نامه 65 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

65 از نامه‏ هاى امام ( ع ) به عبد اللّه بن عباس ، همين نامه با اختلاف روايت در عبارت قبلا گذشت

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اَلْمَرْءَ لَيَفْرَحُ بِالشَّيْ‏ءِ اَلَّذِي لَمْ يَكُنْ لِيَفُوتَهُ وَ يَحْزَنُ عَلَى اَلشَّيْ‏ءِ اَلَّذِي لَمْ يَكُنْ لِيُصِيبَهُ فَلاَ يَكُنْ أَفْضَلَ مَا نِلْتَ فِي نَفْسِكَ مِنْ دُنْيَاكَ بُلُوغُ لَذَّةٍ أَوْ شِفَاءُ غَيْظٍ وَ لَكِنْ إِطْفَاءُ بَاطِلٍ أَوْ إِحْيَاءُ حَقٍّ وَ لْيَكُنْ سُرُورُكَ بِمَا قَدَّمْتَ وَ أَسَفُكَ عَلَى مَا خَلَّفْتَ وَ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ اَلْمَوْتِ

ترجمه

« امّا بعد ، انسان با رسيدن به چيزى كه ، بايد به او مى‏رسيد شادمان مى‏شود و در مورد چيزى كه دسترسى بدان ممكن نبوده است ، اندوهگين مى‏گردد .

بنابر اين ، برترين چيزى كه در دنيا ، در وجود خود بدان دست مى‏يابى ، كمال لذّت و خوشى و يا فرونشاندن خشم نيست ، بلكه سركوب باطل و به پا داشتن حقّ است .

و بايد شادمانى تو براى كار خيرى باشد كه از پيش فرستاده‏اى ، و تأسّفت بر چيزى باشد كه پس از خود گذاشته‏اى ، نگرانى‏ات براى پس از مرگت باشد . »

شرح

شرح اين نامه ، جز اندكى از عباراتش قبلا گذشت .

از جمله مطالب اين نامه ، آن است كه امام ( ع ) ، ابن عبّاس را بر فضيلت پاكدامنى و بردبارى ، بدين وسيله توجّه داده است كه مبادا لذّتى از لذايذ دنيايى و يا انتقام‏گيرى را كه دو طرف افراط و يا تفريط است ، آن دو فضيلتى بداند كه بالاترين فضيلتى است كه عايد وى مى‏گردد . سپس او را متوجّه بر چيزى كرده است كه شايستگى آن را دارد تا برترين عمل دنيايى وى باشد ، يعنى فرونشاندن باطل و بر پا داشتن حقّ ، فرونشاندن باطل ، توجّه بر جهت استعمال قواى شهوت و غضب دارد ، يعنى اين كه هدف از كاربرد آنها دفع ضرر و به اندازه حاجت باشد .

و ديگر آن كه امام ( ع ) در روايت اوّل ، ابن عباس را امر كرده است بر اين كه شادمانى ‏اش بر چيزى باشد كه از آخرت نصيب او مى ‏گردد ، امّا در اينجا امر فرموده است تا سرور او به توشه تقوايى باشد كه براى خود از پيش فرستاده ، به عنوان مقدّمه ‏اى براى آخرت ، و در روايت اول به ابن عباس دستور مى‏دهد كه افسوسش براى از دست دادن چيزى از امور اخروى باشد ، امّا در اين جا مى‏فرمايد : تأسفش براى چيزى باشد كه بعد از خود از اعمالى كه انجام داده است به جا مى‏گذارد . توفيق از جانب خداست .

ترجمه شرح نهج البلاغه ابن میثم جلد ۵

 

نامه 43 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

43 از جمله نامه‏ هاى امام ( ع ) به زياد بن ابيه آنگاه كه به او خبر دادند معاويه نامه‏اى به زياد نوشته و مى‏ خواهد او را با پيوند دادن به خود بفريبد :

وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ ؟ مُعَاوِيَةَ ؟ كَتَبَ إِلَيْكَ يَسْتَزِلُّ لُبَّكَ وَ يَسْتَفِلُّ غَرْبَكَ فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ اَلشَّيْطَانُ يَأْتِي اَلْمَرْءَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ وَ قَدْ كَانَ مِنْ ؟ أَبِي سُفْيَانَ ؟ فِي زَمَنِ ؟ عُمَرَ بْنِ اَلْخَطَّابِ ؟ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِيثِ اَلنَّفْسِ وَ نَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ اَلشَّيْطَانِ لاَ يَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لاَ يُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ وَ اَلْمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالْوَاغِلِ اَلْمُدَفَّعِ وَ اَلنَّوْطِ اَلْمُذَبْذَبِ

لغت

غرب السيف : شمشير تيز شد .

ترجمه

« اطلاع يافتم كه معاويه نامه‏اى به تو نوشته تا عقلت را از راه برگرداند و در تيزهوشى تو رخنه كند ، بنابر اين از او برحذر باش زيرا او شيطانى است كه از پيش رو ، پشت سر و از طرف چپ مؤمن مى‏آيد تا از فرصت غفلت او استفاده كند و ناگهان عقل او را بربايد . از ابوسفيان در زمان عمر بن خطاب سخن ناسنجيده‏اى از روى هواى نفس و وسوسه شيطانى در آمد ، نه با گفتن آن حرف نسبتى ثابت شده ، و نه حق ارثى ثابت مى‏شود [ 1 ] و هر كس به چنان سخن نادرستى دلخوش

ترجمه

« اطلاع يافتم كه معاويه نامه‏اى به تو نوشته تا عقلت را از راه برگرداند و در تيزهوشى تو رخنه كند ، بنابر اين از او برحذر باش زيرا او شيطانى است كه از پيش رو ، پشت سر و از طرف چپ مؤمن مى‏آيد تا از فرصت غفلت او استفاده كند و ناگهان عقل او را بربايد . از ابوسفيان در زمان عمر بن خطاب سخن ناسنجيده‏اى از روى هواى نفس و وسوسه شيطانى در آمد ، نه با گفتن آن حرف نسبتى ثابت شده ، و نه حق ارثى ثابت مى‏شود [ 1 ] و هر كس به چنان سخن نادرستى دلخوش باشد ، مانند كسى است كه ناخوانده وارد جمع باده گساران شود و آنها وى را طرد كنند و به كاسه چوبينى ماند كه بر ترك سوارى آويخته باشد و با حركت سوار در حركت است . »

شرح

وقتى كه زياد نامه امام ( ع ) را خواند گفت : سوگند به پروردگار كعبه ، ابو سفيان با آن سخن خود گواهى داده است ، و اين سخن همواره در نظر وى بود تا معاويه او را برادر خود خواند .

سيد رضى مى‏گويد : كلمه واغل يعنى كسى كه ناخوانده بر مجلس باده گساران حمله برد تا با آنها در ميگسارى شريك شود در صورتى كه از آنها نبوده است ، در نتيجه آنها پيوسته او را دفع و منع كنند . « النوط المذبذب » چيزى از قبيل كاسه يا قدح چوبى و مانند اينها كه به بار سوار مى‏آويزند كه پيوسته در حركت است و تا وقتى كه به پشت بار آن سوار است و او مركب را تند مى‏راند در حال جنبيدن است . ابن زياد ، زنازاده ابو سفيان است كه او را زياد بن عبيد هم مى‏ گويند .

بعضى از مردم مى‏گفتند مقصود عبيد بن فلان ثقفى است بيشتر عقيده دارند كه عبيد نام برده‏اى بود كه تا زمان زياد به بردگى باقى ماند و زياد او را خريد و آزاد كرد . اما ادعاى ابو سفيان نسبت به زياد نقل كرده‏اند كه او روزى در حضور عمر سخن گفت و سخنش شنوندگان را به شگفت واداشت عمرو بن عاص گفت شگفتا از پدر او كه اگر از قريش بود مردم عرب را مانند گله گوسفندان با چوب دستى‏اش مى‏راند پس ابو سفيان گفت : هان سوگند به خدا كه او قرشى است و تو اگر او را مى‏شناختى مى‏دانستى كه او از بهترين فاميل تو است ، عمرو گفت :للعاهر الحجر » فرزند به نكاح مربوط است و زناكار از اين حق محروم است ، چنين نسبتى براى كودك حاصل از زنا معتبر نيست م .

پدر او كيست ؟ ابو سفيان جواب داد : به خدا قسم من او را در رحم مادرش قرار دادم . عمرو گفت : پس چرا او را به خود ملحق نمى‏كنى ؟ ابو سفيان گفت : از اين شخص بزرگى كه اينجا نشسته است مى‏ترسم ، يعنى عمر كه پوست مرا مى‏كند .

وقتى كه على ( ع ) به خلافت رسيد ، زياد را حاكم فارس كرد و او آنجا را بخوبى نگهدارى و سرپرستى نمود ، اين بود كه معاويه نامه‏اى به وى نوشته و او را به عنوان برادر خود مى ‏خواهد به خود ملحق كند و بدين وسيله بفريبدش : از امير مؤمنان ، معاويه بن ابو سفيان ، امّا بعد ، براستى بسا كه هواى نفس ، شخص را به ورطه‏هاى هلاكت اندازد ، و تو كسى هستى كه ضرب المثل مردم شده ، زيرا قطع رحم كرده و به دشمن ما پيوسته است ، بدگمانى و خشم تو نسبت به من ، تو را واداشت تا خويشاوندى مرا ناديده بگيرى و قطع رحم كنى ، و نسبت و احترام مرا به فراموشى سپارى ، گويى كه تو برادر من نيستى ، و صخر بن حرب نياى تو و من نيست ، و فرقى بين من و تو نيست كه من خون ابوالعاص را مطالبه كنم و تو با من بجنگى ، امّا تو را عرق سستى از طرف مادر گرفته ، همچون مرغى كه تخم خود را در بيابانى بگذارد و در عوض تخم ديگرى را زير بال بگيرد ، و من مصلحت ديدم كه به تو توجّه كنم و تو را به تلاشهاى ناروايت مؤاخذه نكنم و پيوند رحم كنم و اجر و ثوابى از اين كار به دست آورم .

بدان اى ابو مغيره اگر تو خود را در اطاعت اين مردم ( بنى هاشم ) به دريا فرو برى و به حدّى شمشير بزنى كه دريا را دو نيم كنى ، جز بر دورى خود از آنها نيفزوده‏اى ، زيرا دشمنى بنى عبد شمس به بنى هاشم از دشمنى گاو نر آماده ذبح ،نسبت به كارد قصّاب بيشتر است . پس خدا تو را بيامرزد ، به اصل خود برگرد و به فاميل خود بپيوند ، همچون آن حشره [ 2 ] مباش كه به بال ديگرى پرواز كند و در نتيجه اصل و نسبت را گم كنى و بى‏ اصل و نسب بمانى .

به جان خودم كه چيزى باعث اين كار نشده است جز لجاجت ، پس ترك لجاجت كن تا نسبت به كار خود روشن شوى و به دليل آشكار برسى ، اگر طرف مرا دوست داشتى و به من اعتماد كردى پس سر به فرمان من بگذار و اگر راضى نبودى و به گفته من اطمينان نكردى ، پس باز هم كار خوبى است نه به زيان من و نه به سود من است ،و السلام .

اين نامه را بوسيله مغيرة بن شعبه نزد زياد فرستاد ، و دليل بد شدن او پس از على ( ع ) ، با امام حسن ( ع ) و گرايشش به معاويه همين نامه بود . و چون حضرت على ( ع ) از اين نامه مطّلع شد به وى نوشت : امّا بعد ، من به تو نسبت به آنچه مى‏خواستم ولايت دهم ، ولايت دادم ، و تو را شايسته آن ديدم ، و آگاه شدم كه معاويه . . . تا آخر نامه . [ اكنون ] بايد به متن نامه باز گرديم :الاستفلال يعنى طلب فلّ ، يعنى درصدد رخنه انداختن در تيزى شمشير و كند ساختن آن بودن .

محور نامه اعلام حضرت على است او را از آنچه كه از نامه معاويه به زياد ، اطّلاع يافته بود ، و بعد ، هشدار دادن به زياد نسبت به هدف معاويه از آن نامه و اين كه وى در صدد غافلگير ساختن او و به بيراهه كشاندن عقل و بينش وى از راه و روش صحيحى است كه در مورد يارى حقّ و علاقه‏مندى به امام خود دارد ، و مى‏خواهد تيز هوشى او را درهم بشكند .

كلمه : الغرب را استعاره براى عقل و انديشه آورده و الاستفلال استعاره است براى منصرف ساختن وى از آن اراده و تصميم پسنديده با توجه به شباهت آن به شمشير . آنگاه امام ( ع ) وى را از معاويه با اين عبارت برحذر داشته است : براستى كه او شيطان است ، از جهت وسوسه و جلوگيرى از راه حق ، بر اساس وجه شبهى كه مى‏فرمايد : به سراغ انسان مى‏آيد . . . از راست و چپش . و اين عبارت مانند آيه مباركه است كه مى‏فرمايد :ثُمَّ لآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ اَيْديهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ و عَنْ اَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائلِهِمْ [ 3 ] يعنى معاويه ، از هر طرف همچون شيطان به سراغ او مى‏آيد ، و جهات را به چهار سو اختصاص داده است ، زيرا معمولا از آن چهار جهت رفت و آمد مى‏شود .

بعضى از مفسّرين گفته ‏اند : شيطان از روبه‏رو كه مى‏آيد مردم را اميدوار به عفو و بخشش مى‏كند و به نافرمانى و معصيت وامى‏دارد ، و از پشت سر ، آنها را به ياد بازماندگان مى‏اندازد و جمع ‏آورى مال و ثروت و به جا گذاشتن آن براى بازماندگان را جلوه مى‏ دهد ، و از طرف راست آنها كه مى ‏آيد ، رياست و تعريف ديگران از آنها را جلوه‏گر مى‏سازد و از طرف چپ كه مى‏ آيد علاقه به بيهوده كارى و لذتها را در آنها ايجاد مى‏ كند .

از شقيق نقل شده است : هيچ بامدادى نشد مگر اين كه شيطان چهار دام براى من مى‏گسترد و در پيش رويم كمين مى‏ كرد و مى‏گفت نترس كه خداوند بخشاينده و آمرزنده است ، و من اين عبارت را مى‏ خواندم : اِنّى لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى‏ [ 4 ] و از پشت سر كمين مى‏كرد و مرا از تباهى بازماندگانم مى‏ترساند و من اين آيه را مى‏خواندم : و ما مِنْ دابَّةٍ فِى الاَرْضِ اِلاَّ علَى اللَّهِ رِزقُها [ 5 ] و يا از طرف راستم كه از راه تعريف و ثناگويى ديگران از من وارد مى‏ شد كه من اين جمله را مى‏خواندم وَ العاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ [ 6 ] و يا از جانب چپم كه از طريق خواسته‏ ها و شهواتم وارد مى‏شد ، و من اين عبارت را مى‏خواندم : وَ حيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشتَهوُنَ [ 7 ] .

آنگاه امام ( ع ) زياد را متوجه علّت نادرستى فريبكارى معاويه ساخته است ، به اين ترتيب كه معاويه خواسته است او را با پيوند دادن به خود به عنوان اين كه برادر اوست ، غافلگير كند ، پس امام ( ع ) به وى هشدار داده است كه اين رابطه برادرى كه معاويه در پى آن است در صورتى درست است كه نسبت پسرى زياد از قول ابو سفيان صحيح باشد در حالى كه ادعاى فرزندى او براى ابوسفيان به ثبوت نپيوسته است بلكه سخن ابوسفيان ، كه من چنين و چنان كردم سخنى ناسنجيده و از روى هواى نفس بوده كه بدون دقّت و فكر بر زبان آورده .

و اقرار به زناكارى در عبارت ابوسفيان كه من نطفه او را در رحم مادرش نهادم ، اين خود ، وسوسه‏اى از وسوسه‏ هاى شيطانى است كه شيطان به زبان او جارى ساخته . با گفتن آن سخن ، نه نسبتى ثابت مى‏شود و نه كسى سزاوار بردن ارث مى‏ گردد ، به دليل سخن پيامبر ( ص ) : « فرزند از آن صاحب بستر است و زناكار از فرزند و ارث محروم است » آنگاه امام ( ع ) ارتباط فاميلى او را به وسيله اين سخن ناسنجيده و وسوسه شيطانى ، به كسى كه ناخوانده در اجتماع ميگساران حاضر شود و آنها او را از خود برانند ، تشبيه كرده است .

و وجه شبه همان است كه پيوسته مردود و رانده شده است ، و نيز تشبيه به كاسه چوبينى فرموده است كه در حال تزلزل و لرزان است ، وجه شبه همان تزلزل و نپيوستن وى به فاميل مشخص و ناآرامى اوست چنان كه كاسه چوبين در حال لرزش مى‏باشد و برقرار و ثابت نيست . و توفيق از جانب خداست

_______________________________

[ 1 ] اعراب جاهليت نسبت را با زنا هم درست مى‏دانستند ، ولى در اسلام طبق قاعده « الولد للفراش »

[ 2 ] حشره‏اى مانند زنبور و داراى نيش و زهر است و نيش مى‏زند . ( منجد الطلاّب ) م .

[ 3 ] اعراف ( 7 ) آيه ( 17 ) يعنى : آنگاه از پيش‏رو و پشت‏سر و طرف راست و چپ آنان در مى‏آيم .

[ 4 ] سوره طه ( 20 ) آيه ( 82 ) يعنى : البته بر آن كس كه توبه كند و به خدا ايمان آورد و نيكوكار گردد و به راه هدايت رود مغفرت و آمرزش من بسيار است .

[ 5 ] سوره هود ( 11 ) آيه ( 6 ) يعنى : هيچ جنبنده‏اى روى زمين نيست مگر اين كه روزى‏اش با خداست .

[ 6 ] سوره اعراف ( 7 ) آيه ( 128 ) يعنى : سرانجام به سود پرهيزكاران است .

[ 7 ] سوره سبأ ( 34 ) آيه ( 54 ) يعنى : و ( امروز ) ميان آنها و آرزوهايشان فاصله افكنده‏اند .

ترجمه شرح نهج البلاغه ابن میثم جلد 5

نامه ۳8 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

38 از نامه ‏هاى امام ( ع ) به مردم مصر هنگامى كه مالك اشتر ( خدايش بيامرزد ) را به فرمانروايى آنها تعيين كرد .

مِنْ عَبْدِ اَللَّهِ ؟ عَلِيٍّ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ ؟ إِلَى اَلْقَوْمِ اَلَّذِينَ غَضِبُوا لِلَّهِ حِينَ عُصِيَ فِي أَرْضِهِ وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ فَضَرَبَ اَلْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَى اَلْبَرِّ وَ اَلْفَاجِرِ وَ اَلْمُقِيمِ وَ اَلظَّاعِنِ فَلاَ مَعْرُوفٌ يُسْتَرَاحُ إِلَيْهِ وَ لاَ مُنْكَرٌ يُتَنَاهَى عَنْهُ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اَللَّهِ لاَ يَنَامُ أَيَّامَ اَلْخَوْفِ وَ لاَ يَنْكُلُ عَنِ اَلْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ اَلرَّوْعِ أَشَدَّ عَلَى اَلْفُجَّارِ مِنْ حَرِيقِ اَلنَّارِ وَ هُوَ ؟ مَالِكُ بْنُ اَلْحَارِثِ ؟

أَخُو ؟ مَذْحِجٍ ؟ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ اَلْحَقَّ فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اَللَّهِ لاَ كَلِيلُ اَلظُّبَةِ وَ لاَ نَابِي اَلضَّرِيبَةِ فَإِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا وَ إِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تُقِيمُوا فَأَقِيمُوا فَإِنَّهُ لاَ يُقْدِمُ وَ لاَ يُحْجِمُ وَ لاَ يُؤَخِّرُ وَ لاَ يُقَدِّمُ إِلاَّ عَنْ أَمْرِي وَ قَدْ آثَرْتُكُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِي لِنَصِيحَتِهِ لَكُمْ وَ شِدَّةِ شَكِيمَتِهِ عَلَى عَدُوِّكُمْ

لغات

سرادق : خانه پنبه‏اى ، خيمه ، چادر .

نكول : بازگشت .

ظبه : تيزى شمشير .

نبا السيف : وقتى كه شمشير مضروب خود را نبرد .

احجام : عقب نشينى ، واپس ايستادن .

فلان شديد الشكيمة : موقعى كه خويشتن‏دار و داراى قوّت نفس باشد ،اصل الشكيمه آهنى است كه در دهان اسب قرار داده مى‏شود ، ( دهانه اسب ) .

ترجمه

« اين نامه از بنده خدا ، على امير المؤمنين ، به گروهى كه به خاطر خدا خشمگين شدند ، آنگاه كه روى زمين معصيت و نافرمانى خدا به عمل آمد ، و حقّ او ناديده گرفته شد ، در نتيجه ، ظلم و ستم بر سر نيكوكار و بدكار ، و حاضر و مسافر خيمه زد ، تا آنجا كه نه كار نيكى بود كه روآوردن بدان باعث دلخوشى شود و نه كار زشتى بود كه از آن منع كنند .

امّا بعد ، يكى از بندگان خدا را نزد شما فرستادم ، كه در اوقات ترسناك خوابش نربايد ، و به هنگام بيم از دشمن ، هراسى به دل راه ندهد ، نسبت به تبهكاران از آتش سوزانتر است ، او مالك پسر حارث برادر مذحج ، است .

پس به سخن او گوش فرا دهيد ، و فرمان او را تا آنجا كه مطابق حق است اطاعت كنيد ،زيرا او شمشيرى از شمشيرهاى خداست كه هرگز كند نگردد ، و ضربتش بى‏اثر نماند ، بنابر اين اگر به شما فرمان حركت داد ، حركت كنيد ، و اگر فرمان ايست داد بايستيد ، چه او ، اقدام نمى‏كند و بر نمى‏گردد ، تأخير نمى‏اندازد ، و پيشروى نمى‏كند ،مگر با فرمان من .

شما را به داشتن چون او ، بر خود مقدّم داشتم ، از آن‏رو كه او خيرخواه شما و در كوبيدن بر دهان دشمنتان پايدار مى‏باشد » .

شرح در اين نامه چند مطلب است :

اوّل عبارت امام ( ع ) : من عبد اللّه . . . يتناهى عنه

تصويرى است از نامه و توصيف از اهل مصر كه به خاطر خدا مطابق فطرتشان خشمگين شده‏اند ، و اشاره به مخالفت آنان با بدعتهايى است كه به عثمان نسبت داده شده و بدان جهت آنها خشمگين به مدينه آمدند كه مبادا حدود الهى تعطيل شود . اگر كسى بگويد كه بنابر اين امام ( ع ) راضى به قتل عثمان بوده است ، زيرا او قاتلان عثمان را براى آمدن به مدينه به منظور قتل عثمان ، ستايش كرده است .

پاسخ اين است كه چنين اشكالى وارد نيست ، زيرا ممكن است آمدن آنها به مدينه تنها براى اعتراض به عثمان بوده باشد ، نه براى كشتن او ، بنابر اين ستايش امام ( ع ) از ايشان به خاطر اعتراض كه آن اعتراضى بجا و قابل ستايش بوده است ، امّا قاتلان عثمان و كسانى كه او را در خانه محاصره كردند ، كه گروه كوچكى بودند شايد در آن ميان از مردم مصر جز اندكى نبودند ، و در سخن امام ( ع ) چيزى كه مشعر بر مدح قاتلان عثمان باشد وجود ندارد .

كلمه « سرادق » را براى ظلمى كه فراگير نيك و بد و حاضر و مسافر مى‏باشد ، استعاره آورده است ، همچون چادرى كه در برگيرنده اهل چادر است ،امام در سخنان خود معروف و منكر را در مقابل هم آورده ، و مقصود نفى منكر نبوده است ، بلكه مقصود امام ( ع ) نفى خوددارى از منكر مى‏باشد .

دوم : عبارت : امّا بعد . . .

برادر مذحج سرآغاز نامه است : در اين عبارت مردم را به طور اجمال از فرستادن اشتر مطّلع ساخته و او را به اوصافى معرّفى كرده كه باعث ميل و رغبت ايشان بدو گردد ، و از همّت والا و دلبستگى او به تدبير جنگى و آمادگى‏اش در برخورد با دشمن ، به طور اشاره و كنايه با اين عبارت بيان داشته است كه او را به هنگام ترس خواب نمى‏ربايد ، و در وقت بيم و هراس از دشمنان به دليل شجاعت و بى‏باكى ، هراسى به دل راه نمى‏دهد ، و مطلب را با اين تعريف مورد تأكيد قرار داده و فرموده است كه او بر تبهكاران از آتش سوزنده‏تر است . و اين توصيف با همه مبالغه‏اى كه دارد وصف درستى است .

زيرا برخورد او با تبهكاران باعث ظنّ آنان به نابودى و سالم نجستن از دست او مى‏شد در صورتى كه وجود آتش سوزان چنين نيست چون اميد به فرار از آتش و خاموش كردن آن وجود دارد آنگاه پس از شمردن اوصاف برجسته مالك ، نام او را ذكر كرده است كه اين روش رساتر مى‏باشد چون مهمترين هدف تعريف مالك بوده است ، نه تنها نام بردنش .

مذحج ، به فتح ميم ، مانند مسجد : پدر قبيله‏اى از يمن ، مذحج بن جابر بن مالك بن نهلان بن سباست . نخع : بخشى از همين قبيله است ، و اشتر از قبيله نخعى است .

سوم : مردم را مأمور به هدف يعنى گوش فرا دادن به مالك و اطاعت از امر او كرده است ،نه بدون قيد و شرط ، بلكه تا آنجا كه اوامر او مطابق و موافق حق باشد . و به حسن امتثال امر وى به وسيله قياس مضمرى اشاره فرموده كه صغراى قياس اين گفتار امام ( ع ) است : « فانّه سيف الضّريبه . . . » ضربتش ، لفظ شمشير را به اعتبار اين كه مالك ، بر دشمن حمله مى‏برد و همچون شمشير نابودشان مى‏كرد ، استعاره آورده و با ذكر واژه « الظّبه » استعاره ترشيحى به كار برده است . و اين تعبير كه « او شمشيرى است كه كند نمى‏شود و ضربتش سخت مؤثّر است » كنايه از آن است كه مالك با موفقيت حوادث را پشت سر مى‏گذارد بدون اينكه در آنها توقّف و يا عقبگرد كند . اضافه « نابى » به كلمه « الضّريبه » اضافه اسم فاعل به اسم مفعول است ، يعنى : آن شمشير بى‏اثر نسبت به محلّ ورود و مضروب خود نيست . و كبراى قياس در حقيقت چنين است : و هر كسى كه چنان باشد لازم است مقدّم داشته شود و اگر در مورد جنگ و امثال آن فرمانى دهد ، بايد فرمانش را اجرا كرد .

چهارم : امام ( ع ) به ايشان دستور داده است تا حركتشان به سمت جبهه نبرد و باز ايستادن ايشان از جنگ ،بر طبق امر مالك باشد ، و بر اين مطلب وسيله قياس مضمرى توجّه داده است كه صغراى آن عبارت است از گفته امام ( ع ) : فانّه امرى زيرا آن فرمان من است . و به كنايه اين مطلب را بيان داشته است كه مالك ،در جنگ و امثال آن دستورى نمى‏دهد ، مگر اين كه بجا و بموقع باشد ، زيرا اوامر امام ( ع ) اين چنين بوده است ، بنابر اين هر كسى كه موافق آن دستورها حركت كند پس دستورهاى امام ( ع ) نيز چنين است ، و مقصود امام ( ع ) اين نيست كه تمام اوامر مالك از كلّى و جزئى به طور معيّن و به تفصيل مطابق اوامر اوست ، بلكه مقصود امام ( ع ) اين است كه به مالك قوانين كلّى سياسات و تدبير مدن و فنون جنگ را آموخته و او را به حدّى آماده كرده است كه مى‏ تواند اجتهاد كند و جزئيات امور را از روى آموخته‏ ها استخراج نمايد .

پنجم : به مردم مصر اطّلاع داده است كه ايشان را ،با همه نيازى كه خود آن حضرت در مشورت و تدبير امور به مالك داشته است ، بر خويش مقدّم داشته است ، و اين مطلب را از باب منّتى بر آنها بيان داشته تا از وى قدردانى و سپاسگزارى كنند ، و به دليل ايثار خود نسبت به آنها در فرستادن مالك نزد آنها به اين بيان اشاره فرموده است كه او خيرخواه ايشان ، داراى قوّت قلب و در مقابل دشمنان پايدار و نستوه است ، و در عبارت در كوبيدن دشمن استوار است ، به همين مطلب اشاره فرموده است امّا مصلحت امام ( ع ) در اين ايثار ، همان پايدارى و بقاى حكومت به مصلحت مردم بوده است ، توفيق از جانب خداست .

نامه 32 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

32 از نامه ‏هاى امام ( ع ) به معاويه

وَ أَرْدَيْتَ جِيلاً مِنَ اَلنَّاسِ كَثِيراً خَدَعْتَهُمْ بِغَيِّكَ وَ أَلْقَيْتَهُمْ فِي مَوْجِ بَحْرِكَ تَغْشَاهُمُ اَلظُّلُمَاتُ وَ تَتَلاَطَمُ بِهِمُ اَلشُّبُهَاتُ فَجَازُوا عَنْ وِجْهَتِهِمْ وَ نَكَصُوا عَلَى أَعْقَابِهِمْ وَ تَوَلَّوْا عَلَى أَدْبَارِهِمْ وَ عَوَّلُوا عَلَى أَحْسَابِهِمْ إِلاَّ مَنْ فَاءَ مِنْ أَهْلِ اَلْبَصَائِرِ فَإِنَّهُمْ فَارَقُوكَ بَعْدَ مَعْرِفَتِكَ وَ هَرَبُوا إِلَى اَللَّهِ مِنْ مُوَازَرَتِكَ إِذْ حَمَلْتَهُمْ عَلَى اَلصَّعْبِ وَ عَدَلْتَ بِهِمْ عَنِ اَلْقَصْدِ فَاتَّقِ اَللَّهَ يَا ؟ مُعَاوِيَةُ ؟ فِي نَفْسِكَ وَ جَاذِبِ اَلشَّيْطَانَ قِيَادَكَ فَإِنَّ اَلدُّنْيَا مُنْقَطِعَةٌ عَنْكَ وَ اَلْآخِرَةَ قَرِيبَةٌ مِنْكَ وَ اَلسَّلاَمُ

لغات

سهيل : چيزى كه آماده از هم پاشيدن و گسستن است ، از آن قبيل است ، ريگ شناور يعنى توده شنى كه هجوم مى ‏آورد و سيل‏آسا حركت مى‏كند .

ارديت : نابود ساختى

جيل : گروه و دسته ، بعضى جبل يعنى مردم نقل كرده‏اند

جازوا : عدول كردند ، منحرف شدند

وجهه : هدف نكوص : بازگشت

عوّل على كذا : بر او تكيه كرد

فاء : برگشت

موازره : هميارى و كمك به يكديگر

ترجمه

« . . . و گروه زيادى از مردم را به پستى كشاندى ، و با گمراهى خود آنها را فريب دادى ، و آنان را در موج درياى خود كه پوشيده از تاريكيها و دستخوش امواج گمراهيهاست در افكندى ، تا اين كه از راه راست دور افتادند و به راه و روش جاهليّت خود بازگشتند ، و به حق پشت كردند و به افتخارات و تعصّب خانوادگى خود ، تكيه كردند ، جز آنهايى كه اهل بينش بودند كه پس از شناخت چهره باطل تو برگشتند و از كمك تو رو بر تافته و به خدا رو آوردند ، چه آنها را تو بازور به سمت باطل كشاندى و از راه راست دور ساختى .

پس اى معاويه درباره خود از خدا بترس و زمام اختيارات را از دست شيطان بگير ، زيرا دنيا از دست تو بيرون خواهد شد و آخرت نزديك به تو است . والسلام »

شرح

مى‏گويم [ 1 ] : اين نامه چنين آغاز مى‏گردد : « از طرف بنده خدا امير مؤمنان به معاويه پسر ابوسفيان . امّا بعد ، براستى دنيا جاى تجارت و سود آن همان آخرت است . بنابر اين خوشبخت كسى كه سرمايه‏اش در دنيا اعمال شايسته است و حقيقت دنيا را مى‏شناسد و ارزش آن را چنان كه هست مى‏داند ،[ معاويه ] من تو را با شناختى كه از قبل دارم ، نصيحت مى‏كنم با اينكه آنچه درباره تو مى‏دانم بيقين محقّق مى‏شود اما چه كنم كه خداى متعال از عالمان پيمان گرفته است كه امانت را به جاى آورند و گمراه و هدايت يافته هر دو را نصيحت كنند .

پس تو اى معاويه از خدا بترس و از آن كسانى مباش كه براى خدا هيچ عظمتى قائل نيستند و عذاب خدا براى آنها مسلّم و حتمى شده است ،زيرا پروردگار در كمين ستمكاران است ، براستى دنيا بزودى از تو بر مى‏ گردد و آه و افسوس به تو رو آور مى ‏شود ، بنابر اين در اين وقت پيرى و سپرى شدن عمر از خواب گمراهى و ضلالت بيدار شو ، زيرا تو امروز مانند آن جامه كهنه‏اى هستى كه اگر يك طرف آن را درست كنى ، طرف ديگر خراب مى‏شود . » پس از اين مقدمه دنباله نامه مى‏آيد : و قد ارديت . . . تا آخر در اين نامه چند هدف مورد نظر است :

اوّل : نصيحت و حالت دنيا را به او خاطرنشان كردن است و اين كه دنيا جاى تجارت است و نتيجه آن يا سود آخرت است اگر سرمايه خوب باشد كه همان اعمال شايسته است و يا از دست دادن آخرت است ، اگر سرمايه اعمال نادرست باشد .

دوم : هشدار به او كه دنيا را چنان كه هست بنگرد ، يعنى حقيقت دنيا را بشناسد ، يا به دنيا با چشم معرفت يعنى ديده بصيرت نگاه كند ، و از دگرگونيها و ناپايدارى آن آگاه شود ، و بداند كه دنيا براى مقصدى ديگر آفريده شده است تا مقدار و ارزش واقعى آن را بشناسد و آن را در نظر خود مقدمه براى آخرت جلوه دهد .

سوّم : يادآور شده است كه خداوند متعال داراى علمى است كه به طور حتم درباره او تحقق مى‏يابد زيرا اگر علم خدا بر انجام كارى تعلّق بگيرد ، ناگزير از انجام است ، البتّه او را از باب اطاعت امر خدا و وفاى به عهدى كه خداوند از عالمان گرفته است تا اداى امانت كنند و احكام الهى را به مردم برسانند و گمراهان و هدايت يافتگان را نصيحت كنند ، موعظه و نصيحت مى‏كند .

چهارم : او را به ترس از خدا امر مى‏كند و از اين كه از جمله كسانى باشد كه براى خدا عظمتى قائل نيستند تا او را بندگى و اطاعت كنند ، نهى مى‏كند .

كلمه وقار اسم مصدر توقير به معنى تعظيم و بزرگداشت است . بعضى گفته‏اند : كلمه رجاء در اينجا به معنى ترس و بيم است ، بنابر اين از باب مجاز ،استعمال شيئى به نام ضدّ شده است . و همچنين مبادا از كسانى باشد كه عذاب خدا براى او حتمى و قطعى شده است .

عبارت : فان اللّه بالمرصاد همانا خدا در كمين است هشدارى براى اوست كه خدا بر او و اعمال او آگاه است ، تا او را از نافرمانى خدا باز دارد .

پنجم : امام ( ع ) او را به پشت كردن دنيا و بازگشت آن در روز قيامت به صورت افسوس و حسرت به دليل از دست دادن دنيا با عشق و دلباختگى كه به آن داشته است و نيز دست نيازيدن او در روز قيامت به وسايل نجات و نابود شدن توشه او براى آخرت ، هشدار داده است .

ششم : به او دستور بيدارى از خواب غفلت و گمراهى در حال پيرى و پايان عمرش را داده است زيرا آن حالت مناسبترين حالات براى بيدارى از خواب غفلت است . و در ضمن به او يادآور شده است كه وى در آن سنّ ، پس از استحكام پايه‏هاى جهل و پابرجا شدن هواى نفس در اركان بدن و فرسودگى آن ،اصلاح پذير نيست ، زيرا همچون لباس كهنه‏اى است كه با دوختن اصلاح نمى‏شود ، بلكه اگر از يك طرف او را بدوزند از سوى ديگر پاره شود .

هفتم : معاويه را بابت آنچه نسبت به مردم شام مرتكب شده ، يعنى آنان را فريب داده و در امواج دريايى از گمراهيهاى خود افكنده است ، مورد سرزنش قرار داده است . و چون گمراهى وى از دين خدا و نادانى‏اش نسبت به آنچه كه بايد آگاه مى‏بود ، باعث فريب دادن مردم شده است ، از آن‏رو فريبكارى را به خود او نسبت داده و كلمه بحر ( دريا ) را براى حالات و انديشه ‏هاى او در جستجوى به دست آوردن دنيا و انحراف از راه حق به سبب زيادى اين حالات و دورى انتهاى آنها ، و كلمه موج را براى شبهه‏اى كه در دل آنها ايجاد كرده و در هدفهاى باطل خود آنان را غرق كرده استعاره آورده است ، و شباهت اين هدفها با موج در بازى با ذهن و انديشه آنها و در نتيجه پريشان حالى آنان ، روشن است و نياز به توضيح ندارد . همچنين كلمه ظلمات ( تاريكيها ) را براى آن شبهه‏ هايى كه چشم بصيرت آنها را از درك حقيقت كور كرده و لفظ : « غشيان پوشش » را براى ورود شبهه ‏ها بر قلب و پوشاندن صفحه دل ، استعاره آورده است .

جمله : تغشاهم جمله حاليه و محلاّ منصوب است .

همچنين كلمه : التّلاطم ( امواج ) را استعاره براى بازى كردن اين شبهه‏ها با عقل ايشان ، آورده است عبارت آن بزرگوار : فجازوا ، عطف بر : القيتهم ،است ، مقصود اين است كه آنان [ مردم شام ] به سبب شبهه‏ هايى كه بر آنها القا كردى از حق عدول كردند و در مبارزاتشان به سبب تعصّب جاهليت و جانبدارى از ريشه ‏هاى قومى و مفاخرشان ، بدون ملاحظه و دفاع از دين به جاه و مقام خود ، متّكى شدند به جز آن افراد عاقلى كه به سمت حق بازگشتند ، زيرا آنان تو را و موضع گمراهى تو را شناختند و از تو بريدند و از يارى تو در هدف شومت كه ويرانگرى بناى دين بود آنگاه كه آنان را بر كارهاى دشوار و ويران كننده دين واداشته و آنان را از راه حق دور كرده بودى ، به خدا پناه بردند .

براستى او مردم عرب را با شبهه قتل عثمان و خونخواهى او به گمراهى كشيد . همينكه خردمندان عرب و طرفداران دين آگاه شدند كه اين عمل فريبكارانه به خاطر رياست و سلطنت است از معاويه دورى كردند و از او بريدند .

عبارت : على اعقابهم و على ادبارهم ،

استعاره ترشيحى الفاظ : اعقاب و « ادبار » از اشياء محسوس به معقول است . استثناء [ الاّ من فاء ] از گروهى است كه معاويه آنان را فريب داده است . كلمه الصّعب ( دشوار ) عاريه آورده شده است براى كارهايى كه از نظر دين انجام آنها دشوار بوده است و معاويه مردم را به آن كارها وامى‏داشته است ، از آن‏رو كه ارتكاب چنين اعمالى باعث انحراف آنان از راه حق و گرفتاريشان در گردابهاى هلاكت مى‏شد ، همان‏طورى كه سوار شدن بر شتر ناهموار چموش باعث به بيراهه بردن شترسوار ، و انداختن وى در گرداب مهالك است ، و همچنين كلمه : القصد يعنى طريق محسوس ،استعاره آورده شده است از طريق معقول ، يعنى راه حق . آنگاه دوباره او را به تقواى الهى امر مى‏كند و اين كه مبادا شيطان زمام اختيار او را بربايد . كلمه مجاذبه را استعاره آورده است براى خوددارى عقلانى و همچنين لفظ القياد ( مهار ) را براى عقايد نادرست و آرمانهاى دروغين كه شيطان به وسيله آنها معاويه را رهبرى مى‏كند ، و جلوگيرى شيطان از زمامدارى از طريق دست ردّ زدن بر نفس امّاره كه او را به وسيله آن آرمانها وسوسه مى‏كند .

عبارت : فانّ الدنيا . . .

هشدارى است بر اين كه چون دنيا ناپايدار است پس آرزوهاى دنيوى نيز پايدار نيست ، و اين عبارت به منزله صغراى دو قياس مضمرى است كه كبراى قياس اوّل در حقيقت چنين است : و هر چه ناپايدار و فانى باشد ، پس به خاطر ناپايدارى آن و جذب شيطان [ انسان را ] بدان وسيله به سمت خود ، بايد از آن نااميد شد . و كبراى قياس دوم نيز چنين مى‏شود . و هر چه كه نزديك باشد ، شايسته است كه با كار و كوشش جهت رسيدن به آن آماده شد .

فراهم آوردن وسيله به دست خداست .

_____________________________________

[ 1 ] گوينده ابن ميثم بحرانى شارح نهج البلاغه عقيده دارد كه در آغاز نامه حدود هشت سطرى كه در اينجا آورده وجود داشته است ، امّا مرجعى براى اين عبارات نقل نكرده است م .

 

نامه 22 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

22 نامه حضرت به عبد اللَّه عباس :

و كان عبد الله يقول : ما انتفعت بكلام بعد رسول الله ص كانتفاعي بهذا الكلام أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اَلْمَرْءَ قَدْ يَسُرُّهُ دَرْكُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيَفُوتَهُ وَ يَسُوؤُهُ فَوْتُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيُدْرِكَهُ فَلْيَكُنْ سُرُورُكَ بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِكَ وَ لْيَكُنْ أَسَفُكَ عَلَى مَا فَاتَكَ مِنْهَا وَ مَا نِلْتَ مِنْ دُنْيَاكَ فَلاَ تُكْثِرْ بِهِ فَرَحاً وَ مَا فَاتَكَ مِنْهَا فَلاَ تَأْسَ عَلَيْهِ جَزَعاً وَ لْيَكُنْ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ اَلْمَوْتِ

لغات

درك : پيوستن و رسيدن و لا تأس : غمگين مباش

ترجمه

عبد اللَّه عباس درباره اين نامه پيوسته مى‏گفت : پس از سخنان پيامبر اكرم ،از هيچ كلامى به اندازه اين سخن سود نبرده‏ام .

« بعد از حمد خدا و نعت رسول ، گاهى انسان از رسيدن به چيزى مسرور و خوشحال مى‏شود كه در اصل بنا نبوده به دستش نيايد و از دست نياوردن چيزى ناراحت مى‏شود كه نمى‏بايست آن را به دست آورد ، پس بايد خوشحاليت به امورى باشد كه از آخرت به دست آوردى و اندوهت از امورى باشد كه مربوط به آخرت است و آن را به دست نياوردى پس نسبت به آنچه از دنيا كسب كرده‏اى بسيار شاد مباش و نسبت به آنچه از دنيا به دست نياورده‏اى غمناك و بى‏تاب مباش ،و بايد همّ و غمّت تنها براى پس از مرگ باشد . »

شرح

در اين نامه امام ( ع ) ابن عباس را از دو كار نهى فرمود . نخست اين كه نسبت به آنچه از امور دنيا به دست مى‏آورد زياد شاد نشود و ديگر آن كه مباد ،درباره امور دنيا كه از او فوت شده بسيار تأسف بخورد ، و بيان فرموده است كه انسان از به دست آوردن چه چيز بايد خوشحال شود ، و با از دست دادن چه مطلبى بايد اظهار و اندوه و ناراحتى كند .

فإنّ المرء . . . ليدركه ،

اين عبارات اشاره به نهى از دو عمل بالا كرده ، و جمله خبرى به معناى نهى و انشاء است و لفظ ما در هر دو مورد شامل مطلب دنيوى مى‏شود .

ما لم يكن ليفوته ،

اين فراز اشاره به اين است كه آنچه از امور دنيا به دست مى‏آورد ، امرى حتمى در قضاى الهى بوده ، بنابراين رسيدن به آن شايسته خوشحالى زياد نيست .

ما لم يكن ليدركه ،

نيز حكايت از اين مى‏كند كه آنچه از دنيا از دستش رفته امرى حتمى بوده كه بايد به دستش نمى‏آمد ، بنابراين تاسف بر آن ، سودى كه ندارد هيچ بلكه خودش زيان و ضرر معجّلى مى‏باشد .

در آخر او را مورد خطاب قرار داده و به منظور خيرخواهى و نصيحت آنچه را كه بايد بر آن اندوهناك شد و يا شايسته خوشحالى است و آنچه را كه سزاوار هيچ كدام نيست به اين قرار بيان فرموده است : آنچه داراى اهميت است امور اخروى است كه بايد انسان براى از دست دادنش غمگين و از به دست آوردنش شاد و مسرور باشد و آنچه به دست آوردنش نبايد مايه سرور و شادى شود امور دنيوى است زيرا كه فناپذير است و نزديك شدن به آن سبب دور شدن از آخرت مى‏باشد و آنچه هم كه ارزش تاسف خوردن ندارد ، امور دنيوى است كه آدمى به آن دست نمى‏يابد چون دور شدن از آن باعث نزديك شدن انسان به امور آخرت مى‏باشد .

اگر اشكال شود كه چرا امام فرمود بايد از آنچه از آخرت به دست آوردى خوشحال باشى ، با اين كه آنچه از آخرت به دست مى‏آيد پس از مرگ است نه در دنيا ، پاسخ اين فرمايش امام به دو احتمال توجيه مى‏شود .

1 چنان نيست كه تمام امور آخرت فقط پس از مرگ تحقق يابد بلكه كمالات نفسانى ، حقايق علمى و اخلاق پسنديده و شادمانى به اين امور كه در دنيا نصيب انسان مى‏شود از حقايق اخروى است .

2 احتمال ديگر اين كه در عبارت امام مضاف تقدير گرفته شود : . . . بما نلت من اسباب آخرتك ، كلمه اسباب مقدر باشد كه اسباب خوبيهاى آخرت در دنيا حاصل مى‏شود و سرانجام بيان فرموده كه آنچه بايد به آن اهميت داد و هميشه مورد علاقه و توجه انسان باشد ، احوال پس از مرگ است كه براى رسيدن به سعادت دائمى آن عالم بايد در انجام اعمال خير كوشيد و براى رهايى از بدبختى آن جهان نيز بايد به اخلاص و عمل صالح پرداخت ، به اميد توفيق از خداوند متعال .

 

نامه ۱9 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

19 نامه حضرت به يكى از كارگزارانش :

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ دَهَاقِينَ أَهْلِ بَلَدِكَ شَكَوْا مِنْكَ غِلْظَةً وَ قَسْوَةً وَ اِحْتِقَاراً وَ جَفْوَةً وَ نَظَرْتُ فَلَمْ أَرَهُمْ أَهْلاً لِأَنْ يُدْنَوْا لِشِرْكِهِمْ وَ لاَ أَنْ يُقْصَوْا وَ يُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً مِنَ اَللِّينِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ اَلشِّدَّةِ وَ دَاوِلْ لَهُمْ بَيْنَ اَلْقَسْوَةِ وَ اَلرَّأْفَةِ وَ اُمْزُجْ لَهُمْ بَيْنَ اَلتَّقْرِيبِ وَ اَلْإِدْنَاءِ وَ اَلْإِبْعَادِ وَ اَلْإِقْصَاءِ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ

لغات

دهقان : معرّب دهگان : مالك ده ، كشاورز ،

اگر نونش اصلى باشد منصرف به كار مى‏رود ، و گرنه غير منصرف است ، به دليل وضعيت و الف و نون زايدتان .

قسوه : خشونت قلبى و سخت دلى

اقصاه : او را دور كرد

جفوه : ضد نيكى

جلباب : رو انداز ، لباس رويى

مداوله : غلبه دادن هر كدام از خشونت و مهربانى بر ديگرى و هر بار يكى را گرفتن ،

از ماده إدالة به معناى چرخاندن

ترجمه

« اما بعد ، كشاورزان مردم شهر تو ، از سختگيرى و سنگدلى و حقير شمردن و ستمگريت شكايت كرده‏اند و من انديشيدم ، نه آنها را به دليل مشرك بودنشان اهل نزديك شدن به تو ديدم و نه در خور دور شدن و مورد ستم واقع شدن ، زيرا با ما داراى عهد و پيمان مى‏ باشند ، بنابراين با ايشان مهربانى آميخته باسختى را شعار خود قرار ده و با آنان بين سخت دلى و مهربانى را انتخاب كن و به خواست خدا در ميانشان به اعتدال رفتار كن ، و حد متوسط بسيار دور كردن و بسيار نزديك كردن را برگزين ( نه زياد آنها را نزديك و نه زياد از خود دورشان كن ) »

شرح

نقل شده است كه اين كشاورزان ، مجوسى بوده‏اند و هنگامى كه نزد حضرت از سختگيرى نماينده‏اش شكايت كردند امام ( ع ) درباره آنها فكر كرد و ديد كه آنها نه شايسته ‏اند كه بتوان بسيار نزديكشان آورد ، زيرا مردمى مشرك بودند و نه مى ‏توان كاملا آنان را از خود ، دور كرد ، چون عهد و پيمان بسته بودند و به اين دليل گرامى داشتن زياد و بسيار نزديك شدن به ايشان موجب شكست دين و وارد آوردن نقص در آن مى ‏باشد ، و اگر بطور كلى آنها را از خود ،دور كند ، بر خلاف عهد و پيمانى است كه با ايشان بسته است ، از اين رو ، به عامل خود دستور داد كه حدّ اعتدال را رعايت كند و با آنها رفتارى نرم و آميخته با مقدارى شدت و خشونت داشته باشد هر كدام در جاى مناسب خود و نيز هر يك از دو طرف ، نرمى و خشونت ، فايده مخصوص به خود را دارد كه ديگرى ندارد :

الف به كار بردن نرمى و مهربانى و نزديك شدن با آن مردم باعث مى‏ شود كه در كارها و زراعتهايشان كه مصلحت معاش آنان مى ‏باشد ، آرامش و اطمينان قلبى داشته باشند .

ب و از طرف ديگر ، وقتى آن مهربانى و رأفت با قدرى سختگيرى و دور كردن آنان آميخته شود ، هم خوار شمردن كافران كه خواسته دين است ،حاصل مى‏شود و هم دشمنى و قصد تجاوز آنها ، درهم شكسته مى‏شود ، و شرّ محتمل آنان نيز دفع مى‏شود .

با اين دلايل بود كه حضرت والى خود را نهى مى‏كند از اين كه در حق آنها ، شدت و قسوت داشته باشد و براى هميشه آنان را از خود دور كند ، و يا اين كه دائما با ايشان ملايمت و مهربانى داشته باشد ، و همه وقت آنها را به خود نزديك كند و دوستى تنگاتنگ داشته باشد .

كلمه جلباب را استعاره آورده است از حالت متوسط ميان نرمى و خشونت و هيأت ملايمت خالص و سختگيرى صرف ، و واژه لين ، به عنوان ترشيح ذكر شده است . به اميد توفيق خداوند .

 

نامه 10 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

10 نامه ديگر امام ( ع ) به معاويه :

وَ كَيْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَكَشَّفَتْ عَنْكَ جَلاَبِيبُ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ دُنْيَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِينَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا دَعَتْكَ فَأَجَبْتَهَا وَ قَادَتْكَ فَاتَّبَعْتَهَا وَ أَمَرَتْكَ فَأَطَعْتَهَا وَ إِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَقِفَكَ وَاقِفٌ عَلَى مَا لاَ يُنْجِيكَ مِنْهُ مِجَنٌّ فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا اَلْأَمْرِ وَ خُذْ أُهْبَةَ اَلْحِسَابِ وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِكَ وَ لاَ تُمَكِّنِ اَلْغُوَاةَ مِنْ سَمْعِكَ وَ إِلاَّ تَفْعَلْ أُعْلِمْكَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِكَ فَإِنَّكَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ اَلشَّيْطَانُ مِنْكَ مَأْخَذَهُ وَ بَلَغَ فِيكَ أَمَلَهُ وَ جَرَى مِنْكَ مَجْرَى اَلرُّوحِ وَ اَلدَّمِ وَ مَتَى كُنْتُمْ

يَا ؟ مُعَاوِيَةُ ؟ سَاسَةَ اَلرَّعِيَّةِ وَ وُلاَةَ أَمْرِ اَلْأُمَّةِ بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لاَ شَرَفٍ بَاسِقٍ وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ اَلشَّقَاءِ وَ أُحَذِّرُكَ أَنْ تَكُونَ مُتَمَادِياً فِي غِرَّةِ اَلْأُمْنِيِّةِ مُخْتَلِفَ اَلْعَلاَنِيَةِ وَ اَلسَّرِيرَةِ وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَى اَلْحَرْبِ فَدَعِ اَلنَّاسَ جَانِباً وَ اُخْرُجْ إِلَيَّ وَ أَعْفِ اَلْفَرِيقَيْنِ مِنَ اَلْقِتَالِ لِتَعْلَمَ أَيُّنَا اَلْمَرِينُ عَلَى قَلْبِهِ وَ اَلْمُغَطَّى عَلَى بَصَرِهِ فَأَنَا ؟ أَبُو حَسَنٍ ؟ قَاتِلُ جَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ شَدْخاً ؟ يَوْمَ بَدْرٍ ؟ وَ ذَلِكَ اَلسَّيْفُ مَعِي وَ بِذَلِكَ اَلْقَلْبِ أَلْقَى عَدُوِّي مَا اِسْتَبْدَلْتُ دِيناً وَ لاَ اِسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً وَ إِنِّي لَعَلَى اَلْمِنْهَاجِ اَلَّذِي تَرَكْتُمُوهُ طَائِعِينَ وَ دَخَلْتُمْ فِيهِ مُكْرَهِينَ وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ جِئْتَ ثَائِراً بِدَمِ ؟ عُثْمَانَ ؟ وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ ؟ عُثْمَانَ ؟ فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاكَ إِنْ كُنْتَ طَالِباً فَكَأَنِّي قَدْ رَأَيْتُكَ تَضِجُّ مِنَ اَلْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْكَ ضَجِيجَ اَلْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ وَ كَأَنِّي بِجَمَاعَتِكَ تَدْعُونِي جَزَعاً مِنَ اَلضَّرْبِ اَلْمُتَتَابِعِ وَ اَلْقَضَاءِ اَلْوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ إِلَى كِتَابِ اَللَّهِ وَ هِيَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ أَوْ مُبَايِعَةٌ حَائِدَةٌ

لغات

جلباب : پوستين ، رو انداز

تبهّجت : آرايش كرد ، زيبا نمود

يوشك : نزديك است وقفه على

ذنبه : او را بر گناهش آگاه كرد .

مجنّ : سپر ، به روايت ديگر

منج : نجات دهنده

قعس : تاخير كرد

أهبه : آنچه كه براى امرى تهيه و آماده مى‏شود .

شمّر ثوبه : دامن به كمر زد

اغفال : بى‏توجهى و ترك كردن

مترف : كسى كه فراوانى نعمت او را به گردنكشى وادار سازد .

باسق : بالا تمادى فى الامر : وقت زيادى در كارى گذراندن

غرّه : فريب و غفلت أمنيّه : آرزو رين : غلبه و پوشيدن

مرين على قلبه : كسى كه گناهان بر او غالب شود و خصلتهاى ناپسندى را كه در وى وجود دارد از ديده بصيرتش بپوشاند ،

شدخ : شكستن چيز ميان تهى

ثائر : طالب خون

ضجيج : فرياد و ناله

حايده : عدول كننده

ترجمه

« و چه خواهى كرد ، هنگامى كه پرده‏هاى دنيا از جلو چشم تو برداشته شود ، دنيايى كه تو ، در آن قرار دارى و خود را به آرايش كردنش خوشايند جلوه داده و بالذتش فريب داده .

تو را به خويش دعوت كرد ، پس او را اجابت كردى ،زمامت را كشيد ، تو هم پيروش شدى ، تو را فرمان داد ، اطاعتش كردى ، بزودى نگاهدارنده‏اى تو را بر امرى نگاهدارد كه هيچ نجات دهنده‏اى نتواند رهايت كند ،پس از اين كار دست بردار و خود را آماده روز حساب كن ، و براى آنچه از گرفتاريها كه بر تو فرود مى‏آيد دامن به كمر زن ، و با گوش دادن به حرف گمراهان آنان را بر خود چيره مكن ، و اگر آنچه گفتم انجام ندهى ، تو را به آنچه از خود غافلى آگاه مى‏كنم ، تو فرو رفته در ناز و نعمتى ، شيطان در تو جاى گرفته و به آرزويش رسيده و مانند روح و خون در جسم تو روان شده است .

اى معاويه شما خاندان بنى اميّه كه نه پيشينه‏اى نيكو و نه شرافتى والا ،داريد ، از كجا و كى براى مديريّت جامعه و زمامدارى مسلمانان شايستگى خواهيد داشت ؟ ، به خدا پناه مى‏بريم از گذشته‏هايى كه همراه با بدبختى بوده است ، و تو را بر حذر مى‏دارم از اين كه پيوسته فريب آرزوها خورده و آشكار و نهانت ناهماهنگ باشد .

تو مرا به جنگ دعوت كردى ، پس مردم را كنار زن و خود به سوى من آى ، و دو لشكر را از جنگ معاف دار تا دانسته شود كه گناه و معصيت بر دل كدام يك از ما غلبه يافته و جلو بصيرتش را پرده گرفته است .

من ابو الحسن كشنده جدّ و دايى و برادرت هستم كه آنها را در جنگ بدر ،درهم شكستم و همان شمشير با من است و با همان دل پر قدرت با دشمنم روبرو مى‏شوم ، دينم را عوض نكردم و پيامبر تازه‏اى نگرفتم ، و در راهى مى‏باشم كه شما با اختيار آن را ترك گفتيد ، در حالى كه با كراهت در آن داخل شده بوديد .

به گمان خود ، به خونخواهى عثمان آمده‏اى و حال آن كه مى‏دانى ، خون وى كجا ريخته است ، پس اگر طالب خون او مى‏باشى از آن جا طلب كن ، گويا تو را مى‏بينم كه از جنگ مى‏ترسى ، هنگامى كه تو را دندان بگيرد و فرياد كنى مانند ناله كردن شتران از بارهاى گران ، و گويا لشكر تو را مى‏بينم كه بر اثر خوردن ضربتهاى پياپى و پيش آمد سخت كه واقع خواهد شد و بر خاك افتادن پشت سر هم از بيچارگى مرا به كتاب خدا مى‏خوانند در حالى كه خود كافر و انكار كننده حقّند ، و يا بيعت كرده و دست از آن برداشته‏اند . »

شرح

اول اين نامه چنين بوده است : از بنده خدا على ، فرمانرواى مؤمنان به سوى معاوية بن ابى سفيان ، سلام بر آن كه پيرو هدايت باشد ، همانا من با نوشتن اين نامه به تو ، خدايى را مى‏ستايم كه جز او ، خدايى نيست . امّا بعد ، ديدى كه دنيا در زمان گذشته چه كارها و دگرگونيهايى بر سر اهل خود آورد ، و بهترين باقى مانده از دنيا ، همان است كه در گذشته بندگان نيكوكار از آن كسب كردند و كسى كه دنيا و آخرت را با هم مقايسه كند در ميان اين دو ، فاصله بسيار دورى رامشاهده خواهد كرد .

اى معاويه ، بدان كه تو ، ادعاى امرى كرده‏اى كه شايسته آن نبودى و نيستى ، نه در گذشته و نه در آينده ، نه در اين زمينه حرف روشنى دارى كه نتيجه‏اى داشته باشد و نه شاهدى از كتاب خدا و پيمانى از پيامبرش .

در دنباله اين نوشته قسمتهاى فوق آمده كه با اين جمله آغاز مى ‏شود :

و كيف انت صانع . . . در اين نامه ، حضرت معاويه را مخاطب قرار داده و براى اين كه او را از خواب غفلت بيدار كند ، و به ياد گرفتارى آخرتش بياندازد ،از او مى‏پرسد كه هنگام فرا رسيدن مرگ و جدايى روح از بدنش چه چاره‏اى خواهد كرد ؟

واژه جلابيت كه پوششهاى بدن است ، استعاره از لذتهاى مادى است كه بر اثر بهره‏گيرى از متاعهاى دنيا نصيب دنياداران مى‏شود ، زيرا اين لذتها و متعلقات آنها مانع مى‏شوند از آن كه آدمى زندگى اخروى را كه در پيش دارد ببيند چنان كه لباس بدن را مى‏پوشاند ، و لفظ تكشف را كه به معناى رفع مانع است .

به منظور ترشيح آورده است و چون عبارت ما انت فيه ، مجمل بوده آن را با ذكر دنيا و ويژگيهايش كه خودآرايى كردن و جلوه‏نمايى است توضيح داده است و تبهّج و خرسندى را به طريق مجاز ، به دنيا اسناد داده ، زيرا كسى كه دنيا را با بهجت و مسرت و لذت بخش كرده است خداى تعالى مى‏باشد ، نه خود دنيا ، و فعل خدعت ، هم مجاز در افراد است و هم مجاز در تركيب ، مجاز در افراد ، به اين دليل است كه حقيقت فريب و خدعه در كارهاى انسان با ديگران مى‏باشد ، اما در اين جا آن را به دنيا نسبت داده كه به سبب لذات آن چنين وانمود مى‏شود كه مقصود بالذات از خلقت دنيا اين لذتهاست ، و همين حال ، كمال حقيقى مى‏باشد ، و حال آن كه چنين نيست و اين چنين وانمودى شباهت به خدعه و فريب حقيقى دارد ، اما مجاز در تركيب به اين علت است كه عمل خدعه و فريبكارى ، از ناحيه خود دنيا نيست كه چنين وانمود مى‏شود ، بلكه از عوامل ديگرى است كه منتهى به خداى سبحان مى‏شود ، و همچنين اين دو نوع مجاز در فعلهاى دعتك ، قادتك و امرتك وجود دارد .

مجاز در افراد چنين است كه نفس فعلهاى دعوت و قيادت و فرمان دادن ، حقيقتهاى مسلّمى هستند اما چون تصور كمال لذتهاى دنيا ، سبب جذب و كشش انسان به سوى آن مى‏شود و لازمه آن هم پيروى و تبعيت است ، از اين رو اين جاذب بودن تصور لذتهاى فراوان دنيا را تشبيه به دعوت كردن و فرمان دادن و به جلو كشاندن فرموده است كه لازمه‏اش پيروى و دنبال دنيا رفتن مى‏باشد ، بنابراين اطلاق اين افعال بر آن ،جذب و كشش مجازى است .

و مجاز در تركيب به اين سبب است كه اين جاذبه و كشش كه از تصور كمالات دنيا براى انسان حاصل مى‏شود عمل خود دنيا و متاعهاى آن نيست ، بلكه در حقيقت كار خدا و آن كسى است كه به انسان اين آگاهى و درك لذت را عطا فرموده است ، و چون پاسخگويى به دنيا و اطاعت و پيروى از آن ، گناهى است كه انسان را از حدود قرب الهى دور مى‏سازد

و انه يوشك ،

اين جمله به معاويه هشدار مى‏دهد و او را بر حذر مى‏دارد كه با ادعا كردن امرى كه سزاى وى نيست خود را وادار به گناه و نافرمانى حق تعالى نسازد ، يعنى اى معاويه نزديك است آگاه كننده‏اى تو را بر مرگ و آنچه لازمه آن است از كيفرهايى كه بر اثر معاصى و گناهان به تو خواهد رسيد آگاه سازد كه تو از آن ترس و هراس دارى ولى گريزى از آن نيست .

ظاهر امر آن است كه لذتهاى دنيا همانند پرده‏اى جلو بصيرت ، معصيتكار را مى‏گيرد ، و تا وقتى كه در دنيا در حجاب بدن قرار دارد از آينده پس از مرگ غافل است اما همين كه پرده برداشته شد و مرگ فرا رسيد به آنچه از خير و شر كه از خود جلوفرستاده و آثار آن كه سعادت يا شقاوت است مطلع و آگاه مى‏شود ، چنان كه در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است « يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً [ 1 ] » تا آخر آيه ، و بارها در گذشته به اين مطلب اشاره شده است .

به يك احتمال اطلاع دهنده و آگاه كننده خداوند سبحان است و به احتمال ديگر منظور ، خود حضرت است كه با توعيد و تهديد به قتل در صورتى كه دست از گمراهى و ضلالت خود برندارد ، او را هشدار مى‏دهد و با خبر مى‏كند و روشن است كه آگاهى او بر اين امور پس از فرا رسيدن مرگ اثرى ندارد و كسى او را از گرفتارى و كيفر اخروى نجات نمى‏دهد . آنگاه امام ( ع ) پس از تهديد و توبيخ معاويه او را امر مى‏كند كه دست از امر حكومت و خلافت بردارد ، و سپس به امرى پرداخته است كه لازمه‏اش ترساندن و تخويف است و آن چنين است كه به وى دستور مى‏دهد كه آماده حساب آخرت شود و توشه اين سفر پر خطر را با خود بردارد كه عبارت از اطاعت خدا و تقواى وى و دورى از معاصى و گناهان او مى‏باشد و به منظور تاكيد مطلب ، آمادگى براى عالم ديگر را به تعبير دامن به كمر زدن براى هر امرى كه نازل مى‏شود تكرار فرموده است و مراد از آنچه نازل مى‏شود ، ممكن است جنگ باشد كه امام يقين داشت كه در آينده واقع مى‏شود ، و ممكن است مراد ، مرگ يا قتل و حوادث پس از آن باشد و چون اين امور حتمى الوقوع مى‏باشد ، لذا به جاى فعل مضارع به فعل ماضى : ما قد نزل بك ، تعبير فرموده است . و بعد او را منع مى‏كند از اين كه گمراه كنندگان را بر شنوايى خود چيره كند ، كنايه از اين كه گوش به وسوسه‏هاى آنان ندهد و انديشه‏هاى آنها را كه عمل به آن ، سبب واقع شدن درگناه است به مورد اجراء نگذارد ، زيرا كار گمراه كننده گمراه كردن است مثل عمرو بن عاص و مروان و ديگر كسانى كه معاويه را در كارهايش كمك مى‏كردند .

و الا تفعل اعلمك بما اغفلت من نفسك ،كلمه « ما » مفعول فعل اغفلت و من نفسك تفسير و بيان آن مى‏باشد يعنى اگر آنچه گفتم انجام ندهى تو را آگاه خواهم كرد كه در اثر غفلت كردن از نفست چه زيانهايى را بايد تحمل كنى ، و منظور از اغفال نفس ، آن است كه آن را به خودش واگذارد ، و مهياى اطاعت خدا و كسب فضايل كه وى را از هول و هراس جنگ و عذاب آخرت رهايى بخشد نكند ، امام ( ع ) با اين بيان كه تو را آگاه خواهم كرد ، معاويه را تهديد و توعيد فرمود ، و چنان كه از سياق كلام معلوم مى‏شود ، مراد اعلام به فعل است نه به قول و گفتار ، زيرا همين كه وى در تنگناى جنگ و قتال قرار مى‏گيرد ،مى‏فهمد كه اين امور بر اثر اغفال نفس و ترك اطاعت خدا به سرش آمده و آسايش و راحت او را گرفته است .

فانّك . . . الدم ،

در اين جمله حضرت معاويه را به داشتن صفتهاى ناپسندى مذمت مى‏كند و با اين مطلب به او مى ‏فهماند كه هم اكنون از خويشتن در غفلت بسر مى‏برد . يكى از ويژگيهاى ناپسند معاويه صفت مترف است ، به دليل اين كه ترف كه به معناى ناز و نعمت است سبب تجاوز از حد شايسته ‏ايست كه فضيلتى از فروع عفّت مى‏باشد .

ويژگى ناپسند ديگر آن است كه شيطان در وجود او ، جايگاه خود را گرفته و از او به آرزوى خود ، رسيده و همانند روح و خون در جسمش روان است و لازمه اين امور آن است كه او ، منبع تمام صفات رذيله است .

و سپس به منظور ملامت و سركوب كردن معاويه ، به اين كه او كمتر از آن است كه به مرتبه ولايت امر و خلافت برسد ، با استفهام انكارى از وى سؤال مى‏كند كه درچه زمانى خاندان بنى اميه ، فرمانروايى امت و سياست و تدبير جامعه را به عهده داشته‏اند ؟

بغير قدم سابق ،

قدم سابق كنايه از پيشگامى در امور و شايستگى براى آن است و با اين عبارت امام ( ع ) اشاره كرده است به اين كه در عرف متعارف ،سابقه عزت و شرافت و پيشگامى در امور ، شرط شايستگى در كارهاست و اين جمله از سخن امام ( ع ) در حكم مقدمه صغراى مضمر از شكل اول مى‏باشد كه تقديرش چنين است : شما هيچ گونه پيشقدمى در اين امر نداريد ، و تقدير كبرى اين است ، هر كس چنين باشد شايستگى سياستمدارى جامعه و فرمانروايى امت را ندارد ، و نتيجه آن است كه شما خاندان بنى اميه لياقت ولايت امرى و خلافت را نداريد ، و امر روشنى است كه در ميان بنى اميه كسى كه اهل شرف و شايسته براى اين امر باشد در كلّ ، وجود نداشته باشد .

و بعد ، به خدا پناه مى‏برد ، از شقاوتى كه در گذشته از قلم قضاى الهى صادر شده است تا به معاويه هشدار دهد كه او نيز به دليل معاصى و گناهانش در معرض اين شقاوت قرار دارد ،بنابراين از مخالفت فرمان حق تعالى و گناه دست بردارد ، و سپس از دو مطلب ، او را بر حذر مى‏دارد .

1 حرص و طمع زياد و آرزوهاى دراز در امور دنيا كه دليل بر غفلت و بى‏توجهى او به آخرت مى‏باشد .

2 دورو بودن او ، و اين كه آشكار و نهانش با هم يكى نيست كه نشان نفاق او مى‏باشد .

دليل اهميت اين دو امر و لزوم بر حذر بودن از آن دو ، آن است كه لازمه اينها شقاوت و بدبختى آخرت مى‏باشد .

فدع الناس جانبا . . . ثائرا بعثمان .

كلمه جانبا منصوب است بنابر ظرفيت .

معاويه در نامه‏اى كه به حضرت نوشته بود ، وى را به جنگ با خود ،دعوت كرده بود و امام ( ع ) با اين جمله به او ، پاسخ ساكت كننده‏اى مى‏دهد ، كه دست از مردم بردار و تنها خودت بيا تا دو نفرى بجنگيم و در قسمتى از عبارت بالا خطاب به معاويه مى‏فرمايد : اگر تنها با من بجنگى ، آن وقت مى‏فهمى كه پرده جهل و نادانى ، چهره قلب و آگاهى بصيرتت را در اثر حجابهاى دنيا و پوششهاى ظاهريش فرا گرفته است . دليل اين سخن امام ( ع ) آن است كه هر كس يقين به احوال آخرت و برترى آن بر دنيا داشته باشد ، در طلب آن به مبارزه بر مى‏خيزد و در جنگ براى رسيدن به آن ثابت قدم مى‏كوشد ، اگر چه منجر به قتلش شود ، و حتى بعضى اوقات ، توجه به حيات آخرت ، سبب عشق و محبّت به قتل و جان نثارى مى‏شود ، و چون امام ( ع ) از وضع معاويه متوجه شد كه مى‏خواهد وانمود كند ، كه تمام توجهش حق و آخرت است و علاقه فراوانى به ماندن در دنيا ندارد ، از اين رو ، او را به مبارزه تن به تن دعوت كرد ، تا هنگامى كه در تنگنا قرار گيرد و از ترس فرار كند به او بفهماند كه : خير جنگ او براى طلب حق و آخرت نيست بلكه به منظور رياست دنيا مى‏جنگد و پرده‏هاى گناه و تمايلات شهوانى ديده بصيرت او را از يقين به آخرت و توجه به آن پوشانيده است ، و همين فرارش از جنگ دليل بر آن مى‏باشد و در ضمن با اين بيان وى را از آن خوارى و بدبختى كه بر سرش مى‏آيد تهديد مى‏كند و بر حذر مى‏دارد و نيز امام ( ع ) با يادآورى اين مطلب كه عده‏اى از بنى اميه و منسوبين او را كه موجوداتى تو خالى بودند در جنگ بدر به قتل رسانيده به او هشدار مى‏دهد كه اگر بر اين خلافكاريهاى خود پافشارى داشته باشد ، به همان بلايى كه بر سر آنان آمد ، دچار خواهد شد .

آنان كه در جنگ بدر به دست حضرت على ( ع ) كشته شدند ، جد مادرى معاويه : عتبه بن ربيعه ، پدر هند ، و دايى‏اش وليد بن عتبه ، و برادرش حنظلة بن ابى سفيان بودند كه هر سه نفر در آنجا به قتل رسيدند ، و به منظور هشدار و بيم دادن بيشتر ، وى را تهديد مى‏كند كه همان شمشير جنگ بدر و همان دل و جرأت سابق كه در مقابل دشمنان داشت هم اكنون نيز با اوست ، و براى اين كه به او بفهماند كه تو اى معاويه منافق و دو رو مى ‏باشى ، خود را چنين معرفى مى‏كند ، كه : دين و پيامبر خود را عوض نكرده و ثابت قدم در راهى گام برمى‏دارد كه معاويه و فاميلش در مرحله نخست با زور و كراهت در آن داخل شدند اما بعدا با ميل و رغبت و پيروى هواى نفسانى از آن خارج و منحرف شدند و آن راه مستقيم و روشن اسلام مى ‏باشد .

در پايان به امر شبهه‏ناكى كه مهمترين سبب شعله‏ور شدن آتش آشوبهاى عظيم ، و انگيزه از هم پاشيدن امور دينى شد ، اشاره كرده و آن ، عبارت از اشتباه معاويه در خونخواهى عثمان مى‏باشد كه آن را دليل عمده بر مخالفت خود با حضرت و سرپيچى از فرمان وى قرار داده بود ، و سپس به پاسخ آن پرداخته و دو وجه آن را بيان فرموده است :

الف نخست اين كه من جزء قاتلان عثمان نيستم ، بنابراين چيزى بر من نيست ، مطالبه خون او متوجه كشندگان وى مى‏باشد كه خودت آنها را مى‏شناسى .

ب با جمله إن كنت طالبا . . . ،

كه مشروط و مفيد شك است ، اشاره به اين مى‏كند كه تو اى معاويه حق ندارى به خونخواهى عثمان قيام كنى . آنگاه او را به جنگ و سختيهايى كه در پى دارد تهديد مى‏كند و با سه تشبيه مطلبش را بيان مى‏دارد :

1 فكأنّى قد رأيتك ،

در اين عبارت ، خود امام ( ع ) در حالى كه سخن مى‏گويد مشبّه است و از آن رو كه حالت واقعى آينده معاويه را مى‏بيند مشبّه به است ، توضيح آن كه به علت كمال نفس و اطلاعش از امور آينده گويا آنها را مشاهده مى‏كند ، و وجه شباهت ميان حالت نخست و حالت دوم آن است كه در هر دو حالت ، آينده براى آن حضرت روشن است .

2 تضجّ ضجيح الجمال بالاثقال ،

چنان كه شترها در زير بارهاى سنگين ناله و فرياد مى‏كنند تو نيز داد و فرياد خواهى زد ، وجه شبه سختى و شدت آزردگى است كه در هر دو ( معاويه گرفتار و شتر زير بار ) موجود است ، و ضجّه و ناله كنايه از آزردگى و رنج مى‏باشد ، و چون جنگ را تشبيه به درنده گزنده كرده ، لذا براى عملى كه جنگ انجام مى‏دهد واژه عضّ را كه به معناى گاز گرفتن است استعاره آورده است ، وجه تشبيه آن است كه اين سختيها و سنگينى‏ها مثل فشار زير دندانها باعث ايجاد درد مى‏باشد .

3 و كأنّى بجماعتك ،

مشبّه اين جا نيز خود امام است اما مشبّه به معنايى است كه از حرف با ، به معناى الصاق معلوم مى‏شود ، گويا عبارت امام چنين است : كانّى متصل او ملتصق بجماعتك حاضر معهم ، محل فعل يدعونى نصب است بنابر حاليت ، و عامل در حال ، معناى فعلى است كه از كأنّ فهميده مى‏شود ، يعنى خودم را تشبيه مى‏كنم به كسى كه حاضر است در حالى كه اصحاب تو ، به خاطر ناراحتى كه دارند او را به فرياد مى‏خوانند ، كلمه جزعا مفعول له است واژه قضا را به طريق مجاز ، بر مقضى يعنى امورى كه در نتيجه قضاى الهى يافت مى‏شود ، اطلاق كرده ، از باب اطلاق سبب بر مسبّب .

و مصارع بعد مصارع ،

كلمه مصرع در اين جا ، مصدر ميمى و به معناى هلاكت است يعنى به سبب بى‏تابى از هلاكتهايى كه به بعضى از آنها بعد از ديگرى ملحق مى‏شود ، يا جزع و بى‏تابى كه بعد از هلاكت پدران گذشته آنها بر ايشان وارد مى‏شود ، اين از نشانه‏هاى آشكار ، بر حقانيت آن حضرت است كه پيش از وقوع قضيه ، اطلاع داشت كه قوم معاويه ، او را به كتاب خدا مى‏خوانند .

و هى كافرة ،واو ، حاليه است و عامل در حال يدعونى مى‏باشد ،

كافره :

عده‏اى از ياران معاويه كه منكر حق بودند و اين امر ، اشاره به جمعى از منافقان است كه در ميان لشكر معاويه بودند .

المبايعة الحايدة ،اينها جمعيتى هستند كه با امام بيعت كرده بودند و پس از آن ، به سوى معاويه رفته بودند . و السلام .

___________________________

[ 1 ] سوره آل عمران ( 3 ) آيه ( 30 ) يعنى : روزى كه هر كس هر عمل خيرى انجام داده آن را آشكارا مى‏بيند .

نامه 8 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

8 نامه امام ( ع ) به جرير بن عبد اللَّه بجلى ، هنگامى كه او را به سوى معاويه فرستاد :

أَمَّا بَعْدُ فَإِذَا أَتَاكَ كِتَابِي فَاحْمِلْ ؟ مُعَاوِيَةَ ؟ عَلَى اَلْفَصْلِ وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ اَلْجَزْمِ ثُمَّ خَيِّرْهُ بَيْنَ حَرْبٍ مُجْلِيَةٍ أَوْ سِلْمٍ مُخْزِيَةٍ فَإِنِ اِخْتَارَ اَلْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَيْهِ وَ إِنِ اِخْتَارَ اَلسِّلْمَ فَخُذْ بَيْعَتَهُ وَ اَلسَّلاَمُ

لغات

بجلى : منسوب به بجيله است كه نام قبيله‏اى مى‏باشد .

مجليه : از مصدر اجلاء مى‏آيد ، به معناى بيرون راندن از وطن بازور .

مخزيه : پستى و خوارى ، مجزيه هم روايت شده : كفايت كننده .

حرب و سلم : هر دو مونث به معناى محاربه و مسالمه مى‏باشند .

نبذ : انداختن و تيراندازى كردن .

ترجمه

« اما بعد ، هنگامى كه نامه من به دستت برسد ، معاويه را وادار كن كه كارش را يكسره كند ، و عزمش را جزم كند ، و سپس او را مخيّر كن كه يا جنگ آواره كننده را انتخاب كند و يا تسليم و سازشى را كه نشانه زبونى و رسوايى است بپذيرد ، پس اگر جنگ را اختيار كرد ، به سويش تيراندازى كن ، و اگر سلم را پذيرفت ، از او بيعت بگير ، و السلام . »

شرح

نقل شده است كه وقتى جرير به عنوان ماموريت براى بيعت گرفتن ، نزد معاويه فرستاده شد ، آن قدر معاويه او را معطل و سرگردان كرد ، تا جايى كه مردم وى را متهم به همكارى با معاويه كردند ، و خود گفت : مدتى آن چنان طولانى جرير را نزد خود معطل كردم كه وقتى بخواهد برود ، يا گنهكار است ،و يا فريب خورده ، امروز و فردا كردن معاويه به حدّى رسيد كه مايه نااميدى جرير شد ، اين بود كه امام ( ع ) براى آن كه جواب قطعى را از معاويه بگيرد نامه فوق را خطاب به جرير مرقوم فرمود ، وقتى دستخط حضرت به جرير رسيد نزد معاويه رفت و آن را برايش قرائت كرد و سپس گفت اى معاويه هيچ دلى بسته و مهرزده نمى‏شود مگر به سبب گناه ، و هرگز چنين قلبى باز نمى‏شود مگر با توبه ، گمانم آن است كه بر دل تو ، مهر عدم درك زده شده است ، مى‏بينم تو را كه آن چنان ميان حق و باطل مردد مانده‏اى كه گويا انتظار چيزى دارى كه در دست ديگرى است ،

معاويه گفت : انشاء اللَّه حرف قطعى را در مجلسى با تو خواهم گفت و سپس آغاز كرد به بيعت گرفتن از اهل شام براى خودش ، روزى كه از همه بيعت گرفته بود ، جرير را ملاقات كرد و به او گفت : اكنون به صاحب خود ملحق شو ، و بگو ، آماده جنگ باشد ، پس جرير به خدمت امير المومنين برگشت .

بر طبق مضمون نامه حاصل ماموريت جرير اين بود كه امر معاويه را فيصله دهد و او را وادار كند كه بطور جزم و قطع يكى از دو كار را انتخاب كند ، يا آماده جنگ شود كه در نتيجه با اجبار از وطنش بيرون رانده خواهد شد ، و يا اين كه تسليم مى‏شود كه در اين صورت مقهور و ذليل و خوار مى‏باشد .

ذكر آوارگى از وطن و تحمل خوارى و پستى به هر دو تقدير ، از يك طرف تهديد و تخويف معاويه است و از طرف ديگر آگاه كردن وى به اين كه به هر دو فرض ، پيروزى با امام است ، تا معاويه به هوش آيد ، و يا بترسد ، سرانجام به جرير دستور مى‏دهد كه به فرض پذيرفتن جنگ ، به منظور اعلان مبارزه از طرف امام به طرف معاويه تيراندازى كند و رعب و ترس در دل وى بياندازد و بدون ملاحظه و مدارا در مقابل او بايستد چنان كه خداوند در قرآن مجيد مى‏فرمايد : « و إمّا تَخافَنَّ مِن قَوْمٍ خِيانَةَ فَأنْبِذْ إلَيْهِم عَلى‏ سَواءٍ » [ 1 ] و در صورتى كه تسليم شود از او بيعت بگيرد .

______________________________________

[ 1 ] سوره انفال ( 8 ) آيه ( 57 ) ، يعنى : پس اگر از طايفه‏اى بيم خيانت داشتى تو هم با عدل و برابرى به آنان حمله كن .

 

 

نامه 4 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی

4 از نامه‏ هاى امام ( ع ) به بعضى از سران سپاهش :

فَإِنْ عَادُوا إِلَى ظِلِّ اَلطَّاعَةِ فَذَاكَ اَلَّذِي نُحِبُّ وَ إِنْ تَوَافَتِ اَلْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَى اَلشِّقَاقِ وَ اَلْعِصْيَانِ فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَكَ إِلَى مَنْ عَصَاكَ وَ اِسْتَغْنِ بِمَنِ اِنْقَادَ مَعَكَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْكَ فَإِنَّ اَلْمُتَكَارِهَ مَغِيبُهُ خَيْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ وَ قُعُودُهُ أَغْنَى مِنْ نُهُوضِهِ

لغات

إنهد : برخيز ، قيام كن

تقاعس : عقب افتادن و فرو نشستن

ترجمه

در اول نامه واژه ظل را كه به معناى سايه است استعاره از امرى آورده است كه لازمه‏اش اطاعت است و آن سالم ماندن از سوز آتش جنگ و رنجهايى است كه از ثمرات و ميوه‏هاى اختلاف مى‏باشد چنان كه نتيجه سايه‏نشينى راحت شدن از گرماى خورشيد است .

 

« اگر دشمنان به سايه اطاعت و تسليم بازگردند ، اين همان است كه ما دوست داريم ، و اگر حوادث ، آنها را مهيّاى اختلاف و عصيان كرد ، پس به كمك مطيعان ، با عاصيان بجنگ و با آنان كه پيرو فرمان تو هستند خود را از كسانى كه سستى مى‏ورزند بى‏نياز ساز ، چرا كه سست عنصرها و آنها كه از جنگ كراهت دارند ، نبودشان بهتر از حضورشان و نشستنشان سودمندتر از قيامشان مى‏باشد . »

شرح

برخى گفته‏اند امير لشكرى كه اين نامه را ، حضرت خطاب به او نوشته است ، عثمان بن حنيف نماينده او در بصره بوده است ، هنگامى كه اصحاب جمل به سرزمين بصره رسيدند و تصميم به جنگ گرفتند ، عثمان نامه‏اى به حضرت نوشت ، و وى را از وضع آنان آگاه كرد ، امام ( ع ) در پاسخ او نامه‏اى مرقوم فرمود ، كه اين بيانات از آن نامه مى‏باشد .

و ان توافت الامور بالقوم ،

يعنى اگر پيش آمدها و اسباب اختلاف و گناه ،اهل جنگ جمل را به اين دو امر وادار كند .

فان عادوا . . . نحبّ ،

امام ( ع ) مى‏خواهد افراد جامعه را تحت اطاعت فرمان خود در آورد تا در آينده همه آنان را به راه حق بكشاند ، كه مقصود شارع نيز همين است و با عبارت فوق اين معنا را خاطر نشان كرده است و اسم اشاره فذلك به مصدرى بر مى‏گردد كه فعل عادوا دليل آن است ، و با عبارت فذلك الذى نحب محبوبش را منحصر در بازگشت آنها فرموده است يعنى دوست نمى‏داريم جز آن را و به اين دليل امير لشكر خود را امر كرده است كه در صورت اختلاف و مخالفتشان ، با مخالفان بجنگد و از مطيعان بر عليه مخالفان يارى بجويد ، نه از كراهت دارندگان و بهانه جويان و اين امر را دليل آورده است بر آن كه اهل كراهت ، اگر در جنگ حضور نداشته باشند بهتر از آن است كه حاضر باشند و نشستن آنان سودمندتر از قيامشان مى‏باشد ، زيرا هنگامى كه مردم شخص بهانه‏جو و سست عنصر را در ميان خود مشاهده كنند ، آنان نيز سست شده و به او اقتدا مى‏كنند ، پس نفعى كه ندارد هيچ ، بلكه زيان هم دارد و چنين شخصى براى آن كه ناخشنودى خود را از جنگ توجيه كند مفاسدى براى آن بيان مى‏دارد كه ، جنگ باعث هلاكت مسلمانان مى‏شود ، و از اين قبيل مسائل ،چنان كه به اين دليل بسيارى از صحابه و تابعين در جنگهاى جمل و صفين و نهروان از حق منحرف شدند و دست از جنگ كشيدند ، پس علاوه بر آن كه وجود اين اشخاص در جنگ سودى ندارد مفسده بزرگى را هم با خود دارد كه انسانهايى مبارز ، به واسطه او بيچاره مى‏شوند ، بر خلاف وقتى كه اصلا چنين شخصى در جبهه جنگ حضور نداشته باشد ، كه فقط سودى ندارد ، اما ضررى هم از ناحيه او نصيب رزمندگان مسلمان نمى‏شود .

به جاى عبارت خير من مشهده ، در آخر نامه حضرت ، روايت ديگر خير من شهوده آمده و هر دو كلمه مشهد و شهود مصدر و ثلاثى مجرد است . توفيق از خداوند است .

 

 

خطبه 200 شرح ابن میثم بحرانی

و من كلام له عليه السّلام بالبصرة،
و قد دخل على العلاء بن زياد الحارثى- و هو من أصحابه- يعوده، فلما رأى سعة داره قال: مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِسَعَةِ هَذِهِ الدَّارِ فِي الدُّنْيَا- أَمَا أَنْتَ إِلَيْهَا فِي الْآخِرَةِ كُنْتَ أَحْوَجَ- وَ بَلَى إِنْ شِئْتَ بَلَغْتَ بِهَا الْآخِرَةَ- تَقْرِي فِيهَا الضَّيْفَ وَ تَصِلُ فِيهَا الرَّحِمَ- وَ تُطْلِعُ مِنْهَا الْحُقُوقَ مَطَالِعَهَا- فَإِذاً أَنْتَ قَدْ بَلَغْتَ بِهَا الْآخِرَةَ- فَقَالَ لَهُ الْعَلَاءُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَشْكُو إِلَيْكَ أَخِي عَاصِمَ بْنَ زِيَادٍ- قَالَ وَ مَا لَهُ- قَالَ لَبِسَ الْعَبَاءَةَ وَ تَخَلَّى عَنِ الدُّنْيَا- قَالَ عَلَيَّ بِهِ فَلَمَّا جَاءَ قَالَ- يَا عُدَيَّ نَفْسِهِ لَقَدِ اسْتَهَامَ بِكَ الْخَبِيثُ- أَ مَا رَحِمْتَ أَهْلَكَ وَ وَلَدَكَ- أَ تَرَى اللَّهَ أَحَلَّ لَكَ الطَّيِّبَاتِ وَ هُوَ يَكْرَهُ أَنْ تَأْخُذَهَا- أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَى اللَّهِ مِنْ ذَلِكَ- قَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ- هَذَا أَنْتَ فِي خُشُونَةِ مَلْبَسِكَ وَ جُشُوبَةِ مَأْكَلِكَ- قَالَ وَيْحَكَ إِنِّي لَسْتُ كَأَنْتَ- إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ- كَيْلَا يَتَبَيَّغَ بِالْفَقِيرِ فَقْرُهُ‏

اللغة

أقول: استهام بك: أى أذهبك لوجهك، و زيّن لك الهيام، و هو الذهاب في التيه.

و جشوبة المأكل: غلظته و خشونته، و قيل: الطعام الجشب: الّذي لا إدام معه.

و تبيّغ: تهيّج.

المعنى
و قد استفهمه عن غرضه في توسعة داره استفهام توبيخ و إنكار لما أنّ ذلك ينافي الزهد في الدنيا و الحرص في الآخرة. ثمّ عن كونه أحوج إليها في الآخرة استفهام تثبيت و تقرير، و أراد أنّك لو كنت أنفقت ما أخرجته على بنائها من المال في سبيل اللّه لكان أولى و لكنت إليه أحوج منها، و في رواية بإثبات الهمزة مع ما في قوله: ما أنت. و قوله: و بلى. إلى آخره.
هداية له إلى وجوه استعمالها في مرضات اللّه و التقرّب بها إليه بعد التفريط في بنائها، و عدّ وجوه المبارّ المتعلّقة بها. و مطالع الحقوق وجوهها الشرعيّة المتعلّقة به كالزكاة و الصدقة و غيرهما، و ظاهر كونها مبلّغه إلى الآخرة عند إخراج تلك الحقوق منها و فيها، و مقرّ به إلى اللّه. و قوله: علىّ به. ينوب مناب فعل الأمر: أى جيئوا به، و عدىّ تصغير عدوّ، و أصله عديو و فحذفوا إحدى الواوين و قلّبوا الثانية ياء تخفيفا و ادغموا فيها ياء التصغير، و إنّما صغّره استصغارا له باعتبار أنّ شيطانه لم يعدّه إلى كبيرة بل قاده إلى أمرو إن كان خارجا به عن الشريعة إلّا أنّه قريب من السلامة، و دخل عليه بالخدعة في رأى الصالحين، و كان شيطانه بذلك الاعتبار صغيرا بالنسبة إلى شيطان آخر و هو باعتبار القيادة لذلك الوسواس عدّى نفسه، و قيل: بل صغّره من جهة حقارة فعله ذلك لكونه عن جهل منه و إنّما منعه من هذه الطريقة لكونه لم يترك الدنيا على وجه الترك بل كان لمشاركة هواه لعقله، و كان تركه ذلك مستلزما لإهمال حقوق تجب عليه في الشريعة و تلزمه فنبّه بقوله: لقد استهام بك الخبيث على أنّ فعله ذلك عن مشاركة الشيطان و لم يكن عن عقليّة خالصة، و بقوله: أما رحمت أهلك و ولدك على الحقوق اللازمة له من قبلهم، و قد أهملها بفعله ذلك.

فقوله: أ ترى اللّه. إلى قوله: ذلك. في مقام التوبيخ له على ذلك الترك و هو كقوله تعالى قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ«» الآية، و الحاصل أنّ ترك الدنيا بالكلّيّة ليس هو مطلوب الشارع من الزهد فيها و التخلّى عنها لأنّ الشارع يراعى نظام العالم باشتراك الخلق في عمارة الدنيا و تعاونهم على المصالح بقاء النوع الإنسانىّ و ترك الدنيا و إهمالها بالكلّيّة يعدم ذلك النظام و ينافيه بل الّذي يأمر به الشارع القصد في الدنيا و استعمال متاعها على القوانين الّتي وردت بها الرسل و الوقوف فيها عند الحدود المضروبة في شرايعهم دون تعدّيها كما أشار إليه عليه السّلام من منع هذا الرجل، و أمّا السالكون من الصوفيّة بعد عصر الصحابة فهم على الطريقين: فمنهم من يختار القشف و ترك الطيّبات و هجر اللذّات رأسا، و منهم من يؤثر الترف، و الّذي يفعله المحقّقون من السالكين من التقشّف فلا ينافي الشريعة لعلمهم بأسرارها و طريقتهم تلك أقرب إلى السلامة من طريق المترفين لكون الترف مجال الشيطان، و قد كان سلوك الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و علىّ عليه السّلام و جماعة من أكابر الصحابة أميل إلى طريق التقشّف لكن مع مشاركتهم لأهل الدنيا في تدبير أحوال المدن و صلاح العالم غير منقطعين عن أهلها و لا منعزلين فأمّا اعتراض عاصم على علىّ عليه السّلام في نهيه له فحاصله أنّه قاس نفسه في ترك الدنيا عليه، و تقديره إنّك إذا نهيتنى عن ذلك فكيف بك: أى فكيف بما أرى من هذه الحال و أنت المقتدى به، أو فكيف أصنع بك مع الحال الّتي أنت عليها، و إنّما ينبغي لى أن أقتدى بك فأجابه عليه السّلام بجواب إقناعىّ بيّن فيه الفرق بينه و بينه، و هو إنّى إنّما فعلت ذلك لكونى إماما و كلّ إمام فرض اللّه عليه أن يقدّر نفسه بضعفة الناس: أى ليسويّها بهم في حالهم كيلا يهيّج بالفقير فقره فيضعف عن حلمه فيكفر أو يفسق و قد كان عليه السّلام قبل الخلافة كذلك، و الجواب المحقّق هو ما قلناه من كون هذه الطريق أسلم، و أمّا الفرق بينهما فيرجع إلى أنّ عاصما سلك على غير علم بكيفيّة السلوك مع ترك الحقوق الّتي تلزمه لأهله و ولده فكانت حالة الّتي فارقها أولى به. و باللّه التوفيق.

شرح نهج البلاغة(ابن ميثم بحراني)، ج 4 ، صفحه‏ى 17

 

نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش به قلم ابن ابی الحدید

نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش

ابوبكر پسر ابو قحافه است ، نام قديمى او عبدالكعبة بوده و پيامبر (ص ) او را عبدالله ناميدند. در مورد كلمه عتيق كه از نامهاى ابوبكر است ، اختلاف كرده اند. گفته شده است كه عتيق نام ابوبكر در روزگار جاهلى بوده ؛ و هم گفته شده است كه پيامبر (ص ) او را به اين نام ناميده اند.

نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنين است : عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب . مادر ابو قحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخير و دختر صخربن عمرو بن كعب بن سعد است .

ابو قحافه روز فتح مكه مسلمان شد. پسرش ابوبكر، او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه  سپيد بود. به حضور پيامبر (ص ) آورد، و چون مسلمان شد پيامبر (ص ) فرمودند: موهايش را رنگ و خضاب كنيد.

پسرش ابوبكر در حالى كه ابو قحافه زنده و خانه نشين بود و كور شده و از حركت بازمانده بود خليفه شد. ابو قحافه همينكه هياهوى مردم را شنيد پرسيد: چه خبر است ؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت : مگر خاندان عبد مناف به اين كار راضى شده اند؟

گفتند: آرى . گفت : پروردگارا! براى آنچه كه تو عطا فرمايى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا كننده يى براى آن نيست .
هيچكس در حالى كه پدرش زنده بوده است به خلافت نرسيده است ، مگر ابوبكر و الطائع لله كه نامش عبدالكريم و كنيه اش ابوبكر است . طائع در حالى به خلافت رسيد كه پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع كرد و آن را به پسر خويش وا گذاشت . منصور دوانيقى به مسخره و نيشخند، عبدالله بن حين بن حسن را ابو قحافه نام گذاشته بود، زيرا در حالى كه زنده بود پسرش محمد  مدعى خلافت شد.

ابوبكر هنگامى كه درگذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هياهو را شنيد پرسيد: چه خبر است !گفتند: پسرت درگذشت . گفت : سوگى بزرگ است . ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت ، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است كه نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم  هم در همان سال درگذشت .

اگر گفته شود عقيده خود را در مورد اين سخن و شكايت اميرالمومنين على (ع ) براى ما روشن سازيد، آيا اين سخن على (ع ) دليل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نيست و شما در اين باره چه مى گوييد؟ اگر اين موضوع را قبول كنيد و آنان را ظالم و غاصب بدانيد، به آنان طعن زده ايد و اگر آنرا درباره ايشان قبول نداريد، در مورد كسى كه اين سخن را گفته است طعن زده ايد.
در پاسخ اين پرسش گفته مى شود شيعيان اماميه اين كلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى كنند و معتقدند كه آرى پيامبر (ص ) درباره خلافت اميرالمومنين على (ع ) نص صريح فرموده است و حق او غصب شده است .

ولى ياران معتزلى ما كه رحمت خداوند بر ايشان باد حق دارند چنين بگويند كه چون اميرالمومنين على (ع ) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به كسى عدول كرده اند كه از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسيده است ، اطلاق اينگونه كلمات ، عادى است ، هر چند افرادى كه پيش از او به خلافت رسيده اند پرهيزگار و عادل باشند و بيعت با آنان بيعت صحيح بوده باشد. مگر نمى بينى ممكن است در شهرى دو فقيه باشند كه يكى از ديگرى به مراتب داناتر باشد و حاكم شهر، آن يكى را كه داراى علم كمترى است قاضى شهر قرار دهد و در اين حال آن كه داناتر است ، افسرده مى شود و گاه لب به شكايت مى گشايد و اين موضوع دليل بر آن نيست كه قاضى را مورد طعن و تفسيق قرار داده باشد يا حكم به ناصالح بودن و عدم شايستگى او كرده باشد، بلكه شكايت از كنار گذاشتن كسى است كه شايسته تر و سزاوارتر بوده است و اين موضوعى است كه در طبع آدمى سرشته است و چيزى فطرى و غريزى است .

و ياران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پيامبر (ص ) حسن ظن دارند و هر كارى را كه از ايشان سر زده است بر وجه صواب و صحت حمل مى كنند، مى گويند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه يى ترسيدند كه نه تنها ممكن بود اصل خلافت را متزلزل كند، بلكه امكان داشت كه اصل دين و نبوت را نيز متزلزل سازد؛ و به همين منظور از آن كس كه افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول كردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل ديگرى منعقد ساختند؛ و به اين سبب است كه اينگونه كلمات را كه از شخصى صادر شده است كه در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزديك به منزلت پيامبر دارند تاءويل كرده و مى گويند اين كلمات براى بيان افسردگى است كه چرا مردم از آنكه سزاوارتر و شايسته تر بود است عدول كرده اند. و اين موضوع نزديك و نظير چيزى است كه شيعيان و اماميه در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد:و عصى آدم ربه فغوى  بيان كرده و گفته اند: منظور از عصيان در اين آيه ترك اولى است و امر خداوند در مورد نخوردن از ميوه آن درخت ، امر مستحبى بوده و نه وجويى و چون آدم (ع ) آنرا انجام داده است ترك اولى كرده است و به همين اعتبار از او به عاصى نام برده شده است . همچنين كلمه غوى را به معنى گمراهى و ضلالت تعبير نمى كنند، بلكه به معنى ناكامى و نااميدى مى گيرند، و معلوم است كه تاءويل شكايت اميرالمومنين على (ع ) به صدور ترك اولى از سوى خلفاى پيش از او بهتر از اين است كه گفتار خداوند را در مورد آدم (ع ) بر ترك اولى حمل كنيم …

بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زيد بر لشكر

هنگامى كه پيامبر (ص ) به مرضى كه منجر به رحلت آن حضرت شد بيمار گشت ، اسامة بن زيدبن حارثه  را فراخواند و به او فرمود: به سرزمينى كه پدرت در آن كشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا بر اين لشكر فرماندهى دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پيروزى داد توقف خود را آنجا كوتاه قرار بده ، و پيشاپيش ، جاسوسان و پيشاهنگانى گسيل دار. هيچيك از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنكه موظف بود همراه آن لشكر باشد و عمر و ابوبكر هم از جمله ايشان بودند. گروهى در اين باره اعتراض كردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پيامبر (ص ) چون اين سخن را شنيد خشمگين بيرون آمد و در حالى كه بر سر خود دستارى بسته و قطيفه يى بر دوش افكنده بود بر منبر رفت و چنين فرمود:
اى مردم ! اين سخن و اعتراض چيست كه از قول برخى از شما در مورد اينكه اسامه را به اميرى لشگر گماشته ام براى من نقل كرده اند؟ اينك اگر در اين باره اعتراض مى كنيد پيش از اين هم در مورد اينكه پدرش را به اميرى لشكر گماشتم اعتراض كرديد و به خدا سوگند مى خورم كه زيد، شايسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شايسته براى آن كار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اينك براى اسامة خير خواه باشيد كه او از نيكان و گزيدگان شماست .

پيامبر (ص ) از منبر فرود آمد و به حجره خويش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ايشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرار گاه لشكر اسامه كه در جرف بود مى رفتند.

بيمارى پيامبر (ص ) سنگين و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پيامبر به اسامه و برخى از كسانى كه با او بودند پيام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامة از قرارگاه خويش برگشت و به حضور پيامبر (ص ) آمد. در آن روز پيامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود كه بر لبها و دهان ايشان لدود ماليده بودند. اسامه بر بالين پيامبر (ص ) ايستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسيد. پيامبر سكوت كرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خويش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گويى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره كرد كه اسامه به قرارگاه خويش برگردد و به كارى كه او را فرستاده است روى آورد.

اسامه به قرارگاه خويش بازگشت ولى همسران پيامبر (ص ) بار كسى پيش اسامه فرستادند كه به مدينه بيايد و پيام دادند كه پيامبر بهبودى پيدا كرده است . اسامه از قراگاه خويش برگشت . آن روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود. اسامه چون آمد، پيامبر (ص ) را بيدار و به حال عادى ديد و پيامبر (ص ) به او فرامان دادند برود و هر چه زودتر حركت كند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه بركت خدا حركت كن ؛ و پيامبر (ص ) مكرر در مكرر فرمودند: اين لشكر اسامة را هر چه زودتر روانه كنيد؛ و همچنان اين سخن را تكرار مى فرمود. اسامه با پيامبر (ص ) وداع كرد و از مدينه بيرون رفت و ابوبكر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حركت كند فرستاده ام ايمن  پيش او آمد و گفت پيامبر (ص ) در حال مرگ است .

اسامه همراه ابوبكر و عمر و ابو عبيدة برگشت و هنگام ظهر همان روز، كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود، كنار خانه پيامبر رسيدند و در اين هنگام رسول خدا (ص ) درگذشته بود. رايت سپاه كه پيچيده بود در دست بريدة بن حصيب بود و آنرا كنار در خانه رسول خدا (ص ) نهاد. در اين حال على عليه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهيز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس كه در خانه همراه على (ع ) بود گفت : اى على دست فرا آرتا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عمويش بيعت كرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستيز نكنند. على (ع ) گفت : عمو جان ! مگر كسى جز من در خلافت ميل مى كند؟ عباس گفت : به زودى خواهى دانست . چيزى نگذشت كه اخبارى به آن دو رسيد كه انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بيعت كنند و عمر هم ابوبكر را آورده و با او بيعت كرده است و انصار هم بر آن بيعت پيشى گرفته اند. على (ع ) از كوتاهى خود در اين مورد پشيمان شد و عباس اين شعر دريد را براى او خواند:
من در منعرج اللوى  فرمان خود را به ايشان دادم ولى آنان نصيحت مرا تا چاشتگاه فردا در نيافتند. 

شيعيان چنين مى پندارند كه پيامبر (ص ) مرگ خود را مى دانست و به همين سبب ابوبكر و عمر را همراه لشكر اسامه گسيل فرمود تا مدينه از ايشان خالى باشد و كار خلافت على (ع ) صورت پذيرد و كسانى كه در مدينه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بيعت كنند و بديهى است كه در آن صورت چون خبر رحلت و بيعت مردم با على (ع ) به اطلاع ايشان مى رسيد بسيار بعيد بود كه در آن باره مخالفت و ستيز كنند، زيرا اعراب در آن صورت ، بيعت على (ع ) را انجام شده مى دانستند و به آن پايبند بودند و براى شكستن آن بيعت نياز به جنگهاى سخت بود؛ ولى آنچه پيامبر (ص ) مى خواست صورت نگرفت و اسامة عمدا چند روز آن لشكر را معطل كرد و با همه اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حركت ، از آن كار خوددارى كرد تا آن حضرت ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبكر و عمر در مدينه بودند و از على (ع ) در بيعت گرفتن از مردم پيشى گرفتند و چنان شد كه شد.

به نظر من ابن ابى الحديد اين اعتراض وارد نيست زيرا اگر پيامبر (ص ) از مرگ خود آگاه بوده است اين را هم مى دانسته كه ابوبكر خليفه خواهد شد و طبيعى است از آنچه مى دانسته ، پرهيزى نمى فرموده است ، ولى در صورتى كه فرض كنيم پيامبر (ص ) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقيقت از تاريخ قطعى آن آگاه نبوده اند و اين را هم گمان مى كرده است كه ابوبكر و عمر از بيعت با پسر عمويش خوددارى خواهند كرد و از وقوع چنين كارى بيم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است ، درست است كه چنين تصورى پيش آيد، و نظير آن است كه يكى از ما دو پسر دارد و مى ترسد كه پس از مرگش يكى از آن دو بر همه اموالش دست يابد و با زور آنرا تصرف كند و به برادر خود چيزى از حق او را نپردازد؛ طبيعى است در آن بيمارى كه بيم مرگ داشته باشد به پسرى كه از سوى او بيم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسيل دارد و اين كار را وسيله قرار دهد كه از چيرگى و ستم او بر برادر ديگرش جلوگيرى شود.

فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب 

كنيه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است . پدرش خطاب بن نفيل بن عبدالعزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمة دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .
چون ابوبكر، محتضر شد به دبير و نويسنده گفت بنويس : اين وصيت و سفارش عبدالله بن عثمان است  كه در پايان اقامت خويش در دنيا و آغاز ورود خود به آخرت و در ساعتى كه در آن شخص تبهكار نيكى مى كند و شخص كافر هم به ناچار تسليم مى شود. در اين هنگام ابوبكر مدهوش شد و نويسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت . ابوبكر به هوش آمد و به نويسنده  گفت : آنچه نوشته اى بخوان . او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبكر گفت : از كجا براى تو معلوم شد كه بايد نام عمر را بنويسى ؟ گفت : مى دانستم كه از او در نمى گذرى . ابوبكر گفت نيكو كردى و سپس به او گفت : اين نامه را تمام كن .

نويسنده گفت : چه چيزى بنويسم ؟ گفت : بنويس ابوبكر اين وصيت را در حالى كه راءى و انديشه خود را به كار گرفته املاء مى كند و او چنين ديد كه سرانجام اين كار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه كه آغاز آن اصلاح شد و كار خلافت را كسى نمى تواند بر دوش كشد مگر آنكه از همه اعراب برتر و خوددارتر باشد؛ به هنگام سختى از همگان سخت كوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به انديشه خردمندان داناتر باشد. به چيزى كه براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چيزى كه هنوز به او نرسيده اندوهگين نگردد و از آموختن علم ، آزرم نكند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه كارها توانا باشد، از حد هيچ چيز نه تجاوز كند و نه قصور، و مراقب آنچه ممكن است پيش آيد باشد و از آن حذر كند.

چون ابوبكر از نوشتن اين نامه آسوده شد، گروهى از صحابه ، از جمله طلحه پيش او آمدند. طلحه گفت : اى ابوبكر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنكه مردى سختگير و تندخو را بر ما حاكم ساختى كه جانها از او پراكنده و دلها رميده مى شود؟
ابوبكر كه دراز كشيده بود گفت مرا تكيه دهيد و چون او را تكيه دادند و نشاندند و به طلحه گفت : آيا مرا از سؤ ال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون فردا خداوند در اين باره از من بپرسد، خواهم گفت : بهترين بنده ات را برايشان گماشتم .
و گفته شده است زيرك ترين مردم از لحاظ گزينش افراد اين سه تن هستند: نخست عزيز مصر در اين سخن خود كه به همسرش درباره يوسف (ع ) گفت : و آن كس كه او را خريده بود به زن خويش گفت او را گرامى بدار، شايد بهره يى به ما رساند يا او را به فرزندى برگيريم . 

دوم . دختر شعيب (ع ) كه در مورد موسى (ع ) به پدر خويش چنين گفت : اى پدر او را مزدور و اجير بگير كه نيرومند و امين است  و سوم ابوبكر در مورد انتخاب عمر به جانشينى .

بسيارى از مردم روايت كرده اند كه چون مرگ ابوبكر فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت : او بهتر از آن است كه تو مى پندارى ، ولى در او نوعى تندى و درشت خويى است . ابوبكر گفت : اين بدان سبب است كه در من نرمى و ملايمت مى بيند و چون خلافت به او رسد بسيارى از اين تندى خود را رها خواهد كرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام . هر گاه من بر كسى خشم مى گيرم ، او به من پيشنهاد مى كند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به كسى بى مورد نرمى و مدارا مى كنم ، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبكر سپس عثمان را فرا خواند و گفت : عقيده ات را درباره عمر بگو. گفت : باطن او از ظاهرش ‍ بهتر است و ميان ما كسى چون او نيست .

ابوبكر به آن دو گفت : از آنچه به شما گفتم سخنى مگوييد. و سپس به عثمان گفت : اگر عمر را انتخاب نمى كردم كس ديگرى جز ترا بر نمى گزيدم و براى تو بهتر است كه عهده دار كارى امور مردم نباشى و دوست مى داشتم كه من هم از امور شما بر كنار بودم و در زمره كسانى از شما بودم كه درگذشته اند. طلحة بن عبيدالله پيش ‍ ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه رسول خدا! به من خبر رسيده است كه عمر را به خلافت بر مردم برگزيده اى و مى بينى اينك كه تو با او هستى مردم از او چه مى بينند و چگونه خواهد بود وقتى كه تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى كرد و از تو درباره دعيت تو خواهد پرسيد.

ابوبكر گفت مرا بنشانيد، سپس به طلحه گفت : مرا از سوال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون خداى خود را ديدار كنم و در اين باره بپرسد خواهم گفت : بهترين خلق ترا بر ايشان خليفه ساختم . طلحه گفت : اى خليفه رسول خدا! آيا عمر بهترين مردم است ؟ خشم ابوبكر بيشتر شد و گفت : آرى ، به خدا سوگند او بهترين و تو بدترين مردمى . به خدا سوگند اگر ترا خليفه مى ساختم گردن فرازى مى كردى خود را بيش از اندازه بزرگ و رفيع مى پنداشتى تا آنكه خداوند آنرا پست و زبون فرمايد. چشم خود را ماليده و مى خواهى مرا در دين خودم مفتون سازى و راءى و تصميم مرا سست سازى ! برخيز كه خداوند پاهايت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه دوشيدن يك ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد كه چشم به خلافت دوخته اى يا از عمر به بدى ياد مى كنى ، ترا به شوره زارهاى ناحيه قنه تبعيد خواهم كرد، همانجا كه بوديد؛ و هرگز سيراب نخواهيد شد و هر چه در جستجوى علفزار باشيد سير نخواهيد شد و به همان راضى و خرسند باشيد! طلحه برخاست و رفت .

و ابوبكر هنگامى كه در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهدنامه يى بنويسد و گفت چنين بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم . اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، در اين هنگام ابوبكر از هوش رفت و عثمان خودش نوشت : همانا عمر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم . ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت : آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابوبكر تكبير گفت و شاد شد و گفت : خيال مى كنم ترسيدى اگر در اين بى هوشى مى مردم ، مردم اختلاف مى كردند. گفت : آرى . ابوبكر گفت : خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصيت را تمام كرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصيت كرد و چنين گفت : همانا خداوند را در شب حقى است كه انجام آنرا در روز نمى پذيرد و در روز حقى است كه انجام آنرا در شب نمى پذيرد و همانا تا كار واجب انجام نشود هيچ كار مستحبى پذيرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل كسى كه از حق پيروى كند پر بار و سنگين خواهد بود كه انجام حق سنگين است و آن كس كه باطل پيروى كند ترازويش سبك و بى ارزش است كه انجام باطل ، خود سبك و بى مقدار است و همانا آيات نعمت و راحتى همراه با آيات سختى و نقمت نازل شده است تا مؤ من آرزوى ياوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نيست طمع و رغبت نكند و نيز چندان نا اميد نشود كه با دست خويش خود را به دوزخ در اندازد. اين سفارش مرا نيكو حفظ كن و هيچ از نظر- پوشيده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد كه آنرا نمى توانى از پاى در آورى . آنگاه ابوبكر درگذشت .

ابوبكر در همان روز كه درگذشت پس از آنكه عمر را به جانشينى خود گماشت او را فرا خواند و گفت : خيال مى كنم و اميدوارم كه همين امروز بميرم ؛ نبايد امروز را به شب برسانى مگر اينكه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسيل دارى و اگر اين كار را تا شب به تاءخير انداختى ، شب را به صبح نرسانى مگر آنكه مردم را همراه او روانه كنى ؛ و نبايد هيچ سوگ و مصيبتى شما را از انجام فرايض دينى باز دارد و ديدى كه من هنگام رحلت پيامبر (ص ) چگونه رفتار كردم .
ابوبكر شب سه شنبه ، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سيزدهم هجرت درگذشت .

خطبه 3

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 1 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

ترجمه شرح خطبه94 ابن میثم بحرانی(نکوهش یاران،ستایش اصحاب رسول خدا (ص)

(خطبه97صبحی صالح)

 و من خطبة له ( عليه ‏السلام ) في أصحابه و أصحاب رسول اللّه‏
أصحاب علي‏

وَ لَئِنْ أَمْهَلَ الظَّالِمَ- فَلَنْ يَفُوتَ أَخْذُهُ- وَ هُوَ لَهُ بِالْمِرْصَادِ عَلَى مَجَازِ طَرِيقِهِ- وَ بِمَوْضِعِ الشَّجَا مِنْ مَسَاغِ رِيقِهِ.

أَمَا وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ- لَيَظْهَرَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمُ عَلَيْكُمْ- لَيْسَ لِأَنَّهُمْ أَوْلَى بِالْحَقِّ مِنْكُمْ- وَ لَكِنْ لِإِسْرَاعِهِمْ إِلَى بَاطِلِ صَاحِبِهِمْ وَ إِبْطَائِكُمْ عَنْ حَقِّي- وَ لَقَدْ أَصْبَحَتِ الْأُمَمُ تَخَافُ ظُلْمَ رُعَاتِهَا- وَ أَصْبَحْتُ أَخَافُ ظُلْمَ رَعِيَّتِي- اسْتَنْفَرْتُكُمْ لِلْجِهَادِ فَلَمْ تَنْفِرُوا- وَ أَسْمَعْتُكُمْ فَلَمْ تَسْمَعُوا- وَ دَعَوْتُكُمْ سِرّاً وَ جَهْراً فَلَمْ تَسْتَجِيبُوا- وَ نَصَحْتُ لَكُمْ فَلَمْ تَقْبَلُوا.

أَ شُهُودٌ كَغُيَّابٍ وَ عَبِيدٌ كَأَرْبَابٍ- أَتْلُو عَلَيْكُمْ الْحِكَمَ فَتَنْفِرُونَ مِنْهَا- وَ أَعِظُكُمْ بِالْمَوْعِظَةِ الْبَالِغَةِ- فَتَتَفَرَّقُونَ عَنْهَا- وَ أَحُثُّكُمْ عَلَى جِهَادِ أَهْلِ الْبَغْيِ- فَمَا آتِي عَلَى آخِرِ قَوْلِي- حَتَّى أَرَاكُمْ مُتَفَرِّقِينَ أَيَادِيَ سَبَا تَرْجِعُونَ إِلَى مَجَالِسِكُمْ- وَ تَتَخَادَعُونَ عَنْ مَوَاعِظِكُمْ- أُقَوِّمُكُمْ غُدْوَةً وَ تَرْجِعُونَ إِلَيَّ عَشِيَّةً- كَظَهْرِ الْحَنِيَّةِ عَجَزَ الْمُقَوِّمُ وَ أَعْضَلَ الْمُقَوَّمُ.

أَيُّهَا الشَّاهِدَةُ أَبْدَانُهُمْ- الْغَائِبَةُ عَنْهُمْ عُقُولُهُمْ- الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ- الْمُبْتَلَى بِهِمْ أُمَرَاؤُهُمْ- صَاحِبُكُمْ يُطِيعُ اللَّهَ وَ أَنْتُمْ تَعْصُونَهُ- وَ صَاحِبُ أَهْلِ الشَّامِ يَعْصِي اللَّهَ- وَ هُمْ يُطِيعُونَهُ- لَوَدِدْتُ وَ اللَّهِ أَنَّ مُعَاوِيَةَ صَارَفَنِي بِكُمْ- صَرْفَ الدِّينَارِ بِالدِّرْهَمِ- فَأَخَذَ مِنِّي عَشَرَةَ مِنْكُمْ- وَ أَعْطَانِي رَجُلًا مِنْهُمْ.

يَا أَهْلَ الْكُوفَةِ- مُنِيتُ مِنْكُمْ بِثَلَاثٍ وَ اثْنَتَيْنِ- صُمٌّ ذَوُو أَسْمَاعٍ- وَ بُكْمٌ ذَوُو كَلَامٍ- وَ عُمْيٌ ذَوُو أَبْصَارٍ- لَا أَحْرَارُ صِدْقٍ عِنْدَ اللِّقَاءِ- وَ لَا إِخْوَانُ ثِقَةٍ عِنْدَ الْبَلَاءِ- تَرِبَتْ أَيْدِيكُمْ- يَا أَشْبَاهَ الْإِبِلِ غَابَ عَنْهَا رُعَاتُهَا- كُلَّمَا جُمِعَتْ مِنْ جَانِبٍ تَفَرَّقَتْ مِنْ آخَرَ-

وَ اللَّهِ لَكَأَنِّي بِكُمْ فِيمَا إِخَالُكُمْ- أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغَى وَ حَمِيَ الضِّرَابُ- قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ- انْفِرَاجَ الْمَرْأَةِ عَنْ قُبُلِهَا- وَ إِنِّي لَعَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ مِنْهَاجٍ مِنْ نَبِيِّي- وَ إِنِّي لَعَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ- أَلْقُطُهُ لَقْطاً انْظُرُوا أَهْلَ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ- فَالْزَمُوا سَمْتَهُمْ- وَ اتَّبِعُوا أَثَرَهُمْ- فَلَنْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ هُدًى- وَ لَنْ يُعِيدُوكُمْ فِي رَدًى- فَإِنْ لَبَدُوا فَالْبُدُوا- وَ إِنْ نَهَضُوا فَانْهَضُوا- وَ لَا تَسْبِقُوهُمْ فَتَضِلُّوا- وَ لَا تَتَأَخَّرُوا عَنْهُمْ فَتَهْلِكُوا.

لَقَدْ رَأَيْتُ أَصْحَابَ مُحَمَّدٍ ص- فَمَا أَرَى أَحَداً يُشْبِهُهُمْ مِنْكُمْ- لَقَدْ كَانُوا يُصْبِحُونَ شُعْثاً غُبْراً- وَ قَدْ بَاتُوا سُجَّداً وَ قِيَاماً- يُرَاوِحُونَ بَيْنَ جِبَاهِهِمْ وَ خُدُودِهِمْ- وَ يَقِفُونَ عَلَى مِثْلِ الْجَمْرِ مِنْ ذِكْرِ مَعَادِهِمْ- كَأَنَّ بَيْنَ أَعْيُنِهِمْ رُكَبَ الْمِعْزَى- مِنْ طُولِ سُجُودِهِمْ- إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ هَمَلَتْ أَعْيُنُهُمْ- حَتَّى تَبُلَّ جُيُوبَهُمْ- وَ مَادُوا كَمَا يَمِيدُ الشَّجَرُ يَوْمَ الرِّيحِ الْعَاصِفِ- خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ وَ رَجَاءً لِلثَّوَابِ
لغات
مرصاد: در راه كمين كردن كمينگاه را

رصد: مراقبت كننده

شجى: بر اثر اندوه فراوان گير كردن خوردنى و آشاميدنى در گلو

حث: به شدت و جديت بر كارى بر انگيختن

اعضل: مشكل شد

حيه: كمان، قوس

منى: مبتلا شد

تربت: بى دليلى خاك آلود شد

اخال: گمان دارم، مى ‏پندارم

وغى: جنگ، اصل اين واژه براى سر و صدا وضع شده است.

حمس: شدت يافت

سمت: طريقت راه و روش

لبد الطائر: پرنده به زمين چسبيد.
ترجمه
«اگر چند روزى خداوند ستمگر را مهلت دهد (براى سخت‏تر شدن عقوبت ظالم است) ولى هرگز از مؤاخذه و كيفر او صرف نظر نخواهد كرد زيرا پروردگار در كمين ستمگر است و در گذرگاهش قرار دارد و ناگاه گلو و مجراى فرو بردن آب دهانش را گرفته، نابودش مى‏ كند.

آگاه باشيد سوگند به آن كسى كه جان من در قبضه قدرت اوست، (با ضعفى كه شما از خود نشان مى‏ دهيد) مردم شام بر شما مسلّط خواهند شد. البتّه اين غلبه و چيرگى آنها به اين دليل نيست كه از شما بحق سزاوارترند، بلكه صرفا بدين سبب است كه آنها در اطاعت و فرمانبردارى معاويه كوتاهى نمى‏ كنند ولى شما در پذيرش دستور من تسامح و سستى از خود نشان مى ‏دهيد (شگفت‏آور است) همواره امتها از ستم واليان خود بيمناكند، امّا من از بيداد رعيت خودم ترسانم«» شما را براى جهاد بر انگيختم، نرفتيد، سخن حق را گوشزدتان كردم نشنيديد در آشكار و نهان دعوتتان نمودم. اجابت نكرديد. پند و اندرزتان دادم نپذيرفتيد

اى حاضرانى كه همچون غايبانيد و اى بندگانى كه مثل اربابان عمل مى ‏كنيد (بايد خيلى خيره سر باشيد) كه حكمتها را بر شما مى‏ خوانم از آنها فرار مى‏ كنيد، با مواعظ نيك و رسا پندتان مى ‏دهم از آن دورى جسته پراكنده مى‏ شويد هنگامى كه شما را براى جهاد با ستمگران و طاغيان ترغيب و تشويق مى‏ كنم، هنوز سخنم بپايان نرسيده، كه مانند «قوم سبا» متفرّق مى‏ شويد. (پس از تمام شدن گفته‏ هاى من) دوباره به مجلس بازگشته و با پند و اندرزهاى دروغين يكديگر را فريب مى ‏دهيد (شما به سرعت تغيير موضع مى‏ دهيد) صبح هنگام، شما را براه راست استوار مى‏ دارم ولى بگاه شب به نزد من باز مى‏ گرديد، مانند كمان محكمى كه نه كسى قدرت صاف كردن آن را دارد و نه خودش قابليّت صاف شدن را داراست. آخر تا كى ديگر، اندرز دهنده بستوه آمد ولى اندرز شنونده از مأيوس بودن خود چيزى نكاست (از پند دادن شما خسته شدم چرا اصلاح امور را محال مى‏ پنداريد)

اى گروهى كه بدنهاتان حاضر و خردهاتان گم است و خواسته‏ هاى شما مختلف و گوناگون مى ‏باشد، و رؤسايتان را گرفتار كرده ‏ايد.امير شما مطيع خداست، و شما او را نافرمانى مى‏ كنيد ولى امير مردم شام (معاويه) معصيت خدا را انجام مى‏ دهد و مردم شام از او فرمان مى ‏برند بخدا سوگند، دوست مى‏ دارم كه معاويه با من معامله طلا با نقره نمايد، از شما افراد بى تعهّد ده نفر دريافت كند و از اطرافيان خود يك نفر را به من بدهد.
اى مردم كوفه من از جهت سه چيز كه در شما وجود دارد و دو چيز كه در شما نيست به غصّه گرفتار شده‏ ام.
سه چيزى كه در شما هست عبارتند از: 1- گوش داريد و كريد 2- حرف مى ‏زنيد و لاليد 3- چشم داريد و كوريد دو چيزى كه در شما نيست عبارت از: 1- آزاد مرد نبوده و خوش برخورد نيستيد 2- در گرفتارى برادران موثّق نبوده مورد اعتماد و اطمينان نمى ‏باشيد.
خيرى به شما نرسد، دستهايتان خاك آلود باد، همواره به فقر و ذلت گرفتار باشيد«». شما مردم كوفه شبيه شترانى هستيد كه چوپان نداشته باشند و از هر سو كه جمع شوند از ديگر سو متفرّق گردند.

بخدا سوگند، گويا شما را مى ‏نگرم، و گمان نزديك به يقين دارم، هنگامى كه تنور جنگ تفتيده گردد و آتش زد و خورد شراره بجهاند، از اطراف پسر ابى طالب همچون زنى كه از فرزندش جدا شود، پراكنده مى‏ گرديد. ولى من به حق بودن خودم اطمينان داشته، و از جانب پروردگارم دليلى گويا دارم و بر مسير پيامبر كه طريقى واضح و روشن است حركت مى‏ كنم. من براه خدا و شريعت رفته، حق را از طريق ضلالت و گمراهى جدا مى ‏سازم. (من و خانواده پيامبر شما همواره براه حق رفته و مى ‏رويم)

بنا بر اين شما رفتار اهل بيت پيغمبر (ص) را در نظر گرفته،حركت خود را در جهت حركت اولاد پيامبرتان قرار داده و ملازم آنها شويد، و از آنها پيروى كنيد. زيرا، آنان هرگز شما را از راه راست بيرون نبرده و بهلاكت نمى‏ رسانند. (بنا بر اين) اگر آنان جايى درنگ كردند شما نيز درنگ كنيد و اگر آنها بر كارى اقدام كردند شما نيز اقدام كنيد (در كار امامان (ع) چون و چرا نداشته باشيد) از اهل بيت پيغمبر (ص) جلو نيفتيد كه گمراه مى‏ شويد و از آنها عقب نمانيد كه بهلاكت مى ‏رسيد.

من اصحاب محمّد (ص) را ديده ‏ام، هيچ يك از شما بدانها شباهت نداريد آنها با هيئت ژوليده مويى و گردآلودگى، صبح مى‏ كردند، زيرا شب را بسجده و قيام سپرى كرده بودند. ميان رخسار و پيشانى خود نوبت نهاده بودند، گاهى در پيشگاه خدا رخسار بر خاك مى‏ گذاشتند و گاهى به عبوديّت پيشانى بر زمين مى‏ ساييدند. چنان در سوز گداز روز معاد خود بودند، كه گويا بر سر آتش پا نهاده باشند. ميان دو چشمشان (سجده‏گاه) بر اثر سجده‏ هاى طولانى همچون زانوى بزها پينه بسته بود. هنگامى كه نام خداوند سبحان به ميان مى‏ آمد، از سوز عشق و درد فراق، چنان اشك از ديدگانشان سيلان مى‏ كرد. كه دامان و گريبانشان تر مى‏ شد. از ترس كيفر خداوند، و اميدوارى بثواب او مانند درختى كه از وزش باد تند بلرزد بر خود مى‏ لرزيدند. (ياران رسول خدا چنين بودند)»
شرح
فقوله عليه السلام: و لئن أمهل الظّالم إلى قوله ريقه:
اين فراز از كلام امام (ع) براى تهديد مردم شام آورده شده است، كه خداوند آنها را گرفتار مى‏ كند، قوّت و نيرومنديشان را از ميان خواهد برد. پروردگار در تمام حركات، اعمال و رفتار در كمين آنهاست و در مسير حركتشان كه گمراهى و ضلالت است قرار گرفته است. روزى گلويشان را گرفته، و جانشان را مى‏ ستاند.
از به كار بردن واژه «شجى» و بر «مرصاد» بودن خدا، فهميده مى‏ شود كه حق تعالى، ستمگران را به كيفر و عقوبت گرفتار مى‏ كند (هر چند اين عقوبت تأخير داشته باشد، امّا قطعى و يقينى است) چنان كه خود در اين باره مى ‏فرمايد:
أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلى‏ تَخَوُّفٍ«» سپس امام (ع) سوگند ياد مى ‏كند كه اصحاب معاويه بر آنها پيروز مى‏ شوند، تا مگر كوفيان را بر مقاومت و پايدارى بسيج كند. پس از آن تصوّر بعضى را در علّت پيروزى اصحاب معاويه بر يارانش را كه موجب ضعف روحيّه آنها مى ‏شود رد كرده، مى‏ فرمايد: دليل غلبه اصحاب معاويه بر حق بودنشان نيست، بلكه پيروى بيچون و چراى آنها از دستورات معاويه در امر باطل و تسامح خوددارى شما از پيروى ازمن با وجودى كه حقّم مى ‏باشد زيرا پيروزى و موفقيّت در وحدت كلمه و فرمانبردارى از امام و پيشواست نه اين كه به حقّانيّت امام اعتقاد داشته باشى ولى در عمل و ميدان كارزار او را رها كرده و تنها بگذارى.

امام (ع) سخن را در توبيخ و اهانت مردم كوفه ادامه داده، و بدليل تخلّف و سرپيچى از دستوراتش از آنها اظهار تنفّر و انزجار كرده مى‏ فرمايد: و لقد اصبحت الأمم الى قوله رعيّتى: «امّتها از سلطانشان مى‏ ترسند امّا عجب اين است من كه على هستم از پيروانم مى ‏ترسم» بطور طبيعى و همگانى رعايا از سلطان خود مى‏ ترسند، وقتى كه قضيّه بر عكس باشد يعنى امير از افراد تحت امرش بترسد چنان پيروانى سزاوار ملامت و سرزنش هستند و هيچ بهانه و دليلى بر عليه حاكم خود ندارند.
همين تخلّف از دستور امام (ع) كه دقيقا نوعى ظلم بر خودشان بود، آنها را مستحقّ تنفّر و انزجار امام (ع) كرد. چه آن حضرت در موارد زيادى آنها را مورد تفقّد و دلسوزى قرار داد. از جمله روز حكميّت در صفّين، ولى آنها نصيحت و صلاحديد امام (ع) را نپذيرفته و بعنوان تمرّد از دستور به آن حضرت گفتند: اگربحكميّت راضى نشوى آنچه با عثمان كرديم با تو خواهيم كرد.

امام (ع) در ادامه سخن تقصير مردم كوفه و راهنماييهاى خود را نسبت به آنها در جهت ارشاد و هدايت و اصلاح امورشان بر مى‏ شمارد، و بعنوان مشت نمونه خروار، فرار آنها از جهاد با دشمن و حفظ بلادشان، و دعوت آنها بطور علنى و سرّى بر انجام كارهاى شايسته، و پند و اندرز دادن آنها بر انديشه صحيح در امور را، يادآور مى ‏شود.
كلام امام (ع) نمودى از سخن حق تعالى در حكايت از داستان نوح (ع) است كه به درگاه خدا عرضه مى‏ دارد: قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهاراً فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلَّا فِراراً وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا تا ثُمَّ«». سپس امام (ع) مردمان كوفه را با وجودى كه حاضر بودند به غايبان، و در صورتى كه ادّعاى بندگى خدا را داشتند به اربابان متمرّد از فرمان تشبيه كرده است. جهت تشبيه اين است كه اشخاص حاضر از موعظه و نصيحت پندى مى‏ گيرند، اما افراد غايب چون قادر به شنيدن نيستند از پند و اندرز سودى نمى ‏برند. وقتى كه افراد حاضر پند گيرنده نباشند با افراد غائب تفاوتى ندارند.

وظيفه بندگان نيز اطاعت و فرمانبردارى از دستورات فرماندهان مى‏ باشد، ولى وقتى كه از روى غرور و تكبّر فرمانبردارى نداشته باشند، همچون اربابانى خواهند بود كه همواره دستور مى ‏دهند و دستور نمى ‏برند (پيروان حضرت نه گوش به نصيحت مى‏ دادند، و نه فرمانبردار بودند. بدين لحاظ آنها را به افراد غايب و ارباب تشبيه كرده است)
در ادامه مذمّت و بدگويى، آنها را توبيخ مى ‏كند كه گوش به سخن حكمت‏ آميز و موعظه بليغ آن حضرت نداده ‏اند و بدين سبب سزاوار ملامت شده ‏اند.

منظور حضرت از «اهل بغى» مردم شام، پيروان معاويه ‏اند، و «ايادى سبا» ضرب المثلى كه به هنگام نهايت تفرقه جمعيّتى، بدليل عدم اجتماعشان در مجالس و محافل تصميم‏گيرى آورده مى ‏شود.
«ايادى و سبا» دو كلمه‏ اند مانند «معدى و كرب» كه بصورت يك اسم آورده مى‏ شود. «سبا» قبيله‏ اى است از اولاد «سبا» فرزند يشحب بن يعرب بن قحطان. و اصل مثل در باره اين قبيله بدين طريق است كه اولاد سباء در كرانه‏ هاى سدّ مآرب زندگى مى‏ كردند، هنگامى كه سدّ مآرب در شرف تخريب قرار گرفته بود، زن كاهنى بر ويرانى سد آگاهى يافت، و جريان امر را با شخصى بنام عمرو بن عامر ملقّب بمزيقيا در ميان گذاشت. عمر بن عامر قبل از خرابى سدّ مآرب و ويرانى آن، باغات، مزارع و اموال خود را فروخت و به مكّه هجرت كرد.
امّا بقيّه ساكنان منطقه دچار زحمت گرديده و علّت را بدرستى نمى‏ دانستند و با تضرّع و زارى از كاهنه چاره مشكل را مى‏ خواستند. زن كاهن مشكلات آينده را و آنچه اتفاق خواهد افتاد به آنها خبر داده گفت: خرابى سد مآرب موجب تفرقه و جدايى ما خواهد شد. مردم در مورد آينده خود با كاهنه مشورت كردند. او در نظرخواهى چنين گفت: آنها كه داراى همّتى بلند هستند و در حمل و نقل سخت كوش و مقصدى تيز بينانه دارند به كاخهاى استوار و محكم عمّان كوچ نمايند.
نياكان مردم عمّان همين گروه هستند. و از شما آنها كه چابك و استوارند و بر مشكلات روزگار مى ‏توانند شكيبا باشند، سرزمين و وادى «نمر» را از دست ندهند. قبيله «خزاعة» همين گروه هستند.

سپس گفت از شما آنها كه ميل دارند چون كشتى بر ساحل آرام بگيرند و خوراكيهاى گوارا در محلّ زندگى خود داشته باشند «يثرب» را كه داراى درختان خرما است، دريابند. دو قبيله اوس و خزرج همين گروه هستند.

و سپس گفت آنها كه تمايل به آب انگور و شراب و ملك پادشاهى دارند و مايلند كه لباس ابريشم بپوشند لازم است كه به «بصرى و غوير» (نام دو منطقه در سرزمين شام) بروند. آل جفنيّة از قبيله غسّان همين دسته‏ اند.

پس از آن گفت از شما آنها كه مايلند، لباس نازك بپوشند و اسبهاى خوش‏ نژاد سوار شوند، و گنجينه ‏هايى از روزى داشته و بخون ريزى مشغول باشند بسرزمين عراق كوچ كنند. «آل جذيمة الأبرس» همين گروهند.

و آل «محرّق» در حيره ماندند. تفرقه آل سباء در بلاد موجب اين ضرب المثل مشهور گرديد«» اين ضرب المثل بر هر جمعيّتى كه دچار تفرقه گردد اطلاق مى‏ شود.
با توجّه به اين كه خدعه و فريب، بى توجّهى به مصلحت اجتماعى مى ‏باشد، امام (ع) در باره اصحاب خود مى‏ فرمايد: «يتخادعون» يعنى ياران من (داراى اين خصيصه زشت اخلاقى هستند كه) هرگاه از مجلس وعظ و پند باز مى‏ گردند هر يك ديگرى را از موضوع وعظ و نصيحت غافل مى ‏گرداند. و به موضوعات ديگرى توجّهش مى‏ دهد. هر چند انجام اين امر بقصد فريب نباشد، نتيجه آن خدعه يعنى غافل ساختن از مصلحت امر است. (چنان كه آل سبا آنچه كاهن گفته بود از يكديگر پوشيده مى‏ داشتند).

منظور كلام امام (ع) كه فرمود: «در صبحگاه آنها را قوام مى‏ بخشم» اين‏ است كه به اصلاح اخلاق آنها با حكمت و موعظه مى ‏پردازم، امّا شب هنگام كه باز مى‏ گردند مانند پشت كمان كج شده ‏اند«» اين جمله تشبيه معقول به محسوس است. انحراف آنها از زيبايى اخلاق و كجى فكر و انديشه معقول به كمان محسوس تشبيه شده است.
قوله عليه السلام: عجز المقوّم:
اين جمله إشاره بخود حضرت دارد و اعترافى است كه آن بزرگوار بر ناتوانى خود در قوام بخشيدن به يارانش مى‏ كند (پيش از اين متذكّر شدم كه امام (ع) نمى‏ خواست با ديكتاتورى آنها را به راه خير وا دارد.- م.)
قوله عليه السلام: و اعضل المقوّم:
يعنى نصيحت‏پذير كارش مشكل است و در معالجه و دواء به بن بست رسيده است. انحراف اخلاقى پيروان، موجب گرديده بود كه توجّهى به نصايح دلسوزانه حضرت نداشته باشند، و دل آن بزرگوار را بدرد آورند كه با اندوه و تأسّف بگويد. پند دهنده از نصيحت عاجز و پند شنونده از پند پذيرى درمانده است.
پس از بيان اين موضوع امام (ع) آنها را مورد خطاب قرار داده و معايبشان را متذكّر مى‏ گردد. شايد خرد و عقل اصحابش را از بى توجّهى به حقايق منصرف و به تأمّل و فكر وادارشان كند. لذا اوصافى را به شرح زير براى آنها بيان مى‏ كند.
– بدنهاشان حاضر و عقل‏شان غائب است.
– خواسته‏ هاى مختلفى دارند.
– امرا و فرماندهانشان بدانها مبتلى و گرفتار شده‏ اند.
سپس اصحابش را متوجّه رذليت با بخشوديشان كرده مى‏ فرمايد: با وجودى كه من مطيع فرمان خدايم، شما با دستورات من مخالفت مى‏ كنيد و با وجودى كه‏ پيشواى مردم شام معصيت خدا را مرتكب مى‏ شود آنها از فرامين وى تبعيّت مى‏ كنند. اين مقايسه را امام (ع) در فرق ميان خود و معاويه مى‏ آورد تا غيرت آنها را بر جهاد و پيروى از دستوراتش بر انگيزد (امّا وقتى كه تغييرى در وضع آنها مشاهده نمى‏ كند) اصحابش را تحقير و فضيلت دشمنان را نسبت به آنها در جنگ و شجاعت استقامت بيان كرده سوگند ياد مى‏ كند. كه مايل است معاويه معاوضه طلا با نقره را انجام دهد (يكى از پيروان خود را بدهد و ده نفر از پيروان امام را بگيرد، چنان كه ده درهم نقره را با يك دينار طلا معاوضه مى‏ كنند)

سپس امام (ع) خود را گرفتار پنج خصلت از پيروان خود مى‏ داند. سه صفتى كه در آنها وجود دارد و متناسب با يكديگرند و دو صفتى كه در آنها نيست سه صفت موجود در آنها بدين قرار است: با اين كه گوش دارند كرند. با اين كه حرف مى‏ زنند گنگند و با اين كه چشم دارند كورند. جمع اين اوصاف با ضدّشان (يعنى در عين شنوائى كر بودن و در عين حرف زدن گنگ بودن و در عين چشم داشتن كور بودن) موجب تعجّب گرديده و بيان توبيخ آنهاست. مقصود اين است كه در مصالح دين و نظام امور دولتشان بر شنوايى و گويايى و بينايى آنها نفعى مترتّب نيست. آن كه از شنوايى و بينائى خود سودى نبرده و عبرت نگيرد و آن كه گفتارش مفيد فايده‏ اى نباشد، مانند كسى است، كه اين احساسات را نداشته باشد. بلكه حال اين افراد بدتر است، زيرا شنوايى، گويايى و بينايى هرگاه مفيد فايده نباشند، به نسبت آن كه اين ابزار را ندارد مضرّ خواهند بود (گاهى موجب خلافكارى مى‏ شوند و انسان به كيفر گناه آنها گرفتار مى‏ آيد).

امّا دو صفتى كه در آن مردم وجود نداشت، يكى آن كه هنگام ملاقات و بر خورد، صداقت در آزادگى نداشتند، يعنى بدليل آميزه ‏اى كه از ترس، خوارى و فرار در ذات خويش داشتند بهنگام برخورد و ملاقات، آزادگى و حريّت، بزرگوارى و صداقت از آنها بروز نمى‏ كرد زيرا شخص آزادمنش از زشتى رذيلت وكارهايى كه موجب طعن و ملامت شود وارسته است.

صفت دوّمى كه در ذاتشان ديده نمى‏ شد. به هنگام بروز بلا برادران مورد اعتمادى نبودند، يعنى برادرانى، كه بگاه گرفتارى و نزول حوادث بتوان بدانها اعتماد كرد.
سپس امام (ع) با اظهار دلتنگى بر عليه آنها در شكل نعمت خواهى دعا مى‏ كند و مى‏ فرمايد: «دستهايتان خاك آلود باد» كنايه از اين است كه هيچ خيرى به آنها نرسد.
قوله عليه السلام: يا اشباه الإبل غاب عنها رعاتها كلّما جمعت من جانب تفرقّت من جانب آخر.
در عبارت فوق تشبيهى را به كار برده و مردم كوفه را به گلّه شترى كه ساربان نداشته و از هر سو متفرّق‏ اند مانند كرده است، وجه شباهت بيان رذيلتى است كه امام (ع) در وجود آنها سراغ داشت. نشانه اين رذيلت تفرقه و پراكندگى بود كه بهنگام جنگ پيروان حضرت دچار آن بودند.
سپس جدايى و نامأنوسى آن مردم را به جدا شدن زن از بچّه ‏اش در هنگام ولادت تشبيه كرده است، تا بيان اين مطلب بغيرتشان برخورد كند.
تشبيه در مورد تسليم شدن زن به ولادت فرزند و جدا شدن از او بيان كننده زمان ولادت و يا ملامت و طعنى است كه براى افراد آورده مى‏ شود.
امام (ع) پس از اين توبيخ به بيان فضيلت خود پرداخته، تا دلهاى پيروان خود را قوّت بخشيده و ميان آنها الفت برقرار كند، و بيّنه روشنى كه امام (ع) از جانب خداوند بر عليه آنها عرضه مى‏ كرد، آيات كريمه قرآن و ادلّه واضحى بود كه بر معرفت وجود حق تعالى و اعتماد كاملى كه بر پيمودن راه خداوند داشت، چنان كه خداوند متعال مى ‏فرمايد: قُلْ إِنِّي عَلى‏ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي«». مقصود از «منهاج» پيامبر (ص) طريقه و سنت پيغمبر (ص) مى ‏باشد و راه روشنى الهى، كه امام سالك آن بوده است شريعت و ديانت رسول گرامى اسلام است منظور از اين جمله امام (ع) «القطه لقطا» بررسى و تميز دادن راه حق از طريق ضلالت و گمراهى، و سلوك بر مسير حقيقت مى‏باشد، كه حضرت همواره مراقب آن بوده است.
امام (ع) فضيلت خود را با دستور به تبعيّت از اهل بيت و سمت‏گيرى در جهت آن رسول و پيروى از آن بزرگواران تكميل مى‏ كند. دليل وجوب اطاعت از اهل بيت را سالك بودن آنها بر راه خدا، و عدم انحراف از طريق حق، دانسته است بدين توضيح كه اهل بيت مردم را دوباره به جاهليّت و گمراهى باز نمى‏ گردانند. در اين كلام اشاره ضمنى به اين حقيقت است كه اگر مردم از غير اهل پيامبر تبعيّت كنند، به دوران جاهليّت و ضلالت باز خواهند گشت.
قوله عليه السلام: فان لبدوا:
اگر اهل بيت پيامبر از گرفتن خلافت منصرف بودند و دوست داشتند كه از توسّل بزور در قبضه كردن مقام خلافت خوددارى كرده و در خانه بنشينند، و يا اگر براى گرفتن خلافت از دست غاصبان بپا خاستند (در هر دو حال) از آنها پيروى كنيد. زيرا انزوا و سكون آنها از پذيرش خلافت براى مصلحتى است كه علم آن از ديگران مخفى است. و اگر هم قيام كردند با آنها قيام كنيد و همراه آنها باشيد.
سپس امام (ع) در همين راستا، مردم را از سبقت گرفتن بر اهل البيت نهى مى‏ كند، زيرا جلو افتادن بر آل رسول نتيجه‏ اش ضلالت و گمراهى است.
در انجام امور مقدم شدن بر اهل البيت روا نيست، زيرا لازمه جلو افتادن بر دليل و راهنما، گمراه شدن و راه نبردن به مقصد مى ‏باشد.
همچنين پا پس كشيدن و عقب ماندن از آل رسول نتيجه ‏اش هلاكت و نابودى است.
از اوامر و افعالى كه آل رسول دستور مى ‏دهند، نبايد عقب ماند، يعنى‏ بمخالفت آنها نبايد پرداخت، زيرا مخالفت با آل پيامبر جز سرگشتگى در وادى جهالت و عذاب آخرت و هلاكت هميشگى نتيجه‏اى ببار نمى‏ آورد.
شيعه اين ويژگى را به دوازده امام اختصاص مى‏ دهد و آنها را واجب الاطاعة و امامان بر حق مى‏ داند.
قوله عليه السلام: و لقد رأيت اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الى آخره.
اين فراز از كلام امام (ع) در ستايش و مدح صحابه مخصوص (پيامبر) و بيان منزلت و مقام آنها در خائف بودن از خدا و دين اوست. و ترغيبى بر كسب چنان فضايل براى ديگران مى ‏باشد. و با اين بيان «كه احدى را نديده ‏ام مانند آنها باشد» شنوندگان را بر سر غيرت مى ‏آورد تا مگر براى به دست آوردن فضيلتهاى عبادى اخلاقى كه اصحاب خاص رسول گرامى اسلام داشتند، و اينان ندارند تلاش كنند. آن گاه حضرت اوصافى را به شرح زير براى صحابى خاص پيامبر حق، مى ‏آورند.
1- موى سرشان پريشان و صورتشان خاك آورد است. اين كلام حضرت اشاره به لاغرى پوست بدن اصحاب و ترك زينت و لذّتهاى دنيوى آنها دارد.

2- شب را با قيام و سجده زنده مى‏ دارند: اين جمله امام (ع) اشاره به اين است كه شب را بنماز صبح مى‏ كنند، چنان كه خداوند متعال در اين باره مى‏ فرمايد: وَ الَّذِينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِياماً«».

3- ميان پيشانى و صورتشان از جهت استراحت نوبت بندى كرده ‏اند.
يعنى هرگاه يكى از آنها بر اثر سجده طولانى پيشانى‏ اش خسته شود، براى رفع خستگى آن، صورت بر خاك مى‏ نهد.

4- از ياد معاد همچون كسى هستند كه پا بر آتش سوزان گذاشته باشد.
اين كلام اشاره به بيتابى و اضطرابى است كه از ياد معاد و ترس قيامت به آنها دست مى ‏دهد، چنان كه شخص پا بر آتش نهاده از حرارت آن تاب نمى ‏آورد اينان نيز ناراحتند و بيتابى مى‏ كنند.

5- ميان دو چشمشان «پيشانى» همچون زانوى بز، بدليل سجده‏ هاى طولانى پينه بسته است. وجه شباهت اين است كه جايگاه سجده در چهره آنها بتدريج كبود و پس از مدّتى پوستش مى‏ ميرد و سخت و سفت مى‏ شود. چنان كه زانوى بز «بعلّت خوابيدن بر زانو» روى زمينهاى خشك و خشن پينه مى‏ بندد.

6- هنگامى كه در نزد آنها ياد خدا آورده شود، چنان چشمهايشان پر از اشك مى‏ شود، كه گريبان و دامنشان را تر مى‏ كند.
بعضى از روات نهج البلاغه كلمه «جيوبهم» را «جباههم» كه بمعنى صورت است، قرائت كرده‏ اند. مطابق اين روايت‏ تر شدن صورت از اشك چشم، در حال سجده ممكن است«».
چنان كه درخت از باد تند مى‏ لرزد، آنها از خوف عذاب پروردگار و يا محروم ماندن از رحمت الهى ترس دارند و بر خود مى ‏لرزند.
گاهى ترس و اضطراب بدليل ترس از كيفر خداوند است و گاهى بدليل شوق و علاقه وافرى كه به ثواب خداست و انسان مى ‏ترسد كه از آن محروم شود.
اين سخن امام (ع) مطابق كلام حق تعالى است كه مى‏ فرمايد: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ»«».

ترجمه‏ شرح ‏نهج‏ البلاغه(ابن ‏ميثم بحرانی)، ج 2 ، صفحه‏ ى859-845

خطبه 88 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی قسمت چهارم،پایانی(چگونگى آفرينش زمين،خصوصيات متعلق به شگفتيهاى خلقت،قدرت خداوند)

(خطبه 91 صبحی صالح)

خطبه اشباح بخش ششم خطبه اشباح كه در باره چگونگى آفرينش زمين و ديگر خصوصيات متعلق به شگفتيهاى خلقت و نشان كنه قدرت حق تعالى است.

 

كَبَسَ الْأَرْضَ عَلَى مَوْرِ أَمْوَاجٍ مُسْتَفْحِلَةٍ-  وَ لُجَجِ بِحَارٍ زَاخِرَةٍ تَلْتَطِمُ أَوَاذِيُّ أَمْوَاجِهَا-  وَ تَصْطَفِقُ مُتَقَاذِفَاتُ أَثْبَاجِهَا-  وَ تَرْغُو زَبَداً كَالْفُحُولِ عِنْدَ هِيَاجِهَا-  فَخَضَعَ جِمَاحُ الْمَاءِ الْمُتَلَاطِمِ لِثِقَلِ حَمْلِهَا-  وَ سَكَنَ هَيْجُ ارْتِمَائِهِ إِذْ وَطِئَتْهُ بِكَلْكَلِهَا-  وَ ذَلَّ مُسْتَخْذِياً إِذْ تَمَعَّكَتْ عَلَيْهِ بِكَوَاهِلِهَا-  فَأَصْبَحَ بَعْدَ اصْطِخَابِ أَمْوَاجِهِ سَاجِياً مَقْهُوراً-  وَ فِي حَكَمَةِ الذُّلِّ مُنْقَاداً أَسِيراً-  وَ سَكَنَتِ الْأَرْضُ مَدْحُوَّةً فِي لُجَّةِ تَيَّارِهِ-  وَ رَدَّتْ مِنْ نَخْوَةِ بَأْوِهِ وَ اعْتِلَائِهِ وَ شُمُوخِ أَنْفِهِ وَ سُمُوِّ غُلَوَائِهِ-  وَ كَعَمَتْهُ عَلَى كِظَّةِ جَرْيَتِهِ فَهَمَدَ بَعْدَ نَزَقَاتِهِ-  وَ لَبَدَ بَعْدَ زَيَفَانِ وَثَبَاتِهِ-  فَلَمَّا سَكَنَ هَيْجُ الْمَاءِ مِنْ تَحْتِ أَكْنَافِهَا-  وَ حَمْلِ شَوَاهِقِ الْجِبَالِ الشُّمَّخِ الْبُذَّخِ عَلَى أَكْتَافِهَا-  فَجَّرَ يَنَابِيعَ الْعُيُونِ مِنْ عَرَانِينِ أُنُوفِهَا-  وَ فَرَّقَهَا فِي سُهُوبِ بِيدِهَا وَ أَخَادِيدِهَا-  وَ عَدَّلَ حَرَكَاتِهَا بِالرَّاسِيَاتِ مِنْ جَلَامِيدِهَا-  وَ ذَوَاتِ الشَّنَاخِيبِ الشُّمِّ مِنْ صَيَاخِيدِهَا-  فَسَكَنَتْ مِنَ الْمَيَدَانِ لِرُسُوبِ الْجِبَالِ فِي قِطَعِ أَدِيمِهَا-  وَ تَغَلْغُلِهَا مُتَسَرِّبَةً فِي جَوْبَاتِ خَيَاشِيمِهَا-  وَ رُكُوبِهَا أَعْنَاقَ سُهُولِ الْأَرَضِينَ وَ جَرَاثِيمِهَا-  وَ فَسَحَ بَيْنَ الْجَوِّ وَ بَيْنَهَا وَ أَعَدَّ الْهَوَاءَ مُتَنَسَّماً لِسَاكِنِهَا-  وَ أَخْرَجَ إِلَيْهَا أَهْلَهَا عَلَى تَمَامِ مَرَافِقِهَا-  ثُمَّ لَمْ يَدَعْ جُرُزَ الْأَرْضِ-  الَّتِي تَقْصُرُ مِيَاهُ الْعُيُونِ عَنْ رَوَابِيهَا-  وَ لَا تَجِدُ جَدَاوِلُ الْأَنْهَارِ ذَرِيعَةً إِلَى بُلُوغِهَا-  حَتَّى أَنْشَأَ لَهَا نَاشِئَةَ سَحَابٍ تُحْيِي مَوَاتَهَا-  وَ تَسْتَخْرِجُ نَبَاتَهَا-  أَلَّفَ غَمَامَهَا بَعْدَ افْتِرَاقِ لُمَعِهِ وَ تَبَايُنِ قَزَعِهِ-  حَتَّى إِذَا تَمَخَّضَتْ لُجَّةُ الْمُزْنِ فِيهِ وَ الْتَمَعَ بَرْقُهُ فِي كُفَفِهِ-  وَ لَمْ يَنَمْ وَمِيضُهُ فِي كَنَهْوَرِ رَبَابِهِ وَ مُتَرَاكِمِ سَحَابِهِ-  أَرْسَلَهُ سَحّاً مُتَدَارِكاً قَدْ أَسَفَّ هَيْدَبُهُ-  تَمْرِيهِ الْجَنُوبُ دِرَرَ أَهَاضِيبِهِ وَ دُفَعَ شَآبِيبِهِ- . فَلَمَّا أَلْقَتِ السَّحَابُ بَرْكَ بِوَانَيْهَا-  وَ بَعَاعَ مَا اسْتَقَلَّتْ بِهِ مِنَ الْعِبْ‏ءِ الْمَحْمُولِ عَلَيْهَا-  أَخْرَجَ بِهِ مِنْ هَوَامِدِ الْأَرْضِ النَّبَاتَ-  وَ مِنْ زُعْرِ الْجِبَالِ الْأَعْشَابَ فَهِيَ تَبْهَجُ بِزِينَةِ رِيَاضِهَا-  وَ تَزْدَهِي بِمَا أُلْبِسَتْهُ مِنْ رَيْطِ أَزَاهِيرِهَا-  وَ حِلْيَةِ مَا سُمِطَتْ بِهِ مِنْ نَاضِرِ أَنْوَارِهَا-  وَ جَعَلَ ذَلِكَ بَلَاغاً لِلْأَنَامِ وَ رِزْقاً لِلْأَنْعَامِ-  وَ خَرَقَ الْفِجَاجَ فِي آفَاقِهَا-  وَ أَقَامَ الْمَنَارَ لِلسَّالِكِينَ عَلَى جَوَادِّ طُرُقِهَا فَلَمَّا مَهَدَ أَرْضَهُ وَ أَنْفَذَ أَمْرَهُ-  اخْتَارَ آدَمَ ع خِيرَةً مِنْ خَلْقِهِ-  وَ جَعَلَهُ أَوَّلَ جِبِلَّتِهِ وَ أَسْكَنَهُ جَنَّتَهُ-  وَ أَرْغَدَ فِيهَا أُكُلَهُ-  وَ أَوْعَزَ إِلَيْهِ فِيمَا نَهَاهُ عَنْهُ-  وَ أَعْلَمَهُ أَنَّ فِي الْإِقْدَامِ عَلَيْهِ التَّعَرُّضَ لِمَعْصِيَتِهِ-  وَ الْمُخَاطَرَةَ بِمَنْزِلَتِهِ-  فَأَقْدَمَ عَلَى مَا نَهَاهُ عَنْهُ مُوَافَاةً لِسَابِقِ عِلْمِهِ-  فَأَهْبَطَهُ بَعْدَ التَّوْبَةِ-  لِيَعْمُرَ أَرْضَهُ بِنَسْلِهِ-  وَ لِيُقِيمَ الْحُجَّةَ بِهِ عَلَى عِبَادِهِ-  وَ لَمْ يُخْلِهِمْ بَعْدَ أَنْ قَبَضَهُ-  مِمَّا يُؤَكِّدُ عَلَيْهِمْ حُجَّةَ رُبُوبِيَّتِهِ-  وَ يَصِلُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مَعْرِفَتِهِ-  بَلْ تَعَاهَدَهُمْ بِالْحُجَجِ-  عَلَى أَلْسُنِ الْخِيَرَةِ مِنْ أَنْبِيَائِهِ-  وَ مُتَحَمِّلِي وَدَائِعِ رِسَالَاتِهِ-  قَرْناً فَقَرْناً-  حَتَّى تَمَّتْ بِنَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ ص حُجَّتُهُ-  وَ بَلَغَ الْمَقْطَعَ عُذْرُهُ وَ نُذُرُهُ وَ قَدَّرَ الْأَرْزَاقَ فَكَثَّرَهَا وَ قَلَّلَهَا-  وَ قَسَّمَهَا عَلَى الضِّيقِ وَ السَّعَةِ-  فَعَدَلَ فِيهَا لِيَبْتَلِيَ-  مَنْ أَرَادَ بِمَيْسُورِهَا وَ مَعْسُورِهَا-  وَ لِيَخْتَبِرَ بِذَلِكَ الشُّكْرَ وَ الصَّبْرَ مِنْ غَنِيِّهَا وَ فَقِيرِهَا-  ثُمَّ قَرَنَ بِسَعَتِهَا عَقَابِيلَ فَاقَتِهَا-  وَ بِسَلَامَتِهَا طَوَارِقَ آفَاتِهَا-  وَ بِفُرَجِ أَفْرَاحِهَا غُصَصَ أَتْرَاحِهَا-  وَ خَلَقَ الْآجَالَ فَأَطَالَهَا وَ قَصَّرَهَا وَ قَدَّمَهَا وَ أَخَّرَهَا-  وَ وَصَلَ بِالْمَوْتِ أَسْبَابَهَا-  وَ جَعَلَهُ خَالِجاً لِأَشْطَانِهَا-  وَ قَاطِعاً لِمَرَائِرِ أَقْرَانِهَا عَالِمُ السِّرِّ مِنْ ضَمَائِرِ الْمُضْمِرِينَ-  وَ نَجْوَى الْمُتَخَافِتِينَ وَ خَوَاطِرِ رَجْمِ الظُّنُونِ-  وَ عُقَدِ عَزِيمَاتِ الْيَقِينِ-  وَ مَسَارِقِ إِيمَاضِ الْجُفُونِ-  وَ مَا ضَمِنَتْهُ أَكْنَانُ الْقُلُوبِ-  وَ غَيَابَاتُ الْغُيُوبِ-  وَ مَا أَصْغَتْ لِاسْتِرَاقِهِ مَصَائِخُ الْأَسْمَاعِ-  وَ مَصَايِفُ الذَّرِّ وَ مَشَاتِي الْهَوَامِّ-  وَ رَجْعِ الْحَنِينِ مِنَ الْمُولَهَاتِ وَ هَمْسِ الْأَقْدَامِ-  وَ مُنْفَسَحِ الثَّمَرَةِ مِنْ وَلَائِجِ غُلُفِ الْأَكْمَامِ-  وَ مُنْقَمَعِ الْوُحُوشِ مِنْ غِيرَانِ الْجِبَالِ وَ أَوْدِيَتِهَا-  وَ مُخْتَبَإِ الْبَعُوضِ بَيْنَ سُوقِ الْأَشْجَارِ وَ أَلْحِيَتِهَا-  وَ مَغْرِزِ الْأَوْرَاقِ مِنَ الْأَفْنَانِ-  وَ مَحَطِّ الْأَمْشَاجِ مِنْ مَسَارِبِ الْأَصْلَابِ-  وَ نَاشِئَةِ الْغُيُومِ وَ مُتَلَاحِمِهَا-  وَ دُرُورِ قَطْرِ السَّحَابِ فِي مُتَرَاكِمِهَا-  وَ مَا تَسْفِي الْأَعَاصِيرُ بِذُيُولِهَا وَ تَعْفُو الْأَمْطَارُ بِسُيُولِهَا-  وَ عَوْمِ بَنَاتِ الْأَرْضِ فِي كُثْبَانِ الرِّمَالِ-  وَ مُسْتَقَرِّ ذَوَاتِ الْأَجْنِحَةِ بِذُرَا شَنَاخِيبِ الْجِبَالِ-  وَ تَغْرِيدِ ذَوَاتِ الْمَنْطِقِ فِي دَيَاجِيرِ الْأَوْكَارِ-  وَ مَا أَوْعَبَتْهُ الْأَصْدَافُ-  وَ حَضَنَتْ عَلَيْهِ أَمْوَاجُ الْبِحَارِ-  وَ مَا غَشِيَتْهُ سُدْفَةُ لَيْلٍ أَوْ ذَرَّ عَلَيْهِ شَارِقُ نَهَارٍ-  وَ مَا اعْتَقَبَتْ عَلَيْهِ أَطْبَاقُ الدَّيَاجِيرِ-  وَ سُبُحَاتُ النُّورِ وَ أَثَرِ كُلِّ خَطْوَةٍ-  وَ حِسِّ كُلِّ حَرَكَةٍ وَ رَجْعِ كُلِّ كَلِمَةٍ-  وَ تَحْرِيكِ كُلِّ شَفَةٍ وَ مُسْتَقَرِّ كُلِّ نَسَمَةٍ-  وَ مِثْقَالِ كُلِّ ذَرَّةٍ وَ هَمَاهِمِ كُلِّ نَفْسٍ هَامَّةٍ-  وَ مَا عَلَيْهَا مِنْ ثَمَرِ شَجَرَةٍ أَوْ سَاقِطِ وَرَقَةٍ-  أَوْ قَرَارَةِ نُطْفَةٍ أَوْ نُقَاعَةِ دَمٍ وَ مُضْغَةٍ-  أَوْ نَاشِئَةِ خَلْقٍ وَ سُلَالَةٍ-  لَمْ يَلْحَقْهُ فِي ذَلِكَ كُلْفَةٌ-  وَ لَا اعْتَرَضَتْهُ فِي حِفْظِ مَا ابْتَدَعَ مِنْ خَلْقِهِ عَارِضَةٌ-  وَ لَا اعْتَوَرَتْهُ فِي تَنْفِيذِ الْأُمُورِ وَ تَدَابِيرِ الْمَخْلُوقِينَ مَلَالَةٌ وَ لَا فَتْرَةٌ-  بَلْ نَفَذَهُمْ عِلْمُهُ وَ أَحْصَاهُمْ عَدَدُهُ-  وَ وَسِعَهُمْ عَدْلُهُ وَ غَمَرَهُمْ فَضْلُهُ-  مَعَ تَقْصِيرِهِمْ عَنْ كُنْهِ مَا هُوَ أَهْلُهُ‏ اللَّهُمَّ أَنْتَ أَهْلُ الْوَصْفِ الْجَمِيلِ-  وَ التَّعْدَادِ الْكَثِيرِ-  إِنْ تُؤَمَّلْ فَخَيْرُ مَأْمُولٍ وَ إِنْ تُرْجَ فَخَيْرُ مَرْجُوٍّ-  اللَّهُمَّ وَ قَدْ بَسَطْتَ لِي فِيمَا لَا أَمْدَحُ بِهِ غَيْرَكَ-  وَ لَا أُثْنِي بِهِ عَلَى أَحَدٍ سِوَاكَ-  وَ لَا أُوَجِّهُهُ إِلَى مَعَادِنِ الْخَيْبَةِ وَ مَوَاضِعِ الرِّيبَةِ-  وَ عَدَلْتَ بِلِسَانِي عَنْ مَدَائِحِ الْآدَمِيِّينَ-  وَ الثَّنَاءِ عَلَى الْمَرْبُوبِينَ الْمَخْلُوقِينَ-  اللَّهُمَّ وَ لِكُلِّ مُثْنٍ عَلَى مَنْ أَثْنَى عَلَيْهِ مَثُوبَةٌ مِنْ جَزَاءٍ-  أَوْ عَارِفَةٌ مِنْ عَطَاءٍ-  وَ قَدْ رَجَوْتُكَ دَلِيلًا عَلَى ذَخَائِرِ الرَّحْمَةِ-  وَ كُنُوزِ الْمَغْفِرَةِ-  اللَّهُمَّ وَ هَذَا مَقَامُ مَنْ أَفْرَدَكَ بِالتَّوْحِيدِ الَّذِي هُوَ لَكَ-  وَ لَمْ يَرَ مُسْتَحِقّاً لِهَذِهِ الْمَحَامِدِ وَ الْمَمَادِحِ غَيْرَكَ-  وَ بِي فَاقَةٌ إِلَيْكَ لَا يَجْبُرُ مَسْكَنَتَهَا إِلَّا فَضْلُكَ-  وَ لَا يَنْعَشُ مِنْ خَلَّتِهَا إِلَّا مَنُّكَ وَ جُودُكَ-  فَهَبْ لَنَا فِي هَذَا الْمَقَامِ رِضَاكَ-  وَ أَغْنِنَا عَنْ مَدِّ الْأَيْدِي إِلَى سِوَاكَ-  إِنَّكَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ

لغات

كبسها: با قدرت و قوت آن را در آب فرو برد

مور: دگرگون شدن حركت، بالا و پايين رفتن موج

مستفحله: هيجان حيوان نو براى جهيدن بر حيوان ماده

تلاطم: جنبش آب دريا

اواذى: جمع آذىّ: موج بزرگ دريا

اصطفاق: به حركت در آمدن امواج دريا

اثباج: جمع ثبج: پس و پيش رفتن امواج دريا و متراكم شدن آب

هيج الفرس: وقتى كه اسب هيجان زده شود و اختيار را از كف صاحبش بگيرد.

ارتماء: جذر و مدّ يافتن امواج دريا

كلكل: صدر و سينه

مستخذى: خضوع كننده

تمعّك: با خاك در آميختن و دگرگون شد

اصطخاب امواجه: بر امواج آب غلبه يافت و سر و صداى آن را فرو نشاند

ساجى: آرام، آرامش پيدا كننده

حكمة: افسارى كه بر سر حيوان مى‏ زنند و آن را در اختيار مى‏ گيرند

دحو: گستردن پهن كردن

تيّار: موج دريا

نخوة: خود برتر و بزرگ ديدن

بأو: فخر و افتخار

شمح بأنفه: تكبّر كرد

غلواء: پا از حد بيرون نهادن

كعمته: دهانش را بست

كظة: نهايت بزرگى شكم

همد: آرام گرفت و خاموش شد

نزق: سبك و خوار شدن، مورد حمله قرار گرفتن

و لبد: آرام گرفت و بر زمين چسبيد

زيفان: فخر و غرور

بذخ: بلند عالى برجسته

عرنين: بالاى دماغ نزديك جايى كه دو ابرو به هم پيوسته مى‏ شوند

سهوب: جمع سهب: بيابان وسيع

بيد: جمع بيداء: بيابان

اخدود: شكاف زمين

حلاميد: صخره‏ها، سنگهاى سخت

شناخيب: بلنديهاى كوه

شم: بلندى

صيخود: سنگ سخت و محكم

اديمها: سطح زمين

تغلغله: داخل شدن كوهها در عمق زمين

تسرّب: داخل شدن كوهها در شكاف زمين

جوبة: شكافهاى مسطح زمين

جراثيم الأرض: بلنديهاى زمين و آنچه از موّاد زمين در يك جا مجتمع شود.

ارض جرز: زمينى كه بدليل بى آبى، گياه نداشته باشد

روابى: بلنديهاى زمين

قزع: جمع قزعة: جدا شدن قطعات نازك ابر از يكديگر

كفّه: آن بخش از ابرها كه طولانى و دورانى مى‏ باشند. اطراف و جوانب آنها

وميض: درخشش و درخشندگى

كنهور: توده بزرگى از ابر

رباب: ابر سفيد

سّح: ريزش: ريختن

اسف: بدليل سنگين بودن بزمين نزديك شد

و هيدبه: ريزش باران، فرو ريختن آب از دامن ابرها.

تمريّه: بيرون آمدن آنچه كه از آب در داخل ابر قرار دارد.

دزر: جمع درة، فراوانى شير، جريان آن

اهاضيب: جمع هضاب و جمع هضب، پياپى آمدن قطرات باران، ريزش مداوم

شآبيب جمع شؤبوب: بخش عظيمى از باران

برك: سينه بالاى شيئى

بوانى: اندام ضلعيى كه در مجاورت سينه قرار دارند

بعاع السّحاب: سنگينيى ابر كه از باران حاصل مى ‏شود

عبأ: مطلق سنگينى

جبلة زعراء: كوهى كه گياه ندارد

تزدهى: تكبّر مى ‏كند

ريط: جمع ريطة: شكوفه ‏هاى روشن

سمطت: با گردن بند زينت كرد، آنها كه اين كلمه را «شمطت» قرائت كرده ‏اند، بمعناى آميخته كرد مى ‏باشد.

جبلّة: خلقت و آفرينش

و اوعز اليه بكذا: مقدمة آنچه لازم بود به او گفته شود گفته شد

عقابيل: بقاياى بيمارى-  سختيها-  عقبولة در اصل بمعناى زخمهاى كوچكى است كه بدليل بيمارى بر لب ظاهر مى‏ گردد

ترح: حزن و اندوه

فاقه: فقر و بى چيزى

خلج: گرفتن و كندن

اشطان: جمع شطن: ريسمان

مرائر: ريسمانى كه نخهايش ظريف و لطيف باشد

تخافت: سخن سرّى گفتن، درب گوشى حرف زدن

رجم بالظنّ: خطورات قلبى-  به گمان در باره چيزى سخن گفتن-  گمان كنى كه واقعه‏اى اتّفاق افتاده است

غيابة: تاريكى عمق چاه

مصائخ الأسماع: پرده‏هاى گوش، سوراخ گوش

اصاخة: قوّه شنوائى-  شنيدن، گوش فرا داشتن

ولائج: راههاى ورودى-  جايگاههاى دخول

اكمام: جمع كم به كسر كاف، غلاف شكوفه، پوشش گل

منقمع: جاى اختفاء و پنهان شدن وحوش، پناه‏گاه شبانه حيوانات وحشى

لحاء الشّجرة: پوست درخت

افنان: شاخه‏ هاى درخت

أمشاج: نطفه به خون آميخته

تعفو: محو مى‏ كند نابود مى‏ سازد

شناخيب الجبال: قله ‏هاى كوه

ذراها: بلندى كوهها

تغريد: پيچيدن صداى پرندگان، در گلو

دياجير: جمع ديجور، تاريكى

سدفة: ظلمت تاريكى

ذرّ الشّارق: طلوع كردن-  برآمد

رجع الكلمة: پاسخ داد

نقاعة: محلّى كه در آن خون جمع مى‏ شود-  كنايه از جاى تبديل شدن نطفه به علقه است

اعتورته: بر آن احاطه پيدا كرد

عارفة: معروف شيئى شناخته شده

خلّة: فقر و بى چيزى

انعشه: او را از بى چيزى و لغزش نجات داد

ترجمه

«پس از آفرينش آسمانها و سكونت دادن فرشتگان در آنها خداوند متعال، زمين را بر روى موجهاى پرهيجان و لجّه درياهاى سرشار (مانند حيوان نر و هيجان زده‏اى كه بر حيوان ماده مى‏ جهد) به طورى كه بر سرهم مى ‏غلطيدند، و صداى مهيب‏ ايجاد مى‏ كردند، بپا كند. آرى درياهاى ذخّار و سرشارى كه امواج پر تلاطم آن خود را برهم زده و درهم فرو مى ‏رفتند، و همچون شتران كه به هنگام هيجان شهوت، كف بر لب مى ‏آورند كف بر سر آورده بود.

(با قرار دادن زمين در داخل درياها) بس كه پيكر زمين سنگين بود آن درياى پر موج و متلاطم، از خروش افتاد، زمين چنان دريا را در زير جثّه سنگين و كتف و شاخه خود مالش داد، كه از آن هيجان و تندى و مستى به آرامش و افتادگى گراييد، و آن سر و صدا و هياهويش به شكستگى مبدّل و مطيع فرمان بردار حكمت الهى شد. و پالاهنگ ذلّت و اسيرى، انقياد و تسليم پروردگار را بر گردن نهاد. پس از آرام گرفتن دريا، زمين بساط خود را، بر روى امواج آن گسترانيد، و دريا باد نخوت و غرور و بلند پروازى را از دماغش بيرون كرد، و آب پس از آن همه جوش و خروش و درهم غلطيدنها، فرو نشست و زمين بر روى آب ساكن، قرار يافت و آب اطراف زمين را فرا گرفت.

آن گاه خداوند متعال بار گران كوههاى بلند و قلّه‏ هاى بر افراشته را بر دوش زمين نهاد (و زمين در اثر آن بار سنگين، ناگزير بر آب فشار آورد چنان كه در اثر فشار، خون از دماغ انسان جارى مى ‏شود) آب چشمه سارها از خيشوم دماغ كوهسارها بيرون زد و در فضاى بيابانها و شكافهاى زمين جارى و متفرق شد. حركات زمين به واسطه كوههاى محكم و پابرجا و قلّه‏ هاى بزرگ و سر بر (فلك) كشيده، مساوى و آرام گرديد.

و آن كوهها در سطح و سوراخهاى بينى زمين فرو رفت، بر گردنش سوار و پست و بلندش را نرم و هموار كرد. سپس خداوند متعال ميان زمين و جوّ را وسيع و فراخ گردانيد، و فضا را داراى نسيم خوش براى ساكنان ساخت و اهل زمين را ايجاد كرد و از تمام نعمتهاى آن برخوردار نمود. و با اين حال (خداى مهربان) زمينهاى بلند و بى گياه را كه آب چشمه ‏ها، جويبار و نهرها از رسيدن و دستيابى به آن بلنديها ناتوان هستند، از ياد نبرد و براى سيراب كردن آنها ابرى كه حيات بخشنده و بيرون آورنده نباتات آن زمين بود، بيافريد و زمينهاى مرده را زنده وگياهان را سر سبز كرد. (اينها همه در نتيجه آن بود كه) تخته ابرهاى جدا و پراكنده را بهم در پيوست، تا اين كه ابر سفيد انبوه پر آب بموج و جنبش آمد و بصورت گرد بادى پر تحرك آماده حركت و باريدن شد، در حالى كه زنجير درخشانى از برق بپايش بسته داشت و پى در پى آن برق در ميان توده ‏هاى ابر سفيد و درخشان نور مى‏ باريد.

خداوند ابرهاى پر باران را در حالى كه بشدّت متراكم و آماده ريزش بودند به كوههاى بلند فرستاد و بر اثر سنگينى فراوان بزمين نزديك شده بودند. باد جنوب آنها را درهم فشرد، باران سيل آسا از ابرها فرو ريخت. باران دانه درشت و پر منفعتى نازل شد (مانند شترى كه از شدّت سنگينى بار سينه بر زمين نهد) ابر به زمين نزديك گرديد و بار سنگينى باران خود را بر زمين نهاد و سرزمين خشك را سيراب و آباد كرد.

زمين خرّم و شادمان شد، خداوند بوسيله باران بر زمين بى گياه و كوههاى خشك علف رويانيد و آنها را سرسبز كرد، و زمين از داشتن اين همه زيبايى و زينت، شادمان گرديد و لباسهاى سبز و سرخ زرد و درخشان از گلهاى رنگارنگ به تن پوشيد و چادر سفيد شكوفه را بر سر افكند و گردنبندى كه از شكوفه ‏هاى زيبا ساخته شد بر گردن آويخت. گياهان رنگارنگ غذاى انسانها و خوراك حيوانات را تأمين كرد و براى رهروان در زمينها راههاى گشاده باز كرد، و در هر جادّه نشانها بر پا نمود.

پس از گسترده ساختن زمين و بسط دادن فرمان خود بر آن، آدم (ع) را از ميان خلق خود برگزيد، و در آغاز، طبيعت او را سرشت و در بهشت خود سكنايش داد، معاش و خوراكيهاى لازم را برايش آماده ساخت و او را از چيزهاى غير مجاز نهى فرمود، و به او تذكّر داده و آگاهش كرد كه اگر متعرّض امور منهيّه گردد معصيت آفريدگار را كرده و مقام و منزلت خود را در پيشگاه حق به خطر افكنده است.

ولى آدم (ع) اقدام بر امرى كرد كه از آن نهى شده بود (چون علم خداوند بر اين گذشته بود)«». پس از آن كه آدم (ع) از گناهش توبه كرد خداوند او را به زمين‏ فرو فرستادن تا زمين خدا را بوسيله فرزندان آدم آباد و بدين سبب حجّت را بر بندگانش تمام كند. و پس از قبض روح آدم (ع) هم خدا زمين را از چيزهايى كه دليل و حجّت بر ربوبيّت، و وسيله شناسايى بين او و بندگانش بود، خالى نگذاشت، و ميان معرفت خود و فرزندان آدم رابطه برقرار كرد، بلكه از آنها پى در پى و قرن بقرن بزبان پيامبران برگزيده ‏اش، كه ودايع رسالت را به همراه داشتند، پيمان گرفت، تا اين كه حجّت خداوند بوسيله پيامبر ما محمّد صلى اللّه عليه و آله پايان يافت، جاى عذرى باقى نگذاشت و بيم از خدا را بمنتها درجه رسانيد، و اندازه روزيها را براى خلق معيّن كرد، كم و زياد روزى، توسعه و ضيق آن را بر حسب استعداد افراد قرار داد، تا آن كه براحتى و يا سختى روزى داده شد، امتحان كند و ثروتمند شكرگزار و فقير صابر را بيازمايد.

پس فقر و پريشانى را به افراد ثروتمند و بلاهاى ناگهانى را به اشخاص سالم، نزديك ساخت، شاديهاى فراوان را بغمها و اندوهها مبدّل فرمود، و سپس مدّت عمرها را كوتاه و بلند قرار داد، و مقدّم و مؤخّر آنها را براى اشخاص معيّن كرد و اسباب تمام شدن عمر را بمرگ پيوسته كرد، و ريسمانهاى پر پيچ خم عمر را بدست مرگ سپرد و طنابهاى لطيف عمر افراد جوان را بوسيله مرگ از هم گسيخت.

آرى خداوند بر همه چيز آگاه است: از رازهايى كه در درون خاطرها نهان است و از آهسته سخن گفتن نجوا كنندگان و از آنچه كه انديشه بر آن بگذرد با خبر است. تصميماتى كه از روى يقين و ايمان گرفته شود، و بدزديده نظر كردن چشم از زير مژگان و آنچه در قعر باطن دلها نهفته باشد همه را مى‏ داند.

خداوند بر آنچه به گوش گرفتن و استراق سمع حاصل گردد واقف است و بمراكز تابستانى مورچگان، و سوراخهاى زمستانى حشرات و گزندگان و به آه و ناله حيوانات بى زبان در فراق فرزندان، و به صداى آهسته پاى روندگان و از مراكز نموّ ميوه در رگ و ريشه درختان و از غلاف و شكوفه ‏ها و خوشه‏ هاى آنان مطّلع مى‏ باشد.

آرى او از درون غار وحشيها و درندگان و درّه‏هاى كوهساران و جاى گزيدن پشّه‏ ها در ميان ساقه و پوست درختان و از جاى پيوستن برگها به شاخه ‏ها آگاهى دارد. جاى فرود آمدن نطفه آميخته بخون از صلب و رحم زنان و مردان را مى‏ داند. بر جايگاه پديد آمدن ابرها و بهم پيوستن و متراكم شدن و باريدنشان و بادهايى كه ابرها را به هر سو مى ‏برند و ريزش باران را محو مى‏ كنند آگاه است.

پراكنده شدن خاشاك‏ها از وزش باد، و نابود شدنشان از سيلابهاى روان را مى ‏داند.

خداوند بشناگرى حشرات و هوامّ در هر تلّ و ريگستان و به آشيانه‏ هاى بلند پرندگان در قلّه كوهساران و به زمزمه و نالش و نغمه سرائى مرغان خوش الحان واقف مى ‏باشد.

و به آنچه درياها در دل خود از درّ و مرجان مى‏ پرورانند و آنچه را تاريكى شب مى‏ پوشاند و هر ذرّه كه آفتاب بر آن بتابد همه و همه را مى ‏داند.

آرى او حق متعال، بر ظلمات و تاريكيهايى كه پياپى مى ‏رسد، و مراتب روشنايى كه مى ‏تابد و هر گامى كه اثرى از خود به جاى مى‏ گذارد و هر حركتى كه احساسى ايجاد مى‏ كند و سخنى را بازتاب مى ‏نمايد، و بالاتر از اين هر لبى كه به آهستگى بجنبد و جايگاه هر كس و وزن هر ذرّه و همهمه نفس هر نفس كشنده‏ اى مطّلع است.

از ميوه هر درخت، و افتادن هر برگ تمركز نطفه، اجتماع خون، پيدايش گوشت پديد آمدن خلق و نتاج آنها با خبر است.

علم خداوند به تمام اين امور او را به رنج و زحمت نيفكنده، و در نگهدارى خلقى كه ايجاد كرده، عارضه‏ اى به او راه نيافته است و در تدبير امور آفرينش، ملالت و سستى و دلتنگى به او دست نداده، بلكه حكمش در آنها جارى، و به شمارش آنها آگاه، عدل و داد و فضلش همگان را فرا گرفته، با وجودى كه از درك و شناخت حق چنان كه، بايسته اوست كوتاهى داشته ‏اند.

بار خدايا تو شايسته صفات نيكو و در خور شمارش نعمتهاى فراوان وبى‏ شمارى، خداوندا اگر آرزو به تو بسته شود، تو بهترين كسى هستى كه به او آرزو بسته مى ‏شود، و اگر به تو اميد برده شود، بهترين كسى هستى كه اميد به او بسته مى‏ شود.

بار خدايا، تو چنان بساطى از نعمت براى من گستردى، كه قادر نيستم جز تو كسى را بستايم و غير از تو كسى را ثنا گويم. (بنا بر اين) ستايش خود را به سوى جايگاههاى حرمان و نوميدى و شك و شبهه توجّه نخواهم داد (هر كس مدح غير از تو گويد جز خسران و زيان نصيبى نخواهد داشت) (خدايا سزاست كه تو را سپاسگزار باشم زيرا) تو خود زبان مرا از ستايش و مدح آدميان و تربيت يافتگان خويش باز داشتى.

بار خداوندا هر ستايشگر را در نزد هر ستوده شده ‏اى اجر و مزد و پاداشى است (من كه جز تو را ستايشگر نبوده‏ام) اميدوارى‏ام از تو اين است كه مرا بر ذخيره ‏هاى رحمت، و گنجهاى مغفرتت رهنمون باشى.

بار خدايا اين (ثناگويى و چشم اميد به رحمت تو داشتن) مقام كسى است كه تنهايى و يگانگى را مختّص ذات تو مى‏ داند و جز تو ديگرى را سزاوار اين مدحت و ستايشها نمى‏ داند.

خداى من، مرا به سوى تو نيازمنديى است كه جز فضل تو آن نيازمندى و بيچارگى را جبران نمى‏ كند و دشوارى آن را جز كرم وجود تو برطرف نمى‏ سازد. پس اى خداى كريم و بخشنده بنده نواز، در اين مقام، خوشنودى و رضاى خودت را بما ارزانى دار. و ما را از اين كه دست به سوى غيرت دراز كنيم، بى‏نياز گردان زيرا تو بر هر كارى كه بخواهى توانا هستى.».

 

شرح بخش ششم خطبه اشباح

بايد دانست كه اين فصل از خطبه اشباح، خود، در بردارنده چند فصل به شرح زير است.

فصل اول

در ستايش خداوند متعال به لحاظ آفرينش زمين در آب و خصوصيات ديگرى كه براى زمين مقرر شده است مى ‏باشد.

ادامه اين مقال از اول‏ فصل تا جمله «جواد طرقها» است، و خود داراى بحثهايى است به طريق زير:

بحث اول: در باره استعاره‏ ها، تشبيهات و بحثهاى لفظى است كه در كلام امام (ع) به كار رفته است

(و شارح طىّ بيست شماره به شرح زير آنها را توضيح داده است)

1–  لفظ «كبس» را براى خلقت زمين كه بخش اعظم آن در آب قرار دارد استعاره به كار برده است، از جهت تشبيه كردن زمين به مشكى كه در آن دميده و بر آب افكنده باشند چنان كه مشك در آب فرو نمى ‏رود و بر آب تكيه دارد، زمين نيز بر آب تكيه دارد.

2–  لفظ «استفحال» را براى موج استعاره آورده جهت شباهت شركت داشتن موج و حيوان نر، در هيجان، اضطراب و حمله است.

3–  موج دريا را به حيوان نر تشبيه كرده است وجه شباهت جوشش و خروش و كفى است كه بر روى موج پديد مى‏ آيد، چنان كه بر دهان حيوان نر بهنگام هيجان كف ظاهر مى‏ شود.

4–  لفظ «جماح» را براى حركت بى نظم و ترتيب آب استعاره به كار برده، زيرا حركت امواج چنان اضطراب آميز است كه قابل كنترل نيست، مانند اسبى كه اختيار را از كف سواره بگيرد. و قدرت بر رام كردن آن نباشد.

5–  اوصاف شتر را از سينه و شانه «كلكل و كاهل» براى زمين استعاره آورده و با ذكر «وطى و تعمكّ» كه، به معناى لگد مال كردن و به هم ماليدن مى‏ باشد، استعاره را ترشيحيّه كرده است. اختصاص دادن «سينه و شانه» به ذكر و بيان بدليل نيرويى است كه در اين دو عضو شتر وجود دارد، و همه اين اعضا را كنايه از شتر آورده است.

6–  براى آب دريا كلمات «استخذا-  قهر-  حكمت-  انقياد و اسهر» را استعاره به كار برده، و همه اينها كنايه از ملحق كردن آب بحيوانى است كه داراى‏ صولت و قدرت و… باشد، مانند اسب. اضافه كردن كلمه حكمت به كلمه «ذلّ» از باب اضافه سبب به مسبّب است.

7–  الفاظ «النخوة، البأو، شموخ الأنف، الغلواء، النّزق، الزّيفان و الوثبات» را به دليل اضطراب و هيجان آب براى دريا استعاره آورده است، از باب تشبيه كردن آب به انسان گستاخ و سرگردان كه حركات و رفتارش بيان كننده تكبّر و غرور مى ‏باشد.

8–  لفظ «اكتاف» را براى زمين استعاره به كار برده است. جهت مشابهت اين است كه زمين جايگاه حمل بار سنگين كوههاست، چنان كه شانه انسان محلّ برداشتن بارهاى سنگين مى ‏باشد.

9–  لفظ «عرنين و انف» را براى ناحيه بلند قلّه كوه، استعاره آورده است كه كنايه از تشبيه كردن كوهها به انسان مى ‏باشد.

10–  عبارت «تغلغل و تسرّب» كنايه است از تصوّر فرو رفتن كوهها در عمق زمين و سپس لفظ «خياشيم» را كه به معناى دماغ است، براى اين فرو رفتگى تخيّلى استعاره به كار برده، زيرا، به توهّم، براى كوهها دماغها فرض شده است ايستادگى تخيّلى كوهها در منافذ زمين، خياشيم ناميده شده است.

11–  استعاره بكار بردن لفظ «ركوب» براى كوهها و گردن براى زمين كنايه از غالب و مغلوب است، يعنى زمين مغلوب كوهها شد.

12–  استعاره آوردن «وجدان و ذريعة» براى جدول و نهرهاى كوه كنايه از انسانى است كه براى رسيدن به مطلوبش وسيله ‏اى ندارد.

13–  مرجع ضمير در كلمه‏ هاى «تغلغلها، ركوبها و خياشيمها» زمين است مرجع بقيّه ضماير در عبارت روشن و آشكار مى‏ باشد.

14–  نسبت دادن، زنده كردن به زمين، و بيرون آوردن گياهان از آن به ابر، نسبت مجازى است، و گرنه فاعل حقيقى در اين امور خداوند متعال مى ‏باشد.

15–  خواب نبودن ابر كنايه از پوشيده نبودن درخشش برق در ابرهاست.

استعاره اين جمله استعاره بالكنايه است.

16–  لفظ «هدف» كه به معنى پيوسته و متصل است براى قطرات پيوسته باران استعاره به كار رفته است. به اين دليل كه قطرات باران پياپى به زمين مى ‏رسند. در كلام امام (ع) قطرات باران به نخى پيوسته و متّصل تشبيه شده است.

17–  لفظ «الدرّر و الأهاضيب» كه به معناى پوششى بر ابرهاست استعاره به كار رفته و كنايه از همانند دانستن ابرها به شتر مى ‏باشد.

18–  باران زا كردن و راندن ابرها را مجازا به باد جنوب نسبت داده است، به اين دليل كه باد جنوب موجب نزول باران از ابر مى‏ شود، ذكر جنوب بدين سبب است كه باد جنوبى در بيشتر نقاط هم گرم و هم مرطوب است، گرم است بدين جهت كه در نقاط گرم نزديك به خورشيد حركت مى‏ كند مرطوب است بدين لحاظ كه بخارهاى برخاسته از آب، جنوبى هستند و خورشيد در آبهاى جنوبى تأثير فراوانى مى‏ گذارد و آبها تبديل به بخار آميخته به باد مى ‏شوند وقتى كه شرايط جوّى و اقليمى چنين باشد ذكر «جنوب» بدو دليل اولويّت دارد.

الف: بادهاى جنوب همراهى بيشتر با بخارها دارند به همين دليل ابرهاى بيشترى در نقاط جنوب تشكيل مى‏ شوند و بادها را همراهى مى‏ كنند.

ب: بدليل حرارت بيشتر انبساط ملكولها بيشتر و بدليل رطوبت بيشتر براى ريزش باران آماده‏ تر است و لذا ريزش باران از ابرها در نقاط جنوبى شديدتر مى‏ باشد.

19–  لفظ «برك و بوانى» را براى ابرها استعاره به كار گرفته و سپس سينه بر زمين گذاشتن را كنايتا به ابرها نسبت داده است، از باب تشبيه كردن ابر، به شترى كه بر اثر سنگين بار سينه بر زمين مى‏نهد.

20–  كلمه «ابتهاج، از دهاء و اللبسّ» را مجازا به زمين داراى گل نسبت‏ داده است. به لحاظ تشبيه كردن زمين به زنى كه از جهت داشتن لباسهاى زيبا و فاخر خوشحال است و شادمانى مى‏ كند.

بحث دوّم:

از محتواى كلام امام (ع) چنين استفاده مى ‏شود كه خداوند آب را پيش از زمين آفريده و سپس زمين را بر آب گسترده است و بوسيله زمين هيجان و اضطراب آب را فرو نشانده است.

اين مدّعا با برهان عقلى قابل اثبات مى‏ باشد، زيرا آب بيشتر روى زمين را فرا گرفته و سطح باطنى زمين مماس با سطح ظاهرى آب است، به گونه‏اى كه آب به لحاظ خلقت و آفرينش بر زمين مقدّم آفريده شده و هم به لحاظ اين كه زمين در داخل آب قرار دارد و آب مكان زمين به حساب مى‏ آيد.

از ظاهر كلام امام (ع) چنين استفاده مى‏ شود كه تقدم خلقت آب بر زمين تقدّم زمانى است، شنوندگان نيز همين تقدّم زمانى را قبول دارند.

بحث سوم: 

اشاره كلام امام (ع) به گسترش يافتن زمين است،چنان كه قرآن كريم نيز گوياى اين حقيقت است، آنجا كه مى‏ فرمايد: وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها«» با وجودى كه در علم هيأت كروى بودن زمين اثبات شده است. پس ناگزير بايد كلام امام (ع) را تاويل كنيم. ما ذيل جمله: اللّهم داحى المدحوّات تاويل كلام و معناى ضمنى آن را تذكّر داديم.

در خبر آمده است كه زمين از زير خانه كعبه گسترده شده است. بعضى از عرفا گفته‏ اند: مقصود از كعبه، كعبه وجود واجب الوجود است كه مقصد حقيقى، مخلصان مى ‏باشد، و اين كعبه در عالم حضور و شهود، مثال كعبه وجود حق تعالى است. منظور از گسترش زمين از زير كعبه، وجوديابى موجودات از مبدأ وجود مى‏ باشد.

بحث چهارم:

در باره آفرينش كوهها بر زمين و آرام گرفتن زمين بوسيله كوهها است.

مردم در آفرينش كوهها نظرات گوناگونى دارند. از جمله

1-  كوهها از گازهاى متراكم و انباشته‏اى كه آب آنها از ميان رفته است خلق شده‏ اند.

2-  زلزله قطعه‏ اى را از زمين جدا كرده و بر روى هم انباشته و بنماى كوه در آمده است.

3-  بر اثر وزش بادهاى تند خاكها در نقاط مخصوصى ارتفاع يافته، متراكم گرديده و كوهها را بوجود آورده ‏اند.

4-  كوهها در اثر ساختمانهاى بلند و متراكم كه بعدها خراب و ويران شده‏ اند بوجود آمده ‏اند. امّا دليل آرامش زمين بوسيله كوهها را، در خطبه اوّل بدان اشاره كرديم و نيازى به تكرار آن نيست. برهان عقلى بر سكون زمين نيز چنان كه مشاهده مى ‏شود مى‏توان اقامه كرد، اميد است كه پس از اين بذكر برهان عقلى آن اشاره كنيم.

بحث پنجم:

در اين فراز پيرامون جريان يافتن چشمه‏ ها از كوه و مناطق ديگر زمين بحث مى‏ شود

علما به علت و اسباب جوشش چشمه ‏ساران و ديگر آبهاى سطح زمين اشاره كرده و چنين توضيح داده ‏اند: دود و بخارهايى كه در زير زمين محبوس شده‏ اند داراى سوراخها و شكافهايى مى‏ باشند كه در داخل آنها هوا جريان دارد، و بر اثر جريان هوا در داخل بخار، بخارها تبديل به آب مى ‏شوند.

آبهايى كه داراى فشار قوى باشند بصورت چشمه بروز مى‏ كنند و بدليل عدم جريان هوا در داخل آب خارج زمين و منبع اصلى آن بر سطح زمان جريان مى‏ يابند. امّا آبهايى كه داراى فشار قوى نباشند در لايه‏ هاى سطحى زمين راكد مى‏ مانند.

آبهايى كه داراى منبعى غنى و وسيع باشند امّا پراكنده و متفرّق و زمين مجاور اين آبها سست و بى مقاومت باشد از اين آبها قنات حاصل مى‏ شود.

آب چاه نيز مشابه آب قنات است، با اين تفاوت كه زمين اطراف چاه محكم و مقاوم است و آب چاه به اطراف نفوذ نمى‏ كند بر خلاف زمين مجاوز قنات.

اختصاص دادن جوشش چشمه ‏ها را به كوه به اين دليل است كه بيشتر چشمه ‏ها از كوه و نقاط برجسته زمين مى‏ جوشند، و بلحاظ شدّت تراكم بخارها در مناطق كوهستانى آب از قسمتهاى مختلف كوهها جارى مى ‏شود. در صورتى كه نقاط ديگر زمين به محكمى و استوارى اراضى كوهها نمى ‏باشند، و هرگاه زمين سست و كم صلابت باشد، بخارها بخارج زمين راه يافته و در دل زمين به اندازه لازم تجمّع و تراكم پيدا نمى‏ كنند.

اختصاص يابى جريان چشمه ‏ها به كوه برترين دليل بر حكمت آفريدگار و توجّه حضرت حق نسبت به بندگان مى‏ باشد. غرض امام (ع) از بيان اين حقايق ستايش خداوند و بر شمارى نعمتهاى اوست.

بحث ششم:

پيرامون هوايى است كه خداوند متعال براى ساكنان زمين آماده كرده است.

بايد دانست چنان كه خداوند سبحانه و تعالى هوا را عنصر لازمى براى حيات جسمانى حيوانات و نفسانيّت آنها مقرر داشته، سبب عمده ‏اى هم براى مدد رساندن به روح قرار داده است تا روحها را بوسيله هوا اصلاح كرده و بقاى آنها را تعديل كند. تعديل شدن روح بوسيله هوا به دو صورت انجام مى‏ پذيرد.

يكى بصورت «دم» (جذب اكسيژن) و يك به صورت «بازدم» (يا آزاد كردن گاز كربنيك). امّا نفس كشيدن بدين سبب مزاج را تعديل مى‏ كند كه روح حيوانى بلحاظ فشردگى در داخل بدن اكثرا داغ و آتشين است و هواى مجاور اكثرا ازمزاج سردتر مى‏باشد، هرگاه ريه، هواى مجاور را استنشاق كند، از سوراخهاى پوست و نبض بدن وارد بدن گرديده و آن را از تمايل به سمت مزاج حارّى كه در درون متراكم باشد و منجر به بيمارى شود باز مى‏ دارد و مزاج را براى قبول تأثير نفسانى كه مايه حيات و زندگى است آماده مى‏ كند.

امّا فايده بازدم، و يا نفس بر آوردن و به تعبير شارح «تنقيه» بازپس دادن همان هوايى است كه بر اثر آميزش با بدن حكم فضولات بدن را يافته و لزوما بايد از بدن خارج شود. همان طورى كه استنشاق هوا در بر قرارى تعديل بدن و لطافت روح مؤثّر است، بازدم يا نفس بر آوردن هم، در تعديل مزاج نقش عمده ‏اى دارد.

هواى مورد استنشاق بهنگام ورود بداخل ريه حالت برودت داشته و گرماى مزاج را از بين برده و حرارت مزاج را تعديل مى‏ كند. امّا پس از مكث طولانى و برخورد با روح حيوانى برودت خود را از دست داده حرارت مى ‏يابد و فايده وجودى‏اش از بين مى ‏رود. ديگر نيازى بدان نيست و بدن هواى تازه ‏اى را مى‏ طلبد تا جايگزين آن هواى كثيف شود، پس ضرورت ايجاب مى‏ كند بخارج فرستاده شود تا جا براى ورود هواى جديد آماده گردد و ضمنا با خروج هواى فاسد بدن فضولات و سموم روح نيز از بدن خارج شود، معناى كلام امام (ع) كه فرمود: و اعدّ الهوا متنسّما لساكنها، اين است كه توضيح داده شد.

توجّه به آماده ساختن هوا، براى منافعى كه نصيب حيوان مى‏ شود، فراتر از آن چيزى است كه تا كنون در مختصّات هوا بيان داشتيم، زيرا هوا ساير مزاجها را مانند: مزاج معدنى، نباتى و حيوانى، كه انسان نيز در بقاى خود بدانها نيازمند است سود مى‏ بخشد. چون هوا در حقيقت عنصرى از عناصر پديده‏ هاى ياد شده است و در بقاى آنها تأثير دارد. با توجّه به اين همه منفعت كه براى هوا بر شمرديم، آثار نعمتهاى الهى آشكار مى‏ شود.

بحث هفتم:

در باره خلقت و آفرينش اهل زمين است كه به اراده حق تعالى‏ پس از تمام ملاحظات و ريزه‏ كاريها صورت گرفته است. چنان كه خداوند متعال فرموده است: وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ مَوْزُونٍ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ«». مقصود از اهل زمينى كه خداوند آنها را بيرون آورده است، مطلق حيوانات مى‏ باشد.

اولين ارفاقى كه خداوند در حق حيوانات كرده است اين است كه زمين را شايسته سكنى قرار داده، چنان كه خود مى ‏فرمايد: «خداوند كسى است كه زمين را براى شما فرش قرار داد» فرش بودن زمين شرايطى دارد به شرح زير:

1-  زمين ساكن و آرام باشد، تا سكنى گرفتن و استقرار يافتن بر آن ممكن گردد و از روى اراده و اختيار بتوان در زمين تصرّف كرد و از آن بهره برد بر خلاف آن كه اگر متحرّك باشد هيچ يك از فوايد ياد شده ميسور نخواهد بود.

2-  زمين از آب بيرون باشد، زيرا انسان و حيوانات ديگر صحرايى ممكن نيست در آب زندگانى كنند، مقتضاى توجّهات حق سبحانه و تعالى اين بوده است كه قسمتى از زمين در خارج از آب باشد تا امكان زندگى و تصرّف در زمين ممكن شود.

3-  زمين در نهايت سختى چون سنگ نباشد، در غير اين صورت خوابيدن و راه رفتن بر روى زمين آزار دهنده بود، بعلاوه انواع گياهان و درختان بر آن نمى‏ روييد و مضافا در تابستان به شدت گرم و در زمستان بشدت سرد مى‏ شد و ديگر شايسته زندگانى حيوانات نبود گذشته از همه اينها حفّارى و تركيب قسمتى از آن با ديگر قسمتها انجام نمى‏ گرفت.

4-  زمين در نهايت سستى و رخوت مانند آب و ديگر مايعات نيست چه اگر چنين بود انسان در آن فرو مى ‏رفت (قدرت بر اداره زندگى نداشت).

5-  خداوند زمين را در نهايت شفافيّت و لطافت نيافريده است، زيرا اگر چنين حالتى داشت، و در عين حال مانند هوا جسمى سيّال بود، استقرار يافتن بر روى آن غير ممكن بود و اگر جسمى ثابت و صيقلى و برّاق مى ‏بود به دليل انعكاس نور خورشيد در آن موجودات روى زمين و حيوانات مى‏ سوختند و از بين مى ‏رفتند. چنان كه پنبه اگر در مقابل نور خورشيد بازتاب شده از ذره‏بين و بلورهاى شفاف قرار گيرد، آتش گرفته و مى‏ سوزد. ولى خداوند زمين را به صورت تيره و خاك آلود بيافريد تا نور خورشيد بر روى آن قرار گيرد و مختصر گرمايى ايجاد كند، و زمين را غير شفّاف خلق كرد تا نور خورشيد را بازتاب نكند تا گياهان و حيوانات را از گرما تلف كند. بنا بر اين زمين به لحاظ گرما و سرما معتدل آفريده شد، تا براى فراش و مسكن بودن حيوانات صالح و شايسته باشد.

دوّمين ارفاق يا منفعتى كه خداوند متعال بر خلقت زمينى مترتّب كرده است آفرينش كوهها و جريان چشمه سارهاست.بدان سان كه شرح وى گذشت.

سومين ارفاق تكوّن و پديد آمدن معدنها، گياهان و حيوانات است و در هر يك از اين پديده‏ها و گوناگونى نوع، و رنگ بوى و طعم، نرمى و محكمى، صافى و زبرى آنها منافع بى‏شمارى است، و از آن جمله منافعى است، كه انسان در بقاء و اصلاح حال خود بدانها نيازمند است.

چهارمين ارفاق، زمين اصل بدن انسان است. بدين دليل كه آب به لحاظ رقيق و مرطوب بودن شكل و تصوير پايدارى ندارد هنگامى كه با خاك آميخته شود بقوام مى‏ آيد و استوارى مى‏ يابد و قبول شكل و خط مى‏ كند، چنان كه خداوند متعال مى‏ فرمايد: من انسان را از گل آفريدم.

پنجمين ارفاق زنده شدن پس از مرگ است، خداوند در اين باره مى ‏فرمايد:

«نشانه وجود معاد اين است، كه ما براى آنها زمين را پس از مرگ زنده مى‏ كنيم».

بحث هشتم:

در باره ستايش حق تعالى است به اعتبار ايجاد ابرها،رعد و برق و دقّت در جهت حكمت هر يك و در اساس بوجود آمدن آنها و حيات زندگى زمين.

امّا حكمت ايجاد ابرها، رعد و برق و باران اين است كه زمين خشك سرسبز شود و گياه بروياند زيرا بقاى حيوان و قوام وجودى و غذاى حيوانات به نباتات بستگى دارد. چنان كه امام (ع) بدين حقيقت اشاره كرده و مى‏ فرمايد: ثم لم يدع جرز الأرض الّتى تقصر مياه العيون و الأنهار عنها و لا تجد جداول الارض ذريعة الى بلوغها الى قوله و جعل ذلك بلاغا للأنام و رزقا للانعام همه اينها را خداوند براى اين كه انسان بخواسته ‏هايش برسد و روزى چهارپايان باشد خلق كرده است. سخن امام (ع) شبيه كلام خداوند است كه مى‏فرمايد: أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَ فَلا يُبْصِرُونَ«».

بحث نهم:

اين بحث در ستايش پروردگار است بلحاظ گشودن راهها در مجراى كوه و اطراف آن.

مقصود از «فجاج» راههاى وسيعى است كه در اطراف كوهها پديد آمده است «مانند دره‏ها و شكافهاى وسيع كوه» خداوند تعالى در اين باره مى‏ فرمايد: «وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلًا لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ«».» و همچنين امام (ع) خدا را بلحاظ بر پا داشتن علائمى كه سالكان راه، مقصد حركت را گم نكنند مى‏ ستايد. يا منظور از «منار» ستارگانند، چنان كه‏ خداوند مى‏ فرمايد «وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ»«» و يا كوهها هستند، چنان كه از عبارت امام عليه السلام استفاده مى ‏شود.

فصل دوّم

در تمجيد حق تعالى به اعتبار آفرينش آدم، و گزينش او،و عطا كردن نعمت كامل به وى و در مقابل عصيان آدم و گناهكارى او مى ‏باشد. و در عوض خداوند متعال گناهكارى آدم را با اخراج از بهشت كيفر داد و از باب رحمت و فضل توبه‏ اش را پذيرفت، او را به زمين فرو فرستاد و ذرّيه او را به انتخابشان به رسالت و نبوّت گرامى داشت، و سپس روزى و مدّت زندگى را ميان فرزندان او مختلف و كم و زياد تقسيم و آنها را بدين صورت مبتلا ساخته و امتحان كرد.

آنچه فوقا بر شمرديم محتواى كلام امام (ع) كه فرمود: «چون كه زمين را آماده كرد… انبياء را پياپى براى هدايت مبعوث فرمود…» بايد دانست كه بحث در باره قصّه آدم (ع) در خطبه اوّل بطور كامل انجام پذيرفته: و قصد تكرار نيست جز اين كه در اين عبارت امام فوايدى است كه ذيلا بدان اشاره مى‏ كنيم.

فايده اوّل: كلام حضرت كه فرمود «مهّد ارضه» يا به اين معناست كه زمين را گسترده و هموار قرار داد چنان كه خداوند متعال مى ‏فرمايد: أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً«».

و يا معناى سخن امام (ع) اين است كه زمين را گاهواره قرار داد چنان كه حق تعالى فرموده است: الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً«».

اگر معناى اوّل را در نظر بگيريم مفهوم كلام اين خواهد شد: پس از آن كه خداوند زمين را هموار و دشت قرار داد بگونه ‏اى كه بندگان بتوانند، زمين را مورد تصرف قرار دهند، برخيزند و بنشينند و در آن كشاورزى و ديگر تصرّفات را انجام داده و منافعى داشته باشند، امر خداوند بر خلقت آدم تعلّق گرفت.

و اگر معناى دوم را براى سخن حضرت در نظر بگيريم لفظ «مهد» استعاره خواهد بود، از باب تشبيه كردن به گاهواره كودكان در استراحت و آسايش و خواب بدين توضيح كه زمين جايگاه راحت آدميان قرار گرفت.

فايده دوّم: كلام امام (ع) «و أنفذ أمره» مى ‏باشد، يعنى در ايجاد مخلوقات و به كمال رساندن آنها، امرش را نافذ و مؤثّر گردانيد. تماميّت عالم و كمال يافتن آن به اين بود كه خداوند نوع انسان را كه مركز دايره وجود است برگزيد و به او فرمان هستى يافتن را صادر كرد.

فايده سوّم: عبارت امام (ع) اين است كه: «خيرة من خلقه» آدم را از ميان مخلوقات خويش برگزيد. كلمه «خيرة» بعنوان حال. يا مصدر يعنى مفعول مطلق منصوب آورده شده است. دليل اين كه آدم (ع) منتخب خداوند بود، آيه شريفه و كلام حق تعالى است كه مى‏ فرمايد: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى‏ آدَمَ«». و اين آيه: وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى‏ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا«».

دليل گرامى داشتن انسان دو چيز است بقرار زير:

1-  ابو يزيد بسطامى گفته است، انواع كرامت خداوند بر انسان نامتناهى است.

چنان كه خداوند متعال مى‏ فرمايد: وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها«» اين بيان اجمالى كلام ابو يزيد بود امّا تفصيل مطلب بشرح ذيل است.

الف: خداوند سبحانه تعالى هر ساعتى بر افرادى كه بر حق متعال توكّل كنند باران كفايت مى ‏بارد، چنان كه خود مى ‏فرمايد: وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ«».

ب: خداوند، هر ساعتى بر فرمانبرداران باران دوستى مى‏ بارد. چنان كه حق تعالى خود مى‏ فرمايد: سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا«».

ج: خداوند بر كوشش كنندگان باران هدايت مى‏ بارد چنان كه مى‏ فرمايد: وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا«».

د: خداوند بر شكرگزاران باران فزونى را جارى كرده است، حق تعالى در اين باره مى ‏فرمايد: وَ إِذْ تَأَذَّنَ«».

ه: خداوند بر كسانى كه به ياد حق باشند باران بصيرت و بينش مى‏ بارد.

سبحانه تعالى مى ‏فرمايد: إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ«».

2-  گرامى داشتن خداوند آدم و فرزندانش را يا به لحاظ احوال داخلى و يا خارجى آنهاست، و به لحاظ احوال داخلى هم يا مربوط به امور جسمانى و يا جز آن مى ‏باشد و اگر به لحاظ امور جسمانى انسان مورد تكريم قرار گرفته‏ باشد، امورى خواهند بود كه ذيلا بيان مى‏ شود.

اوّل: صورت زيباى آدم و فرزندان او چنان كه خداوند متعال مى‏ فرمايد: اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ«».

دوّم: قامت زيبا و اندام معتدل آدم و ذريّه ‏اش، در اين باره خداوند مى‏ فرمايد: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ«» زيبائى اندام انسان به اين دليل است كه شيئى هر گاه بلندى و ارتفاع بيشترى پيدا كند در نوع خود زيبا و ارجمندتر به نظر مى ‏رسد، چنان كه بلندترين درخت زيباترين آنهاست.

3-  خداوند انسان را به اين دليل تكريم كرد كه بلند شدن، نشستن، به پشت و رو خوابيدن و استراحت كردن را برايش ميسور گردانيد. توضيح كلام اين است كه حق متعال تركيب وجودى مخلوقات خود را به چهار نوع و صنف قرار داد.

الف: بعضى مانند حيوانات، گويا پيوسته در حال قيام ايستاده ‏اند.

ب: برخى مانند حيوانات گويا مدام در حال ركوع‏ اند.

ج: گروهى همچون خزندگان كه بر شكم راه مى‏ روند گويا مدام در سجده ‏اند.

د: دسته‏ اى مانند كوهها همواره در حال قعوداند.

امّا خداوند متعال انسان را چنان آفريده است كه تمام هيأتهاى فوق الذكر را مى ‏تواند داشته باشد. و به او تمكّن بخشيده است تا حالات گوناگون و مختلفى را بپذيرد و در اين باره مى ‏فرمايد: الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ«». امّا احوال غير بدنى كه خداوند انسان را بدانها مورد تكريم قرار داده است عبارتند از:

1-  روحى كه جايگاه آگاهى يافتن به اشرف موجودات و مبدأ وجود يعنى‏ حق تعالى مى‏ باشد. چنان كه خداوند در اين مورد فرموده است: وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ«» پروردگار جهانيان با اضافه كردن روح خود به آدم او را كرامت و شرافت بخشيد.

و با همين شرافت و بزرگوارى او را از ديگر موجودات اين جهان متمايز گردانيد

2-  عقل و شرافت عقل از جهاتى است: اوّل: روايت شده است: كه خداوند متعال به داود (ع) وحى فرستاد و به او فرمود: «هرگاه عاقلى را ديدى خدمت گزار او باش» دوم: گفته پيامبر اسلام (ص) كه در توصيف عقل فرموده است: اوّل چيزى كه خداوند آفريد عقل بود. و سپس به عقل‏ فرمود روى آور، روى آورد، و فرمود بازگرد بازگشت. آن گاه حق تعالى فرمود: بعزّت و جلال خودم سوگند هيچ مخلوقى را از تو گرامى ‏تر نسبت بخود نيافريده‏ ام، بوسيله تو ديگران را مؤاخذه مى‏ كنم بخشش مى‏ نمايم و يا ثواب و كيفر مى‏ دهم.

چيزى كه بايد در باره عقل دانست اين است كه براى عقل آغاز و نهايتى است و هر دو مرحله عقل ناميده مى‏ شود.

مرحله نخستين و ابتدايى عقل نيرويى است كه آماده مى‏ گردد تا علوم كلّى و ضرورى را فرا گيرد، چنان كه در كودك اين قوّه وجود دارد، و سخن پيامبر (ص) نيز به اين مرحله اشاره داشت.

مرحله دوّم عقل «بالمستفاد» است و توصيه پيامبر (ص) خطاب به امير مؤمنان به اين مرحله از عقل اشاره دارد كه فرمود: هرگاه مردم به آفريدگار خود به انواع نيكى تقرّب جويند تو اى على با خردمندى و عقلت نزديكى بخدا را بجوى، كه بدين سبب از لحاظ درجه و مرتبه در نزد مردم دنيا و نزد خداوند در آخرت بر ديگران سبقت خواهى گرفت.

مرتبه سوّم، علم و حكمت كه نتيجه عقل و خرد مى‏ باشد. چنان كه خداوند متعال فرموده است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجالِسِ«» و باز مى‏ فرمايد: يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ«» حكمت را خداوند حيات و نور ناميده است. چنان كه خود مى ‏فرمايد: أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ«».

گرامى داشتى كه بيرون از وجود انسان قرار دارد نيز بر چند وجه است.

بتوضيح زير:

1-  مخلوقات ديگر را خداوند براى سود و منفعت انسان آفريده و فرموده است: هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً«» و باز فرموده است: وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً«». خداوند زمين را فرش و آسمانها را بسان سقفى نگاهبان شما مقرّر فرمود و آنچه از زمين مى‏ رويد رزق و روزى شما قرار داد. و ابرهاى پر باران را، براى بارورى گياهان به نقاط مختلفى فرستاد. چنان كه حق تعالى خود مى‏ فرمايد: اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقاً لَكُمْ وَ سَخَّرَوَ سَخَّرَ لَكُمُ الْأَنْهارَ«».

و باز پروردگار انسان را با آفرينش خورشيد و ماه ستارگان گرامى داشته و در اين باره چنين فرموده است: وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ«» و باز فرموده است: وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ«» و فرموده است: وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ«».

و با آفريدن چهارپايان بسود انسان وى را گرامى داشت، و بوسيله آنها غذا پوشاك آسايش، تجملات و زيبايى و خوشى انسان را تأمين كرد و در اين باره چنين فرمود: وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فِيها دِفْ‏ءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ وَ لَكُمْ فِيها جَمالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ… وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ«»

2-  از كرامتهايى كه خارج از وجود انسان براى انسان مقرر گرديده، روايتى است كه از امير مؤمنان (ع) در تفسير اين كلام خداوند متعال «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ»«»

روايت شده. امام (ع) فرمود: آن كرامت، دعوت به بهشت مى‏ باشد. چنان كه خداوند مى فرمايد: وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلى‏ دارِ السَّلامِ«».

3-  خداوند انسان را بدليل انتخاب دلهاى آنها به معرفت و زبانشان بشهادت و بدنهايشان بخدمت خويش گرامى داشت، و از جهت ملزم بودن به انجام تكليف و بعثت أنبياء از ميان آنها مشرفّشان گردانيد و اين حقيقت را چنين بيان داشت: لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ«».

پس از گرامى داشتن انسان خداوند، آدم و پيامبرانى كه از ذريّه او پديد آمدند، در نزد خود از بهترين بندگان قرار داد، و آنها را به نبوّت و رسالت برگزيد، چنان كه خود مى‏ فرمايد: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى‏ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ«».

و باز از ميان انبياء پيامبران أولوا العزم را بر ديگران برترى داد و در اين باره فرمود: فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ«» و باز بعضى از انبياء أولو العزم را بر بعضى ديگر برترى داد و بترتيب ابراهيم، موسى، عيسى و حضرت محمد (ص) را بر همگان فضيلت بخشيد چنان كه مى ‏فرمايد: تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ، مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ آتَيْنا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ«».

سپس حضرت محمّد (ص) را بر تمام انبياء أولو العزم اولويّت بخشيد و در فضيلت آن بزرگوار فرمود: وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً«» و او را پايان انبياء و ختم كمال پيامبران قرار داد و فرمود: وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ«».

فايده چهارم: چهارمين فايده ‏اى كه در اين بخش از كلام امام (ع) وجود دارد اين است كه فرمود: و جعله اوّل جبلّته از اين عبارت چنين به نظر مى ‏رسد كه آدم (ع) اوّلين موجود از نوع انسان بوده است كه پا در عرصه وجود نهاده و اين كه معناى جمله: و المخاطرة بمنزلته يعنى مستحق قرب و نزديكى بخداوند گرديد. و اين كه فرمود: موافاة لسابق علمه اشاره به اين است كه تحقّق وجود آدم بر قلم قدرت و قضاى حتمى الهى گذشته بود و گريزى از ايجاد نبود.

فايده پنجم: قوله عليه السلام: فاهبطه بعد التّوبة آدم (ع) را پس از پذيرفتن توبه ‏اش بر زمين هبوط داد. بعضى گفته ‏اند منظور از «آدم» نفوس نوع بشر است و پيش از اين ثابت شد كه نفوس بشرى امرى حادث است.

نظر ديگر اين است كه مقصود از آدم شخص اوّل از نوع انسان است.

توبه قبل از هبوط توبه‏ اى است كه فرزندان معصيت كار آدم در آينده از گناهان خود خواهند كرد و توبه بالقوّه آنها بالفعل براى خداوند معلوم است، توبه آنها پيش از سقوط كامل نفسانيشان از درجه عرفان و توجّه عميق به آباد كردن زمين و سرگرم شدن به كشاورزى و ايجاد نسل مى‏ باشد.

پيامبران (ع) از مباحات صرف‏نظر كرده و بمستحبّات مى‏ پرداختند و اهمّ كار انبيا عبادت و مطالعه انوار كبريايى حق بود، و غفلت از خدا را گناه دانستند.

و بازگشت از غفلت را توبه مى‏ شمردند. چنان كه پيامبر (ص) مى‏ فرمايد: بنا بر اين،روزى هفتاد مرتبه از خداوند طلب آمرزش مى‏ كنم. آنچه از آن استغفار مى‏ كنند نيست مگر مشغول شدن فكرشان به امور دنيايى و آبادى آن، سرگرمى به امور دنيا، انسان را از خلوت كردن با خدا و كسب انوار قدسيّه‏ اش باز مى‏ دارد.

فايده ششم: قوله عليه السلام: و ليقيم الحجّة به على عباده… منظور از كسانى كه آدم (ع) حجّت بر آنها قرار گرفت، يا اولاد و فرزندان حضرت آدم بودند، كه در زمان آدم (ع) زندگى مى‏ كردند، چه روايت شده است كه داراى چهل فرزند شد آن گاه از دنيا رفت و يا كسانى هستند كه پس از وفات حضرت آدم شريعت و سنّت آن بزرگوار به آنها ابلاغ شد. زيرا خداوند متعال احكامى از قبيل، حرمت مردار، خون و گوشت خوك را بر آدم نازل كرده بود كه (اين دستورات) با حروف معجم و در بيست و يك ورق تنظيم شده بود و اين اولين كتاب دنياست. تمام زبانها را خداوند بر مبناى اين حروف بجريان انداخته است.

فايده هفتم: قوله عليه السلام: و لم يخلهم بعد ان قبضه ممّا يؤكد عليهم حجة ربوبيّته يعنى حجّت پروردگارى او بر عليه منكرين در چگونگى آفرينش آدم اقامه شده است و آنچه بتوان بر صفت پروردگار در رابطه با خلقت آدم استدلال كرد. چنان كه حق تعالى در اين باره مى‏ فرمايد: سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ«».

در اين موضوع آيات ديگرى نيز در قرآن آمده است. بعثت انبيا تأكيد كننده همان دلائلى است كه افراد غافل را بدان تذكّر دهند، و بشر را بر وجود چنان دلايل روشن حق نمائى آگاه سازند، و به وسيله كتابهاى آسمانى و سنّتهاى شرعى كه از نزد حق تعالى نزول يافته است رابطه عرفانى ميان خلق و خالق برقرار كنند.

قوله عليه السلام: بلغ المقطع عذره و نذره پيامبر اسلام (ص) حجت خدارا بر خلق تمام و بهانه عدم ابلاغ فرامين الهى به مردم را از ميان برد و نهايت بيم و انذار را به انجام رساند. مقصود از: مقطع كلّ شي‏ء، نهايت هر چيزى است.

فايده هشتم: در اندازه‏ گيرى روزى خلايق و تقسيم آن مى ‏باشد. خداوند بهر آفريده ‏اى آنچه در لوح محفوظ برايش مقرر شده است (كم، زياد، تنگنا، گشايش، آسانى و يا سختى) و متعاقب حالات متضاد او يعنى پس از چيز دارى فقر و يا پس از فقر ثروت را عنايت فرموده است. چنان كه در تحوّل و گوناگونى وضع انسان گفته‏ اند: در همان حال كه انسان در ملك و مكنت روز را به شب مى ‏برد، صبح بر او طالع مى ‏شود در صورتى كه محتاج به يك پول سياه است، و يا در عين سلامتى و نعمت دارندگى، آفات و بلاهايى (همچون بيمارى، غرق شدن در آب، سوختن و يا غصب كردن ستمگرى و يا سلطه طغيان گرى) پيش مى ‏آيد.

و يا بهنگام وسعت رزق و روزى و نهايت خوشحالى و شادمانى، غمى فرا مى ‏رسد و زندگى را تلخ و ناگوار مى‏ كند و بدينسان مدّت عمر و أجل مخلوقات نيز به لحاظ بلندى و كوتاهى تقدّم و تأخّر متفاوت است.

فايده نهم، خداوند، مرگ انسانها را، با پيوسته بودن به اسبابش اندازه‏ گيرى كرده است. با توجّه به اين كه اجل هنگام ضرورت مرگ است و اسباب مرگ نيز ورود آفاتى از قبيل بيماريها يا كشته شدن مى ‏باشد، بنا بر اين صحيح است كه گفته شود، مرگ كه عبارت از جدا شدن روح از بدن است بستگى به اين علل و اسباب دارد.

امام (ع) لفظ «خلج» كه به معناى جذب است استعاره از مرگ به كار برده و با عبارت «اشطان» يعنى ريسمانها استعاره را ترشيحيّه كرده است. وجه مشابهت ميان جذب و مرگ اين است كه مرگ نزديكى اجل را ايجاب مى‏ كند چنان كه جذب كننده مجذوب را بيدرنگ جذب مى‏ كند. بنا بر اين مرگ گويا با ريسمان اجل اشخاص را بسوى خود جذب مى‏ كند، چنان كه انسان مقصود خود را با طناب وريسمان بدنبال خود مى‏ كشد. و باز مرگ اسباب دوستى و رفاقت را قطع مى‏ كند.

امام (ع) لفظ «مرائر» را براى اسباب علاقه و وابستگى استعاره آورده است، زيرا ميان زمان فرا رسيدن اجل و قطع شدن اسباب دوستى، ارتباط بر قرار بوده و وحدت زمانى دارند. فرا رسيدن مرگ موجب گسسته شدن علائق دوستى و برادريها و ارتباطات ميان مردم مى‏ شود، روشن است كه مرگ تمام اين علايق را قطع كرده و از ميان مى‏ برد.

فايده دهم، امام (ع) تقسيم روزى و اندازه‏ گيرى آن را به كم و زياد، تنگنا و فراخنا، از جهت امتحان براى شكرگزارى ثروتمندان و شكيبائى فقراء و مستمندان قرار داده است. و ما در شرح اين گفتار حضرت كه فرموده است: ألا انّ الدّنيا دار لا يسلم منها الّا فيها، به بيان اين موضوع اشاره كرده ‏ايم كه منظور از ابتلاى انسان رفتارى است كه خداوند متعال با بندگان خود از جهت آزمودن و امتحان كردن دارد، يعنى مطابق نتيجه امتحان حق تعالى با انسان رفتار مى‏ كند، زيرا حق سبحانه و تعالى بر امور پوشيده و نهان واقف است، پس آزمودن حقيقى براى كشف حقيقت در باره خداوند صدق نمى‏ كند. امّا آنچه در اينجا مى‏ خواهيم بر توضيح گذشته خود اضافه كنيم اين است: كه اگر بنده ‏اى در خاطر و باطن خود اين ذهنيّت را داشته باشد كه آنچه خداوند از نعمت و يا محروميّت نصيبش مى‏ گرداند، آزمايشى بر شكرگزارى و يا شكيبائى است. و در نتيجه شكرگزار شود و يا صبر پيشه كند از جهت اين شكرگزارى و يا شكيبائى ملكات فاضله‏ اى برايش حاصل مى‏ گردد، كه شايسته زيادى كمال و تمامى نعمت مى‏ شود، چنان كه حق تعالى خود فرموده است: لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ«» و باز فرموده است: وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ‏ الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ«». پس آگاهى بر حقيقت ابتلاء فوايدى را بدنبال دارد امّا اين كه چرا روزى بدين سان يعنى كم و زياد و… تقسيم مى‏ شود، و عمر طولانى و يا كوتاه است و عواقب و تبعات هر يك كه عبارت از سختى و دشوارى و يا آسانى و يا حزن و اندوه و خوشحالى باشد پديد مى ‏آيد، علل و اسبابى دارند كه بر تحقيق كنندگان پوشيده است و به قضاى الهى و اراده خداوند موكول مى ‏شود.

پس آنچه خير و نيك شمرده شود داخل در اراده كلى حق تعالى كه همانا خير مطلق بالذّات است مى ‏باشد و آنچه شر و بدى به حساب آيد بالعرض داخل در قضاى الهى است آن طورى كه در محلّ خود اين حقيقت شرح و توضيح گرديده و دانسته شده است «و نيازى به تطويل و تفصيل بيشترى نيست».

فصل سوم

در ستايش حق تعالى است به اعتبار اين كه او داناى به همه چيز است،

از جمله جزئيّات علم خداوند اين است كه نهفته و باطن اشخاص را مى‏ داند و بر جنين، رحم و نطفه در اسلاب آگاهى دارد.

در كلام امام (ع) كه فرمود: عالم السّر من ضماير المضمرين تا ناشئة خلق وسلالة الفاظ مشكلى وجود دارد كه ذيلا به شرح آنها اشاره مى ‏كنيم.

1-  فرمود: خواطر رجم الظّنون چون گمان باطنى انسان به مظنونى تعلّق مى‏ گيرد كه ممكن است حقيقت نداشته باشد، در اين صورت اين تعلّق شباهت، به رجم و سنگ اندازى بيجا پيدا مى‏ كند، به همين لحاظ لفظ رجم را، براى گمان استعاره به كار برده است. در باره اين كه چرا كلمه علم را بجاى ظن و گمان‏ نياورده است به اين دليل است كه در بسيارى از موارد گمان به چيزى مى ‏رود كه جايز نبوده و مطابق با واقع نمى ‏باشد چنان كه گاهى نسبت به بعضى افراد گمان امر قبيحى داده مى ‏شود، و آنها از اين نسبت آزرده خاطر مى‏ شوند. حال اگر اين گمان صادقى نباشد، شباهت پيدا مى‏ كند به سنگ زدنى كه موجب آزار شود.

2-  عقد عزيمات اليقين: تصميمى نفسانى كه از روى يقين كامل باشد.

3-  و مسارق ايماض الجفون: چون چشم انسانى، در درخشش و جلا به هنگام باز و بسته شدن پلكها به برق شباهت دارد، لفظ «و ميض» را براى آشكار شدن و لفظ «مسارق» را براى محّل بيرون آمدن استعاره به كار برده است.

4-  لفظ «اكنان» را براى قلوب به لحاظ مخفى داشتن رازها و لفظ «غيابات» را براى امور غيبى استعاره گرفته است. وجه مشابهت در اين است كه دلها بسان خانه، نگاهبان امور نهفته در خود هستند. و تاريكيها از درك امور قابل رؤيت مانع مى‏ شوند چنان كه پرده‏ ها از ديدن آنچه در داخل آنهاست درك انسانى را باز مى‏ دارند.

5-  مصائف الذرّ و مشاتى الهوامّ. مقصود از لانه ‏ها و آشاميدنگاه هاى تابستانى و زمستانى حشرات و جنبندگان كوچك، زير زمين مى ‏باشد كه آنها را از گرماى تابستان و سرماى زمستان حفظ مى‏ كند. و منظور از: رجع الحنين من المولهات، آهنگ حزين گريه مادر فرزند مرده است كه در فقدان از دست دادن عزيزش ناله بر مى‏ آورد.

6-  و لائج غلف الأكمام. در عبارت فوق كلمه «غلف» به اكمام اضافه شده است، و اين اضافه جالبى است زيرا به هر «كمّى» غلاف گفته مى ‏شود ولى هر غلافى «كم» به حساب نمى ‏آيد. بنا بر اين رواست كه مفهوم عامّ با اضافه شدن به بعضى از جزئياتش تخصيص بيابد. (بعبارت روشن‏تر) غلاف مفهوم عام دارد و «كمّ» مفهوم خاصى وقتى كه غلاف را به «كم» كه خاص است و معناى همان غلاف را هم دارد اضافه كنيم معناى غلاف تخصيص مى ‏يابد. يعنى خداوند برمحتواى نهان هر چيز آگاه است.

چنان كه قبلا اشاره شد هر دانه‏ اى در داخل پوسته‏ اش داخل در «كم» يعنى غلاف قرار دارد و خداوند بر جايگاه تمام حبوبات و دانه ‏ها علم و آگاهى دارد.

7-  محطّ الأمشاج: يعنى خداوند بر جايگاه فرود آمدن نطفه از صلب پدر و محلّ استقرار آن كه همان رحم، يا ظرفى كه منى در آن واقع شده و آميزشى كه با اوُل و نطفه زن پيدا مى‏ كند آگاه است.

8-  خداوند بر آنچه گردبادها بر سطح زمين پراكنده مى‏ سازند و پس از مدتى از دل زمين سر بر مى‏ آورد آگاه است.

امام (ع) لفظ «ذيول» را براى آنچه زمين از بذر گياهان گرفته و مى ‏روياند استعاره آورده است.

9-  لفظ «عوم» در عبارت حضرت، براى نفوذ كردن ريشه ‏هاى گياه در اطراف زمين به دليل مشابهتشان با آب استعاره به كار رفته است. بنا به روايتى «نبات الأرض» بنات الارض قرائت شده است مطابق اين روايت. منظور از دختران زمين حشراتى هستند كه در ريگزار به وجود مى‏ آيند و در داخل ريگها لانه مى‏ گيرند و مانند «حلكه» راه مى ‏روند. حلكه حشره كوچكى است كه بلندى آن به يك وجب نمى ‏رسد، زرد رنگ است و پوست صافى دارد، و عرب آن را بر حشرات شبيه مار اطلاق مى‏ كند.

مطابق اين روايت معناى عبارت چنين خواهد بود: خداوند بر تمام حشرات ريز و درشت كه در طبيعت بوجود آمده و زندگى مى ‏كنند آگاه است.

10-  خداوند بر معنا و مفهوم آواز پرندگان واقف است. در اين سخن حضرت نيز لفظ «منطق» براى پرنده استعاره آمده است، جهت تشبيه اين است كه معناى آواز پرندگان، همچون نطق انسان كه مفيد معنايى مى ‏باشد براى‏ خداوند معلوم و روشن است.

11-  خداوند بر تمام درّ و مرجانهايى كه صدفها در درون خود مى ‏پرورانند و هر آنچه امواج دريا، مانند گوهرها و حيوانات به همراه دارند و حضانت مى‏ كنند واقف است. لفظ حضانت را كه به معنى سرپرستى است به ملاحظه تشبيه كردن امواج به حيواناتى كه بر تخم و بچّه ‏هاى خود مراقبت مى‏ كنند، استعاره به كار برده است.

12-  حق تعالى بر جلوه‏هاى نور كه از تيرگى ظلمت بدورند مطلع است.

لفظ «نور» استعاره از معارف و شناخت خداوند متعال بوده و ضمير در «عليها» به زمين باز مى‏ گردد، و مقصود از قرارگاه نطفه رحم مادران است.

لفظ «نقاعة» از جايگاه خون حيض استعاره است، و چنان كه قبلا دانستى «مضغه» به بعضى از مراحل خلقت فرزند گفته مى‏ شود و منظور از «ناشئة الخلق» «ايجاد كردن آفريده‏هاست»

13-  قوله عليه السلام: لم يلحقه فى ذلك كلفة الى قوله و لا فترة كلفت، كارى است كه انجام دهنده را بسختى و مشقت افكند و اين مشقّت يا به دليل ضعف نيروى فاعل و يا ضعف وسيله كار و يا به دليل ناتوانى علمى است كه فاعل از تصوّر آنچه مى ‏بايست انجام دهد داشته است، و خداوند از تمام اين امور پاك و منزه است، زيرا ضعيف بودن خداوند در هر يك از اين سه مرحله لازمه ‏اش نيازمندى است، و حق تعالى غنّى بالذّات و بى نياز است و هر يك از عوارض امور فوق نيز از خداوند بدور است زيرا هر يك از موانع علوم و نفوذ آنها بر ذاتى مستلزم وجود جايگاه و مثليّت بر خداوند مى ‏شود. در صورتى كه ذات بارى تعالى از مكان و مثل و مانند داشتن پاك و منزّه است. (با توضيح فوق روشن شد كه كلفت و مشقّتى بر حق تعالى عارض نمى‏شود) امّا دليل عدم خستگى و ملال خداوند اين است، كه مفهوم ملال وخستگى منصرف شدن نفس است از انجام كار، بلحاظ تحليل رفتن قواى فكر و ضعف پيدا نمودن آن از عمل و يا به سبب عوارض ديگرى كه بر نفس وارد مى ‏شود و آن را از انجام كار باز مى‏ دارد. چنان كه دانستى خستگى از خصوصيات جسم و سستى آن مى ‏باشد، و پروردگار جهانيان از داشتن جسم و سستيى كه از ناحيه جسم بر نفس وارد شود پاك و منزه است.

14-  قوله عليه السلام: بل نفذ فيهم علمه إلى قوله و غمرّهم فضله امام (ع) در عبارت فوق چهار صفت-  نفوذ علم، شمارش اعداد، گستردگى عدالت، و فراگيرى فضل-  را براى خداوند اثبات مى‏ كند چنان كه چهار صفت: مشقّت، عروض عوارض، خستگى و سستى، را از ذات حق تعالى نفى كرد به تعبير ديگر در عبارت فوق چهار صفت ثبوتى را بيان كرده است، چنان كه در عبارت قبل چهار صفت سلبى را آورده بود. بنا بر اين نفوذ علم خداوند در ميان آفريده ‏ها، در مقابل بمشقّت افتادن حق تعالى به لحاظ آگاه شدن بر موجودات قرار گرفته و روشن بودن تعداد آفريده‏ ها براى خداوند، در برابر فراموشى از شمارش آنهاست و گستردگى عدالت پروردگار در باره همه موجودات در مقابل، خستگى خداوند از نفوذ دادن امرش و اداره امور مخلوقات قرار دارد، زيرا معناى عدالت حق تعالى، اداى استحقاق هر موجودى در مرتبه وجودش و برآوردن نياز وجودى مخلوقات از زيادى و نقص بر حسب استحقاقى كه برايش در نظام حكمت الهى مقدر و مقرر گرديده است مى ‏باشد: چه مى‏دانيم كه عروض خستگى موجب اختلاف نظم در فعل خداوند مى‏ شود. (با اين كه مى ‏دانيم اخلالى در نظم فعل خداوند وجود ندارد) فرو پوشيدن فضل خداوند همه آفريدگان را در مقابل نفى سستى خداوند از انجام كارهايش آمده است، زيرا سستى فاعل در كارش مانع از به پايان رسيدن و تحقّق وجودى يافتن آن مى‏ باشد.

قوله عليه السلام: مع تقصيرهم عن كنه ما هو اهله: اين عبارت امام (ع) براى بيان اين حقيقت است كه عبادت بندگان خداوند در محاسبه با عظمت حق تعالى و استحقاق و اهليّتى كه براى ستايش دارد، ناچيز است. بنا بر اين لازم است كه همواره سپاسگزار و ثناگو باشيم و در فرمانبردارى خداوند تكبّر نورزيم.

فصل چهارم

در ستايش و تمجيد خداوند متعال آمده،

زيرا كه خداوند انسان را براى شكرگزارى و نياز تضرّع بدرگاهش مورد خطاب قرار داده، تا به عنوان پاداش ثناهاى گذشته و اوصاف نيكوى بى شمارش، در صورت انجام وظيفه از وى راضى شود و او را از توسل به غير بى نياز گرداند.

در اين فصل كلام امام (ع) اشاراتى است بشرح زير:

1-  قوله عليه السلام: أنت اهل الوصف الجميل و التّعداد الكثير: اين سخن امام (ع) اشاره به اين است كه خداوند متعال به دليل اين كه داراى شريفترين صفات دو طرف نقيض است (به لحاظ ذات يگانه و به لحاظ نعمتهاى فراوان متعدد) مستحق توصيف، و شايسته صفات نيك مى ‏باشد چه در داشتن صفات نيك و جميل يگانه است و به اعتبار، بى‏شمارى ثنا و حمدش در رابطه هر جزئى از جزئيات نعمتهايش او صاحب نعمتهاى زيادى است.

2-  قوله عليه السلام: و قد بسطت لى فيما لا أمدح به غيرك و لا أثنى به على احد سواك عبارت امام (ع) اشاره به اين است كه خداوند به او اجازه شكرگزارى و ثناگويى اوصاف نيكى كه در حقيقت جز حق تعالى كسى دارنده آن اوصاف نيست داده است. و هيچ كس سزاوار نيست كه اين اوصاف بر او اطلاق شود.

معناى اذن و اجازه خداوند بر انجام شكر، ممكن است اين باشد، كه پروردگار شكر نيكو و ستايش خود را الهام كرده باشد. زيرا در حقيقت نعمت دهنده‏اى جز او نيست، پس هيچ كس جز او سزاوار ستايش مطلق نمى‏ باشد.

مخاطب قرار گرفتن انسان بر اداى شكر از آيه شريفه استفاده مى‏ شود كه‏ فرمود: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ«» و در باره فرمان به تسبيح و تنزيه مى‏ فرمايد: فَاصْبِرْ عَلى‏ ما يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ«». و باز مى ‏فرمايد: وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا«»

قوله عليه السلام: و لا اوجّهه الى معادن الخيبة لفظ «معادن» را امام (ع) در عبارت فوق استعاره از مخلوقات آورده است وجه شباهت ميان معدن و آفريده‏ ها اين است كه معادن بر حسب ظنّ و گمان خواست انسان را برآورده مى‏ سازند (در صورتى كه ممكن است انسان در رابطه با معادن به مطلوب خود نرسد) همچنين دارندگان نعمتهاى از بين رونده و فانى ممكن است جوينده نعمت از نزد آنها مأيوس شود و جاى شك و ترديد نيز هست كه از دادن نعمت بخل ورزند.

به همين دليل است كه امام (ع) به دنبال اين مطلب و به منظور تفسير و توضيح مى ‏فرمايد: «خداوندا زبانم را از ستايش آدميان و ثناى آنان بدور دار.»

3-  قوله عليه السلام: دليلا كلمه دليلا يا بعنوان حال و يا مفعول در جمله منصوب آمده است. مقصود از اين كه اميدوارى به خداوند، راهنمايى است بر گنجينه‏ هاى رحمت و بخشندگى پروردگار اين است كه حق تعالى با هدايت و ارشادات خود، ما را به سوى استعدادهايى مى‏ برد كه به رحمتش منتهى شود و به ما آن آمادگى را مى ‏دهد كه با توجّه به ذات حق تعالى از توجّه بديگران باز مانيم، زيرا عدم توجّه به خداوند و پرداختن بخلق از كسى مثل امام (ع) اگر تحقّق پذيرد گناه شمرده مى‏ شود.

لفظ «ذخيره و كنوز» براى جود خداوند استعاره به كار رفته است.

4-  قوله عليه السلام: هذا مقام من افردك بالتوحيد: اين سخن امام (ع) اشاره به مقامى است كه آن حضرت فرا روى خداوند متعال در خطبه ‏اش به اين ذكر و توحيد دارد. در حقيقت اين عبارت زمينه‏ ا ى است كه مطلوبش را ياد و رحمت حق را بر خود نازل كند. چنين است كه به دنبال اين كلام عرضه مى ‏دارد: «اى خدا من به تو نياز دارم.» بيان حاجتمندى و استحقاق آن حضرت به لحاظ جود و بخشندگى خداوند است كه در آغاز اظهار نياز مى‏ كند و سپس كفايت اين نياز و بيچارگى را مؤكول به فضل حق تعالى مى‏ نمايد.

زيرا نياز امام (ع) نياز مادى و دنيوى نيست كه مردم بتوانند برآورده كنند، پس از اعلام نياز و بيچارگى مطلوبش را كه رضاى خدا و بى نياز ساختن آن بزرگوار از ديگران است مطرح مى‏ كند. روشن است كه به دست آمدن رضاى حق و بى نيازى از غير خدا در صورتى ميسّر است كه اميد به پروردگار دليل راه رسيدن به ذخيره ‏هاى رحمت و گنجهاى غفران و مغفرت باشد. (ورنه كسى بدون راهنمايى خداوند راه بجائى نمى‏ برد)

 

ترجمه‏ شرح ‏نهج ‏البلاغه(ابن‏ ميثم بحرانی)، ج 2    ، صفحه‏ ى806-776

 

 

 

خطبه 88 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی قسمت سوم (توصيف فرشتگان )

 

(خطبه 91 صبحی صالح) خطبه اشباح

بخش پنجم خطبه اشباح كه در توصيف فرشتگان آمده است:

ثُمَّ خَلَقَ سُبْحَانَهُ لِإِسْكَانِ سَمَاوَاتِهِ-  وَ عِمَارَةِ الصَّفِيحِ الْأَعْلَى مِنْ مَلَكُوتِهِ-  خَلْقاً بَدِيعاً مِنْ مَلَائِكَتِهِ-  وَ مَلَأَ بِهِمْ فُرُوجَ فِجَاجِهَا وَ حَشَا بِهِمْ فُتُوقَ أَجْوَائِهَا-  وَ بَيْنَ فَجَوَاتِ تِلْكَ الْفُرُوجِ زَجَلُ الْمُسَبِّحِينَ-  مِنْهُمْ فِي حَظَائِرِ الْقُدُسِ-  وَ سُتُرَاتِ الْحُجُبِ وَ سُرَادِقَاتِ الْمَجْدِ-  وَ وَرَاءَ ذَلِكَ الرَّجِيجِ الَّذِي تَسْتَكُّ مِنْهُ الْأَسْمَاعُ-  سُبُحَاتُ نُورٍ تَرْدَعُ الْأَبْصَارَ عَنْ بُلُوغِهَا-  فَتَقِفُ خَاسِئَةً ً عَلَى حُدُودِهَا- . وَ أَنْشَأَهُمْ عَلَى صُوَرٍ مُخْتَلِفَاتٍ وَ أَقْدَارٍ مُتَفَاوِتَاتٍ-  أُولِي أَجْنِحَةٍ تُسَبِّحُ جَلَالَ عِزَّتِهِ-  لَا يَنْتَحِلُونَ مَا ظَهَرَ فِي الْخَلْقِ مِنْ صُنْعِهِ-  وَ لَا يَدَّعُونَ أَنَّهُمْ يَخْلُقُونَ شَيْئاً مَعَهُ مِمَّا انْفَرَدَ بِهِ-  بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ-  جَعَلَهُمُ اللَّهُ فِيمَا هُنَالِكَ أَهْلَ الْأَمَانَةِ عَلَى وَحْيِهِ-  وَ حَمَّلَهُمْ إِلَى الْمُرْسَلِينَ وَدَائِعَ أَمْرِهِ وَ نَهْيِهِ-  وَ عَصَمَهُمْ مِنْ رَيْبِ الشُّبُهَاتِ-  فَمَا مِنْهُمْ زَائِغٌ عَنْ سَبِيلِ مَرْضَاتِهِ-  وَ أَمَدَّهُمْ بِفَوَائِدِ الْمَعُونَةِ-  وَ أَشْعَرَ قُلُوبَهُمْ تَوَاضُعَ إِخْبَاتِ السَّكِينَةِ-  وَ فَتَحَ لَهُمْ أَبْوَاباً ذُلُلًا إِلَى تَمَاجِيدِهِ-  وَ نَصَبَ لَهُمْ مَنَاراً وَاضِحَةً عَلَى أَعْلَامِ تَوْحِيدِهِ-  لَمْ تُثْقِلْهُمْ مُؤْصِرَاتُ الْآثَامِ-  وَ لَمْ تَرْتَحِلْهُمْ عُقَبُ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامِ-  وَ لَمْ تَرْمِ الشُّكُوكُ بِنَوَازِعِهَا عَزِيمَةَ إِيمَانِهِمْ-  وَ لَمْ تَعْتَرِكِ الظُّنُونُ عَلَى مَعَاقِدِ يَقِينِهِمْ-  وَ لَا قَدَحَتْ قَادِحَةُ الْإِحَنِ فِيمَا بَيْنَهُمْ-  وَ لَا سَلَبَتْهُمُ الْحَيْرَةُ مَا لَاقَ مِنْ مَعْرِفَتِهِ بِضَمَائِرِهِمْ-  وَ مَا سَكَنَ مِنْ عَظَمَتِهِ وَ هَيْبَةِ جَلَالَتِهِ فِي أَثْنَاءِ صُدُورِهِمْ-  وَ لَمْ تَطْمَعْ فِيهِمُ الْوَسَاوِسُ فَتَقْتَرِعَ بِرَيْنِهَا عَلَى فِكْرِهِمْ-  وَ مِنْهُمْ مَنْ هُوَ فِي خَلْقِ الْغَمَامِ الدُّلَّحِ-  وَ فِي عِظَمِ الْجِبَالِ الشُّمَّخِ وَ فِي قَتْرَةِ الظَّلَامِ الْأَيْهَمِ-  وَ مِنْهُمْ مَنْ قَدْ خَرَقَتْ أَقْدَامُهُمْ تُخُومَ الْأَرْضِ السُّفْلَى-  فَهِيَ كَرَايَاتٍ بِيضٍ قَدْ نَفَذَتْ فِي مَخَارِقِ الْهَوَاءِ-  وَ تَحْتَهَا رِيحٌ هَفَّافَةٌ-  تَحْبِسُهَا عَلَى حَيْثُ انْتَهَتْ مِنَ الْحُدُودِ الْمُتَنَاهِيَةِ-  قَدِ اسْتَفْرَغَتْهُمْ أَشْغَالُ عِبَادَتِهِ-  وَ وَصَلَتْ حَقَائِقُ الْإِيمَانِ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مَعْرِفَتِهِ-  وَ قَطَعَهُمُ الْإِيقَانُ بِهِ إِلَى الْوَلَهِ إِلَيْهِ-  وَ لَمْ تُجَاوِزْ رَغَبَاتُهُمْ مَا عِنْدَهُ إِلَى مَا عِنْدَ غَيْرِهِ-  قَدْ ذَاقُوا حَلَاوَةَ مَعْرِفَتِهِ-  وَ شَرِبُوا بِالْكَأْسِ الرَّوِيَّةِ مِنْ مَحَبَّتِهِ-  وَ تَمَكَّنَتْ مِنْ سُوَيْدَاءِ قُلُوبِهِمْ وَشِيجَةُ خِيفَتِهِ-  فَحَنَوْا بِطُولِ الطَّاعَةِ اعْتِدَالَ ظُهُورِهِمْ-  وَ لَمْ يُنْفِدْ طُولُ الرَّغْبَةِ إِلَيْهِ مَادَّةَ تَضَرُّعِهِمْ-  وَ لَا أَطْلَقَ عَنْهُمْ عَظِيمُ الزُّلْفَةِ رِبَقَ خُشُوعِهِمْ-  وَ لَمْ يَتَوَلَّهُمُ الْإِعْجَابُ فَيَسْتَكْثِرُوا مَا سَلَفَ مِنْهُمْ-  وَ لَا تَرَكَتْ لَهُمُ اسْتِكَانَةُ الْإِجْلَالِ-  نَصِيباً فِي تَعْظِيمِ حَسَنَاتِهِمْ-  وَ لَمْ تَجْرِ الْفَتَرَاتُ فِيهِمْ عَلَى طُولِ دُءُوبِهِمْ-  وَ لَمْ تَغِضْ رَغَبَاتُهُمْ‏ فَيُخَالِفُوا عَنْ رَجَاءِ رَبِّهِمْ-  وَ لَمْ تَجِفَّ لِطُولِ الْمُنَاجَاةِ أَسَلَاتُ أَلْسِنَتِهِمْ-  وَ لَا مَلَكَتْهُمُ الْأَشْغَالُ فَتَنْقَطِعَ بِهَمْسِ الْجُؤَارِ إِلَيْهِ أَصْوَاتُهُمْ-  وَ لَمْ تَخْتَلِفْ فِي مَقَاوِمِ الطَّاعَةِ مَنَاكِبُهُمْ-  وَ لَمْ يَثْنُوا إِلَى رَاحَةِ التَّقْصِيرِ فِي أَمْرِهِ رِقَابَهُمْ- . وَ لَا تَعْدُو عَلَى عَزِيمَةِ جِدِّهِمْ بَلَادَةُ الْغَفَلَاتِ-  وَ لَا تَنْتَضِلُ فِي هِمَمِهِمْ خَدَائِعُ الشَّهَوَاتِ-  قَدِ اتَّخَذُوا ذَا الْعَرْشِ ذَخِيرَةً لِيَوْمِ فَاقَتِهِمْ-  وَ يَمَّمُوهُ عِنْدَ انْقِطَاعِ الْخَلْقِ إِلَى الْمَخْلُوقِينَ بِرَغْبَتِهِمْ-  لَا يَقْطَعُونَ أَمَدَ غَايَةِ عِبَادَتِهِ-  وَ لَا يَرْجِعُ بِهِمُ الِاسْتِهْتَارُ بِلُزُومِ طَاعَتِهِ-  إِلَّا إِلَى مَوَادَّ مِنْ قُلُوبِهِمْ غَيْرِ مُنْقَطِعَةٍ مِنْ رَجَائِهِ وَ مَخَافَتِهِ-  لَمْ تَنْقَطِعْ أَسْبَابُ الشَّفَقَةِ مِنْهُمْ فَيَنُوا فِي جِدِّهِمْ-  وَ لَمْ تَأْسِرْهُمُ الْأَطْمَاعُ-  فَيُؤْثِرُوا وَشِيكَ السَّعْيِ عَلَى اجْتِهَادِهِمْ-  لَمْ يَسْتَعْظِمُوا مَا مَضَى مِنْ أَعْمَالِهِمْ-  وَ لَوِ اسْتَعْظَمُوا ذَلِكَ لَنَسَخَ الرَّجَاءُ مِنْهُمْ شَفَقَاتِ وَجَلِهِمْ-  وَ لَمْ يَخْتَلِفُوا فِي رَبِّهِمْ بِاسْتِحْوَاذِ الشَّيْطَانِ عَلَيْهِمْ-  وَ لَمْ يُفَرِّقْهُمْ سُوءُ التَّقَاطُعِ وَ لَا تَوَلَّاهُمْ غِلُّ التَّحَاسُدِ-  وَ لَا تَشَعَّبَتْهُمْ مَصَارِفُ الرِّيَبِ-  وَ لَا اقْتَسَمَتْهُمْ أَخْيَافُ الْهِمَمِ-  فَهُمْ أُسَرَاءُ إِيمَانٍ لَمْ يَفُكَّهُمْ مِنْ رِبْقَتِهِ زَيْغٌ وَ لَا عُدُولٌ-  وَ لَا وَنًى وَ لَا فُتُورٌ-  وَ لَيْسَ فِي أَطْبَاقِ السَّمَاءِ مَوْضِعُ إِهَابٍ إِلَّا وَ عَلَيْهِ مَلَكٌ سَاجِدٌ-  أَوْ سَاعٍ حَافِدٌ يَزْدَادُونَ عَلَى طُولِ الطَّاعَةِ بِرَبِّهِمْ عِلْماً-  وَ تَزْدَادُ عِزَّةُ رَبِّهِمْ فِي قُلُوبِهِمْ عِظَماً

لغات

صفيح: بلندى، كنايه از آسمان.

فجاج: راه وسيع.

جوّ: مكان با وسعت و بلند.

فجوه: شكاف.

زجل: صداها، سر و صداى زياد.

سرادق: پوششى كه بر روى خانه مى‏ افكنند.

رجيح: زلزله و نگرانى.

و تستكّ الأسماع: گوشها كر مى ‏شوند، در عبارت خطبه تستك منه الاسماع است گوشها از سر و صداى زياد كر مى‏ شوند.

خاسئه: سرگردان، متحير.

ذللا: سهل و آسان.

اخبات: خضوع و خشوع.

موصرات: سنگينيها   موصرات الآثام: سنگينيهاى گناه.

عقب: جمع عقبه به معنى نوبت و مدت از تعاقب گرفته نشده است.

نوازع: با غين نقطه‏ دار، فاسد كننده و با عين بدون نقطه، سخت و دشوار.

احن: جمع احنه به معنى حقد و كينه.

لاق: چسبيد.

اثناه: جمع ثنى، دو چندان شدن شيئى.

رين: غلبه كردن و پوشيدن، چرك و كثافت، آنچه كه بر قلب از جهالت مى‏ نشيند.

دلح: جمع دالحه: سنگينيها، سنگينى آب بر ابرها.

شمخ: عالى، برتر.

فتره الظلام: سياهى آن، در اين جا به معنى مخفى و پوشيده آمده است.

أبهم: حالتى كه در آن هدايت ممكن نيست.

تخوم: جمع تخم، انتهاى زمين، حد آخر آن.

ريح الهفّافة: باد ساكن، پاكيزه و خوشبو.

ربق: جمع ربقه: حلقه ريسمان.

دؤوب: كوشش در عمل.

اسلّه: اطراف زبان.

جوار: بلند كردن صدا به دعا و تضرع.

همس: صداى آهسته.

انتضال: با تير زدن.

وشيجه: رگهاى درخت.

استهتر بالامر: به شگفت انداخت او را، به انجام عملى تظاهر كرد، حرص ورزيد.

شيك السعى: درجه و مرتبه كوشش.

نسخ: بر طرف كردن، از بين بردن.

استحواذ على الشيئى: احاطه و غلبه كردن بر آن.

و اخياف الهمم: آراء مختلف، تصميمهاى مختلف، در اصل لغت به معناى سرازير شدن بر دامن كوه است، در اين جا به معنى همت پست به كار رفته است مفرد اخياف، اخيف مى‏ باشد.

حفد: سرعت و شتاب.

ترجمه

«سپس خداوند سبحان، براى اسكان دادن در آسمانهايش و آباد كردن كاخ بلند آن خلقى بديع و تازه از فرشتگان بيافريد. شكافها و راهها و جاهاى خالى فضاى آن كاخ را بوسيله ايشان پر كرد و در ميان جاهاى گشاده آن شكافها و آن مكانهاى پاك و پاكيزه و مقدس، و در پشت آن پرده ‏هاى مجد و عظمت، زمزمه و آواز عدّه ‏اى از فرشتگان به تسبيح بلند است، و از پشت آن صداها كه گوشها را كر مى‏ كند، شعاعها و درخشندگيهاى نورى وجود دارد كه ديده‏ هاى آنها تاب ديدار آن انوار را ندارد. بنا بر اين در جايگاه خويش مات و مبهوت مى‏ ايستند.

خداوند آن فرشتگان را بصورتهاى گوناگون و اندازه ‏هاى متفاوت كه داراى‏ بالهايى مى ‏باشند و هر يك ستايش گر جلال و بزرگى خداوندند آفريده است. آنچه از آفرينش و صنع حق كه آشكار و هويداست به خود نسبت نمى‏ دهند و مدّعى خلقت و آفريدن چيزهايى كه تنها خداوند آفريدگار آنهاست نمى‏ باشند (خود را در آفريدن مخلوقات شريك خدا نمى‏ دانند) بلكه آنها بندگان گرامى خداوندند (در گفتار بر حق تعالى سبقت نمى‏ گيرند و بفرمان او رفتار مى‏ كنند.) بعضى از فرشتگان را در جاى خودشان امانت‏دار وحى قرار داد، و بار امانت امر و نهى خود را براى رساندن به انبياء بر دوش آنها گذاشت و آنها را از شك و شبه ها (ى شيطانى) پاك و منزّه داشت. بنا بر اين هيچ يك از آنها از راهى كه رضاى خدا در آن است سر بر نتافت و خداوند نيز در فرمانبردارى و اطاعت خويش آنان را يارى فرمود و شعار تواضع و وقار و فروتنى را بر دلهاشان بپوشانيد و درهاى سپاس گزارى را به آسانى به روى آنان بگشود. پرچمهاى نور افشان و نشانه‏ هاى يكتايى خود را در ميانشان كوبيد (چون پيرو خواهشهاى نفسانى نيستند) نه از سنگينى بار گناهان بر دوش آنان اثرى و نه از گردش روزگار در حالشان تغيير است.

از هيچ شكّى ايمانشان متزلزل نشود، و هيچ گمان و ظنّى، يقين محكمشان را سست نسازد. آتش كينه توزى خصومت و دشمنى در ميان آنها بر افروخته نشود، شناخت خداوند متعال را كه در ضمير باطن آنها رسوخ كرده، عظمت و هيبتى كه از جلال و جبروت پروردگار، در درون سينه ‏هايشان جاى گرفته، حيرت و سرگردانى از ميان نبرد، وسوسه ‏ها (ى شيطانى) در آنها طمع نبندد و افكار و انديشه آنان را چركين نسازد.

گروهى از اين فرشتگان موكّل و گماشته بر ابرهاى پر آب و كوههاى بلند با عظمت و ظلمتهاى بسيار تيره و تار هستند (تا ابرها باندازه لازم ببارند، و كوهها از هم فرو نپاشند، و مردم در تاريكيها راهنمايى شوند). دسته‏ اى ديگر اشخاصى هستند كه گامهايشان زمينهاى پست، آخرين طبقه زمين را شكافته، در حالى كه هيأت وجودى آنان همچون پرچمى سفيد و نورانى منافذ هوا را پر كرده است.(گردن به فلك كشيده ‏اند).

در زير پاى آنها باد ساكن و آرام لذّت بخشى است كه آن را ضبط كرده، تا بجايگاه محدود و در دسترس برسانند. پرستش خداوند آنها را از هر شغل و كارى باز داشته است. حقيقت ايمان و معرفت بين آنها و پروردگارشان ارتباط بر قرار كرده است. يقين و باورشان بخداوند عشق و علاقه آنها را نسبت به پروردگارشان شدّت بخشيده است. رغبت و ميل فراوان آنها به آنچه در نزد خداست مانع ميل آنها به چيزهايى كه در نزد ديگران است گرديده است. شيرينى معرفت خدا را چشيده، شراب شوق حق را در جام محبّت او نوشيده‏ اند. ترس از خدا در سرزمين دلشان ريشه دوانيده، پشتشان از بار عبادت خم گرديده است. كثرت ميل و رغبت بخداوند تضرّع آنها را نسبت به حق تعالى كم نكرده است. گردن خاكساريشان را فزونى تقرّب بخدا از بند بندگى رها نساخته است. خود بينى بر گرد آنها نگرديده، تا عبادات گذشته خود را بسيار دانند، (در حقيقت) تضرّع و زارى در پيشگاه عظمت و جلالت حق وقتى براى آنان نگذارده كه نيكيهاى خود را بزرگ بشمارند (به عبادت خود اهميت بدهند)، مداومت بر عبادت و پرستش در اراده استوارشان سستى و فتورى ايجاد نكرده و نقصانى در ميل و طلب آنها بوجود نياورده است. تا از اميدوارى به پروردگارشان باز مانند. طولانى بودن راز و نيازشان، در پيشگاه پروردگار ترى زبانهاى آنها را نخشكانده است. كارهاى ديگرى بر آنها چيره نگرديده، تا آوازهايشان كه به مناجات بلند است كوتاه سازد. در صفهاى عبادت حق شانه‏ هايشان پس و پيش نرفته است (صفت عبادتشان ناهمگونى نداشته، شانه بشانه براى پرستش ايستاده ‏اند) هيچگاه براى آسايش خودشان از امر خداوند گردن فرازى نداشته و كوتاهى نكرده ‏اند. كند فهمى و فراموشيها نمى‏ توانند با عزم ثابتشان بدشمنى برخيزند. فريبها و شهوات نمى‏ توانند همّتهاى آنان را هدف تيرهاى خود قرار دهند. پروردگار صاحب عرش را براى روز بيچارگيشان (روز قيامت)، ذخيره قرار داده‏ اند. آن گاه كه خلق از خداوند بريده و به آفريده‏ ها بپردازند، آنها اميد و رغبتشان بخداوند خواهد بود، آنها به كنه و غايت عبادت حق نمى ‏رسند و از حرص و ولعى كه بعبادت خداوند دارند رجوع نمى‏ كنند. مادّه اميد و بيمى كه از او در دلشان است هيچ گاه كنده نشود. و رشته‏ هاى خوف از خدا هرگز از دلشان‏ بريده نگردد، تا بدان سبب سعى و كوششان سستى پذيرد. اسير و گرفتار طمعهاى بيجاى دنيوى نمى‏ شوند تا جدّ و جهد دنيايى را بر كوشش آخرت بر گزينند، اعمال و عبادات گذشته خويش را بزرگ و با اهميّت نمى‏ دانند، تا به اميد عظمت اعمالشان، خوف و بيم از عذاب الهى از دلشان رخت بر بندد. هيچ گاه شيطان بر آنها مسلّط نمى‏ شود، تا اختلاف كلمه در باره پروردگارشان پيدا كنند. زشتى جدايى و دشمنى از هم جدايشان نساخته، كينه و حسد ره بسويشان نبرده است.

انواع شك و ريب و اقسام عزم و همّتهاى پست بى ارزش آنها را متفرّق و دسته دسته نكرده است. تمام فرشتگان در كمند و ريسمان ايمان اسير و گرفتارند. ميل عدول از حق و سستى در عبادت آن بند را از گردنشان باز نكرده است.

در تمام طبقات آسمان جاى افكندن پوستى نيست، جز اين كه در آنجا فرشته ‏اى به سجده افتاده، و يا در كوشش و تلاش فراگيرى دانش است.

بر اثر زيادى اطاعت پروردگارشان علم خود را افزايش داده ‏اند. عزّت و جلال خداوند در قلب آنها عظمت و هيبت ايجاد كرده است.»

شرح

بايد دانست كه اين بخش از خطبه «اشباح» در توصيف فرشتگان است، آنان كه از جهت كمال در بندگى خدا، اشرف‏ موجودات ممكن مى‏ باشند توصيف فرشتگان در حقيقت بيان مجد و بزرگوارى و عظمت حق تعالى است.

پيش از اين در باره انواع فرشتگان و نحوه اسكان آنها در طبقات آسمان بحث كرده‏ ايم و به اندازه لازم مقصود را توضيح داده‏ ايم، اينك بر آنيم تا بحثهايى كه مناسب اين خطبه است شرح دهيم. فرازهايى از كلام ارجمند آن حضرت را طىّ قسمتهايى به شرح زير مى‏ آوريم.

 

1-  قوله عليه السلام: ثمّ خلق سبحانه الى قوله من الملائكة:

محتمل است كه امام (ع) با عبارت «الصّفيح الاعلى» به فلك نهم اشاره كرده باشد و منظور از فلك نهم همان عرش است، زيرا كه فلك نهم بزرگترين و بالاترين جرم‏ آسمانى مى ‏باشد و ساكنان آن فرشتگانى هستند كه اداره امور فلك نهم را به عهده دارند.

به احتمال ديگر، ممكن است مقصود امام از عرش، جايگاه پرستش فرشتگان در پيشگاه عظمت و جلال پروردگار جهانيان يعنى عالم ملكوت باشد، زيرا فرشتگان در مقام بلندى از صداقت و معرفت حق هستند. چه خلقت ملائكه براى عمران و آبادى آن محل است و آن خانه به عظمت و جلال حق و عبادت فرشتگان آباد است.

هنگامى كه معلوم شود، فرشتگان، شريفترين موجوداتند، روشن خواهد شد كه آفرينش آنها، آفرينشى نو، كامل و شگفت‏ انگيز است.

 

2-  قوله عليه السلام: ملأ بهم فروج فجاجها و حشابهم فتوق أجوائها:

خداوند شكافها و راهها، و جاهاى خالى فضاى كاخ آسمان را بوسيله فرشتگان پر ساخت. امام (ع) لفظ «فروج، فجاج و فتوق» را، در عبارت فوق براى اجزاى مجزّاى فلك استعاره به كار برده است، زيرا فرشتگان هستند كه به منزله ارواح فلك به حساب آمده و به وسيله آنها وجود و جوهريّت افلاك، محفوظ، استوار و پابرجاست. وجه شباهت در استعاره روشن است. استعاره را با بيان «ملأ و حشو» ترشيحيّه كرده است. كلمات «فجاج و فروج» اشاره به تباين و اختلافى است كه، ميان اجزاى فلك وجود داشته، و در عين حال، به دليل وجود فرشتگان كه نظم بخشنده به آن هستند منظم شده است. پر شدن شكافهاى فلك به وسيله فرشتگان، كنايه از نظامى است كه از بركت وجود آنها حاصل شده و خداوند تدبير كار فلك را به عهده فرشتگان قرار داده است.

 

3-  قوله عليه السلام: و بين فجوات تلك الفروج الى قوله المجد:

لفظ زجل را، كه به معناى فرياد و صداهاى بلند است، براى كمال عبادت و بندگى فرشتگان استعاره آورده است. زيرا كمال مرد در اين است كه بهنگام تضرّع، تسبيح و تهليل با صداى بلند در پيشگاه خداوند زارى كند. (صدائى كه به تضرّع در درگاه خداوند بلند شود مطلوب است).

لفظ «حظائر» را براى جايگاه فرشتگان عالم غيب و پرستشگاهشان نيز استعاره به كار برده است. حظيره قدس بودن مكان فرشتگان، بدليل پاكى و دور بودن آنها از پليديهاى جهل و نفس فرمان دهنده ببدى كاملا روشن است.

عبارت سترات الحجب و سرادقات هم استعاره‏ اند از حجابهاى نورانيى كه بوسيله آن حجابها از ذهن و انديشه انسانها مستور و پوشيده‏ اند. چنان كه قبلا اين حقيقت را توضيح داده ‏ايم. و يا در حجاب بودنشان به اين دليل است كه آنها از خصوصيّات ماده و ماديّات بدورند. وجه شباهت در استعاره فوق، اين است كه، فرشتگان از ديده شدن با چشم و انديشه پوشيده و در حجابند، و بديهى است كه حجاب فرشتگان سرا پرده ‏هاى بزرگى و عظمت مى‏ باشد. زيرا كمال ذاتى و شرافت آنها چنين حجابى و نه حجابهاى ديگر را اقتضاء مى‏ كند.

4-  قوله عليه السلام: و وراء ذلك الرّجيج الّذى تستّك الى قوله حدودها:

در پشت سر آن آوازهاى كر كننده گوش انوارى است كه چشم آنها توان ديدن آن انوار و درخشندگيها را ندارد.

چنان كه امام (ع) لفظ «زجل» را براى صداى فرشتگان استعاره آورده بود، لفظ «رجيج» را براى عبادت آنها استعاره آورده است. و با بيان «تستّك منه الأسماع» استعاره را ترشيحيّه كرده است و كنايه از نهايت عبادت فرشتگان است.

محتمل است كه، عبارت، «زجل و رجيج» اشاره به اصواتى كه انبيا از فرشتگان مى ‏شنيدند، باشد، بدانسان كه ما در مقدمه بيان كرديم و چگونگى آن را در شنيدن وحى قبلا دانسته‏ اى، مقصود از سبحات نورى كه بالاتر از صداى فرشتگان قرار دارد، جلال و شكوه عظمت وجه خداوندى است، پاك و منزّه است از آن كه ديده دارندگان بصيرت وى را درك كند.

امام (ع) فرموده است در وراى صداى فرشتگان، حقايقى وجود دارد كه فرشتگان چنان كه بايسته است آنها را درك نمى‏ كنند. نه، بلكه بالاتر از دانش و عبادت آنها، مراحلى از جلال و شكوه خداوندى است، كه معرفت فرشتگان از آن قاصر است. و ادراك اهل بصيرت از دريافت جلال و شكوه حق فرو ماند، متحيّر و سرگردان بمقام ناتوانى خويش بازگردد و در مرز محدود و نهايت كمال خود كه جايگاه بندگى و عبوديّت است متوقّف ماند.

5-  قوله عليه السلام: انشأهم على صور مختلفات إلى قوله عزّته اختلاف

صورت فرشتگان كنايه از اختلاف حقيقت و اندازه وجودى و تفاوت مرتبه آنها در كمال و قرب آنها بخداست. لفظ «أجنحة» يعنى بالها، استعاره از نيرومنديى است كه آنها، در به دست آوردن معارف الهى و تفاوت در زيادى و نقصانى كه به لحاظ دريافت معرفت و كمال دارند. چنان كه خداوند متعال فرموده است: «الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ جاعِلِ»«».

تعدّد بال فرشتگان، در كلام حق تعالى كنايه از تفاوت ادراك آنها از جلال خدا و دانش متفاوتى است كه لزوما هر يك از حق تعالى دارند. به همين دليل امام (ع) داشتن بال را، موجب تسبيح و تنزيه جلال و شكوه خداوندى دانسته است زيرا آگاهى فرشتگان بجلال حق، منزّه و پاك از هر آن چيزى است كه شايسته بزرگوارى وجود و مناسب جلال و عزت الهى نباشد.

 

6-  قوله عليه السلام: لا ينتحلون إلى قوله يعملون:

ساختن بعضى از مصنوعات خداوند با وجودى كه فرشتگان وسيله ايجاد آنها باشند آنان را بفراموشى قدر و منزلتشان دچار نمى‏ كند، و آنها خود را مدّعى خلقت چيزى، جز به مقدارى كه خداوند به آنها توانايى داده است نمى‏ دانند. نهايت مقامى كه‏ فرشتگان دارند اين است كه وسيله افاضه جود و بخشش حق تعالى بر استحقاق دارندگان جود هستند، و در مواردى هم كه خداوند آنها را سبب افاضه جود قرار ندهد، مستقيما شيئى مورد اراده را ايجاد مى‏ كند فرشتگان ادّعاى قدرتمندى بر ايجاد پديده ‏ها را ندارند. به اين دليل كه دقيقا قدر و منزلت و نسبت خود را به ذات خداوندى مى ‏شناسند و خداوند آنها را از شرّ نفس فرمان دهنده ببدى كه منشأ مخالفت فرمان و خروج از اطاعت الهى است پاك و منزّه داشته است.

 

7-  قوله عليه السلام: جعلهم فيما هنا لك إلى قوله و نهيه:

يعنى فرشتگان در جايگاه خود در محضر قدس پروردگار قرار دارند. به تمام حالات و ويژگى زندگى فرشتگان در خطبه اوّل اشاره شد، (براى حضور ذهن به همان جا رجوع شود).

8-  قوله عليه السلام: و عصمهم الى قوله مرضاته

(چنان كه واضح و مبرهن است) منشأ تمام شكوك و شبهات و انحراف از راه خدا درگيرى نفس امّاره با عقل و كشيدن نفس امّاره عقل را به راه باطل است. چون فرشتگان از نفس فرمان دهنده ببدى، پاك و مبرّا هستند. بنا بر اين معصومند و از پيروى نفس و فرمانبردارى آن، و انحراف از راه حق به راه باطل ممنوع مى‏ باشند.، مقصود از مدد گرفتن فرشتگان از فوايد يارى حق، فزونى آنها در كمالات بر ديگران، و ادامه اين فوايد بلحاظ دوام وجود خداوند مى‏ باشد.

9-  قوله عليه السلام: و اشعر قلوبهم تواضع إخبات السّكينة:

امام (ع) لفظ «تواضع و استكانت» را از حال فرشتگان استعاره آورده است. بدين معنى كه فرشتگان. به ذلّت نيازمندى و امكان حاجت به بخشش خداوند، و مغلوب بودن در برابر عظمت حق تعالى اعتراف دارند و اين اعتراف و اقرار به نيازمندى را، شعار لازم ذات خويش مى‏ دانند، و يا عميقا اين نيازمندى و حاجت را درك مى‏ كنند. در صورتى كه «أشعر» را بمعناى درك و فهم بگيريم.

10-  قوله عليه السلام: و فتح لهم ابوابا ذللا إلى تماجيده:

خداوند درهاى ستايش خود را به آسانى بر فرشتگان گشوده است مقصود از «ابواب ذلل» در عبارت فوق وجوه معارف الهيّه است، معارفى كه بوسيله آنها، حق تعالى چنان كه شايسته است تمجيد و ستايش مى‏ شود. اين معارف الهيّه براى فرشتگان وسيله‏ هايى در جهت تنزيه و تعظيم پروردگار مى‏ باشند. روشن است كه كسب اين معارف براى ملائكه حق، سهل و آسان است، زيرا به دست آوردن معارف الهى براى فرشتگان از راههاى آميخته به شكّ و شبهه و درگيرى اوهام و خيالات، چنان كه آموخته ‏هاى ما بدين سان حاصل مى ‏شود نيست.

 

11-  قوله عليه السلام: و نصب لهم منارا واضحة على أعلام توحيده:

خداوند براى فرشتگان پرچمهاى نمايانى را بر نشانه ‏هاى يگانگى خود بر افراشته است.

بنا به قولى (پرچمهاى روشن و نمايان) براى واسطه‏ هايى كه ميان فرشتگان مقرّب و حق سبحانه، تعالى است، استعاره آمده است، زيرا امام (ع) از فرشتگان آسمان خبر مى‏ دهد.

و لفظ «اعلام» براى صورتهاى عقلانيى است كه با ذات فرشتگان عجين مى ‏باشد. و لازمه دارا بودن اين صور عقلانى يگانه و منزّه دانستن خداوند از كثرت است. وجه شباهت ميان پرچم، علائم و نشانه ‏ها، با فرشتگان اين است.

چنان كه پرچم، علائم و نشانه‏ ها، در آگاهى بمطلوب، وسيله قرار مى ‏گيرند، فرشتگان مقرّب، واسطه در حصول معارف الهى هستند و در رسيدن به مطلوب اوّل، و محرّك كلّ-  كه عزيز و پاينده است سلطنت او-  خداوند متعال وسيله مى‏ باشند.

 

12-  قوله عليه السلام: لم تثقلهم موصرات الآثام:

گناهان بزرگ آنها را سنگين نكرده است.

پيش از اين گفتم كه نفس امّاره بالسّوء در فرشتگان وجود ندارد. نبودن نفس فرمان دهنده ببدى لازمه ‏اش، نفى آثار گناه و بدكارى از فرشتگان است.

 

13-  قوله عليه السلام: و لم ترتحلهم عقب الليّالى و الأيّام:

گذشت روز و شبها، تغييرى در فرشتگان ايجاد نكرده و آنها را از جايى به جايى كوچ نمى‏ دهد.يعنى گذشت زمان، موجب كوچ دادن آنها از مرحله وجود بعدم نيست.

زيرا فرشتگان موجودات مجرّد هستند. و موجودات مجرّد از محدود شدن بزمان و تغييراتى كه بوسيله زمان حاصل مى‏ شود بدورند.

 

14-  قوله عليه السلام: و لم ترم الشّكوك بنوازعها عزيمة ايمانهم و لم تعترك الظنّون على معاقد يقينهم.

شكّ و ترديدهاى فاسد ايمان استوارشان را درهم نمى‏ شكند و گمان و پندارهاى واهى در جايگاه يقين و اعتمادشان قرار نمى‏ گيرد.

مقصود از استوارى ايمان فرشتگان، تصديقى است كه لازمه ذاتى آنها به پديد آورنده خود، و ويژگيهاى اوست. «معاقد يقين» اعتقاد يقينى است كه بدور از عروض شك و گمانى كه منشأ توهّمات و تخيّلات است باشد، زيرا دانش فرشتگان كه ذاتا مجرّد هستند از شك و گمان پاك و مبرّاست. منظور از كلمه «رمى» در عبارت حضرت، متحوّل شدن نفس فرمان دهنده ببدى و بدور انداختن وساوس فاسد نفسانى، به آرامش قلبى و نفس مطمأنّ رحمانى است.

اگر واژه «نوازغ» را كه در عبارت إمام (ع) به كار رفته است، بنا به قرائت بعضى از روات، «نوازع» تلفّظ كنيم، قرينه ‏اى بر استعاره ترشيحيّه خواهد شد.

لفظ «اعتراك» هم كه به معنى آميخته شدن گمان و توهّمات قلبى و خاطره‏ انگيز شدن آنها در نفس مى‏ باشد، در ترشيحيّه كردن استعاره به كار رفته است. وجه شباهت در هر دو استعاره بخوبى روشن است (تصديق ذاتى فرشتگان به آفريدگارشان، به ايمان استوار، و اعتقاد يقينى آنها را به انسانى كه درمحلّى مى‏ نشيند تشبيه كرده است).

 

15-  قوله عليه السلام: و لا قدحت قادحة الأحن فيما بينهم:

حقد و بدخواهى، كينه ‏اى در ميان فرشتگان پديد نمى ‏آورد. بدين توضيح كه: كينه و بدخواهى، هيچ شرّ و بدى را در ميان آنها بر نمى‏ انگيزد، چنان كه آتش اطراف را شعله ‏ور كرده و مى‏ سوزاند، زيرا كه فرشتگان از قوّه غضب و شهوت بدورند.

 

16-  قوله عليه السلام: و لا سلبتهم الحيّرة ما لاق من معرفته بضمائرهم الى قوله صدورهم:

معرفت و شناختى كه از حضرت حق در باطن ضمير خود دارند، حيرت و سرگردانى، آن را از ميان نمى‏ برد.

با توجّه به اين كه حيرت و سرگردانى و ترديد عقل، در انتخاب يكى از دو راهى است كه به مطلوب و خواست سزاوارتر باشد، و منشأ اين ترديد و دو دليها درگيرى وهم و خيال با عقل مى ‏باشد، فرشتگان حيران و سرگردان نمى ‏شوند زيرا قوّه وهم و خيال در آنها نيست تا به حيرت و سرگردانى دچار شوند پس حيرت و سرگردانى كه با معرفت و شناخت آنان از خداوند آميخته شود و عظمت هيبت حق را از سينه‏ هاى آنها بر طرف كند در آنها وجود ندارد.

هيبت كنايه از توجّه داشتن به عظمت خداوند است و لفظ «صدر» كه بمعنى سينه است استعاره از ذات فرشتگان مى ‏باشد.

 

17-  قوله عليه السلام: و لم تطمع فيهم الوساوس فتقترع برينها على فكرهم:

وسوسه‏ ها در فرشتگان طمع نمى‏ بندند، تا بر انديشه آنها غلبه كنند و يا فكر آنها را بپوشانند پيش از اين وسوسه را تفسير كرده‏ ايم. فاعل براى فعل «لم تطمع» يا مخفى و نهفته است، بدين فرض كه فاعل مضاف بوده و از جمله حذف گرديده، و مضاف اليه در جاى آن قرار گرفته است تقدير كلام «اهل الوساوس» بوده است كه منظور از صاحبان وسوسه، شياطين مى ‏باشند، (با اين توضيح معناى سخن چنين است، شياطين بر انديشه فرشتگان پيروز نمى‏ شوند).

و يا فاعل فعل كلمه «وساوس» است در اين صورت نسبت دادن طمع به وسوسه نسبت مجازى است، چنان كه در كلام حق تعالى نيز چنين است آنجا كه مى‏ فرمايد: وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها«» منظور از «رين» غلبه يافتن شكهايى است كه لازمه وسوسه ‏هاست تا خرد فرشتگان را بپوشاند، و چشم باطنشان كه جلوه ‏هاى حق و پروردگارشان را مشاهده مى‏ نمايند از كار بيندازد. طمع نبستن وسوسه‏ ها و يا شياطين در فرشتگان به اين دليل منتفى است كه اسباب آن يعنى نفس امّاره در آنها منتفى است.

 

18-  قوله عليه السلام: منهم من هو فى خلق الغمام الى قوله لأبهم:

بعضى از فرشتگان در كار خلقت ابرها هستند. اين تقسيم كه امام (ع) انجام مى‏دهد، مربوط به مطلق و يا جنس فرشتگان است و آنچه تاكنون از اوصاف آنها گفته شد، مخصوص فرشتگان آسمان بود.

در شريعت به ما رسيده است كه در ابرها فرشتگانى قرار دارند كه خداوند را تسبيح و تقديس مى‏ كنند. در كوهها و مكانهاى تاريك نيز فرشتگانى حضور دارند. البتّه اينان ملائكه زمين هستند. و يقينا آنچه، در خطبه اول راجع به فرشتگان گفته شد، دانسته‏ ايد (پس نيازى به تكرار آن نيست).

19-  قوله عليه السلام: و منهم من خرقت أقوامهم تخوم الأرض السفلى إلى قوله المتناهية:

برخى ديگر از فرشتگان گامهايشان تا منتهى اليه زمين پايين را شكافته و در آنجا قرار دارد. بى شباهت نيست كه اين دسته از فرشتگان آسمانى باشند.

لفظ «اقدام» يعنى گامها استعاره از دانش آنهاست كه بر تمام زمين پايين و اطراف آن إحاطة دارد وجه شباهت علوم با گامهاى روان و پوينده اين است كه علوم مورد علم يعنى معلوم را در مى‏ نوردد و در آن جارى مى ‏شود و به نهايت آن مى‏ رسد.

چنان كه گامها طىّ طريق مى‏ كنند و به نهايت و مقصد حركت مى ‏رسند. امّا تشبيه كردن فرشتگان به پرچمهاى سفيد آويخته در منافذ جوّ و هوا بدو دليل است.

الف-  سفيد بودن آنها به اين دليل است كه رنگ سفيد از كدر بودن و سياهى بدور است چنان كه دانش فرشتگان از آلودگى و تيرگى باطل و تاريكيهاى شبهه بدور مى ‏باشد.

ب-  نفوذ و سرايت دانش آنها، در اجزاى علوم چنان است كه پرچمها در هوا نفوذ مى‏ كنند، و در مجراى فضا به حركت در مى ‏آيند.

امام (ع) در عبارت فوق به بادهايى كه گامها را در محدوده معيّنى نگاه مى‏ دارند اشاره كرده است. مقصود حكمت الهى است كه به هر چيز آنچه سزاوار بوده، عطا فرموده و هر موجودى را در حدّ وجوديش محدود كرده است. منظور از وزش بادها، زيبايى تصرّف و جريان آنها در مخلوق و مصنوعات خداوند مى ‏باشد.

 

20-  قوله عليه السلام: و قد استفرغتهم اشغال عبادته إلى قوله و شيجة خيفته:

سرگرمى به عبادت و پرستش آنها را از هر شغل و كارى باز داشته است.

يعنى فراغت و آسايشى براى كارهاى ديگر جز عبادت ندارند. پيش از اين دانستى كه فرشتگان آسمان، كه اجرام فلكيه را به حركت در مى‏ آورند، اجرامى كه بمنزله بدن ملائك بحساب مى‏ آيد حركتشان حركتى است ارادى كه از روى شوق انجام مى ‏گيرد، زيرا افلاك در حركت فرمانبردارانه خود شبيه فرشتگانى هستند كه واسطه فيض حق ميان افلاك و خداوند متعال‏اند و كمال عبادت و حركات دائمى پرستش وقت آنها را از پرداختن به كارهاى ديگر پر كرده است، چنان كه در اين باره خداوند فرموده است.

يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ«» حقايق ايمان بخداوند، تصديق فرشتگان‏ به وجود حق تعالى است، به سبب آن كه فرشتگان شاهد وجود خويش مى‏ باشند بديهى است معرفتى كه بر وجود حق سبحانه و تعالى از مشاهده وجود الهى حاصل شود معرفتى تام و كامل دائمى است، و همواره چنين كمالات بالقوّه‏اى بفعل در مى‏ آيد، زيرا تصديق داشتن به وجود چيزى كه به دست آوردن آن را واجب بدانى، قوى‏ترين علّت انگيزاننده بر طلب آن مى‏ باشد. بنا بر اين، ايمان، و تصديق يقينى بر حقانيّت وجودى امرى وسيله جامع و كاملى ميان جوينده و معرفت آن امر و كمال بخشيدن به آن مى ‏شود. و بطور قطع و يقين پويندگان معرفت را عاشق و شيداى مطلوب مى‏ كند، و رغبت و ميل آنها را به آنچه در نزد محبوب است، و نه ديگران، ثبات مى‏ بخشد.

با توجّه به اين كه امام (ع) لفظ «ذوق-  چشيدن» را براى تعقّل فرشتگان و لفظ «شرب-  آشاميدن» را براى آن معنايى كه از عشق و كمال در ذات ملائكه كمون يافته است استعاره آورده ‏اند، استعاره اوّل را با عبارت حلاوت و شيرينى ترشيّحيه كرده، و از نهايت لذّتى كه از معرفت خداوند براى فرشتگان حاصل مى‏شود كنايه قرار داده‏ اند چنان كه ذائقه انسانى از شيرينى لذّت مى ‏برد.

استعاره دوّم را هم با ذكر «كأس رويّه» ترشيحيّه كرده است زيرا كمال شرب و آشاميدن در اين است كه با جام سيراب كننده باشد، يعنى جامى كه آشاميدن و سيراب شدن را كفايت كند. اين عبارت كنايه از كامل بودن معرفت فرشتگان نسبت به ديگران مى‏ باشد.

و باز استعاره «قلوب» را با بيان «سويدائها» ترشيحيّه كرده است، زيرا استقرار عوارض قلبى همچون محبّت و خوف، به اين است كه تمام قلب را فرا گيرد و در آن نفوذ و رسوخ كند و عبارت «بوشيجة خيفته» امام (ع) اشاره به علاقه‏اى است كه به دليل ترس از خداوند، با ذات فرشتگان در آميخته و در آن جاى گرفته است ترس ذاتى ملائكه كمال علم آنها به عظمت پروردگار است.

لفظ «خيفة» براى علاقه باطنى چنان كه گذشت استعاره به كار رفته است، زيرا فرشتگان بهنگام لحاظ عزّت و قهاريّت حضرت حق، خود را در نهايت درجه پست ممكن، مغلوبيّت و تسليم مى ‏بينند.

 

21-  قوله عليه السلام: فحنوا بطول الطّاعة اعتدال ظهورهم:

بر اثر اطاعت طولانى تعادل پشتهاشان به هم خورده، يعنى قدّشان خميده شده است مجازا خميدگى پشت را نشانه كمال خضوع در عبادت و پرستش آنها گرفته است و اين از باب به كار بردن نام مسبّب بجاى سبب است، خميدگى پشت كه مسبّب است بجاى طاعت و بندگى كه سبب آن مى‏باشد به كار رفته است.

 

22-  قوله عليه السلام: و لم ينفد طول الرّغبة اللّه مادّة تضرّعهم:

خواست طولانى فرشتگان از پيشگاه حضرت حقّ، تضرّع و زارى آنها را، از ميان نبرده و پايان نبخشيده است.

طبيعت كار اين است كه اگر كسى براى خواست امرى و يا انجام كارى به نزد پادشاهى برود و با تضرّع و زارى از او انجام كارى را بخواهد، سر انجام تضرّعش بدليل از بين رفتن منشأ خواست و تقاضايش، پايان مى‏ يابد.

پايان يافتن تضرّعش يا به اين دليل است، كه خواست نفسانى بر مطلوبش از ميان مى‏ رود، هنگامى كه از طلب و خواست خسته شود، و بيش از آن نتواند مشقّت طلب را تحمل كند. و يا به اين دليل است كه مطلوب و مقصودش از ميان برود، بدين لحاظ، كه به مقصود برسد و يا نااميد شود، يعنى مورد تقاضايش بر آورده شود. و يا به كلّى خواستش را رد كنند. در هر حال زمينه تضرّع و زاريش از ميان رفته است.

امّا فرشتگان، زمينه تضرّع و زارى و عبادتشان براى خداوند متعال، بنا به هر دو فرض از بريدن و قطع شدن بدور است و به لحاظ ذات و سرشتشان، منقطع نمى ‏شود به اين دليل كه خستگى و دلسردى از ويژگيهاى تركيبات‏ عنصرى است (فرشتگان تركيب عنصرى ندارند) به لحاظ مطلوبشان هم پايان ناپذير است، زيرا مطلوب و خواست آنها پس از تصوّر عظمت حق، معرفت خداوند مى‏ باشد، و چنان كه دانسته‏اى مراتب وصول بحق پايان ناپذير و نامتناهى است به همين دليل بمنظور ستايش فرشتگان امام (ع) زمينه تضرّع آنها را بدرگاه حق، سلب ناشدنى دانسته، و لازمه آن پايان نيافتن تضرّع و عبادت آنها در درگاه خداوند مى‏ باشد.

 

23-  قوله عليه السلام: و لا أطلق عنهم عظيم الزّلفة ربق خشوعهم:

تقرّب جويى فراوان فرشتگان بخداوند، گردنشان را بريسمان خضوع بند آورده و آزادشان نگذاشته است.

از ويژگى نزديكان به سلاطين دنيا اين است، كه هر قدر شخص به پادشاه نزديكتر شود، قوّت نفس بيشترى يافته و هيبت سلطان در نظرش كمتر مى‏ شود.

چنين بازتابى بدين لحاظ است كه مدّت پادشاهى، شاهان دنيا تمام شدنى است و بعلاوه سلطنت براى آنها امرى اكتسابى است (نه حقيقى) نزديك شوندگان به سلطان تصوّر همانند بودن خود را با پادشاه دارند. پس رسيدن به پادشاهى را مانند سلاطين براى خود بعيد نمى‏ دانند. ولى سلطنت خداوند بلحاظ عظمت و عزّت و عرفان نامتناهى است، بنا بر اين عارفى كه خواهان تقرّب بخداست، هرگز تصوّر تخفيف يافتن هيبت حق تعالى را نكرده و خشوع و عبادتش نسبت بخداوند نقصان نمى‏ يابد. بلكه هر چه معرفتش در باره حق سبحانه و تعالى افزون شود عظمت و بزرگى خداوند را در نفسش بيشتر احساس‏  مى‏ كند، زيرا در سلوك، عظمت خداوند، با معيار و ميزان عرفان محاسبه مى‏ شود. بنا بر اين هر تغييرى كه در سر منزل عرفان پديد آيد، عظمت آفريدگار بيشتر دانسته مى ‏شود و به همين نسبت، يقين قلبى عارف كامل‏تر مى‏ گردد، و نقصان و كمبود ذاتى خود را بهتر درك مى‏ كند، و بدين سبب خشوعش كامل، و خضوعش شدّت مى‏ يابد.

امام (ع) لفظ «ربق» را براى آن مقدار از خشوع كه براى فرشتگان حاصل مى‏ شود استعاره به كار برده‏ اند.

 

24-  قوله عليه السلام: و لم يتولّهم الإعجاب الى قوله حسناتهم:

«خود پسندى بر آنها سلطه پيدا نمى‏ كند» عجب و خود پسندى عبارت از اين است كه انسان خود را به تصوّر فضيلتى بزرگ بداند و منشأ چنين حكمى نفس امّاره است كه شخص را بدين پندار، كه چنان فضيلتى خاصّ اوست و صرفا با سعى و كوشش وى به دست آمده است، گرفتار مى ‏سازد، بى آن كه توجّهى به بخشنده نعمتها و عطا كننده فيض، خداوند متعال داشته باشد.

ولى فرشتگان آسمان به دليل غرق بودن در عشق خداوند و مطالعه مستمرّ نعمتهاى وى و قرار داشتن تحت جلال و عزّت حق تعالى، از اوهام و خيالات و از احكام واهى بدورند. بنا بر اين عبادتهاى گذشته خود را زياد ندانسته و آنچه از خير و نيكى به دست آنها صورت پذيرفته باشد بزرگ نمى‏ شمارند.

25-  قوله عليه السلام: و لم تجر الفترات فيهم على طول دؤوبهم:

با وجود كوشش فراوانى كه، در طول عبادت و اعمال نيكشان داشته ‏اند، سستى و فتورى بر عزم و اراده آنها وارد نيامده است.

(در جاى خود) ثابت شده است كه فرشتگان آسمان، مدام جرم وجودى خود را، بى آن كه آرامش و سكونى در كار باشد. و فاصله ايجاد كند، در حركت دارند، و رنج و تعبى آنها را به زحمت نمى ‏اندازد. و سستى و فتورى بر اثر اين حركت مدام و هميشه ‏اى پيدا نمى‏ كنند. براى اثبات اين ادّعا بوسيله برهان و استدلال، اصولى است كه در محلّ خود آمده است. اثبات اين موضوع از طريق قرآن آيه كريمه: يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ، مى‏باشد كه قبلا توضيح داده شد.

26-  قوله عليه السلام: و لم تفض رغباتهم فيخالفوا عن رجاء ربّهم:

چشم‏ اميدى كه به پروردگارشان دارند از عشقشان به حق تعالى نكاسته است مخالفت از چيزى به معناى بازگشت از آن مى‏ باشد (يعنى فرشتگان از محبّت و عشق به خداوند عدول نمى‏ كنند هر چند اميد زيادى به رحمت حق داشته باشند).

چنان كه سابقا توضيح داده شد، علاقه فرشتگان آسمان و شوق آنها به كمال يابى خود، دائمى و ثابت است. بنا بر اين اميدواريشان به بخشنده كمال هميشگى خواهد بود.

لفظ «غيض» در كلام امام (ع) استعاره به كار رفته است.

 

27-  قوله عليه السلام: و لم تجفّ لطول المناجاة اسلات ألسنتهم

طول مناجات و راز و نيازها، ترى زبان فرشتگان را خشك نمى‏ كند.

طول مناجات ملائكه، به معناى توجّه دائمى آنها بذات حق تعالى است.

لفظ «ألسنته» را استعار آورده و آن را با كلمه «الأسلات» ترشيحيّه كرده است، به ملاحظه تشبيه كردن فرشتگان در مناجاتشان به انسانهاى راز و نياز كننده.

خشك نشدن زبانشان بر اثر مناجات، كنايه از عدم سستى، و ناتوانى و رنجورى آنها در عبادت است، زيرا روشن است كه فرشتگان زبانى از گوشت ندارند، تا خشكى بر آن عارض شود.

 

28–  قوله عليه السلام: و لا ملكتهم الى قوله اصواتهم:

عبادت و پرستش، فرشتگان را دچار ضعف نمى‏ كند، تا صدايشان ضعيف شود، و تضرّعشان در پيشگاه حق به آهستگى گرايد.

اين عبارت إمام (ع) بيان منزّه دانستن فرشتگان از خصوصيّات بشرى و ويژگيهاى جسمانى است. به همين دليل، ضعف و ناتوانى خستگى اعضاى به هنگام مشغله زياد و شدّت يافتن كار بر آنها عارض نمى‏ شود.

پيش از اين دانسته شد كه ملائكه آسمان، دچار اين عوارض نمى‏ شوند.

لفظ «اصوات» مانند «السنة» استعاره به كار رفته است.

 

29-  قوله عليه السلام: و لم يختلف فى مقاوم الطّاعة مناكبهم إلى قوله رقابهم:

«شانه‏ هاى فرشتگان در صف عبادت و فرمانبردارى، پس و پيش نمى‏ شود» كنايه از پايدارى و استوارى آنها در اطاعت و فرمانبردارى است.

لفظ «مقاوم» را كه به معنى ده عدد پر، در هر بالى از بالهاى پرندگان مى ‏باشد، استعاره از اطاعت و فرمانبردارى فرشتگان آورده است. دليل اين موضوع، مطابق شرحى كه قبل از اين گذشت وجوب اطاعت خدا مى‏ باشد، و از اهمّ عبادات، شناخت و معرفت حق سبحانه، و تعالى و توجّه به اوست.

لفظ «مناكب شانه‏ ها» بمعنى چهار عدد پر، مى‏ باشد، كه پس از «مقاوم» ذاتا در هر بالى قرار دارد. وجه شباهت اين است كه‏«مناكب» بعد از «مقاوم» قرار گرفته و با نظم و ترتيب و روش خاصّى، كه هيچ گاه از آن وضع مخصوص خارج نمى‏ شود. و بدينسان ذات و جرم ذاتى ملائكه، در سبك و كيفيّت مهمّ عبادى و معرفتى خاصّى كه قرار گرفته‏ اند، دگرگونى و تغييرى پيدا نمى‏ كنند. بلكه در صفّ واحدى منظّم ايستاده، و بدليل استقامت راهشان به سوى حق، گروهى نسبت به گروهى ديگر تخلّف نداشته، پس و پيش قرار نمى ‏گيرند، و در توجّه به حق سبحانه و تعالى از نظام و ترتيب‏شان چنان كه در خطبه اوّل به هنگام شرح جمله: و صافّون لا يتزايلون، بدان اشاره كرديم خارج نمى‏ شوند.

امام (ع) لفظ «رقاب» و ثنى را نيز استعاره به كار برده است. مفهوم عبارت اين است كه از رنج عبادت، توجّهى به استراحت و آسايش ندارند، تا در انجام اوامر خداوند كوتاهى داشته باشند. مقصود نهايى كلام امام (ع) اين است كه از فرشتگان احوال و خصوصيات بشرى مانند: خستگى استراحت و… را نفى كنند، زيرا اين امور از ويژگيهاى جسم و ابدان مى ‏باشد.

 

30-  قوله عليه السلام: و لا تعدو الى قوله الشّهوات:

شما پيش از اين معناى غفلت و بى خبرى را دانسته‏ ايد (پس تكرار آن لزومى ندارد) و امّا معناى بلادت وكند فهمى، طرف تفريط فضيلت ذكاوت و تيز هوشى است، ذكاوت و بلادت هر دو از ويژگيهاى بدن بوده و از طريق جسم حاصل مى ‏شوند، شهوات و خواسته ‏هاى نفسانى نيز امورى وابسته به بدن مى ‏باشند. چون فرشتگان آسمان از جسم و جسمانيات بدورند، پس هيچ يك از امور فوق بر قصد و توجّهشان به حق عارض نمى ‏شود، غفلت و بلادتى در آنها نيست، تا موجب دورى فرشتگان از توجّه به خداوند شود و شهوات همّت آنها را با تيرهاى فريبشان هدف نمى‏ گيرند.

لفظ «انتضال» كه بمعنى رمى كردن با تير مى‏ باشد، از جاذبه‏ هاى كمياب شهوانى است كه، نفس ناطقه انسانى را بدام انداخته، و آن را با خوارى و ذلّت به قرارگاه دوزخ سوق مى‏ دهد.

31-  قوله عليه السلام: قد اتّخذوا الى قوله برغبتهم:

امام (ع) با جمله «بيوم فاقتهم» (روز بيچارگى و بى چيزى فرشتگان) اشاره بحالت نيازمندى آنها در كمال بخشيدن بخود، بجود و بخشش خداوند كرده است، هر چند اين نيازمندى حالت دائمى ملائكه است و پروردگار ذخيره و پناهگاهى است كه همواره بوى رجوع مى‏ كنند.

و همچنين با جمله: عند انقطاع الخلق الى المخلوقين نيز به حالت نياز و حاجت آنها به خداوند اشاره كرده است، زيرا آفريدگار عالم گنجينه آنهاست و در نيازمنديهايشان به سوى وى روى مى‏ آورند. تحقّق قصد فرشتگان، به ميل و رغبتى است كه در صورت نياز بدرگاه وى نشان مى‏ دهند.

 

32-  قوله عليه السلام: لا يقطعون الى قوله و مخافته

«به نهايت عبادت خداوند دست نخواهند يافت» چون نهايت عبادت خداوند رسيدن بدرجات كمال معرفت الهى مى باشد، و درجات معرفت خداوندى بى نهايت است، به نهايت عبادت و پرستش حق رسيدن ممكن نيست. فرشتگان كه غرق دوستى خدا بوده و به كمال عظمت پروردگار واقفند. از كمال و تماميّت جود خداوند برترين‏ خواست و پرسودترين امر را طالبند، قطع جود و بخشش حق تعالى و محروم ماندن از فيض الهى را بزرگترين هلاكت و نابودى مى‏ شمارند، و بدين لحاظ ناگزير اميدواريشان در پيشگاه خداوند، ادامه مى ‏يابد، و خشوعشان بدليل نيازمندى بوى فزونى مى‏ گيرد، و جزع و فزعشان از محروم ماندن، بيشتر مى‏ شود.

همين اميدوارى و ترس، زمينه تظاهر به عبادت آنها را فراهم مى‏ آورد، و لزوم طاعت و فرمانبردارى فرشتگان را در مراجعه به خداوند از ته دل قوّت مى ‏بخشد.

بنا بر اين شگفت ‏زدگى و جلوه عبادت و نيايش آنها هرگز پايان نمى‏ يابد.

 

33-  قوله عليه السلام: لم تنقطع اسباب الشّفقة عنهم فينوا فى جدّهم

«هيچ گاه علّت ترس فرشتگان از ميان نمى ‏رود، پس جديّت و كوشش آنها بر عبادت سستى نمى‏ گيرد» شفقتى كه در كلام امام (ع) به كار رفته، اسمى است كه از «اشفاق» گرفته شده است معناى سخن حضرت اين است كه اسباب ترس فرشتگان و نيازمنديشان به عطا و بخشش الهى در قيام براى كمال بخشيدن به وجودشان، پايان نيافته و قطع نمى‏ شود. زيرا حاجت ضرورى بغير، هم مستلزم ترس است، كه مورد خواست تأمين نگردد و هم موجب لزوم طاعت و فرمانبردارى و روى آوردن به عبادت، تا زمينه بخشش وجود را فراهم آورد. (با توجّه به توضيح فوق) چون نيازمندى فرشتگان به حضرت حق دائمى است، كوشش آنها در عبادت هميشگى خواهد بود.، پس سستى و سهل انگارى در ملائكه حق، نخواهد بود.

34-  قوله عليه السلام: و لم تأسرهم إلى قوله اجتهادهم

طمعهاى دنيوى فرشتگان را اسير خود نمى‏ گرداند تا دنيا را بر آخرت ترجيح دهند.

امام (ع) بعضى از اوصاف بشر را از فرشتگان سلب كرده است. چه بسيارند نيايش گرانى كه، مختصر چيزى از منافع و زيباييهاى دنيوى آنها را از جديّت و كوشش در راه خداوند باز داشته، سعى و كوشش دنيوى را براى تحصيل زينتهاى‏ آن بر عبادت براى به دست آوردن سعادت آخرت و دنياى باقى ترجيح داده و مال دنيا را برگزيده‏ اند. چنان كه دانستى اين انتخاب از جاذبه‏ هاى شهوات و غفلت و بى‏ خبرى از دنياى ديگر است. فرشتگان از شهوات مبرّا و پاك‏ اند و اسير طمعهاى  دروغين نمى‏ شوند.

لفظ «اسر» براى جلودارى طمع تا دستيابى به اشياى مورد علاقه و خواست، استعاره به كار رفته است.

35-  قوله عليه السلام: و لم يستعظموا ما مضى من اعمالهم الى قوله وجلهم

فرشتگان اعمال (عبادى) گذشته خود را بزرگ نمى‏ شمارند.

معناى اين جمله شرطيّه امام (ع) اين است، كه اگر فرشتگان اعمال خود را بزرگ بدانند، لازمه ‏اش اين است كه اميد ثواب بزرگى از عبادت خود داشته باشند.

چنين اميدواريى خوف و ترس آنها را نسبت بخداوند از بين مى‏ برد. اين طرز پندار بمثل، چنان است كه شخصى براى پادشاهى كارى انجام دهد و در نزد خود آن را بزرگ تصور كند، و خود را مستّحق بالاترين پاداش بداند، همين انديشه او را وادار به دست درازى حقّ سلطان و بى اعتنايى به وى كند، و در نهايت خوفى كه از سلطان داشت سبك و بى اهميّت تلقّى كند. در نتيجه چنين پندارى، هر قدر خدمت خود را زياد و بزرگ بداند، اعتقاد بيشترى بنزديك بودن با سلطان پيدا مى‏ كند، اين پندار هر مقدار بيشتر در نفس او قوّت بگيرد، به همان نسبت از ترسش كاسته شده و هيبت پادشاه در نظرش كم مى‏ شود. ولى خوف و ترس فرشتگان از جناب حق دائمى است چنان كه خداوند متعال خود فرموده است: يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ«» از توضيح فوق نتيجه مى‏ گيريم كه فرشتگان عبادات گذشته خود را بزرگ نمى‏ شمارند تا ترس از خداوند در دل آنها كم شود.

 

36-  قوله عليه السلام: و لم يختلفوا فى ربّهم باستحواذ الشّيطان عليهم:

شيطان بر آنها تسلّط پيدا نمى‏ كند تا با وسوسه ‏هاى او در باره پروردگارشان اختلاف كنند چون فرشتگان حق سبحانه تعالى را مستحقّ پرستش و عبادت مى‏دانند و اين حق را براى وى ثابت مى ‏كنند، شيطان بر آنها غلبه پيدا نمى‏ كند، چون بر ملائكه تسلّطى ندارد. بيان اين ويژگى براى سلب خصلتهاى بشرى از فرشتگان است. و باز اين عبارت حضرت: و لم يفرّقهم إلى قوله اخياف الهمم براى منزّه دانستن فرشتگان از خصوصيّات عارض بر بشر آمده است. خصلتهاى خاصّ انسانى عبارتند از:

الف-  قطع رابطه‏ هاى سوء و ناگوار مانند ترك رابطه‏ هائى كه از روى عداوت و ضديّت ناشى از خشم و شهوت پديد آيد.

ب-  حسد و بدخواهى: بحقيقت دانسته ‏ايد كه حسد و بدخواهى رذيلت نفسانى است و ريشه در بخل و حرص دارد و اساس اين دو، نفس امّاره است (و نفس امّاره در انسان وجود دارد).

ج-  انواع شكّ ريب و ترديدهايى كه در امور باطل به كار گرفته مى‏ شود. و انسانها بدان مبتلا هستند: منظور از ريب در سخن امام شك و ترديدهاست و مراد از مصارف آنها و منظور از شعبه ‏هاى آن قسمتهاى گوناگونى است كه هر شك و شبه ه‏اى انسان را به باطل مى‏ كشاند و آدمى از طريق شبه ه‏اى خاصّ بباطل روى مى‏ آورد. امّا فرشتگان به ريب و شك گرفتار نيستند.

به يقين مى‏دانى كه منشأ همه شك و شبه ها، و هم و خيال است. و چون فرشتگان داراى نفس امّاره نيستند پس از تمام خصلتهاى سه گانه فوق پاك و منزّه مى ‏باشند.

د-  به دليل اين كه معبود فرشتگان كه نهايت مطلوبشان مى‏ باشد و جهت همّت آنها نيز يگانه است به چيزى ديگر توجّهى نداشته، تفرقه و جدايى ندارند.

 

37-  قوله عليه السلام: فهم اسراء الأيمان الى قوله و لا فتور:

«فرشتگان به كمند ايمان گرفتارند».

لفظ «اسر» استعاره به كار رفته است و با به كار بردن «ربقه» استعاره ترشيحيه شده است. با اين عبارت امام (ع) ملائكه را پاك و منزه مى ‏داند و هيچ يك از خصلتهاى چهارگانه انسانى كه فوقا ذكر شد، ايمان آنها را منحرف نمى‏ كند. دليل منزه بودن فرشتگان را قبلا توضيح داده‏ ايم.

38-  قوله عليه السلام: و ليس فى اطباق السّموات الى قوله عظماء:

«از كثرت وجود فرشتگان در بين طبقات آسمان جاى خالى نيست» مقصود اين است كه آسمانها پر از ملائكه خداوندى است، (و هر كدام به كارى مشغولند) برخى مدام براى پروردگارشان در سجده‏اند و بعضى با جديّت تمام به دنبال كارهاى محوّله‏اند. بايد دانست كه گروهى از فرشتگان حركت آسمانها را بر عهده دارند. و گروهى ديگر كه داراى مرتبه بالاترى هستند. دستور حركت را صادر مى‏ كنند.

بعيد نيست كه منظور امام از فرشتگان سجده كننده، همان امر كنندگان باشد. و مدام در سجده بودن فرشتگان كنايه استعاره‏اى از كمال عبادتشان باشد. و مراد از فرشتگان شتابان براى انجام كار، آنهائى باشند كه حركت آسمانها را بر عهده دارند. امّا اين كه طول طاعت و فرمانبردارى را امام (ع) دليل افزايش دانش فرشتگان قرار داده‏ اند، به اين دليل است كه حركات فرشتگان، مانند ملائكه‏اى كه در مراتب بالاترى قرار دارند از روى شوق و علاقه است و از جهت كمال معرفتى كه بخداوند متعال دارند كمال ذاتى آنها همواره در حال رسيدن از قوه به فعل است. و زيادى عزت و جلال پروردگار در نزد آنها موجب بزرگى و عظمت فرشتگان مى‏ شود، زيرا فزونى عظمت آنها چنان كه قبلا گفتيم تابع، زيادى شناختى است كه از خداوند پيدا مى‏ كنند.

و منها فى صفة الأرض و دحوها على الماء.

 

ترجمه ‏شرح ‏نهج ‏البلاغه(ابن‏ ميثم)، ج 2    ، صفحه‏ ى 776-741

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 434 (شرح ابن میثم-ابن ابی الحدید-شرح عرفانی ملا فتح الله کاشانی)

434-وَ قَالَ ( عليه ‏السلام )اخْبُرْ تَقْلِهِ
قال الرضي و من الناس من يروي هذا للرسول ( صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم ) و مما يقوي أنه من كلام أمير المؤمنين ( عليه ‏السلام ) ما حكاه ثعلب عن ابن الأعرابي قال المأمون لو لا أن عليا قال اخبر تقله لقلت اقله تخبر

شماره حکمت براساس نسخه صبحی صالح

426 و فرمود (ع): امتحان كن تا دشمن گردى.
رضى گويد: بعضى اين عبارت را به رسول الله (ع) نسبت داده‏اند. ولى از دلايلى كه نسبتش را به على (ع) قوت مى ‏بخشد، مطلبى است كه ثعلب از ابن الاعرابى روايت كرده كه مى ‏گويد: مأمون مى‏ گفت كه اگر على نگفته بود «اخبر تقله» من مى ‏گفتم «اقله تخبر» با آنها دشمنى كن تا امتحانشان كرده باشى.

ترجمه عبدالمحمد آیتی

*******************************************

شرح ابن‏ ميثم

409- امام (ع) فرمود: اخْبُرْ تَقْلِهِ

ترجمه

«او را آزمايش كن تا دشمنش بدارى».

شرح

سيد رضى مى‏گويد: بعضى از مردم اين سخن را از پيامبر (ص) نقل كرده ‏اند، امّا آنچه تأييد مى‏ كند كه اين سخن از امير المؤمنين است آن است كه ثعلب از ابن اعرابى نقل كرده كه مأمون گفت: اگر نبود كه على (ع) فرمود: اخبر تقله (بيازما تا دشمن بدارى)، من مى‏ گفتم: اقله تخبر، (مردم را دشمن بدار تا بيازمايى).

قلاه يقليه، قلّى به كسر (قاف) و قلاء، به فتح به معنى: دشمن داشت او را. هاى آخر براى سكت اضافه شده است. اين جمله امرى است در معناى خبر و به منزله ضرب المثل به اين معنى كه باطن هر كس را بيازمايى، دشمنش مى‏ دارى. و اين حكم به غالب است چون بيشتر مردم از نظر باطن و اخلاق ناروا چنينند. و آنچه را كه از مأمون نقل كرده ‏اند بر عكس سخن امام (ع) است يعنى اظهار دشمنى با شخص باعث فاش شدن باطن او مى‏ گردد، زيرا كه او يا در برابر، دشمنى مى‏ كند و يا نمى‏ كند، در هر صورت خوبى و بدى او روشن مى ‏كردد. و نظير اين سخن از ابو بكر اصفهانى نقل شده است كه گفت: اگر اعتراض برگذشتگان در زمره نادانى و اسراف تلقّى نمى‏ شد، مى‏ گفتم: دشمنى، سپس آزمون، تا اين كه انسان عمرش را تلف نكرده و بيجا با كسى دشمنى نمى ‏ورزد.

ترجمه‏ شرح‏ نهج‏ البلاغه(ابن‏ ميثم)، ج5 // قربانعلی  محمدی مقدم-علی اصغرنوایی یحیی زاده

*******************************************

شرح ابن ابى الحديد

حكمت (443)

و قال عليه السّلام: اخبر تقله. قال الرضى رحمة الله تعالى: و من الناس من يروى هذا لرسول الله صلّى اللّه عليه و آله، و ممّا يقوى انه من كلام امير المؤمنين عليه السّلام ما حكاه ثعلب، قال: حدثنا ابن الاعرابىّ قال: قال المأمون: لو لا انّ عليا عليه السّلام قال: اخبر تقله لقلت انا، اقله تخبر. «و فرمود: بيازماى، سپس او را دشمن دار.» سيد رضى كه خدايش رحمت كناد مى‏گويد: برخى از مردم اين سخن را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده‏ اند، ولى از جمله چيزها كه تأييد مى‏ كند اين سخن از سخنان امير المؤمنين عليه السّلام است، چيزى است كه ثعلب از قول ابن اعرابى روايت مى ‏كند كه مأمون گفته است: اگر نه اين بود كه على عليه السّلام فرموده است:

«بيازماى سپس او را دشمن بدار.» من مى‏ گفتم: «او را دشمن بدار و سپس بيازماى.» معنى اين سخن اين است كه مردم را بيازماى و تجربه كن تا آنان را دشمن دارى كه تجربه براى تو بديها و بدخوييهاى ايشان را آشكار مى‏ سازد و اين به صورت ضرب المثل به كار مى‏ رود درباره كسى كه به او گمان خير برده مى‏ شود و چنان نيست.

سخن مأمون هم كينه و بغض نيست بلكه مراد دورى كردن و بريدن است. مى‏ گويد: براى تجربه از دوست و برادر خود ببر ببين آيا به دوستى و پيمان خود با تو باقى مى ‏ماند يا آن را مى‏ شكند و از تو باز مى ‏گردد.

از جمله سخنان عتبة بن ابى سفيان است كه مى‏ گفته است: نخست جوانان را خشمگين سازيد و خون به چهره ‏شان بدوانيد، اگر بردبارى كردند و پاسخ پسنديده‏ دادند آنان لايق و درخور خواهند بود و گرنه بر آنان طمع مبنديد.

جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديدجلد8 //دكتر محمود مهدوى دامغانى

*******************************************

شرح ملا فتح الله کاشانی

حكمت 420

(و قال عليه السّلام: اخبر تقلّه) آزمايش كن مردمان را تا دشمن دارى ايشان را به سبب ظهور رذايل و قبح بواطن ايشان كه ظاهر شود از اختبار اين ضرب المثلى است از براى استلزام اختبار مردمان مر اجتناب نمودن را از ايشان به سبب ظاهر شدن قبح بواطن. و اين امرى است به معناى اخبار كقوله تعالى: «فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدًّا» اى «مدّه الرّحمن مدّا» و غرض، ذمّ مردمان است در بدى معاشرت ايشان. و اصل معنى آن است كه اختبار مى‏ كنند مردمان يكديگر را به واسطه افعال رذيله و بواطن قبيحه كه از اختبار ظاهر مى‏ شود دشمن مى‏دارند يكديگر را (و من النّاس) و بعضى از مردمان (من يروى هذا الكلام) آن كسى است كه روايت مى ‏كنند اين كلام را (عن النّبىّ صلّى اللَّه عليه و آله) از حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله (و ممّا يقوّى) و آنچه قوّت مى‏ دهد (انّه من كلام امير المؤمنين) آنكه اين كلام امير المؤمنين عليه السّلام است (ما حكاه ثعلب) چيزى است كه حكايت كرد آنرا ثعلب كه راوى است از روات ثقات.

و آن اين است كه: (قال حدثنى ابن الاعرابىّ) گفت حديث كرد به من پسر اعرابى (قال) كه گفت: (قال المأمون) گفت مأمون (لو انّ عليّا عليه السّلام قال اخبر تقله») اگر نمى‏بود كه على عليه السّلام فرمود «اخبر تقله» (لقلت انا) هر آينه مى‏ گفتم من كه (اقله تخبر) دشمن دار مردمان را تا آزمايش كنى نيك و بد ايشان را در حين عداوت.

تنبيه ‏الغافلين ‏وتذكرة العارفين، ج2 //ملا فتح الله کاشانی

خطبه 88 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی قسمت دوم (خلقت و اندازه‏ گيرى، تدبير امور، صفت آسمان ، چگونگى آفرينش و خلقت آسمانها )

 

(خطبه 91 صبحی صالح)

بخش سوم خطبه اشباح كه در باره خلقت و اندازه‏ گيرى و تدبير امور بحث مى‏ كند

قَدَّرَ مَا خَلَقَ فَأَحْكَمَ تَقْدِيرَهُ وَ دَبَّرَهُ فَأَلْطَفَ تَدْبِيرَهُ-  وَ وَجَّهَهُ لِوِجْهَتِهِ فَلَمْ يَتَعَدَّ حُدُودَ مَنْزِلَتِهِ-  وَ لَمْ يَقْصُرْ دُونَ الِانْتِهَاءِ إِلَى غَايَتِهِ-  وَ لَمْ يَسْتَصْعِبْ إِذْ أُمِرَ بِالْمُضِيِّ عَلَى إِرَادَتِهِ-  فَكَيْفَ وَ إِنَّمَا صَدَرَتِ الْأُمُورُ عَنْ مَشِيئَتِهِ-  الْمُنْشِئُ أَصْنَافَ الْأَشْيَاءِ بِلَا رَوِيَّةِ فِكْرٍ آلَ إِلَيْهَا-  وَ لَا قَرِيحَةِ غَرِيزَةٍ أَضْمَرَ عَلَيْهَا-  وَ لَا تَجْرِبَةٍ أَفَادَهَا مِنْ حَوَادِثِ الدُّهُورِ-  وَ لَا شَرِيكٍ‏ أَعَانَهُ عَلَى ابْتِدَاعِ عَجَائِبِ الْأُمُورِ-  فَتَمَّ خَلْقُهُ بِأَمْرِهِ وَ أَذْعَنَ لِطَاعَتِهِ وَ أَجَابَ إِلَى دَعْوَتِهِ-  لَمْ يَعْتَرِضْ دُونَهُ رَيْثُ الْمُبْطِئِ وَ لَا أَنَاةُ الْمُتَلَكِّئِ-  فَأَقَامَ مِنَ الْأَشْيَاءِ أَوَدَهَا وَ نَهَجَ حُدُودَهَا-  وَ لَاءَمَ بِقُدْرَتِهِ بَيْنَ مُتَضَادِّهَا-  وَ وَصَلَ أَسْبَابَ قَرَائِنِهَا وَ فَرَّقَهَا أَجْنَاساً-  مُخْتَلِفَاتٍ فِي الْحُدُودِ وَ الْأَقْدَارِ وَ الْغَرَائِزِ وَ الْهَيْئَاتِ-  بَدَايَا خَلَائِقَ أَحْكَمَ صُنْعَهَا وَ فَطَرَهَا عَلَى مَا أَرَادَ وَ ابْتَدَعَهَا

لغات

آل: بازگشت، رجوع كرد.

اذعن: خاضع شد، خوار شد.

ريث: آرامى، آهستگى.

اناة: درنگ كردن.

متلكّى: باز ايستادن از كار، توقف كردن در انجام عمل.

اود: كجى، اعوجاج.

بدايا: جمع بديه: آفرينش عجيب، خلقت شگفت آور.

ترجمه

«خداوند متعال بقا و هستى آنچه آفريده تعيين كرده و آن را محكم و استوار گردانيده است. و سپس از روى لطف و مهر آنها را منظم كرده است، و هر يك را به آنچه براى آن خلق شده اختصاص داده و مخصوص گردانيده، بنا بر اين هيچ يك از آفريده ‏ها از جايگاه خويش قدم فراتر ننهاده، از رسيدن به نهايت مقصود مقرّر، كوتاهى نورزيده است (وظيفه خود را به بهترين وجهى بانجام رسانده) و مأموريّتى كه از جانب خداوند بوى محوّل گرديده سخت و دشوار ندانسته، و مطابق اراده و خواست حق تعالى، عمل كرده و از وظيفه سر برنتافته است. چگونه مى‏ تواند سركشى كند با وجودى كه تمام اشيا به مشيّت و اراده او به وجود آمده و اوامر تكوينيّه او را فرمان برده، طوق بندگى و خضوع در برابر خداوند را برگردن افكنده‏ اند.

خداوندى كه بدون به كار افتادن انديشه و بى آن كه قبلا پيش بينى كرده و از تجربه ‏ها و پيشامدهاى روزگار استفاده كند و يا اين كه در اختراع كارهاى شگفت‏ انگيز جهان نياز به شريك و انبازى پيدا كرده باشد، موجودات را ايجاد و آفرينش را بيافريد. پس همين كه كار خلقت پايان يافت، طاعتش را قبول كرده و دعوتش را پذيرفتند. آفريده ‏اى نبود كه در آفرينش درنگ و سستى كند و انجام فرمانش را به تأخير اندازد. خداوند كجى و اعوجاج اشيا را راست گردانيد و حدودشان را واضح و روشن قرار داد. با قدرت قادر بي چون ميان اضداد الفت افتاد (بطورى به هم پيوستند كه گسستنى در كارشان نيست) در ميان انواع گوناگون آفريدگان كه از حيث حدّ و اندازه، غريزه و هيئت (خلق و خوى، هيكل) با هم مختلف بودند، آن اسباب (عشق و ميل و جذب) را بر قرار كرد (تا بدينوسيله حيات و نظام اجتماع تشكيل) وه كه چه شگفت و محكم است صنعت خلقت خلايق كه آفريدگار جهان آنها را طبق ميل و اراده خويش ابداع و ايجاد كرد»

شرح

فقوله عليه السلام: قدرّ ما خلق فأحكم تقديره

اين جمله امام (ع) اشاره به اين است كه هر مصنوعى و مخلوقى در وجود برابر حكمت الهى اندازه‏ گيرى دقيق شده است، بدان حد كه اگر از مقدار معيّن فزونى گيرد و يا نقصان پيدا كند در مصلحت آن شيئى خللى پديد مى‏آيد و منفعت مقرّر بر وجود آن دگرگون مى ‏شود.

قوله عليه السلام: و دبّره فألطف تدبيره:

هر شيئى را برابر ارزش و مصلحت وجودى‏ اش بيافريد، و با ظرافت و باريك بينى خاصّى در همه ذاتيّات و اوصاف آن تصرّف كرد، و بدون آن كه كسى جز خداوند بر آن آگاهى و اطّلاعى داشته باشد، تمام تغييرات لازم كلّى و جزئى را در باره آن موجود بانجام رساند.

قوله عليه السلام: و وجّهه لوجهته الى قوله الى غايته:

تمام استعداد شي‏ء موجود را به وى افاضه كرد، و براى هدفى كه آن را آفريده بود آماده ‏اش ساخت و چون سرنوشت معيّنى در لوح محفوظ برايش رقم خورده بود، از جايگاه معلومى كه مقرّر بود بدان برسد تجاوز نكرد. يعنى نه از سر منزل معلوم و مقصود فراتر گام نهاد و نه در كمتر از آن حد توقّف كرد. چه اگر غير از اين انجام مى‏ گرفت در علم‏ خداوند دگرگونى بوجود مى‏ آمد و اين أمر محالى است.

قوله عليه السلام: و لم يستصعب إذ امر بالمضّى على إرادته:

چون خداوند آفريده را امر كرده است تا در جهت رسيدن به كمال مطلوب وجوديش برابر اراده وى حركت كند و حكمت الهى نيز او را به سمت نهايت مطلوبش به پيش مى ‏برد، تخلّف پديده از حركت در غير آن جهت ممكن نيست و سرپيچى از دستور و فرمان محال است.

امر كردن خداوند به پديده، اشاره به اين است كه اسباب كمال يافتن آن را مطابق قضاى الهى تا رسيدن به مطلوب آماده مى ‏سازد.

قوله عليه السلام: و كيف و إنّما صدرت الأمور عن مشيئته:

تقدير كلام حضرت چنين است «اى و كيف يستصعب» يعنى، چگونه پديده از فرمان خداوند سرپيچى مى‏ كند (هرگز نمى‏ تواند تخلّف و سرپيچى نمايد) پس از بيان عدم امكان سرپيچى و تخلّف آفريده از دستورات الهى، به علت عدم امكان سرپيچى و فرمانبردارى سريع و تسليم بودن در برابر فرمان حق متعال اشاره كرده، و دليل آن را مستند بودن تمام آثار مخلوق به مشيّت پروردگار مى‏داند. زيرا هر اثرى لزوما از مؤثّر خود تبعيّت مى‏كند، و تمام پديده‏ ها در سلسله نياز و حاجت به اراده حق تعالى متّكى هستند، و وجوبا از آنجا مدد مى‏ گيرند، حقيقت اين موضوع در علم الهى باثبات رسيده است.

قوله عليه السلام: المنشى‏ء اصناف الأشياء إلى قوله عجائب الأمور:

پيش از اين در شرح خطبه اول توضيح اين مطلب كه: روش، فكر و انديشه و تجربه، از چيزهائى است كه بانسان مربوط بوده و بوى اختصاص دارد، گذشت. و اين كه بارى تعالى از تمام اين ويژگيها در زمينه ايجاد و آفرينش پديده‏ ها پاك و مبرّا است.

(يعنى خداوند بدون الگو و مدل، فكر و انديشه و تجربه موجودات را آفريده است) در خلقت و آفرينش از شريك داشتن نيز بدليل برهان توحيد چنان كه‏ گذشت پاك و منزه مى ‏باشد. (در آفرينش به دستيار و معين نيازمند نيست، چه او از همه جهت يگانه است، يكتا و بى همتا است) مقصود از «قريحة الغريزه» نيروى انديشه براى عقل مى ‏باشد.

قوله عليه السلام: فأتمّ [فتمّ خ‏] خلقه و أذعن لطاعته و اجاب الى دعوته.

خداوند به تمام مخلوقات و آفريده ‏هايش به لحاظ جود و بخشندگى، آنچه نيازشان بوده افاده فرموده است، پس اگر از كسى يا شيئى كمالى فوت گردد، از جهت نداشتن استعداد و عدم پذيرش است، (بدين معنا كه فيض دهنده بخلى ندارد، نقص در فيض گيرنده است) آفريده ‏ها و مخلوقات در نيازمندى محض، و جنبه امكانى كه دارند، بخوارى و ندارى خود، مقر و معترفند، در دگرگونى، مغلوب قدرت اويند و دعوت او را اجابت مى‏ كنند، يعنى هنگامى كه كلمه «كن» وجودى القا شود فورا اجابت كرده، وجود مى ‏يابند (به محض اين كه خداوند بگويد باشيد بلا درنگ وجود پيدا مى‏ كنند).

قوله عليه السلام: و لم يعترض دونه ريث المبطئ و لا أناة المتلكّى‏ء:

اين جمله امام (ع) براى منزّه دانستن فعل و امر خداوند از تخلّف آورده شده است، بدين معنى كه اشيا در اطاعت فرمان و دستور خداوند، سستى، كندى و درنگى ندارند.

امر خداوند را بدون توقّف و درنگ اطاعت مى‏ كنند. تمام اشياء مغلوب اراده حق تعالى هستند و در اجابت فرمان او نهايت سرعت را به كار مى‏ گيرند.

إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ«».

در امر خداوند متعال يعنى كلمه «كُن» افاضه هر آن چيزى است كه در مأمور لازم بوده، و آمادگى كامل در اجابت وجود دارد، زيرا با فرمان «باش» شيئى‏وجوب وجود مى ‏يابد، يعنى قادر بر وجود يافتن نيست، چه رسد به اين كه در اجابت امر و اطاعت و فرمانبردارى، سستى و كندى و سهل انگارى كند، بلكه همچون چشم برهم زدن كار سريع انجام مى‏ گيرد. چنان كه خداوند متعال مى‏ فرمايد: وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ«».

ما در شرح كلام امام (ع) «بطوء، و اناة و تلكّى» را صفت آفريده ‏ها گرفته و چنين توضيح داديم كه اشيا در پذيرش و انجام دستورات خداوند، بدون درنگ و توقّف انجام وظيفه مى‏ كنند. احتمال ديگر اين است كه بگوييم فعل خداوند از اين جهت كه مستند بخداوند مى ‏باشد، منزه است از درنگ و توقّف، (يعنى كار خداوند متّصف به كندى، توقّف و درنگ نمى‏شود) زيرا كندى، سستى، توقّف و درنگ از عوارض حركت و حركت از عوارض جسم است. اين صفات بر فعل كسى عارض مى ‏شوند، كه كارهايش را با وسيله انجام دهد، و كارهايش متّصف به حركت شديد، و ضعيف گردد، و چنان كه دانسته و آگاهى خداوند از تمام اين ويژگيها و خصوصيات منزّه و پاك مى ‏باشد.

قوله عليه السلام: فاقام من الاشياء أودها إلى قوله و الهيئات.

مقصود از «أقام… اودها» بر طرف كردن ناهموارى اشياست، تا هر چيزى آماده پذيرش لازمه وجودى خويش گرديده، كمالى كه از جانب حق بوى افاضه مى‏ شود، دريافت دارد و منظور از «نهجه لجددها «لحدودها»، يا «لحدودها» مطابق هر دو عبارت، روشن كردن سمت هدف حركت هر چيزى است كه به مقصد نهايى وجودى‏ اش برسد و به آن دست يابد.

سخن امام (ع) كه فرمود: ملائمته…

«ميان امور گوناگون متفاوت و متضاد رابطه و اتّصال بر قرار كرد» بدين معنى است كه خداوند، ميان عناصر چهار گانه‏ (آب و آتش و باد و خاك)-  كه در اصطلاح قدما طبايع چهارگانه مى ‏ناميدند-  با وجودى كه در چگونگى صفات متضاد هستند در مزاج واحد انسانى جمع آورى كرده است. ما در باره اين موضوع، قبلا به تفصيل سخن گفته ‏ايم.

عبارت و وصله لأسباب قرائنها، اشاره به اين است كه موجودات از امورى كه لازمه وجودى‏شان باشد، (مانند هيأت، شكل و غريزه و…) جدا نيستند و بخوبى روشن است كه نزديكى دو چيز مستلزم نزديكى و اتصال اسباب وجودى آنهاست، چه محال است كه موجود، بدون اسباب تحقق وجودى‏اش، استحكام و استوارى يابد. اتصال و استناد اشياء متّكى به كمال قدرت خداوند است، زيرا او سبب ساز همه سببهاست.

بعضى از شارحان نهج البلاغه، مقصود از «قرائن» را نفوس دانسته‏ اند، با توجّه به اين احتمال معناى اتصال اسباب بوسيله خداوند، ارشاد خلق است به پرستش حق تعالى و آنچه لازمه معاش آدمى و جهت دادن او به سوى كمال مى‏ باشد زيرا به مثل اگر كسى بگويد: «وصل الملك اسباب فلان» از اين جمله چنين فهميده مى ‏شود كه، پادشاه ارتباط شخص مورد اشاره را با خود بر قرار كرده و او را به پاداش و نعمت دادن، مورد نوازش قرار داده است.

معناى احتمالى دوّم هر چند احتمال بدى نيست. امّا معناى احتمالى اوّل ظاهر و روشن‏تر است.

قوله عليه السلام: و فرّقها أجناسا مختلفات فى الحدود و الأقدار و الغرائز….

مقصود از جنس و حدّ آن چيزى نيست كه «اهل منطق» آن را در عرف خود اصطلاح كرده‏ اند، بلكه منظور از اختلاف، اختلاف كلّى و جزئى است كه قبلا متذكر شديم (اختلاف در عناصر، هيأت، شكل و غريزه و…) در لغت به اين نوع اختلاف هم اختلاف در جنسيّت مى‏ گويند. «حدّ شيئى» به نهايت و آنچه بر آن‏ احاطه دارد، اطلاق مى‏ شود. منظور از «اقدار» اندازه‏ هاست و به شكل نيز مقدار گفته شده است.

مقصود از غرائز در كلام امام (ع) قواى نفسانى، اخلاق، هيأت و صفات مى‏ باشند. و اگر كلمه «حدود» را در عبارت حضرت، بر معناى عرفى‏ اش «حدّ كامل يا ناقص» حمل كنيم معناى زيبايى است، زيرا حكمت آفريدگار پاك و منزّه ايجاب مى‏ كند كه بعضى از موجودات از بعضى ديگر، با حدود و حقايقشان تميز داده شوند و برخى با شكل و هيأت و بعضى ديگر با غرايز و اخلاقشان، برابر آنچه كه نظام وجود و دستور آفرينش و اراده الهى حكم مى‏ كند.

قوله عليه السلام: بدايا خلايق احكم صنعها و فطرها على ما اراد و أبتدعها:

يعنى اين كه بر شمرديم شگفتيهاى آفرينش در باره مخلوقات بود كه برابر اراده خداوند خلقت و صنعشان استوار گرديده است.

 

بخش چهارم خطبه اشباح كه در صفت آسمان ايراد شده است.

وَ نَظَمَ بِلَا تَعْلِيقٍ رَهَوَاتِ فُرَجِهَا-  وَ لَاحَمَ صُدُوعَ انْفِرَاجِهَا وَ وَشَّجَ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ أَزْوَاجِهَا-  وَ ذَلَّلَ لِلْهَابِطِينَ بِأَمْرِهِ-  وَ الصَّاعِدِينَ بِأَعْمَالِ خَلْقِهِ حُزُونَةَ مِعْرَاجِهَا-  وَ نَادَاهَا بَعْدَ إِذْ هِيَ دُخَانٌ فَالْتَحَمَتْ عُرَى أَشْرَاجِهَا-  وَ فَتَقَ بَعْدَ الِارْتِتَاقِ صَوَامِتَ أَبْوَابِهَا-  وَ أَقَامَ رَصَداً مِنَ الشُّهُبِ الثَّوَاقِبِ عَلَى نِقَابِهَا-  وَ أَمْسَكَهَا مِنْ أَنْ تُمُورَ فِي خَرْقِ الْهَوَاءِ بِأَيْدِهِ-  وَ أَمَرَهَا أَنْ تَقِفَ مُسْتَسْلِمَةً لِأَمْرِهِ-  وَ جَعَلَ شَمْسَهَا آيَةً مُبْصِرَةً لِنَهَارِهَا-  وَ قَمَرَهَا آيَةً مَمْحُوَّةً مِنْ لَيْلِهَا-  وَ أَجْرَاهُمَا فِي مَنَاقِلِ مَجْرَاهُمَا-  وَ قَدَّرَ سَيْرَهُمَا فِي مَدَارِجِ دَرَجِهِمَا-  لِيُمَيِّزَ بَيْنَ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ بِهِمَا-  وَ لِيُعْلَمَ عَدَدُ السِّنِينَ وَ الْحِسَابُ بِمَقَادِيرِهِمَا-  ثُمَّ عَلَّقَ فِي جَوِّهَا فَلَكَهَا وَ نَاطَ بِهَا زِينَتَهَا-  مِنْ خَفِيَّاتِ دَرَارِيِّهَا وَ مَصَابِيحِ كَوَاكِبِهَا-  وَ رَمَى مُسْتَرِقِي السَّمْعِ بِثَوَاقِبِ شُهُبِهَا-  وَ أَجْرَاهَا عَلَى أَذْلَالِ تَسْخِيرِهَا مِنْ ثَبَاتِ ثَابِتِهَا-  وَ مَسِيرِ سَائِرِهَا وَ هُبُوطِهَا وَ صُعُودِهَا وَ نُحُوسِهَا وَ سُعُودِهَا

لغات

رهوات: جمع رهوه: شكاف وسيع.

ايده: قوت و نيروى حق تعالى.

بايده: هلاك شونده.

مار: قبول حركت كرد.

اشراج: جمع شرج، دستگيره‏ هايى كه به صندوقچه و جامه ‏دان دوخته مى ‏شود و به آن وسيله صندوقچه نقل و انتقال داده مى‏ شود و گاهى به نخها و رشته‏ هايى اطلاق مى‏ شود كه جامه‏ دان را با آن مى ‏دوزند.

ارتتاق: چسباندن، متصل كردن.

نقاب: جمع نقب، راه كوهستانى.

ناط: آويخته.

صدوع: شكافها.

و شبح: با تشديد، مشبك كرد.

حزونه: امر مشكل و دشوار.

در آرى: ستارگان روشن و درخشان

ترجمه

«خداوند آسمان را بدون اين كه به چيزى آويخته باشد، منظّم و پابرجا كرد، شكافهاى وسيعش را به هم پيوست، پست و بلنديهايش را هموار كرد و باز شده ‏هايش را، متّصل ساخت. ميان هر يك از آنها با آسمان ديگرى، رابطه بر قرار كرد (ثوابت و سيّارات را با قواى جاذبه و دافعه بهم ربط داد) دشوارى بالا و پايين رفتن فرشتگان كه به امر خداوند اعمال بندگان را به آسمانها بالا مى ‏برند، نرم و آسان ساخت.

پس آسمانى را كه از دود بوجود آمده بود. فرمان داد تا بهم چسبيده، ناپيوستگيهايش ترميم شود و پس از به هم پيوستن بخشهاى مختلف آسمان، درهاى بسته ‏اش را به روى اهل زمين بگشود. (شايد مقصود از گشودن درهاى آسمان نزول باران رحمت باشد).

(آن گاه) بر سر هر رهگذر و معبرى، (براى منع نفوذ شياطين) از ستارگان فروزان در كمين گاهها نگاهبانانى گذاشت، و به دست توانمند خود آسمان را در ميان شكاف هوا، از درهم فرو ريختن نگه داشت و به آن نهيب زد، تا در جاى خود درنگ كرده، سر تسليم در برابر فرمانش فرود آورد. سپس خورشيد را نشانه روشنى بخش روز و ماه را كه داراى نورى كم‏رنگ و تاريك است نشانه شب قرار داد (ماه گاهى اول شب و گاهى آخر شب از انظار مخفى است و سه شب، آخرهر ماه در تمام شب ديده نمى‏ شود).

خورشيد و ماه را، در مسير و درجاتشان روان ساخت و براى هر يك اندازه و حدّى معيّنى فرمود، تا شب و روز بوسيله آن دو تميز داده شود، و از اندازه و سيرشان حساب سال و ماه معلوم گردد. پس در فضاى آسمان فلك را معلّق نگاهداشت و به وسيله ستارگانى كه همچون درّ سفيد درخشان و مانند چراغ در شب فروزان و به سبب دورى، بعضا از ما نهان هستند، آسمان را زينت بخشيد.

و با شهاب ثاقب، شياطينى كه استراق سمع داشته باشند، از آسمان دور ساخت.

آسمان را مسخّر فرمان خود كرد، و در آن ثوابت و سيّارات را بحركت در آورده، مسير حركت پايين و بالا رفتن، و يا سعد و نحس بودنشان را تعيين كرد.»

شرح

بخش چهارم اين خطبه مشتمل بر چگونگى آفرينش و خلقت آسمانهاست.

قوله عليه السلام: و نظم بلا تعليق الى قوله انفراجها

اقتضاى ظاهر اين جمله اين است كه آسمانها داراى شكافهاى وسيع و قسمتهاى مختلفى بوده اند. معناى كلام امام (ع) مطابق نظريّه متكلّمين روشن است، چون بعقيده متكلمين اجسام از اجزاى لا يتجزّا تركيب يافته‏اند، و پيش از تركيب داراى شكاف و شقوق بوده ‏اند.

امّا نظر غير متكلّمين در معناى اين جمله امام (ع) يكى از دو احتمال زير است:

1-  چون آسمانها از اجزا تركيب يافته‏ اند، و ميان اجزاى هر مركّبى مباينت و جدايى است چه تركيب و تأليف كننده ‏اى باشد يا خير، امام (ع) لفظ «رهوات و فرج» را به لحاظ جدايى و مباينت ميان اجزاى آسمان استعاره آورده است. با قطع نظر از اين كه تركيب كننده خداست يا جز او. بنا بر اين مقصود از نظم بخشيدن به شكافهاى وسيع آسمان، افاضه صورت به قسمتهاى مختلف آن است، بحدّى كه نظم و تركيبش كامل گرديده و قسمتهاى مختلف آسمان بهم پيوسته شده است.

2-  احتمال دوّم اين است كه امام (ع) با كلمه «فرج» به جدايى و مباينتى كه ميان طبقات آسمان وجود دارد اشاره كرده باشد، و مقصود از نظم «رهوات‏ و ملاحمة صدوع» آسمانها چسبيدگى و مماس بودن آنها بر يكديگر و عدم خلأ در ميان آنها باشد. (در احتمال ارتباط يافتن اجزا با يكديگر، و در احتمال دوم، پيوسته شدن طبقات آسمان با هم فرض شده است).

امام (ع) با كلمه «بلا تعليق» به كمال قدرت خداوند تعالى توجّه داده است.

قضاوت اوهام اين است كه آسمان، همچون سنگى كه در هوا معلق بماند، در خلأ متوقّف گرديده. و اين موجب حيرت و شگفتى عقول شده است. امام (ع) با كلمه «بلا تعليق» آنها را بر شگفتى و بزرگ شمردن اين امر تحريك كرده است.

قوله عليه السلام: و وشّج بينها و بين ازواجها:

مقصود امام (ع) از «ازواج» نفوس فرشتگان آسمانى است كه نزديك و قرين يكديگرند. و به هر قرينى زوج گفته مى ‏شود. يعنى ميان نفوس آسمانى ارتباط بر قرار كرد، بدين سان كه هر جرم آسمانى آن چيزى را پذيرفت كه ديگر جرم آن را پذيرا نبود.

قوله عليه السلام: و ذلّل للها بطين بأمره الى قوله انفراجها:

در باره اين حقيقت پيش از اين اشاره‏اى شد، كه فرشتگان مانند ديگر حيوانات جسمانى نيستند. بنا بر اين بالا و پايين رفتن آنها مانند بالا و پايين رفتن افراد محسوس نيست، و گر نه حق تعالى جلّ قدسه-  كه از تصور گمان كنندگان فراتر است-  لزوما در سمتى قرار مى‏ گرفت، تا صعود بسوى او انجام پذيرد، و فرود از نزد او تحقّق يابد. بنا بر اين لفظ «نزول» كه بر جهت محسوس فرودين اطلاق مى‏ شود استعاره آورده شده است براى نزول عقلانى: بدين معنى كه، بخششهاى ارزشمند، از آسمان جود خداوندى، بر سرزمينهاى قابل فيض فرود مى‏ آيد. با توجّه به اين معنى فرود آمدن فرشتگان عبارت خواهد بود از: رساندن فيض به موجوداتى كه از نظر مقام پايين‏تر از فرشته‏ اند و فرشتگان واسطه ميان موجودات و آفريدگار مى ‏باشند. بنا بر اين، منظور از فرشتگان، فرستادگانى هستند كه مأمور رساندن وحى‏اند و يا مأموريّت ديگرى دارند. و مقصود از فرشتگان بالا رونده، فرشتگانى‏ هستند كه اعمال خلايق را نزد خداوند مى‏ برند.

با برداشتى كه از معناى نزول كرديم، معناى صعود عبارت خواهد بود از: صورى كه در ذات فرشتگان بالا رونده نقش مى‏ بندد، و چنان كه سابقا توضيح داده شد علم خداوند نسبت به امورى كه در مقطع زمانى دور قرار دارند و يا امور معدومه‏اى كه محقّقا وجود خواهند يافت، و به زمان دورى وابستگى دارند، به گونه نقش بستن صورتهاى معقول آنها در لوح محفوظ است.

معناى «صعود» هم مانند لفظ «هبوط» استعاره براى معناى ياد شده است، يعنى صعود از سرزمين نفوس به الواح محفوظ، چنان كه توضيح داده شد.

امّا معناى باز بودن راههاى آسمان بدانسان كه نگاهبانان منقاد و مطيع باشند و عبور بر فرشتگان سهل آسان باشد، اين است، كه حجاب و منعى براى فرشتگان وجود ندارد، زيرا علم فرشتگان بر اعمال و رفتار مردمان و آنچه بر اين جهان مى ‏گذرد نافذ است چنان كه جسم بسته و متّصل مانع از نفوذ بعضى اجسام لطيفه در خود نمى‏ شود (حرارت، اصوات، اشعّه از جسم عبور مى‏ كند) و از خود عبور مى‏ دهد، آسمانها مانع آگاهى فرشتگان نسبت به امور اين عالم نمى‏ شوند بنا بر اين بمنزله جسم شكافدار بوده و بر آن عبارت «انفراج» اطلاق مى ‏شود. و اين كه نگاهبانان درهاى آسمان براى عبور فرشتگان تسليم و منقادند، بدين معناست كه به هيچ وجه مانع نفوذ و آگاهى فرشتگان مقرّب الهى به اين عالم نمى‏ شوند.

قوله عليه السلام: و ناداها بعد إذ هى دخان فالتحمت عرى أشراجها و افتتق بعد الارتتاق صوامت ابوابها:

در اين عبارت حضرت دو معناى احتمالى وجود دارد.

احتمال اوّل: معناى دود بودن آسمان را قبلا دانسته‏ اى (نيازى به توضيح مجدّد نيست) ندا كردن خداوند آسمانرا، إشاره به فرمانبردارى و اطاعت آسمانهاست، چنان كه خداوند تعالى فرموده است: فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً ثُمَّ اسْتَوى‏ إِلَى السَّماءِ وَ«». مقصود از «التحام» آسمان ضميمه شدن اجزاى داراى صورت، با اجزاى صورت پذير است، چنان كه دو طرف زنبيل يا اشيايى از اين قبيل، با روابطى به يكديگر متصل مى‏ شود. (عرب در باره ارتباط يافتن اجزاى يك شيئى وقتى «تشريج عرى» مى‏ گويد كه اجزاى آن شيئى نسبت به يكديگر حالت جذب و انجذاب داشته باشند) منظور از باز شدن درهاى آسمان پس از بسته بودن آنها، اين است كه گشايش درهاى آسمان، موجب نزول رحمت خداوند شود و فرشتگانى كه تدبير اين جهان را به عهده دارند، بواسطه نزول و حركت آنها، انواع رحمت حق نزول مى ‏يابد. بنا بر اين حركات فرشتگان شبيه درها مى ‏باشد. چه همانها، درهاى رحمت حق و كليدهاى جود خداوندى‏اند.

احتمال دوّم اين كه عرب آنچه را در بالا قرار داشته باشد، آسمان مى‏ گويد.

بنا بر اين ممكن است، مقصود از آسمان معناى عام، و شامل آسمان مورد نظر هم بشود. و جمله «و ناداها» اشاره به آسمان ابرها باشد، و دود بودن آسمان منظور بخارى است كه پيش از انجماد شبيه دود مى‏باشد. لفظ دود، از بخار استعاره آورده شده است.

اتّصال يافتن اجزاى مختلف آسمان، اشاره به پيوستگى اجزاى بخار است كه بصورت ابر در آيد و (باز شدن درهاى بسته)

كنايه از نزول باران ابرها باشد. چنان كه خداوند متعال فرموده است: فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ«».

قوله عليه السلام: و اقام رصدا من الشّهب الثّواقب على نقابها

اين عبارت‏ حضرت، دو معناى احتمالى دارد.

1-  لفظ: «نقاب» كه به معنى راه كوهستانى است، استعاره از عدم ممنوعيّت وابستگى علوم بماوراى عالم جسمانيّات و مجرّدات باشد. (يعنى ممكن است علوم از ماوراى عالم ماده سرچشمه بگيرند، ولى، راه براى استراق سمع شياطين مسدود است، امّا در حقيقت ذات، راههاى آسمان گشوده است.) پيش از اين معناى شهاب هاى پرّان كه در كمين شياطين هستند توضيح داده شد.

2-  احتمال دوّم اين است كه لفظ «رصد» استعاره از تيرهاى محسوس قابل رويت، و كلمه «نقاب» استعاره را ترشيحيه كرده باشد، زيرا لازمه كمين گاه و نگاهبانى اين است كه از درها، و معابر حراست و حفاظت به عمل آورند.

وجه حكمت و سرّ اين موضوع اين است كه عربها معتقد بودند شياطين، به آسمان بالا مى‏ روند و گفتار فرشتگان را كه براى ما غيب محسوب مى ‏شود، گوش مى‏ دهند و سپس دريافتهاى خود را به كاهنان و ساحران و مانند اينها منتقل مى‏ كنند.

پس از آن كه دوران روشنگرى و نهى از كهانت و مانند اين امور فرا رسيد، چنان كه گفتيم و به لحاظ اين كه كهانت و سحر موجب فساد ذهنى مردم و انحراف افكار و دلها از مقصد شريعت مى‏ شد، خداوند بمردم اعلام كرد كه شهاب هاى پرّان آسمانى را دور كننده شيطانهاى گوش فرا دارنده قرار داديم، و هر كه از شيطانها حرف شنوى داشته باشد، از ناحيه آنها رجم خواهد شد.

درهاى آسمان بر شياطين بسته است، شياطين دسترسى بحقايق آسمان ندارند، تا اعتقاد به كهانت را در انديشه مردم وارد كنند و اعتقاد آنها را به كهانت و غيب گويى مستند بدانند. آيات كريمه قرآن اين اوهام باطل را كه در حقيقت شيطان نفسانى هستند، درهم مى‏ شكند و اين عقايد را از ريشه و بن بر مى ‏كند.

قوله عليه السلام: و امسكها من ان تمور فى خرق الهواء بايده و امرها ان تقف مستسلمة لأمره

يعنى خداوند آسمان را از بحركت در آمدن بوسيله بادهاى ايجاد شده بشدّت و زنده حفظ كرده است، حكمت حكيمانه خداوندى بر اين مقرّر شده است كه آسمان با قدرت قهر آميزش استحكام و استقرار داشته و رام فرمان او باشد.

در كلام امام (ع) دو عبارت «أمر» به كار رفته است: امر اوّل به معناى حكم الهى و قضاى خداوندى، و امر دوّم به معناى قدرت و غلبه فرمان حق تعالى است، الزاما تحقق مى ‏يابد.

قوله عليه السلام: و جعل شمسها آية مبصرة لنهارها و قمرها آية ممحوّة من ليلها

اين عبارت امام (ع) شبيه كلام خداوند است كه مى‏فرمايد: وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً«».

آيت حق بودن شب و روز به اين دليل است كه هر دو بر كمال قدرت حق تعالى دلالت دارند. از پيشوايان دين در تفسير روشنگر بودن روز پس از محو ساختن و از بين بردن شب وجوهى بشرح زير نقل كرده‏ اند.

1-  روشنگر بودن روز به اين دليل است كه خورشيد در تمام سال بحال خود ثابت است و نور مى‏ دهد و محو آيت شب به لحاظ حالات مختلفى است كه براى ماه پيش مى‏ آيد، گاهى ماه پيداست و نور مى‏ دهد و گاه در محاق است و مخفى، تغيير و دگرگونى ماه آن قدر زياد است كه دو شب بر يك حال نبوده و هر شبى در منزلگاه خاصى است و زيادى و نقصان مى‏ پذيرد.

2-  روايت شده است كه ابن كوّاء از سياهيها در چهره ماه سؤال كرد، حضرت در پاسخ فرمود، آن نشانه محو آيت شب مى ‏باشد.

3-  ابن كثير گفته است كه منظور از دو آيت شب و روز، تاريكى شب و روشنى روز است، تقدير چنين است: ما شب و روز را داراى دو نشانه (ظلمت و ضياء) قرار داديم. آيت شب را محو كرديم، يعنى براى ماه نور ذاتى قرار نداديم، ماه از خورشيد نور مى‏ گيرد روز، روشنگر است، يعنى روشنايى خورشيد ذاتى است.

كلمه «من» در عبارت امام (ع) يا براى بيان ابتداى غايت و يا براى بيان جنس بكار رفته است، و متعلّق به كلمه «ممحوّة» يا «بجعل» مى ‏باشد. معناى ديگر، اين كه ماه را، از نشانه‏ هاى شب قرار داد.

قوله عليه السلام: فأجراهما فى مناقل مجراهما و قدّر سيرهما فى مدارج درجهما

خداوند مسير خورشيد و ماه را در برجها و منزلها مقدّر و مقرر فرموده است.

براى تبيين كلام امام (ع) در اينجا، لازم است كه مفهوم «درج-  بروج و منازل» توضيح داده شود. شرح مطلب اين است كه، مردم دور فلك را كه ستارگان در آن سير مى‏ كنند به دوازده قسم تقسيم كرده و هر قسمى را برج ناميده‏ اند و باز هر برجى را به چند قسم تقسيم كرده و هر قسمى را درجه و رتبه ناميده، و هر يك از اين برجها را اسمى است بدين شرح: حمل-  ثور-  جوزا-  سرطان-  اسد-  سنبله-  ميزان-  عقرب-  قوس-  جدى-  دلو و حوت.

خورشيد، هر برجى از آسمان را در سى روز طى مى‏ كند و ماه هر برجى از آن را در بيشتر از دو روز و كمتر از سه روز به اتمام مى ‏رساند. منازل و مراحل سير ماه بيست و هشت منزل است و اسامى آنها عبارت است از: 1-  شرطين 2-  بطين 3-  ثريّا 4-  دبران 5-  هقعه 6-  هنعه 7-  ذراع 8-  نژة 9-  طرفه 10-  جبه 11-  زبرة 12-  صرفه 13-  عوا 14-  سماك 15-  غفر 16-  زبانا 17-  إكليل 18-  قلب 19-  شولة 20-  نعايم 21-  بلدة 22-  سعد الذّابح 23-  سعد بلع 24-  سعد السعود 25-  سعد الأخبية 26-  الفرغ المقدّم 27-  الفرغ الموخّر 28-  رشاء.

ماه هر روزى در يكى از منازل ياد شده فوق قرار دارد چنان كه خداوند متعال مى‏ فرمايد: لَا الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها أَنْ،…  ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ«».

قوله عليه السلام: ليميّز بين اللّيل و النّهار إلى قوله بمقاديرهما

يعنى اندازه‏ گيرى مسير و حركت مشخّص كننده ماه و سال است. پيش از اين در خطبه اول تفسير و تفصيل اين مطلب گذشت.

قوله عليه السلام: ثمّ علّق فى جوّها فلكها

پس از آن كه امام (ع) اشاره به كيفيت تركيب ستارگان كرد حال با بيان اين عبارت اشاره به جايگاه استقرار ستارگان كرده مى‏ فرمايد: هر يك در فضاى فلك خود آويخته هستند.

اگر بپرسى كه امام (ع) ابتدا فرموده بود، كه ستارگان و سيّارات معلق نيستند و در اين عبارت مى‏ فرمايد در جو فضاى فلك شان آويخته‏ اند معناى اين دو كلام را چگونه توجيه مى‏ كنيد در پاسخ مى‏ گوييم: تعليق و وابستگى امرى نسبى است به اعتبارى مى‏ توان گفت معلّق و وابسته ‏اند، و به اعتبارى مى ‏شود گفت وابسته نيستند. در عبارت اوّل كه فرمود وابسته نيستند، منظور اين است كه به جسم ديگرى در ما فوق خود، وابستگى ندارند. و مقصود از وابستگى در عبارت دوّم اين است كه در فضا به قدرت و اراده خداوند معلّق و وابسته هستند. ميان اين دو كلام تناقض و منافاتى نيست.

و فلك اسم جنس است براى هر جسم مدوّرى كه بر آن اين نام صدق كند.

قوله عليه السلام: و ناط بها زينتها من خفيّات دراريها و مصابيح كواكبها:

اين كلام امام (ع) شبيه كلام خداوند است كه فرمود: وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ«».

و اين سخن حضرت كه گوش فرا دارنده به آسمانها، با تيرهاى شهاب هدف‏ گرفته مى‏ شوند، شبيه اين فرموده حق تعالى است، كه: إِلَّا مَنْ خَطِفَ«».

توضيح اين بيان امام (ع) پيش از اين به تفضيل داده شد. در باره اين كه چرا امام (ع) كلمه «شهب» را تكرار كرده ‏اند، بايد گفت كه ذكر شهاب در جمله اول براى بيان اين حقيقت بود كه شهب دامى براى شياطين بحساب مى ‏آيند، و در جمله دوّم براى بيان اين حقيقت است كه گوش فرا دارندگان به آسمان با شهاب هاى پرّان رمى شده و دور مى‏ گردند. (بعبارت روشن‏تر) شهب در يك جمله بمعنى كمين گاه و در جمله‏اى ديگر بمعنى تير به كار رفته، تكرار سخن براى فزونى معنى است.

قوله عليه السلام: و أجراها على اذلال تسخيرها:

اين عبارت امام (ع) مانند اين آيه شريفه است كه: إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ«» مقصود از «إذلال» يا ذلّة: ممكن بودن، حاجت داشتن و نيازمند ايجاد و اداره بودن است. و منظور از ثوابت و سيّار كه در كلام امام (ع) آمده است، هر كدام مفهوم خاصّى دارد كه ذيلا شرح مى‏ دهيم: مقصود از سيّارات هفت ستاره است و عبارتند از: زحل، مشترى، مرّيخ، خورشيد، زهره، عطارد و ماه.

خورشيد و ماه را «نيّرين» و پنج ستاره ديگر را «متحيّرين» مى‏ گويند: دليل متحيّر گفتن به اين ستارگان اين است كه حركت مستقيم انجام مى‏ دهند و پس از توقّفى كوتاه به جايگاه اوّل بازگشت نموده، و پس از توقّفى ديگر بحال استقامت، باز مى‏ گردند. امّا خورشيد و ماه، همواره حالت استقامت و يكنواختى دارند. و ديگر ستارگان آسمان جز اين هفت ستاره كه ياد شد، ثوابت شمرده مى‏ شوند، و در فلك هشتم قرار دارند. هر يك از هفت ستاره سيّار حركتى مخصوص به خود دارد، كه مخالف حركت ستارگان ديگر است.

صعود و نزول هر يك از سيّاره ‏هاى هفت گانه به هدفى صورت مى‏ گيرد. صعود و بالا رفتن آنها براى رسيدن به شرف«» خود است. شرف خورشيد در درجه 19 از برج حمل و شرف ماه در درجه سوّم از برج «ثور» و شرف «زحل» در مرتبه 21 از برج «ميزان» و شرف «مشترى» در مرتبه 15 از برج «سرطان» و شرف مرّيخ در درجه 28 از برج «جدى» و شرف زهره در مرتبه 27 از برج «حوت» و شرف عطارد در رتبه 25 از برج «سنبله» و شرف سياره «رأس» در درجه سوّم از برج «جوزا» و شرف «ذنب» در مرتبه سوّم از برج «قوس» و برج «شرف» تمام مراتبش شرف است. جز اين كه بعضى از مراتب به نسبت بعضى ديگر از مراتب قوّت بيشترى دارد. ما دام كه ستارگان به سمت شرف پيش روند بالا مى‏ روند ازدياد پيدا مى‏ كنند به نهايت مرحله كمال كه برسند، فرود مى‏ آيند و نقص پيدا مى‏ كنند. فرود آمدن هر ستاره‏اى ضدّ و مقابل شرف و صعود آن ستاره است.

امّا در باره سعد و نحس بودن ستارگان گفته ‏اند: زحل و مرّيخ نحس ‏اند، نحوست زحل از مرّيخ بيشتر است مشترى و زهره سعد هستند. سعد بودن مشترى بيشتر است. عطارد با ستارگان سعد، سعد است و با ستارگان نحس، نحس مى‏ باشد. خورشيد و ماه در حالت، تثليث و تسديس سعد هستند، در حالت مقابله تربيع و مقارنه نحس ‏اند. ستاره رأس سعد و ذنب و كبد هر دو نحس‏ اند.

معناى سعد و نحس ستارگان اين است، كه به هم پيوستن سعدها سبب اصلاح امور اين عالم مى ‏شود و لزوما به هم رسيدن نحسها موجب فساد و دگرگونى امور و اشياى اين جهان مى‏ گردد«».

 

ترجمه‏ شرح‏ نهج ‏البلاغه(ابن‏ ميثم بحرانی)، ج 2    ، صفحه ‏ى 740-729

نهج البلاغه کلمات قصار حکمت شماره 391 (شرح ابن میثم-ابن ابی الحدید-شرح عرفانی ملا فتح الله کاشانی)مزایای زهد

391-وَ قَالَ ( عليه‏السلام )ازْهَدْ فِي الدُّنْيَا يُبَصِّرْكَ اللَّهُ عَوْرَاتِهَا وَ لَا تَغْفُلْ فَلَسْتَ بِمَغْفُولٍ عَنْكَ

شماره حکمت براساس نسخه صبحی صالح

383 و فرمود (ع): در دنيا پرهيزگارى پيشه كن تا خدا نيز ديده تو را به عيبهاى آن بينا سازد. غافل مباش كه از تو غافل نيستند.

ترجمه عبدالمحمد آیتی

*******************************************

شرح ابن‏ ميثم

371- امام (ع) فرمود: ازْهَدْ فِي الدُّنْيَا يُبَصِّرْكَ اللَّهُ عَوْرَاتِهَا- وَ لَا تَغْفُلْ فَلَسْتَ بِمَغْفُولٍ عَنْكَ

ترجمه

«در دنيا پارسا باش، تا خداوند تو را به زشتيهاى آن آگاه سازد، و بى‏خبر مباش كه از تو بى‏ خبر نيستند.»

شرح

چون علاقه به دنيا باعث پوشيده ماندن معايب آن از نظر دلبستگان به آن‏ است، همان طورى كه گفته‏اند: محبّت به چيزى [انسان را] كور و كر مى‏سازد«». دشمنى با دنيا و پارسايى در آن باعث از بين بردن آن پوشش و ظاهر كردن عيبها و زشتيهايى است كه زير پوشش بوده است. بنا بر اين امام (ع) به خاطر همان نتيجه قابل احتراز، دستور به پارسايى در دنيا داده است آن گاه از غفلت در دنيا از ماوراى اين دنيا به وسيله قياس مضمرى بر حذر داشته است كه صغراى آن جمله فلست بمغفول عنك، بوده و كبراى مقدر نيز چنين است: و هر چه كه غير مغفول عنه باشد، شايسته نيست كه از هدف آن غفلت شود.

ترجمه‏ شرح‏ نهج‏ البلاغه(ابن‏ ميثم)، ج5 // قربانعلی  محمدی مقدم-علی اصغرنوایی یحیی زاده

*******************************************

شرح ابن ابى الحديد

حكمت (397)

ازهد فى الدنيا يبصّرك الله عوراتها، و لا تغفل فلست بمغفول عنك. «در دنيا زاهد و بى ‏رغبت باش تا خداوند عيبهاى آن را به تو فرا نمايد و غافل مباش كه از تو غفلت نمى‏ شود.» جمله اوّل را شرط و جمله دوّم را جواب و جزاى شرط قرار داده است و اين سخنى بر حق است كه رغبت كننده به دنيا، عاشق آن است و عاشق، عيب معشوق خود را نمى ‏بيند، آن چنان كه شاعر چنين سروده است: چشم رضا از هر عيبى چشم پوش است ولى چشم خشم نكوهيده ‏ها را آشكار مى‏ سازد.

و چون به دنيا بى‏رغبت شود، آن را خوش نمى ‏دارد و در آن صورت به چشم خويش عيبهاى دنيا را مى ‏بيند نه به طريق نقل ديگران.

جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديدجلد8 //دكتر محمود مهدوى دامغانى

*******************************************

شرح ملا فتح الله کاشانی

حكمت 381

(و قال عليه السّلام: ازهد فى الدّنيا) بى رغبت باش در متاع دنيا (يبصّرك اللّه فى عوراتها) نابينا گرداند خداى تعالى تو را بر عيوب آن زيرا كه راغب به دنيا كور است ديده بصيرت او از عيوب آن (و لا تغفل) و غافل مشو از اطاعت و عبادات (فلست بمغفول عنك) تا نباشى كه غافل باشد از تو در جميع حالات.

تنبيه ‏الغافلين ‏وتذكرة العارفين، ج2 //ملا فتح الله کاشانی

خطبه84 ترجمه شرح ابن میثم بحرانی (بهترین بنده خدا،انسان کامل،عالم نمایان،شناسانیدن عترت پیامبر وامامان،آینده بنی امیه)

 (خطبه87 صبحی صالح)

 و من خطبة له ( عليه ‏السلام  ) و هي في بيان صفات المتقين

  از خطبه‏ هاى آن حضرت (ع) است و داراى چند بخش مى ‏باشد بخش اول در اوصاف پرهيزكاران ايراد شده است و چنين مى‏ فرمايد:

بخش اول خطبه

عِبَادَ اللَّهِ إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبَادِ اللَّهِ إِلَيْهِ عَبْداً-  أَعَانَهُ اللَّهُ عَلَى نَفْسِهِ فَاسْتَشْعَرَ الْحُزْنَ-  وَ تَجَلْبَبَ الْخَوْفَ فَزَهَرَ مِصْبَاحُ الْهُدَى فِي قَلْبِهِ-  وَ أَعَدَّ الْقِرَى لِيَوْمِهِ النَّازِلِ بِهِ-  فَقَرَّبَ عَلَى نَفْسِهِ الْبَعِيدَ وَ هَوَّنَ الشَّدِيدَ-  نَظَرَ فَأَبْصَرَ وَ ذَكَرَ فَاسْتَكْثَرَ-  وَ ارْتَوَى مِنْ عَذْبٍ فُرَاتٍ سُهِّلَتْ لَهُ مَوَارِدُهُ-  فَشَرِبَ نَهَلًا وَ سَلَكَ سَبِيلًا جَدَداً-  قَدْ خَلَعَ سَرَابِيلَ الشَّهَوَاتِ وَ تَخَلَّى مِنَ الْهُمُومِ-  إِلَّا هَمّاً وَاحِداً انْفَرَدَ بِهِ فَخَرَجَ مِنْ صِفَةِ الْعَمَى-  وَ مُشَارَكَةِ أَهْلِ الْهَوَى وَ صَارَ مِنْ مَفَاتِيحِ أَبْوَابِ الْهُدَى-  وَ مَغَالِيقِ أَبْوَابِ الرَّدَى-  قَدْ أَبْصَرَ طَرِيقَهُ وَ سَلَكَ سَبِيلَهُ وَ عَرَفَ مَنَارَهُ-  وَ قَطَعَ غِمَارَهُ وَ اسْتَمْسَكَ مِنَ الْعُرَى بِأَوْثَقِهَا-  وَ مِنَ الْحِبَالِ بِأَمْتَنِهَا فَهُوَ مِنَ الْيَقِينِ عَلَى مِثْلِ ضَوْءِ الشَّمْسِ-  قَدْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلَّهِ سُبْحَانَهُ فِي أَرْفَعِ الْأُمُورِ-  مِنْ إِصْدَارِ كُلِّ وَارِدٍ عَلَيْهِ وَ تَصْيِيرِ كُلِّ فَرْعٍ إِلَى أَصْلِهِ-  مِصْبَاحُ ظُلُمَاتٍ كَشَّافُ عَشَوَاتٍ مِفْتَاحُ مُبْهَمَاتٍ-  دَفَّاعُ مُعْضِلَاتٍ دَلِيلُ فَلَوَاتٍ يَقُولُ فَيُفْهِمُ وَ يَسْكُتُ فَيَسْلَمُ-  قَدْ أَخْلَصَ لِلَّهِ فَاسْتَخْلَصَهُ-  فَهُوَ مِنْ مَعَادِنِ دِينِهِ وَ أَوْتَادِ أَرْضِهِ-  قَدْ أَلْزَمَ نَفْسَهُ الْعَدْلَ فَكَانَ أَوَّلَ عَدْلِهِ نَفْيُ الْهَوَى عَنْ نَفْسِهِ-  يَصِفُ الْحَقَّ وَ يَعْمَلُ بِهِ لَا يَدَعُ لِلْخَيْرِ غَايَةً إِلَّا أَمَّهَا-  وَ لَا مَظِنَّةً إِلَّا قَصَدَهَا قَدْ أَمْكَنَ الْكِتَابَ مِنْ زِمَامِهِ-  فَهُوَ قَائِدُهُ وَ إِمَامُهُ يَحُلُّ حَيْثُ حَلَّ ثَقَلُهُ-  وَ يَنْزِلُ حَيْثُ كَانَ مَنْزِلُهُ

لغات

قرى: غذايى كه براى مهمان تهيه مى‏ كنند در اين جا منظور كارهاى شايسته است.

فرات: آب گوارا.

نهل: اولين آشاميدنى هنگام ورود به آبشخور.

جدد: زمين هموار.

سرابيل: پيراهن، زيرپوش.

منار: نشانه ‏ها، علامتها.

غمار: جمع غمره ازدحام مردم و هجوم براى آب و غير آن.

عشوات: جمع عشوه: دست زدن به كارى بدون علم و آگاهى.

غشوه: پرده.

مبهمه: امرى كه مورد اشتباه باشد.

معضلات: سختيها.

ترجمه

«اى بندگان خدا، محققا دوست‏ترين بنده، در نزد خدا، آن بنده‏ اى است كه پروردگار او را در مبارزه با هواى نفس يارى كرده، پس حزن و اندوه را به دليل دور ماندن از اصل خويش شعار خود كرده است، و رداى ترس از خداوند را بر تن كرده است. بدين سبب چراغ هدايت و رستگارى در قلبش روشن شده است.

جايگاه ضيافت و مهمانى را براى روزى كه بدان جايگاه وارد شود آماده كرده روز قيامت را كه دور پنداشته مى‏ شد، نزديك و سختيهاى دنيا را آسان مى‏ دانست، چون به ديده عبرت در همه چيز مى‏ نگريست بينا شد و بدين سبب كه فراوان به ياد خدا بود، و جز او مؤثرى را در عالم وجود باور نداشت از آب گواراى معرفت سيراب شد و راه رسيدن به سرچشمه فضيلت بر او آسان گرديد از شراب شوق خدا سرمست و از آب شرين و خوشگوار و مناجاتش شاداب گرديد و راه مستقيم هدايت را در پيش گرفت هواهاى نفسانى را كه همچون پيراهن، تن او را فرا گرفته بود، كند و بدور افكند. و بجز اندوه وصال محبوب (خدا) همه غمها را از خود دور كرد. از كورى جهل و نادانى بيرون آمد و از رفاقت اهل هوا و هوس دورى كرد.

بدين سبب راهنما و كليد درهاى هدايت و سدّ كننده درهاى گمراهى شد. راه حقيقت را شناخت و آن را بخوبى پيمود، نشانه‏ هاى حقيقت را بوضوح دريافت، و از بديها و مشكلاتى كه بدانها گرفتار آمده بود بيرون رفت. به استوارترين حلقه‏ ها و محكمترين ريسمانها (قرآن و عترت) چنگ زد. بنا بر اين نور يقين و حقيقت مانند روشنايى خورشيد بر او نمايان و آشكار است. نفس و جان خود را در مهمترين‏ كارها وقف راه خداى سبحان كرده است هر فرعى را به سوى اصلش باز مى‏ گرداند، چراغ تاريكيها، برطرف كننده پردها، كليد و باز كننده شبه ‏ها رفع كننده مشكلها و راهنماى بيابانهاست.

سخن مى‏ گويد تا بفهماند و سكوت مى‏ کند تا سالم ماند (يعنى گفتار و خاموشى چنين شخصى از روى حكمت است) خود را براى خدا وارسته كرد و خداوند وارستگى وى را مورد قبول قرار داد بنا بر اين او از معادن آيين الهى و پايه‏ هاى استوار زمين اوست. عدل و دادگرى را بر خود لازم مى‏ شمارد و اوّلين نشانه دادگرى وى اين است كه هواى نفس را از خود، دور ساخته است. حق را چنان كه بايسته است توصيف، و بدان عمل مى‏ كند. هيچ خير و نيكيى را تا به نهايت نرساند رها نمى‏ كند، و هر كارى كه گمان خير در آن باشد، بدنبالش مى‏ رود، زمام امور خود را به دست كتاب خدا سپرده است، بنا بر اين قرآن پيشوا و جلودار اوست پس هر كجا كه قرآن باز گشود. فرود مى‏ آيد و هر جا كه قرآن منزل قرار دارد آن را بعنوان مسكن مى‏ پذيرد.»

شرح

از جمله صفات پرهيز كاران كه موجب دوستى خداوند نسبت به آنها مى‏ شود، امام (ع) چهل صفت را بيان فرموده ‏اند. به يقين دانسته‏ اى، كه محبّت خداوند تعالى، به لحاظ كمالات نفسانيى است كه از جهت نزديكى انسان بخداوند حاصل مى‏ شود، بدين توضيح كه انسان استعداد دريافت فيض وجود خداوند را پيدا كند، بنا بر اين هر كس استعداد بيشترى داشته باشد، در كسب فيض استحقاق بيشترى خواهد داشت و محبّت خداوند هم نسبت به چنان شخصى فزون‏تر خواهد بود.

اوّلين صفت از اوصاف پرهيزگاران، اين است كه خداوند شخص را در مبارزه بر عليه نفسش يارى كند يعنى پروردگار عالم به انسان نيرويى عنايت فرمايد كه عقلش بتواند نفس امّاره‏ اش را مغلوب كند.

                     

دوّم: حزن و اندوه را به لحاظ گناهانى كه مرتكب شده است شعار خود قرار دهد. يعنى نگران آن معصيتهايى باشد كه نسبت بفرامين خداوند انجام داده است «توجّه داشتن به گناهكارى» از نشانه‏ هاى يارى خداوند و آمادگى لازم براى رسيدن به كمال برتر است.

سوّم: ترس و خوف از خداوند را همچون لباس بر تن داشته باشد. لفظ «جلباب» كه به معنى پوستينى و يا لحاف است، براى ترس و خوف از كيفر خداوند استعاره به كار رفته است. وجه شباهت اين است كه هر دو بدن را كاملا مى‏ پوشانند. خدا ترس بودن هم از جمله كمك و اعانتهاى خداوندى، در رسيدن به سعادت مى‏ باشد.

چهارم: درخشش چراغ هدايت در قلب پرهيزگار است. اين جمله به روشن شدن نور معرفت الهى در آيينه ضمير اشاره دارد، كه البتّه نتيجه پيدا كردن استعداد از جهت اندوه و ترس خداوندى است. به همين دليل امام (ع) جمله: فزهر مصباح الهدى فى قلبه را با حرف «فا» بر جملات قبل عطف گرفته است.

لفظ «مصباح» را براى نور معرفت استعاره آورده است، بدين جهت كه روشنى چراغ و شناخت و معرفت، موجب هدايت و ارشاد مى‏ شوند و در اين فايده مشترك هستند. در اين عبارت لفظ محسوس «چراغ» از امر معقول، يعنى معرفت استعاره آمده است.

پنجم: پرهيزگاردارى چنين خصوصيتى است، كه نيازمنديهاى لازم را براى روز باز پسين و آخرت خود آماده كرده است. لفظ «قرى» استعاره از كارهاى شايسته و «يوم نازل» كنايه از روز قيامت است. لازمه استعاره تشبيه كردن روز قيامت به روز مهمانى است، كه انسان همواره انتظار ورود به آنجا را دارد. وجه شباهت اين است: چنان كه، غذاى كامل و آماده، موجب آبرو و حيثيّت ميزبان در برابر مهمانان مى‏ شود و او را از اتّهام رهايى مى‏ بخشد، و موجب سپاسگزارى‏ و ستايش مى‏ شود، كارهاى شايسته و اعمال نيك هم، سبب رهايى انسان از ترسهاى روز قيامت و كسب رضايت پروردگار و پاداشهاى عظيم خداوند مى‏ گردد.

ششم: شخص پرهيزگار امور بعيد را براى خود نزديك مى‏ كند: اين فراز از كلام امام (ع) ممكن است به يكى از دو معنى باشد بطريق زير:

الف: منظور از «بعيد» رحمت خدا باشد كه از افراد ناشايست بدور است، كسى سزاوار قبول رحمت حق و بدان نزديك مى‏ باشد كه اعمالش، پسنديده و به طور كامل قابل قبول باشد. بنا بر اين هر گاه بنده ‏اى نفس خود را به انجام كارهاى شايسته راضى كرد، و نيازمنديهاى روز قيامت را پيشاپيش فراهم آورد، به رحمت خداوند نزديك خواهد بود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ«».

ب: مقصود از «بعيد» آرزوهاى دور و دراز دنيوى باشد، و نزديك كردن آنها براى نفس، كوتاه كردن آرزوها پيش از فرا رسيدن مرگ، با يادآورى مرگ و احوال آخرت ميسّر است.

هفتم: تقوا سختى را آسان مى‏ كند: اين فراز از گفته امام (ع) احتمال يكى از دو معناى زير را دارد.

الف-  مقصود از سختى، امر آخرت و عذاب دردناك جهنّم باشد، و آسان شدن آن به انجام كارهاى شايسته، و دريافت جلوه حق تعالى، ممكن مى‏ شود. و روشن است كه اعمال شايسته عذاب خداوند را آسان مى‏ كند.

ب-  منظور از سختى، سختيهاى دنيايى مانند: فقر، و مصيبتهاى وارده از قبيل مورد ظلم واقع شدن، و يا دوستان و خويشان را از دست دادن و نظير اين امور باشد، و مراد از آسان شدن، اهميّت ندادن و كوچك شمردن تمام آنها، درمقايسه با شادمانى از ملاقات حق و ثوابهائى است كه خداوند، در آخرت وعده بخشش آنها را داده است. چنان كه حق متعال در قرآن مجيد فرموده است: وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ«»

هشتم: پرهيزگار، اهل بصيرت است و به حقيقت آسمانها و زمين و آنچه خداوند آفريده است. مى‏ انديشد، و بر آنها آگاهى مى‏ يابد. يعنى بديده بصيرت در شگفتيهاى مصنوعات پروردگار مى‏ نگرد و حق سبحانه و تعالى را در آنها مشاهده مى‏ كند.

نهم: شخص متقى فراوان ياد پروردگار مى‏ كند. بدين توضيح كه، پرهيزكار همواره و تا بدان حد ياد خداوند را بر قلب و زبان دارد، كه ملكه نفسانى او مى‏ شود. و خداوند، در ذكر و گفتارش متجلّى گرديده، آينه اسرار خدا مى‏ شود. از درهاى بزرگ بهشت يكى مخصوص كسانى است كه فراوان به ياد خداوند باشند.

دهم: پرهيزگاران از آب گواراى بهشت سيراب مى ‏شوند: در اين فراز امام (ع) دانش و كمالات نفسانيى كه به شخص عارف افاضه مى‏ شود، به آب زلالى تشبيه كرده، و لفظ «عذوبة» را براى آن استعاره آورده، و آن گاه همين، استعاره را با كلمه «ارتواء» به صورت استعاره ترشيحيه در آورده است.

و ما اين نوع استعاره را در خطبه ‏هاى گذشته بارها توضيح داده‏ ايم.

يازدهم: رسيدن به كمال معنوى براى پرهيزگار سهل و آسان است. يعنى آنان كه گوى سبقت را در مسير حركت به سوى اللّه از ديگران ربوده ‏اند، از تاييدات خداوندى جدا نيستند، و به دليل همين شايستگى نفسانى، استعداد پذيرش امور معنوى و رسيدن به كمال نهايى براى اينان، سريعا حاصل مى‏ شود.

با توضيح فراز يازدهم كلام امام (ع) خواهى دانست كه مقصود از جايگاه و كمالات علمى و اخلاقى نفوس كاملى هستند كه گنجينه‏ هاى كامل و خاستگاه فضيلت و معنويت‏ اند و موجب هدايت گرديده و انوار الهى از ناحيه آنها حاصل مى‏ شود، مانند انبيا و اولياى بر حق الهى.

و نيز ممكن است مقصود از «موارد» در عبارت امام (ع) بدايع صنع الهى، باشد كه بر ذهن بنده حق وارد شده و آن را آماده كسب فضايل مى‏كند. سهل و آسان بودن آن و سرعت در قبول پذيرش كمالات، به دليل روشنى ذهن است كه آماده دريافت عنايت خداوند و مسرور شدن به لحاظ توجّه حق تعالى است.

دوازدهم: آشاميدنى اوّل نصيب شخص پرهيزگار مى‏ شود. يعنى انسان متقى قبل از همه و بيشتر از همنوعان خود به كسب كمال نائل مى‏ گردد. دليل جلو افتادن از ديگران اين است كه تحصيل كمال براى او آسان است.

در كلام امام (ع) عبارت «فشرب نهلا» بعنوان استعاره براى كسب كمال و مقدّم شدن بر ديگران به كار رفته است و كمال يافتن سريع پرهيزگار به شترى كه زودتر و قبل از ديگر شتران به آب مى ‏رسد تشبيه شده است.

سيزدهم: پرهيزگار راه هموار را مى ‏رود. يعنى راه روشن و راستى كه بدور از افراط و تفريط باشد مى ‏پيمايد.

چهاردهم: شخص متّقى لباس شهوات و خواسته‏ هاى بيجا را از تن در آورده است: امام (ع) اوصافى كه پيش از اين براى پرهيزگار بر شمرد، مربوط به استعداد فراوان او در كسب دانش بود. ليكن اين ويژگى به زهد و وارستگى پرهيزگار اشاره دارد و لفظ «سرابيل» را براى شهوات استعاره آورده است، به لحاظ مشابهتى كه ميان لباس و شهوات در پوشيدن بدن وجود دارد. عبارت «قد خلع» استعاره را ترشيحيّه كرده، و كنايه از اين است كه شخص پرهيزگار، شهوات را بدور انداخته ‏و توجّهى كه او را از حدّ اعتدال خارج كند بدانها ندارد.

پانزدهم: او خود را از تمام غمها جز يكى رها ساخته است. يعنى شخص پرهيزگار خود را از غمهايى كه مربوط به امور دنيا و دلبستگى به آنها باشد، رهانيده و تمام هدفهاى مادّى را به كنارى نهاده است و تمام قصد و همّتش يك چيز است، و آن رسيدن به مراتب عزّت خداوند و توجّه به اسرار حق و مطالعه انوار عظمت الهى و كسب روشنايى كردن از آن مى ‏باشد. البتّه زهد حقيقى، و پارسايى واقعى همين است و بس. از توضيح عبارت فوق معنى يگانه شدن زاهد از ديگر همنوعانش روشن مى ‏شود.

شانزدهم: او از نابينا بودن خارج شده است. مقصود از نابينايى كورى جهل است كه چون شخص پرهيزگار، داراى فضيلت دانش و حكمت است، با مردم هوا پرست در افراط كارى، فسق و فجور شركتى ندارد. درست در راه معتدل كه فضيلت عفت باشد گام بر مى ‏دارد. بنا بر اين در مسير حق بينا و از كورى جهل بدور مى‏ باشد.

هيفدهم: شخص پرهيزگار با ويژگيهايى كه برايش بر شمرديم به منزله كليدى براى گشودن درهاى هدايت است. منظور از درهاى هدايت، طرق و راههاى آن مى‏ باشد، كه پيمودن آنها، انسان را آماده دريافت فيض از بخشنده آن يعنى خداوند مى‏ سازد. درهايى كه عارفان بر آن ايستاده و از آن درها به پيشگاه حضرت حق وارد مى‏ شوند و در مراتب و جايگاه و درجات خوف و ترس از خداوند استقرار مى ‏يابند. و بدين سبب كليدى براى حلّ مشكلات آنان كه نقص ذهنى در هدايت دارند مى‏ شوند، و چراغى فرا راه جاهلان مى‏ باشند.

لفظ: «مفتاح» براى عارفان استعاره و جهت تشبيه در آن روشن است.

هيجدهم: پرهيزگاران سدّى در برابر منكراتند: مقصود از «ابواب الرّدى» دو طرف افراط و تفريط است يعنى راههايى كه شخص از حدود دستورات‏ خداوند خارج مى‏ شود و نهايتا در دوزخ مى ‏افتد، چون انسان عارف از منكراتى كه نادانان مرتكب مى‏ شوند جلوگيرى مى‏ كند تا راه معتدل را بپويند، لزوما بوسيله ‏اى كه با آن راه را مى‏ بندند شباهت پيدا مى ‏كند، و موجب باز دارى جاهلان از پيمودن راه خطاء مى‏ شود، و به همين دليل لفظ «مغلاق» براى عارف استعاره آورده شده است.

در عبارت امام (ع) ميان مغاليق و مفاتيح، ردى و هدى قرينه مطابقه بر قرار است، كه معناى اين لغات به ترتيب چنين است: وسيله بستن، كليد گمراهى، راهنمائى كردن.

نوزدهم: پرهيزگار اهل بصيرت است: يعنى با ديد روشن و آگاهى كامل راه حق را پيموده است. راهى كه دستور به پيمودن آن را داشته، و با توجّهات الهى بدان طريق كه راه مستقيم به سوى حق مى ‏باشد جذب شده است.

بيست: او نه تنها اهل بصيرت است، كه در عمل هم راه حقيقت را رفته است. بدين توضيح كه شخص متّقى، چون راه حق را بخوبى مى ‏شناسد، در آن گام نهاده و آن را مى‏ پيمايد، زيرا هدف اول از شناختن راه، پيمودن آن مى‏ باشد.

بيست و يك: او نشانه ‏هاى راه را مى ‏شناسد.

سالك الى اللّه گاهى حركتش در طريق مستقيم نيست چنان كه به مثل قبل از رسيدن به حدّ كمال قوّه نظرى قدم در راه سلوك مى‏ نهد، و گاهى پس از آن كه در مرحله قوّه نظرى و استدلال بحدّ كمال رسيد، قدم در راه مى‏ گذارد. اين همان سالكى است كه با برهان و دليل نشانه‏ هاى راه را مى‏ شناسد. منظور از كلمه «منار» علائمى است كه در كنار راه براى هدايت و راهنمايى عابران قرار مى‏ دهند. ولى در اينجا مقصود، قوانين كلّى عملى مى ‏باشد. ممكن است منظور از منار هدف سلوك يعنى پيشگاه جلال خداوند و فرشتگان مقرب الهى باشد.

بيست و دو: پرهيزگار از گردابها رهايى يافته و از عهده مشكلات بر آمده است. امام (ع) با كلمه «غمار» اشاره به مشكلاتى كرده‏ اند كه انسانها در آن گرفتار مى‏ شوند، مانند سختيها، غمها، و ناراحتيهايى كه طالبان دنيا به دليل از دست دادن دنيا به آن دچار مى‏ شوند و يا براى تحصيل آن در تلاش و تكاپو غرق مى‏ گردند. امّا شخص عارف به دنيا دل بسته نيست و از آن بابت غمى ندارد.

بيست و سه: او به معتبرترين وسيله و محكم‏ترين ريسمان چنگ زده است.

در اين عبارت حضرت به طريق استعاره، راه خدا و دستوراتش را اراده فرموده است.

جهت شباهت آن اين است كه وسيله راههاى هدايت همانند دستگيره‏ هاى معتبر و ريسمان محكم موجب آزادى و رهايى مى‏ شود. البتّه هر قدر محكم و معتبرتر كارسازتر و مطمئن‏ترند، و گسيخته نمى‏ شوند. و بدين سان راهى كه بخداوند منتهى شود و انسان را به حضرت حق برساند، پيمودن آن لازم است و رعايت دستورات و اوامر خداوند موجب نجات از مشكلات آخرت مى‏ شود. بنا بر اين اطاعت اوامر حق تعالى وسيله قطع ناشدنى و ريسمان ناگسستنى است. به همين حقيقت در آيه شريفه اشاره كرده و مى‏ فرمايد: فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى‏ لَا انْفِصامَ لَها«».

بيست و چهار: يقين و باور او به مانند روشنائى خورشيد است: پرهيزگار بدليل رعايت اوامر و نواهى حق تعالى و كوشش در راه خداوند گويا كامل‏ترين نور يقين را بخود جذب و با چشم بصيرت عالم ملكوت را مشاهده كرده است و بهشت و جهنّم را بديده يقين ديده است به همان وضوح و جلا كه چشم ظاهريش نور خورشيد را مى‏ بيند.

 

بيست و پنج: پرهيزگار، در برترين امور و ابلاغ كلمه حق كه پاسخ دادن به تمام پرسشها و منطبق كردن فروع بر اصول مى‏ باشد جان خود را وقف راه خداوند سبحانه و تعالى كرده است. بدين شرح كه شخص متّقى، به دليل كمال ذاتيى كه يافته، جان خود را براى رونق يافتن برترين امر، كه همانا ارشاد و هدايت مردم است، وقف كرده، تا به آنها كيفيت سلوك الى اللّه را بياموزد. بدين سبب همچون چراغى است كه ديگران از او كسب نور دانش مى‏ كنند، زيرا شخص پرهيزگار، منبع دانش و حكمت است، و از هر چيزى كه سؤال شود، بر پاسخ دادن به آن تواناست مشكلات فكرى را برطرف مى‏ كند و هر شاخه‏اى از شاخه ‏هاى دانش را به اصلى كه از آن انشعاب يافته است بر مى‏ گرداند.

بيست و شش: او چراغ تاريكيهاست، كه گمشدگان در وادى تاريك جهل را به سوى حق هدايت مى‏ كند. چنان كه قبلا توضيح داده شد لفظ «مصباح» براى هدايت و راهنمايى خلق استعاره آورده شده است.

بيست و هفت: پرهيزگار هر مشكلى كه فرا روى وى باشد دريافته و بر طرف مى‏ كند: يعنى امور پيچيده و مشكل كه در آميخته شدن حقّ و باطل بصورت جهل مركّب در آمده باشد از هم جدا كرده و تميز و تشخيص مى ‏دهد. بعضى از راويان نهج البلاغه لفظ «عشوات» را در عبارت امام (ع) «غشوات» روايت كرده‏ اند. در اين صورت معنى جمله اين خواهد بود كه شخص متّقى پرده‏ هاى جهل و نادانى را از پيش ناآگاهان دور مى‏ كند.

بيست و هشت: او كليدى است كه امور گنگ و مبهم را مى‏ گشايد: آنچه در ذهن و فكر مردم بصورت مشكل لا ينحلّى در آمده، حل مى‏ كند و احكام حق را از باطل و نادرست جدا مى‏ سازد.

بيست و نه: شخص پرهيزگار رافع دشواريهاست: يعنى هر نوع حيرت و سرگردانيى كه در مشكلى از مشكلات شريعت پيش آيد و هر دشواريى كه براى‏ شريعت خواهان، در تشخيص حق از باطل حاصل شود، رفع مى‏ كند، و آنها را از اين كه در هلاكت جهل قرار گيرند، با بيان و ارشاد خود حفظ مى‏ كند.

سى: شخص متّقى راهنماى انسانها در بيابانهاى وسيع و پهناور است.

امام (ع) لفظ «فلوات» را كه به معنى بيابان وسيع است براى مراحل سلوك كه امرى است معقول استعاره آورده است. وجه شباهت اين است كه در صحراهاى پهناور، وسيع مسافر بدون راهنمايى كه آشنايى كامل به تمام مراحل و منازل داشته باشد، گم گشته و بهلاكت مى‏رسد. اين سرگشتگى و هلاكت در امور معقول نيز قابل تصور است زيرا براه حق و طريق نجات هدايت نمى‏ شود، مگر كسى كه عنايت الهى دستش را گرفته و زمام اختيار و عقلش را به راهنمايى آگاه بسپارد تا او را براه حق هدايت كند و اگر كسى چنين نباشد، از راه حق دور شده و منحرف مى‏ شود و در ظلمت جهل فراگير واقع مى‏ گردد، شياطين او را تا دخول در دوزخ پيش مى ‏برند. آرى عارفان راهنمايان طريق حق، و آگاهان بر منازل خطر و امن هستند و با بصيرتى كه دارند گمراهان را ارشاد مى‏ كنند.

سى و يك: شخص پرهيزگار سخنى كه مى‏ گويد قابل درك و فهم است چه او عين حقيقت را بى آن كه دچار شبهه شود، مشاهده مى‏ كند، بنا بر اين در آنچه مى‏ گويد اختلافى كه برخاسته از جهل باشد وجود ندارد.

سى و دو: متّقى بدليل سكوتش سالم مى ‏ماند: يعنى از آفت زبان در امان است، زيرا وقتى كه بدانيم فايده گفتار فهماندن و سود رساندن و فايده سكوت و خاموشى در امان ماندن از آفت و بلاى زبان است، ستوده بودن پرهيزگار به اين خواهد بود، كه هم گفتارش ارشاد، و هم سكوتش مصلحت باشد. بدين توضيح كه سخن گفتن و خاموش ماندن او هر كدام بجا و بموقع انجام مى‏ پذيرد.

سى و سه: شخص پرهيزگار خود را براى خدا خالص مى‏ گرداند و خداوند او را از ميان بندگان بر مى‏ گزيند. با توجّه به توضيحى كه پيش از اين داده شد،دانستى كه خالص شدن براى خدا عبارت بود از: توجّه انديشه به سوى خداوند، و وارستگى ذهن و خاطر از هر آنچه غير خداست، بدان حد كه جز حق تعالى هر چه هست از درجه اعتبار ساقط باشد و مقصود از «استخلاص حقّ» اين است كه خداوند از ميان همه بندگان چنين بنده‏اى را به رضايت و خوشنودى خود اختصاص مى‏دهد و انواع و اقسام كمالات را به وى افاضه، و او را به محضر قدس خود نزديك، و به يگانگى مناجات و راز و نياز انتخاب مى‏ كند. روشن است كه اخلاص و وارستگى پرهيزگار موجب چنين افتخار، گزينش و تقرّبى مى‏ شود، چنان كه حق تعالى مى‏ فرمايد: وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسى‏ إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا«».

سى و چهار: شخص متّقى از معادن دين مى‏ باشد. امام (ع) لفظ «معدن» را براى پرهيزگار استعاره آورده است. وجه شباهت ميان معدن و پرهيزگار اين است كه هر دو منبع دانه‏ هاى گرانبهاى گوهرند. از معادن گوهرهاى محسوس و از نفس شخص پرهيزگار و عارف گوهرهاى علوم و اخلاق و ديگر احكام الهى استخراج مى‏ شود.

سى و پنج: او از استوانه‏ هاى زمين است. لفظ «وتد» كه بمعنى ميخ است براى شخص متّقى و پرهيزگار استعاره به كار رفته است. وجه شباهت اين است.

كه هر كدام موجب ثبات و قوام امورى مى ‏شود، ميخ براى قوام و استوارى چيزى است كه در آن ميخ را به كار مى‏ برند و شخص عارف و آگاه نظام زمين و امور اين جهان را قوام مى ‏بخشد.

شبيه اين عبارت و معنى در خطبه اوّل نهج البلاغه به كار رفته است، آنجا كه مى ‏فرمايد: «وَ وَتّدَ بِالصُخّورِ مَيَدان ارْضِهِ.

سى و شش: او نفس خويش را ملزم به رعايت عدل و اعتدال كرده، و دليل بارز اين حقيقت دورى از هواى نفسش مى ‏باشد، چون ملكه عدالت از سه خصلت نفسانى: حكمت، عفت و شجاعت سرچشمه مى‏ گيرد. عرفا نفس خود را بوسيله عبادت و ديگر امور شرعى رياضت مى ‏دهند، تا اين ملكات و صفات اخلاقى در نفس آنها حاصل شود، ناگزير براى رسيدن به اين مقصود نفس خويش را ملزم به اجراى عدل و اعتدال مى‏ كنند.

چون عدالت در قوّه شهوانى اين است كه انسان عفيف باشد، بدين توضيح كه نه، در كل قوّه شهوانى را از بين ببرد و نه، زيادروى داشته باشد. تا به فسق و فجور منتهى شود، رعايت اعتدال در نيروى شهوانى از ديگر قوا دشوارتر است زيرا موارد شهوت زياد، علاقه و دلبستگى انسان را به سمت افراط مى‏ كشاند. به همين دليل است كه بيشتر موارد نهى در شريعت، شهوات مى‏باشند، بنا بر اين سزاوار بودن پرهيزگار به ستايش و مدح، وقتى است كه نفس خود را از خواسته ‏هاى شهوانى دور بدارد. بعلاوه اوّل چيزى كه سالك لازم است، در به كمال رساندن قوّه علمى آغاز كند، اصلاح قوّه شهويّه مى ‏باشد. و پرهيزگار بايد حدود خداوند را رعايت كند، در خوردنيها، ازدواج، كسب كار و ديگر امور تجاوز ننمايد.

سى و هفت: شخص پرهيزگار، حق را توصيف و بدان عمل مى‏ كند: يعنى سخن حق را در عمل پيروى مى‏ كند. با توجّه به اين كه خلاف قول در نزد خلق، قبيح و زشت است، در نزد خداوند و در برابر فرامين الهى زشت‏تر مى‏ باشد. به همين دليل است كه خداوند مؤمنان را نكوهش كرده و مى‏ فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ«».

ادّعاى مسلمانها در مدينه اين بود، كه چنان در راه خداوند بكوشند كه‏ مورد رضاى الهى واقع شود، امّا چون روز احد فرا رسيد، پايدارى نكردند. آيه شريفه، سرزنش خود را بشدّت خشم خدا، تأكيد مى‏ كند و اين بدليل مخالفت و عدم مطابقت گفتار با كردارشان مى‏ باشد.

سى و هشت: پرهيزگار، هيچ كار خيرى را فرو گذار نمى ‏كند و بر نهايت انجام آن همت مى‏ گمارد. پس از توضيح جزئيات اوصاف عارفان، امام (ع) به بيان مختصر آنها را توصيف كرده مى ‏فرمايد: شخص متّقى، خواهان به نهايت رساندن كارهاى خير مى‏ باشد. يعنى به انجام بعضى از كارهاى حق قانع نيست و كوشش خود را متوقف نمى‏ كند. بلكه تلاشش اين است كه امور خير را به نهايت رسانده، بطور كامل و بدون كم و كاست آن را انجام دهد.

سى و نه: شخص متّقى و عارف هر كارى كه گمان صواب در آن باشد، قصد انجام دادن آن را نيز دارد. يعنى در هر محلّ و مكانى كه گمان فايده و استفاده را بدهد، مانند محفل اوليا و نيكان و يا مجلس ذكر و وعظ و نظير اينها حاضر مى ‏شود.

چهل: پرهيزگار و عارف در برابر دستورات كتاب الهى تسليم است و آن را پيشواى خود قرار مى‏ دهد. تمكين كتاب بودن، كنايه از فرمانبردارى او در برابر اوامر و نواهى حق تعالى است، حضرت كلمه «زمام» را براى عقل و خرد استعاره به كار برده است. وجه شباهت اين است كه زمام و عقل ابزار رام كننده ‏اند، و در اين جهت مشاركت دارند. زمام استعاره محسوس است براى معقول. و لفظ «قائد» استعاره براى كتاب آورده شده است، زيرا كتاب، زمام خرد انسان را مى‏ گيرد و به سوى هدف حقيقى برده، و مانع انحراف وى مى‏ شود. همچنين اطلاق لفظ «امام» بر كتاب به معنى پيشواى قابل اقتدا نيز استعاره مى‏ باشد.

قوله عليه السلام: يحلّ حيث حلّ ثقله و ينزل:

لفظ «حلول و نزول» كه از صفات مسافر مى‏ باشند در كلام امام (ع) استعاره به كار رفته‏ اند. اين كه هر جا كتاب فرود آيد، پرهيزكار فرود مى‏ آيد، كنايه از پيروى آن و عمل كردن به مقتضاى‏ كتاب مى ‏باشد. بدين توضيح كه شخص متّقى و عارف در سفرى كه به سوى خدا انجام مى‏ دهد، پيرو كتاب خداست و در هيچ حالت از آن جدا نمى‏ شود.

 

بخش دوم خطبه

وَ آخَرُ قَدْ تَسَمَّى عَالِماً وَ لَيْسَ بِهِ-  فَاقْتَبَسَ جَهَائِلَ مِنْ جُهَّالٍ وَ أَضَالِيلَ مِنْ ضُلَّالٍ-  وَ نَصَبَ لِلنَّاسِ أَشْرَاكاً مِنْ حَبَائِلِ غُرُورٍ وَ قَوْلِ زُورٍ-  قَدْ حَمَلَ الْكِتَابَ عَلَى آرَائِهِ-  وَ عَطَفَ الْحَقَّ عَلَى أَهْوَائِهِ-  يُؤْمِنُ النَّاسَ مِنَ الْعَظَائِمِ وَ يُهَوِّنُ كَبِيرَ الْجَرَائِمِ-  يَقُولُ أَقِفُ عِنْدَ الشُّبُهَاتِ وَ فِيهَا وَقَعَ-  وَ يَقُولُ أَعْتَزِلُ الْبِدَعَ وَ بَيْنَهَا اضْطَجَعَ-  فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَيَوَانٍ-  لَا يَعْرِفُ بَابَ الْهُدَى فَيَتَّبِعَهُ-  وَ لَا بَابَ الْعَمَى فَيَصُدَّ عَنْهُ وَ ذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاءِ

ترجمه

(حال كه اوصاف و علامات دوست خدا را شنيديد، نشانه‏ هاى دشمن خدا را هم بشناسيد)

امام (ع) مى ‏فرمايد: «و آن ديگرى بنده نادانى است كه خود را، با اين كه دانشى ندارد دانشمند مى‏ نامد. چنين شخصى، نادانى را از نادانان، و گمراهى را از گمراهان، اقتباس كرده است براى مردم از ريسمانهاى فريب و گفتارهاى دروغ دامهايى گسترانيده، قرآن را با رأى و انديشه خود تفسير مى‏ كند و هواهاى نفسانى و باطل خود را حق جلوه مى‏ دهد. مردم را از پيشامدهاى عظيم، (به دروغ) خاطر جمعى مى‏ دهد و گناهان بزرگ را سهل و آسان وانمود مى‏ كند.

سخنش اين است كه گرد شبهات نمى ‏گردم، امّا در آنها قرار دارد و مى ‏گويد از بدعتها بدورم، ليكن در ميان آنها خوابيده است چهره چنين شخصى چهره انسان، امّا قلبش قلب حيوان است نه باب هدايت را مى‏ شناسد تا از آن پيروى كند، و نه ضلالت و گمراهى را تا از آن دورى جويد، (در حقيقت چنين فردى) مرده ‏اى است كه ميان زندگان زندگى مى‏ كند.»

شرح

در اين بخش از خطبه امام (ع) پاره ‏اى از صفات بدكاران را در مقابل صفات نيكوكاران كه در بخش قبلى خطبه بيان كرد. بر مى‏ شمارد، و در آغاز به اين ويژگى كه نادان خود را دانشمند مى ‏نامد او را نكوهش مى ‏كند به اين دليل كه جهالت و نادانى سخت‏ترين فتنه، و براى دين بزرگترين فساد است، زيرا تباهكارى شخص نادان بديگران نيز سرايت مى‏ كند.

امام (ع) براى اشخاص بد كار صفاتى را به شرح زير بيان فرموده است:

1–  با اين كه عالم نيست، خود را دانشمند مى ‏نامد تا رياستى به دست آورد و يا ثروت و مالى بيندوزد. چنين افرادى در ميان مردم بقدرى فراوانند كه علما در بين آنها ناشناخته مانده و گمنام هستند.

2–  فاسقان، نادانيها را از نادانان، و گمراهيها را از گمراهان گرفته‏ اند.

كلمه «جهائل» در عبارت امام (ع) جمع جهالت است و مقصود امام از (جهائل) جهل مركب مى‏ باشد. اعتقادى كه مطابق با واقع نباشد جهل مركب است. به دليل همين جهل مركّب نادان خود را عالم مى‏ پندارد.

نسبت دادن اقتباس به جهل نسبت مجازى است، زيرا از اين جهت كه جاهل جهل را از اشخاص نادان مى ‏آموزد، شباهت به علم پيدا كرده است چون گمراهى انحراف از راه راست و طريق حق مى‏ باشد، از لوازم جهالت و نادانى است.

امام (ع) به دنبال كلمه «جهّال» عبارت «ضلّال» را بيان كرده تا تأكيد بيشترى بر جهالت و گمراهى باشد، زيرا پيروى كردن از نادانان منحرف، هرگاه ريشه اعتقادى داشته باشد ثبوت و رسوخ بيشترى در نفس انسانى داشته، و با جهالتهاى ديگر فرق مى‏ كند.

3–  اهل فسق براى مردم دامهايى با ريسمان فريب و گفتار دروغ گسترده‏ اند.

امام (ع) لفظ «دام و ريسمان» را براى فريب كارى دانشمندان غير متعهّد استعاره‏ آورده است كه با سخنان باطل، و كارهاى زشت و بيهوده‏ شان مردم را مغرور ساخته فريب مى‏ دهند. وجه شباهت اين است كه دام، و گفتار هر دو وسيله صيدند، يعنى چنان كه دام صيد را شكار مى‏ كند، حرفهاى دروغ و وعده ‏هاى باطل مردم را مى‏ فريبد قصد صيّاد و عالم فريب كار يك چيز است، يكى بادام و ديگرى با گفتار و كردار نادرستش صيد مى‏ كند.

كلمه «نصب» به معنى كار گذاشتن دام، استعاره را ترشيحيّه كرده است.

4–  فاسقان كتاب خدا را براى نادانان تفسير به رأى مى‏ كنند، (بايد دانست) كه در تفسير كتاب خداى متعال نظرات عجيب و غريبى است. براى صدق اين مدّعى، عقيده معتقدين به جسمانيّت حق تعالى كافى است به طورى كه آنان از ظاهر آياتى كه بر جسمانيّت دلالت دارند، به تجسّم پروردگار بلند مرتبه قائل شده، و قرآن را مطابق عقيده باطل خود تفسير كرده‏ اند.

5–  اشخاص فاسد و گمراه هواهاى نفسانى خود را حق گرفته‏ اند، بدين شرح: آنان كه الفاظ قرآن را مطابق عقيده فاسد و رأى باطل خود تفسير مى‏ كنند، حق را آن چيزى مى ‏دانند كه هواى نفسانيشان ايجاب مى‏ كند (بعبارت ديگر)، آنچه هواى نفسانى آنان اقتضا كند حق است، و لذا با مختصر تاويلى معناى آيه را به خواست خود بر مى‏ گردانند، در صورتى كه قرآن مى‏ فرمايد: وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ«».

6–  تباهكاران خود را از كيفرهاى سنگين آخرت در امان مى‏ دانند و گناهان بزرگ را ناچيز به حساب مى‏ آورند بدين معنى كه امر آخرت را در جايى كه براى مردم تذكّر عذاب و كيفر شديد آن لازم است، سهل و آسان وانمود مى‏ كنند تا نادانان را به اشتباه اندازند و از اوامر و نواهى خداوندى دورشان گردانند. (اين‏ گروه) وقتى وارد مجلس وعظ و زهد شوند براى به دست آوردن دل جاهلان و تثبيت موقعيّت خود در ميان آنان وعده‏ هاى آمرزش خداوندى از قبيل: قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا و مانند آن را، براى بى‏ خردان متذكر مى ‏شوند، و بدين سان براى آنها عذاب سخت الهى و خطرات آخرت را، آسان و كم اهميّت جلوه مى‏ دهند و گناهانى را كه آنان مرتكب شده ‏اند كوچك مى‏ شمارند و در ذهن آنها وعده بخشش و كرم الهى را جاى مى‏ دهند و ميل طبيعى آنان به خواسته‏ هاى بيرون از حدّ شرعى را تهييج مى‏ كنند، تا مرتكب محرّمات شوند.

ليكن عالم و دانشمند چنين نيست، زيرا هر يك از آيات بشارت دهنده و يا بيم دهنده را در جاى خود به كار مى‏ گيرد، تا شنوندگان را ميان ترس و بيم نگاه دارد و در نتيجه آنها غرق لذّت زود گذر و فانى دنيوى به اميد وعده الهى نشوند و نيز با توجّه به عذاب اخروى و وعيد الهى از رحمت حق مأيوس نگردند.

7–  شخص فاسق به زبان مى‏ گويد: دست به امور شبهه ناك نمى ‏زنم، يعنى وقتى كه در برابر امرى قرار گيرم كه شبه ناك است، پا پيش نخواهم گذاشت.

ولى در عمل داخل شبهه قرار گرفته و مرتكب حرام و مال شبه ‏ناك مى‏ شود و اين بدان جهت است كه نادان است و امور شبه ‏ناك را تشخيص نمى‏ دهد.

8–  بدكار، مدّعى است كه از بدعتها دورى مى‏ كند. (امورى كه مخالف قوانين شرعى باشند بدعت ناميده مى‏ شوند) ولى بر خلاف ادّعايش، در ميان بدعت مى‏ خوابد.

«خوابيدن در ميان بدعت»، كنايه از غوطه ‏ور شدن در آن مى ‏باشد كه امام (ع) بصورت استعاره بالكنايه به كار برده است. غوطه ‏ور شدن در بدعتها نيز به دليل جهل به اصول شريعت و چگونگى انشعاب فروع از اصول مى‏ باشد.

9–  (با در نظر گرفتن ويژگيهاى فوق) صورت شخص فاسق انسان و قلبش‏ قلب حيوان است. مقصود امام (ع) از حيوان چنان كه عرف مى‏ فهمد غير انسان مى ‏باشد. چون حيوان را بطور مطلق بيان كرده، بر هر حيوانى از جمله (الاغ) و جز آن قابل صدق است، زيرا ميان شخص نادان و حيوان از لحاظ صلاحيّت نداشتن هيچ كدام براى درك معارف و علوم و تمايل آنها به شهوات، كمال شباهت و مناسبت بر قرار است.

10–  شخص فاسق، باب هدايت را نمى‏ شناسد تا در آن گام نهد و نه باب باطل را تا از ورود در آن خوددارى ورزد. يعنى به دليل جهلى كه دارد راهنماى هدايت به راه حق را نمى ‏شناسد تا آن راه را بپيمايد. اسباب دخول در باطل را هم تشخيص نمى‏ دهد تا از آن بر كنار بماند.

علّت گمراهى چنين شخصى، جهل مركّبى است كه او را از طريق حق دور مى ‏سازد و به باطل اعتقاد قطعى پيدا مى ‏كند، وقتى كه بجاى حق، به باطل عقيده قطعى داشته باشد با اين وصف محال است، جانمايه دخول در جهل را بشناسد، و اين خود نوعى كورى است، كه پرهيز از باطل را ناممكن مى ‏كند.

امام (ع) دارنده چنين اوصافى را مرده ميان زندگان دانسته است، زيرا حيات حقيقيى كه هر خردمندى طالب آن است امورى است كه شرائع و كتب الهى تحصيل آن را لازم دانسته ‏اند و آن زندگى نفسانى است كه با تكميل فضائل اخلاقى موجب خوشبختى جاويد مى‏ گردد. كسى كه از كمالات نفسانى بى‏ بهره باشد، مرده ‏اى واقعى است كه در ميان زندگان راه مى‏ رود. چه بحقيقت دريافته ‏اى، كه جهل مركّب، مرگى است كه با حيات ضدّيت دارد. در حقيقت جاهل مرده است، امّا اين كه مرده در ميان زنده ‏هاست بدين سبب است كه به حيات طبيعى و عرفى زندگانى مى‏ كند.

 

بخش سوم خطبه

پس از بيان ويژگيهاى افراد پرهيزكار و معرفى بد كاران و خصلتهاى آنان خطاب به مردم مى ‏فرمايد:

فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ-  وَ الْأَعْلَامُ قَائِمَةٌ وَ الْآيَاتُ وَاضِحَةٌ وَ الْمَنَارُ مَنْصُوبَةٌ-  فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ وَ كَيْفَ تَعْمَهُونَ وَ بَيْنَكُمْ عِتْرَةُ نَبِيِّكُمْ-  وَ هُمْ أَزِمَّةُ الْحَقِّ وَ أَعْلَامُ الدِّينِ وَ أَلْسِنَةُ الصِّدْقِ-  فَأَنْزِلُوهُمْ بِأَحْسَنِ مَنَازِلِ الْقُرْآنِ-  وَ رِدُوهُمْ وُرُودَ الْهِيمِ الْعِطَاشِ-  أَيُّهَا النَّاسُ خُذُوهَا عَنْ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ ص-  إِنَّهُ يَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِمَيِّتٍ-  وَ يَبْلَى مَنْ بَلِيَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِبَالٍ-  فَلَا تَقُولُوا بِمَا لَا تَعْرِفُونَ-  فَإِنَّ أَكْثَرَ الْحَقِّ فِيمَا تُنْكِرُونَ-  وَ اعْذِرُوا مَنْ لَا حُجَّةَ لَكُمْ عَلَيْهِ وَ هُوَ أَنَا-  أَ لَمْ أَعْمَلْ فِيكُمْ بِالثَّقَلِ الْأَكْبَرِ-  وَ أَتْرُكْ فِيكُمُ الثَّقَلَ الْأَصْغَرَ-  قَدْ رَكَزْتُ فِيكُمْ رَايَةَ الْإِيمَانِ-  وَ وَقَفْتُكُمْ عَلَى حُدُودِ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ-  وَ أَلْبَسْتُكُمُ الْعَافِيَةَ مِنْ عَدْلِي-  وَ فَرَشْتُكُمُ الْمَعْرُوفَ مِنْ قَوْلِي وَ فِعْلِي-  وَ أَرَيْتُكُمْ كَرَائِمَ الْأَخْلَاقِ مِنْ نَفْسِي-  فَلَا تَسْتَعْمِلُوا الرَّأْيَ فِيمَا لَا يُدْرِكُ قَعْرَهُ الْبَصَرُ-  وَ لَا تَتَغَلْغَلُ إِلَيْهِ الْفِكَرُ

لغات

تؤفكون: بازگشت داده شده ‏ايد.

تيه: ضلالت، گمراهى.

عمه: حيرت، سرگردانى.

عترة الرجل: اقوام و خويشان مرد، مانند فرزندان فرزندزادگان و پسر عموها و پايينتران.

هيم: شتران تشنه.

 

ترجمه

«كجا مى‏ رويد و به كجا بازگشت داده مى ‏شويد با اين كه پرچمهاى حق بر پا و نشانه‏ هاى دين و ديانت آشكار و علم هدايت و رستگارى در اهتزاز و نمايان است. پس شما در كدام بيابان خشك و بى آب و علف سرگردان شده ‏ايد چگونه و براى چه هدفى حيران شده ‏ايد شگفتا با اين كه خانواده پيامبرتان در ميان شما قرار دارند و آنها پيشواى حق و نشانه‏ هاى دين و زبان راستگوى حقيقت ‏اند اگر براستى قصد ارشاد و هدايت يافتن را داريد، عترت پيامبرتان را در جايگاهى كه‏ قرآن براى آنها مقرر داشته قرار دهيد، محبت آنان را درون جاى داده همچون شتران تشنه كوير كه حريصانه و با شتاب آبشخور وارد مى ‏شوند، بر آبشخور خاندان پيامبرتان وارد شويد.

اى مردم اين سخن پيامبر (ص) را در گوش جان داشته و آن را بپذيريد كه فرمود: كسى كه از ما مى ‏ميرد، مرده نيست و آن كه از ما پوسيده پنداشته شود در حقيقت پوسيده نيست.

پس آنچه نمى‏ دانيد به زبان نياوريد (شما كه به كنه اين سخن پى نبرده‏ ايد بى جهت آن را انكار نكنيد) زيرا بيشترين حقايق در امورى است كه شما آن را انكار مى‏ كنيد معذرت خواهى كنيد از كسى كه بر عليه‏ اش حجّت و دليلى نداريد و او من هستم مگر من آن كس نيستم كه در ميان شما مطابق ثقل اكبر (قرآن) عمل كردم و در ميان شما ثقل اصغر (عترت پيغمبر) را باقى گذاشتم و پرچم ايمان را در ميان شما بر افراشتم، و بر حدود حلال و حرام آگاهتان ساختم و لباس امن و عافيت را از روى عدالت بر شما پوشاندم و با گفتار و رفتار نيك، خير و احسان، را در ميان شما گستراندم و اخلاق خوب و پسنديده خود را به شما نماياندم بنا بر اين در باره امورى كه كنه آن را درك نمى‏ كنيد و انديشه شما به حقيقت آن نمى ‏رسد، اظهار نظر نكنيد. (در معارف الهيه و مطالب غامضى كه جز راسخون در علم آنها را درك نمى‏ كنند نبايد وارد شد كه آن حدّ خانواده وحى و الهام است)»

شرح

بايد دانست كه امام (ع) با سرشمارى صفات پرهيزگاران و بدكاران راه حق و باطل و عواقب نيك و بدى را كه در انتظار آنهاست توضيح داده و همگان را متوجّه ساخته است كه بدكاران در ضلالت‏اند و حق را تشخيص نمى‏ دهند. و سپس آنان را از عذاب خداوند ترسانده، كتاب خدا و عترت رسول اكرم (ص) را يادآور شده است تا سمت‏گيرى درستى داشته باشند و با پيمودن طريق اهل بيت، به راه تقوى بروند و با كسب روشنايى از انوار حق و اهلش، از گمراهى باز گردند.

قوله عليه السلام: فأين تذهبون الى منصوبة.

با پرسش انكارى امام (ع) مى‏ پرسد كه به كدام وادى ضلالت مى ‏روند و چه وقت از گمراهى و انحراف باز مى‏ گردند. پرسش انكارى امام به اين دليل است كه آنها را در راه باطل، (با اين كه نبايد باشند) مى ‏بيند.

حرف «واو» در جمله «و الأعلام...» بيان كننده حال است. و مقصود از «أعلام» پيشوايان دين است و علم بودن آنها به دليل وضوح و ظهورى است كه در ميان مردم دارند.

كلمه «المنار» هم بسان كلمه «الأعلام» معنى حال را مى‏ دهد، و منظور از «نصب» در عبارت امام (ع) قيام امامان (ع) به پيشوايى و بودن آنها در ميان مردم است. با توجّه به حضور امامان، در بين جامعه و آمادگى آنها براى ارشاد و هدايت، امام (ع) بيراهه روى افراد جامعه را ناپسند دانسته و بر آنها انكار نموده و از آن اظهار تعجّب مى‏ كند. بدين تعبير كه: فأين يتاه بكم و كيف تعمهون، با اين وصف كه حجت و راهنما در ميان شما هست چرا سرگشته‏ ايد و چرا بيراهه مى ‏رويد امام (ع) كه مسير حركت افراد جامعه را گمراهى جهالت، ترديد، دو دلى و ستمكارى مى‏ بيند با پرسش تعجّبى سؤال مى‏ كند كه كجا مى ‏رويد.

از عبارت فوق معنى كلام حضرت: و انّى تؤفكون، كاملا روشن مى ‏شود.

خطاب به مردم مى ‏فرمايد: «با وجود بيراهه روى و سرگشتگى و نادانى، چه وقت از حيرت، سردرگمى و گمراهى، باز مى‏ گرديد» اين سخن امام (ع) معنى انكار را دارد، يعنى با داشتن چنين صفاتى هرگز موفّق به بازگشت نخواهيد شد، و راه خير و صلاح را نخواهيد رفت

قوله عليه السلام: و بينكم عترة نبيّكم.

«واو» در آغاز كلام حضرت «و بينكم» بمعنى حال است و عمل كننده در حال فعل «تعمهون» و يا فعل‏ «يتاه بكم» مى ‏باشد. در جمله و هم ازمّة الحق نيز «واو» براى حال به كار رفته است.

با توجّه به اين كه، در هر دو جمله «واو» براى حال باشد، معنى سخن حضرت چنين خواهد بود: «چگونه رواست كه شما در تاريكى جهل سرگردان باشيد، با اين كه در ميان شما عترت پيامبر قرار دارند.» مقصود از عترت پيامبر (ص) خانواده آن بزرگوار مى ‏باشد، و اين سخن حضرت اشاره بفرموده رسول خدا (ص) دارد كه فرمود: «من در ميان شما جامعه اسلامى چيزى را به يادگار گذاشتم كه اگر بدانها چنگ زنيد هرگز گمراه نمى ‏شويد. كتاب خدا و عترتم (اهل بيتم) اين دو هرگز از هم جدا نشوند تا در كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند.» امام (ع) لفظ «أزمّة» را استعاره از پيشوايان حق آورده است. وجه شباهت اين است كه خاندان پيامبر مردم را به راه حق مى‏ برند، چنان كه مهار، شتران را در مسير به حركت در مى‏ آورد.

لفظ «ألسنته» را نيز براى عترت رسول خدا (ص) استعاره آورده است، و جهت مشابهت آن است، كه آنها بيان كننده راستين وحى هستند، چنان كه زبان بيان كننده خواسته ‏هاى نفسانى است.

احتمال ديگر اين كه منظور حضرت از «ألسنته صدق» اين باشد كه آنها خبر راستى چيزى بر زبان جارى نمى‏ كنند.

قوله عليه السلام: فأنزلوهم بأحسن منازل القرآن

بايد دانست كه قرآن داراى منازلى است:

منزل اوّل قرآن قلب انسان است، كه خود به دو منزل تقسيم مى ‏شود:

الف: جايگاه اكرام و تعظيم قلبى قرآن.

ب: جايگاه تصوّر نفسانى قرآن بى ‏آنكه قصد اكرام و تعظيمى باشد.

دوّمين منزل قرآن وجود تلفّظى قرآن است كه بوسيله تلاوت حاصل مى‏ شود.

سومين منزل قرآن وجود كتابتى آن است كه در دفتر و كتابها نوشته مى‏ شود.

از ميان منازل ياد شده، بهترين منزل قرآن، همان جايگاه اوّل است، يعنى منزل قلبى قرآن. بنا بر اين مقصود حضرت از بيان مطلب اين است كه به تكريم و تعظيم و محبت آل رسول (ص) وصيّت نمايد، چنان كه قرآن مورد تكريم و تعظيم و محبت مى‏ باشد.

قوله عليه السلام: و ردّوهم ورود الهيم العطاش.

با بيان جمله فوق امام (ع) مردم را ارشاد مى‏ كند، كه علوم و اخلاق را از خانواده پيامبر (ص) بياموزند، چه آنها معدن علم و اخلاقند. وقتى دانشمندان و پيشوايان به سرچشمه دانش، و علم به آب گوارا تشبيه شود و جوياى دانش به شخص تشنه، امر كردن نادانان به فراگيرى علم و وارد شدن آنها به آبشخور دانش تشبيه زيبايى است و مانند كردن آنها به شتران تشنه‏اى كه براى خوردن آب ازدحام كرده و هجوم مى‏ آورند، نيز پسنديده خواهد بود.

قوله عليه السلام: ايّها النّاس…

الى ببال چون امام (ع) با بيان اين عبارت در صدد بيان فايده بردن مردم از عترت پيامبر (ص) مى‏باشد، چنين مى ‏نمايد كه گويا حضرت فايده را قبلا متذكّر شده است. به اين دليل بى آن كه مرجع ضمير را در عبارت قبل آورده باشد، ضمير را ذكر كرده مى ‏فرمايد: «خذوها» اى مردم از پيامبر (ص) اين حقيقت را (مردگان آل رسول مرده و پوسيدگان پوسيده نيستند) بشنويد و فرا گيريد سخن حضرت رسول (ص) اشاره به آيه شريفه قرآن است كه فرمود: ‏وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ.«»» با توجّه به اين كه دانشمندان اتّفاق نظر دارند و برهان عقلى نيز بر صحّت اين ادّعا، كه «اولياى خدا هر چند جسدشان كهنه و فرسوده شود، نمى‏ ميرند و فرسوده نمى‏ شوند، اقامه شده است، بعضى از كسانى كه در معناى كلام امام (ع) «و يبلى من بلى منّا» غور و تحقيق دارند معتقد شده‏ اند كه سخن امام (ع) بر پوسيدگى جسد اولياء اللّه صراحت دارد، و اين مخالف اعتقاد مردم است كه مى‏ گويند: «جسد اولياى خدا تا روز قيامت به حال خود باقى خواهد ماند.» نظر ما (شارح) در مورد اعتقاد ياد شده بعضى از مردم، اين است، كه اين باور از گفته رسول خدا (ص) در باره كشتگان بدر و آيه شريفه: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ نشأت گرفته است. پيامبر (ص) در جنگ بدر فرمود: شهدا را با جراحات و خونى كه بر جسد دارند دفن كنيد، زيرا با همين هيأت در روز قيامت محشور مى‏ شوند، در حالى كه از رگهاى آنها خون جارى است.» در حالى كه، روايت پيامبر (ص) و كلام حق تعالى، هيچ كدام بر نمردن اجساد و پوسيده نشدن آنها دلالت نمى ‏كند. مقتضاى روايت رسول گرامى اسلام (ص) اين نيست كه بدنها سالم مى ‏مانند و تا روز قيامت از آنها خون جارى است، زيرا اين ادّعاى باطلى است و حسّ و درك ما بر خلاف آن گواهى مى ‏دهند.

معنى صحيح روايت اين است، كه اين اجساد، در روز قيامت مجروح بر انگيخته مى ‏شوند و از جراحت آنها خون جارى است، بدانسان كه به هنگام شهادت بودند.

امّا مفهوم حيات در آيه شريفه، چنان كه علماى تفسير بر آن اتّفاق نظر دارند، حيات نفسانى است و اين معنى از علّت نزول آيه نيز فهميده مى ‏شود.

ابن عباس (ره) در شأن نزول آيه: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ حديثى از رسول خدا (ص) نقل كرده است كه آن حضرت فرمود:

پس از اتّفاقى كه براى برادران شما در احد افتاد و جمعى به شهادت رسيدند، خداوند ارواح آنها را در كالبد پرندگان سبز رنگى قرار داد كه وارد نهرهاى بهشت گردند و سيراب شوند و از ميوه‏ هاى بهشت بخورند و بر قنديلهاى طلاى آويخته در سايه عرش جاى گيرند. هر گاه كه طعم خوش خوردنى و آشاميدنيها را در مى‏ يابند، مى‏ گويند: كيست كه خبر روزيهاى بهشتى ما را به برادرانمان در دنيا برساند، تا از رفتن به جهاد و كارزار خوددارى نكنند و به هنگام جنگ از قافله جهادگران عقب نمانند. خداوند متعال خطاب به آنها فرمود خبر شما را من ببرادرانتان خواهم رساند. و بدين هنگام نازل فرمود: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا الآية با توضيحى كه داده شد، منافاتى ميان كلام امام (ع) در اين خطبه، و روايت رسول اكرم (ص) و آيه شريفه وجود ندارد. و مقصود امام (ع) بيان فضيلت عترت است و اين كه اولياى خدا در سايه كرامت پروردگارشان جاويد خواهند بود.

قوله عليه السلام: فلا تقولوا بما لا تعرفون

در اين عبارت امام (ع) مردم را به عترتى كه اهل فضيلت و عرفانند توجّه داده و از آنها مى‏ خواهد كه: گفتارى در خور شأن نسبت به آنها اداء كنند. و با بيان اين جمله: فإنّ اكثر الحقّ فيما تنكرون استوارى در گفتار را توصيه مى‏ كند. و آنها را از شتابزدگى در قضاوت نهى مى ‏فرمايد، زيرا فرد نادان حقّى را كه مطابق خواستش نباشد، و يا چيزى را كه فهمش بدان نرسد، و يا به دليل شبهه، يا تقليد از ديگران، مخالف اعتقادش بداند، منكر مى ‏شود.

امام (ع) با اين يادآورى، كه افراد نادان در بسيارى از موارد حق را منكر مى‏ شوند، مردم را آگاه مى‏ سازد تا در اداى سخن بدون علم و آگاهى شتاب‏ نكنند. به همين دليل جمله فوق را با «فاء» بيان كننده علّت، ذكر فرموده است.

قوله عليه السلام: و أعذروا من لا حجّة لكم عليه و انا هو:

امام (ع) با بيان جمله فوق از مردم مى ‏خواهد كه براى گرفتار نشدن به عذاب خدا، به علت كوتاهى در اطاعت پيشوا و انديشه ‏هاى باطلى كه نسبت به آن حضرت روا داشته‏ اند عذر تقصير بخواهند. با اين بيان آنها را از عذاب خداوند برحذر داشته بيم مى‏ دهد، زيرا اگر امام (ع) در توجّه دادن آنها به عذاب الهى و عقوبتهايى كه در انتظارشان مى‏ باشد، كوتاهى مى‏ كرد، و آنها به دليل كوتاهى كردن در حق امام (ع) در قيامت مورد خشم قرار گيرند، مى‏ توانند بر عليه آن حضرت اقامه دليل كنند، كه ما نمى‏ دانستيم و مقام و موقعيّت امام را به درستى نمى‏ شناختيم: امام (ع) با بيان حقيقت مقام خويش وظيفه خود را در بر حذر داشتن آنها از مخالفت و معصيت انجام داده است، تا حجّت را بر آنها تمام كند، به اين اميد كه متوجّه اشتباه خود شوند و از راه خطا باز گردند.

قوله عليه السلام: ألم أعمل فيكم الى قوله من نفسى.

عبارت فوق توضيح بيشترى در مورد همان مطلب سابق است. مى‏ خواهد جاذبه‏ هاى الهى را كه موجب اطاعت از امام مى‏ شود بر شمارد، تا هر گونه عذر و بهانه ‏اى را براى سرپيچى از دست مخالفين بگيرد. به همين دليل جمله را به صورت پرسش انكارى آورده و فرموده است: «آيا من به ثقل اكبر عمل نكردم» تا متمرّدين از فرمان را مجاب كند.

منظور از ثقل اكبر قرآن است و تعبير امام (ع) از قرآن به ثقل اكبر اشاره به اين است كه قرآن آن حقيقت و اساسى است كه بايد از آن پيروى شود، و مقصود از ثقل اصغر امامان معصومى هستند كه از نژاد آن حضرت باشند.

پرچم ايمان در عبارت حضرت استعاره بالكنايه از سنّت و راه روشنى است كه در عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) فرا روى ما قرار دارد، و جهت‏ مشابهت اين است كه قرآن و سنت، ما را به پيمودن راه حق هدايت مى ‏كنند چنان كه بيرقها و علمها پيشاپيش راه پيمايان را به مقصد دلالت مى‏ كنند.

كلمه «ركز» استعاره جمله را ترشيحيّه كرده، و كنايه از اين است كه امام (ع) حقايق را براى مردم توضيح داده و حدود حلال و حرام را براى آنها بيان كرده است.

مقصود امام (ع) از «عافيت» كه فرمود: «من از عدالت خود بر شما لباس عافيت پوشانيدم و از گفتار و كردار خود شما را راحت و آسايش بخشيدم» در امان ماندن از اذيّتى است كه از دست ستمگران بر پيروان آن حضرت وارد مى‏ شده است. لفظ «لباس» را براى سلامتى، استعاره آورده‏ اند بدين توضيح، چنان كه پيراهن بدن انسان را از گرما و سرما محفوظ نگاه مى‏ دارد، عافيتى كه از طريق عدالت فراهم شود، انسان را از خطر ظلم نگهدارى مى‏ كند. «فراش» مانند لفظ لباس براى كارهاى نيك استعاره آورده شده است، چنان كه انسان از گستردن فرش به استراحت و آسايش مى ‏رسد، از توسعه يافتن نيكيها و رواج آنها جامعه به آرامش و آسايش دست مى ‏يابد.

قوله عليه السلام: و أريتكم كرايم الأخلاق من نفسى:

يعنى زيباييهاى اخلاق خود را به شما نشان دادم و شما آن اخلاق نيك را بارها و بارها در وجود من مشاهده كرديد. پس بايد نيكيها را از بديها تشخيص داده باشيد.

قوله عليه السلام: فلا تستعملوا الرّأى الى آخره

پس از تذكّر و توجّه مردم به كارهاى نيك و برحذر داشتن آنها از معصيت و مخالفت آنها را نهى مى‏ كند، تا از حقيقت صفات و ذات خدا، بدون داشتن مرشد و راهنما به اتّكاى رأى و نظر خود بحث نكنند، زيرا درك اين حقايق و دقايقى كه مانند درياى بدون ساحل است ممكن نيست و انديشه انسان از دريافت عمق اين حقايق باز مى ‏ماند و به اضطراب و حيرت دچار مى‏ شود. گام زدن در اين مسير در نهايت سختى و دقّت‏ و موجب اشتباه فراوان مى‏ شود. پيگيرى و مداومت بر دريافت حقيقت ذات و صفات الهى، منجر به لغزش و تفرقه در مذهب و اختلاف كلمه ميان مسلمين خواهد شد. با اين كه غور در خداشناسى و درك صفات حق تعالى بايد موجب وحدت كلمه شود. چنان كه علما و كسانى كه به دانش مشهورند از طريق توحيد ايجاد وحدت مى‏ كنند. وحدت كلمه و عدم اختلاف منظور و مطلوب شارع بوده و اتّفاق نظر در دين از بزرگترين خواسته‏ هاى ديانت است. بنا بر اين تحقيق در كنه ذات و صفات خداوند براى سالم ماندن از تفرقه بايد به پيروى از پيشوايان و امامان معصوم باشد. بلكه احتمال مى‏ رود، كه دقايق علمى و فروع فقهى نيز به تبعيّت از امام (ع) باشد و در كوچكترين مسئله‏ اى به حدس و گمان رأى و نظر شخصى اعتماد نشود.

بخش آخر خطبه

(در اين بخش از خطبه امام (ع) از چيرگى بنى اميه بر مردم سخنى رانده و زوال ملك ايشان را خبر داده است.)

حَتَّى يَظُنَّ الظَّانُّ أَنَّ الدُّنْيَا مَعْقُولَةٌ عَلَى بَنِي أُمَيَّةَ-  تَمْنَحُهُمْ دَرَّهَا وَ تُورِدُهُمْ صَفْوَهَا-  وَ لَا يُرْفَعُ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ سَوْطُهَا وَ لَا سَيْفُهَا وَ كَذَبَ الظَّانُّ لِذَلِكَ-  بَلْ هِيَ مَجَّةٌ مِنْ لَذِيذِ الْعَيْشِ يَتَطَعَّمُونَهَا بُرْهَةً-  ثُمَّ يَلْفِظُونَهَا جُمْلَةً

لغات

معقوله: حس شده.

مجّه: فعله است، بيرون ريختن آب از دهان.

برهه: مدتى از زمان كه نسبتا طولانى باشد.

و لفظ كذا: از دهانش بيرون ريخت.

ترجمه

«بنى اميه مردم را به اندازه‏ اى تحت تسلط و فشار خويش قرار دهند و انواع ظلم و ستم روا دارند كه گمان كننده ناآگاه خيال كند ناقه روزگار براى بنى اميه‏ بسته شده تا شير و نفع خويش را به ايشان مى‏ بخشد و آنان را از شير صاف خويش سر مست كند، و هيچ گاه شمشير و تازيانه تسلط و قتل و غارت آنان از اين امت برداشته نشود، چه خيال خام و گمان دروغى است كه اين گمان كننده در باره آنان كرد. اين بهره بردن آنان از جهان همچون قطره آبى است كه هنگام نوشيدن آب در گلو سرازير شود و هنوز اندكى از آن را بخشيده كه بايد تمامى آن را بيرون دهند، ديرى نپايد كه بنى العباس بر سر كار آيند و بنى اميه از مصدر قدرت و حكومت به زير كشيده شوند.»

شرح

در اين فصل از سخنان خود امام (ع) حال بنى اميه و طول زمانى كه حكومت مى‏ كنند و مشكلاتى كه از ناحيه حكومت آنها بر سر مردم مى ‏آيد به تصوير كشيده و با جمله: يظن الظان نهايت رنج و زحمت جامعه را در طول فرمانروايى آنها متذكر مى‏ شود.

در عبارت فوق «حتى يظن الظان…» امام (ع) براى دنيا اوصافى را به شرح زير بيان مى‏ كند:

1–  دنيا «معقولة» است. دنيا را در دست بنى اميّه به شترى تشبيه كرده است. چنان كه زانوى شتر را بسته و او را حبس مى‏ كنند. بنى اميّه دنيا را به نفع خود عقال و حبس كرده و منافع آن را مى‏ برند.

2–  شير دنيا براى بنى اميّه است. دنيا را به ناقه شير دهى تشبيه كرده است، همچنان كه منافع شتر را صاحب شتر و شير آن را شيردوش استفاده مى‏ كند بنى اميّه ناقه دنيا را بخود اختصاص داده و منافع آن را مى ‏برند.

3–  دنيا منافع صاف و خالصش را تقديم بنى اميه مى‏ كند. اين كه دنيا نفع خالص و بى غش خود را به بنى اميّه ارزانى مى‏ دارد نسبت مجازى است (زيرا دنيا عاقل نيست تا نفع خود را به كسى اختصاص دهد).

در عبارت ديگر امام (ع) كه فرمود: «دنيا تازيانه و شمشيرش را از مردم بر نمى‏ دارد» نيز نسبت مجازى است و كنايه از شكنجه و قتلى است كه بنى اميّه در دوران حكومت خود بر مردم روا مى ‏دارند. لفظ سبب را به جاى مسبّب به كار برده‏ اند، اعمال خشونت بار بنى اميّه به زمان آنها نسبت داده شده است (كنايه در اداى مقصود از تصريح گوياتر است.) (پس از بيان ظلم و تعدّى بنى اميّه) امام (ع) گمان كسى كه پندارش بر ادامه و استمرار حكومت بنى اميّه باشد، تكذيب كرده، دوران فرمانروايى آنها، و لذّت بردن از حكومتشان را ناچيز شمرده، و كلمه «مجّة» را براى بيان اين تحقير استعاره آورده است، و به كنايه مى‏ فرمايد: دوران خوش گذرانى آنها به كوتاهى نوشيدن يك جرعه آب است كه هنوز تمام آن از گلو فرو نرفته است. دوران فرمانروايى بنى اميّه پايان مى ‏يابد و تمام آبى را كه براى فرو بردن بدهان برده بودند ناگزير، بيرون مى‏ ريزند.

سپس امام (ع) براى تأكيد بر زوال حكومت بنى اميه مى‏ فرمايد: «تمام آنچه بدهان برده بودند بيرون افكنند» كنايه از اين است كه فرمانروايى آنها بزوال كامل مى ‏انجامد. كوتاهى دوران فرمانروايى بنى اميه را بطور استعاره به لقمه ‏اى از غذا تشبيه كرده است، كه هنوز طعم آن را نچشيده است از دستشان خارج مى ‏شود.

  ترجمه ‏شرح ‏نهج‏ البلاغه (ابن ‏ميثم  بحرانی)، ج 2    ، صفحه ‏ى 642-611

خطبه80ترجمه شرح ابن میثم بحرانی قسمت دوم(عبرت آموختن وپند گرفتن،یادآوری نعمتهای الهی وفرصتهای تاریخی،دگرگونی حالها ونابودی آرزوها،)

(خطبه83 صبحی صالح)

بخش ششم خطبه

پيرامون فضيلت موعظه آن بزرگوار و تذكر بر ستوده بودن موعظه و بليغ و رسا بودنش در اداى مقصود و اظهار تاسف كه چرا دلها آن را نمى‏ پذيرند، بحث كرده و در پايان مردم را به پرهيزكارى تشويق مى‏ كند.

فَيَا لَهَا أَمْثَالًا صَائِبَةً وَ مَوَاعِظَ شَافِيَةً-  لَوْ صَادَفَتْ قُلُوباً زَاكِيَةً وَ أَسْمَاعاً وَاعِيَةً-  وَ آرَاءً عَازِمَةً وَ أَلْبَاباً حَازِمَةً-  فَاتَّقُوا اللَّهَ تَقِيَّةَ مَنْ سَمِعَ فَخَشَعَ وَ اقْتَرَفَ فَاعْتَرَفَ-  وَ وَجِلَ فَعَمِلَ وَ حَاذَرَ فَبَادَرَ وَ أَيْقَنَ فَأَحْسَنَ وَ عُبِّرَ فَاعْتَبَرَ-  وَ حُذِّرَ فَحَذِرَ وَ زُجِرَ فَازْدَجَرَ وَ أَجَابَ فَأَنَابَ وَ رَاجَعَ فَتَابَ-  وَ اقْتَدَى فَاحْتَذَى وَ أُرِيَ فَرَأَى فَأَسْرَعَ طَالِباً وَ نَجَا هَارِباً-  فَأَفَادَ ذَخِيرَةً وَ أَطَابَ سَرِيرَةً وَ عَمَّرَ مَعَاداً-  وَ اسْتَظْهَرَ زَاداً لِيَوْمِ رَحِيلِهِ وَ وَجْهِ سَبِيلِهِ وَ حَالِ حَاجَتِهِ-  وَ مَوْطِنِ فَاقَتِهِ وَ قَدَّمَ أَمَامَهُ لِدَارِ مُقَامِهِ-  فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ جِهَةَ مَا خَلَقَكُمْ لَهُ-  وَ احْذَرُوا مِنْهُ كُنْهَ مَا حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ-  وَ اسْتَحِقُّوا مِنْهُ مَا أَعَدَّ لَكُمْ بِالتَّنَجُّزِ لِصِدْقِ مِيعَادِهِ-  وَ الْحَذَرِ مِنْ هَوْلِ مَعَادِهِ

ترجمه

«چه زيبايند اين مثلهاى درست و دلنشين، و پندهاى شفابخش. اى كاش اين درهاى گرانبهاى پند و مواعظ بدلهايى پاك، گوشهايى نگهدارنده و انديشه‏ هاى استوار و خردهايى دورانديش بر خورد مى‏ كردند و آنها را تحت تأثير قرار داده جايگزين مى‏ شدند.

پس از خدا بپرهيزيد، به مانند پرهيز كردن كسى كه شنيد و ترسيد و به گناهى كه انجام داده اعتراف كرد به وحشت افتاده فرمانبردار شد، و از گناه دورى جست و به انجام كارهاى نيك مبادرت ورزيد، و به حساب و كتاب قيامت باور قلبى پيدا كرد، و اعمال شايسته انجام داد، مطالعه در وضع ديگران را مورد عبرت قرار داده عبرت گرفت. از خداوند بر حذر داشته شد و پذيرفت. دعوت انبيا را قبول كرده به توبه و انابه پرداخت از بدكاريهاى گذشته خود پشيمان شده، به سوى خدا بازگشت پيرو انبيا گرديده بدانها اقتدا كرد از ناحيه پيامبران نشانه‏ هاى حق به او نموده شد و با چشم دل آنها را ديد، و در طلب حق شتافت و از گناه بگريخت و رستگار شد.

از مزرعه دنيا براى آخرت خود فوايدى را ذخيره كرد، و درون خود را از زنگ گناه بزدود، براى روز كوچ كردن از دنيا آخرت خود را آماده كرد، توشه راه برگرفت نيازمندى خود را در نظر داشت و براى جايگاه هميشگى و جاويدش از اين دنياى زودگذر توشه اندوزى مى‏كرد و پيشاپيش فرستاد.

پس اى بندگان خدا در راه هدفى كه براى آن آفريده شده‏ ايد، خويشتن دار باشيد (او شما را براى انجام عبادت و اطاعت آفريد، او را عبادت كنيد) و بدان‏سان كه شما را از خود بر حذر داشته است از او بر حذر باشيد تا آنچه براى شما مهيّا داشته مستحق آن شويد. چه وعده خداوند صدق است و از هول قيامتش بيمناك باشيد.»

شرح

در كلام امام (ع) كه فرمود: فيا لها امثالا صائبة و مواعظ شافية،

واژه «امثالا و مواعظ» به عنوان تميز منصوب است. مثال درست آن است كه با مورد مثل مطابقت داشته باشد. و مقصود از شافى بودن موعظه اين است كه در دلها تأثير بگذارد و بيمارى نادانى و اخلاق پست را از ميان ببرد و شخص موعظه‏ پذير را بخدا بازگشت دهد تا به پيشگاه حق تعالى تضرّع و زارى كند.

عبارت حضرت كه: لو صادفت قلوبا زاكية و اسماعا واعية و آراء عازمة و البابا حازمة

مقصود از «زكاء قلوب» آمادگى دلها به اين هدايت يابى و تقرّب بخداست، و «وعى اسماع» درك و فهم و هدايتى است كه از راه شنيدن نصيب انسان مى‏ شود. اين كه چرا سماع را به واعيه توصيف كرده است سرّش اين است كه شنيدن ظاهر معنى، انسان را به حسّ منتقل و از مرحله حسّ به مرتبه خيال و تصوّر معناى كلّى مى ‏رساند منظور از: «عزم آراء» همّت گماشتن به امرى است كه ثابت و پايدارى لازم داشته باشد، و «حزامة الألباب» نيك انديشى در انتخاب و گزينش مى‏ باشد. روشن است كه اين صفات سه گانه «زكاء-  وعى و حزامة» از اسبابى است كه موعظته با آنها سودمند مى‏ شود.

قوله عليه السلام: فاتقو اللّه الى قوله… مقامه

اين فراز انسانها را به تقوايى همچون تقواى كسى كه واجد صفات زير باشد امر مى‏ كند: 1-  تقواى كسى كه با شنيدن دستورات حق خشوع پيدا كند، يعنى قلبش‏ آمادگى شنيدن موعظه را داشته باشد، و در برابر دستورات خداوند خاضع و خاشع شود.

2-  تقواى كسى كه، به گناهكارى خود اعتراف دارد و به درگاه حق تضرّع و زارى مى‏ كند.

3-  تقواى كسى كه، از خداوند ترسناك است، و اين ترس زبان او را از گفتار باز مى‏ دارد و موجب عمل شايسته‏ اى كه اسباب نجات او را فراهم كند، مى‏ شود.

4-  تقواى كسى كه، از كيفر پروردگار پرهيز دارد، و مبادرت به طاعت و فرمانبردارى خداوند مى‏ كند.

5-  تقوى كسى كه، به مرگ و ملاقات خداوند يقين دارد، اعمال نيك انجام داده و آن را براى رضاى حق تعالى خالص مى‏ گرداند.

6-  تقواى كسى كه، از امور عبرت‏زا عبرت مى‏ گيرد و آن را نردبان انديشه خود براى رسيدن به آگاهى امور لازم قرار مى‏ دهد.

7-  تقواى كسى كه، از خشم و كيفر حق تعالى رنج مى ‏برد و از گناه و معصيت دورى مى‏ جويد.

8-  تقواى كسى كه، دعوت كننده خداوند را اجابت كرده، به سوى حق بازگشته و فرمانبردار اوامر او مى‏شود.

9-  تقواى كسى كه، به عقل و انديشه خود رجوع كرده و از آن بر عليه شيطان و نفس امّاره فرمان دهنده ببدى مدد گرفته، و از پيروى نفس و شيطان سر باز مى ‏زند.

10-  تقواى كسى كه، به انبيا و اولياى الهى اقتدا مى‏ كرده، و بوسيله آنها هدايت مى‏ يابد، و در همه اوّضاع و احوال از آنها پيروى كرده، از قصد آنها تبعيّت مى‏ كند، و كارهايش را مطابق كار انبيا انجام مى‏ دهد.

11-  تقواى كسى كه، راه و روشها به او نمايانده شود، و او به چشم بصيرت راه خدا را دريابد، يعنى راه را بشناسد و براى پيمودن آن نهايت كوشش خود را بكار گيرد، در حالى كه از تاريكيهاى جهل و نادانى گريزان است راه حق را يافته و نجات پيدا كند آن گاه ثمرات پيمودن طريق حق را ذخيره آخرت خود قرار دهد.

بدين شرح كه راه حق رفتن و فرمان خدا بردن، ذخيره معادش گردد، و با سلوك در طريق حق محتواى وجودى خود را از ناپاكيهاى دنيا پاك، و در طول حيات، با خودسازى استعداد كمالات لازم در معاد را پيدا كند، و توشه مناسبى براى روز وفات خود فراهم آورد و آنچه براى سفر آخرت كه خود، مسافر آن است و سر منزل نيازش، بشدّت بدان محتاج است، آماده سازد، زيرا هر مرتبه ‏اى از كمال كه انسان بدان دست يابد مقدّمه‏ اى براى مرتبه بالاتر خواهد بود چه اگر مراتب پايين نباشند صعود به مراتب بالاى آخرت ممكن نيست و راهى براى كسب كمال و رفع نيازمندى در آن دنيا وجود ندارد.

منظور از كلام امام (ع): «قدّم زاد أمامه»

از پيش فرستادن زاد آخرتى كه فرا روى انسان قرار دارد و سرانجام بدان جايگاه منتقل مى‏ گردد. همين حقيقت است كه نيازمندى دنياى ديگر را بايد از اين دنيا فراهم كرد.

قوله عليه السلام: فاتّقو اللّه عباد اللّه جهة ما خلقكم له،

چون مقصود از خلقت شناخت حق تعالى و رسيدن بقرب اوست معناى جمله چنين خواهد بود: تقواى خود را در جهتى كه خداوند شما را بدان منظور آفريده است قرار دهيد، نه در ريا و شهرت و آوازه كه ارزشى نخواهد داشت.

كلمه «جهت» به عنوان ظرف در عبارت امام (ع) منصوب به كار رفته است. احتمال ديگر آن كه مفعول فعل نهفته «اقصدوا» باشد. در اين صورت معناى جمله چنين خواهد بود. با تقواى الهى هدفى را اراده كنيد كه به آن منظور آفريده شده ‏ايد.

قوله عليه السّلام: و احذروا منه كنه ما حذّركم من نفسه

آن چنان از خدا بترسيد كه با وعده‏ هاى عذابش شما را از كيفر خود بر حذر داشته است.

اين نوع حذر وقتى پيدا مى‏ شود، كه در باره حقيقت شي‏ء مورد حذر بحث و تحقيق به عمل آيد بدين توضيح كه ترس از عقاب و كيفر الهى براى انسانها وقتى به كمال مى‏ رسد، كه شخص توجّه دقيق به مجازات الهى و سخت‏گيرى در عقوبت مجرمين بنمايد، در اين حالت است كه انسان به حقيقت از خداوند ترس و وهم خواهد داشت. سالكان طريق حق در تصوّر اين مراتب متفاوتند.

قوله عليه السلام: و استحقّوا منه ما اعدّ لكم بالتّنجّز لصدق ميعاده

منظور استحقاق يافتن وعده‏ هاى نيك و پاداشهاى شايسته حق تعالى است و چون اين استحقاق وقتى پيدا مى‏ شود كه انسان آمادگى براى آن بيايد، پس در حقيقت امام، امر به آمادگى و تهيّه مقدمات فرموده است و از باب اين كه اين مطلب نيز نياز به سببهايى دارد لذا آنها را در ضمن دو امر بيان فرموده است:

1-  در صحّت بازگشت انسان به سوى خداوند يقين پيدا كند. كلمه «تنجّز» در كلام امام (ع) بمعنى قطعى بودن وعده حق و تحقّق يافتن معاد و حكم الهى است كه اين يقين موجب روى آوردن به طاعت و فرمانبردارى از دستورات الهى مى‏ شود، چنان كه در قرآن مى ‏فرمايد: وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ«».

2-  بر حذر بودن از مشكلات و سختيهاى روز معاد، كه اين امر جز از طريق دورى جستن از منهيّات الهى و كنار گذاشتن محرّمات و ترك امور غير مجاز حاصل نمى‏ شود.

 

بخش هفتم

قوله عليه السلام: جعل لكم اسماعا… اين فصل از سخن امام (ع) به دوفصل و به توضيح زير تقسيم مى ‏شود.

در فصل اوّل امام (ع) نعمتهاى گوناگون و فراوان را به بندگان خدا تذكّر داده، آنان را به نتيجه و ثمره بخششهاى الهى توجّه مى‏ دهد. و سپس حال امّتهاى پيشين را يادآور شده، توصيه مى ‏كند كه از سرنوشت آنها عبرت گيرند.

فصل اوّل از بخش هفتم

غرض حضرت از بيان اين فصل اظهار خشنودى و امتنان از نعمتهاى بى شائبه الهى مى‏ باشد.

جَعَلَ لَكُمْ أَسْمَاعاً لِتَعِيَ مَا عَنَاهَا-  وَ أَبْصَاراً لِتَجْلُوَ عَنْ عَشَاهَا وَ أَشْلَاءً جَامِعَةً لِأَعْضَائِهَا-  مُلَائِمَةً لِأَحْنَائِهَا فِي تَرْكِيبِ صُوَرِهَا وَ مُدَدِ عُمُرِهَا-  بِأَبْدَانٍ قَائِمَةٍ بِأَرْفَاقِهَا وَ قُلُوبٍ رَائِدَةٍ لِأَرْزَاقِهَا-  فِي مُجَلِّلَاتِ نِعَمِهِ وَ مُوجِبَاتِ مِنَنِهِ وَ حَوَاجِزِ عَافِيَتِهِ-  وَ قَدَّرَ لَكُمْ أَعْمَاراً سَتَرَهَا عَنْكُمْ-  وَ خَلَّفَ لَكُمْ عِبَراً مِنْ آثَارِ الْمَاضِينَ قَبْلَكُمْ-  مِنْ مُسْتَمْتَعِ خَلَاقِهِمْ وَ مُسْتَفْسَحِ خَنَاقِهِمْ-  أَرْهَقَتْهُمُ الْمَنَايَا دُونَ الْآمَالِ وَ شَذَّبَهُمْ عَنْهَا تَخَرُّمُ الْآجَالِ-  لَمْ يَمْهَدُوا فِي سَلَامَةِ الْأَبْدَانِ-  وَ لَمْ يَعْتَبِرُوا فِي أُنُفِ الْأَوَانِ فَهَلْ يَنْتَظِرُ أَهْلُ بَضَاضَةِ الشَّبَابِ إِلَّا حَوَانِيَ الْهَرَمِ-  وَ أَهْلُ غَضَارَةِ الصِّحَّةِ إِلَّا نَوَازِلَ السَّقَمِ-  وَ أَهْلُ مُدَّةِ الْبَقَاءِ إِلَّا آوِنَةَ الْفَنَاءِ مَعَ قُرْبِ الزِّيَالِ-  وَ أُزُوفِ الِانْتِقَالِ وَ عَلَزِ الْقَلَقِ وَ أَلَمِ الْمَضَضِ وَ غُصَصِ الْجَرَضِ-  وَ تَلَفُّتِ الِاسْتِغَاثَةِ بِنُصْرَةِ الْحَفَدَةِ وَ الْأَقْرِبَاءِ-  وَ الْأَعِزَّةِ وَ الْقُرَنَاءِ فَهَلْ دَفَعَتِ الْأَقَارِبُ-  أَوْ نَفَعَتِ النَّوَاحِبُ وَ قَدْ غُودِرَ فِي مَحَلَّةِ الْأَمْوَاتِ رَهِيناً-  وَ فِي ضِيقِ الْمَضْجَعِ وَحِيداً قَدْ هَتَكَتِ الْهَوَامُّ جِلْدَتَهُ-  وَ أَبْلَتِ النَّوَاهِكُ جِدَّتَهُ وَ عَفَتِ الْعَوَاصِفُ آثَارَهُ-  وَ مَحَا الْحَدَثَانُ مَعَالِمَهُ وَ صَارَتِ الْأَجْسَادُ شَحِبَةً بَعْدَ بَضَّتِهَا-  وَ الْعِظَامُ نَخِرَةً بَعْدَ قُوَّتِهَا-  وَ الْأَرْوَاحُ مُرْتَهَنَةً بِثِقَلِ أَعْبَائِهَا-  مُوقِنَةً بِغَيْبِ أَنْبَائِهَا لَا تُسْتَزَادُ مِنْ صَالِحِ عَمَلِهَا-  وَ لَا تُسْتَعْتَبُ مِنْ سَيِّئِ زَلَلِهَا أَ وَ لَسْتُمْ أَبْنَاءَ الْقَوْمِ وَ الْآبَاءَ وَ إِخْوَانَهُمْ وَ الْأَقْرِبَاءَ-  تَحْتَذُونَ أَمْثِلَتَهُمْ وَ تَرْكَبُونَ قِدَّتَهُمْ وَ تَطَئُونَ جَادَّتَهُمْ-  فَالْقُلُوبُ قَاسِيَةٌ عَنْ حَظِّهَا لَاهِيَةٌ عَنْ رُشْدِهَا-  سَالِكَةٌ فِي غَيْرِ مِضْمَارِهَا كَأَنَّ الْمَعْنِيَّ سِوَاهَا-  وَ كَأَنَّ الرُّشْدَ فِي إِحْرَازِ دُنْيَاهَا

لغات

عناها: آن را مهم شمرد، به آن اهميت داد.

عشى: در شب نديدن، تاريكى كه در هنگام شب چشم انسان را فرا مى‏ گيرد.

اشلا: جمع شلو عضو بدن انسان. قطعه ‏اى از گوشت. در اين خطبه كنايه از تمام بدن است يعنى اندام.

حنو: كنار پهلو، طرف.

ارفاق: منافع، سودها. بعضى ارماق تلفّظ كرده‏ اند (كه جمع رمق است).

ارماق: باقى مانده جان در بدن.

خلاق: نصيب و بهره. الخلاق به كسر (خ) ريسمانى كه بر گلو بسته مى‏ شود و خفگى ايجاد مى‏ كند.

ارهاق: با عجله نزديك شدن، عجله كردن.

تشذّب: جدا شدن، تفرقه پيدا كردن.

انف الأوان: اوّل زمان هر چيز. در اين خطبه منظور اوّل جوانى است.

بضاضه: كمال و قوّت يافتن بدن.

هرم: پيرى زياد، نهايت سنّ پيرى.

غضارة العيش: خوشى زندگى.

آونة: جمع أوان، مانند أزمنة جمع زمان و به همين معنى زمان است.

زيّال: برطرف شدن از بين رفتن.

ازف: نزديك شد.

علزة: لرزشى كه بيمار را فرا مى‏گيرد.

حقدة: ياران و اعوان.

غودر: ترك شد.

انهكه: او را كهنه و فرسوده كرد و پوساند.

معالم: آثار و نشانه‏ ها.

شحب: شتر لاغر و مردنى.

نخجره: كهنه، فرسوده، پوسيده.

اعباء: بارهاى سنگين.

مهد الأمر: يا مهّد الأمر: كار را آماده ساخت با تخفيف و يا تشديد معنى فرق نمى‏ كند.

جرض: وقتى كه انسان آب دهانش را از روى اندوه و حزن فرو برد.

قدة: با كسر قاف و دال بى نقطه، راه و مسير، بعضى اين كلمه را به ضم قاف و دال نقطه‏ دار تلفّظ كرده ‏اند ولى به صورت اول صحيحتر است.

ترجمه

«خداوند جهان براى حفظ و نگهدارى امور مهم گوشها، و براى ديدن اشيا چشمها را آفريد (تا انسانها آنچه به كار دين و دنيا آيد بشنوند و ببينند و حفظ و نگهدارى كنند.) خداوند اعضاى مختلفى را كه مناسب با كارهاى لازم بدن باشد و به آسانى‏ بهر طرف حركت كند مانند دست و پا و مفاصل آنها را خلق كرد با همين تركيب و صورت ظاهرى كه در طول عمر به كار گرفته مى‏ شوند و با بدنهايى كه به وظايف خود قيام كننده ‏اند و دلهايى كه در پى كسب روزى و معاشند، نعمتهاى خداوند همگان را فرو پوشند است، و اسباب فضيلت را براى آنان فراهم كرده و با فراهم كردن وسايل عافيت آفتها را دور كرده است.

براى شما عمرهايى را مقدر كرده و مقدار آن را از شما مخفى داشته است.

از انسانهايى كه پيش از اين زندگى مى‏ كردند براى شما عبرتهايى را بر جاى گذاشته است، انسانهايى كه زندگانى وسيع داشتند تا هنگامى كه مرگ گلويشان را گرفت وقت زيادى داشتند و اما قبل از آن كه به آرزوهاى فراوان خود برسند، مرگ آنان در رسيد، و بند خواهشهاى آنها را از هم گسيخت، در حالى كه براى سلامتى بدنها در بستر قبر از عمل صالح فرشى نگسترده و از گردش روزگار عبرتى نگرفته بودند.

پس آيا آن كه در جوانى و طراوت عمر زندگى مى‏ كند، جز اين است كه منتظر پيرى و گوژپشتى و ناتوانى است و آن كه در نهايت صحّت و سلامتى بسر مى‏برد جز اين است كه در معرض آفات و بيمارى قرار دارد و آنان كه سالهايى طولانى در دنيا زندگى كرده ‏اند اينك منتظر اوقات فنا و نابودى هستند كه بزودى فرا رسد و آنها را بدنياى ديگر منتقل كند. اين نگرانى لرزه و اضطراب بر اندامشان افكند، غصّه و اندوه گلويشان را گرفت و براى يارى خواستن از خويشان و عزيزان و همسران خود به هنگام احتضار بهر سو نگريستند ولى آيا خويشان و اقرباى آنها غصّه و محنتشان را برطرف كردند و آيا آه و ناله آنها سودى بخشيد نه بخدا سوگند، هر يك از آنها به تنهايى در جايگاه مردگان، و تنگناى گور، در گرو اعمالش گرفتار آمد. مار و مورها و كرمها، پوست تنشان را دريدند، گذر زمان و تأثير زمين بدنها را پوساند، و بادهاى سخت حوادث دوران آثارشان را نابود ساخت، جسدها با آن همه طراوت و صفا و تازگى كه داشتند دگرگون شد، استخوانها با آن همه قوّت و استحكام پوسيد، و جانها در گرو بار سنگينى «گناه» ماند، در حالى كه به اخبار غيبى (كه انبيا از بهشت و دوزخ و كيفر اعمال در دنيا گوشزد كرده بودند وآنها باور نداشتند) يقين پيدا كردند.

ديگر در آن دنيا فزون شدن عمل نيك و يا توبه و بازگشت از گناه خواسته نمى‏ شود، و كسى از آنها نمى‏ خواهد كه بر عمل نيك خود بيفزايند، و يا از كارهاى زشت خود پشيمان شده توبه كنند (چون دنياى آخرت جاى حساب است و جايگاه عمل نيست) آيا مگر شما، پسران و پدران و برادران و خويشان، كسانى كه از دنيا رفته‏اند نيستيد پس چرا از كردار بد آنها پيروى مى‏ كنيد و بر مركب آنها سوار و براه آنها مى‏ رويد.

«واى» كه دل مردم چقدر سخت، و از حظّ و بهره خويش بى نصيب شده، و از رشد و صلاح خود بدور، و در غير ميدان وسيع عمل خود گام مى‏ نهند.

تو گويى مقصود (از فرستادن انبيا مواعظ و تحذير از دنيا) غير ايشان بوده است و گويا رشد و صلاحى جز در گردآورى مال و ثروت دنيا نيست»

شرح

قوله عليه السلام: جعل لكم إلى قوله بارفاقها.

اين فراز از كلام امام (ع) تذكّرى است بر نعمت آفرينش بدن انسان، و منافعى كه بر آن مترتب است.

بنا بر اين فايده گوشها اين است كه سخن حق را بشنود، و فايده ديدگان اين است كه شگفتيهاى آفرينش را با آن ديده و از آنها عبرت بگيرد. واژه «عشاء» ممكن است به يكى از دو معناى ذيل باشد:

1-  محتمل است كه كلمه «عشاء» در سخن امام (ع) استعاره از تاريكى جهل باشد كه بر چشم دل عارض مى ‏شود. با فرض اين احتمال تقدير كلام اين خواهد بود: «خداوند بصيرت را براى برطرف ساختن جهل و نادانى عطا فرمود.» و منظور از ادراك چشم عبرتى است كه براى دل حاصل گشته و دل را جلا و روشنى بخشد با اين توجيه كه مقصود از تاريكى نادانى و منظور از ابصار عبرت باشد، در اين صورت نسبت دادن روشنايى به بينايى نسبت صحيحى خواهد بود.

2-  محتمل است كه استعاره از عدم ادراك عبرت آور باشد، زيرا فايده ادراك و ديدن عبرت گرفتن است، هرگاه از نگاه عبرت حاصل نشود، شخص شبيه بينايى است كه كورى بر آن عارض شود. جهت شباهت ميان فرد نابينا، و بينايى، كه عبرت نمى‏گيرد. فايده نبردن است كه ميان آن دو مشترك است.

نسبت دادن روشنائى به أبصار به لحاظ بوجود آمدن ادراك مفيد، عبرت آور مى‏ باشد. در اين نسبت نيز نوعى استعاره به كار رفته است. كلمه «عن» در جمله: «عن عشاها» زايد نيست بلكه لازم است، چون تحقّق معناى جلا و روشنايى به دو چيز بستگى دارد. يكى چيزى كه جلا مى‏ يابد، و يكى آن چيزى كه روشنايى را مى‏ بخشد. امام (ع) در كلام خود، روشنى يافته را در جاى روشنايى بخشنده قرار داده ‏اند، گويا چنين فرموده‏ اند: چشمها، آفريده شدند تا بوسيله قواى خود، تاريكى را برطرف كنند. ما (شارح) در گذشته به فايده بدن و اعضاى آن بطور مفصّل اشاره كرده‏ ايم و نيازى به تكرار نيست.

مقصود از كلام امام (ع) «قائمة بارفاقها» اين است كه هر بدنى براى منافعى كه از آن منظور بوده آفريده شده است.

قوله عليه السلام: و قلوب رائدة الى قوله سترها عنكم:

امام (ع) در اين فراز، منّت گذارى حق تعالى بر بندگان را توضيح مى‏ دهد، كه آنها را آفريده و هدايت كرده است و روزيى كه بدان قوام حيات و زندگى آنها استوار است ارزانى داشته، و قدرتى كه بتوانند امر معاد خود را اصلاح كنند بدانها بخشيده است. نعمتهاى الهى از همه سو آنها را احاطه كرده، و آنها غرق در الطاف خداوند مى‏ باشند.

پاره ‏اى از نعمتهاى خداوندى، پوشاندن اعمال زشت آنها، و نيّات پليدى است كه نسبت به يكديگر دارند. چه اگر ما فى الضمير هر يك كه سراسر دشمنى، كينه و حسد و آرزوى زوال نعمت ديگران است براى ديگران روشن باشد. يكديگر را از بين مى‏ برند، و نظام اجتماعى آنها از هم گسيخته مى‏ شود.

مقصود از موجبات منن حق تعالى، نعمتهايى است كه باعث مى‏ شود تا خداوند بر انسانها منّت نهد. بعضى كلمه موجبات را موجبات تلفّظ كرده ‏اند.

بنا بر اين مقصود از «منن» نعمتها و منظور از موجبات نعمتهايى است كه از طرف خداوند فرود آمده و بر بندگان ارزانى شده است منظور از موانع تندرستى و عافيت، عواملى است كه خداوند مقرّر مى‏دارد تا بيماريها و زيانهايى كه به انسان مى‏رسد، از ميان ببرند.

اين كه امام (ع) پوشيده داشتن مقدار عمر انسان را از نعمتهاى خداوندى دانسته است، سرّش اين است كه اگر انسان مقدار زندگى و عمر خود را مى دانست، مدام خاطرش بياد مرگ و ترس از آن مشغول مى‏ شد. و از آباد كردن زمين و عمران آن كناره‏ گيرى مى‏ كرد، و باعث از هم پاشيدگى نظام جهان بود.

پس مخفى داشتن زمان عمر از نعمتهاى بزرگ الهى مى‏ باشد.

قوله عليه السلام: و خلّف لكم عبرا

از ديگر نعمتهاى بيحساب خداوند متعال بر بندگان، باقى ماندن سرگذشت پيشينيان و عبرت بودن آن براى آيندگان است، چه همين عبرت گرفتن وسيله بسيار مهمّى در اعراض دادن انسانها از دنياى سراسر غرور و جايگاه هلاكت، به سعادت اخروى و ابدى است، تا با شناخت رفتار دنيا با گذشتگان، در مدّت عمر و زندگانى صرفا بهره و نصيب خود را از دنيا برگيرند، و چنان كه پيشينيان گول دنيا را خوردند، به غرور دچار نگردند، پيش از آن كه ريسمان مرگ و زنجيرهاى جهنّم گلويشان را بسختى بفشرد، خود را آماده خروج از اين دنيا كنند زيرا آمادگى لازم براى كوچ از اين دنيا، در همين دنيا حاصل مى‏ شود. بدنبال اين توجّه امام (ع) فريب خوردگان از دنيا را كه دچار غرور شدند توصيف مى‏ كند، و بيان مى‏ دارد كه چگونه پيش از رسيدن به آرزوهاى طولانى، مرگشان فرا رسيد و گلويشان را فشرد امام (ع) با توضيح و شرح حال گذشتگان انسانها را متوجّه مى‏ سازد، كه از آرزوهاى طولانى دست برداشته، آماده مرگ شوند.

و با جمله: لم يمهدوا… ألا و انّ گذشتگان را سرزنش مى‏ كند كه با وجود قدرت و توان و سلامت جسم و ابدان، معادشان را اصلاح نكردند و فرصت جوانى را از دست دادند مقصود حضرت اين است كه با تذكّر حال در گذشتگان از دنيا، در دلها نفرتى بوجود آورد، و پند گيرندگان را از غرور و فريب دنيا بر حذر دارد، و آمادگى تقوا و كارهاى شايسته را در انسانها ايجاد كند و سپس با پرسش انكارى مى‏ پرسد: آيا جوانها غير از پيرى و تندرستان غير از بيمارى، و سالمندان از طولانى شدن عمرشان غير فنا و نيستى چيز ديگرى را طالبند و انتظار مى‏ كشند و با طرح اين سؤالات مى فهمانند، كه انتظار چيز ديگرى جز آنها كه بر شمرديم، انتظار بيجا و بى‏ موردى خواهد بود. با اين بيان انسانها را بر انتظار بيجايشان ملامت مى ‏كند تا نسبت به خواسته‏ هاى نامعقولشان تنفّر پيدا كنند، از آرزوهاى دور و دراز دست بردارند.

در جوانى منتظر پيرى و در سلامتى منتظر بيمارى، و در پيرى منتظر فنا و نيستى بودن انتظارى غير حقيقى است، زيرا لازمه انتظار حقيقى چنان سرانجام و غايتى، انجام كارهاى نيك و بجاى آوردن عبادت خداوند مى‏ باشد. هر چند، آنها، پيرى، بيمارى و مرگ را باور داشتند، امّا عملشان بطريقى بود كه نشان مى‏ داد، انتظارى غير از پيرى، بيمارى و مردن، دارند به اين دليل امام (ع) آنان را به كسانى تشبيه كرده است كه گويا نهايت جوانى را به پيرى و سرانجام تندرستى را بيمارى و عاقبت سالمندى را مرگ و نيستى نمى‏ دانند، و براى اين حالت آنها لفظ انتظار را استعاره آورده است. آن گاه لرزش بدن، گرفتگى زبان، غم و اندوه، ترس و آب دهان را بزحمت فرو بردن، و كمك خواهى از اقوام و خويشان و عزيزان را كنايه از شدّت بد حالى كسى آورده است كه دروضعيّت ناگوار جدايى از زن و فرزند و سختيهاى مرگ قرار مى‏ گيرد، و به دشواريهايى دچار مى‏ شود.

و سپس مى‏ فرمايند: آيا اقوام و خويشان، بدو نفعى مى ‏رسانند و آيا گريه و زارى آنها در آن حالت مشكلى را برطرف مى‏ نمايد معناى سخن حضرت با پرسش انكارى اين است كه نزديكان و دوستان به حال او سودى ندارند

قوله عليه السلام: قد غودر

جمله «قد غودر» به عنوان حال در جايگاه نصب قرار دارد و عمل كننده در حال فعل «نفعت» مى‏ باشد و معنى اين است: وقتى كه شخص مرد و جزء مردگان قرار گرفت با وجودى كه صفات زشت تنفّرانگيز به همراه داشته باشد هر چند مايل است كه از دشواريهاى قيامت با انجام كارهاى شايسته رهايى يابد، گريه به حالش سودى ندارد. و در اين هنگام جانش در گرو گناهانش قرار مى‏ گيرد.

كلماتى كه در اين فراز از سخن امام (ع) منصوب به كار رفته‏ اند مانند «تنفيرا، جذبا و…» معنى حال را دارند. منظور از «هوام» كرمهايى هستند كه از جسد ميّت، يا از غير جسد بوجود مى ‏آيند.

قوله عليه السلام: و الأرواح مرتهنة بثقل اعبائها.

اين فراز از كلام امام (ع) به گرفتارى نفوس اشاره دارد، كه بدليل سنگينى بار گناه و كسب صفات رذيله و پست به پايين‏ترين مرتبه فضيلت سقوط كرده ‏اند. اخبار نهفته و غيبى كه از احوال روز قيامت به آنها داده شده بود، نيك يا بد، اينك برايشان تحقّق يافته است.

معنى غيبى بودن اين اخبار يا بدين لحاظ است كه مردم دنيا بر آنها اطلاعى ندارند، و يا منظور اين است كه آنچه در دنيا مى‏ گذرد پس از فوت، انسان از آنها بى‏ خبر است يعنى آن اخبار رازهاى نهفته و غيبى‏ اند و انسان بكلّى از آنها بريده و جداست. امّا اگر يقين پيدا كردن انسان نسبت به اخبار غيبى را به معنى اوّل بگيريم بهتر است.

قوله عليه السلام: لا تستزاد من صالح عملها و لا تستعتب من سيّئى زللها

يعنى در قيامت زيادى عمل شايسته از انسان خواسته نمى‏ شود و از او نمى‏ خواهند كه بر كردار نيكش چيزى بيفزايد و لغزشهاى زشت و ناروايى بخشوده نمى ‏شود و از آن صرف نظر نمى‏ شود. كه خداوند متعال فرموده است: فَإِنْ يَصْبِرُوا فَالنَّارُ مَثْوىً لَهُمْ وَ إِنْ«».

چون در روز قيامت وسيله‏اى براى انجام عمل نيك وجود ندارد، بازگشت بدنيا و انجام كارهاى شايسته، مقدور نمى‏ باشد، و بندهايى كه از معصيت بر گردنش افتاده است، برداشتنى نيست. خداوند تعالى اين حقيقت را چنين توضيح مى‏ دهد: حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلَّا إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ«».

قوله عليه السلام: او لستم آباء القوم و الأبناء و اخوانهم و الأقرباء

معنى سخن امام (ع) اين است: آيا در ميان شما كسى كه پدر، يا پسر، يا برادر و يا خويش و نزديك اين درگذشتگان باشد نيست اين كلام به منظور توجّه دادن شنوندگان به عبرت گرفتن از شرح حال، كسانى است كه از دنيا رفته ‏اند. امام (ع) با اين بيان انسانها را به آينده‏اى كه در انتظارشان مى‏ باشد، آگاه مى ‏سازد، تا به تقواى الهى كه سبب نجات و رهايى آنها از سختيهاى روز رستاخيز است روى آورند و از گناه و معصيت كه موجب گرفتارى و هلاكت است كناره‏گيرى كنند.

قوله عليه السلام: تحتذون أمثلتهم

انسانها از روى غرور و ناآگاهى ازكارهاى زشت نياكانشان پيروى مى‏ كنند و راه آنها را مى ‏روند، چنان كه خداوند از تقليد كوركورانه آنها چنين حكايت مى‏ كند: در پاسخ پيامبر (ص) كه آنها را براه حق دعوت مى‏ كرد، گفتند: وَ كَذلِكَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ«».

قوله عليه السلام: فالقلوب قاسيته عن حظّها.

با توجّه به پيروى آنان از پدران گناهكارشان، قلب آنها آمادگى ندارد، تا بهره و نصيبى كه مى‏ توانند از نيكيها ببرند، دريافت كنند. با اين وصف در طلب رشد و هدايت خود نيستند و در غير مسير حركت مى‏ كنند به گمراهى گرفتار مى‏ آيند.

مقصود از كلمه «مضمار» كه در لغت به معناى ميدان مسابقه است. در عبارت امام (ع) شريعت و دستورات الهى است، يعنى فرمانها و دستورات الهى را به كار نمى‏ گيرد، و دست به انجام كارهائى مى‏ زند كه خداوند از آنها نهى فرموده است. در حقيقت با كارهاى خلاف شريعت راهى را مى‏رود كه پايانش جهنّم است.

قوله عليه السلام: كأنّ المعنّى سواها و كأنّ الرشد فى احراز دنياها

رفتار نارواى اينان گوياى اين حقيقت است كه جز دنيا هيچ چيز مفهوم و معنايى ندارد و رشد و هدايت تنها در اين است كه دست بدنيا پيدا كنند اين سخن امام (ع) مبالغه است در دورى كردن دلهاى آنان از حق و عدم توجّه آنان به پند و موعظه و اندرز، و غرق شدنشان در دنيا خواهى چنان كه گويا آنان مورد خطاب دستورات حق تعالى نيستند و يا تنها رشد و هدايت و كمالى كه لازم است به دست آورند فراهم كردن مال دنياست. و با اين كه لازم است از خطر مال اندوزى بر حذر باشند، بشدّت بدان متمايل شده‏ اند

 

فصل دوم از بخش هفتم خطبه

 

در بيان ويژگيهاى صراط و بر حذر بودن از خطرات آن و تشويق بر پرهيزكارى است.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَجَازَكُمْ عَلَى الصِّرَاطِ وَ مَزَالِقِ دَحْضِهِ-  وَ أَهَاوِيلِ زَلَلِهِ وَ تَارَاتِ أَهْوَالِهِ-  فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ-  تَقِيَّةَ ذِي لُبٍّ شَغَلَ التَّفَكُّرُ قَلْبَهُ-  وَ أَنْصَبَ الْخَوْفُ بَدَنَهُ وَ أَسْهَرَ التَّهَجُّدُ غِرَارَ نَوْمِهِ-  وَ أَظْمَأَ الرَّجَاءُ هَوَاجِرَ يَوْمِهِ وَ ظَلَفَ الزُّهْدُ شَهَوَاتِهِ-  وَ أَوْجَفَ الذِّكْرُ بِلِسَانِهِ وَ قَدَّمَ الْخَوْفَ لِأَمَانِهِ-  وَ تَنَكَّبَ الْمَخَالِجَ عَنْ وَضَحِ السَّبِيلِ-  وَ سَلَكَ أَقْصَدَ الْمَسَالِكِ إِلَى النَّهْجِ الْمَطْلُوبِ-  وَ لَمْ تَفْتِلْهُ فَاتِلَاتُ الْغُرُورِ-  وَ لَمْ تَعْمَ عَلَيْهِ مُشْتَبِهَاتُ الْأُمُورِ-  ظَافِراً بِفَرْحَةِ الْبُشْرَى وَ رَاحَةِ النُّعْمَى-  فِي أَنْعَمِ نَوْمِهِ وَ آمَنِ يَوْمِهِ-  وَ قَدْ عَبَرَ مَعْبَرَ الْعَاجِلَةِ حَمِيداً وَ قَدَّمَ زَادَ الْآجِلَةِ سَعِيداً-  وَ بَادَرَ مِنْ وَجَلٍ وَ أَكْمَشَ فِي مَهَلٍ وَ رَغِبَ فِي طَلَبٍ-  وَ ذَهَبَ عَنْ هَرَبٍ وَ رَاقَبَ فِي يَوْمِهِ غَدَهُ-  وَ نَظَرَ قُدُماً أَمَامَهُ-  فَكَفَى بِالْجَنَّةِ ثَوَاباً وَ نَوَالًا وَ كَفَى بِالنَّارِ عِقَاباً وَ وَبَالًا-  وَ كَفَى بِاللَّهِ مُنْتَقِماً وَ نَصِيراً-  وَ كَفَى بِالْكِتَابِ حَجِيجاً وَ خَصِيماً أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي أَعْذَرَ بِمَا أَنْذَرَ وَ احْتَجَّ بِمَا نَهَجَ-  وَ حَذَّرَكُمْ عَدُوّاً نَفَذَ فِي الصُّدُورِ خَفِيّاً-  وَ نَفَثَ فِي الْآذَانِ نَجِيّاً فَأَضَلَّ وَ أَرْدَى وَ وَعَدَ فَمَنَّى-  وَ زَيَّنَ سَيِّئَاتِ الْجَرَائِمِ وَ هَوَّنَ مُوبِقَاتِ الْعَظَائِمِ-  حَتَّى إِذَا اسْتَدْرَجَ قَرِينَتَهُ وَ اسْتَغْلَقَ رَهِينَتَهُ-  أَنْكَرَ مَا زَيَّنَ وَ اسْتَعْظَمَ مَا هَوَّنَ وَ حَذَّرَ مَا أَمَّنَ

لغات

مزلق: جايى كه گام در آن استوار نمى‏ شود.

حض: لغزيدن.

تهجد: عبادت در شب.

غرار: خواب اندك.

ارجف: شتاب كرد.

مخالج: امور سرگرم كننده.

اكمش: تصميم خود را عملى كرد، در جايى گام نهاده است كه راه بازگشت نيست.

ترجمه

«بدانيد كه محل عبور شما به سوى بهشت صراط (پل دوزخ) است، و آن لغزشگاهى است كه هر آن بيم لغزيدن و به دوزخ افتادن مى‏ رود، و ترس و بيم از آن بسيار و مكرر مى‏ شود پس ترس شما از خدا مانند ترس شخص خردمند مى‏ باشد كه ياد خدا دلش را مشغول داشته و ترس از پروردگار بدنش را رنجور كرده است،بيدار خوابى عبادت دنيايش، خواب اندكش را بكلى از دستش گرفته و اميدوارى به پاداش اخروى روزهاى گرم او را تشنه نگاهداشته، بى رغبتى به دنيا مانع خواهشهاى نفسانى وى شده است همواره ذكر خدا را بر زبان دارد و ترس از گناه را براى آسودگى (روز حشر) مقدم داشته است شك و ترديدها را با پيمودن راه روشن از خود دور، و نزديك‏ترين راهها را بسوى طريق پسنديده اختيار كرد. اوضاع پيچيده و درهم برهم سراى غرور او را از مسير (حق) باز نداشت و شبهات بر او پوشيده نماند (با ويژگيهاى ياد شده فوق فرد مزبور) چنان است كه گويى، به شادمانى نعمت (بهشت) و خواب شيرين (قبر) و ايمنى روز (حشر) هم اكنون دست يافته است.

چرا چنين نباشد، سپاس گزار خداوند از پل جهان گذران گذشت و سعادتمند شد، زاد و توشه آخرت را پيشاپيش فرستاد، از ترس خدا در اين (چند روزه) مهلت دنيا بطاعت بندگى و عبادت پرداخت، طالب خوشنودى خدا شد و با ترس و احتياط گام برداشت، در امروز (زندگيش) مراقب فرداى بعد از مرگش بود، پيش آمدهاى قيامت را در نظر گرفت.

براى پاداش نيكوكاران بهشت و براى كيفر بدكاران دوزخ كفايت مى‏ كند.

خداوند در يارى دادن به نيكان و انتقام گرفتن از مجرمان نياز به كمك ندارد و قرآن بر عليه دشمنان خود دليلى روشن و گويا خواهد بود.

شما را به تقواى خدايى كه انذارتان فرموده، و هيچ راه عذرى برايتان باقى نگذاشته است وصيت مى‏ كنم. خداوند راه حق را به شما نمايانده، و از دشمنى كه مخفيانه در دلها نفوذ مى‏ كند و در گوشهاى شما وسوسه مى‏ كند، بر حذر داشته است. آرى (شيطان) پيروان خود را بدينسان گمراه مى‏ كند كه: وعده دروغ داده به آرزو مى‏ نشاند، جرمهاى بد را در نظرها مى‏ آرايد و گناهان بزرگ هلاك كننده را سهل و كوچك نشان مى‏ دهد، تا بتدريج پيروان خود را به نهايت درجه شقاوت رسانده آنها را اسير و گروگان بگيرد و سپس آنچه در نظرشان آراسته بود منكر گردد و آنچه را كوچك دانسته بود بزرگ شمارد، و از آنچه آسودگى خاطر داده بود بترساند»

شرح

بايد دانست، صراطى كه قرآن كريم بدان وعده داده، هر چند در حقيقت آن اختلاف نظر است ولى امر مسلّمى است كه اعتقاد بدان واجب است. آنچه از ظاهر شريعت فهميده مى ‏شود. و همه مسلمين و آنان كه معاد جسمانى را اثبات مى‏ كنند بدان معتقدند اين است كه صراط جسمى است در نهايت باريكى و تيزى و بر روى جهنّم كشيده شده، و راهى است كه به بهشت منتهى مى‏شود، و آنان كه خود را براى خدا خالص گردانيده ‏اند از آن مى‏ گذرند، امّا آنان كه از فرمان خداوند سرپيچى كرده ‏اند از دو طرف پل بداخل يكى از درهاى دوزخ سقوط مى‏ كنند.

حكما نيز به حقيقت اين پل اعتقاد داشته و آن را پذيرفته ‏اند امّا اين تعريف كه، صراط همچون مو، باريك است تعريف ناصوابى است، زيرا تشبيه كردن صراط به مو، مانند تشبيه كردن مو، به خط هندسى است كه حدّ فاصل ميان سايه و آفتاب. با اين كه خطّ هندسى، نه از سايه به حساب مى ‏آيد و نه از آفتاب.

صراط بمنزله همان خطّى است كه، عرض برايش نمى‏ توان تصوّر كرد. حقيقت صراط، حدّ فاصل ميان اخلاق متضّاد مى‏ باشد. مانند سخاوت كه حدّ وسط ميان، ولخرجى و بخل، شجاعت كه حدّ فاصل ميان بى‏ باكى و ترس، ميان روى در خرج كه حد وسط ميان اسراف و سخت‏گيرى، تواضع كه حدّ فاصل ميان تكبّر و پستى، عفّت كه حدّ وسط ميان شهوت و بى ميلى جنسى و عدالت كه حد فاصل ميان ستمگرى و ستمكشى است. حد وسط ميان اين اخلاق متضاد نكوهيده اخلاق پسنديده شمرده مى‏ شود و هر يك از اخلاق حميده دو طرف افراط و تفريط دارند كه مذموم مى ‏باشند. حدّ فاصل ميان افراط و تفريط و رعايت عملى آن از دو طرف متضاد در نهايت دورى و فاصله است كه در آن نبايد افراط و تفريطى باشد بدين توضيح كه چون فرشتگان بكلّى از صفات متضاد جدايند و از طرفى انسان هم نمى ‏تواند خود را از اين صفات بكلّى جدا سازد، پس كمال شباهت او به ملائكه آن است كه تا حد امكان چنان خود را از دو طرف متضاد دور و به تعادل نزديك سازد كه گويا بكلّى از اين اوصاف جدا مى‏ باشد، پس چنان به سخاوت دقيق عمل كند كه گويا هرگز بخيل و در خرج لا ابالى نبوده است. بنا بر اين صراط مستقيم و راه راست همان وسط حقيقى است كه به هيچ طرف تمايل نداشته باشد و اين چنين حدّ وسطى برايش عرض تصوّر نمى‏ شود و از مو، هم باريك‏تر است. با توجّه به همين معناى دقيق عدالت خداوند متعال فرموده است: وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ«» از امام صادق (ع) روايت شده است كه از آن حضرت معناى «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» را پرسيدند. امام (ع) فرمود: يعنى اى خدا، ما را به راهى كه منتهى به محبّت خودت مى‏ شود، و دينت را در دسترس ما قرار مى‏دهد ارشاد فرما و ثابت قدم بدار، تا از پيروى هواى نفس دور بمانيم، و براى و انديشه خود عمل نكنيم و به هلاكت نرسيم.

از امام حسن عسكرى (ع) روايت شده است كه فرمود: صراط بر دو گونه است يكى صراط دنيا و ديگرى صراط آخرت. صراط مستقيم دنيا اين است كه از زياده ‏روى دور بمانى و كوتاهى در وظيفه نداشته باشى، بر مسير حق پايدار مانده و به باطل گرايش پيدا نكنى. امّا صراط مستقيم آخرت، طريق مؤمنين و پويندگان راه بهشت است، كه از مسير بهشت به سوى دوزخ و عذاب الهى انحراف پيدا نكنى.

مردم در انتخاب يكى از اين دو راه متفاوتند. آن كه بر راه حق پايدار بماند و مسير صحيح را در پيش گيرد به راه آخرت رفته است و يقينا وارد بهشت‏ مى‏ شود و در امن و امان خواهد بود، و آن كه به راه خطا رود به عذاب آخرت گرفتار خواهد شد.

پس از روشن شدن معناى صراط، خواهى دانست كه «مزالق الصراط» در كلام امام (ع) كنايه از محلّى است كه انسان به يكى از دو سوى اعتدال، يعنى طرف افراط، يا تفريط-  كه سخت مورد نكوهش است-  ممكن است منحرف شود. آن جايگاه محلّ شهوات و خواهشهاى نفسانى و طبيعى و لغزشگاههاى هراسناكى است كه لازمه عبور از آن مواضع افراط يا تفريط، و در نهايت كيفرهاى بزرگ اخروى است. اين مراحل ترسناك، مراحلى است كه يكى بعد از ديگرى فرا روى انسان آشكار مى‏ شود.

قوله عليه السلام: فاتقو اللّه

در اين فراز امام (ع) بار ديگر به موضوع تقوا باز گشته، و مردم را به تقواى الهى بمانند تقواى كسى كه داراى صفات ايمان است دستور مى‏ دهند. شخص پرهيزگارى كه تقوايش صفات ايمان را داشته باشد داراى خصوصيّاتى است كه از كلام آن حضرت استفاده مى‏ شود.

1-  پرهيزگارى كسى كه تفكّر دلش را مشغول داشته است: يعنى انديشه امر معاد و روز قيامت او را از محبّت دنيا و امور بيهوده آن باز داشته و فكر دنيا را از ذهنش بيرون كرده است.

2-  ترس از عذاب آخرت بدنش را رنجور كرده است بدين توضيح كه بيم عذاب الهى و كيفرى كه براى مجرمان مقرر داشته او را رنج داده و بدنش را به تحليل برده است.

3-  پرهيزگارى كه بيدارى عبادت بكلّى خواب را از چشمش ربوده است.

4-  پرهيزگارى كه اميدوارى ثواب الهى تشنگى در هواى گرم را برايش گوارا ساخته است. يعنى وعده‏ هايى كه خداوند به نيكوكاران داده و آنچه از نعمتهاى بهشتى برايشان فراهم آورده او را اميدوار ساخته و تشنگى را برايش قابل تحمّل‏كرده تا در عوض نعمتهاى خوب اين دنيا به پاداشهاى اخروى دست يابد.

امام (ع) جمله أظمأ الرّجاء هواجر يومه را كنايه از زيادى روزه، در گرمترين روزها آورده است.

كلمه: «هواجر» مفعول و مظروفى است كه بجاى ظرف قرار گرفته و از اقسام مجاز شمرده مى‏ شود.

5-  زهد و پارسايى مانع شهوات او شده است. امام (ع) لفظ «إطفاء» را براى زهد استعاره آورده است، با اين كه «اطفاء» يعنى خاموش ساختن، از صفات آب است كه در رابطه با آتش آورده مى‏ شود، در اين بيان زهد را در فرو نشاندن شهوات همچون آب دانسته است كه آتش را خاموش مى ‏سازد. ضمنا شباهت ميان آتش و شهوات نيز روشن شده است، چه هر دو در بسيارى از موارد اثر مخرّب دارند و همگونى ميان آب و زهد در تأثير گذارى مطلوب نمايانده شده است كه هر يك به نوعى از خسارت جلوگيرى مى‏ كنند. يعنى، چنان كه آب شعله‏ هاى آتش را فرو مى‏ نشاند، روى گردانى از دنيا و زهد ورزى از پيروى شهوات آتش شهوات را خاموش كرده، مانع از ضررهاى آن مى شود«».

6-  شخص پرهيزگار مدام ياد خدا را بر زبان دارد، ذكر حق فرصت گفتار ديگرى به زاهد نمى ‏دهد.

7-  براى در امان ماندن از عذاب الهى ترس را بر همه امور خود مقدّم مى‏ دارد. و اين ترس از خدا موجب مى‏ شود كه عمل خود را براى خشنودى حق تعالى خالص گرداند، تا از عقوبت و كيفر در امان بماند.

8-  پرهيزگار از لغزشها دورى مى‏ كند. بدين معنى امورى كه او را سرگرم كند و از راه روشن خدا دورش گرداند، كنار مى ‏گذارد.

9-  شخص وارسته و پارسا بهترين راه را براى رسيدن به مقصد مى‏ پيمايد.

بدين توضيح كه زاهد در پيمودن راه روشن و مسيرى كه او را از ميان خلق به سوى خالق هدايت كند، بهترين راه را كه صراط مستقيم است انتخاب مى‏ كند البتّه مردم در پيمودن راه خدا روشهاى مختلفى دارند ولى دلپسندترين راه آن است كه انسان را سريعا به خدا برساند.

10-  سركشيهاى غرور او را بهلاكت نمى‏ افكند، يعنى خوشيهاى دنيا موجب غرور و غفلت او از پروردگارش نمى‏ شود، چون هيچ‏گاه از فرمانبردارى خداوند غفلت ندارد.

11-  امور شبهناك بر او مسلّط نمى‏ شود. شبهات، حق را در نظر او تاريك جلوه نمى‏ دهد، تا مانع خلوص كارهايش شود، و راه حق را بر او ببندد.

12-  پرهيزگار انتظار خوشامدگويى فرشتگان را دارد و در روز قيامت به اميد بشارت دادن ملائكه است چنان كه خداوند مى‏ فرمايد: «بشارت شما در آن روز بهشتى است كه از زير درختان آن رودها جارى است.»

13-  غرق در آسايش و نعمتهاى آخرت است زيرا رهايى يافتن از رنج و مشقت دنيا، با رسيدن به نعمتهاى آخرت ممكن و ميسّر است و نعمت خداوند در دنياى ديگر بهشت مى‏ باشد.

14-  روز قيامت پرهيزگار، در بهترين خواب راحت و نيكوترين آسايش بسر مى ‏برد. اطلاق لفظ «نوم» بر آسايش در جنّت از باب اطلاق ملزوم بر لازمش مى‏ باشد.

15-  شخص وارسته روز قيامت در امن و امان خواهد بود. در اين عبارت امام (ع) كلمه «يوم» را به كنايه براى تمام زمانها، از باب اطلاق لفظ جزء بر كل به كار برده است.

16-  پرهيزگار بهترين عبرت را از دنيا مى‏ گيرد و پسنديده‏ترين راه را انتخاب مى‏ كند.

17-  براى سعادت آخرتش نيكوترين زاد را پيشاپيش مى ‏فرستد. يعنى براى آخرتش كار خير انجام مى‏ دهد و خوشبختى دايمى را نصيب خود مى‏ گرداند. دو كلمه «سعيدا و حميدا» در عبارت امام (ع) بعنوان حال منصوب به كار رفته است.

18-  شخص پرهيزگار از خوف خدا پيشاپيش توشه آخرت را مى‏ فرستد.

يعنى اعمال شايسته را ترس خداوند، قبل از فرا رسيدن اجل انجام مى‏ دهد تا زاد آخرتش باشد.

19-  در فرصتى كه دارد، در كارهاى نيك عجله مى‏ كند، بدين توضيح كه در ايّام عمر و زندگى دنيوى كه فرصت مناسبى براى كارهاى خوب است به اطاعت پروردگارش مى‏ پردازد.

20-  كارهاى مورد رضايت خداوند را از روى ميل و علاقه انجام مى ‏دهد.

21-  از كارهاى زشت به دليل ترس از خداوند دورى مى‏ كند. يعنى به دليل خوف از خدا، كارهايى كه موجب دورى از محضر حق تعالى مى ‏گردد، ترك كرده و از آنها دورى مى‏ كند.

ميان هر يك از دو كلمه در عبارتهاى ده گانه: «سعيدا و حميدا، يا در من وجل و اسرع فى مهل، رغب فى طلب و ذهب عن هرب»، سجع متوازى بر قرار است.

22-  شخص پرهيزگار از امروز به فكر فردايش مى ‏باشد، بدين شرح كه در زمان حيات انتظار رسيدن آخرت را دارد.

23-  همواره فرا رويش را مى‏ نگرد، يعنى جز خداوند به چيزى توجّه ندارد، اعمال و رفتار خود را به قصد خداوند انجام مى ‏دهد.

امام (ع) پس از بر شمارى صفات فوق براى شخص پرهيزگار مى ‏فرمايد: «بهشت و نعمتهاى آن بعنوان پاداش پرهيزگار را كفايت مى‏ كند» و با اين عبارت انسانها را بدين حقيقت توجّه مى ‏دهد كه لازم است براى رسيدن به ثواب آخرت‏ و بهشت تلاش كنند و به كمتر از آن راضى نشوند و جهنّم نيز به عنوان كيفر و عقاب كفايت مى‏ كند كه انسان از خداوند بترسد، براى خوف از خدا نياز به عامل ديگرى جز دوزخ نيست. و براى انتقام گرفتن از ستمگران و يارى دادن به ستمديدگان خداوند كفايت مى‏ كند، يعنى همين كه انتقام به دست خداوند باشد، براى ترسيدن ظالمان، و يارى جستن مظلومان بس است و نياز به عامل ديگرى نيست. و كتاب خدا بعنوان حجت و خصم بدكاران كفايت مى‏ كند تا همگان را تحت تأثير قرار دهد، و بر عليه كسانى كه از احكام دستوراتش پيروى نكنند شهادت دهد. نسبت دادن حجّت و خصم به كتاب خداوند نسبت مجازى است و تمام كلمات منصوب، در جملات فوق بعنوان تميز به كار رفته‏ اند.

قوله عليه السلام: اوصيكم بتقوى اللّه

امام (ع) به سه اعتبار مجددا مردم را به پرهيزگارى تشويق مى‏ كند.

1-  چون مردم را از كيفر آخرت بيم داده است، ديگر عذرى نخواهند داشت.

2-  با دلايل روشن و براهين واضح، حجّت را بر آنها تمام كرده است

3-  از دشمنى ابليس و خصومت او همگان را بر حذر داشته است.

هر چند معناى ابليس در خطبه قبل توضيح داده شد، امّا امام (ع) در اين خطبه ويژگيهايى را براى شيطان ذكر كرده است كه ذيلا به شرح آنها مى‏ پردازيم.

الف: او مخفيانه در سينه ‏ها نفوذ مى‏ كند، مقصود نفس امّاره است كه همواره به بدى دستور مى ‏دهد. لفظ «سينه» را مجازا در وسوسه ‏هاى باطنى به كار برده ‏اند. از باب ذكر مكان و اراده متمكّن.

ب: در گوشها به صورت نجوا سخن مى‏ گويد: اشاره به چيزهايى است كه بعضى از شياطين انس سر بگوشى كرده حرفهاى بيهوده و غرور و فريب‏كارى را بديگران تلقين مى‏ كنند. شرح اين موضوع در خطبه اول نيز داده شده است.

ج: شيطان گمراه كننده است يعنى مردم را از پيمودن راه حق باز مى‏ دارد و با وعده ‏هاى دروغ و آرزوهاى دور و درازى كه به آنها مى‏ دهد همه را وارد دوزخ مى‏ كند.

د: بديها را در نظر آنها مى‏آرايد، زشتى گناهان را براى مردم زيبا جلوه مى‏ دهد.

ه: گناهان مهلك را براى مردم كم اهميّت نشان مى‏ دهد. بدين توضيح كه آرزوى توبه را در دلها فزون مى ‏سازد، و از حكم عقل كه خداوند آمرزنده و بخشنده است براى چنين آرزويى كمك مى‏ گيرد و يا به مثل مى‏ گويد، بديگران كه از تو وارسته‏ ترند و از مال دنيا فراوان دارند اقتدا كن و چندان در فكر آخرت مباش، و از وسوسه‏ هاى ديگرى كه براى همگان روشن است.

قوله عليه السلام: حتّى اذا استدرج قرينته و استغلق رهينته:

اين وسوسه ‏هاى شيطانى همچنان ادامه دارد، تا اين كه بتدريج نفس ناطقه انسانى را فريب داده آن گاه او را گروگان مى‏ گيرد.

منظور از: قرينته» در كلام امام (ع) نفس ناطقه انسانى است، بدين اعتبار كه با شيطان هماهنگى كرده، موافق خواست او عمل مى‏ كند، به لحاظ احاطه گناه، نفس گروگان ابليس قرار مى‏ گيرد چون مالى كه وثيقه و در رهن كسى باشد كه قابل تصرّف نيست. كلمه «رهينته» به عنوان استعاره به كار رفته است و منظور از استدراج نفس بوسيله ابليس، زينت دادن خواسته‏ هاى نفسانى است كه با جلوه دادن امور براى نفس، آن را در اطاعت و فرمان بردارى خود نگاه مى‏ دارد.

انكر ما زيّن الى آخره:

اين فراز از كلام امام (ع) اشارة به درجه نهايى وسوسه شيطانى است، كه پس از گمراهى كامل نفس امّاره و ارتكاب محرّمات، به حكم عقل باز گشته اقرار مى‏ كند كه آنچه نفس را بدان امر كرده زشت و ناروا بوده است، و خطر بزرگى فرارو دارد. آرى پس از آن كه نفس را بر كارهاى ناروا واداشته، و بديها را در نظرش زيبا جلوه داده و آسوده خاطرى را به او نويدداده است، حال نفس را از زشتيها بر حذر مى‏ دارد، و از نيكو شمردن بديها او را نهى مى‏ كند. ولى افسوس كه ديگر دير شده است و قدرت بر جبران نيست.

انكار بديها از ناحيه ابليس يا به هنگامى است كه عقل از فرط گناه مغلوب شده و شخص گنهكار قصد توبه دارد، و يا هنگامى است كه كيفر گناهان نمودار شده هر چند شخص هنوز در دنيا باشد و يا از دنيا رفته و بدليل انجام كارهاى باطل و گناه به عذاب جهنم گرفتار آمده است. توضيح مطلب اين است كه پس از جدا شدن نفس از بدن، قوّه واهمه نفس را همراهى مى‏ كند و كيفرهاى جزئى همچون عذاب قبر و بعضى ناهنجاريهاى ديگر را كه پيش از اين شرحش گذشت درك مى‏ كند.

زيبا جلوه دادن بديها براى نفس گاهى از ناحيه شيطانهاى انسانى صورت مى‏ گيرد، چه رسد به شيطانهاى واقعى كه كارى جز گمراه كردن انسانها ندارند.

 

ترجمه شرح ابن میثم بحرانی جلد دوم صفحه ی551-526

آیت اللَّه بهجت در بیانات وخاطرات آیت الله کشمیری

آیه اللَّه بهجت

 آقاى بهجت را خیلى دوست داشتند. ایشان را مرد پاکى مى ‏دانستند و تقدیسشان مى‏ کردند. از زهد و تقواى ایشان هم خیلى یاد مى ‏کردند. (میناگردل: ص ۲۵)
مرحوم کشمیرى، خود نیز سالکان را به حضرت بهجت رهنمون شده و ایشان را استاد کامل مى ‏دانستند. (میناگردل: ص ۱۲۱)

سفارش مراجعین به بنده

آقاى کشمیرى فرمودند: من که نجف بودم آقاى بهجت طلبه ‏هایى را که مى ‏آمدند، سفارش مى ‏کرد که نزد من بیایند. (میناگردل: ص ۱۰۷)

 همه رفتند!!

جناب استاد روزى در قم منزل آیت اللّه بهجت رفتند. در ضمن صحبت، آیت اللّه بهجت فرمود: فلان عالم صاحب کرامت فوت کرد و بعد چند نفر از عالمان عامل صاحب کرامت را نام بردند که وفات کردند. حضرت استاد گفتند: آقا! همه (علماى عارف) مردند (به فوت ظاهرى) آیت اللّه بهجت فرمودند: (بله! به حسب باطن) همه زنده ‏اند. (صحبت جانان:  ص ۲۰۹ و ۲۱۰)

 پسرت صوفى شده

 آقاى کشمیرى مى‏ فرمودند: آقاى بهجت درس آقاى قاضى مى‏ رفتند و آقایى که الان (آن زمان) در قم هست، نامه‏ اى براى پدر آقاى بهجت مى ‏نویسد که پسرت صوفى شده است. پدرش براى او نامه مى ‏نویسد که اگر درس آقاى قاضى بروید عاقت مى‏ کنم. او نامه را به نزد استادش شیخ محمد حسین اصفهانى معروف به کمپانى) مى‏ برد، و دیگر به درس آقاى قاضى نرفت. (میناگردل: ص ۱۰۵)

نادرست

در کتابى نوشته شده است که: آیت اللّه کشمیرى مى‏ گوید: روزى در نجف اشرف در حرم امیرالمؤمنین به علت خستگى از درس و بحث، با دوستان گرد هم آمده و مشغول گفتگو بودیم که آیت اللّه بهجت وارد شد و منتظر شد تا من از آنها فاصله بگیرم.

چون از آنها کمى فاصله گرفتم، نزدیک من شد و در گوش من چنین زمزمه کرد ما للعب خلقنا: ما براى بازى و سرگرمى خلق نشده ‏ایم.
این کلام آتش بر دل زد و انقلابى درونى در وجودم پدید آورد و به گونه‏اى که متحیر و سرگردان شدم و به دنبال حقیقت گشتم؛ پس از آن توفیق راه‏یابى به محضر پرفیض مرحوم آقاى قاضى نصیبم شد.
این قضیه به دلایلى چند نادرست است.

 ۱- تحول و انقلاب درونى استاد به دست پرفیض مرحوم شیخ مرتضى طالقانى در سنین هفت یا هشت سالگى (۱۳۵۰-۱۳۵۱ ه. ق) اتفاق افتاده و آن وقت مرحوم طالقانى در مدرسه جد استاد ساکن بودند و عمرشان حدود ۷۰ سال بود.
۲- چطور استاد مشغول درس و بحث بودند و به ایشان گفته شد ما براى بازى و سرگرمى خلق نشده‏ایم، با این که از هشت سالگى با مرحوم طالقانى مرتبط بودند.
۳- به امر مرحوم طالقانى استاد نزد جناب سید على آقا قاضى رفتند.
 ۴- آیت اللّه بهجت متولد سال ۱۳۳۴ ه. ق در سال ۱۳۵۲ به نجف رفتند و سن ایشان حدود ۱۸ سال بود. (صحبت جانان: ص ۱۹۶و۱۹۷)

زیبا فرمودند!

یک نفر از طلاب عرب کویتى (یا بحرینى) که جوان بود و گاه‏گاهى محضر شریف استاد حضور پیدا مى‏کرد؛ یک روز عرض کرد: خدمت آیهاللَّه بهجت که رسیدم، از من پرسید: درس چه مى‏خوانى گفتم: مقدمات (اولین کتابى است که طلاب مى‏ خوانند).
فرمود: بر شما باد بر مؤخّرات (یعنى توجه شما به مقصود و محبوب و ذى مقدمه باشد).
جناب استاد فرمود: ایشان زیبا فرمودند!! (صحبت جانان: ص ۱۶۷)

ملاقات آقاى بهجت با بزرگى

  آقاى کشمیرى فرمودند: آقاى بهجت در ایران هم با بزرگى (پیرى) ملاقات داشت که آقاى بهجت فرموده بودند: راه مى‏ رفت، انگار روى هوا راه مى ‏رفت. به او گفتم: مرا دوست دارید؟ پیر فرمود: عزیزتر از اولادم. گفتم: قسمت مى‏ دهم به آقا امیرالمؤمنین‏ علیه السلام چیزى به من بفرمایید. فرمود: یک شب مهلتم بده. بعد از یک هفته، سه چیز به من گفت.
بنده به آقاى کشمیرى گفتم آن سه چیز چه بود؟ فرمودند: آن موقع نفرمودند، ولى بعداً فرمودند: من اینها را بلد بودم ولى در دستورات من نبود.
اول هزارویک مرتبه سوره توحید (قل هو اللَّه احد)، دوم هزار یا هزارویک مرتبه «لااله‏ الّااللَّه»، سومى را بنده فراموش کردم. (میناگردل: ص ۱۰۴)

جلسه ملکوتیه

آقاى کشمیرى گفتند: اوایل آشنایى ما با آقاى بهجت در نجف یک ربع و یک ساعت دیدار ما به طول مى ‏کشید.
یک‏بار در حجره نشسته و دست به کمر و سرش پایین بود و حرف نمى ‏زد که این را جلسه ملکوتیه مى ‏گویند ما با آقاى بهجت شبهاى جمعه به مسجد سهله مى‏ رفتیم. من ده، چهارده سال از ایشان کوچکتر بودم. بعضى اوقات شبها مى‏ خوابیدم ولى آقاى بهجت شب را به عبادت و سجده مشغول بود و سحر مرا بیدار مى ‏کرد، مى‏ دیدم رنگش زرد بود.ایشان حدود دو سال صمت مطلق داشت و هیچ حرفى نمى ‏زد. (میناگردل: ص ۱۰۳)

الان چه کسى را به عنوان استاد کامل معرفى مى‏ کنید؟
ج: آقاى بهجت آقاى بهجت. (صحبت جانان ص ۱۹۱)

 آشنایى شما با آیه اللَّه بهجت از کجا شروع شد؟
ج: من در مدرسه جدّ ما سید کاظم یزدى حجره داشتم و آیه اللَّه بهجت نیز آنجا بودند. گاهى در یک حجره با حالت سکوت دو طرف مى ‏نشستیم و گاهى به ذکر یونسیه مشغول بودیم. (روح وریحان: ص ۱۰۴)

با آقاى بهجت  از چه زمانى آشنا شدید؟
ج: آقاى بهجت توى مدرسه ما بود. من آنجا با ایشان آشنا شدم.

 ایشان را از ابتدا چه‏طور مى‏ دیدید؟
ج: خیلى خوب.

در دوران طلبگى‏شان هم ایشان مهذّب بودند؟
ج: بله، از طلبه‏ هاى مهذّب نجف، آقاى بهجت بودند. پیشش اصاله البرائه (از کتاب رسائل شیخ انصارى) را خواندم. ( مژده دلدار: ص ۹۵)

با آیه اللَّه بهجت کى آشنا شدید؟
 ج: ایشان در مدرسه جد ما سید محمد کاظم یزدى بود با او آنجا آشنا شدم. دوران طلبگى ایشان مهذّب بودند و کتاب رسائل قسمت اصاله البرائه را نزد ایشان خواندم. (صحبت جانان: ص ۲۰۵)

گه دارى حال
 
یک وقت آیت‏ اللَّه بهجت پاکتى (که درونش مبلغى پول بود) به من (یکى از تلامذه ایشان) داد و فرمود: مى‏روى خیابان آبشار و این را به آقاى کشمیرى مى‏ دهى.
من آن زمان ذکر «اللَّه ‏اللَّه» مى‏ گفتم و حال خوشى داشتم. رفتم منزل ایشان و پاکت را دادم و گوشه‏ اى نشستم. آقاى کشمیرى عمامه مولوى سبزى به سر داشت. نیم ساعتى گذشت و آقا مطالعه مى‏ کردند. گفتم: آقا نصیحتى بکنید!
فرمودند: همین حالى که دارید را نگهدارید و از دست ندهید. شما رفیق لازم ندارید و فرمود: این ذکر «اللَّه‏ اللَّه» را از آقاى بهجت گرفتید؟ گفتم: نه از علّامه طباطبائى گرفتم. (میناگردل: ص ۱۰۲)

منبع: 

http://erfanekeshmiri.ir/pages/adie

 

 

زیارت واقعى(آیت الله بهجت فومنی)

همچنین وى مى گوید: ((روزى آقا فرمودند: در منطقه جاسب قم گروهى از کشاورزان در زمان گذشته با شتر و قاطر به زیارت حضرت ثامن الحجج علیه السّلام مشرف مى شوند و هنگام مراجعت و وارد شدن در محدوده جاسب پیرمردى از اهل محلّ را مى بینند که در گرماى روز کوله بارى از علف به دوش کشیده و با مشقّت بسیار به خانه مى رود، مسافرین مشهد مقدّس که او را مى بینند زبان به شماتت و سرزنش ‍ مى گشایند که : پیرمرد، زحمت دنیا را ول کن نیستى ، آخر بیا تو هم لااقل یک بار به مشهد مقدّس سفر کن . و این سخن را تکرار و او را بسیار توبیخ مى کنند.

پیرمرد خسته و پاک دل زبان مى گشاید و مى گوید: شما که به زیارت آقا رفتید و به آقا سلام دادید، جواب گرفتید یا نه ؟ مى گویند: پیرمرد، این چه حرفى است که مى زنى مگر آقا زنده است سلام ما را جواب بدهد؟!

پیرمرد مى گوید: عزیزان ، امام که زنده و مرده ندارد، ما را مى بیند و سخنان ما را مى شنود، زیارت که یک طرفه نمى شود.

آنان مى گویند: آیا تو این عُرضه را دارى ؟ وى مى گوید: آرى ، و از همان جا رو به سمت مشهد مقدّس مى کند و مى گوید: ((أَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا امام هشتم )) و همه با کمال صراحت مى شنوند که به آن پیرمرد به نام خطاب مى شود که : عَلَیْکُمُ السَّلام آقاى فلانى ))
و بدین ترتیب زائرین همگى خجالت کشیده و پشیمان مى شوند که چرا سبب دلشکستگى این مرد نورانى شدند.))

برگی از دفتر آفتاب//رضا باقی زاده پُلامی