google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
140-160 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه شماره ۱۵7 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

157

ومن خطبة له عليه السلام

[يحثّ الناس على التقوى]

الْحَمْدُ للهِِ الَّذِي جَعَلَ الْحَمْدَ مِفْتَاحاً لِذِكْرِهِ، وَسَبَباً لِلْمَزِيدِ مِنْ فَضْلِهِ، وَدَلِيلاً عَلَى آلاَئِهِ وَعَظَمَتِهِ.

عِبَادَ اللهِ، إِنَّ الدَّهْرَ يَجْرِي بِالْبَاقِينَ كَجَرْيِهِ بِالْمَاضِينَ، لاَ يَعُودُ مَا قَدْ وَلَّى مِنْهُ، وَلاَ يَبْقَى سَرْمَداً مَا فِيهِ. آخِرُ فَعَالِهِ كَأَوَّلِهِ، مُتَسَابِقَةٌ أُمُورُهُ مُتَظَاهِرَةٌ أَعْلاَمُهُ فَكَأَنَّكُمْ بَالسَّاعَةِتَحْدُوكُمْ حَدْوَالزَّاجِرِبِشَوْلِهِ فَمَنْ شَغَلَ نَفْسَهُ بِغَيْرِ نَفْسِهِ تَحَيَّرَ فِي الظُّلُمَاتِ، وَارْتَبَكَ فِي الْهَلَكَاتِ، وَمَدَّتْ بِهِ شَيَاطِينُهُ فِي طُغْيَانِهِ، وَزَيَّنَتْ لَهُ سَيِّىءَ أَعْمَالِهِ، فَالْجَنَّةُ غَايَةُ السَّابِقِينَ، وَالنَّارُ غَايَةُالْمُفَرِّطِينَ.

اعْلَمُوا عِبَادَ اللهِ، أَنَّ التَّقْوَى دَارُ حِصْنٍ عَزِيزٍ، وَالْفُجُورَ دَارُ حِصْنٍ ذَلِيلٍ، لاَ يَمْنَعُ أَهْلَهُ، وَلاَ يُحْرِزُمَنْ لَجَأَ إِلَيْهِ. أَلاَ وَبِالتَّقْوَى تُقْطَعُ حُمَةُالْخَطَايَا، وَبِالْيَقِينِ تُدْرَكُ الْغَايَةُ الْقُصُوَى.

عِبَادَ اللهِ، اللهَ اللهَ فِي أَعَزِّ الاََْنْفُسِ عَلَيْكُم، وَأَحَبِّهَا إِلَيْكُمْ؛ فَإِنَّ اللهَ قَدْ أَوْضَحَ سَبِيلَ الْحَقِّ وَأَنَارَ طُرُقَهُ، فَشِقْوَةٌ لاَزِمَةٌ، أَوْ سَعَادَةٌ دَائِمَةٌ! فَتَزَوَّدُوا فِي أَيَّامِ الْفَنَاءِلاََِيَّامِ الْبَقَاءِ. قَدْ دُلِلْتُمْ عَلَى الزَّادِ، وَأُمِرْتُمْ بَالظَّعْنِ وَحُثِثْتُمْ عَلَى الْمَسِيرِ، فَإِنَّمَا أَنْتُمْ كَرَكْبٍ وُقُوفٍ، لاَ يَدْرُونَ مَتَى يُؤْمَرُونَ بَالسَّيْرِ،

أَلاَ فَمَا يَصْنَعُ بِالدُّنْيَا مَنْ خُلِقَ لِلآخِرَةِ! وَمَا يَصْنَعُ بِالْمَالِ مَنْ عَمَّا قَلِيلٍ يُسْلَبُهُ، وَتَبْقَى عَلَيْهِ تَبِعَتُهُوَحِسَابُهُ!

عِبَادَ اللهِ، إِنَّهُ لَيْسَ لِمَا وَعَدَ اللهُ مِنَ الْخَيْرِ مَتْرَكٌ، وَلاَ فِيَما نَهَى عَنْهُ مِنَ الشَّرِّ مَرْغَبٌ.

عِبَادَ اللهِ، احْذَرُوا يَوْماً تُفْحَصُ فِيهِ الاََْعْمَالُ، وَيَكْثُرُ فِيهِ الزِّلْزَالُ، وَتَشِيبُ فِيهِ الاََْطْفَالُ.

اعْلَمُوا، عِبَادَ اللهِ، أَنَّ عَلَيْكُمْ رَصَداًمِنْ أَنْفُسِكُمْ، وَعُيُوناً مِنْ جَوَارِحِكُمْ، وَحُفَّاظَ صِدْقٍ يَحْفَظُونَ أَعْمَالَكُمْ، وَعَدَدَ أَنْفَاسِكُمْ، لاَ تَسْتُرُكُمْ مِنْهُمْ ظُلْمَةُ لَيْلٍ دَاجٍ، وَلاَ يُكِنُّكُمْ مِنْهُمْ بَابٌ ذُورِتَاجٍ وَإِنَّ غَداً مِنَ الْيَوْمِقَرِيبٌ.

يَذْهَبُ الْيَوْمُ بِمَا فِيهِ، وَيَجِيءُ الْغَدُ لاَ حِقاً بِهِ، فَكَأَنَّ كُلَّ امْرِىءٍ مِنْكُمْ قَدْ بَلَغَ مِنَ الاََْرْضِ مَنْزِلَ وَحْدَتِهِ وَمَخَطَّ حُفْرَتِهِ، فَيَالَهُ مِنْ بَيْتِ وَحْدَةٍ، وَمَنْزِلِ وَحْشَةٍ، وَمُفْرَدِ غُرْبَةٍ! وَكَأَنَّ الصَّيْحَةَقَدْ أَتَتْكُمْ، وَالسَّاعَةَ قَدْ غَشِيَتْكُمْ، وَبَرَزْتُمْ لَفَصْلِ الْقَضَاءِ، قَدْ زَاحَتْچـ عَنْكُمُ الاََْبَاطِيلُ، وَاضْمَحَلَّتْ عَنْكُمُ الْعِلَلُ، وَاسْتَحَقَّتْ بِكُمُ الْحَقَائِقُ، وَصَدَرَتْ بِكُمُ الاَُْمُورُ مَصَادِرَهَا، فَاتَّعِظُوا بِالْعِبَرِ، وَاعْتَبِرُوا بَالْغِيَرِ، وَانْتَفِعُوا بِالنُّذُرِ.

خطبه 157

الحمد لله الذى جعل الحمد مفتاحا لذكره و سببا للمزيد من فضله و دليلا على آلائه وعظمته (ستايش مر خداى راست كه حمد را كليد ذكر خود قرار داد و سببى براى‏افزايش فضل و احسانش و راهنمايى براى نعمتها و عظمتش.)ستايش خداوندى كليدى براى ذكر او و سببى براى افزايش فضل اوو راهنمايى براى نعمتها و عظمتش يافتن توفيق به ستايش خداوندى،يك عامل اساسى براى استمرار در ذكر او است.

آدمى‏ هنگامى كه خداوند را بوسيله حمد ستايش مى‏كند،اگر معناى اين حمد را كه بهترين ‏وسيله تقرب به مقام ربوبى است درست‏ بفهمد و دركى درباره خداوند جل جلاله داشته ‏باشد،با آن اثر روحانى عالى كه در درون او ايجاد مى‏گردد،مانند يك چشمه جوشان‏دائمى،بذرهاى كاشته شده انواع ذكر الهى را آبيارى مى‏ كند.خداوند سبحان در برابراين ستايشگرى آدمى را در درياى فضل خود غوطه‏ور مى ‏سازد.

ذكر مبارك حمد چنان‏ نورانيتى در دل به وجود مى ‏آورد كه به روشنايى آن،نعمتهاى بى ‏پايان خداوندى درديدگاه شخص حامد قرار مى‏گيرد.گاهى از شدت تاثير ذكر حمد در جان آدمى،حالتى مشاهده مى‏ شود كه شبيه باينست كه همه نعمتهاى خداوندى در اختيار انسان قرار گرفته‏ است.با اين دريافتهاى ملكوتى (

1-حمد صحيح مانند چشمه هميشه جوشان، بذرهاى‏كاشته شده انواع ذكر الهى را آبيارى مى‏كند.

2-ستايشگر خود را در درياى فضل‏ خداوندى غوطه‏ ور مى‏ بيند.

3-نورانيتى كه بسبب ذكر مبارك حمد در دل انسان به‏ وجود مى‏آيد،با روشنايى آن،نعمتهاى بى‏ پايان خداوندى در ديدگاه شخص حامد قرارمى‏گيرد.4 گاهى شدت تاثير ذكر حمد،چنان است كه ستايشگر تمامى نعمتهاى‏خداوندى را در اختيار خود مى‏بيند.) انسان آگاه عظمت‏ خداوندى را به مقدار توانايى ‏خود در مى‏يابد.

عباد الله،ان الدهر يجرى بالباقين كجريه بالماضين.لا يعود ما قد ولى منه،و لا يبقى سرمداما فيه.آخر فعاله كاوله،متشابهة اموره،متظاهرة اعلامه.فكانكم بالساعة تحدوكم حدوالزاجر بشوله فمن شغل نفسه بغير نفسه تحير فى الظلمات،و ارتبك فى الهلكات و مدت به‏شياطينه فى طغيانه و زينت له سيئ اعماله.فالجنة غاية السابقين و النار غاية المفرطين (بندگان خدا، روزگار بر آيندگان چنان مى‏گذرد كه بر گذشتگان.

آنچه كه از زمان‏پشت گرداند،بر نمى‏گردد. و آنچه كه در جويبار زمان است،ابدى و سرمدى نخواهدماند.پايان كار روزگار همانند آغاز آن است.و امور آن شبيه يكديگر.علامتها ونشانه‏ هاى آن با ظهور پى در پى نمودار مى‏گردد. قطعى است كه قيامت‏ شما را همچنان به‏ سوى خود مى‏راند كه شتردار شتر ماده بى‏شير و بچه او را.پس هر كس كه خود را براى‏غير خويشتن مشغول بدارد،در تاريكيها متحير ماند و در مهلكه‏ ها آشفته و مشوش‏ گردد و شياطين مسلط بر او،او را در طغيانگرى‏ها بكشند[يارى نمايند]و زشتى اعمال اورا براى او بيارايند.بهشت نهايت‏سرنوشت‏سبقت جويان[بر خيرات] است و آتش‏نهايت‏سرنوشت تفريط گران.)

 

آيندگان همانگونه از اين خاكدان بگذرند كه گذشتگان گذشته ‏اند.

اين يك پديده كاملا واقعى است كه امير المؤمنين عليه السلام براى به خود آوردن مردم‏خود باخته بيان مى‏فرمايد.يعنى اى مردم،بدانيد،اگر چه با يك توجه اندك مى‏توانيدبدانيد و لو هشدار دهنده‏اى به شما هشدار ندهد،زيرا«آنرا كه عيان است چه اجت‏به‏بيان است‏»،امير المؤمنين عليه السلام مى‏خواهد به وسيله توجه دادن مردم به واقعيت‏مزبور،آنانرا به گرديدن تكاملى تحريك فرمايد كه فقط با تقوى امكان پذير است.و الا، خود گذشت زمان و حركت مستمر كاروان بشرى به زير خاك بديهى‏تر از آن است كه‏نيازى به هشدار داشته باشد.

جملات امير المؤمنين عليه السلام ما را به فطرت پاك و عقل ناب و وجدان صاف‏ارجاع مى‏فرمايد كه اين حركت‏با آنهمه قوانين و عظمت‏ها كه در اختيار اين كاروان‏سريع السير در جريان است،محال است‏بى‏آغاز و بى‏انجام و بى‏مقصد بوده باشد.قضيه‏چنان نيست كه بگوييد و خود را دلخوش كنيد كه:

يك چند به كودكى به استاد شديم
يك چند به استادى خود شاد شديم

پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك بر آمديم و بر باد شديم

بدانيد و با حق اليقين بدانيد:

روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

ناصر خسرو

اين نصيحت را گوش فرا دهيد:

 ای خنک آن را که او ایام پیش

مغتنم دارد گزارد وام خویش

اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود

وان جوانی همچو باغ سبز و تر
می‌رساند بی دریغی بار و بر

چشمه‌های قوت و شهوت روان
سبز می‌گردد زمین تن بدان

خانهٔ معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بی تخلیط و بند

پیش از آن کایام پیری در رسد
گردنت بندد به حبل من مسد

خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست

آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خویش و دیگران نا منتفع

ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده تاری شده

از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار

روز بیگه لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ویران عمل رفته ز ساز

بیخهای خوی بد محکم شده
قوت بر کندن آن کم شده

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن
در میان ره نشاند او خاربن

ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن این را نکند

هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی

جامه‌های خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار

چون بجد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من

مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد

گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ

گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا

تو که می‌گویی که فردا این بدان
که بهر روزی که می‌آید زمان

آن درخت بد جوان‌تر می‌شود
وین کننده پیر و مضطر می‌شود

خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن

خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر

او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر

خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت

بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بی‌حس آمدی

گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان

غافلی باری ز زخم خود نه‌ای
تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای

یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علی‌وار این در خیبر بکن

ورنه چون صديق و فاروق مهين
هين طريق ديگران را برگزين

مثنوى مولوى،دفتر دوم

انسان عاقل از كوشش و تلاش در راه تزكيه و تصفيه درون با ديدن حركت و نديدن مبدا و مقصد آن،با چشم حسى،سراغ امثال رباعياتى را گرفتن كه به عمر بن ابراهيم خيامى نسبت داده شده[و با آن علم و حكمتى كه آن مرد بزرگ داشته است،محال است كه‏ چنين سخنانى را گفته باشد]ناشى از نوعى سطح نگرى و عشق به زيبايى صورى الفاظ‏است كه همواره معنى را قربانى خود نموده است.

كليت قوانين حاكم در زندگى دنيوى با كمال صراحت مى‏گويد:«به هر كجا كه روى‏آسمان همان رنگ است‏»كليات نيازهاى جسمانى و مادى و معنوى و اجتماعى وگرديدن‏هاى تكاملى، اجناس و انواعى متحد هستند،تنها تفاوت در مصاديق و افرادمى‏باشد.به عنوان مثال: ساختمان چشم آدمى و ديگر اجزاء مربوطه طورى است كه درتاريكى نمى ‏بيند،اين روشنايى كه براى ديدن مورد نياز است،در زمانهاى گذشته باروشنايى‏هاى ابتدايى تهيه مى‏شد،امروزه به وسيله برق در حد بسيار بالا تامين مى‏گردد.

براى طى مسافت ما بين دو نقطه،وسيله حركت لازم است،زمانى اين وسيله چهارپايان ومركبهاى دريايى ابتدايى بود،امروز اتوبوسها، قطارها،هواپيماها و كشتى‏هاى‏اقيانوس پيما با دستگاههاى بسيار مجهزترى كار انتقال از نقطه‏اى به نقطه ديگر را انجام‏مى‏دهد و همه استعدادها و قوا و ابعاد درونى و اعضاء برونى بشر همان است كه از آغاززندگى اين نوع در كره خاكى مشاهده شده است.آنچه كه فرق كرده است‏باز شدن و به ‏فعليت رسيدن تدريجى آن استعدادها و قرار گرفتن آنها در جريان‏«تاثير و تاثر»درارتباطات چهارگانه بشرى است (ارتباط انسان با خويشتن،با خدا،با جهان هستى و باهمنوع خويشتن) .

قطعى است كه قيامت‏شما را به سوى خود مى‏راند.اين واپسين روز است كه‏نمودار كننده محصول عمر آدمى است كه با فعاليت عقلى و قلبى و به انگيزگى‏خود خواهى يا خدا خواهى، در صفحه هستى ثبت‏شده است.جهانى با اين عظمت كه‏علم آن را نشان مى‏دهد و عقل و حكمت آن را تقرير مى‏نمايد و دل آن را شهود مى‏كند،غايت و هدفى والاتر از آن دارد كه بتوان با امثال اشعار زيباى زير آن را موردچشم پوشى قرار داد.

بر صفحه هستى چو قلم مى‏گذريم حرف غم خود كرده رقم مى‏گذريم زين بحر پر آشوب كه بى‏پايان است پيوسته چو موج از پى هم مى‏گذريم

دل خوش نكنيد به اين كه:

چون عمر به سر رسد چه بغداد چه بلخ
پيمانه چو پر شود چه شيرين چه تلخ

خوش باش كه بعد از من و تو ماه
بسى از سلخ به غره آيد از غره به سلخ

فمن شغل نفسه بغير نفسه تحير في الظلمات،و ارتبك فى الهلكات،و مدت به شياطينه فى طغيانه‏و زينت له سيئ اعماله.فالجنة غاية السابقين و النار غاية المفرطين. (هر كس كه خود رابراى غير خويشتن مشغول بدارد،در تاريكى‏ها متحير بماند و در مهلكه آشفته مشوش‏گردد و شياطين مسلط بر او،او را در طغيانگريها بكشند[يارى نمايند]و زشتى اعمال اورا براى او بيارايند.بهشت نهايت و غايت‏سرنوشت‏سبقت جويان[بر خيرات]است وآتش آخرين منزلگه تفريط گران[در خطا و انحراف].

اى انسان،هيچ مى‏دانى:

دو سر هر دو حلقه هستى
به حقيقت‏ بهم تو پيوستى

آيا مى‏دانى:

هيچ محتاج مي گلگون نه اي
ترک کن گلگونه تو گلگونه اي
 
اي رخ چون زهره ات شمس الضحي
اي گداي رنگ تو گلگونه ها
 
باده کاندر خنب مي جوشد نهان
ز اشتياق روي تو جوشد چنان
 
اي همه دريا چه خواهي کرد نم
وي همه هستي چه مي جويي عدم
 
اي مه تابان چه خواهي کرد گرد
اي که مه در پيش رويت روي زرد
 
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطيناک آويز برت
 
تو خوش و خوبي و کان هر خوشي
تو چرا خود منت باده کشي
 
جوهرست انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پايه اند و او غرض
 
اي غلامت عقل و تدبيرات و هوش
چون چنيني خويش را ارزان فروش
 
خدمتت بر جمله هستي مفترض
جوهري چون نجده خواهد از عرض
 
علم جويي از کتبها اي فسوس
ذوق جويي تو ز حلوا اي فسوس
 
بحر علمي در نمي پنهان شده
در سه گز تن عالمي پنهان شده
 
مي چه باشد يا سماع و يا جماع
تا بجويي زو نشاط و انتفاع
 
آفتاب از ذره اي شد وام خواه
زهره اي از خمره اي شد جام خواه
مولوى

اگر بشر مى ‏پذيرفت كه:

اگر بدانيم كه‏«شناخت‏يك شاخه درخت در حال شناخت‏خويشتن با ارزش‏تر از آن‏است كه آدمى عكس همه جهان هستى را در ذهن خود (مانند جام جهان‏نما) منعكس‏نمايد،بدون شناخت‏ خويشتن،آن موقع مى ‏فهميم:«ارزش شناخت‏ خويشتن چيست.»

حال كه چنين است،پس چرا در اسارت آب و گل آلوده به پليديها بسر مى‏ برى!آيا تاحال انديشيده‏اى در اين كه ساليان عمرت به موقعى رسيده است كه اگر خود را به غيرخويشتن مشغول كنى،خسارتى خواهى ديد كه به هيچ وجه قابل جبران نخواهد بود!

كسى كه خويشتن را در جنگل بى سر و ته حوادث برونى و امواج طوفانى تمايلات درونى رها كرد،تاريكى‏ها يكى پس از ديگرى او را در خود فرو برد و در سيه چالهاى نابود كننده‏ سرنگون نمايد.

و شياطين انس و جن از همه جهات براى اغواى او سر كشند و او را از توجه به خويشتن، حتى يك لحظه،جلوگيرى كنند و بدان جهت كه از داشتن‏«خود»و«شخصيت‏سالم‏»محروم است،هر چه بر مقتضاى هوى و هوسش باشد،نفس ناسالم او،براى او بيارايد.وبالاخره بهشت نهايت‏سرنوشت نهايى سبقت جويان بر خيرات است و آتش نهايت‏سرنوشت تفريط گران خواهد بود.

اعلموا عباد الله،ان التقوى دار خصن عزيز،و الفجور دار حصن ذليل،لا يمنع اهله و لايحرز من لجا اليه الا و بالتقوى تقطع حمة الخطايا و باليقين تدرك الغاية القصوى.عباد الله الله،الله فى اعز الانفس عليكم و احبها اليكم،فان الله قد اوضح لكم سبيل الحق و انار طرقه فشقوة‏لازمة، او سعادة دائمة.(بدانيد اى بندگان خدا،تقوى جايگاه حفاظت‏بسيار با ارزش‏براى حفظ نفس از آلودگيها است،و فسق و خطا كارى جايگاه حفاظتى است پست كه ‏فاسقان و خطا كاران را از سقوط جلوگيرى نكند و پناهنده به آن را پناه ندهد.

آگاه باشيد،تنها به وسيله تقوى است كه نيشهاى[زهر آلود]گناهان بر نفس قطع مى‏شود و تنها به‏وسيله يقين است كه غايت نهايى دريافت مى‏گردد.اى بندگان خدا،خدا را در نظر بگيريد خدا را،درباره عزيزترين نفوس و محبوبترين آنها براى شما،زيرا خداوند متعال راه‏حق را براى شما آشكار و طرق آن را نورانى نموده است[مسير اين راه]يا به شقاوت‏لازمه اعمال زشت منتهى مى‏گردد و يا به سعادت دائمى.)

تبصره-بدان

جهت كه چهار سطر از جملات اين خطبه مباركه در صفحه بعدى مربوطبه‏«نفس‏»[شخصيت]انسانى است و با محتواى جملات فوق پيوستگى دارد،لذا آنها راهم در دنبال آنها مى ‏آوريم و مجموعا مورد تفسير قرار مى‏دهيم:

اعلموا عباد الله،ان عليكم رصدا من انفسكم و عيونا من جوارحكم و حفاظ صدق يحفظون‏اعمالكم و عدد انفاسكم،لا تستركم منهم ظلمة ليل داج و لا يكنكم منهم باب ذو رتاج و ان غدامن اليوم قريب (اى بندگان خدا،بدانيد كه از نفوس شما براى خودتان كمين،و ازاعضايتان نگهبانانى است.براى شما از نفوس شما حافظانى راستين گماشته شده است كه‏اعمال شما را و شماره‏ هاى نفسهايتان را ثبت مى‏كنند،نه تاريكى شب شما را از آنهامخفى مى‏دارد و نه درى محكم شما را از آنها مى‏پوشاند و قطعى است كه فردا به امروزنزديك است.)

 

تقوى،يعنى صيانت تكاملى ذات كه مختص اساسى‏ شخصيت ‏سالم است

كلمه‏«تقوى‏»با ارزش‏ترين معنى را در كلمات ارزشى براى‏«حيات معقول‏»آدمى،دارامى‏باشد، همانگونه كه در عنوان مبحث مطرح نموديم معناى تقوى عبارتست از«صيانت‏تكاملى ذات كه براى داشتن شخصيت‏سالم ضرورت نهايى دارد.»كار اساسى كه شخصيت‏سالم مى‏تواند مديريت آن را به عهده بگيرد،عبارت است از تنظيم نيازها و سازماندهى‏«من‏» (نفس انسانى) در ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن،ارتباط انسان باخدا،ارتباط انسان با جهان هستى و ارتباط انسان با همنوع خود.) نخست مى ‏پردازيم به‏ مديريت مبانى سه گانه نيازها به وسيله‏«شخصيت‏ سالم‏»از ديدگاه اسلام.

 

ضرورت مديريت مبانى سه گانه اساسى نيازها به وسيله‏ شخصيت‏ سالم از ديدگاه
اسلام

براى سالم سازى حيات انسانى،شخصيت‏سالم و مديريت آن،در جريان نيازها و تشخيص اصلى و فرعى و موقت و پايدار بودن و شدت و ضعف آنها و پيدا كردن طرق‏صحيح مرتفع ساختن آنها،داراى ضرورت حياتى است.توصيف مختصر نياز[نه‏تعريف كامل آن]عبارتست از احتياج به وجود چيزى كه به عنوان جزئى يا شرطى ازعوامل ادامه حيات تلقى شده و بدون تامين آن،حيات بهمان مقدار مختل مى‏گردد.اگرما همه نيازهاى اصلى انسانها را در نظر گرفته و مورد بررسى قرار بدهيم،به سه گروه‏عمده از نيازها مى‏رسيم كه هر يك داراى انگيزه‏ها و طرق مرتفع ساختن خود را دارامى‏باشند:

1.نيازهاى مادى و جسمانى طبيعى.

