149 متن خطبه صد و چهل و نهم
ترجمه خطبه صد و چهل و نهم
و از سخنان آن حضرت كه پيش از شهادتش فرموده است . 1 اى مردم هر كس از آنچه فرار مىكند ( مرگ ) در حال فرار آن را خواهد ديد . 2 واپسين روز عمر آدمى كه پايان حيات او است بطرف آن رانده ميشود . 3 گريز از مرگ دريافت آن است . 4 بسا روزهايى را كه در كاوش از راز نهانى اين امر ، پشت سر گذاشتم . 5 خداوند سبحان نخواست مگر پوشيده داشتن آن را . 6 هيهات علم به حقيقت اين امر نهفته است و براى هيچ كسى آشكار نخواهد گشت . 7 اما وصيت من بشما : پس هرگز به خدا شريك قرار ندهيد . 8 و سنت پيامبر اكرم محمد صلى اللّه عليه و آله را ضايع مكنيد . 9 اين دو ستون را بر پا داريد . 10 و اين دو چراغ را روشن نگاهداريد . 11 با عمل باين دو تكليف اساسى براى شما سرزنشى متوجه نيست مادامى كه متفرق نشويد . 12 هر انسانى از شما بمقدار توانائىاش تكليف شده و بايد براى اداى آن بكوشد . 13 و به مردم نادان تخفيف داده شده است . 14 [ خداوند متعال در مراعات قدرت براى تكليف ، بندگان خود را مورد ترحم قرار داده است ] پروردگاريست مهربان و دينى است محكم و مستقيم و امامى است دانا . 15 من تا ديروز با شما بودم . 16 و امروز عبرتى براى شما هستم . 17 و فردا از شما جدا مىشوم . 18 خداوند مرا و شما را ببخشايد ، 19 اگر پايم در اين لغزشگاه بر جاى ماند كه به زندگىام ادامه خواهم داد ، 20 و اگر پايم در اين ورطه ، بلغزد ، [ و رخت از اين دنيا بربندم ، موجب شگفتى نيست ] زيرا زندگى ما در سايههاى شاخسارها و محل وزش باد و زير سايه ابرى بود 21 كه تراكم انبوهش در فضا از بين رفت ، 22 و نشانههاى آن از روى زمين محو گشت . 23 [ عوامل بقاء حيات ما همانند سايهها و بادها و ابرهايى است كه در حركت رو به فنا است ] و جز اين نيست كه من همسايهاى بودم كه روزگارى بدنم مجاورت با شما داشت . 24 و بهمين زودى بدنى خالى از روح ، از من خواهيد يافت . 25 كه پس از حركت ساكن شده است و بعد از گويايى خاموش . 26 باشد كه آرامش [ ابدى ] و از حركت افتادن چشمان و سكون اعضاى بدنم . 27 پندى براى شما باشد ، زيرا موعظهاى كه اين آرامش و بىاراده افتادن براى كسانى كه بخواهند عبرت بگيرند از سخن و منطق رسا 28 و گفتار شنيدنى مؤثرتر است . 29 وداع من با شما وداع مرديست كه انتظار ديدار را دارد . 30 فردا روزگارى را كه من ميان شما سپرى كردهام خواهيد ديد . 31 در آن روزهاى آينده نهانىهاى من براى شما آشكار مىگردد . 32 و خواهيد شناخت مرا پس از آنكه جاى من در جامعه شما خالى گشت و كسى ديگر بجاى من نشست . 33
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمدهست
چون شرر کش تیز جنبانی بدست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعتانگیزی صنع
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بیصورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید آید تا خدا
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمدهست
چون شرر کش تیز جنبانی بدست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعتانگیزی صنع
مر ورا بی کار و بیفعلی مدان
کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات
لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل
این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاکباز
همچنین تاویل قد جف القلم
بهر تحریضست بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را
لایق آن هست تاثیر و جزا
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم
عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم
خورد باده مست شد جف القلم
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق
معناى بيت آخر محكمترين و روشنترين دليل براى اصل « بدا » است كه مىگويد : آيا عقل و وجدان تو تجويز مىكند كه بگويى : خداوند سبحان با ثبت و نوشتن هر آنچه كه در جهان هستى به وقوع خواهد پيوست ، قدرت تصرف در هستى را از خود سلب نموده است چنين تصورى مساوى اينست كه بگويى : خداوند با ثبت همه آنچه كه تحقق خواهد يافت ، [ در لوح محفوظ يا در امّ الكتاب ] خدايى را از خود سلب نموده است زيرا قدرت مطلقه او عين ذات اقدس او است و با سلب قدرت از خويشتن ،در حقيقت خدايى را از خود سلب نموده است بنابر اين ، بايد بگوييم :
ای برادر تو همان اندیشهای
ما بقی تو استخوان و ریشهای
گر گلست اندیشهٔ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی
رباعى هم به عبد الرحمن جامى نسبت داده شده است :
گر در دل تو گل گذرد،گل باشي
ور بلبل بي قرار،بلبل باشي
تو جزوي،حق كل است گر روزي چند
انديشه گل پيشه كني،گل باشي
قرنها بگذشت و این قرن نویست
ماه آن ماهست آب آن آب نیست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام
آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنااش نیست بر آب روان
بلک بر اقطار عرض آسمان
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام
مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و من
مرد کشتیبان و اهل و رایزن
بر سر دریا همی راند او عمد
مینمودش آن قدر بیرون ز حد
بود بیحد آن چمین نسبت بدو
آن نظر که بیند آن را راست کو
عالمش چندان بود کش بینشست
چشم چندین بحر همچندینشست
صاحب تاویل باطل چون مگس
وهم او بول خر و تصویر خس
هر کرا افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بد بود
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی سوی
گر تو برگردی و بر گردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت
ور تو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان
گر تو باشی تنگدل از ملحمه
تنگ بینی جمله دنیا را همه
ور تو خوش باشی به کام دوستان
این جهان بنمایدت چون گلستان
ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
وی بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مگر بیع و شری
وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین
چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو
جملهٔ اقلیمها را گو بجو
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سران تا آن سران
از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قشر خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش
خشک بر میخ طبیعت چون قدید
بستهٔ اسباب جانش لا یزید
نمايش سوم- براى كسانى است كه با به فعليت رساندن استعداد گسترش من بر جهان هستى از راه تهذيب و تصفيه درون، يك اشراف اجمالى به جهان هستى پيدا كرده و فروغ و جمال و عظمتى حيرت انگيز در آن مشاهده مى كنند. نمايش چهارم- نمايش محقر و ناچيز در برابر جهان ماوراى طبيعت است.
شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان
کان فزون آمد ز ماه آسمان
کانک میجستی ز چرخ با نهیب
سر بر آوردستت ای موسی ز جیب
تا بدانی که آسمانهای سمی
هست عکس مدرکات آدمی
******
صوفيي در باغ از بهر گشاد
صوفيانه روي بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپي آخر اندر رز نگر
اين درختان بين و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوي اين آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست اي بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه ها در عين جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خيال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و ميوه ها اندر دلست
عکس لطف آن برين آب و گلست
گر نبودي عکس آن سرو سرور
پس نخواندي ايزدش دار الغرور
اين غرور آنست يعني اين خيال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برين عکس آمده
بر گماني کين بود جنت کده
مي گريزند از اصول باغها
بر خيالي مي کنند آن لاغها
چونک خواب غفلت آيدشان به سر
راست بينند و چه سودست آن نظر
*******
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو
سه- جهانى باعظمت تر از جهان عينى در درون انسان نهفته است. اين مطلب از بيتى كه به اميرالمومنين عليه السلام منسوب است، استفاده ميشود: اتزعم انك جرم صغير و فيك انطوى العالم الاكبر (آيا گمان مى كنى تو يك حبه كوچكى هستى! در حاليكه جهان بزرگتر در درون تو نهفته است) بيت سوم از مولوى (از خود اى جزوى ز كلها مختلط فهم مى كن حالت هر منبسط) قابل تطبيق به كلام اميرالمومنين عليه السلام است كه بالا آورديم.
و بهر معنى كه اين رابطه را در نظر بگيريم، فوق العاده بااهميت است. اصول ثابته اى كه از اين رابطه مى توان استفاده كرد، بسيار مهم است. از آنجمله:- اهميت دادن بسيار شديد به سرمايه هاى درونى انسانى و شناخت آنها كه جامع ترين آنها خودشناسى است.
و اين اصل در منابع اسلامى سخت مورد تاكيد است، تا آنجا كه از پيامبر اكرم نقل شده كه آن حضرت فرموده است: من عرف نفسه فقد عرف ربه (هر كس خود را شناخت خدايش را شناخت) 12- از يك جهت رابطه انسان با جهان هستى، مانند ارتباط او با كوههايى است كه هر صدايى را ايجاد كند، به خود او برمى گردد- اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوى ما آيد نداها را صدا در يكى از روزهاى اخير يك دانش پژوه تكاپوگر در تحقيقات كمپيوترى در دانشكده فيزيك تهران (كه آن روز اينجانب در آنجا درباره قانون عليت و تحولاتى كه در طول تاريخ ديده است، سخنرانى نمودم) به اينجانب گفت:
من از شما وقتى مى خواستم كه شما را ببينم، با موافقت طرفين ساعتى در يكى از روزهاى بعد از سخنرانى براى ديدار معين شد. ايشان در همان ساعت به منزل اينجانب آمدند و گفتند: من در امور كمپيوترى اشتغال دارم و اخيرا مطلبى به ذهنم رسيده است مى خواهم آن را با شما در ميان بگذارم. گفتم: بفرماييد. ايشان گفتند: مطلبى كه به ذهنم خطور كرده است، اينست كه جهان هستى كه ما در آن زندگى مى كنيم، مانند كمپيوترى است كه انسان هر اطلاع و يا هر واحدى را كه وارد آن دستگاه كند، قطعا در فعاليتهاى آن كمپيوتر وارد شده و در نتائجى كه بدست خواهد آمد، (خواه انسان بخواهد خواه نخواهد، آنرا فراموش كند يا در يادش باشد، بحساب بياورد يا نياورد،) وجود پيدا خواهد كرد.
بيانات ايشان بطور كلى قانع كننده بود و همان منشا اصلى آن اصل ثابت را توضيح مى داد كه از قرون و اعصار گذشته با بيانات مختلفى تحت عنوان (هر عملى در جهان هستى عكس العملى دارد) اين اصل به اضافه اينكه به مشاهدات فراوان ما مستند است، و عقل آن را تاييد مى نمايد، منابع اسلامى با تاكيد كامل آن را مطرح كرده است. حال، هر حكم وجدانى و عقلى كه مستند به اين منشا است ثابت و اولى مى باشد. اين تمثيل، يك قضيه بسيار مفيد ديگرى را بياد مى آورد.
آن اينست كه تا پيش از كشف و به كار بردن امواجى كه عامل انتقال اعراض (به اصطلاح فلسفه و منطق) از جايى به جايى ديگر مى باشند، حتى اغلب دانشمندان هم مى گفتند: اعراض قابل نقل و انتقال نيستند، در صورتيكه منابع اسلامى خبر از تجسم اعمال در روز قيامت مى دهند، پس از بكار افتادن راديو و تلويزيون، حقيقتى را كه اسلام مطرح كرده بود، براى همگان قابل قبول و يكى از دلائل الهى بودن اين دين تلقى گشت. حال پس از بكار افتادن دستگاه كمپيوتر اين حقيقت كه جهان هستى آنچه را كه از انسان بروز مى كند، نه تنها محو و نابود نمى سازد، بلكه با اشكال و نمودهاى گوناگون بعنوان نتيجه يا معلول آن چيزى كه به اين كمپيوتر بزرگ داده است، تحويل مى گيرد.
قسم دوم- ثابتها در ارتباط انسان (آنچنانكه بايد) با جهان هستى- اين ثابتها بر دو نوعند: مادى و معنوى. نوع يكم- انسان در ارتباط با جهان هستى، عوا مل مرتفع شدن نيازهاى مادى خود را در طبيعت مى بيند و براى رفع نيازهاى مزبور، بايستى هاى خود را تشخيص مى دهد و آنگاه به فعاليتهاى مناسب در جريان مزبور مى پردازد. اصولى كه در اين جريان به او كمك مى كند، هر چند كه در گذرگاه تحولات و بروز نيازهاى جديد و از بين رفتن برخى از نيازهاى معمولى قابل تغيير و دگرگونى مى باشد، با اينحال، اصول عمومى ترى كه فوق اصول متغير قرار دارد به بقاء و استمرار خود ادامه مى دهند. مانند:
1- اصل پاك سازى و پاك نگهداشتن محيط از آلودگى ها.
2- اصل كوشش مستمر براى شناخت طبيعت و برخوردارى صحيح از آن در زندگى.
3- اصل لزوم نگرش به اين دنيا از ديدگاه گذرگاه بودن آن و اينكه اين دنيا منزلگه نهايى نيست.
4- اصل ضرورت توليد مناسب استهلاك، اصل عرضه و تقاضاى مواد استخراج شده از طبيعت.
5- اصل ضرورت مصرف در حدود نياز و اصل تقدم برآوردن نيازهاى ضرورى بر نيازهاى تجملى.
6- اصل زيباسازى محيط طبيعى كه انسان در آن زندگى مى كند و غيرذلك. بديهى است كه احكام موضوعه براى محافظت به اصول مزبور، ثابت و اولى مى باشند. نوع دوم- انسان در اين ارتباط به كمك حواس و عقل و وجدان و به راهنمايى پيامبران و صاحبنظران متعهد، بايد آن اصول را كه بصلاح انسان و بايستگى هاى او در بهره بردارى معنوى از جهان هستى است. بياموزد، از آن جمله:
1- اصل ضرورت نگرش به اين دنيا از ديدگاه آيات الهى كه با اين چهره هدفدار بودن خود را براى انسانها اثبات مى كند.
2- اصل لزوم ذخيره سازى از اين دنيا براى سراى ابدى كه سرنوشت همه انسانها به آن ختم مى گردد.
3- اصل تلقى كردن اين دنيا همانند يك معبد بزرگ كه با نيت عضويت در مجموعه اى از موجودات انسانى و غير انسانى كه رو به هدف اعلا پيش مى روند.
4- اصل تلقى كردن اين دنيا بمنزله تجارتخانه بسيار سترگ كه امروز روز كار و كوشش است و فردا سود بردن، يا مزرعه، كه امروز روز كشت و كار است و فردا روز جمع كردن محصول.
4- ثابتها در ارتباط انسان با افراد همنوع خود- اين ثابتها هم بر دو قسم اساسى تقسيم مى گردند: قسم يكم- ثابتها در ارتباط انسان آنچنانكه هست با افراد همنوع خود- قسم دوم- ثابتها در ارتباط انسان آنچنانكه بايد با افراد همنوع. انسان در ارتباط قسم اول اصول ثابت فراوانى دارد كه هر اندازه آگاهى فرد و جامعه و گردانندگان جامعه درباره آنها بيشتر و بهتر بوده باشد، بديهى است كه بهمان اندازه از امتيازات آنها بيشتر و بهتر برخوردار خو اهند بود:
1- رابطه نسبى مانند پدر- فرزند، مادر- فرزند، برادرى و خواهرى.
2- سببى (روابط ناشى از ازدواج).
3- نژادى.
4- جغرافيايى.
5- حقوقى.
6- فرهنگى.
7- سياسى.
8- كشورى.
9- قاره اى.
10- جهانى (اشتراك در نوع).
11- مديريت.
12- تعاون.
13- تعليم و تربيت.
14- مهر و محبت نوعى.
15- مهر و محبت شخصى.
16- انتفاع.
17- رقابت سازنده.
18- رقابت و تضاد ويرانگر.
19- كارگرى و كارفرمايى.
20- راهنمائى.
قسم دوم- ثابتها در ارتباط انسان (چنانكه بايد) با افراد همنوع خود- اصول ثابته در اين قسم بسيار فراوان است.
از آن جمله 1- اصول ثابته مذهبى 2- اصول ثابته حقوقى، 3- اصول ثابته سياسى، 4- اصول ثابته اخلاقى.
1- اصول ثابته مذهبى–
ريشه دارترين اصولى كه در ارتباط انسانها با يكديگر بايد مراعات شود. يك- تعاون و هميارى در همه شئون مادى و معنوى است. دين كلى الهى كه همه اديان آسمانى از آن پيروى مى كنند، اصل لزوم تعاون و هميارى را اكيدا مطرح مى نمايند بطورى كه مى توان گفت: هر كس چنين اصلى را منكر شود يا آن را مورد ترديد قرار بدهد، در حقيقت ركنى بسيار بااهميت از دين را انكار و يا آن را مورد ترديد قرار داده است.
اهميت اين اصل را مى توان از اين نك ته استنباط كرد كه اگر ما نتوانيم اين اصل را از دين استفاده كنيم، هيچگونه دليلى براى اثبات ضرورت تعاون و هميارى ميان افراد نوع انسانى در برابر ادعاهاى طرفداران تنازع در بقاء نخواهيم داشت.
دو- احترام انسان و انسانيت- انسان بدانجهت كه انسان است و مورد تكريم خداونديست شايسته احترام است، خواه اين احترام نفعى براى مراعات كننده اصل مزبور داشته باشد يا نه، همچنين خواه ضررى را از وى برطرف كند يا نه.
سه- قوانين و مقرراتى كه براى تنظيم حيات مادى يا تكاملى حيات معنوى انسانى وضع مى گردد، از هر مقام قانونگزارى كه باشد، اگر واقعا براى مصلحت افراد در زندگى جمعى باشد، واجب الاتباع ميباشد. خود اين اصل يكى از اصول ثابته است، اگر چه آن قوانين و مقررات كه بر مبناى همين اصل وضع و تدوين مى شود، شامل قضاياى دائمى و متغير مى باشد.
چهار- اصل لزوم دفاع از حيات انسانها، مگر در مواردى كه خود انسان حيات خود را از قابليت دفاع ساقط كند مانند كسانى كه مرتكب افساد فكرى يا مادى در جامعه مى باشند، در اينصورت قطعى است كه خود چنين شخص بايد از بين برود اگر قابل اصلاح نباشد.
2- اصول ثابته حقوقى-
در امتداد تاريخ حيات جمعى انسانها، مقدارى قابل توجه مواد حقوقى كه مستند به يك عده اصول ثابته است وضع و تدوين شده و در حفظ روابط افراد وگروه هاى اجتماعى بطوريكه زندگى جمعى مسير شود، تاثير بسزائى داشته اند.
حقوق و قوانين فطرى يا به اصطلاح ديگر حقوق طبيعى از اين مقوله است، اين قسم از حقوق و قوانين كه مستند به اصول ثابته فطرت و طبيعت اصلى انسان است، پايدار و ثابت بوده و در اغلب جوامع بشرى و در اغلب دورانها با اشكال گوناگون مورد تبعيت و اجرا بوده است.
مانند: يك- اصل آزادى مسئولانه. دو- اصل مالكيت محدود. سه- اصل تلازم كار و مزد. چهار- اصل مساوات در برابر قوانين و دادرسى ها. پنج- اصل دفاع از حيات شايسته. شش- اصل تبعيت از اخلاق بمعناى خاص آن كه مى بايد مبناى همه حقوق هاى طبيعى و وضعى تلقى شود.
اين اصل مستند به آرمان و ايده آل (حيات معقول) است كه همه انسانها آن را در درون خود دارند، اگر چه غالبا ستمكاران و خودكامگان، براى اشباغ خودپرستى ها كه هدف زندگى آنان است، از فعليت رسيدن اين آرمان و ايده آل حياتى مانع بوجود مى آورند، ولى آنچه كه مشاهدات و تجارب متنوع در زندگى انسانها در طول تاريخ نشان مى دهد، اينست كه آرمان و ايده آل مزبور از درون بشر نابود نمى گردد، بلكه از فعاليت موثر مى افتد.
دو دليل براى اثبات اصول ثابته حقوقى داريم:
دليل يكم- انتقال حقوق از جامعه اى به جامعه يا جوامع ديگر است كه در طول تاريخ به فراوانى ديده مى شود.
دليل دوم- ايده تدوين حقوق جهانى بشر كه از گذشته هاى بسيار دور بطور متفرقه در مغزهاى متفكران بزرگ وجود داشته و در دين اسلام تقريبا با صراحت قابل توجه (اگر چه نه بطور رسمى و سيستماتيك) و در قرن حاضر در سال 1948 ميلادى رسما به جوامع عرضه شده است اگر چه مقدارى از مواد اين حقوق بشر كه فرهنگ غربى دارد، مورد قبول همه جوامع بشرى نيست.
محتواى اين مطلب كه ذيلا مى آوريم، قاطعيت هر دو دليل را اثبات مى كند. (علاوه بر تشابه طبيعى فوق كه مستقل از هر ارتباطى است، نفوذهائى نيز ديده ميشود كه در نتيجه روابط عملى بين ملل به وجود مى آيد. از اينجا به اين نتيجه مى رسيم كه ممكن است حقوق ملتى نزد ملت ديگر پايه گرفته باشد.
و اين امر خيلى بيش از آنچه بعضى مكتب ها تصور كرده اند، اتفاق افتاده. هر ملت مى تواند خود را با حقوق سايرين متجانس كرده، لدى الاقتضاء خود را به آن تطبيق دهد. علت اين موضوع آنكه حقوق تنها يك پديده ملى نبوده بلكه يك پديده بشرى است. هر سيستم شامل عن اصرى است كه آن را درباره ساير ملل (غير از ايجادكننده آن) بنحوى قابل اجرا مى سازد.
مانند اينكه حقوق رم در آلمان با تغييراتى بصورت حقوق عمومى درآمد و تقريبا تا عصر ما يعنى تا موقع اجراى حقوق مدنى 1900 مورد اجراء بوده مورد فوق استثنائى نبوده است و كمتر اتفاق مى افتد كه ملتى در جريان توسعه حقوقى خود كم و بيش تحت تاثير ساير ملل قرار نگرفته باشد. چنانكه حقوق رم قبل از اينكه در آلمان پديرفته شود، با عناصر حقوق هاى ديگر ممزوج شده بود، از جمله حقوق آتيك (يونان قديم) و حقوق ملل مختلفه مديترانه.
كيفيت مزبور در عصر ما نيز صورت گرفته و مى گيرد، چنانكه حقوق عمومى كشور انگليس مدل قوانين اساسى عده اى از ملل اروپائى قرار گرفت و قوانين بسيارى از دول در تركيه و ژاپن پذيرفته شد. بايد متوجه بود كه نفوذهاى متقابل تاريخى و يكنواختى طبيعى حقوق متناقض نيستند.
بعكس، نفوذ مزبور ممكن و مفيد است، چه اساس روح بشرى يكى است. البته اگر تشكيلات سياسى منحصرا به يك ملت اختصاص داشت، فقط با شرائط تاريخى و خصوصى آن ملت متناسب مى بود، نمى توانست قابل انتقال باشد، و در نتيجه هر يك از ملل واحد مجزائى تشكيل مى داد كه نسبت به ديگرى مسدود بود.
ولى مطلب چنين نيست، در حقوق هر ملت يك سلسله عناصر كلى يافت مى شود كه پرتوهاى طبيعت مشترك انسانى بوده به تحولات حقوقى (خصوصى) اجازه مى دهد كه بوسيله عاريتهاى متقابل خود را غنى سازند. بنابراين، انتقالات مزبور به پيشرفت نظم و نسق حقوقى سرعت مى بخشد، هر چند كه پايه هاى اوليه اين پيشرفت در طبيعت خود آدمى است.
در اين طريق نه تنها مى توانيم بلكه مجبوريم، همانند ويكو وحدت روح آدمى و بالنتيجه، وحدت حقوقى را بپذيريم، در ضمن بر اساس تجربه تاريخى قابليت انتقال حقوق را قبول كنيم.)3- اصول ثابته سياسى. اين اصول نيز بر دو قسم اساسى تقسيم مى گردند:
قسم يكم- اصول ثابته سياسى (آنچنانكه هست)
در ارتباط انسان ها با يكديگر. قسم دوم- اصول ثابته سياسى (آنچنانكه بايد) در ارتباط انسان ها با يكديگر.
قسم اول- اصول ثابته سياسى (آنچنانكه هست):
– مديريت زندگى اجتماعى و توجيه آن بسوى هدف مطلوب يك تعريف عمومى درباره سياست است كه همه مكتب هاى اجتماعى و سياسى و صاحبنظران علوم انسانى آن را مى پذيرند.
ريشه ثابت اين اصل، پديده بسيار ريشه دار خودخواهى افراد انسانها است كه متاسفانه همواره بر طبيعت معنوى آنان غلبه داشته است. پديده عمومى خودخوداهى بدان جهت كه از ناحيه ارشاد و تعليم و تربيت جوامع تعديل نمى شود و در مسير صيانت ذات تكاملى قرار نمى گيرد، لذا همواره مقتضى تزاحم و تضادهاى ويرانگر بوده موجب مى شود كه سياست بعنوان ضرورى ترين عامل بقاء حيات اجتماعى بشر به وجود خود ادامه بدهد. از جمله اصول ثابته در سياست آنچنانكه هست.
يك- معمولا قدرتها است كه روش سياسى جامعه را تعيين مى كنند اعم از قدرتهاى طبيعى يا قدرتهاى قراردادى (اوتورتيه).
دو- در سياست بمعناى معمولى آن همواره از اصل (وسيله قربانى هدف) استفاده مى شود- همان طرز تفكرى كه متاسفانه در گذرگاه قرون و اعصار مورد اجراى همه سياستمداران بوده است بجز اقليت اسف انگيز.
سه- بدانجهت كه ارتباطات انسان ها با يكديگر و دولتها با جوامع خود و ديگر جوامع همواره در حال تغير و دگرگونى است. لذا قوانين ثابت در تطبيق مكتب هاى سياسى بر ارتباطات مزبور غالبا جنبه تماشاگرى به خود مى گيرند.
چهار- مذهب و فرهنگ و اخلاق در فعاليتهاى سياسى معمولى نقش دست دوم را دارند، بلكه گاهى از ديدگاه سياستمدار بكلى ناپديد مى گردند، زيرا سر و كار او با توجيه آن پديده ها است كه با آنها روياروى قرار گرفته است و اگر توجيهات او با قضاياى مذهبى و فرهنگى و ا خلاقى سازش نداشته باشند، بديهى است كه اولويت را به توجيهات مطلوب خود قرار مى دهد، و همين اولويت است كه بشر را از زندگى با اصول عالى انسانى محروم نموده است.
پنج- از ريشه دارترين و موثرترين اصول در سياست،درك صحيح موقعيتها است كه معمولا در معرض تغيير مى باشند.
قسم دوم- اصول ثابته سياسى (آنچنانكه بايد)
در ارتباط انسانها با يكديگر- متاسفانه هر چه زمان پيشتر مى رود از تبعيت سياستمداران از اصول ثابته سياسى (آنچنانكه بايد) كاسته مى شود و بعد انتخاب طبيعى داروين و اصالت قدرت نيچه و مكتب لذت گرايى اپيكورى و خودپرستى ها بس كه طبيعت سياست معمولى اقتضاء مى كند، افزوده ميشود!!
با اينحال، هنوز صاحبنظران شريف و انسان شناسان انسان دوست در شرق و غرب زمنى نه بطور استثنائى ، بلكه بطور اقليت هستند كه نجات بشر را از بلاى نابودكننده لذت پرستى (هدونيسم) و منفعت گرايى (يتيلتاريانيسم) كه انسان امروز را به بدتر از دندانه هاى ماشين ناآگاه در آورده است،در آن اصول ثابته مى بينند. بطور كلى بايد گفت:
از آن هنگام كه اصول ثابته سياسى (آنچنانكه بايد) مواجه با بى اعتنائى و شكست شده است. عقب گرد بشر از نظر اصول عالى انسانى به دوران ماقبل غارنشي نى شروع شده است. ما پيش از بيان نتائج شكست خوردن اصول ثابته، مقدارى از آنها را بيان مى كنيم:
يك- بدانجهت كه سياست مديريت و توجيه انسانها را بعهده مى گيرد، بالضروره بايد انسان را كه موضوع كار آن است، بمقدار لازم بشناسد. از همين جا است كه مى توان گفت صدمه اى كه بشريت از سياستهاى جاهل به انسان به خود ديده است، از هيچ عاملى مشاهده نكرده است.
اينكه گفتيم (بمقدار لازم) براى اينست كه شناخت بشر به حد كافى نه تنها كار سياستها و سياستمداران نيست، بلكه كار بزرگترين صاحبنظران علوم انسانى هم نيست. چه بايد كرد در برابر آن طرز تفكر كه مى گويد: انسانها در عرصه سياست از ديدگاه سياستمداران مانند مقدراى تخته پاره و چند عدد ميخ و آهن پاره و ديگر اجزايى كه براى ساختن اطاقك مصنوعى به درد مى خورد، تلقى مى شوند. بنابر آنچه كه در سياستهاى معمولى واقعا مطرح نيست، خود انسان است كه مورد مديريت و توجيه قرار مى گيرد.
اينكه نوع بشريت با همه تسلطى كه بر طبيعت پيدا كرده و با آن تكنولوژى پيشرفته كه واقعا شگفت انگيز است، درباره انسان و شناخت و توجيه و عقب نشينى كرده است، مربوط به همين علت است كه متذكر شديم.
مطلبى در اين موضوع از افلاطون نقل شد ه است كه بسيار مفيد است. او با كمال صراحت مى گويد: (نادانى و عدم صلاحيت سياسيون موجب لعنت و بدبختى دموكراسى گرديد صنعتگران لااقل آگاه به فن خود مى باشند، ولى سياسيون هيچ بلد نيستند مگر فن پست و فرومايه تهيه وسائل شهوت رانى يك حيوان عظيم الجثه را (افراد جامعه را)، (تاريخ فلسفه سياسى- آقاى بهاءالدين پاسارگاد ج 1 ص 98) مولف كتاب تاريخ فلسفه سياسى (حيوان عظيم الجثه) را به زمامدار اول هر جامعه، تفسير مى كند، اگر چه اين تفسير با نظر به روياروى قرار گرفتن دموكراسى با تهيه وسائل شهوت رانى يك حيوان بزرگ بيشتر محتمل است، ولى بنظر مى رسد كه با توجه به اين حقيقت كه اگر سياست يك جامعه هدفدار تكاملى نباشند، مردم آن جامعه جز شئون حيوانى خود به چيز ديگر نمى انديشند، تفسيرى كه ما براى (حيوان عظيم الجثه) بيان كرديم، نيز مناسب خواهد بود.
دو- آن نوع سياست مى تواند براى حال بشريت مفيد باشد كه هدفى عالى تر از آنچه كه جامعه با عوامل جبرى به آنها رسيده و بر مبناى آن حركت مى كند. جامعه اى كه بر مبناى عوامل جبر مادى در موقعيتى قرار مى گيرد، توجيه چنين جامعه بر مبناى عوامل جبرى ديگر، شبيه به جابجا كردن و ايجاد تغيير در چند عدد آجر يا جانداران بى عقل و وجدان مى باشد.
براى فهم اين اصل، مى توانيم از وضع زندگى يك فرد نيز، بهره بردارى نماييم. اگر يك فرد از انسان بدون اينكه صيانت ذاتى و مديريت زندگى خود را با روش هدفدارى به جريان بيندازد، قطعى است كه مانند يك وسيله ناآگاه و بى اختيار تحت سلطه و تصرف عوامل قوى تر، در اين دنيا حركت خواهد كرد. او همان طبلى است كه در مركز تقاطع راههاى حوادث قرار گرفته است كه هر حادثه اى و هر شخصى و هر عاملى كه از راه مى رسد، دستى بر او مى كوبد و مى رود.
و اگر يك انسان بخواهد مانند طبل در اين دنيا زندگى نكند و هويتى مستقل داشته باشد و بگويد (من هستم) بايد براى خود هدفى عالى تر از پديده هاى زندگى معمولى حيوانى كه صداى او را جبرا درمى آورند، پيدا كند.
جامعه انسانى هم كه متشكل از افراد است، اگر براى حيات خود هدفى نداشته باشد، يا اگر سياست نتواند براى زندگى اجتماعى او هدف عالى تر در مسير تكامل آن تعيين نمايد، نه تنها براى جامعه كارى نكرده است، بلكه باعث ركود و عقب افتادگى مردم جامعه گشته است. اينكه آلفرد نورث وايتهد مى گويد: (در خصوص اختلاف نظرهاى سياسى دنياى باستانى هنوز تاكنون چيزى حل و تصفيه نشده است.
تمامى مسائل مو رد بحث افلاطون امروز هم مطرح است. مع ذلك مابين نظريات سياسى قديم و جديد تفاوت عمده اى وجود دارد. چون ما با قديميها در يك قضيه كه آنها همگى در آن اتفاق داشتند اختلاف داريم. در آن دوران بردگى محور استدلال نظريات سياستمداران بود، اما امروز محور استدلال سياستمداران مساله آزادى است. در آن روزها افكار نافذ در تطبيق اصول بردگى بر حقايق ساده احساسات اخلاقى و روشهاى اجتماعى با مشكلات مواجه مى شد.
