بقية خطبه هشتاد و سوم
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم
بقيّه تفسير عمومى خطبه هشتاد و سوم
8 ، 9 الحمد للَّه الّذى علا بحوله و دنا بطوله ( سپاس مر خداى را است كه با قدرتش بر تمام هستى و بجريان انداختن آن ، بالاتر از همه كائنات و با احسان ربوبىاش بهمه اشياء نزديك است )
با قدرتى اعلا فوق هستى ، و با احسان ربوبى نزديك همه اجزاى هستى است
تو اى انسان ، مخلوق آن خدائى كه قدرتش فوق قدرت تست و بالاتر از آن است كه جهان هستى با آنهمه نيروها و عظمتهايش توانائى برابرى با كمترين نمودى از قدرت او را داشته باشد ، مبادا در عالم پندار و خيال خود را بيرون از حيطه قدرت او بدانى و با احساس آزادى و اختيارى كه در خويشتن مىبينى در صدد عرض وجود در مقابل آن قدرت برآئى قدرتى كه با يك لحظه ارادهاش ، با يك كلمه كُنْ ( باش ) جهان هستى را بوجود آورده است ، لطف و احسان و كرم ربوبى او درباره كائنات بهمان نزديكى است كه علم و احاطه وجودى او بر همه آن كائنات .
حركت يك برگ ناچيز در درخت در موقع تحليل نهائى موجوديّت آن ، همان اندازه متّكى به لطف و احسان و كرم او است كه همه هستى . احساس اين حقيقت فقط احتياج به فهم اين مسئله دارد كه جزئى از مادّه كجا و حركت كجا ؟ اگر كسى به شناخت مسئله مزبور توفيق حاصل كند ، قطعا بدانيد كه او تابش فروغ هستى آفرين را بر آن برگ درك كرده است .
درست است كه ما وقتى درباره يك چيز بعنوان جزئى از يك كلّ مىنگريم ، نميتوانيم آن جزء را نمايشگر كلّ تلقّى كنيم ، زيرا جزء هر اندازه هم بزرگ بوده باشد ، بالاخره در كلّ و كوچكتر از كلّ است ،ولى مسئله شناخت واقعيّت جزء را نميتوان تابع اصل « كلّ از جزء بزرگتر است » قرار داد ، زيرا بر فرض دخالت همه اجزاء كلّ در هر يك از اجزاء كه با همديگر در ارتباط تفاعلى بسر ميبرند ، شناخت همه ابعاد يك جزء بدون شناخت كلّ ، امكانپذير نيست و بهمين جهت است كه گفته شده است :
الكلّ ممثّل في الجزء كما أنّ الجزء ممثّل في الكلّ ( كلّ در جزء نمايان است ، چنانكه جزء در كلّ ) بنابر اين ، همان فروغ الهى كه بر كلّ هستى ميتابد ، بر هر جزئى از آن نيز مىتابد . دريافت نزديكى خداوند بوسيله احسانهاى ربوبيش ، آنچنان روشن و بديهى است كه فقط مردم در خود فرو رفته از درك آن ناتوانند .
چه آسان است درك نزديكى خدا براى كسيكه از خويشتن بيرون آيد و نياز مطلق خود را به احسانكننده مطلق دريابد ، و چه دشوار است براى كسيكه نتواند از خويشتن فارغ شود و همه عوامل برطرفكننده نيازهاى وجودى خود را به توانائى و علم خويشتن مستند بدارد . آرى ، تا ما انسانها در خود فرو رفته ايم و از نياز مطلق خويشتن اطّلاعى نداريم ، هرگز از نعمت ديدار احسانكننده لطيف خود برخوردار نخواهيم گشت . 10 ، 11 مانح كلّ غنيمة و فضل و كاشف كلّ عظيمة و أزل ( بخشنده هر سود و امتياز است و برطرفكننده هر حادثه بزرگ و تنگناى حيات )
خدا است بخشنده هر سود و امتياز و نفىكننده هر حادثه بزرگ و تنگناهاى حيات
أزمّة الامور طرّا بيده و الكلّ مستمدّة من مدده
( رشتههاى همه امور عالم هستى بدست خدا است و همه كائنات از قدرت مطلقه خداوندى استمداد مىكنند ) اين احساس والا كه بخشنده همه امتيازات و منتفىكننده همه رويداد هاى سخت و بزرگ و بازكننده همه تنگناهاى حيات خداوند جلّ و علا است ، براى كسى كه توانائى فكرى براى نفوذ به پشت رويدادها و صور و اشكال و روابط موجودات با يكديگر ندارد ، قابل درك و فهم نيست . ولى خداوند ساختمان مادّى و هويّت روحى انسانى و رابطه ميان آن دو را چنان قرار داده است كه براى مدّعيان ناتوانى از داشتن احساس مزبور جاى عذرى نگذاشته است .
آن كدامين انسان معتدل و عاقل است كه با اندك توجّه نفهمد كه تمامى حركات و سكنات و پديدههاى حياتى او در مجراى موجوديّتش بدون آنكه از ذاتش بجوشند ، بروز مىكنند و در زنجير حوادث هستى بجريان مىافتند ، يعنى اين ذات انسان نيست كه فاعل مطلق شئون حياتى خود بوده باشد . و فاعل مطلق آنها بجز در كارهاى اختيارى كه از وى سر ميزند خداوند است .
حتّى در كارهاى اختيارى هم ، آنچه كه ميتواند به فاعليّت انسان مستند بوده باشد ، نظاره و تسلّط شخصيّت او است به دو قطب مثبت و منفى كار كه حتّى قدرت بر آن نظاره و تسلط هم مربوط به فاعليت خداوندى است ، بلكه حتى ميدان كار و وسائل و قدرت نظاره و تسلّط نيز در وجود آدمى از فعل خداونديست .
وانگهى چگونگى ساختمان وجودى انسان كه بعضى از اشياء براى او سودبخش و امتياز است و بعضى ديگر ناگوار و ناخوشايند ، مربوط به فاعليّت خداونديست . و با اين نظر كه تعبيه ساختمان وجودى انسان كه بتواند از سود و لذايذ و پيروزى بر دشواريها برخوردار شود مستند به فاعليّت خداونديست لذا بايد گفت : خدا است كه بخشنده هر سود و امتياز و منتفى كننده هرگونه رويدادهاى سخت و ناگوار است .
از طرف ديگر كدامين لحظه از زندگى را ميتوان در نظر گرفت كه با نظر به ارتباط حيات با همه اجزاء و قوانين هستى لحظه بعدى را با جبر و ضرورت قاطعانه دنبال خود بكشد و آن لحظه را چنان بسازد كه هر چيزى را كه بخواهد براى آن لحظه سودبخش بوده باشد ؟ در اين مسئله بسيار با اهمّيّت نبايد فريب رابطه « علّيّت » را كه ما آنرا انتزاع نموده و تا اعماق سطوح هستى گسترش ميدهيم ، بخوريم .
آرى ، هيچ معلولى بدون علّت در اين جهان هستى بوجود نميآيد ، ولى علّت چيست ؟ آيا يك رودخانه كه آب در آن بجريان افتاده است ، علّت بوجود آورنده آب است يا رودخانه گذرگاه آن است ؟ حتما رودخانه گذرگاه آب است نه علّت بوجودآورنده آن وانگهى علّيّت علّتها يعنى مثلا اينكه بايد نطفه انسان حركت كند و انسان را توليد نمايد بكدامين عامل وابسته است . 12 ، 17 أحمده على عواطف كرمه و سوابغ نعمه و أومن به أوّلا باديا و أستهديه قريبا هاديا و أستعينه قاهرا قادرا و أتوكّل عليه كافيا ناصرا ( سپاسگزار خدا هستم بر عواطف كرم خداونديش و بر نعمتهاى كاملى كه بر ما عنايت فرموده است . ايمان به آن ذات اقدس مىآورم كه موجود اوّل و بىسابقه است و هدايت از او مىجويم كه به من نزديك است و هدايتم از او است . يارى از او مىطلبم كه پيروز مطلق است و قادر ( على الاطلاق ) توكّل به او مينمايم كه كفايت و يارى از او است ) .
ستايش مطلق شايسته خدائيست كه در عواطف كرمش غوطهوريم
كسى كه با مشاهده آن همه عواطف و الطاف و مراحم خداوندى در صدد حمد و ستايش خداوندى بر نمىآيد ، يا از هر گونه احساس خوب و بد و زشت و زيبا محروم است و قدرت تشخيص آنها را از دست داده است كه در نتيجه با يك من بىاصل و قانون در اين دنيا زندگى مىكند و همه مشاعر و تعقّل و وجدان خود را مختلّ ساخته است و يا از يك زندگى كودكانهاى برخوردار است كه با ملايم و ناملايم و خوب و بد و زشت و زيبا روياروى قرار ميگيرد بدون اينكه عوامل و شرايط بوجودآمدن آنها را درك كند ، مثلا هنگامى كه يك قاشق چاىخورى حلوا بر كودك ميدهند ، او بدون اينكه بفهمد آن قاشق چاىخورى فلزّى از حالت معدنى چه مراحلى را سپرى كرده است كه در آن لحظات ميان انگشتان مادر يا پدر به لبهايش رسيده است و همچنين بدون اينكه بداند مراحلى را كه آن حلوا پيموده است ، چيست آنرا ميخورد .
بالاتر از اينها كودك چه ميداند كه در درون مادر چه عواطفى و چه هدف گيريهائى موجب شده است كه آن مقدار حلوا را با آن قاشق به او مى خوراند و اگر كودك پس از خوردن آن استفراغ كند مادر به چه حالى خواهد افتاد و همينطور هنگاميكه كودك به طرف آتش مي رود كه با شعله هاى زيبايش بازى كند ،هنگاميكه مادر با سرعت شديد بطرف او ميدود و او را بغل مى كند و از آتش دورش مى كند ، نه تنها نمى فهمد كه بر كنار كردن او از شعله هاى آتش چه علّتى دارد ، بلكه با همه سطوح روانيش احساس ناراحتى كرده و در فراق آن شعله هاى زيباى آتش كه مي تواند با اندك بى توجّهى همه خانه و آنچه را كه در آنست خاكستر كند ، گريه هاى سوزان براه مى اندازد ، بلكه بالاتر از اين ، هرگز كودك شعور آن را ندارد كه بفهمد انگشتان باردار عاطفى مادر از كدامين امواج درونى به حركت درمي آيند و اشك ديدگان او را پاك مى كنند .
فقط يك انسانشناس ماهر است كه مى تواند بگويد عاطفه مادرى چه معنى دارد ،تازه فهم و معلومات آن انسانشناس هم از نفوذ به اعماق حيات انسانى كه عاطفه حياتبخش مادرى نمودى از آن است ، ناتوان ميباشد . با نظر به اينمثال بسيار ساده ميتوانيم بفهميم آنانكه عواطف و الطاف و مراحم خداوندى را بجاى نميآورند و گمان مىكنند اين خوان گسترده در مقابل آنان و آنهمه نعمتهاى درونى مانند انديشه و تعقّل و اراده و وجدان ، پديدههائى هستند مانند قارچ از زمين ميرويند و در مقابل آنان تسليم و آماده برخوردارى ميگردند و نميدانند كه
هر شب نمى در اين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معمّا شرح و بيان ندارد
حافظ
اينگونه انسانهاى كودك مزاجند كه نزديكترين رابطهاى را كه با خدا دارند ، درك نمىكنند و در پايان كار مي گويند :
افسوس كه ايّام جوانى بگذشت
سرمايه عمر جاودانى بگذشت
تشنه به كنار جوى چندان خفتم
كز جوى من آب زندگانى بگذشت
ممكن است بگوئيد : چنين چيزى ممكن نيست كه حقيقتى با انسان نزديكترين رابطه را داشته باشد ، ولى انسان آن حقيقت را درك نكند و از آن برخوردار نگردد . براى تصديق امكان چنين چيزى ، بلكه براى مشاهده رواج اين گونه دورى از نزديكترين حقايق ، نه نيازى به فراگرفتن هزاران مسئله انسانى و فلسفه ها و علوم ادبى دارد و نه احتياجى به تفكّرات دشوار و طولانى ،بلكه فقط زمانى به مقدار يك چشم بهم زدن مي خواهد كه من خود را در نظر بياورد و ببيند كه با كمال نزديكى من به او ، هرگز نه در فكر آن من است و نه درباره نزديكى من با خويشتن مى انديشد و نه براى پيداكردن اصل و قانون من در اين زندگانى براه مىافتد بنابراين ، اين يك منطق قابل قبول نيست كه كسانى كه از هدايت و ارشاد و الطاف خداوندى خود را محروم مى بينند ،اين محروميّت را به خدا حواله كنند .
و بلكه با كمال بىفكرى آنرا دليل نفى خداوندى تلقّى كنند و بگويند : كو و كجا است آن خدا باز براى اثبات پوچى اين منطق راهى دور نرويم و به درون خويشتن مراجعه كنيم كه آن درون بر هر كسى كه بخواهد وارد شود ، هميشه باز و بلامانع است . كسانى كه نزديكى من را به خويشتن نميدانند و در نتيجه از سرمايه هاى كلان آن كه فقط يكى از آنها عبارتست از حركت و تكاپو و آگاهى بر هستى ، اطّلاعى ندارند و قانونى براى من در اين زندگانى سراغ ندارند ، آيا حقّ دارند اين محروميّت اختيارى را به من حواله كنند ؟ آيا حقّ دارند از اين جهالت مهلك نفى من را نتيجه بگيرند مطلب ديگرى در جملات مورد تفسير وجود دارد كه ميفرمايد : « يارى از خدا مىطلبم كه پيروز مطلق است و قادر ( على الاطلاق ) » آرى
سنگ و آهن خود سبب آمد و ليك
تو به بالاتر نگر اى مرد نيك
كاين سبب را آن سبب آورد پيش
بىسبب هرگز سبب كى شد ز خويش
آيا از موجودات جامد و نبات و جانداران يارى بطلبم ؟ مگر اين موجودات خواستههاى مرا درك مى كنند تا خواسته هايم را از آنها بخواهم ؟ آيا خود آنها در مجراى قوانين جبرى دنيا قرار نگرفته اند ؟ آرى ، قطعا چنين است . پس اين منم كه با انديشه و قدرت خدادادى در آنها تصرّف مىكنم و به سود خود بهره بردارى مي نمايم .
اين تصرّف و بهره بردارى اگر چه از جهت موجوديّت قابل استفاده بودن ، و ساختمان وجودى من و انديشه و اراده ،در برخوردارى از آن مواد مستند به خدا است ، ولى آن مواد شايسته يارى جستن و استمداد نيستند ، زيرا كه آنها نه بر من آگاهى دارند و نه خواسته هاى مرا مى فهمند و نه مالك حقيقى وجود خويشتن مى باشند كه با آگاهى و اختيار براى برآوردن خواستههاى من در اختيارم بگذارند و آنچه را كه از خويشتن بمن بدهند ، قطعا از خودشان كم خواهد گشت . و اگر بخواهم يارى از انسانها بگيرم كه همنوع من هستند
دستگيرى نتوان داشت توقّع ز غريق
كاهل دنيا همه درمانده تر از يكديگرند
در يارى انسانها بيكديگر نيز همان اصل معامله گرى وجود دارد كه اگر چيزى بيكديگر بدهند ، بدون اينكه خود را مديون بدانند ، احساس ميكنند كه چيزى از آنها كم شده است و بايد عوض آنرا به دست بياورند مگر نشنيده ايد
آدمى خوارند اغلب مردمان
از سلام عليكشان كم جوامان
مگر كسانيكه به مقام تهذيب نفس رسيده و تخلّق به اخلاق اللَّه پيدا كردهاند ،يارى اين اشخاص در حقيقت يارى خدا است ، زيرا اين يارىدهندگان بخوبى ميدانند كه آنچه را ميدهند از خدا گرفتهاند ، لذا خود را در آن عطا و بخششى كه انجام ميدهند ، يك واسطه تلقّى مىكنند كه با تهذيب نفس شايستگى آنرا بدست آورده اند . 18 ، 21 و أشهد أنّ محمّدا صلّى اللَّه عليه و آله عبده و رسوله أرسله لأنفاذ أمره و أنهاء عذره و تقديم نذره ( و گواهى ميدهم كه محمّد ( ص ) بنده و فرستاده او است . او را براى اجراى امر و ابلاغ نهائى حجّت و ابراز تهديد به كيفرهايش فرستاد ) .
نخست بندگى خداوند و سپس تحمّل بار سنگين رسالت
چون ز خود رستى همه برهان شدى
چونكه گفتى بندهام سلطان شدى
درست است كه رسالت يك امتياز موهبتى خاصّ است كه خداوند متعال در هر كس كه خود صلاح ببيند قرار مىدهد مطابق آيه اَللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ [ الانعام آيه 124] ( خداوند داناتر است كه رسالت خود را در چه كسى و چه موقعيّتى قرار بدهد ) .
با اينحال در انسانى كه خداوند او را رسول قرار ميدهد شايستگى اخلاقى و روحانى بسيار والائى بايد وجود داشته باشد كه بتواند آن بار سنگين و مسئوليت فوقالعاده حسّاس را تحمّل كند و به مقصد برساند . اين را ميدانيم كه
دانه اى در صيدگاه عشق بى رخصت مچين
كز بهشت آدم بيك تقصير بيرون مىكنند
اين آيات را با دقّت بخوانيم كه خداوند متعال خطاب به پيامبر اكرم ( ص ) ميفرمايد :
وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ . وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرْ . وَ لِرَبِّكَ فَاصْبِرْ [ المدّثّر آيه 6 تا 8] ( اى پيامبر از هرگونه پليديها دور شو . و در رسالتت بكسى منّت مگذار كه كار خود را زياد تلقّى كنى . و براى پروردگارت [ در راه پروردگارت ] شكيبا باش ) .
بايد اى پيامبر ، چنان درون خود را تصفيه كنى كه هيچ گونه پليدى وارد درون تو نگردد . و هيچ منّتى هم بر مردم مگذار ، و اين حقيقت را بدان كه نعمت عظماى رسالت و قدرت اجراى آن ، از مشيّت من سرچشمه ميگيرد و انسانهائى كه تو بر آنان مبعوث شدهاى بندگان من هستند و براى آنان ذلّت و خوارى ناشى از منّت را نميخواهم . منّت و احساس فقط از آن من است و بس .
يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ . قُمِ اللَّيْلَ أِلاَّ قَليلاً . نِصْفَهُ اوِ انْقُصْ مِنْهُ قَليلاً . أَوْزِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتيلاً . أِنَّا سَنُلْقى عَلَيْكَ قَوْْلاً ثَقيلاً . أِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِىَ أَشَدُّ وَطْاً وَ أَقْوَمُ قيلاً . أِنَّ لَكَ فِى النَّهارِ سَبْحاً طَويلاً .وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَ تَبتَّلْ أَلَيْهِ تَبْتيلاً [ المزّمّل آيه از آيه 2 تا 9] ( اى پيچيده بر لباسش [ يا اى دربردارنده لباس رسالت ] شب را مگر اندكى براى نماز برپاخيز [ و اگر نتوانستى ] نصف شب يا مقدارى كمتر از آن ، براى نماز قيام كن . يا بيشتر از نصف به عبادت پروردگارت مشغول باش و قرآن را با كمال وضوح قرائت كن .
ما سخن سنگينى بر تو القاء خواهيم كرد . قطعا نماز شبانگاهى قلب را با گوش ( با شنيدن سخن حقّ ) بيشتر موافق و ملايم ميسازد و نماز شبانگاهى موجب استقامت و پايدارى شديدترى در راه حقّ ميباشد . براى تو در هنگام روز تسبيح و ذكر طولانى است و به ذكر نام پروردگارت بپرداز و از همه چيز منقطع باش و با كمال اخلاص به خدا عبادت كن ) .
فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ [هود آيه 112] ( استقامت بورز . آنچنانكه مأمور شده اى ) .
اين آيات با بيانات مختلف ضرورت تحصيل شايستگى مأموريّت رسالت را بوسيله امور زير گوشزد مي كند :
1 اجتناب و دورى از هرگونه پليدىها .
2 و پرهيز از منّت گذاردن .
3 و شكيبائى در راه خدا و تحمّل هر گونه ناگواري ها و سختى ها .
4 شب بيدارى و تهجّد .
5 قرائت قرآن با كمال وضوح .
6 تسبيح و ذكر در روز .
7 همواره بياد خدا بودن .
8 گسيختن از ما سوى اللَّه و با اخلاص كامل رو به بارگاه او بردن .
9 و بطور كلّى استقامت در اجراى مأموريّت .
اينست بعضى از اوصاف درونى شخصى كه شايسته تحمّل بار رسالت خداوندى ميباشد . پيامبران الهى مخصوصا پيامبر اسلام با كمال خلوص همه اين اوصاف را بدست آورد ، حتّى آن حضرت در تحمّل انواع رياضت و تهذيب بقدرى تلاش كرد كه خداوند متعال او را مخاطب قرار داده فرمود :
طه . مآ أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى [ طه آيه 2 و 3] .( طه ، ما قرآن را براى تو نفرستاديم كه به مشقّت بيفتى ) .
او با اين رياضتها و تهذيبها توانست شايستگى وسيله بودن براى جريان وحى از خدا به سوى انسانها بوده باشد و كمترين انحراف از دستورات فوق از او سر نزد تا لايق درجه عالى رسالت گشت و مقام ختم نبوّت را بدست آورد .
هدف رسالت پيامبر اكرم ( ص ) اجراى اوامر خداوندى و مرتفع ساختن عذر انسانها در رسيدن به رشد و متوجّه ساختن مردم به هشدارهاى الهى بود .
امير المؤمنين ( ع ) در خطبه اوّل هدفهاى ديگرى را براى بعثت انبياء بيان فرموده است : ( پيمان فطرت انسانها را بمرحله ادا و وفا درآورند و نعمتهاى فراموش شده را بيادشان بياورند . و گنجينه هاى مخفى عقول آنان را برانگيزانند و به فعليّت برسانند و آيات الهى را براى آنان تفسير كنند ) . 22 أوصيكم عباد اللَّه بتقوى اللَّه الّذي ضرب الأمثال ( اى بندگان خدا ، شما را به تقواى خداوندى توصيه مىكنم كه براى شما مثلها زده است ) .
حكمت عاليه مثلهائى كه خداوند در قرآن براى انسانها آورده است
خداوند متعال در كتابى كه براى انسانها فرستاده است ، انواع فراوانى از مثلها را در اين كتاب بيان فرموده است . هدف اصلى خداوند از آوردن آنهمه مثلها نزديك ساختن حقايق عاليه جهان و انسان به ذهن مردم است كه بتوانند انديشه و تعقّل خود را بكار انداخته و از آن حقايق برخوردار شوند . واين يك حكمت عالى است كه خداوند حتّى در مغزهاى بندگانش قدرت تشبيه و تمثيل را بوجود آورده است كه تفهيم و تعليم و تربيت بآسانى صورت بگيرد .
بلكه از يك جهت مىتوان گفت : اگر خداوند متعال چنين قدرتى را در مغز بشرى ايجاد نميكرد بدون ترديد رابطه تعليم و تربيت ميان انسانها مختلّ مىگشت ، مخصوصا در آنموارد كه موضوعات و مسائل مطروحه براى تعليم و تربيت از مقوله مفاهيم معقول و مسائل مافوق محسوسات بوده باشد . پيش از بيان انواع مثلها در قرآن ، چند مطلب مهمّ را درباره اين پديده با اهمّيّت متذكّر مى شويم :
1 اين حقيقت را بايد بپذيريم كه هيچ تمثيل و تشبيهى نمىتواند بآن اندازه قابل تطبيق باشد كه همه حقيقت و خصوصيّات دو طرف تمثيل و تشبيه از همه جهات يكى باشد ، زيرا :
متّحد نقشى ندارد اين سرا تا كه مثلى وانمايم مر ترا
هم مثال ناقصى مىآورم تا ز حيرانى خرد را وارهم
بهمين جهت است كه گفته مىشود :التّمثيل و التّشبيه يقرّبان من جهة و يبعّدان من جهة أخرى( تمثيل و تشبيه از يك جهت به مقصود نزديك مىكنند و از جهت ديگر از مقصود دور مىنمايند ) .
بهمين علّت است كه نبايد از تمثيل و تشبيه انتظار داشت كه همه حقايق و خصوصيّات طرفين تشبيه ، يكسان بوده و همه مفاهيم مربوطه به آن دو را بيان نمايد .
2 بدان جهت كه تمثيل و تشبيه فقط براى توضيح كلام است ، لذا بهيچ وجه نبايد آن دو را بعنوان دليل منظور نموده و براى اثبات مدّعا بكار برد و متأسّفانه اين مسئله مهمّ گاهى مورد توجّه قرار نميگيرد و از دو موضوع مزبور براى اثبات مدّعا بهرهبردارى ميگردد ، مانند توصيف كه گاهى بجهت عدم توجّه به حقيقت آن ، بجاى استدلال مورد استفاده واقع مىشود .
اين خطا در ادبيّات بسيار فراوانتر از علوم و فلسفه اتّفاق مىافتد ، اشعار اقوام و ملل دنيا پر از تمثيلات و تشبيهات است و توصيفاتي كه مقصود شاعر را با قاطعيّتى گاهى بالاتر از منطق در اعماق سطوح روانى شنونده نافذ مىنمايد . هيچ عاملى براى جلوگيرى از اين خطا ، جز وجدان متعهّد شاعر و نويسنده ادبى وجود ندارد .
سبك سخن شخص اديب است كه بايد بطورى ساخته شود كه شنونده و مطالعهكننده بتوانند تمثيل و تشبيه و توصيف را با استدلال اشتباه نكنند . مخصوصا اگر باين نكته توجّه داشته باشيم كه شعراء و ديگر نويسندگان ادبى در همه جا كلمه تشبيه و تمثيل را نمىآورند ، مثلا همواره و در همه جا نمىگويند : « اين مانند آن است » .بلكه در موارد خيلى فراوان تشبيه و تمثيل را بصورت قضيّه حمليّه ( اين آن است ) مى آورند .
3 هر اندازه كه ملاك تشبيه ( وجه شبه ) ميان طرفين تشبيه يعنى مشبّه و مشبّه به ، قوىتر و مستقيم تر بوده باشد ، مفيدتر خواهد بود ، زيرا ملاك تشبيه است كه موجب انتقال ذهن شنونده به مقصود گوينده مى باشد .
انواعى از تمثيل و تشبيه در قرآن
مقدار تمثيل و تشبيه كه در قرآن مجيد آمده است ، فراوان و گوناگون مىباشد ، يعنى براى تفهيم مردم از هر يك انواع چهارگانه :
1 محسوس بر محسوس .
2 معقول بر معقول .
3 محسوس بر معقول .
4 معقول بر محسوس .
تشبيهات و تمثيلات زيادى در قرآن ديده مىشود . اين نكته را بايد در نظر داشته باشيم كه مقصود از معقول در انواع تشبيه معناى اصطلاحى آن نيست ، بلكه مقصود عموم نامحسوس است . از جمله آياتى كه در آنها محسوس بر محسوس تشبيه شده است ، آيه 4 و 5 از سوره القارعه است :
يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفِراشِ الْمَبْثُوثِ وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ ( روزى كه مردم مانند حشرات پرنده [ يا پروانه هائى ] كه بدون نظم و پراكنده مى پرند ، محشور مى شوند و بحركت مى افتند و كوهها مانند پنبه حلاّجى شده مى گردند ) .
در اين دو آيه طرفين تشبيه از پديدههاى محسوس مىباشند : انسانهائى كه پراكنده و نامنظّم و در ازدحام حركت مىكنند ، حشرات پرنده يا پروانه هائى پراكنده و نامنظّم كه در ازدحام مىپرند و مىنشينند . همچنين است طرفين تشبيه در آيه دوم . آياتى كه در آنها معقول بر محسوس تشبيه شده است در قرآن مجيد از همه انواع تشبيه و تمثيل بيشتر است مانند : مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِى اسْتَوْْقَدَ ناراً فَلَمَّآ أَضائَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فى ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ ( البقره آيه 17 ) ( مثل آن گمراهان مانند كسى است كه آتشى را روشن مىكند و هنگامى كه آن آتش پيرامون او را روشن ساخت ، خدا نور آنان را محو مى كند و آنان را در تاريكى هائى رها مىكند كه نمى بينند ) .
در اين آيه شريفه آن حالات روانى معنوى كه در كلمات يا حركات گمراهان و منافقان بروز مىكند و با سرعت از بين ميرود ، به روشنائى محدود و زودگذر يك آتش تشبيه شده است . حالت روانى معنوى حقيقتى است نامحسوس ، همانگونه كه سرعت بروز و خاموش شدنش نيز از امور نامحسوس است . اين دو معقول ( دو نامحسوس ) به دو محسوس ( روشنائى آتش و روشنائى و خاموشى سريع آن ) تشبيه شده است .
از آن گروه آيات قرآنى كه معقول بر معقول تشبيه شده است ، آيه 62 تا 65 از سوره الصّافّات است :
أَ ذلِكَ خَيْرٌ نُزُلاً أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ . أِنَّا جَعَلْناها فِتْنَةً لِلظَّالِمينَ . أَنَّها شَجَرَةٌ فى أَصْلِ الْجَحيمِ . طَلْعُها كَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّياطينِ .
( آيا نعمتهاى در بهشت الهى بهتر است يا درخت زقّوم . ما آن درخت را فاسدكننده ستمكاران قرار داديم . آن ، درختى است كه از اصل دوزخ مى رويد . شكوفه هاى آن مانند سرهاى شياطين است ) .
اينكه تشبيه فوق را از گروه تشبيه معقول بر معقول منظور نموديم ،بدانجهت است كه درخت زقّوم در اين دنيا براى انسان نامحسوس است ،چنانكه سرهاى شياطين نامحسوس مى باشند .
اَللَّهُ وَلِىُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ أِلَى النُّورِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا أَولِيآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ [ البقره آيه 257] ( خداوند ولىّ كسانى است كه ايمان آورده اند . خداوند آنان را از ظلمات بيرون مى نمايد و به نور وارد مى كند و كسانى كه كفر مى ورزند اولياى آنان طاغوت است كه كافران را از نور خارج مي سازند و در ظلمات فرو مي برند ) .
حقيقت كفر و ايمان از حقايق نامحسوسند ، چنانكه نور و ظلمت كه در آيات شريفه براى توضيح ايمان و كفر آمدهاند ، نور و ظلمت فيزيكى نمى باشند ، بلكه روشنائى و تاريكى درون آدمى است كه براى تفهيم مردم از دو مفهوم فيزيكى و محسوس نور و ظلمت بهره بردارى مى شود .
در نتيجه مى گوئيم : اگر چه بكاربردن نور و ظلمت در روشنائى و تاريكى درون از سنخ تشبيه معقول بر محسوس مى باشد ، ولى تشبيه ايمان و كفر به نور و ظلمت درونى بطور مستقيم از قبيل تشبيه معقول بر معقولى است كه بجهت مشابهت آن با نور و ظلمت محسوس مورد بهرهبردارى قرار مى گيرند . امّا تشبيه محسوس بر معقول مانند تشبيه تسليم و پذيرش زمين به خشوع است كه در آيه 39 از سوره فصّلت آمده است : وَ مِنْ آياتِهِ أَنَّكَ تَرَى الْأَرْضَ خاشِعَةً . . . ( و از آيات خداوندى است كه تو زمين را خاشع مي بينى . . . ) تسليم شدن زمين به عوامل روياننده امرى است محسوس ، زيرا همگان مى بينند كه زمين مستعدّ از عوامل روياننده متأثّر مى شود و به اهتزاز درميآيد و انواع نباتات را مي روياند ، ولى خشوع ، تسليم آگاهانه نامحسوس است كه قابل مشاهده عينى نيست .
البتّه خشوع چنانكه در كتب لغت آمده است ، در پستىها و خشكى هاى محسوس نيز بكار مي رود ، ولى چنانكه عدّه زيادى از مفسّرين متوجّه شدهاند خشوع بمعناى تسليم در آيه شريفه با نظر به بيان اطاعت و پذيرش زمين مناسب تر بنظر مى رسد ، زيرا زمين با اين حالت است كه فرمانبردارى خود را از قوانين الهى كه جلوههائى از مشيّت خداوندى مى باشند ،نشان مىدهد . 23 و وقّت لكم الآجال ( و مدّت زندگى شما را تعيين فرموده است ) .
اجل مطلق ، اجل مسمّى ، اجل مشروط يا اجل اخترامى
در آيات قرآن مجيد كلمه « اجل » به دو قسم آمده است : اجل بدون قيد و اجل با قيد « مسمّى » ، در آيه 2 از سوره انعام هر دو قسم ( اجل مطلق و اجل مسمّى ) وارد شده است :هُوَ الَّذى خَلَقَكُمْ مِنْ طينٍ ثُمَّ قَضى أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمًّى عِنْْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْْتَرُونَ ( او خداوندى است كه شما را آفريده سپس نهايتى براى زندگى شما قرار داده است و اجلى معيّن در نزد اوست . سپس شما [ در امر خلقت ] شكّ و ترديد مينمائيد ) .
همچنين در آيه 99 از سوره الاسراء اجل بطور مطلق آمده است :وَ جَعَلَ لَهُمْ أَجَلاً لا رَيْبَ فيهِ ( و براى آنان اجلى قرار داده است كه شكّى در آن نيست ) .
مقصود از مشكوك نبودن ، انقراض زندگى است ، نه وقت معيّن و مشخّص كه در قرآن با اصطلاح « مسمّى » بيان ميشود ، و در حدود 15 مورد اجل با قيد مسمّى وارد شده است كه بمعناى متعيّن و مشخّص است و در حدود 8 مورد اجل با قيد عدم تقدّم و تأخّر آمده است . مانند آيه 34 از سوره الاعراف :فَأِذا جآءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْْدِمُونَ ( و هنگاميكه اجل آنان فرا رسيد ، ساعتى تأخير نمىكنند و ساعتى پيش نمى افتند ) .
اين نوع آيات را ميتوان از گروه آياتى كه اجل را با قيد مسمّى آورده است ، محسوب نمود . امّا تقسيم اجل به سه قسم كه مادر عنوان مبحث قرار دادهايم ، با نظر به مجموع آيات و رواياتى است كه در « اجل » وارد شده است معناى اجل مطلق انقراض مدّت هر موجودى است كه وارد عالم خلقت گشته است و اشاره بر اينست كه : كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ [ الرّحمن 27] ( هر چيزى كه بر روى زمين است رو به زوال و فنا است ) .
و امّا اين زوال و فنا بالنّسبه به ارواح انسانها كه براى بقاء آفريده شده اند ، با نظر به تعيّن تعلق آنها بر اجساد است كه هنگام بريدهشدن تعلّق آنها از اجساد ، اجل آنها است .
اجل مسمّى با توجّه به آيات و روايات مربوطه عبارت است از پايان حتمىزندگى كه اجل محتوم هم ناميده مىشود و اين اجل از همه كس پوشيده است و علم آن منحصر به خدا است . و اجل مشروط يا اجل اخترامى انقراض مشروط زندگى است .
چنانكه در داستان مرد هيزمشكن آمده است كه روزى حضرت عيسى عليه السّلام ايستاده بود ، مردى كه بار هيزم به پشت خود گرفته و مي رفت ، حضرت عيسى با تعجّب به او نگريست و به ياران خود فرمود :مرگ اين مرد امروز رسيده بود و مى بايست تاكنون از دنيا رفته باشد سپس فرمود بار هيزم او را پائين آوردند و لابلاى آنرا باز كردند ، مارى را در ميان هيزم ديدند ، حضرت فرمود : تقدير اين مرد چنين بود كه او بوسيله نيش اين مار بميرد . سپس حضرت از هيزم كش سؤال فرمود : كه در اين روزها چه كار كرده اى ؟ هيزم كش عرض كرد : صدقه اى در راه خدا داده ام . حضرت فرمود :
صدقه اى كه اين مرد داده است موجب تأخير مرگ او گشته است . در روايات متعدّدى همين مسئله هم درباره صدقه و هم درباره دعا آمده است . زرارة از حمران نقل كرده است كه از امام محمّد باقر عليه السلام پرسيدم كه معناى اين آيه : قَضى أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمًّى عِنْْدَهُ چيست ؟ آن حضرت فرمود : هما أجلان : أجل محتوم و أجل موقوف [ كافى محمّد بن يعقوب كلينى نقل از الميزان مرحوم علاّمه طباطبائى ج 7 ص 12] ( اجل و اجل مسمّى دو اجل مىباشند : اجل حتمى و اجل مشروط ) .
در روايت ديگر آمده است كه حمران مىگويد : سألت أبا عبد اللَّه عليه السّلام عن قول اللَّه : قضى أجلا و أجل مسمّى ؟
قال فقال : هما أجلان : أجل موقوف يصنع اللَّه ما يشاء و أجل محتوم 1 از امام صادق عليه السّلام از فرموده خدا ( اجلى را مقرّر فرمود و اجلى است مسمّى ) پرسيدم ، حضرت فرمود : اجل بر دو نوع است : اجل موقوف ( مشروط ) كه بسته به مشيّت خداوند متعال است و اجل حتمى ) .
باز حمران مىگويد :سألته [ أبا عبد اللَّه ( ع ) ] عن قول اللَّه : أجلا و أجل مسمّى عنده ؟
قال :المسمّى ما سمّى لملك الموت في تلك اللّيلة ، و هو الّذى قال اللَّه :فأذا جاء أجلهم لا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون ، و هو الّذي سمّى لملك الموت فى ليلة القدر و الأخر له فيه المشيّة أن شاء قدّمه و أن شاء أخّره [ تفسير عيّاشى نقل از مأخذ مزبور] ( از امام صادق عليه السّلام پرسيدم : درباره فرموده خداوند متعال :
اجل و اجل مسمّى در نزد او ؟ آن حضرت فرمود : اجل مسمّى اجلى است كه به ملك الموت معيّن شده است در آن شب ( شب قدر ) و همانست كه خدا فرموده است : « و هنگاميكه اجل آنان فرا رسد نه ساعتى تأخير مى كنند و نه ساعتى پيش مىافتند » و همانست كه در شب قدر به ملك الموت معيّن گشته است و اجل ديگر مربوط به مشيّت خداوندى است اگر بخواهد آنرا پيش مىاندازد و اگر بخواهد آنرا به تأخير مى اندازد ) .
معناى اجل مشروط كه موقوف و اخترامى نيز بآن گفته مىشود ، تضادّى با اجل مسمّى ندارد ، بلكه نسبت ميان اين دو نوع ، نسبت مطلق و مقطوع بر مشروط و معلّق است . اجل مسمّى قطعى و مطلق و غير قابل تغيير است . در صورتى كه اجل مشروط با نظر به امكان فقدان شرط قابل تغيير مىباشد . هر دو نوع اجل معلوم خداوندى است ، زيرا خداوند متعال هر دو را ميداند و همچنين هر دو نوع اجل تابع قوانين و اصولى است كه خداوند متعال در عالم هستى بجريان انداخته است .
تنها تفاوت در ميان آن دو در اين است كه اجل مسمّى با نظر به اراده خداوندى و قوانينى كه زمينه فرا رسيدن آنرا آماده مىكند ،ثابت بوده و قابل تغيير نمى باشد ، در صورتى كه اجل مشروط عبارتست از انقراض مدّت معمولى و طبيعى زندگى كه تعيّن خاصّى با نظر به ارتباط زندگى انسانى با عوامل و رويدادهاى درون ذاتى و برون ذاتى ندارد ، مثلا اگر مدّت طبيعى زندگى آدمى را صد سال فرض كنيم ، اين صد سال در لوح محو و اثبات قرار گرفته و مشروط به اينست كه عوامل و رويدادهاى ديگرى آنرا تغيير ندهد ، يعنى اين مدّت بعنوان اجل طبيعى مقرّر شده است ، ولى اين تقرّر يك قانون طبيعى است كه با دگرگونى عوامل و رويدادها منتفى مى گردد ،چنانكه مى دانيم طلوع آفتاب و روشن شدن فضاى زمين بوسيله آن ، يك حقيقت است كه مطابق قانون طبيعى تحقّق پيدا مى كند ، و از طرف ديگر قوانين طبيعى ديگرى وجود دارد كه موجب كسوف خورشيد مى شود و يا ابرهاى تاريكى كه مطابق قوانين طبيعى ، فضا را مىگيرند و مانع روشن شدن فضا بوسيله نور خورشيد مى گردند ، با اين مثال كه مرحوم علاّمه طباطبايى نيز در تفسير آيه ( 2 ) از سوره الانعام آورده است ، اجل مشروط به خوبى واضح مىگردد حال مىگوئيم : پايان مدّت زندگى انسانها بطور قانون مقرّر مثلا صد سال است ، ولى بدان جهت كه عواملى ديگر كه خود ناشى از قوانين مقرّره ديگر مى باشند ،مى توانند تغييرى در اين مدّت بوجود بياورند ، چنانكه قانون مقرّر طبيعى اين است كه آفتاب برآيد و فضاى زمين را روشن بسازد .
در عين حال قوانين ديگرى وجود دارد كه موجب كسوف آفتاب مىشود ، يا ابرهائى را در فضا بجريان مىاندازند و از تابش نور آفتاب جلوگيرى بعمل مىآورند . ولى اجل مسمّى آن انقراض قطعى زندگى است كه هيچ تغييرپذير نيست و چون اجل مشروط هم مانند اجل مسمّى ، معلوم و مورد تعلّق اراده خداوندى بوسيله قانون است ، لذا بيك اعتبار اجل مشروط هم اجل مسمّى است .
24 ، 29 و ألبسكم الرّياش ، و أرفغ لكم المعاش ، و أحاط بكم الأحصاء و أرصد لكم الجزآء ، و آثركم بالنّعم السّوابغ و الرّفد الرّوافغ ( لباس بر شما پوشانده و براى شما معاش فراوان ارزانى داشته است ،خداوند سبحان بر همه موجوديّت و اعمال شما محيط ، و براى همه اعمال شما نتائجى را در كمين نهاده و شما را با نعمتهاى فراوان مورد عنايت قرار داده و با عطاياى فراوان مشمول لطفش فرموده است ) .
به الطاف خداوندى كه درباره شما فرموده است ، توجّه نمائيد
خداوند متعال به آفرينش جاندارانى بنام انسان كفايت نكرده است كه او را در ميان طبيعت پر حوادث و تصادم رها كند و سرنوشت او را بدون وسائل ادامه زندگى به تصادفات بسپارد . زيرا خداوند متعال مديريّت ادامه حيات را اگر چه در ظاهر امر به خود انسان سپرده است ، ولى با نظر عميقتر درباره حيات كه از عالم مادّه بدون توانائى خود حيات بيرون ميآيد ، مىبينيم كه اگر عوامل فوق طبيعى مؤثّر در فعّاليّت آدمى براى ادامه حيات نبود ،او حتّى قدرت نگهداشتن يك لحظه از حيات خويش را هم نداشت .
بينوا اولاد آدم كه صبحگاهان از خواب برمي خيزد و بسادگى تمام لباس مى پوشد و گرد و خاك آن را هم پاك مىكند و دنبال كارش مىرود و هرگز به ذهنش خطور نمى كند كه آن خداوندى كه پوست و پشم مناسب هوا و ديگر پديدههاى محيطى را براى حيوانات پوشانيده است ، همان خداوندى است كه آدمى را به تهيه لباس مناسب هوا و قامت و اعضايش وادار نموده و براى انجام اين كار حياتى انواعى از استعدادها را در درونش نهاده است .
و همچنين آدمى ابزار بدست مىگيرد و رهسپار ميدان طبيعت مىگردد و با اجزاء و روابط آن گلاويز مىشود و موادّ معيشت خود را بدست مىآورد و با كمال سادگىبه اين جريان مىنگرد و نمىفهمد كه براى براه افتادن اين جريان و بدست آوردن محصول مفيد چه عوامل فوق طبيعى دستاندركار بوده است . او هرگز نمىتواند به ذهن خود خطور بدهد كه به اضافه حواسّ و اعضاء بدنى كه آنها را به فعّاليّت مىاندازد و خيال مىكند كه همه فعّاليّتهايش با همه علل مستقيم و غير مستقيم در اختيار او است ، نمىفهمد كه بقول سعدى :
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دركارند
تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى
آرى ، قطعا انسان عاشق ناآگاهى و غفلت توجّه نمىكند كه تابش آفتاب در يك لحظه بعدى بجهت قرار گرفتن آن در معرض دگرگونى يك واقعيّت عقلانى است كه براى آگاهان در صورت احتمال مطرح مىشود زيرا خود آفتاب و تابش آن كه موجودى است در نظام باز كيهانى معلول علّتى است و قطعا آن علّت نيز معلول علّت ديگرى است تا آنجا كه ارتباط مستقيم به فوق طبيعت دارد .
همچنين انسان غوطهور در جريان « مي شود » ها توجّه بآن عوامل درونى كه تنظيم حيات را با كيفيّت مطلوبش بعهده دارد ندارد . او فقط مىبيند كه : « نفس مى كشد » امّا نمى داند كه اين تنفّس مربوط به چه فعّاليّتهاى باعظمتى در كارگاه برون و درون است .
هر دمش با من دلسوخته لطفى دگر است
اين گدا بين كه چه شايسته انعام افتاد
حافظ
آيا پوشيدن عيوب و كثافتهاى ما كه اگر نمودار شوند شامّه همه انسانها و حتّى خود ما را شكنجه خواهند داد ، احسان نيست ؟ :
اى خدا اى فضل تو حاجت روا
با تو ياد هيچ كس نبود روا
اينقدر احسان تو بخشيده اى
تا بدين بس عيب ما پوشيده اى
دو نكته بسيار با اهمّيّتى كه مىتوان از جملات مورد تفسير استفاده كرديكى اينست كه امير المؤمنين عليه السّلام صفات و افعال خداوندى را كه در جملات فوق مىشمارد ، از مردم مىخواهد كه با توجّه بآن صفات و افعال براى خدا تقوى بورزند .
يعنى انسانى كه ميخواهد در اين دنيا آگاهانه زندگى كند و توانائى پاسخ به سه سئوال « از كجا آمده ام ؟ براى چه آمدهام ؟ بكجا خواهم رفت » ؟ را داشته باشد ، همه شئون زندگى خود را مورد انديشه و توجّه قرار ميدهد و فقط با اين انديشه و توجه است كه معناى أِنَّا لِلَّهِ وَ أِنَّا أِلَيْهِ راجِعُونَ را مىفهمد و خود را در عالمى از اوهام و خرافات و پوچ كردن حيات در راه وسيله حيات غوطهور نمي سازد .
نكته دوم كه فوقالعاده با اهمّيّت است اينست كه فقط توجّه به خداوند هستى آفرين است كه ميتواند منطق انسانى حقيقى را در تهيّه و بهرهبردارى از وسائل و ابزار زندگى طبيعى براى انسان بياموزد و بدون توجّه باين منطق هيچ قدرتى نمىتواند آدمى را از سوء استفاده از تهيّه و برخوردارى از وسائل و ابزار زندگى را جلوگيرى نمايد مگر عوامل اجبارى طبيعى يا همنوعان خود وى كه مىتوانند با يكى از سه انگيزه از سوء استفاده او جلوگيرى كنند :
يكى اينكه شخص مفروض در اجتماعى زندگى كند كه افراد آن صالح و رشد يافته حقيقى باشند ، در اين صورت جلوگيرى از سوء استفاده شخص مفروض در وسائل زندگى و تعديل ارتباط وى با آنها مستند به منطق صحيح زندگى خواهد بود .
دوم اينكه چنين شخصى در اجتماعى زندگى كند كه فقط زور و قدرت در آن حكمفرما بوده باشد ، در اين صورت تعديل اميال و هواهاى بىاساس او را تزاحم قدرتها از بين خواهد برد .
سوم عبارتست از قوانين و مقرّراتى كه هر جامعهاى براى خود فرض نموده و بر اساس آنها ، ارتباط مردم را با وسائل و ابزار معيشت مشخّص مىگردد ، البتّه صورت ظاهرى زندگى در اين اجتماعات نشان مى دهد كه مردم آنها با كمال اختيار و آگاهى به ارزش و ضرورت حياتى آن قوانين و مقرّرات آگاه بوده و با كمال آزادى و احساس ارزش تكليف عمل مى كنند و ارتباط خود را با موادّ معيشت برقرار مي نمايند ، در صورتى كه باطن زندگى آنان با نظر به جبر قوانين مستند بر جلوگيرى جبرى از سوء استفاده از موادّ معيشت ، در يك جريان جبرى قرار گرفته است .
از سه انگيزه مزبور فقط انگيزه يكم است كه اگر بتواند درون انسان را تصفيه و آماده برقرار ساختن رابطه منطقى با موادّ معيشت نمايد ، ميتواند مستند به تقوى و رشد انسانى بوده باشد . 30 و أنذركم بالحجج البوالغ ( [ و تقوى بورزيد براى آن خداوندى كه ] شما را با حجّتهاى كامل به نتائج كارهايتان اطّلاع داده است ) .
آيا شنيده ايد كه : وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ ( براى هر قومى هدايت كننده اى هست ) ؟
اين كلام خداوندى است كه وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ [ الرّعد آيه 7] .( و براى هر قومى هدايت كننده ايست ) ؟
از طرف ديگر آيات فراوانى در قرآن وجود دارد كه با كمال صراحت اين حقيقت را گوشزد مىكند كه : « انسان بحال خود رها نشده است » .
أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً [ القيامة آيه 36] ( آيا انسان گمان ميكند كه بىهدف و بىغرض و غايت رها شده است ) .
مقصود از هدايتكننده و حجّت و راهنما يك هويّت مخصوص بامنصب خاصّ با علامات و مختصّات معيّن ، مانند رسولان و پيامبران رسمى نيست بلكه انسان در هر حالى كه باشد ، اگر بخواهد درباره حيات خود آن سئوال عميق را كه مي گويد : « از كجا آمدهاى ؟ و بكجا ميروى ؟ و براى چه آمده بودى ؟ » پاسخ صحيح پيدا كند و مطابق همان پاسخ حيات خود را تفسير و توجيه نمايد ، قطعا راهنمائى براى خود پيدا خواهد كرد ، زيرا اگر ما درست دقّت كنيم خواهيم ديد : كسى كه اينقدر آگاهى و شعور پيدا كرده است كه سئوال فوق را متوجّه خويشتن بنمايد ، اگر از طواف به دور خود دست بردارد و شروع به راه رفتن نمايد ، قطعا اين حقيقت را دريافت خواهد كرد كه زندگى وى در همين خور و خواب و خشم و شهوت خلاصه نمي شود ،زيرا بديهى است كه براى طرح سئوال فوق بايستى مغز آدمى بآن اندازه رشد پيدا كند كه بتواند از غلطيدن اجبارى در پديدههاى زندگى طبيعى پست خود را رها ساخته و مفهوم كلّى حيات خويش را براى خود مطرح نمايد و آنرا مورد شناخت و محاسبه قرار بدهد .
بنابراين ، اوّلين هدايت كننده و حجّت و راهنماى انسانى به حيات قابل تفسير و توجيه ( حيات مستند به بيّنه ) عامل بسيار ارزنده مغزى يا روانى است كه به انسان فرمان « ايست » مي دهد و مي گويد : هشدار ، كه از كجا آمدهاى ؟ بكجا ميروى ؟ و براى چه آمدهاى ؟ اگر عامل مزبور در درون آدمى خنثى شود و هشدار مزبور را ندهد ، بدون ترديد هيچ دليل و راهنما و حجّت و هدايتكنندهاى توانائى بيداركردن چنان موجودى را نخواهد داشت .
اين عامل نخستين در همه انسانهائى كه از عقل سليم برخوردارند وجود دارد و ناديدهگرفتن آن مساوى طرد خويشتن است كه پس از آن خويشتن حقيقى ، زندگى در خود مجازى كه محيط و ديگر همنوعان آدمى براى وى ميسازند ، شروع ميگردد . پس از طرح سئوال فوق كه قطعا در آن موقع زندگى در ديدگاه بسيار روشن و پرمعنى خود را مىنماياند ، با همان روشنائى و پرمعنائى خود ، سئوالكننده را به شنيدن « بانگ جرسى كه مىآيد »
وادار مي سازد . اين بانگ مي گويد :
كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى
تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند
در ورقى كه براى ما نوشته اند ، عدالت ذاتا خوب است و ظلم ذاتا قبيح است . احساس و انجام تكليف في نفسه نه براى پاداش و كيفر براى روح مانند آب زلال و خوشگواريست كه بيك تشنه سوخته در بيابان بى آب و علف و در هواى سوزان بدهند . در ورقى كه براى ما نوشتهاند ، موسى بن عمران عليه السّلام با فرعون خونخوار يكى نيست ، و محمّد بن عبد اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله با سوداگران جانهاى آدميان مانند ابو جهل متفاوت است . نرون ، سقراط نيست .
اويس قرنى با ماكياولى و تيمور لنگ يكسان نيست . آيا درك اين حقايق حجّت و راهنما و هدايتكننده نيست ؟ آنگاه نوبت عقل و وجدان و دل با انواعى فراوان از فعّاليّتهايش مي رسد كه مي گويند : « تو هستى » و نميتوانى بگوئى :
« من نيستم » و چون تو هستى نميتوانى بگوئى ، « هستى من يكى از بازيهاى بى سر و ته طبيعت است » از طرف ديگر پيامبران و اوصياء آنان و حكماى راستين و اولياء اللَّه و حتّى خردمندان همه جانبهنگر ، به كمك عقل و وجدان و دل شتافته و دريافتهاى كلّى آنها را باز مىكنند و روشن ميسازند و مسير « حيات معقول » را با تمام جزئيّاتش پيش پاى آدمى ميگسترانند . اينست معناى وَ لِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ [ الانعام آيه 149] .
31 ، 36 فأحصاكم عددا ، و وظّف لكم مددا ، فى قرار خبرة و دار عبرة ، أنتم مختبرون فيها و محاسبون عليها ( خداوند سبحان همه اجزاء و شئون هستى و اعمال شما را تحت حساب قرار داده و مدّتهاى معيّنى را براى شما مقرّر ساخته است . [ اينهمه كرامتها و الطاف و ابلاغ دلائل و حساب همه موجوديّت شما ] در اين دنيا است كه جايگاه آزمايش و سراى عبرت است . شما اولاد آدم در اين دنيا در مجراى آزمايش قرار گرفته و درباره زندگى در اين دنيا مورد محاسبه قرار خواهيد گرفت ) .
بار ديگر درباره موجوديّت خويشتن بينديشيد
جريان وجود شما كاروانيان زندگى تحت محاسبه هست . ورود هر يك يك از شما كاروانيان زندگى را باين دنيا حسابگران دقيق قوانين هستى ثبت و خروج شما را از اين دنيا نيز ضبط نمودهاند . شما انسانها و اين حسابگران خطاناپذير و واقعبين كه خود تحت محاسبه حسابگر اعلا يعنى خداوند متعال قرار گرفتهاند ، بدون استثناء در ديدگاه آن حسابگر اعلا حركت مى كنند .
شما در آنموقع كه ميخواهيد يك عدد مانند 7 را بنويسيد ، آيا اين 7 يا يك واحد از واحدهاى تأليفكننده 7 ميتواند از قلم شما فرار كند ؟ يا خود را طورى روى كاغذ بياورد كه شما آنرا نبينيد ، يا با قلم توطئهاى بچينند و قرار بگذارند كه قلم آن را روى كاغذ نياورد ؟ مدّت زندگانى همه انسانها چنانكه در مبحث گذشته بررسى نموديم ، معيّن است .
اينهمه حسابگرى و مشخّص بودن هويّت و مورد آگاهى بودن همه جريانات زندگى دو نتيجه مهمّ را كه در جملات مورد تفسير آمده است اثبات مىكند : يكى اينكه چنين موجوداتى قطعا تحت آزمايشند ، دوم اينكه نسبت دادن بيهودگى و بىهدفى به چنين موجوداتى تفاوتى با نفى هستى آنها ندارد .
37 ، 44 فإنّ الدّنيا رنق مشربها ، ردغ مشرعها . يونق منظرها ، و يوبق مخبرها ،غرور حائل ، وضوء آفل ، و ظلّ زائل و سناد مائل ( آبشخور اين دنيا تيره و چشمهسارش گلآلود و داراى منظرى فريبا است و بىاعتنائى به آزمايشهايش مهلك . فريبندهايست در حال دگرگونىها [ يا مانع از ديدن حقيقت ] و روشنائى است در معرض زوال و سايهاى ايست در حال برچيدهشدن و تكيهگاهى است بىثبات ) .
دنيائى كه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام آنرا مي شناسد
آيا علىّ بن ابيطالب ( ع ) دنيا را مىشناسد ؟ قطعا بلى آن را كاملا ميشناسد ، زيرا او است كه توانسته است حدّ اكثر برخوردارى شايسته از دنيا را داشته باشد و او است كه در توصيف « چگونه بايست زيست » چنان سخن ميگويد كه گوئى [ چنانكه در وصيّتش به امام حسن مجتبى ( ع ) فرموده است ] از آغاز زندگى نخستين بشر در روى زمين تاكنون با همه انسانها و در همه شئون زندگى آنان ارتباط داشته و همه آنها را مانند يك عدّه نمودهاى فيزيكى عينى مشاهده و سپس آنها را تحقيق و ارزيابى نموده و آنگاه درباره دنيا سخن ميگويد .
هرگز بخود تلقين مكنيد كه بايد در دنيا هميشه خندان باشيد ، زيرا هيچ دو لبى صبحگاهان براى خنده از يكديگر باز نشدند ، مگر اينكه اشكهائى كه شبانگاه همانروز بر رخساره انسان خندان فرو ريخت همان دو لب را رويهم فشرد و يا براى سخريّه خويشتن كه دل به خنده داده بود از يكديگر باز نمود .
روزى كه پياله زرّين و فريباى دنيا شربتى زلال و خوشگوار از شاديها را بر لبانت نزديك ساخت و مست و ناهشيارت نمود ، در انتظار روز ديگرى باش كه ساغرى از شرنگ جانگزا از اندوهها را به كاست فرو بريزد و بيدار و هشيارت سازد .
زيبائى هاى دنيا
اى رهگذر حيات كه از گذرگاه پر از مناظر زيباى دنيا ميگذرى و بيش از آنچه راه پيش پايت را بدقّت بنگرى كه چگونه حقايق حيات يكى پس از ديگرى در زير پايت محو و نابود مىگردند ، براى تماشاى زيبائىهاى صورى و زر و زيور اطراف مسيرت ، سر باينسو و آنسو ميگردانى ، لختى در اين مسير توقّف نما و بينديش و براى يكبار هم كه شده با خويشتن به سئوال و پاسخ و گفتگو بپرداز .
كه ميداند ؟ شايد هم اين روياروئى واقعبينانه با خويشتن اگر چه چند لحظهاى بيش دوام نياورد ، توانائى تفسير و كشف حقيقت روياروئى و گفتگوى دهها سال با ديگران را كه طومار زندگيت را درهم نورديده است ،داشته باشد .
در اين حقيقت بينديش كه چه كسى است كه زيبائى را نشناسد ،كدامين انسان است كه از دريافت زيبائى لذّت نبرد ؟ مگر روح جمالطلب آدمى ميتوانست در دنياى عارى از زيبائى لحظهاى بيارامد ؟ نه هرگز ، گمان مبر كه طبيعت بيجان كه حركت و باز و بستهشدن كار اساسى آن است ، بدون زيبائىهايش بتواند روح آدمى را كه مهمان چند روزه مهمانسراى طبيعت است ، پذيرائى كند .
آنگاه لحظاتى ديگر در معناى خود زيبائى بينديش كه چيزى جز « پرده نگارين و شفّاف كه روى كمال كشيده شده است » نبوده و اهمّيّت خود را در شفّافيّتى كه براى نشان دادن كمال در هستى و در روح دارد ، اثبات مينمايد . بار ديگر به خود آى و ببين آيا پس از ديدن حقيقت كمال در پشت پرده نگارين و شفّاف ، به پيچاندن روح با آن پرده رضايت خواهى داد ؟
نقّاش چيره دست با اين پردههاى نگارين ، طبيعت را براى آرامش چند روزه تو در اين گذرگاه آراسته است ، پس تو نبايد روح ، آن زيباى زيبايان را باين پردهها ببازى و آنگاه خويشتن را چنين تسليت دهى كه زيبائى را شناختم و آنرا دريافتم و هدفى از حياتم را بدست آوردمنازنين رهگذرا ، به يقين مي دانم كه در مسير اين گذرگاه آه و ناله هاى گوناگون زيبائى هائى كه رو به زشتى ميروند ، بسيار شنيدهاى و مناظر رقّتبار پردههاى نگارين را كه زير چنگالهاى خشن قوانين تحوّل در نمودهاى طبيعت از هم مى پاشند و زيبائى هاى خود را با كمال تسليم و خضوع از دست مي دهند ،بفراوانى ديدهاى .
لاشه گنديده بلبلى زيبا و خوشآهنگ را ديدهاى كه در چند صباح زندگيش ، هر بامدادى نغمه هايش همراه عطرهاى جاننواز گلها و رياحين ، ترا در دريائى از لذّت و ابتهاج غوطهور ساخته و در آن حال چنان مخمور و از خود بي خود مى گشتى كه دامنت از دست ميرفت .
چند قدم آنطرف چوبهاى ناچيز و خس و خاشاك پوسيده سر راه ترا گرفته و حتّى لحظه اى هم نزد آنها براى دلجويى توقّف نكردى و نپرسيدى كه اى گلهاى زيباى سوسن و نرگس و ضيمران كدامين داس مرگ بود كه بر سر شما تاختن گرفت و طراوت و شادابى و اهتزاز جان نواز شما را از منبع هستى شكوه آفرين برگسيخت .
چند گام ديگر كه به سير و حركت ادامه دادى ، ناگهان انبوه جمعيّتى را ديدى كه مركبى چوبين بر دوش اشك ريزان و نالهكنان با سرعت خيالانگيز در حركتند . پرسيدى كه اينان كيستند و چيست در توى آن مركب چوبين كه از دوشى به دوش ديگرى منتقل مى گردد و روى دست اين مردم مى لرزد ، يكى از آن مردم ترا چنين پاسخ داد : بيا و در جمع ما باش و با ما حركت كن ، ما همان انسانها هستيم كه سوار اين مركب چوبين با زيبائى خيره كننده اش ، ساليانى بس دراز دلهاى همه ما را بلرزه درآورده است . آن روز كسى بود كه زيباى زيبايان نام داشت ، امروز چيزيست كه مردم هيچ نامى جز اينكه « او ديروز يكى از زيبايان بود » برايش نمي شناسند .
ما مردم ديروز براى نزديكى و نظاره بر جمال دلارايش بر يكديگر سبقت مىجستيم ، امروز صبحگاهان كه براى آخرين ديدار رو ببالين او نهاديم ،سر انگشتان بر منفذ بينى يك گام پيش ننهاده دو گام به عقب برمىگشتيم . اين يكى ميگفت : برو پيش تا او را برداريم ، آن ديگرى ميگفت : تو جلوتر برو ، سومى ميگفت : براى ما جوانان ديدن چهره مردهها مناسب نيست ،پيران و كهنسالان جلوتر بروند .
پيران قوم ميگفتند كه شما مى بينيد كه ما قدرت جسمانى براى برداشتن اين لاشه نداريم ، مردان به زنان ميگفتند : شما بانوان كه آيت لطف و محبّت و عاطفه ايد ، و پرستارى صميمانه اين زيباى زيبايان را در حال بيمارى بعهده گرفته بوديد ، پيش برويد ، زنها كه در چشيدن طعم حيات و موت احساس بيشترى از خود نشان ميدهند ، مي گفتند : براى نقل و انتقال يك مشت گوشت و استخوان چه تفاوتى ميان مرد و زن وجود دارد .
ديروز در سبقت به ديدار اين زيبا صنم دلربا ، تزاحمها كرده بوديم ، امروز در عقب رفتن با همديگر تصادمها داشتيم . در آنهنگام كه پرده از روى اين لاشه امروز و زيباى زيبايان ديروز را براى آخرين ديدار برداشتيم ، اين بينواى بينوايان حتّى نتوانسته بود حدّاقلّ حشمت و جلال آخرين لحظات زندگى را هم براى ما تماشاگران وحشت زده حفظ كند .
اگر ما از منبع و راز فروغ زيبائى او كه كتابى براى فراگيرى درس مقصود از هستى بود ، مي توانستيم چند سطرى بخوانيم ، راهى براى معرفت حكمت زيبائىها در عالم وجود پيدا مى كرديم و اگر از حكمت زيبائى هاى وجود چند كلمه اى خوانده بوديم ،كمال هستى اين رهسپار منزلگه خاك را با از دست دادن پرده نگارين و شفّاف زيبائى از شكوه ملكوت هستى جدا نمي كرديم . اگر شمّه اى از حكمت عاليه جمال را درك و دريافت نموده بوديم ، توانائى زندگى در جهانى هميشه بهار و هميشه زيبا را بدست مىآورديم . مدرس و كتاب اين حكمت عاليه در درون آن انسان است كه جهان بزرگترى را در درون خود مى بيند
و فيك انطوى العالم الأكبر
بگذار از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار
تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد
بيائيد ، پردههاى نگارين و شفّاف زيبائىهاى محسوس را كه يقينا از واقعيّت برخوردارند و ما را بطرف خود جلب مىكنند ، ناديده نگيريم ، از تماشاهاى آنها لذّت ببريم ، تيرگى هاى مغز و روان را با تماشاى آنها بزدائيم ،امّا همانند آن كودكان نباشيم كه توانائى نفوذ به سطوح و ابعاد عميق و عوامل تركيبكننده نمودهاى محسوس را نداشته و روح نورس خود را اسير همان نمودها مينمايند ، ما بايد هم زيبائى محسوس را درك كنيم و هم از زيبائى آرمانهاى معقول برخوردار شويم و هم علل اصلى آنها را دريافت نمائيم .
در اين صورت است كه زيبايابى ما از بعد حكمت زيبائىها نيز نصيبى خواهد داشت و توجّه به نسبى بودن و موقّت بودن و ناپايدارى و تبدّل آنها به زشتىها موجب تشويش و تأسّف و سرخوردگى ها نخواهند گشت .
در همين فرض بدانجهت كه اصول عميق زيبائىهاى متنوّع براى ما مطرح شده است ،اگر چنين فرض كنيم كه همه انواع نمودهاى زيبا و زشت با يك حركت سريع از ديدگاه ما بگذرند و حتّى آن حركت امان ندهد كه لحظاتى يكى از آن زيبائىها را مورد تماشا قرار بدهيم ، باز در همان زنجير متحرّك مركّب از حلقههاى زيبا و زشت ، حكمتى متعالى خواهيم يافت كه از ذات حركت سر بر مىكشد ، زيرا حركت در جهان هستى كه تنوّع نمودها را بوجود مي آورد ، با توجّه به اتّصال آن به شكوه هستى موجب احساس شكوه خواهد گشت .
اين شكوه عالى غير از ذوق زيبايابى در نمود زيبائىهاى محسوس است كه خود نمود زيبا براى حواسّ و ذهن بطور نگارين و شفّاف بر نهاده ميشود . تبدّل نمودى كه در ديدگاه قرار گرفته است از زيبائى محسوس به شكوه عالى يكى از بزرگترين دلائل دخالت اساسى قطب درون ذاتى در زيبائىها و شكوهها مي باشد .
با نظر به مجموع مطالبى كه در اين مبحث ملاحظه نموديم ، باين نتيجه ميرسيم كه منظور امير المؤمنين عليه السّلام از جمله مورد تفسير نفى زيبائى كه مخالف آيات قرآنى است نبوده ، بلكه ميخواهد براى انسانها گوشزد فرمايد كه فعّاليّت گوهر بسيار با عظمت و داراى انواعى از استعدادها كه روح انسانى ناميده ميشود نبايد در نمودهاى زيبائىهاى محسوس كه موقت ( روشنائى غروبكننده و سايهاى رو بزوال ) و نسبىاند خلاصه نمود ، بلكه زيبايابى واقعى آن است كه از همه ابعاد و استعدادهاى روح در دريافت همه زيبائىهاى هستى بهرهبردارى شود .
همچنين اين مطلب از كلمات امير المؤمنين فهميده ميشود كه دل بستن به نمودهاى زيبائىهاى محسوس و چشم پوشيدن از واقعيّات « انسان آنچنانكه هست » و « انسان آن چنانكه بايد » و « جهان آنچنانكه هست » و « جهان آنچنانكه بايد مورد بهرهبردارى قرار بگيرد » سقوط و تباهى بدنبال خواهد آورد : وَ يُوبِقُ مَخْبَرُها ( آزمايش اين دنيا به هلاكت مىكشاند ) اگر چه بيك اعتبار دقيق بايد گفت : سرتاسر حيات آدمى در اين دنيا در هر محيط و ميان هر عوامل و شرائطى در امتحان مي گذرد ، ولى در ميان همه عوامل و شرايط پديده زيبائى بسيار حسّاس است ، زيرا هيچ انسانى داراى مغز و روان معتدل نيست كه به زيبائىها جلب نشود ، اگر آدمى در رابطه با زيبائىها مشاعر و تعقّل و شخصيّت خود را ببازد ، در حقيقت هستى خود را باخته است : وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنََيٌْكَ أِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقى [ طه آيه 131] .
( دو چشمانت را بسوى اصناف زنان و مردانى از كفار كه آنان را از زيبائى زندگى دنيوى برخوردار ساخته ايم دراز مكن ، عنايت پروردگار تو بهتر و پايدارتر است ) .
دو كلمه در آخر جملات مورد تفسير : وَ سِنادُ مائِلٌ ( تكيه گاه رو به افتادن و سقوط ) يكى از رساترين توصيفات دنيا است .
تاج كاووس و كمر كيخسرو خيلى بادوام و پايدار مينمود ، گوئى اختران سپهر لاجوردين فقط براى حفظ و حراست تاج و كمر آنان حركت ميكردند اگر هم بر فرض محال چنين بود ، آيا با اينحال آن اختران قرار گرفته در مجراى كون و فساد ميتوانستند تكيهگاه آن ثابت نماهاى رو به زوال بوده باشند ؟
نه هرگز
تكيه بر اختر شبگرد مكن كاين ايّام
تاج كاووس ربود و كمر كيخسرو
حافظ
45 ، 54 حتّى أذا أنس نافرها ، و اطمأنّ ناكرها ، قمصت بأرجلها ، و قنصت بأحبلها ، و أقصدت بأسهمها ، و أعلقت المرء أوهاق المنيّة ، قائدة ألى ضنك المضجع ، و وحشة المرجع و معاينة المحلّ و ثواب العمل ( در آن هنگام كه انسان گريزان برگردد و با اين دنيا انس بگيرد و آن كسى كه روزى انكارش كرده بود ، دل بآن بدهد و بر ظواهرش بيارامد [ ناگهان مانند اسبى كه پاهايش را بلند كند و بر زمين بزند و سوار خود را بيندازد ] از او رم كند و بادامهائى كه سر راه او گسترده است ، شكارش كند و با تيرهايش او را از پاى درآورد . [ و در پايان كار ] طنابهاى مرگ به دست و پايش پيچد و او را به خوابگاهى تنگ و تاريك و به منزلگهى وحشتناك و به ديدار موقعيّتى [ از سعادت يا شقاوت كه براى خود اندوخته است ] و بسوى نتيجه عملش براند )
آدمى همين كه بر پشت مركب پر زر و زيور دنيا قرار گرفت كه در ميدان خور و خواب و خشم و شهوت تاختن بگيرد ، اين مركب چموش چنان او را بر زمين ميزند كه گوئى براى سوار شدنش هرگز رام نشده بود
بينوا انسان سادهلوح ، نخست باين دنيا و زر و زيورش با ديده نفرت مىنگريست ، و او را از خود طرد ميكرد ، زيرا ناپايدارى لذائذ دنيا ودرخششهاى موقّت آنرا مشاهده كرده بود ، نفرت از دنيا داشت و انكارش ميكرد . او از برقرار كردن رابطه آزاد با مزاياى زندگى دنيوى كه اساسى ترين عامل زندگى با مديريّت شخصيّت است ، ناتوان مي گردد و با همه ابعاد وجودىاش رو به دنيا مى آورد و در آن مستغرق مي گردد .
آغاز فرو رفتن در امواج تاريك دنيا ناگهانى و دفعتا نيست ، بلكه از انس و الفتهاى ضعيف و ناچيز شروع ميشود و اندك اندك رو به افزايش ميرود و چنانكه در تشبيه امير المؤمنين عليه السّلام اشاره شده است : تا آنگاه كه دنيا مانند مركبى پر زر و زيور و مطيع او را در پشت خود قرار داد ، ناگهان او را چنان بر زمين ميزند كه حتّى مجال به خود آمدن هم نميدهد
اندك اندك راه زد سيم و زرش
مرگ و جسك نو فتاد اندر سرش
عشق گردانيد با او پوستين
مىگريزد خواجه از شور و شرش
اندك اندك روى سرخش زرد شد
اندك اندك خشك شد چشم ترش
وسوسه و انديشه بر وى درگشاد
راند عشق لا ابالى از درش
اندك اندك شاخ و برگش خشك گشت
چون بريده شد رگ بيخ آورش
اندك اندك گشت عارف خرقه دوز
رفت و جد حالت خرقه درش
عشق داد و دل برين عالم نهاد
در برش ديگر نيايد دلبرش
خواجه ميگريد كه ماند از قافله
ليك مىخندد خر اندر آخورش
ملك را بگذاشت بر سرگين نشست
لاجرم سرگين خر شد عنبرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم شد خرمگس سر لشكرش
خرمگس آن وسوسه است و آن خيال
كه همى خارش دهد همچون گرش
اين دنيا تور و طنابهاى متنوّع و ظريف و گاهى ناملموس براى شكار ساده لوحان از خود بيخبر گسترده است كه با اشكال جالب و رنگهاى زيبا مشغول شكار ناهشياران و مستان مي باشد
صد هزاران دام و دانه است اى خدا
ما چو مرغان حريص بىنوا
دمبدم وابسته دام نويم
هر يكى گر باز و سيمرغى شويم
ميرهانى هر دمى ما را و باز
سوى دامى ميرويم اى بى نياز
اى خدا بنماى تو هر چيز را
آنچنانكه هست در خدعه سرا
دانه بنموده به ماوان بوده شصت
و انما هر چيز را آن سان كه هست
تا آنگاه كه از شدّت غوطه خوردن در پديده هاى جالب دنيا نه دامى بشناسد و نه دانه اى ، زيرا خود او به طنابى از دامهاى گسترده مبدّل گشته است و نميتواند خود را از دست و پاى خويشتن باز كند و رها گردد .
تدريجا وجود اين انسان نشانه تيرهاى كشنده مرگ ميگردد . تيرى كه مرگ رها مىكند ،هرگز از نشانهاى كه گرفته است منحرف نميشود و بخطا نمي رود و هيچ انسان نيرومندى توانائى جلوگيرى از فرو رفتن چنگالهاى تيز مرگ ندارد و إذا المنيّة أنشبت أظفارها ألفيت كلّ تميمة لا تنفع ( در آنهنگام كه مرگ چنگالهاى خود را فرو برد ، خواهى ديد كه هيچ حرز و توسل به امور غير طبيعى سودى نخواهد داشت ) .
همان دنيا با آن عوامل و پديدههايش كه مشاعر و انديشه آدمى را از انقراض و پايانگرفتن زندگى غافل ميسازند و هر يك از آنها با صورتى ابدى نما سراغ آدمى را مىگيرند ، سند « بايد بروى » او را امضاء ميكنند و بقول مردم همان عوامل كه انسان را سوار مركب پر زر و زيور دنيا كرده بودند ، وى را از آن مركب پائين مىآورند ، رو بكجا ؟ رو به خوابگاهى تنگ و تاريك و وحشتناك
از تن چو برفت جان پاك من و تو
خشتى دو نهند بر مغاك من و تو
و آنگاه براى خشت گور دگران
در كالبدى كشند خاك من و تو
آيا داستان زندگى اين انسان در آن خوابگاه بپايان ميرسد ؟ نه هرگز ، بلكه آنچه تمام شده كشت و كار مزرعه زندگى بوده است و با ورود به آن خوابگاه زمان مشاهده محصول فرا ميرسد و نتائج مقدّمات و معلول علّتها و عكس العمل عملها با كمال وضوح و روشنائى در ديدگاه آدمى قرار ميگيرند .
55 ، 60 و كذلك الخلف بعقب السّلف ، لا تقلع المنيّة اختراما ، و لا يرعوى الباقون اجتراما يحتذون مثالا و يمضون أرسالا إلى غاية الانتهاء و صيّور الفناء ( بدين ترتيب آيندگان بدنبال گذشتگان در حركتند و مرگ از درو كردن زندگان باز نمىايستد و آنانكه به دنبال كاروانيان گذشته در حركتند ،از ارتكاب ناشايسته ها خوددارى نميكنند .
رفتار و حركاتشان را مشابه ديگران نموده ، گله گله از اين كهنه رباط به سوى غايتى كه در پايان زندگى خواهند ديد و به سوى فناء و زوال كه پايان حركت است ،رهسپارند ) .
افراد و صفوف اين كاروان كه از آغاز زندگى آدم در اين دنيا براه افتاده اند ،
بدون استثناء بدنبال هم راه زوال و فنا را پيش گرفته اند
بر صفحه هستى چو قلم مي گذريم
حرف غم خود كرده رقم مي گذريم
زين بحر پر آشوب كه بى پايانست
پيوسته چو موج از پى هم ميگذريم
كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ [ آل عمران آيه 185] .
( هر نفسى مرگ را خواهد چشيد ) .
كيست كه در اين دنيا اين حقيقت را نفهمد ؟ كيست آن زندهاى كه ناپايدارى حيات را درك نكرده باشد ؟ آيا بزرگى بزرگان ميتواند از فرو رفتن چنگال مرگ در حياتشان جلوگيرى كند ؟ آيا مرگ به زيبائى زيبايان احترام ميگذارد ؟ آيا مرگ از سپيدمويان كهنسال كه زير بار سنگين ساليان دراز خميدهاند ، شر مىدارد ؟ يا به نورس بودن نورسان حيات ترحّمى دارد ؟
مرگ اعتنائى بهيچ يك از اين امور ندارد بايد بروند و حتّى پشت سرشان هم نگاه نكنند كه آسمان با آنهمه اجرام و كائناتش و زمين با اينهمه مخلوقاتش بهيچ مسافر ديار ابديّت نمىنگرند و گريهاى براى آنان سر نميدهند و انتظار بازگشتشان را نمى كشند و براى آغاز سفر او لحظه اى هم امان نمي دهند .
اين حركت مستمرّ بىتوقّف براى همگان معلوم است و ترديد در آن ،كمتر از ترديد در خود حيات نيست . آنچه مهمّ است ، نتيجهگيرى از اين علم و عدم ترديد است كه عبارتست از عبرتگيرى از زندگى گذشتگان و عدم تقليد از آن در خاك رفتگانى كه عمرى در جهالت گذراندند و سرمايه زندگى خود را سكّه به سكّه در برابر اشباع اميال و تمنّيات بىپايه حيات حيوانى از دست دادند .
دريغا ، كه تشابه افراد انسانها بهمديگر خود آفتى بزرگ بر خرمن حيات آنان گشته ، عقل و وجدان و فرياد پيامبران را ناديده و ناشنيده گرفته ، تكيه بر همانندى صورت و صفت يكديگر مينمايند . در نتيجه منطق زندگى آنان باين شكل درميآيد كه ما انسانهاى امروز شبيه به انسانهاى ديروزيم ، پس راهى كه آنان انتخاب كردند و پيش گرفتند ، پيش پاى ما هم گسترده است .
حقيقت همانست كه گذشتگان كه شبيه ما هستند ، دريافتند و حيات خود را بر مبناى آن پىريزى كردند و رفتند .
خلق را تقليدشان بر باد داد
اى دو صد لعنت بر اين تقليد باد
62 ، 71 حتّى إذا تصرّمت الأمور و تقضّت الدّهور و أزف النّشور ، أخرجهم من ضرائح القبور و أوكار الطّيور و أوجرة السّباع و مطارح المهالك ، سراعا إلى أمره ، مهطعين إلى معاده ، رعيلا صموتا ، قياما صفوفا ( تا آنگاه كه امور خلقت انسانى بپايان رسيد و روزگاران سپرى شد و ميعاد برانگيخته شدن و سر بر آوردن از زير خاكهاى تيره نزديك شد خداوندمردم را از نهانگاههاى قبرها و آشيانههاى پرندگان و جايگاههاى درندگان و پرتگاههاى مهلك بيرون ميآورد و آنانرا شتابان براى اجراى امر خود و با سرعت براى تحقّق بخشيدن به وعده خويش روانه مى سازد ) .
آيا اين انسان كه ديروز هيچ بوده و امروز نهادى بزرگتر از جهان بزرگ در درون خود دارد ، فردا نيست و نابود خواهد گشت ؟
اشخاصى در طول تاريخ پيدا شده و پاسخ سئوال فوق را بدون اينكه دليل قانع كننده اى داشته باشند ، با يك كلمه « آرى » دادهاند . اينكه مى گوئيم :
« بدون اينكه دليل قانعكنندهاى داشته باشند » مقصود دليل علمى صحيح است كه تا كنون هيچ فردى از انسان ارائه نكرده است و امّا ادّعاهائى مانند « نميشود » « بعيد است » ، « امكانپذير نيست » « نمىبينيم پس نيست » خيلى فراوان گفته شده است ، مانند :
يك چند به كودكى به استاد شديم
يك چند به استادى خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك برآمديم و بر باد شديم
زان پيش كه غمهات شبيخون آرند
فرماى كه تا باده گلگون آرند
تو زر نهاى اى غافل نادان كه ترا
در خاك نهند و باز بيرون آرند
دورى كه در او آمدن و رفتن ماست
آنرا نه بدايت نه نهايت پيداست
حقيقت اينست كه اين اشخاص معاد و ابديّت را منكر نشدهاند ، مگر اينكه نه خود را شناختهاند و نه آن مبدئى را كه از آنجا شروع به حركت نمودهاند و نه درباره خداوندى كه آنانرا از مبدئى به حركت درآورده است . همانگونه كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است :
إن لم تعلم من أين جئت لا تعلم إلى أين تذهب ( اگر ندانستهاى كه از كجا آمدهاى ، نخواهى دانست كه بكجا ميروى ) اينان با عدم توجّه به خدا هرگز نخواهند توانست بدانند كه مقصد نهائى نان چيست . وقتى كه انسان نداند كه مقصد نهائى زندگيش چيست ، قطعا از تفسير و توجيه زندگى خود ناتوان خواهد بود .
بهمين دليل بوده است كه آنان كه در اين دنيا بدون اعتقاد به معاد و ابديّت زندگى ميكنند ، بهيچ وجهى اهمّيّتى به سئوال « از كجا آمدهام ؟ براى چه آمدهام ؟ بكجا ميروم ؟ » نمىدهند و از اينكه اهمّيّتى به سه سئوال مزبور نمىدهند ، نه تب مىكنند و نه سرما مىخورند ، چشم درد هم نمىگيرند و در خور و خواب و خشم و شهوتشان هم خللى بوجود نمىآيد . چنانكه اگر « من » خود را هم ناديده بگيرند خارى در پايشان نمىخلد و شيشههاى سفيد عينكشان آبى نمىگردد .
فقط تحوّلى شگفتانگيز كه در مغز و درون آنان ايجاد مىگردد ، اينست كه كارگاه مطلقسازى مغزشان شديدا بكار مىافتد و هر مفهومى را كه مورد درخواست خود قرار بدهند ، با فعّاليّتهاى ذهنى آن را مطلق نموده و از اين راه بجاى آن مطلق واحد كه مىتواند پاسخگوى سه سئوال فوق بوده باشد ، مطلقه اى بيشمار براى خود مى سازند بعنوان مثال : شخصيّتى آنانرا بخود جلب مى كند . با اينكه آن شخصيّت پيش از ساليان بلكه پيش از قرنها پوسيده و از بين رفته است ، چنان سطوح مختلف مغزى و روانى آنانرا اشغال مىكند كه يا خود يك حقيقت مطلق تلقّى مىشود و يا سدّ راه عبور بسوى مطلق حقيقى مى گردد .
ممكن است مطلقى را كه ذهن بوجود مى آورد ، زيبائى بوده باشد و ممكن است مقام و قدرت ، و اگر مقدارى با انسانها سر و كار داشته باشد و يا بخواهد از تمجيد و تحسين انسانها خود را مطرح نمايد ، مطلقى بنام انسان مى سازد و اين موجود را كه اكثرا با بيمارى خودخواهى از اطلاق مى افتد و خود را بدست زوال و فنا مي سپارد و اغلب با دست خود ميدان تنازع در بقا را به چنگيزها و تيمور لنگها و سزار بورژياها و بناپارتها باز مى كند ، به درجهاى بالاتر از خدائى مىرسانند و حسّ مطلقجوئى خود را اشباع مىنمايند ولى همه اين بازيگريهاى ذهنى و تسليتها و شكّ و انكارها هيچ خللى در واقعيّت بوجود نمى آورند . و نمىتوانند براى آن انسانها كه با عقل سليم و شعور ناب و فطرت پاك صداى ابديّت را در درونشان مى شنوند تعيين تكليف نمايند .
اين انسانهاى حياتشناس ما بين انسان عادل و وارسته و فداكار در راه خدمت به انسانها را با اشقياء و جلاّدان و خودكامگانى كه مبناى حيات خود را بر دروغ و نيرنگ استوار ساختهاند فرق مىگذارند اين انسانهاى رشد يافته نمىتوانند حتّى لحظهاى بدون اعتقاد به حكمت و هدف زندگى اين دنيا را قابل اعتناء بدانند .
اگر اين دنيا را گذرگاه و آزمايشگاهى بزرگ براى آمادگى به حيات والاترى كه همه موجوديّت آنانرا به فعليّت برساند ، ندانند ، كمترين علاقهاى به تماشاى آفتاب و ماليدن خاك كره زمين و تنفّس و توليد مثلى كه در باره حيات چيزى نخواهد فهميد ، نشان نمىدادند و آرامگاه زير خاك تيره را بر اين زندگى بىتفسير ترجيح مىدادند ، زيرا يك مغز رشديافته اگر چه در اوّلين مراحل رشد هم بوده باشد مىداند كه
روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى
يك مسئله با اهمّيّتى كه در جملات مورد تفسير ديده ميشود ، جسمانى بودن معاد است كه تصوّرش براى برخى از متفكّران دشوار بوده است زيرا اگر معاد روحانى محض بود ، بيرون آمدن از گورها و آشيانههاى پرندگان و جايگاههاى درندگان و غير ذلك مفهومى نداشت ، زيرا اين اجزاء بدن جسمانى است كه در آن جايگاهها متلاشى ميشوند و بصورت ذرّات درميآيند ، نه ارواح انسانها كه از عالم مادّه و مادّيّات پرواز مىكنند .
دلائلى را كه براى نفى معاد جسمانى آوردهاند مانند « محال بودن برگرداندن معدوم » و « اينكه معاد جسمانى مستلزم برگرداندن زمان است كه خود مستلزم برگرداندن همه كارگاه طبيعت است كه زمان از محصولات آنست » ضعيف و خالى از دقّت است .
زيرا بايد توجّه داشت كه بر فرض محال اگر متفكّران معتقد به امكانناپذير بودن معاد جسمانى ،پيش از انشاء جهان هستى بىسابقه مادّى و صورى كه مورد پذيرش همه اديان الهى و حكما و فلاسفه بزرگ است ، وجود داشتند و در انشاء جهان مى انديشيدند ، حتما مي گفتند : بوجود آوردن جهان بىسابقه مادّى و صورى امكانناپذير است و خداوند چنين كارى را نميتواند انجام بدهد .
ولى خداوند بر خلاف انديشه و گفتار اين بيخبران از قدرت الهى جهان را انشاء و ابداع فرموده است ، و بهمين ترتيب خداوند متعال همين انسانها را كه در اين دنيا بوجود آمده و زندگى كرده و اجسامشان متلاشى گشته است ، بار ديگر بوجود خواهد آورد و آنانرا مورد بازخواست قرار خواهد داد .
خداوند در قرآن مجيد در چند مورد در پاسخ كسانى كه ميگفتند : اين بدنهاى متلاشى شده و اين استخوانهاى پوسيده چگونه بار ديگر زنده ميشوند و به شكلى كه در اين دنيا زندگى ميكردند ، در مىآورد ؟ فرموده است : خداوندى كه جهان هستى و انسانها را بدون سابقه وجود مادّى و صورى انشاء و ابداع نموده است ، بار ديگر ميتواند همين خلقت را تجديد كند از آنجمله :
وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِى الْعِظامَ وَ هِىَ رَميمٌ . قُلْْ يُحْييهَا الَّذى أَنْشَاَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْْقٍ عَليمٌ . اَلَّذى جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْْضَرِ ناراً فَإذا أَنْتُمْ مِنْْهُ تُوقَدُونَ . أَوَ لَيْسَ الَّذى خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلى وَ هُوَ الْخَلاَّقُ الْعَليمُ [ يس آيه 78 تا 81] ( اين انسان [ نادان ] براى ما مثل زده و ميگويد : كيست كه استخوانها را پس از پوسيدن آنها زنده كند . [ اى پيامبر ما به او ] بگو : آن خداوندى كه آنها را اوّلين بار آفريده است ، زنده ميكند و او بر همه مخلوقات دانا است . آن خداوندى كه براى شما از درخت سبز آتش آفريد و شما از آن درخت آتش روشن مينمائيد . آيا خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده توانائى آفريدن مثل آن انسانها [ كه استخوانهايشان پوسيده است ] را ندارد ، آرى ، او است خلاّق دانا ) .
با نظر بهمين استدلال عقلانى روشن در قرآن مجيد است كه حكماى بزرگ مانند خواجه نصير الدّين طوسى ميگويند : و حكم المتماثلين واحد( حكم دو مثل يكى است ) يعنى اگر دو حقيقت مثل همديگر تصوّر شوند ، در احكام و مختصّات يكى خواهند بود . اگر بوجود آمدن انسانها در اين دنيا با همين بدن و وضع معيّن ممكن نبود ، اصلا بوجود نمىآمدند ، حال كه مىبينيم انسانهائى با بدن و وضع معيّنى خلق شدهاند ، بنا به قاعده « روشنترين دليل امكان يك شيئى وقوع آن است » ثابت ميشود كه بوجود آمدن چنين انسانهائى ممكن بوده است .
بنابراين ، تجديد خلقت همين انسانها در روز قيامت كه مثل خلقت دنيوى آنان ميباشد ، حتما ممكن خواهد بود . بعضى از متفكّران گفتهاند : كه مثل يك شيىء عين آن شيىء نيست و آيه فوق و استدلالى كه متذكّر شديم ، خلقت مثل انسانهاى دنيوى را در روز قيامت اثبات ميكند نه عين آنها را . و همچنين در بعضى از روايات معتبر هم عنوان مثل آمده است .
و در اين مسئله بايد در نظر گرفت كه فقط تفاوت زمان است كه ميان خلقت دنيوى و خلقت مجدّد روز قيامت آن دو را مثل هم مينمايد و الاّ ماده و هويّت و مختصّات هر دو يكى است . براى بررسى مفصّل درباره جسمانى بودن معاد به كتاب « معاد در نگاه وحى و فلسفه » تأليف دانشمند محترم آقاى شريعتى سبزوارى مراجعه شود . 72 ، 83 ينفذهم البصر و يسمعهم الدّاعى ، عليهم لبوس الاستكانة و ضرع الاستسلام و الذّلّة ، قد ضلّت الحيل ، و انقطع الأمل و هوت الأفئدة كاظمة ، و خشعت الأصوات مهيمنة ، و ألجم العرق و عظم الشّفق ، و أرعدت الأسماع لزبرة الدّاعى إلى فصل الخطاب و مقايضة الجزاء و نكال العقاب ، و نوال الثّواب ( بينائى واقعبين بر آنان نفوذ مينمايد و دعوتكننده گوش آنانرا شنوا ميسازد . لباس خضوع بر تن و فروتنى تسليم و حقارت به وجودشان مستولى .
چارهجوئىها و حيلهپردازيها تباه ، و آرزو بريده ، و دلها از سرور خالى و هيجانها فرو خورده ، صداها مخفى ، عرق تا دهان فرو ريخته و وحشت از گناهان بزرگ تندرى در گوشها از فرياد تند دعوتكننده ميكوبد [ براى بازخواست درباره عمرى كه سپرى كرده اند ] و براى شنيدن حكم قاطع ميان حقّ و باطل و گرفتن نتيجه اعمال سقوط در كيفر و وصول به پاداش )
چشمهاى بينائى آنانرا تحت نظاره قرار داده بينا و شنوا ، بينوا و ناتوان ، مكرپردازىها و آرزوها بريده ، دلها از سرور و وجد خالى ، اينست وضع انسانها در روز قيامت
چند جمله از جملات مورد تفسير در قرآن مجيد چنين آمده است :
يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِىَ لا عِوَجَ لَهُ وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْْمنِ فَلا تَسْمَعُ إلاَّ هَمْساً . . . . وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً [طه آيه 108 و 111] ( در آنروز ( قيامت ) مخلوقات محشور شده نداى الهى را بدون انحراف در پذيرش و اجابت دعوت الهى پيروى مى كنند و همه صداها در برابر خداوند رحمن ضعيف شده و جز صداهاى مخفى نخواهى شنيد . . . . و همه صورتها در مقابل خداوند حىّ و قيّوم تسليم گشته و كسى كه بار ستمكارى بر دوش مىكشد مأيوس و خوار است ) امروز روز قيامت است ، آنچه كه آدمى در دنيا انجام داده است ، در برابر بينائى خداوند بينا مكشوف و بىپرده قرار گرفته است ، يعنى خود او درآنروز مىفهمد كه همه موجوديّت او با همه اندوخته هايش مورد بينائى خداوندى است ، و الا خداوند متعال در زندگى دنيوى همه موجوديّت و كردار و گفتار او را و حتّى ناچيزترين پديدهاى كه در درونش بوجود مى آمد ، مىديد و ميدانست امروز آن روزگار دنيوى نيست كه هر كجا مىنگريست طبيعتى بود و همنوعان وى ، و از ناديدن خداوند متعال مانند ساير محسوسات ، گمان مى كرد كه كسى او را نمىبيند و او در ملكى زندگى مىكند كه مالك ناظر ندارد و در خانهاى زندگى مىكند كه صاحب خانه بينا و آگاه ندارد .
احساس و بينائى او بىپرده در مييابد كه در برابر خداوندى ايستاده است كه همه اجزاء موجوديّت و همه اندوختههاى او را مىبيند و مىداند . در آن روزگار گذشته ميتوانست خود را به ناشنوائى بزند و در برابر فرياد پيامبران و وجدان و آيات الهى در جهان هستى ، انگشتان بگوش نهاده و بگويد : صدائى نمىشنوم ولى امروز آن دوران سپرى گشته و احساس قدرت بر پوشيدن خود از واقعيّات ،محو گشته و نمىتواند فرياد عدل الهى را ناشنيده انگارد .
