نکته : در نسخه صبحی صالح خطبه ۱۷ در ابن میثم ۱۶
از سخنان آن حضرت است در توصیف کسى که بر مردم حکمرانى مى کند و شایستگى آن را ندارد.
إنَّ أَبْغَضَ الْخَلَائِقِ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى رَجُلَانِ- رَجُلٌ وَکَلَهُ اللَّهُ إِلَى نَفْسِهِ- فَهُوَ جَائِرٌ عَنْ قَصْدِ السَّبِیلِ- مَشْغُوفٌ بِکَلَامِ بِدْعَهٍ وَ دُعَاءِ ضَلَالَهٍ- فَهُوَ فِتْنَهٌ لِمَنِ افْتَتَنَ بِهِ ضَالٌّ عَنْ هَدْیِ مَنْ کَانَ قَبْلَهُ- مُضِلٌّ لِمَنِ اقْتَدَى بِهِ فِی حَیَاتِهِ وَ بَعْدَ وَفَاتِهِ- حَمَّالٌ خَطَایَا غَیْرِهِ رَهْنٌ بِخَطِیئَتِهِ وَ رَجُلٌ قَمَشَ جَهْلًا مُوضِعٌ فِی جُهَّالِ الْأُمَّهِ- عَادٍ فِی أَغْبَاشِ الْفِتْنَهِ عَمٍ بِمَا فِی عَقْدِ الْهُدْنَهِ- قَدْ سَمَّاهُ أَشْبَاهُ النَّاسِ عَالِماً وَ لَیْسَ بِهِ- بَکَّرَ فَاسْتَکْثَرَ مِنْ جَمْعٍ مَا قَلَّ مِنْهُ خَیْرٌ مِمَّا کَثُرَ- حَتَّى إِذَا ارْتَوَى مِنْ آجِنٍ وَ اکْتَنَزَ مِنْ غَیْرِ طَائِلٍ- جَلَسَ بَیْنَ النَّاسِ قَاضِیاً ضَامِناً لِتَخْلِیصِ مَا الْتَبَسَ عَلَى غَیْرِهِ- فَإِنْ نَزَلَتْ بِهِ إِحْدَى الْمُبْهَمَاتِ- هَیَّأَ لَهَا حَشْواً رَثًّا مِنْ رَأْیِهِ ثُمَّ قَطَعَ بِهِ- فَهُوَ مِنْ لَبْسِ الشُّبُهَاتِ فِی مِثْلِ نَسْجِ الْعَنْکَبُوتِ- لَا یَدْرِی أَصَابَ أَمْ أَخْطَأَ- فَإِنْ أَصَابَ خَافَ أَنْ یَکُونَ قَدْ أَخْطَأَ- وَ إِنْ أَخْطَأَ رَجَا أَنْ یَکُونَ قَدْ أَصَابَ- جَاهِلٌ خَبَّاطُ جَهَالَاتٍ عَاشٍ رَکَّابُ عَشَوَاتٍ- لَمْ یَعَضَّ عَلَى الْعِلْمِ بِضِرْسٍ قَاطِعٍ- یُذْرِی الرِّوَایَاتِ إِذْرَاءَ الرِّیحِ الْهَشِیمَ- لَا مَلِیٌّ وَ اللَّهِ بِإِصْدَارِ مَا وَرَدَ عَلَیْهِ- وَ لَا هُوَ أَهْلٌ لِمَا فُوِّضَ إِلَیْهِ لَا یَحْسَبُ الْعِلْمَ فِی شَیْءٍ مِمَّا أَنْکَرَهُ- وَ لَا یَرَى أَنَّ مِنْ وَرَاءِ مَا بَلَغَ مَذْهَباً لِغَیْرِهِ- وَ إِنْ أَظْلَمَ عَلَیْهِ أَمْرٌ اکْتَتَمَ بِهِ- لِمَا یَعْلَمُ مِنْ جَهْلِ نَفْسِهِ- تَصْرُخُ مِنْ جَوْرِ قَضَائِهِ الدِّمَاءُ- وَ تَعَجُّ مِنْهُ الْمَوَارِیثُ إِلَى اللَّهِ أَشْکُو- مِنْ مَعْشَرٍ یَعِیشُونَ جُهَّالًا وَ یَمُوتُونَ ضُلَّالًا- لَیْسَ فِیهِمْ سِلْعَهٌ أَبْوَرُ مِنَ الْکِتَابِ إِذَا تُلِیَ حَقَّ تِلَاوَتِهِ- وَ لَا سِلْعَهٌ أَنْفَقُ بَیْعاً- وَ لَا أَغْلَى ثَمَناً مِنَ الْکِتَابِ إِذَا حُرِّفَ عَنْ مَوَاضِعِهِ- وَ لَا عِنْدَهُمْ أَنْکَرُ مِنَ الْمَعْرُوفِ وَ لَا أَعْرَفُ مِنَ الْمُنْکَرِ
لغات
وکّله الى نفسه: او را بر نفس خویش واگذاشت.
الجائر: کسى که از راه منحرف شده است.
فلان مشغوف: با (غ) دل فلانى را محبّت فرا گرفته. مشعوف با (ع) یعنى کسى که دلش به چیزى مشغول شده است.
القمش: جمع آورى چیزهاى متفرّق است، «و مصدر مى باشد» و پس از آن که چیزهاى پراکنده جمع شد قماش نام دارد «جمع قماش، اقمشه است».
موضع: مطرح، پراکنده.
موضع: شتاب کننده.
الغار: بىخبر، غافل.
اغباش اللّیل: تاریکى شب. بنا به قول ابو زید غبش یعنى باقیمانده شب. بعضى اغباش الفتنه را اغطاش الفتنه روایت کرده اند و غطش به معناى تاریکى است.
الهدنه: صلح، آشتى المبهمات: مشکلات، و امور مبهم یعنى امورى که شناخته نشود.
الرّث: کهنه و فرسوده عشوت الطّریق: راه را با روشنایى کمى روشن کردم الهشیم: گیاه خشک و شکسته زمین.
عجّ: فریاد.
بائر: فاسد.
ترجمه
«دو کس بیشتر از همه مردم مورد غضب خداوندند: اوّل کسى که (به دلیل نافرمانى) خداوند او را به خودش واگذاشته، و او از راه راست منحرف مى شود و به سخنان بدعت آمیز و دعوت مردم به گمراهى دل مى سپارد، چنین شخصى براى هر کس که به او توجه کند فتنه است. از هدایت اشخاصى که قبل از او هدایت شده اند منحرف است، کسانى را که از او در زمان حیات و یا مرگش پیروى کنند گمراه مى کند، خطاى دیگران را به دوش مى کشد و خود در گرو اعمال خویش مى باشد.
دوّم کسى که نادانیها را فراهم آورده و مردم نادان را گمراه مى کند و بسرعت در تاریکیهاى فتنه فرو مى رود و دریافتن راه خیر و اصلاح نابیناست، با این که دانا نیست نادانان او را دانشمند مى نامند. هر صبح براى فراوانى مال دنیا که کمترش براى او بهتر است تلاش مى کند تا این حدّ که در اخلاق فاسد غوطه ور مى شود و چیزهاى بى فایده را جمع آورى و انبار مى کند. در میان مردم به قضاوت مى نشیند و تعهّد مى کند که اشتباهاتى را که مردم بدان گرفتارند برطرف سازد، هرگاه دچار یکى از مشکلات شود با رأى خود مطالب زاید و کهنه را عرضه مى کند و به درستى آنچه در جواب گفته یقین دارد و شبهات مانند تار عنکبوت اطراف او را فرا گرفته اند، در، رأیى که صادر مى کند نمى داند که به خطا رفته است یا به صواب. اگر احتمالًا راه صواب را پیموده، مى ترسد که مبادا خطا کرده باشد، و اگر خطا کرده باشد امیدوار است که راه صواب را پیموده باشد. نادانى است که دائماً در تاریکى جهل قرار دارد، گرفتار گمراهى است که در ضلالت گام مى زند. دانش روشن و قابل اعتنایى ندارد چنان که باد گیاهان خشک را مى پراکند او روایات را از هم مى پاشد، به خدا سوگند پاسخ آنچه به او عرضه مى شود نمى داند، و شایسته آنچه بدو سپردند نیست. گمان مى کند آنچه او نمى داند مردم هم نمى دانند، بالاتر از فهم خود را منکر است. اگر دچار امرى مجهول شود براى این که نادانیش آشکار نشود آن را مى پوشاند. خونهاى به ناحق ریخته از ستم قضاوت او به فریاد مى آیند و وارثان از احکام باطل او مى نالند.
به خدا شکایت مى برم از گروهى که نادان زندگى مى کنند، و گمراه مى میرند، هر گاه کتاب خدا به حق تلاوت و تفسیر شود در نزد آنها کم ارزشترین چیز است و هر گاه کتاب خدا تحریف بشود در نزد آنها بى بهاتر از آن چیزى نیست و براى آنها چیزى ناشناخته تر از امر به معروف و شناخته تر از منکر نیست».
شرح
باید توجّه داشت که امام (ع) در آغاز به نفرت از دو کس اشاره مى کند با این بیان که آنها از مغضوبترین مردم نزد خدا هستند و چون اراده و محبّت خدا به چیزى، به این معنى است که خداوند مى داند آن چیز مطابق نظام کلى و تام و کامل جهان است، بنا بر این کراهت خدا از چیزى و ناخوش داشتن آن وقتى است که خدا مى داند آن شیء بر ضدّ مصلحت جهان و خارج از نظام آن مى باشد.بنا بر این خشم خدا نسبت به آن دو مرد آگاهى خداوند به افعال و اقوال آنهاست که از مصلحت بدور است.
فرموده است: رجل وکّله اللّه الى نفسه فهو جائر عن قصد السبیل… الى قوله بخطیئته.
در این عبارت امام (ع) خشم خدا را نسبت به یکى از آن دو مرد توضیح داده و آن را با اوصافى به شرح زیر از دیگران جدا مى سازد:
اوّل- آن که خداوند آن شخص را به خود واگذار کرده است. باید دانست که توکیل از وکالت گرفته شده است. در مثال عرب چنین گفته مى شود: وکّل فلان امره الى فلان، این کار وقتى است که کسى به دیگرى اعتماد کرده و کار خود را به آن واگذارد، بنا بر این توکّل عبارت است از این که فقط بر وکیل اعتماد قلبى دارد. با دانستن معناى توکّل معناى سخن امام (ع) این خواهد بود: کسى که اعتقاد قلبى و یا گمان نزدیک به یقین داشته باشد که خود یا دیگرى، غیر خداوند، قدرت کامل و تمام بر انجام کارى دارد و بخوبى مى تواند از عهده انجام کارى برآید و آن را عملى سازد، همین اعتقاد و گمان از قوى ترین سببى است که خداوند توکّل و اعتماد او را به خودش واگذارد و معناى کلام امام (ع) که فرمود: و کّله اللّه على نفسه همین است. معناى اعتماد به دنیا نیز همین است که انسان اعتقاد داشته باشد که مال و اندوخته هاى دنیوى تأمین کننده خواسته هاى اوست و تحصیل مال دنیا او را از غیر مال دنیا بى نیاز مى گرداند، و بر حسب ضعف و قوّت توکّل، میزان خشم و محبّت خدا و دورى و نزدیکى به او تغییر مى کند.
بنا بر این انسان از خشم خدا رهایى نمى یابد مگر با توکّل حقیقى بر خداوند متعال آن چنان که شایسته توکّل به اوست و قرآن مى فرماید: فَبِما رَحْمَهٍ مِنَ اللَّهِ. و این بزرگترین مقامى است که اشخاص داراى توکّل، دوست خدا نامیده شده اند و کسى را که خداوند متعال کفایت کننده و دوستدار و مراقب او باشد
به رستگارى و سعادت بزرگى دست یافته است، زیرا شخص محبوب، مورد خشم و عذاب خدا قرار نمىگیرد و از حق تعالى دور نخواهد بود. پیامبر خدا (ص) فرموده است: «هر کس از غیر خدا دل ببرد و فقط به او دل ببندد خداوند تمام هزینه زندگى او را تأمین مى کند و روزى او را از جایى که خود گمان ندارد تأمین مى فرماید و هر کس به دنیادل ببندد و فقط به آن امید داشته باشد خداوند تعالى او را به دنیا وا مى گذارد». تحقّق یافتن توکّل به این صورت است که توکّل را در نفس خود کشف کنى و باید اعتقاد قطعى داشته باشى که تمام اسباب و مسبّبات به خداوند متعال مربوط است و خداوند متعال براى کفایت بندگان، علم و قدرت کامل دارد. و گذشت و بخشش و توجّه کامل به بندگان دارد، چون در آن سوى قدرت و دانش و عنایت او بخشش و عنایتى نیست و در این صورت انسان هرگز به غیر خدا، حتّى به خود و نیروهایش، توجهى ندارد، در این موقع است که انسان خود را بطور کامل تسلیم خدا مى کند و از توکّل بر غیر خدا بیزارى مى جوید. اگر در نفس خود این حالت را نیافتى به این دلیل است که تمام یا بعضى از عوامل و اسباب یاد شده ناتوان گردیده و یا نیروى واهمه در معارضه با یقین پیروز شده است.
تفاوت درجه و میزان توکّل بر خدا، در اشخاص بستگى به ضعف و شدّت و کم و زیادى همین عوامل دارد.
دوّم– شخص مورد خشم خدا از راه راست منحرف است، یعنى از راه عدالت و طریق مستقیم حق و چنان که دانسته شد جور، تجاوز از عدل است که عدل خود فضیلت مى باشد.
سوّم– شخص مورد خشم خداوند سرگرم سخنان بدعت آمیز است، یعنى بدانچه در دلش مى گذرد مغرور است و سخنان جدید و نوى که ریشه در دین ندارد بیان مى کند و به وسیله آن مردم را به گمراهى و انحراف از راه راست دعوت مى کند. آنچه اکنون مى گوییم از آنچه که در شماره قبلى گفتیم به دست مى آید،زیرا آن که به دلیل نادانى از راه راست منحرف مى شود اعتقاد دارد راهى که مى رود راه راست است، پس آنچه او کمال مى پندارد در حقیقت نقصان و لازمه اش دوست داشتن سخن باطل و نوآورى غیر مجاز مى باشد و از زیانکاران است که در قرآن آمده است: «الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً».
چهارم- فتنه است براى کسى که در دام فتنه او بیفتد. این ویژگى از صفت سوّم نیز استفاده مى شود، زیرا دوست داشتن سخن باطل و دعوت به ضلالت و گمراهى موجب گرفتارى کسى مى شود که از او پیروى کند.
پنجم– چنین شخصى از راهنمایى و هدایت پیشوایان منحرف است. این صفت نیز مانند صفت دوّم است، زیرا آن که از هدایت منحرف است از راه راست بدور است. البتّه در این جا مطلب دیگرى وجود دارد، زیرا کسى که از راه حق منحرف است گاهى ستمکارانه دیگران را گمراه مىکند، چون از هدایت پیروى نمى کند. در این جمله موصوف شخص گمراه کننده منحرف مى باشد، زیرا با این که راه هدایت از قبل روشن شده و وى مأمور به پیروى از آن است به گمراهى افتاده است. هدایت کننده، کتاب خدا و سنّت رسول و پیشوایان بزرگ دین است که مروّج دینند و از دین پیامبر سخن مى گویند. با این توضیح جمله پنجم در ملامت چنین شخصى رساتر و در لزوم کیفر آن تأکید بیشترى دارد.
ششم- چنین شخصى گمراه کننده کسانى است که در زمان حیات یا بعد از حیاتش مقتداى آنها واقع شده است. این صفت نتیجه صفات قبلى است، زیرا وقتى باطن انسان گمراه باشد موجب گمراهى دیگران مى شود. از این شماره با کمى اضافه همان فهمیده مى شود که از شماره چهارم فهمیده مى شود. این که چنین شخصى موجب فتنه دیگران مى شود به دلیل آن است که گمراه کننده پیروان خود مى باشد مطلب اضافه اى که از این شماره استفاده مى شود این است که گمراه کنندگى وى محدود به زمان حیاتش نیست، و این معنى روشن است که اثر گمراه کنندگى وى بعد از حیاتش نیز ادامه دارد و عقاید باطلى که از او به جاى مى ماند سبب گمراهى مردم مى شود.
هفتم– چنین شخصى گناه دیگران را نیز به دوش مى کشد و این مطلب نیز از مطلب شماره شش فهمیده مى شد، با این توضیح که گناه کسانى که از جانب او گمراه شده اند بر عهده اوست زیرا او سبب گمراهى آنها شده است.
هشتم- چنین شخصى در گرو خطاهاى خود است و بدان اطمینان دارد و از صعود به قلّه رفیع پیشگاه حق محروم مى باشد و به این دو صفت قرآن کریم اشاره فرموده که: «لِیَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ کامِلَهً یَوْمَ الْقِیامَهِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِینَ یُضِلُّونَهُمْ بِغَیْرِ عِلْمٍ أَلا ساءَ ما یَزِرُونَ».
و پیامبر (ص) نیز در این مورد فرموده است: «هر کس که به هدایت دعوت کند و از او پیروى کنند ثواب پیروان براى دعوت کنندگان خواهد بود بدون آن که از ثواب پیروان چیزى کم شود، و هر کس به گمراهى دعوت کند و مردم از او پیروى کنند گناه کسانى که از او پیروى کنند بر عهده اوست بى آن که از گناه آنها چیزى کم شود.» باید دانست مقصود این نیست که کیفر پیروان را خدا بر گردن رهبران و پیشوایان قرار مى دهد زیرا خداوند مى فرماید: «وَ أَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى، وَ أَلَّا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ أُخْرى» نتیجه این حدیث این نیست که کسى جز ابلیس (که موجب گمراهى مردم است) به جهنّم نمى رود بلکه مقصود این است که رهبران گمراهى هر گاه گناهى را رواج دهند موجب گمراهى و ضلالت مردم مى شوند و این گناه جز از ناحیه نفس آنها، که بر آن جهل مرکّب استیلا دارد و مخالفت یقین است، صادر نمى شود و این جهل مرکب ملکه نفسانى شده و صفحه دلشان را چنان سیاه مى کند که از پذیرش انوار الهى باز مى مانند و همین حالت حجابى مى شود میان آنها و رحمت حق، آن چنان حجابى که قوّت و شدّت آن چند برابر حجاب پیروان و اقتدا کنندگان آنهاست. حجابى که براى پیروان آنها حاصل شده ناشى از حجاب خود آنها و منشعب از آن است و به این دلیل گناه و جرم رهبر و رئیس گمراه به اندازه تمام گناهان پیروانش مى باشد که به سبب گمراه کردن او حاصل شده است ولى گناهانى را که پیروان او به دلیل دیگرى مرتکب شده اند به عهده پیشوایشان نیست و این است معناى کلام خداوند متعال که فرمود: «لِیَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ کامِلَهً یَوْمَ الْقِیامَهِ».
واحدى گفته است که «من» در آیه فوق براى بیان جنس است و براى تبعیض نیست و اگر براى تبعیض مى بود از گناه کسانى که از بدعت گذاران پیروى مى کنند کم مى شود و این با فرمایش پیامبر (ص) تناقض پیدا مى کرد که فرمود از گناه پیروان آنها چیزى کم نمى شود.
من «شارح» معتقدم که هر چند توجیه واحدى زیباست ولى لازمه «من تبعیضیّه» این معنى نیست، زیرا گوینده این سخن مى توانست بگوید که پیروان، برخى از تصاویر گناهان را بر عهده دارند نه برخى از عین آن گناهان را. هر گاه مطلب را در زمینه گناهان فهمیده باشى، مانند آن را در زمینه نیکیها نیز فهمیده اى. توضیح این که هر کس کار نیکى را پایه گذارى کند و سبب هدایتى شود عمل او از نفس با صفا و نورانیش نشأت گرفته است و نورانیّت آن نفس بر نفوسى که پیرو او هستند مى تابد و از آن روشنایى مى گیرند و آن سنّتى که گرفته شده است از انوارى است که از آن نفس با صفا و نورانى، بر نفسى که نور مى گیرد تابیده است. بنا بر این آن سنّت از جمله کمالیابى از نور خداست که سرآمد همه هدایتهاست.
با این وصف آن که سنّت نیک از خود به جاى مى گذارد به منزله این است که همه انوارى که از آن سنّت پدید مى آید و مثل آنها را دارا باشد. بنا بر این اجر و پاداش چنین کسى به اندازه اجر و پاداش تمام کسانى است که از سنّت نیک او پیروى کنند بدون آن که از اجر و ثواب پیروان چیزى کم شود به همین معنى در روایت وارده اشاره شده است که نیکیهاى ظالم به نامه عمل مظلوم و بدیهاى مظلوم به نامه عمل ظالم منتقل مى شود. با توجه به این که گناه و نیکى عرض هستند و ممکن نیست از محلّى به محل دیگر انتقال یابند. منظور از انتقال در این روایت، انتقال حقیقى نیست و استعاره است، چنان که گفته مى شود خلافت از فلان کس به دیگرى منتقل شد.
مقصود از انتقال گناه مظلوم به نامه عمل ظالم این است که مثل آن گناهان در قلب ظالم حاصل مى شود و منظور از انتقال حسنات ظالم به نامه عمل مظلوم حصول مانند آنها در قلب مظلوم است. بدین دلیل که فرمانبردارى و اطاعت خدا در قلب شخص ایجاد نور مىکند و گناه در دل، قساوت و ظلمت به وجود مى آورد. بنا بر این به وسیله روشنایى اطاعت خدا، آمادگى نفس براى قبول معارف الهى و مشاهده حضرت حق فراهم و سنگدلى و تاریکى دل موجب دورى از خدا و حجاب مشاهده خداوند مى شود. پس اطاعت به علّت صفا و نورانیّتى که در نفس ایجاد مى کند پدید آورنده لذّت مشاهده حضرت حق است و معصیت به علّت سختى و تاریکى که در نفس به وجود مى آورد. بین او و حضرت حقّ حجاب ایجاد مى کند. بنا بر این نیکیها و بدیها در نفس تضادّ به وجود مى آورد، چنان که خداوند متعال مى فرماید: وَ أَقِمِ الصَّلاهَ طَرَفَیِ: «همانا نیکیها بدیها را از بین مى برد».
و نیز فرموده است: لا تبطلوا اعمالکم. و پیامبر خدا در این مورد فرموده است: «گناهان خود را با حسنه جبران کنید و رنجها گناهان را پاک مى کند»، و براى بیان همین حقیقت فرموده است: «انسان در مقابل مشکلات ثواب مى برد حتّى به وسیله خارى که به پایش فرو رود». و از پیغمبر فرموده است: «حدّ کفّاره، حدّ خورندگان است». بنا بر این ستمگر با ستمگرى در صدد تأمین شهوات خویش است و در ستم موجبات قساوت قلب و تاریکى صفحه دل نهفته است و اثر نورى را که از اطاعت خدا به وجود آمده است از بین مى برد، چنان که گویى طاعت او را از میان برده و مظلوم بر اثر ظلم رنجور شده و خواسته هاى نابجایش در هم شکسته و دلش آرام مى گیرد، به خداوند بازگشته و از او ظلمت و سختى دل، که از پیروى شهوات حاصل شده است، دور مى شود و این مانند آن است که روشنایى از قلب ظالم به قلب مظلوم، و سیاهى و تاریکى از قلب مظلوم به قلب ظالم انتقال یافته است.
این نوع انتقال استعاره است مانند این که مى گویند نور خورشید از جایى به جایى رفت.
خلاصه این توضیح این است که انتقال حسنات از نامه عمل ستمگر به نامه عمل ستمدیده ایجاد زمینه براى پذیرفتن رحمت و نورانیّت است به وسیله ستم ستمگر براى مظلوم. و معناى انتقال گناه از نامه عمل مظلوم به نامه عمل ظالم، آمادگى یافتن ستمگر براى پذیرش قساوت دل و حجاب در مقابل پذیرش انوار الهى مى باشد. ثواب و کیفر آن دو همان آمادگیى است که آنها براى پذیرفتن نور و یا تاریکى پیدا مى کنند. باید دانست که این نقل و انتقالات و بر دوش کشیدن گناهان مظلوم به وسیله ظالم اگر چه امرى است که در همین دنیا انجام مى شود، ولى چون براى بینندگان جز در روز قیامت ظاهر و آشکار نمى شود به روز قیامت اختصاص داده شده است.
در کلام امام (ع) کلمه حمّال بر وزن فعّال براى مبالغه و فراوانى انجام عمل به کار رفته است، بدین معنى که کسى خطاهاى فراوان دیگران را به عهده مى گیرد.
و امّا مرد دوّمى که مورد خشم خداست امام (ع) با بیست صفت به شرح زیر او را از دیگران متمایز مى کند:
۱– زمینه جهل را فراهم مى آورد. این عبارت استعاره جمع محسوس است براى جمع منقول.
۲– جهالت را در میان مردمى که از اشراف نیستند، پراکنده مى کند. از این کلام فهمیده مى شود که جهل پراکنى در حق شخص معیّنى است، هر چند ظاهر عبارت عمومیّت دارد.
۳– بسرعت به باقیمانده فتنه دست مى اندازد و آن را بشدّت و ظلمت اوّلش باز مى گرداند و در روایتى غاراً به جاى عاد به کار رفته است، یعنى در تاریکیهاى دشمنى سرگردان است و راه خلاصى از آن را نمى یابد.
۴– براى برقرارى صلح و مسالمت میان مردم و نظم بخشیدن به امورشان و همچنین دریافت مصالح جهان بصیرت ندارد و بنا بر این به مصالح مردم نادان است و به فتنه انگیزى در میان مردم دست مى زند.
۵– مردمان نادان او را دانشمند مى دانند در حالى که دانشمند نیست.
مقصود از «اشباه الناس» نادانان و گمراهانند، همان کسانى که انسانهاى کامل را در شکل ظاهرى مى بینند نه در صورت کامل حقیقى که همان کمال علم و اخلاق است.
۶– روزگار مى گذراند در حالى که به فکر زیاد کردن چیزى است که کمش براى او از زیادش بهتر است. کلمه «جمع» در عبارت امام (ع) به دو صورت با تنوین و بدون تنوین روایت شده است. در صورتى که با تنوین قرائت شود جمله بعد آن به صورت صفت و کلمه جمع که مصدر است به جاى اسم مفعول است (یعنى مجموع) به کار رفته است. احتمال دیگر این که مقصود از کلمه جمع معناى مصدرى باشد.
و در صورتى که بدون تنوین و به صورت اضافه قرائت شده باشد به چند صورت قابل فرض است. بنا به قولى «ما» که مضافالیه جمع است در تمام کردن معنى نیازمند کلمه دیگرى است که معناى «ما» را داشته باشد تا «ما» ى اوّل را مضاف و «ما» ى دوّم را مبتدا قرار دهیم و تقدیر کلام چنین خواهد بود، من جمع ما الّذى قلّ منه خیر ممّا کثر ولى چون اظهار «ما» ى دوّم شبیه تکرار بوده و موجب سستى کلام مىشده از کلام حذف شده است و همان «ما» ى اوّل معناى «ما» ى دوّم را افاده مى کند.
بنا به قولى: کلمه مقدّر محذوف «ان» بوده است، مانند ضرب المثل عرب که مى گوید: تسمع بالمعیدى خیر من ان تراه، «و صفت معیدى بشنوى بهتر است که خود او را ببینى». مطابق این قول تقدیر کلام چنین خواهد بود: من جمع ما ان قلّ منه خیر ممّا کثر و مقصود از تکثیر استکثار است، بدین توضیح که فرد مورد خشم خدا از آغاز عمر شبهات و آراى باطل را جمع آورى مى کند که به یقین اندک آن از بسیارش بهتر است و باطل آن از صحیحش بیشتر.
۷– وقتى چنین شخصى از آب اخلاق گندیده و افکار بى فایده پر شد در میان مردم به قضاوت مى نشیند.
چون کلمه «اجون» صفت آب است و کمالات نفسانى یعنى علوم فراوان که از آن به آب صاف و زلال تعبیر مى شود، و نادانى و آرایى که بر نادانى استوار است با علم جمع شده و مجموعاً اعتقاد را تشکیل مى دهد و نادانى و علم داخل مفهوم اعتقاد واقع مى شوند. بنا بر این آب گندیده شبیه ترین چیزى است که براى اندیشه باطل، که نه استوار است و نه اندرز، استعاره آورده شده. با این توضیح اندیشه هاى باطل شباهت مى یابد به آب گندیده اى که رفع نیاز تشنه را نمى کند. امام (ع) این استعاره را با ذکر کلمه «ارتوى» ترشیحیّه کرده و نتیجه گردآورى شبهات را نشستن به قضاوت در بین مردم قرار داده است.
۸– خود را ضامت رهایى مردم از امورى که بر همگام مشتبه است مىداند و به خود چنان اطمینانى دارد که اتفاقات مشکلى را که براى مردم پیش مى آید مى تواند محّل و فصل کند. کلمه «ضامنا» حال دوّم است براى آن شخص یا صفت است براى قاضیا.
۹– هر گاه براى اوامر مشکلى پیش آید که حل آن بر او مشتبه باشد براى آن با اندیشه ضعیف خود راه حلى ارائه و با قاطعیّت بیان مى کند. مقصود از حشو سخن، گفتار زیاد است که کم فایده باشد و پاسخگوى امر مبهم نباشد.
۱۰– همانند مگسى که در تار عنکبوت گرفتار آید در شبهات گرفتار مى شود. تار عنکبوت مثل است براى امور سست و بىبنیاد. وجه تمثیل این است: چون شبهات فراوانى بر ذهن چنین شخصى وارده شده است هر گاه بخواهد موضوع مبهمى را حلّ و فصل کند از فراوانى شبهه حق از او پوشیده مى ماند و به خاطر ضعف ذهن به آن هدایت نمى شود، پس آن شبهات ذهنى شبیه تار عنکبوت و ذهن او شبیه مگسى است که در تار عنکبوت گرفتار شود. چنان که مگس به دلیل ناتوانى نمى تواند خود را از تار عنکبوت برهاند ذهن چنین مردى که در شبهات واقع شده است نمى تواند حق را از باطل جدا کند و به دلیل کم عقلى و ضعف ادراک قادر نیست راه نجات را بیابد.
۱۱– در باره آنچه حکم مى کند نمى داند که درست حکم کرده است یا نه.
اگر احیاناً درست حکم کرده باشد مى ترسد که مبادا اشتباه کرده باشد و اگر به خطا حکم کرده باشد امیدوار است که درست حکم کرده باشد. ترس از درستى و خطاى حکم نشانه حکم کردن از روى ناآگاهى است.
۱۲– نادان است و فرو رفته در نادانیها، «جهالات» جمع «جهله» بر وزن فعله از جهل گرفته شده است، چنان که قبلًا توضیح داده شد. وزن فعّال به معناى اسم فاعل و از امورى است که فراوان انجام مى گیرد و ذکر جهل در این جا براى تأکید است و فراوانى خبط و جهل را مى رساند. خبّاط کنایه است از فراوانى اشتباه کسى که در احکام و قضایا بدان دچار مىشود و بر غیر راه حق و قوانین شرعى حرکت مى کند و این است معناى خبط.
۱۳– چنان شخصى در تاریکى شبهه قرار گرفته و به راه غیر هدایت مى رود. این عبارت اشاره به این است که نور حق در ظلمات شبهه بسیار کم بر او مى تابد، چون بصیرت و بینایى ندارد، بنا بر این به گمان خود در راه گام برمى دارد ولى به حقیقت نمى رسد، و در بسیارى از موارد راه را گم مى کند، زیرا آن که در راه تاریک براى رسیدن به روشنایى حرکت مى کند گاهى راه را مى یابد و به مقصد مى رسد و گاهى راه را گم مى کند و از مقصد منحرف مى شود و با پندار خود راه مى پیماید. چنین است حال کسى که در راه دین گام برمى دارد و نور بصیرتش کامل نشده و قواعد دین را نمى داند و به چگونگى پیمودن راه آگاه نیست. چنین کسى وقتى در مسألهاى حق آشکار است آن را در مى یابد. و وقتى شبهات در مسألهاى غالب باشد از پیدا کردن راه و ورود و خروج آن ناتوان گشته و در ظلمات و اشتباه باقى مى ماند و از مقصد دور مى افتد.
۱۴– هیچ امرى را با قاطعیّت انجام نمى دهد. این جمله کنایه از عدم یقین به قوانین شرعى و عدم احاطه بر آنهاست. در مثل گفته مى شود: فلان شخص در فلان کار به طور قاطع عمل نمى کند یعنى حکمى و نظرى ندارد. اصل این ضرب المثل از آن جا گرفته شده است که انسان لقمه را به طور کامل نجود، سپس مثل شده است براى کسانى که در کارها با قاطعیّت برخورد نمى کنند.
۱۵– چنان شخصى روایات را چنان که باد گیاهان خشک را مى پراکند، پاره پاره مى کند. وجه تشبیه این است چنان که باد گیاهان خشک زمین را شکسته و متفرّق مى کند و از استفاده خارج مى سازد این شخص روایات را چنین مى کند، یعنى روایات را زیر و رو کرده ولى از آنها در عمل سودى نمى برد و بر هیچ فایده اى دست نمى یابد و روایات را یکى پس از دیگرى بدون بهره ورى کنار مى گذارد.
۱۶– امور و مشکلاتى که به او ارجاع مى شود نمىتواند پاسخ گوید. این جمله اشاره به این است که چنان شخصى توانایى جواب گفتن به مسائل علمى را ندارد و از این لحاظ بى مایه است.
۱۷– آنچه که نمى داند، علم نمى پندارد. در مثل گفته مى شود: فلان کس فلانى را به حساب نمى آورد. این وقتى است که براى آن شخص موقعیّتى نشناسد و او را از کمال و فضیلت خالى بداند. مقصود این است که چنین شخصى منکر علم مى شود، همچنان که منکر چیزهاى دیگر است و علم را چیزى نمى شمارد و به آن اهمیّت و اعتبار نمى دهد. منظور از علمى که جاهل آن را منکر است علم حقیقى است که براى تحصیل آن کوشش فراوان نیاز است نه آن امورى که شخص جاهل آنها را فراهم آورده و جمع آورى مى کند و علم مى پندارد، خیلى از جهّال ادّعا دارند که آنچه خود مى دانند علم است و دیگر علوم را علم نمى دانند و آموزگاران دیگر علوم را زشت مى شمارند. این اشخاص مانند بسیارى از کسانى هستند که در زمان ما و قبل از ما احکام فقهى را نقل مى کنند و متصدى امور فتوا و قضاوت در بین مردمند. اینان در ردّ علوم عقلى مبالغه مى کنند و فتوا مى دهند که فرو رفتن در علوم عقلى حرام است و محصلین آنها را تکفیر مى کنند و متوجّه نیستند که هیچ کس شایسته نام فقیه نیست مگر آن که اساس علم عقلى که عهده دار تصدیق پیامبر، و اثبات نبوّت است و همه احکام فقهى که فقها و قضات آن را تمام علم مى پندارند بر آن استوار است، بداند. فعل «یحسب» در عبارت امام (ع) با کسر سین نیز روایت شده است که از حسبان گرفته شده است و به معناى گمان است. در این صورت معناى جمله این است: به گمان شخص نادان، دانش صاحب فضیلت که اعتقاد و اعتبار آن واجب است علم نیست و آن را منکر است.
۱۸– تصوّر جاهل این است که بالاتر از دریافت او دریافتى نیست، یعنى هر گاه در ذهن او راجع به موضوعى حکمى پیدا شود آن را قطعى مى پندارد هر چند راجع به آن موضوع از جانب شخص دیگرى نظر روشنترى که همراه با دلیل است اظهار شود آن را معتبر ندانسته فهم خود را ملاک عمل قرار مى دهد.
۱۹– هر گاه حقیقت امرى را نداند وقوع آن را منکر مى شود، زیرا نسبت به جواب آن جاهل است، چنان که در بسیارى از موارد قضاوت و علماى سوء، امر یا مسأله مشکلى را که بر آنها عرضه شود کتمان کرده و از شنیدن آن به تغافل مى پردازند تا جهل آنها براى اهل فضل روشن نشود و مقام خود را حفظ کنند.
۲۰– از جور قضاوت آنها خونها به فریاد مى آیند و وارثها ناله سر مى دهند. نسبت دادن فریاد به خونها و ناله به صاحبان ارث، یا به این دلیل است که مضاف از جمله حذف شده و مضاف الیه به جاى آن نشسته است و جمله به عنوان حقیقت به کار رفته است، یعنى صاحبان خون و صاحبان میراث. و یا به این عنوان که لفظ «صراخ» و «عجّ» براى سخن گفتن خون و وارث، به زبان حال که ترجمان مقال است استعاره آورده شده است. وجه استعاره صراخ و عجیج این است که بیانگر تظلّم و شکایتند و خونهاى بناحق ریخته شده وارثهایى که به وسیله داوریهاى غلط به یغما رفته، به زبان حال سخن مى گویند و تظلّم و شکایت خود را بیان مى کنند. به این دلیل است که استعاره این دو لفظ در این جا زیباست.
بعد از آن که امام (ع) ویژگیهاى دو مردى که مورد خشم خدا هستند با اوصاف زشت به تفصیل بیان مى کند تنفّر از آنها را به طور مختصر که هم شامل آن دو وهم شامل دیگر جهّال مى شود به عنوان شکایت به خدا و بیزارى جستن از آنها مى آورد: «به خدا شکایت مى برم از گروهى که راه نادانان را مى روند.» در بعضى از نسخ به جاى «الى اللّه اشکو» «الى اللّه ابرء» آمده است.
براى افراد غیر قابل قبول اوصافى را بیان مى کند که ابتداى آن اوصاف باقى ماندن بر جهالت و زندگى کردن با نادانى است. کلمه عیش در عبارت امام (ع) کنایه از زندگى است زیرا در مقابل آن موت را آورده و فرموده است: یموتون ضلّالا، این جمله وصفى است که از جمله اوّل یعنى: یعیشون جهّالا فهمیده مى شود، زیرا کسى که جاهل زندگى کند گمراه مى میرد.
فرموده است: لیس فیهم سلقه ابور من الکتاب اذا تلى حقّ تلاوته… الى آخره.
توضیح جمله بالا این است که هر گاه کتاب خدا به گونه اى تفسیر شود که حقّ مطلب است آن را نادرست مى دانند و به خاطر جهلى که دارند بدان ارج مى نهند. و هر گاه کتاب خدا از موضع حقیقى خود منحرف شود و مطابق اغراض و مقاصد پست آنها در آید با گرانترین قیمت آن را مى خرند و بهترین ارزش را براى آنها دارد «سلعه» را براى ارزشیابى استعاره آورده و وجه تشبیه آشکار است و منشأ تمام این انحرافات نادانى است. همچنین نزد آنها ناشناخته تر از معروف چیزى نیست و این بدان خاطر است که مخالف اغراض و خواسته هاى آنهاست و معروف را آن قدر ترک مى کنند که در میان آنها انجام آن زشت و قبیح شمرده مى شود و در میان آنها از منکر معروفتر چیزى نیست چون مطابق خواست و میل آنهاست و آن را دوست دارند.
امام (ع) در جاى دیگر مردم را به سه دسته تقسیم کرده است: دانشمند، دانش آموز، و افراد بى اراده اى که به دنبال هر صدایى راه مى افتند. دو مرد مورد خشمى که امام (ع) در این خطبه به آنها اشاره کرده است از قسم اوّل این تقسیم نیستند، زیرا آن دو داراى جهلى هستند که مخالف علم است و از قسم سوّم نیز به شمار نمى آیند زیرا آن دو خود را پیشوا مى پندارند و دیگران را به پیروى از خود دعوت مى کنند، در صورتى که «همج» چنان که در کلام امام (ع) توضیح داده شد به معناى پیروان بى اراده اند. بنا بر این ناچار از قسم دوّم، یعنى دانش آموز، خواهند بود. پس از روشن شدن این موضوع مى گوییم مقصود از دانش آموز کسى است که به سبب طلب دانش از مرتبه پیروى بى اراده فراتر رفته و ذهن او چیزى از اعتقادات را ضمن آمیزش با کسانى که داراى علم هستند و مطالعه کتاب و غیر آن فرا مى گیرد و هنوز به درجه دانشمندانى که قدرت اظهار نظر و اقامه استدلال دارند نرسیده است بنا بر این اعتقادات چنین شخصى یا مطابق با کلّ حقایق و یا مطابق با بعضى از آنهاست و یا اصلًا مطابق با حقایق نیست و با هر یک از این سه فرض یا خود را مناسب یکى از مناصب دینى مانند فتوا و قضاوت نمى داند یا مى داند، بدین ترتیب شش قسم پدید مى آید:
۱- اعتقادى مطابق با واقع داشته باشد ولى هیچ یک از مناصب دینى را نپذیرد.
۲- اعتقادى مطابق با واقع داشته باشد و آماده پذیرفتن یکى از مناصب دینى باشد.
۳- اعتقادى مطابق با واقع نداشته باشد و آماده پذیرفتن هیچ یک از مناصب دینى نباشد.
۴- اعتقادى مطابق با واقع نداشته باشد و آماده پذیرفتن مناصب دینى باشد.
۵- بعضى از اعتقاداتش مطابق با واقع و بعضى از آنها با واقع مطابق نباشد و آماده پذیرفتن مناصب دینى نباشد.
۶- بعضى از اعتقاداتش مطابق با واقع و بعضى از آنها با واقع مطابق نباشد و آماده پذیرفتن مناصب، دینى باشد.
از اقسام شش گانه فوق، قسم اوّل از اوصاف دو مرد مورد بحث خارج است، قسم دوّم و چهارم و ششم در شأن دو مرد مذکور است.
اوّلین مرد (از دو مرد مورد بحث امام در این خطبه) جز منصب قضاوت دیگر مناصب را مى پذیرد. و مرد دوّم مورد بحث منصب قضاوت را هم مى پذیرد.
امام (ع) در نکوهش این دو مرد مبالغه کرده و آنها را به جهل و ضلالت نسبت داده است هر چند بعضى از اعتقادات آنها حقّ باشد، براى آن که مقدار دانشى که دارند در برابر جهلشان ناچیز است چه رسد که فضیلتى براى آنها محسوب شود و به گمراهى انداختن و انتشار باطل در آنها بیشتر است.
قسم سوّم و پنجم در زمره کسانى هستند که امام (ع) از آنها بیزارى جسته و به خدا پناه برده است و آنها را در پایان کلامش با وصف این که زندگیشان در جهل و مرگشان در گمراهى است نکوهش کرده است.
خدا به حق داناتر است.
ترجمه شرح نهج البلاغه(ابن میثم بحرانی) ، ج ۱ ، صفحهى ۶۳۵- ۶۱۶