نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۸۸ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)الحکم المنسوبه إلى أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب

حکمت ۴۸۰ صبحی صالح

۴۸۰-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )إِذَا احْتَشَمَ الْمُؤْمِنُ أَخَاهُ فَقَدْ فَارَقَهُ‏

قال الرضی یقال حشمه و أحشمه إذا أغضبه و قیل أخجله أو احتشمه طلب ذلک له و هو مظنه مفارقته‏ و هذا حین انتهاء الغایه بنا إلى قطع المختار من کلام أمیر المؤمنین ( علیه ‏السلام  )، حامدین للّه سبحانه على ما منّ به من توفیقنا لضم ما انتشر من أطرافه، و تقریب ما بعد من أقطاره. و تقرر العزم کما شرطنا أولا على تفضیل أوراق من البیاض فی آخر کل باب من الأبواب، لیکون لاقتناص الشارد، و استلحاق الوارد، و ما عسى أن یظهر لنا بعد الغموض، و یقع إلینا بعد الشذوذ، و ما توفیقنا إلا باللّه علیه توکلنا، و هو حسبنا و نعم الوکیل. و ذلک فی رجب سنه أربع مائه من الهجره، و صلى اللّه على سیدنا محمد خاتم الرسل، و الهادی إلى خیر السبل، و آله الطاهرین، و أصحابه نجوم الیقین.

حکمت ۴۸۸ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۸۸ وَ قَالَ ع فِی کَلَامٍ لَهُ: إِذَا احْتَشَمَ الْمُؤْمِنُ أَخَاهُ فَقَدْ فَارَقَهُ لیس یعنی أن الاحتشام عله الفرقه-  بل هو دلاله و أماره على الفرقه-  لأنه لو لم یحدث عنه ما یقتضی الاحتشام-  لانبسط على عادته الأولى-  فالانقباض أماره المباینه- . هذا آخر ما دونه الرضی أبو الحسن رحمه الله-  من کلام أمیر المؤمنین ع فی نهج البلاغه-  قد أتینا على شرحه بمعونه الله تعالى- .

و نحن الآن ذاکرون ما لم یذکره الرضی مما نسبه قوم إلیه-  فبعضه مشهور عنه و بعضه لیس بذلک المشهور-  لکنه قد روی عنه و عزی إلیه-  و بعضه من کلام غیره من الحکماء-  و لکنه کالنظیر لکلامه و المضارع لحکمته-  و لما کان ذلک متضمنا فنونا من الحکمه نافعه-  رأینا ألا نخلی هذا الکتاب عنه-  لأنه کالتکمله و التتمه لکتاب نهج البلاغه- .

و ربما وقع فی بعضه تکرار یسیر-  شذ عن أذهاننا التنبه له-  لطول الکتاب و تباعد أطرافه-  و قد عددنا ذلک کلمه کلمه فوجدناه ألف کلمه- . فإن اعترضنا معترض و قال-  فإذا کنتم قد أقررتم بأن بعضها لیس بکلام له-  فلما ذا ذکرتموه و هل ذلک إلا نوع من التطویل- .

أجبناه و قلنا لو کان هذا الاعتراض لازما-  لوجب ألا نذکر شیئا من الأشباه و النظائر لکلامه-  فالعذر هاهنا هو العذر هناک-  و هو أن الغرض بالکتاب الأدب و الحکمه-  فإذا وجدنا ما یناسب کلامه ع-  و ینصب فی قالبه و یحتذی حذوه و یتقبل منهاجه-  ذکرناه على قاعدتنا فی ذکر النظیر-  عند الخوض فی شرح نظیره- . و هذا حین الشروع فیها خالیه عن الشرح-  لجلائها و وضوحها-  و إن أکثرها قد سبقت نظائره و أمثاله و بالله التوفیق

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۸۸)

و قال علیه السّلام فى کلام له: اذا احتشم المؤمن اخاه فقد فارقه.

«و آن حضرت ضمن گفتارى فرموده است: هرگاه مؤمن نسبت به برادر خود حشمت و جاه بفروشد-  او را خشمگین سازد-  همانا که میان خود و او جدایى افکند.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن مى‏گوید: مقصود و معنى این نیست که این کار علت جدایى است بلکه مقصود این است که نشانه و دلیلى براى جدایى است که اگر آنچه مقتضى حشمت و جاه است از او سر نزند به همان شیوه نخست حالت صمیمیت خواهد بود و حال آنکه خود را گرفتن نشانه جدایى و دورى است.

ابن ابى الحدید سپس چنین آورده است: این آخرین سخنان امیر المؤمنین علیه السّلام است که ابو الحسن رضى که خدایش رحمت کناد تدوین فرموده است و ما به یارى خداوند متعال آن را شرح زدیم.

و ما اینک دیگر سخنانى را که گروهى به آن حضرت نسبت داده‏ اند و سید رضى آنها را نیاورده است مى ‏آوریم، پاره‏ اى از این سخنان از قول او مشهور است و پاره ‏اى دیگر بدان شهرت نیست ولى از قول آن حضرت روایت و به او نسبت داده شده است.

پاره ‏اى از آنها سخنان حکیمان دیگر است ولى شبیه سخن او و همانند حکمت اوست و چون این سخنان متضمن انواعى از حکمتهاى سودمند است چنین مصلحت دیدیم که این کتاب از آنها خالى نباشد که به هر حال متمم و تکمله‏اى براى کتاب نهج البلاغه است.

و ممکن است گاه اندک تکرارى در آن واقع شده باشد که به سبب بزرگى و گسترش کتاب ذهن ما متوجه آن نشده است، ما این سخنان را یک به یک شمردیم و شمار آن را هزار کلمه یافتیم. و اگر کسى بر ما اعتراض کند و بگوید اینک که خود اقرار مى‏کنید که پاره‏اى از این سخنان از على علیه السّلام نیست و چه سبب آنها را آورده‏اید و آیا این نوعى از تطویل کلام نیست به او پاسخ مى‏دهیم که اگر رعایت این اعتراض لازم مى‏بود بر عهده ما بود که هیچ یک از اشتباه و نظایر سخن آن حضرت را هم نیاوریم و همان عذر ما در آن مورد در این جا هم صادق است که مقصود اصلى از این شرح ادب و حکمت است و ما هرگاه چیزى را که مناسب گفتار آن حضرت و در همان قالب و راه و روش بوده است یافته‏ایم بر طبق قاعده خودمان که آوردن آن در شرح کلمه نظیر آن بوده است، آورده‏ایم. و به سبب واضح و روشن بودن آن کلمات و اینکه براى بیشتر آنها پیش از این شبیه و نظیرى بوده است از شرح آن خوددارى شد و ارزانى داشتن توفیق به عنایت خداوند است.

پس از آوردن سخنان منسوب چنین نوشته است. این جا پایان گفتار ما در شرح نهج البلاغه است، توفیقى که بدان نایل شدیم و به آنچه که رسیدیم به نیرو و یاراى خودمان نبود که ما را از انجام دادن کارهاى کوچکتر از آن هم ناتوانیم.

هنگامى که آغاز به این کار کردیم خود را در قبال کوه برافراشته صاف و تیزى مى‏دیدیم که بزهاى کوهى خوش خط و خال هم در پرتگاههاى آن گرفتار لغزش مى‏شوند و نه این چنین که خود را برابر فلک اطلس مى‏دیدیم که اندیشه و گمان را به شناخت مرز و پایان آن راهى نیست، ولى همواره یارى خداوند سبحان و متعال، دشواریهاى آن را براى ما آسان و ناهمواریهاى آن را هموار کرد و شتر چموش آن را رام و سرکشیهاى آن را به فرمانبردارى مبدل ساخت و به سبب حسن نیت و اخلاص عقیدت در تصنیف این کتاب دروازه‏هاى برکت بر ما گشوده و مطالب خیرات فراهم آمد تا آنجا که سخن بر ما به صورت بدیهى فرو مى ‏بارید. و سپاس خداى را که تصنیف آن در مدت چهار سال و هشت ماه پایان پذیرفت که آغاز آن نخستین روز ماه رجب سال ششصد و چهل و چهار و پایان آن آخرین روز صفر سال ششصد و چهل و نه بود و این مدت همان مقدار مدت خلافت امیر المؤمنین على علیه السّلام است. و هرگز گمان و سنجش نمى‏رفت که در کمتر از ده سال بتوان آن را به پایان رساند جز اینکه الطاف خداوند و عنایات آسمانى موانع و گرفتاریها را برطرف فرمود و بینش ما را در آن تیز و روشن و همت ما را در استوار ساختن مبانى آن و مرتب کردن الفاظ و معانى پایدار فرمود.

وزیر کامیاب و خردمند موید الدین-  ابن العلقمى-  را که خداوند قلمهاى او را به نگارش فرمانهاى خیر روان دارد و شمشیر برنده‏اش را در زدودن دشمنان به کار دارد، بهترین و افزونترین بهره‏ها در یارى دادن بر این کار است که این کتاب براى گنجینه کتابهاى او ساخته و پرداخته شده است و به نام او زیور یافته است، و همت بلند او که خدایش فراتر دارد همواره براى به پایان رساندن آن تشویق و ترغیب فرمود و چه همتى بود که کارى بس دشوار و بارى به این گرانى را سبک کرد و دشوارى را آسان و زمان‏دراز را به روزگار کوتاه مبدل ساخت.

و من در بسیارى از فصلهاى این کتاب که به بیان سخن متکلمان و حکیمان اختصاص داشت الفاظ و اصطلاحات ویژه آن قوم را به کار بردم با آنکه مى‏دانستم زبان سلیس عربى آن کلمات را روا نمى‏دارد نظیر «محسوسات، کل و بعض، صفات ذاتیه، جسمانیات، اما، اولا، فالحال کذا» و امثال این کلمات را که بر هر کس که اندک انسى به ادب دارد ناهمگونى این کلمات پوشیده نیست ولى ما تغییر دادن اصطلاحات و الفاظ ایشان را سبک شمردیم و خوش نداشتیم که هر کس با هر قومى سخن گوید با اصطلاحات خودشان باید سخن بگوید و آن کس که به شهر ظفار رود باید با زبان و لهجه حمیرى سخن گوید.

نسخه‏ایى که این شرح بر مبناى آن صورت گرفت کامل‏ترین نسخه نهج البلاغه است که من آن را یافته ‏ام که مشتمل بر افزونیهایى است که بسیارى از نسخه‏ ها از آن خالى است. و اینک از پروردگار بزرگ از هر گناهى که آدمى را از رحمت او دور مى‏کند و از هر اندیشه‏اى که انگیزه خروج از فرمانبردارى او را برمى ‏انگیزد آمرزش مى‏ خواهم، و همان کسى را شفیع خود به درگاهش قرار مى ‏دهم که در شرح کلام او و بزرگداشت منزلت و مقام او به قصد تقرب به خداوند خویشتن را به رنج افکندم و چشم خود را شب‏ زنده ‏دارى و بى‏ خوابى دادم و اندیشه خویش را به کار بستم و بخشى از عمر خود را بر سر آن کار نهادم، تا خداوند به حرمت او گردن مرا از آتش آزاد فرماید و مرا در این جهان به بلا و آزمونى که تاب و توانم از آن فرو ماند گرفتار نسازد و آبرویم را از مردمان مصون بدارد و ستم ستمگران را از من باز دارد که خداوند متعال شنواى برآورنده نیاز است و همان خداى یگانه ما را بسنده است و سلام و درودهاى او بر سرور ما محمد نبى و آل او باد.

پایان جزء بیستم که با آن کتاب پایان یافت.

سپاس و ستایش فراوان پروردگار بزرگ را که به عنایت خویش توفیق ترجمه مباحث تاریخى و اجتماعى کتاب گران سنگ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید را به این بنده ناتوان و گنهکار خود ارزانى فرمود و در مدت سه سال و دو ماه و یازده روز که‏ آغاز آن دوشنبه بیست و پنجم مهرماه ۱۳۶۷ و پایان آن جمعه ششم دى ماه ۱۳۷۰ خورشیدى است انجام یافت.

شک نیست که این ترجمه به هیچ روى خالى از سهو و اشتباه و لغزشهاى فراوان نیست و آرزومندم راهنماییهاى اهل فضل راه‏گشاى اصلاح آن در چاپهاى بعدى باشد.

همان سخنان پایانى ابن ابى الحدید که خدایش قرین آرامش ابدى بدارد زبان حال این بنده ناتوان هم هست، کمترین بنده درگاه علوى محمود مهدوى دامغانى مشهد مقدس: جمعه ششم دى ماه ۱۳۷۰ خورشیدى، بیستم جمادى الثانیه ۱۴۱۲ قمرى «میلاد فرخنده زهراى اطهر سلام الله علیها» و بیست و هفتم دسامبر ۱۹۹۱ میلادى.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

ادامه متن عربی حکمت

الحکم المنسوبه

الحکم المنسوبه إلى أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب

۱ کان کثیرا ما یقول إذا فرغ من صلاه اللیل أشهد أن السماوات و الأرض و ما بینهما آیات تدل علیک-  و شواهد تشهد بما إلیه دعوت-  کل ما یؤدی عنک الحجه و یشهد لک بالربوبیه-  موسوم بآثار نعمتک و معالم تدبیرک-  علوت بها عن خلقک-  فأوصلت إلى القلوب من معرفتک ما آنسها من وحشه الفکر-  و کفاها رجم الاحتجاج-  فهی مع معرفتها بک و ولهها إلیک-  شاهده بأنک لا تأخذک الأوهام-  و لا تدرکک العقول و لا الأبصار-  أعوذ بک أن أشیر بقلب أو لسان أو ید إلى غیرک-  لا إله إلا أنت واحدا أحدا فردا صمدا و نحن لک مسلمون

۲ إلهی کفانی فخرا أن تکون لی ربا-  و کفانی عزا أن أکون لک عبدا-  أنت کما أرید فاجعلنی کما ترید

۳ ما خاف امرؤ عدل فی حکمه و أطعم من قوته-  و ذخر من دنیاه لآخرته

۴ أفضل على من شئت تکن أمیره و استغن عمن شئت تکن نظیره-  و احتج إلى من شئت تکن أسیره

۵ لو لا ضعف الیقین ما کان لنا أن نشکو محنه یسیره-  نرجو فی العاجل سرعه زوالها و فی الآجل عظیم ثوابها-  بین أضعاف نعم-  لو اجتمع أهل السماوات و الأرض على إحصائها-  ما وفوا بها فضلا عن القیام بشکرها

۶ من علامات المأمون على دین الله بعد الإقرار و العمل-  الحزم فی أمره و الصدق فی قوله-  و العدل فی حکمه و الشفقه على رعیته-  لا تخرجه القدره إلى خرق و لا اللین إلى ضعف-  و لا تمنعه العزه من کرم عفو-  و لا یدعوه العفو إلى‏إضاعه حق-  و لا یدخله الإعطاء فی سرف و لا یتخطى به القصد إلى بخل-  و لا تأخذه نعم الله ببطر

۷ الفسق نجاسه فی الهمه و کلب فی الطبیعه

۸ قلوب الجهال تستفزها الأطماع-  و ترتهن بالأمانی و تتعلق بالخدائع-  و کثره الصمت زمام اللسان و حسم الفطنه-  و إماطه الخاطر و عذاب الحس

۹ عداوه الضعفاء للأقویاء-  و السفهاء للحلماء و الأشرار للأخیار-  طبع لا یستطاع تغییره

۱۰ العقل فی القلب و الرحمه فی الکبد و التنفس فی الرئه

۱۱ إذا أراد الله بعبد خیرا حال بینه و بین شهوته-  و حجز بینه و بین قلبه-  و إذا أراد به شرا وکله إلى نفسه

۱۲ الصبر مطیه لا تکبو و القناعه سیف لا ینبو

۱۳ رحم الله عبدا اتقى ربه و ناصح نفسه-  و قدم توبته و غلب شهوته-  فإن أجله مستور عنه و أمله خادع له-  و الشیطان موکل به

۱۴ مر بمقبره فقال-  السلام علیکم یا أهل الدیار الموحشه و المحال المقفره-  من المؤمنین و المؤمنات و المسلمین و المسلمات-  أنتم لنا فرط و نحن لکم تبع-  نزورکم عما قلیل و نلحق بکم بعد زمان قصیر-  اللهم اغفر لنا و لهم و تجاوز عنا و عنهم-الحمد لله الذی جعل الأرض کفاتا أحیاء و أمواتا-  و الحمد لله الذی منها خلقنا و علیها ممشانا-  و فیها معاشنا و إلیها یعیدنا-  طوبى لمن ذکر المعاد و قنع بالکفاف و أعد للحساب

۱۵ إنکم مخلوقون اقتدارا و مربوبون اقتسارا-  و مضمنون أجداثا و کائنون رفاتا-  و مبعوثون أفرادا و مدینون حسابا-  فرحم الله امرأ اقترف فاعترف و وجل فعقل-  و حاذر فبادر و عمر فاعتبر و حذر فازدجر-  و أجاب فأناب و راجع فتاب و اقتدى فاحتذى-  و تأهب للمعاد و استظهر بالزاد لیوم رحیله-  و وجه سبیله و لحال حاجته و موطن فاقته-  فقدم أمامه لدار مقامه-  فمهدوا لأنفسکم على سلامه الأبدان و فسحه الأعمار-  فهل ینتظر أهل غضاره الشباب إلا حوانی الهرم-  و أهل بضاضه الصحه إلا نوازل السقم-  و أهل مده البقاء إلا مفاجأه الفناء و اقتراب الفوت-  و مشارفه الانتقال و إشفاء الزوال-  و حفز الأنین و رشح الجبین و امتداد العرنین-  و علز القلق و قیظ الرمق و شده المضض و غصص الجرض

۱۶ ثلاث منجیات خشیه الله فی السر و العلانیه-  و القصد فی الفقر و الغنى و العدل فی الغضب و الرضا

۱۷ إیاکم و الفحش فإن الله لا یحب الفحش-  و إیاکم و الشح فإنه أهلک من کان قبلکم-  هو الذی سفک دماء الرجال و هو الذی قطع أرحامها-  فاجتنبوه

۱۸ إذا مات الإنسان انقطع عنه عمله إلا من ثلاث-  صدقه جاریه و علم کان علمه الناس فانتفعوا به-  و ولد صالح یدعو له

۱۹ إذا فعلت کل شی‏ء فکن کمن لم یفعل شیئا

۲۰ سأله رجل فقال بما ذا أسوء عدوی-  فقال بأن تکون على غایه الفضائل-  لأنه إن کان یسوءه أن یکون لک فرس فاره أو کلب صیود-  فهو لأن تذکر بالجمیل و ینسب إلیک أشد مساءه

۲۱ إذا قذفت بشی‏ء فلا تتهاون به و إن کان کذبا-  بل تحرز من طرق القذف جهدک-  فإن القول و إن لم یثبت یوجب ریبه و شکا

۲۲ عدم الأدب سبب کل شر

۲۳ الجهل بالفضائل عدل الموت

۲۴ ما أصعب على من استعبدته الشهوات أن یکون فاضلا

۲۵ من لم یقهر حسده کان جسده قبرا لنفسه

۲۶ احمد من یغلظ علیک و یعظک لا من یزکیک و یتملقک

۲۷ اختر أن تکون مغلوبا و أنت منصف-  و لا تختر أن تکون غالبا و أنت ظالم

۲۸ لا تهضمن محاسنک بالفخر و التکبر

۲۹ لا تنفک المدنیه من شر-  حتى یجتمع مع قوه السلطان قوه دینه و قوه حکمته

۳۰ إذا أردت أن تحمد فلا یظهر منک حرص على الحمد

۳۱ من کثر همه سقم بدنه و من ساء خلقه عذب نفسه-  و من لاحى الرجال سقطت مروءته و ذهبت کرامته-  و أفضل إیمان العبد أن یعلم أن الله معه حیث کان

۳۲ کن ورعا تکن من أعبد الناس-  و ارض بما قسم الله لک تکن من أغنى الناس-  و أحسن جوار من جاورک تکن مسلما-  و لا تکثرن الضحک فإن کثرته تمیت القلب-  و أخرس لسانک و اجلس فی بیتک و ابک على خطیئتک

۳۳ إن الرجل لیحرم الرزق بالذنب یصیبه-  و لا یرد القدر إلا الدعاء و لا یزید فی العمر إلا البر-  و لا یزول قدم ابن آدم یوم القیامه-  حتى یسأل عن عمره فیم أفناه و عن شبابه فیم أبلاه-  و عن ماله من أین اکتسبه و فیم أنفقه-  و عما عمل فیما علم

۳۴ فی التجارب علم مستأنف و الاعتبار یفیدک الرشاد-  و کفاک أدبا لنفسک ما کرهته من غیرک-  و علیک لأخیک مثل الذی علیه لک

۳۵ الغضب یثیر کامن الحقد-  و من عرف الأیام لم یغفل الاستعداد-  و من أمسک عن الفضول عدلت رأیه العقول

۳۶ اسکت و استر تسلم-  و ما أحسن العلم یزینه العمل و ما أحسن العمل یزینه الرفق

۳۷ أکبر الفخر ألا تفخر

۳۸ ما أصعب اکتساب الفضائل و أیسر إتلافها

۳۹ لا تنازع جاهلا و لا تشایع مائقا و لا تعاد مسلطا

۴۰ الموت راحه للشیخ الفانی من العمل-  و للشاب السقیم من السقم-  و للغلام‏ الناشئ من استقبال الکد و الجمع لغیره-  و لمن رکبه الدین لغرمائه و للمطلوب بالوتر-  و هو فی جمله الأمر أمنیه کل ملهوف مجهود

۴۱ ما کنت کاتمه عدوک من سر فلا تطلعن علیه صدیقک-  و اعرف قدرک یستعل أمرک-  و کفى ما مضى مخبرا عما بقی

۴۲ لا تعدن عده تحقرها قله الثقه بنفسک-  و لا یغرنک المرتقى السهل إذا کان المنحدر وعرا

۴۳ اتق العواقب عالما بأن للأعمال جزاء و أجرا-  و احذر تبعات الأمور بتقدیم الحزم فیها

۴۴ من استرشد غیر العقل أخطأ منهاج الرأی-  و من أخطأته وجوه المطالب خذلته الحیل-  و من أخل بالصبر أخل به حسن العاقبه-  فإن الصبر قوه من قوى العقل-  و بقدر مواد العقل و قوتها یقوى الصبر

۴۵ الخطأ فی إعطاء من لا یبتغی و منع من یبتغی واحد

۴۶ العشق مرض لیس فیه أجر و لا عوض

۴۷ أعظم الخطایا عند الله اللسان الکذوب-  و قائل کلمه الزور و من یمد بحبلها فی الإثم سواء

۴۸ الخصومه تمحق الدین

۴۹ الجهاد ثلاثه-  جهاد بالید و جهاد باللسان و جهاد بالقلب-  فأول ما یغلب علیه من الجهاد یدک ثم لسانک-  ثم یصیر إلى القلب-  فإن کان لا یعرف معروفا و لا ینکر منکرا-  نکس فجعل أعلاه أسفله

۵۰ ما أنعم الله على عبد نعمه فشکرها بقلبه-  إلا استوجب المزید علیها قبل ظهورها على لسانه

۵۱ الحاجه مسأله و الدعاء زیاده-  و الحمد شکر و الندم توبه

۵۲ لن و احلم تنبل-  و لا تکن معجبا فتمقت و تمتهن

۵۳ ما لی أرى الناس إذا قرب إلیهم الطعام لیلا-  تکلفوا إناره المصابیح لیبصروا ما یدخلون بطونهم-  و لا یهتمون بغذاء النفس-  بأن ینیروا مصابیح ألبابهم بالعلم-  لیسلموا من لواحق الجهاله و الذنوب-  فی اعتقاداتهم و أعمالهم

۵۴ الفقر هو أصل حسن سیاسه الناس-  و ذلک أنه إذا کان من حسن السیاسه-  أن یکون بعض الناس یسوس و بعضهم یساس-  و کان من یساس-  لا یستقیم أن یساس من غیر أن یکون فقیرا محتاجا-  فقد تبین أن الفقر هو السبب الذی به یقوم حسن السیاسه

۵۵ لا تتکلم بین یدی أحد من الناس دون أن تسمع کلامه-  و تقیس ما فی نفسک من العلم إلى ما فی نفسه-  فإن وجدت ما فی نفسه أکثر-  فحینئذ ینبغی لک أن تروم زیاده الشی‏ء-  الذی به یفضل على ما عندک

۵۶ إذا کان اللسان آله لترجمه ما یخطر فی النفس-  فلیس ینبغی أن تستعمله فیما لم یخطر فیها

۵۷ إذا کان الآباء هم السبب فی الحیاه-  فمعلمو الحکمه و الدین هم السبب فی جودتها

۵۸ و شکا إلیه رجل تعذر الرزق-  فقال مه لا تجاهد الرزق جهاد المغالب-  و لا تتکل على القدر اتکال المستسلم-  فإن ابتغاء الفضل من السنه-  و الإجمال‏فی الطلب من العفه-  و لیست العفه دافعه رزقا و لا الحرص جالبا فضلا-  لأن الرزق مقسوم و فی شده الحرص اکتساب المآثم

۵۹ إذا استغنیت عن شی‏ء فدعه و خذ ما أنت محتاج إلیه

۶۰ العمر أقصر من أن تعلم کل ما یحسن بک علمه-  فتعلم الأهم فالأهم

۶۱ من رضی بما قسم له استراح قلبه و بدنه

۶۲ أبعد ما یکون العبد من الله إذا کان همه بطنه و فرجه

۶۳ لیس فی الحواس الظاهره شی‏ء أشرف من العین-  فلا تعطوها سؤلها فیشغلکم عن ذکر الله

۶۴ ارحموا ضعفاءکم فالرحمه لهم سبب رحمه الله لکم

۶۵ إزاله الجبال أسهل من إزاله دوله قد أقبلت-  فاستعینوا بالله و اصبروا-  ف إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ یُورِثُها مَنْ یَشاءُ

۶۶ قال له عثمان فی کلام تلاحیا فیه-  حتى جرى ذکر أبی بکر و عمر-  أبو بکر و عمر خیر منک-  فقال أنا خیر منک و منهما-  عبدت الله قبلهما و عبدته بعدهما

۶۷ أوثق سلم یتسلق علیه إلى الله تعالى أن یکون خیرا

۶۸ لیس الموسر من کان یساره باقیا عنده زمانا یسیرا-  و کان یمکن أن یغتصبه غیره منه و لا یبقى بعد موته له-  لکن الیسار على الحقیقه هو الباقی دائما عند مالکه-  و لا یمکن أن یؤخذ منه و یبقى له بعد موته-  و ذلک هو الحکمه

۶۹ الشرف اعتقاد المنن فی أعناق الرجال

۷۰ یضر الناس أنفسهم فی ثلاثه أشیاء-  الإفراط فی الأکل اتکالا على الصحه-  و تکلف حمل ما لا یطاق اتکالا على القوه-  و التفریط فی العمل اتکالا على القدر

۷۱ أحزم الناس من ملک جده هزله و قهر رأیه هواه-  و أعرب عن ضمیره فعله و لم یخدعه رضاه عن حظه-  و لا غضبه عن کیده

۷۲ من لم یصلح خلائقه لم ینفع الناس تأدیبه

۷۳ من اتبع هواه ضل و من حاد ساد-  و خمود الذکر أجمل من ذمیم الذکر

۷۴ لهب الشوق أخف محملا من مقاساه الملاله

۷۵ بالرفق تنال الحاجه و بحسن التأنی تسهل المطالب

۷۶ عزیمه الصبر تطفئ نار الهوى-  و نفی العجب یؤمن به کید الحساد

۷۷ ما شی‏ء أحق بطول سجن من لسان

۷۸ لا نذر فی معصیه و لا یمین فی قطیعه

۷۹ لکل شی‏ء ثمره و ثمره المعروف تعجیل السراح

۸۰ إیاکم و الکسل فإنه من کسل لم یؤد لله حقا

۸۱ احسبوا کلامکم من أعمالکم و أقلوه إلا فی الخیر

۸۲ أحسنوا صحبه النعم فإنها تزول-  و تشهد على صاحبها بما عمل فیها

۸۳ أکثروا ذکر الموت و یوم خروجکم من قبورکم-  و یوم وقوفکم بین یدی الله عز و جل-  یهن علیکم المصاب

۸۴ بحسب مجاهده النفوس و ردها عن شهواتها-  و منعها عن مصافحه لذاتها-  و منع ما أدت إلیه العیون الطامحه من لحظاتها-  تکون المثوبات و العقوبات-  و الحازم من ملک هواه فکان بملکه له قاهرا-  و لما قدحت الأفکار من سوء الظنون زاجرا-  فمتى لم ترد النفس عن ذلک-  هجم علیها الفکر بمطالبه ما شغفت به-  فعند ذلک تأنس بالآراء الفاسده-  و الأطماع الکاذبه و الأمانی المتلاشیه-  و کما أن البصر إذا اعتل-  رأى أشباحا و خیالات لا حقیقه لها-  کذلک النفس إذا اعتلت بحب الشهوات-  و انطوت على قبیح الإرادات رأت الآراء الکاذبه-  فإلى الله سبحانه نرغب فی إصلاح ما فسد من قلوبنا-  و به نستعین على إرشاد نفوسنا-  فإن القلوب بیده یصرفها کیف شاء

۸۵ لا تؤاخین الفاجر فإنه یزین لک فعله-  و یود لو أنک مثله و یحسن لک أقبح خصاله-  و مدخله و مخرجه من عندک شین و عار و نقص-  و لا الأحمق فإنه یجهد لک نفسه و لا ینفعک-  و ربما أراد أن ینفعک فضرک-  سکوته خیر لک من نطقه و بعده خیر لک من قربه-  و موته خیر لک من حیاته-  و لا الکذاب فإنه لا ینفعک معه شی‏ء-  ینقل حدیثک و ینقل الحدیث إلیک-  حتى إنه لیحدث بالصدق فلا یصدق

۸۶ ما استقصى کریم قط قال تعالى فی وصف نبیه-  عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ‏

۸۷ رب کلمه یخترعها حلیم مخافه ما هو شر منها-  و کفى بالحلم ناصرا

۸۸ من جمع ست خصال لم یدع للجنه مطلبا-  و لا عن النار مهربا-  من عرف الله فأطاعه و عرف الشیطان فعصاه-  و عرف الحق فاتبعه و عرف الباطل فاتقاه-  و عرف الدنیا فرفضها و عرف الآخره فطلبها

۸۹ من استحیا من الناس و لم یستحی من نفسه-  فلیس لنفسه عند نفسه قدر

۹۰ غایه الأدب أن یستحی الإنسان من نفسه

۹۱ البلاغه النصر بالحجه و المعرفه بمواضع الفرصه-  و من البصر بالحجه أن تدع الإفصاح بها إلى الکنایه عنها-  إذا کان الإفصاح أوعر طریقه-  و کانت الکنایه أبلغ فی الدرک و أحق بالظفر

۹۲ إیاک و الشهوات-  و لیکن مما تستعین به على کفها-  علمک بأنها ملهیه لعقلک مهجنه لرأیک-  شائنه لغرضک شاغله لک عن معاظم أمورک-  مشتده بها التبعه علیک فی آخرتک-  إنما الشهوات لعب فإذا حضر اللعب غاب الجد-  و لن یقام الدین و تصلح الدنیا إلا بالجد-  فإذا نازعتک نفسک إلى اللهو و اللذات-  فاعلم أنها قد نزعت بک إلى شر منزع-  و أرادت بک أفضح الفضوح-  فغالبها مغالبه ذلک و امتنع منها امتناع ذلک-  و لیکن مرجعک منها إلى الحق-  فإنک مهما تترک من الحق لا تترکه إلا إلى الباطل-  و مهما تدع من الصواب لا تدعه إلا إلى الخطإ-  فلا تداهنن هواک فی الیسیر فیطمع منک فی الکثیر-  و لیس شی‏ء مما أوتیت فاضلا عما یصلحک-  و لیس لعمرک و إن طال فضل عما ینوبک من الحق اللازم لک-  و لا بمالک و إن کثر فضل عما یجب علیک فیه-  و لا بقوتک و إن تمت فضل عن أداء حق الله علیک-  و لا برأیک و إن حزم فضل عما لا تعذر بالخطإ فیه-  فلیمنعنک علمک بذلک من أن تطیل لک عمرا فی غیر نفع-  أو تضیع لک مالا فی غیر حق-  أو أن تصرف لک قوه فی غیر عباده-  أو تعدل لک رأیا فی غیر رشد-فالحفظ الحفظ لما أوتیت-  فإن بک إلى صغیر ما أوتیت الکثیر منه أشد الحاجه-  و علیک بما أضعته منه أشد الرزیه-  و لا سیما العمر الذی کل منفذ سواه مستخلف-  و کل ذاهب بعده مرتجع-  فإن کنت شاغلا نفسک بلذه-  فلتکن لذتک فی محادثه العلماء و درس کتبهم-  فإنه لیس سرورک بالشهوات بالغا منک مبلغا-  إلا و إکبابک على ذلک و نظرک فیه بالغه منک-  غیر أن ذلک یجمع إلى عاجل السرور تمام السعاده-  و خلاف ذلک یجمع إلى عاجل الغی و خامه العاقبه-  و قدیما قیل أسعد الناس أدرکهم لهواه-  إذا کان هواه فی رشده-  فإذا کان هواه فی غیر رشده فقد شقی بما أدرک منه-  و قدیما قیل عود نفسک الجمیل-  فباعتیادک إیاه یعود لذیذا

۹۳ وکل ثلاث بثلاث-  الرزق بالحمق و الحرمان بالعقل و البلاء بالمنطق-  لیعلم ابن آدم أن لیس له من الأمر شی‏ء

۹۴ ثلاثه إن لم تظلمهم ظلموک-  عبدک و زوجتک و ابنکو قد روینا هذه الکلمه لعمر فیما تقدم

۹۵ للمنافقین علامات یعرفون بها-  تحیتهم لعنه و طعامهم تهمه و غنیمتهم غلول-  لا یعرفون المساجد إلا هجرا-  و لا یأتون الصلاه إلا دبرا-  مستکبرون لا یألفون و لا یؤلفون-  خشب باللیل صخب بالنهار

۹۶ الحسد حزن لازم و عقل هائم و نفس دائم-  و النعمه على المحسود نعمه و هی على الحاسد نقمه

۹۷ یا حمله العلم أ تحملونه-  فإنما العلم لمن علم ثم عمل و وافق عمله علمه-  و سیکون أقوام یحملون العلم لا یجاوز تراقیهم-  تخالف سریرتهم علانیتهم و یخالف عملهم علمهم-  یقعدون حلقا فیباهی بعضهم بعضا-  حتى إن الرجل لیغضب على جلیسه أن یجلس إلى غیره-  أولئک لا تصعد أعمالهم فی مجالسهم تلک إلى الله سبحانه

۹۸ تعلموا العلم صغارا تسودوا به کبارا-  تعلموا العلم و لو لغیر الله فإنه سیصیر لله-  العلم ذکر لا یحبه إلا ذکر من الرجال

۹۹ لیس شی‏ء أحسن من عقل زانه علم-  و من علم زانه حلم و من حلم زانه صدق-  و من صدق زانه رفق و من رفق زانه تقوى-  إن ملإک العقل و مکارم الأخلاق صون العرض-  و الجزاء بالفرض و الأخذ بالفضل-  و الوفاء بالعهد و الإنجاز للوعد-  و من حاول أمرا بالمعصیه کان أقرب إلى ما یخاف-  و أبعد مما یرجو

۱۰۰ إذا جرت المقادیر بالمکاره-  سبقت الآفه إلى العقل فحیرته-  و أطلقت الألسن بما فیه تلف الأنفس

۱۰۱ لا تصحبوا الأشرار فإنهم یمنون علیکم بالسلامه منهم

۱۰۲ لا تقسروا أولادکم على آدابکم-  فإنهم مخلوقون لزمان غیر زمانکم

۱۰۳ لا تطلب سرعه العمل و اطلب تجویده-  فإن الناس لا یسألون فی کم فرغ من العمل-  إنما یسألون عن جوده صنعته

۱۰۴ لیس کل ذی عین یبصر و لا کل ذی أذن یسمع-  فتصدقوا على أولی العقول الزمنه-  و الألباب الحائره بالعلوم التی هی أفضل صدقاتکم-  ثم تلا إِنَّ الَّذِینَ‏یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَ الْهُدى‏-  مِنْ بَعْدِ ما بَیَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِی الْکِتابِ-  أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ… اللَّاعِنُونَ‏

۱۰۵ من أتت علیه الأربعون من السنین قیل له-  خذ حذرک من حلول المقدور فإنک غیر معذور-  و لیس أبناء الأربعین بأحق بالحذر من أبناء العشرین-  فإن طالبهما واحد و لیس عن الطلب براقد و هو الموت-  فاعمل لما أمامک من الهول و دع عنک زخرف القول

۱۰۶ سئل عن القدر فقال أقصر أم أطیل قیل بل تقصر-  فقال جل الله أن یرید الفحشاء-  و عز عن أن یکون له فی الملک إلا ما یشاء

۱۰۷ من علم أنه یفارق الأحباب و یسکن التراب-  و یواجه الحساب و یستغنی عما ترک و یفتقر إلى ما قدم-  کان حریا بقصر الأمل و طول العمل

۱۰۸ المؤمن لا تختله کثره المصائب-  و تواتر النوائب عن التسلیم لربه و الرضا بقضائه-  کالحمامه التی تؤخذ فراخها من وکرها ثم تعود إلیه

۱۰۹ ما مات من أحیا علما و لا افتقر من ملک فهما

۱۱۰ العلم صبغ النفس-  و لیس یفوق صبغ الشی‏ء حتى ینظف من کل دنس

۱۱۱ اعلم أن الذی مدحک بما لیس فیک-  إنما هو مخاطب غیرک و ثوابه و جزاؤه قد سقطا عنک

۱۱۲ إحسانک إلى الحر یحرکه على المکافأه-  و إحسانک إلى النذل یبعثه على معاوده المسأله

۱۱۳ الأشرار یتتبعون مساوئ الناس و یترکون محاسنهم-  کما یتتبع الذباب المواضع الفاسده

۱۱۴ موت الرؤساء أسهل من رئاسه السفله

۱۱۵ ینبغی لمن ولی أمر قوم أن یبدأ بتقویم نفسه-  قبل أن یشرع فی تقویم رعیته-  و إلا کان بمنزله من رام استقامه ظل العود-  قبل أن یستقیم ذلک العود

۱۱۶ إذا قوی الوالی فی عمله-  حرکته ولایته على حسب ما هو مرکوز فی طبعه-  من الخیر و الشر

۱۱۷ ینبغی للوالی أن یعمل بخصال ثلاث-  تأخیر العقوبه منه فی سلطان الغضب-  و الأناه فیما یرتئیه من رأی-  و تعجیل مکافأه المحسن بالإحسان-  فإن فی تأخیر العقوبه إمکان العفو-  و فی تعجیل المکافأه بالإحسان طاعه الرعیه-  و فی الأناه انفساح الرأی و حمد العاقبه و وضوح الصواب

۱۱۸ من حق العالم على المتعلم ألا یکثر علیه السؤال-  و لا یعنته فی الجواب و لا یلح علیه إذا کسل-  و لا یفشی له سرا و لا یغتاب عنده أحدا و لا یطلب عثرته-  فإذا زل تأنیت أوبته و قبلت معذرته-  و أن تعظمه و توقره ما حفظ أمر الله و عظمه-  و ألا تجلس أمامه-  و إن کانت له حاجه سبقت غیرک إلى خدمته فیها-  و لا تضجرن من صحبته-  فإنما هو بمنزله النخله-  ینتظر متى یسقط علیک منها منفعه-  و خصه بالتحیه و احفظ شاهده و غائبه-  و لیکن ذلک کله لله عز و جل-  فإن العالم أفضل من الصائم القائم المجاهد فی سبیل الله-  و إذا مات العالم ثلم فی الإسلام ثلمه لا یسدها إلا خلف منه-  و طالب العلم تشیعه الملائکه حتى یرجع

۱۱۹ وصول معدم خیر من جاف مکثر-  و من أراد أن ینظر ما له عند الله فلینظر ما لله عنده

۱۲۰ لقد سبق إلى جنات عدن أقوام-  ما کانوا أکثر الناس صلاه و لا صیاما و لا حجا و لا اعتمارا-  و لکن عقلوا عن الله أمره فحسنت طاعتهم-  و صح ورعهم و کمل یقینهم-  ففاقوا غیرهم بالحظوه و رفیع المنزله

۱۲۱ ما من عبد إلا و معه ملک یقیه ما لم یقدر له-  فإذا جاء القدر خلاه و إیاه

۱۲۲ إن الله سبحانه أدب نبیه ص بقوله-  خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِینَ-  فلما علم أنه قد تأدب قال له-  وَ إِنَّکَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِیمٍ-  فلما استحکم له من رسوله ما أحب قال-  وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا

۱۲۳ کنت أنا و العباس و عمر نتذاکر المعروف-  فقلت أنا خیر المعروف ستره-  و قال العباس خیره تصغیره-  و قال عمر خیره تعجیله-  فخرج علینا رسول الله فقال فیم أنتم فذکرنا له-  فقال خیره أن یکون هذا کله فیه

۱۲۴ العفو یفسد من اللئیم بقدر ما یصلح من الکریم

۱۲۵ إذا خبث الزمان کسدت الفضائل و ضرت-  و نفقت الرذائل و نفعت-  و کان خوف الموسر أشد من خوف المعسر

۱۲۶ انظر إلى المتنصح إلیک-  فإن دخل من حیث یضار الناس-  فلا تقبل‏نصیحته و تحرز منه-  و إن دخل من حیث العدل و الصلاح فاقبلها منه

۱۲۷ أعداء الرجل قد یکونوا أنفع من إخوانه-  لأنهم یهدون إلیه عیوبه فیتجنبها و یخاف شماتتهم به-  فیضبط نعمته و یتحرز من زوالها بغایه طوقه

۱۲۸ المرآه التی ینظر الإنسان فیها إلى أخلاقه هی الناس-  لأنه یرى محاسنه من أولیائه منهم-  و مساویه من أعدائه فیهم

۱۲۹ انظر وجهک کل وقت فی المرآه-  فإن کان حسنا فاستقبح أن تضیف إلیه فعلا قبیحا و تشینه به-  و إن کان قبیحا فاستقبح أن تجمع بین قبحین

۱۳۰ موقع الصواب من الجهال مثل موقع الخطإ من العلماء

۱۳۱ ذک قلبک بالأدب کما تذکى النار بالحطب

۱۳۲ کفر النعمه لؤم و صحبه الجاهل شؤم

۱۳۳ عادیت من ماریت

۱۳۴ لا تصرم أخاک على ارتیاب و لا تقطعه دون استعتاب

۱۳۵ خیر المقال ما صدقه الفعال

۱۳۶ إذا لم ترزق غنى فلا تحرمن تقوى

۱۳۷ من عرف الدنیا لم یحزن للبلوى

۱۳۸ دع الکذب تکرما إن لم تدعه تأثما

۱۳۹ الدنیا طواحه طراحه فضاحه آسیه جراحه

۱۴۰ الدنیا جمه المصائب مره المشارب-  لا تمتع صاحبا بصاحب

۱۴۱ المعتذر من غیر ذنب یوجب على نفسه الذنب

۱۴۲ من کسل لم یؤد حقا

۱۴۳ کثره الجدال تورث الشک

۱۴۴ خیر القلوب أوعاها

۱۴۵ الحیاء لباس سابغ و حجاب مانع-  و ستر من المساوئ واق و حلیف للدین-  و موجب للمحبه-  و عین کالئه تذود عن الفساد و تنهى عن الفحشاء-  و العجله فی الأمور مکسبه للمذله و زمام للندامه-  و سلب للمروءه و شین للحجى و دلیل على ضعف العقیده

۱۴۶ إذا بلغ المرء من الدنیا فوق قدره-  تنکرت للناس أخلاقه

۱۴۷ لا تصحب الشریر-  فإن طبعک یسرق من طبعه شرا و أنت لا تعلم

۱۴۸ موت الصالح راحه لنفسه و موت الطالح راحه للناس

۱۴۹ ینبغی للعاقل أن یتذکر عند حلاوه الغذاء مراره الدواء

۱۵۰ إن حسدک أخ من إخوانک على فضیله ظهرت منک-  فسعى فی مکروهک فلا تقابله بمثل ما کافحک به-  فتعذر نفسه فی الإساءه إلیک-  و تشرع له طریقا إلى ما یحبه فیک-  لکن اجتهد فی التزید من تلک الفضیله التی حسدک علیها-  فإنک تسوءه من غیر أن توجده حجه علیک

۱۵۱ إذا أردت أن تعرف طبع الرجل فاستشره-  فإنک تقف من مشورته على عدله و جوره و خیره و شره

۱۵۲ یجب علیک أن تشفق على ولدک أکثر من إشفاقه علیک

۱۵۳ زمان الجائر من السلاطین و الولاه أقصر من زمان العادل-  لأن الجائر مفسد و العادل مصلح-  و إفساد الشی‏ء أشرع من إصلاحه

۱۵۴ إذا خدمت رئیسا فلا تلبس مثل ثوبه-  و لا ترکب مثل مرکوبه و لا تستخدم کخدمه-  فعساک تسلم منه

۱۵۵ لا تحدث بالعلم السفهاء فیکذبوک-  و لا الجهال فیستثقلوک-  و لکن حدث به من یتلقاه من أهله بقبول و فهم-  یفهم عنک ما تقول و یکتم علیک ما یسمع-  فإن لعلمک علیک حقا-  کما أن علیک فی مالک حقا-  بذله لمستحقه و منعه عن غیر مستحقه

۱۵۶ الیقین فوق الإیمان و الصبر فوق الیقین-  و من أفرط رجاؤه غلبت الأمانی على قلبه و استعبدته

۱۵۷ إیاک و صاحب السوء-  فإنه کالسیف کالمسلول یروق منظره و یقبح أثره

۱۵۸ یا ابن آدم احذر الموت فی هذه الدار-  قبل أن تصیر إلى دار تتمنى الموت فیها فلا تجده

۱۵۹ من أخطأه سهم المنیه قیده الهرم

۱۶۰ من سمع بفاحشه فأبداها کان کمن أتاها

۱۶۱ العاقل من اتهم رأیه و لم یثق بما سولته له نفسه

۱۶۲ من سامح نفسه فیما یحب أتعبها فیما لا یحب

۱۶۳ کفى ما مضى مخبرا عما بقی-  و کفى عبرا لذوی الألباب ما جربوا

۱۶۴ أمر لا تدری متى یغشاک-  ما یمنعک أن تستعد له قبل أن یفجأک

۱۶۵ لیس فی البرق الخاطف مستمتع-  لمن یخوض فی الظلمه

۱۶۶ إذا أعجبک ما یتواصفه الناس من محاسنک-  فانظر فیما بطن من مساوئک-  و لتکن معرفتک بنفسک أوثق عندک-  من مدح المادحین لک

۱۶۷ من مدحک بما لیس فیک من الجمیل و هو راض عنک-  ذمک بما لیس فیک من القبیح و هو ساخط علیک

۱۶۸ إذا تشبه صاحب الریاء بالمخلصین فی الهیئه-  کان مثل الوارم الذی یوهم الناس أنه سمین-  فیظن الناس ذلک فیه-  و هو یستر ما یلقى من الألم التابع للورم

۱۶۹ إذا قویت نفس الإنسان انقطع إلى الرأی-  و إذ ضعفت انقطع إلى البخت

۱۷۰ الرغبه إلى الکریم تحرکه على البذل-  و إلى الخسیس تغریه بالمنع

۱۷۱ خیار الناس یترفعون عن ذکر معایب الناس-  و یتهمون المخبر بها-  و یأثرون الفضائل و یتعصبون لأهلها-  و یستعرضون مآثر الرؤساء و إفضالهم علیهم-  و یطالبون أنفسهم بالمکافأه علیها و حسن الرعایه لها

۱۷۲ لکل شی‏ء قوت و أنتم قوت الهوام-  و من مشى على ظهر الأرض فإن مصیره إلى بطنها

۱۷۳ من کرم المرء بکاؤه على ما مضى من زمانه-  و حنینه إلى أوطانه و حفظه قدیم إخوانه

۱۷۴ و من دعائه اللهم إن کنا قد قصرنا عن بلوغ طاعتک-  فقد تمسکنا من طاعتک بأحبها إلیک-  لا إله إلا أنت جاءت بالحق من عندک

۱۷۵ أصابت الدنیا من أمنها و أصاب الدنیا من حذرها

۱۷۶ و وقف على قوم أصیبوا بمصیبه فقال-  إن تجزعوا فحق الرحم بلغتم-  و إن تصبروا فحق الله أدیتم

۱۷۷ مکارم الأخلاق عشر خصال-  السخاء و الحیاء و الصدق و أداء الأمانه و التواضع-  و الغیره و الشجاعه و الحلم و الصبر و الشکر

۱۷۸ من أداء الأمانه المکافأه على الصنیعه-  لأنها کالودیعه عندک

۱۷۹ الخیر النفس-  تکون الحرکه فی الخیر علیه سهله متیسره-  و الحرکه فی الإضرار عسره بطیئه-  و الشریر بالضد من ذلک

۱۸۰ البخلاء من الناس یکون تغافلهم عن عظیم الجرم-  أسهل علیهم من المکافأه على یسیر الإحسان

۱۸۱ مثل الإنسان الحصیف مثل الجسم الصلب الکثیف-  یسخن بطیئا و تبرد تلک السخونه بأطول من ذلک الزمان

۱۸۲ ثلاثه یرحمون عاقل یجری علیه حکم جاهل-  و ضعیف فی ید ظالم قوی-  و کریم قوم احتاج إلى لئیم

۱۸۳ من صحب السلطان-  وجب أن یکون معه کراکب البحر-  إن سلم بجسمه من الغرق لم یسلم بقلبه من الفرق

۱۸۴ لا تقبلن فی استعمال عمالک و أمرائک شفاعه-  إلا شفاعه الکفایه و الأمانه

۱۸۵ إذا استشارک عدوک فجرد له النصیحه-  لأنه باستشارتک قد خرج من عدواتک و دخل فی مودتک

۱۸۶ العدل صوره واحده و الجور صور کثیره-  و لهذا سهل ارتکاب الجور و صعب تحری العدل-  و هما یشبهان الإصابه فی الرمایه و الخطأ فیها-  و إن الإصابه تحتاج إلى ارتیاض و تعهد-  و الخطأ لا یحتاج إلى شی‏ء من ذلک

۱۸۷ لا یخطئ المخلص فی الدعاء إحدى ثلاث-  ذنب یغفر أو خیر یعجل أو شر یؤجل

۱۸۸ لا ینتصف ثلاثه من ثلاثه-  بر من فاجر و عاقل من جاهل و کریم من لئیم

۱۸۹ أشرف الملوک من لم یخالطه البطر و لم یحل عن الحق-  و أغنى الأغنیاء من لم یکن للحرص أسیرا-  و خیر الأصدقاء من لم یکن على إخوانه مستصعبا-  و خیر الأخلاق أعونها على التقى و الورع

۱۹۰ أربع القلیل منهن کثیر-  النار و العداوه و المرض و الفقر

۱۹۱ أربعه من الشقاء جار السوء و ولد السوء-  و امرأه السوء و المنزل الضیق

۱۹۲ أربعه تدعو إلى الجنه کتمان المصیبه و کتمان الصدقه-  و بر الوالدین و الإکثار من قول لا إله إلا الله

۱۹۳ لا تصحب الجاهل فإن فیه خصالا فاعرفوه بها-  یغضب من غیر غضب و یتکلم فی غیر نفع-  و یعطی فی غیر موضع الإعطاء-  و لا یعرف صدیقه من عدوه و یفشی سره إلى کل أحد

۱۹۴ إیاک و مواقف الاعتذار-  فرب عذر أثبت الحجه على صاحبه و إن کان بریئا

۱۹۵ الصراط میدان یکثر فیه العثار-  فالسالم ناج و العاثر هالک

۱۹۶ لا یعرف الفضل لأهل الفضل إلا أولو الفضل

۱۹۷ إن لله عبادا فی الأرض-  کأنما رأوا أهل الجنه فی جنتهم و أهل النار فی نارهم-  الیقین و أنواره لامعه على وجوههم-  قلوبهم محزونه و شرورهم مأمونه-  و أنفسهم عفیفه و حوائجهم خفیفه-  صبروا أیاما قلیله لراحه طویله-  أما اللیل فصافون أقدامهم تجری دموعهم على خدودهم-  یجأرون إلى الله سبحانه بأدعیتهم-  قد حلا فی أفواههم-  و حلا فی قلوبهم طعم مناجاته و لذیذ الخلوه به-  قد أقسم الله على نفسه بجلال عزته-  لیورثنهم المقام الأعلى فی مقعد صدق عنده-  و أما نهارهم فحلماء علماء برره أتقیاء-  کالقداح ینظر إلیهم الناظر فیقول-  مرضى و ما بالقوم من مرض-  أو یقول قد خولطوا و لعمری لقد خالطهم أمر عظیم جلیل

۱۹۸ عاتبه عثمان فأکثر و هو ساکت-  فقال ما لک لا تقول قال إن قلت لم أقل إلا ما تکره-  و لیس لک عندی إلا ما تحب

۱۹۹ بلیت فی حرب الجمل بأشد الخلق شجاعه-  و أکثر الخلق ثروه و بذلا-  و أعظم الخلق فی الخلق طاعه-  و أوفى الخلق کیدا و تکثرا-  بلیت بالزبیر لم یرد وجهه قط-و بیعلى بن منیه یحمل المال على الإبل الکثیره-  و یعطی کل رجل ثلاثین دینارا و فرسا على أن یقاتلنی-  و بعائشه ما قالت قط بیدها هکذا إلا و اتبعها الناس-  و بطلحه لا یدرک غوره و لا یطال مکره

۲۰۰ بعث عثمان بن حنیف إلى طلحه و الزبیر-  فعاد فقال یا أمیر المؤمنین جئتک بالخیبه-  فقال کلا أصبت خیرا و أجرت-  ثم قال إن من العجب-  انقیادهما لأبی بکر و عمر و خلافهما علی-  أما و الله إنهما لیعلمان أنی لست بدون واحد منهما-  اللهم علیک بهما

۲۰۱ الرزق مقسوم و الأیام دول-  و الناس شرع سواء آدم أبوهم و حواء أمهم

۲۰۲ قوت الأجسام الغذاء و قوت العقول الحکمه-  فمتى فقد واحد منهما قوته بار و اضمحل

۲۰۳ الصبر على مشقه العباد یترقى بک إلى شرف الفوز الأکبر

۲۰۴ الروح حیاه البدن و العقل حیاه الروح

۲۰۵ حقیق بالإنسان أن یخشى الله بالغیب-  و یحرس نفسه من العیب و یزداد خیرا مع الشیب

۲۰۶ أفضل الولاه من بقی بالعدل ذکره-  و استمده من یأتی بعده

۲۰۷ قدم العدل على البطش تظفر بالمحبه-  و لا تستعمل الفعل حیث ینجع القول

۲۰۸ البخیل یسخو من عرضه بمقدار ما یبخل به من ماله-  و السخی یبخل من عرضه بمقدار ما یسخو به من ماله

۲۰۹ فضل العقل على الهوى-  لأن العقل یملکک الزمان-  و الهوى یستعبدک للزمان

۲۱۰ کل ما حملت علیه الحر احتمله و رآه زیاده فی شرفه-  إلا ما حطه جزءا من حریته فإنه یأباه و لا یجیب إلیه

۲۱۱ إذا منعک اللئیم البر مع إعظامه حقک-  کان أحسن من بذل السخی لک إیاه مع الاستخفاف بک

۲۱۲ الملک کالنهر العظیم تستمد منه الجداول-  فإن کان عذبا عذبت و إن کان ملحا ملحت

۲۱۳ الفرق بین السخاء و التبذیر-  أن السخی یسمح بما یعرف مقداره و مقدار الرغبه فیه إلیه-  و یضعه بحیث یحسن وضعه و تزکو عارفته-  و المبذر یسمح بما لا یوازن به رغبه الراغب-  و لا حق القاصد و لا مقدار ما أولى-  و یستفزه لذلک خطره من خطراته-  و التصدی لإطراء مطر له بینهما بون بعید

۲۱۴ لا تلاج الغضبان فإنک تقلقه باللجاج-  و لا ترده إلى الصواب

۲۱۵ لا تفرح بسقطه غیرک-  فإنک لا تدری ما تتصرف الأیام بک

۲۱۶ قلیل العلم إذا وقر فی القلب-  کالطل یصیب الأرض المطمئنه فتعشب

۲۱۷ مثل المؤمن الذی یقرأ القرآن-  کمثل الأترجه ریحها طیب و طعمهاطیب-  و مثل المؤمن الذی لا یقرأ القرآن کمثل الریحانه-  ریحها طیب و طعمها مر-  و مثل الفاجر الذی لا یقرأ القرآن-  مثل الحنظله طعمها مر و لا ریح لها

۲۱۸ المؤمن إذا نظر اعتبر و إذا سکت تفکر-  و إذا تکلم ذکر و إذا استغنى شکر-  و إذا أصابته شده صبر فهو قریب الرضا-  بعید السخط یرضیه عن الله الیسیر-  و لا یسخطه البلاء الکثیر-  قوته لا تبلغ به و نیته تبلغ مغموسه فی الخیر یده-  ینوی کثیرا من الخیر و یعمل بطائفه منه-  و یتلهف على ما فاته من الخیر کیف لم یعمل به-  و المنافق إذا نظر لها و إذا سکت سها-  و إذا تکلم لغا و إذا أصابه شده شکا-  فهو قریب السخط بعید الرضا-  یسخطه على الله الیسیر و لا یرضیه الکثیر-  قوته تبلغ و نیته لا تبلغ-  مغموسه فی الشر یده ینوی کثیرا من الشر-  و یعمل بطائفه منه فیتلهف على ما فاته من الشر-  کیف لم یأمر به و کیف لم یعمل به-  على لسان المؤمن نور یسطع-  و على لسان المنافق شیطان ینطق

۲۱۹ سوء الظن یدوی القلوب-  و یتهم المأمون و یوحش المستأنس-  و یغیر موده الإخوان

۲۲۰ إذا لم یکن فی الدنیا إلا محتاج-  فأغنى الناس أقنعهم بما رزق

۲۲۱ قیل له إن درعک صدر لا ظهر لها-  إنا نخاف أن تؤتى من قبل ظهرک-  فقال إذا ولیت فلا واءلت

۲۲۲ أشد الأشیاء الإنسان-  لأن أشدها فیما یرى الجبل و الحدید-ینحت الجبل و النار تأکل الحدید-  و الماء یطفی النار و السحاب یحمل الماء-  و الریح یفرق السحاب و الإنسان یتقی من الریح

۲۲۳ إنما الناس فی نفس معدود-  و أمل ممدود و أجل محدود-  فلا بد للأجل أن یتناهى و للنفس أن یحصى-  و للأمل إن ینقضی-  ثم قرأ وَ إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظِینَ کِراماً کاتِبِینَ‏

۲۲۴ اللهم لا تجعل الدنیا لی سجنا-  و لا فراقها علی حزنا-  أعوذ بک من دنیا تحرمنی الآخره-  و من أمل یحرمنی العمل-  و من حیاه تحرمنی خیر الممات

۲۲۵ تعطروا بالاستغفار لا تفضحکم رائحه الذنوب

۲۲۶ للنکبات غایات تنتهی إلیها-  و دواؤها الصبر علیها و ترک الحیله فی إزالتها-  فإن الحیله فی إزالتها قبل انقضاء مدتها سبب لزیادتها

۲۲۷ لا یرضى عنک الحاسد حتى یموت أحدکما

۲۲۸ لا یکون الرجل سید قومه-  حتى لا یبالی أی ثوبیه لبس

۲۲۹ کتب إلى عامل له-  اعمل بالحق لیوم لا یقضى فیه إلا بالحق

۲۳۰ نظر إلى رجل یغتاب آخر عند ابنه الحسن-  فقال یا بنی نزه سمعک عنه-  فإنه نظر إلى أخبث ما فی وعائه فأفرغه فی وعائک

۲۳۱ احذروا الکلام فی مجالس الخوف-  فإن الخوف یذهل العقل الذی منه نستمد-  و یشغله بحراسه النفس عن حراسه المذهب الذی نروم نصرته-  و احذر الغضب ممن یحملک علیه-  فإنه ممیت للخواطر مانع من التثبت-  و احذر من تبغضه فإن بغضک له یدعوک إلى الضجر به-  و قلیل الغضب کثیر فی أذى النفس و العقل-  و الضجر مضیق‏ للصدر مضعف لقوى العقل-  و احذر المحافل التی لا إنصاف لأهلها-  فی التسویه بینک و بین خصمک فی الإقبال و الاستماع-  و لا أدب لهم یمنعهم من جور الحکم لک و علیک-  و احذر حین تظهر العصبیه لخصمک بالاعتراض علیک-  و تشیید قوله و حجته-  فإن ذلک یهیج العصبیه-  و الاعتراض على هذا الوجه یخلق الکلام-  و یذهب بهجه المعانی-  و احذر کلام من لا یفهم عنک فإنه یضجرک-  و احذر استصغار الخصم فإنه یمنع من التحفظ-  و رب صغیر غلب کبیر

۲۳۲ لا تقبل الرئاسه على أهل مدینتک-  فإنهم لا یستقیمون لک إلا بما تخرج به من شرط الرئیس الفاضل

۲۳۳ لا تهزأ بخطإ غیرک فإن المنطق لا یملکه-  و أقلل من الخطإ الذی أنت فیه بقدر الصبر-  و اجعل العقل و الحق إمامیک تنل البغیه بهما

۲۳۴ الرأی یریک غایه الأمر مبدأه

۲۳۵ الخیر من الناس من قدر على أن یصرف نفسه کما یشاء-  و یدفعها عن الشرور-  و الشریر من لم یکن کذلک

۲۳۶ السلطان الفاضل هو الذی یحرس الفضائل-  و یجود بها لمن دونه و یرعاها من خاصته و عامته-  حتى تکثر فی أیامه و یتحسن بها من لم تکن فیه

۲۳۷ للکریم رباطان-  أحدهما الرعایه لصدیقه و ذوی الحرمه به-  و الآخر الوفاء لمن ألزمه الفضل ما یجب له علیه

۲۳۸ إذا تحرکت صوره الشر و لم تظهر ولدت الفزع-  فإذا ظهرت ولدت الألم-  و إذا تحرکت صوره الخیر و لم تظهر ولدت الفرج-  فإذا ظهرت ولدت اللذه

۲۳۹ الفرق بین الاقتصاد و البخل-  أن الاقتصاد تمسک الإنسان بما فی یده-  خوفا على حریته و جاهه من المسأله-  فهو یضع الشی‏ء موضعه و یصبر عما لا تدعو ضروره إلیه-  و یصل صغیر بره بعظیم بشره-  و لا یستکثر من المودات خوفا من فرط الإجحاف به-  و البخیل لا یکافئ على ما یسدى إلیه-  و یمنع أیضا الیسیر من استحق الکثیر-  و یصبر لصغیر ما یجری علیه على کثیر من الذله

۲۴۰ لا تحتقرن صغیرا یمکن أن یکبر-  و لا قلیلا یمکن أن یکثر

۲۴۱ ما زلت مظلوما منذ قبض الله نبیه حتى یوم الناس هذا-  و لقد کنت أظلم قبل ظهور الإسلام-  و لقد کان أخی عقیل یذنب أخی جعفر فیضربنی

۲۴۲ لو کسرت لی الوساده لقضیت بین أهل التوراه بتوراتهم-  و بین أهل الإنجیل بإنجیلهم-  و بین أهل الفرقان بفرقانهم-  حتى تزهر تلک القضایا إلى الله عز و جل-  و تقول یا رب إن علیا قضى بین خلقک بقضائک

۲۴۳ مر بدار بالکوفه فی مراد تبنى فوقعت منها شظیه-  على صلعته فأدمتها-  فقال ما یومی من مراد بواحد اللهم لا ترفعها-  قالوا فو الله لقد رأینا تلک الدار بین الدور-  کالشاه الجماء بین الغنم ذوات القرون

۲۴۴ أقتل الأشیاء لعدوک ألا تعرفه أنک اتخذته عدوا

۲۴۵ الخیره فی ترک الطیره

۲۴۶ قیل له فی بعض الحروب-  إن جالت الخیل أین نطلبک قال حیث ترکتمونی

۲۴۷ شفیع المذنب إقراره و توبته اعتذاره

۲۴۸ قصم ظهری رجلان جاهل متنسک و عالم متهتک

۲۴۹ أ لا أخبرکم بذات نفسی-  أما الحسن ففتى من الفتیان و صاحب جفنه و خوان-  و لو التقت حلقتا البطان-  لم یغن عنکم فی الحرب غناء عصفور-  و أما عبد الله بن جعفر فصاحب لهو و ظل باطل-  و أما أنا و الحسین فنحن منکم و أنتم منا

۲۵۰ قال فی المنبریه-  صار ثمنها تسعا على البدیهه و هذا من العجائب

۲۵۱ جاء الأشعث إلیه و هو على المنبر-  فجعل یتخطى رقاب الناس حتى قرب منه-  ثم قال یا أمیر المؤمنین غلبتنا هذه الحمراء على قربک-  یعنی العجم-  فرکض المنبر برجله-  حتى قال صعصعه بن صوحان ما لنا و للأشعث-  لیقولن أمیر المؤمنین ع الیوم فی العرب-  قولا لا یزال یذکر-  فقال ع من یعذرنی من هؤلاء الضیاطره-  یتمرغ أحدهم على فراشه تمرغ الحمار-  و یهجر قوما للذکر-  أ فتأمروننی أن أطردهم-  ما کنت لأطردهم فأکون من الجاهلین-  أما و الذی فلق الحبه و برأ النسمه-  لیضربنکم على الدین عودا کما ضربتموهم علیه بدءا

۲۵۲ کان إذا رأى ابن ملجم یقول-  أرید حیاته البیت-  فیقال له فاقتله فیقول کیف أقتل قاتلی

۲۵۳ إلهی ما قدر ذنوب أقابل بها کرمک-  و ما قدر عباده أقابل بها نعمک-  و إنی لأرجو أن تستغرق ذنوبی فی کرمک-  کما استغرقت أعمالی فی نعمک

۲۵۴ إذا غضب الکریم فألن له الکلام-  و إذا غضب اللئیم فخذ له العصا

۲۵۵ غضب العاقل فی فعله و غضب الجاهل فی قوله

۲۵۶ رأى رجلا یحدث منکر الحدیث-  فقال یا هذا أنصف أذنیک من فمک-  فإنما جعل الأذنان اثنتین و الفم واحدا-  لتسمع أکثر مما تقول

۲۵۷ إیاک و کثره الاعتذار-  فإن الکذب کثیرا ما یخالط المعاذیر

۲۵۸ اشکر لمن أنعم علیک و أنعم على من شکرک

۲۵۹ سل مسأله الحمقى و احفظ حفظ الأکیاس

۲۶۰ مروا الأحداث بالمراء و الجدال-  و الکهول بالفکر و الشیوخ بالصمت

۲۶۱ عود نفسک الصبر على جلیس السوء-  فلیس یکاد یخطئک

۲۶۲ یا بنی إن الشر تارکک إن ترکته

۲۶۳ لا تطلبوا الحاجه إلى ثلاثه-  إلى الکذوب فإنه یقربها و إن کانت بعیده-  و لا إلى أحمق فإنه یرید أن ینفعک فیضرک-  و لا إلى رجل له إلى صاحب الحاجه حاجه-  فإنه یجعل حاجتک وقایه لحاجته

۲۶۴ إیاک و صدر المجلس فإنه مجلس قلعه

۲۶۵ احذروا صوله الکریم إذا جاع-  و صوله اللئیم إذا شبع

۲۶۶ سرک دمک فلا تجرینه إلا فی أوداجک

۲۶۷ و سئل عن الفرق بین الغم و الخوف-  فقال الخوف مجاهده الأمر المخوف قبل وقوعه-  و الغم ما یلحق الإنسان من وقوعه

۲۶۸ المعروف کنز فانظر عند من تودعه

۲۶۹ إذا أرسلت لبعر فلا تأت بتمر-  فیؤکل تمرک و تعنف على خلافک

۲۷۰ إذا وقع فی یدک یوم السرور فلا تخله-  فإنک إذا وقعت فی ید یوم الغم لم یخلک

۲۷۱ إذا أردت أن تصادق رجلا فانظر من عدوه

۲۷۲ الانقباض من الناس مکسبه للعداوه-  و الانبساط مجلبه لقرین السوء-  فکن بین المنقبض و المسترسل-  فإن خیر الأمور أوساطها

۲۷۳ إنا عبد الله و أخو رسول الله لا یقولها بعدی إلا کذاب

۲۷۴ أخذ رسول الله ص بیدی فهزها-  و قال ما أول نعمه أنعم الله بها علیک-  قلت أن خلقنی حیا و أقدرنی-  و أکمل حواسی و مشاعری و قوای-  قال ثم ما ذا قلت أن جعلنی ذکرا و لم یجعلنی أنثى-  قال و الثالثه قلت أن هدانی للإسلام-  قال و الرابعه قلت وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَهَ اللَّهِ لا تُحْصُوها

۲۷۵ اللهم إنی أسألک إخبات المخبتین-  و إخلاص الموقنین و مرافقه الأبرار-  و العزیمه فی کل بر و السلامه من کل إثم-  و الفوز بالجنه و النجاه من النار

۲۷۶ لما ضربه ابن ملجم و أوصى ابنیه بما أوصاهما-  قال لابن الحنفیه هل فهمت ما أوصیت به أخویک-  قال نعم قال فإنی أوصیک بمثله و بتوقیر أخویک-  و اتباع أمرهما و ألا تبرم أمرا دونهما-  ثم قال لهما أوصیکما به فإنه شقیقکما و ابن أبیکما-  و قد علمتما أن أباکما کان یحبه فأحباه

۲۷۷ أما هذا الأعور یعنی الأشعث-  فإن الله لم یرفع شرفا إلا حسده-  و لا أظهر فضلا إلا عابه و هو یمنی نفسه و یخدعها-  یخاف و یرجو فهو بینهما لا یثق‏بواحد منهما-  و قد من الله علیه بأن جعله جبانا-  و لو کان شجاعا لقتله الحق-  و أما هذا الأکثف عند الجاهلیه-  یعنی جریر بن عبد الله البجلی-  فهو یرى کل أحد دونه-  و یستصغر کل أحد و یحتقره-  قد ملئ نارا و هو مع ذلک یطلب رئاسه و یروم إماره-  و هذا الأعور یغویه و یطغیه-  إن حدثه کذبه و إن قام دونه نکص عنه-  فهما کالشیطان إذ قال للإنسان-  اکفر فلما کفر قال إنی بری‏ء منک-  إنی أخاف الله رب العالمین

