60 و قال ع في الخوارج
لَا تُقَاتِلُوا الْخَوَارِجَ بَعْدِي- فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَأَهُ- كَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأَدْرَكَهُ قال الرضي رحمه الله- يعني معاوية و أصحابه
شرح وترجمه فارسی
خطبه (60):از سخنان على عليه السلام درباره خوارج
على عليه السلام درباره خوارج فرموده است :( لا تقاتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادر كه )(پس از من خوارج را مكشيد (با آنان جنگ مكنيد) زيرا آن كس كه در جستجوى حق است ولى خطا كرده و به آن نرسيده است همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن رسيده است ). سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد مى گويد : (منظور از كسانى كه در جستجوى باطلند و به آن رسيده اند) معاويه و ياران اويند.
(ابن ابى الحديد چنين شرح داده است :)
منظور آن حضرت است كه خوارج به سبب آنكه گرفتار شبهه شدند به گمراهى در افتادند و حال آنكه آنان ظاهرا خواهان حق ، و نسبتا پايبند به دين بودند و از معتقدات خود، هر چند به خطا، دفاع مى كردند؛ در حالى كه معاويه چنين نبود كه در جستجوى حق باشد بلكه داراى عقيده باطلى بود و حتى از عقيده يى هم كه آن را بر شبهه بنا نهاده باشد دفاع نمى كرد؛ احوال او هم بر همين دلالت داشت و او هرگز از دينداران نبود و هيچ گونه زهد و صلاحى از او آشكار نشده است ؛ او مردى بسيار زراندوز بود كه اموال و عنايم مسلمانان را در آرزوها و هوسهاى خود و براى استوار ساختن پادشاهى خود و حفظ قدرت خويش خرج مى كرد و تمام احوال او نشان مى داد كه از عدالت رويگردان است و بر باطل اصرار مى ورزد؛ و بديهى است كه جايز نيست مسلمانان پادشاهى و قدرت او يارى دهند و با خوارج هر چند كه گمراه باشند به سود معاويه و براى استوارى حكومت او جنگ كنند، كه آنان به هر حال از او بهتر بودند، و نهى از منكر مى كردند و خروج بر پيشوايان ستمگر را واجب مى شمردند.
در نظر ياران معتزلى ما هم خروج بر پيشوايان ستمگر واجب است ، همچنين به عقيده ياران ما هر گاه شخصى فاسق بدون هيچ شبهه و دستاويزى با زور حكومت دست يابد جايز نيست كه او را براى جنگ با كسانى كه منسوب به دين هستند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند يارى داد، بلكه واجب است كسانى را در كه بر او خروج كرده اند هر چند در عقيده خود؟ با شبهه دينى به آن معتقدند گمراه باشند يارى داد، زيرا آنان از آن پيشوا عادل تر و به حق نزديك ترند و در اين موضوع هيچ ترديد نيست كه خوارج ملتزم به دين بوده اند و در اين هم ترديد نيست ؟ از معاويه چنين چيزى ظاهر نشده است .
بازگشت به اخبار خوارج و بيان سرداران و جنگهاى ايشان
بوالعباس مبرد در كتاب الكامل خود مى گويد : عروة بن ادية يكى از افراد قبيله ربيعة بن حنظله بود و گفته شده كه او نخستين كسى است كه شعار خوارج را در مورد حرمت حكميت سر داده است . او در جنگ نهروان با خوارج بود و از جمله كسانى است كه جان سالم به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه هم باقى بود، سپس گرفتار شد و او را همراه برده اش پيش زياد آوردند. زياد نخست از او در مورد ابوبكر و عمر پرسيد، او درباره آن دو سخن پسنديده گفت . زياد به او گفت : در مورد عثمان و ابوتراب چه مى گويى ؟ او نسبت به عثمان در مورد شش سال اول خلافتش اظهار دوستى كرد و در مورد بقيه مدت خلافت او گواهى داد كه عثمان كافر شده است ؛ درباره على عليه السلام هم همين را گفت ؛ يعنى تا پيش از تسليم شدن به حكميت نسبت به او اظهار دوستى كرد و سپس گواهى به كفر او داد. سپس زياد از عروه بن اديه درباره معاويه پرسيد؛ (عرؤ ه ) او را سخت دشنام داد، و سرانجام زياد از او درباره خود پرسيد، و گفت : آغاز تولد تو در شك و ترديد بود و سرانجام تو اين بود كه تو را منسوب خود دانستند، وانگهى تو نسبت به خداى خود گنهكار و عاصى هستى . زياد فرمان داد گردنش را زدند؛ آن گاه برده او را فرا خواند و گفت : كارهاى عروة بن اديه را براى من توضيح بده . گفت : مفصل بگويم يا مختصر؟ گفت : خلاصه بگو : گفت : هرگز در روز براى او خوراكى نبردم و هرگز در شب براى او بسترى نگسترد. همه روزه روزه دار و همه شب شب زنده دار بود.)
ابوالعباس مبرد مى گويد : و براى من نقل كرده اند كه ابوحذيقه و اصل بن عطاء همراه تنى چند در سفر بود، احساس كردند كه خوارج در راهند، واصل به همراهان خود و اهل كاروان گفت : رويارويى با آنان از شما ساخته و در شان شما نيست ؛ كنار برويد و مرا با ايشان بگذاريد.
در همين هنگام خوارج كه مشرف بر ايشان شده بودند به واصل گفتند : تو چه كاره اى ، او پيش آنان رفت ، خوارج به او گفتند تو و يارانت چه كاره ايد؟ گفت : ما گروهى مشترك هستيم و به شما پناه آورده ايم ، همراهان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آن را بفهمند. آنان گفتند : ما شما را پناه داده ايم . واصل گفت : احكام را به ما بياموزيد و آنان را شروع به آموزش احكام خود به آنان كردند و واصل مى گفت : من و همراهانم پذيرفتيم . خوارج به آنان گفتند : در صحبت يكديگر به سلامت برويد كه شما برادران ماييد. واصل گفت : اين در شان شما نيست ، كه خداى عزوجل مى فرمايد : (و اگر يكى از مشركان از تو پناه خواهد او پناه بده تا سخن خدا را بشنود و سپس او را به جايگاه امن خودش برسان ) ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد. برخى به برخى ديگر نگريستند و گفتند : آرى اين حق براى شما محفوظ است و همگان با آنان حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند.
همچنين ابوالعباس مبرد مى گويد : مردى از خوارج را پيش عبدالملك بن مروان آوردند، او را آزمود و آنچه مى خواست در او فهم و علم ديد؛ و باز او را آزمود و او را همان گونه كه مى خواست از لحاظ ادب و هوش سرشار ديد؛ عبدالملك به او رغبت پيدا كرد و از او خواست از مذهب خويش برگردد، زيرا او را دانا و پژوهنده يافت و لذا بيشتر از او تقاضا كرد، آن مرد خارجى گفت : تقاضاى نخستينت تو را از تقاضاى دوم بى نياز كرد؛ تو سخن گفتى و من شنيدم ، اينك گوش بده تا من سخن گويم .
عبدالملك گفت : بگو. او شروع به بيان عقايد خوارج كرد و با زبانى گويا و الفاظى ساده و معانى نزديك به ذهن ، معتقدات خود را براى او بيان كرد، عبدالملك پس از آن گفتگو ضمن اقرار به معرفت و فضل او و با توجه به معرفت و فضل خود مى گفت : نزديك بود در انديشه من چنين رسوخ پيدا كند كه بهشت براى ايشان آفريده شده است و من سزاوارترين بندگان خدايم كه همراه آنان جنگ و جهاد كنم ، ولى به حجتى كه خداوند بر من ثابت نموده و حقى كه در دل من پايدار قرار داده برگشتم و به آن مرد خارجى گفتم : دنيا و آخرت هر دو از خداوند است اينك خداوند، ما را به حكومت دنيا مسلط و چيره كرده است و ترا چنان مى بينم كه به آنچه مى گوييم و معتقديم پاسخ مثبتى نمى دهى ؛ به خدا سوگند اگر اطاعت نكنى ترا خواهم كشت ، در همان حال كه من با او اين سخن را مى گفتم پسرم مروان را پيش من آوردند.
ابوالعباس مبرد مى گويد : اين مروان برادر تنى يزيد بن عبدالملك بود و مادر هر دو عاتكه دختر يزيد بن معاويه است و مروان مردى گرانقدر و غيرتمند بود، گويد : در آن حال او را در حالى كه مى گريست پيش پدرش آوردند و گريه او به سبب اين بود كه معلمش او را زده بود؛ اين كار بر عبدالملك گران آمد، آن مرد خارجى روى به عبدالملك كرد و گفت : بگذار بگريد كه براى كنج دهانش بهتر و براى مغزش سلامتبخش تر و براى صداى او بهتر است وانگهى سزاوارتر است بگريد تا چشم او از گريستن براى اطاعت خداوند دريغ نكند و هرگاه اراده كند اشك بريزد بتواند گريه كند.
اين سخن او عبدالملك را به شگفتى واداشت و با تعجب به او گفت : آيا اين حالتى كه در آن هستى ترا از اين پيشنهاد باز نداشت ؟ گفت : شايسته نيست كه مومن را چيزى از گفتن حق باز دارد. عبدالملك دستور داد او را زندانى كردند و از كشتن او صرف نظر كرد؛ بعد هم در حالى كه از او معذرت مى خواست گفت : اگر چنين نبود كه با الفاظ خود بيشتر رعيت مرا فاسد مى كنى و به تباهى مى كشانى ترا حبس نمى كردم .
عبدالملك مى گفت : اين مرد مرا به شك و گمان انداخت ، فقط عنايت خداوند مرا محفوظ داشت ولى بعيد نيست كه كسى را كه پس از من است گمراه كند.
مرداس بن حدير
ابوالعباس مبرد مى گويد : از جمله مجتهدان خوارج زنى به نام بلجاء بود او زنى از قبيله حرام بن يربوع بن مالك بن زيد مناة بن تيم بود، ابوالبلال مرداس بن حدير هم از خاندان ربيعة بن حنظله و مردى پارسا بود كه خوارج او را بزرگ مى داشتند؛ او مردى مجتهد بود كه بسيار درست و پسنديده سخن مى گفت . غيلان بن خرشة ضبى او را ديد و گفت : اى ابوبلال ديشب شنيدم امير – يعنى عبيدالله بن زياد – سخن از بلجاء مى گفت و خيال مى كنم بزودى او را خواهند گرفت . ابوبلال نزد بلجاء رفت و به او گفت : خداوند براى مومنان در مسئله تقيه توسعه قرار داده است ، مخفى شو كه اين ستمگر كينه توز كه بر خود ستم مى كند از تو نام برده است .
بلجاء گفت : اگر او مرا بگيرد خودش در آن كار بدبخت تر خواهد شد و من دوست نمى دارم هيچكس به سبب من به زحمت و رنج افتد. عبيدالله بن زياد كسى را گسيل داشت و بلجاء را پيش او آوردند. هر دو دست و هر دو پاى او را بريدند و او را كنار بازار انداختند، ابوبلال در حالى كه مردم در كنار او جمع شده بودند از آنجا گذشت و پرسيد چه خبر است ؟ گفتند بلجاء است . ابوبلال كنار او رفت و بر او نگريست و سپس ريش خود را به دندان گرفت و با خود گفت : اى مرداس ! اين زن در مورد گذشت از دنيا از تو خوش نفس تر و آماده تر بود.
گويد : سپس عبيدالله بن زياد مرداس را گرفت ، و او را زندانى كرد و زندانبان كه از شدت اجتهاد و كوشش او را ديد و شيرينى سخن او را شنيد به او گفت : من براى تو مذهبى پسنديده مى بينم و دوست مى دارم براى تو كارى پسنديده انجام دهم ؛ آيا اگر بگذارم شبها به خانه خود بروى آخر شب و سحرگاه پيش من بر مى گردى ؟ گفت : آرى . و زندانبان با او همينگونه رفتار مى كرد.
عبيدالله بن زياد در حبس و كشتن خوارج پافشارى و لجاجت مى كرد و چون با او درباره آزاد ساختن برخى از خوارج گفتگو شد نپذيرفت و گفت : من نفاق را پيش از آن كه آشكار شود سركوب مى كنم ، همانا سخن ايشان در دلها بيشتر از آتش در نى اثر مى كند و تندتر آن را شعله ور مى سازد.
روزى مردى از خوارج يكى از افراد شرطه را كشت . ابن زياد گفت : نمى دانم نسبت به اين مرد چه كنم . هر گاه به مردى فرمان مى دهم كه يكى از ايشان را بكشد آنان قاتل او را مى كشند؛ ناچار همه خوارجى را كه در زندان من هستند مى كشم . آن شب هم زندانبان مانند هر شب مرداس را به خانه اش فرستاده بود؛ خبر به مرداس رسيد و چون سحر آماده شد به زندان برگردد؛ خانواده او گفتند : از خداوند در مورد جان خود بترس كه اگر به زندان بازگردى كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت : به خدا سوگند من كسى نيستم كه خداوند را در حالى كه مكر و غدر بورزم ملاقات كنم و پيش زندانبان برگشت و گفت : من مى دانم سالار تو چه تصميمى گرفته است . زندانبان گفت : شگفتا با آنكه مى دانى بازآمده اى !
ابوالعباس مبرد مى گويد : و روايت شده است كه مرداس از كنار عربى صحرا نشين گذشت كه به شتر خويش قطران مى ماليد، شتر از حرارت و سوزش قطران به جست و خيز آمد، مرداس مدهوش بر زمين افتاد، اعرابى پنداشت كه غش كرده است و كنار گوش او شروع به تعويذ و ورد خوانى كرد و چون مرداس چشم گشود به او گفت : من بيخ گوش تو ورد خوانى كردم . مرداس گفت : مرا آن بيمارى كه تو از آن بر من مى ترسى نيست ولى چون ديدم شترى از قطران چنين به رنج افتاد، از قطران جهنم ياد كردم و چنان شدم كه ديدى . عرب صحرا نشين گفت : ناچار به خدا سوگند هرگز از تو جدا نمى شوم .
ابوالعباس مبرد مى گويد : مرداس در جنگ صفين همراه على عليه السلام شركت كرده بود و موضوع حكميت را نپذيرفت و انكار كرد و در جنگ نهروان همراه خوارج شركت كرد و در زمره كسانى بود كه از آن معركه نجات پيدا كرد و سپس همانگونه كه گفتيم ابن زياد او را زندانى كرد و چون از زندان او بيرون آمد سختكوشى ابن زياد را در تعقيب و جستجوى خوارج ديد و تصميم بر قيام و خروج گرفت و به ياران خود گفت : به خدا سوگند براى ما امكان زندگى كردن با اين ستمگران فراهم نيست ؛ آنان فرمانهاى خود را در حالى كه از عدل و داد بركنارند و از سخن حق به دورند بر ما جارى مى سازند؛ به خدا سوگند صبر بر اين از گناهان بزرگ است هر چند شمشير كشيدن و به بيم افكندن مردم هم گناهى بزرگ است وى ما عهد خود را با ايشان مى شكنيم ولى شمشير نمى كشيم و با كسى جز كسانى كه با ما جنگ كنند جنگ نمى كنيم . يارانش حدود سى تن بودند گرد او جمع شدند كه از جمله ايشان حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى بودند. آنان خواستند حريث را به فرماندهى خود بر گزينند كه نپذيرفت و فرماندهى خود را به عهده مرداس نهادند. همينكه مرداس همراه ياران خود حركت كرد عبدالله بن رباح انصارى كه از دوستانش بود او را ديد و گفت : اى برادر! آهنگ كجا دارى ؟ گفت : مى خواهم دين خود و يارانم را از تسلط اين ستمگران برهانم . گفت : آيا از پيشامد بدى بر من مى ترسى ؟ گفت : آرى و مى ترسم غافلگير شوى . مرداس گفت : مترس كه من شمشيرى نمى كشم و كسى را نمى ترسانم و با هيچكس جز آن كس كه با من جنگ كند جنگ نمى كنم .
مرداس حركت كرد و در (آسك ) كه جايى ميان نهروان و (ارجان ) است فرود آمد، در آن هنگام شمار يارانش نزديك چهل تن بود، اموالى را كه براى ابن زياد مى بردند از كنار او عبور دادند؛ او آن را گرفت و سهم خود و يارانش را از آن برداشت و باقى آن را به كسانى كه مى بردند پس داد و گفت : به سالار خود بگوييد ما سهم خود را برداشتيم . يكى از يارانش گفت : به چه سبب باقى اموال را پس مى دهيم ؟ گفت : آنان همانگونه كه نماز را بر پا مى دارند جمع آورى زكات را هم انجام ميدهند و ما به آنان در مورد نماز جنگ نداريم .
مبرد مى گويد : مرداس را درباره قيام و خروج خود اشعارى است كه از ميان آن ، اين گفتارش را برگزيده ام :(آيا پس از پسر وهب آن مرد پاك و پرهيزگار كه در اين جنگها خويشتن را در مهالك انداخت ، زندگى را دوست بدارم يا سلامت را آرزو كنم ! حال آنكه زيد بن حصن و مالك را هم كشتند، با خدايا نيت و بينش مرا به سلامت دار و تقوى به من ارزانى كن تا هنگامى كه آنان را ديدار كنم .)
مبرد مى گويد : سپس عبيدالله بن زياد لشكرى را به خراسان گسيل داشت يكى از كسانى كه در آن لشكر بوده است مى گويد : ما از آسك گذشتيم ناگاه به آنان برخورديم كه سى و شش تن بودند، ابوبلال مرداس بر ما بانگ زد : آيا شما آهنگ جنگ با ما داريد؟ گويد : من و برادرم در گودالى كه براى شكار حفر مى كنند بوديم . برداريم كنار گودال ايستاد و گفت : سلام بر شما باد. مرداس گفت : نه كه آهنگ خراسان داريم يا آنكه كسى را بترسانيم خروج نكرده ايم بلكه از ستم گريخته ايم و با هيچ كس جز كسى كه با ما جنگ كند جنگ نمى كنيم و از غنيمت هم جز سهم خود چيزى نمى گيريم . سپس پرسيد : آيا كسى براى جنگ با ما نامزد شده است ! گفتيم : آرى ، اسلم بن زرعه كلابى ، پرسيد : چه هنگام پيش ما خواهد رسيد؟ گفتيم : ظاهرا فلان روز. مرداس گفت : (خداى ما را بسنده و بهترين كارگزار است .)
مبرد مى گويد : عبيدالله بن زياد به سرعت اسلم بن زرعه را آماده و مجهز ساخت و او را نزد ايشان گسيل داشت و دو هزار مرد همراهش بودند و شمار ياران مرداس در آن هنگام به چهل رسيده بود. چون اسلم پيش آنان رفت ابوبلال مرداس بر او بانگ زد : اى اسلم از خداى بترس كه ما قصد فساد و تباهى در زمين نداريم و غنيمتى را تصرف نخواهيم كرد و به زور نخواهيم گرفت ، تو چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم شما را پيش ابن زياد برگردانم . گفت : او ما را خواهد كشت . اسلم گفت : بر فرض كه بكشد. گفت : تو در خون ما شريك خواهى بود. گفت : من بر اين آيينم كه او بر حق است در حالى كه از تبهكاران پيروى مى كند و خود يكى از ايشان است كه افراد را با گمان مى كشد و غنايم را به اشخاص مى بخشد و در صدور حكم ستم مى كند؟! مگر نمى دانى كه او در قبال خون ابن سعاد چهار بى گناه را كشت و حال آنكه من يكى از كشندگان اويم و پولهايم را كه همراهش بود در شكمش نهادم .آن گاه همگى همچون تن واحد بر اسلم يورش آوردند و اسلم و يارانش بدون آنكه جنگ كنند گريختند و نزديك بود يكى از خوارج به نام معبد او را اسير كند.
چون اسلم پيش ابن زياد برگشت ، ابن زياد سخت بر او خشم گرفت و گفت : اى واى بر تو! با دو هزار تن مى روى و از حمله چهل تن با همگان مى گريزى ؟ اسلم مى گفته است : همانا اگر من زنده باشم و ابن زياد مرا سرزنش كند بهتر است كه مرده باشم و مرا بستايد.
هر گاه اسلم به بازار مى رفت يا از كنار كودكان مى گذشت آنان فرياد مى زدند : ابوبلال مرداس پشت سر تو است ! گاهى هم مى گفتند : اى معبد بگيرش اسلم سرانجام به ابن زياد شكايت كرد و به او شرطه هاى خود دستور داد مردم را از آزار او باز دارند. عيسى بن فاتك كه يكى از خوارج و از قبيله تيم الللات بن ثعلبه است درباره اين جنگ چنين سروده است :(چون صبح كردند، نماز گزاردند و برخاستند به سوى اسبهاى گزينه كوتاه يال نشاندار حركت كردند و چون جمع شدند بر آنان حمله بردند و مزدوران كشته مى شدند…)
مبرد در اين مورد مى گويد : اما سخن حريث بن حجل كه گفته است : (مگر نمى دانى كه ابن زياد چهار تن بى گناه را در قبال خون ابن سعاد كشته است كه نام ابن سعاد، مثلم بن مشرح باهلى است ، سعدا نام مادر اوست ، و چنين شد كه مردى از قبيله سدوس را كه نامش خالد بن عباديه ابن عباده بود و از پارسيان خوارج بود؟ براى عبيدالله بن زياد نام بردند كه فرستاد او را گرفتند، مردى از خاندان ثور نزد ابن زياد آمد و آنچه را درباره خالد گفته بودند تكذيب كرد و گفت : او داماد من و در ضمان من است ، ابن زياد خالد را آزاد كرد، ولى ابن سعدا همچنان در كمين او بود تا آنكه خالد چند روزى ناپديد شد. ابن سعدا پيش عبيدالله بن زياد آمد و گفت : خالد ناپديد شده است ، و اين زياد همواره در صدد گرفتن خالد بود و سرانجام او را گرفت و بر او دست يافت و از او پرسيد : در اين مدت غيبت خود كجا بودى ؟ گفت : پيش قومى بودم كه خداوند را ياد و تسبيح مى كردند و پيشوايان ستمگر را نام مى بردند و از آنان بيزارى مى جستند.
گفت : جاى ايشان را به من نشان بده . گفت : در اين صورت آنان سعادتمند مى شوند و تو بدبخت مى شوى و من هرگز آنان را به بيم و وحشت نمى افكنم . ابن زياده به او گفت : درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ از آن دو به نيكى ياد كرد. گفت : درباره عثمان و معاويه چه مى گويى ؟ آيا آن دو را دوست مى دارى ؟ گفت : اگر آن دو دوست خدا باشند من دشمن آن دو نيستم . ابن زياد چند بار او را بيم داد و از او خواست از عقيده خود بازگردد و او چنان نكرد. ابن زياد تصميم به كشتن او گرفت و دستور داد او را به ميدانى كه به ميدان (زينبى ) معروف بود ببرند و بكشند. شرطه ها از كشتن او خوددارى مى كردند و به سبب آنكه بسيار لاغر و نشان عبادت در او ظاهر بود از آن كار شانه خالى مى كردند. مثلم بن مشرح ابن سعده كه از شرطه ها بود جلو رفت و او را كشت .
خوارج نقشه كشتن او را كشيدند؛ او شيفته ماده شتران شيرى بود و همواره در صدد آن بود كه از جاهاى ممكن خريدارى كند؛ خوارج هم در پى او بودند، مردى در هيات جوانان ساربان و دلال فروش او را ديد كه بر چهره اش زعفران ماليده بود به تعقيب او واداشتند او در بازار دام فروشان او را ديد كه از شتران پرشير مى پرسيد. به او گفت : اگر ناقه هاى دوشا مى خواهى من آن مقدار دارم كه ترا از ديگران بى نياز كند، همراه من بيا.
مثلم (ابن سعاده ) در حالى كه سوار بر اسب خود بود حركت كرد و آن جوان هم پيشاپيش او پياده مى رفت تا او را به محله بنى سعد برد وارد خانه يى شد و به مثلم گفت : وارد شو نگهدارى اسبت با من ؛ همين كه او وارد خانه شد و در حياط پيش رفت در را بست ، خوارج بر سر او ريختند حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى دست به دست دادند و او را كشتند و درم هايى را كه همراه او بود در شكمش قرار دادند و او را گوشه همان حياط دفن كردند و آثار خون را پاك كردند و اسب او را هنگام شب رها ساختند و فردا آن اسب را در بازار دام فروشان پيدا كردند؛ مردم قبيله باهله در جستجوى او برآمدند و هيچ اثرى از او پيدا نكردند و قبيله سدوس را متهم كردند و سلطان را بر ايشان شوراندند؛ سدوسى ها سوگند مى خوردند ولى ابن زياد جانب باهلى ها را گرفت و از سدوسى ها چهار ديه گرفت و گفت : من نمى دانم با اين خوارج چه كنم هر گاه فرمان به كشتن كسى مى دهم قاتل او را غافلگير مى كنند و مى كشند.
كسى از وضع مثلم (ابن سعاده ) آگاه نشد تا هنگامى كه مرداس و يارانش خروج كردند و همين كه ابن زرعه كلابى به مقابله آنان رفت حريث فرياد برآورد : آيا از افراد قبيله باهله كسى اينجا حضور دارد؟ گفتند : آرى . گفت : اى دشمنان خدا! شما از بنى سدوس براى مثلم چهار خونبها گرفتند و حال آنكه من او را كشتم و درم هايى را كه با او بود در شكمش نهادم و او فلان جا به خاك سپرده شده است . پس از شكست و گريز ابن زرعه و يارانش مردم به آن خانه ها رفتند و به پاره هاى بدن مثلم دست يافتند و ابوالاسود در اين باره چنين مى گويد :(و سوگند خورده ام كه ديگر صبحگاه به سوى صاحب ماده شتر شيرى نروم و با او در مورد ارزش شتر چانه نزنم تا آن كه مثلم از جاى برخيزد).
ابوالعباس مبرد مى گويد : سرانجام مرداس چنين شد كه عبيدالله بن زياد مردم را براى فرستادن به جنگ او آماده كرد و عباد بن اخضر مازنى را انتخاب كرد. نام پدر عباد اخضر نيست و نام كامل او عباد بن علقمه مازنى است . اخضر شوهر مادر عباد بوده و عباد به عبادبن اخضر معروف شده است . ابن زياد او را همراه چهار هزار سوار به جنگ مرداس فرستاد؛ خوارج تغيير موضع داده و به دارابجرد كه از سرزمينهاى فارس است رفته بود؛ عباد به سوى ايشان حركت كرد و روز جمعه اى روياروى شدند. ابوبلال مرداس ، عباد را صدا كرد و گفت : اى عباد! پيش من بيا كه مى خواهم با تو سخن بگويم ، عباد پيش او رفت .
ابوبلال گفت : چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم پس گردنهايتان را بگيرم و شما را پيش امير عبيدالله بن زياد برگردانم . گفت : آيا كار ديگرى را نمى پذيرى كه ما برگرديم زيرا ما هيچ راهى را نا امن نكرده ايم و هيچ مسلمانى را نترسانيده ايم و با هيچكس جز كسى كه با ما چنگ كند جنگ نمى كنيم و از خراج هم جز به ميران حق خود نمى گيريم . عباد گفت : فرمان همين است كه به تو گفتم . حريث بن حجل به او گفت : آيا در اين فكرى كه گروهى از مسلمانان را به ستمگرى گمراه و ستيزه جو بسپارى . عباد گفت : شما از او به گمراهى سزاوارتريد و از اين كار چاره نيست .
گويد : در اين هنگام قعقاع بن عطيه باهلى كه از خراسان به قصد حج آمده بود آنجا رسيد و چون آن دو گروه را ديد پرسيد موضوع چيست ؟ اينان از خوارج هستند قعقاع به آنان حمله كرد و آتش جنگ برافروخته شد؛ قضا را خوارج قعقاع را به اسيرى گرفتند و او را پيش ابوبلال مرداس آوردند كه به او گفت : تو كيستى ؟ گفت : من از دشمنان تو نيستم من براى فريضه حج آمده ام و مغرور شدم و گول خوردم و حمله كردم ابوبلال او را مرخص كرد. قعقاع پيش عباد برگشت و كارهاى خود را مرتب نمود و دوباره به خوارج حمله كرد و اين رجز را مى خواند :(اسب خود را به حمله بر خوارج وا مى دارم تا شايد آنان را به راه راست برگردانم …)
حريث بن حجل سدسى و كهمس بن طلق صريمى بر او حمله كردند؛ نخست او را به اسيرى گرفتند و سپس بدون اينكه او را پيش ابوبلال ببرند كشتند؛ آن قوم همچنان جنگ و چابكى مى كردند تا آنكه هنگام نماز جمعه فرارسيد. ابوبلال با صداى بلند خطاب به آنان گفت : اى قوم ! اينك وقت نماز فرا رسيده است دست از ما برداريد و جنگ را بس كنيد تا ما نماز بگزاريم و شما هم نماز بگزاريد. گفتند : اين تقاضاى تو پذيرفته است هر دو گروه سلاح بر زمين نهادند و آهنگ نماز كردند.
عباد و همراهانش شتابان نماز خود را گزاردند ولى خوارج طول دادند و در همان حال كه گروهى از ايشان در حال ركوع و سجود و قيام بودند و برخى هم نشسته بودند عباد و همراهانش به آنان حمله كردند و همگان را كشتند و سر ابوبلال مرداس را پيش عباد آورند.
ابوالعباس مبرد مى گويد : خوارج روايت مى كنند كه چون ابوبلال مرداس براى ياران خود رايت بست و آهنگ خروج كرد دستهاى خويش را برافراشت و گفت : پروردگار را اگر آنچه ما بر آنيم حق است آيتى به ما نشان بده . خانه به لرزه در آمد، برخى هم گفته اند : سقف خانه بلند شد.
و گفته مى شود مردى از خوارج ضمن اظهار اين مطلب به ابوالعاليه رياحى مى خواست او را از اين نشانه به تعجب وا دارد و به مذهب خوارج ترغيب كند. ابوالعاليه گفت : چنين نيست كه نزديك بود به زمين فرو شوند و آن لرزش هم نشانه يك نظر خشم آلود خداوند است كه به آنان رسيده است .
گويد : چون عباد از جنگ آنان فارغ شد با سرهاى كشتگان و سرهاى آنان بر بردار كشيد، ميان كشتگان داوود بن شيب هم بود كه از پارسايان خوارج بود و حبيبه بكرى هم بود كه از خاندان عبدالقيس و مردى مجتهد بود، از حبيبه بكرى روايت شده كه مى گفته است : چون تصميم به خروج با خوارج گرفتم درباره دخترانم انديشيدم و شبى با خود گفتم : امشب از مواظبت از ايشان خوددارى مى كنم ببينم چه مى شود نيمه شب فرا رسيد دخترك كوچك من آب خواست و گفت : بابا آبم بده . من پاسخى ندادم و بار ديگر همين را گفت : يكى از خواهرانش برخاست و او را آب داد؛ دانستم كه خداى عزوجل ايشان را رها و تباه نخواهد كرد و تصميم استوار به خروج گرفتم .ديگر از كسانى كه با آنان بود كهمس بود كه نسبت به مادر خود از مهربانترين مردم بود. او به مادرش گفت : مادر جان ! اگر وضع تو نمى بود همراه خوارج خروج مى كرد. او گفت : پسركم من تو را به خدا بخشيده ام . عيسى بن فاتك خطى در واقعه كشته شدن اين خوارج چنين سروده است :(هان كه در راه خداوند نه در راه مردم ، تنه درختان خرما پيكر داوود و برادرانش را گرفت ….)
عمران بن حطان با ابيات زير او را مرثيه گفته است :(اى چشم ! بر مرداس و كشتار گاهش بگرى ، اى خداى مرداس ! مرا هم به مرداس ملحق كن …)همچنين براى من خشم و كينه افزوده و بر دوستى من در مورد خروج ابوبلال افزوده است ؛ مى پرهيزم از آنكه بر بستر بميرم و آرزوى مرگ زير نيزه هاى بلند دارم )
عمران بن حطان
ابوالعباس مبرد مى گويد : اين عمران بن حطان يكى از افراد خاندان عمرو بن يسار بن ذهل بن ثعلبه بن عكاية بن صعب بن عك بن بكر وائل بوده است ، او سالار گروهى از خوارج (صفريه ) است و فقيه و خطيب و شاعر ايشان هم بوده ، شعر او بر خلاف شعر ابوخالد قنانى است كه او هم از همان گروه بوده است . قطرى بن فجاة مازنى براى او ابياتى نوشته و فرستاده و او را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش كرده بود كه چنين بوده است :(اى خالد! يقين داشته باش كه جاودانه نخواهى بود و خداوند براى كسى كه از جهاد خوددارى كند و فروشنده عذرى باقى نگذارده است ؛ آيا مى پندارى كه خارجى بر هدايت است و خودت ميان دزد و منكر خدا اقامت مى كنى ؟)
ابوخالد در پاسخ او اين ابيات را سرود و فرستاد :(همانا آنچه كه مايه افزونى محبت من به زندگى است موضوع دختركان من است كه همگان از اشخاص ضعيف هستند، از اين پرهيز مى كنم كه پس از من شاهد فقر و تنگدستى باشند و پس از آنكه آب صاف و گوارا مى نوشيده اند آب تيره و كدر بياشامند..)
ابوالعباس مبرد مى گويد : از جمله چيزهايى كه عباس بن ابوالفرج رياشى از قول محمد بن سلام جمحى براى من نقل كرد اين است كه چون حجاج ، عمران بن حطان را از خود براند، او شروع به گردش ميان قبايل كرد و به هر قبيله كه مى رسيد براى خود نسبى را بيان مى كرد كه به نسبت آنان نزديك باشد. خودش در اين باره چنين مى گويد :(ميان قبيله بين سعد زيد و و عك و عامر عوبثان و لخم و اد بن عمرو و بكر و بنى غدان فرود آمديم .)
سپس از آنجا بيرون آمد تا روح بن زنباع جذامى را ديد، روح از ميهمانان پذيرايى مى كرد و افسانه سراى عبدالملك بن مروان و در نظر او گرامى و محترم بود. پسر عبدالملك درباره روح گفته است : به هر كس آنچه را كه به ابوزرعه داده شده بخشيده شود فقه مردم حجاز و زيركى اهل عراق و فرمانبردارى مردم شام به او ارزانى شده است . عمران بن حطان به روح چنين اظهار داشت كه از قبيله ازد است . روح هر شعر نادر و حديث غريبى كه از عبدالملك گفت : من ميهمانى مى پرسيد آن را مى شناخت و بر آن مى افزود. روح به عبدالملك گفت : من ميهمانى دارم كه از اميرالمؤ منين هيچ شعر و خبرى نمى شنوم مگر اينكه او آنرا مى شناسد و دنباله اش اشعار و جملات او را براى عبدالملك نقل كرد. عبدالملك گفت : اين لغت و لهجه عدنانى است و گمان من اين است كه او عمران بن حطان است . تا آنكه شبى درباره دو بيتى كه مطلع آن چنين است : (خوش باد ضربتى ..) گفتگو كردند.
عبدالملك ندانست آن دو بيست از كيست ، روح به خانه برگشت و از عمران به حطان پرسيد. او گفت نم اين دو بيت از عمران بن حطان است كه عبدالرحمان بن ملجم را ستوده است . روح پيش عبدالملك برگشت و به او خبر داد. گفت : ميهمان تو خودش عمران بن حطان است برو او را سوى من بياور. روح نزد عمران برگشت و گفت : اميرالمؤ منين دوست دارد ترا ببيند. عمران به او گفت : من مى خواستم از تو بخواهم كه اين كار را انجام دهى ولى از تو آرزو كردم اينك تو برو من هم از پى تو مى آيم . روح پيش عبدالملك برگشت و به او خبر داد. عبدالملك گفت : هم اكنون كه به خانه ات برگردى ديگر او را نخواهى يافت . روح به خانه برگشت ديد عمران به حطان از آنجا كوچ كرده و رقعه يى براى او باقى گذاشته كه اين اشعار در آن نوشته شده است :(اى روح ، چه بسيار ميزبانان از لخم و غسان كه چون پيش ايشان منزل كردم همين گمان تو را بردند و همين كه گفته شد اين عمران بن حطان است و ترسيدم از خانه او بيرون شدم ….)عمران از آنجا كوچ كرد و ميهمان زفرين حارث يكى از افراد خاندان عمروبن كلاب شد؛ و خود را نزد وى اوزاعى معرفى كرد. عمران نماز خود را طول مى داد و نوجوانان بنى عامر از اين كار او مى خنديدند؛ در اين هنگام مردى كه پيش روح بن زنباع بوده است نزد زفر آمد و به عمران سلام آشنايى داد. زفر از آن مرد پرسيد : اين كيست ؟ گفت : مردى از قبيله ازد است ، او را در حالى كه ميهمان روح بود ديده ام . زفر به عمران گفت :فلانى ، چگونه است كه گاهى از قبيله ازدى و گاه از اوزاع !؟ اگر ترسان و گرفتارى امانت دهيم ، اگر بينوايى مالت دهيم . عمران بن حطان چون شب فرا رسيد در خانه زفرنامه كوچكى بر جاى گذاشت و گريخت و در آن نامه اين ابيات را يافتند.
(چيزى كه موجب سرگشتگى زفر شد مدتها موجب سرگشتگى روح بن – زنباع هم بود، او حدود يك سال همواره از من مى پرسيد كه به او خبر بدهم و مردم يا خدعه گرند يا فريب خورده ….)
عمران بن حطان از آنجا كوچ كرد و به عمان رفت و آنان را ديد كه كار ابوبلال مرداس را احترام مى گذارند و او ميان ايشان شناخته شده است ، عمران كار خود را ميان ايشان آشكار ساخت و اين خبر به حجاج رسيد و نامه يى در مورد دستگيرى او به مردم عمان نوشت . عمران گريخت و به قومى از قبيله ازد كه ساكن سواد كوفه بودند پناه برد و همانجا فرود آمد و تا هنگامى كه درگذشت ميان ايشان بود؛ در منزل كردن خود ميان ايشان چنين سروده است .
(به ستايش خداوند در بهترين منزل فرود آمديم كه در آن از مهر و وفادارى شاديم ، كنار قومى فرود آمديم كه خداوند آنان را متفق و هماهنگ قرار داده و آنان مدعى چيزى جز مجد فرخنده و گوارا نيستند..)
ابوالعباس مبرد مى گويد : يكى از خوارج چنان بود كه نيزه به سينه اش زده بودند و از پشتش بيرون آمده بود با همان حال خود را به آن كس كه به او نيزه زده بود رساند، او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند (شتابان پيش تو آمدم ، پروردگارا كه خشنود گردى ) ديگرى از ايشان در جنگ نهروان على عليه السلام را به جنگ تن به تن فراخواند و اين رجز را مى خواند : (آنان را نيزه مى زنم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود بر سينه اش نيزه خواهم زد.)
على عليه السلام به مبارزه با او بيرون شد و با شمشير او را زد و كشت و همين كه ضربه شمشير به او رسيد گفت : (چه خوش است رفتن به بهشت ).
ديگر از خوارج عبدالرحمان بن ملجم است كه حسن به على هر دو دست و پاى او را قطع كرد و او در همان حال خدا را ياد مى كرد و چون خواست زبان او را ببرد بيتابى كرد به او گفتند : چرا بيتابى مى كنى ؟ گفت دوست مى دارم تا هنگامى كه زنده باشم زبانم به ياد و ذكر خدا تازه باشد.و گروهى از خوارج چنان بودند كه يكى از ايشان خرما را كه از نخل فرو افتاده بود برداشت و در دهان خود نهاد و سپس آن را به رعايت ورع و پارسايى از دهان بيرون انداخت .ابوبلال مرداس هم كه از خوارج است بسيارى از فرقه ها به مناسبت شدت و صحت و استوارى عبادت و محكمى نيت ، او را از خود مى شمارند و صاحب مكتب فكرى مى دانند.
معتزله او را از خود مى شمرند و مى گويند : او در حالى كه منكر جور و ستم سلطان و فراخواننده به حق بود خروج كرد؛ و بنابراين از اهل عدل است و در اين مورد خطبه يى چنين گفت : به خدا سوگند بدون ترديد نيكوكار را در قبال گناه گنهكار و حاضر را در قبال جرم غايب و درست را؛ قبال جرم نادرست خواهم گرفت . مرداس برخاست و گفت : اى انسان آنچه را كه گفتى شنيديم ، خداوند متعال به پيامبر خدا، ابراهيم چنين نفرموده است ، بلكه مى فرمايد : (و ابراهيم كه به عهد خود وفا كرد (در صحت او چنين آمده است ) كه هيچ كس با گناه ديگرى را به دوش نمى كشد) ابوبلال فرداى همان روز بر زياد خروج كرد. شيعيان هم او را از خود مى دانند و چنين مى پندارند كه او براى حسن بن على عليه السلام نوشته است كه به خدا سوگند من از خوارج نيستم و راى ايشان را ندارم و همانا كه من بر آيين نياى تو ابراهيم عليه السلام هستم .
مستورد سعدى
ديگر از خوارج ، مشهور است كه يكى از افراد قبيله سعد بن زيد بن منات است كه پارسا و مجتهد بوده است و به روزگار على عليه السلام از سران خوارج بوده است . او خطبه مشهور خود را كه آغاز آن چنين است ايراد كرده است : (همانا رسول خدا كه درودهاى خداوند بر او باد ما عدل و داد به ارمغان آورد كه پرچمهاى آن به اهتزاز در آمد و نشانه هاى آن درخشيد او پيام خداى خود را به ما ابلاغ فرمود و براى امت خود خير خواهى كرد و پند و اندرز داد تا آنكه خداوند متعال او را در حالى كه برگزيده و مختار بود قبض روح فرمود.)
مستورد در جنگ نخيله از شمشير على عليه السلام جان به در برد و پس از مدتى بر مغيرة بن شعبه كه والى كوفه بود خروج كرد. معقل بن قيس رياحى با او جنگ تن به تن كرد و آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو مرده در افتادند.
از جمله سخنان مستورد اين است : اگر تمام جهان را صاحب شوم و سپس فراخوانده شوم كه به گناهى از آن بهرمند شوم آن را انجام نخواهم داد.
و ديگر گفته است : چون راز خويش را به دوست خود بگويم و آن را فاش سازد ملامتش نمى كنم كه خود من به حفظ آن راز سزاوارتر از او بوده ام .و همو گفته است : بر حفظ راز خود كوشاتر از حفظ خون خود باش .و مى گفته است : نخستين چيزى كه دلالت بر عيب كسى كه عيب مردم مى گويد دارد شناخت او از عيبهاست و كسى جز آن كس كه خود معيوب است بر مردم عيب و خرده نمى گيرد.
و مى گفته است : مال براى تو باقى نمى مانده ، با مال براى خود ستايش و پاداشى خريدارى كن كه براى تو پايدار باشد.
حوثرة اسدى
ابوالعباس مبرد مى گويد : پس از كشته شدن على عليه السلام گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند و كه از جمله ايشان حوثره اسدى و حابس طايى بودند. آن دو همراه گروههاى خويش در حالى كه معاويه در كوفه بود خروج كردند و به جايگاهى كه اصحاب نخليه خروج كرده بودند رفتند. معاويه در سال (جماعت ) وارد كوفه شده بود؛ حسن بن على عليه السلام از خلافت كناره گرفته بود و براى رفتن به مدينه از كوفه بيرون آمده بود؛ و پس از آنكه مقدارى راه پيموده بود معاويه كسى را به حضورش گسيل داشت و استدعا كرد كه عهده دار جنگ با خوارج شود؛ امام حسن عليه السلام به او پاسخ داد : به خدا سوگند من از جنگ با تو فقط براى حفظ خون مسلمانان دست برداشتم و گمان نمى كنم اين كار براى من روا باشد. آيا از سوى تو عهده دار جنگ با گروهى شوم كه خودت براى جنگ از آنان سزاوارترى .
مى گويم (ابن ابى الحديد) اين سخن (امام حسن ) موافق گفتار پدر اوست كه فرموده است : (پس از من با خوارج جنگ مكنيد زيرا آن كس كه در جستجوى حق است و خطا مى كند و به آن نمى رسد همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن مى رسد.) و اين سخن حق است كه نمى توان از آن رويگردان بود و اصحاب (معتزلى ) ما هم همين عقيده را دارند كه عذر خوارج در نظر ايشان پسنديده تر از عذر معاويه است و گمراهى آنان كمتر از گمراهى اوست و معاويه براى جنگ متسحق تر است .
ابوالعباس مبرد مى گويد : چون پاسخ امام حسن به معاويه رسيد، نخست پدر حوثره اسدى را فراخواند و به او گفت : برو و كار پسرت را براى من كفايت كن . پدر حوثره پيش او رفت و از او خواست به اطاعت برگردد، نپذيرفت و چون پدر اصرار كرد او مصمم تر شد. پدر گفت : اى پسركم ! هم اكنون پسركت را پيش تو مى آورم شايد همين كه او را ببينى نسبت به او مهربانى نمايى و گرايش پيدا كنى . گفت : پدر جان ! به خدا سوگند كه من به زخم گران نيزه كه مرا در ميدان به اين سو و آن سو برد شيفته ترم تا ديدار پسرم !
پدر حوثره نزد معاويه برگشت و او را از آنچه بود آگاه ساخت . معاويه گفت : اى پدر حوثره ! براستى كه اين شخص از حق سر پيچى مى كند و سپس لشكرى به جنگ او گسيل داشت كه بيشتر آن مردم كوفه بودند. حوثره همين كه به آنان نگريست گفت : اى دشمنان خدا! شما ديروز با معاويه جنگ مى كرديد تا بنيان قدرتش را منهدم سازيد و امروز همراه او جنگ مى كنيد تا قدرتش را استوار سازيد.!
در اين هنگام پدرش به ميدان آمد و او را به مبارزه با خود فرا خواند، حوثره گفت : پدر جان براى تو جنگ با غير من فراهم است ، و براى من هم راه جنگ با غير تو گشوده است . و بر آن قوم حمله كرد و چنين گفت :(اى حوثره بر اين گروهها حمله كن ، بزودى به آمرزش خواهى رسيد).
مردى از قبيله طى بر او حمله كرد و او را كشت ، ولى پس از اينكه نشانه سجده را بر پيشانى او نقش بسته ديد از كشتن او سخت پشيمان شد.رهين مرادى كه يكى از پارسايان و فقيهان خوارج است ابيات زير را سروده است :اى نفس ! گول زدن من در دنيا طولانى شد و از ناگوارى دگرگون شدن روزگار هرگز در امان مباش )
ابوالعباس مبرد مى گويد : بيشتر خوارج به كشته شدن اهميتى نمى دادند و خوى ايشان شيرين دانستن مرگ و خوار شمردن اجل بود. برخى از ايشان در حالى كه آنان را براى اعدام با شمشير مى بردند اميران را مسخره مى كردند. زياد بن ابيه ، شيبان بن عبدالله اشعرى صاحب مقبره بنى شيبان را به ناحيه دروازه عثمان بصره و اطراف آن گماشت و او در تعقيب خوارج سخت كوشا بود و آنان را به بيم انداخت و همواره بر اين حال بود. شبى در حالى كه به در خانه خود تكيه داده بود دو مرد از خوارج بر او حمله كردند و با شمشيرهاى خود او را كشتند. پس از آن مردى از خوارج را گرفتندو پيش زياد آوردند. گفت : او را ببريد و در حالى كه تكيه داده باشد بكشيد، هان گونه كه شيبان گشته شده است . آن مرد خارجى به مسخره بر سر زياد فرياد مى كشيد و مى گفت : به به ، چه دادگرى و عدالتى !
سرانجام عباد بن اخضر با خوارج
مبرد گويد : عباد بن اخضر، قاتل ابوبلال مرداس بن اديه كه داستان او را قبلا آورديم ، پس از كشتن مرداس همواره در شهر (كوفه ) مورد ستايش و مشهور بود كه چنان كارى انجام داده است ، تا آنكه گروهى از خوارج با يكديگر رايزنى كردند و تصميم گرفتند او را بكشند. و برخى از ايشان برخى ديگر را در مورد آن كار سرزنش مى كردند. سرانجام روز جمعه يى بر سر راه نشستند و كمين كردند و همين كه او سوار بر استر خود آمد و پسرش هم پشت سرش سوار بود، يكى از خوارج ، مقابل او ايستاد و گفت : مساله يى دارم و مى خواهم از تو بپرسم . گفت : بپرس .
آن مرد گفت : اگر مردى مرد ديگرى را به ناحق بكشد و قاتل در نظر حاكم و سلطان داراى جاه و قدر و منزلتى باشد و حاكم بدان سبب به جرم و گناه او توجه نكند و حكم خدا را در مورد او انجام ندهد آيا صاحب خون و ولى مقتول اگر بر قاتل دست يابد حق دارد او را بكشد؟ گفت : نه ، بهتر اين است كه شكايت به حاكم برد. گفت : سلطان به سبب جاه و بزرگى مقام قاتل بر خلاف او رفتار نمى كند. گفت : مى ترسم كه اگر آن شخص قاتل را بكشد سلطان هم او را بكشد. مرد خارجى گفت : ترس از سلطان را رها كن و بگو ببينم آيا در اين باره ميان او و خداوند گناه و جرمى خواهد بود؟ گفت : نه . در اين هنگام آن مرد و يارانش شعار خوارج را بر زبان آوردند و سپس با شمشيرهاى خود بر او حمله كردند.
عباد توانست پسر خود را كنارى پرت كند و او گريخت و مردم بانگ برداشتند : عباد كشته شد، پس جمع شدند و دهانه راهها و كوچه ها را بستند محل كشته شدن عباد در كوچه بنى مازن نزديك مسجد بنى كليب بن يربوع بود. در اين هنگام معبد بن اخضر برادر عباد – كه در واقع نام پدرش علقمه بود و او را پسر اخضر مى گفتند و اخضر شوهر مادر معبد بود – با گروهى از بنى مازن آمد. آنان بر مردم بانگ زدند؛ ما را با خون و انتقام خودمان آزاد بگذاريد. مردم خود را كنار كشيدند. مازنى ها پيش آمدند و با خوارج جنگ كردند و تمام آنان را كشتند هيچكس از ايشان جز عبيدة بن هلال نتوانست بگريزد و فقط او توانست ديوار يكى از خانه هاى كلوخى و حصيرى را بشكافد و از آن بگريزد. فرزدق در اين باره چنين سروده است (همانا انتقام خونها بدون نكوهش گرفته شد…):
او ضمن همين ابيات افراد خاندان كليب بن يربوع را كه خويشاوندان حرير هستند نكوهش كرده است ؛ زيرا عباد بن اخضر كنار مسجد ايشان كشته شده بود و آنان او را يارى نكرده بودند و در اين مورد چنين گفته است :(همچون اين كار خاندان كليب كه پناهنده خود را رها كردند، آرى شخص فرومايه در حالى كه حاضر هم باشد يارى دادنش همراه با كندى و سستى است …)
گويد : كشته شدن عباد بن اخضر هنگامى صورت گرفت كه عبيدالله بن زياد در كوفه بود و جانشين او در بصره عبيدالله بن ابى بكرة بود. ابن زياد به او نوشت هيچ كس از خوارج را آزاد نگذارد و هر كه را كه به خارجى بودن معروف است بگيرد و زندانى كند. عبيدالله ابى بكرة با شدت به جستجو و تعقيب كسانى كه مخفى بودند پرداخت و آنان را تعقيب مى كرد و مى گرفت و هرگاه در مورد يكى از ايشان شفاعت مى شد همان شفيع را كفيل و ضامن قرار مى داد كه متمه را پيش ابن زياد حاضر سازد. چون عروة بن اديه را پيش او آوردند او را آزاد كرد و گفت : من خود كفيل تو هستم . چون ابن زياد به بصره آمد همه كسانى را كه در زندان بودند كشت و سپس از كسانى كه كفيل كسى شده بودند خواست او را بياورندت هر كس كسى را كه كفيل او شده بود حاضر كرد او را آزاد ساخت و هر كس كه چنين نكرد او را كشت .
ابن زياد سپس به عبيدالله بن ابى بكره گفت : عرؤ ة بن اديه را حاضر كن . گفت : بر او دسترسى ندارم گفت : در اين صورت به خدا سوگند تو را خواهم كشت كه تو كفيل اويى . عبيدالله بن ابى بكرة همواره در جستجوى او بود تا آنكه به او خبر دادند كه او در منطقه علاء بن سويه منقرى است و در اين مورد نامه يى به عبيدالله بن زياد نوشت . دبيرى كه نامه را براى ابن زياد مى خواند به اشتباه چنين خواند : ما او را در مجلس باده نوشى علاء ديديم . ابن زياد دبير را مسخره كرد و گفت : فرومايگى و اشتباه كردى ، او در منطقه و راه علاء نى سويه بوده است و دوست مى دارم كه اى كاش از باده گساران مى بود.
و چون عروة بن اديه را برابر ابن زياد بر پاى داشتند ابن زياد به او گفت : چرا برادرت را براى جنگ با من تجهيز كردى ؟ و منظورش ابوبلال مرداس بود، گفت : به خدا سوگند من در مورد از دست دادن او بسيار بخيل بودم و او براى من مايه عزت بود و من براى او همان را مى خواستم كه براى خويشتن ، و براى خودم چيزى جز درنگ كردن و خوددارى كردند از خروج و قيام را نمى خواهم ولى او تصميمى گرفت و پى آن رفت . ابن زياد گفت : آيا تو بر عقيده اويى ؟ گفت : ما همه يك خدا را پرستش مى كنيم . ابن زياد به او گفت : به خدا سوگند تو را پاره پاره خواهم كرد. گفت : براى خودت هر قصاص كه مى خواهى برگزين . دستور داد هر دو دست و پاى او را بريدند و سپس به او گفت : چگونه مى بينى ؟ گفت تو دنياى مرا تباه كردى و من آخرت تو را تباه ساختم . ابن زياد فرمان داد و او را بر همان حال بر در خانه اش به دار كشيدند.
ابوالوازع راسبى
ابوالعباس مبرد مى گويد : ابوالوازع راسبى از مجتهدان و پارسايان خوارج بود كه همواره خويشتن را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش و نكوهش مى كرد. او كه شاعر بود نسبت به ياران خود نيز همين گونه رفتار ميكرد. روزى نزد نافع بن ارزق آمد. در حالى كه نافع ميان گروهى از ياران خود ود و براى آنان از ستم سلطان و تباهى عامه مردم سخن مى گفت . نافع مردى تيز سخن و اهل احتجاج و پايدارى در نزاع بود. ابوالوازع به او گفت : اى نافع ! به تو زبانى برنده و قلبى كند عطا شده است و من دوست مى دارم كه اى كاش تيزى و برندگى زبانت از دلت مى بود و كندى و فسردگى دلت از زبانت . چگونه بر حق تحريض مى كنى و خود را از آن فرو مى نشينى و چگونه باطل را زشت مى شمارى و حال آنكه خود بر آن پايدارى . نافع گفت : اى ابووازع منتظر فرصت هستيم تا ياران تو چندان جمع شوند كه بتوانى با يارى آنان دشمنت را سركوب كنى . ابووازع اين دو بيت را خواند :(همانا كه با زبانت نمى توانى آن قوم را سركوب كنى و فقط با دو دست خود از بدبختيها رهايى مى يابى ، با مردمى كه با خدا جنگ مى كنند جهاد و پايدارى كن شايد خداوند، گمراه خاندان حرب را بدانگونه درمانده كند)
يعنى معاويه را و سپس گفت : به خدا سوگند ترا سرزنش نمى كنم بلكه خود را نكوهش مى كنم و هر آينه فردا پگاهى خواهم داشت كه هرگز پس از آن پگاهى ديگر نخواهم داشت . ابووازع رفت و شمشيرى خريد و پيش تيز كننده و صيقل دهنده يى كه همواره خوارج را نكوهش مى كرد و افراد حكومت را بر اسرار و امور پوشيده آگاه مى ساخت و رفت و درباره شمشيرى كه خريده بود با او مشورت كرد او شمشير را پسنديد و از آن تعريف كرد. ابووازع گفت : آن را براى من تيز كن و چون آن را بدانگونه كه مى خواست تيز كرد ناگهان شمشير را بر آن صيقل دهنده فرود آورد و او را كشت و سپس به مردم حمله كرد كه از پيش او گريختند، او خود را به محل گورستان بنى يشكر رساند آنجا مردى دار بست خانه خود را بر او افكند و او را از پاى درآورد و ابن زياد دستور داد او را بر دار كشيدند.
عمران بن حارث راسبى
ابوالعباس مبرد مى گويد : ديگر از پارسايان خوارج كه در جنگ كشته شد، عمران بن حارث راسبى است كه در جنگ دولاب كشته شد. او با حجاج بن باب حميرى كه در آن جنگ امير مردم بصره و علمدار ايشان بود جنگ كرد و آن دو به يكديگر ضربه يى زدند كه هر دو مرده در افتادند. ام عمران در مرثيه او چنين سروده است :(خداوند عمران را تاييد و پاك كرد و عمران سحرگاه خدا را فرا مى خواند، آرى از خداوند در نهان و آشكار مسالت مى كرد كه به دست شخص ملحد و مكار شهادت نصيب او كند…)
گويد : ديگر از سران خوارج كه در جنگ دولاب كشته شدند نافع بن ازرق است كه به اصطلاح از خلفاى خوارج است و به او عنوان اميرالمؤ منين داده بودند و مردى از خوارج در مرثيه او چنين سروده است :(پسر بدر از كشته شدن نافع شادى كرد و حال آنكه حوادث روزگار و كسانى كه به نافع ستم كردند فشرده و مجتمع شده اند؛ مرگ هم حتمى است و بدون ترديد اتفاق خواهد افتاد و هر كه را روز در نيابد شب در خواهد يافت …)
قطرى بن فجاة هم ضمن يادآورى از جنگ دولاب چنين سروده است : (سوگند به جان تو كه من در زندگى و زيستن تا هنگامى كه ام حكيم را نديده بودم زاهد بودم ، او از سپيد چهرگان شرمگين است كه كسى نظير او براى شفاى اندوهگين و دردمند ديده نشده است …)
عبدالله بن يحيى و مختار بن عوف
ديگر از سران و بزرگان خوارج عبدالله بن يحيى كندى ملقب به (طالب الحق ) و دوست او مختار بن عوف ازدى فرمانده جنگ قديد هستند و ما داستان آن دو را بدانگونه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى آورده است با اختصار و حذف چيزهايى كه مورد نياز ما نيست در اينجا مى آوريم : ابوالفرج مى گويد : عبدالله بن يحيى از مردم حضرموت و مردى مجتهد و عابد بود، او پيش از آنكه خروج كند مى گفت : مردى مرا ديد و مدتى طولانى به من نگريست و سپس پرسيد : از كدام قبيله اى گفتم : از قبيله كنده . گفت : از كدام خاندان ايشانى ؟ گفتم : از بنى شيطانم . گفت به خدا سوگند تو پس از آنكه يك چشمت كور مى شود به پادشاهى مى رسى و تا وادى القرى پيشروى مى كنى . اينك يك چشم من كور شده است و از آنچه او گفت بيمناكم و از خداوند طلب خير مى كنم .
او (عبدالله بن يحيى ) چون در يمن ستم آشكار و ظلم سخت و روش ناپسنديده حكومت ميان مردم را ديد و به ياران خود گفت : براى ما درنگ كردن در آنچه مى بينم و صبر بر آن جايز نيست و براى گروهى از خوارج اباضيه بصره و جاهاى ديگر نامه نوشت و در مورد خروج و قيام با آنان مشورت كرد. آنان براى او نوشتند اگر مى توانى يك روز هم آنجا درنگ نكنى چنين كن كه مبادرت به كار شايسته برتر و بهتر است و تو مى دانى مرگت چه هنگام فرا مى رسد و براى خداوند هنوز بندگانى صالح هستند كه هرگاه اراده فرمايد آنان را بر مى انگيزاند تا دين خدا را يارى دهند و هر يك از آنان را كه بخواهد به شهادت مخصوص مى كند.
آنان ، ابوحمزه مختار بن عوف ازدى و بلخ بن عقبه مسعودى را همراه مردانى از خوارج اباضيه سوى او گسيل داشتند كه در حضرموت پيش او آمدند و او را به خروج و قيام تحريض و تشويق كردند و براى او نامه هايى از دوستانش آوردند كه به او و ديگران سفارش كرده بودند كه چون خروج كرديد غلو مكنيد و حيله و مكر مورزيد و به كردار پيشينيان صالح خود و روش ايشان عمل كنيد و مى دانيد چيزى كه ايشان را وادار به خروج و قيام بر ضد سلطان مى كرد عيب گرفتن از كارها و تباهى آنان (حاكمان ) بوده است .
عبدالله بن يحيى ياران خود را فراخواند و آنان با او بيعت نمودند و آهنگ تصرف دارالامارة كردند، در آن هنگام حاكم حضرموت ابراهيم بن جبلة بن محرمة كندى بود، عبدالله بن يحيى او را گرفت و زندانى كرد و سپس او را رها ساخت كه به صنعاء رفت ، عبدالله در حضر موت ماند و جمعيت يارانش بسيار شدند و او را (طالب الحق ) نام نهادند.
عبدالله بن يحيى براى ياران خود در صنعاء نوشت كه من پيش شما مى آيم و عبدالله بن سعيد حضرمى را برحضرموت گماشت و خود به صنعاء رفت و اين موضوع به سال يكصد و نوزده هجرى بود، شمار همراهان او دو هزار بود، در آن هنگام حاكم صنعاء قاسم بن عمرو، برادر حجاج بن عمرو ثقفى بود. ميان او و عبدالله بن يحيى چند جنگ و برخورد روى داد كه در آنها پيروزى و غلبه از عبدالله بن يحيى بود، عبدالله وارد صنعاء شد و گنجينه ها و اموالى را كه در آن شهر بود جمع و تصرف كرد و چون بر سرزمينهاى يمن چيره شد خطبه خواند نخست حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبر را بر زبان آورد و تذكر داد و بر حذر داشت و سپس چنين ادامه داد :
اى مردم ! ما شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و پذيرفتن دعوت كسى كه به آن دو فرا مى خواند دعوت مى كنيم ، دين ما اسلام است و پيامبر ما محمد و قبله ما كعبه و پيشواى ما قرآن است ، ما حلال را همواره حلال مى شماريم و عوضى از آن نمى خواهيم و آن را به چيزى نمى فروشيم ، حرام را هم حرام مى دانيم و آن را پشت سر خود انداخته ايم و هيچ نيرو و قوتى جز بر خدا نيست و به سوى خدا شكايت مى بريم و بر او اعتماد مى كنيم .
هر كس زنا كند كافر است . هر كس دزدى كند كافر است . هر كس باده نوشى كند كافر است و هر كس در اينكه آنان كافرند شك كند كافر است . ما شما را به امور فريضه و واجب كه همگى روشن است : و به آياتى كه همه محكم و استوار است و به آثارى كه از آن پيروى مى كنيم فرا مى خوانيم . و گواهى مى دهيم كه خداوند در آنچه وعده فرموده صادق است و در آنچه حكم فرمايد عدل مطلق است . ما به توحيد و يگانگى پروردگار دعوت مى كنيم و اينكه به وعد و يقين داشته باشيم و فرايض را بجا آوريم و امر به معروف و نهى از منكر كنيم و اينكه نسبت به آنان كه اهل دوستى با خداوند اين است كه در هر زمان كه سستى و فتور پيش آيد بازماندگى از اهل علم را قرار مى دهد تا آنان را كه گمراهند به هدايت فرا خوانند و بر درد و رنج در راه خدا صبر و پايدارى كنند و گروهى از آنان در گذشته بر حق كشته و شهيد شدند و پروردگارشان آنان را فراموش نكرده است و(پروردگارت فراموشكار نيست ) شما را سفارش مى كنم به ترس از خدا و قيام پسنديده بر آنچه كه بايد بر آن قيام كنيد، و با خداوند در اجراى فرمانهاى او و آنچه نهى مى كند پسنديده رفتار كنيد. اين سخن را مى گويم و از خداوند براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .
گويد : عبدالله بن يحيى چند ماه در صنعاء مقيم بود. ميان مردم خوشرفتارى مى كرد و براى آنان نرم و فروتن بود و از آزار دادن دست نگه مى داشت و جمعيت او بسيار شد و خوارج از هر سو پيش او آمدند. چون موسم حج فرا رسيد، ابوحمزه مختار بن عوف و بلج بن عقبة و ابرهة بن صباح را با گروهى به مكه فرستاد. شمار ايشان هزار تن و فرمانده ايشان ابوحمزه بود. عبدالله بن يحيى به ابوحمزه مختار فرمان داد پس از رفتن مردم از مكه او در آنجا بماند و بلج را هم به شام گسيل دارد. مختار حركت كرد و روز ترويه (هشتم ذى الحجه ) به مكه رسيد. در آن هنگام حاكم مكه و مدينه عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك بود و اين به روزگار خلافت مروان بن محمد بن مروان بود. مادر عبدالواحد دختر عبدالله بن خالد اسيد بود.
عبدالواحد جنگ با خوارج را خوش نمى دانست ، مردم همه از ديدن خوارج ترسيدند. خوارج در حالى كه درفشهاى سياه بر سير نيزه ها بسته بودند هنگامى كه مردم در عرفات وقوف كرده بودند آشكار شدند. مردم به آنان گفتند : قصد شما چيست و چه مى خواهيد؟ آنان گفتند كه قصدشان مخالفت با مروان و خاندان او و بيزارى جستن از ايشان است . عبدالواحد به آنان پيام فرستاد كه مراسم حج مردم را به تعطيل نكشانند و ابوحمزه مختار گفت : ما نسبت به انجام مناسك حج خود حريص و سرسخت هستم . و عبدالواحد با خوارج قرار گذاشت كه تا هنگام كوچ كردن حاجيان از مكه همگى از يكديگر در امان باشند.
فرداى آن روز خوارج هم در عرفات كنار عبدالواحد وقوف كردند و عبدالواحد همراه مردم از عرفات كوچ كرد و چون به منى رسيدند به عبدالواحد گفته شد : در مورد خوارج اشتباه كردى و اگر همراه همه حاجيان به آنان حمله مى كردى آنان فقط يك لقمه بودند!
عبدالواحد، عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان و عبدالرحمان بن قاسم بن محمد بن ابوبكر و عبيدالله بن عمر بن حفص عمرى و ربيعة بن عبدالرحمان را همراه مردان ديگرى نظير ايشان پيش ابوحمزه مختار فرستاد. آنان همينكه نزديك خيمه ابوحمزه رسيدند. افراد مسلح او ايشان را احاطه كردند و پيش ابوحمزه بردند؛ آنان او را ديدند كه كه نشسته است و ازارى از پارچه هاى قطرى بر دوش دارد و كناره هاى آن را بر پشت سر خود گرده زده است ، همين كه آنان نزديك شدند عبدالله بن حسن علوى و محمد بن عبدالله عثمانى پيش او رفتند او از نسب آن دو پرسيد و چون نسب خويش را براى او گفتند روى ترش كرد و كراهت خود را براى آن دو آشكار ساخت .
پس از آنان دو مردى كه نسبت ايشان به ابوبكر و عمر مى رسيد پيش او رفتند و او از نسب ايشان پرسيد كه چون نسب خود را براى او گفتند مسرت كرد و بر چهره آنان لبخند زد و گفت : به خدا سوگند ما خروج و قيام نكرديم مگر براى اينكه به روش نياكان شما (ابوبكر و عمر) رفتار كنيم . عبدالله بن حسن به او گفت : اى مرد، بخدا سوگند ما اينجا نيامده ايم كه تو افتخار پدران ما را تعيين كنى بلكه امير ما را با پيامى پيش تو فرستاده است و اينك ربيعه آن پيام را به تو مى گويد. ربيعه به او گفت : امير از تو پيمان شكنى مى ترسد. ابوحمزه گفت : پناه بر خدا كه عهد صلح را بشكنيم يا بر هم زنيم ، به خدا سوگند اگر گردنم زده شود اين كار را نمى كنم تا اينكه مدت صلح و عهد ميان ما و شما بگذرد.
آنان از پيش ابوحمزه بيرون آمدند و اين خبر را به عبدالواحد رساندند، و چون آخرين روز كوچ از مكه (سيزدهم ذى حجه ) فرا رسيد عبدالواحد هم از مكه كوچ كرد و آن شهر را براى ابوحمزه خالى كرد و ابوحمزه بدون جنگ و كشتار وارد مكه شد. يكى از شاعران در اين مورد چنين سروده و عبدالواحد را نكوهش كرده است :(گروهى كه با دين مخالفت كرده اند به ديدار حاجيان آمدند و عبدالواحد گريخت ، او ترسان ، اميرى و مراسم حج را رها كرد و سرگردان همچون شتر رمنده گريخت …)
سپس عبدالواحد رفت تا به مدينه رسيد و دفتر و ديوان را خواست و براى مردم مقرر داشت كه به جنگ بروند و بر ميزان سهم ايشان ده ده افزود. و بر آن لشكر، عبدالعزيزبن عبدالله عمرو بن عثمان به عفان را گماشت . چون آن لشكر بيرون آمدند نخست با چند شتر كشته شده برخوردند و مردم آن را به فال بد و شومى گرفتند و چون به ناحيه عقيق رسيدند درفش عبدالعزيز به درخت خاردار بزرگى گير كرد و چوبه آن شكست . مردم اين را هم به شومى گرفتند.
آنان به راه خود ادامه دادند تا به قديد رسيدند. در آنجا مردمى فرود آمدند كه از قضايا بركنار بودند و آنان مردم جنگ نبودند كه بيشترشان بازرگان سرمايه دار بودند و در جامه هاى نرم و رنگين و ابزار لهو لعب آمده بودند و هرگز گمان نمى كردند كه خوراج را شوكتى باشد و در اين موضوع شك نداشتند كه خوارج اسير دست آنان خواهند شد.
مردى از ايشان كه از قريش بود گفت : اگر مردم طائف مى خواستند توانستند كار اين گروه را از ما كفايت كنند ولى آنان در دين خدا مداهنه و چرب زبانى كردند؛ به خدا سوگند بر آنان پيروز مى شويم و سپس به جنگ مردم طايف مى رويم و آنان را به اسيرى مى گيريم . سپس گفت : چه كسى حاضر است اسيران طايف را از من خريدارى كند؟
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : همين مرد نخستين كسى بود كه از جنگ گريخت و چون به مدينه رسيد و وارد خانه شد مى خواست به كنيز خود بگويد : (اغلقى البال ) (در را ببند) از بيم و وحشت به او گفت : (غاق ناق ) و مردم مدينه او را از آن پس ((غاق ناق ) مى گفتند و كنيزك سخن او را نفهميد تا آنكه با دست خود به در اشاره كرد و در را بست .
گويد : عبدالعزيز از آن سپاه در ذوالحليفه سان مى ديد، امية بن عتبتة بن سعيد بن عاصى از مقابل او گذشت بر او لبخند زد و خوشامد گفت . سپس عمارة بن حمزة بن مصعب بن زبير از كنار او گذشت با او سخن نگفت و توجهى به او نكرد، عمران بن عبدالله بن مطيع كه پسر خاله او بود و مادران آن دو دختران عبدالله بن خالد بن اسيد بودند به او گفت : سبحان الله ! پيرمردى از پيرمردان قريش از كنار تو مى گذرد بر او نمى نگرى بر او خنديدى و نسبت به او مهربانى كردى ؛ به خدا سوگند چون دوباره رويارويى شوند خواهى دانست كه كداميك از آن دو پايدارترند.
گويد : امية بن عتبه نخستين كس بود كه گريخت او سوار بر اسب خود شد و حركت كرد و به غلام خود مجيب گفت : به خدا سوگند اگر جان خود را تسليم اين سگها كه خوارج هستند بكنم بسيار ناتوان خواهم بود.ولى عمارة بن حمزة بن معصب زبير در آن جنگ چندان جنگ كرد كه كشته شد او همواره حمله مى كرد و به اين بيت اغر بن حماد يشكرى تمثل مى جست كه مى گفته است :(من چنانم كه اگر امير در فرمان دادن بخل بورزد هرگاه بخواهم به فرمان دادن بر نفس خويش توانايم ).
گويد : و چون به ابوحمزه مختار خبر رسيد كه مردم مدينه به جنگ او روى آورده اند ابرهة بن صباح را به جاى خويش بر مكه گماشت و در حالى كه بلج بن عقبة بر مقدمه او بود به سوى ايشان حركت كرد و در شبى كه فرداى آن با ايشان كه در قديد فرود آمده بودند روياروى مى شد به ياران خويش چنين گفت : شما فردا با قومى روبرو مى شويد كه اميرشان آن چنان كه به من خبر رسيده است از فرزند زادگان عثمان است يعنى نخستين كس كه با سنت خلفا مخالفت كرد و سنت و روش پيامبر را دگرگون ساخت . همانا كه سپيده دم براى كسى كه داراى چشم است روشن و واضح است . اينك فراوان خدا را ياد كنيد و قرآن بخوانيد و خود را آماده مرگ كنيد. و صبح زود پنجشنبه نهم صفر سال يكصد و سى كنار آنان فرود آمد.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عبدالعزيز در آن شب به غلام خود گفت : براى ما علف فراهم ساز. گفت : بسيار گران است . عبدالعزيز گفت : اى واى بر تو! كه فردا گريه كنندگان بر ما گران ترند. ابوحمزه مختار در اين هنگام بلج بن عقبه را پيش ايشان فرستاد تا آنان را به صلح و تسليم فراخواند. بلج همراه سى سوار پيش آنان آمد؛ نخست خدا را فريادشان آورد و از ايشان خواست از جنگ با آنان خوددارى كنند و به آنان گفت : راه ما را بازگذاريد تا به شام برويم و به سوى كسانى حركت كنيم كه به شما ستم كرده اند و در حكمرانى بر شما ظلم و جور روا داشته اند و خشم ما را در مورد خودتان قرار مدهيد كه ما قصد جنگ با شما نداريم . مردم مدينه آنان را دشنام دادند و گفتند : اى دشمنان خدا آيا سزاوار است كه ما دست از شما برداريم و شما را آزاد بگذاريم تا در زمين تباهى بار آوريد.
خوارج در پاسخ آنان گفتند : اى دشمنان خدا، آيا ما در زمين تباهى بار مى آوريم و حال آنكه براى جلوگيرى از تباهى قيام و خروج كرده ايم و مى خواهيم با كسانى از شما كه با ما جنگ مى كنند و غنايم را ويژه خود قرار مى دهند جنگ كنيم ؛ اينك در مورد خود به دقت بنگريد و كسى را كه خداوند اطاعت كردن از او را بر عهده شما قرار نداده است خلع كنيد كه (نبايد از مخلوق در كارى كه معصيت از خالق است پيروى كرد) و همگان به صلح و سلامت درآييد و اهل حق را يارى دهيد.
عبدالعزيز به او گفت : در مورد عثمان چه مى گويى ؟ گفت : مسلمانان پيش از من از او بيزارى جسته اند من هم پيرو و تابع آنان هستم . عبدالعزيز گفت پيش ياران خود برگرد كه ميان ما و شما چيزى جز شمشير نيست . او پيش ابوحمزه برگشت و او را آگاه ساخت . گفت : از ايشان دست برداريد و شما با آنان جنگ مكنيد تا ايشان جنگ را شروع كنند. خوارج در برابر آنان ايستادند و جنگ را شروع نكردند ولى مردى از مردم مدينه تيرى به لشكر ابوحمزه انداخت و مردى از ايشان را زخمى كرد. ابوحمزه گفت : اينك خود دانيد كه جنگ و كشتار ايشان حلال شد. خوارج بر آنان حمله بردند و در قبال يكديگر پايدارى كردند. رايت قريش در دست ابراهيم بن عبدالله بن مطيع بود، اندكى بعد مردم مدينه از هم پاشيدند. خوارج به تعقيب آنان نپرداختند. فرمان كل ايشان صخر بن جهم بن حذيقه عدوى بود كه در اين هنگام تكبير گفت و مردم هم با او تكبير گفتند و اندكى جنگ كردند و باز روى به گريز نهادند؛ ولى چندان دور نشده بودند كه او براى بار دوم تكبير گفت و برخى از مردم با او پايدارى و جنگ كردند و سپس چنان گريختند كه ديگر هيچ كس باقى نماند.
على بن حصين به ابوحمزه گفت : آنان را تعقيب كن يا مرا آزاد بگذار تا آنان را تعقيب كنم و گريختگان و زخمى ها را بكشم كه ايشان براى ما بدتر از مردم شام اند و اگر فردا سپاه شام به جنگ تو آيند از اين گروه چيزهاى ناخوشايند خواهى ديد. گفت : من اين كار را نمى كنم و با روش پيشينيان مخالفت نمى ورزد.
گروهى از ايشان را به اسيرى گرفته بودند؛ ابوحمزه مى خواست آنان را آزاد سازد. على بن حصين او را از اين كار منع كرد و گفت : براى هر زمان راه و روشى است . اينان در حال گريز اسير نشده اند بلكه در حالى كه جنگ مى كرده اند اسير شده اند و اگر در آن كشته مى شدند كشتن آنان كار حرامى نبود و هم اكنون هم كشتن آنان حلال است و آنان را فراخواند و هرگاه مردى از قريش را مى ديد او را مى كشت و چون مردى از انصار را مى ديد او را آزاد مى ساخت .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : اين كار او به اين سبب بود كه بيشتر افراد لشكر، قرشى بودند و شوكت لشكر مدينه از آنان بود. محمد بن عبدالعزيز بن عمرو بن عثمان را پيش او آوردند، نسب او را پرسيد گفت : من مردى از انصارم او از انصار پرسيد : آنان نيز بدين امر اقرار كردند، پس او را آزاد كردند و همينكه پشت كرد و رفت و گفت : به خدا سوگند من به خوبى مى دانم كه او قريشى است ولى او را رها كردم .
گويد : شمار كشتگان قديد به دو هزار و دويست و سى مرد رسيد كه چهار صد و پنجاه تن از قريش و هشتاد تن از انصار و هزار و هفتصد تن ديگر از موالى و مردم يكديگر بودند.ابوالفرج همچنين مى گويد : از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى قريش چهل مرد كشته شدند. مى گويد : امية بن عمرو بن عثمان هم در اين جنگ كشته شد. او در حالى كه بر چهره خويش مقنعه افكنده بود بيرون آمد و با هيچ كس سخن نگفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد.بلج بدون اينكه جنگ كند وارد مدينه شد و مردم به اطاعت او در آمدند و او از آنان دست بداشت و به حكومت خود برگشت . سالار شرطه او ابوبكر بن عبدالله بن عمر از خاندان سراقه بود و مردم مدينه مى گفتند : خداوند اين مرد سراقى و بلج عراقى را نفرين و از جمعيت خود دور كند. مرثيه گوى مردم مدينه در اين باره چنين سروده است :
(روزگار را چيست و او را چه مى شود كه سرزمين قديد مردان بزرگ را نابود ساخت ، همانا در نهان و آشكارا مى گويم ….)
خطبه هاى ابو حمزه شارى (خارجى )
ابوالفرج مى گويد : همين كه عبدالواحد بن سليمان عبدالملك به شام رفت و مدينه را براى بلج رها كرد. ابوحمزه مختار از مكه حركت كرد و به مدينه آمد و چون وارد مدينه شد به منبر رفت نخست سپاس و ستايش خدا را بجاى آورد و سپس چنين گفت : اى مردم مدينه ! ما از شما درباره اين اميران شما پرسيديم ، به خدا سوگند و به جان خودم كه درباره آنان بسيار بد گفتيد. از شما پرسيدم : آيا ايشان از روى گمان و بدون يقين كسى را مى كشند؟ گفتيد آرى . سپس پرسيديم كه آيا مال حرام و ناموس حرام را حلال مى شمرند؟ گفتيد آرى . گفتيم بياييد ما و شما متحد شويم و خداى يگانه را شاهد خود بگيريم و چندان بكوشيم تا آنان از حكومت بر ما و شما كناره گيرند و مسلمانان هر كه را كه مى خواهند براى خود برگزينند. گفتيد :اين كار را نمى كنيم . گفتيم : بياييد ما و شما همراه يكديگر با آنان جنگ كنيم و اگر ما و شما پيروز شديم كسى را به حكومت بگماريم كه براى ما كتاب خدا و سنت پيامبر را بر پا دارد و در حكم كردن بر شما عدالت كند و شما را بر سنت پيامبرتان وادارد؛ نپذيرفتيد و شما با ما جنگ كرديد ما هم ناچار با شما جنگ كرديم و شما را كشتيماى مردم مدينه ، خدا شما را خوار و زبون كند و از رحمت خود دور بدارد؛ من به روزگار حكومت آن مرد لوچ ، هشام بن عبدالملك ، از شهر شما گذشتم كمبود و زيانى بر ميوه ها و محصول كشاورزى شما رسيده بود سوار شديد و پيش او رفتيد تا از او استدعا كنيد كه خوارج شما را بردارد. او نوشت خراج را از برخى توانگران شما برداشتند، در نتيجه توانگر بر ثروتش افزوده شد و درويش بر فقرش گفتيد : خدايش خير دهاد. خداوند نه به او پاداش خير دهاد و نه به شما.
ابوالفرج مى گويد : اما دو خطبه مشهور ابوحمزه كه در مدينه ايراد كرده است يكى از آن دو اين گفتار اوست كه چنين گفته است :
اى مردم مدينه ! مى دانيد كه ما از سرزمين و اموال خود براى سرمستى و تباهى و براى لهو و لعب و ياوه بيرون نيامديم و در پى پادشاهى نيستيم كه بخواهيم در آن انديشه كنيم و در طلب خون و خونبهاى قديمى كه از آن ما باشد بر نيامده ايم ، بلكه چون ديديم چراغهاى حق خاموش شده و نشانه هاو راههاى دادگرى تعطيل گرديده است و كسى را كه بر حق قيام مى كند با زور بر جاى مى نشانند و آن كس را كه مى خواهد عدل و داد بر پا دارد مى كشتند؛ زمين با همه فراخى بر ما تنگ شد و شنيديم فراخواننده يى به اطاعت از خداى رحمان و فرمان قرآن فرا مى خواند. ما فراخواننده خدا را پاسخ مثبت داديم (و هر كه داعى حق را اجابت نكند در زمانى مقر و پناهى ندارد…)
بدينگونه از قبايل پراكنده آمديم . براى هر سه تا ده تن ما فقط يك شتر بوده بار و توشه آنان بر آن قرار داشت . از يك لحاف به نوبت استفاده مى كردند شمارشان اندك و در زمين از مستضعفان بودند؛ ولى خداوند ما را پناه داد و به نصرت خويش تاييد فرمود و به لطف خداوند ستوده ما از بندگان اهل فضل و نعمت او شديم ؛ سپس مردان شما در قديد با ما روياروى شدند، ما نخست آنان را به اطاعت از خداوند رحمان و به فرمانبرى از حكم قرآن فراخوانديم و آنان ما را به اطاعت از شيطان و حكم مروان فراخواندند، و به خدايى سوگند كه چه تفاوت و فاصله يى است ميان هدايت و گمراهى ! سپس شتابان و دوان دوان روى آوردند؛ گويى شيطان پهلو به پهلوى ايشان زده و گمان خود در مورد آنان راست و درست ديده بود. انصار خدا هم گروه گروه . با شمشيرهاى درخشان حمله كردند. آسياى ما به گردش در آمد و آسياى آنان نيز با ضربه يى كه مبطلان از آن به شك مى افتادند به گردش در آمد.
اى مردم مدينه ! به خدا سوگند اگر مروان و خاندان مروان را يارى دهيد (خداوند شما را به عذابى از سوى خود يا به دستهاى ما ريشه كن خواهد ساخت و سينه هاى مومنان را شفا مى بخشد.)
اى مردم مدينه ! هر كس تصور باطل كند كه خداوند بيش از توان كسى براى او تكليف مقرر فرموده و از كسى كه توان ندارد بيش از توان او بخواهد او با ما در حال جنگ است .
اى مردم مدينه ! به من خبر دهيد از هشت سهمى كه خداوند در كتاب خود براى توانا و ناتوان مقرر فرموده است ؛ اگر نفر نهمى كه از آن هيچ سهمى ندارد در حالى كه با خداى خود در جنگ و ستيز باشد بيايد و همه آن سهام را براى خود بگيرد درباره او و كسى كه او را بر آن كار يارى دهد چه مى گوييد؟
اى مردم مدينه ! به من خبر رسيده است كه شما بر ياران من خرده مى گيريد و گفته ايد : ايشان جوانان كم سن و سالند و اعراب بدوى و تربيت نشده هستند. اى واى بر شما! مگر ياران رسول خدا كسانى جز جوانان كم سن و سال بوده اند؟ آرى به خدا سوگند ياران من همه جوانانى هستند كه در سن جوانى پختگى كامل مردان را دارند. چشمهاى ايشان از شر و گناه فرو بسته است و گامهاى ايشان از پيمودن راه باطل (بازداشته شده ) و سنگين است ، جانهايى را كه فردا مى ميرد به جانهايى فروخته اند كه هرگز نمى ميرد؛ آنان خستگى خويش را با خستگى آميخته و شب زنده دارى خود را به روزه گرفتن روز خود پيوسته اند، در حالى كه پشتهاى آنان در خواندن اجزاء قرآن خميده است (در حال ركوع هستند)، هر گاه به آيه بيم و بهشت شيهه مى كشند. آنان هنگامى كه به شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده و تيرهاى پرزده و فراهم مى نگرند و در آن هنگام كه صاعقه هاى مرگ لشكرها را به لرزه در مى آورد، ترس و بيم آن را در قبال ترس و بيم از خداوند كوچك و سبك مى شمرند و خويشتن را در معركه مى اندازند.
خوشا بر آنان و چه سرانجان پسنديده يى ! چه بسيار چشمها كه در چنگال پرنده يى قرار مى گيرند كه صاحب آن چشم مدتها از بيم خدا گريسته است و چه بسيار دستها كه از ساعد قطع مى شود و حال آنكه صاحب آن دستها مدتها در اطاعت از خدا در حال سجده و ركوع بر آن تكيه داده است . اين سخن خود را مى گويم و از خداوند طلب آمرزش مى كنم و او توفيق من جز بر خدا نيست . بر او توكل مى كنم و بر او انابه مى جويم .
اما خطبه دوم او چنين است :اى مردم مدينه ! براى من چه پيش آمده است كه ميان شما نشانه دين را اين چنين محو شده و آثار آن را فرسوده مى بينم . چرا هيچ پند و اندرزى نمى پذيريد و هيچ حجت و برهانى را از اهل آن نمى فهميد، گويا برندگى و تيزى آن ميان شما كند و فرسوده شده است و گويا سنت و روش دين از ميان شما رخت بربسته است . كار پسنديده دين را ناپسند و ناپسند آن را پسنديده مى پنداريد و چون عبرتها براى شما آشكار و پندها و اندرزها براى شما روشن مى شود چشمهاى شما از آن كور و گوشهاى شما از آن كر مى شود. در فراموشى غوطه وريد و در بيخبرى سرگرم ياوه ايد؛ چون باطلى پراكنده گردد دلهايتان براى آن گشاده مى شود و هرگاه حقى گفت شود از آن تنگ و گرفته مى شود، از دانش گريزان و با نادانى انس گرفته است ؛ هر پند اندرز كه بر آن وارد مى شود بر رمندگى آن از حق مى فزايد؛ گويا دلهايى در سينه ها داريد همچون سنگ يا سخت تر از آن كه با كتاب خدا هم نرم نمى شود.
(همان كتاب كه اگر بر كوه نازل شود آن را از بيم خداوند شكافته و فروتن مى بينى ).
اى مردم مدينه ! اگر دل بيمار داشته باشيد، تندرستى شما را از آن بى نياز نمى كند. خداوند براى هر چيز سببى قرار داده كه بر آن چيره است و آن را مطيع فرمان خود قرار مى دهد و خداوند دلها را بر بدنها چيره قرار داده است و هرگاه دلها كژى پيدا كند بدنها هم پيرو آنهايند و همانا كه دلها براى اهل دل نرم نمى شود مگر آنكه صحيح و سالم باشد و چيزى جز شناخت خداوند و قوت نيت و بينش درست دل را سالم نمى دارد؛ اگر دلهاى شما تقواى پروردگار را درك كند همانا بدنهاى شما هم در اطاعت از خداوند در خواهد آمد.
اى مردم مدينه ! ديار شما ديار هجرت و محل استقرار رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه چون خانه و قرارگاه او بر او تنگ شد و دشمنان آزارش دادند به روى بر او ترش كردند؛ خداوند او را به سوى شما منتقل نمود بلكه به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند، بلكه آنان به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند، بلكه آنان در كوبيدن باطل همراه حق و جهان ديگر را بر اين جهان برگزيده بودند.
آنان در سختى به اميد پاداش و ثواب آن شكيبا بودند و خدا را يارى دادند و در راه او جهاد كردند و با پيامبر(ص ) همكارى كردند و از نورى (قرآن ) كه همراه او نازل شده بود پيروى كردند و خدا را بر خود برگزيدند هر چند خود دچار سختى و تنگنا شده بودند. و خداوند متعال براى آنان و امثال آنان و كسانى كه به هدايت ايشان هدايت يافته اند فرموده است : (و هر كس خود را از بخل نفس خويش نگهدارد، آنان به حقيقت رستگارانند) و شما كه پسران ايشان و بازماندگان فرزندان آنان هستيد اقتدا به ايشان و پيروى از سنت آنان را رها كرديد؛ دلهايتان كور و گوش هوشتان كر است ؛ از هوس پيروى كرديد شما را از هدايت بازداشت و از مواعظ قرآن غافل كرد، اينك پندهايى قرآنى شما را از گناه باز نمى دارد كه باز ايستد و اثرى نمى گذارد كه پند گيريد و شما را از خواب غفلت بيدار نمى كند كه بيدار شويد.
شما نسبت به آن قوم كه پيش از شما بودند و درگذشتند چه جانشين و خلف ناستوده يى هستيد؛ نه آيين و روش آنان را عمل كرديد و نه وصيت ايشان را محفوظ داشتيد و نه از آنان پيروى كرديد. اگر گورهايشان شكافته و كردارهاى شما بر ايشان عرضه شود شگفت خواهند كرد كه چگونه عذاب بر شما نمى رسد و از شما بازداشته شده است ! مگر نمى بينيد كه چگونه خلافت الهى و امامت و پيشوايى مسلمانان به تباهى كشيده شده است تا آنجا كه خاندان مروان – يعنى خاندان لعنت و راندگان رسول خدا صلى الله عليه و آله و قومى از بندگان آزاد شده كه نه از مهاجرانند و نه از تابعان – خلافت را دست به دست كردند، و مال خدا را خوردند، خوردنى و با دين خدا بازى كردند، بازى كردنى و بندگان خدا را بردگان خود قرار دادند. بزرگ ايشان ، آن را به كوچك خود ارث مى دهد. اى واى بر اين امت كه چه ناتوان و تباه شده است ! آنان همچنان با كارهاى ناپسند خود و كوچك شمردن كتاب خدا كه آن را پشت سر افكنده اند؛ درگذشتند. اينك آنان را لعن و نفرين كنيد كه خداى لعنى و نفرينشان كند آنچنان كه سزاوارند. آرى عمر بن عبدالعزيز كه از ميان ايشان به ولايت رسيد كوششى ولى به جايى نرسيد و از آنچه اظهار مى داشت ناتوان شد تا درگذشت
ابوالفرج مى گويد : درباره عمر بن عبدالعزيز نه بد گفت و نه خوب و چنين ادامه داد : پس از او يزيد بن وليد بن عبدالملك به ولايت رسيد نوجوانى كم خرد و گول و ناتوان كه در مورد هيچيك از كارهاى مسلمانان امين نبود او به حد رشد و مال نرسيده بود و خداوند عزوجل در مورد مال يتيم مى فرمايد : (اگر از ايشان رشد و صلاحى ديديد اموالشان را به ايشان بدهيد.) و حال آنكه در پيشگاه خداوند كار امت محمد صلى الله عليه و آله و احكام خونها و نواميس آن بزرگتر و مهمتر از مال يتيم است هر چند مال يتيم نيز در پيشگاه خدا بزرگ است .
يزيد بن وليد بن عبدالملك نوجوانى كه از لحاظ امور جنسى و شكمبارگى نابكار است . مال حرام مى خورد و باده مى نوشد و دو جامه مى پوشد كه به حرام و ناروا بافته شده است و بهاى آن از راه نامشروع و با سيلى زدن بر چهره ها و كندن موهاى مردم فراهم شده است . او كارهايى را كه خداوند براى هيچ بنده شايسته و پيامبر مرسلى روا نداشته است روا مى داد. دو كنيز معروفه ود (حبابه ) و (سلامه ) را بر چپ و راست خود مى نشاند كه براى او با ترانه هاى شيطانى آواز بخوانند و در همان حال باده نابى را كه به نص صريح حرام است مى نوشد و چون از آن همان گونه كه مى خواهد مى آشامد و باده با خون و گوشت و روانش آميخته مى شود و تندى و تيزى باده بر عقلش چيره مى گردد، هر دو جامه خود را بر تن خويش مى درد و به آنان دو مى نگرد و مى گويد آيا به من اجازه مى دهيد پرواز كنم ؟ آرى پرواز كن . به سوى دوزخ و لعنت و نفرين خدا كه هرگز از آن تو را برنگرداند، پرواز كن .
ابوحمزه سپس بنى اميه و كارهاى ايشان را ياد كرد و گفت : آنان به فرماندهى و امارتى كه تباه شده بود دست يافتند و بر قومى نادان و فرومايه كه براى حق آنچنان كه بايد قيام نمى كنند و ميان هدايت و گمراهى فرق نمى گذارند و بنى اميه را اربابهاى خود مى پندارند چيره شدند و در نتيجه حكومت را به چنگ آوردند و بر آن تسلطى چون تسلط مدعيان خدايى پيدا كردند. خشونت و فشار آنان خشونت ستمگران بود، بر مبناى هوس حكم مى كردند و با خشم مى كشتند و با بدگمانى فرو مى گرفتند و اجراى حدود را در قبال شفاعتها رها و تعطيل مى كردند. خيانت پيشگان را امان مى دادند و امانتداران را در مانده و عاصى مى ساختند و اموال را بدون رعايت فرائض به چنگ مى آوردند و آن را نابجا هزينه مى كردند. آرى همانها فرقه يى هستند كه با آنچه خداوند نازل نفرموده است حكومت مى كردند. آنان را لعنت كنيد كه خدايشان لعنت كناد!
ابوالفرج اصفهانى گويد : سپس از شيعيان خاندان ابوطالب نام برد و گفت : اما برداران شيعى ما هر چند برادران دينى ما نيستند ولى من اين گفتار خداوند را شنيده ام كه مى فرمايد : (اى مردم شما را از مرد و زن آفريديم و آنگاه شما را شعبه ها و قبايل قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد) شيعه فرقه يى است كه پشت به كتاب خدا كرده و جدايى از خدا را برگزيده است ، هرگز با نظرى نافذ در قرآن نمى نگرد و با عقلى بالغ در فقه نمى انديشد و به فكر جستجو از حقيقت ثواب نيست . هوسهاى خود را ملاك كارهاى خود قرار داده اند و آيين و دين خود را فقط تعصب نسبت به حزبى كه پايبند آنند قرار داده اند و از آن اطاعت مى كنند؛ هر چه حزب به آنان بگويد مى پذيرند؛ چه بدبختى باشد و چه خوشبختى چه گمراهى باشد و چه هدايت . منتظر دولتها در بازگشت مردگانند و به برانگيخته شدن پيش از رستاخيز ايمان دارند و براى برخى از مخلوق خدا ادعاى علم غيبت دارند و حال آنكه كسى از آنها نمى داند در خانه اش چيست بلكه نمى داند كه جامه اش بر چه چيزى پيچيده و جسم او محتوى چيست . آنان گناه را بر گناهكار عيب مى گيرند ولى خود همان گناه را مرتكب مى شوند و راه بيرون شدن از آن را نمى دانند؛ در دين خود بى ادب هستند و خردهايشان اندك است . دين خود را فقط از خانواده عربى تقليد مى كنند و چنين مى پندارند كه دوست داشتن آن خاندان ايشان را از اعمال پسنديده بى نياز و از عذاب اعمال ناپسند رها مى سازد.(خدا بكشدشان به كجا مى روند!).
اى مردم مدينه شما از كدام فرقه پيروى مى كنيد و به مذهب كداميك اقتدا مى كنيد؟ گفتار شما در مورد ياران : و اينكه جوانى و كم سن سالى آنان را عيب گرفته ايد به من رسيده است . واى بر شما! مگر ياران رسول خدا جز جوانان كم سن و سال بودند؟ ياران من جوانانى هستند كه در جوانى كامل مردانند. چشمهاى ايشان از شر و بدى فرو بسته است و پاهاى ايشان در پيمودند كار باطل سنگين است ، آنان از فرط عبادت لاغر هستند، خداوند در نيمه هاى شب بر ايشان نظر افكنده كه با پشتهاى خميده اجزاء قرآن را تلاوت مى كنند. هرگاه يكى از ايشان بر آيه يى بگذرد كه در آن سخن از بهشت باشد از شوق گريه مى كند و هرگاه بر آيه يى بگذرد كه در آن سخن از آتش باشد از بيم شيهه مى كشد، گويى بانگ هياهوى دوزخ بيخ گوش اوست . زمين پيشانيها و زانوهاى ايشان را ساييده و فرسايش داده است و آنان خستگى شب خويش را به خستگى روز خود پيوسته اند؛ رنگهاى چهره شان زرد و بدنهايشان از كثرت بر پاى داشتن نماز شب و روزه خشك و لاغر است آنان به پيمان خدا وفا دارند و وعده خدا را راست مى پندارند.
جان خود را در اطاعت خداوند در آورده اند تا آنجا كه چون دو لشكر براى جنگ روياروى مى شوند و شمشيرها به درخشش در مى آيد و تيرها در چله كمان قرار مى گيرد و نيزه ها استوار مى شود آنان با چهره و گلو و سينه خود به استقبال تيزى پيكانهاى تير و نيزه و لبه هاى شمشير مى روند، ايشان چنان پيش مى روند كه پاهايشان برگردن اسب قرار مى گيرد و ريش آنان به خون آغشته مى شود و چهره شان بر خاك و خاشاك مى افتد، در اين حال لاشخورهاى هوا بر آنان فرو مى آيند و درندگان زمين پيكرشان را از هم مى درند. چه بسا چشمى در منقار پرنده يى قرار مى گيرد كه صاحب آن چشم در دل شب از بيم خدا گريسته است و چه بسيار چهره هاى لطيف و پيشانيهاى گرانقدر كه با گرزهاى آهنين از هم شكافته شده است .ابوحمزه سپس گريست و گفت : آه ! آه ! از دورى و فراق اين برادران ! رحمت خدا بر آن پيكرها باد! بار خدايا روان آنان را به بهشت در آور.
ابوالفرج مى گويد : ابوحمزه از مدينه حركت كرد و مفضل ازدى را همراه جماعتى از ياران خود در مدينه باقى گذاشت . مروان بن محمد، عبدالملك بن عطيه سعدى را همراه چهار هزار تن از مردم شام كه سواركاران و افراد دلير سپاه او بودند به جنگ ابوحمزه و عبدالله بن يحيى معروف به طالب الحق فرستاد. مروان بن ابن عطيه دستور داد كه با سرعت و كوش حركت كند و به هر مرد از سپاهيان صد دينار و يك اسب عربى و استرى براى بار و بنه اش داد.
ابن عطيه حركت كرد و چون به ناحيه معلق رسيد يكى از ياران او به مردى از مردم وادى القرى كه نامش علاء و نام پدرش افلح بود و از موالى ابن قيس بود برخورد كرد. علاء چنين مى گويد : در آن هنگام من پسر نوجوانى بودم كه مردى از ياران ابن عطيه مرا ديد، به من گفت : پسر، نامت چيست ؟ گفتم .
علاء. پرسيد پسر كيستى گفتم : افلح . پرسيد : آيا عربى يا از موالى هستى ؟ گفتم از موالى و وابستگانم . پرسيد وابسته به چه كسى هستى ؟ گفتم : وابسته بان غيث . پرسيد : هم اكنون ما كجاييم ؟ گفتم : در معلى . پرسيد : فردا كجا خواهيم بود؟ گفتم : در منطقه غالب خواهيد بود. او ديگر با من سخنى نگفت و مرا پشت سر خود سوار كرد و به راه افتاد و مرا سوى ابن عطيه برد و به او گفت : اى امير از اين پسر بپرس نامش چيست . او از من سؤ الاتى كرد و همان پاسخ را دادم ؛ و او از اين پاسخها شاد شد و چند درهم به من بخشيد. (از مجموعه معانى آن كلمات فال خوب زدند.)
ابوالفرج مى گويد ابوحمزه حركت كرد، بلج بن عقبه همراه ششصد مرد پيشاپيش او در مقدمه حركت مى كرد تا با عبدالملك بن عطيه جنگ كند .او چند روز از جمادى الاولاى سال يكصد و سى گذشته بود كه در وادى القرى با ابن عطيه روياروى شد و چون دو گروه ، مقابل ايستادند بلج آنان را به كتاب و سنت فراخواند و از بنى اميه و ستم ايشان ياد كرد. شاميان او را دشنام دادند و گفتند : اى دشمنان خدا، شما نسبت به آنچه گفتيد سزاوراتريد. بلج و يارانش بر آنان حمله كردند، گروهى از شاميان از هم پاشيده شده و گريختند، ولى ابن عطيه همراه گروهى كه با او صبر كردند پايدارى نمود و او شاميان را ندا داد و گفت : اى مردم شام كه اهل حفاظت هستيد از دين و امير خود پاسدارى كنيد. و آنان پايدارى و جنگى سخت كردند. بلج و بيشتر يارانش كشته شدند.و گروهى از ياران او كه حدود صد تن بودند به سوى كوهى عقب نشستند و به آن پناه بردند. ابن عطيه با آنان سه روز جنگ كرد هفتاد تن از ايشان را كشت و سى تن باقى مانده گريختند و جان به در بردند و پيش ابوحمزه كه خود هنوز در مدينه بود رفتند و سخت اندوهگين و بيتاب بودند و گفتند : ما از جنگ گريختيم . ابوحمزه به آنان گفت : بيتابى مكنيد كه ما پشتيبان و ياور شماييم و شما در واقع به من پناه آورده و آهنگ من كرده ايد.
در اين هنگام ابوحمزه به مكه رفت . عمر بن عبدالرحمن زيد بن خطاب مردم مدينه را براى جنگ با مفضل كه جانشين ابوحمزه در مدينه بود فرا خواند، ولى كسى را براى خود نيافت زيرا كشتار در مردم وحشت ايجاد كرده بود و سران اهل پيرامون عمر بن عبدالرحمان جمع شدند و او همراه آنان با خوارج جنگ كرد؛ مفضل و بيشتر يارانش كشته شدند و كسانى هم كه باقى مانده بودند گريختند و هيچ كس از آنان باقى نماند.- سهيل برده وابسته به زينب دختر حكم بن ابى العاص – در اين باره چنين سروده است : (اى كاش مروان در شامگاه دوشنبه ما را مى ديد كه چگونه ننگ را از خود شستيم و شمشيرهاى مشرفى را بركشيديم )
گويد : چون ابن عطيه به مدينه آمد عمر بن عبدالرحمان پيش او رفت و گفت : خداوند كارهايت را اصلاح و رو به راه فرمايد. من (قض و قضيض ) (خرد و كلان ) خود را جمع و با اين خوارج جنگ كردم ، و مردم مدينه به عمر بن عبدالرحمان لقب (قض و قضيضى ) دادند.
ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه يك ماه در مدينه ماند و ابوحمزه مقيم مكه بود، ابن عطيه پس از آنكه آهنگ او كرد. على بن حصين عبدى به ابوحمزه گفت : من در جنگ قديد به تو پيشنهاد كردم و پيش از آن هم تذكر دادم كه اسيران را بكش و تو چنان نكردى و سرانجام مفضل و ياران ما را كه با او در مدينه بودند كشتند؛ اينك هم به تو پيشنهاد مى كنم كه در مردم مكه تيغ بگذار كه آنان كافران تبهكارند و اگر ابن عطيه بيايد مردم مكه نسبت به تو سخت تر از مردم مدينه خواهند بود. او گفت : من اين راى را ندارم كه آنان به اطاعت درآمده و اقرار به حكومت ما كرده اند و بدينگونه حق ولايت براى آنان واجب شده است . على بن حصين گفت : آنان بزودى غذر و مكر مى ورزند. او اين آيه را تلاوت كرد. (هر كه نقض بيعت كند همانا بر زيان خوايش اقدام كرده است .)
ابن عطيه به مكه آمد و ياران خود را به دو دسته بخش كرد و با خوارج از دو سو به جنگ پرداخت ، خودش در برابر ابوحمزه و در منطقه پايين مكه و گروه ديگر در منطقه ابطح و برابر ابرهة بن صباح به جنگ پرداختند. ابرهه كشته شد و ابن هبار كه فرمانده سواران سپاه دمشق بود كمين ساخت و ابرهه را كنار چاه ميمون كشت . ابن عطيه هم با ابوحمزه روياروى شد و مردم مكه نيز همگى با ابن عطيه همراه شدند و با ابوحمزه نبرد كردند و ابوحمزه در دهانه دره كشته شد و زن او هم كشته شد. او چنين رجز مى خواند :(من دلير و سركش و دختر اعلم هستم و هر كس از نام من مى پرسد نامم مريم است ، هر دو دستبند زرين خود را به شمشيرى برنده فروختم .)
خوارج به سختى كشته و چهارصد تن از ايشان اسير شدند؛ ابن عطيه به آنان گفت : واى بر شما چه چيزى شما را وادار به خروج و همراهى با اين مرد كرد؟ گفتند : براى ما كنة (بهشت ) را ضمانت كرده بود. و منظورشان جنة بود. او همه ايشان را كشت و پيكر ابوحمزه و ابرها را در دره (خيف ) بردار كشيد. على بن حصين عبدى وارد يكى از خانه هاى قريش شد شاميان آن خانه را محاصره كردند و آتش زدند؛ او خود را بر ايشان انداخت و جنگ كرد اسير و كشته شد و جسدش را همراه ابوحمزه بردار كشيدند و آنان را هم چنان بر دار بودند تا حكومت به بنى هاشم رسيد و در حكومت ابوالعباس سفاح جسد آنان از دار پايين آؤ رده شد.
ابوالفرج مى گويد : ابن ماجشون چنين گفته است كه چون ابن عطيه با ابوحمزه روياروى شد، ابوحمزه به ياران خويش گفت : با آنان جنگ مكنيد تا (عقايدشان ) را بيازماييد. خوارج فرياد بر آوردند، : اى شاميان ! درباره قرآن (و عمل به آن ) چه مى گويد؟ ابن عطية گفت : قرآن را ميان جوالها مى گذاريم . خوارج گفتند : در مورد مال يتيم چه مى گوييد؟ گفتند : مالش را مى خوريم و با مادرش تباهى مى كنيم . و بدانگونه ؟ به من خبر رسيده است پرسشهاى ديگرى هم كردند كه چون پاسخ آنان را شنيدند جنگ كردند و هنگامى كه شب فرا رسيد خوارج فرياد بر آورند : اى پسر، – عطيه ! خداوند شب را براى آرامش قرار داده است آرام بگير تا آرام بگيريم او نپذيرفت و همچنان با آنان جنگ كرد تا نابودشان ساخت .
گويد : و چون ابوحمزه از مدينه رفت خطبه خواند و گفت : اى مردم مدينه ! اينك ما براى جنگ با مروان بن محمد بيرون مى رويم ، اگر بر او پيروز شويم در احكام شما دادگرى مى كنيم و شما را به رعايت سنت پيامبرتان وا مى داريم و اگر چنان شود كه شما براى ما آرزو داريد (بزودى آنان كه ستم كردند خواهند دانست به كجا بازگشت مى كنند)
گويد : گروهى از مردم مدينه از عقيده ابوحمزه پيروى و با او بيعت كردند كه از جمله ايشان بشكست نحوى است و چون خبر كشته شدن ابوحمزه به مدينه رسيد مردم بر ياران او هجوم بردند و آنان را كشتند و از جمله همين بشكست بود كه به جستجويش بر آمدند از پلكان خانه يى بالا رفت به او رسيدند و پايينش كشيدند و كشتند و او فرياد مى كشيد : اى بندگان خدا به چه جرمى مرا مى كشيد؟
در مورد عبدالعزيز در بشكست اهل قرآن خواندن مسجد بود، عبدالعزيز از بشكست دوربادا ولى قرآن هرگز دو مباد.)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : يكى از ياران ما براى من نقل كرد كه در آن جنگ مردى را در مكه بر پشت بامى ديده اند كه به ياران ابوحمزه سنگ مى زد. به او گفته شد : با اين اخلاط و درگيرى از كجا مى دانى كه به چه كسى سنگ مى زنى ؟ گفت : به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه چه كسى را سنگ مى زنم همانا سنگ من به مردى شامى يا مردى از خوارج خواهد خورد و به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه كداميك را مى كشم .
ابوالفرج مى گويد : اين عطيه با طائف رفت . خبر كشته شدن ابوحمزه به عبدالله بن يحيى طالب الحق كه در صنعاء بود رسيد. او با يارانش براى جنگ با ابن عطيه بيرون آمد، ابن عطيه هم به سوى او حركت كرد و چون روياروى شدند ميان دو صف گروه بسيارى كشته شدند عبدالله بن يحيى همراه هزار مرد از اسبها فرود آمدند و پياده چندان نبرد كردند كه همگى كشته شدند، عبدالله بن يحيى هم كشته شد و ابن عطيه سر او را پيش مروان بن محمد فرستاد و ابوصخر هذلى ؛ در اين باره چنين سروده است :(ما عبيد و آن كس كه چند كنيه داشت يعنى ابوحمزه قارى مصلى يمنى را كشتيم و ابرهه كندى را نيزه هاى ما فرو گرفت و به بلج هم شمشيرهاى برنده داديم …)
عمرو بن حصين عنبرى مرثيه يى درباره ابوحمزه و خوارج ديگر سروده كه از اشعار برگزيده عرب (و مطلع آن چنين ) است :(پيش از دميدن سپيده دم هند آمد و در حالى كه اشك او فرو مى ريخت چنين مى گفت ….)
ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه پس از اينكه بر خوارج پيروز شد در حضرموت مقيم شد تا آنكه نامه مروان بن محمد به او رسيد كه در آن به او فرمان داده بود شتابان به مكه رود و عهده دار امارت حج گردد. ابن عطيه شتابان و سبكبار فقط همراه نوزده سوار عازم مكه شد، مروان نامه يى كه نوشته بود پشيمان شد و گفت : با اين كار ابن عطيه را به كشتن دادم و او بزودى شتابان و سبكبار از يمن بيرون خواهد آمد كه به حج برسيد و خوارج او را خواهند كشت . و همانگونه شد كه او گفته بود. ميان راه گروهى انبوه با او برخوردند ، كسانى كه از خوارج بودند گفتند : منتظر چه هستيد هم اكنون بايد انتقام خون برادران خود را بگيريم و كسانى كه از خوارج نبودند پنداشتند كه او از خوارج است و از چنگ ابن عطيه گريخته است ، سعيد و جمانه پسران اخنس كه از قبيله كنده بودند همراه گروهى از قوم خويش كه از خوراج بودند بر او حمله بردند. ابن عطيه آهنگ سعيد كرد و بر او شمشيرى زد و در همين حال جمانة بر ابن عطيه نشست . او به سعيد گفت : نمى خواهى گرامى ترين مردم عرب اسير تو باشند؟ سعيد گفت : اى دشمن خدا آيا مى پندارى كه خداوند به تو مهلت مى دهد تو با آنكه طالب الحق و ابوحمزه و ابرهه و بلج را كشته اى هنوز هم به زنده بودن طمع دارى ؟ و سرش را بريد و همه يارانش نيز كشته شدند.
و اين اندكى از احوال خوارج در سختگيرى آنان در دين و مواظبت آنان از ناموس خود است ، هر چند اصل عقيده ايشان بر گمراهى بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله هم همين گونه در مورد ايشان خبر داده و فرموده است : (نماز و روزه هر يك از شما در قبال نماز و روزه آنان كوچك و اندك شمرده مى شود.) و معلوم است كه معاويه و حاكمان بنى اميه پس از او روش و سنت را نداشته و آنان اهل دنيا دارى و سرگرم لهو و لعب و فرو شده در بهره گيرى از لذتها بوده اند و نسبت به دين كم توجه و برخى از ايشان نيز به زندقه و الحاد متهم بوده اند.
اخبارى پراكنده از احوال معاويه
گروه بسيارى از ياران (معتزلى ) ما در مورد اصل دين معاويه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده كرده اند و گفته اند كه او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبى از ميان سخنان و گفتارهاى ياوه او نقل كرده اند كه دلالت بر اين موضوع دارد.
زبير بن بكار كه هرگز متهم به دشمنى با معاويه نيست و آن چنان كه از احوال او و انحراف و كناره گيرى او از فضايل على عليه السلام معلوم مى شود هيچ گونه نسبتى هم با عقايد شيعه ندارد در كتاب الموفقيات خود چنين آورده است :مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد : من با پدرم پيش معاويه رفتم ، پدرم همواره پيش او رفت و با او گفتگو مى كرد و پس از آنكه پيش من باز مى گشت از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد. تا آنكه شبى آمد و از غذا خوردن خوددارى كرد.
من او را اندوهگين ديدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او براى كارى است كه ميان ما رخ داده بود. گفتم : چرا امشب تو را چنين اندوهگين مى بينم ؟ گفت : پسر جان ! من از پيش كافرترين و پليدترين مردم بر مى گردم پرسيدم موضوع چيست ؟ گفت : در حالى كه با معاويه خلوت كرده بودم به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! از تو عمرى گذشته است و اينك كه پير شده اى چه خوب است دادگرى كنى و كار خير انجام دهى و مناسب است به برادران خودت از بنى هاشم توجه كنى و با ديده محبت بنگرى و پيوند خويشاوندى ايشان را رعايت كنى كه به خدا سوگند امروز قدرتى در دست ايشان نيست كه از آن بيم داشته باشى وانگهى اين كارى است كه نام نيك و ثوابش براى تو باقى است . گفت : هيهات هيهات ! چه نام نيكى را اميد داشته باشم كه باقى بماند! آن مرد تيمى (ابوبكر) به پادشاهى رسيد و با دادگرى و چنان كه بايد حكومت كرد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد. فقط گاهى كسى مى گويد : ابوبكرى هم بود. سپس آن مرد خاندان عدى (عمر) پادشاه شد، سخت كوشش كرد و ده سال دامن بر كمر زد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد، مگر اين كه گاهى كسى بگويد عمرى هم بود. و حال آنكه در مورد پسر ابى كبشة (حضرت ختمى مرتبت ) هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : (اشهد ان محمدا رسول الله ). بنابر اين اى بى پدر پس از اين ديگر چه كارى باقى و كدام كار نيك جاودانه مى ماند؟ نه به خدا سوگند نيست مگر مدفون شدن .
اما كارهاى معاويه كه با عدالت ظاهرى منافات دارد از قبيل جامه ابريشم پوشيدن و در ظروف زرين و سيمين آب خوردن او چنان بود كه ابوالدرداء آن را منكر شمرد و او را از آن كار منع كرد و گفت : من از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : (همانا كسى كه در ظرفهاى زرين و سيمين آب بياشامد در درون خود آتش دوزخ فرو مى ريزد)
معاويه گفت : اما من اشكالى در اين كار نمى بينم . ابوالدرداء گفت : اى واى ! چه كسى عذر مرا در مورد معاويه نمى پذيرد كه من از قول پيامبر او را خبر مى دهم و او از راى خود من به من خبر مى دهد! ديگر هرگز با تو در يك سرزمين زندگى و سكونت نمى كنم .
محدثان و فقيهان ، اين خبر را در كتابهاى خود در احتجاج بر اين كه خبر واحد، در شرع ، ملاك عمل قرار مى گيرد آورده اند. اين خبر نه تنها عدالت معاويه را خدشه دار مى كند كه عقيده او را هم مخدوش مى سازد، زيرا هر كس در مقابل خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى شود بگويد : من در آنچه رسول خدا حرام كرده است اشكالى نمى بينم . داراى عقيده صحيح نيست .
همچنين از حالات ديگر او هم اين موضوع فهميده مى شود زيرا غنايم و اموال همگانى را براى خود مخصوص گردانيد و كسانى را كه حدى بر ايشان نبود حد زد و از كسانى كه اقامه حد كرد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد كارهاى مردم و دين خدا به راس و عقيده خود حكم كرد، و زياد را به خود ملحق ساخت و حال آنكه او اين سخن رسول خدا صص را مى دانست : (كه فرزند از آن بستر است و زناكار را سنگ است ). و كشتن او حجر بن عدى و يارانش را كه به هيچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت كردن او به ابوذر غفارى و دشنام دادن و بر پيشانى زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز به مدينه ، آن هم فقط به سبب آنكه معاويه را نهى از منكر مى كرد و كارهايش را زشت مى شمرد و لعنت و نفرين كردن او على و حسن و حسين و عبدالله بن عباس را بر منابر اسلام و ولى عهد كردن پسرش يزيد را با آنكه تبهكارى و باده نوشى او آشكار بود و نرد بازى مى كرد و ميان كنيزكان آواز خوان مى خفت و با آنان صبوحى مى آشاميد و ميان آنان طنبور مى نواخت و راهگشايى او براى اينكه بنى اميه بر مقام و خلافت رسول خدا (ص ) دست يازى كنند و كار به آنجا برسد كه امثال يزيد بن عبدالملك و وليد بن يزيد كه دو تبهكار رسوايند به خلافت برسند كه يكى دوست و همنشين حبابة و سلامه است و ديگرى كسى است كه قرآن را تيرباران كرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است .
در اين موضوع هم ترديد نيست كه اهل دين و حق از خوارج برى و بيزارند و اين به آن سبب است كه ايشان على عليه السلام جدا شدند و بيزارى جستند و گرنه عقايد ديگر ايشان از قبيل جاودانگى فاسق در آتش ، لزوم خروج بر حاكمان ستمگر و امور ديگرى از معتقدات ايشان مورد تاييد اصحاب ما نيز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چيزى كه موجب تبرى از خوارج است تبرى ايشان از على عليه السلام است . حال آنكه در اين مورد هم معاويه چنان بود كه على عليه السلام را در حضور همگان و بر منابر روزهاى جمعه و اعياد در مكه و مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى لعنت مى كرد. بدين گونه معاويه هم در آن كار ناپسند خوارج با ايشان شريك بود و حال آنكه خوارج در اظهار ديندارى و التزام به قوانين شريعت و اجتهاد و كوشش در عبادت و نهى از منكر و زشت شمردن منكرات بر او امتياز داشتند. بنابراين سزاورارترند كه آنان را بر ضد معاويه يارى داد نه اينكه معاويه را بر ضد آنان . با اين توضيح معنى اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه فرموده است (با خوارج پس از من جنگ نكنيد) يعنى در دوره پادشاهى معاويه .
ديگر از امورى كه آن را تاييد مى كند اين است كه عبدالله بن زبير هم براى جنگ با يزيد بن معاويه از خوارج يارى خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را براى پادشاهى خود يارى دهد و شاعرى در اين مورد چنين سروده است :(اى ابن زبير! آيا از گروهى كه پدرت را با ستم كشتند و هنوز از هنگامى كه عثمان را در عيد قربان كشته بودند سلاح بر زمين نگذاشته بودند آرزوى يارى دارى و حال آنكه چه خون پاك و پاكيزه يى را بر زمين ريختند.)ابن زبير در پاسخ گفت : اگر تركان و ديلميان در جنگ با بنى اميه با من همراهى كنند همراهى آنان را مى پذيرم و به كمك ايشان انتقام مى گيرم .
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 3 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى