سخن درباره فرشتگان که آیا در جنگ احد فرود آمده و جنگ کرده اند یا نه
واقدى مى گوید: زبیر بن سعید از عبدالله بن فضل براى من نقل کرد که مى گفه است : پیامبر صلى الله علیه و آله لواى لشکر خود را به مصعب بن عمیر داد و سپس عمیر داد و سپس فرشته اى به صورت مصعب آن را گرفت . پیامبر صلى الله علیه و آله در پایان آن روز مى فرمود: اى مصعب به پیش ! فرشته به سوى پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و گفت : من مصعب نیستم . و رسول خدا دانست او فرشته اى است که با او تایید شده است .
واقدى مى گوید: از ابومعشر هم شنیدم که همین سخن را مى گفت .
گوید: عبیده دختر نایل از قول عایشه دختر سعد بن ابى وقاص از قول سعد برایم نقل کرد که مى گفته است : در جنگ احد مى دیدم به سوى من تیر زده مى شود ولى مردى سپید و خوش چهره که او را نمى شناختم آن را از من بر مى گرداند و بعدها چنان پنداشتم که او فرشته بوده است .
واقدى مى گوید: ابراهیم بن سعد از قول پدرش از جدش سعد بن ابى وقاص براى من نقل کرد که مى گفته است : در جنگ احد دو مرد را دیدم که جامه هاى سپید بر تن دارند، یکى بر جانب راست و دیگرى بر جانب چپ رسول خدا به سختى نبرد مى کردند.آن دو را نه پیش از آن و نه پس از آن دیدم .
گوید: عبدالملک بن سلیمان از قطن بن وهب از عبید بن عمیر برایم نقل کرد که مى گفته است چون قریش از جنگ احد برگشتند ضمن گفتگو درباره پیروزیهاى خود در انجمنهاى خویش مى گفتند اسبان ابلق و مردان سپید چهره اى را که در جنگ بدر مى دیدیم ندیدیم .گوید: عبید بن عمیر مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد جنگ نکردند.
واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از عبدالمجید بن سهیل از عمر بن حکم براى من نقل کرد که مى گفته است : در جنگ احد حتى یک فرشته هم به یارى رسول خدا نیامد و امداد و حضور فرشتگان در جنگ بدر بود و نظیر همین سخن از عکرمه هم نقل شده است .
گوید: مجاهد مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد حاضر شدند ولى جنگ نکردند و آنان فقط در جنگ بدر جنگ کردند.
گوید: و از ابو هریره روایت است که گفته است : خداوند مسلمانان را وعده فرموده بود که اگر پایدارى کنند آنان را مدد رساند و چون پراکنده شدند، فرشتگان در آن روز جنگ نکردند.
سخن در چگونگى کشته شدن حمزه بن عبدالمطلب رضى الله عنه
واقدى مى گوید: وحشى – قاتل حمزه – برده دختر حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بوده است و هم گفته اند برده جبیر بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف بوده است . دختر حارث به او گفت : پدرم در جنگ بدر کشته شده است ، اگر تو یکى از این سه تن را بکشى آزاد خواهى بود. محمد، على بن ابى طالب یا حمزه بن عبدالمطلب را که من در این قوم کسى جز این سه تن را همپاى و همتاى پدرم نمى بینم .
وحشى گفت : در مورد محمد خودت هم مى دانى که من بر او دست نخواهم یافت و یارانش او را هرگز رها نمى کنند، در مورد حمزه هم به خدا سوگند اگر او در حال خفته بودنش هم ببینم یاراى بیدار کردنش را ندارم ، اما در مورد على او را تعقیب و جستجو خواهم کرد.
وحشى مى گوید: به روز جنگ احد در جستجوى على بودم که در همان حالى على ظاهر شد، او را مردى آزموده و دوراندیش دیدم که فراوان اطراف خود را مى پاید. با خود گفتم : این کسى نیست که من در جستجویش باشم ، ناگاه متوجه حمزه شدم که سر از پاى نشناخته حمله مى کند. پشت سنگى براى او کمین کردم . چشم حمزه کم نور بود و صداى نفس او که با خشم بیرون مى آمد شنیده مى شد.
سباع بن ام نیار راه را بر حمزه بست ، مادر سباع که کنیز شریف بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى بود در مکه کودکان را ختنه مى کرد، کنیه سباع ابو نیار بود. حمزه به او گفت اى پسر زن برنده چوچوله ها! کار تو هم به آنجا کشیده است که بر ما حمله کنى و مردم را بر ضد ما یارى دهى ! پیش آى ، حمزه او را چند قومى با خود کشید و سپس او را افکند و زانو بر سینه اش نهاد و سرش را برید همان گونه که سر گوسپند را مى برند.
آنگاه مرا دید و به سوى من خیز برداشت و همینکه به مسیل پایش لغزید و در همین حال من زوبین خود را به حرکت در آوردم و رها کردم و چنان به تهیگاه حمزه خورد که از مثانه اش بیرون آمد. گروهى از یارانش گرد او جمع شدند و شنیدم که او را صدا مى زنند و مى گویند ابو عماره ! و او پاسخ نمى دهد.
گفتم : به خدا سوگند که این مرد مرده است ، و سوگ هند را در مرگ پدر و برادر و عمویش به یاد آوردم . یاران حمزه همینکه یقین به مرگ او پیدا کردند از کنار جسدش پراکنده شدند و مرا ندیدند. من دویدم و شکم حمزه را دریدم و جگرش را بیرون کشیدم و خود را به هند دختر عتبه رساندم و گفتم : اگر قاتل پدرت را کشته باشم به من چه مى دهى ؟ گفت : هر چه مى خواهى بخواه . گفتم : این جگر حمزه است . آن را به دندان گزید و پاره اى از آن را جوید و از دهان بیرون انداخت و نفهمیدم که نتوانست بجود و بخورد یا خوشش نیامد! آنگاه زر و زیور و جامه هاى خود را بیرون آورد و به من داد و گفت : چون به مکه رسیدیم ترا ده دینار خواهد بود. سپس به من گفت : جاى کشته شدنش را به من نشان بده و نشانش دادم . اندامهاى نرینه و گوشها و بینى او را برید و از آنها براى خود گوشوار و دستبند و خلخال درست کرد و آنها را و جگر حمزه را با خود به مکه آورد.
واقدى مى گوید: عبدالله بن جعفر از ابن ابى عون از زهرى از عبیدالله بن عدى بن خیار براى من نقل کرد که مى گفته است : به روزگار عثمان بن عفان در شام به جهاد رفتیم .پس از نماز عصر به شهر حیص رسیدیم و پرسیدیم : وحشى کجاست ؟ گفتند: در این ساعت نمى توانید او را ببینید که هم اکنون سر گرم باده گسارى است و تا صبح شراب مى آشامد. ما که هشتاد تن بودیم به خاطر دیدار او شب را همانجا ماندیم . پس از آنکه نماز صبح را خواندیم به خانه وحشى رفتیم . پیرمردى فرتوت شده بود و براى او تشکچه اى که فقط خودش روى آن جا مى گرفت گسترده بودند. به او گفتیم درباره کشتن حمزه و مسلمه براى ما حرف بزن ، خوشش نیامد و سکوت کرد.
گفتیم : ما فقط به خاطر تو دیشب را اینجا مانده ایم . گفت : من برده جبیر بن مطعم بن عدى بودم . چون مردم براى جنگ احد راه افتادند مرا خواست و گفت : حتما به یاد دارى و دیدى که طعیمه بن عید را در جنگ بدر حمزه بن عبدالمطلب کشت و از آن روز تا کنون زنهاى ما گرفتار اندوه شدیدى هستند، اگر حمزه را بکشى آزاد خواهى بود. من با مردم بیرون آمدم و با خود چند زوبین داشتم ، هرگاه از کنار هند دختر عتبه مى گذشتم مى گفت : اى ابادسمه ! امروز باید انتقام بگیرى و دلها را خنک کنى . چون به احد رسیدیم حمزه را دیدم که سخت به مردم حمله مى کند و سر از پا نمى شناسد، من براى او پشت درختى کمین کردم ، حمزه مرا دید و آهنگ من کرد ولى همان دم سباع خزاعى راه را بر او بست ، حمزه آهنگ او کرد و گفت : تو هم اى پسر برنده چوچوله ها کارت به آنجا کشید که به ما حمله کنى ، جلو بیا.
حمزه به او حمله کرد و پاهایش را کشید و او را بر زمین کوبید و کشت و شتابان آهنگ من کرد ولى گودالى پیش پاى او قرار داشت که لغزید و در آن افتاد. من زوبینى پرتاب کردم که به زیر نافش خورد و از میان دو پایش بیرون آمد و او را کشت . خود را به هند دختر عتبه رساندم و خبر دادم . او جامه هاى گرانبها و زر و زیور خود را به من داد، بر ساقهاى پاى هند دو خلخال از مهره هاى ظفار بود و دو دستبند سیمین و چند انگشترى بر انگشتان پاى خود داشت که همه را به من بخشید.
اما در مورد مسیلمه ، ما وارد حدیقه الموت شدیم و همینکه مسیلمه را دیدم بر امیر المومنین او زوبین پرتاب کردم . در همان حال مردى از انصار هم بر او شمشیر زد و خداى تو داناتر است که کدام یک از ما دو تن او را کشته ایم ، البته من شنیدم که زنى از بالاى دیوار فریاد مى کشید که مسیلمه را آن برده حبشى کشت .
عبیدالله بن عدى راوى این روایت مى گوید: به وحشى گفتم : آیا مرامى شناسى ؟ نگاهش را به من دوخت و گفت : تو پسر عدى از عاتکه دختر عیص نیستى ؟ گفتم : چرا، گفت به خدا سوگند من پس از اینکه ترا از گهواره ات برداشتم و با قنداق به مادرت دادم که شیرت دهد دیگر ندیده ام هنوز لاغر و سپیدى پاهایت را در نظر دارم که گویى همین امروز بوده است .
محمد بن اسحاق در کتاب مغازى روایت مى کند که هند در آن روز خود را بالاى سنگى که مشرف بر آوردگاه بود رساند و با صداى بلند این ابیات را خواند:ما شما را در قبال جنگ بدر مکافات کردیم و جنگ پس از جنگ داراى سوزش و التهاب است ، مرا از عتبه و برادرم و عمویش و پسر نوجوانم یاراى شکیبایى نیست ، خود را تسکین دادم و نذرم را بر آوردم ، اى وحشى جوشش سینه ام را شفا بخشید در تمام عمر سپاسگزارى از وحشى بر عهده من است تا آنگاه که استخوانهایم در گورم از هم بپاشد.
هند دختر اثاثه بن مطلب بن عبد مناف او را چنین پاسخ داده است :اى هند! تو در جنگ بدر و جز آن خوارى و زبون شدى اى دختر مرد فرو مایه و مکار کافر…
محمد بن اسحاق مى گوید: و از جمله اشعار دیگرى که هند دختر عتبه در جنگ احد رجز خوانى کرده است این ابیات است :در جنگ احد خود را از حمزه تسکین دادم و شکمش را از ناحیه جگرش دریدم ، این کار اندوه گران و دردانگیز مرا زدود، جنگ شما را همچون باران آمیخته با تگرگ فرو گرفت ما همچون شیران بر شما حمله آوردیم .
محمد بن اسحاق مى گوید: صالح بن کیسان براى من نقل کرد که گفته اند، عمر بن خطاب به حسان ثابت گفت : اى اباالفریعه ! اى کاش شنیده بودى که هند چه مى گفت ، به اى کاش سرمستى او را دیده بودى که چگونه روى سنگى ایستاده بود و رجز خوانى مى کرد، او اى کاش مى شنیدى که چگونه کارى را که نسبت به حمزه انجام داده است باز گو مى کرد.
حسان گفت : به خدا سوگند همان هنگام که در کوشک و برج بودم ، زوبین را دیدم که در هوا به حرکت آمد و با خود گفتم : این سلاح از اسلحه عرب نیست و گویا همان زوبین به حمزه پرتاب شده است و دیگر چیزى نمى دانم . اینک برخى از گفتار هند را براى من بگو تا شر او را از شما کفایت کنم . عمر برخى از اشعار هند را براى حسان خواند و حسان ابیات زیر را در هجو هند دختر عتبه سرود:آن زن فرو مایه سرمستى و شادى کرد و خوى او فرو مایگى است که با کفر سر مستى کرده است …
حسان همچنین ابیات زیر را هم در نکوهش هند سروده است :این کودکان فرو مایه که در ریگزارهاى اجیاد و میان خاکها افتاده اند و بر خاک مى غلتند از کیست ؟…با ابیات دیگرى که چون فحش و دشنام است از آوردن آنى مى گذرم .
واقدى از قول صفیه دختر عبد المطلب نقل مى کند که مى گفته است : در جنگ احد ما زنها در برجها و پشت بامها مدینه بودیم ، حسان بن ثابت هم همراه ما در برج فارع بود، تنى چند از یهود به سوى برج آمدند و آهنگ برجها کردند. من به حسان گفتم : اى ابن فریعه کارى بکن . گفت : به خدا سوگند من نمى توانم جنگ کنم . در همین حال یک یهودى شروع به بالا آمدن از برج کرد. من به حسان گفتم : شمشیرت را به من بده و ترا کارى نباشد، چنان کرد، من گردن آن یهودى را زدم و سرش را میان دیگران پرتاب کردم که چون آن را دیدند پراکنده شدند.
صفیه مى گوید: در آغاز روز همچنان که در برج فارع و مشرف بر برجهاى دیگر بودم مى نگریستم ، ناگاه زوبینها را دیدم ، با خود گفتم مگر دشمن زوبین هم دارد و نمى دانستم که همین زوبین به برادرمحمزه پرتاب شده است .
صفیه مى گوید: در آخر روز طاقت نیاوردم و خودم را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندم ، من همان هنگام که در برج بودم از طرز رفتار حسان که به دورترین نقطه برج پناه برد دانستم که مسلمانان است برگشت و کنار دیوار برج ایستاد. همینکه من همراه گروهى از زنان انصار نزدیک رسیدیم ، یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را پراکنده دیدم و نخستین کسى را که دیدم برادر زاده ام على بود. او به من گفت : عمه جان برگرد که برخى از جنازه ها برهنه اند. گفتم : رسول خدا در چه حال است ؟ گفت : خوب است . گفتم : او را به من نشان بده تا ببینمش ، على اشاره اى پوشیده کرد و من خود را پیش آن حضرت که زخمى شده بود رساندم .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز احد شروع به پرس و جو درباره حمزه کرد و مى فرمود: عمویم چه کرد؟ از حمزه چه خبر؟ حارث بن صمه به جستجوى او رفت و چون دیر کرد، على بن ابى طالب علیه السلام به آن منظور رفت و در همان حال این ابیات را مى خواند: پروردگارا حارث بن صمه از دوستان وفادار و نسبت به ما معتهد است در پى کار مهمى سر گشته و گم گشته است گویا در جستجوى بهشت است . تا آنکه على علیها السلام پیش حارث رسید و حمزه را کشته دید برگشت و پیامبر صلى الله علیه و آله را آگاه ساخت .
پیامبر صلى الله علیه و آله پیاده آمد و کنار جسد حمزه ایستاد و فرمود: هرگز جایى که براى من خشم برانگیزتر از اینجا باشد نایستاده ام . در این هنگام صفیه آشکار شد، پیامبر صلى الله علیه و آله به زبیر فرمود: مادرت را از من دور کن و در همان حال مشغول کندن گور براى حمزه بودند. زبیر به مادر گفت : مادر جان ! بر گرد که برخى از جنازه ها برهنه اند. گفت : من تا پیامبر صلى الله علیه و آله را نبینم بر نمى گردم و همینکه آن حضرت را دید گفت : اى رسول خدا برادرم حمزه کجاست ؟ فرمود: میان مردم است .
صفیه گفت : تا او را نبینم بر نمى گردم . زبیر مى گوید: من مادر خود را همانجا روى زمین نشاندم تا جسد حمزه به خاک سپرده شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر نه این بود که زنان ما افسرده مى شدند، جسد عمویم را به خاک نمى سپردم و براى درندگان و پرندگان مى گذاشتم تا روز قیامت از میان شکم و چینه دان آنان محشور شود.
واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون صفیه آمد، انصار میان او و پیامبر حائل شدند. رسول خدا فرمود: رهایش کنید و آزادش بگذارید. صفیه آمد و کنار پیامبر نشست و هرگاه که او بلند مى گریست پیامبر صلى الله علیه و آله هم بلند مى گریست و هرگاه آهسته مى گریست پیامبر صلى الله علیه و آله هم آهسته گریه مى کرد. فاطمه علیها السلام هم شروع به گریستن کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله هم از گریه او گریست و سپس فرمود: هرگز مصیبتى به بزرگى سوگ حمزه بر من نرسیده است . آنگاه خطاب به صفیه و فاطمه فرمود: شما را مژده باد که هم اکنون جبریل علیه السلام به من خبر داد که براى ساکنان آسمانهاى هفتگانه چنین نوشته اند که حمزه بن عبدالمطلب شیر خدا و شیر رسول خداست .
واقدى مى گوید: و چون پیامبر صلى الله علیه و آله دید که حمزه را به سختى مثله کرده اند سخت اندوهگین شد و فرمود: اگر بر قریش پیروز شوم سى تن از ایشان را مثله خواهم کرد و خداوند این آیه را بر او نازل فرمود: اگر مکافات مى کنید همان گونه و اندازه مکافات کنید که مکافات شده اید و اگر شکیبایى کنید به مراتب براى شکیبایانن بهتر است . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: حتما شکیبایى مى کنیم و هیچ یک از قریش را مثله نفرمود.
واقدى مى گوید: ابوقتاده انصارى برخاست و چون اندوه شدید پیامبر صلى الله علیه و آله را دید به دشنام دادن به قریش کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله سه بار به او فرمود بنشین . سپس فرمود: اى ابو قتاده قریش اهل امانت هستند هر کس بى مورد و یاوه به آنان دشنام دهد خداوند دهانش را به خاک مى مالد. شاید هم اگر عمر طولانى داشته باشى اعمال و کارهاى خودت را در قبال اعمال و کارهاى ایشان کوچک بشمارى ، اگر نه این بود که قریش سر مست مى شد، خبر مى دادم که چه منزلتى در پیشگاه خداوند دارد. ابو قتاده گفت : اى رسول خدا، به خدا سوگند که چون آنان نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خدا چنین کردند من به پاس خاطر خدا و رسولش خشم گرفتم . فرمود: آرى راست مى گویى که بد مردمى نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خود بودند.
واقدى مى گوید: پیش از آنکه جنگ احد شروع شود، عبدالله بن جحش گفت : اى رسول خدا! مى بینى که کار این قوم به کجا کشیده است ، من از خداوند چنین مسالت کردم و عرضه داشتم بار خدایا سوگندت مى دهم که چون فردا با دشمن رویا روى شویم آنان مرا بکشند و شکم مرا بدرند و مرا مثله کنند و تو از من بپرسى به چه سبب با تو چنین کردند و من عرضه دارم در راه تو. اینک اى رسول خدا! از تو تقاضاى دیگرى دارم و آن این است که پس از من سر پرستى اموالم را بر عهده بگیرى . فرمود: آرى . عبدالله به جنگ رفت و کشته شد و به بدترین صورت مثله شد. او با حمزه در یک گور به خاک سپرده شد و پیامبر صلى الله علیه و آله سرپرستى میراث او را بر عهده گرفت و براى مادرش مزرعه اى در خیبر خرید.
واقدى مى گوید: حمنه دختر جحش و خواهر عبدالله پیش آمد، پیامبر فرمودند: اى حمنه خود دار باش و سوگ خود را در پیشگاه خدا محاسبه کن . گفت : اى رسول خدا در کدام مورد؟ فرمود: نسبت به دایى خودت حمزه . حمنه گفت : انالله و اناالیه راجعون ، خدایش رحمت فرماید و بیامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پیامبر صلى الله علیه و آله دوباره فرمود: سوگ خود را در پیشگاه خدا محاسبه کن . پرسید: در چه مورد و براى چه کسى ؟ فرمود برادرت عبدالله . حمنه همچنان انالله گفت و افزود: خدایش رحمت فرماید و بیامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پیامبر صلى الله علیه و آله براى بار سوم فرمود: سوگ خود را در پیشگاه خداوند محاسبه کن . پرسید در چه مورد و براى چه کسى ؟ فرمود: در مورد شوهرت مصعب بن عمیر. حمنه گفت : واى بر اندوه من ، و گفته اند؟ گفته است : واى بر بیوگى .محمد بن اسحاق در کتاب خود مى گوید: حمنه فریاد بر آورد و ولوله انداخت .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد که هیچ کس را چنان منزلتى نیست . ابن اسحاق هم این سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را همین گونه نقل کرده است .واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد که هیچ کس را چنان منزلتى نیست . ابن اسحاق هم این سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را همین گونه نقل کرده است .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به حمنه فرمود: چرا چنین گفتى ؟ گفت : یتیمى پسرانش را به یاد آوردم و مرا به بیم انداخت . پیامبر صلى الله علیه و آله دعا فرمود که خداوند متعال سرپرست و جانشین پسندیده اى براى آنان فراهم فرماید. حمنه سپس با طلحه بن عبیدالله ازدواج کرد و محمد بن طلحه را براى او زایید، طلحه بن عبیدالله از همه مردم نسبت به فرزندان مصعب مهربان تر و خوش رفتارتر بود.
سخن درباره کسانى که در جنگ احد با پیامبر صلى الله علیه و آله پایدارى کردند
واقدى مى گوید: موسى بن یعقوب از قول عمه اش از مادرش از مقداد نقل مى کند که مى گفته است : روز جنگ احد همینکه مردم براى جنگ صف کشیدند پیامبر صلى الله علیه و آله زیر پرچم مصعب بن عمیر نشست و چون پرچمداران قریش کشته و مشرکان در حمله اول فرارى شدند و مسلمانان بر لشکر آنان حمله بردند و تاراج کردند، براى بار دوم مشرکان حمله آوردند و مسلمانان بر لشکرگاه آنان حمله بردند تاراج کردند، براى بار و دوم مشرکان حمله آوردند و مسلمانان را از پشت سر غافلگیر ساختند. مصعب بن عمیر که پرچمدار پیامبر صلى الله علیه و آله بود کشته شد. رایت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله بود کشته شد. رایت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله زیر آن ایستاد و یارانش گرد او ایستاد بودند.
پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم مهاجران را به ابوالروم داد که یکى از افراد خاندان عبدالدار بود، مقداد مى گوید: رایت اوسیان را همراه اسید بن حضیر دیدم . مشرکان ساعتى جنگ و کشتار کردند و صفها از هم پاشیده و درهم آمیخته بود و مشرکان همان شعار خود را که زنده باد عزى و زنده باد هبل بود تکرار مى کردند و به خدا سوگند کشتارى سخت از ما کردند و نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله هم آنچه توانستند انجام دادند.
سوگند به کسى که به او را به حق مبعوث فرموده است پیامبر صلى الله علیه و آله از جاى خود یک وجب هم تکان نخورد و همچنان رویا روى دشمن باقى ماند. گاهى گروهى از یارانش پیش او مى رفتند و گاه پراکنده مى شدند و من همواره رسول خدا را بر پا مى دیدم که یا با کمان خود تیر مى انداخت یا سنگ پرتاب مى کرد، تا آنکه دشمنان کناره گرفتند و دو گروه از یکدیگر جدا شدند. گروهى که با پیامبر صلى الله علیه و آله ایستادگى کردند فقط چهارده مرد بودند، هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار.
مهاجران عبارت بودند از على علیه السلام و ابوبکر و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحه بن عبیدالله و ابو عبیده تن جراح و زبیر بن عوام ، و انصار عبارت بودند از حباب بن منذر و ابودجانه و عاصم بن ثابت بن ابى الافلح و حارث بن صمه و سهل بن حنیف و سعد بن معاذ و اسید بن حضیر.
واقدى مى گوید: و روایت شده است که سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم در آن روز پایدارى کردند و نگریختند و افرادى که این موضوع را روایت مى کنند، آن دو را به جاى سعد بن معاذ و اسید بن حضیر نام مى برند.
واقدى مى گوید: هشت تن هم در آن روز با پیامبر صلى الله علیه و آله بیعت ایستادگى تا مرگ را کردند که سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار بودند. مهاجران ، على علیه السلام و طلحه زبیر بودند و انصار ابودجانه و حارث بن صمه و حباب بن منذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف بودند هیچ یک از ایشان در جنگ احد کشته نشد و دیگر مسلمانان همگى گریختند و پیامبر صلى الله علیه و آله از پى آنان ایشان را فرا مى خواند و برخى از مسلمانان نزدیک مهراس رسیدند. واقدى همچنین مى گوید: عتبه بن جبیر، از یعقوب بن عیمر بن قتاده برایم نقل کرد که مى گفته است ، به روز جنگ احد سى مرد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله پایدارى کردند و هر یک از ایشان مى گفت : جان و آبروى من فداى جان و آبروى تو باد، و سلام بر تو باد، سلام جاودانه نه براى بدرود.
مى گوید (ابن ابى الحدید): در مورد عمر بن خطاب اختلاف است که آیا در جنگ احد پایدارى کرده است یا نه . ولى همه راویان اتفاق نظر دارند که عثمان پایدارى نکرده است . واقدى مى گوید: عمر پایدارى نکرده است ، ولى محمد بن اسحاق و بلاذرى او را در زمره کسانى قرار داده اند که پایدارى کرده و نگریخته است و همگان در این مورد اتفاق نظر دارند که ضرار بن خطاب فهرى با نیزه بر سر عمر زد و گفت : اى پسر خطاب ، شکر این نعمت را داشته باشد که سوگند خورده ام هیچ مردى از قریش را نکشم .
این موضوع را محمد بن اسحاق و دیگران هم روایت کرده اند و در آن اختلاف ندارند ولى اختلاف نظر در این است که آیا ضرار بن خطاب به عمر در حالى که مى گریخته و بیمناک بوده است نیزه اى ملایم زده یا در حالى که ثابت قدم و پیشرو بوده است . کسانى که مى گویند در حال فرار بوده است نگفته اند که عمر هنگام گریز عثمان گریخته باشد یا به سویى که عثمان رفته است رفته باشد، بلکه مى گویند براى پناه بردن به کوه مى گریخته است و این عیب و گناهى نیست ، زیرا سرانجام همه آنانى هم که با پیامبر ایستادگى کردند به کوه پناه بردند و از دامنه آن بالا رفتند. البته فرق است میان کسانى که در آخر کار و پس از فروکش کردن آتش جنگ به کوه رفته اند و آنانى که ضمن جنگ گریخته اند و به کوه پناه برده اند. اگر عمر در آخر کار به کوه پناه برده باشد، همه مسلمانان حتى پیامبر صلى الله علیه و آله همین گونه رفتار کرده اند. ولى اگر عمر هنگامى که آتش جنگ شعله ور بوده است به کوه پناه برده باشد، بدون تردید گریخته است .
ولى راویان اهل حدیث در این اختلاف ندارند که ابوبکر نگریخته است و پایدار مانده است ، هر چند از او هیچ گونه مشارکت در جنگ و کشت و کشتارى نقل نشده است ولى خود همان پایدارى جهاد است و در همان حد است .
اما راویان شیعه روایت مى کنند که کسى جز على و طلحه و زبیر و ابودجانه و سهل بن حنیف و عاصم بن ثابت پایدارى نکرده است . برخى از راویان شیعه هم روایت کرده اند که همراه پیامبر صلى الله علیه و آله چهارده مرد از مهاجران و انصار پایدارى کرده اند ولى ابوبکر و عمر را از آن گروه نمى شمارند. بسیارى از ارباب حدیث روایت کرده اند که عثمان سه روز پس از احد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد، پیامبر صلى الله علیه و آله از او پرسید: مگر به کجا رسیده بودى و تا کجا عقب نشسته بودى ؟ گفت : تا ناحیه اعرض . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: عجب گسترده گریخته اى !
واقدى روایت مى کند: به روزگار حکومت عثمان میان او و عبدالرحمن بن عوف کدورت و بگو مگویى صورت گرفت ، عبدالرحمان بن عوف به ولید بن عقبه پیام فرستاد که بیاید و چون آمد گفت : پیش برادرت برو و آنچه را به تو مى گویم از قول من به او ابلاغ کن که کسى دیگر جز ترا نمى دانم که این پیام را به او برساند. ولید گفت : انجام خواهم داد. گفت : به عثمان بگو عبدالرحمان به تو مى گوید من در جنگ بدر شرکت کردم و تو شرکت نکردى و روز جنگ احد پایدارى کردم و تو گریختى و در بیعت رضوان – شجره – من حضور داشتم و تو حضور نداشتى . چون ولید این پیام را گزارد، عثمان گفت : برادرم راست گفته است . من از شرکت در جنگ بدر بازماندم و به پرستارى دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که بیمار بود سرگرم بودم و پیامبر صلى الله علیه و آله سهم مرا از غنیمت منظور فرمود و به منزله کسانى بودم که در جنگ بدر حضور داشتند.
روز جنگ احد هم گریختم و پشت به جنگ دادم ولى خداوند در کتاب محکم خود از این گناه در گذشته و عفو فرموده است . اما در مورد بیعت رضوان من به مکه رفته بودم که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا فرستاده بود و خود فرموده بود که عثمان در اطاعت خدا و رسول اوست و با دست چپ خود از سوى من با دست راست خویش بیعت فرمود و دست چپ پیامبر صلى الله علیه و آله از دست راست من بهتر است و چون ولید این پاسخ را براى عبدالرحمان آورد، عبدالرحمان گفت : برادرم راست گفته است .
واقدى مى گوید: عمر به عثمان بن عفان نگریست و گفت : این از کسانى است که خداوند گناهش را عفو کرده است یعنى کسانى که به هنگام رویا روى شدن دو لشکر از جنگ گریخته و پشت به جنگ داده اند از چیزى که عفو فرمود دیگر مواخذه نمى فرماید. گوید: مردى از عبدالله بن عمر درباره عثمان پرسید، گفت : او در جنگ احد مرتکب گناهى بزرگ شده است و خداوند او را عفو فرموده است و حال آنکه میان شما مرتکب گناهى کوچک شد و شما او را کشتید. کسانى که مى گویند عمر در جنگ احد گریخته است ، به این روایت استدلال مى کنند که گفته شده است به روزگار حکومت عمر زنى آمد و یکى از بردهایى را که پیش عمر بود مطالبه کرد. همراه او یکى از دختران عمر هم آمد و بردى مطالبه کرد، عمر به آن زن برد بخشید و دختر خویش را از آن محروم کرد. چون در این باره از او پرسیدند، گفت : پدر آن زن روز احد پایدارى کرد و پدر این یکى روز جنگ احد گریخت و پایدارى نکرد.
و واقدى مى گوید روایت مى کند: که عمر خودش مى گفته است : همینکه شیطان فریاد آورد که محمد کشته شد گفتم : باید به کوه پناه برم و بالا روم گویى همچون بز کوهى بودم . برخى همین سخن را حجت و دلیل گریز عمر مى دانند و در نظر من ابن ابى الحدید این حجت نیست ، زیرا دنباله خبر چنین است که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدم و پیامبر صلى الله علیه و آله این آیه را تلاوت مى فرمود: و محمد جز پیامبر نیست که پیش از او پیامبران بودند و در گذشتند و ابوسفیان در دامنه کوه همراه فوج خود بود و کوشش مى کرد که بالاى کوه برسد.
پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت بار خدایا ایشان را نسزد که بر ما برترى جویند و آنان پراکنده شدند، و این نشانه آن است که بالا رفتن عمر بر کوه پس از آن بوده که رسول خدا صلى الله علیه و آله به کوه رفته و این موضوع براى عمر به منقبت شبیه تر است تا نکوهش .
همچنین واقدى نقل مى کند و مى گوید: ابن ابى سبزه از ابوبکر بن عبدالله بن ابى جهم ، که نام اصلى ابوجهم عبید است ، براى من نقل کرد که خالد بن ولید در شام مى گفت : سپاس خداوندى را که مرا به اسلام هدایت فرمود، همانا خودم عمر بن خطاب را به هنگام فرار مسلمانان و گریز ایشان دیدم که هیچ کس همراه عمر نبود و من همراه فوجى گران و کاملا مسلح بودم ، از آن فوج هیچ کس جز من عمر را نشناخت و ترسیدم اگر همراهان را متوجه کنم آهنگ او کنند و من به عمر نگریستم که آهنگ کوه داشت .
مى گوید (ابن ابى الحدید): ممکن است این درست باشد و در این مساله خلافى نیست که عمر جنگ را رها کرده و آهنگ کوه کرده است ولى ممکن است این کار در پایان کار و پس از ناامید شدن مسلمانان از پیروزى صورت گرفته باشد که در آن هنگام همگى آهنگ کوه کردند. وانگهى خالد در مورد عمر بن خطاب متهم است و میان آن دو کینه و ستیز بوده است و بعید نیست که خالد حرکات عمر را مورد نکوهش قرار دهد.
صحت این خبر هم که خالد از کشتن عمر خود دارى کرد معلوم است که به سبب خویشاوندى نسبى میان آنان بوده است . عمر و خالد از سوى مادر خویشاوندند، مادر عمر حنتمه دختر هاشم بن مغیره است و خالد هم پسر ولید بن مغیره است ، بنابر این مادر عمیر دختر عموى خالد و خویشاوند نزدیک اوست و خویشاوندى مایه عطوفت و مهربانى است . در سال ششصد و هشت در دروازه دواب بغداد به خانه و حضور محمد بن معد علوى موسوى ، فقیه معروف شیعه ، که خدایش رحمت کناد، رفتم . کناد، رفتم .
کسى پیش او مغازى واقدى را مى خواند و چون این عبارت را خواند که واقدى از قول ابن ابى سبره از خالد بن رباح از ابوسفیان آزاد کرده ابن ابى احمد نقل مى کرد که او گفته است از محمد بن مسلمه شنیدم که مى گفت : همین دو گوشم شنید و همین دو چشم من دید که روز جنگ احد مردم به سوى کوه مى گریختند و پیامبر صلى الله علیه و آله آنان را فرا مى خواند و آنان توجهى نمى کردند و شنیدیم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: اى فلان و اى فلان پیش من آیید، من رسول خدایم و هیچ یک از آن دو هم اعتنایى نکردند و رفتند. در این هنگام ابن معد به من اشاره کرد که گوش بده ، گفتم : مگر در این عبارت چه چیزى است ؟
گفت : این فلان و بهمان کنایه از عمر و ابوبکر است . گفتم : و جایز است که کنایه از آن دو نباشد بلکه کنایه از دو تن دیگر باشد. گفت : میان صحابه کسى جز آن دو نیست که در مورد فرار و دیگر کارهاى نکوهیده نام برده نشوند و گوینده ناچار از به کار بردن کنایه باشد و فقط همان دو تن هستند که این گونه اند. گفتم : این گمان بیش نیست . گفت : از این جدل و ستیز خود رهایمان کن . ابن معد سپس سوگند یاد کرد که واقدى منظورش ابوبکر و عمر بوده است و اگر کس دیگرى غیر از آن دو بود به طور صریح مى گفت ، و دیدم که بر چهره اش نشانه هاى ناراحتى از مخالفت من با عقیده اش آشکار شد.
واقدى روایت مى کند: چون ابلیس فریاد بر آورد که محمد کشته شد، مردم پراکنده شدند و برخى از آنان به مدینه رسیدند و نخستین کس که در مدینه شد و خبر داد که محمد کشته شد، سعد بن عثمان پدر عباده بن سعد بود. پس از او مردان دیگرى وارد شدند و چون به خانه هاى خود رفتند زنها گفتند: اى واى که از التزام رکاب پیامبر گریخته اید. ابن ام مکتوم هم که پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى پیشنمازى در مدینه باقى گذاشته بود به ایشان گفت : از حضور پیامبر صلى الله علیه و آله گریخته اند؟ سپس گفت : مرا به راه احد ببرید و چون او را به راه احد بردند، شروع به پرسیدن از هر کسى که با او بر مى خورد کرد تا آنکه قومى دیگر رسیدند و او از سلامتى پیامبر آگاه شد و برگشت . از جمله کسانى که گریخته بودند عمر و عثمان و حارث بن حاطب و ثعلبه بن حاطب و سواد بن غزیه و سعد بن عثمان و عقبه بن عثمان بودند. در این میان خارجه بن عمر خود را به ملل رسانده بود و اوس بن قیظى همراه تنى چند از بنى حارثه خود را به شقرهرسانده بودند.
ام ایمن آنان را دید بر چهره شان خاک پاشاند و به یکى از ایشان گفت : بیا این دوک را بگیر و دوک بریس ! کسانى که معتقد به فرار کردن عمر هستند به روایت دیگرى هم که واقدى در مغازى آورده است استدلال مى کنند. واقدى در موضوع صلح حدیبیه مى نویسد که عمر در آن هنگام به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : مگر به ما نمى گفتى که به زودى وارد مسجد الحرام مى شوى و کلید کعبه را مى گیرى و همراه کسانى که در عرفات و قوت مى کنند وقوف خواهى کرد؟ و حال آنکه هنوز قربانیهاى ما کنار کعبه نرسیده و قربانى نشد است .
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آیا به شما گفتم در این سفر این چنین خواهى بود؟ عمر گفت : نه . پیامبر فرمود: همانا به زودى وارد مسجد الحرام مى شوید و من کلید کعبه را مى گیرم و من و شما سرهاى خود را در مکه مى تراشیم و با وقوف کنندگان در عرفات وقوف مى کنیم . سپس پیامبر صلى الله علیه و آله روى به عمر فرمود و گفت : آیا روز احد را فراموش کرده اید هنگامى که به کوه بالا مى رفتید و به هیچ کس توجه نداشتید و من در پى شما، شما را فرا مى خواندم . آیا جنگ احزاب را فراموش کرده اید، هنگامى که دشمن از منطقه بالا و پایین آمدند و چشمها تیره شد و دلها به حنجره ها رسید آیا روز فلان را فراموش کرده اید و همچنین شروع به بر شمردن فرمود.
مسلمانان گفتند: خداى و رسولش درست گفته اند و تو اى رسول خدا به خدا داناتر از مایى ، و چون پیامبر صلى الله علیه و آله عمره القضا را انجام داد و سر خود را تراشید فرمود: این است آنچه به شما وعده دادم و چون روز فتح مکه فرا رسید و پیامبر کلید کعبه را گرفت فرمود: عمر بن خطاب را پیش من فراخوانید و چون عمر آمد پیامبر فرمود: این آن چیزى که به شما گفتم . آنان مى گویند اگر عمر در جنگ احد نگریخته بود، پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به او نمى فرمود آیا روز جنگ احد را فراموش کرده اید هنگامى که بر کوه بالا مى رفتید و مى گریختید و بر کسى توجه نمى کردید.
سخن درباره آنچه براى مسلمانان پس از رفتن به کوه پیش آمده است .
واقدى مى گوید: موسى بن محمد بن ابراهیم از قول پدرش براى من نقل کرد که چون ابلیس ، که نفرین خدا بر او باد، براى آنکه مسلمانان را اندوهگین سازد، بانگ برداشت که محمد کشته شده است ، مسلمانان به هر سو پراکنده شدند. مردم از کنار پیامبر صلى الله علیه و آله مى گذشتند و هیچ کس از ایشان به آن حضرت توجه نمى کرد و حال آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله در پى آنان ، ایشان را صدا مى کرد. کار به آنجا کشید که گروهى از مسلمانان تا مهراس گریختند و عقب نشستند.
پیامبر صلى الله علیه و آله هم براى اینکه یاران خود را فراخواند، آهنگ دامنه کوه کرد و به دامنه کوه رسید و یارانش در کوه پراکنده بودند و درباره چگونگى کشته شدن کشتگان خویش و خبر کشته شدن پیامبر صلى الله علیه و آله که به ایشان رسیده بود، سخن مى گفتند. کعب بن مالک مى گوید: من نخستین کس بودم که با وجود آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله مغفر داشت او را شناختم و در همان حال که در دامنه کوه بودم بانگ برداشتم که این رسول خداست که زنده است و آن حضرت با دست خود به دهان خویش اشاره مى فرمود که من ساکت و خاموش شوم . آنگاه جامه هاى جنگى مرا پوشید و جامه هاى جنگى خود را بیرون آورد.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که میان دو سعد، یعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، حرکت مى فرمود بر یاران خویش در دامنه کوه وارد شد و در حالى که زره بر تن داشت اندکى خمیده به جلو حرکت مى فرمود و معمولا پیامبر صلى الله علیه و آله همواره چنان راه مى رفت ، و گفته شده است ، آن حضرت بر طلحه بن عبیدالله تکیه داده بوده است .
واقدى همچنین مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به سبب زخمهایى که برداشته بود، نماز ظهر آن روز را نشسته گزاردند. طلحه به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : من هنوز نیرویى دارم ، برخیز تا ترا بر دوش برم . و آن حضرت را بر دوش گرفت و کنار صخره اى که بر دهانه دره قرار داشت برد و ایشان را بالاى آن صخره رساند. پیامبر صلى الله علیه و آله همراه کسانى که با ایشان پایدارى کرده بودند به سوى یاران خویش رفت . مسلمانان که از دور ایشان را دیدند پنداشتند قریش هستند و پشت به ایشان کردند و بر کوه گریختند ابو جانه با عمامه سرخ خود شروع به اشاره کردند به آنان کرد که او را شناختند و همگان یا گروهى از ایشان برگشتند.
واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون پیامبر صلى الله علیه و آله همراه چهارده تنى که با آن حضرت ایستادگى کرده بودند آشکار شد و آنان هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار بودند، دیگر مسلمانان که آنان را از مشرکان مى پنداشتند ترسان شروع به فرار کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوبکر که کنارش ایستاده بود لبخند مى زد و مى فرمود به آنان اشاره کن و ابوبکر شروع به اشاره کردن نمود، ولى آنان بر نمى گشتند تا آنکه ابو جانه عمامه سرخى را که بر سر داشت ، برداشت و به کوه بالا رفت و شروع به فریاد کشیدن و علامت دادن کرد تا شناختند. و چنان بود که ابوبرده بن نیار تیرى بر کمان نهاده و قصد کرده بود پیامبر صلى الله علیه و آله را – که نشناخته بود – هدف قرار دهد و یاران آن حضرت را بزند و چون مسلمانان سخن گفتند و پیامبر صلى الله علیه و آله ایشان را فراخواند، دست نگه داشت . مسلمانان از دید پیامبر صلى الله علیه و آله چنان شاد شدند که که گویى هیچ رنج و اندوهى بر ایشان نرسیده است و از سلامت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلامتى همراهانش از چنگ مشرکان مسرور شدند.
واقدى مى گوید: سپس قومى از قریش هم بر کوه بالا رفتند و بر مسلمانان که در دامنه بودند، مشرف گردیدند. رافع بن خدیج مى گفته است من در آن هنگام کنار ابو مسعود انصارى او کشته شد گان قوم خویش را یاد مى کرد و از ایشان مى پرسید و به او خبر مى دادند که سعد بن ربیع و خارجه بن زهیر کشته شده اند و او انالله و انا الیه راجعون بر زبان مى آورد و بر ایشان رحمت مى فرستاد. مسلمانان هم از یکدیگر در مورد دوستان و خویشاوندان خود مى پرسیدند و به یکدیگر خبر مى دادند. در همین حال خداوند مشرکان را بر گرداند که آن اندوه را از ایشان بزداید و چون ناگاه فوجهاى دشمن را بالاى کوه و فراتر از خویش دیدند آنچه را گفتگو مى کردند فراموش کردند.
پیامبر صلى الله علیه و آله ما را فراخواندند و تشویق به جنگ کردند و به خدا سوگند گویى هم اکنون به فلان و بهمان مى نگرم که در پهنه کوه ترسان مى گریختند. واقدى همچنین مى گوید: عمر مى گفته است چون شیطان بانگ برداشت که محمد کشته شد من همچون ماده بزى به کوه گریختم نیست که پیش به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدم که این آیه را تلاوت مى فرمود محمد جز پیامبرى نیست که پیش از او هم پیامبران بودند و در گذشتند و ابوسفیان در دامنه کوه بود. رسول خدا صلى الله علیه و آله در حالى که خداى خود را فرا مى خواند و دعا مى کرد عرضه مى داشت پروردگارا ایشان را نسوزد که بر ما برترى جویند، و مشرکان پراکنده شدند.
واقدى مى گوید: ابواسید ساعدى مى گفته است ، پیش از آنکه خواب بر ما چیره شود خود را در دامنه کوه چنان افسرده و تسلیم مى دیدیم که هر کس به ما حمله مى کرد تسلیم مى شدیم و خداوند خواب را بر ما چیره فرمود و چنان خوابیدیم که سپرهایمان بدون توجه به یکدیگر شاخ به شاخ مى شد و سپس خواب از سر ما پرید و چنان شدیم که گویى پیش از آن بر ما اندوهى نرسیده است .
گوید: زبیر بن عوام مى گفته است : خواب چنان ما را فرا گرفت که هیچ مردى از ما نبود مگر اینکه چانه اش روى سینه اش قرار داشت ، و همان طور که میان خواب و بیدارى بودم شنیدم معتب بن قشیر که از منافقان بود مى گوید: اگر ما فرماندهى مى داشتیم اینجا کشته نمى شدیم که در همین هنگام خداوند متعال در مورد او همین آیه را نازل فرمود. گوید: ابوالیسر مى گفته است ، در آن هنگام همراه تنى چند از قوم خود کنار پیامبر صلى الله علیه و آله بودیم و خداوند براى اینکه در امان باشیم خوب را بر ما چیره ساخت و هیچ کس نماند مگر اینکه خرخر مى کرد و سپرها روى یکدیگر مى افتاد و خود دیدم شمشیر بشر بن البراء بن معرور از دستش بر زمین افتاد و متوجه نشد و پس از اینکه به خود آمد آن را برداشت و دشمن پایین تر از ما و زیر پایمان قرار داشت . شمشیر ابوطلحه هم از دست او افتاد، بر منافقان و اهل شک و تردید در آن روز خواب چیره نشد و خواب فقط بر اهل یقین و ایمان چیره شد و در همان حال که مومنان چرت مى زدند، منافقان هر چه در دل داشتند مى گفتند.
مى گوید (ابن ابى الحدید): از ابن نجار محدث درباره این موضوع پرسیدم و به او گفتم از داستان جنگ احد چنین استنباط مى شود که در آغاز کار دولت و پیروزى از مسلمانان بوده است و سپس کار بر زیان آنان گردیده و شیطان فریاد بر آورده است که محمد کشته شد و بیشتر مسلمانان گریخته اند و سپس بیشترشان به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشته اند و مدتى طولانى که تا آخر روز طول کشیده است جنگهاى بسیار کرده اند.
آنگاه از سر ناچارى به کوه پناه برده اند و پیامبر صلى الله علیه و آله هم همراه ایشان آهنگ دامنه کوه کرده است و سپس دو گروه از یکدیگر جدا شده اند. هر کس که در داستان احد تامل کند همین گونه استنباط مى کند، ولى برخى روایاتى که واقدى نقل مى کند دلالت بر گونه اى دیگر دارد، نظیر این روایت او که چون ابلیس بانگ برداشت که محمد کشته شد پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را صدا مى کرد و کسى بر آن حضرت توجه نمى کرد و همگى به کوه بالا مى رفتند و آن حضرت هم ناچار آهنگ کوه فرمود و هنگامى به آنان رسید که پراکنده بودند و درباره افرادى که کشته شده بودند مذاکره مى کردند. این روایت دلیل آن است که پیامبر صلى الله علیه و آله هم از همان اول جنگ و همینکه شیطان بانگ برداشت که محمد کشته شده به کوه رفته است و چنین فهمیده مى شود که بانگ برداشتن شیطان هنگامى بوده است که خالد بن ولید از دهانه کوه و از پشت سر مسلمانان بر آنان حمله آورده است و مسلمانان سر گرم تاراج بوده اند و در هم ریخته اند و این چگونه بوده است ؟
ابن نجار گفت : شیطان دوباره بانگ برداشت که محمد کشته شد. یک بار در آغاز جنگ در یک بار در پایان روز و هنگامى که فوجهاى دشمن از هر سو پیامبر صلى الله علیه و آله را احاطه کرده بودند و یاران آن حضرت کشته شده بودند و جنگ چنان آنان را از میان برده بود که جز اندکى که بیش از ده تن نبودند با او باقى نمانده بودند. این بانگ برداشتن بار دوم از بار نخست پیامبر صلى الله علیه و آله به دامنه کوه پناه نبرد. بلکه ایستادگى فرمود و یارانش هم از او حمایت کردند. با آنکه در بار نخست پیامبر صلى الله علیه و آله مشقت بسیار سنگینى را از ضربات ابن قمیئه و عتبه بن ابى وقاص و کسانى دیگرى جز آن دو متحمل شد ولى صحنه جنگ را رها نفرمود و این دفعه دوم بانگ برداشتن شیطان بود که پیامبر صلى الله علیه و آله دانست مصلحتى براى باقى ماندن در صحنه پیکار باقى نمانده است و به دامنه کوه پناه برد.
گفتم : آیا در دفعه دوم هم مسلمانان با مشرکان همچنان درگیر بوده اند تا شیطان بانگ برداشته است که محمد کشته شد؟ گفت : آرى ، مشرکان پیامبر صلى الله علیه و آله را احاطه و یاران باقى مانده آن حضرت را محاصره کرده بودند و مسلمانان با آنان در آویخته بودند و به سبب کمى شمارشان میان مشرکان گم شده بودند. گروهى از مشرکان پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله را کشته اند، چون کمتر با آن حضرت رویا روى شدند و شیطان هم بانگ برداشت که محمد کشته شد؛ و حال آنکه آن حضرت کشته نشده بود ولى کار بر مشرکان مشتبه شده بود و پیامبر صلى الله علیه و آله را کس دیگرى مى پنداشتند.
بیشترین دفاع را در این حال از پیامبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام و ابودجانه و سهل بن حنیف انجام دادند و خود پیامبر صلى الله علیه و آله هم از خود دفاع مى فرمود آن چنان که گروهى را به دست خویش گاه با شمشیر و گاه با تیر زخمى ساخت ولى به سبب گرد و خاک بسیار و آمیختگى مردم با یکدیگر قریش ، پیامبر را یکى از مسلمانان مى پنداشتند و اگر آن حضرت را درست مى شناختند به راستى کار دشوار مى شد ولى خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله را از ایشان محفوظ داشت و چشمهاى مشرکان را از او منصرف فرمود. و همواره همان سه تن که بر شمردم از آن حضرت دفاع کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله به تدریج خود را به دامنه کوه رساند و اندک اندک خویش را بر فراز کوه کشاند و آن سه تن هم از پى او بودند و به او پیوستند.
گفتم : پس چرا قومى از مشرکان به کوه رفتند و چرا چنین کردند و برگشتند؟ گفت : آنان به خیال خود براى جنگ با مسلمانان باز مانده به کوه رفتند، نه در جستجوى پیامبر، زیرا مى پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شده است . و همین هم موجب شد که سریع تر از کوه بر گردند که با خود گفتند به خواسته اصلى خود رسیدیم و محمد را کشتیم ، دیگر چه اصرارى بر سخت گیرى نسبت به اوس و خزرج و دیگر یاران اوست ، خاصه که خالى از خطر براى خودشان هم نبود و ممکن بود کشته شوند.
گفتم : وقتى کارى براى آنان خطرناک باشد چرا از ابتدا به کوه بروند؟ گفت : مثل این است که نخست چیزى به خاطرات مى رسد و انگیزه اى ترا به انجام کارى وا مى دارد و همینکه آن را شروع مى کنى افکار و انگیزه هاى دیگرى پیدا مى کنى که از تصمیم نخست منصرف مى شوى و آن را تمام نمى کنى .
گفتم : این درست است ولى چرا آنان آهنگ مدینه و تاراج آن را نکردند؟ گفت : عبدالله بن ابى همراه سیصد جنگجو در مدینه بود، وانگهى گروه بسیارى از اوس و خزرج که مسلمان بودند و در جنگ شرکت نکرده بودند و گروهى دیگر از منافقان و یهودیان هم در آن شهر بودند که همگى شجاع و نیرومند بودند و زن و فرزندشان در مدینه بودند و بدیهى است که آنان همگى از آن شهر دفاع مى کردند و قریش در امان نبودند که پس از حمله به مدینه پیامبر صلى الله علیه و آله همراه با یارانش از پشت سر به ایشان حمله نکند و آنان از دو سو مورد هجوم و محاصره قرار گیرند و راى درست این بود که از هجوم به مدینه و حمله به آن منصرف شوند.
واقدى مى گوید: ضحاک بن عثمان از حمزه بن سعید براى من نقل کرد که چون دو گروه از یکدیگر جدا شدند و ابو سفیان تصمیم به بازگشت گرفت ، در حالى که بر مادیانى با چشم سیاه فراخ سوار بود، جلو آمد و کنار یاران پیامبر صلى الله علیه و آله که در دامنه کوه بودند ایستاد و با صداى بلند فریاد بر آورد که زنده و بلند مرتبه باد هبل . و سپس گفت : پسر ابى کبشه -یعنى پیامبر صلى الله علیه و آله – کجاست ؟ امروز در قبال جنگ بدر و روزگار نوبت به نوبت است . در روایت دیگرى آمده است که او ابوبکر و عمر را صدا کرد و گفت : پسر ابى قحافه کجاست ؟ پسر خطاب کجاست ؟ و سپس افزود: پیروزى در جنگ نوبتى است .
حنظله اى در قبال حنظله اى ، یعنى کشته شدن حنظله بن ابى عامر در قبال کشته شدن حنظله بن ابى سفیان گفت : زنده و بلند مرتبه باد هبل ، عمر گفت : خداوند بلند مرتبه تر و شکوه مندتر است . و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله به عمر فرمود: در پاسخش بگو خداوند بلند مرتبه تر و شکوه مندتر است . ابوسفیان سپس گفت : ما را عزى نعمت را تمام کرد از او درگذر و دشنامش مده ، و سپس گفت : روزگار به نوبت و جنگ و پیروزى در آن نوبتى است .
عمر گفت : چنین نیست که کشتگان ما در بهشت خواهند بود و کشتگان شما در آتش . ابوسفیان گفت : شما چنین بگویید و در این صورت ما زیان کرده ایم و بیمناک خواهیم بود. ابوسفیان سپس گفت : اى پسر خطاب پیش من بیا تا با تو سخن گویم . عمر برخاست . ابوسفیان گفت : ترا به حق دینت سوگند مى دهم به من بگویى آیا ما محمد را کشته ایم ؟ گفت : به خدا نه که او هم اکنون سخن ترا مى شنود. ابوسفیان گفت : آرى تو در نظر من از ابن قمیئه راستگوترى . ابوسفیان سپس با صداى بلند فریاد کشید و گفت : میان کشتگان خود کسانى را مى بینید که آنان را مثله و پاره پاره کرده اند، این کار به خواست بزرگان ما نبوده است . سپس تعصب جاهلى او را گرفت و گفت : البته پس از صورت گرفتن آن را ناراحت نشدیم و سرانجام بانگ برداشت که سر سال آینده وعده گاه ما و شما در منطقه بدر الصفراء. عمر درنگ کرد و منتظر ماند ببیند رسول خدا چه مى فرماید و پیامبر به عمر فرمود: بگو باشد. ابوسفیان برگشت و با یاران خود شروع به کوچیدن کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله و مسلمانان ترسیدند که آنان به مدینه هجوم بردند و زنان و کودکان کشته شوند. پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: برو خبر ایشان را براى ما بیاور، اگر دیدى بر شتران خود سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند، آهنگ مکه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شتران را یدک کشیدند، آهنگ حمله به مدینه دارند. و سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر آهنگ مدینه کنند به سوى آنان حرکت و با ایشان جنگ خواهم کرد.
سعد مى گوید: شروع به دویدن کردم و با خود تصمیم گرفتم اگر چیزى دیدم که موجب ترس باشد، همان دم پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگردم . این بود که از همان نخست به حالت دویدن حرکت کردم و در پى مشرکان رفتم و چون به محل عقیق رسیدند، من از دور آنان را مى دویدم و تامل مى کردم و دیدم که سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند. گفتم : این نشان کوچ کردن به سرزمینهاى خودشان است . گوید: مشرکان در عقیق اندکى توقف و درباره هجوم به مدینه رایزنى کردند، صفوان بن امیه به ایشان گفت : شما گروهى از آن قوم را کشته اید و اینک که پیروزى یافته اید و خسته و فرسوده هم هستید، برگردید و وارد مدینه مشوید، وانگهى نمى دانید چه پیش مى آید، روز جنگ بدر هم با اینکه شما شکست خوردید و آنان پیروز شدند، به خدا سوگند که شما را تعقیب نکردند.
گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله هم فرموده است که صفوان بن امیه ایشان را از رفتن به مدینه باز داشته است .
سعد بن ابى وقاص همینکه آنان در حال برگشت دید که وارد صحراى عقیق شدند با سیمایى افسرده به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و گفت : اى رسول خدا آن قوم آهنگ مکه کردند، شتران را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه مى گویى ؟ سعد گفت : همین که گفتم . سعد مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله با من خلوت کرد و پرسید: آیا آنچه مى گویى راست است ؟ گفتم : آرى . فرمود: پس چرا ترا چنین افسرده مى بینم ؟ گفتم : خوش نداشتم براى رفتن و برگشت آنان به مکه با چهره شاد پیش مسلمانان بیایم – نشانى از ناتوانى ما مى بود – پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سعد کار آزموده است .
واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از یحیى بن شبل از ابوجعفر برایم نقل کرد که گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص – هنگامى که مى رفت – فرمود: اگر دیدى مشرکان آهنگ مدینه کردند، فقط آرام به خودم بگو و موجب تضعیف و شکستن روحیه و بازوى مسلمانان نشوى . او رفت و چون دید سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند برگشت و نتوانست خویشتن دارى کند و از شادى فریاد بر آورد و برگشت آنان را اعلام کرد.
واقدى مى گوید: به عمرو بن عاص گفته شد، روز جنگ احد مشرکان و مسلمانان چگونه از یکدیگر جدا شدند؟ گفت : چه منظورى دارید و از آن موضوع چه مى خواهید! خداوند متعال اسلام را آورد و کفر و کافران را نابود فرمود. سپس گفت : چون دوباره بر مسلمانان حمله کردیم و گروهى از ایشان را کشتیم ، آنان نخست به هر سو پراکنده شدند و سپس گروهى از ایشان باز گشتند؛ قریش رایزنى کردند و گفتند: اینک که پیروزى از ماست بهتر است برگردیم که به ما خبر رسیده است عبدالله بن ابى همراه یک سوم از مردم برگشته است و گروهى از اوس و خزرج هم از شرکت در جنگ خود دارى کرده اند و در امان نیستم که آنان بر ما حمله نکنند، وانگهى گروهى از ما زخمى هستیم و اسبهاى ما هم به سبب تیر خوردگى از کار مانده اند. این بود که رفتیم و هنوز به روحاء نرسیده بودیم که گروهى از آنان به سراغ ما آمدند و ما هم برگشتیم .
واقدى مى گوید: اسحاق بن یحیى بن طلحه ، از قول عایشه براى من نقل کرد که مى گفته است ، شنیدم ابوبکر مى گفت : در جنگ احد چون سنگ بر چهره پیامبر صلى الله علیه و آله خورد دو حلقه از مغفر به گونه آن حضرت فرو شد، من شتابان و دوان دوان خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندم ، در همان حال دیدم کسى هم از سوى مشرق چنان شتابان مى آید که گویى در حال پرواز است .
گفتم : خدا کند طلحه بن عبیدالله باشد و چون با هم پیش پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدیم ، دیدم ابوعبیده بن جراح است . او بر من پیشدستى کرد و گفت : اى ابوبکر! ترا به خدا سوگند مى دهم که بگذار این حلقه ها را از چهره صلى الله علیه و آله من بیرون بکشم . ابوبکر مى گوید: او را به حال خود گذاشتم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مواظب دوست خود هم باشید و مقصود آن حضرت ، طلحه بن عبیدالله بود.
ابو عبیده یکى از آن حلقه ها را با دندان پیشین خود گرفت و آن را بیرون کشید. حلقه چنان استوار شده بود که ابو عبیده بر پشت به زمین افتاد و یکى از دندانهایش هم کنده شد و سپس حلقه دیگر را با دندان دیگرش گرفت و بیرون کشید که آن هم کنده شد و به این سبب ابو عبیده میان مردم معروف به اثرم – بى دندان پیشین – بود. و گفته شده است کسى که آن دو حلقه را از گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون کشید عقبه بن وهب بن کلده بود و هم گفته اند ابو الیسره بوده است . واقدى مى گوید: در نظر ما صحیح تر آن است که عقبه بن وهب بن کلده بوده است .
واقدى مى گوید: ابو سعید خدرى مى گفته است : روى جنگ احد به چهره پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ خورد و دو حلقه از مغفر به گونه هایش فرو شد و چون آن دو حلقه را بیرون کشیدند، از محل زخم همچون دهانه مشک خون بیرون مى زد. مالک بن سنان شروع به مکیدن محل زخم کرد و چون دهانش آکنده شد آن را بیرون ریخت . پیامبر فرمود: هر کس دوست دارد به کسى بنگرد که خونش با خون من آمیخته شده است به مالک بن سنان بنگرد. به مالک گفتند: خون مى آشامى ؟ گفت : آرى ، خون رسول خدا را مى آشامم . و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خون هر کس به خون من بیامیزد آتش دوزخ به او نخواهد رسید.
واقدى مى گوید: ابو سعید خدرى مى گفته است ، من از جمله کسانى بودم که از محل شیخان بر گردانده شدیم و اجازه جنگ به ما داده نشد. میان روز به ما خبر رسید که پیامبر صلى الله علیه و آله صدمه دیده است و مردم از گردش پراکنده شده اند. من همراه نوجوانان بنى خدره خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندیم تا از سلامت ایشان آگاه شویم و خبر آن را براى خانواده هاى خود ببریم . در بطن قنات مردم را پراکنده دیدیم ولى ما را همت و هدفى جز دیدن پیامبر صلى الله علیه و آله نبود و مى خواستیم ایشان را ببینیم . همینکه چشم پیامبر صلى الله علیه و آله به من افتاد فرمود: سعد بن مالک هستى ؟
گفتم : آرى پدر و مادرم فدایت باد. نزدیک رفتم و زانوهایش را بوسیدم و آن حضرت سوار بر اسب بود به من فرمود: خداوند در سوگ پدرت پاداش دهد، و چون به چهره اش نگریستم در هر گونه اش زخمى به اندازه درهمى دیدم و بر پیشانى او هم نزدیک رستنگاه موهایش شکافى بود و از لب پایین ایشان خون مى چکید و دندانهاى سمت راست هم از ریشه شکسته بود، بر زخم ایشان چیز سیاهى بود، پرسیدم چیست ؟ گفتند: بوریاى سوخته است . پرسیدم ، چه کسى گونه هاى او را زخمى کرده است ؟ گفتند: ابن قمیئه . گفتم ، پیشانى او را که شکسته است ؟
گفتند: ابن شهاب ، پرسیدم ، لبش را چه کسى زخمى کرده است ؟ گفتند: عتبه بن ابى وقاص .من پیشاپیش پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به دویدن کردم تا بر در خانه اش رسیدم و نتوانست پیاده شود تا آنکه کمکش کردند و آنان وقت بود که هر دو زانویش را زخمى دیدم و بر دو سعد، یعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، تکیه داده بود تا وارد خانه اش شد. چون آفتاب غروب کرد و بلال براى نماز مغرب اذان گفت ، بر همان حال که بر دو سعد تکیه داده بود، براى نماز بیرون آمد و سپس به خانه اش برگشت .
مردم در مسجد چراغ و آتش بر افروخته بودند و خستگان و زخمیان را زخم بندى مى کردند. بلال اذان نماز عشا را گفت و آن به هنگامى بود که سرخى روز از سمت مغرب هم کاملا غروب کرده بود ولى پیامبر صلى الله علیه و آله براى نماز بیرون نیامد و بلال همچنان بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله نشسته بود و چون یک سوم از شب گذشت بلال صدا زد که اى رسول خدا نماز! پیامبر صلى الله علیه و آله که معلوم شد خوابیده بوده است . براى نماز بیرون آمد و متوجه شدم سبک تر و راحت تر از هنگامى که به خانه رفت حرکت مى کند. من هم با پیامبر صلى الله علیه و آله نماز عشاء را گزاردم و پیامبر صلى الله علیه و آله را دادم خانه اش شد و من پیش خانواده ام برگشتم و خبر سلامتى پیامبر صلى الله علیه و آله را دادم که خدا را سپاس گزاردند و خوابیدند. سران و روى شناسان اوس و خزرج در مسجد پیامبر صلى الله علیه و آله ماندند که پاسدارى دهند زیرا از شبیخون و باز گشت قریش بیم داشتند.
واقدى مى گوید: فاطمه علیها السلام همراه تنى چند از زنان بیرون آمده بود و چون چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را دید آن حضرت را در آغوش کشید و شروع به پاک کردن خون از چهره پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود و مى گفت : خشم خداوند بر مردمى که چهره پیامبرش را خونین و زخم کنند شدید است . على علیه السلام هم رفت و از مهراس آبى آورد و به فاصله فرمود: این شمشیر غیر قابل نکوهش را از من بگیر. پیامبر صلى الله علیه و آله با ریش به خون خضاب بسته شده به على علیه السلام نگریست و فرمود: اگر تو امروز نیکو جنگ کردى ، عاصم بن ثابت و حارث بن صمه و سهل بن حنیف هم نیکو جنگ کردند و شمشیر ابو جانه هم غیر قابل نکوهش است .
واقدى این موضوع را بدینگونه روایت کرده است :محمد بن اسحاق مى گوید که على علیه السلام براى فاطمه دو بیت شعر خواند که چنین بود:اى فاطمه ! این شمشیر غیر قابل نکوهش است و من فرو مایه و ترسو نیستم به جان خودم سوگند در یارى دادن احمد و فرمانبردارى از خداوندى که به بندگان مهربان است سخت کوشیدم .
و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر امروز جنگ راستین و پسندیده کردى ، سماک بن خرشه و سهل بن حنیف هم با تو نیکو پایدارى و جنگ کردند.
واقدى مى گوید: و چون على علیه السلام آب را آورد پیامبر صلى الله علیه و آله که سخت تشنه بود، خواست آب بیاشامد، نتوانست وانگهى بویى از آب استشمام کرد که آن را ناخوش داشت و فرمود: مزه آب تغییر کرده است . چون خون در دهانش جمع شده بود، مضمضمه فرمود و آب را از دهان خویش بیرون ریخت و فاطمه علیها السلام با آن آب خونهاى چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را شست . محمد بن مسلمه همراه زنها که چهارده زن بودند و فاطمه علیها السلام هم با آنها بود و از مدینه خوراک و آشامیدنى بر پشت خود آورده بودند و زخمیان را آب مى دادند و زخم بندى مى کردند به جستجوى آب رفت .
واقدى مى گوید: کعب بن مالک مى گفته است ، خودم عایشه و ام سلیم را دیدم که روز جنگ احد مشکهاى آب را بر دوش مى کشیدند و حنمه دختر جحش تشنگان را آب مى داد و زخمیان را زخم بندى مى کرد. محمد بن مسلمه پیش زنها آبى نیافت و تشنگى پیامبر صلى الله علیه و آله هم شدت پیدا کرد، ناچار با مشک خود به سراغ آب رفت و از قنات حسى که امروز – قرن سوم هجرى – کنار قصرهاى بنى تمیم قرار دارد، آب گوارا و شیرین براى پیامبر صلى الله علیه و آله آورد و رسول خدا از آن نوشید و براى او دعاى خیر فرمود.
خون چهره پیامبر صلى الله علیه و آله بند نمى آمد و آن حضرت مى فرمود از این پس هرگز دشمن چنین بر ما چیره نخواهد شد تا آنکه رکن کعبه را استعلام کنیم . چون فاطمه دید خون بند نیم آید، شروع به شستن زخمها کرد و على علیه السلام با سپر آب مى ریخت و چون بند نیامد، قطعه بوریایى برداشت و آن را سوزاند تا خاکستر شد و آن را روى زخمها پاشید و خون بند آمد. گفته شده است با پشم سوخته چنین فرمود.
پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آن زخمهاى چهره اش را با استخوانهاى پوسیده معالجه مى فرمود و نشان آن از میان رفت و سختى و نشانه ضربه ابن قمیئه را بر دوش خود حدود یک ماه و بیشتر تحمل کرد، ولى براى از میان رفتن نشان زخمهاى چهره اش همچنان از استخوان پوسیده استفاده مى فرمود.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از آنکه به مدینه بر گردد فرمود: چه کسى خبر سعد بن ربیع را براى ما مى آورید؟ که من او را در آن گوشه و با دست خود اشاره فرمود دیدمش که دوازده زخم نیزه خورده بود. محمد بن مسلمه و گفته مى شود ابى بن کعب به آن سو رفت ، کسى که رفته بود مى گوید: من براى شناسایى کشتگان میان ایشان مى گشتم که ناگاه سعد بن ربیع را دیدم که بر خاک افتاده است ، صدایش زدم ، پاسخ نداد.
سپس گفتم : رسول خدا صلى الله علیه و آله مرا پیش تو فرستاده است ، آهى کشید و چون مرغ نیم بسمل به پرپر آمد و گفت : رسول خدا زنده است ؟ گفتم : آرى و به ما خبر داد که به تو دوازده زخم نیزه خورده است . گفت : آرى ، دوازده ضربه نیزه کارى خورده ام . از سوى من به انصار که قوم تو هستند سلام برسان و بگو خدا را و آنچه در شب عقبه با رسول خدا پیمان بسته اند، به خدا سوگند اگر تا هنگامى که چشمى از شما باز است به رسول خدا صدمه اى برسد شما را در پیشگاه خداوندى عذرى نخواهد بود. هنوز من از پیش او تکان نخورده بودم که در گذشت . من پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشتم و خبر دادم و خود دیدم که آنان حضرت رو به قبله ایستاد و دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : بار خدایا سعد بن ربیع را در حالى که از او خشنود باشى به حضور بپذیر.
واقدى مى گوید: سمداء دختر قیس هم که از زنان خاندان دینار بود بیرون آمد.دو پسرش نعمان بن عبد عمرو و سلیم بن حارث در جنگ احد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بودند و شهید شدند. چون خبر مرگ دو پسرش را به او دادند، پرسید پیامبر صلى الله علیه و آله در چه حال است ؟ گفتند: خوب و خدا را شکر همان گونه است که تو دوست دارى . گفت : به من نشانش دهید تا خود او را ببینم و پیامبر صلى الله علیه و آله را به او نشان دادند گفت : اى رسول خدا هر مصیبتى در قبال سلامت تو ناچیز و در خور تحمل است ، و شترى برداشت و جنازه دو پسرش را بر آن نهاد و آهنگ مدینه کرد. در راه عایشه او را دید و پرسید چه خبر است .
او را خبر داد و گفت : رسول خدا سلامت است و نمرده است و خداوند گروهى از مومنان را به درجه شهادت رساند و خداوند آنان را که کافرند با خشم خودشان برگرداند و خیرى ندیدند. عایشه گفت اینها جنازه هاى کیست ؟ گفت : دو پسرم ، و بدون معطلى شتر راهى کرد و به راه انداخت تا کنار گور ببرد.
واقدى مى گوید: پس از بازگشت قریش جسد حمزه بن عبدالمطلب نخستین جسدى بود که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد شد، یا از جمله نخستین جسدها بود که آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله بر او نماز گزارد و فرمود: فرشتگان را دیدم که او را غسل مى دهند و این بدان سبب بود که حمزه جنب بوده است .
پیامبر صلى الله علیه و آله اجساد شهیدان را غسل نداد و فرمود: آنان را با خونها و زخمهایشان بپیچید که هر کس در راه خدا مجروح شود روز قیامت با همان زخم برانگیخته مى شود که رنگ آن رنگ خون و بوى آن بوى مشک خواهد بود و فرمود آنان را همین گونه بگذارید که من روز قیامت گواه ایشان خواهم بود.
حمزه نخستین کسى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله بر او چهار تکبیر فرمود و نماز گزارد و سپس دیگر شهیدان را آوردند. هر شهیدى را که مى آوردند کنار جسد حمزه مى نهادند و پیامبر بر آن شهید و حمزه نماز مى گزارد و بدینگونه هفتاد مرتبه بر حمزه نماز گزارد که شمار شهیدان هفتاد بود. و گفته شده است : هر نه شهید را که مى آوردند و کنار حمزه مى نهادند بر آنان و حمزه نماز گزارده مى شد و این کار هفت بار تکرار شد و گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله پنج یا هفت یا نه تکبیر بر او فرمود.
واقدى مى گوید: در این مورد روایت مختلف است ، طلحه بن عبیدالله و ابن عباس و جابر بن عبدالله مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله بر کشتگان احد نماز گزارد و فرمود: من خود گواه این گروهم و ابوبکر گفت : مگر ما برادران ایشان نیستیم که همچون ایشان اسلام آوردیم و همچون آنان جهاد کردیم . فرمود: آرى ، ولى این گروه بهره و نصیبى از این جنگ نبردند وانگهى نمى دانم شما پس از من چه کار خواهید کرد! ابوبکر گریست و گفت : مگر ما بعد از تو زنده خواهیم بود؟و حال آنکه انس بن مالک و سعید بن نسیب مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله بر شهیدان احد نماز نگزارد.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به خویشاوندان شهیدان فرمود: گورها را گشاد و گود و خوب بکنید، و هر دو یا سه تن را با هم در یک گور دفن کنید و هر کدام را که بیشتر قرآن مى دانستند، زودتر به خاک بسپرید. در مورد حمزه همچنان که در گور بود دستور فرمود قطیفه اش را بر او بکشند و آن قطیفه کوتاه بود و چون به سرش مى کشیدند، پاهایش آشکار مى شد و چون بر پاهایش مى کشیدند، چهره اش برهنه مى ماند. مسلمانان گریستند: اى رسول خدا عموى رسول خدا کشته مى شود و پارچه اى براى کفن او پیدا نمى شود.
فرمود: آرى شما در سرزمینى سنگلاخ و بدون درخت و کشتزار زندگى مى کنید و به زودى شهرهاى بزرگ و ییلاقها گشوده مى شود و مردم آنجا کوچ مى کنند و سپس به خویشاوندان خود پیام مى دهند که بروند و حال آنکه اگر بدانند مدینه براى ایشان بهتر است . سوگند به کسى که جان من در دست اوست هیچ کس بر سختى و گرفتارى زندگى مدینه پایدارى نخواهد کرد، مگر اینکه من به روز رستاخیز شفیع یا گواه او خواهم بود.
واقدى مى گوید: به روزگار خلافت عثمان براى عبدالرحمان بن عوف پارچه و خوراک آوردند، گفت : اما براى حمزه و مصعب که هر دو بهتر از من بودند، کفن یافت نشد.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار جسد مصعب بن عمیر که شهید شده بود و در قطیفه اى کهنه پیچیده شده بود عبور کرد و فرمود: ترا در مکه دیدم در حالى که هیچ کس حله بهتر و گیسوى پاکیزه تر از تو نداشت و اینک خاک آلوده و ژولیده موى در چنین قطیفه اى ! هستى ! و سپس دستور فرمود، به خاکش بسپارند. برادرش ابوالروم و عامر بن ربیعه و سویبطه بن عمرو بن حرمله وارد گور او شدند و به خاکش سپردند و على علیه السلام و زبیر و ابوبکر و عمر وارد گور حمزه شدند و در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله کنار گور نشسته بود حمزه را به خاک سپردند.
واقدى مى گوید: مردم یعنى بیشتر آنان شهیدان خویش را به مدینه بردند و گروهى از آنان در بقیع کنار خانه زید بن ثابت و گروهى در محله بنى سلمه به خاک سپرده شدند.در این هنگام منادى رسول خدا صلى الله علیه و آله ندا داد که شهیدان را به همانجا که کشته شده اند برگردانید، ولى چون مردم شهیدان خود را به خاک سپرده بودند هیچ جنازه اى بر گردانده نشد، مگر یک تن که هنگام رسیدن فرمان هنوز دفن نشده بود و آن هم شماس بن عثمان مخزومى است که او را در حالى که هنوز رمقى داشت به مدینه آوردند و به خانه عایشه بردند.
ام سلمه گفت : پسر عموى مرا به خانه کس دیگرى غیر از من مى برند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را به خانه ام سلمه ببرید و چنان کردند و او در خانه خاک کردند، در همان جامه که بر تن داشت . او یک شبانه روز زنده مانده بود و چیزى نخورد، پیامبر صلى الله علیه و آله نه او را غسل داد و نه بر او نماز گزارد.
واقدى مى گوید: گورهایى که در احد کنار یکدیگر قرار دارد و گروه بسیارى از مردم آن را گورهاى شهیدان احد مى پندارند، چنان نیست ، طلحه بن عبیدالله و عباد بن تمیم مازنى مى گفته اند آنها گورهاى گروهى از اعراب است که در خشکسال روزگار حکومت عمر، که به سال خاکستر معروف است ، آنجا زندگى مى کردند و همانجا مردند و به خاک سپرده شدند. این ابى ذئب و عبدالعزیز بن محمد هم مى گفته اند ما این گورهایى را که کنار یکدیگر است ، نمى شناسیم و بدون تردید گورهاى مردمى از بادیه نشینان است و مى گفتند ما گور حمزه و گور عبدالله بن حزام و گور سهل بن قیس را مى شناسیم و گرو دیگرى نمى شناسیم .
واقدى مى گوید: رسول خدا صلى الله علیه و آله هر سال به زیارت گورهاى شهیدان احد مى رفت و چون به دامنه کوه مى رسید صداى خود را بلند مى فرمود و مى گفت : سلام بر شما باد بر آنچه شکیبایى کردید و خانه آخرت چه نیکوست . ابوبکر و عمر و عثمان هم هر سال یک بار همین کار را مى کردند و معاویه هم هرگاه براى انجام یا عمره از مدینه مى گذشت به زیارت ایشان مى رفت .
گوید: فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله هر دو سه روز یک بار به زیارت شهدا مى رفت و کنار گور آنان مى گریست و دعا مى کرد. سعد ابن ابى وقاص هم هرگاه به مزرعه خود در غابه مى رفت از پشت گورهاى شهیدان مى گذشت و سه بار مى گفت سلام بر شما باد و مى گفت هیچ کس تا روز قیامت بر ایشان سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش را مى دهند.
گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار گور مصعب بن عمیر گذشت ، توقف فرمود و براى او دعا کرد و آیه بیست و چهارم سوره احزاب را تلاوت کرد که مى فرماید: از مومنان مردانى هستند که عهدى را که با خداوند متعال کرده بودند به راستى انجام دادند، گروهى پیمان خویش را تمام و جان فدا کردند و گروهى از ایشان منتظرند و هیچ گونه تغییر و تبدیلى ندادند، آنگاه فرمود: اینان فرداى قیامت در پیشگاه خداوند گواهان خواهند بود، کنار گور آنان و به زیارت ایشان بیایید و بر ایشان سلام کنید و سوگند به کسى که جان من در دست اوست هیچ کس تا روز قیامت بر ایشان سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش مى دهند.
ابوسعید خدرى هم کنار گور حمزه مى ایستاد و دعا مى کرد و قرآن مى خواند و همین سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را مى گفت . ام سلمه هم ، که رحمت خدا بر او باد، در هر ماه یک روز آنجا رفت و بر شهیدان سلام مى داد و تمام روزش را همانجا مى ماند. یک روز که همراه غلامش نبهان آمده بود، نبهان بر شهیدان سلام نداد، ام سلمه گفت : اى بدبخت به اینان سلام نمى دهى ! به خدا سوگند تا روز قیامت هیچ کس بر آن سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش مى دهند.
گوید: ابو هریره و عبدالله بن عمر هم به زیارت شهیدان مى رفتند و بر آنان سلام مى دادند. فاطمه خزاعى مى گوید: روزى همراه یکى از خواهران خود بر گور حمزه سلام دادیم و از میان گور آوایى شنیدیم که سلام و رحمت خدا بر شما باد، و هیچ کس نزدیک ما نبود.
واقدى مى گوید: چون رسول خدا صلى الله علیه و آله از دفن ایشان آسوده شده ، اسب خود را خواست و سوار شد و مسلمانان که عموما زخمى بودند بر گرد آن حضرت راه افتادند و هیچ قبیله اى به اندازه دو قبیله بنى سلمه و بنى عبدالاشهل زخمى نداشتند. چون کنار مدینه رسیدند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به صف بایستید. مردان در دو صف ایستادند و زنها که شمارشان چهارده زن بود پشت سر مردان ایستادند. پیامبر صلى الله علیه و آله دستهایش را بر افراشت و به پیشگاه خداوند چنین عرضه داشت :
بار خدایا! ستایش همه اش از آن تو است ، بار خدایا! آنچه را که تو بگسترى و بگشایى کسى نیست که آن را ببندد، و براى آنچه تو ارزانى دارى منع کننده اى نیست ، و آنچه را که تو باز دارى کسى عطا کننده آن نخواهد بود. آن کس را که گمراه سازى ، راهنمایى برایش نیست و آن کس را که هدایت فرمایى گمراه کننده اى براى او نیست . آنچه را دورسازى ، کسى نزدیک کننده نیست و آنچه را نزدیک فرمایى ، دور کننده اى براى او نیست .
بار خدایا من از برکت و رحمت و فضل و عافیت تو مسالت مى کنم . پروردگارا من از تو نعمت پایدارى را که نابود و دگرگون نمى شود، مسالت مى کنم . خدایا ایمنى و توانگرى روز بیم و بینوایى را از پیشگاهت مسالت مى کنم .
خدایا از شر آنچه ارزانى فرموده و باز داشته اى به تو پناه مى برم . پروردگارا ما را مسلمان بمیران ، خدایا ایمان را محبوب ما قرار بده ، و آن را در دل ما بیاراى و زینت بخش و کفر و تبهکارى و سرکشى را براى ما و در نظرمان ناخوشایند فرماى و ما را از رهنمون شدگان قرار بده . خدایا کافران اهل کتاب را که پیامبران ترا تکذیب مى کنند و خلق را از راه تو باز مى دارند شکنجه فرماى . خدایا پلیدید و عذاب بر ایشان فرو فرست آمین .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در سمت راست محل بنى حارثه اندکى فرود آمد و سپس به محله بنى عبدالاشهل رسید که بر کشتگان خود مى گریستند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ولى حمزه گریه کنندگانى ندارد. زنان براى دیدن پیامبر صلى الله علیه و آله افتاد گفت : اى رسول خدا هر سوگى پس از سلامت تو قابل تحمل و اندک است .
کبشه دختر عتبه بن معاویه بن بلحارث بن خزرج – که مادر سعد بن معاذ است – دوان دوان خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساند که سوار بر اسب خود توقف فرموده بود و سعد بن معاذ لگام اسب را در دست داشت ، سعد گفت : اى رسول خدا مادرم آمده است . فرمود: خوش آمده است . مادر سعد به پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک شد و گفت : اینک که ترا سالم مى بینم سوگ اندک شد.
پیامبر صلى الله علیه و آله درباره کشته شدن پسرش عمرو بن معاذ او را تسلیت گفت و افزود اى مادر سعد بر تو مژده بد و به خانواده شهیدان هم مژده بده که آنان همگى در بهشت دوستان یکدیگرند و شفاعت آنان هم درباره افراد خاندان نشان پذیرفته است – از آن قبیله دوازده تن شهید شده بودند – مادر سعد گفت : اى رسول خدا براى بازماندگان آنان دعاى فرماى . رسول خدا عرضه داشت : پروردگار اندوه دلهاى ایشان را بزداى و مصیبت ایشان را جبران فرماى و بازماندگان ایشان را نکو حال فرماى .
پیامبر صلى الله علیه و آله سپس خطاب به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو لگام اسب را رها کن ، و او چنان کرد و مردم هم از پى پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کردند. آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو زخمیهاى خاندان تو بسیارند، و هیچ مجروحى از آنان نیست مگر آنکه روز قیامت با زخم به ظاهر تازه مبعوث مى شود، رنگ زخمش رنگ خون بوى آن بوى مشک است ، و هر کس زخمى است در خانه خود قرار گیرد و زخم خویش را مداوا کند.
سوگند مى دهم که دیگر همراه من تا خانه ام نیایید، سعد میان زخمیان با صداى بلند جار کشید که خواست پیامبر صلى الله علیه و آله چنین است که هیچ مجروحى از بنى عبدالاشهل پیامبر صلى الله علیه و آله را نباید همراهى کند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، که سى مرد بودند، از همراهى پیامبر صلى الله علیه و آله را نباید همراهى کند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، که سى مرد بودند، از همراهى پیامبر صلى الله علیه و آله خود دارى کردند و آن شب را آتش افروختند و مجروحان خود را مداوا کردند.
سعد بن معاذ خود پیامبر صلى الله علیه و آله را تا خانه آن حضرت همراهى کرد و سپس پیش زنان خود برگشت و آنها را به جانب خانه پیامبر صلى الله علیه و آله برد و هیچ زنى از خاندان عبدالاشهل باقى نماند مگر اینکه بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند و فاصله میان نماز مغرب و عشا را گریستند و چون پیامبر صلى الله علیه و آله پس از خوابیدن براى نماز شب برخاست و یک سوم از شب گذشته بود، صداى گریستن آنان را شنید و پرسید: این چیست ؟ گفتند: زنان انصار بر حمزه مى گریند. رسول خدا خطاب به زنان فرمود: خداى متعال از شما و فرزندانتان خوشنود باد و به زنان فرمان داد به خانه هاى خود برگردند.
مادر سعد بن معاذ مى گوید: پس از اینکه مدت زیادى از شب گذشته بود به خانه هاى خود برگشتیم و مردان ما همراهمان بودند و از آن پس هیچ کس از زنهاى ما بر مرده اى نمى گریست مگر آنکه قبلا بر حمزه مى گریست و این سنت تا امروز همچنین است . گفته مى شود، بعد از سعد بن معاذ، معاذ بن جبل ، زنان بنى سلمه و عبدالله بن رواحه زنان بلحارث بن خزرج را براى گریستن و نوحه سرایى آوردند که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود من چنین چیزى نمى خواستم و فرداى آن روز زنان را به شدت از نوحه سرایى منع فرمود.
واقدى مى گوید: ابن ابى و منافقانى که همراهش بودند، از آنچه بر مسلمانان رسیده بود اظهار شادى و آنان را سرزنش مى کردند و نکوهیده ترین گفتار را مى گفتند! عبدالله بن ابى پیش پسرش که زخمى شده بود آمد، او زخمهاى خود را داغ مى کرد و و به خدا سوگند گویى مى دیدم که کار چنین مى شود.
پسرش گفت : آنچه خداوند براى رسول خود و مسلمانان پیش آورد به خواست خودش خیر خواهد بود. یهودیان هم سخنان زشت آشکار ساختند و گفتند محمد فقط خواهان پادشاهى است که هرگز هیچ پیامبرى در مورد خود و یارانش چنین زخمى نشده است . منافقان هم شروع به خود دارى از یارى دادن پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش کردند و مردم را به پراکنده شدن از حضور پیامبر فرمان مى دادند و به اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله مى گفتند: کسانى از شما که کشته شدند اگر پیش ما بودند کشته نمى شدند و کار به آنجا کشید که عمر بن خطاب این موضوع را در چند جا شنید و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و براى کشتن یهودیان و منافقانى که این سخن را از ایشان شنیده بود، اجازه خواست .
پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: اى عمر! خداوند دین خود را آشکار و پیامبرش را عزیز خواهد کرد، یهودیان داراى عهد و در ذمه هستند و من آنان را نمى کشم . عمر گفت : در مورد این منافقان که این سخن را مى گویند، چه مى گویى ؟ فرمود: مگر آنان آشکارا شهادت به وحدانیت خدا و اینکه من رسول خدایم نمى دهند؟ گفت : چرا، ولى این کار را از بیم شمشیر انجام مى دهند و اینک کارشان براى ما روشن شده است و در قبال این شکست خداوند کینه هاى آنان را براى ما روشن ساخته است . پیامبر فرمود: من از کشتن هر کس که لا اله الا اللّه و محمد رسول الله بگوید نهى شده ام ، و اى پسر خطاب ! قریش دیگر هرگز به مانند امروز بر ما چیره نخواهد شد و دست نخواهند یا زید و ما رکن کعبه – حجر الاسود – را استلام خواهیم کرد.
ابن عباس روایت مى کند: پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود: این برادران شما که در جنگ احد کشته شدند، ارواح ایشان به صورت پرندگانى سبز رنگ در آمد که به جویبارهاى بهشت مى روند و از میوه هاى بهشتى مى خورند و به قندیلهاى زرین که در سایه عرش آویخته است پناه مى گیرند و چون پاکیزگى و بوى خوش و گوارایى خوراک و آشامیدنى خود را دیدند و دانستند که بازگشت ایشان چگونه جایى است گفتند اى کاش برادران مى دانستند که خداوند چگونه ما را گرامى داشته و ما در چه نعمتى به سر مى بریم تا در جهاد و به هنگام جنگ سستى و خود دارى نکنند. خداوند متعال به ایشان فرمود، من از سوى شما این موضوع را به آنان ابلاغ مى کنم و این آیه را نازل فرمود: و کسانى را که در راه خدا کشته شده اند مردگان مى پندارید که ایشان زندگانند و در پیشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند. .
سخن درباره آنچه بر مشرکان پس از بازگشت به مکه گذشت
واقدى مى گوید: موسى بن شیبه از قطن بن وهیب لیثى براى من نقل کرد که چون دو گروه از یکدیگر جدا شدند دست بداشتند و قریش آهنگ مکه کردند، شتران را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. وحشى ، غلام جبیر بن مطعم ، بر مرکب خود چهار روزه خود را به مکه رساند تا مژده شکست و کشته شدن مسلمانان را بدهد. چون به گردنه و دروازه حجون رسید با صداى بلند فرید بر آورد و چند بار گفت : اى گروه قریش ! تا مردم پیش او جمع شدند و بیم آن داشتند که خبر ناخوش آورده باشد و چون وحشى جمع آنان را کافى دید، گفت : مژده دهید که از یاران محمد چنان کشتارى کردیم که در هیچ حمله اى چنان کشتارى نکرده ایم . محمد را هم زخمى و زمین گیر کردیم و سر و سالار لشکر، حمزه بن عبدالمطلب را کشتیم . مردم از هر سو پراکنده شدند و شروع به اظهار شادى و در مورد کشته شدن یاران پیامبر کردند.
جبیر بن مطعم با وحشى خلوت کرد و گفت : بنگر چه مى گویى ! وحشى گفت : به خدا سوگند راست گفتم : جبیر پرسید: حمزه را تو کشتى ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند که بر او زوبین پراندم که به شکمش خورد و از میان رانهایش بیرون آمد و هر چه او را صدا کردند، پاسخ نداد و من جگر حمزه را گرفته ام و با خود پیش تو آوردم که آن را ببینى .
جبیر گفت : اندوه زنهاى ما را از میان بردى و سوزش دلهاى ما را خنک کردى و به زنان خود فرماى داد که به استعمال بوى خوش و روغن باز گردند.
واقدى مى گوید: عبدالله بن ابى امیه بن مغیره مخزومى همینکه مشرکان در آغاز جنگ احد شکست خوردند و گریختند همچنان گریزان به راه خود ادامه و خوش نداشت که به مکه آید. به طائف رفت و به مردم ثقیف گفت : یاران محمد پیروز شدند و ما شکست خوردیم و من نخستین کسى هستم که پیش شما آمده است و سپس براى آنان خبر آمد که قریش پیروز شده است و دولت براى او برگشته است .
واقدى مى گوید: قریش آهنگ مکه کرد و پیروز وارد آن شهر شد و شادى دل آنان در آن هنگام به اندازه اندوه و دلتنگى آنان در جنگ بدر بود و اندوه و خشمى که بر دل مسلمانان رسید همچون شادى و نشاط ایشان در جنگ بدر بود. خداوند متعال فرموده است و این روزگاران را میان مردمان مى گردانیم و خداوند سبحان فرموده است چون به شما مصیبتى رسید که دو برابر آن را رسانده بودید، گفتید این چگونه و از کجاست ، بگو از نزد خود شماست منظور این است که شما در جنگ بدر هفتاد تن از قریش را کشتید و هفتاد تن اسیر گرفتید که دو برابر مصیبت شما در احد بود، و اینکه گفتید این از کجا و چگونه بود و حال آنکه ما وعده داده شده به نصرت و نزول فرشتگان بودیم و میان ما پیامبر سرپیچى نشود، مگر نمى بینى که خداوند مى فرماى آرى اگر صبر کنید و پرهیزگار باشید شما را همان دم پروردگارتان به پنج هزار فرشته نشاندار یارى خواهد رساند و این کار را مشروط به آن شرط فرموده است .
سخن درباره چگونگى کشته شدن ابوعزه جمحى و معاویه بن مغیره بن ابى العاص بنامیه بن عبد شمس
واقدى مى گوید: نام و نسبت ابو عزه چنین است ، عمر و بن عبدالله بن عمیر بن وهب بن حذافه بن جمح . پیامبر صلى الله علیه و آله او را در جنگ احد اسیر گرفت و در آن جنگ اسیرى جز او گرفته نشد. او گفت : اى محمد! بر من منت بنه . رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: همانا که مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمى شود، دیگر به مکه بر نخواهى گشت که به گونه هاى خود دست بکشى و بگویى دوبار محمد را مسخره کردم ، و به عاصم بن ثابت فرمان داد
واقدى مى گوید: در مورد اسیر شدن او روایت دیگرى هم شنیده ایم ، بگیر بن مسمار براى من نقل کرد که چون مشرکان از احد بازگشتند، ساعتى از آغاز شب را در حمراء الاسد فرود آمدند و سپس کوچ کردند و ابوعزه را که خواب مانده بود، همانجا رها کردند. چون روز بر آمد، مسلمانان آنجا رسیدند و او را که تازه بیدار شده و سرگردان به هر سو مى گریخت گرفتند. کسى که او را اسیر کرد عاصم بن ثابت بود و پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمان داد گردنش را بزند.
مى گوید (ابن ابى الحدید): به نظر من همین روایت صحیح است ، زیرا مسلمانان در جنگ احد حال آن را نداشته اند که به سبب سختى و شکستى که به آنان وارد شده بود، در آوردگاه را از مشرکان به اسیرى بگیرند.
اما در مورد معاویه بن مغیره ، بلاذرى روایت مى کند او همان کسى است که بینى جسد حمزه را برید و او را مثله کرد و از معرکه گریخت و به راه خود ادامه داد و شب را جایى نزدیک مدینه گذراند و چون صبح شد به مدینه آمد و خود را به منزل عثمان بن عفان که پسر عموى تنى او بود رساند. در خانه را زد، ام کلثوم دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که همسر عثمان بود گفت : عثمان در خانه نیست .
معاویه بن مغیره گفت : خودت و مرا به هلاک افکندى ، چه چیزى ترا به اینجا آورده است ؟ گفت : اى پسر عمو هیچ کس از تو به من نزدیک تر و خویشاوندتر نیست ، پیش تو آمده ام که پناهم دهى . عثمان او را به خانه خود برد و در گوشه اى پناهش داد و براى اینکه از پیامبر براى او امان بگیرد به حضور ایشان برگشت .
شنید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى گوید: معاویه بن مغیره در مدینه است و امروز صبح در شهر بوده است او را جستجو کنید. یکى از حاضران گفت : او از خانه عثمان بیرون نیست ، آنجا او را پیدا کنید. اصحاب وارد خانه عثمان شدند، ام کلثوم به جایى که عثمان او را پنهان کرده بود اشاره کرد و او را که زیر شکم ماده خرى خود را پنهان کرده بود پیدا کردند و به حضور پیامبر آوردند.
عثمان همینکه معاویه بن مغیره را دید پیامبر گفت : سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است من فقط براى این به حضورت آمده ام که براى او امان بخواهم . او را به من ببخش و پیامبر صلى الله علیه و آله او را به عثمان بخشید و سه روز به او مهلت داد و سوگند خود که اگر پس از سه روز در مدینه و اطراف آن دیده شود او را خواهد کشت . عثمان رفت و براى او شترى خرید و او را آماده ساخت و گفت : حرکت کن و برو.
پیامبر صلى الله علیه و آله هم به حمراء الاسد حرکت فرمود و معاویه تا روز سوم در مدینه ماند تا اخبار پیامبر را به دست آورد و به اطلاع قریش برساند. چون روز چهارم فرا رسید، رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: معاویه امروز صبح را همین نزدیکیها بوده است او را جستجو کنید. به تعقیب او پرداختند و به او که راه را اشتباه کرده بود رسیدند. دو تن که شتابان تر از دیگران به تعقیب او پرداختند، زید بن حارثه و عمار بن یاسر بودند که او را در جماء پیدا کردند.
زید با شمشیر او را زد و عمار گفت : مرا هم در این مورد حقى است و او هم بر معاویه بن مغیره تیر انداخت و هر دو او را کشتند و خبرش را به مدینه آوردند. همچنین گفته شده است به معاویه در هشت میلى مدینه رسیدند و زید و عمار چندان بر او تیر زدند که کشته شد. ابن معاویه بن مغیره پدر عایشه مادر عبدالملک بن مروان است . بلاذرى مى گوید، واقدى هم نظیر همین روایت را در کتاب خود آورده است . بلاذرى همچنین مى گوید، ابن کلبى گفته است معاویه بن مغیره به روز جنگ احد بینى حمزه را که شهید شده بود برید و او نزدیک احد دستگیر شد و سه روز پس از بازگشت قریش او را در احد کشتند و فرزندى جز دخترى به نام عایشه نداشت که مادر عبدالملک بن مروان است . گوید و گفته شده است که على علیه السلام معاویه بن مغیره را کشته است .
مى گوید (ابن ابى الحدید): به نظر من روایت ابن کلبى صحیح تر است ، زیرا هزیمت مشرکان در حمله نخست و پس از کشته شدن پرچمداران ایشان که همگى از خاندان عبدالدار بودند، صورت گرفت و کشته شدن حمزه پس از آن و هنگام حمله خالد بن ولید و سواران از پشت سر مسلمانان بوده است . و در این هنگام بود که صفها در هم ریخت و با یکدیگر در آویختند و برخى ، برخى را کشتند. بنابر این چگونه ممکن است که معاویه بن مغیره توانسته باشد هم بینى حمزه را ببرد و هم در فرار نخست مشرکان گریخته باشد و این موضوع متناقض است ، زیرا اگر او در آغاز حرب گریخته بود دیگر امکان اینکه هنگام کشته شدن حمزه حضور داشته باشد، نبوده است . سخن صحیح همان است که ابن کلبى مى گوید که معاویه بن مغیره در تمام مدت جنگ حضور داشته است و بینى جسد حمزه را هم بریده است و پس از بازگشت قریش او به سبب کارى که داشته است ، از آنان عقب مانده است و به دست مسلمانان افتاده و کشته شده است .
سخن درباره کشته شدن مجذر بن ذیادبلوى و حارث بن یزید بنصامت
واقدى مى گوید: مجذر بن ذیاد بلوى هم پیمان بنى عوف بن خزرج بود و در جنگ بدر همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله شرکت کرده بود. پیش از آمدن پیامبر به مدینه و در دوره جاهلى براى مجذر داستانى به شرح زید اتفاق افتاده بود که حضیر پدر اسید بن خضیر به قبیله بن عمرو بن عوف آمد و با سوید بن صامت و خواب بن جبیر و ابولبابه بن عبدالمنذر و به قولى با سهل بن حنیف گفتگو کرد و گفت : چه خوب است به دیدار من بیایید تا شما را شراب بیاشامانم و شترى براى شما بکشم و چند روزى پیش من بمانید.
گفتند: آرى فلان روز خواهیم آمد و در روز موعود پیش او ماندند به طورى که گوشتها رم به فساد گذاشته بود. سوید بن صامت در آن هنگام پیرى فرتوت بود، و چون سه روز سپرى شد، گفتند: مى خواهیم پیش زن و فرزند خود برگردیم ، حضیر گفت : هر چه مى خواهید، اگر دوست دارید بیشتر بمانید و اگر دوست دارید، برگردید. دو همراه سوید که جوان بودند، سوید بن صامت را که سیاه مست بود سوار بر شترى کردند و راه افتادند.
چون به سنگلاخ حومه مدینه و نزدیک قبیله بنى عیینه رسیدند، سوید که همچنان سیاه مست بود براى ادرار کردن بر زمین نشست . یکى از افراد خزرج او را دید و خود را به مجذر رساند و گفت : آیا غنیمت باد آورده اى نمى خواهى ؟ گفت : چیست ؟ گفت : سوید بن صامت بدون سلاح و سیاه مست اینجاست . مجذر با شمشیر برهنه و کشیده آهنگ آنجا کرد، آن دو جوان که بدون اسلحه بودند، همینکه مجذر را دیدند، گریختند. دشمنى میان اوس و خزرج شدید بود، آن دو جوان شتابان مى گریختند و آن پیرمرد همچنان بى حرکت بر جاى ماند. مجذر بر سر او ایستاد و گفت : خداوند ترا در اختیار من قرار داد.
سوید گفت : با من چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم بکشمت . گفت : ضربه شمشیرت را پایین تر از مخچه و بالاتر از گردن بزن و چون پیش مادرت برگشتى بگو سوید بن صامت را کشتم . مجذر او را کشت و کشتن او موجب جنگ بعاث شد. چون پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه آمد هم حارث پسر سوید بن صامت و هم مجذر مسلمان شدند و در جنگ بدر شرکت کردند. حارث بن سودى در جنگ بدر در جستجوى آن بود که مجذر را در معرکه در قبال خون پدرش بکشد، ولى در آن هنگام نتوانست مقصود خود را عمل کند. در جنگ احد همینکه مسلمانان درهم ریختند، حارث از پشت سر مجذر خود را به او رساند و گردنش را زد.
پیامبر صلى الله علیه و آله از احد به مدینه برگشت و بلافاصله آهنگ حمراء الاسد فرمود چون از حمراء الاسد برگشت ، جبریل علیه السلام به حضور پیامبر آمد و به او خبر داد که حارث بن سوید، مجذر را غافلگیر کرده و کشته است و فرمان داد که پیامبر صلى الله علیه و آله او را قصاص کند و بکشد. در همان روز که جبریل علیه السلام این خبر را به پیامبر صلى الله علیه و آله داد با آنکه روز بسیار گرمى بود براى رفتن به قباء سوار شد و معمولا پیامبر صلى الله علیه و آله در چنان هوایى سوار نمى شد و به قباء نمى رفت و آن حضرت روزهاى شنبه و دوشنبه به قباء مى رفت . همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به قباء رسید به مسجد رفت و چند از آمدن ایشان در آن ساعت متعجب شدند. نشست و شروع به سخن گفتن و احوالپرسى با مردم فرمود تا آنکه حارث بن سوید که ملافه اى رنگ شده با ورس – زرد رنگ – بر تن داشت ، پیدا شد.
همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله او را دید عویم بن ساعده را فراخواند و به او فرمود: حارث را بگیر و بر در مسجد گردنش را به قصاص خون مجذر بن ذیان بزن که روز جنگ احد حارث او را کشته است . عویم حارث را گرفت . حارث گفت : بگذار با پیامبر سخن بگویم و پیامبر مى خواست سوار شود و خر خود را خواسته بود که بر در مسجد آورند. حارث چنین گفت : اى رسول خدا به خدا سوگند من او را کشته ام ولى چنین نبوده است که از اسلام دل خویش بسپرم .
اینک از کارى که کرده ام به پیشگاه خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله توبه مى کنم و خونبهاى او را مى پردازم و دو ماه پیاپى روزه مى گیرم و برده اى آزاد مى سازم و شصت فقیر را اطعام مى کنم . اى رسول خدا من به سوى خدا توبه مى کنم و شروع به گرفتن رکاب پیامبر صلى الله علیه و آله کرد، پسران مجذر هم حاضر بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان چیزى نفرمود. چون سخنان حارث تمام شد پیامبر فرمود: اى عویم او را پیش ببر و گردنش را بزن . پیامبر سوار شد و عویم بن ساعده حارث را بر در مسجد برد و گردنش را زد.
واقدى مى گوید: و گفته شده است کسى که کشته شدن مجذر را به دست حارث در جنگ احد به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رساند، خبیب بن یساف بود که هنگامى که حارث مجذر را کشت دید و به حضرت آمد خبر داد. پیامبر صلى الله علیه و آله براى تحقیق در آن مورد سوار شد و در همان حال که سوار بر خر خویش بود جبریل علیه السلام بر آن حضرت نازل شدئ و ایشان را آگاه کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله به عویم امر فرمود گردنش را زد. حسان بن ثابت در این مورد چنین سروده است :
اى حارث ! گویى هنوز در خواب آلودگى و چرت دوره جاهلى خود هستى ، واى بر تو شاید از جبریل علیه السلام غافل بوده اى …
بلاذرى هم این موضوع را ذکر کرده ، ولى گفته است جلاس بن سوید در جنگ احد مجذر را کشته است و او را غافلگیر کرده است ، اما شعر حسان دلیلى گویا بر آن است که حارث بن سوید – برادر جلاس – مجذر را کشته است .
واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند که پس از آنکه مجذر، سوید به صامت را شمشیر زد، مجذر اندکى زنده بود و سپس مرد. او پیش از آنکه بمیرد، خطاب به فرزندان خود این ابیات را سرود:به جلاس و عبدالله این پیام را برسان که اگر سالخورده هم شدى مبادا آن دو را خوار و زبون بگیرى ، اگر با جذاره برخوردى او را بکش همچنین قبیله عوف را پسندیده یا ناپسند.
بلاذرى مى گوید: جذره و جذاره نام دو برادر است که پسران عوف بن حارث بن خزرج بودند.مى گوید(ابن ابى الحدید): این روایات بدین گونه است که مى بینى ، ولى ابن ماکولا در کتاب الاکمال خود مى نویسد: حارث بن سوید پس از اینکه مجذر را در جنگ احد غافلگیر کرد او را کشت و در حالى که کافر شده بود به مکه گریخت . او این موضوع را در حرف میم کتاب خود نقل کرده است و این موضوع به نظرم صحیح تر است .
سخن درباره همه مسلمانانى که در جنگ احد در گذشته اند
واقدى مى گوید: سعید بن مسیب و ابوسعید خدرى نقل کرده اند که از انصار هفتاد و یک تن در جنگ احد شهید شده اند، مجاهد هم همین گونه گفته است .
گوید: چهار تن هم از قریش – مهاجران – شهید شده اند که بدین شرح است : حمزه بن عبدالمطلب که او را وحشى کشت ، عبدالله بن جحش بن رئاب که او را ابوالحکم بن اخنس بن شریق کشت ، شماس بن عثمان بن شرید از خاندان مخزوم که او را ابى بن خلف کشت ، مصعب بن عمیر که او را ابن قمیئه کشت .
گوید: گروهى نفر پنجمى را هم افزوده اند که سعد آزاد کرده و وابسته حاطب از خاندان اسد بن عبدالعزى است . برخى هم گفته اند: ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى هم در جنگ احد زخمى شد و پس از چند روز از همان زخم در گذشت .
واقدى مى گوید: گروهى هم گفته اند دو پسر هبیب از خاندان سعد بن لیث که عبدالله و عبدالرحمان نام داشته اند و دو مرد از خاندان مزینه که وهب بن قابوس و برادزاده اش حارث بن عتبه بن قابوس بوده اند شهید شده اند و بدینگونه جمع شهیدان مسلمان در آن روز حدود هشتاد و یک تن بوده اند. تفصیل اسامى انصارى که شهید شده اند در کتابهاى محدثان آمده است و اینجا محل بر شمردن آنها نیست .
سخن درباره کشته شدگان مشرکان در جنگ احد
واقدى مى گوید: از افراد خاندان عبدالدار، طلحه بن ابى طلحه که رایت قریش را بر دوش داشت و او را على بن ابى طالب علیه السلام در جنگ تن به تن کشت ، و عثمان بن ابى طلحه که او را حمزه بن عبدالمطلب کشت . و ابو سعید بن ابى طلحه که او را سعد بن ابى وقاص کشت ، و مسافع بن طلحه بن ابى طلحه که او را عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح کشت ، و کلاب بن طلحه بن ابى طلحه که او را زبیر بن عوام کشت ، و حارث بن طلحه بن ابى طلحه که او را عاصم بن ثابت کشت ، و جلاس بن طلحه بن ابى طلحه که او را طلحه بن عبیدالله کشت ، و ارطاه بن عبدشرحبیل که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشت و قارظ بن شریح بن عثمان بن عبدالدار – که نامش به صورت قاسط هم آمده است – و واقدى مى گوید معلوم نشد چه کسى او را کشته است و بلاذرى مى گوید على علیه السلام او را کشته است . و صواب ، برده آزاد کرده خاندان عبدالدار، که او را هم على علیه السلام و به قولى دیگر قزمان کشته اند، و ابوعزیز بن عمیر برادر مصعب بن عمیر که او را هم قزمان کشته است ، جمعا یازده تن .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، عبدالله بن حمید بن زهیر بن حارث اسد که به روایت واقدى ابود جانه و به روایت محمد بن اسحاق على بن ابى طالب علیه السلام او را کشته اند.
بلاذرى مى گوید ابن کلبى گفته است که عبدالله بن حمید در جنگ بدر کشته شده است .از بنى زهره ، ابوالحکم بن اخنس بن شریق که على بن ابى طالب علیه السلام او را کشت و سباع بن عبدالعزى خزاعى که نام اصلى پدرش عمرو بن نضله بن عباس بن سلیم است ، و پسر ام انمار خونگیر مکه بوده است و او را حمزه بن عبدالمطلب کشت ، دو تن .
از خاندان مخزوم ، امیه بن ابى حذیفه بن مغیره که او را على علیه السلام کشت و هشام بن ابى امیه بن مغیره که او را قزمان کشت ، و ولید بن عاص بن هشام که او را هم قزمان کشت ، و خالد بن اعلم عقبلى که او را هم قزمان کشت و عثمان بن عبدالله بن مغیره که او را حارث بن صمه کشت ، پنج تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبید بن حاجز که او را ابودجانه کشت ، و شیبه بن مالک بن مضرب که او را طلحه بن عبیدالله کشت ، دو تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبید بن حاجز که او را ابودجانه کشت ، و شیبه بن مالک بن مضرب که او را طلحه بن عبیدالله بن عبیدالله کشت ، دو تن .
از خاندان جمح ، ابى بن خلف که او را پیامبر صلى الله علیه و آله کشت و ابوعزه که او را به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله عاصم بن ثابت گردن زد، دو تن .
از خاندان عبدمنات بن کنانه ، خالد بن سفیان بن عویف ، و ابوالشعثاء بن سفیان بن عویف ، و ابوالحمراء بن عویف ، و غراب بن سفیان بن عویف که این چهار برادر را به روایت محمد بن حبیب ، على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . واقدى در مورد این کشته شدگان مشرکان – چهار برادر – شخص معینى را به عنوان قاتل ایشان ثبت نکرده است ولى پیش از این فصل ضمن مطالب دیگر گفته است که ابوسبره بن حارث بن علقمه یکى از پسران سفیان بن عویف را کشته است ، و رشید فارسى وابسته بنى معاویه یکى دیگر از پسران سفیان را دیده است که سراپا پوشیده در آهن مى گوید: من پسر عویف هستم ، سعد آزاد کرده و وابسته حاطب راه را بر او بست .
ابن عویف بر او ضربتى استوار زد که او را دو نیمه کرد. در این هنگام رشید فارسى بر ابن عویف حمله کرد و ضربتى بر دوش او زد که زره را درید و او را دو نیم کرد و گفت : بگیر که من غلام فارسى هستم ! پیامبر صلى الله علیه و آله که او را مى دید و سخنش را مى شنید، فرمود: اى کاش مى گفتى غلام انصارى هستم . گوید: در این هنگام برادر مقتول که یکى دیگر از پسران سفیان بن عویف بود همچون سگ بر رشید حمله کرد و مى گفت : من پسر عویف ام . رشید ضربتى بر سرش زد که با وجود داشتن مغفر سرش را از هم شکافت و گفت : بگیر که من غلام انصارى ام ، پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: احسنت اى ابا عبدالله و با آنکه رشید پسرى نداشت ، پیامبر به او کنیه داد.
مى گوید(ابن ابى الحدید): بلاذرى براى این چهار تن کشنده اى را نام نبرده است و آنان را در زمره کشتگان قریش در احد شمرده است . همچنین ابن اسحاق هم از قاتل این چهار تن نام نبرده است . بنابراین ، اگر روایت واقدى صحیح باشد، على علیه السلام فقط یکى از این چهار برادر را کشته است و اگر روایت محمد بن حبیب صحیح باشد هر هر چهار تن از کشته شدگان به دست على علیه السلام هستند. من در یکى از کتابهاى ابوالحسن مداینى هم خواندم که على علیه السلام هر چهار پسر سفیان بن عویف را در جنگ احد کشته است و از خود على هم شعرى را در این مورد روایت کرده است .
از خاندان عبد شمست ، معاویه بن مغیره بن ابى العاص که در یکى از روایت نقل است که او را هم على علیه السلام کشته است و هم گفته شده است که او را زید بن حارثه و عمار بن یاسر کشته اند. بنابراین جمع کشته شدگان مشرکان در جنگ احد بیست و هشت تن هستند که على علیه السلام با توجه به اتفاق و اختلاف روایات دوازده تن از آنان را کشته است و نسبت کشته شدگان تقریبا همان نسبت کشته شدگان در جنگ بدر به دست اوست که نزدیک به نصف است .
سخن درباره تعقیب پیامبر صلى الله علیه و آله از مشرکان پس از بازگشت از احد واینکه با همه ضعفى که از لحاظ مزاجى داشت مى خواست با آنان در افتد
واقدى مى گوید: به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر رسید که مشرکان تصمیم گرفته اند به مدینه باز گردند و آن را غارت کنند. پیامبر دوست مى داشت به آنان قدرتى نشان دهد. چون نماز صبح یکشنبه هشتم شوال را گزارد، همه روى شناسان اوس و خزرج همراه او بودند که آن شب را براى پاسدارى از شبیخون بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله گذرانده بودند. سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن منذر و اوس بن خولى و قتاده بن نعمان همراه گروهى دیگر در زمره ایشان بودند.
چون پیامبر از نماز صبح بازگشت به بلال فرمان داد میان مردم جار زند که پیامبر به شما فرمان مى دهد که دشمنتان را تعقیب کنید و نباید کسى جز شرکت کنندگان در جنگ دیروز با ما بیاید. سعد بن معاذ حرکت کرد و پیش قوم خود برگشت که فرمان حرکت دهد. زخمیان بسیار بودند، آن چنان که بیشتر بلکه همه افراد خاندان عبدالاشهل زخمى بودند. سعد بن معاذ پیش ایشان رفت و گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان مى دهد و مى خواست آن را مداوا کند گفت : مى شنویم و خدا و رسولش را فرمانبرداریم و سلاح خود را برداشت و اعتنایى به مداواى زخمهاى خود نکرد و به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوست . سعد بن عباده هم پیش قوم خود یعنى بنى ساعده آمد و به آنان فرمان حرکت داد که جامه و سلاح پوشیدند و به پیامبر پیوستند. ا
بوقتاده پیش مردم خراب که سرگرم مداواى زخمهاى خود بودند آمد و گفت : منادى پیامبر به شما فرمان تعقیب دشمن را مى دهد، آنان هم به برداشتن سلاح روى آوردند و اعتنایى به زخم خویش نکردند آن چنان که از بنى سلمه چهل زخمى بیرون آمدند. طفیل بن نعمان سیزده زخم و خراش بن صمه و کعب بن مالک ده و چند زخم داشتند و قطبه بن عامر بن خدیج در دست خود نه زخم داشت . آنانم در حالى که سلاح بر تن داشتند کنار گور ابوعتبه به پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و براى آن حضرت صف کشیدند و چون پیامبر به ایشان ، که عموما زخمى بودند، نگریستند فرمودند: بار خدایا بر بنى سلمه رحمت آور.
واقدى مى گوید: عتبه بن جبیره از قول مردانى از قول خود براى من نقل کرد که عبدالله بن سهل و رافع بن سهل از خاندان عبدالاشهل از احد برگشتند و زخمهاى بسیارى داشتند و حال عبدالله و زخمهایش و خیم تر بود. فرداى آن روز که سعد بن معاذ پیش قوم خود آمد و خبر آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان به تعقیب دشمن داده است یکى از آن دو به دیگرى گفت : به خدا سوگند که اگر شرکت در جنگ و همراهى پیامبر را رها کنیم زیان است و به خدا سوگند مرکوبى هم نداریم که سوار شویم و نمى دانیم چه کنیم . عبدالله گفت : راه بیفت برویم . رافع گفت : به خدا سوگند توان راه رفتن ندارم .
بردارش گفت : حرکت کن ، خود را آرام آرام مى کشانیم . گوید: آن دو بیرون آمدند و خود را افتاد و خیزان مى کشاندند. رافع سست و ناتوان شد، عبدالله گاهى او را بر دوش خود مى کشید و گاهى پیاده حرکت مى کرد و شامگاه که مسلمانان مشغول بر افروختن آتش بودند آن دو به حضور پیامبر رسیدند. عباد بن بشر که پاسدارى آن شب را بر عهده داشت آن دو را به حضور پیامبر آورد پیامبر آورد و پیامبر از آن دعاى خیر کرد و فرمود اگر زندگى شما به دراز کشد، صاحب ستوران و مرکوبهایى از شب و استر و شتر خواهید شد، هر چند براى شما خوب نخواهد بود.
واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله گفت : اى رسول خدا! جارچى جار مى زند که نباید با ما کسى جز شرکت کنندگان در جنگ دیروز بیاید، من دیروز بسیار خواهان شرکت در جنگ بودم ولى پدرم مرا براى سر پرستى خواهرهایم گذاشت و به من گفت : پسرم براى تو شایسته نیست ایشان را که دخترکان ناتوانى هستند و مردى همراهشان نیست رها کنى . من با رسول خدا صلى الله علیه و آله مى روم ، شاید خداوند شهادت را بهره من قرار دهد. من پیش خواهرانم ماندم و با آنکه من آروزى شهادت داشتم پدرم آن را بر من برگزید.
اینک اى رسول خدا اجازه فرماى تا من همراهت بیابم ، پیامبر صلى الله علیه و آله او را اجازه فرمود جابر مى گوید: هیچ کس جز من که در جنگ روز گذشته شرکت نکرده باشد همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله نبود و تنى چند از مردانى که در جنگ روز گذشته شرکت نکرده باشد همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله نبود و تنى چند از مردانى که در جنگ احد حضور پیدا نکرده بودند از آن حضرت اجازه خواستند که موافقت نفرمود پیامبر در این هنگام پرچم خود را که از روز گذشته همچنان بسته بود خواست و آن را به على علیه السلام سپرد و گفته شده است به ابوبکر سپرد سپس از خانه بیرون آمد و زخمى بود، بر دو گونه اش زخم دو حلقه مغفر بود و پیشانى او نزدیک رستنگاه موها شکافته بود، دندان ایشان شکسته بود و لبش از درون آماس داشت ، دوش راست او از ضربه ابن قمیئه آسیب دیده و دردمند بود و دو زانویش آماس کرده بود.
پیامبر صلى الله علیه و آله وارد مسجد شد و دو رکعت نماز گزارد. مردم جمع شده بودند و اهالى مناطق بالاى مدینه هم که از فرمان و داد خواهى آگاه شده بودند، آمدند. پیامبر صلى الله علیه و آله خواست اسبش را بر در مسجد آوردند، طلحه بن عبیدالله که صداى منادى را شنیده بود، بیرون آمده و منتظر بود که پیامبر صلى الله علیه و آله چه هنگامى حرکت مى فرماید. بر در مسجد به پیامبر صلى الله علیه و آله برخورد که زره و مغفر پوشیده بود و جز چشمهاى آن حضرت چیز دیگرى از چهره اش دیده نمى شد.
پیامبر فرمود: اى طلحه سلاح تو کجاست ؟ گفت : همین جا. طلحه مى گوید: دوان دوان رفتم ، زره پوشیدم و سپر بر دوش افکندم و شمشیرم را به دست گرفتم و نه زخم داشتم ولى به زخمهاى خود اهمیت نمى دادم ، بلکه بیشتر نگران زخمهاى پیامبر صلى الله علیه و آله بودم . پیامبر روى به طلحه کرد و پرسید: فکر مى کنى دشمن در چه منطقه اى باشد؟ گفت : گمان مى کنم در سیاله باشند.
پیامبر فرمود: خود من هم چنین گمان مى کنم . اى طلحه آنان دیگر هرگز مثل دیروز بر ما پیروز نمى شوند و خداوند مکه را براى ما مى گشاید. گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله سه تن از قبیله اسلم را به عنوان پیشاهنگ در پى مشرکان گسیل فرمود. یکى از آنان عقب ماند و بند کفش یکى از آن دو تن دیگر پاره شد و سومى خود را به قریش رساند که با هیاهو سرگرم رایزنى براى بازگشت به مدینه بودند و صفوان بن امیه ایشان را از آن کار باز مى داشت . در این هنگام آن مرد مسلمان که بند کفش او پاره شده بود به همراه خود رسید و قریش آن دو را دیدند و به آن دو برخوردند و پیامبر صلى الله علیه و آله آن دو را در یک گور به خاک سپرد و آن دو قرین یکدیگرند. واقدى مى گوید: اسامى آنان سلیط و نعمان بوده است .
واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله گفته است : خوراک عمده ما در آن روز خرما بود و سعد بن عباده سى شتر خرما به حمراء الاسد آورد و شتران پروار هم با خود آورد و در روز دوم و سوم آنها را کشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمان داد همه جمع کردند.
چون شامگاه فرا رسید دستور داد هر مرد خرمنى آتش بر افروزد. جابر مى گوید: ما در آن شب پانصد خرمن آتش بر افروختیم ، آن چنان که از راه دور دیده مى شد و آوازه لشکرگاه و آتشهاى ما همه جا رسید و این خود از چیزهایى بود که خداوند با آن دشمن ما را به روى درافکند و به بیم انداخت .
واقدى مى گوید: معبد بن ابى معبد خزاعى که در آن هنگام هنوز مشرک بود به حضور پیامبر آمد. قبیله خزاعه نسبت به پیامبر در حال آشتى بودند. او گفت : اى محمد! این صدمه اى که به تو و یارانت رسید بر ما گران آمد و دوست مى داشتیم که خداوند ترا بلند آوازه مى کرد و این مصیبت بر غیر تو مى بود. معبد آنگاه حرکت کرد و ابوسفیان و قریش را در روحاء دید که با یکدیگر مى گفتند نه محمد را کشتید و نه دختران نارپستان را به اسیرى گرفتید و پشت سر خود سوار کردید و چه بد کردید و هماهنگ بودند که به مدینه باز گردند.
سخنگوى ایشان که عکرمه بن ابوجهل بود مى گفت : ما کارى در خور نکردیم ، اشراف ایشان را کشتیم و پیش از آنکه آنان را درمانده و ریشه کن سازیم و کار را تمام کنیم و برگشتیم . همینکه معبد پیش ابوسفیان رسید، ابوسفیان گفت : خبر صحیح پیش معبد است . اى معبد چه خبر دارى ؟ گفت : محمد و یارانش را پشت سر گذاشتم که همچون آتش در پى شما بودند و همه افراد قبیله هاى اوس و خزرج هم که دیروز از همراهى با او خود دارى کرده بودند، اینک همراه او شده اند و پیمان بسته اند که برنگردند تا آنکه خود را به شما برساند و از شما انتقام بگیرند و آنان به سبب آنچه بر قوم ایشان رسیده است و به سبب اینکه اشراف آنان را کشته اید سخت خشمگین شده اند.
گفتند: اى واى بر تو چه مى گویى ؟ گفت : به خدا سوگند خیال مى کنم پیش از کوچ کردن از اینجا پیشانى و یال اسبهاى ایشان را خواهید دید، و آنچه از ایشان دیدم مرا به سرودن ابیاتى واداشت گفتند: آن ابیات چیست ؟ و معبد اشعار زیر را براى آنان خواند:
چون گروه اسبها نژاده همچون سیل روى زمین به راه افتاد از هیاهوى آنان نزدیک بود ناقه من از پاى در آید.
اسبها شتابان مى تاختند و شیران بلند بالایى را همراه مى بردند که به هنگام جنگ پایدارند و از آن گروه نبودند که بدون نیزه و سلاح باشند.
با خود گفتم ، واى بر پسر حرب از برخورد با ایشان و هنگامى که به حمله و هجوم بپردازند. صفوان بن امیه هم پیش از آن با سخنان خود آن قوم را به انصراف واداشت .صفوان به آنان گفت : اى قوم من ! حمله مکنید که مسلمانان خشمگین شده اند و بیم دارم خزرجیانى که در جنگ احد شرکت نکرده اند براى حمله به شما جمع شوند.
اینک که پیروزى از شماست بازگردید، چه من ایمن نیستم که اگر به جنگ برگردید کار بر زیان شما نباشد. گوید: به همین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله هم مى فرمود صفوان بن امیه هر چند خودش رهنمون شده نیست ولى ایشان را در این باره هدایت کرد و سپس فرمود: و سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر بر مى گشتند از آسمان بر سرشان سنگ مى بارید و همچون روزگار گذشته نیست و نابود مى شدند. گوید مشرکان از بیم تعقیب شتابان و ترسان گریختند.
گروهى از مردم عبدالقیس که آهنگ مدینه داشتند به ابوسفیان بر خوردند، ابوسفیان به ایشان گفت : آیا حاضرید پیامى را که مى دهم به محمد برسانید و به یارانش ابلاغ کنید و چون در آینده به بازار عکاظ بیایید شتران شما را از کشمش بار کنم ؟ گفتند: آرى . گفت : هر جا که محمد را دیدید به او و یارانش بگویید ما تصمیم گرفته ایم به سوى شما برگردیم و ما از پى شما خواهیم بود. ابوسفیان به سوى مکه رفت و آن گروه در حمراء الاسد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و پیام ابوسفیان را ابلاغ کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش گفتند: خداوند ما را بسنده و بهترین کار گزارى است و در این مورد خداوند آیاتى در قرآن نازل فرمود. معبد هم مردى از خزاعه را به حضور پیامبر فرستاد و به ایشان اطلاع داد که ابوسفیان و یارانش ترسان و بیمناک باز گشته اند، پیامبر صلى الله علیه و آله پس از سه شبانه روز به مدینه باز گشت .
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى