(خطبه109صبحی صالح)
و من خطبة له ( عليه السلام ) في بيان قدرة اللّه و انفراده بالعظمة و أمر البعث قدرة اللّه
بخش اول
كُلُّ شَيْءٍ خَاشِعٌ لَهُ- وَ كُلُّ شَيْءٍ قَائِمٌ بِهِ- غِنَى كُلِّ فَقِيرٍ- وَ عِزُّ كُلِّ ذَلِيلٍ- وَ قُوَّةُ كُلِّ ضَعِيفٍ- وَ مَفْزَعُ كُلِّ مَلْهُوفٍ- مَنْ تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطْقَهُ- وَ مَنْ سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ- وَ مَنْ عَاشَ فَعَلَيْهِ رِزْقُهُ- وَ مَنْ مَاتَ فَإِلَيْهِ مُنْقَلَبُهُ- لَمْ تَرَكَ الْعُيُونُ فَتُخْبِرَ عَنْكَ- بَلْ كُنْتَ قَبْلَ الْوَاصِفِينَ مِنْ خَلْقِكَ- لَمْ تَخْلُقِ الْخَلْقَ لِوَحْشَةٍ- وَ لَا اسْتَعْمَلْتَهُمْ لِمَنْفَعَةٍ- وَ لَا يَسْبِقُكَ مَنْ طَلَبْتَ- وَ لَا يُفْلِتُكَ مَنْ أَخَذْتَ- وَ لَا يَنْقُصُ سُلْطَانَكَ مَنْ عَصَاكَ- وَ لَا يَزِيدُ فِي مُلْكِكَ مَنْ أَطَاعَكَ- وَ لَا يَرُدُّ أَمْرَكَ مَنْ سَخِطَ قَضَاءَكَ- وَ لَا يَسْتَغْنِي عَنْكَ مَنْ تَوَلَّى عَنْ أَمْرِكَ- كُلُّ سِرٍّ عِنْدَكَ عَلَانِيَةٌ- وَ كُلُّ غَيْبٍ عِنْدَكَ شَهَادَةٌ- أَنْتَ الْأَبَدُ فَلَا أَمَدَ لَكَ- وَ أَنْتَ الْمُنْتَهَى فَلَا مَحِيصَ عَنْكَ- وَ أَنْتَ الْمَوْعِدُ لَا مَنْجَى مِنْكَ إِلَّا إِلَيْكَ- بِيَدِكَ نَاصِيَةُ كُلِّ دَابَّةٍ- وَ إِلَيْكَ مَصِيرُ كُلِّ نَسَمَةٍ- سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ شَأْنَكَ- سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ مَا نَرَى مِنْ خَلْقِكَ- وَ مَا أَصْغَرَ عِظَمَهُ فِي جَنْبِ قُدْرَتِكَ- وَ مَا أَهْوَلَ مَا نَرَى مِنْ مَلَكُوتِكَ- وَ مَا أَحْقَرَ ذَلِكَ فِيمَا غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِكَ- وَ مَا أَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنْيَا- وَ مَا أَصْغَرَهَا فِي نِعَمِ الْآخِرَةِ
لغات
لهف: اندوه
أبد: هميشگى
حاص عن الشّىء: از آن منحرف شد و گريخت
ملهوف: ستمديده اى كه دادخواهى مى كند
أمد: مدّت، پايان هر چيزى
محيص: گريزگاه
ترجمه
از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:
«همه چيز در برابر او خاضع و فروتن است و همه اشيا به (اراده) او موجودو بر پاست، بى نياز كننده هر نيازمند و عزّت دهنده هر خوار و زبون، و نيروبخش هر ناتوان، و پناه همه غمزدگان است، گفتار آن كس را كه سخن گويد مى شنود، و راز آن كس را كه خاموشى گزيند مى داند، روزى آن كس كه زنده است بر عهده او، و بازگشت آن كس كه مرده است به سوى اوست.
پروردگارا چشمها تو را نديده اند تا از تو خبر دهند، چه تو پيش از آفريدگانى كه وصف تو را مى گويند، وجود داشته اى، خلق را براى رهايى از بيم تنهايى نيافريده اى، و آنان را براى سودى به كار نگرفته اى، هر كه را طلب كنى نتواند از تو پيش افتد، و آن كه را دستگير كنى نمى تواند از تو بگريزد، هر كس تو را نافرمانى كند به سلطنت زيانى نرسانيده، و آن كس كه تو را فرمانبردارى كند به پادشاهيت چيزى نيفزوده است، آن كس كه از قضاى تو خشمگين شود نمى تواند حكم تو را برگرداند، و آن كس كه از فرمانت سرباز زند از تو بى نياز نمى شود، هر رازى در نزد تو پيدا و هر پنهانى در پيش تو آشكار است، هميشه بوده اى و هميشه خواهى بود، و نهايتى براى تو نيست، تو منتهايى و هر چيزى به تو پايان مى يابد پس از تو گريزى نيست، تو وعده گاهى، و رهايى از حكم تو جز به فضل تو ميّسر نيست، زمام هر جنبنده اى به دست قدرت توست، و بازگشت همه انسانها به سوى توست.
پروردگارا تو پاك و منزّهى و چه قدر بلند است مقام تو پاك و منزّهى و چه قدر بزرگ است آنچه از آفرينش تو مى بينيم، و چه قدر آنچه را مى بينيم در برابر قدرت و توانايى تو كوچك است، چه هراس انگيز است آنچه از ملكوت تو مشاهده مى كنيم، و چه خرد و اندك است آنچه مشاهده مى كنيم نسبت به عوالم قدرت و سلطنت تو كه از ديد و دانش ما پنهان است، چه فراوان و سرشار است نعمتهاى تو در اين دنيا، و چه حقير و ناچيزند اينها در برابر نعيم آخرت.»
شرح
اين خطبه از عاليترين خطبه هاى آن حضرت است كه مشتمل بر توحيد خداوند و تنزيه و بزرگداشت اوست.
امام (ع) در اين خطبه امورى را براى بارى تعالى اثبات و امورى را نفى كرده، و آنچه اثبات فرموده ده چيز است:
1– كلّ شيء خاضع له:
واژه خضوع به معناى خشوع است، و اين مشترك لفظى است و در اين جا بر حسب مفاهيم مشتركى كه دارد به كار رفته است، زيرا خشوع انسان در برابر خداوند عبارت است از اطمينان و آرامش يافتن بدو و فروتنى و خضوع در برابر اوست و خشوع فرشتگان مداومت و كوشش خستگى ناپذير در عبادت و پرستش اوست، كه ناشى از توجّه آنها به كبريايى و عظمت بارى تعالى است، خشوع موجودات ديگر عبارت است از منفعل و متأثّر بودن از قدرت او و طوق رقيّت امكان را به گردن داشتن و همچنين نيازمندى آنها بدوست، واژه مشترك اگر چه در همگى مفاهيم خود بطور حقيقى به كار نمى رود، ولى چنان كه پيش از اين روشن كرده ايم، مىتوان آن را با ذكر قرينه مجازا در تمام مفاهيم آن به كار برد، و در اين جا اضافه شدن آن به عبارت كلّ شيء قرينه است، و مى توان آن را در حكم متعدّد دانست مانند قول خداوند متعال در آيه «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ«»» كه در اين صورت مانند اين است كه گفته شده: فرشتگان براى او خاشعند، بشر براى او خاشع است و… بنا بر اين در عبارت مذكور حق تعالى به دو صفت توصيف شده است: يكى اين كه عظيم و بزرگ است ديگر غنا و بى نيازى اوست، امّا عظمت چيزى صورتهاى مختلف دارد، يا تنها در نفس عظيم و بزرگ است و خرد آدمى مى تواند به كمال آن احاطه پيدا كند، و كنه حقيقت آن را بداند، و يا اين كه برخى از عقول مى توانند اين احاطه و آگاهى را بيابند، هر چند اكثر مردم از اين ناتوان باشند، در اين دو صورت اطلاق واژه عظمت اضافى و نسبى است و نتيجه مقايسه جهت عظمت آن چيز نسبت به ما دون آن مى باشد، صورت ديگر اين است كه تصوّر آن كه خرد بدو راه يابد و به وجود اواحاطه پيدا كند اصلا محال است، اين عظمت اضافى و نسبى نبوده و از آن عظيم على الاطلاقى است كه مرغ انديشه را به فضاى قدس او راه نيست، و خردها نمى توانند بر صفات كمال و اوصاف جلال او آگاه شوند و اين همان خداوند متعال است، امّا در مورد غنا و بىنيازى او در آينده سخن خواهيم گفت.
2– قيام كلّ شيء به:
بايد دانست كه ممكنات يا جوهرند يا عرض و هيچ يك از جواهر و اعراض به خودى خود موجود نيست، در مورد اعراض روشن است كه وجود آنها نيازمند محلّ جوهرى است، و تحقّق وجود جواهر در جهان هستى نيز بسته به وجود علل آنهاست، و سلسله عليّت نيز به فاعل اوّل جلّ و علا منتهى مى شود، بنا بر اين او فاعل مطلق است و در جهان هستى قوام همه موجودات بدوست، و چون ثابت است كه خداوند متعال در هر چيزى بى نياز از غير است، و هم او قوام و مبدأ بقاى هر چيز مى باشد، لذا او قيّوم مطلق است و معناى قيّوم اين است كه او قائم به ذات خويش است و پايدارى هر چه جز اوست بدو مى باشد، و آنچه امام (ع) در اين باره فرموده مستلزم همين معناست.
3- غنى كلّ فقير:
لازم است واژه فقر (نادارى) در اين جا اعمّ از معناى متعارف و رايج آن تلقّى و بر معناى مطلق نادارى و نيازمندى حمل شود تا ستايش خداوند تعميم يابد چنان كه غنا نيز به معناى سلب مطلق نيازمندى مى باشد، و چون ثابت است كه هر ممكن الوجودى در وجود و بقاى خود محتاج خداست و همه موجودات روى نياز به او دارند، و او پديد آورنده و برپا دارنده وجود انسان است لذا ثابت مى شود كه برطرف كننده نياز هر موجود بلكه هر ممكن، خداوند متعال است، و در اين عبارت كه فرموده بى نياز كننده هر نيازمندى است مراد همين است، و اطلاق واژه غنا بر خداوند متعال بر سبيل مجاز و گذاردن نام سبب بر مسبّب است.
4- عزّ كلّ ذليل:
پيش از اين گفته شد كه عزيز به معناى خطير و چيز ارزشمندى است كه نظاير آن كمياب و نياز به آن زياد، و دسترسى بدان دشوارباشد و هر چيزى داراى اين اوصاف سه گانه باشد به آن عزيز گفته مى شود، و نيز سابقا گفته ايم كه اين مفاهيم از مقوله تشكيك«»، و بر حسب مصداق مورد زياده و نقصان است، و هر كمال كه در آنهاست در خداوند متعال وجود دارد، مقابل واژه عزيز لفظ ذليل است، و ثابت است كه او جلّ و علا عزّت دهنده هر موجودى است و تحقّق اين مفاهيم سه گانه در غير او به يمن تفضّل اوست، زيرا خداوند است كه به سلسله وجود انتظام بخشيده و به هر يك از موجودات در نظام كلّى هستى، مقام و مرتبه اى عنايت فرموده است از اين رو عزّت و كرامت هر چيزى از اوست، و چون هر موجودى كه در قيد امكان است در پيشگاه او خوار، و در تحقّق مفاهيم سه گانهاى كه گفته شد بدو نيازمند است لذا او عزّتبخش هر خوار و زبون مىباشد. اطلاق واژه عزّ بر خداوند مانند اطلاق واژه غنا بر اوست.
5- و قوّة كلّ ضعيف:
قوّت و نيرومندى براى بيان كمال قدرت و توانايى و شدّت منع و دفع به كار مى رود، و واژه مقابل آن ضعف و ناتوانى است، و اين دو واژه از مقوله تشكيك است و اگر در مورد اشخاص استعمال شود محتمل زياده و نقصان مى باشد و چون ثابت است كه خداوند متعال پشتوانه و تكيه گاه همگى موجودات است و اوست كه به هر چيزى به اندازه قابليّت وى آنچه را استعداد و استحقاق دارد مى بخشد، از اين رو او، عطا كننده و بخشنده قدرت و كمال به هر ناتوانى است كه از پيش خود نيرو و توانى ندارد لذا توان و نيروى هر ضعيفى به هر دو معنايى كه از قوّت ذكر شد، از اوست. نقل شده كه حسن بصرى گفته است: از پيامبر خدا لوط جاى شگفتى است كه گفته است: قالَ لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ«» آيا مى توان تصوّر كرد كه پشتيبانى نيرومندتر از خداوند اراده كرده باشد اطلاق واژه قوّت براى خداوند نيز مانند اطلاق واژه غناست.
6- مفزع كلّ ملهوف:
يعنى او پناه و ملجأ هر بيچاره و درمانده است، به هنگامى كه ضرورت به او رو آورد، يا غم و اندوه به او دست دهد، و يا ترس و بيم وى را فراگيرد و يا بر او ستم شود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ«»»، «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ«»» زيرا هيچ كس جز خداوند نمى تواند براى همه بيچارگان پناه و مفزع باشد، به علاوه اين كه كسى پناه ديگرى باشد بر سبيل مجاز است نه حقيقت، و نسبى است نه حقيقى و اين تعريف مستلزم اثبات كمال قدرت براى خداوند است، زيرا فطرت هر مضطرّ و بيچاره اى با توجّه به جميع احوال وجود خود بر جود و بخشش خداوند گواهى مى دهد، و همچنين متضمّن اثبات كمال علم براى بارى تعالى است، زيرا نهاد مضطرّ گواهى مى دهد بر اين كه خداوند به ضرورت و نياز او آگاه است، و اوصاف ديگر خداوند مانند اين كه شنوا، و بينا و آفريننده و اجابت كننده و پاينده و پايدار است نيز به همين اعتبار است.
7- من تكلّم سمع نطفه.
8- من سكت علم سرّه:
اين كه هر كس سخن بگويد گفتار او را مى شنود، و هر كس خاموشى گزيند راز او را مى داند هر دو اشاره دارد به دو صفت سميع (شنوا) و عليم (دانا) خداوند، و چون مفهوم اين كه او شنواست اين است كه به شنيده ها داناست، مفاد اين دو صفت موجب اثبات اين است كه خداوند بر آنچه بندگانش در حالت سخن گفتن، بيان و آشكار مى كنند و يا هنگام خاموشى پنهان و در دل نگه مى دارند احاطه دارد، و در اين باره پيش از اين نيز اشاره شده است.
9- و من عاش فعليه رزقه.
10- و من مات فإليه منقلبه:
اين دو تعريف اشاره است به اين كه خداوندمتعال اصل و مبدأ هستى بندگان و تمام موجودات در حال و آينده است، همچنين او مقصد نهايى و پايانى آنهاست، و بازگشت همگى زندگان و مردگان به سوى اوست، و هستى آنها در حالت زندگى و مرگ به دست قدرت اوست.
آنچه پس از اين مى آيد امورى است كه امام (ع) از خداوند نفى فرموده است:
11– لم ترك العيون فتخبر عنك:
در اين عبارت از غيبت به خطاب توجّه شده مانند قول خداوند متعال در «إِيَّاكَ نَعْبُدُ» كه خطاب پس از غيبت است، و اين التفات و عكس آن كه انتقال از خطاب به غيبت مى باشد نشانه شدّت عنايت سخنگو به مطلب مورد توجّه است و اين شيوه سخنگويى از محاسن علم بيان است.
بايد دانست كه در اين گفتار يا مجاز به كار رفته و يا محذوفى در تقدير است، زيرا اگر بر حسب آنچه الفاظ دلالت و واقعا صدق دارد بيننده همان چشمها باشد لازم مى آيد كه نسبت خبر دادن چشمها از او بر سبيل مجاز باشد، زيرا چشم نمى تواند از چيزى خبر دهد، و اگر بخواهيم از مجاز اجتناب كنيم لازم است محذوفى را در تقدير بدانيم و عبارت چنين باشد: لم ترك العيون فتخبر عنك اربابها يا لم ترك أرباب العيون فتخبر عنك (صاحبان چشمها تو را نديده اند تا از تو خبر دهند) كه در اين صورت چنان كه گفته شد اضمار يا تقدير لازم مى آيد، و ميان مجاز و اضمار تعارض واقع مى شود، و چون طبق آنچه در مقدّمات اصول فقه ثابت است، مجاز و اضمار در يك مرتبه قرار دارند، لذا عبارت را مى توان به هر يك از دو صورت مذكور حمل كرد، زيرا مراد و مفاد سخن تنزيه و مبرّا كردن حقّ تعالى است از آنچه گروه مشبّهه و امثال آن در باره خداوند مى گويند، و براى خداوند صفاتى بر مى شمارند كه لازمه اش اين است كه بينندگان با ديده سر او را ببينند و از او خبر دهند، با اين كه اين گمراهان خود اذعان دارند كه خدا را نديده اند و او را ناديده توصيف مى كنند و چون خبر از محسوسات و هر چه از اين گونه است زمانى صدق دارد كه مستند به حسّ باشد، لذا اين كه خداوند را به چشم سر نمى توان ديد مستلزم اين است كه نمى توان از طريق حاسّه چشم از او خبر داد و آنچه از اين باب گفته شود ياوه و دروغ است، و در گفتار امام (ع) اگر چه و يخبر به صورت مثبت آمده ولى منفى است، زيرا لازمه آن كه ديدن او به چشم سر است منفى است و اين دو با يكديگر ملازمه دارد. نصب فعل فتخبر كه در جواب نفى واقع شده به أن مصدريّه است كه پس از فا در تقدير است، و اين عبارت صورت قضيّه منطقى شرطيّه متّصله را دارد به اين گونه: اگر خبر دادن چشمان از تو صحيح باشد هر آينه تو را ديده اند، ليكن تو را نديده اند پس خبر دادن آنها از تو صحيح نيست، امّا اين كه فرموده است: بل كنت قبل الواصفين من خلقك تعليلى است براى عدم امكان رؤيت خداوند كه اين نيز مستلزم سلب صحّت اخبار از اوست، و بايد كبراى آن را در تقدير گرفت، به اين صورت: هر كس پيش از توصيف كنندگانش باشد، او را نديده و از او خبر نداده اند، ولى ظاهرا اين كبرا از ظنيّات مشهور مى باشد، و چنان كه مى دانيم از اجزاى قياس خطيبان و سخنوران است. و اگر دقّت شود كبراى مذكور كلّى نيست، زيرا اين كه هر چيزى پيش از ماست خبر دادن از آن باطل است درست نيست، ليكن مىتوان بيان امام (ع) را بر وجه صحيح آن حمل كرد، بدين گونه كه بگوييم: مراد از اين كه خداوند متعال پيش از توصيف كنندگان خود بوده، پيشى و تقدّم ذاتى اوست. و اين تعريف مستلزم تنزيه حقّ تعالى از جسميّت و لوازم آن، و امتناع رؤيت او، و متضمّن ردّ اخبار از او از طريق مشابهت حسّى است.
12– لم تخلق الخلق لوحشة:
اين بيان اشاره است بر اين كه ذات مقدّس خداوند متعال منزّه است از اين كه به چيزى انس گيرد و يا از چيزى وحشت كند، و ما در ذيل خطبه اوّل در اين باره توضيح داده ايم.
13- و لا استعملتهم لمنفعة:
يعنى: او نكرده خلق تا سودى كند، و پيش از اين گفته شد كه جلب منفعت و دفع ضرر از لوازم مزاج و طبيعت آدمى است و خداوند متعال از آن منزّه است.
14– و لا يسبقك من طلبت:
يعنى كسى را كه طلب كنى نمىتواند از چنگ قدرتت بگريزد.
15- و لا يفلتك من أخذت:
كه به معناى و لا يفلت منك بعد أخذه مى باشد، يعنى كسى را كه بگيرى نمى تواند خود را از تو بره اند، در عبارت من جارّه حذف شده و فعل يفلت بدون حرف جرّ متعدّى شده است، مانند آنچه خداوند متعال فرموده است: «وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ»، اين جمله و عبارت پيش دلالت بر كمال قدرت و غلبه بارى تعالى، و احاطه علم او به اشيا دارد، زيرا هر پادشاه مقتدر و زورمندى را فرض كنيم باز محتمل است كه بتوان از چنگ او گريخت، و با حيله و تدبير از اسارت او رهايى يافت.
16– و لا ينقص سلطانك من عصاك.
17- و لا يزيد فى ملكك من أطاعك:
اين دو جمله مشعر بر تنزيه حقّ تعالى از اوصاف و احوال پادشاهان جهان است، زيرا كمال سلطنت و قدرت هر كدام از آنها بسته به اين است كه سپاهيانشان بيشتر و فرمانبردارانش زيادتر و مخالفان و گردنكشان بر ضدّ او كمتر باشند، و ضعف آنان كه موجب سلطه دشمنان و دست اندازى بر قلمرو آنان است در عكس اينهاست، امّا خداوند متعال چون ذاتا سلطنت و به سبب كمال قدرت استيلا دارد، نمىتوان تصوّر كرد كه عاصيان با نافرمانى و عصيان خود از حوزه قدرت و فرمانروايى او بيرون روند تا نقصان و شكستى از اين راه بر سلطنت او وارد شود و يا اين كه فرمانبردارى اهل طاعت و عبادت، بر قدرت و سلطه او بيفزايد، بلكه او پادشاه و مالك ملك هستى است، اوست كه به هر كس بخواهد قدرت مىبخشد و از هر كس كه اراده كند آن را سلب مى كند و هر كه را بخواهد عزيز و هر كه را بخواهد خوار مى گرداند، همگى خوبيها به دست اوست و او بر هر چيزى تواناست.
18– و لا يردّ امرك من سخط قضاءك:
مراد از امر در اين جا قدر است كه بر وفق قضاى إلهى نازل مى شود، و همان گونه كه پيش از اين روشن كرده ايم قدرشرح و تفصيل قضاست، اين بيان نيز گوياى منتهاى قدرت و كمال سلطنت خداوند است، زيرا خداوند به وجود هر چيزى عالم باشد ناگزير آن چيز وجود دارد خواه آن چيز مطابق ميل و محبوب بنده باشد يا نباشد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ«»» إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ ما لَهُ مِنْ دافِعٍ«»» «وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ«»» در اين جا عجز و زبونى از اين كه امر خدا را نمى توانند برگردانند تنها به كسانى نسبت داده شده كه از قضاى خداوند خشمگين مى شوند، زيرا اينها هستند كه اگر مى توانستند مقدّرات خداوند را دگرگون و ردّ مى كردند.
19- و لا يستغنى عنك من تولّى عن أمرك:
مراد از امر در اينجا روشن است زيرا منظور همان امر او به بندگانش براى عبادت و طاعت مى باشد، و آشكار است آن كس كه از فرمان خداوند روى گرداند به خدا محتاجتر و در ذات خود ناقصتر و نيازمندتر به اوست، و اين صفت نيز بيانگر كمال قدرت و بى نيازى مطلق خداوند است.
20- كلّ سرّ عندك علانية.
21- و كلّ غيب عندك شهادة:
اين دو وصف گوياى كمال علم و احاطه بارى تعالى به جميع موجودات و اشياست، و چون نسبت علم خداوند بر معلوماتش در حدّ تساوى و يكسان است ناگزير علم او به آشكارا و نهان نيز يكسان و متساوى است، علاوه بر اين بايد دانست كه سرّ و غيب در قبال كسى به كار برده مى شود كه چيزى از او غايب و پنهان باشد، و اين از شئون ماست كه در پرده طبيعت و حجاب بدن مستور شده، و نقصان امكان بر ارواح ما چيره گشته، و جهل به احوال آنچه از روح ما كاملتر است بر ما حاكم شده است، و خالق متعال از همه اينها مبرّاست.
22- أنت الأبد فلا أمد لك:
يعنى تو هميشگى و جاويدى و نهايتى برايت نيست، زيرا خداوند متعال واجب الوجود است، و وجوب وجود او مستلزم امتناع عدم، و به نهايت رسيدن اوست، برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: مراد اين است كه ابديّت از آن تو است چنان كه گفته مى شود أنت خيال يعنى داراى تكبّرى و اين خيال از خيلاء كه به معناى كبر و خود خواهى مى باشد مشتقّ است، در بيان اين مطلب بايد گفت چون ازليّت و ابديّت لازم وجود بارى تعالى است، أبد را براى مبالغه در دوام، بطور مجاز بر خداوند اطلاق فرموده است به گونه اى كه گويا يكى عين ديگرى است چنان كه براى مبالغه در جدايى أنت الطّلاق گفته مى شود يعنى تو جدايى.
23- و أنت المنتهى فلا محيص عنك.
24- و أنت الموعد فلا منجا منك إلّا إليك:
اين كه خداوند متعال منتها و موعد گفته شده براى اين است كه خود در قرآن مجيد فرموده است: «وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى«»» و نيز «إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً» و واژه منتها در سخن امام (ع) به معناى غايت و نهايت است، و پيش از اين گفته شد كه او نهايت هر چيز است و بازگشت هر چيز به سوى اوست، و امّا اين كه فرموده است گريزگاه و پناهى از كيفر او جز پناه آوردن به او نيست، اشاره است به اين كه لقاى پروردگار يعنى مشاهده ثواب و عقاب او قطعى است، چنان كه فرموده است: «وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ».
25- بيدك ناصية كلّ دابّة:
يعنى زمام هر جنبنده اى به دست قدرت و در فرمان توست همان گونه كه خداوند متعال فرموده است: «ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها«»» و اين كه تنها ناصيه را دريد قدرت خداوند ذكر كرده براى اين است كه انسان توهّم مى كند كه خداوند در جهت بالا قرار دارد از اين رو گفته مى شود ناصيه يعنى موى پيشانى بندگان در دست اوست، به علاوه بدين سبب است كه ناصيه گراميترين و شريفترين بخش بدن جانداران است و سلطه حق تعالى بر اين بخش از بدن گوياى غلبه و سيطره او بر تمام وجود آدمى و كمال قدرتش بر اوست.
26- و إليك مصير كلّ نسمة:
پيش از اين گفته شد كه حقّ تعالى غايت و نهايت همه چيز است و بازگشت همه به سوى اوست.
فرموده است: سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك… تا آخر.
اين گفتار تنزيه و تقديس حقّ تعالى است از اين كه اوهام بشرى صفات او را شبيه مدركات خود انگارد و نيز بيانگر شگفتى تحسين آميزى است نسبت به عظمت دستگاه آفرينش و آنچه در آفريدگان ديده مى شود، مانند روى هم قرار داشتن افلاك و عناصر و آنچه از تركيب آنها پديد مى آيد، سپس اين عظمت را با آنچه عقل بشر آن را از مقدورات إلهى مى داند و با ممكنات نامتناهى كه در حيطه امكان اوست مقايسه و به حقارت آن در برابر اين اشاره مى فرمايد بديهى است نسبت موجود با آنچه وجود آن در امكان حقّ تعالى است چه از نظر عظمت و چه از لحاظ كثرت، مستلزم حقارت و كوچكى موجود است، پس از آن هول و هراسى را كه از ملاحظه جلال ملكوت و قدرت بى پايان او عقول بشرى رافراگرفته، عظيم شمرده و اين عظمت را با آنچه از ديده عقل پنهان، و فرشتگان آسمانها و ساكنان حريم قدس خدا و آفريدگان جهان بالا از ادراك آن محجوب و محرومند مقايسه و آن را بس حقير و ناچيز مى شمارد پس از آن به نعمتهاى فراوانى كه خداوند در دنيا به بندگانش داده و حقارت آنها در برابر نعمتهاى عظيمى كه براى آنها در سراى آخرت آماده كرده، با تعجّب و ستايش اشاره فرموده است، آشكار است كه نعمتهاى اين جهان اگر از نظر دوام و كثرت و مزيّت با نعمتهاى آخرت سنجيده شود بى اندازه پست و ناچيز است، و توفيق از خداوند است.
بخشى از اين خطبه است:
مِنْ مَلَائِكَةٍ أَسْكَنْتَهُمْ سَمَاوَاتِكَ- وَ رَفَعْتَهُمْ عَنْ أَرْضِكَ- هُمْ أَعْلَمُ خَلْقِكَ بِكَ- وَ أَخْوَفُهُمْ لَكَ وَ أَقْرَبُهُمْ مِنْكَ- لَمْ يَسْكُنُوا الْأَصْلَابَ- وَ لَمْ يُضَمَّنُوا الْأَرْحَامَ- وَ لَمْ يُخْلَقُوا مِنْ مَاءٍ مَهِينٍ- وَ لَمْ يَتَشَعَّبْهُمْ رَيْبُ الْمَنُونِ- وَ إِنَّهُمْ عَلَى مَكَانِهِمْ مِنْكَ- وَ مَنْزِلَتِهِمْ عِنْدَكَ وَ اسْتِجْمَاعِ أَهْوَائِهِمْ فِيكَ- وَ كَثْرَةِ طَاعَتِهِمْ لَكَ وَ قِلَّةِ غَفْلَتِهِمْ عَنْ أَمْرِكَ- لَوْ عَايَنُوا كُنْهَ مَا خَفِيَ عَلَيْهِمْ مِنْكَ- لَحَقَّرُوا أَعْمَالَهُمْ وَ لَزَرَوْا عَلَى أَنْفُسِهِمْ- وَ لَعَرَفُوا أَنَّهُمْ لَمْ يَعْبُدُوكَ حَقَّ عِبَادَتِكَ- وَ لَمْ يُطِيعُوكَ حَقَّ طَاعَتِكَ-
لغات
مهين: خوار- كوچك
منون: روزگار
مكانة: جايگاه زرى
عليه: كار او را بيهوده شمرد
تشعّب: پخش شدن و پراكنده كردن
ريبة: رويدادهاى ناگوار روزگار
كنه الشّىء: نهايت حقيقت آن چيز
ترجمه
«برخى از فرشتگان را در آسمانهايت جاى دادى، و آنان را از زمين بالاتر بردى، آنان از همه آفريدگانت به تو داناتر، و ترس آنها از تو بيشتر و ازهمه به تو نزديكترند، در پشت پدران جا نگرفته، و به رحم مادران در نيامده، و از آبى پست آفريده نشده اند، و رويدادهاى روزگار آنان را پراكنده نساخته است، آنان با همه قريب و منزلتى كه نزد تو دارند، و با اين كه خواستهاى آنها به تو منحصر است و با همه عبادت و طاعت بسيارى كه برايت انجام مىدهند، و از اجراى فرمانت غفلت نمى ورزند اگر حقيقت ذات تو را كه از آنها پوشيده است آشكارا ببينند اعمال خود را ناچيز خواهند شمرد، و خويشتن را سرزنش خواهند كرد و خواهند دانست كه حقّ عبادت تو را به جا نياورده و چنان كه سزاوار است تو را فرمانبردارى نكرده اند.»
شرح
بايد دانست كه حرف من در آغاز اين بخش از خطبه براى بيان جنس است، زيرا امام (ع) هنگامى كه سخن خود را در بيان عظمت حق تعالى آغاز مى كند، تعظيم خود را به مقام ربوبى از طريق شمارش مخلوقات او انجام مى دهد، و به ترتيب «ألا شرف فالاشرف» نخست از فرشتگان آسمانها سخن مى راند، و با ذكر اوصافى از آنها به برترى آنان اشاره مى فرمايد:
1- اين كه فرشتگان از همه آفريدگان به خداوند داناترند روشن است، زيرا ثابت شده است مخلوقاتى كه مجرّد از مادّه اند، دانش آنها از كشمكش نفس امّاره كه مبدأ غفلت و منشأ سهو و نسيان است به دور بوده و علوم و معارف آنها از ديگر مخلوقات كاملتر است، ديگر اين كه فرشتگان آسمانها در رسيدن علوم و ديگر كمالات به انسانها واسطه فيض بوده و براى غير خودشان به منزله استادند، و پيداست كه استاد مقامى برتر از شاگرد دارد، همچنين در ذيل خطبه اول دانسته شد كه معرفت از مقوله تشكيك است و داراى شدّت و ضعف مى باشد.
2- اين كه ترس فرشتگان از خداوند بيش از ديگران است، زيرا آنان به مقام عظمت و جلال خداوند آگاهترند، و هر كس به خدا داناتر و آگاهتر است از او ترسانتر است، امّا دليل اين كه آنها به خداوند داناترند همان است كه در پيش گفته شد، و دليل قسمت دوّم كه هر كس خدا را بيشتر مى شناسد از او ترسانتراست قول خداوند متعال است كه فرموده است: «إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ«»» و در اين آيه شريفه، خوف و خشيت از خداوند در علما و دانايان حصر شده است، و بر حسب تفاوتى كه در مراتب علم و معرفت وجود دارد ترس از خداوند نيز داراى شدّت و ضعف است.
3- اين كه فرشتگان به درگاه خداوند مقرّبترند: مراد از نزديك بودن، قرب مكانى نيست زيرا خداوند از قرار داشتن در، جا و مكان منزّه است، بلكه از نظر مقام و رتبه به خداوند نزديكند، و آشكار است كه هر كس به خدا داناتر و از او بيمناكتر است به او نزديكتر و مقامش نزد او والاتر است، چنان كه فرموده است: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ».
4- سلب نقصانهاى بشرى از فرشتگان به اين كه آنها در صلب پدران جا نگرفته و به رحم مادران در نيامده، و از آبى پست آفريده نشده، و دستخوش حوادث روزگار نگشتهاند، آشكار است كه اين امور چهارگانه نقصانهايى است كه از لوازم بدن عنصرى مى باشد چون مستلزم تغيير و دگرگونى و آميختگى و آلودگى و تحمّل رنج درد و بيمارى و ديگر عوارض تعيّنات بدنى است، كه همه مانع توجّه انسان به سوى خداوند متعال است، و سلب اين امور از فرشتگان كه از اين نقايص به دورند از كمالات و امتيازات آنهاست.
فرموده است: و إنّهم على مكانتهم منك… تا آخر.
امام (ع) پس از آن كه مرتبه بلند فرشتگان را نسبت به ديگر آفريدگان بيان فرموده است، به شرح مقصود خود كه بيان عظمت خداوند متعال در برابر فرشتگان، و حقارت آنها با همه اهميّت و امتياز، در پيشگاه اوست مى پردازد، و مى گويد: پروردگارا اين فرشتگان با همه اين برتريها كه مايه شكوه و جلال آنهاست، و با اين كه در پيشگاه قرب تو جا دارند، و محبّت آنها به تو كامل است و چنان در انوار كبرياى تو مستغرقند كه توجّهى به جز تو ندارند اگر كنه حقيقت تو را بدانند طاعت و عبادت خويش را ناچيز خواهند شمرد، و خواهند دانست كه اعمال آنها در خور عظمت و كبريايى تو نيست، و چون كمال طاعت و عبادت بسته به مطابقت آن با اوامر مولا و درجه آگاهى به عظمت و جلال اوست و خداوند متعال بالاتر از آن است كه هيچ فرشته مقرّب و نبىّ مرسلى به كنه حقيقت او دانايى و آگاهى يابد لذا عبادت فرشتگان نيز با عجز از درك كنه ذات او، بر حسب درجات معرفت آنهاست، و هر كدام از آنها كه معرفتش كمتر است، عبادتش در برابر عبادت آن كه معرفتش بيشتر است ناچيز و اندك است، تا آن جا كه اگر بر درجات معرفت آنها افزوده شود و بتوانند بر كنه حقيقت او راه يابند، عبادات آنان فزونتر و كاملتر خواهد شد، و آنچه را در پيش انجام داده اند حقير و ناچيز خواهند شمرد، و خود را بر قصور در طاعت و كوتاهى در عبادت كه شايسته كمال مطلق اوست سرزنش خواهند كرد.
امام (ع) در جمله «و قلّة غفلتهم عن أمرك»
عدم صدق غفلت در حقّ فرشتگان را مجازا به قلّت غفلت تعبير فرموده است و اين از باب اطلاق اسم لازم بر ملزوم است زيرا هر معدومى اندك است ولى هر اندكى معدوم نيست، و نيز قلّة الغفله را در مقابل«» كثرة الطّاعه استعمال فرموده و محتمل است كه مراد آن حضرت از قلّت غفلت فرشتگان قوّت معرفت برخى از آنها نسبت به برخى ديگر باشد و مجازا از نظر اطلاق اسم لازم بر ملزوم به كار رفته است، زيرا قلّت غفلت مستلزم قوّت و فزونى معرفت است، پيش از اين در باره انواع فرشتگان آسمان و جز آنها و نيز نكته هايى از احوال آنها را در خطبه نخست شرح داده ايم.
بخش دوم اين خطبه است:
سُبْحَانَكَ خَالِقاً وَ مَعْبُوداً- بِحُسْنِ بَلَائِكَ عِنْدَ خَلْقِكَ خَلَقْتَ دَاراً- وَ جَعَلْتَ فِيهَا مَأْدُبَةً- مَشْرَباً وَ مَطْعَماً وَ أَزْوَاجاً- وَ خَدَماً وَ قُصُوراً- وَ أَنْهَاراً وَ زُرُوعاً وَ ثِمَاراً- ثُمَّ أَرْسَلْتَ دَاعِياً يَدْعُو إِلَيْهَا- فَلَا الدَّاعِيَ أَجَابُوا- وَ لَا فِيمَا رَغَّبْتَ رَغِبُوا- وَ لَا إِلَى مَا شَوَّقْتَ إِلَيْهِ اشْتَاقُوا- أَقْبَلُوا عَلَى جِيفَةٍ قَدِ افْتَضَحُوا بِأَكْلِهَا- وَ اصْطَلَحُوا عَلَى حُبِّهَا- وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشَى بَصَرَهُ- وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ- فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ غَيْرِ صَحِيحَةٍ- وَ يَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَيْرِ سَمِيعَةٍ- قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَوَاتُ عَقْلَهُ- وَ أَمَاتَتِ الدُّنْيَا قَلْبَهُ- وَ وَلِهَتْ عَلَيْهَا نَفْسُهُ- فَهُوَ عَبْدٌ لَهَا- وَ لِمَنْ فِي يَدَيْهِ شَيْءٌ مِنْهَا- حَيْثُمَا زَالَتْ زَالَ إِلَيْهَا- وَ حَيْثُمَا أَقْبَلَتْ أَقْبَلَ عَلَيْهَا- لَا يَنْزَجِرُ مِنَ اللَّهِ بِزَاجِرٍ- وَ لَا يَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظٍ- وَ هُوَ يَرَى الْمَأْخُوذِينَ عَلَى الْغِرَّةِ- حَيْثُ لَا إِقَالَةَ لَهُمْ وَ لَا رَجْعَةَ- كَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ مَا كَانُوا يَجْهَلُونَ- وَ جَاءَهُمْ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا مَا كَانُوا يَأْمَنُونَ- وَ قَدِمُوا مِنَ الْآخِرَةِ عَلَى مَا كَانُوا يُوعَدُونَ- فَغَيْرُ مَوْصُوفٍ مَا نَزَلَ بِهِمْ- اجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ- وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِ فَفَتَرَتْ لَهَا أَطْرَافُهُمْ- وَ تَغَيَّرَتْ لَهَا أَلْوَانُهُمْ- ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجاً- فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ- وَ إِنَّهُ لَبَيْنَ أَهْلِهِ يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ- وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ عَلَى صِحَّةٍ مِنْ عَقْلِهِ- وَ بَقَاءٍ مِنْ لُبِّهِ- يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنَى عُمُرَهُ- وَ فِيمَ أَذْهَبَ دَهْرَهُ- وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالًا جَمَعَهَا أَغْمَضَ فِي مَطَالِبِهَا- وَ أَخَذَهَا مِنْ مُصَرَّحَاتِهَا وَ مُشْتَبِهَاتِهَا- قَدْ لَزِمَتْهُ تَبِعَاتُ جَمْعِهَا- وَ أَشْرَفَ عَلَى فِرَاقِهَا- تَبْقَى لِمَنْ وَرَاءَهُ يَنْعَمُونَ فِيهَا- وَ يَتَمَتَّعُونَ بِهَا- فَيَكُونُ الْمَهْنَأُ لِغَيْرِهِ وَ الْعِبْءُ عَلَى ظَهْرِهِ- وَ الْمَرْءُ قَدْ غَلِقَتْ رُهُونُهُ بِهَا- فَهُوَ يَعَضُّ يَدَهُ نَدَامَةً- عَلَى مَا أَصْحَرَ لَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ مِنْ أَمْرِهِ- وَ يَزْهَدُ فِيمَا كَانَ يَرْغَبُ فِيهِ أَيَّامَ عُمُرِهِ- وَ يَتَمَنَّى أَنَّ الَّذِي كَانَ يَغْبِطُهُ بِهَا- وَ يَحْسُدُهُ عَلَيْهَا قَدْ حَازَهَا دُونَهُ- فَلَمْ يَزَلِ الْمَوْتُ يُبَالِغُ فِي جَسَدِهِ- حَتَّى خَالَطَ لِسَانُهُ سَمْعَهُ- فَصَارَ بَيْنَ أَهْلِهِ لَا يَنْطِقُ بِلِسَانِهِ- وَ لَا يَسْمَعُ بِسَمْعِهِ- يُرَدِّدُ طَرْفَهُ بِالنَّظَرِ فِي وُجُوهِهِمْ- يَرَى حَرَكَاتِ أَلْسِنَتِهِمْ- وَ لَا يَسْمَعُ رَجْعَ كَلَامِهِمْ- ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ الْتِيَاطاً بِهِ- فَقُبِضَ بَصَرُهُ كَمَا قُبِضَ سَمْعُهُ وَ خَرَجَتِ الرُّوحُ مِنْ جَسَدِهِ- فَصَارَ جِيفَةً بَيْنَ أَهْلِهِ- قَدْ أَوْحَشُوا مِنْ جَانِبِهِ- وَ تَبَاعَدُوا مِنْ قُرْبِهِ- لَا يُسْعِدُ بَاكِياً وَ لَا يُجِيبُ دَاعِياً- ثُمَّ حَمَلُوهُ إِلَى مَخَطٍّ فِي الْأَرْضِ- فَأَسْلَمُوهُ فِيهِ إِلَى عَمَلِهِ- وَ انْقَطَعُوا عَنْ زَوْرَتِهِ
لغات
مأدبة: به ضمّ و فتح دال، مهمانى
أغمض: در راه رسيدن به مطلوب از هر راه ممكن بدون پرواى دينى كوشش كرد.
مهنأ: مصدر هنوء به ضمّ يا هنى به كسر يعنى گوارايى
أصحر: آشكار شد
التياط: چسبيدن
محطّ القوم: محلّ فرود آمدن قوم
وله: تحيّر حاصل از شدّت خوشحالى و دلباختگى
تبعة: كيفر گناه و عذاب
عبء: بار
رجع الكلام: پاسخگويى
مخطّ: محلّ خطّ و كنايه از قبر است كه نخست خطّ آن كشيده و سپس حفر مى شود، و به (حا) نيز روايت شده است.
ترجمه
فرموده است: «خداوندا تو را از هر عيبى پاك و منزّه مى دانم كه هم آفريننده اى و هم معبودى، براى آزمايش نيكوى آفريدگان خود، سرايى آفريدى و در آن خوانى گستردى، و انواع آشاميدنى و خوردنى و همسران و خدمتكاران و كاخها و نهرها و كشتزارها و ميوه ها در آن قرار دادى، سپس كسى را فرستادى تا مردم را به سوى آن فرا خواند، ليكن هرگز دعوت كننده را اجابت نكردند، و به آنچه آنها را بدان ترغيب كردى روى نياوردند، و بدانچه آنها را تشويق كردى دل نبستند، بلكه به مردارى رو آوردند كه با خوردن از آن رسوا گشتند، و بر دوستى آن اتفاق كردند، آرى هر كس به چيزى عشق ورزد، آن چيز ديده اش را كور، و دلش را بيمار مى سازد، او با ديده اى معيوب مى نگرد، و با گوشى ناشنوا مى شنود، هوسها خرد او را تباه كرده و دنيا دلش را ميرانده و نفسش او را شيفته و دلباخته آن ساخته است، او بنده دنيا و كسانى است كه از آن چيزى در دست دارند، دنيا به هر سو گرايد او نيز بدان سو بگردد، و به هر جا رو آورد او نيز بدان سو رو آورد، از هيچ بيم دهنده اى از خدا بيمناك نشود، و از هيچ اندرزگويى پند نپذيرد، با اين كه مى بيند آنهايى را كه مرگ غافلگير كرده است، نه توان فسخ عزيمت دارند، و نه به «دنيا» راه بازگشتى است و چگونه آنچه را پيش بينى نمى كردند بر سر آنها فرود آمد، و جدايى آنها از دنيايى كه در آن ايمن و آسوده خاطر بودند فرا رسيد، و بر آنچه در آخرت وعده داده شده بودند وارد شدند، آنچه بر سر اينها آمده قابل توصيف نيست، سختى جان دادن و اندوه از دست رفتن، آنان را فرا گرفت، در برابر آن دست و پايشان سست و رنگشان دگرگون شد، پس از آن مرگ بر آنها بيشتر چنگ انداخت، تا اين كه ميان او و زبان هر كدام از آنها جدايى افكند، در اين هنگام وى در ميان كسان خود با چشم مىبيند و با گوش مى شنود، خردش سالم و عقلش برجاست، مى انديشد كه عمرش را در چه راهى فانى كرده و روزگارش را در چه راه سپرى كرده است از داراييهايى كه گرد آورده ياد مى كند كه چگونه در جمع آورى آنها چشم بر هم نهاده و آنها را از حلال و حرام و مشتبه به چنگ آورده، در حالى كه وبال گرد آورى آنها دامنگير اوست هنگام جدايى او از آنها فرا رسيده، و همه براى بازماندگانش به جاى مانده است تا از آنها بهرهمند و كامياب شوند، اين داراييها براى غير او مايه خوشى و بهره ورى، ولى بر پشت وى بارى گران است، و او همچنان در گرو حسابرسى آنهاست، وى بر اثر آنچه در هنگام مرگ بر او آشكار مى شود، دست خود را از شدّت پشيمانى مى گزد، و از آنچه در روزگار زندگى خود بدان دلبستگى داشته، دل مى كند، و آرزو مى كند كه اين داراييها از آن همان كس مى بود كه به سبب داشتن آنها بدو رشك مى برد و حسد مى ورزيد نه از آن او، امّا مرگ همچنان در درون كالبد او پيش مى رود تا اين كه گوشش همچون زبانش از كار مى افتد، و در ميان كسان خود نه مى تواند با زبانش سخن گويد و نه با گوشش بشنود، پيوسته چشمان او به چهره آنان در گردش است، حركات زبان آنان را مى بيند ولى آواى گفتگوى آنها را نمى شنود، پس از آن مرگ بيشتر به او گلاويز مى شود، و چشم او مانند گوشش از كار مى افتد و جان از تنش بيرون مى رود، و در ميان كسانش به مردارى بدل مى شود كه همه از او وحشت دارند و از نزديك شدن به او دورى مى جويند، نه گريه كننده اى را كمك مى كند، و نه آواز دهنده اى را پاسخ مى گويد، سپس او را به سوى منزلگاهش در اندرون زمين حمل مى كنند، و او را در آن جا به دست عملش مى سپارند، و ديگر به ديدارش نمى آيند.»
شرح
در اين خطبه نكته هايى به شرح زير است:
1- خالقا و معبودا هر دو حال و منصوبند بنا بر معناى فعلى كه در سبحان وجود دارد، يعنى اسبّحك خالقا و معبودا (تو را در حالى كه آفريننده و معبودى تنزيه مى كنم)، اين سخن اشاره است به اين كه تنزيه و تقديس حقّ تعالى از هر دو نظر واجب است، هم از نظر اين كه آفريننده خلايق است و هم به اعتبار اين كه معبود يگانه و منزّه از داشتن شريك و مانند است، زيرا چون اوست كه به تنهايى جهان هستى را پديد آورده و ايجاد فرموده سزاوار است كه خلايق تنها او را عبادت و پرستش كنند، و تنزيه او از اين كه چيزى با او برابر و مانند باشد از هر دو جهتى كه گفته شد واجب است.
2- بحسن بلائك عند خلقك خلقت دارا
بحسن كه جارّ و مجرور است متعلّق به خلقت مى باشد، و واژه دار، براى اسلام و مأدبه براى بهشت استعاره شده و منظور از داعى پيامبر اكرم است (ص) و اين تشبيهات در يكى از احاديث نبوى آمده كه فرموده است: إنّ اللّه جعل الإسلام دارا و الجنّة مأدبة و الدّاعى إليها محمّدا يعنى خداوند اسلام را سرا و بهشت را ضيافت و محمّد (ص) را دعوت كننده به سوى آن قرار داد، جهت استعاره نخستين اين است كه اسلام پيروان خود را گرد مى آورد و مانند خانه از اهل خود حمايت مى كند، وجه استعاره دوّم اين است كه در بهشت آنچه دلخواه است گرد آمده و همه لذّات و خوشيها فراهم شده است همان گونه كه در ضيافت ديده مى شود، احتمال دارد كه مراد از دار، سراى آخرت باشد زيرا محلّ اجتماع و استقرار است، و منظور از مأدبه يا مهمانى در اين سراى، بهشت مى باشد. و واژه هاى هشتگانه مشربا تا ثمارا و… كه منصوبند براى مأدبه تميزند، و آشكار است كه اسلام و بهشت و دعوت به سوى آن، آزمايش نيكويى است كه خداوند از آفريدگانش به عمل مى آورد، و معناى آزمايش خداوند متعال از بندگانش را پيش از اين شرح داده ايم، يكى از شارحان گفته است: بحسن بلائك متعلّق به سبحانك يا به معبود مى باشد و اين گفته دور به نظر مى رسد.
3- فلا الدّاعى أجابوا… تا بواعظ.
اين گفتار شرح حال عاصيان و گنهكارانى است كه دعوت خدا را نپذيرفته و از آن سرپيچى كرده اند، و در بيان عيبها و زشتيهاى آن گروه از مردم است كه شيفته دنيا و زيورهاى آن شده و در دوستى آن فرو رفته اند، و نيز براى آنهايى كه از ارتكاب معاصى دست باز داشته و اوامر إلهى را اجرا و دعوت او را اجابت كرده اند هشدارى است بر اين كه به آنها گرايش و اعتماد نكنند و به آنچه آن مردم به آن گرفتارند خود را دچار نسازند، و براى همين گنهكاران نيز تذكّر و تنبيه است شايد از خواب غفلت بيدار شوند و عيوب خود را بشناسند و به راه حق باز آيند، امام (ع) واژه جيفة را براى دنيا استعاره فرموده است و وجه مناسبت اين است كه خوشيها و زيورهاى دنيا از نظر خردمندان و پرهيزكاران همواره مورد نفرت بوده، و آن را همچون مردارى آلوده و گنديده دانسته و از آن گريزان مى باشند، چنان كه در باره آن گفته شده است:
و ما هى إلّا جيفة مستحيلة عليها كلاب همّهنّ اجتذابها
فإن تجتنبها كنت سلما لأهلها و إن تجتذبها نازعتك كلابها«»
و مى توان مفهوم شعر دوّم را وجه استعاره مذكور دانست، همچنين واژه افتضاح (رسوايى) براى كسانى استعاره شده كه به گردآورى مال و منال دنيا مشهور گشته و بدين سبب از جرگه صالحان و پرهيزكاران خارج شده اند جهت مناسبت اين است كه چون رو آوردن به جمع آورى مال، و اعراض از خدا، و اشتغال به امور دنيا از نظر شارع مقدّس و پويندگان راه إلهى از بزرگترين گناهان كبيره و اعمال زشت است، و افتضاح عبارت از مكشوف شدن بديهايى است كه قبح آنها مسلّم مى باشد لذا امام (ع) شهرت داشتن به مال و ثروت و حرص برگردآورى آن را به افتضاح و رسوايى تشبيه فرموده است، و مى توان صدق افتضاح را در اين مورد بر سبيل حقيقت دانست نه مجاز، و واژه أكل مال كنايه از جمع مال است، واژه اصطلاح براى همبستگى و توافق در محبّت دنيا مجازا آمده و از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازم آن است، زيرا اصطلاح عبارت از سازش و تراضى پس از دشمنى و ناسازگارى است و در اين جا توافق آنها در امور دنيا در همه احوال مراد است.
فرموده است: من عشق شيئا أعشى بصره و أمرض قلبه
يعنى هر كس دلباخته چيزى شود اين دلباختگى ديده اش را كور و دلش را بيمار مى سازد، اين عبارت، كبراى قياسى منطقى است كه جمله «و اصطلحوا على حبّها» دلالت بر صغراى آن دارد، زيرا همبستگى و توافق بر دوستى چيزى ناشى از شدّت محبّت به آن مى باشد و معناى عشق نيز همين است نتيجه اين قياس، زشت و ناپسند بودن هر دو چيزى است كه در قضيّه مذكور است و آن نابينايى چشم و كورى دل است، امام (ع) واژه بصر را كه ديدن به چشم سر است براى بصيرت كه بينش دل است، استعاره فرموده، و اين از باب تشبيه معقول به محسوس است، و واژه عشاء را براى تاريكى جهل استعاره آورده و اين به ملاحظه شباهت ميان جهل و تاريكى است كه در شب بر چشم عارض مى شود و ممكن است نسبت أعشى بصره (چشم او را كور كرده) بر سبيل حقيقت حمل شود نه مجاز، زيرا دوستى دنيا مستلزم نادانى و غفلت از احوال آخرت است، و هم محتمل است كه منظور از بصر حقيقت آن، و لفظ عشاء استعاره شده باشد، زيرا اين گونه مردم از چشمان خود بهره نبرده و آن چنان عبرت نگرفته اند كه از دوستى دنيا دست باز داشته و آخرت را مورد نظر قرار دهند. و اين توجيه را جمله «فهو ينظر بعين غير صحيحة» تأييد مى كند، و تعبير عدم صحّت چشم كنايه است بر اين كه از چشم ناسالم سودى عايد، و فايده اى برده نمى شود، همچنين واژه مرض را براى جهل كه از هر بيمارى بدتر است استعاره آورده و اين از نوع تشبيه معقول به محسوس است، و اين كه فرموده است: «فهويسمع باذن غير سميعة» نيز چنان كه گذشت كنايه بر عدم انتفاع از شنوايى و عبرت نگرفتن از موعظه ها و دستورهاى إلهى است، و نيز واژه تخريق را براى خرد اين گونه مردم استعاره فرموده است كه آن را در راه امور دنيوى و مقاصد مادّى پريشان و ناتوان مى سازند، جهت استعاره مذكور اين است كه عقل هنگامى موزون و سودبخش است كه در راه آنچه براى آن آفريده شده به كار رود، و اين عبارت است از توشه برداشتن براى سفر آخرت، و فرا گرفتن دانش و حكمت، و تأمّل در دقايق امور دنيا و استدلال كردن به آن بر وجود خالق يكتا و عمل بر وفق آنچه براى او شايسته و سزاست و امثال اينها كه مايه كمال و آمادگى او براى جهان ديگر مى باشد، و در اين صورت عقل آدمى در مدار خود قرار دارد و سودمند و ثمربخش خواهد بود، و امّا اگر انسان آن را در راه آنچه سزاوار نيست به كار برد و كوشش خود را براى گردآورى آنچه ميان مردم پراكنده است مصروف دارد، و در راه امور بى ارزش و حفظ آنچه از دنيا دارد صرف كند، خرد او مانند جامه پارهاى است كه نمى توان از آن سود برد، و كار اين كس به آن جا مى رسد كه پيوسته در غم و اندوه چيزهايى است كه از دست او بيرون رفته، و در بيم و هراس است از زوال آنچه در دست دارد، و همّت و تلاش او مصروف است در راه گردآورى آنچه تا كنون به دست نياورده است، چنان كه پيامبر اكرم (ص) فرموده است: من جعل الدّنيا أكبر همّه فرّق اللّه عليه همّه، و جعل فقره بين عينيه، يعنى: هر كس دنيا را بزرگترين فكر و مقصد خود قرار دهد، خداوند فكر او را پريشان مى كند، و فقر و نادارى را در برابر چشمانش قرار مى دهد و مناسبت تخريق با شهوات و اميال نفسانى آشكار است، زيرا در اين هنگام زمام عقل او به دست شهوتها و خواهشهاى نفس است، و خرد او به ميزان اعمال و رفتارى كه در جهت ارضاى شهوات خود دارد پريشان و ناتوان شده است. واژه إماته (ميراندن) را براى دل استعاره آورده و جهت مناسبت اين است كه مانند مردگان از قلب خود سود نمى برد يعنى همان سودى كه به معناى حقيقى خود بوده و پايدار و ماندنى باشد. و ضمير عليها كه در سخن امام (ع) است به دنيا برگشت دارد يعنى دنيا او را شيفته و دلباخته خود مى كند، و تولّه كه به معناى شيفتگى است كنايه از شدّت محبّت به دنياست و اطلاق آن بر سبيل مجاز و از باب تسميه شيء است به چيزى كه از غايات و نتايج آن است، همچنين واژه عبد (بنده) را براى دوستدار دنيا استعاره فرموده است زيرا او دوست و شيفته آن است و براى به دست آوردن آن غير آن را رها كرده، و به دنبال آن به هر گونه كه دنيا در آيد او نيز به همان گونه در مى آيد، و به هر سو حركت كند او نيز به همان سو گام بر مى دارد، اگر دنيا را به دست آورده باشد در افزونى و آبادانى و حفظ آن مى كوشد و اگر آن را از دست داده باشد در راه تحصيل آن تلاش مى كند، و در راه اين مقصود كمر به خدمت دنيا داران مى بندد و در اين هنگام او مانند بنده و برده بلكه از اين نيز پستتر و زبونتر است، چنان كه امام (ع) در جاى ديگر مى فرمايد: عبد الشّهوة أذّل من عبد الرقّ يعنى بنده شهوت از برده خوارتر است، زيرا انگيزه برده در خدمت و اطاعت، غالبا اجبار است ولى انگيزه بنده شهوت، طبيعى و از روى اختيار مى باشد، و تفاوت ميان اين دو بسيار است.
4- فرموده است: و هو يرى المأخوذين على الغرّة،
و او در (و هو) براى حال است، اين آغاز شرح چگونگى فرا رسيدن مرگ غفلت پيشگانى است كه خود را براى آن و احوال پس از آن، و بالاخره براى سفر پر خطر آخرت آماده نكرده اند، و بيان كيفيت مردن و جان سپردن آنهاست از آغاز رسيدن مرگ تا انجام آن، و همچنين ذكر احوال آنهاست با كسان و اطرافيان خود و چگونگى رفتار برادرانش با اوست، توصيفى كه امام (ع) از اين حالات فرموده به گونهاى است كه از نظر وضوح و بلاغت بيش از آن و بهتر از آن ممكن نيست، غرض آن بزرگوار از اين بيان متذكّر ساختن گنهكاران به سختيهاى مرگ و بيدار كردن آنها از خواب غفلت و فرو رفتن در باطل، و وجوب عمل براى سفر به ديار آخرت است.
همچنين اين بيان تأييد و دلگرمى است براى سالكان راه خدا كه در قصد خود پا بر جا و استوار باشند، و مراد از جمله ما كانوا يجهلون يعنى آنچه را نمى دانستند،مرگ نيست زيرا مرگ را همه مى دانند و مى شناسند، بلكه منظور شرح سكرات و حالات پر هراس مرگ است، و جمله… و ما كانوا يأمنون اشاره به مرگ و احوال پس از آن است، زيرا آن غافلى كه در لذّات دنيا فرو رفته و خود را به دست خواهشهاى نفس سپرده است، ترس مردن و بيم جان دادن، در چنين احوال و اوضاعى به او دست نمى دهد، بلكه خود را از مرگ در امن و امان مى پندارد، و سخن آن حضرت كه فرموده است: فغير موصوف ما نزل بهم به معناى اين است كه سختيهايى كه به آنها خواهد رسيد و شدايد سهمگينى كه بر آنها وارد خواهد شد از حدّ توصيف بيرون است و شرح آنها ممكن نيست، و نهايت آنچه در اين باره مىتوان گفت تمثيل و تشبيه است، چنان كه در تورات آمده است كه مثل مرگ مثل درخت خارى است كه تمامى درون بدن آدمى را فرا گرفته و هر سر خارى به رگ يا عصبى بند شده باشد و در اين حال مردى نيرومند آن را با منتهاى شدّت و سختى بيرون كشد پيداست كه بر سر رگها و پىها چه خواهد آمد، واژه ولوج را براى دخول مرگ در بدن و جدايى روح از يكايك اعضا و جوارح تن استعاره فرموده و آن را به در آمدن جسمى در جسم ديگر همانند فرموده است، همچنين واژه عب، را براى گناهانى كه نفس آدمى آنها را بر پشت دارد استعاره آورده و با ذكر ظهر (پشت) آن را ترشيح داده و محسوس براى معقول استعاره شده است.
5- فرموده است: و المرء قد غلقت رهونه بها:
امام (ع) اين جمله را براى كسى كه دچار و بال دستاوردهاى خود شده، و تبعات اعمال، او را از وصول به درجات كمال باز داشته و از رسيدن به سعادت پس از مرگ محروم ساخته به طريق ضرب المثل آورده است، بديهى است چنين كسى مى تواند با توبه و بازگشت به سوى خدا و انجام دادن اعمال نيك خود را از قيد اين تبعات آزاد كند، از اين رو چون او خود را در گرو مجموعه آثار زشتى كه در راه گردآورى اموال در نفس خود پديد آورده، قرار داده است، امام (ع) او را به آنچه در قبال مال، گروگان گرفته مى شود تشبيه فرموده است، يكى از شارحان گفته مراد اين است كه چون زمان جدايى او از اموالى كه گرد آورده فرا رسيده، و اين اموال در استحقاق غير قرار گرفته و نمى تواند در آنها تصرّف كند، لذا داراييهاى او به مالى كه در گرو غير بوده و در اين هنگام از استحقاق او خارج شده و به تملّك گرو گيرنده در آمده تشبيه شده است، هر چند اين توجيه قابل احتمال است امّا در اين صورت فايده كلمه بها كه در آخر جمله است از ميان مىرود، زيرا ضمير بها به اموال گردآورى شده برگشت دارد كه متعلّق رهن است نه اين كه اين اموال گروگان رهن باشد، و جمله و هو يعضّ يده اشاره است به تأسّف و اندوه شديدى كه در اين حال به او دست مى دهد، و با ملاحظه اين كه مرگش فرا رسيده و اسباب و وسايل، ميان او و پروردگارش منقطع شده بر گناهان و تقصيراتى كه در برابر خداوند متعال مرتكب گرديده دچار پشيمانى مى شود، و از اين كه آنچه وى را از خداوند غافل مىداشت و او آن را باقى و پايدار مى پنداشت فانى و نابود شده نادم و اندوهگين مى گردد، و بر كوتاهيهايى كه كرده حسرت و افسوس مى خورد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: «أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ وَ إِنْ كُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرِينَ«»» و در اين هنگام آرزوى هدايت مى كند و مى گويد: «أَوْ تَقُولَ لَوْ أَنَّ اللَّهَ هَدانِي لَكُنْتُ«»» يا هنگامى كه عذاب الهى را مى بيند، آرزو مى كند كه به دنيا باز گردد تا تقصيرات خود را جبران و اوامر خداوند را فرمانبردارى كند، و مى گويد: «لَوْ أَنَّ لِي كَرَّةً فَأَكُونَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ«»» بارى سخن امام (ع) نظير آن چيزى است كه خداوند متعال فرموده است: «وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا«»» امام (ع) در اين گفتار خود آگاهى مى دهد كه در هنگام مردن، زبان پيش از چشم و گوش از كار مى افتد و مى فرمايد: فحيل بين أحدهم و بين منطقه، و إنّه لبين أهله ينظر ببصره و يسمع باذنه على صحّة من عقله، سپس توجّه مى دهد كه گوش بعد از زبان و پيش ازچشم از كار باز مى ماند، و چشم با بيرون رفتن روح از بدن از كار مى افتد چنان كه فرموده است: حتّى خالط سمعه تا آن جا كه مى فرمايد: يرى حركات ألسنتهم و لا يسمع رجع كلامهم و اين آگاهى بنا به دانشى است كه امام (ع) به اسرار طبيعت دارد، و بايد دانست كه گفتار آن حضرت در اين مورد اطلاق و كليّت ندارد، بلكه مراد آن بزرگوار برخى از مردم و غالبا كسانى است كه به مرگ طبيعى مىميرند و اعضاى حواسّ مذكور بدين صورت از كار مى افتد، و گرنه ممكن است عارضه اى به نيروى بينايى انسان دست دهد كه پيش از گوش و زبان از كار بيفتد.
بررسى علل و اسباب مرگ نشان مى دهد كه علّت عمومى و آشكار آن از ميان رفتن حرارت غريزى است بر اثر منتفى شدن رطوبت اصلى بدن كه از آن آفريده شده ايم، و از ميان رفتن اين رطوبت و منتفى شدن حرارت غريزى موجب خشك شدن و از كار افتادن بدن است و گاهى عوامل خارجى از قبيل هوا يا داروهاى گرم و خشك و مانند اينها به اين جريان كمك مى كند، از اين رو هر عضوى كه طبيعت آن خشكتر و سردتر باشد به مرگ و نابودى نزديكتر است، بنا بر اين زبان كه آلت گويايى است از گوش كه آلت شنوايى است به فنا و نيستى نزديكتر مى باشد زيرا زبان از اعصاب محرّكه و مركّبه و گوش از اعصابى كه در خدمت حسّ است تشكيل شده است، و پزشكان اتّفاق دارند كه اعصاب محرّكه خشكتر و سردتر از ديگر اعصاب است زيرا اين اعصاب، مربوط به قسمت مؤخّر مغز مى باشند، در صورتى كه اعصابى كه در خدمت حواسّ قرار دارند، بيشترمربوط به بخش مقدّم مغزند لذا زبان به تباهى و نابودى نزديكتر است، علاوه بر اين، شرايط تحقّق گويايى، از شنوايى بيشتر است زيرا وجود گويايى بستگى به زبان و آواز و سلامت مخارج اداى حروف و صحت مجارى تنفّس دارد، و هر چيزى شرايط وجودى آن بيشتر باشد، تباهى آن سريعتر است. امّا اين كه گوش زودتر از چشم از كار مى افتد براى اين است كه محلّ رويش اعصاب شنوايى نسبت به محلّ پيدايش اعصاب بينايى، به بخش مؤخّر دماغ نزديكتر است از اين رو اعصاب سامعه خشكتر و سردتر مى باشند و حرارت غريزى در آنها بيشتر پذيراى نابودى است، علاوه بر اين عصبى كه در داخل گوش قرار دارد و شنوايى بسته به آن است بر خلاف عصب بينايى بايد آشكار، و گوش براى دخول هوا باز باشد، بدين جهت عصب گوش سختتر آفريده شده و هر چيزى سختتر باشد خشكتر، و تباهى آن در بدن سريعتر است، با اين همه ممكن است از كار افتادن شنوايى پيش از بينايى به سبب بيرون آمدن روح از عضو سامعه پيش از باصره و يا به علل ديگر باشد، و خدا داناتر است.
اما علّت نفرت طبع آدمى از مرده، و ترس او از نزديك شدن به آن اين است كه نيروى واهمه، خيال آدمى را تحريك و به او القا مى كند كه ميّت حالى شبيه او دارد، و اين خيال چنان قوّت مى گيرد كه شخصى كه در محلّى تنها در كنار مرده نشسته مى پندارد كه ميّت او را به سوى خود مى كشد، و در نتيجه دچار همان ترس و نفرتى مى شود كه بطور طبيعى از ميّت در دل احساس مى شود، و در اين جريان عقل، هيچ نقشى ندارد.
6- و أسلموه فيه الى عمله:
اين جمله اشاره است به اين كه هر نوع ثواب و عقاب اخروى كه به آدمى داده مى شود، بر حسب آمادگى و قابليّتى است كه در نتيجه كارهاى خوب و بدى كه انجام داده، از پيش براى خود فراهم كرده است، بنا بر اين در آن هنگام كه انسان هيچ يار و ياورى ندارد، تنها چيزى كه به او سود يا زيان مى رساند عمل گذشته اوست، و چون مقصود امام (ع) بيم دادن و ترسانيدن مردم از عذاب و عقاب إلهى است فرموده است كه او را به دست عملش مى سپارند و به آن تسليم مى كنند، و چون تسليم غالبا براى گردن نهادن در قبال دشمن به كار مى رود براى اين كه آن حضرت، مردم را از ارتكاب كارهاى زشت بترساند تذكّر مى دهد كه كردار ناشايست هر كس به منزله دشمن نيرومندى براى اوست كه پس از مردن تسليم او مى شود.
بخش سوم اين خطبه است:
حَتَّى إِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ- وَ الْأَمْرُ مَقَادِيرَهُ- وَ أُلْحِقَ آخِرُ الْخَلْقِ بِأَوَّلِهِ- وَ جَاءَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا يُرِيدُهُ- مِنْ تَجْدِيدِ خَلْقِهِ- أَمَادَ السَّمَاءَ وَ فَطَرَهَا- وَ أَرَجَّ الْأَرْضَ وَ أَرْجَفَهَا- وَ قَلَعَ جِبَالَهَا وَ نَسَفَهَا- وَ دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً مِنْ هَيْبَةِ جَلَالَتِهِ- وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ- وَ أَخْرَجَ مَنْ فِيهَا فَجَدَّدَهُمْ عَلَى إِخْلَاقِهِمْ- وَ جَمَعَهُمْ بَعْدَ تَفَرُّقِهِمْ- ثُمَّ مَيَّزَهُمْ لِمَا يُرِيدُهُ مِنْ مَسْأَلَتِهِمْ- عَنْ خَفَايَا الْأَعْمَالِ وَ خَبَايَا الْأَفْعَالِ- وَ جَعَلَهُمْ فَرِيقَيْنِ- أَنْعَمَ عَلَى هَؤُلَاءِ وَ انْتَقَمَ مِنْ هَؤُلَاءِ- فَأَمَّا أَهْلُ الطَّاعَةِ فَأَثَابَهُمْ بِجِوَارِهِ- وَ خَلَّدَهُمْ فِي دَارِهِ- حَيْثُ لَا يَظْعَنُ النُّزَّالُ- وَ لَا تَتَغَيَّرُ بِهِمُ الْحَالُ- وَ لَا تَنُوبُهُمُ الْأَفْزَاعُ- وَ لَا تَنَالُهُمُ الْأَسْقَامُ وَ لَا تَعْرِضُ لَهُمُ الْأَخْطَارُ- وَ لَا تُشْخِصُهُمُ الْأَسْفَارُ- وَ أَمَّا أَهْلُ الْمَعْصِيَةِ- فَأَنْزَلَهُمْ شَرَّ دَارٍ وَ غَلَّ الْأَيْدِيَ إِلَى الْأَعْنَاقِ- وَ قَرَنَ النَّوَاصِيَ بِالْأَقْدَامِ- وَ أَلْبَسَهُمْ سَرَابِيلَ الْقَطِرَانِ- وَ مُقَطَّعَاتِ النِّيرَانِ- فِي عَذَابٍ قَدِ اشْتَدَّ حَرُّهُ- وَ بَابٍ قَدْ أُطْبِقَ عَلَى أَهْلِهِ- فِي نَارٍ لَهَا كَلَبٌ وَ لَجَبٌ- وَ لَهَبٌ سَاطِعٌ وَ قَصِيفٌ هَائِلٌ- لَا يَظْعَنُ مُقِيمُهَا- وَ لَا يُفَادَى أَسِيرُهَا- وَ لَا تُفْصَمُ كُبُولُهَا- لَا مُدَّةَ لِلدَّارِ فَتَفْنَى- وَ لَا أَجَلَ لِلْقَوْمِ فَيُقْضَى
لغات
رجّ و رجف: لرزش شديد و أرجّ كه در خطبه آمده بدون همزه نيز روايت شده و اين مشهورتر است.
جلب و لجب: آواز
تنوبهم: بازگشت مى كند به آنها شخص: از منزلش به سوى محلّ ديگرى بيرون رفت
فصمها: شكست آن را
نسفها: از بيخ كند و پراكنده ساخت
كلب: شدّت و سختى
أشخصه: او را دگرگون كرد
قصيف: فرياد سخت
دكّ بعضها بعضا: يكديگر را كوبيدند
خطر: در آستانه نابودى قرار گرفتن
كبول: غلّها مفرد آن كبل است
ترجمه
فرموده است: «… تا وقت مقرّر بسر آيد، و مقدّرات جهان پايان يابد، و واپسين آفريدگان به پيشينيان به پيوندد، و فرمان خدا در باره تجديد حيات آفريدگان صادر گردد، در اين هنگام آسمان را به حركت آورد و بشكافد، و زمين را به لرزه در آورد و بجنباند، و كوهها را از جا بركند و پراكنده سازد، و از بيم جلال و سطوت او كوهها به يكديگر كوبيده شود، و آنانى را كه در اندرون زمين جا گرفته اند پس از كهنگى و فرسودگى بيرون آورد و زندگى نو بخشد، و پس از تلاشى و پراكندگى دوباره آنان را گرد هم آورد، پس از آن چون اراده فرموده است كه اعمال نهان و كارهاى پنهان بندگان را مورد پرسش و بازپرسى قرار دهد، آنها را از يكديگر جدا و به دو دسته تقسيم مى كند، دستهاى را نعمت مى بخشد، و از دسته ديگر انتقام مى گيرد، امّا فرمانبرداران را به پاداش طاعت در جوار رحمت خود جاى مى دهد، و آنان را در سراى جاويد خود مخلّد مى سازد، همان جايى كه ساكنانش هرگز از آن جا كوچ نمى كنند، و احوال آنها دگرگون نمى شود، و بيم و هراس، به آنها رو نمى آورد، و درد و بيمارى به آنها نمى رسد، و خطرها براى آنها رخ نمى دهد، و سفرها آنها را از منزل بيرون نمى كند و از جايى به جايى نمى برد.
امّا گنهكاران را در بدترين منزلگاه فرود مى آورد، دستهاى آنها را با غلّ و زنجير به گردنهايشان مى بندد و موى پيشانى آنها را به قدمهايشان متّصل مى گرداند، و جامه هايى از قطران (روغنى است بسيار بدبو) و پاره هاى آتش بر آنها مى پوشاند، در عذابى قرار مى گيرند كه گرمى آن بسيار شديد است، و در جايى مى افتند كه درهاى آن بر روى آنها بسته است، در آتشى مى سوزند كه جوشان و خروشان است، و شعله اش زبانه مى كشد، و خروشش سهمگين است، ساكنانش از آن جا كوچ نمى كنند، و اسيرانش با دادن فديه و غرامت آزاد نمى شوند، و غلّهاى آن جدا نمى شود، مدّتى براى آن خانه نيست تا بسر آيد، و مرگى براى اين گروه نيست تا عذاب پايان يابد.»
شرح
امام (ع) با بيان حتّى إذا بلغ الكتاب اجله به عاقبت و نهايت آدمى پس از مرگ اشاره فرموده و آن عبارت است از فرا رسيدن وقت معيّنى كه همه آدميان را در آن هنگام گرد آورند، و اين همان روز رستاخيز است و منظور از أمر در جمله و الأمر مقاديره قضا و فرمان إلهى است، و مراد از مقادير، وقايع و آثارى است كه بر وفق قضاى خداوند تحقّق مى يابد چنان كه پيش از اين شرح داده شده است، و ذكر ملحق شدن خلايق به پيشينيان اشاره است به اين كه همگى آدميان خواهند مرد، و در اين امر همه يكسان و برابرند چنان كه شرع نيز گوياى اين مطلب است، و مراد از تجديد خلق بر انگيختن و بازگشت دادن آنهاست، امّا به حركت در آوردن و شكافتن آسمان و لرزانيدن زمين و پراكندن كوهها، ظاهر شرع مؤيّد آن، و گوياى ويران شدن جهان و پايان گرفتن آن است و كسانى كه دوام و بقاى عالم را گمان كرده اند، از ظاهر شرع عدول كرده و به تأويل بسيارى از آيات پرداخته اند و آنچه در اين باره گفته مى شود، تقريبا وجوه مختلف زير است:
1- چون از نظر اين گروه، رستاخيز عبارت است از مردن انسان و جدايى او از بدن و آنچه به وسيله آن از جهان خارج و جسم و جسمانيّات درك مى كند، و همچنين موجب اتّصال او به مبدأ اوّل است لذا مرگ، مستلزم ناپديد شدن همه اين اشياء از او، و از نظر وى، عدم و خرابى آنهاست، بنا بر اين هنگامى كه ديد او از تمامى موجودات به جز مبدأ اول جلّ و علا بريده گرديده نسبت به او درست است كه گفته شود همه چيز معدوم و پراكنده شده است، همچنين هنگامى كه انديشه وى از جهان حسّ و خيال و آنچه مربوط به جسم و جسمانيّات است منقطع شود و به ملأ اعلى و ساكنان جهان بالا بپيوندد، سزاوارتر است كه آسمانها و زمين درنظر او متبدّل شود و عالم جسم و جسمانيّات برايش زمين، و جهان بالا برايش آسمان گردد.
2- چون همه موجودات مادّى كه در خطبه به آنها اشاره شده است در زير يوغ امكان، و در قبضه قدرت خداوند قرار دارند، اگر نسبت انشقاق و انفطار (شكافته شدن) و لرزش و پراكندگى و جز اينها به اين موجودات داده شود امورى ذاتا ممكن و قابل تحقّق است، هر چند از نظر علل و اسباب خارجى ممتنع و غير ممكن باشد، از اين رو در موارد مذكور آنچه قابل امكان بوده مجازا تعبير به واقع شده است و روشن است كه مجاز از محاسن زبان عرب مى باشد، و فايده آن در اين زمينه، بيم دادن آدميان به آنچه پس از مرگ است، و ترسانيدن گنهكاران به عذابهاى هراس انگيزى است كه نام برده شده است.
3- گفته اند: احتمال دارد واژه أرض (زمين) در اين فراز از خطبه استعاره شده است براى موجوداتى كه استعداد پذيرش فيض إلهى را دارند، و در اين صورت به حركت در آوردن آسمان عبارت است از حركات آن و اتّصال ستارگانى كه در ايجاد استعداد و قابليّت در موجودات اين جهان مؤثّرند، و شكافته شدن آسمان ريزش باران فيض است از جانب بارى تعالى بر سرزمين استعدادهايى كه به سبب اين عوامل، قابليّت پذيرش آن را يافته اند، و منظور از لرزانيدن زمين آماده گردانيدن موادّ لازم براى اعاده امثال اين بدنها يا پديد آوردن نوع ديگرى از مخلوقات پس از نابودى نوع انسان است، و بركندن و پراكندن و كوبيدن كوهها بطور استعاره اشاره است بر اين كه اگر چنين تغييراتى واقع شود، به اين منظور است كه موانع استعدادهاى لازم براى پيدايش نوع ديگرى از مخلوقات و يا تجديد بناى همين نوع انسان از ميان برداشته شود، زيرا با بركندن كوهها و فرو ريختن آنها، روى زمين هموار و متناسب، و زمينهاى قابل كشت، مستعدّ و معتدل مى شود وزمين آماده مى گردد كه براى ايجاد دوباره نوع انسان صورت ديگرى به آن داده شود.
4- گفته اند: احتمال دارد مراد از آسمان، سماى جود خداوند، و منظور از زمين، جهان انسانى باشد بنا بر اين به حركت در آوردن آسمان عبارت از اين است كه استحقاقها بر حسب قابليّت موجودات در لوح قضاى إلهى معيّن گردد، و منظور از شكافتن آسمان، ريزش باران است، و مراد از لرزش زمين هرج و مرج ميان ابناى بشر است، و از جا كندن كوهها و پراكندن و كوبيدن آنها بر يكديگر عبارت از نابود گردانيدن جبّاران و دشمنان قانون خداست كه به كشتار يكديگر مىپردازند، و همه اين حوادث به سبب عوامل قهرى كه منشأ آن بيم از هيبت پروردگار متعال است اتّفاق مى افتد، و اين كه فرموده است آنهايى را كه در درون زمين جا دارند بيرون مى آورد، و زندگى دوباره اى به آنان مى بخشد اشاره است به اين كه قانون يا ناموس ديگرى جانشين ناموس فعلى جهان مى شود، و اقوامى كه از آن پيروى مى كنند نوع تازه اى از مخلوقات خواهند بود، و معناى جدا كردن آنها به دو دسته كه يكى از آنها را مورد انعام قرار مى دهد، و از ديگرى انتقام مى گيرد روشن است، زيرا دستهاى از اينها آماده اند كه از قانون شرعى و ناموس دينى پيروى كنند و به آن معتقد شوند، و همينها هستند كه مورد انعام قرار مى گيرند و اجر و پاداش خواهند گرفت و دسته ديگرى كه از ناموس إلهى روگردان شده و قانون شرع را پيروى نمى كنند مورد انتقام قرار مى گيرند، و عذاب و عقوبت خواهند ديد.
امّا وضع اين دو گروه و آنچه پس از مرگ براى هر يك آماده شده، بر اساس آنچه قرآن كريم بدان ناطق است و آنچه الفاظ شريف اين خطبه بر آن دلالت دارد، همچنين بنا بر تأويلهاى كسانى كه از ظواهر آيات و اخبار عدول كرده اند، اجر و پاداش اهل طاعت و قرار گرفتن آنها در جوار رحمت پروردگار، و در نظر گرفتن كمال مطلق براى آنهاست، و مراد از خلود در سراى امن او، اين است كه دسته مذكور هميشه در اين نعمتها باقى و مخلّد خواهند بود، و فنا و نابودى براى آنها نيست، و اين مطلب با احكام شرعى و دلايل عقلى مطابقت دارد، و اين كه فرموده است، آنها از آن جا كوچ نمى كنند، و احوال آنها دگرگون نمى شود و بيم و هراس به آنها دست نمى دهد، و بيمارى و خطر به آنها رو نمى آورد، و سفر، آنها را از جايى به جايى نمى برد براى اين است كه اين احوال از لوازم تن و زندگى در دنياست، و چون زندگى دنيا از آنان زايل گشته، عوارض و لوازم آن نيز از ميان رفته است.
امّا كيفر گنهكاران فرود آوردن آنها در بدترين جا كه جهنّم است مى باشد، و اين جايى است كه از هر جاى ديگر به آستانه ربوبى دورتر است، و اين كه دستهايشان به گردنهايشان زنجير مى شود اشاره است به نارسايى قواى عقلى آنها براى كسب ثمرات معرفت، و رسيدن پيشانيهاى آنها به پاهايشان كنايه از سرافكندگى و شرمسارى آنهاست از اين كه به انوار حضرت سبحان بنگرند، و در عبارت: و ألبسهم سرابيل القطران يعنى بر آنها جامه هايى از قطران (روغنى است بسيار بد بو) مى پوشاند، واژه سرابيل را كه جمع سربال و به معناى جامه است براى هيأت بدنى كه همان صورت متشكّل از حقيقت نفسانى آنهاست، استعاره فرموده است، جهت مشابهت اين است كه همان گونه كه جامه را بر تن مى كنند، اين هيأت بدنى نيز بر حقيقت نفس، و واقع وجود آنها پوشانيده مى شود، و ذكر قطران اشاره است به شدّت استعداد و آمادگى آنها براى پذيرش عذاب، زيرا اگر بر چيزى قطران بمالند و آن را در آتش افكنند، شعله آتش شديدتر و افروخته تر خواهد شد چنان كه خداوند متعال نيز فرموده است: «سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ«»» مقطّعات النيّران نيز به همين معنا و اشاره است به همان هيأتهاى بدنى كه تحقّق جوهر و حقيقت نفوس آنهاست، و نسبت آنها به آتش به مناسبت اين است كه به منزله لباس براى اهل عذاب است، بنا بر اين هيأتهاى بدنى نيز از آتش خواهد بود، چنان كه خداوند فرموده است: «قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ» و
چون خروج و رهايى از آتش جهنّم تنها از طريق توبه و ترك معصيت، و رو آوردن به سوى خدا و تفكّر در آيات او و توجّه به عبرتهاى سودبخش ميسّر است، و بدن و حواسّ طرق و ابواب بازگشت به سوى خداست و چون پس از مرگ اين راهها و درها بسته مى شود، كافران بايد در پشت اين درهاى بسته براى هميشه در سختيهاى عذاب و شدايد سوزش آتش باقى بمانند، شعله هاى سوزان و نهيب خروشان و فرياد هول انگيز آتش، استعاره از اوصاف آتش محسوس اين دنياست كه خود نيز رعبآور و سهمگين است، براى آتشى كه غير محسوس است، و بى شكّ بسيار شديدتر و افروخته تر مى باشد، كه از آن به خداوند پناه مى بريم، و اين كه امام (ع) در بيان اوصاف آتش جهنّم، رجوع به صفات آتش محسوس فرموده، به سبب غفلتى است كه از چگونگى آتش آخرت وجود دارد، و اكثر مردم جز از طريق توجّه به احوال آتش دنيا نمى توانند آن را تصوّر كنند، اين كه فرموده است ساكنانش از آن جا كوچ نمى كنند مراد خلود و هميشه ماندن آنها در آتش است و اين در حقّ كافران صادق است، واژه اسير و فديه استعاره است، همچنين واژه كبول كه به معناى در غلّ و زنجير كشيدن است براى هيأت بدنى متحقّق از حقيقت نفوس آنها استعاره شده است، و همان گونه كه قيد و زنجير آهنين و محكم شكسته نمى شود، و كسى كه دچار آن است از آن رهايى نمى يابد، همچنين نفوسى كه در قيد و بند هيأتهاى بدنى زشتى گرفتار شده اند، نمى توانند در فضاى بى كران جلال و عظمت إلهى حركت كنند، و در بهشت قدس او به گردش پردازند، و مقامات برگزيدگان او را تماشا كنند، و چون مرگ عبارت از جدايى از بدن است، ديگر پس از مردن براى آنها مرگى نيست، زيرا پس از جدايى از بدن براى آنها بدنى نيست، و از عذابى كه بر اثر ملكات زشتى كه دامنگير نفوس آنهاست، و واقعيّت آنها را تشكيل مى دهد راه رهايى ندارند.
بارى تأويلات منحرفان در باره اين عبارات روشن و نصوص صريح وارده از شرع كه از آن به اسرار تعبير مى كنند، كم و بيش همينهاست ليكن چنان كه مى دانيم گرايش به اين تأويلات و مانند اينها مبتنى بر ممتنع شمردن معاد جسمانى است در صورتى كه معاد جسمانى از مسائلى است كه در شرع مؤكّدا به آن تصريح شده است و عدول از آن جايز نيست و نصوص مربوط به آن را به هيچ روى نمىتوان تأويل كرد.
به راستى هنگامى كه سخنان امام (ع) را مطابق نصوصى كه از شرع رسيده حمل و تفسير كنيم، بايد بگوييم گوياترين و شيواترين گفتار در احوال قيامت و معاد مى باشد. و چون بيان آن بزرگوار روشن و خالى از ابهام است شرح و توضيح آنها به منزله ايضاح واضحات مى باشد. و توفيق از خداست.
بخشى از اين خطبه است كه در توصيف پيامبر اكرم (ص) ايراد فرموده است:
قَدْ حَقَّرَ الدُّنْيَا وَ صَغَّرَهَا- وَ أَهْوَنَ بِهَا وَ هَوَّنَهَا- وَ عَلِمَ أَنَّ اللَّهَ زَوَاهَا عَنْهُ اخْتِيَاراً- وَ بَسَطَهَا لِغَيْرِهِ احْتِقَاراً- فَأَعْرَضَ عَنِ الدُّنْيَا بِقَلْبِهِ- وَ أَمَاتَ ذِكْرَهَا عَنْ نَفْسِهِ- وَ أَحَبَّ أَنْ تَغِيبَ زِينَتُهَا عَنْ عَيْنِهِ- لِكَيْلَا يَتَّخِذَ مِنْهَا رِيَاشاً- أَوْ يَرْجُوَ فِيهَا مَقَاماً- بَلَّغَ عَنْ رَبِّهِ مُعْذِراً- وَ نَصَحَ لِأُمَّتِهِ مُنْذِراً- وَ دَعَا إِلَى الْجَنَّةِ مُبَشِّراً- وَ خَوَّفَ مِنَ النَّارِ مُحَذِّراً نَحْنُ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ- وَ مَحَطُّ الرِّسَالَةِ- وَ مُخْتَلَفُ الْمَلَائِكَةِ- وَ مَعَادِنُ الْعِلْمِ وَ يَنَابِيعُ الْحُكْمِ- نَاصِرُنَا وَ مُحِبُّنَا يَنْتَظِرُ الرَّحْمَةَ- وَ عَدُوُّنَا وَ مُبْغِضُنَا يَنْتَظِرُ السَّطْوَةَ
لغت
ريّاش: لباس
ترجمه
«پيامبر گرامى (ص) دنيا را حقير و كوچك مى شمرد، و آن را پست و ناچيز مى انگاشت و خوار مى داشت، آگاه بود كه خداوند، دنيا را به سبب برگزيدگى مقامش از او دور داشته، و آن را به جهت حقارتى كه دارد براى جز او فراخ و گسترده ساخته است از اين رو او از ته دل از دنيا روگردان بود، و ياد آن را از صفحه دل به كلّى زدوده بود، دوست داشت زينت و زيور دنيا از ديده اش پنهان باشد، مبادا از آن لباس فاخرى برگيرد، يا درنگ در آن را آرزو كند، احكام إلهى را به شايستگى تبليغ فرمود، و عذرى براى مردم باقى نگذاشت، امّت را بيم و اندرز داد، و آنان را به بهشت دعوت و به آن مژده داد.
ما شجره نبوّت، و كانون رسالت، و مركز آمد و شد فرشتگان، و كانهاى علم، و سرچشمه هاى حكمت هستيم ياور و دوستدار ما در انتظار رحمت إلهى، و دشمن و بدخواه ما آماده خشم و كيفر اوست.»
شرح
اين بخش از خطبه روايت و اختصاصى«» از حال و صفات پسنديده پيامبر گرامى (ص) است، كه امام (ع) آن را اساس گفتارى كه پس از آن در باره فضايل و مناقب خود و ساير اهل بيت (ع) ايراد فرموده، قرار داده است.
حقير و كوچك شمردن دنيا، و سبك و بى اهميّت جلوه دادن آن، اشاره است به اين كه پيامبر گرامى (ص) با بيان زشتيهاى دنيا و شمردن معايب آن، مردم را از گرايش به دنيا و دوستى آن دور مى كرد و به سوى خود مى كشانيد. جمله اهوانه بها (آن را خوار مى داشت) كنايه از زهد و بى ميلى آن حضرت به دنياست، و اين كه فرموده است پيامبر اكرم (ص) دانا بود كه خداوند از روى اختيار دنيا را از او دور داشته، اشاره است به اين كه زهد و بى رغبتى آن بزرگوار در دنيا به سبب اين بود كه مى دانست خداوند همين شيوه را براى او برگزيده و اسبابش را براى وى فراهم فرموده است، و آنچه را خداوند براى او خواسته و اراده فرموده بنا بر مصلحت اوست تا اين كه نفس وى براى احراز كاملترين رسالتهاى خداوند آماده گردد، و بتواند وظيفه سنگين خلافت إلهى را در روى زمين عهده دار شود، و نيز آگاه بود كه حق تعالى دنيا را از جهت حقارت و پستى آن، براى غير او فراخ و گسترده ساخته است، در باره اين كه پروردگار براى بندگانش چيزى را اختيار و انتخاب مى كند مكرّرا در صفحات گذشته توضيح داده شده است.
منظور امام (ع) از فأعرض عنها بقلبه
يعنى پيامبر گرامى (ص) قلبا از دنيا روگردان بود اين است كه ياد آن را از صفحه دل زدوده بود، و اين كه آن حضرت دوست مى داشت كه زيب و زيور دنيا از برابر چشمش پنهان باشد تا لباس فاخرى از آن برنگيرد و آرزوى درنگ در آن را نكند، براى اين بود كه عنايات خاصّ خداوند او را از توجّه به متاع پست دنيا باز داشته و او را به سوى كمالات و مقاماتى كه برايش اختصاص داده جذب كرده بود، و هم به اين جهت بود كه مبادا بر اثر ميل و رغبت به دنيا از اين مقام رفيع كه الطاف ويژه خداوندى او را سبب نظام عالم قرار داده تنزّل كند.
امام (ع) پس از اين بيانات، به شرح سه مورد كه از ثمرات نبوّت و نتايج زهد آن حضرت است پرداخته، كه عبارت از رسانيدن پيام رسالت خويش از جانب پروردگار خود بطور كامل و شايسته به مردم است، به گونه اى كه در روز قيامت نگويند كه ما از اين غافل بوديم (إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ«») ديگر نصيحت و بيم دادن آنان به عذابهاى دردناك كه عاقبت اعراض از خداوند و نافرمانى اوست، مورد ديگر اين كه مردم را به سوى بهشت فرا خوانده، و به كسانى كه سالك راه خدا باشند و صراط مستقيم را برگزينند مژده نعمتهاى جاويد آن را داده است، سپس در دنباله ذكر اوصاف پسنديده پيامبر گرامى (ص) در برابر كسانى كه با او به نزاع و كشمكش برخاسته اند همچون معاويه بر سبيل مفاخرت، فضل و برترى خويش را گوشزد، و به شرف قرابت و پيوندش با پيامبر خدا (ص) اشاره مى فرمايد، زيرا آن حضرت پس از پيامبر اكرم (ص) در خاندانى كه شجره نبوّت، و جايگاه رسالت، و كان علم، و سرچشمه حكمت است، برترين جايگاه را دارد، چنان كه پيش از اين در آن جا كه فضايل آن حضرت را نام برده ايم در اين باره سخن رانده ايم، واژه شجره و معادن و ينابيع همان گونه كه سابقا گفته شده استعاره اند، و چون بطورى كه مى دانيم امير مؤمنان (ع) از اغصان عمده اين شجره طيّبه است و هر شاخه اى از درخت، به نسبت قوّت و قرابتى كه با ساقه و ريشه دارد، و همچنين وضع طبيعى آن مثمر و برومند مى شود لذا با اين استعاره مقدار فضيلت آن بزرگوار و نسبت آن حضرت با پيامبر اكرم (ص) دانسته مى شود.
پس از اين فرموده است: ناصرنا و محبّنا… تا آخر.
اين گفتار براى جلب يارى و محبّت مردم است، و با ذكر وعده رحمت و افاضه بركت از جانب پروردگار، آنان را براى نصرت خويش دعوت، و از دشمنى و كينه ورزى نسبت به او كه موجب خشم و نزول عذاب پروردگار است بر حذر مى دارد، و شايد منظور امام (ع) از ذكر فضايل خود، همين مطلب بوده است. توفيق و دور ماندن از گناه بسته به يارى خداست.
ترجمه شرح نهج البلاغه(ابن ميثم بحرانی)، ج 3