و امروزه تحقيقات اجتماعى ما در تطبيق دادن عقيده ما راجع به آزادى با دسته اى ديگر از حقايق آشكارى كه بهت آور و تطبيق ناپذيرند و فقط بعنوان ضرورت وحشى تنفرآور تصور مى شوند دچار اشكالاتى مى گردد. با اين اوصاف آزادى و مساوات با اختلاطى از اوصاف معيوب كه بدنبال دارد محور استدلال افكار سياسى جديد را تشكيل مى دهد، در حالى كه بردگى براى پيشينيان محور استدلال مشابهى بود با اختلاط به اوصاف معيوب آن.) يك حقيقت غير قابل انكار است كه جريان عمومى قرون و اعصار گذشته است كه تا به امروز ادامه يافته است.
اين عقب ماندگى نتيجه هدفدار نبودن سياستهايى است كه مديريت زندگى اجتماعى انسانها را به عهده گرفته است. اگر سياست اين اصل را كنار بگذارد و به ت نظيم تمايلات مهار نشده و خواسته هاى مستند به غرايز طبيعى حيوانى بپردازد، نه تنها مشكلات سياسى هرگز حل و فصل نخواهد گشت، بلكه روز بروز مشكلات ديگرى براى جامعه بشريت افزوده خواهد گشت، تا منتفى ساختن وجود خود سقوط خواهد كرد.
سه- سياست پديده اى است كه بدانجهت كه انسانها را از ابعاد مختلفى در اختيار سياستمدار مى گذارد، لذا كبر و خودبينى و خودپرستى، سراغ سياستمداران را زودتر از ديگران مى گيرد، بهمين جهت اصل مديريت انسانها به سوى هدف خير بوسيله سياست، هرگز نبايد دستخوش اختيارات بى اساس بوده باشد و اصل ثابت مسئوليت سياستمدار از اين ريشه برمى آيد.
چهار- بدانجهت كه قاعده اولى عدم تسلط كسى بر كسى است، بايد همه انسانها در سرنوشت سياسى خود سهيم باشند. يعنى اصل ثابت در (سياست آنچنانكه بايد) شركت همه افراد و گروههاى انسانى در سرنوشت سياسى خود مى باشد، مگر در آن اصول كه بعد پيشرفت تكاملى جامعه را بعهده مى گيرد.اين اصول در آن نظام هاى سياسى است كه هدفدار باشند و هدفى را هم كه منظور مى كنند، كمال و سعادت معنوى انسان به اضافه كمال و سعادت مادى او بوده باشد.
اصول سياست هدفدار تكاملى نمى تواند ساخته فكرى سياستمداران حرفه اى باش د كه تنها تلاش و هدف گيرى شان تنظيم ضرورتها و اميال طبيعى حيوانى جامعه است، بلكه استنباط و يا درك شهودى اين اصول (اگر مستند به وحى الهى نباشد) بايد بوسيله متخصصان علوم انسانى و حكمت عاليه وجود آدمى و اخلاق سازنده و مذهب عام الهى كه مورد قبول ارباب مذاهب آسمانى باشد، انجام بگيرد و هيچ راهى بجز اينكه متذكر شديم، براى تحقق بخشيدن به يك سياست هدفدار تكاملى وجود ندارد.
پنج- اصل عدالت در اصول ثابته (سياست آنچنانكه بايد) از اهميت بسيار بالائى برخوردار است. هر سياستى كه از اين حقيقت اعلا برخوردار نباشد، جز اضافه كردن بر دردهاى بشرى نتيجه اى نخواهد داد.و چه دردى بالاتر از اينكه هر جا كه عدالت نتواند مديريت بشر را به عهده بگيرد، قدرت ناآگاه و ضعيف كش وارد ميدان مى شود و متاسفانه اين نكبت و بدبختى دامنگير بشر شده است كه چون نتوانسته است عدالت را قدرت بداند، قدرت را عدالت تلقى كرده است!! (بگذار تا بيفتد و بيند سزاى خويش)
شش- قانون تطبيق اصول ثابته بر پديده هاى عارضى جامعه كه بجهت باز بودن سيستم جوامع، همواره بوجود مى آيد، يك قانون ضرورى و ثابت است كه بايد در هر برهه اى از تاريخ با جديت تمام مورد عمل قرار بگيرد.
هفت- بر اى وصول به سياست هدفدار تكاملى، ضرورت حياتى دارد كه اصل (ضوابط نه روابط) حكمفرما باشد.
هشت- اصل ثابت برخوردار ساختن افراد و گروههاى جامعه از حداكثر استعدادهايى كه دارند در سياست. خشكاندن بعضى از استعدادهاى انسانها و به فعليت رساندن بعضى ديگر از آنها، نه تنها سياست نيست، بلكه بزرگ ترين جنايت بر بنى نوع انسانى است.
توضيح اينكه انسان همانگونه كه مى دانيم داراى استعدادهاى فوق العاده مهمى است كه اگر بطور هماهنگ به فعليت برسند و هر يك از آنها مكمل بقيه استعدادها عمل كند، آن وقت مى بينيم سطح رشد و كمال بشرى تا چه حد اوج مى گيرد.
نه- براى تحقق بخشيدن به آرمان اعلا و بسيار قديمى (برخوردارى از آزادى در انتخاب سرنوشت زندگى اجتماعى) از اصل ثابت تعليم و تربيت و انواع ارشاد براى پيشبرد رشد سياسى و درك حقوق و عدالت اجتماعى مردم بايد استفاده شود.
و الا هيچ جامعه اى به خودى خود و بدون ارشاد و تعليم و تربيت نمى تواند فهم سياسى خود را تكامل ببخشد و از همين جهت است كه پس از آنهمه دستورات اكيد اديان آسمانى و توصيه هاى حكماء و صاحبنظران علوم انسانى، استبدادها رخت از جوامع انسانى برنبسته اند.
ده- اصل ثابت تطابق مديريت سياسى جامعه ب ا قدرت مردم آن جامعه. اين اصل به اضافه آنكه به منابع قرآنى و عقول سليمه مستند است، از قديمترين تواريخ بدين ترتيب در جوامع بشرى منعكس شده است كه (به مردم بهترين قوانين را وضع كنيد كه طاقت تحمل آن را دارند.)
4- اصول ثابته اخلاق در دو قلمرو(آنچنانكه هست) و (آنچنانكه بايد)
اصول ثابته اخلاق در قلمرو (انسان آنچنانكه هست) البته منظور ما از اخلاق در اين مبحث آن عادات و ملكات و فعاليتهاى درونى نيست كه بطور طبيعى و با قطع نظر از تعليم و تربيت و ارشادهاى سازنده از خودخواهى سر مى كشند و به خودسوزى منتهى مى شوند، بلكه مقصود ما از اخلاق همان حقائق است كه انسان را از حيوان جدا مى كند و بدون آن انسان يك حيوان پست است كه چه بسا بسبب طغيان خودخواهى هايش به خطرناك ترين موجود تبديل مى گردد. حال مى پردازيم به بيان برخى از اصول ثابته اخلاق در قلمرو (انسان آنچنانكه هست):
يك- اشتياق به صيانت تكاملى ذات- همانگونه كه در مباحث گذشته اشاره كرديم، اين يك ريشه بسيار باارزش براى تصعيد تكاملى ذات انسانى است كه اگر آدمى تخدير نشود، و تعلق خاطر او به بعضى از خواستنى هاى عالم ماديات به مرحله عشق نرسد، اين اشتياق در درون آدمى مى جوشد و او را تا درجه اى از كمال بالا مى برد كه همه اديان و مكتب هاى انسان شناس و انسان ساز و همه حكماء و شخصيتهاى كمال يافته گذرگاه تاريخ آن را بزرگترين ايده آل معرفى مى كنند.
دو- وجدان اخلاقى، اين عامل شريف و ارزنده در درون انسانها وجود دارد و بذر اولى آن را در ذات خود احساس مى كند. يك دقت مختصر كافى است كه انسان بداند كه يك امر عارضى كه معلول حوادث و پديده هاى خارج از ذات باشد، نمى تواند اين اندازه در اعماق شخصيت آدمى نفوذ كند و اينقدر منشا آثار بزرگى مانند فداكارى ها و قربانى ها و گذشتن از لذائذ و از هر گونه امتيازات زندگى در راه پيشبرد آرمانهاى اعلا بوده باشد.
براى اثبات اين معنى كه بذر اساسى وجدان اخلاقى در ذات انسانها كاشته شده است، اين استدلال را مى توان در نظر گرفت: هيچ انسان عاقل و هشيارى نمى تواند منكر اين حقيقت باشد كه به فعليت رسيدن وجدان اخلاق در انسانها موجب وصول جامعه بشرى به امتيازات مادى روانى و روحى فراوان و منتفى شدن دردهاى خانمانسوزى است كه جامعه بشرى همواره به آنها مبتلا بوده است.
در حقيقت قوانين و مقررات و حقوق و هر آنچه كه بعنوان تنظيم كننده حيات بشرى مطرح بوده است، بدون وجدان اخلاقى، درست مانند آن كاخهاى مجلل است كه بر قله هاى كوه آتشفشان ساخته شده اند! بنابراين اگر وجدان اخلاقى كه بزرگترين وسيله اصلاح حيات فردى و اجتماعى انسانها است، ناشى از پديده هاى خارج از ذات مانند اوامر و نواهى دوران كودكى و مقررات خانواده و جايگاه تعليم و تربيت كودكان و نوجوانان است. بياييد آن امور را تنظيم و تقويت نماييم، بلكه بشريت را از بيمارى مهلك بى وجدانى و ضد وجدانى بهبود ببخشيم.
سه- دريافت حقيقى وحدت يا اشتراك همه افراد مردم در اصول و مختصات جسمانى، روانى، و روحانى، مانند انديشه، تعقل، لذت و الم، محبت و كينه، صيانت ذات، اراده، حب شهرت و نيكنامى، و غيرذلك. اين است منشاء اصلى آن اصل ثابت كه مى گويد: (بر خود بپسند آنچه را كه بر ديگران مى پسندى و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نمى پسندى)
چهار- احساس و انجام تكليف مستند به مطلوبيت ذاتى آن، نه در مجراى سوداگريهاى خودخواهانه. پنج- مراعات جدى ارزش هدف و وسيله، به اين معنى، هر هدفى كه مقتضى استخدام وسيله يا وسائلى است، بايد داراى ارزشى عالى تر از ارزش آن وسيله يا وسائل بوده باشد كه هم ارزش از دست رفته وسيله جبران شود و هم خود هدف قابل وصول باشد.
5- اصول ثابته اخلاق در قلمرو ا نسان (آنچنانكه بايد و شايد)
اديان الهى و وجدان فرهنگ هاى سازنده انسانى كه بوسيله علما و حكماى صاحبنظر در قلمرو انسان (آنچنانكه بايد) بوجود آمده اند، بر لزوم مراعات يك عده قضاياى كلى بعنوان اصول ثابته اخلاق والاى انسانى تاكيد مى ورزند. نخستين ريشه ثابت و اساسى اخلاق، از دين كلى الهى برمى آيد. متن از دين كلى را خداوند سبحان بوسيله حضرت ابراهيم خليل عليه السلام و سپس بوسيله حضرت موسى و حضرت عيسى عليهماالسلام و پس از آن پيشوايان بوسيله محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم كه خاتم پيامبران است ابلاغ فرموده است. اخلاق والاى انسانى از ديدگاه دين الهى، بقدرى بااهميت است كه پيامبر اسلام فرموده است: بعثت لاتمم مكارم الاخلاق (من مبعوث شده ام تا فضائل اخلاقى را تتميم و تكميل كنم.) اگر ما دين و اخلاق را بطور دقيق تعريف كنيم به اين نتيجه مى رسيم كه دين، يعنى اخلاق.
و اخلاق يعنى دين. توضيح اينكه دين بمعناى عمومى آن، عبارتست از اعتقاد به اساسى ترين اصول سازنده شخصيت انسانى (اعتقاد به وجود خدا و يگانگى آن ذات اقدس و اعتقاد به نبوت انبياء عليهم السلام كه راهنمايان بشريت به سوى كمال هستند و اعتقاد به معاد و ابديت و اعتقاد به حكومت الهى در روى زمين كه فقط پيشوايان معصوم يا جانشينان واقعى آنان مى توانند آن را برقرار نمايند و اعتقاد به صفات كمال خداوند جل و علا كه علم و قدرت و حيات و عدل از جمله آنها است. فقط اعتقادات مزبور مى توانند انسان را در اين زندگانى از پوچى نجات داده و فلسفه و هدف زندگى آنان را تعيين نمايند.
و اگر كسى اعتقادات مزبور را ناديده بگيرد، هيچ راه حلى براى معماى زندگى نخواهد داشت. اگر اين اعتقادات در همه سطوح شخصيت آدمى تاثير بگذارد و شكوفايى ايمان را كه همه استعدادهاى مثبت انسانى را شكوفا مى سازد در آن به وجود بياورد، قطعى است كه چنين شخصيتى در هر گونه گرفتاريها و ناگواريها زندگى هم غوطه ور شود، به كمترين انقباض و گرفتگى روانى دچار نخواهد گشت.
الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون (آگاه باشيد، قطعى است كه براى اولياى خداوندى نه ترسى وجود دارد و نه آنان اندوهگين مى شوند.) همچنين همه احكام فقهى و قضاياى اخلاقى دين الهى، هدفى جز ابتهاج و شكفتن شخصيت آدمى در مسير (حيات معقول) ندارد. آيا هدف اخلاق فاضله جز همين است كه شخصيت آدمى در با همه استعدادهاى مثبت وى شكوفا بسازد.
قطعا چنين است مخصوصا با نظر به تعريف بسيار زيبا و رسايى كه بعضى از صاحبنظران علوم انسانى گفته اند: اخلاق، يعنى شكوفايى حقائق در درون انسانى. دومين ريشه ثابت و اساسى اخلاق از وجدان ناب بشرى سرچشمه مى گيرد. گوش به حرفهاى آن قلم بدستهاى عامى و آن همواركنندگان ميدان تنازع در بقاء كه وسيله دست سلطه جويان خودكامه تاريخ بشرى هستند، گوش فرا ندهيد كه مى گويند: وجدان اخلاقى ساخته تاثر از امر و نهى هاى پدران و مادران در دوران كودكى ما مى باشد (فرويد اسم عامل اين اخلاق را (من برتر) مى نامد) آرى ، اين قلم بدستهاى حرفه اى متفكرنما با امثال اينگونه سخنان بى اساس، انقلابى در انديشه و زندگى انسانها ايجاد مى كنند. آرى، انقلاب! ولى از كمال به پستى، از عظمتها به حقارتها، از ارزش به ضد ارزش ها!!
مثل اين متفكرنماها همان است كه سعدى آن شاعر بزرگ مطرح كرده است: حريف سفله در پايان هستى نينديشد ز روز تنگدستى سفله اى كاو روز روشن شمع كافورى نهد زود بينى كش به شب روغن ندارد در چراغ اين انقلاب نامى ديگر دارد كه انتحار است. درستى اين نامگذارى را از بيانيه كنفرانس ونك اوركانادا بعنوان (بقاء بشر در قرن بيست و يكم) بپرسيد.
حاصل اين بيانيه كه در حدود 20 نفر از بزرگترين متفكران امروزى دنيا آن را صادر كرده اند، اينست كه بشر از مسير آن تخيلات و خودخواهى ها كه بنام علم و صنعت عبور كرده و فرهنگ و اخلاق و مذهب را زير پا گذاشته است، رو به انتحار مى رود و روى زمين به موتور سوزانى مبدل شده است. اين نويسندگان براى بى اساس نشان دادن اصول اخلاقى، بسراغ وجدان رفتند و چنين گفتند:
پايه اساسى اخلاق وجدان است و چون احكام و اصول مستند به وجدان در نزد اقوام و ملل مختلف است، پس معلوم مى شود كه وجدان يك حقيقت اصيل نبوده بلكه ساخته اجتماع است. اينان اينقدر اهميت به اين مسئله حياتى ندادند كه فاصله چند سانتيمتر از قلب تا مغز را سپرى نموده عقل را مورد توجه قرار بدهند تا بفهمند كه اختلاف اقوام و ملل در تعقل و اصول و احكام آن كمتر از اختلاف آنان در وجدان و اصول و احكام آن نمى باشد.
با اينحال، هيچكس اجازه ندارد به مقام شامخ تعقل اهانت بورزد و بگويد: عقل و احكام آن، اصالتى ندارد، زيرا انسانها در برخوردارى از آن بسيار مختلفند. براى بررسى نمونه اى از اصول اخلاقى ثابت، مراجعه فرماييد به (مبحث انسان آنچنانكه بايد را ارتباط با خدا) علت اينكه ما اصول اخلاقى ثابت را در آن مبحث متذكر شديم، براى اينست كه ريشه ه اى اصلى اخلاق چه آنها كه مستند به دين الهى است و چه آنها كه مربوط به وجدان ناب بشرى است مستند به خدا است. حمل كل امرى مجهوده، و خفف عن الجهله (هر انسانى بمقدار توانائيش تكليف شده و بايد براى اداى آن بكوشد.
و بار مسئوليت نادانان سبك مقرر شده است) هر كس مسئول كار خود و بار هر كسى مطابق توانايى اوست اينگونه احكام يا اصول كلى، قضاياى تعبدى محض نيستند، بلكه احكام صريح عقل سليم خدادادى هستند كه هر كسى كه از صفاى درونى برخوردار باشد، آنهارا درك مى كند و مى پذيرد. آيات شريفه اى كه دلالت بر مضمون هر دو جمله (هر انسانى بمقدار توانائيش تكليف شده است) دارد در قرآن مجيد در موارد متعدد آمده است.
از آن جمله و ان ليس للانسان الا ما سعى (و اينكه نيست براى انسان مگر جهد و كوشش او) لا يكلف الله نفسا الا وسعها (خداوند هيچ نفسى را بجز بمقدار توانايى اش تكليف نمى نمايد.) از اين آيات شريفه و حكم صريح عقل درباره هر دو مطلب، آن نظريه كلامى كه مطرح شده و مى گويد:
تكليف فوق قدرت اشكالى ندارد، بايد مردود قلمداد شود. بى اساس بودن اين نظريه بحدى است كه باور كردن آن دشوار است، زيرا حكم بديهى عقل و عدالت محض خداوندى از يكطرف و قبح تكليف ما لا يطاق از طرف ديگر و آيات و منابع حديثى از طرف سوم، فساد چنان نظريه اى را با كمال بداهت اثبات مى نمايد. جمله بعدى (رب رحيم و دين قويم و امام عليم)، (پروردگارى مهربان، دينى مستقيم و پيشوايى دانا) مى تواند بعنوان علت محتواى دو جمله مورد تفسير تلقى گردد.
به اين معنى خداوند مهربان، و دين مستقيم الهى و پيشواى دانا هرگز كوشش و تلاش انسانها را بيهوده تلقى نمى كنند و بيش از توانايى از هيچكس تكليفى نمى خواهند انا بالامس صاحبكم و انا اليوم عبره لكم، و غدا مفارقكم. غفر الله لى ولكم (من تا ديروز با شما بودم و امروز عبرتى براى شما هستم، و فردا از شما جدا مى شوم.
خداوند مرا و شما را ببخشايد.) تا ديروز با شما، امروز عبرتى براى شما و فردا از شما جدا مى شوم و مى روم اينست سرنوشت همه انسانها، اگر مردم اين جريان را با ديده بصيرت مى نگريستند، يقينى است كه زندگى آنان پاك تر و باصفاتر از آن بود كه تاريخ ننگ آلوده نشان مى دهد. اگر اين جريان را به خوبى درك مى كرديم، هرگز همديگر را تكه و پاره پاره نميكرديم، بجاى خصومت با يكديگر، محبت بهم مى ورزيديم، يكديگر را مى شناختيم و از هم دروى نمى گزيديم.
اگر مى فهميديم كه انسانها در زندگى با همديگر چه امتيازاتى را مى توانستند بهم بدهند و با چه لطف و عظمتى، به يكديگر مى نگريستند، روزگار ما به اين بدبختيها و تيره روزيها دچار نمى گشت.
اگر آن روزى كه قامت سرو مانند آدمى نقش زمين مى گردد و چراغ بسيار درخشان وى خاموش مى شود و احساس و اراده و تمامى غرايزش از كار مى افتد، مورد نظاره دقيق و آگاهى عميق قرار بگيرد، مى تواند درسهايى بسيار آموزنده براى تماشاگران باشد، ولى هيهات!
ما درباره اين منظره آموزنده تنها به يك خيره شدن چند لحظه و كشيدن آه و اگر آن افتاده بر روى زمين خيلى براى ما محبوب باشد، به ريختن چند قطره اشك قناعت ورزيده و راه هميشگى خود را پيش مى گيريم و بار ديگر همان عينك حيات طبيعى حيوانى را به چشمانمان مى زنيم و پايانى براى خود نمى بيند.
ان ثبتت الوطاه فى هذه المزله فذاك، و ان تدحض القدم، فانا كنا فى افياء اغصان، و مهب رياح، و تحت ظل غمام اضمحل فى الجو متلفقها، و عفا فى الارض مخطها (اگر پايم در اين لغزشگاه بر جاى بماند كه به زندگى ادامه خواهم داد، و اگر در اين ورطه پايم بلغزد (و رخت از اين دنيا بربندم) موجب شگفتى نيست، زيرا زندگى ما در سايه هاى شاخسار و محل وزش بادها و زير سايه ابرى بود كه تراك م انبوهش از بين برود و نشانه هاى آن از روى زمين محو گردد.)
عوامل بقاء حيات ما همانند سايه ها و ابرها و بادهايى است كه در حركت رو به فنا است بدانجهت كه پديده حيات براى مردم ناآگاه يك حقيقت جاودانى مى نمايد، اگر چه در طول عمرشان چندين بار با مرگ انسانها روبرو شوند، لذا درك و دريافت آنان به اصل عوامل حيات و بقاء آن، نفوذ نمى كند، چه رسد به اينكه مقتضيات و كيفيات و كميات آن عوامل را بفهمند. شخصى مى گفت:
در بهشت زهراء عليهاالسلام (گورستان تهران) با يك گوركن صحبت مى كردم، در اثناى سخنانش گفت: روزى در حدود پنجاه گور مى كنم و مرده ها را در آنها دفن مى كنيم، هنوز مرگ براى خود من جدى مطرح نشده است! همه اجزاء و اعضاى كالبد بدن نيروى مقاومت محدودى دارند، و همين محدوديت در استعداد بقا و مقاومت، روشنترين دليل انقراض فعاليت آنها است.
بهمين جهت است كه صحبت از اكسير جوانى و بقاى جاودانى (در غير موارد وابسته به ماوراى طبيعت) تسليت براى خود در برابر قيافه هولناك مرگ و يا لالايى گفتن براى بخواب بردن خويشتن و يا تخديريست كه هشيارى را از دست ما بگيرد، تا متوجه انقراض زندگى نباشيم! و انما كنت جارا جاوركم بدنى اياما، و ستعقبون منى جثه خلاء ساكنه بعد حراك، و صامته بعد نطق.
ليعظكم هدوى، و خفوت اطراقى و سكون اطرافى فانه اوعظ للمعتبرين من المنطق البليغ و القول المسموع (و جز اين نيست كه همسايه اى براى شما بودم كه روزگارى بدنم با شما مجاورت داشت، و بهمين زودى بدنى خالى از روح از من خواهيد ديد كه پس از حركت ساكن شده است و بعد از گويايى خاموش، باشد كه آرامش (ابدى) و از حركت افتادن چشمان، و سكون اعضاى بدنم، پندى براى شما باشد زيرا موعظه اى كه اين آرامش و بى اراده افتادن براى كسانى كه بخواهند عبرت بگيرند، از سخن و منطق رسا و گفتار شنيدنى موثرتر است.) روزگارى بدن من با شما همسايه بوده است آنچه كه شما از من ديديد، تنها جسم بود و جسمانى. شما كجا و نفس و جان و روح على بن ابى طالب كجا!!
عقول و دلهاى شما ناتوان تر از آن است كه حقيقت على را بشناسد. اگر شما على را مى ديديد و مى شناختيد، آيا او را با ديگر افراد بشر معمولى يكى مى گرفتيد؟ آيا اگر او را مى شناختيد از فرمانش سرپيچى مى كرديد؟ ! بالاتر از اينها شما اگر على را مى ديديد، اينهمه روزگار او را تيره و تار و دلش را خونابه مى كرديد؟ !
كار پاكان را قياس از خود مگير گرچه باشد در نوشتن شير و شير جم له عالم زين سبب گمراه شد كم كسى ز ابدال حق آگاه شد اشقياء در ديده بينا نبود نيك و بد در ديده شان يكسان نمود همسرى با انبياء برداشتند اوليا را همچو خود پنداشتند گفته اينك ما بشر ايشان بشر ما و ايشان بسته خوابيم و خور اين ندانستند ايشان از عما هست فرقى در ميان بى منتها هر دو گون زنبور خوردند از محل ليك شد زان نيش و زين ديگر عسل هر دو گون آهو گيا خوردند و آب زين يكى سرگين شد و زان مشك ناب هر دو نى خوردند از يك آبخور اين يكى خالى و آن پر از شكر صد هزاران اين چنين اشباه بين فرقشان هفتاد ساله راه بين اين خورد گردد پليدى زو جدا و آن خورد گردد همه نور خدا اين خورد زايد همه بخل و حسد وان خورد زايد همه نور احد اين زمين پاك و آن شوره است و بد اين فرشته پاك و آن ديو است و دد هر دو صورت گر بهم ماند رواست آب تلخ و آب شيرين را صفاست جز كه صاحب ذوق كه شناسد بيات او شناسد آب خوش از شوره آب اين تشابه هاى صورى چه گرفتارى ها و بدبختيها و نيرنگ بازيها كه در تاريخ بوجود نياورده است.
و داعى لكم وداع امرى ء مرصد للتلاقى (وداع من با شما.وداع مرديست كه انتظار ديدار را دارد.)
من از شما جدا مى شوم و به ديدار خدايم مى روم جاده اى كه در زندگى انسان تا ديدار خداوندى كشيده شده است، (حيات معقول) نام دارد. اين جاده ايست پر از فراز و نشيب و سنگلاخ و گلستانها و خارستانها. مردمى كه از رشد و كمال بى بهره اند در آغاز فراز و نشيب هاى زندگى از پاى درمى آيند و راه خود را عوض مى كنند.
آنان در اين دنيا راحتى مى طلبند، اشباع شهوت مى خواهند و برخوردارى از هر گونه لذت. اينان خدا را درنيافته اند تا مشتاق ديدارش باشند. اينان روزهايى جز روزى خوش و كامكارى نمى خواهند، تا اشتياقى به ايام الله (روزهاى ربوبى) داشته باشند.
بهمين جهت است كه نامانوس ترين سخن براى آنان، اينست كه بگويى: (من به ديدار خدايم مى روم.) اگر هزاران بار اين كلام حق (انا لله و انا اليه راجعون) به زبان بياورند و آن را با لحن داودى بخوانند، باز نخواهند فهميد- هر كسى كاو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش و نخواهند فهميد كه- ما ز بالاييم، بالا مى رويم ما ز درياييم دريا مى رويم از اينجاست كه اين كوردلان نگون بخت با اولين و كمترين ناگوارى ها خود را مى بازند و از حكمت اعلاى هستى نمى توانند برخوردار گردند و مغز خود را با آرزوى مرگ مى آكنند!
در اين مورد بسيار مناسب است كه اشاره اى به گروههاى مختلف بشر در موقع تصور مرز نهايى زندگى بنماييم تا ببينيم وضع مغزى و روحى آدميان در برابر مشاهده ساحل زندگى چيست و چگونه است؟ گروه يكم- مردمانى هستند كه پايان زندگى براى آنان، خلاء محض است و پس از مرگ، هيچگونه بقايى براى خود نمى بينند.
گروه دوم- كسانى هستند كه مرز نهايى زندگى و بعد از آن را مبهم و تاريك مى بينند و حتى در فكر آن نيستند كه معلومات و اطلاعاتى درباره مرگ و پس از مرگ، بدست بياورند. اين دو گروه و امثال آنان كسانى هستند كه درباره زندگى و حقيقت و هدف آن نينديشيده اند، زيرا انديشه راستين درباره زندگى بهترين آموزنده معناى مرگ و پس از آن مى باشد- مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست پيش دشمن، دشمن و بر دوست دوست آنكه مى ترسى ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترساند از وى گوشدار روى زشت تست نى رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ گر بخارى خسته اى خود كشته اى ور حرير و قزدرى خود رشته اى گروه سوم- كسانى هستند كه مى گويند: اى دل، ار سيل فنا بنياد هستى بركند چون ترا نوح است كشتيبان ز طوفان غم مخور حافظ سعديا، گر بكند سيل فنا خانه عمر دل قوى دار كه بنياد بقاء محكم از اوست سعدى گروه چهارم- كه افراد آن بسيار اندكند، مى گويند:
در غم ما روزها بيگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باك نيست تو بمان اى آنكه جز تو پاك نيست مولوى البته بديهى است كه سخن گروه چهارم با معنى تر از سخن گروه سوم است كه اصلا بقاى خود را در برابر وجود و بقاى خداوندى در نظر نمى آورد. در قله اعلاى معرفت انبياء و اولياء قرار گرفته اند كه فرزند ابيطالب عليه السلام بعنوان نمونه تمام عيار آنان چنين مى فرمايد كه: من شما را وداع مى گويم و به انتظار ديدار خدايم مى نشينم.
گوينده اين سخن اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام است. او پس از پيامبر اكرم (ص) همان موحد و عارف بالله بى نظير است كه به ذعلب يمانى فرموده است كه (من خدايى را كه نديده ام، نپرستيده ام) بنابراين، بايد منظور اميرالمومنين عليه السلام شهود نهايى خدا است كه تا از اين عالم مادى بيرون نرود، امكان پذير نخواهد بود.
بنابراين ، زندگى اين موحد عاليمقام كه بر مبناى ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين بوده است. (نماز من و عبادات من (و بطور كلى) زندگى و مرگ من از آن خداونديست كه پرور دگار عالميان است) به جريان افتاده است، از آغاز تا پايان آن، هستند و متكى به ديدار خدا و شهود او بوده است، نه اينكه آن حضرت پس از رحلت از دار دنيا، با خداوند اعلى ارتباط برقرار مى كند.
غدا ترون ايامى، و يكشف لكم عن سرائرى، و تعرفوننى بعد خلو مكانى، و قيام غيرى مقامى (فردا روزگارى را كه من ميان شما سپرى كرده ام خواهيد ديد، و در آن روزهاى آينده، نهانى هاى من براى شما آشكار مى گردد، و خواهيد شناخت مرا پس از آنكه جاى من در جامعه شما خالى گشت و ديگرى به جاى من نشست.)
فردا كه از ميان شما رخت بربستم، مرا خواهيد شناخت شما از آغاز زندگى من تا امروز، مرا ديديد و در فراز و نشيب اين زندگى مرا مشاهده نموديد. شما آن همه تكاپو در مسير (حيات الهى) را از من، ملاحظه كرديد، اما چه بايد كرد كه قدرت حق، شمشير حق و ديده حق، شير حق و بطور كلى تجلى گاه حق را ديديد و او را نشناختيد.
بگذاريد چند روزى بگذرد، و اين قرص درخشنده از چشمان شما پنهان شود و شب پره گان ضد خورشيد فضاى حيات جامعه را پر كنند و شهوت پرستان خودكامه زمام امور شما را به دست بگيرند. تاريكى هاى گمراه كننده پشت سر هم بيايند و فضاى اجتماع را تيره و تار كنند و راهزنان، راه نمايى شما را به دست بگيرند، نورانيت و صفاى الهى در دلها جاى خود را به تاريكى ها و كدورتهاى تباه كننده خالى كنند، در آن هنگام اگر مست مقام و ثروت نشويد و اگر شهرت پرستى و سقوط در فرنگهاى رسوبى را كه تخديرتان نكند، بخود آمده و از خويشتن و از يكديگر خواهيد پرسيد كو على بن ابيطالب.
كو آن مرد خاكى (ابوتراب) كه از بالاتر افلاك و با ديد الهى به ما مى نگريست؟ كجا رفت آن فرزند ابيطالب عدالت را درباره دوست و دشمن شخصى اش به يكنواخت اجرا مى كرد؟ كو آن مردى كه فقير به اين دنيا آمد و با دست تهى از اين دنيا برخاست و راهى ملكوت الهى گشت؟ ! كو آن يگانه آزادمرد دنيا، كه حقيقت آزادى سازنده را به ما تعليم مى فرمود؟ ! كو آن انسان شناس كامل كه انسانها كرامت و حيثيت و شرف و آزادى واقعى و هدف حيات خود را از او دريافت مى كردند؟ ! آرى، اى انسانها، اينست عامل ركود شما در گذرگاه تاريخ.
تا شخصيتهاى بزرگ و انسان ساز در ميان شما زندگى مى كنند، تنها به ظواهر آنان مى نگريد و آنان را با ديگران مقايسه مى كنيد! و در آن هنگام كه چشم از دنيا بستند، حس تحقيق و كنجكاوى شما بيدار گشته و به فعاليت مى افتد كه ببينيد او كه بود؟ او چگونه مى انديشيد؟ آرما ن ها و ايده آلهاى او چه بود؟ چرا مردم او را بجاى نياوردند؟ اين انسان نماها كه بجاى او نشسته اند، كيستند و چه مى گويند؟ اى كاش، اندكى از اين سوالات را در روزگار حيات او، از خويشتن مى نمودند و قدمى در زندگى قابل توجيه برمى داشتند.
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲4