خطبه ها خطبه شماره 16/1 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

خطبه شانزدهم

و من كلام له عليه السلام لما بويع في المدينة

و فيها يخبر الناس بعلمه بما تؤول إليه أحوالهم و فيها يقسمهم إلى اقسام 1 ذمّتي بما أقول رهينة 2 . و أنا به زعيم 3 . إنّ من صرّحت له العبر عمّا بين يديه من المثلات ، حجزته التّقوى عن تقحّم الشّبهات 4 . ألا و إنّ بليّتكم قد عادت كهيئتها يوم بعث اللّه نبيّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم 5 . و الّذي بعثه بالحقّ لتبلبلنّ بلبلة 6 ، و لتغربلنّ غربلة 7 ، و لتساطنّ سوط القدر 8 ، حتّى يعود أسفلكم أعلاكم ، و أعلاكم أسفلكم 9 ، و ليسبقنّ سابقون كانوا قصّروا ،

و ليقصّرنّ سبّاقون كانوا سبقوا 10 . و اللّه ما كتمت وشمة ، و لا كذبت كذبة 11 ، و لقد نبّئت بهذا المقام و هذا اليوم 12 . ألا و إنّ الخطايا خيل شمس 13 حمل عليها أهلها ، و خلعت لجمها 14 ، فتقحّمت بهم في النّار 15 . ألا و إنّ التّقوى مطايا ذلل 16 ، حمل عليها أهلها ،

و أعطوا أزمّتها 17 ، فأوردتهم الجنّة 18 . حقّ و باطل ، و لكلّ أهل 19 ، فلئن أمر الباطل لقديما فعل 20 ، و لئن قلّ الحقّ فلربّما و لعلّ 21 ، و لقلّما أدبر شي‏ء فأقبل 22 قال السيد الشريف : و أقول : إن في هذا الكلام الأدنى من مواقع الإحسان ما لا تبلغه مواقع الاستحسان 23 ، و ان حظ العجب منه أكثر من حظ العجب به 24 . و فيه مع الحال التي وصفنا زوائد من الفصاحة لا يقوم بها لسان ، و لا يطّلع فجها إنسان 25 ،و لا يعرف ما أقول إلا من ضرب في هذه الصناعة بحق 26 ، و جرى فيها على عرق 27 « و ما يعقلها إلا العالمون : » 28

ترجمه خطبه شانزدهم سخنى از امير المؤمنين عليه السلام ، در آن هنگام فرمود كه در مدينه با او بيعت كردند

در اين سخن اطلاعى را كه از سرنوشت احوال مردم دارد خبر مى‏ دهد و مردم را به گروه‏هايى تقسيم مى ‏نمايد 1 .

تعهد خود را در گرو سخنى كه مى‏ گويم قرار داده 2 ضمانت آن را به عهده مى ‏گيرم 3 . كسى كه اندرزها و وسايل تجربه ، كيفرهاى پيش رويش را بر وى آشكار بسازد ، خويشتن دارى و تقوى او را از تجاوز و ارتكاب اشتباهات جلوگيرى مي كند 4 آگاه باشيد ، آزمايشى كه امروز شما را در بر گرفته همانند آزمايش روزى است كه خداوند پيامبرش را برانگيخته بود 5 .

سوگند به خدايى كه پيامبر را به حق مبعوث فرموده است ، شما گرفتار آشوبهاى فكرى و عقيدتى گشته 6 در پرويزن حوادث براى تصفيه بهم خواهيد خورد 7 .

و چونان محتواى ديگ جوشان ، در هم و بر هم خواهيد گشت 8 تا پايين نشينانتان صعود به بالا نمايند و بالانشينانتان به پستى‏ ها سقوط كنند 9 .

گروهى از شما كه در گذشته تقصير كار بودند ، پيش بتازند و جمعى كه در جامعه پيشتازانى بودند ، خطا كار گردند 10 .

سوگند بخدا ، كلمه ‏اى را مخفى نداشته ‏ام و هرگز دهان بدروغ باز نكرده ‏ام 11 .

من از پيش به موقعيت كنونى و وضعى كه امروز جامعه را فرا گرفته است ، خبر داده شده ‏ام 12 .

بشما هشدار مى ‏دهم : خطاهايى كه مردم مرتكب مى ‏شوند ، چونان اسب‏هاى چموشند 13 كه خطاكاران سوار بر آن‏ها گشته ، با افسارهايى از دست رفته در بيراهه ‏ها و سنگلاخ‏ها مى‏ تازند 14 پايان اين تاخت و تاز طغيانگرانه آتش است 15 .

آگاه باشيد ، اوصاف تقوى چونان مركب‏هايى رامند 16 كه انسانهاى متقى سوار بر آنها گشته ، زمام بدست 17 راهى بهشت الهى ‏اند 18 .

حقى وجود دارد و باطلى و هر يك براى خود اهلى مخصوص دارد 19 اگر باطل در افزايش باشد ، تازگى ندارد ، زيرا هواخواهان باطل از قديم در اكثريت‏اند 20 و اگر در اقليت باشد ، [ نقصى براى حق نيست ] با اينحال اجرايش امكان پذير و قابل تحقق است 21 . چه اندك است بازگشت آنچه كه روى گردانيده بگذشته خزيده است 22 .

[ سيد رضى گفته است : « مى‏ گويم : نكات عالى بلاغت و عظمتى كه در اين سخن كوتاه وجود دارد ، بالاتر از هر گونه تحسين و توصيف است 23 [ جمله سيد رضى چنين است : « ان فى هذا الكلام الادنى من مواقع الاحسان . . . » بعضى از شارحين نهج البلاغه كلمه الادنى را بمعناى كوتاه و مختصر گرفته‏اند . احتمال ديگرى هم هست كه مقصود از الادنى پايين‏ترين مراتب باشد ، بنابر اين ، معناى كلام سيد رضى چنين است كه كمترين نكات بلاغت و عظمت اين سخن در مرتبه‏اى بالاتر از تحسين و توصيف است . ] لذتى كه حكماء و كمال يافتگان از تعجب در محتواى اين سخن مى‏برند ، بيش از لذت درك نكات و حقايقى است كه در آن وجود دارد 24 . در اين سخن به اضافه آنچه كه گفتيم ، مزايايى از فصاحت وجود دارد كه هيچ زبانى ياراى گفتنش را ندارد و هيچ انسانى نميتواند اطلاعى از وسعت و عمق آنها بدست بياورد 25 .

آنچه را كه مى ‏گويم ، هيچ فردى جز كسانى كه در فن بلاغت و نكته سنجى بمقام شايسته‏ اى نايل شده 26 به ريشه‏ هاى اصلى آن نفوذ نموده ‏اند ، درك نميكند 27 جز دانايان كسى قدرت تعقل اين سخنان را ندارد 28 [ العنكبوت آيه 43] .

تفسير عمومى خطبه شانزدهم

2 ، 3 ذمّتى بما اقول رهينة و انا به زعيم ( تعهدم را در گرو سخنى كه مى‏گويم ، قرار داده ضمانت آن را به عهده مى‏ گيرم ) .

شخصيتم را در گرو سخنم مى‏ گذارم

من تنها سطح ظاهرى حياتم را با سخنان نغز و دلنشين نمى ‏آرايم . تنها فصاحت و بلاغت در سخنورى را هدف خود قرار نداده ‏ام . نكته دانى و نكته سنجى را حرفه‏اى براى باز كردن موقعيت در نظر مردم قرار نگزيده ‏ام . و نمى‏ خواهم بلبل آسا ترانه‏ها سر دهم و انسان‏ها را به خودم جلب نموده آنان را از نزديك شدن به گل‏ها و رياحين واقعيات حيات باز بدارم . من :

فاش مى ‏گويم و از گفته خود دلشادم

كه سخنانم امواجى از اقيانوس حياتم مى ‏باشد . آن حيات والا كه خدا هر كسى را ساغرى از آن بدست داده ، در اين دنيا به حركت و تكاپويش انداخته است .

هشياران تاريخ دردهاى زيادى را در روان بشرى تشخيص داده در صدد درمان آنها برمى ‏آيند ، ولى اين درد مهلك را كه بشر با پرداختن به هنر نويسندگى و سخنورى ، ارزش معانى و واقعيات را پايين آورده وسيله را بجاى هدف گرفته است ، توجهى نكرده ‏اند اين مسئله كه انتخاب كلمات و تنظيم جملات بايستى رسا و بيان كننده معنى و مقصود باشد ، اصل بسيار با اهميتى است كه زيبايى و هنر سخن گفتن را به عنوان وسيله اساسى وصول به معنى معرفى مى ‏كند ، نه آرايشى براى شخصيت گوينده .

هشيار باشيد :

اين زبان چون سنگ و فم آهن وش است
و انچه بجهد از زبان چون آتش است

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روى نقل و گه از روى لاف

زانكه تاريكست و هر سو پنبه زار
در ميان پنبه چون باشد شرار

ظالم آن قومى كه چشمان دوختند
وز سخن‏ها عالمى را سوختند

عالمى را يك سخن ويران كند
روبهان مرده را شيران كند

جانها در اصل خود عيسى دمند
يك زمان زخمند و ديگر مرهمند

گر حجاب از جان‏ها برخاستى
گفت هر جانى مسيح آساستى

مولوى اين منطق در سرتاسر زندگى امير المؤمنين ( ع ) بوضوح كامل ديده مى‏شود كه او حيات را براى جان و جان را براى شخصيت و شخصيت را حقيقتى پويا در گذرگاه هستى براى وصول به جاذبه ربوبى مى ‏خواهد . وابسته نمودن شخصيت به سخنى كه على ( ع ) مى‏ گويد ، كشف از اهميت فوق حياتى سخنى مي كند كه ابراز مى ‏دارد نكته بسيار جالبى كه در ابيات بالا مى ‏بينيم ، همين حقيقت است كه امير المؤمنين ( ع ) صريحا به آن اشاره مى ‏كند كه تعهدم در گرو سخنى است كه مى ‏گويم . مسلم است كه تعهد آن فعاليت روانى است كه شخصيت متعهد را در گرو موضوع تعهد قرار مى ‏دهد .

در ابيات بالا اين حقيقت را مى ‏خوانيم كه :

جانها در اصل خود عيسى دمند
يك زمان زخمند و ديگر مرهمند

ولى :

گر حجاب از جانها برخاستى
گفت هر جانى مسيح آساستى

صريح‏تر از جمله « تعهدم را در گرو سخنم مى ‏گذارم » جمله بعدى است كه در آن مى ‏فرمايد : « و من ضمانت سخنم را به عهده مى‏گيرم » آن « من » كه امير المؤمنين مى‏ فرمايد ، مشتى شهوات و اميال و خودخواهى ‏ها نيست ، بلكه همان شخصيتى است كه حقيقتى پويا در گذرگاه هستى براى وصول به منطقه جاذبه ربوبى است . اين همان شخصيت مسيح آسائى است كه جلال الدين آن را در بيت خود آورده است . به همين علت است كه همه هشياران و حكماى قرون و اعصار پس از ظهور اسلام در جاذبه سخنان امير المؤمنين قرار گرفته ، آنها را مانند دم حيات بخش عيسى ( ع ) مى ‏دانند . چرا چنين شده است ؟

پاسخش واضح است و آن اينست كه شخصيت امير المؤمنين عليه السلام واقعا توانسته است در راه تكامل ، حقيقت تجسّم يافته‏ اى از قرآن باشد . او با تمام اعماق وجودش پذيرفته است كه :

وَ وُضِعَ الْكِتابُ فَتَرىَ الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً اِلاَّ اَحْصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ اَحَداً [ الكهف آيه 49 ] .

( [ در روز رستاخيز ] كتاب [ بيان كننده سرگذشت ] برنهاده مى ‏شود ، گنهكاران را خواهى ديد كه از وضعى كه در آن قرار گرفته‏ اند . بيمناكند . آنان مى‏ گويند :

واى بر ما ، اين كتاب چه دارد كه هيچ كوچك و بزرگى را رها نكرده مگر اينكه آن را ثبت نموده است آنان كردارهاى خود را در آنروز حاضر خواهند يافت و پروردگار تو بر كسى ستم نمى ‏ورزد ) .

ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ اِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ [ق آيه 18] .( سخنى را از دهان برنمى ‏آورد مگر اينكه دو فرشته رقيب و عتيد نزد او هستند [ و آن را ثبت مى ‏كنند ] . )

هر هيئت و هر نقش كه شد محو كنون
در مخزن روزگار ماند مخزون

چون وضع فلك بگردد و باز شود
از مخزن غيبش آورد حق بيرون

4 انّ من صرّحت له العبر عمّا بين يديه من المثلات حجزته التّقوى عن تقحمّ الشّبهات ( كسى كه اندرزها و وسايل تجربه ، كيفرهاى پيش رويش را بر وى آشكار بسازد ، خويشتن‏دارى و تقوى او را از تجاوز به شبهات و ارتكاب آنها جلو مى ‏گيرد ) .

براى هشياران اندرزها و تجارب روزگاران جدى‏ترين وسايل خود سازى است

حوادث و رويدادهاى دنيا كه در طناب قانون علت و معلول يكى بدنبال ديگرى برمى‏ خيزد و راه خود را پيش مى‏ گيرد ، قاطعانه‏ ترين دليل است براى اثبات اينكه كردارها و انديشه ‏ها و گفتارهاى ما نتايج خود را بدون استثناء به دنبال خود مى ‏كشند و ما را در محاصره خود قرار مى‏ دهند .

با توجه به سرگذشت بشر در تاريخ طولانى كه پشت سرگذاشته است ،حتى ناچيزترين حادثه‏ اى پيدا نمى‏ شود كه معلولى را بدنبال خود نياورد و يا معلول علتى نبوده باشد .

يكى از بارزترين انواع زنجير رويدادها ، حلقه‏ هاى ظلم و تجاوز به حقوق و حيات ديگر انسان‏ها است كه معلول خود را كه حلقه‏ هاى متنوع كيفرها است بدنبال خود مى ‏كشد . دير يا زود ، آگاهانه يا ناآگاه حلقه‏ هاى اين زنجير پشت سر هم به دست و پاى تجاوزكاران مى ‏پيچد و آنان را راهى سيه چال سقوط مي نمايد .

نابينا آن فرد و جامعه ‏ايست كه ديده از رنگ تند اين زنجير به بندد . ناشنوا آن فرد و جامعه‏اى كه گوشش از شنيدن حركت پر صداى آن كر باشد . كسى كه شخصيت ندارد ، موضوعى براى تزكيه و سازندگى آن ندارد ، چنين شخصى نيازى به تقوى و خويشتن دارى نمى‏بيند كه شخصيت خود را از متلاشى شدن در منجلاب فساد و ستمگرى محفوظ بدارد .

غافل از آنكه كيفرهاى جبرى فساد و تجاوز پا بپاى او حركت مى‏ كند تا گريبانش را بگيرد و اگر تبهكارى‏ هايش در حدّى از رذالت و وقاحت باشد كه كيفرهاى اين زندگى نتواند انتقام از او بگيرد ، بدون اينكه او را رها كند ، گريبان روحش را پس از جدائى از كالبد تن بدست مى‏گيرد و شرنگ جانگزاترى را به كام او مى ‏ريزد .

براستى مگر پاداش فضيلت و عدالت را مى ‏توان در لذايذ و مزاياى اين زندگى جست كه بتوان كيفر واقعى تجاوز و ستمگارى را در تلخى‏ها و شكنجه‏هاى ناچيز و محدود آن سراغ گرفت چنانكه پاداش على بن ابيطالب ( ع ) را لباس و مسكن و خوراك و مقام ناچيز اين دنيا نمى‏تواند ادا كند ، همچنان كيفر و مجازات « ابن ملجم » نيز تلخى‏ها و شكنجه‏ هاى محدود و زودگذر اين دنيا نمى ‏تواند بپردازد .

ساده لوحان غوطه ‏ور در لذايذ محدود دنيا و آشنا با تلخى‏ هاى زودگذر آن توانائى درك لذايذ پايدار روح و شكنجه ‏هاى ابدى آن را ندارند . آن پاداش‏ها و كيفرهائى توجه آنانرا جلب مى‏كنند كه محسوس و قابل لمس باشند آنان از كيفر ستم به خويشتن و « از خود بيگانگى » اطلاعى ندارند . آنان از درد خود باختن تلخى و شكنجه‏اى احساس نميكنند ، تا آن را به عنوان كيفر نابود كننده تلقى نمايند .

آيات فراوانى در قرآن مجيد به بيان داستان‏هايى مى‏پردازد كه بازگو كننده حلقه‏هاى زنجيرى كردارها و نتايج آنها مى ‏باشد .

در بعضى از اين آيات ظلم به خويشتن و « از خود بيگانگى » را از بدترين كيفرها معرفى مى‏كند كه به دنبال تبهكارى ‏هاى مردم بوجود آمده است . از آنجمله : وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَاَنْساهُمْ اَنْفُسِهِمْ [الحشر آيه 19 ] .

( و نباشيد همچون آنانكه خدا را فراموش كردند و در نتيجه خداوند آنان را به « خود فراموشى » مبتلا ساخت ) .

امير المؤمنين ( ع ) در جمله مورد تفسير بقدرى موضوع كيفرها را با اهميت قلمداد مى ‏كند كه مى ‏فرمايد :

اگر فرد يا جامعه ‏اى از اندرزهاى خيرخواهان و رويدادهاى زنجيرى زندگى عبرت بگيرد و بهره‏مند شود ، نه تنها مرتكب گناه و انحرافات قطعى نمى ‏شود ، بلكه از كارهاى مشكوك نيز اجتناب مى ‏ورزد و پيرامون مشتبهات نيز نمى‏ گردد ، زيرا معادلات رياضى حيات آدمى بسيار دقيق‏تر از آن است كه هر كارى را انجام بدهد و سپس با افيون « بارى بهر جهت » خود را بى حس نموده تسليتى به خويشتن بدهد . 5 الا و انّ بليّتكم قد عادت كهيئتها يوم بعث اللّه نبيّه صلّى اللّه عليه و آله ( آگاه باشيد ، آزمايشى كه امروز شما را در بر گرفته همانند آزمايش روزى است كه خداوند پيامبرش را برانگيخته بود ) .

از آن تحول تكاملى كه پيامبر اسلام بوجود آورده بود ، منحرف گشته بهمان نقطه برگشته‏ايد كه مبدء حركت تكاملى شما بود

نه چو تو هر روز واپس‏تر روى
سوى سنگى ميروى از گوهرى

چرا به قهقرا برگشته‏ايد ، مگر پيامبر شما را از منجلاب بيرون نكشيد مگر راه را پيش پاى شما هموار نساخت كجا بوديد و امروز بكجا رسيديد مگر پيامبرى كه فرياد مى ‏زد : لا اِكْراهَ فِى الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ [ البقره آيه 56].

( اكراه و اجبارى در دين نيست ، رشد و گمراهى آشكار و از يكديگر تفكيك گشته ‏اند ) شما را مجبور به حركت تكاملى كرده بود كه امروز با رفتن او از اين دنيا بحال اولى خود برگشته‏ايد ؟ اينهمه پافشارى روى جهل و خودخواهى براى چيست ؟

كجا رفت آن عظمت‏هاى انسانى كه در حيات پيامبر بدست آورده بوديد ؟ كو آن صميميت‏ها و صفا و خلوص سازنده‏اى كه پيامبر در درون شما حكمفرما نموده بود ؟ براستى شما همان اشخاصيد ؟

آيا شماييد كه ابديت را در فروغ چشمان پيامبر ديده بوديد ؟ آيا شماييد كه عدالت و حق‏طلبى پيامبر ، شما را بطور رسمى وارد تاريخ انسانها كرده بود ؟ چنين مى‏نماييد كه نه محمدى ( ص ) در سرزمين شما بوده است ، نه جنبش و حركت و تحول تكاملى كه با پيكارهاى برونى و درونى آغاز شده بوده از روى حقيقت بشما مى ‏گويم :

امروز كه شما در اين موقعيت قرار گرفته ‏ايد ، شبيه بهمان روزيست كه پيامبر در آن مبعوث گشته ، تبليغ رسالت خود را آغاز نمود .

در آنروز پيامبر روياروى مردمى قرار گرفته بود كه در جهل و نادانى غوطه ‏ور بودند . راه از چاه تشخيص داده نمى ‏شد ، شرك به خدا شايع ، زنده به گور كردن فرزندان به جهت تعصب كورانه درباره دختران رايج بود . هدفى جز درهم و دينار ديده نمى ‏شد . صلح و جنگ آنان بهيچ مبناى صحيح استوار نبود . اصول و قوانين زندگى مادى و معنوى درهم و برهم بود و شمشير بجاى منطق و هوى و هوس كار تعقل را انجام مى‏ داد . در ميان چنين مردمى پيامبر اسلام اقدام به تبليغ رسالت نمود . و با اين تبليغ آنان را در بوته آزمايش قرار داد . آيات الهى را به آنان عرضه كرد ،واقعيات را در اختيار آنان گذاشت .

امروز وضع شما مردم پس از گذشت ساليان متمادى وضع همان دوران است كه خداوند مرا مانند پيامبر اكرم در آن دوران ، وسيله آزمايش شما قرار داده است .

من از روى خلوص و صفا سعادت دنيا و آخرت شما را مى‏ خواهم و اسلامى را كه پيامبر عظيم الشأن به شما ابلاغ مى ‏فرمود ، عرضه مى‏كنم . شما در ميان بدعت‏ها و هوس‏هاى بى سر و ته و بدآموزى‏هاى روزگار پس از پيامبر غوطه‏ ور گشته‏ ايد . چقدر بيكديگر شبيه‏ اند : كفر آن روز و انحراف امروز . 6 ، 7 ، 8 ، 9 ، 10 و الّذى بعثه بالحقّ لتبلبلنّ بلبلة و لتغربلنّ غربلة و لتساطنّ سوط القدر حتّى يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم و ليسبقنّ سابقون كانوا قصّروا و ليقصّرنّ سبّاقون كانوا سبقوا ( سوگند به خدايى كه پيامبر را به حق مبعوث فرموده است ، شما گرفتار آشوبهاى فكرى و عقيدتى گشته ، در پرويزن حوادث براى تصفيه بهم خواهيم خورد و چونان محتواى ديك جوشان درهم و برهم خواهيد گشت . تا پايين نشينانتان صعود به بالا نمايند و بالانشينانتان به پستى ‏ها سقوط كنند . گروهى از شما كه در گذشته تقصير كار بودند ، پيش بتازند و جمعى كه پيشتازان جامعه بودند ، خطاكار گردند ) .

هشيار باشيد كه عوامل دگرگونى ‏ها به فعاليت افتاده است و شما در مجراى آزمايش‏ها قرار گرفته‏ ايد

در هيچ يك از دوران‏هاى تاريخ بشرى ، فرد و جامعه ‏اى را سراغ نداريم كه موقعيت‏هاى به وجود آمده ‏اى كه آنان را در برگرفته است ، قابل زوال و تغيير نباشد ، زيرا هيچ موقعيت فرهنگى و اقتصادى و اخلاقى و دينى و علمى وجود ندارد كه دست و پاى انسانى را در چارچوبه جبرى خود ببندد و زندانى كند به نحوى كه قدرت دگرگون شدن را از او سلب نمايد .

اين حقيقتى است كه هم مشاهدات تاريخى آن را تأييد مى‏كند و هم عناصر روانى انسان اثبات مى‏ نمايد :

1 مشاهدات تاريخى ما بخوبى اثبات مى‏ كند كه باضافه تغييرات دائمى كه گريبانگير افراد و جوامع بشرى بوده است ، در شش يا هفت هزار سال گذشته بقول توين‏بى بيست و يك تمدن در كره زمين در همين جوامع كه از نسل همان مردم متمدن مى ‏باشند طلوع و غروب نموده است .

ما در تاريخ بطور فراوان عالى ‏ترين موقعيت‏ها را مى‏ بينيم كه يك چند كم و بيش در جوامعى بوجود آمده ، سپس جاى خود را به بدترين موقعيت‏ها خالى كرده است . و بالعكس . درخشندگى فلسفى و جهان بينى و دموكراسى يونان جاى خود را بتاريكى ‏هاى گوناگون مى ‏دهد و از جويبار تاريخ چنان بيرون مى ‏رود كه گويى : در اين كره خاكى نه يونانى وجود داشته است و نه آن درخشندگى خيره كننده‏اش . اعتلاى تمدن مصر باستانى و بين النهرين و فنيقى‏ها و بيزانس و غيره ستاره‏هايى بودند كه در فضاى تاريخ درخشيدند و سپس راه نيستى را پيش گرفتند .

اين تغييرات و دگرگونى ‏ها سرتاسر تاريخ را فرا گرفته است . امپراطورى ‏هايى كه كره زمين را زيرپاى خود لرزانيده ‏اند ، كم نبوده ‏اند مكتب‏هاى اجتماعى و فلسفى سازنده يا ويرانگر در افكار انديشمندان جوامع بروز كرده ، برهه‏اى از زمان در جوامع مربوط فعاليت نموده ، سپس به باد فراموشى رفته‏اند . گاه ديگر پيش از آنكه از مغزهاى متفكران تراوش به بيرون كنند ،در حال نطفه‏ گى خفه شده ‏اند .

در بعضى از دوران‏ها و جوامع بشكل مسخ شده‏اى بوجود خود ادامه داده‏ اند بطورى كه :

گر تو به بينى نشناسيش باز

ما در همين تاريخ بشرى تحولات فوق العاده ‏اى را مى ‏بينيم كه با بهترين هدف گيرى ‏ها و با جدى‏ ترين فداكارى ‏ها و خلوص نيّت شروع شده ، با بدترين وضعى بصورت وسيله‏ اى براى بردگى انسان‏ها درآمده ‏اند .

دگرگونى ‏هاى بسيار ارزنده‏اى بوسيله مردان با عظمت بوجود آمدند و ديديم كه چه نتايج غير منتظره‏اى را با دست شخصيت‏هاى ديگر ببار آوردند . اگر هم جانب منطق بهترى را مراعات كنيم و بگوئيم :

خود آن تحول نبود كه نتايج پيش بينى نشده را بوجود آورد ، مى ‏توانيم بگوييم : كه بجهت انعطاف پايداري كه در ذات انسان‏ها خوابيده اغلب به بهانه اينكه ما مى‏خواهيم خود را بسازيم ، دست به فعاليت مى‏ زنند و مسير تحول سازنده را دستخوش دگرگونى قرار مي دهند .

2 بياد دارم كه يكى از روانشناسان روانپزشك در بحثى كه درباره انعطاف و قابليت بشر براى تحول داشتيم ، چنين گفت كه : بشر در هر دوره و هر جامعه و شرايطى هم كه متولد شود ، از صفر شروع مى‏ كند .

اين جمله بسيار پر معنايى بود كه مباحث ما را به نتيجه كاملا مثبت و عينى منجر نمود . اين حقيقتى است غير قابل انكار كه در منابع اسلامى با تعبير زير از پيامبر اسلام نقل شده است كه : كلّ مولود يولد على الفطرة ثمّ ابواه يهوّدانه و ينصّرانه و يمجّسانه .

( هر مولودى كه ديده بدنيا مى‏ گشايد ، با فطرت صاف و پاك متولد مي گردد ،سپس پدر و مادر او ، وى را يهودى يا نصرانى و يا مجوسى مى ‏نمايند ) .

و معلوم است كه هيچ يك از عوامل وراثت نمى‏ تواند سرنوشت قطعى كودك را تا پايان زندگى تعيين كند ، بلكه زمينه مقتضى ولى قابل دگرگون شدن را دركودك بوجود مى‏ آورد .

بهمين دليل است كه « مولوى » با مشاهده عينى و درونى ، بطور جزم نه با رؤياى شاعرانه مى‏ گويد :

هر نفس نو مى ‏شود دنيا و ما
بى خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوى نو نو ميرسد
مستمرى مى ‏نمايد در جسد

شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر او مى ‏نمايد بس دراز

اين درازى خلقت از تيزى صنع
مي نمايد سرعت انگيزى صنع

امرسون هم مى ‏گفت :

« اى انسان ، دنيا در برابر ديدگان تو هر روز تازه مى‏شود ، تو هم همواره تازه باش » .

بنابر مشاهدات تاريخى و مختصات روانى آدمى ، اين مطلب صحيح است كه بگويم : انسان در هر حالى مى‏تواند از صفر شروع كند . يا بعبارت ديگر انسان ميتواند از فوق صفر تنزل كند به صفر برسد و از اين نقطه بار ديگر شروع به تحول نمايد ،يا از زير صفر خود را به صفر برساند و از اين نقطه شروع به تعيين مسير جديد نمايد .

مكتب‏هايى را در گذشته بررسى كرده‏ ايم كه نخست براى ترويج و اشاعه آن ، چنين قلمداد مى ‏شد كه اصول و قوانين اين مكتب از طبيعت بشرى سرچشمه مى ‏گيرد .

پس از گذشت مدتى از تحقق عينى مكتب و اجراى آن ، معلوم مى ‏گردد كه هيچ فردى با برچسب آن مكتب در پيشانى خود از مادر متولد نمى‏گردد . بهمين جهت است كه دوام هر ايده‏ئولوژى و مكتبى كه با دست بشر ساخته شده است ، مستند به دوام تبليغ و تحريك و اجراى آن مستند به نيرو است .

با اين ملاحظات ، نبايد از برگشت جامعه مسلمانان پس از پيامبر به همان نقطه‏ اى كه در زمان شروع رسالت قرار داشت ، تعجب كرد .

درست است كه پيامبر عظيم الشأن با قوه ربانى و فداكارى و تلاش بى‏ نظيرى كه انجام داد ، شخصيت آنان را واقعا دگرگون كرد ، تا آن درجه از دگرگونى كه بعضى از بررسى كنندگان معاصر با اينكه معتقد به اسلام نيستند ، در آمارگيرى ‏هاى خود به اين نتيجه رسيده ‏اند كه سازنده‏ترين فرد تاريخ و نيرومندترين انسانى كه در تاريخ بشرى تغيير ايجاد كرد : « محمد بن عبد اللّه ( ص ) » بوده است . با اينحال اين دگرگونى و تغيير شخصيتى كه در مردم آن دوران ايجاد شده بود ، مانند يك جبر طبيعى محض نبوده است كه انعطاف ذاتى آنان را بكلى خنثى نمايد .

كارى كه پيامبر اسلام كرد ، اين بود كه بدبختى و پستى و سقوط قطعى را كه مردم آن دوران در آن غوطه‏ ور بودند ، آشكار ساخته ، آنان را بزندگى وحشيانه رو به سقوط معترف ساخت . سپس با آن قدرت روحى و ملكوتى كه فوق آن تصور نمى ‏شود ، راه مدنيّت و انسانيت و ارزش‏هاى اصيل را پيش پاى آنان بگسترانيد .

پوچى عادات و تقاليد كورانه را براى آنان اثبات نمود و لحظه‏اى از تكاپو و تلاش فروگذارى نكرد ، نتيجه‏ اى كه از اينهمه پويندگى ‏ها و فداكارى ‏ها و انديشه‏ ها با تأييد ربانى بدست آمد ، اين بود كه افكار و عقايد و روحيات مردم را براى حركت در مسير كمال واقعا هموار نمود بدون اينكه خلقت بنيادين غرايز حيوانى و اراده و اختيار و انديشه آنان را دگرگون بسازد . لذا حركت آن مردم در مسير كمال و انتخاب مسير در سر دو يا چند راهى مستند به اختيارشان بود . اين حقيقت را خداوند متعال در آياتى متعدد از قرآن مجيد گوشزد فرموده است .

از آنجمله :

1 اِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ اِمَّا شاكِراً وَ اِمَّا كَفُوراً [ الدهر آيه 3].( ما انسان را به راه كمال هدايت نموديم يا شكر گذار مى‏ شود و آن راه را پيش مى ‏گيرد و يا كفران مى‏ ورزد و از آن راه منحرف مي گردد ) .

2 لا اِكْراهَ فِى الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ [ البقره آيه 256].( اكراهى در دين نيست ، راه رشد و گمراهى آشكار شده است ) .

3 فَذَكِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ [ الغاشية آيه 22] .( آنان را متذكر بساز ، تو براى تذكر دادن فرستاده شده ‏اى و تسلّط [ جبرى ] به آنان ندارى ) .

4 وَ ما مُحَمَّدٌ اِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَ فَاِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى‏ اَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى‏ عَقَبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزى اللَّهُ الشَّاكِرِينَ [آل عمران آيه 144] .( محمد ( ص ) جز رسول خداوندى نيست ، پيش از او رسولانى گذشته‏ اند .

آيا اگر او از دنيا برود ، دگرگون مى ‏شويد و به عقب برمي گرديد و هر كس به عقب برگردد هرگز ضررى به خدا نمى ‏رساند و خداوند شكر گذاران را پاداش خواهد داد ) .

هدف و حكمت آزمايش‏ها

اصل هدف و حكمت آزمايش‏هايى كه در شئون گوناگون بشرى ضرورت يا مفيديت پيدا مى‏ كنند ، عبارت است از بدست آوردن اطلاع از موقعيت شخص يا اشخاصى كه مورد آزمايش قرار مى ‏گيرند .

بدانجهت كه امكانات و وسايل وصول به واقعياتى كه در دسترس مردم قرار مي گيرند ، همه آنان را با واقعيات و قوانين مربوط نمى‏ سازند ، چنانكه كميت و كيفيت ارتباط انسانها با واقعيات با در دست داشتن امكانات و وسايل يكنواخت نمي باشد .

روشن ميشود كه پديده آزمايش در شئون مختلف حيات بعنوان يك امر ضرورى يا مفيد نقش مهمى را بعهده دارد . هر آزمايشى مركب از چهار عنصر اساسى است :

عنصر يكم آزمايش كننده است كه عبارت است از شخص يا مقامى والاتر از شخص مورد آزمايش كه مى ‏خواهد اطلاع كامل از موقعيت مورد آزمايش در برابر واقعيت و يا قانون بدست آورد . سه شرط اساسى براى آزمايش كننده لازم است :

يك اطلاع كامل از همان واقعيتى كه مورد سنجش با موقعيت شخص آزمايش شونده است .دو بى غرضى كامل كه شخص آزمايش شده را در گرداب بازيگرى ‏هاى خويش و انعطاف‏هاى واقعيت كه موضوع آزمايش است كلافه نكند .

سه مراعات دقيق شخصى كه آزمايش مى ‏شود ، و تشخيص حالات مثبت و منفى او در برابر واقعيت .

عنصر دوم شخصى كه مورد آزمايش قرار مى ‏گيرد . دو شرط اساسى براى اين عنصر بايستى منظور شود :

يك آماده بودن امكانات كافى و وسايل ضرورى براى تماس شخص آزمايش شونده با واقعيت .

دو داشتن حالت معتدل روانى كه بتواند از حافظه و تفكر و تجسيم و اختيار خود در تماس با واقعيت و ابراز آن ، حدّ اكثر استفاده را بنمايد .

عنصر سوم قانون يا واقعيتى است كه اطلاع يافتن از رابطه شخص آزمايش شونده با آن ، مطلوب آزمايش كننده مى ‏باشد .

عنصر چهارم هدف آزمايش است كه عبارت است از بدست آوردن آگاهى از رابطه و موقعيت آزمايش شونده با قانون يا واقعيت .

با نظر به عناصر آزمايش ، حقيقتى كه بدست مى ‏آوريم ، اينست كه همواره واقعيات و قوانين با قطع نظر از چگونگى روابط انسانها با آنها وجود دارند . و براى بدست آوردن موقعيت و رابطه مردم با آنها ، آزمايش بعنوان يك پديده ضرورى در قلمرو حيات دخالت مى‏ كند .

دو نوع آزمايش ديگر وجود دارد كه از نظر هدف و برخى ديگر از عناصر آزمايش‏هاى انسانها كه با يكديگر انجام مى ‏دهند ، متفاوت مى ‏باشند :

نوع يكم آزمايش‏هايى كه بوسيله دستگاههاى آزمايشى ناآگاه انجام مى ‏گيرند . اين نوع آزمايش‏ها براى تحصيل آگاهى به موقعيت انسان‏هاى ديگر در برابر واقعيت‏ها نيست ، بلكه هدف كشف واقعيات از آن دستگاه‏ها است كه كمك به پيشرفت معرفتى بشرى مى ‏نمايد .

البته مقصود ما از كشف واقعيات بمعناى فلسفى دقيق نيست ، بلكه منظورما بر نهادن ابعاد و چهره ‏هاى واقعيت‏ها است كه با مختصات خود دستگاه آزمايش نمودار مى‏ گردند .

نوع دوم آزمايش خداوندى است . در اين آزمايش هدف بدست آوردن آگاهى از واقعيات نمى ‏باشد ، بلكه منظور باز شدن ابعاد و بهره بردارى انسان‏ها است در قلمرو واقعيات از قدرت و اختيارى كه دارند .

اغلب متفكران الهيون معتقدند كه اين دنيا آزمايشگاهى است كه ابعاد و نيروهاى آدميان را به فعليت رسانيده آنها را در زنجير حوادث هستى مى‏ گستراند و پس از مفارقت روح از بدن است كه نتايج آن فعليت‏ها نمودار مى‏ گردد و انسان‏ها با شخصيتى تشكل يافته از آن نتايج رهسپار ابديت مى ‏گردند .

مباحث ديگرى درباره آزمايش خداوندى وجود دارد كه در مجلد ششم از تفسير و نقد و تحليل مثنوى از ص 410 تا 425 و در مجلد نهم ص 410 تا 428 و در مجلد سيزدهم ص 144 مطرح شده است . 11 ، 12 و اللّه ما كتمت وشمة و لا كذبت كذبة و لقد نبّئت بهذا المقام و هذا اليوم ( سوگند به خدا ، كلمه‏ اى را مخفى نداشته ‏ام و هرگز دهان به دروغ باز نكرده ‏ام . و از پيش ، به موقعيت كنونى و وضعى كه امروز جامعه را فرا گرفته است ،خبر داده شده ‏ام ) . مقصود از وشمة هر گونه رمز و علامت حقيقت است .

من حقيقتى را پنهان نداشته ‏ام ، و آنچه را كه گفته‏ ام صدق محض است

ابراز حقيقت براى حقيقت خواهان مانند تنفس است كه ضرورى حيات است كسى كه طعم حقيقت را چشيده باشد ، نمى‏ تواند آن را مخفى كند و ديگران را از آن محروم نمايد :

گل خندان كه نخندد چه كند
علم از مشك نبندد چه كند

ماه تابان به جز از خوبى و ناز
چه نمايد چه پسندد چه كند

آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدين نادره گنبد چه كند

اين اصل اساسى بدان معنى نيست كه هر چه حقيقت است با هر كس و در همه شرايط مى ‏توان در ميان نهاد .

بعنوان مثال : مسائل عالى علمى و فلسفى حقايقى هستند ، ولى ابراز آنها براى كودكان و عاميان نه تنها مفيد نيست ، بلكه ممكن است مغز و روان آنان را مختل بسازد ، بدين جهت است كه بايستى حقيقت را با در نظر گرفتن واقعيت و طرفى كه گيرنده است ، مطرح نمود . كسى كه مى ‏داند 2 2 مساوى 4 است ، حقيقتى را در اختيار دارد .

در آن هنگام كه مغز آماده يادگيرى فرمول مزبور ، در صدد آموزش آن بر مى ‏آيد ، يا اگر ذهن او نيازش را به آموزش مزبور اثبات كند ، آن شخص در صدد برمي آيد كه آن را بداند ، وظيفه وجدانى و قانونى الهى است كه بايستى تعليم آن فرمول به عنوان يك حقيقت انجام شود ، زيرا فرض اينست كه حقيقتى است مطابق واقعيت .

ولى همه ميدانيم كه بشر در برابر اين وظيفه و قانون مرتكب چه گناه نابخشودنى گشته و با مخفى داشتن حقايق چه ستم‏ها كه بر خود و نوع انسانى روا نداشته است .

كوته نظران قدرت پرست از پنهان داشتن حقايق ، هدف‏هايى را منظور داشته‏اند كه سودجويى آنان را اشباع ميكند . و ندانسته ‏اند كه سود واقعى آنان در ابراز حقيقت بوده است . اگر تاريخ بشرى را با دقت ورق بزنيم ، مى ‏توانيم بگوئيم :

« زير بناى پيكارهاى مقدس تاريخ ، مبارزه جاودانى ميان سودجويى و حقيقت گوئى است . » اگر بخواهيم فرق ميان سودجويى شخصى و حقيقت گوئى را درست درك كنيم ، بايد با يك عبارت ساده بگوئيم :

« سود جوئى يعنى من هستم و جهان و انسان براى من » ، « حقيقت گوئى يعنى ما هستيم و جهان و انسان با ما در يك گذرگاه رو بكمال در حركتيم » .

اين يك تفاوت ساده و همه فهم ميان دو پديده مورد بحث است . فرق ديگرى ميان آن دو وجود دارد كه فوق العاده با اهميت است و آن اينست كه :

« سود جوئى يعنى عامل تقويت « خود طبيعى » كه جز آخور و جايگاه مدفوع نمى‏ شناسد » . « حقيقت‏گوئى يعنى عامل تقويت شخصيت انسانى كه راهى منطقه جاذبه ربوبى است » .

اگر حقيقت دانان از گفتن حقيقت امتناع مى ‏ورزيدند ، هيچ پيكار مقدس و سازنده در تاريخ بشرى ديده نمى ‏شد و در نتيجه هيچ پيشرفتى در قلمرو معرفت علمى و عقلانى و وجدانى بوجود نمى ‏آمد .

اگر متفكرى بخود جسارت داده بگويد : پيكارهاى تاريخ تنها براى سودجوئى بوده است ، اين متفكر حتى يك ورق از تاريخ را از روى فهم نخوانده است . مگر اينكه معناى سود را آنقدر تعميم بدهد كه شامل حقيقت بوده باشد ، ولى اين تعميم نوعى بازى با الفاظ است ، زيرا ما آن مفهوم متعارف سودجوئى را در برابر حقيقت گوئى قرار داده‏ايم كه جز خود شخصى و لذايذ طبيعى معمولى عامل ديگرى ندارد .

حقيقت مانند عدالت و قانون و واقعيت هرگز خواسته‏هاى شخصى آدميان را ملاك خود قرار نمي دهد . چنانكه اصول رياضى اعتنايى به خواسته‏ هاى شخصى ندارد كه : چون فلانى از چشيدن طعم تلخ چهار كيفر در مقابل چهار جرم ( به حكم 4 2 2 ) ناراحت مي گردد ، لذا دو جرم باضافه دو جرم مساوى است با يك جرم پس فلانى مستحق يك كيفر است . بلكه اگر خواسته من ملاك اصل رياضى قرار بگيرد ، خواسته من اينست كه دو جرم باضافه دو جرم مساوى باشد با صفر تا كيفرى سراغ مرا نگيرد . درباره سودپرستان بالاتر از اين هم مى ‏توان گفت :

كه چون آنان محورى جز « خود » ندارند ، پس همه فعاليت‏هاى عقلانى آنان در استخدام « خود » مى ‏باشد . منطق « خود محورى » اين جرئت را در خود مى‏بيند كه بگويد :

دو جرم به اضافه دو جرم ديگر مساوى است با يك فضيلت كه آدمى را مستحق پاداش هم مى‏نمايد اين كه گفتيم ، شايد براى بعضى از مطالعه كنندگان محترم خنده‏آور بوده باشد ، ولى بايد بدانيم كه :« خود » از اين بازيچه ‏ها بسيار دارد

شما سرگذشت بشرى را درست مورد دقت قرار بدهيد ، خواهيد ديد كه نيرومندانى پيدا شده بينوايان را در اشكال مختلف برده خود قرار داده‏اند ، سپس اختيار زندگى و مرگ آنان را بدست گرفته ، بهمين قناعت نورزيده عوامل لذت و الم آنان را هم تعيين نموده‏ اند اصل رياضى مى‏ گويد : 3 1 1 1 يعنى يك جنايت باضافه يك جنايت باضافه يك جنايت ديگر مساوى است با سه جنايت .

پس اينان مستحق سه كيفر سخت هستند . در مقابل اين اصل رياضى ، خواسته « خود طبيعى » چنين است :

يك جنايت به اضافه يك جنايت باضافه يك جنايت ديگر مساوى با يك امتيازى است كه من دارم ، اين امتياز مركب است از هشيارى و زيركى و فعاليت و جوشش حيات « من » پس من مستحق پاداشم بنابر اين ، حقيقت گويى نه تنها با سودجوئى قابل تفسير نيست ، بلكه ميان آن دو تناقض صريحى وجود دارد كه « سقراط » را به پيكار تبهكاران « آتن » مي كشاند .

و موسى ( ع ) را به جنگ فرعون و فرعونيان و عيسى ( ع ) را به صف آرايى در برابر طغيانگران بنى اسرائيل وا مى‏ دارد .

محمد ( ص ) را با بت پرستانى روياروى قرار مى ‏دهد كه شغلى جز سوداگرى انسانها و كالا قرار دادن آنان نمى‏ شناختند . على ( ع ) را در مقابل ناكثين و قاسطين و مارقين بحركت درمى ‏آورد كه آسايش خود را از دست مى ‏دهد و بجاى آنكه آن تبهكاران كتاب هستى را از او فرا بگيرند ، هستى على ( ع ) را مزاحم خود خواهي هاى خويشتن ديده درصدد قطع رگ‏هاى گردنش برمى‏ آيند .

آيا اين همه پيكارها منبعى جز حقيقت گويى و سود جوئى داشته است ؟ آرى چنين بوده است و خواهد بود :

رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور
در خلايق مى ‏رود تا نفخ صور

مولوى امير المؤمنين ( ع ) اصرار زيادى داشت كه مردم همواره او را در جريان حقايق جارى در اجتماع بگذارند و از گفتن حقيقتى كه حتى او را به زحمت اجرا خواهد انداخت امتناع نورزند .

كتمان حقيقت در نظر هشياران انسان شناس تفاوتى با كشتن حقيقت كه نابودى انسانها را در دنبال خواهد داشت ، ندارد . زيرا اصول حيات انسانها وابسته به واقعيات و حقايق است ، نه تمايلات شخصى و زودگذر خود خواهان .

ماداميكه براى اين سئوال : « اگر در هر دوره و جامعه ‏اى حقايق و واقعيات بازگو مى ‏گشت سطح حيات بشرى چه عظمتى پيدا مى ‏كرد ؟ » پاسخ صحيحى پيدا نكنيم ، هيچ كار مفيدى در شناخت و سازندگى انسان‏ها انجام نداده‏ايم . و اگر نتوانيم يا نخواهيم كه پنهان كردن حقايق را بعنوان اساسى‏ ترين عامل ركود حيات بشرى در زندان خودخواهى وارد مسائل انسان شناسى نماييم ، هيچ گامى در راه بهبود روانى بشر و ايجاد تمدن واقعى برنداشته ‏ايم . و لقد نبّئت بهذا المقام و هذا اليوم ( من پيش از اين ، به موقعيت كنونى و وضعى كه امروز جامعه را در برگرفته است ، خبر داده شده ‏ام ) .

سرنوشت امروز را مى ‏دانستم

شما گمان مى ‏كنيد كه من در اقيانوس حيات با هر موج و طوفانى بطور ناگهانى و بدون آگاهى سابق شناورم ؟ شما مى ‏پنداريد كه گذشت لحظات زمان با حوادثى كه با خود مى ‏آورند ، ساختمان شخصيت مرا مى ‏سازند و هر لحظه‏ اى از زمان مانند آجرى روى آجرى كه در لحظه گذشته بكار رفته است ، نهاده مى ‏شود من از آن هنگام كه كلمه توحيد ( لا اِله اِلاَّ اللَّه ) را بزبان آورده ‏ام ، در مسير اِنَّا لِلَّه وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُون ( ما از آن خدائيم و برگشت ما به سوى او است ) قرار گرفته‏ ام . اين مسير خطى است كه در فوق زمان و حوادث كشيده شده گذشته و آينده و حال زير آن قرار دارند .

لامكانى كه درو نور خداست
ماضى و مستقبل و حالش كجاست

مولوى اگر من مى ‏خواستم با انديشه ‏اى معمولى و هشيارى ‏هاى متداول سرنوشت حياتم را درك كنم ، چنين حياتى به من مستند نبود ، در صورتى كه اين منم كه بايد حياتم را بسازم ، يعنى نيروها و مختصاتى را كه خداوند در پديده حياتم بوجود آورده است در راه كمال توجيه نمايم در حالى كه :

هست هشيارى ز ياد ما مضى
ماضى و مستقبلت پرده خدا

آتش اندر زن بهر دو تا به كى
پر گره باشى ازين هر دو چونى

مولوى

من با اعتقاد راستين به انا للَّه توانسته ‏ام از لبه تيز شمشير لحظات زمان كه حيات مردم معمولى را قطعه قطعه مى ‏كند و براه خود مى‏رود ، نجات پيدا كنم . با اينكه گذشت ساليان عمر ، مرا هم مانند ديگران فرسوده و پير و متلاشى ميسازد ، ولى فرسودگى و پيرى نمي تواند از سطح مجاور طبيعت حيات من تجاوز نموده به سطح عميق شخصيت من كه وابسته به ابديت است راه پيدا كند . از طرف ديگر خاصيت اساسى روح آدمى آگاهى از واقعيات است . وقتى كه من بتوانم روح را از تراكم زنگار و لجن خودخواهى ‏ها محفوظ بدارم ، و هنگامي كه بتوانم قدم به فوق زمان بگذارم ، درك و شناسايى سرنوشت همه حيات خود و وضع ديگر انسان‏ها كار دشوارى نيست . چه بايد كرد كه بشر همواره واقعيت را در قياس بازى ‏هاى بى اساس مى ‏بازد :

كار پاكان را قياس از خود مگير
گر چه باشد در نوشتن شير شير

آن يكى شير است اندر باديه
وين يكى شير است اندر باديه

مولوى 13 ، 14 ، 15 ألا و انّ الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها فتقحّمت بهم فى النّار ( بشما هشدار مي دهم ، خطاهايى كه مردم مرتكب ميشوند ، چونان اسب‏هاى چموشند كه خطاكاران سوار بر آنها گشته ، با افسارهايى از دست رفته در بيراهه‏ها و سنگلاخ‏ها ميتازند . پايان اين تاخت و تازهاى طغيان گرانه آتش است ) .

گنهكاران و پايان سرنوشت آنان

يكى از عوامل اساسى رواج طغيان گرى ‏ها و بى بند و بارى‏هايى كه قرن ما را دچار آشفتگى ‏هاى جنون آميز نموده است ، بى اعتنايى به معصيت و گناه است .

ما نمي گوئيم كه ارتكاب گناه و غوطه خوردن در معاصى زاييده شده قرن ما است ، زيرا از آن هنگام كه اولاد آدم در اين كره خاكى زندگى را آغاز كرده ‏اند ،گناه و اطاعت بمعناى نافرمانى و فرمانبردارى از قوانين تكامل روحى وجود داشته است ، بلكه منظور ما اينست كه در دوران‏هاى گذشته براى گنه كاران پديده‏هايى از قبيل شرم و پشيمانى و تأسف و درك انحراف از اعتدال مطرح بوده ، هر معصيتى تقريبا توأم با بعضى از آن پديده ‏ها بوده است .

در دوران ما گنه كاران را نه تنها هيچ يك از آن پديده‏ها بيدار نمى‏ سازد ، بلكه آنها را به مسخره مى ‏گيرند . علت اساسى اين بى‏پروائى مهلك را از دو موضوع مهم مي توان سراغ گرفت :

موضوع يكم گستاخى و شهرت پرستى بعضى از متفكر نماها است كه براى اينكه شهرتى جهانى بدست بياورند ، دست به اصل‏شكنى و قانون كشى مى ‏زنند ، مردم از صداى شكستن اصول و قوانين ، حالت بهت و تشنج پيدا مى‏ كنند و اين آقايان در دريايى از لذت غوطه‏ور ميشوند كه توانسته ‏اند جامعه يا جوامعى را با اصل‏شكنى مبهوت بسازند يكى پيدا مى‏شود و مى‏گويد :

ارزيابى راستگويى و دروغگويى جنبه علمى ندارد ديگرى مي گويد :

زنا با رضايت طرفين اشكالى ندارد سومى مي گويد :

هدف اساسى تجارت و سوداگرى حدّاكثر بهره بردارى از كار تجارت است .

انحصارات و امتيازات و احتكارها كه وسايل ساده‏اى هستند و در اختيار افرادى معدود قرار ميگيرند ، از همين هدف‏ گيرى ناشى مي گردند . از طرف ديگر : عرضه و تقاضاهاى مصنوعى جريانات طبيعى اقتصاد را بر هم مي زند .

اينهمه ناهنجارى ‏هاى اقتصادى و اجتماعى اشكالى ندارد گناه يعنى چه ؟ از جنايات فراوانى كه امروزه بشر را با اشكال گوناگون بدون احساس مسئوليت در خود مي فشارد ، صحبت نكنيد .

گناه يعنى چه ؟ مگر آقاى « راسل » در پاسخ سئوال « كاپلستون » در فرق ميان يك جنايتكارحرفه‏اى و با فضيلت‏ترين مردم ، نگفته است كه :

« خوب ، بعضى‏ ها از رنگ آبى خوششان مي آيد ، بعضى ديگر از رنگ زرد » گناه يعنى چه ؟ مگر خودتان را مسخره كرده ‏ايد كه خرافات باستانى را تجديد ميكنيد ؟ يكى از رياضيدانان جامعه ما كه چندى پيش ديده از اين دنيا بربست ، در مباحث مستمرى كه به پيشنهاد خودشان با هم داشتيم . روزى پيش از آغاز بحث و تحقيق به من گفت : كتابى از شما ( اينجانب ) بنام توضيح و بررسى مصاحبه برتراند راسل وايت بدستم رسيد ، آن را مطالعه كردم .

گفتم : اميدوارم كه نكات ضعفى را كه در اين كتاب ملاحظه فرموده ‏ايد ، به اينجانب متذكر شويد ، تا پس از تحقيق و تصحيح در چاپهاى بعدى آنها را تدارك كنم .

ايشان گفتند :

من يك نكته ضعف در كتاب شما ديدم .

فورا من به شوخى گفتم :

خوب است ، شما مرا اميدوار كرديد .

سپس پرسيدم :

آقاى دكتر ، بفرماييد آن نكته ضعف چيست ؟

ايشان گفتند :

شما به وجود معصيت اصرار مى‏ورزيد و مى‏ خواهيد اثبات كنيد كه بشر مرتكب گناه مى ‏شود . من اين مطلب را صحيح نمى‏ دانم ، زيرا آنچه كه هست اينست كه بشر مجبور است براى زندگى اجتماعى خود قوانينى را وضع كند و در صورت مخالفت با آن قوانين كه زندگى اجتماعى را مختل ، مي سازد مستحق كيفرهاى مقرره مى ‏گردد ، من جز همين كيفرها و روش مطابق قوانين اجتماعى چيزى را به عنوان عذاب و گناه سراغ ندارم .

گفتم : آيا اين مطلب را شما با نظر به روش فكرى « راسل » مى‏ گوييد ، يا نظر خودتان چنين است ؟

ايشان بدون معطلى گفتند : با نظر به مبناى فكرى راسل مي گويم :

من پاسخ دادم كه ايشان هرگز نمى‏توانند وجود گناه و كيفر را منكر شوند ،زيرا ايشان صراحتا مي گويند :

من وجود خدا را انكار نميكنم ، بلكه احتمال مي دهم خدا وجود داشته باشد ، بنابر اين كه احتمال مى ‏رود خدا وجود داشته باشد ، احتمال ديگرى هم مى‏رود كه خداوند اشخاصى را كه مطابق قوانين اجتماعى و اخلاقى ( حداقل ) رفتار كنند ،مطيع و آنانكه بر خلاف آنها عمل مى ‏كنند ، گنهكار محسوب نموده كيفرى را كه جز نتيجه اعمال خودشان نيست درباره آنان مقرر بدارد .

سپس تأكيد كردم كه بر طرف كننده منطقى اين احتمال چيست ؟

ايشان بدون اينكه پاسخ اين سئوال را بدهند ، با صدا و لحنى كه دلالت به اطلاع كافى از موضوع داشت ، گفتند :

مثلا موضوع ازدواج از تورات « موسى » باينطرف رسميت پيدا كرده است و پيش از موسى پديده ازدواج قانونى وجود نداشت اگر چه تأسف من از اينگونه اظهار نظرهاى ناآگاهانه ، درونم را ناراحت كرده بود ، ولى بجهت احترام به مقام دانش با كمال آرامش گفتم :

آقاى دكتر ، شما قانون حمورابى را خوانده‏ ايد ؟

پاسخ داد :بلى ، بلى ، من آن قانون را ديده‏ام و هيچ ماده‏ اى درباره ازدواج ننوشته است چون اينجانب در هنگام تدريس‏ها و تأليفات فقهى و حقوقى ، قانون « حمورابى » را دقيقا مطالعه و تطبيق به قانون اسلام نموده بودم و از همه مواد آن اطلاع داشتم بايشان گفتم :

قانون حمورابى از ماده 127 تا ماده 167 را به مسائل ازدواج و ارث مربوط به همسرى و احكام آن‏ها و به مسائل زنا و تحريم و كيفر آن اختصاص داده است [( 1 ) ما چند ماده مربوط را بعنوان نمونه در اينجا مى ‏آوريم :

ماده 127 اگر شخصى كاهنه يا زن مرد ديگر را متهم نمايد و از عهده ثبوت خيانت او برنيايد ، آن شخص را نزد قاضى به محاكمه مى‏برند و پيشانى او را داغ مى‏ كنند .

ماده 128 هر گاه كسى زنى را تزويج كند و قباله عقد و نكاح او را ننويسد ، آن مزاوجت باطل است و زن زوجه او نخواهد بود .

ماده 129 اگر زن مردى را با غير در يك بستر ببيند ، دست و پاى هر دو را مى‏بندند و در آب مى‏اندازند ، مگر اينكه شوهر زن حيات زوجه خود را بخواهد و پادشاه اجنبى را ببخشد .

ماده 130 اگر زنى در خانه پدرى خويش زندگانى كند و هنوز شوهر و مردى نديده باشد ، كسى به او دست اندازى نمايد و با مشار اليها همخوابگى كند ، آن كس را مى ‏كشند و گناه و ايرادى بر زن نيست .

ماده 131 هر گاه مردى به زوجه خود بدگمان شود و او را متهم نمايد ، در صورتى كه مشار اليها را با مرد اجنبى نديده باشند ، زن در برائت خويش قسم بخدا مى ‏خورد و به خانه شوهر خود مراجعت مى‏ كند . . .

ماده 133 هر گاه مردى اسير شود و در خانه او آذوقه و مايه گذران مهيا و موجود باشد و معذالك زوجه او از خانه شوهر خارج شود و به سراى ديگر رود ، مشار اليها را بمحاكمه مى‏برند و به جرم گناهى كه كرده او را در آب غرق مى‏نمايند . . .

نصوص ساميه عيلاميه ترجمه پرشيل فرانسوى از كتيبه ‏هاى خرابه هاى شوش « كتيبه حمورابى كه روزگار سلطنت او 2150 سال پيش از ميلاد بوده ( 313 سال پيش از ميلاد حضرت موسى ( ع ) ) نقل از مجله تربيت شماره 382 صاحب امتياز ذكاء الملك مدير مدرسه سياسى تاريخ پنجشنبه 12 شعبان 1323 مطابق 12 اكتبر 1905 ترجمه از مجله الهلال و مدرك فرانسه شماره 4 سال 13] .

پس از اين پاسخ مستدل ، نمي دانم با كدامين رابطه تداعى معانى بود كه ايشان گفتند : من نميدانم آن روابط منطقى را كه « ابن خلدون » گفته است ، چرا ابن سينا از او نگرفته است ؟

گفتم : آقاى دكتر ، ابن سينا در حدود سيصد سال پيش از ابن خلدون مرده است . و چه ارتباطى با موضوع بحث ما دارد ؟ بهر حال برخاستيم و رفتيم .

منظور از اين داستان توضيح اين معنى بود كه موضوع يكم در مسئله شيوع گستاخى دوران ما درباره ارتكاب به معاصى است كه از قصور يا تقصير متفكرنماها سرچشمه ميگيرد كه ميخواهند خود را در برابر احساس مسئوليت اغفال نمايند و يا مربوط به اشتباهات متفكرانى است كه معارف مربوط به روح و الهيات از قلمرو فعاليت آنان بيرون است .

موضوع دوم سوء استفاده سودجويان و مقام پرستان جوامع كه مذهب را وسيله هدف گيرى‏هاى خود قرار داده‏اند . با اينكه مذهب با جدّى‏ترين قيافه مخالف خودخواهى و ستمگرى است ، در راه مقاصد شوم خود استخدام نمودند . در نتيجه ساده‏لوحان هم گمان كردند كه طبيعت مذهب چنين است كه حقوق انسان‏ها را پايمال بسازد و مردم را به دو گروه استثمار كننده و استثمار شونده تقسيم كند در صورتيكه قرآن و همين نهج البلاغه كه مورد ترجمه و تفسير ما است دو كتاب اساسى مذهبى‏اند كه ميتوان گفت : اساسى‏ترين موضوعاتى كه در اين دو كتاب براى انسان‏ها مطرح شده است : عمل به عدالت و ريشه كن كردن ظلم و انحراف و فساد از جوامع ميباشد . متفكر نماها و سودجويان بايد بدانند كه از كار انداختن مذهب كه براى آنان خوشايند جلوه كرده است ، موجب حيرانى و كلافه شدن ميلياردها نفوس در فلسفه زندگى گشته است .

هر معصيتى سقوطى را بدنبال دارد

معصيت‏ها و گناهان بر دو نوع عمده تقسيم مي گردند :

نوع يكم گناهانى كه تنها موجب انحراف خود مرتكب شونده گناه مي گردند . مانند مي گسارى و قطع رابطه با خدا از راه بى اعتنايى به وظايف مقرره شخصى مانند عبادات ( نماز و روزه ) و غيره . سقوطى كه اين نوع گناهان بدنبال خود دارند ، معلول انحرافى است كه شخص گنهكار در نتيجه مخالفت با دستورات الهى مبتلا شده است . در حقيقت ظلم به خويشتن كرده سدّ راه تكامل خويشتن گشته است .

مثلا ميگسارى او موجب فرسوده شدن سلول‏هاى مغزيش گشته ، خود را از درك عالى و فهم مفيد و حافظه ذخيره كننده اطلاعات و هشيارى‏ هايى محروم ميسازد كه حيات انسانى بدون آنها ، نه تنها با جمادات تفاوتى نمي كند ، بلكه تبديل به يك پديده مضر ميگردد كه همه موجوديت آدمى را ببازى مي گيرد . اينگونه گناهان شخصى رابطه انسان را با واقعيات دگرگون نموده ، مسير حيات شخصى را سنگلاخ و بى مقصد مي نمايند .

نوع دوم گناهانى است كه باضافه انحراف شخصى و نفى مقصد از مسير حيات ، تعدى و ظلم بديگران نيز ميباشد . مانند تعدى به حقوق انسانها ، بازى با حيات انسان‏ها ، هدف ديدن خويشتن و وسيله قرار دادن ديگران :

بدون ترديد سقوطى كه در نتيجه اين گناهان بوجود مي آيد سخت‏ تر و وقيح‏ تر از سقوطى است كه بدنبال گناهان شخصى بوجود ميآيد . لذا در منابع اسلامى اكيدا باين مسئله تذكر داده شده است كه ظلم بديگران و تعدى بر حقوق آنان ، قابل اغماض و عفو نيست ، مگر اينكه آن تعدى جبران گردد .

سطحى نگرانى كه موضوع گناه را جدى نمى ‏گيرند . نه تنها از پيشرفت تكاملى انسان‏ها جلوگيرى مي نمايند ، بلكه بنياد قوانين حيات اجتماعى را هم ميسوزانند ،زيرا وقتى كه پديده‏اى بعنوان گناه را منكر شويم ، ارزشى براى قوانين حيات اجتماعى هم نمي ماند كه انسان‏ها براى تطبيق رفتار خود بر آنها خود بخود تحريك شوند .

لذا راه ديگرى براى ضرورت احترام بآن قوانين و عمل بآنها جز جلب پاداش و دفع كيفر يا زندگى زنبور عسلى نمى ‏ماند . با اين وضع است كه اصل تنازع در بقا قدرت مي گيرد و با دادن اين شعار كه « قوانين تارهاى عنكبوتند كه تنها ناتوانان مانند مگس در آن گرفتار ميشوند » دست به فعاليت ميزند و به ريش هر چه افلاطون و بوسوئه و كانت و دكارت و سقراط و مولوى و تولستوى و كنفوتسه و ساير حكماء و عشاق انسانيت است ، مي خندد .

گمان نميرود كه هيچ عامل ويرانگرى مانند منتفى ساختن گناه ، بتواند هدف زندگى انسان‏ها و اصول انسانيت را كه صداى آن از در و ديوار شرق و غرب در طول تاريخ بلند است ، به تباهى بكشاند . اگر تاكنون نشنيده‏ايد ، هم اكنون بعنوان جدى‏ترى شعار هدف زندگى و اصول انسانيت بشنويد :

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى

ناصر خسرو قباديانى 16 ، 17 ، 18 ألا و انّ التّقوى مطايا ذلل حمل عليها أهلها و أعطوا أزمّتها فأوردتهم الجنّة ( آگاه باشيد ، كه تقوى چونان مركب‏هايى رامند كه انسانهاى متقى سوار بر آنها گشته ، زمام بدست ، راهى بهشت الهى ‏اند ) .

گناهان افسار غرايز حيوانى را از دست گنهكاران مي گيرند و تقوى زمام آن غرايز را بدست مي گيرد . آن يكى در باديه بى سر و ته و تاريك حوادث زندگى رو به سيه چال سقوط مى ‏تازد ، اين يكى با هشيارى و اختيار و مالكيت به خود ، در رويدادهاى منظم حيات رو به هدف اعلاى حيات گام برمي دارد .

يكى ديگر از كلماتى كه در صحنه بازيگرى افكار سطحى و سود جوى بعضى از انسان‏ها ، ببازى گرفته شده است ، كلمه تقوى است .اين كلمه و مترادف آن در ساير زبان‏هاى دنيا رايج بوده ، اغلب مردم از مفهوم تقوى اطلاعى كم و بيش دارند . مبدء اصلى اين كلمه كه عربى است ، وقايه ميباشد وقايه بمعناى نگهدارى و محفوظ داشتن است . وقتى كه تقوى بانسانى نسبت داده مي شود ، معنايش اينست كه آن انسان شخصيت خود را در معرض تاثر از عوامل فساد و انحراف ننهاده است . مفاهيمى از قبيل فسق و معصيت بعنوان اضداد تقوى معرفى ميگردند . اين مفاهيم از رها كردن شخصيت در تلاطم هوى و هوس و خود خواهى‏ها ناشى مي گردد .

با توجه دقيق به معناى كلمه تقوى كه عبارت است از خويشتن دارى از هرزه گرايى ‏ها و هوس‏پرستى ‏ها ، اين حقيقت را هم مى‏ فهميم كه موضوع پرورش شخصيت مخصوصا در دين اسلام يكى از با اهميت ‏ترين هدف حيات دينى است .

پس رفتار مطابق تقوى و كوشش براى تحصيل آن ، رفتار تابوئى با اصطلاح دانش فروشان حرفه‏اى نيست كه عبارت است از يك عده رسوم و عادات و تقاليد بى دليل يا مخالف عقل . در شئون حيات بشرى هر مالكيتى را كه تصور كنيد ، ممكن است يا واقعا خطا و ضد واقعيت باشد ، يا حداقل مكتب‏هايى پيدا شده با آن مالكيت مخالفت ورزيده‏اند ، جز مالكيت بر خويشتن كه از ديدگاه همه صاحبنظران ملل مطلوب و محبوب است ، زيرا مالكيت بر نفس معنايى جز انسان شدن و حفظ شخصيت از گزند هرزه گرايى و تلف كردن سرمايه حيات چيز ديگرى نيست .

اگر كسى پيدا شود كه بگويد : اين سخنانى كه مي گوييد ، چه معنا دارد ؟ زيرا ما بدون مراعات اين مسائل زندگى مي كنيم و از زندگى خود احساس رضايت هم مي كنيم .

ما براى اين اشخاص دو پاسخ آماده كرديم :

پاسخ يكم اينكه مردم عامى كه اكثريت اجتماعات را حتى در متمدن‏ترين كشورهاى دنيا تشكيل ميدهند ، نه از مسائل علمى اطلاع دارند و نه از مسائل عالى اقتصادى و سياسى و مذهبى و اخلاقى و حقوقى و معذلك زندگى خوشى دارند و با رضايت كامل به وضع خويشتن نفس ميكشند . گذشته از انسان‏ها جانوران را مى‏بينيم كه با يك بعد معين بزندگى خود ادامه داده كمترين ملالى را بخاطر خود راه نميدهند .

پاسخ دوم چنانكه در گذشته گفتيم تفاوت بسيار زياد است ميان زندگى يك انسان كه مانند يك حرف مثلا ب در سطرى از كتاب قرار گرفته است كه متشكل از صفحات متعدد است كه پر از هزاران محتويات است و براى هدف‏هاى ضرورى حياتى تاليف شده است . و انسانى كه با اطلاع از سطور تاريخ طبيعى و انسانى خود و نيز با آگاهى به كتاب هستى و مؤلف و هدف آن ، زندگى مي نمايد .

حرفى كه بوسيله يك قطعه فلز در كتاب نقش بسته است ، هيچ گونه آگاهى و اختيار درباره سطور و محتويات و هدف آن كتاب ندارد . اگر اين دانش فروشان حرفه‏اى و اين انسان نشناسان مدعى انسان شناسى مي خواهند ، انسان مانند آن حرف ب در سطور تاريخ در كتاب هستى قرار بگيرد ، ما سخنى با اينان نداريم .

زيرا خودشان هم معناى سخنانشان را نمى ‏فهمند كه چه مي گويند .

هدف‏هاى اعلاى تقوى ورزيدن از ديدگاه قرآن

انواعى از هدف اعلاى انسانى در قرآن براى تقوى ذكر شده است كه همه آنها سازندگى تقوى را بخوبى اثبات مى‏كند . از آنجمله :

1 يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً [ الانفال آيه 29] .

( اى مردمى كه ايمان آورده‏ايد ، اگر براى خدا تقوى بورزيد ، خداوند در شما نيروى تمييز و تفكيك كننده حق از باطل بوجود ميآورد ) آيات ديگرى در همين مضمون وارد شده است ، مانند :

2 وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ [ البقرة آيه 282 ].

( و براى خدا تقوى بورزيد ، خدا براى شما تعليم مي دهد ) اين گروه از آيات مردم را آماده پذيرش معارف عالى عالم هستى مي نمايد كه بدون فهم برين در اختيار كسى قرار نمى ‏گيرد . درست است كه تفكرات و انديشه‏ها و هوش و حدس و تجسم‏ هاى ما كه مستند به وساطت حواس و آزمايشگاه‏ها مي باشند ، وسايل ضرورى ميباشند ولى ثمره و نتايج اين نيروها و استعدادها از حيطه موضع‏گيرى‏هاى محدود ما در جهان هستى تجاوز نمى كنند . اين محدوديت با نظر به مخلوط گشتن بازيگرى و تماشاگرى ما در نمايشنامه وجود كاملا روشن مي گردد . بعبارت ديگر محدوديت ناشى از فاصله ‏اى كه شرايط گوناگون درك شونده با انسان درك كننده بوجود مي آورد ، ما را از تمييز واقعى حق و باطل و معرفت‏هاى تفسير كننده هستى ، بدون دخالت بازيگرى حسّى و ذهنى ، محروم ميسازد . در صورتيكه تكاپو در راه تصفيه شخصيت و نگهدارى آن از آلودگى‏ هاى حيوانى و درندگى و خودخواهى ‏هاى متنوع ،براى ما آن فهم برين را بوجود ميآورد كه آگاهى ‏هاى عالى را بدنبال دارد .

منكر اين گونه آگاهى ‏ها بايستى مقدار فراوانى از معارف عالى بشرى را كه شرق و غرب را فرا گرفته است ، ناديده بگيرد . آگاهى‏هاى مربوط به ارزش هاى عالى انسانى و فداكارى ‏هاى حياتى در راه تحقق بخشيدن بآنها را نمي توان از محسوسات جهان عينى و از آن امور ذهنى كه مستند به محسوسات عينى است ، استنباط كرد . چنانكه از فعاليت‏هاى عقل نظرى كه وسيله فعاليت‏ هاى فكرى معمولى است و دائما با فرمان شخصيت ساخته شده در محيط و ديدگاه‏هاى محدود ، دست به كار مي گردد ، نمي توان توقع داشت كه بيك انسان اثبات كند كه انسان‏ها را در امتيازات و نيروهاى خود ، مشترك بداند ، زيرا آن عقل نظرى كه تابع شخصيت‏هاى خودبين و خودخواه است ، جز سودجويى و انتخاب اصلح براى خويشتن منطق ديگرى ندارد ، از طرف ديگر :

عقل سر تيز است ليكن پاى سست
زآنكه دل ويران شده‏ست و تن درست

عقل نظرى در زمينه خودمحورى مي تراشد و مي خراشد و مي كاود و مسئله ‏اى را حل نكرده آن مسئله را با چند سئوال ديگر آبستن ساخته پيش روى متفكر مى‏ گذارد و در هنگام خداحافظى هم ميگويد : من كارى با چون و چراها ندارم ، اينست كه مى‏بينى حيات از تكامل اجزاى ماده در مجراى قوانين طبيعت بوجود آمده رو به تكامل عالى ‏تر مي رود . اين پاسخ هفت ميليون سئوال مربوط به حيات را حل و فصل مي نمايد .

« اين مطلب كه پيرامون پديده حيات هفت ميليون چون و چرا وجود دارد ، از آقاى اپارين دانشمند زيست شناس معروف اتحاد جماهير شوروى است » [ اپارين در كتاب حيات ، طبيعت منشأ و تكامل آن ص 183 ترجمه آقاى هاشم بنى طرفى چاپ چهارم ، چنين ميگويد : « فقط از راه چنين برداشت تكاملى است كه امكان مى‏يابيم نه فقط بفهميم كه در بدن موجودات زنده چه رخ ميدهد و چرا رخ ميدهد ، بلكه همچنين خواهيم توانست به هفت ميليون چون و چرائى پاسخ بدهيم كه براى شناخت واقعى جوهر حيات در برابر ما قرار ميگيرند » . ]

با اين ملاحظات ميتوانيم ضرورت فهم برين را براى آگاهى ‏هاى عالى كه جهان هستى و وجود ما را كه بعنوان حلقه‏اى از زنجير طولانى و پهناور خود در بر گرفته است ، اثبات نماييم .

همچنين تفكيك حق از باطل مانند تفكيك كارهاى اختيارى از كارهاى جبرى در حساس‏ترين شئون حيات تكامل يافته بدون روشنايى‏هاى حاصل از تقوى ، ممكن نمي باشد .

3 اِنَّ فِي اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُونَ [يونس آيه 6 ].

( در جريان پشت سر هم شب و روز و آنچه كه خداوند در آسمانها و زمين آفريده است ، آياتى است براى مردمى كه تقوى ميورزند ) .

4 وَ اِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَاِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ [ آل عمران آيه 186] .

( و اگر شكيبائى كنيد و تقوى بورزيد ، اين روش شما صحيح و از تصميم عاقلانه در امور ناشى است ) .

بعضى ديگر از آيات همه اوصاف رشد و كمال را به مردم با تقوى نسبت ميدهد :

5 لَيْسَ الْبِرَّ اَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ امَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ وَ اتَى الْمالَ عَلى‏ حُبِّهِ ذَوِى الْقُرْبى‏ وَ الْيَتامى‏ وَ الْمَساكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِلِينَ وَ فِى الرِّقابِ وَ اَقامَ الصَّلوةَ وَ آتَى الزَّكاةَ وَ الْمَوْفُونَ بِعَهْدِهِمْ اِذا عاهَدُوا وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ اُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ اُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ[ البقره آيه 177].

( نيكوكارى آن نيست كه صورتهايتان را بطرف مشرق و مغرب برگردانيد ،بلكه نيكوكارى از آن كسى است كه به خدا و روز قيامت و فرشتگان و كتاب و پيامبران ايمان بياورد و در راه محبت خداوندى به خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان و نيازمندانى كه نياز خود را آشكار مى‏ كنند و آزاد كردن بردگان مال مى‏ دهد و نماز را بر پا مى‏ دارد و زكات مى ‏دهد . و هنگامى كه تعهدى مى ‏بندند وفا به تعهد مى ‏نمايند و آنانكه در ناگوارى ‏ها و مشقت‏ها و وحشت‏ها شكيبائى مي نمايند .

آنان راستگويان و راست كردارانند و آنان هستند كه تقوى مى‏ ورزند ) .

6 اِعْدِلُوا هُوَ اَقْرَبُ لِلتَّقْوى‏[المائدة آيه 8] .

( عدالت بورزيد ، زيرا عدالت به تقوى نزديكتر است ) .

7 اِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ [ الاعراف آيه 128] .

( خداوند زمين را در اختيار بندگانى كه مى‏خواهد مى‏گذارد و پايان امور از آن متقيان است ) .

8 تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعُلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ [ القصص آيه 83].

( آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى‏ دهيم كه در روى زمين برترى نمى‏ طلبند و فساد براه نمى ‏اندازند و پايان امور از آن متقيان است ) .

بنا بر مفاد اين آيات ، مردم با تقوى كه توانسته‏اند شخصيت انسانى خود را از دستبرد عوامل انحراف و پليدى ‏ها محفوظ بدارند و نجات بدهند ، داراى اوصاف زير مى ‏باشند :

1 فهم برين و آگاهى ‏هاى عالى كه عامل تمييز حق از باطل و تحصيل معارف عالى هستى مى ‏باشد .

2 نگرش عالى در تحولات و كائنات آسمانى و زمينى و شناخت برين در باره آن موجودات كه آيات الهى بودن آنها را نشان مى ‏دهد و اين نگرش از معلومات رسمى شناخته نيست .

3 اراده و تصميم منطقى در برابر رويدادهاى زندگى مادى و معنوى ، اگر چه اين صفت تقوى با نظر سطحى ناچيز مى‏نمايد ، ولى با اندك دقت و تأمل جدى روشن مى‏گردد كه اصل مبناى زندگى آدمى به اراده و تصميم او بستگى دارد . زيرا اراده‏هاى اشخاص در زندگى اغلب اوقات متعدد و متنوع بوده با نظر به دگرگونى موضع گيرى‏ها در برابر رويدادها ، و واقعياتى كه دائما در حال تحولند ، چگونگى اراده و تصميم حساس‏ترين و حياتى‏ترين نقش را به عهده دارند ، بطوريكه « وضع روانى و هدف گيرى‏ها و چگونگى استعدادهاى يك انسان را مى‏توان از چگونگى اراده و تصميم‏هاى او بخوبى كشف كرد » .

4 ايمان به خدا و فرشتگان و كتاب آسمانى [ كه قاطعانه‏ترين نسخه درمان دردهاى بشرى است ] و پيامبران . اين عقايد كه از اوصاف متقين است ، باضافه اينكه عدالت و نظم واقعى حيات بدون آنها امكان پذير نيست ، پرورش دهنده استعدادها و عظمت‏هاى روحى و عامل منحصر رهايى از پوچ گرايى در زندگى مى‏باشد .

5 استفاده از اندوخته‏ها در راه ريشه‏كن شدن فقر و آزادى بردگان . خلاصه اين صفت متقين تنظيم مسائل اقتصادى است كه هيچ فرد و جامعه ‏اى بدون آن نمى‏تواند ادّعاى حيات داشته باشد .

6 بر پا داشتن نماز ، كه بقول « هوگو » با يك عبارت مختصر : « در تماس نهادن بى‏نهايت كوچك ( انسان ) با بى‏ نهايت بزرگ ( خدا ) در حال معرفت مى‏باشد . » 7 پرداخت ماليات بعنوان زكاة .

تبصره نكته بسيار با اهميتى كه در آيه مربوطه ( البقره آيه 177 ) وجود دارد ، اينست كه باضافه بيان لزوم پرداخت‏هايى كه فقر را در اشكال مختلفش ريشه كن مى‏سازد ، زكات را مستقلا از اوصاف متقين قرار مى‏دهد . معلوم مى‏شود حقوقى كه بايد پرداخت شود ، يك كميّت معين قاطعانه بنام زكات و غيره ندارد ، بلكه مقدار پرداخت بايستى براى مرتفع ساختن احتياجات مادى جامعه كافى باشد .

8 عمل به تعهد و پيمان .

9 شكيبائى در برابر ناگوارى‏ها و مشقت‏ها و عوامل وحشت و ترس كه پيرامون زندگى بشرى را فرا گرفته است .

10 عدالت .

11 رهبرى سرنوشت نهايى زندگى انسانها در كره زمين با متقين خواهد بود .

12 دورى از برترى طلبى و فساد كردن در روى زمين .

اگر اين اوصاف نتوانند مدينه فاضله را در روى زمين ايجاد كنند ، كدامين مكر بازى ‏ها و حيله‏ گرى‏ها و چپاول‏گرى ‏ها و دروغ‏ها و ستمگرى ‏ها اين مدينه آرمانى را بوجود خواهند آورد ؟ 19 ، 20 ، 21 حقّ و باطل و لكلّ اهل فلئن امر الباطل لقديما فعل و لئن قلّ الحقّ فلربّما و لعلّ ( حقى وجود دارد و باطلى ، و هر يك براى خود اهلى مخصوص دارد . اگر باطل در افزايش باشد ، تازگى ندارد ، و اگر حق در اقليت باشد [ نقصى براى حق نيست ] با اينحال حق قابل تحقق بوده اجرايش امكان پذير است ) .

اكثريت باطل و باطل گرايان و اقليت حق و حق گرايان

مگر نشنيده ‏ايد :

بسوزد شمع دنيا خويشتن را
ز بهر خاطر پروانه‏اى چند

منسوب به غمام همدانى مگر نمى ‏دانيد بقول « ارسطو » :

« مركز حقيقى دايره بيش از يك نقطه ندارد ؟ » اين حقيقت محسوس را هم همگان مى ‏دانيم كه وزن مغز ما در برابر وزن همه بدن ما در حدود يك هفتادم است .

اين واقعيت هم روشن است كه محاسبه مقدار يك موج انديشه‏اى كه ممكن است جهانى را آباد كند ، در مقابل همه مغز نه تنها بسيار بسيار ناچيز است ، بلكه اصلا اين دو قابل مقايسه كمّى نيستند .

با اين مشاهدات عينى كه ما در عالم طبيعت داريم ، بطور يقين مى‏ دانيم كه موضوع عظمت‏ها و ارزش‏ها فوق كميّت است بنا بر اين اكثريت نموده اى باطل و باطل‏گرايان نمى‏ تواند دليل واقعيت و يا ارزش آن دو باشد ، چنانكه اقليت نموده اى حق و حق گرايان نبايد دليلى براى عدم واقعيت و بى‏ارزشى آن دو تلقى گردد . جهان با عظمت هستى را در نظر بگيريد كه فوق محاسبات و ارزيابى ما است . براى توضيح ، نقطه‏اى از فضا را با بعضى از كراتش در نظر بگيريم : « كازارها با حجمى كه به بزرگى صد ميليون برابر خورشيد ما مى ‏باشند ،چيزهاى وهم ‏انگيز و فانتزى هستند . آنها پهنه آسمان را با نورى كه صد برابر زيادتر از كهكشان ما با صد ميليارد ستاره‏اش مى‏ باشد ، مى ‏پوشاند . در بادى امر كازارها خورد و ناچيز بنظر مى ‏آيند و اين امر ناشى از فاصله بسيار دور آنها است كه حتى در ماوراى دورترين سحابى‏ها قرار دارند ، تقريبا در فاصله ده ميليارد سال نورى » .

[ رصدخانه راديوئى پارك استراليا تلسكوپ بزرگ كوه پالومار ] .

اينهمه عظمت خيره كننده مى‏تواند با قوانين معينى توضيح داده شود و انسان با آن عظمت آشنايى پيدا كند ، ولى پديده حيات با اين اقليت در برابر آن اكثريت سرسام آور ، بدون پاسخ به هفت ميليون چون و چرا بقول « اوپارين » قابل درك نمى‏ باشد . باز حيات كه در مقابل روان و روان در مقام روح تكامل يافته ، اكثريت دارد ، قابل مقايسه با عظمت روح تكامل يافته نمى‏باشد .

اين قانون مهم را بايد بخاطر بسپاريم . كه هر اندازه براى بوجود آمدن و يا استمرار يك شيى‏ء احتياج به دخالت عوامل بيشترى با كيفيت‏هاى متنوعى وجود داشته باشد ، معلوم مى‏ گردد كه آن شيى‏ء داراى واقعيتى پر معنا و با عظمت است مانند پديده حيات و بالاتر از آن روان و بالاتر از هر دو ، روح تكامل يافته انسانى است . مي دانيم كه :

صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را
تا كه از مادر گيتى چو تو فرزند بزايد

و مى ‏دانيم كه :

سال‏ها بايد كه تا يك سنگ اصلى ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن

عمرها بايد كه تا يك كودكى كه از روى طبع
عالمى گردد نكو يا شاعرى شيرين سخن

قرنها بايد كه تا از پشت آدم نطفه‏ اى
بوالوفاى كرد گردد يا شود ويس قرن

ميليون‏ها بلكه ميلياردها انسان در اين كره خاكى مى ‏آيند و ديده از آن فرو مى‏بندند و مى‏روند ، يك فرد بنام « سقراط » به حدّ نصاب حيات تكاملى مى‏ رسد .

ميلياردها انسان هر يك هفتاد يا هشتاد سال يا كم و بيش مى ‏آيند و روى خاك مي غلطند ، يك فرد بنام « ابراهيم خليل » از خاك بر مى‏ خيزد و با آگاهى از جان پاك رهسپار كوى كمال مى ‏گردد .

ميليون‏ها انسان مى‏آيند و موادّ جهان طبيعت را براى زندگى خود مستهلك مى‏ سازند . انسان‏هاى اندكى پيدا مى ‏شود و موادّ جهان طبيعت را مى‏شناسد و راه بهره بردارى صحيح را به انسانها تعليم مى‏ دهد و مى ‏رود .

در واقع اينگونه اشخاص فوق گذشت هفتاد سال عمر و 70 كيلو وزن و مشتى رگ و استخوان و خونند ،

بلكه صد قرن است آن عبد العلى

خلاصه گمان نمى‏ رود يك انسان هشيار با دانستن اينكه ملاك حق و باطل و ارزش هواخواهان هر يك از آن دو ، فوق اقليت و اكثريت مى‏باشد ، باز فريب اكثريت باطل و باطل گرايان را خورده دست از حق و حق‏گرايى بردارد . 22 و لقلّما ادبر شيى‏ء فأقبل ( چه اندك است بازگشت آنچه روى گردانيده بگذشته خزيده است ) .

ورقى كه از كتاب زندگى گردانيده شد ، جز بوسيله رويدادهاى محاسبه نشده برگشت ندارد

اين مسئله مهم را از دو ديدگاه مى ‏توان مطرح كرد :

ديدگاه يكم فلسفى محض

با نظر از اين ديدگاه هيچ واقعيتى كه در مجراى حركت قرار بگيرد ، قابل تكرار نيست ، نه از آنجهت كه لحظات گذشته زمان كه امتدادى است از زنجير حوادث در زمان سنج ذهن ما برنمى ‏گردد [ زيرا امتداد ذهنى بجهت نيروى شگفت انگيز مغز بشرى قابل تكرار در تصور مى ‏باشد ، يعنى ما مى ‏توانيم كشش مجرد يك ساعت يا يك ماه گذشته را در ذهن مجسّم و تكرار كنيم ] بلكه منظور ما از موضوعى كه قابل برگشت نيست ، واقعيت خود حوادث است كه در جويبار دائم الجريان زمان يكى پس از ديگرى در گذرند .

موادّ طبيعت دگرگون مى ‏شوند اين دگرگونى مستند به تغييرات درونى و برونى همه اجزاى كيهان ما مي باشد .

انرژى‏ها مستهلك مي گردند ، و به كار و حرارت و غيره تبديل مى ‏شوند و قابل بازگشت بحال اولى نيستند ، عناصر راديو اكتيو با منتشر ساختن اشعه آلفا ، بتا رو به سرب يا ماده ديگر مى‏ روند ، ديگر برگشت بحالت اولى ندارند ، آن سرب و ماده ديگر هم كه پايدار بنظر مى ‏رسند ، در حال تبديل بسيار كند هستند كه بنظر راكد و غير متغير مى ‏آيند .

خلاصه از كهكشان‏ها و كارزارها گرفته تا كوانتمهاى انرژى بهر چه بنگريم ، بطور مستقيم يا بطور غير مستقيم آن را در حالت حركت غير قابل برگشت مى ‏بينيم .

ديدگاه دوم عينى و محسوس

حوادث و رويدادهاى زندگى آدميان نيز از همين قانون تبعيت مى‏ كند ، و بقول « مولوى » :

هر نفس نو مى ‏شود دنيا و ما
بى خبر از نو شدن اندر بقا

جمله امير المؤمنين ( ع ) بنابر اين قانون عمومى ، چنين تفسير مى‏ شود كه آنچه از پيش روى آدمى چه در قلمرو فردى و چه در قلمرو اجتماعى بگذشته خزيد ، قابل برگشت نيست ، مگر به ندرت كه مى ‏توان گفت :

آنچه كه برگشته است ، رويدادى مشابه گذشته ، يا عين همان رويداد دانست كه تكيه بر پايه ‏هاى ثابت دارد و رويداد متكى بر پايه‏ هاى ثابت بسيار اندك است . در تاريخ 20 مهر ماه 1357 پايان يافت

 شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 3

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.