45 و من خطبة له عليه السّلام
بسم اللّه الرحمن الرحيم
متن خطبه چهل و پنجم
و هو بعض خطبة طويلة خطبها يوم الفطر 1 ، و فيها يحمد اللّه و يذم الدنيا 2
حمد اللّه
الحمد للّه غير مقنوط من رحمته 3 ، و لا مخلوّ من نعمته 4 ، و لا مأيوس من مغفرته 5 ، و لا مستنكف عن عبادته 6 ، الّذي لا تبرح منه رحمة 7 ، و لا تفقد له نعمة 8 .
ذم الدنيا
و الدّنيا دار مني لها الفناء 9 ، و لأهلها منها الجلاء 10 ، و هي حلوة خضراء 11 ، و قد عجلت للطّالب 12 ، و التبست بقلب النّاظر 13 فارتحلوا منها بأحسن ما بحضرتكم من الزّاد 14 ، و لا تسألوا فيها فوق الكفاف 15 ، و لا تطلبوا منها أكثر من البلاغ 16 [ 4 ]
حمد اللّه
الحمد للّه غير مقنوط من رحمته 3 ، و لا مخلوّ من نعمته 4 ، و لا مأيوس من مغفرته 5 ، و لا مستنكف عن عبادته 6 ، الّذي لا تبرح منه رحمة 7 ، و لا تفقد له نعمة 8 .
ترجمه خطبه چهل و پنجم
اين خطبه مقدارى از يك خطبه طولانى است كه در روز عيد فطر ايراد فرموده است 1 و در اين خطبه خدا را ستايش نموده و دنيا را توبيخ مينمايد 2 سپاس مر خداى را كه رحمتش مأيوس شدنى نيست 3 و نعمتش فراگير 4 و بخشايشش نا اميد نشدنى 5 و پرستشش تكبر نورزيدنى 6 خداوندى كه رحمت او زائل نميشود 7 و نعمتش مفقود نميگردد 8 دنيا جايگاهى است كه فناء بر آن مقدر 9 و خروج از آن براى اهلش مسطر گشته است 10 اين دنيا بر مذاق فرزندانش شيرين و برخيره شوندگانش سبز و با طراوتست 11 اين دنيا براى جويندهاش شتابان است 12 و بر دل نظاره كنندهاش مخلوط كننده و فريبا 13 از اين دنيا با بهترين زاد و توشه كه اندوختهايد ، كوچ كنيد 14 و بيش از حد كافى از اين دنيا مخواهيد 15 و بيش از آنچه كه براى معاش زندگى لازم است مجوئيد 16 .
تفسير عمومى خطبه چهل و پنجم
3 ، 8 الحمد للّه غير مقنوط من رحمته و لا مخلوّ من نعمته و لا مأيوس من مغفرته و لا مستنكف عن عبادته . الّذى لا تبرح منه رحمة و لا تفقد له نعمة ( سپاس مر خداى را كه رحمتش مأيوس شدنى نيست و نعمتش فراگير و بخشايشش نااميد نشدنى و پرستشش تكبر نورزيدنى . خداوندى كه رحمت او زائل نميشود و نعمتش مفقود نميگردد ) .
رحمتش بيكران و نعمتش بيشمار و مغفرتش مورد اميد و عبادتش شايسته مطلق
خداونديكه كاخ خلقت را بىنياز از هر نفعى كه در انتظارش باشد ، برافراشته است . خداونديكه هستى موجودات فيضى از فيوضات ربانى او بوده و هيچ موجودى را قدرت روياروئى با او نيست و همه و همه تسليم قدرت مطلقه او بوده با يك كلمه « كن » ( باش ) كه كائنات را در ظلمتكده نيستى مانند چراغى برافروخته است و با يك كلمه « لا تكن » ( مباش ) ميتواند آنها را رهسپار ديار نيستى كند و با نيازى كه همه موجودات به رحمت واسعه اودارند ، چرا بآنها رحمت نورزد و چرا رحمتش فراگير عالميان نباشد و روى چه علتى كسى بتواند يأس از رحمت او را بخود راه بدهد .
خداوندا ،باد ما و بود ما از دادتست
هستى ما جمله از ايجاد تست
لذت هستى نمودى نيست را
عاشق خود كرده بودى نيست را
لذت انعام خود را وامگير
نقل و بادهجام خود را وامگير
و ربگيرى كيت جست و جو كند
نقش با نقاش كنى نيرو كند
منگر اندر ما مكن در ما نظر
اندر اكرام و سخاى خود نگر
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما مى شنود
مولوى
احتياج همه كائنات به لطف و رحمت خداوندى او از يكطرف و اتصاف آن مقام اقدس بالطف و محبت و رحمت و مقتضاى فيض هستى از طرف ديگر ، دلايلى است روشن به بيكرانگى رحمت او . فراموش نميكنم آن حالت شگفتانگيز روحى را كه در نوشتن كتاب « جبر و اختيار » در مبحث مربوط به رحمت پروردگار احساس نمودهام . در آنهنگام احساس كردم كه دست و انگشتان و قلمى كه با آن مينوشتم حالت فيزيكى خود را از دست داده بود و احساس بىوزنى وصف ناپذيرى را در خود مشاهده ميكردم كه با بپايان رسيدن مطالب مربوط به رحمت خداوندى ، بپايان رسيد و سپس من بودم و باز همان وضع طبيعى جسمانى كه داشتم . در آنحال بخوبى دريافت ميكردم كه يك امداد غيبى براى روى كاغذ آوردن رحمت پروردگار كمك و ياريم مينمايد . آيات مربوط به رحمت خداوندى با بيانات گوناگون در قرآن بسيار فراوان است . از آنجمله :
ماده رحمت با مشتقات زير :1 رحمت در حدود 112 آيه 2 رحم 8 آيه 3 ترحم 2 آيه 4 ترحمنى 5 آيه 5 ارحم 5 آيه 6 ترحم 8 آيه 7 رحمت 4 آيه 8 ارحم الراحمين 4 آيه 9 خير الراحمين 2 آيه 10 الرحمن 58 آيه 11 رحيم 112 آيه جمع 290
آيه كلماتى ديگر در آيات قرآنى كه مفهوم آن عفو و بخشايش و محبت است : 1 ودود 2 آيه 2 رؤف 11
آيه ماده غفران با مشتقات زير :3 غفر 4 آيه 4 تغفر 2 آيه 5 نغفر 2 آيه 6 يغفر 26 آيه 7 اغفر 17 آيه 8 غافر و خير الغافرين 2 آيه 9 غفور 93 آيه 10 غفار 5 آيه 11 مغفرة 26
آيه ماده عفو با مشتقات زير :12 يعفو 2 آيه13 عفو 3
آيه ماده توبه با مشتقات زير :14 يتوب 5 آيه 15 تواب 15 آيه 16 كريم 2 آيه جمع 217 آيه
رحمت واسعه و رحمت مقرر
خداوند متعال در قرآن مجيد در دو آيه فرموده است كه من رحمت را برخودم نوشتهام ، يعنى مقرر كردهام كه بربندگانم رحم كنم :
كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ [ الانعام آيه 12] ( خداوند رحمت بندگان را بر خود نوشته است ) كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ [ الانعام آيه 54 ] ( پروردگار شما رحمت بر بندگانش را بر خود نوشته است ) .
معناى نوشتن خداوندى بر خود همان عهد و تعهد است كه با خود بسته است .
وَ مَنْ اَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ [ التوبة آيه 111] ( و كيست وفا كنندهتر از خدا به عهد خود ) با اينكه خداوند سبحان چون خالق و بوجود آورنده همه موجودات و قوانين طبيعى و الزامى است ، و هيچ موجود و قانونى نميتواند او را مقيد و مكلف نمايد ، وعده كرده است كه به عهد خود وفا كند . يعنى با اينكه :
گر تن حبشى سرشته تست
ور خط ختنى نوشته تست
گر هرچه نوشتهاى بشوئى
شويم دهن از زياده گوئى
گر باز به داورم نشانى
اى داور داوران تو دانى
نظامى گنجوى با اينحال رحم و احسان و محبت او بر مخلوقاتش چنان است كه درباره آن با خود عهد و پيمان بسته و مقرر فرموده است . و در سه آيه از قرآن وسعت و گسترش رحمت خدا را بيان فرموده است . در دو آيه گوشزد ميكند كه رحمت او فراگير همه مخلوقاتست :
1 وَ رَحْمَتى وَسِعَتْ كُلَّ شَيْئى [الاعراف آيه 156] ( و رحمت من بر همه چيز وسعت دارد [ يا گسترده بر همه چيز است ] .
2 رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْئٍى رَحْمَةً [غافر آيه 7] ( اى پروردگار ما ، رحمت تو بر همه چيز گسترده است ) .
و در يك آيه ميفرمايد :فَقُلْ رَبُّكُمْ ذُو رَحْمَةٍ واسِعَةٍ [ الانعام آيه 147] ( پس به آنان بگو : پروردگار شما داراى رحمت فراگير است ) .
يأس از رحمت خداوندى از صفات كفر و ضلالت است
آيات فراوانى در قرآن وجود دارد كه يأس و نوميدى از رحمت خداوندى را محكوم و آنرا از صفات گمراهان ميشمارد :
قالَ وَ مَنْ يَقْنُطْ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ اِلاَّ الضَّالُّونَ [ الحجر آيه 56] ( گفت : كيست كه از رحمت پروردگارش مأيوس شود مگر گمراهان ) .
اِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ اِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ [ يوسف آيه 87] ( قطعى است كه از رحمت خداوند مأيوس نمىشوند مگر كافران ) .
همچنين در مواردى از قرآن از يأس و نوميدى نهى اكيد شده است :
لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ اِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعاً [ الزمر آيه 53 ] ( از رحمت خداوندى مأيوس مباشيد ، زيرا خداوند همه گناهان را مى بخشد ) . و بدينجهت است كه يأس از رحمت خداوندى از گناهان كبيره محسوب شده است . البته در كتب اخلاق اسلامى و مباحث مربوط به رذائل اخلاقى و گناهان ، اين مسئله وجود دارد كه فرق است ميان حق اللّه و حق الناس و بخشش گناهان ناشى از محو ساختن و ابطال حق الناس مربوط به خود انسانهائى است كه به آنان ظلم و تعدى شده است و بايد آن ظلم و تعدى را بر طرف ساخته و حق مظلومان را جبران نمود ، تا شايستگى رحمت و مغفرت خداوندى بوجود بيايد . و اما حق اللّه و بعد حق اللهى كه در هر حق الناس وجود دارد ، مىتواند مشمول رحمت و عنايات خداوندى باشد . اين نكته هم نبايد فراموش شود كه گناهانى كه با تكيه به رحمت و مغفرت خداوندى مورد ارتكاب قرار بگيرد ، مشمول اصل رحمت نمىباشد ، مانند اينكه كسى با تكيه به توبه گناهان را تكرار نمايد . 6 وَ لا مُسْتَنْكَفٍ عَنْ عِبادَتِهِ ( و پرستيدن او تكبر نورزيدنى است ) .
تكبر و سرپيچى از پرستش خداوندى و ارتباط با مقام الهى
نافرمانى از دستورات خداوندى و انجام ندادن عباداتى كه او بر بندگانش مقرر فرموده است ، غير از بىاعتنائى به مقام اعلاى ربوبى است .
هر دو نوع يا ناشى از نادانى و ناآگاهى به عظمت و ضرورت عمل به دستورات و عبادات و اهميت ارتباط با آن مقام پاك و منزه است و يا ناشى از استقلال موهوم در برابر ذات پاك خداونديست و يا معلول بىاعتنائى به مقام اعلاى ربوبى است . بنابراين سرپيچى و نافرمانى سه صورت پيدا ميكند :
صورت يكم ناآگاهى و ناتوانى ادعاى جهل و نادانى به وجود خداوندى با داشتن مغز و روان سالم قابل پذيرش نيست ، چگونه ميتوان با ديدن نظم و قوانين در عالم خلقت و ناتوانى طبيعت كور از اراده خويشتن و حكم قطعى عقلانى و فطرى سالم به اينكه هيچ حركتى بدون محرك و هيچ معلولى بدون علت امكانپذير نيست ، ادعاى ناآگاهى و نادانى نمود ؟ بطور كلى ناآگاهى و نادانى به وجود خداوندى و به دستورات و تكاليف الهى ، يا ناشى از نقص مغزى و روانى است ، در اين فرض تكليفى وجود ندارد ، زيرا خداوند سبحان عادل است و هيچ كسى را به ما فوق قدرت و آگاهى او مكلف نمى سازد .
لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً اِلاَّ وُسْعَها [ البقره آيه 286] ( خداوند هيچ كسى را مكلف نمى سازد مگر بمقدار قدرتى كه مكلف داراى آن ميباشد ) .
صورت دوم بىاعتنائى و اهميت ندادن بمقام اعلاى ربوبى و دستورات و تكاليف او مسلم است كه اين حالت روانى كه از زشتترين و بدترين حالات روانى است ، بطور معمولى ناشى از پيروى از هوى و هوسها و علاقه افراطى به اشباع شهوات و استخدام همه استعدادها و قواى مغزى و روانى در راه تكثير و تقويت عوامل اشباع شهوات و لذايذ . مىباشد ، بدانجهت كه اينگونه پيروى و افراط مستند به خودخواهى و پرداختن دائمى به برآوردن خواستههاى خود طبيعى است ، نوعى تكبر و سرپيچى از ارتباط با خداوند متعال و دستورات و تكاليف او محسوب ميگردد .
صورت سوم مقاومت و جرئت و احساس استقلال موهوم در برابر لزوم ارتباط با خداوند و عمل به دستورات و تكاليف او است . اين نوع از نافرمانى و عدم تسليم پستترين حالت تكبر و استنكاف است كه وقيحترين و نابكارترين و ناشايستهترين صفات رذيله است كه ممكن است كه يك انسان بخود بپذيرد .
در جمله مورد تفسير كه ميفرمايد : وَ لا مُسْتَنْكَفٍ عَنْ عِبادَتِهِ ( عبادت و پرستش او تكبر نورزيدنى است ) .
معنايش چنين است كه اگر براى يك انسان آگاهى درباره وجود خدا و عظمت او و نيازى كه در تكامل وصول به هدف اعلاى زندگى دارد ،بوجود بيايد ، هرگز نميتواند او را عبادت و پرستش نكند . مقصود از « نميتواند » معناى جبرى آن نيست ، بلكه منظور اين است كه براى اجراى اختيار ( بهره بردارى از آزادى در راه خير ) بهتر از عبادت و پرستش خداوندى موضوعى نمىبيند . 8 لا تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ ( و نعمتش مفقود نميگردد ) .
اين مسئله در تفسير خطبه يكم در مجلد دوم در تفسير جمله وَ لا يُحْصى نَعْمائَهُ الْعادُّونَ بررسى شده است مراجعه فرمائيد . 9 ، 13 وَ الدُّنْيا دارٌ مُنِىَ لَهَا الْفَناءُ وَ لِأَهْلِها مِنْهاَ الْجلاءُ وَ هِىَ حُلْوَةٌ خَضْراءُ وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ وَ الْتَبَسَتْ بِقَلْبِ النَّاظِرِ ( دنيا جايگاهى است كه فنا بر آن مقدر و خروج از آن براى اهلش مسطر گشته است . اين دنيا بر مذاق فرزندانش شيرين و بر خيره شوندگانش سبز و با طراوت است . اين دنيا براى جويندهاش شتابان است و بر دل نظاره كنندهاش مخلوط كننده و فريبا ) .
آنچه آمده است رفتنى است
مبانى عالم خلقت و پديدههاى آن ، فيض هستى خود را از خداوند فياض مطلق ميگيرد و بقاء و ابديت در ذات آن نيست ، بلكه مقتضى بقاء و ابديت را حتى بطور بالقوه هم دارا نميباشد . اصلا معناى حركت و دگرگونى مستمر در همه اجزاء و روابط عالم خلقت از يكطرف و اينكه دستگاه هستى از فيض الهى شروع شده است و اين فيض بمقدار استعداد محدودى كه در دستگاه هستى وجود دارد ، ادامه خواهد يافت ، همين است كه دنيا رو به فنا است .
كُلُّ شَيْئىٍ هالِكٌ اِلاَّ وَجْهَهُ [ القصص آيه 88] ( همه چيز نابود شدنى است مگر وجه خداوندى ) .
كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ اِلَيْنا تُرْجَعُونَ [العنكبوت آيه 57 و آل عمران آيه 185 و الانبياء آيه 35] ( همه نفوس انسانى مرگ را چشيده سپس بسوى ما بر ميگرديد ) .
اِنَّكَ مَيِّتٌ وَ اِنَّهُمْ مَيِّتُونَ [ الزمر آيه 30] ( تو اى پيامبر ، از دنيا ميروى و آنان نيز خواهند مرد ) .
كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَيَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَالْإكْرامِ [ الرحمن آيه 26] ( هر كس [ يا هر چيز ] كه در روى زمين است رو به فنا است و تنها وجه پروردگار تو كه داراى جلال و كرامت است ، باقى خواهد ماند ) .
اما فناى انسانها بمعناى فنا و اضمحلال اجسام آنان كه جزئى از عالم خلقت هستند ، مطابق حس و دلايل عقلى و قرآنى كه متذكر شديم ، روشن است و خداوند متعال با قدرت مطلقه خود اين اجسام فانى و پوسيده را در روز محشر جمع آورى نموده و بار ديگر آنها را براى ايفاى مسئوليت زنده خواهد كرد .
ولى مطابق دلايل عقلى و قرآنى و ديگر منابع اسلامى ارواح انسانها نابود نميگردند ، زيرا :خلقتم للبقاء لا للفناء ( شما براى بقاء آفريده شدهايد نه براى فنا ) اين دو مسئله مسلم و جاى ترديد نيست . فقط عدهاى از اسيران و غوطهوران در طبيعت هستند كه بقاى روح را نمىپذيرند ، و براى اين عدم پذيرش دليل قطعى نياوردهاند ، و دليلشان همان « نمىبينم ، پس نيست » است كه اگر صحيح باشد ، اكثر معرفتهاى بشرى درباره انسان و جهان پوچ و نابود و بى اساس خواهد بود .
از آن مسائلى كه شعراء و مردم با ذوق و علاقمند به ادبيات را بشدت تحريك نموده و مطالب بسيار جالب و شيرين درباره آن گفتهاند عبارتست از زوال و فناى دنيا و انسانها . از آنجمله ابياتى است كه ابو العلاء معرى و خيام در رباعياتى كه منسوب به او است ، گفته اند .
غير مجد فى ملّتى و اعتقادى
نوح باك و لا ترنّم شاد
از ديده من يكسان بشمر همه الحان را
اين نغمه بلبل را و آن نوحه گرايان را
و شبيه صوت النّعىّ أذا قيسس
بصوت البشير في كلّ ناد
از ديده دل بنگر بينى كه همانند است
آرند صلاى مرگ يا مژده جانان را
أبكت تلكم الحمامة ام غنّت
على فرع غصنها الميّاد
برگوى كبوتر را برشاخه گل سروده
خه گريه سوزان را خه نغمه مستان را
صاح هذى قبورنا تملأ الرّحب
فأين القبور من عهد عاد
اين پهن زمين پر گشت از لاشه ما ياد آر
آن دوره عاد و طسم و ان دوره قحطان را
خفّف الوطا ما اظنّ اديم
الأرض الاَّ من هذه الأجساد
آرام قدم بردار در صفحه خاك آرى
تا بو كه نيازارى مغز و دل و چشمان را
و قبيح بنا و إن قدم العهد
هوان الآباء و الأجداد
گيرم كه زمان دور است بين پدران و ما
توهين روا نبود اجساد نياكان را
سر إن اسطعت في الهواء رويدا
لا اختيالا على رفات العباد
بر روى هوا بر نه گام و به ره خود رو
پامال مكن در خاك درهم شده جثمانرا
ربّ لحد قد صار لحدا مرارا
ضاحك من تزاحم الأضداد
اين تاريك لحد صد بار گورى شد و مىخندد
ز اضداد كه بگزينند اين دخمه بيجان را
و دفين على بقايا دفين
في طويل الأزمان و الآباد
مدفون ز پى مدفون تازه ز پى كهنه
انباشته بنمودن قانون شده از مان را
و سل الفرقدين عمّن أحسّا
من قبيل و آنسا من بلاد
زان فرقد رخشنده با ديده گريان پرس
انبوه قوافل را آبادى ويران را
كم أقاما على زوال نهار
و أنار المدلج في سواد
روزان و شبان رفتند پشت سر هم غلط ان
اى فرقد ديرينه ديدى همه دوران را
تعبٌ كلّها الحياة و ما اعجب
إلاّ من طالب في ازدياد
اين زندگى فانى زندان پر از رنج است
من در عجبم ، خواهند افزايش زندانرا
و الّثريّا رهينة بافتراق الشّمل
حتّى تعدّ في الأفراد
آنجمع درخشنده كاراسته پروين است
در چهره هر يك بين تاريكى هجرانرا
و لنار المرّيخ من حدثان الدّهر
مطف و إن علت في اّتقاد
مريخ كه از آتش شعله به فلك دارد
خاموش كند گردون آن شعله و نيران را
زحلٌ أشرف الكواكب دارا
من لقاء الرّدى على ميعاد
بر وعدهگه مرگست آنرا كه زحل نامند
هر چند كه از نخوت گرد و نزده دامانرا
إنّ حزنا فى ساعة الموت أضعاف
سرور في ساعة الميلاد
اندوه زمان مرگ صد بار فزونتر بين
از شادى ميلادى كافروخته شادانرا
ضجعة الموت رقدة تستريح النّفس
فيها و العيش مثل السّهاد
آن خوابگه مرگست كارامگه جانست
بيدارى شب پندار اين عيش پريشانرا
و اللّبيب اللّبيب من ليس يغترّ
بكون مصيره للفساد
مغرور نشد عاقل زيرا كه همى بيند
يك نيستى موحش دنباله اكوانرا
الّذى حارت البريّة فيه
حيوان مستحدث من جماد
حيرتزده انسانرا اين مشكله كاين جامد
برگردد و بنمايد خاصيت حيوانرا
بان امر الأله و اختلف النّاس
فداع الى ضلال و هاد
دعواى حق و باطل مردم بهم آميزند
مبهم نتوان كردن هرگز ره يزدانرا
خلق النّاس للبقاء فضلّت
امّة يحسبونهم للنّفاد
آمد ز عدم انسان جان رو به ابد دارد
فانى نبود مشنو آن ياوه نادانرا
إنّما ينقلون من دار أعمال
إلى دار شقوة أو رشاد
[ديوان ابو العلاء معرى رثائيه در فوت يك فقيه]
از كارگه دنيا چون رخت همى بندند
يا قهر خدا بينند يا روضه رضوانرا
ابوالعلاى معرى در اين ابيات ، گذران بودن دنيا و پراكندگى جمعها و از بين رفتن انسانها را كاروان در كاروان متذكر مىشود ، ولى برخلاف بعضى از اشعار ديگرش كه بوى پوچگرائى مى دهد ، روشنائى امر و حكمت الهى را گوشزد مى كند و آنانرا كه به معاد و ابديت معتقد نيستند گمراه مى خواند و مى گويد : مردم كه از دنيا مى روند ، از جايگاه اعمال به سراى پاداش و كيفر مى روند ، بهمين جهت است كه در تفسير اين شخصيتها نمي توان با ديدن چند سخن و يا با مشاهده چند عمل بى زبان از آنان ، قضاوت كلى نموده و همه عناصر شخصيت آنان را در طول عمر و طرز تفكراتشان را در همان چند سخن و عمل خلاصه كرد .
رباعياتى وجود دارد كه به عمر بن ابراهيم خيام نسبت داده شده است كه اغلب همه آنها مشكوك است و احتمال داده شده است كه خيام شاعر غير از عمر بن ابراهيم خيامى باشد كه لقبش ( خيام ) با ياى نسبى ( خيامى ) ذكر مىشود و اگر گوينده رباعيات همان فيلسوف و رياضيدان مشهور باشد كه تفكرات الهى دارد و لذا در توصيف او حجة الحق الامام گفته شده است ، يا بايد بگوئيم :
اين مرد به بيمارى چند شخصيتى مبتلا بوده است ، و يا زمان عمر او را دو قسمت كنيم و بگوئيم : در قسمتى از عمرش پوچگرا بوده و بعضى رباعيات را در آن زمان گفته است و در قسمتى از عمرش يك فيلسوف و حكيم الهى بوده است . بهر حال برخى از رباعيات او را در فناى دنيا و انسانها بعنوان نمونه مى آوريم :
هنگام صبوح اى صنم فرخ پى
برساز ترانهاى و پيش آور مى
كافكند بخاك صد هزاران جم و كى
اين آمدن تيرمه و رفتن دى
در كارگه كوزهگران رفتم دوش
ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش
ناگاه يكى كوزه بر آورد خروش
كو كوزهگر و كوزهخر و كوزه فروش
مرغى ديدم نشسته بر باره طوس
در پيش نهاده كله كيكاوس
با كله همى گفت كه افسوس افسوس
كو بانك جرسها و كجا ناله كوس
اين كهنه رباط را كه عالم نامست
آرامگه ابلق صبح و شامست
بزميست كه وامانده صد جمشيدست
گوريست كه تكيهگاه صد بهرامست
از تن چو برفت جان پاك من و تو
خشتى دو نهند بر مغاك من و تو
وانگاه براى خشت گور دگران
در كالبدى كشند خاك من و تو
با اينكه دنيا گذران است و مرگ هر لحظه نزديكتر مىشود هم دنيا زيبا و فريبا است ، هم زندگى شيرين
با اينكه همه مردم مىدانند كه دنيا در گذر است و مرگ هر لحظه نزديكتر مىشود و هيچ شيرينى ندارد مگر اينكه يك تلخى در دنبال خود مىآورد و هيچ آسايشى را به انسان نمىآورد مگر اينكه رنج و مشقتى در پى آن نهفته است ، و از همه مهمتر آنكه لطافت و ظرافت روح آدمى كه مبناى كار و ديدگاهش كيفيتها و رهائى و آزادى از خشونت ماده و كميتها است مخصوصا اشتياق ذاتى كه روح براى آزادى از زنجير قوانين طبيعت دارد [ 1 ] با اينحال كمتر كسى است كه از زندگى در اين دنيا و ادامه آن خوشحال نباشد و كمتر كسى است كه بقول مردم پايش در گل اين دنيا فرو نرود . مردم دنيا معمولا از فراق دنيا احساس وحشت ميكنند و زيبائىها و خوشىهاى دنيا همه سطوح روحى آنان را ميخرد . به جالينوس حكيم چنين نسبت دادهاند كه او گفته است : من از زندگى اين دنيا بقدرى خوشحالم كه مىخواهم زنده بمانم اگر چه در شكم قاطرى باشم و از . . . آن قاطر جهان را تماشا كنم :
آنچنانكه گفت جالينوس راد
از هواى اينجهان و از مراد
راضيم كز من بماند نيم جان
كه ز . . . استرى بينم جهان
مولوى اين اشتياق ذاتى روح را به آزادى از اسارت كميت حاكم در طبيعت چنين بيان ميكند :
اى خدا جان را تو بنما آن مقام
كاندران بىحرف ميرويد كلام
تا كه سازد جان پاك از سر قدم
سوى عرصه دور پهناى عدم
عرصهاى بس با گشاد و با فضا
كاين خيال و هست زو يابد نوا
تنگتر آمد خيالات از عدم
زانسبب باشد خيال اسباب غم
باز هستى تنگتر بود از خيال
زان شود در وى قمر همچون هلال
باز هستى جهان حس و رنگ
تنگتر آمد كه زندانيست تنگ
علت تنگيست تركيب و عدد
جانب تركيب حسها ميكشد
گويا اين ساده لوح ،
گربه مىبيند به دور خود قطار
مرغش آيس گشته بوده است از مطار
يا عدم ديده است غير اين جهان
در عدم ناديده او حشر نهان
چون جنين كش ميكشد بيرون كرم
مىگريزد او سپس سوى شكم
لطف رويش سوى مصدر ميكند
او مفر در پشت مادر ميكند
كه اگر بيرون نهم زين شهر گام
اى عجب ديگر نبينم اين مقام
يا درى بودى در اين شهر و خم
تا نظاره كردمى اندر رحم
يا چو چشم سوزنى را هم بدى
كه ز بيرون آن رحم ديده شدى
اين چنين هم غافلست از عالمى
همچو جالينوس او نامحرمى
او نداند كان رطوباتى كه هست
آن مدد از عالم بيرونى است
آنچنانكه چار عنصر در جهان
صد مدد دارد ز شهر لا مكان
آب و دانه در قفس گريافته است
آن زباغ و عرصهاى درتافته است
جانهاى انبيا بينند باغ
زين قفس در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالينوس و عالم فارغند
همچو ماه اندر فلكها بازغند
ور ز جالينوس اين قول افتريست
پس جوابم بهر جالينوس نيست
اين جواب آنكس آمد كاين بگفت
كه نبودستش دلى با نور جفت
مرغ جانش موش شد سوراخ جو
چون شنيد از گربكان او عرجو
[ 1 ]
زان سبب جانش وطن ديد و قرار
اندر اين سوراخ دنيا موش وار
هم در اين سوراخ بنائى گرفت
در خور سوراخ دانائى گرفت
[ 2 ]
[ 1 ] عرجو بالا برويد ، مقصود مولوى اينست كه گويا مرغ روح گوينده اين سخن :
( راضيم كز من بماند نيم جان
كه ز . . . استرى بينم جهان )
كه قصد پرواز دارد ، اين فرياد را شنيده است كه به گربهها ميگويد : برويد بالا و آن مرغ را بگيريد تا نتواند پرواز كند
[ 2 ] مثنوى دفتر سوم ص 201 نسخه رمضانى بيان آنكه عشق جالينوس بر اين حيات دنيا بود . . .
البته اين نكته بسيار مهم را فراموش نبايد كرد كه علت چسبيدن عدهاى فراوان از مردم باين دنيا و زر و زيور آن ، نه بدانجهت است كه واقعا بخود اين دنيا و لذايذ و زيبائىهاى آن عشق ميورزند ، بلكه علت زيربنائى آن قدرت و فشار خود حيات به ادامه خويش است ، و باصطلاح بايد گفت : جبر ميكانيسم حيات بسيار قوى است و براى ادامه خود از هيچ گونه تكاپو و تلاش دريغ نميدارد . عدهاى ديگر بجهت ترسى كه از مرگ و ماوراى آن دارند ، دو دستى به زندگى مىچسبند و نميدانند كه هر اندازه هم از مرگ وحشت و خوف داشته باشند و هر اندازه هم از آن فرار كنند ، بالاخره كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ [ العنكبوت آيه 57] ( همه نفوس انسانى مرگ را خواهند چشيد ) .
بطور كلى شيرينى و طراوت و زيبائىها و لذايذ جهان ، بقدرى جالب است كه همه تلخىها و شكستها و ناكامى ها را قابل هضم مي سازد ، با اينحال اين امور چيزى بدست نميدهند كه حتى در طول عمر آدمى پايدار بماند . بلكه اگر درست دقت كنيم همه لذايذ و خوشىها پس از آنكه آدمى را موقتا اشباع نموده و منقرض شدند ، يادآورى آنها پس از سپرى شدن نوعى تلخى و تاسف ببار مي آورد ، مخصوصا وقتى كه عمر انسانى از ميانسالى تجاوز مي كند و پيرى او آغاز مي گردد :
افسوس كه ايام جوانى بگذشت
سرمايه عمر جاودانى بگذشت
تشنه بكنار جوى چندان خفتم
كز جوى من آب زندگانى بگذشت
اگر بخواهيم تصور خوبى درباره لذايذ و خوشى هاى گذشته داشته باشيم ،رباعى زير را در نظر مي گيريم :
دنيا چو حبابست و لكن چه حباب
نه بر سر آب بلكه بر روى سراب
آن هم چه سرابى كه ببينند بخواب
آن خواب چه خواب ، خواب بدمست خراب
پس چه بايد كرد كه زندگى ما در اين دنيا داراى معنائى باشد كه زر و زيورها و لذايذ و زيبائى هاى دنيا با آمدن و رفتن خود ، جان عزيز ما را متلاطم نسازد ، دريغها و افسوسها جان ما را مجروح ننمايد و در پايان كار احساس پوچى نكنيم . بايد گفت : فقط يك اصل است كه ميتواند معناى مزبور را به زندگى ما ببخشد و اين اصل چنين است :
اعمل لدنياك كأنّك تعيش أبدا و اعمل لآخرتك كأنّك تموت غدا ( براى دنيا خود چنان عمل نما كه گوئى زندگانى تو در اين دنيا جاودانيست و براى آخرت خود چنان عمل نما كه گوئى فردا خواهى مرد ) اين اصل چنين توضيح داده ميشود كه با نظر به صفت اساسى حيات كه عبارتست :
هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نو ميرسد
مستمرى مينمايد در جسد
شاخ آتش را بجنبانى بهساز
در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى مدت از تيزى صنع
مينمايد سرعت انگيزى صنع
پس ترا هر لحظه مرك و رجعتيست
مصطفى فرمود دنيا ساعتيست
مولوى هر لحظه از جريان ممتد حيات از پشت پرده طبيعت آغاز ميشود و لحظهاى در روى پرده طبيعت نمودار ميگردد ، و آنگاه به پشت پرده ميخزد . اين يك مطلب فلسفى تجريدى و ذوقى محض نيست ، بلكه زيست شناسانى كه از ديدگاه علم محض به پديده حيات مىنگرند ، همين مثال رودخانه را براى توضيح حيات ميآورند . اوپارين زيست شناس معروف در كتاب خود [ حيات ، طبيعت ، منشأ تكامل آن ص 57 ] از اين مثال استفاده كرده است . او ميگويد : « بدنهاى ما مانند نهرها روانند و موادشان بسان آبجويى پيوسته تازه ميشود » و ميدانيم كه اوپارين و امثال او پديده حيات را حقيقتى مجزا از بدن و اجزاء آن نميدانند . و بهر حال ما خود اين حركت دائمى و جريان نو به نو در حيات را در خود مشاهده مي نمائيم . [ 1 ] اين جريان مستمر حيات را بايستى تا بتوانيم از حالت تسليم شدن و تأثير پذيرى از زر و زيور و لذايذ و زيبائى هاى دنيا كه موجب رنگ آميزى و آلودگى حيات ميشوند ، محفوظ بداريم و آنرا بصورت عامل فعال نه يك موجود منفعل در آوريم . با اين عمل روانى بسيار با اهميت ، ما ميتوانيم هم با عوامل حيات طبيعى و حتى زر و زيور و لذايذ و زيبائى هاى دنيا بطور جدى با ارزيابى صحيح
[ 1 ] جريان مستمر و نو به نو حيات ، هم در فلسفه هاى مسلمين و هم در ادبيات آنان با كمال صراحت و زيبائى مطرح شده است ، از آنجمله :
اى مقيمان درت را عالمى در هر دمى
رهروان راه عشقت هر دمى در عالمى
بيزارم از آن كهنه خدائى كه تو دارى
هر لحظه مرا تازه خداى دگرستى
رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند
ما دل خود را براه عشق بر دريا زديم
هر نظرم كه بگذرد جلوه رويش از نظر
بار دگر نكوترش بينم از آنكه ديدهام
مولوى ارتباط جوهر حيات را در عبور از گذرگاه خود ، با عوامل حيات طبيعى و پديده هاى جالب و غير جالب چنين بيان ميكند :
در روانى روى آب جوى فكر
نيست بىخاشاك خوب و زشت ذكر
روى آب جوى فكر اندر روش
نيست بى خاشاك محبوب و وحش
او روانست و تو گوئى واقف است
او دوان است و تو گوئى عاكف است
گر نبودى سير آب از خاكها
چيست در وى نو به نو خاشاكها
قشرها بر روى اين آب روان
از ثمار باغ غيبى شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زانكه آب از باغ ميآيد به جو
گر نبينى رفتن آب حيات
بنگر اندر سير اين جوى و نبات
آب چون انبه تر آيد در گذر
زو كند قشر صور زوتر گذر
چون بغايت تيز شد اين جو روان
غم نپايد در ضمير عارفان
چون بغايت ممتلى بود و شتاب
پس نگنجد اندرو الا كه آب
چيست امعان چشمه را كردن روان
چون زتن جان جست گويندش روان
آنها ، ارتباط برقرار كنيم و هم جوهر حيات را كه از پشت پرده طبيعت توجيه و راهنمائى ميشود و در روى پرده طبيعت با عوامل حيات طبيعى ارتباط برقرار ميكند ، مورد توجه و با اهميت تلقى كنيم . بعبارت روشنتر : حيات كه ذاتا اعتلا طلب و استقلالجو و مشتاق كمال است ، در اين دنيا با ارتباط با عوامل حيات طبيعى و مزاياى جالب آن ، اگر بتواند ذات خود را حفظ نمايد ، در ارتباط مزبور با عوامل و مزايا ، هر يك از آنها مانند يكى از عوامل روئيدن و شكوفا نمودن گل ، استعدادها و خواص با عظمت و با ارزش حيات را به فعليت ميرساند و براه خود ميرود ، بعنوان مثال : هنگاميكه انسان جاندار و عاقل به موقعيتى ميرسد كه با انحراف از اصول انسانى ميتواند ثروت يا مقام يا شهرت اجتماعى بدست بياورد ، او در اين موقعيت صبر و شكيبائى و تحمل مينمايد و از انحراف صرف نظر ميكند . اين صرف نظر كردن موجب به فعليت رسيدن استعداد تحمل و ظرفيت انسان در برابر رويدادهائى ميگردد كه ممكن است در امتداد زندگى به ضرر او تمام شوند . اين صرف نظر كردن استقلال و جنبه فاعليت مفيد انسان را تقويت مي نمايد . در اين فرض جوهر حيات در گذرگاه خود شكوفا ميشود . با اين توضيح ، بعضى از ابيات مولوى را كه در پاورقى نقل كرديم ، مانند :
چون به غايت ممتلى بود و شتاب
پس نگنجد اندر و الا كه آب
صحيح نيست ، زيرا جوهر حيات و ابعاد عالى آن ، در ارتباط با عوامل طبيعى به فعليت ميرسند . اكنون ميتوانيم معناى اصل « براى دنياى خود چنان عمل نما كه گوئى زندگانى تو در اين دنيا جاودانيست و براى آخرت خود چنان عمل نما كه گوئى فردا خواهى مرد . » را بخوبى درك و تصديق نمائيم .
و خلاصه معناى اين اصل با نظر به مطالب فوق چنين است كه آنچه كه براى ادامه حيات طبيعى ضرورى و موجب لذايذ مشروع است ، [ البته با ملاحظه نسبيت ] چنان اهميتى دارد كه بايد بعنوان عامل ادامه حيات ابدى تلقى شود ، زيرا جريان و ادامه حيات وابسته به آن است . بنابر اين رابطه ما با عوامل حيات طبيعى ، رابطه كاملا جدى بوده و در گذران بودن آنها از اهميت جدى آنها نميكاهد ، در عين حال اين عوامل گذرنده نبايد ما را در چارچوبه خود چنان اسير و ميخكوب نمايند كه اصل حيات و ابديت آنرا فراموش كنيم .
ما بايد هر لحظه اين حقيقت را در ذهن خود آگاه و يا ضمير ناخود آگاه داشته باشيم كه هر يك از عوامل حيات طبيعى با ماهيت و مختصاتى كه دارد ، بزودى ارتباط خود را با ما قطع خواهد كرد ، اگر چه همان ارتباط موقت و محدود براى حيات ما يك امرى حياتى ميباشد . با حركت بر مبناى اين اصل است كه حيات طبيعى براى ما ارزيابى منطقى ميشود و زر و زيور و مقام و ديگر عوامل لذتبار همه سطوح روح ما را اشغال نميكنند . 14 ، 16 فارتحلوا منها بأحسن ما بحضرتكم من الزّاد و لا تسئلوا فيها فوق الكفاف و لا تطلبوا منها اكثر من البلاغ ( از اين دنيا با بهترين زاد و توشه كه اندوختهايد ، كوچ كنيد و بيش از حد كفايت از اين دنيا مخواهيد و بيش از آنچه كه براى معاش زندگانى لازم است ، مجوئيد ) .
ضرورت كسب و اندوختن زاد و توشه براى ابديت از اين دنيا ، اصلى بسيار مهم در اسلام است كه در تفسير خطبه هاى آينده مورد بحث قرار خواهد گرفت . در اين جملات به تفسير لزوم قناعت به حد كفاف در معيشت مى پردازيم :
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۹
عالی بود.
لذت بردن از سخنان علامه جعفری پایان ندارد.
حالا ببینید اگر صاحب نهج البلاغه برای ما سخن می گفت در چه دریای عظیمی از معانی شگرف، غرق می شدیم.