از اخبار جنگ صفین
نصر بن مزاحم مى گوید : پیش از آنکه دو گروه در صفین به جنگ بپردازد على علیه السلام سوار بر استرى مى شد که سوار شدن بر آن را خوش مى دانست و چون جنگ فرا رسید شب را بیدار ماند و لشکرها را مرتب مى نمود و آرایش جنگى مى داد و چون صبح شد فرمود : براى من اسب بیاورید. اسبى براى او آوردند که سیاه بود و دمى پرمو داشت و با آنکه آنرا با دو ریسمان مى کشیدند هر دو دست خود را بر زمین مى کشید و مى کوفت و همهمه و هیاهویى داشت . على علیه السلام بر آن سوار شد و این آیه را تلاوت کرد : (پاک و منزه است خداوندى که این را براى ما مسخر کرد وگرنه ما بر آن قادر نبودیم و همانا که ما به سوى خداى خود بازگردانده ایم ) سپس گفت : هیچ نیرو و توانى جز به خداى بلند مرتبه بزرگ نیست .
نصر مى گوید : عمرو بن شمر، از جابر جعفى روایت مى کرد که مى گفته است هرگاه على علیه السلام مى خواست براى جنگى حرکت کند پیش از آنکه سوار شود نخست نام خدا را بر زبان مى آورد و مى گفت : سپاس خداى را بر نعمتها و فضل او بر ما، (منزه است خداوندى که این را بر نعمتها و فضل او بر ما، (منزه است خداوندى که این را براى ما مسخره کرد و گرنه ما بر آن قادر نبودیم ، و همانا که ما به سوى خداى خود بازگردنده ایم ). آن گاه روى به قبله مى کرد و دستهاى خود را بر آسمان مى افراشت و عرضه مى داشت : بار خدایا همانا گامها به سوى تو برداشته مى شود و بدنها به زحمت و رنج مى افتد و دلها تهى مى شود و با تو راز مى گوید و دستها برافراشته و چشم ها به رحمت تو دوخته مى شود (پروردگارا در نزاع میان ما و قوم ما به حق ما را پیروز فرماى که تو بهترین پیروزى دهندگانى ) آن گاه مى گفت : در پناه برکت خدا حرکت کنید و سپس این اذکار را مى خواند (الله اکبر، لا اله الا الله ، الله اکبر، یالله یا صمد،) و عرضه مى داشت : اى پروردگار محمد! ستم ستمگران را از ما کفایت فرماى . سپس چهار آیه اول سوره فاتحه را مى خواند و پس از آن بسم الله الرحمن الرحیم و لاحول ولا قوه الا بالله العلى العظیم مى گفت . جابر جعفى مى گفته است : شعار على علیه السلام در جنگ صفین هم همین کلمات بوده است .
نصر مى گوید : سعد بن طریف از اصبغ بن نباته روایت مى کند که مى گفته است على علیه السلام در هر جنگى که بود ندا مى داد : (یا کهیعص )
نصر مى گوید : قیس بن ربیع ، از عبدالواحد بن حسان عجلى از قول کسى که براى او نقل کرده است مى گوید روز جنگ با شامیان در صفین نشسته است که على علیه السلام چنین مى گفته است : (بار خدایا! چشمها به سوى تو کشیده شده و دستها گشاده گردیده و پاها به حرکت درآمده و زبانها ترا فرا مى خوانند و دلها تهى شده و با تو راز مى گوید. بار خدایا در مورد کردارها حکومت پیش تو آورده مى شود. خدایا میان ما و ایشان به حق حکومت فرماى که تو بهترین پیروزى دهندگانى . بار خدایا ما نبودن پیامبر خود را و کمى خویش و فزونى شمار دشمن خود و پراکندگى خواسته هاى خود و سختى روزگار و ظهور فتنه ها را بر تو عرضه مى داریم و شکوه مى کنیم .
بار خدایا ما را با گشایشى شتابان از سوى خود یارى فرماى . پروردگارا نصرتى ارزانى کن که با آن پیروزى و عزت حق را آشکار فرمایى .
نصر بن مزاحم مى گوید : عمر بن سعد، از سلام بن سوید، از على علیه السلام در مورد تفسیر این آیه که خداوند مى فرماید : (و آنان را با کلمه تقوى ملازم کرد) نقل مى کرد که مى گفته است مقصود از کلمه تقوى (لا اله الا الله ) است و مى گفته است : (الله اکبر) آیت پیروزى است . سلام بن سوید مى گوید : لا اله الا الله و الله اکبر شعار على علیه السلام در جنگها بود که آن را بر زبان مى آورد و سپس حمله مى کرد و به خدا سوگتند هر کس را که در برابرش مى ایستاد یا او را تعقیب مى کرد به آبشخور مرگ وارد مى ساخت .
نصر مى گوید : عمر بن سعد از عبدالرحمان بن جندب از پدرش نقل مى کند که مى گفته است چون سحرگاه پنجشنبه هفتم صفر سال سى و هفت فرا رسید على علیه السلام نماز صبح گذارد و شتابان در حالى که هوا تاریک و روشن بود حرکت کرد و من هرگز چون آن روز ندیده بودم که على صبح به آن زودى حرکت کند او همراه مردم به طرف شامیان حرکت کرد و آهنگ ایشان نمود و او حمله را آغاز و به سوى ایشان حرکت کرد و چون دیدند حمله مى آورد آنان هم با سپاهیان خود به استقبال و رویارویى آمدند.
نصر مى گوید : عمر بن سعد، از مالک بن اعین ، از زید بن وهب نقل مى کرد که چون على علیه السلام بامداد آن روز به طرف شمال بلند کرد و چنین عرضه داشت : (بارخدایا اى پروردگار این سقف محفوظ و باز داشته شده و ماهو منازل کواکب و ستارگان را در آن مقرر داشته اى و ساکنان آن را گروهى از فرشتگان قرار داده اى که از عبادت خسته و فرسوده نمى شوند؛ و اى پروردگار این زمینى که آن را مایه آرامش و محل قرار همه انسانها و چهارپایان و حشرات و آفریدگان بى شمار خود – که برخى دیده مى شوند و برخى دیده نمى شوند – قرار داده اى ؛ و اى پروردگار کشتى هایى که در اقیانوسها براى سود مردم در حرکتند، اى پروردگار ابرها که میان آسمان و زمین مسخرند و پروردگار دریاى انباشته که بر همه جهان محیط است . و اى پروردگار کوههاى استوارى که آنها را براى زمین همچون میخ هاى استوار و براى مردم کالا قرار داده اى ، اگر ما را بر دشمنان پیروزى دادى ما را از ستم کردن بر کنار و بر حق استوار بدار، و اگر آنان را بر ما پیروز کردى شهادت را روزى ما کن و بقیه اصحاب مرا از فتنه نگهدار.
نصر مى گوید : شامیان همین که دیدند على به جانب آنان پیش مى رود آنان هم با لشکرهاى خود به سوى او پیش آمدند. آن روز سالار میمنه سپاه على علیه السلام عبدالله بن بدیل ورقاى خزاعى و سالار میسره اش عبدالله بن عباس عبدالطلب بود. قاریان عراق همراه سه تن بودند : عمار بن یاسر، قیس بن سعد بن عباده و عبدالله بن بدیل ، مردم هم در کنار رایات و در مرکزهاى خود ایستاده بودند و على علیه السلام هم همراه مردم مدینه در قلب لشکر بود بیشتر توجه مردم مدینه از انصار بودند و از دو قبیله خزاعه و نانه هم شمار خوب و قابل توجهى همراهش بودند.
نصر مى گوید : على علیه السلام مردى میانه بالا داراى چشمهاى درشت سیاه بود. چهره اش از زیباى ماه همچون شب چهاردهم بود. شکم و سینه اش ستبر و کف دستهایش ضخیم و داراى استخوان درشت بود. گردنش همچون سیمین و جلو و سرش بدون مو بود که اندکى موهاى کم پشت در پشت سر داشت . کتف و سر شانه هایش همچون دوش شیر شکار افکن بود. هنگامى که حرکت مى کرد بدنش اندکى به جلو خمیده مى شد. ساعد و بازویش همچون یکدیگر و داراى ماهیچه هاى سخت و فشرده بود و هرگاه بازوى مردى را به دست مى گرفت راه نفس کشیدن را بر او مى بست و نمى توانست نفس بکشد. رنگ چهره اش گندمگون و بینى او کوچک و ظریف بود. چون براى جنگ راه مى افتاد شتابان حرکت مى کرد و خداوند متعال در جنگهایش او را با نصرت و ظفر یارى مى داد. نصر مى گوید معاویه خیمه یى بزرگ برافراشت و بر آن کرباسهاى فراوان انداختند و او زیر آن نشست .
نصر مى گوید : پیش از این جنگ سه جنگ دیگر میان آنان انجام شده بود که در روزهاى چهارم و پنجم و ششم صفر سال سى و هفتم هجرت بود و در آنها جنگ و درگیرى صورت گرفته بود ولى به این اهمیت نبود. روز چهارم محمد بن خطاب را همراه گروهى از مردم شام به جنگ او فرستاد و با یکدیگر جنگ کردند و عبیدالله به محمد پیام داد که خودت براى جنگ تن به تن با من به میدان بیا. محمد گفت : آرى و سوى او حرکت کرد. على علیه السلام آن دو را از دور دید و پرسید : این دو هماورد کیستند؟ گفته شد : محمد بن حنیفه و عبیدالله بن عمرند. على علیه السلام مرکوب خویش را به تاخت درآورد و محمد را فراخواند و فرمود : مرکوب مرا نگهدار. او آن را گرفت و تا على علیه السلام پیاده در حالى که شمشیر را در دست داشت به جانب عبیدالله حرکت کرد و گفت : من با تو مبارزه مى کنم ، پیش آى ، عبیدالله گفت : مرا نیازى به مبارزه با تو نیست . على فرمود : چرا پیش آى . گفت : نه که با تو مبارزه نمى کنم و به صف خود برگشت . على علیه السلام هم برگشت .
محمد به او گفت : پدر جان مرا از نبرد با او منع کردى و حال آنکه به خدا سوگند اگر مرا رها کرده بودى امیدوار بودم او را بکشم . فرمودن پسر جان ! اگر من با او نبرد مى کردم بدون تردید او را مى کشتم ولى اگر تو با او جنگ مى کردى البته امیدوار بودم که او را بکشى ولى در امان هم نبودم که او ترا بکشد، محمد گفت : پدر جان آیا خودت به نبرد این دشمن خدا که فرو مایه و تبهکار است مى روى ؟ و حال آنکه اگر پدرش هم از تو چنین تقاضایى مى کرد من دوست مى داشتم به جاى تو با او جنگ کنم . على علیه السلام فرمود : پسر جان ! از پدرش نام مبر و درباره او چیزى جز خیر مگو؛ خداوند بر پدرش رحمت آورد!
نصر مى گوید : روز پنجم عبدالله بن عباس براى جنگ بیرون آمد و از آن سو ولید بن عقبه به جنگ آمد و مروان به فرزندان عبدالمطلب دشنام داد و گفت : اى پسر عباس پیوندهاى خویشاوندى خویش را بریدید و امام خود عثمان را کشتید رفتار خدا را با خود چگونه دید؟ آنچه در جستجوى آن بودید به شما داده نشد و به آنچه آرزو بسته بودید نرسیدید و خداوند اگر بخواهد ما را بر شما پیروز مى گرداند و شما را هلاک مى سازد. عبدالله بن عباس به او پیام فرستاد براى جنگ با من بیرون بیا.و او نپذیرفت و در آن روز ابن عباس جنگى سخت کرد سپس بدون اینکه بر یکدیگر غلبه پیدا کند بازگشتند.
نصر مى گوید : در همان روز شمر بن ابرهه بن صباح حمیرى از سپاه معاویه بیرون آمد و همراه گروهى از قاریان شام به سپاه على علیه السلام پیوست و این کار بازوى معاویه و عمروعاص را سست کرد. عمروعاص به معاویه گفت : تو مى خواهى همراه مردم شام با مردى جنگ کنى که با محمد صلى الله علیه و آله قرابت نزدیک و پیوند استوار خویشاوندى دارد و در مسلمانى چنان پیشگام است که هیچ کس نظیر او به حساب نمى آید و در جنگ او را شجاعتى است که نظیرش براى هیچکس از اصحاب محمد صص فراهم نبوده و نیست ؟ و حال آنکه او همراه اصحاب محمد صلى الله علیه و آله که همگى فراهم نبوده و نیست ؟ و حال آنکه او همراه اصحاب محمد صلى الله علیه و آله که همگى به حساب مى آیند و همراه سوارکاران شجاع و قاریان قرآن و اشراف و پیشگامان مسلمانان که همگى در جانها داراى هیبت هستند به جنگ تو آمده است .
اینک تو بر مردم شام سخت بگیر و آنان را بر کوشش وادار و به طمع بینداز و این کار باید پیش از آن باشد که آنان در آسایش و رفاه بدارى و در نتیجه طولانى شدن زمان توقف در آنان خستگى و درماندگى زبونى آشکار شود و هر چه را فراموش مى کنى این را فراموش مکن که تو بر باطلى و على بر حق است . بنابراین پیش از آنکه کار بر تو دشوار شود مبادرت به جنگ کن . معاویه میان مردم شام برخاست و چنین گفت :اى مردم ! جانها و جمجمه هاى خود را به ما عاریه دهید، در جنگ سستى و زبونى مکنید که امروز روز خطر کردن و روز حقیقت و نگهبانى است و شما بر حقید و حجت در دست شماست و همانا با کسى جنگ مى کنید که بیعت را شکسته و خون حرام ریخته است و براى او در آسمان هیچ عذر خواهى نیست .اینک افراد کاملا مسلح را مقدم و سر برهنگان و افراد بدون زره را موخر بدارید و همگى حمله کنید که حق به مقطع خود رسیده و رویارویى ظالم و مظلوم است .
نصر مى گوید : به روایتى که عمرو بن سعد، از ابویحیى ، از محمد بن طلحه ، از ابوسنان ، از پدرش براى ما نقل کرد على علیه السلام هم براى اصحاب خو خطبه خواند. مى گوید : گویى هم اکنون به على علیه السلام مى نگرم که بر کمان خود تکیه داده و یاران پیامبر را پیش خود جمع کرده و آنان بر گرد اویند. گویا درست مى داشت مردم بدانند که یاران پیامبر صلى الله علیه و آله همراه اویند. على علیه السلام حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنین فرمود : اما بعد همانا خود بزرگ شمردن از سرکشى و به خود بالیدن از تکبر تاست و شیطان دشمنى حاضر است که شما را وعده باطل دین یکسان و راههاى آن روشن است ، عهد شکنى و پستى مکنید. هان که شرایع دین یکسان و راههاى آن روشن است .
هر کس به آن تمسک جوید رسیده است و هر کس از آن دورى جوید نابود شده است و هر کس رهایش کند از دین بیرون شده است . چون مسلمان را امین سازد خیانت پیشه نخواهد بود و چون وعده دهد خلاف آن را از انجام نمى دهد چون سخن گوید راست مى گوید. ما اهل بیت رحمتیم ، گفتار ما راست و کردار ما پسندیده و منطبق بر حق است . خاتم پیامبران از خاندان ما و رهبران از خاندان ما و رهبران اسلام میان ما و دانایان به رموز قرآن از ما هستند. همانا ما شما را به خدا و رسول خدا فرا مى خوانیم و همچنان به جنگ با دشمن خدا و پایدارى در اجراى فرمان خدا و کسب رضایت او و بر پا داشتن نماز و پرداخت زکات و گزاردن حج و روزه گرفتن ماه رمضان و رساندن غنایم و اموال به کسانى که سزاوارند دعوت مى کنیم .
همانا از شگفت ترین شگفتیها این است که معاویه بن ابى سفیان اموى و عمرو بن عاص سهمى به پندار باطل خویش شروع به تحریض و تشویق مردم در طلب دین کنند. و شما نیک مى دانید که من هرگز و هیچ گاه با رسول خدا صلى الله علیه و آله مخالفت نکرده ام و در هیچ کارى از فرمان او سر نپیچیده ام ، در جنگهایى که دلاوران عقب نشسته و بر اندامها لرزه در افتاده است من با دلیرى و شجاعتى که خداوند سبحان مرا به آن گرامى داشته است با جان خود او را حفظ کرده ام و سپاس خداى را. و همانا رسول خدا صلى الله علیه و آله در حالى که سرش بر دامن من بد قبض روح شد و من با دست خویش به تنهایى عهده دار غسل آن حضرت شدم و فرشتگان مقرب همراه من پیکر پاکش را مى گرداندند، و به خدا سوگند هرگز امتى پس از رحلت پیامبر خویش اختلاف نکرده است مگر اینکه اهل باطل آن امت بر اهل حقش پیروز شده اند، مگر آنچه که خداوند خواسته است .
ابوسنان اسلمى مى گوید : شهادت مى دهم که پس از این خطبه شنیدم عمار بن یاسر به مردم مى گوید : همانا که امیرالمؤ منین به شما فهماند که امت در آغاز براى او استقامت نیافت و سرانجام هم براى او استقامت نخواهد یافت .گوید : مردم در حالى که در جنگ با دشمن تیز بین و روشن راى شده بودند پراکنده گردیدند و خود را آماده ساختند.
نصر مزاحم مى گوید : عمر بن سعد، از مالک بن اعین ، از زید بن وهب ، نقل مى کرد که على علیه السلام در آن شب فرمود : تا چه هنگام نباید با این قوم با تمام سپاه خود جنگ کنیم و سپس میان مردم بر پا خاست و چنین گفت :سپاس خداوندى را که هر چه را او بشکند استوار نمى شود و هر چه استوار بدارد و شکسته نمى شود و اگر او مى خواست هیچ دو تنى از این امت و همه آفریدگان او با یکدیگر اختلاف پیدا نمى کردند و آدمى در هیچ مورد از فرمان او سر بر نمى تافت و مفضول هرگز فضیلت فاضل را انکار نمى کرد.
همانا که سرنوشتها ما و این قوم را چنان قرار داده که اینجا رویاروى شده ایم و در هر حال ما در حیطه علم خداى خود قرار داریم و اگر خداوندى بخواهد در کیفر دادن شتاب مى فرماید و همانا که نصرت هم از جانب اوست و خداوند ستمگر را تکذیب خواهد کرد و حق مى داند که سرانجامش کجاست و خداوند این جهان را خانه و سراى کردارها قرار داده است و آن جهان را سراى پاداش و استقرار (که بدکاران را به کیفر آنچه کرده اند برساند و نیکوکاران را پاداش نیکو عنایت کند) هان بدانید که به خواست خداوند شما فردا با دشمن رویارویى خواهید شد؛ امشب فراوان نماز بگزارید و قرآن تلاوت کنید و از خداوند متعال پایدارى و نصرت بطلبید و با احتیاط و کوشش با آنان رویاروى شوید و در کار خود صادق باشید.
گوید : مردم برجستند و شروع به اصلاح و مرمت شمشیرها و تیر و نیزه هاى خود کردند و تمام آن شب را على علیه السلام به آرایش جنگى و بستن رایات و تعیین فرماندهان و سازمان دادن لشکرها پرداخت و کسى را فرستاد تا میان مردم شام ندا دهد که پگاه فردا آماده جنگ در صفهاى خود باشید. شامیان در لشکرگاه خویش ضجه کشیدند و پیش معاویه جمع شدند او هم سواران خود را آرایش جنگى داد و لواهاى خود را بست و امیران را مشخص کرد و لشکرها را سازمان داد. مردم حمص با رایات خود اطراف معاویه را احاطه کردند و فرمانده ایشان ابواالاعور سلمى بود. مردم اردن هم کنار رایات خود بودند و عمرو بن عاص فرماندهى آنان را بر عهده سپاه قرار داشتند ضحال بن قیس فهرى و در عینحال همه بر گرد معاویه قرار داشتند. مردم شام از مردم عراق به مراتب بیشتر و دو برابر آنان بودند. ابوالاعور سلمى و عمرو بن عاص و کسانى که با آن دو بودند حرکت کردند تا آنکه مقابل عراقیان ایستادند. ابوالاعور و عمرو چون به عراقیان نگریستند جمع آنان را اندک پنداشتند و طمع بستند. در این هنگام براى معاویه منبرى نصب کردند و آن را زیر خیمه یى که بر آن پارچه ها و پلاسهاى بسیار افکنده بودند قرار دادند و معاویه بر آن منبر نشست و مردم یمن او را احاطه کردند. معاویه به آنان گفت : نباید کسى که او را نمى شناسید – هر کس که باشد – به این منبر نزدیک شود و در آن صورت او بکشید.
نصر مى گوید : عمروعاص به معاویه پیام فرستاد که به خوبى از عهد و پیمانى که میان ما بسته شده است آگاهى . این کار را فقط بر عهده من بگذار و به ابوالاعور پیام فرست و او را از من دور گردان و مرا با این قوم آزاد بگذار. معاویه بن ابوالاعور پیام فرستاد که عمروعاص را راى و تجربه یى است که در من و تو نیست . من او را بر لگام همه سواران فرماندهى داده ام ، اتو با سواران خود حرکت کن و در فلان بلندى بایست و عمروعاص را با آن قوم واگذار. ابوالاعور چنان کرد و عمروعاص با کسانى که همراهش بودند برابر لشکر عراق ایستاد، عمرو دو پسر خود عبدالله و محمد را فراخواند و به آن دو گفت : این زره داران را جلو ببرید و این افراد بدون زره را عقب بیاورید و صف را همچون موى پشت لب در یک خط مستقیم و راست قرار دهید که این قوم کارى بزرگ آمده اند که به آسمان مى رسد.
آن دو با درفشهاى خود حرکت و صفها را مرتب کردند. عمروعاص هم میان آن دو حرکت کرد و دوباره صف را مرتب نمود. عمروعاص افراد قبایل قیس و کلیب و کنانه را بر اسبها سوار کرد و دیگر مردم را در صف پیادگان قرار داد
نصر بن مزاحم مى گوید : کعب بن جعیل تغلبى شاعر شامیان آن شب تا بامداد شب زنده دارى و شروع به سرودن رجز کرد و چنین مى سرود : (این امت به کارى شگفت در آمده اند و پادشاهى فردا از کسى است که پیروز شود، سخن راست است و بدون دروغى مى گویم که فردا بزرگان و سرشناسان عرب نابود مى شوند…)
نصر مى گوید : معاویه گفت چه قبیله یى بر میسره لشکر عراق قرار دارد؟ گفتند : ربیعه . و چون در سپاه شام کسى از مردم ربیعه نبود میان مردم حمیر و عک قرعه کشید و قرعه به نام حمیر در آمد و آنان در برابر قبیله ربیعه قرار داد. ذوالکلاع حمیرى از اینکه قرعه به نام قبیله او در آمده بود (ناراحت شد و) گفت : تف بر این بخت و قرعه باد! گویا قبیله حمیر را مهمتر از این مى داند که برابر ربیعه بایستد و جنگ کند و چون این سخن او به حجدر رسید به خدا سوگند خورد که اگر ذوالکلاع را ببیند او را خواهد کشت اگر چه خودش هم در آن راه کشته شود.
قبیله حمیر برابر ربیعه ایستاد و معاویه افراد قبایل سکاسک و سکون را برابر قبیله کنده قرار داد که اشعث بن قیس فرمانده آنان بود و در برابر قبیله همدان عراق قبیله ازد و برابر مذحج عراق افراد قبیله عک را قرار داد در این هنگام یکى از رجز خوانان شام چنین رجز خواند :(اى واى بر مادر قبیله مذحج از افراد عک ، گویى مادرشان برپا ایستاده و مى گرید، ما با شمشیر آنان را فرو مى کوبیم فرو کوبیدنى و مردانى چون مردان عک وجود ندارد)
گوید : افراد قبیله عک سنگى را مقابل خود بر زمین نهادند و گفتند : هرگز نمى گریزیم مگر اینکه این سنگ بگریزد و آنان چون حرف جیم را به صورت کاف تلفظ مى کنند کلمه (حکر) تلفظ مى کردند، عمروعاص که قلب لشکر خود را در پنج صف قرار داده و عراقیان هم همان گونه کردند، در این هنگام عمروعاص با صداى بلند چنین رجز خواند :(اى سپاهیانى که داراى ایمان استوارید، قیام کنید قیام کردنى و از خداوند رحمان یارى بجویید، براى من خبرى رنگارنگ رسیده و آن این است که على پسر عفان را کشته است ، پیر ما را آن چنان که بوده است براى ما برگردانید).
عراقیان این رجز او را چنین پاسخ دادند :(شمشیرهاى قبیله هاى مذحج و همدان از اینکه نعثل (عثمان ) را آن چنان که بوده است برگردانند خوددارى مى کند…)
عمرو بن عاص براى بار دوم با صداى بلند این رجز را خواند :(پیش از آنکه از ضربه هاى زوبین ونیزه پاره پاره شوید شیخ ما را به ما برگردانید کافى خواهد بود.)
عراقیان او را پاسخ دادند :(چگونه نعثل را برگردانیم که مرده و پوستش خشک شده است ما خود بر سرش چندان زدیم که درافتاد، خداوند به جاى او بهترین بدل را داده است که به احکام دین داناتر و در عمل پاکتر است ).
ابراهیم بن اوس عبیده سلمى که از مردم شام است چنین سروده است :(پاداش این لشکرها که به سوى شما آمده اند و سوارکاران دلیرش بر عثمان مى گریند با خدا باد! نودهزار که میان ایشان هیچ تبهکارى نیست و تمام سوره هاى بلند و کوتاه قرآن را مى خوانند…)
نصر مى گوید : على علیه السلام هم تمام آن شب را بیدار ماند و مردم را مرتب مى کرد و چون صبح کرد به شامیان حمله برد. معاویه هم با مردم شام به مقابله او آمد. على علیه السلام شروع به پرسیدن از نام قبایل سپاه شام کرد و نامهاى آنان را مى گفتند و چون آنان و محل استقرار هر یک را دانست به افراد قبیله ازد عراق گفت : شما قبیله ازد را براى من کفایت کنید و به افراد قبیله خثعم گفت : شما خثعمى ها شام را براى من کفایت کنید، همچنین به هر قبیله از عراقیان دستور داد که همان قبیله شامیان را کفایت کنید، همچنین به هر قبیله از عراقیان دستور داد که همان قبیله شامیان را کفایت کند، مگر قبائلى که شمارشان در عراق اندک بود مانند بجلیه که قبیله لخم برابر ایشان قرار گرفت . هر دو سپاه روز چهارشنبه ششم صفر تا غروب رویاروى قرار گرفتند و جنگ کردند و شب هنگام بدون آنکه هیچیک بر دیگرى غالب شود بازگشتند.
نصر مى گوید : روز هفتم جنگ سخت تر و کارزار مهمتر بود. عبدالله بن بدیل خزاعى که فرماندهى میمنه سپاه عراق را بر عهده داشت به نیروهاى حبیب : مسلمه که فرمانده میسره سپاه شام بود حمله کرد و همچنان به جمله خود ادامه داد و سواران او را پراکنده کرد آن چنان که هنگام ظهر آنان را تا کنار خیمه معاویه عقب راند.
نصر مى گوید : عمر بن سعد، از مالک بن اعین ، از زید بن وهب براى ما نقل کرد که مى گفته است : عبدالله بن بدیل میان یاران خود برپا خاست و براى آنان سخنرانى کرد و چنین اظهار داشت : همانا که معاویه مدعى چیزى است که از او نیست ، و در مورد حکومت با کسى که شایسته است و کسى نظیر او نیست ستیز مى کند و مى خواهد با جدال باطل خویش حق را از میان بردارد؛ اینک همراه اعراب و احزاب بر شما حمله آورده است ؛ او گمراهى را براى آنان آراسته و در دلهایشان محبت فتنه انگیزى را نشانده است ؛ کارها را بر آنان متشبه ساخته و پلیدى ایشان افزوده است . و شما به خدا سوگند که بر نور و برهان روشن و آشکارید. اینک با این ستمگران سرکش جنگ کنید، با آنان جنگ کنید و از ایشان مترسید و چگونه با ایشان بترسید و حال آنکه در دست شما آیتى آشکار از کتاب خدایتان است که مى فرماید : (آیا از ایشان مى ترسید، و حال آنکه اگر مؤ من باشید خداوند سزاوارتر است که از او بترسید؛ جنگ کنید با ایشان تا خدایشان به دست شما عذاب دهد و رسوا سازد و شما را بر آنان یارى و سینه هاى قومى را که مؤ منند شفا دهد) همانا که من همراه پیامبر صلى الله علیه و آله با ایشان کرده ام و به خدا سوگند که در این جنگ هم آنان پاک تر و نیکوکارتر و با تقوى تر از آن بار نیستند. بشتابید به جنگ دشمن خدا و دشمن خودتان .
نصر مى گوید : عمر بن سعد، از عبدالرحمان ، از ابو عمرو، از پدرش نقل مى کرد که على علیه السلام در شب آن روز خطبه یى ایراد کرد و چنین گفت :
(اى گروههاى مسلمان ! بیم از خدا را شعار خود سکینه و آرامش را ملازم خویش قرار دهید و دندانها بر یکدیگر بفشارید که براى دور ساختن شمشیرها سود بخش تر است …) تا آخر (همین ) خطبه که در این کتاب مذکور است .
همچنین نصر با اسنادى که آورده است نقل میکند که على علیه السلام در آن روز خطبه یى ایراد کرد و ضمن آن چنین گفت :(اى مردم ، همانا خداوند برتر است شما را بر تجارتى راهنمایى کرده که شما را از عذاب نجات مى دهد و به خیر راهبر مى شود و آن ایمان به خدا و رسولش و جهدا در آیه اوست که پاداش آن را آمرزش گناهان و جایگاههاى پاکیزه در بهشتهاى جاودانه قرار داده است و رضایت خداوند بزرگتر و بهتر است . و خداوند به شما خبر داده است که چه چیز را دوست مى داد و فرموده است : (همانا که خداوند آنانى را که در راه او در صف استوار همچون سد آهنینى جنگ مى کنند دوست مى دارد) اینک صفهاى خود را همچون بنیاد استوار است راست سازید. زره – پوشیده را جلو بفرستید و بى زره را پشت سر قرار دهید؛ دندانهاى خود را بر یکدیگر بفشرید که این کار براى دور کردن شمشیرها از فرق سر بهتر و براى آرامش دل و جان سود بخش تر است . صداهاى خود را فرو ببرید و بمیرانید که که سستى را بهتر از شما دور مى کند و براى وقار مناسب است و خود را در قبال پیکان نیزه ها خمیده کنید که موجب شود پیکان نیزه بر دشمن بیشتر نفوذ کند. اما درفش هاى خود را خم مکنید و از دست مدهید و آنها را جز به دست شجاعان خود که از خانواده و نوامیس خود دفاع مى کنند و به هنگام فروافتادن در سختیها پایدار و شایسته مسپارید، آنان که درفش شما را بر مى گیرند و از آن حمایت مى کنند و جلو و پشت آن ضربه مى زنند، و هیچ گاه درفش خود را ضایع مکنید. هر مرد از شما ضربه محکم به هماورد خویش را خود بر عهده بگیرد، در عین حال با برادر خویش به جان مواسات کند و مبادا که هماورد خود را برعهده بردار خویش واگذارد و در نتیجه دو هماورد بر دوست و برادر او حمله آورند و با این کار براى خود مایه گناه و سرزنش گردد. چگونه این کار ممکن است صورت گیرد که آن یکى مجبور شود با دو هماورد نبرد کند و این یکى دست بدارد و هماورد خود را بر عهده برادرش بگذارد یا آنکه بایستد و بر او بنگرد .هر کس چنین کند خداوند بر او خشم مى گیرد. خویشتن را در معرض خشم خداوند قرار مدهید که بازگشت شما به سوى خداوند است . خداوند درباره قومى که آنان را نکوهش نموده است چنین مى فرماید : (اگر از مرگ کشته شدن بگریزید و هرگز سود نمى بخشدتان و در آن صورت جز اندک زمانى کامیاب نخواهید شد) به خدا سوگند بر فرض که از دم شمشیر این جهانى بگریزید از دم شمشیر آن جهانى سلامت نمى مانید. از راستى و پایدارى یارى جویید که پس از شکیبایى پیروزى نازل مى شود.
نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از مالک بن قدامه ارحبى نقل مى کرد که سعید بن قیس در قناصرین براى یاران خود خطبه یى ایراد کرد و چنین گفت :سپاس خداوندى را که ما را به دین خویش هدایت فرمود و کتاب خویش را در میراث ما قرار داد و با فرستاند پیامبر خویش بر ما منت نهاد و او را مایه رحمت همه جهانیان و سرور پیامبران و خاتم ایشان و حجت بزرگ بر همه گذشتگان و آیندگان و رهبر مؤ منان قرار داد. و سپس در تقدیر و مشیت خداوند چنین بوده که ما و دشمن ما را در قناصرین گرد آورد و به هر حال بر آنچه ما را خوش و ناخوش است سپاسگزار خداییم . امروز گریز زیبنده ما نیست و اکنون هنگام گریز و بازگشت نیست و همانا خداوند ما را به رحمتى از خویش ویژه گردانیده است که توان شکرش را نداریم و نمى توانیم قدر و ارزش آن را درک کنیم و آن این است که بهترین و گزینه ترین یاران محمد صلى الله علیه و آله همراه و در زمره ما هستند و سوگند به خدایى که بر بندگان بیناست اگر رهبر ما مرد بینى بریده یى مى بود با توجه به این که هفتاد تن از شرکت کنندگان در جنگ بدر همراه مایند شایسته است که بینش ما پسندیده و دلهاى ما به اطاعت از او راضى باشد، چه رسد به اینکه رهبر و سالار ما پسر عموى پیامبر ما و بدرى راستین است که در خردسالى نمازگزارده و در بزرگى همراه پیامبرتان بسیار جهاد کرده است و حال آنکه معاویه برده آزاد شده از قید اسارت جنگى و پسر آزاد شده است .
آگاه باشید که او گروهى از گمراهان را فریفته است و آنان را به آتش دوزخ در آورده و ننگ و عار را بر ایشان ارزانى داشته است و خداوند آنان را به زبونى و حقارت مى کشاند. همانا که شما بزودى همین فردا با دشمن خویش رویاروى مى شوید؛ بر شما باد بیم از خدا و کوشش و دور اندیشى و صدق و پایدارى که خداوند همراه صابران است . همانا آگاه باشید که شما با کشتن آنان رستگار مى شوید و حال آنکه با کشتن شما بدبخت مى شوند. به خدا سوگند هیچ مردى از شما مردى از ایشان را نمى کشد مگر اینکه خداوند قاتل را به بهشت جاودان و مقتول را به آتش دوزخ در مى آورد (و نه سبک و کاسته شود از ایشان و در آن جاودانه گرفتارند.) خداوند ما و شما را از آنچه دوستان خود را بر کنار داشته است بر کنار دارد و ما و شما را از آنانى که از او اطاعت کرده و پرهیزگار بوده اند قرار دهد. از خداى بزرگ براى خودم و شما و مؤ منان آمرزش مى طلبم .شعبى مى گوید : همانا که سعید بن قیس با کردار خویش آنچه را در این خطبه گفت تصدیق کرد.
نصر مى گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از ابوجعفر (امام جعفر علیه السلام ) و زید بن حسن نقل مى کند که آن دو مى گفته اند : معاویه از عمروعاص خاست تا صفهاى شامیان را مرتب کند و آرایش نظامى دهد. عمرو گفت : به آن شرط که اگر خداوند پسر ابوطالب را کشت و شهرها به اطاعت تو درآمد و براى تو استوار شد براى من هر چه خودم حکم مى کنم باشد. معاویه گفت : مگر حکم تو در مورد مصر نبود و آن ترا بس نیست ؟ گفت : آیا مصر مى تواند عوض بهشت باشد؟ و کشتن پسر ابوطالب به بهاى عذاب دوزخى است که (در آن باره خداوند فرموده است ) (نه سبک و کاسته شود از ایشان و در آن جاودانه گرفتارند)
معاویه گفت : اى ابوعبدالله ! اگر پسر ابوطالب کشته شد فرمان تو را خواهد بود، اینک آرام و آهسته گوى که مردم شام سخنت را نشنود. عمروعاص برخاست و گفت : اى گروه شامایان ! صفهاى خود را منظم و همچون موى پشت لب بیارایید و کاسه هاى سرتان را ساعتى به ما عاریه دهید که حق به مقطع خود رسیده است و چیزى جز ظالم و مظلوم باقى نمانده است .
نصر مى گوید : ابوالهیثم بن التیهان که از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله و از نقیبان و شرکت کنندگان در بیعت عقبه و جنگ بدر بود پیش آمد و شروع به آراستن صفهاى عراقیان کرد و گفت : اى گروه عراقیان ! همانا که میان شما و پیروزى این جهانى و بهشت آن جهانى جز ساعتى از یک روز باقى نمانده است ، گامهایتان را استوار بدارید، صفهاى خود را منظم کنید و کاسهاى سرتان را به پروردگارتان عاریه دهید و از خداوند، پروردگار خود، یارى بجویید و با دشمن خدا و دشمن خود جهاد کنید و آنان را بکشید که خدایشان بکشد و نابود سازد! و صبر و پایدارى کنید که (زمین از آن خداوند است آن را به هر کس از بندگانش که خواهد میراث دهد و فرجام پسندیده از آن پرهیزگاران است ).
نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از فضل بن ادهم ، از پدرش نقل مى کند که مى گفته است : اشتر هم در قناصرین در حالى که سوار بر اسبى به سیاهى بال زاغ بود براى مردم خطبه ایراد کرد و چنین گفت :سپاس خداوندى را که آسمانهاى بر افراشته را آفرید : (خداى مهربانى که بر عرش محیط است و آنچه در آسمانها و آنچه در زمین و آنچه میان آن دو و آنچه زیر زمین است همه از اوست ) او را بر آزمایش پسندیده یى که فراهم آورده است و این نعتها که آشکار کرده است هر صبح و شام فراوان ستایش مى کنم . هر که را خدا راهنمایى کرد هدایت یافته است و هر که را او راهنمایى نکرد به گمراهى درافتاد. خداوند محمد را با صلوات و هدایت گسیل داشت و او را بر همه ادیان پیروزى داد هر چند مشرکان را خوش نیامد. خداى بر او درود و سلام فرستد! سپس همانا از تقدیر و مشیت خداوند سبحان این بود که ما را به این شهر و زمین کشاند و میان ما و دشمن خدا و دشمن ما برخورد پدید آورد. و ما به سپاس و نعمت و فضل و منت خداوند دیدگانمان روشن و جانهایمان آرام و پاک است . از جنگ با ایشان امید پاداش پسندیده و در امان بودن از عقاب داریم .
پسر عموى پیامبرمان که شمشیرى از شمشیرهاى خداوند است – یعنى على بن ابیطالب – همراه ماست که با پیامبر چنان نماز گذارد که هیچ مردى در آن بر او پیشى نگرفت ، تا کنون که پیرمردى شده است هیچ گاه از او کارى کودکانه و کوتاهى و لغزش سر نزده است . او در دین خداوند متعال و نسبت به حدود الهى دانا و داراى اندیشه اصیل و صبر جمیل و پاکدامنى دیرینه است . بنابراین ، نسبت به خدا پرهیزگار باشید و بر شما باد کوشش و دور اندیشى . و بدانید که شما بر حق هستید و آن گروه بر باطلند. شما با معاویه جنگ مى کنید و حال آنکه همراه شما علاوه بر اصحاب محمد صلى الله علیه و آله نزدیک صد تن از شرکت کنندگان در جنگ بدر حاضرند و بیشتر درفشهایى که با شماست همان درفشهاست که در التزام رکاب پیامبر بوده است و پرچمهایى که با معاویه است پرچمهایى است که همراه مشرکان و بر ضد رسول صلى الله علیه و آله بوده است . بنابر این ، در واجب بودن جنگ با آنان کسى جز آن که دلش مرده است تردید نمى کند و همانا که شما بر یکى از این دو کار پسندیده خواهید بود؛ یا پیروزى یا شهادت . خداوند ما و شما را همان گونه که هر کس او را اطاعت و پرهیزگارى کند از گناه باز مى دارد از گناه و نافرمانى باز دارد و به ما و شما فرمانبردارى خود و پرهیزکارى را الهام فرماید و براى خودم و شما از خداوند آمرزش مى خواهم .
نصر، از عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از صعصعه بن صوحان ، از زامل بن عمرو جذامى نقل مى کند که مى گفته است : معاویه از ذوالکلاع حمیرى که از بزرگترین و بى باکترین یاران او بود خواست تا براى مردم خطبه بخواند و ایشان را به جنگ با على علیه السلام و یارانش تشویق کند. او اسب خویش را آماده ساخت و بر آن نشست و براى مردم خطبه خواند و چنین گفت :سپاس خدا را سپاس فراوان ، فزاینده و آشکار در هر بام و شام ، او را مى ستایم و از او یارى مى خواهم و به او ایمان و بر او توکل دارم و خداى بسنده ترین کارگزار است و گواهى مى دهم که پروردگارى جز خداى یگانه نیست که انبازى براى او تصور نمى شود و گواهى مى دهم که محمد بنده و فرستاده اوست .
او را در آن هنگام که گناهان آشکار و فرمانبردارى مندرس و زمین آکنده از ستم و گمراهى بود و جهان در شعله هاى فتنه مى سوخت آن چنان که دشمن خدات ابلیس ، طمع بسته و درایستاده بود که در اطراف جهان پرستیده و عبادت شود، با قرآن که منشور هدایت است و راهنمایى و دین حق مبعوث فرماید و این محمد صلى الله علیه و آله بود که خداوند با وجود او آتشهاى زمین را فرو نشاند و میخهاى ستم را از بن بر آورد و با او نیروهاى ابلیس را خوار نمود و او را از طمعى که بر پیروزى بر مردم بسته بود نا امید ساخت خداوند او را بر همه ادیان پیروز ساخت هر چند مشرکان را خوش نبود. و سپس این قضاى خداوندى بود که میان ما و مردم همکیش ما در صفین جنگ روى دهد و ما بخوبى مى دانیم که میان ایشان کسانى هستند که با پیامبر صلى الله علیه و آله سابقه درخشان دارند و ارزش بزرگى داشته اند ولى اینک کار دگرگون شده است و براى خود به هیچ روى روا نمى بینیم که خون عثمان بر هدر شود، داماد پیامبرمان و کسى که سپاه اسلام را که گرفتار سختى و تنگدستى بود مجهز ساخت و بر مسجد و جایگاه نماز پیامبر صلى الله علیه و آله خانه یى افزود و سقاخانه یى بنا کرد و پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از سوى او با دست راست خویش با دست چپ خود بیعت نمود و دو دختر گرامى خویش ام کلثوم و رقیه را به همسرى او داد. و بر شرف او افزود. بر فرض که عثمان مرتکب گناهى شده باشد همانا کسى که از او بهترین و برتر بوده مرتکب گناهى شده است و خداوند سبحان به پیامبر خویش فرموده است : (تا خداوند از گناهان گذشته و آینده تو در گذرد) و موسى تنى را بکشت و از خداوند طلب آمرزش کرد و خدایش آمرزید و نوح مرتکب گناه شد و سپس از خداوند آمرزش خواست و خدایش آمرزید و کدامیک از شما از گناه عارى است
و ما بخوبى مى دانیم که پسر ابوطالب را با پیامبر خدا سابقه یى پسندیده بوده است ولى اگر او مشوق و شوراننده مردم بر کشتن عثمان نبوده است تریدید نیست که از یارى او خوددارى کرده است با آنکه عثمان برادر دینى و پسر عمو و همزلف و پسر عمه او بوده ، وانگهى آنان از عراق خویش حرکت کرده و به شام و زمین شما و منطقه حکومت شما فرود آمده اند و همانا که عموم ایشان یا از کشندگان عثمانند یا از کسانى که او را یارى نداده اند. اینک صبر و پایدارى و از خداى متعال مدد خواهى کنید. اى امت ! مشا گرفتار آزمون و بلا شده اید و من همین دیشب به خواب دیدم که گویى ما و مردم عراق قرآنى را محاصره کرده ایم و شمشیرهاى خود را بر آن فرو مى آوریم و ما در آن حال فریاد مى زنیم ! (واى بر شما از عذاب خدا). و با این همه به خدا سوگند که ما تا پاى جان آوردگاه را رها نخواهیم کرد. اینک بر شما باد تقواى خداوند و باید که نیتهاى شما فقط براى خدا خالص باشد، که من از عمر بن خطاب شنیدم که مى گفت : از پیامبر خدا صلى الله علیه و آله شنیدم فرمود : (همانا کشته شدگان بر نیت خود مبعوث مى شوند) خداوند به ما و شما صبرى و پایدارى ارزانى دارد و ما و شما را عزت و نصرت دهد و در هر کارى براى ما و شما باشد و براى خود و شما از پیشگاه خدا آمرزش مى طلبم .
نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر، از صعصه بن صوحان عبدى ، از ابرهه بن صباح براى ما نقل کرد که مى گفته است یزید بن اسد بجلى هم در جنگ صفین میان شامیان برخاست تا سخنرانى کند، قبایى خز پوشیده بود و عمامه یى سیاه بر سر داشت ، دستگیره شمشیرش را به دست گرفته و پایه آن را بر زمین نهاده و به آن تکیه داده بود. صمصعه مى گفت ابرهى براى من نقل کرد که یزید بن اسد بجلى در آن هنگام از گرامى ترین و زیباترین و بلیغ ترین افراد عرب بود و چنین گفت : سپاس خداوند یکتا را، بخشنده شکوهمند و توانگر درهم شکننده و حکیم آمرزنده و بزرگ بلند مرتبه ، صاحب عطاء و کردار و نعمت وجود و رونق و زیبایى و منت و بخشش ، مالک روزى که در آن سوداگرى و دوستى نیست . او را بر این آزمون پسندیده و ارزانى داشتن این همه نعمتها در همه حال چه سختى و چه آسایش مى ستایم . او را بر نعمتهاى کامل و بخششهاى بزرگش مى ستایم ، ستایشى که در شب و روز درخشان است ، و گواهى مى دهم که خدایى جز خداى یکتاى بى انباز نیست . و گواهى دادن به این کلمه مایه رستگارى در زندگى و هنگام مرگ است و روز جزا خلاص در آن است . و گواهى مى دهم که محمد صلى الله علیه و آله بنده و فرستاده خداست و پیامبر برگزیده و امام هدایت است ، سلام و درود خدا بر او باد، و سپس تقدیر خداوند بر این بود که ما و همکیشان ما را در این سرزمین جمع و رویاروى قرار دهد و خداوند بر این بوده من این را خوش نمى دارم ؛ ولى آنان به ما اجازه ندادند آب دهان خویش را فرو بریم و ما را به حال خود رها نکردند که بر احوال خود بنگریم و به معاد خوش بیندیشیم و کار را به آنجا کشاندند که میان ما و در حریم و مرکز ما فرود آمدند. و ما مى دانیم که میان این قوم خردمندان بردبار همراه سفلگانى فرومایه ، که از سفلگان ایشان بر زنان و فرزندان خود رد امان نیستیم . ما دوست مى داشتیم که با همکیشان خود جنگ نکنیم اما ما را بیرون کشاندند و کارها چنان شد که باید فردا به غیرت و حمیت با آنان جنگ کنیم . ما از خداییم و به سوى او بازگشت کنندگانیم و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را، همانا سوگند به کسى که محمد را به رسالت فرستاده است ، من دوست مى دارم که کاش یک سال پیش مرده بودم ولى خداوندى هرگاه کارى را اداره کند بندگان نتوانند آن را باز دارند. بنابراین از خداى بزرگ مدد مى جوییم ، و براى خود و شما از پیشگاه خدا آمرزش مى خواهم
نصر گوید : عمرو، از ابى رزق همدانى نقل مى کرد که یزید بن قیس ارحبى در صفین عراقیان را به جنگ تحریص کرد و چنین گفت :همانا مسلمان واقعى کسى است که دین و اندیشه اش سالم باشد و همانا به خدا سوگند این قوم با ما براى آن جنگ نمى کنند که بخواهند دینى را که ، به پندار ایشان ، ما تباه ساخته ایم بر پا دارند یا حقى را که ، به اندیشه ایشان ، ما از میان برده ایم زنده کنند، جز بر سر این دنیا و جهاندارى با ما جنگ نمى کنند آن هم براى اینکه پادشاهى سرکش و ستمگر باشند و اگر بر شما پیروز شوند که خدایشان هرگز پیروزى و شادى بهره نفرمایید! در آن صورت کسانى چون سعید و ولید و عبدالله بن عامر سفله را بر شما امیرى مى دهند که هر یک از ایشان در مجلس خود چنین و چنان مى گویند و مال خدا را مى گیرند و مى گویند در آن مورد گناهى بر ما نیست . گویى میراث پدر خود را دریافت داشته است . و این چگونه ممکن است ، آن اموال خداوندى است که در پناه شمشیرها و نیزه هاى ما به ما ارزانى فرموده است . اینک اى بندگان خدا! با این قوم ستمگر جنگ کنید، کسانى که به غیر از آنچه خداوند نازل فرموده است حکم مى کنند و در جنگ با ایشان سرزنش کننده شما را از کار باز ندارند، اگر آنان بر شما چیره شوند دین و دنیاى شما را بر شما تباه مى سازد، آنان کسانى هستند که شناخته و آزموده اید، و به خدا سوگند ایشان از اجتماع خویش براى جنگ با شما جز شر و بدى اراده نکرده است . و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى کنم .
نصر مى گوید : عمرو بن عاص رجز زیر را سرود و براى على فرستاد :(اى ابا حسن پس از آن دیگر از ما در امان نخواهى بود که ما کار جنگ را همچون ریسمان محکم و استوار خواهیم داشت ….)گوید : مردى از شاعران عراق او را چنین پاسخ داد :(بنگرید و در جنگ خود با اباحسن بر حذر باشید. او شیر است و پدر دو شیر بچه که باید از او بر حذر بود و سخت زیرک است …)
نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى براى ما نقل کرد که نخستین دو سوار کارى که در آن روز – یعنى هفتم صفر که از روزهاى سخت و جنگهاى پر خطر صفین بود – رویاروى شدند، حجر نیک سیرت همان حجر بن عدى یار امیرالمؤ منین على بن ابیطالب علیه السلام است و حجر بد سرشت پسر عموى اوست که از یاران معاویه است و هر دو از قبیله کنده اند. آن دو نخست با نیزه به یکدیگر حمله کردند و در این هنگام مردى از قبیله اسد که نامش خزیمه بود از لشکر معاویه بیرون آمد و با نیزه خود به حجر بن عدى ضربتى زد. یاران على علیه السلام حمله کردند و خزیمه اسدى را کشتند و حجر بد سرشت ، گریزان جان به در برد و به صف معاویه پیوست . سپس دوباره به میدان آمد و هماورد خواست . حکم بن ازهر از عراقیان به مبارزه با او بیرون آمد که حجر بد سرشت او را کشت . پس از او رفاعه بن ظالم حمیرى از صف عراق به نبرد حجر بیرون آمد و او را کشت و پیش یاران خود برگشت . على علیه السلام گفت : سپاس خداوندى را که حجر را در قبال خون حکم بن ازهر کشت .
سپس على علیه السلام یاران خود را فراخواند و از ایشان خواست تا یک تن قرآنى را که در دست على بود بگیرد و پیش مردم شام برود. على فرمود : چه کسى حاضر است پیش شامیان برود و آنان را به آنچه در این قرآن است فرا خواند؟ مردم خاموش ماندند. جوانى که نامش سعید بود پیش آمد و گفت : من انجام دهنده آنم . على علیه السلام آن سخن را دوباره گفت : مردم همچنان خاموش ماندند و آن جوان دوباره پیش آمد، على علیه السلام قرآن را به او سپرد و او آن را به دست گرفت و برابر شامیان آمد و آنان را به خداوند سوگند داد و آنان را به آنچه در آن است فراخواند، او را کشتند. در این هنگام على علیه السلام به عبدالله بن بدیل بن ورقاء خزاعى گفت : اینک بر شامیان حمله کن . و او که در آن روز دو زره پوشیده بود و دو شمشیر بر کمر داشت با کسانى از میمنه لشکر که همراهش بودند بر شامیان حمله کرد و دلیرانه شمشیر مى زد و این رجز را مى خواند :
(چیزى جز صبر و توکل و سپر و نیزه و شمشیر برنده باقى نمانده است …) او تا پاى جان و مرگ بیعت کردند رسید. معاویه به آنان دستور داد همگى آهنگ عبدالله بن بدیل کنند و در همان حال به حبیب بن مسلمه فهرى که در میسره قاهره بود پیام داد با همه همراهان خود بر عبدالله بن بدیل حمله کند. مردم به یکدیگر در افتادند و هر دو گروه یعنى جناح راست لشکر عراق و چپ لشکر شام سخت کوشیدند. عبدالله بن بدیل همچنان دلیرانه شمشیر مى زد تا آنجا که معاویه را از جایگاهش عقب راند. عبدالله بن بدیل شروع به فریاد کشیدن کرد : اى مقام گیرندگان عثمان ! و مقصودش برادرش عثمان بود که در آن جنگ کشته شده بود. ولى معاویه و یارانش پنداشتند که مقصود او عثمان بن عفان است ، و معاویه که از جایگاه خود بسیار دور شده بود بازگشت و بر خود بیمناک شد و براى بار دوم و سوم به حبیب بن مسلمه پیام فرستاد و از او یارى و مدد خواست . و حبیب با همه افراد جناح چپ سپاه معاویه به جناح راست سپاه عراق حمله کرد و آن را از هم گسیخت ، تا آنجا که همراه عبدالله بن بدیل فقط صد مرد از قاریان قرآن باقى ماند که پشت به یکدیگر داده و از خود دفاع مى کردند و ابن بدیل همچنان خود را در معرکه انداخته و مصمم بر کشتن معاویه بود و آهنگ جایگاه او داشت و بسوى او پیشروى مى کرد، تا آنجا که نزدیک معاویه رسید و عبدالله بن عامر همراه معاویه ایستاده بود. معاویه خطاب به مردم بانگ زد : اى واى بر شما! اینک که از سلاح عاجزید سنگ و پاره سنگ زنید. و مردم شروع به سنگ و پاره سنگ زدن بر او کردند، چندان که او را سخت زخمى کردند و بر زمین افتاد، آنگاه با شمشیرهاى خویش بر او هجوم آوردند و کشتندش در این هنگام معاویه و عبدالله بن عامر آمدند و کنار جسد او ایستادند. عبدالله بن عامر که عبدالله بن بدیل از پیش در زمره دوستان راستین او بود نخست عمامه خود را بر چهره افکند و براى او طلب رحمت کرد. معاویه گفت : چهره اش را بگشا. ابن عامر گفت : نه به خدا سوگند تا جان در تن من باشد او مثله نخواهد شد. معاویه گفت : چهره اش را بگشاى او را به تو بخشیدم و مثله نخواهد شد.
ابن عامر چهره او را گشود. معاویه گفت : سوگند به پروردگار کعبه که این قوچ آن قوم است . بار خدایا مرا بر اشتر نخعى و اشعث کندى هم پیروز گردان . به خدا سوگند مثل این مرد همان گونه است که آن شاعر سروده است :(مرد جنگ اگر جنگ به او دندان نشان مى دهد او هم به آن دندان نشان مى دهد و مى گزدش و اگر جنگ دامن بر کمر زند او هم دامن بر کمر مى زند….)
معاویه سپس چنین گفت : علاوه بر مردان خزانه زنان آن قبیله هم اگر بتوانند با من جنگ کنند جنگ خواهند کرد.نصر گوید : عمرو از ابى روق براى ما نقل کرد که به هنگام کشته شدن عبدالله بن بدیل شامیان بر عراقیان برترى یافتند و عراقیان جناح راست از هم گسیختند و سخت عقب نشینى کردند. على علیه السلام سهل بن حنیف را فرمان داد گروهى از بسیار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق کردند، جناح راست را دریابند و یارى رسانند.گروهى بسیار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق کردند. جناح راست عراقیان متصل به قرارگاه على علیه السلام در قلب لشکر و مردم یمن بود که چون آنان از هم پاشیدند دامنه آن تا قرارگاه على علیه السلام رسید و او از قلب به سوى جناح چپ روانه شد و در همان حال افراد قبیله مضر از جناح چپ پراکنده شدند و از تمام لشکر عراق کسى جز افراد قبیله ربیعه در جناح چپ با على علیه السلام باقى نماند.
نصر گوید : عمرو، از قول مالک بن اعین ، از زید بن وهب برا ما نقل کرد که در آن جنگ على علیه السلام در حالى که پسرانش با او بودند و به سوى جناح چپ در آن فقط افراد قبیله با او باقى مانده بودند حرکت کرد و خود مى دیدم که تیرها از میان شانه ها و پشت سرش مى گذشت و هر یک از پسرانش خود را سپر او مى ساختند و على علیه السلام این را خوش نمى داشت و بر او پیشى مى گرفت و خود را میان اهل شام و پسر قرار مى داد و دست او را مى گرفت و پشت سر خویش مى افکند. در این هنگام احمر وابسته بنى امیه که مردى دلیر بود على را زیر نظر گرفت و بر او حمله آورد. على علیه السلام فرمود : سوگند به پروردگار کعبه خدایم بکشد اگر تو را نکشم . احمر به سوى على آمد. کیسان غلام على برابر او ایستاد. احمر و کیسان غلام على برابر او ایستاد. احمر و کیسان هر یک به دیگرى ضربتى زدند و احمر، کیسان را کشت و آهنگ على کرد که شمشیر زند. على بر او پیشى گرفت و دست در گریبان زره او افکند و او را از روى اسبش بلند کرد. به خدا سوگند گویى هم اکنون دوپاى او را مى بینم که بر گردن على آویخته بود و سپس او را چنان بر زمین کوفت که شانه ها و بازوانش در هم شکسته شد و در همین حال دو پسر على علیه السلام حسین و محمد حمله کردند و با شمشیرهاى خویش چندان بر او زدند که بر جاى سرد شد. گویى هم اکنون مى بینم که على علیه السلام ایستاده بود و دو شیر بچه او آن مرد را ضربه مى زدند تا او را کشتند، و پیش پدرش آمدند و حسن بن على همراه پدر ایستاده بود. على به او گفت : پسر جان ! چه چیز تو را بازداشت که چون دو برادرت عمل کنى ؟ گفت : اى امیرالمؤ منین آن دو مرا کفایت کردند.
گوید : شامیان آهنگ على کردند و به او نزدیک شدند و به خدا سوگند نزدیک آمدن ایشان بر شتاب حرکت او نیفزود. حسن به او گفت چه زیانى دارد که با شتاب و تندتر حرکت فرمایى تا به یاران خود که در قبال دشمنت پایدارى کرده اند برسى ؟ – زید بن وهب مى گوید : یعنى افراد قبیله ربیعه که در جناح چپ پایدارى کرده بودند – على علیه السلام فرمود : پسر جان براى پدرت اجل و روزى مقدر است که هرگز از آن در نمى گذرد، دویدن آن را به تاخیر نمى اندازد و ایستادن آن را نزدیک نمى سازد وانگهى پدرت هیچ پروا ندارد که او بر مرگ در افتد یا مرگ بر او.
نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر از ابواسحاق براى ما نقل کرد که مى گفته است : على علیه السلام روزى از روزهاى صفین به میدان آمد، در دست او فقط نیزه کوتاهى بود، و چون از کنار سعید بن قیس گذشت ، سعید گفت : اى امیرالمؤ منین با آنکه نزدیک دشمنى بیم ندارى که کسى غافلگیرت کند؟ على علیه السلام فرمود : هیچ کس نیست مگر آنکه از سوى خداوند نگهبانانى براى حفظ او گماشته اند که او را از در افتادن در چاه یا خراب شدن دیوار بر او و رسیدن آفت مصون مى دارند و چون تقدیر فرا رسد نگهبانان او را با تقدیر رها مى کنند.
نصر گوید : عمرو از فضیل بن خدیج نقل کرد که چون آن روز جناح راست سپاه عراق گریختند، على علیه السلام در حالى که مى دوید آهنگ جناح چپ سپاه خود کرد و از مردم مى خواست برگردند و بر جاى خود باقى بمانند و به قرارگاه بازگردند. در همین حال از کنار اشتر گذشت و گفت : اى مالک ! گفت : اى امیرمومنان گوش به فرمانم . فرمود : پیش این گریختگان برو و بگو از مرگى که نمى توانید آن را عاجز کنید به زندگانى که براى شما باقى نمانده به کجا مى گریزید؟ اشتر حرکت کرد و برابر مردم که در حال گریز بودند ایستاد و همان سخنان را گفت و برایشان بانگ مى زد : اى مردم ! من مالک بن حارثم . و این سخن را مکرر مى گفت ولى از آن گروه یک نفر هم به او توجه نمى کرد. او با خود پنداشت که نام (اشتر)میان مردم از (مالک بن حارث ) مشهورتر است به این سبب او شروع به فریاد برآوردن کرد که : اى مردم من اشتر. گروهى به جانب او آمدند و گروهى از پیش او دور شدند. اشتر گفت : به خدا سوگند آنچه امروز انجام دادید بسیار زشت بود، شرمگاه پدرتان را گاز گرفتید! اى مردم چشمها را فرو بندید و دندانها را بر هم بفشرید و با کاسه و فرق سر خود از دشمن استقبال کنید و بر آنان سخت حمله برید، همچون کسانى که به خونخواهى پدرتان و پسران و برادران خویش حمله مى کنند و بر دشمن خود خشم مى گیرند و براى اینکه کسى در خونخواهى از ایشان پیشى نگیرد دل به مرگ مى سپارند. و همانا که این قوم با شما براى دین شما جنگ مى کنند تا نست را خاموش و بدعت را زنده کنند و شما را به همان کار و آیین درآورند که خداوند شما را با بینش پسندیده از آن بیرون کشیده است . بنابراین ، اى بندگان خدا در راه دفاع از دین خود با خوشدلى خون خود را نثار کنید و همانا گریز از این میدان بر باد رفتن عزت شما؛ چیره شدن آنان بر غنایم و زبونى در مرگ و زندگى ، و ننگ دنیا و آخرت و خشم خداوند و عذاب دردناک است .
سپس گفت : اى مردم ! فقط مذحجیان را پیش من درآورید. و چون آنان پیش او جمع شدند گفت : سنگ به دهانتان باد! به خدا سوگند شما امروز خداى خود را خشنود نکردید و در مورد دشمن او چنان که شاید و باید انجام وظیفه نکردید. و چرا باید چنین باشد و حال آنکه شما فرزندان جنگ و یاران هجومها و جوانمردان حملات صبحگاهى و سوارکاران حمله و تعقیب و مرگ هماوردان و مذحجیان – نیزه زن هستید که کسى در خوانخواهى بر آنان پیشى نگرفته است و خونهاى ایشان هرگز تباه نشده است و در هیچ مورد از جنگها به درماندگى معروف نشده اند. و شما سروران شهر و دیار خود و نیرومندترین قبیله قوم هستید و آنچه امروز انجام دهید فردا درباره آن سخن گفته خواهد شد، و از آنچه گفته خواهد شد بر حذر باشید. اینکه با دشمن خود دلیرانه برخورد کنید که خداوند همراه صابران است و سوگند به کسى که جان مالک در دست اوست در این قوم – و در همان حال با دست خود به شامیان اشاره مى کرد – به خدا سوگند یک رمد هم وجود ندارد که به اندازه بال پشه یى پایبند به دین خدا باشد.
به خدا سوگند شما امروز مقابله پسندیده یى نکردید. اینک سیاه رویى مرا نگهدارید تا باز خون در آن بدود. بر شما باد (حمله به ) این بخش بزرگ (از لشکر دشمن ) که اگر خداوند آن را در هم شکند دو جناح دیگر آن لشکر هم از پى آن در هم خواهد شکست که دنباله سیل هم از پى آن روان است .
آنان گفتند : ما را به هر جا که دوست دارى و مى خواهى ببر. اشتر همواره مذحجیان آهنگ بزرگترین بخش سپاه دشمن کرد. گروهى دیگر هم که در دیندارى نظیر ایشان و از قبیله همدان و شمارشان حدود هشتصد تن بود و از کنار او مى گذشتند به او پیوستند. آن گروه در جناح راست سپاه على علیه السلام پایدارى کرده بودند و پس از همه عقب نشسته بودند. آن چنان که یکصد و هشتاد تن از آنان کشته شده بودند و از جمله یازده تن از سالارهاى قبایل از پاى در آمده بودند. و هر گاه سالارى کشته مى شد سالارى دیگر پرچم را در دست مى گرفت و آنان پسران شریح همدانى و کسان دیگرى از سران عشایر بودند. نخستین کسى که کشته شد کریب بن شریح بود و پس از او شرحبیل ، مرثد، هبیره ، هریم ، شهر و شمر پسران دیگر شریح یکى پس از دیگرى از پاى در آمدند. و این شش برادر همه در یک زمان کشته شدند.
آن گاه پرچم را سفیان بن زید و پس از او دو برادرش کرب و عبدالله به دست گرفتند و این سه برادر نیز کشته شدند. سپس به ترتیب عمیر بن بشر و برادرش حارث پرچم را به دست گرفتند و آن دو نیز کشته شدند. آن گاه ابوالقلوص وهب بن کریب درفش را به دست گرفت ؛ مردى از قومش به او گفت : خدایت رحمت کناد! با این پرچم که خداوند آن را مایه اندوه قرار داده و مردم بر گرد آن کشته شدند و باز گرد و خویشتن و کسانى را که با تو باقى مانده اند به کشتن مده . آنان عقب نشینى کردند و با خود مى گفتند : اى کاش شمارى از اعراب براى ما بودند که تا پى جان و مرگ با ما همپیمان مى شدند و ما ایشان پیش مى رفتیم و باز نمى گشتیم تا پیروز یا کشته گفت : من با شما همپیمان و هم سوگند مى شوم که هرگز از جنگ باز نگردیم تا پیروز یا هلاک شویم . و آنان با این قصد و نیت با وى پایدارى کردند. و این است معنى شعر کب بن جعیل که مى گوید :(همدانیان کبود چشم در جستجوى کسى بودند تا همپیمان شوند)
گوید : اشتر به جانب جناح راست لشکر على آمد و گروهى از مردم پایدار و وفادار که برگشته بودند به او پیوستند. و اشتر شروع به حمله کرد و با هیچ گروه و جمعى برخورد مگر آنکه آنان را در هم شکست و به عقب راند. در همان حال از کنار پیکر خون آلود زیاد بن نضر گذشت که آن را به قرارگاه مى بردند. اشتر گفت : به خدا سوگند این صبر پسندیده و کردار بزرگوارانه است . زیاد و یارانش در جناح راست لشکر عراق بودند. زیاد پیش رفته و پرچم خویش را براى آنان برافراشته بود و آنان پایدارى کرده بودند و زیاد چندان جنگیده بود تا کشته شده بود. سپس بر اشتر چیزى نگذشت و بلافاصله دید پیکر خون آلود دیگرى را مى برند. پرسید این کیست ؟ گفتند : یزید بن قیس است که چون زیاد بن نضر بر زمین افتاد و کشته شد او پرچمش را براى افراد جناح راست برافراشت و خود زیر آن پرچم چندان جنگ کرد که کشته شد. اشتر گفت : به خدا سوگند این نمودار صبر پسندیده و کردار کریمانه است . آیا مرد از آن آزرم نمى دارد که بدون آنکه بکشد و کشته شود یا خود را براى کشته شدن عرضه دارد از میدان بگریزد و بازگردد؟
نصر مى گوید : عمرو، از حارث بن صباح ، براى ما نقل کرد که گفته است در آن روز شمشیرى یمنى در دست اشتر بود که چون آنرا فرود آورد مى پنداشتم آب از آن فرو مى چکد و چون آن را بر مى کشید نزدیک بود درخشندگى آن چشم را خیره کند. او دلیرانه بر دشمن ضربه مى زند و پیش مى رفت و مى گفت : (سختیهاى است که بزودى از ما مى گذرد.)
در همین حال حارث بن جمهان جعفى اشتر را دید و چون سراپا در آهن پوشیده شده بود و او را نشناخت ، جلو رفت و به اشتر گفت : اینک خدایت از سوى امیرالمومنین و جماعت مسلمانان پاداش دهاد. اشتر او را شناخت و گفت : اى پسر جمهان آیا کسى مثل تو در چنین روزى خود را از این معرکه یى که من در آن قرار گرفته ام کنار مى کشد و باز مى ماند؟ ابن جمهان دقت کرد و او را نشناخت – اشتر بلند قامت ترین و تنومندترین مردان بود در آن هنگام اندکى کم گوشت و لاغر شده بود – و به او گفت : فدایت گردم به خدا سوگند تا به حال نمى دانستم جایگاه تو کجاست ، و اینک به خدا سوگند تا نمیرم از تو جدا نمى شوم .
نصر گوید : عمرو، از حارث بن صباح نقل مى کرد که مى گفته است ، منقذ و حمیر دو پسر قیس ناعطى در آن روز اشتر را دیدند. منقذ به حمیر گفت : اگر جنگى که از این مرد مى بینم بر نیت خیر باشد نظیر او میان اعراب نیست . حمیر به او گفت : مگر انگیزه و نیت غیر از این چیزى است که آشکار مى بینى ؟ گفت : بیم آن دارم که در جستجوى پادشاهى باشد.
نصر گوید : عمرو، از فضیل بن خدیج ، از برده آزاد کرده مالک اشتر نقل مى کند که مى گفته است : چون بیشتر کسانى که از میمنه سپاه على علیه السلام گریخته بودند گرد اشتر جمع شدند شروع به تشویق آنان کرد و به ایشان چنین گفت : دندانهاى کرسى و عقل خود را بر هم بفشرید و با سرهاى خود بر این قوم حمله برید که در گریز از جنگ از دست دادن عزت و چیرگى دشمن بر غنمیت و چیرگى دشمن بر غنیمت ، و زبونى زندگى و مرگ و ننگ دنیا و آخرت است .
اشتر سپس بر صفهاى شامیان حمله کرد و آنان را چندان شکافت و به عقب راند که به قرارگاه و خیمه هاى معاویه ملحق کرد. و این در فاصله نماز عصر و مغرب آن روز بود.
نصر گوید : عمرو، از مالک بن اعین ، از زید بن وهب نقل مى کند که چون على علیه السلام افراد میمنه سپاه خویش را دید که به جایگاه و صفهاى خود برگشتند و کسانى را از دشمن که در جاهاى آنان مستقر شده بودند چندان عقب راندند که به مواضع نخست خود رساندند و به سوى آنان حرکت کرد و چون به ایشان رسید چنین گفت :من گریز و عقب نشینى شما را از مرکز و صفهاى خودتان دیدم که چگونه سفلگان فرومایه و اعراب بیابان نشین شام شما را عقب راندند، در حالى که شما دلاوران بزرگ عرب و سران برجسته آنید و شب زنده داران به تلاوت قرآن هستید و در آن هنگام که خطاکاران گمراه مى شوند شما اهل دعوت حق هستید. اگر بازداشت و روى آوردن شما پس از پشت به جنگ کردن و حمله شما پس از آن گریزان نمى بود همان مجازاتى که براى آن کس که روز جنگ مى گریزد و پشت به جنگ مى کند واجب است ، بر شما هم واجب مى شد و به نظر من شما از نابودشدگان بودید. اما اینکه دیدم سرانجام آنان را همان گونه که شما را عقب زده و از جایگاه خود بیرون راندند عقب زدید و بیرون راندید و با شمشیرها چنان بر آنان ضربه زدید که صفهاى جلو آنان روى صفهاى عقب پا مى نهادند و همچون شتران تشنه در هم مى ریختند، تا اندازه یى اندوه و خشم درونى من کاسته شد. اینک صبر و پایدارى کنید که آرامش یافته اید و خداوند شما را با یقین استوار فرموده است و باید کسى که از جنگ مى گریزد بداند که پروردگارش را به خشم مى آورد و خود را به تباهى مى افکند. و در گریز، خشم خداوند و خوارى پیوسته و ننگ زندگى است . وانگهى فرار کننده باید بداند که فرار مى کند از جنگ بر عمر او نمى افزاید و خداوندش را خرسند نمى دارد. بنابراین مرگ آدمى پیش از آنکه مرتکب این اعمال شود براى او بهتر از رضایت به آلودگى و اصرارش بر این صفات است .
نصر مى گوید : عمرو، از قول ابوعلقمه خثعمى براى ما نقل کرد که عبدالله بن حنش خثعمى سالار قبیله خثعم شام به ابوکعب خثعمى سالار قبیله خثعم عراق پیام داد که اگر بخواهى و موافقت کنى ما با یکدیگر جنگ نکنیم . اگر امیر شما پیروز شد ما با شما خواهیم بود و اگر امیر ما پیروز شد شما با ما خواهید بود و برخى از ما برخى دیگر را نکشد. ابوکعب این پیشنهاد را نپذیرفت و چون خثعم عراق و خثعم شام رویاروى ایستادند و مردم شروع به حمله بر یکدیگر کردند، عبدالله بن حنش به قوم خود گفت : اى خثعمى ها همانا که ما بر خثعم عراق که از قوم مایند به پاس رعایت پیوند خویشاوندى ایشان و حفظ حقوق آنان پیشنهاد صلح و سازش دادیم ولى آنان چیزى جز جنگ با ما را نپذیرفتند و در قطع پیوند خویشاوندى پیشگام شدند. شما آنان چیزى جز جنگ با ما را نپذیرفتند و در قطع پیوند خویشاوندى پیشگام شدند. شما به پاس حفظ حقوق آنان تا هنگامى که دست از شما بداشته اند دست از ایشان بدارید ولى اگر با شما جنگ کردند شما هم جنگ کنید.
مردى از یاران او بیرون آمد و گفت : آنان عقیده و پیشنهاد تو را رد کردند و سوى تو آمده اند تا با تو جنگ کنند. آن مرد به میدان رفت و بانگ برداشت که : اى مردم عراق ! مردى به جنگ من آید. عبدالله بن حنش از این کار او خشمگین شد و گفت : خدایا وهب بن مسعود را هماورد او بگمار. وهب بن مسعود مردى شجاع از قبیله خثعم کوفه بود و از دوره جاهلى او را به دلاورى مى شناختند و هیچ کس با او مبارزه نمى کرد مگر آنکه وهب او را مى کشت . قضا را راهب بن مسعود به نبرد آن مرد آمد و او را کشت . آن دو قبیله به جنبش در آمدند و جنگى سخت کردند. ابوکعب به یاران خود مى گفت : اى خثعمیان به مچ پاهاى آنان که جالى خلخال است ضربه بزنید. عبدالله بن حنش فریاد برآورد: اى ابا کعب خدایت رحمت کناد من ترا در راه فرمانبردارى از قومى کشتم که تو خود از ایشان در خویشاوندى به من نزدیکتر بودى و در نظر من از ایشان محبوب تر، به خدا سوگند نمى دانم چه بگویم و فقط چنین گمان دارم که شیطان ما را فریفته است و قریش هم ما را بازیچه قرار داده اند.
راوى مى گوید : در این هنگام کعب پسر ابوکعب برجست و رایت پدر خویش را در دست گرفت ولى یک چشمش چنان آسیب دید که از چشمخانه بیرون آمد و او بر زمین افتاد. شریح بن مالک خثعمى رایت را به دست گرفت و آن قوم کنار آن چندان جنگ کردند که حدود هشتاد مرد از ایشان و بر همین شمار از خثعم شام کشته شدند، آنگاه شریح بن مالک رایت را به کعب بن ابى کعب سپرد.
نصر گوید : عمرو، از قول عبدالسلام بن عبدالله بن جابر براى ما نقل کرد که پرچم قبیله بجیله عراق در صفین در دست فردى از خاندان احمس که ابوشداد قیس بن مکشوح بن هلال بن حارث بن عوق بن عامر بن على بن اسلم احمس بن غوث بن انمار بود قرار داشت و چنین بود که مردم بجلیه به او گفتند : پرچم ما را در دست بگیر. گفت : کس دیگرى غیر از من براى شما بهتر است . گفتند کسى جز تو نمى خواهم . گفت : به خدا سوگند اگر آن را به من بدهید فقط شما را کنار آن مردى که داراى سپر زرین است خواهم بود. گفته اند مردى که داراى سپر زرین بود همراه معاویه بود و با آن سپر او را در آفتاب سایه مى افکند. گفتند هر چه مى خواهى انجام بده . او پرچم را در دست گرفت و با آن حمله کرد و آنان بر گرد او دشمن را مى زدند تا کنار مردى که سپر زرین داشت رسید.
آن مرد میان گروه بسیارى از نبردى سخت کردند و ابوشداد با شمشیر بر پاى ابوشداد زد که آن را قطع کرد. ابوشداد در همان حال بر آن رومى شمشیر زد و او را کشت . ولى سر نیزه ها ابوشداد را فرو گرفت و کشته شد. پس از او عبدالله بن قلع احمسى رایت را در دست گرفت و چنین رجز خواند :خداوند اباشداد را که منادى پروردگار را پاسخ داد از رحمت خود دور ندارد! با شمشیر بر دشمنان حمله کرد و به هنگام نبرد چه نیکو جوانمردى بود..)او هم چندان جنگ کرد تا کشته شد و پس از او برادرش عبدالرحمان رایت را در دست گرفت و چندان جنگ کرد تا کشته شد. سپس عفیف بن ایاس – احمسى آن را در دست گرفت و تا هنگامى که مردم از یکدیگر جدا شدند همچنان در دست او بود.
نصر گوید : عمرو، از قول عبدالسلام براى ما نقل کرد که مى گفته است در آن روز از خاندان احمس ، حازم بن ابى حازم برادر قیس بن ابى حازم و نعیم بن شهید بن تغلبیه کشته شدند. پسر عموى نعیم که نام او همین نعیم بن حارث بن تغلبیه از یاران معاویه بود، پیش معاویه آمد و گفت : این کشته پسر عموى من است او را به من ببخش تا به خاکش بسپارم . معاویه گفت : آنان را به خاک نسپارید که شایسته آن نیستند. به خدا سوگند! ما نتوانستیم عثمان را میان ایشان به خاک سپاریم مگر پوشیده و مخفى . نعیم گفت : به خدا سوگند یا باید به من اجازه دفن او را دهى یا تو را رها مى کنم و به آنان ملحق مى شوم .. معاویه گفت : اى واى بر تو! مى بینى که بزرگان عرب را نمى توانیم به خاک بسپاریم ، آن گاه از من تقاضاى دفن پسر عمویت را دارى . اگر مى خواهى به خاکش بسپار یا رها کن . او رفت و پسر عموى خود را به خاک سپرد.
نصر گوید : عمرو، از ابوزهیر عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى کرد که مى گفته است : رایت قبیله غطفان عراق همراه عیاش بن شریک بن حارث بن حندب بن زید بن خلف بن رواحه بود. از سوى شامیان مردى از خاندان ذوالکلاع به میدان آمد و هماورد خواست ، قائد بن بکیر عبسى به نبرد او رفت . مرد کلاعى بر او سخت حمله کرد و او را از پا در آورد. در این هنگام ابومسلم عیاش بن شریک بیرون آمد و به قوم خود گفت : من با این مرد نبرد مى کنم اگر کشته شوم سالار شما اسود بن حبیب جمانه بن قیس بن زهیر خواهد بود و اگر او کشته شد سالار شما هرم بن شتبربن عمرو بن قیس بن زهیر خواهد بود و اگر او کشته شد سالار شما عبدالله بن ضرار از خاندان حنظله بن رواحه خواهد بود. و سپس به سوى مرد کلاعى حرکت کرد. هرم بن شتبر خود را به او رساند و از پشت او را گرفت و گفت : تو را به پاس خویشاوندى سوگند که به جنگ این مرد تنومند کشیده قامت مرو. عیاش به او گفت : مادر بر سوگت نشیند مگر چیزى جز مرگ است ! هرم گفت : مگر گریز از چیز دیگرى جز مرگ است ! عیاش گفت : مگر از مرگ گریز و چاره است ؟ به خدا سوگند که او را مى کشم یا او مرا به قائد بن بکیر ملحق مى سازد. عیاش به هماوردى او رفت و سپرى از پوستهاى شتر داشت و چون نزدیک او رسید دید سراپایش پوشیده از آهن است و هیچ جاى برهنه جز به اندازه بند کفشى از گردنش در فاصله میان کلاه خود و زرهش ندارد. کلاعى بر عیاشى ضربتى زد که تمام سپر او را جز یک وجب از هم درید. عیاش بر همان جاى برهنه گردنش ضربتى زد که نخاعش را قطع کرد و او را کشت . پسر آن مرد کلاعى به خونخواهى پدر به میدان آمد و بکیر بن وائل او را کشت .
نصر گوید : عمرو بن شمر، از صلت بن زهیر نهدى برا ما نقل کرد که پرچم نهدى هاى عراقى را مسروق بن سلمه در دست گرفت و کشته شد. پس از او صخره بن سمى آن را گرفت و سخت زخمى شد و او را از میدان بیرون بردند. سپس على بن عمیر آن را گرفت و چندان نبرد کرد که سخت زخمى شد و از آوردگاه بیرونش بردند. سپس عبدالله بن کعب آن را گرفت و کشته شد و پس از او سلمه بن خذیم بن جرثومه آن را گرفت که سخت زخمى شد و از پاى در افتاد. آن گاه عبدالله بن عمرو بن کبشه آن را گرفت که سخت زخمى شد و او را از آوردگاه بیرون بردند. سپس ابومسیح بن عمرو پرچم را به دست گرفت و کشته شد. سپس عبدالله بن نزال و پس از او برادر زاده اش عبدالرحمان بن زهیر و پس از او غلامش مخارق آن را به دست گرفتند که کشته شدند و سرانجان به دست عبدالرحمان بن مخنف ازدى رسید.
نصر مى گوید : عمرو، از صلت بن زهیر براى ما نقل کرد که مى گفته است : عبدالرحمان بن مخنف براى من گفت : یزید بن مغفل کنار من کشته شد و بر زمین افتاد. من قاتل او را کشتم و سپس بر بالین یزید ایستادم . آن گاه ابوزینب عروه هم کشته شد قاتل او را هم کشتم و بر بالین او هم ایستاد. در این هنگام سفیان بن عوف رسید و گفت : آیا یزید بن مغفل را کشتید! گفتم : آرى همین کشته یى است که مرا بر بالین او ایستاده مى بینى . گفت : تو کیستى که خدایت زنده بداراد؟ گفتم : من عبدالرحمان بن مخنف هستم . گفت : شریف و بزرگوار، خدایت زنده بدارد و درود بر تو باد، اى پسر عمو! آیا جنازه او را به من که عمویش سفیان بن عوف مغفل هستم نمى سپارى . گفتم : درود بر تو اینک ما نسبت به او از تو سزاوارتریم و او را به تو تسلیم نمى کنیم ولى از این گذشته به جان خودم سوگند معلوم است که تو عمو و وارث اویى
نصر مى گوید : عمرو، از حارث بن حصین ، از قول پیرمردان ازد براى ما نقل کرد که چون قبیله ازد عراق به مقابله با قبیله ازد شام فرستاده شد مخنف بن سلیم سخنرانى کرد و چنین گفت : سپاس خداوند را و درود بر محمد فرستاده او باد! همانا از پیشامد ناگوار و آزمون بزرگ است که ما مجبور به رویارویى با قوم خود شده ایم و آنان مجبور به رویارویى با ما شده اند. به خدا سوگند جز این نیست که ما دستهاى خود را با دست خویش قطع کنیم و گویا بالهاى خود را با شمشیرهاى خویش مى بریم و اگر چنین نکنیم براى سالار خود خیرخواهى و با جامعه خود مساوات نکرده ایم و اگر این کار را انجام دهیم عزت قبیله خود را از میان برده و کانون خویش را خاموش کرده ایم .
جندب بن زهیر ازدى گفت: به خدا سوگند اگر بر فرض ما پدران ایشان بودیم و آنان فرزندان ما بودند یا بر عکس، آنان به منزله پدران ما بودند و ما فرزندان ایشان مىبودیم، و از جماعت و زمره ما بیرون مىرفتند و بر امام ما طعنه مىزدند و حاکمان ستمگر را به ناحق بر ضد دین و مردم ما یارى مىدادند و رویاروى قرار مىگرفتیم از آنان جدا نمىشدیم تا از آنچه بر آن هستند بازگردند و در آنچه ما آنان را دعوت مىکنیم درآیند، یا آنکه میان ما و ایشان شمار کشتگان فراوان شود.
مخنف گفت: خدایت در پهنه گمراهى سرگشته بدارد که به خدا سوگند تو را از کودکى تا بزرگىات نافرخنده مىدانستیم. به خدا سوگند ما چه در دوره جاهلى و چه در اسلام میان دو اندیشه و کار مردد نماندیم که کدام را انجام دهیم و کدام را رها کنیم مگر اینکه تو سختتر و دشوارتر آن را برگزیدى. بار خدایا اگر به ما عافیت ارزانى دارى براى من خوشتر از آن است که ما را بیازمایى و گرفتار دارى.
بار خدا، به هر یک از ما هر چه از تو مسألت مى کند عنایت فرماى.
جندب بن زهیر به میدان رفت و از مردم ازد شام هماوردى طلبید و آن مرد شامى او را کشت. نصر گوید: همچنین عمرو، از حارث بن حصین، از مشایخ قبیله نقل مىکرد که عتبه بن جویره در جنگ صفین خطاب به خویشان و یاران خود گفت: همانا چراگاه این جهان خوشیده و درختانش درویده شده و تازهاش فرسوده و شیرینش تلخ شده است. اینک آگاه باشید که مىخواهم خبرى از مردى راستین [خودم] به شما بگویم، من از این جهان ملول شده و دل از آن برکندهام و همانا از دیر باز آرزوى شهادت داشتم و همواره خویشتن را براى شهادت عرضه مىداشتم ولىخداوند نخواست تا مرا به این جنگ رساند.
هان آگاه باشید که من این ساعت خود را براى شهید شدن عرضه مىدارم و طمع دارم که از آن محروم نشوم. اینک اى بندگان خدا براى جهاد با دشمنان خدا منتظر چه هستید آیا بیم از مرگ که به هر حال بر شما مىرسد و جانهایتان را در مىرباید یا بیم برخورد ضربههاى شمشیر بر پیشانى و کف دست شما را باز داشته است آیا مىخواهید این جهان را با شرف نگریستن به عنایات الهى و دوستى با پیامبران و صدیقان و شهیدان و صالحان در سراى جاودانه عوض کنید این اندیشه استوار نیست. سپس گفت: اى برادران همانا که من این سرا را با سرایى که پیش روى آن قرار دارد فروختم. و اینک روى به آن سرا دارم. خداوند چهرههایتان را اندوهگین نکناد و پیوندتان را گسیخته مداراد دو برادرش عبد الله و عوف هم از پى او روان شدند و گفتند: ما پس از تو خواهان برگ عیش نیستیم.
خداوند پس از تو زندگى را زشت بداراد و همگى به میدان رفتند و چندان جنگ کردند که کشته شدند. نصر گوید: عمرو براى ما گفت که مردى از خاندان صلت بن خارجه برایم نقل کرد که در آن روز همین که قبیله تمیم مىخواست بگریزد، مالک بن حرى نهشلى بر آنان بانگ زد و گفت: اى بنى تمیم سوگند به کسى که من بنده اویم امروز جنگ تباه شد. گفتند: مگر نمىبینى که مردم همه گریختند گفت: اى واى بر شما که مىگریزید و براى آن بهانه مىتراشید سپس به نام بردن آنان به نام نیاکان و تبارشان پرداخت و این کار را تکرار مىکرد. گروهى از بنى تمیم به او گفتند: به سنت و روش جاهلى ندا مىدهى این کار روا نیست. گفت: اى واى بر شما گریز از این زشتتر است، اگر بر مبناى دین و یقین جنگ نمىکنید براى آبرو و شرف تبار جنگ کنید.
و خود شروع به جنگ کرد و چنین رجز مىخواند: «اى پسر مر قبیله تمیم در حالى که آنان قبیله پایداران هستند ترا رها کردند و از تو عقب ماندند و اگر بگریزند و عهد شکنى کنند من هرگز نمىگریزم».
مالک در آن جنگ کشته شد، برادرش نهشل بن حرى تمیمى او را با ابیات زیر مرثیه گفت: «این شب دیر پاى به درازا کشید و چون شب یلدا نمىخواهد سپرى و روشن گردد…».
همچنین با ابیات زیر او را مرثیه گفته است: «بر آن جوانمرد سپید چهره و نیک روش بگرى. در آن هنگام که بانگ برداشته بود، نه پیمان شکن بود و نه ترسو…».
نصر گوید: عمرو مىگفت یونس بن ابى اسحاق براى من نقل کرد و گفت: هنگامى که در اذرح بودیم ادهم بن محرز باهلى به ما گفت: آیا کسى از شما شمر بن- ذى الجوشن را دیده است عبد الله بن کبار نهدى و سعید بن حازى بلوى گفتند: آرى او را دیدهایم. پرسید آیا نشانه ضربه و زخمى بر چهرهاش دیدید گفتند: آرى. گفت: به خدا سوگند آن ضربتى است که من در جنگ صفین بر او زدهام.
نصر گوید: عمرو براى ما گفت، که ادهم بن محرز باهلى از یاران معاویه در آن روز به نبرد شمر بن ذى الجوشن آمد و آن دو به یکدیگر ضربتى زدند. ادهم چنان شمشیرى بر پیشانى شمر زد که تا استخوان فرو نشست، شمر هم ضربتى به او زد ولى کارگر نیفتاد. شمر به قرارگاه خود برگشت آب نوشید و نیزهیى به دست گرفت و به میدان آمد و چنین مىگفت: «من هماورد آن مرد باهلى هستم با ضربه نیزه اگر خود بر اثر ضربه قبلى نمیرم…» سپس به ادهم که چهره او را در نظر داشت و مىشناخت حمله کرد. ادهم در مقابل او استوار ایستاد و برنگشت، شمر بر او نیزهیى زد که از اسب در افتاد. یارانش او را در میانه گرفتند و از میدان بیرون بردند. شمر برگشت و مىگفت: این ضربه به آن ضربه.
نصر گوید: سوید بن قیس بن یزید ارحبى از لشکر معاویه بیرون آمد و هماورد خواست از لشکر عراق ابو العمر طه قیس بن عمرو بن عمیر بن یزید که پسر عموى سوید بود به جنگ او رفت. نخست هیچیک دیگرى را نمىشناخت و چون نزدیک شدند یکدیگر را شناختند ایستادند و از یکدیگر احوال پرسیدند و هر یک دیگرى را به راه خود فراخواند. ابو العمر طه گفت: ولى من سوگند به خدایى که جز او پروردگارى نیست اگر بتوانم با همین شمشیر خود بر آن خرگاه سپید- یعنى خرگاهى که معاویه در آن قرار داشت- ضربه خواهم زد و سپس هر یک پیش یاران خود برگشتند. نصر مىگوید: آنگاه مردى از قبیله ازد شنوءه از لشکر شام بیرون آمد و هماورد خواست. مردى از عراقیان به مبارزه او رفت و آن مرد ازدى او را کشت.
اشتر به جنگ او بیرون شد و مهلتى به او نداد و او را کشت. گویندهیى گفت: «این آتشى بود که گرفتار گردباد شد و خاموش گشت». نصر گوید: مردى از یاران على علیه السلام گفت: به خدا سوگند من بر معاویه حمله مىکنم تا او را بکشم. او سوار بر اسبى شد و چنان تازیانه زد که اسب بر سر دست ایستاد او را چنان به تاخت در آورد که هیچ چیز مانع آن نشد تا خود را کنار معاویه برساند. معاویه گریخت و خود را به پناهگاهى رساند و داخل آن شد، آن مرد هم از اسب پیاده شد و از پى معاویه وارد پناهگاه شد. معاویه از در دیگر بیرون رفت، مرد نیز به تعقیب او پرداخت. معاویه از مردم با فریاد یارى خواست که او را احاطه کردند و حائل میان آن دو شدند. معاویه گفت: اى واى بر شما شمشیرها در مورد این مرد کارگر نیست که اگر چنین نمىبود کنار شما نمىرسید سنگبارانش کنید. و بر او چندان سنگ زدند که در افتاد و معاویه به قرارگاه خود بازگشت.
نصر گوید: مردى از یاران على علیه السلام که کنیهاش ابو ایوب بود (و او ابو ایوب انصارى نیست) بر صف شامیان حمله کرد و برگشت، در همان حال به مردى از شامیان برخورد که بر صف عراقیان حمله برده بود و باز مىگشت، آن دو ضربتى به یکدیگر زدند، ابو ایوب چنان شمشیرى برگردنش زد که آن را گرداگرد برید ولى سرش بر پیکرش همچنان باقى ماند ولى مردم از این ضربت او در تردید بودند و باور نداشتند تا آنکه اسبش او را به صف شامیان رساند و آنجا سرش از پیکرش جدا شد و مرده در افتاد.
على علیه السلام فرمود: به خدا سوگند من از ثابت ماندن سر آن مرد بر پیکرش بیشتر شگفت کردم تا ضربه این مرد، گر چه این ضربه غایت هنر نمایى بود.و چون ابو ایوب آمد و در پیشگاه على (ع) ایستاد، على به او فرمود: به خدا سوگند تو چنانى که آن شاعر گفته است: «پدران ما اینگونه ضربه زدن را به ما آموختند و ما همان گونه به پسران خویش آموختیم».
نصر مىگوید: چون این روز با همه نبردهایى که در آن بود سپرى شد، فردا که هشتمین روز از روزهاى صفین بود هر دو گروه همچنان رویاروى بودند. مردى از شامیان بیرون آمد و هماورد خواست، مردى از عراقیان به نبرد او بیرون شد و آن دو میان صف جنگى سخت کردند، سپس عراقى گریبان شامى را گرفت و هر دو از اسب بر زمین افتادند و هر دو اسب گریختند. مرد عراقى شامى را درافکند و بر سینهاش نشست و مغفر او را گشود و مىخواست سرش را ببرد ناگاه متوجه شد که او برادر تنى خود اوست، متوقف ماند. یاران على (ع) بر او بانگ زدند که معطل نکن او را بکش. گفت: او برادر من است. گفتند: پس رهایش کن. گفت: به خدا سوگند تا امیر المومنین اجازه ندهد رهایش نمىکنم. به على (ع) خبر داده شد. به او پیام فرستاد رهایش کن. او را رها کرد که برخاست و به صف معاویه پیوست.
نصر گوید: محمد بن عبید الله، از جرجانى براى ما نقل کرد که مىگفت: سوار کار دلیر معاویه که او را به نبرد هماوردان دلیر و سترگ مى فرستاد، غلامش حریث بود. او سلاح جنگى معاویه را مى پوشید و خود را شبیه او مىساخت و هرگاه جنگ مىکرد مردم مى گفتند: این معاویه است. معاویه او را فراخواند و به او گفت: از على بپرهیز و نیزهات را هر جاى دیگر که مىخواهى به کار بگیر. عمرو عاص پیش حریث آمد و گفت: اى حریث به خدا سوگند اگر تو قرشى بودى معاویه براى توخوش مىداشت که على را بکشى و اینک خوش نمىدارد که بهره و نام این کار از تو باشد، اگر فرصتى یافتى بر او حمله کن. گوید: على علیه السلام در آن روز پیشاپیش سواران بیرون آمد و حریث بر او حمله کرد.
نصر گوید: عمرو بن شمر، از جابر براى من نقل کرد که مىگفت: آن روز حریث که مردى نیرومند و دلیر و کار آزموده بود و کسى آهنگ جنگ با او نمىکرد بیرون آمد و بانگ برداشت: اى على آیا مایل به جنگ تن به تن هستى اى ابا حسن اگر مىخواهى پیش آى. على (ع) پیش آمد و چنین مىگفت: «من على و زاده عبد المطلب هستم. به خدایى خدا سوگند که ما به کتابهاى آسمانى سزاوارتریم…» سپس بر او حمله برد و مهلتش نداد و چنان ضربه شمشیرى بر او زد که او را دو نیم ساخت.
نصر مىگوید: محمد بن عبید الله از قول جرجانى براى ما نقل کرد که معاویه بر مرگ حریث سخت بیتابى کرد و عمرو عاص را در مورد تحریک کردن او به جنگ با على، نکوهش کرد و در این مورد ابیات زیر را سرود: «اى حریث مگر نمىدانستى و این نادانى تو چه زیانبخش بود که على بر سوارکاران برگزیده چیره است و هیچ سوارکار دلیرى با على نبرد نکرده مگر آن که چنگالهاى مرگ آهنگ او کرده است…» نصر گوید: همین که حریث کشته شد، عمرو بن حصین سکسکى به میدان آمد و بانگ برداشت: اى ابا حسن به مبارزه بشتاب. على علیه السلام به سعید بن قیس- همدانى اشاره کرد که به نبرد او برود. سعید مقابل او رفت و شمشیر بر او زد و او را کشت. نصر مىگوید: قبیله همدان در جنگ صفین براى یارى على علیه السلام رنج گران کشیدند. و از جمله اشعارى که به سبب روایات فراوان در نسبت آن به امیر المومنین تردیدى نمىتوان کرد این ابیات است:
«قوم را فراخواندم و از آن میان گروهى از سوارکاران همدان که فرومایه نیستند دعوتم را پذیرفتند. سوارکارانى از تیرههاى شاکر و شبام همدان که در بامداد جنگ گوشهگیر و درمانده نیستند…» نصر مىگوید: عمرو بن شمر براى من چنین نقل کرد که سپس على علیه السلام میان دو صف ایستاد و معاویه را فراخواند، و چون مکرر او را فراخواند معاویه گفت: بپرسید چه مىخواهد. على (ع) فرمود: خوش دارم پیش من آید تا با او فقط یک سخن بگویم. معاویه در حالى که عمرو عاص همراهش بود مقابل على (ع) آمد.
و همینکه آن دو نزدیک على رسیدند به عمرو عاص توجهى نکرد و به معاویه فرمود: واى بر تو به چه سبب باید مردم میان من و تو کشته شوند و به یکدیگر ضربه بزنند خودت به جنگ تن به تن با من بیا هر یک از ما که هماورد خود را کشت حکومت از- او باشد. معاویه به عمرو نگریست و پرسید: اى ابا عبد الله نظر تو در این باره چیست گفت: این مرد با تو انصاف داده است و بدان که اگر از نبرد با او خوددارى کنى تا وقتى که بر پشت زمین یک فرد عرب وجود دارد ننگ و نکوهش بر تو و فرزندانت جاودانه خواهد بود. معاویه گفت: اى پسر عاص هرگز چون منى در مورد خود فریب نمىخورد، که به خدا سوگند هیچ دلیرى هرگز با پسر ابى طالب نبرد نکرده است مگر اینکه على زمین را از خونش سیراب ساخته است. و معاویه همچنان که عمرو همراهش بود بازگشت و به آخر صفهاى خود پیوست.
على علیه السلام که چنین دید خندید و به جایگاه خویش بازگشت.نصر مىگوید: در روایت جرجانى چنین آمده است که معاویه به عمرو گفت: اى واى بر تو که چه نادان و کم خردى، با آنکه افراد قبایل عک و جذام و اشعرىها از من دفاع و حمایت مىکنند مرا به نبرد تن به تن با او فرا مىخوانى نصر گوید: معاویه در باطن بر عمرو کینه به دل گرفته بود ولى در ظاهر به او گفت: اى ابا عبد الله چنین گمان دارم که آنچه گفتى شوخى مىکردى. چون معاویهدر مجلس خود نشست، عمرو خرامان آمد و کنار او نشست و معاویه چنین سرود: «اى عمرو تو با رضایت خود بر اینکه من میان طوفان مبارزه کنم، پرده از ضمیر خود برداشتى…»
عمرو گفت: اى مرد تو از دشمن خود مىترسى و آن گاه خیرخواه خود را متهم مىکنى و در پاسخ شعر او چنین خواند: «هان اى معاویه اگر از نبرد تن به تن خوددارى و بیم کنى، همان سرچشمه همه زبونیهاست…» ابن قتیبه در کتاب عیون الاخبار خود مىگوید: ابو الاغر تمیمى گفته است: همانگونه که در جنگ صفین ایستاده بودم عباس بن ربیعه بن حارث بن عبد المطلب در حالى که سراپا پوشیده از سلاح بود و فقط چشمهایش از زیر روبند آهنى مانند چشمهاى افعى نر مىدرخشید از کنار من عبور کرد. او شمشیرى یمنى در دست داشت که مىچرخاند و بر اسبى سرکش سوار بود که لگامش را استوار نکشیده بود و آن را آهسته مىراند. ناگاه یکى از مردم شام که نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ زد: اى عباس براى نبرد تن به تن آماده شو.
عباس گفت: به شرط آنکه پیاده جنگ کنیم که امید کمترى براى گریز باشد. مرد شامى پیاده شد و این بیت را مى خواند: «اگر سوار شوید، سوار شدن بر اسبها خوى و سرشت ماست و اگر پیاده شوید ما گروه پیادگانیم». عباس در حالى که پاى خود را از رکاب بیرون مى کشید این ابیات را مىخواند: «ناز و تکبر مرد سرکش را که نشان دهنده اندیشه اوست، شمشیر بران تو از تو باز مى دارد…».سپس دنباله هاى آویخته زره خود را به غلام سیاهش که اسلم نام داشت سپرد.
به خدا سوگند گویى هم اکنون به موهاى مجعد او مىنگرم، سپس هر یک به سوى هماورد خویش حرکت کرد و من این بیت ابو ذؤیب هذلى را به یاد آوردم که مىگوید: «در حالى که سواران ایستاده بودند آن دو پیاده به نبرد پرداختند و هر دو دلیر و آزموده بودند».
مردم در حالى که لگام اسبهاى خود را در دست داشتند به سرانجام کار آن دو مى نگریستند. آن دو مدتى از روز خود را به جنگ با شمشیر سپرى کردند و چون زره و جامه جنگ هر دو کامل و استوار بود هیچیک بر دیگرى پیروز نشد. تا آنکه عباس متوجه شکافى در زره مرد شامى شد و دست انداخت و آنرا تا قفسه سینهاش درید و سپس در حالى که محل شکاف زره براى او آشکار بود بر او حمله کرد و چنان ضربتى زد که ریه هاى او را از هم درید و مرد شامى سرنگون بر زمین افتاد. مردم چنان تکبیرى گفتند که زمین زیر پایشان به لرزه درآمد و عباس میان مردم بلند مرتبه شد. ناگاه شنیدم کسى از پشت سرم این آیه را تلاوت مى کند: «با ایشان جنگ کنید که خداوند آنان را با دستهاى شما عذاب کند و رسوا سازد و شما را بر ایشان یارى دهد و سینه هاى مردمى را که مؤمنند شفا بخشد و خشم دلهاى ایشان را ببرد و خداوند توبه هر کس را بخواهد مىپذیرد و خدا داناى درست کردار است» برگشتم دیدم امیر المومنین علیه السلام است. به من فرمود: اى ابا الاغر این کسى که با دشمن ما نبرد مىکرد کیست گفتم: برادر زاده شما عباس بن ربیعه بود. فرمود: آرى هموست.
سپس فرمود: اى عباس مگر تو و ابن عباس را از اینکه مرکز فرماندهى خود را رها کنید و عهدهدار جنگ شوید منع نکردم گفت: آرى چنین بود. على فرمود: «پس چه چیزى تو را بازداشت از آنچه که بر تو معلوم بود» گفت: اى امیر المومنین آیا به نبرد تن به تن فراخوانده شوم و نپذیرم فرمود: آرى، اطاعت فرمان امامت سزاوارتر و مهمتر از پاسخ دادن به خواسته دشمن توست. على علیه السلام به خشم آمد و چین بر جبین انداخت تا آنجا که گفتم هم اکنون به شدت اعتراض خواهد کرد،ولى خشم خود را فرو خورد و آرامش یافت و دستهاى خود را با تضرع برافراشت و عرضه داشت: پروردگارا این رفتار عباس را بپذیر و خطایش را بیامرز. من از او گذشتم تو نیز از او درگذر.
گوید: معاویه برکشته شدن عرار سخت اندوهگین شد و گفت: کجا دلیرى مىتواند چون او جنگ و دلاورى کند آیا باید خونش بر هدر رود. هرگز خدا نکند آیا مردى پیدا مىشود که جان خود را به خدا بفروشد و خون عرار را طلب کند. دو مرد از قبیله لخم داوطلب شدند. معاویه گفت: هر دو بروید و هر کدامتان در نبرد تن به تن عباس را بکشد براى او چنین و چنان پاداشى خواهد بود. آن دو پیش عباس آمدند و او را به مبارزه فرا خواندند. او گفت: مرا سرورى است که باید با او رایزنى کنم.
عباس نزد على علیه السلام آمد و به او خبر داد. فرمود: به خدا سوگند معاویه براى آنکه نور خدا را خاموش کند دوست دارد هیچ بزرگ و کوچکى از بنى هاشم نباشد مگر اینکه نیزه بر شکمش زده شود، و چنین نیست، که «نمى- خواهد خداوند مگر آنکه نور خود را تمام کند و اگر چه کافران کراهت داشته باشند». و حال آنکه به خدا سوگند همانا مردانى از ما بر آنان چیزه خواهند شد که آنان را به زبونى مىکشند تا آنجا که به کندن چاهها مبادرت کنند و دست نیاز پیش مردم برآوردند و بر بیل و ماله روى آورند. سپس فرمود: اى عباس اسلحه خودت را با من عوض کن. چنان کرد و على (ع) بر اسب عباس پرید و آهنگ آن دو مرد لخمى کرد. آن دو هیچ تردید نکردند که او عباس بن ربیعه است.
پرسیدند: سالارت اجازه داد على (ع) از گفتن پاسخ آرى خوددارى کرد و این آیه را مى خواند: «براى مومنانى که دیگران با آنان جنگ مىکنند و بر ایشان ستم شده است اجازه جنگ داده شد و خداوند بر نصرت ایشان تواناست». یکى از آن دو به نبرد آمد، گویى على (ع) او را در ربود سپس دیگرى پیش آمد و او را هم به آن یکى ملحق ساخت و در حالى که این آیه را تلاوت مى فرمود باز آمد: «ماه حرام در قبال ماه حرام و در قبال شکستن حرمت قصاص کنید و هر کس بر شما تعدى کند به اندازه تجاوزى که کرده است بر او تعدى کنید». سپس فرمود: اى عباس اسلحه خود را بگیر و اسلحه مرا باز ده و اگر کسى پیش تو آمد، تو پیش من باز آى.
گوید: چون به معاویه خبر رسید، گفت: خداوند لجبازى را زشت بداراد که شتر جوان و سرکشى است که هیچگاه بر آن سوار نشده ام. عمرو عاص گفت: اینک که به خدا سوگند آن دو لخمى خوار و زبون شدند نه تو. معاویه گفت: اى مرد ساکت باش که این ساعت ساعت سخن گفتن تو نیست. عمرو گفت: بر فرض که نباشد، خداوند آن دو را رحمت کناد و چنین نمى بینم که رحمت فرماید. معاویه گفت: اگر چنان باشد به خدا سوگند براى تو زیانبخش تر است و تو بیشتر در تنگنا خواهى بود. عمرو گفت: آن را مى دانم و اگر حکومت مصر نبود سعى مىکردم از این گرفتارى خود را نجات دهم. گفت: آرى حکومت مصر ترا کور کرده است و اگر آن نمىبود بینا و روشن ضمیر بودى.
نصر بن مزاحم گوید: عمرو، از قول فضیل بن خدیج براى ما نقل کرد که مى- گفته است: مردى از شامیان به میدان آمد و هماورد خواست. عبد الرحمان بن محرز- کندى طمحى به نبرد او رفت. ساعتى جنگ تن به تن کردند. آن گاه عبد الرحمان نیزهیى برگودى گلوى شامى زد و او را درانداخت و کشت و پیاده شد تا زره و اسلحه او را از تنش بیرون آورد. ناگاه متوجه شد که او برده سیاهى بوده است.
گفت: بار خدایا جان خویش را براى مبارزه با برده سیاهى به خطر انداختم. گوید: در این هنگام مردى از قبیله عک به میدان آمد و هماورد خواست قیس بن فهران کندى به نبرد او رفت و مهلتش نداد و نیزه بر او زد و او را کشت و این چنین سرود: «قبیله عک در جنگ صفین بخوبى دانست که ما چون با سواران رویاروى شویم بر آنان نیزههاى شرر بار مى زنیم…».
گوید: عبد الله بن طفیل بکایى بر صفهاى شام حمله کرد و هنگامى که بازگشت مردى از بنى تمیم که نامش قیس بن فهد حنظلى یربوعى بود بر او حمله کرد و نیزه خود را میان شانه هاى عبد الله نهاد. یزید بن معاویه بکایى که پسر عموى عبد الله بن- طفیل بود خود را به قیس رساند و نیزهاش را میان شانه هاى او قرار داد و گفت: به خدا سوگند اگر نیزه خود را بر او فرو برى من هم نیزه خویش را بر تو فرو خواهم برد. گفت: پیمان خدایى بر عهده تو که اگر این پیکان را از پشت دوستت بردارم تو هم پیکان نیزهات را از پشت من بردارى. یزید گفت: آرى این عهد و پیمان براى تو محفوظ است. قیس سر نیزه خود را از پشت او کنار کشید. قیس ایستاد و به یزید گفت: از کدام قبیلهاى گفت از بنى عامرم. گفت: خدایم فداى شما گرداند که هر جا با شما برخوردیم شما را جوانمرد و گرامى یافتیم. به خدا سوگند من آخرین تن از یازده تن تمیمى هستم که شما امروز آنان را کشتید.
نصر گوید: مدتى پس از جنگ صفین، یزید بر عبد الله بن طفیل خشم گرفت و ضمن گله گزارى از فداکارى خود در جنگ صفین نسبت به او یاد کرد و چنین سرود: «آیا مرا ندیدى که چگونه در صفین آنگاه که دوستان صمیمى تنهایت گذاشتند با خیرخواهى از تو حمایت کردم…» نصر گوید: ابن مقیده الحمار اسدى که مردى دلیر و نیرومند و از سوارکاران شام بود به میدان آمد و هماورد خواست. مقطع عامرى که پیرى فرتوت بود از جاى برخاست. على علیه السلام به او فرمود: بنشین. گفت: اى امیر المومنین مرا از نبرد باز مدار که یا او مرا مىکشد و شتابان به بهشت مىروم و در این سالخوردگى و فرتوتى از زندگى دنیا آسوده مىشوم یا من او را مى کشم و ترا از او آسوده مى سازم.
على علیه السلام فرمود: نامت چیست گفت: مقطع. فرمود: معنى این کلام چیست گفت: نام من «هشیم» بود زخمى سخت بر من رسید و از آن پس مرا «مقطع» نام نهادند. على (ع) به او فرمود: براى نبرد با او برو و شتابان و و با تاخت و تاز بر او حمله کن. بار خدایا مقطع را بر ابن مقیده الحمار نصرت ده.
مقطع بر او سخت حمله کرد و سرعت و شدت حمله چنان بود که ابن مقیده الحمار را به وحشت انداخت و گریخت. مقطع همچنان او را تعقیب کرد. ابن مقیده از کنار خرگاه معاویه گذشت و معاویه او را مىدید که مقطع همچنان در پى اوست.
هر دو از محل معاویه مقدار بسیارى فراتر رفتند. چون مقطع برگشت و ابن مقیده هم پس از او باز آمد، معاویه بر او بانگ زد که این عراقى با شتاب ترا از میدان به در کرد. گفت: اى امیر آرى چنین کرد. سپس مقطع هم برگشت و در جایگاه خویش ایستاد.
نصر مىگوید: چون سال «جماعت» فرا رسید و مردم با معاویه بیعت کردند معاویه از مقطع عامرى جویا شد. او را پیدا کردند و پیش معاویه آوردند که پیرى سالخورده بود. همینکه معاویه او را دید گفت: افسوس که اگر در این سن و سال نبودى امروز از انتقام من جان به سلامت نمىبردى. مقطع گفت: ترا به خدا سوگند مىدهم مرا بکشى و از رنج زندگى آسودهام کنى و مرا به دیدار خداوند نزدیک سازى. معاویه گفت: من ترا نمىکشم و به تو نیازى دارم. مقطع پرسید: نیازت چیست گفت: دوست دارم مرا به برادرى بپذیرى. گفت: ما و شما در راه خدا از یکدیگر جدا شده ایم و با یکدیگر جمع نخواهیم شد تا خداوند میان ما و شما در آخرت حکم فرماید.
معاویه گفت: دختر خود را به همسرى من درآور. گفت: من تقاضاى قبلى تو را که از این بر من سبکتر بود نپذیرفتم. گفت: از من صلهاى بپذیر. گفت: مرا به آنچه که پیش توست نیازى نیست و از پیش معاویه بیرون رفت و از او چیزى نپذیرفت.
نصر مى گوید: سپس مردم رویاروى شدند و جنگى سخت کردند و افراد قبیله طى همراه امیر المومنین جنگى نمایان کردند و رجز خواندند و پیشروى کردند و دلاوران بسیارى از ایشان کشته شدند. یک چشم بشر بن عوس طایى برکنده شد و او که از مردان بزرگ و دلیران سوارکار قبیله طى بود پس از جنگ صفین از آن روز یاد مى کرد و مى گفت: دوست مى داشتم که کاش در آن روز کشته مى شدم و کاش چشم سالم من هم چون دیگرى برکنده مى شد و این ابیات را سرود:اى کاش این چشم من هم چون آن یکى کور مىشد و میان مردم بدون عصا کش راه نمىرفتم…»
نصر مى گوید: افراد قبیله محارب هم در آن جنگ با امیر المومنین علیه السلام سخت پایدارى کردند. عنتر بن عبید بن خالد محاربى دلیرترین مردم در آن روز بود و چون یاران خود را پراکنده دید بر آنان بانگ زد: اى گروه قیس آیا فرمانبرى از شیطان در نظرتان بهتر از فرمانبرى از رحمان است. همانا در گریز، خشم خداوند و سرپیچى از فرمانش نهفته است و در صبر و پایدارى فرمانبردارى و خوشنودى خداوند است. آیا خشم خداوند را بر رضوان او و نافرمانى را بر اطاعت او برمىگزینید. همانا آسایش پس از مرگ از آن کسى است که در حال حساب کردن جان خود در راه خدا بمیرد و دست از جان بشوید.و سپس رجز خواند و چنین گفت: «جان آن کس که به جنگ پشت کند رهایى نیابد و من آنم که قامت فرو نمىآورم و نمىگریزم…» و چندان نبرد کرد که سخت زخمى شد و از معرکه بیرونش بردند.
نصر مىگوید: افراد قبیله نخع هم در آن روز همراه على علیه السلام جنگى نمایان کردند. یک پاى علقمه بن قیس نخعى قطع شد، برادرش ابى بن قیس کشته شد. پس از جنگ صفین علقمه مىگفت: هیچ دوست نمى دارم که پایم سالم مىماند زیرا با قطع آن امید به ثواب پسندیدهیى از پیشگاه خداوند دارم و نیز مى گفت: دوست مىداشتم برادرم را خواب ببینم پس او را به خواب دیدم و به او گفتم: بر سر شما چه آمد گفت: ما و مردم شام در پیشگاه خداوند سبحان اقامه حجت کردیم و ما بر آنان غالب آمدیم. از هنگامى که به عقل آمدهام از هیچ چیز به اندازه این خواب شاد نشده ام.
نصر، از عمرو بن شمر، از سوید بن حبه بصرى، از حضین بن منذر رقاشى نقل مىکند که مىگفته است در آن روز پیش از شروع جنگ گروهى به حضور على (ع) آمدند و به او گفتند: ما چنین گمان مىکنیم که خالد بن معمر سدوسى با معاویه مکاتبه کرده است و بیم آن داریم که به او ملحق شود و با او بیعت کند. على علیه السلام کسى پى او و تنى چند از مردان شریف قبیله ربیعه فرستاد و آنان را فرا خواند و هنگامى که آنان را جمع کرد، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: اى گروه ربیعه شما یاران و پذیرندگان دعوت من و در نظرم از موثقترین قبایل عربید.به من خبر رسیده که معاویه با این دوست شما یعنى خالد بن معمر مکاتبه کرده است.اینک او و شما را جمع کردم تا شما را بر او گواه گیرم و سخنان من و او را بشنوید.
امیر المومنین علیه السلام روى به خالد کرد و گفت: اى خالد بن معمر اگر آنچه از تو به من خبر رسیده است درست باشد من همه این مسلمانان را که پیش من حاضرند گواه مى گیرم که تو در امان خواهى بود تا به هر جاى عراق یا سرزمینى که زیر سلطه و حکومت معاویه نباشد بروى. و اگر بر تو دروغ بستهاند با سوگندهاى مطمئن دلهاى ما را برخود مطمئن ساز و آرام بخش. خالد به خدا سوگند خورد که چنان نکرده است. و مردان بسیارى از ما گفتند: اى امیر المومنین: به خدا سوگند اگر بدانیم که چنان کرده باشد هر آینه او را مى کشیم.
شقیق بن ثور سدوسى گفت: خداوند خالد بن معمر را موفق ندارد که بخواهد معاویه و شامیان را بر ضد على و مردم عراق و قبیله ربیعه یارى دهد. زیاد بن خصفه گفت: اى امیر المومنین از خالد بن معمر سوگند استوار بگیر که نسبت به تو مکر نورزد. على (ع) چنان کرد و سپس برگشتند.
چون در آن روز مردم رویاروى شدند و بر یکدیگر حمله بردند جناح راست لشکر عراق سستى کرد و روى به گریز نهاد. على علیه السلام همراه پسرانش پیش ما آمد و چون نزدیک ما رسید با صداى بسیار بلند پرسید: این پرچمها از کدام قبیله است گفتیم: پرچمهاى ربیعه است. فرمود: نه که پرچمهاى خداوند است. خداوند صاحبان شایسته آنها را از لغزش مصون و آنان را شکیبا و پایدار بدارد. سپس به من که آن روز پرچم را بر دوش داشتم فرمود: اى جوان آیا این پرچم خود را یک ذراع جلوتر نمىبرى گفتم: به خدا سوگند ده ذراع هم پیش مىبرم و شروع به پیشروى کردم. فرمود: بس است همین جا باش.
نصر گوید: عمرو از قول یزید بن ابى الصلت تمیمى براى ما نقل کرد که مى گفته است: از پیر مردان قبیله بنى تمیم بن ثعلبه شنیدم مىگفتند: پرچم همه افراد قبیله ربیعه،چه ربیعه کوفه و چه ربیعه بصره، نخست در دست خالد بن معمر سدوسى از افراد ربیعه بصره بود، ولى شقیق بن ثور که از افراد بکر بن وائل کوفه بود با او در این مورد رقابت و همچشمى کرد و سرانجام توافق کردند پرچم را به حضین بن منذر رقاشى که از مردم بصره بود بسپارند و گفتند: این جوان نژادهیى است، فعلا پرچم را به او بسپار تا در این باره رایزنى کنیم و حضین در آن هنگام نوجوانى بود.
نصر مىگوید: عمرو بن شمر براى ما نقل کرد که حضین بن منذر که نوجوانى بود با پرچم ربیعه که سرخ بود شروع به پیشروى کرد. على علیه السلام را پایدارى و دلیرى او خوش آمد و این ابیات را خواند: «این پرچم سرخ که سایهاش این چنین به اهتزاز آمده از کیست و چون گفته شود پیش ببر، حضین آن را پیش مىبرد…» مىگویم [ابن ابى الحدید]، نصر بن مزاحم تمام این ابیات را [که سیزده بیت است] از على (ع) مىداند. ولى راویان دیگر شش بیت اول را از على علیه السلام و بقیه را از حضین بن منذر که پرچمدار بوده است مى دانند.
نصر گوید: ذو الکلاع همراه افراد قبیله حمیر و کسان وابسته به آنان در حالى که عبید الله بن عمر بن خطاب هم همراه چهار هزار تن از قاریان شام بود پیش آمدند.
ذوالکلاع در جناح راست حمیریان بود و عبید الله بن عمر در جناح چپ قاریان. و همگان بر افراد قبیله ربیعه که در جناح چپ سپاه عراق بودند حمله آوردند. عبید الله بن- عباس هم میان مردم ربیعه بود. حمله شامیان شدید بود و پرچمهاى ربیعه سست شد.
در این هنگام شامیان برگشتند و فقط اندکى درنگ کردند و دوباره در حالى که عبید الله بن عمر از پیشتازان ایشان بود به حمله روى آوردند. عبید الله بن عمر مىگفت: اى مردم شام این قبیله عراق قاتلان عثمان و یاوران على هستند و اگر این قبیله را در هم شکنید انتقام خون عثمان را مىگیرید و على و عراقیان نابود خواهند شد. آنان حمله بسیار سختى بر مردم آوردند. مردم ربیعه جز شمار اندکى از ناتوانان ایشان بقیه سخت ایستادگى و شایسته پایدارى کردند. آنچنان که پرچمداران و خردمندان دلیرشان پایدارى و جنگى نمایان و سخت کردند.
اما خالد بن معمر همین که دید برخى از یارانش عقب نشینى کردند او هم با آنان عقب نشست و چون دید پرچمداران پایدار و شکیبایند پیش آنان برگشت و برگریختگان بانگ زد که باز گردند. کسانى از قومش که او را متهم مىکردند گفتند: او گریخت، ولى چون دید ما پایدارى کردیم برگشت. خود خالد مىگفت: چون دیدم مردانى از ما گریختند مصلحت دیدم خود را به آنان رسانم و به جنگ برگردانم.در هر حال مرتکب کارى شبهه ناک شد.
نصر گوید: در آن جنگ تنها از قبیله عنزه چهار هزار خفتان پوش همراه قبیله ربیعه بودند.من [ابن ابى الحدید] مىگویم: نزد علماى سیره و تاریخ شکى نیست که خالد بن- معمر در باطن تباه خود دل با معاویه داشت و آن روز هم به منظور آنکه میسره سپاه على در هم شکسته شود عقب نشینى کرد. این موضوع را کلبى و واقدى و دیگران نوشتهاند. اما دلیل بر بد اندیشى او این است که چون فرداى آن روز قبیله ربیعه بر معاویه و صفهاى شامیان پیروز شد، معاویه به خالد بن معمر پیام فرستاد که: از جنگ با من خوددارى کن و حکومت خراسان تا هنگامى که زنده باشى از تو باشد، و نیز او از جنگ خوددارى کرد و با ربیعه برگشت و دانستند که معاویه نبض او را در دست گرفته است. شرح این موضوع بزودى خواهد آمد.
نصر گوید: چون خالد بن معمر بازگشت و صفهاى ربیعه همان گونه که بود استوار شد براى آنان سخنرانى کرد و چنین گفت: اى گروه ربیعه همانا که خداوند متعال هر یک از شما را از زادگاه و وطن خویش اینجا جمع کرده است، و از آن هنگام که خداوند زمین را براى شما گسترده است چنین اجتماعى نکردهاید. اینک اگر شما دست بدارید و از نبرد با دشمن خوددارى کنید و از صفهاى خود روى برگردانید خداوند از کردارتان راضى نخواهد بود و از سرزنش سرزنش کننده در امان نخواهید بود، که بگوید: ربیعه رسوایى ببار آورد و از جنگ روى برتافت و قوم عرب از سوى او آسیب دید.بر حذر باشید که امروز مسلمانان شما را نافرخنده بدانند. اگر پیشروى کنید و در راه خدا صبر و شکیبایى ورزید، پیشروى عادت شما و شکیبایى و پایدارى خوى شما گردد. بنابراین با نیت راست پایدارى کنید تا پاداش داده شوید. پاداش آن کس که آنچه را در پیشگاه خداوند است نیت کند شرف این جهانى و گرامى داشت آن جهانى است و خداوند پاداش کسى را که کار پسندیده کند تباه نمى سازد.
مردى از ربیعه برخاست و به خالد گفت: به خدا سوگند کار ربیعه از هنگامى که آن را به تو واگذار کرد تباه شد. به ما فرمان مىدهى که روى نگردانیم و عقب نشینى نکنیم تا خونهاى خود را بریزیم و خویشتن را به کشتن دهیم مردانى از ربیعه برخاستند و با کمانهاى خویش بر آن مرد ضرباتى زدند و بر او مشت کوبیدند. خالد بن معمر گفت: او را از میان خود بیرون کنید که اگر میان شما باقى بماند زیانتان مىزند و اگر بیرون رود از شمار شما کاسته نمىشود که او کسى نیست که به شمار آید یا جاى خالى را پر کند. خداوند خطیبى چون ترا اندوهگین بداراد گویى خیر از تو دورى گزیده است و خداوند آنچه آوردى زشت بداراد.
نصر گوید: نبرد میان قبیله ربیعه و حمیریان و عبید الله بن عمر شدت یافت و شمار کشتگان فزونى گرفت. عبید الله بن عمر حمله مىکرد و مىگفت: من پاک پسر پاکم. و افراد قبیله ربیعه مىگفتند: نه چنین است که تو ناپاک فرزند پاکى.آن گاه حدود پانصد سوار یا بیشتر از یاران على علیه السلام که همگى بر سر کلاهخود داشتند و سراپا در آهن بودند و جز حدقههاى چشمهایشان چیزى دیده نمىشد بیرون آمدند. به همان شمار از شامیان به مقابله آمدند و در حالى که مردم زیر پرچمهاى خود ایستاده بودند آن دو گروه میان دو سپاه به جنگ پرداختند و هیچیک از عراقیان و شامیان که بتواند گزارش کار را دهد برنگشت و همگان کشته شدند.
نصر گوید: عمرو بن شمر، از جابر از، تمیم براى ما نقل کرد که منادى شامیان بانگ برداشت: هان پاک، پسر پاک، عبید الله بن عمر همراه ماست. و منادى عراقیان پاسخ مىداد که: نه چنین است او ناپاک پسر پاک است. و منادى عراقیان مىگفت: هان که پاک پسر پاک، محمد بن ابى بکر همراه ماست. منادى شامیان پاسخ مىداد: چنین نیست، ناپاک پسر پاک است.
نصر گوید: در صفین پشتهیى بود که جمجمههاى مردان را آنجا مىافکندند و به «پشته جمجمهها» معروف بود، عقبه بن مسلم رقاشى از مردم شام چنین سروده است.«هرگز سوارانى دلیرتر و رزمندهتر از سواران خود در نبرد «پشته جمجمهها» ندیدهام…» شبث بن ربعى تمیمى چنین سروده است: «به جنگ صفین از بامداد پگاه تا هنگامى که خورشید آهنگ غروب کرد با نیزههاى استوار برابر شامیان ایستادیم…»
نصر گوید: این روز هم با هر چه در آن اتفاق افتاد سپرى شد و روز بعد که نهم صفر بود معاویه براى مردم شام سخنرانى و آنان را به جنگ تحریض کرد و چنین گفت: همانا کارى به این سختى و بزرگى که مىبینید رخ داده و کار به آنجا کشیده که کشیده است. اینک چون به خواست خداوند به سوى ایشان حمله بردید، زره داران را جلو بیندازید و کسانى را که زره ندارند عقب بدارید. سواران را در صف و کنار یکدیگر در خط مستقیم قرار دهید و کاسه سرهاى خود را ساعتى به ما عاریه دهید که حق به مقطع خود رسیده و جز ظالم و مظلوم نیست.
نصر گوید: شعبى روایت کرده است که معاویه آن روز در صفین برخاست و براى مردم سخنرانى کرد و چنین گفت: سپاس خداوندى را که در کمال برترى و علو خویش نزدیک است و در کمال نزدیکى و قرب خویش متعالى است، و آشکار و نهان است و از هر دیدگاهى برتر است. او اول است و آخر و ظاهر است و باطن، حکم مى کند و فیصله مى بخشد، تقدیر مىنهد و مى آمرزد و هر چه خواهد انجام مىدهد و چون اراده فرماید آن را بگذارند و چون آهنگ چیزى کند آن را مقدر مى دارد. در آنچه مالک آن است با هیچ کس رایزنى نمىکند، از آنچه کند پرسیده نمى شود. و حال آنکه از دیگران پرسیده شود.سپاس خداوند پروردگار جهانیان را بدانچه خوش و ناخوش داریم. همانا از مشیت و تقدیر خداوند بود که مقدرات ما را به این سرزمین آورد و با مردم عراق رویاروى داشت و ما همگان در دیدگاه خداوندیم و همانا که خداوند سبحان فرموده است: «اگر خداوند مىخواست پیکار نمىکردند ولى خداوند هر چه اراده فرماید مى کند».
اى مردم شام بنگرید که همانا فردا با عراقیان رویاروى مىشوید. پس بر یکى از این سه حال باشید: یا گروهى باشید که در جنگ با قومى که بر شما ستم کردهاند پاداش خدایى را طلب کنید، که این قوم از سرزمینهاى خود آمده و در شهر و دیار شما فرود آمدهاند، یا گروهى باشید که در طلب خون خلیفه و داماد پیامبر خودتان باشید، یا قومى باشید که از زنان و فرزندان خود دفاع کنید. بر شما باد به ترس از خداوند و صبر پسندیده. از خداى براى خود و شما نصرت مسألت مىکنم و اینکه خداوند میان ما و قوم ما به حق گشایشى دهد و او بهترین گشایش دهندگان است.در این هنگام ذو الکلاع برخاست و گفت: اى معاویه همانا شکیبایان گرامى هستیم که پیش دشمن سرفرود نمىآوریم. فرزندان پادشاهان بزرگ هستیم، صاحبان خرد و اندیشه که به گناهان نزدیک نمى شوند.معاویه گفت: راست مى گویى.
نصر گوید: آرایش جنگى آن روز همچون آرایش روز قبل بود. عبید الله بن- عمر همراه قاریان شام و در حالى که ذو الکلاع و حمیریان هم با او بودند، بر قبیله ربیعه که در میسره سپاه على علیه السلام قرار داشتند حمله آورد و نبردى سخت کردند.زیاد بن خصفه نزد قبیله عبد القیس آمد و گفت: اگر چنین باشد پس از این جنگ قبیله بکر بن وائل دیگر وجود نخواهد داشت که ذو الکلاع و عبید الله بن عمر، قبیله ربیعه را سخت به خطر انداخته اند و به یارى ایشان بشتابید و گرنه هلاک خواهند شد.افراد قبیله عبد القیس سوار شدند و چون ابرى سیاه پیش آمدند و پشتیبان میسره شدند و دامنه جنگ گسترش یافت. ذو الکلاع حمیرى کشته شد مردى که نامش خندف و از قبیله بکر بن وائل بود او را کشت. ارکان قبیله حمیر سست شد و پس از کشته شدن ذو الکلاع با عبید الله بن عمر بودند و همراه او پایدارى کردند.عبید الله بن عمر بن حسن بن على پیام داد: مرا با تو کارى است به دیدار من بیا.
حسن علیه السلام با او دیدار کرد. عبید الله به او گفت: پدرت همه افراد قریش را سوگوار کرده است و مردم او را خوش نمىدارند. آیا موافقى که او را از خلافت خلع کنیم و تو عهدهدار حکومت شوى فرمود: به خدا سوگند این کار هرگز صورت نخواهد گرفت. سپس فرمود: اى پسر خطاب به خدا سوگند، گویى تو را مىبینم که امروز یا فردا کشته شوى. همانا که شیطان تو را فریب داده و این کار را در نظرت آراسته است و تو را در حالى که بر چهره خود عطر آمیخته با زعفران مالیدهاى که زنان شامى جایگاهت را ببینید به جنگ آورده است و بزودى تو را خواهد کشت و رخسارت خاک آلوده خواهد شد.
نصر گوید: به خدا سوگند هنوز چیزى از سپیدى آن روز باقى بود [هوا کاملا تاریک نشده بود] که عبید الله بن عمر کشته شد. او در حالى که میان فوجى آراسته معروف به «سبز پوشان» قرار داشت و شمار آن چهار هزار تن بود و همگان جامه سبز بر تن داشتند جنگ مىکرد. حسن علیه السلام ناگاه مردى را دید که نیزه خود را به چشم کشتهیى فرو برده و مشغول بستن پاى آن کشته به پاى اسب خود است. حسن علیه السلام به کسانى که همراهش بودند گفت: بنگرید این کیست مردى از قبیله همدان بود و آن کشته هم عبید الله بن عمر بود که همان مرد همدانى او را سر شب کشته بود و تا صبح بر سر او ایستاده بود. نصر مىگوید: راویان در مورد قاتل عبید الله عمر اختلاف نظر دارند. قبیله همدان مدعى بوده است ما او را کشتهایم و قاتل او هانى بن خطاب همدانى است که نیزه بر چشم او زده است و همان روایت را نقل مىکنند. قبیله حضر موت هم مىگوید: ما او را کشتهایم، قاتل او مالک بن عمرو حضرمى است. قبیله بکر بن وائل هم مىگوید: ما او را کشتهایم و محرز بن صحصح که از خاندان تیم اللات بن ثعلبه است او را کشته و شمشیرش را که نامش وشاح بوده به غنیمت گرفته است.چون سال جماعت فرا رسید معاویه آن شمشیر را از قبیله ربیعه کوفه مطالبه کرد. گفتند: مردى به نام محرز بن صحصح از قبیله ربیعه بصره او را کشته است.معاویه کسى پیش او فرستاد و شمشیر را از او گرفت.
نصر گوید: و روایت شده است که قاتل عبید الله بن عمر، حریث بن جابر حنفى است. این مرد در جنگ صفین همراه على علیه السلام و سالار قبیله حنیفه بود.عبید الله بن عمر بر صف آنان حمله برد و چنین رجز مىخواند: «من عبید الله پرورده عمرم که از همه گذشتگان و در خاک آرمیدگان قریش جز پیامبر خدا و آن پیر مرد سپیده چهره بهتر است…» حریث بن جابر حنفى بر او حمله کرد و چنین مىگفت: «قبیله ربیعه به یارى حق شتافت و حق آیین اوست…».و نیزه بر عبید الله زد و او را کشت.
نصر گوید: کعب بن جعیل تغلبى که شاعر شامیان بوده است، عبید الله عمر را با این ابیات مرثیه گفته است: «هان که باید چشمها بر جوانمردى بگرید که در صفین سوارانش رفتند و او ایستاده بود. به جاى همسرش، اسماء، شمشیرهاى وائل را در آغوش گرفت.چه جوانمردى بود. کاش تیرهاى کشنده نسبت به او خطا مىکرد…» مى گویم [ابن ابى الحدید]: این شعر را کعب بن جعیل پس از برافراشتن قرآنها و حکمیت سروده و به عادت شاعران، موضوعات گذشته را که در آن جنگ اتفاق افتاده بوده است تذکر داده است. ضمیر جمع مونث «هن» که در این شعر آمده است به زنان عبید الله برمى گردد.
اسماء دختر عطارد بن حاجب بن زراره تمیمى و بحریه دختر هانى بن قبیصه شیبانى همسر او بودند که هر دو را در این جنگ همراه خود آورده بود تا به چگونگى جنگ کردن او بنگرند و آن دو پیاده ایستاده بودند و مىنگریستند. در مصراع سوم هم نام اسماء دختر عطارد را آورده است. و این شعر دلالت بر آن دارد که قبیله ربیعه عبید الله بن عمر را کشته است، نه همدان و حضرموت.همچنین آنچه که ابراهیم بن دیزیل همدانى در کتاب صفین خود روایت کرده است بر همین موضوع دلالت دارد. او مىگوید: قبیله ربیعه کوفه که زیاد بن- خصفه بر آن فرماندهى داشت در آن روز بر عبید الله بن عمر بشدت حمله کرد.
معاویه هم میان مردم قرعه کشیده بود و قرعه عبید الله براى جنگ با ربیعه درآمده بود و ربیعه او را کشت. پس از جنگ چون خواستند خیمه زیاد بن خصفه را بر پا کنند براى یک گوشه از طنابها میخ پیدا نکردند و آن ریسمان را بر پاى جسد عبید الله بستند. جسد او کنارى افتاده بود، آن را کشیدند و ریسمان را بر پایش بستند. هر دو همسرش آمدند و کنار جسدش ایستادند، بر او گریستند و فریاد برآوردند. زیاد بن خصفه از خیمه بیرون آمد. به او گفتند: این بحریه دختر هانى بن قبیصه شیبانى و از عمو زادگان توست. زیاد به او گفت: اى برادر زاده چه حاجتى دارى گفت: جسد شوهرم را به من بسپار. گفت: آرى آن را بردار. استرى آوردند و جسد را بر آن سوار کرد.گفته اند هر دو دست و پاى عبید الله در حالى که جسدش بر پشت استر بود به زمین کشیده مى شد.
نصر مىگوید: دیگر از اشعار کعب بن جعیل که در رثاى عبید الله بن عمر سروده این ابیات است: «چون ابر مرگ، که از آن خون و مرگ مىچکید، براى عبید الله آشکار شد چنین گفت: اى قوم من صبر و پایدارى کنید…» صلتان عبدى هم ضمن اشعار خود از کشته شدن عبید الله بن عمر و اینکه حریث بن جابر حنفى او را کشته است یاد کرده و چنین سروده است: «اى عبید الله تو همواره بر جنگ با قبیله بکر حریص بودى و همواره به آنان بیم و تهدید عرضه مىداشتى…» نصر گوید: در مورد ذو الکلاع پیش از این خبر کشته شدن او را و اینکه قاتل او خندف بکرى است آوردیم.
عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل کرد که مى گفته است: چون آن روز ذو الکلاع حمیرى همراه فوجى بزرگ از حمیریان به صفهاى عراقیان حمله آورد، ابو شجاع حمیرى که از خردمندان آن قبیله و همراه على علیه السلام بود بر آنان بانگ زد: اى گروه حمیر دستهایتان بریده باد آیا معاویه را از على علیه السلام بهتر مى بینید.خداى کوشش شما را به گمراهى کشاند. وانگهى تو اى ذوالکلاع چنین مىپنداشتیم که تو سوداى دین داشته باشى.
ذو الکلاع گفت: اى ابو شجاع از این سخن درگذر به خدا سوگند نیک مىدانم که معاویه برتر از على علیه السلام نیست، ولى من براى خون عثمان جنگ مىکنم. گوید: ذوالکلاع در آن جنگ در آوردگاه کشته شد و خندف بن بکر بکرى او را کشت. نصر گوید: عمرو، از حارث بن حصیره براى ما نقل کرد که پسر ذو الکلاع کسى پیش اشعث بن قیس فرستاد و از او خواست جسد پدرش را به او تسلیم کند.
اشعث گفت: بیم آن دارم که امیر المومنین مرا در این باره متهم کند. این کار را از سعید بن قیس که در جناح راست لشکر است بخواه. پسر ذو الکلاع پیش معاویه رفت و از او اجازه رفتن به لشکرگاه على علیه السلام را خواست تا جسد پدرش را میان کشتگان جستجو کند. معاویه به او گفت: على از اینکه کسى از ما به لشکرگاه او برود جلوگیرى کرده است و مىترسد که مبادا افراد سپاهش را بر او تباه کنند. پسر ذوالکلاع برگشت و کسى پیش سعید بن قیس فرستاد و از او در این مورد اجازه خواست.
سعید گفت: ما ترا از وارد شدن به لشگرگاه خود منع نمى کنیم و امیر المومنین اهمیتى نمىدهد که کسى از شما وارد لشکر گاهش شود، در آى. او از جانب میمنیه وارد شد و گشت و جسد پدرش را پیدا نکرد. آنگاه به جانب میسره آمد و جستجو کرد و پیدا نکرد. سرانجام آن را در حالى یافت که پایش را به یکى از ریسمانهاى خیمه یى بسته بودند. او آمد و کنار در خیمه ایستاد و گفت: اى اهل خیمه سلام بر شما باد پاسخ داده شد: و بر تو سلام. گفت: آیا به ما در مورد برخى از ریسمانهاى خیمه خود اجازه مى دهید- و فقط برده سیاهى همراهش بود نه کس دیگرى- گفتند: آرى به شما اجازه دادیم و افزودند: در پیشگاه خداوند و از شما پوزش مىخواهیم، چه اگر ستم او بر ما نمىبود با او این چنین که مى بینید نمى کردیم.
پسرش پیاده شد و دید جسد پدرش که بسیار تنومند بود آماس کرده است و نتوانست آن را از زمین بردارد. گفت آیا جوانمردى که یارى کند پیدا مىشود خندف بکرى بیرون آمد و به آن دو گفت: کنار بروید. پسر گفت: اگر کنار برویم چه کسى او رابر مىدارد گفت: قاتل او آن را برخواهد داشت. خندف جسد ذو الکلاع را برداشت و بر پشت استرى نهاد و با ریسمان بست و آن دو نفر جسد را بردند.
نصر گوید: هنگامى که ذو الکلاع کشته شد معاویه گفت: من از کشته شدن او بیشتر از فتح مصر- اگر آنرا مى گشودم- شادمانم. و این بدان سبب بود که ذو الکلاع در مورد برخى از فرمانهایى که معاویه مىداد ایستادگى مى کرد.
نصر گوید: و چون ذو الکلاع کشته شد جنگ شدت یافت و افراد قبایل عک و لخم و جذام و اشعرىها که همگان از سپاه شام بودند بر قبیله مذحج عراق حمله کردند و معاویه آن قبایل را مقابل مذحج قرار داده بود. در این هنگام منادى قبیله عک چنین ندا مىداد: «واى بر حال مادر مذحجیان از حمله عک که مادرشان را رها مىکنیم تا بر ایشان بگرید…» منادى مذحج بانگ برداشت که ایشان را پى کنید. یعنى به ساقها و پاشنههاى آنان که جاى بستن خلخال است شمشیر بزنید. و مذحجیان ساقهاى آنان را مىزدند که مایه درماندگى عموم ایشان بود. و چون آسیاى آنان به گردش آمد و اسبان و سواران در خون فرو مىافتادند منادى قبیله جذام بانگ برداشت: اى مذحجیان خدا را، خدا را، در مورد جذام، آیا پیوند خویشاوندى را یاد نمىکنید شما که افراد گرامى قبایل لخم و اشعرىها و خاندان ذو حمام را نابود کردید. خرد و بردبارىها کجاست این زنانند که بر سران قوم مى گریند.منادى قبیله عک نداد: اى گروه عک امروز که خواهى دانست خبر آن چگونه است چه جاى فرار است شما که مردمى پایدارید. همچون پى ساختمان مجتمع و استوار باشید که مبادا قبیله مضر بر شما سرزنش کند و نتواند سنگ استوارتان را از جاى تکان دهد.
منادى اشعرىها بانگ برداشت: اى مذحجیان اگر مرگ شما را نابود کند فردا براى زنان چه کسى خواهد بود خدا را، خدا را، در مورد حفظ حرمتها، آیا زنان و دختران خود را به یاد نمىآورید آیا نبرد با ایرانیان و رومیان و ترکان را از یاد بردهاید گویى خداوند در مورد شما فرمان به هلاک داده است.گوید: با این وجود، قوم گلوى یکدیگر را مىبریدند و با چنگ و دندان به جان هم افتاده بودند.
نصر گوید: عمرو بن زبیر براى من نقل کرد و گفت: خودم از حضین بن منذر شنیدم مى گفت: على علیه السلام در آن روز پرچم قبیله ربیعه را به من سپرد و فرمود: اى حضین در پناه نام خدا حرکت کن و بدان که هرگز پرچمى مانند این پرچم فراز سرت به اهتزاز نیامده است که این پرچم رسول خدا (ص) است.
حضین گوید: ابو عرفاء جبله بن عطیه ذهلى پیش من آمد و گفت: آیا موافقى پرچم خود را به من بدهى که آن را بر دوش گیرم و نام نیک آن براى تو و پاداش آن براى من باشد گفتم: عمو جان مرا به شهرت و نیکنامى بدون پاداش چه نیازى است گفت در عین حال از این کار هم بى نیاز نیستى، لطف کن و پرچمت را ساعتى به عمویت عاریه بده که بزودى به دست خودت باز مى گردد. من دانستم که او تن به مرگ داده و مى- خواهد در حال جهاد کشته شود. به او گفتم: این پرچم را بگیر و او گرفت. و سپس به یاران خود چنین گفت: انجام کارهاى بهشت همگى سخت و دشوار و کارهاى دوزخ همگى سبک و پلید است. همانا به بهشت جز افراد صابر و شکیبا که خود را در انجام فرایض و فرمان خداوند پایدار داشتهاند وارد نمىشوند و هیچ فریضهاى از فرایض خداوند بر بندگان سختتر از جهاد نیست و پاداش آن هم در پیشگاه خداوند از همه عبادات بیشتر است. بنابراین همینکه دیدید من حمله کردم شما هم حمله کنید. واى بر شما مگر مشتاق بهشت نیستید مگر دوست نمىدارید که خداوند شما را بیامرزد او حمله کرد و یارانش نیز حمله بردند و جنگى سخت کردند.
ابو عرفاء کشته شد. رحمت خدا بر او باد. و قبیله ربیعه پیاپى حمله هاى سختى بر صفهاى شامیان کردند و آن را در هم شکستند. مجزاءه بن ثور چنین رجز مىخواند: «بر آنان شمشیر مىزنم ولى معاویه چشم دریده و شکم گنده را نمىبینم…» نصر گوید: حریث بن جابر آن روز میان دو صف در خیمهیى سرخ فرود آمده بود و به عراقیان شیر و آب آمیخته با آرد پخته براى نوشیدن، و گوشت و ترید براى خوردن عرضه مىداشت، هر کس مى خواست مىخورد و مى نوشید، شاعر عراقیان در این باره گفته است: «اگر حریث بن جابر در صحرایى خشک قرار گیرد همانا دریایى در آن صحرا روان خواهد شد».
مى گویم [ابن ابى الحدید]: این حریث بن جابر همان کسى است که کارگزار زیاد بر همدان بود و معاویه پس از سال جماعت در مورد او به زیاد نوشت: اورا از کار بر کنار کن که هرگاه ایستادگىهاى او را در صفین به خاطر مىآورم، در سینهام شررى احساس مىکنم. زیاد براى معاویه نوشت: اى امیر المومنین کار را بر خود آسان بگیر. و حریث به آن درجه از شرف رسیده است که کارگزارى، بر او چیزى نمىافزاید و بر کنارى از او چیزى نمى کاهد.
نصر گوید: آن روز مردم با شمشیرها چندان ضربه زدند که مانند داس خمیده و سرانجام خرد و متلاشى شد و با نیزهها چندان نواختند که چوبه هاى آن شکسته و سرنیزهها پاشیده و جدا شد. سپس در مقابل یکدیگر زانو زدند و خاک بر چهره یکدیگر مىپاشیدند. آن گاه دست به گریبان شدند و با چنگ و دندان به جان هم افتادند و سرانجام سنگ و کلوخ به یکدیگر پرتاب کردند و سپس از یکدیگر جدا شدند. پس از جدایى گاه مردى عراقى از کنار شامیان مى گذشت و مى پرسید: براى رسیدن به پرچمهاى فلان قبیله از کدام راه باید بروم پاسخ مى دادند: از آن راه، و خدایت هدایت نفرماید گاه مردى شامى از کنار عراقیان مى گذشت و مىپرسید: براى رسیدن به پرچمهاى فلان قبیله از کدام راه باید برویم پاسخ مىدادند: از فلان راه، خدایت حفظ نکند و عافیت نبخشد نصر گوید: معاویه به عمرو عاص گفت: اى ابا عبد الله آیا مىبینى کار ما به کجا کشیده است به نظر تو فردا عراقیان چه خواهند کرد و ما در معرض خطر بزرگى قرار داریم. عمرو عاص گفت: اگر قبیله ربیعه فردا هم همانگونه برگرد على علیه السلام فراهم آیند که شتران بر گرد شتر نر خود جمع مىشوند، چابکى راستین، دلیرى و هجومى سخت از آنان خواهى دید و کارى غیر قابل جبران خواهد بود. معاویه گفت: اى ابا عبد الله آیا رواست که ما را چنین بترسانى گفت: از من سوالى کردى پاسخت دادم. چون بامداد روز دهم فرا رسید قبیله ربیعه چنان على علیه السلام را میان خود گرفته بودند که سپیده چشم سیاهى آن را.
نصر گوید: عمرو براى من گفت: على علیه السلام بامداد آن روز آمد و میان پرچمهاى قبیله ربیعه ایستاد. عتاب بن لقیط بکرى که از خاندان قیس بن ثعلبه بود گفت: اى گروه ربیعه امروز از على حمایت کنید که اگر میان شما به او آسیبى برسد رسوا مىشوید. مگر نمىبینید که او زیر پرچمهاى شما ایستاده است شقیق بن ثوربه آنان گفت: اى گروه ربیعه اگر به على آسیبى برسد در حالى که یک تن از شما زنده باشد براى شما نزد اعراب عذرى باقى نخواهد بود. بنابراین امروز از او دفاع کنید و با دشمن خود مردانه رویاروى شوید و این ستایش زندگى است که به دست خواهید آورد. افراد ربیعه همپیمان شدند و سوگند استوار خوردند، و هفت- هزار تن متعهد شدند که هیچیک از ایشان پشت سر خود ننگرد تا همگان به خرگاه معاویه برسند و آن روز چنان جنگ سختى کردند که پیش از آن نکرده بودند، و آهنگ خیمه و خرگاه معاویه نمودند. او همینکه دید ایشان پیشروى مىکنند این بیت را خواند: «چون مىگویم قبیله ربیعه پشت به جنگ کرد، فوجهایى از آن همچون کوههاى استوار رو به میدان مى آورد».
سپس به عمرو عاص گفت: چه صلاح مىبینى گفت: عقیدهام این است که نسبت به داییهاى من امروز بزهکارى نکنى. معاویه برخاست و سراپرده و بارگاه خود را خالى کرد و در حال گریز به سراپردههایى که پشت سر مردم و جبهه بود پناه برد. مردم ربیعه سراپرده و بارگاه او را غارت کردند. معاویه به خالد بن معمر پیام فرستاد: تو پیروز شدى و اگر این پیروزى را ناتمام بگذارى حکومت خراسان از تو خواهد بود. و خالد جنگ را متوقف ساخت و به افراد ربیعه گفت: شما سوگند خود را برآوردید و کافى است. چون سال جماعت فرا رسید و مردم با معاویه بیعت کردند خالد را به حکومت خراسان گماشت و او را به آن سامان گسیل داشت و خالد پیش از آنکه به خراسان برسد درگذشت.
نصر مىگوید: در روایت عمر بن سعد چنین آمده است: که على علیه السلام پس از آنکه با یاران خود نماز صبح گزارد آهنگ دشمن کرد و چون او را دیدند که بیرون آمد، آنان هم با حمله خود به استقبال او آمدند و جنگى سخت کردند. آن گاه سواران شامى به سواران عراقى حمله کردند و راه را بر حدود هزار تن- یا بیشتر- از یاران على بستند و آنان را محاصره کردند و میان ایشان و یارانشان حائل شدند آن چنان که یاران على ایشان را نمىدیدند. على علیه السلام ندا داد آیا مردى هست که جان خود را در راه خدا و دنیایش را به آخرتش بفروشد مردى از قبیله جعف که نامش عبد العزیز بن حارث بود و سراپا پوشیده از آهن و بر اسب سیاهى همچون زاغ سوار بود جلو آمد، چیزى از او جز چشمانش دیده نمى شد، گفت: اى امیر المومنین فرمان خود را به من بگو و به خدا سوگند به هیچ کارى فرمان نخواهى داد مگر آنکه انجامش مى دهم.
على علیه السلام چنین گفت: «کار دشوارى را که فراتر از دیندارى و راستى است پذیرا شدى و برادران وفادار اندکاند…» اى ابا الحارث خداوند نیرویت را استوار بدارد بر شامیان حمله کن و خود را به یارانت برسان و به آنان بگو: امیر المومنین سلامتان مىرساند و مىگوید: همانجا که هستید تهلیل و تکبیر گویید، ما هم اینجا تهلیل و تکبیر مىگوییم و شما از سوى خود حمله برید ما هم از سمت خود بر شامیان حمله مى کنیم.
مرد جعفى چنان بر اسب خود تازیانه زد که بر سر سمهاى خود ایستاد و بر شامیانى که یاران على علیه السلام را محاصره کرده بودند حمله کرد، ساعتى نیزه زد و جنگ کرد سرانجام براى او راه گشودند و به یارانش رسید. آنان همین که او را دیدند بشارت و مژده یافتند و گفتند: امیر المومنین چه کرد و در چه حال است گفت: خوب است. بر شما سلام مىرساند و مىگوید: شما تهلیل و تکبیر گویید و از جانب خود سخت حمله کنید، ما هم تهلیل و تکبیر مىگوییم و از جانب خویش سخت حمله خواهیم کرد. آنان همان گونه که فرمان داده بود تهلیل و تکبیر گفتند و حمله کردند.
على علیه السلام هم با یاران خود تهلیل و تکبیر گفتند و بر میان صفهاى شامیان حمله بردند. شامیان خود را از محاصره شدگان کنار کشیدند و آنان بدون آنکه یک کشته دهند از محاصره بیرون آمدند و حال آنکه از شامیان حدود هفتصد سوار کار کشته شد.
على علیه السلام فرمود: امروز بزرگترین دلیر مردم که بود گفتند: تو اى امیر المومنین. فرمود: هرگز، بلکه آن مرد جعفى بود.
نصر مىگوید: على علیه السلام هیچیک از قبایل را همتاى ربیعه نمىدانست و این کار بر قبیله مض
نصر مىگوید: على علیه السلام هیچیک از قبایل را همتاى ربیعه نمىدانست و این کار بر قبیله مضر گران آمد. براى ربیعه بدگویى مىکردند و آنچه در سینه داشتند آشکار مىساختند. حضین بن منذر رقاشى هم اشعارى سرود که آنان را به خشم آورد و از جمله آن ابیات این بیت است: «قبیله مضر دیدند که ربیعه فراتر از ایشان، مورد مهر على قرار دارند و صاحب فضیلتند…» ابو طفیل عامر بن وائله کنانى، عمیر بن عطارد بن حاجب بن زراره تمیمى، قبیصه بن جابر اسدى و عبد الله بن طفیل عامرى با سران و سرشناسان قبایل خود برخاستند و حضور على علیه السلام آمدند. ابو طفیل شروع به سخن کرد و گفت: اى امیر المومنین به خدا سوگند ما نسبت به قومى که خداوند آنان را به خیر و محبت تو مخصوص فرموده است رشک نمىبریم، ولى این قبیله ربیعه چنین پنداشتهاند که آنان نسبت به تو از ما سزاوارترند. اینک چند روزى ایشان را از جنگ کردن معاف بدار و براى هر یک از ما روزى را قرار بده که در آن جنگ کند، زیرا هنگامى که همگان جنگ مىکنیم جنگاورى و دلیرى ما بر تو مشتبه مىشود. على علیه السلام فرمود: آرى آنچه مىخواهید پذیرفته است و به ربیعه فرمان داد از جنگ دست بدارند. آنان در قبال یمنىهاى شامیان بودند.
فرداى آن روز بامداد ابو طفیل عامر بن وائله همراه قوم خود که از قبیله کنانه و گروهى بسیار بودند آماده جنگ شدند. ابو طفیل پیشاپیش سواران حرکت مىکرد و مىگفت: نیزه و شمشیر بزنید و سپس حمله کرد و این رجز را مىخواند: «قبیله کنانه در جنگ خود ضربه زد و خداوند در قبال آن بهشت را به او پاداش دهاد…» جنگى سخت کردند و سپس ابو الطفیل نزد على علیه السلام برگشت و گفت: اى امیر المومنین تو ما را خبر دادى که شریفترین کشته شدن شهادت و پر بهرهترین کارها صبر و پایدارى است. به خدا سوگند چندان پایدارى کردیم که گروهى از ماکشته شدند. کشتگان ما شهیدند و زندگان ما سعادتمند. اینک باید بازماندگان خون کشتگان را مطالبه کنند. همانا برگزیدگان ما از میان رفته و رسوبات ما باقى مانده اند.لیکن ما دینى داریم که دستخوش هوس نمىشود و ایمانى داریم که دچار شک و تردید نمى گردد.
على علیه السلام هم او را به نیکى ستود.بامداد روز دوم، عمیر بن عطارد با گروه بنى تمیم به میدان رفت. عمیر سرور مضریان کوفه بود و گفت: اى قوم من گام از پى گام ابو الطفیل مىنهم، شما هم کار کنانه را تعقیب کنید. سپس پرچم خویش را پیش برد و چنین رجز خواند: «همانا تمیم در جنگ خود ضربه سنگین زد و دلیرى و خطر تمیم بس بزرگ است…» و سپس با رایت خویش چندان ضربه زد که آن را گلگون ساخت. یارانش هم تا شبانگاه جنگى سخت کردند. عمیر همچنان که سلاح بر تن داشت پیش على علیه السلام برگشت و گفت: اى امیر المومنین من نسبت به فداکارى مردم خوشبین بودم و دیدم که بیشتر از خوشبینى من پایدارى و از هر سو جنگ کردند و دشمن را سخت به زحمت انداختند و به خواست خداوند از عهده آنان بیرون خواهند آمد.بامداد روز سوم، قبیصه بن جابر اسدى همراه بنى اسد به میدان آمد و به یاران خود گفت: اى بنى اسد من کارى کمتر از دو دوست خود نخواهم کرد و شما خود دانید. با پرچم خویش جلو رفت و این رجز را مىخواند: «بنى اسد در جنگ خود دلیرانه پایدارى کرد و زیر گرد و خاک آوردگاه کسى همچون او نیست…» او با دشمن تا فرا رسیدن شب جنگ کرد و سپس بازگشتند.بامداد روز چهارم، عبد الله بن طفیل عامرى همراه گروه هوازن به میدان رفت و تا شب با دشمن نبرد کرد و سپس باز گشتند.
نصر گوید: بدینگونه افراد قبیله مضر داد خویش را از ربیعه گرفتند و ارزش مضر آشکار و اهمیت و رنج آن شناخته شد. ابو الطفیل در این باره چنین سروده است: «کنانه در پیکار دلیرى کرد. قبایل تمیم و اسد و هوازن هم به روز جنگدلیرى کردند و هیچیک از ما و ایشان سستى نکرد…» نصر گوید: عمرو، از اشعث بن سوید، از کردوس نقل کرد که مىگفته است: عقبه بن مسعود، کارگزار على علیه السلام، براى سلیمان بن صرد خزاعى که همراه على (ع) در صفین بود چنین نوشت: اما بعد، همانا ایشان «اگر بر شما پیروز شوند، شما را سنگسار مىکنند یا به کیش خودشان برمىگردانند و در آن صورت هرگز رستگار نخواهید شد». بر تو باد به جهاد و پایدارى همراه امیر المومنین. و السلام.
نصر گوید: عمر بن سعد و عمرو بن شمر هر دو، از جابر، از ابو جعفر [امام باقر علیه السلام] نقل مى کردند که مى گفته است: على علیه السلام در جنگ صفین برخاست و براى مردم خطبه ایراد کرد و چنین گفت: «سپاس خداى را بر نعمتهاى فراوانش که به همه آفریدگان از نیک و بد ارزانى داشته است و بر دلایل رساى او که براى همه آفریدگان، چه آن کس که اطاعت او کند و چه آن کس که نافرمانى کند، اقامه نموده است. اگر رحمت آورد به فضل و منت اوست و اگر عذاب کند نتیجه کار خود بندگان است، که خداى ستمگر بر بندگان نیست.او را بر نیک آزمایى و آشکار کردن نعمتها مى ستایم و در هر چه از کار این جهانى و آن جهانى که بر ما دشوار آید از او یارى مى جویم و بر او توکل مىکنم و خداى بسنده ترین کارگزار است.
و سپس گواهى مىدهم که خدایى جز پروردگار یگانه بىانباز نیست و گواهى مىدهم که محمد بنده و فرستاده اوست که او را براى هدایت و با دین حق گسیل داشته است و بر او که شایسته آن کار بوده است راضى شده است و او را براى تبلیغ رسالت خود برگزیده و رحمتى از خود بر آفریدگان خویش قرار داده است. او همچنان که خداى از سرشتش آگاه بود نرمخوى مهربان و از همه خلق خدا نژادهتر و نکوچهره تر و بخشنده تر و نسبت به پدر و مادر نیکوکارتر و بر پیوند خویشاوندى مواظبتر و از همگان به دانش برتر و به بردبارى پرمایهتر و بر عهد و پیمان امینتر و وفادارتر بود. هرگز مسلمان و کافرى مدعى نشد که از او ستمى دیده باشد، بلکه ستم مىدید و مى بخشید و قدرت انتقام پیدا مىکرد و گذشت مىنمود. تا آنکه او که درود و سلام خدا بر او باد در حالى که مطیع فرمان خدا و بر آنچه به او مىرسید صابر بود و در راه خدا آن چنان که حق آن است جهاد کننده بود، در گذشت و مرگش فرا رسید، درود و سلام خدا بر او باد.درگذشت او بر همه مردم زمین چه نکوکار و چه تبهکار بزرگترین مصیبت بود.
سپس کتاب خدا را میان شما بر جاى گذاشت که شما را به اطاعت خدا فرمان مى دهد و از نافرمانى او باز مى دارد. همانا پیامبر (ص) با من عهدى فرموده است که از آن سرپیچى نخواهم کرد. اینک با دشمن خود رویاروى شدهاید و بخوبى دانستهاید که سالارشان منافق است و آنان را به دوزخ فرا مىخواند، و حال آنکه پسر عموى پیامبرتان با شما و میان شماست و شما را به بهشت و اطاعت فرمان خداوندتان و عمل به سنت پیامبرتان فرا مى خواند. هرگز کسى که پیش از هر مرد نماز گزارده و هیچ کس در نماز گزاردن با پیامبر بر او پیشى نگرفته است و از شرکت- کنندگان بدر است نمىتواند با معاویه که اسیر جنگى آزاد شده و پسر اسیر جنگى آزاد شده است برابر باشد به خدا سوگند که ما بر حقیم و آنان بر باطلند و مبادا که آنان بر باطل خویش مجتمع باشند و شما از حق خویش پراکنده شوید و سرانجام باطل آنان بر حق شما پیروز شود: «با آنان جنگ کنید تا خداوندشان با دستهاى شما شکنجه کند» و اگر شما چنین نکنید خداوند آنان را به دست کسان دیگرى غیر از شما عذاب خواهد کرد.
یارانش برخاستند و گفتند: اى امیر المومنین هر گاه مىخواهى ما را به جنگ دشمن ما و دشمن خودت ببر که به خدا سوگند ما کسى را با تو عوض نمىکنیم، بلکه همراه تو مىمیریم و همراه تو زندگى مىکنیم. على علیه السلام به آنان فرمود: سوگند به کسى که جان من در دست اوست هنگامى که با همین شمشیر خود در پیشگاهپیامبر ضربه مىزدم به من نگریست و فرمود: «شمشیرى جز ذو الفقار و جوانمردى جز على نیست» و نیز به من فرمود: «اى على تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى، جز آنکه پس از من پیامبرى نباشد. و «اى على مرگ و زندگى تو با من است». به خدا سوگند دروغ نگفت و دروغ نگفتم، نه گمراه شدم و نه کسى به وسیله من گمراه شد. و آنچه پیامبر با من عهد فرمود فراموش نکردهام و من بر دلیلى روشن از پروردگار خود و بر راه روشن هستم و سخن پیامبر را حرف به حرف باز گفتم. آن گاه به سوى دشمن تاخت و از هنگام برآمدن خورشید تا آن گاه که سرخى پایان روز ناپدید شد جنگ کردند و در آن روز نمازشان [ناگزیر] جز تکبیر گفتن نبود.
نصر گوید: عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى، از صعصعه بن صوحان نقل مىکرد که مى گفت: روزى از روزهاى صفین مردى از خاندان ذویزن قبیله حمیر که نامش کریب بن صباح بود و میان شامیان در آن هنگام هیچ کس از او در دلیرى و نیرومندى نامآورتر نبود به میدان آمد و هماورد خواست. مرتفع بن وضاح زبیدى به نبرد او رفت. کریب او را کشت و سپس بانگ برداشت: چه کسى به نبرد مىآید حارث بن- جلاح به نبرد او رفت. او را هم کشت. و سپس بانگ برداشت: چه کسى به نبرد مىآید عابد بن مسروق همدانى به نبرد او رفت. کریب او را هم کشت.
سپس جسد آن سه را بر یکدیگر نهاد و به ستم و دشمنى پاى بر آنها نهاد و بانگ برداشت: دیگر چه کسى نبرد مى کند على علیه السلام خود به نبرد او آمد و او را ندا داد: اى کریب من ترا از خداوند و قویدستى و انتقامش بر حذر مىدارم و ترا به سنت خداوند و سنت پیامبرش فرامىخوانم. اى واى بر تو مبادا معاویه ترا به دوزخ افکند. پاسخ او این بود که: چه بسیار این سخن را از تو شنیده ام، ما را به آن نیازى نیست. هر گاه مى خواهى پیش آى. کیست که شمشیر مرا که نشان آن چنین است به جان خریدارى کند على (ع) لا حول و لا قوه الا بالله بر زبان آورد و سپس آهنگ او کرد و مهلتش نداد و چنان ضربتى بر او زد که کشته بر خاک افتاد و در خون غوطهور شد.
على (ع) باز هماورد خواست. حارث بن وداعه حمیرى آمد. او را کشت و باز هماورد خواست. مطاع بن مطلب عنسى آمد. او را هم کشت و ندا داد: چه کسى به نبرد مىآید هیچ کس به نبردش نیامد. ندا داد: اى گروه مسلمانان «ماه هاى حرام را برابر ماههاى حرام دارید که اگر حرمت آن را نگاه ندارند شما نیز قصاص کنید. پس هر کس با ستم بر شما دست یازد به اندازه تجاوزى که روا داشته به او تعدى کنید و از خداى بترسید و بدانید که خداوند همراه پرهیزگاران است.» آنگاه گفت: اى معاویه واى بر تو پیش من بشتاب و با من نبرد تن به تن کن تا مردم در میانه ما کشته نشوند. عمرو عاص به معاویه گفت: فرصت را غنیمت شمار که سه تن از دلیران عرب را کشته است و امیدوارم خداوندت بر او چیرگى دهد. معاویه گفت: به خدا سوگند جز این نمىخواهى که من کشته شوم و پس از من به خلافت رسى. از من دور شو که چون منى فریب نمى خورد.
نصر گوید: عمرو، از خالد بن عبد الواحد جریرى، از قول کسى که خود شنیده بود براى ما نقل کرد: عمرو عاص پیش از جنگ بزرگ صفین در حالى که بر کمانى تکیه داده بود مردم شام را به جنگ تشویق مى کرد و چنین مى گفت: ستایش خداوندى را که در شأن خود بزرگ و در چیرگى خود سخت نیرومند و در جایگاه خود بسیار بلند مرتبه و در برهان خویش بسى روشن است. او را بر این نیک آزمایى و آشکار ساختن نعمتها در هر بلاى سخت و در سختى و آسایش مى ستایم و گواهى مىدهم که خدایى جز خداوند یگانه بى انباز نیست و محمد بنده و پیامبر اوست.
و سپس همانا که ما در پیشگاه خداوند جهانیان به سبب آنچه میان امت محمد (ص) پیش آمده و آتش آن برافروخته شده و ریسمان وحدتش گسیخته شده و ستیز میان خودشان آغاز شده است بازخواست خواهیم شد. همه ما از آن خداییم و به سوى او باز مىگردیم. سپاس خداوند پروردگار جهانیان را. آیا نمى دانیدکه نماز ما و ایشان و روزه و حج و قبله ما و ایشان و دین ما و ایشان یکى است اما آرزوها و هوسها متفاوت است بار خدایا کار این امت را همچنان که در آغاز سامان بخشیدى اصلاح فرماى و بنیادش را محفوظ بدار از آنجا که این قوم سرزمین شما را در نوردیدند و بر شما ستم ورزیدند در جنگ با دشمن خود کوشش کنید و از خداوند، پروردگارتان، یارى جویید و نوامیس خود را نگهبانى کنید. آن گاه نشست.
نصر گوید: عبد الله بن عباس در آن روز براى مردم عراق خطبه خواند و چنین گفت: سپاس خداوند پروردگار جهانیان را، آن که زمینهاى هفتگانه را زیر ما بگسترد و آسمانهاى هفتگانه را بر فراز ما برافراشت و میان آنان خلق را بیافرید و روزى ما را از آنها فرو فرستاد. و سپس همه چیز را دستخوش فرسودگى و نیستى قرار داد جز ذات جاودانه و زنده خویش که زنده مىکند و مى میراند. همانا خداوند متعال رسولان و پیامبران را گسیل فرمود و حجتهاى خود بر بندگان خویش قرار داد «براى حجت تمام کردن یا بیم دادن». بدون آگاهى و فرمان او فرمان برده نمى شود. بر هر کس از بندگان که خواهد منت مى نهد و سعادت و اطاعت مى دهد و بر آن کار پاداش عنایت مى کند، و با آگاهى او از او نافرمانى مى شود و عفو مى کند و با بردبارى خویش مى بخشد. خداوند به اندازه درنگنجد و هیچ چیز به پایگاهش نمى رسد. شمار همه چیز را به شمار در آورد و دانش او بر همه چیزى محیط است. و گواهى مى دهم که خدایى جز خداى یکتاى بى انباز نیست و گواهى مىدهم که محمد بنده و رسول او و پیشواى هدایت و پیامبر برگزیده است. تقدیر و مشیت خداوند ما را به آنچه مى بینید کشاند. تا آنجا که رشته کار این امت از هم گسیخته و پراکنده شد.
معاویه بن ابى سفیان از میان مردم فرومایه یارانى پیدا کرده است تا بر ضد على که پسر عمو و داماد رسول خداست قیام کند. على نخستین مردى است که با پیامبر نماز گزارده و از شرکت کنندگان در جنگ بدر است و در تمام جنگهاى پیامبر همراه او بوده است و در این مورد هم بر همگان برترى داشته است. و حال آنکه معاویه در آن حال مشرک بود و بتپرست.و سوگند به خدایى که تنها مالک پادشاهى است و خود آن را پدید آورد و شایسته آن است، در آن روزگار على بن ابى طالب دوش به دوش پیامبر جنگ مى کرد و مى گفت: خدا و رسولش راست مى گویند، و معاویه مى گفت: خدا و رسولش دروغ مى گویند.
اینک بر شما باد به پرهیز از خداوند و کوشش و دور اندیشى و شکیبایى. و ما به راستى مى دانیم که شما بر حقید و آن قوم بر باطلند. مبادا که ایشان در باطل خود کوشاتر از شما در حق خود باشند و نیز به خوبى مىدانیم که خداوند بزودى آنان را به دست شما یا غیر از شما عذاب خواهد کرد. بار خدایا ما را یارى ده و خوار مدار و ما را بر دشمن پیروزى عنایت کن و ما را وامگذار و میان ما و قوم ما بر حق گشایش ده که تو بهترین گشایندگانى نصر گوید: عمرو، از قول عبد الرحمان بن جندب، از جندب بن عبد الله براى ما نقل کرد که در جنگ صفین عمار برخاست و گفت: اى بندگان خدا همراه من براى جنگ با قومى بپا خیزید که چنین مىپندارند که خون شخصى ستمگر را که به خود ستم روا داشته است مطالبه مىکنند.
همانا او را نیکمردانى کشتهاند که از ستم و دراز دستى منع مىکردند و به نیکى فرمان مىدادند. اینان که اگر دنیاى آنان سالم بماند اهمیتى نمىدهند که دین از میان برود به ما اعتراض کردند و گفتند: چرا او را کشتید گفتیم: براى بدعتهایى که در دین پدید آورد. گفتند: بدعتى پدید نیاورده است. و این بدان سبب بود که او دست ایشان را در دنیا گشاده مىداشت، چندان که مىخورند و مىچرند و اگر کوهها هم از یکدیگر پاشیده شود اهمیت نمىدهند. به خدا سوگند گمان نمىبرم که ایشان در طلب خونى باشند، ولى این قوم مزه جهاندارى را چشیده و آن را شیرین دیده اند و مىدانند که اگر صاحب حق بر آنان حکومت یابد میان ایشان و آن چه مىخورند و مىچرند مانع ایجاد مىکند، و چون این قوم را سابقهیى در اسلام نیست که بدان سبب سزاوار حکومت باشند، پیروان خود را فریب دادند و چاره در آن دیدند که بگویند پیشواى ما مظلوم کشته شد. تا بدین وسیله پادشاهان جبار باشند. و این فریبى است که آنان در پناه آن به آنچه مى بینید رسیده اند.
و اگر این فریب نمىبود حتى یک تن از مردم با آنان بیعت نمىکرد. بار خدایا اگر ما را یارى دهى همواره یارى دهنده ما بودهاى و اگر حکومت را براى ایشان قرار مىدهى به سبب این بدعتها که براى بندگان تو پدید آوردهاند عذاب دردناک [آخرت]را براى ایشان بیندوز.
آن گاه عمار حرکت کرد. یارانش نیز همراهش بودند و چون نزدیک عمرو عاص رسید به او گفت: اى عمرو دین خود را به [حکومت] مصر فروختى، نکبت و بدبختى بهره تو باد که چه بسیار و از دیر باز براى اسلام کژى مىخواستهاى. عمار سپس عرضه داشت: پروردگارا تو خود مىدانى که اگر بدانم خشنودى تو در این است که خود را در این دریا افکنم، خواهم افکند. خدایا تو خود مىدانى که اگر بدانم رضاى تو در این است که سر شمشیرم را بر شکم خویش نهم و بر آن تکیه دهم تا از پشتم بیرون آید، چنان خواهم کرد. پروردگارا من بر طبق آنچه که خود به ما آموختهاى مىدانم که امروز هیچ کارى بهتر از جهاد با این گروه تبهکار نیست که انجام دهم و اگر بدانم کارى دیگر موجب رضایت تو است آن را انجام خواهم داد.
نصر مىگوید: عمرو بن سعید از شعبى براى من نقل کرد که مىگفته است: عمار بن یاسر، عبد الله بن عمرو عاص را ندا داد و گفت: دین خودت را به دنیا فروختى آن هم به خواسته دشمن خدا و اسلام (معاویه)، و خواسته و هوس پدر تبهکارت را برگزیدى. گفت: چنین نیست که من خون عثمان شهید مظلوم را مىطلبم.
عمار گفت: هرگز چنین نیست. با اطلاع و علمى که درباره تو دارم گواهى مى دهم که با هیچیک از کارهاى خود رضاى خداوند را طلب نمى کنى و بدان که اگر امروز کشته نشوى فردا خواهى مرد و بنگر در آن هنگام که خداوند بندگان را طبق نیت ایشان پاداش مى دهد، نیت تو چیست ابن دیزیل در کتاب صفین خود، از صیف ضبى نقل مىکند که مى گفته است: از صعب بن حکیم بن شریک بن نمله محاربى شنیدم که از قول نیاى خود شریک نقل مى کرد که مى گفته است: روزهاى صفین عراقیان و شامیان جنگ مى کردند و از جایگاه خود دور مى شدند و تا گرد و خاک فرو نمى نشست کسى نمى توانست به جایگاه خود برگردد.
روزى همان گونه جنگ کردند و از جایگاه خود دور شدند، چون گرد و خاک فرو نشست ناگاه دیدم على (ع) زیر پرچمهاى ما- یعنى بنى محارب-ایستاده است. على فرمود: آیا آب دارید من مشکى کوچک آوردم و لبه آن را خم کردم که آب بیاشامد. فرمود: نه ما از این که از لبه مشک آب بنوشیم نهى شده ایم.شمشیرش را که از سر تا قبضه خون آلود بود آویخت و من بر دستهایش آب ریختم هر دو دست خود را تمیز شست و سپس با دستهاى خود آب نوشید و چون سیراب شد سر خود را بلند کرد و پرسید: افراد قبیله مضر کجایند گفتم: اى امیر المومنین هم اکنون میان ایشان هستى. پرسید: شما از کدام قبیلهاید خدایتان برکت دهاد گفتم: بنى محاربیم. جایگاه خود را دانست و به قرارگاه خود بازگشت.مى گویم: پیامبر (ص) از خم کردن لبه مشک و نوشیدن آب از داخل مشک نهى فرموده است. زیرا مردى بدانگونه آب آشامیده بود و مارى [زالو] که در مشک بود به شکمش رفته بود.
ابن دیزیل مىگوید: اسماعیل بن ابى اویس، از عبد الملک بن قدامه بن ابراهیم بن- حاطب جمحى از عمرو بن شعیب، از پدرش، از جدش عبد الله بن عمرو عاص نقل مىکرد که مىگفته است: پیامبر (ص) به من فرمود: اى عبد الله چگونه خواهى بود هنگامى که میان فرومایگان مردم باقى بمانى که پیمانها و عهدهاى ایشان در هم و بر هم شده باشد و براى نشان دادن آن حال، انگشتهاى خود را داخل یکدیگر فرمود.
گفتم: اى رسول خدا، فرمان خودت را به من ابلاغ فرماى. فرمود: آنچه را پسندیده مىدانى و مىشناسى به آن عمل کن و آنچه را زشت و ناشناخته مىبینى رها کن و به آنچه خاص تو است عمل کن و مردم را با کارهاى پست خود واگذار.
گوید: در جنگ صفین پدرش عمرو عاص به او گفت: اى عبد الله به میدان برو جنگ کن. گفت: پدر جان آیا فرمانم مىدهى که به میدان روم و جنگ کنم و حال آنکه خودت آنچه را که پیامبر با من عهد فرمودند شنیدهاى. عمرو عاص گفت: اى عبد الله ترا به خدا سوگند مىدهم مگر آخر عهدى که رسول خدا (ص) با تو فرمودند این نبود که دست ترا گرفتند و در دست من نهادند و گفتند: از پدرت اطاعت کن گفت: آرى چنین بود. عمرو گفت: اینک من به تو فرمان مىدهم به جنگ روى.
عبد الله بن عمرو بیرون رفت و در حالى که دو شمشیر بسته بود به جنگ پرداخت.گوید: از جمله اشعار عبد الله بن عمرو عاص که پس از صفین سروده و در آن از على علیه السلام یاد کرده است ابیات زیر است: «اگر جمل [نام معشوق] روزى مقام و حضور مرا در صفین مىدید، همانا زلفهایش سپید مىشد…» ابن دیزیل، از یحیى بن سلیمان جعفى، از مسهر بن عبد الملک بن سلع همدانى از پدرش، از عبد خیر همدانى چنین نقل مىکند: من و عبد خیر همدانى در سفرى همسفر بودیم. به او گفتم: اى ابو عماره در باره پارهیى از کارهاى خودتان در جنگ صفین برایم بگو.
گفت: اى برادر زاده این چه پرسش و خواستهیى است گفتم: دوست دارم از تو چیزى بشنوم. گفت: اى برادر زاده چنان بود که چون سپیده دم نماز صبح مىگزاردیم ما صف مىکشیدیم شامیان هم صف مى کشیدند. ما نیزه هاى خود را سوى ایشان مىداشتیم و آنان نیزههایشان را سوى ما مىداشتند. به گونه یى که اگر زیر آن راه مى رفتى سایه بر تو مى افتاد. اى برادر زاده به خدا سوگند، ما مى ایستادیم و آنها هم مى ایستادند نه ما پراکنده مى شدیم و نه ایشان تا هنگامى که نماز عشاء را مى گزاردیم و در تمام مدت روز به سبب شدت گرد و خاک هیچ کس نمى توانست بشناسد چه کسى در جانب راست یا چپ او ایستاده است، مگر به هنگام کوبیده شدن شمشیرها به یکدیگر که از آن برقى چون نور خورشید مىجهید و بر اثر آن نور انسان مى توانست سمت راست و چپ خود را ببیند و بشناسد چه کسى ایستاده است. و چون نماز عشا را مىگزاردیم ما کشتگان خود را مى بردیم و آنان را به خاک مىسپردیم و آنان نیز همین کار را مىکردند تا شب را به صبح مى رساندیم.به او گفتم: اى ابو عماره به خدا سوگند این صبر و شکیبایى است.
ابن دیزیل روایت مىکند که چون جنازه مردى از یاران على (ع) را از کنار عمرو عاص عبور مى دادند از نام او مى پرسید. و چون به او مىگفتند، مىگفت: على و معاویه گویى خود را از عهده خون این کشته برى مى دانند.
ابن دیزیل مىگوید: ابن وهب از مالک بن انس نقل مى کند که مى گفته است: عمرو عاص در جنگ صفین در سایبانى مى نشست، عراقیان مردگان خود را همانجا به خاک مى سپردند ولى شامیان کشتگان خود را در عباها و کیسه ها مى نهادند و به گورستان خود مى بردند، هر گاه جسد مردى را از کنار او مى بردند مى پرسید: این کیست مى گفتند: فلانى است. مى گفت: چه بسا مردانى که در راه خدا متحمل رنج بزرگ شده اند و از گناه کشته شدن آنان فلانى و فلانى- یعنى على و معاویه- رستگارى نخواهند یافت.
گویم [ابن ابى الحدید]: اى کاش مىدانستم او چگونه خود را از این موضوع تبرئه مىکرده است و حال آن که همو سرچشمه این فتنه بوده است بلکه اگر عمرو عاص نمىبود این موضوع صورت نمىگرفت. ولى خداوند متعال این سخن و نظایر آن را بر زبان او جارى فرموده است تا حالت شک و تردیدش آشکار و معلوم شود که در کار خود داراى بینش روشن نیست.
نصر بن مزاحم گوید: یحیى بن یعلى، از صباح مزنى، از حارث بن حصن، از زید بن ابى رجاء، از اسماء بن حکیم فزارى نقل مىکند که مىگفته است: در جنگ صفین همراه على (ع) و زیر پرچم عمار بن یاسر بودیم. به هنگام ظهر که ما با گلیم سرخى براى خود سایبان درست کرده بودیم مردى که صفها را پشت سر مىگذاشت و گویى آنها را مىشمرد پیش آمد و به ما رسید. پرسید: کدامیک از شما عمار بن یاسر است عمار گفت: من عمارم. پرسید: همان که کنیهاش ابو یقظان است گفت: آرى.
گفت: مرا با تو سخنى است، آیا آشکارا بگویم یا پوشیده عمار گفت: خودت هر گونه مىخواهى بگو. گفت: آشکارا مىگویم. عمار گفت: بگو. گفت: من از پیش خاندان خود در حالى که با بینایى نسبت به حقى که بر آن هستیم بیرون آمدم و در گمراهى آن گروه هم هیچ شک و تردیدى نداشتم و مىدانم که ایشان بر باطلند و تا دیشب هم بر همین حال بودم ولى دیشب به خواب دیدم سروشى پیش آمد اذان گفت و گواهى داد که خدایى جز خداوند نیست و محمد (ص) رسول خداوند است و بانگ نماز برداشت، موذن آنان هم همین گونه انجام داد و صف نماز بر پا شد ما نمازى یکسان گزاردیم و کتابى یکسان تلاوت کردیم و دعایى یکسان خواندیم. از دیشب گرفتار شک شدم و شبى را گذراندم که جز خداوند متعال کسى نمى داند بر من چه گذشته است.
چون شب را به صبح آوردم نزد امیر المومنین رفتم و آن را براى او بازگو کردم فرمود: آیا عمار بن یاسر را دیدهاى گفتم: نه. گفت: او را ملاقات کن و بنگر چه مى گوید، از گفتارش پیروى کن. و براى این کار پیش تو آمده ام. عمار به او گفت: آیا صاحب آن پرچم سیاهى را که در مقابل و براى رویارویى من ایستاده است مىشناسى آن پرچم عمرو عاص است که من همراه پیامبر (ص) سه بار با آن مقابله کرده و جنگیدهام و این بار چهارم است و نه تنها این بار بهتر از بارهاى گذشته نیست، که این از همه آنها بدتر و تبهکارانه تر است. آیا خودت در جنگهاى بدر و احد و حنین شرکت داشتهاى یا پدرت شرکت داشته است که به تو خبر داده باشد گفت: نه.
عمار گفت: مواضع ما و پرچمهاى ما همان مواضع پرچم هاى رسول خداوند در جنگهاى بدر و احد و حنین است و مواضع پرچم هاى این گروه همان مواضع پرچم هاى مشرکان احزاب است. آیا این لشکر و کسانى را که در آن هستند مىبینى به خدا سوگند دوست مىدارم که همه آنان و کسانى که با معاویه براى جنگ با ما آمده اند و از آنچه ما بر آن معتقدیم از ما جدا شده اند پیکرى واحد مى بودند و من آن را سر مىبریدم و پاره پاره مى کردم. به خدا سوگند خون همه آنان از ریختن خون گنجشگى حلالتر است. آیا تو ریختن خون گنجشگى را حرام مىدانى گفت: نه، بلکه حلال است. عمار گفت: خون آنان هم همان گونه حلال است. آیا موضوع را براى تو روشن ساختم گفت: آرى، عمار گفت: اینک هر کدام را دوست مىدارى انتخاب کن.
آن مرد بازگشت عمار بن یاسر او را باز خواند و گفت: همانا ایشان بزودى ممکن است با شمشیرهاى خود چنان بر شما ضربه زنند که باطل گرایان شما به شک و تردید افتند و بگویند اگر بر حق نمى بودند بر ما پیروز نمى شدند. به خدا سوگند آنان به اندازه خاشاکى که چشم مگسى را آلوده سازد بر حق نیستند و به خدا سوگند اگر ما را با شمشیرهاى خود چنان ضربه بزنند که تا نخلستانهاى هجر عقب برانند هر آینه مىدانیم همه ما بر حقیم و آنان بر باطلند.
نصر مىگوید: یحیى بن یعلى، از اصبغ بن نباته نقل مىکرد که مىگفته است: مردى پیش على علیه السلام آمد و گفت: اى امیر المومنین اى قوم که با آنان جنگ مىکنیم، دعوتمان یکى است و پیامبرمان یکى و نماز و حج ما هم یکسان است، بر آنان چه نامى بگذاریم گفت: آنان را همان گونه نام بگذار که خداوند در کتاب خود نام نهاده است. گفت: من تمام مطالبى را که در قرآن آمده است نمى دانم. على (ع) گفت: مگر نشنیدهاى که خداوند متعال در قرآن چنین فرموده است: «این پیامبران را برخى را بر برخى دیگر برترى دادهایم» تا آنجا که مىفرماید: «و اگر خداى مىخواست پس از فرستادن پیامبران و معجزاتى آشکار که براى مردم آمد با یکدیگر جنگ و دشمنى نمى کردند، ولى با یکدیگر اختلاف کردند. برخى از ایشان ایمان آوردند و برخى کافر شدند».
پس چون اختلاف افتاد، ما به سبب آن که نسبت به خدا و پیامبر و قرآن و حق سزاوارتریم کسانى هستیم که ایمان آوردند و آنان کسانى هستند که کافر شدند و خداوند جنگ با ایشان را خواسته است. بنابراین بر طبق خواست و اراده خداوند با آنان جنگ کن.
خطبه 56شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى