك أدبا لنفسك ما كرهته من غيرك-  و عليك لأخيك مثل الذي عليه لك

35 الغضب يثير كامن الحقد-  و من عرف الأيام لم يغفل الاستعداد-  و من أمسك عن الفضول عدلت رأيه العقول

36 اسكت و استر تسلم-  و ما أحسن العلم يزينه العمل و ما أحسن العمل يزينه الرفق

37 أكبر الفخر ألا تفخر

38 ما أصعب اكتساب الفضائل و أيسر إتلافها

39 لا تنازع جاهلا و لا تشايع مائقا و لا تعاد مسلطا

40 الموت راحة للشيخ الفاني من العمل-  و للشاب السقيم من السقم-  و للغلام‏ الناشئ من استقبال الكد و الجمع لغيره-  و لمن ركبه الدين لغرمائه و للمطلوب بالوتر-  و هو في جملة الأمر أمنية كل ملهوف مجهود

41 ما كنت كاتمه عدوك من سر فلا تطلعن عليه صديقك-  و اعرف قدرك يستعل أمرك-  و كفى ما مضى مخبرا عما بقي

42 لا تعدن عدة تحقرها قلة الثقة بنفسك-  و لا يغرنك المرتقى السهل إذا كان المنحدر وعرا

43 اتق العواقب عالما بأن للأعمال جزاء و أجرا-  و احذر تبعات الأمور بتقديم الحزم فيها

44 من استرشد غير العقل أخطأ منهاج الرأي-  و من أخطأته وجوه المطالب خذلته الحيل-  و من أخل بالصبر أخل به حسن العاقبة-  فإن الصبر قوة من قوى العقل-  و بقدر مواد العقل و قوتها يقوى الصبر

45 الخطأ في إعطاء من لا يبتغي و منع من يبتغي واحد

46 العشق مرض ليس فيه أجر و لا عوض

47 أعظم الخطايا عند الله اللسان الكذوب-  و قائل كلمة الزور و من يمد بحبلها في الإثم سواء

48 الخصومة تمحق الدين

49 الجهاد ثلاثة-  جهاد باليد و جهاد باللسان و جهاد بالقلب-  فأول ما يغلب عليه من الجهاد يدك ثم لسانك-  ثم يصير إلى القلب-  فإن كان لا يعرف معروفا و لا ينكر منكرا-  نكس فجعل أعلاه أسفله

50 ما أنعم الله على عبد نعمة فشكرها بقلبه-  إلا استوجب المزيد عليها قبل ظهورها على لسانه

51 الحاجة مسألة و الدعاء زيادة-  و الحمد شكر و الندم توبة

52 لن و احلم تنبل-  و لا تكن معجبا فتمقت و تمتهن

53 ما لي أرى الناس إذا قرب إليهم الطعام ليلا-  تكلفوا إنارة المصابيح ليبصروا ما يدخلون بطونهم-  و لا يهتمون بغذاء النفس-  بأن ينيروا مصابيح ألبابهم بالعلم-  ليسلموا من لواحق الجهالة و الذنوب-  في اعتقاداتهم و أعمالهم

54 الفقر هو أصل حسن سياسة الناس-  و ذلك أنه إذا كان من حسن السياسة-  أن يكون بعض الناس يسوس و بعضهم يساس-  و كان من يساس-  لا يستقيم أن يساس من غير أن يكون فقيرا محتاجا-  فقد تبين أن الفقر هو السبب الذي به يقوم حسن السياسة

55 لا تتكلم بين يدي أحد من الناس دون أن تسمع كلامه-  و تقيس ما في نفسك من العلم إلى ما في نفسه-  فإن وجدت ما في نفسه أكثر-  فحينئذ ينبغي لك أن تروم زيادة الشي‏ء-  الذي به يفضل على ما عندك

56 إذا كان اللسان آلة لترجمة ما يخطر في النفس-  فليس ينبغي أن تستعمله فيما لم يخطر فيها

57 إذا كان الآباء هم السبب في الحياة-  فمعلمو الحكمة و الدين هم السبب في جودتها

58 و شكا إليه رجل تعذر الرزق-  فقال مه لا تجاهد الرزق جهاد المغالب-  و لا تتكل على القدر اتكال المستسلم-  فإن ابتغاء الفضل من السنة-  و الإجمال‏في الطلب من العفة-  و ليست العفة دافعة رزقا و لا الحرص جالبا فضلا-  لأن الرزق مقسوم و في شدة الحرص اكتساب المآثم

59 إذا استغنيت عن شي‏ء فدعه و خذ ما أنت محتاج إليه

60 العمر أقصر من أن تعلم كل ما يحسن بك علمه-  فتعلم الأهم فالأهم

61 من رضي بما قسم له استراح قلبه و بدنه

62 أبعد ما يكون العبد من الله إذا كان همه بطنه و فرجه

63 ليس في الحواس الظاهرة شي‏ء أشرف من العين-  فلا تعطوها سؤلها فيشغلكم عن ذكر الله

64 ارحموا ضعفاءكم فالرحمة لهم سبب رحمة الله لكم

65 إزالة الجبال أسهل من إزالة دولة قد أقبلت-  فاستعينوا بالله و اصبروا-  ف إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ

66 قال له عثمان في كلام تلاحيا فيه-  حتى جرى ذكر أبي بكر و عمر-  أبو بكر و عمر خير منك-  فقال أنا خير منك و منهما-  عبدت الله قبلهما و عبدته بعدهما

67 أوثق سلم يتسلق عليه إلى الله تعالى أن يكون خيرا

68 ليس الموسر من كان يساره باقيا عنده زمانا يسيرا-  و كان يمكن أن يغتصبه غيره منه و لا يبقى بعد موته له-  لكن اليسار على الحقيقة هو الباقي دائما عند مالكه-  و لا يمكن أن يؤخذ منه و يبقى له بعد موته-  و ذلك هو الحكمة

69 الشرف اعتقاد المنن في أعناق الرجال

70 يضر الناس أنفسهم في ثلاثة أشياء-  الإفراط في الأكل اتكالا على الصحة-  و تكلف حمل ما لا يطاق اتكالا على القوة-  و التفريط في العمل اتكالا على القدر

71 أحزم الناس من ملك جده هزله و قهر رأيه هواه-  و أعرب عن ضميره فعله و لم يخدعه رضاه عن حظه-  و لا غضبه عن كيده

72 من لم يصلح خلائقه لم ينفع الناس تأديبه

73 من اتبع هواه ضل و من حاد ساد-  و خمود الذكر أجمل من ذميم الذكر

74 لهب الشوق أخف محملا من مقاساة الملالة

75 بالرفق تنال الحاجة و بحسن التأني تسهل المطالب

76 عزيمة الصبر تطفئ نار الهوى-  و نفي العجب يؤمن به كيد الحساد

77 ما شي‏ء أحق بطول سجن من لسان

78 لا نذر في معصية و لا يمين في قطيعة

79 لكل شي‏ء ثمرة و ثمرة المعروف تعجيل السراح

80 إياكم و الكسل فإنه من كسل لم يؤد لله حقا

81 احسبوا كلامكم من أعمالكم و أقلوه إلا في الخير

82 أحسنوا صحبة النعم فإنها تزول-  و تشهد على صاحبها بما عمل فيها

83 أكثروا ذكر الموت و يوم خروجكم من قبوركم-  و يوم وقوفكم بين يدي الله عز و جل-  يهن عليكم المصاب

84 بحسب مجاهدة النفوس و ردها عن شهواتها-  و منعها عن مصافحة لذاتها-  و منع ما أدت إليه العيون الطامحة من لحظاتها-  تكون المثوبات و العقوبات-  و الحازم من ملك هواه فكان بملكه له قاهرا-  و لما قدحت الأفكار من سوء الظنون زاجرا-  فمتى لم ترد النفس عن ذلك-  هجم عليها الفكر بمطالبة ما شغفت به-  فعند ذلك تأنس بالآراء الفاسدة-  و الأطماع الكاذبة و الأماني المتلاشية-  و كما أن البصر إذا اعتل-  رأى أشباحا و خيالات لا حقيقة لها-  كذلك النفس إذا اعتلت بحب الشهوات-  و انطوت على قبيح الإرادات رأت الآراء الكاذبة-  فإلى الله سبحانه نرغب في إصلاح ما فسد من قلوبنا-  و به نستعين على إرشاد نفوسنا-  فإن القلوب بيده يصرفها كيف شاء

85 لا تؤاخين الفاجر فإنه يزين لك فعله-  و يود لو أنك مثله و يحسن لك أقبح خصاله-  و مدخله و مخرجه من عندك شين و عار و نقص-  و لا الأحمق فإنه يجهد لك نفسه و لا ينفعك-  و ربما أراد أن ينفعك فضرك-  سكوته خير لك من نطقه و بعده خير لك من قربه-  و موته خير لك من حياته-  و لا الكذاب فإنه لا ينفعك معه شي‏ء-  ينقل حديثك و ينقل الحديث إليك-  حتى إنه ليحدث بالصدق فلا يصدق

86 ما استقصى كريم قط قال تعالى في وصف نبيه-  عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ‏

87 رب كلمة يخترعها حليم مخافة ما هو شر منها-  و كفى بالحلم ناصرا

88 من جمع ست خصال لم يدع للجنة مطلبا-  و لا عن النار مهربا-  من عرف الله فأطاعه و عرف الشيطان فعصاه-  و عرف الحق فاتبعه و عرف الباطل فاتقاه-  و عرف الدنيا فرفضها و عرف الآخرة فطلبها

89 من استحيا من الناس و لم يستحي من نفسه-  فليس لنفسه عند نفسه قدر

90 غاية الأدب أن يستحي الإنسان من نفسه

91 البلاغة النصر بالحجة و المعرفة بمواضع الفرصة-  و من البصر بالحجة أن تدع الإفصاح بها إلى الكناية عنها-  إذا كان الإفصاح أوعر طريقة-  و كانت الكناية أبلغ في الدرك و أحق بالظفر

92 إياك و الشهوات-  و ليكن مما تستعين به على كفها-  علمك بأنها ملهية لعقلك مهجنة لرأيك-  شائنة لغرضك شاغلة لك عن معاظم أمورك-  مشتدة بها التبعة عليك في آخرتك-  إنما الشهوات لعب فإذا حضر اللعب غاب الجد-  و لن يقام الدين و تصلح الدنيا إلا بالجد-  فإذا نازعتك نفسك إلى اللهو و اللذات-  فاعلم أنها قد نزعت بك إلى شر منزع-  و أرادت بك أفضح الفضوح-  فغالبها مغالبة ذلك و امتنع منها امتناع ذلك-  و ليكن مرجعك منها إلى الحق-  فإنك مهما تترك من الحق لا تتركه إلا إلى الباطل-  و مهما تدع من الصواب لا تدعه إلا إلى الخطإ-  فلا تداهنن هواك في اليسير فيطمع منك في الكثير-  و ليس شي‏ء مما أوتيت فاضلا عما يصلحك-  و ليس لعمرك و إن طال فضل عما ينوبك من الحق اللازم لك-  و لا بمالك و إن كثر فضل عما يجب عليك فيه-  و لا بقوتك و إن تمت فضل عن أداء حق الله عليك-  و لا برأيك و إن حزم فضل عما لا تعذر بالخطإ فيه-  فليمنعنك علمك بذلك من أن تطيل لك عمرا في غير نفع-  أو تضيع لك مالا في غير حق-  أو أن تصرف لك قوة في غير عبادة-  أو تعدل لك رأيا في غير رشد-فالحفظ الحفظ لما أوتيت-  فإن بك إلى صغير ما أوتيت الكثير منه أشد الحاجة-  و عليك بما أضعته منه أشد الرزية-  و لا سيما العمر الذي كل منفذ سواه مستخلف-  و كل ذاهب بعده مرتجع-  فإن كنت شاغلا نفسك بلذة-  فلتكن لذتك في محادثة العلماء و درس كتبهم-  فإنه ليس سرورك بالشهوات بالغا منك مبلغا-  إلا و إكبابك على ذلك و نظرك فيه بالغه منك-  غير أن ذلك يجمع إلى عاجل السرور تمام السعادة-  و خلاف ذلك يجمع إلى عاجل الغي و خامة العاقبة-  و قديما قيل أسعد الناس أدركهم لهواه-  إذا كان هواه في رشده-  فإذا كان هواه في غير رشده فقد شقي بما أدرك منه-  و قديما قيل عود نفسك الجميل-  فباعتيادك إياه يعود لذيذا

93 وكل ثلاث بثلاث-  الرزق بالحمق و الحرمان بالعقل و البلاء بالمنطق-  ليعلم ابن آدم أن ليس له من الأمر شي‏ء

94 ثلاثة إن لم تظلمهم ظلموك-  عبدك و زوجتك و ابنكو قد روينا هذه الكلمة لعمر فيما تقدم

95 للمنافقين علامات يعرفون بها-  تحيتهم لعنة و طعامهم تهمة و غنيمتهم غلول-  لا يعرفون المساجد إلا هجرا-  و لا يأتون الصلاة إلا دبرا-  مستكبرون لا يألفون و لا يؤلفون-  خشب بالليل صخب بالنهار

96 الحسد حزن لازم و عقل هائم و نفس دائم-  و النعمة على المحسود نعمة و هي على الحاسد نقمة

97 يا حملة العلم أ تحملونه-  فإنما العلم لمن علم ثم عمل و وافق عمله علمه-  و سيكون أقوام يحملون العلم لا يجاوز تراقيهم-  تخالف سريرتهم علانيتهم و يخالف عملهم علمهم-  يقعدون حلقا فيباهي بعضهم بعضا-  حتى إن الرجل ليغضب على جليسه أن يجلس إلى غيره-  أولئك لا تصعد أعمالهم في مجالسهم تلك إلى الله سبحانه

98 تعلموا العلم صغارا تسودوا به كبارا-  تعلموا العلم و لو لغير الله فإنه سيصير لله-  العلم ذكر لا يحبه إلا ذكر من الرجال

99 ليس شي‏ء أحسن من عقل زانه علم-  و من علم زانه حلم و من حلم زانه صدق-  و من صدق زانه رفق و من رفق زانه تقوى-  إن ملإك العقل و مكارم الأخلاق صون العرض-  و الجزاء بالفرض و الأخذ بالفضل-  و الوفاء بالعهد و الإنجاز للوعد-  و من حاول أمرا بالمعصية كان أقرب إلى ما يخاف-  و أبعد مما يرجو

100 إذا جرت المقادير بالمكاره-  سبقت الآفة إلى العقل فحيرته-  و أطلقت الألسن بما فيه تلف الأنفس

101 لا تصحبوا الأشرار فإنهم يمنون عليكم بالسلامة منهم

102 لا تقسروا أولادكم على آدابكم-  فإنهم مخلوقون لزمان غير زمانكم

103 لا تطلب سرعة العمل و اطلب تجويده-  فإن الناس لا يسألون في كم فرغ من العمل-  إنما يسألون عن جودة صنعته

104 ليس كل ذي عين يبصر و لا كل ذي أذن يسمع-  فتصدقوا على أولي العقول الزمنة-  و الألباب الحائرة بالعلوم التي هي أفضل صدقاتكم-  ثم تلا إِنَّ الَّذِينَ‏يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدى‏-  مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتابِ-  أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ… اللَّاعِنُونَ‏

105 من أتت عليه الأربعون من السنين قيل له-  خذ حذرك من حلول المقدور فإنك غير معذور-  و ليس أبناء الأربعين بأحق بالحذر من أبناء العشرين-  فإن طالبهما واحد و ليس عن الطلب براقد و هو الموت-  فاعمل لما أمامك من الهول و دع عنك زخرف القول

106 سئل عن القدر فقال أقصر أم أطيل قيل بل تقصر-  فقال جل الله أن يريد الفحشاء-  و عز عن أن يكون له في الملك إلا ما يشاء

107 من علم أنه يفارق الأحباب و يسكن التراب-  و يواجه الحساب و يستغني عما ترك و يفتقر إلى ما قدم-  كان حريا بقصر الأمل و طول العمل

108 المؤمن لا تختله كثرة المصائب-  و تواتر النوائب عن التسليم لربه و الرضا بقضائه-  كالحمامة التي تؤخذ فراخها من وكرها ثم تعود إليه

109 ما مات من أحيا علما و لا افتقر من ملك فهما

110 العلم صبغ النفس-  و ليس يفوق صبغ الشي‏ء حتى ينظف من كل دنس

111 اعلم أن الذي مدحك بما ليس فيك-  إنما هو مخاطب غيرك و ثوابه و جزاؤه قد سقطا عنك

112 إحسانك إلى الحر يحركه على المكافأة-  و إحسانك إلى النذل يبعثه على معاودة المسألة

113 الأشرار يتتبعون مساوئ الناس و يتركون محاسنهم-  كما يتتبع الذباب المواضع الفاسدة

114 موت الرؤساء أسهل من رئاسة السفلة

115 ينبغي لمن ولي أمر قوم أن يبدأ بتقويم نفسه-  قبل أن يشرع في تقويم رعيته-  و إلا كان بمنزلة من رام استقامة ظل العود-  قبل أن يستقيم ذلك العود

116 إذا قوي الوالي في عمله-  حركته ولايته على حسب ما هو مركوز في طبعه-  من الخير و الشر

117 ينبغي للوالي أن يعمل بخصال ثلاث-  تأخير العقوبة منه في سلطان الغضب-  و الأناة فيما يرتئيه من رأي-  و تعجيل مكافأة المحسن بالإحسان-  فإن في تأخير العقوبة إمكان العفو-  و في تعجيل المكافأة بالإحسان طاعة الرعية-  و في الأناة انفساح الرأي و حمد العاقبة و وضوح الصواب

118 من حق العالم على المتعلم ألا يكثر عليه السؤال-  و لا يعنته في الجواب و لا يلح عليه إذا كسل-  و لا يفشي له سرا و لا يغتاب عنده أحدا و لا يطلب عثرته-  فإذا زل تأنيت أوبته و قبلت معذرته-  و أن تعظمه و توقره ما حفظ أمر الله و عظمه-  و ألا تجلس أمامه-  و إن كانت له حاجة سبقت غيرك إلى خدمته فيها-  و لا تضجرن من صحبته-  فإنما هو بمنزلة النخلة-  ينتظر متى يسقط عليك منها منفعة-  و خصه بالتحية و احفظ شاهده و غائبة-  و ليكن ذلك كله لله عز و جل-  فإن العالم أفضل من الصائم القائم المجاهد في سبيل الله-  و إذا مات العالم ثلم في الإسلام ثلمة لا يسدها إلا خلف منه-  و طالب العلم تشيعه الملائكة حتى يرجع

119 وصول معدم خير من جاف مكثر-  و من أراد أن ينظر ما له عند الله فلينظر ما لله عنده

120 لقد سبق إلى جنات عدن أقوام-  ما كانوا أكثر الناس صلاة و لا صياما و لا حجا و لا اعتمارا-  و لكن عقلوا عن الله أمره فحسنت طاعتهم-  و صح ورعهم و كمل يقينهم-  ففاقوا غيرهم بالحظوة و رفيع المنزلة

121 ما من عبد إلا و معه ملك يقيه ما لم يقدر له-  فإذا جاء القدر خلاه و إياه

122 إن الله سبحانه أدب نبيه ص بقوله-  خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ-  فلما علم أنه قد تأدب قال له-  وَ إِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِيمٍ-  فلما استحكم له من رسوله ما أحب قال-  وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا

123 كنت أنا و العباس و عمر نتذاكر المعروف-  فقلت أنا خير المعروف ستره-  و قال العباس خيره تصغيره-  و قال عمر خيره تعجيله-  فخرج علينا رسول الله فقال فيم أنتم فذكرنا له-  فقال خيره أن يكون هذا كله فيه

124 العفو يفسد من اللئيم بقدر ما يصلح من الكريم

125 إذا خبث الزمان كسدت الفضائل و ضرت-  و نفقت الرذائل و نفعت-  و كان خوف الموسر أشد من خوف المعسر

126 انظر إلى المتنصح إليك-  فإن دخل من حيث يضار الناس-  فلا تقبل‏نصيحته و تحرز منه-  و إن دخل من حيث العدل و الصلاح فاقبلها منه

127 أعداء الرجل قد يكونوا أنفع من إخوانه-  لأنهم يهدون إليه عيوبه فيتجنبها و يخاف شماتتهم به-  فيضبط نعمته و يتحرز من زوالها بغاية طوقه

128 المرآة التي ينظر الإنسان فيها إلى أخلاقه هي الناس-  لأنه يرى محاسنه من أوليائه منهم-  و مساويه من أعدائه فيهم

129 انظر وجهك كل وقت في المرآة-  فإن كان حسنا فاستقبح أن تضيف إليه فعلا قبيحا و تشينه به-  و إن كان قبيحا فاستقبح أن تجمع بين قبحين

130 موقع الصواب من الجهال مثل موقع الخطإ من العلماء

131 ذك قلبك بالأدب كما تذكى النار بالحطب

132 كفر النعمة لؤم و صحبة الجاهل شؤم

133 عاديت من ماريت

134 لا تصرم أخاك على ارتياب و لا تقطعه دون استعتاب

135 خير المقال ما صدقه الفعال

136 إذا لم ترزق غنى فلا تحرمن تقوى

137 من عرف الدنيا لم يحزن للبلوى

138 دع الكذب تكرما إن لم تدعه تأثما

139 الدنيا طواحة طراحة فضاحة آسية جراحة

140 الدنيا جمة المصائب مرة المشارب-  لا تمتع صاحبا بصاحب

141 المعتذر من غير ذنب يوجب على نفسه الذنب

142 من كسل لم يؤد حقا

143 كثرة الجدال تورث الشك

144 خير القلوب أوعاها

145 الحياء لباس سابغ و حجاب مانع-  و ستر من المساوئ واق و حليف للدين-  و موجب للمحبة-  و عين كالئة تذود عن الفساد و تنهى عن الفحشاء-  و العجلة في الأمور مكسبة للمذلة و زمام للندامة-  و سلب للمروءة و شين للحجى و دليل على ضعف العقيدة

146 إذا بلغ المرء من الدنيا فوق قدره-  تنكرت للناس أخلاقه

147 لا تصحب الشرير-  فإن طبعك يسرق من طبعه شرا و أنت لا تعلم

148 موت الصالح راحة لنفسه و موت الطالح راحة للناس

149 ينبغي للعاقل أن يتذكر عند حلاوة الغذاء مرارة الدواء

150 إن حسدك أخ من إخوانك على فضيلة ظهرت منك-  فسعى في مكروهك فلا تقابله بمثل ما كافحك به-  فتعذر نفسه في الإساءة إليك-  و تشرع له طريقا إلى ما يحبه فيك-  لكن اجتهد في التزيد من تلك الفضيلة التي حسدك عليها-  فإنك تسوءه من غير أن توجده حجة عليك

151 إذا أردت أن تعرف طبع الرجل فاستشره-  فإنك تقف من مشورته على عدله و جوره و خيره و شره

152 يجب عليك أن تشفق على ولدك أكثر من إشفاقه عليك

153 زمان الجائر من السلاطين و الولاة أقصر من زمان العادل-  لأن الجائر مفسد و العادل مصلح-  و إفساد الشي‏ء أشرع من إصلاحه

154 إذا خدمت رئيسا فلا تلبس مثل ثوبه-  و لا تركب مثل مركوبه و لا تستخدم كخدمه-  فعساك تسلم منه

155 لا تحدث بالعلم السفهاء فيكذبوك-  و لا الجهال فيستثقلوك-  و لكن حدث به من يتلقاه من أهله بقبول و فهم-  يفهم عنك ما تقول و يكتم عليك ما يسمع-  فإن لعلمك عليك حقا-  كما أن عليك في مالك حقا-  بذله لمستحقه و منعه عن غير مستحقه

156 اليقين فوق الإيمان و الصبر فوق اليقين-  و من أفرط رجاؤه غلبت الأماني على قلبه و استعبدته

157 إياك و صاحب السوء-  فإنه كالسيف كالمسلول يروق منظره و يقبح أثره

158 يا ابن آدم احذر الموت في هذه الدار-  قبل أن تصير إلى دار تتمنى الموت فيها فلا تجده

159 من أخطأه سهم المنية قيده الهرم

160 من سمع بفاحشة فأبداها كان كمن أتاها

161 العاقل من اتهم رأيه و لم يثق بما سولته له نفسه

162 من سامح نفسه فيما يحب أتعبها فيما لا يحب

163 كفى ما مضى مخبرا عما بقي-  و كفى عبرا لذوي الألباب ما جربوا

164 أمر لا تدري متى يغشاك-  ما يمنعك أن تستعد له قبل أن يفجأك

165 ليس في البرق الخاطف مستمتع-  لمن يخوض في الظلمة

166 إذا أعجبك ما يتواصفه الناس من محاسنك-  فانظر فيما بطن من مساوئك-  و لتكن معرفتك بنفسك أوثق عندك-  من مدح المادحين لك

167 من مدحك بما ليس فيك من الجميل و هو راض عنك-  ذمك بما ليس فيك من القبيح و هو ساخط عليك

168 إذا تشبه صاحب الرياء بالمخلصين في الهيئة-  كان مثل الوارم الذي يوهم الناس أنه سمين-  فيظن الناس ذلك فيه-  و هو يستر ما يلقى من الألم التابع للورم

169 إذا قويت نفس الإنسان انقطع إلى الرأي-  و إذ ضعفت انقطع إلى البخت

170 الرغبة إلى الكريم تحركه على البذل-  و إلى الخسيس تغريه بالمنع

171 خيار الناس يترفعون عن ذكر معايب الناس-  و يتهمون المخبر بها-  و يأثرون الفضائل و يتعصبون لأهلها-  و يستعرضون مآثر الرؤساء و إفضالهم عليهم-  و يطالبون أنفسهم بالمكافأة عليها و حسن الرعاية لها

172 لكل شي‏ء قوت و أنتم قوت الهوام-  و من مشى على ظهر الأرض فإن مصيره إلى بطنها

173 من كرم المرء بكاؤه على ما مضى من زمانه-  و حنينه إلى أوطانه و حفظه قديم إخوانه

174 و من دعائه اللهم إن كنا قد قصرنا عن بلوغ طاعتك-  فقد تمسكنا من طاعتك بأحبها إليك-  لا إله إلا أنت جاءت بالحق من عندك

175 أصابت الدنيا من أمنها و أصاب الدنيا من حذرها

176 و وقف على قوم أصيبوا بمصيبة فقال-  إن تجزعوا فحق الرحم بلغتم-  و إن تصبروا فحق الله أديتم

177 مكارم الأخلاق عشر خصال-  السخاء و الحياء و الصدق و أداء الأمانة و التواضع-  و الغيرة و الشجاعة و الحلم و الصبر و الشكر

178 من أداء الأمانة المكافأة على الصنيعة-  لأنها كالوديعة عندك

179 الخير النفس-  تكون الحركة في الخير عليه سهلة متيسرة-  و الحركة في الإضرار عسرة بطيئة-  و الشرير بالضد من ذلك

180 البخلاء من الناس يكون تغافلهم عن عظيم الجرم-  أسهل عليهم من المكافأة على يسير الإحسان

181 مثل الإنسان الحصيف مثل الجسم الصلب الكثيف-  يسخن بطيئا و تبرد تلك السخونة بأطول من ذلك الزمان

182 ثلاثة يرحمون عاقل يجري عليه حكم جاهل-  و ضعيف في يد ظالم قوي-  و كريم قوم احتاج إلى لئيم

183 من صحب السلطان-  وجب أن يكون معه كراكب البحر-  إن سلم بجسمه من الغرق لم يسلم بقلبه من الفرق

184 لا تقبلن في استعمال عمالك و أمرائك شفاعة-  إلا شفاعة الكفاية و الأمانة

185 إذا استشارك عدوك فجرد له النصيحة-  لأنه باستشارتك قد خرج من عدواتك و دخل في مودتك

186 العدل صورة واحدة و الجور صور كثيرة-  و لهذا سهل ارتكاب الجور و صعب تحري العدل-  و هما يشبهان الإصابة في الرماية و الخطأ فيها-  و إن الإصابة تحتاج إلى ارتياض و تعهد-  و الخطأ لا يحتاج إلى شي‏ء من ذلك

187 لا يخطئ المخلص في الدعاء إحدى ثلاث-  ذنب يغفر أو خير يعجل أو شر يؤجل

188 لا ينتصف ثلاثة من ثلاثة-  بر من فاجر و عاقل من جاهل و كريم من لئيم

189 أشرف الملوك من لم يخالطه البطر و لم يحل عن الحق-  و أغنى الأغنياء من لم يكن للحرص أسيرا-  و خير الأصدقاء من لم يكن على إخوانه مستصعبا-  و خير الأخلاق أعونها على التقى و الورع

190 أربع القليل منهن كثير-  النار و العداوة و المرض و الفقر

191 أربعة من الشقاء جار السوء و ولد السوء-  و امرأة السوء و المنزل الضيق

192 أربعة تدعو إلى الجنة كتمان المصيبة و كتمان الصدقة-  و بر الوالدين و الإكثار من قول لا إله إلا الله

193 لا تصحب الجاهل فإن فيه خصالا فاعرفوه بها-  يغضب من غير غضب و يتكلم في غير نفع-  و يعطي في غير موضع الإعطاء-  و لا يعرف صديقه من عدوه و يفشي سره إلى كل أحد

194 إياك و مواقف الاعتذار-  فرب عذر أثبت الحجة على صاحبه و إن كان بريئا

195 الصراط ميدان يكثر فيه العثار-  فالسالم ناج و العاثر هالك

196 لا يعرف الفضل لأهل الفضل إلا أولو الفضل

197 إن لله عبادا في الأرض-  كأنما رأوا أهل الجنة في جنتهم و أهل النار في نارهم-  اليقين و أنواره لامعة على وجوههم-  قلوبهم محزونة و شرورهم مأمونة-  و أنفسهم عفيفة و حوائجهم خفيفة-  صبروا أياما قليلة لراحة طويلة-  أما الليل فصافون أقدامهم تجري دموعهم على خدودهم-  يجأرون إلى الله سبحانه بأدعيتهم-  قد حلا في أفواههم-  و حلا في قلوبهم طعم مناجاته و لذيذ الخلوة به-  قد أقسم الله على نفسه بجلال عزته-  ليورثنهم المقام الأعلى في مقعد صدق عنده-  و أما نهارهم فحلماء علماء بررة أتقياء-  كالقداح ينظر إليهم الناظر فيقول-  مرضى و ما بالقوم من مرض-  أو يقول قد خولطوا و لعمري لقد خالطهم أمر عظيم جليل

198 عاتبه عثمان فأكثر و هو ساكت-  فقال ما لك لا تقول قال إن قلت لم أقل إلا ما تكره-  و ليس لك عندي إلا ما تحب

199 بليت في حرب الجمل بأشد الخلق شجاعة-  و أكثر الخلق ثروة و بذلا-  و أعظم الخلق في الخلق طاعة-  و أوفى الخلق كيدا و تكثرا-  بليت بالزبير لم يرد وجهه قط-و بيعلى بن منية يحمل المال على الإبل الكثيرة-  و يعطي كل رجل ثلاثين دينارا و فرسا على أن يقاتلني-  و بعائشة ما قالت قط بيدها هكذا إلا و اتبعها الناس-  و بطلحة لا يدرك غوره و لا يطال مكره

200 بعث عثمان بن حنيف إلى طلحة و الزبير-  فعاد فقال يا أمير المؤمنين جئتك بالخيبة-  فقال كلا أصبت خيرا و أجرت-  ثم قال إن من العجب-  انقيادهما لأبي بكر و عمر و خلافهما علي-  أما و الله إنهما ليعلمان أني لست بدون واحد منهما-  اللهم عليك بهما

201 الرزق مقسوم و الأيام دول-  و الناس شرع سواء آدم أبوهم و حواء أمهم

202 قوت الأجسام الغذاء و قوت العقول الحكمة-  فمتى فقد واحد منهما قوته بار و اضمحل

203 الصبر على مشقة العباد يترقى بك إلى شرف الفوز الأكبر

204 الروح حياة البدن و العقل حياة الروح

205 حقيق بالإنسان أن يخشى الله بالغيب-  و يحرس نفسه من العيب و يزداد خيرا مع الشيب

206 أفضل الولاة من بقي بالعدل ذكره-  و استمده من يأتي بعده

207 قدم العدل على البطش تظفر بالمحبة-  و لا تستعمل الفعل حيث ينجع القول

208 البخيل يسخو من عرضه بمقدار ما يبخل به من ماله-  و السخي يبخل من عرضه بمقدار ما يسخو به من ماله

209 فضل العقل على الهوى-  لأن العقل يملكك الزمان-  و الهوى يستعبدك للزمان

210 كل ما حملت عليه الحر احتمله و رآه زيادة في شرفه-  إلا ما حطه جزءا من حريته فإنه يأباه و لا يجيب إليه

211 إذا منعك اللئيم البر مع إعظامه حقك-  كان أحسن من بذل السخي لك إياه مع الاستخفاف بك

212 الملك كالنهر العظيم تستمد منه الجداول-  فإن كان عذبا عذبت و إن كان ملحا ملحت

213 الفرق بين السخاء و التبذير-  أن السخي يسمح بما يعرف مقداره و مقدار الرغبة فيه إليه-  و يضعه بحيث يحسن وضعه و تزكو عارفته-  و المبذر يسمح بما لا يوازن به رغبة الراغب-  و لا حق القاصد و لا مقدار ما أولى-  و يستفزه لذلك خطرة من خطراته-  و التصدي لإطراء مطر له بينهما بون بعيد

214 لا تلاج الغضبان فإنك تقلقه باللجاج-  و لا ترده إلى الصواب

215 لا تفرح بسقطة غيرك-  فإنك لا تدري ما تتصرف الأيام بك

216 قليل العلم إذا وقر في القلب-  كالطل يصيب الأرض المطمئنة فتعشب

217 مثل المؤمن الذي يقرأ القرآن-  كمثل الأترجة ريحها طيب و طعمهاطيب-  و مثل المؤمن الذي لا يقرأ القرآن كمثل الريحانة-  ريحها طيب و طعمها مر-  و مثل الفاجر الذي لا يقرأ القرآن-  مثل الحنظلة طعمها مر و لا ريح لها

218 المؤمن إذا نظر اعتبر و إذا سكت تفكر-  و إذا تكلم ذكر و إذا استغنى شكر-  و إذا أصابته شدة صبر فهو قريب الرضا-  بعيد السخط يرضيه عن الله اليسير-  و لا يسخطه البلاء الكثير-  قوته لا تبلغ به و نيته تبلغ مغموسة في الخير يده-  ينوي كثيرا من الخير و يعمل بطائفة منه-  و يتلهف على ما فاته من الخير كيف لم يعمل به-  و المنافق إذا نظر لها و إذا سكت سها-  و إذا تكلم لغا و إذا أصابه شدة شكا-  فهو قريب السخط بعيد الرضا-  يسخطه على الله اليسير و لا يرضيه الكثير-  قوته تبلغ و نيته لا تبلغ-  مغموسة في الشر يده ينوي كثيرا من الشر-  و يعمل بطائفة منه فيتلهف على ما فاته من الشر-  كيف لم يأمر به و كيف لم يعمل به-  على لسان المؤمن نور يسطع-  و على لسان المنافق شيطان ينطق

219 سوء الظن يدوي القلوب-  و يتهم المأمون و يوحش المستأنس-  و يغير مودة الإخوان

220 إذا لم يكن في الدنيا إلا محتاج-  فأغنى الناس أقنعهم بما رزق

221 قيل له إن درعك صدر لا ظهر لها-  إنا نخاف أن تؤتى من قبل ظهرك-  فقال إذا وليت فلا واءلت

222 أشد الأشياء الإنسان-  لأن أشدها فيما يرى الجبل و الحديد-ينحت الجبل و النار تأكل الحديد-  و الماء يطفي النار و السحاب يحمل الماء-  و الريح يفرق السحاب و الإنسان يتقي من الريح

223 إنما الناس في نفس معدود-  و أمل ممدود و أجل محدود-  فلا بد للأجل أن يتناهى و للنفس أن يحصى-  و للأمل إن ينقضي-  ثم قرأ وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ كِراماً كاتِبِينَ‏

224 اللهم لا تجعل الدنيا لي سجنا-  و لا فراقها علي حزنا-  أعوذ بك من دنيا تحرمني الآخرة-  و من أمل يحرمني العمل-  و من حياة تحرمني خير الممات

225 تعطروا بالاستغفار لا تفضحكم رائحة الذنوب

226 للنكبات غايات تنتهي إليها-  و دواؤها الصبر عليها و ترك الحيلة في إزالتها-  فإن الحيلة في إزالتها قبل انقضاء مدتها سبب لزيادتها

227 لا يرضى عنك الحاسد حتى يموت أحدكما

228 لا يكون الرجل سيد قومه-  حتى لا يبالي أي ثوبيه لبس

229 كتب إلى عامل له-  اعمل بالحق ليوم لا يقضى فيه إلا بالحق

230 نظر إلى رجل يغتاب آخر عند ابنه الحسن-  فقال يا بني نزه سمعك عنه-  فإنه نظر إلى أخبث ما في وعائه فأفرغه في وعائك

231 احذروا الكلام في مجالس الخوف-  فإن الخوف يذهل العقل الذي منه نستمد-  و يشغله بحراسة النفس عن حراسة المذهب الذي نروم نصرته-  و احذر الغضب ممن يحملك عليه-  فإنه مميت للخواطر مانع من التثبت-  و احذر من تبغضه فإن بغضك له يدعوك إلى الضجر به-  و قليل الغضب كثير في أذى النفس و العقل-  و الضجر مضيق‏ للصدر مضعف لقوى العقل-  و احذر المحافل التي لا إنصاف لأهلها-  في التسوية بينك و بين خصمك في الإقبال و الاستماع-  و لا أدب لهم يمنعهم من جور الحكم لك و عليك-  و احذر حين تظهر العصبية لخصمك بالاعتراض عليك-  و تشييد قوله و حجته-  فإن ذلك يهيج العصبية-  و الاعتراض على هذا الوجه يخلق الكلام-  و يذهب بهجة المعاني-  و احذر كلام من لا يفهم عنك فإنه يضجرك-  و احذر استصغار الخصم فإنه يمنع من التحفظ-  و رب صغير غلب كبير

232 لا تقبل الرئاسة على أهل مدينتك-  فإنهم لا يستقيمون لك إلا بما تخرج به من شرط الرئيس الفاضل

233 لا تهزأ بخطإ غيرك فإن المنطق لا يملكه-  و أقلل من الخطإ الذي أنت فيه بقدر الصبر-  و اجعل العقل و الحق إماميك تنل البغية بهما

234 الرأي يريك غاية الأمر مبدأه

235 الخير من الناس من قدر على أن يصرف نفسه كما يشاء-  و يدفعها عن الشرور-  و الشرير من لم يكن كذلك

236 السلطان الفاضل هو الذي يحرس الفضائل-  و يجود بها لمن دونه و يرعاها من خاصته و عامته-  حتى تكثر في أيامه و يتحسن بها من لم تكن فيه

237 للكريم رباطان-  أحدهما الرعاية لصديقه و ذوي الحرمة به-  و الآخر الوفاء لمن ألزمه الفضل ما يجب له عليه

238 إذا تحركت صورة الشر و لم تظهر ولدت الفزع-  فإذا ظهرت ولدت الألم-  و إذا تحركت صورة الخير و لم تظهر ولدت الفرج-  فإذا ظهرت ولدت اللذة

239 الفرق بين الاقتصاد و البخل-  أن الاقتصاد تمسك الإنسان بما في يده-  خوفا على حريته و جاهه من المسألة-  فهو يضع الشي‏ء موضعه و يصبر عما لا تدعو ضرورة إليه-  و يصل صغير بره بعظيم بشره-  و لا يستكثر من المودات خوفا من فرط الإجحاف به-  و البخيل لا يكافئ على ما يسدى إليه-  و يمنع أيضا اليسير من استحق الكثير-  و يصبر لصغير ما يجري عليه على كثير من الذلة

240 لا تحتقرن صغيرا يمكن أن يكبر-  و لا قليلا يمكن أن يكثر

241 ما زلت مظلوما منذ قبض الله نبيه حتى يوم الناس هذا-  و لقد كنت أظلم قبل ظهور الإسلام-  و لقد كان أخي عقيل يذنب أخي جعفر فيضربني

242 لو كسرت لي الوسادة لقضيت بين أهل التوراة بتوراتهم-  و بين أهل الإنجيل بإنجيلهم-  و بين أهل الفرقان بفرقانهم-  حتى تزهر تلك القضايا إلى الله عز و جل-  و تقول يا رب إن عليا قضى بين خلقك بقضائك

243 مر بدار بالكوفة في مراد تبنى فوقعت منها شظية-  على صلعته فأدمتها-  فقال ما يومي من مراد بواحد اللهم لا ترفعها-  قالوا فو الله لقد رأينا تلك الدار بين الدور-  كالشاة الجماء بين الغنم ذوات القرون

244 أقتل الأشياء لعدوك ألا تعرفه أنك اتخذته عدوا

245 الخيرة في ترك الطيرة

246 قيل له في بعض الحروب-  إن جالت الخيل أين نطلبك قال حيث تركتموني

247 شفيع المذنب إقراره و توبته اعتذاره

248 قصم ظهري رجلان جاهل متنسك و عالم متهتك

249 أ لا أخبركم بذات نفسي-  أما الحسن ففتى من الفتيان و صاحب جفنة و خوان-  و لو التقت حلقتا البطان-  لم يغن عنكم في الحرب غناء عصفور-  و أما عبد الله بن جعفر فصاحب لهو و ظل باطل-  و أما أنا و الحسين فنحن منكم و أنتم منا

250 قال في المنبرية-  صار ثمنها تسعا على البديهة و هذا من العجائب

251 جاء الأشعث إليه و هو على المنبر-  فجعل يتخطى رقاب الناس حتى قرب منه-  ثم قال يا أمير المؤمنين غلبتنا هذه الحمراء على قربك-  يعني العجم-  فركض المنبر برجله-  حتى قال صعصعة بن صوحان ما لنا و للأشعث-  ليقولن أمير المؤمنين ع اليوم في العرب-  قولا لا يزال يذكر-  فقال ع من يعذرني من هؤلاء الضياطرة-  يتمرغ أحدهم على فراشه تمرغ الحمار-  و يهجر قوما للذكر-  أ فتأمرونني أن أطردهم-  ما كنت لأطردهم فأكون من الجاهلين-  أما و الذي فلق الحبة و برأ النسمة-  ليضربنكم على الدين عودا كما ضربتموهم عليه بدءا

252 كان إذا رأى ابن ملجم يقول-  أريد حياته البيت-  فيقال له فاقتله فيقول كيف أقتل قاتلي

253 إلهي ما قدر ذنوب أقابل بها كرمك-  و ما قدر عبادة أقابل بها نعمك-  و إني لأرجو أن تستغرق ذنوبي في كرمك-  كما استغرقت أعمالي في نعمك

254 إذا غضب الكريم فألن له الكلام-  و إذا غضب اللئيم فخذ له العصا

255 غضب العاقل في فعله و غضب الجاهل في قوله

256 رأى رجلا يحدث منكر الحديث-  فقال يا هذا أنصف أذنيك من فمك-  فإنما جعل الأذنان اثنتين و الفم واحدا-  لتسمع أكثر مما تقول

257 إياك و كثرة الاعتذار-  فإن الكذب كثيرا ما يخالط المعاذير

258 اشكر لمن أنعم عليك و أنعم على من شكرك

259 سل مسألة الحمقى و احفظ حفظ الأكياس

260 مروا الأحداث بالمراء و الجدال-  و الكهول بالفكر و الشيوخ بالصمت

261 عود نفسك الصبر على جليس السوء-  فليس يكاد يخطئك

262 يا بني إن الشر تاركك إن تركته

263 لا تطلبوا الحاجة إلى ثلاثة-  إلى الكذوب فإنه يقربها و إن كانت بعيدة-  و لا إلى أحمق فإنه يريد أن ينفعك فيضرك-  و لا إلى رجل له إلى صاحب الحاجة حاجة-  فإنه يجعل حاجتك وقاية لحاجته

264 إياك و صدر المجلس فإنه مجلس قلعة

265 احذروا صولة الكريم إذا جاع-  و صولة اللئيم إذا شبع

266 سرك دمك فلا تجرينه إلا في أوداجك

267 و سئل عن الفرق بين الغم و الخوف-  فقال الخوف مجاهدة الأمر المخوف قبل وقوعه-  و الغم ما يلحق الإنسان من وقوعه

268 المعروف كنز فانظر عند من تودعه

269 إذا أرسلت لبعر فلا تأت بتمر-  فيؤكل تمرك و تعنف على خلافك

270 إذا وقع في يدك يوم السرور فلا تخله-  فإنك إذا وقعت في يد يوم الغم لم يخلك

271 إذا أردت أن تصادق رجلا فانظر من عدوه

272 الانقباض من الناس مكسبة للعداوة-  و الانبساط مجلبة لقرين السوء-  فكن بين المنقبض و المسترسل-  فإن خير الأمور أوساطها

273 إنا عبد الله و أخو رسول الله لا يقولها بعدي إلا كذاب

274 أخذ رسول الله ص بيدي فهزها-  و قال ما أول نعمة أنعم الله بها عليك-  قلت أن خلقني حيا و أقدرني-  و أكمل حواسي و مشاعري و قواي-  قال ثم ما ذا قلت أن جعلني ذكرا و لم يجعلني أنثى-  قال و الثالثة قلت أن هداني للإسلام-  قال و الرابعة قلت وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها

275 اللهم إني أسألك إخبات المخبتين-  و إخلاص الموقنين و مرافقة الأبرار-  و العزيمة في كل بر و السلامة من كل إثم-  و الفوز بالجنة و النجاة من النار

276 لما ضربه ابن ملجم و أوصى ابنيه بما أوصاهما-  قال لابن الحنفية هل فهمت ما أوصيت به أخويك-  قال نعم قال فإني أوصيك بمثله و بتوقير أخويك-  و اتباع أمرهما و ألا تبرم أمرا دونهما-  ثم قال لهما أوصيكما به فإنه شقيقكما و ابن أبيكما-  و قد علمتما أن أباكما كان يحبه فأحباه

277 أما هذا الأعور يعني الأشعث-  فإن الله لم يرفع شرفا إلا حسده-  و لا أظهر فضلا إلا عابه و هو يمني نفسه و يخدعها-  يخاف و يرجو فهو بينهما لا يثق‏بواحد منهما-  و قد من الله عليه بأن جعله جبانا-  و لو كان شجاعا لقتله الحق-  و أما هذا الأكثف عند الجاهلية-  يعني جرير بن عبد الله البجلي-  فهو يرى كل أحد دونه-  و يستصغر كل أحد و يحتقره-  قد ملئ نارا و هو مع ذلك يطلب رئاسة و يروم إمارة-  و هذا الأعور يغويه و يطغيه-  إن حدثه كذبه و إن قام دونه نكص عنه-  فهما كالشيطان إذ قال للإنسان-  اكفر فلما كفر قال إني بري‏ء منك-  إني أخاف الله رب العالمين

278 بلوغ أعلى المنازل بغير استحقاق-  من أكبر أسباب الهلكة

279 الكلمة إذا خرجت من القلب وقعت في القلب-  و إذا خرجت من اللسان لم تجاوز الآذان

280 الكرم حسن الفطنة و اللؤم سوء التغافل

281 أسوأ الناس حالا من اتسعت معرفته-  و بعدت همته و ضاقت قدرته

282 أمران لا ينفكان من الكذب-  كثرة المواعيد و شدة الاعتذار

283 عادة النوكى الجلوس فوق القدر-  و المجي‏ء في غير الوقت

284 العافية الملك الخفي

285 سوء حمل الغنى يورث مقتا-  و سوء حمل الفاقة يضع شرفا

286 لا ينبغي لأحد أن يدع الحزم لظفر ناله عاجز-  و لا يسامح نفسه في التفريط لنكبة دخلت على حازم

287 ليس من حسن التوكل أن يقال العاشر عثرة-  ثم يركبها ثانية

288 سوء القالة في الإنسان إذا كان كذبا-  نظير الموت لفساد دنياه-  فإن كان صدقا فأشد من الموت لفساد آخرته

289 ترضى الكرام بالكلام-  و تصاد اللئام بالمال-  و تستصلح السفلة بالهوان

290 لا يزال المرء مستمرا ما لم يعثره-  فإذا عثر مرة لج به العثار و لو كان في جدد

291 المتواضع كالوهدة يجتمع فيها قطرها و قطر غيرها-  و المتكبر كالربوة لا يقر عليها قطرها و لا قطر غيرها

292 لا يصبر على الحرب و يصدق في اللقاء إلا ثلاثة-  مستبصر في دين أو غيران على حرمة-  أو ممتعض من ذل

293 مجاوزتك ما يكفيك فقر لا منتهى له

294 قيل له أي الأمور أعجل عقوبة-  و أسرع لصاحبها صرعة-  فقال ظلم من لا ناصر له إلا الله-  و مجازاة النعم بالتقصير-  و استطالة الغني على الفقير

295 الجماع للمحن جماع و للخيرات مناع-  حياء يرتفع و عورات تجتمع-  أشبه شي‏ء بالجنون و لذلك حجب عن العيون-  نتيجته ولد فتون إن عاش كد و إن مات هد

296 ما شي‏ء أهون من ورع و إذا رابك أمر فدعه

297 إذا أتى علي يوم لا ازداد فيه عملا يقربني إلى الله-  فلا بورك لي في طلوع شمس ذلك اليوم

298 أشرف الأشياء العلم و الله تعالى عالم يحب كل عالم

299 ليت شعري أي شي‏ء أدرك من فاته العلم-  بل أي شي‏ء فات من أدرك العلم

300 لا يسود الرجل حتى لا يبالي في أي ثوبيه ظهر

301 سمع رجلا يدعو لصاحبه-  فقال لا أراك الله مكروها-  فقال إنما دعوت له بالموت-  لأن من عاش في الدنيا لا بد أن يرى المكروه

302 من صفة العاقل ألا يتحدث بما يستطاع تكذيبه فيه

303 السعيد من وعظ بغيره و الشقي من اتعظ به غيره

304 ذو الهمة و إن حط نفسه يأبى إلا علوا-  كالشعلة من النار يخفيها صاحبها و تأبى إلا ارتفاعا

305 الدين غل الله في أرضه-  إذا أراد أن يذل عبدا جعله في عنقه

306 العاقل إذا تكلم بكلمة أتبعها حكمة و مثلا-  و الأحمق إذا تكلم بكلمة أتبعها حلفا

307 الحركة لقاح الجد العظيم

308 ثلاثة لا يستحي من الختم عليها-  المال لنفي التهمة و الجوهر لنفاسته-  و الدواء للاحتياط من العدو

309 إذا أيسرت فكل الرجال رجالك-  و إذا أعسرت أنكرك أهلك

310 من الحكمة جعل المال في أيدي الجهال-  فإنه لو خص به العقلاء لمات‏الجهال جوعا-  و لكنه جعل في أيدي الجهال-  ثم استنزلهم عنه العقلاء بلطفهم و فطنتهم

311 ما رد أحد أحدا عن حاجة-  إلا و تبين العز في قفاه و الذل في وجهه

312 ابتداء الصنيعة نافلة و ربها فريضة

313 الحاسد المبطن للحسد كالنحل يمج الدواء و يبطن الداء

314 الحاسد يرى زوال نعمتك نعمة عليه

315 التواضع إحدى مصايد الشرف

316 تواضع الرجل في مرتبته-  ذب للشماتة عنه عند سقطته

317 رب صلف أدى إلى تلف

318 سوء الخلق يعدي-  و ذاك أنه يدعو صاحبك إلى أن يقابلك بمثله

319 المروءة التامة مباينة العامة

320 أسوأ ما في الكريم أن يمنعك نداه-  و أحسن ما في اللئيم أن يكف عنك أذاه

321 السفلة إذا تعلموا تكبروا-  و إذا تمولوا استطالوا-  و العلية إذا تعلموا تواضعوا و إذا افتقروا صالوا

322 ثلاث لا يستصلح فسادهن بحيلة أصلا-  العداوة بين الأقارب و تحاسد الأكفاء و ركاكة الملوك

323 السخي شجاع القلب و البخيل شجاع الوجه

324 العزلة توفر العرض و تستر الفاقة-  و ترفع ثقل المكافأة

325 ما احتنك أحد قط إلا أحب الخلوة و العزلة

326 خير الناس من لم تجربه

327 الكريم لا يلين على قسر-  و لا يقسو على يسر

328 المرأة إذا أحبتك آذتك-  و إذا أبغضتك خانتك و ربما قتلتك-  فحبها أذى و بغضها داء بلا دواء

329 المرأة تكتم الحب أربعين سنة-  و لا تكتم البغض ساعة واحدة

330 الممتحن كالمختنق كلما ازداد اضطرابا ازداد اختناقا

331 كل ما لا ينتقل بانتقالك من مالك فهو كفيل بك

332 أجل ما ينزل من السماء التوفيق-  و أجل ما يصعد من الأرض الإخلاص

333 اثنان يهون عليهما كل شي‏ء-  عالم عرف العواقب-  و جاهل يجهل ما هو فيه

334 شر من الموت ما إذا نزل تمنيت بنزوله الموت-  و خير من الحياة ما إذا فقدته أبغضت لفقده الحياة

335 ما وضع أحد يده في طعام أحد إلا ذل له

336 المرأة كالنعل يلبسها الرجل إذا شاء لا إذا شاءت

337 أبصر الناس لعوار الناس المعور

338 العجب ممن يخاف عقوبة السلطان و هي منقطعة-  و لا يخاف عقوبة الديان و هي دائمة

339 من عرف نفسه فقد عرف ربه

340 من عجز عن معرفة نفسه فهو عن معرفة خالقه أعجز

341 لو تكاشفتم لما تدافنتم

342 شيطان كل إنسان نفسه

343 إن لم تعلم من أين جئت لم تعلم إلى أين تذهب

344 غاية كل متعمق في معرفة الخالق سبحانه-  الاعتراف بالقصور عن إدراكها

345 الكمال في خمس ألا يعيب الرجل أحدا بعيب فيه مثله-  حتى يصلح ذلك العيب من نفسه-  فإنه لا يفرغ من إصلاح عيب من عيوبه حتى يهجم على آخر-  فتشغله عيوبه عن عيوب الناس-  و ألا يطلق لسانه و يده-  حتى يعلم أ في طاعة ذلك أم في معصية-  و ألا يلتمس من الناس إلا ما يعطيهم من نفسه مثله-  و أن يسلم من الناس باستشعار مداراتهم-  و توفيتهم حقوقهم-  و أن ينفق الفضل من ماله و يمسك الفضل من قوله

346 صديق البخيل من لم يجربه

347 من الخيط الضعيف يفتل الحبل الحصيف-  و من مقدحة صغيرة تحترق مدينة كبيرة-  و من لبنة لبنة تبنى قرية حصينة

348 محب الدراهم معذور و إن أدنته من الدنيا-  لأنها صانته عن أبناء الدنيا

349 عجبا لمن قيل فيه الخير و ليس فيه كيف يفرح-  و عجبا لمن قيل فيه الشر و ليس فيه كيف يغضب

350 ثلاث موبقات الكبر فإنه حط إبليس عن مرتبته-  و الحرص فإنه أخرج آدم من الجنة-  و الحسد فإنه دعا ابن آدم إلى قتل أخيه

351 الفطام عن الحطام شديد

352 إذا أقبلت الدنيا أقبلت على حمار قطوف-  و إذا أدبرت أدبرت على البراق

353 أصاب متأمل أو كاد و أخطأ مستعجل أو كاد

354 ستة لا تخطئهم الكآبة-  فقير حديث عهد بغنى و مكثر يخاف على ماله-  و طالب مرتبة فوق قدره و الحسود و الحقود-  و مخالط أهل الأدب و ليس بأديب

355 طلبت الراحة لنفسي-  فلم أجد شيئا أروح من ترك ما لا يعنيني-  و توحشت في القفر البلقع-  فلم أر وحشة أشد من قرين السوء-  و شهدت الزحوف و لقيت الأقران-  فلم أر قرنا أغلب من المرأة-  و نظرت إلى كل ما يذل العزيز و يكسره-  فلم أر شيئا أذل له و لا أكسر من الفاقة

356 أول رأي العاقل آخر رأي الجاهل

357 المسترشد موقى و المحترس ملقى

358 الحر عبد ما طمع و العبد حر ما قنع

359 ما أحسن حسن الظن إلا أن فيه العجز-  و ما أقبح سوء الظن إلا أن فيه الحزم

360 ما الحيلة فيما أعنى إلا الكف عنه-  و لا الرأي فيما ينال إلا اليأس منه

361 الأحمق إذا حدث ذهل و إذا حدث عجل-  و إذا حمل على القبيح فعل

362 إثبات الحجة على الجاهل سهل و لكن إقراره بها صعب

363 كما تعرف أواني الفخار بامتحانها بأصواتها-  فيعلم الصحيح منها من المكسور-  كذلك يمتحن الإنسان بمنطقه فيعرف ما عنده

364 احتمال الفقر أحسن من احتمال الذل لأن الصبر على الفقر قناعة و الصبر على الذل ضراعة

365 الدنيا حمقاء لا تميل إلا إلى أشباهها

366 السفر ميزان الأخلاق

367 العقل ملك و الخصال رعيته-  فإذا ضعف عن القيام عليها وصل الخلل إليها

368 الكذاب يخيف نفسه و هو آمن

369 لو لا ثلاث لم يسلل سيف سلك أدق من سلك-  و وجه أصبح من وجه و لقمة أسوغ من لقمة

370 قد يحسن الامتنان بالنعمة و ذلك عند كفرانها-  و لو لا أن بني إسرائيل‏ كفروا النعمة-  لما قال الله لهم اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ‏

371 إذا تناهى الغم انقطع الدمع

372 إذا ولي صديقك ولاية-  فأصبته على العشر من صداقته فليس بصاحب سوء

373 أعجب الأشياء بديهة أمن وردت في مقام خوف

374 الحرص محرمة و الجبن مقتلة-  و إلا فانظر فيمن رأيت و سمعت-  أ من قتل في الحرب مقبلا أكثر أم من قتل مدبرا-  و انظر أ من يطلب بالإجمال و التكرم-  أحق أن تسخو نفسك له-  أم من يطلب بالشره و الحرص

375 إذا كان العقل تسعة أجزاء-  احتاج إلى جزء من جهل ليقدم به صاحبه على الأمور-  فإن العاقل أبدا متوان مترقب متخوف

376 عمل الرجل بما يعلم أنه خطأ هوى-  و الهوى آفة العفاف-  و ترك العمل بما يعلم أنه صواب تهاون-  و التهاون آفة الدين-  و إقدامه على ما لا يدري أ صواب هو أم خطأ لجاج-  و اللجاج آفة العقل

377 ضعف العقل أمان من الغم

378 لا ينبغي للعاقل أن يمدح امرأة حتى تموت-  و لا طعاما حتى يستمرئه و لا صديقا حتى يستقرضه-  و ليس من حسن الجوار ترك الأذى-  و لكن حسن الجوار الصبر على الأذى

379 لا يتأدب العبد بالكلام إذا وثق بأنه لا يضرب

380 الفرق بين المؤمن و الكافر الصلاة-  فمن تركها و ادعى الإيمان كذبه فعله-  و كان عليه شاهد من نفسه

381 من خاف الله خافه كل شي‏ء

382 من النقص أن يكون شفيعك شيئا خارجا عن ذاتك و صفاتك

383 و يلي على العبد اللئيم عبد بني ربيعة-  نزع به عرق الشرك العبشمي إلى مساءتي-  و تذكر دم الوليد و عتبة و شيبة أولى له-  و الله ليريني في موقف يسوءه-  ثم لا يجد هناك فلانا و فلانا يعني سالما مولى حذيفة

384 أنا قاتل الأقران و مجدل الشجعان-  أنا الذي فقأت عين الشرك و ثللت عرشه-  غير ممتن على الله بجهادي و لا مدل إليه بطاعتي-  و لكن أحدث بنعمة ربي

385 الصوم عبادة بين العبد و خالقه لا يطلع عليها غيره-  و كذلك لا يجازي عنها غيره

386 طوبى لمن شغله عيبه عن عيوب الناس-  طوبى لمن لا يعرف الناس و لا يعرفه الناس-  طوبى لمن كان حيا كميت و موجودا كمعدوم-  قد كفى جاره خيره و شره-  لا يسأل عن الناس و لا يسأل الناس عنه

387 ما السيف الصارم في كف الشجاع بأعز له من الصدق

388 لا يكن فقرك كفرا و غناك طغيانا

389 ثمرة القناعة الراحة و ثمرة التواضع المحبة

390 الكريم يلين إذا استعطف و اللئيم يقسو إذا لوطف

391 أنكى لعدوك ألا تريه أنك اتخذته عدوا

392 عذابان لا يأبه الناس لهما-  السفر البعيد و البناء الكثير

393 ثلاثة يؤثرون المال على أنفسهم-  تاجر البحر و صاحب السلطان و المرتشي في الحكم

394 أعجز الناس من قصر في طلب الصديق-  و أعجز منه من وجده فضيعه

395 أشد المشاق وعد كذاب لحريص

396 العادات قاهرات-  فمن اعتاد شيئا في سره و خلوته فضحه في جهره و علانيته

397 الأخ البار مغيض الأسرار

398 عدم المعرفة بالكتابة زمانة خفية

399 قديم الحرمة و حديث التوبة-  يمحقان ما بينهما من الإساءة

400 ركوب الخيل عز و ركوب البراذين لذة-  و ركوب البغال مهرمة و ركوب الحمير مذلة

401 العقل يظهر بالمعاملة و شيم الرجال تعرف بالولاية

402 قال له قائل علمني الحلم-  فقال هو الذل فاصطبر عليه إن استطعت

403 قلتم إن فلانا أفاد مالا عظيما فهل أفاد أياما ينفقه فيها

404 عيادة النوكى أشد على المريض من وجعه

405 المريض يعاد و الصحيح يزار

406 الشي‏ء الذي لا يحسن أن يقال و إن كان حقا-  مدح الإنسان نفسه

407 الشي‏ء الذي لا يستغنى عنه بحال من الأحوال التوفيق

408 أوسع ما يكون الكريم مغفرة-  إذا ضاقت بالذنب المعذرة

409 ستر ما عاينت أحسن من إشاعة ما ظننت

410 التكبر على المتكبرين هو التواضع بعينه

411 إذا رفعت أحدا فوق قدره-  فتوقع منه أن يحط منك بقدر ما رفعت منه

412 إساءة المحسن أن يمنعك جدواه-  و إحسان المسي‏ء أن يكف عنك أذاه

413 اللهم إني أستعديك على قريش-  فإنهم أضمروا لرسولك ص ضروبا من الشر و الغدر-  فعجزوا عنها و حلت بينهم و بينها-  فكانت الوجبة بي و الدائرة علي-  اللهم احفظ حسنا و حسينا-  و لا تمكن فجرة قريش منهما ما دمت حيا-  فإذا توفيتني فأنت الرقيب عليهم-  و أنت على كل شي‏ء شهيد

414 قال له قائل يا أمير المؤمنين-  أ رأيت لو كان رسول الله ص-  ترك ولدا ذكرا قد بلغ الحلم و آنس منه الرشد-  أ كانت العرب تسلم إليه أمرها-  قال لا بل كانت تقتله إن لم يفعل ما فعلت-  إن العرب كرهت أمر محمد ص-  و حسدته على ما آتاه الله من فضله-  و استطالت أيامه حتى قذفت زوجته و نفرت به ناقته-  مع عظيم إحسانه إليها و جسيم مننه عندها-  و أجمعت مذ كان حيا-  على صرف الأمر عن أهل بيته بعد موته-  و لو لا أن قريشا جعلت اسمه ذريعة إلى الرئاسة-  و سلما إلى العز و الإمرة-  لما عبدت الله بعد موته يوما واحدا-و لارتدت في حافرتها و عاد قارحها جذعا-  و بازلها بكرا ثم فتح الله عليها الفتوح-  فأثرت بعد الفاقة و تمولت بعد الجهد و المخمصة-  فحسن في عيونها من الإسلام ما كان سمجا-  و ثبت في قلوب كثير منها من الدين ما كان مضطربا-  و قالت لو لا أنه حق لما كان كذا-  ثم نسبت تلك الفتوح إلى آراء ولاتها-  و حسن تدبير الأمراء القائمين بها-  فتأكد عند الناس نباهة قوم و خمول آخرين-  فكنا نحن ممن خمل ذكره و خبت ناره-  و انقطع صوته وصيته حتى أكل الدهر علينا و شرب-  و مضت السنون و الأحقاب بما فيها-  و مات كثير ممن يعرف و نشأ كثير ممن لا يعرف-  و ما عسى أن يكون الولد لو كان-  إن رسول الله ص لم يقربني بما تعلمونه من القرب-  للنسب و اللحمة بل للجهاد و النصيحة-  أ فتراه لو كان له ولد هل كان يفعل ما فعلت-  و كذاك لم يكن يقرب ما قربت-  ثم لم يكن عند قريش و العرب سببا للحظوة و المنزلة-  بل للحرمان و الجفوة-  اللهم إنك تعلم أني لم أرد الإمرة-  و لا علو الملك و الرئاسة-  و إنما أردت القيام بحدودك و الأداء لشرعك-  و وضع الأمور في مواضعها و توفير الحقوق على أهلها-  و المضي على منهاج نبيك-  و إرشاد الضال إلى أنوار هدايتك

415 البر ما سكنت إليه نفسك و اطمأن إليه قلبك-  و الإثم ما جال في نفسك و تردد في صدرك

416 الزكاة نقص في الصورة و زيادة في المعنى

417 ليس الصوم الإمساك عن المأكل و المشرب-  الصوم الإمساك عن كل ما يكرهه الله سبحانه

418 إذا كان الراعي ذئبا فالشاة من يحفظها

419 كل شي‏ء يعصيك إذا أغضبته إلا الدنيا-  فإنها تطيعك إذا أغضبتها

420 رب مغبوط بنعمة هي داؤه و مرحوم من سقم هو شفاؤه

421 إذا أراد الله أن يسلط على عبد عدوا-  لا يرحمه سلط عليه حاسدا

422 شرب الدواء للجسد كالصابون للثوب-  ينقيه و لكن يخلقه

423 الحسد خلق دنئ و من دناءته أنه موكل بالأقرب فالأقرب

424 لو كان أحد مكتفيا من العلم لاكتفى نبي الله موسى-  و قد سمعتم قوله هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً

425 أستغفر الله مما أملك و أستصلحه فيما لا أملك

426 إذا قعدت و أنت صغير حيث تحب-  قعدت و أنت كبير حيث تكره

427 الولد العاق كالإصبع الزائدة-  إن تركت شانت و إن قطعت آلمت

428 خرج العز و الغنى يجولان فلقيا القناعة فاستقرا

429 الصديق نسيب الروح و الأخ نسيب الجسم

430 جزية المؤمن كراء منزله و عذابه سوء خلق زوجته

431 الوعد وجه و الإنجاز محاسنه

432 أنعم الناس عيشا من عاش في عيشه غيره

433 لا تشاتمن أحدا و لا تردن سائلا-  إما هو كريم تسد خلته أو لئيم تشتري عرضك منه

434 النمام سهم قاتل

435 ثلاثة أشياء لا دوام لها-  المال في يد المبذر و سحابة الصيف و غضب العاشق

436 الزاهد في الدينار و الدرهم أعز من الدينار و الدرهم

437 رب حرب أحييت بلفظة و رب ود غرس بلحظة

438 إذا تزوج الرجل فقد ركب البحر فإن ولد له فقد كسر به

439 صلاح كل ذي نعمة في خلاف ما فسد عليه

440 أنعم الناس عيشة من تحلى بالعفاف-  و رضي بالكفاف و تجاوز ما يخاف إلى ما لا يخاف

441 التواضع نعمة لا يفطن لها الحاسد

442 ينبغي للعاقل أن يمنع معروفه الجاهل و اللئيم و السفيه-  أما الجاهل فلا يعرف المعروف و لا يشكر عليه-  و أما اللئيم فأرض سبخة لا تنبت-  و أما السفيه فيقول إنما أعطاني فرقا من لساني

443 خير العيش ما لا يطغيك و لا يلهيك

444 ما ضرب الله العباد بسوط أوجع من الفقر

445 إذا أراد الله أن يزيل عن عبد نعمة-  كان أول ما يغير منه عقله

446 خير الدنيا و الآخرة في خصلتين الغنى و التقى-  و شر الدنيا و الآخرة في خصلتين الفقر و الفجور

447 ثمانية إذا أهينوا فلا يلوموا إلا أنفسهم-  الآتي طعاما لم يدع إليه-و المتأمر على رب البيت في بيته-  و طالب المعروف من غير أهله-  و الداخل بين اثنين لم يدخلاه-  و المستخف بالسلطان و الجالس مجلسا ليس له بأهل-  و المقبل بحديثه على من لا يسمعه و من جرب المجرب

448 أنفس الأعلاق عقل قرن إليه حظ

449 اللطافة في الحاجة أجدى من الوسيلة

450 احتمال نخوة الشرف أشد من احتمال بطر الغنى-  و ذلة الفقر مانعة من الصبر-  كما أن عز الغنى مانع من كرم الإنصاف-  إلا لمن كان في غريزته فضل قوة-  و أعراق تنازعه إلى بعد الهمة

451 أبعد الناس سفرا من كان في طلب صديق يرضاه

452 استشارة الأعداء من باب الخذلان

453 الجاهل يعرف بست خصال-  الغضب من غير شي‏ء و الكلام في غير نفع-  و العطية في غير موضعها-  و ألا يعرف صديقه من عدوه-  و إفشاء السر و الثقة بكل أحد

454 سوء العادة كمين لا يؤمن

455 العادة طبيعة ثانية غالبة

456 التجني وافد القطيعة

457 صديقك من نهاك و عدوك من أغراك

458 يا عجبا من غفلة الحساد عن سلامة الأجساد

459 من سعادة المرء أن يطول عمره و يرى في أعدائه ما يسره

460 الضغائن تورث كما تورث الأموال

461 رب عزيز أذله خرقه و ذليل أعزه خلقه

462 لا يصلح اللئيم لأحد و لا يستقيم إلا من فرق أو حاجة-  فإذا استغنى أو ذهب خوفه عاد إليه جوهره

463 ثلاثة في المجلس و ليسوا فيه-  الحاقن و الضيق الخف و السيئ الظن بأهله

464 و سئل ما أبقى الأشياء في نفوس الناس-  فقال أما في أنفس العلماء فالندامة على الذنوب-  و أما في نفوس السفهاء فالحقد

465 إذا انقضى ملك قوم خيبوا في آرائهم

466 الضعيف المحترس من العدو القوي-  أقرب إلى السلامة من القوي المغتر بالعدو الضعيف

467 الحزن سوء استكانة و الغضب لؤم قدرة

468 كل ما يؤكل ينتن و كل ما يوهب يأرج

469 الطرش في الكرام و الهوج في الطوال-  و الكيس في القصار و النبل في الربعة-  و حسن الخلق في الحول و الكبر في العور-  و البهت في العميان و الذكاء في الخرس

470 ألأم الناس من سعى بإنسان ضعيف إلى سلطان جائر

471 أعسر الحيل تصوير الباطل في صورة الحق عند العاقل المميز

472 الغدر ذل حاضر و الغيبة لؤم باطن

473 القلب الفارغ يبحث عن السوء-  و اليد الفارغة تنازع إلى الإثم

474 لا كثير مع إسراف و لا قليل مع احتراف-  و لا ذنب مع اعتراف

475 المتعبد على غير فقه كحمار الرحى يدور و لا يبرح

476 المحروم من طال نصبه و كان لغيره مكسبه

477 في الاعتبار غنى عن الاختبار

478 غيظ البخيل على الجواد أعجب من بخله

479 أذل الناس معتذر إلى اللئيم

480 أشجع الناس أثبتهم عقلا في بداهة الخوف

481 المعتذر منتصر و المعاتب مغاضب

482 المروءة بلا مال كالأسد الذي يهاب و لم يفترس-  و كالسيف الذي يخاف و هو مغمد-  و المال بلا مروءة كالكلب الذي يجتنب عقرا و لم يعقر

483 عليكم بالأدب فإن كنتم ملوكا برزتم-  و إن كنتم وسطا فقتم-  و إن أعوزتكم المعيشة عشتم بأدبكم

484 الملوك حكام على الناس و العلماء حكام على الملوك

485 لا ينبغي للعاقل أن يكون إلا في إحدى منزلتين-  أما في الغاية القصوى من مطالب الدنيا-  و أما في الغاية القصوى من الترك لها

486 من أفضل أعمال البر الجود في العسر-  و الصدق في الغضب و العفو عند القدرة

487 إن الله أنعم على العباد بقدر قدرته-  و كلفهم من الشكر بقدر قدرتهم

488 العيش في ثلاث-  صديق لا يعد عليك في أيام صداقتك-  ما يرضى به أيام عداوتك-  و زوجة تسرك إذا دخلت عليها-  و تحفظ غيبك إذا غبت عنها-  و غلام يأتي على ما في نفسك كأنه قد علم ما تريد

489 تحتاج القرابة إلى مودة و لا تحتاج المودة إلى قرابة

490 الصابر على مخالطة الأشرار و صحبتهم-  كراكب البحر إن سلم ببدنه من التلف-  لم يسلم بقلبه من الحذر

491 لأخيك عليك إذا حزبه أمر-  أن تشير عليه بالرأي ما أطاعك-  و تبذل له النصر إذا عصاك

492 الغيبة ربيع اللئام

493 أطول الناس نصبا الحريص إذا طمع و الحقود إذا منع

494 الشريف دون حقه يقتل و يعطي نافلة فوق الحق عليه

495 اجعل عمرك كنفقة دفعت إليك-  فكما لا تحب أن يذهب ما تنفق ضياعا-  فلا تذهب عمرك ضياعا

496 من أظهر شكرك فيما لم تأت إليه-  فاحذر أن يكفرك فيما أسديت إليه

497 لا تستعن في حاجتك بمن هو للمطلوب إليه أنصح منه لك

498 لا يؤمننك من شر جاهل قرابة و لا جوار-  فإن أخوف ما تكون لحريق النار أقرب ما تكون إليها

499 كن في الحرص على تفقد عيوبك كعدوك

500 عليك بسوء الظن فإن أصاب فالحزم و إلا فالسلامة

501 رضا الناس غاية لا تدرك فتحر الخير بجهدك-  و لا تبال بسخط من يرضيه الباطل

502 لا تماكس في البيع و الشراء-  فما يضيع من عرضك أكثر مما تنال من عرضك

503 الدين رق فلا تبذل رقك لمن لا يعرف حقك

504 احذر كل الحذر أن يخدعك الشيطان-  فيمثل لك التواني في صورة التوكل-  و يورثك الهوينى بالإحالة على القدر-  فإن الله أمر بالتوكل عند انقطاع الحيل-  و بالتسليم للقضاء بعد الإعذار-  فقال خُذُوا حِذْرَكُمْ-  وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ-  و قال النبي ص اعقلها و توكل

505 لا تصحب في السفر غنيا-  فإنك إن ساويته في الإنفاق أضر بك-  و إن تفضل عليك استذلك

506 إذا سألت كريما حاجة فدعه يفكر فإنه لا يفكر إلا في خير-  و إذا سألت لئيما حاجة فغافصه-  فإنه إذا فكر عاد إلى طبعه

507 ما أقبح بالصبيح الوجه أن يكون جاهلا-  كدار حسنة البناء و ساكنها شر-  و كجنة يعمرها بوم أو صرمة يحرسها ذئب

508 قبيح بذي العقل أن يكون بهيمة-  و قد أمكنه أن يكون إنسانا و قد أمكنه أن يكون ملكا-  و أن يرضى لنفسه بقنية معارة و حياة مستردة-  و له أن يتخذ قنية مخلدة و حياة مؤبدة

509 الذي يستحق اسم السعادة على الحقيقة سعادة الآخرة-  و هي أربعة أنواع بقاء بلا فناء و علم بلا جهل-  و قدرة بلا عجز و غنى بلا فقر

510 ما خاب من استخار

511 الدين قد كشف عن غطاء قلبه-  يرى مطلوبه قد طبق الخافقين-  فلا يقع بصره على شي‏ء إلا رآه فيه

512 من غرس النخل أكل الرطب-  و من غرس الصفصاف و العليق عدم ثمرته-  و ذهبت ضياعا خدمته

513 إذا أردت العلم و الخير-  فانفض عن يدك أداة الجهل و الشر-  فإن الصائغ لا يتهيأ له الصياغة-  إلا إذا ألقى أداة الفلاحة عن يده

514 الصبر مفتاح الفرج

515 غاية كل متعمق في علمنا أن يجهل

516 ستعرف الحال على حقيقتها-  و لكن حيث لا تستطيع أن تذاكر أحدا بها

517 السعادة التامة بالعلم و السعادة الناقصة بالزهد-  و العبادة من غير علم و لا زهادة تعب الجسد

518 الآمال مطايا و ربما حسرت و نقبت أخفافها

519 حب الرئاسة شاغل عن حب الله سبحانه

520 يا أبا عبيدة طال عليك العهد فنسيت-  أم نافست فأنسيت-  لقد سمعتها و وعيتها فهلا رعيتها

521 قال لما سمعت خطبة عمر بالمدينة-  التي شرح فيها قصة السقيفة-  معذرة و رب الكعبة و لكن بعد ما ذا-  هيهات علقت معالقها و صر الجندب

522 أول من جرأ الناس علينا سعد بن عبادة-  فتح بابا ولجه‏غيره-  و أضرم نارا كان لهبها عليه و ضوءها لأعدائه

523 ما لنا و لقريش يخضمون الدنيا باسمنا و يطئون على رقابنا-  فيا لله و للعجب من اسم جليل لمسمى ذليل

524 الخير كله في السيف و ما قام هذا الدين إلا بالسيف-  أ تعلمون ما معنى قوله تعالى-  وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ هذا هو السيف

525 لم يفت من لم يمت

526 من فسدت بطانته كان كمن غص بالماء-  فإنه لو غص بغيره لأساغ الماء غصته

527 من ضن بعرضه فليدع المراء

528 من أيقظ فتنة فهو آكلها

529 من أثرى كرم على أهله و من أملق هان على ولده

530 من أمل أحدا هابه و من جهل شيئا عابه

531 أسوأ الناس حالا من لا يثق بأحد لسوء ظنه-  و لا يثق به أحد لسوء أثره

532 أحب الناس إليك من كثرت أياديه عندك-  فإن لم يكن فمن كثرت أياديك عنده

533 من طال صمته اجتلب من الهيبة ما ينفعه-  و من الوحشة ما لا يضره

534 من زاد عقله نقص حظه-  و ما جعل الله لأحد عقلا وافرا-  إلا احتسب به عليه من رزقه

535 من عمل بالعدل فيمن دونه رزق العدل ممن فوقه

536 من طلب عزا بظلم و باطل أورثه الله ذلا بإنصاف و حق

537 من وطئته الأعين وطئته الأرجل

538 ينادي مناد يوم القيامة-  من كان له أجر على الله فليقم-  فيقوم العافون عن الناس-  ثم تلا فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ‏

539 اصحب الناس بأي خلق شئت يصحبوك بمثله

540 كأنك بالدنيا لم تكن و كأنك بالآخرة لم تزل

541 قال لمريض أبل من مرضه-  إن الله ذكرك فاذكره و أقالك فاشكره

542 الدار دار من لا دار له-  و بها يفرح من لا عقل له فأنزلوها منزلتها

543 لا تستصغرن أمر عدوك إذا حاربته-  فإنك إن ظفرت به لم تحمد و إن ظفر بك لم تعذر-  و الضعيف المحترس من العدو القوي أقرب إلى السلامة-  من القوي المغتر بالضعيف

544 لا تصحب من تحتاج إلى أن تكتمه ما يعرف الله منك

545 لا تسأل غير الله فإنه إن أعطاك أغناك

546 الصاحب كالرقعة في الثوب فاتخذه مشاكلا

547 إياك و كثرة الإخوان فإنه لا يؤذيك إلا من يعرفك

548 دع اليمين لله إجلالا و للناس إجمالا

549 العادات قاهرات-  فمن اعتاد شيئا في سره فضحه في علانيته

550 إذا كان لك صديق و لم تحمد إخاءه و مودته-  فلا تظهر ذلك للناس-  فإنما هو بمنزلة السيف الكليل في منزل الرجل-  يرهب به عدوه-  و لا يعلم العدو أ صارم هو أم كليل

551 دع الذنوب قبل أن تدعك

552 إذا نزل بك مكروه فانظر-  فإن كان لك حيلة فلا تعجز-  و إن لم يكن فيه حيلة فلا تجزع

553 تعلموا العلم فإنه زين للغني و عون للفقير-  و لست أقول إنه يطلب به و لكن يدعوه إلى القناعة

554 لا ترضين قول أحد حتى ترضى فعله-  و لا ترض فعله حتى ترضى عقله-  و لا ترض عقله حتى ترضى حياءه-  فإن الإنسان مطبوع على كرم و لؤم-  فإن قوي الحياء عنده قوي الكرم-  و إن ضعف الحياء قوي اللؤم

555 تعلموا العلم و إن لم تنالوا به حظا-  فلأن يذم الزمان لكم أحسن من أن يذم بكم

556 اجعل سرك إلى واحد و مشورتك إلى ألف

557 إن الله خلق النساء من عي و عورة-  فداووا عيهن بالسكوت و استروا العورة بالبيوت

558 لا تعدن عدة لا تثق من نفسك بإنجازها-  و لا يغرنك المرتقى السهل إذا كان المنحدر وعرا-  و اعلم أن للأعمال جزاء فاتق العواقب-  و أن للأمور بغتات فكن على حذر

559 لا تجاهد الطلب جهاد المغالب-  و لا تتكل على القدر اتكال المستسلم-  فإن ابتغاء الفضل من السنة-  و الإجمال في الطلب من العفة-  و ليست العفة برافعة رزقا و لا الحرص بجالب فضلا

560 من لم تستقم له نفسه فلا يلومن من لم يستقم له

561 من رجي الرزق لديه صرفت أعناق الرجال إليه

562 من انتجعك مؤملا فقد أسلفك حسن الظن

563 إذا شئت أن تطاع فاسأل ما يستطاع

564 من أعذر كمن أنجح

565 من كانت الدنيا همه كثر في القيامة غمه

566 من أجمل في الطلب أتاه رزقه من حيث لا يحتسب

567 من ركب العجلة لم يأمن الكبوة

568 من لم يثق لم يوثق به

569 من أفاده الدهر أفاد منه

570 من أكثر ذكر الضغائن اكتسب العداوة

571 من لم يحمد صاحبه على حسن النية-  لم يحمده على حسن الصنيعة

572 تأمل ما تتحدث به-  فإنما تملي على كاتبيك صحيفة يوصلانها إلى ربك-  فانظر على من تملي و إلى من تكتب

573 أقم الرغبة إليك مقام الحرمة بك-  و عظم نفسك عن التعظم و تطول و لا تتطاول

574 عاملوا الأحرار بالكرامة المحضة-  و الأوساط بالرغبة و الرهبة و السفلة بالهوان

575 كن للعدو المكاتم أشد حذرا منك للعدو المبارز

576 احفظ شيئك ممن تستحيي أن تسأله-  عن مثل ذلك الشي‏ء إذا ضاع لك

577 إذا كنت في مجلس و لم تكن المحدث و لا المحدث فقم

578 لا تستصغرن حدثا من قريش-  و لا صغيرا من الكتاب-  و لا صعلوكا من الفرسان-  و لا تصادقن ذميا و لا خصيا و لا مؤنثا فلا ثبات لموداتهم

579 لا تدخل في مشورتك بخيلا فيقصر بفعلك-  و لا جبانا فيخوفك ما لا تخاف-  و لا حريصا فيعدك ما لا يرجى-  فإن الجبن و البخل و الحرص طبيعة واحدة-  يجمعها سوء الظن بالله تعالى

580 لا تكن ممن تغلبه نفسه على ما يظن-  و لا يغلبها على ما يستيقن

581 أعص هواك و النساء و افعل ما بدا لك

582 ما كنت كاتمه من عدوك فلا تظهر عليه صديقك

583 كل من الطعام ما تشتهي-  و البس من الثياب ما يشتهي الناس

584 و لتكن دارك أول ما يبتاع و آخر ما يباع

585 من كان في يده شي‏ء من رزق الله سبحانه فليصلحه-  فإنكم في زمان إذا احتاج المرء فيه إلى الناس-  كان أول ما يبذله لهم دينه

586 ابذل لصديقك مالك-  و لمعرفتك رفدك و محضرك-  و للعامة بشرك و تحننك-  و لعدوك عدلك و إنصافك-  و اضنن بدينك و عرضك عن كل أحد

587 جالس العقلاء أعداء كانوا أو أصدقاء-  فإن العقل يقع على العقل

588 كن في الحرب بحيلتك أوثق منك بشدتك-  و بحذرك أفرح منك بنجدتك-  فإن الحرب حرب المتهور و غنيمة المتحذر

589 النعم وحشية فقيدوها بالمعروف

590 إذا أخطأتك الصنيعة إلى من يتقي الله-  فاصنعها إلى من يتقي العار

591 لا تشتغل بالرزق المضمون عن العمل المفروض

592 إذا أكرمك الناس لمال أو سلطان فلا يعجبنك ذاك-  فإن زوال الكرامة بزوالهما-  و لكن ليعجبك إن أكرمك الناس لدين أو أدب

593 ينبغي لمن لم يكرم وجهه عن مسألتك-  أن تكرم وجهك عن رده

594 إياك و مشاورة النساء فإن رأيهن إلى أفن-  و عزمهن إلى وهن-  و اكفف من أبصارهن بحجابك إياهن-  فإن شدة الحجاب خير لك من الارتياب-  و ليس خروجهن بأشد عليك من دخول من لا تثق به عليهن-  و إن استطعت ألا يعرفن غيرك فافعل-  و لا تمكن امرأة من الأمر ما جاوز نفسها-  فإن ذلك أنعم لبالها و أرخى لحالها-  و إنما المرأة ريحانة و ليست بقهرمانة-  فلا تعد بكرامتها نفسها و لا تعطها أن تشفع لغيرها-  و لا تطل الخلوة معهن فيملنك و تملهن-  و استبق من نفسك بقية-  فإن إمساكك عنهن و هن يردنك ذلك باقتدار-  خير من أن يهجمن منك على انكسار-  و إياك و التغاير في غير موضع الغيرة-  فإن ذلك يدعو الصحيحة منهن إلى السقم

595 إذا أردت أن تختم على كتاب فأعد النظر فيه-  فإنما تختم على عقلك

596 إن يوما أسكر الكبار و شيب الصغار لشديد

597 كم من مبرد له الماء و الحميم يغلى له

598 الصلاة صابون الخطايا

599 إن امرأ عرف حقيقة الأمر-  و زهد فيه لأحمق-  و إن امرأ جهل حقيقة الأمر مع وضوحه لجاهل

600 إذا قال أحدكم و الله فلينظر ما يضيف إليها

601 رأيك لا يتسع لكل شي‏ء-  ففرغه للمهم من أمورك-  و مالك لا يغني الناس كلهم فاخصص به أهل الحق-  و كرامتك لا تطيق بذلها في العامة-  فتوخ بها أهل الفضل-  و ليلك و نهارك لا يستوعبان حوائجك-  فأحسن القسمة بين عملك و دعتك

602 أحي المعروف بإماتته

603 اصحبوا من يذكر إحسانكم إليه-  و ينسى أياديه عندكم

604 جاهدوا أهواءكم كما تجاهدون أعداءكم

605 إذا رغبت في المكارم فاجتنب المحارم

606 لا تثقن كل الثقة بأخيك-  فإن سرعة الاسترسال لا تقال

607 انتقم من الحرص بالقناعة كما تنتقم من العدو بالقصاص

608 إذا قصرت يدك عن المكافأة فليطل لسانك بالشكر

609 من لم ينشط لحديثك فارفع عنه مؤنة الاستماع منك

610 الزمان ذو ألوان و من يصحب الزمان ير الهوان

611 لا تزهدن في معروف فإن الدهر ذو صروف-  كم من راغب أصبح مرغوبا إليه و متبوع أمسى تابعا

612 إن غلبت يوما على المال-  فلا تغلبن على الحيلة على كل حال

613 كن أحسن ما تكون في الظاهر حالا-  أقل ما تكون في الباطن مالا

614 لا تكونن المحدث من لا يسمع منه-  و الداخل في سر اثنين لم يدخلاه‏ فيه-  و لا الآتي وليمة لم يدع إليها-  و لا الجالس في مجلس لا يستحقه-  و لا طالب الفضل من أيدي اللئام-  و لا المتحمق في الدالة و لا المتعرض للخير من عند العدو

615 اطبع الطين ما دام رطبا-  و اغرس العود ما دام لدنا

616 خف الله حتى كأنك لم تطعه-  و ارج الله حتى كأنك لم تعصه

617 لا تبلغ في سلامك على الإخوان حد النفاق-  و لا تقصرهم عن درجة الاستحقاق

618 انصح لكل مستشير-  و لا تستشير إلا الناصح اللبيب

619 ما أقبح بك أن ينادي غدا-  يا أهل خطيئة كذا فتقوم معهم-  ثم ينادي ثانيا يا أهل خطيئة كذا فتقوم معهم-  ما أراك يا مسكين إلا تقوم مع أهل كل خطيئة

620 ما أصاب أحد ذنبا ليلا إلا أصبح و عليه مذلته

621 الاستغفار يحت الذنوب حت الورق-  ثم تلا قوله تعالى وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ-  ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً

622 أيها المستكثر من الذنوب-  إن أباك أخرج من الجنة بذنب واحد

623 إذا عصى الرب من يعرفه سلط عليه من لا يعرفه

624 لقاء أهل الخير عمارة القلوب

625 أنا من رسول الله ص كالعضد من المنكب-  و كالذراع‏ من العضد و كالكف من الذراع-  رباني صغيرا و آخاني كبيرا-  و لقد علمتم أني كان لي منه مجلس سر-  لا يطلع عليه غيري-  و أنه أوصى إلي دون أصحابه و أهل بيته-  و لأقولن ما لم أقله لأحد قبل هذا اليوم-  سألته مرة أن يدعو لي بالمغفرة فقال أفعل-  ثم قام فصلى فلما رفع يده للدعاء استمعت عليه-  فإذا هو قائل اللهم بحق علي عندك اغفر لعلي-  فقلت يا رسول الله ما هذا-  فقال أ واحد أكرم منك عليه فأستشفع به إليه

626 و الله ما قلعت باب خيبر-  و دكدكت حصن يهود بقوة جسمانية بل بقوة إلهية

627 يا ابن عوف كيف رأيت صنيعك مع عثمان-  رب واثق خجل-  و من لم يتوخ بعمله وجه الله عاد مادحه من الناس له ذاما

628 لو رأيت ما في ميزانك لختمت على لسانك

629 ليس الحلم ما كان حال الرضا-  بل الحلم ما كان حال الغضب

630 ليس شي‏ء أقطع لظهر إبليس-  من قول لا إله إلا الله كلمة التقوى

631 لا تحملوا ذنوبكم و خطاياكم على الله-  و تذروا أنفسكم و الشيطان

632 إن أخوف ما أخاف على هذه الأمة من الدجال-  أئمة مضلون و هم رؤساء أهل البدع

633 إذا زللت فارجع و إذا ندمت فاقلع-  و إذا أسأت فاندم و إذا مننت فاكتم-  و إذا منعت فأجمل-  و من يسلف المعروف يكن ربحه الحمد

634 استشر عدوك تجربة لتعلم مقدار عداوته

635 لا تطلبن من نفسك العام ما وعدتك عاما أول

636 أطول الناس عمرا من كثر علمه-  فتأدب به من بعده أو كثر معروفه فشرف به عقبه

637 استهينوا بالموت فإن مرارته في خوفه

638 لا دين لمن لا نية له-  و لا مال لمن لا تدبير له-  و لا عيش لمن لا رفق له

639 من اشتغل بتفقد اللفظة-  و طلب السجعة نسي الحجة

640 الدنيا مطية المؤمن عليها يرتحل إلى ربه-  فأصلحوا مطاياكم تبلغكم إلى ربكم

641 من رأى أنه مسي‏ء فهو محسن-  و من رأى أنه محسن فهو مسي‏ء

642 سيئة تسوءك خير من حسنة تعجبك

643 اطلبوا الحاجات بعزة الأنفس-  فإن بيد الله قضاءها

644 عذب حسادك بالإحسان إليهم

645 إظهار الفاقة من خمول الهمة

646 يا عالم قد قام عليك حجة العلم-  فاستيقظ من رقدتك

647 الرفق يفل حد المخالفة

648 أرجح الناس عقلا و أكملهم فضلا-  من صحب أيامه بالموادعة و إخوانه بالمسالمة-  و قبل من الزمان عفوه

649 الوجوه إذا كثر تقابلها-  اعتصر بعضها ماء بعض

650 أداء الأمانة مفتاح الرزق

651 حصن علمك من العجب و وقارك من الكبر-  و عطاءك من السرف و صرامتك من العجلة-  و عقوبتك من الإفراط-  و عفوك من تعطيل الحدود-  و صمتك من العي-  و استماعك من سوء الفهم و استئناسك من البذاء-  و خلواتك من الإضاعة-  و غراماتك من اللجاجة و روغانك من الاستسلام-  و حذراتك من الجبن

652 لا تجد للموتور المحقود أمانا من أذاه-  أوثق من البعد عنه و الاحتراس منه

653 احذر من أصحابك و مخالطيك الكثير المسألة-  الخشن البحث اللطيف الاستدراج-  الذي يحفظ أول كلامك على آخره-  و يعتبر ما أخرت بما قدمت-  و لا تظهرن له المخافة فيرى أنك قد تحرزت و تحفظت-  و اعلم أن من يقظة الفطنة إظهار الغفلة مع شدة الحذر-  فخالط هذا مخالطة الآمن و تحفظ منه تحفظ الخائف-  فإن البحث يظهر الخفي و يبدي المستور الكامن

654 من سره الغنى بلا سلطان و الكثرة بلا عشيرة-  فليخرج من ذل معصية الله إلى عز طاعته-  فإنه واجد ذلك كله

655 الشيب إعذار الموت

656 من ساس نفسه بالصبر على جهل الناس-  صلح أن يكون سائسا

657 لله تعالى كل لحظة ثلاثة عساكر-  فعسكر ينزل من الأصلاب إلى الأرحام-  و عسكر ينزل من الأرحام إلى الأرض-  و عسكر يرتحل من الدنيا إلى الآخرة

658 اللهم ارحمني رحمة الغفران-  إن لم ترحمني رحمة الرضا

659 إلهي كيف لا يحسن مني الظن و قد حسن منك المن-  إلهي إن عاملتنا بعدلك لم يبق لنا حسنة-  و إن أنلتنا فضلك لم يبق لنا سيئة

660 العلم سلطان من وجده صال به و من لم يجده صيل عليه

661 يا ابن آدم إنما أنت أيام مجموعة-  فإذا مضى يوم مضى بعضك

662 حيث تكون الحكمة تكون خشية الله-  و حيث تكون خشيته تكون رحمته

663 اللهم إني أرى لدي من فضلك ما لم أسألك-  فعلمت أن لديك من الرحمة ما لا أعلم-  فصغرت قيمة مطلبي فيما عاينت-  و قصرت غاية أملي عند ما رجوت-  فإن ألحفت في سؤالي فلفاقتي إلى ما عندك-  و إن قصرت في دعائي فبما عودت من ابتدائك

664 من كان همته ما يدخل جوفه كانت قيمته ما يخرج منه

665 يقول الله تعالى: يا ابن آدم لم أخلقك لأربح عليك إنما خلقتك لتربح علي-  فاتخذني بدلا من كل شي‏ء فإني ناصر لك من كل شي‏ء

666 الرجاء للخالق سبحانه أقوى من الخوف-  لأنك تخافه لذنبك-  و ترجوه لجوده فالخوف لك و الرجاء له

667 أسألك بعزة الوحدانية و كرم الإلهية-  ألا تقطع عني برك بعد مماتي-  كما لم تزل تراني أيام حياتي-  أنت الذي تجيب من دعاك-  و لا تخيب من رجاك-  ضل من يدعو إلا إياك-  فإنك لا تحجب من أتاك-  و تفضل على من‏عصاك و لا يفوتك من ناواك-  و لا يعجزك من عاداك-  كل في قدرتك و كل يأكل رزقك

668 لا تطلبن إلى أحد حاجة ليلا فإن الحياء في العينين

669 من ازداد علما فليحذر من توكيد الحجة عليه

670 العاقل ينافس الصالحين ليلحق بهم-  و يحبهم ليشاركهم بمحبته-  و إن قصر عن مثل عملهم-  و الجاهل يذم الدنيا و لا يسخو بإخراج أقلها-  يمدح الجود و يبخل بالبذل-  يتمنى التوبة بطول الأمل-  و لا يعجلها لخوف حلول الأجل-  يرجو ثواب عمل لم يعمل به و يفر من الناس ليطلب-  و يخفى شخصه ليشتهر و يذم نفسه ليمدح-  و ينهى عن مدحه و هو يحب ألا ينتهي من الثناء عليه

671 الأنس بالعلم من نبل الهمة

672 اللهم كما صنت وجهي عن السجود لغيرك-  فصن وجهي عن مسألة غيرك

673 من الناس من ينقصك إذا زدته-  و يهون عليك إذا خاصصته-  ليس لرضاه موضع تعرفه-  و لا لسخطه مكان تحذره-  فإذا لقيت أولئك فابذل لهم موضع المودة العامة-  و احرمهم موضع الخاصة-  ليكون ما بذلت لهم من ذلك حائلا دون شرهم-  و ما حرمتهم من هذا قاطعا لحرمتهم

674 من شبع عوقب في الحال ثلاث عقوبات-  يلقى الغطاء على قلبه-  و النعاس على عينه و الكسل على بدنه

675 ذم العقلاء أشد من عقوبة السلطان

676 يقطع البليغ عن المسألة أمران-  ذل الطلب و خوف الرد

677 المؤمن محدث

678 قل أن ينطق لسان الدعوى-  إلا و يخرسه كعام الامتحان

679 انظر ما عندك فلا تضعه إلا في حقه-  و ما عند غيرك فلا تأخذه إلا بحقه

680 إذا صافاك عدوك رياء منه فتلق ذلك بأوكد مودة-  فإنه إن ألف ذلك و اعتاده خلصت لك مودته

681 لا تألف المسألة فيألفك المنع

682 لا تسأل الحوائج غير أهلها-  و لا تسألها في غير حينها-  و لا تسأل ما لست له مستحقا فتكون للحرمان مستوجبا

683 إذا غشك صديقك فاجعله مع عدوك

684 لا تعدن من إخوانك من آخاك في أيام مقدرتك للمقدرة-  و اعلم أنه ينتقل عنك في أحوال ثلاث-  يكون صديقا يوم حاجته إليك-  و معرضا يوم غناه عنك و عدوا يوم حاجتك إليه

685 لا تسرن بكثرة الإخوان ما لم يكونوا أخيارا-  فإن الإخوان بمنزلة النار التي قليلها متاع و كثيرها بوار

686 كفاك خيانة أن تكون أمينا للخونة

687 لا تحقرن شيئا من الخير و إن صغر-  فإنك إذا رأيته سرك مكانه-  و لا تحقرن شيئا من الشر و إن صغر-  فإنك إذا رأيته ساءك مكانه

688 يا ابن آدم ليس بك غناء عن نصيبك من الدنيا-  و أنت إلى نصيبك من الآخرة أفقر

689 معصية العالم إذا خفيت لم تضر إلا صاحبها-  و إذا ظهرت ضرت صاحبها و العامة

690 يجب على العاقل أن يكون بما أحيا عقله من الحكمة-  أكلف منه بما أحيا جسمه من الغذاء

691 أعسر العيوب صلاحا العجب و اللجاجة

692 لكل نعمة مفتاح و مغلاق-  فمفتاحها الصبر و مغلاقها الكسل

693 الحزن و الغضب أميران-  تابعان لوقوع الأمر بخلاف ما تحب-  إلا أن المكروه إذا أتاك ممن فوقك-  نتج عليك حزنا-  و إن أتاك ممن دونك نتج عليك غضبا

694 أول المعروف مستخف و آخره مستثقل-  تكاد أوائله تكون للهوى دون الرأي-  و أواخره للرأي دون الهوى-  و لذلك قيل رب الصنيعة أشد من الابتداء بها

695 لا تدع الله أن يغنيك عن الناس-  فإن حاجات الناس بعضهم إلى بعض متصلة كاتصال الأعضاء-  فمتى يستغني المرء عن يده أو رجله-  و لكن ادع الله أن يغنيك عن شرارهم

696 احترس من ذكر العلم عند من لا يرغب فيه-  و من ذكر قديم الشرف عند من لا قديم له-  فإن ذلك مما يحقدهما عليك

697 ينبغي لذوي القرابات أن يتزاوروا و لا يتجاوروا

698 لا تواخ شاعرا فإنه يمدحك بثمن و يهجوك مجانا

699 لا تنزل حوائجك بجيد اللسان-  و لا بمتسرع إلى الضمان

700 كل شي‏ء طلبته في وقته فقد فات وقته

701 إذا شككت في مودة إنسان فاسأل قلبك عنه

702 العقل لم يجن على صاحبه قط-  و العلم من غير عقل يجني على صاحبه

703 يا ابن آدم هل تنتظر إلا هرما حائلا-  أو مرضا شاغلا أو موتا نازلا

704 ابنك يأكلك صغيرا و يرثك كبيرا-  و ابنتك تأكل من وعائك-  و ترث من أعدائك-  و ابن عمك عدوك و عدو عدوك-  و زوجتك إذا قلت لها قومي قامت

705 إذا ظفرتم فأكرموا الغلبة-  و عليكم بالتغافل فإنه فعل الكرام-  و إياكم و المن فإنه مهدمة للصنيعة منبهة للضغينة

706 من لم يرج إلا ما يستوجبه أدرك حاجته

707 بلغ من خدع الناس-  أن جعلوا شكر الموتى تجارة عند الأحياء-  و الثناء على الغائب استمالة للشاهد

708 من احتاج إليك ثقل عليك-  و من لم يصلحه الخير أصلحه الشر-  و من لم يصلحه الطالي أصلحه الكاوي

709 من أكثر من شي‏ء عرف به و من زنى زني به-  و من طلب عظيما خاطر بعظمته-  و من أحب أن يصرم أخاه فليقرضه ثم ليتقاضه-  و من أحبك لشي‏ء ملك عند انقضائه-  و من عرف بالحكمة لاحظته العيون بالوقار

710 من بلغ السبعين اشتكى من غير علة

711 في المال ثلاث خصال مذمومة-  إما أن يكتسب من غير حله-  أو يمنع إنفاقه في حقه-  أو يشغل بإصلاحه عن عبادة الله تعالى

712 يباعدك من غضب الله ألا تغضب

713 لا تستبدلن بأخ لك قديم أخا مستفادا ما استقام لك-  فإنك إن فعلت فقد غيرت-  و إن غيرت تغيرت نعم الله عليك

714 أشد من البلاء شماتة الأعداء

715 ليس يزني فرجك إن غضضت طرفك

716 كما ترك لكم الملوك الحكمة و العلم فاتركوا لهم الدنيا

717 الهدية تفقأ عين الحكيم

718 ليكن أصدقاؤك كثيرا و اجعل سرك منهم إلى واحد

719 يا عبيد الدنيا كيف تخالف فروعكم أصولكم-  و عقولكم أهواءكم قولكم شفاء يبرئ الداء-  و عملكم داء لا يقبل الدواء-  و لستم كالكرمة التي حسن ورقها-  و طاب ثمرها و سهل مرتقاها-  و لكنكم كالشجرة التي قل ورقها-  و كثر شوكها و خبث ثمرها و صعب مرتقاها-  جعلتم العلم تحت أقدامكم و الدنيا فوق رءوسكم-  فالعلم عندكم مذال ممتهن و الدنيا لا يستطاع تناولها-  فقد منعتم كل أحد من الوصول إليها-  فلا أحرار كرام أنتم و لا عبيد أتقياء-  ويحكم يا أجراء السوء-  أما الأجر فتأخذون و أما العمل فلا تعملون-  إن عملتم فللعمل تفسدون و سوف تلقون ما تفعلون-  يوشك رب العمل أن ينظر في عمله الذي أفسدتم-  و في أجره الذي أخذتم-  يا غرماء السوء تبدءون بالهدية قبل قضاءالدين-  تتطوعون بالنوافل و لا تؤدون الفرائض-  إن رب الدين لا يرضى بالهدية حتى يقضى دينه

720 الدنيا مزرعة إبليس و أهلها أكرة حراثون له فيها

721 وا عجبا ممن يعمل للدنيا و هو يرزق فيها بغير عمل-  و لا يعمل للآخرة و هو لا يرزق فيها إلا بالعمل

722 لا تجالسوا إلا من يذكركم الله رؤيته-  و يزيد في عملكم منطقه و يرغبكم في الآخرة عمله

723 كثرة الطعام تميت القلب كما تميت كثرة الماء الزرع

724 ضرب الوالد الولد كالسماد للزرع

725 إذا أردت أن تصادق رجلا فأغضبه-  فإن أنصفك في غضبه و إلا فدعه

726 إذا أتيت مجلس قوم فارمهم بسهم الإسلام-  ثم اجلس يعني السلام-  فإن أفاضوا في ذكر الله فأجل سهمك مع سهامهم-  و إن أفاضوا في غيره فخلهم و انهض

727 الأوطار تكسب الأوزار-  فارفض وطرك و اغضض بصرك

728 إذا قعدت عند سلطان-  فليكن بينك و بينه مقعد رجل-  فلعله أن يأتيه من هو آثر عنده منك-  فيريد أن تتنحى عن مجلسك-  فيكون ذلك نقصا عليك و شينا

729 ارحم الفقراء لقلة صبرهم و الأغنياء لقلة شكرهم-  و ارحم الجميع لطول غفلتهم

730 العالم مصباح الله في الأرض-  فمن أراد الله به خيرا اقتبس منه

731 لا يهونن عليك من قبح منظره و رث لباسه-  فإن الله تعالى ينظر إلى القلوب و يجازي بالأعمال

732 من كذب ذهب بماء وجهه-  و من ساء خلقه كثر غمه-  و نقل الصخور من مواضعها أهون من تفهيم من لا يفهم

733 كنت في أيام رسول الله ص-  كجزء من رسول الله ص-  ينظر إلي الناس كما ينظر إلى الكواكب في أفق السماء-  ثم غض الدهر مني فقرن بي فلان و فلان-  ثم قرنت بخمسة أمثلهم عثمان-  فقلت وا ذفراه ثم لم يرض الدهر لي بذلك حتى أرذلني-  فجعلني نظيرا لابن هند و ابن النابغة-  لقد استنت الفصال حتى القرعى

734 أما و الذي فلق الحبة و برأ النسمة-  إنه لعهد النبي الأمي إلي أن الأمة ستغدر بك من بعدي

735 لامته فاطمة على قعوده و أطالت تعنيفه-  و هو ساكت حتى أذن المؤذن-  فلما بلغ إلى قوله أشهد أن محمدا رسول الله-  قال لها أ تحبين أن تزول هذه الدعوة من الدنيا-  قالت لا قال فهو ما أقول لك

736 قال لي رسول الله ص-  إن اجتمعوا عليك فاصنع ما أمرتك-  و إلا فألصق كلكلك بالأرض-  فلما تفرقوا عني جررت على المكروه ذيلي-  و أغضيت على القذى جفني و ألصقت بالأرض كلكلي

737 الدنيا حلم و الآخرة يقظة و نحن بينهما أضغاث أحلام

738 لما عرف أهل النقص حالهم عند أهل الكمال-  استعانوا بالكبر ليعظم صغيرا-  و يرفع حقيرا و ليس بفاعل

739 لو تميزت الأشياء كان الكذب مع الجبن-  و الصدق مع الشجاعة و الراحة مع اليأس-  و التعب مع الطمع و الحرمان مع الحرص-  و الذل مع الدين

740 المعروف غل لا يفكه إلا شكر أو مكافأة

741 كثرة مال الميت تسلي ورثته عنه

742 من كرمت عليه نفسه هان عليه ماله

743 من كثر مزاحه لم يسلم من استخفاف به أو حقد عليه

744 كثرة الدين تضطر الصادق إلى الكذب-  و الواعد إلى الإخلاف

745 عار النصيحة يكدر لذتها

746 أول الغضب جنون و آخره ندم

747 انفرد بسرك و لا تودعه حازما فيزل و لا جاهلا فيخون

748 لا تقطع أخاك إلا بعد عجز الحيلة عن استصلاحه-  و لا تتبعه بعد القطيعة وقيعة فيه-  فتسد طريقه عن الرجوع إليك-  و لعل التجارب أن ترده عليك و تصلحه لك

749 من أحس بضعف حيلته عن الاكتساب بخل

750 الجاهل صغير و إن كان شيخا و العالم كبير و إن كان حدثا

751 الميت يقل الحسد له و يكثر الكذب عليه

752 إذا نزلت بك النعمة فاجعل قراها الشكر

753 الحرص ينقص من قدر الإنسان و لا يزيد في حظه

754 الفرصة سريعة الفوت بطيئة العود

755 أبخل الناس بماله أجودهم بعرضه

756 لا تتبع الذنب العقوبة و اجعل بينهما وقتا للاعتذار

757 اذكر عند الظلم عدل الله فيك-  و عند القدرة قدرة الله عليك

758 لا يحملنك الحنق على اقتراف الإثم-  فتشفي غيظك و تسقم دينك

759 الملك بالدين يبقى و الدين بالملك يقوى

760 كأن الحاسد إنما خلق ليغتاظ

761 عقل الكاتب في قلمه

762 اقتصر من شهوة خالفت عقلك بالخلاف عليها

763 اللهم صن وجهي باليسار و لا تبذل جاهي بالإقتار-  فأسترزق طالبي رزقك و أستعطف شرار خلقك-  و أبتلى بحمد من أعطاني و أفتتن بذم من منعني-  و أنت من وراء ذلك ولي الإعطاء و المنع-  إنك على كل شي‏ء قدير

764 كل حقد حقدته قريش على رسول الله ص أظهرته في-  و ستظهره في ولدي من بعدي-  ما لي و لقريش إنما وترتهم بأمر الله و أمر رسوله-  أ فهذا جزاء من أطاع الله و رسوله إن كانوا مسلمين

765 عجبا لسعد و ابن عمر يزعمان أني أحارب على الدنيا-  أ فكان رسول الله ص يحارب على الدنيا-  فإن زعما أن رسول الله ص حارب لتكسير الأصنام-  و عبادة الرحمن-  فإنما حاربت لدفع الضلال و النهي عن‏الفحشاء و الفساد-  أ فمثلي يزن بحب الدنيا-  و الله لو تمثلت لي بشرا سويا لضربتها بالسيف

766 اللهم أنت خلقتني كما شئت فارحمني كيف شئت-  و وفقني لطاعتك حتى تكون ثقتي كلها بك-  و خوفي كله منك

767 لا تسبن إبليس في العلانية و أنت صديقه في السر

768 من لم يأخذ أهبة الصلاة قبل وقتها فما وقرها

769 لا تطمع في كل ما تسمع

770 من عاتب و وبخ فقد استوفى حقه

771 الجود الذي يستطاع أن يتناول به كل أحد-  هو أن ينوي الخير لكل أحد

772 من صحب السلطان بالصحة و النصيحة-  كان أكثر عدوا ممن صحبه بالغش و الخيانة

773 من عاب سفلة فقد رفعه-  و من عاب كريما فقد وضع نفسه

774 الموالي ينصرون و بنو العم يحسدون

775 الصدق عز و الكذب مذلة-  و من عرف بالصدق جاز كذبه-  و من عرف بالكذب لم يجز صدقه

776 إذا سمعت الكلمة تؤذيك فطأطئ لها فإنها تتخطاك

777 نحن نريد ألا نموت حتى نتوب-  و نحن لا نتوب حتى نموت

778 أنزل الصديق منزلة العدو في رفع المئونة عنه-  و أنزل العدو منزلة الصديق في تحمل المئونة له

779 أول عقوبة الكاذب أن صدقه يرد عليه

780 الأدب عند الأحمق كالماء العذب في أصول الحنظل-  كلما ازداد ريا ازداد مرارة

781 إياكم و حمية الأوغاد فإنهم يرون العفو ضيما

782 الكريم لا يستقصي في محاقة المعتذر-  خوفا أن يجزي من لا يجد مخرجا من ذنبه

783 العفو عن المقر لا عن المصر

784 ما استغنى أحد بالله إلا افتقر الناس إليه

785 من جاد بماله فقد جاد بنفسه-  فإن لم يكن جاد بها بعينها فقد جاد بقوامها

786 الدين ميسم الكرام و طالما وقر الكرام بالدين

787 الماضي قبلك هو الباقي بعدك-  و التهنئة بآجل الثواب-  أولى من التعزية بعاجل المصاب

788 مما تكتسب به المحبة أن تكون عالما كجاهل-  و واعظا كموعوظ

789 لا تحمدن الصبي إذا كان سخيا-  فإنه لا يعرف فضيلة السخاء و إنما يعطي ما في يده ضعفا

790 خير الإخوان من إذا استغنيت عنه لم يزدك في المودة-  و إن احتجت إليه لم ينقصك منها

791 عجبا للسلطان كيف يحسن-  و هو إذا أساء وجد من يزكيه و يمدحه

792 إذا صادقت إنسانا وجب عليك أن تكون صديق صديقه-  و ليس يجب عليك أن تكون عدو عدوه-  لأن هذا إنما يجب على خادمه-  و ليس يجب على مماثل له

793 ليس تكمل فضيلة الرجل حتى يكون صديقا لمتعاديين

794 من سعادة الحدث ألا يتم له فضيلة في رذيلة

795 إذا منعت من شي‏ء قد التمسته-  فليكن غيظك منه على نفسك في المسألة-  أكثر من غيظك على من منعك

796 الأسخياء يشمتون بالبخلاء عند الموت-  و البخلاء يشمتون بالأسخياء عند الفقر

797 ليس يضبط العدد الكثير من لا يضبط نفسه الواحدة

798 إذا أحسن أحد من أصحابك فلا تخرج إليه بغاية برك-  و لكن اترك منه شيئا تزيده إياه-  عند تبينك منه الزيادة في نصيحته

799 الوقوع في المكروه أسهل من توقع المكروه

800 الحسود ظالم ضعفت يده عن انتزاع ما حسدك عليه-  فلما قصر عليك بعث إليك تأسفه

801 أعم الأشياء نفعا موت الأشرار

802 الشي‏ء المعزي للناس عن مصائبهم علم العلماء-  أنها نقعاء اضطرارية و تأسي العامة بعضها ببعض

803 العقل الإصابة بالظن و معرفة ما لم يكن بما كان

804 يا عجبا للناس قد مكنهم الله من الاقتداء به-  فيدعون ذلك إلى الاقتداء بالبهائم

805 سلوا القلوب عن المودات فإنها شهود لا تقبل الرشا

806 إنما يحزن الحسدة أبدا لأنهم لا يحزنون-  لما ينزل بهم من الشر فقط-  بل و لما ينال الناس من الخير

807 العشق جهد عارض صادف قلبا فارغا

808 تعرف خساسة المرء بكثرة كلامه فيما لا يعنيه-  و إخباره عما لا يسأل عنه

809 لا تؤخر إنالة المحتاج إلى غد-  فإنك لا تعرف ما يعرض في غد

810 إن تتعب في البر فإن التعب يزول و البر يبقى

811 أجهل الجهال من عثر بحجر مرتين

812 كفاك موبخا على الكذب علمك بأنك كاذب-  و كفاك ناهيا عنه خوفك من تكذيبك حال إخبارك

813 العالم يعرف الجاهل لأنه كان جاهلا-  و الجاهل لا يعرف العالم لأنه لم يكن عالما

814 لا تتكلوا على البخت فربما لم يكن و ربما كان و زال-  و لا على الحسب فطالما كان بلاء على أهله-  يقال للناقص هذا ابن فلان الفاضل-  فيتضاعف غمه و عاره-  و لكن عليكم بالعلم و الأدب-  فإن العالم يكرم و إن لم ينتسب-  و يكرم و إن كان فقيرا و يكرم و إن كان حدثا

815 خير ما عوشر به الملك قلة الخلاف و تخفيف المئونة-  و أصعب الأشياء على الإنسان أن يعرف نفسه-  و أن يكتم سره

816 العدل أفضل من الشجاعة-  لأن الناس لو استعملوا العدل عموما-  في جميعهم لاستغنوا عن الشجاعة

817 أولى الأشياء أن يتعلمها الأحداث-  الأشياء التي إذا صاروا رجالا احتاجوا إليها

818 لا ترغب في اقتناء الأموال-  و كيف ترغب فيما ينال بالبخت لا بالاستحقاق-  و يأمر البخل و الشره بحفظه و الجود و الزهد بإخراجه

819 إذا عاتبت الحدث فاترك له موضعا من ذنبه-  لئلا يحمله الإخراج على المكابرة

820 ما انتقم الإنسان من عدوه-  بأعظم من أن يزداد من الفضائل

821 إنما لم تجتمع الحكمة و المال لعزة وجود الكمال

822 يمنع الجاهل أن يجد ألم الحمق المستقر في قلبه-  ما يمنع السكران أن يجد مس الشوكة في يده

823 القنية مخدومة و من خدم غير نفسه فليس بحر

824 لا تطلب الحياة لتأكل بل اطلب الأكل لتحيا

825 إذا رأت العامة منازل الخاصة من السلطان-  حسدتها عليها و تمنت أمثالها-  فإذا رأت مصارعها بدا لها

826 الشي‏ء الذي لا يستغني عنه أحد هو التوفيق

827 ليس ينبغي أن يقع التصديق إلا بما يصح-  و لا العمل إلا بما يحل-  و لا الابتداء إلا بما تحسن فيه العاقبة

828 الوحدة خير من رفيق السوء

829 لكل شي‏ء صناعة و حسن الاختبار صناعة العقل

830 من حسدك لم يشكرك على إحسانك إليه

831 البغي آخر مدة الملوك

832 لأن يكون الحر عبدا لعبيده-  خير من أن يكون عبدا لشهواته

833 من أمضى يومه في غير حق قضاه-  أو فرض أداه أو مجد بناه-  أو حمد حصله أو خير أسسه-  أو علم اقتبسه فقد عق يومه

834 أرسل إليه عمرو بن العاص يعيبه بأشياء-  منها أنه يسمي حسنا و حسينا ولدي رسول الله ص-  فقال لرسوله قل للشانئ ابن الشانئ-  لو لم يكونا ولديه لكان أبتر كما زعمه أبوك

835 قال معاوية لما قتل عمار-  و اضطرب أهل الشام لرواية عمرو بن العاص كانت لهم-  تقتله الفئة الباغية-  إنما قتله من أخرجه إلى الحرب و عرضه للقتل-  فقال أمير المؤمنين ع فرسول الله ص إذن قاتل حمزة

836 هذا يدي يعني محمد بن الحنفية-  و هذان عيناي يعني حسنا و حسينا-  و ما زال الإنسان يذب بيده عن عينيه-  قالها لمن قال له إنك تعرض محمدا للقتل-  و تقذف به في نحور الأعداء دون أخويه

837 شكرت الواهب و بورك لك في الموهوب-  و رزقت خيره و بره خذ إليك أبا الأملاك-  قالها لعبد الله بن العباس لما ولد ابنه علي بن عبد الله

838 ما يسرني أني كفيت أمر الدنيا كله-  لأني أكره عادة العجز

839 اجتماع المال عند الأسخياء أحد الخصبين-  و اجتماع المال عند البخلاء أحد الجدبين

840 من عمل عمل أبيه كفي نصف التعب

841 المصطنع إلى اللئيم كمن طوق الخنزير تبرا-  و قرط الكلب درا و ألبس الحمار وشيا-  و ألقم الأفعى شهدا

842 الحازم إذا أشكل عليه الرأي بمنزلة من أضل لؤلؤة-  فجمع ما حول مسقطها من التراب-  ثم التمسها حتى وجدها-  و لذلك الحازم يجمع وجوه الرأي في الأمر المشكل-  ثم يضرب بعضه ببعض حتى يخلص إليه الصواب

843 الأشراف يعاقبون بالهجران لا بالحرمان

844 الشح أضر على الإنسان من الفقر-  لأن الفقير إذا وجد اتسع و الشحيح لا يتسع و إن وجد

845 أحب الناس إلى العاقل أن يكون عاقلا عدوه-  لأنه إذا كان عاقلا كان منه في عافية

846 عليك بمجالسة أصحاب التجارب-  فإنها تقوم عليهم بأغلى الغلاء-  و تأخذها منهم بأرخص الرخص

847 من لم يحمدك على حسن النية-  لم يشكرك على جميل العطية

848 لا تنكحوا النساء لحسنهن فعسى حسنهن أن يرديهن-  و لا لأموالهن‏ فعسى أموالهن أن تطغيهن-  و انكحوهن على الدين-  و لأمة سوداء خرماء ذات دين أفضل

849 أفضل العبادة الإمساك عن المعصية و الوقوف عند الشبهة

850 ذم الرجل نفسه في العلانية مدح لها في السر

851 من عدم فضيلة الصدق في منطقه-  فقد فجع بأكرم أخلاقه

852 ليس يضرك أن ترى صديقك عند عدوك-  فإنه إن لم ينفعك لم يضرك

853 قل أن ترى أحدا تكبر على من دونه-  إلا و بذلك المقدار يجود بالذل لمن فوقه

854 من عظمت عليه مصيبة فليذكر الموت-  فإنها تهون عليه-  و من ضاق به أمر فليذكر القبر فإنه يتسع

855 خير الشعر ما كان مثلا و خير الأمثال ما لم يكن شعرا

856 الق الناس عند حاجتهم إليك بالبشر و التواضع-  فإن نابتك نائبة و حالت بك حال لقيتهم-  و قد أمنت ذلة التنصل إليهم و التواضع

857 إن الله يحب أن يعفى عن زلة السري

858 من طال لسانه و حسن بيانه-  فليترك التحدث بغرائب ما سمع-  فإن الحسد لحسن ما يظهر منه-  يحمل أكثر الناس على تكذيبه-  و من عرف أسرار الأمور الإلهية فليترك الخوض فيها-  و إلا حملتهم المنافسة على تكفيره

859 ليس كل مكتوم يسوغ إظهاره لك-  و لا كل معلوم يجوز أن تعلمه غيرك

860 ليس يفهم كلامك من كان كلامه لك-  أحب إليه من الاستماع منك-  و لا يعلم نصيحتك من غلب هواه على رأيك-  و لا يسلم لك من اعتقد-  أنه أتم معرفة بما أشرت عليه به منك

861 خف الضعيف إذا كان تحت راية الإنصاف-  أكثر من خوفك القوي تحت راية الجور-  فإن النصر يأتيه من حيث لا يشعر و جرحه لا يندمل

862 إخافة العبيد و التضييق عليهم-  يزيد في عبوديتهم و صيانتهم-  و إظهار الثقة بهم يكسبهم أنفة و جبرية

863 أضر الأشياء عليك أن تعلم رئيسك-  أنك أعرف بالرئاسة منه

864 عداوة العاقلين أشد العداوات و أنكاها-  فإنها لا تقع إلا بعد الإعذار و الإنذار-  و بعد أن يئس إصلاح ما بينهما

865 لا تخدمن رئيسا كنت تعرفه بالخمول-  وسمت به الحال و يعرف منك أنك تعرف قديمه-  فإنه و أن سر بمكانك من خدمته-  إلا إنه يعلم العين التي تراه بها-  فينقبض عنك بحسب ذلك

866 إذا احتجت إلى المشورة في أمر قد طرأ عليك-  فاستبده ببداية الشبان-  فإنهم أحد أذهانا و أسرع حدسا-  ثم رده بعد ذلك إلى رأي الكهول و الشيوخ-  ليستعقبوه و يحسنوا الاختيار له فإن تجربتهم أكثر

867 الإنسان في سعيه و تصرفاته كالعائم في اللجة-  فهو يكافح الجرية في إدباره و يجري معها في إقباله

868 ينبغي للعاقل أن يستعمل فيما يلتمسه الرفق-  و مجانبة الهذر-فإن العلقة تأخذ بهدوئها من الدم-  ما لا تأخذه البعوضة باضطرابها و فرط صياحها

869 أقوى ما يكون التصنع في أوائله-  و أقوى ما يكون التطبع في أواخره

870 غاية المروءة أن يستحيي الإنسان من نفسه-  و ذلك أنه ليس العلة في الحياء من الشيخ-  كبر سنه و لا بياض لحيته-  و إنما علة الحياء منه عقله-  فينبغي إن كان هذا الجوهر فينا-  أن نستحيي منه و لا نحضره قبيحا

871 من ساس رعية حرم عليه السكر عقلا-  لأنه قبيح أن يحتاج الحارس إلى من يحرسه

872 لا تبتاعن مملوكا قوي الشهوة-  فإن له مولى غيرك و لا غضوبا-  فإنه يؤذيك في استخدامك له-  و لا قوي الرأي فإنه يستعمل الحيلة عليك-  لكن اطلب من العبيد من كان قوي الجسم-  حسن الطاعة شديد الحياء

873 لا تعادوا الدول المقبلة-  و تشربوا قلوبكم بغضها فتدبروا بإقبالها

874 الغريب كالفرس الذي زايل شربه و فارق أرضه-  فهو ذاو لا يتقد و ذابل لا يثمر

875 السفر قطعة من العذاب و الرفيق السوء قطعة من النار

876 كل خلق من الأخلاق-  فإنه يكسد عند قوم من الناس إلا الأمانة-  فإنها نافقة عند أصناف الناس-  يفضل بها من كانت فيه-  حتى أن الآنية إذا لم تنشف-و بقي ما يودع فيها على حاله لم ينقص-  كانت أكثر ثناء من غيرها مما يرشح أو ينشف

877 اصبر على سلطانك في حاجاتك-  فلست أكبر شغله و لا بك قوام أمره

878 قوة الاستشعار من ضعف اليقين

879 إذا أحسست من رأيك بإكداد و من تصورك بفساد-  فاتهم نفسك بمجالستك لعامي الطبع-  أو لسيئ الفكر-  و تدارك إصلاح مزاج تخيلك بمكاثرة أهل الحكمة-  و مجالسة ذوي السداد-  فإن مفاوضتهم تريح الرأي المكدود-  و ترد ضالة الصواب المفقود

880 من جلس في ظل الملق لم يستقر به موضعه-  لكثرة تنقله و تصرفه مع الطباع و عرفه الناس بالخديعة

881 كثير من الحاجات تقضى برما لا كرما

882 أصحاب السلطان في المثل كقوم رقوا جبلا ثم سقطوا منه-  فأقربهم إلى الهلكة و التلف أبعدهم كان في المرتقى

883 لا تضع سرك عند من لا سر له عندك

884 سعة الأخلاق كيمياء الأرزاق

885 العلم أفضل الكنوز و أجملها-  خفيف المحمل عظيم الجدوى-  في الملإ جمال و في الوحدة أنس

886 السباب مزاح النوكى و لا بأس بالمفاكهة-  يروح بها الإنسان عن نفسه و يخرج عن حد العبوس

887 ثلاثة أشياء تدل على عقول أربابها-  الهدية و الرسول و الكتاب

888 التعزية بعد ثلاث تجديد للمصيبة-  و التهنئة بعد ثلاث استخفاف بالمودة

889 أنت مخير في الإحسان إلى من تحسن إليه-  و مرتهن بدوام الإحسان إلى من أحسنت إليه-  لأنك إن قطعته فقد أهدرته و إن أهدرته فلم فعلته

890 الناس من خوف الذل في ذل

891 إذا كان الإيجاز كافيا كان الإكثار عيا-  و إذا كان الإيجاز مقصرا كان الإكثار واجبا

892 بئس الزاد إلى المعاد العدوان على العباد

893 الخلق عيال الله و أحب الناس إلى الله أشفقهم على عياله

894 تحريك الساكن أسهل من تسكين المتحرك

895 العاقل بخشونة العيش مع العقلاء-  آنس منه بلين العيش مع السفهاء

896 الانقباض بين المنبسطين ثقل-  و الانبساط بين المنقبضين سخف

897 السخاء و الجود بالطعام لا بالمال-  و من وهب ألفا و شح بصحفة طعام فليس بجواد

898 إن بقيت لم يبق الهم

899 لا يقوم عز الغضب بذلة الاعتذار

900 الشفيع جناح الطالب

901 الأمل رفيق مؤنس إن لم يبلغك فقد استمتعت به

902 إعادة الاعتذار تذكير بالذنب

903 الصبر في العواقب شاف أو مريح

904 من طال عمره رأى في أعدائه ما يسره

905 لا نعمة في الدنيا أعظم من طول العمر و صحة الجسد

906 الناس رجلان-  أما مؤجل بفقد أحبابه أو معجل بفقد نفسه

907 العقل غريزة تربيها التجارب

908 النصح بين الملأ تقريع

909 لا تنكح خاطب سرك

910 من زاد أدبه على عقله كان كالراعي الضعيف مع الغنم الكثير

911 الدار الضيقة العمى الأصغر

912 النمام جسر الشر

913 لا تشن وجه العفو بالتقريع

914 كثرة النصح تهجم بك على كثرة الظنة

915 لكل ساقطة لاقطة

916 ستساق إلى ما أنت لاق

917 عاداك من لاحاك

918 جدك لا كدك

919 تذكر قبل الورد الصدر-  و الحذر لا يغني من القدر-  و الصبر من أسباب الظفر

920 عار النساء باق يلحق الأبناء بعد الآباء

921 أعجل العقوبة عقوبة البغي و الغدر و اليمين الكاذبة-  و من إذا تضرع إليه و سئل العفو لم يغفر

922 لا ترد بأس العدو القوي و غضبه بمثل الخضوع و الذل-  كسلامة الحشيش من الريح العاصف بانثنائه معها كيفما مالت

923 قارب عدوك بعض المقاربة تنل حاجتك-  و لا تفرط في مقاربته فتذل نفسك و ناصرك-  و تأمل حال الخشبة المنصوبة في الشمس التي إن أملتها زاد ظلها-  و إن أفرطت في الإمالة نقص الظل

924 إذا زال المحسود عليه علمت أن الحاسد كان يحسد على غير شي‏ء

925 العجز نائم و الحزم يقظان

926 من تجرأ لك تجرأ عليك

927 ما عفا عن الذنب من قرع به

928 عبد الشهوة أذل من عبد الرق

929 ليس ينبغي للعاقل أن يطلب طاعة غيره-  و طاعة نفسه عليه ممتنعة

930 الناس رجلان واجد لا يكتفي و طالب لا يجد

931 كلما كثر خزان الأسرار زادت ضياعا

932 كثرة الآراء مفسدة كالقدر لا تطيب إذ كثر طباخوها

933 من اشتاق خدم و من خدم اتصل-  و من اتصل وصل و من وصل عرف

934 عجبا لمن يخرج إلى البساتين للفرجة على القدرة-  و هلا شغلته رؤية القادر عن رؤية القدرة

935 كل الناس أمروا بأن يقولوا لا إله إلا الله إلا رسول الله-  فإنه رفع قدره عن ذلك-  و قيل له فاعلم أنه لا إله إلا الله فأمر بالعلم لا بالقول

936 كل مصطنع عارفة فإنما يصنع إلى نفسه-  فلا تلتمس من غيرك شكر ما أتيته إلى نفسك-  و تممت به لذتك-  و وقيت به عرضك

937 ولدك ريحانتك سبعا و خادمك سبعا-  ثم هو عدوك أو صديقك

938 من قبل معروفك فقد باعك مروءته

939 إلى الله أشكو بلادة الأمين و يقظة الخائن

940 من أكثر المشورة لم يعدم عند الصواب مادحا-  و عند الخطإ عاذرا

941 من كثر حقده قل عتابه

942 الحازم من لم يشغله البطر بالنعمة عن العمل للعاقبة-  و الهم بالحادثة عن الحيلة لدفعها

943 كلما حسنت نعمة الجاهل ازداد قبحا فيها

944 من قبل عطاءك فقد أعانك على الكرم-  و لو لا من يقبل الجود لم يكن من يجود

945 إخوان السوء كشجرة النار يحرق بعضها بعضا

946 زلة العالم كانكسار السفينة تغرق و يغرق معها خلق

947 أهون الأعداء كيدا أظهرهم لعداوته

948 أبق لرضاك من غضبك و إذا طرت فقع قريبا

949 لا تلتبس بالسلطان في وقت اضطراب الأمور عليه-  فإن البحر لا يكاد يسلم صاحبه في حال سكونه-  فكيف يسلم مع اختلاف رياحه و اضطراب أمواجه

950 إذا خلي عنان العقل و لم يحبس على هوى نفس-  أو عادة دين أو عصبية لسلف ورد بصاحبه على النجاة

951 إذا زادك الملك تأنيسا فزده إجلالا

952 من تكلف ما لا يعنيه فاته ما يعنيه

953 قليل يترقى منه إلى كثير-  خير من كثير ينحط عنه إلى قليل

954 جنبوا موتاكم في مدافنهم جار السوء-  فإن الجار الصالح ينفع في الآخرة كما ينفع في الدنيا

955 زر القبور تذكر بها الآخرة-  و غسل الموتى يتحرك قلبك-  فإن الجسد الخاوي عظة بليغة-  و صل على الجنائز لعله يحزنك-  فإن الحزين قريب من الله

956 الموت خير للمؤمن و الكافر-  أما المؤمن فيتعجل له النعيم-  و أما الكافر فيقل عذابه-  و آية ذلك من كتاب الله تعالى-  وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا-  أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ-  إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً

957 جزعك في مصيبة صديقك أحسن من صبرك-  و صبرك في مصيبتك أحسن من جزعك

958 من خاف إساءتك اعتقد مساءتك-  و من رهب صولتك ناصب دولتك

959 من فعل ما شاء لقي ما شاء

960 يسرني من القرآن كلمة أرجوها لمن أسرف على نفسه-  قالَ عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ-  وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‏ءٍ-  فجعل الرحمة عموما و العذاب خصوصا

961 الاستئثار يوجب الحسد و الحسد يوجب البغضة-  و البغضة توجب الاختلاف و الاختلاف يوجب الفرقة-  و الفرقة توجب الضعف و الضعف يوجب الذل-  و الذل يوجب زوال الدولة و ذهاب النعمة

962 لا يكاد يصح رؤيا الكذاب-  لأنه يخبر في اليقظة بما لم يكن-  فأحر به أن يرى في المنام ما لا يكون

963 يفسدك الظن على صديق قد أصلحك اليقين له

964 لا تكاد الظنون تزدحم على أمر مستور إلا كشفته

965 المشورة راحة لك و تعب على غيرك

966 حق كل سر أن يصان-  و أحق الأسرار بالصيانة سرك مع مولاك-  و سره معك و اعلم أن من فضح فضح-  و من باح فلدمه أباح

967 يا من ألم بجناب الجلال احفظ ما عرفت-  و اكتم ما استودعت-  و اعلم أنك قد رشحت لأمر فافطن له-  و لا ترض لنفسك أن تكون خائنا-  فمن يؤد الأمانة فيما استودع-  أخلق الناس بسمة الخيانة-  و أجدر الناس بالإبعاد و الإهانة

968 لا تعامل العامة فيما أنعم به عليك من العلم-  كما تعامل الخاصة-  و اعلم أن لله سبحانه رجالا أودعهم أسرارا خفية-  و منعهم عن إشاعتها-  و اذكر قول العبد الصالح لموسى و قد قال له-  هل أتبعك على أن تعلمن مما علمت رشدا-  قال إنك لن تستطيع معي صبرا-  و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا

969 لكل دار باب و باب دار الآخرة الموت

970 إن لك فيمن مضى من آبائك و إخوانك لعبرة-  و إن ملك الموت دخل‏على داود النبي-  فقال من أنت قال من لا يهاب الملوك-  و لا تمنع منه القصور و لا يقبل الرشا-  قال فإذن أنت ملك الموت جئت و لم أستعد بعد-  فقال فأين فلان جارك-  أين فلان نسيبك قال ماتوا-  قال أ لم يكن لك في هؤلاء عبرة لتستعد

971 ما أخسر صفقة الملوك إلا من عصم الله-  باعوا الآخرة بنومة

972 إن هذا الموت قد أفسد على الناس نعيم الدنيا-  فما لكم لا تلتمسون نعيما لا موت بعده

973 انظر العمل الذي يسرك أن يأتيك الموت-  و أنت عليه فافعله الآن فلست تأمن أن تموت الآن

974 لا تستبطئ القيامة-  فتسكن إلى طول المدة الآتية عليك بعد الموت-  فإنك لا تفرق بعد عودك بين ألف سنة و بين ساعة واحدة-  ثم قرأ وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنَ النَّهارِ الآية

975 لا بد لك من رفيق في قبرك-  فاجعله حسن الوجه طيب الريح-  و هو العمل الصالح

976 رب مرتاح إلى بلد و هو لا يدري أن حمامه في ذلك البلد

977 الموت قانص يصمي و لا يشوي

978 ما من يوم إلا يتصفح ملك الموت فيه وجوه الخلائق-  فمن رآه على معصية أو لهو أو رآه ضاحكا فرحا-  قال له يا مسكين ما أغفلك عما يراد بك-  اعمل ما شئت فإن لي فيك غمرة أقطع بها وتينك

979 إذا وضع الميت في قبره اعتورته نيران أربع-  فتجي‏ء الصلاة فتطفئ واحدة-  و يجي‏ء الصوم فيطفئ واحدة-  و تجي‏ء الصدقة فتطفئ واحدة-  و يجي‏ء العلم فيطفئ الرابعة-  و يقول لو أدركتهن لأطفأتهن كلهن-  فقر عينا فأنا معك و لن ترى بؤسا

980 استجيروا بالله تعالى و استخيروه في أموركم-  فإنه لا يسلم مستجيرا و لا يحرم مستخيرا

981 أ لا أدلكم على ثمرة الجنة لا إله إلا الله بشرط الإخلاص

982 من شرف هذه الكلمة و هي الحمد لله-  أن الله تعالى جعلها فاتحة كتابه-  و جعلها خاتمة دعوى أهل جنته-  فقال و آخر دعواهم أن الحمد لله رب العالمين

983 ذاكر الله في الغافلين كالشجرة الخضراء في وسط الهشيم-  و كالدار العامرة بين الربوع الخربة

984 أفضل الأعمال أن تموت و لسانك رطب بذكر الله سبحانه

985 الذكر ذكران أحدهما ذكر الله و تحميده-  فما أحسنه و أعظم أجره-  و الثاني ذكر الله عند ما حرم الله و هو أفضل من الأول

986 ما أضيق الطريق على من لم يكن الحق تعالى دليله-  و ما أوحشها على من لم يكن أنيسه-  و من اعتز بغير عز الله ذل و من تكثر بغير الله قل

987 اللهم إن فههت عن مسألتي أو عمهت عن طلبتي-  فدلني على مصالحي و خذ بناصيتي إلى مراشدي-  اللهم احملني على عفوك و لا تحملني على عدلك

988 مخ الإيمان التقوى و الورع و هما من أفعال القلوب-  و أحسن أفعال الجوارح ألا تزال مالئا فاك بذكر الله سبحانه

989 اللهم فرغني لما خلقتني له و لا تشغلني بما تكفلت لي به-  و لا تحرمني و أنا أسألك و لا تعذبني و أنا أستغفرك

990 سبحان من ندعوه لحظنا فيسرع-  و يدعونا لحظنا فنبطئ-  خيره إلينا نازل و شرنا إليه صاعد و هو مالك قادر

991 اللهم إنا نعوذ بك من بيات غفلة و صباح ندامة

992 اللهم إني أستغفرك لما تبت منه إليك ثم عدت فيه-  و أستغفرك لما وعدتك من نفسي ثم أخلفتك-  و أستغفرك للنعم التي أنعمت بها علي-  فتقويت بها على معصيتك

993 اللهم إني أعوذ بك أن أقول حقا ليس فيه رضاك-  ألتمس به أحدا سواك-  و أعوذ بك أن أتزين للناس بشي‏ء يشينني عندك-  و أعوذ بك أن أكون عبرة لأحد من خلقك-  و أعوذ بك أن يكون أحد من خلقك أسعد بما علمتني مني

994 يا من ليس إلا هو يا من لا يعلم ما هو إلا هو اعف عني

995 اللهم إن الآمال منوطة بكرمك-  فلا تقطع علائقها بسخطك-  اللهم إني أبرأ من الحول و القوة إلا بك-  و أدرأ بنفسي عن التوكل على غيرك

996 اللهم صل على محمد و آل محمد كلما ذكره الذاكرون-  و صل على محمد و آل محمد كلما غفل عن ذكره الغافلون-  اللهم صل على محمد و آل محمد عدد كلماتك-  و عدد معلوماتك-  صلاة لا نهاية لها و لا غاية لأمدها

997 سبحان الواحد الذي ليس غيره-  سبحان الدائم الذي لا نفاد له-  سبحان القديم الذي لا ابتداء له-  سبحان الغني عن كل شي‏ء-  و لا شي‏ء من الأشياء يغني عنه

998 يا الله يا رحمان يا رحيم يا حي يا قيوم-  يا بديع السماوات و الأرض-  يا ذا الجلال و الإكرام اعف عني

و هذا حين انتهاء قولنا في شرح نهج البلاغة-  و لم ندرك ما أدركناه منه بقوتنا و حولنا-  فإنا عاجزون عما هو دونه-  و لقد شرعنا فيه و إنه لفي أنفسنا كالطود الأملس-  تزل الوعول العصم عن قذفاته-  بل كالفلك الأطلس-  لا تبلغ الأوهام و العقول إلى حدود غاياته-  فما زالت معونة الله سبحانه و تعالى تسهل لنا حزنه-  و تذلل لنا صعبه-  حتى أصحب أبيه و أطاع عصيه-  و فتحت علينا بحسن النية و إخلاص الطوية-  في تصنيفه أبواب البركات-  و تيسرت علينا مطالب الخيرات-  حتى لقد كان الكلام ينثال علينا انثيالا-  و يؤاتينا بديهة و ارتجالا-  فتم تصنيفه في مدة قدرها أربع سنين و ثمانية أشهر-  و أولها غرة شهر رجب من سنة أربع و أربعين و ستمائة-  و آخرها سلخ صفر من سنة تسع و أربعين و ستمائة-  و هو مقدار مدة خلافة أمير المؤمنين ع-  و ما كان في الظن و التقدير أن الفراغ منه-  يقع في أقل من عشر سنين-  إلا أن الألطاف الإلهية و العناية السماوية-  شملتنا بارتفاع العوائق و انتفاء الصوارف-  و شحذت بصيرتنا فيه-  و أرهفت همتنا في تشييد مبانيه-  و تنضيد ألفاظه و معانيه- . و كان لسعادة المجلس المولوي المؤيدي الوزيري-  أجرى الله بالخير أقلامه-  و أمضى‏في طلى الأعداء حسامه-  في المعونة عليه أوفر قسط و أوفى نصيب و حظ-  إذ كان مصنوعا لخزانته و موسوما بسمته-  و لأن همته أعلاها الله ما زالت تتقاضى عنده بإتمامه-  و تحثه على إنجازه و إبرامه-  و ناهيك بها من همة راضت الصعب الجامح-  و خففت العب‏ء الفادح و يسرت الأمر العسير-  و قطعت المدى الطويل في الزمن القصير- .

و قد استعملت في كثير من فصوله-  فيما يتعلق بكلام المتكلمين و الحكماء خاصة-  ألفاظ القوم-  مع علمي بأن العربية لا تجيزها نحو قولهم المحسوسات-  و قولهم الكل و البعض و قولهم الصفات الذاتية-  و قولهم الجسمانيات و قولهم أما أولا فالحال كذا-  و نحو ذلك مما لا يخفى عمن له أدنى أنس بالأدب-  و لكنا استهجنا تبديل ألفاظهم و تغيير عباراتهم-  فمن كلم قوما كلمهم باصطلاحهم-  و من دخل ظفار حمر- . و النسخة التي بني هذا الشرح على نصها-  أتم نسخة وجدتها بنهج البلاغة-  فإنها مشتملة على زيادات تخلو عنها أكثر النسخ- .

و أنا أستغفر الله العظيم من كل ذنب يبعد من رحمته-  و من كل خاطر يدعو إلى الخروج عن طاعته-  و أستشفع إليه بمن أنصبت جسدي-  و أسهرت عيني و أعملت فكري-  و استغرقت طائفة من عمري في شرح كلامه-  و التقرب إلى الله بتعظيم منزلته و مقامه-  أن يعتق رقبتي من النار-  و ألا يبتليني في الدنيا ببلاء تعجز عنه قوتي-  و تضعف عنه طاقتي و أن يصون وجهي عن المخلوقين-  و يكف عني عادية الظالمين-  إنه سميع مجيب و حسبنا الله وحده-  و صلواته على سيدنا محمد النبي و آله و سلامه

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 485 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 477 صبحی صالح

477-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )أَشَدُّ الذُّنُوبِ مَا اسْتَخَفَّ بِهَا صَاحِبُهُ

حکمت 485 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

485 وَ قَالَ ع: أَشَدُّ الذُّنُوبِ مَا اسْتَخَفَّ بِهَا صَاحِبُهَا عظم المصيبة على حسب نعمة العاصي-  و لهذا كان لطم الولد وجه الوالد كبيرا-  ليس كلطمة وجه غير الوالد- . و لما كان البارئ تعالى أعظم المنعمين-  بل لا نعمة إلا و هي في الحقيقة من نعمه و منسوبة إليه-  كانت مخالفته و معصيته عظمة جدا-  فلا ينبغي لأحد أن يعصيه في أمر و إن كان قليلا في ظنه-  ثم يستقله و يستهين به-  و يظهر الاستخفاف و قلة الاحتفال بمواقعته-  فإنه يكون قد جمع إلى المعصية معصية أخرى-  و هي الاستخفاف بقدر تلك المعصية-  التي لو أمعن النظر لعلم أنها عظيمة-  ينبغي له لو كان رشيدا أن يبكي عليها الدم فضلا عن الدمع-  فلهذا قال ع أشد الذنوب ما استخف بها صاحبها

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (485)

و قال عليه السّلام: اشدّ الذنوب ما استخف بها صاحبها.

و آن حضرت فرمود: «سخت ‏ترين گناهان، گناهى بود كه گنهكار آن را سبك شمارد.»

بزرگى مصيبت معصيت به ميزان برخوردارى گنهكار از نعمت كسى است كه نسبت به او گناه مى‏ ورزد و به همين سبب سيلى زدن فرزند به چهره پدر در بزرگى گناه قابل مقايسه با سيلى زدن به چهره ديگرى نيست.

و چون بارى تعالى بزرگترين نعمت دهندگان است بلكه هيچ نعمتى نيست مگر اينكه در حقيقت از نعمتهاى خداوندى است و همه نعمتها منسوب به اوست، بنابراين مخالفت با خداوند و انجام دادن معصيت به راستى بزرگ است و براى هيچ كس سزاوار نيست كه در كارى هر چند در گمان او كوچك باشد معصيت كند، وانگهى آن را اندك و بى ‏ارزش بداند و اين موضوع را آشكار كند و به آن گناه اعتنا نكند كه در اين صورت علاوه بر گناه مرتكب گناهى ديگر هم شده است كه همان بى‏اعتنايى به اهميت آن است، و حال آنكه اگر امعان نظر كند مى‏ داند كه آن كارى بزرگ است چندان كه اگر خردمند باشد بايد بر آن به جاى اشك خون گريه كند. به همين سبب است كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است: «سخت‏ ترين گناهان، گناهى بود كه گنهكار آن را سبك شمارد.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 482 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 474 صبحی صالح

474-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )مَا الْمُجَاهِدُ الشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ

حکمت 482 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

482 وَ قَالَ ع: مَا الْمُجَاهِدُ الشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً-  مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ-  لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ

نبذ و حكايات حول العفة

قد تقدم القول في العفة و هي ضروب-  عفة اليد و عفة اللسان و عفة الفرج و هي العظمى-  وقد جاء في الحديث المرفوع من عشق فكتم و عف و صبر فمات-  مات شهيدا و دخل الجنة و في حكمة سليمان بن داود أن الغالب لهواه أشد من الذي يفتح المدينة وحده- .

نزل خارجي على بعض إخوانه منهم مستترا من الحجاج-  فشخص المنزول عليه لبعض حاجاته و قال لزوجته-  يا ظمياء أوصيك بضيفي هذا خيرا-  و كانت من أحسن الناس-  فلما عاد بعد شهر قال لها كيف كان ضيفك-  قالت ما أشغله بالعمى عن كل شي‏ء-  و كان الضيف أطبق جفنيه فلم ينظر إلى المرأة-  و لا إلى منزلها إلى أن عاد زوجها- .

و قال الشاعر-

إن أكن طامح اللحاظ فإني
و الذي يملك القلوب عفيف‏

 خرجت امرأة من صالحات نساء قريش إلى بابها لتغلقه-  و رأسها مكشوف-  فرآها رجل أجنبي فرجعت و حلقت شعرها-  و كانت من أحسن النساء شعرا فقيل لها في ذلك-  قالت ما كنت لأدع على رأسي شعرا رآه من ليس لي بمحرم- . كان ابن سيرين يقول-  ما غشيت امرأة قط في يقظة و لا نوم-  غير أم عبد الله-  و إني لأرى المرأة في المنام و أعلم أنها لا تحل لي-  فأصرف بصري عنها- . و قال بعضهم-

و إني لعف عن فكاهة جارتي
و إني لمشنوء إلي اغتيابها

إذا غاب عنها بعلها لم أكن لها
صديقا و لم تأنس إلي كلابها

و لم أك طلابا أحاديث سرها
و لا عالما من أي حوك ثيابها

دخلت بثينة على عبد الملك بن مروان فقال-  ما أرى فيك يا بثينة شيئا مما كان يلهج به جميل-  فقالت إنه كان يرنو إلي بعينين-  ليستا في رأسك يا أمير المؤمنين-  قال فكيف صادفته في عفته-  قالت كما وصف نفسه إذ قال-

لا و الذي تسجد الجباه له
ما لي بما ضم ثوبها خبر

و لا بفيها و لا هممت به‏
ما كان إلا الحديث و النظر

و قال أبو سهل الساعدي دخلت على جميل في مرض موته-  فقال يا أبا سهل رجل يلقى الله و لم يسفك دما حراما-  و لم يشرب خمرا و لم يأت فاحشة-  أ ترجو له الجنة قلت إي و الله فمن هو-  قال إني لأرجو أن أكون أنا ذلك فذكرت له بثينة- فقال إني لفي آخر يوم من أيام الدنيا-  و أول يوم من أيام الآخرة-  لا نالتني شفاعة محمد-  إن كنت حدثت نفسي بريبة معها أو مع غيرها قط- .

قال الشاعر

قالت و قلت ترفقي فصلي
حبل امرئ بوصالكم صب‏

صادق إذا بعلي فقلت لها
الغدر شي‏ء ليس من شعبي‏

ثنتان لا أصبو لوصلهما
عرس الصديق و جارة الجنب‏

أما الصديق فلست خائنه‏
و الجار أوصاني به ربي‏

يقال إن امرأة ذات جمال- دعت عبد الله بن عبد المطلب إلى نفسها- لما كانت ترى على وجهه من النور- فأبى و قال

أما الحرام فالممات دونه
و الحل لا حل فأستبينه‏

فكيف بالأمر الذي تبغينه‏
يحمي الكريم عرضه و دينه‏

راود توبة بن الحمير ليلى الأخيلية مرة عن نفسها- فاشمأزت منه و قالت-

و ذي حاجة قلنا له لا تبح بها
فليس إليها ما حييت سبيل‏

لنا صاحب لا ينبغي أن نخونه‏
و أنت لأخرى صاحب و خليل‏

ابن ميادة

موانع لا يعطين حبة خردل
و هن زوان في الحديث أوانس‏

و يكرهن أن يسمعن في اللهو ريبة
كما كرهت صوت اللجام الشوامس‏

آخر-

بيض أوانس ما هممن بريبة
كظباء مكة صيدهن حرام‏

يحسبن من لين الكلام زوانيا
و يصدهن عن الخنا الإسلام‏

في الحديث المرفوع لا تكونن حديد النظر إلى ما ليس لك-  فإنه لا يزني فرجك ما حفظت عينيك-  و إن استطعت ألا تنظر إلى ثوب المرأة التي لا تحل لك فافعل-  و لن تستطيع ذلك إلا بإذن الله – . كان ابن المولى الشاعر المدني موصوفا بالعفة و طيب الإزار-  فأنشد عبد الملك شعرا له من جملته-

و أبكي فلا ليلى بكت من صبابة
لباك و لا ليلى لذي البذل تبذل‏

و أخنع بالعتبى إذا كنت مذنبا
و إن أذنبت كنت الذي أتنصل‏

 فقال عبد الملك من ليلى هذه- إن كانت حرة لأزوجنكها- و إن كانت أمة لأشترينها لك بالغة ما بلغت- فقال كلا يا أمير المؤمنين- ما كنت لأصعر وجه حر أبدا في حرته و لا في أمته- و ما ليلى التي أنست بها إلا قوسي هذه- سميتها ليلى لأن الشاعر لا بد له من النسيب- .

ابن الملوح المجنون

كأن على أنيابها الخمر مجه
بماء الندى من آخر الليل غابق‏

و ما ذقته إلا بعيني تفرسا
كما شيم من أعلى السحابة بارق‏

هذا مثل بيت الحماسة

بأعذب من فيها و ما ذقت طعمه
و لكنني فيما ترى العين فارس‏

 شاعر

ما إن دعاني الهوى لفاحشة
إلا نهاني الحياء و الكرم‏

و لا إلى محرم مددت يدي
و لا مشت بي لريبة قدم‏

 العباس بن الأحنف

أ تأذنون لصب في زيارتكم
فعندكم شهوات السمع و البصر

لا يضمر السوء إن طال الجلوس به‏
عف الضمير و لكن فاسق النظر

 قال بعضهم رأيت امرأة مستقبلة البيت في الموسم- و هي في غاية الضر و النحافة رافعة يديها تدعو- فقلت لها هل لك من حاجة- قالت حاجتي إن تنادي في الموقف بقولي-

تزود كل الناس زادا يقيمهم
و ما لي زاد و السلام على نفسي‏

 ففعلت و إذا أنا بفتى منهوك فقال أنا الزاد- فمضيت به إليها فما زادوا على النظر و البكاء- ثم قالت له انصرف مصاحبا- فقلت ما علمت أن التقاء كما يقتصر فيه على هذا- فقالت أمسك يا فتى- أ ما علمت أن ركوب العار و دخول النار شديد- . قال بعضهم-

كم قد ظفرت بمن أهوى فيمنعني
منه الحياء و خوف الله و الحذر

و كم خلوت بمن أهوى فيقنعني‏
منه الفكاهة و التحديث و النظر

أهوى الملاح و أهوى أن أجالسهم
و ليس لي في حرام منهم وطر

كذلك الحب لا إتيان معصية
لا خير في لذة من بعدها سقر

قال محمد بن عبد الله بن طاهر لبنيه- اعشقوا تظرفوا و عفوا تشرفوا- . وصف أعرابي امرأة طرقها فقال- ما زال القمر يرينيها فلما غاب أرتنيه- فقيل فما كان بينكما- قال ما أقرب ما أحل الله مما حرم- إشارة في غير بأس و دنو من غير مساس- و لا وجع أشد من الذنوب- .

كثير عزة

و إني لأرضى منك يا عز بالذي
لو أبصره الواشي لقرت بلابله‏

بلا و بألا أستطيع و بالمنى‏
و بالوعد حتى يسأم الوعد آمله‏

و بالنظرة العجلي و بالحول ينقضي
أواخره لا نلتقي و أوائله‏

و قال بعض الظرفاء- كان أرباب الهوى يسرون فيما مضى- و يقنعون بأن يمضغ أحدهم لبانا قد مضغته محبوبته- أو يستاك بسواكها و يرون ذاك عظيما- و اليوم يطلب أحدهم الخلوة و إرخاء الستور- كأنه قد أشهد على نكاحها أبا سعيد و أبا هريرة- .

و قال أحمد بن أبي عثمان الكاتب

و إني ليرضيني المرور ببابها
و أقنع منها بالوعيد و بالزجر

قال يوسف بن الماجشون- أنشدت محمد بن المنكدر قول وضاح اليمن-

إذا قلت هاتي نوليني تبسمت
و قالت معاذ الله من فعل ما حرم‏

فما نولت حتى تضرعت حولها
و عرفتها ما رخص الله في اللمم‏

فضحك و قال إن كان وضاح لفقيها في نفسه- .

قال آخر

فقالت بحق الله إلا أتيتنا
إذا كان لون الليل لون الطيالس‏

فجئت و ما في القوم يقظان غيرها
و قد نام عنها كل وال و حارس‏

فبتنا مبيتا طيبا نستلذه
جميعا و لم أمدد لها كف لامس‏

 مرت امرأة حسناء بقوم من بني نمير- مجتمعين في ناد لهم فرمقوها بأبصارهم- . و قال قائل منهم ما أكملها لو لا أنها رسحاء- فالتفتت إليهم و قالت و الله‏ يا بني نمير- ما أطعتم الله و لا الشاعر قال الله تعالى- قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ- .

و قال الشاعر

فغض الطرف إنك من نمير
فلا كعبا بلغت و لا كلابا

 فأخجلتهم- . و قال أبو صخر الهذلي من شعر الحماسة-

لليلة منها تعود لنا
من غير ما رفث و لا إثم‏

أشهى إلى نفسي و لو برحت‏
مما ملكت و من بني سهم‏

 آخر

و ما نلت منها محرما غير أنني
أقبل بساما من الثغر أفلجا

و الثم فاها آخذا بقرونها
و أترك حاجات النفوس تحرجا

و أعف من هذا الشعر قول عبد بني الحسحاس على فسقه-

لعمر أبيها ما صبوت و لا صبت
إلي و إني من صبا لحليم‏

سوى قبلة أستغفر الله ذنبها
سأطعم مسكينا لها و أصوم‏

و قال آخر

و مجدولة جدل العناق كأنما
سنا البرق في داجي الظلام ابتسامها

ضربت لها الميعاد ليست بكنة
و لا جارة يخشى على ذمامها

فلما التقينا قالت الحكم فاحتكم
سوى خلة هيهات منك مرامها

فقلت معاذ الله أن أركب التي‏
تبيد و يبقى في المعاد أثامها

قوله ليست بكنة و لا جارة يخشى علي ذمامها- مأخوذ من قول قيس بن الخطيم-

و مثلك قد أحببت ليست بكنة
و لا جارة و لا حليلة صاحب‏

و هذا الشاعر قد زاد عليه بقوله و لا حليلة صاحب- .

و أنشد ابن مندويه لبعضهم

أنا زاني اللسان و الطرف إلا
أن قلبي يعاف ذاك و يأبى‏

لا يراني الإله أشرب إلا
كل ما حل شربه لي و طابا

آخر-

نلهو بهن كذا من غير فاحشة
لهو الصيام بتفاح البساتين‏

بشار بن برد

قالوا حرام تلاقينا فقلت لهم
ما في التزام و لا في قبلة حرج‏

من راقب الناس لم يظفر بحاجته‏
و فاز بالطيبات الفاتك اللهج‏

 البيت الآخر مثل قول القائل

من راقب الناس مات هما
و فاز باللذة الجسور

 أبو الطيب المتنبي

و ترى الفتوة و المروءة و الأبوة
في كل مليحة ضراتها

هن الثلاث المانعاتي لذتي‏
في خلوتي لا الخوف من تبعاتها

إني على شغفي بما في خمرها
لأعف عما في سراويلاتها

كان الصاحب رحمه الله يستهجن قوله-  عما في سراويلاتها-  و يقول إن كثيرا من العهر أحسن من هذه العفة-  و معنى البيت الأول-  أن هذه الخلال الثلاث تراهن الملاح ضرائر لهن-  لأنهن يمنعنه عن الخلوة بالملاح و التمتع بهن-  ثم قال إن هذه الخلال هي التي تمنعه-  لا الخوف من تبعاتها-  و قال قوم هذا تهاون بالدين و نوع من الإلحاد-  و عندي أن هذا مذهب للشعراء معروف-  لا يريدون به التهاون بالدين-  بل المبالغة في وصف سجاياهم و أخلاقهم بالطهارة-  و أنهم يتركون القبيح لأنه قبيح-  لا لورود الشرع به و خوف العقاب منه-  و يمكن أيضا أن يريد بتبعاتها تبعات الدنيا-  أي لا أخاف من قوم هذه المحبوبة التي أنست بها-  و لا أشفق من حربهم و كيدهم-  فأما عفة اليد و عفة اللسان فهما باب آخر-  و قد ذكرنا طرفا صالحا من ذلك-  في الأجزاء المتقدمة عند ذكرنا الورع- . و في الحديث المرفوع لا يبلغ العبد أن يكون من المتقين-  حتى يترك ما لا بأس به حذار ما به البأس – .

و قال أبو بكر في مرض موته-  إنا منذ ولينا أمر المسلمين-  لم نأخذ لهم درهما و لا دينارا-  و أكلنا من جريش الطعام-  و لبسنا من خشن الثياب-  و ليس عندنا من في‏ء المسلمين إلا هذا الناضح-  و هذا العبد الحبشي و هذه القطيفة-  فإذا قبضت فادفعوا ذلك إلى عمر-  ليجعله في بيت مال المسلمين-  فلما مات حمل ذلك إلى عمر فبكى كثيرا ثم قال-  رحم الله أبا بكر لقد أتعب من بعده- . قال سليمان بن داود-  يا بني إسرائيل أوصيكم بأمرين أفلح من فعلهما-  لا تدخلوا أجوافكم إلا الطيب-  و لا تخرجوا من أفواهكم إلا الطيب- .

و قال بعض الحكماء-  إذا شئت أن تعرف ربك معرفة يقينية-  فاجعل بينك و بين المحارم حائطا من حديد-  فسوف يفتح عليك أبواب معرفته- . و مما يحكى من ورع حسان بن أبي سنان-  أن غلاما له كتب إليه من الأهواز-  أن قصب السكر أصابته السنة آفة-  فابتع ما قدرت عليه من السكر-  فإنك تجد له ربحا كثيرا فيما بعد-  فابتاع و طلب منه ما ابتاعه بعد قليل-  بربح ثلاثين ألف درهم-  فاستقال البيع من صاحبه-  و قال إنه لم يعلم ما كنت أعلم حين اشتريته منه-  فقال البائع قد علمت الآن مقدار الربح-  و قد طيبته لك و أحللتك-  فلم يطمئن قلبه و ما زال حتى رده عليه- . يقال إن غنم الغارة اختلطت بغم أهل الكوفة-  فتورع أبو حنيفة أن يأكل اللحم-  و سأل كم تعيش الشاة قالوا سبع سنين-  فترك أكل لحم الغنم سبع سنين- .

و يقال إن المنصور حمل إليه بدرة-  فرمى بها إلى زاوية البيت-  فلما مات جاء بها ابنه حماد بن أبي حنيفة-  إلى أبي الحسن بن أبي قحطبة-  و قال إن أبي أوصاني أن أرد هذه عليك-  و قال إنها كانت عندي كالوديعة-  فاصرفها فيما أمرك الله به-  فقال أبو الحسن رحم الله أبا حنيفة-  لقد شح بدينه إذ سخت به نفوس أقوام- . و قال سفيان الثوري-  انظر درهمك من أين هو و صل في الصف الأخير- .

جابر سمعت النبي ص يقول لكعب بن عجرة لا يدخل الجنة لحم نبت من السحت النار أولى به- . الحسن لو وجدت رغيفا من حلال لأحرقته-  ثم سحقته ثم جعلته ذرورا-  ثم داويت به المرضى- .

عائشة قالت يا رسول الله من المؤمن-  قال من إذا أصبح نظر إلى رغيفيه كيف يكتسبهما-  قالت يا رسول الله أما إنهم لو كلفوا ذلك لتكلفوه-  فقال لها إنهم قد كلفوه و لكنهم يعسفون الدنيا عسفا

حذيفة بن اليمان يرفعه أن قوما يجيئون يوم القيامة-  و لهم من الحسنات كأمثال الجبال-  فيجعلها الله هباء منثورا-  ثم يؤمر بهم إلى النار-  فقيل خلهم لنا يا رسول الله-  قال إنهم كانوا يصلون و يصومون-  و يأخذون أهبة من الليل-  و لكنهم كانوا إذا عرض عليهم الحرام وثبوا عليه

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (482)

و قال عليه السّلام: ما المجاهد الشهيد فى سبيل الله باعظم اجرا ممن قدر فعفّ، لكاد العفيف ان يكون ملكا من الملائكة.

«و آن حضرت فرمود: پيكاركننده كشته شده در راه خدا از لحاظ پاداش بزرگتر از كسى نيست كه (به انجام دادن حرام) توانا باشد و پارسايى ورزد، و چنان است كه گويى پارسا فرشته‏ اى از فرشتگان است.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است: سخن درباره پارسايى و پاكدامنى پيش از اين گذشت كه بر چند نوع است، پارسايى دست، پارسايى زبان و پارسايى شهوت جنسى كه اين يكى از همه برتر است و در حديث مرفوع آمده است: «هر كس عاشق شود و عشق خود را نهان دارد و پاكدامنى ورزد و بر آن حال بميرد شهيد مرده است و به بهشت در مى‏ آيد.» و از جمله سخنان حكمت آميز سليمان بن داود عليه السّلام اين است آن كس كه به هواى خود چيره شود دليرتر و استوارتر از كسى است كه به تنهايى شهرى را مى ‏گشايد.

ابن ابى الحديد سپس داستانهايى درباره عفت و پاكدامنى آورده است و به اشعارى در اين مورد استشهاد كرده است كه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى‏ شود.

يكى از خوارج پوشيده از حجاج به خانه يكى از هم كيشان خود وارد شد، ميزبان براى انجام دادن كارهاى خود به سفرى رفت و به همسر خود گفت: اى گندم‏گون تو را در مورد اين ميهمان خود به انجام دادن خير و نيكى سفارش مى‏ كنم، و آن زن از زيباترين مردم بود. چون ميزبان پس از يك ماه از سر برگشت به زن گفت: ميهمان تو چگونه بود گفت: كورى او را از هر كارى باز داشته بود، و ميهمان در آن مدت پلكهاى خود را بر هم نهاده بود و نه به آن زن نگريسته بود و نه به چيزى از خانه و اسباب آن تا همسرش از سفر برگشته بود.

زنى از زنان پارساى قريش بر در خانه خويش رفت تا آن را ببندد و سر برهنه بود، مردى بيگانه او را ديد، آن زن به خانه برگشت و موهاى خود را كه از بهترين موها بود تراشيد و چون در آن باره از او پرسيدند، گفت: من مويى را كه نامحرم ديده است بر سرخود باقى نمى ‏گذارم.

توبة بن حميّر يك بار از ليلى اخيلية كام خواست، ليلى را سخت از او كراهيت آمد و در پاسخ تقاضاى او چنين سرود: چه بسيار نيازمند كه گفتيمش نياز خود را آشكار مساز كه تا هنگامى كه زنده باشى براى برآوردن آن راهى نيست، ما را صاحبى است كه سزاوار نيست او را خيانت كنيم تو هم همسر و دوست زنى ديگرى.

محمد بن عبد الله بن طاهر به پسرانش مى‏ گفت: عشق بورزيد تا ظريف شويد و در همان حال پاكدامنى كنيد تا شريف شويد.

سليمان بن داود عليه السّلام فرموده است: اى بنى اسرائيل شما را به دو چيز سفارش مى‏ كنم كه هر كس آن دو را انجام دهد رستگار مى‏ شود، به درون خود چيزى جز حلال وارد مسازيد-  چيزى جز حلال مخوريد-  و از دهان خود به جز سخن پسنديده بيرون مياوريد.

جابر گويد: از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه به كعب بن عجرة مى فرمود: «گوشتى كه از حرام روييده باشد به بهشت درنمى‏آيد كه آتش آن را سزاوارتر است.» حذيفة بن اليمان در حديثى مرفوع گويد: به روز قيامت گروهى مى‏ آيند كه حسنات ايشان همچون كوههاست ولى خداوند آنها را چون گردى پراكنده مى‏ سازد و سپس فرمان داده مى‏ شود آنان را به دوزخ برند، گفته شد: اى رسول خدا آنان را براى ما توصيف فرماى. فرمود: آنان نماز و روزه را انجام مى ‏دهند و بخشى از شب را به گرفتن ساز و برگ-  عبادت-  مى‏ گذرانند ولى همين كه حرام بر ايشان عرضه مى‏ شود بر آن هجوم مى‏ برند.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 479 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 470 صبحی صالح

470- وَ سُئِلَ عَنِ التَّوْحِيدِ وَ الْعَدْلِ فَقَالَ ( عليه ‏السلام  )

التَّوْحِيدُ أَلَّا تَتَوَهَّمَهُ وَ الْعَدْلُ أَلَّا تَتَّهِمَهُ

حکمت 479 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

479: وَ سُئِلَ عَنِ التَّوْحِيدِ وَ الْعَدْلِ فَقَالَ-  التَّوْحِيدُ أَلَّا تَتَوَهَّمَهُ وَ الْعَدْلُ أَلَّا تَتَّهِمَهُ هذان الركنان هما ركنا علم الكلام-  و هما شعار أصحابنا المعتزلة-  لنفيهم المعاني القديمة التي يثبتها الأشعري و أصحابه-  و لتنزيههم البارئ سبحانه عن فعل القبيح- . و معنى قوله ألا تتوهمه-  أي ألا تتوهمه جسما أو صورة أو في جهة مخصوصة-  أو مالئا لكل الجهات كما ذهب إليه قوم-  أو نورا من الأنوار-  أو قوة سارية في جميع العالم كما قاله قوم-  أو من جنس الأعراض التي تحل الحال أو تحل المحل-  و ليس بعرض كما قاله النصارى و غلاة الشيعة-  أو تحله المعاني و الأعراض-  فمتى توهم على شي‏ء من هذا فقد خولف التوحيد-  و ذلك لأن كل جسم أو عرض-  أو حال في محل أو محل الحال أو مختص بجهة-  لا بد أن يكون منقسما في ذاته-  لا سيما على قول من نفى الجزاء مطلقا-  و كل منقسم فليس بواحد و قد ثبت أنه واحد-  و أضاف أصحابنا إلى التوحيد نفي المعاني القديمة-  و نفي ثان في الإلهية و نفي الرؤية-  و نفي كونه مشتهيا أو نافرا أو ملتذا-  أو آلما أو عالما بعلم محدث أو قادرا بقدرة محدثة-  أو حيا بحياة محدثة-  أو نفي كونه عالما بالمستقبلات أبدا-  أو نفي كونه عالما بكل معلوم أو قادرا على كل الأجناس-  و غير ذلك من مسائل علم الكلام-  التي يدخلها أصحابنا في الركن الأول و هو التوحيد- . و أما الركن الثاني فهو ألا تتهمه-  أي لا تتهمه في أنه أجبرك على القبيح-  و يعاقبك عليه حاشاه من ذلك-  و لا تتهمه في أنه مكن الكذابين من المعجزات-  فأضل بهم الناس-  و لا تتهمه في أنه كلفك ما لا تطيقه-  و غير ذلك من مسائل العدل-  التي يذكرها أصحابنا مفصلة في كتبهم-  كالعوض عن الألم فإنه لا بد منه-  و الثواب على فعل الواجب فإنه لا بد منه-  و صدق وعده و وعيده فإنه لا بد منه- . و جملة الأمر أن مذهب أصحابنا في العدل و التوحيد-  مأخوذ عن أمير المؤمنين-  و هذا المواضع من الموضع التي قد صرح فيها بمذهب أصحابنا بعينه-  و في فرش كلامه من هذا النمط ما لا يحصى

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (479)

و سئل عن التوحيد و العدل، فقال: التوحيد الّا تتوهّمه، و العدل الّا تتّهمه.

«درباره توحيد و عدل از او پرسيده شد، فرمود: توحيد آن است كه او را در وهم نياورى و عدل آن است كه او را-  به آنچه در او نيست متهم ندارى.»

اين دو ركن همان دو ركن اصلى علم كلام است و شعار ياران معتزلى ما هم همين است كه ايشان معانى قديمى را كه اشعرى و يارانش ثابت مى ‏كنند از ذات بارى تعالى نفى مى‏ كنند و ديگر آنكه خداوند متعال را از فعل قبيح منزه مى ‏دانند.

معنى سخن امير المؤمنين عليه السّلام كه فرموده است: «او را در وهم و گمان نياورى.» اين است كه او را جسم و صورتى در جهتى مخصوص گمان نبرى يا چنانچه قومى ديگر بر اين عقيده ‏اند او را چنان نپندارى كه همه جهات را شامل است يا آنكه نورى از انوار يا نيرويى روان در همه جهان است كه گروهى ديگر بر اين عقيده ‏اند يا از جنس اعراضى است كه در محلها يا يك محل حلول مى ‏كند و بديهى است كه آن چنان كه مسيحيان و غلو كنندگان شيعيان گفته ‏اند عرض نيست، يا آنكه گمان برى كه معانى و اعراض در او جايگزين است كه هرگاه با يكى از اين پندارها پندار شود، مخالف توحيد است و اين بدان سبب است كه هر جسم يا عرض يا چيزى كه در محلى حلول كند يا محل حلول حال باشد يا اختصاص به جهتى داشته باشد، ناچار بايد در ذات خود قسمت پذير باشد.

خاصه بنابر عقيده افرادى كه مطلقا جزء شدن را نفى كرده‏اند. و هر چيزى كه قسمت شود واحد نيست و حال آنكه ثابت شده است كه خداوند واحد است. ياران ما بر توحيد نفى معانى قديمى را هم افزوده ‏اند همچون وجود ثانى در الاهيت، و نيز روايت را نفى كرده ‏اند و اين موضوع را كه خداوند به چيزى مشتهى و از چيزى متنفر و از چيزى لذت برنده يا از چيزى متألم باشد با آنكه علم محدث را و قدرت محدث را و زندگى ‏محدث را داشته باشد يا عالم به همه مستقبل تا ابد و عالم بر هر معلوم و قادر به هر قدرتى نباشد نفى كرده ‏اند و ديگر از مسائل كلامى كه ياران ما در اين ركن نخست در آورده‏ اند، همگى مباحث توحيد است.

اما ركن دوم كه مى ‏فرمايد: «او را متهم ندارى.» يعنى بر او تهمت نزنى كه تو را به انجام دادن كار قبيح مجبور كرده است و در عين حال براى انجام دادن آن عقاب مى ‏فرمايد، كه خداوند متعال هرگز چنين نيست و نبايد او را متهم سازى كه دروغگويان را ياراى آوردن سحر و جادوهايى داده است و بدان گونه مردم را به گمراهى افكنده است و نبايد او را متهم دارى كه چيزى را برون از تاب و توان بر تو تكليف فرموده است و مسائل ديگر مربوط به عدل كه اصحاب ما آن را در كتابهاى خود به تفصيل آورده ‏اند، همچون پاداش در قبال رنج كه چاره‏اى از آن نيست و پاداش در قبال انجام دادن كارهاى واجب كه از آن هم چاره‏اى نيست و صدق و درستى وعد و وعيد كه از آن هم چاره نيست. و خلاصه آنكه عقيده و مذهب ياران ما در عدل و توحيد گرفته شده از امير المؤمنين است و اين موضع يكى از مواضعى است كه به مذهب اصحاب ما تصريح فرموده است و ضمن سخنان آن حضرت از اين گونه سخنان بيرون از شمار است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 478 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)وصف حضرت امیرعلیه السلام

حکمت 469 صبحی صالح

469-وَ قَالَ ( عليه‏ السلام  )يَهْلِكُ فِيَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ مُفْرِطٌ وَ بَاهِتٌ مُفْتَرٍ

قال الرضي و هذا مثل قوله ( عليه ‏السلام  )

هَلَكَ فِيَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ قَالٍ

حکمت 478 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

478 وَ قَالَ ع: يَهْلِكُ فِيَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ مُفْرِطٌ وَ بَاهِتٌ مُفْتَرٍ قال الرضي رحمه الله تعالى: و هذا مثل قوله ع يَهْلِكُ فِيَّ اثْنَانِ مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ قَالٍ قد تقدم شرح مثل هذا الكلام-  و خلاصة هذا القول أن الهالك فيه المفرط و المفرط-  أما المفرط فالغلاة-  و من قال بتكفير أعيان الصحابة و نفاقهم أو فسقهم-  و أما المفرط فمن استنقص به ع-  أو أبغضه أو حاربه أو أضمر له غلا-  و لهذا كان أصحابنا أصحاب النجاة و الخلاص-  و الفوز في هذه المسألة-  لأنهم سلكوا طريقة مقتصدة-  قالوا هو أفضل الخلق في الآخرة-  و أعلاهم منزلة في الجنة و أفضل الخلق في الدنيا-  و أكثرهم خصائص و مزايا و مناقب-  و كل من عاداه أو حاربه أو أبغضه فإنه عدو لله سبحانه-  و خالد في النار مع الكفار و المنافقين-  إلا أن يكون ممن قد ثبتت توبته و مات على توليه و حبه- .

فأما الأفاضل من المهاجرين و الأنصار-  الذين ولوا الإمامة قبله-  فلو أنه أنكر إمامتهم‏ و غضب عليهم و سخط فعلهم-  فضلا عن أن يشهر عليهم السيف-  أو يدعو إلى نفسه-  لقلنا إنهم من الهالكين-  كما لو غضب عليهم رسول الله ص-  لأنه قد ثبت  أن رسول الله ص قال له حربك حربي و سلمك سلمي-  و أنه قال اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و قال له لا يحبك إلا مؤمن و لا يبغضك إلا منافق-  و لكنا رأينا رضي إمامتهم و بايعهم و صلى خلفهم-  و أنكحهم و أكل من فيئهم-  فلم يكن لنا أن نتعدى فعله-  و لا نتجاوز ما اشتهر عنه-  أ لا ترى أنه لما برئ من معاوية برئنا منه و لما لعنه لعناه-  و لما حكم بضلال أهل الشام-  و من كان فيهم من بقايا الصحابة كعمرو بن العاص-  و عبد الله ابنه و غيرهما حكمنا أيضا بضلالهم- . و الحاصل أنا لم نجعل بينه و بين النبي ص إلا رتبة النبوة-  و أعطيناه كل ما عدا ذلك من الفضل المشترك بينه و بينه-  و لم نطعن في أكابر الصحابة-  الذين لم يصح عندنا أنه طعن فيهم-  و عاملناهم بما عاملهم ع به

فصل فيما قيل في التفضيل بين الصحابة

و القول بالتفضيل قول قديم-  قد قال به كثير من الصحابة و التابعين-  فمن الصحابة عمار و المقداد و أبو ذر و سلمان-  و جابر بن عبد الله و أبي بن كعب و حذيفة-  و بريدة و أبو أيوب و سهل بن حنيف-  و عثمان بن حنيف و أبو الهيثم بن التيهان-  و خزيمة بن ثابت و أبو الطفيل عامر بن واثلة-  و العباس بن عبد المطلب و بنوه-  و بنو هاشم كافة و بنو المطلب كافة- .

و كان الزبير من القائلين به في بدء الأمر-  ثم رجع و كان من بني أمية قوم يقولون بذلك-  منهم خالد بن سعيد بن العاص و منهم عمر بن عبد العزيز- . و أنا أذكر هاهنا الخبر المروي المشهور عن عمر-  و هو من رواية ابن الكلبي-  قال بينا عمر بن عبد العزيز جالسا في مجلسه-  دخل حاجبه و معه امرأة أدماء طويلة-  حسنة الجسم و القامة-  و رجلان متعلقان بها-  و معهم كتاب من ميمون بن مهران إلى عمر-  فدفعوا إليه الكتاب-  ففضه فإذا فيه بسم الله الرحمن الرحيم-  إلى أمير المؤمنين عمر بن عبد العزيز-  من ميمون بن مهران-  سلام عليك و رحمة الله و بركاته-  أما بعد فإنه ورد علينا أمر ضاقت به الصدور-  و عجزت عنه الأوساع و هربنا بأنفسنا عنه-  و وكلناه إلى عالمه لقول الله عز و جل-  وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى‏ أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ-  لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ-  و هذه المرأة و الرجلان أحدهما زوجها و الآخر أبوها-  و إن أباها يا أمير المؤمنين زعم أن زوجها حلف بطلاقها-  أن علي بن أبي طالب ع خير هذه الأمة-  و أولاها برسول الله ص-  و أنه يزعم أن ابنته طلقت منه-  و أنه لا يجوز له في دينه أن يتخذه صهرا-  و هو يعلم أنها حرام عليه كأمه-  و إن الزوج يقول له كذبت و أثمت-  لقد بر قسمي و صدقت مقالتي-  و إنها امرأتي على رغم أنفك و غيظ قلبك-  فاجتمعوا إلي يختصمون في ذلك-  فسألت الرجل عن يمينه فقال نعم قد كان ذلك-  و قد حلفت بطلاقها أن عليا خير هذه الأمة-  و أولاها برسول الله ص-  عرفه من عرفه و أنكره من أنكره-  فليغضب من‏ غضب و ليرض من رضي-  و تسامع الناس بذلك فاجتمعوا له-  و إن كانت الألسن مجتمعة فالقلوب شتى-  و قد علمت يا أمير المؤمنين اختلاف الناس في أهوائهم-  و تسرعهم إلى ما فيه الفتنة-  فاحجمنا عن الحكم لتحكم بما أراك الله-  و إنهما تعلقا بها-  و أقسم أبوها ألا يدعها معه-  و أقسم زوجها ألا يفارقها و لو ضربت عنقها-  إلا أن يحكم عليه بذلك حاكم-  لا يستطيع مخالفته و الامتناع منه-  فرفعناهم إليك يا أمير المؤمنين-  أحسن الله توفيقك و أرشدك- . و كتب في أسفل الكتاب-

إذا ما المشكلات وردن يوما
فحارت في تأملها العيون‏

و ضاق القوم ذرعا عن نباها
فأنت لها أبا حفص أمين‏

لأنك قد حويت العلم طرا
و أحكمك التجارب و الشئون‏

و خلفك الإله على الرعايا
فحظك فيهم الحظ الثمين‏

 قال فجمع عمر بن عبد العزيز-  بني هاشم و بني أمية و أفخاذ قريش-  ثم قال لأبي المرأة ما تقول أيها الشيخ-  قال يا أمير المؤمنين هذا الرجل زوجته ابنتي-  و جهزتها إليه بأحسن ما يجهز به مثلها-  حتى إذا أملت خيره و رجوت صلاحه-  حلف بطلاقها كاذبا ثم أراد الإقامة معها-  فقال له عمر يا شيخ لعله لم يطلق امرأته-  فكيف حلف قال الشيخ سبحان الله-  الذي حلف عليه لأبين حنثا و أوضح كذبا-  من أن يختلج في صدري منه شك-  مع سني و علمي لأنه زعم أن عليا خير هذه الأمة-  و إلا فامرأته طالق ثلاثا-  فقال للزوج ما تقول أ هكذا حلفت قال نعم-  فقيل إنه لما قال نعم كاد المجلس يرتج بأهله-  و بنو أمية ينظرون إليه شزرا-  إلا أنهم لم ينطقوا بشي‏ء كل ينظر إلى وجه عمر- .فأكب عمر مليا ينكت الأرض بيده-  و القوم صامتون ينظرون ما يقوله-  ثم رفع رأسه و قال-

إذا ولي الحكومة بين قوم
أصاب الحق و التمس السدادا

و ما خير الإمام إذا تعدى‏
خلاف الحق و اجتنب الرشادا

 ثم قال للقوم ما تقولون في يمين هذا الرجل-  فسكتوا فقال سبحان الله قولوا-  فقال رجل من بني أمية هذا حكم في فرج-  و لسنا نجترئ على القول فيه-  و أنت عالم بالقول مؤتمن لهم و عليهم-  قل ما عندك فإن القول ما لم يكن يحق باطلا و يبطل حقا-  جائز علي في مجلسي- . قال لا أقول شيئا-  فالتفت إلى رجل من بني هاشم-  من ولد عقيل بن أبي طالب-  فقال له ما تقول فيما حلف به هذا الرجل يا عقيلي-  فاغتنمها فقال يا أمير المؤمنين-  إن جعلت قولي حكما أو حكمي جائزا قلت-  و إن لم يكن ذلك فالسكوت أوسع لي و أبقى للمودة-  قال قل و قولك حكم و حكمك ماض- . فلما سمع ذلك بنو أمية قالوا-  ما أنصفتنا أمير المؤمنين إذ جعلت الحكم إلى غيرنا-  و نحن من لحمتك و أولى رحمك-  فقال عمر اسكتوا أ عجزا و لؤما-  عرضت ذلك عليكم آنفا فما انتدبتم له-  قالوا لأنك لم تعطنا ما أعطيت العقيلي-  و لا حكمتنا كما حكمته-  فقال عمر إن كان أصاب و أخطأتم-  و حزم و عجزتم و أبصر و عميتم فما ذنب عمر-  لا أبا لكم أ تدرون ما مثلكم-  قالوا لا ندري قال لكن العقيلي يدري-  ثم قال ما تقول يا رجل-  قال نعم يا أمير المؤمنين كما قال الأول-

دعيتم إلى أمر فلما عجزتم
تناوله من لا يداخله عجز

فلما رأيتم ذاك أبدت نفوسكم‏
نداما و هل يغني من القدر الحذر

 فقال عمر أحسنت و أصبت فقل ما سألتك عنه-  قال يا أمير المؤمنين‏ بر قسمه و لم تطلق امرأته-  قال و أنى علمت ذاك-  قال نشدتك الله يا أمير المؤمنين-  أ لم تعلم أن رسول الله ص قال لفاطمة ع-  و هو عندها في بيتها عائد لها-  يا بنية ما علتك قالت الوعك يا أبتاه-  و كان علي غائبا في بعض حوائج النبي ص-  فقال لها أ تشتهين شيئا قالت نعم أشتهي عنبا-  و أنا أعلم أنه عزيز و ليس وقت عنب-  فقال ص إن الله قادر على أن يجيئنا به-  ثم قال اللهم ائتنا به مع أفضل أمتي عندك منزلة-  فطرق علي الباب-  و دخل و معه مكتل قد ألقى عليه طرف ردائه-  فقال له النبي ص ما هذا يا علي-  قال عنب التمسته لفاطمة-  فقال الله أكبر الله أكبر-  اللهم كما سررتني بأن خصصت عليا بدعوتي-  فاجعل فيه شفاء بنيتي-  ثم قال كلي على اسم الله يا بنية فأكلت-  و ما خرج رسول الله ص حتى استقلت و برأت-  فقال عمر صدقت و بررت أشهد لقد سمعته و وعيته-  يا رجل خذ بيد امرأتك-  فإن عرض لك أبوها فاهشم أنفه-  ثم قال يا بني عبد مناف و الله ما نجهل ما يعلم غيرنا-  و لا بنا عمى في ديننا و لكنا كما قال الأول-

تصيدت الدنيا رجالا بفخها
فلم يدركوا خيرا بل استقبحوا الشرا

و أعماهم حب الغنى و أصمهم‏
فلم يدركوا إلا الخسارة و الوزرا

قيل فكأنما ألقم بني أمية حجرا-  و مضى الرجل بامرأته- . و كتب عمر إلى ميمون بن مهران-  عليك سلام-  فإني أحمد إليك الله الذي لا إله إلا هو-  أما بعد فإني قد فهمت كتابك و ورد الرجلان و المرأة-  و قد صدق الله يمين الزوج و أبر قسمه-  و أثبته على نكاحه-  فاستيقن ذلك و اعمل عليه-  و السلام عليك و رحمة الله و بركاته- .

فأما من قال بتفضيله على الناس كافة من التابعين-  فخلق كثير-  كأويس القرني و زيد بن صوحان و صعصعة أخيه-  و جندب الخير و عبيدة السلماني-  و غيرهم ممن لا يحصى كثرة-  و لم تكن لفظة الشيعة تعرف في ذلك العصر-  إلا لمن قال بتفضيله-  و لم تكن مقالة الإمامية و من نحا نحوها-  من الطاعنين في إمامة السلف مشهورة حينئذ-  على هذا النحو من الاشتهار-  فكان القائلون بالتفضيل هم المسمون الشيعة-  و جميع ما ورد من الآثار و الأخبار في فضل الشيعة-  و أنهم موعودون بالجنة-  فهؤلاء هم المعنيون به دون غيرهم-  و لذلك قال أصحابنا المعتزلة في كتبهم و تصانيفهم-  نحن الشيعة حقا-  فهذا القول هو أقرب إلى السلامة و أشبه بالحق-  من القولين المقتسمين طرفي الإفراط و التفريط إن شاء الله

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (478)

و قال عليه السّلام: يهلك فىّ رجلان: محب مفرط و باهت مفتر. قال الرضى رحمة الله تعالى: و هذا مثل قوله عليه السّلام: هلك فىّ اثنان: محب غال، و مبغض قال.

«و آن حضرت فرمود دو تن در مورد من تباه گردند، دوستى كه زياده‏ روى كند و تهمت زننده ‏اى كه دروغ بندد.»

سيد رضى كه خداوند متعال او را رحمت فرمايد، گويد: و اين سخن مانند آن فرموده اوست كه فرموده است: دو تن درباره من تباه گردند، دوستى غلو كننده در دوستى و دشمنى مبالغه كننده در دشمنى.

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است: پيش از اين سخن ديگرى نظير اين سخن شرح داده شد و خلاصه گفتار اين بود كه كسى در مورد على عليه السّلام به هلاكت مى‏افتد كه افراط و تفريط كند. افراط كنندگان همان غلو كنندگان هستند و كسانى كه معتقد به تكفير بزرگان صحابه و نفاق و تبهكارى ايشان باشند، تفريط كنندگان كسانى هستند كه در جستجوى منقصتى از على عليه السّلام باشند يا او را دشمن بدارند و كسانى كه با او جنگ كرده‏اند و كينه او را در دل دارند.

به همين سبب در اين باره ياران معتزلى‏ ما اهل نجات و رستگارى و كاميابى هستند كه ايشان راه ميانه را پيموده و معتقدند كه على عليه السّلام در آن جهان برترين مردم است و منزلت او در بهشت هم از همگان برتر است و در اين جهان هم از همه خلق فاضلتر و داراى خصايص پسنديده و مزايا و مناقب بيشتر است و هر كس با او جنگ كرده است يا او را دشمن و كينه‏اش را در سينه بدارد دشمن خداوند سبحان است و با كافران و منافقان جاودانه در آتش خواهد بود، مگر كسانى كه توبه آنان ثابت شده باشد و بر دوستى و محبت او در گذشته باشند.

در مورد افاضل مهاجران و انصار كه پيش از او عهده‏دار امامت شده‏اند، اگر امير المؤمنين امامت آنان را انكار فرموده و بر ايشان خشم گرفته بود و كارشان را ناپسند مى‏شمرد و بر آنان شمشير مى‏كشيد و به امامت خويش مردم را فرا مى‏خواند بدون ترديد معتقد بوديم كه آنان از هلاك شدگان هستند، همان‏گونه كه اگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر آنان خشم مى ‏گرفت هلاك شده بودند زيرا اين مسأله ثابت شده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين فرموده است: «جنگ با تو جنگ با من است و آشتى با تو آشتى با من است.» و همان حضرت فرموده است: «پروردگار دوست بدار هر كس كه على را دوست مى ‏دارد و دشمن بدار هر كه را با او دشمنى مى ‏ورزد.» و هم به على عليه السّلام فرموده است: «تو را جز مؤمن دوست نمى‏دارد و جز منافق با تو دشمنى نمى‏ ورزد.» ولى ما مى ‏بينيم كه على عليه السّلام به امامت آن گروه رضايت داده و با ايشان بيعت فرموده است و پشت سر ايشان نماز گزارده و از غنايم و اموال عمومى آنان كه تقسيم مى ‏كرده ‏اند سهم خويش را گرفته و خورده است و بنابراين ما را نشايد كه از رفتار آن حضرت تعدى كنيم و از آنچه كه از او مشهور شده است درگذريم.

مگر نمى‏ بينى كه چون امير المؤمنين عليه السّلام از معاويه تبرى جسته است، ما هم از او تبرى مى‏جوييم و چون او را لعنت فرموده است، ما هم او را لعنت مى‏كنيم و چون به گمراهى اهل شام و بقاياى برخى از صحابه كه همراه آنان بوده‏اند نظير عمرو عاص و پسرش عبد الله فرموده است ما هم به گمراهى آنان حكم مى‏كنيم. و خلاصه آنكه ما ميان امير المؤمنين و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چيزى جز مرتبه نبوت را كم نمى‏دانيم و گرنه همه فضايل ديگر را ميان آن دو بزرگوار مشترك مى‏دانيم و البته در مورد بزرگان صحابه كه بر ما ثابت نشده‏ است كه على عليه السّلام بر آنان طعنه‏اى زده باشد، طعنه نمى‏زنيم و همان گونه عمل مى‏كنيم كه على عليه السّلام با آنان عمل كرده است.

آنچه درباره تفضيل ميان صحابه گفته شده است

اعتقاد به تفضيل اعتقادى كهن است كه بسيارى از اصحاب و تابعان بر آن بوده‏اند، از ميان اصحاب عمار و مقداد و ابوذر و سلمان و جابر بن عبد الله و ابىّ بن كعب و حذيفة و بريدة و ابو ايوب و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابو الهيثم بن التيهّان، و خزيمة بن ثابت و ابو الطفيل عامر بن وائلة و عباس بن عبد المطلب و پسرانش و تمام بنى هاشم و بنى مطلب بر اين اعتقاد بوده ‏اند.

زبير بن عوام هم در آغاز كار از معتقدان به اين عقيده بوده و سپس برگشته است.

تنى چند از بنى اميه هم همين عقيده را داشته‏اند كه از جمله ايشان خالد بن سعيد بن عاص و عمر بن عبد العزيز بوده‏ اند.

من-  ابن ابى الحديد-  در اين جا خبر مشهورى را كه از عمر بن عبد العزيز روايت شده است و آن را ابن كلبى نقل كرده است مى ‏آورم.

ابن كلبى مى‏ گويد: روزى عمر بن عبد العزيز كه در جلسه عمومى خود نشسته بود پرده ‏دارش وارد شد و زنى بلند قامت و گندم گون و زيبا و خوش اندام را كه دو مرد همراهش بودند وارد مجلس كرد كه همراه ايشان نامه‏اى از ميمون بن مهران براى عمر بن عبد العزيز بود. نامه را به عمر بن عبد العزيز دادند كه آن را گشود و در آن چنين نوشته بود:

بسم الله الرحمن الرحيم، به امير المؤمنين عمر بن عبد العزيز از ميمون بن مهران، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد، و سپس كارى براى ما پيش آمده است كه سينه‏ها از آن تنگى گرفته و بيرون از تاب و توان است و ما چنان مصلحت ديديم كه آن را به عالمى كه آن را نيكو بداند موكول كنيم كه خداى‏ عز و جل فرموده است: «اگر آن را به رسول و اولياى امر برمى‏ گرداندند كسانى از ايشان كه آن را استنباط مى‏ كنند آن را بدون ترديد مى‏ دانستند.»، اين زن و دو مردى كه همراه اويند يكى شوهر او و ديگرى پدر اوست. اى امير المؤمنين پدر اين زن چنين مى ‏پندارد كه چون شوهرش سوگند خورده است كه اگر على بن ابى طالب عليه السّلام برترين اين امت و سزاوارترين افراد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نباشد همسرش مطلقه است، بنابراين دختر او مطلقه است و در آيين و دين او سزاوار و جايز نيست كه آن مرد را داماد خويش بداند و مدعى است كه علم به حرمت دخترش بر آن مرد دارد و اين زن براى آن مرد همچون مادر اوست.

همسر اين زن هم به پدر همسرش مى‏ گويد دروغ مى‏ گويى و گناه مى‏ورزى كه سوگند من درست و عقيده ‏ام صادق و راست است و بر خلاف تو و به كورى چشم و كينه‏ توزى تو، اين زن همسر من است. آنان براى داورى پيش من آمدند، از مرد درباره سوگندش پرسيدم گفت: آرى چنين سوگندى خورده ‏ام و گفته‏ام اگر على بهترين اين امت و سزاوارترين ايشان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نباشد، همسرم مطلقه خواهد بود. با توجه به اينكه هر كه بايد على را بشناسد، شناخته است و هر كس خواهد انكار كند، هر كس مى‏خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كس مى‏ خواهد به آن خشنود گردد.

مردم هم كه اين سخن او را شنيدند گرد آمدند و هر چند زبانها هماهنگ است ولى دلها پراكنده است. وانگهى تو خود اى امير المؤمنان اختلاف هوسهاى مردم و شتاب آنان را در آنچه مايه فتنه است مى‏دانى، بدين سبب ما از حكم كردن در اين مورد خوددارى كرديم تا تو بدان چه خدايت ارائه مى‏فرمايد حكم كنى. اينك اين دو مرد از اين زن دست برنمى‏دارند، پدرش سوگند خورده است كه او را همراه شوهرش وانگذارد، و شوهرش هم سوگند خورده است كه اگر گردنش را هم بزنند از همسرش جدا نخواهد شد مگر آنكه در اين باره حاكمى حكم كند كه امكان مخالفت و سرپيچى از حكم او نباشد. اينكه اين گروه را پيش تو روانه كردم خداى توفيق تو را پسنديده و تو را هدايت فرمايد.

ميمون بن مهران پايين نامه اين اشعار را نوشته بود:

اى ابا حفص هرگاه مشكلاتى فرا رسد كه چشمها در تأمل آن سرگردان شوند و سينه مردم از روشن كردن حكم آن عاجز ماند تو در آن باره امين خواهى بود كه همه علم را فرا گرفته‏اى و تجربه‏ها و كارها تو را استوار ساخته است، خداوند تو را بر رعايا خليفه ساخته است و بهره تو در ايشان بهره گرانبهاست.

گويد: عمر بن عبد العزيز، بنى هاشم و بنى اميه و ديگر افراد شاخه‏هاى قبيله قريش را جمع كرد و به پدر آن زن گفت: اى پير چه مى‏گويى او گفت: اى امير المؤمنين من دختر خويش را به همسرى اين مرد درآوردم و او را با بهترين جهاز پيش او گسيل داشتم و آرزومند خير و اميدوار به صلاح او بودم تا آنكه سوگند به چيز دروغى در مورد طلاق او خورد و اينك هم مى‏خواهد با او زندگى كند.

عمر بن عبد العزيز گفت: اى پيرمرد، شايد همسرش مطلقه نباشد بگو چه سوگندى خورده است پيرمرد گفت: سبحان الله سوگندى كه او خورده است، دروغ و گناهش چنان روشن است كه با اين سن و سال و دانشى كه دارم هيچ گونه شكى در سينه‏ام خلجان نمى‏ كند زيرا او چنين پنداشته است كه اگر على بهترين اين امت نباشد همسرش سه طلاقه باشد. عمر بن عبد العزيز به همسر آن زن گفت: چه مى ‏گويى آيا تو چنين سوگندى خورده ‏اى گفت: آرى. گويند: همين كه گفت آرى، نزديك بود مجلس به لرزه درآيد و بنى اميه خشمگين به او مى ‏نگريستند ولى سخن نمى‏گفتند و همگان به چهره عمر بن عبد العزيز مى‏ نگريستند.

عمر بن عبد العزيز مدتى خاموش ماند و با دست خود آهسته بر زمين مى‏زد و آن قوم همچنان خاموش و منتظر بودند كه او چه خواهد گفت. عمر سر برداشت و اين دو بيت را خواند «چون عهده ‏دار حكومت ميان قومى شود به جستجوى حق و در طلب استوارى است و امامى كه از حق تعدى كند و از راه راست اجتناب ورزد امام نيكويى نيست.» سپس به بنى اميه گفت: در مورد سوگند اين مرد چه مى‏ گوييد خاموش ماندند. گفت: سبحان الله سخن بگوييد. مردى از بنى اميه گفت: اين حكم در مورد ناموس است و ما در باره آن گستاخى نمى‏كنيم و تو دانا به گفتارى و امين ايشان، عقيده خود را بگو، و هر سخن و عقيده‏اى، تا باطلى را حق و حقى را باطل نكرده است، در اين مجلس بر من جايز است.

عمر بن عبد العزيز گفت: من سخنى نمى ‏گويم و به مردى از بنى هاشم كه از فرزندزادگان عقيل بن ابى طالب بود روى كرد و به او گفت: اى عقيلى، در سوگندى كه اين مرد خورده است چه مى‏ گويى او اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى‏امير المؤمنين اگر سخن مرا حكم و حكم مرا جايز قرار مى‏دهى سخن مى‏گويم و گرنه خاموشى براى من بهتر و براى بقاى دوستى هم ارزنده‏ تر است. عمر بن عبد العزيز گفت: سخن بگو كه گفته تو حكم و حكم تو نافذ خواهد بود.

بنى اميه همين كه اين سخن را شنيدند گفتند: اى امير المؤمنين نسبت به ما انصاف ندادى و حكم كردن در اين باره را به غير ما واگذاشتى و حال آنكه ما همچون خون و گوشت تو و سزاوارترين خويشاوندان توايم. عمر بن عبد العزيز گفت: اى فرومايگان ناتوان خاموش باشيد كه هم اكنون آن را به شما عرضه داشتم و آماده پذيرش آن نشديد، گفتند: بدين سبب بود كه اين امتيازى را كه به اين مرد عقيلى دادى به ما ندادى و بدان گونه كه او را داور ساختى ما را داور نكردى.

عمر گفت: اگر شما خطا كرديد و او درست انديشيد و اگر شما ناتوانى كرديد و او دورانديشى كرد و اگر شما كور شديد و او بينا بود، گناه عمر بن عبد العزيز چيست اى بى‏پدران مى‏دانيد مثل شما مثل چيست گفتند: نمى‏دانيم. گفت: ولى اين مرد عقيلى مى‏داند و از او پرسيد اى مرد در اين مورد چه مى‏گويى آن مرد گفت: آرى اى امير المؤمنين چنان است كه آن شاعر پيشين سروده است: «شما را به كارى فرا خواندند و چون از آن ناتوان مانديد كسى به آن رسيد كه ناتوانى نداشت و چون چنين ديديد پشيمان شديد و آيا مهره براى برحذر بودن بسنده است» عمر بن عبد العزيز گفت: آفرين بر تو باد كه درست گفتى، اينك پاسخ حكمى را كه از تو پرسيدم بگو.

گفت: اى امير المؤمنين، سوگند او درست است و از عهده آن برون آمده است و همسرش هم مطلقه نيست. عمر بن عبد العزيز گفت: اين موضوع را از كجا دانستى گفت: اى امير المؤمنين تو را به خدا سوگند مى‏دهم آيا اين موضوع را نمى‏دانى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى عيادت فاطمه عليها السّلام به خانه او رفت و فرمود: دخترم بيمارى تو چيست گفت: پدر جان تب دارم، در آن هنگام على عليه السّلام براى انجام دادن يكى از كارهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه بيرون رفته بود.

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به فاطمه فرمود: آيا اشتهاى به چيزى دارى گفت: آرى، انگور مى‏ خواهم و مى ‏دانم چون هنگام آن نيست كمياب و گران است. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خداوند قادر است كه براى ما انگور بياورد و سپس عرضه داشت بار خدايا همراه برترين امت من در پيشگاه خودت براى ما انگور بياور. در اين هنگام على در زد و درون خانه آمد و سبدى كوچك همراه داشت كه جانب رداى خويش را بر آن كشيده بود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود: اى على اين چيست گفت: انگور است كه براى فاطمه عليها السلام فراهم آورده‏ ام.

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دوبار تكبير گفت‏ و سپس عرضه داشت: پروردگارا همان گونه كه با اختصاص دادن على به دعاى من مرا شاد فرمودى، اينك بهبودى دختر مرا در اين انگور قرار بده، آن گاه به فاطمه فرمود: دختركم به نام خدا بخور و فاطمه از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون نرفته بود كه شفا يافت.

عمر بن عبد العزيز گفت: راست گفتى و نيكى كردى، گواهى مى‏دهم كه اين موضوع را شنيده و درست به گوش گرفته بودم، و به آن مرد گفت: اى مرد دست همسرت را بگير و برو و اگر پدرش متعرض تو شد بينى او را درهم شكن. آن گاه به بنى عبد مناف گفت: به خدا سوگند چنان نيست كه ما چيزهايى را كه ديگران مى‏دانند ندانيم و ما را در دين خود كورى نيست اما چنانيم كه آن شاعر پيشين گفته است: دوستى ثروت و توانگرى چنان كور و كرشان ساخته است كه جز زيان و گناه به چيزى ديگرى نمى‏رسند.

گويد: چنان شد كه گويى سنگ بر دهان بنى اميه زده شد و آن مرد همسرش را با خود برد و عمر بن عبد العزيز براى ميمون بن مهران چنين نوشت: سلام بر تو، همراه تو پروردگارى را كه خدايى جز او نيست مى‏ستايم و سپس من مضمون نامه‏ات را فهميدم، آن دو مرد همراه آن زن پيش من آمدند. خداوند سوگند همسر آن زن را راست قرار داده است و سوگندش برآورده است و نكاح او پا بر جاى است. اين موضوع را يقين بدان و به آن عمل كن و سلام و رحمت و بركتهاى خداوند بر تو باد.

و اما كسانى از تابعان كه معتقد به فضيلت على عليه السّلام بر همه مردم بودند بسيارند همچون اويس قرنى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعة و جندب الخير و عبيدة سلمانى و گروه بسيار ديگر كه برون از شمارند.

در آن روزگاران لفظ شيعه فقط در مورد كسانى به كار رفته است كه معتقد به تفضيل على عليه السّلام بوده ‏اند، و اين گفتگوهاى اماميه و كسانى كه بر آن عقيده ‏اند كه بر امامت خليفگان پيش از على عليه السّلام طعنه مى‏ زنند، در آن روزگار بدين گونه مشهور نبوده است، و همان كسانى كه معتقد به تفضيل بوده‏اند شيعه نام داشته‏ اند و هر آنچه در اخبار و آثار در فضيلت شيعه آمده است و آنان را به بهشت وعده داده‏ اند درباره همانهاست نه كس ديگرى جز ايشان و به همين سبب است كه ياران معتزلى ما در كتابها وتصنيفهاى خويش گفته‏اند كه شيعيان حقيقى ما هستيم، و اين اعتقاد ما به سلامت و حق نزديكتر از دو عقيده ديگرى است كه همراه افراط و تفريط باشد ان شاء الله تعالى

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 477 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)پیشگویی وپیش بینی

حکمت 468 صبحی صالح

468-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ عَضُوضٌ يَعَضُّ الْمُوسِرُ فِيهِ عَلَى مَا فِي يَدَيْهِ وَ لَمْ يُؤْمَرْ بِذَلِكَ قَالَ اللَّهُ‏-سُبْحَانَهُ وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ‏تَنْهَدُ فِيهِ الْأَشْرَارُ وَ تُسْتَذَلُّ الْأَخْيَارُ وَ يُبَايِعُ الْمُضْطَرُّونَ- وَ قَدْ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ ( صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم  )عَنْ بَيْعِ الْمُضْطَرِّينَ

حکمت 477 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

477 وَ قَالَ ع: يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ عَضُوضٌ-  يَعَضُّ الْمُوسِرُ فِيهِ عَلَى مَا فِي يَدَيْهِ-  وَ لَمْ يُؤْمَرْ بِذَلِكَ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ-  وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ-  يَنْهَدُ فِيهِ الْأَشْرَارُ وَ يُسْتَذَلُّ الْأَخْيَارُ-  وَ يُبَايِعُ الْمُضْطَرُّونَ-  وَ قَدْ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْ بَيْعِ الْمُضْطَرِّينَ زمان عضوض أي كلب على الناس كأنه يعضهم-  و فعول للمبالغة كالنفور العقوق-  و يجوز أن يكون من قولهم بئر عضوض-  أي بعيدة القعر ضيقة و ما كانت البئر عضوضا-  فأعضت كقولهم ما كانت جرورا فأجرت-  و هي كالعضوض- . و عض فلان على ما في يده أي بخل و أمسك- . و ينهد فيه الأشرار-  ينهضون إلى الولايات و الرئاسات-  و ترتفع أقدارهم في الدنيا-  و يستذل فيه أهل الخير و الدين-  و يكون فيه بيع على وجه الاضطرار و الإلجاء-  كمن بيعت ضيعته و هو ذليل ضعيف-  من رب ضيعة مجاورة لها ذي ثروة و عز و جاه-  فيلجئه بمنعه الماء و استذلاله-  الأكرة و الوكيل إلى أن يبيعها عليه-  و ذلك منهي عنه لأنه حرام محض

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (477)

و قال عليه السّلام: يأتى على الناس زمان عضوض، يعضّ الموسر فيه على ما فى يديه، و لم يؤمر بذلك قال الله سبحانه:  «وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ». ينهد فيه الاشرار و يستذلّ الاخيار، و يبايع المضطرّون، و قد نهى رسول الله صلّى اللّه عليه و آله عن بيع المضطرّين.

«و آن حضرت فرمود: روزگارى سخت و گزنده بر مردم فرا خواهد رسيد كه توانگر در آن روزگار بر آنچه در دست دارد دندان مى ‏فشرد-  بخل مى ‏ورزد-  و حال آنكه او را به چنان كارى فرمان نداده ‏اند، خداوند سبحان فرموده است: فضل و احسان را ميان خود فراموش مكنيد، در آن روزگار بدكاران بلند مرتبه و نيكان زبون مى‏ شوند، و با درماندگان به زور معامله مى‏ شود و حال آنكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از معامله به زور با درماندگان نهى فرموده است.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 470 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 461 صبحی صالح

461-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )الْغِيبَةُ جُهْدُ الْعَاجِزِ

حکمت 470 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

470 وَ قَالَ ع: الْغِيبَةُ جُهْدُ الْعَاجِزِ قد تقدم كلامنا في الغيبة مستقصى- . و قيل للأحنف من أشرف الناس-  قال من إذا حضر هابوه و إذا غاب اغتابوه- .

و قال الشاعر-

و يغتابني من لو كفاني اغتيابه
لكنت له العين البصيرة و الأذنا

و عندي من الأشياء ما لو ذكرتها
إذا قرع المغتاب من ندم سنا

و قد نظمت أنا كلمة الأحنف فقلت-

أكل عرضي إن غبت ذما فإن أبت
فمدح و رهبة و سجود

هكذا يفعل الجبان شجاع‏
حين يخلو و في الوغى رعديد

لك مني حالان في عينك الجنة
حسنا و في الفؤاد وقود

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (470)

الغيبة جهد العاجز.

«غيبت كردن كوشش مرد عاجز است.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى‏ گويد: پيش از اين به تفصيل درباره غيبت سخن گفتيم و مى ‏افزايد كه به احنف گفته شد شريف‏ترين مردم كيست گفت: كسى كه چون حاضر باشد او را هيبت دارند و چون غايب شود از او غيبت كنند.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 469 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 460 صبحی صالح

460-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )الْحِلْمُ وَ الْأَنَاةُ تَوْأَمَانِ يُنْتِجُهُمَا عُلُوُّ الْهِمَّةِ

حکمت 469 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

469 وَ قَالَ ع: الْحِلْمُ وَ الْأَنَاةُ تَوْأَمَانِ يُنْتِجُهُمَا عُلُوُّ الْهِمَّةِ قد تقدم هذا المعنى و شرحه مرارا- . و قال ابن هانئ-

و كل أناة في المواطن سؤدد
و لا كأناة من تدبر محكم‏

و من يتبين أن للسيف موضعا
من الصفح يصفح عن كثير و يحلم‏

و قال أرباب المعاني- علمنا الله تعالى فضيلة الأناة بما حكاه عن سليمان- سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبِينَ- . و كان يقال- الأناة حصن السلامة و العجلة مفتاح الندامة- . و كان يقال- التأني مع الخيبة خير من التهور مع النجاح- .

و قال الشاعر-

الرفق يمن و الأناة سعادة
فتأن في أمر تلاق نجاحا

و قال من كره الأناة و ذمها- لو كانت الأناة محمودة و العجلة مذمومة- لما قال موسى لربه وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى‏- .

و أنشدوا-

عيب الأناة و إن سرت عواقبها
أن لا خلود و أن ليس الفتى حجرا

و قال آخر-

كم من مضيع فرصة قد أمكنت
لغد و ليس له غد بمواتي‏

حتى إذا فاتت و فات طلابها
ذهبت عليها نفسه حسرات‏

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (469)

الحلم و الاناة توأمان ينتجهما علوّ الهمة.

«و آن حضرت فرمود: بردبارى و درنگ همزادند-  دو فرزند يك شكم‏اند-  و هر دو زاده همت بلندند.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 466 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 457 صبحی صالح

457-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )مَنْهُومَانِ لَا يَشْبَعَانِ طَالِبُ عِلْمٍ وَ طَالِبُ دُنْيَا

حکمت 466 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

466 وَ قَالَ ع: مَنْهُومَانِ لَا يَشْبَعَانِ طَالِبُ عِلْمٍ وَ طَالِبُ دُنْيَا تقول نهم فلان بكذا فهو منهوم أي مولع به-  و هذه الكلمة

مروية عن النبي ص منهومان لا يشبعان منهوم بالمال و منهوم بالعلم

–  و النهم بالفتح إفراط الشهوة في الطعام-  تقول منه-  نهمت إلى الطعام بكسر الهاء أنهم فأنا نهم-  و كان في القرآن آية أنزلت ثم رفعت-  لو كان لابن آدم واديان من ذهب لابتغى لهما ثالثا-  و لا يملأ عين ابن آدم إلا التراب-  و يتوب الله على من تاب- . فأما طالب العلم العاشق له فإنه لا يشبع منه أبدا-  و كلما استكثر منه زاد عشقه له و تهالكه عليه-  مات أبو عثمان الجاحظ و الكتاب على صدره- . و كان شيخنا أبو علي رحمه الله في النزع-  و هو يملي على ابنه أبي هاشم مسائل في علم الكلام-  و كان القاضي أحمد بن أبي دواد-  يأخذ الكتاب في خفه و هو راكب-  فإذا جلس في دار الخليفة-  اشتغل بالنظر فيه إلى أن يجلس الخليفة و يدخل إليه-  و قيل ما فارق ابن أبي دواد الكتاب قط إلا في الخلاء-  و أعرف أنا في زماننا من مكث نحو خمس سنين لا ينام-  إلا وقت السحر-  صيفا و شتاء مكبا على كتاب صنفه-  و كانت وسادته التي ينام عليها الكتاب

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (466)

منهومان لا يشبعان: طالب علم و طالب دنيا.

«دو آزمند سيرى نمى ‏پذيرند: دانش جوى و دنيا جوى.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن پس از توضيح درباره لغت منهوم می ‏گويد: اين سخن از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اين صورت نقل شده است كه «دو آزمند سيرى نمى‏ پذيرند، آزمند مال و آزمند دانش.» و آيه‏اى در قرآن بوده كه سپس تلاوت آن منسوخ شده است كه چنين بوده است: «اگر آدمى‏ زاده را دو دره زر باشد در جستجوى دره سوم است و چشم آدمى‏زاده را چيزى جز خاك انباشته نمى‏ سازد و هر كس توبه كند خداى توبه او را مى ‏پذيرد.» سپس مى ‏گويد: كسى كه طالب علم و عاشق آن است هرگز از آن سير نمى‏شود و هر چه افزون فرا گيرد عشق او افزون مى‏شود و خود را در آن راه تا پاى جان مى ‏برد.

ابو عثمان جاحظ در حالى مرد كه كتاب روى سينه‏ اش بود.

شيخ ما ابو على كه خدايش رحمت كناد، در حال احتضار و جان كندن مسائلى از علم كلام را به پسرش ابو هاشم املا مى‏كرد. قاضى احمد بن ابى داود در حالى كه سوار مى‏ شد در كفش خود كتاب مى‏ نهاد و چون در دربار خليفه مى‏ نشست تا خليفه نيامده بود به مطالعه آن مى‏ پرداخت و گفته شده است كه ابن ابى داود از كتاب جز به هنگام قضاى حاجت جدايى نداشت. و من به روزگار خود كسى را مى‏ شناسم كه پنج سال متوالى در تابستان و زمستان جز اندكى به هنگام سحر نهفته است و همواره متوجه و افتاده بر روى كتاب بود تا كتابى را تصنيف كند و بالش او كه سر بر آن مى‏ نهاد كتاب بود.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 465 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 456 صبحی صالح

456-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )أَلَا حُرٌّ يَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَةَ لِأَهْلِهَا إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا

حکمت 465 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

465 وَ قَالَ ع: أَلَا حُرٌّ يَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَةَ لِأَهْلِهَا-  إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا اللماظة بفتح اللام ما تبقى في الفم من الطعام-  قال يصف الدنيا-

لماظة أيام كأحلام نائم‏

و لمظ الرجل يلمظ بالضم لمظا-  إذا تتبع بلسانه بقية الطعام في فمه-  و أخرج لسانه فمسح به شفتيه-  و كذلك التلمظ-  يقال تلمظت الحية إذا أخرجت لسانها كما يتلمظ الآكل- . و قال ألا حر مبتدأ-  و خبره محذوف أي في الوجود-  و ألا حرف- 

قال

ألا رجل جزاه الله خيرا
يدل على محصلة تبيت‏

 ثم قال إنه ليس لأنفسكم ثمن إلا الجنة-  فلا تبيعوها إلا بها-  من الناس من يبيع نفسه بالدراهم و الدنانير-  و من الناس من يبيع نفسه بأحقر الأشياء و أهونها-  و يتبع هواه فيهلك-  و هؤلاء في الحقيقة أحمق الناس-  إلا أنه قد رين على القلوب فغطتها الذنوب-  و أظلمت الأنفس بالجهل و سوء العادة-  و طال الأمد أيضا على القلوب فقست-  و لو أفكر الإنسان حق الفكر لما باع نفسه إلا بالجنة لا غير

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (465)

الا حرّ يدع هذه اللّماظة لاهلها انّه ليس لانفسكم ثمن الّا الجنّة، فلا تبيعوها الّا بها.

«آيا آزاده ‏اى نيست كه اين خرده خوراك-  يعنى دنيا-  را براى اهل آن وانهد همانا كه براى جانهاى شما بهايى جز بهشت نيست، و آن را جز به آن مفروشيد.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 462 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 454 صبحی صالح

454-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ وَ آخِرُهُ جِيفَةٌ وَ لَا يَرْزُقُ نَفْسَهُ وَ لَا يَدْفَعُ حَتْفَه‏

حکمت 462 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

462 وَ قَالَ ع: مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ-  أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ وَ آخِرُهُ جِيفَةٌ-  لَا يَرْزُقُ نَفْسَهُ وَ لَا يَدْفَعُ حَتْفَهُ قد تقدم كلامنا في الفخر-  و ذكرنا الشعر الذي أخذ من هذا الكلام-

و هو قول القائل-

ما بال من أوله نطفة
و جيفة آخره يفخر

يصبح ما يملك تقديم ما
يرجو و لا تأخير ما يحذر

فصل في الفخر و ما قيل في النهي عنه

و قال بعض الحكماء-  الفخر هو المباهاة بالأشياء الخارجة عن الإنسان-  و ذلك نهاية الحمق لمن نظر بعين عقله-  و انحسر عنه قناع جهله-  فأعراض الدنيا عارية مستردة-  لا يؤمن في كل ساعة أن ترتجع-  و المباهي بها مباه بما في غير ذاته- . و قد قال لبعض من فخر بثروته و وفره-  إن افتخرت بفرسك فالحسن و الفراهة له دونك-  و إن افتخرت بثيابك و آلاتك فالجمال لهما دونك-  و إن افتخرت بآبائك‏ و سلفك فالفضل فيهم لا فيك-  و لو تكلمت هذه الأشياء لقالت لك-  هذه محاسننا فما محاسنك- . و أيضا فإن الأعراض الدنيوية كما قيل-  سحابة صيف عن قليل تقشع-  و ظل زائل عن قريب يضمحل-

كما قال الشاعر-

إنما الدنيا كرؤيا فرحت
من رآها ساعة ثم انقضت‏

بل كما قال تعالى-  إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ-  فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ وَ الْأَنْعامُ-  حَتَّى إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّيَّنَتْ-  وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَيْها-  أَتاها أَمْرُنا لَيْلًا أَوْ نَهاراً-  فَجَعَلْناها حَصِيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ- . و إذا كان لا بد من الفخر-  فليخفر الإنسان بعلمه و بشريف خلقه-  و إذا أعجبك من الدنيا شي‏ء فاذكر فناءك و بقاءه-  أو بقاءك و فناءه أو فناءكما جميعا-  و إذا راقك ما هو لك فانظر إلى قرب خروجه من يدك-  و بعد رجوعه إليك و طول حسابك عليه-  و قد ذم الله الفخور فقال-  وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (462)

ما لابن آدم و الفخر اوّله نطفة، و آخره جيفة. لا يرزق نفسه، و لا يدفع حتفه.

«آدمى زاده را با بزرگى جستن چه كار است كه آغازش نطفه و فرجامش مردار است،نه مى‏ تواند خود را روزى دهد و نه مى‏ تواند مرگ خود را باز دارد.»

سخن ما درباره فخر پيش از اين گذشت و شعرى را كه از اين كلام گرفته و سروده شده است آورديم كه مضمون آن چنين است: چرا آن كسى كه آغازش نطفه و فرجامش مردار است به خود ببالد، شب را به صبح مى ‏آورد در حالى كه نمى ‏تواند آنچه را آرزومند است مقدم بدارد و از آنچه مى‏ ترسد آن را به تأخير اندازد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 457 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 448 صبحی صالح

448-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )مَنْ عَظَّمَ صِغَارَ الْمَصَائِبِ ابْتَلَاهُ اللَّهُ بِكِبَارِهَا

حکمت 457 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

457 وَ قَالَ ع: مَنْ عَظَّمَ صِغَارَ الْمَصَائِبِ ابْتَلَاهُ اللَّهُ بِكِبَارِهَا إنما كان كذلك لأنه يشكو الله و يتسخط قضاءه-  و يجحد النعمة في التخفيف عنه-  و يدعي فيما ليس بمجحف به من حوادث الدهر أنه مجحف-  و يتألم بين الناس-  لذلك أكثر مما تقتضيه نكبته-  و من فعل ذلك استوجب السخط من الله تعالى-  و ابتلي بالكثير من النكبة-  و إنما الواجب على من وقع في أمر يشق عليه-  و يتألم منه و ينال من نفسه أو من ماله نيلا ما-  إن يحمد الله تعالى على ذلك و يقول-  لعله قد دفع بهذا عني ما هو أعظم منه-  و لئن كان قد ذهب من مالي جزء فلقد بقي أجزاء كثيرة- . و قال عروة بن الزبير-  لما وقعت الأكلة في رجله فقطعها و مات ابنه-  اللهم إنك أخذت عضوا و تركت أعضاء-  و أخذت ابنا و تركت أبناء-  فليهنك لئن كنت أخذت لقد أبقيت-  و لئن كنت ابتليت لقد عافيت

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (457)

من عظّم صغار المصائب، ابتلاه الله بكبارها.

«آن كه مصيبتهاى كوچك را بزرگ شمرد خداوندش گرفتار مصايب بزرگ فرمايد.»

بدون ترديد همين گونه است كه چنان شخصى از خداوند شكايت مى‏ كند و قضاى خدا را خوش نمى‏دارد و نعمتى را كه در تخفيف مصيبت او داده شده است، منكر است و چيزهايى از حوادث روزگار را كه بسيار سخت نيست، بسيار سخت مى‏ داند و ميان مردم بيش از حد لازم اظهار اندوه مى‏ كند. و هر كس كه چنين كند سزاوار خشم خداوند است و به نكبت بيشترى گرفتار مى‏ شود. وظيفه هر كس است كه چون در كارى سخت افتاد و از آن متألم شد يا چيزى از تن و مال خود را از دست داد، خداوند متعال را ستايش كند و بگويد: شايد با اين كار گرفتارى و بلاى بزرگترى را از من دفع داده است و بر فرض كه بخشى از مال من از ميان رفته است، بخشهاى بيشترى باقى مانده است.

آن چنان كه چون خوره بر پاى عروة بن زبير افتاد و آن را قطع كردند و پسرش هم مرد، گفت: بار خدايا اگر عضوى از مرا گرفتى، اعضاى ديگر را رها فرمودى و اگر پسرى را گرفتى، پسرانى را باقى گذاردى. آنچه فرمودى گوارا باد، اگر چيزى گرفتى، چيزها باقى نهادى و اگر مبتلا فرمودى، عافيت بخشيدى.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 452 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)مالک اشتر

حکمت 443 صبحی صالح

443- وَ قَالَ ( عليه‏ السلام  ) وَ قَدْ جَاءَهُ نَعْيُ الْأَشْتَرِ رَحِمَهُ اللَّهُ‏

مَالِكٌ وَ مَا مَالِكٌ وَ اللَّهِ لَوْ كَانَ جَبَلًا لَكَانَ فِنْداً وَ لَوْ كَانَ حَجَراً لَكَانَ صَلْداً لَا يَرْتَقِيهِ الْحَافِرُ وَ لَا يُوفِي عَلَيْهِ الطَّائِرُ

قال الرضي و الفند المنفرد من الجبال

حکمت 452 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

452: وَ قَالَ ع وَ قَدْ جَاءَهُ نَعْيُ الْأَشْتَرِ رَحِمَهُ اللَّهُ-  مَالِكٌ وَ مَالِكٌ وَ اللَّهِ لَوْ كَانَ جَبَلًا لَكَانَ فِنْداً-  أَوْ كَانَ حَجَراً لَكَانَ صَلْداً-  لَا يَرْتَقِيهِ الْحَافِرُ وَ لَا يُوفِي عَلَيْهِ الطَّائِرُ قال الرضي رحمه الله تعالى-  الفند المنفرد من الجبال يقال إن الرضي ختم كتاب نهج البلاغة بهذا الفصل-  و كتبت به نسخ متعددة-  ثم زاد عليه إلى أن وفى الزيادات التي نذكرها فيما بعد- . و قد تقدم ذكر الأشتر-  و إنما قال لو كان جبلا لكان فندا-  لأن الفند قطعة الجبل طولا-  و ليس الفند القطعة من الجبل كيفما كانت-  و لذلك قال لا يرتقيه الحافر-  لأن القطعة المأخوذة من الجبل طولا في دقة-  لا سبيل للحافر إلى صعودها-  و لو أخذت عرضا لأمكن صعودها- . ثم وصف تلك القطعة بالعلو العظيم-  فقال و لا يوفي عليه الطائر أي لا يصعد عليه-  يقال أوفى فلان على الجبل أشرف

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (452)

و قال عليه السّلام و قد جاءه نعى الاشتر رحمه الله: مالك و ما مالك و الله لو كان جبلا لكان فندأ. او كان حجرا لكان صلدا لا ير تقيه الحافر، و لا يوفى عليه الطائر. و قال الرضى رحمة الله تعالى: و الفند: المنفرد من الجبال.

و چون خبر مرگ اشتر كه خدايش رحمت كناد به آن حضرت رسيد، فرمود: «مالك و مالك چه بود» به خدا سوگند اگر كوه بود، كوهى يگانه بود كه سم هيچ ستورى به ستيغ آن نمى‏ رسيد و هيچ پرنده‏ اى بر فراز آن نمى ‏پريد، و اگر سنگ بود، سنگى سخت بود.»

سيد رضى كه خداوند متعال رحمتش كناد گفته است: فند پاره كوهى يگانه است.» گفته مى ‏شود: سيد رضى كتاب نهج البلاغه را در آغاز به همين سخن ختم كرده است و از آن نسخه ‏هاى متعدد نوشته شده است و سپس اضافات بعدى را كه مى‏ آوريم‏ بر آن افزوده است.

درباره اشتر پيش از اين سخن گفته شد. امير المؤمنين او را به كلمه فند وصف فرموده است و فند كوه يگانه مرتفع است نه هر كوهى جدا از ديگر كوهها و به همين سبب افزوده است كه هيچ سم‏دارى نمى‏ تواند بر آن بالا رود، يعنى كوه بلند و داراى شيب بسيار تند كه سم‏دارى نتواند از آن بالا رود و در غير اين صورت امكان صعود بر آن فراهم است.

امير المؤمنين سپس آن كوه را به بلندى و بزرگى توصيف كرده و فرموده است: هيچ پرنده‏اى نمى‏تواند بر آن صعود كند و مشرف بر آن شود.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 441 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 432 صبحی صالح

432-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ هُمُ الَّذِينَ نَظَرُوا إِلَى بَاطِنِ الدُّنْيَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَى ظَاهِرِهَا وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا إِذَا اشْتَغَلَ النَّاسُ بِعَاجِلِهَا

فَأَمَاتُوا مِنْهَا مَا خَشُوا أَنْ يُمِيتَهُمْ وَ تَرَكُوا مِنْهَا مَا عَلِمُوا أَنَّهُ سَيَتْرُكُهُمْ وَ رَأَوُا اسْتِكْثَارَ غَيْرِهِمْ مِنْهَا اسْتِقْلَالًا وَ دَرَكَهُمْ لَهَا فَوْتاً

أَعْدَاءُ مَا سَالَمَ النَّاسُ وَ سَلْمُ مَا عَادَى النَّاسُ

بِهِمْ عُلِمَ الْكِتَابُ وَ بِهِ عَلِمُوا وَ بِهِمْ قَامَ الْكِتَابُ وَ بِهِ قَامُوا

لَا يَرَوْنَ مَرْجُوّاً فَوْقَ مَا يَرْجُونَ وَ لَا مَخُوفاً فَوْقَ مَا يَخَافُونَ

حکمت 441 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

441 وَ قَالَ ع: إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ هُمُ الَّذِينَ نَظَرُوا إِلَى بَاطِنِ الدُّنْيَا-  إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَى ظَاهِرِهَا-  وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا إِذَا اشْتَغَلَ النَّاسُ بِعَاجِلِهَا-  فَأَمَاتُوا مِنْهَا مَا خَشُوا أَنْ يُمِيتَهُمْ-  وَ تَرَكُوا مِنْهَا مَا عَلِمُوا أَنَّهُ سَيَتْرُكُهُمْ-  وَ رَأَوُا اسْتِكْثَارَ غَيْرِهِمْ مِنْهَا اسْتِقْلَالًا-  وَ دَرْكَهُمْ لَهَا فَوَاتاً-  أَعْدَاءٌ لِمَا سَالَمَ النَّاسُ وَ سَلْمٌ لِمَنْ عَادَى النَّاسُ-  بِهِمْ عُلِمَ الْكِتَابُ وَ بِهِ عُلِمُوا-  وَ بِهِمْ قَامَ كِتَابُ اللَّهِ تَعَالَى وَ بِهِ قَامُوا-  لَا يَرَوْنَ مَرْجُوّاً فَوْقَ مَا يَرْجُونَ-  وَ لَا مَخُوفاً فَوْقَ مَا يَخَافُونَ

هذا يصلح أن تجعله الإمامية-  شرح حال الأئمة المعصومين على مذاهبهم-  لقوله فوق ما يرجون بهم علم الكتاب و به علموا-  و أما نحن فنجعله شرح حال العلماء العارفين-  و هم أولياء الله الذين ذكرهم ع-  لما نظر الناس إلى ظاهر الدنيا و زخرفها-  من المناكح و الملابس و الشهوات الحسية-  نظروا هم إلى باطن الدنيا-  فاشتغلوا بالعلوم و المعارف و العبادة و الزهد-  في الملاذ الجسمانية-  فأماتوا من شهواتهم و قواهم المذمومة-  كقوة الغضب و قوة الحسد ما خافوا أن يميتهم-  و تركوا من الدنيا اقتناء الأموال-  لعلمهم أنها ستتركهم-  و أنه لا يمكن دوام الصحبة معها-  فكان استكثار الناس من تلك الصفات استقلالا عندهم-  و بلوغ الناس لها فوتا أيضا عندهم-  فهم خصم لما سالمه الناس‏ من الشهوات-  و سلم لما عاداه الناس من العلوم و العبادات-  و بهم علم الكتاب-  لأنه لولاهم لما عرف تأويل الآيات المتشابهات-  و لأخذها الناس على ظواهرها فضلوا و بالكتاب علموا-  لأن الكتاب دل عليهم و نبه الناس على مواضعهم-  نحو قوله إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ- .

و قوله هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ- . و قوله وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً- . و نحو ذلك من الآيات التي تنادي عليهم-  و تخطب بفضلهم-  و بهم قام الكتاب-  لأنهم قرروا البراهين على صدقه و صحة وروده من الله تعالى-  على لسان جبريل ع و لولاهم لم يقم على ذلك دلالة للعوام-  و بالكتاب قاموا أي باتباع أوامر الكتاب و آدابه قاموا-  لأنه لو لا تأدبهم بآداب القرآن و امتثالهم أوامره-  لما أغنى عنهم علمهم شيئا بل كان وباله عليهم-  ثم قال إنهم لا يرون مرجوا فوق ما يرجون-  و لا مخوفا فوق ما يخافون-  و كيف لا يكونون كذلك-  و مرجوهم مجاورة الله تعالى في حظائر قدسه-  و هل فوق هذا مرجو لراج-  و مخوفهم سخط الله عليهم و إبعادهم عن جنابه-  و هل فوق هذا مخوف لخائف

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (441)

و قال عليه السّلام: انّ اولياء الله هم الذين نظروا الى باطن الدنيا إذا نظر الناس الى ظاهرها و اشتغلوا بآجلها اذا اشتغل الناس بعاجلها، فاماتوا منها ما احسّوا ان يميتهم و تركوا منها ما علموا انّه سيتركهم و رأوا استكثار غيرهم منها استقلالا، و دركهم لها فواتا، اعداء لما سالم الناس، و سلم لمن عادى الناس، بهم علم الكتاب، و به علموا، و بهم قام كتاب الله تعالى، و به قاموا، لا يرون مرجوّا فوق ما يرجون، و لا مخوفا فوق ما يخافون.

«و آن حضرت فرمود: همانا دوستان خدا كسانى هستند كه چون مردم به ظاهر دنيا مى‏ نگرند ايشان به درون آن مى ‏نگرند، و به فرجام و آينده آن پرداختند هنگامى كه مردم سرگرم امروز آن‏اند، پس بميرانند از دنيا آنچه را كه مى‏ ترسند ايشان را بميراند، و آنچه را از آن كه دانستند به زودى رهايشان مى‏ كند رها كردند، بهره‏گيرى فراوان ديگران را از دنيا خوار و اندك شمردند و دست يافتن آنان بر نعمت دنيا را از دست دادن آن پنداشتند، با آنچه كه مردم با آن از در آشتى هستند-  امور دنيايى-  دشمن اند و با آنچه مردم با آن از در جنگ‏اند-  امور آخرت-  در آشتى‏اند، كتاب خدا به آنان دانسته شد و آنان به كتاب خدا دانايند، كتاب خداى متعال وسيله آنان برپاست و آنان به-  احكام-  كتاب قيام كردند، بيش از آنچه به آن اميد بسته ‏اند در ديده نمى‏ آرند و جز آنچه مى‏ترسند از چيزى بيم ندارند.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 440 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)اقسام رزق

حکمت 431 صبحی صالح

431-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )الرِّزْقُ رِزْقَانِ طَالِبٌ وَ مَطْلُوبٌ فَمَنْ طَلَبَ الدُّنْيَا طَلَبَهُ الْمَوْتُ حَتَّى يُخْرِجَهُ عَنْهَا وَ مَنْ طَلَبَ الْآخِرَةَ طَلَبَتْهُ الدُّنْيَا حَتَّى يَسْتَوْفِيَ رِزْقَهُ مِنْهَا

حکمت 440 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

440 وَ قَالَ ع: الرِّزْقُ رِزْقَانِ طَالِبٌ وَ مَطْلُوبٌ-  فَمَنْ طَلَبَ الدُّنْيَا طَلَبَهُ الْمَوْتُ حَتَّى يُخْرِجَهُ عَنْهَا-  وَ مَنْ طَلَبَ الآْخِرَةَ طَلَبَتْهُ الدُّنْيَا حَتَّى يَسْتَوْفِيَ مِنْهَا رِزْقَهُ هذا تحريض على طلب الآخرة-  و وعد لمن طلبها بأنه سيكفي طلب الدنيا-  و إن الدنيا ستطلبه حتى يستوفي رزقه منها- . و قد قيل مثل الدنيا مثل ظلك-  كلما طلبته بعد عنك فإن أدبرت عنه تبعك

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (440)

و قال عليه السّلام: الرزق رزقان: طالب و مطلوب، فمن طلب الدنيا طلبه الموت حتّى يخرجه عنها، و من طلب الآخرة طلبته الدنيا حتى يستوفى منها رزقه.

«و فرمود: روزى دو گونه است: يكى جوينده و ديگرى كه بجويندش، آن كس كه دنيا را بجويد مرگ در پى اوست تا او را از دنيا بيرون برد و آن كس كه آخرت را جويد دنيا در پى اوست تا روزيش را به كمال فرا گيرد.»

اين سخن تحريص به طلب آخرت است و وعده آن است كه هر كس در طلب آخرت باشد از طلب دنيا كفايت مى‏ شود و دنيا خود در جستجوى اوست تا روزى خود را به كمال از دنيا فرا گيرد. و گفته شده است مثل دنيا چون سايه توست، هر چه در جستجوى آن برآيى از تو دور مى‏شود و اگر پشت به آن كنى از پى تو مى ‏آيد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 432 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 423 صبحی صالح

423-وَ قَالَ ( عليه‏ السلام  )مَنْ أَصْلَحَ سَرِيرَتَهُ أَصْلَحَ اللَّهُ عَلَانِيَتَهُ

وَ مَنْ عَمِلَ لِدِينِهِ كَفَاهُ اللَّهُ أَمْرَ دُنْيَاهُ

وَ مَنْ أَحْسَنَ فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَحْسَنَ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ

حکمت 432 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

432 وَ قَالَ ع: مَنْ أَصْلَحَ سَرِيرَتَهُ أَصْلَحَ اللَّهُ عَلَانِيَتَهُ-  وَ مَنْ عَمِلَ لِدِينِهِ كَفَاهُ اللَّهُ أَمْرَ دُنْيَاهُ-  وَ مَنْ أَحْسَنَ فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ-  أَحْسَنَ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ لا ريب أن الأعمال الظاهرة تبع للأعمال الباطنة-  فمن صلح باطنه صلح ظاهره و بالعكس-  و ذلك لأن القلب أمير مسلط على الجوارح-  و الرعية تتبع أميرها-  و لا ريب أن من عمل لدينه كفاه الله أمر دنياه-  و قد شهد بذلك الكتاب العزيز في قوله سبحانه-  وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ- . و لهذا أيضا علة ظاهرة-  و ذاك أن من عمل لله سبحانه و للدين-  فإنه لا يخفى حاله في أكثر الأمر عن الناس-  و لا شبهة أن الناس إذا حسنت عقيدتهم في إنسان-  و علموا متانة دينه بوبوا له إلى الدنيا أبوابا-  لا يحتاج أن يتكلفها و لا يتعب فيها-  فيأتيه رزقه من غير كلفة و لا كد-  و لا ريب أن من أحسن فيما بينه و بين الله-  أحسن الله ما بينه و بين الناس-  و ذلك لأن القلوب بالضرورة تميل إليه و تحبه-  و ذلك لأنه إذا كان محسنا بينه و بين الناس-  عف عن أموال الناس و دمائهم و أعراضهم-  و ترك الدخول فيما لا يعنيه-  و لا شبهة أن من كان بهذه الصفة-  فإنه يحسن ما بينه و بين الناس

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (432)

و قال عليه السّلام: من اصلح سريرته، اصلح الله علانيته، و من عمل لدينه، كفاه الله امر دنياه، و من احسن فيما بينه و بين الله، احسن الله ما بينه و بين الناس.

«هر كس نهان خود را اصلاح كند، خداوند آشكار او را اصلاح فرمايد، و هر كس براى دين خود كار كند، خداوند كار دنيايش را اصلاح فرمايد و آن كس كه ميان خود و خدا را اصلاح و نيكو كند، خداوند آنچه را كه ميان او و مردم است، نيكو گرداند.»

ترديد نيست كه اعمال ظاهرى پيرو اعمال باطنى است و هر كس نهان او درست باشد آشكار او هم درست است و عكس اين موضوع هم درست است، زيرا قلب‏ همچون اميرى مسلط بر جوارح است و رعيت از امير خود پيروى مى‏كند، و ترديد نيست آن كس كه براى دين خود كار كند خداوند كار دنيايش را كفايت مى‏ فرمايد و كتاب عزيز خداوند بر اين موضوع گواه است كه فرموده است: «هر كس بپرهيزد از خدا براى او راه بيرون شدى قرار مى‏ دهد و او را از جايى كه گمان نمى‏ برد روزى مى‏ دهد.» براى اين موضوع يك علت ظاهرى هم هست و آن اين است كه هر كس براى دين و خداوند كار كند در بيشتر موارد حال او از مردم پوشيده نمى ‏ماند و شك نيست كه چون عقيده مردم درباره كسى نيكو شود و استوارى دين او را بدانند، درهايى از امور دنيا را بر او مى‏ گشايند كه در انجام دادن آن به تكلف و زحمت نمى‏ افتد و روزى او بدون رنج و زحمت مى ‏رسد و شك نيست هر كس آنچه را ميان او و خداوند است، اصلاح فرمايد، خداوند آنچه را ميان او و مردم است، اصلاح مى‏ فرمايد و اين بدان سبب است كه دلها به او گرايش مى ‏يابد و به ضرورت او را دوست مى‏ دارد زيرا آن كس كه بين خود و خدا را اصلاح كند از تعرض به اموال و خونها و آبروى مردم خوددارى مى ‏كند و در چيزهاى بى‏ معنى دخالت نمى‏ كند و بدون شبهه آن كس كه چنين باشد رابطه ‏اش با مردم پسنديده و نيكو مى‏ شود.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 426 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 418 صبحی صالح

418-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )الْحِلْمُ عَشِيرَةٌ

حکمت 426 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

426: وَ قَالَ ع الْحِلْمُ عَشِيرَةٌ كان يقال الحلم جنود مجندة لا أرزاق لها- . وقال ع وجدت الاحتمال أنصر لي من الرجال

و قال الشاعر

و للكف عن شتم اللئيم تكرما
أضر له من شتمه حين يشتم‏

و كان يقال من غرس شجرة الحلم-  اجتنى ثمرة السلم- . و قد تقدم من القول في الحلم ما فيه كفاية

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (426)

و قال عليه السّلام: الحلم عشيرة. «و فرمود: بردبارى همچون قبيله است.» و گفته شده است: بردبارى لشكرهاى آماده بدون جيره و مواجب است.

و على عليه السّلام فرموده است: بردبارى و تحمل كردن را براى خود يارى دهنده‏ تر از مردان يافتم. شاعرى در اين باره گفته است: همانا خوددارى از دشنام دادن فرومايه از روى بزرگوارى براى فرومايه زيان ‏بخش‏ تر از دشنام دادن به اوست هنگامى كه دشنام مى ‏دهد.

و گفته شده است: هر كس درخت بردبارى بكارد، ميوه صلح و سلامت مى‏ چيند.

درباره بردبارى پيش از اين به حد كفايت سخن گفته شد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 422 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 415 صبحی صالح

415-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )فِي صِفَةِ الدُّنْيَا:

تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى لَمْ يَرْضَهَا ثَوَاباً لِأَوْلِيَائِهِ وَ لَا عِقَاباً لِأَعْدَائِهِ

وَ إِنَّ أَهْلَ الدُّنْيَا كَرَكْبٍ بَيْنَا هُمْ حَلُّوا إِذْ صَاحَ بِهِمْ سَائِقُهُمْ فَارْتَحَلُوا

حکمت 422 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

422: وَ قَالَ ع فِي صِفَةِ الدُّنْيَا الدُّنْيَا تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ-  إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَرْضَهَا ثَوَاباً لِأَوْلِيَائِهِ-  وَ لَا عِقَاباً لِأَعْدَائِهِ قد تقدم لنا كلام طويل في ذم الدنيا-  و من الكلام المستحسن قوله تغر و تضر و تمر-  و الكلمة الثانية أحسن و أجمل- . وقرأت في بعض الآثار أن عيسى ع مر بقرية-  و إذا أهلها موتى في الطرق و الأفنية-  فقال للتلامذة إن هؤلاء ماتوا عن سخطة-  و لو ماتوا عن غير ذلك لتدافنوا-  فقالوا يا سيدنا وددنا أنا علمنا خبرهم-  فسأل الله تعالى فقال له-  إذا كان الليل فنادهم يجيبوك-  فلما كان الليل أشرف على نشز ثم ناداهم-  فأجابه مجيب فقال-  ما حالكم و ما قصتكم-  فقال بتنا في عافية-  و أصبحنا في الهاوية-  قال و كيف ذلك-  قال لحبنا الدنيا قال كيف كان حبكم لها-  قال حب الصبي لأمه-  إذا أقبلت فرح بها-  و إذا أدبرت حزن عليها و بكى-  قال فما بال أصحابك لم يجيبوني-  قال لأنهم ملجمون بلجم من نار-  بأيدي ملائكة غلاظ شداد-  قال فكيف أجبتني أنت من بينهم-  قال لأني كنت فيهم و لم أكن منهم-  فلما نزل بهم العذاب أصابني معهم-  فأنا معلق على شفير جهنم-  لا أدري أنجو منها أكبكب فيها-  فقال المسيح لتلامذته-  لأكل خبز الشعير بالملح الجريش-  و لبس المسوح و النوم على المزابل-  و سباخ الأرض في حر الصيف-  كثير مع العافية من عذاب الآخرة

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (422)

و قال عليه السّلام فى صفة الدنيا: الدنيا تغرّ و تضرّ و تمرّ، انّ الله سبحانه لم يرضها ثوابا لاوليائه، و لا عقابا لاعدائه.

و آن حضرت در صفت دنيا فرموده است: «دنيا مى‏ فريبد و زيان مى ‏رساند و مى‏ رود، و همانا كه خداوند سبحان آن را پاداشى براى دوستان و عقابى براى دشمنان خود نپسندد.»

پيش از اين سخن بسيار در نكوهش دنيا گفته ‏ايم، و اين جمله «مى‏فريبد و زيان مى‏ رساند و مى‏ رود.»، چه سخن پسنديده ‏اى است و جمله دوّم پسنديده‏ تر و زيباتر است.

در يكى از كتابها خواندم كه عيسى عليه السّلام از كنار دهكده‏اى گذشت كه مردمش همگى مرده و بر كنار راه و گوشه و كنار افتاده بودند، عيسى به شاگردانش فرمود: اين گروه به خشم خداوند گرفتار شده و مرده ‏اند و اگر به غير اين صورت مرده بودند دفن شده بودند. آنان گفتند: اى سرور ما دوست مى‏داريم از خبر آنان آگاه شويم.

عيسى عليه السّلام از پيشگاه خداوند متعال مسألت كرد. خداوندش فرمود: چون شب فرا رسيد ايشان را فراخوان، پاسخت خواهند داد. چون شب فرا رسيد، عيسى عليه السّلام به جاى بلندى رفت و آنان را صدا كرد، يكى از آن ميان پاسخش را داد. عيسى عليه السّلام پرسيد: داستان و حال شما چگونه است گفت: شب را به سلامت گذرانديم و بامداد در بدبختى و دوزخ فتاديم، عيسى پرسيد: به چه سبب گفت: به سبب دوستى ما دنيا را. پرسيد: محبت شما به دنيا چگونه بود گفت: چون محبت كودك به مادرش كه چون روى مى‏ آورد شاد مى‏ شود و چون پشت مى‏ كند اندوهگين مى‏ شود و مى‏ گريد. عيسى عليه السّلام گفت: چرا ياران ديگرت پاسخى به من نمى‏دهند گفت: زيرا كه به دست فرشتگان سخت‏گير و تندخو بردهان آنان لگامهاى آتش زده شده است. فرمود: چگونه از آن ميان تو پاسخ مرا دادى.

گفت: از اين جهت كه هر چند ميان ايشان بودم ولى از آنان نبودم ولى چون بر ايشان عذاب نازل شد مرا هم فرو گرفت، و من اينك آويخته بر دهانه دوزخم نمى‏ دانم آيا رهايى مى‏ يابم يا با چهره در آن مى‏ افتم. عيسى عليه السّلام به شاگردانش فرمود: همانا خوردن نان جو با نمك ناسوده و پوشيدن گليم و خوابيدن كنار مزبله ‏ها و بر خاك و خاشاك در گرماى تابستان در صورتى كه همراه با عافيت و رهايى از عذاب آخرت باشد، نعمت بسيارى است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 415 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 407 صبحی صالح

407-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )مَا اسْتَوْدَعَ اللَّهُ امْرَأً عَقْلًا إِلَّا اسْتَنْقَذَهُ بِهِ يَوْماً مَا

حکمت 415 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

415 قَالَ ع: مَا اسْتَوْدَعَ اللَّهُ امْرَأً عَقْلًا إِلَّا لِيَسْتَنْقِذَهُ بِهِ يَوْماً مَا لا بد أن يكون للبارئ تعالى في إيداع العقل-  قلب زيد مثلا غرض-  و لا غرض إلا أن يستدل به على ما فيه نجاته و خلاصه-  و ذلك هو التكليف-  فإن قصر في النظر و جهل و أخطأ الصواب-  فلا بد أن ينقذه عقله-  من ورطة من ورطات الدنيا-  و ليس يخلو أحد عن ذلك أصلا-  لأن كل عاقل لا بد أن يتخلص من مضرة-  سبيلها أن تنال بإعمال فكرته-  و عقله في الخلاص منها-  فالحاصل أن العقل إما أن ينقذ الإنقاذ الديني-  و هو الفلاح و النجاح على الحقيقة-  أو ينقذ من بعض مهالك الدنيا و آفاتها-  و على كل حال فقد صح قول أمير المؤمنين ع-  و قد رويت هذه الكلمة مرفوعة-  و رويت إلا استنقذه به يوما ما- . وعنه ص العقل نور في القلب-  يفرق به بين الحق و الباطل- .

وعن أنس قال سئل رسول الله ص عن الرجل-  يكون حسن العقل كثير الذنوب-  فقال ما من بشر-  إلا و له ذنوب و خطايا يقترفها-  فمن كانت سجيته العقل و غريزته اليقين-  لم تضره ذنوبه-  قيل كيف ذلك يا رسول الله قال-كلما أخطأ لم يلبث أن يتدارك ذلك بتوبة و ندامة-  على ما فرط منه-  فيمحو ذنوبه و يبقى له فضل يدخل به الجنة

نكت في مدح العقل و ما قيل فيه

و قد تقدم من قولنا في العقل-  و ما ذكر فيه ما فيه كفاية-  و نحن نذكر هاهنا شيئا آخر-  كان يقال-  العاقل يروي ثم يروي و يخبر ثم يخبر- . و قال عبد الله بن المعتز-  ما أبين وجوه الخير و الشر في مرآة العقل- .

لقمان يا بني شاور من جرب الأمور-  فإنه يعطيك من رأيه ما قام عليه بالغلاء-  و تأخذه أنت بالمجان- . أردشير بن بابك-  أربعة تحتاج إلى أربعة-  الحسب إلى الأدب و السرور إلى الأمن-  و القرابة إلى المودة و العقل إلى التجربة- . الإسكندر لا تحتقر الرأي الجزيل من الحقير-  فإن الدرة لا يستهان بها لهوان غائصها- . مسلمة بن عبد الملك-  ما ابتدأت أمرا قط بحزم-  فرجعت على نفسي بلائمة-  و إن كانت العاقبة علي-  و لا أضعت الحزم فسررت و إن كانت العاقبة لي- .

وصف رجل عضد الدولة بن بويه-  فقال لو رأيته-  لرأيت رجلا له وجه فيه ألف عين-  و فم فيه ألف لسان و صدر فيه ألف قلب- . أثنى قوم من الصحابة-  على رجل عند رسول الله ص-  بالصلاة و العبادة و خصال الخير حتى بالغوافقال ص كيف عقله قالوا يا رسول الله-نخبرك باجتهاده في العبادة و ضروب الخير-  و تسأل عن عقله-  فقال إن الأحمق ليصيب بحمقه-  أعظم مما يصيبه الفاجر بفجوره-  و إنما ترتفع العباد غدا في درجاتهم-  و ينالون من الزلفى من ربهم على قدر عقولهم- .

الريحاني العقل ملك و الخصال رعيته-  فإذا ضعف عن القيام عليها-  وصل الخلل إليها-  و سمع هذا الكلام أعرابي فقال هذا كلام يقطر عسله- . قال معن بن زائدة-  ما رأيت قفا رجل إلا عرفت عقله-  قيل فإن رأيت وجهه-  قال ذا كتاب يقرأ- . بعض الفلاسفة-  عقل الغريزة مسلم إلى عقل التجربة- .

بعضهم-  كل شي‏ء إذا كثر رخص إلا العقل-  فإنه إذا كثر غلا- . قالوا في قوله تعالى-  لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا-  أي من كان عاقلا- . و من كلامهم-  العاقل بخشونة العيش مع العقلاء-  آنس منه بلين العيش مع السفهاء- . أعرابي-  لو صور العقل أظلمت معه الشمس-  و لو صور الحمق لأضاء معه الليل- . قيل لحكيم متى عقلت قال حين ولدت-  فأنكروا ذلك فقال أما أنا فقد بكيت حين جعت-  و طلبت الثدي حين احتجت-  و سكت حين أعطيت-  يريد أن من عرف مقادير حاجته فهو عاقل- . المأمون-  إذا أنكرت من عقلك شيئا فاقدحه بعاقل- .

بزرجمهر-  العاقل الحازم إذا أشكل عليه الرأي-  بمنزلة من أضل لؤلؤة-  فجمع ما حول مسقطها من التراب-  ثم التمسها حتى وجدها-  و كذلك العاقل-  يجمع وجوه‏ الرأي في الأمر المشكل-  ثم يضرب بعضها في بعض-  حتى يستخلص الرأي الأصوب- . كان يقال-  هجين عاقل خير من هجان جاهل- . كان بعضهم إذا استشير قال لمشاوره-  أنظرني حتى أصقل عقلي بنومة- . إذا نزلت المقادير نزلت التدابير-  من نظر في المغاب ظفر بالمحاب-  من استدت عزائمه اشتدت دعائمه-  الرأي السديد أجدى من الأيد الشديد- . بعضهم-

و ما ألف مطرور السنان مشدد
يعارض يوم الروع رأيا مسددا

أبو الطيب-

الرأي قبل شجاعة الشجعان
هو أول وهى المحل الثاني‏

فإذا هما اجتمعا لنفس حرة
بلغت من العلياء كل مكان‏

و لربما طعن الفتى أقرانه
بالرأي قبل تطاعن الأقران‏

لو لا العقول لكان أدنى ضيغم‏
أدنى إلى شرف من الإنسان‏

و لما تفاضلت النفوس و دبرت
أيدي الكماة عوالي المران‏

ذكر المأمون ولد علي ع-  فقال خصوا بتدبير الآخرة-  و حرموا تدبير الدنيا- . كان يقال-  إذا كان الهوى مقهورا تحت يد العقل-  و العقل مسلط عليه-  صرفت مساوئ صاحبه إلى المحاسن-  فعدت بلادته حلما و حدته ذكاء-  و حذره بلاغة و عية صمتا-  و جبنه حذرا و إسرافه جودا- .

و ذكر هذا الكلام عند بعضهم-  فقال هذه خصيصة الحظ-  نقلها مرتب هذا الكلام إلى العقل- . سمع محمد بن يزداد كاتب المأمون قول الشاعر-

إذا كنت ذا رأي فكن ذا عزيمة
فإن فساد الرأي أن تترددا

فأضاف إليه

و إن كنت ذا عزم فأنفذه عاجلا
فإن فساد العزم أن يتفندا

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (415)

قال عليه السّلام: ما استودع الله امرأ عقلا الا ليستنقذه به يوما ما.

و آن حضرت فرمود: «خداوند عقل را پيش كسى به وديعت ننهاد مگر براى اينكه او را روزى به يارى آن برهاند.»

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن روايات و نكته‏ هايى در فضيلت عقل آورده است كه به ترجمه چند مورد از آن بسنده مى‏ شود.

از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل است كه فرموده است: «عقل نورى در دل است كه با آن ميان حق و باطل فرق گذاشته مى ‏شود.» انس گويد: از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درباره مردى كه داراى عقل پسنديده و گناهان بسيار باشد پرسيده شد، فرمود: هيچ بشرى نيست مگر اينكه مرتكب خطاها و گناهانى مى‏ شود، هرگاه خوى كسى عقل و غريزه‏ اش يقين باشد، گناهانش او را زيانى نمى رساند. گفته شد: اى رسول خدا چگونه است فرمود: هرگاه خطايى كند چيزى نمى‏ گذرد كه آن را با توبه و پشيمانى جبران مى‏ كند و بدين گونه گناهانش پاك مى‏ شود و فضيلتى براى او باقى مى‏ ماند كه او را به بهشت مى‏ برد.

گفته شده است: عاقل نخست سيراب مى‏ شود و سپس سيراب مى ‏كند و نخست آگاه مى‏ شود و سپس آگاه مى‏ سازد.

عبد الله بن معتز گفته است: چهره ‏هاى بدى و نيكى در آينه عقل چه آشكار و ظاهر است.

اردشير بابكان گويد: چهار چيز محتاج چهار چيز است، حسب نيازمند ادب است و شادى نيازمند امنيت و نزديكى نيازمند دوستى و عقل نيازمند تجربه است.

اسكندر گويد: رأى پسنديده را از شخص كوچك، كوچك مشمار كه ارزش مرواريد به سبب خوارى غواص آن، زبون نمى‏ شود.

گروهى از اصحاب در حضور رسول خدا مردى را از لحاظ انجام دادن عبادت و نمازگزاردن و صفات خير ستايش كردند و چون در آن مورد زياده‏ روى كردند، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: عقل او چگونه است گفتند: اى رسول خدا ما از كوشش او در عبادت و كارهاى خير مى‏ گوييم و شما از عقل او مى‏ پرسيد. فرمود: آرى، احمق با حماقت خود به زيان بزرگترى مى ‏رسد تا تبهكار به تبهكاري هايش، و همانا فرداى قيامت مردم به درجات مقرب به خداوند خود به ميزان عقلهاى خود مى‏ رسند.

يكى از حكيمان گفته است: هر چيز چون فراوان شود ارزان مى‏شود، غير از عقل كه چون فزون شود گرانتر مى‏ شود.

در تفسير اين گفتار خداوند كه فرموده است: «تا هر كه را زنده است بيم دهد.»، گفته‏ اند يعنى كسى را كه عاقل باشد.

ديگر از سخنان حكيمان اين است، كه خردمند با زندگى سخت همراه خردمندان خشنودتر از زندگى مرفه همراه سفلگان است.

عربى بيابان نشين گفته است: اگر صورت عقل كشيده و مجسم شود، خورشيد در قبال آن تاريك مى‏شود و اگر چهره حماقت تصوير شود شب در قبال آن نورانى به نظر مى‏رسد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 412 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)معنای لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ

حکمت 404 صبحی صالح

404-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )وَ قَدْ سُئِلَ عَنْ مَعْنَى قَوْلِهِمْ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ

إِنَّا لَا نَمْلِكُ مَعَ اللَّهِ شَيْئاً وَ لَا نَمْلِكُ إِلَّا مَا مَلَّكَنَا فَمَتَى مَلَّكَنَا مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنَّا كَلَّفَنَا وَ مَتَى أَخَذَهُ مِنَّا وَضَعَ تَكْلِيفَهُ عَنَّا

حکمت 412 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 20

412: قَالَ ع وَ قَدْ سُئِلَ عَنْ مَعْنَى قَوْلِهِمْ-  لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ-  إِنَّا لَا نَمْلِكُ مَعَ اللَّهِ شَيْئاً وَ لَا نَمْلِكُ إِلَّا مَا مَلَّكَنَا-  فَمَتَى مَلَّكَنَا مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنَّا كَلَّفَنَا-  وَ مَتَى أَخَذَهُ مِنَّا وَضَعَ تَكْلِيفَهُ عَنَّا

معنى هذا الكلام-  أنه ع جعل الحول عبارة عن الملكية و التصرف-  و جعل القوة عبارة عن التكليف-  كأنه يقول لا تملك و لا تصرف إلا بالله-  و لا تكليف لأمر من الأمور إلا بالله-  فنحن لا نملك مع الله شيئا أي لا نستقل بأن نملك شيئا-  لأنه لو لا إقداره إيانا و خلقته لنا أحياء-  لم نكن مالكين و لا متصرفين-  فإذا ملكنا شيئا هو أملك به أي أقدر عليه منا-  صرنا مالكين له كالمال مثلا حقيقة-  و كالعقل و الجوارح و الأعضاء مجازا-  و حينئذ يكون مكلفا لنا أمرا يتعلق بما ملكنا إياه-  نحو أن يكلفنا الزكاة عند تمليكنا المال-  و يكلفنا النظر عند تمليكنا العقل-  و يكلفنا الجهاد و الصلاة و الحج و غير ذلك-  عند تمليكنا الأعضاء و الجوارح-  و متى أخذ منا المال وضع عنا تكليف الزكاة-  و متى أخذ العقل سقط تكليف النظر-  و متى أخذ الأعضاء و الجوارح-  سقط تكليف الجهاد و ما يجري مجراه- . هذا هو تفسير قوله ع-  فأما غيره فقد فسره بشي‏ء آخر-

قال ابو عبد الله جعفر بن محمد ع فلا حول على الطاعة و لا قوة على ترك المعاصي إلا باللهو قال قوم و هم المجبرة-  لا فعل من الأفعال إلا و هو صادر من الله-  و ليس في اللفظ ما يدل ما ادعوا-  و إنما فيه أنه لا اقتدار إلا بالله-  و ليس يلزم من نفي الاقتدار إلا بالله صدق قولنا-  لا فعل من الأفعال إلا و هو صادر عن الله-  و الأولى في تفسير هذه اللفظة أن تحمل على ظاهرها-  و ذلك أن الحول هو القوة و القوة هي الحول-  كلاهما مترادفان-  و لا ريب أن القدرة من الله تعالى-  فهو الذي أقدر المؤمن على الإيمان و الكافر على الكفر-  و لا يلزم من ذلك مخالفة القول بالعدل-  لأن القدرة ليست موجبة- .

فإن قلت فأي فائدة في ذكر ذلك-  و قد علم كل أحد أن الله تعالى خلق القدرة-  في جميع الحيوانات-  قلت المراد بذلك الرد على من أثبت صانعا غير الله-  كالمجوس و الثنوية فإنهم قالوا بإلهين-  أحدهما يخلق قدرة الخير و الآخر يخلق قدرة الشر

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (412)

قال عليه السّلام، و قد سئل عن معنى قولهم: لا حول و لا قوة الّا باللّه: انا لا نملك مع الله شيئا، و لا نملك الا ما ملكنا، فمتى ملكّنا، ما هو املك به منا كلفنا، و متى اخذه منا وضع تكليفه عنّا.

«از آن حضرت درباره معنى «لا حول و لا قوة الا باللّه» پرسيدند، فرمود: با وجود خداوند ما را بر چيزى اختيار نيست و چيزى نداريم جز آنچه او ما را مالك آن قرار داده است، پس چون ما را مالك چيزى فرمود كه خود به آن سزاوارتر از ماست، تكليف بر عهده ما گذاشت، و چون آن را از ما گرفت، تكليف خود را از ما برداشت.»

ابن ابى الحديد مى ‏گويد: معنى اين سخن اين است كه آن حضرت «حول» را به معنى ملكيت و تصرف و «قوه» را به معنى تكليف گرفته است، گويى مى‏ فرمايد هيچ تملك و تصرفى جز به عنايت خدا و هيچ تكليفى براى هيچ كارى بدون امر خدا نيست.

يعنى در قبال خداوند ما مالك چيزى نيستيم و استقلال نداريم كه چيزى داشته باشيم، زيرا اگر خداوند ما را نمى‏ آفريد و زنده قرار نمى‏داد نه مالك چيزى بوديم و نه اختيار تصرف داشتيم. و هرگاه مالك چيزى هم مى‏ شويم خداوند بر آن چيز از ما تواناتر و مالك‏تر است، و چون مالك مال مى‏ شويم كه به حقيقت مالك آن هستيم يا داراى عقل و جوارح و اعضا مى‏ شويم كه به صورت مجازى مالك آنهاييم، در اين هنگام خداوند در قبال آنچه مالك هستيم تكليفى براى ما تعيين فرموده است، نظير آنكه در مال تكليف زكات و در عقل تكليف دقت كردن و در داشتن امكانات و اعضا و جوارح امورى چون حج و نماز و جهاد و ديگر احكام را بر ما مقرر فرموده است. هرگاه مال را از ما مى‏ گيرد، تكليف زكات را از ما برمى‏ دارد و هرگاه عقل را از ما مى‏ گيرد، تكليف دقت و انديشيدن از ما ساقط مى‏ شود و به همين ترتيب هرگاه اعضا و جوارح را مى‏ گيرد، تكليف جهاد ساقط مى‏ شود.

اين تفسير سخن آن حضرت است، ديگران به گونه ديگر «لا حول و لا قوة الا بالله» را معنى كرده ‏اند، ابو عبد الله جعفر بن محمد عليه السّلام فرموده است: هيچ نيرويى براى اطاعت و هيچ نيرويى براى ترك معصيتها جز به لطف خداوند نيست.

جبريان مى‏ گويند: هيچ كارى از كارها نيست مگر اينكه از خداوند صادر مى‏ شود و حال آنكه در الفاظ اين كلمه هيچ لفظى كه دليل ادعاى ايشان باشد وجود ندارد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 408 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)چشم زخم و افسون و جادوگرى

حکمت 400 صبحی صالح

400-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )الْعَيْنُ حَقٌّ وَ الرُّقَى حَقٌّ وَ السِّحْرُ حَقٌّ وَ الْفَأْلُ حَقٌّ

وَ الطِّيَرَةُ لَيْسَتْ بِحَقٍّ وَ الْعَدْوَى لَيْسَتْ بِحَقٍّ

وَ الطِّيبُ نُشْرَةٌ وَ الْعَسَلُ نُشْرَةٌ وَ الرُّكُوبُ نُشْرَةٌ وَ النَّظَرُ إِلَى الْخُضْرَةِ نُشْرَةٌ

حکمت 408 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

408: الْعَيْنُ حَقٌّ وَ الرُّقَى حَقٌّ وَ السِّحْرُ حَقٌّ-  وَ الْفَأْلُ حَقٌّ وَ الطِّيَرَةُ لَيْسَتْ بِحَقٍّ-  وَ الْعَدْوَى لَيْسَتْ بِحَقٍّ-  وَ الطِّيبُ نُشْرَةٌ وَ الْعَسَلُ نُشْرَةٌ-  وَ الرُّكُوبُ نُشْرَةٌ وَ النَّظَرُ إِلَى الْخُضْرَةِ نُشْرَةٌ و يروى و الغسل نشرة بالغين المعجمة-  أي التطهير بالماء

أقوال في العين و السحر و الفأل و العدوى و الطيرة

و قد جاء في الحديث المرفوع العين حق و لو كان شي‏ء يسبق القدر لسبقته العين-  و إذا استغسلتم فاغسلوا-  قالوا في تفسيره إنهم كانوا يطلبون من العائن-  أن يتوضأ بماء ثم يسقي منه المعين و يغتسل بسائره- . و في حديث عائشة العين حق كما أن محمدا حق- . و للحكماء في تعليل ذلك قول لا بأس به-  قالوا هذا عائد إلى نفس العائن-  و ذلك لأن الهيولى مطيعة للأنفس متأثرة بها-  أ لا ترى أن نفوس الأفلاك تؤثر فيها-  بتعاقب الصور عليها-  و النفوس البشرية من جوهر نفوس الأفلاك-  و شديدة الشبه بها-  إلا أن نسبتها إليها نسبة السراج إلى الشمس-  فليست عامة التأثير-  بل تأثيرها في أغلب الأمر في بدنها خاصة-  و لهذا يحمى مزاج الإنسان عند الغضب-يستعد للجماع عند تصور النفس صورة المعشوق-  فإذن قد صار تصور النفس مؤثرا فيما هو خارج عنها-  لأنها ليست حالة في البدن-  فلا يستبعد وجود نفس لها جوهر مخصوص-  مخالف لغيره من جواهر النفوس تؤثر في غير بدنها-  و لهذا يقال إن قوما من الهند يقتلون بالوهم-  و الإصابة بالعين من هذا الباب-  و هو أن تستحسن النفس صورة مخصوصة و تتعجب منها-  و تكون تلك النفس خبيثة جدا-  فينفعل جسم تلك الصورة مطيعا لتلك النفس-  كما ينفعل البدن للسم- .

وفي حديث أم سلمة أن رسول الله ص رأى في وجه جارية لها سعفة-  فقال إن بها نظرة فاسترقوا لها- . وقال عوف بن مالك الأشجعي كنا نرقي في الجاهلية-  فقلت يا رسول الله ما ترى في ذلك فقال-  أعرضوا على رقاكم-  فلا بأس بالرقى ما لم يكن فيها شرك كان ناس من أصحاب رسول الله ص في سفر-  فمروا بحي من أحياء العرب-  فاستضافوهم فلم يضيفوهم و قالوا لهم-  هل فيكم من راق فإن سيد الحي لديغ-  فقال رجل منهم نعم-  فأتاه فرقاه بفاتحة الكتاب فبرأ-  فأعطي قطيعا من الغنم-  فأبى أن يقبلها حتى يأتي رسول الله ص-  فذكر ذلك لرسول الله ص-  و قال و عيشك ما رقيته إلا بفاتحة الكتاب-  فقال ما أدراكم إنها رقية-  خذوا منهم و اضربوا لي معكم بسهم

وروى بريدة قال قال رسول الله ص و قد ذكرت عنده الطيرة-  من عرض له من هذه الطيرة شي‏ء فليقل-  اللهم لا طير إلا طيرك و لا خير إلا خيرك-  و لا إله غيرك و لا حول و لا قوة إلا بالله وعنه ع ليس منا من تطير أو تطير له-  أو تكهن أو تكهن له أنس بن مالك يرفعه لا عدوى و لا طيرة و يعجبني الفأل الصالح-  قالوا فما الفأل الصالح قال الكلمة الطيبة و عنه ع تفاءلوا و لا تطيروا

وروى عبد الله بن بريدة عن أبيه أن رسول الله ص كان لا يتطير من شي‏ء-  و كان إذا بعث عاملا سأل عن اسمه-  فإذا أعجبه سر به و رئي بشر ذلك في وجهه-  و إن كره اسمه رئيت الكراهة على وجهه-  و إذا دخل قرية سأل عن اسمها-  فإن أعجبه ظهر على وجهه- . بنى عبيد الله بن زياد بالبصرة دارا عظيمة-  فمر بها بعض الأعراب-  فرأى في دهليزها صورة أسد و كلب و كبش-  فقال أسد كالح و كبش ناطح و كلب نابح-  و الله لا يمتع بها-  فلم يلبث عبيد الله فيها إلا أياما يسيرة- .

أبو هريرة يرفعه إذا ظننتم فلا تحققوا-  و إذا تطيرتم فامضوا و على الله فتوكلواوقال ع أحسنها الفأل و لا يرد قدرا-  و لكن إذا رأى أحدكم ما يكره فليقل-  اللهم لا يأتي بالحسنات إلا أنت-  و لا يدفع السيئات إلا أنت-  و لا حول و لا قوة إلا بك- .

و قال بعض الشعراء-

لا يعلم المرء ليلا ما يصبحه
إلا كواذب ما يجري به الفأل‏

و الفأل و الزجر و الكهان كلهم‏
مضللون و دون الغيب أقفال‏

وعن النبي ص القيافة و الطرق و الطيرة من الخبثابن عباس يرفعه من اقتبس علما من النجوم اقتبس شعبة من السحر

أبو هريرة يرفعه من أتى كاهنا فصدقه فيما يقول-  فقد برئ مما أنزل الله على أبي القاسم- .

شاعر

لعمرك ما تدري الطوارق بالحصى
و لا زاجرت الطير ما الله صانع‏

و قال آخر

لا يقعدنك عن بغاء
الخير تعقاد العزائم‏

فلقد غدوت و كنت لا
أغدو على راق و حائم‏

فإذا الأشائم كالأيامن
و الأيامن كالأشائم‏

و كذاك لا خير و لا
شر على أحد بدائم‏

تفاءل هشام بن عبد الملك بنصر بن سيار-  فقلده خراسان فبقي فيها عشر سنين- . و تفاءل عامر بن إسماعيل قاتل مروان بن محمد-  باسم رجل لقيه فسأله عن اسمه-  فقال منصور بن سعد-  قال من أي العرب قال من سعد العشيرة-  فاستصحبه و طلب مروان فظفر به و قتله- . و تفاءل المأمون بمنصور بن بسام-  فكان سبب مكانته عنده- . قالوا إنما أصل اليد اليسرى العسرى-  إلا أنهم أبدلوا اليسرى من اليسر تفاؤلا- . مزرد بن ضرار-

و إني امرؤ لا تقشعر ذؤابتي
من الذئب يعوي و الغراب المحجل‏

الكميت

و لا أنا ممن يزجر الطير همه
أ صاح غراب أم تعرض ثعلب‏

و قال بعض العرب خرجت في طلب ناقة ضلت لي- فسمعت قائلا يقول-

و لئن بعثت لها بغاة
فما البغاة بواجدينا

فلم أتطير و مضيت لوجهي-  فلقيني رجل قبيح الوجه به ما شئت من عاهة-  فلم أتطير و تقدمت-  فلاحت لي أكمة فسمعت منها صائحا-و الشر يلقى مطالع الأكم‏-  فلم أكترث و لا انثنيت و علوتها-  فوجدت ناقتي قد تفاجت للولادة-  فنتجتها و عدت إلى منزلي بها و معها ولدها- .

و قيل لعلي ع-  لا تحاربهم اليوم فإن القمر في العقرب-  فقال قمرنا أم قمرهموروي عنه ع أنه كان يكره أن يسافر-  أو يتزوج في محاق الشهر-  و إذا كان القمر في العقرب و روي أن ابن عباس قال على منبر البصرة إن الكلاب من الحن و إن الحن من ضعفاء الجن-  فإذ غشيكم منهم شي‏ء فألقوا إليه شيئا أو اطردوه-  فإن لها أنفس سوء- . و قال أبو عثمان الجاحظ-  كان علماء الفرس و الهند-  و أطباء اليونانيين و دهاة العرب-  و أهل التجربة من نازلة الأمصار و حذاق المتكلمين-  يكرهون الأكل بين يدي السباع-  يخافون عيونها للذي فيها من النهم و الشره-  و لما ينحل عند ذلك من أجوافها من البخار الردي‏ء-  و ينفصل من عيونها مما إذا خالط الإنسان-  نقض بنية قلبه و أفسده-  و كانوا يكرهون قيام الخدم-  بالمذاب و الأشربة على رءوسهم-  خوفا من أعينهم و شدة ملاحظتهم إياهم-  و كانوا يأمرون بإشباعهم قبل أن يأكلوا-  و كانوا يقولون في الكلب و السنور-  إما أن يطرد أو يشغل بما يطرح له- .

و قالت الحكماء نفوس السباع أردأ النفوس و أخبثها-  لفرط شرهها و شرها-  قالوا و قد وجدنا الرجل يضرب الحية بعصا-  فيموت الضارب و الحية-  لأن سم الحية فصل منها-  حتى خالط أحشاء الضارب و قلبه-  و نفذ في مسام جسده- . و قد يديم الإنسان النظر إلى العين المحمرة-  فتعتري عينه حمرة-  و التثاؤب يعدي أعداء ظاهرا-  و يكره دنو الطامث من اللبن لتسوطه-  لأن لها رائحة و بخارا يفسد اللبن المسوط- . و قال الأصمعي رأيت رجلا عيونا-  كان يذكر عن نفسه أنه إذا أعجبه الشي‏ء-  وجد حرارة تخرج من عينه- . و قال أيضا كان عندنا عيونان-  فمر أحدهما بحوض من حجارة-  فقال تالله ما رأيت كاليوم حوضا-  فانصدع فلقتين-  فمر عليه الثاني فقال-  و أبيك لقلما ضررت أهلك فيك-  فتطاير أربع فلق- .

و سمع آخر صوت بول من وراء جدار حائط-  فقال إنك كثير الشخب فقالوا هو ابنك-  فقال أوه انقطع ظهره-  فقيل لا بأس عليه إن شاء الله-  فقال و الله لا يبول بعدها أبدا فما بال حتى مات- . و سمع آخر صوت شخب ناقة بقوة-  فأعجبه فقال أيتهن هذه-  فوروا بأخرى عنها-  فهلكتا جميعا المورى بها و المورى عنها قال رجل من خاصة المنصور له-  قبل أن يقتل أبا مسلم بيوم واحد-  إني رأيت اليوم لأبي مسلم ثلاثا تطيرت له منها-  قال ما هي قال ركب فوقعت قلنسوته‏ عن رأسه-  فقال المنصور الله أكبر تبعها و الله رأسه-  فقال و كبا به فرسه-  فقال الله أكبر كبا و الله جده و أصلد زنده-  فما الثالثة قال إنه قال لأصحابه-  أنا مقتول و إنما أخادع نفسي-  و إذا رجل ينادي آخر من الصحراء-  اليوم آخر الأجل يا فلان-  فقال الله أكبر انقضى أجله إن شاء الله و انقطع من الدنيا أثره-  فقتل في غد ذلك اليوم- . تجهز النابغة الذبياني للغزو و اسمه زياد بن عمرو-  مع زبان بن سيار الفزاري-  فلما أراد الرحيل سقطت عليه جرادة فتطير-  و قال ذات لونين تجرد غري من خرج-  فأقام و لم يلتفت زبان إلى طيرته-  فذهب و رجع غانما فقال-

تطير طيرة يوما زياد
لتخبره و ما فيها خبير

أقام كان لقمان بن عاد
أشار له بحكمته مشير

تعلم إنه لا طير إلا
على متطير و هو الثبور

بلى شي‏ء يوافق بعض شي‏ء
أحايينا و باطله كثير

حضر عمر بن الخطاب الموسم- فصاح به صائح يا خليفة رسول الله- فقال رجل من بني لهب و هم أهل عيافة و زجر- دعاه باسم ميت مات و الله أمير المؤمنين- فلما وقف الناس للجمار إذا حصاة صكت صلعة عمر- فأدمي منها فقال ذلك القائل- أشعر و الله أمير المؤمنين- لا و الله ما يقف هذا الموقف أبدا- فقتل عمر قبل أن يحول الحول- و قال كثير بن عبد الرحمن-

تيممت لهبا أبتغي العلم عندها
و قد صار علم العائفين إلى لهب‏

كان للعرب كاهنان- اسم أحدهما شق و كان نصف إنسان- و اسم الآخر سطيح و كان يطوى طي الحصير- و يتكلمان بكل أعجوبة في الكهانة- فقال ابن الرومي-

لك رأي كأنه رأي شق
و سطيح قريعي الكهان‏

يستشف الغيوب عما تواري‏
بعيون جلية الإنسان‏

و قال أبو عثمان الجاحظ- كان مسيلمة قبل أن يتنبأ يدور في الأسواق- التي كانت بين دور العرب و العجم- كسوق الأبلة و سوق بقة- و سوق الأنبار و سوق الحيرة- يلتمس تعلم الحيل و النيرنجيات- و احتيالات أصحاب الرقى و العزائم و النجوم- و قد كان أحكم علم الحزاة و أصحاب الزجر و الخط- فعمد إلى بيضة فصب إليها خلا حاذقا قاطعا- فلانت حتى إذا مدها الإنسان استطالت و دقت كالعلك- ثم أدخلها قارورة ضيقة الرأس- و تركها حتى انضمت و استدارت و جمدت- فعادت كهيئتها الأولى- فأخرجها إلى قوم و هم أعراب و استغواهم بها- و فيه قيل

ببيضة قارور و راية شادن
و توصيل مقطوع من الطير حاذق‏

قالوا أراد براية الشادن- التي يعملها الصبي من القرطاس الرقيق- و يجعل لها ذنبا و جناحين- و يرسلها يوم الريح بخيط طويل- . كان مسيلمة يعمل رايات من هذا الجنس- و يعلق فيها الجلاجل- و يرسلها ليلا في شدة الريح- و يقول هذه الملائكة تنزل علي- و هذه خشخشة الملائكة و زجلها- و كان يصل جناح الطير المقصوص بريش معه- فيطير و يستغوي به الأعراب- . شاعر في الطيرة-

و أمنع الياسمين الغض من حذري
عليك إذ قيل لي نصف اسمه ياس‏

و قال آخر

أهدت إليه سفرجلا فتطيرا
منه و ظل مفكرا مستعبرا

خوف الفراق لأن شطر هجائه‏
سفر و حق له بأن يتطيرا

و قال آخر

يا ذا الذي أهدى لنا سوسنا
ما كنت في إهدائه محسنا

نصف اسمه سو فقد ساءني‏
يا ليت إني لم أر السوسنا

و مثله

لا تراني طوال دهري
أهوى الشقائقا

إن يكن يشبه الخدود
فنصف اسمه شقا

و كانوا يتفاءلون بالآس لدوامه- و يتطيرون من النرجس لسرعة انقضائه- و يسمونه الغدار- . و قال العباس بن الأحنف-

إن الذي سماك يا منيتي
بالنرجس الغدار ما أنصفا

لو أنه سماك بالآسة
وفيت إن الآس أهل الوفا

خرج كثير يريد عزة و معه صاحب له من نهد- فرأى غرابا ساقطا فوق بانة ينتف ريشه- فقال له النهدي إن صدق الطير فقد ماتت عزة- فوافى أهلها و قد أخرجوا جنازتها-

فقال

و ما أعيف النهدي لا در دره
و أزجره للطير لا عز ناصره‏

رأيت غرابا ساقطا فوق بانة
ينتف أعلى ريشه و يطايره‏

فقال غراب لاغتراب و بانة
لبين و فقد من حبيب تعاشره‏

و قال الشاعر

و سميته يحيى ليحيا و لم يكن
إلى رد حكم الله فيه سبيل‏

تيممت فيه الفأل حين رزقته‏
و لم أدر أن الفأل فيه يفيل‏

فأما القول في السحر-  فإن الفقهاء يثبتونه و يقولون فيه القود-  و قد جاء في الخبر أن رسول الله ص-  سحره لبيد بن أعصم اليهودي-  حتى كان يخيل إليه أنه عمل الشي‏ء و لم يعمله- . و روي أن امرأة من يهود سحرته بشعر و قصاص ظفر-  و جعلت السحر في بئر-  و أن الله تعالى دله على ذلك-  فبعث عليا ع فاستخرجه و قتل المرأة –  و قوم من المتكلمين ينفون هذا عنه ع-  و يقولون إنه معصوم من مثله- . و الفلاسفة تزعم أن السحر من آثار النفس الناطقة-  و أنه لا يبعد أن يكون في النفوس-  نفس تؤثر في غير بدنها-  المرض و الحب و البغض و نحو ذلك-  و أصحاب الكواكب يجعلون للكواكب في ذلك تأثيرا-  و أصحاب خواص الأحجار و النبات و غيرها-  يسندون ذلك إلى الخواص-  و كلام أمير المؤمنين ع-  دال على تصحيح ما يدعى من السحر- .

و أما العدوى-فقد قال رسول الله ص لا عدوى في الإسلام و قال لمن قال أعدى بعضها بعضا يعني الإبل-  فمن أعدى الأول وقال لا عدوى و لا هامة و لا صفر-  فالعدوى معروفة-  و الهامة ما كانت العرب تزعمه-  في المقتول‏ لا يؤخذ بثأره-  و الصفر ما كانت العرب تزعمه-  من الحية في البطن تعض عند الجوع

نكت في مذاهب العرب و تخيلاتها

و سنذكر هاهنا نكتا ممتعة من مذاهب العرب و تخيلاتها-  لأن الموضع قد ساقنا إليه-  أنشد هشام بن الكلبي لأمية بن أبي الصلت-

سنة أزمة تبرح بالناس
ترى للعضاة فيها صريرا

لا على كوكب تنوء و لا ريح‏
جنوب و لا ترى طحرورا

و يسقون باقر السهل للطود
مهازيل خشية أن تبورا

عاقدين النيران في ثكن الأذناب‏
منها لكي تهيج البحورا

سلع ما و مثله عشر ما
عامل ما و عالت البيقورا

يروى أن عيسى بن عمر- قال ما أدري معنى هذا البيت- و يقال إن الأصمعي صحف فيه- فقال و غالت البيقورا بالغين المعجمة- و فسره غيره فقال- عالت بمعنى أثقلت البقر بما حملتها من السلع و العشر- و البيقور البقر و عائل غالب أو مثقل- و كانت العرب إذا أجدبت و أمسكت السماء عنهم- و أرادوا أن يستمطروا عمدوا إلى السلع و العشر- فحزموهما و عقدوهما في أذناب البقر- و أضرموا فيها النيران و أصعدوها في جبل وعر- و اتبعوها يدعون الله و يستسقونه- و إنما يضرمون النيران في أذناب البقر- تفاؤلا للبرق بالنار- و كانوا يسوقونها نحو المغرب من دون الجهات- و قال أعرابي-

شفعنا ببيقور إلى هاطل الحيا
فلم يغن عنا ذاك بل زادنا جدبا

فعدنا إلى رب الحيا فأجارنا
و صير جدب الأرض من عنده خصبا

و قال آخر

قل لبني نهشل أصحاب الحور
أ تطلبون الغيث جهلا بالبقر

و سلع من بعد ذاك و عشر
ليس بذا يجلل الأرض المطر

و يمكن أن يحمل تفسير الأصمعي على محمل صحيح- فيقال غالت بمعنى أهلكت- يقال غاله كذا و اغتاله أي أهلكه- و غالتهم غول يعني المنية- و منه الغضب غول الحلم- . و قال آخر-

لما كسونا الأرض أذناب البقر
بالسلع المعقود فيها و العشر

و قال آخر

يا كحل قد أثقلت أذناب البقر
بسلع يعقد فيها و عشر

فهل تجودين ببرق و مطر
و قال آخر يعيب العرب بفعلهم هذا-

لا در در رجال خاب سعيهم
يستمطرون لدى الإعسار بالعشر

أ جاعل أنت بيقورا مسلعة
ذريعة لك بين الله و المطر

و قال بعض الأذكياء- كل أمة قد تحذو في مذاهبها مذاهب ملة أخرى- و قد كانت الهند تزعم أن البقر ملائكة- سخط الله عليها فجعلها في الأرض- و أن لها عنده حرمة- و كانوا يلطخون الأبدان بأخثائها- و يغسلون الوجوه ببولها و يجعلونها مهور نسائهم- و يتبركون بها في جميع أحوالهم- فلعل أوائل العرب حذوا هذا الحذو و انتهجوا هذا المسلك-و للعرب في البقر خيال آخر- و ذلك أنهم إذا أوردوها فلم ترد- ضربوا الثور ليقتحم الماء فتقتحم البقر بعده- و يقولون إن الجن تصد البقر عن الماء- و إن الشيطان يركب قرني الثور- و قال قائلهم-

إني و قتلي سليكا حين أعقله
كالثور يضرب لما عافت البقر

و قال نهشل بن حري

كذاك الثور يضرب بالهراوى
إذا ما عافت البقر الظماء

و قال آخر

كالثور يضرب للورود
إذا تمنعت البقر

فإن كان ليس إلا هذا فليس ذاك بعجيب من البقر- و لا بمذهب من مذاهب العرب- لأنه قد يجوز أن تمتنع البقر من الورود حتى يرد الثور- كما تمتنع الغنم من سلوك الطرق أو دخول الدور و الأخبية- حتى يتقدمها الكبش أو التيس- و كالنحل تتبع اليعسوب و الكراكي تتبع أميرها- و لكن الذي تدل عليه أشعارها- أن الثور يرد و يشرب و لا يمتنع- و لكن البقر تمتنع و تعاف الماء و قد رأت الثور يشرب- فحينئذ يضرب الثور مع إجابته إلى الورود- فتشرب البقر عند شربه- و هذا هو العجب-

قال الشاعر

فإني إذن كالثور يضرب جنبه
إذا لم يعف شربا و عافت صواحبه‏

و قال آخر

فلا تجعلوني كالبقير و فحلها
يكسر ضربا و هو للورد طائع‏

و ما ذنبه إن لم يرد بقراته‏
و قد فاجأتها عند ذاك الشرائع‏

و قال الأعشى

لكالثور و الجني يضرب وجهه
و ما ذنبه إن عافت الماء مشربا

و ما ذنبه إن عافت الماء باقر
و ما إن يعاف الماء إلا ليضربا

قالوا في تفسيره- لما كان امتناعها يتعقبه الضرب- حسن أن يقال عافت الماء لتضرب- و هذه اللام هي لام العاقبة كقوله لدوا للموت- و على هذا فسر أصحابنا قوله سبحانه- وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ- . و من مذاهب العرب أيضا- تعليق الحلي و الجلاجل على اللديغ يرون أنه يفيق بذلك- و يقال إنه إنما يعلق عليه- لأنهم يرون أنه إن نام يسري السم فيه فيهلك- فشغلوه بالحلي و الجلاجل و أصواتها عن النوم- و هذا قول النضر بن شميل- و بعضهم يقول إنه إذا علق عليه حلي الذهب برأ- و إن علق الرصاص أو حلي الرصاص مات- . و قيل لبعض الأعراب أ تريدون شهرة- فقال إن الحلي لا تشهر و لكنها سنة ورثناها- .

و قال النابغة

فبت كأني ساورتني ضئيلة
من الرقش في أنيابها السم ناقع‏

يسهد من ليل التمام سليمها
لحلي النساء في يديه قعاقع‏

و قال بعض بني عذرة

كأني سليم ناله كلم حية
ترى حوله حلي النساء مرصعا

و قال آخر

و قد عللوا بالبطل في كل موضع
و غروا كما غر السليم الجلاجل‏

و قال جميل و ظرف في قوله- و لو قاله العباس بن الأحنف لكان ظريفا-

إذا ما لديغ أبرأ الحلي داءه
فحليك أمسى يا بثينة دائيا

و قال عويمر النبهاني و هو يؤكد قول النضر بن شميل-

فبت معنى بالهموم كأنني
سليم نفى عنه الرقاد الجلاجل‏

و مثله قول الآخر

كأني سليم سهد الحلي عينه
فراقب من ليل التمام الكواكبا

و يشبه مذهبهم في ضرب الثور- مذهبهم في العر يصيب الإبل- فيكوى الصحيح ليبرأ السقيم-

و قال النابغة

و كلفتني ذنب امرئ و تركته
كذي العر يكوى غيره و هو راتع‏

و قال بعض الأعراب

كمن يكوى الصحاح يروم برءا
به من كل جرباء الإهاب‏

و هذا البيت يبطل رواية من روى بيت النابغة- كذي العر بضم العين- لأن العر بالضم قرح في مشافر الإبل غير الجرب- و العر بالفتح الجرب نفسه- فإذا دل الشعر على أنه يكوى الصحيح ليبرأ الأجرب- فالواجب أن يكون بيت النابغة كذي العر بالفتح- . و مثل هذا البيت قول الآخر-

فألزمتني ذنبا و غيري جره
حنانيك لا يكوى الصحيح بأجربا

إلا أن يكون إطلاق لفظ الجرب على هذا المرض المخصوص- من باب المجاز لمشابهته له-و من تخيلات العرب و مذاهبها- أنهم كانوا يفقئون عين الفحل من الإبل إذا بلغت ألفا- كأنهم يدفعون العين عنها- قال الشاعر-

فقأنا عيونا من فحول بهازر
و أنتم برعي البهم أولى و أجدر

و قال آخر

وهبتها و كنت ذا امتنان
تفقأ فيها أعين البعران‏

و قال الآخر

أعطيتها ألفا و لم تبخل بها
ففقأت عين فحيلها معتافا

و قد ظن قوم أن بيت الفرزدق و هو-

غلبتك بالمفقئ و المعنى
و بيت المحتبي و الخافقات‏

من هذا الباب و ليس الأمر على ذلك- و إنما أراد بالفق‏ء قوله لجرير-

و لست و لو فقأت عينيك واجدا
أخا كلقيط أو أبا مثل دارم‏

و أراد بالمعنى قوله لجرير أيضا-

و إنك إذ تسعى لتدرك دارما
لأنت المعنى يا جرير المكلف‏

و أراد بقوله بيت المحتبي قوله-

بيت زرارة محتب بفنائه
و مجاشع و أبو الفوارس نهشل‏

و بيت الخافقات قوله

و معصب بالتاج يخفق فوقه
خرق الملوك له خميس جحفل‏

فأما مذهبهم في البلية- و هي ناقة تعقل عند القبر حتى تموت- فمذهب مشهور- و البلية أنهم إذا مات منهم كريم- بلوا ناقته أو بعيره- فعكسوا عنقها و أداروا رأسها إلى مؤخرها- و تركوها في حفيرة لا تطعم و لا تسقى حتى تموت- و ربما أحرقت بعد موتها- و ربما سلخت و ملئ جلدها ثماما- و كانوا يزعمون أن من مات و لم يبل عليه حشر ماشيا- و من كانت له بلية حشر راكبا على بليته- قال جريبة بن الأشيم الفقعسي لابنه-

يا سعد إما أهلكن فإنني
أوصيك إن أخا الوصاة الأقرب‏

لا أعرفن أباك يحشر خلفكم‏
تعبا يجر على اليدين و ينكب‏

و احمل أباك على بعير صالح
و تق الخطيئة إنه هو أصوب‏

و لعل لي مما جمعت مطية
في الحشر أركبها إذا قيل اركبوا

و قال جريبة أيضا

إذا مت فادفني بجداء ما بها
سوى الأصرخين أو يفوز راكب‏

فإن أنت لم تعقر علي مطيتي‏
فلا قام في مال لك الدهر جالب‏

و لا تدفنني في صوى و ادفننني
بديمومة تنزو عليها الجنادب‏

و قد ذكرت في مجموعي المسمى بالعبقري الحسان- أن أبا عبد الله الحسين- بن محمد بن جعفر الخالع رحمه الله- ذكر في كتابه في آراء العرب و أديانها هذه الأبيات- و استشهد بها على ما كانوا يعتقدون في البلية- و قلت إنه وهم في ذلك- و إنه ليس في هذه الأبيات دلالة على هذا المعنى- و لا لها به تعلق- و إنما هي وصية لولده أن يعقر مطيته بعد موته- إما لكيلا يركبها غيره بعده- أو على هيئة القربان كالهدي المعقور بمكة- أو كما كانوا يعقرون عند القبور- و مذهبهم في العقر على القبور- كقول زياد الأعجم في المغيرة بن المهلب-

إن السماحة و المروءة ضمنا
قبرا بمرو على الطريق الواضح‏

فإذا مررت بقبره فاعقر به‏
كوم الهجان و كل طرف سابح‏

و قال الآخر

نفرت قلوصي عن حجارة حرة
بنيت على طلق اليدين وهوب‏

لا تنفري يا ناق منه فإنه‏
شريب خمر مسعر لحروب‏

لو لا السفار و بعد خرق مهمه
لتركتها تحبو على العرقوب‏

و مذهبهم في العقر على القبور مشهور-  و ليس في هذا الشعر ما يدل على مذهبهم في البلية-  فإن ظن ظان أن قوله أو يفوز راكب-  فيه إيماء إلى ذلك-  فليس الأمر كما ظنه-  و معنى البيت ادفني بفلاة جداء مقطوعة عن الإنس-  ليس بها إلا الذئب و الغراب-  أو أن يعتسف راكبها المفازة و هي المهلكة-  سموها مفازة على طريق الفأل-  و قيل إنها تسمى مفازة من فوز أي هلك-  فليس في هذا البيت ذكر البلية-  و لكن الخالع أخطأ في إيراده في هذا الباب-  كما أخطأ في هذا الباب أيضا في إيراده قول مالك بن الريب-

و عطل قلوصي في الركاب فإنها
ستبرد أكبادا و تبكي بواكيا

فظن أن ذلك من هذا الباب الذي نحن فيه-  و لم يرد الشاعر ذلك و إنما أراد لا تركبوا راحلتي بعدي-  و عطلوها بحيث لا يشاهدها أعادي-  و أصادقي ذاهبة جائية تحت راكبها-  فيشمت العدو و يساء الصديق-  و قد أخطأ الخالع في مواضع عده من هذا الكتاب-  و أورد أشعارا في غير موضعها-  و ظنها مناسبة لما هو فيه فمنها ما ذكرناه-  و منها أنه ذكر مذهب العرب في الحلي-  و وضعه على اللديغ-

و استشهد عليه بقول الشاعر

يلاقي من تذكر آل ليلى
كما يلقى السليم من العداد

و لا وجه لإيراد هذا البيت في هذا الموضع-  فالعداد معاودة السم الملسوع في كل سنة-  في الوقت الذي لدغ فيه-  و ليس هذا من باب الحلي بسبيل- . و من ذلك إيراده قول الفرزدق غلبتك بالمفقئ-  في باب فق‏ء عيون الفحول إذا بلغت الإبل ألفا-  و قد تقدم شرحنا لموضع الوهم في ذلك-  و سنذكر هاهنا كثيرا من المواضع التي وهم فيها إن شاء الله- . و مما ورد عن العرب في البلية قول بعضهم-

أ بني زودني إذا فارقتني
في القبر راحلة برحل فاتر

للبعث أركبها إذا قيل اركبوا
مستوثقين معا لحشر الحاشر

و قال عويم النبهاني

أ بني لا تنسى البلية إنها
لأبيك يوم نشوره مركوب‏

و من تخيلات العرب و مذاهبها ما حكاه ابن الأعرابي- قال كانت العرب إذا نفرت الناقة فسميت لها أمها- سكنت من النفار- قال الراجز-

أقول و الوجناء بي تقحم
ويلك قل ما اسم أمها يا علكم‏

علكم اسم عبد له- و إنما سأل عبده ترفعا أن يعرف اسم أمها- لأن العبيد بالإبل أعرف و هم رعاتها- . و أنشد السكري-

فقلت له ما اسم أمها هات فادعها
تجبك و يسكن روعها و نفارها

و مما كانت العرب كالمجتمعة عليه الهامة-  و ذلك أنهم كانوا يقولون ليس من ميت يموت و لا يقتل-  إلا و يخرج من رأسه هامة-  فإن كان قتل و لم يؤخذ بثأره نادت الهامة على قبره-  اسقوني فإني صدية-  و عن هذا قال النبي ص لا هامة- . و حكي أن أبا زيد كان يقول-  الهامة مشددة الميم إحدى هوام الأرض-  و أنها هي المتلونة المذكورة- . و قيل إن أبا عبيد قال ما أرى أبا زيد حفظ هذا-  و قد يسمونها الصدى و الجمع أصداء-

قال

و كيف حياة أصداء و هام‏

و قال أبو دواد الإيادي

سلط الموت و المنون عليهم
فلهم في صدى المقابر هام‏

و قال بعضهم لابنه

و لا تزقون لي هامة فوق مرقب
فإن زقاء الهام للمرء عائب‏

تنادي ألا اسقوني و كل صدى به‏
و تلك التي تبيض منها الذوائب‏

يقول له لا تترك ثأري إن قتلت- فإنك إن تركته صاحت هامتي اسقوني- فإن كل صدى و هو هاهنا العطش بأبيك- و تلك التي تبيض منها الذوائب لصعوبتها و شدتها- كما يقال أمر يشيب رأس الوليد- و يحتمل أن يريد به صعوبة الأمر عليه- و هو مقبور إذا لم يثأر به- و يحتمل أن يريد به صعوبة الأمر على ابنه- يعني أن ذلك عار عليك- و قال ذو الإصبع-

يا عمرو إلا تدع شتمي و منقصتي
أضربك حيث تقول الهامة اسقوني‏

و قال آخر

فيا رب إن أهلك و لم ترو هامتي
بليلى أمت لا قبر أعطش من قبري‏

و يحتمل هذا البيت أن يكون خارجا عن هذا المعنى- الذي نحن فيه- و أن يكون ري هامته الذي طلبه من ربه- هو وصال ليلى و هما في الدنيا- و هم يكنون عما يشفيهم بأنه يروي هامتهم- .

و قال مغلس الفقسي

و إن أخاكم قد علمت مكانه
بسفح قبا تسفي عليه الأعاصر

له هامة تدعو إذا الليل جنها
بني عامر هل للهلالي ثائر

و قال توبة بن الحمير

و لو أن ليلى الأخيلية سلمت
علي و دوني جندل و صفائح‏

لسلمت تسليم البشاشة أو زقا
إليها صدى من جانب القبر صائح‏

و قال قيس بن الملوح و هو المجنون

و لو تلتقي أصداؤنا بعد موتنا
و من دوننا رمس من الأرض أنكب‏

لظل صدى رمسي و إن كنت رمة
لصوت صدى ليلى يهش و يطرب‏

و قال حميد بن ثور

ألا هل صدى أم الوليد مكلم
صداي إذا ما كنت رمسا و أعظما

و مما أبطله الإسلام قول العرب بالصفر- زعموا أن في البطن حية- إذا جاع الإنسان عضت على شرسوفه و كبده- و قيل هو الجوع بعينه- ليس أنها تعض بعد حصول الجوع- فأما لفظ الحديث

لا عدوى و لا هامة و لا صفر و لا غول

فإن أبا عبيدة معمر بن المثنى قال- هو صفر الشهر الذي بعد المحرم- قال نهى ع عن تأخيرهم المحرم إلى صفر- يعني ما كانوا يفعلونه من النسي‏ء- و لم يوافق أحد من العلماء أبا عبيدة على هذا التفسير-

و قال الشاعر

لا يتأرى لما في القدر يرقبه
و لا يعض على شرسوفه الصفر

و قال بعض شعراء بني عبس يذكر قيس بن زهير- لما هجر الناس و سكن الفيافي‏ و أنس بالوحش- ثم رأى ليلة نارا فعشا إليها- فشم عندها قتار اللحم فنازعته شهوته فغلبها و قهرها- و مال إلى شجرة سلم فلم يزل يكدمها- و يأكل من خبطها إلى أن مات-

إن قيسا كان ميتته
كرم و الحي منطلق‏

شام نارا بالهوى فهوى‏
و شجاع البطن يختفق‏

في دريس ليس يستره
رب حر ثوبه خلق‏

و قوله بالهوى اسم موضع بعينه-

و قال أبو النجم العجلي

إنك يا خير فتى نستعدي
على زمان مسنت بجهد
عضا كعض صفر بكبد

و قال آخر

أرد شجاع البطن قد تعلمينه
و أوثر غيري من عيالك بالطعم‏

و من خرافات العرب- أن الرجل منهم كان إذا أراد دخول قرية- فخاف وباءها أو جنها- وقف على بابها قبل أن يدخلها فنهق نهيق الحمار- ثم علق عليه كعب أرنب- كان ذلك عوذة له و رقية من الوباء و الجن- و يسمون هذا النهيق التعشير- قال شاعرهم-

و لا ينفع التعشير أن حم واقع
و لا زعزع و لا كعب أرنب‏

و قال الهيثم بن عدي- خرج عروة بن الورد إلى خيبر في رفقه ليمتاروا- فلما قربوا منها عشروا و عاف عروة أن يفعل فعلهم و قال-

لعمري لئن عشرت من خيفة الردى
نهاق حمير إنني لجزوع‏

فلا وألت تلك النفوس و لا أتت‏
قفولا إلى الأوطان و هي جميع‏

و قالوا إلا انهق لا تضرك خيبر
و ذلك من فعل اليهود ولوع‏

الولوع بالضم الكذب ولع الرجل إذا كذب- فيقال إن رفقته مرضوا و مات بعضهم- و نجا عروة من الموت و المرض- .

و قال آخر

لا ينجينك من حمام واقع
كعب تعلقه و لا تعشير

و يشابه هذا أن الرجل منهم- كان إذا ضل في فلاة قلب قميصه- و صفق بيديه كأنه يومئ بهما إلى إنسان فيهتدي-

قال أعرابي

قلبت ثيابي و الظنون تجول بي
و ترمي برحلي نحو كل سبيل‏

فلأيا بلأي ما عرفت جليتي‏
و أبصرت قصدا لم يصب بدليل‏

و قال أبو العملس الطائي-

فلو أبصرتني بلوى بطان
أصفق بالبنان على البنان‏

فأقلب تارة خوفا ردائي‏
و أصرخ تارة بأبي فلان‏

لقلت أبو العملس قد دهاه
من الجنان خالعة العنان‏

و الأصل في قلب الثياب التفاؤل بقلب الحال- و قد جاء في الشريعة الإسلامية نحو ذلك في الاستسقاء و من مذاهب العرب- أن الرجل منهم كان إذا سافر عمد إلى خيط فعقده- في غصن شجرة أو في ساقها- فإذا عاد نظر إلى ذلك الخيط- فإن وجده بحاله علم أن زوجته لم تخنه- و إن لم يجده أو وجده محلولا قال قد خانتني- و ذلك العقد يسمى الرتم- و يقال بل كانوا يعقدون طرفا من غصن الشجرة- بطرف غصن آخر-

و قال الراجز

هل ينفعنك اليوم إن همت بهم
كثرة ما توصي و تعقاد الرتم‏
و قال آخر-

خانته لما رأت شيبا بمفرقه
و غره حلفها و العقد للرتم‏

و قال آخر

لا تحسبن رتائما عقدتها
تنبيك عنها باليقين الصادق‏

و قال آخر

يعلل عمرو بالرتائم قلبه
و في الحي ظبي قد أحلت محارمه‏

فما نفعت تلك الوصايا و لا جنت‏
عليه سوى ما لا يحب رتائمه‏

و قال آخر

ما ذا الذي تنفعك الرتائم
إذ أصبحت و عشقها ملازم‏

و هي على لذاتها تداوم‏
يزورها طب الفؤاد عارم‏
بكل أدواء النساء عالم‏

و قد كانوا يعقدون الرتم للحمى- و يرون أن من حلها انتقلت الحمى إليه-

و قال الشاعر

حللت رتيمة فمكثت شهرا
أكابد كل مكروه الدواء

و قال ابن السكيت- إن العرب كانت تقول- إن المرأة المقلات و هي التي لا يعيش لها ولد- إذا وطئت القتيل الشريف عاش ولدها-

قال بشر بن أبي خازم

تظل مقاليت النساء تطأنه
يقلن أ لا يلقى على المرء مئزر

و قال أبو عبيدة- تتخطاه المقلات سبع مرات فذلك وطؤها له- . و قال ابن الأعرابي يمرون به و يطئون حوله- و قيل إنما كانوا يفعلون ذلك بالشريف- يقتل غدرا أو قودا- .

و قال الكميت

و تطيل المرزآت المقاليت
إليه القعود بعد القيام‏

و قال الآخر

تركنا الشعثمين برمل خبت
تزورهما مقاليت النساء

و قال الآخر

بنفسي التي تمشي المقاليت حوله
يطاف له كشحا هضيما مهشما

و قال آخر

تباشرت المقالت حين قالوا
ثوى عمرو بن مرة بالحفير

و من تخيلات العرب و خرافاتها-  أن الغلام منهم كان إذا سقطت له سن-  أخذها بين السبابة و الإبهام-  و استقبل الشمس إذا طلعت و قذف بها-  و قال يا شمس أبدليني بسن أحسن منها-  و ليجر في ظلمها إياتك-  أو تقول إياؤك و هما جميعا شعاع الشمس-

قال طرفة

سقته إياة الشمس‏

و إلى هذا الخيال أشار شاعرهم بقوله-

شادن يجلو إذا ما ابتسمت
عن أقاح كأقاح الرمل غر

بدلته الشمس من منبته‏
بردا أبيض مصقول الأشر

و قال آخر

و أشنب واضح عذب الثنايا
كأن رضابه صافي المدام‏

كسته الشمس لونا من سناها
فلاح كأنه برق الغمام‏

و قال آخر

بذي أشر عذب المذاق تفردت
به الشمس حتى عاد أبيض ناصعا

و الناس اليوم في صبيانهم على هذا المذهب- . و كانت العرب تعتقد- أن دم الرئيس يشفي من عضة الكلب الكلب- . و قال الشاعر-

بناة مكارم و أساة جرح
دماؤهم من الكلب الشفاء

و قال عبد الله بن الزبير الأسدي-

من خير بيت علمناه و أكرمه
كانت دماؤهم تشفي من الكلب‏

و قال الكميت

أحلامكم لسقام الجهل شافية
كما دماؤكم تشفي من الكلب‏

و من تخيلات العرب- أنهم كانوا إذا خافوا على الرجل الجنون- و تعرض الأرواح‏ الخبيثة له نجسوه بتعليق الأقذار عليه- كخرقة الحيض و عظام الموتى- قالوا و أنفع من ذلك أن تعلق عليه طامث عظام موتى- ثم لا يراها يومه ذلك- و أنشدوا للمزق العبدي-

فلو أن عندي جارتين و راقيا
و علق أنجاسا على المعلق‏

قالوا و التنجيس يشفي إلا من العشق-

قال أعرابي

يقولون علق يا لك الخير رمة
و هل ينفع التنجيس من كان عاشقا

و قالت امرأة و قد نجست ولدها فلم ينفعه و مات-

نجسته لو ينفع التنجيس
و الموت لا تفوته النفوس‏

و كان أبو مهدية يعلق في عنقه- العظام و الصوف حذر الموت-

و أنشدوا

أتوني بأنجاس لهم و منجس
فقلت لهم ما قدر الله كائن‏

و من مذاهبهم أن الرجل منهم كان إذا خدرت رجله- ذكر من يحب أو دعاه فيذهب خدرها- . و روي أن عبد الله بن عمر خدرت رجله- فقيل له ادع أحب الناس إليك فقال يا رسول الله- .

و قال الشاعر

على أن رجلي لا يزال امذلالها
مقيما بها حتى أجيلك في فكري‏

و قال كثير

إذا مذلت رجلي ذكرتك أشتفي
بدعواك من مذل بها فيهون‏

و قال جميل

و أنت لعيني قرة حين نلتقي
و ذكرك يشفيني إذا خدرت رجلي‏

و قالت امرأة

إذا خدرت رجلي دعوت ابن مصعب
فإن قلت عبد الله أجلى فتورها

و قال آخر

صب محب إذا ما رجله خدرت
نادى كبيشة حتى يذهب الخدر

و قال المؤمل

و الله ما خدرت رجلي و لا عثرت
إلا ذكرتك حتى يذهب الخدر

و قال الوليد بن يزيد

أثيبي هائما كلفا معنى
إذا خدرت له رجل دعاك‏

و نظير هذا الوهم- أن الرجل منهم كان إذا اختلجت عينه- قال أرى من أحبه- فإن كان غائبا توقع قدومه و إن كان بعيدا توقع قربه- .

و قال بشر

إذا اختلجت عيني أقول لعلها
فتاة بني عمرو بها العين تلمع‏

و قال آخر

إذا اختلجت عيني تيقنت أنني
أراك و إن كان المزار بعيدا

و قال آخر

إذا اختلجت عيني أقول لعلها
لرؤيتها تهتاج عيني و تطرف‏

و هذا الوهم باق في الناس اليوم- . و من مذاهبهم أن الرجل منهم- كان إذا عشق و لم يسل و أفرط عليه العشق- حمله‏ رجل على ظهره كما يحمل الصبي- و قام آخر فأحمى حديدة أو ميلا- و كوى به بين أليتيه فيذهب عشقه فيما يزعمون- . و قال أعرابي-

كويتم بين رانفتي جهلا
و نار القلب يضرمها الغرام‏

و قال آخر

شكوت إلى رفيقي اشتياقي
فجاءاني و قد جمعا دواء

و جاءا بالطبيب ليكوياني‏
و لا أبغي عدمتهما اكتواء

و و لو أتيا بسلمى حين جاءا
لعاضاني من السقم الشفاء

و استشهد الخالع على هذا المعنى بقول كثير

أ غاضر لو شهدت غداة بنتم
حنو العائدات على وسادي‏

أويت لعاشق لم ترحميه‏
بواقدة تلذع بالزناد

هذا البيت ليس بصريح في هذا الباب- و يحتمل أن يكون مراده فيه المعنى المشهور- المطروق بين الشعراء من ذكر حرارة الوجد و لذعه- و تشبيهه بالنار- إلا أنه قد روى في كتابه- خبرا يؤكد المقصد الذي عزاه و ادعاه- و هو عن محمد بن سليمان بن فليح عن أبيه عن جده- قال كنت عند عبد الله بن جعفر- فدخل عليه كثير و عليه أثر علة- فقال عبد الله ما هذا بك- قال هذا ما فعلت بي أم الحويرث- ثم كشف عن ثوبه و هو مكوي و أنشد-

عفا الله عن أم الحويرث ذنبها
علام تعنيني و تكمي دوائيا

و لو آذنوني قبل أن يرقموا بها
لقلت لهم أم الحويرث دائيا

و من أوهامهم و تخيلاتهم- أنهم كانوا يزعمون أن الرجل إذا أحب امرأة و أحبته- فشق برقعها و شقت رداءه صلح حبهما و دام- فإن لم يفعلا ذلك فسد حبهما-

قال سحيم عبد بني الحسحاس

و كم قد شفقنا من رداء محبر
و من برقع عن طفلة غير عابس‏

إذا شق برد شق بالبرد برقع‏
دواليك حتى كلنا غير لابس‏

نروم بهذا الفعل بقيا على الهوى
و إلف الهوى يغري بهذي الوساوس‏

و قال آخر

شققت ردائي يوم برقة عالج
و أمكنني من شق برقعك السحقا

فما بال هذا الود يفسد بيننا
و يمحق حبل الوصل ما بيننا محقا

و من مذاهبهم- أنهم كانوا يرون أن أكل لحوم السباع- تزيد في الشجاعة و القوة- و هذا مذهب طبي و الأطباء يعتقدونه- قال بعضهم-

أبا المعارك لا تتعب بأكلك ما
تظن أنك تلفى منه كرارا

فلو أكلت سباع الأرض قاطبة
ما كنت إلا جبان القلب خوارا

و قال بعض الأعراب- و أكل فؤاد الأسد ليكون شجاعا- فعدا عليه نمر فجرحه-

أكلت من الليث الهصور فؤاده
لأصبح أجرى منه قلبا و أقدما

فأدرك مني ثأره بابن أخته‏
فيا لك ثأرا ما أشد و أعظما

و قال آخر

إذا لم يكن قلب الفتى غدوة الوغى
أصم فقلب الليث ليس بنافع‏

و ما نفع قلب الليث في حومة الوغى
إذا كان سيف المرء ليس بقاطع‏

و من مذاهبهم- أن صاحب الفرس المهقوع إذا ركبه فعرق تحته- اغتلمت امرأته و طمحت إلى غيره- و الهقعة دائرة تكون بالفرس- و ربما كانت على الكتف في الأكثر- و هي مستقبحة عندهم- قال بعضهم لصاحبه-

إذا عرق المهقوع بالمرء أنعظت
حليلته و ازداد حر عجانها

فأجابه صاحبه

قد يركب المهقوع من ليس مثله
و قد يركب المهقوع زوج حصان‏

و من مذاهبهم- أنهم كانوا يوقدون النار خلف المسافر- الذي لا يحبون رجوعه- يقولون في دعائهم- أبعده الله و أسحقه و أوقد نارا أثره- قال بعضهم-

صحوت و أوقدت للجهل نارا
و رد عليك الصبا ما استعارا

و كانوا إذا خرجوا إلى الأسفار- أوقدوا نارا بينهم و بين المنزل الذي يريدونه- و لم يوقدوها بينهم و بين المنزل الذي خرجوا منه- تفاؤلا بالرجوع إليه- . و من مذاهبهم المشهورة تعليق كعب الأرنب- قال ابن الأعرابي قلت لزيد بن كثوة- أ تقولون إن من علق عليه كعب أرنب- لم تقربه جنان الدار- و لا عمار الحي- قال إي و الله و لا شيطان الخماطة و لا جار العشيرة- و لا غول القفر- و قال إمرؤ القيس-

أ يا هند لا تنكحي بوهة
عليه عقيقته أحسبا

مرسعة بين أدباقه‏
به عسم يبتغي أرنبا

ليجعل في رجله كعبها
حذار المنية أن يعطبا

و الخماطة شجرة- و العشيرة تصغير العشرة و هي شجرة أيضا- . و قال أبو محلم- كانت العرب تعلق على الصبي سن ثعلب و سن هرة- خوفا من الخطفة و النظرة- و يقولون إن جنية أرادت صبي قوم فلم تقدر عليه- فلامها قومها من الجن في ذلك- فقالت تعتذر إليهم-

كأن عليه نفره
ثعالب و هرره‏

و الحيض حيض السمرة

و السمرة شي‏ء يسيل من السمر كدم الغزال- و كانت العرب إذا ولدت المرأة أخذوا من دم السمر- و هو صمغه الذي يسيل منه- ينقطونه بين عيني النفساء و خطوا على وجه الصبي خطا- و يسمى هذا الصمغ السائل من السمر الدودم- و يقال بالذال المعجمة أيضا- و تسمى هذه الأشياء التي تعلق على الصبي النفرات- . قال عبد الرحمن بن أخي الأصمعي- إن بعض العرب قال لأبي- إذا ولد لك ولد فنفر عنه- فقال له أبي و ما التنفير قال غرب اسمه- فولد له ولد فسماه قنفذا و كناه أبا العداء-

قال و أنشد أبي

كالخمر مزج دوائها منها بها
تشفي الصداع و تبرئ المنجودا

قال يريد أن القنفذ من مراكب الجن- فداوى منهم ولده بمراكبهم- .و من مذاهبهم- أن الرجل منهم كان إذا ركب مفازة- و خاف على نفسه من طوارق الليل- عمد إلى وادي شجر فأناخ راحلته في قرارته- و عقلها و خط عليها خطا ثم قال- أعوذ بصاحب هذا الوادي- و ربما قال بعظيم هذا الوادي- و عن هذا قال الله سبحانه في القرآن- وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ- فَزادُوهُمْ رَهَقاً- . و استعاذ رجل منهم و معه ولد فأكله الأسد فقال-

قد استعذنا بعظيم الوادي
من شر ما فيه من الأعادي‏

فلم يجرنا من هزبر عاد

و قال آخر

أعوذ من شر البلاد البيد
بسيد معظم مجيد

أصبح يأوي بلوى زرد
ذي عزة و كاهل شديد

و قال آخر

يا جن أجراع اللوى من عالج
عاذ بكم ساري الظلام الدالج‏
لا ترهقوه بغوي هائج‏

و قال آخر

قد بت ضيفا لعظيم الوادي
المانعي من سطوة الأعادي‏
راحلتي في جاره و زادي‏

و قال آخر

هيا صاحب الشجراء هل أنت مانعي
فإني ضيف نازل بفنائكا

و إنك للجنان في الأرض سيد
و مثلك آوى في الظلام الصعالكا

و من مذاهبهم- أن المسافر إذا خرج من بلده إلى آخر- فلا ينبغي له أن يلتفت فإنه إذا التفت عاد- فلذلك لا يلتفت إلا العاشق الذي يريد العود-

قال بعضهم

دع التلفت يا مسعود و ارم بها
وجه الهواجر تأمن رجعة البلد

و قال آخر أنشده الخالع

عيل صيري بالثعلبية لما
طال ليلي و ملني قرنائي‏

كلما سارت المطايا بنا ميلا
تنفست و التفت ورائي‏

هذان البيتان ذكرهما الخالع في هذا الباب- و عندي أنه لا دلالة فيهما على ما أراد- لأن التلفت في أشعارهم كثير- و مرادهم به الإبانة و الإعراب عن كثرة الشوق- و التأسف على المفارقة- و كون الراحل عن المنزل- حيث لم يمكنه المقام فيه بجثمانه- يتبعه بصره و يتزود من رؤيته- كقول الرضي رحمه الله-

و لقد مررت على طلولهم
و رسومهم بيد البلى نهب‏

فوقفت حتى ضج من لغب‏
نضوي و لج بعذلي الركب‏

و تلفتت عيني فمذ خفيت
عني الطلول تلفت القلب‏

و ليس يقصد بالتلفت هاهنا التفاؤل بالرجوع إليها- لأن رسومها قد صارت نهبا ليد البلى- فأي فائدة في الرجوع إليها- و إنما يريد ما قدمنا ذكره من الحنين- و التذكر لما مضى من أيامه فيها- و كذلك قول الأول-

تلفت نحو الحي حتى وجدتني
وجعت من الإصغاء ليتا و أخدعا

و مثل ذلك كثير- و قال بعضهم في المذهب الأول-

تلفت أرجو رجعة بعد نية
فكان التفاتي زائدا في بلائيا

أ أرجو رجوعا بعد ما حال بيننا
و بينكم حزن الفلا و الفيافيا

و قال آخر و قد طلق امرأته فتلفتت إليه-

تلفت ترجو رجعة بعد فرقة
و هيهات مما ترتجي أم مازن‏

أ لم تعلمي أنى جموح عنانه‏
إذا كان من أهواه غير ملاين‏

و من مذاهبهم- إذا بثرت شفة الصبي حمل منخلا على رأسه- و نادى بين بيوت الحي الحلا الحلا الطعام الطعام- فتلقي له النساء كسر الخبز- و إقطاع التمر و اللحم في المنخل- ثم يلقي ذلك للكلاب فتأكله فيبرأ من المرض- فإن أكل صبي من الصبيان من ذلك الذي ألقاه للكلاب- تمرة أو لقمة أو لحمة أصبح و قد بثرت شفته- و أنشد لامرأة-

أ لا حلا في شفة مشقوقه
فقد قضى منخلنا حقوقه‏

و من مذاهبهم- أن الرجل منهم كان إذا طرفت عينه بثوب آخر- مسح الطارف عين المطروف سبع مرات- يقول في الأولى بإحدى جاءت من المدينة- و في الثانية باثنتين جاءتا من المدينة- و في الثالثة بثلاث جئن من المدينة- إلى أن يقول في السابعة بسبع جئن من المدينة- فتبرأ عين المطروف- .

و فيهم من يقول- بإحدى من سبع جئن من المدينة باثنتين من سبع- إلى أن يقول بسبع من سبع- . و من مذاهبهم- أن المرأة منهم كان إذا عسر عليها خاطب النكاح- نشرت جانبا من شعرها- و كحلت إحدى عينيها مخالفة للشعر المنشور- و حجلت على إحدى رجليها و يكون ذلك ليلا- و تقول يا لكاح أبغي النكاح قبل الصباح- فيسهل أمرها و تتزوج عن قرب- قال رجل لصديقه و قد رأى امرأة تفعل ذلك-

أ ما ترى أمك تبغي بعلا
قد نشرت من شعرها الأقلا

و لم توف مقلتيها كحلا
ترفع رجلا و تحط رجلا

هذا و قد شاب بنوها أصلا
و أصبح الأصغر منهم كهلا

خذ القطيع ثم سمها الذلا
ضربا به تترك هذا الفعلا

و قال آخر

قد كحلت عينا و أعفت عينا
و حجلت و نشرت قرينا
تظن زينا ما تراه شينا

و قال آخر

تصنعي ما شئت أن تصنعي
و كحلي عينيك أو لا فدعي‏

ثم احجلي في البيت أو في المجمع‏
ما لك في بعل أرى من مطمع‏

و من مذاهبهم- كانوا إذا رحل الضيف أو غيره عنهم- و أحبوا ألا يعود- كسروا شيئا من الأواني وراءه- و هذا مما تعمله الناس اليوم أيضا-

قال بعضهم

كسرنا القدر بعد أبي سواح
فعاد و قدرنا ذهبت ضياعا

و قال آخر

و لا نكسر الكيزان في أثر ضيفنا
و لكننا نقفيه زادا ليرجعا

و قال آخر

أما و الله إن بني نفيل
لحلالون بالشرف اليفاع‏

أناس ليس تكسر خلف ضيف‏
أوانيهم و لا شعب القصاع‏

و من مذاهبهم- قولهم إن من ولد في القمراء تقلصت غرلته- فكان كالمختون- و يجوز عندنا أن يكون ذلك من خواص القمر- كما أن من خواصه إبلاء الكتان و إنتان اللحم- وقد روي عن أمير المؤمنين ع إذا رأيت الغلام طويل الغرلة- فاقرب به من السؤدد- و إذا رأيته قصير الغرلة كأنما ختنه القمر فابعد به- . و قال إمرؤ القيس لقيصر- و قد دخل معه الحمام فرآه أغلف-

إني حلفت يمينا غير كاذبة
لأنت أغلف إلا ما جنى القمر

و من مذاهبهم التشاؤم بالعطاس- قال إمرؤ القيس-

و قد اغتدى قبل العطاس بهيكل‏

و قال آخر

و خرق إذا وجهت فيه لغزوة
مضيت و لم يحبسك عنه العواطس‏

و من مذاهبهم قولهم في الدعاء- لا عشت إلا عيش القراد- يضربونه مثلا في الشدة و الصبر على المشقة- و يزعمون أن القراد يعيش ببطنه عاما و بظهره عاما- و يقولون إنه يترك في طينة و يرمى بها الحائط- فيبقى سنة على بطنه و سنة على ظهره و لا يموت- قال بعضهم-

فلا عشت إلا كعيش القراد
عاما ببطن و عاما بظهر

و من مذاهبهم- كانت النساء إذا غاب عنهن من يحببنه- أخذن ترابا من موضع رجله- كانت العرب تزعم أن ذلك أسرع لرجوعه- . و قالت امرأة من العرب و اقتبضت من أثره-

يا رب أنت جاره في سفره
و جار خصييه و جار ذكره‏

و قالت امرأة

أخذت ترابا من مواطئ رجله
غداة غدا كيما يئوب مسلما

و من مذاهبهم- أنهم كانوا يسمون العشا في العين الهدبد- و أصل الهدبد اللبن الخاثر- فإذا أصاب أحدهم ذلك عمد إلى سنام- فقطع منه قطعة و من الكبد قطعة و قلاهما- و قال عند كل لقمة يأكلها- بعد أن يمسح جفنه الأعلى بسبابته-

فيا سناما و كبد
ألا اذهبا بالهدبد

ليس شفاء الهدبد
إلا السنام و الكبد

قال فيذهب العشا بذلك- . و من مذاهبهم- اعتقادهم أن الورل و القنفذ و الأرنب- و الظبي و اليربوع و النعام مراكب الجن يمتطونها- و لهم في ذلك أشعار مشهورة- و يزعمون أنهم يرون الجن و يظاهرونهم و يخاطبونهم- و يشاهدون الغول و ربما جامعوها و تزوجوها- و قالوا إن عمرو بن يربوع تزوج الغول و أولدها بنين- و مكثت عنده دهرا فكانت تقول له- إذا لاح البرق من جهة بلادي و هي جهة كذا- فاستره عني فإني إن لم تستره عني تركت ولدك عليك- و طرت إلى بلاد قومي- فكان عمرو بن يربوع- كلما برق البرق غطى وجهها بردائه فلا تبصره- و إلى هذا المعنى أشار أبو العلاء المعري- في قوله يذكر الإبل و حنينها إلى البرق-

طربن لضوء البارق المتعالي
ببغداد وهنا ما لهن و ما لي‏

سمت نحوه الأبصار حتى كأنها
بناريه من هنا و ثم صوالي‏

إذا طال عنها سرها لو رءوسها
تمد إليه في صدور عوالي‏

تمنت قويقا و الصراة أمامها
تراب لها من أينق و جمال‏

إذا لاح إيماض سترت وجوهها
كأني عمرو و المطي سعالي‏

و كم هم نضو أن يطير مع الصبا
إلى الشام لو لا حبسه بعقالي‏

قالوا فغفل عمرو بن يربوع عنها ليلة- و قد لمع البرق فلم يستر وجهها- فطارت و قالت له و هي تطير-

أمسك بنيك عمرو إني آبق
برق على أرض السعالي آلق‏

و منهم من يقول ركبت بعيرا و طارت عليه- أي أسرعت فلم يدركها- و عن هذا قال الشاعر-

رأى برقا فأوضع فوق بكر
فلا بك ما أسأل و لا أغاما

قال فبنو عمرو بن يربوع إلى اليوم يدعون بني السعلاة- و لذلك قال الشاعر يهجوهم-

يا قبح الله بني السعلاة
عمرو بن يربوع شرار النات‏
ليسوا بأبطال و لا أكيات‏

فأبدل السين تاء و هي لغة قوم من العرب- . و من مذاهبهم في الغول قولهم- إنها إذا ضربت ضربة واحدة بالسيف هلكت- فإن ضربت ثانية عاشت- و إلى هذا المعنى أشار الشاعر بقوله-

فقالت ثن قلت لها رويدا
مكانك إنني ثبت الجنان‏

و كانت العرب تسمي أصوات الجن العزيف-  و تقول إن الرجل إذا قتل قنفذا أو ورلا-  لم يأمن الجن على فحل إبله-  و إذا أصاب إبله خطب أو بلاء حمله على ذلك-  و يزعمون أنهم يسمعون الهاتف بذلك-  و يقولون مثله في الجان من الحيات و قتله عندهم عظيم-  و رأى رجل منهم جانا في قعر بئر لا يستطيع الخروج فنزل و أخرجه منها-  على خطر عظيم-  و غمض عينيه لئلا يرى أين يدخل-  كأنه يريد بذلك التقرب إلى الجن- .

و قال أبو عثمان الجاحظ-  و كانوا يسمون من يجاور منهم الناس عامرا و الجمع عمار-  فإن تعرض للصبيان فهو روح-  فإن خبث و تعرم فهو شيطان-  فإن زاد على ذلك فهو مارد-  فإن زاد على ذلك في القوة فهو عفريت-  فإن طهر و لطف و صار خيرا كله فهو ملك-  و يفاضلون بينهم و يعتقدون مع كل شاعر شيطانا-  و يسمونهم بأسماء مختلفة-  قال أبو عثمان-  و في النهار ساعات يرى فيها الصغير كبيرا-  و يوجد لأوساط الفيافي و الرمال و الحرار مثل الدوي-  و هو طبع ذلك الوقت-

قال ذو الرمة

إذا قال حادينا لترنيم نبأة
صه لم يكن إلا دوي المسامع‏

و قال أبو عثمان أيضا- في الذين يذكرون عزيف الجن و تغول الغيلان- إن أثر هذا الأمر و ابتداء هذا الخيال- أن القوم لما نزلوا بلاد الوحش عملت فيهم الوحشة- و من انفرد و طال مقامه في البلاد الخلاء استوحش- و لا سيما مع قلة الأشغال و فقد المذاكرين- و الوحدة لا تقطع أيامها إلا بالتمني و الأفكار- و ذلك أحد أسباب الوسواس- . و من عجائب اعتقادات العرب و مذاهبها- اعتقادهم في الديك و الغراب و الحمامة- و ساق حر و هو الهديل و الحية- فمنهم من يعتقد أن للجن بهذه الحيوانات تعلقات- و منهم من يزعم أنها نوع من الجن- و يعتقدون أن سهيلا و الزهرة الضب و الذئب- و الضبع مسوخ- و من أشعارهم في مراكب الجن- قول بعضهم في قنفذ رآه ليلا-

فما يعجب الجنان منك عدمتهم
و في الأسد أفراس لهم و نجائب‏

أ يسرج يربوع و يلجم قنفذ
لقد أعوزتكم ما علمت النجائب‏

فإن كانت الجنان جنت فبالحرى
لا ذنب للأقوام و الله غالب‏

و من الشعر المنسوب إلى الجن

و كل المطايا قد ركبنا فلم نجد
ألذ و أشهى من ركوب الأرانب‏

و من عضر فوط عن لي فركبته‏
أبادر سربا من عطاء قوارب‏

و قال أعرابي يكذب بذلك

أ يستمع الأسرار راكب قنفذ
لقد ضاع سر الله يا أم معبد

و من أشعارهم و أحاديثهم- في رواية الجن و خطابهم و هتافهم- ما رواه أبو عثمان الجاحظ لسمير بن الحارث الضبي-

و نار قد حضأت بعيد وهن
بدار لا أريد بها مقاما

سوى تحليل راحلة و عين‏
أكالئها مخافة أن تناما

أتوا ناري فقلت منون أنتم
فقالوا الجن قلت عموا ظلاما

و يزعمون أن عمير بن ضبيعة- رأى غلمانا ثلاثة يلعبون نهارا- فوثب غلام منهم فقام على عاتقي صاحبه- و وثب الآخر فقام على عاتقي الأعلى منهما- فلما رآهم كذلك حمل عليهم فصدمهم- فوقعوا على ظهورهم و هم يضحكون- فقال عمير بن ضبيعة- فما مررت يومئذ بشجرة إلا و سمعت من تحتها ضحكا- فلما رجع إلى منزله مرض أربعة أشهر- .

و حكى الأصمعي عن بعضهم- أنه خرج هو و صاحب له يسيران- فإذا غلام على الطريق- فقالا له من أنت قال أنا مسكين قد قطع بي- فقال أحدهما لصاحبه أردفه خلفك فأردفه- فالتفت الآخر إليه فرأى فمه يتأجج نارا- فشد عليه بالسيف فذهبت النار فرجع عنه- ثم التفت فرأى فمه يتأجج نارا- فشد عليه فذهبت النار- ففعل ذلك مرار- فقال ذلك الغلام قاتلكما الله ما أجلدكما- و الله ما فعلتها بآدمي إلا و انخلع فؤاده- ثم غاب عنهما فلم يعلما خبره- . و قال أبو البلاد الطهوي و يروى لتأبط شرا-

لهان على جهينة ما ألاقي
من الروعات يوم رحى بطان‏

لقيت الغول تسري في ظلام‏
بسهب كالعباءة صحصحان‏

فقلت لها كلانا نقض أرض
أخو سفر فخلي لي مكاني‏

فشدت شدة نحوي فأهوى‏
لها كفى بمصقول يماني‏

فقالت زد فقلت رويد إني
على أمثالها ثبت الجنان‏

و الذين يروون هذا الشعر لتأبط شرا يروون أوله-

ألا من مبلغ فتيات جهم
بما لاقيت عند رحى بطان‏

بأني قد لقيت الغول تلوي‏
بمرت كالصحيفة صحصحان‏

فصدت فانتحيت لها بعضب
حسام غير مؤتشب يماني‏

فقد سراتها و البرك منها
فخرت لليدين و للجران‏

فقالت ثن قلت لها رويدا
مكانك إنني ثبت الجنان‏

و لم أنفك مضطجعا لديها
لأنظر مصبحا ما ذا دهاني‏

إذا عينان في رأس دقيق‏
كرأس الهر مشقوق اللسان‏

و ساقا مخدج و لسان كلب
و ثوب من عباء أو شنان‏

و قال البهراني

و تزوجت في الشبيبة غولا
بغزال و صدقتي زق خمر

و قال الجاحظ أصدقها الخمر لطيب ريحها- و الغزال لأنه من مراكب الجن- و قال أبو عبيد بن أيوب العنبري أحد لصوص العرب-

تقول و قد ألممت بالإنس لمة
مخضبة الأطراف خرس الخلاخل‏

أ هذا خدين الغول و الذئب و الذي‏
يهيم بربات الحجال الهراكل‏

رأت خلق الدرسين أسود شاحبا
من القوم بساما كريم الشمائل‏

تعود من آبائه فتكاتهم‏
و إطعامهم في كل غبراء شامل‏

إذا صاد صيدا لفه بضرامه
وشيكا و لم ينظر لغلي المراجل‏

و نهسا كنهس الصقر ثم مراسه‏
بكفيه رأس الشيخة المتمايل‏

و من هذه الأبيات

إذا ما أراد الله ذل قبيلة
رماها بتشتيت الهوى و التخاذل‏

و أول عجز القوم عما ينوبهم‏
تقاعدهم عنه و طول التواكل‏

و أول خبث الماء خبث ترابه
و أول لؤم القوم لؤم الحلائل‏

و هذا الشعر من جيد شعر العرب- و إنما كان غرضنا منه متعلقا بأوله- و ذكرنا سائره لما فيه من الأدب- . و قال عبيد بن أيوب أيضا في المعنى الذي نحن بصدده-

و صار خليل الغول بعد عداوة
صفيا و ربته القفار البسابس‏

و قال أيضا

فلله در الغول أي رفيقة
لصاحب قفر في المهامة يذعر

أرنت بلحن بعد لحن و أوقدت‏
حوالي نيرانا تلوح و تزهر

و قال أيضا

و غولا قفرة ذكر و أنثى
كأن عليهما قطع البجاد

و قال أيضا

فقد لاقت الغزلان مني بلية
و قد لاقت الغيلان مني الدواهيا

و قال البهراني في قتل الغول

ضربت ضربة فصارت هباء
في محاق القمراء آخر شهر

و قال أيضا يزعم أنه لما ثنى عليها الضرب عاشت-

فثنيت و المقدار يحرس أهله
فليت يميني يوم ذلك شلت‏

و قال تأبط شرا يصف الغول- و يذكر أنه راودها عن نفسها فامتنعت عليه فقتلها-

فأصبحت و الغول لي جارة
فيا جارة أنت ما أغولا

و طالبتها بضعها فالتوت
فكان من الرأي أن تقتلا

فجللتها مرهفا صارما
أبان المرافق و المفصلا

فطار بقحف ابنة الجن ذا
شقاشق قد أخلق المحملا

فمن يك يسأل عن جارتي‏
فإن لها باللوى منزلا

عظاءة أرض لها حلتان
من ورق الطلح لم تغزلا

و كنت إذا ما هممت ابتهلت‏
و أحرى إذا قلت أن أفعلا

و من أعاجيبهم- أنهم كانوا إذا طالت علة الواحد منهم- و ظنوا أن به مسا من الجن- لأنه قتل حية أو يربوعا أو قنفذا- عملوا جمالا من طين و جعلوا عليها جوالق- و ملئوها حنطة و شعيرا و تمرا- و جعلوا تلك الجمال في باب جحر- إلى جهة المغرب وقت غروب الشمس- و باتوا ليلتهم تلك- فإذا أصبحوا نظروا إلى تلك الجمال الطين- فإن رأوا أنها بحالها قالوا لم تقبل الدية- فزادوا فيها- و إن رأوها قد تساقطت و تبدد ما عليها من الميرة- قالوا قد قبلت الدية- و استدلوا على شفاء المريض و ضربوا بالدف- قال بعضهم-

قالوا و قد طال عنائي و السقم
احمل إلى الجن جمالات و ضم‏

فقد فعلت و السقام لم يرم‏
فبالذي يملك برئي أعتصم‏

و قال آخر

فيا ليت إن الجن جازوا جمالتي
و زحزح عني ما عناني من السقم‏

و يا ليتهم قالوا انطنا كل ما حوت‏
يمينك في حرب عماس و في سلم‏

أعلل قلبي بالذي يزعمونه
فيا ليتني عوفيت في ذلك الزعم‏

و قال آخر

أرى أن جنان النويرة أصبحوا
و هم بين غضبان علي و آسف‏

حملت و لم أقبل إليهم حمالة
تسكن عن قلب من السقم تالف‏

و لو أنصفوا لم يطلبوا غير حقهم
و من لي من أمثالهم بالتناصف‏

تغطوا بثوب الأرض عني و لو بدوا
لأصبحت منهم آمنا غير خائف‏

و كانوا إذا غم عليهم أمر الغائب و لم يعرفوا له خبرا- جاءوا إلى بئر عادية أو جفر قديم و نادوا فيه- يا فلان أو يا أبا فلان ثلاث مرات- و يزعمون أنه إن كان ميتا لم يسمعوا صوتا- و إن كان حيا سمعوا صوتا ربما توهموه وهما- أو سمعوه من الصدى- فبنوا عليه عقيدتهم-

قال بعضهم

دعوت أبا المغوار في الجفر دعوة
فما آض صوتي بالذي كنت داعيا

أظن أبا المغوار في قعر مظلم‏
تجر عليه الذاريات السوافيا

و قال

و كم ناديته و الليل ساج
بعادي البئار فما أجابا

و قال آخر

غاب فلم أرج له إيابا
و الجفر لا يرجع لي جوابا

و ما قرأت مذ نأى كتابا
حتى متى أستنشد الركابا
عنه و كل يمنع الخطابا

و قال آخر

أ لم تعلمي أني دعوت مجاشعا
من الجفر و الظلماء باد كسورها

فجاوبني حتى ظننت بأنه‏
يطلع من جوفاء صعب خدورها

لقد سكنت نفسي و أيقنت أنه
سيقدم و الدنيا عجاب أمورها

و قال آخر

دعوناه من عادية نضب ماؤها
و هدم جاليها اختلاف عصور

فرد جوابا ما شككت بأنه‏
قريب إلينا بالإياب يصير

أقوى في البيت الثاني و سكن نضب ضرورة كما قال

لو عصر منه البان و المسك انعصر

و من أعاجيبهم- أنهم كانوا في الحرب- ربما أخرجوا النساء فيبلن بين الصفين- يرون أن ذلك يطفئ نار الحرب- و يقودهم إلى السلم- .

قال بعضهم

لقونا بأبوال النساء جهالة
و نحن نلاقيهم ببيض قواضب‏

و قال آخر

بالت نساء بني خراشة خيفة
منا و أدبرت الرجال شلالا

و قال آخر

بالت نساؤهم و البيض قد أخذت
منهم مآخذ يستشفى بها الكلب‏

و هذان البيتان يمكن أن يراد بهما- أن النساء يبلن خيفة و ذعرا- لا على المعنى الذي نحن في ذكره- فإذن لا يكون فيهما دلالة على المراد- .

و قال الآخر

هيهات رد الخيل بالأبوال
إذا غدت في صور السعالي‏

و قال آخر

جعلوا السيوف المشرفية منهم
بول النساء و قل ذاك غناء

فأما ذكرهم عزيف الجن في المفاوز و السباسب- فكثير مشهور- كقول بعضهم-

و خرق تحدث غيطانه
حديث العذارى بأسرارها

و قال آخر

و دوية سبسب سملق
من البيد تعزف جنانها

و قال الأعشى

و بهماء تعزف جناتها
مناهلها آجنات سدم‏

و قال

و بلدة مثل ظهر الترس موحشة
للجن بالليل في حافاتها زجل‏

و قال آخر-

ببيداء في أرجائها الجن تعزف‏

و قال الشرقي بن القطامي- كان رجل من كلب يقال له عبيد بن الحمارس شجاعا- و كان نازلا بالسماوة أيام الربيع- فلما حسر الربيع و قل ماؤه و أقلعت أنواؤه- تحمل إلى وادي تبل فرأى روضة و غديرا- فقال روضة و غدير و خطب يسير- و أنا لما حويت مجير- فنزل هناك و له امرأتان- اسم إحداهما الرباب و الأخرى خولة- فقالت له خولة-

أرى بلدة قفرا قليلا أنيسها
و إنا لنخشى إن دجا الليل أهلها

و قالت له الرباب

أرتك برأيي فاستمع عنك قولها
و لا تأمنن جن العزيف و جهلها

فقال مجيبا لهما

أ لست كميا في الحروب مجربا
شجاعا إذا شبت له الحرب محربا

سريعا إلى الهيجا إذا حمس الوغى‏
فأقسم لا أعدو الغدير منكبا

ثم صعد إلى جبل تبل فرأى شيهمة- و هي الأنثى من القنافذ- فرماها فأقعصها و معها ولدها فارتبطه- فلما كان الليل هتف به هاتف من الجن

يا ابن الحمارس قد أسأت جوارنا
و ركبت صاحبنا بأمر مفظع‏

و عقرت لقحته و قدت فصيلها
قودا عنيفا في المنيع الأرفع‏

و نزلت مرعى شائنا و ظلمتنا
و الظلم فاعله وخيم المرتع‏

فلنطرقنك بالذي أوليتنا
شر يجيئك ما له من مدفع‏

فأجابه ابن الحمارس

يا مدعي ظلمي و لست بظالم
اسمع لديك مقالتي و تسمع‏

إن كنتم جنا ظلمتم قنفذا
عقرت فشر عقيرة في مصرع‏

لا تطمعوا فيما لدي فما لكم
فيما حويت و حزته من مطمع‏

فأجابه الجني

يا ضارب اللقحة بالعضب الأفل
قد جاءك الموت و أوفاك الأجل‏

و ساقك الحين إلى جن تبل
فاليوم أقويت و أعيتك الحيل‏

فأجابه ابن الحمارس

يا صاحب اللقحة هل أنت بجل
مستمع مني فقد قلت الخطل‏

و كثرة المنطق في الحرب فشل‏
هيجت قمقاما من القوم بطل‏

ليث ليوث و إذا هم فعل
لا يرهب الجن و لا الإنس أجل‏
من كان بالعقوة من جن تبل‏

قال فسمعهما شيخ من الجن- فقال لا و الله لا نرى قتل إنسان مثل هذا- ثابت القلب ماضي العزيمة- فقام ذلك الشيخ و حمد الله تعالى ثم أنشد-

يا ابن الحمارس قد نزلت بلادنا
فأصبت منها مشربا و مناما

فبدأتنا ظلما بعقر لقوحنا
و أسأت لما أن نطقت كلاما

فاعمد لأمر الرشد و اجتنب الردى
إنا نرى لك حرمة و ذماما

و اغرم لصاحبنا لقوحا متبعا
فلقد أصبت بما فعلت أثاما

فأجابه ابن الحمارس

الله يعلم حيث يرفع عرشه
أني لأكره أن أصيب أثاما

أما ادعاؤك ما ادعيت فإنني‏
جئت البلاد و لا أريد مقاما

فأسمت فيها مالنا و نزلتها
لأريح فيها ظهرنا أياما

فليغد صاحبكم علينا نعطه‏
ما قد سألت و لا نراه غراما

ثم غرم للجن لقوحا متبعا للقنفذ و ولدها- . و هذه الحكاية و إن كانت كذبا- إلا أنها تتضمن أدبا- و هي من طرائف‏ أحاديث العرب- فذكرناها لأدبها و إمتاعها- و يقال إن الشرقي بن القطامي- كان يصنع أشعارا و ينحلها غيره- . فأما مذهب العرب- في أن لكل شاعر شيطانا يلقي إليه الشعر- فمذهب مشهور- و الشعراء كافة عليه- قال بعضهم-

إني و إن كنت صغير السن
و كان في العين نبو عني‏

فإن شيطاني أمير الجن‏
يذهب بي في الشعر كل فن‏

و قال حسان بن ثابت

إذا ما ترعرع فينا الغلام
فما إن يقال له من هوه‏

إذا لم يسد قبل شد الإزار
فذلك فينا الذي لا هوه‏

و لي صاحب من بني الشيصبان
فطورا أقول و طوار هوه‏

و كانوا يزعمون أن اسم شيطان الأعشى مسحل- و اسم شيطان المخبل عمرو-

و قال الأعشى

دعوت خليلي مسحلا و دعوا له
جهنام جدعا للهجين المذمم‏

و قال آخر-

لقد كان جني الفرزدق قدوة
و ما كان فينا مثل فحل المخبل‏

و لا في القوافي مثل عمرو و شيخه‏
و لا بعد عمرو شاعر مثل مسحل‏

و قال الفرزدق يصف قصيدته

كأنها الذهب العقيان حبرها
لسان أشعر خلق الله شيطانا

و قال أبو النجم

إني و كل شاعر من البشر
شيطانه أنثى و شيطاني ذكر

و أنشد الخالع فيما نحن فيه لبعض الرجاز

إن الشياطين أتوني أربعه
في غلس الليل و فيهم زوبعه‏

و هذا لا يدل على ما نحن بصدده- من أمر الشعر و إلقائه إلى الإنسان- فلا وجه لإدخاله في هذا الموضع- . و من مذاهبهم أنهم كانوا إذا قتلوا الثعبان- خافوا من الجن أن يأخذوا بثأره- فيأخذون روثة و يفتونها على رأسه- و يقولون روثة راث ثائرك- . و قال بعضهم-

طرحنا عليه الروث و الزجر صادق
فراث علينا ثأره و الطوائل‏

و قد يذر على الحية المقتولة يسير رماد- و يقال لها قتلك العين فلا ثأر لك- و في أمثالهم لمن ذهب دمه هدرا و هو قتيل العين-

قال الشاعر

و لا أكن كقتيل العين وسطكم
و لا ذبيحة تشريق و تنحار

فأما مذهبهم في الخرزات- و الأحجار و الرقى و العزائم فمشهور- فمنها السلوانة و يقال السلوة- و هي خرزة يسقى العاشق منها فيسلو في زعمهم- و هي بيضاء شفافة-

قال الراجز

لو أشرب السلوان ما سليت
ما بي غنى عنكم و إن غنيت‏

السلوان جمع سلوانة- .و قال اللحياني- السلوانة تراب من قبر يسقى منه العاشق فيسلو-

و قال عروة بن حزام

جعلت لعراف اليمامة حكمه
و عراف نجد إن هما شفياني‏

فقالا نعم نشفي من الداء كله‏
و قاما مع العواد يبتدران‏

فما تركا من رقية يعرفانها
و لا سلوة إلا و قد سقياني‏

و قال آخر

سقوني سلوة فسلوت عنها
سقى الله المنية من سقاني‏

أي سلوت عن السلوة و اشتد بي العشق و دام-

و قال الشمردل

و لقد سقيت بسلوة فكأنما
قال المداوي للخيال بها ازدد

و من خرزاتهم- الهنمة تجتلب بها الرجال و تعطف بها قلوبهم- و رقيتها أخذته بالهنمة بالليل زوج و بالنهار أمه- . و منها الفطسة و القبلة و الدردبيس- كلها لاجتلاب قلوب الرجال-

قال الشاعر

جمعن من قبل لهن و فطسة
و الدردبيس تمائما في منظم‏

فانقاد كل مشذب مرس القوى‏
لحبالهن و كل جلد شيظم‏

و قيل الدردبيس خرزة سوداء- يتحبب بها النساء إلى بعولتهن- توجد في القبور العادية- و رقيتها أخذته بالدردبيس- تدر العرق اليبيس و تذر الجديد كالدريس-

و أنشد

قطعت القيد و الخرزات عني
فمن لي من علاج الدردبيس‏

و أصل الدردبيس الداهية- و نقل إلى هذه لقوة تأثيرها- . و من خرزاتهم القرزحلة-

أنشد ابن الأعرابي

لا تنفع القرزحلة العجائزا
إذا قطعن دونها المفاوزا

و هي من خرز الضرائر-  إذا لبستها المرأة مال إليها بعلها دون ضرتها- . و منها خرزة العقرة-  تشدها المرأة على حقويها فتمنع الحبل-  ذكر ذلك ابن السكيت في إصلاح المنطق- . و منها الينجلب-  و رقيتها أخذته بالينجلب-  فلا يرم و لا يغب و لا يزل عند الطنب- . و منها كرار مبنية على الكسر-  و رقيتها يا كرار كريه إن أقبل فسريه-  و إن أدبر فضريه من فرجه إلى فيه- . و منها الهمرة-  و رقيتها يا همرة اهمريه-  من استه إلى فيه و ماله و بنيه- . و منها الخصمة-  خرزة للدخول على السلطان و الخصومة-  تجعل تحت فص الخاتم-  أو في زر القميص أو في حمائل السيف-

قال بعضهم

يعلق غيري خصمة في لقائهم
و ما لي عليكم خصمة غير منطقي‏

و منها الوجيهة و هي كالخصمة حمراء كالعقيق- . و منها العطفة خرزة العطف-  و الكحلة خرزة سوداء تجعل على الصبيان-  لدفع العين عنهم-  و القبلة خرزة بيضاء تجعل في عنق الفرس من العين-  و الفطسة خرزة يمرض بها العدو و يقتل-  و رقيتها أخذته بالفطسة بالثوباء و العطسة-  فلا يزال في تعسة من أمره و نكسة حتى يزور رمسه- .

و من رقاهم للحب-  هوابه هوابه البرق و السحابه-  أخذته بمركن فحبه تمكن-  أخذته بإبره فلا يزل في عبره-  خليته بإشفى فقلبه لا يهدا-  خليته بمبرد فقلبه لا يبرد-  و ترقي الفارك زوجها إذا سافر عنها-  فتقول بأفول القمر و ظل الشجر شمال تشمله-  و دبوره تدبره و نكباء تنكبه-  شيك فلا انتعش-  ثم ترمي في أثره بحصاة و نواة و روثة و بعرة-  و تقول حصاة حصت أثره-  نواة أنأت داره روثة راث خبره لقعته ببعرة-

و قالت فارك في زوجها

أتبعته إذ رحل العيس ضحى
بعد النواة روثة حيث انتوى‏
الروث للرثى و للنأي النوى‏

و قال آخر

رمت خلفه لما رأت وشك بينه
نواة تلتها روثة و حصاة

و قالت نأت منك الديار فلا دنت‏
و راثت بك الأخبار و الرجعات‏

و حصت لك الآثار بعد ظهورها
و لا فارق الترحال منك شتات‏

و قال آخر يخاطب امرأته

لا تقذفي خلفي إذا الركب اغتدى
روثة عير و حصاة و نوى‏

لن يدفع المقدار أسباب الرقى‏
و لا التهاويل على جن الفلا

هذا الرجز أورده الخالع في هذا المعرض-  و هو بأن يدل على عكس هذا المعنى أولى-  لأن قوله-  لن يدفع المقدار بالرقى و لا بالتهاويل على الجن-  كلام يشعر بأن قذف الحصاة و النواة خلفه كالعوذة له-  لا كما تفعله الفارك التي تتمنى الفراق- .

فأما مذهبهم في القيافة و الزجر و الكهانة-  و اختلافهم في السانح و البارح-  و تشاتمهم باللفظة و الكلمة و تأويلهم لها-  و تيمنهم بكلمة أخرى-  و ما كانوا يفعلونه من البحيرة و السائبة و الوصيلة و الحامي-  فكله مشهور معروف لا حاجة لنا إلى ذكره هاهنا.

فأما لفظ أمير المؤمنين ع في قوله نشرة-  فإن النشرة في اللغة كالعوذة و الرقية-  قالوا نشرت فلانا تنشيرا أي رقيته و عوذته-  و قال الكلابي إذا نشر المسفوع فكأنما أنشط من عقال-  أي يذهب عنه ما به سريعا-  و في الحديث أنه قال فلعل طبا أصابه يعني سحرا-  ثم عوذه بقل أعوذ برب الناس أي رقاه-  و كذلك إذا كتب له النشرة- . و قد عد أمير المؤمنين ع أمورا أربعة ذكر منها النشرة-  و لم يكن ع ليقول ذلك-  إلا عن توقيف من رسول الله ص

الجزء العشرون

تتمة باب الحكم و المواعظ

بسم الله الرحمن الرحيم-  الحمد لله الواحد العدل

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (408)

العين حقّ، و الرّقى حق، و السّحر حقّ، و الفأل حق، و الطيرة ليست بحق، و العدوى ليست بحق. و الطيب نشرة، و العسل نشرة، و الركوب نشرة، و النظر الى الخضرة نشرة.

«چشم زخم و افسون و جادوگرى و فال نيك زدن راست و درست است، فال بد زدن و سرايت بيمارى از يكى به ديگرى راست نيست، بوى خوش و عسل و سوارى و نگريستن به سبزه مايه درمان است.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان پس از توضيح مختصرى كه داده، با اشاره به اين كه در برخى از روايات به جاى عسل، غسل يعنى شست و شوى با آب آمده، دو مبحث مفصل يكى درباره اقوال مختلفى كه در مورد چشم زخم و جادوگرى و فال نيك و بد و سرايت بيمارى آمده است و ديگرى در مورد اعتقادات و پندارهاى اعراب آورده است كه شصت صفحه از چاپ مصر را شامل است و هر چند از لحاظ جنبه‏ تاريخى چندان مهم نيست، ولى نشان دهنده فرهنگ و رسوم عامه و احاطه ابن ابى الحديد بر آن است، بدين سبب بخشهايى از آن ترجمه مى‏شود، ضمنا در اين مبحث به بيش از سيصد بيت استشهاد شده است.

در حديث مرفوعى آمده است كه «چشم‏ زخم راست است و اگر چيزى بتواند بر سرنوشت پيشى گيرد، همان چشم‏ زخم است و هرگاه نيازمند به شست و شو شديد، خويش را بشوييد.» در تفسير اين حديث گفته‏ اند: آنان از كسى كه چشم‏ زخم زده است مى‏ خواسته ‏اند با آبى وضو بگيرد و آنكه چشم خورده است قسمتى از آن آب مى ‏آشاميده است و با بقيه آن خود را شست و شو مى ‏داده است.

در حديثى هم از قول عايشه آمده است كه «چشم زخم راست است همان‏گونه كه محمد حق است.» در حديثى از ام سلمه نقل شده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر چهره يكى از كنيزان او زخمى ديد. فرمود: «او را چشم‏ زخم رسيده است، براى او افسون فراهم آوريد.» عوف بن مالك اشجعى مى‏ گويد: ما به روزگار جاهلى بر خود رقيه افسون مى ‏بستيم، گفتم: اى رسول خدا در اين مورد چه عقيده داريد فرمود: «افسونهاى خود را بر من عرضه داريد، تا هنگامى كه در آن شرك نباشد، به كار بردنش مانعى ندارد.»

گروهى از ياران رسول خدا در يكى از سفرهاى خود از كنار قبيله‏ اى گذشتند و از آنان اجازه خواستند ميهمانشان باشند. آنان نپذيرفتند و گفتند: آيا كسى ميان شما هست كه افسون كند كه سرور اين قبيله را مار گزيده است. مردى از ايشان گفت: آرى و خود پيش سالار قبيله رفت و فاتحة الكتاب بر او خواند و بهبود يافت. تعدادى گوسپند به آن مرد پيشكش شد كه گفت تا به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نرسد و اجازه نگيرد نخواهد پذيرفت. چون به حضور پيامبر رسيد، موضوع را گزارش داد و گفت: سوگند به زندگى شما كه من چيزى جز فاتحة الكتاب بر او نخواندم. فرمود: «چه مى‏ دانيد كه آن بهترين رقيه است، گوسپندها را از آنان بگيريد و براى من هم در آن سهمى منظور داريد.» در عين حال از آن حضرت نقل شده كه فرموده است: «هر كس كه فال بد زند يا به فال زننده مراجعه كند و هر كس كهانت كند يا پيش كاهن برود، از ما نيست.» انس بن مالك از قول پيامبر به صورت مرفوع نقل مى‏ كند كه فرموده است: «سرايت و فال بد نه، ولى فال پسنديده مرا خوش مى ‏آيد.» گفتند: فال پسنديده چيست‏ فرمود: سخن خوش و نيكو.

ابو هريره نقل كرده است كه پيامبر فرموده است: «هر كس پيش كاهنى رود و گفته او را تصديق كند. از آنچه خداوند بر ابو القاسم نازل فرموده بيزارى جسته است.» به على عليه السّلام گفته شد: با آنان امروز جنگ را آغاز مكن كه قمر در عقرب است. فرمود: قمر ما يا قمر ايشان و هم روايت شده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوش نمى ‏داشته است در سه شبانه‏ روز آخر ماه و به هنگام قمر در عقرب ازدواج يا مسافرت فرمايد.

ابو عثمان جاحظ مى ‏گويد: دانشمندان ايرانى و هندى و پزشكان يونانى و زيركان عرب و شهرنشينان مجرب و متكلمان ورزيده غذا خوردن مقابل جانوران درنده را خوش نمى ‏داشته ‏اند و از چشم زخم آنان و حرص و آزى كه در آن نهفته است پرهيز مى ‏كرده ‏اند و از بخارى كه از دهان آنها بيرون مى ‏آمده است بيم داشته ‏اند و معتقد بوده ‏اند مايه تباهى قلب و كاستن نيروى آن مى‏ شود. همچنين از ايستادن خدمتگزاران بالاسر خود به هنگام خوردن و آشاميدن پرهيز مى‏ كرده‏ اند و پيش از اينكه غذا بخورند، دستور مى‏ داده ‏اند خدمتگزاران را سير نمايند. در مورد سگ و گربه هم عقيده داشته ‏اند كه يا بايد آنها را از كنار سفره دور كرد يا آنكه براى آنان چيزى انداخت كه به خوردن آن سرگرم شوند.

يكى از نزديكان منصور دوانيقى يك روز پيش از كشته شدن ابو مسلم به منصور گفت: من امروز سه چيز در ابو مسلم ديدم كه براى او فال بد زدم. منصور گفت: چه چيزى ديده‏اى گفت: نخست اينكه سوار بر اسب شد، كلاهش فرو افتاد، منصور ضمن تكبير گفتن، گفت: به خدا سوگند سرش از پس كلاهش فرو خواهد افتاد. ديگر آنكه اسبش چموشى كرد و او را بر زمين افكند، منصور گفت: به خدا سوگند بخت او سرنگون مى‏ گردد و اقبالش چون سنگ سخت و سفت مى‏ شود، منصور پرسيد سومى چه بود گفت: ابو مسلم به يارانش گفت: من كشته مى‏ شوم و بيهوده چاره‏انديشى مى‏ كنم، در همين حال صداى مردى از صحرا شنيده شد كه به مردى ديگر مى‏ گفت: اى فلان امروز آخرين روز مهلت است. منصور گفت: الله اكبر به خواست خداوند متعال اجل او سر آمده است و نشان او از دنيا سپرى مى ‏شود، و ابو مسلم فرداى آن روز كشته شد.

عمر بن خطاب در موسم حج بود، مردى با صداى بلند او را با عنوان «يا خليفة رسول الله» صدا كرد. مردى از قبيله بنى لهب كه اهل فال زدن هستند، گفت: آن مرد عمر را با نام شخص درگذشته ‏اى صدا كرد و بدين گونه امير المؤمنين مرد، و چون مردم براى‏ ريگ زدن جمرات ايستادند ناگاه ريگى به جلو سر عمر خورد كه از محل زخم خون آمد. همان مرد گفت: به خدا سوگند نشان و زخم قربانى شدن بر امير مؤمنان رسيد و به خدا سوگند كه ديگر هرگز در اين موقف نمى‏ ايستد. پيش از آنكه سال تمام شود، عمر كشته شد. كثير بن عبد الرحمان درباره اطلاعات قبيله لهب در مورد فال خوب و بد زدن چنين سروده است: آهنگ قبيله لهب كردم كه پيش ايشان دانش جستجو كنم، آرى كه همه دانش فال زنندگان به قبيله لهب رسيده است.

ابو عثمان جاحظ مى‏ گويد: مسيلمه كذاب پيش از آنكه ادعاى پيامبرى كند ميان بازارهاى عرب و عجم نظير بازار ابلّة و بقّه و انبار و حيرة آمد و شد مى‏كرد و انواع نيرنگها و حيله ‏سازيها و كارهاى افسونگران و عزيمت خوانان و ستاره‏ شناسان را فرا مى‏ گرفت. پيش از آن هم كارهاى فالگيران و پيشگويان را كه با استفاده از حركات پرندگان مطالبى مى ‏گفتند، به خوبى آموخته بود. او نخست روى تخم مرغ، سركه بسيار تند و تيزى مى ‏ريخت و تخم مرغ نرم و ملايم مى‏ شد. به طورى كه به شكل صمغ كشيده مى‏ گرديد و سپس آن صمغ را وارد شيشه‏ اى كه سرش از تخم مرغ بسيار كوچكتر بود مى‏ كرد و به حال خود مى‏ گذاشت و صمغ به صورت بيضى و شكل نخستين خود برمى ‏گشت و آن را به اعراب باديه ‏نشين نشان مى‏ داد و آنان را گمراه مى‏ ساخت.

او پرچم هايى از كاغذ و به شكل بادبادك كودكان مى‏ ساخت و به آن زنگوله‏ هاى كوچك مى‏ بست و شبها به هنگامى كه وزش باد شدت مى ‏يافت آنها را در آسمان رها مى‏ كرد و مى‏ گفت اينها فرشتگان و آواى ايشان است كه بر من نازل مى‏ شوند. بالهاى بزرگ پرندگان را به خود مى‏ بست و اندكى پرواز مى‏ كرد و اعراب را گمراه مى‏ ساخت و به همين سبب درباره او چنين سروده شده است: «با تخم مرغ درون شيشه و بادبادك و چسباندن بالهاى بريده پرندگان تيز پرواز چنان مى ‏كرد.» درباره فال بد زدن به كلمه «سفرجل» «به، گلابى» چنين سروده ‏اند: معشوقه به معشوق بهى هديه داد، معشوق از آن فال بد زد، اندوهگين شد و اشكش فرو ريخت، آرى حق داشت كه فال بد بزند و از فراق بترسد كه جزء اول اين كلمه «سفر» است-  نشان دهنده جدايى است.

ديگرى درباره كلمه «سوسن» فال بد زده است و چنين سروده است: اى كسى كه به ما گل سوسن هديه كردى، در هديه كردن آن پسنديده رفتارنكردى كه نيمى از اين كلمه سوء-  بدى-  است و مرا خوش نيامد، اى كاش من گل سوسن را نمى ‏ديدم.

اما درباره جادوگرى، فقها آن را منكر نشده ‏اند و درباره كسى كه ديگرى را با جادو صدمه بزند به قصاص حكم داده ‏اند، گاهى هم در اخبار آمده است كه لبيد بن اعصم يهودى نسبت به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جادوگرى كرد و چنان اثر گذاشت كه آن حضرت كارى را كه نكرده بود، مى ‏پنداشت انجام داده است و هم روايت شده است كه زنى يهودى آن حضرت را با چند تار مو و بريده ‏هاى ناخن جادو كرد و آن را در چاهى افكند و خداوند متعال آن حضرت را راهنمايى فرمود و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را گسيل داشت تا آن را از چاه بيرون آورد و آن زن جادوگر را كشت. و گروهى از متكلمان اين موضوع و تأثير جادو را بر وجود مقدس پيامبر نفى كرده و گفته ‏اند آن حضرت از اين گونه امور معصوم است.

فلاسفه را پندار بر اين است كه سحر و جادو از آثار نفس ناطقه است و بعيد نيست كه ميان نفوس نفسى باشد كه در غير خود بيمارى يا كينه و مهر و نظاير آن ايجاد كند، منجمان هم براى ستارگان همين تاثير را پذيرفته‏اند، همچنين گياه‏شناسان و سنگ‏شناسان هم همين گونه خواص را براى آنها اعتقاد دارند. سخن امير المؤمنين عليه السّلام هم دلالت بر صحت تأثير سحر در مواردى دارد. در مورد سرايت و مسرى بودن، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «در اسلام سرايت نيست.» همچنين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده‏اند: «سرايت و هامه و صفر نيست.» هامه هم بومى بوده است كه اعراب در مورد مقتول مى‏ پنداشته‏ اند تا انتقام خون او گرفته نشود بانگ مى‏زند و صفر مارى بوده كه مى‏ پنداشته ‏اند در شكم قرار دارد و به هنگام گرسنگى به هيجان مى ‏آيد.

حكمت نكته‏ هايى درباره رسوم عرب و پندارهاى ايشان

در اين بخش نكاتى سودمند از رسوم و پندارهاى اعراب را مى‏آوريم كه اين مبحث ما را به اين راه مى‏ كشاند.

اعراب هنگامى كه گرفتار خشكسالى مى‏شدند و باران نمى‏آمد و مى‏خواستند طلب باران كنند، مقدارى پارچه و چيزهاى ديگر را با بوته و علفهاى خشك به هم مى‏ پيوستند و آن را به دم گاو مى‏ بستند و آتش مى‏زدند و گاو را به سوى كوهى بلند و دشوار مى‏راندند و خود از پى آن مى‏دويدند و خدا را فرا مى‏خواندند و طلب باران مى‏كردند. آنان با آتش زدن دم گاو به برق فال مى‏ زدند و گاو را هم فقط به سوى مغرب مى‏ راندند. ابن ابى الحديد نمونه ‏هايى از اشعارى را كه متضمن اين موضوع است آورده است كه براى نمونه به ترجمه دو بيت زير قناعت مى‏ شود.

آفرين و خوشامد مباد بر مردمى كه كوشش آنان در خشكسالى براى طلب باران كردن از بوته‏ها به جايى نرسيد، آيا تو با گاوى كه بر آن پارچه و بوته بسته‏اى به جستجوى وسيله‏اى ميان خدا و فرو ريختن باران مى‏ پردازى.

يكى از روشنفكران گفته است: هر ملت در رسوم خود از رسوم ملت ديگر تقليد مى‏ كند. هنديان مى ‏پنداشته ‏اند كه گاو فرشته‏اى است كه خداوند بر او خشم گرفته و به زمين فرستاده است و به همين سبب گاو را در نظر ايشان حرمتى بوده است، مدفوع تازه آن را بر بدن خود مى‏ ماليده‏ اند و چهره خود را با ادرار گاو مى‏ شسته ‏اند و كابين زنان خود قرار مى‏داده‏اند و در همه احوال به گاو تبرك مى‏ جسته ‏اند، شايد اعراب دوره جاهلى در توجه به گاو همين روش را تقليد مى‏ كرده و همين رسم را معمول مى‏ داشته ‏اند.

اعراب در مورد گله‏هاى گاو پندار ديگرى هم داشته‏اند و چنين بوده است كه اگر گله ‏هاى گاو به آبشخور براى آب خوردن نمى ‏رفته ‏اند، گاو نر گله را مى‏ زده‏ اند تا به آبشخور درآيد و گله از پى آن آب بياشامد، و معتقد بوده ‏اند كه جن، گله گاو را از آب خوردن و رفتن به آبشخور باز مى‏ دارد و شيطان روى دو شاخ گاو نر سوار مى‏ شود. در اين مورد شاعران عرب اشعارى سروده‏ اند، يا در سروده‏ هاى خود آن را گنجانيده‏ اند، از جمله شاعرى مى‏ گويد: «همچون گاو نر كه هرگاه گاوها از در آمدن به آبشخور خوددارى مى ‏كنند، زده مى ‏شود.» ديگرى گفته است: «در آن هنگام من همچو گاو نرى هستم كه چون ديگران آب نياشامند او را با آنكه از آشاميدن خوددارى نكرده است مى ‏زنند.»

ديگر از رسوم اعراب آويختن زر و زيور و زنگوله بر مار گزيده بوده است و معتقد بوده‏اند كه مار گزيده با اين كار بهبود مى‏يابد. همچنين گفته شده است از اين جهت آنها را بر مار گزيده مى‏ آويخته اند كه سر و صداى آن مانع از به خواب رفتن بيمار باشد و عقيده داشته ‏اند كه اگر مارگزيده بخوابد زهر در بدنش سرايت مى‏ كند و مى‏ ميرد و بدين گونه او را از به خواب رفتن باز مى ‏داشته ‏اند. نضر بن شميل هم همين عقيده را داشته است. برخى ديگر از اعراب معتقد بوده ‏اند كه اگر ابزارهاى زينتى زرين بر او بياويزند بهبود مى ‏يابد و اگر مس يا زيورهاى مسى بر او آويخته شود، مى ‏ميرد.

به يكى از اعراب گفته شده است: آيا با اين كار در جستجوى شهرت هستيد گفته است: اين زيورها مايه شهرت نيست ولى سنتى است كه آن را به ارث برده ‏ايم. در اين باره هم در اشعار عرب مطالبى آمده است، از جمله يكى از افراد قبيله بنى عذره چنين گفته است: «گويى من مارگزيده‏اى هستم كه گزش مار او را زخمى كرده است و بر گرد او زيورهاى آويخته زنان را مى بينى.» عويمر نبهانى هم چنين سروده است: «شبى را آميخته با رنج اندوه ها گذراندم، گويى من مارگزيده ‏اى بودم كه آواى زنگوله‏ ها خواب را از او دور كرده است.» ديگر از رسوم اعراب كه شبيه رسم زدن گاو نر است، اين است كه اگر شترى از آنان گرفتار جرب مى‏ شد، شتر سالم را داغ مى‏ كردند تا شترى كه گر گرفته بود بهبود يابد.

نابغه در اين باره چنين سروده است: گناه ديگرى را بر من بار كردى و او را رها ساختى، همچون شتر گرفتار جرب كه شتر ديگر را داغ مى‏ كنند و او به چراى خود سرگرم است.

ديگر از پندارها و رسوم عرب اين بوده است كه هرگاه شمار شتران ايشان به هزار مى ‏رسيده است يك چشم شتر نر را كور مى‏ كرده ‏اند كه چشم زخم را از شتران خود دفع كنند. اين معنى هم در شعر شاعران عرب آمده است، يكى از آنان چنين سروده است: هزار شتر به او دادى و بخل نورزيدى و موجب شدى چشم شتر نر و گزينه را كور كنى.

و اما رسم ديگرى از ايشان كه مشهور بوده و به آن «بليّة» مى‏ گفته ‏اند اين بوده است كه ماده شترى را كنار گور صاحبش مى‏ بسته و پابند مى‏ زده ‏اند تا بميرد و چنين بوده است كه اگر مرد شريف و گرانمايه ‏اى از ايشان مى‏ مرده است، شتر ماده يا شتر نر او را مى ‏گرفته ‏اند و سر و گردنش را به سوى پشت او برمى‏ گردانده و مى‏ بسته ‏اند و شتر را در گودالى كنار گور رها مى ‏كرده ‏اند و آب و علف نمى‏ داده‏ اند تا بميرد. گاهى جسد شتر را پس از مردنش آتش مى‏ زده ‏اند و گاه آن را پوست مى‏ كنده ‏اند و پوستش را از علف خشك آكنده مى ‏كرده‏ اند. پندارشان بر اين بوده است كه اگر مرد گرانمايه ‏اى بميرد و شترش را چنان نكنند، آن مرد پياده محشور مى‏ شود و اگر چنان كنند سواره محشور مى‏ شود و همان شتر مركب او خواهد بود.

ديگر از پندارهاى عرب و رسوم ايشان آن چنان كه ابن الاعرابى آن را نقل كرده است، اين است كه چون ناقه رم مى‏كرده است نام مادرش را به زبان مى‏آورده‏اند و آرام مى‏گرفته است. سكّرى در اين مورد چنين سروده است: «به او گفتم نام مادر اين ناقه چيست، آن را بگو و صدا بزن شايد پاسخت دهد و بيم و رميدگى اين ناقه آرام گيرد.» از عقايد ديگرى كه تقريبا همه اعراب جاهلى در آن اتفاق نظر داشته‏اند موضوع «هامة» است.

آنان اعتقاد داشته‏ اند كه هيچ مرده‏اى نمى ‏ميرد و هيچ كشته‏ اى كشته نمى‏ شود مگر اينكه جغدى نر از سرش بيرون مى ‏پرد و اگر آن شخص كشته شده و انتقام خونش گرفته نشده باشد آن جغد بر سر گورش فرياد برمى‏آورد كه آبم دهيد كه سخت تشنه‏ام. در همين مورد است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «هامه وجود ندارد.» اين موضوع هم فراوان در اشعار عرب آمده است، ابو داود ايادى گويد: «مرگ و مير بر آنان چيره شده است و آنان را در گورستانها نواى جغد است.» ديگر از چيزهايى كه اسلام آن را باطل كرده است، اعتقاد ايشان به صفر است و آن چنان است كه مى ‏پنداشته ‏اند مارى در شكم آدمى است كه چون آدمى گرسنه شود آن مار روده‏ها و كبد آدمى را مى ‏گزد، و گفته شده است كه منظور از آن خود گرسنگى است كه پس از گرسنگى شروع به گزيدن مى‏ كند. اما آنچه در اين حديث آمده است كه «نه سرايت و نه هامه و نه صفر و نه غول وجود دارد.» ابو عبيدة معمر بن مثنى مى‏گويد: منظور ماه صفر است يعنى ماهى كه پس از محرم قرار دارد. ابو عبيدة مى‏گويد: اين حديث ناظر بر آن است كه اعراب در نسئى، ماه محرم را به ماه صفر تأخيرمى ‏انداخته ‏اند، و هيچ يك از علما در اين تفسير با ابو عبيدة موافقت نكرده است. اين موضوع هم در شعر شاعران عرب به چشم مى‏ خورد و ابو النجم عجلى چنين سروده است: اى بهترين جوانمردى كه تو هستى، و ما از تو بر روزگار سخت و دشوار يارى مى‏ طلبيم و گزشى را همچون گزش صفر بر جگر خواهانيم.

ديگر از خرافات عرب اين بوده است كه اگر مى‏ خواسته ‏اند وارد شهرى شوند كه از جن و وباى آن بيم داشته ‏اند، پيش از آنكه وارد شهر شوند كنار دروازه آن مى‏ ايستاده‏ اند و صداى خر در مى‏آورده‏اند و گاه استخوان دنبالچه خرگوشى را به گردن خود مى‏ آويخته ‏اند و آن را افسون جلوگيرى از صدمه جن و بيمارى وبا مى‏ پنداشته‏ اند.

تقليد صداى خر را تعشير مى‏ ناميده ‏اند و در اشعار ايشان به اين موضوع فراوان اشاره شده است، چنان كه شاعرى گفته است: از مرگى كه مقدر باشد، نه آواى خر در آوردن و نه آويختن استخوان دنبالچه خرگوش تو را مى ‏رهاند.

ديگر از كارهاى ايشان كه شبيه اين بوده است، اين است كه هر كس در بيابان و فلات سرگردان مى‏شد و راه را گم مى ‏كرد، پيراهن خود را باژگونه مى‏ ساخت و دو دست خويش را به يكديگر مى‏ كوفت، گويى به كسى اشاره مى‏كرد و راه را پيدا مى ‏كرد.

ابو العملسّ طائى در اين مورد چنين سروده است: گاهى از بيم رداى خود را باژگونه مى‏ سازم و گاه فلان كس را صدا مى‏ كنم.اساس اعتقاد آنان در باژگونه كردن لباس، فال نيك زدن به دگرگون شدن احوال روزگار از بدى به خوبى بوده است.رواياتى هم در مورد اين رسم در شريعت اسلامى براى طلب باران آمده است.

ديگر از رسوم اعراب اين بوده است كه چون مرد به سفر مى‏رفته است نخى را بر شاخه يا تنه درختى گره مى‏زده است و پس از برگشتن به آن نخ مى‏نگريسته است، اگر آن را به حال خود مى ‏ديده، معتقد بوده است كه همسرش به او خيانت نكرده است و اگر آن نخ نمى‏بوده يا گرهش باز شده بود مى‏ گفت همسرم به من خيانت كرده است. به آن گره «رتم» مى‏ گفته ‏اند، و گفته شده است شاخه ‏اى از درخت را به شاخه ‏اى ديگر مى‏ بسته‏ اند.

اين موضوع هم در اشعار عرب آمده است و شاعرى چنين سروده است: چنين مپندار كه گره هايى كه زده‏اى بر تو خبر راست و درستى از او مى ‏دهد.گاهى هم به هنگام تب نخ گره مى ‏زده و معتقد بوده‏ اند هر كس آن گره را بگشايد تب به او منتقل مى‏ شود.

ابن سكيت گويد: اعراب معتقد بوده‏اند زنى كه براى او فرزند باقى نمى ‏مانده است اگر جسد كشته شده شريفى را لگد كند، فرزندش زنده مى ‏ماند. در همين باره بشر بن ابى خازم چنين سروده است: زنهايى كه كودكان ايشان زنده نمى‏ ماندند، شروع به لگد مال كردن جسد او مى‏ كردند و مى‏ گفتند چه خوب است بر اين مرد پارچه «لنگى» افكنده شود.

ديگر از خرافات و پندارهاى اعراب اين بوده است كه هرگاه دندان پسر بچه‏ اى از ايشان مى‏افتاد، آن را ميان دو انگشت سبابه و ابهام خود مى‏ گرفت و چون خورشيد طلوع مى ‏كرد روى به آن مى‏ آورد و دندان افتاده خود را به سوى خورشيد پرتاب مى‏ كرد و مى‏ گفت: اى خورشيد به جاى اين، دندانى نيكوتر به من بده. در مورد همين پندار شاعر عرب اشاره كرده و چنين سروده است: «خورشيد از رستنگاه دندان او، دندانى سپيدتر از تگرگ و رخشان عوض داده است.» ديگرى چنين سروده است: «خورشيد از پرتو خود بر دندان او رنگ زده است و دندانش چون برق باران زا مى‏ درخشد.» اعراب همچنين معتقد بوده ‏اند كه خون سرور و سالار براى بهبود محل گاز گرفتن سگ گزنده سودمند و شفابخش است. عبد الله بن زبير اسدى در اين باره چنين سروده است: از بهترين و گرامى ‏ترين خاندانى كه مى‏ دانيم و خونهاى ايشان شفابخش زخم سگ هار است.

كميت هم چنين سروده است: خردهاى شما شفابخش دردهاى نادانى است همان گونه كه خونهاى شما شفا بخش زخم سگ هار است.

ديگر از پندارهاى عرب اين است كه چون بر مردى از ديوانگى و متعرض شدن ارواح پليد بيم داشته ‏اند با آويختن چيزهاى نجس و پليد او را آلوده مى‏ كردند، و چيزهايى چون كهنه حيض و استخوان مرده بر او مى‏ آويخته ‏اند و معتقد بوده ‏اند از اين سودبخش‏ تر آن است كه سوده ‏هاى استخوان مردگان را بر او بياويزند.

ممزق عبدى چنين سروده است: «اى كاش پيش من دو همسايه زن و افسونگرى مى‏ بودند و پليديهايى بر من مى‏ آويختند.» و معتقد بوده ‏اند اين كار-  تنجيس-  همه دردها جز عشق را شفا مى‏ بخشد. عربى صحرانشين در اين مورد چنين سروده است: مى‏ گويند: اى كسى كه براى تو آرزوى خير مى‏ كنيم، استخوان پوسيده ‏اى بر خود بياويز، مگر تنجيس براى عاشق سودى مى‏ بخشد.

ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه چون پاى كسى به خواب مى‏ رفته و كرخت مى‏ شده است كسى را كه دوست مى‏ داشته ياد مى‏كرده است يا فرا مى‏ خوانده است و كرختى و خواب رفتگى پاى او از ميان مى‏ رفته است.

روايت شده است كه پاى عبد الله بن عمر به خواب رفت، او را گفتند: محبوب‏ترين مردم را فرا خوان. او گفت: يا رسول اللّه جميل در اين باره چنين سروده است: تو، به هنگام ديدار مايه روشنى چشم منى و ياد تو هرگاه پايم به خواب مى ‏رود، مرا شفا مى ‏بخشد.

مؤمّل هم چنين سروده است: «به خدا سوگند هيچگاه پايم به خواب نرفت و نلغزيد مگر اينكه تو را ياد كردم و حالت كرختى از ميان رفت.» نظير اين پندار اين بوده است كه چون پلك چشم كسى به پرش مى ‏آمده، مى‏ پنداشته است كسى را كه دوست مى‏ دارد خواهد ديد و اگر محبوب در سفر بوده است، انتظار آمدن او را مى‏ داشته است و اگر دور بوده است، مى‏ گفته است نزديك‏ خواهد شد. در اين باره بشر چنين سروده است: «چون چشمم به پرش مى‏ آيد مى‏ گويم شايد دوشيزه خاندان عمرو مى ‏آيد و چشم به ديدارش فروزان مى‏ شود.» و اين گمان تا امروز-  قرن هفتم هجرى-  همچنان ميان مردم باقى است. ديگر از رسوم ايشان چنين بوده است كه اگر مردى از ايشان عاشق مى‏ شد و عشق بر او چيره مى ‏شد و آرام نمى‏ يافت، مردى ديگر آن مرد را همچون كودكى بر پشت مى‏ گرفت و مردى ديگر قطعه آهن يا ميلى را داغ مى ‏كرد و ميان كپلهاى او مى ‏كشيد و مى ‏پنداشتند كه عشق او از ميان مى‏ رود. يكى از اعراب چنين سروده است: از نادانى ميان كپلهاى مرا داغ كرديد و حال آنكه شيفتگى، آتش دل را فروزان مى‏ كند.

ديگر از پندارهاى ايشان اين بوده است كه مى‏پنداشته‏اند اگر مرد و زنى يكديگر را دوست بدارند، در صورتى كه مرد روبند زن و زن رداى مرد را پاره كند، عشق ايشان نيكو و پايدار مى‏ شود و اگر چنان نكنند، عشق ايشان تباه مى‏ شود. شاعرى چنين سروده است: «روز ديدار در برقه عالج-  نام جايى است-  تو رداى مرا دريدى و من هم توانستم روبند كهنه تو را بدرم، پس به چه سبب دوستى ميان ما تباه مى‏شود و ريسمان وصل ميان ما گسسته مى ‏شود گسستنى.» ديگر از رسوم ايشان آن است كه معتقد بوده‏اند خوردن گوشت جانوران درنده موجب فزونى نيرو و دليرى مى‏شود، و اين رسم پزشكى است و پزشكان چنين عقيده دارند. شاعرى در اين باره چنين سروده است: «اگر همه جانوران درنده زمين را بخورى چيزى جز ترسوى بزدل و ناتوان نخواهى بود.» مردى از اعراب دل شير خورده بود كه دلير گردد، قضا را پلنگى بر او حمله آورد و او را زخمى كرد و آن مرد چنين سرود:

دل شير ژيان را خوردم كه از لحاظ دل و قدم از او گستاخ‏تر باشم، ولى او خون خود را به دست خواهرزاده‏اش از من گرفت، چه خونخواهى سخت و بزرگ.

ديگرى سروده است: «در ميدان جنگ اگر شمشير مرد برنده نباشد، دل شير چه سودى خواهد داشت.» ديگر از پندارهاى آنان اين بوده است كه دارنده اسبى كه در شانه داراى دايره‏اى سپيد است اگر سوارش شود و اسب زير ران او به عرق نشيند، دليل بر آن است كه زنش تيز شهوت شده است و به مردان ديگر چشم دارد. به هر حال اين موضوع و چنان دايره سپيد بر شانه اسب در نظرشان زشت بوده است.

ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه پشت سر مسافرى كه برگشتن او را خوش نمى‏ داشته ‏اند، آتش برمى‏افروخته‏اند و مى‏گفته‏اند: خدايش او را دور دارد و در پى او آتش افروزد يكى از ايشان چنين سروده است: از نادانى آتش افروختى و حال آنكه باد صبا آنچه را آتش گرفته بود، بر تو برگرداند.

و هرگاه براى سفر بيرون مى‏ آمدند آتش را ميان خود و منزلى كه آهنگ آنجا داشتند، روشن مى‏ كردند و ميان خود و منزلى كه از آن بيرون آمده بودند، آتش روشن نمى‏ كردند و اين فال نيكى بود كه به منظور بازگشت به منزلى كه از آن بيرون رفته بودند مى ‏زدند.

ديگر از رسوم مشهورشان آويختن پاشنه يا دنبالچه خرگوش بود، ابن اعرابى مى‏گويد: به زيد بن كثوة گفتم: آيا معتقديد هر كس به خود استخوان دنبالچه خرگوش بياويزد جنيهاى خانه و پريان قبيله به او نزديك نمى‏شوند گفت: آرى به خدا سوگند كه شيطان خماطه و جار عشيره و غول فقر هم به او نزديك نمى‏ شوند. خاطه و عشيره كه تصغير عشره است نام دو درخت است.

ابو محلّم مى‏گويد: اعراب از بيم چشم زخم و ربوده شدن كودكان بر آنان دندان‏ روباه يا ماده گربه مى ‏آويخته‏ اند و مى ‏گفته ‏اند: ماده جنى مى‏ خواسته است كودك قومى را بربايد و موفق نشده است، ديگر جنيان او را سرزنش كرده‏اند و او ضمن پوزش خواهى از ايشان چنين سروده است: «بر آن كودك آويزه ‏هايى بود، دندانهاى روباهها و ماده گربه‏ ها و صمغ درخت طلح-  خار مغيلان.» درختان طلح شيره‏اى از خود تراوش مى‏كنند كه همچون خون آهوست و اعراب هنگامى كه زن مى‏زاييده است از آن صمغ نقطه‏ هايى ميان دو چشم زائو مى‏ ماليده‏ اند و بر چهره كودك هم با آن خطى مى‏ كشيده ‏اند و آن شيره روان از درخت را دودم يا دوذم مى‏ ناميده ‏اند و آن چيزها را كه بر كودك مى‏ آويخته‏ اند، نفرات مى‏ گفته‏ اند.

عبد الرحمان بن اخى الاصمعى مى‏گويد: يكى از اعراب به پدرم گفت، هنگامى كه براى تو فرزندى متولد مى‏شود، او را تنفير كن، پدرم به او گفت: تنفير چيست گفت: بر او نام عجيب و غريبى بگذار. براى پدرم پسرى متولد شد كه نامش را قنفذ-  خارپشت-  و كنيه‏اش را ابو العدّاء نهاد، و اين بيت را خواند: چون مى كه آميزه دارويى آن همراه اوست و موجب شفا دادن درد سر و شاد شدن اندوهگين مى‏شود.

و مقصودش اين بود كه چون به اعتقاد ايشان خارپشت از مركوبهاى جن است با نام‏گذارى فرزندش به نام مركوب جن او را از گزندشان محفوظ مى‏دارد.

ديگر از رسوم ايشان آن بود كه هرگاه مردى صحراهاى خالى را مى ‏پيمود و بر جان خود از حوادث شبانه-  هجوم جنيان-  بيم داشت، خود را كنار درخت يا خاربنى مى‏ رساند، مركوب خود را پاى آن مى‏ خواباند و پابند مى‏ زد و بر گردش خطى مى‏ كشيد و مى ‏گفت: به صاحب اين وادى و گاه مى‏ گفت: به بزرگ اين وادى پناه مى‏ برم. خداوند سبحان هم در اين باره در قرآن مجيد فرموده است: «و به تحقيق بودند مردانى از آدمى كه پناه مى‏ بردند به مردانى از جن، پس افزود آنان را سركشى.» مردى از اعراب كه پسرش همراهش بود به بزرگ وادى پناه برد، قضا را شير پسرش را دريد و خورد و آن مرد چنين سرود: با آنكه به بزرگ وادى از شر دشمنانى كه در آن است پناه برديم، ولى ما را از شير ژيان ستمگر پناه نداد.

ديگر از رسوم آنان اين بود كه چون مسافر از شهر خود بيرون مى‏ آمد، سزاوار نبود كه برگردد و پشت سر بنگرد كه اگر چنان مى‏كرد، از نيمه راه برمى‏ گشت، فقط عاشقى كه مى‏ خواست برگردد، پشت سر خويش مى ‏نگريست.

و از رسوم ديگرشان اين بود كه چون روى لب پسر بچه‏اى آبله‏ريز-  تاول-  مى‏زد آن پسر بچه پرويزنى روى سر مى‏ نهاد و ميان خانه‏هاى قبيله حركت مى‏كرد و بانگ بر مى‏داشت بنخاله بنخاله، گندم گندم و زنان قبيله در آن پرويزن پاره‏هاى نان و گوشت و خرما مى‏ريختند. و سپس آنها را براى سگها مى‏ريخت و چون سگها آنها را مى‏خوردند كودك بهبود مى‏ يافت. اگر كودكى از كودكان خرما يا گوشتى و لقمه‏ اى از آنچه براى سگها ريخته شده بود مى‏ خورد، او گرفتار تاول و شكاف لب مى‏شد.

ديگر از رسوم ايشان آن بود كه چون گوشه جامه كسى به چشم ديگرى مى‏خورد-  و موجب آبريزى چشم مى‏شد، صاحب جامه هفت بار به چشم آن شخص دست مى‏ كشيد و بار نخست مى‏ گفت: به حق يك زن كه از مدينه-  شهر-  بيايد، و بار دوم مى‏گفت: به دو زن كه بيايند، تا آنكه بار هفتم مى‏گفت: به هفت زن كه بيايند و چشم بهبود مى‏يافت. برخى از آنان هم مى‏ گفتند: به حق يك زن از هفت زنى كه از مدينه بيايد، تا آنكه بار هفتم مى‏گفت: به هفت زن از هفت زن.

ديگر از رسوم ايشان اين بود كه چون براى زنى خواستگار نمى‏آمد، يكى از زلفهاى خود را باز مى‏كرد و چشمى را كه بر جانب ديگر آن زلف بود سرمه مى‏كشيد و در يكى از پاهاى خود خلخال مى‏كرد و اين كارها را شبانه انجام مى‏ داد و مى‏گفت: اى لكاح من پيش از رسيدن بامداد خواهان نكاح هستم، كارش آسان مى‏شد و به زودى ازدواج مى‏كرد. شاعرى در اين باره چنين سروده است: يكى از چشمهايش را سرمه كرده است و ديگرى را رها كرده است، خلخال بر پاى بسته و زلفش را پريشان كرده است، اين را كارى پسنديده گمان مى‏كند و نكوهيده نمى‏ بيند.

از ديگر مراسم آنان اين بود كه چون ميهمان يا غير ميهمان از پيش آنان مى ‏رفت‏ و دوست نمى‏ داشتند برگردد، پشت سرش چيزى از ظرفهاى خود را مى‏ شكستند و اين رسم را تا امروز مردم به كار مى ‏بندند. يكى از اعراب گفته است: ديگ سنگى خود را پشت سر ابى سواح شكستيم ولى او برگشت و ديگ ما هم نابود شد.

ديگرى گفته است: ما پشت سر ميهمان خود كوزه‏ها را نمى ‏شكنيم بلكه توشه از پى او روانه مى‏ كنيم كه باز گردد.

ديگر از رسوم ايشان اين اعتقادشان است كه اگر پسر بچه‏ اى در شب مهتابى متولد شود پوست سر آلتش جمع و مانند ختنه كرده مى‏ شود. به عقيده ما ممكن است اين موضوع يكى از خواص مهتاب باشد، همان گونه كه كتان را مى‏ پوساند و گوشت را گنديده مى‏ سازد. يكى ديگر از رسوم ايشان فال بد زدن به عطسه زدن است، شاعرى گفته است: «چه بسيار بيابانها كه چون آهنگ رفتن به آن براى جنگ كردى، رفتى و عطسه‏ ها تو را از آن باز نداشت.» ديگر از رسوم ايشان در نفرين اين است كه زندگى نكنى مگر زندگى كنه، و اين را براى سختى و شكيبايى در گرفتارى و دشوارى مى‏ گفته ‏اند و چنين مى‏ پنداشته ‏اند كه كنه يك سال بر روى شكمش و يك سال بر پشتش زندگى مى‏كند و معتقد بوده‏ اند كه اگر كنه را ميان گل رها كنند و روى ديوارى افكنند يك سال روى شكم و يك سال بر پشت خود زنده مى‏ماند و نمى‏ميرد. شاعرى از ايشان چنين گفته است: «زندگى مكنى مگر چون زندگى كنه، يك سال بر شكم و يك سال بر پشت.» ديگر از رسوم ايشان اين بوده است كه زنان هنگامى كه كسى را دوست مى‏ داشته ‏اند و به سفر مى‏ رفته است، مقدارى خاك از جاى پاى او برمى‏داشته و معتقد بوده ‏اند كه سبب سرعت در بازگشت او مى‏شود. زنى در اين باره چنين سروده است:

خاكى از جايگاههاى قدمش برداشتم، در بامدادى كه رفت تا شايد به سلامت بازگردد.

ديگر از رسوم ايشان اين بوده كه بيمارى شبكورى را در چشم «هدبد» مى‏ گفته ‏اند. كلمه «هدبد» در اصل به معنى شير ترش و لخته شده است، هرگاه يكى از ايشان شبكور مى‏شده است، قطعه‏اى از كوهان و قطعه ‏اى جگر سياه را مى‏ گرفته و بريان مى‏كرده است و با هر لقمه كه مى‏ خورده با انگشت سبابه خويش به پلك بالاى چشم مى‏ كشيده و مى‏ گفته است: «اى كوهان و جگر شبكورى را ببريد، كه شفاى شبكورى چيزى جز كوهان و جگر نيست.» شبكورى با اين كار از ميان مى‏رفته است.

ديگر از رسوم و عقايد ايشان اين بوده است كه سوسمار و خارپشت و خرگوش و آهو و موش بزرگ صحرايى و شتر مرغ، مركبهاى جن است و جنيان بر آنها سوار مى‏ شوند. در اين مورد اشعار مشهورى سروده‏ اند: اعراب همچنين تصور مى ‏كنند كه جن را مى ‏بينند و با آن گفتگو مى‏ كنند و يكديگر را يارى مى‏ دهند، همچنين مدعى هستند كه غول را مى ‏بينند گاه معتقدند كه افرادى با ماده غولها ازدواج كرده يا همبستر شده ‏اند.

مى‏ گويند: عمرو بن يربوع، ماده غولى را به همسرى گرفته است و آن ماده غول براى او پسرانى زاييده و روزگارى با او زندگى كرده است. ماده غول به عمرو بن يربوع مى ‏گفته است: هرگاه برق از ناحيه سرزمين من مى‏زند، آن را از من پوشيده ‏دار كه اگر چنان نكنى، پسرانت را رها و به سوى ديار خود پرواز خواهم كرد. بدين سبب هرگاه برق مى ‏زد، چهره او را با لباس خود مى ‏پوشاند تا آن ماده غول برق را نبيند. ابو العلاء معرى در اشعار خود به اين موضوع اشاره كرده است.

گويند شبى عمرو بن يربوع غافل ماند و برق زد و چهره او را نپوشاند. ماده غول به پرواز درآمد و در حال پرواز چنين مى‏ گفت: «اى عمرو فرزندانت را نگه‏دار كه من گريزان شدم و بر فراز سرزمين غولان برق رخشانى است.» برخى هم مى‏ گويند: آن ماده غول سوار بر شترى شد و آن را به تاخت درآورد و عمرو بن يربوع به او نرسيد. گويد: تا امروز-  روزگار ابو العلاء معرى قرن پنجم-به اعقاب عمرو بن يربوع «فرزندان غول» مى ‏گويند. شاعرى ضمن نكوهش آنان چنين سروده است: خداوند فرزندزادگان غول و عمرو بن يربوع را كه شرورترين مردم بودند، زشت بدارد كه نه دليرند و نه زيرك.

ديگر از رسوم و عقايد ايشان درباره غول اين بوده است كه اگر فقط يك ضربه شمشير به او بزنند، مى‏ميرد و اگر ضربه دوّم را بزنند، زنده مى‏ماند. شاعرى به همين معنى نظر داشته و گفته است: «گفت: ضربه دوّم را بزن، گفتم: آرام و بر جاى خود باش كه من دلير و قوى دل هستم.» اعراب آواى جن را «عزيف» مى‏گفتند و معتقد بودند كه اگر كسى خارپشت يا سوسمارى را بكشد، از هجوم جن بر شتر نر خود در امان نخواهد بود و هرگاه به شترش آسيب و بلايى مى‏رسيد بر اين موضوع حمل مى‏ كرد و مى پنداشتند كه بانگ سروشى را هم در اين باره مى‏شنوند. همين عقيده را درباره مار سپيد خانگى كه-  كم آزار و در خانه ‏ها زندگى مى‏ كرده است-  داشته ‏اند و كشتن آن مار هم در نظر آنان گناهى بزرگ بوده است.

مردى از اعراب يكى از اين مارها را ته چاهى ديد كه نمى‏ توانست از آن بيرون آيد، او با زحمت بسيار مار را از چاه بيرون آورد و چشمان خود را بست كه نبيند كجا مى‏ رود، گويى با اين كار خويش قصد تقرب به جنيان را داشته است. اعراب براى جنيهايى كه در همسايگى مردم زندگى مى‏كرده‏اند نامهاى گوناگون مى‏نهاده‏اند، معمولا عامر مى‏ گفتند كه به عمار جمع بسته مى ‏شود. اگر متعرض كودكان مى‏شد آن را روح مى‏ناميدند و اگر خباثت و شوخى مى‏ كرد، شيطان و اگر فراتر از اين بود مارد نام داشت و اگر نيرويش فزون‏تر بود، او را عفريت مى‏ ناميدند و اگر پاك و لطيف و سراسر خير بود، آن را ملك مى‏ گفتند و بدين گونه ميان آنان فرق مى‏ نهادند، همچنين عقيده داشتند كه با هر شاعرى شيطانى است و آن شيطانها هم نامهاى گوناگون داشتند.

 

و از عقايد و رسوم شگفت ‏انگيزشان عقيده آنان درباره خروس و كلاغ و كبوتر و قمرى نر و ماده است. برخى از اعراب عقيده دارند كه جن به اين جانوران دلبستگى دارد و برخى معتقدند كه اينها خود نوعى از جن هستند و نيز معتقدند كه سهيل و زهره و سوسمار و گرگ و كفتار جانوران مسخ شده ‏اند.

از جمله اشعارى كه به جن نسبت داده ‏اند اين است كه سروده‏اند: بر همه مركوبها سوار شديم و هيچ مركوبى را بهتر و لذت‏بخش‏تر از خرگوشها نيافتيم.

ابن ابى الحديد مطالب ديگرى در مورد اشعار و داستانهاى اعراب در مورد جن و گفتگو كردن و بانگ زدن به يكديگر آورده است كه به ترجمه يك مورد بسنده مى‏ شود.

اصمعى از قول يكى از اعراب نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: همراه دوستى به سفر رفته است، ناگاه بر كناره راه پسركى را ديده‏اند و بدو گفته‏اند: تو كيستى گفته است: درمانده و بينوايى كه گرفتار راهزنان شده ‏ام. يكى از آن دو به ديگرى گفته است: او را پشت سر خود سوار كن و او چنان كرده است. در اين هنگام آن كه تنها سوار بوده است، پشت سر خود نگريسته و ديده است از دهان آن پسر بچه آتش زبانه مى‏كشد، او با شمشير بدو حمله برده است و زبانه كشيدن آتش از ميان رفته است و اين كار چند بار تكرار شده است. سرانجام پسرك گفته است خدايتان بكشد كه چه چابك و دليريد، به خدا سوگند من اين كار را نسبت به هيچ آدمى انجام نداده ‏ام مگر اينكه دلش تركيده و خود را باخته است، و از نظر آن دو پنهان شده و خيرى از او نيافته ‏اند.

ابن ابى الحديد سپس به نقل اشعارى از شاعران به اصطلاح «صعاليك» چون «تأبط شرا» و «ابو عبيد بن ايوب عنبرى» و «بهرانى» در موضوع ديدن جن و غول و به همسرى گرفتن و چگونگى كشتن آن آورده است كه به ترجمه يكى دو بيت براى نمونه بسنده مى‏ شود.

بهرانى گويد: «به روزگار جوانى ماده غولى را با كابين يك مشك شراب و يك آهو به ازدواج خود در آوردم.» جاحظ در شرح اين بيت گفته است: شراب را به سبب بوى خوش آن و آهو را ازاين سبب كه مركب جن بوده، كابين كرده است. عبيد بن ايوب گفته است: «آهوان از من بلاهايى و غولان از من چه مشقّتهايى ديده‏ اند.» از كارهاى شگفت آنان اين بوده است كه چون بيمارى كسى به درازا مى ‏كشيد و گمان مى‏كردند كه چون او مار يا خارپشت يا موش صحرايى را كشته است، جنيان او را آزار مى‏ رسانند، مجسمه ‏هاى شتران نرى را از خاك و گل مى‏ ساختند و بر پشت آنها جوالهايى انباشته از گندم و جو و خرما مى‏ نهادند و آنها را بر در لانه جانوران در سمت مغرب به هنگام غروب مى‏ گذاشتند، آن شب را به صبح مى ‏آوردند و صبح به مجسمه ‏ها گلى شتران مى‏ نگريستند، اگر آنها را به حال خود مى‏ ديدند، مى‏ گفتند جنيان اين ديه را نپذيرفته ‏اند و بر مقدار آن مى‏ افزودند، و اگر مى‏ ديدند مجسمه‏ ها واژگون شده و خواربار فرو ريخته است، مى‏ گفتند ديه را پذيرفته‏اند و دايره مى ‏زدند و استدلال به بهبود يافتن بيمار مى‏ كردند.

در اين مورد هم اشعارى سروده‏اند و شاعرى گفته است: اى كاش جنيان شتران مرا مى‏پذيرفتند و جايزه مى‏دادند و اين درد كه مرا به رنج انداخته است از من بركنار مى‏شد.

و هرگاه از مسافر خود بى‏ خبر مى‏ماندند و نگران مى‏ شدند كنار چاهى كهن يا گودال قديمى مى‏ آمدند و با صداى بلند نام يا كنيه مسافر خود را مى‏بردند و اين كار را سه بار تكرار مى‏ كردند و مى‏ پنداشتند كه اگر صدايى نشنوند، او مرده است و اگر صدايى بشنوند، نمرده است. چه بسا در اين مورد گمان مى‏كرده‏اند چيزى مى‏شنوند يا انعكاس صداى خود را مى‏ شنيده ‏اند و گمان خود را بر آن پايه ‏گذارى مى ‏كرده‏ اند. در اين باره يكى از شاعران ايشان گفته است: «در آن شب تاريك كنار چاه هاى كهنه چه بسيار او را ندا دادم و پاسخى نداد.» و ديگرى سروده است: «رفت و نهان شد و براى او اميد بازگشت ندارم و گودال هم پاسخى به من نمى‏ دهد.»

از شگفتيهاى ديگرشان اين بوده است كه به هنگام جنگ گاهى زنان خود را بيرون مى ‏آورده ‏اند تا ميان دو صف ادرار كنند و معتقد بودند كه اين كار آتش جنگ را خاموش مى‏ كند و ايشان را به آشتى مى‏ كشاند. در اين باره يكى از ايشان گفته است: به نادانى با ادرار زنان با ما روياروى شدند و ما با شمشيرهاى برنده رخشان با آنان روياروى مى‏ شويم.

ابن ابى الحديد سپس از قول شرقى بن القطامىّ داستان گفتگو و ستيز مردى از قبيله كلب را با جنيان آورده است كه خود مى‏گويد دروغ است ولى چون محتواى طرايفى است آن را نقل كرده است، و ترجمه مختصر آن چنين است.

مرد دليرى به نام عبيد بن حمارس هنگام بهار در سماوه ساكن بود و چون بهار سپرى و آب و گياه آن جا اندك شد، به وادى تبل كوچ كرد. آنجا آبگير و مرغزارى ديد و گفت آبگير و مرغزار و خطر اندك و آنجا فرود آمد. دو همسر داشت نام يكى رباب بود و ديگرى خولة، آنان هر دو به عبيد اعتراض كردند كه اين جا دور افتاده و خالى از سكنه است و مى‏ ترسيم شبانگاه جنيان كه اهل اين منطقه ‏اند فرا رسند. او در پاسخ زنان خويش گفت: من كه در جنگها دلاور و كار آزموده‏ ام، سوگند مى ‏خورم كه اين آبگير را رها نمى‏ كنم. او سپس به كوه تبل رفت و ماده خارپشتى را كه همراه با بچه ‏اش بوده كشت، شبانگاه سروشى از جنيان به او گفت: اى پسر حمارس حق همسايگى ما را رعايت نكردى و در چراگاه بد فرجامى فرود آمدى و بر ما ستم كردى و سرانجام ستمگر وخيم است. شبانگاه تو را چنان فرو مى‏ گيريم كه هيچ چاره ‏اى براى آن نخواهد بود. او پاسخ مى‏ دهد كه من ستم نكرده ‏ام، و بر آنچه دارم و اين آبگير طمع مبنديد. جنى به او پاسخ مى ‏دهد اينك مرگت فرا رسيده است و درمانده خواهى شد. او مى‏ گويد: من شير شيرانم نه از آدمى بيمناكم و نه از جن. در اين هنگام پيرمردى از جن كه اين گفتگوها را شنيده است، بانگ برمى‏ دارد كه به خدا سوگند كشتن انسانى چنين دلير و قويدل و استوار را مصلحت نمى‏بينم و به او پيشنهاد مى ‏كند كه چون تو آغاز به ستم كرده ‏اى، بايد خونبهاى كشته ما را بپردازى و ماده شترى دوشا و كره ‏اش را به ما پيشكش كنى.

ابن حمارس پس از آنكه سوگند مى‏ خورد كه ارتكاب گناه را دوست‏ نمى‏دارد، خونبها را پرداخت مى‏ كند.

اما اين عقيده اعراب كه هر شاعرى را شيطانى است كه شعر را به او القا مى‏كند، عقيده‏ اى مشهور است و عموم شاعران بر اين عقيده ‏اند. يكى از شاعران سروده است: شيطان من سالار جن است و مرا در همه فنون شعر رهبرى مى‏ كند.

حسان بن ثابت هم مى‏گويد: «مرا دوستى از جن بنى شيصبان است كه گاه من مى‏سرايم و گاه او.» ابو النجم چنين سروده است: «شيطان همه شاعران بنى آدم ماده است و شيطان من نر است.» ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه هرگاه مار بزرگى را مى‏كشته‏اند و بيم آن مى‏داشته‏اند كه جنيان انتقام خونش را بگيرند، بر سر آن مار كشته مدفوع مى‏ماليدند و مى‏گفتند مدفوعى است كه خون خواهت انداخته است. گاهى بر بدن مار كشته شده اندكى خاكستر مى‏پاشيدند و مى‏گفتند تو را چشم زخم كشته است و خونخواهى براى تو نيست. اين موضوع در امثال عرب هم آمده است كه به كسى كه خونش پايمال مى‏شده است مى‏گفته‏اند: كشته چشم زخم است.

ابن ابى الحديد سپس بحثى درباره مهره‏ ها و سنگها و افسونها و وردخوانيهاى اعراب و نامهاى آن آورده است كه يكى دو نمونه آن ترجمه مى ‏شود.

لحيانى مى‏ گويد: سلوانه خاك گور بوده است كه آن را در آب حل مى‏كرده‏اند و به عاشق مى‏ آشامانده‏ اند و آرام مى‏ گرفته است. شاعرى گفته است: سلوتى به من آشاماندند كه عشق من-  بر خلاف معمول-  شدت يافت، خداوند به آن كس كه آن را به من آشاماند مرگ را بياشاماند.

شمردل هم گفته است: «سلوتى به من آشامانيدند، گويى مداوا كننده من به خيال گفت بيشتر و فزون شو.» مهره ديگرى را خصمه مى‏ ناميده ‏اند كه براى رفتن پيش سلطان يا خصومت آن را زير نگين انگشتر يا در بند پيراهن مى‏ نهاده ‏اند و برخى در حمايل شمشير جاى مى‏ داده‏ اند. يكى از شاعران ايشان گفته است: در ديدار با ايشان كسان ديگر بر خود خصمه مى‏آويزند ولى مرا بر شما خصمه‏اى جز زبانم نيست.

ديگر از مهره‏ ها كه براى افسون به كار مى ‏برده ‏اند، فرزحلة نام داشت كه زنان هوودار آن را به خود مى ‏آويختند و معتقد بودند كه شوهر گرايش به آنان پيدا مى‏ كند بدون آنكه به هوو اعتنا كند.

ابن سكيت در كتاب اصلاح المنطق، مهره ديگرى به نام عقرة را نام برده است كه زن آن را بر تهيگاه خود مى ‏بست و مانع از باردارى مى ‏شد.

اما كلمه «نشرة» كه در اين سخن امير المؤمنين على عليه السّلام آمده و فرموده است: «الطيب نشرة و العسل نشرة…» از لحاظ لغوى به معنى رقيه و عوذه است، و چون مى‏گويند: «نشرت فلانا تنشيرا» يعنى او را تعويذ كردم و بر او رقيه بستم. امير المؤمنين عليه السّلام چهار چيز را در اين سخن خود آورده كه «نشرة» هم يكى از آنهاست و او اين سخن را بدون اينكه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده باشد، نقل نمى‏ فرمايد.

جلد نوزدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت.

و جلد بيستم از پى خواهد آمد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 398 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 392 صبحی صالح

392-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )تَكَلَّمُوا تُعْرَفُوا فَإِنَّ الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ

حکمت 398 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

398: تَكَلَّمُوا تُعْرَفُوا فَإِنَّ الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ هذه إحدى كلماته ع التي لا قيمة لها-  و لا يقدر قدرها و المعنى قد تداوله الناس قال-

و كائن ترى من صامت لك معجب
زيادته أو نقصه في التكلم‏

لسان الفتى نصف و نصف فؤاده‏
فلم يبق إلا صورة اللحم و الدم‏

و كان يحيى بن خالد يقول-  ما جلس إلى أحد قط إلا هبته حتى يتكلم-  فإذا تكلم إما أن تزداد الهيبة أو تنقص

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (398)

تكلّموا تعرفوا، فانّ المرء مخبوء تحت لسانه.

«سخن گوييد تا شناخته شويد كه آدمى زير زبانش نهان است.»

اين يكى ديگر از سخنان آن حضرت است كه نمى‏ توان ارزش و بهاى آن را تعيين كرد، و همين معنى را مردم ميان خود متداول ساخته و به كار برده ‏اند.

يحيى بن خالد مى‏ گفته است: هيچ كس كنار من ننشست مگر آنكه هيبت او را داشتم تا هنگامى كه سخن گفت و چون سخن گفت آن هيبت فزونى يا كاستى پذيرفت.

شاعر چنين سروده است: «زبان جوانمرد نيمى از شخصيت او و نيمه ديگرش دل اوست، و چيزى جز گوشت و خون از او باقى نمى‏ ماند.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 395 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 388 صبحی صالح

388-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )أَلَا وَ إِنَّ مِنَ الْبَلَاءِ الْفَاقَةَ وَ أَشَدُّ مِنَ الْفَاقَةِ مَرَضُ الْبَدَنِ وَ أَشَدُّ مِنْ مَرَضِ الْبَدَنِ مَرَضُ الْقَلْبِ أَلَا وَ إِنَّ مِنْ صِحَّةِ الْبَدَنِ تَقْوَى الْقَلْبِ

حکمت 395 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

395: أَلَا وَ إِنَّ مِنَ الْبَلَاءِ الْفَاقَةَ-  وَ أَشَدُّ مِنَ الْفَاقَةِ مَرَضُ الْبَدَنِ-  وَ أَشَدُّ مِنْ مَرَضِ الْبَدَنِ مَرَضُ الْقَلْبِ-  أَلَا وَ إِنَّ مِنَ النِّعَمِ سَعَةَ الْمَالِ-  وَ أَفْضَلُ مِنْ سَعَةِ الْمَالِ صِحَّةُ الْبَدَنِ-  وَ أَفْضَلُ مِنْ صِحَّةِ الْبَدَنِ تَقْوَى الْقَلْبِ قد تقدم الكلام في الفاقة و الغنى-  فأما المرض و العافية-ففي الحديث المرفوع إليك انتهت الأماني يا صاحب العافية-  فأما مرض القلب و صحته فالمراد به التقوى و ضدها-  و قد سبق القول في ذلك- .

و قال أحمد بن يوسف الكاتب-

المال للمرء في معيشته
خير من الوالدين و الولد

و إن تدم نعمة عليك تجد
خيرا من المال صحة الجسد

و ما بمن نال فضل عافية
و قوت يوم فقر إلى أحد

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (395)

الا و انّ من البلاء الفاقه، و اشدّ من الفاقة مرض البدن، و اشدّ من مرض البدن مرض القلب، الا و إنّ من النعم سعة المال، و افضل من سعة المال صحة البدن، و افضل من صحة البدن تقوى القلب.

«بدانيد كه از جمله گرفتاريها درويشى است و سخت‏ تر از درويشى بيمارى تن است و سخت ‏تر از بيمارى تن، بيمارى دل است، هان كه از نعمتها، گشايش مالى است و برتر از گشايش مال، سلامت بدن است و برتر از سلامت بدن، پرهيزگارى دل است.»

مقصود از بيمارى و صحت دل پرهيزگار بودن و ضد آن است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 385 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)اقسام روزی

حکمت 379 صبحی صالح

379-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )يَا ابْنَ آدَمَ الرِّزْقُ رِزْقَانِ رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكَ فَإِنْ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاكَ فَلَا تَحْمِلْ هَمَّ سَنَتِكَ عَلَى هَمِّ يَوْمِكَ كَفَاكَ كُلُّ يَوْمٍ عَلَى مَا فِيهِ فَإِنْ تَكُنِ السَّنَةُ مِنْ عُمُرِكَ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى سَيُؤْتِيكَ فِي كُلِّ غَدٍ جَدِيدٍ مَا قَسَمَ لَكَ وَ إِنْ لَمْ تَكُنِ السَّنَةُ مِنْ عُمُرِكَ فَمَا تَصْنَعُ بِالْهَمِّ فِيمَا لَيْسَ لَكَ وَ لَنْ يَسْبِقَكَ إِلَى رِزْقِكَ طَالِبٌ وَ لَنْ يَغْلِبَكَ عَلَيْهِ غَالِبٌ وَ لَنْ يُبْطِئَ عَنْكَ مَا قَدْ قُدِّرَ لَكَ

قال الرضي و قد مضى هذا الكلام فيما تقدم من هذا الباب إلا أنه هاهنا أوضح و أشرح فلذلك كررناه على القاعدة المقررة في أول الكتاب

حکمت 385 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

385: يَا ابْنَ آدَمَ الرِّزْقُ رِزْقَانِ رِزْقٌ تَطْلُبُهُ-  وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكَ فَإِنْ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاكَ-  فَلَا تَحْمِلْ هَمَّ سَنَتِكَ عَلَى هَمِّ يَوْمِكَ-  كَفَاكَ كُلَّ يَوْمٍ مَا فِيهِ-  فَإِنْ تَكُنِ السَّنَةُ مِنْ عُمُرِكَ-  فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى سَيُؤْتِيكَ فِي كُلِّ غَدٍ جَدِيدٍ مَا قَسَمَ لَكَ-  وَ إِنْ لَمْ تَكُنِ السَّنَةُ مِنْ عُمُرِكَ-  فَمَا تَصْنَعُ بِالْهَمِّ فِيمَا لَيْسَ لَكَ-  وَ لَمْ يَسْبِقْكَ إِلَى رِزْقِكَ طَالِبٌ-  وَ لَنْ يَغْلِبَكَ عَلَيْهِ غَالِبٌ-  وَ لَنْ يُبْطِئَ عَنْكَ مَا قَدْ قُدِّرَ لَكَ

قال و قد مضى هذا الكلام-  فيما تقدم من هذا الباب-  إلا أنه هاهنا أوضح و أشرح فلذلك كررناه-  على القاعدة المقررة في أول هذا الكتاب قد تقدم القول في معاني هذا الفصل-  و روي أن جماعة دخلوا على الجنيد-  فاستأذنوه في طلب الرزق-  فقال إن علمتم في أي موضع هو فاطلبوه-  قالوا فنسأل الله تعالى ذلك-  قال إن علمتم أنه ينساكم فذكروه-  قالوا فندخل البيت و نتوكل و ننتظر ما يكون-  فقال التوكل على التجربة شك-  قالوا فما الحيلة قال ترك الحيلة- . و روي أن رجلا لازم باب عمر فضجر منه-  فقال له يا هذا هاجرت إلى الله تعالى أم إلى باب عمر-  اذهب فتعلم القرآن-  فإنه سيغنيك عن باب عمر-  فذهب الرجل‏ و غاب مدة حتى افتقده عمر-  فإذا هو معتزل مشتغل بالعبادة-  فأتاه عمر فقال له إني اشتقت إليك-  فما الذي شغلك عنا-  قال إني قرأت القرآن فأغناني عن عمر و آل عمر-  فقال رحمك الله فما وجدت فيه-  قال وجدت فيه وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ-  فقلت رزقي في السماء و أنا أطلبه في الأرض-  إني لبئس الرجل-  فبكى عمر و قال صدقت-  و كان بعد ذلك ينتابه و يجلس إليه

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (385)

يا بن آدم، الرزق رزقان: رزق تطلبه و رزق يطلبك، فان لم تاته اتاك، فلا تحمل همّ سنتك على همّ يومك، كفاك كل يوم على ما فيه، فان تكن السنة من عمرك فانّ الله تعالى سيؤتيك فى كل غد جديد ما قسم لك، و ان لم تكن السنة من عمرك، فما تصنع بالهمّ فيما ليس لك، و لم يسبقك الى رزقك طالب، و لن يغلبك عليه غالب، و لن يبطى‏ء عنك ما قد قدر لك. قال: و قد مضى هذا الكلام فيما تقدم من هذا الباب، الا انه هاهنا اوضح و اشرح، فلذلك كررناه على القاعدة المقررة فى اوّل هذا الكتاب.

«اى پسر آدمى، روزى دو گونه است: يكى آنكه تو در جستجوى آنى و روزى ‏اى كه آن در جستجوى توست و اگر تو به سوى آن نروى، آن به سوى تو خواهد آمد، پس اندوه سال خود را بر اندوه روز خويش منه كه روزى هر روز تو را بس است،اگر آن سال در شمار عمر تو باشد، خداى متعال در هر فردايى آنچه را كه روزى تو باشد به تو مى‏ رساند و اگر آن سال از عمر تو نباشد با اندوهى كه از آن تو نيست چه مى ‏كنى، و در آنچه كه روزى توست هيچ خواهنده ‏اى پيشى نمى‏ گيرد و هيچ چيره ‏گرى بر آن چيره نخواهد شد، و آنچه براى تو مقدّر شده باشد، تأخير نخواهد پذيرفت.» سيد رضى گويد: سخن در اين زمينه در مطالب كتاب كه از اين دست بود گذشت، جز اينكه در اين جا آن سخن واضح‏تر و گسترده‏تر است و بدين سبب طبق قاعده‏اى كه در آغاز اين كتاب گفتيم، آن را تكرار كرديم.

ابن ابى الحديد مى‏گويد: درباره معانى اين فصل پيش از اين سخن گفته شد، و روايت است كه گروهى پيش جنيد رفتند و از او براى جستجوى روزى اجازه خواستند.

گفت: اگر مى‏ دانيد روزى شما كجاست، آن را جستجو كنيد. گفتند: از پيشگاه خداوند متعال آن را مسألت مى‏ كنيم، گفت: اگر مى ‏دانيد كه خداوند شما را فراموش كرده است به يادش آوريد، گفتند: به خانه‏ اى مى ‏رويم و توكل مى‏ كنيم و منتظر مى‏ مانيم كه چه خواهد شد، گفت: توكل بر تجربه خود شك و ترديد است. گفتند: چاره چيست گفت: چاره در ترك چاره است.

و روايت است كه مردى پيوسته بر در خانه عمر بود، آن چنان كه عمر از او دلتنگ شد و گفت: اى فلان آيا به سوى خداوند متعال هجرت كرده‏ اى يا به خانه عمر برو قرآن بياموز كه به زودى تو را از در خانه عمر بى ‏نياز مى ‏سازد. آن مرد برفت و مدتى غايب بود تا آنكه عمر سراغ او را گرفت. معلوم شد در گوشه ‏اى سرگرم عبادت است. عمر پيش او آمد و گفت: مشتاق تو شدم، چه چيزى تو را از ما بازداشته است گفت: قرآن خواندم و مرا از عمر و آل عمر بى‏ نياز ساخت. عمر گفت: خدايت رحمت كناد چه در آن يافتى گفت: اين آيه كه مى‏ فرمايد: «روزى شما و آنچه وعده كرده مى ‏شويد در آسمان است.» گفتم روزى من در آسمان است و من آن را در زمين مى ‏جويم. چه بد مردى كه منم. عمر گريست و گفت: راست گفتى. و پس از آن به ديدارش مى‏ آمد و كنارش مى ‏نشست.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 384 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 378 صبحی صالح

378-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )الْبُخْلُ جَامِعٌ لِمَسَاوِئِ الْعُيُوبِ وَ هُوَ زِمَامٌ يُقَادُ بِهِ إِلَى كُلِّ سُوءٍ

حکمت 384 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

384: الْبُخْلُ جَامِعٌ لِمَسَاوِئِ الْعُيُوبِ-  وَ هُوَ زِمَامٌ يُقَادُ بِهِ إِلَى كُلِّ سُوءٍ قد تقدم القول في البخل و الشح-  و نحن نذكر هاهنا زيادات أخرى

أقوال مأثورة في الجود و البخل

قال بعض الحكماء-  السخاء هيئة للإنسان داعية إلى بذل المقتنيات-  حصل معه البذل لها أو لم يحصل-  و ذلك خلق و يقابله الشح و أما الجود-  فهو بذل المقتنى و يقابله البخل هذا هو الأصل-  و إن كان كل واحد منها قد يستعمل في موضع الآخر-  و الذي يدل على صحة هذا الفرق-  أنهم جعلوا اسم الفاعل من السخاء-  و الشح على بناء الأفعال الغريزية-  فقالوا شحيح و سخي-  فبنوه على فعيل-  كما قالوا حليم و سفيه و عفيف-  و قالوا جائد و باخل-  فبنوهما على فاعل كضارب و قاتل- 

فأما قولهم بخيل-  فمصروف عن لفظ فاعل للمبالغة-  كقولهم في راحم رحيم-  و يدل أيضا على أن السخاء غريزة و خلق-  أنهم لم يصفوا البارئ سبحانه-  به فيقولوا سخي-  فأما الشح فقد عظم أمره و خوف منه-  و لهذاقال ع ثلاث مهلكات شح مطاع-  و هوى متبع و إعجاب المرء بنفسه-  فخص المطاع-  تنبيها على أن وجود الشح‏ في النفس فقط-  ليس مما يستحق به ذم لأنه ليس من فعله-  و إنما يذم بالانقياد له-  قال سبحانه وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ-  و قال وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ- . وقال ع لا يجتمع شح و إيمان في قلب أبدا- .

فأما الجود فإنه محمود على جميع ألسنة العالم-  و لهذا قيل كفى بالجود مدحا-  أن اسمه مطلقا لا يقع إلا في حمد-  و كفى بالبخل ذما-  أن اسمه مطلقا لا يقع إلا في ذم- . و قيل لحكيم-  أي أفعال البشر أشبه بأفعال الباري سبحانه-  فقال الجود- .

وقال النبي ص الجود شجرة من أشجار الجنة-  من أخذ بغصن من أغصانها أداه إلى الجنة-  و البخل شجرة من أشجار النار-  من أخذ بغصن من أغصانها أداه إلى النار- . و من شرف الجود-  أن الله سبحانه قرن ذكره بالإيمان-  و وصف أهله بالفلاح-  و الفلاح اسم جامع لسعادة الدارين قال سبحانه-  الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ-  وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ-  إلى قوله وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ-  و قال وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ- .

و حق للجود بأن يقرن بالإيمان-  فلا شي‏ء أخص به و أشد مجانسة له منه-  فإن من صفة المؤمن انشراح الصدر كما قال تعالى-  فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ-  وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً-  كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ-  و هذا من صفات الجواد و البخيل-  لأن الجواد واسع الصدر-  منشرح مستبشر للإنفاق و البذل-  و البخيل قنوط ضيق الصدر-  حرج القلب ممسك- . وقال النبي ص و أي داء أدوأ من البخل- . و البخل على ثلاثة أضرب-  بخل الإنسان بماله على نفسه-  و بخله بماله على غيره-  و بخله‏ بمال غيره على نفسه أو على غيره-  و أفحشها بخله بمال غيره على نفسه-  و أهونها و إن كان لا هين فيها-  بخله بماله على غيره- .

وقال ع اللهم اجعل لمنفق خلفا و لممسك تلفا- . وقال إن الله عز و جل ينزل المعونة على قدر المئونة- . وقال أيضا من وسع وسع عليه- . و قالت الفلاسفة الجود على أقسام-  فمنها الجود الأعظم و هو الجود الإلهي-  و هو الفيض العام المطلق-  و إنما يختلف لاختلاف المواد و استعداداتها-  و إلا فالفيض في نفسه عام غير خاص-  و بعده جود الملوك-  و هو الجود بجزء من المال على من تدعوهم الدواعي-  و الأغراض إلى الجود عليه-  و يتلوه جود السوقة-  و هو بذل المال للعفاة أو الندامى و الشرب و المعاشرين-  و الإحسان إلى الأقارب- .

قالوا و اسم الجود مجاز-  إلا الجود الإلهي العام-  فإنه عار عن الغرض و الداعي-  و أما من يعطي لغرض و داع-  نحو أن يحب الثناء و المحمدة-  فإنه مستعيض و تاجر يعطي شيئا ليأخذ شيئا- 

قالوا قول أبي نواس-

فتى يشتري حسن الثناء بماله
و يعلم أن الدائرات تدور

ليس بغاية في الوصف بالجود التام- بل هو وصف بتجارة محمودة- و أحسن منه قول ابن الرومي-

و تاجر البر لا يزال له
ربحان في كل متجر تجره‏

أجر و حمد و إنما طلب الأجر
و لكن كلاهما اعتوره

و أحسن منهما قول بشار-

ليس يعطيك للرجاء و لا الخوف
و لكن يلذ طعم العطاء

 و نحن قد ذكرنا ما في هذا الموضع-  من البحث العقلي في كتبنا العقلية

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (384)

البخل جامع لمساوى‏ء العيوب، و هو زمام يقاد به الى كل سوء.

«بخل جمع آورنده براى بديهاى همه عيوب است و لگامى است كه به سوى هر بدى مى‏ كشاند.»

درباره بخل و تنگ چشمى پيش از اين سخن گفته شد و اينك مطالب ديگرى در اين باره مى‏ آوريم. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «جود درختى از درختهاى بهشت است، هر كس يكى از شاخه ‏هاى آن را در دست بگيرد او را به بهشت مى‏ رساند، و بخل درختى از درختهاى دوزخ است، هر كس يكى از شاخه‏ هاى آن را در دست بگيرد او را به دوزخ مى ‏رساند.» و همان حضرت فرموده است: «چه دردى بدتر از بخل است.»

و خداوند سبحان فرموده است: «و هر كس از بخل نفس خويش نگه داشته شود همانا كه آنان رستگاران هستند.»، و از شرافت جود اين است كه خداوند آن را با ايمان قرين ساخته و شخص بخشنده را اهل فلاح دانسته و در آغاز سوره بقره فرموده است: «كسانى كه به غيب ايمان آورده‏اند و نماز را برپا مى‏دارند و از آنچه به ايشان روزى كرده ‏ايم انفاق مى‏ كنند… آنان رستگاران هستند.»

و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «هرگز ايمان و بخل در دلى جمع نمى‏ شود.» گفته ‏اند، جود فقط در مورد جود خداوند به كار مى ‏رود كه خالى از هر خواسته و غرض است و كسى كه به خواسته و غرضى جود مى‏ كند و به عنوان مثل ستايش را دوست مى‏ دارد و به آن منظور جود مى‏ كند، تاجرى است كه چيزى را مى‏ دهد تا چيز ديگرى را بستاند.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 381 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)مراتب جهاد

حکمت 375 صبحی صالح

375-وَ عَنْ أَبِي جُحَيْفَةَ قَالَ سَمِعْتُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ( عليه‏السلام  )يَقُولُ:أَوَّلُ مَا تُغْلَبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْجِهَادِ الْجِهَادُ بِأَيْدِيكُمْ ثُمَّ بِأَلْسِنَتِكُمْ ثُمَّ بِقُلُوبِكُمْ فَمَنْ لَمْ يَعْرِفْ بِقَلْبِهِ مَعْرُوفاً وَ لَمْ يُنْكِرْ مُنْكَراً قُلِبَ فَجُعِلَ أَعْلَاهُ أَسْفَلَهُ وَ أَسْفَلُهُ أَعْلَاهُ

حکمت 381 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

381 وَ رَوَى أَبُو جُحَيْفَةَ قَالَ سَمِعْتُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع يَقُولُ: إِنَّ أَوَّلَ مَا تُغْلَبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْجِهَادِ-  الْجِهَادُ بِأَيْدِيكُمْ ثُمَّ بِأَلْسِنَتِكُمْ ثُمَّ بِقُلُوبِكُمْ-  فَمَنْ لَمْ يَعْرِفْ بِقَلْبِهِ مَعْرُوفاً وَ لَمْ يُنْكِرْ مُنْكَراً-  قُلِبَ فَجُعِلَ أَعْلَاهُ أَسْفَلَهُ وَ أَسْفَلُهُ أَعْلَاهُ إنما قال ذلك لأن الإنكار بالقلب آخر المراتب-  و هو الذي لا بد منه على كل حال-  فأما الإنكار باللسان و باليد-  فقد يكون منهما بد و عنهما عذر-  فمن ترك النهي عن المنكر بقلبه-  و الأمر بالمعروف بقلبه-  فقد سخط الله عليه لعصيانه-  فصار كالممسوخ الذي يجعل الله تعالى أعلاه أسفله-  و أسفله أعلاه تشويها لخلقته-  و من يقول بالأنفس الجسمانية-  و إنها بعد المفارقة يصعد بعضها إلى العالم العلوي-  و هي نفوس الأبرار-  و بعضها ينزل إلى المركز و هي نفوس الأشرار-  يتأول هذا الكلام على مذهبه-  فيقول إن من لا يعرف بقلبه معروفا-  أي لا يعرف من نفسه باعثا عليه و لا متقاضيا بفعله-  و لا ينكر بقلبه منكرا-  أي لا يأنف منه و لا يستقبحه و يمتعض من فعله-  يقلب نفسه التي قد كان سبيلها أن تصعد إلى عالمها-  فتجعل هاوية في حضيض الأرض-  و ذلك عندهم هو العذاب و العقاب

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (381)

و روى ابو جحيفة قال: سمعت امير المؤمنين عليه السّلام يقول:

انّ اول ما تغلبون عليه من الجهاد، الجهاد بايديكم، ثم بألسنتكم، ثم بقلوبكم، فمن لم يعرف بقلبه معروفا و لم ينكر منكرا، قلب فجعل اعلاه اسفله، و اسفله اعلاه. 

«ابو جحيفه گويد: از امير المؤمنين عليه السّلام شنيدم مى‏ فرمود: نخستين مرحله از جهاد كه از آن باز مى‏ مانيد، جهاد با دستهايتان خواهد بود و سپس به زبانهايتان و پس از آن به دلهايتان و آنكه با دل كار پسنديده را پسنديده و كار ناپسند را زشت نشمرد سرشت او دگرگون مى ‏گردد، فرازش نشيب و نشيب او فراز مى‏ شود.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 380 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)مراتب نهی از منکر

حکمت 374 صبحی صالح

374-وَ فِي كَلَامٍ آخَرَ لَهُ يَجْرِي هَذَا الْمَجْرَى فَمِنْهُمُ الْمُنْكِرُ لِلْمُنْكَرِ بِيَدِهِ وَ لِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ فَذَلِكَ الْمُسْتَكْمِلُ لِخِصَالِ الْخَيْرِ

وَ مِنْهُمُ الْمُنْكِرُ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ وَ التَّارِكُ بِيَدِهِ فَذَلِكَ مُتَمَسِّكٌ بِخَصْلَتَيْنِ مِنْ خِصَالِ الْخَيْرِ وَ مُضَيِّعٌ خَصْلَةً

وَ مِنْهُمُ الْمُنْكِرُ بِقَلْبِهِ وَ التَّارِكُ بِيَدِهِ وَ لِسَانِهِ فَذَلِكَ الَّذِي ضَيَّعَ أَشْرَفَ الْخَصْلَتَيْنِ مِنَ الثَّلَاثِ وَ تَمَسَّكَ بِوَاحِدَةٍ

وَ مِنْهُمْ تَارِكٌ لِإِنْكَارِ الْمُنْكَرِ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ وَ يَدِهِ فَذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاءِ

وَ مَا أَعْمَالُ الْبِرِّ كُلُّهَا وَ الْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنْ الْمُنْكَرِ إِلَّا كَنَفْثَةٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ

وَ إِنَّ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ لَا يُقَرِّبَانِ مِنْ أَجَلٍ وَ لَا يَنْقُصَانِ مِنْ رِزْقٍ وَ أَفْضَلُ مِنْ ذَلِكَ كُلِّهِ كَلِمَةُ عَدْلٍ عِنْدَ إِمَامٍ جَائِرٍ

حکمت 380 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

380 وَ قَالَ ع فِي كَلَامٍ لَهُ غَيْرِ هَذَا يَجْرِي هَذَا الْمَجْرَى: فَمِنْهُمُ الْمُنْكِرُ لِلْمُنْكَرِ بِيَدِهِ وَ لِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ-  فَذَلِكَ الْمُسْتَكْمِلُ لِخِصَالِ الْخَيْرِ-  وَ مِنْهُمُ الْمُنْكِرُ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ وَ التَّارِكُ بِيَدِهِ-  فَذَلِكَ مُتَمَسِّكٌ بِخَصْلَتَيْنِ مِنْ خِصَالِ الْخَيْرِ-  وَ مُضَيِّعٌ خَصْلَةً-  وَ مِنْهُمُ الْمُنْكِرُ بِقَلْبِهِ وَ التَّارِكُ بِيَدِهِ وَ لِسَانِهِ-  فَذَاكَ الَّذِي ضَيَّعَ أَشْرَفَ الْخَصْلَتَيْنِ مِنَ الثَّلَاثِ-  وَ تَمَسَّكَ بِوَاحِدَةٍ-  وَ مِنْهُمْ تَارِكٌ لِإِنْكَارِ الْمُنْكَرِ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ وَ يَدِهِ-  فَذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاءِ-  وَ مَا أَعْمَالُ الْبِرِّ كُلُّهَا وَ الْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ-  عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنْ الْمُنْكَرِ-  إِلَّا كَنَفْثَةٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ-  وَ إِنَّ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ-  لَا يُقَرِّبَانِ مِنْ أَجَلٍ وَ لَا يَنْقُصَانِ مِنْ رِزْقٍ-  وَ أَفْضَلُ مِنْ ذَلِكَ كُلِّهِ كَلِمَةُ عَدْلٍ عِنْدَ إِمَامٍ جَائِرٍ قد سبق قولنا في الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر-  و هو أحد الأصول الخمسة عند أصحابنا-  و لجة الماء أعظمه و بحر لجي ذو ماء عظيم-  و النفثة الفعلة الواحدة-  من نفثت الماء من فمي أي قدفته بقوة- . قال ع لا يعتقدن أحد-  أنه إن أمر ظالما بالمعروف أو نهى ظالما عن منكر-  أن ذلك يكون سببا-  لقتل ذلك الظالم المأمور أو المنهي إياه-  أو يكون سببا لقطع رزقه من جهته-  فإن الله تعالى قدر الأجل و قضى الرزق-  و لا سبيل لأحد أن يقطع على أحد عمره أو رزقه- .

 

و هذا الكلام ينبغي أن يحمل على أنه حث و حض-  و تحريض على النهي عن المنكر و الأمر بالمعروف-  و لا يحمل على ظاهره-  لأن الإنسان لا يجوز أن يلقي بنفسه إلى التهلكة-  معتمدا على أن الأجل مقدر و أن الرزق مقسوم-  و أن الإنسان متى غلب على ظنه-  أن الظالم يقتله و يقيم على ذلك المنكر-  و يضيف إليه منكرا آخر لم يجز له الإنكار- . فأما كلمة العدل عند الإمام الجائر-  فنحو ما روي أن زيد بن أرقم رأى عبيد الله بن زياد-  و يقال بل يزيد بن معاوية-  يضرب بقضيب في يده ثنايا الحسين ع-  حين حمل إليه رأسه-  فقال له إيها ارفع يدك-  فطالما رأيت رسول الله ص يقبلها

فصل في الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر

و نحن نذكر خلاصة ما يقوله أصحابنا-  في النهي عن المنكر-  و نترك الاستقصاء فيه للكتب الكلامية-  التي هي أولى ببسط القول فيها من هذا الكتاب- . قال أصحابنا الكلام في ذلك يقع من وجوه-  منها وجوبه و منها طريق وجوبه-  و منها كيفية وجوبه و منها شروط حسنه-  و منها شروط وجوبه و منها كيفية إيقاعه-  و منها الكلام في الناهي عن المنكر-  و منها الكلام في النهي عن المنكر- . أما وجوبه فلا ريب فيه-  لأن المنكر قبيح كله-  و القبيح يجب تركه فيجب النهي عنه- . و أما طريق وجوبه-  فقد قال الشيخ أبو هاشم رحمه الله-  إنه لا طريق إلى وجوبه إلا السمع-  و قد أجمع المسلمون على ذلك-  و ورد به نص القرآن في غير موضع- .

قال الشيخ أبو علي رحمه الله-  العقل يدل على وجوبه-  و إلى هذا القول مال شيخنا أبو الحسين رحمه الله- . و أما كيفية وجوبه-  فإنه واجب على الكفاية دون الأعيان-  لأن الغرض ألا يقع المنكر-  فإذا وقع لأجل إنكار طائفة-  لم يبق وجه لوجوب الإنكار على من سواها- . و أما شروط حسنه فوجوه-  منها أن يكون ما ينكره قبيحا-  لأن إنكار الحسن و تحريمه قبيح-  و القبيح على ضروب-  فمنه ما يقبح من كل مكلف و على كل حال كالظلم-  و منها ما يقبح من كل مكلف على وجه دون وجه-  كالرمي بالسهام و تصريف الحمام و العلاج بالسلاح-  لأن تعاطي ذلك لمعرفة الحرب و التقوى على العدو-  و لتعرف أحوال البلاد بالحمام حسن لا يجوز إنكاره-  و إن قصد بالاجتماع على ذلك الاجتماع-  على السخف و اللهو و معاشرة ذوي الريب و المعاصي-  فهو قبيح يجب إنكاره- .

و منه ما يقبح من مكلف و يحسن من آخر-  على بعض الوجوه كشرب النبيذ-  و التشاغل بالشطرنج-  فأما من يرى حظرهما-  أو يختار تقليد من يفتي بحظرهما-  فحرام عليه تعاطيهما على كل حال-  و متى فعلهما حسن الإنكار عليه-  و أما من يرى إباحتهما-  أو من يختار تقليد من يفتي بإباحتهما-  فإنه يجوز له تعاطيهما على وجه دون وجه-  و ذلك أنه يحسن شرب النبيذ-  من غير سكر و لا معاقرة-  و الاشتغال بالشطرنج للفرجة و تخريج الرأي و العقل-  و يقبح ذلك إذا قصد به السخف-  و قصد بالشرب المعاقرة و السكر-  فالثاني يحسن إنكاره و يجب-  و الأول لا يحسن إنكاره لأنه حسن من فاعله- . و منها أن يعلم المنكر أن ما ينكره قبيح-  لأنه إذا جوز حسنه كان بإنكاره له و تحريمه إياه-  محرما لما لا يأمن أن يكون حسنا-  فلا يأمن أن يكون ما فعله من النهي‏ نهيا عن حسن-  و كل فعل لا يأمن فاعله-  أن يكون مختصا بوجه قبيح فهو قبيح-  أ لا ترى أنه يقبح من الإنسان أن يخبر على القطع-  بأن زيدا في الدار إذا لم يأمن ألا يكون فيها-  لأنه لا يأمن أن يكون خبره كذبا و منها أن يكون ما ينهى عنه واقعا-  لأن غير الواقع لا يحسن النهي عنه-  و إنما يحسن الذم عليه و النهي عن أمثاله- . و منها ألا يغلب على ظن المنكر-  أنه إن أنكر المنكر فعله المنكر عليه-  و ضم إليه منكرا آخر-  و لو لم ينكر عليه لم يفعل المنكر الآخر-  فمتى غلب على ظنه ذلك قبح إنكاره-  لأنه يصير مفسدة-  نحو أن يغلب على ظننا-  أنا إن أنكرنا على شارب الخمر شربها-  شربها و قرن إلى شربها القتل-  و إن لم ننكر عليه شربها و لم يقتل أحدا- .

و منها ألا يغلب على ظن الناهي عن المنكر-  أن نهيه لا يؤثر فإن غلب على ظنه ذلك-  قبح نهيه عند من يقول من أصحابنا-  إن التكليف من المعلوم منه أنه يكفر لا يحسن-  إلا أن يكون فيه لطف لغير ذلك المكلف-  و أما من يقول من أصحابنا-  إن التكليف من المعلوم منه أنه يكفر حسن-  و إن لم يكن فيه لطف لغير المكلف-  فإنه لا يصح منه القول بقبح هذا الإنكار- . فأما شرائط وجوب النهي عن المنكر فأمور-  منها أن يغلب على الظن وقوع المعصية-  نحو أن يضيق وقت صلاة الظهر-  و يرى الإنسان لا يتهيأ للصلاة-  أو يراه تهيأ لشرب الخمر بإعداد آلته-  و متى لم يكن كذلك-  حسن منا أن ندعوه إلى الصلاة-  و إن لم يجب علينا دعاؤه- . و منها ألا يغلب على ظن الناهي عن المنكر-  أنه إن أنكر المنكر-  لحقته في نفسه و أعضائه مضرة عظيمة-  فإن غلب ذلك على ظنه-  و أنه لا يمتنع من ينكر عليه-  من فعل‏ ما ينكره عليه أيضا-  فإنه لا يجب عليه الإنكار-  بل و لا يحسن منه لأنه مفسدة- . و إن غلب على ظنه أنه لا يفعل ما أنكره عليه-  و لكنه يضر به نظر فإن كان إضراره به-  أعظم قبحا مما يتركه إذا أنكر عليه-  فإنه لا يحسن الإنكار عليه-  لأن الإنكار عليه قد صار و الحالة هذه مفسدة-  نحو أن ينكر الإنسان على غيره شرب الخمر-  فيترك شربها و يقتله-  و إن كان ما يتركه إذا أنكر عليه-  أعظم قبحا مما ينزل به من المضرة-  نحو أن يهم بالكفر-  فإذا أنكر عليه تركه و جرح المنكر عليه أو قتله-  فإنه لا يجب عليه الإنكار-  و يحسن منه الإنكار-  أما قولنا لا يجب عليه الإنكار-  فلأن الله تعالى قد أباحنا-  التكلم بكلمة الكفر عند الإكراه-  فبأن يبيحنا ترك غيرنا أن يتلفظ بذلك-  عند الخوف على النفس أولى-  و أما قولنا إنه يحسن الإنكار-  فلأن في الإنكار مع الظن-  لما ينزل بالنفس من المضرة إعزازا للدين-  كما أن في الامتناع من إظهار كلمة الكفر-  مع الصبر على قتل النفس-  إعزازا للدين لا فضل بينهما- .

فأما كيفية إنكار المنكر-  فهو أن يبتدئ بالسهل-  فإن نفع و إلا ترقى إلى الصعب-  لأن الغرض ألا يقع المنكر-  فإذا أمكن ألا يقع بالسهل-  فلا معنى لتكلف الصعب-  و لأنه تعالى أمر بالإصلاح قبل القتال في قوله-  فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما-  فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى‏ فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي- . فأما الناهي عن المنكر من هو-  فهو كل مسلم تمكن منه و اختص بشرائطه-  لأن الله تعالى قال-  وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ-  وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ-  و لإجماع المسلمين على أن كل من شاهد غيره-  تاركا للصلاة غير محافظ عليها-  فله أن يأمره بها بل يجب عليه-  إلا أن الإمام و خلفاءه أولى بالإنكار بالقتال-  لأنه أعرف بسياسة الحرب و أشد استعدادا لآلاتها- .

فأما المنهي من هو-  فهو كل مكلف اختص بما ذكرناه من الشروط-  و غير المكلف إذا هم بالإضرار لغيره منه-  و يمنع الصبيان-  و ينهون عن شرب الخمر حتى لا يتعودوه-  كما يؤاخذون بالصلاة حتى يمرنوا عليها-  و هذا ما ذكره أصحابنا- . فأما قوله ع-  و منهم المنكر بلسانه و قلبه و التارك بيده-  فذلك متمسك بخصلتين من خصال الخير-  و مضيع خصلة-  فإنه يعني به من يعجز عن الإنكار باليد لمانع-  لأنه لم يخرج هذا الكلام مخرج الذم-  و لو كان لم يعن العاجز-  لوجب أن يخرج الكلام مخرج الذم-  لأنه ليس بمعذور في أن ينكر بقلبه و لسانه-  إذا أخل بالإنكار باليد-  مع القدرة على ذلك و ارتفاع الموانع- . و أما قوله ضيع أشرف الخصلتين فاللام زائدة-  و أصله ضيع أشرف خصلتين من الثلاث-  لأنه لا وجه لتعريف المعهود هاهنا في الخصلتين-  بل تعريف الثلاث باللام أولى-  و يجوز حذفها من الثلاث-  و لكن إثباتها أحسن-  كما تقول قتلت أشرف رجلين من الرجال الثلاثة- . و أما قوله فذلك ميت الأحياء-  فهو نهاية ما يكون من الذم- . و اعلم أن النهي عن المنكر و الأمر بالمعروف-  عند أصحابنا أصل عظيم من أصول الدين-  و إليه تذهب الخوارج الذين خرجوا على السلطان-  متمسكين بالدين و شعار الإسلام-  مجتهدين في العبادة-  لأنهم إنما خرجوا لما غلب على ظنونهم-  أو علموا جور الولاة و ظلمهم-  و أن أحكام الشريعة قد غيرت-  و حكم بما لم يحكم به الله-  و على هذا الأصل تبنى الإسماعيلية من الشيعة-  قتل ولاة الجور غيلة-  و عليه بناء أصحاب الزهد في الدنيا-  الإنكار على الأمراء و الخلفاء-  و مواجهتهم بالكلام الغليظ-  لما عجزوا عن الإنكار باليد-  و بالجملة فهو أصل شريف-  أشرف من جميع أبواب البر و العبادة-  كما قال أمير المؤمنين ع

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (380)

و قال عليه السّلام فى كلام له غير هذا يجرى هذا لمجرى: فمنهم المنكر للمنكر بيده و لسانه و قلبه، فذلك المستكمل لخصال الخير، و منهم المنكر بلسانه و قلبه و التارك بيده، فذلك متسمك بخصلتين من خصال الخير و مضيّع خصلة، و منهم المنكر بقلبه، و التارك بيده و لسانه، فذاك الذى ضيّع اشرف الخصلتين من الثلاث، و تمسك بواحدة، و منهم تارك لإنكار المنكر بلسانه و قلبه و يده، فذلك ميت الاحياء، و ما اعمال البرّ كلّها و الجهاد فى سبيل الله عند الامر بالمعروف و النهى عن المنكر الّا كنفثة فى بحر لجّىّ، و انّ الامر بالمعروف و النهى عن المنكر لا يقرّبان من اجل، و لا ينقصان من رزق، و افضل من ذلك كلّه كلمة عدل عند امام جائر.

«و آن حضرت در گفتار ديگرى كه در همين زمينه است، چنين فرموده است: برخى از مردم كار ناپسند را با دست و دل و زبان خود ناپسند مى‏ دارند، چنين‏ كسى خصلت هاى پسنديده را به كمال رساننده است، و برخى از ايشان با زبان و دل آن را ناپسند مى‏ شمرند ولى با دست اقدامى نمى‏ كنند، چنين كسى دو خصلت از خصال خير را گرفته است و يك خصلت را تباه ساخته است، برخى آن را با دل خويش ناپسند مى‏ شمرد و دست و زبان را به كار نمى‏ برد، چنين كسى دو خصلتى را كه شريف‏تر است از آن سه خصلت رها كرده است و فقط به يك خصلت پرداخته است، برخى آن را با دل و دست و زبان رها ساخته است، چنين كسى مرده زندگان است. تمام كارهاى خير و جهاد در راه خدا در قبال امر به معروف و نهى از منكر چون دميدنى است بر درياى پهناور موج انگيز، و همانا كه امر به معروف و نهى از منكر نه مرگ را نزديك مى‏ سازد و نه روزى را مى ‏كاهد و برتر از همه اينها سخن عدالت است كه پيش روى حاكم ستمگر گفته شود.»

ابن ابى الحديد ضمن توضيح پاره ‏اى از لغات مى‏ گويد: پيش از اين درباره امر به معروف و نهى از منكر كه به نظر ياران معتزلى ما يكى از اصول پنجگانه است، سخن گفتيم و گفتن سخن عدل پيش حاكم ستمگر نظير سخنانى است كه از زيد بن ارقم روايت شده است كه چون سر امام حسين عليه السّلام را پيش عبيد الله بن زياد-  و گفته شده است پيش يزيد بن معاويه-  آوردند و او ديد كه با چوبدستى خود به دندانهاى پيشين آن حضرت مى‏ زند، گفت: هان بس كن و دست بردار كه چه بسيار ديدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را مى‏ بوسد.

ابن ابى الحديد سپس بحثى مفصل درباره بيان خلاصه اقوال معتزله در مورد امر به معروف و نهى از منكر ايراد كرده است كه چون بحث كلامى و فقهى است و بر طبق نظر معتزله موضوع را بررسى كرده است، خارج از موضوع كار اين بنده است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 375 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)پیش بینی حضرت امیر المومنین علی علیه السلام

حکمت 369 صبحی صالح

369-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لَا يَبْقَى فِيهِمْ مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا رَسْمُهُ وَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا اسْمُهُ وَ مَسَاجِدُهُمْ يَوْمَئِذٍ عَامِرَةٌ مِنَ الْبِنَاءِ خَرَابٌ مِنَ الْهُدَى سُكَّانُهَا وَ عُمَّارُهَا شَرُّ أَهْلِ الْأَرْضِ- مِنْهُمْ تَخْرُجُ الْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَأْوِي الْخَطِيئَةُ يَرُدُّونَ مَنْ شَذَّ عَنْهَا فِيهَا وَ يَسُوقُونَ مَنْ تَأَخَّرَ عَنْهَا إِلَيْهَا يَقُولُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ فَبِي حَلَفْتُ لَأَبْعَثَنَّ عَلَى أُولَئِكَ فِتْنَةً تَتْرُكُ الْحَلِيمَ فِيهَا حَيْرَانَ وَ قَدْ فَعَلَ -وَ نَحْنُ نَسْتَقِيلُ اللَّهَ عَثْرَةَ الْغَفْلَةِ

حکمت 375 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

375: يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ-  لَا يَبْقَى فِيهِمْ مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا رَسْمُهُ-  وَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا اسْمُهُ-  مَسَاجِدُهُمْ يَوْمَئِذٍ عَامِرَةٌ مِنَ الْبِنَاءِ-  خَرَابٌ مِنَ الْهُدَى-  سُكَّانُهَا وَ عُمَّارُهَا شَرُّ أَهْلِ الْأَرْضِ-  مِنْهُمْ تَخْرُجُ الْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَأْوِي الْخَطِيئَةُ-  يَرُدُّونَ مَنْ شَذَّ عَنْهَا فِيهَا-  وَ يَسُوقُونَ مَنْ تَأَخَّرَ عَنْهَا إِلَيْهَا-  يَقُولُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ فَبِي حَلَفْتُ-  لَأَبْعَثَنَّ عَلَى أُولَئِكَ فِتْنَةً أَتْرُكُ الْحَلِيمَ فِيهَا حَيْرَانَ-  وَ قَدْ فَعَلَ وَ نَحْنُ نَسْتَقِيلُ اللَّهَ عَثْرَةَ الْغَفْلَةِ هذه صفة حال أهل الضلال-  و الفسق و الرياء من هذه الأمة-  أ لا تراه يقول سكانها و عمارها-  يعني سكان المساجد و عمار المساجد شر أهل الأرض-  لأنهم أهل ضلالة كمن يسكن المساجد الآن-  ممن يعتقد التجسم و التشبيه و الصورة-  و النزول و الصعود و الأعضاء و الجوارح-  و من يقول بالقدر يضيف فعل الكفر-  و الجهل و القبيح إلى الله تعالى-  فكل هؤلاء أهل فتنة-  يردون من خرج منها إليها-  و يسوقون من لم يدخل فيها إليها أيضا- . ثم قال حاكيا عن الله تعالى-  إنه حلف بنفسه ليبعثن على أولئك فتنة-  يعني استئصالا و سيفا حاصدا-  يترك الحليم أي العاقل اللبيب فيها-  حيران لا يعلم كيف وجه خلاصه- . ثم قال ع و قد فعل-  و ينبغي أن يكون قد قال هذا الكلام في أيام خلافته-  لأنها كانت أيام السيف-  المسلط على أهل الضلال من المسلمين-  و كذلك ما بعثه الله تعالى على بني أمية و أتباعهم-  من سيوف بني هاشم بعد انتقاله ع

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (375)

يأتى على الناس زمان لا يبقى فيهم من القرآن الا رسمه، و من الاسلام الّا اسمه، مساجدهم‏ يومئذ عامرة من البناء، خراب من الهدى، سكانها و عمارها شرّ اهل الارض، منهم تخرج الفتنة و اليهم تأوى الخطيئة، يردون من شذّ عنها فيها، و يسوقون من تاخّر عنها اليها، يقول الله سبحانه فبى حلفت لابعثن على اولئك فتنة اترك الحليم فيها حيران، و قد فعل، و نحن نستقيل الله عثرة الغفلة.

«روزگارى بر مردم فرا خواهد رسيد كه در آن از قرآن جز نشانى بر جاى نماند و از اسلام جز نامى بر جاى نخواهد ماند، در آن روزگار مساجد ايشان از لحاظ بنا و ساختمان آباد است و از جهت هدايت كردن ويران، ساكنان و عمارت كنندگان آن مساجد بدترين مردم روى زمين خواهند بود كه فتنه از ايشان خيزد و خطا به آنان پناه مى‏ برد، آن كس كه از فتنه كنار ماند به آتش برگردانند و هر كس كه از آن باز ماند او را به سوى آن رانند، خداوند سبحان فرمايد به خويشتن سوگند مى‏ خورم كه بر ايشان فتنه ‏اى گسيل خواهم داشت كه در آن خردمند را سرگردان رها مى‏ سازم، و چنين كرده است و ما از خداوند مى‏ خواهيم از لغزش غفلت درگذرد.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى‏گويد: اينها صفات گمراهان و اهل فسق و رياكاران اين امت است، نمى‏بينى كه مى‏فرمايد ساكنان و عمارت كنندگان مسجدها بدترين مردم روى زمين هستند و اين به سبب گمراهى ايشان است، نظير كسانى از مجسمه و مشبهه و معتقد به صورت و صعود و نزول براى ذات بارى تعالى كه براى خداوند جسم و اندام هم تصور مى‏ كنند و آنان كه قدرى مذهب هستند و انجام دادن كارهاى منطبق بر كفر و جهل و زشتى را به خداوند سبحان نسبت مى‏ دهند و همه ايشان اهل فتنه‏ اند و هر كه را از آن بيرون رود به آن برمى‏گردانند و هر كه را كه به آن درنيامده باشد به سويش مى‏ برند.

سپس مى‏گويد: امير المؤمنين عليه السّلام از قول خداوند حكايت مى‏ كند كه به نفس خود سوگند خورده است كه فتنه ‏اى بر آنان برمى ‏انگيزد كه منظور استيصال و درماندگى و شمشير دروكننده است و در آن خردمند عاقل را چنان سرگردان قرار مى‏ دهد كه راه رهايى خود را تشخيص نخواهد داد. ممكن است اين سخن را على عليه السّلام به روزگار خلافت خود فرموده باشد كه روزگار تسلط شمشير بر مسلمانان گمراه است، همچنين‏آنچه خداوند پس از رحلت امير المؤمنين از تسلط شمشيرهاى بنى ‏هاشم بر بنى‏اميه و پيروان ايشان فراهم آورد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 363 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 357 صبحی صالح

357-وَ عَزَّى قَوْماً عَنْ مَيِّتٍ مَاتَ لَهُمْ فَقَالَ ( عليه‏السلام  )إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَيْسَ لَكُمْ بَدَأَ وَ لَا إِلَيْكُمُ انْتَهَى وَ قَدْ كَانَ صَاحِبُكُمْ هَذَا يُسَافِرُ فَعُدُّوهُ فِي بَعْضِ أَسْفَارِهِ فَإِنْ قَدِمَ عَلَيْكُمْ وَ إِلَّا قَدِمْتُمْ عَلَيْهِ

حکمت 363 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

363: وَ عَزَّى قَوْماً عَنْ مَيِّتٍ مَاتَ لَهُمْ فَقَالَ ع-  إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَيْسَ بِكُمْ بَدَأَ-  وَ لَا إِلَيْكُمُ انْتَهَى-  وَ قَدْ كَانَ صَاحِبُكُمْ هَذَا يُسَافِرُ فَقَالُوا نَعَمْ-  قَالَ فَعُدُّوهُ فِي بَعْضِ سَفَرَاتِهِ-  فَإِنْ قَدِمَ عَلَيْكُمْ وَ إِلَّا قَدِمْتُمْ عَلَيْهِ قد ألم إبراهيم بن المهدي-  ببعض هذا في شعره الذي رثى به ولده فقال- 

يئوب إلى أوطانه كل غائب
و أحمد في الغياب ليس يئوب‏

تبدل دارا غير داري و جيرة
سواي و أحداث الزمان تنوب‏

أقام بها مستوطنا غير أنه
على طول أيام المقام غريب‏

و إني و إن قدمت قبلي لعالم‏
بأني و إن أبطأت عنك قريب‏

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (363)

و عزّى قومأ عن ميت مات لهم فقال عليه السّلام: ان هذا لامر ليس لكم بداء، و لا اليكم انتهى، و قد كان صاحبكم هذا يسافر فقالوا: نعم، قال: فعدوّه فى بعض سفراته، فان قدم عليكم و الا قدمتم عليه.

گروهى را درباره مرده‏اى كه از ايشان مرده بود تسليت داد و چنين فرمود: «همانا كه اين كار نه براى شما آغاز شده است و نه به شما پايان خواهد يافت، آيا اين دوست شما مسافرت مى‏ كرد گفتند: آرى. فرمود: اينك او را در يكى از سفرهايش تصور كنيد، اگر او پيش شما باز آمد چه خوب و گرنه شما پيش او خواهيد رفت.»

ابراهيم بن مهدى در مرثيه ‏اى كه براى پسرش سروده است به همين موضوع اشاره كرده و گفته است: «گر چه تو بر من پيشى گرفته ‏اى ولى من به خوبى مى‏ دانم كه اگر چه از تو واپس ماندم ولى به پيوستن به تو نزديكم.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 356 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 350 صبحی صالح

350-وَ قَالَ ( عليه‏السلام )لِلظَّالِمِ مِنَ الرِّجَالِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ يَظْلِمُ مَنْ فَوْقَهُ بِالْمَعْصِيَةِ وَ مَنْ دُونَهُ بِالْغَلَبَةِ وَ يُظَاهِرُ الْقَوْمَ الظَّلَمَة

حکمت 356 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

356: لِلظَّالِمِ مِنَ الرِّجَالِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ- يَظْلِمُ مَنْ فَوْقَهُ بِالْمَعْصِيَةِ- وَ مَنْ دُونَهُ بِالْغَلَبَةِ وَ يُظَاهِرُ الْقَوْمَ الظَّلَمَةَ يمكن أن يفسر هذا الكلام على وجهين- أحدهما أن كل من وجدت فيه- إحدى هذه الثلاث فهو ظالم- إما أن يكون قد وجبت عليه طاعة من فوقه فعصاه- فهو بعصيانه ظالم له- لأنه قد وضعه في غير موضعه- و الظلم في أصل اللغة هو هذا المعنى- و لذلك سموا اللبن يشرب- قبل أن يبلغ الروب مظلوما- لأن الشرب منه كان في غير موضعه- إذا لم يرب و لم يخرج زبده- فكذلك من عصى من فوقه- فقد زحزحه عن مقامه إذ لم يطعه- و إما أن يكون قد قهر من دونه و غلبه- و إما أن يكون قد ظاهر الظلمة- . و الوجه الثاني أن كل ظالم- فلا بد من اجتماع هذه العلامات الثلاث فيه- و هذا هو الأظهر

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (356)

للظّالم من الرجال ثلاث علامات: يظلم من فوقه بالمعصية، و من دونه بالغلبه، و يظاهر القوم الظلمة.

«مردم ستمگر را سه نشانه است، بر آنكه برتر از اوست به نافرمانى ستم مى‏ كند و بر آنكه فروتر از اوست به چيرگى ستم مى ‏كند و ستمگران را يارى و پشتيبانى دهد.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 355 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 349 صبحی صالح

349-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام )مَنْ نَظَرَ فِي عَيْبِ نَفْسِهِ اشْتَغَلَ عَنْ عَيْبِ غَيْرِهِ
وَ مَنْ رَضِيَ بِرِزْقِ اللَّهِ لَمْ يَحْزَنْ عَلَى مَا فَاتَهُ
وَ مَنْ سَلَّ سَيْفَ الْبَغْيِ قُتِلَ بِهِ
وَ مَنْ كَابَدَ الْأُمُورَ عَطِبَ
وَ مَنِ اقْتَحَمَ اللُّجَجَ غَرِقَ
وَ مَنْ دَخَلَ مَدَاخِلَ السُّوءِ اتُّهِمَ
وَ مَنْ كَثُرَ كَلَامُهُ كَثُرَ خَطَؤُهُ وَ مَنْ كَثُرَ خَطَؤُهُ قَلَّ حَيَاؤُهُ وَ مَنْ قَلَّ حَيَاؤُهُ قَلَّ وَرَعُهُ وَ مَنْ قَلَّ وَرَعُهُ مَاتَ قَلْبُهُ وَ مَنْ مَاتَ قَلْبُهُ دَخَلَ النَّارَ
وَ مَنْ نَظَرَ فِي عُيُوبِ النَّاسِ فَأَنْكَرَهَا ثُمَّ رَضِيَهَا لِنَفْسِهِ فَذَلِكَ الْأَحْمَقُ بِعَيْنِهِ وَ الْقَنَاعَةُ مَالٌ لَا يَنْفَدُ
وَ مَنْ أَكْثَرَ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ رَضِيَ مِنَ الدُّنْيَا بِالْيَسِيرِ
وَ مَنْ عَلِمَ أَنَّ كَلَامَهُ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلَامُهُ إِلَّا فِيمَا يَعْنِيهِ

حکمت 355 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

355: مَنْ نَظَرَ فِي عَيْبِ نَفْسِهِ اشْتَغَلَ عَنْ عَيْبِ غَيْرِهِ- وَ مَنْ رَضِيَ بِرِزْقِ اللَّهِ لَمْ يَحْزَنْ عَلَى مَا فَاتَهُ- وَ مَنْ سَلَّ سَيْفَ الْبَغْيِ قُتِلَ بِهِ- وَ مَنْ كَابَدَ الْأُمُورَ عَطِبَ- وَ مَنِ اقْتَحَمَ اللُّجَجَ غَرِقَ- وَ مَنْ دَخَلَ مَدَاخِلَ السُّوءِ اتُّهِمَ- وَ مَنْ كَثُرَ كَلَامُهُ كَثُرَ خَطَؤُهُ- وَ مَنْ كَثُرَ خَطَؤُهُ قَلَّ حَيَاؤُهُ- وَ مَنْ قَلَّ حَيَاؤُهُ قَلَّ وَرَعُهُ- وَ مَنْ قَلَّ وَرَعُهُ مَاتَ قَلْبُهُ- وَ مَنْ مَاتَ قَلْبُهُ دَخَلَ النَّارَ- وَ مَنْ نَظَرَ فِي عُيُوبِ غَيْرِهِ فَأَنْكَرَهَا- ثُمَّ رَضِيَهَا لِنَفْسِهِ فَذَلِكَ الْأَحْمَقُ بِعَيْنِهِ- وَ الْقَنَاعَةُ مَالٌ لَا يَنْفَدُ- وَ مَنْ أَكْثَرَ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ- رَضِيَ مِنَ الدُّنْيَا بِالْيَسِيرِ- وَ مَنْ عَلِمَ أَنَّ كَلَامَهُ مِنْ عَمَلِهِ- قَلَّ كَلَامُهُ إِلَّا فِيمَا يَعْنِيهِ

كل هذه الفصول قد تقدم الكلام فيها- و هي عشرة أولها- من نظر في عيب نفسه اشتغل عن عيب غيره- كان يقال أصلح نفسك أولا ثم أصلح غيرك- .

و ثانيها من رضي برزق الله لم يحزن على ما فاته- كان يقال الحزن على المنافع الدنيوية سم- ترياقه الرضا بالقضاء

و ثالثها من سل سيف البغي قتل به- كان يقال الباغي مصروع و إن كثر جنوده- .

و رابعها من كابد الأمور عطب- و من اقتحم اللجج غرق- مثل هذا قول القائل- من حارب الأيام أصبح رمحه قصدا و أصبح سيفه مفلولا- .

و خامسها من دخل مداخل السوء اتهم- هذا مثل قولهم من عرض نفسه للشبهات- فلا يلومن من أساء به الظن- .

و سادسها من كثر كلامه إلى قوله دخل النار- قد تقدم القول في المنطق الزائد و ما فيه من المحذور- و كان يقال قلما سلم مكثار أو أمن من عثار- .

و سابعها من نظر في عيوب غيره فأنكرها- ثم رضيها لنفسه فذاك هو الأحمق بعينه- و كان يقال أجهل الناس- من يرضى لنفسه بما يسخطه من غيره- .

و ثامنها القناعة مال لا ينفد- قد سبق القول في هذا و سيأتي أيضا- .

و تاسعها من ذكر الموت رضي من الدنيا باليسير- كان يقال إذا أحببت ألا تحسد أحدا- فأكثر ذكر الموت- و اعلم أنك و من تحسده- عن قليل من عديد الهلكى- .

و عاشرها من علم أن كلامه من عمله- قل كلامه إلا فيما يعنيه- لا ريب أن الكلام عمل من الأعمال- و فعل من الأفعال- فكما يستهجن من الإنسان- ألا يزال يحرك يده و إن كان عابثا- كذلك يستهجن ألا يزال يحرك لسانه- فيما هو عبث أو يجري مجرى العبث- .

و قال الشاعر

يخوض أناس في الكلام ليوجزوا
و للصمت في بعض الأحايين أوجز

إذا كنت عن أن تحسن الصمت عاجزا
فأنت عن الإبلاغ في القول أعجز

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (355)

من نظر فى عيب نفسه اشتغل عن عيب غيره،
و من رضى برزق الله لم يحزن على ما فاته، و من سلّ سيف البغى قتل به،
و من كابد الامور عطب، و من اقتحم اللجج غرق، و من دخل مداخل السوء اتهم.
و من كثر كلامه كثر خطؤه، و من كثر خطوه قلّ حياوه، و من قل حياؤه قلّ ورعه،
و من قلّ ورعه مات قلبه، و من مات قلبه دخل النّار.
و من نظر فى عيوب غيره فانكرها ثمّ رضيها لنفسه فذلك الاحمق بعينه. و القناعة مال لا ينفد.
و من اكثر من ذكر الموت رضى من الدنيا باليسير.
و من علم ان كلامه من عمله قلّ كلامه الا فى ما يعنيه.

 «آن كس به عيب خويشتن نگريست از عيب غير خود سرگرم- كار خود- شد،
و آن كس كه به روزى خدا خرسند شد بر آنچه كه از دستش بشد، اندوهگين نگردد،
و آن كس كه شمشير ستم كشيد، با آن كشته شد،
و هر كس در كارها خويشتن را به رنج افكند، خود را هلاك ساخت،
و آن كس در موج دريا درآيد، غرق شد،
و هر كس به جايگاههاى بدى درآمد، متهم شد.
و هر كس گفتارش فزون شد، خطاهايش فزون گرديد،
و آن كس كه خطاهايش فزون شد، آزرمش كاسته شد،
و آن كس كه آزرمش كاسته شد، پارسايى او كاستى پذيرفت،
و آن كس كه پارسايى او كاستى يافت، دلش مرد،
و آن كس كه دلش مرد، به آتش دوزخ درافتاد.
و آن كس كه به عيبهاى مردم نگريست و آن را زشت شمرد و سپس همان عيبها را براى خود بپسنديد، او به ذات خود احمق است. قناعت مالى است كه به پايان نمى ‏رسد.
و آن كس كه ياد مرگ را بسيار كند، از دنيا به اندك راضى شود.
و آن كس كه دانست گفتارش از كردارش شمرده مى‏ شود، سخنش جز در آنچه كه به كارش آيد، اندك شود.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 353 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 347 صبحی صالح

347-وَ قَالَ ( عليه‏ السلام )الثَّنَاءُ بِأَكْثَرَ مِنَ الِاسْتِحْقَاقِ مَلَقٌ وَ التَّقْصِيرُ عَنِ الِاسْتِحْقَاقِ عِيٌّ أَوْ حَسَدٌ

حکمت 353 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

353: الثَّنَاءُ بِأَكْثَرَ مِنَ الِاسْتِحْقَاقِ مَلَقٌ- وَ التَّقْصِيرُ عَنِ الِاسْتِحْقَاقِ عِيٌّ أَوْ حَسَدٌ كانوا يكرهون أن يثنى الشاعر في شعره- على الممدوح الثناء المفرط- و يقولون خير المدح ما قارب فيه الشاعر و اقتصد- و هذا هو المذهب الصحيح و إن كان قوم يقولون- إن خير الشعر المنظوم في المدح- ما كان أشد مغالاة و أكثر تبجيلا- و تعظيما و وصفا و نعتا- . و ينبغي أن يكون قوله ع- محمولا على الثناء في وجه الإنسان- لأنه هو الموصوف بالملق إذا أفرط- فأما من يثنى بظهر الغيب فلا يوصف ثناؤه بالملق- سواء كان مقتصدا أو مسرفا- . و قوله ع و التقصير عن الاستحقاق عي أو حسد- لا مزيد عليه في الحسن- لأنه إذا قصر به عن استحقاقه- كان المانع إما من جانب المثني فقط- من غير تعلق له بالمثنى عليه أو مع تعلق به- فالأول هو العي و الحصر- و الثاني هو الحسد و المنافسة

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (353)

الثّناء باكثر من الاستحقاق ملق، و التقصير عن الاستحقاق عى او حسد.

«ستودن افزونتر از آنچه سزاوارست، چاپلوسى است و كمتر از آنچه سزاوارست، درماندگى يا حسد است.»

از ديرباز خوش نمى ‏داشته ‏اند كه شاعر در شعر خويش نسبت به ممدوح ستايش فزون از اندازه بياورد و مى‏ گفته‏ اند، بهترين ستايشها آن است كه شاعر در آن ميانه ‏رو باشد، و اين راه درست است. هر چند گروهى گفته ‏اند بهترين شعر در ستايش، شعرى است كه در آن مبالغه و بزرگداشت بيشتر در اوصاف ممدوح گفته شده باشد.

شايد مقصود آن حضرت را بتوان بر اين موضوع حمل كرد كه ستايش در حضور و روياروى را در نظر داشته است كه اگر فزون از اندازه باشد، چاپلوسى است، ولى كسى كه پشت سر ستايش مى‏ كند چه در حد معمول و چه فزون از آن به تملق توصيف نمى‏ شود.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 330 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 324 صبحی صالح

324-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )اتَّقُوا مَعَاصِيَ اللَّهِ فِي الْخَلَوَاتِ فَإِنَّ الشَّاهِدَ هُوَ الْحَاكِم‏

حکمت 330 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

330: اتَّقُوا مَعَاصِيَ اللَّهِ فِي الْخَلَوَاتِ-  فَإِنَّ الشَّاهِدَ هُوَ الْحَاكِمُ إذا كان الشاهد هو الحاكم استغنى عمن يشهد عنده-  فالإنسان إذن جدير أن يتقى الله حق تقاته-  لأنه تعالى الحاكم فيه و هو الشاهد عليه‏

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (330)

اتقوا معاصى الله فى الخلوات، فان الشاهد هو الحاكم.

«از نافرمانيهاى خدا در خلوتها بپرهيزيد كه شاهد خود حاكم است.»

هنگامى كه شاهد خودش حاكم باشد از اينكه گواهى در حضورش گواهى دهد بى‏ نياز است، بنابراين شايسته است آدمى از خداوند چنان كه شايسته است، پرهيز كند كه خداوند متعال خود شاهد و حاكم است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

 

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 323 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 317 صبحی صالح

317-وَ قَالَ لَهُ بَعْضُ الْيَهُودِ مَا دَفَنْتُمْ نَبِيَّكُمْ حَتَّى اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ فَقَالَ ( عليه‏السلام  )لَهُ إِنَّمَا اخْتَلَفْنَا عَنْهُ لَا فِيهِ وَ لَكِنَّكُمْ مَا جَفَّتْ أَرْجُلُكُمْ مِنَ الْبَحْرِ حَتَّى قُلْتُمْ لِنَبِيِّكُمْ اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ

حکمت 323 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

323: وَ قَالَ لِبَعْضِ الْيَهُودِ حِينَ قَالَ لَهُ-  مَا دَفَنْتُمْ نَبِيَّكُمْ حَتَّى اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ-  فَقَالَ لَهُ إِنَّمَا اخْتَلَفْنَا عَنْهُ لَا فِيهِ-  وَ لَكِنَّكُمْ مَا جَفَّتْ أَرْجُلُكُمْ مِنَ الْبَحْرِ-  حَتَّى قُلْتُمْ لِنَبِيِّكُمْ-  اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ-  قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ ما أحسن قوله اختلفنا عنه لا فيه-  و ذلك لأن الاختلاف لم يكن في التوحيد و النبوة-  بل في فروع خارجة عن ذلك-  نحو الإمامة و الميراث-  و الخلاف في الزكاة هل هي واجبة أم لا-  و اليهود لم يختلفوا كذلك-  بل في التوحيد الذي هو الأصل- . قال المفسرون-  مروا على قوم يعبدون أصناما لهم على هيئة البقر-  فسألوا موسى أن يجعل لهم إلها كواحد منها-  بعد مشاهدتهم الآيات و الأعلام-  و خلاصهم من رق العبودية و عبورهم البحر-  و مشاهدة غرق فرعون و هذه غاية الجهل-  و قد روي حديث اليهودي على وجه آخر- 

 قيل قال يهودي لعلي ع-  اختلفتم بعد نبيكم و لم يجف ماؤه يعني غسله ص-  فقال ع و أنتم قلتم اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ-  و لما يجف ماؤكم

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (323)

و قال لبعض اليهود حين قال له: ما دفنتم نبيكم حتى اختلفتم فيه فقال له: انما اختلفنا عنه لا فيه، و لكنكم ما جفّت ارجلكم من البحر حتى قلتم لنبيكم: « وَ جاوَزْنا بِبَنِي‏ وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلى‏».

به يكى از يهوديان كه به آن حضرت گفت: هنوز پيامبر خود را به خاك نسپرده بوديد كه درباره ‏اش خلاف كرديد، فرمود: «ما درباره آنچه از او رسيده است خلاف ورزيديم نه درباره خودش، ولى شما هنوز پايتان از ترى دريا خشك نشده بود كه پيامبر خود را گفتيد، براى ما خدايى بساز همان گونه كه آنان را خدايانى است، و او گفت: همانا شما مردمى نادانيد.»

اين گفتار على عليه السّلام چه زيباست كه فرموده است: «درباره آنچه از او رسيده است اختلاف ورزيديم نه درباره خود او.»، و اين بدان سبب است كه اختلاف در توحيد و نبوت نبوده است بلكه اختلاف در فروع ديگرى كه خارج از اين است نظير امامت و ميراث و اينكه پرداخت زكات واجب است يا نه بوده است و حال آنكه يهوديان چنين اختلافى نكردند و اختلاف ايشان در توحيد كه پايه اصلى است، بوده است.

مفسران گفته ‏اند: يهوديان از كنار قومى گذشتند كه بتهايى به شكل گاو را مى‏ پرستيدند، از موسى خواستند كه براى ايشان خدايى چون يكى از آنها بسازد، اين هم پس از مشاهده نشانه‏ ها و معجزات بسيار و خلاص شدن ايشان از قيد بردگى و عبورشان از دريا و ديدن غرق شدن فرعون بوده است و اين غايت نادانى است.

اين حديث به گونه ديگرى هم نقل شده است كه مردى يهودى به على عليه السّلام گفت: هنوز آب غسل پيامبرتان خشك نشده بود، اختلاف كرديد، فرمود: شما هنوز آب پايتان خشك نشده بود كه گفتيد «براى ما خدايى بساز.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 321 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 315 صبحی صالح

315-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )لِكَاتِبِهِ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِي رَافِعٍ أَلِقْ دَوَاتَكَ وَ أَطِلْ جِلْفَةَ قَلَمِكَ وَ فَرِّجْ بَيْنَ السُّطُورِ وَ قَرْمِطْ بَيْنَ الْحُرُوفِ فَإِنَّ ذَلِكَ أَجْدَرُ بِصَبَاحَةِ الْخَطِّ

حکمت 321 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

321: وَ قَالَ ع لِكَاتِبِهِ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِي رَافِعٍ-  أَلِقْ دَوَاتَكَ وَ أَطِلْ جِلْفَةَ قَلَمِكَ-  وَ فَرِّجْ بَيْنَ السُّطُورِ وَ قَرْمِطْ بَيْنَ الْحُرُوفِ-  فَإِنَّ ذَلِكَ أَجْدَرُ بِصَبَاحَةِ الْخَطِّ لاق الحبر بالكاغد يليق أي التصق-  و لقته أنا يتعدى و لا يتعدى-  و هذه دواة مليقة أي قد أصلح مدادها-  و جاء ألق الدواة إلاقة فهي مليقة-  و هي لغة قليلة و عليها وردت كلمة أمير المؤمنين ع- . و يقال للمرأة إذا لم تحظ عند زوجها-  ما عاقت عند زوجها و لا لاقت-  أي ما التصقت بقلبه- . و تقول هي جلفة القلم بالكسر-  و أصل الجلف القشر-  جلفت الطين من رأس الدن-  و الجلفة هيئة فتحة القلم التي يستمد بها المداد-  كما تقول هو حسن الركبة و الجلسة-  و نحو ذلك من الهيئات- . و تقول قد قرمط فلان خطوه-  إذا مشى مشيا فيه ضيق و تقارب-  و كذلك القول في تضييق الحروف- . فأما التفريج بين السطور-  فيكسب الخط بهاء و وضوحا

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (321)

و قال عليه السّلام لكاتبه عبيد الله بن ابى رافع: الق دواتك، و اطل جلفة قلمك، و فرّج بين السطور، و قرمط بين الحروف فان ذلك اجدر بصباحة الخطّ.

«و آن حضرت به دبير خود عبيد الله بن ابى رافع فرمود: «دوات را ليقه كن و نوك قلم خود را دراز ساز، ميان سطرها را گشاده ‏دار و حروف را نزديك يكديگر بنويس كه اين كار براى زيبايى خط مناسب و شايسته است.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 317 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)نفرین حضرت امیر علیه السلام

حکمت 311 صبحی صالح

311-و قال ( عليه‏السلام  )لأنس بن مالك و قد كان بعثه إلى طلحة و الزبير لما جاء إلى البصرة يذكرهما شيئا مما سمعه من رسول الله ( صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله‏ وسلم  )في معناهما فلوى عن ذلك فرجع إليه فقال إِنِّي أُنْسِيتُ ذَلِكَ الْأَمْرَ

فَقَالَ ( عليه ‏السلام  )إِنْ كُنْتَ كَاذِباً فَضَرَبَكَ اللَّهُ بِهَا بَيْضَاءَ لَامِعَةً لَا تُوَارِيهَا الْعِمَامَةُ

قال الرضي يعني البرص فأصاب أنسا هذا الداء فيما بعد في وجهه فكان لا يرى إلا مبرقعا

حکمت 317 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

317: وَ قَالَ ع لِأَنَسِ بْنِ مَالِكٍ-  وَ قَدْ كَانَ بَعَثَهُ إِلَى طَلْحَةَ وَ الزُّبَيْرِ لَمَّا جَاءَ إِلَى الْبَصْرَةِ-  يُذَكِّرُهُمَا شَيْئاً قَدْ سَمِعَهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فِي مَعْنَاهُمَا-  فَلَوَى عَنْ ذَلِكَ فَرَجَعَ إِلَيْهِ-  فَقَالَ إِنِّي أُنْسِيتُ ذَلِكَ الْأَمْرَ-  فَقَالَ ع إِنْ كُنْتَ كَاذِباً-  فَضَرَبَكَ اللَّهُ بِهَا بَيْضَاءَ لَامِعَةً لَا تُوَارِيهَا الْعِمَامَةُ قال يعني البرص-  فأصاب أنسا هذا الداء فيما بعد في وجهه-  فكان لا يرى إلا متبرقعا المشهور

أن عليا ع ناشد الناس الله-  في الرحبة بالكوفة فقال-  أنشدكم الله رجلا سمع رسول الله ص-  يقول لي و هو منصرف من حجة الوداع-  من كنت مولاه فعلي مولاه-  اللهم وال من والاه و عاد من عاداه-  فقام رجال فشهدوا بذلك-  فقال ع لأنس بن مالك-  لقد حضرتها فما بالك-  فقال يا أمير المؤمنين كبرت سني-  و صار ما أنساه أكثر مما أذكره-  فقال له إن كنت كاذبا-  فضربك الله بها بيضاء لا تواريها العمامة-  فما مات حتى أصابه البرص

–  فأما ما ذكره الرضي-  من أنه بعث أنسا إلى طلحة و الزبير فغير معروف-  و لو كان قد بعثه ليذكرهما بكلام-  يختص بهما من رسول الله ص-  لما أمكنه أن‏ يرجع فيقول إني أنسيته-  لأنه ما فارقه متوجها نحوهما-  إلا و قد أقر بمعرفته و ذكره-  فكيف يرجع بعد ساعة أو يوم فيقول-  إني أنسيته فينكر بعد الإقرار-  هذا مما لا يقع- . و قد ذكر ابن قتيبة حديث البرص-  و الدعوة التي دعا بها أمير المؤمنين ع على أنس بن مالك-  في كتاب المعارف-  في باب البرص من أعيان الرجال-  و ابن قتيبة غير متهم في حق علي ع-  على المشهور من انحرافه عنه

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (317)

و قال عليه السّلام لانس بن مالك، و قد كان بعثه الى طلحة و الزبير لمّا جاء الى البصرة يذكرهما شيئا قد سمعه من رسول الله صلّى اللّه عليه و آله فى معناهما، فلوى عن ذلك فرجع، فقال: انى انسيت ذلك الامر. فقال عليه السّلام: إن كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لامعة لا تواريها العمامه. قال: يعنى البرص، فاصاب انسا هذا الداء فيما بعد فى وجهه، فكان لا يرى الا متبرقعا. هنگامى كه على عليه السّلام به بصره آمد، انس بن مالك را پيش طلحه و زبير فرستاد تا سخنى را كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درباره آن دو شنيده بود به ايشان بگويد و فرا يادشان آورد. او را از آن كار بازداشتند و انس پيش على عليه السّلام برگشت و گفت: آن را فراموش كردم. آن حضرت فرمود: «اگر دروغ مى‏گويى خدايت به سپيدى درخشان گرفتار فرمايد كه عمامه آن را نپوشاند.»

سيد رضى مى‏ گويد: يعنى بيمارى برص، و انس گرفتار آن بيمارى شد و در چهره‏اش برص پديدار گرديد و پس از آن جز با نقاب ديده نشد.

مشهور آن است كه على عليه السّلام در منطقه رحبه كوفه مردم را سوگند داد و گفت: شما را به خدا سوگند هر كس شنيده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حالى كه از حجة الوداع برمى ‏گشت درباره من فرمود: «هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست، خدايا دوست بدار هر كس او را دوست مى‏ دارد و دشمن بدار هر كس او را دشمن مى‏ دارد.»، مردانى برخاستند و گواهى دادند، على عليه السّلام به انس بن مالك فرمود: تو هم حضور داشتى، چرا گواهى نمى ‏دهى گفت: اى امير المؤمنين من سالخورده شده ‏ام و آنچه‏ فراموش كرده ‏ام بيش از چيزهايى است كه به خاطر دارم. فرمود: اگر دروغ مى‏ گويى، خداوند گرفتار سپيدى-  پيسى-  كند كه عمامه آن را فرو نپوشاند، و انس نمرد تا آنكه گرفتار پيسى شد.

اما آنچه كه سيد رضى نقل كرده و گفته است على عليه السّلام انس را پيش طلحه و زبير فرستاد معروف نيست، و اگر امير المؤمنين او را براى تذكر گفتار رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن دو فرستاده باشد، ممكن نيست كه برگردد و بگويد آن را فراموش كردم، زيرا اگر چنان بود از آغاز اقرار به شناخت و دانستن آن نمى‏ كرد و چگونه ممكن است كه پس از ساعتى يا پس از روزى برگردد و بگويد فراموش كردم و پس از اقرار، انكار كند، چنين چيزى معمولا اتفاق نمى ‏افتد.

ابن قتيبه داستان نفرين امير المؤمنين عليه السّلام را بر انس و گرفتار شدن او را به پيسى در بخش بزرگان گرفتار شده به پيسى در المعارف آورده است. ابن قتيبه مشهور به انحراف از على عليه السّلام است و به هيچ وجه متهم به طرفدارى و مبالغه درباره امير المؤمنين نيست.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 293 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)قدر

حکمت 287 صبحی صالح

287-وَ سُئِلَ عَنِ الْقَدَرِ فَقَالَ طَرِيقٌ مُظْلِمٌ فَلَا تَسْلُكُوهُ وَ بَحْرٌ عَمِيقٌ فَلَا تَلِجُوهُ وَ سِرُّ اللَّهِ فَلَا تَتَكَلَّفُوه‏

حکمت 293 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

293: وَ قَالَ ع وَ قَدْ سُئِلَ عَنِ الْقَدَرِ-  طَرِيقٌ مُظْلِمٌ فَلَا تَسْلُكُوهُ-  ثُمَّ سُئِلَ ثَانِياً فَقَالَ بَحْرٌ عَمِيقٌ فَلَا تَلِجُوهُ-  ثُمَّ سُئِلَ ثَالِثاً فَقَالَ سِرُّ اللَّهِ فَلَا تَتَكَلَّفُوهُ قد جاء في الخبر المرفوع القدر سر الله في الأرض و روي سر الله في عباده-  و المراد نهي المستضعفين-  عن الخوض في إرادة الكائنات-  و في خلق أعمال العباد-  فإنه ربما أفضى بهم القول بالجبر-  لما في ذلك من الغموض-  و ذلك أن العامي إذا سمع قول القائل-  كيف يجوز أن يقع في عالمه ما يكرهه-  و كيف يجوز أن تغلب إرادة المخلوق إرادة الخالق- . و يقول أيضا إذا علم في القدم أن زيدا يكفر-  فكيف لزيد أن لا يكفر-  و هل يمكن أن يقع خلاف ما علمه الله تعالى في القدم-  اشتبه عليه الأمر و صار شبهة في نفسه-  و قوي في ظنه مذهب المجبرة-  فنهى ع هؤلاء عن الخوض في هذا النحو من البحث-  و لم ينه غيرهم من ذوي العقول الكاملة-  و الرياضة القوية و الملكة التامة-  و من له قدرة على حل الشبه-  و التفصي عن المشكلات- . فإن قلت فإنكم تقولون-  إن العامي و المستضعف يجب عليهما النظر-  قلت نعم إلا أنه لا بد لهما من موقف بعد أعمالها-  ما ينتهي إليه جهدهما من النظر-  بحيث يرشدهما إلى الصواب-  و النهي إنما هو لمن يستبد من ضعفاء العامة بنفسه-  في النظر و لا يبحث مع غيره ليرشده

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (293)

و قال عليه السّلام و قد سئل عن القدر: طريق مظلم فلا تسلكوه، ثمّ سئل ثانيا فقال: بحر عميق فلا تلجوه، ثمّ سئل ثالثا فقال: سرّ الله فلا تتكلّفوه.

«از آن حضرت درباره قدر پرسيدند، فرمود: راهى تاريك است، در آن گام منهيد. دوباره پرسيدند، فرمود: دريايى ژرف است، خود را در آن ميفكنيد. براى بار سوم پرسيدند، فرمود: راز خداوند است، خود را براى درك آن به زحمت ميندازيد.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 282 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)ریا

حکمت 276 صبحی صالح

276-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام  )اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ أَنْ تُحَسِّنَ فِي لَامِعَةِ الْعُيُونِ عَلَانِيَتِي وَ تُقَبِّحَ فِيمَا أُبْطِنُ لَكَ سَرِيرَتِي مُحَافِظاً عَلَى رِثَاءِ النَّاسِ مِنْ نَفْسِي بِجَمِيعِ مَا أَنْتَ مُطَّلِعٌ عَلَيْهِ مِنِّي فَأُبْدِيَ لِلنَّاسِ حُسْنَ ظَاهِرِي وَ أُفْضِيَ إِلَيْكَ بِسُوءِ عَمَلِي تَقَرُّباً إِلَى عِبَادِكَ وَ تَبَاعُداً مِنْ مَرْضَاتِك‏

حکمت 282 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

282: اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ-  مِنْ أَنْ تَحْسُنَ فِي لَامِعَةِ الْعُيُونِ عَلَانِيَتِي-  وَ تَقْبُحَ فِيمَا أُبْطِنُ لَكَ سَرِيرَتِي-  مُحَافِظاً عَلَى رِيَاءِ النَّاسِ مِنْ نَفْسِي-  بِجَمِيعِ مَا أَنْتَ مُطَّلِعٌ عَلَيْهِ مِنِّي-  فَأُبْدِيَ لِلنَّاسِ حُسْنَ ظَاهِرِي-  وَ أُفْضِيَ إِلَيْكَ بِسُوءِ عَمَلِي-  تَقَرُّباً إِلَى عِبَادِكَ وَ تَبَاعُداً مِنْ مَرْضَاتِكَ قد تقدم القول في الرياء-  و أن يظهر الإنسان-  من العبادة و الفعل الجميل ما يبطن غيره-  و يقصد بذلك السمعة و الصيت لا وجه الله تعالى- . و قد جاء في الخبر المرفوع أخوف ما أخاف على أمتي الرياء و الشهوة الخفية –  قال المفسرون و الرياء من الشهوة الخفية-  لأنه شهوة الصيت و الجاه بين الناس-  بأنه متين الدين مواظب على نوافل العبادات-  و هذه هي الشهوة الخفية-  أي ليست كشهوة الطعام و النكاح-  و غيرهما من الملاذ الحسية- . وفي الخبر المرفوع أيضا أن اليسير من الرياء شرك و أن الله يحب الأتقياء الأخفياء-  الذين هم في بيوتهم إذا غابوا لم يفتقدوا-  و إذا حضروا لم يعرفوا-  قلوبهم مصابيح الهدى-  ينجون من كل غبراء مظلمة

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (282)

اللهم انى اعوذبك من ان تحسّن فى لامعة العيون علانيتى. و تقبّح فيما ابطن لك سريرتى، محافظا على رياء الناس من نفسى بجميع ما انت مطّلع عليه منّى، فابدى للناس حسن ظاهرى، و افضى اليك بسوء عملى، تقرّبا الى عبادك و تباعدا من مرضاتك.

«بار خدايا به تو پناه مى‏ برم از اينكه ظاهر من در ديده‏ ها آراسته آيد، و درونم از آنچه از تو پوشيده مى‏ دارم، نكوهيده آيد، و براى خودنمايى خود را بيارايم كه تو بهتر از من آن را مى ‏دانى، ظاهر آراسته ‏ام را براى مردم آشكار سازم و كار نكوهيده خويش را به پيشگاه تو آورم كه خويشتن را به بندگان تو نزديك سازم و از تو و خوشنودى تو دورى گزينم.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 281 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 275 صبحی صالح

275-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )إِنَّ الطَّمَعَ مُورِدٌ غَيْرُ مُصْدِرٍ وَ ضَامِنٌ غَيْرُ وَفِيٍّ – وَ رُبَّمَا شَرِقَ شَارِبُ الْمَاءِ قَبْلَ رِيِّهِ – وَ كُلَّمَا عَظُمَ قَدْرُ الشَّيْ‏ءِ الْمُتَنَافَسِ فِيهِ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ لِفَقْدِهِ – وَ الْأَمَانِيُّ تُعْمِي أَعْيُنَ الْبَصَائِرِ – وَ الْحَظُّ يَأْتِي مَنْ لَا يَأْتِيهِ

حکمت 281 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

281: إِنَّ الطَّمَعَ مُورِدُ غَيْرُ مُصْدِرٍ وَ ضَامِنٌ غَيْرُ وَفِيٍّ-  وَ رُبَّمَا شَرِقَ شَارِبُ الْمَاءِ قَبْلَ رِيِّهِ-  وَ كُلَّمَا عَظُمَ قَدْرُ الشَّيْ‏ءِ الْمُتَنَافَسِ فِيهِ-  عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ لِفَقْدِهِ-  وَ الْأَمَانِيُّ تُعْمِي أَعْيُنَ الْبَصَائِرِ-  وَ الْحَظُّ يَأْتِي مَنْ لَا يَأْتِيهِ قد تقدم القول في هذه المعاني كلها-  و قد ضرب الحكماء مثالا لفرط الطمع-  فقالوا إن رجلا صاد قبرة-  فقالت ما تريد أن تصنع بي-  قال أذبحك و آكلك-  قالت و الله ما أشفي من قرم-  و لا أشبع من جوع-  و لكني أعلمك ثلاث خصال هن خير لك من أكلي-  أما واحدة فأعلمك إياها و أنا في يدك-  و أما الثانية فإذا صرت على الشجرة-  أما الثالثة فإذا صرت على الجبل-  فقال هاتي الأولى-  قالت لا تلهفن على ما فات فخلاها-  فلما صارت على الشجرة قال هاتي الثانية-  قالت لا تصدقن بما لا يكون أنه يكون-  ثم طارت فصارت على الجبل-  فقالت يا شقي-  لو ذبحتني لأخرجت من حوصلتي درتين-  وزن كل واحدة ثلاثون مثقالا-  فعض على يديه و تلهف تلهفا شديدا-  و قال هاتي الثالثة-  فقالت أنت قد أنسيت الاثنتين فما تصنع بالثالثة-  أ لم أقل لك لا تلهفن على‏ ما فات و قد تلهفت-  و أ لم أقل لك لا تصدقن بما لا يكون أنه يكون-  و أنا و لحمي و دمي و ريشي لا يكون عشرين مثقالا-  فكيف صدقت أن في حوصلتي درتين-  كل واحدة منهما ثلاثون مثقالا ثم طارت و ذهبت- . و قوله و ربما شرق شارب الماء قبل ريه-  كلام فصيح و هو مثل لمن يخترم بغتة-  أو تطرقه الحوادث و الخطوب-  و هو في تلهية من عيشه- . و مثل الكلمة الأخرى قولهم-  على قدر العطية تكون الرزية- . و القول في الأماني قد أوسعنا القول فيه من قبل-  و كذلك في الحظوظ

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (281)

الطمع مورد غير مصدر، و ضامن غير وفى. و ربما شرق شارب الماء قبل ريّه، و كلما عظم قدر الشى‏ء المتنافس فيه عظمت الرزية لفقده، و الامانى تعمى اعين البصائر، و الحظ يأتى من لا يأتيه.

«طمع به هلاكت كشاننده ‏اى است نارهايى بخش و ضامنى بى‏ وفاست، و چه بسيار نوشنده آب كه پيش از سيراب شدن آب گلوگيرش شود، و هر چه ارزش چيزى كه در آن هم چشمى مى ‏كنند بيشتر باشد، اندوه از دست دادنش بزرگتر است، آرزوها ديده‏ هاى بينش را كور مى‏ سازد و بخت سوى آن كس كه در پى آن نرود، مى‏ رود.»

درباره همه اين موارد پيش از اين سخن گفته شد. حكيمان مثلى درباره شدت طمع گفته‏ اند كه چنين است: مردى چكاوكى را شكار كرد. چكاوك گفت: چه مى‏ خواهى نسبت به من انجام دهى گفت: مى‏ خواهم سرت را ببرم و تو را بخورم. گفت: به خدا سوگند كه من ارزشى ندارم و سير كننده نيستم، ولى سه خصلت به تو مى‏ آموزم كه براى تو بهتر از خوردن من است. يكى را در حالى كه در دست تو هستم به تو مى‏ آموزم، دومى را چون بر درخت نشستم و سومى را چون بر دامنه كوه رسيدم خواهم گفت.

صياد گفت: سخن نخست را بگو، گفت: بر آنچه كه از دست مى ‏رود اندوه مخور.

چكاوك را رها كرد و چون بر درخت نشست، صياد گفت: دومى را بگو. گفت: چيزى را كه ممكن نيست، تصديق مكن و مپندار كه ممكن مى‏ شود. آن گاه بر كوه پريد و به مرد گفت: اى نگون بخت، اگر مرا كشته بودى از سنگدان من دو گهر بيرون مى ‏آوردى كه وزن هر يك سى مثقال بود. صياد سخت اندوهگين شد و انگشت به دندان گزيد و گفت: سخن سوم را بگو. چكاوك گفت: تو آن دو سخن مرا فراموش كردى، سخن سوم را مى‏ خواهى چه كنى مگر به تو نگفتم بر آنچه از دست شد اندوه مخور و حال آنكه اندوه خوردى. مگر به تو نگفتم چيزى را كه ممكن نيست، تصديق مكن، مى ‏بينى كه من و خون و گوشت و بال و پرم بيست مثقال نيستم، چگونه باور كردى كه در سنگدان من دو گهر هر يك به وزن سى مثقال باشد و پريد و رفت.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 277 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 271 صبحی صالح

271- رُوِيَ أَنَّهُ ( عليه‏السلام  ) رُفِعَ إِلَيْهِ رَجُلَانِ سَرَقَا مِنْ مَالِ اللَّهِ أَحَدُهُمَا عَبْدٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ وَ الْآخَرُ مِنْ عُرُوضِ النَّاسِ‏

فَقَالَ ( عليه ‏السلام  )أَمَّا هَذَا فَهُوَ مِنْ مَالِ اللَّهِ وَ لَا حَدَّ عَلَيْهِ مَالُ اللَّهِ أَكَلَ بَعْضُهُ بَعْضاً وَ أَمَّا الْآخَرُ فَعَلَيْهِ الْحَدُّ الشَّدِيدُ فَقَطَعَ يَدَهُ

حکمت 277 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

277 رُوِيَ: أَنَّهُ رُفِعَ إِلَيْهِ رَجُلَانِ سَرَقَا مِنْ مَالِ اللَّهِ-  أَحَدُهُمَا عَبْدٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ-  وَ الآْخَرُ مِنْ عُرْضِ النَّاسِ-  فَقَالَ أَمَّا هَذَا فَهُوَ مِنْ مَالِ اللَّهِ فَلَا حَدَّ عَلَيْهِ-  مَالُ اللَّهِ أَكَلَ بَعْضُهُ بَعْضاً-  وَ أَمَّا الآْخَرُ فَعَلَيْهِ الْحَدُّ الشَّدِيدُ فَقَطَعَ يَدَهُ هذا مذهب الشيعة-  أن عبد المغنم إذا سرق من المغنم لم يقطع-  فأما العبد الغريب إذا سرق من المغنم فإنه يقطع-  إذا كان ما سرقه زائدا عما يستحقه من الغنيمة-  بمقدار النصاب الذي يجب فيه القطع و هو ربع دينار-  و كذلك الحر إذا سرق من المغنم-  حكمه هذا الحكم بعينه-  فوجب أن يحمل كلام أمير المؤمنين-  على أن العبد المقطوع قد كان سرق من المغنم-  ما هو أزيد من حقه من الغنيمة-  بمقدار النصاب المذكور أو أكثر- . فأما الفقهاء فإنهم لا يوجبون القطع-  على من سرق من مال الغنيمة قبل قسمتها-  سواء كان ما سرقه أكثر من حقه أو لم يكن-  لأن مخالطة حقه و ممازجته للمسروق-  شبهة في الجملة تمنع من وجوب القطع-  هذا إن كان له حق في الغنيمة-  بأن يكون شهد القتال بإذن سيده-  فإن لم يكن ذلك و كان لسيده فيها حق لم يقطع أيضا-  لأن حصة سيده المشاعة شبهة تمنع من قطعه-  فإن لم يشهد القتال و لا شهده سيده-  و سرق من الغنيمة قبل القسمة ما يجب في مثله القطع-  وجب عليه القطع

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (277)

روى انّه رفع اليه رجلان سرقا من مال الله، احدهما عبد من مال الله، و الآخر من عرض الناس، فقال:امّا هذا فهو من مال الله فلا حد عليه، مال الله اكل بعضه بعضا، و اما الآخر فعليه الحد الشديد، فقطع يده. و روايت شده است دو مرد را پيش او آوردند كه از مال خدا دزدى كرده بودند، يكى از آن دو خودش برده‏اى از بيت المال بود و ديگرى از بردگان مردم بود. فرمود: «اين يكى كه خودش هم برده بيت المال است، بر او حدى نيست كه مال خدا بخشى از مال خدا را خورده است، اما بر ديگرى حد شديد است» و دست او را بريد.

اين عقيده فقهى شيعه است كه هرگاه برده‏اى كه خود از بيت المال است. دزدى كرد و چيزى را كه دزديد از بيت المال و غنايم بود، دستش قطع نمى‏ شود ولى اگر برده‏اى بيگانه، از غنايم بيش از حق خود و به حد نصاب ربع دينار دزدى كرد. واجب است دست او را ببرند و اين حكم در مورد آزاده هم همين گونه است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 276 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 270 صبحی صالح

270- وَ رُوِيَ أَنَّهُ ذُكِرَ عِنْدَ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فِي أَيَّامِهِ حَلْيُ الْكَعْبَةِ وَ كَثْرَتُهُ فَقَالَ قَوْمٌ‏لَوْ أَخَذْتَهُ فَجَهَّزْتَ بِهِ جُيُوشَ الْمُسْلِمِينَ كَانَ أَعْظَمَ لِلْأَجْرِ وَ مَا تَصْنَعُ الْكَعْبَةُ بِالْحَلْيِ فَهَمَّ عُمَرُ بِذَلِكَ وَ سَأَلَ عَنْهُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ( عليه‏ السلام )
فَقَالَ ( عليه ‏السلام )إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ أُنْزِلَ عَلَى النَّبِيِّ ( صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله‏ وسلم )وَ الْأَمْوَالُ أَرْبَعَةٌ أَمْوَالُ الْمُسْلِمِينَ فَقَسَّمَهَا بَيْنَ الْوَرَثَةِ فِي الْفَرَائِضِ وَ الْفَيْ‏ءُ فَقَسَّمَهُ عَلَى مُسْتَحِقِّيهِ وَ الْخُمُسُ فَوَضَعَهُ اللَّهُ حَيْثُ وَضَعَهُ وَ الصَّدَقَاتُ فَجَعَلَهَا اللَّهُ حَيْثُ جَعَلَهَا
وَ كَانَ حَلْيُ الْكَعْبَةِ فِيهَا يَوْمَئِذٍ فَتَرَكَهُ اللَّهُ عَلَى حَالِهِ وَ لَمْ يَتْرُكْهُ نِسْيَاناً وَ لَمْ يَخْفَ عَلَيْهِ مَكَاناً فَأَقِرَّهُ حَيْثُ أَقَرَّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ فَقَالَ لَهُ عُمَرُ لَوْلَاكَ لَافْتَضَحْنَا وَ تَرَكَ الْحَلْيَ بِحَالِهِ

حکمت 276 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

276 وَ رُوِيَ: أَنَّهُ ذُكِرَ عِنْدَ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فِي أَيَّامِهِ- حَلْيُ الْكَعْبَةِ وَ كَثْرَتُهُ فَقَالَ قَوْمٌ- لَوْ أَخَذْتَهُ فَجَهَّزْتَ بِهِ جُيُوشَ الْمُسْلِمِينَ- كَانَ أَعْظَمَ لِلْأَجْرِ وَ مَا تَصْنَعُ الْكَعْبَةُ بِالْحَلْيِ- فَهَمَّ عُمَرُ بِذَلِكَ وَ سَأَلَ عَنْهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع- فَقَالَ إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ أُنْزِلَ عَلَى مُحَمَّدٍ ص- وَ الْأَمْوَالُ أَرْبَعَةٌ أَمْوَالُ الْمُسْلِمِينَ- فَقَسَّمَهَا بَيْنَ الْوَرَثَةِ فِي الْفَرَائِضِ- وَ الْفَيْ‏ءُ فَقَسَّمَهُ عَلَى مُسْتَحِقِّيهِ- وَ الْخُمْسُ فَوَضَعَهُ اللَّهُ حَيْثُ وَضَعَهُ- وَ الصَّدَقَاتُ فَجَعَلَهَا اللَّهُ حَيْثُ جَعَلَهَا- وَ كَانَ حَلْيُ الْكَعْبَةِ فِيهَا يَوْمَئِذٍ- فَتَرَكَهُ اللَّهُ عَلَى حَالِهِ- وَ لَمْ يَتْرُكْهُ نِسْيَاناً وَ لَمْ يَخْفَ عَنْهُ مَكَاناً- فَأَقِرَّهُ حَيْثُ أَقَرَّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ- فَقَالَ لَهُ عُمَرُ لَوْلَاكَ لَافْتَضَحْنَا- وَ تَرَكَ الْحَلْيَ بِحَالِهِ هذا استدلال صحيح- و يمكن أن يورد على وجهين-

أحدهما أن يقال أصل الأشياء الحظر و التحريم- كما هو مذهب كثير من أصحابنا البغداديين- فلا يجوز التصرف في شي‏ء من الأموال و المنافع- إلا بإذن شرعي- و لم يوجد إذن شرعي في حلي الكعبة- فبقينا فيه على حكم الأصل- .

و الوجه الثاني أن يقال- حلي الكعبة مال مختص بالكعبة- هو جار مجرى ستور الكعبة- و مجرى باب الكعبة- فكما لا يجوز التصرف في ستور الكعبة و بابها-إلا بنص فكذلك حلي الكعبة- و الجامع بينهما الاختصاص الجاعل- كل واحد من ذلك كالجزء من الكعبة- فعلى هذا الوجه ينبغي أن يكون الاستدلال- .

و يجب أن يحمل كلام أمير المؤمنين ع عليه- و إلا يحمل على ظاهره- لأن لمعترض أن يعترض استدلاله إذا حمل على ظاهره- بأن يقول الأموال الأربعة التي عددها- إنما قسمها الله تعالى حيث قسمها- لأنها أموال متكررة بتكرر الأوقات- على مر الزمان يذهب الموجود منها و يخلفه غيره- فكان الاعتناء بها أكثر- و الاهتمام بوجوه متصرفها أشد- لأن حاجات الفقراء و المساكين- و أمثالهم من ذوي الاستحقاق كثيرة- و متجددة بتجدد الأوقات- و ليس كذلك حلي الكعبة- لأنه مال واحد باق غير متكرر- و أيضا فهو شي‏ء قليل يسير- ليس مثله مما يقال ينبغي أن يكون الشارع- قد تعرض لوجوه مصرفه- حيث تعرض لوجوه مصرف الأموال- فافترق الموضعان

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (276)
و روى انّه ذكر عند عمر بن الخطاب فى ايّامه حلى الكعبة و كثرته، فقال قوم: لو اخذته فجهّزت به جيوش المسلمين، كان اعظم للأجر، و ما تصنع الكعبة بالحلى فهمّ عمر بذلك، و سأل عنه امير المؤمنين عليه السّلام، فقال: انّ هذا لقرآن انزل على محمد صلّى اللّه عليه و آله، و الاموال اربعة، اموال المسلمين، فقسمها بين الورثة فى الفرائض، و الفى‏ء فقسّمه على مستحقيه، و الخمس فوضعه الله حيث وضعه، و الصدقات فجعلها الله حيث جعلها، و كان حلى الكعبة فيها يومئذ، فتركه الله على حاله، و لم يتركه نسيانا، و لم يخف عنه مكانا، فاقرّه حيث اقرّه الله و رسوله، فقال له عمر: لو لاك لافتضحنا و ترك الحلى بحاله.

روايت شده است كه به روزگار حكومت عمر بن خطاب در حضور او درباره زيورهاى كعبه و فراوانى آن سخن گفته شد. گروهى به عمر گفتند: اگر آن را تصرف كنى- بفروشى- و سپاههاى مسلمانان را تجهيز كنى، پاداش آن بزرگتر است و كعبه را چه نيازى به زيور است. عمر قصد چنان كارى كرد و از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد، فرمود: «قرآن كه بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد، اموال چهار گونه بود: اموال مسلمانان كه آن را ميان وارثان بر طبق سهم هر يك تقسيم فرمود، غنايم جنگى كه آن را ميان مستحقان آن تقسيم فرمود، و خمس كه خداوند خود آن را آنجا كه بايد بنهاد و صدقات كه خداوند مصرف آن را هر جا كه بايد، نهاد. در آن هنگام هم كه كعبه زيور داشت و خداوند آن را به حال خود گذاشت و آن را از روى فراموشى يا آنكه جايش بر خدا پوشيده مانده باشد، رها نفرموده است. تو هم آن را در جايى بنه كه خدا و رسولش قرار داده ‏اند.» عمر گفت: اگر تو نبودى رسوا مى ‏شديم و زيور كعبه را به حال خود رها كرد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 275 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 269 صبحی صالح

269-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )النَّاسُ فِي الدُّنْيَا عَامِلَانِ عَامِلٌ عَمِلَ فِي الدُّنْيَا لِلدُّنْيَا قَدْ شَغَلَتْهُ دُنْيَاهُ عَنْ آخِرَتِهِ يَخْشَى عَلَى مَنْ يَخْلُفُهُ الْفَقْرَ وَ يَأْمَنُهُ عَلَى نَفْسِهِ فَيُفْنِي عُمُرَهُ فِي مَنْفَعَةِ غَيْرِهِ

وَ عَامِلٌ عَمِلَ فِي الدُّنْيَا لِمَا بَعْدَهَا فَجَاءَهُ الَّذِي لَهُ مِنَ الدُّنْيَا بِغَيْرِ عَمَلٍ فَأَحْرَزَ الْحَظَّيْنِ مَعاً وَ مَلَكَ الدَّارَيْنِ جَمِيعاً فَأَصْبَحَ وَجِيهاً عِنْدَ اللَّهِ لَا يَسْأَلُ اللَّهَ حَاجَةً فَيَمْنَعُهُ

حکمت 275 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

275: النَّاسُ فِي الدُّنْيَا عَامِلَانِ-  عَامِلٌ فِي الدُّنْيَا لِلدُّنْيَا-  قَدْ شَغَلَتْهُ دُنْيَاهُ عَنْ آخِرَتِهِ-  يَخْشَى عَلَى مَنْ يُخَلِّفُ الْفَقْرَ وَ يَأْمَنُهُ عَلَى نَفْسِهِ-  فَيُفْنِي عُمُرَهُ فِي مَنْفَعَةِ غَيْرِهِ-  وَ عَامِلٌ عَمِلَ فِي الدُّنْيَا لِمَا بَعْدَهَا-  فَجَاءَهُ الَّذِي لَهُ مِنَ الدُّنْيَا بِغَيْرِ عَمَلٍ-  فَأَحْرَزَ الْحَظَّيْنِ مَعاً وَ مَلَكَ الدَّارَيْنِ جَمِيعاً-  فَأَصْبَحَ وَجِيهاً عِنْدَ اللَّهِ-  لَا يَسْأَلُ اللَّهَ حَاجَةً فَيَمْنَعَهُ معنى قوله و يأمنه على نفسه-  أي و لا يبالي أن يكون هو فقيرا-  لأنه يعيش عيش الفقراء و إن كان ذا مال-  لكنه يدخر المال لولده فيفني عمره في منفعة غيره- . و يجوز أن يكون معناه أنه لكثرة ماله-  قد أمن الفقر على نفسه ما دام حيا-  و لكنه لا يأمن الفقر على ولده-  لأنه لا يثق من ولده بحسن الاكتساب-  كما وثق من نفسه-  فلا يزال في الاكتساب و الازدياد منه-  لمنفعة ولده الذي يخاف عليه الفقر بعد موته- . فأما العامل في الدنيا لما بعدها فهم أصحاب العبادة-  يأتيهم رزقهم بغير اكتساب و لا كد-  و قد حصلت لهم الآخرة-  فقد حصل لهم الحظان جميعا

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (275)

الناس فى الدنيا عاملان: عامل فى الدنيا للدنيا، قد شغلته دنياه عن آخرته، يخشى على من يخلف الفقر، و يأمنه على نفسه، فيفنى عمره فى منفعة غيره.

و عامل عمل فى الدنيا لما بعدها، فجاءه الذى له من الدنيا بغير عمل فاحرز الحظّين معا، و ملك الدارين جميعا، فاصبح وجيها عند الله، لا يسأل الله حاجة فيمنعه.

«مردم دنيا در كار دنيا دو گونه ‏اند: يكى كه در دنيا فقط براى دنيا كار مى‏ كند و دنيا او را از آخرتش باز مى‏ دارد و بر بازماندگانش از درويشى بيم دارد و خود را از آن در امان مى ‏پندارد و عمر خود را در منفعت ديگرى نابود مى‏ سازد. ديگر آنكه در دنيا براى پس از دنيا كار مى‏ كند و آنچه از دنيا كه براى او باشد بدون كار به او مى ‏رسد و هر دو بهره را به دست مى ‏آورد و صاحب هر دو جهان و در پيشگاه خداوند آبرومند مى ‏شود و از خداوند هيچ نيازى مسألت نمى ‏كند مگر آنكه خداوندش از آن باز نمى‏ دارد.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 270 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت 264 صبحی صالح

264-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )أَحْسِنُوا فِي عَقِبِ غَيْرِكُمْ تُحْفَظُوا فِي عَقِبِكُمْ

حکمت 270 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

270: أَحْسِنُوا فِي عَقِبِ غَيْرِكُمْ تُحْفَظُوا فِي عَقِبِكُمْ أكثر ما في هذه الدنيا-  يقع على سبيل القرض و المكافأة-  فقد رأينا عيانا من ظلم الناس فظلم عقبه و ولده-  و رأينا من قتل الناس فقتل عقبه و ولده-  و رأينا من أخرب دورا فأخربت داره-  و رأينا من أحسن إلى أعقاب أهل النعم-  فأحسن الله إلى عقبه و ولده- . و قرأت في تاريخ أحمد بن طاهر-  أن الرشيد أرسل إلى يحيى بن خالد و هو في محبسه-  يقرعه بذنوبه و يقول له-  كيف رأيت أ لم أخرب دارك-  أ لم أقتل ولدك جعفرا أ لم أنهب مالك-  فقال يحيى للرسول قل له-  أما إخرابك داري فستخرب دارك-  و أما قتلك ولدي جعفر فسيقتل ولدك محمد-  و أما نهبك مالي فسينهب مالك و خزانتك-  فلما عاد الرسول إليه بالجواب وجم طويلا و حزن-  و قال و الله ليكونن ما قال-  فإنه لم يقل لي شيئا قط إلا و كان كما قال-  فأخربت داره و هي الخلد في حصار بغداد-  و قتل ولده محمد و نهب ماله و خزانته-  نهبها طاهر بن الحسين

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (270)

احسنوا فى عقب غيركم تحفظوا فى عقبكم. «نسبت به بازماندگان ديگران نيكى كنيد تا نسبت به بازماندگان شما حقوق شما را نگه دارند.» بيشتر كارهاى اين جهانى در عمل به صورت قرض و مكافات است و ما آشكارا ديده‏ ايم هر كس به مردم ستم مى‏ كند، سرانجام نسبت به بازماندگان و فرزندانش ستم مى‏ شود. و مى‏ بينيم هر كس مردم را مى‏ كشد، فرزندان و بازماندگانش كشته مى‏ شوند، و هر كس خانه ‏ها را ويران مى‏ كند، خانه ‏اش ويران مى‏ شود. و مى‏ بينيم هر كس به بازماندگان‏ اهل نعمت نيكى مى ‏كند، خداوند نسبت به بازماندگان و اعقاب او نيكى مى‏ فرمايد.

در تاريخ احمد بن طاهر خواندم كه رشيد بن يحيى بن خالد كه در زندان بود پيامى سرزنش ‏آميز فرستاد و ضمن سرزنش او در قبال گناهانى كه انجام داده بود، گفت: چگونه ديدى خانه ‏ات را خراب كردم، پسرت جعفر را كشتم و اموالت را به تاراج بردم. يحيى به فرستاده گفت: به او بگو، اينكه خانه مرا ويران كردى به زودى خانه ‏ات ويران خواهد شد، و اينكه پسرم جعفر را كشتى، پسرت محمد به زودى كشته خواهد شد، و اينكه اموال مرا به تاراج دادى به زودى اموال و گنجينه ‏هاى تو به تاراج خواهد رفت. چون فرستاده آن پيام را به رشيد داد، اندوهگين شد و مدتى دراز خاموش ماند و سپس گفت: به خدا سوگند آنچه او گفته است، خواهد شد كه او هيچ چيزى به من نگفته است مگر آنكه همان گونه شده است.

گويد: خانه هارون كه همان كاخ خلد بوده است در محاصره بغداد ويران شد و پسرش محمد امين كشته شد، گنجينه و اموالش را هم طاهر بن حسين به تاراج برد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 269 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)همنشین سلطان

حکمت 263 صبحی صالح

263-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )صَاحِبُ السُّلْطَانِ كَرَاكِبِ الْأَسَدِ يُغْبَطُ بِمَوْقِعِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَوْضِعِه‏

حکمت 269 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

269: صَاحِبُ السُّلْطَانِ كَرَاكِبِ الْأَسَدِ-  يُغْبَطُ بِمَوْقِعِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَوْضِعِهِ

نبذ مما قيل في السلطان

قد جاء في صحبة السلطان أمثال حكمية مستحسنة-  تناسب هذا المعنى-  أو تجري مجراه في شرح حال السلطان نحو قولهم-  صاحب السلطان كراكب الأسد يهابه الناس-  و هو لمركوبه أهيب- . و كان يقال إذا صحبت السلطان-  فلتكن مداراتك له-  مداراة المرأة القبيحة لبعلها المبغض لها-  فإنها لا تدع التصنع له على حال- . قيل للعتابي لم لا تقصد الأمير-  قال لأني أراه يعطي واحدا لغير حسنة و لا يد-  و يقتل آخر بلا سيئة و لا ذنب-  و لست أدري أي الرجلين أكون-  و لا أرجو منه مقدار ما أخاطر به- . و كان يقال-  العاقل من طلب السلامة من عمل السلطان-  لأنه إن عف جنى عليه العفاف عداوة الخاصة-  و إن بسط يده جنى عليه البسط ألسنة الرعية- . و كان سعيد بن حميد يقول-  عمل السلطان كالحمام الخارج يؤثر الدخول-  و الداخل يؤثر الخروج- . ابن المقفع إقبال السلطان على أصحابه تعب-  و إعراضه عنهم مذلة- .

و قال آخر السلطان إن أرضيته أتعبك-  و إن أغضبته أعطبك- . و كان يقال-  إذا كنت مع السلطان فكن حذرا منه عند تقريبه-  كاتما لسره إذا استسرك-  و أمينا على ما ائتمنك-  تشكر له و لا تكلفه الشكر لك-  و تعلمه و كأنك تتعلم منه و تؤدبه و كأنه يؤدبك-  بصيرا بهواه مؤثرا لمنفعته-  ذليلا إن ضامك راضيا إن أعطاك-  قانعا إن حرمك و إلا فابعد منه كل البعد- . و قيل لبعض من يخدم السلطان-  لا تصحبهم فإن مثلهم مثل قدر التنور-  كلما مسه الإنسان اسود منه فقال-  إن كان خارج تلك القدر أسود فداخلها أبيض- . و كان يقال أفضل ما عوشر به الملوك-  قلة الخلاف و تخفيف المئونة- .

و كان يقال لا يقدر على صحبة السلطان-  إلا من يستقل بما حملوه-  و لا يلحف إذا سألهم-  و لا يغتر بهم إذا رضوا عنه-  و لا يتغير لهم إذا سخطوا عليه-  و لا يطغى إذا سلطوه و لا يبطر إذا أكرموه- . و كان يقال إذا جعلك السلطان أخا فاجعله ربا-  و إن زادك فزده- . و قال أبو حازم-  للسلطان كحل يكحل به من يوليه-  فلا يبصر حتى يعزل- . و كان يقال لا ينبغي لصاحب السلطان-  أن يبتدئه بالمسألة عن حاله-  فإن ذلك من كلام النوكى-  و إذا أردت أن تقول كيف أصبح الأمير-  فقل صبح الله الأمير بالكرامة-  و إن أردت أن تقول كيف يجد الأمير نفسه-  فقل وهب الله الأمير العافية و نحو هذا-  فإن المسألة توجب الجواب-  فإن لم يجبك اشتد عليك-  و إن أجابك اشتد عليه- . و كان يقال-  صحبة الملوك بغير أدب كركوب الفلاة بغير ماء- .

و كان يقال ينبغي لمن صحب السلطان-  أن يستعد للعذر عن ذنب لم يجنه-  و أن يكون آنس ما يكون به-  أوحش ما يكون منه- . و كان يقال-  شدة الانقباض من السلطان تورث التهمة-  و سهولة الانبساط إليه تورث الملالة- . و كان يقال اصحب السلطان بإعمال الحذر-  و رفض الدالة و الاجتهاد في النصيحة-  و ليكن رأس مالك عنده ثلاث-  الرضا و الصبر و الصدق- . و اعلم أن لكل شي‏ء حدا-  فما جاوزه كان سرفا-  و ما قصر عنه كان عجزا-  فلا تبلغ بك نصيحة السلطان-  أن تعادي حاشيته و خاصته و أهله-  فإن ذلك ليس من حقه عليك-  و ليكن أقضى لحقه عنك-  و أدعى لاستمرار السلامة لك-  أن تستصلح أولئك جهدك-  فإنك إذا فعلت ذلك شكرت نعمته-  و أمنت سطوته و قللت عدوك عنده-  و إذا جاريت عند السلطان كفؤا من أكفائك-  فلتكن مجاراتك و مباراتك إياه بالحجة و إن عضهك-  و بالرفق و إن خرف بك-  و احذر أن يستحلك فتحمى-  فإن الغضب يعمي عن الفرصة-  و يقطع عن الحجة و يظهر عليك الخصم-  و لا تتوردن على السلطان بالدالة و إن كان أخاك-  و لا بالحجة و إن وثقت أنها لك-  و لا بالنصيحة و إن كانت له دونك-  فإن السلطان يعرض له ثلاث دون ثلاث-  القدرة دون الكرم-  و الحمية دون النصفة-  و اللجاج دون الحظ

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (269)

صاحب السلطان كراكب الاسد يغبط بموقعه، و هو اعلم بموضعه. «همنشين سلطان، همچون شير سوار است كه به موقعيت او رشك مى ‏برند و اوبه جايگاه خود داناتر است.» ابن ابى الحديد مى‏گويد: درباره مصاحبت با پادشاه امثال و حكم پسنديده فراوانى آمده و نمونه ‏هايى را در سه صفحه آورده است كه به ترجمه چند مورد از آن بسنده مى‏ شود.

گفته شده است: عاقل كسى است كه از كار پادشاه كناره ‏گيرى كند، كه اگر در كار سلطان عفت و پاكدامنى ورزد موجب برانگيختن دشمنى نزديكان پادشاه مى‏ شود، و اگر دست بگشايد و هر چه مى‏ خواهد انجام دهد، گشاده ‏دستى موجب مى‏ شود زبان رعيت بر او دراز شود.

سعد بن حميد مى‏گفته است: كار كردن براى پادشاه همچون گرمابه گرم است، كسانى كه بيرون از آن هستند مى‏ خواهند داخل حمام شوند و كسانى كه درون آن هستند، خواهان برون آمدن از آن هستند.

ابن مقفع گفته است: توجه و روى كردن پادشاه به يارانش موجب خستگى ايشان است و روى برگرداندن او از ايشان موجب خوارى و زبونى است.

و گفته: همنشينى با قدرتمندان و پادشاهان بدون رعايت ادب همچون رفتن به بيابان بدون آب است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 256 متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)وفا

حکمت 259 صبحی صالح

259-وَ قَالَ ( عليه‏السلام  )الْوَفَاءُ لِأَهْلِ الْغَدْرِ غَدْرٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْغَدْرُ بِأَهْلِ الْغَدْرِ وَفَاءٌ عِنْدَ اللَّهِ

حکمت 256 شرح ابن ‏أبي ‏الحديد ج 19

256: الْوَفَاءُ لِأَهْلِ الْغَدْرِ غَدْرٌ عِنْدَ اللَّهِ-  وَ الْغَدْرُ بِأَهْلِ الْغَدْرِ وَفَاءٌ عِنْدَ اللَّهِ معناه أنه إذا اعتيد من العدو أن يغدر-  و لا يفي بأقواله و أيمانه و عهوده-  لم يجز الوفاء له و وجب أن ينقض عهوده-  و لا يوقف مع العهد المعقود بيننا و بينه-  فإن الوفاء لمن هذه حاله ليس بوفاء عند الله تعالى-  بل هو كالغدر في قبحه-  و الغدر بمن هذه حاله ليس بقبيح-  بل هو في الحسن كالوفاء لمن يستحق الوفاء عند الله تعالى

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حكمت (256)

الوفاء لاهل الغدر غدر عند الله، و الغدر باهل الغدر وفاء عند الله.

«وفا كردن براى اهل غدر در نزد خدا بى‏ وفايى است، و غدر كردن با اهل غدر در پيشگاه خداوند وفاست.»

معنى اين كلمه اين است كه اگر خوى و سرشت دشمن اين باشد كه غدر ورزى كند و پايبند به گفته ‏ها و سوگندها و پيمانهاى خود نباشد، جايز نيست نسبت به او وفادار بود بلكه واجب است كه عهد و پيمان او شكسته شود و به آن اعتنايى نشود، زيرا وفادارى نسبت به كسى كه حال او اين چنين باشد نه تنها در پيشگاه خداوند وفادارى نيست بلكه از لحاظ زشتى همچون غدر شمرده مى‏شود. غدر نسبت به كسى كه چنين باشد نه تنها زشت نيست بلكه پسنديده است و در پيشگاه خداوند به منزله وفادارى نسبت به وفادار است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى