حکمت 62 صبحی صالح
62-وَ قَالَ ( عليهالسلام )إِذَا حُيِّيتَ بِتَحِيَّةٍ فَحَيِّ بِأَحْسَنَ مِنْهَا وَ إِذَا أُسْدِيَتْ إِلَيْكَ يَدٌ فَكَافِئْهَا بِمَا يُرْبِي عَلَيْهَا وَ الْفَضْلُ مَعَ ذَلِكَ لِلْبَادِئِ
حکمت 60 شرح ابن أبي الحديد ج 18
60: إِذَا حُيِّيتَ بِتَحِيَّةٍ فَحَيِّ بِأَحْسَنَ مِنْهَا- وَ إِذَا أُسْدِيَتْ إِلَيْكَ يَدٌ فكَاَفِئْهَا بِمَا يُرْبِي عَلَيْهَا- وَ الْفَضْلُ مَعَ ذَلِكَ لِلْبَادِئِ اللفظة الأولى من القرآن العزيز- و الثانية تتضمن معنى مشهورا- . و قوله و الفضل مع ذلك للبادئ- يقال في الكرم و الحث على فعل الخير- . و روى المدائني قال- قدم على أسد بن عبد الله القشيري بخراسان رجل- فدخل مع الناس- فقال أصلح الله الأمير إن لي عندك يدا- قال و ما يدك قال أخذت بركابك يوم كذا- قال صدقت حاجتك قال توليني أبيورد- قال لم قال لأكسب مائة ألف درهم- قال فإنا قد أمرنا لك بها الساعة- فنكون قد بلغناك ما تحب و أقررنا صاحبنا على عمله- قال أصلح الله الأمير إنك لم تقض ذمامي- قال و لم و قد أعطيتك ما أملت- قال فأين الإمارة و أين حب الأمر و النهي-
قال قد وليتك أبيورد و سوغت لك ما أمرت لك به- و أعفيتك من المحاسبة إن صرفتك عنها- قال و لم تصرفني عنها و لا يكون الصرف- إلا من عجز أو خيانة و أنا بريء منهما- قال اذهب فأنت أميرها ما دامت لنا خراسان- فلم يزل أميرا على أبيورد حتى عزل أسد- . قال المدائني- و جاء رجل إلى نصر بن سيار يذكر قرابة- قال و ما قرابتك قال ولدتني و إياك فلانة- قال نصر قرابة عورة قال إن العورة كالشن البالي- يرقعه أهله فينتفعون به- قال حاجتك قال مائة ناقة لاقح- و مائة نعجة ربى أي معها أولادها- قال أما النعاج فخذها و أما النوق فنأمر لك بأثمانها- .
و روى الشعبي قال حضرت مجلس زياد- و حضره رجل فقال أيها الأمير- إن لي حرمة أ فأذكرها قال هاتها- قال رأيتك بالطائف و أنت غليم ذو ذؤابة- و قد أحاطت بك جماعة من الغلمان- و أنت تركض هذا مرة برجلك- و تنطح هذا مرة برأسك- و تكدم مرة بأنيابك- فكانوا مرة ينثالون عليك و هذه حالهم- و مرة يندون عنك و أنت تتبعهم- حتى كاثروك و استقووا عليك- فجئت حتى أخرجتك من بينهم و أنت سليم و كلهم جريح- قال صدقت أنت ذاك الرجل قال أنا ذاك- قال حاجتك قال الغنى عن الطلب- قال يا غلام أعطه كل صفراء و بيضاء عندك- فنظر فإذا قيمة كل ما يملك ذلك اليوم- من الذهب و الفضة أربعة و خمسون ألف درهم- فأخذها و انصرف- فقيل له بعد ذلك- أنت رأيت زيادا و هو غلام بذلك الحال- قال إي و الله لقد رأيته- و قد اكتنفه صبيان صغيران كأنهما من سخال المعز- فلو لا أني أدركته لظننت أنهما يأتيان على نفسه- .
و جاء رجل إلى معاوية و هو في مجلس العامة- فقال يا أمير المؤمنين إن لي حرمة- قال و ما هي قال دنوت من ركابك يوم صفين- و قد قربت فرسك لتفر- و أهل العراق قد رأوا الفتح و الظفر- فقلت لك- و الله لو كانت هند بنت عتبة مكانك ما فرت- و لا اختارت إلا أن تموت كريمة أو تعيش حميدة- أين تفر و قد قلدتك العرب أزمة أمورها- و أعطتك قياد أعنتها- فقلت لي اخفض صوتك لا أم لك- ثم تماسكت و ثبت و ثابت إليك حماتك- و تمثلت حينئذ بشعر أحفظ منه-
و قولي كلما جشأت و جاشت
مكانك تحمدي أو تستريحي
فقال معاوية صدقت- وددت أنك الآن أيضا خفضت من صوتك- يا غلام أعطه خمسين ألف درهم- فلو كنت أحسنت في الأدب لأحسنا لك في الزيادة
ترجمه فارسی شرح ابن ابی الحدید
حكمت (60)
اذا حييت بتحية فحىّ باحسن منها، و اذا اسديت اليك يد فكافئها بما يربى عليها، و الفضل مع ذلك للبادى «چون تو را تحيت و درودى گويند به از آن پاسخ گوى، و چون دستى به تو نعمتى ارزانى داشت با نعمتى فزونتر آن را جبران كن و با اين همه فضيلت براى آغازگر است.» جمله نخست مقتبس از قرآن عزيز است و جمله دوم متضمن معنى مشهورى است و مقصود از جمله سوم تحريض به كرم و بزرگوارى و تشويق به كار پسنديده است.
مدائنى نقل مى كند كه در خراسان مردى همراه مردم به حضور اسد بن عبد الله قشيرى آمد و گفت: خداوند كارهاى امير را قرين به صلاح دارد، مرا بر تو حق نعمتى است. اسد گفت: نعمت تو چيست گفت: فلان روز ركابت را گرفتم سوار شدى، گفت: راست مى گويى نياز تو چيست گفت: مرا به حكومت ابيورد بگمار. گفت: به چه سبب گفت: براى آنكه صد هزار درهم به چنگ آورم.
اسد گفت: هم اكنون فرمان مىدهيم كه صد هزار درهم را به تو بدهند و بدين گونه تو را به آنچه دوست مىدارى رسانده ايم و آن دوست خود را هم بر حكومتش باقى گذاشتهايم. آن مرد گفت: خداى كار امير را قرين صلاح دارد، خواسته مرا آن چنان كه بايد بر نياوردى. اسد گفت: براى چه، من آنچه را كه آرزو داشتى به تو دادم. گفت: پس اميرى و محبت امر و نهى كردن كجا مىرود. اسد گفت: تو را حاكم ابيورد قرار مىدهم و پولى را هم كه براى تو فرمان دادم، در اختيارت مى گذارم و اگر هم تو را از حكومت ابيورد بر كنار سازم، از محاسبه معاف خواهم داشت. گفت: به چه سبب مرا بر كنار سازى كه بر كنارى يا به سبب ناتوانى است يا به سبب خيانت و من از آن دو برى هستم، اسد گفت: تا هنگامى كه خراسان در اختيار ما باشد تو امير ابيورد خواهى بود. و آن شخص تا هنگامى كه اسد از حكومت خراسان بر كنار شد، همچنان حاكم ابيورد بود.
مدائنى مى گويد: مردى پيش نصر بن سيار آمد و قرابت خود را با او متذكر شد نصر پرسيد: قرابت تو چيست گفت: فلان بانو، من و تو را زاييده است. نصر گفت: قرابتى با رخنه و گسسته است، آن مرد گفت: در اين صورت چون مشك فرسوده و پارهاى است كه اگر آن را رقعه زنند از آن استفاده مىشود. نصر گفت: نيازت چيست گفت: صد ماده شتر باردار و صد ماده بز همراه بزغاله هايش. نصر گفت: صد بز آماده است، آن را بگير، اما در مورد ماده شترها فرمان مى دهيم بهاى آن را به تو بپردازند.
شعبى مى گويد: در مجلس زياد بن ابيه حضور داشتم، مردى هم حضور داشت كه گفت: اى امير مرا بر تو حرمتى است، اجازه مىدهى بگويم گفت: بگو. آن مرد به زياد گفت: تو را در حالى كه پسر بچه اى بودى و دو زلف داشتى در طائف ديدم كه گروهى از پسر بچه ها تو را احاطه كرده بودند و تو يكى از آنان را با لگد و ديگرى را با سر از خود مىراندى و ديگرى را با دندانهايت گاز مى گرفتى، آنها گاهى از تو كناره مىگرفتند و گاه فرصت پيدا مى كردند و تو را مى زدند، تا آنكه شمارشان بيشتر شد و از تو نيرومندتر شدند.
من خود را رساندم و در حالى كه سلامت بودى از ميان ايشان بيرون كشيدم و حال آنكه آنان همگى زخمى بودند. زياد پرسيد: راست مىگويى تو همان مردى گفت: آرى من همانم. زياد گفت: نياز تو چيست گفت: اينكه از گدايى بى نياز شوم. زياد به غلام خود گفت: اى غلام هر سيمينه و زرينهاى كه پيش توست به او بده و چون نگريست در آن روز پنجاه و چهار هزار درهم گرفته بود كه آن مرد همه را گرفت و رفت. پس از اين موضوع به آن مرد گفتند: آيا به راستى زياد را در كودكى به آن حال ديدهاى گفت: آرى به خدا سوگند او را در حالى ديدم كه فقط دو پسر بچه كه چون دو بزغاله بودند، اطراف او را گرفته بودند و اگر من به يارى او نمىشتافتم، گمان مى كنم همان دو او را كشته بودند.
مردى پيش معاويه كه در جلسه بارعام خود بود آمد و گفت: اى امير المؤمنين مرا بر تو حق و حرمتى است. گفت: چيست گفت: روز جنگ صفين كه اسبت را آورده بودند كه از آوردگاه بگريزى و عراقيان هم نشانه هاى پيروزى را ديده بودند، من خود را به تو نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند اگر هند دختر عتبه- مادر معاويه- به جاى تو بود، نمى گريخت و فقط مرگ با كرامت يا زندگى ستوده را مى پذيرفت، تو كجا مى گريزى و حال آنكه عرب لگام كارها و رهبرى خود را به تو سپرده است و تو به من گفتى: اى بى مادر آرام سخن بگو. ولى پايدارى كردى و در آن حال نگهبانان ويژه تو و خودت به جنبش آمديد و به شعرى تمثل جستى كه اين بيت آن را حفظ كردم «هر چه دلم نيرومندتر و استوارتر مى شد، مى گفتم بر جاى باش تا ستوده باشى يا از زندگى آسوده شوى.» معاويه گفت: راست گفتى، هم اكنون هم دوست مىدارم آرام و آهسته سخن بگويى. سپس معاويه به غلام خود گفت: پنجاه هزار درهم به اين مرد بده و خطاب به او گفت: اگر ادب بيشترى مىداشتى، ما هم بر نيكويى نسبت به تو مىافزوديم.
جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديدجلد 7 //دكتر محمود مهدوى دامغانى