حکمت 176 صبحی صالح
176-وَ قَالَ ( عليهالسلام )آلَةُ الرِّيَاسَةِ سَعَةُ الصَّدْر
حکمت 178 شرح ابن أبي الحديد ج 18
178: آلَةُ الرِّئَاسَةِ سَعَةُ الصَّدْرِ الرئيس محتاج إلى أمور منها الجود و منها الشجاعة- و منها و هو الأهم سعة الصدر- فإنه لا تتم الرئاسة إلا بذلك- . و كان معاوية واسع الصدر كثير الاحتمال- و بذلك بلغ ما بلغ
سعة الصدر و ما ورد في ذلك من حكايات
و نحن نذكر من سعة الصدر حكايتين- دالتين على عظم محله في الرئاسة- و إن كان مذموما في باب الدين- و ما أحسن قول الحسن فيه- و قد ذكر عنده عقيب ذكر أبي بكر و عمر- فقال كانا و الله خيرا منه و كان أسود منهما- . الحكاية الأولى- وفد أهل الكوفة على معاوية- حين خطب لابنه يزيد بالعهد بعده- و في أهل الكوفة هانئ بن عروة المرادي- و كان سيدا في قومه- فقال يوما في مسجد دمشق و الناس حوله- العجب لمعاوية يريد أن يقسرنا على بيعة يزيد- و حاله حاله و ما ذاك و الله بكائن- و كان في القوم غلام من قريش جالسا- فتحمل الكلمة إلى معاوية- فقال معاوية أنت سمعت هانئا يقولها قال نعم- قال فاخرج فأت حلقته فإذا خف الناس عنه فقل له- أيها الشيخ قد وصلت كلمتك إلى معاوية- و لست في زمن أبي بكر و عمر- و لا أحب أن تتكلم بهذا الكلام فإنهم بنو أمية- و قد عرفت جرأتهم و إقدامهم- و لم يدعني إلى هذا القول لك- إلا النصيحة و الإشفاق عليك- فانظر ما يقول فأتني به- .
فأقبل الفتى إلى مجلس هانئ- فلما خف من عنده دنا منه فقص عليه الكلام- و أخرجه مخرج النصيحة له- فقال هانئ و الله يا ابن أخي ما بلغت نصيحتك كل ما أسمع- و إن هذا الكلام لكلام معاوية أعرفه- فقال الفتى و ما أنا و معاوية و الله ما يعرفني- قال فلا عليك إذا لقيته فقل له يقول لك هانئ- و الله ما إلى ذلك من سبيل انهض يا ابن أخي راشدا- . فقام الفتى فدخل على معاوية فأعلمه- فقال نستعين بالله عليه- . ثم قال معاوية بعد أيام للوفد ارفعوا حوائجكم- و هانئ فيهم فعرض عليه كتابه فيه ذكر حوائجه- فقال يا هانئ ما أراك صنعت شيئا زد- فقام هانئ فلم يدع حاجة عرضت له إلا و ذكرها- ثم عرض عليه الكتاب- فقال أراك قصرت فيما طلبت زد- فقام هانئ فلم يدع حاجة لقومه و لا لأهل مصره- إلا ذكرها- ثم عرض عليه الكتاب- فقال ما صنعت شيئا زد- فقال يا أمير المؤمنين حاجة بقيت قال ما هي- قال أن أتولى أخذ البيعة- ليزيد ابن أمير المؤمنين بالعراق- قال افعل فما زلت لمثل ذلك أهلا- فلما قدم هانئ العراق- قام بأمر البيعة ليزيد بمعونة من المغيرة بن شعبة- و هو الوالي بالعراق يومئذ- .
و أما الحكاية الثانية-
كان مال حمل من اليمن إلى معاوية- فلما مر بالمدينة وثب عليه الحسين بن علي ع- فأخذه و قسمه في أهل بيته و مواليه و كتب إلى معاوية- من الحسين بن علي إلى معاوية بن أبي سفيان- أما بعد فإن عيرا مرت بنا من اليمن- تحمل مالا و حللا و عنبرا و طيبا إليك- لتودعها خزائن دمشق و تعل بها بعد النهل بني أبيك- و إني احتجت إليها فأخذتها و السلام
– . فكتب إليه معاوية- من عند عبد الله معاوية أمير المؤمنين- إلى الحسين بن علي- سلام عليك أما بعد- فإن كتابك ورد علي تذكر أن عيرا مرت بك من اليمن- تحمل مالا و حللا و عنبرا و طيبا إلي لأودعها خزائن دمشق- و أعل بها بعد النهل بني أبي- و أنك احتجت إليها فأخذتها- و لم تكن جديرا بأخذها إذ نسبتها إلي- لأن الوالي أحق بالمال ثم عليه المخرج منه- و ايم الله لو ترك ذلك حتى صار إلي- لم أبخسك حظك منه- و لكني قد ظننت يا ابن أخي أن في رأسك نزوة- و بودي أن يكون ذلك في زماني فأعرف لك قدرك- و أتجاوز عن ذلك- و لكني و الله أتخوف أن تبتلي بمن لا ينظرك فواق ناقة- و كتب في أسفل كتابه-
يا حسين بن علي ليس ما
جئت بالسائغ يوما في العلل
أخذك المال و لم تؤمر به
إن هذا من حسين لعجل
قد أجزناها و لم نغضب لها
و احتملنا من حسين ما فعل
يا حسين بن علي ذا الأمل
لك بعدي وثبة لا تحتمل
و بودي أنني شاهدها
فإليها منك بالخلق الأجل
إنني أرهب أن تصلى بمن
عنده قد سبق السيف العذل
و هذه سعة صدر و فراسة صادقة
ترجمه فارسی شرح ابن ابی الحدید
حكمت (178)
آلة الرياسة سعة الصدر. «ابزار سالارى فراخى سينه است.» سالار و سرورى نيازمند به چيزهايى است كه از جمله آن بخشش و دليرى است و آن چه مهمتر است فراخى سينه است كه رياست بدون آن به كمال و تمام نمى رسد.
معاويه فراخ سينه و پر تحمل بود و بدين سبب رسيد به آنچه رسيد.
سعه صدر و حكاياتى كه در اين باره رسيده است
ما دو داستان در مورد سعه صدر نقل مى كنيم كه دليل بزرگى و اهميت آن در رياست است. هر چند تحمل و سعه صدر در امور دينى نكوهيده است، و اين سخن حسن بصرى چه پسنديده است كه چون در حضور او پس از نام ابو بكر و عمر از معاويه نام بردند، گفت: به خدا سوگند كه آن دو از او بهتر بودند، ولى او از آن دو سرورتر بود.
حكايت نخست:
پس از اينكه معاويه موضوع وليعهدى پسرش يزيد را مطرح كرد و در آن باره سخنرانى كرد، گروهى از مردم كوفه به نمايندگى پيش او رفتند و هانى بن عروة مرادى هم كه از سران قوم خود بود همراه كوفيان بود. روزى در مسجد دمشق در حالى كه مردم گرد هانى بودند، گفت: جاى شگفتى از معاويه است كه مى خواهد ما را با زور به بيعت يزيد وا دارد و حال او معلوم است و به خدا سوگند اين كار صورت نخواهد گرفت. نوجوانى از قريش كه آنجا نشسته بود، اين خبر را به معاويه رساند. معاويه گفت: تو خود شنيدى كه هانى چنين مىگويد گفت: آرى. معاويه گفت: پيش او برگرد و همين كه مردم رفتند به او بگو. اى شيخ اين سخن تو به اطلاع معاويه رسيده است و تو در روزگار ابو بكر و عمر زندگى نمىكنى و من دوست ندارم اين چنين سخن بگويى كه ايشان بنى اميه اند و گستاخى و اقدام ايشان را خود شناخته اى، و چيزى جز خير خواهى و بيم بر تو مرا به گفتن اين سخن وا نداشته است.
معاويه به آن جوان گفت: ببين در پاسخ چه مى گويد و خبرش را براى من بياور.
جوان پيش هانى برگشت و چون كسانى كه آنجا بودند، رفتند به هانى نزديك شد و آن سخن را به روش خيرخواهى به او گفت. هانى گفت: اى برادرزاده، در همه آنچه شنيدم خير خواهى تو نيست كه اين سخن سخن معاويه است، من آن را مىشناسم.
جوان گفت: مرا با معاويه چه كار به خدا سوگند كه مرا نمى شناسد. هانى گفت: بر تو چيزى نيست، هر گاه معاويه را ديدى به او بگو هانى مى گويد: به خدا سوگند براى اين كار راهى نيست، برخيز اى برادر زاده و به سلامت برو.
جوان برخاست و پيش معاويه رفت و او را آگاه كرد، معاويه گفت: از خداوند بر او يارى مى جوييم.
پس از چند روزى معاويه به كوفيان گفت: نيازهاى خود را گزارش دهيد، هانى هم ميان ايشان بود نامه اى را كه نيازهاى خود را نوشته بود به معاويه داد. معاويه گفت: اى هانى چيزى نخواستهاى افزون بنويس. هانى برخاست و همه نيازهاى خود را به معاويه گفت و دوباره نامه را به معاويه سپرد. معاويه گفت: چنين مى بينم كه در خواسته هاى خود كوتاهى كرده اى بيشتر بخواه. هانى برخاست و همه نيازهاى خويشاوندان و همشهريهاى خويش را گفت و براى بار سوم نامه را به معاويه سپرد.
معاويه گفت: كارى نكردى افزون مطالبه كن. هانى گفت: اى امير المؤمنين فقط يك حاجت باقى مانده است. معاويه پرسيد: چيست گفت: اينكه اجازه دهى من عهدهدار گرفتن بيعت براى يزيد در عراق باشم. معاويه گفت: اين كار را انجام بده كه شخصى همچو تو همواره براى اين كار شايستگى دارى. و چون هانى به عراق برگشت با كمك مغيرة بن شعبه كه در آن هنگام والى عراق بود به كار بيعت گرفتن براى يزيد قيام كرد. حكايت دوم: اموالى را از يمن براى معاويه مىبردند، چون به مدينه رسيد، امام حسين عليه السّلام آن اموال را گرفت و ميان افراد اهل بيت و وابستگان خويش تقسيم كرد و براى معاويه چنين نوشت: از حسين بن على به معاوية بن ابى سفيان، اما بعد، كاروانى از يمن كه براى تو مال و حله و عنبر و عطر مىآورد كه در گنجينههاى دمشق بگذارى و پس از سيراب بودن فرزندان پدرت به آنان دهى از اين جا گذشت، من به آن نياز داشتم، آن را گرفتم، و السلام.
معاويه براى او چنين نوشت: از پيشگاه بنده خدا معاويه امير المؤمنين به حسين بن على عليه السّلام، سلام بر تو، اما بعد، نامهات به من رسيد كه نوشته بودى كاروانى كه براى من از يمن اموال و حله و عنبر و عطر مىآورده است تا نخست در گنجينه هاى دمشق بگذارم و سپس پس از سيراب بودن فرزندان پدرم به ايشان بدهم از كنار تو گذشته است و تو به آنها نياز داشتهاى و گرفتهاى، تو كه خود آنها را به من نسبت مىدهى سزاوار به گرفتن آن نبودهاى كه والى به مال سزاوارتر است و خود بايد از عهده آن بيرون آيد. و به خدا سوگند اگر اين كار را رها مىكردى تا آن اموال پيش من برسد در مورد نصيب تو از آن بخل نمىورزيدم، ولى اى برادر زاده گمان مىكنم كه تو را در سر جوش و خروشى است و دوست دارم اين جوش و خروش به روزگار خودم باشد كه به هر حال قدر تو را مى شناسم و از آن مىگذرم ولى به خدا سوگند بيم آن دارم كه به كسى گرفتار شوى كه تو را به اندازه دوشيدن ناقه اى مهلت ندهد.
پايين نامه هم اين اشعار را نوشت: «اى حسين بن على اين كار كه كردى سرانجام پسنديده ندارد، اين كه اموالى را بدون آنكه به آن فرمان داده شده باشى بگيرى، كارى است كه از حسين همراه شتاب بوده است، ما اين مسأله را روا دانستيم و خشمگين نشديم و هر كارى كه حسين انجام دهد تحمل مىكنيم… ولى بيم آن دارم كه سرانجام گرفتار كسى شوى كه پيش او شمشير بر هر چيز پيشى گيرد.»
جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد ۷ //دکتر محمود مهدوى دامغانى