و من كلام له ( عليهالسلام ) يعني به الزبير في حال اقتضت ذلك
يَزْعُمُ أَنَّهُ قَدْ بَايَعَ بِيَدِهِ وَ لَمْ يُبَايِعْ بِقَلْبِهِ
فَقَدْ أَقَرَّ بِالْبَيْعَةِ وَ ادَّعَى الْوَلِيجَةَ
فَلْيَأْتِ عَلَيْهَا بِأَمْرٍ يُعْرَفُ
وَ إِلَّا فَلْيَدْخُلْ فِيمَا خَرَجَ مِنْهُ
ترجمه
«گمان زبیر این است که با دستش بیعت کرده نه با قلبش، به هر حال به بیعت اقرار کرده ولى ادّعاى خلاف آن را دارد که باید آن را با دلیل روشن ثابت کند، در غیر این صورت محکوم به بیعت و اطاعت است».
این خطبه با جمله «یزعم انه قد بایع بیده...» (چنین مى پندارد که فقط با دست خود بیعت کرده است) شروع مى شود.
زبیر همواره مى گفته است: من فقط با دست خود بیعت کردم و با دل خویش بیعت نکردم. گاهى هم مى گفت: او را مجبور به بیعت کرده اند. گاهى هم مى گفته است که توریه کرده است و با نیت دیگرى بیعت کرده است، و بهانه هایى طرح مى کرد که با ظاهر عمل او مطابق نبود. على علیه السلام گفت: این سخن او ضمن اقرار به بیعت ادعاى چیز دیگرى است که براى آن نه دلیلى دارد و نه مى تواند برهانى بیاورد، بنابراین او یا باید دلیل بر بطلان و فساد بیعت ظاهرى خود بیاورد و ثابت کند که آن بیعت بر گردنش نیست یا آنکه به طاعت و فرمانبردارى برگردد.
على علیه السلام روزى که زبیر با او بیعت کرد فرمود: بیم آن دارم که بر من مکر کنى و بیعت مرا بشکنى. گفت: مترس که این کار هرگز از ناحیه من صورت نخواهد گرفت. على (ع) فرمود: در این مورد خداوند کفیل و گواه باشد. گفت: آرى، براى تو بر عهده من است و خداوند کفیل و گواه خواهد بود.
کار طلحه و زبیر با على بن ابى طالب پس از بیعت آن دو با او
چون با على علیه السلام به خلافت بیعت شد براى معاویه چنین نوشت: اما بعد، همانا مردم عثمان را بدون اینکه با من مشورت کنند کشتند و پس از آنکه اجتماع و با یکدیگر مشورت کردند با من بیعت کردند. اکنون چون این نامه من به دست تو رسید خود براى من بیعت کن و از دیگران بیعت بگیر و اشراف اهل شام را که پیش تو هستند پیش من بفرست.
چون فرستاده على (ع) پیش معاویه رسید و نامه را خواند نامه اى براى زبیر بن عوام نوشت و همراه مردى از قبیله عمیس براى او فرستاد و متن آن نامه چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم.
براى زبیر بن عوام بنده خدا و امیر مومنان، ازمعاویه بن ابى سفیان: سلام بر تو باد و بعد، من از مردم شام براى تو تقاضاى بیعت کردم، پذیرفتند و بر آن کار هجوم آوردند همانگونه که سپاهیان هجوم مى آورند. هر چه زودتر خود را به کوفه و بصره برسان و مبادا پسر ابى طالب بر تو در رسیدن به بصره و کوفه پیشى بگیرد که پس از تصرف آن دو شهر چیزى باقى نخواهد بود. براى طلحه بن عبید الله هم بیعت گرفتهام که پس از تو خلیفه باشد. اکنون شما دو تن آشکارا مطالبه خون عثمان کنید و مردم را بر این کار فرا خوانید و کوشش کنید و دامن همت به کمر زنید، خدایتان پیروز و دشمنان شما را زبون فرماید. و چون این نامه به دست زبیر رسید خوشحال شد و طلحه را از آن آگاه کرد و نامه را براى او خواند و آن دو شک و تردید نکردند که معاویه خیر خواه آن دو است و در این هنگام بر مخالفت با على (ع) متحد شدند.
زبیر و طلحه چند روز پس از بیعت با على علیه السلام به حضورش آمدند و گفتند: اى امیر المومنین، خودت به خوبى دیده اى که در تمام مدت حکومت عثمان نسبت به ما چه جفا و ستمى معمول شد و رأى عثمان هم متوجه بنى امیه بود، و خداوند خلافت را پس از او به تو ارزانى فرمود، ما را به حکومت برخى از سرزمینها و یا به کارى از کارهاى خود بگمار. على (ع) به آن دو گفت: اینک به آنچه خداوند براى شما قسمت فرموده است راضى باشید تا در این باره بیندیشم و بدانید که من هیچیک از یاران خود را در امانت خویش شریک و سهیم نمى کنم مگر اینکه به دین و امانتش راضى و خشنود باشم و اعتقاد او را بدانم. آن دو در حالى که ناامید شده بودند از پیش على (ع) برگشتند و سپس از او اجازه خواستند که به عمره بروند. طلحه و زبیر از على علیه السلام خواستند که آن دو را به [حکومت] بصره و کوفه بگمارد. فرمود: باشد تا در این کار بنگرم. سپس در این مورد از مغیره بن شعبه نظر خواهى کرد. گفت: چنین مصلحت مى بینم که آن دو را تا هنگامى که خلافت براى تو استوار شود و وضع مردم روشن گردد به حکومت بگمارى. على علیه السلام در این مورد با ابن عباس خلوت و مشورت کرد و از او پرسید: تو چه مصلحت مى بینى گفت:
اى امیر المومنین کوفه و بصره سر چشمه خلافت است و گنجینه هاى مردان آنجاست.
موقعیت و منزلت طلحه و زبیر هم در اسلام چنان است که مى دانى. اگر آن دو را بر آن دو شهر والى گردانى از آنان در امان نیستم که کارى پیش نیاورند و على (ع) به رأى و نظر ابن عباس رفتار کرد. پیش از آن هم على (ع) با مغیره درباره معاویه مشورت فرموده و مغیره گفته بود: چنان مصلحت مى بینم که اکنون او را همچنان بر حکومت شام مستقر دارى و فرمانش را براى او بفرستى تا آنکه هیاهوى مردم فرو نشیند، سپس مى توانى درباره او رأى خود را عمل کنى، و على (ع) در آن مورد هم به نظر او رفتار نفرمود. مغیره پس از آن مى گفت: به خدا سوگند پیش از این براى على خیرخواهى نکرده بودم و از این پس هم تا زنده باشم برایش خیرخواهى نخواهم کرد.
زبیر و طلحه به حضور على علیه السلام آمدند و از او اجازه خواستند که به عمره بروند. فرمود: قصد عمره ندارید. آنان براى او سوگند خوردند که قصدى جز عمره گزاردن ندارند. باز به ایشان فرمود: آهنگ عمره ندارید بلکه قصد خدعه و شکستن بیعت دارید. آن دو به خدا سوگند خوردند که قصدشان مخالفت با على و شکستن بیعت نیست و هدفى جز عمره گزاردن ندارند. على (ع) فرمود: دوباره با من تجدید بیعت کنید، و آنان با سوگندهاى استوار و میثاقهاى مؤکد تجدید بیعت کردند و امام به آن دو اجازه فرمود، و همینکه آن دو از حضورش بیرون رفتند، به کسانى که حاضر بودند گفت: به خدا سوگند آن دو را نخواهید دید مگر در فتنه و جنگى که هر دو در آن کشته خواهند شد. گفتند: اى امیر المومنین، دستور فرماى آن دو را پیش تو برگردانند. گفت: «تا خداوند قضاى حتمى را که مقدر فرموده اجراء کند». و چون زبیر و طلحه از مدینه به مکه رفتند، هیچکس را نمىدیدند مگر آنکه مىگفتند: بیعتى از على بر گردن ما نیست و ما با زور و اجبار با او بیعت کردیم، و چون این سخن آنان به اطلاع على (ع) رسید، فرمود: خداوند آنان را و خانههایشان را از رحمت خود دور بدارد، و همانا به خدا سوگند به خوبى مىدانم که خود را به بدترین وضع به کشتن مىدهند و بر هر کسى هم که وارد شوند بدترین روز را برایش به ارمغان مىبرند و به خدا سوگند که آهنگ عمره ندارند. آنان با دو چهره تبهکار پیش من آمدند و با دو چهره که از آن مکر و شکستن بیعت آشکار بود برگشتند و به خدا سوگند از این پس آن دو با من برخورد و دیدار نمىکنند مگر در لشکرى انبوه و خشن و در آن خود را به کشتن مىدهند، از رحمت خدا بدور باشند.
ابو مخنف در کتاب الجمل خویش مى گوید: چون زبیر و طلحه همراه عایشه از مکه به قصد بصره بیرون آمدند، امیر المومنین على (ع) خطبه اى ایراد فرمود و ضمن آن چنین گفت: همانا عایشه به بصره حرکت کرد و طلحه و زبیر هم همراه اویند. هر یک از آن دو چنین مى پندارد که حکومت فقط از اوست نه از دوستش. اما طلحه پسر عموى عایشه است و زبیر شوهر خواهر اوست، به خدا سوگند بر فرض که به خواسته خود برسند، که هرگز نخواهند رسید، پس از نزاع و ستیز بسیار سخت که با یکدیگر خواهند کرد، یکى از ایشان گردن دیگرى را خواهد زد. به خدا سوگند این زن که بر شتر سرخ موى سوار است هیچ گردنه اى را نمىاپیماید و گرهى نمىاگشاید مگر در معصیت و خشم خداوند، تا آنکه خویشتن و همراهانش را به آبشخورهاى نابودى در آورد. آرى، به خدا سوگند یک سوم از لشکر آنان کشته خواهد شد و یک سوم ایشان خواهند گریخت و یک سوم ایشان توبه خواهند کرد و او همان زنى است که سگهاى منطقه حوأب بر او پارس مى کنند و همانا که طلحه و زبیر هر دو مى دانند که خطا کارند و اشتباه مىکنند و چه بسا عالمى را که جهل او مى کشدش و دانش او همراه اوست و او را سودى نمى بخشد. ما را خداى بسنده و بهترین کارگزار است و همانا فتنه اى بر پا خاسته است که گروه ستمگر در آنند. باز دارندگان از گناه کجایند مومنان و گروندگان کجایند این چه گرفتارى است که با قریش دارم همانا به خدا سوگند در آن حال که کافر بودند با آنان جنگ کردم و اینک هم در حالى که به فتنه در افتادهاند باید با آنان جنگ کنم، و ما نسبت به عایشه گناهى نکرده ایم، جز اینکه او را در پناه و امان خویش قرار داده ایم، و به خدا سوگند چنان باطل را خواهم درید که حق از تهی گاهش آشکار شود و به قریش بگو ناله کننده اش ناله برآرد.
و از منبر به زیر آمد. روز جنگ جمل على علیه السلام به میدان آمد و زبیر را فرا خواند و چند بار فرمود: اى ابا عبد الله زبیر از لشکر خود بیرون آمد و آن دو چنان به یکدیگر نزدیک شدند که گردن اسبهایشان کنار هم قرار گرفت، على (ع) به او فرمود: ترا فرا خواندم
تا سخنى را که پیامبر (ص) به من و تو فرمودند به یادت آورم. آیا به یاد مىآورى آن روزى را که تو مرا در آغوش گرفته بودى و پیامبر فرمودند: آیا او را دوست مىدارى و تو گفتى: چرا دوستش نداشته باشم که پسر دایى من و همچون برادر من است و پیامبر فرمودند: «همانا به زودى تو با او جنگ مىکنى، در حالى که تو نسبت به او ستمگرى.» زبیر استرجاع کرد و گفت: آرى چیزى را فرایادم آورى که روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود. و زبیر به صف سپاه خود برگشت. پسرش عبد الله گفت: با چهرهیى غیر از آن چهره که از ما جدا شدى برگشتى گفت: آرى که على (ع) سخنى را فرایادم آورد که روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود و دیگر هرگز با او جنگ نخواهم کرد و من برمىگردم و از امروز شما را رها مىکنم.
عبد الله به او گفت: جز این نمى بینمت که از شمشیرهاى بنى عبد المطلب ترسیدى. آرى آنها را شمشیرهاى بسیار تیزى است که جوانمردان برگزیده بر دست دارند.
زبیر گفت: اى واى بر تو که مرا به جنگ با او تحریک مىکنى و حال آنکه من سوگند خورده ام که با او جنگ نکنم. گفت: کفاره سوگندت را بده تا زنان قریش نتوانند بگویند که تو ترسیدى و تو هیچگاه ترسو نبوده اى. زبیر گفت: برده من مکحول به عنوان کفاره سوگندم آزاد است. آنگاه پیکان نیزه خویش را بیرون کشید و کنار افکند و با نیزه بدون پیکان بر لشگر على علیه السلام حمله کرد و على (ع) فرمود: براى زبیر راه بگشایید که او بیرون خواهد رفت. زبیر پیش یاران خود برگشت و براى بار دوم و سوم هم حمله کرد و سپس به پسر خود گفت: اى واى بر تو ندیدى، آیا این بیم و ترس است گفت: نه که در این باره حجت آوردى. چون على علیه السلام آن سخن را به یاد زبیر آورد و او برگشت، زبیر این ابیات را خواند: «على سخنى را ندا داد که منکر آن نیستم و عمر پدرت از آن هنگام سرا پا خیر خواهد بود، به او گفتم اى ابو الحسن دیگر سرزنشم مکن که اندکى از آنچه امروز گفتى مرا بسنده است. کارهایى را که از سرانجام آن باید ترسید رها باید کرد و خداوند براى دنیا و دین بهترین است. اینک من ننگ را بر آتش فروزانى که براى آن مردمان از میان گل و خاک بر پا مىخیزند برگزیدم.» هنگامى که على علیه السلام براى جستجو و گفتگوى با زبیر بیرون آمد سر برهنه و بدون زره بیرون آمد در حالى که زبیر زره بر تن کرده بود و کاملا مسلح بود.
على (ع) به زبیر فرمود: اى ابا عبد الله به جان خودم سوگند که سلاح آماده کرده اى و آفرین آیا در پیشگاه خداوند حجتى و عذرى فراهم ساخته اى زبیر گفت: بازگشت ما به سوى خداوند است، و على علیه السلام این آیه را تلاوت فرمود: «در آن هنگام خداوند پاداش و کیفر آنان را تمام و کامل خواهد پرداخت و خواهند دانست که خداوند حق آشکار است.» و سپس آن خبر را براى زبیر فرمود و زبیر پشیمان و خاموش پیش یاران خود برگشت و على (ع) شاد و استوار بازگشت. یارانش گفتند: اى امیر المومنین سر برهنه و بدون زره به مبارزه زبیر مى روى و حال آنکه او سرا پا مسلح است و از شجاعتش آگاهى فرمود: او کشنده من نیست. همانا مردى گمنام و فرومایه مرا در غیر میدان جنگ و آوردگاه غافلگیر مى کند، واى بر او که بدبختترین بشر است و دوست خواهد داشت که اى کاش مادرش بىفرزند مى شد. او و مرد سرخ پوستى که ناقه ثمود را کشت در یک بند و ریسمان خواهند بود.
چون زبیر از جنگ با على علیه السلام منصرف شد از کنار وادى السباع عبور کرد. احنف بن قیس آنجا بود و با گروهى از بنى تمیم از شرکت در جنگ و یارى دادن هر دو گروه کناره گرفته بودند. به احنف خبر دادند که زبیر از آنجا مى گذرد، او با صداى بلند گفت: من با زبیر چه کنم که دو لشکر مسلمان را به جان یکدیگر انداخت و چون شمشیرها به کشتار در آمد آنان را رها کرد و خود را از معرکه بیرون کشید همانا که او سزاوار کشته شدن است، خدایش بکشد. در این هنگام عمرو بن- جرموز که مردى جسور و بیرحم بود زبیر را تعقیب کرد و چون نزدیک او رسید زبیر ایستاد و پرسید: چه کار دارى گفت آمدهام از تو درباره کار مردم بپرسم. زبیر گفت: آنان را در حالى که رویاروى ایستاده و به یکدیگر شمشیر مى زدند رها کردم.
ابن جرموز همراه زبیر حرکت کرد و هر یک از دیگرى مى ترسید. چون وقت نماز فرا رسید زبیر گفت: اى فلان من مى خواهم نماز بگزارم. ابن جرموز گفت: من هم مى خواهم نماز بگزارم. زبیر گفت: بنابراین تو باید مرا در امان داشته باشى و من ترا.
گفت: آرى. زبیر پاهاى خود را برهنه کرد و وضو ساخت و چون به نماز ایستاد، ناگهان ابن جرموز بر او حمله کرد و او را کشت و سرش و شمشیر و انگشترش را برداشت و بر جسدش اندکى خاک ریخت و پیش احنف برگشت و به او خبر داد.
احنف گفت: به خدا سوگند نمى دانم خوب کرده اى یا بد. اینک پیش على (ع) برو و به او خبر بده. او پیش على علیه السلام آمد و به کسى که اجازه مى گرفت گفت: به على بگو عمرو بن جرموز بر در است و سر و شمشیر زبیر همراه اوست. آن شخص او را به حضور على در آورد. در بسیارى از روایات آمده است که ابن جرموز سر زبیر را نیاورد و فقط شمشیرش را همراه داشت. على (ع) به او گفت: تو او را کشته اى گفت: آرى. فرمود: به خدا سوگند پسر صفیه ترسو و فرومایه نبود، ولى مرگ و سرنوشت شوم او را چنین کرد. و سپس فرمود: شمشیرش را بده و ابن جرموز آنرا به على (ع) داد و او آن را به حرکت در آورد و گفت: این شمشیرى است که چه بسیار از چهره پیامبر (ص) اندوه زدوده است.
ابن جرموز گفت: اى امیر المومنین جایزه من چه مى شود فرمود: همانا من شنیدم پیامبر (ص) فرمود: «کشنده و قاتل پسر صفیه را به آتش مژده بده». ابن جرموز نومید بیرون آمد و این ابیات را سرود: «سر زبیر را پیش على بردم و بدان وسیله از او پاداش مى خواستم. او به آتش روز حساب مژده داد، چه بد مژده اى براى صاحب تحفه گفتم اگر رضایت تو نمى بود کشتن زبیر کار یاوه اى بود. اگر به آن خشنودى، خشنود باش و گرنه مرا بر عهده تو پیمانى است و سوگند به خداوند کسانى که براى حج محرمند یا از احرام بیرون آمدهاند و سوگند به خداوند جماعت و الفت و دوستى، که پیش من کشتن زبیر و ضرطه بزى در ذو الحجفه یکى و برابر است.» عمرو بن جرموز همراه خوارج نهروان بر على علیه السلام خروج کرد و در آن جنگ کشته شد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 //ترجمه دكتر محمود مهدوى دامغانى