خطبه 69 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(سخنان آن حضرت در شب ضربت خوردن)

69 و قال ع في سحرة اليوم الذي ضرب فيه

مَلَكَتْنِي عَيْنِي وَ أَنَا جَالِسٌ- فَسَنَحَ لِي رَسُولُ اللَّهِ ص فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ- مَا ذَا لَقِيتُ مِنْ أُمَّتِكَ مِنَ الْأَوَدِ وَ اللَّدَدِ فَقَالَ ادْعُ عَلَيْهِمْ- فَقُلْتُ أَبْدَلَنِيَ اللَّهُ بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ- وَ أَبْدَلَهُمْ بِي شَرّاً لَهُمْ مِنِّي قال الرضي رحمه الله- يعني بالأود الاعوجاج و باللدد الخصام- و هذا من أفصح الكلام قوله ملكتني عيني من فصيح الكلام‏

مطابق نسخه 70 صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(69)
سخنان آن حضرت در شب ضربت خوردن

در اين خطبه كه با عبارت( ملكتنى عينى و انا جالس فسنح لى رسول الله صلى الله عليه ، فقلت يا رسول الله ماذا لقيت من امتك من الاود واللدد… ) (در حالى كه نشسته بودم در خواب چشمم را در ربود رسول خدا بر من آشكار شد عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديد….) شروع مى شود پس از توضيح برخى از لغات و اصطلاحات مبحث تاريخى زير آمده است :

خبر كشته شدن على ، كه خداى چهره اش را گرام داراد

لازم است همين جا موضوع كشته شدن على عليه السلام را نقل كنيم و صحيح ترين مطلب كه در اين مورد وارد شده است همان چيزى است كه ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين آورده است . 

ابوالفرج على بن حسين ، پس از ذكر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ كه داراى معنى متفق است و ما گفتار او را نقل مى كنيم ، چنين گفته است :تنى چند از خوارج در مكه اجتماع كردند و درباره حكومت و حاكمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاكمان و كارهاى ايشان كه بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند، و از كشته شدگان نهروان ياد كردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى ديگر گفتند : چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشيم و اين پيشوايان گرامى را غافلگير سازيم و بندگان خدا و سرزمينهاى اسلامى را از آنان آسوده كنيم و خون برادران شهيد خود در نهروان را بگيريم .

پس از سپرى شدن مراسم حج آنان با يكديگر در اين مورد پيمان بستند. عبدالرحمان بن ملجم  گفت : من شما را از على كفايت مى كنم ، ديگرى گفت : من معاويه را از شما كفايت خواهم كرد و سومى گفت من عمروعاص را كفايت خواهم كرد. اين سه تن با يكديگر پيمان استوار بستند كه بر تعهد خود وفا كنند و هيچيك از ايشان در مورد كار خود سستى نكند و آهنگ آن شخص و كشتن او كند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى كه ابن ملجم على عليه السلام را كشت آن كار را انجام دهند.

ابوالفرج مى گويد : ابومخنف ، از قول ابوزهير عبسى نقل مى كند كه آن دو تن ديگر برك بن عبدالله تميمى و عمرو بن بكر تميمى بودند كه اولى عهده دار كشتن معاويه و دومى عهده دار كشتن عمروعاص بود.گويد : آن يكى كه قصد كشتن معاويه را داشت آهنگ او كرد و چون چشمش بر معاويه افتاد او را شمشير زد و ضربه شمشيرش به كشاله ران معاويه خورد. او را گرفتند. طبيب براى معاويه آمد و چون به زخم نگريست گفت : اين شمشير زهرآلود بوده است ، يكى از اين دو پيشنهاد مرا انتخاب كن نخست اينكه آهنى را گداخته كنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنكه با دارو و شربت ها تو را معالجه كنم كه بهبود خواهى يافت ، ولى نسل تو قطع خواهد شد.

معاويه گفت : من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در يزيد و عبدالله آنچه مايه روشنى من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس است . پزشك به او شربتهايى آشاميد كه معالجه شد و زخم بهبود يافت و پس از آن هم معاويه را فرزندى به هم نرسيد
برك بن عبدالله به معاويه گفت : برايت مژده اى دار.

معاويه پرسيد : چيست ؟ او خبر دوست خود را به معاويه داد و گفت : على هم امشب كشته شده است . اينك مرا پيش خود زندانى كن اگر على كشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بينى انجام دهى و اگر كشته نشده شود به تو عهد و پيمان استوار مى دهم كه بروم او را بكشم و پيش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى . معاويه او را پيش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد كه على عليه السلام در آن شب كشته شده است او را رها كرد. اين روايت اسماعيل بن راشد است ولى راويان ديگرى غير او گفته اند : معاويه او را هماندم كشت .

و آن كس كه مى خواست عمروعاص را بكشد در آن شب خود را پيش او رساند. قضا را عمروعاص بيمار شده و دارويى خورده بود و مردى به نام خارجة بن حنيفة از قبيله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه كرد و چون خارجة براى نماز بيرون آمد عمرو بن بكر تميمى با شمشير بر او ضربت زد و او را سخت زخمى كرد. عمرو بن بكر را گرفتند و پيش عمروعاص بردند كه او را كشت .

عمروعاص فرداى آن روز به ديدار خارجه رفت . او كه مشغول جان كندن بود به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله او كس ديگرى غير از ترا اراده نكرده بود. عمرو گفت : آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمودابن ملجم هم در آن شب على عليه السلام را كشت .

ابوالفرج مى گويد : محمد بن حسين اشنانى و كسان ديگرى غير از او، از قول على بن منذر طريقى ، از ابن فضيل ، از فطر،  از ابوالطفيل براى من نقل كردند كه مى گفته است على عليه السلام مردم را براى بيعت فرا خواند، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بيعت آمد، على عليه السلام او را دو يا سه بار رد كرد و سپس دست خود را دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد. على عليه السلام به او فرمود : چه چيزى بدبخت ترين اين امت را از انجام كار خود بازداشته است ؟ سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بدون ترديد اين ريش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس اين دو بيت را خواند :(كمربندهاى خود را براى مرگ استوار كن كه مرگ ديدار كننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرا رسد بيتابى مكن .)

ابوالفرج مى گويد : براى ما از طريق ديگرى غير از اين سلسله اسناد نقل شده است كه على عليه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت كرد و چون نوبت به ابن ملجم رسيد مقررى او را پرداخت نمود و خطاب به او اين بيت را خواند :(من زندگى او را مى خواهم و او كشتن مرا مى خواهد. چه كسى پوزشخواه اين دوست مرادى توست ؟) 

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عيسى عجلى را با اسناد خود، از ابوزهير عبسى  براى من نقل كرد كه ابن ملجم از قبيله مراد است كه از شاخه هاى قبيله كنده شمرده مى شود. او چون به كوفه رسيد با ياران خود ملاقات كرد و تصميم خود را از آنان پوشيده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پيمانى كه او و يارانش را در مكه براى كشتن اميران مسلمانان بسته بودند نگفت كه مبادا فاش شود. روزى به ديدن مردى از ياران خود كه از قبيله تيم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر كه او هم از همان قبيله بود برخورد. پدر و برادر قطام را على در نهروان كشته بود. او از زيباترين زنان روزگار خويش بود.

ابن ملجم چون او را ديد بشدت شيفته اش شد و از او خواستگارى كرد. قطام گفت : چه چيزى كابين من قرار مى دهى ؟ گفت : خودت هر چه مى خواهى بگو. گفت : بر تو مقرر مى دارم كه سه هزار درهم و برده يى و كنيزى بپردازى و على بن ابى طالب را بكشى . ابن ملجم به او گفت : همه چيزهايى كه خواستى غير از كشتن على بن ابيطالب براى تو فراهم است و چگونه براى من ممكن است كه او را بكشم . گفت : او را غافلگير ساز كه اگر او را بكشى جان مرا تسكين مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر كشته شوى آنچه در پيشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنياست . ابن ملجم به او گفت : همانا به خدا سوگند، چيزى انگيزه آمدن من به شهر جز كشتن على نبوده است ، ولى بيمناكم و از مردم اين شهر در امان نيستم .

قطام گفت : من جستجو مى كنم و كسى را مى يابم كه كه در اين باره ترا يارى و تقويت كند. سپس به وردان بن مجالد كه از افراد قبيله تيم الرباب بود پيام داد و چون آمد و موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را يارى دهد و او اين كار را پذيرفت .

ابن ملجم از آنجا بيرون آمد و پيش مردى از قبيله اشجع كه نامش شبيب بن بجيرة بود رفت . و به او گفت : اى شبيب ، آيا آماده هستى كارى انجام دهى كه براى تو شرف اين جهانى و آن جهانى را فراهم آورد. او پرسيد : چه كارى است ؟ گفت : اينكه مرا در مورد كشتن على يارى دهى . شبيب با آنكه از خوارج بود گفت : مادر بر سوگت بگريد! كارى شگرفت و سخت آورده اى ؛ واى بر تو! چگونه ياراى اين كار را خواهى داشت ؟ ابن ملجم گفت : براى او در مسجد بزرگ كوفه كمين مى سازيم و چون براى نماز صبح بيرون آيد غافلگيرش مى كنيم و اندوه جانهاى خود را از او تسكين مى بخشيم و انتقام خونهاى خود را مى گيريم و در اين باره چندان بر شبيب دميد كه با او موافقت كرد.

ابن ملجم همراه شبيب پيش قطام آمد. براى قطام در مسجد بزرگ كوفه خيمه يى زده شده و او در آن معتكف بود. آن دو به قطام گفتند : ما بر كشتن آنى مرد هماهنگ شده ايم . او به آنان گفت : هرگاه خواستيد اين كار را انجام دهيد همين جا به ديدار من آييد. آن دو برگشتند. چند روزى درنگ كردند و سپس همراه وردان بن مجالد كه قطام يارى دادن ابن مجلم را بر او تكليف بود پيش او برگشتند،  و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : در روايت ابن مخنف اين چنين است ولى در روايت ابوعبدالرحمن سلمى آمده است كه شب هفدهم رمضان بوده است .

ابن ملجم به قطام گفت : امشب شبى است كه من با دو دوست ديگر خود قرار گذاشته ام كه هر يك از كسى را كه آهنگ قتل او را دارد بكشد.مى گويم : آن سه تن – يعنى عبدالرحمان و برك و عمرو – در مكه شب نوزدهم رمضان قرار گذاشته بودند. زيرا معتقد بودند كشتن حاكمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شايسته ترين اعمال عبادى اعمالى است كه در اوقات مبارك و شريف انجام مى شود.و چون شب نوزدهم رمضان شبى مبارك و محتملا شب قدر است آن شب را براى انجام كارى كه به عقيده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب كرده بودند و براستى بايد از اينگونه عقايد تعجب كرد كه چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چيره مى شود تا آنجا كه مردم گناهان بسيار بزرگ و كارهاى بسيار خطير را انجام مى دهند.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : قطام پارچه هاى ابريشمى خواست و بر سينه آنان بست و آنان شمشيرهاى خود را بر دوش افكندند و رفتند و برابر دالانى كه على عليه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشست .

ابوالفرج مى گويد : در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قيس كه در يكى از گوشه هاى مسجد خلوت كرده بود و حجر بن عدى كه از كنار آنان گذشت و شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گويد : بشتاب و هر چه زودتر كار خود را انجام بده سپيده دم رسوايت مى سازد. حجر به اشعث گفت : اى يك چشم او را كشتى ! و شتابان به قصد رفتن پيش على بيرون آمد. ولى ابن ملجم بر او پيشى گرفت و على را ضربت زده بود و حجر در حالى كه رسيد كه مردم فرياد مى كشيدند : اميرالمؤ منين كشته شد.

ابوالفرج مى گويد : در مورد انحراف اشعث بن قيس از اميرالمؤ منين اخبار بسيارى است كه شرح آن طولانى است ، از جمله حديثى است كه محمد بن حسين اشنانى ، از اسماعيل بن موسى ، از على بن مسهر، از اجلح ، از موسى بن النعمان براى من نقل كرد كه اشعث بر خانه على عليه السلام آمد و اجازه ورود خواست . قنبر به او اجازه نداد. اشعث به بينى قنبر زد و آنرا خون آلود كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام بيرون آمد و مى فرمود : اى اشعث ! مرا با تو چه كار است ؟ به خدا سوگند، آنگاه كه اسير دست برده ثقيف شوى مويهاى ريز بدند از بيم به لرزه در مى آيد. گفته شد : اى اميرالمومنين برده ثقيف كيست ؟ فرمود : غلامى از ايشان است كه هيچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد و مگر اينكه آن را به خوارى و زبونى مى افكند. گفته شد : اى اميرالمؤ نين ، چند سال ولايت مى كند يا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود اگر به آن برسد بيست سال

ابوالفرج همچنين مى گويد : محمد بن حسن اشنانى با اسنادى كه آنرا ذكر كرده است براى من نقل كرد كه اشعث به حضور على آمد و گفتگويى كرد كه على عليه السلام به او درشتى كرد. اشعث ضمن سخنان خود تعرض زد كه بزودى على را غافلگير خواهد كرد و على عليه السلام به او فرمود : آيا مرا از مرگ بيم مى دهى و مى ترسانى ! به خدا سوگند، من اهميت نمى دهم كه من به مرگ درآيم يا مرگ به من درآيد.

ابوالفرج مى گويد : ابومخنف مى گفت : پدرم از عبدالله بن محمد ازدى  نقل مى كرد كه مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از مردم شهر در مسجد بزرگ كوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پايان شب نماز مى گزاردند. در اين هنگام چشم من به چند مرد افتاد كه نزديك دهليز نماز مى گزارند و همگان پيوسته در حال قيام و ركوع و سجود و تشهد بودند، گويى خسته نمى شوند. ناگاه در سپيده دم على عليه السلام آمد و به سوى ايشان رفت و با صداى بلند مى گفت : نماز، نماز! من نخست درخشش شمشيرى را ديدم و سپس شنيدم كسى مى گويد : (اى على ! حكميت خاص خداوند است و از آن تو نيست ) سپس درخشش شمشير ديگرى را ديدم و صداى على عليه السلام را شنيدم كه مى فرمود : اين مرد از دست شما نگريزد.

ابوالفرج مى گويد : درخشش شمشير نخست از شمشير شبيب بن بجيره بوده است كه ضربتى زده و خطا كرده است و شمشيرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشير دوم از ابن ملجم بوده است كه ضربه خود را بر وسط فرق سر على عليه السلام فرود آورده است . مردم از هر سو بر آن دو حمله كردند و هر دو را گرفتند.

ابومخنف مى گويد : قبيله همدان مى گويند مردى از ايشان كه كنيه ابوادماء بوده ابن ملجم را گرفته است . ديگران گفته اند چنين نيست مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب قطيفه يى را كه در دست داشت بر ابن ملجم افكند و او را بر زمين زد و شمشير را از دستش ‍ بيرون كشيد و او را آورد.گويد : شبيب بن بجيره گريزان از مسجد بيرون زد مردى او را گرفت و بر زمين افكند و بر سينه اش نشست و شمشيرش از دستش ‍ بيرون كشيد تا او را بكشد، در اين هنگام متوجه شد كه مردم آهنگ او دارند ترسيد كه مبادا شتاب كنند و خود او را بكشند اين بود كه از سينه اش برخاست و او را رها كرد و شمشير را از دست خود افكند و شبيب هم گريخت و به خانه خود رفت . در اين هنگام پسر عمويش وارد خانه شد كه پارچه حرير را از سينه اش مى گشايد، به او گفت : اين چيست ؟ شايد تو اميرالمؤ منين را كشته اى ،؟ او كه خواست بگويد : نه گفت : آرى . پسر عمويش رفت و شمشير خود را برداشت و چندان بر او شمشير زد تا او را كشت .

او مخنف مى گويد : پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل كرد كه مى گفته است ابن ملجم را به حضور على عليه السلام بردند من هم همراه كسانى كه رفته بودند بودم و شنيدم على عليه السلام مى فرمود : جان در برابر جان . اگر مردم او را همانگونه كه مرا كشته است بكشيد و اگر سلامت يافتم درباره او خواهم انديشيد. ابن ملجم گفت : اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و به هزار درهم آنرا زهر آلود كرده ام و اگر ضربه اين شمشير خيانت ورزد خدايش از من دور گرداند. در اين هنگام ام كلثوم خطاب به ابن ملجم گفت : اى دشمن خدا، اميرالمؤ منين را كشتى ! گفت : من پدر ترا كشتم . ام كلثوم گفت : اى دشمن خدا اميدوارم خطرى براى او نباشد. گفت : مى بينم كه بر على گريه مى كنى ، به خدا سوگند، او را ضربتى زدم كه اگر ميان همه مردم زمين تقسيم شود همه را خواهد كشت

ابوالفرج مى گويد : ابن ملجم را از حضور على عليه السلام بيرون بردند و او اين ابيات را مى خواند :(اى دختر برگزيدگان ! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زديم بر جلو سرش ؟ از آن خون بيرون جهيد…)گويد : و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه كردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خويش گاز مى گرفتند، گويى درندگان هستند و مى گفتند : اى دشمن خدا، ديدى چه كردى ؟ بهترين مردم را كشتى و امت محمد را هلاك ساختى ! و او همچنان ساكت بود و سخن نمى گفت .

ابوالفرج گويد : ابومخنف ، از ابوالطفيل نقل مى كرد كه پس از آنكه ابن ملجم على عليه السلام را ضربت زده بود صعصعة بن صوحان اجازه ورود خواست كه از على عليه السلام عيادت كند، و به كسى اجازه ملاقات داده نمى شد. صعصعه به كسى كه اجازه ورود مى داد گفت : از قول من به على عليه السلام بگو : اى اميرالمؤ منين ! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد! كه همانا خداوند در سينه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى . آن شخص گفتار صعصعه را به اميرالمؤ منين ابلاغ كرد. فرمود به او بگو : خداوند ترا هم رحمت فرمايد كه مردى كم زحمت و بسيار يارى دهنده بودى .

ابوالفرج مى گويد : سپس طبيب هاى كوفه را براى معاينه جمع كردند و هيچكس از ايشان در مورد زخم على عليه السلام داناتر از اثير بن عمروبن هانى سكونى نبود. او پزشكى صاحب كرسى بود كه زخمها را معالجه مى كرد و جزو چهل نوجوانى بود كه ابن وليد آنرا در جنگ عين التمر به اسارت گرفته بود. اثير همينكه به زخم اميرالمؤ منين عليه السلام نگريست ريه و شش گوسفندى را كه هماندم كشته باشند خواست و رگى از آن بيرون كشيد و داخل زخم كرد و آهسته در آن دميد و سپس بيرون آورد و بر آن رگ سپيدى هاى مغز چسبيده بود. او گفت : اى اميرالمؤ منين ! وصيت خود را انجام ده كه ضربت اين دشمن خدا به مغز سرت اصابت كرده است . در اين هنگام على عليه السلام كاغذ و دوات خواست و وصيت خود را به اين شرح مرقوم داشت :بسم الله الرحمن الرحيم . اين چيزى است كه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب به آن وصيت مى كند. نخست گواهى مى دهد كه خدايى جز خداوند يگانه نيست و اينكه محمد بنده و رسول اوست كه خداوند او را با هدايت و دين حق گسيل فرموده است تا آنرا بر همه اديان پيروز سازد، هر چند مشركان ناخوش داشته باشند. درودها و بركتهاى خداوند بر او باد!(همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانيان است . او را انبازى نيست . به اين مامور شدم و من نخستين گردن نهندگانم .)

 اى حسن ! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خويش و هر كس را كه اين نامه من به او مى رسد سفارش مى كنم به ترس از خداوند كه پروردگار ما و شماست . (و نبايد بميرد مگر آنكه مسلمان منقاد باشيد)  (و همگان به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده مشويد)  كه من خود شنيدم رسول خدا مى فرمود : (اصلاح و رفع كدورت ميان اشخاص بهتر از همه نمازها و روزهاى مستحبى است و آنچه كه مايه تباهى و نابودى دين است ايجاد كدورت و فساد ميان اشخاص است). و هيچ نيرو و يارايى جز به خداوند برتر و بزرگ نيست . به ارحام خويش بنگريد و پيوند خويشاوندى را رعايت كنيد تا خداوند حساب شما را بر شما سبك فرمايد.

خدا را خدا در مورد يتيمان مبادا كه آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بداريد يا آنكه مجبور شوند خواسته خويش را تكرار كنند. خدا را خدا در مورد همسايه هايتان كه اين وصيت و سفارش رسول خدا صلى الله عليه و آله است همواره ما را در مورد ايشان سفارش مى فرمود تا آنجا كه پنداشتيم خداوند بزودى براى آنان سهمى از ميراث منظور خواهد فرمود. خدا را خدا را در مورد قرآن ، هيچكس در عمل به احكام آن بر شما پيشى نگيرد. خدا را خدا را در نماز كه ستون دين شماست . خدا را خدا در روزه ماه رمضان كه سپر آتش است . خدا را خدا در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود. خدا را خدا در پرداخت زكات اموال خودتان كه خشم پروردگارتان را خاموش مى كند. خدا را خدا را در مورد اهل بيت پيامبرتان ، مبادا كه ميان شما بر ايشان ستم شود. خدا را خدا را در مورد ياران پيامبرتان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد ايشان سفارش فرموده است . خدا را خدا را در مورد درويشان و بينوايان ، آنانرا در زندگى و وسايل معيشت خود شريك سازيد.

خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالك آن است (بردگان و جانوران ) كه اين آخرين سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله بود و فرمود : (شما را در مورد دو گروه ناتوان كه در تصرف شمايند سفارش مى كنم .) و باز بر نماز مواظبت كنيد نماز. و در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده مترسيد تا خداوند كسى را كه بر شما آهنگ ستم دارد و نيت بد، از شما كفايت فرمايد. براى مردم سخن پسنديده بگوييد، همانگونه كه خداوندتان به آن فرمان داده است . امر به معروف و نهى از منكر را رها مكنيد كه كسى ديگر غير از شما آنرا بر عهده بگيرد و در آن صورت دعا مى كنيد و پذيرفته نمى شود. بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش . و از بريدن و پراكندگى و پشت به يكديگر كردن بپرهيزيد، (بر نيكى و پرهيزگارى يكديگر را يارى دهيد و در گناه و سركشى يكديگر را يارى مدهيد و از خداوند بترسيد كه خداوند سخت عقوبت كننده است ) خداوند شما خاندان را حفظ فرمايد و سنت پيامبرش را ميان شما نگهدارد. شما را به خداوند به وديعه مى سپرم كه او بهترين وديعه داران است . و سلام و رحمت خداوند بر شما باد.

ابوالفرج مى گويد : ابوجعفر محمد بن جرير طبرى با اسنادى كه در كتاب خود آورده است از قول ابوعبدالرحمان سلمى براى من نقل كرد كه مى گفته است : حسن بن على عليه السلام بن من گفت : آن شب از حجره خود بيرون آمدم ، پدرم در نمازخانه خود نماز مى گزارد، به من گفت : پسركم امشب را شب زنده دار بودم كه اهل خانه را بيدار كنم ، زيرا شب هفدهم رمضان  است و در صبح آن جنگ بدر بوده است ؛ لحظه يى خواب چشمانم را در ربود و پيامبر صلى الله عليه و آله براى من آشكار شدند. عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديد. فرمود : بر آنان نفرين كن . گفتم : پروردگارا به جاى ايشان بهتر از ايشان به من عنايت كن و به جاى من بدتر از من به آنان بده .

حسن عليه السلام گويد : در اين هنگام ابن ابى النباح  آمد و اعلان وقت نماز كرد. پدرم بيرون رفت من هم پشت سرش رفتم . آن دو او را در ميان گرفتند. ضربه شمشير يكى از آن دو بر طاق خود ولى ديگرى ضربه خود را بر سر على عليه السلام فرود آورد.

ابوالفرج گويد : احمد بن عيسى ، از حسين بن نصر، از زيد بن معدل ، از يحيى بن شعيب ، از ابى مخنف ، از فضيل بن خديج ، از اسود كندى و اجلح نقل مى كند كه هر دو مى گفته اند : على عليه السلام در شصت و چهار سالگى به سال چهارم هجرت در شب يكشنبه بيست و يكم ماه رمضان رحلت فرموده است و پسرش حسن عليه السلام و عبدالله بن عباس او غسل دادند و او را در سه پارچه كه پيراهن در آن نبود كفن كردند و پسرش حسن عليه السلام بر او نماز گزارد و پنج تكبير گفت و هنگام سپيده دم و نماز صبح در رحبه ، جايى كه به سوى درهاى قبيله كنده است به خاك سپرده شد.

اين روايت ابومخنف است . ابوالفرج مى گويد : احمد بن سعيد، از يحيى بن حسن علوى ، از يعقوب بن زيد، از ابن ابى عميره ، از حسن بن على خلال ، از پدربزرگش نقل مى كند كه مى گفته است : به حسين بن على عليه السلام گفتم : اميرالمؤ منين عليه السلام را كجا به خاك سپرديد؟ گفت : جسدش را شبانه از خانه بيرون آورديم و از كنار منزل اشعث بن قيس گذشتيم ، سپس پشت كوفه ، كنار (غرى ) به خاك سپرديم .مى گويم : اين روايت حق و صحيح و آشكار است و كار بر آن استوار است و در گذشته هم گفتيم كه فرزندان مردم از همگان به محل قبر پدران خويش آگاهترند، و همين قبرى كه در غرى (نجف ) قرار دارد همان است كه فرزندان و اعقاب على عليه السلام در زمانهاى گذشته و نزديك آنرا زيارت كرده اند و مى گويند : اين گور پدر ماست . هيچكس از شيعه و ديگران در اين مورد شك و ترديدى ندارد. منظورم از فرزندان و اعقاب على عليه السلام كسانى از نسل حسن و حسين و ديگر فرزندان اوست كه متقدمان و متاخران ايشان جز همين قبر را زيارت نكرده و كنار آن نايستاده اند.

ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب تاريخ خود كه به امنتظم معروف است ضمن شرح حال ؛ و در گذشت ابوالغنايم محمد بن على بن ميمون نرسى كه به سبب خوبى قرائت قرآن معروف به ابى (يعنى ابى بن كعب ) بود چنين مى نويسد : ابوالغنايم در سال پانصد و ده درگذشت او از محدثان مورد وثوق و حافظ كوفه و از شب زنده داران و اهل سنت بود و مى گفت : در كوفه كسى كه بر مذهب اهل سنت و از اصحاب حديث باشد غير از من وجود ندارد. و مى گفت : در كوفه سيصد تن از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشتند، قبر هيچكدام از ايشان جز قبر اميرالمؤ منين معروف و شناخته شده نيست و آن همين قبرى است كه هم اكنون هم مردم آنرا زيارت مى كنند. جعفر بن محمد عليه السلام و پدرش محمد بن على عليه السلام به عراق آمدند و آنرا زيارت كردند و در آن هنگام گور معروف شناخته شده و آشكارى نبود و بر آن خاربنهايى رسته بود، تا اينكه محمد بن زيد، داعى سالار ديلم  آمد و قبر را آشكار ساخت .

از يكى از پيرمردان عاقل كوفه كه به او اعتماد دارم درباره اين سخن خطيب ابوبكر بغدادى كه در تاريخ بغداد گفته است(گروهى مى گويند اين قبرى كه در ناحيه غرى قرار دارد و شيعه آنرا زيارت مى كنند گوره مغيرة بن شعبه است ) پرسيدم ، گفت : آنان كه چنين مى گويند اشتباه كرده اند گور مغيره و گور زياد در ناحيه ثوية از سرزمين كوفه است و ما هر دو گور را مى شناسيم و اين موضوع را از قول پدران و نياكان خود نقل مى كنيم . و براى من ابيات زير را كه شاعر در مرثيه زياد سروده و ابوتمام آنرا در حماسه آورده است خواند كه چنين است : (خداوند برگورى كه در ناحيه ثويه است و باد بر آن گرد و خاك مى افشاند دورد مى فرستد و آنرا تطهير كناد..)

همچنين از نقيب طالبى قطب الدين ابوعبدالله حسين بن اقساسى كه خدايش رحمت كناد، در اين باره پرسيدم : گفت : هر كس كه اين موضوع را براى تو گفته است كه گور زياد در ثوية است صحيح گفته است و ما و تما مردم كوفه محل گورهاى ثقيفيان را مى دانيم و تا امروز هم گورستان آنان معروف است و قبر مغيره همانجاست ولى چون خس و خاشاك و شوره زار است با گذشت روزگار آثار آن از ميان رفته است و درست مشخص نيست و گورها درهم و برهم شده است . سپس گفت : اگر مى خواهى تحقيق كنى كه گور مغيره در گورستان مردم ثقيف است به كتاب الاعانى ابوالفرج على بن حسن مراجعه كن و ببين در شرح حال مغيره چه مى گويد و او اظهار مى دارد كه مغيره در گورستان مردم ثقيف مدفون است و سخن ابوالفرج كه ناقدى روشن ضمير و آگاه است ترا كافى خواهد بود. من شرح حال مغيره را در كتاب اغانى مورد برسى قرار دادم و ديدم همانگونه است كه نقيب گفته است .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : مصقله بن هبيرة شيبانى با مغيرة در موردى منازعه و ستيز داشت ، مغيره در سخن خود تواضع كرد و ميدان داد تا آنجا كه مصقله بر پيروزى بر او طمع بست و بر او برترى جست و دشنامش داد و به مغيره گفت : من شباهتهايى از خودم در پسرت عروه مى بينم ! مغيره در مورد اين سخو او گواهانى گرفت و سپس او را پيش شريح قاضى آورد و عليه او اقامه دليل كرد و شريح به مصقله حد تهمت زد و مصقله سوگند خورد كه هرگز در شهرى كه مغيره در آن ساكن باشد اقامت نكند و تا هنگامى كه مغيره مرد وارد كوفه نشد. پس از مرگ او به كوفه آمد، گروهى با او ملاقات كردند و بر او سلام دادند، هنوز از پاسخ به سلام ايشان كاملا آسوده نشده بود كه از ايشان پرسيد : گورستان ثقفيان كجاست ؟ او را آنجا راهنمايى كردند. گروهى از بردگان و وابستگان او شروع به جمع كردن سنگ كردند. مصقله پرسيد : چرا چنين مى كنيد؟ گفتند : پنداشتيم مى خواهى گوره مغيره را سنگباران كنى گفت آنچه در دست داريد بيفكنيد و دور بريزيد. سپس كنار گور مغيره ايستاد و گفت : به خدا سوگند، تا آنجا كه مى دانم براى دوست خود نافع و براى دشمن خود سخت زيانبخش بودى و مثل تو همانگونه است كه مهلهل در مورد برادر خود كليب سروده و چنين گفته است : (همانا زير اين سنگها دور انديشى عزم استوار و دشمنى ستيزه جو كه از چنگ او رهايى ممكن نيست آرميده است …) 

ابوالفرج مى گويد : اما در مورد ابن ملجم ، امام حسن بن على پس از دفن اميرالمومنين او را احضار كرد و فرمان داد گردنش را بزنند. ابن ملجم گفت : اگر مصلحت بدانى از من عهد و پيمان بگير و بگذار به شام بروم و ببينم دوست من نسبت به معاويه چه كرده است ، اگر او را كشته است چه بهتر و گرنه معاويه را مى كشم و سپس پيش تو بر مى گردم و دست در دست تو مى نهم تا در مورد من فرمان خود را صادر كنى . حسن فرمود : هرگز! به خدا سوگند، آب سرد نخواهى نوشيد تا روانت به دوزخ در آيد. و گردنش را زدند. ام هيثم دختر اسود نخعى از امام حسن استدعا كرد لاشه او را در اختيارش بگذارد و امام حسن آنرا به او واگذاشت و ام هيثم آنرا در آتش سوزاند.

ابن ابى مياس فزارى كه از شاعران خوارج است در باره كابين قطام چنين سروده است :هرگز بخشنده يى از ميان توانگران و بينوايان نديده ام كه كابينى چون كابين قطام بپردازد؛ سه هزار درهم و غلام و كنيزى و ضربت زدن به على با شمشير برنده استوار. هيچ كابينى هر چه گران باشد از على گرانتر نيست و هر هجومى كوچكتر از هجوم ابن ملجم است .) 

عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب چنين سروده است :(على در عراق ريش خود را به دست گرفت و جنباند و سخنى كه سوگ آن بر هر مسلمانى بزرگ بود. گفت : بزودى براى اين حاثه يى پيش مى آيد و بدبخت ترين مردم آنرا با خون خضاب خواهد ساخت …) 

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عمويم حسن بن محمد گفت : محمد بن سعد از قول يكى از افراد خاندان عبدالمطلب ، كه نام او را نبرد، اين اشعار را كه در مرثيه على عليه السلام سروده است براى من خواند :(اى گور سرور ما كه انباشته از بزرگوارى بود، اى گور! درود خدا بر تو باد. گورى را كه تو در آن آراميده اى بر فرض كه در سرزمين آن باران نبارد زيانى نمى رسد كه بخشش دست تو بر زمين بخشش مى بارد و كنار تو از سنگ خارا برگ مى رويد. به خدا سوگند اگر هر كس را كه بيابم در قبال خون تو بكشم باز هم انتقام خون خود را از دست داده ام )

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 3 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.