google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
120-140 ترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدیدترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدید

خطبه 130 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خطاب به ابوذر به هنگام تبعيد به ربذه)

130 و من كلام له ع لأبي ذر رحمه الله- لما أخرج إلى الربذة

يَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ- إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ- فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ- وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ- فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ- وَ أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ- وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الْأَكْثَرُ حَسَداً- وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً- ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً- لَا يُؤْنِسَنَّكَ إِلَّا الْحَقُّ- وَ لَا يُوحِشَنَّكَ إِلَّا الْبَاطِلُ- فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوكَ- وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوك‏

مطابق خطبه 130 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(130)از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به ابوذر به هنگام تبعيد به ربذه

در اين خطبه به ابوذر  كه خدايش رحمت كناد، به هنگام تبعيد او به ربذه ايراد شده است و با اين عبارت آغاز مى شود( يا اباذر انك غضبت الله فارج من غضبت له ) (اى اباذر، همانا تو براى خداوند خشم گرفته اى به همان كسى كه برايش خشم گرفته اى اميدوار باش ). (بحث تاريخى زير ايراد شده است .)

اخبار ابوذر غفارى هنگام بيرون شدنش به ربذه 

واقعه ابوذر كه خدايش رحمت كناد و تبعيد او به ربذه يكى از كارهايى است كه در آن مورد بر عثمان عيب گرفته شده است . اين سخن را ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفه  از قول عبدالرزاق ، از پدرش ، از عكرمه ، از ابن عباس روايت كرده است كه گفته است : هنگامى كه ابوذر را به ربذه تبعيد كردند عثمان فرمان داد ميان مردم جار بزنند كه هيچ كس نبايد با ابوذر سخن بگويد و او را بدرقه كند و به مروان بن حكم فرمان داد ابوذر را از مدينه بيرون كند. او چنان كرد و مردم از يارى ابوذر خوددارى كردند جز على بن ابى طالب عليه السلام و برادرش عقيل و حسن و حسين عليهما السلام و عمار ياسر كه اين گروه با او بيرون رفتند تا او را بدرقه كنند. حسن عليه السلام شروع به سخن گفتن با ابوذر كرد؛ مروان به او گفت : اى حسن ! آرام بگير مگر نمى دانى امير المومنين از سخن گفتن با اين مرد نهى كرده است !

اگر هم نمى دانى اينك بدان . در اين هنگام على عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو گوش مركوب او زد و گفت : دور شو كه خدايت به آتش در افكند! مروان خشمگين پيش عثمان برگشت و موضوع را به او گفت و عثمان بر على عليه السلام خشم گرفت . چون ابوذر ايستاد آن گروه با او وداع كردند. ذكوان آزاد كرده ام هانى دختر ابو طالب كه حافظ حديث و خوش حافظه و همراه ابوذر بود، گفته است : من سخنان آن گروه با ابوذر را حفظ كردم كه چنين بود : على عليه السلام فرمود : اى ابوذر، تو براى خدا خشم گرفته اى آن قوم از تو بر دنياى خود ترسيدند و تو از ايشان بر دين و آخرت خود ترسيدى ، آنان تو را به دشمنى و ستيز خود گرفتار ساختند و چنين گرفتار ابتلايت كردند و تو را به صحراى خشك تبعيد نمودند. به خدا سوگند، اگر آسمان و زمين بر بنده اى بسته شود و او از خداوند بترسد و پرهيزگارى كند خداوند براى او راه بيرون شد از آن دو قرار خواهد داد. اى ابوذر، چيزى جز حق با او انس نگيرد و چيزى جز باطل تو را به بيم نيندازد.

سپس على (ع ) به همراهان خود گفت : با عموى خويش بدرود كنيد و به عقيل فرمود : با برادر خويش بدرود كن . در اين هنگام عقيل سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى ابوذر چه بگوييم كه تو مى دانى ما تو را دوست مى داريم و تو نيز ما را دوست مى دارى ، از خدا بترس و تقوى پيشه ساز كه تقوى رستگارى است و شكيبا باش كه شكيبايى كرامت است و بدان كه اگر صبر و شكيبايى را گران بشمارى از بيتابى است و اگر رسيدن عافيت را دير بشمارى از نااميدى است ، بنابراين نااميدى و بيتابى را رها كن .

سپس حسن (ع ) سخن گفت و چنين بيان داشت : عمو جان ! اگر نه اين است كه شايسته نيست آن كس كه بدرود مى كند سكوت كند و آن كس كه بدرقه مى كند برگردد با همه اندوه سخن كوتاه مى شد، مى بينى كه اين قوم با تو چه كردند! اينك دنيا را با ياد آوردن اينكه سرانجام از آن آسوده مى شوى رها كن و سختى آن را با اميدوارى به آنچه پس از آن است بر خود هوار ساز و شكيبايى پيشه كن تا پيامبر خويش را، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، ديدار كنى و او از تو خشنود باشد.

سپس حسين عليه السلام سخن گفت و چنين بيان داشت : عمو جان ، خداوند متعال تواناست كه آنچه را مى بينى دگرگون سازد (و خداى هر روز در شاءن و كارى است ). آن قوم دنياى خود را از تو بازداشتند و تو دين خود را از ايشان بازداشتى و تو از آنچه آنان از تو بازداشتند سخت بى نيازى و ايشان به آنچه تو از آنان بازداشتى سخت نيازمندند. اينك از خداوند صبر و نصرت بخواه و از بيتابى و آز به خدا پناه ببر كه شكيبايى از دين و كرامت است و آزمندى حتى يك روز را مقدم نمى دارد و بيتابى اجل و مرگ را به تاءخير نمى افكند.

سپس عمار ياسر كه خدايش رحمت كناد، خشمگين سخن گفت و چنين اظهار داشت : خداوند آن كس را كه تو را به وحشت انداخته است آرامش ندهاد و آن كس كه تو را در بيم افكنده است امان ندهاد! همانا به خدا سوگند اگر دنياى ايشان را مى خواستى و با آنان هماهنگ مى شدى تو را تاءمين مى كردند و اگر به كارهاى ايشان راضى مى بودى تو را دوست مى داشتند و هيچ چيز مردم را از اينكه سخنى چون سخن و اعتقاد تو بگويند بازنداشته است مگر خشنودى ايشان به دنيا و بيتابى و بيم از مرگ و آنان به همان چيزى گرايش يافته اند كه پادشاه ايشان به آن گرايش يافته است (و پادشاهى از آن كسى است كه چيره مى شود). مردم دين خود را به آنان بخشيدند و آن قوم هم دنيا را به ايشان دادند و زيانكار اين جهان و آن جهان شدند، هان كه اين زيانكارى آشكار است .

ابوذر، خدايش رحمت كناد! كه پيرى فرتوت بود بگريست و گفت : اى خاندان رحمت ، خدايتان رحمت كناد! كه هرگاه شما را مى بينم رسول خدا (ص ) را فرياد مى آورم ، مرا در مدينه آرامش و دلبستگى يى جز به شما نبوده و نيست . اينك در حجاز بر عثمان گرانبار شدم آن گونه كه بر معاويه در شام گرانبار بودم ، عثمان خوش نداشت در جوار برادر و پسر خاله اش در يكى از دو شهر  باشم كه مبادا مردم را بر آن دو بشورانم . او مرا به سرزمينى فرستاد كه در آن هيچ ناصر و دفاع كننده يى جز خدا برايم نخواهم بود و به خدا سوگند كه همنشينى جز خداوند نمى خواهم و همراه خداوند از هيچ وحشتى بيم ندارم .

بدرقه كنندگان به مدينه باز آمدند و چون على عليه السلام پيش عثمان آمد، عثمان به على (ع ) گفت : چه چيز تو را بر اين واداشت كه فرستاده مرا برگردانى و فرمان مرا كوچك بشمارى ؟ على فرمود : فرستاده تو مى خواست مرا برگرداند من او را برگرداندم . اما فرمان تو را كوچك نشمردم . عثمان گفت : مگر نهى كردن من از سخن گفتن با ابوذر به تو نرسيده بود؟ على گفت : مگر به هر گناهى كه تو فرمان دهى بايد از تو اطاعت كنيم !

عثمان گفت : داد مروان را از خود بخواه . على فرمود : از چه چيزى ؟ گفت : از ناسزا گفتن به او و تازيانه زدن به مركوبش . فرمود : در مورد مركوب او، مركوب من آماده است ؛ اما در مورد ناسزا گفتن او به من ، به خدا سوگند، هيچ دشنامى به من نخواهد داد مگر اينكه مثل همان دشنام را به تو خواهم داد و بر تو دروغ نخواهم بست . عثمان سخت خشمگين شد و گفت : چرا مروان تو را دشنام ندهد، گويى از او بهترى ! على عليه السلام فرمود : آرى به خدا و از تو نيز بهترم ، و برخاست و برفت .

عثمان به سرشناسان مهاجران و انصار و بنى اميه پيام فرستاد و از على عليه السلام به ايشان شكايت برد. گفتند : تو بر او والى هستى اصلاح اين كار پسنديده تر است . گفت : من هم همين را دوست مى دارم . آنان به حضور على (ع ) آمدند و گفتند : چه خوب است پيش مروان بروى و از او پوزش بخواهى . فرمود : هرگز نه پيش مروان مى روم و نه از او پوزش مى خواهم ولى اگر عثمان دوست داشته باشد پيش او خواهم رفت .

آنان پيش عثمان برگشتند و آگاهش ساختند. عثمان به على پيام داد و او همراه بنى هاشم پيش او آمد. على عليه السلام به سخن آغاز كرد و پس از ستايش و نيايش خداوند فرمود : اينكه از سخن گفتن و بدرود كردن من از ابوذر دلگير شده اى به خدا سوگند نمى خواسته ام نسبت به تو بدى و مخالفتى كنم بلكه خواسته ام كه حق ابوذر را ادا كنم ، اما مروان ، او بود كه اعتراض كرد و خواست مرا از انجام حق خداى عزوجل بازدارد و من او را بازداشتم و برگرداندم و اين در قبال كار او بود، اما آنچه از من درباره تو پيش آمد اين تو بودى كه مرا خشمگين كردى و خشم موجب آمد تا كارى كه نمى خواستم از من سرزند.

آن گاه عثمان سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : آنچه از تو درباره من سرزده است به تو بخشيدم و آنچه درباره مروان بوده است همانا كه خداوندت بخشيده است و در موردى كه سوگند خوردى بدون ترديد تو نيكوكار راست گويى ، اينك دستت را نزديك بياور. عثمان دست على را گرفت و بر سينه خود نهاد.

و چون على (ع ) برخاست و برفت قريش و بنى اميه به مروان گفتند : آيا بايد تو مردى باشى كه على براى تو جبهه گيرى كند و بر مركوبت تازيانه زند و صبر كنى و حال آنكه قبيله وائل در مورد پستان و دوشيدن ماده شترى يكديگر را و قبايل ذبيان و عبس در مورد زدن به چهره اسبى و اوس و خزرج در مورد يك ريسمان يكديگر را نيست و نابود كردند و تو آنچه را كه على نسبت به تو انجام داد تحمل مى كنى ؟ مروان گفت : به خدا سوگند بر فرض كه بخواهم كارى انجام دهم قادر بر آن نيستم .

و بدان آنچه كه بيشتر سيره نويسان و مورخان و نقل كنندگان اخبار بر آن اند اين است كه عثمان نخست ابوذر را به شام تبعيد كرد و پس از اينكه معاويه از او شكايت كرد او را به مدينه فرا خواند و چون در مدينه هم همان گونه كه در شام اعتراض مى كرد معترض شد او را به ربذه تبعيد كرد.

اصل اين واقعه چنين است كه چون عثمان به مروان بن حكم و ديگران خزانه ها را بخشيد و زيد بن ثابت را هم به چيزى از آن مخصوص كرد، ابوذر ميان مردم و در كوچه ها و خيابانها مى گفت : كافران را به شكنجه دردناك مژده بده و صداى خود را بلند مى كرد و اين آيه را مى خواند (كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند آنان را به شكنجه دردناك مژده بده ) .

اين خبر را به عثمان مكرر گزارش دادند و او ساكت بود، عثمان پس از آن يكى از وابستگان و بردگان آزاد كرده خويش را پيش ابوذر فرستاد و گفت : از آنچه كه از تو به من گزارش رسيده است دست بدار. ابوذر گفت : آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خداوند متعال و عيب گرفتن بر كسى كه فرمان خداوند را رها كرده است منع مى كند! به خدا سوگند كه اگر من با خشمگين شدن و ناخشنودى عثمان خداوند را راضى كنم براى من بهتر و دوست داشتنى تر از آن است كه با رضايت عثمان خدا را خشمگين سازم .

اين پيام عثمان را سخت خشمگين ساخت و آن را در ذهن خود نگهداشت در عين حال خوددارى و شكيبايى كرد، تا آنكه روزى عثمان در حالى كه مردم گرد او بودند پرسيد : آيا براى امام رواست از اموال خدا چيزى را وام بگيرد و هرگاه بتواند پرداخت كند؟ كعب الاخبار گفت : مانعى براى اين كار نيست . ابوذر گفت : اى پسر در يهودى ، آيا دين ما را به ما مى آموزى ! عثمان به ابوذر گفت : آزار تو نسبت به من و درافتادن تو با ياران من بسيار شده است به شام برو. و او را از مدينه به شام تبعيد كرد. ابوذر كارهايى را كه معاويه انجام مى داد زشت مى شمرد. روزى معاويه براى او سيصد دينار فرستاد.

ابوذر به فرستاده معاويه گفت : اگر اين پول به حساب مقررى خود من است كه امسال مرا از آن محروم كرديد مى پذيرم و اگر صله و بخشش است مرا به آن نيازى نيست ، و آن را برگرداند. پس از آن معاويه كاخ سبز را در دمشق بنا نهاد. ابوذر به معاويه گفت : اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته اى خيانت است و اگر از مال خودت باشد اسراف . او در شام مى گفت : به خدا سوگند، كارهايى پديد آمده است كه نمى شناسم و به خدا سوگند نه در كتاب خداوند است و نه در سنت پيامبر (ص ). به خدا سوگند، همانا مى بينم چراغ حق خاموش مى شود و باطل زنده مى گردد و راستگو را مى بينم كه سخن او را تكذيب مى كنند و افراد را بدون پرهيزگارى برمى گزينند و چه نيكوكاران كه ديگران را بر آنان ترجيح داده اند.

حبيب بن مسلمه فهرى  به معاويه گفت : ابوذر شام را بر شما تباه خواهد كرد، مردم شام را درياب و اگر تو را به شما نيازى است چاره يى بينديش .

شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب السفيانيه از قول جلام بن جندل غفارى نقل مى كند كه مى گفته است : من غلام معاويه بودم و به روزگار عثمان بر قنسرين و عواصم  گماشته شده بودم ، روزى پيش معاويه آمدم تا درباره كارهاى خود از او بپرسم ، ناگهان شنيدم فرياد زننده يى بر در كاخ معاويه فرياد مى كشد و مى گويد : اين قطار شتران رسيد كه آتش حمل مى كند خدايا كسانى را كه امر به معروف مى كنند و خود آن را انجام نمى دهند و كسانى را كه نهى از منكر مى كنند و خود آن را انجام مى دهند لعنت فرماى ! موهاى بدن معاويه سيخ و رنگش دگرگون شد و گفت : اى جلام ، آيا اين فرياد زننده را مى شناسى ؟ گفتم : هرگز گفت : چه كسى چاره ساز من از جندب بن جناده است ! هر روز بر در كاخ مى آيد و همين سخنان را كه شنيدى با فرياد مى گويد. سپس گفت : ابوذر را پيش من آوريد.

ابوذر را در حالى كه گروهى او را مى كشيدند آوردند و چون برابر معاويه ايستاد، معاويه به او گفت : اى دشمن خدا و رسول خدا، هر روز پيش ما مى آيى و چنين مى كنى ! همانا كه اگر بدون اجازه امير المومنين عثمان مى توانستم مردى از اصحاب محمد را بكشم بدون ترديد تو را مى كشتم و اينك درباره تو اجازه خواهم گرفت .

جلام مى گويد : دوست داشتم ابوذر را ببينم كه مردى از قوم من بود، به او نگريستم ، مردى گندمگون و لاغر و داراى چهره استخوانى و خميده پشت ديدم . او روى به معاويه كرد و گفت : من دشمن خدا و رسولش نيستم بلكه تو و پدرت دو دشمن خدا و رسول خداييد، به ظاهر اسلام آورديد و كفر خود را نهان داشتيد و رسول خدا تو را لعنت كرده و چند بار بر تو نفرين كرده است كه سير نشوى و خود شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود : (هرگاه آن مرد چشم درشت فراخ گلو كه مى خورد و سير نمى شود بر امت والى شود بايد كه امت از او بر حذر باشد). معاويه گفت : من آن مرد نيستم .

ابوذر گفت : نه ، كه تو خود همان مردى ، اين را رسول خدا (ص ) به من خبر داده است و گاهى كه تو از كنار آن حضرت گذشتى شنيدم فرمود : (بار خدايا او را لعنت فرماى و جز با خاك سيرش مگردان ) و هم از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود : (نشيمنگاه معاويه دوزخ است ). معاويه خنديد و به حبس ابوذر فرمان داد و درباره او به عثمان نوشت . عثمان در پاسخ معاويه نوشت : جندب را بر چموش ترين و سركش ترين مركوب پيش من بفرست ، او را با كسى روانه كن كه شب و روز او را بتازاند. معاويه ابوذر را بر ناقه يى پير كه جز پالانى نداشت سوار كرد و او را به مدينه رساندند در حالى كه گوشتهاى رانهايش از سختى راه ريخته بود. چون ابوذر به مدينه رسيد عثمان به او پيام داد هر جا كه مى خواهى برو. گفت : به مكه بروم ؟ گفت : نه . گفت : به بيت المقدس بروم ؟ عثمان گفت : نه . گفت : به يكى از دو شهر بروم ؟ گفت : نه كه من خودم تو را به ربذه تبعيد مى كنم . عثمان ابوذر را آنجا تبعيد كرد و همواره همانجا بود تا درگذشت .

در روايت واقدى آمده است كه چون ابوذر پيش عثمان آمد، عثمان براى او ترانه يى خواند كه چنين بود :
(خداوند چشم قين را روشن مدارد و هيچگاه زينتى به او ندهد و هرگاه روياروى مى شويم سلام و تحيت خشم و غضب است ).
ابوذر گفت : من براى خود هرگز نام (قين ) را نمى شناسم . در روايت ديگرى آمده است كه عثمان نام ابوذر را مصغر كرد و گفت : (اى جندب ! خداى چشمت را روشن مدارد). ابوذر گفت : نامم جندب است وانگهى رسول خدا (ص ) مرا (عبدالله )ناميده است و من براى خود همان نامى را كه پيامبر (ص ) بر من نهاده است برگزيده ام . عثمان گفت : تو همانى كه مى پندارى ما گفته ايم دست خدا بسته است و خداوند فقير است و ما توانگرانيم ؟ ابوذر گفت : اگر چنين اعتقادى نمى داشتيد اموال خدا را بر بندگانش انفاق مى كرديد، وانگهى من گواهى مى دهم از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود :(چون پسران ابو العاص به سى مرد برسند اموال خدا را سرمايه و بندگان خدا را بردگان و دين خدا را وسيله تباهى قرار مى دهند) .

عثمان به كسانى كه حاضر بودند گفت : آيا اين را از رسول خدا شنيده ايد؟ گفتند : نه . عثمان گفت : ابوذر، واى بر تو! بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟ ابوذر روى به حاضران كرد و گفت : آيا نمى دانيد كه من راست مى گويم ! گفتند : به خدا سوگند نه . عثمان گفت : على را براى من فرا خوانيد و همينكه على آمد عثمان به ابوذر گفت : حديث خودت درباره پسران ابو العاص را براى على بيان كن . ابوذر آن را تكرار كرد. عثمان به على عليه السلام گفت : آيا حديث را از رسول خدا (ص ) شنيده اى ؟ فرمود : نه ، ولى بدون ترديد ابوذر راست مى گويد. عثمان گفت : از راستى او چگونه آگاهى ؟ فرمود : من خود از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود : (آسمان بر سر كسى راستگوتر از ابوذر سايه نيفكنده است و زمين راستگوتر از او را بر پشت خود حمل نكرده است ) . كسانى كه حاضر بودند گفتند : همه ما اين حديث را از رسول خدا (ص ) شنيده ايم . ابوذر گفت : من براى شما حديث مى كنم كه از پيامبر (ص ) شنيده ام و شما مرا متهم مى كنيد، گمان نمى كردم چندان زندگى كنم كه از ياران و اصحاب محمد (ص ) چنين بشنوم .

واقدى در خبر ديگرى با اسناد خود از صهبان وابسته اسلمى ها نقل مى كند كه مى گفته است : ابوذر را آن روز كه پيش عثمان آوردند ديدم ، عثمان به او گفت : تو آنى كه چنين و چنان كردى ! ابوذر گفت : تو را نصيحت كردم پنداشتى خيانت مى ورزم . دوست تو را اندرز دادم همان گونه پنداشت . عثمان گفت : دروغ مى گويى كه تو فتنه انگيزى را دوست مى دارى و مى خواهى و شام را بر ما تباه كردى . ابوذر گفت : از روش دو دوست خود پيروى كن تا هيچ كس را بر تو جاى سخن نباشد. عثمان گفت : اى بى مادر، تو را با اين سخن چه كار است !

ابوذر گفت : به خدا سوگند، هيچ دليلى براى خودم جز امر به معروف و نهى از منكر ندارم . عثمان خشمگين شد و گفت : درباره اين پيرمرد دروغگو راهنمايى كنيد كه چه كنم : او را بزنم ، به زندانش افكنم ، بكشم يا از سرزمينهاى اسلامى تبعيدش ‍ كنم ؟ كه جماعت مسلمانان را پراكنده ساخته است . على عليه السلام كه حاضر بود فرمود : به تو همان راهنمايى را مى كنم كه مومن آل فرعون گفت (كه اگر دروغگو باشد دروغش بر عهده اوست و اگر راستگو باشد ممكن است بعضى از وعده ها كه مى دهد به شما برسد كه خداوند هر كس را دروغگو و مسرف باشد هدايت نمى كند)،  عثمان به على پاسخى تند داد و على عليه السلام هم همان گونه پاسخ داد كه آن دو پاسخ را نمى آوريم كه در آن نكوهش است .

واقدى گويد : پس از آن عثمان مردم را از نشست و برخاست و گفتگوى با ابوذر منع كرد و او مدتى را بدين گونه گذراند. سپس او را پيش عثمان آوردند و چون مقابل او ايستاد به عثمان گفت : اى واى بر تو، مگر تو رسول خدا (ص ) و ابوبكر و عمر را نديده اى ؛ آيا راه و روش تو چون راه و روش ايشان است ! همانا كه تو بر من ستمى چون ستمگران روا مى دارى . عثمان گفت : از پيش ما و سرزمينهاى ما بيرون شو. ابوذر گفت : آرى كه همسايگى تو براى من چه ناخوشايند است ، بگو كجا بروم ؟ گفت : هر كجا كه مى خواهى . ابوذر گفت : به شما كه سرزمين جهاد است بروم ؟ عثمان گفت : من تو را از اين جهت كه شام را تباه كردى از آنجا باز گرفتم اينك تو را دوباره به آنجا برگردانم !؟ ابوذر گفت : به عراق بروم ؟ گفت : نه كه اگر به عراق بروى پيش قومى مى روى كه بر رهبران و واليان شبهه مى كنند و طعنه مى زنند. ابوذر گفت : آيا به مصر بروم ؟ عثمان گفت : نه . ابوذر گفت : پس كجا بروم ؟ گفت : به صحرا. گفت : مى گويى پس از هجرت باز عرب صحرانشين شوم . گفت : آرى . ابوذر گفت : مى توانم به باديه نجد بروم ؟ عثمان گفت : نه ، به خاور دور دور برو، از اين راه برو و از ربذه دورتر مرو. ابوذر به ربذه رفت .

واقدى همچنين از مالك بن ابى الرجال از موسى بن ميسره نقل مى كند كه ابو الاسود دوئلى مى گفته است : دوست مى داشتم ابوذر را ببينم و از او درباره سبب رفتنش به ربذه بپرسم ؛ پيش او رفتم و گفتم : آيا به من خبر مى دهى كه از مدينه با ميل خودت بيرون رفتى يا مجبور بودى ؟ گفت : من كنار يكى از مرزهاى مسلمانان بودم و دفاع مى كردم به مدينه برگشتم ، و گفتم جايگاه هجرت و محل ياران من است و از مدينه هم به اينجا آمدم كه مى بينى . سپس گفت : شبى به روزگار رسول خدا (ص ) در مسجد مدينه خوابيده بودم كه پيامبر (ص ) از كنارم گذشتند و با پاى خود به من زدند و فرمودند : نبينم كه در مسجد خفته باشى ! گفتم : پدر و مادرم فدايت باد!

خواب بر من غلبه كرد و چشمم برهم شد و در مسجد خوابيدم . فرمود : چه خواهى كرد هنگامى كه تو را از اين مسجد بيرون و تبعيد كنند؟ گفتم : در آن حال به شام مى روم كه سرزمين مقدس و جايگاه جهاد است . فرمود : چه مى كنى اگر تو را از شام تبعيد كنند؟ گفتم : به همين مسجد باز مى گردم . فرمود : اگر باز تو را از اين مسجد تبعيد كنند چه مى كنى ؟ گفتم : شمشيرم را برمى دارم و ايشان را با آن فرو مى كوبم . فرمود : آيا تو را به كارى به از اين راهنمايى كنم ؟ به هر كجا كشيدند با آنان برو و فرمانبردار و شنوا باش . شنيدم و اطاعت كردم و اينك هم مى شنوم و اطاعت مى كنم و به خدا سوگند عثمان در حالى كه نسبت به من بزهكار است خدا را ملاقات خواهد كرد.

بدان كه ياران معتزلى ما كه خدايشان رحمت كناد، روايات بسيارى نقل كرده و آورده اند كه ابوذر به ميل و اختيار خود به ربذه تبعيد شده است .
قاضى القضاه كه خدايش رحمت كناد، در كتاب المغنى از قول شيخ ما ابو على كه خداى او رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : مردم درباره ابوذر اختلاف كرده اند و روايت شده است كه به ابوذر گفتند : آيا عثمان تو را مجبور به اقامت در ربذه كرده است ؟ گفته است : نه كه خودم همين جا را براى خويش برگزيدم .

همچنين ابو على نقل مى كند كه چون ابوذر در شام بود معاويه نامه يى به عثمان نوشت و از او شكايت كرد. عثمان به ابوذر نوشت به مدينه بيا و چون به مدينه آمد به او گفت : چه چيزى تو را وادار به رفتن به شام كرد؟ گفت : من شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود (چون آبادى و ساختمانهاى مدينه به فلان جا رسيد از اين شهر بيرون شو) و بدين سبب از مدينه بيرون رفتم . عثمان پرسيد : پس ‍ از شام كدام سرزمين در نظرت دوست داشتنى تر است ؟ گفت : ربذه . عثمان گفت : همانجا برو. شيخ ابو على همچنين از زبد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه ابوذر در ربذه بود از او پرسيدم : چه چيز موجب آمد تا اينجا را منزل كنى ؟ گفت : خبرت دهم كه در شام بودم و اين آيه و گفتار خداوند متعال را تذكر مى دادم كه (كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا نمى بخشند…)  معاويه گفت : اين آيه در مورد اهل كتاب نازل شده است . گفتم : هم در مورد ماست و هم در مورد ايشان .

معاويه در اين مورد به عثمان نامه نوشت و عثمان براى من نوشت به مدينه بيا. پيش او رفتم ، مردم چنان پشت به من مى كردند كه گويى مرا نمى شناسند، از اين موضوع به عثمان شكايت بردم مرا مخير كرد و گفت : هر جا مى خواهى ساكن شو و من در ربذه ساكن شدم .

ما مى گوييم : اين اخبار اگر هم روايت شده باشد به بسيارى و شهرت آن اخبار و روايات نيست . راه درست اين است كه براى ابراز حسن ظن و تراشيدن بهانه در مورد اين كار عثمان (!) گفته شود كه او از بروز اختلاف ميان مسلمانان و فتنه و آشوب ترسيده و به گمانش رسيده است كه تبعيد ابوذر به ربذه براى ريشه كن كردن فتنه و قطع اميد كسانى كه هواى تفرقه افكنى دارند سود بخش تر است و او را به رعايت مصلحت (!) تبعيد كرده است و اين كار براى امام جايز است كه شاعر چنين سروده است :
(چون از دوستى براى تو لغزش سر زد خودت براى لغزش او چاره يى بينديش ).

البته ياران معتزلى ما چنين تاءويلى را درباره كسى مى كنند كه امكان اين تاءويل در موردش مانند عثمان (!) فراهم باشد ولى در مورد كسانى كه نتوان بدينگونه تاءويل كرد هر چند براى آنان حق مصاحبت قديم با پيامبر (ص ) باشد چون معاويه و امثال او اين تاءويل را روا نمى دارند كه براى افعال و احوال آنان هيچ تاءويلى روا نيست و كارهاى آنان هيچ گونه اصلاح و علاجى نمى پذيرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=