۲۷۸ بلوغ أعلى المنازل بغیر استحقاق-  من أکبر أسباب الهلکه

۲۷۹ الکلمه إذا خرجت من القلب وقعت فی القلب-  و إذا خرجت من اللسان لم تجاوز الآذان

۲۸۰ الکرم حسن الفطنه و اللؤم سوء التغافل

۲۸۱ أسوأ الناس حالا من اتسعت معرفته-  و بعدت همته و ضاقت قدرته

۲۸۲ أمران لا ینفکان من الکذب-  کثره المواعید و شده الاعتذار

۲۸۳ عاده النوکى الجلوس فوق القدر-  و المجی‏ء فی غیر الوقت

۲۸۴ العافیه الملک الخفی

۲۸۵ سوء حمل الغنى یورث مقتا-  و سوء حمل الفاقه یضع شرفا

۲۸۶ لا ینبغی لأحد أن یدع الحزم لظفر ناله عاجز-  و لا یسامح نفسه فی التفریط لنکبه دخلت على حازم

۲۸۷ لیس من حسن التوکل أن یقال العاشر عثره-  ثم یرکبها ثانیه

۲۸۸ سوء القاله فی الإنسان إذا کان کذبا-  نظیر الموت لفساد دنیاه-  فإن کان صدقا فأشد من الموت لفساد آخرته

۲۸۹ ترضى الکرام بالکلام-  و تصاد اللئام بالمال-  و تستصلح السفله بالهوان

۲۹۰ لا یزال المرء مستمرا ما لم یعثره-  فإذا عثر مره لج به العثار و لو کان فی جدد

۲۹۱ المتواضع کالوهده یجتمع فیها قطرها و قطر غیرها-  و المتکبر کالربوه لا یقر علیها قطرها و لا قطر غیرها

۲۹۲ لا یصبر على الحرب و یصدق فی اللقاء إلا ثلاثه-  مستبصر فی دین أو غیران على حرمه-  أو ممتعض من ذل

۲۹۳ مجاوزتک ما یکفیک فقر لا منتهى له

۲۹۴ قیل له أی الأمور أعجل عقوبه-  و أسرع لصاحبها صرعه-  فقال ظلم من لا ناصر له إلا الله-  و مجازاه النعم بالتقصیر-  و استطاله الغنی على الفقیر

۲۹۵ الجماع للمحن جماع و للخیرات مناع-  حیاء یرتفع و عورات تجتمع-  أشبه شی‏ء بالجنون و لذلک حجب عن العیون-  نتیجته ولد فتون إن عاش کد و إن مات هد

۲۹۶ ما شی‏ء أهون من ورع و إذا رابک أمر فدعه

۲۹۷ إذا أتى علی یوم لا ازداد فیه عملا یقربنی إلى الله-  فلا بورک لی فی طلوع شمس ذلک الیوم

۲۹۸ أشرف الأشیاء العلم و الله تعالى عالم یحب کل عالم

۲۹۹ لیت شعری أی شی‏ء أدرک من فاته العلم-  بل أی شی‏ء فات من أدرک العلم

۳۰۰ لا یسود الرجل حتى لا یبالی فی أی ثوبیه ظهر

۳۰۱ سمع رجلا یدعو لصاحبه-  فقال لا أراک الله مکروها-  فقال إنما دعوت له بالموت-  لأن من عاش فی الدنیا لا بد أن یرى المکروه

۳۰۲ من صفه العاقل ألا یتحدث بما یستطاع تکذیبه فیه

۳۰۳ السعید من وعظ بغیره و الشقی من اتعظ به غیره

۳۰۴ ذو الهمه و إن حط نفسه یأبى إلا علوا-  کالشعله من النار یخفیها صاحبها و تأبى إلا ارتفاعا

۳۰۵ الدین غل الله فی أرضه-  إذا أراد أن یذل عبدا جعله فی عنقه

۳۰۶ العاقل إذا تکلم بکلمه أتبعها حکمه و مثلا-  و الأحمق إذا تکلم بکلمه أتبعها حلفا

۳۰۷ الحرکه لقاح الجد العظیم

۳۰۸ ثلاثه لا یستحی من الختم علیها-  المال لنفی التهمه و الجوهر لنفاسته-  و الدواء للاحتیاط من العدو

۳۰۹ إذا أیسرت فکل الرجال رجالک-  و إذا أعسرت أنکرک أهلک

۳۱۰ من الحکمه جعل المال فی أیدی الجهال-  فإنه لو خص به العقلاء لمات‏الجهال جوعا-  و لکنه جعل فی أیدی الجهال-  ثم استنزلهم عنه العقلاء بلطفهم و فطنتهم

۳۱۱ ما رد أحد أحدا عن حاجه-  إلا و تبین العز فی قفاه و الذل فی وجهه

۳۱۲ ابتداء الصنیعه نافله و ربها فریضه

۳۱۳ الحاسد المبطن للحسد کالنحل یمج الدواء و یبطن الداء

۳۱۴ الحاسد یرى زوال نعمتک نعمه علیه

۳۱۵ التواضع إحدى مصاید الشرف

۳۱۶ تواضع الرجل فی مرتبته-  ذب للشماته عنه عند سقطته

۳۱۷ رب صلف أدى إلى تلف

۳۱۸ سوء الخلق یعدی-  و ذاک أنه یدعو صاحبک إلى أن یقابلک بمثله

۳۱۹ المروءه التامه مباینه العامه

۳۲۰ أسوأ ما فی الکریم أن یمنعک نداه-  و أحسن ما فی اللئیم أن یکف عنک أذاه

۳۲۱ السفله إذا تعلموا تکبروا-  و إذا تمولوا استطالوا-  و العلیه إذا تعلموا تواضعوا و إذا افتقروا صالوا

۳۲۲ ثلاث لا یستصلح فسادهن بحیله أصلا-  العداوه بین الأقارب و تحاسد الأکفاء و رکاکه الملوک

۳۲۳ السخی شجاع القلب و البخیل شجاع الوجه

۳۲۴ العزله توفر العرض و تستر الفاقه-  و ترفع ثقل المکافأه

۳۲۵ ما احتنک أحد قط إلا أحب الخلوه و العزله

۳۲۶ خیر الناس من لم تجربه

۳۲۷ الکریم لا یلین على قسر-  و لا یقسو على یسر

۳۲۸ المرأه إذا أحبتک آذتک-  و إذا أبغضتک خانتک و ربما قتلتک-  فحبها أذى و بغضها داء بلا دواء

۳۲۹ المرأه تکتم الحب أربعین سنه-  و لا تکتم البغض ساعه واحده

۳۳۰ الممتحن کالمختنق کلما ازداد اضطرابا ازداد اختناقا

۳۳۱ کل ما لا ینتقل بانتقالک من مالک فهو کفیل بک

۳۳۲ أجل ما ینزل من السماء التوفیق-  و أجل ما یصعد من الأرض الإخلاص

۳۳۳ اثنان یهون علیهما کل شی‏ء-  عالم عرف العواقب-  و جاهل یجهل ما هو فیه

۳۳۴ شر من الموت ما إذا نزل تمنیت بنزوله الموت-  و خیر من الحیاه ما إذا فقدته أبغضت لفقده الحیاه

۳۳۵ ما وضع أحد یده فی طعام أحد إلا ذل له

۳۳۶ المرأه کالنعل یلبسها الرجل إذا شاء لا إذا شاءت

۳۳۷ أبصر الناس لعوار الناس المعور

۳۳۸ العجب ممن یخاف عقوبه السلطان و هی منقطعه-  و لا یخاف عقوبه الدیان و هی دائمه

۳۳۹ من عرف نفسه فقد عرف ربه

۳۴۰ من عجز عن معرفه نفسه فهو عن معرفه خالقه أعجز

۳۴۱ لو تکاشفتم لما تدافنتم

۳۴۲ شیطان کل إنسان نفسه

۳۴۳ إن لم تعلم من أین جئت لم تعلم إلى أین تذهب

۳۴۴ غایه کل متعمق فی معرفه الخالق سبحانه-  الاعتراف بالقصور عن إدراکها

۳۴۵ الکمال فی خمس ألا یعیب الرجل أحدا بعیب فیه مثله-  حتى یصلح ذلک العیب من نفسه-  فإنه لا یفرغ من إصلاح عیب من عیوبه حتى یهجم على آخر-  فتشغله عیوبه عن عیوب الناس-  و ألا یطلق لسانه و یده-  حتى یعلم أ فی طاعه ذلک أم فی معصیه-  و ألا یلتمس من الناس إلا ما یعطیهم من نفسه مثله-  و أن یسلم من الناس باستشعار مداراتهم-  و توفیتهم حقوقهم-  و أن ینفق الفضل من ماله و یمسک الفضل من قوله

۳۴۶ صدیق البخیل من لم یجربه

۳۴۷ من الخیط الضعیف یفتل الحبل الحصیف-  و من مقدحه صغیره تحترق مدینه کبیره-  و من لبنه لبنه تبنى قریه حصینه

۳۴۸ محب الدراهم معذور و إن أدنته من الدنیا-  لأنها صانته عن أبناء الدنیا

۳۴۹ عجبا لمن قیل فیه الخیر و لیس فیه کیف یفرح-  و عجبا لمن قیل فیه الشر و لیس فیه کیف یغضب

۳۵۰ ثلاث موبقات الکبر فإنه حط إبلیس عن مرتبته-  و الحرص فإنه أخرج آدم من الجنه-  و الحسد فإنه دعا ابن آدم إلى قتل أخیه

۳۵۱ الفطام عن الحطام شدید

۳۵۲ إذا أقبلت الدنیا أقبلت على حمار قطوف-  و إذا أدبرت أدبرت على البراق

۳۵۳ أصاب متأمل أو کاد و أخطأ مستعجل أو کاد

۳۵۴ سته لا تخطئهم الکآبه-  فقیر حدیث عهد بغنى و مکثر یخاف على ماله-  و طالب مرتبه فوق قدره و الحسود و الحقود-  و مخالط أهل الأدب و لیس بأدیب

۳۵۵ طلبت الراحه لنفسی-  فلم أجد شیئا أروح من ترک ما لا یعنینی-  و توحشت فی القفر البلقع-  فلم أر وحشه أشد من قرین السوء-  و شهدت الزحوف و لقیت الأقران-  فلم أر قرنا أغلب من المرأه-  و نظرت إلى کل ما یذل العزیز و یکسره-  فلم أر شیئا أذل له و لا أکسر من الفاقه

۳۵۶ أول رأی العاقل آخر رأی الجاهل

۳۵۷ المسترشد موقى و المحترس ملقى

۳۵۸ الحر عبد ما طمع و العبد حر ما قنع

۳۵۹ ما أحسن حسن الظن إلا أن فیه العجز-  و ما أقبح سوء الظن إلا أن فیه الحزم

۳۶۰ ما الحیله فیما أعنى إلا الکف عنه-  و لا الرأی فیما ینال إلا الیأس منه

۳۶۱ الأحمق إذا حدث ذهل و إذا حدث عجل-  و إذا حمل على القبیح فعل

۳۶۲ إثبات الحجه على الجاهل سهل و لکن إقراره بها صعب

۳۶۳ کما تعرف أوانی الفخار بامتحانها بأصواتها-  فیعلم الصحیح منها من المکسور-  کذلک یمتحن الإنسان بمنطقه فیعرف ما عنده

۳۶۴ احتمال الفقر أحسن من احتمال الذل لأن الصبر على الفقر قناعه و الصبر على الذل ضراعه

۳۶۵ الدنیا حمقاء لا تمیل إلا إلى أشباهها

۳۶۶ السفر میزان الأخلاق

۳۶۷ العقل ملک و الخصال رعیته-  فإذا ضعف عن القیام علیها وصل الخلل إلیها

۳۶۸ الکذاب یخیف نفسه و هو آمن

۳۶۹ لو لا ثلاث لم یسلل سیف سلک أدق من سلک-  و وجه أصبح من وجه و لقمه أسوغ من لقمه

۳۷۰ قد یحسن الامتنان بالنعمه و ذلک عند کفرانها-  و لو لا أن بنی إسرائیل‏ کفروا النعمه-  لما قال الله لهم اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ‏

۳۷۱ إذا تناهى الغم انقطع الدمع

۳۷۲ إذا ولی صدیقک ولایه-  فأصبته على العشر من صداقته فلیس بصاحب سوء

۳۷۳ أعجب الأشیاء بدیهه أمن وردت فی مقام خوف

۳۷۴ الحرص محرمه و الجبن مقتله-  و إلا فانظر فیمن رأیت و سمعت-  أ من قتل فی الحرب مقبلا أکثر أم من قتل مدبرا-  و انظر أ من یطلب بالإجمال و التکرم-  أحق أن تسخو نفسک له-  أم من یطلب بالشره و الحرص

۳۷۵ إذا کان العقل تسعه أجزاء-  احتاج إلى جزء من جهل لیقدم به صاحبه على الأمور-  فإن العاقل أبدا متوان مترقب متخوف

۳۷۶ عمل الرجل بما یعلم أنه خطأ هوى-  و الهوى آفه العفاف-  و ترک العمل بما یعلم أنه صواب تهاون-  و التهاون آفه الدین-  و إقدامه على ما لا یدری أ صواب هو أم خطأ لجاج-  و اللجاج آفه العقل

۳۷۷ ضعف العقل أمان من الغم

۳۷۸ لا ینبغی للعاقل أن یمدح امرأه حتى تموت-  و لا طعاما حتى یستمرئه و لا صدیقا حتى یستقرضه-  و لیس من حسن الجوار ترک الأذى-  و لکن حسن الجوار الصبر على الأذى

۳۷۹ لا یتأدب العبد بالکلام إذا وثق بأنه لا یضرب

۳۸۰ الفرق بین المؤمن و الکافر الصلاه-  فمن ترکها و ادعى الإیمان کذبه فعله-  و کان علیه شاهد من نفسه

۳۸۱ من خاف الله خافه کل شی‏ء

۳۸۲ من النقص أن یکون شفیعک شیئا خارجا عن ذاتک و صفاتک

۳۸۳ و یلی على العبد اللئیم عبد بنی ربیعه-  نزع به عرق الشرک العبشمی إلى مساءتی-  و تذکر دم الولید و عتبه و شیبه أولى له-  و الله لیرینی فی موقف یسوءه-  ثم لا یجد هناک فلانا و فلانا یعنی سالما مولى حذیفه

۳۸۴ أنا قاتل الأقران و مجدل الشجعان-  أنا الذی فقأت عین الشرک و ثللت عرشه-  غیر ممتن على الله بجهادی و لا مدل إلیه بطاعتی-  و لکن أحدث بنعمه ربی

۳۸۵ الصوم عباده بین العبد و خالقه لا یطلع علیها غیره-  و کذلک لا یجازی عنها غیره

۳۸۶ طوبى لمن شغله عیبه عن عیوب الناس-  طوبى لمن لا یعرف الناس و لا یعرفه الناس-  طوبى لمن کان حیا کمیت و موجودا کمعدوم-  قد کفى جاره خیره و شره-  لا یسأل عن الناس و لا یسأل الناس عنه

۳۸۷ ما السیف الصارم فی کف الشجاع بأعز له من الصدق

۳۸۸ لا یکن فقرک کفرا و غناک طغیانا

۳۸۹ ثمره القناعه الراحه و ثمره التواضع المحبه

۳۹۰ الکریم یلین إذا استعطف و اللئیم یقسو إذا لوطف

۳۹۱ أنکى لعدوک ألا تریه أنک اتخذته عدوا

۳۹۲ عذابان لا یأبه الناس لهما-  السفر البعید و البناء الکثیر

۳۹۳ ثلاثه یؤثرون المال على أنفسهم-  تاجر البحر و صاحب السلطان و المرتشی فی الحکم

۳۹۴ أعجز الناس من قصر فی طلب الصدیق-  و أعجز منه من وجده فضیعه

۳۹۵ أشد المشاق وعد کذاب لحریص

۳۹۶ العادات قاهرات-  فمن اعتاد شیئا فی سره و خلوته فضحه فی جهره و علانیته

۳۹۷ الأخ البار مغیض الأسرار

۳۹۸ عدم المعرفه بالکتابه زمانه خفیه

۳۹۹ قدیم الحرمه و حدیث التوبه-  یمحقان ما بینهما من الإساءه

۴۰۰ رکوب الخیل عز و رکوب البراذین لذه-  و رکوب البغال مهرمه و رکوب الحمیر مذله

۴۰۱ العقل یظهر بالمعامله و شیم الرجال تعرف بالولایه

۴۰۲ قال له قائل علمنی الحلم-  فقال هو الذل فاصطبر علیه إن استطعت

۴۰۳ قلتم إن فلانا أفاد مالا عظیما فهل أفاد أیاما ینفقه فیها

۴۰۴ عیاده النوکى أشد على المریض من وجعه

۴۰۵ المریض یعاد و الصحیح یزار

۴۰۶ الشی‏ء الذی لا یحسن أن یقال و إن کان حقا-  مدح الإنسان نفسه

۴۰۷ الشی‏ء الذی لا یستغنى عنه بحال من الأحوال التوفیق

۴۰۸ أوسع ما یکون الکریم مغفره-  إذا ضاقت بالذنب المعذره

۴۰۹ ستر ما عاینت أحسن من إشاعه ما ظننت

۴۱۰ التکبر على المتکبرین هو التواضع بعینه

۴۱۱ إذا رفعت أحدا فوق قدره-  فتوقع منه أن یحط منک بقدر ما رفعت منه

۴۱۲ إساءه المحسن أن یمنعک جدواه-  و إحسان المسی‏ء أن یکف عنک أذاه

۴۱۳ اللهم إنی أستعدیک على قریش-  فإنهم أضمروا لرسولک ص ضروبا من الشر و الغدر-  فعجزوا عنها و حلت بینهم و بینها-  فکانت الوجبه بی و الدائره علی-  اللهم احفظ حسنا و حسینا-  و لا تمکن فجره قریش منهما ما دمت حیا-  فإذا توفیتنی فأنت الرقیب علیهم-  و أنت على کل شی‏ء شهید

۴۱۴ قال له قائل یا أمیر المؤمنین-  أ رأیت لو کان رسول الله ص-  ترک ولدا ذکرا قد بلغ الحلم و آنس منه الرشد-  أ کانت العرب تسلم إلیه أمرها-  قال لا بل کانت تقتله إن لم یفعل ما فعلت-  إن العرب کرهت أمر محمد ص-  و حسدته على ما آتاه الله من فضله-  و استطالت أیامه حتى قذفت زوجته و نفرت به ناقته-  مع عظیم إحسانه إلیها و جسیم مننه عندها-  و أجمعت مذ کان حیا-  على صرف الأمر عن أهل بیته بعد موته-  و لو لا أن قریشا جعلت اسمه ذریعه إلى الرئاسه-  و سلما إلى العز و الإمره-  لما عبدت الله بعد موته یوما واحدا-و لارتدت فی حافرتها و عاد قارحها جذعا-  و بازلها بکرا ثم فتح الله علیها الفتوح-  فأثرت بعد الفاقه و تمولت بعد الجهد و المخمصه-  فحسن فی عیونها من الإسلام ما کان سمجا-  و ثبت فی قلوب کثیر منها من الدین ما کان مضطربا-  و قالت لو لا أنه حق لما کان کذا-  ثم نسبت تلک الفتوح إلى آراء ولاتها-  و حسن تدبیر الأمراء القائمین بها-  فتأکد عند الناس نباهه قوم و خمول آخرین-  فکنا نحن ممن خمل ذکره و خبت ناره-  و انقطع صوته وصیته حتى أکل الدهر علینا و شرب-  و مضت السنون و الأحقاب بما فیها-  و مات کثیر ممن یعرف و نشأ کثیر ممن لا یعرف-  و ما عسى أن یکون الولد لو کان-  إن رسول الله ص لم یقربنی بما تعلمونه من القرب-  للنسب و اللحمه بل للجهاد و النصیحه-  أ فتراه لو کان له ولد هل کان یفعل ما فعلت-  و کذاک لم یکن یقرب ما قربت-  ثم لم یکن عند قریش و العرب سببا للحظوه و المنزله-  بل للحرمان و الجفوه-  اللهم إنک تعلم أنی لم أرد الإمره-  و لا علو الملک و الرئاسه-  و إنما أردت القیام بحدودک و الأداء لشرعک-  و وضع الأمور فی مواضعها و توفیر الحقوق على أهلها-  و المضی على منهاج نبیک-  و إرشاد الضال إلى أنوار هدایتک

۴۱۵ البر ما سکنت إلیه نفسک و اطمأن إلیه قلبک-  و الإثم ما جال فی نفسک و تردد فی صدرک

۴۱۶ الزکاه نقص فی الصوره و زیاده فی المعنى

۴۱۷ لیس الصوم الإمساک عن المأکل و المشرب-  الصوم الإمساک عن کل ما یکرهه الله سبحانه

۴۱۸ إذا کان الراعی ذئبا فالشاه من یحفظها

۴۱۹ کل شی‏ء یعصیک إذا أغضبته إلا الدنیا-  فإنها تطیعک إذا أغضبتها

۴۲۰ رب مغبوط بنعمه هی داؤه و مرحوم من سقم هو شفاؤه

۴۲۱ إذا أراد الله أن یسلط على عبد عدوا-  لا یرحمه سلط علیه حاسدا

۴۲۲ شرب الدواء للجسد کالصابون للثوب-  ینقیه و لکن یخلقه

۴۲۳ الحسد خلق دنئ و من دناءته أنه موکل بالأقرب فالأقرب

۴۲۴ لو کان أحد مکتفیا من العلم لاکتفى نبی الله موسى-  و قد سمعتم قوله هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً

۴۲۵ أستغفر الله مما أملک و أستصلحه فیما لا أملک

۴۲۶ إذا قعدت و أنت صغیر حیث تحب-  قعدت و أنت کبیر حیث تکره

۴۲۷ الولد العاق کالإصبع الزائده-  إن ترکت شانت و إن قطعت آلمت

۴۲۸ خرج العز و الغنى یجولان فلقیا القناعه فاستقرا

۴۲۹ الصدیق نسیب الروح و الأخ نسیب الجسم

۴۳۰ جزیه المؤمن کراء منزله و عذابه سوء خلق زوجته

۴۳۱ الوعد وجه و الإنجاز محاسنه

۴۳۲ أنعم الناس عیشا من عاش فی عیشه غیره

۴۳۳ لا تشاتمن أحدا و لا تردن سائلا-  إما هو کریم تسد خلته أو لئیم تشتری عرضک منه

۴۳۴ النمام سهم قاتل

۴۳۵ ثلاثه أشیاء لا دوام لها-  المال فی ید المبذر و سحابه الصیف و غضب العاشق

۴۳۶ الزاهد فی الدینار و الدرهم أعز من الدینار و الدرهم

۴۳۷ رب حرب أحییت بلفظه و رب ود غرس بلحظه

۴۳۸ إذا تزوج الرجل فقد رکب البحر فإن ولد له فقد کسر به

۴۳۹ صلاح کل ذی نعمه فی خلاف ما فسد علیه

۴۴۰ أنعم الناس عیشه من تحلى بالعفاف-  و رضی بالکفاف و تجاوز ما یخاف إلى ما لا یخاف

۴۴۱ التواضع نعمه لا یفطن لها الحاسد

۴۴۲ ینبغی للعاقل أن یمنع معروفه الجاهل و اللئیم و السفیه-  أما الجاهل فلا یعرف المعروف و لا یشکر علیه-  و أما اللئیم فأرض سبخه لا تنبت-  و أما السفیه فیقول إنما أعطانی فرقا من لسانی

۴۴۳ خیر العیش ما لا یطغیک و لا یلهیک

۴۴۴ ما ضرب الله العباد بسوط أوجع من الفقر

۴۴۵ إذا أراد الله أن یزیل عن عبد نعمه-  کان أول ما یغیر منه عقله

۴۴۶ خیر الدنیا و الآخره فی خصلتین الغنى و التقى-  و شر الدنیا و الآخره فی خصلتین الفقر و الفجور

۴۴۷ ثمانیه إذا أهینوا فلا یلوموا إلا أنفسهم-  الآتی طعاما لم یدع إلیه-و المتأمر على رب البیت فی بیته-  و طالب المعروف من غیر أهله-  و الداخل بین اثنین لم یدخلاه-  و المستخف بالسلطان و الجالس مجلسا لیس له بأهل-  و المقبل بحدیثه على من لا یسمعه و من جرب المجرب

۴۴۸ أنفس الأعلاق عقل قرن إلیه حظ

۴۴۹ اللطافه فی الحاجه أجدى من الوسیله

۴۵۰ احتمال نخوه الشرف أشد من احتمال بطر الغنى-  و ذله الفقر مانعه من الصبر-  کما أن عز الغنى مانع من کرم الإنصاف-  إلا لمن کان فی غریزته فضل قوه-  و أعراق تنازعه إلى بعد الهمه

۴۵۱ أبعد الناس سفرا من کان فی طلب صدیق یرضاه

۴۵۲ استشاره الأعداء من باب الخذلان

۴۵۳ الجاهل یعرف بست خصال-  الغضب من غیر شی‏ء و الکلام فی غیر نفع-  و العطیه فی غیر موضعها-  و ألا یعرف صدیقه من عدوه-  و إفشاء السر و الثقه بکل أحد

۴۵۴ سوء العاده کمین لا یؤمن

۴۵۵ العاده طبیعه ثانیه غالبه

۴۵۶ التجنی وافد القطیعه

۴۵۷ صدیقک من نهاک و عدوک من أغراک

۴۵۸ یا عجبا من غفله الحساد عن سلامه الأجساد

۴۵۹ من سعاده المرء أن یطول عمره و یرى فی أعدائه ما یسره

۴۶۰ الضغائن تورث کما تورث الأموال

۴۶۱ رب عزیز أذله خرقه و ذلیل أعزه خلقه

۴۶۲ لا یصلح اللئیم لأحد و لا یستقیم إلا من فرق أو حاجه-  فإذا استغنى أو ذهب خوفه عاد إلیه جوهره

۴۶۳ ثلاثه فی المجلس و لیسوا فیه-  الحاقن و الضیق الخف و السیئ الظن بأهله

۴۶۴ و سئل ما أبقى الأشیاء فی نفوس الناس-  فقال أما فی أنفس العلماء فالندامه على الذنوب-  و أما فی نفوس السفهاء فالحقد

۴۶۵ إذا انقضى ملک قوم خیبوا فی آرائهم

۴۶۶ الضعیف المحترس من العدو القوی-  أقرب إلى السلامه من القوی المغتر بالعدو الضعیف

۴۶۷ الحزن سوء استکانه و الغضب لؤم قدره

۴۶۸ کل ما یؤکل ینتن و کل ما یوهب یأرج

۴۶۹ الطرش فی الکرام و الهوج فی الطوال-  و الکیس فی القصار و النبل فی الربعه-  و حسن الخلق فی الحول و الکبر فی العور-  و البهت فی العمیان و الذکاء فی الخرس

۴۷۰ ألأم الناس من سعى بإنسان ضعیف إلى سلطان جائر

۴۷۱ أعسر الحیل تصویر الباطل فی صوره الحق عند العاقل الممیز

۴۷۲ الغدر ذل حاضر و الغیبه لؤم باطن

۴۷۳ القلب الفارغ یبحث عن السوء-  و الید الفارغه تنازع إلى الإثم

۴۷۴ لا کثیر مع إسراف و لا قلیل مع احتراف-  و لا ذنب مع اعتراف

۴۷۵ المتعبد على غیر فقه کحمار الرحى یدور و لا یبرح

۴۷۶ المحروم من طال نصبه و کان لغیره مکسبه

۴۷۷ فی الاعتبار غنى عن الاختبار

۴۷۸ غیظ البخیل على الجواد أعجب من بخله

۴۷۹ أذل الناس معتذر إلى اللئیم

۴۸۰ أشجع الناس أثبتهم عقلا فی بداهه الخوف

۴۸۱ المعتذر منتصر و المعاتب مغاضب

۴۸۲ المروءه بلا مال کالأسد الذی یهاب و لم یفترس-  و کالسیف الذی یخاف و هو مغمد-  و المال بلا مروءه کالکلب الذی یجتنب عقرا و لم یعقر

۴۸۳ علیکم بالأدب فإن کنتم ملوکا برزتم-  و إن کنتم وسطا فقتم-  و إن أعوزتکم المعیشه عشتم بأدبکم

۴۸۴ الملوک حکام على الناس و العلماء حکام على الملوک

۴۸۵ لا ینبغی للعاقل أن یکون إلا فی إحدى منزلتین-  أما فی الغایه القصوى من مطالب الدنیا-  و أما فی الغایه القصوى من الترک لها

۴۸۶ من أفضل أعمال البر الجود فی العسر-  و الصدق فی الغضب و العفو عند القدره

۴۸۷ إن الله أنعم على العباد بقدر قدرته-  و کلفهم من الشکر بقدر قدرتهم

۴۸۸ العیش فی ثلاث-  صدیق لا یعد علیک فی أیام صداقتک-  ما یرضى به أیام عداوتک-  و زوجه تسرک إذا دخلت علیها-  و تحفظ غیبک إذا غبت عنها-  و غلام یأتی على ما فی نفسک کأنه قد علم ما ترید

۴۸۹ تحتاج القرابه إلى موده و لا تحتاج الموده إلى قرابه

۴۹۰ الصابر على مخالطه الأشرار و صحبتهم-  کراکب البحر إن سلم ببدنه من التلف-  لم یسلم بقلبه من الحذر

۴۹۱ لأخیک علیک إذا حزبه أمر-  أن تشیر علیه بالرأی ما أطاعک-  و تبذل له النصر إذا عصاک

۴۹۲ الغیبه ربیع اللئام

۴۹۳ أطول الناس نصبا الحریص إذا طمع و الحقود إذا منع

۴۹۴ الشریف دون حقه یقتل و یعطی نافله فوق الحق علیه

۴۹۵ اجعل عمرک کنفقه دفعت إلیک-  فکما لا تحب أن یذهب ما تنفق ضیاعا-  فلا تذهب عمرک ضیاعا

۴۹۶ من أظهر شکرک فیما لم تأت إلیه-  فاحذر أن یکفرک فیما أسدیت إلیه

۴۹۷ لا تستعن فی حاجتک بمن هو للمطلوب إلیه أنصح منه لک

۴۹۸ لا یؤمننک من شر جاهل قرابه و لا جوار-  فإن أخوف ما تکون لحریق النار أقرب ما تکون إلیها

۴۹۹ کن فی الحرص على تفقد عیوبک کعدوک

۵۰۰ علیک بسوء الظن فإن أصاب فالحزم و إلا فالسلامه

۵۰۱ رضا الناس غایه لا تدرک فتحر الخیر بجهدک-  و لا تبال بسخط من یرضیه الباطل

۵۰۲ لا تماکس فی البیع و الشراء-  فما یضیع من عرضک أکثر مما تنال من عرضک

۵۰۳ الدین رق فلا تبذل رقک لمن لا یعرف حقک

۵۰۴ احذر کل الحذر أن یخدعک الشیطان-  فیمثل لک التوانی فی صوره التوکل-  و یورثک الهوینى بالإحاله على القدر-  فإن الله أمر بالتوکل عند انقطاع الحیل-  و بالتسلیم للقضاء بعد الإعذار-  فقال خُذُوا حِذْرَکُمْ-  وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَهِ-  و قال النبی ص اعقلها و توکل

۵۰۵ لا تصحب فی السفر غنیا-  فإنک إن ساویته فی الإنفاق أضر بک-  و إن تفضل علیک استذلک

۵۰۶ إذا سألت کریما حاجه فدعه یفکر فإنه لا یفکر إلا فی خیر-  و إذا سألت لئیما حاجه فغافصه-  فإنه إذا فکر عاد إلى طبعه

۵۰۷ ما أقبح بالصبیح الوجه أن یکون جاهلا-  کدار حسنه البناء و ساکنها شر-  و کجنه یعمرها بوم أو صرمه یحرسها ذئب

۵۰۸ قبیح بذی العقل أن یکون بهیمه-  و قد أمکنه أن یکون إنسانا و قد أمکنه أن یکون ملکا-  و أن یرضى لنفسه بقنیه معاره و حیاه مسترده-  و له أن یتخذ قنیه مخلده و حیاه مؤبده

۵۰۹ الذی یستحق اسم السعاده على الحقیقه سعاده الآخره-  و هی أربعه أنواع بقاء بلا فناء و علم بلا جهل-  و قدره بلا عجز و غنى بلا فقر

۵۱۰ ما خاب من استخار

۵۱۱ الدین قد کشف عن غطاء قلبه-  یرى مطلوبه قد طبق الخافقین-  فلا یقع بصره على شی‏ء إلا رآه فیه

۵۱۲ من غرس النخل أکل الرطب-  و من غرس الصفصاف و العلیق عدم ثمرته-  و ذهبت ضیاعا خدمته

۵۱۳ إذا أردت العلم و الخیر-  فانفض عن یدک أداه الجهل و الشر-  فإن الصائغ لا یتهیأ له الصیاغه-  إلا إذا ألقى أداه الفلاحه عن یده

۵۱۴ الصبر مفتاح الفرج

۵۱۵ غایه کل متعمق فی علمنا أن یجهل

۵۱۶ ستعرف الحال على حقیقتها-  و لکن حیث لا تستطیع أن تذاکر أحدا بها

۵۱۷ السعاده التامه بالعلم و السعاده الناقصه بالزهد-  و العباده من غیر علم و لا زهاده تعب الجسد

۵۱۸ الآمال مطایا و ربما حسرت و نقبت أخفافها

۵۱۹ حب الرئاسه شاغل عن حب الله سبحانه

۵۲۰ یا أبا عبیده طال علیک العهد فنسیت-  أم نافست فأنسیت-  لقد سمعتها و وعیتها فهلا رعیتها

۵۲۱ قال لما سمعت خطبه عمر بالمدینه-  التی شرح فیها قصه السقیفه-  معذره و رب الکعبه و لکن بعد ما ذا-  هیهات علقت معالقها و صر الجندب

۵۲۲ أول من جرأ الناس علینا سعد بن عباده-  فتح بابا ولجه‏غیره-  و أضرم نارا کان لهبها علیه و ضوءها لأعدائه

۵۲۳ ما لنا و لقریش یخضمون الدنیا باسمنا و یطئون على رقابنا-  فیا لله و للعجب من اسم جلیل لمسمى ذلیل

۵۲۴ الخیر کله فی السیف و ما قام هذا الدین إلا بالسیف-  أ تعلمون ما معنى قوله تعالى-  وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِیدَ فِیهِ بَأْسٌ شَدِیدٌ هذا هو السیف

۵۲۵ لم یفت من لم یمت

۵۲۶ من فسدت بطانته کان کمن غص بالماء-  فإنه لو غص بغیره لأساغ الماء غصته

۵۲۷ من ضن بعرضه فلیدع المراء

۵۲۸ من أیقظ فتنه فهو آکلها

۵۲۹ من أثرى کرم على أهله و من أملق هان على ولده

۵۳۰ من أمل أحدا هابه و من جهل شیئا عابه

۵۳۱ أسوأ الناس حالا من لا یثق بأحد لسوء ظنه-  و لا یثق به أحد لسوء أثره

۵۳۲ أحب الناس إلیک من کثرت أیادیه عندک-  فإن لم یکن فمن کثرت أیادیک عنده

۵۳۳ من طال صمته اجتلب من الهیبه ما ینفعه-  و من الوحشه ما لا یضره

۵۳۴ من زاد عقله نقص حظه-  و ما جعل الله لأحد عقلا وافرا-  إلا احتسب به علیه من رزقه

۵۳۵ من عمل بالعدل فیمن دونه رزق العدل ممن فوقه

۵۳۶ من طلب عزا بظلم و باطل أورثه الله ذلا بإنصاف و حق

۵۳۷ من وطئته الأعین وطئته الأرجل

۵۳۸ ینادی مناد یوم القیامه-  من کان له أجر على الله فلیقم-  فیقوم العافون عن الناس-  ثم تلا فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ‏

۵۳۹ اصحب الناس بأی خلق شئت یصحبوک بمثله

۵۴۰ کأنک بالدنیا لم تکن و کأنک بالآخره لم تزل

۵۴۱ قال لمریض أبل من مرضه-  إن الله ذکرک فاذکره و أقالک فاشکره

۵۴۲ الدار دار من لا دار له-  و بها یفرح من لا عقل له فأنزلوها منزلتها

۵۴۳ لا تستصغرن أمر عدوک إذا حاربته-  فإنک إن ظفرت به لم تحمد و إن ظفر بک لم تعذر-  و الضعیف المحترس من العدو القوی أقرب إلى السلامه-  من القوی المغتر بالضعیف

۵۴۴ لا تصحب من تحتاج إلى أن تکتمه ما یعرف الله منک

۵۴۵ لا تسأل غیر الله فإنه إن أعطاک أغناک

۵۴۶ الصاحب کالرقعه فی الثوب فاتخذه مشاکلا

۵۴۷ إیاک و کثره الإخوان فإنه لا یؤذیک إلا من یعرفک

۵۴۸ دع الیمین لله إجلالا و للناس إجمالا

۵۴۹ العادات قاهرات-  فمن اعتاد شیئا فی سره فضحه فی علانیته

۵۵۰ إذا کان لک صدیق و لم تحمد إخاءه و مودته-  فلا تظهر ذلک للناس-  فإنما هو بمنزله السیف الکلیل فی منزل الرجل-  یرهب به عدوه-  و لا یعلم العدو أ صارم هو أم کلیل

۵۵۱ دع الذنوب قبل أن تدعک

۵۵۲ إذا نزل بک مکروه فانظر-  فإن کان لک حیله فلا تعجز-  و إن لم یکن فیه حیله فلا تجزع

۵۵۳ تعلموا العلم فإنه زین للغنی و عون للفقیر-  و لست أقول إنه یطلب به و لکن یدعوه إلى القناعه

۵۵۴ لا ترضین قول أحد حتى ترضى فعله-  و لا ترض فعله حتى ترضى عقله-  و لا ترض عقله حتى ترضى حیاءه-  فإن الإنسان مطبوع على کرم و لؤم-  فإن قوی الحیاء عنده قوی الکرم-  و إن ضعف الحیاء قوی اللؤم

۵۵۵ تعلموا العلم و إن لم تنالوا به حظا-  فلأن یذم الزمان لکم أحسن من أن یذم بکم

۵۵۶ اجعل سرک إلى واحد و مشورتک إلى ألف

۵۵۷ إن الله خلق النساء من عی و عوره-  فداووا عیهن بالسکوت و استروا العوره بالبیوت

۵۵۸ لا تعدن عده لا تثق من نفسک بإنجازها-  و لا یغرنک المرتقى السهل إذا کان المنحدر وعرا-  و اعلم أن للأعمال جزاء فاتق العواقب-  و أن للأمور بغتات فکن على حذر

۵۵۹ لا تجاهد الطلب جهاد المغالب-  و لا تتکل على القدر اتکال المستسلم-  فإن ابتغاء الفضل من السنه-  و الإجمال فی الطلب من العفه-  و لیست العفه برافعه رزقا و لا الحرص بجالب فضلا

۵۶۰ من لم تستقم له نفسه فلا یلومن من لم یستقم له

۵۶۱ من رجی الرزق لدیه صرفت أعناق الرجال إلیه

۵۶۲ من انتجعک مؤملا فقد أسلفک حسن الظن

۵۶۳ إذا شئت أن تطاع فاسأل ما یستطاع

۵۶۴ من أعذر کمن أنجح

۵۶۵ من کانت الدنیا همه کثر فی القیامه غمه

۵۶۶ من أجمل فی الطلب أتاه رزقه من حیث لا یحتسب

۵۶۷ من رکب العجله لم یأمن الکبوه

۵۶۸ من لم یثق لم یوثق به

۵۶۹ من أفاده الدهر أفاد منه

۵۷۰ من أکثر ذکر الضغائن اکتسب العداوه

۵۷۱ من لم یحمد صاحبه على حسن النیه-  لم یحمده على حسن الصنیعه

۵۷۲ تأمل ما تتحدث به-  فإنما تملی على کاتبیک صحیفه یوصلانها إلى ربک-  فانظر على من تملی و إلى من تکتب

۵۷۳ أقم الرغبه إلیک مقام الحرمه بک-  و عظم نفسک عن التعظم و تطول و لا تتطاول

۵۷۴ عاملوا الأحرار بالکرامه المحضه-  و الأوساط بالرغبه و الرهبه و السفله بالهوان

۵۷۵ کن للعدو المکاتم أشد حذرا منک للعدو المبارز

۵۷۶ احفظ شیئک ممن تستحیی أن تسأله-  عن مثل ذلک الشی‏ء إذا ضاع لک

۵۷۷ إذا کنت فی مجلس و لم تکن المحدث و لا المحدث فقم

۵۷۸ لا تستصغرن حدثا من قریش-  و لا صغیرا من الکتاب-  و لا صعلوکا من الفرسان-  و لا تصادقن ذمیا و لا خصیا و لا مؤنثا فلا ثبات لموداتهم

۵۷۹ لا تدخل فی مشورتک بخیلا فیقصر بفعلک-  و لا جبانا فیخوفک ما لا تخاف-  و لا حریصا فیعدک ما لا یرجى-  فإن الجبن و البخل و الحرص طبیعه واحده-  یجمعها سوء الظن بالله تعالى

۵۸۰ لا تکن ممن تغلبه نفسه على ما یظن-  و لا یغلبها على ما یستیقن

۵۸۱ أعص هواک و النساء و افعل ما بدا لک

۵۸۲ ما کنت کاتمه من عدوک فلا تظهر علیه صدیقک

۵۸۳ کل من الطعام ما تشتهی-  و البس من الثیاب ما یشتهی الناس

۵۸۴ و لتکن دارک أول ما یبتاع و آخر ما یباع

۵۸۵ من کان فی یده شی‏ء من رزق الله سبحانه فلیصلحه-  فإنکم فی زمان إذا احتاج المرء فیه إلى الناس-  کان أول ما یبذله لهم دینه

۵۸۶ ابذل لصدیقک مالک-  و لمعرفتک رفدک و محضرک-  و للعامه بشرک و تحننک-  و لعدوک عدلک و إنصافک-  و اضنن بدینک و عرضک عن کل أحد

۵۸۷ جالس العقلاء أعداء کانوا أو أصدقاء-  فإن العقل یقع على العقل

۵۸۸ کن فی الحرب بحیلتک أوثق منک بشدتک-  و بحذرک أفرح منک بنجدتک-  فإن الحرب حرب المتهور و غنیمه المتحذر

۵۸۹ النعم وحشیه فقیدوها بالمعروف

۵۹۰ إذا أخطأتک الصنیعه إلى من یتقی الله-  فاصنعها إلى من یتقی العار

۵۹۱ لا تشتغل بالرزق المضمون عن العمل المفروض

۵۹۲ إذا أکرمک الناس لمال أو سلطان فلا یعجبنک ذاک-  فإن زوال الکرامه بزوالهما-  و لکن لیعجبک إن أکرمک الناس لدین أو أدب

۵۹۳ ینبغی لمن لم یکرم وجهه عن مسألتک-  أن تکرم وجهک عن رده

۵۹۴ إیاک و مشاوره النساء فإن رأیهن إلى أفن-  و عزمهن إلى وهن-  و اکفف من أبصارهن بحجابک إیاهن-  فإن شده الحجاب خیر لک من الارتیاب-  و لیس خروجهن بأشد علیک من دخول من لا تثق به علیهن-  و إن استطعت ألا یعرفن غیرک فافعل-  و لا تمکن امرأه من الأمر ما جاوز نفسها-  فإن ذلک أنعم لبالها و أرخى لحالها-  و إنما المرأه ریحانه و لیست بقهرمانه-  فلا تعد بکرامتها نفسها و لا تعطها أن تشفع لغیرها-  و لا تطل الخلوه معهن فیملنک و تملهن-  و استبق من نفسک بقیه-  فإن إمساکک عنهن و هن یردنک ذلک باقتدار-  خیر من أن یهجمن منک على انکسار-  و إیاک و التغایر فی غیر موضع الغیره-  فإن ذلک یدعو الصحیحه منهن إلى السقم

۵۹۵ إذا أردت أن تختم على کتاب فأعد النظر فیه-  فإنما تختم على عقلک

۵۹۶ إن یوما أسکر الکبار و شیب الصغار لشدید

۵۹۷ کم من مبرد له الماء و الحمیم یغلى له

۵۹۸ الصلاه صابون الخطایا

۵۹۹ إن امرأ عرف حقیقه الأمر-  و زهد فیه لأحمق-  و إن امرأ جهل حقیقه الأمر مع وضوحه لجاهل

۶۰۰ إذا قال أحدکم و الله فلینظر ما یضیف إلیها

۶۰۱ رأیک لا یتسع لکل شی‏ء-  ففرغه للمهم من أمورک-  و مالک لا یغنی الناس کلهم فاخصص به أهل الحق-  و کرامتک لا تطیق بذلها فی العامه-  فتوخ بها أهل الفضل-  و لیلک و نهارک لا یستوعبان حوائجک-  فأحسن القسمه بین عملک و دعتک

۶۰۲ أحی المعروف بإماتته

۶۰۳ اصحبوا من یذکر إحسانکم إلیه-  و ینسى أیادیه عندکم

۶۰۴ جاهدوا أهواءکم کما تجاهدون أعداءکم

۶۰۵ إذا رغبت فی المکارم فاجتنب المحارم

۶۰۶ لا تثقن کل الثقه بأخیک-  فإن سرعه الاسترسال لا تقال

۶۰۷ انتقم من الحرص بالقناعه کما تنتقم من العدو بالقصاص

۶۰۸ إذا قصرت یدک عن المکافأه فلیطل لسانک بالشکر

۶۰۹ من لم ینشط لحدیثک فارفع عنه مؤنه الاستماع منک

۶۱۰ الزمان ذو ألوان و من یصحب الزمان یر الهوان

۶۱۱ لا تزهدن فی معروف فإن الدهر ذو صروف-  کم من راغب أصبح مرغوبا إلیه و متبوع أمسى تابعا

۶۱۲ إن غلبت یوما على المال-  فلا تغلبن على الحیله على کل حال

۶۱۳ کن أحسن ما تکون فی الظاهر حالا-  أقل ما تکون فی الباطن مالا

۶۱۴ لا تکونن المحدث من لا یسمع منه-  و الداخل فی سر اثنین لم یدخلاه‏ فیه-  و لا الآتی ولیمه لم یدع إلیها-  و لا الجالس فی مجلس لا یستحقه-  و لا طالب الفضل من أیدی اللئام-  و لا المتحمق فی الداله و لا المتعرض للخیر من عند العدو

۶۱۵ اطبع الطین ما دام رطبا-  و اغرس العود ما دام لدنا

۶۱۶ خف الله حتى کأنک لم تطعه-  و ارج الله حتى کأنک لم تعصه

۶۱۷ لا تبلغ فی سلامک على الإخوان حد النفاق-  و لا تقصرهم عن درجه الاستحقاق

۶۱۸ انصح لکل مستشیر-  و لا تستشیر إلا الناصح اللبیب

۶۱۹ ما أقبح بک أن ینادی غدا-  یا أهل خطیئه کذا فتقوم معهم-  ثم ینادی ثانیا یا أهل خطیئه کذا فتقوم معهم-  ما أراک یا مسکین إلا تقوم مع أهل کل خطیئه

۶۲۰ ما أصاب أحد ذنبا لیلا إلا أصبح و علیه مذلته

۶۲۱ الاستغفار یحت الذنوب حت الورق-  ثم تلا قوله تعالى وَ مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً أَوْ یَظْلِمْ نَفْسَهُ-  ثُمَّ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ یَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِیماً

۶۲۲ أیها المستکثر من الذنوب-  إن أباک أخرج من الجنه بذنب واحد

۶۲۳ إذا عصى الرب من یعرفه سلط علیه من لا یعرفه

۶۲۴ لقاء أهل الخیر عماره القلوب

۶۲۵ أنا من رسول الله ص کالعضد من المنکب-  و کالذراع‏ من العضد و کالکف من الذراع-  ربانی صغیرا و آخانی کبیرا-  و لقد علمتم أنی کان لی منه مجلس سر-  لا یطلع علیه غیری-  و أنه أوصى إلی دون أصحابه و أهل بیته-  و لأقولن ما لم أقله لأحد قبل هذا الیوم-  سألته مره أن یدعو لی بالمغفره فقال أفعل-  ثم قام فصلى فلما رفع یده للدعاء استمعت علیه-  فإذا هو قائل اللهم بحق علی عندک اغفر لعلی-  فقلت یا رسول الله ما هذا-  فقال أ واحد أکرم منک علیه فأستشفع به إلیه

۶۲۶ و الله ما قلعت باب خیبر-  و دکدکت حصن یهود بقوه جسمانیه بل بقوه إلهیه

۶۲۷ یا ابن عوف کیف رأیت صنیعک مع عثمان-  رب واثق خجل-  و من لم یتوخ بعمله وجه الله عاد مادحه من الناس له ذاما

۶۲۸ لو رأیت ما فی میزانک لختمت على لسانک

۶۲۹ لیس الحلم ما کان حال الرضا-  بل الحلم ما کان حال الغضب

۶۳۰ لیس شی‏ء أقطع لظهر إبلیس-  من قول لا إله إلا الله کلمه التقوى

۶۳۱ لا تحملوا ذنوبکم و خطایاکم على الله-  و تذروا أنفسکم و الشیطان

۶۳۲ إن أخوف ما أخاف على هذه الأمه من الدجال-  أئمه مضلون و هم رؤساء أهل البدع

۶۳۳ إذا زللت فارجع و إذا ندمت فاقلع-  و إذا أسأت فاندم و إذا مننت فاکتم-  و إذا منعت فأجمل-  و من یسلف المعروف یکن ربحه الحمد

۶۳۴ استشر عدوک تجربه لتعلم مقدار عداوته

۶۳۵ لا تطلبن من نفسک العام ما وعدتک عاما أول

۶۳۶ أطول الناس عمرا من کثر علمه-  فتأدب به من بعده أو کثر معروفه فشرف به عقبه

۶۳۷ استهینوا بالموت فإن مرارته فی خوفه

۶۳۸ لا دین لمن لا نیه له-  و لا مال لمن لا تدبیر له-  و لا عیش لمن لا رفق له

۶۳۹ من اشتغل بتفقد اللفظه-  و طلب السجعه نسی الحجه

۶۴۰ الدنیا مطیه المؤمن علیها یرتحل إلى ربه-  فأصلحوا مطایاکم تبلغکم إلى ربکم

۶۴۱ من رأى أنه مسی‏ء فهو محسن-  و من رأى أنه محسن فهو مسی‏ء

۶۴۲ سیئه تسوءک خیر من حسنه تعجبک

۶۴۳ اطلبوا الحاجات بعزه الأنفس-  فإن بید الله قضاءها

۶۴۴ عذب حسادک بالإحسان إلیهم

۶۴۵ إظهار الفاقه من خمول الهمه

۶۴۶ یا عالم قد قام علیک حجه العلم-  فاستیقظ من رقدتک

۶۴۷ الرفق یفل حد المخالفه

۶۴۸ أرجح الناس عقلا و أکملهم فضلا-  من صحب أیامه بالموادعه و إخوانه بالمسالمه-  و قبل من الزمان عفوه

۶۴۹ الوجوه إذا کثر تقابلها-  اعتصر بعضها ماء بعض

۶۵۰ أداء الأمانه مفتاح الرزق

۶۵۱ حصن علمک من العجب و وقارک من الکبر-  و عطاءک من السرف و صرامتک من العجله-  و عقوبتک من الإفراط-  و عفوک من تعطیل الحدود-  و صمتک من العی-  و استماعک من سوء الفهم و استئناسک من البذاء-  و خلواتک من الإضاعه-  و غراماتک من اللجاجه و روغانک من الاستسلام-  و حذراتک من الجبن

۶۵۲ لا تجد للموتور المحقود أمانا من أذاه-  أوثق من البعد عنه و الاحتراس منه

۶۵۳ احذر من أصحابک و مخالطیک الکثیر المسأله-  الخشن البحث اللطیف الاستدراج-  الذی یحفظ أول کلامک على آخره-  و یعتبر ما أخرت بما قدمت-  و لا تظهرن له المخافه فیرى أنک قد تحرزت و تحفظت-  و اعلم أن من یقظه الفطنه إظهار الغفله مع شده الحذر-  فخالط هذا مخالطه الآمن و تحفظ منه تحفظ الخائف-  فإن البحث یظهر الخفی و یبدی المستور الکامن

۶۵۴ من سره الغنى بلا سلطان و الکثره بلا عشیره-  فلیخرج من ذل معصیه الله إلى عز طاعته-  فإنه واجد ذلک کله

۶۵۵ الشیب إعذار الموت

۶۵۶ من ساس نفسه بالصبر على جهل الناس-  صلح أن یکون سائسا

۶۵۷ لله تعالى کل لحظه ثلاثه عساکر-  فعسکر ینزل من الأصلاب إلى الأرحام-  و عسکر ینزل من الأرحام إلى الأرض-  و عسکر یرتحل من الدنیا إلى الآخره

۶۵۸ اللهم ارحمنی رحمه الغفران-  إن لم ترحمنی رحمه الرضا

۶۵۹ إلهی کیف لا یحسن منی الظن و قد حسن منک المن-  إلهی إن عاملتنا بعدلک لم یبق لنا حسنه-  و إن أنلتنا فضلک لم یبق لنا سیئه

۶۶۰ العلم سلطان من وجده صال به و من لم یجده صیل علیه

۶۶۱ یا ابن آدم إنما أنت أیام مجموعه-  فإذا مضى یوم مضى بعضک

۶۶۲ حیث تکون الحکمه تکون خشیه الله-  و حیث تکون خشیته تکون رحمته

۶۶۳ اللهم إنی أرى لدی من فضلک ما لم أسألک-  فعلمت أن لدیک من الرحمه ما لا أعلم-  فصغرت قیمه مطلبی فیما عاینت-  و قصرت غایه أملی عند ما رجوت-  فإن ألحفت فی سؤالی فلفاقتی إلى ما عندک-  و إن قصرت فی دعائی فبما عودت من ابتدائک

۶۶۴ من کان همته ما یدخل جوفه کانت قیمته ما یخرج منه

۶۶۵ یقول الله تعالى: یا ابن آدم لم أخلقک لأربح علیک إنما خلقتک لتربح علی-  فاتخذنی بدلا من کل شی‏ء فإنی ناصر لک من کل شی‏ء

۶۶۶ الرجاء للخالق سبحانه أقوى من الخوف-  لأنک تخافه لذنبک-  و ترجوه لجوده فالخوف لک و الرجاء له

۶۶۷ أسألک بعزه الوحدانیه و کرم الإلهیه-  ألا تقطع عنی برک بعد مماتی-  کما لم تزل ترانی أیام حیاتی-  أنت الذی تجیب من دعاک-  و لا تخیب من رجاک-  ضل من یدعو إلا إیاک-  فإنک لا تحجب من أتاک-  و تفضل على من‏عصاک و لا یفوتک من ناواک-  و لا یعجزک من عاداک-  کل فی قدرتک و کل یأکل رزقک

۶۶۸ لا تطلبن إلى أحد حاجه لیلا فإن الحیاء فی العینین

۶۶۹ من ازداد علما فلیحذر من توکید الحجه علیه

۶۷۰ العاقل ینافس الصالحین لیلحق بهم-  و یحبهم لیشارکهم بمحبته-  و إن قصر عن مثل عملهم-  و الجاهل یذم الدنیا و لا یسخو بإخراج أقلها-  یمدح الجود و یبخل بالبذل-  یتمنى التوبه بطول الأمل-  و لا یعجلها لخوف حلول الأجل-  یرجو ثواب عمل لم یعمل به و یفر من الناس لیطلب-  و یخفى شخصه لیشتهر و یذم نفسه لیمدح-  و ینهى عن مدحه و هو یحب ألا ینتهی من الثناء علیه

۶۷۱ الأنس بالعلم من نبل الهمه

۶۷۲ اللهم کما صنت وجهی عن السجود لغیرک-  فصن وجهی عن مسأله غیرک

۶۷۳ من الناس من ینقصک إذا زدته-  و یهون علیک إذا خاصصته-  لیس لرضاه موضع تعرفه-  و لا لسخطه مکان تحذره-  فإذا لقیت أولئک فابذل لهم موضع الموده العامه-  و احرمهم موضع الخاصه-  لیکون ما بذلت لهم من ذلک حائلا دون شرهم-  و ما حرمتهم من هذا قاطعا لحرمتهم

۶۷۴ من شبع عوقب فی الحال ثلاث عقوبات-  یلقى الغطاء على قلبه-  و النعاس على عینه و الکسل على بدنه

۶۷۵ ذم العقلاء أشد من عقوبه السلطان

۶۷۶ یقطع البلیغ عن المسأله أمران-  ذل الطلب و خوف الرد

۶۷۷ المؤمن محدث

۶۷۸ قل أن ینطق لسان الدعوى-  إلا و یخرسه کعام الامتحان

۶۷۹ انظر ما عندک فلا تضعه إلا فی حقه-  و ما عند غیرک فلا تأخذه إلا بحقه

۶۸۰ إذا صافاک عدوک ریاء منه فتلق ذلک بأوکد موده-  فإنه إن ألف ذلک و اعتاده خلصت لک مودته

۶۸۱ لا تألف المسأله فیألفک المنع

۶۸۲ لا تسأل الحوائج غیر أهلها-  و لا تسألها فی غیر حینها-  و لا تسأل ما لست له مستحقا فتکون للحرمان مستوجبا

۶۸۳ إذا غشک صدیقک فاجعله مع عدوک

۶۸۴ لا تعدن من إخوانک من آخاک فی أیام مقدرتک للمقدره-  و اعلم أنه ینتقل عنک فی أحوال ثلاث-  یکون صدیقا یوم حاجته إلیک-  و معرضا یوم غناه عنک و عدوا یوم حاجتک إلیه

۶۸۵ لا تسرن بکثره الإخوان ما لم یکونوا أخیارا-  فإن الإخوان بمنزله النار التی قلیلها متاع و کثیرها بوار

۶۸۶ کفاک خیانه أن تکون أمینا للخونه

۶۸۷ لا تحقرن شیئا من الخیر و إن صغر-  فإنک إذا رأیته سرک مکانه-  و لا تحقرن شیئا من الشر و إن صغر-  فإنک إذا رأیته ساءک مکانه

۶۸۸ یا ابن آدم لیس بک غناء عن نصیبک من الدنیا-  و أنت إلى نصیبک من الآخره أفقر

۶۸۹ معصیه العالم إذا خفیت لم تضر إلا صاحبها-  و إذا ظهرت ضرت صاحبها و العامه

۶۹۰ یجب على العاقل أن یکون بما أحیا عقله من الحکمه-  أکلف منه بما أحیا جسمه من الغذاء

۶۹۱ أعسر العیوب صلاحا العجب و اللجاجه

۶۹۲ لکل نعمه مفتاح و مغلاق-  فمفتاحها الصبر و مغلاقها الکسل

۶۹۳ الحزن و الغضب أمیران-  تابعان لوقوع الأمر بخلاف ما تحب-  إلا أن المکروه إذا أتاک ممن فوقک-  نتج علیک حزنا-  و إن أتاک ممن دونک نتج علیک غضبا

۶۹۴ أول المعروف مستخف و آخره مستثقل-  تکاد أوائله تکون للهوى دون الرأی-  و أواخره للرأی دون الهوى-  و لذلک قیل رب الصنیعه أشد من الابتداء بها

۶۹۵ لا تدع الله أن یغنیک عن الناس-  فإن حاجات الناس بعضهم إلى بعض متصله کاتصال الأعضاء-  فمتى یستغنی المرء عن یده أو رجله-  و لکن ادع الله أن یغنیک عن شرارهم

۶۹۶ احترس من ذکر العلم عند من لا یرغب فیه-  و من ذکر قدیم الشرف عند من لا قدیم له-  فإن ذلک مما یحقدهما علیک

۶۹۷ ینبغی لذوی القرابات أن یتزاوروا و لا یتجاوروا

۶۹۸ لا تواخ شاعرا فإنه یمدحک بثمن و یهجوک مجانا

۶۹۹ لا تنزل حوائجک بجید اللسان-  و لا بمتسرع إلى الضمان

۷۰۰ کل شی‏ء طلبته فی وقته فقد فات وقته

۷۰۱ إذا شککت فی موده إنسان فاسأل قلبک عنه

۷۰۲ العقل لم یجن على صاحبه قط-  و العلم من غیر عقل یجنی على صاحبه

۷۰۳ یا ابن آدم هل تنتظر إلا هرما حائلا-  أو مرضا شاغلا أو موتا نازلا

۷۰۴ ابنک یأکلک صغیرا و یرثک کبیرا-  و ابنتک تأکل من وعائک-  و ترث من أعدائک-  و ابن عمک عدوک و عدو عدوک-  و زوجتک إذا قلت لها قومی قامت

۷۰۵ إذا ظفرتم فأکرموا الغلبه-  و علیکم بالتغافل فإنه فعل الکرام-  و إیاکم و المن فإنه مهدمه للصنیعه منبهه للضغینه

۷۰۶ من لم یرج إلا ما یستوجبه أدرک حاجته

۷۰۷ بلغ من خدع الناس-  أن جعلوا شکر الموتى تجاره عند الأحیاء-  و الثناء على الغائب استماله للشاهد

۷۰۸ من احتاج إلیک ثقل علیک-  و من لم یصلحه الخیر أصلحه الشر-  و من لم یصلحه الطالی أصلحه الکاوی

۷۰۹ من أکثر من شی‏ء عرف به و من زنى زنی به-  و من طلب عظیما خاطر بعظمته-  و من أحب أن یصرم أخاه فلیقرضه ثم لیتقاضه-  و من أحبک لشی‏ء ملک عند انقضائه-  و من عرف بالحکمه لاحظته العیون بالوقار

۷۱۰ من بلغ السبعین اشتکى من غیر عله

۷۱۱ فی المال ثلاث خصال مذمومه-  إما أن یکتسب من غیر حله-  أو یمنع إنفاقه فی حقه-  أو یشغل بإصلاحه عن عباده الله تعالى

۷۱۲ یباعدک من غضب الله ألا تغضب

۷۱۳ لا تستبدلن بأخ لک قدیم أخا مستفادا ما استقام لک-  فإنک إن فعلت فقد غیرت-  و إن غیرت تغیرت نعم الله علیک

۷۱۴ أشد من البلاء شماته الأعداء

۷۱۵ لیس یزنی فرجک إن غضضت طرفک

۷۱۶ کما ترک لکم الملوک الحکمه و العلم فاترکوا لهم الدنیا

۷۱۷ الهدیه تفقأ عین الحکیم

۷۱۸ لیکن أصدقاؤک کثیرا و اجعل سرک منهم إلى واحد

۷۱۹ یا عبید الدنیا کیف تخالف فروعکم أصولکم-  و عقولکم أهواءکم قولکم شفاء یبرئ الداء-  و عملکم داء لا یقبل الدواء-  و لستم کالکرمه التی حسن ورقها-  و طاب ثمرها و سهل مرتقاها-  و لکنکم کالشجره التی قل ورقها-  و کثر شوکها و خبث ثمرها و صعب مرتقاها-  جعلتم العلم تحت أقدامکم و الدنیا فوق رءوسکم-  فالعلم عندکم مذال ممتهن و الدنیا لا یستطاع تناولها-  فقد منعتم کل أحد من الوصول إلیها-  فلا أحرار کرام أنتم و لا عبید أتقیاء-  ویحکم یا أجراء السوء-  أما الأجر فتأخذون و أما العمل فلا تعملون-  إن عملتم فللعمل تفسدون و سوف تلقون ما تفعلون-  یوشک رب العمل أن ینظر فی عمله الذی أفسدتم-  و فی أجره الذی أخذتم-  یا غرماء السوء تبدءون بالهدیه قبل قضاءالدین-  تتطوعون بالنوافل و لا تؤدون الفرائض-  إن رب الدین لا یرضى بالهدیه حتى یقضى دینه

۷۲۰ الدنیا مزرعه إبلیس و أهلها أکره حراثون له فیها

۷۲۱ وا عجبا ممن یعمل للدنیا و هو یرزق فیها بغیر عمل-  و لا یعمل للآخره و هو لا یرزق فیها إلا بالعمل

۷۲۲ لا تجالسوا إلا من یذکرکم الله رؤیته-  و یزید فی عملکم منطقه و یرغبکم فی الآخره عمله

۷۲۳ کثره الطعام تمیت القلب کما تمیت کثره الماء الزرع

۷۲۴ ضرب الوالد الولد کالسماد للزرع

۷۲۵ إذا أردت أن تصادق رجلا فأغضبه-  فإن أنصفک فی غضبه و إلا فدعه

۷۲۶ إذا أتیت مجلس قوم فارمهم بسهم الإسلام-  ثم اجلس یعنی السلام-  فإن أفاضوا فی ذکر الله فأجل سهمک مع سهامهم-  و إن أفاضوا فی غیره فخلهم و انهض

۷۲۷ الأوطار تکسب الأوزار-  فارفض وطرک و اغضض بصرک

۷۲۸ إذا قعدت عند سلطان-  فلیکن بینک و بینه مقعد رجل-  فلعله أن یأتیه من هو آثر عنده منک-  فیرید أن تتنحى عن مجلسک-  فیکون ذلک نقصا علیک و شینا

۷۲۹ ارحم الفقراء لقله صبرهم و الأغنیاء لقله شکرهم-  و ارحم الجمیع لطول غفلتهم

۷۳۰ العالم مصباح الله فی الأرض-  فمن أراد الله به خیرا اقتبس منه

۷۳۱ لا یهونن علیک من قبح منظره و رث لباسه-  فإن الله تعالى ینظر إلى القلوب و یجازی بالأعمال

۷۳۲ من کذب ذهب بماء وجهه-  و من ساء خلقه کثر غمه-  و نقل الصخور من مواضعها أهون من تفهیم من لا یفهم

۷۳۳ کنت فی أیام رسول الله ص-  کجزء من رسول الله ص-  ینظر إلی الناس کما ینظر إلى الکواکب فی أفق السماء-  ثم غض الدهر منی فقرن بی فلان و فلان-  ثم قرنت بخمسه أمثلهم عثمان-  فقلت وا ذفراه ثم لم یرض الدهر لی بذلک حتى أرذلنی-  فجعلنی نظیرا لابن هند و ابن النابغه-  لقد استنت الفصال حتى القرعى

۷۳۴ أما و الذی فلق الحبه و برأ النسمه-  إنه لعهد النبی الأمی إلی أن الأمه ستغدر بک من بعدی

۷۳۵ لامته فاطمه على قعوده و أطالت تعنیفه-  و هو ساکت حتى أذن المؤذن-  فلما بلغ إلى قوله أشهد أن محمدا رسول الله-  قال لها أ تحبین أن تزول هذه الدعوه من الدنیا-  قالت لا قال فهو ما أقول لک

۷۳۶ قال لی رسول الله ص-  إن اجتمعوا علیک فاصنع ما أمرتک-  و إلا فألصق کلکلک بالأرض-  فلما تفرقوا عنی جررت على المکروه ذیلی-  و أغضیت على القذى جفنی و ألصقت بالأرض کلکلی

۷۳۷ الدنیا حلم و الآخره یقظه و نحن بینهما أضغاث أحلام

۷۳۸ لما عرف أهل النقص حالهم عند أهل الکمال-  استعانوا بالکبر لیعظم صغیرا-  و یرفع حقیرا و لیس بفاعل

۷۳۹ لو تمیزت الأشیاء کان الکذب مع الجبن-  و الصدق مع الشجاعه و الراحه مع الیأس-  و التعب مع الطمع و الحرمان مع الحرص-  و الذل مع الدین

۷۴۰ المعروف غل لا یفکه إلا شکر أو مکافأه

۷۴۱ کثره مال المیت تسلی ورثته عنه

۷۴۲ من کرمت علیه نفسه هان علیه ماله

۷۴۳ من کثر مزاحه لم یسلم من استخفاف به أو حقد علیه

۷۴۴ کثره الدین تضطر الصادق إلى الکذب-  و الواعد إلى الإخلاف

۷۴۵ عار النصیحه یکدر لذتها

۷۴۶ أول الغضب جنون و آخره ندم

۷۴۷ انفرد بسرک و لا تودعه حازما فیزل و لا جاهلا فیخون

۷۴۸ لا تقطع أخاک إلا بعد عجز الحیله عن استصلاحه-  و لا تتبعه بعد القطیعه وقیعه فیه-  فتسد طریقه عن الرجوع إلیک-  و لعل التجارب أن ترده علیک و تصلحه لک

۷۴۹ من أحس بضعف حیلته عن الاکتساب بخل

۷۵۰ الجاهل صغیر و إن کان شیخا و العالم کبیر و إن کان حدثا

۷۵۱ المیت یقل الحسد له و یکثر الکذب علیه

۷۵۲ إذا نزلت بک النعمه فاجعل قراها الشکر

۷۵۳ الحرص ینقص من قدر الإنسان و لا یزید فی حظه

۷۵۴ الفرصه سریعه الفوت بطیئه العود

۷۵۵ أبخل الناس بماله أجودهم بعرضه

۷۵۶ لا تتبع الذنب العقوبه و اجعل بینهما وقتا للاعتذار

۷۵۷ اذکر عند الظلم عدل الله فیک-  و عند القدره قدره الله علیک

۷۵۸ لا یحملنک الحنق على اقتراف الإثم-  فتشفی غیظک و تسقم دینک

۷۵۹ الملک بالدین یبقى و الدین بالملک یقوى

۷۶۰ کأن الحاسد إنما خلق لیغتاظ

۷۶۱ عقل الکاتب فی قلمه

۷۶۲ اقتصر من شهوه خالفت عقلک بالخلاف علیها

۷۶۳ اللهم صن وجهی بالیسار و لا تبذل جاهی بالإقتار-  فأسترزق طالبی رزقک و أستعطف شرار خلقک-  و أبتلى بحمد من أعطانی و أفتتن بذم من منعنی-  و أنت من وراء ذلک ولی الإعطاء و المنع-  إنک على کل شی‏ء قدیر

۷۶۴ کل حقد حقدته قریش على رسول الله ص أظهرته فی-  و ستظهره فی ولدی من بعدی-  ما لی و لقریش إنما وترتهم بأمر الله و أمر رسوله-  أ فهذا جزاء من أطاع الله و رسوله إن کانوا مسلمین

۷۶۵ عجبا لسعد و ابن عمر یزعمان أنی أحارب على الدنیا-  أ فکان رسول الله ص یحارب على الدنیا-  فإن زعما أن رسول الله ص حارب لتکسیر الأصنام-  و عباده الرحمن-  فإنما حاربت لدفع الضلال و النهی عن‏الفحشاء و الفساد-  أ فمثلی یزن بحب الدنیا-  و الله لو تمثلت لی بشرا سویا لضربتها بالسیف

۷۶۶ اللهم أنت خلقتنی کما شئت فارحمنی کیف شئت-  و وفقنی لطاعتک حتى تکون ثقتی کلها بک-  و خوفی کله منک

۷۶۷ لا تسبن إبلیس فی العلانیه و أنت صدیقه فی السر

۷۶۸ من لم یأخذ أهبه الصلاه قبل وقتها فما وقرها

۷۶۹ لا تطمع فی کل ما تسمع

۷۷۰ من عاتب و وبخ فقد استوفى حقه

۷۷۱ الجود الذی یستطاع أن یتناول به کل أحد-  هو أن ینوی الخیر لکل أحد

۷۷۲ من صحب السلطان بالصحه و النصیحه-  کان أکثر عدوا ممن صحبه بالغش و الخیانه

۷۷۳ من عاب سفله فقد رفعه-  و من عاب کریما فقد وضع نفسه

۷۷۴ الموالی ینصرون و بنو العم یحسدون

۷۷۵ الصدق عز و الکذب مذله-  و من عرف بالصدق جاز کذبه-  و من عرف بالکذب لم یجز صدقه

۷۷۶ إذا سمعت الکلمه تؤذیک فطأطئ لها فإنها تتخطاک

۷۷۷ نحن نرید ألا نموت حتى نتوب-  و نحن لا نتوب حتى نموت

۷۷۸ أنزل الصدیق منزله العدو فی رفع المئونه عنه-  و أنزل العدو منزله الصدیق فی تحمل المئونه له

۷۷۹ أول عقوبه الکاذب أن صدقه یرد علیه

۷۸۰ الأدب عند الأحمق کالماء العذب فی أصول الحنظل-  کلما ازداد ریا ازداد مراره

۷۸۱ إیاکم و حمیه الأوغاد فإنهم یرون العفو ضیما

۷۸۲ الکریم لا یستقصی فی محاقه المعتذر-  خوفا أن یجزی من لا یجد مخرجا من ذنبه

۷۸۳ العفو عن المقر لا عن المصر

۷۸۴ ما استغنى أحد بالله إلا افتقر الناس إلیه

۷۸۵ من جاد بماله فقد جاد بنفسه-  فإن لم یکن جاد بها بعینها فقد جاد بقوامها

۷۸۶ الدین میسم الکرام و طالما وقر الکرام بالدین

۷۸۷ الماضی قبلک هو الباقی بعدک-  و التهنئه بآجل الثواب-  أولى من التعزیه بعاجل المصاب

۷۸۸ مما تکتسب به المحبه أن تکون عالما کجاهل-  و واعظا کموعوظ

۷۸۹ لا تحمدن الصبی إذا کان سخیا-  فإنه لا یعرف فضیله السخاء و إنما یعطی ما فی یده ضعفا

۷۹۰ خیر الإخوان من إذا استغنیت عنه لم یزدک فی الموده-  و إن احتجت إلیه لم ینقصک منها

۷۹۱ عجبا للسلطان کیف یحسن-  و هو إذا أساء وجد من یزکیه و یمدحه

۷۹۲ إذا صادقت إنسانا وجب علیک أن تکون صدیق صدیقه-  و لیس یجب علیک أن تکون عدو عدوه-  لأن هذا إنما یجب على خادمه-  و لیس یجب على مماثل له

۷۹۳ لیس تکمل فضیله الرجل حتى یکون صدیقا لمتعادیین

۷۹۴ من سعاده الحدث ألا یتم له فضیله فی رذیله

۷۹۵ إذا منعت من شی‏ء قد التمسته-  فلیکن غیظک منه على نفسک فی المسأله-  أکثر من غیظک على من منعک

۷۹۶ الأسخیاء یشمتون بالبخلاء عند الموت-  و البخلاء یشمتون بالأسخیاء عند الفقر

۷۹۷ لیس یضبط العدد الکثیر من لا یضبط نفسه الواحده

۷۹۸ إذا أحسن أحد من أصحابک فلا تخرج إلیه بغایه برک-  و لکن اترک منه شیئا تزیده إیاه-  عند تبینک منه الزیاده فی نصیحته

۷۹۹ الوقوع فی المکروه أسهل من توقع المکروه

۸۰۰ الحسود ظالم ضعفت یده عن انتزاع ما حسدک علیه-  فلما قصر علیک بعث إلیک تأسفه

۸۰۱ أعم الأشیاء نفعا موت الأشرار

۸۰۲ الشی‏ء المعزی للناس عن مصائبهم علم العلماء-  أنها نقعاء اضطراریه و تأسی العامه بعضها ببعض

۸۰۳ العقل الإصابه بالظن و معرفه ما لم یکن بما کان

۸۰۴ یا عجبا للناس قد مکنهم الله من الاقتداء به-  فیدعون ذلک إلى الاقتداء بالبهائم

۸۰۵ سلوا القلوب عن المودات فإنها شهود لا تقبل الرشا

۸۰۶ إنما یحزن الحسده أبدا لأنهم لا یحزنون-  لما ینزل بهم من الشر فقط-  بل و لما ینال الناس من الخیر

۸۰۷ العشق جهد عارض صادف قلبا فارغا

۸۰۸ تعرف خساسه المرء بکثره کلامه فیما لا یعنیه-  و إخباره عما لا یسأل عنه

۸۰۹ لا تؤخر إناله المحتاج إلى غد-  فإنک لا تعرف ما یعرض فی غد

۸۱۰ إن تتعب فی البر فإن التعب یزول و البر یبقى

۸۱۱ أجهل الجهال من عثر بحجر مرتین

۸۱۲ کفاک موبخا على الکذب علمک بأنک کاذب-  و کفاک ناهیا عنه خوفک من تکذیبک حال إخبارک

۸۱۳ العالم یعرف الجاهل لأنه کان جاهلا-  و الجاهل لا یعرف العالم لأنه لم یکن عالما

۸۱۴ لا تتکلوا على البخت فربما لم یکن و ربما کان و زال-  و لا على الحسب فطالما کان بلاء على أهله-  یقال للناقص هذا ابن فلان الفاضل-  فیتضاعف غمه و عاره-  و لکن علیکم بالعلم و الأدب-  فإن العالم یکرم و إن لم ینتسب-  و یکرم و إن کان فقیرا و یکرم و إن کان حدثا

۸۱۵ خیر ما عوشر به الملک قله الخلاف و تخفیف المئونه-  و أصعب الأشیاء على الإنسان أن یعرف نفسه-  و أن یکتم سره

۸۱۶ العدل أفضل من الشجاعه-  لأن الناس لو استعملوا العدل عموما-  فی جمیعهم لاستغنوا عن الشجاعه

۸۱۷ أولى الأشیاء أن یتعلمها الأحداث-  الأشیاء التی إذا صاروا رجالا احتاجوا إلیها

۸۱۸ لا ترغب فی اقتناء الأموال-  و کیف ترغب فیما ینال بالبخت لا بالاستحقاق-  و یأمر البخل و الشره بحفظه و الجود و الزهد بإخراجه

۸۱۹ إذا عاتبت الحدث فاترک له موضعا من ذنبه-  لئلا یحمله الإخراج على المکابره

۸۲۰ ما انتقم الإنسان من عدوه-  بأعظم من أن یزداد من الفضائل

۸۲۱ إنما لم تجتمع الحکمه و المال لعزه وجود الکمال

۸۲۲ یمنع الجاهل أن یجد ألم الحمق المستقر فی قلبه-  ما یمنع السکران أن یجد مس الشوکه فی یده

۸۲۳ القنیه مخدومه و من خدم غیر نفسه فلیس بحر

۸۲۴ لا تطلب الحیاه لتأکل بل اطلب الأکل لتحیا

۸۲۵ إذا رأت العامه منازل الخاصه من السلطان-  حسدتها علیها و تمنت أمثالها-  فإذا رأت مصارعها بدا لها

۸۲۶ الشی‏ء الذی لا یستغنی عنه أحد هو التوفیق

۸۲۷ لیس ینبغی أن یقع التصدیق إلا بما یصح-  و لا العمل إلا بما یحل-  و لا الابتداء إلا بما تحسن فیه العاقبه

۸۲۸ الوحده خیر من رفیق السوء

۸۲۹ لکل شی‏ء صناعه و حسن الاختبار صناعه العقل

۸۳۰ من حسدک لم یشکرک على إحسانک إلیه

۸۳۱ البغی آخر مده الملوک

۸۳۲ لأن یکون الحر عبدا لعبیده-  خیر من أن یکون عبدا لشهواته

۸۳۳ من أمضى یومه فی غیر حق قضاه-  أو فرض أداه أو مجد بناه-  أو حمد حصله أو خیر أسسه-  أو علم اقتبسه فقد عق یومه

۸۳۴ أرسل إلیه عمرو بن العاص یعیبه بأشیاء-  منها أنه یسمی حسنا و حسینا ولدی رسول الله ص-  فقال لرسوله قل للشانئ ابن الشانئ-  لو لم یکونا ولدیه لکان أبتر کما زعمه أبوک

۸۳۵ قال معاویه لما قتل عمار-  و اضطرب أهل الشام لروایه عمرو بن العاص کانت لهم-  تقتله الفئه الباغیه-  إنما قتله من أخرجه إلى الحرب و عرضه للقتل-  فقال أمیر المؤمنین ع فرسول الله ص إذن قاتل حمزه

۸۳۶ هذا یدی یعنی محمد بن الحنفیه-  و هذان عینای یعنی حسنا و حسینا-  و ما زال الإنسان یذب بیده عن عینیه-  قالها لمن قال له إنک تعرض محمدا للقتل-  و تقذف به فی نحور الأعداء دون أخویه

۸۳۷ شکرت الواهب و بورک لک فی الموهوب-  و رزقت خیره و بره خذ إلیک أبا الأملاک-  قالها لعبد الله بن العباس لما ولد ابنه علی بن عبد الله

۸۳۸ ما یسرنی أنی کفیت أمر الدنیا کله-  لأنی أکره عاده العجز

۸۳۹ اجتماع المال عند الأسخیاء أحد الخصبین-  و اجتماع المال عند البخلاء أحد الجدبین

۸۴۰ من عمل عمل أبیه کفی نصف التعب

۸۴۱ المصطنع إلى اللئیم کمن طوق الخنزیر تبرا-  و قرط الکلب درا و ألبس الحمار وشیا-  و ألقم الأفعى شهدا

۸۴۲ الحازم إذا أشکل علیه الرأی بمنزله من أضل لؤلؤه-  فجمع ما حول مسقطها من التراب-  ثم التمسها حتى وجدها-  و لذلک الحازم یجمع وجوه الرأی فی الأمر المشکل-  ثم یضرب بعضه ببعض حتى یخلص إلیه الصواب

۸۴۳ الأشراف یعاقبون بالهجران لا بالحرمان

۸۴۴ الشح أضر على الإنسان من الفقر-  لأن الفقیر إذا وجد اتسع و الشحیح لا یتسع و إن وجد

۸۴۵ أحب الناس إلى العاقل أن یکون عاقلا عدوه-  لأنه إذا کان عاقلا کان منه فی عافیه

۸۴۶ علیک بمجالسه أصحاب التجارب-  فإنها تقوم علیهم بأغلى الغلاء-  و تأخذها منهم بأرخص الرخص

۸۴۷ من لم یحمدک على حسن النیه-  لم یشکرک على جمیل العطیه

۸۴۸ لا تنکحوا النساء لحسنهن فعسى حسنهن أن یردیهن-  و لا لأموالهن‏ فعسى أموالهن أن تطغیهن-  و انکحوهن على الدین-  و لأمه سوداء خرماء ذات دین أفضل

۸۴۹ أفضل العباده الإمساک عن المعصیه و الوقوف عند الشبهه

۸۵۰ ذم الرجل نفسه فی العلانیه مدح لها فی السر

۸۵۱ من عدم فضیله الصدق فی منطقه-  فقد فجع بأکرم أخلاقه

۸۵۲ لیس یضرک أن ترى صدیقک عند عدوک-  فإنه إن لم ینفعک لم یضرک

۸۵۳ قل أن ترى أحدا تکبر على من دونه-  إلا و بذلک المقدار یجود بالذل لمن فوقه

۸۵۴ من عظمت علیه مصیبه فلیذکر الموت-  فإنها تهون علیه-  و من ضاق به أمر فلیذکر القبر فإنه یتسع

۸۵۵ خیر الشعر ما کان مثلا و خیر الأمثال ما لم یکن شعرا

۸۵۶ الق الناس عند حاجتهم إلیک بالبشر و التواضع-  فإن نابتک نائبه و حالت بک حال لقیتهم-  و قد أمنت ذله التنصل إلیهم و التواضع

۸۵۷ إن الله یحب أن یعفى عن زله السری

۸۵۸ من طال لسانه و حسن بیانه-  فلیترک التحدث بغرائب ما سمع-  فإن الحسد لحسن ما یظهر منه-  یحمل أکثر الناس على تکذیبه-  و من عرف أسرار الأمور الإلهیه فلیترک الخوض فیها-  و إلا حملتهم المنافسه على تکفیره

۸۵۹ لیس کل مکتوم یسوغ إظهاره لک-  و لا کل معلوم یجوز أن تعلمه غیرک

۸۶۰ لیس یفهم کلامک من کان کلامه لک-  أحب إلیه من الاستماع منک-  و لا یعلم نصیحتک من غلب هواه على رأیک-  و لا یسلم لک من اعتقد-  أنه أتم معرفه بما أشرت علیه به منک

۸۶۱ خف الضعیف إذا کان تحت رایه الإنصاف-  أکثر من خوفک القوی تحت رایه الجور-  فإن النصر یأتیه من حیث لا یشعر و جرحه لا یندمل

۸۶۲ إخافه العبید و التضییق علیهم-  یزید فی عبودیتهم و صیانتهم-  و إظهار الثقه بهم یکسبهم أنفه و جبریه

۸۶۳ أضر الأشیاء علیک أن تعلم رئیسک-  أنک أعرف بالرئاسه منه

۸۶۴ عداوه العاقلین أشد العداوات و أنکاها-  فإنها لا تقع إلا بعد الإعذار و الإنذار-  و بعد أن یئس إصلاح ما بینهما

۸۶۵ لا تخدمن رئیسا کنت تعرفه بالخمول-  وسمت به الحال و یعرف منک أنک تعرف قدیمه-  فإنه و أن سر بمکانک من خدمته-  إلا إنه یعلم العین التی تراه بها-  فینقبض عنک بحسب ذلک

۸۶۶ إذا احتجت إلى المشوره فی أمر قد طرأ علیک-  فاستبده ببدایه الشبان-  فإنهم أحد أذهانا و أسرع حدسا-  ثم رده بعد ذلک إلى رأی الکهول و الشیوخ-  لیستعقبوه و یحسنوا الاختیار له فإن تجربتهم أکثر

۸۶۷ الإنسان فی سعیه و تصرفاته کالعائم فی اللجه-  فهو یکافح الجریه فی إدباره و یجری معها فی إقباله

۸۶۸ ینبغی للعاقل أن یستعمل فیما یلتمسه الرفق-  و مجانبه الهذر-فإن العلقه تأخذ بهدوئها من الدم-  ما لا تأخذه البعوضه باضطرابها و فرط صیاحها

۸۶۹ أقوى ما یکون التصنع فی أوائله-  و أقوى ما یکون التطبع فی أواخره

۸۷۰ غایه المروءه أن یستحیی الإنسان من نفسه-  و ذلک أنه لیس العله فی الحیاء من الشیخ-  کبر سنه و لا بیاض لحیته-  و إنما عله الحیاء منه عقله-  فینبغی إن کان هذا الجوهر فینا-  أن نستحیی منه و لا نحضره قبیحا

۸۷۱ من ساس رعیه حرم علیه السکر عقلا-  لأنه قبیح أن یحتاج الحارس إلى من یحرسه

۸۷۲ لا تبتاعن مملوکا قوی الشهوه-  فإن له مولى غیرک و لا غضوبا-  فإنه یؤذیک فی استخدامک له-  و لا قوی الرأی فإنه یستعمل الحیله علیک-  لکن اطلب من العبید من کان قوی الجسم-  حسن الطاعه شدید الحیاء

۸۷۳ لا تعادوا الدول المقبله-  و تشربوا قلوبکم بغضها فتدبروا بإقبالها

۸۷۴ الغریب کالفرس الذی زایل شربه و فارق أرضه-  فهو ذاو لا یتقد و ذابل لا یثمر

۸۷۵ السفر قطعه من العذاب و الرفیق السوء قطعه من النار

۸۷۶ کل خلق من الأخلاق-  فإنه یکسد عند قوم من الناس إلا الأمانه-  فإنها نافقه عند أصناف الناس-  یفضل بها من کانت فیه-  حتى أن الآنیه إذا لم تنشف-و بقی ما یودع فیها على حاله لم ینقص-  کانت أکثر ثناء من غیرها مما یرشح أو ینشف

۸۷۷ اصبر على سلطانک فی حاجاتک-  فلست أکبر شغله و لا بک قوام أمره

۸۷۸ قوه الاستشعار من ضعف الیقین

۸۷۹ إذا أحسست من رأیک بإکداد و من تصورک بفساد-  فاتهم نفسک بمجالستک لعامی الطبع-  أو لسیئ الفکر-  و تدارک إصلاح مزاج تخیلک بمکاثره أهل الحکمه-  و مجالسه ذوی السداد-  فإن مفاوضتهم تریح الرأی المکدود-  و ترد ضاله الصواب المفقود

۸۸۰ من جلس فی ظل الملق لم یستقر به موضعه-  لکثره تنقله و تصرفه مع الطباع و عرفه الناس بالخدیعه

۸۸۱ کثیر من الحاجات تقضى برما لا کرما

۸۸۲ أصحاب السلطان فی المثل کقوم رقوا جبلا ثم سقطوا منه-  فأقربهم إلى الهلکه و التلف أبعدهم کان فی المرتقى

۸۸۳ لا تضع سرک عند من لا سر له عندک

۸۸۴ سعه الأخلاق کیمیاء الأرزاق

۸۸۵ العلم أفضل الکنوز و أجملها-  خفیف المحمل عظیم الجدوى-  فی الملإ جمال و فی الوحده أنس

۸۸۶ السباب مزاح النوکى و لا بأس بالمفاکهه-  یروح بها الإنسان عن نفسه و یخرج عن حد العبوس

۸۸۷ ثلاثه أشیاء تدل على عقول أربابها-  الهدیه و الرسول و الکتاب

۸۸۸ التعزیه بعد ثلاث تجدید للمصیبه-  و التهنئه بعد ثلاث استخفاف بالموده

۸۸۹ أنت مخیر فی الإحسان إلى من تحسن إلیه-  و مرتهن بدوام الإحسان إلى من أحسنت إلیه-  لأنک إن قطعته فقد أهدرته و إن أهدرته فلم فعلته

۸۹۰ الناس من خوف الذل فی ذل

۸۹۱ إذا کان الإیجاز کافیا کان الإکثار عیا-  و إذا کان الإیجاز مقصرا کان الإکثار واجبا

۸۹۲ بئس الزاد إلى المعاد العدوان على العباد

۸۹۳ الخلق عیال الله و أحب الناس إلى الله أشفقهم على عیاله

۸۹۴ تحریک الساکن أسهل من تسکین المتحرک

۸۹۵ العاقل بخشونه العیش مع العقلاء-  آنس منه بلین العیش مع السفهاء

۸۹۶ الانقباض بین المنبسطین ثقل-  و الانبساط بین المنقبضین سخف

۸۹۷ السخاء و الجود بالطعام لا بالمال-  و من وهب ألفا و شح بصحفه طعام فلیس بجواد

۸۹۸ إن بقیت لم یبق الهم

۸۹۹ لا یقوم عز الغضب بذله الاعتذار

۹۰۰ الشفیع جناح الطالب

۹۰۱ الأمل رفیق مؤنس إن لم یبلغک فقد استمتعت به

۹۰۲ إعاده الاعتذار تذکیر بالذنب

۹۰۳ الصبر فی العواقب شاف أو مریح

۹۰۴ من طال عمره رأى فی أعدائه ما یسره

۹۰۵ لا نعمه فی الدنیا أعظم من طول العمر و صحه الجسد

۹۰۶ الناس رجلان-  أما مؤجل بفقد أحبابه أو معجل بفقد نفسه

۹۰۷ العقل غریزه تربیها التجارب

۹۰۸ النصح بین الملأ تقریع

۹۰۹ لا تنکح خاطب سرک

۹۱۰ من زاد أدبه على عقله کان کالراعی الضعیف مع الغنم الکثیر

۹۱۱ الدار الضیقه العمى الأصغر

۹۱۲ النمام جسر الشر

۹۱۳ لا تشن وجه العفو بالتقریع

۹۱۴ کثره النصح تهجم بک على کثره الظنه

۹۱۵ لکل ساقطه لاقطه

۹۱۶ ستساق إلى ما أنت لاق

۹۱۷ عاداک من لاحاک

۹۱۸ جدک لا کدک

۹۱۹ تذکر قبل الورد الصدر-  و الحذر لا یغنی من القدر-  و الصبر من أسباب الظفر

۹۲۰ عار النساء باق یلحق الأبناء بعد الآباء

۹۲۱ أعجل العقوبه عقوبه البغی و الغدر و الیمین الکاذبه-  و من إذا تضرع إلیه و سئل العفو لم یغفر

۹۲۲ لا ترد بأس العدو القوی و غضبه بمثل الخضوع و الذل-  کسلامه الحشیش من الریح العاصف بانثنائه معها کیفما مالت

۹۲۳ قارب عدوک بعض المقاربه تنل حاجتک-  و لا تفرط فی مقاربته فتذل نفسک و ناصرک-  و تأمل حال الخشبه المنصوبه فی الشمس التی إن أملتها زاد ظلها-  و إن أفرطت فی الإماله نقص الظل

۹۲۴ إذا زال المحسود علیه علمت أن الحاسد کان یحسد على غیر شی‏ء

۹۲۵ العجز نائم و الحزم یقظان

۹۲۶ من تجرأ لک تجرأ علیک

۹۲۷ ما عفا عن الذنب من قرع به

۹۲۸ عبد الشهوه أذل من عبد الرق

۹۲۹ لیس ینبغی للعاقل أن یطلب طاعه غیره-  و طاعه نفسه علیه ممتنعه

۹۳۰ الناس رجلان واجد لا یکتفی و طالب لا یجد

۹۳۱ کلما کثر خزان الأسرار زادت ضیاعا

۹۳۲ کثره الآراء مفسده کالقدر لا تطیب إذ کثر طباخوها

۹۳۳ من اشتاق خدم و من خدم اتصل-  و من اتصل وصل و من وصل عرف

۹۳۴ عجبا لمن یخرج إلى البساتین للفرجه على القدره-  و هلا شغلته رؤیه القادر عن رؤیه القدره

۹۳۵ کل الناس أمروا بأن یقولوا لا إله إلا الله إلا رسول الله-  فإنه رفع قدره عن ذلک-  و قیل له فاعلم أنه لا إله إلا الله فأمر بالعلم لا بالقول

۹۳۶ کل مصطنع عارفه فإنما یصنع إلى نفسه-  فلا تلتمس من غیرک شکر ما أتیته إلى نفسک-  و تممت به لذتک-  و وقیت به عرضک

۹۳۷ ولدک ریحانتک سبعا و خادمک سبعا-  ثم هو عدوک أو صدیقک

۹۳۸ من قبل معروفک فقد باعک مروءته

۹۳۹ إلى الله أشکو بلاده الأمین و یقظه الخائن

۹۴۰ من أکثر المشوره لم یعدم عند الصواب مادحا-  و عند الخطإ عاذرا

۹۴۱ من کثر حقده قل عتابه

۹۴۲ الحازم من لم یشغله البطر بالنعمه عن العمل للعاقبه-  و الهم بالحادثه عن الحیله لدفعها

۹۴۳ کلما حسنت نعمه الجاهل ازداد قبحا فیها

۹۴۴ من قبل عطاءک فقد أعانک على الکرم-  و لو لا من یقبل الجود لم یکن من یجود

۹۴۵ إخوان السوء کشجره النار یحرق بعضها بعضا

۹۴۶ زله العالم کانکسار السفینه تغرق و یغرق معها خلق

۹۴۷ أهون الأعداء کیدا أظهرهم لعداوته

۹۴۸ أبق لرضاک من غضبک و إذا طرت فقع قریبا

۹۴۹ لا تلتبس بالسلطان فی وقت اضطراب الأمور علیه-  فإن البحر لا یکاد یسلم صاحبه فی حال سکونه-  فکیف یسلم مع اختلاف ریاحه و اضطراب أمواجه

۹۵۰ إذا خلی عنان العقل و لم یحبس على هوى نفس-  أو عاده دین أو عصبیه لسلف ورد بصاحبه على النجاه

۹۵۱ إذا زادک الملک تأنیسا فزده إجلالا

۹۵۲ من تکلف ما لا یعنیه فاته ما یعنیه

۹۵۳ قلیل یترقى منه إلى کثیر-  خیر من کثیر ینحط عنه إلى قلیل

۹۵۴ جنبوا موتاکم فی مدافنهم جار السوء-  فإن الجار الصالح ینفع فی الآخره کما ینفع فی الدنیا

۹۵۵ زر القبور تذکر بها الآخره-  و غسل الموتى یتحرک قلبک-  فإن الجسد الخاوی عظه بلیغه-  و صل على الجنائز لعله یحزنک-  فإن الحزین قریب من الله

۹۵۶ الموت خیر للمؤمن و الکافر-  أما المؤمن فیتعجل له النعیم-  و أما الکافر فیقل عذابه-  و آیه ذلک من کتاب الله تعالى-  وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ لِلْأَبْرارِ وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا-  أَنَّما نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ-  إِنَّما نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً

۹۵۷ جزعک فی مصیبه صدیقک أحسن من صبرک-  و صبرک فی مصیبتک أحسن من جزعک

۹۵۸ من خاف إساءتک اعتقد مساءتک-  و من رهب صولتک ناصب دولتک

۹۵۹ من فعل ما شاء لقی ما شاء

۹۶۰ یسرنی من القرآن کلمه أرجوها لمن أسرف على نفسه-  قالَ عَذابِی أُصِیبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ-  وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‏ءٍ-  فجعل الرحمه عموما و العذاب خصوصا

۹۶۱ الاستئثار یوجب الحسد و الحسد یوجب البغضه-  و البغضه توجب الاختلاف و الاختلاف یوجب الفرقه-  و الفرقه توجب الضعف و الضعف یوجب الذل-  و الذل یوجب زوال الدوله و ذهاب النعمه

۹۶۲ لا یکاد یصح رؤیا الکذاب-  لأنه یخبر فی الیقظه بما لم یکن-  فأحر به أن یرى فی المنام ما لا یکون

۹۶۳ یفسدک الظن على صدیق قد أصلحک الیقین له

۹۶۴ لا تکاد الظنون تزدحم على أمر مستور إلا کشفته

۹۶۵ المشوره راحه لک و تعب على غیرک

۹۶۶ حق کل سر أن یصان-  و أحق الأسرار بالصیانه سرک مع مولاک-  و سره معک و اعلم أن من فضح فضح-  و من باح فلدمه أباح

۹۶۷ یا من ألم بجناب الجلال احفظ ما عرفت-  و اکتم ما استودعت-  و اعلم أنک قد رشحت لأمر فافطن له-  و لا ترض لنفسک أن تکون خائنا-  فمن یؤد الأمانه فیما استودع-  أخلق الناس بسمه الخیانه-  و أجدر الناس بالإبعاد و الإهانه

۹۶۸ لا تعامل العامه فیما أنعم به علیک من العلم-  کما تعامل الخاصه-  و اعلم أن لله سبحانه رجالا أودعهم أسرارا خفیه-  و منعهم عن إشاعتها-  و اذکر قول العبد الصالح لموسى و قد قال له-  هل أتبعک على أن تعلمن مما علمت رشدا-  قال إنک لن تستطیع معی صبرا-  و کیف تصبر على ما لم تحط به خبرا

۹۶۹ لکل دار باب و باب دار الآخره الموت

۹۷۰ إن لک فیمن مضى من آبائک و إخوانک لعبره-  و إن ملک الموت دخل‏على داود النبی-  فقال من أنت قال من لا یهاب الملوک-  و لا تمنع منه القصور و لا یقبل الرشا-  قال فإذن أنت ملک الموت جئت و لم أستعد بعد-  فقال فأین فلان جارک-  أین فلان نسیبک قال ماتوا-  قال أ لم یکن لک فی هؤلاء عبره لتستعد

۹۷۱ ما أخسر صفقه الملوک إلا من عصم الله-  باعوا الآخره بنومه

۹۷۲ إن هذا الموت قد أفسد على الناس نعیم الدنیا-  فما لکم لا تلتمسون نعیما لا موت بعده

۹۷۳ انظر العمل الذی یسرک أن یأتیک الموت-  و أنت علیه فافعله الآن فلست تأمن أن تموت الآن

۹۷۴ لا تستبطئ القیامه-  فتسکن إلى طول المده الآتیه علیک بعد الموت-  فإنک لا تفرق بعد عودک بین ألف سنه و بین ساعه واحده-  ثم قرأ وَ یَوْمَ یَحْشُرُهُمْ کَأَنْ لَمْ یَلْبَثُوا إِلَّا ساعَهً مِنَ النَّهارِ الآیه

۹۷۵ لا بد لک من رفیق فی قبرک-  فاجعله حسن الوجه طیب الریح-  و هو العمل الصالح

۹۷۶ رب مرتاح إلى بلد و هو لا یدری أن حمامه فی ذلک البلد

۹۷۷ الموت قانص یصمی و لا یشوی

۹۷۸ ما من یوم إلا یتصفح ملک الموت فیه وجوه الخلائق-  فمن رآه على معصیه أو لهو أو رآه ضاحکا فرحا-  قال له یا مسکین ما أغفلک عما یراد بک-  اعمل ما شئت فإن لی فیک غمره أقطع بها وتینک

۹۷۹ إذا وضع المیت فی قبره اعتورته نیران أربع-  فتجی‏ء الصلاه فتطفئ واحده-  و یجی‏ء الصوم فیطفئ واحده-  و تجی‏ء الصدقه فتطفئ واحده-  و یجی‏ء العلم فیطفئ الرابعه-  و یقول لو أدرکتهن لأطفأتهن کلهن-  فقر عینا فأنا معک و لن ترى بؤسا

۹۸۰ استجیروا بالله تعالى و استخیروه فی أمورکم-  فإنه لا یسلم مستجیرا و لا یحرم مستخیرا

۹۸۱ أ لا أدلکم على ثمره الجنه لا إله إلا الله بشرط الإخلاص

۹۸۲ من شرف هذه الکلمه و هی الحمد لله-  أن الله تعالى جعلها فاتحه کتابه-  و جعلها خاتمه دعوى أهل جنته-  فقال و آخر دعواهم أن الحمد لله رب العالمین

۹۸۳ ذاکر الله فی الغافلین کالشجره الخضراء فی وسط الهشیم-  و کالدار العامره بین الربوع الخربه

۹۸۴ أفضل الأعمال أن تموت و لسانک رطب بذکر الله سبحانه

۹۸۵ الذکر ذکران أحدهما ذکر الله و تحمیده-  فما أحسنه و أعظم أجره-  و الثانی ذکر الله عند ما حرم الله و هو أفضل من الأول

۹۸۶ ما أضیق الطریق على من لم یکن الحق تعالى دلیله-  و ما أوحشها على من لم یکن أنیسه-  و من اعتز بغیر عز الله ذل و من تکثر بغیر الله قل

۹۸۷ اللهم إن فههت عن مسألتی أو عمهت عن طلبتی-  فدلنی على مصالحی و خذ بناصیتی إلى مراشدی-  اللهم احملنی على عفوک و لا تحملنی على عدلک

۹۸۸ مخ الإیمان التقوى و الورع و هما من أفعال القلوب-  و أحسن أفعال الجوارح ألا تزال مالئا فاک بذکر الله سبحانه

۹۸۹ اللهم فرغنی لما خلقتنی له و لا تشغلنی بما تکفلت لی به-  و لا تحرمنی و أنا أسألک و لا تعذبنی و أنا أستغفرک

۹۹۰ سبحان من ندعوه لحظنا فیسرع-  و یدعونا لحظنا فنبطئ-  خیره إلینا نازل و شرنا إلیه صاعد و هو مالک قادر

۹۹۱ اللهم إنا نعوذ بک من بیات غفله و صباح ندامه

۹۹۲ اللهم إنی أستغفرک لما تبت منه إلیک ثم عدت فیه-  و أستغفرک لما وعدتک من نفسی ثم أخلفتک-  و أستغفرک للنعم التی أنعمت بها علی-  فتقویت بها على معصیتک

۹۹۳ اللهم إنی أعوذ بک أن أقول حقا لیس فیه رضاک-  ألتمس به أحدا سواک-  و أعوذ بک أن أتزین للناس بشی‏ء یشیننی عندک-  و أعوذ بک أن أکون عبره لأحد من خلقک-  و أعوذ بک أن یکون أحد من خلقک أسعد بما علمتنی منی

۹۹۴ یا من لیس إلا هو یا من لا یعلم ما هو إلا هو اعف عنی

۹۹۵ اللهم إن الآمال منوطه بکرمک-  فلا تقطع علائقها بسخطک-  اللهم إنی أبرأ من الحول و القوه إلا بک-  و أدرأ بنفسی عن التوکل على غیرک

۹۹۶ اللهم صل على محمد و آل محمد کلما ذکره الذاکرون-  و صل على محمد و آل محمد کلما غفل عن ذکره الغافلون-  اللهم صل على محمد و آل محمد عدد کلماتک-  و عدد معلوماتک-  صلاه لا نهایه لها و لا غایه لأمدها

۹۹۷ سبحان الواحد الذی لیس غیره-  سبحان الدائم الذی لا نفاد له-  سبحان القدیم الذی لا ابتداء له-  سبحان الغنی عن کل شی‏ء-  و لا شی‏ء من الأشیاء یغنی عنه

۹۹۸ یا الله یا رحمان یا رحیم یا حی یا قیوم-  یا بدیع السماوات و الأرض-  یا ذا الجلال و الإکرام اعف عنی

و هذا حین انتهاء قولنا فی شرح نهج البلاغه-  و لم ندرک ما أدرکناه منه بقوتنا و حولنا-  فإنا عاجزون عما هو دونه-  و لقد شرعنا فیه و إنه لفی أنفسنا کالطود الأملس-  تزل الوعول العصم عن قذفاته-  بل کالفلک الأطلس-  لا تبلغ الأوهام و العقول إلى حدود غایاته-  فما زالت معونه الله سبحانه و تعالى تسهل لنا حزنه-  و تذلل لنا صعبه-  حتى أصحب أبیه و أطاع عصیه-  و فتحت علینا بحسن النیه و إخلاص الطویه-  فی تصنیفه أبواب البرکات-  و تیسرت علینا مطالب الخیرات-  حتى لقد کان الکلام ینثال علینا انثیالا-  و یؤاتینا بدیهه و ارتجالا-  فتم تصنیفه فی مده قدرها أربع سنین و ثمانیه أشهر-  و أولها غره شهر رجب من سنه أربع و أربعین و ستمائه-  و آخرها سلخ صفر من سنه تسع و أربعین و ستمائه-  و هو مقدار مده خلافه أمیر المؤمنین ع-  و ما کان فی الظن و التقدیر أن الفراغ منه-  یقع فی أقل من عشر سنین-  إلا أن الألطاف الإلهیه و العنایه السماویه-  شملتنا بارتفاع العوائق و انتفاء الصوارف-  و شحذت بصیرتنا فیه-  و أرهفت همتنا فی تشیید مبانیه-  و تنضید ألفاظه و معانیه- . و کان لسعاده المجلس المولوی المؤیدی الوزیری-  أجرى الله بالخیر أقلامه-  و أمضى‏فی طلى الأعداء حسامه-  فی المعونه علیه أوفر قسط و أوفى نصیب و حظ-  إذ کان مصنوعا لخزانته و موسوما بسمته-  و لأن همته أعلاها الله ما زالت تتقاضى عنده بإتمامه-  و تحثه على إنجازه و إبرامه-  و ناهیک بها من همه راضت الصعب الجامح-  و خففت العب‏ء الفادح و یسرت الأمر العسیر-  و قطعت المدى الطویل فی الزمن القصیر- .

و قد استعملت فی کثیر من فصوله-  فیما یتعلق بکلام المتکلمین و الحکماء خاصه-  ألفاظ القوم-  مع علمی بأن العربیه لا تجیزها نحو قولهم المحسوسات-  و قولهم الکل و البعض و قولهم الصفات الذاتیه-  و قولهم الجسمانیات و قولهم أما أولا فالحال کذا-  و نحو ذلک مما لا یخفى عمن له أدنى أنس بالأدب-  و لکنا استهجنا تبدیل ألفاظهم و تغییر عباراتهم-  فمن کلم قوما کلمهم باصطلاحهم-  و من دخل ظفار حمر- . و النسخه التی بنی هذا الشرح على نصها-  أتم نسخه وجدتها بنهج البلاغه-  فإنها مشتمله على زیادات تخلو عنها أکثر النسخ- .

و أنا أستغفر الله العظیم من کل ذنب یبعد من رحمته-  و من کل خاطر یدعو إلى الخروج عن طاعته-  و أستشفع إلیه بمن أنصبت جسدی-  و أسهرت عینی و أعملت فکری-  و استغرقت طائفه من عمری فی شرح کلامه-  و التقرب إلى الله بتعظیم منزلته و مقامه-  أن یعتق رقبتی من النار-  و ألا یبتلینی فی الدنیا ببلاء تعجز عنه قوتی-  و تضعف عنه طاقتی و أن یصون وجهی عن المخلوقین-  و یکف عنی عادیه الظالمین-  إنه سمیع مجیب و حسبنا الله وحده-  و صلواته على سیدنا محمد النبی و آله و سلامه

بازدیدها: ۸۰۸۳

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۸۷ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۷۹ صبحی صالح

۴۷۹-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام  )شَرُّ الْإِخْوَانِ مَنْ تُکُلِّفَ لَهُ

قال الرضی لأن التکلیف مستلزم للمشقه و هو شر لازم عن الأخ المتکلف له فهو شر الإخوان

حکمت ۴۸۷ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۸۷ وَ قَالَ ع: شَرُّ الْإِخْوَانِ مَنْ تَکَلَّفُ لَهُ إنما کان کذلک-  لأن الإخاء الصادق بینهما یوجب الانبساط-  و ترک التکلف-  فإذا احتیج إلى التکلف له-  فقد دل ذلک على أن لیس هناک إخاء صادق-  و من لیس بأخ صادق فهو من شر الإخوان- .

و روى ابن ناقیا فی کتاب ملح الممالحه-  قال دخل الحسن بن سهل على المأمون-  فقال له کیف علمک بالمروءه-  قال ما أعلم ما یرید أمیر المؤمنین فأجیبه-  قال علیک بعمرو بن مسعده-  قال فوافیت عمرا و فی داره صناع-  و هو جالس على آجره ینظر إلیهم-  فقلت إن أمیر المؤمنین یأمرک أن تعلمنی المروءه-  فدعا بآجره فأجلسنی علیها-  و تحدثنا ملیا و قد امتلأت غیظا من تقصیره بی-  ثم قال یا غلام عندک شی‏ء یؤکل فقال نعم-  فقدم طبقا لطیفا علیه رغیفان و ثلاث سکرجات-  فی إحداهن خل و فی الأخرى مری‏ء-  و فی الأخرى ملح فأکلنا-  و جاء الفراش فوضأنا-  ثم قال إذا شئت فنهضت متحفظا و لم أودعه-  فقال لی إن رأیت أن تعود إلی فی یوم مثله-  فلم أذکر للمأمون شیئا مما جرى-  فلما کان فی الیوم الذی وعدنی فیه لقیاه-سرت إلیه فاستؤذن لی علیه-  فتلقانی على باب الدار فعانقنی-  و قبل بین عینی و قدمنی أمامه-  و مشى خلفی حتى أقعدنی فی الدست-  و جلس بین یدی و قد فرشت الدار-  و زینت بأنواع الزینه-  و أقبل یحدثنی و یتنادر معی إلى أن حضرت وقت الطعام-  فأمر فقدمت أطباق الفاکهه فأصبنا منها-  و نصبت الموائد فقدم علیها أنواع الأطعمه-  من حارها و باردها و حلوها و حامضها-  ثم قال أی الشراب أعجب إلیک-  فاقترحت علیه و حضر الوصائف للخدمه-  فلما أردت الانصراف-  حمل معی جمیع ما أحضر من ذهب و فضه و فرش و کسوه-  و قدم إلى البساط فرس بمرکب ثقیل-  فرکبته و أمر من بحضرته من الغلمان الروم و الوصائف-  حتى سعوا بین یدی-  و قال علیک بهم فهم لک-  ثم قال إذا زارک أخوک فلا تتکلف له-  و اقتصر على ما یحضرک-  و إذا دعوته فاحتفل به و احتشد-  و لا تدعن ممکنا کفعلنا إیاک عند زیارتک إیانا-  و فعلنا یوم دعوناک

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۸۷)

و قال علیه السّلام: شرّ الاخوان من تکلّف له.

«و آن حضرت فرمود: بدترین برادران کسى است که براى او به رنج و تکلف افتند.»

بدون تردید همین گونه است زیرا دوستى صادقانه موجب انبساط و ترک تکلف است و هرگاه براى دوستى نیاز به تکلف و رودربایستى باشد دلیل بر آن است که دوستى و برادرى صادقانه نیست و هر کس برادر راستین نباشد از بدترین برادران است.

ابن ناقیا در کتاب ملح الممالحه مى‏ گوید: حسن بن سهل پیش مأمون رفت، مأمون به او گفت: از مروت چه مى‏ دانى گفت: نمى‏ دانم، امیر المؤمنین چه اراده فرموده است که پاسخش دهم. مأمون گفت: ملازم عمرو بن مسعده شو-  از او بیاموز.

حسن بن سهل گوید: به خانه عمرو رفتم، گروهى از صنعتگران در خانه‏ اش به کار مشغول بودند و او روى آجرى نشسته بود و به ایشان مى‏ نگریست. به او گفتم: امیر المؤمنین به تو فرمان مى‏ دهد که مروت را بر من بیاموزى.

او آجرى خواست و مرا بر آن نشاند و مدتى گفتگو کردیم و من از کوتاهى کردن او نسبت به خود سخت خشمگین بودم، عمرو آن گاه به غلام خود گفت: آیا چیزى که خورده شود پیش تو یافت مى ‏شود گفت: آرى و سینى ظریف و کوچکى آورد که در آن دو گرده نان و سه پیاله بود یکى سرکه و دومى سیرابى و سومى نمک و هر دو از آن خوردیم و خدمتکار آمد و دستهاى خود را شستیم. عمرو به من گفت: هرگاه بخواهى مى‏ توانى بروى و من در حالى که از او پرهیز مى‏ کردم برخاستم و با او خداحافظى نکردم.

او به من گفت: اگر مصلحت بدانى فلان روز پیش من بیا. من از آنچه گذشت چیزى به مأمون نگفتم و چون روزى که مرا دعوت‏ کرده بود فرا رسید به خانه ‏اش رفتم، همین که براى من از او اجازه ورود خواستند تا در خانه به استقبال من آمد و مرا در آغوش کشید و میان دو چشم مرا بوسید و مرا جلو انداخت و خود پشت سرم حرکت مى‏ کرد تا مرا بر مسند نشاند و خود روبه‏ روى من نشست.

خانه را به انواع فرش و زینت آراسته بودند، او با من شروع به سخن گفتن و تبادل نظر کرد تا هنگام خوراک فرا رسید، دستور داد انواع سینی هاى میوه حاضر آوردند که خوردیم سپس سفره ‏ها گسترده شد و انواع خوراکیهاى سرد و گرم و ترش و شیرین بر آنها نهادند. از من پرسید چه شرابى را خوشتر مى ‏دارى گفتم. کنیزکان براى ساقى گرى و خدمت آمدند، و چون خواستم برگردم همه چیز را که آن جا بود و فراهم آورده بود از سیمینه و زرینه و جامه و فرش همراه من ساخت و مرکبى گرانبها را کنار بساط آوردند و من سوار شدم. او به همه غلامان رومى و کنیزکانى که در حضورش بودند فرمان داد که پیشاپیش مرکب من بدوند و گفت همه اینها از آن توست و آنان را براى خود بگیر.

عمرو بن مسعده آن گاه به من گفت: هرگاه دوست و برادر تو بدون دعوت قبلى به دیدن تو آمد، براى او تکلف مکن و به هر چه آماده است قناعت کن ولى هرگاه او را دعوت مى‏ کنى آنچه مى‏ توانى میزبانى و تکلف کن و از هیچ کار ممکن فروگذار مشو همان گونه که ما انجام دادیم چه آن روزى که به دیدن ما آمدى و چه روزى که تو را دعوت کردیم.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۳۱

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۸۶ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۷۸ صبحی صالح

۴۷۸-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى أَهْلِ الْجَهْلِ أَنْ یَتَعَلَّمُوا حَتَّى أَخَذَ عَلَى أَهْلِ الْعِلْمِ أَنْ یُعَلِّمُوا

حکمت ۴۸۶ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۸۶ وَ قَالَ ع: مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى أَهْلِ الْجَهْلِ أَنْ یَتَعَلَّمُوا-  حَتَّى أَخَذَ عَلَى أَهْلِ الْعِلْمِ أَنْ یُعَلِّمُوا تعلیم العلم فرض کفایه-  و فی الخبر المرفوع من علم علما و کتمه-  ألجمه الله یوم القیامه بلجام من نار وروى معاذ بن جبل عن النبی ص قال تعلموا العلم فإن تعلمه خشیه الله و دراسته تسبیح-  و البحث عنه جهاد و طلبه عباده-  و تعلیمه صدقه و بذله لأهله قربه-  لأنه معالم الحلال و الحرام و بیان سبیل الجنه-  و المؤنس فی الوحشه و المحدث فی الخلوه-  و الجلیس فی الوحده و الصاحب فی الغربه-  و الدلیل على السراء و المعین على الضراء-  و الزین عند الأخلاء و السلاح على الأعداء- .

و رئی واصل بن عطاء یکتب من صبی حدیثا-  فقیل له مثلک یکتب من هذا-  فقال أما إنی أحفظ له منه-  و لکنی أردت أن أذیقه کأس الرئاسه-  لیدعوه ذلک إلى الازدیاد من العلم- .

و قال الخلیل العلوم أقفال و السؤالات مفاتیحها- . و قال بعضهم-  کان أهل العلم یضنون بعلمهم عن أهل الدنیا-  فیرغبون فیه و یبذلون لهم دنیاهم-  و الیوم قد بذل أهل العلم علمهم لأهل الدنیا-  فزهدوا فیه و ضنوا عنهم بدنیاهم- . و قال بعضهم-  ابذل علمک لمن یطلبه و ادع إلیه من لا یطلبه-  و إلا کان مثلک کمن أهدیت له فاکهه-  فلم یطعمها و لم یطعمها حتى فسدت

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۸۶)

ما اخذ الله على اهل الجهل ان یتعلموا حتى اخذ على اهل العلم ان یعلّموا.

«خداوند از نادانان پیمان نگرفت که بیاموزند تا نخست بر عهده دانایان نهاد که آموزش دهند.»

آموزش دادن علم واجب کفایى است و در خبر مرفوع آمده است: «هر کس دانشى بیاموزد و آن را پوشیده دارد، خداوند به روز رستاخیز او را لگامى از آتش مى‏ زند.» معاذ بن جبل از قول پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم نقل مى‏ کند که فرموده است: «علم بیاموزید که آموختن آن موجب بیم از خداوند و تدریس آن تسبیح و کاوش درباره آن جهاد و طلب آن عبادت و آموزش دادن آن صدقه و بخشیدن آن به اهلش مایه قربت است که راههاى دانستن حلال و حرام و بیان راه بهشت است و مونس هنگام وحشت و یار سخنگوى در خلوت و همنشین تنهایى و دوست هنگام غربت است، راهنماى آسایش و یاور به گاه سختى و مایه زیور نزد دوستان و اسلحه در قبال دشمنان است.» واصل بن عطاء را دیدند که حدیثى را از کودکى مى‏ پرسد و مى‏ نویسد. او را گفتند: آیا کسى چون تو گفته چنین کودکى را مى‏ نویسد گفت: من خود این حدیث را از او بهتر در حفظ دارم ولى خواستم بدین گونه طعم جام ریاست را به او بچشانم تا این کار او را وادار به بیشتر فراگرفتن دانش سازد.

خلیل گفته است: دانشها قفلهایى است که پرسشها کلیدهاى آن است.

یکى از حکیمان گفته است: دانش خود را براى کسى که در جستجوى آن است بذل کن و کسى را هم که در جستجوى آن نیست به آن فراخوان، و گرنه همچون کسى هستى که میوه‏اى به او داده شود که نه خود خورد و نه به کس دهد تا تباه گردد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۹۵

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۸۵ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۷۷ صبحی صالح

۴۷۷-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )أَشَدُّ الذُّنُوبِ مَا اسْتَخَفَّ بِهَا صَاحِبُهُ

حکمت ۴۸۵ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۸۵ وَ قَالَ ع: أَشَدُّ الذُّنُوبِ مَا اسْتَخَفَّ بِهَا صَاحِبُهَا عظم المصیبه على حسب نعمه العاصی-  و لهذا کان لطم الولد وجه الوالد کبیرا-  لیس کلطمه وجه غیر الوالد- . و لما کان البارئ تعالى أعظم المنعمین-  بل لا نعمه إلا و هی فی الحقیقه من نعمه و منسوبه إلیه-  کانت مخالفته و معصیته عظمه جدا-  فلا ینبغی لأحد أن یعصیه فی أمر و إن کان قلیلا فی ظنه-  ثم یستقله و یستهین به-  و یظهر الاستخفاف و قله الاحتفال بمواقعته-  فإنه یکون قد جمع إلى المعصیه معصیه أخرى-  و هی الاستخفاف بقدر تلک المعصیه-  التی لو أمعن النظر لعلم أنها عظیمه-  ینبغی له لو کان رشیدا أن یبکی علیها الدم فضلا عن الدمع-  فلهذا قال ع أشد الذنوب ما استخف بها صاحبها

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۸۵)

و قال علیه السّلام: اشدّ الذنوب ما استخف بها صاحبها.

و آن حضرت فرمود: «سخت ‏ترین گناهان، گناهى بود که گنهکار آن را سبک شمارد.»

بزرگى مصیبت معصیت به میزان برخوردارى گنهکار از نعمت کسى است که نسبت به او گناه مى‏ ورزد و به همین سبب سیلى زدن فرزند به چهره پدر در بزرگى گناه قابل مقایسه با سیلى زدن به چهره دیگرى نیست.

و چون بارى تعالى بزرگترین نعمت دهندگان است بلکه هیچ نعمتى نیست مگر اینکه در حقیقت از نعمتهاى خداوندى است و همه نعمتها منسوب به اوست، بنابراین مخالفت با خداوند و انجام دادن معصیت به راستى بزرگ است و براى هیچ کس سزاوار نیست که در کارى هر چند در گمان او کوچک باشد معصیت کند، وانگهى آن را اندک و بى ‏ارزش بداند و این موضوع را آشکار کند و به آن گناه اعتنا نکند که در این صورت علاوه بر گناه مرتکب گناهى دیگر هم شده است که همان بى‏اعتنایى به اهمیت آن است، و حال آنکه اگر امعان نظر کند مى‏ داند که آن کارى بزرگ است چندان که اگر خردمند باشد باید بر آن به جاى اشک خون گریه کند. به همین سبب است که امیر المؤمنین علیه السّلام فرموده است: «سخت‏ ترین گناهان، گناهى بود که گنهکار آن را سبک شمارد.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۷۱

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۸۴ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۷۶ صبحی صالح

۴۷۶-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام  )لِزِیَادِ ابْنِ أَبِیهِ وَ قَدِ اسْتَخْلَفَهُ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ عَلَى فَارِسَ وَ أَعْمَالِهَا فِی کَلَامٍ طَوِیلٍ کَانَ بَیْنَهُمَا نَهَاهُ فِیهِ عَنْ تَقَدُّمِ الْخَرَاجِ.

اسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ وَ احْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَیْفَ فَإِنَّ الْعَسْفَ یَعُودُ بِالْجَلَاءِ وَ الْحَیْفَ یَدْعُو إِلَى السَّیْفِ

حکمت ۴۸۴ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۸۴: وَ قَالَ ع لِزِیَادِ بْنِ أَبِیهِ-  وَ قَدِ اسْتَخْلَفَهُ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ عَلَى فَارِسَ وَ أَعْمَالِهَا-  فِی کَلَامٍ طَوِیلٍ کَانَ بَیْنَهُمَا نَهَاهُ فِیهِ عَنْ تَقْدِیمِ الْخَرَاجِ- . اسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ وَ احْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَیْفَ-  فَإِنَّ الْعَسْفَ یَعُودُ بِالْجَلَاءِ وَ الْحَیْفَ یَدْعُو إِلَى السَّیْفِ قد سبق الکلام فی العدل و الجور-  و کانت عاده أهل فارس فی أیام عثمان-  أن یطلب الوالی منهم خراج أملاکهم-  قبل بیع الثمار على وجه الاستسلاف-  أو لأنهم کانوا یظنون أن أول السنه القمریه-  هو مبتدأ وجوب الخراج-  حملا للخراج التابع لسنه الشمس على الحقوق الهلالیه-  التابعه لسنه القمر-  کأجره العقار و جوالی أهل الذمه-  فکان ذلک یجحف بالناس و یدعو إلى عسفهم و حیفهم- . و قد غلط فی هذا المعنى جماعه من الملوک-  فی کثیر من الأعصار-  و لم یعلموا فرق ما بین السنتین-  ثم تنبه له قوم من أذکیاء الناس-  فکبسوا و جعلوا السنین واحده-  ثم أهمل الناس الکبس-  و انفرج ما بین السنه القمریه و السنه الخراجیه-  التی هی سنه الشمس انفراجا کثیرا- . و استقصاء القول فی ذلک لا یلیق بهذا الموضع-  لأنه خارج عن فن الأدب-  الذی هو موضوع کتابنا هذا

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۸۴)

و قال علیه السّلام لزیاد بن ابیه و قد استخلفه لعبد الله بن العباس على فارس و اعمالها، فى کلام طویل کان بینهما نهاه فیه عن تقدیم الخراج: استعمل العدل، و احذر العسف و الحیف، فانّ العسف یعود بالجلاء، و الحیف یدعو الى السیف.

هنگامى که زیاد بن ابیه را قائم مقام ابن عباس بر حکومت فارس و شهرهاى تابع آن قرار داد در گفتارى دراز که میان آن دو صورت گرفت او را از گرفتن خراج پیش از رسیدن وقت آن نهى کرد و به او چنین فرمود: «دادگرى را به کار بند و از بیداد و ستم پرهیز کن که بیداد سبب آوارگى گردد و ستم شمشیر در میانه آرد.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن مى‏ گوید: پیش از این درباره دادگرى و ستم سخن گفته شد و سپس مى‏ افزاید که به روزگار عثمان چنین مرسوم بود که حاکم خراج مردم فارس را پیش از فروش میوه‏ ها و خواربار و به صورت پیش پرداخت دریافت مى‏ کرد. یا سبب این کار آن بود که حاکم اول سال قمرى را آغاز وجوب گرفتن خراج مى ‏دانستند و به سال شمسى توجه نداشتند و این موضوع موجب ظلم و بیداد نسبت به مردم مى‏ شد و گروهى بسیار از حاکمان در این مسأله به صورت نادرست عمل مى‏ کردند و فرق میان دو سال شمسى و قمرى را نمى ‏دانستند تا آنکه گروهى از افراد زیرک متوجه شدند و موضوع کبیسه را پیش آوردند و هر دو سال را یکى قرار دادند. پس از آن بازاین موضوع را مهمل گذاشتند و فاصله میان سال قمرى و سال پرداخت خراج که سال شمسى بود، بسیار شد.

بحث کامل در این مسأله در خور این جا نیست که خارج از موضوع ادب است که مبناى این کتاب ما بر آن است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۴۳

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۸۳ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۷۵ صبحی صالح

۴۷۵-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )الْقَنَاعَهُ مَالٌ لَا یَنْفَدُ

قال الرضی و قد روى بعضهم هذا الکلام لرسول الله ( صلى ‏الله ‏علیه ‏وآله‏ وسلم  )

حکمت ۴۸۳ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۸۳ وَ قَالَ ع: الْقَنَاعَهُ مَالٌ لَا یَنْفَدُ قال و قد روى بعضهم هذا الکلام عن رسول الله ص قد تقدم القول فی هذا المعنى-  و قد تکررت هذه اللفظه بذاتها فی کلامه ع- . و من جید القول فی القناعه قول الغزی-

أنا کالثعبان جلدی ملبسی
لست محتاجا إلى ثوب الجمال‏

فالخمول العز و الیأس الغنى‏
و القنوع الملک هذا ما بدا لی‏

و قال أیضا

لا تعجبن لمن یهوى و یصعد فی
دنیاه فالخلق فی أرجوحه القدر

و اقنع بما قل فالأوشال صافیه
و لجه البحر لا تخلو من الکدر

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۸۳)

و قال علیه السّلام: القناعه مال لا ینفد. قال: و قد روى بعضهم هذا الکلام عن رسول الله صلى الله علیه و آله.

«و آن حضرت فرمود: قناعت مالى است که پایان نمى‏ پذیرد.» سید رضى گوید: برخى از محدثان این سخن را از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده ‏اند.

ابن ابى الحدید نوشته است پیش از این در این مورد سخن گفته شد و این سخن همین گونه در سخنان على علیه السّلام مکرر آمده است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۹۵

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۸۲ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۷۴ صبحی صالح

۴۷۴-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )مَا الْمُجَاهِدُ الشَّهِیدُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ لَکَادَ الْعَفِیفُ أَنْ یَکُونَ مَلَکاً مِنَ الْمَلَائِکَهِ

حکمت ۴۸۲ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۸۲ وَ قَالَ ع: مَا الْمُجَاهِدُ الشَّهِیدُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً-  مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ-  لَکَادَ الْعَفِیفُ أَنْ یَکُونَ مَلَکاً مِنَ الْمَلَائِکَهِ

نبذ و حکایات حول العفه

قد تقدم القول فی العفه و هی ضروب-  عفه الید و عفه اللسان و عفه الفرج و هی العظمى-  وقد جاء فی الحدیث المرفوع من عشق فکتم و عف و صبر فمات-  مات شهیدا و دخل الجنه و فی حکمه سلیمان بن داود أن الغالب لهواه أشد من الذی یفتح المدینه وحده- .

نزل خارجی على بعض إخوانه منهم مستترا من الحجاج-  فشخص المنزول علیه لبعض حاجاته و قال لزوجته-  یا ظمیاء أوصیک بضیفی هذا خیرا-  و کانت من أحسن الناس-  فلما عاد بعد شهر قال لها کیف کان ضیفک-  قالت ما أشغله بالعمى عن کل شی‏ء-  و کان الضیف أطبق جفنیه فلم ینظر إلى المرأه-  و لا إلى منزلها إلى أن عاد زوجها- .

و قال الشاعر-

إن أکن طامح اللحاظ فإنی
و الذی یملک القلوب عفیف‏

 خرجت امرأه من صالحات نساء قریش إلى بابها لتغلقه-  و رأسها مکشوف-  فرآها رجل أجنبی فرجعت و حلقت شعرها-  و کانت من أحسن النساء شعرا فقیل لها فی ذلک-  قالت ما کنت لأدع على رأسی شعرا رآه من لیس لی بمحرم- . کان ابن سیرین یقول-  ما غشیت امرأه قط فی یقظه و لا نوم-  غیر أم عبد الله-  و إنی لأرى المرأه فی المنام و أعلم أنها لا تحل لی-  فأصرف بصری عنها- . و قال بعضهم-

و إنی لعف عن فکاهه جارتی
و إنی لمشنوء إلی اغتیابها

إذا غاب عنها بعلها لم أکن لها
صدیقا و لم تأنس إلی کلابها

و لم أک طلابا أحادیث سرها
و لا عالما من أی حوک ثیابها

دخلت بثینه على عبد الملک بن مروان فقال-  ما أرى فیک یا بثینه شیئا مما کان یلهج به جمیل-  فقالت إنه کان یرنو إلی بعینین-  لیستا فی رأسک یا أمیر المؤمنین-  قال فکیف صادفته فی عفته-  قالت کما وصف نفسه إذ قال-

لا و الذی تسجد الجباه له
ما لی بما ضم ثوبها خبر

و لا بفیها و لا هممت به‏
ما کان إلا الحدیث و النظر

و قال أبو سهل الساعدی دخلت على جمیل فی مرض موته-  فقال یا أبا سهل رجل یلقى الله و لم یسفک دما حراما-  و لم یشرب خمرا و لم یأت فاحشه-  أ ترجو له الجنه قلت إی و الله فمن هو-  قال إنی لأرجو أن أکون أنا ذلک فذکرت له بثینه- فقال إنی لفی آخر یوم من أیام الدنیا-  و أول یوم من أیام الآخره-  لا نالتنی شفاعه محمد-  إن کنت حدثت نفسی بریبه معها أو مع غیرها قط- .

قال الشاعر

قالت و قلت ترفقی فصلی
حبل امرئ بوصالکم صب‏

صادق إذا بعلی فقلت لها
الغدر شی‏ء لیس من شعبی‏

ثنتان لا أصبو لوصلهما
عرس الصدیق و جاره الجنب‏

أما الصدیق فلست خائنه‏
و الجار أوصانی به ربی‏

یقال إن امرأه ذات جمال- دعت عبد الله بن عبد المطلب إلى نفسها- لما کانت ترى على وجهه من النور- فأبى و قال

أما الحرام فالممات دونه
و الحل لا حل فأستبینه‏

فکیف بالأمر الذی تبغینه‏
یحمی الکریم عرضه و دینه‏

راود توبه بن الحمیر لیلى الأخیلیه مره عن نفسها- فاشمأزت منه و قالت-

و ذی حاجه قلنا له لا تبح بها
فلیس إلیها ما حییت سبیل‏

لنا صاحب لا ینبغی أن نخونه‏
و أنت لأخرى صاحب و خلیل‏

ابن میاده

موانع لا یعطین حبه خردل
و هن زوان فی الحدیث أوانس‏

و یکرهن أن یسمعن فی اللهو ریبه
کما کرهت صوت اللجام الشوامس‏

آخر-

بیض أوانس ما هممن بریبه
کظباء مکه صیدهن حرام‏

یحسبن من لین الکلام زوانیا
و یصدهن عن الخنا الإسلام‏

فی الحدیث المرفوع لا تکونن حدید النظر إلى ما لیس لک-  فإنه لا یزنی فرجک ما حفظت عینیک-  و إن استطعت ألا تنظر إلى ثوب المرأه التی لا تحل لک فافعل-  و لن تستطیع ذلک إلا بإذن الله – . کان ابن المولى الشاعر المدنی موصوفا بالعفه و طیب الإزار-  فأنشد عبد الملک شعرا له من جملته-

و أبکی فلا لیلى بکت من صبابه
لباک و لا لیلى لذی البذل تبذل‏

و أخنع بالعتبى إذا کنت مذنبا
و إن أذنبت کنت الذی أتنصل‏

 فقال عبد الملک من لیلى هذه- إن کانت حره لأزوجنکها- و إن کانت أمه لأشترینها لک بالغه ما بلغت- فقال کلا یا أمیر المؤمنین- ما کنت لأصعر وجه حر أبدا فی حرته و لا فی أمته- و ما لیلى التی أنست بها إلا قوسی هذه- سمیتها لیلى لأن الشاعر لا بد له من النسیب- .

ابن الملوح المجنون

کأن على أنیابها الخمر مجه
بماء الندى من آخر اللیل غابق‏

و ما ذقته إلا بعینی تفرسا
کما شیم من أعلى السحابه بارق‏

هذا مثل بیت الحماسه

بأعذب من فیها و ما ذقت طعمه
و لکننی فیما ترى العین فارس‏

 شاعر

ما إن دعانی الهوى لفاحشه
إلا نهانی الحیاء و الکرم‏

و لا إلى محرم مددت یدی
و لا مشت بی لریبه قدم‏

 العباس بن الأحنف

أ تأذنون لصب فی زیارتکم
فعندکم شهوات السمع و البصر

لا یضمر السوء إن طال الجلوس به‏
عف الضمیر و لکن فاسق النظر

 قال بعضهم رأیت امرأه مستقبله البیت فی الموسم- و هی فی غایه الضر و النحافه رافعه یدیها تدعو- فقلت لها هل لک من حاجه- قالت حاجتی إن تنادی فی الموقف بقولی-

تزود کل الناس زادا یقیمهم
و ما لی زاد و السلام على نفسی‏

 ففعلت و إذا أنا بفتى منهوک فقال أنا الزاد- فمضیت به إلیها فما زادوا على النظر و البکاء- ثم قالت له انصرف مصاحبا- فقلت ما علمت أن التقاء کما یقتصر فیه على هذا- فقالت أمسک یا فتى- أ ما علمت أن رکوب العار و دخول النار شدید- . قال بعضهم-

کم قد ظفرت بمن أهوى فیمنعنی
منه الحیاء و خوف الله و الحذر

و کم خلوت بمن أهوى فیقنعنی‏
منه الفکاهه و التحدیث و النظر

أهوى الملاح و أهوى أن أجالسهم
و لیس لی فی حرام منهم وطر

کذلک الحب لا إتیان معصیه
لا خیر فی لذه من بعدها سقر

قال محمد بن عبد الله بن طاهر لبنیه- اعشقوا تظرفوا و عفوا تشرفوا- . وصف أعرابی امرأه طرقها فقال- ما زال القمر یرینیها فلما غاب أرتنیه- فقیل فما کان بینکما- قال ما أقرب ما أحل الله مما حرم- إشاره فی غیر بأس و دنو من غیر مساس- و لا وجع أشد من الذنوب- .

کثیر عزه

و إنی لأرضى منک یا عز بالذی
لو أبصره الواشی لقرت بلابله‏

بلا و بألا أستطیع و بالمنى‏
و بالوعد حتى یسأم الوعد آمله‏

و بالنظره العجلی و بالحول ینقضی
أواخره لا نلتقی و أوائله‏

و قال بعض الظرفاء- کان أرباب الهوى یسرون فیما مضى- و یقنعون بأن یمضغ أحدهم لبانا قد مضغته محبوبته- أو یستاک بسواکها و یرون ذاک عظیما- و الیوم یطلب أحدهم الخلوه و إرخاء الستور- کأنه قد أشهد على نکاحها أبا سعید و أبا هریره- .

و قال أحمد بن أبی عثمان الکاتب

و إنی لیرضینی المرور ببابها
و أقنع منها بالوعید و بالزجر

قال یوسف بن الماجشون- أنشدت محمد بن المنکدر قول وضاح الیمن-

إذا قلت هاتی نولینی تبسمت
و قالت معاذ الله من فعل ما حرم‏

فما نولت حتى تضرعت حولها
و عرفتها ما رخص الله فی اللمم‏

فضحک و قال إن کان وضاح لفقیها فی نفسه- .

قال آخر

فقالت بحق الله إلا أتیتنا
إذا کان لون اللیل لون الطیالس‏

فجئت و ما فی القوم یقظان غیرها
و قد نام عنها کل وال و حارس‏

فبتنا مبیتا طیبا نستلذه
جمیعا و لم أمدد لها کف لامس‏

 مرت امرأه حسناء بقوم من بنی نمیر- مجتمعین فی ناد لهم فرمقوها بأبصارهم- . و قال قائل منهم ما أکملها لو لا أنها رسحاء- فالتفتت إلیهم و قالت و الله‏ یا بنی نمیر- ما أطعتم الله و لا الشاعر قال الله تعالى- قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ- .

و قال الشاعر

فغض الطرف إنک من نمیر
فلا کعبا بلغت و لا کلابا

 فأخجلتهم- . و قال أبو صخر الهذلی من شعر الحماسه-

للیله منها تعود لنا
من غیر ما رفث و لا إثم‏

أشهى إلى نفسی و لو برحت‏
مما ملکت و من بنی سهم‏

 آخر

و ما نلت منها محرما غیر أننی
أقبل بساما من الثغر أفلجا

و الثم فاها آخذا بقرونها
و أترک حاجات النفوس تحرجا

و أعف من هذا الشعر قول عبد بنی الحسحاس على فسقه-

لعمر أبیها ما صبوت و لا صبت
إلی و إنی من صبا لحلیم‏

سوى قبله أستغفر الله ذنبها
سأطعم مسکینا لها و أصوم‏

و قال آخر

و مجدوله جدل العناق کأنما
سنا البرق فی داجی الظلام ابتسامها

ضربت لها المیعاد لیست بکنه
و لا جاره یخشى على ذمامها

فلما التقینا قالت الحکم فاحتکم
سوى خله هیهات منک مرامها

فقلت معاذ الله أن أرکب التی‏
تبید و یبقى فی المعاد أثامها

قوله لیست بکنه و لا جاره یخشى علی ذمامها- مأخوذ من قول قیس بن الخطیم-

و مثلک قد أحببت لیست بکنه
و لا جاره و لا حلیله صاحب‏

و هذا الشاعر قد زاد علیه بقوله و لا حلیله صاحب- .

و أنشد ابن مندویه لبعضهم

أنا زانی اللسان و الطرف إلا
أن قلبی یعاف ذاک و یأبى‏

لا یرانی الإله أشرب إلا
کل ما حل شربه لی و طابا

آخر-

نلهو بهن کذا من غیر فاحشه
لهو الصیام بتفاح البساتین‏

بشار بن برد

قالوا حرام تلاقینا فقلت لهم
ما فی التزام و لا فی قبله حرج‏

من راقب الناس لم یظفر بحاجته‏
و فاز بالطیبات الفاتک اللهج‏

 البیت الآخر مثل قول القائل

من راقب الناس مات هما
و فاز باللذه الجسور

 أبو الطیب المتنبی

و ترى الفتوه و المروءه و الأبوه
فی کل ملیحه ضراتها

هن الثلاث المانعاتی لذتی‏
فی خلوتی لا الخوف من تبعاتها

إنی على شغفی بما فی خمرها
لأعف عما فی سراویلاتها

کان الصاحب رحمه الله یستهجن قوله-  عما فی سراویلاتها-  و یقول إن کثیرا من العهر أحسن من هذه العفه-  و معنى البیت الأول-  أن هذه الخلال الثلاث تراهن الملاح ضرائر لهن-  لأنهن یمنعنه عن الخلوه بالملاح و التمتع بهن-  ثم قال إن هذه الخلال هی التی تمنعه-  لا الخوف من تبعاتها-  و قال قوم هذا تهاون بالدین و نوع من الإلحاد-  و عندی أن هذا مذهب للشعراء معروف-  لا یریدون به التهاون بالدین-  بل المبالغه فی وصف سجایاهم و أخلاقهم بالطهاره-  و أنهم یترکون القبیح لأنه قبیح-  لا لورود الشرع به و خوف العقاب منه-  و یمکن أیضا أن یرید بتبعاتها تبعات الدنیا-  أی لا أخاف من قوم هذه المحبوبه التی أنست بها-  و لا أشفق من حربهم و کیدهم-  فأما عفه الید و عفه اللسان فهما باب آخر-  و قد ذکرنا طرفا صالحا من ذلک-  فی الأجزاء المتقدمه عند ذکرنا الورع- . و فی الحدیث المرفوع لا یبلغ العبد أن یکون من المتقین-  حتى یترک ما لا بأس به حذار ما به البأس – .

و قال أبو بکر فی مرض موته-  إنا منذ ولینا أمر المسلمین-  لم نأخذ لهم درهما و لا دینارا-  و أکلنا من جریش الطعام-  و لبسنا من خشن الثیاب-  و لیس عندنا من فی‏ء المسلمین إلا هذا الناضح-  و هذا العبد الحبشی و هذه القطیفه-  فإذا قبضت فادفعوا ذلک إلى عمر-  لیجعله فی بیت مال المسلمین-  فلما مات حمل ذلک إلى عمر فبکى کثیرا ثم قال-  رحم الله أبا بکر لقد أتعب من بعده- . قال سلیمان بن داود-  یا بنی إسرائیل أوصیکم بأمرین أفلح من فعلهما-  لا تدخلوا أجوافکم إلا الطیب-  و لا تخرجوا من أفواهکم إلا الطیب- .

و قال بعض الحکماء-  إذا شئت أن تعرف ربک معرفه یقینیه-  فاجعل بینک و بین المحارم حائطا من حدید-  فسوف یفتح علیک أبواب معرفته- . و مما یحکى من ورع حسان بن أبی سنان-  أن غلاما له کتب إلیه من الأهواز-  أن قصب السکر أصابته السنه آفه-  فابتع ما قدرت علیه من السکر-  فإنک تجد له ربحا کثیرا فیما بعد-  فابتاع و طلب منه ما ابتاعه بعد قلیل-  بربح ثلاثین ألف درهم-  فاستقال البیع من صاحبه-  و قال إنه لم یعلم ما کنت أعلم حین اشتریته منه-  فقال البائع قد علمت الآن مقدار الربح-  و قد طیبته لک و أحللتک-  فلم یطمئن قلبه و ما زال حتى رده علیه- . یقال إن غنم الغاره اختلطت بغم أهل الکوفه-  فتورع أبو حنیفه أن یأکل اللحم-  و سأل کم تعیش الشاه قالوا سبع سنین-  فترک أکل لحم الغنم سبع سنین- .

و یقال إن المنصور حمل إلیه بدره-  فرمى بها إلى زاویه البیت-  فلما مات جاء بها ابنه حماد بن أبی حنیفه-  إلى أبی الحسن بن أبی قحطبه-  و قال إن أبی أوصانی أن أرد هذه علیک-  و قال إنها کانت عندی کالودیعه-  فاصرفها فیما أمرک الله به-  فقال أبو الحسن رحم الله أبا حنیفه-  لقد شح بدینه إذ سخت به نفوس أقوام- . و قال سفیان الثوری-  انظر درهمک من أین هو و صل فی الصف الأخیر- .

جابر سمعت النبی ص یقول لکعب بن عجره لا یدخل الجنه لحم نبت من السحت النار أولى به- . الحسن لو وجدت رغیفا من حلال لأحرقته-  ثم سحقته ثم جعلته ذرورا-  ثم داویت به المرضى- .

عائشه قالت یا رسول الله من المؤمن-  قال من إذا أصبح نظر إلى رغیفیه کیف یکتسبهما-  قالت یا رسول الله أما إنهم لو کلفوا ذلک لتکلفوه-  فقال لها إنهم قد کلفوه و لکنهم یعسفون الدنیا عسفا

حذیفه بن الیمان یرفعه أن قوما یجیئون یوم القیامه-  و لهم من الحسنات کأمثال الجبال-  فیجعلها الله هباء منثورا-  ثم یؤمر بهم إلى النار-  فقیل خلهم لنا یا رسول الله-  قال إنهم کانوا یصلون و یصومون-  و یأخذون أهبه من اللیل-  و لکنهم کانوا إذا عرض علیهم الحرام وثبوا علیه

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۸۲)

و قال علیه السّلام: ما المجاهد الشهید فى سبیل الله باعظم اجرا ممن قدر فعفّ، لکاد العفیف ان یکون ملکا من الملائکه.

«و آن حضرت فرمود: پیکارکننده کشته شده در راه خدا از لحاظ پاداش بزرگتر از کسى نیست که (به انجام دادن حرام) توانا باشد و پارسایى ورزد، و چنان است که گویى پارسا فرشته‏ اى از فرشتگان است.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن چنین آورده است: سخن درباره پارسایى و پاکدامنى پیش از این گذشت که بر چند نوع است، پارسایى دست، پارسایى زبان و پارسایى شهوت جنسى که این یکى از همه برتر است و در حدیث مرفوع آمده است: «هر کس عاشق شود و عشق خود را نهان دارد و پاکدامنى ورزد و بر آن حال بمیرد شهید مرده است و به بهشت در مى‏ آید.» و از جمله سخنان حکمت آمیز سلیمان بن داود علیه السّلام این است آن کس که به هواى خود چیره شود دلیرتر و استوارتر از کسى است که به تنهایى شهرى را مى ‏گشاید.

ابن ابى الحدید سپس داستانهایى درباره عفت و پاکدامنى آورده است و به اشعارى در این مورد استشهاد کرده است که به ترجمه یکى دو مورد بسنده مى‏ شود.

یکى از خوارج پوشیده از حجاج به خانه یکى از هم کیشان خود وارد شد، میزبان براى انجام دادن کارهاى خود به سفرى رفت و به همسر خود گفت: اى گندم‏گون تو را در مورد این میهمان خود به انجام دادن خیر و نیکى سفارش مى‏ کنم، و آن زن از زیباترین مردم بود. چون میزبان پس از یک ماه از سر برگشت به زن گفت: میهمان تو چگونه بود گفت: کورى او را از هر کارى باز داشته بود، و میهمان در آن مدت پلکهاى خود را بر هم نهاده بود و نه به آن زن نگریسته بود و نه به چیزى از خانه و اسباب آن تا همسرش از سفر برگشته بود.

زنى از زنان پارساى قریش بر در خانه خویش رفت تا آن را ببندد و سر برهنه بود، مردى بیگانه او را دید، آن زن به خانه برگشت و موهاى خود را که از بهترین موها بود تراشید و چون در آن باره از او پرسیدند، گفت: من مویى را که نامحرم دیده است بر سرخود باقى نمى ‏گذارم.

توبه بن حمیّر یک بار از لیلى اخیلیه کام خواست، لیلى را سخت از او کراهیت آمد و در پاسخ تقاضاى او چنین سرود: چه بسیار نیازمند که گفتیمش نیاز خود را آشکار مساز که تا هنگامى که زنده باشى براى برآوردن آن راهى نیست، ما را صاحبى است که سزاوار نیست او را خیانت کنیم تو هم همسر و دوست زنى دیگرى.

محمد بن عبد الله بن طاهر به پسرانش مى‏ گفت: عشق بورزید تا ظریف شوید و در همان حال پاکدامنى کنید تا شریف شوید.

سلیمان بن داود علیه السّلام فرموده است: اى بنى اسرائیل شما را به دو چیز سفارش مى‏ کنم که هر کس آن دو را انجام دهد رستگار مى‏ شود، به درون خود چیزى جز حلال وارد مسازید-  چیزى جز حلال مخورید-  و از دهان خود به جز سخن پسندیده بیرون میاورید.

جابر گوید: از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که به کعب بن عجره مى فرمود: «گوشتى که از حرام روییده باشد به بهشت درنمى‏آید که آتش آن را سزاوارتر است.» حذیفه بن الیمان در حدیثى مرفوع گوید: به روز قیامت گروهى مى‏ آیند که حسنات ایشان همچون کوههاست ولى خداوند آنها را چون گردى پراکنده مى‏ سازد و سپس فرمان داده مى‏ شود آنان را به دوزخ برند، گفته شد: اى رسول خدا آنان را براى ما توصیف فرماى. فرمود: آنان نماز و روزه را انجام مى ‏دهند و بخشى از شب را به گرفتن ساز و برگ-  عبادت-  مى‏ گذرانند ولى همین که حرام بر ایشان عرضه مى‏ شود بر آن هجوم مى‏ برند.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۸۳

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۸۱ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۷۳ صبحی صالح

۴۷۳-وَ قِیلَ لَهُ ( علیه ‏السلام  )لَوْ غَیَّرْتَ شَیْبَکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ فَقَالَ ( علیه‏ السلام  )الْخِضَابُ زِینَهٌ وَ نَحْنُ قَوْمٌ فِی مُصِیبَهٍ یُرِیدُ وَفَاهَ رَسُولِ اللَّهِ ( صلى‏ الله ‏علیه‏ وآله ‏وسلم  )

حکمت ۴۸۱ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۸۱: وَ قِیلَ لَهُ ع لَوْ غَیَّرْتَ شَیْبَکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ فَقَالَ-  الْخِضَابُ زِینَهٌ وَ نَحْنُ قَوْمٌ فِی مُصِیبَهٍ بِرَسُولِ اللَّهِ ص

مختارات مما قیل من الشعر فی الشیب و الخضاب

قد تقدم لنا فی الخضاب قول کاف-  و أنا أستملح قول الصابی فیه-

خضاب تقاسمناه بینی و بینها
و لکن شأنی فیه خالف شأنها

فیا قبحه إذ حل منی بمفرقی‏
و یا حسنه إذ حل منها بنانها

و سحقا له عن لمتی حین شانها
و أهلا به فی کفها حیث زانها

و قال أبو تمام

لعب الشیب بالمفارق بل جد
فأبکى تماضرا و لعوبا

خضبت خدها إلى لؤلؤ العقد
دما أن رأت شواتی خضیبا

کل داء یرجى الدواء له
إلا الفظیعین میته و مشیبا

یا نسیب الثغام ذنبک أبقى‏
حسناتی عند الحسان ذنوبا

و لئن عبن ما رأین لقد أنکرن
مستنکرا و عبن معیبا

لو رأى الله أن فی الشیب فضلا
جاورته الأبرار فی الخلد شیبا

و قال

فإن یکن المشیب طغى علینا
و أودى بالبشاشه و الشباب‏

فإنی لست أدفعه بشی‏ء
یکون علیه أثقل من خضاب‏

أردت بأن ذاک و ذا عذاب
فسلطت العذاب على العذاب‏

ابن الرومی-

لم أخضب الشیب للغوانی
أبغی به عندهم ودادا

لکن خضابی على شباب‏
لبست من بعده حدادا

و من مختار ما جاء من الشعر فی الشیب- و إن لم یکن فیه ذکر الخضاب قول أبی تمام-

نسج المشیب له لفاعا مغدفا
یققا فقنع مذرویه و نصفا

نظر الزمان إلیه قطع دونه‏
نظر الشقیق تحسرا و تلهفا

ما اسود حتى ابیض کالکرم الذی
لم یبد حتى جی‏ء کیما یقطفا

لما تفوفت الخطوب سوادها
ببیاضها عبثت به فتفوفا

ما کان یخطر قبل ذا فی فکره
للبدر قبل تمامه أن یکسفا

و قال أیضا

غدا الهم مختطا بفودی خطه
طریق الردى منها إلى الموت مهیع‏

هو الزور یجفى و المعاشر یجتوى
و ذو الإلف یقلى و الجدید یرقع‏

له منظر فی العین أبیض ناصع‏
و لکنه فی القلب أسود أسفع‏

و نحن نرجیه على الکره و الرضا
و أنف الفتى من وجهه و هو أجدع‏

و قال أیضا

شعله فی المفارق استودعتنی
فی صمیم الأحشاء ثکلا صمیما

تستثیر الهموم ما اکتن منها
صعدا و هی تستثیر الهموما

غره مره ألا إنما کنت
أغر أیام کنت بهیما

دقه فی الحیاه تدعى جلالا
مثل ما سمی اللدیغ سلیما

حلمتنی زعمتم و أرانی
قبل هذا التحلیم کنت حلیما

و قال الصابی و ذکر الخضاب-

خضبت مشیبی للتعلق بالصبا
و أوهمت من أهواه أنی لم أشب‏

فلما ادعى منی العذار شبیبه
إذا صلعی قد صاح من فوقه کذب‏

فکم طره طارت و دانت ذوائب
و کم وجنه حالت و ماء بها نضب‏

شواهد بالتزویر یحوین ربها
فهجرانه عند الأحبه قد وجب‏

البحتری

بان الشباب فلا عین و لا أثر
إلا بقیه برد منه أسمال‏

قد کدت أخرجه عن منتهى عددی‏
یأسا و أسقطه إذ فات من بالی‏

سوء العواقب یأس قبله أمل
و أعضل الداء نکس بعد إبلال‏

و المرء طاعه أیام تنقله‏
تنقل الظل من حال إلى حال‏

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۸۱)

و قیل له علیه السّلام: لو غیرت شیبک یا امیر المؤمنین فقال: الخضاب زینه، و نحن قوم فى مصیبه برسول الله صلّى اللّه علیه و آله.

«آن حضرت را گفتند اى امیر المؤمنین چه مى‏ شد اگر موهاى سپید خود را رنگ مى‏ کردى فرمود: رنگ کردن مو آرایش است و ما در سوگ رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به سر مى ‏بریم.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن مى‏گوید: در مورد خضاب پیش از این به حد کافى سخن گفته شد و سپس سى و شش بیت از شاعران و ادیبان بزرگى چون صابى و ابو تمام و ابن رومى و بحترى را که در موضوع خضاب سروده شده است یا از سپید شدن موها در آن شکوه شده است آورده است که به ترجمه سه بیت از صابى قناعت مى‏ شود: خضابى را میان خود و محبوبه ‏ام قسمت کردم ولى کار من در آن بر خلاف کار او بود خضابى که در زلف و فرق سر من به کار رفت چه زشت بود و آنچه سرانگشتان او را آراست چه زیبا بود، خضابى که گیسوى مرا از حال خود بیرون برد و سبب زشتى آن گردید دور باد، و آفرین بر آن خضاب که کف دست محبوبه را آراست.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۴۳

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۸۰ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۷۲ صبحی صالح

۴۷۲- وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  ) فِی دُعَاءٍ اسْتَسْقَى بِهِ‏ اللَّهُمَّ اسْقِنَا ذُلُلَ السَّحَابِ دُونَ صِعَابِهَا

قال الرضی و هذا من الکلام العجیب الفصاحه و ذلک أنه ( علیه ‏السلام  ) شبه السحاب ذوات الرعود و البوارق و الریاح و الصواعق بالإبل الصعاب التی تقمص برحالها و تقص برکبانها

و شبه السحاب خالیه من تلک الروائع بالإبل الذلل التی تحتلب طیعه و تقتعد مسمحه

حکمت ۴۸۰ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۸۰: وَ قَالَ ع فِی دُعَاءٍ اسْتَسْقَى بِهِ-  اللَّهُمَّ اسْقِنَا ذُلُلَ السَّحَائِبِ دُونَ صِعَابِهَا قال الرضی رحمه الله تعالى-  و هذا من الکلام العجیب الفصاحه-  و ذلک أنه ع شبه السحب ذوات الرعود و البوارق-  و الریاح و الصواعق-  بالإبل الصعاب التی تقمص برحالها و تتوقص برکبانها-  و شبه السحائب الخالیه من تلک الزوابع-  بالإبل الذلل التی تحتلب طیعه و تقتعد مسمحه قد کفانا الرضی رحمه الله-  بشرحه هذه الکلمه مئونه الخوض فی تفسیرها

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۸۰)

و قال علیه السّلام فى دعاء استسقى به: اللهمّ اسقنا ذلل السحائب دون صعابها. قال الرضى رحمه الله تعالى: و هذا من الکلام العجیب الفصاحه، و ذلک انّه علیه السّلام: شبّه السحب ذوات الرعود و البوارق، و الریاح و الصواعق، بالابل الصعاب التى تقمص بر حالها، و تتوقص برکبانها، و شبّه السحائب الخالیه من تلک الزّوابع بالابل الذلل التى تحتلب طیّعه و تقتعد مسمحه.

و آن حضرت در دعاى هنگام باران خواستن فرمود: «پروردگارا ما را با ابرهاى رام نه ابرهاى سرکش سیراب فرماى.»

سید رضى که خدایش رحمت کناد گفته است: و این سخن را فصاحتى شگفت است که آن حضرت ابرهاى همراه با برقها و تندرها و بادها و آذرخشها را به شتران‏سرکش تشبیه فرموده است که بار خود را از پشت مى ‏اندازند و نسبت به سواران خود سرکشى مى‏ کنند، و ابرهاى خالى از رعد و برق ترسناک را به شتران رامى که به آسانى دوشیده مى‏ شوند و به راحتى بر پشت آنان مى ‏نشینند، تشبیه فرموده است.

ابن ابى الحدید در شرح این سخن نوشته است: سید رضى که خدایش رحمت کناد با شرحى که درباره این سخن داده است، زحمت شرح آن را از دوش ما برداشته است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۷

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۹ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۷۰ صبحی صالح

۴۷۰- وَ سُئِلَ عَنِ التَّوْحِیدِ وَ الْعَدْلِ فَقَالَ ( علیه ‏السلام  )

التَّوْحِیدُ أَلَّا تَتَوَهَّمَهُ وَ الْعَدْلُ أَلَّا تَتَّهِمَهُ

حکمت ۴۷۹ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۹: وَ سُئِلَ عَنِ التَّوْحِیدِ وَ الْعَدْلِ فَقَالَ-  التَّوْحِیدُ أَلَّا تَتَوَهَّمَهُ وَ الْعَدْلُ أَلَّا تَتَّهِمَهُ هذان الرکنان هما رکنا علم الکلام-  و هما شعار أصحابنا المعتزله-  لنفیهم المعانی القدیمه التی یثبتها الأشعری و أصحابه-  و لتنزیههم البارئ سبحانه عن فعل القبیح- . و معنى قوله ألا تتوهمه-  أی ألا تتوهمه جسما أو صوره أو فی جهه مخصوصه-  أو مالئا لکل الجهات کما ذهب إلیه قوم-  أو نورا من الأنوار-  أو قوه ساریه فی جمیع العالم کما قاله قوم-  أو من جنس الأعراض التی تحل الحال أو تحل المحل-  و لیس بعرض کما قاله النصارى و غلاه الشیعه-  أو تحله المعانی و الأعراض-  فمتى توهم على شی‏ء من هذا فقد خولف التوحید-  و ذلک لأن کل جسم أو عرض-  أو حال فی محل أو محل الحال أو مختص بجهه-  لا بد أن یکون منقسما فی ذاته-  لا سیما على قول من نفى الجزاء مطلقا-  و کل منقسم فلیس بواحد و قد ثبت أنه واحد-  و أضاف أصحابنا إلى التوحید نفی المعانی القدیمه-  و نفی ثان فی الإلهیه و نفی الرؤیه-  و نفی کونه مشتهیا أو نافرا أو ملتذا-  أو آلما أو عالما بعلم محدث أو قادرا بقدره محدثه-  أو حیا بحیاه محدثه-  أو نفی کونه عالما بالمستقبلات أبدا-  أو نفی کونه عالما بکل معلوم أو قادرا على کل الأجناس-  و غیر ذلک من مسائل علم الکلام-  التی یدخلها أصحابنا فی الرکن الأول و هو التوحید- . و أما الرکن الثانی فهو ألا تتهمه-  أی لا تتهمه فی أنه أجبرک على القبیح-  و یعاقبک علیه حاشاه من ذلک-  و لا تتهمه فی أنه مکن الکذابین من المعجزات-  فأضل بهم الناس-  و لا تتهمه فی أنه کلفک ما لا تطیقه-  و غیر ذلک من مسائل العدل-  التی یذکرها أصحابنا مفصله فی کتبهم-  کالعوض عن الألم فإنه لا بد منه-  و الثواب على فعل الواجب فإنه لا بد منه-  و صدق وعده و وعیده فإنه لا بد منه- . و جمله الأمر أن مذهب أصحابنا فی العدل و التوحید-  مأخوذ عن أمیر المؤمنین-  و هذا المواضع من الموضع التی قد صرح فیها بمذهب أصحابنا بعینه-  و فی فرش کلامه من هذا النمط ما لا یحصى

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۹)

و سئل عن التوحید و العدل، فقال: التوحید الّا تتوهّمه، و العدل الّا تتّهمه.

«درباره توحید و عدل از او پرسیده شد، فرمود: توحید آن است که او را در وهم نیاورى و عدل آن است که او را-  به آنچه در او نیست متهم ندارى.»

این دو رکن همان دو رکن اصلى علم کلام است و شعار یاران معتزلى ما هم همین است که ایشان معانى قدیمى را که اشعرى و یارانش ثابت مى ‏کنند از ذات بارى تعالى نفى مى‏ کنند و دیگر آنکه خداوند متعال را از فعل قبیح منزه مى ‏دانند.

معنى سخن امیر المؤمنین علیه السّلام که فرموده است: «او را در وهم و گمان نیاورى.» این است که او را جسم و صورتى در جهتى مخصوص گمان نبرى یا چنانچه قومى دیگر بر این عقیده ‏اند او را چنان نپندارى که همه جهات را شامل است یا آنکه نورى از انوار یا نیرویى روان در همه جهان است که گروهى دیگر بر این عقیده ‏اند یا از جنس اعراضى است که در محلها یا یک محل حلول مى ‏کند و بدیهى است که آن چنان که مسیحیان و غلو کنندگان شیعیان گفته ‏اند عرض نیست، یا آنکه گمان برى که معانى و اعراض در او جایگزین است که هرگاه با یکى از این پندارها پندار شود، مخالف توحید است و این بدان سبب است که هر جسم یا عرض یا چیزى که در محلى حلول کند یا محل حلول حال باشد یا اختصاص به جهتى داشته باشد، ناچار باید در ذات خود قسمت پذیر باشد.

خاصه بنابر عقیده افرادى که مطلقا جزء شدن را نفى کرده‏اند. و هر چیزى که قسمت شود واحد نیست و حال آنکه ثابت شده است که خداوند واحد است. یاران ما بر توحید نفى معانى قدیمى را هم افزوده ‏اند همچون وجود ثانى در الاهیت، و نیز روایت را نفى کرده ‏اند و این موضوع را که خداوند به چیزى مشتهى و از چیزى متنفر و از چیزى لذت برنده یا از چیزى متألم باشد با آنکه علم محدث را و قدرت محدث را و زندگى ‏محدث را داشته باشد یا عالم به همه مستقبل تا ابد و عالم بر هر معلوم و قادر به هر قدرتى نباشد نفى کرده ‏اند و دیگر از مسائل کلامى که یاران ما در این رکن نخست در آورده‏ اند، همگى مباحث توحید است.

اما رکن دوم که مى ‏فرماید: «او را متهم ندارى.» یعنى بر او تهمت نزنى که تو را به انجام دادن کار قبیح مجبور کرده است و در عین حال براى انجام دادن آن عقاب مى ‏فرماید، که خداوند متعال هرگز چنین نیست و نباید او را متهم سازى که دروغگویان را یاراى آوردن سحر و جادوهایى داده است و بدان گونه مردم را به گمراهى افکنده است و نباید او را متهم دارى که چیزى را برون از تاب و توان بر تو تکلیف فرموده است و مسائل دیگر مربوط به عدل که اصحاب ما آن را در کتابهاى خود به تفصیل آورده ‏اند، همچون پاداش در قبال رنج که چاره‏اى از آن نیست و پاداش در قبال انجام دادن کارهاى واجب که از آن هم چاره‏اى نیست و صدق و درستى وعد و وعید که از آن هم چاره نیست. و خلاصه آنکه عقیده و مذهب یاران ما در عدل و توحید گرفته شده از امیر المؤمنین است و این موضع یکى از مواضعى است که به مذهب اصحاب ما تصریح فرموده است و ضمن سخنان آن حضرت از این گونه سخنان بیرون از شمار است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۰۲

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۸ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)وصف حضرت امیرعلیه السلام

حکمت ۴۶۹ صبحی صالح

۴۶۹-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام  )یَهْلِکُ فِیَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ مُفْرِطٌ وَ بَاهِتٌ مُفْتَرٍ

قال الرضی و هذا مثل قوله ( علیه ‏السلام  )

هَلَکَ فِیَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ قَالٍ

حکمت ۴۷۸ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۸ وَ قَالَ ع: یَهْلِکُ فِیَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ مُفْرِطٌ وَ بَاهِتٌ مُفْتَرٍ قال الرضی رحمه الله تعالى: و هذا مثل قوله ع یَهْلِکُ فِیَّ اثْنَانِ مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ قَالٍ قد تقدم شرح مثل هذا الکلام-  و خلاصه هذا القول أن الهالک فیه المفرط و المفرط-  أما المفرط فالغلاه-  و من قال بتکفیر أعیان الصحابه و نفاقهم أو فسقهم-  و أما المفرط فمن استنقص به ع-  أو أبغضه أو حاربه أو أضمر له غلا-  و لهذا کان أصحابنا أصحاب النجاه و الخلاص-  و الفوز فی هذه المسأله-  لأنهم سلکوا طریقه مقتصده-  قالوا هو أفضل الخلق فی الآخره-  و أعلاهم منزله فی الجنه و أفضل الخلق فی الدنیا-  و أکثرهم خصائص و مزایا و مناقب-  و کل من عاداه أو حاربه أو أبغضه فإنه عدو لله سبحانه-  و خالد فی النار مع الکفار و المنافقین-  إلا أن یکون ممن قد ثبتت توبته و مات على تولیه و حبه- .

فأما الأفاضل من المهاجرین و الأنصار-  الذین ولوا الإمامه قبله-  فلو أنه أنکر إمامتهم‏ و غضب علیهم و سخط فعلهم-  فضلا عن أن یشهر علیهم السیف-  أو یدعو إلى نفسه-  لقلنا إنهم من الهالکین-  کما لو غضب علیهم رسول الله ص-  لأنه قد ثبت  أن رسول الله ص قال له حربک حربی و سلمک سلمی-  و أنه قال اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و قال له لا یحبک إلا مؤمن و لا یبغضک إلا منافق-  و لکنا رأینا رضی إمامتهم و بایعهم و صلى خلفهم-  و أنکحهم و أکل من فیئهم-  فلم یکن لنا أن نتعدى فعله-  و لا نتجاوز ما اشتهر عنه-  أ لا ترى أنه لما برئ من معاویه برئنا منه و لما لعنه لعناه-  و لما حکم بضلال أهل الشام-  و من کان فیهم من بقایا الصحابه کعمرو بن العاص-  و عبد الله ابنه و غیرهما حکمنا أیضا بضلالهم- . و الحاصل أنا لم نجعل بینه و بین النبی ص إلا رتبه النبوه-  و أعطیناه کل ما عدا ذلک من الفضل المشترک بینه و بینه-  و لم نطعن فی أکابر الصحابه-  الذین لم یصح عندنا أنه طعن فیهم-  و عاملناهم بما عاملهم ع به

فصل فیما قیل فی التفضیل بین الصحابه

و القول بالتفضیل قول قدیم-  قد قال به کثیر من الصحابه و التابعین-  فمن الصحابه عمار و المقداد و أبو ذر و سلمان-  و جابر بن عبد الله و أبی بن کعب و حذیفه-  و بریده و أبو أیوب و سهل بن حنیف-  و عثمان بن حنیف و أبو الهیثم بن التیهان-  و خزیمه بن ثابت و أبو الطفیل عامر بن واثله-  و العباس بن عبد المطلب و بنوه-  و بنو هاشم کافه و بنو المطلب کافه- .

و کان الزبیر من القائلین به فی بدء الأمر-  ثم رجع و کان من بنی أمیه قوم یقولون بذلک-  منهم خالد بن سعید بن العاص و منهم عمر بن عبد العزیز- . و أنا أذکر هاهنا الخبر المروی المشهور عن عمر-  و هو من روایه ابن الکلبی-  قال بینا عمر بن عبد العزیز جالسا فی مجلسه-  دخل حاجبه و معه امرأه أدماء طویله-  حسنه الجسم و القامه-  و رجلان متعلقان بها-  و معهم کتاب من میمون بن مهران إلى عمر-  فدفعوا إلیه الکتاب-  ففضه فإذا فیه بسم الله الرحمن الرحیم-  إلى أمیر المؤمنین عمر بن عبد العزیز-  من میمون بن مهران-  سلام علیک و رحمه الله و برکاته-  أما بعد فإنه ورد علینا أمر ضاقت به الصدور-  و عجزت عنه الأوساع و هربنا بأنفسنا عنه-  و وکلناه إلى عالمه لقول الله عز و جل-  وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى‏ أُولِی الْأَمْرِ مِنْهُمْ-  لَعَلِمَهُ الَّذِینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ-  و هذه المرأه و الرجلان أحدهما زوجها و الآخر أبوها-  و إن أباها یا أمیر المؤمنین زعم أن زوجها حلف بطلاقها-  أن علی بن أبی طالب ع خیر هذه الأمه-  و أولاها برسول الله ص-  و أنه یزعم أن ابنته طلقت منه-  و أنه لا یجوز له فی دینه أن یتخذه صهرا-  و هو یعلم أنها حرام علیه کأمه-  و إن الزوج یقول له کذبت و أثمت-  لقد بر قسمی و صدقت مقالتی-  و إنها امرأتی على رغم أنفک و غیظ قلبک-  فاجتمعوا إلی یختصمون فی ذلک-  فسألت الرجل عن یمینه فقال نعم قد کان ذلک-  و قد حلفت بطلاقها أن علیا خیر هذه الأمه-  و أولاها برسول الله ص-  عرفه من عرفه و أنکره من أنکره-  فلیغضب من‏ غضب و لیرض من رضی-  و تسامع الناس بذلک فاجتمعوا له-  و إن کانت الألسن مجتمعه فالقلوب شتى-  و قد علمت یا أمیر المؤمنین اختلاف الناس فی أهوائهم-  و تسرعهم إلى ما فیه الفتنه-  فاحجمنا عن الحکم لتحکم بما أراک الله-  و إنهما تعلقا بها-  و أقسم أبوها ألا یدعها معه-  و أقسم زوجها ألا یفارقها و لو ضربت عنقها-  إلا أن یحکم علیه بذلک حاکم-  لا یستطیع مخالفته و الامتناع منه-  فرفعناهم إلیک یا أمیر المؤمنین-  أحسن الله توفیقک و أرشدک- . و کتب فی أسفل الکتاب-

إذا ما المشکلات وردن یوما
فحارت فی تأملها العیون‏

و ضاق القوم ذرعا عن نباها
فأنت لها أبا حفص أمین‏

لأنک قد حویت العلم طرا
و أحکمک التجارب و الشئون‏

و خلفک الإله على الرعایا
فحظک فیهم الحظ الثمین‏

 قال فجمع عمر بن عبد العزیز-  بنی هاشم و بنی أمیه و أفخاذ قریش-  ثم قال لأبی المرأه ما تقول أیها الشیخ-  قال یا أمیر المؤمنین هذا الرجل زوجته ابنتی-  و جهزتها إلیه بأحسن ما یجهز به مثلها-  حتى إذا أملت خیره و رجوت صلاحه-  حلف بطلاقها کاذبا ثم أراد الإقامه معها-  فقال له عمر یا شیخ لعله لم یطلق امرأته-  فکیف حلف قال الشیخ سبحان الله-  الذی حلف علیه لأبین حنثا و أوضح کذبا-  من أن یختلج فی صدری منه شک-  مع سنی و علمی لأنه زعم أن علیا خیر هذه الأمه-  و إلا فامرأته طالق ثلاثا-  فقال للزوج ما تقول أ هکذا حلفت قال نعم-  فقیل إنه لما قال نعم کاد المجلس یرتج بأهله-  و بنو أمیه ینظرون إلیه شزرا-  إلا أنهم لم ینطقوا بشی‏ء کل ینظر إلى وجه عمر- .فأکب عمر ملیا ینکت الأرض بیده-  و القوم صامتون ینظرون ما یقوله-  ثم رفع رأسه و قال-

إذا ولی الحکومه بین قوم
أصاب الحق و التمس السدادا

و ما خیر الإمام إذا تعدى‏
خلاف الحق و اجتنب الرشادا

 ثم قال للقوم ما تقولون فی یمین هذا الرجل-  فسکتوا فقال سبحان الله قولوا-  فقال رجل من بنی أمیه هذا حکم فی فرج-  و لسنا نجترئ على القول فیه-  و أنت عالم بالقول مؤتمن لهم و علیهم-  قل ما عندک فإن القول ما لم یکن یحق باطلا و یبطل حقا-  جائز علی فی مجلسی- . قال لا أقول شیئا-  فالتفت إلى رجل من بنی هاشم-  من ولد عقیل بن أبی طالب-  فقال له ما تقول فیما حلف به هذا الرجل یا عقیلی-  فاغتنمها فقال یا أمیر المؤمنین-  إن جعلت قولی حکما أو حکمی جائزا قلت-  و إن لم یکن ذلک فالسکوت أوسع لی و أبقى للموده-  قال قل و قولک حکم و حکمک ماض- . فلما سمع ذلک بنو أمیه قالوا-  ما أنصفتنا أمیر المؤمنین إذ جعلت الحکم إلى غیرنا-  و نحن من لحمتک و أولى رحمک-  فقال عمر اسکتوا أ عجزا و لؤما-  عرضت ذلک علیکم آنفا فما انتدبتم له-  قالوا لأنک لم تعطنا ما أعطیت العقیلی-  و لا حکمتنا کما حکمته-  فقال عمر إن کان أصاب و أخطأتم-  و حزم و عجزتم و أبصر و عمیتم فما ذنب عمر-  لا أبا لکم أ تدرون ما مثلکم-  قالوا لا ندری قال لکن العقیلی یدری-  ثم قال ما تقول یا رجل-  قال نعم یا أمیر المؤمنین کما قال الأول-

دعیتم إلى أمر فلما عجزتم
تناوله من لا یداخله عجز

فلما رأیتم ذاک أبدت نفوسکم‏
نداما و هل یغنی من القدر الحذر

 فقال عمر أحسنت و أصبت فقل ما سألتک عنه-  قال یا أمیر المؤمنین‏ بر قسمه و لم تطلق امرأته-  قال و أنى علمت ذاک-  قال نشدتک الله یا أمیر المؤمنین-  أ لم تعلم أن رسول الله ص قال لفاطمه ع-  و هو عندها فی بیتها عائد لها-  یا بنیه ما علتک قالت الوعک یا أبتاه-  و کان علی غائبا فی بعض حوائج النبی ص-  فقال لها أ تشتهین شیئا قالت نعم أشتهی عنبا-  و أنا أعلم أنه عزیز و لیس وقت عنب-  فقال ص إن الله قادر على أن یجیئنا به-  ثم قال اللهم ائتنا به مع أفضل أمتی عندک منزله-  فطرق علی الباب-  و دخل و معه مکتل قد ألقى علیه طرف ردائه-  فقال له النبی ص ما هذا یا علی-  قال عنب التمسته لفاطمه-  فقال الله أکبر الله أکبر-  اللهم کما سررتنی بأن خصصت علیا بدعوتی-  فاجعل فیه شفاء بنیتی-  ثم قال کلی على اسم الله یا بنیه فأکلت-  و ما خرج رسول الله ص حتى استقلت و برأت-  فقال عمر صدقت و بررت أشهد لقد سمعته و وعیته-  یا رجل خذ بید امرأتک-  فإن عرض لک أبوها فاهشم أنفه-  ثم قال یا بنی عبد مناف و الله ما نجهل ما یعلم غیرنا-  و لا بنا عمى فی دیننا و لکنا کما قال الأول-

تصیدت الدنیا رجالا بفخها
فلم یدرکوا خیرا بل استقبحوا الشرا

و أعماهم حب الغنى و أصمهم‏
فلم یدرکوا إلا الخساره و الوزرا

قیل فکأنما ألقم بنی أمیه حجرا-  و مضى الرجل بامرأته- . و کتب عمر إلى میمون بن مهران-  علیک سلام-  فإنی أحمد إلیک الله الذی لا إله إلا هو-  أما بعد فإنی قد فهمت کتابک و ورد الرجلان و المرأه-  و قد صدق الله یمین الزوج و أبر قسمه-  و أثبته على نکاحه-  فاستیقن ذلک و اعمل علیه-  و السلام علیک و رحمه الله و برکاته- .

فأما من قال بتفضیله على الناس کافه من التابعین-  فخلق کثیر-  کأویس القرنی و زید بن صوحان و صعصعه أخیه-  و جندب الخیر و عبیده السلمانی-  و غیرهم ممن لا یحصى کثره-  و لم تکن لفظه الشیعه تعرف فی ذلک العصر-  إلا لمن قال بتفضیله-  و لم تکن مقاله الإمامیه و من نحا نحوها-  من الطاعنین فی إمامه السلف مشهوره حینئذ-  على هذا النحو من الاشتهار-  فکان القائلون بالتفضیل هم المسمون الشیعه-  و جمیع ما ورد من الآثار و الأخبار فی فضل الشیعه-  و أنهم موعودون بالجنه-  فهؤلاء هم المعنیون به دون غیرهم-  و لذلک قال أصحابنا المعتزله فی کتبهم و تصانیفهم-  نحن الشیعه حقا-  فهذا القول هو أقرب إلى السلامه و أشبه بالحق-  من القولین المقتسمین طرفی الإفراط و التفریط إن شاء الله

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۸)

و قال علیه السّلام: یهلک فىّ رجلان: محب مفرط و باهت مفتر. قال الرضى رحمه الله تعالى: و هذا مثل قوله علیه السّلام: هلک فىّ اثنان: محب غال، و مبغض قال.

«و آن حضرت فرمود دو تن در مورد من تباه گردند، دوستى که زیاده‏ روى کند و تهمت زننده ‏اى که دروغ بندد.»

سید رضى که خداوند متعال او را رحمت فرماید، گوید: و این سخن مانند آن فرموده اوست که فرموده است: دو تن درباره من تباه گردند، دوستى غلو کننده در دوستى و دشمنى مبالغه کننده در دشمنى.

ابن ابى الحدید در شرح این سخن چنین آورده است: پیش از این سخن دیگرى نظیر این سخن شرح داده شد و خلاصه گفتار این بود که کسى در مورد على علیه السّلام به هلاکت مى‏افتد که افراط و تفریط کند. افراط کنندگان همان غلو کنندگان هستند و کسانى که معتقد به تکفیر بزرگان صحابه و نفاق و تبهکارى ایشان باشند، تفریط کنندگان کسانى هستند که در جستجوى منقصتى از على علیه السّلام باشند یا او را دشمن بدارند و کسانى که با او جنگ کرده‏اند و کینه او را در دل دارند.

به همین سبب در این باره یاران معتزلى‏ ما اهل نجات و رستگارى و کامیابى هستند که ایشان راه میانه را پیموده و معتقدند که على علیه السّلام در آن جهان برترین مردم است و منزلت او در بهشت هم از همگان برتر است و در این جهان هم از همه خلق فاضلتر و داراى خصایص پسندیده و مزایا و مناقب بیشتر است و هر کس با او جنگ کرده است یا او را دشمن و کینه‏اش را در سینه بدارد دشمن خداوند سبحان است و با کافران و منافقان جاودانه در آتش خواهد بود، مگر کسانى که توبه آنان ثابت شده باشد و بر دوستى و محبت او در گذشته باشند.

در مورد افاضل مهاجران و انصار که پیش از او عهده‏دار امامت شده‏اند، اگر امیر المؤمنین امامت آنان را انکار فرموده و بر ایشان خشم گرفته بود و کارشان را ناپسند مى‏شمرد و بر آنان شمشیر مى‏کشید و به امامت خویش مردم را فرا مى‏خواند بدون تردید معتقد بودیم که آنان از هلاک شدگان هستند، همان‏گونه که اگر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بر آنان خشم مى ‏گرفت هلاک شده بودند زیرا این مسأله ثابت شده است که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به امیر المؤمنین فرموده است: «جنگ با تو جنگ با من است و آشتى با تو آشتى با من است.» و همان حضرت فرموده است: «پروردگار دوست بدار هر کس که على را دوست مى ‏دارد و دشمن بدار هر که را با او دشمنى مى ‏ورزد.» و هم به على علیه السّلام فرموده است: «تو را جز مؤمن دوست نمى‏دارد و جز منافق با تو دشمنى نمى‏ ورزد.» ولى ما مى ‏بینیم که على علیه السّلام به امامت آن گروه رضایت داده و با ایشان بیعت فرموده است و پشت سر ایشان نماز گزارده و از غنایم و اموال عمومى آنان که تقسیم مى ‏کرده ‏اند سهم خویش را گرفته و خورده است و بنابراین ما را نشاید که از رفتار آن حضرت تعدى کنیم و از آنچه که از او مشهور شده است درگذریم.

مگر نمى‏ بینى که چون امیر المؤمنین علیه السّلام از معاویه تبرى جسته است، ما هم از او تبرى مى‏جوییم و چون او را لعنت فرموده است، ما هم او را لعنت مى‏کنیم و چون به گمراهى اهل شام و بقایاى برخى از صحابه که همراه آنان بوده‏اند نظیر عمرو عاص و پسرش عبد الله فرموده است ما هم به گمراهى آنان حکم مى‏کنیم. و خلاصه آنکه ما میان امیر المؤمنین و رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم چیزى جز مرتبه نبوت را کم نمى‏دانیم و گرنه همه فضایل دیگر را میان آن دو بزرگوار مشترک مى‏دانیم و البته در مورد بزرگان صحابه که بر ما ثابت نشده‏ است که على علیه السّلام بر آنان طعنه‏اى زده باشد، طعنه نمى‏زنیم و همان گونه عمل مى‏کنیم که على علیه السّلام با آنان عمل کرده است.

آنچه درباره تفضیل میان صحابه گفته شده است

اعتقاد به تفضیل اعتقادى کهن است که بسیارى از اصحاب و تابعان بر آن بوده‏اند، از میان اصحاب عمار و مقداد و ابوذر و سلمان و جابر بن عبد الله و ابىّ بن کعب و حذیفه و بریده و ابو ایوب و سهل بن حنیف و عثمان بن حنیف و ابو الهیثم بن التیهّان، و خزیمه بن ثابت و ابو الطفیل عامر بن وائله و عباس بن عبد المطلب و پسرانش و تمام بنى هاشم و بنى مطلب بر این اعتقاد بوده ‏اند.

زبیر بن عوام هم در آغاز کار از معتقدان به این عقیده بوده و سپس برگشته است.

تنى چند از بنى امیه هم همین عقیده را داشته‏اند که از جمله ایشان خالد بن سعید بن عاص و عمر بن عبد العزیز بوده‏ اند.

من-  ابن ابى الحدید-  در این جا خبر مشهورى را که از عمر بن عبد العزیز روایت شده است و آن را ابن کلبى نقل کرده است مى ‏آورم.

ابن کلبى مى‏ گوید: روزى عمر بن عبد العزیز که در جلسه عمومى خود نشسته بود پرده ‏دارش وارد شد و زنى بلند قامت و گندم گون و زیبا و خوش اندام را که دو مرد همراهش بودند وارد مجلس کرد که همراه ایشان نامه‏اى از میمون بن مهران براى عمر بن عبد العزیز بود. نامه را به عمر بن عبد العزیز دادند که آن را گشود و در آن چنین نوشته بود:

بسم الله الرحمن الرحیم، به امیر المؤمنین عمر بن عبد العزیز از میمون بن مهران، سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد، و سپس کارى براى ما پیش آمده است که سینه‏ها از آن تنگى گرفته و بیرون از تاب و توان است و ما چنان مصلحت دیدیم که آن را به عالمى که آن را نیکو بداند موکول کنیم که خداى‏ عز و جل فرموده است: «اگر آن را به رسول و اولیاى امر برمى‏ گرداندند کسانى از ایشان که آن را استنباط مى‏ کنند آن را بدون تردید مى‏ دانستند.»، این زن و دو مردى که همراه اویند یکى شوهر او و دیگرى پدر اوست. اى امیر المؤمنین پدر این زن چنین مى ‏پندارد که چون شوهرش سوگند خورده است که اگر على بن ابى طالب علیه السّلام برترین این امت و سزاوارترین افراد به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم نباشد همسرش مطلقه است، بنابراین دختر او مطلقه است و در آیین و دین او سزاوار و جایز نیست که آن مرد را داماد خویش بداند و مدعى است که علم به حرمت دخترش بر آن مرد دارد و این زن براى آن مرد همچون مادر اوست.

همسر این زن هم به پدر همسرش مى‏ گوید دروغ مى‏ گویى و گناه مى‏ورزى که سوگند من درست و عقیده ‏ام صادق و راست است و بر خلاف تو و به کورى چشم و کینه‏ توزى تو، این زن همسر من است. آنان براى داورى پیش من آمدند، از مرد درباره سوگندش پرسیدم گفت: آرى چنین سوگندى خورده ‏ام و گفته‏ام اگر على بهترین این امت و سزاوارترین ایشان به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم نباشد، همسرم مطلقه خواهد بود. با توجه به اینکه هر که باید على را بشناسد، شناخته است و هر کس خواهد انکار کند، هر کس مى‏خواهد از این سخن به خشم آید و هر کس مى‏ خواهد به آن خشنود گردد.

مردم هم که این سخن او را شنیدند گرد آمدند و هر چند زبانها هماهنگ است ولى دلها پراکنده است. وانگهى تو خود اى امیر المؤمنان اختلاف هوسهاى مردم و شتاب آنان را در آنچه مایه فتنه است مى‏دانى، بدین سبب ما از حکم کردن در این مورد خوددارى کردیم تا تو بدان چه خدایت ارائه مى‏فرماید حکم کنى. اینک این دو مرد از این زن دست برنمى‏دارند، پدرش سوگند خورده است که او را همراه شوهرش وانگذارد، و شوهرش هم سوگند خورده است که اگر گردنش را هم بزنند از همسرش جدا نخواهد شد مگر آنکه در این باره حاکمى حکم کند که امکان مخالفت و سرپیچى از حکم او نباشد. اینکه این گروه را پیش تو روانه کردم خداى توفیق تو را پسندیده و تو را هدایت فرماید.

میمون بن مهران پایین نامه این اشعار را نوشته بود:

اى ابا حفص هرگاه مشکلاتى فرا رسد که چشمها در تأمل آن سرگردان شوند و سینه مردم از روشن کردن حکم آن عاجز ماند تو در آن باره امین خواهى بود که همه علم را فرا گرفته‏اى و تجربه‏ها و کارها تو را استوار ساخته است، خداوند تو را بر رعایا خلیفه ساخته است و بهره تو در ایشان بهره گرانبهاست.

گوید: عمر بن عبد العزیز، بنى هاشم و بنى امیه و دیگر افراد شاخه‏هاى قبیله قریش را جمع کرد و به پدر آن زن گفت: اى پیر چه مى‏گویى او گفت: اى امیر المؤمنین من دختر خویش را به همسرى این مرد درآوردم و او را با بهترین جهاز پیش او گسیل داشتم و آرزومند خیر و امیدوار به صلاح او بودم تا آنکه سوگند به چیز دروغى در مورد طلاق او خورد و اینک هم مى‏خواهد با او زندگى کند.

عمر بن عبد العزیز گفت: اى پیرمرد، شاید همسرش مطلقه نباشد بگو چه سوگندى خورده است پیرمرد گفت: سبحان الله سوگندى که او خورده است، دروغ و گناهش چنان روشن است که با این سن و سال و دانشى که دارم هیچ گونه شکى در سینه‏ام خلجان نمى‏ کند زیرا او چنین پنداشته است که اگر على بهترین این امت نباشد همسرش سه طلاقه باشد. عمر بن عبد العزیز به همسر آن زن گفت: چه مى ‏گویى آیا تو چنین سوگندى خورده ‏اى گفت: آرى. گویند: همین که گفت آرى، نزدیک بود مجلس به لرزه درآید و بنى امیه خشمگین به او مى ‏نگریستند ولى سخن نمى‏گفتند و همگان به چهره عمر بن عبد العزیز مى‏ نگریستند.

عمر بن عبد العزیز مدتى خاموش ماند و با دست خود آهسته بر زمین مى‏زد و آن قوم همچنان خاموش و منتظر بودند که او چه خواهد گفت. عمر سر برداشت و این دو بیت را خواند «چون عهده ‏دار حکومت میان قومى شود به جستجوى حق و در طلب استوارى است و امامى که از حق تعدى کند و از راه راست اجتناب ورزد امام نیکویى نیست.» سپس به بنى امیه گفت: در مورد سوگند این مرد چه مى‏ گویید خاموش ماندند. گفت: سبحان الله سخن بگویید. مردى از بنى امیه گفت: این حکم در مورد ناموس است و ما در باره آن گستاخى نمى‏کنیم و تو دانا به گفتارى و امین ایشان، عقیده خود را بگو، و هر سخن و عقیده‏اى، تا باطلى را حق و حقى را باطل نکرده است، در این مجلس بر من جایز است.

عمر بن عبد العزیز گفت: من سخنى نمى ‏گویم و به مردى از بنى هاشم که از فرزندزادگان عقیل بن ابى طالب بود روى کرد و به او گفت: اى عقیلى، در سوگندى که این مرد خورده است چه مى‏ گویى او این فرصت را غنیمت شمرد و گفت: اى‏امیر المؤمنین اگر سخن مرا حکم و حکم مرا جایز قرار مى‏دهى سخن مى‏گویم و گرنه خاموشى براى من بهتر و براى بقاى دوستى هم ارزنده‏ تر است. عمر بن عبد العزیز گفت: سخن بگو که گفته تو حکم و حکم تو نافذ خواهد بود.

بنى امیه همین که این سخن را شنیدند گفتند: اى امیر المؤمنین نسبت به ما انصاف ندادى و حکم کردن در این باره را به غیر ما واگذاشتى و حال آنکه ما همچون خون و گوشت تو و سزاوارترین خویشاوندان توایم. عمر بن عبد العزیز گفت: اى فرومایگان ناتوان خاموش باشید که هم اکنون آن را به شما عرضه داشتم و آماده پذیرش آن نشدید، گفتند: بدین سبب بود که این امتیازى را که به این مرد عقیلى دادى به ما ندادى و بدان گونه که او را داور ساختى ما را داور نکردى.

عمر گفت: اگر شما خطا کردید و او درست اندیشید و اگر شما ناتوانى کردید و او دوراندیشى کرد و اگر شما کور شدید و او بینا بود، گناه عمر بن عبد العزیز چیست اى بى‏پدران مى‏دانید مثل شما مثل چیست گفتند: نمى‏دانیم. گفت: ولى این مرد عقیلى مى‏داند و از او پرسید اى مرد در این مورد چه مى‏گویى آن مرد گفت: آرى اى امیر المؤمنین چنان است که آن شاعر پیشین سروده است: «شما را به کارى فرا خواندند و چون از آن ناتوان ماندید کسى به آن رسید که ناتوانى نداشت و چون چنین دیدید پشیمان شدید و آیا مهره براى برحذر بودن بسنده است» عمر بن عبد العزیز گفت: آفرین بر تو باد که درست گفتى، اینک پاسخ حکمى را که از تو پرسیدم بگو.

گفت: اى امیر المؤمنین، سوگند او درست است و از عهده آن برون آمده است و همسرش هم مطلقه نیست. عمر بن عبد العزیز گفت: این موضوع را از کجا دانستى گفت: اى امیر المؤمنین تو را به خدا سوگند مى‏دهم آیا این موضوع را نمى‏دانى که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم براى عیادت فاطمه علیها السّلام به خانه او رفت و فرمود: دخترم بیمارى تو چیست گفت: پدر جان تب دارم، در آن هنگام على علیه السّلام براى انجام دادن یکى از کارهاى پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم از خانه بیرون رفته بود.

پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به فاطمه فرمود: آیا اشتهاى به چیزى دارى گفت: آرى، انگور مى‏ خواهم و مى ‏دانم چون هنگام آن نیست کمیاب و گران است. پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: خداوند قادر است که براى ما انگور بیاورد و سپس عرضه داشت بار خدایا همراه برترین امت من در پیشگاه خودت براى ما انگور بیاور. در این هنگام على در زد و درون خانه آمد و سبدى کوچک همراه داشت که جانب رداى خویش را بر آن کشیده بود، پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به او فرمود: اى على این چیست گفت: انگور است که براى فاطمه علیها السلام فراهم آورده‏ ام.

پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم دوبار تکبیر گفت‏ و سپس عرضه داشت: پروردگارا همان گونه که با اختصاص دادن على به دعاى من مرا شاد فرمودى، اینک بهبودى دختر مرا در این انگور قرار بده، آن گاه به فاطمه فرمود: دخترکم به نام خدا بخور و فاطمه از آن انگور خورد و هنوز پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بیرون نرفته بود که شفا یافت.

عمر بن عبد العزیز گفت: راست گفتى و نیکى کردى، گواهى مى‏دهم که این موضوع را شنیده و درست به گوش گرفته بودم، و به آن مرد گفت: اى مرد دست همسرت را بگیر و برو و اگر پدرش متعرض تو شد بینى او را درهم شکن. آن گاه به بنى عبد مناف گفت: به خدا سوگند چنان نیست که ما چیزهایى را که دیگران مى‏دانند ندانیم و ما را در دین خود کورى نیست اما چنانیم که آن شاعر پیشین گفته است: دوستى ثروت و توانگرى چنان کور و کرشان ساخته است که جز زیان و گناه به چیزى دیگرى نمى‏رسند.

گوید: چنان شد که گویى سنگ بر دهان بنى امیه زده شد و آن مرد همسرش را با خود برد و عمر بن عبد العزیز براى میمون بن مهران چنین نوشت: سلام بر تو، همراه تو پروردگارى را که خدایى جز او نیست مى‏ستایم و سپس من مضمون نامه‏ات را فهمیدم، آن دو مرد همراه آن زن پیش من آمدند. خداوند سوگند همسر آن زن را راست قرار داده است و سوگندش برآورده است و نکاح او پا بر جاى است. این موضوع را یقین بدان و به آن عمل کن و سلام و رحمت و برکتهاى خداوند بر تو باد.

و اما کسانى از تابعان که معتقد به فضیلت على علیه السّلام بر همه مردم بودند بسیارند همچون اویس قرنى و زید بن صوحان و برادرش صعصعه و جندب الخیر و عبیده سلمانى و گروه بسیار دیگر که برون از شمارند.

در آن روزگاران لفظ شیعه فقط در مورد کسانى به کار رفته است که معتقد به تفضیل على علیه السّلام بوده ‏اند، و این گفتگوهاى امامیه و کسانى که بر آن عقیده ‏اند که بر امامت خلیفگان پیش از على علیه السّلام طعنه مى‏ زنند، در آن روزگار بدین گونه مشهور نبوده است، و همان کسانى که معتقد به تفضیل بوده‏اند شیعه نام داشته‏ اند و هر آنچه در اخبار و آثار در فضیلت شیعه آمده است و آنان را به بهشت وعده داده‏ اند درباره همانهاست نه کس دیگرى جز ایشان و به همین سبب است که یاران معتزلى ما در کتابها وتصنیفهاى خویش گفته‏اند که شیعیان حقیقى ما هستیم، و این اعتقاد ما به سلامت و حق نزدیکتر از دو عقیده دیگرى است که همراه افراط و تفریط باشد ان شاء الله تعالى

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۰۳

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۷ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)پیشگویی وپیش بینی

حکمت ۴۶۸ صبحی صالح

۴۶۸-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )یَأْتِی عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ عَضُوضٌ یَعَضُّ الْمُوسِرُ فِیهِ عَلَى مَا فِی یَدَیْهِ وَ لَمْ یُؤْمَرْ بِذَلِکَ قَالَ اللَّهُ‏-سُبْحَانَهُ وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ‏تَنْهَدُ فِیهِ الْأَشْرَارُ وَ تُسْتَذَلُّ الْأَخْیَارُ وَ یُبَایِعُ الْمُضْطَرُّونَ- وَ قَدْ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ ( صلى‏ الله ‏علیه ‏وآله ‏وسلم  )عَنْ بَیْعِ الْمُضْطَرِّینَ

حکمت ۴۷۷ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۷ وَ قَالَ ع: یَأْتِی عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ عَضُوضٌ-  یَعَضُّ الْمُوسِرُ فِیهِ عَلَى مَا فِی یَدَیْهِ-  وَ لَمْ یُؤْمَرْ بِذَلِکَ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ-  وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ-  یَنْهَدُ فِیهِ الْأَشْرَارُ وَ یُسْتَذَلُّ الْأَخْیَارُ-  وَ یُبَایِعُ الْمُضْطَرُّونَ-  وَ قَدْ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْ بَیْعِ الْمُضْطَرِّینَ زمان عضوض أی کلب على الناس کأنه یعضهم-  و فعول للمبالغه کالنفور العقوق-  و یجوز أن یکون من قولهم بئر عضوض-  أی بعیده القعر ضیقه و ما کانت البئر عضوضا-  فأعضت کقولهم ما کانت جرورا فأجرت-  و هی کالعضوض- . و عض فلان على ما فی یده أی بخل و أمسک- . و ینهد فیه الأشرار-  ینهضون إلى الولایات و الرئاسات-  و ترتفع أقدارهم فی الدنیا-  و یستذل فیه أهل الخیر و الدین-  و یکون فیه بیع على وجه الاضطرار و الإلجاء-  کمن بیعت ضیعته و هو ذلیل ضعیف-  من رب ضیعه مجاوره لها ذی ثروه و عز و جاه-  فیلجئه بمنعه الماء و استذلاله-  الأکره و الوکیل إلى أن یبیعها علیه-  و ذلک منهی عنه لأنه حرام محض

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۷)

و قال علیه السّلام: یأتى على الناس زمان عضوض، یعضّ الموسر فیه على ما فى یدیه، و لم یؤمر بذلک قال الله سبحانه:  «وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ». ینهد فیه الاشرار و یستذلّ الاخیار، و یبایع المضطرّون، و قد نهى رسول الله صلّى اللّه علیه و آله عن بیع المضطرّین.

«و آن حضرت فرمود: روزگارى سخت و گزنده بر مردم فرا خواهد رسید که توانگر در آن روزگار بر آنچه در دست دارد دندان مى ‏فشرد-  بخل مى ‏ورزد-  و حال آنکه او را به چنان کارى فرمان نداده ‏اند، خداوند سبحان فرموده است: فضل و احسان را میان خود فراموش مکنید، در آن روزگار بدکاران بلند مرتبه و نیکان زبون مى‏ شوند، و با درماندگان به زور معامله مى‏ شود و حال آنکه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم از معامله به زور با درماندگان نهى فرموده است.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۶۸

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۶ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۶۷ صبحی صالح

۴۶۷-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام  )فِی کَلَامٍ لَهُ وَ وَلِیَهُمْ وَالٍ فَأَقَامَ وَ اسْتَقَامَ حَتَّى ضَرَبَ الدِّینُ بِجِرَانِهِ

حکمت ۴۷۶ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۶ وَ قَالَ ع فِی کَلَامٍ لَهُ: وَ وَلِیَهُمْ وَالٍ فَأَقَامَ وَ اسْتَقَامَ حَتَّى ضَرَبَ الدِّینُ بِجِرَانِهِ الجران مقدم العنق و هذا الوالی هو عمر بن الخطاب- . و هذا الکلام من خطبه خطبها فی أیام خلافته طویله-  یذکر فیها قربه من النبی ص و اختصاصه له-  و إفضاءه بأسراره إلیه حتى

قال فیها فاختار المسلمون بعده بآرائهم رجلا منهم-  فقارب و سدد حسب استطاعته على ضعف-  و حد کانا فیه ولیهم بعده وال-  فأقام و استقام حتى ضرب الدین بجرانه-  على عسف و عجرفیه کانا فیه-  ثم اختلفوا ثالثا لم یکن یملک من أمر نفسه شیئا-  غلب علیه أهله-  فقادوه إلى أهوائهم کما تقود الولیده البعیر المخطوم-  فلم یزل الأمر بینه و بین الناس-  یبعد تاره و یقرب أخرى حتى نزوا علیه فقتلوه-  ثم جاءوا بی مدب الدبا یریدون بیعتی- . و تمام الخطبه معروف-  فلیطلب من الکتب الموضوعه لهذا الفن

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۶)

و قال علیه السّلام فى کلام له: و ولیهم وال فاقام و استقام حتى ضرب الدین بجرانه.

«و آن حضرت ضمن گفتارى فرمود: و بر آنان فرمانروایى فرمانروا شد که کار را برپا داشت و استقامت ورزید تا آنکه دین برقرار گردید.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن مى‏ گوید: کلمه جران به معنى جلو گلو است و این فرمانروا عمر بن خطاب است، و این سخن از خطبه بلندى است که آن حضرت به روزگار خلافت خویش ایراد کرده و در آن به قرابت خود به پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و اختصاص خود به ایشان و اینکه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم رازهاى خویش را به او فرموده‏ اند، اشاره فرموده است و ضمن آن مى‏ گوید: و مسلمانان پس از آن حضرت به رأى خویش مردى را برگزیدند که با وجود ناتوانى و تندى که در او بود به اندازه توان خویش کارها را استوار و نزدیک به صلاح ساخت.

پس از او فرمانروایى بر ایشان فرمانروا شد که کار را برپا داشت و استقامت ورزید تا آنکه دین برقرار شد با بیراهى و خشونتى که در او بود. سپس سومى را خلیفه ساختند که از خود هیچ اختیارى نداشت، بستگان او بر او چیره شدند و او را به سوى هوسهاى خود کشیدند همان گونه که دخترکى مى‏ تواند شتر لگام زده را از پى خود کشد و همواره کار میان او و مردم چنان بود که گاه نزدیک و گاه دور مى‏شد تا سرانجام بر او شوریدند و او را کشتند همچون مور و ملخ آهنگ بیعت من کردند.

تمام این خطبه معروف است و باید از کتابهایى که در این باره تألیف شده است آن را طلب کرد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۵۴

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۵ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۶۶ صبحی صالح

۴۶۶-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )الْعَیْنُ وِکَاءُ السَّهِ‏

قال الرضی و هذه من الاستعارات العجیبه کأنه یشبه السه بالوعاء و العین بالوکاء فإذا أطلق الوکاء لم ینضبط الوعاء و هذا القول فی الأشهر الأظهر من کلام النبی ( صلى‏ الله ‏علیه‏ وآله ‏وسلم  )

و قد رواه قوم لأمیر المؤمنین ( علیه ‏السلام  ) و ذکر ذلک المبرد فی کتاب المقتضب فی باب اللفظ بالحروف و قد تکلمنا على هذه الاستعاره فی کتابنا الموسوم بمجازات الآثار النبویه

حکمت ۴۷۵ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۵ وَ قَالَ ع: الْعَیْنُ وِکَاءُ السَّتَهِ قال الرضی رحمه الله تعالى-  و هذه من الاستعارات العجیبه-  کأنه شبه السته بالوعاء و العین بالوکاء-  فإذا أطلق الوکاء لم ینضبط الوعاء-  و هذا القول فی الأشهر الأظهر من کلام النبی ص-  و قد رواه قوم لأمیر المؤمنین ع-  و ذکر ذلک المبرد فی الکتاب المقتضب-  فی باب اللفظ المعروف-  قال الرضی و قد تکلمنا على هذه الاستعاره-  فی کتابنا الموسوم بمجازات الآثار النبویه المعروف أن هذا من کلام رسول الله ص-  ذکره المحدثون فی کتبهم و أصحاب غریب الحدیث فی تصانیفهم-  و أهل الأدب فی تفسیر هذه اللفظه فی مجموعاتهم اللغویه-  و لعل المبرد اشتبه علیه فنسبه إلى أمیر المؤمنین ع-  و الروایه بلفظ التثنیه العینان وکاء السته-  و السته الاست- .

و قد جاء فی تمام الخبر فی بعض الروایات فإذا نامت العینان استطلق الوکاء-  و الوکاء رباط القربه فجعل العینین وکاء و المراد الیقظه-  للسته کالوکاء للقربه-  و منه الحدیث فی اللقطه احفظ عفاصها و وکاءها و عرفها سنه-  فإن جاء صاحبها و إلا فشأنک بها-  و العفاص السداد و الوکاء السداد-  و هذه من الکنایات اللطیفه

فصل فی ألفاظ الکنایات و ذکر الشواهد علیها

و قد کنا قدمنا قطعه صالحه من الکنایات المستحسنه-  و وعدنا أن نعاود ذکر طرف منها و هذا الموضع موضعه-  فمن الکنایه عن الحدث الخارج-  و هو الذی کنى عنه أمیر المؤمنین ع أو رسول الله ص-  الکنایه التی ذکرها یحیى بن زیاد فی شعره-  قیل إن یحیى بن زیاد و مطیع بن إیاس و حمادا الراویه-  جلسوا على شرب لهم و معهم رجل منهم-  فانحل وکاؤه فاستحیا و خرج و لم یعد إلیهم-  فکتب إلیه یحیى بن زیاد-

أ من قلوص غدت لم یؤذها أحد
إلا تذکرها بالرمل أوطانا

خان العقال لها فانبت إذ نفرت‏
و إنما الذنب فیها للذی خانا

منحتنا منک هجرانا و مقلیه
و لم تزرنا کما قد کنت تغشانا

خفض علیک فما فی الناس ذو إبل‏
إلا و أینقه یشردن أحیانا

و لیس هذا الکتاب أهلا أن یضمن- حکایه سخیفه أو نادره خلیعه- فنذکر فیه ما جاء فی هذا المعنى- و إنما جرأنا على ذکر هذه الحکایه خاصه- کنایه أمیر المؤمنین ع أو رسول الله ص عنها- و لکنا نذکر کنایات کثیره فی غیر هذا المعنى مستحسنه- ینتفع القارئ بالوقوف علیها- .

یقال فلان من قوم موسى إذا کان ملولا- إشاره إلى قوله تعالى- وَ إِذْ قُلْتُمْ یا مُوسى‏ لَنْ نَصْبِرَ عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ- .

قال الشاعر

فیا من لیس یکفیه صدیق
و لا ألفا صدیق کل عام‏

أظنک من بقایا قوم موسى‏
فهم لا یصبرون على طعام‏

و قال العباس بن الأحنف

کتبت تلوم و تستریث زیارتی
و تقول لست لنا کعهد العاهد

فأجبتها و دموع عینی سجم‏
تجری على الخدین غیر جوامد

یا فوز لم أهجرکم لملاله
عرضت و لا لمقال واش حاسد

لکننی جربتکم فوجدتکم‏
لا تصبرون على طعام واحد

و یقولون للجاریه الحسناء قد أبقت من رضوان-

قال الشاعر

جست العود بالبنان الحسان
و تثنت کأنها غصن بان‏

فسجدنا لها جمیعا و قلنا
إذ شجتنا بالحسن و الإحسان‏

حاش لله أن تکونی من الإنس
و لکن أبقت من رضوان‏

و یقولون للمکشوف الأمر الواضح الحال ابن جلا- و هو کنایه عن الصبح و منه ما تمثل به الحجاج-

أنا ابن جلا و طلاع الثنایا
متى أضع العمامه تعرفونی‏

و منه قول القلاخ بن حزن-أنا القلاخ بن القلاخ ابن جلا- . و منه قولهم فلان قائد الجمل-  لأنه لا یخفى لعظم الجمل و کبر جثته-  و فی المثل ما استتر من قاد جملا-  و قالوا کفى برغائها نداء-  و مثل هذا قولهم ما یوم حلیمه بسر-  یقال ذلک فی الأمر المشهور الذی لا یستر-  و یوم حلیمه یوم التقى المنذر الأکبر-  و الحارث الغسانی الأکبر-  و هو أشهر أیام العرب-  یقال إنه ارتفع من العجاج-  ما ظهرت معه الکواکب نهارا-  و حلیمه اسم امرأه أضیف الیوم إلیها-  لأنها أخرجت إلى المعرکه مراکن الطیب-  فکانت تطیب بها الداخلین إلى القتال-  فقاتلوا حتى تفانوا- . و یقولون فی الکنایه عن الشیخ الضعیف قائد الحمار-  و إشاره إلى ما أنشده الأصمعی

آتی الندی فلا یقرب مجلسی
و أقود للشرف الرفیع حماری‏

أی أقوده من الکبر إلى موضع مرتفع لأرکبه لضعفی- و مثل ذلک کنایتهم عن الشیخ الضعیف بالعاجن- لأنه إذا قام عجن فی الأرض بکفیه-

قال الشاعر

فأصبحت کنتیا و أصبحت عاجنا
و شر خصال المرء کنت و عاجن‏

قالوا الکنتی الذی یقول کنت أفعل کذا- و کنت أرکب الخیل یتذکر ما مضى من زمانه- و لا یکون ذلک إلا عند الهرم أو الفقر و العجز- . و مثله قولهم للشیخ راکع-

قال لبید

أخبر أخبار القرون التی مضت
أدب کأنی کلما قمت راکع‏

و الرکوع هو التطأطؤ و الانحناء بعد الاعتدال و الاستواء- و یقال للإنسان إذا انتقل من الثروه إلى الفقر قد رکع- قال

لا تهین الفقیر علک أن ترکع
یوما و الدهر قد رفعه‏

و فی هذا المعنى قال الشاعر-

ارفع ضعیفک لا یحر بک ضعفه
یوما فتدرکه الحوادث قد نما

یجزیک أو یثنی علیک و إن من‏
یثنی علیک بما فعلت فقد جزى‏

و مثله أیضا

و أکرم کریما إن أتاک لحاجه
لعاقبه إن العضاه تروح‏

تروح الشجر إذا انفطر بالنبت- یقول إن کان فقیرا فقد یستغنى- کما إن الشجر الذی لا ورق علیه سیکتسى ورقا- و یقال رکع الرجل أی سقط- .

و قال الشاعر

خرق إذا رکع المطی من الوجى
لم یطو دون رفیقه ذا المرود

حتى یئوب به قلیلا فضله‏
حمد الرفیق نداک أو لم یحمد

و کما یشبهون الشیخ بالراکع فیکنون به عنه- کذلک یقولون یحجل فی قیده لتقارب خطوه- قال أبو الطمحان القینی-

حنتنی حانیات الدهر حتى
کأنی خاتل أدنو لصید

قریب الخطو یحسب من رآنی‏
و لست مقیدا أنی بقید

و نحو هذا قولهم للکبیر بدت له الأرنب- و ذلک أن من یختل الأرنب لیصیدها یتمایل فی مشیته- و أنشد ابن الأعرابی فی النوادر-

و طالت بی الأیام حتى کأننی
من الکبر العالی بدت لی أرنب‏

و نحوه یقولون للکبیر قید بفلان البعیر- أی لا قوه لیده على أن یصرف البعیر تحته على حسب إرادته- فیقوده قائد یحمله حیث یرید- .

و من أمثالهم لقد کنت و ما یقاد بی البعیر- یضرب لمن کان ذا قوه و عزم ثم عجز و فتر- . و من الکنایا عن شیب العنفقه قولهم- قد عض على صوفه- . و یکنون عن المرأه التی کبر سنها فیقولون- امرأه قد جمعت الثیاب أی تلبس القناع و الخمار و الإزار- و لیست کالفتاه التی تلبس ثوبا واحدا- . و یقولون لمن یخضب یسود وجه النذیر- و قالوا فی قوله تعالى وَ جاءَکُمُ النَّذِیرُ إنه الشیب- و قال الشاعر

و قائله لی اخضب فالغوانی
تطیر من ملاحظه القتیر

فقلت لها المشیب نذیر موتی‏
و لست مسودا وجه النذیر

و زاحم شاب شیخا فی طریق فقال الشاب کم ثمن القوس- یعیره بانحناء الظهر- فقال الشیخ یا ابن أخی- إن طال بک عمر فسوف تشتریها بلا ثمن- . و أنشد لابن خلف-

تعیرنی وخط المشیب بعارضی
و لو لا الحجول البلق لم تعرف الدهم‏

حنى الشیب ظهری فاستمرت مریرتی‏
و لو لا انحناء القوس لم ینفذ السهم‏

و یقولون لمن رشا القاضی أو غیره صب فی قندیله زیتا- و أنشد

و عند قضاتنا خبث و مکر
و زرع حین تسقیه یسنبل‏

إذا ما صب فی القندیل زیت‏
تحولت القضیه للمقندل‏

و کان أبو صالح کاتب الرشید ینسب إلى أخذ الرشا- و کان کاتب أم جعفر- .و هو سعدان بن یحیى کذلک- فقال لها الرشید یوما أ ما سمعت ما قیل فی کاتبک- قالت ما هو فأنشدها-

صب فی قندیل سعدان
مع التسلیم زیتا

و قنادیل بنیه‏
قبل أن تخفى الکمیتا

قالت فما قیل فی کاتبک أشنع و أنشدته-

قندیل سعدان علا ضوءه
فرخ لقندیل أبی صالح‏

تراه فی مجلسه أحوصا
من لمحه للدرهم اللائح‏

و یقولون لمن طلق ثلاثا قد نحرها بمثلثه- . و یقولون أیضا أعطاها نصف السنه- . و یقولون لمن یفخر بآبائه هو عظامی- و لمن یفخر بنفسه هو عصامی- إشاره إلى قول النابغه فی عصام بن سهل حاجب النعمان

نفس عصام سودت عصاما
و علمته الکر و الإقداما
و جعلته ملکا هماما

و أشار بالعظامی إلى فخره بالأموات من آبائه و رهطه- و قال الشاعر

إذا ما الحی عاش بعظم میت
فذاک العظم حی و هو میت‏

و نحو هذا أن عبد الله بن زیاد بن ظبیان التمیمی- دخل على أبیه و هو یجود بنفسه فقال أ لا أوصی بک الأمیر- فقال إذا لم یکن للحی إلا وصیه المیت فالحی هو المیت- و یقال إن عطاء بن أبی سفیان قال لیزید بن معاویه- أغننی عن غیرک قال‏ حسبک ما أغناک به معاویه- قال فهو إذن الحی و أنت المیت- و مثل قولهم عظامی قولهم خارجی- أی یفخر بغیر أولیه کانت له- قال کثیر لعبد العزیز-

أبا مروان لست بخارجی
و لیس قدیم مجدک بانتحال‏

و یکنون عن العزیز و عن الذلیل أیضا فیقولون- بیضه البلد- فمن یقولها للمدح- یذهب إلى أن البیضه هی الحوزه و الحمى- یقولون فلان یحمی بیضته أی یحمی حوزته و جماعته- و من یقولها للذم- یعنی أن الواحده من بیض النعام إذا فسدت- ترکها أبواها فی البلد و ذهبا عنها- قال الشاعر فی المدح-

لکن قائله من لا کفاء له
من کان یدعى أبوه بیضه البلد

– . و قال الآخر فی الذم-

تأبى قضاعه لم تعرف لکم نسبا
و ابنا نزار فأنتم بیضه البلد

و یقولون للشی‏ء الذی یکون فی الدهر مره واحده- هو بیضه الدیک- قال بشار

یا أطیب الناس ریقا غیر مختبر
إلا شهاده أطراف المساویک‏

قد زرتنا زوره فی الدهر واحده
ثنی و لا تجعلیها بیضه الدیک‏

و یکنون عن الثقیل بالقذى فی الشراب- قال الأخطل یذکر الخمر و الاجتماع علیها-

و لیس قذاها بالذی قد یضیرها
و لا بذباب نزعه أیسر الأمر

و لکن قذاها کل جلف مکلف‏
أتتنا به الأیام من حیث لا ندری‏

فذاک القذى و ابن القذى و أخو القذى
فإن له من زائر آخر الدهر

و یکنون أیضا عنه بقدح اللبلاب-
قال الشاعر

یا ثقیلا زاد فی الثقل
على کل ثقیل‏

أنت عندی قدح اللبلاب‏
فی کف العلیل‏

و یکنون عنه أیضا بالقدح الأول- لأن القدح الأول من الخمر تکرهه الطبیعه- و ما بعده فدونه لاعتیاده- قال الشاعر

و أثقل من حضین بادیا
و أبغض من قدح أول‏

و یکنون عنه بالکانون قال الحطیئه یهجو أمه-

تنحی فاقعدی عنی بعیدا
أراح الله منک العالمینا

أ غربالا إذا استودعت سرا
و کانونا على المتحدثینا

قالوا و أصله من کننت أی سترت- فکأنه إذا دخل على قوم و هم فی حدیث ستروه عنه- و قیل بل المراد شده برده- . و یکنون عن الثقیل أیضا برحى البزر-

قال الشاعر

و أثقل من رحى بزر علینا
کأنک من بقایا قوم عاد

و یقولون لمن یحمدون جواره جاره جار أبی دواد- و هو کعب بن مامه الإیادی- کان إذا جاوره رجل فمات وداه- و إن هلک علیه شاه أو بعیر أخلف علیه- فجاوره أبو دواد الإیادی فأحسن إلیه فضرب به المثل- . و مثله قولهم هو جلیس قعقاع بن شور- و کان قد قدم إلى معاویه فدخل علیه- و المجلس غاص بأهله لیس فیه مقعد- فقام له رجل من القوم و أجلسه مکانه- فلم‏ یبرح القعقاع من ذلک الموضع یکلم معاویه- و معاویه یخاطبه حتى أمر له بمائه ألف درهم- فأحضرت إلیه فجعلت إلى جانبه- فلما قام قال للرجل القائم له من مکانه- ضمها إلیک فهی لک بقیامک لنا عن مجلسک- فقیل فیه

و کنت جلیس قعقاع بن شور
و لا یشقى بقعقاع جلیس‏

ضحوک السن إن نطقوا بخیر
و عند الشر مطراق عبوس‏

أخذ قوله و لا یشقى بقعقاع جلیس- من قول النبی ص هم القوم لا یشقى بهم جلیسهم- . و یکنون عن السمین من الرجال بقولهم- هو جار الأمیر و ضیف الأمیر- و أصله أن الغضبان بن القبعثرى- کان محبوسا فی سجن الحجاج فدعا به یوما فکلمه- فقال له فی جمله خطابه إنک لسمین یا غضبان- فقال القید و الرتعه و الخفض و الدعه- و من یکن ضیف الأمیر یسمن- . و یکنی الفلاسفه عن السمین بأنه یعرض سور حبسه- و ذلک أن أفلاطون رأى رجلا سمینا فقال یا هذا- ما أکثر عنایتک بتعریض سور حبسک- . و نظر أعرابی إلى رجل جید الکدنه- فقال أرى علیک قطیفه محکمه- قال نعم ذاک عنوان نعمه الله عندی- . و یقولون للکذاب هو قموص الحنجره- و أیضا هو زلوق الکبد و أیضا لا یوثق بسیل بلقعه- و أیضا أسیر الهند لأنه یدعی أنه ابن الملک- و إن کان من أولاد السفله- . و یکنى عنه أیضا بالشیخ الغریب- لأنه یحب أن یتزوج فی الغربه فیدعی أنه ابن خمسین سنه- و هو ابن خمس و سبعین- .

و یقولون هو فاخته البلد من قول الشاعر-

أکذب من فاخته
تصیح فوق الکرب‏

و الطلع لم یبد لها
هذا أوان الرطب‏

و قال آخر فی المعنى-

حدیث أبی حازم کله
کقول الفواخت جاء الرطب‏

و هن و إن کن یشبهنه‏
فلسن یدانینه فی الکذب‏

و یکنون عن النمام بالزجاج لأنه یشف على ما تحته- قال الشاعر

أنم بما استودعته من زجاجه
یرى الشی‏ء فیها ظاهرا و هو باطن‏

و یکنون عنه بالنسیم من قول الآخر-

و إنک کلما استودعت سرا
أنم من النسیم على الریاض‏

و یقولون إنه لصبح و إنه لطیب کله فی النمام- و یقولون ما زال یفتل له فی الذروه و الغارب حتى أسمحت قرونته- و هی النفس- و الذروه أعلى السنام و الغارب مقدمه- . و یقولون فی الکنایه عن الجاهل- ما یدری أی طرفیه أطول- قالوا ذکره و لسانه- و قالوا هل نسب أبیه أفضل أم نسب أمه- . و مثله لا یعرف قطانه من لطانه- أی لا یعرف جبهته مما بین ورکیه- . و قالوا الحده کنیه الجهل و الاقتصاد کنیه البخل- و الاستقصاء کنیه الظلم- .

و قالوا للجائع عضه الصفر و عضه شجاع البطن- . و قال الهذلی-

أرد شجاع البطن قد تعلمینه
و أوثر غرثى من عیالک بالطعم‏

مخافه أن أحیا برغم و ذله
و للموت خیر من حیاه على رغم‏

و یقولون زوده زاد الضب أی لم یزوده شیئا- لأن الضب لا یشرب الماء- و إنما یتغذى بالریح و النسیم- و یأکل القلیل من عشب الأرض- .

و قال ابن المعتز-

یقول أکلنا لحم جدی و بطه
و عشر دجاجات شواء بألبان‏

و قد کذب الملعون ما کان زاده‏
سوى زاد ضب یبلع الریح عطشان‏

و قال أبو الطیب-

لقد لعب البین المشت بها و بی
و زودنی فی السیر ما زود الضبا

و یقولون للمختلفین من الناس- هم کنعم الصدقه و هم کبعر الکبش- قال عمرو بن لجأ-

و شعر کبعر الکبش ألف بینه
لسان دعی فی القریض دخیل‏

و ذلک لأن بعر الکبش یقع متفرقا- . و قال بعض الشعراء لشاعر آخر- أنا أشعر منک لأنی أقول البیت و أخاه- و تقول البیت و ابن عمه- فأما قول جریر فی ذی الرمه- إن شعره

بعر ظباء و نقط عروس‏

فقد فسره الأصمعی فقال- یرید أن شعره حلو أول ما تسمعه- فإذا کرر إنشاده ضعف- لأن أبعار الظباء أول ما تشم توجد لها رائحه- ما أکلت من الجثجاث و الشیح‏ و القیصوم- فإذا أدمت شمها عدمت تلک الرائحه- و نقط العروس إذا غسلتها ذهبت- . و یقولون أیضا للمختلفین أخیاف- و الخیف سواد إحدى العینین و زرق الأخرى- و یقولون فیهم أیضا- أولاد علات کالإخوه لأمهات شتى- و العله الضره- . و یقولون فیهم خبز کتاب لأنه یکون مختلفا- قال شاعر یهجو الحجاج بن یوسف-

أ ینسى کلیب زمان الهزال
و تعلیمه سوره الکوثر

رغیف له فلکه ما ترى‏
و آخر کالقمر الأزهر

و مثله-

أ ما رأیت بنی سلم وجوههم
کأنها خبز کتاب و بقال‏

و یقال للمتساوین فی الرداءه کأسنان الحمار- قال الشاعر-

سواء کأسنان الحمار فلا ترى
لذی شیبه منهم على ناشئ فضلا

و قال آخر-

شبابهم و شیبهم سواء
فهم فی اللؤم أسنان الحمار

و أنشد المبرد فی الکامل- لأعرابی یصف قوما من طیئ بالتساوی فی الرداءه-

و لما أن رأیت بنی جوین
جلوسا لیس بینهم جلیس‏

یئست من الذی أقبلت أبغی‏
لدیهم إننی رجل یئوس‏

إذا ما قلت أیهم لأی
تشابهت المناکب و الرءوس‏

قال فقوله لیس بینهم جلیس هجاء قبیح- یقول لا ینتجع الناس معروفهم‏ فلیس بینهم غیرهم- و یقولون فی المتساویین فی الرداءه أیضا- هما کحماری العبادی- قیل له أی حماریک شر قال هذا ثم هذا- و یقال فی التساوی فی الشر و الخیر هم کأسنان المشط- و یقال وقعا کرکبتی البعیر و کرجلی النعامه- . و قال ابن الأعرابی- کل طائر إذا کسرت إحدى رجلیه تحامل على الأخرى- إلا النعام فإنه متى کسرت إحدى رجلیه جثم- فلذلک قال الشاعر یذکر أخاه-

و إنی و إیاه کرجلی نعامه
على ما بنا من ذی غنى و فقیر

و قال أبو سفیان بن حرب لعامر بن الطفیل- و علقمه بن علاثه و قد تنافرا إلیه- أنتما کرکبتی البعیر- فلم ینفر واحدا منهما- فقالا فأینا الیمنى فقال کل منکما یمنى- . و سأل الحجاج رجلا عن أولاد المهلب- أیهم أفضل فقال هم کالحلقه الواحده- . و سئل ابن درید عن المبرد و ثعلب فأثنى علیهما- فقیل فابن قتیبه قال ربوه بین جبلین- أی خمل ذکره بنباهتهما- . و یکنى عن الموت بالقطع عند المنجمین- و عن السعایه بالنصیحه عند العمال- و عن الجماع بالوطء عند الفقهاء- و عن السکر بطیب النفس عند الندماء- و عن السؤال بالزوار عند الأجواد- و عن الصدقه بما أفاء الله عند الصوفیه- . و یقال للمتکلف بمصالح الناس- إنه وصی آدم على ولده- و قد قال شاعر فی هذا الباب-

فکأن آدم عند قرب وفاته
أوصاک و هو یجود بالحوباء

ببنیه أن ترعاهم فرعیتهم‏
و کفیت آدم عیله الأبناء

و یقولون فلان خلیفه الخضر إذا کان کثیر السفر- قال أبو تمام-

خلیفه الخضر من یربع على وطن
أو بلده فظهور العیس أوطانی‏

بغداد أهلی و بالشام الهوى و أنا
بالرقتین و بالفسطاط إخوانی‏

و ما أظن النوى ترضى بما صنعت
حتى تبلغ بی أقصى خراسان‏

و یقولون للشی‏ء المختار المنتخب- هو ثمره الغراب لأنه ینتفی خیر الثمر- . و یقولون سمن فلان فی أدیمه- کنایه عمن لا ینتفع به- أی ما خرج منه یرجع إلیه- و أصله أن نحیا من السمن انشق فی ظرف من الدقیق- فقیل ذلک-

قال الشاعر-

ترحل فما بغداد دار إقامه
و لا عند من أضحى ببغداد طائل‏

محل ملوک سمنهم فی أدیمهم‏
و کلهم من حلیه المجد عاطل‏

فلا غرو أن شلت ید المجد و العلى
و قل سماح من رجال و نائل‏

إذا غضغض البحر الغطامط ماءه‏
فلیس عجیبا أن تغیض الجداول‏

و یقولون لمن لا یفی بالعهد- فلان لا یحفظ أول المائده- لأن أولها یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ- . و یقولون لمن کان حسن اللباس و لا طائل عنده هو مشجب- و المشجب خشبه القصار التی یطرح الثیاب علیها- قال ابن الحجاج-

لی ساده طائر السرور بهم
یطرده الیأس بالمقالیع‏

مشاجب للثیاب کلهم‏
و هذه عاده المشاقیع‏

جائزتی عندهم إذا سمعوا
شعری هذا کلام مطبوع‏

و إنهم یضحکون إن ضحکوا
منی و أبکی أنا من الجوع‏

و قال آخر

إذا لبسوا دکن الخزوز و خضرها
و راحوا فقد راحت علیک المشاجب‏

و روی أن کیسان غلام أبی عبیده- وفد على بعض البرامکه فلم یعطه شیئا- فلما وافى البصره قیل له کیف وجدته- قال وجدته مشجبا من حیث ما أتیته وجدته- . و یکنون عن الطفیلی فیقولون هو ذباب- لأنه یقع فی القدور

قال الشاعر

أتیتک زائرا لقضاء حق
فحال الستر دونک و الحجاب‏

و لست بواقع فی قدر قوم‏
و إن کرهوا کما یقع الذباب‏

و قال آخر-

و أنت أخو السلام و کیف أنتم
و لست أخا الملمات الشداد

و أطفل حین یجفى من ذباب‏
و ألزم حین یدعى من قراد

و یکنون عن الجرب بحب الشباب- قال الوزیر المهلبی-

یا صروف الدهر حسبی
أی ذنب کان ذنبی‏

عله خصت و عمت‏
فی حبیب و محب‏

دب فی کفیه یا من
حبه دب بقلبی‏

فهو یشکو حر حب‏
و شکاتی حر حب‏

و یکنون عن القصیر القامه بأبی زبیبه- و عن الطویل بخیط باطل- و کانت کنیه مروان بن الحکم لأنه کان طویلا مضطربا- قال فیه الشاعر-

لحا الله قوما أمروا خیط باطل
على الناس یعطی من یشاء و یمنع‏

و فی خیط باطل قولان- أحدهما أنه الهباء الذی یدخل من ضوء الشمس- فی الکوه من البیت- و تسمیه العامه غزل الشمس- و الثانی أنه الخیط الذی یخرج من فی العنکبوت- و تسمیه العامه مخاط الشیطان- . و تقول العرب للملقو لطیم الشیطان- . و کان لقب عمرو بن سعید الأشدق لأنه کان ملقوا- . و قال بعضهم لآخر ما حدث- قال قتل عبد الملک عمرا- فقال قتل أبو الذبان لطیم الشیطان- وَ کَذلِکَ نُوَلِّی بَعْضَ الظَّالِمِینَ بَعْضاً بِما کانُوا یَکْسِبُونَ- . و یقولون للحزین المهموم یعد الحصى- و یخط فی الأرض و یفت الیرمع- قال المجنون-

عشیه ما لی حیله غیر أننی
بلقط الحصى و الخط فی الدار مولع‏

أخط و أمحو کل ما قد خططته‏
بدمعی و الغربان حولی وقع‏

و هذا کالنادم یقرع السن- و البخیل ینکت الأرض ببنانه أو بعود عند الرد- قال الشاعر-

عبید إخوانهم حتى إذا رکبوا
یوم الکریهه فالآساد فی الأجم‏

یرضون فی العسر و الإیسار سائلهم‏
لا یقرعون على الأسنان من ندم‏

و قال آخر فی نکت الأرض بالعیدان-

قوم إذا نزل الغریب بدارهم
ترکوه رب صواهل و قیان‏

لا ینکتون الأرض عند سؤالهم‏
لتطلب العلات بالعیدان‏

و یقولون للفارغ فؤاد أم موسى- .و یقولون للمثری من المال منقرس- و ذلک أن عله النقرس- أکثر ما تعتری أهل الثروه و التنعم- . حکى المبرد- قال کان الحرمازی فی ناحیه عمرو بن مسعده- و کان یجری علیه- فخرج عمرو بن مسعده إلى الشام- و تخلف الحرمازی ببغداد فأصابه النقرس فقال-

أقام بأرض الشام فاختل جانبی
و مطلبه بالشام غیر قریب‏

و لا سیما من مفلس حلف نقرس‏
أ ما نقرس فی مفلس بعجیب‏

و قال بعضهم یهجو ابن زیدان الکاتب-

تواضع النقرس حتى لقد
صار إلى رجل ابن زیدان‏

عله إنسان و لکنها
قد وجدت فی غیر إنسان‏

و یقولون للمترف رقیق النعل و أصله قول النابغه-

رقاق النعال طیب حجزاتهم
یحیون بالریحان یوم السباسب‏

یعنی أنهم ملوک- و الملک لا یخصف نعله و إنما یخصف نعله من یمشی- و قوله طیب حجزاتهم أی هم أعفاء الفروج- أی یشدون حجزاتهم على عفه- و کذلک قولهم فلان مسمط النعال- أی نعله طبقه واحده غیر مخصوف- قال المرار بن سعید الفقعسی-

وجدت بنی خفاجه فی عقیل
کرام الناس مسمطه النعال‏

و قریب من هذا قول النجاشی-

و لا یأکل الکلب السروق نعالنا
و لا ینتقی المخ الذی فی الجماجم‏

یرید أن نعالهم سبت- و السبت جلود البقر المدبوغه بالقرظ- و لا تقربها الکلاب- و إنما تأکل الکلاب غیر المدبوغ- لأنه إذا أصابه المطر دسمه فصار زهما- . و یقولون للسید لا یطأ على قدم- أی هو یتقدم الناس و لا یتبع أحدا فیطأ على قدمه- . و یقولون قد اخضرت نعالهم- أی صاروا فی خصب و سعه- قال الشاعر-

یتایهون إذا اخضرت نعالهم
و فی الحفیظه أبرام مضاجیر

و إذا دعوا على إنسان بالزمانه قالوا خلع الله نعلیه- لأن المقعد لا یحتاج إلى نعل- . و یقولون أطفأ الله نوره- کنایه عن العمى و عن الموت أیضا- لأن من یموت فقد طفئت ناره- . و یقولون سقاه الله دم جوفه- دعاء علیه بأن یقتل ولده- و یضطر إلى أخذ دیته إبلا فیشرب ألبانها- . و یقولون رماه الله بلیله لا أخت لها أی لیله موته- لأن لیله الموت لا أخت لها- . و یقولون وقعوا فی سلا جمل أی فی داهیه لا یرى مثلها- لأن الجمل لا سلا له و إنما السلا للناقه- و هی الجلیده التی تکون ملفوفه على ولدها- . و یقولون صاروا فی حولاء ناقه- إذ صاروا فی خصب- . و کانوا إذا وصفوا الأرض بالخصب- قالوا کأنها حولاء ناقه- .

و یقولون لأبناء الملوک و الرؤساء- و من یجری مجراهم جفاه المحز-

قال الشاعر-

جفاه المحز لا یصیبون مفصلا
و لا یأکلون اللحم إلا تخذما

یقول هم ملوک- و أشباه الملوک لا حذق لهم بنحر الإبل و الغنم- و لا یعرفون التجلید و السلخ- و لهم من یتولى ذلک عنهم- و إذا لم یحضرهم من یجزر الجزور- تکلفوا هم ذلک بأنفسهم- فلم یحسنوا حز المفصل کما یفعله الجزار- و قوله-

و لا یأکلون اللحم إلا تخذما

أی لیس بهم شره- فإذا أکلوا اللحم تخذموا قلیلا قلیلا- و الخذم القطع- و أنشد الجاحظ فی مثله-

و صلع الرءوس عظام البطون
جفاه المحز غلاظ القصر

لأن ذلک کله أمارات الملوک- و قریب من ذلک قوله-

لیس براعی إبل و لا غنم
و لا بجزار على ظهر وضم‏

و یقولون فلان أملس- یکنون عمن لا خیر فیه و لا شر- أی لا یثبت فیه حمد و لا ذم- . و یقولون ملحه على رکبته- أی هو سیئ الخلق یغضبه أدنى شی‏ء- قال

لا تلمها إنها من عصبه
ملحها موضوعه فوق الرکب‏

و یقولون کنایه عن مجوسی- هو ممن یخط على النمل- و النمل جمع نمله و هی قرحه بالإنسان- کانت العرب تزعم أن المجوسی- إذا کان من أخته و خط علیها برأت-

قال الشاعر

و لا عیب فینا غیر عرق لمعشر
کرام و أنا لا نخط على النمل‏

و یقولون للصبی قد قطفت ثمرته أی ختن- و قال عماره بن عقیل بن بلال بن جریر-

ما زال عصیاننا لله یرذلنا
حتى دفعنا إلى یحیى و دینار

إلا علیجین لم تقطف ثمارها
قد طالما سجدا للشمس و النار

– . و یقولون قدر حلیمه أی لا غلیان فیها- . و یقولون لمن یصلی صلاه مختصره هو راجز الصلاه- . و قال أعرابی لرجل رآه یصلی صلاه خفیفه- صلاتک هذه رجز- . و یقولون فلان عفیف الشفه أی قلیل السؤال- و فلان خفیف الشفه کثیر السؤال- . و تکنی العرب عن المتیقظ بالقطامی و هو الصقر- . و یکنون عن الشده و المشقه بعرق القربه- یقولون لقیت من فلان عرق القربه- أی العرق الذی یحدث بک من حملها و ثقلها- و ذلک لأن أشد العمل کان عندهم السقی- و ما ناسبه من معالجه الإبل- . و تکنی العرب عن الحشرات- و هوام الأرض بجنود سعد- یعنون سعد الأخبیه- و ذلک لأنه إذا طلع انتشرت فی ظاهر الأرض- و خرج منها ما کان مستترا فی باطنها- قال الشاعر-

قد جاء سعد منذرا بحره
موعده جنوده بشره‏

و یکنی قوم عن السائلین على الأبواب- بحفاظ سوره یوسف ع- لأنهم یعتنون بحفظها دون غیرها- و قال عماره یهجو محمد بن وهیب-

تشبهت بالأعراب أهل التعجرف
فدل على ما قلت قبح التکلف‏

لسان عراقی إذا ما صرفته
إلى لغه الأعراب لم یتصرف‏

و لم تنس ما قد کان بالأمس حاکه‏
أبوک و عود الجف لم یتقصف‏

لئن کنت للأشعار و النحو حافظا
لقد کان من حفاظ سوره یوسف‏

و یکنون عن اللقیط بتربیه القاضی- و عن الرقیب بثانی الحبیب لأنه یرى معه أبدا- قال ابن الرومی-

موقف للرقیب لا أنساه
لست أختاره و لا آباه‏

مرحبا بالرقیب من غیر وعد
جاء یجلو علی من أهواه‏

لا أحب الرقیب إلا لأنی
لا أرى من أحب حتى أراه‏

و یکنون عن الوجه الملیح بحجه المذنب- إشاره إلى قول الشاعر-

قد وجدنا غفله من رقیب
فسرقنا نظره من حبیب‏

و رأینا ثم وجها ملیحا
فوجدنا حجه للذنوب‏

و یکنون عن الجاهل ذی النعمه بحجه الزنادقه- قال ابن الرومی-

مهلا أبا الصقر فکم طائر
خر صریعا بعد تحلیق‏

لا قدست نعمى تسربلتها
کم حجه فیها لزندیق‏

و قال ابن بسام فی أبی الصقر أیضا-

یا حجه الله فی الأرزاق و القسم
و عبره لأولى الألباب و الفهم‏

تراک أصبحت فی نعماء سابغه
إلا و ربک غضبان على النعم‏

فهذا ضد ذلک المقصد- لأن ذاک جعله حجه على الزندقه- و هذا جعله حجه على قدره البارئ سبحانه- على عجائب الأمور و غرائبها- و أن النعم لا قدر لها عنده سبحانه- حیث جعلها عند أبی الصقر مع دناءه منزلته- و قال ابن الرومی-

و قینه أبرد من ثلجه
تبیت منها النفس فی ضجه‏

کأنها من نتنها صخه
لکنها فی اللون أترجه‏

تفاوتت خلقتها فاغتدت
لکل من عطل محتجه‏

و قد یشابه ذلک قول أبی علی البصیر فی ابن سعدان-

یا ابن سعدان أجلح الرزق فی أمرک
و استحسن القبیح بمره‏

نلت ما لم تکن تمنى إذا ما
أسرفت غایه الأمانی عشره‏

لیس فیما أظن إلا لکیلا
ینکر المنکرون لله قدره‏

و للمفجع فی قریب منه-

إن کنت خنتکم الموده غادرا
أو حلت عن سنن المحب الوامق‏

فمسخت فی قبح ابن طلحه إنه‏
ما دل قط على کمال الخالق‏

و یقولون عرض فلان على الحاجه عرضا سابریا- أی خفیفا من غیر استقصاء- تشبیها له بالثوب السابری- و الدرع السابریه و هی الخفیفه- . و یحکى أن مرتدا مر على قوم یأکلون- و هو راکب حمارا- فقالوا انزل إلینا فقال هذا عرض سابری- فقالوا انزل یا ابن الفاعله و هذا ظرف و لباقه- . و یقولون فی ذلک وعد سابری- أی لا یقرن به وفاء- و أصل السابری اللطیف الرقق- . و قال المبرد سألت الجاحظ- من أشعر المولدین فقال القائل-

کأن ثیابه أطلعن
من أزراره قمرا

یزیدک وجهه حسنا
إذا ما زدته نظرا

بعین خالط التفتیر
فی أجفانها الحورا

و وجه سابری لو
تصوب ماؤه قطرا

یعنی العباس بن الأحنف- . و تقول العرب فی معنى قول المحدثین- عرض علیه کذا عرضا سابریا- عرض علیه عرض عاله- أی عرض الماء على النعم العاله التی قد شربت شربا بعد شرب- و هو العلل لأنها تعرض على الماء عرضا خفیفا لا تبالغ فیه- .

و من الکنایات الحسنه- قول أعرابیه قالت لقیس بن سعد بن عباده- أشکو إلیک قله الجرذان فی بیتی- فاستحسن منها ذلک و قال لأکثرنها- املئوا لها بیتها خبزا و تمرا و سمنا و أقطا و دقیقا- . و شبیه بذلک ما روی- أن بعض الرؤساء سایره صاحب له على برذون مهزول- فقال له ما أشد هزال دابتک- فقال یدها مع أیدینا ففطن لذلک و وصله- .

و قریب منه ما حکی أن المنصور قال لإنسان- ما مالک قال ما أصون به وجهی و لا أعود به على صدیقی- فقال لقد تلطفت فی المسأله و أمر له بصله- . و جاء أعرابی إلى أبی العباس ثعلب و عنده أصحابه- فقال له ما أراد القائل بقوله-

الحمد لله الوهوب المنان
صار الثرید فی رءوس القضبان‏

فأقبل ثعلب على أهل المجلس فقال أجیبوه- فلم یکن عندهم جواب- و قال له نفطویه الجواب منک یا سیدی أحسن- فقال على أنکم لا تعلمونه قالوا لا نعلمه- فقال الأعرابی قد سمعت ما قال القوم- فقال و لا أنت أعزک الله تعلمه- فقال ثعلب أراد أن السنبل قد أفرک- قال صدقت فأین حق الفائده- فأشار إلیهم ثعلب‏ فبروه- فقام قائلا بورکت من ثعلب ما أعظم برکتک- . و یکنون عن الشیب بغبار العسکر و برغوه الشباب- قال الشاعر-

قالت أرى شیبا برأسک قلت لا
هذا غبار من غبار العسکر

و قالت آخر و سماه غبار وقائع الدهر-

غضبت ظلوم و أزمعت هجری
وصبت ضمائرها إلى الغدر

قالت أرى شیبا فقلت لها
هذا غبار وقائع الدهر

و یقولون للسحاب فحل الأرض- . و قالوا القلم أحد اللسانین- و رداءه الخط أحد الزمانتین- . قال و قال الجاحظ- رأیت رجلا أعمى یقول فی الشوارع و هو یسأل- ارحموا ذا الزمانتین قلت و ما هما- قال أنا أعمى و صوتی قبیح- و قد أشار شاعر إلى هذا فقال-

اثنان إذا عدا
حقیق بهما الموت‏

فقیر ما له زهد
و أعمى ما له صوت‏

و قال رسول الله ص إیاکم و خضراء الدمن- فلما سئل عنها قال المرأه الحسناء فی المنبت السوء و قال ع فی صلح قوم من العرب- إن بیننا و بینهم عیبه مکفوفه- أی لا نکشف ما بیننا و بینهم من ضغن و حقد و دم و قال ع الأنصار کرشی و عیبتی- أی موضع سری و کرشی جماعتی- .

و یقال جاء فلان ربذ العنان أی منهزما- . و جاء ینفض مذرویه أی یتوعد من غیر حقیقه- . و جاء ینظر عن شماله أی منهزما- . و تقول فلان عندی بالشمال أی منزلته خسیسه- و فلان عندی بالیمین أی بالمنزله العلیا- قال أبو نواس-

أقول لناقتی إذ بلغتنی
لقد أصبحت عندی بالیمین‏

فلم أجعلک للغربان نهبا
و لم أقل اشرقی بدم الوتین‏

حرمت على الأزمه و الولایا
و أعلاق الرحاله و الوضین‏

و قال ابن میاده-

أبینی أ فی یمنى یدیک جعلتنی
فأفرح أم صیرتنی فی شمالک‏

و تقول العرب- التقى الثریان فی الأمرین یأتلفان و یتفقان- أو الرجلین قال أبو عبیده- و الثرى التراب الندی فی بطن الوادی- فإذا جاء المطر و سح فی بطن الوادی حتى یلتقی نداه- و الندى الذی فی بطن الوادی یقال التقى الثریان- . و یقولون هم فی خیر لا یطیر غرابه- یریدون أنهم فی خیر کثیر و خصب عظیم- فیقع الغراب فلا ینفر لکثره الخصب- . و کذلک أمر لا ینادى ولیده- أی أمر عظیم ینادى فیه الکبار دون الصغار- . و قیل المراد أن المرأه تشتغل عن ولیدها- فلا تنادیه لعظم الخطب- و من هذا قول الشاعر یصف حربا عظیمه-

إذا خرس الفحل وسط الحجور
و صاح الکلاب و عق الولد

یرید أن الفحل إذا عاین الجیش و البارقه- لم یلتفت لفت الحجور و لم یصهل- و تنبح الکلاب أربابها- لأنها لا تعرفهم للبسهم الحدید- و تذهل المرأه عن ولدها رعبا فجعل ذلک عقوقا- . و یقولون أصبح فلان على قرن أعفر- و هو الظبی إذا أرادوا أصبح على خطر- و ذلک لأن قرن الظبی لیس یصلح مکانا- فمن کان علیه فهو على خطر- قال إمرؤ القیس-

و لا مثل یوم بالعظالى قطعته
کأنی و أصحابی على قرن أعفرا

و قال أبو العلاء المعری-

کأننی فوق روق الظبی من حذر

و أنشد ابن درید فی هذا المعنى-

و ما خیر عیش لا یزال کأنه
محله یعسوب برأس سنان‏

یعنی من القلق و أنه غیر مطمئن- . و یقولون به داء الظبی أی لا داء به- لأن الظبی صحیح لا یزال و المرض قل أن یعتریه- و یقولون للمتلون المختلف الأحوال- ظل الذئب لأنه لا یزل مره هکذا و مره هکذا- و یقولون به داء الذئب أی الجوع- .

و عهد فلان عهد الغراب یعنون أنه غادر- قالوا لأن کل طائر یألف أنثاه إلا الغراب- فإنه إذا باضت الأنثى ترکها و صار إلى غیرها- . و یقولون ذهب سمع الأرض و بصرها- أی حیث لا یدرى أین هو- . و تقولون ألقى عصاه إذا أقام و استقر-
قال الشاعر-

فألقت عصاها و استقر بها النوى
کما قر عینا بالإیاب المسافر

و وقع القضیب من ید الحجاج و هو یخطب- فتطیر بذلک حتى بان فی وجهه- فقام إلیه رجل فقال- إنه لیس ما سبق وهم الأمیر إلیه- و لکنه قول القائل و أنشده البیت فسری عنه- . و یقال للمختلفین طارت عصاهم شققا- . و یقال فلان منقطع القبال أی لا رأی له- . و فلان عریض البطان أی کثیر الثروه- . و فلان رخی اللب أی فی سعه- . و فلان واقع الطائر أی ساکن- . و فلان شدید الکاهل أی منیع الجانب- . و فلان ینظر فی أعقاب نجم مغرب أی هو نادم آیس-

قال الشاعر

فأصبحت من لیلى الغداه کناظر
مع الصبح فی أعقاب نجم مغرب‏

و سقط فی یده أی أیقن بالهلکه- . و قد رددت یده إلى فیه أی منعته من الکلام- . و بنو فلان ید على بنی فلان أی مجتمعون- .

و أعطاه کذا عن ظهر ید أی ابتداء لا عن مکافأه- . و یقولون جاء فلان ناشرا أذنیه أی جاء طامعا- . و یقال هذه فرس غیر محلفه- أی لا تحوج صاحبها إلى أن یحلف أنها کریمه-

قال

کمیت غیر محلفه و لکن
کلون الصرف عل به الأدیم‏

و تقول حلب فلان الدهر أشطره-  أی مرت علیه صروبه خیره و شره- . و قرع فلان لأمر ظنبوبه أی جد فیه و اجتهد- . و تقول أبدى الشر نواجذه أی ظهر- . و قد کشفت الحرب عن ساقها و کشرت عن نابها- . و تقول استنوق الجمل-  یقال ذلک للرجل یکون فی حدیث ینتقل إلى غیره-  یخلطه به- . و تقول لمن یهون بعد عز استأتن العیر- . و تقول للضعیف یقوى استنسر البغاث- . و یقولون شراب بأنقع أی معاود للأمور-  و قال الحجاج یا أهل العراق إنکم شرابون بأنقع-  أی معتادون الخیر و الشر-  و الأنقع جمع نقع و هو ما استنقع من الغدران-  و أصله فی الطائر الحذر یرد المناقع فی الفلوات-  حیث لا یبلغه قانص و لا ینصب له شرک

حدیث عن إمرئ القیس

و نختم هذا الفصل فی الکنایات-  بحکایه رواها أبو الفرج علی بن الحسین الأصبهانی-  قال أبو الفرج أخبرنی محمد بن القاسم الأنباری-  قال حدثنی ابن عمی-  قال حدثنا أحمد بن عبد الله عن الهیثم بن عدی-  قال و حدثنی عمی قال حدثنا محمد بن سعد الکرانی-  قال حدثنا العمری عن الهیثم بن عدی-  عن مجالد بن سعید عن عبد الملک بن عمیر-  قال قدم علینا عمر بن هبیره الکوفه أمیرا على العراق-  فأرسل إلى عشره من وجوه أهل الکوفه أنا أحدهم-  فسرنا عنده-  فقال لیحدثنی کل رجل منکم أحدوثه-  و ابدأ أنت یا أبا عمرو-  فقلت أصلح الله الأمیر أ حدیث حق أم حدیث باطل- 

قال بل حدیث حق-  فقلت إن إمرأ القیس کان آلى ألیه-  ألا یتزوج امرأه حتى یسألها عن ثمانیه و أربعه و اثنتین-  فجعل یخطب النساء فإذا سألهن عن هذا قلن أربعه عشر-  فبینا هو یسیر فی جوف اللیل-  إذا هو برجل یحمل ابنه صغیره له کأنها البدر لتمه فأعجبته-  فقال لها یا جاریه ما ثمانیه و أربعه و اثنتان-  فقالت أما ثمانیه فأطباء الکلبه-  و أما أربعه فأخلاف الناقه-  و أما اثنتان فثدیا المرأه-  فخطبها إلى أبیها فزوجه إیاها-  و شرطت علیه أن تسأله لیله بنائها عن ثلاث خصال-  فجعل لها ذلک و على أن یسوق إلیها مائه من الإبل-  و عشره أعبد و عشر وصائف و ثلاثه أفراس-  ففعل ذلک ثم بعث عبدا إلى المرأه-  و أهدى إلیها معه نحیا من سمن و نحیا من عسل و حله من عصب-  فنزل العبد على بعض المیاه-  و نشر الحله فلبسها فتعلقت بسمره فانشقت-  و فتح النحیین فأطعم أهل الماء منهما فنقصا-  ثم قدم على المرأه و أهلها خلوف-  فسألها عن أبیها و أمها و أخیها و دفع إلیهاهدیتها-  فقالت أعلم مولاک أن أبی ذهب یقرب بعیدا-  و یبعد قریبا و أن أمی ذهبت تشق النفس نفسین-  و أن أخی ذهب یراعی الشمس-  و أن سماءکم انشقت و أن وعاءیکم نضبا- .

فقدم الغلام على مولاه فأخبره-  فقال أما قولها أن أبی ذهب یقرب بعیدا و یبعد قریبا-  فإن أباها ذهب یحالف قوما على قومه-  و أما قولها إن أمی ذهبت تشق النفس نفسین-  فإن أمها ذهبت تقبل امرأه نفساء-  و أما قولها إن أخی ذهب یراعی الشمس-  فإن أخاها فی سرح له یرعاه-  فهو ینتظر وجوب الشمس لیروح به-  و أما قولها إن سماءکم انشقت-  فإن البرد الذی بعثت به انشق-  و أما قولها إن وعاءیکم نضبا-  فإن النحیین اللذین بعثت بهما نقصا-  فاصدقنی فقال یا مولای إنی نزلت بماء من میاه العرب-  فسألونی عن نسبی فأخبرتهم أنی ابن عمک-  و نشرت الحله و لبستها و تجملت بها-  فتعلقت بسمره فانشقت-  و فتحت النحیین فأطعمت منهما أهل الماء-  فقال أولى لک ثم ساق مائه من الإبل-  و خرج نحوها و معه العبد یسقی الإبل-  فعجز فأعانه إمرؤ القیس فرمى به العبد فی البئر-  و خرج حتى أتى إلى أهل الجاریه بالإبل-  فأخبرهم أنه زوجها-  فقیل لها قد جاء زوجک-  فقالت و الله ما أدری أ زوجی هو أم لا-  و لکن انحروا له جزورا و أطعموه من کرشها و ذنبها-  ففعلوا فأکل ما أطعموه-  فقالت اسقوه لبنا حازرا و هو الحامض فسقوه فشرب-  فقالت افرشوا له عند الفرث و الدم ففرشوا له-  فنام فلما أصبحت أرسلت إلیه أنی أرید أن أسألک-  فقال لها سلی عما بدا لک-  فقالت مم تختلج شفتاک قال من تقبیلی إیاک-  فقالت مم یختلج کشحاک قال لالتزامی إیاک-  قالت فمم یختلج فخذاک‏ قال لتورکی إیاک-  فقالت علیکم العبد فشدوا أیدیکم به ففعلوا- .

قال و مر قوم فاستخرجوا إمرأ القیس من البئر-  فرجع إلى حیه و ساق مائه من الإبل-  و أقبل إلى امرأته فقیل لها قد جاء زوجک-  فقالت و الله ما أدری أ زوجی هو أم لا-  و لکن انحروا له جزورا و أطعموه من کرشها و ذنبها-  ففعلوا فلما أتوه بذلک قال و أین الکبد و السنام و الملحاء-  و أبى أن یأکل فقالت اسقوه لبنا حازرا-  فأتی به فأبى أن یشربه-  و قال فأین الضریب و الرثیئه-  فقالت افرشوا له عند الفرث و الدم-  ففرشوا له فأبى أن ینام-  و قال افرشوا لی عند التلعه الحمراء-  و اضربوا لی علیها خباء-  ثم أرسلت إلیه هلم شریطتی علیک فی المسائل الثلاث-  فأرسل إلیها أن سلی عما شئت-  فقالت مم تختلج شفتاک فقال لشربی المشعشعات-  قالت فمم یختلج کشحاک قال للبسی الحبرات-  قالت فمم تختلج فخذاک قال لرکضی المطهمات-  فقالت هذا زوجی لعمری فعلیکم به-  فأهدیت إلیه الجاریه- . فقال ابن هبیره حسبکم-  فلا خیر فی الحدیث سائر اللیله بعد حدیث أبی عمرو-  و لن یأتینا أحد منکم بأعجب منه-  فانصرفنا و أمر لی بجائزه

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۵)

و قال علیه السّلام: العین وکاء السّته. قال الرضى رحمه الله تعالى: و هذه من الاستعارات العجیبه کانه شبّه السّته بالوعاء و العین بالوکاء، فاذا اطلق الوکاء لم ینضبط الوعاء، و هذا القول فى الاشهر الاظهر من کلام النبى صلّى اللّه علیه و آله، و قد رواه قوم لامیر المؤمنین علیه السّلام، و ذکر ذلک المبرد فى الکتاب المقتضب فى باب اللفظ المعروف.

قال الرضى: و قد تکلمنا على هذه الاستعاره فى کتابنا الموسوم بمجازات الآثار النبویه.

«و آن حضرت فرمود: چشم سربند نشستنگاه است.»

سید رضى که خدایش رحمت کناد گوید این از استعارات شگفت است که گویى نشستنگاه را به ظرف و چشم را به سربند آن تشبیه فرموده است که چون سربند گشوده شود ظرف آنچه را درون آن است نگه نمى‏ دارد. این سخن بنابر شهرت و آنچه آشکار است از سخنان رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم است و قومى آن را از امیر المؤمنین علیه السّلام دانسته ‏اند و مبرد در کتاب المقتضب در باب لفظ معروف آورده است، و ما در مورد این استعاره در کتاب خودمان که نامش مجازات آثار النبویه است سخن گفته ‏ایم.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن مى‏ گوید: معروف این است که این سخن از سخنان رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم است که محدثان و مؤلفان غریب الحدیث در آثار خود و اهل ادب در مجموعه ‏هاى لغوى خود آن را آورده‏ اند و شاید موضوع بر مبرد مشتبه شده است که آن را به امیر المؤمنین علیه السّلام نسبت داده است و در اصل روایت کلمه «عین» به صورت تثنیه و چنین است که «العینان وکاء السته»، و لغت سته به معنى نشیمنگاه است.

در دنباله خبر هم در پاره‏ اى از روایات آمده است «و چون دو چشم بخسبد سر بند گشوده مى‏ شود.» و کاء هم به معنى بند مشک است که چشمها را چون بند مشک قرار داده است و مقصود بیدارى است. در حدیثى هم که در مورد لقطه نقل شده است همین کلمه وکاء آمده است که فرموده‏ اند: «بند و بسته آن را بر آن باقى بدار و یک سال آن را معرفى کن اگر صاحب آن آمد که چه بهتر و گرنه هر چه خواهى با آن انجام بده.» ابن ابى الحدید سپس بحثى مفصل در چهل صفحه در مورد کنایات مختلف و ارائه شواهدى براى آن اختصاص داده است که از مباحث ارزنده صناعات ادبى است و از جمله درباره همین ترکیب «بند گشوده شدن» کنایه از باد در رفتن، شاهدى از یحیى بن زیاد در شعر آورده است. نکات جالب و خواندنى در این بحث ابن ابى الحدید بسیار است و چون بیرون از مقوله کار این بنده است به ترجمه چند موردى از آن بسنده مى‏ شود.

اگر بگویند فلان از قوم موسى علیه السّلام است کنایه از ناشکیبایى و دلتنگى و اشاره به آیه شصت و یکم سوره بقره است که مى‏ فرماید: «و هنگامى که گفتید اى موسى هرگز به یک خوراکى شکیبایى نمى ‏ورزیم.» به دوشیزه بسیار زیبا مى‏ گویند از بهشت گریخته است.

به کارى که آشکار و روشن است و به شخصى که چنان است، ابن جلا مى‏ گویند که کنایه از صبح و بامداد هم هست و حجاج هم به آن تمثل جسته است.

جوانى در راه جلو پیرمرد خمیده پشتى را گرفت و گفت: بهاى این کمان چند است و او را به گوژپشتى ریشخند زد. پیرمرد گفت: اى برادرزاده اگر عمرت دراز شود به زودى بدون پرداخت بها آن را خواهى خرید.

در مورد کسى که به قاضى یا غیر قاضى رشوه دهد، مى‏ گویند: در چراغ او روغن ریخت.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۴۷

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۴ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۶۵ صبحی صالح

۴۶۵-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )فِی مَدْحِ الْأَنْصَارِ هُمْ وَ اللَّهِ رَبَّوُا الْإِسْلَامَ کَمَا یُرَبَّى الْفِلْوُ مَعَ غَنَائِهِمْ بِأَیْدِیهِمُ السِّبَاطِ وَ أَلْسِنَتِهِمُ السِّلَاطِ

حکمت ۴۷۴ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۴: وَ قَالَ ع فِی مَدْحِ الْأَنْصَارِ-  هُمْ وَ اللَّهِ رَبَّوُا الْإِسْلَامَ کَمَا یُرَبَّى الْفِلْوُ-  مَعَ غَنَائِهِم بِأَیْدِیهِمُ السِّبَاطِ وَ أَلْسِنَتِهِمُ السِّلَاطِ الفلو المهر-  و یروى بأیدیهم البساط أی الباسطه-  و الأولى جمع سبط یعنی السماح-  و قد یقال للحاذق بالطعن-  إنه لسبط الیدین یرید الثقافه-  و ألسنتهم السلاط یعنی الفصیحه- .

و قد تقدم القول فی مدح الأنصار-  و لو لم یکن إلاقول رسول الله ص فیهم إنکم لتکثرون عند الفزع و تقلون عند الطمع-  و لو لم یکن إلا ما قاله لعامر بن الطفیل فیهم لما قال له-  لأغزونک فی کذا و کذا من الخیل یتوعده-فقال ع یکفی الله ذلک و أبناء قیله-  لکان فخرا لهم و هذا عظیم جدا و فوق العظیم-  و لا ریب أنهم الذین أید الله بهم الدین-  و أظهر بهم الإسلام بعد خفائه-  و لولاهم لعجز المهاجرون عن حرب قریش و العرب-  و عن حمایه رسول الله ص-  و لو لا مدینتهم لم یکن للإسلام ظهر یلجئون علیه-  و یکفیهم فخرا یوم حمراء الأسد-یوم خرج بهم رسول الله ص إلى قریش-  بعد انکسار أصحابه و قتل من قتل منهم-  و خرجوا نحو القوم و الجراح فیهم فاشیه و دماؤهم تسیل-  و إنهم مع ذلک کالأسد الغراث تتواثب على فرائسها-  و کم لهم من یوم أغر محجل-  و قالت الأنصار لو لا علی بن أبی طالب ع فی المهاجرین-  لأبینا لأنفسنا أن یذکر المهاجرون معنا-  أو أن یقرنوا بنا-  و لکن رب واحد کألف بل کألوف- .

و قد تقدم ذکر الشعر المنسوب إلى الوزیر المغربی-  و ما طعن به القادر بالله الخلیفه العباسی فی دینه بطریقه-  و کان الوزیر المغربی یتبرأ منه و یجحده-  و قیل إنه وجدت مسوده بخطه فرفعت إلى القادر بالله- . و مما وجد بخطه أیضا-  و کان شدید العصبیه للأنصار-  و لقحطان قاطبه على عدنان-  و کان ینتمی إلى الأزد أزد شنوءه قوله-

إن الذی أرسى دعائم أحمد
و علا بدعوته على کیوان‏

أبناء قیله وارثو شرف العلا
و عراعر الأقیال من قحطان‏

بسیوفهم یوم الوغى و أکفهم
ضربت مصاعب ملکه بجران‏

لو لا مصارعهم و صدق قراعهم‏
خرت عروش الدین للأذقان‏

فلیشکرن محمد أسیاف من
لولاه کان کخالد بن سنان‏

و هذا إفراط قبیح و لفظ شنیع-  و الواجب أن یصان قدر النبوه عنه-  و خصوصا البیت الأخیر-  فإنه قد أساء فیه الأدب و قال ما لا یجوز قوله-  و خالد بن سنان کان من بنی عبس بن بغیض من قیس عیلان-  ادعى النبوه-  و قیل إنه کانت تظهر علیه آیات و معجزات-  ثم مات و انقرض دینه و دثرت دعوته-  و لم یبق إلا اسمه و لیس یعرفه کل الناس بل البعض منهم

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۴)

و قال علیه السّلام فى مدح الانصار: هم و اللّه ربّوا الاسلام کما یربّى الفلو مع غنائهم بایدیهم السباط، و السنتهم السلاط.

«و آن حضرت در ستایش انصار فرموده است: به خدا سوگند که آنان اسلام را پرورش دادند، آن چنان که کره اسب را مى ‏پرورانند با توانگرى و دستهاى بخشنده و زبانهاى فصیح و گویا.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن چنین آورده است، پیش از این سخن درباره ستایش انصار گفته شد و اگر چیزى جز این سخن پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم درباره ایشان نبود که فرموده است: «شما به هنگام بیم افزون و به هنگام طمع کاسته مى‏شوید.»، و اگر چیزى جز این سخن دیگر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم درباره ایشان نبود که در پاسخ عامر بن طفیل که به عنوان‏ تهدید گفته بود «بى‏تردید با تو با این شمار سوارگان جنگ خواهم کرد.» فرمود: «خداوند و فرزندان قیله-  انصار-  آن را بسنده خواهند بود.» براى فخر انصار کافى بود و این منزلتى بزرگ و فراتر از بزرگ است.

تردید نیست که آنان هستند که خداوند دین را به ایشان تأیید و اسلام را پس از پوشیدگى آشکار فرمود. اگر انصار نبودند همانا که مهاجران از جنگ با قریش و اعراب و از حمایت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم عاجز مى‏ماندند و اگر مدینه ایشان نبود مسلمانان را پشتى نبود که بر آن متکى شوند، و براى فخر ایشان تنها جنگ حمراء الاسد کفایت مى‏کند که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم پس از شکست یاران خود در جنگ احد و کشته شدن کسانى که کشته شدند، همراه انصار به تعقیب قریش پرداخت و انصار در حالى که بیشتر ایشان زخمى بودند و از زخمهاى ایشان خون مى‏ تراوید آهنگ قریش کردند و در همان حال چون شیران گرسنه به شکارهاى خود حمله مى‏کردند، و چه بسیار روزهاى روشن و رخشان که ایشان راست.

انصار مى ‏گفته ‏اند: اگر على بن ابى طالب علیه السّلام میان مهاجران نبود ما خود را فراتر از این مى‏ دانستیم که نام مهاجران را همراه نام ما بیاورند و آنان همتاى ما باشند ولى چه بسا که یک تن چون هزار بلکه چون هزارها شمرده مى‏ شود.

پیش از این شعرى را که منسوب به وزیر مغربى است و خلیفه القادر بالله به سبب همان شعر در دین وزیر طعنه مى ‏زد آورده ‏ایم، البته وزیر مغربى منکر سرودن آن شعر بود و از آن تبرى مى‏جست، هر چند گفته شده است پیش نویسى از آن ابیات را به خط وزیر به خلیفه القادر بالله عباسى ارائه داده ‏اند.

وزیر مغربى که نسبش به قبیله ازدشنوءه مى‏رسید نسبت به انصار سخت تعصب داشت و به ویژه در مورد برترى قحطانیها به عدنانیها تعصب مى‏ورزید، این ابیات را هم سروده است: آنان که پایه‏هاى آیین احمدى را استوار ساختند و دعوت او را به کیوان رساندند پسران قیله-  انصار-  و وارثان شرف و شیران بیشه‏ ها قحطان بودند، که با پنجه ‏ها و شمشیرهاى خود آنان پادشاهى او استوار و گسترده و پابرجاى شد، اگر کشتارگاهها و ضربه‏هاى راستین آنان نبود سریر دین واژگون مى‏ شد، پس باید محمد سپاسگزار شمشیر کسانى باشد که اگر نمى ‏بودند او هم مانند خالد بن سنان مى‏بود.

که این اشعار افراطى ناپسند و کلماتى ناستوده است و واجب است منزلت‏ پیامبرى از این گونه سخنان مصون بماند به ویژه در آخرین بیت که سخت بى‏ادبى کرده و آنچه جایز نبوده بر زبان آورده است. خالد بن سنان از عشیره بنى عبس بن بغیض و از شاخه‏هاى قبیله قیس عیلان است که مدعى نبوت بوده و گفته شده است آیات و معجزاتى بر دست او آشکار شده است، و در گذشت و دین او منقرض و آیین او سپرى شد و از او چیزى جز نام بر جاى نماند و همه مردم او را نمى ‏شناسند بلکه پاره‏اى از مردم او را مى‏شناسند.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

بازدیدها: ۷۲

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۳ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۶۴ صبحی صالح

۴۶۴-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )إِنَّ لِبَنِی أُمَیَّهَ مِرْوَداً یَجْرُونَ فِیهِ وَ لَوْ قَدِ اخْتَلَفُوا فِیمَا بَیْنَهُمْ ثُمَّ کَادَتْهُمُ الضِّبَاعُ لَغَلَبَتْهُمْ‏

قال الرضی و المرود هنا مفعل من الإرواد و هو الإمهال و الإظهار و هذا من أفصح الکلام و أغربه فکأنه ( علیه ‏السلام  ) شبه المهله التی هم فیها بالمضمار الذی یجرون فیه إلى الغایه فإذا بلغوا منقطعها انتقض نظامهم بعدها

حکمت ۴۷۳ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۳ وَ قَالَ ع: إِنَّ لِبَنِی أُمَیَّهَ مِرْوَداً یَجْرُونَ فِیهِ-  وَ لَوْ قَدِ اخْتَلَفُوا فِیمَا بَیْنَهُمْ-  ثُمَّ لَوْ کَادَتْهُمُ الضِّبَاعُ لَغَلَبَتْهُمْ قال الرضی رحمه الله تعالى-  و هذا من أفصح الکلام و أغربه-  و المرود هاهنا مفعل من الإرواد و هو الإمهال و الإنظار-  فکأنه ع شبه المهله التی هم فیها بالمضمار-  الذی یجرون فیه إلى الغایه-  فإذا بلغوا منقطعها انتقض نظامهم بعدها هذا إخبار عن غیب صریح-  لأن بنی أمیه لم یزل ملکهم منتظما لما لم یکن بینهم اختلاف-  و إنما کانت حروبهم مع غیرهم کحرب معاویه فی صفین-  و حرب یزید أهل المدینه و ابن الزبیر بمکه-  و حرب مروان الضحاک-  و حرب عبد الملک ابن الأشعث و ابن الزبیر-  و حرب یزید ابنه بنی المهلب و حرب هشام زید بن علی-  فلما ولی الولید بن یزید-  و خرج علیه ابن عمه یزید بن الولید و قتله-  اختلف بنو أمیه فیما بینهما و جاء الوعد و صدق من وعد به-  فإنه منذ قتل الولید دعت دعاه بنی العباس بخراسان-  و أقبل‏ مروان بن محمد من الجزیره یطلب الخلافه-  فخلع إبراهیم بن الولید و قتل قوما من بنی أمیه-  و اضطرب أمر الملک و انتشر-  و أقبلت الدوله الهاشمیه و نمت و زال ملک بنی أمیه-  و کان زوال ملکهم على ید أبی مسلم-  و کان فی بدایته أضعف خلق الله-  و أعظمهم فقرا و مسکنه-  و فی ذلک تصدیق قوله ع ثم لو کادتهم الضباع‏

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۳)

انّ لبنى امیه مرودا یجرون فیه، و لو قد اختلفوا فیما بینهم ثم لو کادتهم الضباع لغلبتهم. قال الرضى رحمه الله تعالى: و هذا من افصح الکلام و اغربه، و المرود هاهنا مفعل من الارواد، و هو الامهال و الانظار، فکانّه علیه السّلام شبّه المهله الّتى هم فیها بالمضمار الذى یجرون فیه الى الغایه، فاذا بلغوا منقطعها انتقض نظامهم بعدها.

«همانا بنى امیه را روزگار و مهلتى است که در آن مى‏ تازند و هرگاه میان خود اختلاف کنند اگر کفتارها بر ایشان کید و مکر کنند، بر آنان چیره خواهند شد.»

سید رضى که خدایش رحمت کند مى‏ گوید: این از فصیح ‏ترین و غریب‏ترین سخنان است، کلمه مرود در این جا از مصدر ارواد است به معنى مهلت و روزگار دادن، گویى امام علیه السّلام مهلتى را که آنان دارند به جایگاه مسابقه تشبیه فرموده است که تا پایان آن مى‏ تازند و چون به پایان آن برسند نظام ایشان گسیخته مى‏ شود.

ابن ابى الحدید در شرح این سخن مى‏گوید: این کلمه خبر دادن صریح از امورغیبى است، زیرا بنى امیه تا هنگامى که میان ایشان اختلافى نبود پادشاهى ایشان منظم بود. جنگهاى ایشان هم با افراد دیگر بود چون جنگ معاویه در صفین و جنگهاى یزید بن معاویه با اهل مدینه و با ابن زبیر در مکه و جنگ مروان با ضحاک و جنگ عبد الملک با ابن اشعث و ابن زبیر و جنگ یزید بن عبد الملک با بنى مهلب و جنگ هشام با زید بن على، و همین که ولید بن یزید به حکومت رسید و پسر عمویش یزید بن ولید بر او خروج کرد و او را کشت، میان خود بنى امیه اختلاف افتاد و وعده فرا رسید و آن کس که به آن وعده داده بود راست گفته بود که از هنگام کشته شدن ولید، داعیان بنى عباس در خراسان شروع به دعوت کردند. مروان بن محمد از جزیره به طلب خلافت آمد و ابراهیم بن ولید را خلع کرد و گروهى از بنى امیه را کشت، در نتیجه کار کشور و پادشاهى مضطرب شد و پراکنده گردید و دولت هاشمیان رو آمد و نمو یافت و پادشاهى بنى امیه زوال پذیرفت و زوال پادشاهى ایشان به دست ابو مسلم صورت گرفت که خود در آغاز کار ناتوان‏تر و بینوا و درویش‏تر مردمان بود و در همین موضوع مصداق گفتار على علیه السّلام آشکار شد که فرموده است: «اگر کفتارها با آنان مکر بورزند بر ایشان چیره مى ‏شوند.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۵

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۲ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۶۳ صبحی صالح

۴۶۳-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )الدُّنْیَا خُلِقَتْ لِغَیْرِهَا وَ لَمْ تُخْلَقْ لِنَفْسِهَا

حکمت ۴۷۲ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۲ وَ قَالَ ع: الدُّنْیَا خُلِقَتْ لِغَیْرِهَا وَ لَمْ تُخْلَقْ لِنَفْسِهَا قال أبو العلاء المعری-  مع ما کان یرمى به فی هذا المعنى-  ما یطابق إراده أمیر المؤمنین ع بلفظه هذا-

خلق الناس للبقاء فضلت
أمه یحسبونهم للنفاد

إنما ینقلون من دار أعمال‏
إلى دار شقوه أو رشاد

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۲)

و قال علیه السّلام: الدنیا خلقت لغیرها و لم تخلق لنفسها.

«و آن حضرت فرمود: دنیا براى غیر خود-  جهان دیگر آفریده شده است و براى خود آفریده نشده است.»

ابو العلاء معرى با آنکه تیر زندقه به او زده مى ‏شود در این معنى دو بیتى سروده است که مطابق با اراده و خواسته امیر المؤمنین علیه السّلام در این سخن است: مردم براى جاودانگى آفریده شده ‏اند، کسانى که آنان را آفریده شده براى نیستى پنداشته‏ اند، گمراه شده ‏اند، این است و جز این نیست که آنان از سراى کردار به سراى سعادت یا بدبختى منتقل مى‏ شوند.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۳

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۱ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۶۲ صبحی صالح

۴۶۲-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام  )رُبَّ مَفْتُونٍ بِحُسْنِ الْقَوْلِ فِیهِ

حکمت ۴۷۱ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۱ وَ قَالَ ع: رُبَّ مَفْتُونٍ بِحُسْنِ الْقَوْلِ فِیهِ طالما فتن الناس بثناء الناس علیهم-  فیقصر العالم فی اکتساب العلم-  اتکالا على ثناء الناس علیه-  و یقصر العابد فی العباده اتکالا على ثناء الناس علیه-  و یقول کل واحد منهما-  إنما أردت ما اشتهرت به للصیت و قد حصل-  فلما ذا أتکلف الزیاده و أعانی التعب-  و أیضا فإن ثناء الناس على الإنسان-  یقتضی اعتراء العجب له-  و إعجاب المرء بنفسه مهلک- . و اعلم أن الرضی رحمه الله-  قطع کتاب نهج البلاغه على هذا الفصل-  و هکذا وجدت النسخه بخطه-  و قال هذا حین انتهاء الغایه بنا-  إلى قطع المنتزع من کلام أمیر المؤمنین ع-  حامدین لله سبحانه على ما من به من توفیقنا-  لضم ما انتشر من أطرافه-  و تقریب ما بعد من أقطاره-  مقررین العزم کما شرطنا أولا-  على تفضیل أوراق من البیاض فی آخر کل باب من الأبواب-  لتکون لاقتناص الشارد و استلحاق الوارد-  و ما عساه أن یظهر لنا بعد الغموض-  و یقع إلینا بعد الشذوذ-  و ما توفیقنا إلا بالله علیه توکلنا-  و هو حسبنا و نعم الوکیل نعم المولى و نعم النصیر- . ثم وجدنا نسخا کثیره فیها زیادات بعد هذا الکلام-  قیل إنها وجدت فی نسخه-  کتبت فی حیاه الرضی رحمه الله و قرئت علیه فأمضاها-  و أذن فی إلحاقها بالکتاب نحن نذکرها

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۱)

و قال علیه السّلام: ربّ مفتون بحسن القول فیه.

«و فرمود: چه بسا شیفته و به فتنه افتاده به سبب سخن پسندیده درباره او.»

چه بسیار است که مردم به سبب ستایش کردن ایشان شیفته و مفتون مى‏ شوند.دانشمند در کسب دانش بیشتر کوتاهى مى‏کند و بر ستایش مردم تکیه مى‏کند و عابد به همین سبب در عبادت کوتاهى مى‏کند و هر یک مى‏گویند مقصود من این بود که مشهور شوم و بلند آوازه گردم و اینک که این موضوع حاصل شده است چرا براى فزونى آن متحمل رنج گردم و زحمت کشم. وانگهى ستایش مردم از انسان موجب مى‏شود که به خود شیفته گردد و شیفتگى آدمى به خود هلاک کننده است.

و بدان که سید رضى که خدایش رحمت کند کتاب نهج البلاغه را به این سخن پایان داده و من خود در نسخه‏اى که به خط سید رضى است چنین یافتم که گفته است: این جا پایان سخنان گزینه امیر المؤمنین علیه السّلام است، حمد و ستایش خدا را به جا مى‏آوریم که بر ما منت نهاد و توفیق جمع آورى این کلمات پراکنده و گردآورى آن را از گوشه و کنار ارزانى فرمود و ما از آغاز این کار در پایان هر فصل از فصلهاى کتاب اوراق سپیدى قرار دادیم که به آنچه بعدا دست مى ‏یابیم و ممکن است براى ما فراهم آید، اختصاص داشته باشد. توفیق ما جز بر خدا نیست که بر او توکل کرده‏ایم و او ما را بسنده و بهترین وکیل و نکوترین مولى و ارزنده‏ ترین یاور است.

پس از آن نسخه ‏هاى فراوانى یافتیم که در آنها پس از این سخن افزونیهاى دیگرى بود که گفته مى‏شود در نسخه ‏هاى بوده است که به روزگار سید رضى نوشته شده و براى او آن را خوانده‏اند و تصویب کرده است و بدین سبب ما هم آن سخنان را مى‏ آوریم.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۷

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۷۰ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۶۱ صبحی صالح

۴۶۱-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )الْغِیبَهُ جُهْدُ الْعَاجِزِ

حکمت ۴۷۰ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۷۰ وَ قَالَ ع: الْغِیبَهُ جُهْدُ الْعَاجِزِ قد تقدم کلامنا فی الغیبه مستقصى- . و قیل للأحنف من أشرف الناس-  قال من إذا حضر هابوه و إذا غاب اغتابوه- .

و قال الشاعر-

و یغتابنی من لو کفانی اغتیابه
لکنت له العین البصیره و الأذنا

و عندی من الأشیاء ما لو ذکرتها
إذا قرع المغتاب من ندم سنا

و قد نظمت أنا کلمه الأحنف فقلت-

أکل عرضی إن غبت ذما فإن أبت
فمدح و رهبه و سجود

هکذا یفعل الجبان شجاع‏
حین یخلو و فی الوغى رعدید

لک منی حالان فی عینک الجنه
حسنا و فی الفؤاد وقود

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۷۰)

الغیبه جهد العاجز.

«غیبت کردن کوشش مرد عاجز است.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن مى‏ گوید: پیش از این به تفصیل درباره غیبت سخن گفتیم و مى ‏افزاید که به احنف گفته شد شریف‏ترین مردم کیست گفت: کسى که چون حاضر باشد او را هیبت دارند و چون غایب شود از او غیبت کنند.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۶۷

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۶۹ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۶۰ صبحی صالح

۴۶۰-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )الْحِلْمُ وَ الْأَنَاهُ تَوْأَمَانِ یُنْتِجُهُمَا عُلُوُّ الْهِمَّهِ

حکمت ۴۶۹ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۶۹ وَ قَالَ ع: الْحِلْمُ وَ الْأَنَاهُ تَوْأَمَانِ یُنْتِجُهُمَا عُلُوُّ الْهِمَّهِ قد تقدم هذا المعنى و شرحه مرارا- . و قال ابن هانئ-

و کل أناه فی المواطن سؤدد
و لا کأناه من تدبر محکم‏

و من یتبین أن للسیف موضعا
من الصفح یصفح عن کثیر و یحلم‏

و قال أرباب المعانی- علمنا الله تعالى فضیله الأناه بما حکاه عن سلیمان- سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ کُنْتَ مِنَ الْکاذِبِینَ- . و کان یقال- الأناه حصن السلامه و العجله مفتاح الندامه- . و کان یقال- التأنی مع الخیبه خیر من التهور مع النجاح- .

و قال الشاعر-

الرفق یمن و الأناه سعاده
فتأن فی أمر تلاق نجاحا

و قال من کره الأناه و ذمها- لو کانت الأناه محموده و العجله مذمومه- لما قال موسى لربه وَ عَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضى‏- .

و أنشدوا-

عیب الأناه و إن سرت عواقبها
أن لا خلود و أن لیس الفتى حجرا

و قال آخر-

کم من مضیع فرصه قد أمکنت
لغد و لیس له غد بمواتی‏

حتى إذا فاتت و فات طلابها
ذهبت علیها نفسه حسرات‏

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۶۹)

الحلم و الاناه توأمان ینتجهما علوّ الهمه.

«و آن حضرت فرمود: بردبارى و درنگ همزادند-  دو فرزند یک شکم‏اند-  و هر دو زاده همت بلندند.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

بازدیدها: ۴۸

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۶۸ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۵۹ صبحی صالح

۴۵۹-وَ قَالَ ( علیه السلام  )یَغْلِبُ الْمِقْدَارُ عَلَى التَّقْدِیرِ حَتَّى تَکُونَ الْآفَهُ فِی التَّدْبِیرِ

قال الرضی و قد مضى هذا المعنى فیما تقدم بروایه تخالف هذه الألفاظ

حکمت ۴۶۸ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۶۸ وَ قَالَ ع: یَغْلِبُ الْمِقْدَارُ عَلَى التَّقْدِیرِ حَتَّى تَکُونَ الآْفَهُ فِی التَّدْبِیرِ قال و قد مضى هذا المعنى فیما تقدم-  بروایه تخالف بعض هذه الألفاظ قد تقدم هذا المعنى و هو کثیر جدا-  و من جیده قول الشاعر-

لعمرک ما لام ابن أخطب نفسه
و لکنه من یخذل الله یخذل‏

لجاهد حتى تبلغ النفس عذرها
و قلقل یبغی العز کل مقلقل‏

و قال أبو تمام-

و رکب کأطراف الأسنه عرسوا
على مثلها و اللیل تسطو غیاهبه‏

لأمر علیهم أن تتم صدوره‏
و لیس علیهم أن تتم عواقبه‏

و قال آخر-

فإن بین حیطانا علیه فإنما
أولئک عقالاته لا معاقله‏

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۶۸)

یغلب المقدار على التقدیر، حتى تکون الآفه فى التدبیر.

«و آن حضرت فرمود: سرنوشت بر تدبیر چیره شود آن چنان که آفت در تدبیر باشد.»

سید رضى گفته است: این سخن در سخنان پیشین با روایتى که الفاظ آن اندکى با این الفاظ تفاوت داشت، گذشت.

ابن ابى الحدید گوید: در این معنى پیش از این سخن گفتیم و شاعران هم در این باره به راستى فراوان سروده‏اند و چند بیتى شاهد آورده است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

بازدیدها: ۲۹

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۶۷ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۵۸ صبحی صالح

۴۵۸-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )الْإِیمَانُ أَنْ تُؤْثِرَ الصِّدْقَ حَیْثُ یَضُرُّکَ عَلَى الْکَذِبِ حَیْثُ یَنْفَعُکَ وَ أَلَّا یَکُونَ فِی حَدِیثِکَ فَضْلٌ عَنْ عَمَلِکَ وَ أَنْ تَتَّقِیَ اللَّهَ فِی حَدِیثِ غَیْرِکَ

حکمت ۴۶۷ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۶۷ وَ قَالَ ع: عَلَامَهُ الْإِیمَانِ أَنْ تُؤْثِرَ الصِّدْقَ حَیْثُ یَضُرُّکَ-  عَلَى الْکَذِبِ حَیْثُ یَنْفَعُکَ-  وَ أَلَّا یَکُونَ فِی حَدِیثِکَ فَضْلٌ عَنْ عِلْمِکَ-  وَ أَنْ تَتَّقِیَ اللَّهَ فِی حَدِیثِ غَیْرِکَ قد أخذ المعنى الأول القائل-

علیک بالصدق و لو أنه
أحرقک الصدق بنار الوعید

و ینبغی أن یکون هذا الحکم مقیدا لا مطلقا-  لأنه إذا أضر الصدق ضررا عظیما-  یؤدی إلى تلف النفس-  أو إلى قطع بعض الأعضاء لم یجز فعله صریحا-  و وجبت المعاریض حینئذ- . فإن قلت فالمعاریض صدق أیضا-  فالکلام على إطلاقه-  قلت هی صدق فی ذاتها-  و لکن مستعملها لم یصدق فیما سئل عنه-  و لا کذب أیضا لأنه لم یخبر عنه-  و إنما أخبر عن شی‏ء آخر و هی المعاریض-  و التارک للخبر لا یکون صادقا و لا کاذبا-  فوجب أن یقید إطلاق الخبر بما إذا کان الضرر غیر عظیم-  و کانت نتیجه الصدق أعظم نفعا من تلک المضره- . قال ع-  و ألا یکون فی حدیث فضل عن علمک-  متى زاد منطق الرجل على علمه فقد لغا و ظهر نقصه-  و الفاضل من کان علمه أکثر من منطقه-  قوله و إن تتقی الله فی حدیث غیرک-  أی فی نقله و روایته فترویه کما سمعته من غیر تحریف

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۶۷)

علامه الایمان ان توثر الصدق حیث یضرک. على الکذب حیث ینفعک، و الا یکون فى حدیثک فضل عن علمک، و ان تتقى الله فى حدیث غیرک.

«نشانه ایمان آن است که راستى را که بر زیان تو بود به دروغى که تو را سودبخش است برگزینى و نباید در سخن تو زیادتى از علم تو باشد و باید که در سخن گفتن از قول دیگرى از خداى بپرهیزى.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن مى‏ گوید: هرگاه سخن آدمى افزون از علم او باشد کاستى او آشکار مى ‏شود و به یاوه‏گویى مى ‏افتد و فاضل کسى است که علم او افزون از سخن او باشد و باید در نقل و روایت سخن دیگران از خداى بترسد و همان‏گونه که شنیده است بدون هیچ گونه تحریفى نقل کند.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

بازدیدها: ۳۴

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۶۶ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۵۷ صبحی صالح

۴۵۷-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )مَنْهُومَانِ لَا یَشْبَعَانِ طَالِبُ عِلْمٍ وَ طَالِبُ دُنْیَا

حکمت ۴۶۶ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۶۶ وَ قَالَ ع: مَنْهُومَانِ لَا یَشْبَعَانِ طَالِبُ عِلْمٍ وَ طَالِبُ دُنْیَا تقول نهم فلان بکذا فهو منهوم أی مولع به-  و هذه الکلمه

مرویه عن النبی ص منهومان لا یشبعان منهوم بالمال و منهوم بالعلم

–  و النهم بالفتح إفراط الشهوه فی الطعام-  تقول منه-  نهمت إلى الطعام بکسر الهاء أنهم فأنا نهم-  و کان فی القرآن آیه أنزلت ثم رفعت-  لو کان لابن آدم وادیان من ذهب لابتغى لهما ثالثا-  و لا یملأ عین ابن آدم إلا التراب-  و یتوب الله على من تاب- . فأما طالب العلم العاشق له فإنه لا یشبع منه أبدا-  و کلما استکثر منه زاد عشقه له و تهالکه علیه-  مات أبو عثمان الجاحظ و الکتاب على صدره- . و کان شیخنا أبو علی رحمه الله فی النزع-  و هو یملی على ابنه أبی هاشم مسائل فی علم الکلام-  و کان القاضی أحمد بن أبی دواد-  یأخذ الکتاب فی خفه و هو راکب-  فإذا جلس فی دار الخلیفه-  اشتغل بالنظر فیه إلى أن یجلس الخلیفه و یدخل إلیه-  و قیل ما فارق ابن أبی دواد الکتاب قط إلا فی الخلاء-  و أعرف أنا فی زماننا من مکث نحو خمس سنین لا ینام-  إلا وقت السحر-  صیفا و شتاء مکبا على کتاب صنفه-  و کانت وسادته التی ینام علیها الکتاب

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۶۶)

منهومان لا یشبعان: طالب علم و طالب دنیا.

«دو آزمند سیرى نمى ‏پذیرند: دانش جوى و دنیا جوى.»

ابن ابى الحدید در شرح این سخن پس از توضیح درباره لغت منهوم می ‏گوید: این سخن از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به این صورت نقل شده است که «دو آزمند سیرى نمى‏ پذیرند، آزمند مال و آزمند دانش.» و آیه‏اى در قرآن بوده که سپس تلاوت آن منسوخ شده است که چنین بوده است: «اگر آدمى‏ زاده را دو دره زر باشد در جستجوى دره سوم است و چشم آدمى‏زاده را چیزى جز خاک انباشته نمى‏ سازد و هر کس توبه کند خداى توبه او را مى ‏پذیرد.» سپس مى ‏گوید: کسى که طالب علم و عاشق آن است هرگز از آن سیر نمى‏شود و هر چه افزون فرا گیرد عشق او افزون مى‏شود و خود را در آن راه تا پاى جان مى ‏برد.

ابو عثمان جاحظ در حالى مرد که کتاب روى سینه‏ اش بود.

شیخ ما ابو على که خدایش رحمت کناد، در حال احتضار و جان کندن مسائلى از علم کلام را به پسرش ابو هاشم املا مى‏کرد. قاضى احمد بن ابى داود در حالى که سوار مى‏ شد در کفش خود کتاب مى‏ نهاد و چون در دربار خلیفه مى‏ نشست تا خلیفه نیامده بود به مطالعه آن مى‏ پرداخت و گفته شده است که ابن ابى داود از کتاب جز به هنگام قضاى حاجت جدایى نداشت. و من به روزگار خود کسى را مى‏ شناسم که پنج سال متوالى در تابستان و زمستان جز اندکى به هنگام سحر نهفته است و همواره متوجه و افتاده بر روى کتاب بود تا کتابى را تصنیف کند و بالش او که سر بر آن مى‏ نهاد کتاب بود.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۹

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۶۵ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۵۶ صبحی صالح

۴۵۶-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )أَلَا حُرٌّ یَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَهَ لِأَهْلِهَا إِنَّهُ لَیْسَ لِأَنْفُسِکُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّهَ فَلَا تَبِیعُوهَا إِلَّا بِهَا

حکمت ۴۶۵ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۶۵ وَ قَالَ ع: أَلَا حُرٌّ یَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَهَ لِأَهْلِهَا-  إِنَّهُ لَیْسَ لِأَنْفُسِکُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّهَ فَلَا تَبِیعُوهَا إِلَّا بِهَا اللماظه بفتح اللام ما تبقى فی الفم من الطعام-  قال یصف الدنیا-

لماظه أیام کأحلام نائم‏

و لمظ الرجل یلمظ بالضم لمظا-  إذا تتبع بلسانه بقیه الطعام فی فمه-  و أخرج لسانه فمسح به شفتیه-  و کذلک التلمظ-  یقال تلمظت الحیه إذا أخرجت لسانها کما یتلمظ الآکل- . و قال ألا حر مبتدأ-  و خبره محذوف أی فی الوجود-  و ألا حرف- 

قال

ألا رجل جزاه الله خیرا
یدل على محصله تبیت‏

 ثم قال إنه لیس لأنفسکم ثمن إلا الجنه-  فلا تبیعوها إلا بها-  من الناس من یبیع نفسه بالدراهم و الدنانیر-  و من الناس من یبیع نفسه بأحقر الأشیاء و أهونها-  و یتبع هواه فیهلک-  و هؤلاء فی الحقیقه أحمق الناس-  إلا أنه قد رین على القلوب فغطتها الذنوب-  و أظلمت الأنفس بالجهل و سوء العاده-  و طال الأمد أیضا على القلوب فقست-  و لو أفکر الإنسان حق الفکر لما باع نفسه إلا بالجنه لا غیر

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۶۵)

الا حرّ یدع هذه اللّماظه لاهلها انّه لیس لانفسکم ثمن الّا الجنّه، فلا تبیعوها الّا بها.

«آیا آزاده ‏اى نیست که این خرده خوراک-  یعنى دنیا-  را براى اهل آن وانهد همانا که براى جانهاى شما بهایى جز بهشت نیست، و آن را جز به آن مفروشید.»

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۸

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۶۴ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۵۵ صبحی صالح

۴۵۵- وَ سُئِلَ مَنْ أَشْعَرُ الشُّعَرَاءِ فَقَالَ ( علیه ‏السلام  )

إِنَّ الْقَوْمَ لَمْ یَجْرُوا فِی حَلْبَهٍ تُعْرَفُ الْغَایَهُ عِنْدَ قَصَبَتِهَا فَإِنْ کَانَ وَ لَا بُدَّ فَالْمَلِکُ الضِّلِّیلُ‏

یرید إمرأ القیس

حکمت ۴۶۴ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۶۴: وَ سُئِلَ عَنْ أَشْعَرِ الشُّعَرَاءِ فَقَالَ ع-  إِنَّ الْقَوْمَ لَمْ یَجْرُوا فِی حَلْبَهٍ-  تُعْرَفُ الْغَایَهُ عِنْدَ قَصَبَتِهَا-  فَإِنْ کَانَ وَ لَا بُدَّ فَالْمَلِکُ الضِّلِّیلُ قال یرید إمرأ القیس

فی مجلس علی بن أبی طالب

قرأت فی أمالی ابن درید قال أخبرنا الجرموزی عن ابن المهلبی عن ابن الکلبی عن شداد بن إبراهیم عن عبید الله بن الحسن العنبری عن ابن عراده قال کان علی بن أبی طالب ع-  یعشی الناس فی شهر رمضان باللحم و لا یتعشى معهم-  فإذا فرغوا خطبهم و وعظهم-  فأفاضوا لیله فی الشعراء و هم على عشائهم-  فلما فرغوا خطبهم ع و قال فی خطبته-  اعلموا أن ملاک أمرکم الدین و عصمتکم التقوى-  و زینتکم الأدب و حصون أعراضکم الحلم-  ثم قال قل یا أبا الأسود-  فیم کنتم تفیضون فیه-  أی الشعراء أشعر فقال یا أمیر المؤمنین الذی یقول-

و لقد أغتدی یدافع رکنی
أعوجی ذو میعه إضریج‏

مخلط مزیل معن مفن
منفح مطرح سبوح خروج‏

یعنی أبا دواد الإیادی-  فقال ع لیس به-  قالوا فمن یا أمیر المؤمنین-  فقال لو رفعت للقوم غایه-  فجروا إلیها معا علمنا من السابق منهم-  و لکن إن یکن فالذی لم یقل عن رغبه و لا رهبه-  قیل من هو یا أمیر المؤمنین-  قال هو الملک الضلیل ذو القروح-  قیل إمرؤ القیس یا أمیر المؤمنین-  قال هو قیل فأخبرنا عن لیله القدر-  قال ما أخلو من أن أکون أعلمها فأستر علمها-  و لست أشک أن الله إنما یسترها عنکم نظرا لکم-  لأنه لو أعلمکموها عملتم فیها و ترکتم غیرها-  و أرجو أن لا تخطئکم إن شاء الله انهضوا رحمکم الله- . و قال ابن درید لما فرغ من الخبر-  إضریج ینبثق فی عدوه-  و قیل واسع الصدر و منفح یخرج الصید من مواضعه-  و مطرح یطرح ببصره-  و خروج سابق- . و الغایه بالغین المعجمه الرایه

قال الشاعر

و إذا غایه مجد رفعت
نهض الصلت إلیها فحواها

و یروى قول الشماخ

إذا ما رایه رفعت لمجد
تلقاها غرابه بالیمین‏

– . بالغین و الراء أکثر-  فأما البیت الأول فبالغین لا غیر-  أنشده الخلیل فی عروضه-  و فی حدیث طویل فی الصحیح فیأتونکم تحت ثمانین غایه-  تحت کل غایه اثنا عشر ألفا-  و المیعه أول جری الفرس-  و قیل الجری بعد الجری

اختلاف العلماء فی تفضیل بعض الشعراء على بعض

و أنا أذکر فی هذا الموضع ما اختلف فیه العلماء-  من تفضیل بعض الشعراء على بعض-  و أبتدئ فی ذلک-  بما ذکره أبو الفرج علی بن الحسین الأصفهانی-  فی کتاب الأغانی-  قال أبو الفرج-  الثلاثه المقدمون على الشعراء-  إمرؤ القیس و زهیر و النابغه-  لا اختلاف فی أنهم مقدمون على الشعراء کلهم-  و إنما اختلف فی تقدیم بعض الثلاثه على بعض- . قال فأخبرنی أبو خلیفه-  عن محمد بن سلام عن أبی قبیس-  عن عکرمه بن جریر عن أبیه-  قال شاعر أهل الجاهلیه زهیر- .

قال و أخبرنی أحمد بن عبد العزیز الجوهری-  قال حدثنی عمر بن شبه-  عن هارون بن عمر عن أیوب بن سوید-  عن یحیى بن زیاد عن عمر بن عبد الله اللیثی قال-  قال عمر بن الخطاب لیله فی مسیره إلى الجابیه-  أین عبد الله بن عباس فأتی به-  فشکا إلیه تخلف علی بن أبی طالب ع عنه-  قال ابن عباس فقلت له أ و لم یعتذر إلیک-  قال بلى قلت فهو ما اعتذر به-  قال ثم أنشأ یحدثنی فقال-  إن أول من راثکم عن هذا الأمر أبو بکر-  إن قومکم کرهوا أن یجمعوا لکم الخلافه و النبوه-  قال أبو الفرج-  ثم ذکر قصه طویله لیست من هذا الباب-  فکرهت ذکرها ثم قال-  یا ابن عباس هل تروی لشاعر الشعراء-  قلت و من هو قال ویحک شاعر الشعراء- 

الذی یقول

فلو أن حمدا یخلد الناس خلدوا
و لکن حمد الناس لیس بمخلد

فقلت ذاک زهیر-  فقال ذاک شاعر الشعراء-  قلت و بم کان شاعر الشعراء-  قال إنه کان لا یعاظل الکلام-  و یتجنب وحشیه و لا یمدح أحدا إلا بما فیه- . قال أبو الفرج و أخبرنی أبو خلیفه-  قال ابن سلام و أخبرنی عمر بن موسى الجمحی-  عن أخیه قدامه بن موسى و کان من أهل العلم-  أنه کان یقدم زهیرا قال فقلت له-  أی شعره کان أعجب إلیه فقال-  الذی یقول فیه-

قد جعل المبتغون الخیر فی هرم
و السائلون إلى أبوابه طرقا

 قال ابن سلام-  و أخبرنی أبو قیس العنبری-  و لم أر بدویا یفی به-  عن عکرمه بن جریر-  قال قلت لأبی یا أبت من أشعر الناس-  قال أ عن أهل الجاهلیه تسألنی أم عن أهل الإسلام-  قال قلت ما أردت إلا الإسلام-  فإذا کنت قد ذکرت الجاهلیه فأخبرنی عن أهلها-  فقال زهیر أشعر أهلها-  قلت فالإسلام قال الفرزدق نبعه الشعر-  قلت فالأخطل قال یجید مدح الملوک-  و یصیب وصف الخمر-  قلت فما ترکت لنفسک-  قال إنی نحرت الشعر نحرا- . قال و أخبرنی الحسن بن علی قال-  أخبرنا الحارث بن محمد عن المدائنی-  عن عیسى بن یزید قال-  سأل معاویه الأحنف عن أشعر الشعراء-  فقال زهیر قال و کیف ذاک-  قال ألقى على المادحین فضول الکلام-  و أخذ خالصه و صفوته-  قال مثل ما ذا قال مثل قوله-

و ما یک من خیر أتوه فإنما
توارثه آباء آبائهم قبل‏

و هل ینبت الخطی إلا وشیجه‏
و تغرس إلا فی منابتها النخل‏

 قال و أخبرنی أحمد بن عبد العزیز-  قال حدثنا عمر بن شبه-  قال حدثنا عبد الله بن عمرو القیسی-  قال حدثنا خارجه بن عبد الله بن أبی سفیان-  عن أبیه عن ابن عباس-  قال خرجت مع عمر فی أول غزاه غزاها-  فقال لی لیله یا ابن عباس أنشدنی لشاعر الشعراء-  قلت من هو قال ابن أبی سلمى-  قلت و لم صار کذلک-  قال لأنه لا یتبع حوشی الکلام-  و لا یعاظل فی منطقه-  و لا یقول إلا ما یعرف و لا یمدح الرجل إلا بما فیه-  أ لیس هو الذی یقول-

إذا ابتدرت قیس بن عیلان غایه
إلى المجد من یسبق إلیها یسود

سبقت إلیها کل طلق مبرز
سبوق إلى الغایات غیر مزند

قال أی لا یحتاج إلى أن یجلد الفرس بالسوط- .

کفعل جواد یسبق الخیل عفوه
السراع و إن یجهد و یجهدن یبعد

فلو کان حمدا یخلد الناس لم تمت‏
و لکن حمد الناس لیس بمخلد

 أنشدنی له فأنشدته حتى برق الفجر-  فقال حسبک الآن اقرأ القرآن-  قلت ما أقرأ قال الواقعه فقرأتها-  و نزل فأذن و صلى- . و قال محمد بن سلام فی کتاب طبقات الشعراء-  دخل الحطیئه على سعید بن العاص متنکرا-  فلما قام الناس و بقی الخواص أراد الحاجب أن یقیمه-  فأبى أن یقوم-  فقال سعید دعه-  و تذاکروا أیام العرب و أشعارها-  فلما أسهبوا قال الحطیئه ما صنعتم شیئا-  فقال سعید فهل عندک علم من ذلک قال نعم-  قال فمن أشعر العرب قال الذی یقول-

قد جعل المبتغون الخیر فی هرم
و السائلون إلى أبوابه طرقا

قال ثم من قال الذی یقول

فإنک شمس و الملوک کواکب
إذا طلعت لم یبد منهن کوکب‏

یعنی زهیرا ثم النابغه-  ثم قال و حسبک بی إذا وضعت إحدى رجلی على الأخرى-  ثم عویت فی أثر القوافی کما یعوی الفصیل فی أثر أمه-  قال فمن أنت قال أنا الحطیئه-  فرحب به سعید و أمر له بألف دینار- . قال و قال من احتج لزهیر-  کان أحسنهم شعرا و أبعدهم من سخف-  و أجمعهم لکثیر من المعنى فی قلیل من المنطق-  و أشدهم مبالغه فی المدح و أبعدهم تکلفا و عجرفیه-  و أکثرهم حکمه و مثلا سائرا فی شعره- . وقد روى ابن عباس عن النبی ص أنه قال أفضل شعرائکم القائل و من منیعنی زهیرا-  و ذلک فی قصیدته التی أولها أ من أم أوفى یقول فیها-

و من یک ذا فضل فیبخل بفضله
على قومه یستغن عنه و یذمم‏

و من لم یذد عن حوضه بسلاحه‏
یهدم و من لا یظلم الناس یظلم‏

و من هاب أسباب المنایا ینلنه
و لو نال أسباب السماء بسلم‏

و من یجعل المعروف من دون عرضه‏
یفره و من لا یتق الشتم یشتم‏

فأما القول فی النابغه الذبیانی-  فإن أبا الفرج الأصفهانی قال فی کتاب الأغانی-  کنیه النابغه أبو أمامه-  و اسمه زیاد بن معاویه و لقب بالنابغه لقوله-

فقد نبغت لهم منا شئون‏

و هو أحد الأشراف الذین غض الشعر منهم-  و هو من الطبقه الأولى المقدمین على سائر الشعراء- .أخبرنی أحمد بن عبد العزیز الجوهری و حبیب بن نصر-  قالا حدثنا عمر بن شبه قال حدثنی أبو نعیم-  قال شریک عن مجالد عن الشعبی-  عن ربعی بن حراش-  قال قال لنا عمر یا معشر غطفان من الذی یقول-

أتیتک عاریا خلقا ثیابی
على خوف تظن بی الظنون‏

 قلنا النابغه قال ذاک أشعر شعرائکم- . قلت قوله أشعر شعرائکم-  لا یدل على أنه أشعر العرب-  لأنه جعله أشعر شعراء غطفان-  فلیس کقوله فی زهیر شاعر الشعراء-  و لکن أبا الفرج قد روى بعد هذا خبرا آخر صریحا-  فی أن النابغه عند عمر أشعر العرب-  قال حدثنی أحمد و حبیب عن عمر بن شبه-  قال حدثنا عبید بن جناد-  قال حدثنا معن بن عبد الرحمن-  عن عیسى بن عبد الرحمن السلمی عن جده عن الشعبی-  قال قال عمر یوما من أشعر الشعراء-  فقیل له أنت أعلم یا أمیر المؤمنین- 

قال من الذی یقول

إلا سلیمان إذ قال الملیک له
قم فی البریه فاحددها عن الفند

و خیس الجن إنی قد أذنت لهم‏
یبنون تدمر بالصفاح و العمد

– قالوا النابغه قال فمن الذی یقول-

أتیتک عاریا خلقا ثیابی
على خوف تظن بی الظنون‏

– قالوا النابغه قال فمن الذی یقول-

حلفت فلم أترک لنفسک ریبه
و لیس وراء الله للمرء مذهب‏

لئن کنت قد بلغت عنی خیانه
لمبلغک الواشی أغش و أکذب‏

قالوا النابغه قال فهو أشعر العرب- . قال و أخبرنی أحمد قال حدثنا عمر- قال حدثنی علی بن محمد المدائنی- قال قام رجل إلى ابن عباس- فقال له أی الناس أشعر قال أخبره یا أبا الأسود- فقال أبو الأسود الذی یقول-

فإنک کاللیل الذی هو مدرکی
و إن خلت أن المنتأى عنک واسع‏

 یعنی النابغه- .

قال أبو الفرج- و أخبرنی أحمد و حبیب عن عمر عن أبی بکر العلیمی- عن الأصمعی قال کان یضرب للنابغه قبه أدم بسوق عکاظ- فتأتیه الشعراء فتعرض علیه أشعارها- فأنشده مره الأعشى ثم حسان بن ثابت- ثم قوم من الشعراء ثم جاءت الخنساء فأنشدته-

و إن صخرا لتأتم الهداه به
کأنه علم فی رأسه نار

فقال لو لا أن أبا بصیر یعنی الأعشى- أنشدنی آنفا لقلت إنک أشعر الإنس و الجن- فقام حسان بن ثابت- فقال أنا و الله أشعر منها و من أبیک- فقال له النابغه یا ابن أخی أنت لا تحسن أن تقول-

فإنک کاللیل الذی هو مدرکی
و إن خلت أن المنتأى عنک واسع‏

خطاطیف حجن فی حبال متینه
تمد بها أید إلیک نوازع‏

قال فخنس حسان لقوله- . قال و أخبرنی أحمد و حبیب عن عمر عن الأصمعی- عن أبی عمرو بن العلاء-قال حدثنی رجل سماه أبو عمرو و أنسیته- قال بینما نحن نسیر بین أنقاء من الأرض- فتذاکرنا الشعر فإذا راکب أطیلس- یقول أشعر الناس زیاد بن معاویه- ثم تملس فلم نره- . قال و أخبرنی أحمد بن عبد العزیز- عن عمر بن شبه عن الأصمعی- قال سمعت أبا عمرو بن العلاء- یقول ما ینبغی لزهیر إلا أن یکون أجیرا للنابغه- . قال أبو الفرج- و أخبرنا أحمد عن عمر- قال قال عمرو بن المنتشر المرادی- وفدنا على عبد الملک بن مروان- فدخلنا علیه فقام رجل فاعتذر من أمر و حلف علیه- فقال له عبد الملک- ما کنت حریا أن تفعل و لا تعتذر- ثم أقبل على أهل الشام فقال- أیکم یروی اعتذار النابغه إلى النعمان فی قوله-

حلفت فلم أترک لنفسک ریبه
و لیس وراء الله للمرء مذهب‏

 فلم یجد فیهم من یرویه- فأقبل علی و قال أ ترویه قلت نعم- فأنشدته القصیده کلها فقال هذا أشعر العرب- . قال و أخبرنی أحمد و حبیب عن عمر- عن معاویه بن بکر الباهلی- قال قلت لحماد الراویه- لم قدمت النابغه قال لاکتفائک بالبیت الواحد من شعره- لا بل بنصف البیت لا بل بربع البیت- مثل قوله-

حلفت فلم أترک لنفسک ریبه
و لیس وراء الله للمرء مذهب‏

و لست بمستبق أخا لا تلمه‏
على شعث أی الرجال المهذب‏

– ربع البیت یغنیک عن غیره- فلو تمثلت به لم تحتج إلى غیره- . قال و أخبرنی أحمد بن عبد العزیز- عن عمر بن شبه عن هارون بن عبد الله‏ الزبیری- قال حدثنی شیخ یکنى أبا داود عن الشعبی- قال دخلت على عبد الملک و عنده الأخطل و أنا لا أعرفه- و ذلک أول یوم وفدت فیه من العراق على عبد الملک- فقلت حین دخلت- عامر بن شراحیل الشعبی یا أمیر المؤمنین- فقال على علم ما أذنا لک- فقلت هذه واحده على وافد أهل العراق- یعنی أنه أخطأ- قال ثم إن عبد الملک سأل الأخطل- من أشعر الناس فقال أنا- فعجلت و قلت لعبد الملک- من هذا یا أمیر المؤمنین فتبسم و قال الأخطل- فقلت فی نفسی اثنتان على وافد أهل العراق- فقلت له أشعر منک الذی یقول-

هذا غلام حسن وجهه
مستقبل الخیر سریع التمام‏

للحارث الأکبر و الحارث‏
الأصغر فالأعرج خیر الأنام‏

ثم لعمرو و لعمرو و قد
أسرع فی الخیرات منه أمام‏

 قال هی أمامه أم عمرو الأصغر بن المنذر- بن إمرئ القیس بن النعمان بن الشقیقه-

خمسه آباء هم ما هم
أفضل من یشرب صوب الغمام‏

 و الشعر للنابغه-  فالتفت إلی الأخطل-  فقال إن أمیر المؤمنین إنما سألنی عن أشعر أهل زمانه-  و لو سألنی عن أشعر أهل الجاهلیه-  کنت حریا أن أقول کما قلت أو شبیها به-  فقلت فی نفسی ثلاث على وافد أهل العراق- . قال أبو الفرج-  و قد وجدت هذا الخبر أتم من هذه الروایه-  ذکره أحمد بن الحارث الخراز فی کتابه-  عن المدائنی عن عبد الملک بن مسلم-  قال کتب عبد الملک بن مروان إلى الحجاج-  أنه لیس شی‏ء من لذه الدنیا إلا و قد أصبت منه-  و لم یبق‏ عندی شی‏ء ألذ من مناقله الإخوان الحدیث-  و قبلک عامر الشعبی فابعث به إلی-  فدعا الحجاج الشعبی فجهزه و بعث به إلیه-  و قرظه و أطراه فی کتابه-  فخرج الشعبی حتى إذا کان بباب عبد الملک-  قال للحاجب استأذن لی-  قال من أنت قال أنا عامر الشعبی-  قال یرحمک الله-  قال ثم نهض فأجلسنی على کرسیه-  فلم یلبث أن خرج إلی فقال ادخل یرحمک الله-  فدخلت فإذا عبد الملک جالس على کرسی-  و بین یدیه رجل أبیض الرأس و اللحیه-  جالس على کرسی فسلمت فرد علی السلام-  فأومأ إلی بقضیبه فجلست عن یساره-  ثم أقبل على ذلک الإنسان الذی بین یدیه فقال له-  من أشعر الناس فقال أنا یا أمیر المؤمنین-  قال الشعبی فأظلم ما بینی و بین عبد الملک-  فلم أصبر أن قلت-  و من هذا الذی یزعم أنه أشعر الناس یا أمیر المؤمنین-  فعجب عبد الملک من عجلتی قبل أن یسألنی عن حالی-  فقال هذا الأخطل-  فقلت یا أخطل أشعر و الله منک الذی یقول-

هذا غلام حسن وجهه
مستقبل الخیر سریع التمام‏

–  الأبیات-  قال فاستحسنها عبد الملک ثم رددتها علیه حتى حفظها-  فقال الأخطل من هذا یا أمیر المؤمنین-  قال هذا الشعبی-  فقال و الجیلون ما استعذت بالله من شر إلا من هذا-  أی و الإنجیل-  صدق و الله یا أمیر المؤمنین النابغه أشعر منی-  قال الشعبی فأقبل عبد الملک حینئذ علی-  فقال کیف أنت یا شعبی-  قلت بخیر یا أمیر المؤمنین-  فلا زلت به ثم ذهبت لأصنع معاذیر-  لما کان من خلافی مع ابن الأشعث على الحجاج-  فقال مه إنا لا نحتاج إلى هذا المنطق-  و لا تراه منا فی قول و لا فعل حتى تفارقنا-  ثم أقبل علی فقال ما تقول فی النابغه-  قلت یا أمیر المؤمنین قد فضله عمر بن الخطاب- فی غیر موطن على جمیع الشعراء-  ثم أنشدته الشعر الذی کان عمر یعجب به من شعره-  و قد تقدم ذکره-  قال فأقبل عبد الملک على الأخطل فقال له-  أ تحب أن لک قیاضا بشعرک شعر أحد من العرب-  أم تحب أنک قلته-  قال لا و الله یا أمیر المؤمنین-  إلا أنی وددت أنی کنت قلت أبیاتا قالها رجل منا-  ثم أنشده قول القطامی-

إنا محیوک فاسلم أیها الطلل
و إن بلیت و إن طالت بک الطیل‏

لیس الجدید به تبقى بشاشته‏
إلا قلیلا و لا ذو خله یصل‏

و العیش لا عیش إلا ما تقر به
عین و لا حال إلا سوف تنتقل‏

إن ترجعی من أبی عثمان منجحه
فقد یهون على المستنجح العمل‏

و الناس من یلق خیرا قائلون له
ما یشتهی و لأم المخطئ الهبل‏

قد یدرک المتأنی بعض حاجته‏
و قد یکون مع المستعجل الزلل‏

قال الشعبی- فقلت قد قال القطامی أفضل من هذا- قال و ما قال قلت قال-

طرقت جنوب رحالنا من مطرق
ما کنت أحسبها قریب المعنق‏

إلى آخرها- فقال عبد الملک ثکلت القطامی أمه- هذا و الله الشعر- قال فالتفت إلى الأخطل- فقال یا شعبی إن لک فنونا فی الأحادیث- و إنما لی فن واحد- فإن رأیت ألا تحملنی على أکتاف قومک فأدعهم حرضا- فقلت لا أعرض لک فی شی‏ء من الشعر أبدا- فأقلنی هذه المره- فقال من یتکفل بک قلت‏ أمیر المؤمنین- فقال عبد الملک هو علی أنه لا یعرض لک أبدا- ثم قال عبد الملک یا شعبی أی نساء الجاهلیه أشعر- قلت الخنساء قال و لم فضلتها على غیرها- قلت لقولها-

و قائله و النعش قد فات خطوها
لتدرکه یا لهف نفسی على صخر

ألا هبلت أم الذین غدوا به‏
إلى القبر ما ذا یحملون إلى القبر

فقال عبد الملک أشعر منها و الله التی تقول-

مهفهف أهضم الکشحین منخرق
عنه القمیص بسیر اللیل محتقر

لا یأمن الدهر ممساه و مصبحه‏
من کل أوب و إن یغز ینتظر

قال ثم تبسم عبد الملک و قال لا یشقن علیک یا شعبی-  فإنما أعلمتک هذا-  لأنه بلغنی أن أهل العراق یتطاولون على أهل الشام-  و یقولون إن کان غلبونا على الدوله-  فلم یغلبونا على العلم و الروایه-  و أهل الشام أعلم بعلم أهل العراق من أهل العراق-  ثم ردد علی أبیات لیلى حتى حفظتها-  ثم لم أزل عنده أول داخل و آخر خارج-  فکنت کذلک سنین و جعلنی فی ألفین من العطاء-  و جعل عشرین رجلا من ولدی و أهل بیتی فی ألف ألف-  ثم بعثنی إلى أخیه عبد العزیز بمصر-  و کتب إلیه یا أخی قد بعثت إلیک بالشعبی-  فانظر هل رأیت قط مثله- . قال أبو الفرج الأصبهانی فی ترجمه أوس بن حجر-  إن أبا عبیده قال کان أوس شاعر مضر حتى أسقطه النابغه-  قال و قد ذکر الأصمعی-  أنه سمع أبا عمرو بن العلاء یقول-  کان أوس بن حجر فحل العرب-  فلما نشأ النابغه طأطأ منه- .

و قال محمد بن سلام فی کتاب طبقات الشعراء-  و قال من احتج للنابغه کان أحسنهم‏ دیباجه شعر-  و أکثرهم رونق کلام و أجزلهم بیتا-  کأن شعره کلام لیس بتکلف-  و المنطق على المتکلم أوسع منه على الشاعر-  لأن الشاعر یحتاج إلى البناء و العروض و القوافی-  و المتکلم مطلق یتخیر الکلام کیف شاء-  قالوا و النابغه نبغ بالشعر بعد أن احتنک و هلک قبل أن یهتر- . قلت و کان أبو جعفر یحیى بن محمد بن أبی زید-  العلوی البصری-  یفضل النابغه-  و استقرأنی یوما و بیدی دیوان النابغه-  قصیدته التی یمدح بها النعمان بن المنذر-  و یذکر مرضه-  و یعتذر إلیه مما کان اتهم به و قذفه به أعداؤه- 

و أولها-

کتمتک لیلا بالجمومین ساهرا
و همین هما مستکنا و ظاهرا

أحادیث نفس تشتکی ما یریبها
و ورد هموم لو یجدن مصادرا

تکلفنی أن یغفل الدهر همها
و هل وجدت قبلی على الدهر ناصرا

یقول هذه النفس تکلفنی ألا یحدث لها الدهر هما و لا حزنا- و ذلک مما لم یستطعه أحد قبلی- .

أ لم تر خیر الناس أصبح نعشه
على فتیه قد جاوز الحی سائرا

کان الملک منهم إذا مرض حمل على نعش- و طیف به على أکتاف الرجال- بین الحیره و الخورنق و النجف ینزهونه- .

و نحن لدیه نسأل الله خلده
یرد لنا ملکا و للأرض عامرا

و نحن نرجی الخیر إن فاز قدحنا
و نرهب قدح الدهر إن جاء قامرا

لک الخیر إن وارت بک الأرض واحدا
و أصبح جد الناس بعدک عاثرا

و ردت مطایا الراغبین و عریت‏
جیادک لا یحفی لها الدهر حافرا

رأیتک ترعانی بعین بصیره
و تبعث حراسا علی و ناظرا

و ذلک من قول أتاک أقوله‏
و من دس أعداء إلیک المآبرا

فآلیت لا آتیک إن کنت مجرما
و لا أبتغی جارا سواک مجاورا

– . أی لا آتیک حتى یثبت عندک أنی غیر مجرم- .

فأهلی فداء لامرئ إن أتیته
تقبل معروفی و سد المفاقرا

سأربط کلبی إن یریبک نبحه‏
و إن کنت أرعى مسحلان و حامرا

 أی سأمسک لسانی عن هجائک- و إن کنت بالشام فی هذین الوادیین البعیدین عنک- .

و حلت بیوتی فی یفاع ممنع
تخال به راعی الحموله طائرا

تزل الوعول العصم عن قذفاته‏
و یضحی ذراه بالسحاب کوافرا

حذارا على ألا تنال مقادتی
و لا نسوتی حتى یمتن حرائرا

یقول أنا لا أهجرک- و إن کنت من المنعه و العصمه على هذه الصفه- .

أقول و قد شطت بی الدار عنکم
إذا ما لقیت من معد مسافرا

ألا أبلغ النعمان حیث لقیته‏
فأهدى له الله الغیوث البواکرا

و أصبحه فلجا و لا زال کعبه
على کل من عادى من الناس ظاهرا

و رب علیه الله أحسن صنعه‏
و کان على کل المعادین ناصرا

 فجعل أبو جعفر رحمه الله یهتز و یطرب-  ثم قال و الله لو مزجت هذه القصیده بشعر البحتری-  لکادت تمتزج لسهولتها و سلامه ألفاظها-  و ما علیها من الدیباجه و الرونق-  من یقول إن إمرأ القیس و زهیرا أشعر من هذا-  هلموا فلیحاکمونی- .

فأما إمرؤ القیس بن حجر-  فقال محمد بن سلام الجمحی فی کتاب طبقات الشعراء-  أخبرنی یونس بن حبیب-  أن علماء البصره کانوا یقدمونه على الشعراء کلهم-  و أن أهل الکوفه کانوا یقدمون الأعشى-  و أن أهل الحجاز و البادیه یقدمون زهیرا و النابغه- . قال ابن سلام-  فالطبقه الأولى إذن أربعه-  قال و أخبرنی شعیب بن صخر عن هارون بن إبراهیم-  قال سمعت قائلا یقول للفرزدق-  من أشعر الناس یا أبا فراس-  فقال ذو القروح یعنی إمرأ القیس-  قال حین یقول ما ذا قال حین یقول-

وقاهم جدهم ببنی أبیهم
و بالأشقین ما کان العقاب‏

قال و أخبرنی أبان بن عثمان البجلی-  قال مر لبید بالکوفه فی بنی نهد-  فأتبعوه رسول یسأله من أشعر الناس-  فقال الملک الضلیل فأعادوه إلیه-  فقال ثم من فقال الغلام القتیل-  یعنى طرفه بن العبد-  و قال غیر أبان قال ثم ابن العشرین-  قال ثم من قال الشیخ أبو عقیل یعنی نفسه- . قال ابن سلام-  و احتج لإمرئ القیس من یقدمه-  فقال إنه لیس قال ما لم یقولوه-  و لکنه سبق العرب إلى أشیاء-  ابتدعها استحسنتها العرب-  فاتبعه فیها الشعراء-  منها استیقاف صحبه و البکاء فی الدیار-  و رقه النسیب و قرب المأخذ-  و تشبیه النساء بالظباء و بالبیض-  و تشبیه الخیل بالعقبان و العصی-  و قید الأوابد و أجاد فی النسیب-  و فصل بین النسیب و بین المعنى-  و کان أحسن الطبقه تشبیها- . قال و حدثنی معلم لبنی داود بن علی-  قال بینا أنا أسیر فی البادیه إذا أنا برجل على ظلیم-  قد زمه و خطمه و هو یقول-

هل یبلغنیهم إلى الصباح
هقل کأن رأسه جماح‏

قال فما زال یذهب به ظلیمه و یجی‏ء- حتى أنست به و علمت أنه لیس بإنسی- فقلت یا هذا من أشعر العرب- فقال الذی یقول-

أ غرک منی أن حبک قاتلی
و أنک مهما تأمری القلب یفعل‏

یعنی إمرأ القیس- قلت ثم من قال الذی یقول-

و یبرد برد رداء العروس
بالصیف رقرقت فیه العبیرا

و یسخن لیله لا یستطیع‏
نباحا بها الکلب إلا هریرا

ثم ذهب به ظلیمه فلم أره- . قال و حدث عوانه عن الحسن-  أن رسول الله ص قال لحسان بن ثابت-  من أشعر العرب قال الزرق العیون من بنی قیس-  قال لست أسألک عن القبیله-  إنما أسألک عن رجل واحد-  فقال حسان یا رسول الله-  إن مثل الشعراء و الشعر کمثل ناقه نحرت-  فجاء إمرؤ القیس بن حجر فأخذ سنامها و أطائبها-  ثم جاء المتجاوران من الأوس و الخزرج-  فأخذا ما والى ذلک منها-  ثم جعلت العرب تمزعها-  حتى إذا بقی الفرث و الدم-  جاء عمرو بن تمیم و النمر بن قاسط فأخذاه-  فقال رسول الله ص ذاک رجل مذکور فی الدنیا شریف فیها خامل یوم القیامه-  معه لواء الشعراء إلى النار- .

فأما الأعشى-  فقد احتج أصحابه لتفضیله بأنه کان أکثرهم عروضا-  و أذهبهم فی فنون الشعر-  و أکثرهم قصیده طویله جیده-  و أکثرهم مدحا و هجاء-  و کان أول من سأل‏ بشعره-  و إن لم یکن له بیت نادر-  على أفواه الناس کأبیات أصحابه الثلاثه- .

و قد سئل خلف الأحمر من أشعر الناس-  فقال ما ینتهى إلى واحد یجمع علیه-  کما لا ینتهى إلى واحد هو أشجع الناس-  و لا أخطب الناس و لا أجمل الناس-  فقیل له یا أبا محرز فأیهم أعجب إلیک-  فقال الأعشى کان أجمعهم- . قال ابن سلام-  و کان أبو الخطاب الأخفش مستهترا به یقدمه-  و کان أبو عمرو بن العلاء یقول-  مثله مثل البازی یضرب کبیر الطیر و صغیره-  و یقول نظیره فی الإسلام جریر-  و نظیر النابغه الأخطل و نظیر زهیر الفرزدق- . فأما قول أمیر المؤمنین ع الملک الضلیل-  فإنما سمی إمرؤ القیس ضلیلا-  لما یعلن به فی شعره من الفسق-  و الضلیل الکثیر الضلال-  کالشریب و الخمیر و السکیر و الفسیق-  للکثیر الشرب و إدمان الخمر و السکر و الفسق- 

فمن ذلک قوله

فمثلک حبلى قد طرقت و مرضعا
فألهیتها عن ذی تمائم محول‏

إذا ما بکى من خلفها انصرفت له‏
بشق و تحتی شقها لم یحول‏

و قوله

سموت إلیها بعد ما نام أهلها
سمو حباب الماء حالا على حال‏

فقالت لحاک الله إنک فاضحی‏
أ لست ترى السمار و الناس أحوالی‏

فقلت لها تالله أبرح قاعدا
و لو قطعوا رأسی لدیک و أوصالی‏

فلما تنازعنا الحدیث و أسمحت
هصرت بغصن ذی شماریخ میال‏

فصرنا إلى الحسنى و رق کلامنا
و رضت فذلت صعبه أی إذلال‏

حلفت لها بالله حلفه فاجر
لناموا فما إن من حدیث و لا صالی‏

فأصبحت معشوقا و أصبح بعلها
علیه القتام کاسف الوجه و البال‏

و قوله فی اللامیه الأولى-

و بیضه خدر لا یرام خباؤها
تمتعت من لهو بها غیر معجل‏

تخطیت أبوابا إلیها و معشرا
علی حراصا لو یسرون مقتلی‏

فجئت و قد نضت لنوم ثیابها
لدى الستر إلا لبسه المتفضل‏

فقالت یمین الله ما لک حیله
و ما إن أرى عنک الغوایه تنجلی‏

فقمت بها أمشی نجر وراءنا
على إثرنا أذیال مرط مرجل‏

فلما أجزنا ساحه الحی و انتحى‏
بنا بطن خبت ذی حقاف عقنقل‏

هصرت بفودی رأسها فتمایلت
علی هضیم الکشح ریا المخلخل‏

و قوله-

فبت أکابد لیل التمام
و القلب من خشیه مقشعر

فلما دنوت تسدیتها
فثوبا نسیت و ثوابا أجر

و لم یرنا کالئ کاشح
و لم یبد منا لدى البیت سر

و قد رابنی قولها یا هناه‏
ویحک ألحقت شرا بشر

و قوله-

تقول و قد جردتها من ثیابها
کما رعت مکحول المدامع أتلعا

لعمرک لو شی‏ء أتانا رسوله‏
سواک و لکن لم نجد لک مدفعا

فبتنا نصد الوحش عنا کأننا
قتیلان لم یعلم لنا الناس مصرعا

تجافى عن المأثور بینی و بینها
و تدنی علی السابری المضلعا

و فی شعر إمرئ القیس من هذا الفن کثیر-  فمن أراده فلیطلبه من مجموع شعره

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۶۴)

و سئل عن اشعر الشعراء، فقال علیه السّلام: انّ القوم لم یجروا فى حلبه تعرف الغایه عند قصبتها، فإن کان و لا بد فالملک‏ الضّلّیل. قال: یرید امرؤ القیس. «و از او درباره شاعرترین شاعران پرسیدند، آن حضرت علیه السّلام چنین فرمود: آنان در میدانى که آن را نهایتى بود نتاخته ‏اند تا خط پایانش شناخته شود و اگر به ناچار در این باره باید داورى کرد، پادشاه بسیار گمراه است.» گوید: مقصودش امرؤ القیس است.

ابن ابى الحدید در شرح این سخن نخست مطلبى را از امالى ابن درید نقل مى‏کند که متضمن گفتگوى امیر المؤمنین علیه السّلام با اصحابش در این باره است و سپس بحثى در هیجده صفحه در مورد اختلاف دانشمندان در برترى دادن شاعرى به شاعر دیگر آورده است که بحثى ادبى است، ابن ابى الحدید در ادامه گفتار ابو الفرج اصفهانى را در کتاب الاغانى نقل کرده است و سپس سخنانى از ابن سلّام و احنف را آورده است که هر یک یکى از شاعران را بر دیگرى ترجیح داده‏اند، ضمن بحث خود روایاتى هم آورده است که به ترجمه یکى بسنده مى‏شود.

عوانه از حسن بصرى نقل مى‏ کند که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به حسان بن ثابت فرمود: شاعرترین عرب کیست گفت: کمبود چشمان قبیله بنى قیس. فرمود: در مورد قبیله از تو نپرسیدم بلکه در مورد یک مرد از تو پرسیدم. گفت: اى رسول خدا، مثل شعر و شاعران مثل ناقه‏ اى است که او را کشته باشند و امرؤ القیس بن حجر خود را رسانده و کوهان و همه گوشتهاى خوب آن را براى خود برداشته است پس از او افرادى از قبیله‏ هاى اوس و خزرج آمده ‏اند و دیگر قسمتهاى درخور آن را برداشته‏ اند و دیگر اعراب آمده‏ اند و لاشه آن را پاره پاره کرده و برگرفته‏اند تا آنجا که فقط چرک و خون باقى ماند، آن‏گاه عمرو بن تمیم و نمر بن قاسط آمدند و آن را برداشتند. پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: «آن مرد-  امرؤ القیس-  در این دنیا مردى نامور و به ظاهر شریف است ولى در قیامت سخت گمنام است و پرچم شاعران به سوى دوزخ بر دوش اوست.»

ابن ابى الحدید سپس مى‏ گوید: اینکه امیر المؤمنین علیه السّلام درباره امرؤ القیس‏  «الملک الضلّیل» فرموده است به سبب آن است که او در شعر خود انواع فسق و تباهى را آشکارا بیان کرده است و ضلیل صیغه مبالغه است. آن‏گاه نمونه‏هایى از اشعار امرؤ القیس را که در آن به تبهکارى و تجاوزهاى جنسى خود اقرار کرده است آورده است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۶۵

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۶۳ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۵۲ صبحی صالح

۴۵۲-و قال ( علیه ‏السلام  )الْغِنَى وَ الْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَى اللَّه‏

حکمت ۴۶۳ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۶۳: الْغِنَى وَ الْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَى اللَّهِ تَعَالَى أی لا یعد الغنی غنیا فی الحقیقه-  إلا من حصل له ثواب الآخره الذی لا ینقطع أبدا-  و لا یعد الفقیر فقیرا إلا من لم یحصل له ذلک-  فإنه لا یزال شقیا معذبا و ذاک هو الفقر بالحقیقه- . فأما غنى الدنیا و فقرها فأمران عرضیان-  زوالهما سریع و انقضاؤهما وشیک- . و إطلاق هاتین اللفظتین على مسماهما الدنیوی-  على سبیل المجاز عند أرباب الطریقه أعنی العارفین

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۶۳)

الغنى و الفقر بعد العرض على الله تعالى.

«توانگرى و درویشى پس از عرضه شدن بر خداوند متعال-  در قیامت-  است.»

یعنى توانگر در حقیقت کسى است که براى او پاداش آن جهانى که هرگز قطع نمى‏ شود، فراهم آید و درویش هم درویش شمرده نمى ‏شود مگر اینکه براى او این سعادت حاصل نشود که در آن صورت همواره بدبخت و معذب است و فقر و درویشى واقعى هم همین است.

اما توانگرى و فقر این جهانى، دو چیزى است که از میان رفتن و نابودى آن دو سریع صورت مى‏ گیرد و اطلاق این دو کلمه بر توانگران و درویشان این جهانى در نظر ارباب طریقت یعنى عارفان بر سبیل مجاز است.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۷

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۶۲ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)

حکمت ۴۵۴ صبحی صالح

۴۵۴-وَ قَالَ ( علیه ‏السلام  )مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ أَوَّلُهُ نُطْفَهٌ وَ آخِرُهُ جِیفَهٌ وَ لَا یَرْزُقُ نَفْسَهُ وَ لَا یَدْفَعُ حَتْفَه‏

حکمت ۴۶۲ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۶۲ وَ قَالَ ع: مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ-  أَوَّلُهُ نُطْفَهٌ وَ آخِرُهُ جِیفَهٌ-  لَا یَرْزُقُ نَفْسَهُ وَ لَا یَدْفَعُ حَتْفَهُ قد تقدم کلامنا فی الفخر-  و ذکرنا الشعر الذی أخذ من هذا الکلام-

و هو قول القائل-

ما بال من أوله نطفه
و جیفه آخره یفخر

یصبح ما یملک تقدیم ما
یرجو و لا تأخیر ما یحذر

فصل فی الفخر و ما قیل فی النهی عنه

و قال بعض الحکماء-  الفخر هو المباهاه بالأشیاء الخارجه عن الإنسان-  و ذلک نهایه الحمق لمن نظر بعین عقله-  و انحسر عنه قناع جهله-  فأعراض الدنیا عاریه مسترده-  لا یؤمن فی کل ساعه أن ترتجع-  و المباهی بها مباه بما فی غیر ذاته- . و قد قال لبعض من فخر بثروته و وفره-  إن افتخرت بفرسک فالحسن و الفراهه له دونک-  و إن افتخرت بثیابک و آلاتک فالجمال لهما دونک-  و إن افتخرت بآبائک‏ و سلفک فالفضل فیهم لا فیک-  و لو تکلمت هذه الأشیاء لقالت لک-  هذه محاسننا فما محاسنک- . و أیضا فإن الأعراض الدنیویه کما قیل-  سحابه صیف عن قلیل تقشع-  و ظل زائل عن قریب یضمحل-

کما قال الشاعر-

إنما الدنیا کرؤیا فرحت
من رآها ساعه ثم انقضت‏

بل کما قال تعالى-  إِنَّما مَثَلُ الْحَیاهِ الدُّنْیا کَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ-  فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ وَ الْأَنْعامُ-  حَتَّى إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّیَّنَتْ-  وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَیْها-  أَتاها أَمْرُنا لَیْلًا أَوْ نَهاراً-  فَجَعَلْناها حَصِیداً کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ- . و إذا کان لا بد من الفخر-  فلیخفر الإنسان بعلمه و بشریف خلقه-  و إذا أعجبک من الدنیا شی‏ء فاذکر فناءک و بقاءه-  أو بقاءک و فناءه أو فناءکما جمیعا-  و إذا راقک ما هو لک فانظر إلى قرب خروجه من یدک-  و بعد رجوعه إلیک و طول حسابک علیه-  و قد ذم الله الفخور فقال-  وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۶۲)

ما لابن آدم و الفخر اوّله نطفه، و آخره جیفه. لا یرزق نفسه، و لا یدفع حتفه.

«آدمى زاده را با بزرگى جستن چه کار است که آغازش نطفه و فرجامش مردار است،نه مى‏ تواند خود را روزى دهد و نه مى‏ تواند مرگ خود را باز دارد.»

سخن ما درباره فخر پیش از این گذشت و شعرى را که از این کلام گرفته و سروده شده است آوردیم که مضمون آن چنین است: چرا آن کسى که آغازش نطفه و فرجامش مردار است به خود ببالد، شب را به صبح مى ‏آورد در حالى که نمى ‏تواند آنچه را آرزومند است مقدم بدارد و از آنچه مى‏ ترسد آن را به تأخیر اندازد.

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۸ //دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۰

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره ۴۶۱ متن عربی با ترجمه فارسی (شرح ابن ابی الحدید)عبد الله بن الزبیر

حکمت ۴۵۳ صبحی صالح

۴۵۳-وَ قَالَ ( علیه‏ السلام  )مَا زَالَ الزُّبَیْرُ رَجُلًا مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ حَتَّى نَشَأَ ابْنُهُ الْمَشْئُومُ عَبْدُ اللَّهِ

حکمت ۴۶۱ شرح ابن ‏أبی ‏الحدید ج ۲۰

۴۶۱ وَ قَالَ ع: مَا زَالَ الزُّبَیْرُ رَجُلًا مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ-  حَتَّى نَشَأَ ابْنُهُ الْمَشْئُومُ عَبْدُ اللَّهِ ذکر هذا الکلام أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الإستیعاب-  عن أمیر المؤمنین ع فی عبد الله بن الزبیر-  إلا أنه لم یذکر لفظه المشئوم

عبد الله بن الزبیر و ذکر طرف من أخباره

و نحن نذکر ما ذکره ابن عبد البر-  فی ترجمه عبد الله بن الزبیر-  فإن هذا المصنف یذکر جمل أحوال الرجل دون تفاصیلها-  ثم نذکر تفصیل أحواله من مواضع أخرى- .

قال أبو عمر رحمه الله-  یکنى عبد الله بن الزبیر أبا بکر-  و قال بعضهم أبا بکیر-  ذکر ذلک أبو أحمد الحاکم الحافظ فی کتابه فی الکنى-  و الجمهور من أهل السیر و أهل الأثر على أن کنیته أبو بکر-  و له کنیه أخرى أبو خبیب بابنه خبیب-و کان أسن ولده-  و خبیب هو صاحب عمر بن عبد العزیز-  الذی مات من ضربه إذ کان والیا على المدینه للولید-  و کان الولید أمره بضربه-  فمات من أذیه ذلک فوداه عمر بعد- . قال أبو عمر و سماه رسول الله ص باسم جده-  و کناه بکنیه جده عبد الله أبی بکر-  و هاجرت أمه أسماء من مکه إلى المدینه و هی حامل به-  فولدته فی سنه اثنتین من الهجره-  لعشرین شهرا من التاریخ-  و قیل ولد فی السنه الأولى-  و هو أول مولود ولد فی الإسلام من المهاجرین بعد الهجره- .

و روى هشام بن عروه عن أسماء قالت-  حملت بعبد الله بمکه فخرجت و أنا متم-  فأتیت المدینه فنزلت بقباء فولدته بقباء-  ثم أتیت رسول الله ص فوضعته فی حجره-  فدعا بتمره فمضغها ثم تفل فی فیه-  فکان أول شی‏ء دخل جوفه ریق رسول الله ص-  ثم حنکه بالتمره ثم دعا له و بارک علیه-  و هو أول مولود ولد فی الإسلام للمهاجرین بالمدینه-  قال ففرحوا به فرحا شدیدا و ذلک أنهم قد کان قیل لهم-  إن الیهود قد سحرتکم فلا یولد لکم- .

قال أبو عمر-  و شهد عبد الله الجمل مع أبیه و خالته-  و کان شهما ذکرا ذا أنفه و کان له لسن و فصاحه-  و کان أطلس لا لحیه له و لا شعر فی وجهه-  و کان کثیر الصلاه کثیر الصیام-  شدید البأس کریم الجدات و الأمهات و الخالات-  إلا أنه کان فیه خلال لا یصلح معها للخلافه-  فإنه کان بخیلا ضیق العطن سیئ الخلق حسودا-  کثیر الخلاف-  أخرج محمد بن الحنفیه من مکه و المدینه-  و نفى عبد الله بن عباس إلى الطائف- .

وقال علی ع فی أمره ما زال الزبیر یعد منا أهل البیت-  حتى نشأ ابنه عبد اللهقال أبو عمر و بویع له بالخلافه-  سنه أربع و ستین فی قول أبی معشر- . و قال المدائنی بویع له بالخلافه سنه خمس و ستین- . و کان قبل ذلک لا یدعى باسم الخلافه-  و کانت بیعته بعد موت معاویه بن یزید بن معاویه-  على طاعته أهل الحجاز و الیمن و العراق و خراسان-  و حج بالناس ثمانی حجج-  و قتل فی أیام عبد الملک بن مروان-  یوم الثلاثاء لثلاث عشره بقین من جمادى الأولى-  و قیل من جمادى الآخره سنه ثلاث و سبعین-  و هو ابن اثنتین و سبعین سنه-  و صلب بمکه بعد قتله-  و کان الحجاج قد ابتدأ بحصاره-  من أول لیله من ذی الحجه سنه اثنتین و سبعین-  و حج الحجاج بالناس فی ذلک العام-  و وقف بعرفه و علیه درع و مغفر-  و لم یطوفوا بالبیت فی تلک السنه-  فحاصره سته أشهر و سبعه عشر یوما إلى أن قتله- .

قال أبو عمر فروى هشام بن عروه عن أبیه قال-  لما کان قبل قتل عبد الله بعشره أیام-  دخل على أمه أسماء بنت أبی بکر و هی شاکیه-  فقال کیف تجدینک یا أمه قالت ما أجدنی إلا شاکیه-  فقال لها إن فی الموت لراحه فقالت لعلک تمنیته لی-  و ما أحب أن أموت حتى یأتی على إحدى حالتیک-  إما قتلت فأحتسبک-  و إما ظفرت بعدوک فقرت عینی- .

قال عروه فالتفت عبد الله إلی و ضحک-  فلما کان الیوم الذی قتل فیه دخل علیها فی المسجد-  فقالت یا بنی لا تقبل منهم خطه-  تخاف فیها على نفسک الذل مخافه القتل-  فو الله لضربه سیف فی عز خیر من ضربه سوط فی مذله-  قال فخرج‏عبد الله و قد نصب له مصراع عند الکعبه-  فکان یکون تحته-  فأتاه رجل من قریش فقال له-  أ لا نفتح لک باب الکعبه فتدخلها-  فقال و الله لو وجدوکم تحت أستار الکعبه-  لقتلوکم عن آخرکم-  و هل حرمه البیت إلا کحرمه الحرم-  ثم أنشد

و لست بمبتاع الحیاه بسبه
و لا مرتق من خشیه الموت سلما

ثم شد علیه أصحاب الحجاج-  فسأل عنهم فقیل هؤلاء أهل مصر-  فقال لأصحابه اکسروا أغماد سیوفکم-  و احملوا معی فإننی فی الرعیل الأول-  ففعلوا ثم حمل علیهم و حملوا علیه-  فکان یضرب بسیفین-  فلحق رجلا فضربه فقطع یده-  و انهزموا و جعل یضربهم حتى أخرجهم من باب المسجد-  و جعل رجل منهم أسود یسبه فقال له-  اصبر یا ابن حام ثم حمل علیه فصرعه-  ثم دخل علیه أهل حمص من باب بنی شیبه-  فسأل عنهم فقیل هؤلاء أهل حمص-  فشد علیهم و جعل یضربهم بسیفه حتى أخرجهم من المسجد-  ثم انصرف و هو یقول-

لو کان قرنی واحدا أردیته
أوردته الموت و قد ذکیته‏

ثم دخل علیه أهل الأردن من باب آخر-  فقال من هؤلاء قیل أهل الأردن-  فجعل یضربهم بسیفه حتى أخرجهم من المسجد-  ثم انصرف و هو یقول-

لا عهد لی بغاره مثل السیل
لا ینجلی قتامها حتى اللیل‏

فأقبل علیه حجر من ناحیه الصفا فأصابه بین عینیه-  فنکس رأسه و هو یقول-

و لسنا على الأعقاب تدمى کلومنا
و لکن على أقدامنا تقطر الدما

أنشده متمثلا و حماه مولیان له-  فکان أحدهما یرتجز فیقول-

العبد یحمی ربه و یحتمی‏

قال ثم اجتمعوا علیه فلم یزالوا یضربونه و یضربهم-  حتى قتلوه-  و مولییه جمیعا-  فلما قتل کبر أهل الشام-  فقال عبد الله بن عمر-  المکبرون یوم ولد خیر من المکبرین یوم قتل- . قال أبو عمر و قال یعلى بن حرمله-  دخلت مکه بعد ما قتل عبد الله بن الزبیر بثلاثه أیام-  فإذا هو مصلوب فجاءت أمه أسماء-  و کانت امرأه عجوزا طویله مکفوفه البصر تقاد-  فقالت للحجاج أ ما آن لهذا الراکب أن ینزل-  فقال لها المنافق قالت و الله ما کان منافقا-  و لکنه کان صواما قواما برا-  قال انصرفی فإنک عجوز قد خرفت-  قالت لا و الله ما خرفت-  وإنی سمعت رسول الله ص یقول یخرج من ثقیف کذاب و مبیر-  أما الکذاب فقد رأیناه تعنی المختار-  و أما المبیر فأنت- .

قال أبو عمر و روى سعید بن عامر الخراز-  عن ابن أبی ملیکه قال-  کنت الآذن لمن بشر أسماء بنزول ابنها عبد الله من الخشبه-  فدعت بمرکن و شب یمان فأمرتنی بغسله-  فکنا لا نتناول منه عضوا إلا جاء معنا-  فکنا نغسل العضو و ندعه فی أکفانه-  و نتناول العضو الذی یلیه فنغسله-  ثم نضعه فی أکفانه حتى فرغنا منه-  ثم قامت فصلت علیه و قد کانت تقول-  اللهم لا تمتنی حتى تقر عینی بجثته-  فلما دفنته لم یأت علیها جمعه حتى ماتت- . قال أبو عمر-  و قد کان عروه بن الزبیر رحل إلى عبد الملک-  فرغب إلیه فی إنزال عبد الله من الخشبه-  فأسعفه بذلک فأنزل- .

قال أبو عمر و قال علی بن مجاهد-  قتل مع ابن الزبیر مائتان و أربعون رجلا-  إن منهم لمن سال دمه فی جوف الکعبه- . قال أبو عمر و روى عیسى عن أبی القاسم-  عن مالک بن أنس قال-  کان ابن الزبیر أفضل من مروان-  و أولى بالأمر منه و من أبیه-  قال و قد روى علی بن المدائنی عن سفیان بن عیینه-  أن عامر بن عبد الله بن الزبیر مکث بعد قتل أبیه حولا-  لا یسأل الله لنفسه شیئا إلا الدعاء لأبیه- . قال أبو عمر و روى إسماعیل بن علیه-  عن أبی سفیان بن العلاء عن ابن أبی عتیق قال-  قالت عائشه إذا مر ابن عمر فأرونیه-  فلما مر قالوا هذا ابن عمر-  فقالت یا أبا عبد الرحمن ما منعک أن تنهانی عن مسیری-  قال رأیت رجلا قد غلب علیک-  و رأیتک لا تخالفینه یعنی عبد الله بن الزبیر-  فقالت أما إنک لو نهیتنی ما خرجت- .

فأما الزبیر بن بکار-  فإنه ذکر فی کتاب أنساب قریش-  من أخبار عبد الله و أحواله جمله طویله-  نحن نختصرها و نذکر اللباب منها-  مع أنه قد أذنب فی ذکر فضائله و الثناء علیه-  و هو معذور فی ذلک فإنه لا یلام الرجل على حب قومه-  و الزبیر بن بکار أحد أولاد عبد الله بن الزبیر-  فهو أحق بتقریظه و تأبینه- . قال الزبیر بن بکار-  أمه أسماء ذات النطاقین ابنه أبی بکر الصدیق-  و إنما سمیت ذات النطاقین لأن رسول الله ص لما تجهز مهاجرا إلى المدینه-  و معه أبو بکر لم یکن لسفرتهما شناق-  فشقت أسماء نطاقها فشنقتها به-  فقال لها رسول الله‏ ص-  قد أبدلک الله تعالى بنطاقک هذا نطاقین فی الجنه فسمیت ذات النطاقین-  قال و قد روى محمد بن الضحاک عن أبیه-  أن أهل الشام کانوا و هم یقاتلون عبد الله بمکه-  یصیحون یا ابن ذات النطاقین-  یظنونه عیبا فیقول ابنها و الإله-  ثم یقول إنی و إیاکم لکما

قال أبو ذؤیب

و عیرنی الواشون أنی أحبها
و تلک شکاه ظاهر عنک عارها

فإن أعتذر عنها فإنی مکذب‏
و إن تعتذر یردد علیک اعتذارها

ثم یقبل على ابن أبی عتیق- و هو عبد الله بن محمد بن عبد الرحمن بن أبی بکر- فیقول أ لا تسمع یا ابن أبی عتیق- .قال الزبیر و زعموا أن عبد الله بن الزبیر- لما ولد أتی به رسول الله ص فنظر فی وجهه و قال- أ هو هو لیمنعن البیت أو لیموتن دونه

و قال العقیلی فی ذلک

بر تبین ما قال الرسول له
و ذو صلاه بضاحی وجهه علم‏

حمامه من حمام البیت قاطنه
لا تتبع الناس إن جاروا و إن ظلموا

قال و قد روى نافع بن ثابت-  عن محمد بن کعب القرظی أن رسول الله ص دخل على أسماء حین ولد عبد الله-  فقال أ هو هو-  فترکت أسماء رضاعه فقیل لرسول الله ص-  إن أسماء ترکت رضاع عبد الله لما سمعت کلمتک-  فقال لها أرضعیه و لو بماء عینیک-  کبش بین ذئاب علیها ثیاب-  لیمنعن الحرم أو لیموتن دونه- . قال و حدثنی عمی مصعب بن عبد الله قال-  کان عبد الله بن الزبیر یقول-  هاجرت بی أمی فی بطنها-  فما أصابها شی‏ء من نصب أو مخمصه-  إلا و قد أصابنی-قال و قالت عائشه یا رسول الله أ لا تکنینی-  فقال تکنی باسم ابن أختک عبد الله-  فکانت تکنى أم عبد الله

قال و روى هند بن القاسم عن عامر بن عبد الله بن الزبیر عن أبیه قال احتجم رسول الله ص ثم دفع إلی دمه-  فقال اذهب به فواره حیث لا یراه أحد-  فذهبت به فشربته فلما رجعت قال ما صنعت-  قلت جعلته فی مکان أظن أنه أخفى مکان عن الناس-  فقال فلعلک شربته فقلت نعم- .

قال و قال وهب بن کیسان-  أول من صف رجلیه فی الصلاه عبد الله بن الزبیر-  فاقتدى به کثیر من العباد و کان مجتهدا- . قال و خطب الحجاج بعد قتله-  زجله بنت منظور بن زبان بن سیار الفزاریه-  و هی أم هاشم بن عبد الله بن الزبیر-  فقلعت ثنیتها و ردته و قالت-  ما ذا یرید إلى ذلفاء ثکلى حرى-

و قالت

أ بعد عائذ بیت الله تخطبنی
جهلا جهلت و غب الجهل مذموم‏

فاذهب إلیک فإنی غیر ناکحه
بعد ابن أسماء ما استن الدیامیم‏

من یجعل العیر مصفرا جحافله
مثل الجواد و فضل الله مقسوم‏

قال و حدثنی عبد الملک بن عبد العزیز-  عن خاله یوسف بن الماجشون قال-  قسم عبد الله بن الزبیر الدهر على ثلاث لیال-  فلیله هو قائم حتى الصباح-  و لیله هو راکع حتى الصباح-  و لیله هو ساجد حتى الصباح- . قال و حدثنا سلیمان بن حرب بإسناد-  ذکره و رفعه إلى مسلم المکی قال-  رکع عبد الله بن الزبیر یوما رکعه-  فقرأت البقره و آل عمران و النساء و المائده-  و ما رفع رأسه- .

قال و قد حدث من لا أحصیه کثره من أصحابنا-  أن عبد الله کان یواصل الصوم سبعا-  یصوم یوم الجمعه فلا یفطر إلا یوم الجمعه الآخر-  و یصوم بالمدینه فلا یفطر إلا بمکه-  و یصوم بمکه فلا یفطر إلا بالمدینه- . قال و قال عبد الملک بن عبد العزیز-  و کان أول ما یفطر علیه إذا أفطر لبن لقحه بسمن بقر-  قال الزبیر و زاد غیره و صبر- .

قال و حدثنی یعقوب بن محمد بن عیسى-  بإسناد رفعه إلى عروه بن الزبیر قال-  لم یکن أحد أحب إلى عائشه-  بعد رسول الله ص و بعد أبی بکر-  من عبد الله بن الزبیر- . قال و حدثنی یعقوب بن محمد-  بإسناد یرفعه إلى عبد الرحمن بن القاسم عن أبیه قال-  ما کان أحد أعلم بالمناسک من ابن الزبیر- .

قال و حدثنی مصعب بن عثمان قال-  أوصت عائشه إلى عبد الله بن الزبیر-  و أوصى إلیه حکیم بن حزام-  و عبد الله بن عامر بن کریز و الأسود بن أبی البختری-  و شیبه بن عثمان و الأسود بن عوف- . قال الزبیر و حدث عمر بن قیس عن أمه قالت-  دخلت على عبد الله بن الزبیر بیته فإذا هو قائم یصلی-  فسقطت حیه من البیت على ابنه هاشم بن عبد الله-  فتطوقت على بطنه و هو نائم-  فصاح أهل البیت الحیه الحیه-  و لم یزالوا بها حتى قتلوها-  و عبد الله قائم یصلی ما التفت و لا عجل-  ثم فرغ من صلاته بعد ما قتلت الحیه-  فقال ما بالکم فقالت أم هاشم إی رحمک الله-  أ رأیت إن کنا هنا علیک أ یهون علیک ابنک-  قال ویحک-  و ما کانت التفاته لو التفتها مبقیه من صلاتی- .

قال الزبیر و عبد الله أول من کسا الکعبه الدیباج-  و إن کان لیطیبها حتى یجد ریحها من دخل الحرم-  قال و لم تکن کسوه الکعبه من قبله إلا المسوح و الأنطاع-  فلما جرد المهدی بن المنصور الکعبه-  کان فیما نزع عنها کسوه من دیباج مکتوب علیها-  لعبد الله أبی بکر أمیر المؤمنین-  قال و حدثنی یحیى بن معین-  بإسناد رفعه إلى هشام بن عروه-  أن عبد الله بن الزبیر أخذ من بین القتلى یوم الجمل-  و به بضع و أربعون طعنه و ضربه-  قال الزبیر و اعتلت عائشه مره-  فدخل علیها بنو أختها أسماء عبد الله و عروه و المنذر-  قال عروه فسألناها عن حالها-  فشکت إلینا نهکه من علتها-  فعزاها عبد الله عن ذلک فأجابته بنحو قولها-  فعاد لها بالکلام فعادت له بالجواب فصمت و بکى-  قال عروه فما رأینا متحاورین من خلق الله أبلغ منهما-  قال ثم رفعت رأسها تنظر إلى وجهه-  فأبهتت لبکائه فبکت ثم قالت-  ما أحقنی منک یا بنی ما أرى-  فلم أعلم بعد رسول الله ص و بعد أبوی-  أحدا أنزل عندی منزلتک-  قال عروه و ما سمعت عائشه و أمی أسماء-  تدعون لأحد من الخلق دعاءهما لعبد الله-  قال و قال موسى بن عقبه-  أقرأنی عامر بن عبد الله بن الزبیر-  وصیه عبد الله بن مسعود إلى الزبیر بن العوام-  و إلى عبد الله بن الزبیر من بعده-  و إنهما فی وصیتی فی حل و بل- . قال و روى أبو الحسن المدائنی عن أبی إسحاق التمیمی-

أن معاویه سمع رجلا ینشد-

ابن رقاش ماجد سمیدع
یأبى فیعطی عن ید أو یمنع‏

فقال ذلک عبد الله بن الزبیر-  و کان عبد الله من جمله النفر-  الذین أمرهم عثمان بن عفان-  أن ینسخوا القرآن فی المصاحف- . قال و حدثنا محمد بن حسن عن نوفل بن عماره قال-  سئل سعید بن المسیب عن خطباء قریش فی الجاهلیه-  فقال الأسود بن المطلب بن أسد و سهیل بن عمرو-  و سئل عن خطبائهم فی الإسلام فقال-  معاویه و ابنه و سعید بن العاص و ابنه-  و عبد الله بن الزبیر- . قال و حدثنا إبراهیم بن المنذر عن عثمان بن طلحه قال-  کان عبد الله بن الزبیر لا ینازع فی ثلاث-  شجاعه و عباده و بلاغه- .

قال الزبیر و قال هشام بن عروه-  رأیت عبد الله أیام حصاره-  و الحجر من المنجنیق یهوی حتى أقول کاد یأخذ بلحیته-  فقال له أبی أیا ابن أم و الله إن کاد لیأخذ بلحیتک-  فقال عبد الله دعنی یا ابن أم-  فو الله ما هی إلا هنه حتى کان الإنسان لم یکن-  فیقول أبی و هو یقبل علینا بوجهه-  و الله ما أخشى علیک إلا من تلک الهنه- .

قال الزبیر فذکر هشام قال-  و الله لقد رأیته یرمى بالمنجنیق-  فلا یلتفت و لا یرعد صوته-  و ربما مرت الشظیه منه قریبا من نحره- . و قال الزبیر و حدثنا ابن الماجشون-  عن ابن أبی ملیکه عن أبیه قال-  کنت أطوف بالبیت مع عمر بن عبد العزیز-  فلما بلغت الملتزم تخلفت عنده أدعو ثم لحقت عمر-  فقال لی ما خلفک-  قال کنت أدعو فی موضع رأیت عبد الله بن الزبیر فیه یدعو-  فقال ما تترک تحنناتک على ابن الزبیر أبدا-  فقلت و الله ما رأیت أحدا أشد جلدا على لحم-  و لحما على عظم من ابن الزبیر-  و لا رأیت أحدا أثبت قائما-  و لا أحسن مصلیا من ابن الزبیر-  و لقد رأیت حجرا من المنجنیق جاءه فأصاب شرفه من المسجد-  فمرت قذاذه منها بین لحیته و حلقه فلم یزل من مقامه-  و لا عرفنا ذلک فی صوته-  فقال عمر لا إله إلا الله لجاد ما وصفت- .

قال الزبیر و سمعت إسماعیل بن یعقوب التیمی یحدث-  قال قال عمر بن عبد العزیز لابن أبی ملیکه-  صف لنا عبد الله بن الزبیر-  فإنه ترمرم على أصحابنا فتغشمروا علیه-  فقال عن أی حالیه تسأل أ عن دینه أم عن دنیاه-  فقال عن کل-  قال و الله ما رأیت جلدا قط رکب على لحم-  و لا لحما على عصب و لا عصبا على عظم-  مثل جلده على لحمه و لا مثل لحمه على عصبه-  و لا مثل عصبه على عظمه-  و لا رأیت نفسا رکبت بین جنبین-  مثل نفس له رکبت بین جنبین-  و لقد قام یوما إلى الصلاه-  فمر به حجر من حجاره المنجنیق-  بلبنه مطبوخه من شرفات المسجد-  فمرت بین لحییه و صدره-  فو الله ما خشع لها بصره و لا قطع لها قراءته-  و لا رکع دون الرکوع الذی کان یرکع-  و لقد کان إذا دخل فی الصلاه خرج من کل شی‏ء إلیها-  و لقد کان یرکع فی الصلاه-  فیقع الرخم على ظهره و یسجد فکأنه مطروح- . قال الزبیر و حدث هشام بن عروه قال-  سمعت عمی یقول-  ما أبالی إذا وجدت ثلاثمائه یصبرون صبری-  لو أجلب علی أهل الأرض- .

قال الزبیر و قسم عبد الله بن الزبیر ثلث ماله و هو حی-  و کان أبوه الزبیر قد أوصى أیضا بثلث ماله-  قال و ابن الزبیر أحد الرهط الخمسه-  الذین وقع اتفاق أبی موسى الأشعری-  و عمرو بن العاص على إحضارهم-  و الاستشاره بهم فی یوم التحکیم-و هم عبد الله بن الزبیر و عبد الله بن عمرو-  و أبو الجهم بن حذیفه و جبیر بن مطعم-  و عبد الرحمن بن الحارث بن هشام- .

قال الزبیر و عبد الله هو الذی صلى بالناس بالبصره-  لما ظهر طلحه و الزبیر على عثمان بن حنیف بأمر منهما له-  قال و أعطت عائشه-  من بشرها بأن عبد الله لم یقتل یوم الجمل-  عشره آلاف درهم- . قلت الذی یغلب على ظنی أن ذلک کان یوم إفریقیه-  لأنها یوم الجمل کانت فی شغل بنفسها عن عبد الله و غیره- . قال الزبیر و حدثنی علی بن صالح مرفوعا-  أن رسول الله ص کلم فی صبیه ترعرعوا-  منهم عبد الله بن جعفر و عبد الله بن الزبیر-  و عمر بن أبی سلمه-  فقیل یا رسول الله-  لو بایعتهم فتصیبهم برکتک و یکون لهم ذکر-  فأتی بهم فکأنهم تکعکعوا حین جی‏ء بهم إلیه-  و اقتحم ابن الزبیر فتبسم رسول الله ص و قال إنه ابن أبیه و بایعهم- .

قال و سئل رأس الجالوت-  ما عندکم من الفراسه فی الصبیان-  فقال ما عندنا فیهم شی‏ء-  لأنهم یخلقون خلقا من بعد خلق غیر أنا نرمقهم-  فإن سمعناه منهم من یقول فی لعبه من یکون معی-  رأیناها همه و خب‏ء صدق فیه-  و إن سمعناه یقول مع من أکون کرهناها منه-  قال فکان أول شی‏ء سمع من عبد الله بن الزبیر-  أنه کان ذات یوم یلعب مع الصبیان-  فمر رجل فصاح علیهم ففروا منه-  و مشى ابن الزبیر القهقرى-  ثم قال یا صبیان اجعلونی أمیرکم و شدوا بنا علیه-  قال و مر به عمر بن الخطاب و هو مع الصبیان-  ففروا و وقف فقال لم لم تفر مع أصحابک-  فقال لم أجرم فأخافک و لم تکن الطریق ضیقه فأوسع علیک- .

و روى الزبیر بن بکار-  أن عبد الله بن سعد بن أبی سرح-  غزا إفریقیه فی خلافه عثمان-  فقتل عبد الله بن الزبیر جرجیر أمیر جیش الروم-  فقال ابن أبی سرح إنی موجه بشیرا إلى أمیر المؤمنین بما فتح علینا-  و أنت أولى من هاهنا-  فانطلق إلى أمیر المؤمنین فأخبره الخبر-  قال عبد الله فلما قدمت على عثمان-  أخبرته بفتح الله و صنعه و نصره-  و وصفت له أمرنا کیف کان-  فلما فرغت من کلامی قال-  هل تستطیع أن تؤدی هذا إلى الناس-  قلت و ما یمنعنی من ذلک-  قال فاخرج إلى الناس فأخبرهم-  قال عبد الله فخرجت حتى جئت المنبر فاستقبلت الناس-  فتلقانی وجه أبی فدخلتنی له هیبه عرفها أبی فی وجهی-  فقبض قبضه من حصباء و جمع وجهه فی وجهی-  و هم أن یحصبنی فأحزمت فتکلمت- . فزعموا أن الزبیر لما فرغ عبد الله من کلامه قال-  و الله لکأنی أسمع کلام أبی بکر الصدیق-  من أراد أن یتزوج امرأه-  فلینظر إلى أبیها و أخیها فإنها تأتیه بأحدهما- . قال الزبیر-  و یلقب عبد الله بعائذ البیت لاستعاذته به- .

قال و حدثنی عمی مصعب بن عبد الله قال-  إن الذی دعا عبد الله إلى التعوذ بالبیت شی‏ء-  سمعه من أبیه حین سار من مکه إلى البصره-  فإن الزبیر التفت إلى الکعبه-  بعد أن ودع و وجه یرید الرکوب-  فأقبل على ابنه عبد الله و قال-  تالله ما رأیت مثلها لطالب رغبه أو خائف رهبه- .

و روى الزبیر بن بکار قال-  کان سبب تعوذ ابن الزبیر بالکعبه-  أنه کان یمشی بعد عتمه فی بعض شوارع المدینه-  إذ لقی عبد الله بن سعد بن أبی سرح متلثما-  لا یبدو منه إلا عیناه-  قال فأخذت بیده و قلت ابن أبی سرح-  کیف کنت بعدی-  و کیف ترکت أمیر المؤمنین یعنی معاویه-  و قد کان ابن أبی سرح عنده بالشام-  فلم یکلمنی فقلت ما لک أمات أمیر المؤمنین-  فلم یکلمنی فترکته و قد أثبت معرفته-  ثم خرجت حتى لقیت الحسین بن علی رضی الله عنه-  فأخبرته خبره و قلت ستأتیک رسل الولید-  و کان الأمیر على المدینه-  الولید بن عتبه بن‏ أبی سفیان-  فانظر ما أنت صانع-  و اعلم أن رواحلی فی الدار معده-  و الموعد بینی و بینک أن تغفل عنا عیونهم-  ثم فارقته فلم ألبث أن أتانی رسول الولید-  فجئته فوجدت الحسین عنده-  و وجدت عنده مروان بن الحکم فنعى إلی معاویه-  فاسترجعت فأقبل علی و قال هلم إلى بیعه یزید-  فقد کتب إلینا یأمرنا أن نأخذها علیک-  فقلت إنی قد علمت أن فی نفسه علی شیئا-  لترکی بیعته فی حیاه أبیه-  و إن بایعت له على هذه الحال توهم أنی مکره على البیعه-  فلم یقع منه ذلک بحیث أرید و لکن أصبح و یجتمع الناس-  و یکون ذلک علانیه إن شاء الله-  فنظر الولید إلى مروان-  فقال مروان هو الذی قلت لک إن یخرج لم تره-  فأحببت أن ألقی بینی و بین مروان شرا نتشاغل به-  فقلت له و ما أنت و ذاک یا ابن الزرقاء-  فقال لی و قلت له حتى تواثبنا فتناصیت أنا و هو-  و قام الولید فحجز بیننا فقال مروان أ تحجز بیننا بنفسک و تدع أن تأمر أعوانک-  فقال قد أرى ما ترید و لکن لا أتولى ذلک منه و الله أبدا-  اذهب یا ابن الزبیر حیث شئت-  قال فأخذت بید الحسین و خرجنا من الباب-  حتى صرنا إلى المسجد و أنا أقول-

و لا تحسبنی یا مسافر شحمه
تعجلها من جانب القدر جائع‏

فلما دخل المسجد افترق هو و الحسین-  و عمد کل واحد منهما إلى مصلاه یصلی فیه-  و جعلت الرسل تختلف إلیهما-  یسمع وقع أقدامهم فی الحصباء حتى هدأ عنهما الحس-  ثم انصرفا إلى منازلهما-  فأتى ابن الزبیر رواحله فقعد علیها-  و خرج من أدبار داره و وافاه الحسین بن علی-  فخرجا جمیعا من لیلتهم و سلکوا طریق الفرع حتى مروا بالجثجاثه-  و بها جعفر بن الزبیر قد ازدرعها-  و غمز علیهم بعیر من إبلهم فانتهوا إلى جعفر-  فلما رآهم قال مات معاویه فقال عبد الله نعم-  انطلق‏ معنا و أعطنا أحد جملیک-  و کان ینضح على جملین له-  فقال جعفر متمثلا-

إخوتی لا تبعدوا أبدا
و بلى و الله قد بعدوا

فقال عبد الله و تطیر منها بفیک التراب-  فخرجوا جمیعا حتى قدموا مکه-  قال الزبیر فأما الحسین ع-  فإنه خرج من مکه یوم الترویه-  یطلب الکوفه و العراق-  و قد کان قال لعبد الله بن الزبیر-  قد أتتنی بیعه أربعین ألفا-  یحلفون لی بالطلاق و العتاق من أهل العراق –  فقال أ تخرج إلى قوم قتلوا أباک و خذلوا أخاک-  قال و بعض الناس یزعم أن عبد الله بن عباس-  هو الذی قال للحسین ذلک-  قال الزبیر و قال هشام بن عروه-  کان أول ما أفصح به عمی عبد الله و هو صغیر السیف-  فکان لا یضعه من فیه-  و کان أبوه الزبیر إذا سمع منه ذلک یقول-  أما و الله لیکونن لک منه یوم و یوم و أیام- .

فأما خبر مقتل عبد الله بن الزبیر-  فنحن نورده من تاریخ أبی جعفر-  محمد بن جریر الطبری رحمه الله-  قال أبو جعفر-  حصر الحجاج عبد الله بن الزبیر ثمانیه أشهر-  فروى إسحاق بن یحیى عن یوسف بن ماهک قال-  رأیت منجنیق أهل الشام یرمى به-  فرعدت السماء و برقت-  و علا صوت الرعد على صوت المنجنیق-  فأعظم أهل الشام ما سمعوه فأمسکوا أیدیهم-  فرفع الحجاج برکه قبائه فغرزها فی منطقته-  و رفع حجر المنجنیق فوضعه فیه-  ثم قال ارموا و رمى معهم-  قال ثم أصبحوا فجاءت‏ صاعقه یتبعها أخرى-  فقتلت من أصحاب الحجاج أثنى عشر رجلا-  فأنکر أهل الشام-  فقال الحجاج یا أهل الشام لا تنکروا هذا-  فإنی ابن تهامه هذه صواعق تهامه-  هذا الفتح قد حضر فأبشروا-  فإن القوم یصیبهم مثل ما أصابکم-  فصعقت من الغد-  فأصیب من أصحاب ابن الزبیر عده ما أصاب الحجاج-  فقال الحجاج أ لا ترون أنهم یصابون و أنتم على الطاعه-  و هم على خلاف الطاعه-  فلم تزل الحرب بین ابن الزبیر و الحجاج-  حتى تفرق عامه أصحاب ابن الزبیر عنه-  و خرج عامه أهل مکه إلى الحجاج فی الأمان- .

قال و روى إسحاق بن عبید الله-  عن المنذر بن الجهم الأسلمی قال-  رأیت ابن الزبیر و قد خذله من معه خذلانا شدیدا-  و جعلوا یخرجون إلى الحجاج-  خرج إلیه منهم نحو عشره آلاف-  و ذکر أنه کان ممن فارقه-  و خرج إلى الحجاج ابناه خبیب و حمزه-  فأخذا من الحجاج لأنفسهما أمانا- .

قال أبو جعفر فروى محمد بن عمر عن ابن أبی الزناد-  عن مخرمه بن سلمان الوالبی قال-  دخل عبد الله بن الزبیر على أمه-  حین رأى من الناس ما رأى من خذلانه-  فقال یا أمه خذلنی الناس حتى ولدی و أهلی-  و لم یبق معی إلا الیسیر ممن لیس عنده من الدفع-  أکثر من صبر ساعه-  و القوم یعطوننی ما أردت من الدنیا-  فما رأیک فقالت أنت یا بنی أعلم بنفسک-  إن کنت تعلم أنک على حق و إلیه تدعو فامض له-  فقد قتل علیه أصحابک-  و لا تمکن من رقبتک یتلعب بک غلمان بنی أمیه-  و إن کنت إنما أردت الدنیا فبئس العبد أنت-  أهلکت نفسک و أهلکت من قتل معک-  و إن قلت قد کنت على حق فلما وهن أصحابی وهنت و ضعفت-  فلیس هذا فعل الأحرار و لا أهل‏ الدین-  و کم خلودک فی الدنیا-  القتل أحسن فدنا ابن الزبیر فقبل رأسها-  و قال هذا و الله رأیی-  الذی قمت به داعیا إلى یومی هذا-  و ما رکنت إلى الدنیا و لا أحببت الحیاه فیها-  و لم یدعنی إلى الخروج إلا الغضب لله أن تستحل محارمه-  و لکنی أحببت أن أعلم رأیک فزدتنی بصیره مع بصیرتی-  فانظری یا أمه فإنی مقتول من یومی هذا-  فلا یشتد حزنک و سلمی لأمر الله-  فإن ابنک لم یتعمد إتیان منکر و لا عملا بفاحشه-  و لم یجر فی حکم و لم یغدر فی أمان-  و لم یتعمد ظلم مسلم و لا معاهد-  و لم یبلغنی ظلم عن عمالی فرضیت به بل أنکرته-  و لم یکن شی‏ء آثر عندی من رضا ربی-

اللهم إنی لا أقول هذا تزکیه منی لنفسی أنت أعلم بی-  و لکننی أقوله تعزیه لأمی لتسلو عنی-  فقالت أمه-  إنی لأرجو من الله أن یکون عزائی فیک حسنا إن تقدمتنی-  فلا أخرج من الدنیا حتى أنظر إلى ما یصیر أمرک-  فقال جزاک الله یا أمه خیرا-  فلا تدعی الدعاء لی قبل و بعد قالت لا أدعه أبدا-  فمن قتل على باطل فقد قتلت على حق-  ثم قالت اللهم ارحم طول ذلک القیام فی اللیل الطویل-  و ذلک النحیب و الظمأ فی هواجر المدینه و مکه-  و بره بأبیه و بی-  اللهم إنی قد سلمته لأمرک فیه و رضیت بما قضیت-  فأثبنی فی عبد الله ثواب الصابرین الشاکرین- .

قال أبو جعفر و روى محمد بن عمر-  عن موسى بن یعقوب بن عبد الله عن عمه قال-  دخل ابن الزبیر على أمه و علیه الدرع و المغفر-  فوقف فسلم ثم دنا فتناول یدها فقبلها-  فقالت هذا وداع فلا تبعد فقال نعم إنی جئت مودعا-  إنی لأرى أن هذا الیوم آخر یوم من الدنیا یمر بی-  و اعلمی یا أمه-  إنی إن قتلت فإنما أنا لحم لا یضره ما صنع به-  فقالت صدقت یا بنی أتمم على بصیرتک-  و لا تمکن ابن‏ أبی عقیل منک-  و ادن منی أودعک فدنا منها فقبلها و عانقها-  فقالت حیث مست الدرع ما هذا صنیع من یرید ما ترید-  فقال ما لبستها إلا لأشد منک فقالت إنها لا تشد منی-  فنزعها ثم أخرج کمیه و شد أسفل قمیصه-  و عمد إلى جبه خز تحت القمیص-  فأدخل أسفلها فی المنطقه-  فقالت أمه شمر ثیابک فشمرها-  ثم انصرف و هو یقول-

إنی إذا أعرف یومی أصبر
إذ بعضهم یعرف ثم ینکر

فسمعت العجوز قوله فقالت تصبر و الله-  و لم لا تصبر و أبوک أبو بکر و الزبیر-  و أمک صفیه بنت عبد المطلب- . قال و روى محمد بن عمر عن ثور بن یزید-  عن رجل من أهل حمص قال-  شهدته و الله ذلک الیوم و نحن خمسمائه من أهل حمص-  فدخل من باب المسجد لا یدخل منه غیرنا-  و هو یشد علینا و نحن منهزمون و هو یرتجز-

إنی إذا أعرف یومی اصبر
و إنما یعرف یومیه الحر
و بعضهم یعرف ثم ینکر

فأقول أنت و الله الحر الشریف-  فلقد رأیته یقف بالأبطح لا یدنو منه أحد-  حتى ظننا أنه لا یقتل- . قال و روى مصعب بن ثابت عن نافع مولى بنی أسد قال-  رأیت الأبواب قد شحنت بأهل الشام-  و جعلوا على کل باب قائدا و رجالا و أهل بلد-  فکان لأهل حمص الباب الذی یواجه باب الکعبه-  و لأهل دمشق باب بنی شیبه-  و لأهل الأردن باب الصفا-  و لأهل فلسطین باب بنی جمح و لأهل قنسرین باب بنی سهم-  و کان الحجاج و طارق بن عمرو فی ناحیه الأبطح إلى المروه-  فمره یحمل ابن الزبیرفی هذه الناحیه-  و لکأنه أسد فی أجمه ما یقدم علیه الرجال-  فیعدو فی أثر الرجال و هم على الباب حتى یخرجهم-  ثم یصیح إلى عبد الله بن صفوان یا أبا صفوان-  ویل أمه فتحا لو کان له رجال-

ثم یقول

لو کان قرنی واحدا کفیته‏

فیقول عبد الله بن صفوان إی و الله و ألفا- . قال أبو جعفر فلما کان یوم الثلاثاء-  صبیحه سبع عشره من جمادى الأولى سنه ثلاث و سبعین-  و قد أخذ الحجاج على ابن الزبیر بالأبواب-  بات ابن الزبیر تلک اللیله یصلی عامه اللیل-  ثم احتبى بحمائل سیفه فأغفى ثم انتبه بالفجر-  فقال أذن یا سعد فأذن عند المقام-  و توضأ ابن الزبیر و رکع رکعتی الفجر-  ثم تقدم و أقام المؤذن-  فصلى ابن الزبیر بأصحابه فقرأ ن و القلم حرفا حرفا-  ثم سلم ثم قام فحمد الله و أثنى علیه-  ثم قال اکشفوا وجوهکم حتى أنظر-  و علیها المغافر و العمائم فکشفوا وجوههم-  فقال یا آل الزبیر لو طبتم لی نفسا عن أنفسکم-  کنا أهل بیت من العرب اصطلمنا لم تصبنا مذله-  و لم نقر على ضیم-  أما بعد یا آل الزبیر فلا یرعکم وقع السیوف-  فإنی لم أحضر موطنا قط ارتثثت فیه بین القتلى-  و ما أجد من دواء جراحها أشد مما أجد من ألم وقعها-  صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم-  لا أعلم امرأ کسر سیفه و استبقى نفسه-  فإن الرجل إذا ذهب سلاحه فهو کالمرأه أعزل-  غضوا أبصارکم عن البارقه-  و لیشغل کل امرئ قرنه-  و لا یلهینکم السؤال عنی و لا تقولن أین عبد الله بن الزبیر-  ألا من کان سائلا عنی فإنی فی الرعیل الأول-

ثم قال‏

أبى لابن سلمى أنه غیر خالد
یلاقی المنایا أی وجه تیمما

فلست بمبتاع الحیاه بسبه
و لا مرتق من خشیه الموت سلما

ثم قال احملوا على برکه الله- ثم حمل حتى بلغ بهم إلى الحجون- فرمی بحجر فأصاب وجهه فأرعش و دمی وجهه- فلما وجد سخونه الدم تسیل على وجهه و لحیته قال-

و لسنا على الأعقاب تدمى کلومنا
و لکن على أقدامنا تقطر الدما

قال و تقاووا علیه و صاحت مولاه له مجنونه-  وا أمیر المؤمنیناه و قد کان هوى-  و رأته حین هوى فأشارت لهم إلیه-  فقتل و إن علیه لثیاب خز-  و جاء الخبر إلى الحجاج-  فسجد و سار هو و طارق بن عمرو فوقفا علیه-  فقال طارق ما ولدت النساء أذکر من هذا-  فقال الحجاج أ تمدح من یخالف طاعه أمیر المؤمنین-  فقال طارق هو أعذر لنا و لو لا هذا ما کان لنا عذر-  إنا محاصروه و هو فی غیر خندق و لا حصن و لا منعه-  منذ ثمانیه أشهر ینتصف منا-  بل یفضل علینا فی کل ما التقینا نحن و هو-  قال فبلغ کلامهما عبد الملک فصوب طارقا- .

قال و بعث الحجاج برأس ابن الزبیر-  و رأس عبد بن صفوان-  و رأس عماره بن عمرو بن حزم إلى المدینه-  فنصبت الثلاثه بها ثم حملت إلى عبد الملک- . و نحن الآن نذکر بقیه أخبار عبد الله بن الزبیر-  ملتقطه من مواضع متفرقه-  رئی عبد الله بن الزبیر فی أیام معاویه-  واقفا بباب میه مولاه معاویه-  فقیل له‏یا أبا بکر مثلک یقف بباب هذه-  فقال إذا أعیتکم الأمور من رءوسها فخذوها من أذنابها- .

ذکر معاویه لعبد الله بن الزبیر یزید ابنه-  و أراد منه البیعه له فقال ابن الزبیر-  أنا أنادیک و لا أناجیک إن أخاک من صدقک-  فانظر قبل أن تقدم و تفکر قبل أن تندم-  فإن النظر قبل التقدم و التفکر قبل التندم-  فضحک معاویه و قال-  تعلمت یا أبا بکر الشجاعه عند الکبر- . کان عبد الله بن الزبیر شدید البخل-  کان یطعم جنده تمرا و یأمرهم بالحرب-  فإذا فروا من وقع السیوف لامهم و قال لهم-  أکلتم تمری و عصیتم أمری-

فقال بعضهم

أ لم تر عبد الله و الله غالب
على أمره یبغی الخلافه بالتمر

و کسر بعض جنده خمسه أرماح فی صدور أصحاب الحجاج-  و کلما کسر رمحا أعطاه رمحا فشق علیه ذلک-  و قال خمسه أرماح لا یحتمل بیت مال المسلمین هذا- . قال و جاءه أعرابی سائل فرده فقال له-  لقد أحرقت الرمضاء قدمی-  فقال بل علیهما یبردان- . جمع عبد الله بن الزبیر محمد بن الحنفیه-  و عبد الله بن عباس فی سبعه عشر رجلا من بنی هاشم-  منهم الحسن بن الحسن بن علی بن أبی طالب ع-  و حصرهم فی شعب بمکه یعرف بشعب عارم-  و قال لا تمضی الجمعه حتى تبایعوا إلی-  أو أضرب أعناقکم أو أحرقکم بالنار-  ثم نهض إلیهم قبل الجمعه یرید إحراقهم بالنار-  فالتزمه‏ابن مسور بن مخرمه الزهری-  و ناشده الله أن یؤخرهم إلى یوم الجمعه-  فلما کان یوم الجمعه-  دعا محمد بن الحنفیه بغسول و ثیاب بیض-  فاغتسل و تلبس و تحنط لا یشک فی القتل-  و قد بعث المختار بن أبی عبید من الکوفه-  أبا عبد الله الجدلی فی أربعه آلاف-  فلما نزلوا ذات عرق تعجل منهم سبعون على رواحلهم-  حتى وافوا مکه صبیحه الجمعه ینادون یا محمد یا محمد-  و قد شهروا السلاح حتى وافوا شعب عارم-  فاستخلصوا محمد بن الحنفیه و من کان معه-  و بعث محمد بن الحنفیه الحسن بن الحسن ینادی-  من کان یرى أن الله علیه حقا فلیشم سیفه-  فلا حاجه لی بأمر الناس إن أعطیتها عفوا قبلتها-  و إن کرهوا لم نبتزهم أمرهم- . و فی شعب عارم و حصار ابن الحنفیه فیه-

یقول کثیر بن عبد الرحمن

و من یر هذا الشیخ بالخیف من منى
من الناس یعلم أنه غیر ظالم‏

سمی النبی المصطفى و ابن عمه‏
و حمال أثقال و فکاک غارم‏

تخبر من لاقیت أنک عائذ
بل العائذ المحبوس فی سجن عارم‏

و روى المدائنی قال-  لما أخرج ابن الزبیر عبد الله بن عباس-  من مکه إلى الطائف مر بنعمان فنزل فصلى رکعتین-  ثم رفع یدیه یدعو فقال اللهم إنک تعلم-  أنه لم یکن بلد أحب إلی من أن أعبدک فیه من البلد الحرام-  و إننی لا أحب أن تقبض روحی إلا فیه-  و أن ابن الزبیر أخرجنی منه لیکون الأقوى فی سلطانه-  اللهم فأوهن کیده و اجعل دائره السوء علیه-  فلما دنا من الطائف تلقاه أهلها فقالوا-  مرحبا بابن عم رسول الله ص-  أنت و الله أحب إلینا و أکرم علینا ممن أخرجک-  هذه منازلنا تخیرها فانزل منها حیث أحببت-  فنزل منزلا-  فکان‏ یجلس إلیه أهل الطائف بعد الفجر و بعد العصر-  فیتکلم بینهم کان یحمد الله و یذکر النبی ص و الخلفاء بعده-  و یقول ذهبوا فلم یدعوا أمثالهم و لا أشباههم-  و لا من یدانیهم-  و لکن بقی أقوام یطلبون الدنیا بعمل الآخره-  و یلبسون جلود الضأن تحتها قلوب الذئاب و النمور-  لیظن الناس أنهم من الزاهدین فی الدنیا-  یراءون الناس بأعمالهم و یسخطون الله بسرائرهم-  فادعوا الله أن یقضی لهذه الأمه بالخیر و الإحسان-  فیولی أمرها خیارها و أبرارها-  و یهلک فجارها و أشرارها-  ارفعوا أیدیکم إلى ربکم و سلوه ذلک-  فیفعلون-  فبلغ ذلک ابن الزبیر فکتب إلیه-  أما بعد فقد بلغنی أنک تجلس بالطائف العصرین-  فتفتیهم بالجهل تعیب أهل العقل و العلم-  و إن حلمی علیک و استدامتی فیئک جرأک علی-  فاکفف لا أبا لغیرک من غربک و اربع على ظلعک-  و اعقل إن کان لک معقول و أکرم نفسک-  فإنک إن تهنها تجدها على الناس أعظم هوانا-

أ لم تسمع قول الشاعر-

فنفسک أکرمها فإنک إن تهن
علیک فلن تلقى لها الدهر مکرما

و إنی أقسم بالله لئن لم تنته عما بلغنی عنک-  لتجدن جانبی خشنا-  و لتجدننی إلى ما یردعک عنی عجلا-  فر رأیک-  فإن أشفى بک شقاؤک على الردى فلا تلم إلا نفسک-  فکتب إلیه ابن عباس-  أما بعد فقد بلغنی کتابک-  قلت إنی أفتی الناس بالجهل-  و إنما یفتی بالجهل من لم یعرف من العلم شیئا-  و قد آتانی الله من العلم ما لم یؤتک-  و ذکرت أن حلمک عنی و استدامتک فیئی جرأنی علیک-  ثم قلت اکفف من غربک و اربع على‏ ظلعک-  و ضربت لی الأمثال أحادیث الضبع-  متى رأیتنی لعرامک هائبا و من حدک ناکلا-  و قلت لئن لم تکفف لتجدن جانبی خشنا-  فلا أبقى الله علیک إن أبقیت-  و لا أرعى علیک إن أرعیت-  فو الله أنتهی عن قول الحق و صفه أهل العدل و الفضل-  و ذم الأخسرین أعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا-  و هم یحسبون أنهم یحسنون صنعا و السلام- .

قدم معاویه المدینه راجعا من حجه حجها-  فکثر الناس علیه فی حوائجهم-  فقال لصاحب إبله-  قدم إبلک لیلا حتى أرتحل ففعل ذلک-  و سار و لم یعلم بأمره إلا عبد الله بن الزبیر-  فإنه رکب فرسه و قفا أثره-  و معاویه نائم فی هودجه فجعل یسیر إلى جانبه-  فانتبه معاویه و قد سمع وقع حافر الفرس-  فقال من صاحب الفرس قال أنا أبو خبیب-  لو قد قتلتک منذ اللیله یمازحه-  فقال معاویه کلا لست من قتله الملوک-  إنما یصید کل طائر قدره-  فقال ابن الزبیر إلی تقول هذا-  و قد وقفت فی الصف بإزاء علی بن أبی طالب-  و هو من تعلم-  فقال معاویه لا جرم-  أنه قتلک و أباک بیسرى یدیه-  و بقیت یده الیمنى فارغه یطلب من یقتله بها-  فقال ابن الزبیر أما و الله ما کان ذاک-  إلا فی نصر عثمان فلم نجز به-  فقال معاویه خل هذا عنک-  فو الله لو لا شده بغضک ابن أبی طالب-  لجررت برجل عثمان مع الضبع-  فقال ابن الزبیر أ فعلتها یا معاویه-  أما إنا قد أعطیناک عهدا و نحن وافون لک به ما دمت حیا-  و لکن لیعلمن من بعدک-  فقال معاویه أما و الله ما أخافک إلا على نفسک-  و لکأنی بک و أنت مشدود مربوط فی الأنشوطه-  و أنت تقول لیت أبا عبد الرحمن کان حیا-  و لیتنی کنت حیا یومئذ فأحلک حلا رفیقا-  و لبئس المطلق و المعتق و المسنون علیه أنت یومئذ- دخل عبد الله بن الزبیر على معاویه-  و عنده عمرو بن العاص فتکلم عمرو-  و أشار إلى ابن الزبیر فقال-  هذا و الله یا أمیر المؤمنین الذی غرته أناتک-  و أبطره حلمک-  فهو ینزو فی نشطته نزو العیر فی حبالته-  کلما قمصته الغلواء و الشره-  سکنت الأنشوطه منه النفره-  و أحر به أن یئول إلى القله أو الذله-  فقال ابن الزبیر أما و الله یا ابن العاص-  لو لا أن الإیمان ألزمنا بالوفاء و الطاعه للخلفاء-  فنحن لا نرید بذلک بدلا و لا عنه حولا-  لکان لنا و له و لک شأن-  و لو وکله القضاء إلى رأیک و مشوره نظرائک-  لدافعناه بمنکب لا تئوده المزاحمه-  و لقاذفناه بحجر لا تنکؤه المراجمه-  فقال معاویه أما و الله یا ابن الزبیر لو لا إیثاری الأناه على العجل-  و الصفح على العقوبه و أنی کما قال الأول-

أجامل أقواما حیاء و قد أرى
قلوبهم تغلی علی مراضها

إذا لقرنتک إلى ساریه من سواری الحرم-  تسکن بها غلواءک و ینقطع عندها طمعک-  و تنقص من أملک-  ما لعلک قد لویته فشزرته و فتلته فأبرمته-  و ایم الله إنک من ذلک لعلى شرف جرف بعید الهوه-  فکن على نفسک ولها-  فما توبق و لا تنفذ غیرها فشأنک و إیاها- .

قطع عبد الله بن الزبیر فی الخطبه-  ذکر رسول الله ص جمعا کثیره-  فاستعظم الناس ذلک فقال-  إنی لا أرغب عن ذکره-  و لکن له أهیل سوء إذا ذکرته أتلعوا أعناقهم-  فأنا أحب أن أکبتهم- . لما کاشف عبد الله بن الزبیر بنی هاشم-  و أظهر بغضهم و عابهم و هم بما هم به فی‏أمرهم-  و لم یذکر رسول الله ص فی خطبه-  لا یوم الجمعه و لا غیرها عاتبه على ذلک قوم من خاصته-  و تشاءموا بذلک منه و خافوا عاقبته-  فقال و الله ما ترکت ذلک علانیه-  إلا و أنا أقوله سرا و أکثر منه-  لکنی رأیت بنی هاشم إذا سمعوا ذکره-  اشرأبوا و احمرت ألوانهم و طالت رقابهم-  و الله ما کنت لآتی لهم سرورا و أنا أقدر علیه-  و الله لقد هممت أن أحظر لهم حظیره-  ثم أضرمها علیهم نارا-  فإنی لا أقتل منهم إلا آثما کفارا سحارا-  لا أنماهم الله و لا بارک علیهم-  بیت سوء لا أول لهم و لا آخر-  و الله ما ترک نبی الله فیهم خیرا-  استفرع نبی الله صدقهم فهم أکذب الناس- .

فقام إلیه محمد بن سعد بن أبی وقاص فقال-  وفقک الله یا أمیر المؤمنین-  أنا أول من أعانک فی أمرهم-  فقام عبد الله بن صفوان بن أمیه الجمحی فقال-  و الله ما قلت صوابا و لا هممت برشد-  أ رهط رسول الله ص تعیب-  و إیاهم تقتل و العرب حولک-  و الله لو قتلت عدتهم أهل بیت من الترک مسلمین-  ما سوغه الله لک-  و الله لو لم ینصرهم الناس منک لنصرهم الله بنصره-  فقال اجلس أبا صفوان فلست بناموس- .

فبلغ الخبر عبد الله بن العباس-  فخرج مغضبا و معه ابنه حتى أتى المسجد-  فقصد قصد المنبر فحمد الله و أثنى علیه-  و صلى على رسول الله ص ثم قال-  أیها الناس إن ابن الزبیر-  یزعم أن لا أول لرسول الله ص و لا آخر-  فیا عجبا کل العجب لافترائه و لکذبه-  و الله إن أول من أخذ الإیلاف و حمى عیرات-قریش لهاشم-  و إن أول من سقى بمکه عذبا-  و جعل باب الکعبه ذهبا لعبد المطلب-  و الله لقد نشأت ناشئتنا مع ناشئه قریش-  و إن کنا لقالتهم إذا قالوا و خطباءهم إذا خطبوا-  و ما عد مجد کمجد أولنا و لا کان فی قریش مجد لغیرنا-  لأنها فی کفر ماحق و دین فاسق-  و ضله و ضلاله فی عشواء عمیاء-  حتى اختار الله تعالى لها نورا و بعث لها سراجا-  فانتجبه طیبا من طیبین لا یسبه بمسبه-  و لا یبغی علیه غائله-  فکان أحدنا و ولدنا و عمنا و ابن عمنا-  ثم إن أسبق السابقین إلیه منا و ابن عمنا-  ثم تلاه فی السبق أهلنا و لحمتنا واحدا بعد واحد- .

ثم إنا لخیر الناس بعده و أکرمهم أدبا-  و أشرفهم حسبا و أقربهم منه رحما- . وا عجبا کل العجب لابن الزبیر یعیب بنی هاشم-  و إنما شرف هو و أبوه و جده بمصاهرتهم-  أما و الله إنه لمسلوب قریش-  و متى کان العوام بن خویلد یطمع فی صفیه بنت عبد المطلب قیل للبغل من أبوک یا بغل فقال خالی الفرس-  ثم نزل- . خطب ابن الزبیر بمکه على المنبر-  و ابن عباس جالس مع الناس تحت المنبر-  فقال إن هاهنا رجلا قد أعمى الله قلبه کما أعمى بصره-  یزعم أن متعه النساء حلال من الله و رسوله-  و یفتی فی القمله و النمله-  و قد احتمل بیت مال البصره بالأمس-  و ترک المسلمین بها یرتضخون النوى-  و کیف ألومه فی ذلک-  و قد قاتل أم المؤمنین و حواری رسول الله ص-  و من وقاه بیده- .

فقال ابن عباس لقائده سعد بن جبیر بن هشام-  مولى بنی أسد بن خزیمه-  استقبل بی وجه ابن الزبیر و ارفع من صدری-  و کان ابن عباس قد کف بصره-  فاستقبل به قائده وجه ابن الزبیر-  و أقام قامته فحسر عن ذراعیه-  ثم قال یا ابن الزبیر-

قد أنصف القاره من راماها
إنا إذا ما فئه نلقاها

نرد أولاها على أخراها
حتى تصیر حرضا دعواها

یا ابن الزبیر أما العمى فإن الله تعالى یقول-  فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ-  و أما فتیای فی القمله و النمله-  فإن فیها حکمین لا تعلمها أنت و لا أصحابک-  و أما حملی المال فإنه کان مالا جبیناه-  فأعطینا کل ذی حق حقه-  و بقیت بقیه هی دون حقنا فی کتاب الله فأخذناها بحقنا-  و أما المتعه فسل أمک أسماء إذا نزلت عن بردی عوسجه-  و أما قتالنا أم المؤمنین-  فبنا سمیت أم المؤمنین لا بک و لا بأبیک-  فانطلق أبوک و خالک إلى حجاب مده الله علیها-  فهتکاه عنها-  ثم اتخذاها فتنه یقاتلان دونها-  و صانا حلائلهما فی بیوتهما-  فما أنصفا الله و لا محمدا من أنفسهما-  أن أبرزا زوجه نبیه و صانا حلائلهما-  و أما قتالنا إیاکم فإنا لقینا زحفا-  فإن کنا کفارا فقد کفرتم بفرارکم منا-  و إن کنا مؤمنین فقد کفرتم بقتالکم إیانا-  و ایم الله لو لا مکان صفیه فیکم و مکان خدیجه فینا-  لما ترکت لبنی أسد بن عبد العزى عظما إلا کسرته- . فلما عاد ابن الزبیر إلى أمه سألها عن بردی عوسجه-  فقالت أ لم أنهک عن ابن عباس و عن بنی هاشم-  فإنهم کعم الجواب إذا بدهوا-  فقال بلى و عصیتک- .فقالت یا بنی احذر هذا الأعمى-  الذی ما أطاقته الإنس و الجن-  و اعلم أن عنده فضائح قریش و مخازیها بأسرها-  فإیاک و إیاه آخر الدهر-  فقال أیمن بن خریم بن فاتک الأسدی-

یا ابن الزبیر لقد لاقیت بائقه
من البوائق فالطف لطف محتال‏

لاقیته هاشمیا طاب منبته‏
فی مغرسیه کریم العم و الخال‏

ما زال یقرع عنک العظم مقتدرا
على الجواب بصوت مسمع عال‏

حتى رأیتک مثل الکلب منجحرا
خلف الغبیط و کنت الباذخ العالی‏

إن ابن عباس المعروف حکمته
خیر الأنام له حال من الحال‏

عیرته المتعه المتبوع سنتها
و بالقتال و قد عیرت بالمال‏

لما رماک على رسل بأسهمه
جرت علیک بسیف الحال و البال‏

فاحتز مقولک الأعلى بشفرته‏
حزا وحیا بلا قیل و لا قال‏

و اعلم بأنک إن عاودت غیبته
عادت علیک مخاز ذات أذیال‏

و روى عثمان بن طلحه العبدری قال-  شهدت من ابن عباس رحمه الله مشهدا-  ما سمعته من رجل من قریش-  کان یوضع إلى جانب سریر مروان بن الحکم-  و هو یومئذ أمیر المدینه-  سریر آخر أصغر من سریره-  فیجلس علیه عبد الله بن عباس إذا دخل-  و توضع الوسائد فیما سوى ذلک-  فأذن مروان یوما للناس-  و إذا سریر آخر قد أحدث تجاه سریر مروان-  فأقبل ابن عباس فجلس على سریره-  و جاء عبد الله بن الزبیر فجلس على السریر المحدث-  و سکت مروان و القوم-  فإذا ید ابن الزبیرتتحرک فعلم أنه یرید أن ینطق-  ثم نطق فقال إن ناسا یزعمون-  أن بیعه أبی بکر کانت غلطا و فلته و مغالبه-  ألا إن شأن أبی بکر أعظم من أن یقال فیه هذا-  و یزعمون أنه لو لا ما وقع لکان الأمر لهم و فیهم-  و الله ما کان من أصحاب محمد ص أحد أثبت إیمانا-  و لا أعظم سابقه من أبی بکر-  فمن قال غیر ذلک فعلیه لعنه الله-  فأین هم حین عقد أبو بکر لعمر فلم یکن إلا ما قال-  ثم ألقى عمر حظهم فی حظوظ و جدهم فی جدود-  فقسمت تلک الحظوظ فأخر الله سهمهم و أدحض جدهم-  و ولی الأمر علیهم من کان أحق به منهم-  فخرجوا علیه خروج اللصوص على التاجر خارجا من القریه-  فأصابوا منه غره فقتلوه ثم قتلهم الله به قتله-  و صاروا مطرودین تحت بطون الکواکب- .

فقال ابن عباس-  على رسلک أیها القائل فی أبی بکر و عمر و الخلافه-  أما و الله ما نالا و لا نال أحد منهما شیئا-  إلا و صاحبنا خیر ممن نالا-  و ما أنکرنا تقدم من تقدم لعیب عبناه علیه-  و لو تقدم صاحبنا لکان أهلا و فوق الأهل-  و لو لا أنک إنما تذکر حظ غیرک-  و شرف امرئ سواک لکلمتک-  و لکن ما أنت و ما لا حظ لک فیه اقتصر على حظک-  و دع تیما لتیم و عدیا لعدی و أمیه لأمیه-  و لو کلمنی تیمی أو عدوی أو أموی-  لکلمته و أخبرته خبر حاضر عن حاضر-  لا خبر غائب عن غائب-  و لکن ما أنت و ما لیس علیک-  فإن یکن فی أسد بن عبد العزى شی‏ء فهو لک-  أما و الله لنحن أقرب بک عهدا و أبیض عندک یدا-  و أوفر عندک نعمه ممن أمسیت-  تظن أنک تصول به علینا و ما أخلق ثوب صفیه بعد-  و الله المستعان على ما تصفون- .

أوصى معاویه یزید ابنه لما عقد له الخلافه بعده-  فقال إنی لا أخاف علیک-  إلا ممن أوصیک بحفظ قرابته و رعایه حق رحمه-  من القلوب إلیه مائله و الأهواء نحوه جانحه-  و الأعین إلیه طامحه-  و هو الحسین بن علی-  فاقسم له نصیبا من حلمک-  و اخصصه بقسط وافر من مالک-  و متعه بروح الحیاه و أبلغ له کل ما أحب فی أیامک-  فأما من عداه فثلاثه-  و هم عبد الله بن عمر رجل قد وقذته العباده-  فلیس یرید الدنیا إلا أن تجیئه طائعه-  لا تراق فیها محجمه دم-  و عبد الرحمن بن أبی بکر رجل هقل-  لا یحمل ثقلا و لا یستطیع نهوضا-  و لیس بذی همه و لا شرف و لا أعوان-  و عبد الله بن الزبیر و هو الذئب الماکر-  و الثعلب الخاتر-  فوجه إلیه جدک و عزمک و نکیرک و مکرک-  و اصرف إلیه سطوتک و لا تثق إلیه فی حال-  فإنه کالثعلب راغ بالختل عند الإرهاق-  و اللیث صال بالجراءه عند الإطلاق-  و أما ما بعد هؤلاء فإنی قد وطئت لک الأمم-  و ذللت لک أعناق المنابر-  و کفیتک من قرب منک و من بعد عنک-  فکن للناس کما کان أبوک لهم-  یکونوا لک کما کانوا لأبیک- .

خطب عبد الله بن الزبیر أیام یزید بن معاویه-  فقال فی خطبته یزید القرود یزید الفهود-  یزید الخمور یزید الفجور-  أما و الله لقد بلغنی أنه لا یزال مخمورا یخطب الناس-  و هو طافح فی سکره-  فبلغ ذلک یزید بن معاویه فما أمسى لیلته حتى جهز جیش الحره-  و هو عشرون ألفا-  و جلس و الشموع بین یدیه و علیه ثیاب معصفره-  و الجنود تعرض علیه لیلا-  فلما أصبح خرج فأبصر الجیش و رأى تعبیته فقال-

أبلغ أبا بکر إذا الجیش انبرى
و أخذ القوم على وادی القرى‏

عشرین ألفا بین کهل و فتى
أ جمع سکران من القوم ترى‏

أم جمع لیث دونه لیث الشرى‏

لما خرج الحسین ع من مکه إلى العراق-  ضرب عبد الله بن عباس بیده على منکب ابن الزبیر و قال-

یا لک من قبره بمعمر
خلا لک الجو فبیضی و اصفری‏

و نقری ما شئت أن تنقری‏
هذا الحسین سائر فأبشری‏

خلا الجو و الله لک یا ابن الزبیر-  و سار الحسین إلى العراق-  فقال ابن الزبیر یا ابن عباس-  و الله ما ترون هذا الأمر إلا لکم-  و لا ترون إلا أنکم أحق به من جمیع الناس-  فقال ابن عباس إنما یرى من کان فی شک-  و نحن من ذلک على یقین-  و لکن أخبرنی عن نفسک بما ذا تروم هذا الأمر-  قال بشرفی قال و بما ذا شرفت إن کان لک شرف-  فإنما هو بنا فنحن أشرف منک لأن شرفک منا-  و علت أصواتهما فقال غلام من آل الزبیر-  دعنا منک یا ابن عباس-  فو الله لا تحبوننا یا بنی هاشم و لا نحبکم أبدا-  فلطمه عبد الله بن الزبیر بیده-  و قال أ تتکلم و أنا حاضر-  فقال ابن عباس لم ضربت الغلام-  و الله أحق بالضرب منه من مزق و مرق-  قال و من هو قال أنت- . قال و اعترض بینهما رجال من قریش فأسکتوهما- .دخل عبد الله بن الزبیر على معاویه فقال-  اسمع أبیاتا قلتها عاتبتک فیها-

قال هات فأنشده-

لعمری ما أدری و إنی لأوجل
على أینا تعدو المنیه أول‏

و إنی أخوک الدائم العهد لم أزل‏
إن أعیاک خصم أو نبا بک منزل‏

أحارب من حاربت من ذی عداوه
و أحبس یوما إن حبست فأعقل‏

و إن سؤتنی یوما صفحت إلى غد
لیعقب یوم منک آخر مقبل‏

ستقطع فی الدنیا إذا ما قطعتنی
یمینک فانظر أی کف تبدل‏

إذا أنت لم تنصف أخاک وجدته‏
على طرف الهجران إن کان یعقل‏

و یرکب حد السیف من أن تضیمه
إذا لم یکن عن شفره السیف معدل‏

و کنت إذا ما صاحب مل صحبتی‏
و بدل شرا بالذی کنت أفعل‏

قلبت له ظهر المجن و لم أقم
على الضیم إلا ریثما أتحول‏

و فی الناس إن رثت حبالک واصل‏
و فی الأرض عن دار القلى متحول‏

إذا انصرفت نفسی عن الشی‏ء لم تکد
إلیه بوجه آخر الدهر تقبل‏

فقال معاویه لقد شعرت بعدی یا أبا خبیب-  و بینما هما فی ذلک دخل معن بن أوس المزنی-  فقال له معاویه إیه هل أحدثت بعدنا شیئا قال نعم-  قال قل فأنشد هذه الأبیات-  فعجب معاویه و قال لابن الزبیر-  أ لم تنشدها لنفسک آنفا-  فقال أنا سویت المعانی و هو ألف الألفاظ و نظمها-  و هو بعد ظئری فما قال من شی‏ء فهو لی-  و کان ابن الزبیر مسترضعا فی مزینه-  فقال معاویه و کذبا یا أبا خبیب-  فقام عبد الله فخرج- .

و قال الشعبی فقد رأیت عجبا بفناء الکعبه-  أنا و عبد الله بن الزبیر و عبد الملک بن مروان-  و مصعب بن الزبیر-  فقام القوم بعد ما فرغوا من حدیثهم-  فقالوا لیقم کل واحد منکم فلیأخذ بالرکن الیمانی-  ثم یسأل الله تعالى حاجته-  فقام عبد الله بن الزبیر فالتزم الرکن و قال-  اللهم إنک عظیم ترجى لکل عظیم-  أسألک بحرمه وجهک و حرمه عرشک و حرمه بیتک هذا-  ألا تخرجنی من الدنیا حتى ألی الحجاز-  و یسلم علی بالخلافه و جاء فجلس- . فقام أخوه مصعب فالتزم الرکن و قال-  اللهم رب کل شی‏ء و إلیک مصیر کل شی‏ء-  أسألک بقدرتک على کل شی‏ء ألا تمیتنی حتى ألی العراق-  و أتزوج سکینه بنت الحسین بن علی-  ثم جاء فجلس- .

فقام عبد الملک فالتزم الرکن و قال-  اللهم رب السموات السبع و الأرض ذات النبت و القفر-  أسألک بما سألک به المطیعون لأمرک-  و أسألک بحق وجهک و بحقک على جمیع خلقک-  ألا تمیتنی حتى ألی شرق الأرض و غربها-  لا ینازعنی أحد إلا ظهرت علیه-  ثم جاء فجلس- . فقام عبد الله بن عمر فأخذ بالرکن و قال-  یا رحمان یا رحیم أسألک برحمتک التی سبقت غضبک-  و بقدرتک على جمیع خلقک-  ألا تمیتنی حتى توجب لی الرحمه- . قال الشعبی فو الله ما خرجت من الدنیا-  حتى بلغ کل من الثلاثه ما سأل-  و أخلق بعبد الله بن عمر أن تجاب دعوته-  و أن یکون من أهل الرحمه- .

قال الحجاج فی خطبته یوم دخل الکوفه-  هذا أدب ابن نهیه أما و الله لأؤدبنکم غیر هذا الأدب- . قال ابن ماکولا فی کتاب الإکمال-  یعنی مصعب بن الزبیر و عبد الله أخاه-  و هی نهیه بنت سعید بن سهم بن هصیص-  و هی أم ولد أسد بن عبد العزى بن قصی-  و هذا من المواضع الغامضه- . و روى الزبیر بن بکار فی کتاب أنساب قریش قال-  قدم وفد من العراق على عبد الله بن الزبیر-  فأتوه فی المسجد الحرام فسلموا علیه-  فسألهم عن مصعب أخیه و عن سیرته فیهم-  فأثنوا علیه و قالوا خیرا-  و ذلک فی یوم جمعه فصلى عبد الله بالناس الجمعه-  ثم صعد المنبر فحمد الله ثم تمثل-

قد جربونی ثم جربونی
من غلوتین و من المئین‏

حتى إذا شابوا و شیبونی‏
خلوا عنانی ثم سیبونی

أیها الناس إنی قد سألت هذا الوفد من أهل العراق-  عن عاملهم مصعب بن الزبیر فأحسنوا الثناء علیه-  و ذکروا عنه ما أحب-  ألا إن مصعبا اطبى القلوب حتى لا تعدل به-  و الأهواء حتى لا تحول عنه-  و استمال الألسن بثنائها و القلوب بنصائحها-  و الأنفس بمحبتها و هو المحبوب فی خاصته-  المأمون فی عامته-  بما أطلق الله به لسانه من الخیر-  و بسط به یدیه من البذل-  ثم نزل- .

و روى الزبیر قال-  لما جاء عبد الله بن الزبیر نعی المصعب-  صعد المنبر فقال-الحمد لله الذی له الخلق و الأمر-  یؤتی الملک من یشاء و ینزع الملک ممن یشاء-  و یعز من یشاء و یذل من یشاء-  إلا و إنه لم یذلل الله من کان الحق معه و لو کان فردا-  و لم یعزز الله ولی الشیطان و حزبه-  و إن کان الأنام کلهم معه-  إلا و إنه قد أتانا من العراق خبر أحزننا و أفرحنا-  أتانا قتل المصعب رحمه الله-  فأما الذی أحزننا-  فإن لفراق الحمیم لذعه یجدها حمیمه عند المصیبه-  ثم یرعوی بعدها ذو الرأی إلى جمیل الصبر و کرم العزاء-  و أما الذی أفرحنا فإن قتله کان عن شهاده-  و إن الله تعالى جعل ذلک لنا و له ذخیره-  ألا إن أهل العراق أهل الغدر و النفاق-  أسلموه و باعوه بأقل الثمن-  فإن یقتل المصعب فإنا لله و إنا إلیه راجعون-  ما نموت جبحا کما یموت بنو العاص-  ما نموت إلا قتلا قعصا بالرماح-  و موتا تحت ظلال السیوف-  ألا إنما الدنیا عاریه من الملک الأعلى-  الذی لا یزول سلطانه و لا یبید-  فإن تقبل الدنیا علی لا آخذها أخذ الأشر البطر-  و إن تدبر عنی لا أبکی علیها بکاء الخرف المهتر-  و إن یهلک المصعب فإن فی آل الزبیر لخلفا-  ثم نزل- .

و روى الزبیر بن بکار قال-  خطب عبد الله بن الزبیر بعد أن جاءه مقتل المصعب-  فحمد الله و أثنى علیه ثم قال-  لئن أصبت بمصعب فلقد أصبت بإمامی عثمان-  فعظمت مصیبته ثم أحسن الله و أجمل-  و لئن أصبت بمصعب فلقد أصبت بأبی الزبیر-  فعظمت مصیبته فظننت أنی لا أجیزها-  ثم أحسن الله و سلم و استمرت مریرتی-  و هل کان مصعب إلا فتى من فتیانی-  ثم غلبه البکاء فسالت دموعه و قال-  کان و الله سریا مریا-

ثم قال‏

هم دفعوا الدنیا على حین أعرضت
کراما و سنوا للکرام التأسیا

و روى أبو العباس فی الکامل-  أن عروه لما صلب عبد الله-  جاء إلى عبد الملک فوقف ببابه و قال للحاجب-  أعلم أمیر المؤمنین أن أبا عبد الله بالباب-  فدخل الحاجب فقال رجل یقول قولا عظیما-  قال و ما هو فتهیب فقال قل-  قال رجل یقول قل لأمیر المؤمنین-  أبو عبد الله بالباب-  فقال عبد الملک قل لعروه یدخل فدخل فقال-  تأمر بإنزال جیفه أبی بکر فإن النساء یجزعن-  فأمر بإنزاله-  قال و قد کان کتب الحجاج إلى عبد الملک یقول-  إن خزائن عبد الله عند عروه فمره فلیسلمها-  فدفع عبد الملک إلى عروه و ظن أنه یتغیر-  فلم یحفل بذلک کأنه ما قرأه-  فکتب عبد الملک إلى الحجاج ألا یعرض لعروه- .

و من الکلام المشهور فی بخل عبد الله بن الزبیر-  الکلام الذی یحکى أن أعرابیا أتاه یستحمله-  فقال قد نقب خف راحلتی-  فاحملنی إنی قطعت الهواجر إلیک علیها-  فقال له ارقعها بسبت و اخصفها بهلب-  و أنجد بها و سر بها البردین-  فقال إنما أتیتک مستحملا لم آتک مستوصفا-  لعن الله ناقه حملتنی إلیک-  قال إن و راکبها- .و هذا الأعرابی هو فضاله بن شریک-  فهجاه فقال

أرى الحاجات عند أبی خبیب
نکدن و لا أمیه بالبلاد

من الأعیاص أو من آل حرب‏
أغر کغره الفرس الجواد

دخل عبد الله بن الزبیر على معاویه فقال-  یا أمیر المؤمنین لا تدعن مروان-  یرمی جماهیر قریش بمشاقصه و یضرب صفاتهم بمعوله-  أما و الله إنه لو لا مکانک-  لکان أخف على رقابنا من فراشه-  و أقل فی أنفسنا من خشاشه-  و ایم الله لئن ملک أعنه خیل تنقاد له-  لترکبن منه طبقا تخافه- . فقال معاویه إن یطلب مروان هذا الأمر-  فقد طمع فیه من هو دونه-  و إن یترکه یترکه لمن فوقه-  و ما أراکم بمنتهین-  حتى یبعث الله علیکم من لا یعطف علیکم بقرابه-  و لا یذکرکم عند ملمه-  یسومکم خسفا و یسوقکم عسفا- . فقال ابن الزبیر-  إذن و الله یطلق عقال الحرب بکتائب تمور-  کرجل الجراد تتبع غطریفا من قریش-  لم تکن أمه راعیه ثله- . فقال معاویه أنا ابن هند أطلقت عقال الحرب-  فأکلت ذروه السنام و شربت عنفوان المکرع-  و لیس للآکل بعدی إلا الفلذه-  و لا للشارب إلا الرنق- .

فسکت ابن الزبیر- . قدم عبد الله بن الزبیر على معاویه وافدا-  فرحب به و أدناه حتى أجلسه على سریره-  ثم قال حاجتک أبا خبیب فسأله أشیاء-  ثم قال له سل غیر ما سألت-  قال نعم المهاجرون و الأنصار ترد علیهم فیئهم-  و تحفظ وصیه نبی الله فیهم-  تقبل من محسنهم و تتجاوز عن مسیئهم- . فقال معاویه هیهات هیهات-  لا و الله ما تأمن النعجه الذئب و قد أکل ألیتها- . فقال ابن الزبیر مهلا یا معاویه-  فإن الشاه لتدر للحالب و إن المدیه فی یده-  و إن الرجل الأریب لیصانع ولده الذی خرج من صلبه-  و ما تدور الرحى إلا بقطبها-  و لا تصلح القوس إلا بمعجسها- .

فقال یا أبا خبیب-  لقد أجررت الطروقه قبل هباب الفحل هیهات-  و هی لا تصطک لحبائها اصطکاک القروم السوامی-  فقال ابن الزبیر العطن بعد العل و العل بعد النهل-  و لا بد للرحاء من الثفال-  ثم نهض ابن الزبیر- . فلما کان العشاء أخذت قریش مجالسها-  و خرج معاویه على بنی أمیه فوجد عمروبن العاص فیهم-  فقال ویحکم یا بنی أمیه-  أ فیکم من یکفینی ابن الزبیر-  فقال عمرو أنا أکفیکه یا أمیر المؤمنین-  قال ما أظنک تفعل-  قال بلى و الله لأربدن وجهه-  و لأخرسن لسانه و لأردنه ألین من خمیله- . فقال دونک فاعرض له إذا دخل-  فدخل ابن الزبیر و کان قد بلغه کلام معاویه و عمرو-  فجلس نصب عینی عمرو-  فتحدثوا ساعه ثم قال عمرو-

و إنی لنار ما یطاق اصطلاؤها
لدی کلام معضل متفاقم‏

فأطرق ابن الزبیر ساعه ینکت فی الأرض- ثم رفع رأسه و قال-

و إنی لبحر ما یسامى عبابه
متى یلق بحری حر نارک یخمد

فقال عمرو و الله یا ابن الزبیر-  إنک ما علمت لمتجلبب جلابیب الفتنه-  متأزر بوصائل التیه-  تتعاطى الذرى الشاهقه و المعالی الباسقه-  و ما أنت من قریش فی لباب جوهرها-  و لا مؤنق حسبها- . فقال ابن الزبیر أما ما ذکرت من تعاطی الذرى-  فإنه طال بی إلیها وسما ما لا یطول بک مثله-  أنف حمی و قلب ذکی و صارم مشرفی-  فی تلید فارع و طریف مانع-  إذ قعد بک انتفاخ سحرک و وجیب قلبک-  و أما ما ذکرت من أنی لست من قریش فی لباب جوهرها-  و مؤنق حسبها-  فقد حضرتنی و إیاک الأکفاء العالمون بی و بک-  فاجعلهم بینی و بینک- .

فقال القوم قد أنصفک یا عمرو قال قد فعلت- . فقال ابن الزبیر أما إذ أمکننی الله منک-  فلأربدن وجهک و لأخرسن لسانک-  و لترجعن فی هذه اللیله-  و کان الذی بین منکبیک مشدود إلى عروق أخدعیک-  ثم قال أقسمت علیکم یا معاشر قریش-  أنا أفضل فی دین الإسلام أم عمرو-  فقالوا اللهم أنت قال فأبی أفضل أم أبوه-  قالوا أبوک حواری رسول الله ص و ابن عمته-  قال فأمی أفضل أم أمه-  قالوا أمک أسماء بنت أبی بکر الصدیق و ذات النطاقین-  قال فعمتی أفضل أم عمته-  قالوا عمتک سلمى ابنه العوام صاحبه رسول الله ص-  أفضل من عمته-  قال فخالتی أفضل أم خالته-  قالوا خالتک عائشه أم المؤمنین-  قال فجدتی أفضل أم جدته-  فقال جدتک صفیه بنت عبد المطلب عمه رسول الله ص-  قال فجدی أفضل أم جده-  قالوا جدک أبو بکر الخلیفه بعد رسول الله ص-  فقال

قضت الغطارف من قریش بیننا
فاصبر لفصل خصامها و قضائها

و إذا جریت فلا تجار مبرزا
بذ الجیاد على احتفال جرائها

أما و الله یا ابن العاص-  لو أن الذی أمرک بهذا واجهنی بمثله-  لقصرت إلیه من سامی بصره-  و لترکته یتلجلج لسانه و تضطرم النار فی جوفه-  و لقد استعان منک بغیر واف و لجأ إلى غیر کاف-  ثم قام فخرج- . و ذکر المسعودی فی کتاب مروج الذهب-  أن الحجاج لما حاصر ابن الزبیر لم یزل یزحف-  حتى ملک الجبل المعروف بأبی قبیس-  و قد کان بید ابن الزبیر-  فکتب‏ بذلک إلى عبد الملک-  فلما قرأ کتابه کبر و کبر من کان فی داره-  حتى اتصل التکبیر بأهل السوق فکبروا-  و سأل الناس ما الخبر-  فقیل لهم إن الحجاج حاصر ابن الزبیر بمکه-  و ظفر بأبی قبیس-  فقال الناس لا نرضى حتى یحمل أبو خبیب إلینا-  مکبلا على رأسه برنس راکب جمل-  یطاف به فی الأسواق تراه العیون- .

و ذکر المسعودی أن عمه عبد الملک-  کانت تحت عروه بن الزبیر-  و أن عبد الملک کتب إلى الحجاج یأمره بالکف عن عروه-  و ذلک قبل أن یقتل عبد الله-  و ألا یسوءه إذا ظفر بأخیه فی ماله و لا فی نفسه-  قال فلما اشتد الحصار على عبد الله-  خرج عروه إلى الحجاج فأخذ لعبد الله أمانا و رجع إلیه-  فقال هذا عمرو بن عثمان-  و خالد بن عبد الله بن خالد بن أسید-  و هما فتیا بنی أمیه یعطیانک أمان عبد الملک-  ابن عمهما على ما أحدثت أنت و من معک-  و أن تنزل أی البلاد شئت و لک بذلک عهد الله و میثاقه-  فأبى عبد الله قبول ذلک-  و نهته أمه و قالت لا تموتن إلا کریما-  فقال لها إنی أخاف إن قتلت أن أصلب أو یمثل بی-  فقالت إن الشاه بعد الذبح لا تحس بالسلخ- .

و روى المسعودی-  أن عبد الله بن الزبیر بعد موت یزید بن معاویه-  طلب من یؤمره على الکوفه-  و قد کان أهلها أحبوا أن یلیهم غیر بنی أمیه-  فقال له المختار بن أبی عبید-  اطلب رجلا له رفق و علم بما یأتی و تدبر قوله إیاها-  یستخرج لک منها جندا تغلب به أهل الشام-  فقال أنت لها فبعثه إلى الکوفه-  فأتاها و أخرج ابن مطیع منها-  و ابتنى لنفسه دارا و أنفق علیها مالا جلیلا-  و سأل عبد الله بن الزبیر-  أن یحتسب له به من مال العراق فلم یفعل-  فخلعه و جحد بیعته و دعا إلى الطالبیین- .

قال المسعودی-  و أظهر عبد الله بن الزبیر الزهد فی الدنیا-  و ملازمه العباده مع الحرص على الخلافه و شبر بطنه-  فقال إنما بطنی شبر فما عسى أن یسع ذلک الشبر-  و ظهر عنه شح عظیم على سائر الناس-  ففی ذلک یقول أبو حمزه مولى آل الزبیر-

إن الموالی أمست و هی عاتبه
على الخلیفه تشکوا الجوع و الحربا

ما ذا علینا و ما ذا کان یرزؤنا
أی الملوک على ما حولنا غلبا

و قال فیه أیضا

لو کان بطنک شبرا قد شبعت و قد
أفضلت فضلا کثیرا للمساکین‏

ما زلت فی سوره الأعراف تدرسها
حتى فؤادی مثل الخز فی اللین‏

و قال فیه شاعر أیضا- لما کانت الحرب بینه و بین الحصین بن نمیر- قبل أن یموت یزید بن معاویه-

فیا راکبا إما عرضت فبلغن
کبیر بنی العوام إن قیل من تعنی‏

تخبر من لاقیت أنک عائذ
و تکثر قتلى بین زمزم و الرکن‏

و قال الضحاک بن فیروز الدیلمی-

تخبرنا أن سوف تکفیک قبضه
و بطنک شبر أو أقل من الشبر

و أنت إذا ما نلت شیئا قضمته‏
کما قضمت نار الغضا حطب السدر

فلو کنت تجزی أو تثیب بنعمه
قریبا لردتک العطوف على عمرو

قال هو عمرو بن الزبیر أخوه-  ضربه عبد الله حتى مات و کان مباینا له- .کان یزید بن معاویه-  قد ولى الولید بن عتبه بن أبی سفیان المدینه-  فسرح الولید منها جیشا إلى مکه-  لحرب عبد الله بن الزبیر علیه عمرو بن الزبیر-  فلما تصاف القوم انهزم رجال عمرو و أسلموه-  فظفر به عبد الله فأقامه للناس بباب المسجد مجردا-  و لم یزل یضربه بالسیاط حتى مات- .

و قد رأیت فی غیر کتاب المسعودی-  أن عبد الله وجد عمرا عند بعض زوجاته-  و له فی ذلک خبر لا أحب أن أذکره- . قال المسعودی ثم إن عبد الله بن الزبیر-  حبس الحسن بن محمد بن الحنفیه فی حبس مظلم و أراد قتله-  فأعمل الحیله حتى تخلص من السجن-  و تعسف الطریق على الجبال حتى أتى منى-  و بها أبوه محمد بن الحنفیه- . ثم إن عبد الله جمع بنی هاشم کلهم فی سجن عارم-  و أراد أن یحرقهم بالنار-  و جعل فی فم الشعب حطبا کثیرا-  فأرسل المختار أبا عبد الله الجدلی فی أربعه آلاف-  فقال أبو عبد الله لأصحابه ویحکم-  إن بلغ ابن الزبیر الخبر-  عجل على بنی هاشم فأتى علیهم-  فانتدب هو نفسه فی ثمانمائه فارس جریده-  فما شعر بهم ابن الزبیر إلا و الرایات تخفق بمکه-  فقصد قصد الشعب فأخرج الهاشمیین منه-  و نادى بشعار محمد بن الحنفیه و سماه المهدی-  و هرب ابن الزبیر فلاذ بأستار الکعبه-  فنهاهم محمد بن الحنفیه عن طلبه‏ و عن الحرب-  و قال لا أرید الخلافه إلا إن طلبنی الناس کلهم-  و اتفقوا علی کلهم و لا حاجه لی فی الحرب- .

قال المسعودی-  و کان عروه بن الزبیر یعذر أخاه عبد الله-  فی حصر بنی هاشم فی الشعب-  و جمعه الحطب لیحرقهم-  و یقول إنما أراد بذلک ألا تنتشر الکلمه-  و لا یختلف المسلمون و أن یدخلوا فی الطاعه-  فتکون الکلمه واحده-  کما فعل عمر بن الخطاب ببنی هاشم لما تأخروا عن بیعه أبی بکر-  فإنه أحضر الحطب لیحرق علیهم الدار- . قال المسعودی-  و خطب ابن الزبیر یوم قدم أبو عبد الله الجدلی-  قبل قدومه بساعتین-  فقال إن هذا الغلام محمد بن الحنفیه قد أبى بیعتی-  و الموعد بینی و بینه أن تغرب الشمس-  ثم أضرم علیه مکانه نارا-  فجاء إنسان إلى محمد فأخبره بذلک-  فقال سیمنعه منی حجاب قوی-  فجعل ذلک الرجل ینظر إلى الشمس-  و یرقب غیبوبتها لینظر ما یصنع ابن الزبیر-  فلما کادت تغرب-  حاست خیل أبی عبد الله الجدلی دیار مکه-  و جعلت تمعج بین الصفا و المروه-  و جاء أبو عبد الله الجدلی بنفسه-  فوقف على فم الشعب-  و استخرج محمدا و نادى بشعاره-  و استأذنه فی قتل ابن الزبیر فکره ذلک و لم یأذن فیه-  و خرج من مکه فأقام بشعب رضوى حتى مات- .

و روى المسعودی عن سعید بن جبیر-  أن ابن عباس دخل على ابن الزبیر فقال له ابن الزبیر-  إلام تؤنبنی و تعنفنی-قال ابن عباس إنی سمعت رسول الله ص یقول بئس المرء المسلم یشبع و یجوع جاره-  و أنت ذلک الرجل فقال ابن الزبیر-  و الله إنی لأکتم بغضکم أهل هذا البیت-  منذ أربعین سنه-  و تشاجرا فخرج ابن عباس من مکه-  خوفا على نفسه فأقام بالطائف حتى مات- .

و روى أبو الفرج الأصفهانی قال-  أتى فضاله بن شریک الوالبی-  ثم الأسدی من بنی أسد بن خزیمه-  عبد الله بن الزبیر فقال-  نفدت نفقتی و نقبت ناقتی-  فقال أحضرنیها فأحضرها-  فقال أقبل بها أدبر بها ففعل-  فقال ارقعها بسبت و اخصفها بهلب-  و أنجد بها یبرد خفها-  و سر البردین تصح-  فقال فضاله إنی أتیتک مستحملا-  و لم آتک مستوصفا-  فلعن الله ناقه حملتنی إلیک-  فقال إن و راکبها فقال فضاله-

أقول لغلمه شدوا رکابی
أجاوز بطن مکه فی سواد

فما لی حین أقطع ذات عرق‏
إلى ابن الکاهلیه من معاد

سیبعد بیننا نص المطایا
و تعلیق الأداوی و المزاد

و کل معبد قد أعلمته‏
مناسمهن طلاع النجاد

أرى الحاجات عند أبی خبیب
نکدن و لا أمیه بالبلاد

من الأعیاص أو من آل حرب‏
أغر کغره الفرس الجواد

قال ابن الکاهلیه هو عبد الله بن الزبیر-  و الکاهلیه هذه هی أم خویلد بن أسد بن عبد العزى-  و اسمها زهره بنت عمرو-  بن خنثر بن روینه بن هلال-  من بنی کاهل بن أسد بن خزیمه-  قال فقال عبد الله بن الزبیر لما بلغه الشعر-  علم أنها شر أمهاتی فعیرنی بها و هی خیر عماته- .

و روى أبو الفرج قال-  کانت صفیه بنت أبی عبید بن مسعود الثقفی-  تحت عبد الله بن عمر بن الخطاب-  فمشى ابن الزبیر إلیها-  فذکر لها أن خروجه کان غضبا-  لله عز و جل-  و لرسوله ص و للمهاجرین و الأنصار-  من أثره معاویه و ابنه بالفی‏ء-  و سألها مسأله زوجها عبد الله بن عمر أن یبایعه-  فلما قدمت له عشاءه-  ذکرت له أمر ابن الزبیر و عبادته و اجتهاده-  و أثنت علیه و قالت إنه لیدعو إلى طاعه الله عز و جل-  و أکثرت القول فی ذلک فقال لها-  ویحک أ ما رأیت البغلات الشهب التی کان یحج معاویه علیها-  و تقدم إلینا من الشام قالت بلى-  قال و الله ما یرید ابن الزبیر بعبادته غیرهن

ترجمه فارسی شرح ابن‏ ابی الحدید

حکمت (۴۶۱)

ما زال الزبیر رجلا منّا اهل البیت حتى نشأ ابنه المشئوم عبد الله.

«زبیر همواره مردى از ما اهل بیت بود تا آنکه پسر نافرخنده ‏اش عبد الله به جوانى رسید.»

این سخن را ابو عمر بن عبد البر در کتاب الاستیعاب از قول امیر المؤمنین علیه السّلام درباره عبد الله بن زبیر آورده است با این تفاوت که کلمه مشئوم-  نافرخنده-  را نقل نکرده است.

عبد الله بن زبیر و بیان بخشى از اخبار تازه او

ما-  ابن ابى الحدید-  اینک آنچه را که ابن عبد البر در شرح حال عبد الله بن زبیر آورده است مى‏ آوریم که این مصنف معمولا تلخیص بخشهاى مهم شرح حال هر کس را نقل مى‏ کند. سپس تفصیل احوال او را از آثار دیگر نقل خواهیم کرد.ابو عمر که خدایش رحمت کناد مى‏ گوید: کنیه عبد الله بن زبیر، ابو بکر بوده است.

برخى هم گفته ‏اند ابوبکیر، و این موضوع را ابو احمد حاکم حافظ در کتاب خود که درباره کنیه ‏هاست گفته است ولى جمهور سیره نویسان و اهل آثار بر این عقیده ‏اند که کنیه او ابو بکر است. کنیه دیگرى هم داشته است که ابو خبیب است به نام پسر بزرگش خبیب، و این خبیب همان کسى است که عمر بن عبد العزیز به هنگام فرمانروایى خود بر مدینه از سوى ولید به فرمان ولید او را تازیانه زد و خبیب از ضربه ‏هاى تازیانه کشته شد و عمر بن عبد العزیز بعدها خون بهاى او را پرداخت ابو عمر مى ‏گوید: پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم او را به نام و کنیه جد مادریش نام و کنیه نهاد. مادر عبد الله یعنى اسماء دختر ابو بکر در حالى که از او حامله بود، از مکه به مدینه هجرت کرد و او را به سال دوّم هجرت و بیستمین ماه هجرت زایید. و گفته شده است: عبد الله به سال نخست هجرت زاییده شده است و نخستین پسرى است که پس از هجرت مهاجران به مدینه براى مهاجران متولد شده ‏است.

هشام بن عروه از قول اسماء روایت مى‏ کند که گفته است من در مکه به عبد الله باردار شدم و هنگامى که مدت باردارى من نزدیک به پایان بود به مدینه آمدم و در منطقه قباء منزل کردم و همان جا او را زاییدم و سپس به حضور پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم رفتم و عبد الله را در دامن آن حضرت نهادم. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم خرمایى خواست و آن را جوید و آب آن را از دهان خویش به دهان او ریخت و نخستین چیزى که به شکم عبد الله وارد شد آب دهان پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بود، آن گاه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم با خرمایى کام او را برداشت و براى او دعا فرمود و فرخندگى خواست، و او نخستین فرزندى بود که در مدینه براى مهاجران زاییده شد و سخت شاد شدند که به آنان گفته شده بود یهودیان شما را جادو کرده‏اند و براى شما فرزندى متولد نخواهد شد.

ابو عمر مى ‏گوید: عبد الله بن زبیر همراه پدر و خاله خود-  عایشه-  در جنگ جمل شرکت کرد، او مردى چالاک، تیزهوش و با نام و ننگ و زبان‏آور و سخنور بود. عبد الله کوسه بود، نه ریش داشت و نه یک تار موى در چهره ‏اش. بسیار نماز مى‏ خواند و بسیار روزه مى ‏گرفت و سخت دلیر و نیرومند بود و نژاده و مادران و نیاکان مادرى و خاله ‏هایش همگان گرامى بودند، ولى خویهایى داشت که با آنها شایستگى خلافت نداشت. او مردى بخیل و تنگ سینه و بدخوى و حسود و ستیزه‏گر بود و محمد بن حنفیه را از مکه و مدینه تبعید کرد و عبد الله بن عباس را هم به طائف تبعید کرد. على علیه السّلام درباره او فرموده است: همواره زبیر در شمار خانواده ما شمرده مى ‏شد تا آن گاه که پسرش عبد الله رشد و نمو کرد.

گوید: به گفته ابو معشر به سال شصت و چهار و به گفته مدائنى به سال شصت و پنج با او به خلافت بیعت شد، و پیش از آن او را خلیفه نمى‏خواندند. بیعت با عبد الله بن زبیر پس از مرگ معاویه بن یزید بن معاویه بود. مردم حجاز و یمن و عراق و خراسان با او بیعت کردند و او با مردم هشت حج گزارد و به روزگار عبد الملک بن مروان روز سه‏شنبه سیزده روز باقى مانده از جمادى الاولى و گفته شده است جمادى الاخر سال هفتاد و سه، در سن هفتاد و دو سالگى کشته شد.

پیکرش پس از کشته شدن در مکه به دار آویخته شد. حجاج از شب اول ذیحجه سال هفتاد و دوم او را محاصره کرد و در آن سال حجاج به امارت حج بر مردم حج گزارد، و در عرفات در حالى که مغفر و زره بر تن داشت وقوف کرد و آنان در آن حج‏ طواف انجام ندادند. حجاج، عبد الله بن زبیر را شش ماه و هفده روز در محاصره داشت تا او را کشت. ابو عمر مى ‏گوید: هشام بن عروه از پدرش روایت مى‏ کند که مى‏ گفته است: ده روز پیش از کشته شدن عبد الله بن زبیر، عبد الله پیش مادرش اسماء که بیمار بود رفت و گفت: مادر جان چگونه‏اى گفت: خود را بیمار مى ‏بینم. عبد الله گفت: همانا در مرگ راحت است. مادر گفت: شاید تو آرزوى آن را براى من دارى ولى من دوست نمى‏دارم بمیرم مگر اینکه شاهد یکى از دو حال براى تو باشم، یا کشته شوى و تو را در راه خدا حساب کنم یا بر دشمنت پیروز شوى و چشم من روشن شود.

عروه مى‏گوید: عبد الله برگشت به من نگریست و خندید. روز کشته شدن عبد الله بن زبیر، مادرش در مسجد پیش او آمد و گفت: پسرکم مبادا از بیم کشته شدن امانى از ایشان بپذیرى که در آن بیم زبونى باشد که به خدا سوگند ضربت شمشیر خوردن در عزت بهتر است از تازیانه خوردن در خوارى. گوید: عبد الله برون آمد و براى او تخته درى کنار کعبه نصب کرده بودند که زیر آن توقف مى ‏کرد، مردى از قریش پیش او آمد و گفت: آیا در خانه کعبه را براى تو بگشایم که داخل کعبه شوى گفت: به خدا سوگند که اگر شما را زیر پرده‏هاى کعبه پیدا کنند، همه‏تان را خواهند کشت مگر حرمت خانه کعبه غیر از حرمت حرم است، و سپس این بیت را خواند: من خریدار زندگانى به ننگ و دشنام نیستم و از بیم مرگ بر نردبان بالا نمى ‏روم.

در همین حال گروهى از سپاهیان حجاج بر او سخت حمله آوردند، پرسید: آنان کیستند گفتند: مصریان‏اند. عبد الله بن زبیر به یاران خود گفت: نیام شمشیرهاى خود را بشکنید و همراه من حمله کنید که من در صف اوّل هستم، آنان چنان کردند، ابن زبیر بر مصریان حمله کرد و آنان بر او حمله کردند. ابن زبیر با دو شمشیر-  که در دو دست داشت-  ضربه مى‏زد، به مردى رسید و چنان ضربتى به او زد که دستش را قطع کرد و به هزیمت رفتند و شروع به ضربه زدن به ایشان کرد تا آنها را از در مسجد بیرون راند، مرد سیاهى از آن میان او را دشنام مى‏داد، ابن زبیر به او گفت: اى پسر حام بایست و بر او حمله کرد و او را کشت.

در این هنگام مردم حمص از در بنى شیبه هجوم آوردند، پرسید: اینان کیستند گفتند: مردم حمص‏اند، بر آنان حمله برد و چندان با شمشیر خود بر آنان ضربت زد که از مسجد بیرونشان کرد و برگشت و این شعر را مى‏خواند: «اگر هماوردم یکى بود، او را نابود مى‏کنم و در حالى که سرش را مى‏برم به وادى مرگ در مى‏آورمش.» آن گاه مردم اردن از در دیگرى بر او حمله آوردند، پرسید: اینان کیستند گفتند: مردم اردن هستند، شروع به ضربه زدن به آنان کرد و آنان را از مسجد بیرون راند و این بیت را مى‏خواند: مرا چنین هجومى که چون سیل است و گرد و خاک آن تا شام فرو نمى‏نشیند در خاطر نیست.

در این هنگام سنگى از ناحیه صفا رسید و میان چشمان او خورد و سرش را زخم کرد و این بیت را مى‏خواند: «زخمهاى ما بر پاشنه‏ هاى ما خون نمى ‏ریزد بلکه بر پشت پایمان خون فرو مى‏ چکد.» و به این بیت تمثل جسته بود، دو تن از بردگانش به حمایت از او پرداختند و یکى از ایشان چنین رجز مى‏ خواند: «برده از خدایگان خود حمایت مى‏کند و پرهیز مى ‏دارد.» دشمنان بر او گرد آمدند و پیوسته بر او ضربت مى ‏زدند و او هم مى ‏زد و سرانجام او و آن دو برده را با هم کشتند، و چون کشته شد شامیان تکبیر گفتند، و عبد الله بن عمر گفته است: تکبیر گویندگان روز تولد عبد الله بن زبیر بهتر از تکبیر گویندگان روز کشته شدن او هستند.

ابو عمر مى‏ گوید: یعلى بن حرمله گفته است، سه روز پس از کشته شدن عبد الله بن زبیر وارد مکه شدم. پیکر عبد الله بردار کشیده بود. مادرش اسماء که پیرزنى فرتوت و بلند قامت و کور بود، و عصاکش داشت، آمد و به حجاج گفت: وقت آن نرسیده است که این سوار فرود آید حجاج بدو گفت: همین منافق را مى‏ گویى اسماء گفت: به خدا سوگند منافق نبود، بلکه بسیار روزه گیرنده و نمازگزارنده و نیکوکار بود. حجاج گفت: برگرد که تو پیرزنى و کودن شده‏ اى. اسماء گفت: نه به خدا سوگند خرف نشده ‏ام و خود از رسول خدا شنیدم مى‏ فرمود: «از میان ثقیف یک دروغگو و یک هلاک کننده بیرون خواهد آمد.» دروغگو را دیدیم-  و منظور اسماء مختار بود-  و هلاک کننده تویى.

ابو عمر مى‏گوید: سعید بن عامر خراز، از ابن ابى ملیکه نقل مى‏ کند که مى ‏گفته است: من به کسى که براى اسماء مژده آورده بود که جسد پسرش عبد الله را از دار پایین‏ آورده ‏اند اجازه ورود دادم. اسماء دیگى آب و پارچه سپید یمنى خواست و به من دستور داد پیکر عبد الله را غسل دهم، هر عضو از اعضاى او را که مى‏ گرفتیم، جدا مى‏ شد و به دست ما مى‏ آمد، ناچار هر عضوى را مى‏ شستیم و در کفن مى‏ نهادیم و سپس عضو دیگر را مى ‏شستیم و در کفن مى ‏نهادیم تا از غسل فارغ شدیم. اسماء برخاست و خود بر آن نماز گزارد، پیش از آن همواره مى ‏گفت: خدایا مرا ممیران تا چشم مرا به جثه عبد الله روشن فرمایى، و چون پیکر عبد الله را به خاک سپردند، هنوز جمعه بعد نرسیده بود که اسماء درگذشت.

ابو عمر مى‏گوید: عروه بن زبیر پیش عبد الملک رفته و از او تقاضا کرده بود اجازه فرود آوردن جسد عبد الله را بدهد، عبد الملک پذیرفت و جسد از دار پایین آورده شد.

ابو عمر مى‏ گوید: على بن مجاهد گفته است همراه ابن زبیر دویست و چهل مرد کشته شدند و خون برخى از آنان درون کعبه ریخته بود.

ابو عمر مى گوید: عیسى، از ابو القاسم، از مالک بن انس روایت مى‏ کند که مى ‏گفته است ابن زبیر از مروان بهتر و براى حکومت از او و پدرش شایسته ‏تر بود. و گوید: على بن مدائنى، از سفیان بن عیینه نقل مى‏کند که عامر پسر عبد الله بن زبیر تا یکسال پس از مرگ پدرش فقط براى پدرش دعا مى‏کرد و از خداوند براى خود چیزى مسألت نمى‏ فرمود.

ابو عمر گوید: اسماعیل بن علیّه، از ابو سفیان بن علاء، از ابن ابى عتیق روایت مى‏کند که مى‏گفته است، عایشه گفته بوده است: هرگاه عبد الله بن عمر از این جا گذشت او را نشانم دهید، و چون ابن عمر از آن جا گذشت، گفتند که این عبد الله بن عمر است.

عایشه گفت: اى ابا عبد الرحمان چه چیزى تو را منع کرد که مرا از این مسیر که رفتم-  جنگ جمل-  نهى کنى گفت: من دیدم مردى بر تو چیره شده است و تو هم مخالفتى به او نمى‏کنى-  مقصودش عبد الله بن زبیر بود- . عایشه گفت: ولى اگر تو مرا از آن کار نهى کرده بودى، بیرون نمى‏رفتم.

اما زبیر بن بکار در کتاب انساب قریش فصلى مفصل درباره اخبار و احوال عبد الله آورده است که ما آن را خلاصه مى‏کنیم و چکیده آن را مى‏آوریم. زبیر بن بکار در بیان فضایل و ستایش عبد الله بن زبیر بیش از اندازه سخن گفته است و البته در این باره عذرش پذیرفته است و نباید مرد را براى دوست داشتن خویشاوندش سرزنش کرد و چون زبیر بن بکار یکى از فرزندزادگان عبد الله بن زبیر است از دیگران سزاوارتر به مدح و ستایش اوست. زبیر بن بکار گوید: مادر عبد الله بن زبیر، اسماء ذات النطاقین دختر ابو بکر صدیق است و از این سبب به ذات النطاقین معروف شده است که هنگام آماده شدن و حرکت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم براى هجرت به مدینه که ابو بکر هم همراه آن حضرت بود براى سفره آنان بند و ریسمانى نبود که آن را ببندند، اسماء برگردان دامن خویش را درید و سفره را با آن بست. پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به او فرمود: خداوند متعال به عوض این دامن، در بهشت دو دامن به تو ارزانى مى‏فرماید و از آن هنگام به ذات النطاقین موسوم شد.

محمد بن ضحاک از قول پدرش روایت مى‏ کند که مردم شام هنگامى که در مکه با عبد الله بن زبیر جنگ مى ‏کردند، فریاد مى‏ کشیدند که اى پسر ذات النطاقین و این را به خیال خود عیبى مى‏ پنداشتند. گوید: عمویم مصعب بن عبد الله نقل مى‏کرد که عبد الله بن زبیر مى ‏گفته است: مادرم در حالى که من در شکم او بودم هجرت کرد و هر خستگى و رنج و گرسنگى که به او رسید به من هم رسید.

گوید: عایشه گفت، اى رسول خدا آیا کنیه ‏اى براى من تعیین نمى‏فرمایى فرمود: به نام خواهرزاده‏ات عبد الله کنیه براى خود انتخاب کن و کنیه عایشه ام عبد الله بود.

گوید: هند بن قاسم، از عامر بن عبد الله بن زبیر، از پدرش نقل مى‏ کند که مى‏ گفته است، پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم خون گرفت و ظرف خون را به من داد و فرمود: برو آن را جایى زیر خاک پنهان کن که کسى آن را نبیند. من رفتم و آن را آشامیدم و چون برگشتم پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلم پرسید چه کردى گفتم: آن را جایى قرار دادم که گمان مى‏ کنم پوشیده‏ ترین جا از مردم باشد. فرمود: شاید آن را نوشیده‏اى گفتم آرى زبیر بن بکار مى‏گوید: گروه بسیار و برون از شمارى از یاران ما نقل کرده ‏اند که عبد الله بن زبیر هفت روز پیاپى روزه مستحبى مى ‏گرفت و چنان بود که از روز جمعه شروع به روزه گرفتن مى‏ کرد و تا جمعه بعد روزه نمى ‏گشاد و گاه در مدینه شروع به روزه گرفتن مى‏ کرد و در مکه روزه مى‏ گشود، و گاه در مکه شروع به روزه گرفتن مى‏ کرد و در مدینه افطار مى‏ کرد.

گوید: یعقوب بن محمد بن عیسى با اسنادى که به عروه بن زبیر مى‏رساند از قول‏ او نقل مى‏ کند که مى‏ گفته است در نظر عایشه پس از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و ابو بکر هیچ کس محبوبتر از عبد الله بن زبیر نبود.

گوید: مصعب بن عثمان براى من نقل کرد که عایشه و حکیم بن حزام و عبد الله بن عامر بن کریز و اسود بن ابى البخترى و شیبه بن عثمان و اسود بن عوف، عبد الله بن زبیر را وصىّ خود قرار دادند. زبیر بن بکار مى ‏گوید: عبد الله نخستین کسى است که پرده کعبه را دیبا قرار داد و هر چند گاه چنان آن را عطرآگین مى ‏ساخت که هر کس وارد حرم مى‏شد بوى آن را استشمام مى ‏کرد و پیش از آن پرده کعبه گلیم هاى مویین یا چرم بود. گوید: هنگامى که مهدى پسر منصور عباسى پرده کعبه را برداشت از جمله قطعه ‏هایى که از آن کندند قطعه و پرده‏اى دیبا بود که بر آن نوشته بود «براى عبد الله ابو بکر امیر المؤمنین»-  یعنى ابن زبیر.

گوید: یحیى بن معین با اسنادى که به هشام بن عروه مى‏رساند نقل مى‏کرد که مى‏گفته است: در جنگ جمل عبد الله بن زبیر را که میان کشته‏شدگان افتاده بود برگرفتند در حالى که چهل و اند زخم نیزه و شمشیر بر بدنش بود.

گوید: عبد الله بن زبیر از جمله آن چند تنى بود که عثمان بن عفان به آنان دستور داده بود قرآن را در مصاحف بنویسند. محمد بن حسن، از نوفل بن عماره نقل مى‏کند که مى‏گفته است: از سعید بن مسیب درباره خطیبان قریش در دوره جاهلى پرسیدند، گفت: اسود بن مطلب بن اسد سهیل بن عمرو. درباره سخنوران مسلمانان پرسیدند، گفت: معاویه و پسرش و سعید بن عاص و پدرش و عبد الله بن زبیر.

گوید: ابراهیم بن منذر، از عثمان بن طلحه نقل مى‏کرد که در سه مورد با عبد الله بن زبیر ستیز نمى‏شد، شجاعت و بلاغت و عبادت. و گوید: عبد الله بن زبیر یک سوم مال خود را در حال زندگانى خویش تقسیم کرد و پدرش زبیر هم نسبت به ثلث مال خویش وصیت کرد. ابن زبیر یکى از پنج تنى است که ابو موسى اشعرى و عمرو عاص به اتفاق نظر آنان را براى مشورت به هنگام صدور رأى فراخواندند، آن پنج تن، عبد الله بن زبیر و عبد الله بن عمرو، و ابو الجهم بن حذیفه و جبیر بن مطعم و عبد الرحمان بن حارث بن هشام بودند.

زبیر بن بکار مى‏ گوید: در جنگ جمل هنگامى که طلحه و زبیر بر عثمان بن حنیف پیروز شدند به فرمان آن دو عبد الله بن زبیر با مردم نماز مى‏ گزارد. گوید عایشه به کسى که در جنگ جمل براى او مژده آورد که عبد الله بن زبیر کشته نشده است، ده هزاردرهم مژدگانى داد.

مى‏ گویم-  ابن ابى الحدید-  آنچه بر گمان من غلبه دارد این است که موضوع این مژدگانى در جنگ افریقیه بوده است که در جنگ جمل عایشه گرفتار خود و از عبد الله بن زبیر غافل بوده است.

زبیر بن بکّار مى‏ گوید: على بن صالح به طریق مرفوع براى من نقل کرد که با پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم درباره نوجوانانى که به حد بلوغ رسیده بودند مذاکره شد، عبد الله بن جعفر و عبد الله بن زبیر و عمر بن ابى سلمه مخزومى از آن نوجوانان بودند و به پیامبر گفته شد اگر با آنان بیعت فرمایى برکتى از وجود شما به آنان مى‏رسد و مایه شهرت و شرف ایشان خواهد بود. چون آنان را براى بیعت کردن آوردند، گویى سست و کند شده بودند، ناگاه ابن زبیر خود را جلو انداخت، پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم لبخند زد و فرمود: آرى که او پسر پدرش است و با آنان بیعت فرمود.

گوید: از راس الجالوت پرسیده شد: دلایل شناخت زیرکى و آینده کودکان در نظر شما چیست گفت: چیزى در این مورد نداریم که آنان از پى یکدیگر آفریده مى‏شوند جز اینکه مواظب آنان هستیم اگر از یکى از آنان بشنویم که ضمن بازى خود مى ‏گوید: چه کسى با من خواهد بود، این سخن را نشانه همت و راستى نهفته در او مى‏ دانیم و اگر بشنویم که مى‏گوید: من همراه چه کسى باید باشم آن را خوش نمى‏داریم.

و نخستین سخنى که از عبد الله بن زبیر شنیده شد این بود که روزى با کودکان بازى مى‏کرد، مردى عبور کرد و بر سرشان فریاد کشید، کودکان گریختند، ابن زبیر یک دو گام به عقب رفت و بانگ برداشت که بچه ‏ها مرا امیر خود قرار دهید و همگى بر او حمله بریم. و گوید: در حالى که عبد الله بن زبیر همراه کودکان بود، عمر بن خطاب گذشت، کودکان همه گریختند و او ایستاد. عمر گفت: چرا تو نگریختى گفت: گناهى نکرده‏ام که از تو بترسم. راه هم تنگ نبود که براى تو آن را گشاده سازم.

زبیر بن بکار روایت مى‏کند که عبد الله بن سعد بن ابى سرح به روزگار خلافت عثمان به جنگ افریقیه رفت، در آن جنگ عبد الله بن زبیر، جرجیر فرمانده لشکر روم را کشت. ابن ابى سرح به او گفت: مى‏ خواهم مژده‏رسانى پیش امیر مؤمنان فرستم تا مژده این فتح را دهد و تو شایسته ‏ترین کسى، پیش امیر مؤمنان-  عثمان-  برو و این خبر را به او بده. عبد الله بن زبیر گوید: چون پیش عثمان رفتم و خبر فتح و نصرت و لطف خدا را گفتم و براى او شرح دادم که کار ما چگونه بود، همین که سخنم تمام شد، گفت: آیامى‏توانى این سخن را به مردم ابلاغ کنى گفتم: آرى و چه چیز مرا از آن باز مى‏ دارد.

گفت: پس برو و به مردم خبر بده. عبد الله مى‏گوید: همین که کنار منبر رفتم و رو به روى مردم ایستادم، چهره پدرم رو به روى من قرار گرفت و هیبتى از او در دلم پدید آمد که پدرم نشان آن را در چهره ‏ام دید. مشتى سنگ ریزه برداشت و چشم بر چهره‏ ام دوخت و مى‏خواست سنگ‏ریزه به من بزند، من کمر خویش را استوار بستم و سخن گفتم.

آورده‏ اند که پس از پایان سخنان عبد الله، زبیر گفت: به خدا سوگند گویى سخن ابو بکر را مى‏ شنیدم، هر کس مى‏ خواهد با زنى ازدواج کند به پدر و برادر آن زن بنگرد که آن زن فرزندى نظیر آنان براى او خواهد آورد.

زبیر بن بکار مى‏ گوید: و چون عبد الله بن زبیر به کعبه پناه برد به عائذ البیت ملقب شد. گوید: عمویم مصعب بن عبد الله براى من نقل کرد که آنچه سبب پناهندگى عبد الله بن زبیر به کعبه شد این بود که چون پدرش زبیر از مکه آهنگ بصره داشت، پس از اینکه بدرود کرد و مى‏ خواست سوار شود، نخست به کعبه نگریست و سپس به پسرش عبد الله رو کرد و گفت: به خدا سوگند براى کسى که خواهان رسیدن به آرزویى است یا از چیزى بیمناک است، چیزى نظیر کعبه ندیده ‏ام. اما خبر کشته شدن عبد الله بن زبیر را ما از تاریخ ابو جعفر محمد بن جریر طبرى که خدایش رحمت کناد مى‏آوریم.

ابو جعفر مى‏ گوید: حجاج، عبد الله بن زبیر را هشت ماه محاصره کرد. اسحاق بن یحیى از یوسف بن ماهک روایت مى‏ کند که مى ‏گفته است خودم منجنیق مردم شام را دیدم که چون با آن سنگ انداختند آسمان رعد و برق زد و صداى رعد بر صداى منجنیق پیشى گرفت. مردم شام آن را بزرگ پنداشتند و از سنگ انداختن دست نگه داشتند. حجاج دامن قباى خود را جمع کرد و به کمر بند خویش زد و سنگ منجنیق را برداشت و در آن نهاد و گفت بیندازید و خودش هم همراه آنان سنگ مى ‏انداخت.

گوید: صبح کردند در حالى که صاعقه پیاپى فرود مى‏ آمد و دوازده تن از یاران حجاج را کشت، و مردم شام آن را کارى زشت دانستند. حجاج گفت: اى ‏مردم شام از این کار شگفت مکنید و آن را بزرگ مشمارید که من فرزند تهامه ‏ام و اینها صاعقه ‏هاى تهامه است، بر شما مژده باد که پیروزى نزدیک شده است و بر سر آنان هم همین مصیبت مى‏رسد.

فرداى آن روز صاعقه ادامه داشت و از یاران ابن زبیر هم به شمار یاران حجاج صاعقه زده شدند. حجاج گفت: آیا نمى‏ بینید که آنان هم همان‏گونه کشته مى‏ شوند و حال آنکه شما بر طاعت هستید و ایشان بر نافرمانى، جنگ همچنان میان حجاج و عبد الله بن زبیر ادامه داشت تا آنکه عموم یاران او متفرق شدند و عموم مردم مکه با گرفتن امان به حجاج پیوستند.

طبرى گوید: اسحاق بن عبید الله از منذر بن جهم اسلمى روایت مى‏کند که گفته است ابن زبیر را دیدم که کسانى که همراهش بودند، سخت از یارى دادنش خوددارى و شروع به پیوستن به حجاج کردند. حدود ده هزار تن از آنان به حجاج پیوستند و گفته شده است: منذر بن جهم اسلمى هم از کسانى بود که از او جدا شد. دو پسر عبد الله بن زبیر خبیب و حمزه هم پیش حجاج رفتند و از او براى خود امان گرفتند.

طبرى مى‏گوید: محمد بن عمر، از ابن ابى الزناد، از مخرمه بن سلمان والبى نقل مى‏کند که مى‏ گفته است: عبد الله بن زبیر همین که خوددارى مردم را از یارى دادن خود بدین گونه دید، پیش مادر خود رفت و گفت: مادر جان مردم مرا خوار و زبون ساختند، حتى پسران و خویشاوندانم رفته ‏اند، و جز شمارى اندک که بیش از یک ساعت نمى ‏توانند دفاع کنند همراه من باقى نمانده اند، و آن قوم آنچه از دنیا که بخواهم به من مى‏ دهند، عقیده تو چیست گفت: پسرکم، تو به خود از من داناترى، اگر مى ‏دانى کارى که کردى حق است و بر آنچه فرا مى‏خوانى حق است، به کار خود ادامه بده که به هر حال یاران تو بر همان عقیده کشته شده‏اند و سر به فرمان آنان فرو میاور که غلامان بنى امیه تو را بازیچه قرار دهند، و اگر دنیا را اراده کرده‏اى چه بد بنده‏اى تو هستى که خویشتن و آنان را که همراه تو کشته شده‏اند به هلاکت انداخته ‏اى، و اگر مى‏ گویى من بر حق هستم ولى چون یارانم سستى کردند، سست و ناتوان شدم که این کار، کار آزادگان و دین‏داران نیست و بقاى تو در دنیا چه اندازه است، کشته شدن نکوتر است.

ابن زبیر نزدیک رفت و سر مادرش را بوسید و گفت: به خدا سوگند از هنگامى که قیام کرده ‏ام تا امروز عقیده من همین است و به دنیا نگرویدم و زندگى در آن را دوست نمى‏ دارم و چیزى مرا وادار به قیام نکرد مگر خشم گرفتن براى خدا که مى‏بینم حرام خدا را حلال مى‏ شمرند، ولى دوست داشتم عقیده تو را بدانم که بینشى بر بینش من افزودى، اینک اى مادر بدان که من امروز کشته مى‏ شوم، اندوه تو سخت مباد و تسلیم فرمان خدا شو که پسرت هرگز کار ناپسند و عملى نکوهیده انجام نداده است و در هیچ حکمى ستم روا نداشته و در هیچ امانى مکر نورزیده و به هیچ مسلمان و اهل ذمه‏اى ظلم نکرده است. و هیچ ظالمى را از کارگزارانم که از آن آگاه شده‏ام نه تنها نپسندیده‏ام که آن را زشت شمرده‏ام، و هیچ چیز در نظرم برتر و گزینه‏تر از رضاى پروردگارم نبوده است. بار خدایا این سخنان را براى تزکیه خویش نمى ‏گویم تو به من داناترى و من این سخنان را مى ‏گویم تا مادرم آرام گیرد.

مادرش گفت: از خداوند امید دارم که سوگ من در مورد تو پسندیده باشد اگر از من به مرگ پیشى گرفتى و آرزومندم از دنیا نروم تا ببینم سرانجام تو چه مى‏شود. عبد الله گفت: اى مادر خدایت پاداش نیکو دهاد و به هر حال پیش از مرگ من و پس از آن دعا را براى من رها مکن.

گفت: هرگز رها نمى‏کنم، وانگهى هر کس بر باطل کشته شده باشد تو بر حق کشته مى‏شوى. اسماء سپس گفت: پروردگارا بر آن شب‏زنده ‏داریها و نمازگزاردن در شبهاى بلند و بر آن تشنگى و ناله در نیمروزهاى سوزان مدینه و مکه و بر نیکوکارى او نسبت به پدر و مادرش رحمت آور، خدایا من او را تسلیم فرمان تو درباره او کردم و به آنچه تقدیر فرموده‏اى خشنودم، پروردگارا در مورد عبد الله به من پاداش شکیبایان سپاسگزار را ارزانى فرماى.

ابو جعفر طبرى مى‏گوید: محمد بن عمر، از موسى بن یعقوب بن عبد الله، از عمویش نقل مى‏کند که مى‏گفته است: ابن زبیر در حالى که زره و مغفر پوشیده بود پیش مادرش رفت، سلام کرد و دست مادر را گرفت و بوسید و مادرش گفت: هرگز از رحمت خدا دور نباشى ولى این بدرود است، گفت: آرى براى بدرود آمده ‏ام که امروز را آخر روز دنیا مى ‏بینم که بر من مى‏ گذرد، و مادر جان بدان که چون من کشته شوم، من گوشتى خواهم بود که هر چه با آن کنند آن را زیان نمى‏رساند.

گفت: پسرکم راست مى‏گویى همچنین بینش خود را باش و ابن ابى عقیل را بر خود مسلط مگردان اینک پیش من بیا تا تو را بدرود کنم. عبد الله جلو رفت و مادر را در آغوش کشید و بوسید. اسماء همین که دستش زره عبد الله را لمس کرد گفت: این کار، کار کسى که قصدى چون تو دارد-  از دنیا بریده است-  نیست. گفت: فقط براى آن پوشیده‏ام که تو را آسوده خاطر دارم.

گفت: زره مایه قرص شدن دل من نیست. عبد الله زره را از تن کند آن گاه آستینهاى خود را بالا زد و پایین پیراهن خود را استوار بست و دامن جبه خزى را که زیر پیراهن بر تن داشت زیر کمربند خویش جا داد. مادرش گفت: دامن جامه‏ات را جمع کن و بر کمر زن،که چنان کرد، او برگشت و این شعر را مى‏ خواند: «من چون روز خویش را بشناسم شکیبایى مى ‏کنم که بعضى مى‏ شناسند و سپس منکر آن مى ‏شوند.» پیرزن سخن او را شنید و گفت: آرى به خدا سوگند باید صبورى کنى و چرا صبورى نکنى که نیاکان تو ابو بکر و زبیراند و مادر بزرگت صفیه دختر عبد المطلب است.

گوید: و محمد بن عمر، از قول ثور بن یزید، از قول مردى از اهل حمص نقل مى‏کند که مى‏گفته است: در آن روز که او را دیدم در حالى که ما پانصد تن از مردم حمص بودیم و از درى که مخصوص ما بود و کسى غیر از ما از آن وارد نمى‏شد، وارد شدیم و او به ما حمله کرد و ما منهزم شدیم و او این رجز را مى‏ خواند: «من هرگاه روز-  بخت-  خود را بشناسم شکیبایى مى‏ کنم و آزاده روزهاى خود را مى‏ شناسد و حال آنکه برخى آن را مى ‏شناسند و سپس منکر مى‏ شوند.» و من مى ‏گفتم: آرى به خدا سوگند که تو آزاده شریفى، و خود او را دیدم که در ابطح به تنهایى ایستاده بود و کسى به او نزدیک نمى‏شد آن چنان که گمان بردیم کشته نخواهد شد.

گوید: مصعب بن ثابت، از نافع آزاد کرده بنى اسد نقل مى‏ کند که مى‏ گفته است: من همه درهاى مسجد را دیدم که از مردم شام آکنده بود، آنان کنار هر در سرهنگى و پیادگانى از مردم یک شهر را جا داده بودند. درى که مقابل در کعبه قرار دارد و ویژه مردم حمص بود و در بنى شیبه از مردم دمشق و در صفا از مردم اردن و در بنى جمح از مردم فلسطین و در بنى سهم از مردم قنسّرین بود، حجاج و طارق بن عمرو میان ابطح و مروه بودند.

ابن زبیر یک باز از این سو و بار دیگر از آن سو حمله مى‏کرد گویى شیرى در بیشه بود که مردان جرأت نزدیک شدن به او را نداشتند و او از پى ایشان مى ‏دوید و آنان را از در مسجد بیرون مى‏ راند و فریاد مى‏ کشید و عبد الله بن صفوان را مخاطب قرار مى‏ داد و مى‏ گفت: اى ابا صفوان اگر مردانى مى‏داشت چه فتح و پیروزى مى‏ شد، و این رجز را مى ‏خواند: «اگر هماوردم یکى بود از عهده‏اش برمى‏ آمدم.» و عبد الله بن صفوان مى‏ گفت: آرى به خدا سوگند و اگر هزار مى‏ بود.

ابو جعفر طبرى مى‏گوید: سحرگاه سه شنبه هفدهم جمادى الاولى سال هفتاد و سه هجرى حجاج همه درها را بر ابن زبیر گرفته بود. آن شب ابن زبیر بیشتر شب را نماز گزارده بود و سپس به شمشیر خود تکیه داده و چرتى زده بود، هنگام سپیده ‏دم بیدار شد و گفت: سعد اذان بگو. سعد کنار مقام ابراهیم اذان گفت. ابن زبیر وضو ساخت و دو رکعت نافله صبح را خواند و سپس جلو آمد و ایستاد و موذن اقامه گفت و ابن زبیر نماز صبح را با یاران خود گزارد و سوره «ن و القلم» را کلمه به کلمه خواند و سلام داد و آن گاه برخاست و سپاس و ستایش خدا را بر زبان آورد و گفت: چهره‏هاى خود را بگشایید که بنگرم و آنان عمامه و مغفر بر سر و چهره داشتند، روهاى خود را گشودند.

ابن زبیر گفت: اى خاندان زبیر، اگر از سر رضا و محبت با من همدلى کرده‏اید ما خاندانى از عرب بودیم که گرفتار شدیم اما ذلت ندیدیم و بر زبونى اقرار نیاوردیم، اما بعد، اى خاندان زبیر برخورد شمشیرها شما را بر بیم نیفکند که من هرگز در جنگى شرکت نکرده‏ام که در آن از میان کشتگان زخمى برنخاسته باشم مگر آنکه زحمت مداواى زخمها را سخت‏تر از خود زخم شمشیر خوردن دیده ‏ام. شمشیرهاى خود را همان‏گونه حفظ کنید که چهره‏ هاى خویش را حفظ مى‏ کنید، کسى را نمى‏ شناسم که شمشیرش شکسته باشد و جان خود را حفظ کرده باشد. وانگهى مرد هرگاه سلاح خود را از دست دهد همچون زن بى‏ دفاع خواهد بود. از برق شمشیرها چشم بپوشید و هر کس به هماورد خود بپردازد و پرسش درباره من شما را از کار باز ندارد و مگویید عبد الله کجاست، همانا هر کس از من مى ‏پرسد بداند که من در صف مقدم هستم و این شعر را خواند: «… من کسى نیستم که خریدار زندگى در قبال یک دشنام باشم و یا از بیم مرگ بر نردبانى بالا روم.» و سپس گفت: در پناه برکت خدا حمله کنید و خود حمله کرد و دشمنان را تا حجون عقب راند، در این هنگام سنگى بر چهره‏اش خورد که لرزید و خون بر چهره ‏اش جارى شد. همین که گرمى خون را بر چهره و ریش خود احساس کرد این بیت را خواند.

«زخمهاى ما بر پاشنه ‏هایمان خون نمى ‏ریزد ولى بر پشت پایمان خون مى ‏ریزد.» و بر او هجوم آوردند. کنیزک دیوانه ‏اى داشت که فریاد کشید: اى واى بر امیر مؤمنانم، عبد الله بن زبیر بر زمین افتاد و هنگامى که افتاد همان کنیزک او را دید و با اشاره او را به ایشان نشان داد. عبد الله بن زبیر به هنگامى که کشته شد جامه خز بر تن داشت، و چون خبر به حجاج رسید، نخست سجده کرد و همراه طارق بن عمرو رفت و بر سر او ایستاد.

طارق گفت: زنان مردتر از این نزاده ‏اند. حجاج گفت: آیا کسى را که با امیر المؤمنین مخالف بود ستایش مى ‏کنى گفت: آرى، از همین روى معذوریم و اگر چنان نمى‏ بود براى ما عذرى باقى نمى‏ ماند که هشت ماه او را بدون اینکه خندق و حصار و حفاظى داشته باشد محاصره کردیم و هر بار که با او جنگ کردیم نه تنها داد خود را از ما ستاند که بر ما برترى هم داشت، و چون گفتگوى آن دو به اطلاع عبد الملک رسید، سخن طارق را تأیید کرد.

گوید: حجاج سرهاى ابن زبیر و عبد الله بن صفوان و عماره بن عمرو بن حزم را به مدینه فرستاد تا سه روز آنجا به نیزه نصب کنند و سپس پیش عبد الملک ببرند.

ما-  ابن ابى الحدید-  اینک بقیه اخبار عبد الله بن زبیر را از کتابهاى دیگر نقل مى‏ کنیم. به روزگار حکومت معاویه، عبد الله بن زبیر را دیدند که بر در خانه میّه کنیزک معاویه ایستاده است، او را گفتند: اى ابا بکر آیا کسى مثل تو بر در خانه این زن مى‏ ایستد گفت: هرگاه نتوانستید سر چیزى را به دست آورید، دم آن را بگیرید.

معاویه پیش عبد الله بن زبیر از پسر خود یزید نام برد و از او خواست با یزید بیعت کند. ابن زبیر گفت: من با صداى بلند با تو سخن مى‏ گویم و آهسته و درگوشى نمى‏ گویم و برادر راستین تو کسى است که به تو راست بگوید، پیش از آنکه گام پیش نهى بنگر و پیش از آنکه پشیمان شوى بیندیش که نگریستن پیش از گام برداشتن است و اندیشیدن پیش از پشیمانى خوردن. معاویه خندید و گفت: اى ابا بکر شجاعت را در پیرى مى ‏آموزى عبد الله بن زبیر به شدت بخیل بود، به سپاهیان خود فقط خرما مى ‏خوراند و به ایشان فرمان جنگ مى‏ داد و چون از ضربات شمشیر مى ‏گریختند، آنان را سرزنش مى‏کرد و مى‏گفت: خرماى مرا مى‏خورید و از فرمان من سرپیچى مى‏کنید. در این باره یکى از شاعران چنین سروده است: «با آنکه خداوند به فرمان خود چیره است آیا عبد الله را مى ‏بینى که با خرما در جستجوى خلافت است.» و یکى از سپاهیان او پنج نیزه را در سینه سپاهیان حجاج شکست و هر بار که نیزه‏ اش مى‏ شکست، عبد الله بن زبیر نیزه‏ اى به او مى ‏داد، بار پنجم بر عبد الله گران آمد و گفت: پنج نیزه نه بیت المال مسلمانان چنین چیزى را تحمل نمى‏ کند.

گدایى از اعراب بادیه نشین پیش او آمد، عبد الله چیزى به او نداد. گدا گفت: ریگهاى سوزان پاهایم را سوزانده است. گفت: بر آنها ادرار کن تا خنک شود عبد الله بن زبیر، محمد بن حنفیه و عبد الله بن عباس را همراه هفده تن از بنى هاشم که حسن بن حسن بن على علیه السّلام هم از ایشان بود در یکى از دره‏هاى مکه که معروف به دره عارم بود جمع و محاصره کرد و گفت: هنوز جمعه نگذشته باید با من بیعت کنید و گرنه گردنهایتان را خواهم زد یا شما را در آتش خواهم افکند. پیش از رسیدن جمعه آهنگ سوزاندن آنان را کرد، پسر مسور بن مخرمه زهرى خود را به او رساند و به خدا سوگندش داد که تا روز جمعه ایشان را مهلت دهد. چون جمعه فرا رسید، محمد بن حنفیه آب و جامه سپید خواست، نخست غسل کرد و سپس جامه سپید-  کفن-  پوشید و بر خود حنوط زد و هیچ شکى در کشته شدن نداشت.

قضا را مختار بن ابى عبید، ابا عبد الله بجلى را همراه چهار هزار سپاهى-  براى یارى ایشان-  گسیل داشته بود و چون آنان به ذات عرق فرود آمدند، هفتاد تن از ایشان با مرکوبهاى خود شتابان جلو افتادند و بامداد جمعه به مکه رسیدند و در حالى که شمشیرهاى خود را کشیده بودند بانگ برآوردند یا محمد یا محمد و خود را کنار دره عارم رساندند و محمد بن حنفیه و همراهانش را نجات دادند. محمد بن حنفیه، حسن بن حسن را مأمور کرد ندا دهد هر کس خدا را بر خود داراى حق مى‏ بیند، شمشیرش را در نیام کند که مرا نیازى به حکومت بر مردم نیست اگر با آشتى و سلامت حکومت به من داده شود مى ‏پذیرم و اگر ناخوش بدارند هرگز با زور حکومت بر ایشان را به چنگ نمى ‏آورم.

در مورد دره عارم و محاصره کردن ابن حنفیه در آن، کثیر بن عبد الرحمان چنین سروده است: هر کس از مردم این پیرمرد را در مسجد خیف مى‏بیند مى‏داند که او ستمگر نیست، او همنام پیامبر مصطفى و پسر عموى اوست، گرفتاریهاى سنگین مردم را بر دوش مى‏کشد و باز کننده گره وامداران است، تو هر کس را که مى‏بینى مى‏گویى پناه برنده به خانه خدایى و حال آنکه پناه برنده راستى همان است که در زندان عارم زندانى است.

مدائنى مى ‏گوید: چون عبد الله بن زبیر، ابن عباس را از مکه به طائف تبعید کرد، او در ناحیه نعمان فرود آمد و دو رکعت نماز گزارد و سپس دستهاى خود را برافراشت و بدین گونه دعا کرد: پروردگارا تو مى‏دانى هیچ سرزمینى که تو را در آن پرستش کنم براى من خوشتر از مکه نیست و دوست نمى‏دارم که جز در آن مرا قبض روح فرمایى، پروردگارا ابن زبیر مرا از آن شهر بیرون کرد تا در حکومت خویش قویتر شود، خدایا مکر او را سست کن و گردش بد زمانه را براى او قرار بده، و چون نزدیک طائف رسید، مردمش به دیدار او آمدند و گفتند: خوشامد باد بر پسر عموى رسول خدا، به خدا سوگند که تو در نظر ما محبوب‏تر و گرامى‏تر از آن کسى هستى که تو را بیرون کرده است، این خانه‏هاى ما در اختیار توست، هر کجا خوش مى‏دارى فرود آى.

ابن عباس در خانه‏ اى فرود آمد، و مردم طائف پس از نماز صبح و نماز عصر کنار او مى ‏نشستند و او خدا را ستایش مى‏ کرد و از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و خلفاى پس از آن حضرت نام مى ‏برد و مى‏گفت: آنان رفتند و کسى نظیر یا شبیه یا نزدیک به خود باقى نگذاردند، بلکه اقوامى باقى مانده‏اند که با عمل آخرت دنیا را مى‏ طلبند و در عین حال که پوست بز مى‏ پوشند، زیر آن دلهاى گرگان و پلنگان نهفته است، این کار را بدان منظور انجام مى ‏دهند که مردم آنان را از زاهدان دنیا گمان برند، با اعمال ظاهرى خود براى مردم ریاکارى مى‏ کنند و با کارها و اندیشه‏ هاى نهانى خود خدا را به خشم مى آورند، دعا مى‏ کنم و خدا را فرا مى‏ خوانم که براى این امت به خیر و نیکى قلم سرنوشت زند و کار حکومتش را به نیکان و برگزیدگان ایشان بسپارد و تبهکاران و بدان این امت را نابود فرماید، شما هم دستهاى نیاز خود را به پیشگاه پروردگارتان برآرید و همین موضوع را مسألت کنید و مردم چنان مى ‏کردند.

چون این خبر به عبد الله بن زبیر رسید، براى ابن عباس چنین نوشت: اما بعد، به من خبر رسیده است که در طائف پس از نماز عصر براى مردم مى ‏نشینى و با نادانى براى آنان فتوى مى‏دهى و اهل خرد و دانش را عیب مى‏ گیرى، گویا بردبارى من بر تو و ادامه پرداخت حقوق تو، تو را بر من گستاخ ساخته است. کسى جز تو بى ‏پدر باد، تیز گفتارى خود را بس کن و اندازه نگهدار و اگر خردى دارى بیندیش و خود خویشتن را گرامى بدار که اگر خود خویش را زبون دارى، پیش مردم نفس خود را زبون‏تر خواهى یافت، مگر این شعر شاعر را نشنیده ‏اى که مى‏ گوید: «نفس خود را خویشتن گرامى دارد که اگر خود آن را زبون دارى، هرگز روزگار را گرامى دارنده آن نخواهى یافت.» و من به خدا سوگند مى‏ خورم که اگر از آنچه به من خبر رسیده است، باز نایستى مرا خشن خواهى یافت و در آنچه تو را از من باز دارد شتابان خواهى یافت، اینک درست بیندیش که اگر بدبختى تو دامن گیرت شد و بر لبه نابودى‏ قرارت داد کسى جز خود را سرزنش نکنى.

ابن عباس در پاسخ او نوشت: اما بعد، نامه‏ات به من رسید، گفته بودى به نادانى فتوى مى‏دهم و حال آنکه کسى به نادانى فتوى مى‏دهد که چیزى از علم نداند و حال آنکه خداوند آن اندازه از علم به من ارزانى فرموده است که به تو عنایت نکرده است و یادآور شده بودى که بردبارى تو و ادامه دادنت در پرداخت حقوق مرا بر تو گستاخ ساخته است و سپس گفته بودى «از تیز گفتارى خود خویشتن‏دارى کن و اندازه نگهدار.» و براى من مثلهایى زده بودى مثلهاى یاوه، تو چه هنگامى مرا از بدخویى و تندى ترسان و از تیزخشمى خود هراسان دیده‏اى. سپس گفته بودى «اگر بس نکنى مرا خشن خواهى یافت.»، خدایت باقى ندارد و رعایت نفرماید، به خدا سوگند از گفتن سخن حق و توصیف اهل عدل و فضیلت باز نمى‏ایستم و هم از نکوهش آنان که کارشان از همه زیان بخش تر است «آنان که کوشش ایشان در زندگى این جهانى گمراه شد و خود مى‏پندارند که نیکو رفتار مى‏کنند.» و السلام.

معاویه هنگامى که از یکى از سفرهاى حج خود به مدینه برگشت، مردم درباره نیازهاى خود با او بسیار سخن گفتند. او به شتردار خود گفت: همین امشب و شبانه شتران را آماده کن تا حرکت کنیم، و چنان کرد. معاویه شبانه حرکت کرد و کسى جز ابن زبیر را از آن کار آگاه نکرد. ابن زبیر اسب خود را سوار شد و از پى معاویه حرکت کرد. معاویه در کجاوه خویش خواب بود و ابن زبیر سوار بر اسب کنارش در حرکت بود، معاویه که صداى سم اسب را شنیده و بیدار شده بود پرسید: این سوار بر اسب کیست ابن زبیر گفت: منم ابو خبیب، و در حالى که با معاویه شوخى مى‏کرد، گفت: اگر امشب تو را کشته بودم چه مى‏شد معاویه گفت: هرگز که تو از کشندگان پادشاهان نیستى، هر پرنده شکارى به قدر و منزلت خود شکار مى‏کند. ابن زبیر گفت: با من این چنین مى‏گویى و حال آنکه در صف جنگ برابر على بن ابى طالب ایستادم و او کسى است که خود مى‏ دانى معاویه گفت: آرى ناچار تو و پدرت را با دست چپ خود کشت و دست راستش آسوده و در جستجوى کس دیگرى بود که او را با آن بکشد. ابن زبیر گفت: به‏ خدا سوگند آن کار ما جز براى یارى دادن عثمان نبود و در آن کار پاداش داده نشدیم.

معاویه گفت: این سخن را رها کن که به خدا سوگند اگر شدت دشمنى و کینه تو نسبت به على بن ابى طالب نمى‏ بود، همراه کفتار پاى عثمان را مى‏ کشیدى. ابن زبیر گفت: اى معاویه آیا چنین مى‏ کنى به هر حال ما با تو عهد و پیمانى بسته ‏ایم و تا هنگامى که زنده باشى بر آن وفا مى‏ کنیم ولى آن کس که پس از تو مى ‏آید، خواهد دانست. معاویه گفت: به خدا سوگند که در آن حال هم من فقط بر خود تو بیم دارم گویى هم اکنون تو را مى ‏بینم که در ریسمانهاى گره خورده استوار بسته ‏اى و مى ‏گویى کاش ابو عبد الرحمان-  معاویه-  زنده مى ‏بود و اى کاش من آن روز زنده باشم که تو را به نرمى بگشایم و تو در آن هنگام هم چه بد آزاد و رها شده‏اى خواهى بود.

عبد الله بن زبیر پیش معاویه رفت عمرو عاص هم پیش او بود، عمرو در حالى که اشاره به ابن زبیر مى ‏کرد، گفت: اى امیر المؤمنین به خدا سوگند این کسى است که تحمل تو او را مغرور کرده است و بردبارى تو او را سرمست کرده است و همچون گورخرى که در بند خود مى‏ جهد در سرمستى خویش جهش مى‏ کند و هرگاه که حرص و جوش او بسیار مى ‏شود بند و ریسمان رمیدگى او را آرام مى‏ سازد و او سزاوار و شایسته است که به زبونى و کاستى درافتد.

ابن زبیر گفت: اى پسر عاص به خدا سوگند اگر ایمان و عهد و سوگندها نبود که ما را در مورد خلفا ملزم به طاعت و وفا کرده است و اینکه ما نمى‏ خواهیم روش خویش را دگرگون سازیم و خواهان عوضى از آن نیستیم، هر آینه براى ما با او و تو کارها بود، و اگر سرنوشت او را به رأى تو و مشورت با افرادى نظیر تو واگذارد او را با چنان بازویى دفع خواهیم داد که چیزى با آن مزاحمت نداشته باشد و بر او سنگى خواهیم زد که هیچ سنگ انداختنى از عهده ‏اش برنیاید.

معاویه گفت: اى پسر زبیر به خدا سوگند اگر این نبود که من تحمل را بر شتاب و گذشت را بر عقوبت برگزیده ‏ام و چنانم که آن شاعر پیشین سروده است: «از آزرم با اقوامى مدارا مى‏کنم که مى‏بینم دیگ خشم دلهاى ایشان بر من مى‏جوشد.» تو را بر یکى از ستونهاى حرم مى‏بستم تا جوش و خروشت آرام بگیرد و آزمندى تو کنار آن بریده و آرزویت کاسته شود و هر چه را بافته‏اى از هم باز کنى و آنچه را تافته‏اى دوباره بتابى، و به خدا سوگند بر کناره مغاکى ژرف خواهى بود و فقط گرفتار خویشتن و آن خواهى بود و گریزپا نخواهى بود و چیزى جز آن براى تو نباشد و همچنان خود دانى و آن مغاک.

عبد الله بن زبیر در بسیارى از نمازهاى جمعه پیاپى نام پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را از خطبه انداخت، مردم این کار را گناهى بزرگ دانستند، گفت: من از نام بردن رسول خدا روى گردان نیستم ولى او را خاندان کوچک و بدى است که هرگاه از او نام مى ‏برم گردنهاى خود را افراشته مى‏ دارند و من دوست دارم آنان را زبون سازم.

هنگامى که عبد الله بن زبیر با بنى هاشم به ستیز پرداخت و بر آنان عیب گرفت و کینه را با آنان آشکار ساخت و تصمیم بر سرکوبى ایشان گرفت و در خطبه‏ هاى خود چه در جمعه و چه غیر از آن نام پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را نبرد، گروهى از نزدیکانش با او عتاب کردند و فال بد زدند و از فرجامش بیمناک شدند. ابن زبیر گفت: به خدا سوگند اگر در ظاهر از بردن نام پیامبر خوددارى مى‏ کنم در نهان و درون خود فراوان او را یاد مى‏کنم ولى مى‏بینم هرگاه بنى هاشم نام پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را مى‏ شنوند چهره ‏هایشان از شادى گلگون و گردنهایشان برافراخته مى‏شود و به خدا سوگند نمى ‏خواهم در کارى که توانایى آن را دارم هیچ شادى‏اى به آنان بدهم، به خدا تصمیم گرفته ‏ام سایبانى چوبین فراهم آرم و ایشان را در آن آتش بزنم و من از ایشان جز گنهکار ناسپاس جادوگر را نخواهم کشت، خدا شمار ایشان را فزون نکند و فرخندگى بر آنان ندهد، خاندان بدى هستند که نه آغازگر و نه فرجام‏گرى دارند. به خدا پیامبر خدا هیچ خیرى میان ایشان باقى نگذاشته است، فقط پیامبر خدا همه راستى آنان را در ربوده است و ایشان دروغگوترین مردم‏اند.

در این هنگام محمد بن سعد بن ابى وقاص برخاست و گفت: اى امیر المؤمنین خدایت موفق بدارد. من نخستین کسى هستم که تو را در مورد کار ایشان یارى مى‏دهم. عبد الله بن صفوان بن امیه جمحى برخاست و به ابن زبیر گفت: سخن درست نگفتى و آهنگ کار پسندیده نکردى. آیا از خاندان رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم عیب مى‏ گیرى و آنان را مى‏ خواهى بکشى، آن هم در حالى که اعراب برگرد تو هستند، به خدا سوگند اگر بخواهى به شمار ایشان از یک خاندان مسلمان ترک بکشى خداوند آن را براى تو روا نمى‏دارد، وانگهى به خدا سوگند که اگر مردم آنان را یارى ندهند، خداوند ایشان را با نصرت خود یارى خواهد داد. ابن زبیر گفت: اى ابو صفوان بنشین که تو داناى کار آزموده نیستى.

چون این خبر به عبد الله بن عباس رسید، همراه پسر خویش خشمگین بیرون آمد و چون به مسجد رسید، آهنگ منبر کرد. نخست ستایش خدا را انجام داد و بر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم درود فرستاد و سپس چنین گفت: اى مردم ابن زبیر به دروغ چنین مى ‏پندارد که پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را اصلى و نسبى و انجام و فرجامى نبوده است، شگفتا تمام شگفتى از این تهمت بستن و دروغ زدن او، به خدا سوگند نخستین کس که کوچ و سفر را سنت نهاد و کاروانهاى خواربار قریش را حمایت کرد، هاشم بود و نخستین کس که در مکه آب شیرین و گوارا به مردم نوشاند و در خانه کعبه را زرین ساخت، عبد المطلب بود، به خدا سوگند آغاز ما با آغاز قریش رشد و نمو کرده است، هرگاه سخن مى ‏گفتند ما سخنگویان ایشان بودیم و چون سخنرانى مى‏ کردند ما سخنرانان ایشان بودیم و هیچ مجدى چون مجد پیشینیان ما نبوده است، وانگهى در قریش اگر مجدى بوده جز به مجد ما نبوده است که قریش در کفر مطلق و دین فاسد و گمراهى سخت و در کورى و شبکورى بودند تا آنکه خداوند متعال براى آن پرتوى برگزید و چراغى براى آن برانگیخت و رسول خود را پاکیزه‏اى از میان پاکیزگان قرار داد، هیچ غائله و دشنامى را بر او نشاید، او یکى از ما و از فرزندان ما و عمو و پسر عموى ماست، وانگهى پیشگام‏ترین پیشگامان به سوى او از میان ما و پسر عموى ماست و سپس خویشان و نزدیکان ما یکى پس از دیگرى در پیشگامى سبقت جستند.

به علاوه ما پس از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بهترین و گرامى‏ترین و نژاده‏ترین و نزدیکترین افراد به اوییم. شگفتا تمام شگفتى از ابن زبیر که بر بنى هاشم خرده مى‏گیرد و حال آنکه شرف او و پدر و جدش همگى به سبب پیوند سببى آنان با بنى هاشم، همانا به خدا سوگند که ابن زبیر دیوانه قریش است، و کجا عوام بن خویلد مى‏پنداشت که مى‏تواند امید به همسرى صفیه دختر عبد المطلب داشته باشد، به استر گفتند: پدرت کیست گفت: دایى من اسب است، آن گاه از منبر فرود آمد.

ابن زبیر در مکه خطبه مى‏خواند و ابن عباس همراه مردم پاى منبر نشسته بود، ابن زبیر گفت: این جا مردى است که خداوند همان‏گونه که چشمش را کور کرده است، چشم دلش را هم کور ساخته است، تصور مى‏کند که متعه زنان به فرمان خدا و رسولش صحیح است و در مورد شپش و مورچه فتوى مى‏دهد، در گذشته بیت المال بصره را با خود برد و مسلمانان را در حالى که از تنگدستى دانه‏هاى خرما را مى‏شکستند، رها کرد و چگونه او را در این باره سرزنش کنم که با ام المؤمنین و حوارى رسول خدا-  زبیر-  و کسى که دست خود را سپر بلاى رسول خدا قرار داد-  طلحه-  جنگ کرده است.

ابن عباس که در آن هنگام کور شده بود به عصاکش خود سعد بن جبیر بن هشام وابسته بنى اسد بن خزیمه گفت: چهره مرا برابر چهره او قرار بده و قامتم را برافراشته دار، که چنان کرد. ابن عباس آستینهاى خود را بالا زد و نخست خطاب به ابن زبیر شعرى را خواند که مضمون آن چنین است: «بیار آنچه دارى زمردى و زور، بگرد تا بگردیم.»، سپس چنین افزود: اى پسر زبیر اما در مورد کورى، خداوند متعال مى‏ فرماید «همانا دیدگان کور نمى ‏شود بلکه دلهایى که در سینه‏ هاست کور مى‏ شود.» اما فتواى من در مورد شپش و مورچه. در آن مورد دو حکم است که نه تو آن را مى‏ دانى و نه یارانت مى‏ دانند، اما بردن اموال، آرى مالى بود که خود جمع کرده و به خراج گرفته بودیم و حق هر کس را پرداختیم و از آن باقى مانده‏اى که کمتر از حقى بود که خداوند در قرآن براى ما مقرر فرموده است باقى ماند و ما طبق حق خود آن را گرفتیم.

درباره متعه از مادرت اسماء بپرس هنگامى که از گرفتن دو برد عوسجه منصرف شد، چه بوده است، اما جنگ ما با ام المؤمنین، آن زن به احترام ما ام المؤمنین نام نهاده شد، نه به احترام تو یا پدرت، و انگهى پدرت و داییت پرده و حجابى را که خداوند بر او کشیده بود از او برداشتند و او را فتنه ‏اى قرار دادند که به پاس و براى او جنگ کنند، و زنهاى خود را در خانه ‏هاى خویش مصون داشتند. و به خدا سوگند که در حق خدا و محمد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم انصاف ندادند که همسر پیامبر را به صحرا کشاندند و همسران خود را مصون و پوشیده داشتند. اما جنگ ما با شما چنان بود که با لشکر گران به سوى شما آمدیم اگر ما کافر بودیم، شما با گریز خود از جنگ ما کافر شده ‏اید و اگر ما مؤمن بودیم شما با جنگ کردن با ما کافر شده‏ اید و به خدا سوگند مى‏ خورم که اگر منزلت صفیه میان شما و منزلت خدیجه میان ما نبود، براى خاندان اسد بن عبد العزى هیچ استخوانى باقى نمى‏ گذاشتم و آن را مى‏ شکستم.

ابن زبیر هنگامى که پیش مادرش برگشت درباره دو برد عوسجه از او پرسید، گفت: مگر تو را از بگو و مگو با ابن عباس و بنى هاشم نهى نکرده بودم و نگفته بودم که چون با ایشان بى ‏اندیشه سخن گفته شود حاضر جواب‏اند و پاسخهاى سخت مى ‏دهند گفت: آرى گفته بودى و من نافرمانى کردم.

اسماء گفت: پسر جان از این‏ کورى که انس و جن یاراى گفتگو با او را ندارند بپرهیز و بدان که همه رسواییها و زبونیهاى قریش را مى‏داند، تا آخر روزگار از او پرهیز کن. ایمن بن خریم بن فاتک اسدى در این مورد اشعار زیر را سروده است: اى ابن زبیر با بلایى از بلاها رویاروى شده‏اى مهربانى کن مهربانى شخص چاره‏اندیش به مردى هاشمى که ریشه‏اش پاکیزه است و عموها و داییهایش گرامى‏اند هرگاه رویاروى شوى همواره با قدرت و با صداى بلند در پاسخ تو استخوانت را در هم مى‏ شکند… عثمان بن طلحه عبدرى مى ‏گوید: از ابن عباس که خدایش رحمت کناد مجلسى دیدم و سخنانى شنیدم که از هیچ مرد قرشى نشنیده بودم، چنان بود که کنار تخت مروان بن حکم به روزگارى که امیر مدینه بود تختى کوچکتر مى‏ نهادند و هرگاه ابن عباس مى ‏آمد بر آن تخت مى‏ نشست و براى دیگران تشکچه مى‏ نهادند. روزى مروان اجازه ورود براى مردم داد و تخت دیگرى هم کنار تخت مروان نهاده بودند، ابن عباس آمد و بر تخت-  کرسیچه-  خود نشست، عبد الله بن زبیر هم آمد و بر آن کرسیچه دیگر که در آن روز نهاده بودند نشست. مروان و مردم ساکت بودند، در این هنگام ابن زبیر حرکتى کرد که معلوم شد مى ‏خواهد سخن بگوید و شروع کرد و چنین گفت: گروهى از مردم مى‏ پندارند بیعت ابو بکر کارى نادرست و شتاب زده و با زور بوده است، در حالى که شأن ابو بکر بزرگتر از این است که درباره‏اش چنین گفته شود، آنان گمان یاوه مى‏ برند که اگر بیعت با ابو بکر اتفاق نمى ‏افتاد حکومت از آنان و میان ایشان مى‏ بود، در صورتى که به خدا سوگند میان اصحاب محمد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم هیچ کس با سابقه‏ تر و داراى ایمانى استوارتر از ابو بکر نبود و هر کس جز این بگوید لعنت خدا بر او باد.

وانگهى آنان کجا بودند هنگامى که ابو بکر عقد خلافت را براى عمر بست و همان شد که او گفت، سپس عمر بهره و بخت ایشان را میان بهره ‏ها و بختهاى دیگر افکند-  شورى را تعیین کرد-  و چون آن بختها تقسیم شد. خداوند بهره آنان را به تأخیر انداخت و بخت ایشان را نگونسار فرمود و کسى که به حکومت از ای