2.نيازهاى مربوط به زندگى توجيهى خاص،در جامعه.

3.نيازهاى حيات تكاملى كه مى‏تواند رو به هدف اعلى حركت كند.

1.نيازهاى مادى و جسمانى طبيعى،عبارتند از همه آن نيازها كه براى تامين زندگى‏طبيعى در هر دو حالت فردى و اجتماعى به وجود مى‏آيند.مانند غذا،مسكن،لباس،بهداشت و غير ذلك.

2.نيازهاى مربوط به زندگى توجيهى خاص در جامعه،مانند نيازهاى سياسى،فرهنگى، حقوقى و احراز موقعيت‏ شايسته در جامعه و غير ذلك.

3.نيازهاى حيات تكاملى كه مى‏تواند حيات را رو به هدف اعلى به حركت در آورد،مانند نيازهاى اخلاقى دينى.

 

ديدگاه بعضى روانشناسان معاصر در رده بندى نيازها

روانشناسان معاصر غالبا،الگوى انسان سالم و ناسالم را با توجه به رفتارهاى هنجار و ناهنجار آدمى تعيين مى‏نمايند.و در تعيين علل و عوامل رفتارها هم معمولا از ابعادمادى و جسمانى بشر بالاتر نمى ‏روند.بعضى ديگر از صاحبنظران مانند آبراهام مازلو،تاحدودى عميق‏تر از رفتار شناسى بر مبناى عوامل مادى و جسمانى مى ‏انديشند،ولى آنان‏نيز در ارائه نيازهاى انسان سالم و رده بندى آنها از نظر تقدم و تاخر و شدت و ضعف‏آنها براى عوامل عميق مديريت وجود آدمى كه شخصيت انسانى است،اهميت لازم رامطرح نمى‏كنند.در جملات ذيل و ترتيب نيازها كه مازلو بيان مى‏كند،دقت فرماييد:

«با توجه به اين بحث كه رفتار افراد در هر زمان معمولا به وسيله شديدترين نياز تعيين‏خواهد شد،لذا دانستن نياز افراد در زمانهاى مختلف براى مدير حائز اهميت است. دراين زمينه مازلو يك چهار چوبى را ارائه مى‏دهد.وى معتقد است نيازهاى اساسى‏جسمانى بيشترين شدت را خواهد داشت تا اينكه قدرى ارضاء شوند،نظير غذا،لباس ومسكن نيازهايى كه حيات انسان بدانها بستگى دارد تا زمانى كه اين نيازها به حد كافى‏براى فعاليت‏بدن بر آورده نشوند،بيشتر رفتارهاى انسان،احتمالا در همين سطح خواهدبود و بقيه نيازها،انگيزه كمى در وى ايجاد مى‏كنند.»آنگاه نخستين جدول رده بندى‏نيازها را به قرار ذيل ارائه مى‏دهد:

1.نيازهاى جسمانى

2.ايمنى و تامين.

3.احساس تعلق به فعاليتهاى اجتماعى

4.قدر و منزلت و حيثيت و مقام اجتماعى.

5.خودشناسى و موقعيت

سپس مى‏ گويد:هر يك از نيازهاى فوق كه شدت و اهميت‏ بيشتر پيدا كند،در جدول‏ رده بندى جلوتر مى ‏افتد.مثلا هنگامى كه رفتار متاثر از نياز به خودشناسى باشد،قدر و منزلت در رده دوم و نيازهاى اجتماعى در رده سوم و نياز به ايمنى در رده چهارم ونيازهاى جسمانى در رده آخر قرار مى ‏گيرد.اين نظريه اگر چه براى انسانهاى معمولى ودر شرايط معمولى تا حدودى صحيح به نظر مى ‏رسد،ولى با دقت‏ به علل و عوامل عميق‏ درباره رفتارها و مختصات ذاتى انسانها،لازم است كه يك بررسى و تحقيق دقيق ترى‏ در اين مسئله (انسان سالم از ديدگاه نيازها و تقدم و تاخر و طرق برآوردن آنها،داشته‏ باشيم.)

براى سالم سازى حيات انسانى،نخست‏بايد شخصيت‏سالم و مديريت آن را در هريك از سه گروه نيازهاى اساسى مورد تحقيق قرار بدهيم.اين حقيقت را متفكرانى كه‏انسان شناسى را در شناخت رفتارهاى او آنهم رفتارهاى معلول نيازهاى مادى و جسمانى‏ خلاصه مى‏كنند،و موضوع شخصيت‏سالم را در به وجود آوردن انسان سالم،يا بكلى‏ ناديده مى‏ گيرند و يا در يك موقعيت‏ بى ‏اهميت قرار مى‏ دهند،صدمه‏اى غير قابل جبران‏به انسان شناسى و انسان سازى وارد مى‏آوردند!بايد با كمال صراحت و قاطعيت‏ بگوييم:

احساس بى‏ نيازى از مديريت ‏شخصيت ‏سالم براى به وجود آمدن انسان سالم،مساوى ‏است‏ با توقع معلول صحيح و سالم بدون علت صحيح و سالم!چنين توقعى شبيه به اين‏است كه شما هزاران كارتهاى نشان دهنده نامها و موضوعات و شماره‏هاى اصلى و فرعى‏و مشخصات قفسه‏هاى يك كتابخانه معظم را كه در كارتكس‏هاى مشخص با كمال‏ ترتيب قرار داده ‏ايد،از ارتفاع صد مترى در هوايى كه بادهاى متنوع وزيدن گرفته است،رها كنيد و انتظار داشته باشيد كه همه آن كارتها با كمال نظم و ترتيب بيايند و هر يك درجاى خود قرار بگيرند!

در صورتى كه گاهى براى تشخيص يك نياز واقعى و انتخاب‏طريق يا طرق مرتفع ساختن آن،در جنگل حوادث بيرونى و درونى به حذف وانتخابهاى متعدد و متنوع نيازمند مى‏شويم.بهمين جهت است كه مى‏گوييم:حيات آدمى‏اگر از طرف عوامل جبرى طبيعى يا اجتماعى و سياسى توجيه جبرى نشود و از طرف‏ديگر،شخصيت‏سالم درونى هم نتواند مديريت وجود آدمى را به اهداف معقول كه روبه هدف اعلاى حيات بايد تنظيم شوند،به عهده بگيرد،زندگى چنين انسانى در نوسانات‏بى‏نظمى بلكه در طوفانى از تضادها و تناقضها سپرى خواهد گشت.

سعيكم شتى تناقض اندريد
روز مى‏دوزيد و شب بر مى‏دريد

مولوى

اين است روشنترين و قاطعانه‏ ترين دليل براى لزوم مديريت‏ شخصيت‏ سالم براى زندگى‏ سالم يك انسان.

در آغاز بحث،اصول نيازها را بر سه قسم عمده تقسيم كرديم:

1.نيازهاى مادى و جسمانى طبيعى.

2.نيازهاى مربوط به زندگى توجيه شده خاص در جامعه.

3.نيازهاى حيات تكاملى كه مى‏تواند حيات انسان را رو به هدف اعلى به حركت‏در آورد.

براى مديريت هر يك از اين سه نوع نيازها،فعاليتى خاص شخصيتى لازم است كه ازپراكندگى انگيزه‏ها و پديده‏ها و شئون حيات جلوگيرى نموده و زمينه حركت پويا وهدفدار را كه بهترين مختص حيات يك انسان سالم است،آماده نمايد.

فعاليت‏ شخصيتى يكم-عبارتست از«صيانت ذات طبيعى محض‏»[يا خود طبيعى]كه اشراف و آگاهى به نيازهاى مادى و جسمانى محض و موازنه اهم و مهم و انتخاب‏طرق مرتفع ساختن آنها را مديريت مى ‏نمايد.

فعاليت ‏شخصيتى دوم-عبارتست از«صيانت ذات‏»مربوط به زندگى توجيهى خاص در جامعه كه شامل عناصر متنوع فرهنگى،حقوقى،سياسى،و اقتصاد اجتماعى وغير ذلك مى‏ باشد.

فعاليت‏ شخصيتى سوم-عبارتست از«صيانت ذات در مسير حيات تكاملى‏»كه زمينه‏را براى حركت‏به سوى هدف اعلى زندگى را در انسان سالم آماده مى ‏سازد.اين مسئله ‏كه آيا هر يك از اين سه نوع فعاليت ‏شخصيتى مستند به يك شخصيت ‏يا[من،ذات،خود]خاص مى‏ باشد،يا يك شخصيت[يا من…]است كه با داشتن نيروها و عوامل‏ متعدد و متنوع،مى ‏تواند هر يك از سه گروه نيازهاى عمده را مديريت نمايد،هنوز به ‏تحقيق نهايى نرسيده است. (1) و فرو رفتن افراطى در رفتار شناسى كه معلول شناسى است،مانع از نفوذ علمى و معرفتى در اعماق درون انسانها براى يافتن علت است كه‏«شخصيت‏»[هويت اساسى وجود آدمى]نام اصلى آن است.

آن هويت اساسى كه درجدول موضوعات و مسائل علوم انسانى،در خانه آخر پس از صد موضوع و مسئله ‏قرار داده مى‏شود!اگر چه در مباحث و بررسى‏هاى رسمى،ممكن است در خانه اول‏جدول قرار بگيرد،ولى مى‏دانيم از نظر اهتمام و جديت لازم با آن مسائل و موضوعات‏ برابرى نمى‏كند و همين بى ‏اعتنايى باعث مى‏ شود كه موضوع خانه صدم جدول، تمامى ‏محتويات كل جدول را بى‏ اعتبار بسازد.

براى احساس اهميت‏ حياتى شخصيت‏ سالم در وجود انسان سالم و به ثمر رساندن‏ علوم انسانى و متوجه ساختن كاركنان اين علوم به اينكه هر قدر كه آنان از اهميت‏ شخصيت در حيات مادى و معنوى انسان و ارزشهاى آن بكاهند،بهمان مقدار علوم‏انسانى آنان اعتبار خود را از دست‏ خواهد داد،ضرورى به نظر مى‏رسد كه گرفتارى علاج ناپذير درون انسانها را به تناقض صريح در صورت كاستن عظمت و ضرورت ‏مديريت‏ شخصيت‏ سالم در وجود انسان سالم،روشن بسازيم و بيان كنيم كه بدون ‏شخصيت‏ يا با وجود شخصيت ناسالم در درون انسانها،محال است كه ما بتوانيم يك‏زندگى سالم داشته باشيم.براى توضيح اين گرفتارى، شما مى‏توانيد به برخى از كتابهاى‏ روانشناسى كه رفتارها را بر علل آن (شخصيت و عوامل به وجود آورنده آنها) مقدم‏ مى ‏دارد مراجعه فرماييد.

و نيز مى‏توانيد به نوشته داستايوسكى درباره پيدا كردن چاره‏تضادها و تناقض‏ها درونى انسان (يادداشتهاى زير زمينى) مراجعه نماييد در اين نوشته،خواهيد ديد اين نويسنده بزرگ[كه واقعا به بسيارى از ابعاد و زواياى درون آدمى سركشيده و معلومات خوبى را از آنها بهره‏بردارى نموده و در اختيار مردم گذاشته است]به‏جهت عدم توجه جدى به حقيقت ‏شخصيت و كاربرد شگفت انگيز آن در مديريت ‏وجود انسان سالم[در همه قلمرو حيات]مجبور شده است اهميت را به‏«مى‏ خواهم‏» شخصى افراد انسانى نسبت‏بدهد و ملاك زندگى مورد رضايت انسان را،اشباع همان‏«مى‏ خواهم‏»تلقى نمايد!و در نتيجه عقل و خرد و منطق و احترام و آرامش و سعادت وديگر عوامل حيات آدميان را فداى آن‏«مى ‏خواهم‏»نمايد!در صورتى كه اگرداستايوسكى با آن ذهن عالى و هوش سرشار و قلم زيبا،شخصيت را مورد دقت قرارمى‏ داد،و مديريت همه انديشه‏ ها و تعقل‏ها و خردگرايى‏ ها و علم و معرفت و«مى‏ خواهم‏»هاى شخصى را به شخصيت واگذار مى‏كرد،قطعى است كه هم تضاد وتناقض ما بين عقل و خرد و منطق از يك طرف و«مى‏خواهم‏»هاى شخصى از طرف‏ديگر،مرتفع مى‏گشت و هم،گام بسيار مؤثرى در راه به وجود آوردن حيات سالم‏مى‏داشت. (2)

آقايان من،آيا مى‏توانيد بگوئيد:حقيقتا براى بشر چيزى كه پربهاتر و مصلحت آميزتر ازبزرگترين منافع و مصالحش باشد وجود ندارد؟و يا (به دليل اينكه منطق را گم نكنيم) ،اين طور بگوييم كه مصلحتى وجود دارد كه افضل جمله مصالح بشرى است،ولى درتمام قاموسهاى مصالح و منافع كه نگاه كنيم هميشه از قلم مى‏افتد،اين مصلحتى است كه‏مهمتر و قوى‏تر و بزرگتر از كليه مصالح ديگر است.

اين مصلحتى است كه به خاطر آن‏ بشر آماده است و مى‏تواند به تمام مصالح و منافع مشخص و تعيين شده قبلى پشت پابزند و همه قوانين آنها را نيز به دست نسيان بسپارد و عليه تمام آنها عمل كند،يعنى عليه‏عقل،عليه احترام و آرامش و خوشبختى رفتار كند.خلاصه عليه تمام اين خواص ومنافع خوب و قشنگ عمل كند،فقط به خاطر حفظ اين بزرگترين و مصلحت آميزترين‏مصلحت‏هايش،به خاطر اين مصلحتى كه براى او پربهاتر از هر چيز است.

مى‏شنوم كه مى‏خواهيد حرفم را قطع كنيد و بگوييد:«با تمام اين احوال كه مى‏گويى،آن مصلحت نيز مصلحتى است‏بين مصلحت‏ها»اما كمى تحمل كنيد،تا بيشتر توضيح‏بدهم.آنچه مى‏گويم مربوط به امرى واهى و خيالى نيست،بلكه به دليلى كه اقامه مى ‏كنم‏ ربط دارد.

اين مصلحتى كه اسم بردم تنها به همين دليل قابل توجه است كه از سياهه ‏ها وطبقه ‏بندى‏ هاى معمولى كه براى مصلحت‏هاى ديگر مى‏كنند خارج است و تمام آنها راخراب مى‏كند.همه آن قواعدى كه بشر دوستها جهت غنى كردن،يا سعادتمند كردن ماخاكيان،وضع يا تقرير كرده‏اند،همه را زير پا مى‏گذارد و خراب مى‏كند،همه آنها را غير ممكن مى‏كند. (3)

قبل از اينكه نام اين مصلحت ‏بخصوص را ببرم،مى‏ خواهم خودم را به خطر بيندازم،و آشكارا و عريان بگويم كه جمله اين روش‏ها و راهنمايى ‏هاى قشنگ،تمام اين‏ تئوريها و قوانين-كه براى مردم تمايلات حقيقى و عادى ايشان را توضيح مى ‏دهد،وپس از توضيح براى اجراى آن تمايلات مردم را مجبور مى‏ كند كه خوبتر شوند و نجيبانه‏ زندگى كنند-به عقيده من تمام اين روش‏هاى پيشنهادى هيچ نيست جز منطق خشك وجامد،بله منطق خشك و جامد.

اين تئورى اصلاح بشريت،و تصحيح زندگى او با روش نو،و به وسيله راهنمايى وتهيه روشهايى كه مصالح واقعى او را در برداشته باشد،تقريبا چيزى شبيه به آن است كه…كه مثلا با كل مدعى شده بود.او مى‏گفت:«كه انسان در اثر تمدن فرهنگ به تدريج‏ نرمتر و آرامتر مى‏ شود و كم كم از وحشيگرى و خون آشاميدنش كاسته مى‏گردد تا به ‏جايى مى‏رسد كه ديگر به درد جنگ و ستيز نمى‏ خورد.»

خيال مى‏كنم اين آقا فقط به وسيله استدلال منطقى خشك و جامد به اين نتيجه‏رسيده باشد،ولى چه مى‏شود كرد كه بشر تمايل عاشقانه ‏اى براى سيستم ساختن و روش‏درست كردن دارد و براى نتايج و مقدمات تجريدى كه بصرف تعقل صورت گرفته‏است،ارزش فوق العاده‏اى قائل مى‏شود،و هميشه آماده است كه تعمدا واقعيت‏ها رانديده بگيرد.فقط براى اينكه به مقوله‏ها و مقدمات و نتايج منطقيش لطمه نخورد حاضراست كه!چشمش نبيند و يا گوشش نشنود،تا سيستم‏هايى كه ساخته است همانطور كه‏ هستند باقى بمانند!

اما اين طورى كه نمى‏شود،آقايان من!چشمتان را باز كنيد،اطرافتان را نگاه كنيد!خون چون رودخانه‏اى جارى است،آنهم چطور؟تمامش بر طبق قوانين و دستورات‏مسيح،مثل اينكه شامپاين مى‏ريزند خون مى‏ريزند.

همين قرن نوزدهم را از خاطر بگذرانيد،به همين قرنى كه آقاى…نيز در آن قرن‏زندگى مى‏كرده‏اند توجه كنيد:ناپلئون داريم،هم بناپارت و هم سومى،بعد مى‏آييم برسر امريكاى شمالى،جنگهاى ممتد و تقريبا دائمى،جدالهاى مسخره داخلى در اروپاى‏شمالى و غيره،حالا خواهش مى‏كنم بفرماييد كه چگونه و كجا فرهنگ و تمدن،ما راترمز كرده است؟

فرهنگ قوه دراكه مردم را زيادتر كرده و تمييز چند جهتى را در ايشان‏افزايش بخشيده است و…و تقريبا كار فرهنگ همين است و مى‏گويم كه درست در اثرترقى و تكامل همين قوه دراكه است كه بالاخره بشر توانسته است در خون ريزى نيزنوعى لذت پيدا كند و به اينكار ادامه بدهد.هنوز هم همينطور رفتار مى‏كند.آيا هيچ‏توجه كرده‏ايد،كه دقيق‏ترين مردمان خونريز و خون آشام و جانى،تقريبا همه بدون‏ استثناء از جمله متمدن ‏ترين مردم بوده ‏اند؟مردمى بوده‏اند كه حتى آتيلا و رازين واستنكاج (رهبر طغيان قزاق‏ها در سال 1671-1667 كه در آن 71 نفر اعدام شدند) را با ايشان اصلا نمى ‏توان مقايسه كرد،و اگر ايشان،اين مردم مانند آتيلا و رازين ‏معروف نشده ‏اند فقط از اين جهت است،كه زياد هستند،همه جا پيدا مى‏شوند، خيلى‏معمولى هستند،كسى به آنها توجه نمى‏كند،همه از ديدن ايشان خسته شده ‏ايم، وحوصله نداريم كه در جستجويشان باشيم و نشان شان كنيم.

به هر تقدير بشر در سايه تمدن نه تنها تشنه بخون‏تر از سابق شده است،بلكه به صورت‏زشت‏تر و پست‏ترى خون آشام شده است،خيلى پست‏تر و نفرت انگيزتر از آنچه درسابق بود،زيرا سابقا در خونريزيهايى كه مى‏كرد عدالت و حقانيت مى‏ديد و با وجدانى آسوده هم نوعش را مى‏كشت،كسى را مى‏كشت كه به عقيده وى بايستى او را بكشد،ولى حالا با اينكه مدتهاست مى‏دانيم كه اينكار كارى است‏بسيار پست و پليد و زشت،باوجود اين خيلى بيشتر از سابق خون خلق را مى‏ريزيم.خوب،كدام خونريزى بدتراست؟خودتان قضاوت كنيد! معروف است كه كلئوپاتر (ببخشيد از اين مثالهايى كه‏مربوط به عهد عتيق است) -دوست مى‏داشت كه سنجاقهاى طلائى را به سينه كنيزان ونديمه‏ هايش فرو كند،و از صداى ضجه و شيون ايشان لذت ببرد.

خواهيد گفت كه:اين كار از نظر نسبى زمانى كه بگوييم،مربوط به عهد بربريت‏ مى‏شود به حالا چه؟

مى‏گويم:امروز هم در عهد بربريت زندگى مى‏كنيم-با در نظر گرفتن خصوصيت‏زمانى حالا هم با سنجاق به سينه ديگران فرو مى‏ كنيم.

و با اينكه بشر امروز نسبت‏به عهد بربريت در پاره‏اى جهات علمى و مسائل مادى‏پيشرفت كرده است،و مى‏تواند دقيق‏تر و روشن‏تر از قديم به دنيا نگاه كند و تحقيق كند.ولى هنوز عادت نكرده است رفتارش را با عقل و خرد و عملش هم آهنگ سازد،و آن‏گونه عمل كند كه علم به او آموخته است.

آقايان من!مى ‏بينم كه هنوز هم كاملا مطمئنيد،و قطع داريد كه بالاخره بشر روزى‏عاداتى را كه گفتيم فرا خواهد گرفت.مى‏گوييد وقتى كه آخرين باقيمانده‏هاى عادات‏ احمقانه گذشته از يادش رفت،آن وقت عاقلانه رفتار خواهد كرد،آن وقت عقل سالم باكمك علم و دانش، بيعت‏بشرى را كاملا تربيت مى‏كند و او را به مرد خردمندى تبديل‏مى‏نمايد،و در آن صورت به تنها راه عقلائى موجود رهبريش مى‏ كند،و در آن روزديگر به اختيار و آزادانه به راه غلط و خطا نخواهد رفت،و به اين فساد عالم گير خاتمه‏ خواهد بخشيد.

چنين بگوييم كه خواسته‏ ها و تمايلات طبيعيش را،ديگر بى‏اراده و بى‏اختيار فراموش‏نخواهد كرد،و از آنها پرهيز نخواهد نمود.بله حتى شما به اين عقيده خودتان چيزى ديگر مى‏افزاييد و مى‏گوييد:در آن تاريخ‏نفس علم، آموزگار بشر مى‏شود.

– (با اينكه به نظر من اين علم هم كه مى‏گوييد،فقط چيز لوكس و تفننى است) -بازمى‏گوييد كه آن بشر ديگر خود خواهى و خواهش بيجا ندارد،هيچوقت هم نداشته‏است! مى‏گوييد كه بشر از نظر علمى چيزى نيست جز يك پنجه و دسته پيانو يا يك‏ارگ دوار دستى، و مى‏گوييد كه غير از ما در عالم وجود قوانين طبيعى نيز هستند مثلابشر آنچه را كه مى‏خواهد بكند نه به دليل تمايلات شخصى و اراديش مى‏كند بلكه كاملاخود بخود صورت مى ‏پذيرد،طبق قوانين طبيعى.در نتيجه و بحساب شما فقط كافى‏است كه ما اين قوانين را كشف كنيم.

وقتى كشف كرديم ديگر بشر نسبت‏ به اعمالى كه ‏مى ‏كند مطلقا مسئول نيست.و خواهد توانست كه يك زندگانى بى‏ نهايت[لذت بخش ومنطقى بدست‏ بياورد]و رفتار مردم را طبق اين قوانين به صورت رياضى در مى ‏آوريم ومانند جدول لگاريتم مثلا آنها را تا 108000 حساب مى‏كنيم و اين صورتها و حسابهارا در تقويم يا در كتابچه ‏اى يادداشت مى‏ كنيم،و يا كمى بهتر و مفصلتر آن را در چندجلد كتاب خوب نقل مى‏ كنيم و منتشر مى ‏كنيم.

اين مجلدات چيزى مى‏شود مثلا شبيه به دائرة المعارف امروزى كه در آن همه اعمال‏و افعال صحيح مردم را دقيقا حساب كرده،و جمع و تفريق كرده و نوشته‏ايم،در آن‏روزگار،ديگر در هيچ نقطه از عالم رفتارى و اعمال غير منتظره و ماجراى مختلفه و ناباب‏اتفاق نخواهد افتاد.

آنگاه- (آقايان من،اينها همه‏اش عقيده شماست) -نسبتها و روابط جديد اقتصادى پيدا مى‏شود،قوانين و روابطى كه آنها نيز دقيقا حساب شده،و مانند روابط اجتماعى‏بصورت رياضى سنجيده شده است.با يك چشم برهم زدن تمام سئوالات و اشكالات‏مردم حل مى‏شود و از بين مى‏رود.-فقط براى اينكه ما قبلا كليه جوابهاى لازم علمى رادر قوانين و روابط پيش بينى كرده‏ايم و حاضر داريم سپس براى مردم قصرى از بلورآماده مى‏شود و سپس…خلاصه كلام،سپس مرغ افسانه‏اى هماى سعادت به پروازدر مى‏آيد و به بام اين كاخ بلورى مى‏نشيند و…خوب طبيعى است كه اجراى اين‏خيالات را نمى ‏توان ضمانت كرد (حالا ديگر خودم صحبت مى‏كنم.)

در آن صورت زندگانى ما بسيار خسته كننده مى‏شود-زيرا اگر چنان شد،اگر همه‏چيزها دقيقا حساب شد چه بايد بكنيم؟-چون به همان نسبتى كه زندگى بسيار عاقلانه ‏اى ‏فراهم مى‏ شود،ولى در اثر همين خسته كننده بودن و يكنواخت ‏بودن آن،چه فكرهايى‏ كه براى مردم پيش نمى‏آيد.آن سنجاقهاى طلائى كه قبلا گفتم نيز به دليل همين‏ خسته كننده بودن،و يكنواخت‏ بودن زندگى در سينه كنيزكان كلئوپاتر فرو مى‏رفت و الاعلت ديگرى نداشت،خوب، بهتر است كه از آنجا صحبت نكنيم،و از همه پليدتر ونفرت انگيزتر اين است كه پس از فرو كردن سنجاقها در سينه ديگران خوشحال و شادهم مى‏شويم و كيف مى‏كنيم.با همه اين احوال بشر احمق است،بى‏نهايت احمق است ويا اگر احمق هم نباشد خيلى حق ناشناس و بى‏سپاس است،به طورى كه اگر بخواهيم از اوحق ناشناسترى را بجوييم بايستى با چراغ بگرديم و نيابيم.

مثلا در آن روز طلائى كه شما مى‏گوييد،اگر يكنفر جنتلمن پيدا شد و بى‏مقدمه،و درميان اين همه سعادت،و زندگى بسيار عاقلانه عمومى،جلوى ما سبز شد،و دستهايش رابكمرش زد، و قيافه مسخره كننده‏اى به خودش گرفت و به ما گفت كه:«حاضرين‏محترم،خوب،حالا كه چى،آيا هنوز وقت آن نرسيده است كه اين عقل و منطق را بانوك پا دور بريزيم و همه اين لگاريتم نويسيها و حسابهاى منفور و منحوس را به جهنم‏بفرستيم؟تا بتوانيم مانند سابق باز به تمايلات مجنونانه خود بپردازيم و همانطور كه ‏زندگى مى ‏كرديم بكنيم؟!»

اگر چنين آقايى پيدا شد من به هيچ وجه تعجب نمى ‏كنم،زيرا بشر بى‏سپاس است وقدر دنياى طلائى كه شما براى او تهيه ديده‏ ايد نمى‏داند.

تازه،كار اين آقاى جنتلمن اين قدر زشت نيست،فقط كمى نيشدار،زننده وناخوشايند است. زشت‏تر از آن اين است كه آن آقاى جنتلمن- (شايد) -نخير چه‏مى‏گويم،حتما و قطعا موافقينى پيدا خواهد كرد-خوب بشر را چنين آفريده‏اند.ازدلايل و انگيزه‏ هاى بسيار پوچ و بى‏ معنى كه اصلا به گفتنش نمى‏ارزد براى خودش بهانه‏ مى‏ جويد و به آنها عمل مى‏ كند:چون بشر هر كه باشد،هميشه و در همه حال دوست‏دارد،چنان كند كه مى ‏خواهد و به هيچ وجه خود را ملزم نمى ‏داند،آنچنان كند كه عقل‏ دارد،چنان كند كه مى‏ خواهد و به هيچ وجه خود را ملزم نمى‏داند،آنچنان كند كه عقل ‏سالم و مصلحت او ايجاب مى‏ كند و به او امر مى ‏دهد و اينكه قادر نيستيم حتى عليه‏ مصالح شخصى خودمان هم اقدام به امرى كنيم،و اينكه گاهى مى‏شود كه حتما بايستى‏كه اين چنين بخواهيم و بكنيم-اين مطلب جزء عقايد من و يكى از انديشه‏ هاى من است.

اراده شخصى و آزاد بشر،تمايلات انفرادى و به نظر من حتى احمقانه ‏ترين آنها،خيالات و فانتزى ‏هايى كه خودش ساخته و پرداخته،و گاهى تا سر حد جنون ممكن‏است پيش رفته باشد،همين‏ ها،درست همين چيزهاست،كه در هيچ قاموس،و سياهه وصورتى از مصالح و منافع نوشته نشده است،و هم اينهاست كه من آنها رامصلحت آميزترين مصالح نام گذاشتم،محال است كه بتوان اينها را طبقه بندى كردوجود همين عوامل است كه تمام تئورى‏ها،روش‏ها و سيستم‏هاى عاقلانه اشتباه ‏در مى آيد و بكلى از بين مى ‏رود.

اين آقايان دانشمندان و علماى علم الاجتماع از كجا مى‏دانند كه بشر به اراده‏اى‏نجيبانه و مؤقر و طبيعى و عادى بايد احتياج داشته باشد و احتياج دارد؟چه شد به اين‏فكر و انديشه پرداختند،كه بدون كوچكترين شك و ترديد اظهار دارند و بپذيرند،كه‏ حتما بشر اراده‏اى عاقلانه و مصلحت آميز لازم دارد؟انسان فقط و فقط تسليم تمايلات ‏مستقل خودش است،و هم آن را لازم دارد و بس-اين استقلال هر چه گران تمام شود،و به هر كجا او را بكشاند و با خود ببرد فرق نخواهد كرد.هم آن را مى‏خواهد.و اما اين‏اراده فقط شيطان مى‏داند كه…

باز مى‏ شنوم كه قهقهه را سر داده‏ايد و حرفم را قطع مى‏كنيد كه:هاهاها اراده!اراده‏ كه اصلا و حقيقتا وجود خارجى ندارد،علم امروز بشر را كاملا تشريح كرده است،وهمه مى‏دانيم كه اين اراده به اصطلاح آزاد،چيز ديگرى نيست،جز…

آقايان من،اندكى صبر كنيد خودم نيز مى‏خواستم همين مطلب را شروع كنم!اقرارمى‏كنم، كه وقتى اين ايراد شما به خاطرم رسيد تقريبا ترسيدم.درست‏به جايى رسيده‏بودم،كه مى‏خواستم بگويم كه اين اراده را شيطان فقط مى‏داند،كه ممكن است‏ به ‏چيزهايى مربوط باشد،و ما بايستى نمى‏دانم به دليل داشتن و يا نداشتن آن از خدا تشكركنيم و…يك مرتبه به ياد علم،همان علمى كه مى‏فرماييد،افتادم و…شما حرفم را قطع ‏كرديد.

خوب ما فرض مى‏كنيم كه يك روز واقعا فرمول تمام آرزوها و اميال خودمان راپيدا كنيم، منظورم اين است كه بفهميم كه اين اميال و طلب‏ها از چه چيزهايى تبعيت‏مى‏كنند،و به چه چيزهايى بستگى دارند،و در واقع بر طبق چه قوانينى و نظاماتى ايجادمى‏شوند،و چگونه تعميم پيدا مى‏كنند،در صورتهاى مختلف و متضاد به چه و كدام‏جهت متوجه مى‏گردند و غيره،خلاصه،بتوانيم فرمول صحيح منطبق بر رياضى آنها را پيدا كنيم-در آن صورت بشر فورا و در هر جا كه مسيرش مى‏گرديد دست ازخواسته ‏هايش بر مى‏داشت،و به هيچ وجه ميل نداشت كه اراده داشته باشد.

چه لذتى‏ دارد كه آدمى هر چه مى ‏خواهد از روى تقويم و حساب بخواهد؟تازه به اينجا ختم ‏نمى‏ شد،در آنصورت انسانها به شكل پيانو يا ارگ دستى در مى‏ آمدند و يا چيزى شبيه به ‏اين آلات و ادوات موسيقى،زيرا انسان بدون تمايلات،آرزوها و طلب‏ه ايش،بدون‏اراده‏اش،چه مى‏ تواند باشد جز يك كوك تار يا پنجه پيانو؟

عقيده شما چيست؟باز هم بايد در بديهيات تحقيق كنيم-آيا فرضى كه كرديم‏ممكن است تحقق يا بد يا نه؟

بالاخره تصميمتان را بگيريد و بگوييد كه:«هوم م اراده ما در اثر برداشت وجهان بينى‏هاى مغلوط و اشتباه،فعلا طورى شده است كه،مصالح ما را منحرف و غلطمى‏جويد و مى‏طلبد.

به همين دليل غالبا ما در طلب بى‏ معنى كامل هستيم،در طلب بى ‏معنيها هستيم،زيرا براثر نادانى و احمقى،در اين بى‏ معنى‏ ها،راحت ‏ترين و آسوده‏ترين راه را جهت رسيدن به‏ چيزى كه ظاهرا صلاح است،مى ‏بينيم و همانرا انتخاب مى‏كنيم.

ولى وقتى كه همه چيز توضيح و تشريح شد،و سفيد و سياه را مشخص كرديم (و البته‏ اينكار به هيچ وجه غير ممكن نيست،و اين ادعا كه قبلا فرض كنيم و پيش بينى كنيم،كه ‏بشر هيچوقت پى بقوانين مخصوص طبيعت نخواهد برد،كاملا بى ‏معنى و پوچ است.)

در آن صورت امرى بديهى است،كه ديگر آرزوها و تمايلاتى وجود نخواهدداشت،چون خواسته ‏هاى ما وقتى يكبار با عقل همراه شد،آنگاه ما نيز هر چه را كه‏ بخواهيم عقلائى مى‏ خواهيم،چون امروز ما فقط با عقل فكر مى‏كنيم،ولى ما عقلمان رانمى‏خواهيم،و در نتيجه ممكن است كه هر چيز،ولو مضر و غير صالح باشد بتوانيم،آرزو كنيم و بخواهيم…

اما در آن روز چون كليه آرزوها و افكاران را دقيقا قبلا حساب خواهيم كرد ويك بار براى هميشه قوانين اين اراده آزاد را كه مى‏گويند كشف خواهد شد،و بالنتيجه ‏محصول كار ما همان تقويم و صورت سياهه مى ‏شود،به طورى مى‏ شود كه باز ما عملا ازروى اين تقويم و صورت سياهه،اراده خواهيم كرد،و اگر چيزى بخواهيم بر طبق آن‏صورت خواهيم خواست، زيرا وقتى براى من حساب كردند،و ثابت كردند،كه اگر مثلاروزى به يك نفر در خيابان دهن كجى كردم،فقط به اين دليل اينكار را كرده‏ام،كه‏مجبور بودم و بايستى در آن لحظه آن كار را مى‏ كردم،يعنى در آن دقيقه حتمامى‏ بايستى تغيير قيافه مى ‏دادم و دهن كجى كردن خود را مى ‏نماياندم.

حالا مى‏خواهم بدانم كه در آن صورت،ديگر چه آزادى براى من باقى مى‏ماند؟ بخصوص در صورتى كه شخص فهميده و تحصيل كرده‏اى نيز باشم و تحصيلات علمى‏خودم را هم مثلا در يكى از دانشكده‏ها به پايان رسانيده باشم.

پس مى‏توانم سى سال زندگانى خودم را قبلا پيش بينى و حساب كنم.يك كلام،اگربه آنجا رسيديم،بجاى ثابت و لا يتغير رسيديم،ديگر بهمان نهج ادامه مى‏يابد و مامجبور هستيم،هر چه كه هست همانطور بپذيريم،بله،در آن صورت پى در پى بايدبخود تلقين كنيم كه طبيعت در صورتى هم كه ما ناراضى باشيم و به علتى مويه و فرياد وفغان كنيم،و از خود عدم رضايت و تسليم نشان بدهيم و پكر باشيم،از ما نمى‏پرسد،چه‏مى‏خواهى و اراده تو چيست.بايد هر چيزى را چنانكه هست‏بپذيريم و قبول كنيم،نه‏آنچنان كه ميل داريم باشد،اگر واقعا بر طبق اين تقويم حساب شده عمل كنيم،و…ومثلا قرع و انبيق شيميايى خواهد شد كه مى‏دانيم از آن چه بيرون مى‏آيد،و خوب،درآن صورت نيز كارى نمى‏ توان كرد،بايد محصول اين قرع و انبيق را نيز همچنان كه هست‏بپذيريم،و الا طبيعت‏خودش بدون در نظر گرفتن تمايل شما هر چه بخواهد وبپذيرد اجرا مى‏كند،و از شما نمى‏پرسد كه چه بايدش كرد…»

آفرين!احسنت،اتفاقا عقيده من نيز موبموهم اين است.آقايان من،البته مرامى‏بخشيد كه مدتى است از فلسفه كنار كشيده‏ام،زيرا در اثر اين كار چهل سال تاريكى‏داشتم!پس حالا مى‏توانيد لطفا به من اجازه بدهيد كمى تصور و خيال كنم.توجه كنيد: آقايان من،عقل و خرد چيز خوبى است،هيچ كس بر اين مطلب اعتراضى ندارد،ولى‏عقل و خرد هميشه عقل و خرد است و عقل و خرد خواهد بود،و تنها غذاى روان وفكر آدمى است،در صورتى كه اميال و خواهش‏ها،بر عكس اين عقل و خرد،نمايشى ازمجموع زندگانى بشرى است.مى‏خواهم بگويم، كليه زندگانى بشرى و هر چه در زير وبم اين زندگانى وجود دارد است،و اگر اين زندگانى در تظاهرات آشكارش،به صورت‏مبتذل،ژنده،پوسيده و پليدى نيز جلوه كند،باز هم زندگى است، و به عقل و درايت‏ربطى ندارد،زندگى است و نه يك فرمول رياضى،جذر و كعب و معادله. (4)

تعريف شخصيت ‏سالم

واضح است ما تاكنون توانايى تعريف حقيقى شخصيت‏سالم را با اين فلسفه‏ها و علومى‏كه تاكنون به دست آورده‏ايم،نداريم.مخصوصا با در نظر داشتن اينكه ما بايد هم يك‏تعريف يا حداقل يك توصيف رضايت‏بخش درباره شخصيت داشته باشيم و هم درباره ‏مفهوم سالم،تا بتوانيم براى شناخت‏شخصيت‏سالم،مفاهيمى روشن و قابل قبول رامطرح نماييم.

ما براى شناخت‏ شخصيت هيچ راهى جز توصيف مختصات آن نداريم،زيرا درك و ريافت‏حضورى ما درباره اين حقيقت،جز دريافت همان‏«من‏»فوق كميت‏ها وكيفيت‏ها نيست و ما نمى‏توانيم ذات‏«من‏»يا«شخصيت‏»را مانند يك نمود فيزيكى‏ببينيم،يا آن را شهود كنيم،بكله آنچه را كه در مى‏يابيم،حقيقتى است كه با تعين خود درمقابل‏«جز من‏»ما را به خود متوجه مى‏سازد و خود همين توجه كه علم حضورى(خود آگاهى) ناميده مى‏شود،بدان جهت كه از خود«من‏»است[زيرا من هم مورد درك‏است و هم درك كننده]بازيگرى را به تماشاگرى ما در مى ‏آميزد و اين خود«من درك‏شده‏»خالص را در ديدگاه ما قرار نمى‏دهد.

به همين جهت است كه ما مجبوريم براى‏دريافت‏«من‏»با شناخت مختصات آن وارد عمل شويم.اگر چه ما براى شناخت مفهوم‏«سالم‏»به مشكل علم حضورى دچار نمى‏شويم،ولى نسبى بودن اين پديده هم ما را ازتعريف سالم به عنوان يك حقيقت مشخص،داراى هويت معين و مختصات روشن‏جلوگيرى مى‏نمايد.به هر حال،نخست‏بايد به اين مسئله توجه داشته باشيم كه‏«من‏»ازهمه جهات همان‏«شخصيت‏»نيست كه هر چه درباره آن بگوييم،درباره شخصيت هم‏صدق كند.

زيرا اطلاق و بى‏رنگى و حالت تجرد در«من‏»بيش از«شخصيت‏»است،ماوقتى كه‏«شخصيت‏»را در نظر مى‏آوريم،خصوصياتى ثابت را كه در درون يك انسان‏وجود دارد و در توجيه رفتارهاى او مؤثر است،به نظر مى‏آوريم.در صورتى كه درموقع دريافت‏«من‏»خصوصيت مشخصى را درك نمى‏كنيم مگر پس از توجهات ثانوى‏و تذكر مستقل به خصائص درونى انسان،مثلا وقتى كه مى‏گوييم:«شخصيت‏»استاد من،فورا مختصات روانى آن استاد كه به عنوان اركان اساسى‏«من‏»استادم بود،وارد ذهن‏خود آگاه من مى‏گردد،مانند:

1.هشيار بودن او.

2.محبت عالى كه به دانشجويانش داشت.

3.تواضع و فروتنى بسيار جالب او.

4.اشتياق وافر به افزودن مستمر به معلوماتش.

5.آرامش روانى در برابر حوادث و غير ذلك.

پس،از اين جهت مى‏توان گفت:شخصيت عبارتست از«من‏»تشخص يافته بوسيله‏مختصات معين.با نظر به مجموع ملاحظات فوق،اثبات مى‏شود كه براى تعريف ياتوصيف شخصيت، مجبوريم كه استعدادها و قواها و ابعاد اين حقيقت را مطرح كنيم.

سپس مفهوم سالم را بررسى نموده و در نتيجه‏«شخصيت‏سالم‏»را تا آنجا كه امكان ذيراست‏بشناسيم.

 

نمونه‏اى از مختصات اساسى شخصيت

1.ارزشيابى و مديريت واحدها و جريانات درونى،مانند مذهب گرايى،علم گرايى،تصورات، تصديقات،تجسيمات،تخيلات،انديشه،تعقل،وجدان با فعاليتهاى متنوعى‏ كه دارد،محبت، عشق،فرهنگ گرايى،تمدن‏خواهى،الهام‏ها،شهودها،ابداع،شك ويقين و ظن،لذائذ و آلام،خود آشنايى،خود سازماندهى،علم حضورى (خود هشيارى) ،اراده،تصميم،اختيار،سودجويى،فرار از زيان،وفاء به عهد،اميد،آرزو،فداكارى درراه آرمانهاى اعلا عفت،شجاعت،عدالت،حكمت، انجذاب بر بى‏نهايت،رؤياهاى‏صادقه،احساس وحدت عاليه با ديگر افراد همنوع.

2.ارزشيابى و مديريت ارتباطات ما بين‏«من‏»و«جز من‏».

3.ارزشيابى و مديريت انگيزه‏هايى كه از جهان برونى عينى يا عواملى درونى،باانسان در ارتباط قرار مى‏گيرند.

4.آمادگى دائمى براى تنظيم موجوديت انسان با آينده‏اى كه با رويدادهاى يقينى يا احتمالى يا حدسى از راه مى‏رسند و با او ارتباط برقرار مى‏كنند.

5.افزون گرايى بى‏حد و درباره هر آنچه كه سود و كمال خود را در آن مى‏بيند.

آن حقيقتى كه مديريت و توجيه و ارزشيابى موضوعات فوق[و با نظر به حالت‏تركيبى و فرعى آنها]و صدها برابر آنها را در صورت سالم بودن در يك‏«حيات‏معقول‏»بايد انجام بدهد، شخصيت است.

تفاوت شخصيت‏ها با نظر به معلومات و تجارب و ظرفيت در برابر حوادث وحساسيت در مقابل برخى انگيزه‏ها و كمال جوئى

بديهى است كه شخصيت‏هاى اشخاص در مقايسه با يكديگر،بسيار متفاوت است،و به‏جهت همين تفاوتها است كه يك ملاك فراگير و قاعده واحده كاملا كلى براى شناخت‏و ارزيابى آنها، نمى‏توان عرضه نمود.شخصيت كسى كه از اندك معلومات و تجارب‏ بهره‏اى ندارد،چگونه قابل قياس است‏ با كسى كه از معلومات و تجارب فراوانى‏برخوردار است.كسى كه از شخصيت قوى در سازماندهى كاملى درون خود در برابرتندترين پيشامدها برخوردار است،به هيچ وجه مشابهتى با آن كسى كه بنابر مثل معمولى‏«با يك كشمكش گرمش مى‏شود و با يك غوره سردش مى‏شود»ندارد.

عده ‏اى را باچشمانمان مشاهده كرده ‏ايم كه با يادگرفتن چند اصطلاح فريبنده و با خواندن چند مجلدكتاب ذوقى،تحملشان را چنان از دست دادند كه حاضر به شنيدن حتى يك كلمه انتقادنشدند!در برابر اين كم ظرفيتها،انسانهايى ديديم كه با داشتن دريايى از معلومات وبه وجود آوردن صدها مسائل ابداعى در فلسفه و علوم انسانى،كمترين خودنمايى وهياهو،حتى بدون ابراز اينكه‏«من هم موجودم‏»لحظات عمر پربارشان در ابديت‏معارف جاودانى سپرى شد.

با مدعى مگوييد اسرار عشق و مستى
تا بى ‏خبر بميرد در درد خود پرستى

گمان نمى‏رود هيچ انسان آگاه و خردمندى،پليدى كبر و غرور و خودخواهى رادرك نكرده باشد.با جرئت مى‏توان گفت كه تقبيح و اهانتى كه بشريت در تمامى‏دورانها براى خود خواهان ابراز كرده‏اند،درباره هيچ كسى روا نداشته‏اند.توجه فرماييد:

تا جان به تن ببينى مشغول كار او باش
هر قبله‏اى كه ببينى بهتر ز خود پرستى

حافظ

من غلام آنكه او در هر رباط
خويش را واصل نداند بر سماط

مولوى

هر كه را مردم سجودى مى‏كنند
زهرها در جان او مى ‏آكنند

مولوى

شخصيت ‏سالم در برابر شخصيت ‏بيمار،يعنى چه؟

هر موجود گياهى،حيوانى و انسانى كه با نظر به قوانين زندگى مخصوص به آن، هويت ‏طبيعى خود را در مسير ادامه حيات حفظ نموده و در جريان تاثير و تاثر كمالى قادراست در ارتباط با موجوداتى كه با آن‏ها (ارتباط با خويشتن،با خدا،با جهان هستى و باهمنوع خود) در تماس قرار مى‏گيرد،آن هويت را با نظم مقرر خود،اداره كند. چنين ‏موجودى از سلامت ‏برخوردار است و بالعكس هر موجودى كه از در فعاليت و جريان‏فوق (تاثير و تاثر كمالى) ناتوان باشد،به همان اندازه ناتوانى،ناقص يا بيمار است.ازاينجا روشن مى‏شود كه:

 

سالم بودن شخصيت ‏يك امر كاملا نسبى است

اصول و قواعد كلى سلامت جسمانى بنابر تحقيقات بسيار فراوان كه در جنبه‏هاى‏بيولوژى و فيزيولوژى انسان،مخصوصا از نظر تندرستى و بيمارى كه پزشكان صاحبنظرانجام داده‏اند، روشن‏تر و مشخص‏تر است تا اصول و قواعد كلى سلامت روانى كه درروانشناسى و روانپزشكى و ديگر علوم مربوطه مطرح مى‏گردد،زيرا موضوع سلامت‏ جسمانى داراى نمودهاى فيزيكى و فعاليتهاى شيميايى مى ‏باشد و از اين جهت است كه‏ وصول به مشتركات كلى پديده سلامت در بدن و اجزاء جسمانى آن،ساده‏تر ومشخص‏ تر است،از وصول به مشتركات كلى سلامت در پديده‏ها و مسائل روانى.

دريك عده اصول كلى‏تر،هر دو بعد انسانى،مشتركاتى دارند،به عنوان مثال همانگونه كه‏براى بدنى كه قدرت 10 ساعت كار مفيد دارد،محدود كردن آن به 9 اعت‏بدون هيچ‏ علت منطقى،نوعى بيمارى است و چشمى كه قدرت بينايى بسيار زيادى را دارد،محدود ساختن آن به بينايى‏هاى كمتر از آنچه كه توانايى دارد،بدون علت صحيح،نوعى بيمارى آن جزء از بدن محسوب مى‏گردد.

همچنان شخصيتى كه قدرت اكتشاف‏و اختراع دارد، يا از خلاقيت ابداعى هنرى برخوردار است و يا نبوغ مديريت جمعى ياجامعه‏اى را دارا مى‏باشد،بدون علت منطقى،اين استعدادها را خنثى كند،قطعا چنين‏اشخاصى داراى شخصيت ‏سالم نمى‏باشند.و بالعكس،كسانى كه با فقدان معلومات لازم‏و كافى،در صدد اظهار نظر در مسائلى كه نيازمند آن معلومات است،بر آيند،مبتلا به ‏نوعى بيمارى هستند كه مى‏توان از فروع و مشتقات بيمارى خود خواهى محسوب نمود.

از همين جا معلوم مى‏شود كه خنثى شدن استعدادهاى علم حضورى (خود هشيارى) ،اراده، تصميم،اختيار،مذهب‏گرايى،علم‏گرايى،تصورات،تصديقات،تجسيمات،انديشه،تعقل،وجدان،محبت،عشق،عواطف قانونى،فرهنگ‏گرايى،تمدن خواهى وغير ذلك،با امكان بهره‏بردارى از آنها نوعى بيمارى است كه بدون ترديد تاثير و تاثرقانونى شخصيت را در برابر انگيزگى آنها از بين مى‏برد،و اين روشن‏ترين علامت‏بيمارى‏شخصيت است.

براى سالم سازى شخصيت و نجات دادن آن از يك بيمارى مستمر كه ازديدگاه مذهب و اخلاق و فرهنگهاى انسانساز پيشرو«خود خواهى‏»ناميده مى‏ شود،بايد براى بشر،راه مبارزه با تورم‏«خود طبيعى‏»را كه همان صيانت تكاملى ذات است تعليم نمود.

در اين مبحث،نخستين مسئله بسيار شگفت انگيزى كه داريم،اين است كه با اين‏عموميت و فراگيرى بيمارى‏«خود خواهى‏»كه اكثريت قريب به اتفاق افراد بشر را در همه‏جوامع و از آغاز تاريخ زندگى بشر در روى كره خاكى تاكنون مبتلاء نموده است آيامى‏توانيم بگوييم:بيمارى شخصيت،خلاف قانون حيات انسانى بوده و اصل اولى‏سلامت‏شخصيت است؟

به عبارت ديگر،پديده‏«خود خواهى‏» (ديدن خود،و اعتقاد درباره آن بزرگتر ازآنچه كه هست) لازمه چنين ديد و اعتقاد،دو انحراف پليد را به وجود مى‏آورد:

انحراف يكم:طغيان بر اصول و قوانين مقرره بر صلاح زندگى افراد جامعه،گاهى اين‏بيمارى به قدرى شدت پيدا مى‏كند كه آدم خودخواه براى اينكه خودنمايى كند و خودتورم يافته‏اش را نشكند،حتى با قواى طبيعى كه قدرت مقاومت در برابر آنها را ندارد،گلاويز مى‏شود و در نتيجه به زندگى خود پايان مى‏دهد!مثلا براى خودنمايى از جاى‏بلندى مى‏پرد!از سيلى عبور مى‏كند!با يك درنده‏اى دست و پنجه نرم مى‏كند!و زندگى‏خود را در اين حماقت‏بازى از دست مى‏دهد.

انحراف دوم:نگاه كردن به ديگران در درجه‏اى پايين‏تر از خود.اين مختص بيمارى‏«خود خواهى‏»بوده است كه حق كشى‏ها راه انداخته و حقوق‏ها را پايمال و دگرگون‏ ساخته و جنگهاى خانمان سوز را به راه انداخته است.

همانگونه كه خود خواهى منبع همه بيماريهاى شخصيتى است و بيمارى‏شخصيتى منشا همه انحرافات و پليديها و حق كشى‏ها و خونريزيها است،تعديل خود خواهى و مبدل كردن آن به‏«صيانت تكاملى ذات‏»منبع‏همه انواع خيرات و سعادتهاى فردى و اجتماعى براى انسانها مى‏باشدبا توجه به انواع ارتباطات انسان در اين زندگانى،چهار قسم ارتباط وجود دارد كه اصل‏اساسى همه آنهاست:

1.ارتباط انسان با خويشتن،

2.ارتباط انسان با خدا،

3.ارتباط انسان با جهان هستى،

4.ارتباط انسان با همنوع خود.

آدم خود خواه با خود خواهى تعديل نيافته كه همان‏«صيانت طبيعى ذات‏»است درارتباط با خويشتن،با عينك‏«خود تورم يافته‏»مى‏نگرد و خود را بزرگتر و بى‏نيازتر ازآنكه‏«هست‏»مى ‏بيند، لذا طرف توجه انسان خود خواه،هرگز نمى‏تواند خويشتن‏ حقيقى‏ اش باشد،لذا با يك‏«خود ساختگى‏»دائما در حال فريفتن موجوديت‏خويشتن است،يعنى مثلا او (1) است ولى دائما خود را،100 مى‏ بيند!گاهى هم خود رابى ‏نهايت تلقى مى ‏كند!!شگفتا!

كه اين بيمارى اصلى و تباه كننده با لذتى دروغين كه‏دارد،سر تا سر تاريخ بشرى را فرا گرفته،جز مذهب و اخلاق الهى كه در آن هم ريشه‏ مذهبى دارد،علاج و دوايى ندارد،ولى همين بيمارى بقدرى تجاوزگر و كور كننده است‏كه همين علاج و دوا را هم طرد مى‏كند!مى‏دانيد بيمارى خود خواهى در دفع اين طبابت‏ و رد اين علاج و دوا چه مى‏ گويد؟يك تسبيح به دست مى ‏گيرد و با ذكر نامفهوم علم،علم،علم،علم…مذهب و اخلاق و ديگر منابع ارزشى را به خيال خود از ميدان خارج‏مى‏كند و با تسليت‏به خويشتن[از طرف خود تورم يافته]سر به بالش راحت مى‏نهد وبامدادان در دانشگاهها و رسانه‏هاى گروهى دنيا،كشف جديدى به اين عنوان كه‏«علم‏بلى!! مذهب و اخلاق نه!»اينجاست كه بشر به حد نصاب از«خود بيگانگى‏»مى‏رسد وفرياد مى‏زند:

 

اى مرگ بيا كه زندگى ما را كشت

انسان خود خواه با خود خواهى تعديل نيافته،در ارتباط با خدا،با آن خود تورم يافته،اگر در درونش جايى براى خدايابى و خدا خواهى باقى مانده باشد،همواره خود را ازخدا طلبكار مى‏داند!كه اگر از نظر جمال،زيبايى او به درجه حضرت يوسف (ع) نرسد،وثروتش از ثروت قارون 15 ريال كمتر باشد،و تواناييش به آن حد نباشد كه بتواند كهكشانها را با دست‏خود بردارد و در فضا بگرداند و يا يك لحظه سردرد يا پادرد به‏سراغش بيايد،فتواى نامباركش چنين خواهد بود كه خدا عادل نيست!

پس كو وكجاست آن عدالت الهى كه پيامبران و اولياء الله و حكماى راستين و عرفاء دم از آن‏مى‏زنند!اگر تورم خود طبيعى اين انسان مقدارى هم افزايش پيدا كند،تدريجا بجاى انا من الله،انا بالله،انا الى الله فرياد مى‏زند:«من خدايم‏»!يا اراده خود را چنان مطلق تلقى‏ مى ‏كند كه مى‏خواهد اراده مطلقى كه گرداننده هستى است،از او پيروى كند.و يا مانندتكنيك زده‏هاى امروز كه بدين وسيله سلطه‏ها به دست آورده‏اند،با ادعاى‏«انسان‏خدايى‏»روشنفكرى خود را به حد نصاب برسانند!

در آن هنگام كه خود خواهى تعديل يافت و خود طبيعى در مديريت‏وجود آدمى جاى خود را«به صيانت تكاملى ذات‏»خالى كرد.چهره بسيارزيبايى شخصيت‏ سالم با يك روشنايى روشنگر،مديريت درون آدمى را به‏دست مى‏گيرد و طعم قرار گرفتن انسان را در اذبيت‏خداوندى به اومى‏چشاند.

اى مردم،اى هنرمندان،اى دانشمندان علوم انسانى،اى فلاسفه،اى فرهنگسازان يقين‏بدانيد مادامى كه پديده خود خواهى تعديل نيافت و به درجه والاى‏«صيانت تكامل ى‏ذات‏»نرسيد، توقع شخصيت‏سالم از اين انسانها كه شما با آنها سر و كار داريد،مانندتوقع يك آتش سوزان از آب سرد است كه نامى جز حماقت ‏بى ‏نهايت نمى‏ توانيم براى ‏آن پيدا كنيم.

همانگونه كه توقع‏«حيات معقول‏»از زندگى دنيوى غوطه‏ور در تمايلات بى‏مهار وامواج طغيانى هوى و هوس‏ها،نوعى جنون محسوب مى‏شود،همچنان توقع شخصيت‏سالم از آن نوع زندگى است كه همه چيز و همه كس را وسيله و خود را هدف تلقى ‏مى‏ كند.!!

چنين توقعاتى شبيه به همان است كه ابو الحسن تهامى در آن قصيده جاودانى كه دررثاء فرزندش سروده،آورده است:

1.و مكلف الايام ضد طباعها متطلب فى الماء جذوة نار 2.الدهر يخدع بالمنى و يغص ان هنا و يهدم ما بنى ببوار (5)

(آن كسى كه از روزگار رو به سقوط و فنا،ضد طبيعت آن را مى‏خواهد،همانندكسى است كه قطعه‏هاى آتش را در آب مى‏ جويد.)

2 (روزگار[همانند شخصيت‏بيمار]به وسيله آرزوى بى‏اساس،انسان را مى‏ فريبد.واگر پديده گوارايى را پيش بياورد،غوطه ‏ور در غصه مى‏ سازد و آنچه را كه ساخته است‏ با نابودى ويرانش مى‏ نمايد.)

شرط انتقال از خود طبيعى متورم (شخصيت ناسالم) به من كمالى (شخصيت‏ سالم) چندان دشوار نيست زيرا آنچه كه لازم است‏سربلند كردن از لجن‏خود متورم به بالا و نگريستن به ملكوت هستى است اين سربلند كردن و اين‏نظاره تا به بارگاه هستى آفرين منتهى نگردد، پلك چشمان درون روى هم‏نيفتد.

روزى حضرت موسى (ع) از خدا خواست كه گام به بارگاه ربوبيش گذارد،او درنيايش خود چنين گفت:رب كيف اصل اليك؟قال الله تعالى:قصدك لى وصلك الى (6) (پروردگارا چگونه به تو برسم؟خداوند فرمود:قصد وصول به من،همان و رسيدن به‏من همان.) اين نوع وصول از«سيه چال شخصيت ناسالم‏»به‏«زمينه شخصيت‏سالم‏»نيزوجود دارد.يعنى آغاز ورود به منطقه شخصيت‏سالم يك آگاهى و قصد و اختيار مى‏خواهد-آگاهى به اينكه‏«من جزئى از آن آهنگ هستى،هستم كه با حكمت ومشيت ازلى نواخته مى‏شود.»اين آهنگ براى پيش برد كاروان انسان و انسانيت‏به سوى‏جاذبيت ربوبى است.اين آگاهى كه نويد بيدارى خصيت ‏سالم را در درون سر مى ‏دهد،با قصد و اختيار به حركت در كاروان مزبور به كمال خود مى‏رسد.پس از آن،«حيات‏ معقول‏» (آن زندگى و مرگ كه قابل اسناد به خدا است) «ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى‏لله رب العالمين‏» (7) به جريان مى‏افتد.

 

با به فعليت رسيدن اين شخصيت‏ سالم،هم رده بندى نيازهامنطق واقعى خود را در مى ‏يابد و هم هدفدار بودن حيات‏ روشن مى‏ گردد.

نيازها با مديريت‏شخصيت‏سالم و با نظر به هدفگيريهاى آن،بر مبناى‏«حيات تكاملى‏» تنظيم مى‏گردد،در حقيقت،پس از تكون و رشد شخصيت‏سالم،آماده كردن زمينه‏«زندگى با آزادى مسئولانه‏»،«زندگى با علم و معرفت‏»،«زندگى با عدالت و در حمايت‏عدالت‏»و«زندگى با كرامت و حيثيت‏»بر ساير نيازها چه مادى و جسمانى محض و چه‏توجيهى خاص براى زندگى در يك جامعه و محيط خاص،اولويت و تقدم دارد،زيراشخصيت‏سالم زندگى بدون حقائق مزبور (عدالت،كرامت،حيثيت،و علم و معرفت وآزادى مسئولانه) و ديگر ارزشها را،زندگى نمى‏داند، تا چه رسد به اينكه نيازهاى آن رارده بندى نمايد.

در آن هنگام كه شخصيت‏ سالم در افراد جامعه تامين شد،اغلب مشكلات دينى،علمى، اقتصادى،حقوقى،و سياسى مرتفع مى‏گردد.تنظيم نيازهاى جسمانى و شخصى و توجيهى اجتماعى،براى شخصيت‏ سالم با احراز اصول و قوانين تثبيت‏ شده طبيعى و ياقراردادى آنها، همان مقدار آسان است كه نفس كشيدن براى انسان سالم در هواى سالم.به همين جهت است كه با كمال صراحت و قاطعيت مى‏گوييم:اگر سياستمداران وگردانندگان جوامع بشرى بطور عموم و حقوقدانان و پيشتازان فرهنگى و تعليم وتربيت‏ها از عهده به وجود آوردن شخصيت‏سالم و مديريت آن براى افراد جامعه خود،بر نيايند،هيچ كارى براى خير و سادت جامعه انجام نداده‏اند.محال است‏يك فرد و ياافراد يك جامعه بدون داشتن شخصيت‏سالم،از خير و كمال و سعادت حقيقى‏برخوردار شوند.

حال مى‏ پردازيم به مختصات شخصيت‏ سالم:

شخصيت‏ سالم با توجه به قانون اساسى خود كه عبارتست از حفظ هويت‏ طبيعى خود در مسير ادامه‏«حيات معقول‏»در جريان تاثير و تاثر درارتباطات چهارگانه (ارتباط با خويشتن،با خدا،با جهان هستى و با همنوع‏ خود.)

اين اصول را در زندگانى،حقائق حياتى تلقى مى‏كند:

1.با پذيرش يك مذهب قابل قبول عقلى و وجدانى حيات خود را با ايمان به يك‏هدف اعلى كه در آيه «انا لله و انا اليه راجعون‏» آمده است،قابل توجيه و تفسيرمى‏نمايد.

2.علم را به عنوان يكى از بهترين وسائل ارتباط با واقعيات تلقى مى‏نمايد،نه وسيله‏تورم خود طبيعى.

3.آنچه را با دلائل قطعى به دست آورده است،علم به حساب مى‏آورد و اگر كمترين احتمال در مقتضاى دليل يا دلائل بر خلاف مدعا باشد،مدعا را به عنوان يك‏حقيقت كشف شده به وسيله علم منظور نمى‏كند.

4.با به وجود آمدن انگيزه‏هاى صحيح براى هر يك از تصور و تصديق و ايمان‏و اعتقاد و تجسيم و انديشه و تعقل و فعاليت وجدانى و محبت و پذيرش فرهنگى وتمدنى،و صدها حقيقت ديگر در يك نظام (سيستم باز) عكس العملى صحيح در برابرهمان انگيزه در او ايجاد مى‏ گردد.همچنين در موارد ديگر كه شخصيت‏ سالم با داشتن‏ هر دو استعداد درك و عمل در جريان‏«تاثير و تاثر قانونى‏»قرار مى‏ گيرد.

5.صبر و تحمل در برابر حوادث ناگوار و شكيبايى در مقابل لذائذ تباه كننده ازاساسى‏ترين امتيازات عالى شخصيت‏ سالم است.

6.امانت الهى تلقى كردن قدرت در همه اشكالش،به سود جامعه و دفع ضرر از آن،از عظمت‏هاى بسيار با اهميت‏شخصيت‏سالم است.

7.احساس وحدت عالى با همه افراد انسانى در آهنگ خلقت،احساسى است كه‏ارزش آن را با كميت‏هاى معمولى نتوان تعيين نمود.

8.احساس حركت و تحول تكاملى دائمى براى ورود به ابديت،از نظر ميت‏براى‏شخصيت‏سالم از ضرورتهاى اوليه است:

اى مقيمان درت را عالمى در هر دمى رهروان راه عشقت هر دمى در عالمى

9.گذشت ‏ساليان عمر نه تنها براى شخصيت ‏سالم اندوه بار نيست،بلكه بدانجهت كه ‏هر لحظه كه مى گذرد،به مقدار همان لحظه به ديدار خداوند هستى آفرين كه دربارگاهش را به روى بندگانش گشوده است،نزديكتر مى‏گردد،بر انبساط و نشاطش‏ افزوده مى‏ گردد.

10.شخصيت‏سالم آن حقيقت فعال دائمى است كه هر گامى كه در اقيانوس زندگى بر مى‏دارد، هم يك گام به ساحل كه عرصه ديدار خداونديست نزديكتر مى‏گردد و هم،با آن گام موجى از حقيقت را كه در همان اقيانوس وجود دارد،در مى‏يابد.

خويشتن شما،براى ملاحظه همه حركات شما در كمين نشسته وديده بانانى از اعضاء خود و حافظان راستين داريد كه اعمال و عدد نفسهاى‏ شما را حفظ مى‏ كنند و هيچ تاريكى و سدى نمى‏ تواند شما را از كمين وديده‏بان و حافظان وجودتان بپوشانند.

حافظان را گر نبينى اى عيار
اختيار خود ببين بى ‏اختيار

روى در انكار حافظ برده ‏اى
نام تهديدات نفسش كرده‏اى!

مولوى

بسيار خوب،فرض مى‏كنيم كه آنقدر مهارت در مغالطه و سفسطه بازى و خود فريبى وخود پوشى بدست آوردى كه گفتى:من در درونم نه كمين مى‏بينم و نه كمين گيرى،نه‏حافظى مى‏بينم و نه قلمى كه همه رفتار و حركات و سكنات و حتى آن پديده‏هاى مخفى‏ درونم را ثبت كند.آيا مى‏توانى احساس عميق و ريشه‏ دار اختيار را هم كه با كمال ‏روشنايى در درون خود شهود مى‏ كنى،منكر شوى؟!

آيا اين احساس بس شريف رامى‏توان منكر شد كه اگر از موجوديت انسان حذف مى‏شد،اين همه عظمت‏هاى ارزشى‏از عدالتخواهى و آزادى خواهى و فداكارى‏ها،كه تا حد گذشتن از جان سر تا سر تاريخ‏را پر كرده است،مى‏توان تفسير و توجيه نمود؟!

اختيار همان حقيقت است كه انسانهاى با شخصيت را به عنوان سازندگان تاريخ‏انسانى قلمداد نموده است.اين پديده انسانى با عظمت است كه اگر از انسان سلب شود،مبدل به يك حيوان درنده‏اى مى‏گردد كه داراى چنگال و دندانهاى درنده بى‏ نهايت‏ مى ‏باشد.اين اختيار است كه با كمال وضوح شخصيت و نظاره و سلطه آنرا در كارهاى ارزشى اثبات مى‏ كند.

همين شخصيت است كه ثبات همه حركات و سكنات و افعال ورفتارها حتى مخفى‏ ترين آنها را در درون،مى ‏بيند و آنها را در خود ثبت مى‏كند.اين‏شخصيت كه به وسيله پديده اختيار اثبات مى‏ شود اگر در ده سالگى ‏مرتكب قتل شود،پس از گذشت ‏يك قرن زندگى مى‏ گويد:آرى،من قاتلم و نمى‏ گويد:من در ده سالگى،مرتكب قتل نفسى شده‏ام و از آن موقع عكسى از آن حادثه در حافظه من مانده است:نه‏ هرگز،شخصيت[يا نفس،من]بالصراحه مى‏گويد:«من قاتلم‏»با اين تجربه علمى،بازمى‏توان گفت كسى در درون من در كمين ننشسته است!

فكان كل امرى‏ء منكم قد بلغ من الارض منزل وحدته و مخط حفرته،فياله من بيت وحدة‏و منزل وحشة و مفرد غربة[فردا چنان نزديك است]كه گويى هر فردى از شما به جايگاه‏تنهايى خود در زمين رسيده و در آن گودال كه براى او تعيين شده،آرميده است.وه كه‏چه خانه پنهانى و منزل وحشتناك و جدا افتاده از جمعى كه منزل در غربت گرفته است.

 

وحشت از يك منزلگه اسرار آميز زير خاك براى اشقياء

اگر چه با عبور از پل مرگ،مفارقت روح از بدن آغاز مى‏گردد،ولى ارتباط اين دوحقيقت از يكديگر به كلى قطع نمى‏گردد.مخصوصا در اولين زمانهاى جدايى آن دو ازيكديگر.مى‏توان براى اين مطلب،به پيوستن دومين بار همان روح و همان جسم كه درمعاد صورت مى‏گيرد، استدلال نمود.

كسانى كه درباره اين گونه مسائل با ديده انكار وترديد مى‏ نگرند،آگاهانه يا ناآگاهانه،با كمال غرور كه به وسيله چند كلمه و اصطلاح‏ بى ‏سر و ته بدست آورده‏ اند،ادعاى علم مطلق نموده و چون شب پرگان،از نورانيت ‏وحى و سخنان معادن صدق و حقيقت دور مانده و در ظلمات جهل مركب سرگردانند به ‏اين مدعيان بيخبر از عالم وجود بگوييد:بياييد اقلا نصيحت‏يك فيلسوف به نام ابن سينا را بشنويد:«اگر انكار و ترديد درباره آنچه كه به گوشت مى‏رسد تو را به اضطراب‏انداخت،[خود را گم مكن]بهتر اين است كه اين گونه مشكلات را در بوته امكان‏بگذارى مگر اينكه برهانى روشن بر محال بودن آنها داشته باشى.» (8)

با نظر به مجموع دلائل عقلى و شهود قبلى و منابع دينى،بديهى است كه وحشت وهراس در اين دنيا و موقع گذر از پل زندگى به ما بعد زندگى و خوابيدن در زير انبوه‏خاكها براى كسانى است كه در اين دنيا با نفس كثيف و آلوده به گناهان زندگى كرده وبدون پشيمانى و توبه از اين جهان رخت‏بر بسته و راهى زير خاك تيره گشته‏اند.و الا 

گر مرگ رسد چرا هراسم
كان راه به تست مى‏شناسم

از خوردگهى به خوابگاهى
وز خوابگهى به بزم شاهى

خاكى كه به تست‏ خانه خيزم
خوش خسبم و شادمانه خيزم

نظامى گنجوى

و كان الصيحة قد اتتكم و الساعة قد غشيتكم،و برزتم لفصل القضاء قدزاحت عنكم‏الاباطيل،و اضمحلت عنكم العلل و استحقت‏بكم الحقائق و صدرت بكم الامور مصادرها،فاتغطوا بالعبر و انتفعوا بالنذر

از زير انبوه خاكها بر مى ‏خيزيد در حالى كه رستاخيز شما را در خود فروبرده است

هيچ كس راهى براى گريز از آن رستاخيز كه بر همه احاطه كرده است،ندارد، التى‏است‏بى‏سابقه،بدون اينكه در حواس طبيعى آدمى،تغيير به وجود بيايد،بدون اينكه ساختار مغزى وى دگرگون شود،پديده‏ها و رويدادها و عموم آن عواملى كه واقعيات وحقائق را مى‏ پوشاندند بر كنار مى‏ شوند يك تيز بينى در اولاد آدم (ع) به وجود مى‏آيدكه بهانه‏ ها و پوزشها و علت تراشى‏ هاى بى‏اساس،راه نيستى را پيش مى‏گيرند.

___________________________

1.با دريافت فعاليتهاى متنوع درباره مديريت‏هاى درونى،بعضى از متفكران وادار شده‏اند معتقد به‏تنوع‏«من‏»ها شوند،مانند«من اجتماعى‏»،«من شخصى‏»و«من برتر»و غير ذلك،مولوى مى‏گويد:

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم

گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

2.داستايوسكى در جملات آينده با اينكه مطالبى بسيار با ارزش را مطرح نموده است،در عين حال اشتباهاتى نيز مرتكب شده است كه اگر نياز بشريت‏به‏«شخصيت‏سالم‏»را پيش مى‏كشيد،قطعا به‏جهت داشتن عالى‏ترين عوامل براى زندگى سالم،نيروى نامحدود شخصيت را كه هيچ حد و مرزى‏ندارد براى اشباع‏«مى‏خواهم‏»هاى انسان،مطرح مى ‏نمود.

3.اين عبارات كه به طور مشروح از كتاب يادداشتهاى زير زمينى-از ص 92 تا ص 101 نقل‏كرديم،در تفسير و نقد و تحليل مثنوى در مقدمات آورده ‏ايم.

4.يادداشت‏هاى زيرزمينى،داستايوسكى،ترجمه آقاى رحمة اللهى،ص 42 تا 60.

5.ديوان ابى الحسن التهامى قصيده در رثاء فرزندش.

6-زهر الربيع منسوب به سيد نعمة الله جزائرى.

7.الانعام،آيه 162.

8.الاشارات و التنبيهات،ج 3،نمط 10،ص 418،ابن سينا.

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=