10 نامه ديگر امام ( ع ) به معاويه :
وَ كَيْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَكَشَّفَتْ عَنْكَ جَلاَبِيبُ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ دُنْيَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِينَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا دَعَتْكَ فَأَجَبْتَهَا وَ قَادَتْكَ فَاتَّبَعْتَهَا وَ أَمَرَتْكَ فَأَطَعْتَهَا وَ إِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَقِفَكَ وَاقِفٌ عَلَى مَا لاَ يُنْجِيكَ مِنْهُ مِجَنٌّ فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا اَلْأَمْرِ وَ خُذْ أُهْبَةَ اَلْحِسَابِ وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِكَ وَ لاَ تُمَكِّنِ اَلْغُوَاةَ مِنْ سَمْعِكَ وَ إِلاَّ تَفْعَلْ أُعْلِمْكَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِكَ فَإِنَّكَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ اَلشَّيْطَانُ مِنْكَ مَأْخَذَهُ وَ بَلَغَ فِيكَ أَمَلَهُ وَ جَرَى مِنْكَ مَجْرَى اَلرُّوحِ وَ اَلدَّمِ وَ مَتَى كُنْتُمْ
يَا ؟ مُعَاوِيَةُ ؟ سَاسَةَ اَلرَّعِيَّةِ وَ وُلاَةَ أَمْرِ اَلْأُمَّةِ بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لاَ شَرَفٍ بَاسِقٍ وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ اَلشَّقَاءِ وَ أُحَذِّرُكَ أَنْ تَكُونَ مُتَمَادِياً فِي غِرَّةِ اَلْأُمْنِيِّةِ مُخْتَلِفَ اَلْعَلاَنِيَةِ وَ اَلسَّرِيرَةِ وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَى اَلْحَرْبِ فَدَعِ اَلنَّاسَ جَانِباً وَ اُخْرُجْ إِلَيَّ وَ أَعْفِ اَلْفَرِيقَيْنِ مِنَ اَلْقِتَالِ لِتَعْلَمَ أَيُّنَا اَلْمَرِينُ عَلَى قَلْبِهِ وَ اَلْمُغَطَّى عَلَى بَصَرِهِ فَأَنَا ؟ أَبُو حَسَنٍ ؟ قَاتِلُ جَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ شَدْخاً ؟ يَوْمَ بَدْرٍ ؟ وَ ذَلِكَ اَلسَّيْفُ مَعِي وَ بِذَلِكَ اَلْقَلْبِ أَلْقَى عَدُوِّي مَا اِسْتَبْدَلْتُ دِيناً وَ لاَ اِسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً وَ إِنِّي لَعَلَى اَلْمِنْهَاجِ اَلَّذِي تَرَكْتُمُوهُ طَائِعِينَ وَ دَخَلْتُمْ فِيهِ مُكْرَهِينَ وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ جِئْتَ ثَائِراً بِدَمِ ؟ عُثْمَانَ ؟ وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ ؟ عُثْمَانَ ؟ فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاكَ إِنْ كُنْتَ طَالِباً فَكَأَنِّي قَدْ رَأَيْتُكَ تَضِجُّ مِنَ اَلْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْكَ ضَجِيجَ اَلْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ وَ كَأَنِّي بِجَمَاعَتِكَ تَدْعُونِي جَزَعاً مِنَ اَلضَّرْبِ اَلْمُتَتَابِعِ وَ اَلْقَضَاءِ اَلْوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ إِلَى كِتَابِ اَللَّهِ وَ هِيَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ أَوْ مُبَايِعَةٌ حَائِدَةٌ
لغات
جلباب : پوستين ، رو انداز
تبهّجت : آرايش كرد ، زيبا نمود
يوشك : نزديك است وقفه على
ذنبه : او را بر گناهش آگاه كرد .
مجنّ : سپر ، به روايت ديگر
منج : نجات دهنده
قعس : تاخير كرد
أهبه : آنچه كه براى امرى تهيه و آماده مىشود .
شمّر ثوبه : دامن به كمر زد
اغفال : بىتوجهى و ترك كردن
مترف : كسى كه فراوانى نعمت او را به گردنكشى وادار سازد .
باسق : بالا تمادى فى الامر : وقت زيادى در كارى گذراندن
غرّه : فريب و غفلت أمنيّه : آرزو رين : غلبه و پوشيدن
مرين على قلبه : كسى كه گناهان بر او غالب شود و خصلتهاى ناپسندى را كه در وى وجود دارد از ديده بصيرتش بپوشاند ،
شدخ : شكستن چيز ميان تهى
ثائر : طالب خون
ضجيج : فرياد و ناله
حايده : عدول كننده
ترجمه
« و چه خواهى كرد ، هنگامى كه پردههاى دنيا از جلو چشم تو برداشته شود ، دنيايى كه تو ، در آن قرار دارى و خود را به آرايش كردنش خوشايند جلوه داده و بالذتش فريب داده .
تو را به خويش دعوت كرد ، پس او را اجابت كردى ،زمامت را كشيد ، تو هم پيروش شدى ، تو را فرمان داد ، اطاعتش كردى ، بزودى نگاهدارندهاى تو را بر امرى نگاهدارد كه هيچ نجات دهندهاى نتواند رهايت كند ،پس از اين كار دست بردار و خود را آماده روز حساب كن ، و براى آنچه از گرفتاريها كه بر تو فرود مىآيد دامن به كمر زن ، و با گوش دادن به حرف گمراهان آنان را بر خود چيره مكن ، و اگر آنچه گفتم انجام ندهى ، تو را به آنچه از خود غافلى آگاه مىكنم ، تو فرو رفته در ناز و نعمتى ، شيطان در تو جاى گرفته و به آرزويش رسيده و مانند روح و خون در جسم تو روان شده است .
اى معاويه شما خاندان بنى اميّه كه نه پيشينهاى نيكو و نه شرافتى والا ،داريد ، از كجا و كى براى مديريّت جامعه و زمامدارى مسلمانان شايستگى خواهيد داشت ؟ ، به خدا پناه مىبريم از گذشتههايى كه همراه با بدبختى بوده است ، و تو را بر حذر مىدارم از اين كه پيوسته فريب آرزوها خورده و آشكار و نهانت ناهماهنگ باشد .
تو مرا به جنگ دعوت كردى ، پس مردم را كنار زن و خود به سوى من آى ، و دو لشكر را از جنگ معاف دار تا دانسته شود كه گناه و معصيت بر دل كدام يك از ما غلبه يافته و جلو بصيرتش را پرده گرفته است .
من ابو الحسن كشنده جدّ و دايى و برادرت هستم كه آنها را در جنگ بدر ،درهم شكستم و همان شمشير با من است و با همان دل پر قدرت با دشمنم روبرو مىشوم ، دينم را عوض نكردم و پيامبر تازهاى نگرفتم ، و در راهى مىباشم كه شما با اختيار آن را ترك گفتيد ، در حالى كه با كراهت در آن داخل شده بوديد .
به گمان خود ، به خونخواهى عثمان آمدهاى و حال آن كه مىدانى ، خون وى كجا ريخته است ، پس اگر طالب خون او مىباشى از آن جا طلب كن ، گويا تو را مىبينم كه از جنگ مىترسى ، هنگامى كه تو را دندان بگيرد و فرياد كنى مانند ناله كردن شتران از بارهاى گران ، و گويا لشكر تو را مىبينم كه بر اثر خوردن ضربتهاى پياپى و پيش آمد سخت كه واقع خواهد شد و بر خاك افتادن پشت سر هم از بيچارگى مرا به كتاب خدا مىخوانند در حالى كه خود كافر و انكار كننده حقّند ، و يا بيعت كرده و دست از آن برداشتهاند . »
شرح
اول اين نامه چنين بوده است : از بنده خدا على ، فرمانرواى مؤمنان به سوى معاوية بن ابى سفيان ، سلام بر آن كه پيرو هدايت باشد ، همانا من با نوشتن اين نامه به تو ، خدايى را مىستايم كه جز او ، خدايى نيست . امّا بعد ، ديدى كه دنيا در زمان گذشته چه كارها و دگرگونيهايى بر سر اهل خود آورد ، و بهترين باقى مانده از دنيا ، همان است كه در گذشته بندگان نيكوكار از آن كسب كردند و كسى كه دنيا و آخرت را با هم مقايسه كند در ميان اين دو ، فاصله بسيار دورى رامشاهده خواهد كرد .
اى معاويه ، بدان كه تو ، ادعاى امرى كردهاى كه شايسته آن نبودى و نيستى ، نه در گذشته و نه در آينده ، نه در اين زمينه حرف روشنى دارى كه نتيجهاى داشته باشد و نه شاهدى از كتاب خدا و پيمانى از پيامبرش .
در دنباله اين نوشته قسمتهاى فوق آمده كه با اين جمله آغاز مى شود :
و كيف انت صانع . . . در اين نامه ، حضرت معاويه را مخاطب قرار داده و براى اين كه او را از خواب غفلت بيدار كند ، و به ياد گرفتارى آخرتش بياندازد ،از او مىپرسد كه هنگام فرا رسيدن مرگ و جدايى روح از بدنش چه چارهاى خواهد كرد ؟
واژه جلابيت كه پوششهاى بدن است ، استعاره از لذتهاى مادى است كه بر اثر بهرهگيرى از متاعهاى دنيا نصيب دنياداران مىشود ، زيرا اين لذتها و متعلقات آنها مانع مىشوند از آن كه آدمى زندگى اخروى را كه در پيش دارد ببيند چنان كه لباس بدن را مىپوشاند ، و لفظ تكشف را كه به معناى رفع مانع است .
به منظور ترشيح آورده است و چون عبارت ما انت فيه ، مجمل بوده آن را با ذكر دنيا و ويژگيهايش كه خودآرايى كردن و جلوهنمايى است توضيح داده است و تبهّج و خرسندى را به طريق مجاز ، به دنيا اسناد داده ، زيرا كسى كه دنيا را با بهجت و مسرت و لذت بخش كرده است خداى تعالى مىباشد ، نه خود دنيا ، و فعل خدعت ، هم مجاز در افراد است و هم مجاز در تركيب ، مجاز در افراد ، به اين دليل است كه حقيقت فريب و خدعه در كارهاى انسان با ديگران مىباشد ، اما در اين جا آن را به دنيا نسبت داده كه به سبب لذات آن چنين وانمود مىشود كه مقصود بالذات از خلقت دنيا اين لذتهاست ، و همين حال ، كمال حقيقى مىباشد ، و حال آن كه چنين نيست و اين چنين وانمودى شباهت به خدعه و فريب حقيقى دارد ، اما مجاز در تركيب به اين علت است كه عمل خدعه و فريبكارى ، از ناحيه خود دنيا نيست كه چنين وانمود مىشود ، بلكه از عوامل ديگرى است كه منتهى به خداى سبحان مىشود ، و همچنين اين دو نوع مجاز در فعلهاى دعتك ، قادتك و امرتك وجود دارد .
مجاز در افراد چنين است كه نفس فعلهاى دعوت و قيادت و فرمان دادن ، حقيقتهاى مسلّمى هستند اما چون تصور كمال لذتهاى دنيا ، سبب جذب و كشش انسان به سوى آن مىشود و لازمه آن هم پيروى و تبعيت است ، از اين رو اين جاذب بودن تصور لذتهاى فراوان دنيا را تشبيه به دعوت كردن و فرمان دادن و به جلو كشاندن فرموده است كه لازمهاش پيروى و دنبال دنيا رفتن مىباشد ، بنابراين اطلاق اين افعال بر آن ،جذب و كشش مجازى است .
و مجاز در تركيب به اين سبب است كه اين جاذبه و كشش كه از تصور كمالات دنيا براى انسان حاصل مىشود عمل خود دنيا و متاعهاى آن نيست ، بلكه در حقيقت كار خدا و آن كسى است كه به انسان اين آگاهى و درك لذت را عطا فرموده است ، و چون پاسخگويى به دنيا و اطاعت و پيروى از آن ، گناهى است كه انسان را از حدود قرب الهى دور مىسازد
و انه يوشك ،
اين جمله به معاويه هشدار مىدهد و او را بر حذر مىدارد كه با ادعا كردن امرى كه سزاى وى نيست خود را وادار به گناه و نافرمانى حق تعالى نسازد ، يعنى اى معاويه نزديك است آگاه كنندهاى تو را بر مرگ و آنچه لازمه آن است از كيفرهايى كه بر اثر معاصى و گناهان به تو خواهد رسيد آگاه سازد كه تو از آن ترس و هراس دارى ولى گريزى از آن نيست .
ظاهر امر آن است كه لذتهاى دنيا همانند پردهاى جلو بصيرت ، معصيتكار را مىگيرد ، و تا وقتى كه در دنيا در حجاب بدن قرار دارد از آينده پس از مرگ غافل است اما همين كه پرده برداشته شد و مرگ فرا رسيد به آنچه از خير و شر كه از خود جلوفرستاده و آثار آن كه سعادت يا شقاوت است مطلع و آگاه مىشود ، چنان كه در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است « يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً [ 1 ] » تا آخر آيه ، و بارها در گذشته به اين مطلب اشاره شده است .
به يك احتمال اطلاع دهنده و آگاه كننده خداوند سبحان است و به احتمال ديگر منظور ، خود حضرت است كه با توعيد و تهديد به قتل در صورتى كه دست از گمراهى و ضلالت خود برندارد ، او را هشدار مىدهد و با خبر مىكند و روشن است كه آگاهى او بر اين امور پس از فرا رسيدن مرگ اثرى ندارد و كسى او را از گرفتارى و كيفر اخروى نجات نمىدهد . آنگاه امام ( ع ) پس از تهديد و توبيخ معاويه او را امر مىكند كه دست از امر حكومت و خلافت بردارد ، و سپس به امرى پرداخته است كه لازمهاش ترساندن و تخويف است و آن چنين است كه به وى دستور مىدهد كه آماده حساب آخرت شود و توشه اين سفر پر خطر را با خود بردارد كه عبارت از اطاعت خدا و تقواى وى و دورى از معاصى و گناهان او مىباشد و به منظور تاكيد مطلب ، آمادگى براى عالم ديگر را به تعبير دامن به كمر زدن براى هر امرى كه نازل مىشود تكرار فرموده است و مراد از آنچه نازل مىشود ، ممكن است جنگ باشد كه امام يقين داشت كه در آينده واقع مىشود ، و ممكن است مراد ، مرگ يا قتل و حوادث پس از آن باشد و چون اين امور حتمى الوقوع مىباشد ، لذا به جاى فعل مضارع به فعل ماضى : ما قد نزل بك ، تعبير فرموده است . و بعد او را منع مىكند از اين كه گمراه كنندگان را بر شنوايى خود چيره كند ، كنايه از اين كه گوش به وسوسههاى آنان ندهد و انديشههاى آنها را كه عمل به آن ، سبب واقع شدن درگناه است به مورد اجراء نگذارد ، زيرا كار گمراه كننده گمراه كردن است مثل عمرو بن عاص و مروان و ديگر كسانى كه معاويه را در كارهايش كمك مىكردند .
و الا تفعل اعلمك بما اغفلت من نفسك ،كلمه « ما » مفعول فعل اغفلت و من نفسك تفسير و بيان آن مىباشد يعنى اگر آنچه گفتم انجام ندهى تو را آگاه خواهم كرد كه در اثر غفلت كردن از نفست چه زيانهايى را بايد تحمل كنى ، و منظور از اغفال نفس ، آن است كه آن را به خودش واگذارد ، و مهياى اطاعت خدا و كسب فضايل كه وى را از هول و هراس جنگ و عذاب آخرت رهايى بخشد نكند ، امام ( ع ) با اين بيان كه تو را آگاه خواهم كرد ، معاويه را تهديد و توعيد فرمود ، و چنان كه از سياق كلام معلوم مىشود ، مراد اعلام به فعل است نه به قول و گفتار ، زيرا همين كه وى در تنگناى جنگ و قتال قرار مىگيرد ،مىفهمد كه اين امور بر اثر اغفال نفس و ترك اطاعت خدا به سرش آمده و آسايش و راحت او را گرفته است .
فانّك . . . الدم ،
در اين جمله حضرت معاويه را به داشتن صفتهاى ناپسندى مذمت مىكند و با اين مطلب به او مى فهماند كه هم اكنون از خويشتن در غفلت بسر مىبرد . يكى از ويژگيهاى ناپسند معاويه صفت مترف است ، به دليل اين كه ترف كه به معناى ناز و نعمت است سبب تجاوز از حد شايسته ايست كه فضيلتى از فروع عفّت مىباشد .
ويژگى ناپسند ديگر آن است كه شيطان در وجود او ، جايگاه خود را گرفته و از او به آرزوى خود ، رسيده و همانند روح و خون در جسمش روان است و لازمه اين امور آن است كه او ، منبع تمام صفات رذيله است .
و سپس به منظور ملامت و سركوب كردن معاويه ، به اين كه او كمتر از آن است كه به مرتبه ولايت امر و خلافت برسد ، با استفهام انكارى از وى سؤال مىكند كه درچه زمانى خاندان بنى اميه ، فرمانروايى امت و سياست و تدبير جامعه را به عهده داشتهاند ؟
بغير قدم سابق ،
قدم سابق كنايه از پيشگامى در امور و شايستگى براى آن است و با اين عبارت امام ( ع ) اشاره كرده است به اين كه در عرف متعارف ،سابقه عزت و شرافت و پيشگامى در امور ، شرط شايستگى در كارهاست و اين جمله از سخن امام ( ع ) در حكم مقدمه صغراى مضمر از شكل اول مىباشد كه تقديرش چنين است : شما هيچ گونه پيشقدمى در اين امر نداريد ، و تقدير كبرى اين است ، هر كس چنين باشد شايستگى سياستمدارى جامعه و فرمانروايى امت را ندارد ، و نتيجه آن است كه شما خاندان بنى اميه لياقت ولايت امرى و خلافت را نداريد ، و امر روشنى است كه در ميان بنى اميه كسى كه اهل شرف و شايسته براى اين امر باشد در كلّ ، وجود نداشته باشد .
و بعد ، به خدا پناه مىبرد ، از شقاوتى كه در گذشته از قلم قضاى الهى صادر شده است تا به معاويه هشدار دهد كه او نيز به دليل معاصى و گناهانش در معرض اين شقاوت قرار دارد ،بنابراين از مخالفت فرمان حق تعالى و گناه دست بردارد ، و سپس از دو مطلب ، او را بر حذر مىدارد .
1 حرص و طمع زياد و آرزوهاى دراز در امور دنيا كه دليل بر غفلت و بىتوجهى او به آخرت مىباشد .
2 دورو بودن او ، و اين كه آشكار و نهانش با هم يكى نيست كه نشان نفاق او مىباشد .
دليل اهميت اين دو امر و لزوم بر حذر بودن از آن دو ، آن است كه لازمه اينها شقاوت و بدبختى آخرت مىباشد .
فدع الناس جانبا . . . ثائرا بعثمان .
كلمه جانبا منصوب است بنابر ظرفيت .
معاويه در نامهاى كه به حضرت نوشته بود ، وى را به جنگ با خود ،دعوت كرده بود و امام ( ع ) با اين جمله به او ، پاسخ ساكت كنندهاى مىدهد ، كه دست از مردم بردار و تنها خودت بيا تا دو نفرى بجنگيم و در قسمتى از عبارت بالا خطاب به معاويه مىفرمايد : اگر تنها با من بجنگى ، آن وقت مىفهمى كه پرده جهل و نادانى ، چهره قلب و آگاهى بصيرتت را در اثر حجابهاى دنيا و پوششهاى ظاهريش فرا گرفته است . دليل اين سخن امام ( ع ) آن است كه هر كس يقين به احوال آخرت و برترى آن بر دنيا داشته باشد ، در طلب آن به مبارزه بر مىخيزد و در جنگ براى رسيدن به آن ثابت قدم مىكوشد ، اگر چه منجر به قتلش شود ، و حتى بعضى اوقات ، توجه به حيات آخرت ، سبب عشق و محبّت به قتل و جان نثارى مىشود ، و چون امام ( ع ) از وضع معاويه متوجه شد كه مىخواهد وانمود كند ، كه تمام توجهش حق و آخرت است و علاقه فراوانى به ماندن در دنيا ندارد ، از اين رو ، او را به مبارزه تن به تن دعوت كرد ، تا هنگامى كه در تنگنا قرار گيرد و از ترس فرار كند به او بفهماند كه : خير جنگ او براى طلب حق و آخرت نيست بلكه به منظور رياست دنيا مىجنگد و پردههاى گناه و تمايلات شهوانى ديده بصيرت او را از يقين به آخرت و توجه به آن پوشانيده است ، و همين فرارش از جنگ دليل بر آن مىباشد و در ضمن با اين بيان وى را از آن خوارى و بدبختى كه بر سرش مىآيد تهديد مىكند و بر حذر مىدارد و نيز امام ( ع ) با يادآورى اين مطلب كه عدهاى از بنى اميه و منسوبين او را كه موجوداتى تو خالى بودند در جنگ بدر به قتل رسانيده به او هشدار مىدهد كه اگر بر اين خلافكاريهاى خود پافشارى داشته باشد ، به همان بلايى كه بر سر آنان آمد ، دچار خواهد شد .
آنان كه در جنگ بدر به دست حضرت على ( ع ) كشته شدند ، جد مادرى معاويه : عتبه بن ربيعه ، پدر هند ، و دايىاش وليد بن عتبه ، و برادرش حنظلة بن ابى سفيان بودند كه هر سه نفر در آنجا به قتل رسيدند ، و به منظور هشدار و بيم دادن بيشتر ، وى را تهديد مىكند كه همان شمشير جنگ بدر و همان دل و جرأت سابق كه در مقابل دشمنان داشت هم اكنون نيز با اوست ، و براى اين كه به او بفهماند كه تو اى معاويه منافق و دو رو مى باشى ، خود را چنين معرفى مىكند ، كه : دين و پيامبر خود را عوض نكرده و ثابت قدم در راهى گام برمىدارد كه معاويه و فاميلش در مرحله نخست با زور و كراهت در آن داخل شدند اما بعدا با ميل و رغبت و پيروى هواى نفسانى از آن خارج و منحرف شدند و آن راه مستقيم و روشن اسلام مى باشد .
در پايان به امر شبههناكى كه مهمترين سبب شعلهور شدن آتش آشوبهاى عظيم ، و انگيزه از هم پاشيدن امور دينى شد ، اشاره كرده و آن ، عبارت از اشتباه معاويه در خونخواهى عثمان مىباشد كه آن را دليل عمده بر مخالفت خود با حضرت و سرپيچى از فرمان وى قرار داده بود ، و سپس به پاسخ آن پرداخته و دو وجه آن را بيان فرموده است :
الف نخست اين كه من جزء قاتلان عثمان نيستم ، بنابراين چيزى بر من نيست ، مطالبه خون او متوجه كشندگان وى مىباشد كه خودت آنها را مىشناسى .
ب با جمله إن كنت طالبا . . . ،
كه مشروط و مفيد شك است ، اشاره به اين مىكند كه تو اى معاويه حق ندارى به خونخواهى عثمان قيام كنى . آنگاه او را به جنگ و سختيهايى كه در پى دارد تهديد مىكند و با سه تشبيه مطلبش را بيان مىدارد :
1 فكأنّى قد رأيتك ،
در اين عبارت ، خود امام ( ع ) در حالى كه سخن مىگويد مشبّه است و از آن رو كه حالت واقعى آينده معاويه را مىبيند مشبّه به است ، توضيح آن كه به علت كمال نفس و اطلاعش از امور آينده گويا آنها را مشاهده مىكند ، و وجه شباهت ميان حالت نخست و حالت دوم آن است كه در هر دو حالت ، آينده براى آن حضرت روشن است .
2 تضجّ ضجيح الجمال بالاثقال ،
چنان كه شترها در زير بارهاى سنگين ناله و فرياد مىكنند تو نيز داد و فرياد خواهى زد ، وجه شبه سختى و شدت آزردگى است كه در هر دو ( معاويه گرفتار و شتر زير بار ) موجود است ، و ضجّه و ناله كنايه از آزردگى و رنج مىباشد ، و چون جنگ را تشبيه به درنده گزنده كرده ، لذا براى عملى كه جنگ انجام مىدهد واژه عضّ را كه به معناى گاز گرفتن است استعاره آورده است ، وجه تشبيه آن است كه اين سختيها و سنگينىها مثل فشار زير دندانها باعث ايجاد درد مىباشد .
3 و كأنّى بجماعتك ،
مشبّه اين جا نيز خود امام است اما مشبّه به معنايى است كه از حرف با ، به معناى الصاق معلوم مىشود ، گويا عبارت امام چنين است : كانّى متصل او ملتصق بجماعتك حاضر معهم ، محل فعل يدعونى نصب است بنابر حاليت ، و عامل در حال ، معناى فعلى است كه از كأنّ فهميده مىشود ، يعنى خودم را تشبيه مىكنم به كسى كه حاضر است در حالى كه اصحاب تو ، به خاطر ناراحتى كه دارند او را به فرياد مىخوانند ، كلمه جزعا مفعول له است واژه قضا را به طريق مجاز ، بر مقضى يعنى امورى كه در نتيجه قضاى الهى يافت مىشود ، اطلاق كرده ، از باب اطلاق سبب بر مسبّب .
و مصارع بعد مصارع ،
كلمه مصرع در اين جا ، مصدر ميمى و به معناى هلاكت است يعنى به سبب بىتابى از هلاكتهايى كه به بعضى از آنها بعد از ديگرى ملحق مىشود ، يا جزع و بىتابى كه بعد از هلاكت پدران گذشته آنها بر ايشان وارد مىشود ، اين از نشانههاى آشكار ، بر حقانيت آن حضرت است كه پيش از وقوع قضيه ، اطلاع داشت كه قوم معاويه ، او را به كتاب خدا مىخوانند .
و هى كافرة ،واو ، حاليه است و عامل در حال يدعونى مىباشد ،
كافره :
عدهاى از ياران معاويه كه منكر حق بودند و اين امر ، اشاره به جمعى از منافقان است كه در ميان لشكر معاويه بودند .
المبايعة الحايدة ،اينها جمعيتى هستند كه با امام بيعت كرده بودند و پس از آن ، به سوى معاويه رفته بودند . و السلام .
___________________________
[ 1 ] سوره آل عمران ( 3 ) آيه ( 30 ) يعنى : روزى كه هر كس هر عمل خيرى انجام داده آن را آشكارا مىبيند .