شرح وتوضیح آنچه در سیره و اخبار درباره فدک آمده است به قلم ابن ابی الحدید

آنچه در سیره و اخبار درباره فدک آمده است

بدان که ما شرح این کلمات را در سه فصل بیان مى کنیم ، فصل نخست درباره آنچه که در حدیث و خبر در مورد فدک آمده است ، فصل دوم در اینکه آیا از پیامبر صلى الله علیه و آله ارث برده مى شود یا نه . فصل سوم در اینکه آیا فدک از سوى رسول خدا به فاطمه علیه السلام واگذار و بخشیده شده است یا نه .

فصل اول : در مورد اخبار و احادیثى که از قول اهل حدیث اهل سنت و در کتابهاى ایشان نقل شده است ، نه کتابهاى شیعه و رجال ایشان که ما با خویشتن شرط کرده ایم که از آنها چیزى نیاوریم  و همه آنچه را در این فصل مى آوریم و آنچه از اختلاف و اضطرابى که پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله بوده است ، بیان مى داریم از نوشته ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى در کتاب السقیفه و فدک  است . و این ابوبکر جوهرى محدثى پارسا و مورد اعتماد و ادیب بوده است که دیگر محدثان او را ستوده و مصنفاتش را روایت کرده اند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از حیان بن بشر، از یحیى بن آدم از ابن ابى زائده ، از محمد بن اسحاق ، از زهرى نقل مى کند که مى گفته است : گروهى از مردم خیبر که باقى مانده بودند، متحصن شدند و سپس ‍ از رسول خدا خواستند که در قبال حفظ جان و خون ، آنان را تبعید کند، و چنان فرمود: چون مردم دهکده فدک  این موضوع را شنیدند، آنان هم با همان شرط تسلیم شدند و سرزمین ایشان مخصوص پیامبر صلى الله علیه و آله شد که در آن اسب و رکابى زده نشده بود بدون جنگ تسلیم شده بودند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن اسحاق همچنین روایت مى کند که چون پیامبر صلى الله علیه و آله از فتح خیبر آسوده شد، خداوند بر دل مردم فدک بیم انداخت و فرستادگان ایشان در خیبر یا میان راه یا پس از رسیدن پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه به حضورش آمدند و پیامبر صلى الله علیه و آله پیشنهادشان را پذیرفت و بدین گونه فدک مخصوص پیامبر صلى الله علیه و آله شد که براى گشودن آن جنگى صورت نگرفت و با نیمى از فدک مصالحه کردند. گوید: روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در قبال فدک صلح فرمود و خدا داناتر است که چگونه بوده است .

گوید مالک بن انس ، از قول عبدالله بن ابى بکر بن عمرو بن حزم روایت مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله در قبال نیمى از زمینهاى فدک با آنان صلح فرمود و کار همان گونه بود تا آنکه عمر آنان را تبعید کرد و عوض نیمه دیگر به آنان شتر چیزهاى دیگر پرداخت .

کس دیگرى غیر از مالک بن انس مى گوید: هنگامى که عمر مى خواست ایشان را تبعید کند، کسانى را براى تقویم اموال آنان فرستاد که ابوالهیثم بن التهیان و فروه بن عمرو و حباب بن صخر و زید بن ثابت بودند. آنان نخلستانها و سرزمین فدک را تقویم کردند، عمر بهاى نیمه اى را که از ایشان بود، پرداخت که پنجاه هزار درهم بود و آن را از اموال عراق که براى عمر رسیده بود، پرداخت و ایشان را به شام تبعید کرد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا براى من ، از جعفر بن محمد بن عماره کندى ، از پدرش ، از حسین بن صالح بن حى ، از قول دو مرد از بنى هاشم ، از قول زینب دختر على بن ابى طالب علیه السلام ، و جعفر بن محمد بن على بن حسین هم ، از پدرش ، همچنین عثمان بن عمران عجیفى ، از نائل بن نجیح بن عمیر بن شمر، از جابر جعفى ، از ابوجعفر محمد بن على علیه السلام ، همچنین احمد بن محمد بن یزید، از عبدالله بن محمد بن سلیمان ، از پدرش ، از عبدالله بن حسن بن حسن ، همگى نقل کرده اند: چون به فاطمه علیهاالسلام خبر رسید، ابوبکر تصمیم به منع از تصرف فدک گرفته است ، چادر خویش را پوشید و همراه تنى چند از زنان قوم خود و دخترکانش حرکت فرمود و چگونگى حرکت و راه رفتن او را راه رفتن پیامبر هیچ تفاوت نداشت . به مسجد و پیش ابوبکر آمد و انبوه مهاجران و انصار حاضر بودند، میان او و ایشان پرده اى سپید قبطى آویخته شد. فاطمه علیهاالسلام ناله اى اندوهناک برآورد که همگان فریاد گریه شان برآمد. مدتى طولانى سکوت فرمود تا آنان از گریستن آرام گرفتند و سپس چنین فرمود:

سخن خود را با ستایش آن کس که از همگان به ستایش و نعمت و بزرگوارى شایسته تر است آغاز مى کنم ، سپاس و ستایش خداوند را در قبال آنچه از نعمت ارزانى داشته و به آنچه الهام فرموده است ، و خطبه اى طولانى و پسندیده را نقل کرده اند که در پایان آن چنین فرموده است : از خداى آن چنان که شایسته اوست ، بترسید و در آنچه به شما فرمان داده است ، او را فرمان برید که از میان بندگان دانشمندان از خدا بیم مى ورزند. و خداوندى را که به سبب عظمت و نورش هر که در آسمانها و زمین است براى تقرب به او وسیله اى جستجو مى کند، سپاس ‍ دارید و ما وسیله خداوند میان خلق خدا و ویژگان او و محل قدس و حجت خداوندیم و ما وارثان پیامبران خداییم ، سپس گفت : من فاطمه دختر محمدم ، این سخن را مى گویم و تکرار مى کنم و این سخن را یاوه و بیهوده نمى گویم ، اینک با گوشهاى شنوا و دلهاى موافق گوش دهید و این آیه را تلاوت فرمود همانا رسولى از خودتان براى شما آمد که پریشانى شما بر او گران و بر نجات شما آزمند و به مؤ منان رئوف و مهربان است .

و اگر با دیده انصاف بنگرید پدرم را فراتر از پدران خود و او را برادر پسرعمویم ، نه مردان دیگر خواهید یافت .
آن گاه سخنان طولانى دیگرى نقل کرده است که ما در فصل دوم آن را خواهیم آورد و در پایان گفته است : و شما اینک تصور مى کنید که براى من ارثى وجود ندارد آیا حکم جاهلى را مى جویند و براى کسانى که یقین داشته باشند چه کسى از خداوند نیکو حکم تر است .

هان اى گروههاى مسلمانان ! باید میراث پدرم با زور از من ربوده شود؟ اى پسر ابوقحافه چگونه است که خداوند مقرر فرموده است تو از پدرت میراث ببرى ولى از پدرم میراث نبرم ، عجب کار شگفتى آورده اى اینک آن را لگام زده براى خود بگیر تا روز حشر تو به دیدارت آید. بهترین حکم ، خداوند است و محمد صلى الله علیه و آله سالار و وعده گاه قیامت خواهد بود و آن گاه که رستاخیز برپاى شود اهل باطل زبان خواهند کرد.  براى هر خبرى وقتى معین است و به زودى خواهید دانست که چه کسى را عذابى خواهد رسید که زبونش مى سازد و عذاب جاودانه بر او خواهد بود ، فاطمه علیهاالسلام آن گاه روى به سوى قبر پدرش کرد و به این ابیات هند دختر اثاثه تمثل جست :

همانا که پس از تو کارها و هیاهوهایى صورت گرفت که اگر تو حضور مى داشتى سخنى فزون گفته نمى شود، چون تو درگذشتى و توده هاى ریگ و خاک حائل تو شد برخى از مردان آنچه را در سینه داشتند براى ما آشکار ساختند، مردانى نسبت به ما تحقیر و ترش رویى کردند و اینک که تو از ما غائبى حق ما غصب مى شود.
گوید: تا آن روز آن همه مرد و زن گریه کننده دیده نشده بود، فاطمه علیهاالسلام سپس بر جاى مسجد که ویژه انصار بود، توجه کرد و فرمود:

اى کسانى که بازمانده کسانى هستید که بازوهاى دین و پاسداران اسلام بوده اند و خود نیز چنان بوده اید، این سستى در یارى دادن و خوددارى از کمک به من و چشم پوشى از حقوق من و چرت زدن در مورد دفع ستم از من چیست ؟ مگر رسول خدا صلى الله علیه و آله نمى فرمود: باید حرمت و حقوق آدمى در فرزندانش ‍ رعایت شود چه زود و با شتاب بدعتها که پدید آوردید، بر فرض که پیامبر صلى الله علیه و آله رحلت فرموده باشد، باید شما دین او را بمیرانید. آرى که به جان خودم سوگند مرگ او مصیبت بزرگى است که رخنه و شکاف آن ، فراخ و غیرقابل جبران است .

زمین از این مصیبت تیره و تار و کوهها لرزان و آرزوها بر باد شد. پس از او، حریم تباه و پرده حرمت دریده و مصونیت از میان برداشته شد. آرى این گرفتارى و سوگى است که کتاب خدا پیش از مرگ او آن را اعلان کرده و پیش از فقدانش ‍ شما را از آن آگاه فرموده است و خداوند متعال چنین مى گوید محمد جز پیامبرى نیست که پیش از او پیامبران درگذشتند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود شما بر پاشنه هاى خود برخواهید گشت و هر کس چنان کند هرگز زیانى به خدا نمى رساند و خداوند به زودى سپاسگزاران را پاداش مى دهد.  هان اى انصار! باید میراث پدرم به تاراج برده شود و حال آنک شما مى بینید و مى شنوید، صداى فریادخواهى و فرا خواندن را مى شنوید و به شما مى رسد، و شما داراى شمار و ساز و برگ هستید، این خانه و دیار از آن شماست و شما نخبگانى هستید که خدایتان انتخاب فرموده است و گزیدگانى هستید که خدایتان برگزیده است .

شما جنگ و ستیز را با عرب آغاز کردید و با آنان چندان نبرد کردید تا آسیاى اسلام به یارى شما به گردش آمد و کارش سامان گرفت و سرانجام آتش جنگ خاموش شد و فوران شرک آرام گرفت و دعوت به باطل تسکین یافت و نظام دین استوار شد، اینک پس از آن پیشتازى و شدت و شجاعت خود را کنار کشیدید و سستى و ترس بر شما چیره شد، آن هم در قبال مردمى که سوگندهاى خود را گسستند، آن هم پس از عهدکردن و طعنه زدن در دین شما، با پیشوایان کفر جنگ کنید که براى آنان سوگند استوارى نیست ، شاید بس ‍ کنند

هان که شما را چنان مى بینم که به سستى و صلح جویى گرایش یافته اید و آنچه را که شنیدید، منکر شدید. و روا داشتید آنچه را که انجام دادید، بر فرض که شما و همه کسانى که در زمین هستند کافر شوید، همانا خداوند بى نیاز ستوده است . من آنچه را که به شما گفتم با توجه به زبونى و خفتى است که شما را فرو گرفته است و ضعف یقین و سستى نیزه ها که بر شما عارض ‍ شده است . اینک همان را داشته باشید، در حالى که پشت به جنگ مى دهید و کفشهایتان دریده است کنایه از درماندگى و گریز و ننگ بر شما باقى و داغ زبونى بر جامه هاى شماست ، هر چه مى خواهید انجام دهید که به آتش برافروخته خداوند که بر دلها سر مى کشد خواهید رسید و آنچه مى کنید در مقابل چشم خداوند است ، و آنان که ستم مى کنند به زودى خواهند دانست که به کدام بازگشت گاه باز مى گردند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا، از محمد بن ضحاک ، از هشام بن محمد، از عوانه بن حکم براى من نقل کرد که چون فاطمه علیهاالسلام آن سخنان خود را با ابوبکر گفت ، ابوبکر نخست ستایش و نیایش خدا را به جاى آورد و بر پیامبر صلى الله علیه و آله درود فرستاد و چنین گفت : اى برگزیده ترین زنان و اى دختر بهترین پدران به خدا سوگند من از راءى رسول خدا تجاوز نکرده ام و فقط فرمان او را به کار بسته ام و دیده بان به اهل خود دروغ نمى گوید. تو سخن گفتى و ابلاغ کردى و درشتى و سختى در گفتار کردى ، خداوند ما و تو را بیامرزد، وانگهى من مرکب و وسایل شخصى و کفشهاى پیامبر صلى الله علیه و آله را به على علیه السلام تسلیم کردم ، اما در مورد چیزهاى دیگر من خود از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرمود از ما گروه انبیا سیمینه و زرینه و زمین و خانه و ملک و آب ارث برده نمى شود بلکه از ما ایمان و حکمت و علم و سنت به ارث مى برند.، و من به آنچه فرمان داده است عمل کردم و براى رسول خدا خیرخواهى ورزیدیم و توفیق من جز به خدا نیست بر او توکل کرده ام و به سوى او پناه مى برم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: هشام بن محمد، از پدرش روایت مى کند که مى گفته است : فاطمه علیه السلام به ابوبکر فرمود: ام ایمن گواهى مى دهد که رسول خدا صلى الله علیه و آله فدک را به من عطا فرموده است . ابوبکر گفت : اى دختر رسول خدا به خدا سوگند که خداوند کسى را نیافریده است که از رسول خدا صلى الله علیه و آله یعنى پدرت براى من محبوب تر باشد و روزى که پدرت رحلت فرمود، دوست مى داشتم آسمان بر زمین مى افتاد و به خدا سوگند اگر عایشه فقیر باشد بهتر است تا تو فقیر باشى ، وانگهى آیا تصور مى کنى منى که حق سرخ و سپید را مى پردازم نسبت به حق تو که دختر رسول خدایى ستم مى کنم .

این مال از پیامبر صلى الله علیه و آله نیست بلکه مالى از اموال عمومى مسلمانان است که پیامبر صلى الله علیه و آله با درآمد آن مردان را سوار مى فرمود و در راه خدا آن را هزینه مى کرد و اینک که رسول خدا صلى الله علیه و آله رحلت فرموده است من همان گونه که او رفتار مى فرمود، در آن مورد رفتار مى کنم . فاطمه گفت : به خدا سوگند دیگر هرگز با تو سخن نخواهم گفت .

ابوبکر گفت : به خدا سوگند من هرگز درباره تو پریشان گویى نمى کنم . فاطمه فرمود: به خدا سوگند که خدا را به زیان تو فرا مى خوانم نفرینت مى کنم ابوبکر گفت : به خدا سوگند که من خدا را به سود تو فرا مى خوانم براى تو دعا مى کنم . و چون مرگ فاطمه فرا رسید، وصیت فرمود که ابوبکر بر او نماز نگزارد. بدن فاطمه شبانه به خاک سپرده شد و عباس بن عبدالملک بر او نماز گزارد و فاصله میان مرگ او و پدرش هفتاد و دو شب بود.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا براى من ، از قول جعفر بن محمد بن عماره با همان اسناد روایت نخستین روایت کرد که چون ابوبکر سخنان فاطمه علیهاالسلام را شنید بر او گران آمد و به منبر رفت و گفت : اى مردم ! این توجه و گرایش به هر سخن چیست ! این آرزوها به روزگار رسول خدا صلى الله علیه و آله کجا بود؟ هان ، هر کس که شنیده است بگوید و هر کس گواهى مى دهد گواهى دهد.

همانا او یعنى على علیه السلام روباهى است که گواهش دم اوست و پیوسته به هر فتنه است ، اوست که مى گوید بگذارید به حال نخستین و فتنه و آشوب برگردد. از فرد ناتوان و زنها یارى مى جویند، همچون ام طحال که خویشاوندانش روسپى گرى را براى او خوش مى داشتند. همانا من اگر بخواهم مى گویم و اگر بگویم درمانده مى سازم ، ولى من تا آن گاه که رهایم کنند، ساکت خواهم ماند. سپس روى به انصار کرد و گفت : اى انصار! سخنان سفلگان شما به اطلاع من رسیده است ، و حال آنکه شایسته ترین افرادى که باید عهد پیامبر را رعایت کنند شمایید که او پیش شما آمد و شما بودید که پناه و یارى دادید، همانا که من بر هیچ کس که سزاوار نباشد دست و زبان نمى گشایم و از منبر فرود آمد و فاطمه علیهاالسلام هم به خانه اش برگشت .

مى گویم ، این سخنان ابوبکر را بر نقیب ابویحیى جعفر بن یحیى بن ابى زید بصرى خواندم و به او گفتم : ابوبکر به چه کسى تعریض زده است ؟ تعریض ‍ نیست که تصریح کرده است . گفتم : اگر تصریح مى کرد که از تو نمى پرسیدم . خندید و گفت : به على بن ابى طالب علیه السلام گفته است . گفتم : یعنى تمام این سخنان را براى على گفته است ؟ گفت : آرى پسرکم موضوع پادشاهى است . پرسیدم سخن انصار چه بوده است ؟ گفت : ایشان با صداى بلند نام على را بر زبان مى آوردند به بیعت با او فرا مى خواندند و ابوبکر از پریشان شدن کار حکومت خودشان مى ترسیده است .

سپس لغات مشکل کلام ابوبکر را از نقیب پرسیدم برایم توضیح داد  و گفت : اینکه شاهد روباه دم اوست ، مثلى است براى کسى که گواهى جز پاره اى از تن خویش نداشته باشد و درباره اصل آن گفته اند، روباه مى خواست شیر را بر گرگ بشوراند، به شیر گفت گرگ گوسپندى را که تو براى خود نگه داشته بودى درید و خورد و من حضور داشتم . شیر گفت : چه کسى در این باره براى تو گواهى مى دهد؟ روباه دم خود را که خون آلود بود بلند کرد. شیر هم که گوسپند را از دست داده بود گواهى او را پذیرفت و گرگ را کشت . و ام طحال نام زنى روسپى در دوره جاهلى است که به بسیارى زناکارى او مثل زده مى شده است و مى گفته اند فلان زناکارتر از ام طحال است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا، از قول ابن عایشه ، از قول پدرش ، از عمویش براى من نقل کرد که چون فاطمه علیهاالسلام با ابوبکر سخن گفت ، ابوبکر نخست گریست و سپس گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت دینار و درهمى به ارث برده نمى شود و فرموده است از پیامبران میراثى برده نمى شود. فاطمه گفت : فدک را پیامبر صلى الله علیه و آله به من بخشیده است . ابوبکر گفت : در این باره چه کسى گواهى مى دهد؟ على بن ابى طالب علیه السلام آمد و گواهى داد، ام ایمن هم آمد و گواهى داد. در این هنگام عمر بن خطاب و عبدالرحمان بن عوف آمدند و گواهى دادند که رسول خدا صلى الله علیه و آله درآمد فدک را تقسیم مى فرموده است .

ابوبکر گفت : اى دختر رسول خدا تو و على و ام ایمن و عمر و عبدالرحمان همگى راست گفتید و چنان بوده است که این مال تو از پدرت به آن صورت بوده است که پیامبر صلى الله علیه و آله از درآمد فدک هزینه زندگى و خوراک شما را پرداخت مى کرده و باقى مانده آن را تقسیم مى فرموده است ، و به گروهى در راه خدا مرکوب مى داده است . اینک تو مى خواهى با آن چه کار کنى ؟ فاطمه گفت : مى خواهم همان کار را انجام دهم که پدرم انجام مى داد. ابوبکر گفت : خدا گواه تو بر من خواهد بود که من هم همان گونه رفتار کنم که پدرت رفتار مى فرمود. فاطمه گفت : خدا را که چنان عمل خواهى کرد؟

ابوبکر گفت : خدا را که چنان عمل مى کنم ، فاطمه عرضه داشت بارخدایا گواه باش ، و ابوبکر درآمد غله فدک را مى گرفت و به اندازه کفایت به ایشان مى پرداخت و باقى مانده آن را تقسیم مى کرد. ابوبکر و عثمان و على هم همین گونه عمل مى کردند، و چون معاویه به حکومت رسید پس از رحلت امام حسین علیه السلام ، یک سوم آن را به مروان بن حکم و یک سوم را به عمرو و پسر عثمان و یک سوم آن را به پسر خود یزید داد و آنان همچنان فدک را در دست داشتند تا آنکه در دوره حکومت مروان تمام فدک در اختیارش قرار گرفت و آن را به پسر خویش عبدالعزیز بخشید. عبدالعزیز هم آن را به پسر خود عمر بن عبدالعزیز بخشید و چون عمر بن عبدالعزیز به حکومت رسید، نخستین دادى که داد برگرداندن فدک بود.

حسن پسر امام حسن علیه السلام و گفته شده است امام على بن حسین علیه السلام را خواست و آن را به ایشان برگرداند و در مدت حکومت عمر بن عبدالعزیز که دو سال و نیم بود فدک در دست فرزندان فاطمه علیهاالسلام بود. چون یزید بن عاتکه به حکومت رسید، فدک را از ایشان بازستد و همچنان در دست بنى مروان دست به دست مى گشت تا آنکه حکومت آنان سپرى شد. چون ابوالعباس سفاح به حکومت رسید، فدک را به عبدالله بن منصور آن را از ایشان بازستد. پسرش مهدى عباسى آن را به فرزندان فاطمه برگرداند و پس از او موسى و هارون آن را بازستدند و همچنان در دست ایشان بود تا ماءمون به حکومت رسید و آن را به فاطمى ها برگرداند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا، از قول مهدى بن سابق براى من نقل کرد که ماءمون براى رسیدگى به مظالم نشست ، نخستین نامه که به دستش رسید بر آن نگریست و گریست و به کسى که بالاسرش ایستاده بود گفت : جار بزن که وکیل فاطمه کجاست ؟ پیرمردى برخاست که دراعه بر تن و عمامه بر سر و کفشهاى دوخت تعز شهرى از یمن بر پاى داشت و پیش آمد و با ماءمون در مورد فدک به مناظره پرداخت . ماءمون براى او و او براى ماءمون حجت مى آورد، سرانجام ماءمون فرمان داد قباله فدک به نام ایشان نوشته شود و سند نوشته شد و بر او خواندند و آن را امضا کرد.

در این هنگام دعبل خزاعى در حضور ماءمون برخاست و قصیده معروف خود را که مطلعش این بیت است براى او خواند:با برگرداندن ماءمون فدک را به بنى هاشم چهره روزگار خندان شد.

و همچنان فدک در دست اولاد فاطمه علیهاالسلام بود تا روزگار متوکل که او آن را به عبدالله بن عمر بازیار بخشید. در فدک یازده نخل باقى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به دست خویش کاشته بود و بنى فاطمه خرماى آن نخلها را مى چیدند و در موسم به حاجیان هدیه مى دادند و حاجیان هم اموال گران و فراوان به ایشان مى دادند. عبدالله بن عمر بازیار، مردى به نام بشران بن ابى امیه ثقفى را به مدینه فرستاد تا به فدک برود و آن نخلها را قطع کند. او چنان کرد و چون به بصره برگشت ، فلج شد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از سوید بن سعید و حسن بن عثمان ، از قول ولید بن محمد، از زهرى ، از عروه ، از عایشه نقل مى کند که عایشه مى گفته است : فاطمه علیهاالسلام به ابوبکر پیام فرستاد و میراث خود از پیامبر صلى الله علیه و آله را مطالبه فرمود و او در آن هنگام آنچه را که در مدینه و فدک از پیامبر صلى الله علیه و آله بود و همچنین باقى مانده خمس خیبر را مطالبه مى کرد.

ابوبکر گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است از ما ارث برده نمى شود آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و آل محمد هم باید از درآمد آن بهره مند شوند. و من به خدا سوگند چیزى از صدقات رسول خدا را از همان حالى که در عهد او بوده است تغییر نمى دهم و در آن مورد همان گونه رفتار مى کنم که پیامبر رفتار مى فرمود. ابوبکر از اینکه چیزى از آن را به فاطمه تسلیم کند، خوددارى کرد و بدین سبب فاطمه از ابوبکر دلگیر شد و بر او خشم گرفت و تا هنگامى که درگذشت با ابوبکر سخن نگفت . فاطمه پس از پدرش شش ماه زنده بود و چون درگذشت على علیه السلام شبانه پیکرش را به خاک سپرد و ابوبکر را آگاه نکرد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول اسحاق بن ادریس ، از قول محمد بن احمد، از معمر، از زهرى ، از عروه ، از عایشه براى ما نقل کرد که مى گفته است ، فاطمه علیهاالسلام و عباس پیش ابوبکر آمدند و میراث خود از پیامبر صلى الله علیه و آله را مطالبه کردند و موضوع آن ، زمین فدک و سهم خیبر بود. ابوبکر به آن دو گفت : من شنیدم که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و دیده ام رسول خدا چگونه انجام مى داده است ، تغییر نمى دهم و همان گونه عمل خواهم کرد. فاطمه بر ابوبکر خشم گرفت و تا هنگامى که درگذشت با ابوبکر سخن نگفت .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول عمر بن عاصم و موسى بن اسماعیل ، از حماد بن سلمه ، از کلبى ، از ابوصالح ، از ام هانى نقل مى کند که مى گفته است فاطمه علیهاالسلام به ابوبکر گفت : هنگامى که تو بمیرى چه کسى از تو ارث مى برد، گفت : فرزندان و همسرم . فرمود: پس به چه سبب تو باید به جاى ما از پیامبر ارث ببرى ؟ ابوبکر گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت خانه و مال و سیم و زرى باقى نمانده است که ارث برده شود.
فاطمه گفت : سهمى که خداوند براى ما قرار داده است و اینک در دست تو قرار گرفته است .

ابوبکر گفت : من شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: این روزى و طعمه اى است که خداوند به ما ارزانى فرموده است و هنگامى که من مردم میان همه مسلمانان خواهد بود.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول ابوبکر بن ابى شیبه ، از محمد بن افضل ، از ولید بن جمیع ، از ابوالطفیل براى ما نقل کرد که مى گفته است ، فاطمه علیهاالسلام به ابوبکر پیام فرستاد که آیا تو از پیامبر صلى الله علیه و آله میراث مى برى یا خاندان او؟ گفت : نه که اهل و خاندانش ارث مى برند. فاطمه گفت : پس سهم رسول خدا صلى الله علیه و آله چه مى شود؟ ابوبکر گفت : من شنیدم که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: خداوند به پیامبر خویش روزى اى نصیب فرمود. سپس خداوند او را قبض روح فرمود و آن را براى کسى قرار داد که پس از پیامبر به حکومت رسد و پس از پیامبر من به ولایت رسیده ام و مى خواهم آن را به مسلمانان برگردانم . فاطمه فرمود: تو خود به آنچه از پیامبر شنیده اى داناترى .

مى گویم ابن ابى الحدید در این حدیث چیز عجیبى دیده مى شود و آن این است که فاطمه از ابوبکر مى پرسد: تو از پیامبر ارث مى برى یا خانواده اش ؟ و ابوبکر مى گوید: البته که خانواده اش ، و این دلیل بر آن است که از پیامبر صلى الله علیه و آله ارث برده مى شود و خانواده اش از او ارث مى برند و این تصریح مخالف با آن چیزى است که ابوبکر خود آن را نقل مى کرده است که از ما پیامبران ارث برده نمى شود. وانگهى از این حدیث فهمیده مى شود که ابوبکر از گفتار پیامبر چنین استنباط کرده است که منظور از پیامبر در عبارت رسول خدا، خود آن حضرت است و با آنکه به صورت نکره آمده است تصور و برداشت ابوبکر چنان بوده است . همان گونه که پیامبر (ص ) در خطبه اى فرمود: خداوند بنده اى را براى انتخاب دنیا و آنچه در پیشگاه پروردگارش ‍ هست مخیر فرمود و آن بنده آنچه را که در پیشگاه خداوند است برگزید و ابوبکر گفت : نه که ما جانهاى خود را فداى تو مى کنیم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول قعنبى ، از عبدالعزیز بن محمد، از محمد بن عمر، از ابوسلمه براى ما نقل کرد که فاطمه فدک را از ابوبکر مطالبه فرمود، ابوبکر گفت : من شنیدم که پیامبر مى فرمود: از پیامبر ارث برده نمى شود.، هزینه زندگى هر کس را که پیامبر برعهده داشته است ، من برعهده مى گیرم و بر هر کس پیامبر صلى الله علیه و آله اتفاق مى فرموده است ، من هم انفاق خواهم کرد. فاطمه فرمود: اى ابوبکر چگونه است که دختران تو از تو ارث خواهند برد ولى دختران پیامبر از او ارث نمى برند؟ ابوبکر گفت : همین است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول محمد بن عبدالله بن زبیر، از فضیل بن مرزوق ، از بحترى بن حسان نقل مى کرد که مى گفته است : براى اینکه کار ابوبکر را زشت سازم به زید بن على علیه السلام گفتم : چگونه ابوبکر فدک را از دست فاطمه علیهاالسلام بیرون کشید؟

گفت : ابوبکر مرد مهربانى بود و خوش نمى داشت کارى را که پیامبر صلى الله علیه و آله انجام مى داده است تغییر دهد. فاطمه پیش او رفت و گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فدک را به من بخشیده است . ابوبکر گفت : آیا تو را در این باره گواهى هست ؟ فاطمه علیهاالسلام همراه على علیه السلام آمد و على به سود فاطمه گواهى داد. سپس ام ایمن هم آمد و خطاب به آن دو به گفته ابوزید یعنى به عمر و ابوبکر گفت : آیا گواهى مى دهید که من اهل بهشت هستم ؟ گفتند: آرى همین گونه است .

ام ایمن گفت : و من گواهى مى دهم که پیامبر صلى الله علیه و آله فدک را به فاطمه بخشیده است ، ابوبکر گفت : اى فاطمه ! مردى دیگر یا زنى دیگر باید گواهى دهند تا مستحق آن شوى که به سود تو حکم شود. گوید: ابوزید پس ‍ از نقل این خبر گفت : به خدا سوگند اگر قضاوت کردن در این باره به من هم واگذار مى شد، همان گونه که ابوبکر گفته است مى گفتم همان راءى را مى دادم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول محمد بن صباح ، از یحیى بن متوکل ابوعقیل ، از کثیر نوال براى ما نقل کرد که مى گفته است به ابوجعفر محمد بن على علیه السلام گفتم : خدا مرا فدایت گرداند آیا معتقدى که ابوبکر و عمر در مورد حق شما بر شما ستم کرده اند، یا چیزى از حق شما را از میان برده اند؟ فرمود: نه ، سوگند به کسى که قرآن را بر بنده خویش نازل مى فرمود تا براى جهانیان بیم دهنده باشد که آنان به اندازه دانه خردل هم به ما ستم نکرده اند. گفتم : فدایت شوم آیا آنان را دوست داشته باشم ؟ فرمود: آرى ، در دنیا و آخرت و هر گناهى در این باره رسید بر گردن من . سپس امام باقر فرمود: خداوند سزاى مغیره و بنان را بدهد که آن دو بر ما اهل بیت دروغ بسته اند.

جوهرى مى گوید: و ابوزید، از قول عبدالله بن نافع و قعنبى ، از مالک از زهرى ، از عروه ، از عایشه براى ما نقل کرد که مى گفته است : پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پیش ابوبکر بفرستند و میراث خود را مطالبه کنند با یک هشتم سهم خود را بخواهند من یعنى عایشه به آنان گفتم : مگر پیامبر صلى الله علیه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاریم صدقه است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: همچنین ابوزید، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالک ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهریره ، از قول پیامبر صلى الله علیه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پیش ابوبکر بفرستند و میراث خود را مطالبه کنند یا یک هشتم سهم خود را بخواهند من یعنى عایشه به آنان گفتم : مگر پیامبر صلى الله علیه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاریم صدقه است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: همچنین ابوزید، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالک ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهریره ، از قول پیامبر صلى الله علیه و آله نقل مى کرد که فرموده است : وراث من نباید دینار و درهمى تقسیم کنند، آنچه باقى بگذارم پس از خرج زنان ، هزینه عیالم هر چه باقى بماند، صدقه است .
مى گویم ابن ابى الحدید این حدیث غریبى است ، زیرا مشهور آن است که حدیث منتفى بودن ارث را هیچ کس جز ابوبکر به تنهایى نقل نکرده است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از حزامى ، از ابن وهب ، از یونس ، از ابن شهاب ، از عبدالرحمان اعرج براى ما نقل کرد که از ابوهریره  شنیده است که مى گفته است ، خودم شنیده پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: سوگند به کسى به کسى که جان من در دست اوست ، از میراث من چیزى تقسیم نمى شود، آنچه باقى گذارم ، صدقه خواهد بود. گوید: این صدقات اوقاف به دست على علیه السلام بود که عباس تصرف کرد و دعواى میان على و عباس هم سر همین بود و عمر از اینکه آن را میان دو تقسیم کند، خوددارى کرد تا آنکه عباس از آن کناره گفت و على علیه السلام آن را در اختیار گرفت و سپس در اختیار امام حسن و امام حسین بود و پس از آن در اختیار على بن حسین علیه السلام و حسن بن حسن علیه السلام بود که هر دو آن را اداره مى کردند و پس از آن هم در اختیار زید بن على علیه السلام قرار گرفت .

ابوبکر جوهرى گوید: ابوزید، از قول عثمان بن عمر بن فارس ، از یونس ، از زهرى ، از مالک بن اوس بن حدثان براى ما نقل کرد که مى گفته است : روزى پس ‍ از برآمدن آفتاب عمر بن خطاب مرا احضار کرد، پیش او رفتم بر تختى که روى ریگها بود و فرشى گسترده نبود بر پشتى چرمى نشسته بود. به من گفت : اى مالک گروهى از قوم تو که خانواده دارند به مدینه آمده اند، براى ایشان پرداخت مالى را فرمان داده ام ، آن را اى مرد خودت تقسیم کن ، در همین حال یرفا خدمتکار عمر آمد و گفت : عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبیر اجازه آمدن پیش تو را مى خواهند، آیا اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى و اجازه داد و ایشان آمدند.

اندکى بعد یرفا آمد و گفت : على و عباس اجازه ورود مى خواهند، اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى ، بگذار بیایند. چون آن دو وارد شدند، عباس گفت : اى امیرالمؤ منین میان من و این یعنى على قضاوت کن و آن دو درباره املاک فراوانى که خداوند به رسول خود از اموال بنى نضیر ارزانى فرموده بود، اختلاف نظر و دعوا داشتند. عباس و على پیش عمر به یکدیگر سخن درشت گفتند، آسوده ساز. در این هنگام عمر گفت : شما را به خدایى سوگند مى دهم که آسمانها و زمین به فرمان او برجاى است ، آیا مى دانید که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاریم ، صدقه است .، و مقصود پیامبر خودش بوده است ؟ گفتند: آرى چنین فرموده است .

آن گاه عمر روى به عباس و على کرد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آیا این موضوع را مى دانید؟ گفتند: آرى . عمر گفت : من اینک در این باره براى شما توضیح مى دهم ، که خداوند تبارک و تعالى در این فى ء و غنیمت ، پیامبر خود را به چیزى ویژه فرموده است که به دیگرى آن را اعطا نفرموده است و خداوند در این باره چنین مى فرماید آنچه را که خداوند از اموال آنان غنیمت داد، از آن پیامبر اوست که شما براى آن هیچ اسب و اشترى نتاختید: و خداوند رسولان خود را بر هرکه خواهد چیره مى فرماید و خداى بر هر کارى تواناست .  و این مخصوص ‍ پیامبر صلى الله علیه و آله بود و پیامبر هم آن را میان شما هزینه مى فرمود و کسى دیگر را بر شما ترجیح نداد و میان شما پایدار داشت و این اموال باقى مانده است و پیامبر صلى الله علیه و آله هزینه سالیانه اهل خود را نخست از آن پرداخت مى کرد و اضافه و باقى مانده را در راه خدا و همان گونه که دیگر اموال خدا را هزینه مى کرد، مصرف مى فرمود، و در تمام مدت زندگى خود چنین فرمود. چون رحلت کرد، ابوبکر گفت : من والى هستم و همان گونه که پیامبر در آن باره عمل مى فرمود، عمل کرد، و حال آنکه در آن هنگام شما دو تن عمر به عباس و على نگریست چنان مى پنداشتید که ابوبکر در آن مورد ستمگر و تبهکار است و خدا مى داند که او نیکوکار راستگو و به راه راست و پیرو حق بود.

چون خداوند عمر ابوبکر را به سر آورد. گفتم من سزاوارترین مردم به ابوبکرم و به رسول خدا و آن را دو یا چند سال از حکومت خود در دست داشتم و همان گونه که رسول خدا و ابوبکر عمل مى کردند، عمل کردم ، و شما دو تن و در آن حال به عباس و على نگریست مى پنداشتید که من در آن باره ستمگر و تبهکارم و خداوند مى داند که نیکوکار و به راه راست و پیرو حق هستم . پس از آن هر یک پیش من آمدید و سخن شما در واقع یکى بود.

تو اى عباس پیش من آمدى و بهره خود را از برادرزاده ات یعنى از پیامبر را مطالبه کردى و على هم آمد و بهره همسرش را از مال پدرش مطالبه کرد. به شما گفتم پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاریم ، صدقه است . و چون تصمیم گرفتم به شما دو تن واگذارم ، گفتم بر شما عهد و پیمان و میثاق الهى است که همان گونه عمل کنید که پیامبر صلى الله علیه و آله و ابوبکر و من عمل کرده ایم وگرنه با من سخن مگویید. گفتید با همین شرط به ما واگذار، و من با همان شرط به شما واگذار کردم . آیا اینک داورى دیگرى از من مى خواهید، به خدایى که آسمانها و زمین به فرمان او پابرجاى است . تا هنگامى که قیامت برپاى شود قضاوت دیگرى میان شما نخواهم کرد، اینک هم اگر از اداره آن ناتوانید، به خودم برگردانید و من زحمت شما دو تن را کفایت مى کنم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول اسحاق بن ادریس ، از عبدالله بن مبارک ، از یونس ، از زهرى نقل مى کند که مالک بن اوس بن حدثان خبر بالا را براى او هم همین گونه نقل کرده است . زهرى مى گوید: این موضوع را براى عروه نقل کردم ، گفت : مالک بن اوس راست گفته است ، من خودم شنیدم عایشه مى گفتت : همسران پیامبر صلى الله علیه و آله عثمان بن عفان را پیش ابوبکر فرستادند تا میراث آنان را از غنایمى که خداوند ویژه پیامبر صلى الله علیه و آله قرار داده است ، مطالبه کند و من آنان را از این کار بازداشتم و گفتم آیا از خداى نمى ترسید، آیا نمى دانید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى بگذاریم ، صدقه است . و مقصود پیامبر وجود خودش بود و البته آل محمد از درآمد آن مال بهره مند مى شوند و همسران پیامبر به آنچه گفتم تسلیم شدند.

مى گویم ابن ابى الحدید در این احادیث مشکلاتى است . بدین معنى که حدیث نخست متضمن آن است که عمر گروهى از جمله عثمان را سوگند داده و گفته است شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانید که رسول خدا فرموده است :از ما ارث برده نمى شود و آنچه را باقى بگذاریم ، صدقه است . و مقصودش از این گفتار وجود خودش بود؟ و آن گروه که عثمان هم در زمره ایشان بود گفتند: آرى . چگونه عثمان که بر طبق این گفتار خود از این موضوع آگاه بوده ، حاضر شده است فرستاده همسران پیامبر پیش ابوبکر بشود و از او بخواهد که میراث ایشان را بدهد، مگر اینکه گفته شود عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبیر سخن عمر را از باب تقلید از ابوبکر و بر مبناى حسن ظن در آنچه او روایت کرده است ، تصدیق کرده اند و آن را علم شمرده اند که گاهى بر گمان هم نام علم اطلاق مى شود.

و اگر کسى بگوید چرا این حسن ظن عثمان به روایت ابوبکر در آغاز کار وجود نداشته است تا نمایندگى همسران پیامبر صلى الله علیه و آله را براى مطالبه میراث ایشان نپذیرد؟ گفته مى شود جایز است در آغاز کار نسبت به آن روایت شک داشته باشد و سپس به سبب مشاهده نشانه ها و دلایلى که مقتضى تصدیق آن بوده است ، آن را تصدیق کرده باشد و براى همه مردم این حال اتفاق مى افتد.

این جا اشکال دیگرى هم وجود دارد و آن این است که بر طبق این روایت عمر، على و عباس را سوگند داده است که آیا آن خبر را مى دانند و ایشان گفته اند آرى ، در صورتى که آن دو از این خبر آگاه بوده اند، چگونه ممکن است عباس و فاطمه براى طلب میراث خود بدان گونه که در روایات قبلى آمده است و ما هم آن را نقل کردیم پیش ابوبکر بروند؟ آیا جایز است بگویم عباس خبر ارث نبردن از پیامبر را مى دانسته و سپس ارثى را که مستحق آن نیست مطالبه کند؟ و آیا ممکن است گفته شود على از آن خبر آگاه بوده و به همسر خویش اجازه فرموده است که مالى را که مستحق آن نیست ، مطالبه کند و از خانه خود به مسجد آید و با ابوبکر نزاع کند و آن گونه سخن بگوید، بدیهى است که این کار فاطمه بدون اجازه و راءى على صورت نگرفته است ، وانگهى اگر از پیامبر صلى الله علیه و آله ارثى برده نمى شود، تسلیم کردن وسایل شخصى و مرکوب و کفشهاى پیامبر صلى الله علیه و آله به على اشکال مى پذیرد زیرا على که اصلا وارث پیامبر نبوده است و اگر از این جهت که همسر على در مظان ارث بردن بوده است ، آن هم بر فرض نبودن خبر نفى میراث آنها را به على تسلیم کرده است ، باز هم این کار جایز نیست . زیرا خبرى که ابوبکر نقل مى کند مانع از ارث بردن از پیامبر است ، چه اندک و چه بسیار.

و اگر کسى بگوید متن خبر چنین بوده است که از ما گروه پیامبران سیم و زر و زمین و آب و ملک و خانه به ارث برده نمى شود.
در پاسخ او گفته مى شود از مضمون این کلام چنین فهمیده مى شود که هیچ چیز از پیامبران ارث برده نمى شود، زیرا عادت عرب بر این جارى است و مقصود این نیست که فقط از همین اجناس ارث برده نمى شود، بلکه این تصریح بر اطلاق کلى دارد که از هیچ چیز پیامبران ارث برده نمى شود.

وانگهى در دنباله خبر تسلیم کردن مرکوب و وسایل شخصى و کفشهاى پیامبر (ص ) آمده است که آن حضرت فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاریم ، صدقه است . و نفرموده است از چه چیزها ارث برده نمى شویم . و این اقتضاى نفى ارث بردن از همه چیز را دارد.

اما در خبر دوم که آن را هشام بن محمد کلبى از پدرش نقل مى کند نیز اشکالى وجود دارد. او مى گوید: فاطمه علیهاالسلام فدک را طلب کرد و گفت آن را پدرم به من بخشیده است و ام ایمن هم در این باره براى من گواهى مى دهد. ابوبکر در پاسخ گفته است : این مال از پیامبر صلى الله علیه و آله نبوده است و مالى از اموال عمومى مسلمانان بوده است که از درآمد آن پیامبر به افراد نظامى مرکوب مى داده و در راه خدا هزینه مى فرموده است .

بنابراین مى توان از ابوبکر پرسید آیا براى پیامبر صلى الله علیه و آله جایز بوده است که به دختر خود یا به کس دیگرى ملک مخصوصى از اموال عمومى مسلمانان را ببخشد؟ آیا در این مورد بر پیامبر از سوى خداوند متعال وحى شده است یا به اجتهاد راءى خویش آن هم به عقیده کسانى که چنین اجتهادى را براى پیامبر جایز مى دانند عمل فرموده است یا آنکه اصلا براى پیامبر انجام دادن این کار جایز نبوده است ؟ اگر ابوبکر پاسخ دهد که براى پیامبر جایز نبوده است ، سخنى بر خلاف عقل و خلاف اعتقاد مسلمانان گفته است ، و اگر بگوید جایز بوده است ، به او گفته خواهد شد پس در این صورت فاطمه علیهاالسلام تنها به ادعا کفایت نکرده و فرموده است ام ایمن هم براى من گواهى مى دهد.

و لازم بوده است در پاسخ گفته شود گواهى ام ایمن به تنهایى پذیرفته نیست و این خبر متضمن این پاسخ نیست . بلکه مى گوید پس از ادعاى فاطمه و اینکه چه کسى براى او گواهى مى دهد، ابوبکر مى گوید این مالى از اموال خداوند است و از پیامبر صلى الله علیه و آله نبوده است و این جواب درستى نیست .

اما خبرى که آن را محمد بن زکریا از عایشه نقل مى کند، در آن هم اشکالى نظیر اشکال خبر قبلى است ، زیرا در صورتى که على علیه السلام و ام ایمن براى فاطمه علیهاالسلام گواهى داده باشند که پیامبر صلى الله علیه و آله فدک را به او بخشیده است ، در این صورت امکان راستى سخن فاطمه و سخن عبدالرحمان و عمر همه با هم فرام باشد نیست و تاءویلى هم که ابوبکر کرده و گفته است همگى راست مى گویید، درست نیست که اگر فدک را پیامبر به فاطمه بخشیده باشد دیگر این سخن ابوبکر که گفته است پیامبر هزینه شما را از آن پرداخت مى کرد و باقى مانده آن را تقسیم مى کرد و به افراد در راه خدا از آن مرکوب مى داد. نمى تواند درست باشد که منافى با هبه بودن فدک است و معنى هبه و بخشیدن این است که مالکیت فدک به فاطمه منتقل شده است و او مى تواند هرگونه بخواهد در آن تصرف کند و کس دیگر را در آن حقى نیست . چیزى که اینگونه باشد، چگونه بخشى از درآمد آن تقسیم مى شده است و بخشى دیگر هزینه فراهم کردن مرکوب مى شده است . بر فرض که کسى بگوید پیامبر صلى الله علیه و آله پدر فاطمه بوده است و حکم تصرف آن حضرت در اموال دخترش مثل تصرف در اموال خودش ‍ و بیت المال مسلمانان است و ممکن است پیامبر صلى الله علیه و آله به حکم پدرى در اموال فاطمه چنین تصرفى مى فرموده است .

به این فرض چنین پاسخ داده مى شود که بر فرض تصرف پیامبر در اموال فاطمه به عنوان مال فرزندش ، این موضوع مالکیت فاطمه را نفى نمى کند و چون پدر بمیرد، براى هیچ کس تصرف در آن مال جایز نیست زیرا هیچ کس دیگر پدر او نیست که بتواند تصرف پدران در اموال فرزندان را اعمال کند، وانگهى عموم یا بیشتر فقیهان تصرف پدر را در اموال فرزند جایز نمى شمارند.

اشکال دیگر سخن عمر به على و عباس است که مى گوید در آن هنگام ابوبکر را ستمگر تبهکارى مى پنداشتید و در مورد خودش هم همین را مى گوید که شما مرا هم ستمگر تبهکارى مى پنداشتید، اگر درست باشد که آن دو چنین پندارى داشته اند چگونه این تصور ایشان با آنکه ادعاى عمر علم داشته اند که پیامبر فرموده است از من ارث برده نمى شود.، ممکن است به وجود آمده باشد. به راستى که این سخن از شگفتى ترین شگفتى هاست ، و اگر چنین نبود که حدیث خصومت عباس و على و قضاوت خواستن ایشان از عمر در کتابهاى صحیح حدیث که مورد اتفاق است نقل شده است ، من شگفت نمى کردم و هر یک از این مواردى که گفتیم صحت آن را مخدوش مى ساخت ، ولى این حدیث در کتابهاى صحاح نقل شده است و در آن تردیدى نیست .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول ابن ابى شیبه ، از علیه ، از ایوب ، از عکرمه ، از مالک بن اوس بن حدثان براى ما نقل کرد که مى گفته است : عباس و على پیش عمر آمدند و عباس گفت میان من و این فلان و بهمان شده قضاوت کن و مردم گفتند میان ایشان قضاوت کن . عمر گفت قضاوت نمى کنم که هر دو مى دانند پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، هر چه باقى بگذاریم ، صدقه است .

مى گویم ، پذیرفتن این حدیث هم مشکل است ، زیرا آنها براى نزاع در میراث نیامده بودند بلکه در مورد سرپرستى صدقات و اوقاف رسول خدا صلى الله علیه و آله که کدامیک تولیت آن را برعهده داشته باشد، نه اینکه کدام یک به ارث ببرد، آمده بودند و خصومت و نزاع هم بر سر تولیت اوقاف بوده است ، آیا جوابش این است که بگوید هر دو مى دانند که پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود!

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از یحیى بن کثیر پدر غسان ، از شعبه ، از عمر بن مره ، از ابوالبخترى براى ما نقل کرد که مى گفته است ، عباس و على براى داورى پیش عمر آمدند و عمر به طلحه و زبیر و عبدالرحمان بن عوف و سعد گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آیا شنیده اید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: هر مال پیامبر، صدقه وقف است مگر آنچه که از آن هزینه و روزى اهل خود را بپردازد و از ما ارث برده نمى شود.! و آنان همگى گفتند: آرى شنیده ایم . عمر افزود: که پیامبر صلى الله علیه و آله آن را صدقه مى داد و افزون بر آن را تقسیم مى فرمود و پس از اینکه رحلت فرمود ابوبکر دو سال عهده دار آن بود و همان گونه رفتار کرد که پیامبر رفتار مى فرمود و شما دو تن مى گفتید ابوبکر در این کار ستمگر و خطاکار است و حال آنکه درست عمل مى کرد.

پس از ابوبکر که من عهده دار آن شدم ، به شما گفتم اگر مى خواهید به شرط آنکه مانند پیامبر و با رعایت عهد او در آن عمل کنید خودتان سرپرستى آن را بپذیرید، گفتید آرى و اینک به داورى پیش من آمده اید. این یکى عباس مى گوید: نصب خودم از برادرزاده ام را مى خواهم ، و این یکى على علیه السلام مى گوید نصیب همسرم را مى خواهم ، و به خدا سوگند جز همان که گفته ام قضاوت دیگرى میان شما نخواهم کرد.

مى گویم ابن ابى الحدید پذیرفتن این حدیث هم مشکل است ، زیرا بیشتر روایات و نظر بیشتر محدثان حاکى از آن است که آن روایت را هیچ کس جز ابوبکر به تنهایى نقل نکرده است ، و فقها در اصول فقه در مورد پذیرش خبرى که آن را فقط یک تن از صحابه نقل کرده باشد به همین مورد استناد مى کنند. شیخ ما ابوعلى گفته است : در روایت هم مانند شهادت فقط روایتى پذیرفته مى شود که حداقل دو تن آن را نقل کرده باشند، فقیهان و متکلمان همگى با او مخالفت کرده اند و دلیل آورده اند که صحابه روایت ابوبکر به تنهایى را که گفته است ما گروه پیامبران ارث برده نمى شویم .

پذیرفته اند، یکى از یاران ابوعلى با تکلف بسیار خواسته است پاسخى پیدا کند و گفته است : روایت شده است که ابوبکر روزى که با فاطمه علیهاالسلام احتجاج مى کرد، گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم هر کس در این باره از پیامبر چیزى شنیده است بگوید، و مالک بن اوس بن حدثان روایت مى کند که او هم سخن پیامبر را شنیده است ، و به هر حال این موضوع حاکى از آن است که عمر از طلحه و زبیر و عبدالرحمان و سعد استشهاد کرده است و آنان گفته اند آن را از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده ایم ؛ این راویان به روزگار ابوبکر کجا بوده اند هیچ نقل نشده است که یکى از ایشان به روز احتجاج فاطمه علیهاالسلام و ابوبکر چیزى از این موضوع نقل کرده باشند.

ابن ابى الحدید سپس روایات دیگر را هم همین گونه بررسى و نقد کرده است و مى گوید: مردم چنین مى پندارند که نزاع فاطمه علیهاالسلام با ابوبکر فقط در دو چیز بوده است ، میراث و اینکه فدک به او بخشیده شده است و حال آنکه من در احادیث دیگر به این موضوع دست یافته ام که فاطمه علیهاالسلام در چیز سومى هم نزاع کرده و ابوبکر او را از آن هم محروم کرده است و آن سهم ذوى القربى است .

ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از هارون بن عمیر، از ولید بن مسلم ، از صدقه پدر معاویه ، از محمد بن عبدالله ، از محمد بن عبدالرحمان بن ابى بکر، از یزید رقاشى ، از انس بن مالک روایت مى کرد که فاطمه علیهااالسلام پیش ابوبکر آمد و گفت : خودت مى دانى که در مورد اوقاف و صدقات و آنچه خداوند از غنایم در قرآن با عنوان سهم ذوى القربى یاد فرموده است نسبت به ما ستم روا داشته اى و این آیه را تلاوت مى فرمود: و بدانید که از هر چیز که غنیمت و فایده ببرید همانا یک پنجم آن از خدا و پیامبر و خویشاوندان اوست … ، ابوبکر گفت : پدر و مادرم فداى تو و پدرى که از او متولد شده اى ، من در مورد کتاب خدا و حق رسول خدا و خویشاوندان او مى شنوم و فرمانبردارم و من هم کتاب خدا را که تو مى خوانى ، مى خوانم ولى از این آیه چنان نمى فهمم که باید آن سهم از خمس به صورت کامل به شما پرداخت شود. فاطمه فرمود: آیا آن سهم براى تو و خویشاوندان توست ؟ گفت : نه که مقدارى از آن را براى شما هزینه مى کنم و باقى مانده اش را در مصالح مسلمانان هزینه مى سازم . فاطمه گفت : این حکم خداوند متعال نیست .

ابوبکر گفت : حکم خداوند همین است ولى اگر رسول خدا در این باره با تو عهدى فرموده یا حقى را براى شما واجب داشته است ، من تو را تصدیق و تمام آن را به تو و اهل تو تسلیم مى کنم . فاطمه گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله در این مورد عهد خاصى با من نفرموده است ، به جز اینکه هنگامى که این آیه نازل شد شنیدم مى فرمود: اى آل محمد مژده باد بر شما که ثروت براى شما آمد.، ابوبکر گفت : علم من در مورد این آیه به چنین چیزى نمى رسد که تمام این سهم را به طور کامل به شما بدهم ولى براى شما به اندازه اى که بى نیاز شوید و از هزینه شما هم چیزى بیشتر آید، خواهد بود.

اینک این عمر بن خطاب و ابوعبیده بن جراح حضور دارند از ایشان بپرس و ببین هیچ کدام با آنچه مطالبه مى کنى موافق هستند؟ فاطمه علیهاالسلام به عمر نگریست و همان سخنى را که به ابوبکر گفته بود به او هم گفت : عمر هم همان گونه که ابوبکر گفته بود پاسخ داد فاطمه علیهاالسلام شگفت کرد و چنین گمان مى برد که آن دو در این باره با یکدیگر مذاکره و توافق کرده اند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول هارون بن عمیر، از ولید، از ابن ابى لهیعه ، از ابوالاسود، از عروه نقل مى کرد که فاطمه از ابوبکر، فدک و سهم ذوى القربى را مطالبه فرمود که ابوبکر نپذیرفت و آن دو را در زمره اموال خداوند قرار داد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از احمد بن معاویه ، از هیثم ، از جویبر، از ابوالضحاک ، از حسن بن محمد بن على بن ابى طالب علیه السلام براى ما نقل کرد که ابوبکر سهم ذوى القربى را از فاطمه و بنى هاشم بازداشت و آن را در راه خدا و براى خرید اسب و سلاح قرار داد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: همچنین ابوزید، از حیان بن هلال ، از محمد بن یزید بن ذریع ، از محمد بن اسحاق براى ما نقل کرد که مى گفته است : از ابوجعفر محمد بن على علیه السلام پرسیدم هنگامى که على علیه السلام به حکومت عراق و مردم رسید در مورد سهم ذوى القربى چگونه رفتار کرد؟ گفت همان روشى را که ابوبکر و عمر داشتند معمول داشت ، گفتم : چگونه و به چه سبب شما این حرفها را مى گویید. گفت : به خدا سوگند، اهل و خویشاوندان على بیرون از راءى او چیزى نمى گویند.

پرسیدم پس چه چیزى او را بازداشته است ؟ فرمود: خوش ‍ نمى داشت که بر او مدعى شوند که مخالفت ابوبکر و عمر مى کند. ابوبکر جوهرى مى گوید: مومل بن جعفر براى من ، از قول محمد بن میمون ، از داود بن مبارک نقل کرد که مى گفته است : در بازگشت از حج همراه گروهى پیش عبدالله بن موسى بن عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن رفتیم و مسائلى را از او پرسیدم ، گفت : این سؤ ال را از پدربزرگم عبدالله بن حسن کرده اند و او پاسخ داده است که مادرم یعنى حضرت فاطمه زنى به تمام معنى راستگو و دختر پیامبر مرسلى بود که در حال خشم بر کسى درگذشت و ما هم به سبب خشم او، خشمگین هستیم و هرگاه او راضى شود، ما هم راضى خواهیم شد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوجعفر محمد بن قاسم مى گوید: على بن صباح گفت : ابوالحسن شعر کمیت  را به روایت مفضل براى ما این چنین خواند: به امیرالمؤ منین على عشق مى ورزم و در عین حال راضى به دشنام دادن به ابوبکر و عمر نیستم ، هر چند که فدک و میراث دختر پیامبر را ندادند اما نمى گویم کافر شده اند، خداوند خود مى داند که آنان براى روز رستاخیز چه بهانه اى به هنگام پوزش خواهى فراهم آورده اند.

ابن صباح مى گوید: ابوالحسن از من پرسید آیا معتقدى که کمیت در این شعر خود آن دو را تکفیر کرده است ؟ گفتم : آرى . گفت : همچنین است .
ابن ابى الحدید سپس یکى دو روایت دیگر در مورد مراجعه فاطمه علیهاالسلام براى دریافت میراث خود به ابوبکر و خطبه اى از او را نقل کرده است و اشعارى از مهیار دیلمى را آورده است که بیرون از مباحث تاریخى است و بر شیعیان تاخته و دفاع از ابوبکر و عمر پرداخته است .

در فصل دوم که موضوع میراث بردن یا نبردن از پیامبر صلى الله علیه و آله را مورد بررسى قرار داده است ، مطالب سیدمرتضى رحمه الله را از کتاب الشافى در اعتراض به قاضى عبدالجبار معتزلى و رد مطالب کتاب المغنى او را به تفصیل آورده است که بحث کلامى مفصل و خواندنى و بیرون از چارچوب مطالب تاریخى است . همین گونه استفصل سوم که آیا فدک از سوى پیامبر صلى الله علیه و آله به فاطمه علیهاالسلام بخشیده شده است یا نه که مشتمل بر مباحث دقیق کلامى و فقهى و اصولى است و گاهى نکته اى لطیف به چشم مى خورد که از جمله آنها این لطیفه است که ابن ابى الحدید آن را آورده است .
مى گوید: خودم از على بن فارقى که مدرس مدرسه غربى در بغداد بود پرسیدم : آیا فاطمه در آنچه مى گفته است ، راستگو بوده است ؟ گفت : آرى .

گفتم : چرا ابوبکر فدک را به او که راست مى گفته است ، تسلیم نکرده است ؟ خندید و جواب بسیار لطیفى داد که با حرمت و شخصیت و کمى شوخى کردن او سازگار بود. گفت : اگر آن روز به مجرد ادعاى فاطمه فدک را به او مى داد، فرداى آن روز مى آمد و خلافت را براى همسر خویش مدعى مى شد و ابوبکر را از مقامش ‍ برکنار مى کرد و دیگر هیچ بهانه اى براى ابوبکر امکان نداشت زیرا او را صادق دانسته بود و بدون هیچ دلیل و گواهى فدک را تسلیم کرده بود. و این سخن درستى است بر فرض که على بن فارقى آن را به شوخى گفته باشد. قاضى عبدالجبار هم سخن خوب و پسندیده اى از قول شیعیان بیان کرده است و در آن باره اعتراضى نکرده است .

مى گوید: کار پسندیده این بوده است که صرف نظر از دین ، کرامت ، ابوبکر و عمر را از آنچه مرتکب شدند، باز مى داشت و به راستى این سخن را پاسخى نیست که شرط کرامت و رعایت حرمت پیامبر صلى الله علیه و آله و پاس عهد آن حضرت را مى داشتند و بر فرض که مسلمانان از حق خود از فدک نمى گذشتند، به فاطمه چیزى پرداخت مى شد که دلش را خشنود سازند و این کار براى امام بدون مشورت با مسلمانان هم در صورتى که مصلحت بداند جایز است . به هر حال امروز فاصله زمانى میان ما و ایشان بسیار شده است و حقیقت حال را نمى دانیم و کارها به خدا باز مى گردد.

ابن ابى الحدید سپس به شرح عبارت دیگر این نامه پرداخته است و مشکلات لغوى و ادبى آن را توضیح داده است و هیچ گونه مطلب تاریخى در آن نیامده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.