از آن قدرت ناآگاهى كه در روزگار زندگى دنيوى همه اصول و ارزشهاى انسانى و همه دستورات خداوندى را زير پاى او مىانداخت و نابودش مىساخت ، امروز اثرى و خبرى نيست . بينوا و ناتوان و درمانده . شرنگ جانگزاى اين درماندگى موقعى تلختر و شكنجهزاتر مىگردد كه طغيانگرىهاى جبّارانه خود را در زندگانى دنيوى بياد بياورد .
امروز همه مكرپردازيها و نقشهكشىها و دو روئىها و دروغهائى كه زندگى دنيوى او را تشكيل مىداد ، از برابر چشمانش عبور مىكنند و عمر تباه شده او كه در تباهكردن خويشتن و بازىگرفتن زندگى ديگران بوسيله حيلهگرىها سپرى شده است ، از برابر ديدگانش رژه ميروند ،او توانائى پوشانيدن حتّى يكى از آن تبهكاريها را ندارد ، زيرا روز قيامت است و جائى و وسيلهاى براى حيلهپردازى و مكّارى نمانده ، واقعيّات روشن و حقايق آشكار و خود در برابر خدا .
84 ، 91 عباد مخلوقون اقتدارا ، و مربوبون اقتسارا ، و مقبوضون احتضارا ،مضمّنون أجداثا ، و كائنون رفاتا و مبعوثون أفرادا و مدينون جزاء و مميّزون حسابا ( انسانها بندگانى هستند كه با قدرت خداوندى پا به عرصه هستى نهاده و تحت اشراف ربوبى قرار گرفتهاند ، در حاليكه فرشتگان موكّل بر عبور مردم از پل مرگ در بالين آنان حاضر خواهند گشت ، ارواحشان گرفته مىشود و در درون گورها قرار گرفته و ميپوسند و تنها سر از خاك بر مىآورند . سپس در برابر اعمالى كه انجام دادهاند محاسبه مىشوند و وضع نهائى آنان با حساب مشخّص مىگردد ) .
اينست سير حتمى تو اى انسان ، گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را
بار ديگر در موجوديّت و آغاز و پايان و غايت زندگى بينديشم قدرت مطلقه خداوندى بدون كمترين احتياج و بدون نياز به مشورت و بدون انديشه و استدلال درباره خلقت ، ما انسانها را آفريده است . راه برگشت به عقب بسته و نشستن و سر به زانوى فكرت نهادن كه اگر غير از اين بود ، چه ميشد ؟
بيهوده . تفكّر در اينكه اگر در امر خلقت خود اختيارى داشتم چنين و چنان مىكردم ، حماقت . همه اين پندارهاى باطل و اوهام روحفرسا بيش از يك منشأ ندارند ، اين منشاء چيزى جز حركت و تفكّر بر مبناى خودمحورى نيست كه نمي گذارد آن استعداد بندگى و عشق در انسان كه اگر به فعليّت برسد ، همه هستى را چنانكه شايد خواهد ديد ، رشد و نمو پيدا كند و شايستگى وجود خود را براى آفرينش و خلقت بر حقّ هستى را دريابد . خداوندا تا كى ما انسانها با احساس ناتوانى و بينوائى ، مزاياى خلقت خود را زير پا خواهيم نهاد ؟ ما نمىخواهيم بپذيريم كه
چون ز خود رستى همه برهان شدى
چونكه گفتى بنده ام سلطان شدى
تصوّر محض اجراى قدرت مطلقه براى آفرينش و قرار دادن كائنات تحت اشراف ربوبى ، و عبور دادن آنها از پل مرگ و جاى دادن آنها در نهانگاه گور و برهم زدن شكل بدن و اجزاء آن ، بدون تأمّل در آنچه در امتداد اين جريان بر آدمى مى گذرد ، خود را به نابينائى زدن است كه در اشعار قهر كنندگان از هستى بنمايش در مى آيد .
جامى است كه عقل آفرين ميزندش
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف
مى سازد و باز بر زمين ميزندش
شگفتا ، گوينده اين رباعى در تصوّر سير خلقت ، عقل آفرين را دريافته و سير خلقت را به او نسبت مىدهد ولى گويا از يادش مىرود كه اين عقل آفرين را كه بالضّروره بايد مافوق عقل بوده باشد نبايد كوزهگرى تصوّر كرد كه جامى لطيف براى بازى بسازد و پس از پايان بازى بىهدف آنرا بر زمين بزند اين قهركنندگان از عالم هستى عظمت درون خود و شكوه هستى را منكرند ،و مانند كودكانى هستند كه در حال قهر و داد و قال رگبار تضادّ و تناقضگوئىها را بر سر پدر و مادر خود فرو مىريزند . انسانى كه بهرهاى از خرد دارد ، مى تواند از آنچه كه در امتداد سير جبرى او از آغاز خلقتش تا پايان زندگيش مىگذرد ، حقيقت وجود خود را دريابد و حكمت آغاز و انجام كارش را بفهمد .
آدمى در امتداد اين سير ميتواند از علم و معرفت و نورانيّت برخوردار گردد . آيا اين يك تصوّر صحيح است كه مشتى خاك تيره حركتى كند و در تحولاتى كه مىنمايد ،علم و معرفت و نورانيّت پيدا كند ، بار ديگر تنزّل كرده و بصورت همان مشتى خاك درآيد و در همان خاك تمام شود .
آيا اين انسان نبايد اين سئوال را از خويشتن بكند كه خاك تيره كجا و فروغ علم و معرفت و نورانيّت كجا ؟ خاك تيره از كجا و اين همه آگاهىها و احساسات عالى و عواطف كجا ؟ خاك تيره كجا و آزادى و اختيار و احساس تكليف كجا ؟ خاك تيره كجا و تعديل و تنظيم « صيانت ذات » تا حدّ اشراف به جهان هستى و دريافت وحدت لذائذ و آلام همه همنوعان خود كجا ؟ آيا اين مشتى خاك تيره سوگند خورده يا تعهّد كرده است كه با نظمى خاصّ بصورت ذرّات اسپرماتوزوئيد و اول درآيد و آنگاه شكل انسانى بخود بگيرد فقط چند صباحى از نظر عظمت استعدادها و نيروها و ارزشها چنان اوج بگيرد كه جهان هستى را به شگفتى درآورد و سپس راهى زير خاك تيره بگردد و بعد از آن هيچ آيا اين انسان نبايد در اين حقيقت بينيديشد كه جريان كون و فساد و وجود و عدم در اين دنيا با يك حكمت متعالى صورت ميگيرد ، بطوريكه هيچ نقطهاى لغو و بيهوده نميتوان در آن مشاهده كرد ؟
بنابراين ، چگونه ميتوان باور كرد كه اين جهان هستى بيش از گردبادى نيست كه تصادفا برميخزد و بدون حساب و نظم بخود مىپيچد و سپس فرو مىنشيند ؟ اينگونه تفكّر تمامى اصول و قوانين حاكم بر جهان هستى را ناديده ميگيرد و در نهايت امر به انكار خويشتن منجرّ ميگردد . 92 ، 97 قد أمهلوا فى طلب المخرج ، و هدوا سبيل المنهج ، و عمّروا مهل المستعتب و كشفت عنهم سدف الرّيب و خلّوا لمضمار الجياد ، و رويّة الارتياد ، و أناة المقتبس المرتاد فى مدّة الأجل و مضطرب المهل ( انسانها در اين دنيا براى پيدا كردن راه نجات مهلت داده شده و به راه روشن ارشاد شدهاند .
براى آنان در اين زندگانى مهلتى داده شده است كه ميتوانند رضاى خدا را جلب و از توبيخ او رها شوند . [ خداوند سبحان بوسيله حجّت و برهان به انسانها در اين دنيا لطف فرموده است ] تا ظلمات شبهه و ترديد از آنان مرتفع گشته و ميدان سبقت در خيرات را براى آنان آماده و تفكّر در رسيدن به بهترين مقاصد را براى آنان عنايت فرموده است .
[ خداوند سبحان براى انسانها ] قدرت تحمّل و شكيبائى جوينده روشنائى براى تحصيل سعادت را در مدّت عمر و نوسانات آن مهلتها ، عطا كرده است ) .
در اين دنيا براى انسانها مهلت داده شده ، براه روشن هدايت گشته و پرده از روى عوامل ترديد برداشته شده است
بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى
فرصتى دان كه ز لب تا به دهان اين همه نيست
حافظ براى انسان هشيار و متحرّك كه اين دنيا را با ديده خرد مىنگرد ، آگاهى يك لحظه براى بستن بار سفر در حركتى كه پيش گرفته است ، كافى است و براى انسان مست و ناهشيار كه بجاى حركت به پيش در اين دنيا دور خود مىپيچد ، طولانىترين عمر هم نميتواند او را بخود آورده ، از مهلت عمر طولانى استفاده كرده و بداند كه بكجا ميرود و در اين مهلت چه ذخيرهاى را ميتواند براى خود بيندوزد . براى رهائى از تنگناى بلا تكليفى در اين زندگى يك لحظه هم كار ساز است
هنگام تنگدستى در عيش كوش و مستى
كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را
مگر نه اينست كه بزرگترين گامها در راه كشف مجهولات با جهشهاى فكرى لحظهاى برداشته شده است . مدّت زمانى را بارقههاى فكرى آدميزاد اشغال مينمايد ، ماه و روز و ساعتها و ساعت و بلكه دقايق هم نيست ، بلكه گاهى بارقهاى يك يا دو ثانيه بوده است كه سرنوشت يك انسان را تعيين مينمايد . همين بارقههاى چند ثانيهاى بوده است كه مقدّماتى را كه در ذهن يك متفكّر در طول ساليان بوجود ميآيد به نتيجه ميرساند . همين تفكّر در ساعت يا چند ساعت بسيار محدودى بود كه حرّ بن يزيد رياحى را از صف اشقياى تاريخ برميدارد و در رديف عالىترين شهداى راه انسانيّت وابسته به خدا قرار ميدهد .
بنابراين ،آدمى نميتواند اندك بودن زمان براى بيدارى و وصول به حقيقت را بهانه اى براى سقوط در گمراهىها تلقّى نمايد . از طرف ديگر چنانكه شماره توفيق يافتگان به عبور از همه حجابهاى ظلمانى و وصول به اشعّه نور مطلق بسيار اندك است ، همچنان عدد گرفتار شدگان در آن ظلماتى كه هيچ روزنهاى براى ارتباط با نور نداشته باشند ، بقدرى كم است كه ميتوان گفت : اين گونه گرفتار شدگان استثناءهائى هستند كه توانسته اند همه نيروها و استعدادها و امكانات خود را محو و نابود بسازند . تا آنجا كه كمترين قدرتى براى تعقّل مانده باشد و تا آنجا كه اندك فعّاليّتى براى وجدان امكانپذير بوده باشد ، چراغ هدايت الهى براى تشخيص راه فروزان است .
آن خداوندى كه عواملى براى محدوديّت كاربرد حواسّ و فعّاليّتهاى مغزى بوجود آورده است ، همان خداوند عامل برطرف ساختن غبار شكّ و ترديد از چهره حقائق را با نظر به موضعگيريهاى خاصّ انسانها نيز عطا فرموده است .
بيائيد اين حقيقت را اگر چه براى يكبار هم بوده باشد ، براى خويشتن مطرح كنيم كه اگر همه واقعيات و نمودها و روابط هستى براى ما مشكوك و مورد ترديد باشد ، اين واقعيّت كه « اين منم كه در همه واقعيّات و نمودها و روابط هستى شكّ ميكنم و اين منم كه در ميان گردبادها و طوفانهاى شكّ و ترديد قرار گرفتهام » بهيچ وجه مشكوك نيست .
آخر مگر ميتوان بدون تميز بين يقين و شكّ و بدون يقين به اينكه اين « من » است كه شكّ و ترديد مىكند ، ميتوان آگاهى به شكّ و ترديد پيدا كرد ؟ آيا كسى ميتواند بگويد : « وجود واقعى اين « من » كه شكّ ميكند ، حتما در مقابل « جز من » هويّت پيدا كرده و مشخّص شده است » من نه اين « من » را مىفهم و نه آن « جز من » را مىپذيرم نه هرگز . اگر هم كسى پيدا شود و اينگونه با خويشتن مبارزه كند ، ما چه سختى ميتوانيم با او داشته باشيم
بگذار تا بميرد در عين شكّ پرستى
حال كه واقعيّت دو موضوع « من » و « جز من » ثابت شد ، فاصلهاى با اثبات ارتباط اين دو واقعيّت با يكديگر وجود ندارد ، زيرا نه « من » در خلأمحض ميتواند وجود داشته باشد ، زيرا سطوح ظاهرى آن كه مجاور طبيعت « جز من » است از عوامل خارج از خود متأثّر ميشود و دگرگون ميگردد . و نه واقعيّت « جز من » از من بريده و مرا بحال خود ميگذارد .
اگر كسى اين اصول مزبوره را كه بديهىترين قضاياى مطروحه براى انسانها است بپذيرد [ و هيچ راهى براى عدم پذيرش ندارد ] مؤثّرترين گام را براى رهائى از « شكّپرستى » كه مهلكترين بيماريهاى مغزى و روانى است برداشته است ، زيرا پس از جدّى تلقّىكردن اصول مزبوره مجبور است كه جدّى بودن نظم و قانون در هستى را بپذيرد .
پس از پذيرش اين اصل هيچ عذر و بهانهاى وجود ندارد كه مجوّز بىاعتنائى به ثبات نظم و قانون در هستى با حاكميّت حركت و تحوّل بر همه موجودات عالم هستى بوده باشد . اگر كسى نتواند ثبات نظم و قانون را خارج از جويبار متغيّرات درك كند ، مجبور است در هر نقطهاى از آن متغيّرات يك تناقض امكانناپذير را قبول كند زيرا چنين شخصى بايد ثبات را از ذات متغيّر درآورد ، يا ثبات را در ذات متغيّر بجويد زيرا
شد مبدّل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
براى حل اين مسئله نه خنده دموكريت مورد نياز است و نه گريه هراكليد و خيّام شاعر و ابو العلاء معرّى اديب ، بلكه با كمال صراحت و بدون احساس علمزدگى بيخبرانه از علم ، بايد بگوئيم : اين ثبات مربوط به فوق طبيعت است و بس . اينست بزرگترين و نيرومندترين عامل رفع ظلمات شكّ و ترديدى كه دامنه آن تا انكار خويشتن كشيده ميشود . اين عامل رفع ظلمات شكّ موقعى بكار مىافتد كه جويندگى آدمى شروع شود و دست از طلب برندارد تا مطلوبش را بيابد .
ما نبايد آن تيرهروز خود فريب باشيم كه نخست براى پيدا كردن كمال مطلوب راه مىافتد و ميگويد : « من واقعيّت را ميجويم » ، « من به حقيقت عشق ميورزم » ، « من مشتاق دلباخته كمالم » و فقط واقعيّت و حقيقت و كمال را ميجويم و تنها براى وصول بآنها راه مىپويم ، ناگهان از آن مطلوب روى ميگرداند و دور خويشتن طواف مىكند دروغ ميگويد كسى كه ميگويد : « من حقيقت را جستم پيدا نكردم » زيرا ورود به مسير جستجو همان ، و تابش نور هدايتكننده بر آن مسير همان . نابينا آن كسى است كه نور الهى را در خود جستجو و تكاپو نتواند ببيند
دوست دارد يار اين آشفتگى
كوشش بيهوده به از خفتگى
اندرين ره مى تراش و مى خراش
تا دم آخر دمى فارغ مباش
گرچه رخنه نيست در عالم پديد
خيره يوسفوار ميبايد دويد
وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا [العنكبوت آيه 69] ( كسانى كه درباره ما مجاهدت بورزند ، ما البتّه آنانرا به راههاى خود هدايت خواهيم كرد ) .
وعده مؤكّد خداوندى است . بنابراين اگر جويندهاى را ديديم كه به مطلوب نرسيده است ، يقين بايد بدانيم كه او جوينده نبوده است . يا جويندگى وى با خودخواهىها و تعصّب و كجرويها مخلوط گشته است كه نتوانسته است به سر منزل مقصود برسد
سَعُْيُكُمْ شَتَّى تناقض اندريد روز ميدوزيد و شب برميدريد
98 ، 103 فيا لها أمثالا صائبة و مواعظ شافية ، لو صادفت قلوبا زاكية ، و أسماعا واعية و آراء عازمة و ألبابا حازمة [ اين مطالب كه گفتم ] ( چه مثلهائى است صحيح و مطابق واقع و چه پندهائى است شفادهنده انحرافات و بيماريهاى درونى ، اگر دلهاى پاك و گوشهاى شنوا و افكار جدّى و عقول حسابگر وارد شوند ) .
آن دل كه اين امثال و مواعظ را نپذيرد ، دل نيست ، بلكه زبالهدانى است كه لحظه اى از كثافات و لجنها خالى نيست .
تو همى گوئى مرا دل نيز هست
دل فراز عرش باشد نى به پست
آيا ميتوانيد احتمال بدهيد مواعظ و حكمى را كه امير المؤمنين عليه السّلام براى انسانها بيان مىكند ، مطابق واقع نيستند آيا گمان مى بريد كه آن مواعظ و حكم از دل امير المؤمنين برنمىخيزد آيا خيال مىكنيد خود امير المؤمنين عليه السّلام به گفته هاى خود عمل نمي كرد هيچ يك از اين پندارها درباره آن انسان كامل صحيح نيست ، اين قضيّه ايست كه حتّى يك نفر هم با آن مخالفت ندارد ، زيرا همه مطّلعين از حيات آنحضرت مي دانند كه او هر چه گفته است ، واقعيّت بوده و هر چه را بعنوان صلاح بشر بيان كرده است ،خود اوّلين عملكننده بآن بوده و از اعماق دل بيان نموده است .
پس اشكال در چيست ؟ درد بشر و دواى آن كدام است ؟ بدون ترديد درد بشر از خود او است و دواى دردش نيز در خود او است . ريشههاى درد مهلك بشر از يك جهل غير قابل اغماض بوجود ميآيد كه قابل برطرف شدن است . توجّه به اين جهل و وخامت آن بسيار آسان و قابل فهم همگان است . اين جهل چيست ؟
بسيار روشن است و به فرو رفتن در اصطلاحات پيچيده و مسائل غامض علمى و فلسفى نيازى ندارد . اين نادانى عبارتست از نادانى باينكه او چه دارد ؟ و با آنچه كه دارد چه كار ميتواند انجام بدهد . او دل دارد ، دل چيست ؟ دل در بر دارنده همه سرمايه و ابزار كمالات انسانى . دل در بردارنده همه عظمتها .
او گوش دارد ، گوش چيست ؟ اين وسيلهاى بسيار با ارزشى است كه ميتواند حقايق سازنده انسان و جهان را به مغز او منتقل بسازد . او مىانديشد . انديشه چيست ؟ او با اين نيروى شگفتانگيز ميتواند حتّى آسمانها را زير پاى خود بگذارد . او با اين نيروى پر ارزش ميتواند رفاه مادّى و معنوى را براى خويشتن آماده كند .
بالاتر از اينها او ميتواند با اين نيرو هستى خود را در اين دنيادريابد و طعم استقلال و آزادى را در زندگى درك كند . او عقل دارد . عقل يعنى چه ؟ اين هم يك نيروئى است كه قوانين هر دو قلمرو انسان و جهان را بر آنچه كه ميگذرد تطبيق مينمايد ، كلّيّات را با تجريد براى خود مطرح ميكند .
در تشخيص هدفها و انتخاب وسائل با بهرهجوئى از اصول و قوانين عالىترين كارها را انجام ميدهد . با اينحال ، آدمى از اين سرمايه و ابزار چه سودى ميبرد ؟ تقريبا هيچ . براى اينكه ارزش و عظمتها و امتيازات آنها را نميداند و به اصطلاح آن سرمايه و ابزار را مفت از دست ميدهد . اين سرمايه و ابزار شب و روز داد ميزنند
اى گرانجان خار ديدستى مرا
زانكه بس ارزان خريدستى مرا
هر كه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهرى طفلى به قرص نان دهد
او اگر دل را ميشناخت و ارزش آن را مى فهميد ، آنرا بزبالهدان كثافات و لجنها تبديل نمىكرد و مىتوانست با يك موعظه و حكمتى كه از زبان انسان كامل امير المؤمنين عليه السّلام بر مىآيد ، جلوهگاه جمال و جلال الهى گردد . اگر گوش را مى شناخت و فقط اين سخن على ( ع ) را مى شنيد كه :
يوم العدل على الظّالم أشدّ من يوم الجور على المظلوم ( روزيكه عدالت با تازيانه كيفر بر سر ستمكار تاختن خواهد گرفت شديدتر از روزى است كه ستم بر مظلوم وارد شده است ) .
آيا امكان داشت كه روزى دست به ظلم بيالايد ، يا حتّى ناچيزترين ظلم در ذهن خود خطور بدهد . بهمين جهت است كه امير المؤمنين عليه السّلام در جملات مورد تفسير تأثير آن مثالها و مواعظ و حكم را مشروط به داشتن دل پاك و گوش شنوا و انديشههاى جدّى و عقول حسابگر ميفرمايد .
104 ، 122 فاتّقوا اللَّه تقيّة من سمع فخشع ، و اقترف فاعترف و وجل فعمل و حاذر فبادر ، و أيقن فأحسن و عبّر فاعتبر و حذّر فحذر ، و زجر فازدجر ، و أجاب فأناب ، و راجع فتاب ، و اقتدى فاحتذى ، و أرى فرأى ، فأسرع طالبا و نجا هاربا ، فأفاد ذخيرة ، و أطاب سريرة ، و عمّر معادا و استظهر زادا ليوم رحيله و وجه سبيله و حال حاجته و موطن فاقته ، و قدّم أمامه لدار مقامه ( براى خدا تقوى بورزيد ، تقواى كسى كه شنيد و خشوع كرد ، مرتكب گناه شد و بگناه خود اعتراف كرد ، ترسيد و عمل نمود ، حذر كرد و مبادرت به انجام اعمال نيكو ورزيد ، بمقام يقين رسيد و به نيكوكارى پرداخت ،
وسيله عبرت بر او عرضه شد ، عبرت گرفت ، برحذر داشته شد ، حذر نمود ، از پليدىها ممنوع شد ، ممنوعيّت آنها را پذيرفت ، اجابت كرد دعوت حقّ را و بسوى آن بازگشت . و توجّه به گناهان خود نمود [ يا رجوع به عقل و فرمان حقّ نمود ] و توبه كرد ، از رسولان الهى پيروى نمود و به رشديافتگان پيوست ، حقيقت به او نشان داده شد ، او حقّ را ديد ، در طلب كمال برشتافت و با گريز از پليديها نجات يافت ، پس ذخيرهاى اندوخت و باطن خود را تزكيه كرد و معاد خود را آباد ساخت و تكيه بر زاد و توشه نمود .
[ اين همه تكاپو و سعى صميمانه را ] براى روز كوچ از اين دنيا و مقصد نهائى راه الهى كه در پيش داشت و آن حالت نيازى كه [ روزى قطعا به سراغش خواهد آمد ] و موقعيّت احتياج شديدى [ كه در پيشرو دارد ] انجام داد ، همه اعمال صالحه را براى جايگاه ابدى خود براه انداخت ) .
آن تقواى الهى كه همه نقصها و عيوب را منتفى مىسازد و راه كمال را پيش پاى آدمى هموار مىنمايد
اگر كسى بتواند و بخواهد كه از اصل « صيانت ذات » كه اصل الاصول ناميده مىشود ، برخوردار گردد و آن ذات را كه از عالم بالا شروع شده است ، در عالم پست حيوانى محو و نابودش نسازد و پيمانه بىنهايت جو و مشك آب انديش ذات را از آب حيات ابدى پر نمايد ، بايد تقوى بورزد . تقوى يعنى صيانت و حفظ ذات آن گوهر شريف كه قدرت پيشرفت تا منطقه جاذبه ربوبى دارد ، از دستبرد كثافتها و لجنها و عوامل سقوط . امير المؤمنين ( ع ) در اين جملات مختصّات تقوى را بيان فرموده است . اين مختصّات است كه ميتواند انسان متّقى را به هدف اعلاى حيات نايل بسازد :
1 حقايق را بشنود و در مقابل آنها تسليم شود . عاشق زيبائى الفاظ و اصوات نباشد ، بدون اينكه بفهمد محتواى آنها چيست . گوش فرادادن به كلمات و جملات زيبا و خوشايند و عدم توجّه بمعانى آن كلمات و جملات چه تفاوتى دارد با تماشاى خطّ زيبائى كه حقيقتى را در بر دارد و تماشاگر فقط مسحور زيبائى خطّ شده است و هيچ توجّهى بآن حقيقت ندارد . رباعى زير را در موزه دهلى نو پايتخت هندوستان با خطّ بسيار زيبائى ديدم .
آتش به دو دست خويش در خرمن خويش
من خود زده ام كه را كنم دشمن خويش
روزى كه شود معركه ها نزد خداى
اى واى من و دست من و دامن خويش
اين خطّ زيبا تماشاگران فراوانى داشت كه آن خطّ را مىخواندند و عدّهاى كه با زبان فارسى آشنائى داشتند ، همه احساسات و تفكّراتشان درباره رنگ مركّبى كه رباعى با آن نوشته شده بود و همچنين درباره مراعات قوانين خطّ و زيبائىهاى آن بجريان افتاده بود ، من نديدم يكى از آنها آهى بكشد و بگويد : آرى ،كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ ( المدثر آيه 38 ) ( هر كسى در گرو اندوخته خويش است ) .و
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
همه ما با امثال اين جملات سابقه ذهنى فراوان داريم : « سخنرانى بسيار زيبائى بود » ، « جملهبندىها بينهايت جالب بود » « استاد بيان است » ،« طبع روان دارد » درست است كه سخن زيبا ، جملهبندى جالب ، تسلّط بر بيان ،طبع روان از مزاياى با ارزش انسانى است ، امّا براى تفهيم معنى و مقصود ،نه ربودن عقل انسانها و خيرهساختن آنها به شكل و صورت مجرّد .
بسيار خوب ، آيا فهميدن معنى از شنيدن سخنان دلنشين و زيبا كفايت مىكند ؟ نه هرگز ، بلكه بايد معناى مقصود را فهميد و حقيقتى را كه در آن معنى وجود دارد پذيرفت و براى نجات از كثافتهاى درونى و آراستن روح با حقايق به كار بست .
لذا ما بايد اين قضيّه را مانند يك اصل مسلّم بپذيريم كه گوش ما خيلى بيش از آنچه كه احتياج داريم ، ميشنود ، چنانكه چشمان ما خيلى بيش از آنچه كه بتوانيم از ديدنىها استفاده كنيم ، مىبيند . اين يك معناى خيالى نيست كه در زير ميخوانيم :
دل گفت مرا علم لدنّى هوس است
تعليمم كن اگر ترا دسترس است
گفتم كه الف ، گفت دگر هيچ مگوى
در خانه اگر كس است يكحرف بس است
نيست در لوح دلم جز الف قامت يار
چكنم حرف دگر ياد نداد استادم
آيا اين حقايق و واقعيّاتى را كه از راه گوش ميشنويم ، روزى بر عليه ما قد علم نخواهند كرد ؟ آيا اين حقايق و واقعيّات كه از راه گوش به مغز ما رسيده است ، موجب افزايش مسئوليّت ما در برابر وجدان و در بارگاه خداوندى نيست .
كسى كه با شنيدن اين حقيقت كه « دروغ آفت مهلك شخصيّت است » باز بدون ضرورت قاطع مانند ضرورت جرّاحى ، دروغ ميگويد ،باضافه اينكه با حقيقت خصومت ميورزد و با اينكه رنگ قانون را مات مىكند ،گوش را كه وسيله انتقال حقيقت به درون و پذيرش آن است ، به شكل رود خانهاى در مىآورد كه فقط آب از آن عبور مىكند ، بدون تأثير در سنگها و سنگريزههاى آن .
2 اگر مرتكب گناهى شد ، اعتراف بآن نموده و نگذارد روح آنقدر پست و رذل باشد كه به گناه بىاعتنائى كند ، زيرا وقاحت بىاعتنائى به گناه از يك جهت از خود گناه بيشتر است ، زيرا بىاهميّت تلقّى كردن آن ،باضافه اينكه موجب اهمّيّت ندادن به فساد و در نتيجه رشد و گسترش آن است ، متضمّن بىاعتنائى بآن خداوندى است كه آن را گناه معرّفى نموده و انسان را از ارتكاب آن برحذر داشته است .
3 احتياط و حذر در شئون زندگى يكى از اساسىترين عوامل تصفيه روح است ، اين عمل دو كار بسيار مهمّ انجام ميدهد : يكى اينكه موجب آرامش دائمى درون ميگردد ، زيرا ميداند كه در هر رويدادى كه پيش ميآيد ،حسابگرى دقيق خود را انجام داده است و اگر واقعيّت مخالف محاسبات او درآيد ، دلهره و اضطرابى نخواهد داشت ، زيرا ميداند كه او از نظر آگاهى و معلومات و بكاربردن محصول تجارب و مراعات احتياط تقصيرى ننموده است .
دوم اينكه حذر و احتياط آگاهى آدمى را به آينده و نتائج كارهايش بيشتر و عميقتر مينمايد و در نتيجه از دستبرد فريبكارىها و دغلبازيها و نقشه كشى هاى همنوعان تبهكار خود در امان ميباشد و رويدادهاى آينده ، به شكل تصادف هاى كوبنده سدّ راه حركتش نميشوند و او را در بهت و تحيّر كلافه نمي كنند .
بهمين جهت است كه اين مضمون « هر كس كه جانب احتياط را گرفت راه نجات پيش پاى او باز ميشود » در روايات متعدّدى آمده است . بنابراين ،معناى اينكه « تقوى بورزيد » يعنى حقيقت را بشنويد و بآن عمل كنيد و گناه را گناه بدانيد و باجدّيّت هر چه تمامتر در پاك كردن آن از درون كوشا باشيد .احتياط و حسابگرى را پيشه كنيد .
4 بيم و هراس از عواقب وخيم بىهدفى و بىاعتنائى به اصول و ارزشهاى انسانى از مؤثّرترين عوامل صيانت ذات از آلودگىها و بيهوده گرائىها است . اگر در اين مقام مقدارى توقّف كنيم و درست بينديشيم خواهيم ديد كه دشمنان تبهكار تقوى و فضيلت و رشد و كمال انسانى ، خطرناكترين كارى را كه براى بدست آوردن مقاصد خود در تاريخ انجام داده اند ، همانا منتفى ساختن پديده ترس از رفتار ضدّ اخلاق و معنويّات بوده است كه بوسيله مغالطه ها و سفسطه هاى ضدّ حقيقت ، فرياد برآورده اند كه « انسانها را نترسانيد » ،« انسانها را نگران نكنيد » ، « انسانها را ناتوان نسازيد » اين جملات حقيقتى را در بردارند و باطلى .
حقيقتى را كه در بردارند ، تقويت و تشجيع مردم در زندگى است كه بدون ترديد از عالىترين عوامل زندگى شرافتمندانه است ،بهمين جهت بوده است كه ميتوان گفت : همه حكماء و انسانشناسان شجاعت را يكى از صفات انسانى معرّفى نموده اند .
امّا باطلى كه در جملات فوق وجود دارد ، اينست كه شجاعت و قدرت را تا حدّ بىپروائى به تقوى و فضليت و رشد شخصيّت تعميم داده و بىباكى از سقوط در منجلاب هوى و هوسهاى حيوانى و خودخواهىهاى شيطانى را شجاعت ناميده اند و از اين تعميم و نامگذارى اين قضيّه كلّيّه را هم نتيجه گرفتهاند كه : « هر كس جلاّدتر قهرمانتر » ضمنا تناقض آشكارى را هم از اين تعميم و نامگذارى هضم نمودند كه در دوبيت زير جبران خليل جيران مى بينيم
فسارق الزّهر مذموم و محتقر
و سارق الحقل يدعى الباسل الخطر
[ عدالت اجتماعى و تكامل انسانى را بنگريد : ] كه ( دزد يك شكوفه و يا يك گل ناچيز دزد و پست است و بايد به كارى كه انجام داده است ، توبيخ شود [ و درباره او كيفر اجراء گردد ] ولى كسى كه خود مزرعه يا خود باغ را بدزدد ، شجاع و قهرمان ناميده ميشود )
و قاتل الجسم مقتول بفعلته و قاتل الرّوح لا تدرى به البشر
( و كسى كه قاتل جسمانى يك انسان است ، قطعا بايد بعنوان قصاص كشته شود ، ولى قاتل روح مورد توجّه بشر قرار نميگيرد ) البتّه مسئله قصاص يا عفو اولياء مقتول و يا ديه مالى از ديدگاه اسلام براى حفظ حيات انسانها كاملا صحيح است و منظور جبران خليل هم نفى وقاحت آدمكشى نيست ، بلكه ميگويد : حال كه قتل جسمانى موجب كيفر شديد است ، چرا اين بشر به قتل روحى اهمّيّت نميدهد ؟ آيا اين خود يك تناقض نيست .
خلاصه ، ترس و شجاعت هم از جمله آن مفاهيمند كه در طوفان تمايلات حيوانى بشر حقيقت خود را از دست دادهاند ، تا آنجا كه ميتوان گفت : باين موجود كه انسان ناميده ميشود ، در مورديكه بايد بترسد تلقين مىكنند كه نترس و در جائيكه بايد نترسد ميگويند كه بترس نترس از ارتكاب هر پليدى كه نردبانى براى جاه و مقام تو باشد بترس از آن عدل و صدق و صفا و صميميّت كه ضرر به مال و منال و جاه و لذائذ حيوانى تو وارد بياورد بهمين سادگى ؟
آرى ، بهمين سادگى بسادگى نوشتن كتاب تاريخ بشرى با سطور خون و خونابه
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشمبندى خدا
5 رسيدن به مقام يقين و پرداختن به اعمال صالحه . عمل مستند به يقين كار آزادانه روح است ، در صورتيكه عمل بر مبناى گمان و در تاريكى شكّ همواره به انگيزگى عوامل بىپايهايست ، به بىپايگى گرمى حاصل از يكدانه كشمش و سردى حاصل از يكدانه غوره .
و چنانكه در تفسير خطبه همام خواهيم ديد [ انشاء اللّه ] روح آدمى در هيچ حالتى مانند يقين نميتواند واقعيّت را دريابد و ارزش حقيقى آنرا بچشد . نورانيّت يقين است كه ميتواند همه ظلمات اوهام و اباطيل متلاشى كننده مغز و واقعيّات را بزدايد . اعمال صالحه صورتى دارند و معنائى ، بدون يقين هيچ عمل صالحى داراى معنى و محتوى نخواهد بود .
6 عبرت نامه تلقّى كردن دنيا و رويدادها و روابط ميان آنها با يكديگر و با انسانى كه در اين دنيا زندگى مىكند . جائيكه معلول با كمال صراحت بشما ميگويد : من ناگهان از آسمان نيفتادهام و از زمين هم ناگهانى نروئيدهام ،بلكه من علّتى دارم كه مرا بوجود آورده است ، شما نميتوانيد بگوئيد : مردم فراوانى بدون اينكه علّت اين معلول را درك كنند ، با اين معلول سر و كار داشتهاند ، پس چه ضرورتى ايجاب ميكند كه من علّت آنرا بفهمم اگر شما فهميديد كه عمل ظلم عكسالعمل خود را بدنبال خواهد آورد ، با بىاعتنائى افرادى ديگر از انسانها باين عمل و عكسالعمل ، نميتوانيد خود را تسليت بدهيد ، زيرا بىاعتنائى مردم انساننما به كتاب عبرت نامه دنيا نميتواند دليلى بر چشم پوشى شما از اين كتاب خوانا بوده باشد . يك مثال بسيار ساده را كه در بعضى از درسها گفتهام ، دقّت فرمائيد . نخست اين بيت مولوى را با تأمّل دقّت فرمائيد : گرچه مقصود از كتاب آن فنّ بود گر تواش بالش كنى هم ميشود
تصوّر كنيد كه يك مجلّد كتابى داريد كه ضرورىترين و مفيدترين مطالب مربوط به دو قلمرو انسان و جهان در آن نوشته شده است . [ البتّه فرض غيرممكن در اينگونه مسائل براى توضيح ، شائع است ] اين كتاب را با خودتان برميداريد و براى ديدار يك روستائى كه با آن آشنائى مقتضى ديدار داريد ، رهسپارروستا ميشويد .
فرض كنيم كه اين روستائى بكلّى از علم و كتاب بيخبر است و در صحنه زندگى وى پديدههائى بنام كتابها و حقيقتى بنام علم اصلا مطرح نيست . شما راه روستا را پيش ميگيريد و به مقصد ميرسيد ، و در خانه او را كه فرضا حسن نام دارد ميزنيد و مىپرسيد كه حسن كجا است ، ميخواستم به خدمتش برسم ، فرزند حسن ميگويد : در آن كوچه مشغول ساختن طويله براى الاغهاى خود ميباشد .
شما بطرف آن كوچه حركت مىكنيد ، ناگهان باين فكر مىافتيد كه : خوب ، من كه اين راه را بايد سپرى كنم و مسير حركتم هم ساكت و آرام است ، چه بهتر كه آن كتاب را با خود ببرم و در مسير خود چند مطلبى را در آن مطالعه كنم . راه را سپرى كرده و به جائى ميرسيد كه حسن مشغول چيدن خشتها يا آجرهاى طويله الاغهاى خود ميباشد .
مطالعه تمام شده و سلام و احوالپرسى با حسن شروع ميشود . . . . در اين موقع چشم حسن به كتابى كه در بغل داريد ، مىافتد و از شما مى پرسد كه آنچه كه در بغل داريد چيست ؟ شما پاسخ ميدهيد : كتاب است . خوب ، كتاب ، بده بمن ببينم كتاب يعنى چه ؟ حسن كتاب را براى ديدن از شما ميگيرد . و با انگشتانش نرمى و سختى جلد كتاب را بررسى مى كند و مى بيند : كتاب هر چه باشد ،يك چيز سختى است كه ميتواند بمقدار يك خشت يا يك آجر در ديوار طويله الاغ نازنينش مقاومت داشته باشد .
فورا از شما تقاضا مىكند كه دوست عزيز ، من براى ديوار طويله آجر كمى دارم ، اين يك چيز هم ميتواند كار يك خشت يا يك آجر را انجام بدهد ، اجازه بده اين را هم روى همان آجرها بچينم سپس برويم منزل و اكنون موقع غذا خوردن است و با همديگر غذا بخوريم .
ترديدى نيست در اينكه اگر بگوئيد : اين كتاب خيلى باارزشتر از آن است كه بجاى آجرى در ديوار گذاشته شود ، آن روستائى از شما خواهد رنجيد و اگر بزبان هم نياورد ، شايد در دل خود بگويد : كه ما مىشنيديم كه شهرنشينها مردم بخيل و ليئم هستند باور نمي كرديم ، ولى امروز با چشم خود ديديم آرى ، « گر چه مقصود از كتاب آن فنّ بود » اگر آقاى روستائى بينوا و محروم از علم و كتاب ، همان باارزشترين كتاب را بخواهد بجاى يك آجر در ديوار طويله الاغش بچيند ، امكانپذير است و كتاب نه آهى خواهد كشيد و نه ناله و اعتراضى به حسن خواهد داشت . چنين است وضع دنيائى كه در آن زندگى مى كنيم .
7 اگر دعوت حقّ بگوش انسان متّقى برسد ، به آن سرعت دعوت حقّ را اجابت ميكند كه يك تشنه سوخته در يك بيابان شعلهزا دعوت به آب زلال و خوشگوار را . او بخوبى ميداند كه وجودش از حقّ و مشيّت حقّ درباره وجود او جز خير و كمال چيز ديگرى نيست ، لذا اجابت و بازگشت به سوى حقّ را اجابت و پذيرش خير و كمال وجود خود ميداند .
8 توبه از گناهى كه مرتكب شده است . توبه از گناه يعنى بازسازى درون ويرانشده . بىاعتنائى به اين بازسازى معنائى جز تخريب كلّى ساختمان شخصيّت ندارد . اغلب گناهانى كه بشر مرتكب ميشود ، آن قدرت را ندارند كه ساختمان را بطورى ويران و مصالح آن را چنان محو و نابود بسازند كه قابليّت بازسازى نداشته باشند .
اين بىاعتنائى به توبه است كه مصالح تجديد كننده ساختمان را هم از استفاده ساقط مينمايد . آيات و روايات فراوانى وجود دارند كه انسانها را به توبه و انابه تشويق و تحريك مينمايند . اين آيات و روايات بهترين دليل براى اثبات ارزش شگفتانگيز روح انسانى است كه آفريننده آن حتّى ناچيزترين جزئى از روح را كه بوسيله گناهان تخريب شده است ، نميخواهد از موجوديّت باارزشى كه دارد ساقط شود ، چنانكه اگر از روح انسانى چيزى جز نقطهاى ناچيز نماند ، باز خداوند متعال نميخواهد آن نقطه ناچيز محو و نابود گردد .
9 پيروى از رسولان الهى و پيوستن به رشديافتگان كاروان بشرى كه از ابو البشر آدم ( ع ) تاكنون براه افتاده است ، بسيار بسيار انبوه و متنوّعاست . با آراء و اهواء گوناگون خواستهها و عقائد و هدفگيرهاى بسيار مختلف .
هيچ يك از اصناف و گروههاى اين كاروان بسيار طولانى و انبوه مانند پيروان رسولان الهى قيافه جدّى و صميمى ندارند و هيچ يك از آنها مانند پيروان رسولان به تفسير و توجيه عقلانى زندگى خود توفيق نيافتهاند . فقط اينان بوده و هستند كه لحظات حيات خود را با حساب سپرى مينمايند . تنفّر آنان از ظلم و جور از درون آنان برمي خيزد . محبّت اصيل آنان بر انسانها از اعماق جانشان سر بر ميكشد ، جهان هستى را جدّى و هدفدار تلقّى نموده ،حيات خود را جدّى و با هدف دانسته اند .
10 حقيقت به او نشان داده شد و او حقيقت را ديد . آن خداوندى كه اين انسانها را بر حقّ و براى حقّ آفريده است ، شايستگى ديدن حقّ و حقيقت را هم بآنان عطا فرموده است . وصول به حقيقت آنقدرها كه سست عنصران خيال مىكنند ، دشوار نيست . همين قدر كه آدمى از صور و ظواهر فريبنده عبور كرد و توانست كه از سلطه هواها و خودكامگىها و علاقه به خواستههاى حيوانى نجات پيدا كند ، مشاهده حقيقت از درون او آغاز شده است .
حقيقت يك موجود دور از دست و فوق طاقت بشرى نيست . از آنهنگام كه آگاهى و بيدارى به اينكه انسان يك موجود بيهوده نيست و او براى هدفى بسيار مهمّ آفريده شده است و براى وصول بآن هدف ، حركت را آغاز كرد ، وارد حقيقت شده است .
پس از آن هر چه گام بردارد در حقيقت برميدارد ، اگر چه كرانهاى براى حقيقت وجود ندارد . بنابراين ديدن حقيقت در حقيقت از اوّلين لحظات آشنائى انسان با خويشتن ( خود حقيقى نه خود مجازى ) آغاز و تا مرحله والاى لَمْ أَعْبُدْ رَبّاً لَمْ أَرَهُ ( نپرستيدهام پروردگارى را كه نديده ام ) پيش ميرود . آنچه كه پرده از روى حقيقت برمي دارد و انسان را با آن در تماس قرار مي دهد ، دستى است كه از آستين درون پاك خود انسان برمي آيد . بحث مشروحى درباره حقيقت در تفسير خطبه هاى بعدى خواهيم داشت .
11 در طلب كمال برشتافت و با گريز از پليديها نجات پيدا كرد . همه آگاهان و حكماى راستين برآنند كه هر موضوعى كه اشتياق بآن ، در همه حالات و نوسانات درونى و در ميان هر گونه شرايط برونى ، جدّى بوده باشد ،قطعا آن موضوع قابل وصول است ، زيرا خيالات و آرزوهاى بىاساس نميتوانند آنهمه دوام بياورند و توجّه جدّى انسان را در همه حالات و نوسانات درونى و برونى بخود جلب نمايند ، مولوى مشيّت خداوندى را درباره اشتياق به كمال و امكان وصول انسان را به آن چنين بيان مى كند
گر نخواهم داد خود ننمايمش
اگر خداوند متعال نميخواست انسان را موفّق به كمال فرمايد ، اين اشتياق و عشق سوزان را بر انسان عنايت نميفرمود ، در حقيقت اشتياق و عشق آدمى به كمال ، نوعى وعده خداونديست كه صدايش در درون انسانهاى دور از پليديها طنينانداز ميگردد . اشتياق به كمال آن فرشته الهى است كه تا ديو حيوانيّت از درون نرود ، وارد عالم درونى نميگردد . لذا امير المؤمنين عليه السّلام پس از جمله فأسرع طالبا ( در طلب كمال برشتافت ) بدون فاصله ميفرمايد : و نجا هاربا ( و با گريز از پليديها نجات يافت ) . سپس ميفرمايد :
12 ذخيرهاى اندوخت و باطن خود را تزكيه كرد و معاد خود را آباد نمود و بر زاد و توشه اعمال صالحه تكيه كرد . براى صيانت معقول ذات ، رساندن استعدادهاى مثبت آن به فعليّت ، همان ذخيرهايست كه براى ابديّت و بقاء به بقاء اللَّه ضرورت دارد .
بارور شدن و به فعليّت رسيدن آن استعدادها بدون تزكيه باطن براى هيچ كس امكانپذير نيست . بنابراين ، آبادى معاد و تأمين ابديّت براى صيانت معقول ذات تزكيه درون است و به فعليّت رساندن استعدادهاى مؤكّد كمال .
123 ، 126 فاتّقوا اللَّه عباد اللَّه ، جهة ما خلقكم له و احذروا كنه ما حذّركم من نفسه و استحقّوا منه ما أعدّلكم بالتّنجّز لصدق ميعاده و الحذر من هول معاده ( پس اى بندگان خدا ، براى خدا تقوى بورزيد در مسير آن هدفى كه شما را براى آن آفريده است و بر طبق همان تحذير درباره خود كه شما را بآن متوجّه ساخته است ، از او در حذر باشيد ، و براى ايفاى وعدهاى كه خداوند سبحان بشما داده است . شايستگى كسب كنيد . و براى پيش آمدن رعب و هول روزى كه [ با مشاهده اعمال خود و نتائج آنها ] در وعدهگاه خداوندى قرار خواهيد گرفت ، برحذر باشيد ) .
براى وصول بآن هدفى كه غرض و غايت زندگى است ، تقوى ضرورت دارد
خواه بدانى و خواه ندانى ، بخواهى يا نخواهى ، اهمّيّت بدهى يا بى اهمّيّت تلقّى كنى ، در هر حال كه ميخواهى باش ، ولى اين حقيقت را بدان كه
تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند
كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى
يا قلمى بدست بگير و خطّ بطلان بر هستى خود زن و بگو كه من نيستم و يا اين هستى را رهسپار هدفى بالاتر از خور و خواب و خشم و شهوت و طرب و عيش و عشرت بدان . اين گفته كسى جز ذات پاك تو نيست ، زيرا خودت اين غوغا و فغان درونى را مىبينى و ميشنوى اگر چه در مرگبارترين خموشى و سكوت بوده باشى :
در اندرون من خسته دل ندانم چيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغا است
حافظ
اين صدا در كوه دلها بانگ كيست
كه پر است زين بانگ اين كه گه تهيست
هر كجا هست آن حكيم اوستاد
بانگ او از كوه دل خالى مباد
مولوى
هيچ ميدانيد آن فغان و غوغا و اين بانگ دل چه ميگويد ؟ چيزى كه اينها ميگويند عبارتست از واقعيّت وجود شما . اينها ميگويند : شما نميتوانيد هستى و نيستى خود را يكى بدانيد و شما هستيد و همينكه اين حقيقت واضح را پذيرفتيد كه هستيد ، نميتوانيد بگوئيد : هستى من بيهوده و لغو و خطائى از طبيعت است . اگر چنين فكر كنيد بزرگترين خطا را مرتكب شدهايد ، خطائى كه به نابودى وجود شما تمام خواهد گشت . زيرا مرتكب چنين خطاى مهلك ،نخست واقعيّت جهانى را منكر ميشود كه با ميلياردها رويدادها و روابط منظّم و دقيق وجود ترا تحقّق بخشيده است ، بنابراين اعتقاد به بىتفاوتى وجود و عدم يك انسان ، مساوى اعتقاد به بىتفاوتى هستى و نيستى جهان است . ممكن است بگوئيد : اين فغان و غوغا و بانگ درونى براى من معناى روشنى را ابراز نميكنند ، شايد اين پديده درونى صداى سركشى غرائزى است كه در درون من سركوب شدهاند . اين هم يك تأويل نابجاى ديگر براى پرده انداختن بر روى حقيقت ، زيرا
حافظان را گر نبينى اى عيار
اختيار خود ببين بى اختيار
روى در انكار حافظ برده اى
نام تهديدات نفسش كرده اى
روى در انكار وجدان و نداى اصيل و الهى بردن و آن را به تهديدات نفس تأويل كردن ، گريزى ديگر از حقيقت است كه فقط در عالم خيال امكان پذير است . بكدامين علّت سركوبشدن غرائز فقط احساس هدفدار بودن زندگى را نتيجه داده و براى تحريك بسوى هدف داد و فرياد به راه انداخته است ؟ آيا اين هم يك منطق جديد است كه خاموش كردن شعله هاى چند آتش لاله و شقايق ميروياند و از تعيين مكرّر مسير آب در باغ ، از خود همان آب ،باغبان و ميراب بوجود ميآيد ما هر چه قدرت داريم براى نفى هدف حيات به كار ببريم ، بالاخره عقل وجدان خود را نميتوانيم از هجوم « سپس چه » كنار بزنيم .
پاسخ صحيح به چاره اين فغان و غوغا و بانگ درونى ، چنانكه با گذاشتن انگشتان به گوشها براى نشنيدن آنها نيست ، همچنين چاره آنها تمسّك به اصول حيوانشناسى جديد نيست كه نغمههاى والاى درون انسانهاى وارسته را به زوزه كشيدن سگ بجهت ضربه سنگ تشبيه نمائيم . هيچ مسئلهاى جز اين نداريم كه زندگى ما رو بيك هدف بسيار بزرگى در حركت است و هيچ عاملى براى بدست آوردن آن هدف والا جز تقوى كه عبارتست از « صيانت معقول ذات در راه كمال » وجود ندارد .
يك نوع ديگر مبارزه با خويشتن وجود دارد كه بىاعتنائى به ارتباط تمام لحظات حيات ما با خدا است كه ناشى از ضعف خداشناسى ما ميباشد . وجدان آدمى در نابترين فعّاليّتهايش و خداوند متعال بوسيله رسولان گرامىاش و عقل سليم با احكام قاطعانه اش ، خداوندى را براى ما قابل درك و دريافت ساختهاند كه فوق همه عظمتها و قدرتها و ارزشها و قوانين و تصوّرات ما درباره بزرگىها است .
مسلمين اين معنى را در هر شبانه روز پنج مرتبه با جمله اللَّه اكبر بياد مىآورند و دهها بار ديگر بعنوان مستحبّ نه واجب بزبان مىآورند ، در حقيقت اين ذكر بزرگ براى قابل فهم ساختن اين معنى است كه خداوند از همه چيز و از همه توصيفات بالاتر است . او است كه بر همه شئون وجودى ما دانا و توانا است .
او است كه كمال و رشد ما را ميخواهد ، تقرّب به او و قرارگرفتن در جاذبه كمال بالاترين موفّقيّت وجود آدمى است و دور شدن از او و بجا نياوردن نظاره و سلطه و عدالت مطلق او مهلكترين خسارت وجودى ما است . آيا با اين حال نبايد همواره به فكر و ذكر او باشيم ؟ آيا نبايد حيات خود را با محاسبه او و نظاره و سلطه و عدالت مطلق او ادامه بدهيم ؟ ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً [ نوح آيه 13 ] ( چه شده بر شما كه عظمت و وقار خداوندى را در نمي يابيد ) .براى به فعليّت رساندن وعدهاى كه خداوند بشما داده است ، شايستگى كسب كنيد .
هر چه هست از قامت ناساز و بى اندام ما است
ورنه تشريف تو از بالاى كس كوتاه نيست
خداوند متعال هم بحكم عقل سليم و وجدان براى كوششها در راه فضيلت و تقوى نتائجى را مقرّر فرموده است و هم در كتاب آسمانى خود براى آن كوششها وعدهها فرموده است . و چنانكه بحكم عقل سليم و وجدان خداوند سبحان نتائج مقرّره كوششهاى ما را ناديده نخواهد گرفت ، همچنان مطابق آيات صريحى كه در كتاب خود آورده است ، او از وعدههائى كه داده است ، هرگز تخلّف نخواهد فرمود .
و اينكه ميگوئيم : « خدا از وعدههائى كه داده است ، تخلّف نخواهد فرمود » معنايش آن نيست كه ما يا عمل ما خداوند را مجبور به عمل به وعدههائى كه داده است ، مينمايد ، بلكه حكمت متعاليه و وعدهاى كه خود درباره عدم تخلّف از وعدههايش فرموده است ، مقتضى وفاى او به وعدههائى است كه به بندگانش داده است :
من نيم حاكم حكايت مىكنم
آيات قرآنى درباره عدم تخلّف خداوندى از وعدههائى كه داده است فراوان است از آنجمله :
وَعْدَ اللَّهِ لا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ [ الرّوم آيه 6 ] ( وعده خداونديست و خداوند از وعده خود تخلّف نمىكند ، ولى اكثر مردم نمى دانند ) .
وَعْدَ اللَّهِ لا يُخْلِفُ اللَّهُ الْميعادَ [ الزّمر آيه 20] ( وعده خداونديست و خداوند از وعدهاى كه داده است ، تخلّف نمىكند ) وَ لَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ [ الحجّ آيه 47] ( و خداوند از وعدهاى كه داده است هرگز تخلّف نمى كند ) .
آيات ديگرى وجود دارد كه وعده خداوندى را حقّ و بر حقّ معرفى مى نمايند مانند :
أَلا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ [ يونس آيه 55] ( آگاه باش كه وعده خداوندى حقّ است ) و ترديدى نيست در اينكه مقصود از حقّ بودن وعده خداوندى اين نيست كه خود وعده خداوندى حقّ است و تحقّق پيدا كرده است ، بلكه مقصود وفاء به وعده است ، زيرا وعدهاى كه وفا نشود ، وعده حقّ نمى باشد مخصوصا اگر بخدا استناد داده شود ، زيرا علّتى براى تخلّف از وعده درباره خدا مانند جهل و ناتوانى قابل تصوّر نيست . و در آن صورت كه وعده خداوندى در واقع مشروط باشد ، انتفاء ايفاء وعده بجهت عدم حصول شرط ، تخلّف نمى باشد .
خداوند متعال وعده امتيازات بسيار عالى را در ابديّت براى بندگانش داده است و بنا بر مطالب فوق قطعا خداوند متعال تخلّف از آن نخواهد فرمود ،بلكه بندگان خدا بايد اين شايستگى را در خود بوجود بياورند كه مشمول وعدههاى الهى قرار بگيرند .
بعبارت مختصرتر وعدههاى خداوند متعال مشروط به موضوعاتى است كه مقرّر فرموده است و در صورت عدم حصول شرط كه شايستگى است ، خود بندگان هستند كه خود را از فيض عظيم وعدههاى خداوندى محروم ساخته اند .
سپس امير المؤمنين ( ع ) ميفرمايد : « برحذر باشيد از آن روز هولناك كه در انتظار شما است » معلوم است كه هولناك بودن روز قيامت نه به آن معناست كه گاهى عاميان تصوّر مىكنند كه در آن روز خداوند متعال فقط با صفت غضب و طرد با بندگانش رفتار خواهد كرد بلكه علّت هولناك بودن آنروز ، برداشته شدن پردهها از روى واقعيّات و اعمال و نتائج آنها است كه اولاد آدم هرگز تصوّر آنرا در ذهنش خطور نمىداد . علّت ديگر بسته شدن راه برگشت باين دنيا و جبران گناهان و خطاهائى است كه مرتكب شده اند .
از طرف ديگر شاهد و قاضى در اعمال مردم خدا است كه همه واقعيّات و حقايق براى او معلوم است . و اگر علّتى براى هولناك بودن روز قيامت نبود مگر مشاهده نتايج وخيم پليديها ، كافى است كه انسانها به فكر جدّى آن روز باشند و هيچ غفلتى را در اين موضوع روا ندارند .
آيات قرآنى در هولناك و وحشتناك بودن روز قيامت مطالبى را بيان مىكنند كه حتّى لجوجترين فرد بشرى را بلرزه در مىآورند ، بشرط اينكه گوش شنوائى خود را از دست ندهد و بر قلب حساس او مهر زده نشود و عقل از استخدام خودخواهىها و خيال پردازىها رها شده و در استخدام قلب و وجدان آگاه در آيد . 127 ، 135 جعل لكم أسماعا لتعى ما عناها و أبصارا لتجلو عن عشاها و أشلاء جامعة لأعضائها ، ملائمة لأحنائها في تركيب صورها و مدد عمرها ،بأبدان قائمة بأرفاقها و قلوب رائدة لأرزاقها في مجلّلات نعمه و موجبات مننه و حواجز عافيته( براى شما اولاد آدم گوشهائى قرار داد ، تا آنچه را كه شنيدنش براى او اهمّيّت دارد بشنود و ديدگانى قرار داد تا نابينائىهايش را برطرف بسازد ،صورت اعضاء را تنظيم فرمود تا اجزاى اعضايش را تأليف نمايد و تركيب اشكال و مدّتهاى عمر آن اعضاء با كيفيّتهاى مخصوص به حقّ ، ملايم و هماهنگ باشد .
انسانها را با بدنهائى كه با وسائل سودمند براى حيات مجهّز و با دلهائى كه جوينده ارزاق خود مىباشند ، [ در جريان زندگى قرار داد ] فرزندان آدم در اين دنيا در نعمتهاى باعظمت و عوامل احسان او و موانع تندرستى غوطهورند [ يا دلهائى كه ارزاق خود را در ميان نعمتهاى بزرگ و عوامل احسان خداوندى و عواملى كه مانع تندرستىها مىباشند ،جستجو مى كنند ] .
علوم فراوان و انديشه هاى دقيق براى شناخت حكمت بزرگ خلقت انسان لازم است
درست است كه بنى نوع انسانى در گذرگاه قرون و اعصار درباره شناخت خويشتن از هر دو بعد مادّى و معنوى تلاشهاى زيادى كرده و از سنگلاخها و فراز و نشيبهاى بيشمارى عبور نموده است ، مخصوصا پس از روش تجزيهاى در علوم كه موجب گسترش شديد انواعى از علوم مربوط به انسان گشته است ، توجّهات و دقّت كاريهاى بسيار فراوان در اجزاء مادّى تشكيل دهنده موجوديّت طبيعى انسان و استعدادها و فعّاليّتهاى مغزى و روانى و روحى او انجام گرفته است ، ولى آنطور كه ابعاد گوناگون بشر و پيچيدگى هاى آن ابعاد نشان مىدهد ، هيچيك از اين دانشها و انديشه ها و بينشها ، بدون « ولى » ، « شايد » ، « اين مسئله ها در آينده حلّ خواهد گشت » ، « تخصّصهاى ما درباره انسان هنوز دوران اوّليه خود را طىّ مىكند » و از اين قبيل كلمات و جملات تمام نمىشود . بطور كلّى مىتوان گفت : مشكلات ما درباره علوممربوط به انسان بر چهار نوع عمده تقسيم مي گردد :
نوع يكم مشكلات مادّى و جسمانى كه كالبد و هر يك از اجزاء آن است كه مقدارى از علوم را بخود اختصاص داده است . مثلا هنوز درباره ساختمان چشم و پديده ديدن ، مسائل نظرى فراوانى وجود دارد . درباره تغيير و تحوّل سلّولها و علل و شرايط و موانع آنها مطالب نظرى زيادى ديده مى شود .
همچنين درباره قلب و فعّاليّتهاى آن در ارتباط با اجزاء و شرائط موجوديّت قلب از وجود مشكلاتى خبر مىدهند . تشخيص دقيق بيماريها با قطع نظر از معلول و خاصّيّت بيمارى و همچنين طرق معالجه بيمارىها و براى نيروى انطباق بدن با محيطهاى گوناگون تا حدّ بسيار زياد مسائلى است كه توضيح و تفسير كاملا همه جانبه و قانع كننده پيدا نكرده است مانند قضاياى مربوط به مراحل مختلف حاملگى زنان ، چه آن قضايا كه مربوط به زن حامله است و چه قضاياى مربوط به جنين كه در تحوّل متنوّع حركت مى كند .
نوع دوم مشكلات مربوط به مسائل روانى است كه نخستين مشكل در اين قلمرو ، ناتوانى دانشمندان از يك تعريف كاملا صحيح درباره خود روان است كه محور همه مسائل روانى است . در اينجا جمله يكى از متفكّران مشهور را بياد مىآوريم كه مىگويد : « در دوران ما روانشناسى با پرداختن به مسائل عمومى و فرعى بصورتى درآمده است كه مىتوان گفت : روانشناسى علمى است كه در همه چيز بحث و بررسى مىكند مگر در موضوع خود كه « روان » است . يكى ديگر از متخصّصان علوم روانى ميگويد : روانشناسى درگذشته سر بى تن بوده و در دوران ما تن بىسر است » .
نوع سوم مشكلات مربوط به تأثير و تأثّر بدن و روان با همديگر كه از مهمترين همه آنها نبودن سنخيّت و طناب وصل كننده علّت و معلول بيكديگر است كه در جهان فيزيكى حدّاقلّ در سطح نمودها قابل مشاهده مىباشند .
نوع چهارم مشكلات مربوط به روح است . البتّه ما نمىخواهيم دراين مبحث روان و روح را دو حقيقت متمايز معرّفى نمائيم ، بلكه مىخواهيم آن حقيقتى را در نظر بگيريم كه ابعاد و نيروهاى تصعيد و تعالى را دارا بوده و انسان را از حيوان جدا مىكند ، خواه اين حقيقت استعداد تعالى طلب و تصعيد جوّى روان بوده باشد ، يا حقيقتى ديگر .
اوّلين مشكل بزرگ روح در اينست كه بعضى از متفكّران از يك طرف نمىخواهند بوجود چنين حقيقت عظمائى در انسان اعتراف كنند و از طرف ديگر توانائى انكار تعالى جوئى و تصعيد طلبى درون آدمى را هم نمىتوانند انكار كنند و در نتيجه روح به حالت معمّائى خود در مغزهاى اين نوع دانشمندان ادامه مى دهد .
يكى ديگر از مشكلات بسيار اساسى روح در اينست كه آيا ارزش طلبىها و گرايشهاى روح به اخلاق عالى انسانى و اشتياق شديد آن به قرار گرفتن در جاذبههاى حقايق فوق طبيعى و حقيقت اعلى كه خدا است ، كسبى و تلقينى خالص است چنانكه بعضى از متفكّران گمان مىكنند يا در طبيعت اصلى روح است ،چنانكه همه مذاهب آسمانى و حكما و انسانشناسان بزرگ معتقدند ؟ با ملاحظات همه جانبه در انواع چهارگانه فوق ، مشكلات و مسائل مبهم فراوانى را مىبينيم كه تاكنون به حلّ و فصل نهائى خود نرسيدهاند .
بنظر ميرسد اساسىترين مشكلى كه وجود دارد و قطعا با ناديده گرفتن آن بهيچ پيشرفتى در مشكلات فراوان انواع چهارگانه فوق نائل نخواهيم شد ، اينست كه در دو قرن نوزده و بيست اصرار فراوانى انجام مىگيرد كه مسائل انواع چهارگانه را از يكديگر مجزّا نمايند و هر يك از آنها را مستقلاّ مورد بحث قرار بدهند ، اين همان تجزيه يك واحد حقيقى است كه قطعا به از بين بردن همان واحد مىانجامد و در نتيجه بررسىها و تحقيقات مربوط به جزء جدا شده و مرزبندى شده معلومات ناقص و ابهام انگيزى را بوجود مىآورد . اكنون با دقّت در اين مقدّمه روشن ميشود كه به چه علّت امير المؤمنين عليه السّلام در توجيه مردم به انسانشناسى همه جوانب و ابعاد انسان را مطرح مىكند . شمادر اين خطبه مىبينيد كه آن حضرت مردم را به ابعاد مادّى انسان متوجّه ميسازد ،بدين ترتيب :
1 شما انسانها بجهت بعد مادّى كه داريد به تنظيم موادّ معيشت نيازمنديد . براى شما گوش و چشم و ديگر حواسّ داده شده است . اعضاى بدنى گوناگونى در كالبد شما تنظيم گشته است . جريان وجود شما از تاريكىهاى ارحام مادران به بعد چگونه بوده است . . . .
2 روان شما به زيبائىهاى دنيا جلب ميشود ، آروزها در سر مىپرورانيد ، تمايل به تقليد از گذشتگان و فرهنگ پوسيده آنان ، اميال و هواهائى داريد كه شما را منحرف مينمايند .
3 وصول به آرمانهاى معقول الهى در روزگارى ميسّر است كه از تندرستى و سلامت بدنها برخورداريد .
4 و امّا مسائل مربوط به روح ، ميتوان گفت : هدف نهائى سخنان امير المؤمنين عليه السّلام چه در نهج البلاغه و چه آن سخنانى كه سيّد رضى جمعآورى ننموده است ، روح انسانى است كه بايد تا مقام نفس مطمئنّه صعود نمايد . 136 ، 143 و قدّر لكم أعمارا سترها عنكم ، و خلّف لكم عبرا من آثار الماضين قبلكم من مستمتع خلاقهم و مستفسح خناقهم ، أرهقتهم المنايا دون الآمال و شذّبهم عنها تخرّم الآجال ، لم يمهدوا في سلامة الأبدان و لم يعتبروا فى أنف الأوان ( خداوند سبحان مقدار عمرهاى شما را معيّن فرموده و آنرا از شما مخفى داشته است و براى شما وسائل عبرت را از آثار گذشتگان در بهرهبردارىها از امتيازاتى كه نصيبشان گشته بود و از باز بودن مهلت عمر تا مرگشان ،باقى گذاشته است . [ در هر حال كه بودند ] پيش از آنكه آن گذشتگان به آرزوى خودشان برسند ، مرگ شتابان بر سرشان تاختن گرفت و داس اجل آنانرا از آرزوهائى كه در سر مىپروراندند ، قطع كرد . [ غفلت عيش وعشرت چنان آنانرا در خود فروبرده بود كه ] در روزگار تندرستى براى آن سرنوشت نهائى آماده نگشته و از آغاز و بحبوحه حيات خود عبرت نگرفته بودند ) .
در آرزوهاى بر باد فنا رفته و مهلت هاى ضايع گشته و تاختن مرگ ناخوانده بر سر گذشتگان درسهاى آموزندهاى است براى هشياران .
در آنهنگام كه شعلههاى تابناك حيات ، ديدگان آدمى را خيره مىكند و جوشش غريزهها هوش از مغز انسان مىربايد و انواعى بيشمار از خواستهها آدمى را در گردبادهاى خود مىپيچاند ، اوّلين حقيقتى را كه از ديدگاه او ناپديد ميسازد ، مرگ و فنا است و با ناپديد شدن پايان حيات از ديدگاه انسانى ،حقيقت خود حيات و حكمت آن نيز رنگ خود را باخته و انسان را بصورت مردهاى متحرّك در مىآورد .
حتّى اگر از وى بپرسى كه آيا تو زندهاى ؟ پاسخ آن خودباخته در شعله هاى تابناك زندگى اگر بتواند از وحشتزدگى خود از سئوالى كه شنيده و فقط با عبور از تصوّر هولناك مرگ آنرا در ذهن خود بوجود آورده است ، جلوگيرى كند ، چيز روشنى نخواهد بود ، زيرا گفتن اينكه آرى ، من زندهام ، خود به آگاهى و اشراف بر مفهومى بسيار مهمّ و عميق بنام زندگى دارد .
ماهى غوطهور در نقطه محدودى از درياى بيكران كجا و اشراف و احاطه بر دريا كه حتما بايد از آن دريا بالاتر رفته و آنرا براى درك خود برنهد ، كجا ؟ مسئله ديگرى در بيهوده از دست دادن زندگى وجود دارد كه عامل فريب انسانها بوده و فقط هنگامى بخود مىآيند كه دروگر مرگ را داس بدست از نزديكى مشاهده كنند .
اين مسئله تدريجى بودن سپرى گشتن حيات است ، مخصوصا با توجّه با اينكه آينده هر اندازه هم كه نزديك باشد ،براى انسان دور مينمايد ، مگر آنكه شعلههاى حيات تدريجا شروع به خاموش شدن نمايد و اين خاموشى هم بطورى تكان دهنده باشد كه بتواند انسان خيره شده را بخود بياورد . اين زوال تدريجى و خاموشى حيرتانگيز مرگ را مولوى با بيان بسيار شيرين چنين ميگويد :
اى خنك آنرا كه او ايّام پيش
مغتنم دارد گذارد وام خويش
اندر آن ايّام كش قدرت بود
صحّت و زور دل و قوّت بود
و آن جوانى همچو باغ سبز و تر
ميرساند بىدريغى باروبر
چشمه هاى قوّت و شهوت روان
سبز ميگردد زمين تن بدان
خانه معمور و سقفش بس بلند
معتدل اركان و بى تخليط و بند
نور چشم و قوّت ابدان بجا
قصر محكم خانه روشن پر صفا
هين غنيمت دان جوانى اى پسر
سر فرود آور بكن خشت و مدر
پيش از آن كايّام پيرى در رسد
گردنت بندد بحبل من مسد
خاك شوره گردد و ريزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست
آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خويش و ديگران نامنتفع
ابروان چون پار دم زير آمده
چشم را نم آمده تارى شده
از تشنّج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز كار
پشت دو تا گشته دل سست و طپان
تن ضعيف و دست و پا چون ريسمان
بر سر ره زاد كم مركوب سست
غم قوىّ و دل تنك تن نادرست
خانه ويران كار بىسامان شده
دل ز افغان همچو ناى انبان شده
عمر ضايع سعى باطل راه دور
نفس كاهل دل سيه جان ناصبور
موى بر سر همچو برف از بيم مرگ
جمله اعضا لرز لرزان همچو برگ
روز بيگه لاشه لنگ و ره دراز
كارگه ويران عمل رفته ز ساز
اندر آن تقرير بوديم اى خسور
كه خرت لنگ است و منزل دور دور
بار تو باشد گران در راه
چاه كج مرو رو راست اندر شاهراه
سال شصت آمد كه در شستت كشد
راه دريا گير تا يابى رشد
سال بيگه گشت وقت كشت نى
جز سيه روئى و فعل زشت نى
كرم در يخ درخت تن فتاد
بايدش بركند و بر آتش نهاد
هين و هين اى راهرو بيگاه شد
آفتاب عمر سوى چاه شد
اين دو روزت را كه روزت هست
زود پرافشانى بكن از راه جود
اينقدر تخمى كه ماندستت بكار
تا در آخر بينى آنرا برگ و بار
اينقدر عمرى كه ماندستت بباز
تا برويد زين دو دم عمر دراز
تا نمردست اين چراغ با گهر
هين فتيله اش ساز و روغن زودتر
هين مگو فردا كه فرداها گذشت
تا بكلّى بگذرد ايّام كشت
همين توالى ناگواريها در دنبال خوشىها و افسردگىها بعد از طراوت و خميدگى ها پس از سپرى شدن دوران جوانى و فروكش كردن نيروهاى حيات بدنبال يكديگر است كه امير المؤمنين عليه السّلام در جملات بعدى متذكّر ميشود : 144 ، 154 فهل ينتظر أهل بضاضة الشّباب ألاّ حوانى الهرم و أهل غضارة الصّحّة إلاّ نوازل السّقم و أهل مدّة البقآء ألاّ آونة الفناء ، مع قرب الزّيال و أزوف الإنتقال و علز القلق و ألم المضض و غصص الجرض و تلفّت الإستغاثة بنصرة الحفدة و الأقرباء و الأعزّة و القرناء فهل دفعت الأقارب أو نفعت النّواحب ( آيا كسانيكه در روزگار و طراوت جوانى بسر مي برند ، انتظارى جز خميدگى قامت در دوران پيرى را مىكشند ؟
آيا آنانكه در خوشىهاى صحّت و عافيت غوطه ورند ، جز انتظار ورود بيمارىها را دارند ؟ آيا شناوران در امتداد بقاء ، انتظار ديگرى جز انتظار لحظات منتهى به فنا را مىكشند ؟ با نزديك شدن زوال عمر و حركت به ديار ابديّت ، با اضطرابى دردناك و درد تلخ ناگواريها و فرو دادن آب دهان با غصّه و اندوه در گلوو نگريستن پناه جويانه به يارى اولاد و خويشان و آشنايان عزيز و نيكان همدم . آيا آنهمه ياران و نزديكان توانستند مرگ را از آن مسافر زير خاك تيره دفع نمايند ؟ و آيا آن گريهكنندگان توانستند سودى به حال آن راهرو ديار خاموشان برسانند ؟ ) .
جوانى رو به پيرى و طراوت و شادابى رو به پژمردگى و گويائى رو به خاموشى و انس جمعى رو به تنهائى
اينست قانون طبيعتى كه جلوهگاه مشيّت خداوندى است و هيچ انسانى اگر چه در نهايت قدرت بوده باشد نميتواند از اين مسير منحرف شود . اگر بر بال فرشته نشينى و از همه فضاهاى بيكران بگذرى و براى خود منزلگهى پيدا كنى كه ديوارهايش از پولاد باشد ، و حواسّت از هر گونه حركت و استمرار قطع شود تا گذشت زمان را از درونت برانى و مرور لحظات را احساس نكنى ، باز مرگ سراغت را خواهد گرفت و تا بخود بيائى قدّ رعناى همچون سرو آزادت خميده و براى برخاستن بايد دستت را بگيرند يا دست به ديوار زده براى برخاستن و راه رفتن از ديوار يا عصا استمداد خواهى نمود .
اگر روى از گذشت فصول برتافته و خود را در فضائى ببينى كه فوق توالى فصول بوده باشد ، باز چروكهاى يأسآور گذشت ساليان عمر و نزديكى به گور تيره و تار را در چهرهات نمايان خواهد ساخت . در آنهنگام كه از ميان زلف و گيسوى انبوه و مشكين تو ، تا رهائى از موهاى سفيد روئيدن گرفتند و رو به افزايش نهادند تدريجا پيغام طلوع بامداد ابديّت را براى تو خواهند آورد و ضمنا تبديل حرارت جوانى را بر سردى پيرى با شروع ريزش اوّلين دانههاى برف خزانى اعلان خواهند كرد
چونكه هوا سرد شود يك دو ماه
برف سفيد آورد ابر سياه
اگر همه قوانين طبّ و همه دواها و وسائل پيشگيرى امراض در اختيارت باشد ، بالأخره فعّاليّت مستمر كارگاه بدن تدريجا اجزاء آن را فرسوده ساخته از كار خواهد انداخت . حواسّ برونى طبيعى و نيروهاى مغزى يكى پس از ديگرى و گاهى بطور دسته جمعى سند بازنشست خود را از قوانين طبيعى جاريه بر آنها ، گرفته و بتو ارائه خواهند داد . با مرور لحظات و دقائق و ساعات و روزها ، انتظار فنا و زوال كه در دوران جوانى و روزگار طراوت و شادابى بسيار ضعيف و احيانا غير قابل وقوع جلوه ميكرد ، كمكم به فعليّت خود نزديكتر ميشود .
اضطرابات دردناك افزايش ميگيرد و سپاهى انبوه از ناگواريها و ناخواستهها درون آدمى را اشغال نموده ، هر تنفّسى به نهايت رسيدن قطع درخت حيات را نزديكتر مينمايد :
در قطع نخل سركش باغ حيات ما چون ارّه دو سر نفس اندر كشاكش است
آرام آرام نگاههاى گرم و مشتاقانه ياران و خويشاوندان جاى خود را به نگاههاى سرد و يأسآميز ميدهد و تدريجا طعم تلخ تنهائى ذائقه جان آدمى را زجر ميدهد و بدين ترتيب نزديك شدن به ديار خاموشان را احساس مىكند .
اين يك جريان بديهى در زندگى است كه حتّى يك فرد نميتواند آنرا انكار كند .
آنچه كه مهمّ است اينست كه آيا انسان بنشيند و فقط ناظر اين جريان باشد و موجوديّت خود را در اين جريان رها كند ؟ و آيا انسان ميتواند خود را در اين حركت صعودى و نزولى از روياروئى با سئوال « پس چه بايد كرد ؟ » كنار بكشد ؟ و زندگى را در گرفتن مزايا از طبيعت و همنوعان خود و پس دادن بآنها خلاصه نمايد ؟ و بقول كليم همدانى :
بد نامى حيات دو روزى نبود بيش آن
هم كليم با تو بگويم چسان گذشت
يك روز صرف بستن دل شد باين و آن
روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت
پاسخ « پس چه بايد كرد ؟ » را در همين خطبه در مباحث بعدى از زبان امير المؤمنين عليه السّلام خواهيم شنيد . حال بقيّه جريان زندگى را تعقيب كنيم تا ببينيم منزلگه نهائى چيست ؟ 153 ، 162 و قد غودر فى محلّة الأموات رهينا و فى ضيق المضجع وحيدا ، قد هتكت الهوامّ جلدته و أبلت النّواهك جدّته و عفّت العواصف آثاره و محا الحدثان معالمه و صارت الأجساد شحبة بعد بضّتها و العظام نخرة بعد قوّتها ( آن مسافر غريب در محلّ مردگان در گرو اعمال خود رها شد و در تنگناى خوابگاه تيره و تار تنها سر بخاك نهاد .
حشرات زيرزمينى غذاى لذيذى از پوست او دريافتند و پاره پارهاش كردند و طراوت بدن او را عوامل محو كننده پوساندند و بادهاى طوفانى آثار او را از بين بردند و تعاقب روز و شب نشانهها و نمودهاى بارز او را محو و نابود ساخت و بدنها پس از آنهمه شادابى و طراوتى كه داشتند متلاشى گشتند و استخوانها مقاومت خود را از دست دادند و پوسيدند . )
حالا بكجا ميرود ؟ به ديار خاموشان ، آنجا كه يكتا پيراهنان خوابيدهاند
خوش هواى سالمى دارد ديار نيستى ساكنانش جمله يكتا پيرهن خوابيدهاند
صائب تبريزى آرى ، مگر اين سوار بىاختيار بر شانههاى مردم نميدانست كه آنچه از خاك برآيد ، در پايان كار بر خاك بر ميگردد ؟ عجله كنيد ، كمكم هوا تاريك ميشود ، در گورستان را مىبندند .
شگفتا ، اين نازنين انسان كه روزى جاى در چشمان ياران و خويشان داشت و اشتياق ديدارش در دلهايشان شعلهور بود و از شدّت علاقه و عشق به همنشينى با او نه ساعتها و روزها ، بلكه گذراندن ساليان عمر را در همدمى با او بحساب عمر نميآوردند ، امروز سرگردان و بىاختيار روى شانههاى آنان ، حتّى مهلت يك شب در روى زمين ماندن را به او نميدهند . زود باشيد ، در گورستان را مىبندند و اين لاشه وحشتانگيز روى دست ما خواهد ماند بالاخره
كم صائن عن قبلة خدّه
سلّطت الأرض على خدّه
و حامل ثقل الثّرى جيده
قد كان يشكوا الثّقل من عقده
ابو العلاء معرّى
چه بسا نازنين بدن زيباروئى كه گونه لطيف خود را از خشونت بوسه كنار مىنمود ، اكنون تسليم زمين گشته و انبوه خاكهاى تيره بر وى مسلّط و چيره شده است . امروز سنگينى خاكهاى متلاشى كننده را بر خود حمل مىكند كسى كه ديروز از سنگينى گلوبند ظريف شكايتها داشت . ) روزگارى بس طولانى طبيعت را چه در صورت ميوهها و حبوبات و چه در صورت گوشت جانداران در كاسه هاى زرّين با نخوت و منّتى كه براى خوردن آنها بر قوانين طبيعى داشت ، گذرانده اكنون نوبت حشرات زيرزمينى رسيده است كه يكديگر را مطّلع بسازند كه بيائيد و عجله كنيد كه دوران گرسنگى و درماندگى ما هم بسر رسيده است و اينك غذاى لطيفى با پاى خود وارد دخمه ما شده است . هجوم و تزاحم حشرات بر سوراخ بينى و گوش و دهان شروع مىشود .
اين غذاى لطيف امروز حشرات ، چنان تسليمى در برابر آن گرسنگان مغز و دل پر از باد نخوت و كبر از خود نشان مىدهد كه گوئى حتّى يك لحظه در دنياى حركت و قدرت زندگى نكرده است . اگر اين نادان كوتهبين فرا رسيدن چنين تسليم و ناتوانى نابودكننده را كه در انتظار او بود ،احتمال مىداد ، هرگز در زندگانى خود حركت و توان زندگان را كه در برابر او ناتوان و تسليم بودند ، بناحقّ به سكون و ناتوانى مبدّل نمى ساخت .
بهرحالپس از ورود به سفره مار و مور دخمه زمين ، چه جاى « ولى » ، « ايكاش » ، « دريغا » « اسفا » ، « اگر » ، « مگر » است ، كار از كار گذشته و كشتى وجود به گل نشسته است . چند صباح ديگر نخواهد گذشت كه جمجمه پربادش بازيچه بيل روستا بچهاى خواهد گشت كه عرق ريزان زمين را براى كشت آماده خواهد كرد .
جمجمهاى كه گاهى با يك موج محتوايش هزاران بيگناه در خاك و خون مىغلطيدند . جمجمهاى كه كارگاه بزرگى براى دروغسازى و مكرپردازى و خانمان براندازى بوده است ، امروز به راستى و با كمال قطعيّت قانونى و بدون كمترين نيرنگ و نقشهكشى در ساختمان مجراى مدفوعات آن روستا بچه انجام خدمت خواهد فرمود . آيا كار او در اين منزلگه تمام شده است ؟
نه هرگز ، زيرا :يا سبو يا خم مى يا قدح باده كنند يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود
پس از اين ، كار جدّى آغاز مىشود : 163 ، 166 و الأرواح مرتهنة بثقل أعبائها ، موقنة بغيب أنبائها ، لا تستزاد من صالح عملها و لا تستعتب من سيّىء زللها . ( و ارواح در گرو بارهاى سنگين به بقاء خود ادامه مىدهند ، در حاليكه به اخبار غيبى خود يقين دارند ، ديگر از آن ارواح افزايش اعمال صالحه خواسته نمىشود و رضاى حقّ از زشتى لغزشهائى كه ارواح مرتكب شدهاند ،التماس نمىگردد . )
آيا قوانين هستى كار خود را پس از سپردن لاشه انسان بدست حشرات زيرزمينى درباره انسان بپايان رسانيده است ؟
اينجا پايان موقّت كار كالبد جسمانى است و آغاز كار روح ، پس از آنكه روح از بدن مفارقت كرد و دوران اشتغال به مديريّت بدن در صحنه طبيعتبسر آمد و مركب چند روزه را رها كرد ، زمان آگاهى به فعل و انفعالاتى كه در موقع زندگى داشته است فرا ميرسد . داد و فرياد اينكه :
رَبِّ ارْجِعُونِ ، لَعَلّى أَعْمَلُ صالِحاً فيما تَرَكْتُ [ المؤمنون آيه 99 و 100] ( آه ، پروردگار من ، مرا بار ديگر بزندگى سپرىشده برگردانيد ، تا در آنچه كه پشت سر گذاشتهام عمل صالح انجام بدهم ) بجائى نمى رسد ، پشيمانى ها جز زجر و شكنجه پيش از فرا رسيدن روز بزرگ مسئوليّت نتيجه ديگرى نمىدهد . پلها در پشت سر خراب ، راه برگشتن به عقب مسدود ، هيچ طريقى جز مسيرى كه در پيش رو تعيين شده است وجود ندارد .
پردهها برداشته شده ، آن اخبار غيبى كه در زندگى دنيوى به اين گوشش وارد و از آن ديگرى خارج شده بود ، آشكار گشته ، حقايقى كه شوخى تلقّى مىشد چهره جدّى خود را باز ، و واقعيّاتى كه بعنوان اساطير و افسانهها هضم نگشته استفراغ شده بود ، واقعيّت جدّى خود را به نمايش درميآورند . 167 ، 175 أ و لستم أبناء القوم و الآباء و أخوانهم و الأقرباء ؟ تحتذون أمثلتهم ، و تركبون قدّتهم و تطؤون جادّتهم ؟ فالقلوب قاسية عن حظّها ، لاهية عن رشدها ، سالكة فى غير مضمارها كأنّ المعنىّ سواها ، و كأنّ الرّشد فى أحراز دنياها ( آيا شما زندگان فرزندان و پدران و برادران و خويشان آن خاك در رفتگان نيستيد كه از امثال رفتار آنان پيروى مىكنيد و بر مسير آنان سوار مىشويد و در جادّهاى كه آنها پيش گرفته بودند ، قدم بر مىداريد . آرى ،دلهاى شما را قساوت گرفته و از برخوردارى از حظّ و نصيبى كه [ در اين زندگانى بايد بدست بياورند ] محروم گشته و از رشدى كه شايسته آنند بىبهره ماندهاند . دلها را به لهو و لعب مشغولشان نمودهايد . دلهاى شما راهى پيش گرفتهاند كه ميدان اصلى حركت آنها نيست . گويى چيزى غير از آن دلها هدفگيرى شده است و گوئى رشد اين دلها در بدست آوردن خواستههاى دنيوى آنها است ) .
بجاى آنكه از گذشتگانتان عبرت بگيريد ، راه آنها را در مى نورديد ،پس عقول و دلهاى شما كجا است ؟
مولوى مثال بسيار زيبائى در لزوم عبرت گرفتن از گذشتگان و ترك كردن راهى كه گذشتگان آنرا پيموده و در زبالهدان تاريخ سقوط كردند مى آورد .
داستان چنين است كه روزى شير گرگ و روباه را مىخواند و مىگويد برويم شكارى پيدا كنيم . آن سه حيوان رهسپار كوه مىشوند و يك گاو كوهى و يك بز كوهى و يك خرگوش شكار مىكنند و مىآورند به جنگل .
گفت شير اى گرگ اين را بخش كن
معدلت را نو كن اى گرگ كهن
نايب من باش در قسمتگرى
تا پديد آيد كه تو چه گوهرى
گفت اى شه گاو وحشى بخش تست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا كه بز ميانه است و وسط
روبها خرگوش بستان بىغلط
شير گفت اى گرگ چون گفتى بگو
چونكه من باشم تو گوئى ما و تو
گرك خود چه سك بود كاو خويش ديد
پيش چون من شير بى مثل و نديد
گفت پيش آ كس خرى چون تو نديد
پيش آمد پنجه زد او را دريد
چون نديدش مغز و تدبير رشيد
در سياست پوستش از سر كشيد
گفت چون ديد منت از خود نبرد
اين چنين جان را ببايد زار مرد
گرگ در خاك و خون مىغلطيد كه شير روباه را صدا كرد :
بعد از آن رو شير در روباه كرد گفت اين را بخش كن از بهر خورد
سجده كرد و گفت كاين گاو سمين
چاشت خوردت باشد اى شاه مهين
وين بز از بهر ميانه روز را
يخنئى باشد شه پيروز را
و ان دگر خرگوش بهر شام
هم شبچرهاى شاه با لطف و كرم
گفت اى روبه تو عدل افروختى
اين چنين قسمت ز كه آموختى ؟
از كجا آموختى اين اى بزرگ
گفت اى شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتى گرو
هر سه را برگير و بستان و برو
روبها چون جملگى ما را شدى
چونت آزاريم چون تو ما شدى
ما ترا و جمله اشكاران ترا
پاى بر گردون هفتم نه برآ
چون گرفتى عبرت از گرگ دنى
پس تو روبه نيستى شير منى
عاقل آن باشد كه عبرت گيرد از
مرگ ياران در بلاى محترز
روبه آن دم بر زبان صد شكر راند
كه مرا شير از پس آن گرگ خواند
گر مرا اوّل بفرمودى كه تو
بخش كن اين را كه بردى جان از او
پس سپاس او را كه ما را در جهان
كرد پيدا از پس پيشينيان
تا شنيديم آن سياستهاى حقّ
بر قرون ماضيه اندر سبق
تا كه ما از حال آن گرگان پيش
همچو روبه پاس خود داريم بيش
امّت مرحومه زين رو خواندمان
آن رسول حقّ و صادق در بيان
استخوان و پشم آن گرگان عيان
بنگريد و پند گيريد اى مهان
عاقل از سر بنهد اين هستى و باد
چون شنيد انجام فرعونان و عاد
ورنه بنهد ديگران از حال او
عبرتى گيرند از اضلال او
امير المؤمنين ( ع ) در جملات مورد تفسير ميفرمايد : « دلهاى شما از قساوت گرفته . دلهاى شما از حظّ و نصيبى كه در اين زندگانى ميتوانند بدست بياورند محروم مانده است » خشونت و قساوت دلها معلول توجيه تبهكاريهائى است كه با تكيه بر كردار و انديشه گذشتگان بوجود ميآيد .
حقيقت همين است كه هيچ عامل فسادى براى بشر مضرّتر و مفسدتر از اين نيست كه تباهىها و پليديهاى خودرا با تكيه بر رفتار ديگران توجيه مي نمايد « چون ديگران كردند ، من كردم » « ديگران رفتند ، من رفتم » ، « ديگران پذيرفتند ، من پذيرفتم » . . . . و اين همان عامل اختلال رشد عقلانى و اخلاقى بشرى است در اين شكل « بگذاريد بشر هر كارى را كه مى خواهد انجام بدهد و هر راهى را كه مي خواهد انتخاب نمايد » و بدان جهت كه در همه دورانها و جوامع اكثريّت بسيار چشمگير مردم را سودجويان و لذّتپرستان تشكيل ميدهند و متأسّفانه اكثريّت با كسانى است كه زحمت تعقّل در زندگانى را بخود نميدهند و يا مديريّتهاى حرفهاى كه از مديريّت چيزى جز ادامه مقام و جاه براى خود آرمانى ندارند ، نميگذارند مردم از براه انداختن انديشه و تعلّل و احساس وجود برخوردار شوند ، لذا ميروند ، ولى نميدانند بكجا ميروند ، مىجنگند ولى نميدانند براى چه مىجنگند ، همين مقدار كه صداى شيپور جنگ را ميشنوند و شعار « فرانسه فوق همه » از دهان مارشالهاى ناپلئونى فرانسه و « پروس نژاد برتر » از دهان مارشالهاى آلمان هيتلرى و « مغول ،آقا و خان همه » از دهان چنگيزيان . . .
برميآيد ، هر يك از امثال اين شعارهاى دروغين يك اكثريّت بىاساس را در جوامع خود بوجود آورده ، حجّت قاطعى براى مردم آن جوامع گشته است . اين اكثريّتها بوده است كه عقل و انديشه و وجدان آن مردم را از كار انداخته و براى هيچ كس حقّ سئوال باقى نميگذاشته است . بدين ترتيب پشتيبان زندگى افراد و تأمين كننده پاسخهاى سئوالات و يا بعبارت صحيحتر منتفى كننده اصل سئوالات ، اين حجّت قاطع است كه « ديگران كردند ، من هم كردم » نتيجه اين حجّت بىاساس و اين پشتيبان بىپايه دو پديده فوقالعاده با اهمّيّتى است كه هر دو را امير المؤمنين عليه السّلام تذكّر داده است :
پديده يكم از كار افتادن عقل و قلب و مشاعر و ركود آنها در دنيائى كه يك لحظه غفلت كافى است كه « كس » را به « چيز » تبديل نمايد : « دلهاى شما را قساوت گرفته و از حظّ و نصيبى كه [ در اين زندگانى بايد بدست بياورند ]محروم گشته و از رشدى كه شايسته آنند ، بىبهره ماندهاند .
پديده دوم « دلها به لهو و لعب مشغول و راهى را پيش گرفتهاند كه ميدان اصلى حركت آن دلها نميباشد » شيوع انواع تخدير و ناهشيارىها كه عقل و انديشه و وجدان را از توجّه بآنچه كه از آنها برميآيد باز داشته است .
اسفبارتر از اين ركود بنيانكن تصديقى است كه بعضى از متفكّران در فلسفه هاى علوم انسانى بر فرمول « چون اكثريّت مىروند بايد همان راه را رفت و چون اكثريّت كارى را انجام ميدهند ، پس بايد آن كار را انجام داد چنان تكيه مىكنند كه واقعا انديشه و تعقّل و وجدان انسانها را از كار مىاندازند و استعدادهاى نهادى آنانرا خنثى مي نمايند . در صورتيكه اگر خود همان متفكّران در صدد تحليل رفتار ناآگاهانه اكثريّت برآيند و ريشههاى اصلى آن را جستجو كنند ، خواهند ديد اين ريشه ها عبارتند از
1 هوى و هوسهاى مهار نشده .
2 بوجودآمدن وضع خاصّى از زندگى كه فرصتى براى انديشه و تعقّل و گوش فرا دادن به نداهاى وجدان نميگذارد .
3 جوّسازى قدرتمندان خودكامه براى ادامه مقام و جاه چند روزه دنيا .
4 تعصّبهاى قومى و نژادى و ابتلاء به بيمارى خود بزرگبينى .
5 سودجوئىهاى افراطى كه نهايتى را براى سود خود سراغ ندارند .
6 تشكّل براى دفع ضرر يا جلب نفع خالص و غير ذلك . آيا با نظر باين امور كه معمولا اكثريّتهاى چشمگير جوامع بر مبناى آنها حركت مى كنند ،
باز ميتوان گفت : « چون اكثريّت ميروند ، من هم ميروم » « چون اكثريّت آن كار را انجام ميدهند ، من هم انجام ميدهم » و با اين منطق بىاساس ، يا ضدّ منطق ، حيات را به تباهكشيدن . آيا ميدان كار دل احساس حقائق است يا هيجان در برابر هوى و هوسهاى شيطانى ؟ آيا ميدان كار دل درك زيبائى هستى و شكوه آرمانهاى معقول در « حيات معقول » است . يا جست و خيز در برابر عوامل لهو و لعب ؟ آيا ميدان كار دل احساس هستى و استقلال و آزادى در « حيات معقول » است يا كشيدن در زنجير اكثريّت ناآگاه 176 ، 178 و اعلموا أنّ مجازكم على الصّراط و مزالق دحضه و أهاويل زلله و تارات أهواله ( و بدانيد كه قطعا عبور شما از صراط و از جايگاه لغزشگاههاى ساقط كننده آن است . شما از لغزشگاه پر خطر صراط و مخاطرات متعاقب آن عبور خواهيد كرد . )
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد۱3