65 و من كلام له ع كان يقوله لأصحابه في بعض أيام صفين
مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِينَ اسْتَشْعِرُوا الْخَشْيَةَ- وَ تَجَلْبَبُوا السَّكِينَةَ وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ- فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ وَ أَكْمِلُوا اللَّامَةَ- وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا- وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ- وَ نَافِحُوا بِالظُّبَى وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا- وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ- فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ- فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الْأَعْقَابِ وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ- وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً- وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً- وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الْأَعْظَمِ وَ الرِّوَاقِ الْمُطَنَّبِ- فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ- وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رَجُلًا- فَصَمْداً صَمْداً حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ- وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُم
مطابق نسخه 66 صبحی صالح
شرح وترجمه فارسی
(65) از سخنان آن حضرت عليه السلام در روزهاى جنگ صفين
در اين خطبه كه اميرالمؤ منين على عليه السلام آن را در يكى از روزهاى جنگ صفين خطاب به ياران خود ايراد فرموده است و با عبارت ( معاشرالمسلمين ، استشعروا الخشية و تجلببو السكينة ) (اى گروه مسلمانان ! بيم از خدا را جامه زيرين و شعار خود و آرامش را جامه رويين و دثار خود قرار دهيد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و آوردن شواهد متعدد از اشعار و اينكه بر طبق بيشتر روايات ، اين خطبه در روزى كه شامگاه آن (ليلة الهرير) اتفاق افتاده ايراد شده است بحث تاريخى زير را آورده است :)
از اخبار جنگ صفين
نصر بن مزاحم مى گويد : پيش از آنكه دو گروه در صفين به جنگ بپردازد على عليه السلام سوار بر استرى مى شد كه سوار شدن بر آن را خوش مى دانست و چون جنگ فرا رسيد شب را بيدار ماند و لشكرها را مرتب مى نمود و آرايش جنگى مى داد و چون صبح شد فرمود : براى من اسب بياوريد. اسبى براى او آوردند كه سياه بود و دمى پرمو داشت و با آنكه آنرا با دو ريسمان مى كشيدند هر دو دست خود را بر زمين مى كشيد و مى كوفت و همهمه و هياهويى داشت . على عليه السلام بر آن سوار شد و اين آيه را تلاوت كرد : (پاك و منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخر كرد وگرنه ما بر آن قادر نبوديم و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردانده ايم ) سپس گفت : هيچ نيرو و توانى جز به خداى بلند مرتبه بزرگ نيست .
نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر جعفى روايت مى كرد كه مى گفته است هرگاه على عليه السلام مى خواست براى جنگى حركت كند پيش از آنكه سوار شود نخست نام خدا را بر زبان مى آورد و مى گفت : سپاس خداى را بر نعمتها و فضل او بر ما، (منزه است خداوندى كه اين را بر نعمتها و فضل او بر ما، (منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخره كرد و گرنه ما بر آن قادر نبوديم ، و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردنده ايم ). آن گاه روى به قبله مى كرد و دستهاى خود را بر آسمان مى افراشت و عرضه مى داشت : بار خدايا همانا گامها به سوى تو برداشته مى شود و بدنها به زحمت و رنج مى افتد و دلها تهى مى شود و با تو راز مى گويد و دستها برافراشته و چشم ها به رحمت تو دوخته مى شود (پروردگارا در نزاع ميان ما و قوم ما به حق ما را پيروز فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى ) آن گاه مى گفت : در پناه بركت خدا حركت كنيد و سپس اين اذكار را مى خواند (الله اكبر، لا اله الا الله ، الله اكبر، يالله يا صمد،) و عرضه مى داشت : اى پروردگار محمد! ستم ستمگران را از ما كفايت فرماى . سپس چهار آيه اول سوره فاتحه را مى خواند و پس از آن بسم الله الرحمن الرحيم و لاحول ولا قوة الا بالله العلى العظيم مى گفت . جابر جعفى مى گفته است : شعار على عليه السلام در جنگ صفين هم همين كلمات بوده است .
نصر مى گويد : سعد بن طريف از اصبغ بن نباته روايت مى كند كه مى گفته است على عليه السلام در هر جنگى كه بود ندا مى داد : (يا كهيعص )
نصر مى گويد : قيس بن ربيع ، از عبدالواحد بن حسان عجلى از قول كسى كه براى او نقل كرده است مى گويد روز جنگ با شاميان در صفين نشسته است كه على عليه السلام چنين مى گفته است : (بار خدايا! چشمها به سوى تو كشيده شده و دستها گشاده گرديده و پاها به حركت درآمده و زبانها ترا فرا مى خوانند و دلها تهى شده و با تو راز مى گويد. بار خدايا در مورد كردارها حكومت پيش تو آورده مى شود. خدايا ميان ما و ايشان به حق حكومت فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى . بار خدايا ما نبودن پيامبر خود را و كمى خويش و فزونى شمار دشمن خود و پراكندگى خواسته هاى خود و سختى روزگار و ظهور فتنه ها را بر تو عرضه مى داريم و شكوه مى كنيم .
بار خدايا ما را با گشايشى شتابان از سوى خود يارى فرماى . پروردگارا نصرتى ارزانى كن كه با آن پيروزى و عزت حق را آشكار فرمايى .
نصر بن مزاحم مى گويد : عمر بن سعد، از سلام بن سويد، از على عليه السلام در مورد تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد : (و آنان را با كلمه تقوى ملازم كرد) نقل مى كرد كه مى گفته است مقصود از كلمه تقوى (لا اله الا الله ) است و مى گفته است : (الله اكبر) آيت پيروزى است . سلام بن سويد مى گويد : لا اله الا الله و الله اكبر شعار على عليه السلام در جنگها بود كه آن را بر زبان مى آورد و سپس حمله مى كرد و به خدا سوگتند هر كس را كه در برابرش مى ايستاد يا او را تعقيب مى كرد به آبشخور مرگ وارد مى ساخت .
نصر مى گويد : عمر بن سعد از عبدالرحمان بن جندب از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است چون سحرگاه پنجشنبه هفتم صفر سال سى و هفت فرا رسيد على عليه السلام نماز صبح گذارد و شتابان در حالى كه هوا تاريك و روشن بود حركت كرد و من هرگز چون آن روز نديده بودم كه على صبح به آن زودى حركت كند او همراه مردم به طرف شاميان حركت كرد و آهنگ ايشان نمود و او حمله را آغاز و به سوى ايشان حركت كرد و چون ديدند حمله مى آورد آنان هم با سپاهيان خود به استقبال و رويارويى آمدند.
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب نقل مى كرد كه چون على عليه السلام بامداد آن روز به طرف شمال بلند كرد و چنين عرضه داشت : (بارخدايا اى پروردگار اين سقف محفوظ و باز داشته شده و ماهو منازل كواكب و ستارگان را در آن مقرر داشته اى و ساكنان آن را گروهى از فرشتگان قرار داده اى كه از عبادت خسته و فرسوده نمى شوند؛ و اى پروردگار اين زمينى كه آن را مايه آرامش و محل قرار همه انسانها و چهارپايان و حشرات و آفريدگان بى شمار خود – كه برخى ديده مى شوند و برخى ديده نمى شوند – قرار داده اى ؛ و اى پروردگار كشتى هايى كه در اقيانوسها براى سود مردم در حركتند، اى پروردگار ابرها كه ميان آسمان و زمين مسخرند و پروردگار درياى انباشته كه بر همه جهان محيط است . و اى پروردگار كوههاى استوارى كه آنها را براى زمين همچون ميخ هاى استوار و براى مردم كالا قرار داده اى ، اگر ما را بر دشمنان پيروزى دادى ما را از ستم كردن بر كنار و بر حق استوار بدار، و اگر آنان را بر ما پيروز كردى شهادت را روزى ما كن و بقيه اصحاب مرا از فتنه نگهدار.
نصر مى گويد : شاميان همين كه ديدند على به جانب آنان پيش مى رود آنان هم با لشكرهاى خود به سوى او پيش آمدند. آن روز سالار ميمنه سپاه على عليه السلام عبدالله بن بديل ورقاى خزاعى و سالار ميسره اش عبدالله بن عباس عبدالطلب بود. قاريان عراق همراه سه تن بودند : عمار بن ياسر، قيس بن سعد بن عباده و عبدالله بن بديل ، مردم هم در كنار رايات و در مركزهاى خود ايستاده بودند و على عليه السلام هم همراه مردم مدينه در قلب لشكر بود بيشتر توجه مردم مدينه از انصار بودند و از دو قبيله خزاعه و نانه هم شمار خوب و قابل توجهى همراهش بودند.
نصر مى گويد : على عليه السلام مردى ميانه بالا داراى چشمهاى درشت سياه بود. چهره اش از زيباى ماه همچون شب چهاردهم بود. شكم و سينه اش ستبر و كف دستهايش ضخيم و داراى استخوان درشت بود. گردنش همچون سيمين و جلو و سرش بدون مو بود كه اندكى موهاى كم پشت در پشت سر داشت . كتف و سر شانه هايش همچون دوش شير شكار افكن بود. هنگامى كه حركت مى كرد بدنش اندكى به جلو خميده مى شد. ساعد و بازويش همچون يكديگر و داراى ماهيچه هاى سخت و فشرده بود و هرگاه بازوى مردى را به دست مى گرفت راه نفس كشيدن را بر او مى بست و نمى توانست نفس بكشد. رنگ چهره اش گندمگون و بينى او كوچك و ظريف بود. چون براى جنگ راه مى افتاد شتابان حركت مى كرد و خداوند متعال در جنگهايش او را با نصرت و ظفر يارى مى داد. نصر مى گويد معاويه خيمه يى بزرگ برافراشت و بر آن كرباسهاى فراوان انداختند و او زير آن نشست .
نصر مى گويد : پيش از اين جنگ سه جنگ ديگر ميان آنان انجام شده بود كه در روزهاى چهارم و پنجم و ششم صفر سال سى و هفتم هجرت بود و در آنها جنگ و درگيرى صورت گرفته بود ولى به اين اهميت نبود. روز چهارم محمد بن خطاب را همراه گروهى از مردم شام به جنگ او فرستاد و با يكديگر جنگ كردند و عبيدالله به محمد پيام داد كه خودت براى جنگ تن به تن با من به ميدان بيا. محمد گفت : آرى و سوى او حركت كرد. على عليه السلام آن دو را از دور ديد و پرسيد : اين دو هماورد كيستند؟ گفته شد : محمد بن حنيفه و عبيدالله بن عمرند. على عليه السلام مركوب خويش را به تاخت درآورد و محمد را فراخواند و فرمود : مركوب مرا نگهدار. او آن را گرفت و تا على عليه السلام پياده در حالى كه شمشير را در دست داشت به جانب عبيدالله حركت كرد و گفت : من با تو مبارزه مى كنم ، پيش آى ، عبيدالله گفت : مرا نيازى به مبارزه با تو نيست . على فرمود : چرا پيش آى . گفت : نه كه با تو مبارزه نمى كنم و به صف خود برگشت . على عليه السلام هم برگشت .
محمد به او گفت : پدر جان مرا از نبرد با او منع كردى و حال آنكه به خدا سوگند اگر مرا رها كرده بودى اميدوار بودم او را بكشم . فرمودن پسر جان ! اگر من با او نبرد مى كردم بدون ترديد او را مى كشتم ولى اگر تو با او جنگ مى كردى البته اميدوار بودم كه او را بكشى ولى در امان هم نبودم كه او ترا بكشد، محمد گفت : پدر جان آيا خودت به نبرد اين دشمن خدا كه فرو مايه و تبهكار است مى روى ؟ و حال آنكه اگر پدرش هم از تو چنين تقاضايى مى كرد من دوست مى داشتم به جاى تو با او جنگ كنم . على عليه السلام فرمود : پسر جان ! از پدرش نام مبر و درباره او چيزى جز خير مگو؛ خداوند بر پدرش رحمت آورد!
نصر مى گويد : روز پنجم عبدالله بن عباس براى جنگ بيرون آمد و از آن سو وليد بن عقبه به جنگ آمد و مروان به فرزندان عبدالمطلب دشنام داد و گفت : اى پسر عباس پيوندهاى خويشاوندى خويش را بريديد و امام خود عثمان را كشتيد رفتار خدا را با خود چگونه ديد؟ آنچه در جستجوى آن بوديد به شما داده نشد و به آنچه آرزو بسته بوديد نرسيديد و خداوند اگر بخواهد ما را بر شما پيروز مى گرداند و شما را هلاك مى سازد. عبدالله بن عباس به او پيام فرستاد براى جنگ با من بيرون بيا.و او نپذيرفت و در آن روز ابن عباس جنگى سخت كرد سپس بدون اينكه بر يكديگر غلبه پيدا كند بازگشتند.
نصر مى گويد : در همان روز شمر بن ابرهة بن صباح حميرى از سپاه معاويه بيرون آمد و همراه گروهى از قاريان شام به سپاه على عليه السلام پيوست و اين كار بازوى معاويه و عمروعاص را سست كرد. عمروعاص به معاويه گفت : تو مى خواهى همراه مردم شام با مردى جنگ كنى كه با محمد صلى الله عليه و آله قرابت نزديك و پيوند استوار خويشاوندى دارد و در مسلمانى چنان پيشگام است كه هيچ كس نظير او به حساب نمى آيد و در جنگ او را شجاعتى است كه نظيرش براى هيچكس از اصحاب محمد صص فراهم نبوده و نيست ؟ و حال آنكه او همراه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه همگى فراهم نبوده و نيست ؟ و حال آنكه او همراه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه همگى به حساب مى آيند و همراه سواركاران شجاع و قاريان قرآن و اشراف و پيشگامان مسلمانان كه همگى در جانها داراى هيبت هستند به جنگ تو آمده است .
اينك تو بر مردم شام سخت بگير و آنان را بر كوشش وادار و به طمع بينداز و اين كار بايد پيش از آن باشد كه آنان در آسايش و رفاه بدارى و در نتيجه طولانى شدن زمان توقف در آنان خستگى و درماندگى زبونى آشكار شود و هر چه را فراموش مى كنى اين را فراموش مكن كه تو بر باطلى و على بر حق است . بنابراين پيش از آنكه كار بر تو دشوار شود مبادرت به جنگ كن . معاويه ميان مردم شام برخاست و چنين گفت :اى مردم ! جانها و جمجمه هاى خود را به ما عاريه دهيد، در جنگ سستى و زبونى مكنيد كه امروز روز خطر كردن و روز حقيقت و نگهبانى است و شما بر حقيد و حجت در دست شماست و همانا با كسى جنگ مى كنيد كه بيعت را شكسته و خون حرام ريخته است و براى او در آسمان هيچ عذر خواهى نيست .اينك افراد كاملا مسلح را مقدم و سر برهنگان و افراد بدون زره را موخر بداريد و همگى حمله كنيد كه حق به مقطع خود رسيده و رويارويى ظالم و مظلوم است .
نصر مى گويد : به روايتى كه عمرو بن سعد، از ابويحيى ، از محمد بن طلحه ، از ابوسنان ، از پدرش براى ما نقل كرد على عليه السلام هم براى اصحاب خو خطبه خواند. مى گويد : گويى هم اكنون به على عليه السلام مى نگرم كه بر كمان خود تكيه داده و ياران پيامبر را پيش خود جمع كرده و آنان بر گرد اويند. گويا درست مى داشت مردم بدانند كه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله همراه اويند. على عليه السلام حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين فرمود : اما بعد همانا خود بزرگ شمردن از سركشى و به خود باليدن از تكبر تاست و شيطان دشمنى حاضر است كه شما را وعده باطل دين يكسان و راههاى آن روشن است ، عهد شكنى و پستى مكنيد. هان كه شرايع دين يكسان و راههاى آن روشن است .
هر كس به آن تمسك جويد رسيده است و هر كس از آن دورى جويد نابود شده است و هر كس رهايش كند از دين بيرون شده است . چون مسلمان را امين سازد خيانت پيشه نخواهد بود و چون وعده دهد خلاف آن را از انجام نمى دهد چون سخن گويد راست مى گويد. ما اهل بيت رحمتيم ، گفتار ما راست و كردار ما پسنديده و منطبق بر حق است . خاتم پيامبران از خاندان ما و رهبران از خاندان ما و رهبران اسلام ميان ما و دانايان به رموز قرآن از ما هستند. همانا ما شما را به خدا و رسول خدا فرا مى خوانيم و همچنان به جنگ با دشمن خدا و پايدارى در اجراى فرمان خدا و كسب رضايت او و بر پا داشتن نماز و پرداخت زكات و گزاردن حج و روزه گرفتن ماه رمضان و رساندن غنايم و اموال به كسانى كه سزاوارند دعوت مى كنيم .
همانا از شگفت ترين شگفتيها اين است كه معاوية بن ابى سفيان اموى و عمرو بن عاص سهمى به پندار باطل خويش شروع به تحريض و تشويق مردم در طلب دين كنند. و شما نيك مى دانيد كه من هرگز و هيچ گاه با رسول خدا صلى الله عليه و آله مخالفت نكرده ام و در هيچ كارى از فرمان او سر نپيچيده ام ، در جنگهايى كه دلاوران عقب نشسته و بر اندامها لرزه در افتاده است من با دليرى و شجاعتى كه خداوند سبحان مرا به آن گرامى داشته است با جان خود او را حفظ كرده ام و سپاس خداى را. و همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه سرش بر دامن من بد قبض روح شد و من با دست خويش به تنهايى عهده دار غسل آن حضرت شدم و فرشتگان مقرب همراه من پيكر پاكش را مى گرداندند، و به خدا سوگند هرگز امتى پس از رحلت پيامبر خويش اختلاف نكرده است مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حقش پيروز شده اند، مگر آنچه كه خداوند خواسته است .
ابوسنان اسلمى مى گويد : شهادت مى دهم كه پس از اين خطبه شنيدم عمار بن ياسر به مردم مى گويد : همانا كه اميرالمؤ منين به شما فهماند كه امت در آغاز براى او استقامت نيافت و سرانجام هم براى او استقامت نخواهد يافت .گويد : مردم در حالى كه در جنگ با دشمن تيز بين و روشن راى شده بودند پراكنده گرديدند و خود را آماده ساختند.
نصر مزاحم مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب ، نقل مى كرد كه على عليه السلام در آن شب فرمود : تا چه هنگام نبايد با اين قوم با تمام سپاه خود جنگ كنيم و سپس ميان مردم بر پا خاست و چنين گفت :سپاس خداوندى را كه هر چه را او بشكند استوار نمى شود و هر چه استوار بدارد و شكسته نمى شود و اگر او مى خواست هيچ دو تنى از اين امت و همه آفريدگان او با يكديگر اختلاف پيدا نمى كردند و آدمى در هيچ مورد از فرمان او سر بر نمى تافت و مفضول هرگز فضيلت فاضل را انكار نمى كرد.
همانا كه سرنوشتها ما و اين قوم را چنان قرار داده كه اينجا روياروى شده ايم و در هر حال ما در حيطه علم خداى خود قرار داريم و اگر خداوندى بخواهد در كيفر دادن شتاب مى فرمايد و همانا كه نصرت هم از جانب اوست و خداوند ستمگر را تكذيب خواهد كرد و حق مى داند كه سرانجامش كجاست و خداوند اين جهان را خانه و سراى كردارها قرار داده است و آن جهان را سراى پاداش و استقرار (كه بدكاران را به كيفر آنچه كرده اند برساند و نيكوكاران را پاداش نيكو عنايت كند) هان بدانيد كه به خواست خداوند شما فردا با دشمن رويارويى خواهيد شد؛ امشب فراوان نماز بگزاريد و قرآن تلاوت كنيد و از خداوند متعال پايدارى و نصرت بطلبيد و با احتياط و كوشش با آنان روياروى شويد و در كار خود صادق باشيد.
گويد : مردم برجستند و شروع به اصلاح و مرمت شمشيرها و تير و نيزه هاى خود كردند و تمام آن شب را على عليه السلام به آرايش جنگى و بستن رايات و تعيين فرماندهان و سازمان دادن لشكرها پرداخت و كسى را فرستاد تا ميان مردم شام ندا دهد كه پگاه فردا آماده جنگ در صفهاى خود باشيد. شاميان در لشكرگاه خويش ضجه كشيدند و پيش معاويه جمع شدند او هم سواران خود را آرايش جنگى داد و لواهاى خود را بست و اميران را مشخص كرد و لشكرها را سازمان داد. مردم حمص با رايات خود اطراف معاويه را احاطه كردند و فرمانده ايشان ابواالاعور سلمى بود. مردم اردن هم كنار رايات خود بودند و عمرو بن عاص فرماندهى آنان را بر عهده سپاه قرار داشتند ضحال بن قيس فهرى و در عينحال همه بر گرد معاويه قرار داشتند. مردم شام از مردم عراق به مراتب بيشتر و دو برابر آنان بودند. ابوالاعور سلمى و عمرو بن عاص و كسانى كه با آن دو بودند حركت كردند تا آنكه مقابل عراقيان ايستادند. ابوالاعور و عمرو چون به عراقيان نگريستند جمع آنان را اندك پنداشتند و طمع بستند. در اين هنگام براى معاويه منبرى نصب كردند و آن را زير خيمه يى كه بر آن پارچه ها و پلاسهاى بسيار افكنده بودند قرار دادند و معاويه بر آن منبر نشست و مردم يمن او را احاطه كردند. معاويه به آنان گفت : نبايد كسى كه او را نمى شناسيد – هر كس كه باشد – به اين منبر نزديك شود و در آن صورت او بكشيد.
نصر مى گويد : عمروعاص به معاويه پيام فرستاد كه به خوبى از عهد و پيمانى كه ميان ما بسته شده است آگاهى . اين كار را فقط بر عهده من بگذار و به ابوالاعور پيام فرست و او را از من دور گردان و مرا با اين قوم آزاد بگذار. معاويه بن ابوالاعور پيام فرستاد كه عمروعاص را راى و تجربه يى است كه در من و تو نيست . من او را بر لگام همه سواران فرماندهى داده ام ، اتو با سواران خود حركت كن و در فلان بلندى بايست و عمروعاص را با آن قوم واگذار. ابوالاعور چنان كرد و عمروعاص با كسانى كه همراهش بودند برابر لشكر عراق ايستاد، عمرو دو پسر خود عبدالله و محمد را فراخواند و به آن دو گفت : اين زره داران را جلو ببريد و اين افراد بدون زره را عقب بياوريد و صف را همچون موى پشت لب در يك خط مستقيم و راست قرار دهيد كه اين قوم كارى بزرگ آمده اند كه به آسمان مى رسد.
آن دو با درفشهاى خود حركت و صفها را مرتب كردند. عمروعاص هم ميان آن دو حركت كرد و دوباره صف را مرتب نمود. عمروعاص افراد قبايل قيس و كليب و كنانه را بر اسبها سوار كرد و ديگر مردم را در صف پيادگان قرار داد
نصر بن مزاحم مى گويد : كعب بن جعيل تغلبى شاعر شاميان آن شب تا بامداد شب زنده دارى و شروع به سرودن رجز كرد و چنين مى سرود : (اين امت به كارى شگفت در آمده اند و پادشاهى فردا از كسى است كه پيروز شود، سخن راست است و بدون دروغى مى گويم كه فردا بزرگان و سرشناسان عرب نابود مى شوند…)
نصر مى گويد : معاويه گفت چه قبيله يى بر ميسره لشكر عراق قرار دارد؟ گفتند : ربيعه . و چون در سپاه شام كسى از مردم ربيعه نبود ميان مردم حمير و عك قرعه كشيد و قرعه به نام حمير در آمد و آنان در برابر قبيله ربيعه قرار داد. ذوالكلاع حميرى از اينكه قرعه به نام قبيله او در آمده بود (ناراحت شد و) گفت : تف بر اين بخت و قرعه باد! گويا قبيله حمير را مهمتر از اين مى داند كه برابر ربيعه بايستد و جنگ كند و چون اين سخن او به حجدر رسيد به خدا سوگند خورد كه اگر ذوالكلاع را ببيند او را خواهد كشت اگر چه خودش هم در آن راه كشته شود.
قبيله حمير برابر ربيعه ايستاد و معاويه افراد قبايل سكاسك و سكون را برابر قبيله كنده قرار داد كه اشعث بن قيس فرمانده آنان بود و در برابر قبيله همدان عراق قبيله ازد و برابر مذحج عراق افراد قبيله عك را قرار داد در اين هنگام يكى از رجز خوانان شام چنين رجز خواند :(اى واى بر مادر قبيله مذحج از افراد عك ، گويى مادرشان برپا ايستاده و مى گريد، ما با شمشير آنان را فرو مى كوبيم فرو كوبيدنى و مردانى چون مردان عك وجود ندارد)
گويد : افراد قبيله عك سنگى را مقابل خود بر زمين نهادند و گفتند : هرگز نمى گريزيم مگر اينكه اين سنگ بگريزد و آنان چون حرف جيم را به صورت كاف تلفظ مى كنند كلمه (حكر) تلفظ مى كردند، عمروعاص كه قلب لشكر خود را در پنج صف قرار داده و عراقيان هم همان گونه كردند، در اين هنگام عمروعاص با صداى بلند چنين رجز خواند :(اى سپاهيانى كه داراى ايمان استواريد، قيام كنيد قيام كردنى و از خداوند رحمان يارى بجوييد، براى من خبرى رنگارنگ رسيده و آن اين است كه على پسر عفان را كشته است ، پير ما را آن چنان كه بوده است براى ما برگردانيد).
عراقيان اين رجز او را چنين پاسخ دادند :(شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل (عثمان ) را آن چنان كه بوده است برگردانند خوددارى مى كند…)
عمرو بن عاص براى بار دوم با صداى بلند اين رجز را خواند :(پيش از آنكه از ضربه هاى زوبين ونيزه پاره پاره شويد شيخ ما را به ما برگردانيد كافى خواهد بود.)
عراقيان او را پاسخ دادند :(چگونه نعثل را برگردانيم كه مرده و پوستش خشك شده است ما خود بر سرش چندان زديم كه درافتاد، خداوند به جاى او بهترين بدل را داده است كه به احكام دين داناتر و در عمل پاكتر است ).
ابراهيم بن اوس عبيدة سلمى كه از مردم شام است چنين سروده است :(پاداش اين لشكرها كه به سوى شما آمده اند و سواركاران دليرش بر عثمان مى گريند با خدا باد! نودهزار كه ميان ايشان هيچ تبهكارى نيست و تمام سوره هاى بلند و كوتاه قرآن را مى خوانند…)
نصر مى گويد : على عليه السلام هم تمام آن شب را بيدار ماند و مردم را مرتب مى كرد و چون صبح كرد به شاميان حمله برد. معاويه هم با مردم شام به مقابله او آمد. على عليه السلام شروع به پرسيدن از نام قبايل سپاه شام كرد و نامهاى آنان را مى گفتند و چون آنان و محل استقرار هر يك را دانست به افراد قبيله ازد عراق گفت : شما قبيله ازد را براى من كفايت كنيد و به افراد قبيله خثعم گفت : شما خثعمى ها شام را براى من كفايت كنيد، همچنين به هر قبيله از عراقيان دستور داد كه همان قبيله شاميان را كفايت كنيد، همچنين به هر قبيله از عراقيان دستور داد كه همان قبيله شاميان را كفايت كند، مگر قبائلى كه شمارشان در عراق اندك بود مانند بجليه كه قبيله لخم برابر ايشان قرار گرفت . هر دو سپاه روز چهارشنبه ششم صفر تا غروب روياروى قرار گرفتند و جنگ كردند و شب هنگام بدون آنكه هيچيك بر ديگرى غالب شود بازگشتند.
نصر مى گويد : روز هفتم جنگ سخت تر و كارزار مهمتر بود. عبدالله بن بديل خزاعى كه فرماندهى ميمنه سپاه عراق را بر عهده داشت به نيروهاى حبيب : مسلمه كه فرمانده ميسره سپاه شام بود حمله كرد و همچنان به جمله خود ادامه داد و سواران او را پراكنده كرد آن چنان كه هنگام ظهر آنان را تا كنار خيمه معاويه عقب راند.
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عبدالله بن بديل ميان ياران خود برپا خاست و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار داشت : همانا كه معاويه مدعى چيزى است كه از او نيست ، و در مورد حكومت با كسى كه شايسته است و كسى نظير او نيست ستيز مى كند و مى خواهد با جدال باطل خويش حق را از ميان بردارد؛ اينك همراه اعراب و احزاب بر شما حمله آورده است ؛ او گمراهى را براى آنان آراسته و در دلهايشان محبت فتنه انگيزى را نشانده است ؛ كارها را بر آنان متشبه ساخته و پليدى ايشان افزوده است . و شما به خدا سوگند كه بر نور و برهان روشن و آشكاريد. اينك با اين ستمگران سركش جنگ كنيد، با آنان جنگ كنيد و از ايشان مترسيد و چگونه با ايشان بترسيد و حال آنكه در دست شما آيتى آشكار از كتاب خدايتان است كه مى فرمايد : (آيا از ايشان مى ترسيد، و حال آنكه اگر مؤ من باشيد خداوند سزاوارتر است كه از او بترسيد؛ جنگ كنيد با ايشان تا خدايشان به دست شما عذاب دهد و رسوا سازد و شما را بر آنان يارى و سينه هاى قومى را كه مؤ منند شفا دهد) همانا كه من همراه پيامبر صلى الله عليه و آله با ايشان كرده ام و به خدا سوگند كه در اين جنگ هم آنان پاك تر و نيكوكارتر و با تقوى تر از آن بار نيستند. بشتابيد به جنگ دشمن خدا و دشمن خودتان .
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از عبدالرحمان ، از ابو عمرو، از پدرش نقل مى كرد كه على عليه السلام در شب آن روز خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :
(اى گروههاى مسلمان ! بيم از خدا را شعار خود سكينه و آرامش را ملازم خويش قرار دهيد و دندانها بر يكديگر بفشاريد كه براى دور ساختن شمشيرها سود بخش تر است …) تا آخر (همين ) خطبه كه در اين كتاب مذكور است .
همچنين نصر با اسنادى كه آورده است نقل ميكند كه على عليه السلام در آن روز خطبه يى ايراد كرد و ضمن آن چنين گفت :(اى مردم ، همانا خداوند برتر است شما را بر تجارتى راهنمايى كرده كه شما را از عذاب نجات مى دهد و به خير راهبر مى شود و آن ايمان به خدا و رسولش و جهدا در آيه اوست كه پاداش آن را آمرزش گناهان و جايگاههاى پاكيزه در بهشتهاى جاودانه قرار داده است و رضايت خداوند بزرگتر و بهتر است . و خداوند به شما خبر داده است كه چه چيز را دوست مى داد و فرموده است : (همانا كه خداوند آنانى را كه در راه او در صف استوار همچون سد آهنينى جنگ مى كنند دوست مى دارد) اينك صفهاى خود را همچون بنياد استوار است راست سازيد. زره – پوشيده را جلو بفرستيد و بى زره را پشت سر قرار دهيد؛ دندانهاى خود را بر يكديگر بفشريد كه اين كار براى دور كردن شمشيرها از فرق سر بهتر و براى آرامش دل و جان سود بخش تر است . صداهاى خود را فرو ببريد و بميرانيد كه كه سستى را بهتر از شما دور مى كند و براى وقار مناسب است و خود را در قبال پيكان نيزه ها خميده كنيد كه موجب شود پيكان نيزه بر دشمن بيشتر نفوذ كند. اما درفش هاى خود را خم مكنيد و از دست مدهيد و آنها را جز به دست شجاعان خود كه از خانواده و نواميس خود دفاع مى كنند و به هنگام فروافتادن در سختيها پايدار و شايسته مسپاريد، آنان كه درفش شما را بر مى گيرند و از آن حمايت مى كنند و جلو و پشت آن ضربه مى زنند، و هيچ گاه درفش خود را ضايع مكنيد. هر مرد از شما ضربه محكم به هماورد خويش را خود بر عهده بگيرد، در عين حال با برادر خويش به جان مواسات كند و مبادا كه هماورد خود را برعهده بردار خويش واگذارد و در نتيجه دو هماورد بر دوست و برادر او حمله آورند و با اين كار براى خود مايه گناه و سرزنش گردد. چگونه اين كار ممكن است صورت گيرد كه آن يكى مجبور شود با دو هماورد نبرد كند و اين يكى دست بدارد و هماورد خود را بر عهده برادرش بگذارد يا آنكه بايستد و بر او بنگرد .هر كس چنين كند خداوند بر او خشم مى گيرد. خويشتن را در معرض خشم خداوند قرار مدهيد كه بازگشت شما به سوى خداوند است . خداوند درباره قومى كه آنان را نكوهش نموده است چنين مى فرمايد : (اگر از مرگ كشته شدن بگريزيد و هرگز سود نمى بخشدتان و در آن صورت جز اندك زمانى كامياب نخواهيد شد) به خدا سوگند بر فرض كه از دم شمشير اين جهانى بگريزيد از دم شمشير آن جهانى سلامت نمى مانيد. از راستى و پايدارى يارى جوييد كه پس از شكيبايى پيروزى نازل مى شود.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از مالك بن قدامه ارحبى نقل مى كرد كه سعيد بن قيس در قناصرين براى ياران خود خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :سپاس خداوندى را كه ما را به دين خويش هدايت فرمود و كتاب خويش را در ميراث ما قرار داد و با فرستاند پيامبر خويش بر ما منت نهاد و او را مايه رحمت همه جهانيان و سرور پيامبران و خاتم ايشان و حجت بزرگ بر همه گذشتگان و آيندگان و رهبر مؤ منان قرار داد. و سپس در تقدير و مشيت خداوند چنين بوده كه ما و دشمن ما را در قناصرين گرد آورد و به هر حال بر آنچه ما را خوش و ناخوش است سپاسگزار خداييم . امروز گريز زيبنده ما نيست و اكنون هنگام گريز و بازگشت نيست و همانا خداوند ما را به رحمتى از خويش ويژه گردانيده است كه توان شكرش را نداريم و نمى توانيم قدر و ارزش آن را درك كنيم و آن اين است كه بهترين و گزينه ترين ياران محمد صلى الله عليه و آله همراه و در زمره ما هستند و سوگند به خدايى كه بر بندگان بيناست اگر رهبر ما مرد بينى بريده يى مى بود با توجه به اين كه هفتاد تن از شركت كنندگان در جنگ بدر همراه مايند شايسته است كه بينش ما پسنديده و دلهاى ما به اطاعت از او راضى باشد، چه رسد به اينكه رهبر و سالار ما پسر عموى پيامبر ما و بدرى راستين است كه در خردسالى نمازگزارده و در بزرگى همراه پيامبرتان بسيار جهاد كرده است و حال آنكه معاويه برده آزاد شده از قيد اسارت جنگى و پسر آزاد شده است .
آگاه باشيد كه او گروهى از گمراهان را فريفته است و آنان را به آتش دوزخ در آورده و ننگ و عار را بر ايشان ارزانى داشته است و خداوند آنان را به زبونى و حقارت مى كشاند. همانا كه شما بزودى همين فردا با دشمن خويش روياروى مى شويد؛ بر شما باد بيم از خدا و كوشش و دور انديشى و صدق و پايدارى كه خداوند همراه صابران است . همانا آگاه باشيد كه شما با كشتن آنان رستگار مى شويد و حال آنكه با كشتن شما بدبخت مى شوند. به خدا سوگند هيچ مردى از شما مردى از ايشان را نمى كشد مگر اينكه خداوند قاتل را به بهشت جاودان و مقتول را به آتش دوزخ در مى آورد (و نه سبك و كاسته شود از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند.) خداوند ما و شما را از آنچه دوستان خود را بر كنار داشته است بر كنار دارد و ما و شما را از آنانى كه از او اطاعت كرده و پرهيزگار بوده اند قرار دهد. از خداى بزرگ براى خودم و شما و مؤ منان آمرزش مى طلبم .شعبى مى گويد : همانا كه سعيد بن قيس با كردار خويش آنچه را در اين خطبه گفت تصديق كرد.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از ابوجعفر (امام جعفر عليه السلام ) و زيد بن حسن نقل مى كند كه آن دو مى گفته اند : معاويه از عمروعاص خاست تا صفهاى شاميان را مرتب كند و آرايش نظامى دهد. عمرو گفت : به آن شرط كه اگر خداوند پسر ابوطالب را كشت و شهرها به اطاعت تو درآمد و براى تو استوار شد براى من هر چه خودم حكم مى كنم باشد. معاويه گفت : مگر حكم تو در مورد مصر نبود و آن ترا بس نيست ؟ گفت : آيا مصر مى تواند عوض بهشت باشد؟ و كشتن پسر ابوطالب به بهاى عذاب دوزخى است كه (در آن باره خداوند فرموده است ) (نه سبك و كاسته شود از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند)
معاويه گفت : اى ابوعبدالله ! اگر پسر ابوطالب كشته شد فرمان تو را خواهد بود، اينك آرام و آهسته گوى كه مردم شام سخنت را نشنود. عمروعاص برخاست و گفت : اى گروه شامايان ! صفهاى خود را منظم و همچون موى پشت لب بياراييد و كاسه هاى سرتان را ساعتى به ما عاريه دهيد كه حق به مقطع خود رسيده است و چيزى جز ظالم و مظلوم باقى نمانده است .
نصر مى گويد : ابوالهيثم بن التيهان كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و از نقيبان و شركت كنندگان در بيعت عقبه و جنگ بدر بود پيش آمد و شروع به آراستن صفهاى عراقيان كرد و گفت : اى گروه عراقيان ! همانا كه ميان شما و پيروزى اين جهانى و بهشت آن جهانى جز ساعتى از يك روز باقى نمانده است ، گامهايتان را استوار بداريد، صفهاى خود را منظم كنيد و كاسهاى سرتان را به پروردگارتان عاريه دهيد و از خداوند، پروردگار خود، يارى بجوييد و با دشمن خدا و دشمن خود جهاد كنيد و آنان را بكشيد كه خدايشان بكشد و نابود سازد! و صبر و پايدارى كنيد كه (زمين از آن خداوند است آن را به هر كس از بندگانش كه خواهد ميراث دهد و فرجام پسنديده از آن پرهيزگاران است ).
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از فضل بن ادهم ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : اشتر هم در قناصرين در حالى كه سوار بر اسبى به سياهى بال زاغ بود براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت :سپاس خداوندى را كه آسمانهاى بر افراشته را آفريد : (خداى مهربانى كه بر عرش محيط است و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين و آنچه ميان آن دو و آنچه زير زمين است همه از اوست ) او را بر آزمايش پسنديده يى كه فراهم آورده است و اين نعتها كه آشكار كرده است هر صبح و شام فراوان ستايش مى كنم . هر كه را خدا راهنمايى كرد هدايت يافته است و هر كه را او راهنمايى نكرد به گمراهى درافتاد. خداوند محمد را با صلوات و هدايت گسيل داشت و او را بر همه اديان پيروزى داد هر چند مشركان را خوش نيامد. خداى بر او درود و سلام فرستد! سپس همانا از تقدير و مشيت خداوند سبحان اين بود كه ما را به اين شهر و زمين كشاند و ميان ما و دشمن خدا و دشمن ما برخورد پديد آورد. و ما به سپاس و نعمت و فضل و منت خداوند ديدگانمان روشن و جانهايمان آرام و پاك است . از جنگ با ايشان اميد پاداش پسنديده و در امان بودن از عقاب داريم .
پسر عموى پيامبرمان كه شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است – يعنى على بن ابيطالب – همراه ماست كه با پيامبر چنان نماز گذارد كه هيچ مردى در آن بر او پيشى نگرفت ، تا كنون كه پيرمردى شده است هيچ گاه از او كارى كودكانه و كوتاهى و لغزش سر نزده است . او در دين خداوند متعال و نسبت به حدود الهى دانا و داراى انديشه اصيل و صبر جميل و پاكدامنى ديرينه است . بنابراين ، نسبت به خدا پرهيزگار باشيد و بر شما باد كوشش و دور انديشى . و بدانيد كه شما بر حق هستيد و آن گروه بر باطلند. شما با معاويه جنگ مى كنيد و حال آنكه همراه شما علاوه بر اصحاب محمد صلى الله عليه و آله نزديك صد تن از شركت كنندگان در جنگ بدر حاضرند و بيشتر درفشهايى كه با شماست همان درفشهاست كه در التزام ركاب پيامبر بوده است و پرچمهايى كه با معاويه است پرچمهايى است كه همراه مشركان و بر ضد رسول صلى الله عليه و آله بوده است . بنابر اين ، در واجب بودن جنگ با آنان كسى جز آن كه دلش مرده است ترديد نمى كند و همانا كه شما بر يكى از اين دو كار پسنديده خواهيد بود؛ يا پيروزى يا شهادت . خداوند ما و شما را همان گونه كه هر كس او را اطاعت و پرهيزگارى كند از گناه باز مى دارد از گناه و نافرمانى باز دارد و به ما و شما فرمانبردارى خود و پرهيزكارى را الهام فرمايد و براى خودم و شما از خداوند آمرزش مى خواهم .
نصر، از عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از صعصعة بن صوحان ، از زامل بن عمرو جذامى نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه از ذوالكلاع حميرى كه از بزرگترين و بى باكترين ياران او بود خواست تا براى مردم خطبه بخواند و ايشان را به جنگ با على عليه السلام و يارانش تشويق كند. او اسب خويش را آماده ساخت و بر آن نشست و براى مردم خطبه خواند و چنين گفت :سپاس خدا را سپاس فراوان ، فزاينده و آشكار در هر بام و شام ، او را مى ستايم و از او يارى مى خواهم و به او ايمان و بر او توكل دارم و خداى بسنده ترين كارگزار است و گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه انبازى براى او تصور نمى شود و گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست .
او را در آن هنگام كه گناهان آشكار و فرمانبردارى مندرس و زمين آكنده از ستم و گمراهى بود و جهان در شعله هاى فتنه مى سوخت آن چنان كه دشمن خدات ابليس ، طمع بسته و درايستاده بود كه در اطراف جهان پرستيده و عبادت شود، با قرآن كه منشور هدايت است و راهنمايى و دين حق مبعوث فرمايد و اين محمد صلى الله عليه و آله بود كه خداوند با وجود او آتشهاى زمين را فرو نشاند و ميخهاى ستم را از بن بر آورد و با او نيروهاى ابليس را خوار نمود و او را از طمعى كه بر پيروزى بر مردم بسته بود نا اميد ساخت خداوند او را بر همه اديان پيروز ساخت هر چند مشركان را خوش نبود. و سپس اين قضاى خداوندى بود كه ميان ما و مردم همكيش ما در صفين جنگ روى دهد و ما بخوبى مى دانيم كه ميان ايشان كسانى هستند كه با پيامبر صلى الله عليه و آله سابقه درخشان دارند و ارزش بزرگى داشته اند ولى اينك كار دگرگون شده است و براى خود به هيچ روى روا نمى بينيم كه خون عثمان بر هدر شود، داماد پيامبرمان و كسى كه سپاه اسلام را كه گرفتار سختى و تنگدستى بود مجهز ساخت و بر مسجد و جايگاه نماز پيامبر صلى الله عليه و آله خانه يى افزود و سقاخانه يى بنا كرد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از سوى او با دست راست خويش با دست چپ خود بيعت نمود و دو دختر گرامى خويش ام كلثوم و رقيه را به همسرى او داد. و بر شرف او افزود. بر فرض كه عثمان مرتكب گناهى شده باشد همانا كسى كه از او بهترين و برتر بوده مرتكب گناهى شده است و خداوند سبحان به پيامبر خويش فرموده است : (تا خداوند از گناهان گذشته و آينده تو در گذرد) و موسى تنى را بكشت و از خداوند طلب آمرزش كرد و خدايش آمرزيد و نوح مرتكب گناه شد و سپس از خداوند آمرزش خواست و خدايش آمرزيد و كداميك از شما از گناه عارى است
و ما بخوبى مى دانيم كه پسر ابوطالب را با پيامبر خدا سابقه يى پسنديده بوده است ولى اگر او مشوق و شوراننده مردم بر كشتن عثمان نبوده است تريديد نيست كه از يارى او خوددارى كرده است با آنكه عثمان برادر دينى و پسر عمو و همزلف و پسر عمه او بوده ، وانگهى آنان از عراق خويش حركت كرده و به شام و زمين شما و منطقه حكومت شما فرود آمده اند و همانا كه عموم ايشان يا از كشندگان عثمانند يا از كسانى كه او را يارى نداده اند. اينك صبر و پايدارى و از خداى متعال مدد خواهى كنيد. اى امت ! مشا گرفتار آزمون و بلا شده ايد و من همين ديشب به خواب ديدم كه گويى ما و مردم عراق قرآنى را محاصره كرده ايم و شمشيرهاى خود را بر آن فرو مى آوريم و ما در آن حال فرياد مى زنيم ! (واى بر شما از عذاب خدا). و با اين همه به خدا سوگند كه ما تا پاى جان آوردگاه را رها نخواهيم كرد. اينك بر شما باد تقواى خداوند و بايد كه نيتهاى شما فقط براى خدا خالص باشد، كه من از عمر بن خطاب شنيدم كه مى گفت : از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم فرمود : (همانا كشته شدگان بر نيت خود مبعوث مى شوند) خداوند به ما و شما صبرى و پايدارى ارزانى دارد و ما و شما را عزت و نصرت دهد و در هر كارى براى ما و شما باشد و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش مى طلبم .
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر، از صعصة بن صوحان عبدى ، از ابرهة بن صباح براى ما نقل كرد كه مى گفته است يزيد بن اسد بجلى هم در جنگ صفين ميان شاميان برخاست تا سخنرانى كند، قبايى خز پوشيده بود و عمامه يى سياه بر سر داشت ، دستگيره شمشيرش را به دست گرفته و پايه آن را بر زمين نهاده و به آن تكيه داده بود. صمصعه مى گفت ابرهى براى من نقل كرد كه يزيد بن اسد بجلى در آن هنگام از گرامى ترين و زيباترين و بليغ ترين افراد عرب بود و چنين گفت : سپاس خداوند يكتا را، بخشنده شكوهمند و توانگر درهم شكننده و حكيم آمرزنده و بزرگ بلند مرتبه ، صاحب عطاء و كردار و نعمت وجود و رونق و زيبايى و منت و بخشش ، مالك روزى كه در آن سوداگرى و دوستى نيست . او را بر اين آزمون پسنديده و ارزانى داشتن اين همه نعمتها در همه حال چه سختى و چه آسايش مى ستايم . او را بر نعمتهاى كامل و بخششهاى بزرگش مى ستايم ، ستايشى كه در شب و روز درخشان است ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتاى بى انباز نيست . و گواهى دادن به اين كلمه مايه رستگارى در زندگى و هنگام مرگ است و روز جزا خلاص در آن است . و گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده خداست و پيامبر برگزيده و امام هدايت است ، سلام و درود خدا بر او باد، و سپس تقدير خداوند بر اين بود كه ما و همكيشان ما را در اين سرزمين جمع و روياروى قرار دهد و خداوند بر اين بوده من اين را خوش نمى دارم ؛ ولى آنان به ما اجازه ندادند آب دهان خويش را فرو بريم و ما را به حال خود رها نكردند كه بر احوال خود بنگريم و به معاد خوش بينديشيم و كار را به آنجا كشاندند كه ميان ما و در حريم و مركز ما فرود آمدند. و ما مى دانيم كه ميان اين قوم خردمندان بردبار همراه سفلگانى فرومايه ، كه از سفلگان ايشان بر زنان و فرزندان خود رد امان نيستيم . ما دوست مى داشتيم كه با همكيشان خود جنگ نكنيم اما ما را بيرون كشاندند و كارها چنان شد كه بايد فردا به غيرت و حميت با آنان جنگ كنيم . ما از خداييم و به سوى او بازگشت كنندگانيم و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را، همانا سوگند به كسى كه محمد را به رسالت فرستاده است ، من دوست مى دارم كه كاش يك سال پيش مرده بودم ولى خداوندى هرگاه كارى را اداره كند بندگان نتوانند آن را باز دارند. بنابراين از خداى بزرگ مدد مى جوييم ، و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش مى خواهم
نصر گويد : عمرو، از ابى رزق همدانى نقل مى كرد كه يزيد بن قيس ارحبى در صفين عراقيان را به جنگ تحريص كرد و چنين گفت :همانا مسلمان واقعى كسى است كه دين و انديشه اش سالم باشد و همانا به خدا سوگند اين قوم با ما براى آن جنگ نمى كنند كه بخواهند دينى را كه ، به پندار ايشان ، ما تباه ساخته ايم بر پا دارند يا حقى را كه ، به انديشه ايشان ، ما از ميان برده ايم زنده كنند، جز بر سر اين دنيا و جهاندارى با ما جنگ نمى كنند آن هم براى اينكه پادشاهى سركش و ستمگر باشند و اگر بر شما پيروز شوند كه خدايشان هرگز پيروزى و شادى بهره نفرماييد! در آن صورت كسانى چون سعيد و وليد و عبدالله بن عامر سفله را بر شما اميرى مى دهند كه هر يك از ايشان در مجلس خود چنين و چنان مى گويند و مال خدا را مى گيرند و مى گويند در آن مورد گناهى بر ما نيست . گويى ميراث پدر خود را دريافت داشته است . و اين چگونه ممكن است ، آن اموال خداوندى است كه در پناه شمشيرها و نيزه هاى ما به ما ارزانى فرموده است . اينك اى بندگان خدا! با اين قوم ستمگر جنگ كنيد، كسانى كه به غير از آنچه خداوند نازل فرموده است حكم مى كنند و در جنگ با ايشان سرزنش كننده شما را از كار باز ندارند، اگر آنان بر شما چيره شوند دين و دنياى شما را بر شما تباه مى سازد، آنان كسانى هستند كه شناخته و آزموده ايد، و به خدا سوگند ايشان از اجتماع خويش براى جنگ با شما جز شر و بدى اراده نكرده است . و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .
نصر مى گويد : عمرو بن عاص رجز زير را سرود و براى على فرستاد :(اى ابا حسن پس از آن ديگر از ما در امان نخواهى بود كه ما كار جنگ را همچون ريسمان محكم و استوار خواهيم داشت ….)گويد : مردى از شاعران عراق او را چنين پاسخ داد :(بنگريد و در جنگ خود با اباحسن بر حذر باشيد. او شير است و پدر دو شير بچه كه بايد از او بر حذر بود و سخت زيرك است …)
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى براى ما نقل كرد كه نخستين دو سوار كارى كه در آن روز – يعنى هفتم صفر كه از روزهاى سخت و جنگهاى پر خطر صفين بود – روياروى شدند، حجر نيك سيرت همان حجر بن عدى يار اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام است و حجر بد سرشت پسر عموى اوست كه از ياران معاويه است و هر دو از قبيله كنده اند. آن دو نخست با نيزه به يكديگر حمله كردند و در اين هنگام مردى از قبيله اسد كه نامش خزيمه بود از لشكر معاويه بيرون آمد و با نيزه خود به حجر بن عدى ضربتى زد. ياران على عليه السلام حمله كردند و خزيمه اسدى را كشتند و حجر بد سرشت ، گريزان جان به در برد و به صف معاويه پيوست . سپس دوباره به ميدان آمد و هماورد خواست . حكم بن ازهر از عراقيان به مبارزه با او بيرون آمد كه حجر بد سرشت او را كشت . پس از او رفاعة بن ظالم حميرى از صف عراق به نبرد حجر بيرون آمد و او را كشت و پيش ياران خود برگشت . على عليه السلام گفت : سپاس خداوندى را كه حجر را در قبال خون حكم بن ازهر كشت .
سپس على عليه السلام ياران خود را فراخواند و از ايشان خواست تا يك تن قرآنى را كه در دست على بود بگيرد و پيش مردم شام برود. على فرمود : چه كسى حاضر است پيش شاميان برود و آنان را به آنچه در اين قرآن است فرا خواند؟ مردم خاموش ماندند. جوانى كه نامش سعيد بود پيش آمد و گفت : من انجام دهنده آنم . على عليه السلام آن سخن را دوباره گفت : مردم همچنان خاموش ماندند و آن جوان دوباره پيش آمد، على عليه السلام قرآن را به او سپرد و او آن را به دست گرفت و برابر شاميان آمد و آنان را به خداوند سوگند داد و آنان را به آنچه در آن است فراخواند، او را كشتند. در اين هنگام على عليه السلام به عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى گفت : اينك بر شاميان حمله كن . و او كه در آن روز دو زره پوشيده بود و دو شمشير بر كمر داشت با كسانى از ميمنه لشكر كه همراهش بودند بر شاميان حمله كرد و دليرانه شمشير مى زد و اين رجز را مى خواند :
(چيزى جز صبر و توكل و سپر و نيزه و شمشير برنده باقى نمانده است …) او تا پاى جان و مرگ بيعت كردند رسيد. معاويه به آنان دستور داد همگى آهنگ عبدالله بن بديل كنند و در همان حال به حبيب بن مسلمه فهرى كه در ميسره قاهره بود پيام داد با همه همراهان خود بر عبدالله بن بديل حمله كند. مردم به يكديگر در افتادند و هر دو گروه يعنى جناح راست لشكر عراق و چپ لشكر شام سخت كوشيدند. عبدالله بن بديل همچنان دليرانه شمشير مى زد تا آنجا كه معاويه را از جايگاهش عقب راند. عبدالله بن بديل شروع به فرياد كشيدن كرد : اى مقام گيرندگان عثمان ! و مقصودش برادرش عثمان بود كه در آن جنگ كشته شده بود. ولى معاويه و يارانش پنداشتند كه مقصود او عثمان بن عفان است ، و معاويه كه از جايگاه خود بسيار دور شده بود بازگشت و بر خود بيمناك شد و براى بار دوم و سوم به حبيب بن مسلمه پيام فرستاد و از او يارى و مدد خواست . و حبيب با همه افراد جناح چپ سپاه معاويه به جناح راست سپاه عراق حمله كرد و آن را از هم گسيخت ، تا آنجا كه همراه عبدالله بن بديل فقط صد مرد از قاريان قرآن باقى ماند كه پشت به يكديگر داده و از خود دفاع مى كردند و ابن بديل همچنان خود را در معركه انداخته و مصمم بر كشتن معاويه بود و آهنگ جايگاه او داشت و بسوى او پيشروى مى كرد، تا آنجا كه نزديك معاويه رسيد و عبدالله بن عامر همراه معاويه ايستاده بود. معاويه خطاب به مردم بانگ زد : اى واى بر شما! اينك كه از سلاح عاجزيد سنگ و پاره سنگ زنيد. و مردم شروع به سنگ و پاره سنگ زدن بر او كردند، چندان كه او را سخت زخمى كردند و بر زمين افتاد، آنگاه با شمشيرهاى خويش بر او هجوم آوردند و كشتندش در اين هنگام معاويه و عبدالله بن عامر آمدند و كنار جسد او ايستادند. عبدالله بن عامر كه عبدالله بن بديل از پيش در زمره دوستان راستين او بود نخست عمامه خود را بر چهره افكند و براى او طلب رحمت كرد. معاويه گفت : چهره اش را بگشا. ابن عامر گفت : نه به خدا سوگند تا جان در تن من باشد او مثله نخواهد شد. معاويه گفت : چهره اش را بگشاى او را به تو بخشيدم و مثله نخواهد شد.
ابن عامر چهره او را گشود. معاويه گفت : سوگند به پروردگار كعبه كه اين قوچ آن قوم است . بار خدايا مرا بر اشتر نخعى و اشعث كندى هم پيروز گردان . به خدا سوگند مثل اين مرد همان گونه است كه آن شاعر سروده است :(مرد جنگ اگر جنگ به او دندان نشان مى دهد او هم به آن دندان نشان مى دهد و مى گزدش و اگر جنگ دامن بر كمر زند او هم دامن بر كمر مى زند….)
معاويه سپس چنين گفت : علاوه بر مردان خزانه زنان آن قبيله هم اگر بتوانند با من جنگ كنند جنگ خواهند كرد.نصر گويد : عمرو از ابى روق براى ما نقل كرد كه به هنگام كشته شدن عبدالله بن بديل شاميان بر عراقيان برترى يافتند و عراقيان جناح راست از هم گسيختند و سخت عقب نشينى كردند. على عليه السلام سهل بن حنيف را فرمان داد گروهى از بسيار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق كردند، جناح راست را دريابند و يارى رسانند.گروهى بسيار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق كردند. جناح راست عراقيان متصل به قرارگاه على عليه السلام در قلب لشكر و مردم يمن بود كه چون آنان از هم پاشيدند دامنه آن تا قرارگاه على عليه السلام رسيد و او از قلب به سوى جناح چپ روانه شد و در همان حال افراد قبيله مضر از جناح چپ پراكنده شدند و از تمام لشكر عراق كسى جز افراد قبيله ربيعه در جناح چپ با على عليه السلام باقى نماند.
نصر گويد : عمرو، از قول مالك بن اعين ، از زيد بن وهب برا ما نقل كرد كه در آن جنگ على عليه السلام در حالى كه پسرانش با او بودند و به سوى جناح چپ در آن فقط افراد قبيله با او باقى مانده بودند حركت كرد و خود مى ديدم كه تيرها از ميان شانه ها و پشت سرش مى گذشت و هر يك از پسرانش خود را سپر او مى ساختند و على عليه السلام اين را خوش نمى داشت و بر او پيشى مى گرفت و خود را ميان اهل شام و پسر قرار مى داد و دست او را مى گرفت و پشت سر خويش مى افكند. در اين هنگام احمر وابسته بنى اميه كه مردى دلير بود على را زير نظر گرفت و بر او حمله آورد. على عليه السلام فرمود : سوگند به پروردگار كعبه خدايم بكشد اگر تو را نكشم . احمر به سوى على آمد. كيسان غلام على برابر او ايستاد. احمر و كيسان غلام على برابر او ايستاد. احمر و كيسان هر يك به ديگرى ضربتى زدند و احمر، كيسان را كشت و آهنگ على كرد كه شمشير زند. على بر او پيشى گرفت و دست در گريبان زره او افكند و او را از روى اسبش بلند كرد. به خدا سوگند گويى هم اكنون دوپاى او را مى بينم كه بر گردن على آويخته بود و سپس او را چنان بر زمين كوفت كه شانه ها و بازوانش در هم شكسته شد و در همين حال دو پسر على عليه السلام حسين و محمد حمله كردند و با شمشيرهاى خويش چندان بر او زدند كه بر جاى سرد شد. گويى هم اكنون مى بينم كه على عليه السلام ايستاده بود و دو شير بچه او آن مرد را ضربه مى زدند تا او را كشتند، و پيش پدرش آمدند و حسن بن على همراه پدر ايستاده بود. على به او گفت : پسر جان ! چه چيز تو را بازداشت كه چون دو برادرت عمل كنى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين آن دو مرا كفايت كردند.
گويد : شاميان آهنگ على كردند و به او نزديك شدند و به خدا سوگند نزديك آمدن ايشان بر شتاب حركت او نيفزود. حسن به او گفت چه زيانى دارد كه با شتاب و تندتر حركت فرمايى تا به ياران خود كه در قبال دشمنت پايدارى كرده اند برسى ؟ – زيد بن وهب مى گويد : يعنى افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ پايدارى كرده بودند – على عليه السلام فرمود : پسر جان براى پدرت اجل و روزى مقدر است كه هرگز از آن در نمى گذرد، دويدن آن را به تاخير نمى اندازد و ايستادن آن را نزديك نمى سازد وانگهى پدرت هيچ پروا ندارد كه او بر مرگ در افتد يا مرگ بر او.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر از ابواسحاق براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام روزى از روزهاى صفين به ميدان آمد، در دست او فقط نيزه كوتاهى بود، و چون از كنار سعيد بن قيس گذشت ، سعيد گفت : اى اميرالمؤ منين با آنكه نزديك دشمنى بيم ندارى كه كسى غافلگيرت كند؟ على عليه السلام فرمود : هيچ كس نيست مگر آنكه از سوى خداوند نگهبانانى براى حفظ او گماشته اند كه او را از در افتادن در چاه يا خراب شدن ديوار بر او و رسيدن آفت مصون مى دارند و چون تقدير فرا رسد نگهبانان او را با تقدير رها مى كنند.
نصر گويد : عمرو از فضيل بن خديج نقل كرد كه چون آن روز جناح راست سپاه عراق گريختند، على عليه السلام در حالى كه مى دويد آهنگ جناح چپ سپاه خود كرد و از مردم مى خواست برگردند و بر جاى خود باقى بمانند و به قرارگاه بازگردند. در همين حال از كنار اشتر گذشت و گفت : اى مالك ! گفت : اى اميرمومنان گوش به فرمانم . فرمود : پيش اين گريختگان برو و بگو از مرگى كه نمى توانيد آن را عاجز كنيد به زندگانى كه براى شما باقى نمانده به كجا مى گريزيد؟ اشتر حركت كرد و برابر مردم كه در حال گريز بودند ايستاد و همان سخنان را گفت و برايشان بانگ مى زد : اى مردم ! من مالك بن حارثم . و اين سخن را مكرر مى گفت ولى از آن گروه يك نفر هم به او توجه نمى كرد. او با خود پنداشت كه نام (اشتر)ميان مردم از (مالك بن حارث ) مشهورتر است به اين سبب او شروع به فرياد برآوردن كرد كه : اى مردم من اشتر. گروهى به جانب او آمدند و گروهى از پيش او دور شدند. اشتر گفت : به خدا سوگند آنچه امروز انجام داديد بسيار زشت بود، شرمگاه پدرتان را گاز گرفتيد! اى مردم چشمها را فرو بنديد و دندانها را بر هم بفشريد و با كاسه و فرق سر خود از دشمن استقبال كنيد و بر آنان سخت حمله بريد، همچون كسانى كه به خونخواهى پدرتان و پسران و برادران خويش حمله مى كنند و بر دشمن خود خشم مى گيرند و براى اينكه كسى در خونخواهى از ايشان پيشى نگيرد دل به مرگ مى سپارند. و همانا كه اين قوم با شما براى دين شما جنگ مى كنند تا نست را خاموش و بدعت را زنده كنند و شما را به همان كار و آيين درآورند كه خداوند شما را با بينش پسنديده از آن بيرون كشيده است . بنابراين ، اى بندگان خدا در راه دفاع از دين خود با خوشدلى خون خود را نثار كنيد و همانا گريز از اين ميدان بر باد رفتن عزت شما؛ چيره شدن آنان بر غنايم و زبونى در مرگ و زندگى ، و ننگ دنيا و آخرت و خشم خداوند و عذاب دردناك است .
سپس گفت : اى مردم ! فقط مذحجيان را پيش من درآوريد. و چون آنان پيش او جمع شدند گفت : سنگ به دهانتان باد! به خدا سوگند شما امروز خداى خود را خشنود نكرديد و در مورد دشمن او چنان كه شايد و بايد انجام وظيفه نكرديد. و چرا بايد چنين باشد و حال آنكه شما فرزندان جنگ و ياران هجومها و جوانمردان حملات صبحگاهى و سواركاران حمله و تعقيب و مرگ هماوردان و مذحجيان – نيزه زن هستيد كه كسى در خوانخواهى بر آنان پيشى نگرفته است و خونهاى ايشان هرگز تباه نشده است و در هيچ مورد از جنگها به درماندگى معروف نشده اند. و شما سروران شهر و ديار خود و نيرومندترين قبيله قوم هستيد و آنچه امروز انجام دهيد فردا درباره آن سخن گفته خواهد شد، و از آنچه گفته خواهد شد بر حذر باشيد. اينكه با دشمن خود دليرانه برخورد كنيد كه خداوند همراه صابران است و سوگند به كسى كه جان مالك در دست اوست در اين قوم – و در همان حال با دست خود به شاميان اشاره مى كرد – به خدا سوگند يك رمد هم وجود ندارد كه به اندازه بال پشه يى پايبند به دين خدا باشد.
به خدا سوگند شما امروز مقابله پسنديده يى نكرديد. اينك سياه رويى مرا نگهداريد تا باز خون در آن بدود. بر شما باد (حمله به ) اين بخش بزرگ (از لشكر دشمن ) كه اگر خداوند آن را در هم شكند دو جناح ديگر آن لشكر هم از پى آن در هم خواهد شكست كه دنباله سيل هم از پى آن روان است .
آنان گفتند : ما را به هر جا كه دوست دارى و مى خواهى ببر. اشتر همواره مذحجيان آهنگ بزرگترين بخش سپاه دشمن كرد. گروهى ديگر هم كه در ديندارى نظير ايشان و از قبيله همدان و شمارشان حدود هشتصد تن بود و از كنار او مى گذشتند به او پيوستند. آن گروه در جناح راست سپاه على عليه السلام پايدارى كرده بودند و پس از همه عقب نشسته بودند. آن چنان كه يكصد و هشتاد تن از آنان كشته شده بودند و از جمله يازده تن از سالارهاى قبايل از پاى در آمده بودند. و هر گاه سالارى كشته مى شد سالارى ديگر پرچم را در دست مى گرفت و آنان پسران شريح همدانى و كسان ديگرى از سران عشاير بودند. نخستين كسى كه كشته شد كريب بن شريح بود و پس از او شرحبيل ، مرثد، هبيرة ، هريم ، شهر و شمر پسران ديگر شريح يكى پس از ديگرى از پاى در آمدند. و اين شش برادر همه در يك زمان كشته شدند.
آن گاه پرچم را سفيان بن زيد و پس از او دو برادرش كرب و عبدالله به دست گرفتند و اين سه برادر نيز كشته شدند. سپس به ترتيب عمير بن بشر و برادرش حارث پرچم را به دست گرفتند و آن دو نيز كشته شدند. آن گاه ابوالقلوص وهب بن كريب درفش را به دست گرفت ؛ مردى از قومش به او گفت : خدايت رحمت كناد! با اين پرچم كه خداوند آن را مايه اندوه قرار داده و مردم بر گرد آن كشته شدند و باز گرد و خويشتن و كسانى را كه با تو باقى مانده اند به كشتن مده . آنان عقب نشينى كردند و با خود مى گفتند : اى كاش شمارى از اعراب براى ما بودند كه تا پى جان و مرگ با ما همپيمان مى شدند و ما ايشان پيش مى رفتيم و باز نمى گشتيم تا پيروز يا كشته گفت : من با شما همپيمان و هم سوگند مى شوم كه هرگز از جنگ باز نگرديم تا پيروز يا هلاك شويم . و آنان با اين قصد و نيت با وى پايدارى كردند. و اين است معنى شعر كب بن جعيل كه مى گويد :(همدانيان كبود چشم در جستجوى كسى بودند تا همپيمان شوند)
گويد : اشتر به جانب جناح راست لشكر على آمد و گروهى از مردم پايدار و وفادار كه برگشته بودند به او پيوستند. و اشتر شروع به حمله كرد و با هيچ گروه و جمعى برخورد مگر آنكه آنان را در هم شكست و به عقب راند. در همان حال از كنار پيكر خون آلود زياد بن نضر گذشت كه آن را به قرارگاه مى بردند. اشتر گفت : به خدا سوگند اين صبر پسنديده و كردار بزرگوارانه است . زياد و يارانش در جناح راست لشكر عراق بودند. زياد پيش رفته و پرچم خويش را براى آنان برافراشته بود و آنان پايدارى كرده بودند و زياد چندان جنگيده بود تا كشته شده بود. سپس بر اشتر چيزى نگذشت و بلافاصله ديد پيكر خون آلود ديگرى را مى برند. پرسيد اين كيست ؟ گفتند : يزيد بن قيس است كه چون زياد بن نضر بر زمين افتاد و كشته شد او پرچمش را براى افراد جناح راست برافراشت و خود زير آن پرچم چندان جنگ كرد كه كشته شد. اشتر گفت : به خدا سوگند اين نمودار صبر پسنديده و كردار كريمانه است . آيا مرد از آن آزرم نمى دارد كه بدون آنكه بكشد و كشته شود يا خود را براى كشته شدن عرضه دارد از ميدان بگريزد و بازگردد؟
نصر مى گويد : عمرو، از حارث بن صباح ، براى ما نقل كرد كه گفته است در آن روز شمشيرى يمنى در دست اشتر بود كه چون آنرا فرود آورد مى پنداشتم آب از آن فرو مى چكد و چون آن را بر مى كشيد نزديك بود درخشندگى آن چشم را خيره كند. او دليرانه بر دشمن ضربه مى زند و پيش مى رفت و مى گفت : (سختيهاى است كه بزودى از ما مى گذرد.)
در همين حال حارث بن جمهان جعفى اشتر را ديد و چون سراپا در آهن پوشيده شده بود و او را نشناخت ، جلو رفت و به اشتر گفت : اينك خدايت از سوى اميرالمومنين و جماعت مسلمانان پاداش دهاد. اشتر او را شناخت و گفت : اى پسر جمهان آيا كسى مثل تو در چنين روزى خود را از اين معركه يى كه من در آن قرار گرفته ام كنار مى كشد و باز مى ماند؟ ابن جمهان دقت كرد و او را نشناخت – اشتر بلند قامت ترين و تنومندترين مردان بود در آن هنگام اندكى كم گوشت و لاغر شده بود – و به او گفت : فدايت گردم به خدا سوگند تا به حال نمى دانستم جايگاه تو كجاست ، و اينك به خدا سوگند تا نميرم از تو جدا نمى شوم .
نصر گويد : عمرو، از حارث بن صباح نقل مى كرد كه مى گفته است ، منقذ و حمير دو پسر قيس ناعطى در آن روز اشتر را ديدند. منقذ به حمير گفت : اگر جنگى كه از اين مرد مى بينم بر نيت خير باشد نظير او ميان اعراب نيست . حمير به او گفت : مگر انگيزه و نيت غير از اين چيزى است كه آشكار مى بينى ؟ گفت : بيم آن دارم كه در جستجوى پادشاهى باشد.
نصر گويد : عمرو، از فضيل بن خديج ، از برده آزاد كرده مالك اشتر نقل مى كند كه مى گفته است : چون بيشتر كسانى كه از ميمنه سپاه على عليه السلام گريخته بودند گرد اشتر جمع شدند شروع به تشويق آنان كرد و به ايشان چنين گفت : دندانهاى كرسى و عقل خود را بر هم بفشريد و با سرهاى خود بر اين قوم حمله بريد كه در گريز از جنگ از دست دادن عزت و چيرگى دشمن بر غنميت و چيرگى دشمن بر غنيمت ، و زبونى زندگى و مرگ و ننگ دنيا و آخرت است .
اشتر سپس بر صفهاى شاميان حمله كرد و آنان را چندان شكافت و به عقب راند كه به قرارگاه و خيمه هاى معاويه ملحق كرد. و اين در فاصله نماز عصر و مغرب آن روز بود.
نصر گويد : عمرو، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب نقل مى كند كه چون على عليه السلام افراد ميمنه سپاه خويش را ديد كه به جايگاه و صفهاى خود برگشتند و كسانى را از دشمن كه در جاهاى آنان مستقر شده بودند چندان عقب راندند كه به مواضع نخست خود رساندند و به سوى آنان حركت كرد و چون به ايشان رسيد چنين گفت :من گريز و عقب نشينى شما را از مركز و صفهاى خودتان ديدم كه چگونه سفلگان فرومايه و اعراب بيابان نشين شام شما را عقب راندند، در حالى كه شما دلاوران بزرگ عرب و سران برجسته آنيد و شب زنده داران به تلاوت قرآن هستيد و در آن هنگام كه خطاكاران گمراه مى شوند شما اهل دعوت حق هستيد. اگر بازداشت و روى آوردن شما پس از پشت به جنگ كردن و حمله شما پس از آن گريزان نمى بود همان مجازاتى كه براى آن كس كه روز جنگ مى گريزد و پشت به جنگ مى كند واجب است ، بر شما هم واجب مى شد و به نظر من شما از نابودشدگان بوديد. اما اينكه ديدم سرانجام آنان را همان گونه كه شما را عقب زده و از جايگاه خود بيرون راندند عقب زديد و بيرون رانديد و با شمشيرها چنان بر آنان ضربه زديد كه صفهاى جلو آنان روى صفهاى عقب پا مى نهادند و همچون شتران تشنه در هم مى ريختند، تا اندازه يى اندوه و خشم درونى من كاسته شد. اينك صبر و پايدارى كنيد كه آرامش يافته ايد و خداوند شما را با يقين استوار فرموده است و بايد كسى كه از جنگ مى گريزد بداند كه پروردگارش را به خشم مى آورد و خود را به تباهى مى افكند. و در گريز، خشم خداوند و خوارى پيوسته و ننگ زندگى است . وانگهى فرار كننده بايد بداند كه فرار مى كند از جنگ بر عمر او نمى افزايد و خداوندش را خرسند نمى دارد. بنابراين مرگ آدمى پيش از آنكه مرتكب اين اعمال شود براى او بهتر از رضايت به آلودگى و اصرارش بر اين صفات است .
نصر مى گويد : عمرو، از قول ابوعلقمه خثعمى براى ما نقل كرد كه عبدالله بن حنش خثعمى سالار قبيله خثعم شام به ابوكعب خثعمى سالار قبيله خثعم عراق پيام داد كه اگر بخواهى و موافقت كنى ما با يكديگر جنگ نكنيم . اگر امير شما پيروز شد ما با شما خواهيم بود و اگر امير ما پيروز شد شما با ما خواهيد بود و برخى از ما برخى ديگر را نكشد. ابوكعب اين پيشنهاد را نپذيرفت و چون خثعم عراق و خثعم شام روياروى ايستادند و مردم شروع به حمله بر يكديگر كردند، عبدالله بن حنش به قوم خود گفت : اى خثعمى ها همانا كه ما بر خثعم عراق كه از قوم مايند به پاس رعايت پيوند خويشاوندى ايشان و حفظ حقوق آنان پيشنهاد صلح و سازش داديم ولى آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند. شما آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند. شما به پاس حفظ حقوق آنان تا هنگامى كه دست از شما بداشته اند دست از ايشان بداريد ولى اگر با شما جنگ كردند شما هم جنگ كنيد.
مردى از ياران او بيرون آمد و گفت : آنان عقيده و پيشنهاد تو را رد كردند و سوى تو آمده اند تا با تو جنگ كنند. آن مرد به ميدان رفت و بانگ برداشت كه : اى مردم عراق ! مردى به جنگ من آيد. عبدالله بن حنش از اين كار او خشمگين شد و گفت : خدايا وهب بن مسعود را هماورد او بگمار. وهب بن مسعود مردى شجاع از قبيله خثعم كوفه بود و از دوره جاهلى او را به دلاورى مى شناختند و هيچ كس با او مبارزه نمى كرد مگر آنكه وهب او را مى كشت . قضا را راهب بن مسعود به نبرد آن مرد آمد و او را كشت . آن دو قبيله به جنبش در آمدند و جنگى سخت كردند. ابوكعب به ياران خود مى گفت : اى خثعميان به مچ پاهاى آنان كه جالى خلخال است ضربه بزنيد. عبدالله بن حنش فرياد برآورد: اى ابا كعب خدايت رحمت كناد من ترا در راه فرمانبردارى از قومى كشتم كه تو خود از ايشان در خويشاوندى به من نزديكتر بودى و در نظر من از ايشان محبوب تر، به خدا سوگند نمى دانم چه بگويم و فقط چنين گمان دارم كه شيطان ما را فريفته است و قريش هم ما را بازيچه قرار داده اند.
راوى مى گويد : در اين هنگام كعب پسر ابوكعب برجست و رايت پدر خويش را در دست گرفت ولى يك چشمش چنان آسيب ديد كه از چشمخانه بيرون آمد و او بر زمين افتاد. شريح بن مالك خثعمى رايت را به دست گرفت و آن قوم كنار آن چندان جنگ كردند كه حدود هشتاد مرد از ايشان و بر همين شمار از خثعم شام كشته شدند، آنگاه شريح بن مالك رايت را به كعب بن ابى كعب سپرد.
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالسلام بن عبدالله بن جابر براى ما نقل كرد كه پرچم قبيله بجيله عراق در صفين در دست فردى از خاندان احمس كه ابوشداد قيس بن مكشوح بن هلال بن حارث بن عوق بن عامر بن على بن اسلم احمس بن غوث بن انمار بود قرار داشت و چنين بود كه مردم بجليه به او گفتند : پرچم ما را در دست بگير. گفت : كس ديگرى غير از من براى شما بهتر است . گفتند كسى جز تو نمى خواهم . گفت : به خدا سوگند اگر آن را به من بدهيد فقط شما را كنار آن مردى كه داراى سپر زرين است خواهم بود. گفته اند مردى كه داراى سپر زرين بود همراه معاويه بود و با آن سپر او را در آفتاب سايه مى افكند. گفتند هر چه مى خواهى انجام بده . او پرچم را در دست گرفت و با آن حمله كرد و آنان بر گرد او دشمن را مى زدند تا كنار مردى كه سپر زرين داشت رسيد.
آن مرد ميان گروه بسيارى از نبردى سخت كردند و ابوشداد با شمشير بر پاى ابوشداد زد كه آن را قطع كرد. ابوشداد در همان حال بر آن رومى شمشير زد و او را كشت . ولى سر نيزه ها ابوشداد را فرو گرفت و كشته شد. پس از او عبدالله بن قلع احمسى رايت را در دست گرفت و چنين رجز خواند :خداوند اباشداد را كه منادى پروردگار را پاسخ داد از رحمت خود دور ندارد! با شمشير بر دشمنان حمله كرد و به هنگام نبرد چه نيكو جوانمردى بود..)او هم چندان جنگ كرد تا كشته شد و پس از او برادرش عبدالرحمان رايت را در دست گرفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد. سپس عفيف بن اياس – احمسى آن را در دست گرفت و تا هنگامى كه مردم از يكديگر جدا شدند همچنان در دست او بود.
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالسلام براى ما نقل كرد كه مى گفته است در آن روز از خاندان احمس ، حازم بن ابى حازم برادر قيس بن ابى حازم و نعيم بن شهيد بن تغلبيه كشته شدند. پسر عموى نعيم كه نام او همين نعيم بن حارث بن تغلبيه از ياران معاويه بود، پيش معاويه آمد و گفت : اين كشته پسر عموى من است او را به من ببخش تا به خاكش بسپارم . معاويه گفت : آنان را به خاك نسپاريد كه شايسته آن نيستند. به خدا سوگند! ما نتوانستيم عثمان را ميان ايشان به خاك سپاريم مگر پوشيده و مخفى . نعيم گفت : به خدا سوگند يا بايد به من اجازه دفن او را دهى يا تو را رها مى كنم و به آنان ملحق مى شوم .. معاويه گفت : اى واى بر تو! مى بينى كه بزرگان عرب را نمى توانيم به خاك بسپاريم ، آن گاه از من تقاضاى دفن پسر عمويت را دارى . اگر مى خواهى به خاكش بسپار يا رها كن . او رفت و پسر عموى خود را به خاك سپرد.
نصر گويد : عمرو، از ابوزهير عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كرد كه مى گفته است : رايت قبيله غطفان عراق همراه عياش بن شريك بن حارث بن حندب بن زيد بن خلف بن رواحه بود. از سوى شاميان مردى از خاندان ذوالكلاع به ميدان آمد و هماورد خواست ، قائد بن بكير عبسى به نبرد او رفت . مرد كلاعى بر او سخت حمله كرد و او را از پا در آورد. در اين هنگام ابومسلم عياش بن شريك بيرون آمد و به قوم خود گفت : من با اين مرد نبرد مى كنم اگر كشته شوم سالار شما اسود بن حبيب جمانة بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما هرم بن شتبربن عمرو بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما عبدالله بن ضرار از خاندان حنظلة بن رواحة خواهد بود. و سپس به سوى مرد كلاعى حركت كرد. هرم بن شتبر خود را به او رساند و از پشت او را گرفت و گفت : تو را به پاس خويشاوندى سوگند كه به جنگ اين مرد تنومند كشيده قامت مرو. عياش به او گفت : مادر بر سوگت نشيند مگر چيزى جز مرگ است ! هرم گفت : مگر گريز از چيز ديگرى جز مرگ است ! عياش گفت : مگر از مرگ گريز و چاره است ؟ به خدا سوگند كه او را مى كشم يا او مرا به قائد بن بكير ملحق مى سازد. عياش به هماوردى او رفت و سپرى از پوستهاى شتر داشت و چون نزديك او رسيد ديد سراپايش پوشيده از آهن است و هيچ جاى برهنه جز به اندازه بند كفشى از گردنش در فاصله ميان كلاه خود و زرهش ندارد. كلاعى بر عياشى ضربتى زد كه تمام سپر او را جز يك وجب از هم دريد. عياش بر همان جاى برهنه گردنش ضربتى زد كه نخاعش را قطع كرد و او را كشت . پسر آن مرد كلاعى به خونخواهى پدر به ميدان آمد و بكير بن وائل او را كشت .
نصر گويد : عمرو بن شمر، از صلت بن زهير نهدى برا ما نقل كرد كه پرچم نهدى هاى عراقى را مسروق بن سلمه در دست گرفت و كشته شد. پس از او صخره بن سمى آن را گرفت و سخت زخمى شد و او را از ميدان بيرون بردند. سپس على بن عمير آن را گرفت و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از آوردگاه بيرونش بردند. سپس عبدالله بن كعب آن را گرفت و كشته شد و پس از او سلمه بن خذيم بن جرثومه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و از پاى در افتاد. آن گاه عبدالله بن عمرو بن كبشه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و او را از آوردگاه بيرون بردند. سپس ابومسيح بن عمرو پرچم را به دست گرفت و كشته شد. سپس عبدالله بن نزال و پس از او برادر زاده اش عبدالرحمان بن زهير و پس از او غلامش مخارق آن را به دست گرفتند كه كشته شدند و سرانجان به دست عبدالرحمان بن مخنف ازدى رسيد.
نصر مى گويد : عمرو، از صلت بن زهير براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عبدالرحمان بن مخنف براى من گفت : يزيد بن مغفل كنار من كشته شد و بر زمين افتاد. من قاتل او را كشتم و سپس بر بالين يزيد ايستادم . آن گاه ابوزينب عروة هم كشته شد قاتل او را هم كشتم و بر بالين او هم ايستاد. در اين هنگام سفيان بن عوف رسيد و گفت : آيا يزيد بن مغفل را كشتيد! گفتم : آرى همين كشته يى است كه مرا بر بالين او ايستاده مى بينى . گفت : تو كيستى كه خدايت زنده بداراد؟ گفتم : من عبدالرحمان بن مخنف هستم . گفت : شريف و بزرگوار، خدايت زنده بدارد و درود بر تو باد، اى پسر عمو! آيا جنازه او را به من كه عمويش سفيان بن عوف مغفل هستم نمى سپارى . گفتم : درود بر تو اينك ما نسبت به او از تو سزاوارتريم و او را به تو تسليم نمى كنيم ولى از اين گذشته به جان خودم سوگند معلوم است كه تو عمو و وارث اويى
نصر مى گويد : عمرو، از حارث بن حصين ، از قول پيرمردان ازد براى ما نقل كرد كه چون قبيله ازد عراق به مقابله با قبيله ازد شام فرستاده شد مخنف بن سليم سخنرانى كرد و چنين گفت : سپاس خداوند را و درود بر محمد فرستاده او باد! همانا از پيشامد ناگوار و آزمون بزرگ است كه ما مجبور به رويارويى با قوم خود شده ايم و آنان مجبور به رويارويى با ما شده اند. به خدا سوگند جز اين نيست كه ما دستهاى خود را با دست خويش قطع كنيم و گويا بالهاى خود را با شمشيرهاى خويش مى بريم و اگر چنين نكنيم براى سالار خود خيرخواهى و با جامعه خود مساوات نكرده ايم و اگر اين كار را انجام دهيم عزت قبيله خود را از ميان برده و كانون خويش را خاموش كرده ايم .
جندب بن زهير ازدى گفت: به خدا سوگند اگر بر فرض ما پدران ايشان بوديم و آنان فرزندان ما بودند يا بر عكس، آنان به منزله پدران ما بودند و ما فرزندان ايشان مىبوديم، و از جماعت و زمره ما بيرون مىرفتند و بر امام ما طعنه مىزدند و حاكمان ستمگر را به ناحق بر ضد دين و مردم ما يارى مىدادند و روياروى قرار مىگرفتيم از آنان جدا نمىشديم تا از آنچه بر آن هستند بازگردند و در آنچه ما آنان را دعوت مىكنيم درآيند، يا آنكه ميان ما و ايشان شمار كشتگان فراوان شود.
مخنف گفت: خدايت در پهنه گمراهى سرگشته بدارد كه به خدا سوگند تو را از كودكى تا بزرگىات نافرخنده مىدانستيم. به خدا سوگند ما چه در دوره جاهلى و چه در اسلام ميان دو انديشه و كار مردد نمانديم كه كدام را انجام دهيم و كدام را رها كنيم مگر اينكه تو سختتر و دشوارتر آن را برگزيدى. بار خدايا اگر به ما عافيت ارزانى دارى براى من خوشتر از آن است كه ما را بيازمايى و گرفتار دارى.
بار خدا، به هر يك از ما هر چه از تو مسألت مى كند عنايت فرماى.
جندب بن زهير به ميدان رفت و از مردم ازد شام هماوردى طلبيد و آن مرد شامى او را كشت. نصر گويد: همچنين عمرو، از حارث بن حصين، از مشايخ قبيله نقل مىكرد كه عتبة بن جويره در جنگ صفين خطاب به خويشان و ياران خود گفت: همانا چراگاه اين جهان خوشيده و درختانش درويده شده و تازهاش فرسوده و شيرينش تلخ شده است. اينك آگاه باشيد كه مىخواهم خبرى از مردى راستين [خودم] به شما بگويم، من از اين جهان ملول شده و دل از آن بركندهام و همانا از دير باز آرزوى شهادت داشتم و همواره خويشتن را براى شهادت عرضه مىداشتم ولىخداوند نخواست تا مرا به اين جنگ رساند.
هان آگاه باشيد كه من اين ساعت خود را براى شهيد شدن عرضه مىدارم و طمع دارم كه از آن محروم نشوم. اينك اى بندگان خدا براى جهاد با دشمنان خدا منتظر چه هستيد آيا بيم از مرگ كه به هر حال بر شما مىرسد و جانهايتان را در مىربايد يا بيم برخورد ضربههاى شمشير بر پيشانى و كف دست شما را باز داشته است آيا مىخواهيد اين جهان را با شرف نگريستن به عنايات الهى و دوستى با پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان در سراى جاودانه عوض كنيد اين انديشه استوار نيست. سپس گفت: اى برادران همانا كه من اين سرا را با سرايى كه پيش روى آن قرار دارد فروختم. و اينك روى به آن سرا دارم. خداوند چهرههايتان را اندوهگين نكناد و پيوندتان را گسيخته مداراد دو برادرش عبد الله و عوف هم از پى او روان شدند و گفتند: ما پس از تو خواهان برگ عيش نيستيم.
خداوند پس از تو زندگى را زشت بداراد و همگى به ميدان رفتند و چندان جنگ كردند كه كشته شدند. نصر گويد: عمرو براى ما گفت كه مردى از خاندان صلت بن خارجه برايم نقل كرد كه در آن روز همين كه قبيله تميم مىخواست بگريزد، مالك بن حرى نهشلى بر آنان بانگ زد و گفت: اى بنى تميم سوگند به كسى كه من بنده اويم امروز جنگ تباه شد. گفتند: مگر نمىبينى كه مردم همه گريختند گفت: اى واى بر شما كه مىگريزيد و براى آن بهانه مىتراشيد سپس به نام بردن آنان به نام نياكان و تبارشان پرداخت و اين كار را تكرار مىكرد. گروهى از بنى تميم به او گفتند: به سنت و روش جاهلى ندا مىدهى اين كار روا نيست. گفت: اى واى بر شما گريز از اين زشتتر است، اگر بر مبناى دين و يقين جنگ نمىكنيد براى آبرو و شرف تبار جنگ كنيد.
و خود شروع به جنگ كرد و چنين رجز مىخواند: «اى پسر مر قبيله تميم در حالى كه آنان قبيله پايداران هستند ترا رها كردند و از تو عقب ماندند و اگر بگريزند و عهد شكنى كنند من هرگز نمىگريزم».
مالك در آن جنگ كشته شد، برادرش نهشل بن حرى تميمى او را با ابيات زير مرثيه گفت: «اين شب دير پاى به درازا كشيد و چون شب يلدا نمىخواهد سپرى و روشن گردد…».
همچنين با ابيات زير او را مرثيه گفته است: «بر آن جوانمرد سپيد چهره و نيك روش بگرى. در آن هنگام كه بانگ برداشته بود، نه پيمان شكن بود و نه ترسو…».
نصر گويد: عمرو مىگفت يونس بن ابى اسحاق براى من نقل كرد و گفت: هنگامى كه در اذرح بوديم ادهم بن محرز باهلى به ما گفت: آيا كسى از شما شمر بن- ذى الجوشن را ديده است عبد الله بن كبار نهدى و سعيد بن حازى بلوى گفتند: آرى او را ديدهايم. پرسيد آيا نشانه ضربه و زخمى بر چهرهاش ديديد گفتند: آرى. گفت: به خدا سوگند آن ضربتى است كه من در جنگ صفين بر او زدهام.
نصر گويد: عمرو براى ما گفت، كه ادهم بن محرز باهلى از ياران معاويه در آن روز به نبرد شمر بن ذى الجوشن آمد و آن دو به يكديگر ضربتى زدند. ادهم چنان شمشيرى بر پيشانى شمر زد كه تا استخوان فرو نشست، شمر هم ضربتى به او زد ولى كارگر نيفتاد. شمر به قرارگاه خود برگشت آب نوشيد و نيزهيى به دست گرفت و به ميدان آمد و چنين مىگفت: «من هماورد آن مرد باهلى هستم با ضربه نيزه اگر خود بر اثر ضربه قبلى نميرم…» سپس به ادهم كه چهره او را در نظر داشت و مىشناخت حمله كرد. ادهم در مقابل او استوار ايستاد و برنگشت، شمر بر او نيزهيى زد كه از اسب در افتاد. يارانش او را در ميانه گرفتند و از ميدان بيرون بردند. شمر برگشت و مىگفت: اين ضربه به آن ضربه.
نصر گويد: سويد بن قيس بن يزيد ارحبى از لشكر معاويه بيرون آمد و هماورد خواست از لشكر عراق ابو العمر طه قيس بن عمرو بن عمير بن يزيد كه پسر عموى سويد بود به جنگ او رفت. نخست هيچيك ديگرى را نمىشناخت و چون نزديك شدند يكديگر را شناختند ايستادند و از يكديگر احوال پرسيدند و هر يك ديگرى را به راه خود فراخواند. ابو العمر طه گفت: ولى من سوگند به خدايى كه جز او پروردگارى نيست اگر بتوانم با همين شمشير خود بر آن خرگاه سپيد- يعنى خرگاهى كه معاويه در آن قرار داشت- ضربه خواهم زد و سپس هر يك پيش ياران خود برگشتند. نصر مىگويد: آنگاه مردى از قبيله ازد شنوءة از لشكر شام بيرون آمد و هماورد خواست. مردى از عراقيان به مبارزه او رفت و آن مرد ازدى او را كشت.
اشتر به جنگ او بيرون شد و مهلتى به او نداد و او را كشت. گويندهيى گفت: «اين آتشى بود كه گرفتار گردباد شد و خاموش گشت». نصر گويد: مردى از ياران على عليه السلام گفت: به خدا سوگند من بر معاويه حمله مىكنم تا او را بكشم. او سوار بر اسبى شد و چنان تازيانه زد كه اسب بر سر دست ايستاد او را چنان به تاخت در آورد كه هيچ چيز مانع آن نشد تا خود را كنار معاويه برساند. معاويه گريخت و خود را به پناهگاهى رساند و داخل آن شد، آن مرد هم از اسب پياده شد و از پى معاويه وارد پناهگاه شد. معاويه از در ديگر بيرون رفت، مرد نيز به تعقيب او پرداخت. معاويه از مردم با فرياد يارى خواست كه او را احاطه كردند و حائل ميان آن دو شدند. معاويه گفت: اى واى بر شما شمشيرها در مورد اين مرد كارگر نيست كه اگر چنين نمىبود كنار شما نمىرسيد سنگبارانش كنيد. و بر او چندان سنگ زدند كه در افتاد و معاويه به قرارگاه خود بازگشت.
نصر گويد: مردى از ياران على عليه السلام كه كنيهاش ابو ايوب بود (و او ابو ايوب انصارى نيست) بر صف شاميان حمله كرد و برگشت، در همان حال به مردى از شاميان برخورد كه بر صف عراقيان حمله برده بود و باز مىگشت، آن دو ضربتى به يكديگر زدند، ابو ايوب چنان شمشيرى برگردنش زد كه آن را گرداگرد بريد ولى سرش بر پيكرش همچنان باقى ماند ولى مردم از اين ضربت او در ترديد بودند و باور نداشتند تا آنكه اسبش او را به صف شاميان رساند و آنجا سرش از پيكرش جدا شد و مرده در افتاد.
على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند من از ثابت ماندن سر آن مرد بر پيكرش بيشتر شگفت كردم تا ضربه اين مرد، گر چه اين ضربه غايت هنر نمايى بود.و چون ابو ايوب آمد و در پيشگاه على (ع) ايستاد، على به او فرمود: به خدا سوگند تو چنانى كه آن شاعر گفته است: «پدران ما اينگونه ضربه زدن را به ما آموختند و ما همان گونه به پسران خويش آموختيم».
نصر مىگويد: چون اين روز با همه نبردهايى كه در آن بود سپرى شد، فردا كه هشتمين روز از روزهاى صفين بود هر دو گروه همچنان روياروى بودند. مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست، مردى از عراقيان به نبرد او بيرون شد و آن دو ميان صف جنگى سخت كردند، سپس عراقى گريبان شامى را گرفت و هر دو از اسب بر زمين افتادند و هر دو اسب گريختند. مرد عراقى شامى را درافكند و بر سينهاش نشست و مغفر او را گشود و مىخواست سرش را ببرد ناگاه متوجه شد كه او برادر تنى خود اوست، متوقف ماند. ياران على (ع) بر او بانگ زدند كه معطل نكن او را بكش. گفت: او برادر من است. گفتند: پس رهايش كن. گفت: به خدا سوگند تا امير المومنين اجازه ندهد رهايش نمىكنم. به على (ع) خبر داده شد. به او پيام فرستاد رهايش كن. او را رها كرد كه برخاست و به صف معاويه پيوست.
نصر گويد: محمد بن عبيد الله، از جرجانى براى ما نقل كرد كه مىگفت: سوار كار دلير معاويه كه او را به نبرد هماوردان دلير و سترگ مى فرستاد، غلامش حريث بود. او سلاح جنگى معاويه را مى پوشيد و خود را شبيه او مىساخت و هرگاه جنگ مىكرد مردم مى گفتند: اين معاويه است. معاويه او را فراخواند و به او گفت: از على بپرهيز و نيزهات را هر جاى ديگر كه مىخواهى به كار بگير. عمرو عاص پيش حريث آمد و گفت: اى حريث به خدا سوگند اگر تو قرشى بودى معاويه براى توخوش مىداشت كه على را بكشى و اينك خوش نمىدارد كه بهره و نام اين كار از تو باشد، اگر فرصتى يافتى بر او حمله كن. گويد: على عليه السلام در آن روز پيشاپيش سواران بيرون آمد و حريث بر او حمله كرد.
نصر گويد: عمرو بن شمر، از جابر براى من نقل كرد كه مىگفت: آن روز حريث كه مردى نيرومند و دلير و كار آزموده بود و كسى آهنگ جنگ با او نمىكرد بيرون آمد و بانگ برداشت: اى على آيا مايل به جنگ تن به تن هستى اى ابا حسن اگر مىخواهى پيش آى. على (ع) پيش آمد و چنين مىگفت: «من على و زاده عبد المطلب هستم. به خدايى خدا سوگند كه ما به كتابهاى آسمانى سزاوارتريم…» سپس بر او حمله برد و مهلتش نداد و چنان ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيم ساخت.
نصر مىگويد: محمد بن عبيد الله از قول جرجانى براى ما نقل كرد كه معاويه بر مرگ حريث سخت بيتابى كرد و عمرو عاص را در مورد تحريك كردن او به جنگ با على، نكوهش كرد و در اين مورد ابيات زير را سرود: «اى حريث مگر نمىدانستى و اين نادانى تو چه زيانبخش بود كه على بر سواركاران برگزيده چيره است و هيچ سواركار دليرى با على نبرد نكرده مگر آن كه چنگالهاى مرگ آهنگ او كرده است…» نصر گويد: همين كه حريث كشته شد، عمرو بن حصين سكسكى به ميدان آمد و بانگ برداشت: اى ابا حسن به مبارزه بشتاب. على عليه السلام به سعيد بن قيس- همدانى اشاره كرد كه به نبرد او برود. سعيد مقابل او رفت و شمشير بر او زد و او را كشت. نصر مىگويد: قبيله همدان در جنگ صفين براى يارى على عليه السلام رنج گران كشيدند. و از جمله اشعارى كه به سبب روايات فراوان در نسبت آن به امير المومنين ترديدى نمىتوان كرد اين ابيات است:
«قوم را فراخواندم و از آن ميان گروهى از سواركاران همدان كه فرومايه نيستند دعوتم را پذيرفتند. سواركارانى از تيرههاى شاكر و شبام همدان كه در بامداد جنگ گوشهگير و درمانده نيستند…» نصر مىگويد: عمرو بن شمر براى من چنين نقل كرد كه سپس على عليه السلام ميان دو صف ايستاد و معاويه را فراخواند، و چون مكرر او را فراخواند معاويه گفت: بپرسيد چه مىخواهد. على (ع) فرمود: خوش دارم پيش من آيد تا با او فقط يك سخن بگويم. معاويه در حالى كه عمرو عاص همراهش بود مقابل على (ع) آمد.
و همينكه آن دو نزديك على رسيدند به عمرو عاص توجهى نكرد و به معاويه فرمود: واى بر تو به چه سبب بايد مردم ميان من و تو كشته شوند و به يكديگر ضربه بزنند خودت به جنگ تن به تن با من بيا هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از- او باشد. معاويه به عمرو نگريست و پرسيد: اى ابا عبد الله نظر تو در اين باره چيست گفت: اين مرد با تو انصاف داده است و بدان كه اگر از نبرد با او خوددارى كنى تا وقتى كه بر پشت زمين يك فرد عرب وجود دارد ننگ و نكوهش بر تو و فرزندانت جاودانه خواهد بود. معاويه گفت: اى پسر عاص هرگز چون منى در مورد خود فريب نمىخورد، كه به خدا سوگند هيچ دليرى هرگز با پسر ابى طالب نبرد نكرده است مگر اينكه على زمين را از خونش سيراب ساخته است. و معاويه همچنان كه عمرو همراهش بود بازگشت و به آخر صفهاى خود پيوست.
على عليه السلام كه چنين ديد خنديد و به جايگاه خويش بازگشت.نصر مىگويد: در روايت جرجانى چنين آمده است كه معاويه به عمرو گفت: اى واى بر تو كه چه نادان و كم خردى، با آنكه افراد قبايل عك و جذام و اشعرىها از من دفاع و حمايت مىكنند مرا به نبرد تن به تن با او فرا مىخوانى نصر گويد: معاويه در باطن بر عمرو كينه به دل گرفته بود ولى در ظاهر به او گفت: اى ابا عبد الله چنين گمان دارم كه آنچه گفتى شوخى مىكردى. چون معاويهدر مجلس خود نشست، عمرو خرامان آمد و كنار او نشست و معاويه چنين سرود: «اى عمرو تو با رضايت خود بر اينكه من ميان طوفان مبارزه كنم، پرده از ضمير خود برداشتى…»
عمرو گفت: اى مرد تو از دشمن خود مىترسى و آن گاه خيرخواه خود را متهم مىكنى و در پاسخ شعر او چنين خواند: «هان اى معاويه اگر از نبرد تن به تن خوددارى و بيم كنى، همان سرچشمه همه زبونيهاست…» ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار خود مىگويد: ابو الاغر تميمى گفته است: همانگونه كه در جنگ صفين ايستاده بودم عباس بن ربيعة بن حارث بن عبد المطلب در حالى كه سراپا پوشيده از سلاح بود و فقط چشمهايش از زير روبند آهنى مانند چشمهاى افعى نر مىدرخشيد از كنار من عبور كرد. او شمشيرى يمنى در دست داشت كه مىچرخاند و بر اسبى سركش سوار بود كه لگامش را استوار نكشيده بود و آن را آهسته مىراند. ناگاه يكى از مردم شام كه نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ زد: اى عباس براى نبرد تن به تن آماده شو.
عباس گفت: به شرط آنكه پياده جنگ كنيم كه اميد كمترى براى گريز باشد. مرد شامى پياده شد و اين بيت را مى خواند: «اگر سوار شويد، سوار شدن بر اسبها خوى و سرشت ماست و اگر پياده شويد ما گروه پيادگانيم». عباس در حالى كه پاى خود را از ركاب بيرون مى كشيد اين ابيات را مىخواند: «ناز و تكبر مرد سركش را كه نشان دهنده انديشه اوست، شمشير بران تو از تو باز مى دارد…».سپس دنباله هاى آويخته زره خود را به غلام سياهش كه اسلم نام داشت سپرد.
به خدا سوگند گويى هم اكنون به موهاى مجعد او مىنگرم، سپس هر يك به سوى هماورد خويش حركت كرد و من اين بيت ابو ذؤيب هذلى را به ياد آوردم كه مىگويد: «در حالى كه سواران ايستاده بودند آن دو پياده به نبرد پرداختند و هر دو دلير و آزموده بودند».
مردم در حالى كه لگام اسبهاى خود را در دست داشتند به سرانجام كار آن دو مى نگريستند. آن دو مدتى از روز خود را به جنگ با شمشير سپرى كردند و چون زره و جامه جنگ هر دو كامل و استوار بود هيچيك بر ديگرى پيروز نشد. تا آنكه عباس متوجه شكافى در زره مرد شامى شد و دست انداخت و آنرا تا قفسه سينهاش دريد و سپس در حالى كه محل شكاف زره براى او آشكار بود بر او حمله كرد و چنان ضربتى زد كه ريه هاى او را از هم دريد و مرد شامى سرنگون بر زمين افتاد. مردم چنان تكبيرى گفتند كه زمين زير پايشان به لرزه درآمد و عباس ميان مردم بلند مرتبه شد. ناگاه شنيدم كسى از پشت سرم اين آيه را تلاوت مى كند: «با ايشان جنگ كنيد كه خداوند آنان را با دستهاى شما عذاب كند و رسوا سازد و شما را بر ايشان يارى دهد و سينه هاى مردمى را كه مؤمنند شفا بخشد و خشم دلهاى ايشان را ببرد و خداوند توبه هر كس را بخواهد مىپذيرد و خدا داناى درست كردار است» برگشتم ديدم امير المومنين عليه السلام است. به من فرمود: اى ابا الاغر اين كسى كه با دشمن ما نبرد مىكرد كيست گفتم: برادر زاده شما عباس بن ربيعه بود. فرمود: آرى هموست.
سپس فرمود: اى عباس مگر تو و ابن عباس را از اينكه مركز فرماندهى خود را رها كنيد و عهدهدار جنگ شويد منع نكردم گفت: آرى چنين بود. على فرمود: «پس چه چيزى تو را بازداشت از آنچه كه بر تو معلوم بود» گفت: اى امير المومنين آيا به نبرد تن به تن فراخوانده شوم و نپذيرم فرمود: آرى، اطاعت فرمان امامت سزاوارتر و مهمتر از پاسخ دادن به خواسته دشمن توست. على عليه السلام به خشم آمد و چين بر جبين انداخت تا آنجا كه گفتم هم اكنون به شدت اعتراض خواهد كرد،ولى خشم خود را فرو خورد و آرامش يافت و دستهاى خود را با تضرع برافراشت و عرضه داشت: پروردگارا اين رفتار عباس را بپذير و خطايش را بيامرز. من از او گذشتم تو نيز از او درگذر.
گويد: معاويه بركشته شدن عرار سخت اندوهگين شد و گفت: كجا دليرى مىتواند چون او جنگ و دلاورى كند آيا بايد خونش بر هدر رود. هرگز خدا نكند آيا مردى پيدا مىشود كه جان خود را به خدا بفروشد و خون عرار را طلب كند. دو مرد از قبيله لخم داوطلب شدند. معاويه گفت: هر دو برويد و هر كدامتان در نبرد تن به تن عباس را بكشد براى او چنين و چنان پاداشى خواهد بود. آن دو پيش عباس آمدند و او را به مبارزه فرا خواندند. او گفت: مرا سرورى است كه بايد با او رايزنى كنم.
عباس نزد على عليه السلام آمد و به او خبر داد. فرمود: به خدا سوگند معاويه براى آنكه نور خدا را خاموش كند دوست دارد هيچ بزرگ و كوچكى از بنى هاشم نباشد مگر اينكه نيزه بر شكمش زده شود، و چنين نيست، كه «نمى- خواهد خداوند مگر آنكه نور خود را تمام كند و اگر چه كافران كراهت داشته باشند». و حال آنكه به خدا سوگند همانا مردانى از ما بر آنان چيزه خواهند شد كه آنان را به زبونى مىكشند تا آنجا كه به كندن چاهها مبادرت كنند و دست نياز پيش مردم برآوردند و بر بيل و ماله روى آورند. سپس فرمود: اى عباس اسلحه خودت را با من عوض كن. چنان كرد و على (ع) بر اسب عباس پريد و آهنگ آن دو مرد لخمى كرد. آن دو هيچ ترديد نكردند كه او عباس بن ربيعه است.
پرسيدند: سالارت اجازه داد على (ع) از گفتن پاسخ آرى خوددارى كرد و اين آيه را مى خواند: «براى مومنانى كه ديگران با آنان جنگ مىكنند و بر ايشان ستم شده است اجازه جنگ داده شد و خداوند بر نصرت ايشان تواناست». يكى از آن دو به نبرد آمد، گويى على (ع) او را در ربود سپس ديگرى پيش آمد و او را هم به آن يكى ملحق ساخت و در حالى كه اين آيه را تلاوت مى فرمود باز آمد: «ماه حرام در قبال ماه حرام و در قبال شكستن حرمت قصاص كنيد و هر كس بر شما تعدى كند به اندازه تجاوزى كه كرده است بر او تعدى كنيد». سپس فرمود: اى عباس اسلحه خود را بگير و اسلحه مرا باز ده و اگر كسى پيش تو آمد، تو پيش من باز آى.
گويد: چون به معاويه خبر رسيد، گفت: خداوند لجبازى را زشت بداراد كه شتر جوان و سركشى است كه هيچگاه بر آن سوار نشده ام. عمرو عاص گفت: اينك كه به خدا سوگند آن دو لخمى خوار و زبون شدند نه تو. معاويه گفت: اى مرد ساكت باش كه اين ساعت ساعت سخن گفتن تو نيست. عمرو گفت: بر فرض كه نباشد، خداوند آن دو را رحمت كناد و چنين نمى بينم كه رحمت فرمايد. معاويه گفت: اگر چنان باشد به خدا سوگند براى تو زيانبخش تر است و تو بيشتر در تنگنا خواهى بود. عمرو گفت: آن را مى دانم و اگر حكومت مصر نبود سعى مىكردم از اين گرفتارى خود را نجات دهم. گفت: آرى حكومت مصر ترا كور كرده است و اگر آن نمىبود بينا و روشن ضمير بودى.
نصر بن مزاحم گويد: عمرو، از قول فضيل بن خديج براى ما نقل كرد كه مى- گفته است: مردى از شاميان به ميدان آمد و هماورد خواست. عبد الرحمان بن محرز- كندى طمحى به نبرد او رفت. ساعتى جنگ تن به تن كردند. آن گاه عبد الرحمان نيزهيى برگودى گلوى شامى زد و او را درانداخت و كشت و پياده شد تا زره و اسلحه او را از تنش بيرون آورد. ناگاه متوجه شد كه او برده سياهى بوده است.
گفت: بار خدايا جان خويش را براى مبارزه با برده سياهى به خطر انداختم. گويد: در اين هنگام مردى از قبيله عك به ميدان آمد و هماورد خواست قيس بن فهران كندى به نبرد او رفت و مهلتش نداد و نيزه بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود: «قبيله عك در جنگ صفين بخوبى دانست كه ما چون با سواران روياروى شويم بر آنان نيزههاى شرر بار مى زنيم…».
گويد: عبد الله بن طفيل بكايى بر صفهاى شام حمله كرد و هنگامى كه بازگشت مردى از بنى تميم كه نامش قيس بن فهد حنظلى يربوعى بود بر او حمله كرد و نيزه خود را ميان شانه هاى عبد الله نهاد. يزيد بن معاويه بكايى كه پسر عموى عبد الله بن- طفيل بود خود را به قيس رساند و نيزهاش را ميان شانه هاى او قرار داد و گفت: به خدا سوگند اگر نيزه خود را بر او فرو برى من هم نيزه خويش را بر تو فرو خواهم برد. گفت: پيمان خدايى بر عهده تو كه اگر اين پيكان را از پشت دوستت بردارم تو هم پيكان نيزهات را از پشت من بردارى. يزيد گفت: آرى اين عهد و پيمان براى تو محفوظ است. قيس سر نيزه خود را از پشت او كنار كشيد. قيس ايستاد و به يزيد گفت: از كدام قبيلهاى گفت از بنى عامرم. گفت: خدايم فداى شما گرداند كه هر جا با شما برخورديم شما را جوانمرد و گرامى يافتيم. به خدا سوگند من آخرين تن از يازده تن تميمى هستم كه شما امروز آنان را كشتيد.
نصر گويد: مدتى پس از جنگ صفين، يزيد بر عبد الله بن طفيل خشم گرفت و ضمن گله گزارى از فداكارى خود در جنگ صفين نسبت به او ياد كرد و چنين سرود: «آيا مرا نديدى كه چگونه در صفين آنگاه كه دوستان صميمى تنهايت گذاشتند با خيرخواهى از تو حمايت كردم…» نصر گويد: ابن مقيدة الحمار اسدى كه مردى دلير و نيرومند و از سواركاران شام بود به ميدان آمد و هماورد خواست. مقطع عامرى كه پيرى فرتوت بود از جاى برخاست. على عليه السلام به او فرمود: بنشين. گفت: اى امير المومنين مرا از نبرد باز مدار كه يا او مرا مىكشد و شتابان به بهشت مىروم و در اين سالخوردگى و فرتوتى از زندگى دنيا آسوده مىشوم يا من او را مى كشم و ترا از او آسوده مى سازم.
على عليه السلام فرمود: نامت چيست گفت: مقطع. فرمود: معنى اين كلام چيست گفت: نام من «هشيم» بود زخمى سخت بر من رسيد و از آن پس مرا «مقطع» نام نهادند. على (ع) به او فرمود: براى نبرد با او برو و شتابان و و با تاخت و تاز بر او حمله كن. بار خدايا مقطع را بر ابن مقيدة الحمار نصرت ده.
مقطع بر او سخت حمله كرد و سرعت و شدت حمله چنان بود كه ابن مقيدة الحمار را به وحشت انداخت و گريخت. مقطع همچنان او را تعقيب كرد. ابن مقيدة از كنار خرگاه معاويه گذشت و معاويه او را مىديد كه مقطع همچنان در پى اوست.
هر دو از محل معاويه مقدار بسيارى فراتر رفتند. چون مقطع برگشت و ابن مقيده هم پس از او باز آمد، معاويه بر او بانگ زد كه اين عراقى با شتاب ترا از ميدان به در كرد. گفت: اى امير آرى چنين كرد. سپس مقطع هم برگشت و در جايگاه خويش ايستاد.
نصر مىگويد: چون سال «جماعت» فرا رسيد و مردم با معاويه بيعت كردند معاويه از مقطع عامرى جويا شد. او را پيدا كردند و پيش معاويه آوردند كه پيرى سالخورده بود. همينكه معاويه او را ديد گفت: افسوس كه اگر در اين سن و سال نبودى امروز از انتقام من جان به سلامت نمىبردى. مقطع گفت: ترا به خدا سوگند مىدهم مرا بكشى و از رنج زندگى آسودهام كنى و مرا به ديدار خداوند نزديك سازى. معاويه گفت: من ترا نمىكشم و به تو نيازى دارم. مقطع پرسيد: نيازت چيست گفت: دوست دارم مرا به برادرى بپذيرى. گفت: ما و شما در راه خدا از يكديگر جدا شده ايم و با يكديگر جمع نخواهيم شد تا خداوند ميان ما و شما در آخرت حكم فرمايد.
معاويه گفت: دختر خود را به همسرى من درآور. گفت: من تقاضاى قبلى تو را كه از اين بر من سبكتر بود نپذيرفتم. گفت: از من صلهاى بپذير. گفت: مرا به آنچه كه پيش توست نيازى نيست و از پيش معاويه بيرون رفت و از او چيزى نپذيرفت.
نصر مى گويد: سپس مردم روياروى شدند و جنگى سخت كردند و افراد قبيله طى همراه امير المومنين جنگى نمايان كردند و رجز خواندند و پيشروى كردند و دلاوران بسيارى از ايشان كشته شدند. يك چشم بشر بن عوس طايى بركنده شد و او كه از مردان بزرگ و دليران سواركار قبيله طى بود پس از جنگ صفين از آن روز ياد مى كرد و مى گفت: دوست مى داشتم كه كاش در آن روز كشته مى شدم و كاش چشم سالم من هم چون ديگرى بركنده مى شد و اين ابيات را سرود:اى كاش اين چشم من هم چون آن يكى كور مىشد و ميان مردم بدون عصا كش راه نمىرفتم…»
نصر مى گويد: افراد قبيله محارب هم در آن جنگ با امير المومنين عليه السلام سخت پايدارى كردند. عنتر بن عبيد بن خالد محاربى دليرترين مردم در آن روز بود و چون ياران خود را پراكنده ديد بر آنان بانگ زد: اى گروه قيس آيا فرمانبرى از شيطان در نظرتان بهتر از فرمانبرى از رحمان است. همانا در گريز، خشم خداوند و سرپيچى از فرمانش نهفته است و در صبر و پايدارى فرمانبردارى و خوشنودى خداوند است. آيا خشم خداوند را بر رضوان او و نافرمانى را بر اطاعت او برمىگزينيد. همانا آسايش پس از مرگ از آن كسى است كه در حال حساب كردن جان خود در راه خدا بميرد و دست از جان بشويد.و سپس رجز خواند و چنين گفت: «جان آن كس كه به جنگ پشت كند رهايى نيابد و من آنم كه قامت فرو نمىآورم و نمىگريزم…» و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از معركه بيرونش بردند.
نصر مىگويد: افراد قبيله نخع هم در آن روز همراه على عليه السلام جنگى نمايان كردند. يك پاى علقمة بن قيس نخعى قطع شد، برادرش ابى بن قيس كشته شد. پس از جنگ صفين علقمه مىگفت: هيچ دوست نمى دارم كه پايم سالم مىماند زيرا با قطع آن اميد به ثواب پسنديدهيى از پيشگاه خداوند دارم و نيز مى گفت: دوست مىداشتم برادرم را خواب ببينم پس او را به خواب ديدم و به او گفتم: بر سر شما چه آمد گفت: ما و مردم شام در پيشگاه خداوند سبحان اقامه حجت كرديم و ما بر آنان غالب آمديم. از هنگامى كه به عقل آمدهام از هيچ چيز به اندازه اين خواب شاد نشده ام.
نصر، از عمرو بن شمر، از سويد بن حبة بصرى، از حضين بن منذر رقاشى نقل مىكند كه مىگفته است در آن روز پيش از شروع جنگ گروهى به حضور على (ع) آمدند و به او گفتند: ما چنين گمان مىكنيم كه خالد بن معمر سدوسى با معاويه مكاتبه كرده است و بيم آن داريم كه به او ملحق شود و با او بيعت كند. على عليه السلام كسى پى او و تنى چند از مردان شريف قبيله ربيعه فرستاد و آنان را فرا خواند و هنگامى كه آنان را جمع كرد، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: اى گروه ربيعه شما ياران و پذيرندگان دعوت من و در نظرم از موثقترين قبايل عربيد.به من خبر رسيده كه معاويه با اين دوست شما يعنى خالد بن معمر مكاتبه كرده است.اينك او و شما را جمع كردم تا شما را بر او گواه گيرم و سخنان من و او را بشنويد.
امير المومنين عليه السلام روى به خالد كرد و گفت: اى خالد بن معمر اگر آنچه از تو به من خبر رسيده است درست باشد من همه اين مسلمانان را كه پيش من حاضرند گواه مى گيرم كه تو در امان خواهى بود تا به هر جاى عراق يا سرزمينى كه زير سلطه و حكومت معاويه نباشد بروى. و اگر بر تو دروغ بستهاند با سوگندهاى مطمئن دلهاى ما را برخود مطمئن ساز و آرام بخش. خالد به خدا سوگند خورد كه چنان نكرده است. و مردان بسيارى از ما گفتند: اى امير المومنين: به خدا سوگند اگر بدانيم كه چنان كرده باشد هر آينه او را مى كشيم.
شقيق بن ثور سدوسى گفت: خداوند خالد بن معمر را موفق ندارد كه بخواهد معاويه و شاميان را بر ضد على و مردم عراق و قبيله ربيعه يارى دهد. زياد بن خصفة گفت: اى امير المومنين از خالد بن معمر سوگند استوار بگير كه نسبت به تو مكر نورزد. على (ع) چنان كرد و سپس برگشتند.
چون در آن روز مردم روياروى شدند و بر يكديگر حمله بردند جناح راست لشكر عراق سستى كرد و روى به گريز نهاد. على عليه السلام همراه پسرانش پيش ما آمد و چون نزديك ما رسيد با صداى بسيار بلند پرسيد: اين پرچمها از كدام قبيله است گفتيم: پرچمهاى ربيعه است. فرمود: نه كه پرچمهاى خداوند است. خداوند صاحبان شايسته آنها را از لغزش مصون و آنان را شكيبا و پايدار بدارد. سپس به من كه آن روز پرچم را بر دوش داشتم فرمود: اى جوان آيا اين پرچم خود را يك ذراع جلوتر نمىبرى گفتم: به خدا سوگند ده ذراع هم پيش مىبرم و شروع به پيشروى كردم. فرمود: بس است همين جا باش.
نصر گويد: عمرو از قول يزيد بن ابى الصلت تميمى براى ما نقل كرد كه مى گفته است: از پير مردان قبيله بنى تميم بن ثعلبه شنيدم مىگفتند: پرچم همه افراد قبيله ربيعه،چه ربيعه كوفه و چه ربيعه بصره، نخست در دست خالد بن معمر سدوسى از افراد ربيعه بصره بود، ولى شقيق بن ثور كه از افراد بكر بن وائل كوفه بود با او در اين مورد رقابت و همچشمى كرد و سرانجام توافق كردند پرچم را به حضين بن منذر رقاشى كه از مردم بصره بود بسپارند و گفتند: اين جوان نژادهيى است، فعلا پرچم را به او بسپار تا در اين باره رايزنى كنيم و حضين در آن هنگام نوجوانى بود.
نصر مىگويد: عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه حضين بن منذر كه نوجوانى بود با پرچم ربيعه كه سرخ بود شروع به پيشروى كرد. على عليه السلام را پايدارى و دليرى او خوش آمد و اين ابيات را خواند: «اين پرچم سرخ كه سايهاش اين چنين به اهتزاز آمده از كيست و چون گفته شود پيش ببر، حضين آن را پيش مىبرد…» مىگويم [ابن ابى الحديد]، نصر بن مزاحم تمام اين ابيات را [كه سيزده بيت است] از على (ع) مىداند. ولى راويان ديگر شش بيت اول را از على عليه السلام و بقيه را از حضين بن منذر كه پرچمدار بوده است مى دانند.
نصر گويد: ذو الكلاع همراه افراد قبيله حمير و كسان وابسته به آنان در حالى كه عبيد الله بن عمر بن خطاب هم همراه چهار هزار تن از قاريان شام بود پيش آمدند.
ذوالكلاع در جناح راست حميريان بود و عبيد الله بن عمر در جناح چپ قاريان. و همگان بر افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ سپاه عراق بودند حمله آوردند. عبيد الله بن- عباس هم ميان مردم ربيعه بود. حمله شاميان شديد بود و پرچمهاى ربيعه سست شد.
در اين هنگام شاميان برگشتند و فقط اندكى درنگ كردند و دوباره در حالى كه عبيد الله بن عمر از پيشتازان ايشان بود به حمله روى آوردند. عبيد الله بن عمر مىگفت: اى مردم شام اين قبيله عراق قاتلان عثمان و ياوران على هستند و اگر اين قبيله را در هم شكنيد انتقام خون عثمان را مىگيريد و على و عراقيان نابود خواهند شد. آنان حمله بسيار سختى بر مردم آوردند. مردم ربيعه جز شمار اندكى از ناتوانان ايشان بقيه سخت ايستادگى و شايسته پايدارى كردند. آنچنان كه پرچمداران و خردمندان دليرشان پايدارى و جنگى نمايان و سخت كردند.
اما خالد بن معمر همين كه ديد برخى از يارانش عقب نشينى كردند او هم با آنان عقب نشست و چون ديد پرچمداران پايدار و شكيبايند پيش آنان برگشت و برگريختگان بانگ زد كه باز گردند. كسانى از قومش كه او را متهم مىكردند گفتند: او گريخت، ولى چون ديد ما پايدارى كرديم برگشت. خود خالد مىگفت: چون ديدم مردانى از ما گريختند مصلحت ديدم خود را به آنان رسانم و به جنگ برگردانم.در هر حال مرتكب كارى شبهه ناك شد.
نصر گويد: در آن جنگ تنها از قبيله عنزة چهار هزار خفتان پوش همراه قبيله ربيعه بودند.من [ابن ابى الحديد] مىگويم: نزد علماى سيره و تاريخ شكى نيست كه خالد بن- معمر در باطن تباه خود دل با معاويه داشت و آن روز هم به منظور آنكه ميسره سپاه على در هم شكسته شود عقب نشينى كرد. اين موضوع را كلبى و واقدى و ديگران نوشتهاند. اما دليل بر بد انديشى او اين است كه چون فرداى آن روز قبيله ربيعه بر معاويه و صفهاى شاميان پيروز شد، معاويه به خالد بن معمر پيام فرستاد كه: از جنگ با من خوددارى كن و حكومت خراسان تا هنگامى كه زنده باشى از تو باشد، و نيز او از جنگ خوددارى كرد و با ربيعه برگشت و دانستند كه معاويه نبض او را در دست گرفته است. شرح اين موضوع بزودى خواهد آمد.
نصر گويد: چون خالد بن معمر بازگشت و صفهاى ربيعه همان گونه كه بود استوار شد براى آنان سخنرانى كرد و چنين گفت: اى گروه ربيعه همانا كه خداوند متعال هر يك از شما را از زادگاه و وطن خويش اينجا جمع كرده است، و از آن هنگام كه خداوند زمين را براى شما گسترده است چنين اجتماعى نكردهايد. اينك اگر شما دست بداريد و از نبرد با دشمن خوددارى كنيد و از صفهاى خود روى برگردانيد خداوند از كردارتان راضى نخواهد بود و از سرزنش سرزنش كننده در امان نخواهيد بود، كه بگويد: ربيعه رسوايى ببار آورد و از جنگ روى برتافت و قوم عرب از سوى او آسيب ديد.بر حذر باشيد كه امروز مسلمانان شما را نافرخنده بدانند. اگر پيشروى كنيد و در راه خدا صبر و شكيبايى ورزيد، پيشروى عادت شما و شكيبايى و پايدارى خوى شما گردد. بنابراين با نيت راست پايدارى كنيد تا پاداش داده شويد. پاداش آن كس كه آنچه را در پيشگاه خداوند است نيت كند شرف اين جهانى و گرامى داشت آن جهانى است و خداوند پاداش كسى را كه كار پسنديده كند تباه نمى سازد.
مردى از ربيعه برخاست و به خالد گفت: به خدا سوگند كار ربيعه از هنگامى كه آن را به تو واگذار كرد تباه شد. به ما فرمان مىدهى كه روى نگردانيم و عقب نشينى نكنيم تا خونهاى خود را بريزيم و خويشتن را به كشتن دهيم مردانى از ربيعه برخاستند و با كمانهاى خويش بر آن مرد ضرباتى زدند و بر او مشت كوبيدند. خالد بن معمر گفت: او را از ميان خود بيرون كنيد كه اگر ميان شما باقى بماند زيانتان مىزند و اگر بيرون رود از شمار شما كاسته نمىشود كه او كسى نيست كه به شمار آيد يا جاى خالى را پر كند. خداوند خطيبى چون ترا اندوهگين بداراد گويى خير از تو دورى گزيده است و خداوند آنچه آوردى زشت بداراد.
نصر گويد: نبرد ميان قبيله ربيعه و حميريان و عبيد الله بن عمر شدت يافت و شمار كشتگان فزونى گرفت. عبيد الله بن عمر حمله مىكرد و مىگفت: من پاك پسر پاكم. و افراد قبيله ربيعه مىگفتند: نه چنين است كه تو ناپاك فرزند پاكى.آن گاه حدود پانصد سوار يا بيشتر از ياران على عليه السلام كه همگى بر سر كلاهخود داشتند و سراپا در آهن بودند و جز حدقههاى چشمهايشان چيزى ديده نمىشد بيرون آمدند. به همان شمار از شاميان به مقابله آمدند و در حالى كه مردم زير پرچمهاى خود ايستاده بودند آن دو گروه ميان دو سپاه به جنگ پرداختند و هيچيك از عراقيان و شاميان كه بتواند گزارش كار را دهد برنگشت و همگان كشته شدند.
نصر گويد: عمرو بن شمر، از جابر از، تميم براى ما نقل كرد كه منادى شاميان بانگ برداشت: هان پاك، پسر پاك، عبيد الله بن عمر همراه ماست. و منادى عراقيان پاسخ مىداد كه: نه چنين است او ناپاك پسر پاك است. و منادى عراقيان مىگفت: هان كه پاك پسر پاك، محمد بن ابى بكر همراه ماست. منادى شاميان پاسخ مىداد: چنين نيست، ناپاك پسر پاك است.
نصر گويد: در صفين پشتهيى بود كه جمجمههاى مردان را آنجا مىافكندند و به «پشته جمجمهها» معروف بود، عقبة بن مسلم رقاشى از مردم شام چنين سروده است.«هرگز سوارانى دليرتر و رزمندهتر از سواران خود در نبرد «پشته جمجمهها» نديدهام…» شبث بن ربعى تميمى چنين سروده است: «به جنگ صفين از بامداد پگاه تا هنگامى كه خورشيد آهنگ غروب كرد با نيزههاى استوار برابر شاميان ايستاديم…»
نصر گويد: اين روز هم با هر چه در آن اتفاق افتاد سپرى شد و روز بعد كه نهم صفر بود معاويه براى مردم شام سخنرانى و آنان را به جنگ تحريض كرد و چنين گفت: همانا كارى به اين سختى و بزرگى كه مىبينيد رخ داده و كار به آنجا كشيده كه كشيده است. اينك چون به خواست خداوند به سوى ايشان حمله برديد، زره داران را جلو بيندازيد و كسانى را كه زره ندارند عقب بداريد. سواران را در صف و كنار يكديگر در خط مستقيم قرار دهيد و كاسه سرهاى خود را ساعتى به ما عاريه دهيد كه حق به مقطع خود رسيده و جز ظالم و مظلوم نيست.
نصر گويد: شعبى روايت كرده است كه معاويه آن روز در صفين برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت: سپاس خداوندى را كه در كمال برترى و علو خويش نزديك است و در كمال نزديكى و قرب خويش متعالى است، و آشكار و نهان است و از هر ديدگاهى برتر است. او اول است و آخر و ظاهر است و باطن، حكم مى كند و فيصله مى بخشد، تقدير مىنهد و مى آمرزد و هر چه خواهد انجام مىدهد و چون اراده فرمايد آن را بگذارند و چون آهنگ چيزى كند آن را مقدر مى دارد. در آنچه مالك آن است با هيچ كس رايزنى نمىكند، از آنچه كند پرسيده نمى شود. و حال آنكه از ديگران پرسيده شود.سپاس خداوند پروردگار جهانيان را بدانچه خوش و ناخوش داريم. همانا از مشيت و تقدير خداوند بود كه مقدرات ما را به اين سرزمين آورد و با مردم عراق روياروى داشت و ما همگان در ديدگاه خداونديم و همانا كه خداوند سبحان فرموده است: «اگر خداوند مىخواست پيكار نمىكردند ولى خداوند هر چه اراده فرمايد مى كند».
اى مردم شام بنگريد كه همانا فردا با عراقيان روياروى مىشويد. پس بر يكى از اين سه حال باشيد: يا گروهى باشيد كه در جنگ با قومى كه بر شما ستم كردهاند پاداش خدايى را طلب كنيد، كه اين قوم از سرزمينهاى خود آمده و در شهر و ديار شما فرود آمدهاند، يا گروهى باشيد كه در طلب خون خليفه و داماد پيامبر خودتان باشيد، يا قومى باشيد كه از زنان و فرزندان خود دفاع كنيد. بر شما باد به ترس از خداوند و صبر پسنديده. از خداى براى خود و شما نصرت مسألت مىكنم و اينكه خداوند ميان ما و قوم ما به حق گشايشى دهد و او بهترين گشايش دهندگان است.در اين هنگام ذو الكلاع برخاست و گفت: اى معاويه همانا شكيبايان گرامى هستيم كه پيش دشمن سرفرود نمىآوريم. فرزندان پادشاهان بزرگ هستيم، صاحبان خرد و انديشه كه به گناهان نزديك نمى شوند.معاويه گفت: راست مى گويى.
نصر گويد: آرايش جنگى آن روز همچون آرايش روز قبل بود. عبيد الله بن- عمر همراه قاريان شام و در حالى كه ذو الكلاع و حميريان هم با او بودند، بر قبيله ربيعه كه در ميسره سپاه على عليه السلام قرار داشتند حمله آورد و نبردى سخت كردند.زياد بن خصفة نزد قبيله عبد القيس آمد و گفت: اگر چنين باشد پس از اين جنگ قبيله بكر بن وائل ديگر وجود نخواهد داشت كه ذو الكلاع و عبيد الله بن عمر، قبيله ربيعه را سخت به خطر انداخته اند و به يارى ايشان بشتابيد و گرنه هلاك خواهند شد.افراد قبيله عبد القيس سوار شدند و چون ابرى سياه پيش آمدند و پشتيبان ميسره شدند و دامنه جنگ گسترش يافت. ذو الكلاع حميرى كشته شد مردى كه نامش خندف و از قبيله بكر بن وائل بود او را كشت. اركان قبيله حمير سست شد و پس از كشته شدن ذو الكلاع با عبيد الله بن عمر بودند و همراه او پايدارى كردند.عبيد الله بن عمر بن حسن بن على پيام داد: مرا با تو كارى است به ديدار من بيا.
حسن عليه السلام با او ديدار كرد. عبيد الله به او گفت: پدرت همه افراد قريش را سوگوار كرده است و مردم او را خوش نمىدارند. آيا موافقى كه او را از خلافت خلع كنيم و تو عهدهدار حكومت شوى فرمود: به خدا سوگند اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت. سپس فرمود: اى پسر خطاب به خدا سوگند، گويى تو را مىبينم كه امروز يا فردا كشته شوى. همانا كه شيطان تو را فريب داده و اين كار را در نظرت آراسته است و تو را در حالى كه بر چهره خود عطر آميخته با زعفران ماليدهاى كه زنان شامى جايگاهت را ببينيد به جنگ آورده است و بزودى تو را خواهد كشت و رخسارت خاك آلوده خواهد شد.
نصر گويد: به خدا سوگند هنوز چيزى از سپيدى آن روز باقى بود [هوا كاملا تاريك نشده بود] كه عبيد الله بن عمر كشته شد. او در حالى كه ميان فوجى آراسته معروف به «سبز پوشان» قرار داشت و شمار آن چهار هزار تن بود و همگان جامه سبز بر تن داشتند جنگ مىكرد. حسن عليه السلام ناگاه مردى را ديد كه نيزه خود را به چشم كشتهيى فرو برده و مشغول بستن پاى آن كشته به پاى اسب خود است. حسن عليه السلام به كسانى كه همراهش بودند گفت: بنگريد اين كيست مردى از قبيله همدان بود و آن كشته هم عبيد الله بن عمر بود كه همان مرد همدانى او را سر شب كشته بود و تا صبح بر سر او ايستاده بود. نصر مىگويد: راويان در مورد قاتل عبيد الله عمر اختلاف نظر دارند. قبيله همدان مدعى بوده است ما او را كشتهايم و قاتل او هانى بن خطاب همدانى است كه نيزه بر چشم او زده است و همان روايت را نقل مىكنند. قبيله حضر موت هم مىگويد: ما او را كشتهايم، قاتل او مالك بن عمرو حضرمى است. قبيله بكر بن وائل هم مىگويد: ما او را كشتهايم و محرز بن صحصح كه از خاندان تيم اللات بن ثعلبه است او را كشته و شمشيرش را كه نامش وشاح بوده به غنيمت گرفته است.چون سال جماعت فرا رسيد معاويه آن شمشير را از قبيله ربيعه كوفه مطالبه كرد. گفتند: مردى به نام محرز بن صحصح از قبيله ربيعه بصره او را كشته است.معاويه كسى پيش او فرستاد و شمشير را از او گرفت.
نصر گويد: و روايت شده است كه قاتل عبيد الله بن عمر، حريث بن جابر حنفى است. اين مرد در جنگ صفين همراه على عليه السلام و سالار قبيله حنيفه بود.عبيد الله بن عمر بر صف آنان حمله برد و چنين رجز مىخواند: «من عبيد الله پرورده عمرم كه از همه گذشتگان و در خاك آرميدگان قريش جز پيامبر خدا و آن پير مرد سپيده چهره بهتر است…» حريث بن جابر حنفى بر او حمله كرد و چنين مىگفت: «قبيله ربيعه به يارى حق شتافت و حق آيين اوست…».و نيزه بر عبيد الله زد و او را كشت.
نصر گويد: كعب بن جعيل تغلبى كه شاعر شاميان بوده است، عبيد الله عمر را با اين ابيات مرثيه گفته است: «هان كه بايد چشمها بر جوانمردى بگريد كه در صفين سوارانش رفتند و او ايستاده بود. به جاى همسرش، اسماء، شمشيرهاى وائل را در آغوش گرفت.چه جوانمردى بود. كاش تيرهاى كشنده نسبت به او خطا مىكرد…» مى گويم [ابن ابى الحديد]: اين شعر را كعب بن جعيل پس از برافراشتن قرآنها و حكميت سروده و به عادت شاعران، موضوعات گذشته را كه در آن جنگ اتفاق افتاده بوده است تذكر داده است. ضمير جمع مونث «هن» كه در اين شعر آمده است به زنان عبيد الله برمى گردد.
اسماء دختر عطارد بن حاجب بن زراره تميمى و بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى همسر او بودند كه هر دو را در اين جنگ همراه خود آورده بود تا به چگونگى جنگ كردن او بنگرند و آن دو پياده ايستاده بودند و مىنگريستند. در مصراع سوم هم نام اسماء دختر عطارد را آورده است. و اين شعر دلالت بر آن دارد كه قبيله ربيعه عبيد الله بن عمر را كشته است، نه همدان و حضرموت.همچنين آنچه كه ابراهيم بن ديزيل همدانى در كتاب صفين خود روايت كرده است بر همين موضوع دلالت دارد. او مىگويد: قبيله ربيعه كوفه كه زياد بن- خصفه بر آن فرماندهى داشت در آن روز بر عبيد الله بن عمر بشدت حمله كرد.
معاويه هم ميان مردم قرعه كشيده بود و قرعه عبيد الله براى جنگ با ربيعه درآمده بود و ربيعه او را كشت. پس از جنگ چون خواستند خيمه زياد بن خصفه را بر پا كنند براى يك گوشه از طنابها ميخ پيدا نكردند و آن ريسمان را بر پاى جسد عبيد الله بستند. جسد او كنارى افتاده بود، آن را كشيدند و ريسمان را بر پايش بستند. هر دو همسرش آمدند و كنار جسدش ايستادند، بر او گريستند و فرياد برآوردند. زياد بن خصفة از خيمه بيرون آمد. به او گفتند: اين بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى و از عمو زادگان توست. زياد به او گفت: اى برادر زاده چه حاجتى دارى گفت: جسد شوهرم را به من بسپار. گفت: آرى آن را بردار. استرى آوردند و جسد را بر آن سوار كرد.گفته اند هر دو دست و پاى عبيد الله در حالى كه جسدش بر پشت استر بود به زمين كشيده مى شد.
نصر مىگويد: ديگر از اشعار كعب بن جعيل كه در رثاى عبيد الله بن عمر سروده اين ابيات است: «چون ابر مرگ، كه از آن خون و مرگ مىچكيد، براى عبيد الله آشكار شد چنين گفت: اى قوم من صبر و پايدارى كنيد…» صلتان عبدى هم ضمن اشعار خود از كشته شدن عبيد الله بن عمر و اينكه حريث بن جابر حنفى او را كشته است ياد كرده و چنين سروده است: «اى عبيد الله تو همواره بر جنگ با قبيله بكر حريص بودى و همواره به آنان بيم و تهديد عرضه مىداشتى…» نصر گويد: در مورد ذو الكلاع پيش از اين خبر كشته شدن او را و اينكه قاتل او خندف بكرى است آورديم.
عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل كرد كه مى گفته است: چون آن روز ذو الكلاع حميرى همراه فوجى بزرگ از حميريان به صفهاى عراقيان حمله آورد، ابو شجاع حميرى كه از خردمندان آن قبيله و همراه على عليه السلام بود بر آنان بانگ زد: اى گروه حمير دستهايتان بريده باد آيا معاويه را از على عليه السلام بهتر مى بينيد.خداى كوشش شما را به گمراهى كشاند. وانگهى تو اى ذوالكلاع چنين مىپنداشتيم كه تو سوداى دين داشته باشى.
ذو الكلاع گفت: اى ابو شجاع از اين سخن درگذر به خدا سوگند نيك مىدانم كه معاويه برتر از على عليه السلام نيست، ولى من براى خون عثمان جنگ مىكنم. گويد: ذوالكلاع در آن جنگ در آوردگاه كشته شد و خندف بن بكر بكرى او را كشت. نصر گويد: عمرو، از حارث بن حصيره براى ما نقل كرد كه پسر ذو الكلاع كسى پيش اشعث بن قيس فرستاد و از او خواست جسد پدرش را به او تسليم كند.
اشعث گفت: بيم آن دارم كه امير المومنين مرا در اين باره متهم كند. اين كار را از سعيد بن قيس كه در جناح راست لشكر است بخواه. پسر ذو الكلاع پيش معاويه رفت و از او اجازه رفتن به لشكرگاه على عليه السلام را خواست تا جسد پدرش را ميان كشتگان جستجو كند. معاويه به او گفت: على از اينكه كسى از ما به لشكرگاه او برود جلوگيرى كرده است و مىترسد كه مبادا افراد سپاهش را بر او تباه كنند. پسر ذوالكلاع برگشت و كسى پيش سعيد بن قيس فرستاد و از او در اين مورد اجازه خواست.
سعيد گفت: ما ترا از وارد شدن به لشگرگاه خود منع نمى كنيم و امير المومنين اهميتى نمىدهد كه كسى از شما وارد لشكر گاهش شود، در آى. او از جانب ميمنيه وارد شد و گشت و جسد پدرش را پيدا نكرد. آنگاه به جانب ميسره آمد و جستجو كرد و پيدا نكرد. سرانجام آن را در حالى يافت كه پايش را به يكى از ريسمانهاى خيمه يى بسته بودند. او آمد و كنار در خيمه ايستاد و گفت: اى اهل خيمه سلام بر شما باد پاسخ داده شد: و بر تو سلام. گفت: آيا به ما در مورد برخى از ريسمانهاى خيمه خود اجازه مى دهيد- و فقط برده سياهى همراهش بود نه كس ديگرى- گفتند: آرى به شما اجازه داديم و افزودند: در پيشگاه خداوند و از شما پوزش مىخواهيم، چه اگر ستم او بر ما نمىبود با او اين چنين كه مى بينيد نمى كرديم.
پسرش پياده شد و ديد جسد پدرش كه بسيار تنومند بود آماس كرده است و نتوانست آن را از زمين بردارد. گفت آيا جوانمردى كه يارى كند پيدا مىشود خندف بكرى بيرون آمد و به آن دو گفت: كنار برويد. پسر گفت: اگر كنار برويم چه كسى او رابر مىدارد گفت: قاتل او آن را برخواهد داشت. خندف جسد ذو الكلاع را برداشت و بر پشت استرى نهاد و با ريسمان بست و آن دو نفر جسد را بردند.
نصر گويد: هنگامى كه ذو الكلاع كشته شد معاويه گفت: من از كشته شدن او بيشتر از فتح مصر- اگر آنرا مى گشودم- شادمانم. و اين بدان سبب بود كه ذو الكلاع در مورد برخى از فرمانهايى كه معاويه مىداد ايستادگى مى كرد.
نصر گويد: و چون ذو الكلاع كشته شد جنگ شدت يافت و افراد قبايل عك و لخم و جذام و اشعرىها كه همگان از سپاه شام بودند بر قبيله مذحج عراق حمله كردند و معاويه آن قبايل را مقابل مذحج قرار داده بود. در اين هنگام منادى قبيله عك چنين ندا مىداد: «واى بر حال مادر مذحجيان از حمله عك كه مادرشان را رها مىكنيم تا بر ايشان بگريد…» منادى مذحج بانگ برداشت كه ايشان را پى كنيد. يعنى به ساقها و پاشنههاى آنان كه جاى بستن خلخال است شمشير بزنيد. و مذحجيان ساقهاى آنان را مىزدند كه مايه درماندگى عموم ايشان بود. و چون آسياى آنان به گردش آمد و اسبان و سواران در خون فرو مىافتادند منادى قبيله جذام بانگ برداشت: اى مذحجيان خدا را، خدا را، در مورد جذام، آيا پيوند خويشاوندى را ياد نمىكنيد شما كه افراد گرامى قبايل لخم و اشعرىها و خاندان ذو حمام را نابود كرديد. خرد و بردبارىها كجاست اين زنانند كه بر سران قوم مى گريند.منادى قبيله عك نداد: اى گروه عك امروز كه خواهى دانست خبر آن چگونه است چه جاى فرار است شما كه مردمى پايداريد. همچون پى ساختمان مجتمع و استوار باشيد كه مبادا قبيله مضر بر شما سرزنش كند و نتواند سنگ استوارتان را از جاى تكان دهد.
منادى اشعرىها بانگ برداشت: اى مذحجيان اگر مرگ شما را نابود كند فردا براى زنان چه كسى خواهد بود خدا را، خدا را، در مورد حفظ حرمتها، آيا زنان و دختران خود را به ياد نمىآوريد آيا نبرد با ايرانيان و روميان و تركان را از ياد بردهايد گويى خداوند در مورد شما فرمان به هلاك داده است.گويد: با اين وجود، قوم گلوى يكديگر را مىبريدند و با چنگ و دندان به جان هم افتاده بودند.
نصر گويد: عمرو بن زبير براى من نقل كرد و گفت: خودم از حضين بن منذر شنيدم مى گفت: على عليه السلام در آن روز پرچم قبيله ربيعه را به من سپرد و فرمود: اى حضين در پناه نام خدا حركت كن و بدان كه هرگز پرچمى مانند اين پرچم فراز سرت به اهتزاز نيامده است كه اين پرچم رسول خدا (ص) است.
حضين گويد: ابو عرفاء جبلة بن عطيه ذهلى پيش من آمد و گفت: آيا موافقى پرچم خود را به من بدهى كه آن را بر دوش گيرم و نام نيك آن براى تو و پاداش آن براى من باشد گفتم: عمو جان مرا به شهرت و نيكنامى بدون پاداش چه نيازى است گفت در عين حال از اين كار هم بى نياز نيستى، لطف كن و پرچمت را ساعتى به عمويت عاريه بده كه بزودى به دست خودت باز مى گردد. من دانستم كه او تن به مرگ داده و مى- خواهد در حال جهاد كشته شود. به او گفتم: اين پرچم را بگير و او گرفت. و سپس به ياران خود چنين گفت: انجام كارهاى بهشت همگى سخت و دشوار و كارهاى دوزخ همگى سبك و پليد است. همانا به بهشت جز افراد صابر و شكيبا كه خود را در انجام فرايض و فرمان خداوند پايدار داشتهاند وارد نمىشوند و هيچ فريضهاى از فرايض خداوند بر بندگان سختتر از جهاد نيست و پاداش آن هم در پيشگاه خداوند از همه عبادات بيشتر است. بنابراين همينكه ديديد من حمله كردم شما هم حمله كنيد. واى بر شما مگر مشتاق بهشت نيستيد مگر دوست نمىداريد كه خداوند شما را بيامرزد او حمله كرد و يارانش نيز حمله بردند و جنگى سخت كردند.
ابو عرفاء كشته شد. رحمت خدا بر او باد. و قبيله ربيعه پياپى حمله هاى سختى بر صفهاى شاميان كردند و آن را در هم شكستند. مجزاءة بن ثور چنين رجز مىخواند: «بر آنان شمشير مىزنم ولى معاويه چشم دريده و شكم گنده را نمىبينم…» نصر گويد: حريث بن جابر آن روز ميان دو صف در خيمهيى سرخ فرود آمده بود و به عراقيان شير و آب آميخته با آرد پخته براى نوشيدن، و گوشت و تريد براى خوردن عرضه مىداشت، هر كس مى خواست مىخورد و مى نوشيد، شاعر عراقيان در اين باره گفته است: «اگر حريث بن جابر در صحرايى خشك قرار گيرد همانا دريايى در آن صحرا روان خواهد شد».
مى گويم [ابن ابى الحديد]: اين حريث بن جابر همان كسى است كه كارگزار زياد بر همدان بود و معاويه پس از سال جماعت در مورد او به زياد نوشت: اورا از كار بر كنار كن كه هرگاه ايستادگىهاى او را در صفين به خاطر مىآورم، در سينهام شررى احساس مىكنم. زياد براى معاويه نوشت: اى امير المومنين كار را بر خود آسان بگير. و حريث به آن درجه از شرف رسيده است كه كارگزارى، بر او چيزى نمىافزايد و بر كنارى از او چيزى نمى كاهد.
نصر گويد: آن روز مردم با شمشيرها چندان ضربه زدند كه مانند داس خميده و سرانجام خرد و متلاشى شد و با نيزهها چندان نواختند كه چوبه هاى آن شكسته و سرنيزهها پاشيده و جدا شد. سپس در مقابل يكديگر زانو زدند و خاك بر چهره يكديگر مىپاشيدند. آن گاه دست به گريبان شدند و با چنگ و دندان به جان هم افتادند و سرانجام سنگ و كلوخ به يكديگر پرتاب كردند و سپس از يكديگر جدا شدند. پس از جدايى گاه مردى عراقى از كنار شاميان مى گذشت و مى پرسيد: براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد بروم پاسخ مى دادند: از آن راه، و خدايت هدايت نفرمايد گاه مردى شامى از كنار عراقيان مى گذشت و مىپرسيد: براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد برويم پاسخ مىدادند: از فلان راه، خدايت حفظ نكند و عافيت نبخشد نصر گويد: معاويه به عمرو عاص گفت: اى ابا عبد الله آيا مىبينى كار ما به كجا كشيده است به نظر تو فردا عراقيان چه خواهند كرد و ما در معرض خطر بزرگى قرار داريم. عمرو عاص گفت: اگر قبيله ربيعه فردا هم همانگونه برگرد على عليه السلام فراهم آيند كه شتران بر گرد شتر نر خود جمع مىشوند، چابكى راستين، دليرى و هجومى سخت از آنان خواهى ديد و كارى غير قابل جبران خواهد بود. معاويه گفت: اى ابا عبد الله آيا رواست كه ما را چنين بترسانى گفت: از من سوالى كردى پاسخت دادم. چون بامداد روز دهم فرا رسيد قبيله ربيعه چنان على عليه السلام را ميان خود گرفته بودند كه سپيده چشم سياهى آن را.
نصر گويد: عمرو براى من گفت: على عليه السلام بامداد آن روز آمد و ميان پرچمهاى قبيله ربيعه ايستاد. عتاب بن لقيط بكرى كه از خاندان قيس بن ثعلبه بود گفت: اى گروه ربيعه امروز از على حمايت كنيد كه اگر ميان شما به او آسيبى برسد رسوا مىشويد. مگر نمىبينيد كه او زير پرچمهاى شما ايستاده است شقيق بن ثوربه آنان گفت: اى گروه ربيعه اگر به على آسيبى برسد در حالى كه يك تن از شما زنده باشد براى شما نزد اعراب عذرى باقى نخواهد بود. بنابراين امروز از او دفاع كنيد و با دشمن خود مردانه روياروى شويد و اين ستايش زندگى است كه به دست خواهيد آورد. افراد ربيعه همپيمان شدند و سوگند استوار خوردند، و هفت- هزار تن متعهد شدند كه هيچيك از ايشان پشت سر خود ننگرد تا همگان به خرگاه معاويه برسند و آن روز چنان جنگ سختى كردند كه پيش از آن نكرده بودند، و آهنگ خيمه و خرگاه معاويه نمودند. او همينكه ديد ايشان پيشروى مىكنند اين بيت را خواند: «چون مىگويم قبيله ربيعه پشت به جنگ كرد، فوجهايى از آن همچون كوههاى استوار رو به ميدان مى آورد».
سپس به عمرو عاص گفت: چه صلاح مىبينى گفت: عقيدهام اين است كه نسبت به داييهاى من امروز بزهكارى نكنى. معاويه برخاست و سراپرده و بارگاه خود را خالى كرد و در حال گريز به سراپردههايى كه پشت سر مردم و جبهه بود پناه برد. مردم ربيعه سراپرده و بارگاه او را غارت كردند. معاويه به خالد بن معمر پيام فرستاد: تو پيروز شدى و اگر اين پيروزى را ناتمام بگذارى حكومت خراسان از تو خواهد بود. و خالد جنگ را متوقف ساخت و به افراد ربيعه گفت: شما سوگند خود را برآورديد و كافى است. چون سال جماعت فرا رسيد و مردم با معاويه بيعت كردند خالد را به حكومت خراسان گماشت و او را به آن سامان گسيل داشت و خالد پيش از آنكه به خراسان برسد درگذشت.
نصر مىگويد: در روايت عمر بن سعد چنين آمده است: كه على عليه السلام پس از آنكه با ياران خود نماز صبح گزارد آهنگ دشمن كرد و چون او را ديدند كه بيرون آمد، آنان هم با حمله خود به استقبال او آمدند و جنگى سخت كردند. آن گاه سواران شامى به سواران عراقى حمله كردند و راه را بر حدود هزار تن- يا بيشتر- از ياران على بستند و آنان را محاصره كردند و ميان ايشان و يارانشان حائل شدند آن چنان كه ياران على ايشان را نمىديدند. على عليه السلام ندا داد آيا مردى هست كه جان خود را در راه خدا و دنيايش را به آخرتش بفروشد مردى از قبيله جعف كه نامش عبد العزيز بن حارث بود و سراپا پوشيده از آهن و بر اسب سياهى همچون زاغ سوار بود جلو آمد، چيزى از او جز چشمانش ديده نمى شد، گفت: اى امير المومنين فرمان خود را به من بگو و به خدا سوگند به هيچ كارى فرمان نخواهى داد مگر آنكه انجامش مى دهم.
على عليه السلام چنين گفت: «كار دشوارى را كه فراتر از ديندارى و راستى است پذيرا شدى و برادران وفادار اندكاند…» اى ابا الحارث خداوند نيرويت را استوار بدارد بر شاميان حمله كن و خود را به يارانت برسان و به آنان بگو: امير المومنين سلامتان مىرساند و مىگويد: همانجا كه هستيد تهليل و تكبير گوييد، ما هم اينجا تهليل و تكبير مىگوييم و شما از سوى خود حمله بريد ما هم از سمت خود بر شاميان حمله مى كنيم.
مرد جعفى چنان بر اسب خود تازيانه زد كه بر سر سمهاى خود ايستاد و بر شاميانى كه ياران على عليه السلام را محاصره كرده بودند حمله كرد، ساعتى نيزه زد و جنگ كرد سرانجام براى او راه گشودند و به يارانش رسيد. آنان همين كه او را ديدند بشارت و مژده يافتند و گفتند: امير المومنين چه كرد و در چه حال است گفت: خوب است. بر شما سلام مىرساند و مىگويد: شما تهليل و تكبير گوييد و از جانب خود سخت حمله كنيد، ما هم تهليل و تكبير مىگوييم و از جانب خويش سخت حمله خواهيم كرد. آنان همان گونه كه فرمان داده بود تهليل و تكبير گفتند و حمله كردند.
على عليه السلام هم با ياران خود تهليل و تكبير گفتند و بر ميان صفهاى شاميان حمله بردند. شاميان خود را از محاصره شدگان كنار كشيدند و آنان بدون آنكه يك كشته دهند از محاصره بيرون آمدند و حال آنكه از شاميان حدود هفتصد سوار كار كشته شد.
على عليه السلام فرمود: امروز بزرگترين دلير مردم كه بود گفتند: تو اى امير المومنين. فرمود: هرگز، بلكه آن مرد جعفى بود.
نصر مىگويد: على عليه السلام هيچيك از قبايل را همتاى ربيعه نمىدانست و اين كار بر قبيله مض
نصر مىگويد: على عليه السلام هيچيك از قبايل را همتاى ربيعه نمىدانست و اين كار بر قبيله مضر گران آمد. براى ربيعه بدگويى مىكردند و آنچه در سينه داشتند آشكار مىساختند. حضين بن منذر رقاشى هم اشعارى سرود كه آنان را به خشم آورد و از جمله آن ابيات اين بيت است: «قبيله مضر ديدند كه ربيعه فراتر از ايشان، مورد مهر على قرار دارند و صاحب فضيلتند…» ابو طفيل عامر بن وائله كنانى، عمير بن عطارد بن حاجب بن زراره تميمى، قبيصة بن جابر اسدى و عبد الله بن طفيل عامرى با سران و سرشناسان قبايل خود برخاستند و حضور على عليه السلام آمدند. ابو طفيل شروع به سخن كرد و گفت: اى امير المومنين به خدا سوگند ما نسبت به قومى كه خداوند آنان را به خير و محبت تو مخصوص فرموده است رشك نمىبريم، ولى اين قبيله ربيعه چنين پنداشتهاند كه آنان نسبت به تو از ما سزاوارترند. اينك چند روزى ايشان را از جنگ كردن معاف بدار و براى هر يك از ما روزى را قرار بده كه در آن جنگ كند، زيرا هنگامى كه همگان جنگ مىكنيم جنگاورى و دليرى ما بر تو مشتبه مىشود. على عليه السلام فرمود: آرى آنچه مىخواهيد پذيرفته است و به ربيعه فرمان داد از جنگ دست بدارند. آنان در قبال يمنىهاى شاميان بودند.
فرداى آن روز بامداد ابو طفيل عامر بن وائله همراه قوم خود كه از قبيله كنانة و گروهى بسيار بودند آماده جنگ شدند. ابو طفيل پيشاپيش سواران حركت مىكرد و مىگفت: نيزه و شمشير بزنيد و سپس حمله كرد و اين رجز را مىخواند: «قبيله كنانة در جنگ خود ضربه زد و خداوند در قبال آن بهشت را به او پاداش دهاد…» جنگى سخت كردند و سپس ابو الطفيل نزد على عليه السلام برگشت و گفت: اى امير المومنين تو ما را خبر دادى كه شريفترين كشته شدن شهادت و پر بهرهترين كارها صبر و پايدارى است. به خدا سوگند چندان پايدارى كرديم كه گروهى از ماكشته شدند. كشتگان ما شهيدند و زندگان ما سعادتمند. اينك بايد بازماندگان خون كشتگان را مطالبه كنند. همانا برگزيدگان ما از ميان رفته و رسوبات ما باقى مانده اند.ليكن ما دينى داريم كه دستخوش هوس نمىشود و ايمانى داريم كه دچار شك و ترديد نمى گردد.
على عليه السلام هم او را به نيكى ستود.بامداد روز دوم، عمير بن عطارد با گروه بنى تميم به ميدان رفت. عمير سرور مضريان كوفه بود و گفت: اى قوم من گام از پى گام ابو الطفيل مىنهم، شما هم كار كنانة را تعقيب كنيد. سپس پرچم خويش را پيش برد و چنين رجز خواند: «همانا تميم در جنگ خود ضربه سنگين زد و دليرى و خطر تميم بس بزرگ است…» و سپس با رايت خويش چندان ضربه زد كه آن را گلگون ساخت. يارانش هم تا شبانگاه جنگى سخت كردند. عمير همچنان كه سلاح بر تن داشت پيش على عليه السلام برگشت و گفت: اى امير المومنين من نسبت به فداكارى مردم خوشبين بودم و ديدم كه بيشتر از خوشبينى من پايدارى و از هر سو جنگ كردند و دشمن را سخت به زحمت انداختند و به خواست خداوند از عهده آنان بيرون خواهند آمد.بامداد روز سوم، قبيصة بن جابر اسدى همراه بنى اسد به ميدان آمد و به ياران خود گفت: اى بنى اسد من كارى كمتر از دو دوست خود نخواهم كرد و شما خود دانيد. با پرچم خويش جلو رفت و اين رجز را مىخواند: «بنى اسد در جنگ خود دليرانه پايدارى كرد و زير گرد و خاك آوردگاه كسى همچون او نيست…» او با دشمن تا فرا رسيدن شب جنگ كرد و سپس بازگشتند.بامداد روز چهارم، عبد الله بن طفيل عامرى همراه گروه هوازن به ميدان رفت و تا شب با دشمن نبرد كرد و سپس باز گشتند.
نصر گويد: بدينگونه افراد قبيله مضر داد خويش را از ربيعه گرفتند و ارزش مضر آشكار و اهميت و رنج آن شناخته شد. ابو الطفيل در اين باره چنين سروده است: «كنانة در پيكار دليرى كرد. قبايل تميم و اسد و هوازن هم به روز جنگدليرى كردند و هيچيك از ما و ايشان سستى نكرد…» نصر گويد: عمرو، از اشعث بن سويد، از كردوس نقل كرد كه مىگفته است: عقبة بن مسعود، كارگزار على عليه السلام، براى سليمان بن صرد خزاعى كه همراه على (ع) در صفين بود چنين نوشت: اما بعد، همانا ايشان «اگر بر شما پيروز شوند، شما را سنگسار مىكنند يا به كيش خودشان برمىگردانند و در آن صورت هرگز رستگار نخواهيد شد». بر تو باد به جهاد و پايدارى همراه امير المومنين. و السلام.
نصر گويد: عمر بن سعد و عمرو بن شمر هر دو، از جابر، از ابو جعفر [امام باقر عليه السلام] نقل مى كردند كه مى گفته است: على عليه السلام در جنگ صفين برخاست و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت: «سپاس خداى را بر نعمتهاى فراوانش كه به همه آفريدگان از نيك و بد ارزانى داشته است و بر دلايل رساى او كه براى همه آفريدگان، چه آن كس كه اطاعت او كند و چه آن كس كه نافرمانى كند، اقامه نموده است. اگر رحمت آورد به فضل و منت اوست و اگر عذاب كند نتيجه كار خود بندگان است، كه خداى ستمگر بر بندگان نيست.او را بر نيك آزمايى و آشكار كردن نعمتها مى ستايم و در هر چه از كار اين جهانى و آن جهانى كه بر ما دشوار آيد از او يارى مى جويم و بر او توكل مىكنم و خداى بسنده ترين كارگزار است.
و سپس گواهى مىدهم كه خدايى جز پروردگار يگانه بىانباز نيست و گواهى مىدهم كه محمد بنده و فرستاده اوست كه او را براى هدايت و با دين حق گسيل داشته است و بر او كه شايسته آن كار بوده است راضى شده است و او را براى تبليغ رسالت خود برگزيده و رحمتى از خود بر آفريدگان خويش قرار داده است. او همچنان كه خداى از سرشتش آگاه بود نرمخوى مهربان و از همه خلق خدا نژادهتر و نكوچهره تر و بخشنده تر و نسبت به پدر و مادر نيكوكارتر و بر پيوند خويشاوندى مواظبتر و از همگان به دانش برتر و به بردبارى پرمايهتر و بر عهد و پيمان امينتر و وفادارتر بود. هرگز مسلمان و كافرى مدعى نشد كه از او ستمى ديده باشد، بلكه ستم مىديد و مى بخشيد و قدرت انتقام پيدا مىكرد و گذشت مىنمود. تا آنكه او كه درود و سلام خدا بر او باد در حالى كه مطيع فرمان خدا و بر آنچه به او مىرسيد صابر بود و در راه خدا آن چنان كه حق آن است جهاد كننده بود، در گذشت و مرگش فرا رسيد، درود و سلام خدا بر او باد.درگذشت او بر همه مردم زمين چه نكوكار و چه تبهكار بزرگترين مصيبت بود.
سپس كتاب خدا را ميان شما بر جاى گذاشت كه شما را به اطاعت خدا فرمان مى دهد و از نافرمانى او باز مى دارد. همانا پيامبر (ص) با من عهدى فرموده است كه از آن سرپيچى نخواهم كرد. اينك با دشمن خود روياروى شدهايد و بخوبى دانستهايد كه سالارشان منافق است و آنان را به دوزخ فرا مىخواند، و حال آنكه پسر عموى پيامبرتان با شما و ميان شماست و شما را به بهشت و اطاعت فرمان خداوندتان و عمل به سنت پيامبرتان فرا مى خواند. هرگز كسى كه پيش از هر مرد نماز گزارده و هيچ كس در نماز گزاردن با پيامبر بر او پيشى نگرفته است و از شركت- كنندگان بدر است نمىتواند با معاويه كه اسير جنگى آزاد شده و پسر اسير جنگى آزاد شده است برابر باشد به خدا سوگند كه ما بر حقيم و آنان بر باطلند و مبادا كه آنان بر باطل خويش مجتمع باشند و شما از حق خويش پراكنده شويد و سرانجام باطل آنان بر حق شما پيروز شود: «با آنان جنگ كنيد تا خداوندشان با دستهاى شما شكنجه كند» و اگر شما چنين نكنيد خداوند آنان را به دست كسان ديگرى غير از شما عذاب خواهد كرد.
يارانش برخاستند و گفتند: اى امير المومنين هر گاه مىخواهى ما را به جنگ دشمن ما و دشمن خودت ببر كه به خدا سوگند ما كسى را با تو عوض نمىكنيم، بلكه همراه تو مىميريم و همراه تو زندگى مىكنيم. على عليه السلام به آنان فرمود: سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هنگامى كه با همين شمشير خود در پيشگاهپيامبر ضربه مىزدم به من نگريست و فرمود: «شمشيرى جز ذو الفقار و جوانمردى جز على نيست» و نيز به من فرمود: «اى على تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى، جز آنكه پس از من پيامبرى نباشد. و «اى على مرگ و زندگى تو با من است». به خدا سوگند دروغ نگفت و دروغ نگفتم، نه گمراه شدم و نه كسى به وسيله من گمراه شد. و آنچه پيامبر با من عهد فرمود فراموش نكردهام و من بر دليلى روشن از پروردگار خود و بر راه روشن هستم و سخن پيامبر را حرف به حرف باز گفتم. آن گاه به سوى دشمن تاخت و از هنگام برآمدن خورشيد تا آن گاه كه سرخى پايان روز ناپديد شد جنگ كردند و در آن روز نمازشان [ناگزير] جز تكبير گفتن نبود.
نصر گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى، از صعصعة بن صوحان نقل مىكرد كه مى گفت: روزى از روزهاى صفين مردى از خاندان ذويزن قبيله حمير كه نامش كريب بن صباح بود و ميان شاميان در آن هنگام هيچ كس از او در دليرى و نيرومندى نامآورتر نبود به ميدان آمد و هماورد خواست. مرتفع بن وضاح زبيدى به نبرد او رفت. كريب او را كشت و سپس بانگ برداشت: چه كسى به نبرد مىآيد حارث بن- جلاح به نبرد او رفت. او را هم كشت. و سپس بانگ برداشت: چه كسى به نبرد مىآيد عابد بن مسروق همدانى به نبرد او رفت. كريب او را هم كشت.
سپس جسد آن سه را بر يكديگر نهاد و به ستم و دشمنى پاى بر آنها نهاد و بانگ برداشت: ديگر چه كسى نبرد مى كند على عليه السلام خود به نبرد او آمد و او را ندا داد: اى كريب من ترا از خداوند و قويدستى و انتقامش بر حذر مىدارم و ترا به سنت خداوند و سنت پيامبرش فرامىخوانم. اى واى بر تو مبادا معاويه ترا به دوزخ افكند. پاسخ او اين بود كه: چه بسيار اين سخن را از تو شنيده ام، ما را به آن نيازى نيست. هر گاه مى خواهى پيش آى. كيست كه شمشير مرا كه نشان آن چنين است به جان خريدارى كند على (ع) لا حول و لا قوة الا بالله بر زبان آورد و سپس آهنگ او كرد و مهلتش نداد و چنان ضربتى بر او زد كه كشته بر خاك افتاد و در خون غوطهور شد.
على (ع) باز هماورد خواست. حارث بن وداعه حميرى آمد. او را كشت و باز هماورد خواست. مطاع بن مطلب عنسى آمد. او را هم كشت و ندا داد: چه كسى به نبرد مىآيد هيچ كس به نبردش نيامد. ندا داد: اى گروه مسلمانان «ماه هاى حرام را برابر ماههاى حرام داريد كه اگر حرمت آن را نگاه ندارند شما نيز قصاص كنيد. پس هر كس با ستم بر شما دست يازد به اندازه تجاوزى كه روا داشته به او تعدى كنيد و از خداى بترسيد و بدانيد كه خداوند همراه پرهيزگاران است.» آنگاه گفت: اى معاويه واى بر تو پيش من بشتاب و با من نبرد تن به تن كن تا مردم در ميانه ما كشته نشوند. عمرو عاص به معاويه گفت: فرصت را غنيمت شمار كه سه تن از دليران عرب را كشته است و اميدوارم خداوندت بر او چيرگى دهد. معاويه گفت: به خدا سوگند جز اين نمىخواهى كه من كشته شوم و پس از من به خلافت رسى. از من دور شو كه چون منى فريب نمى خورد.
نصر گويد: عمرو، از خالد بن عبد الواحد جريرى، از قول كسى كه خود شنيده بود براى ما نقل كرد: عمرو عاص پيش از جنگ بزرگ صفين در حالى كه بر كمانى تكيه داده بود مردم شام را به جنگ تشويق مى كرد و چنين مى گفت: ستايش خداوندى را كه در شأن خود بزرگ و در چيرگى خود سخت نيرومند و در جايگاه خود بسيار بلند مرتبه و در برهان خويش بسى روشن است. او را بر اين نيك آزمايى و آشكار ساختن نعمتها در هر بلاى سخت و در سختى و آسايش مى ستايم و گواهى مىدهم كه خدايى جز خداوند يگانه بى انباز نيست و محمد بنده و پيامبر اوست.
و سپس همانا كه ما در پيشگاه خداوند جهانيان به سبب آنچه ميان امت محمد (ص) پيش آمده و آتش آن برافروخته شده و ريسمان وحدتش گسيخته شده و ستيز ميان خودشان آغاز شده است بازخواست خواهيم شد. همه ما از آن خداييم و به سوى او باز مىگرديم. سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. آيا نمى دانيدكه نماز ما و ايشان و روزه و حج و قبله ما و ايشان و دين ما و ايشان يكى است اما آرزوها و هوسها متفاوت است بار خدايا كار اين امت را همچنان كه در آغاز سامان بخشيدى اصلاح فرماى و بنيادش را محفوظ بدار از آنجا كه اين قوم سرزمين شما را در نورديدند و بر شما ستم ورزيدند در جنگ با دشمن خود كوشش كنيد و از خداوند، پروردگارتان، يارى جوييد و نواميس خود را نگهبانى كنيد. آن گاه نشست.
نصر گويد: عبد الله بن عباس در آن روز براى مردم عراق خطبه خواند و چنين گفت: سپاس خداوند پروردگار جهانيان را، آن كه زمينهاى هفتگانه را زير ما بگسترد و آسمانهاى هفتگانه را بر فراز ما برافراشت و ميان آنان خلق را بيافريد و روزى ما را از آنها فرو فرستاد. و سپس همه چيز را دستخوش فرسودگى و نيستى قرار داد جز ذات جاودانه و زنده خويش كه زنده مىكند و مى ميراند. همانا خداوند متعال رسولان و پيامبران را گسيل فرمود و حجتهاى خود بر بندگان خويش قرار داد «براى حجت تمام كردن يا بيم دادن». بدون آگاهى و فرمان او فرمان برده نمى شود. بر هر كس از بندگان كه خواهد منت مى نهد و سعادت و اطاعت مى دهد و بر آن كار پاداش عنايت مى كند، و با آگاهى او از او نافرمانى مى شود و عفو مى كند و با بردبارى خويش مى بخشد. خداوند به اندازه درنگنجد و هيچ چيز به پايگاهش نمى رسد. شمار همه چيز را به شمار در آورد و دانش او بر همه چيزى محيط است. و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتاى بى انباز نيست و گواهى مىدهم كه محمد بنده و رسول او و پيشواى هدايت و پيامبر برگزيده است. تقدير و مشيت خداوند ما را به آنچه مى بينيد كشاند. تا آنجا كه رشته كار اين امت از هم گسيخته و پراكنده شد.
معاوية بن ابى سفيان از ميان مردم فرومايه يارانى پيدا كرده است تا بر ضد على كه پسر عمو و داماد رسول خداست قيام كند. على نخستين مردى است كه با پيامبر نماز گزارده و از شركت كنندگان در جنگ بدر است و در تمام جنگهاى پيامبر همراه او بوده است و در اين مورد هم بر همگان برترى داشته است. و حال آنكه معاويه در آن حال مشرك بود و بتپرست.و سوگند به خدايى كه تنها مالك پادشاهى است و خود آن را پديد آورد و شايسته آن است، در آن روزگار على بن ابى طالب دوش به دوش پيامبر جنگ مى كرد و مى گفت: خدا و رسولش راست مى گويند، و معاويه مى گفت: خدا و رسولش دروغ مى گويند.
اينك بر شما باد به پرهيز از خداوند و كوشش و دور انديشى و شكيبايى. و ما به راستى مى دانيم كه شما بر حقيد و آن قوم بر باطلند. مبادا كه ايشان در باطل خود كوشاتر از شما در حق خود باشند و نيز به خوبى مىدانيم كه خداوند بزودى آنان را به دست شما يا غير از شما عذاب خواهد كرد. بار خدايا ما را يارى ده و خوار مدار و ما را بر دشمن پيروزى عنايت كن و ما را وامگذار و ميان ما و قوم ما بر حق گشايش ده كه تو بهترين گشايندگانى نصر گويد: عمرو، از قول عبد الرحمان بن جندب، از جندب بن عبد الله براى ما نقل كرد كه در جنگ صفين عمار برخاست و گفت: اى بندگان خدا همراه من براى جنگ با قومى بپا خيزيد كه چنين مىپندارند كه خون شخصى ستمگر را كه به خود ستم روا داشته است مطالبه مىكنند.
همانا او را نيكمردانى كشتهاند كه از ستم و دراز دستى منع مىكردند و به نيكى فرمان مىدادند. اينان كه اگر دنياى آنان سالم بماند اهميتى نمىدهند كه دين از ميان برود به ما اعتراض كردند و گفتند: چرا او را كشتيد گفتيم: براى بدعتهايى كه در دين پديد آورد. گفتند: بدعتى پديد نياورده است. و اين بدان سبب بود كه او دست ايشان را در دنيا گشاده مىداشت، چندان كه مىخورند و مىچرند و اگر كوهها هم از يكديگر پاشيده شود اهميت نمىدهند. به خدا سوگند گمان نمىبرم كه ايشان در طلب خونى باشند، ولى اين قوم مزه جهاندارى را چشيده و آن را شيرين ديده اند و مىدانند كه اگر صاحب حق بر آنان حكومت يابد ميان ايشان و آن چه مىخورند و مىچرند مانع ايجاد مىكند، و چون اين قوم را سابقهيى در اسلام نيست كه بدان سبب سزاوار حكومت باشند، پيروان خود را فريب دادند و چاره در آن ديدند كه بگويند پيشواى ما مظلوم كشته شد. تا بدين وسيله پادشاهان جبار باشند. و اين فريبى است كه آنان در پناه آن به آنچه مى بينيد رسيده اند.
و اگر اين فريب نمىبود حتى يك تن از مردم با آنان بيعت نمىكرد. بار خدايا اگر ما را يارى دهى همواره يارى دهنده ما بودهاى و اگر حكومت را براى ايشان قرار مىدهى به سبب اين بدعتها كه براى بندگان تو پديد آوردهاند عذاب دردناك [آخرت]را براى ايشان بيندوز.
آن گاه عمار حركت كرد. يارانش نيز همراهش بودند و چون نزديك عمرو عاص رسيد به او گفت: اى عمرو دين خود را به [حكومت] مصر فروختى، نكبت و بدبختى بهره تو باد كه چه بسيار و از دير باز براى اسلام كژى مىخواستهاى. عمار سپس عرضه داشت: پروردگارا تو خود مىدانى كه اگر بدانم خشنودى تو در اين است كه خود را در اين دريا افكنم، خواهم افكند. خدايا تو خود مىدانى كه اگر بدانم رضاى تو در اين است كه سر شمشيرم را بر شكم خويش نهم و بر آن تكيه دهم تا از پشتم بيرون آيد، چنان خواهم كرد. پروردگارا من بر طبق آنچه كه خود به ما آموختهاى مىدانم كه امروز هيچ كارى بهتر از جهاد با اين گروه تبهكار نيست كه انجام دهم و اگر بدانم كارى ديگر موجب رضايت تو است آن را انجام خواهم داد.
نصر مىگويد: عمرو بن سعيد از شعبى براى من نقل كرد كه مىگفته است: عمار بن ياسر، عبد الله بن عمرو عاص را ندا داد و گفت: دين خودت را به دنيا فروختى آن هم به خواسته دشمن خدا و اسلام (معاوية)، و خواسته و هوس پدر تبهكارت را برگزيدى. گفت: چنين نيست كه من خون عثمان شهيد مظلوم را مىطلبم.
عمار گفت: هرگز چنين نيست. با اطلاع و علمى كه درباره تو دارم گواهى مى دهم كه با هيچيك از كارهاى خود رضاى خداوند را طلب نمى كنى و بدان كه اگر امروز كشته نشوى فردا خواهى مرد و بنگر در آن هنگام كه خداوند بندگان را طبق نيت ايشان پاداش مى دهد، نيت تو چيست ابن ديزيل در كتاب صفين خود، از صيف ضبى نقل مىكند كه مى گفته است: از صعب بن حكيم بن شريك بن نملة محاربى شنيدم كه از قول نياى خود شريك نقل مى كرد كه مى گفته است: روزهاى صفين عراقيان و شاميان جنگ مى كردند و از جايگاه خود دور مى شدند و تا گرد و خاك فرو نمى نشست كسى نمى توانست به جايگاه خود برگردد.
روزى همان گونه جنگ كردند و از جايگاه خود دور شدند، چون گرد و خاك فرو نشست ناگاه ديدم على (ع) زير پرچمهاى ما- يعنى بنى محارب-ايستاده است. على فرمود: آيا آب داريد من مشكى كوچك آوردم و لبه آن را خم كردم كه آب بياشامد. فرمود: نه ما از اين كه از لبه مشك آب بنوشيم نهى شده ايم.شمشيرش را كه از سر تا قبضه خون آلود بود آويخت و من بر دستهايش آب ريختم هر دو دست خود را تميز شست و سپس با دستهاى خود آب نوشيد و چون سيراب شد سر خود را بلند كرد و پرسيد: افراد قبيله مضر كجايند گفتم: اى امير المومنين هم اكنون ميان ايشان هستى. پرسيد: شما از كدام قبيلهايد خدايتان بركت دهاد گفتم: بنى محاربيم. جايگاه خود را دانست و به قرارگاه خود بازگشت.مى گويم: پيامبر (ص) از خم كردن لبه مشك و نوشيدن آب از داخل مشك نهى فرموده است. زيرا مردى بدانگونه آب آشاميده بود و مارى [زالو] كه در مشك بود به شكمش رفته بود.
ابن ديزيل مىگويد: اسماعيل بن ابى اويس، از عبد الملك بن قدامة بن ابراهيم بن- حاطب جمحى از عمرو بن شعيب، از پدرش، از جدش عبد الله بن عمرو عاص نقل مىكرد كه مىگفته است: پيامبر (ص) به من فرمود: اى عبد الله چگونه خواهى بود هنگامى كه ميان فرومايگان مردم باقى بمانى كه پيمانها و عهدهاى ايشان در هم و بر هم شده باشد و براى نشان دادن آن حال، انگشتهاى خود را داخل يكديگر فرمود.
گفتم: اى رسول خدا، فرمان خودت را به من ابلاغ فرماى. فرمود: آنچه را پسنديده مىدانى و مىشناسى به آن عمل كن و آنچه را زشت و ناشناخته مىبينى رها كن و به آنچه خاص تو است عمل كن و مردم را با كارهاى پست خود واگذار.
گويد: در جنگ صفين پدرش عمرو عاص به او گفت: اى عبد الله به ميدان برو جنگ كن. گفت: پدر جان آيا فرمانم مىدهى كه به ميدان روم و جنگ كنم و حال آنكه خودت آنچه را كه پيامبر با من عهد فرمودند شنيدهاى. عمرو عاص گفت: اى عبد الله ترا به خدا سوگند مىدهم مگر آخر عهدى كه رسول خدا (ص) با تو فرمودند اين نبود كه دست ترا گرفتند و در دست من نهادند و گفتند: از پدرت اطاعت كن گفت: آرى چنين بود. عمرو گفت: اينك من به تو فرمان مىدهم به جنگ روى.
عبد الله بن عمرو بيرون رفت و در حالى كه دو شمشير بسته بود به جنگ پرداخت.گويد: از جمله اشعار عبد الله بن عمرو عاص كه پس از صفين سروده و در آن از على عليه السلام ياد كرده است ابيات زير است: «اگر جمل [نام معشوق] روزى مقام و حضور مرا در صفين مىديد، همانا زلفهايش سپيد مىشد…» ابن ديزيل، از يحيى بن سليمان جعفى، از مسهر بن عبد الملك بن سلع همدانى از پدرش، از عبد خير همدانى چنين نقل مىكند: من و عبد خير همدانى در سفرى همسفر بوديم. به او گفتم: اى ابو عماره در باره پارهيى از كارهاى خودتان در جنگ صفين برايم بگو.
گفت: اى برادر زاده اين چه پرسش و خواستهيى است گفتم: دوست دارم از تو چيزى بشنوم. گفت: اى برادر زاده چنان بود كه چون سپيده دم نماز صبح مىگزارديم ما صف مىكشيديم شاميان هم صف مى كشيدند. ما نيزه هاى خود را سوى ايشان مىداشتيم و آنان نيزههايشان را سوى ما مىداشتند. به گونه يى كه اگر زير آن راه مى رفتى سايه بر تو مى افتاد. اى برادر زاده به خدا سوگند، ما مى ايستاديم و آنها هم مى ايستادند نه ما پراكنده مى شديم و نه ايشان تا هنگامى كه نماز عشاء را مى گزارديم و در تمام مدت روز به سبب شدت گرد و خاك هيچ كس نمى توانست بشناسد چه كسى در جانب راست يا چپ او ايستاده است، مگر به هنگام كوبيده شدن شمشيرها به يكديگر كه از آن برقى چون نور خورشيد مىجهيد و بر اثر آن نور انسان مى توانست سمت راست و چپ خود را ببيند و بشناسد چه كسى ايستاده است. و چون نماز عشا را مىگزارديم ما كشتگان خود را مى برديم و آنان را به خاك مىسپرديم و آنان نيز همين كار را مىكردند تا شب را به صبح مى رسانديم.به او گفتم: اى ابو عمارة به خدا سوگند اين صبر و شكيبايى است.
ابن ديزيل روايت مىكند كه چون جنازه مردى از ياران على (ع) را از كنار عمرو عاص عبور مى دادند از نام او مى پرسيد. و چون به او مىگفتند، مىگفت: على و معاويه گويى خود را از عهده خون اين كشته برى مى دانند.
ابن ديزيل مىگويد: ابن وهب از مالك بن انس نقل مى كند كه مى گفته است: عمرو عاص در جنگ صفين در سايبانى مى نشست، عراقيان مردگان خود را همانجا به خاك مى سپردند ولى شاميان كشتگان خود را در عباها و كيسه ها مى نهادند و به گورستان خود مى بردند، هر گاه جسد مردى را از كنار او مى بردند مى پرسيد: اين كيست مى گفتند: فلانى است. مى گفت: چه بسا مردانى كه در راه خدا متحمل رنج بزرگ شده اند و از گناه كشته شدن آنان فلانى و فلانى- يعنى على و معاويه- رستگارى نخواهند يافت.
گويم [ابن ابى الحديد]: اى كاش مىدانستم او چگونه خود را از اين موضوع تبرئه مىكرده است و حال آن كه همو سرچشمه اين فتنه بوده است بلكه اگر عمرو عاص نمىبود اين موضوع صورت نمىگرفت. ولى خداوند متعال اين سخن و نظاير آن را بر زبان او جارى فرموده است تا حالت شك و ترديدش آشكار و معلوم شود كه در كار خود داراى بينش روشن نيست.
نصر بن مزاحم گويد: يحيى بن يعلى، از صباح مزنى، از حارث بن حصن، از زيد بن ابى رجاء، از اسماء بن حكيم فزارى نقل مىكند كه مىگفته است: در جنگ صفين همراه على (ع) و زير پرچم عمار بن ياسر بوديم. به هنگام ظهر كه ما با گليم سرخى براى خود سايبان درست كرده بوديم مردى كه صفها را پشت سر مىگذاشت و گويى آنها را مىشمرد پيش آمد و به ما رسيد. پرسيد: كداميك از شما عمار بن ياسر است عمار گفت: من عمارم. پرسيد: همان كه كنيهاش ابو يقظان است گفت: آرى.
گفت: مرا با تو سخنى است، آيا آشكارا بگويم يا پوشيده عمار گفت: خودت هر گونه مىخواهى بگو. گفت: آشكارا مىگويم. عمار گفت: بگو. گفت: من از پيش خاندان خود در حالى كه با بينايى نسبت به حقى كه بر آن هستيم بيرون آمدم و در گمراهى آن گروه هم هيچ شك و ترديدى نداشتم و مىدانم كه ايشان بر باطلند و تا ديشب هم بر همين حال بودم ولى ديشب به خواب ديدم سروشى پيش آمد اذان گفت و گواهى داد كه خدايى جز خداوند نيست و محمد (ص) رسول خداوند است و بانگ نماز برداشت، موذن آنان هم همين گونه انجام داد و صف نماز بر پا شد ما نمازى يكسان گزارديم و كتابى يكسان تلاوت كرديم و دعايى يكسان خوانديم. از ديشب گرفتار شك شدم و شبى را گذراندم كه جز خداوند متعال كسى نمى داند بر من چه گذشته است.
چون شب را به صبح آوردم نزد امير المومنين رفتم و آن را براى او بازگو كردم فرمود: آيا عمار بن ياسر را ديدهاى گفتم: نه. گفت: او را ملاقات كن و بنگر چه مى گويد، از گفتارش پيروى كن. و براى اين كار پيش تو آمده ام. عمار به او گفت: آيا صاحب آن پرچم سياهى را كه در مقابل و براى رويارويى من ايستاده است مىشناسى آن پرچم عمرو عاص است كه من همراه پيامبر (ص) سه بار با آن مقابله كرده و جنگيدهام و اين بار چهارم است و نه تنها اين بار بهتر از بارهاى گذشته نيست، كه اين از همه آنها بدتر و تبهكارانه تر است. آيا خودت در جنگهاى بدر و احد و حنين شركت داشتهاى يا پدرت شركت داشته است كه به تو خبر داده باشد گفت: نه.
عمار گفت: مواضع ما و پرچمهاى ما همان مواضع پرچم هاى رسول خداوند در جنگهاى بدر و احد و حنين است و مواضع پرچم هاى اين گروه همان مواضع پرچم هاى مشركان احزاب است. آيا اين لشكر و كسانى را كه در آن هستند مىبينى به خدا سوگند دوست مىدارم كه همه آنان و كسانى كه با معاويه براى جنگ با ما آمده اند و از آنچه ما بر آن معتقديم از ما جدا شده اند پيكرى واحد مى بودند و من آن را سر مىبريدم و پاره پاره مى كردم. به خدا سوگند خون همه آنان از ريختن خون گنجشگى حلالتر است. آيا تو ريختن خون گنجشگى را حرام مىدانى گفت: نه، بلكه حلال است. عمار گفت: خون آنان هم همان گونه حلال است. آيا موضوع را براى تو روشن ساختم گفت: آرى، عمار گفت: اينك هر كدام را دوست مىدارى انتخاب كن.
آن مرد بازگشت عمار بن ياسر او را باز خواند و گفت: همانا ايشان بزودى ممكن است با شمشيرهاى خود چنان بر شما ضربه زنند كه باطل گرايان شما به شك و ترديد افتند و بگويند اگر بر حق نمى بودند بر ما پيروز نمى شدند. به خدا سوگند آنان به اندازه خاشاكى كه چشم مگسى را آلوده سازد بر حق نيستند و به خدا سوگند اگر ما را با شمشيرهاى خود چنان ضربه بزنند كه تا نخلستانهاى هجر عقب برانند هر آينه مىدانيم همه ما بر حقيم و آنان بر باطلند.
نصر مىگويد: يحيى بن يعلى، از اصبغ بن نباته نقل مىكرد كه مىگفته است: مردى پيش على عليه السلام آمد و گفت: اى امير المومنين اى قوم كه با آنان جنگ مىكنيم، دعوتمان يكى است و پيامبرمان يكى و نماز و حج ما هم يكسان است، بر آنان چه نامى بگذاريم گفت: آنان را همان گونه نام بگذار كه خداوند در كتاب خود نام نهاده است. گفت: من تمام مطالبى را كه در قرآن آمده است نمى دانم. على (ع) گفت: مگر نشنيدهاى كه خداوند متعال در قرآن چنين فرموده است: «اين پيامبران را برخى را بر برخى ديگر برترى دادهايم» تا آنجا كه مىفرمايد: «و اگر خداى مىخواست پس از فرستادن پيامبران و معجزاتى آشكار كه براى مردم آمد با يكديگر جنگ و دشمنى نمى كردند، ولى با يكديگر اختلاف كردند. برخى از ايشان ايمان آوردند و برخى كافر شدند».
پس چون اختلاف افتاد، ما به سبب آن كه نسبت به خدا و پيامبر و قرآن و حق سزاوارتريم كسانى هستيم كه ايمان آوردند و آنان كسانى هستند كه كافر شدند و خداوند جنگ با ايشان را خواسته است. بنابراين بر طبق خواست و اراده خداوند با آنان جنگ كن.
اين پايان جزء پنجم از شرح نهج البلاغه است. و سپاس خداوند يكتا را.
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 3 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى