متن خطبه نود و سوم
93 و من خطبة له عليه السّلام
و فيها ينبّه أمير المؤمنين على فضله و علمه و يبيّن فتنة بني أمية 1 أمّا بعد حمد اللّه ، و الثّناء عليه 2 ، أيّها النّاس 3 ، فإنّي فقأت عين الفتنة 4 ، و لم يكن ليجترىء عليها أحد غيري 5 بعد أن ماج غيهبها ، و أشتدّ كلبها 6 . فاسألوني قبل أن تفقدوني 7 ، فوالّذي نفسي بيده لا تسألوني عن شيء فيما بينكم و بين السّاعة 8 ، و لا عن فئة تهدي مئة و تضلّ مئة إلاّ أنبأتكم بناعقها 9 و قائدها و سائقها 10 ،و مناخ ركابها ، و محطّ رحالها 11 ، و من يقتل من أهلها قتلا 12 ، و من يموت منهم موتا 13 .
و لو قد فقد تموني و نزلت بكم كرائه الأمور ، و حوازب الخطوب 14 ، لأطرق كثير من السّائلين 15 ، و فشل كثير من المسؤولين 16 ، و ذلك إذا قلّصت حربكم 17 ، و شمّرت عن ساق 18 ، و ضاقت الدّنيا عليكم ضيقا 19 ، تستطيلون معه أيّام البلاء عليكم 20 ، حتّى يفتح اللّه لبقيّة الأبرار منكم 21 . إنّ الفتن إذا أقبلت شبهت 22 ، و إذا أدبرت نبّهت 23 ، ينكرن مقبلات 24 ، و يعرفن مدبرات 25 ، يحمن حوم الرّياح 26 ، يصبن بلدا و يخطئن بلدا 27 . ألا و إنّ أخوف الفتن عندي عليكم فتنة بني أميّة 28 ، فإنّها فتنة عمياء مظلمة : عمّت خطّتها 29 ، و خصّت بليّتها 30 ،و أصاب البلاء من أبصر فيها 31 ، و أخطأ البلاء من عمي عنها 32 . و أيم اللّه لتجدنّ بني أميّة لكم أرباب سوء بعدي 33 ، كالنّاب الضّروس :
تعذم بفيها 34 ، و تخبط بيدها 35 ، و تزبن برجلها 36 ، و تمنع درّها 37 ، لا يزالون بكم حتّى لا يتركوا منكم إلاّ نافعا لهم 38 ، أو غير ضائر بهم 39 . و لا يزال بلاؤهم عنكم حتّى لا يكون أنتصار أحدكم منهم إلاّ كانتصار العبد من ربّه 40 ، و الصّاحب من مستصحبه 41 ، ترد عليكم فتنتهم شوهاء مخشيّة 42 ، و قطعا جاهليّة 43 ، ليس فيها منار هدى 44 ، و لا علم يرى 45 نحن أهل البيت منها بمنجاة 46 ، و لسنا فيها بدعاة 47 ، ثمّ يفرّجها اللّه عنكم كتفريج الأديم 48 : بمن يسومهم خسفا ، و يسوقهم عنفا 49 ، و يسقيهم بكأس مصبّرة لا يعطيهم إلاّ السّيف 50 ، و لا يحلسهم إلاّ الخوف 51 ، فعند ذلك تودّ قريش بالدّنيا و ما فيها لو يرونني مقاما واحدا 52 ، و لو قدر جزر جزور 53 ، لأقبل منهم ما أطلب اليوم بعضه فلا يعطونيه 54
ترجمه خطبه نود و سوم
قسمتى از خطبه ايست از آنحضرت عليه السّلام أمير المؤمنين عليه السّلام در اين خطبه مردم را به فضيلت و علم خود آگاه مىنمايد و فتنه بنى اميّه را بيان مىفرمايد 1 پس از حمد و ثناى خداوندى 2 ، اى مردم 3 ، من چشم فتنه را كندم 4 ، پس از آنكه ظلمت آن فتنه به نوسان و اضطراب افتاد و شرّ بيمارى « كلب » آن شدّت پيدا كرد 6 ، هيچ كس غير از من ، جرأت نزديك شدن بآن فتنه را نداشت 5 از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد [ مرا گم كنيد ، من از ميان شما بروم ] 7 سوگند بخدائى كه جانم بدست اوست ، نخواهيد پرسيد او هيچ چيزى ميان موجوديّت كنونىتان تا روز قيامت 8 و نه درباره گروهى كه صد كس را هدايت كند و گمراه كند صد كس را ، مگر اينكه شما را اطّلاع خواهم داد از دعوت و تبليغ كنندهاش 9 و راننده و محرّكش 10 و جايگاه فرود مراكب و بار و اثاث آن را 11 و اطّلاع مىدهم بشما از اهل آن مردم كسى را كه كشته خواهد شد 12 و كسى را كه [ با اجل طبيعى ] خواهد مرد 13 و اگر شما مرا گم كنيد و امور ناگوار و رويدادهاى بسيار سخت بر شما فرود آيد 14 كثيرى از سؤال كنندگان سرپائين بيندازند 15 و كثيرى از مسئولين شكست بخورند 16 و اين هنگامى است كه جنگ و پيكارى كه شما را در خود فرو برده است ، خود را جمع كند 17 و پوشاك پاهايش را بالا بزند 18 و دنيا براى شما تنگ گردد 19 و روزهاى ابتلا وآزمايش را كه بر شما مى گذرد ، بسيار طولانى احساس كنيد 20 تا اينكه خداوند متعال براى باقيمانده نيكوكاران شما گشايش [ يا پيروزى ] نصيب فرمايد 21 [ بدانيد ] : فتنه ها هنگامى كه روى مى آورند مشتبه ( عامل اشتباه ) مىباشند 22 و وقتى كه رو بر مى گردانند ، بيدار مىسازند 23 در هنگام آمدن مورد انكار و ناشناساند 24 و در موقع برگشت و روى گردان شدن شناخته مىشوند 25 فتنهها مانند بادها مىگردند 26 به شهرى مى رسند [ در يك شهر وارد مى شوند و مي وزند ] و از شهرى بدون اصابت مىگذرند 27 هشيار باشيد ، خوفناكترين فتنه ها براى شما در نظر من ، فتنه بنى اميّه است 28 زيرا فتنه ايست كور و تاريك و تاريك كننده : خصلت [ يا نقشهاش ] فراگير 29 و بلايش مخصوص [ پيشوايان دين و انسانهاى با ايمان ] 30 و هر كس كه در آن فتنه بينا باشد بلا بر او فرود آيد 31 و هر كس كه در آن فتنه نابينا باشد ، بلا او را گم مىكند [ به او نميرسد ] 32 و سوگند بخدا ، پس از من بنى اميّه را مالكان و رؤساى بدى براى خود خواهيد يافت 33 مانند شتر بد خلق [ در موقع دوشيدن ] كه با دهانش ( دندانهايش ) زخمى مىكند 34 و با دستش ميزند 35 و با پاهايش دفع مىكند 36 و از شير دوشيدنش جلوگيرى مينمايد 37 بنى اميّه بهمان وضعى كه گفتم با شما رفتار خواهند كرد تا كسى را از شما نگذارند مگر اينكه سودى براى آنان داشته باشد 38 و يا ضررى بآنها نرساند 39 و بلاى آنان از شما زائل نگردد تا موقعى كه پيروزى [ يا انتقام ] يكى از شما بر آنان مانند پيروزى بردهاى بر مالكش 40 و تابعى بر متبوعش باشد 41 فتنه بنى اميّه بطور قبيح و وحشتناك 42 و دسته دسته با وضع جاهليّت بر شما وارد مىگردد 43 نه مناره هدايتى در آن وجود دارد 44 و نه نشانهاى كه ديده شود 45 ما خاندان پيامبر از آن فتنه در نجات هستيم 46 و مادر آن فتنه دعوت كننده نيستيم 47 سپس خداوند آن فتنه را از شما جدا ( دفع ) مي كند ،مانند جدا كردن پوست از گوشت 48 خداوند فتنه بنى اميّه را بوسيله كسى بر طرف مىكند كه آنان را ذليل مىكند و با كمال خشونت آنانرا براند 49 و با كاسه تلخ آنانرا سيراب نمايد ، جز شمشير بر آنان چيزى ندهد 50 و نپوشاند بر آنان جز ترس را 51 در اين هنگام قريش خواهند خواست دنيا و آنچه را در آنست [ بدهد ] و مرا يك موقعيّت محدود 52 اگر چه بقدر ذبح يك شتر قربانى ببيند 53 تا بپذيرم از آنان آنچه را كه امروز مقدارى از آن را ميخواهم و آنان از انجام آن امتناع مىورزند 54 .
تفسير عمومى خطبه نود و سوم
2 ، 6 أمّا بعد حمد اللّه و الثّناء عليه ، أيّها النّاس فإنّي فقأت عين الفتنة ، و لم يكن ليجترى عليها أحد غيري بعد أن ماج غيهبها و أشتدّ كلبها ( پس از حمد خداوندى و سپاس بر او ، اى مردم من چشم فتنه را كندم ، پس از آنكه ظلمت آن فتنه به نوسان و اضطراب افتاد و شرّ بيمارى كلب آن ،شدّت پيدا كرد ، هيچ كس غير از من جرأت نزديك شدن به آن فتنه را نداشت ) .
فقط كسى مىتواند فتنه ها را بشناسد و آنها را دگرگون و منتفى بسازد كه خود مافوق آنها بوده و دست بآنها نيالوده باشد .
بنا به نقل عدّهاى از راويان ، أمير المؤمنين عليه السّلام اين خطبه را پس از پايان يافتن جنگ نهروان با خوارج فرموده است [ چنانكه محقّق مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى در منهاج البراعة ج 6 ص 72 متذكّر شده است : اين فتنه يا خصوص فتنه جمل و نهروان بوده است ، بنابر روايت ابراهيم ثقفى و سليم بن قيس الهلالى و يا عموم فتنههائى كه از زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا آنزمان بروز نموده و أمير المؤمنين عليه السّلام از عهده توضيح و تفسير و منتفى ساختن آنها برآمده بود .] فتنه خوارج چنانكه درتفسير خطبههاى مربوط به آنان متذكّر شديم ، فتنهاى بسيار غلط انداز و گمراه كنندهاى بود كه با چهرههاى بظاهر حقّ بجانب و ادّعاهاى بظاهر صحيح و اسلامى وارد ميدان مبارزه با بزرگترين حقّشناس و حقّگو و حامى حقّ پس از پيامبر اكرم أمير المؤمنين عليه السّلام گشته و امر را به عدّهاى فراوان از مردم ساده لوح مشتبه كردند .
خوارج قرآن تلاوت مىكردند ، باصطلاح عامّيان پيشانى آنان از زيادى نماز خواندن پينه بسته بود ، روزههاى فراوان مىگرفتند ولى درباره شناخت حقّ و ولىّ اللّه اعظم گول چند مقام پرست بىخبر از اسلام را خورده بودند كه وابستگى آنان به دار و دسته عمرو بن عاص [ كه به فروختن دينش به معاويه در تاريخ مشهور شده است ] و به تحريكات مستقيم يا غير مستقيم آن دار و دسته از ديدگاه تاريخ روشن شده است .
نظير اين فريب خوردنها را در روزهاى صفّين نيز مىبينيم . در بعضى از تواريخ آمده است كه خزيمة بن ثابت انصارى از پيكار با لشكريان معاويه استنكاف كرد تا عمّار بن ياسر بدست ابو العاديه فزارى بشهادت رسيد .
و چون خزيمه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده بود كه در باره عمّار فرموده بود :يا عمّار تقتلك الفئة الباغية و آخر شربك من الدّنيا ضياح من لبن . ( اى عمّار ، ترا گروهى ستمكار و متجاوز خواهد كشت و آخرين آشاميدنى تو از دنيا كاسهاى از شير خواهد بود . ) خزيمه پس از شنيدن خبر شهادت عمّار ، گمراهى و انحراف لشكريان و حاميان معاويه را فهميد و وارد پيكار با آنان گشت و شهيد شد . رحمة اللّه تعالى عليه .
خلاصه دليل اينكه أمير المؤمنين عليه السّلام منتفى ساختن فتنه ، يا آشكاركردن عوامل و ريشه آن با مبارزه پيگير براى رفع آن را بخود اختصاص دادهاند ، همانطور كه ابن ابى الحديد و ديگران نيز متوجّه شدهاند ، براى اينست كه همه ناكثين و مارقين و قاسطين كه أمير المؤمنين عليه السّلام با آنان جنگيد ،در ظاهر اهل قبله و مسلمان بودند و هيچ كس تا آنروز احكام جنگ با مسلمين ( يا مدّعيان اسلام ) را پس از پيامبر اكرم جز امير المؤمنين نميدانست .
مثلا آيا كسانيكه از آنان در ميدان جنگ فرار كنند ، بايد تعقيب شوند يا نه ؟ آيا مجروحين آنان را بايد از بين برد ؟ آيا غنائمى كه بايد از آنان گرفته شود ، بايد تقسيم گردد ؟ . . . يك نكته بسيار مهمّ در بكار بردن كلمه كلب است كه در جملات مورد تفسير آمده است . بنابر توضيح لغوى كه محقّق مرحوم هاشمى خوئى در باره اين كلمه آورده است مناسبترين مفهومى است كه در بارزترين مختصّ يك فتنه كور بكار برده شده است . توضيح لغوى محقّق فوق الذّكر درباره كلمه كلب اينست :
كلب الكلب كلبا فهو كلب من باب تعب و هو دآء يشبه الجنون يأخذه فيعقر النّاس . و في القاموس : الكلب بالتّحريك صياح من عضّة الكلب ، الكلب و جنون الكلاب المعتري من أكل لحوم الإنسان و شبه جنونهاى المعتري للإنسان من عضّها [نقل از قاموس اللّغة تاليف فيروزآبادى بنا بنقل هاشمى خوئى در منهاج البراعة ج 7 ص 70 ] محصول ترجمه عبارات فوق چنين است :
( كلب از باب تعب وقتى كه به سگ استناد داده شود و گفته شود : كلب الكلب بمعنى عروض دردى براى سگ است كه شبيه به جنون است ، اگر سگ آن درد را بگيرد مردم را گاز مىگيرد و در كتاب قاموس چنين آمده است : الكلب با حركه ( كلب ) فرياد از گاز گرفتن سگ است ، كلب و جنون كلاب ( سگها ) از خوردن گوشتهاى انسان ، بآنها عارض مىشود و شبه جنونى است كه از گاز گرفتن سگ هار براى انسان عارض مىگردد . )
با نظر به اين توضيح لغوى ، مردم ساده لوح و سطحنگر و كسانى كه داراى شخصيّت ضعيف مىباشند ، كه متأسّفانه اكثريّت قريب به اتّفاق هر جامعه را در همه دورانها تشكيل مىدهند ، در فتنهها ، همانند انسانهائى مىباشند كه سگ هار آنها را گزيده و بيمارى شبه جنون در آنها بوجود آورده باشند .
ولى با يك نظر دقيق و تتبّع صحيح در صفحات تاريخ كه سرگذشت بشرى را براى ما ثبت كرده است ، بايد گفت : كه اين بيمارى واگير همواره دامنگير بشر بوده و كم و بيش با كيفيّتهاى مختلفى بنى نوع انسان را مبتلا ساخته است .
امروزه كه بشر از ديدگاه علم و صنعت به ادّعاى خودش از ديدگاه هنر و جهانبينى در اوج شكوفائى و اعتلاء و ترقّى بسر مىبرد ، چنان به بيمارى از « خود بيگانگى » و تضادّ با خويشتن و با ديگران گرفتار شده است كه با كمال صراحت و بدون احساس ناراحتى نام قرن خود را « قرن از خود بيگانگى » و « قرن تضادّ با خويشتن » ناميده است . اين نظر و تتبّع به اضافه مطالب بسيار مهمّى كه أمير المؤمنين عليه السّلام در اين خطبه و خطبه قاصعه و ديگر خطبهها و نامهها و وصايا درباره تاريخ و سرگذشت بشرى و اصول زيربنائى آن فرموده است ، ما را وادار كرد كه در تفسير همين خطبه ، نظرى به تاريخ و فلسفه آن از ديدگاه أمير المؤمنين عليه السّلام كه همان ديدگاه اسلام است بيندازيم .
آگاهى امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام از تاريخ و فلسفه و عوامل آن .
سردسته صادقان با اخلاص و سر خيل تكاپوگران ميدان مسابقه در خيرات و كمالات و بىنياز از تعريف و تمجيد انسانها و شهود كننده واقعيّات هر دو قلمرو جهان و انسان ، امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام درباره آگاهى خود از تاريخ بشرى و فلسفه و عوامل آن به فرزند عزيزش امام حسن مجتبى عليه السّلام چنين فرموده است :
أى بنيّ ، إنّي و إن لم أكن عمّرت عمر من كان قبلي ، فقد نظرت في أعمالهم ، و فكّرت في أخبارهم و سرت في آثارهم ، حتّى عدت كأحدهم ، بل كأنّي بما انتهى إليّ من أمورهم ، قد عمّرت مع أوّلهم إلى آخرهم ، فعرفت صفو ذلك من كدره و نفعه من ضرره . . . از وصيّت امام علىّ بن ابيطالب عليه السّلام به فرزندش اى فرزندم ، اگر چه من عمر كسانى را كه پيش از من در اين دنيا زندگى كرده و رفتهاند ، سپرى ننمودهام ولى در اعمال همه آنان نگريسته و در اخبارشان انديشيدهام و براى شناخت تاريخ آنان ، چنان در آثارشان به سير و تفكّر پرداختهام كه مانند يكى از آنان شدهام . بلكه بجهت وصول همه سرگذشت آنان به من ، گوئى با اوّلين نفرات آن گذشتگان تا آخرين افرادشان زندگى كرده ، صاف و پاكى زندگى آنان را از تيرههاى آن و نفعش را از ضررش تشخيص داده و شناخته ام .
هم او فرموده است :سلوني قبل أن تفقدوني ( بپرسيد از من ، پيش از آنكه مرا گم كنيد . ) كه من از موقعيّت كنونى كه در آن هستيم تا روز قيامت آنچه كه در تاريخ شما اتّفاق خواهد افتاد ، ميتوانم خبر بدهم .
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
مقدّمهاى بر فلسفه تاريخ از ديدگاه نهج البلاغه
در مواردى متعدّد از نهج البلاغه و قرآن مجيد ، حاكميّت قانون در هر دو قلمرو حيات فردى و اجتماعى تصريح و اشاره شده است ، از آيات قرآنى و جملات نهج البلاغه بخوبى مىتوان فهميد كه تحوّلات و رويدادهائى كه در فرد و اجتماع بجريان مىافتد ، تصادفى و بىعلّت و بعبارت كلّىتر خارج از قانون نيستند . از آيات قرآنى و جملات نهج البلاغه اين معنى را ميتوان بعنوان يك حقيقت پذيرفت كه واقعيّت چنان نيست كه انسانها حتّى ديگر جانداران و موجودات بيجان بحال خود رها شده و در مجراى هستى هيچ چيزى شرط هيچ چيزى نبوده باشد .
يك انسان حتّى با حدّاقلّ آگاهى مىداند كه اگر بخواهد گرسنگى خود را مرتفع بسازد حتما بايد غذا بخورد و او نمىتواند كارى انجام بدهد كه اصلا گرسنه نشود و يا اگر گرسنه شده با خوابيدن يا راه رفتن مثلا خود را سير نمايد يك انسان حتّى با حدّاقلّ آگاهى ميداند كه نمىتواند حتّى يك دقيقه در زمان رويارويى زمين با خورشيد تغييرى ايجاد نمايد . و بعبارت جامعتر اگر در اين جهانى كه ما زندگى مىكنيم يك حادثه اگر چه ناچيز مستثنى از قانون بوده باشد ، بجهت پيوستگى شديدى كه در همه اجزاء جهان و ميان روابط آنها وجود دارد .
از هم گسيخته و چنانكه اشاره كرديم در هر موقعيّتى احتمال بروز هر حادثهاى ممكن خواهد بود . در اين فرض ، حيات انسانى اگر بتواند ادامهاى پيدا كند ، [ كه امكانپذير نيست ] نه ميتواند علمى بدست بياورد و نه ميتواند ارادهاى داشته باشد بلكه بطور كلّى هيچ حركتى از انسان امكانپذير نخواهد بود مگر آنچه كه تصادفات پيش بياورد
1 همان ملاكى كه عالم هستى را قانونى ساخته است ، تاريخ بشر را قانونى نموده است .
در اثبات قانونى بودن هر دو قلمرو جهان ، احتياجى به بحث و اثبات مشروح وجود ندارد و همين مقدار كافى است بدانيم كه اگر جريان قانون در دو قلمرو مزبور را منكر شويم يا مورد ترديد قرار بدهيم ميتوانيم بگوئيم كه همين الآن ، اين كلمات را كه من روى كاغذ مىآورم ، هر يك از آنها هواپيمائى شده در فضا به پرواز در مىآيند و سپس بر مى گردند و در همين صفحه هر يك جاى خود را اشغال مى نمايند آنچه كه اهمّيّت دارد و بايد مورد دقّت يك متفكّر درباره فلسفه تاريخ قرار بگيرد ، مسئله ايست كه متأسّفانه با داشتن اهمّيّت بسيار زياد ، مورد توجّه جدّى واقع نمىگردد ، اينست كه آيا حيات انسانى و شئون و پديدههاى آن در جهانى كه در آن زندگى مىكند در نظام ( سيستم ) بستهاى ، بزنجير قوانين است و فقط كافى است كه بشر آن قوانين را كشف كند و بشناسد ؟ گروهى از اين نظر ، دفاع جدّى مىنمايند و مىگويند : انسان موجودى است كه چه در حال فردى و چه در حال زندگى اجتماعى ، در مدار بستهاى از قوانين قرار گرفته است كه نمىتواند خود را از آن مدار بيرون بكشد ، چنانكه يك موجود غير انسانى اعمّ از جاندار و بيجان همواره در موقعيّتهائى مشخّص و در مدارهائى از قوانين به وجود خود ادامه ميدهند .
نظريه دوم مىگويد : حيات انسانى و شئون و پديدههاى آن را بهيچ وجه نمىتوان با موجودات ديگر مقايسه نموده و بگوئيم كه انسان هم مانند آن موجودات اسير دست بسته قوانين حتمى است ، بلكه انسان موجودى است آگاه و داراى عقل و اختيار و قدرت و پيشبينى و اكتشاف و فرصتشناسى و غير ذلك كه هيچ يك از آنها در ديگر موجودات وجود ندارد و انسان اين همه صفات مهمّ و استعدادهاى عالى و سازنده را در اشباع حسّ خودخواهى و منفعت طلبى خويش بكار مىگيرد و چون خودخواهى و طرق اشباع آن ،در صورت قدرت انسان هيچ حدّ و مرز قانونى را برسميّت نمىشناسد ، لذا نمىتوان تاريخ بشرى را كه تشكيل دهنده آن همين انسانها هستند ، با فلسفه و قانونى خاصّ توجيه كرد .
ما بايد بدانيم همان اندازه كه نظريه اوّل بجهت افراط در تفسير مبناى تاريخ ، مرتكب خطا مىگردد ، نظره دوم هم راه غلطى پيش گرفته است كه جريان قوانين بر انسانها را منكر مىشود ، لذا مىپردازيم به بيان نظريه سوم كه مطلوبيّت آن نه تنها بجهت اعتدالى است كه در آن نهفته است ،بلكه بجهت داشتن حقيقتى است كه هم جريان سرگذشت بشرى در طول تاريخ آن را تأييد مىكند و هم روش علمى مربوط به وجود انسانها با تمامى ابعادش .
نظريه سوم چنين است كه چنانكه سرنوشت يكدانه گندم مثلا با چگونگى تفاعلاتى كه آن دانه با ديگر موادّ خواهد داشت تعيين مىگردد ، همانطور بعدى از انسان هم در مجراى وجود طبيعى خود ، كيفيّت خود را از تفاعل با مواد و رويدادهائى كه انجام ميدهد ، بروز ميدهد . اگر دانه گندم در نظامى ( سيستمى ) باز از طبيعت قرار بگيرد ، و عواملى كه در آن نظام بتوانند با دانه گندم ارتباط تفاعلى بر قرار نمايند ، نامحدود بوده باشند ، قطعى است كه ما نخواهيم توانست سرنوشت آن دانه گندم را در هر حال و در هر موقعيّتى مشخّص نمائيم .
همينطور است وضع طبيعى انسان چه در حال انفرادى و چه در حال زندگى دسته جمعى ، اگر در نظامى ( سيستمى ) باز قرار بگيرد ، قطعى است كه ما بهيچ وجه نخواهيم توانست سرنوشت قطعى وضع طبيعى انسان را در هر حال و موقعّيتى مشخّص بسازيم . حال كه وضع طبيعى انسان كه امكان بستن آن در نظام ( سيستم ) مجموعى متشكّل ، مخالف ماهيّت آن است ، چگونه مىتوان انسان را با داشتن آگاهى و خرد و اختيار كه رشد خود را در افزايش آنها مىداند ، در نظامى ( سيستمى ) بسته قرار داد و براى او حتميّتها و ضرورتهائى را تعيين كرد كه در همه احوال و در همه موقعيّتها با دست بسته در برابر آن حتميّتها و ضرورتها تسليم گردد ما در طول قرون و اعصار نه تنها متفكّرى را نديديم كه سرنوشت قطعى و دقيق و مشخّص آينده جامعه خود را با دلائل علمى و قانع كننده پيشگوئى كند ، بلكه هيچ روش منطقى هم براى چنين پيشبينى ارائه نشده است . دليل اين ناتوانى مستند به باز بودن نظام ( سيستم ) وجودى انسان در هر دو بعد طبيعى و روانى او است كه در جهانى زندگى مىكند كه آن هم در جريان نظام باز قرار گرفته است .
معناى باز بودن نظام وجودى انسان و جهانى كه در آن زندگى مىكند ، اينست كه علل حوادث تاريخى و بروز شخصيّتهاى مؤثّر در تحّولات تاريخى و ظهور و روشن شدن مجهولات و حوادث طبيعى و انسانى محاسبه نشده و يا غير قابل محاسبه و خارج از اخيتار بودن مدّت زندگى مؤثّر انسانها در اجتماع و غير ذلك ، چنان در آگاهى و و اختيار انسانها نيستند كه بتوان آنها را براى تشكيل زمانى محدود از تاريخ تنظيم نموده و با كمال جرأت درباره آن زمان محدود از تاريخ مانند چند عدد نمود مشخّص فيزيكى ديگر نظر داد . از طرف ديگر نبايد ترديد كرد در اين كه باز بودن نظام وجودى انسان ، چه با نظر به استعدادها و امكانات وضع طبيعى او و چه با نظر به استعدادها و قواى بسيار متنوّع روانى او و چه با توجّه به خودخواهى بسيار تند و گسترده وى ، معنايش آن نيست كه انسان مىتواند همه قوانين را زير پا گذارد و سلطههاى مطلق بر همه موجوديّت خويش و جهانى كه در آن زندگى مىكند بدست بياورد ، اگر چه او همواره سرمست چنين خيال بىاساس مىباشد .
2 دو موضوع مهمّ كه عامل اشتباه برخى از متفكّرين گشته است .
ما پيش از آنكه توصيفى درباره معناى قانونى بودن تاريخ بيان نمائيم ،دو موضوع را كه غالبا موجب ارتكاب خطاى فكرى مىگردند متذكّر مىشويم .
برخى از متفكّران با نظر به اين دو موضوع است كه انسان را دست و پا بسته تحويل عوامل جبرى تاريخ ميدهند و شايد هم خود همين تلقين كه « ما انسانها نمىتوانيم بهيچ وجه از زنجير قوانين حاكم بر هستى خود را رها كنيم » تاكنون در توجيه تاريخ انسان به سكوت و ركود ناشى از احساس جبر ، نقش بسيار مؤثّرى داشته است :
موضوع يكم
مشاهده قرار گرفتن افراد و گروهاى بسيار فراوان [ حتّى ميتوان گفت : تا حدّ اكثريّت ] تحت تأثير عوامل طبيعى و همنوعان خود تا حدّيكه گوئى هيچ اراده و اختيارى از خويشتن ندارند . و به اصطلاع معمولى :
مردم همواره « با يك كشمش گرم و با يك غوره سرد مىشوند » اين همان حركت بىاختيار است كه آنرا از اكثريّت مشاهده مىكنيم كه با كلمه فريبنده « آزادى اراده » و « اختيار » قابل هضم و تمجيد قرار مىگيرد : در صورتيكه
جمله عالم ز اختيار و هست خود
مىگريزد در سر سرمست خود
مىگريزند از خودى در بيخودى
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى
تا دمى از هوشيارى وا رهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مىنهند
مولوى و اگر از يك ديدگاه عالىتر قضيّه را مورد دقّت قرار بدهيم ، مى بينيم كه عواملى مانند ارادههاى قدرتمندان قدرت پرست و ضعف خود مردم در برابر جلب لذّت و فرار از درد ، چنان آدميان را اسير و برده مىسازند كه گوئى آزادى حقيقى و احساس استقلال شخصيّت فقط مخصوص يك عدّه افراد استثنائى [ نه اقلّيّت در برابر اكثريّت ] مىباشد . متأسّفانه كمتر از اين عدّه افرادى هستند كه تصنّعى بودن جبر و اسارت مزبور را بخوبى مىفهمند .
موضوع دوم
پس از آنكه حوادث و تحوّلات تاريخى وقوع پيدا كرد مورّخان و تحليلگران در صدد پيدا كردن علل آن حوادث بر مىآيند و در صورت احساس موفّقيّت در اين كار ، حوادث و تحوّلات آينده را هم با آن مفاهيم كه بعنوان علل تلقّى نمودهاند ، تفسير مينمايند اين گونه تفسير و تحليل اگر چه در مواردى صحيح بنظر ميرسد ، ولى نميتوان آن را بر تمامى واقعيّات و تحوّلات تاريخ تطبيق نمود . مثلا فرض كنيم كه علّت سقوط تمدّن يك جامعه را در گذشته سقوط فرهنگى دانستيم ، اين علت نمىتواند بيان كننده همه انواع سقوط تمدنها بوده باشد ، زيرا مسائل اقتصادى و عقيدتى و خودكامگى و ظلم بطور فراوان موجب نزول و سقوط تمدنها در طول تاريخ گشتهاند . آنچه كه موجب ارتكاب خطا در بررسىهاى فلسفى تاريخ مىگردد ، اينگونه تعميمها است كه يك متفكر همه شئون حيات بشر و اجزاء و پديدهها و علل و معلولات آنها را چه در حال حيات فردى و چه در حيات اجتماعى بر مبناى يك يا چند عامل مورد علاقه خود قرار مىدهد و بشر را دست و پا بسته در زنجير آن عامل يا عوامل محكوم به جبر مينمايد در صورتيكه در هنگام تحليل همه جانبه مىبينيم :
اوّلا تحليل كننده فقط از تفسير تاريخ گذشته بهرهبردارى نموده است و آنچه را كه بنظرش عامل تحوّلات و وقايع رسيده است آنرا براى آينده و كلّ تاريخ تعميم داده است در صورتيكه تغييرات اساسى در آينده ممكن است مسير و چگونگى حيات انسانها را از قابليّت تأثّر عوامل تعميم يافته [ از ديدگاه متفكّر در فلسفه تاريخ ] بر كنار بسازد . فرض كنيم در دورانهاى گذشته جامعه يا جوامعى را پيدا كرديم كه همه اصول و مبانى حيات اجتماعى آنان در رابطه با ديگران را نژاد پرستى تشكيل مىداد و متفكّر توانسته است با پديده مزبور مبناى رابطه حيات اجتماعى آنجامعه يا جوامع را با ديگر جوامع توضيح بدهد ، آيا چنين تفسيرى ميتواند توضيح دهنده مبانى و اصول حيات اجتماعى آيندههائى باشد كه رنگ نژاد پرستى در آن مات شده باشد يا اصلا بجهت پيشرفت احساسات جهان وطنى در انسان از بين رفته باشد ؟ قطعا پاسخ سؤال منفى است . ثانيا اينگونه تحليل و تفسير فلسفى تاريخ كه حيات انسانها را در جبر يك يا چند عامل اسير مىكند با آن قانون علمى و فلسفى مخالف است كه ميگويد :
3 شناخت معلول مستلزم شناخت علّت نيست ولى شناخت همه جانبه علّت است كه شناخت معلول را نتيجه ميدهد .
شناخت همه جانبه علّت مىتواند موجب شناخت همه جانبه معلول باشد ولى چنين نيست كه شناخت همه جانبه معلول موجب شناخت همه جانبه علّتش بوده باشد . زيرا بنا به قاعده تطابق معلول با علّت خود ، هيچ معلولى نمىتواند بيش يا كم از آنچه را كه علّت بآن معلول منتقل نموده است از خود بروز بدهد و آنرا مستند به علّت خود نمايد . مثلا از نيروى حركت به مسافت 100 كيلومتر نمىتواند حركتى به اندازه 101 كيلومتر بعنوان معلول آن نيرو بوجود بيايد چنانكه حركت 99 كيلومتر بدون عوارض مخلّ بر وسيله حركت امكانناپذير است .
همچنين با شناخت كامل بذر يك نوع گل و چگونگى تأثير عوامل روياننده آن مىتوان آن گل را بعنوان معلول بذر و عوامل مربوطه مورد شناسائى قرار داد . همچنين با علم به خواصّ عناصرى كه در يك دوا بكار رفته است و با شناخت مختصّات جسمانى و عوارض مزاجى بيمار مىتوان به معلولى كه از آن دوا بوجود خواهد آمد ، پى برد مخصوصا با در نظر گرفتن جريان معلول از كانالى معيّن كه مىتواند مورد شناخت ما قرار بگيرد . البتّه اين در صورتيست كه ما از همه اجزاء و ابعاد مؤثّر در معلول آگاهى داشته باشيم .
امّا چنان نيست كه با شناخت معلول حتما بتوانيم علّت را بشناسيم ، زيرا اغلب معلولها ممكن است از يكى از چند علّت بوجود بيايد ، مخصوصا در موردى كه انسان در موقعيّت علّت بوده باشد . دو مثال بسيار روشن را در نظر بگيريم :مثال يكم انسانى را مىبينيم كه صد تومان به انسان ديگرى مىدهد . در اين مثال پديدهاى كه مورد مشاهده ما است انتقال صد تومان از يك فرد انسان به ديگرى است و مسلّم است كه اين معلول است و به علّتى نيازمند است كه از آن صادر شده باشد . اين علّت ممكن است اراده اداى قرضى باشد كه از او گرفته بود . و ممكن است علّت دادن صد تومان ، احساس احتياجى است كه در وى نموده و به انگيزگى عاطفه دست بكار مزبور زده است . احتمال مىرود علّت آن كار ، يك احساس انسانى والا بوده باشد . شايد علّت درخواست قرضى بوده باشد كه از گيرنده صد تومان صورت گرفته است . ممكن است علّت ، قيمت كالائى بوده باشد كه از گيرنده پول خريدارى نموده است .
همچنين ممكن است علّت ، آزمايش كردن گيرنده پول است كه آيا وى طمعكار است و پول را خواهد گرفت يا داراى شخصيّت بزرگى است و در مقابل آن پول خود را نخواهد باخت . ممكن است اصلا پول مال كسى ديگر است و پرداخت كننده پول نقشى بيش از وساطت ندارد . همچنين احتمالات فراوانى وجود دارد كه هر يك مىتواند علّت انتقال پول از كسى به كسى ديگر بوده باشد .
لذا به مجرّد مشاهده پديده مزبور نميتوان با قاطعيّت تمام علّت را تعيين نمود .مثال دوم ما انسانى را مىبينيم كه خوشحال و شادمان است . آيا هيچ مىدانيد كه احتمال علل درباره پديده مزبور به عدد صدها علّت و انگيزه بوجود آورنده خوشحالى مىباشد ؟ همچنين كسى كه در اندوه فرو رفته باشد ، آيا مىدانيد براى تعيين علّت و انگيزه آن ممكن است صدها احتمال وجود داشته باشد . همچنين در تحوّلات و رويدادهاى تاريخ بدانجهت كه ، يك تحوّل يا يك جريان نمىتواند علّت مشخّص خود را همزمان و با خصوصيّات بارزى كه علّت بودن آن را بطور قطع معيّن نمايد ، با خود داشته باشد ، و چنانكه در دو مثال ساده متذكّر شديم اغلب معلولهائى كه پاى انسان در سلسله علل آنها در كار باشد ، احتمالات متعدّدى درباره پيدا كردن علّت بوجود مىآيد ، لذا يك تحليلگر آگاه بايد تمامى آن احتمالات را براى پيدا كردن علّت حقيقى و يا عوامل متعدّدى كه ممكن است در بوجود آمدن تحوّل يا جريان تاريخى مفروض نقش داشتهاند مورد بررسى و دقّت قرار بدهد .
4 مقصود از فلسفه تاريخ چيست ؟
كلمه فلسفه چنانكه مىدانيم داراى يك مفهوم عامّ است كه از بررسى حقيقت و علّت وجودى يك موجود گرفته تا بررسى كلّ مجموعى هستى در تمام ابعاد آن شامل مىشود ، كسانى كه در تاريخ بشر ، فلسفه مىجويند و يا بعبارت ديگر فلسفه تاريخ بشر را مىجويند واقعا مىخواهند حقيقت و علّت وجودى و نتائج رويدادها و تحوّلات تاريخ را درك كنند و تاريخى را كه بشر آنرا پشت سر گذاشته و بلكه تاريخى را كه بشر در آينده بر خود خواهد ديد ، در برابر خود نهاده ، همه سطوح و ابعاد آنرا بفهمند .
در اين مبحث نخست ما بايد اين نكته را مطرح كنيم كه آيا ما در صدد شناخت فلسفه كلّ مجموعى تاريخ هستيم ، يا فلسفه برهههائى از تاريخ ؟ از طرف ديگر آيا ما از تاريخ بشرى باندازهاى قوانين علمى بدست آوردهايم كه بتوانيم تاريخ بشرى را با آن قوانين بدست آمده از تجربههاى يقينآور ، مورد تفسير و تحليل قرار داده فلسفه آنرا بدست بياوريم ؟
ممكن است عقيده بعضى از متفكّران چنين باشد كه آرى ، ما مىخواهيم و مىتوانيم فلسفه كلّ مجموعى تاريخ بشرى را بدست بياوريم ، همانطور كه فلسفه حقوق و فلسفه زيبائى ، اقتصاد و فلسفه سياست را تحصيل مى نمائيم .
اشكالى كه اين متفكّران با آن مواجه مىباشند ، اينست كه شما چگونه ميتوانيد فلسفه كل مجموعى تاريخ بشرى را كه در اين دنيا يكبار رخ داده است ، و هرگز تكرار نخواهد گشت بدست بياوريد بعبارت ديگر تاريخ بشرى تا همين لحظه كه من اين كلمات را مىنويسم از تحوّلات و رويدادهائى كوچك و بزرگ و نيك و بد ، زشت و زيبا تشكّل يافته و اين تاريخ با اين خصوصيّات هرگز تكرار نخواهد شد و هر حقيقتى قابل تكرار نباشد قابل بررسى علمى نيست . اين يك مطلب جالب است ، ولى نمىتواند اثبات كند كه تاريخ بشرى قابل بررسى علمى نيست ، زيرا هر يك از اجزاء و عناصر تشكيل دهنده تاريخ با ديگرى بطورى متباين و متخالف نيستند كه تحت هيچ جامع مشتركى قرار نگيرند ، بلكه اغلب اجزاء عناصر و تشكيل دهنده تاريخ معلولاتى مستند به علل مشابه مىباشند و بهمين جهت خود آن معلولات هم شبيه يكديگرند .
بعنوان مثال : ما در هر مرحلهاى از تاريخ و در ميان هر قومى و ملّتى ، هنگامى كه برابرى مردم را در مقابل حقوق مىبينيم ، فورا اين نتيجه قطعى را مىگيريم كه آن مردم در حيات حقوقى خود در رفاه و آسايش بوده وضع روانى آنان در اطمينان و آرامش بوده است . و هنگاميكه ظلم و جور سردمداران يك جامعه را مىبينيم ، اين نتيجه قطعى را مىگيريم كه مردم آن جامعه آماده طغيان و عصيان به آن سردمداران بوده و دير يا زود ، مبارزه بىامان را در اشكال گوناگون با آنان شروع نمودهاند . سقوط اقتصادى همواره موجب سقوط حيات انسانى از تحرّك و جوشش بوده است . با سقوط ايمان و ايدئولوژى زمانى مردم با لذّت يابى سرگرم و سپس به پوچى ميرسند .
احساس قدرت در خويشتن غالبا ملازم احساس بىنيازى بوده و احساس بىنيازى طغيانگرى را به دنبال خود مىآورد . مگر اينكه احساس كننده قدرت داراى ايمان الهى باشد و بپذيرد كه قدرت يك امانت خداوندى در دست او است و او بايد قدرت را در راه صلاح انسانها بكار بيندازد نه در راه متورّم ساختن خود طبيعىاش .
5 جريان شخصى بودن تاريخ منافاتى با قانونى بودن اجزاء و عناصر تشكيل تاريخ ندارد .
اين جريانات در تاريخ مانند يك عدّه قوانين كلّى كه در رويدادهاى عينى تجسّم پيدا مىكنند ، بوقوع مىپيوندند و هيچ گونه اختصاصى به دوران مخصوص يا قوم و ملّت مشخّصى ندارند . اگر تاريخ را مانند موجوديّت شخصى يك انسان از آغاز تكون نطفه او تا لحظه آخر زندگىاش تصوّر نمائيم ،درست است كه انسان از آغاز وجودش تا پايان زندگيش يك شخص معيّن است ، ولى هر يك از اجزاء و عناصر تشكيل دهنده اين شخص معيّن در بوجود آمدن و استمرار و حركت خود تابع قوانين مخصوص بخود مىباشد .
تعيّن و تشخّص طبيعى خون و گوشت و رگها و اعصاب و سلّولها و ديگر اجزاء بدن آدمى با اينكه در هر موقعيّتى تشخّص معّينى براى انسان ايجاد مىكنند ، ولى هر يك از آنها هم در تكوّن و هم در استمرار خود تابع قوانين كلّى مىباشد كه در همه موارد درباره انسانها مشابه صورت ميگيرد . بنابر مجموع ملاحظات فوق مىتوان گفت : بررسى فلسفى كه عبارت است از بحث و كاوش در علل و اهداف و وقايع و تحوّلات در تاريخ و نقش اختيارى و اجبارى انسانها در آن ، يك امر ضرورى است كه نه فقط ما را با آنچه كه در گذرگاه قرون و اعصار رخ داده و با عوامل و انگيزهها و اهداف آن آشنا مىسازد ، بلكه مىتواند براى حيات آگاهانه در دوران معاصر و آينده آماده نموده و بالاتر از اين ، ما را با شناخت كلّيّات ارتباط انسان با خويشتن و با جهان و با همنوعان خود برخوردار بسازد .
6 تاريخ و قانون علّيّت
اشخاصى معتقدند كه تاريخ بشرى را نميتوان با قانون علّيّت تفسير و توجيه نمود و بعبارت ديگر : قانون علّيّت در تاريخ جريان ندارد ، زيرا محور اساسى تاريخ ، انسان است و انسان داراى آگاهى و اختيار مىباشد و قانون علّيّت نمىتواند كارهاى انسانى را بطور كامل تحت سلطه خود قرار بدهد .
ديگر اينكه حوادث محاسبه نشده بالنّسبه به موقعيّتهائى كه بشر براى خود در مسير تاريخ انتخاب كرده است ، بقدرى فراوان بوده و در جريان تاريخ مؤثّر بوده است كه ناديده گرفتن آنها ، ما را با تاريخ بشرى بيگانه خواهد ساخت . اين دو قضيّه بسيار با اهمّيّت را بطور مختصر مورد دقّت قرار ميدهيم :
7 قضيّه يكم انسان داراى اختيار و قانون علّيّت در تاريخ
نخست اين اصل را مىپذيريم كه تاريخ انسانى بيان كننده سرگذشت بسيار متنوّع موجودى است كه انسان ناميده شده است . بديهى است كه انسان يك موجود آگاه و سازنده و مكتشف و متفكّر و زيباجو و حقيقت خواه و داراى اختيار [ و باصطلاح بعضى از متفكّران داراى اراده آزاد ] مى باشد .
اگر كسى پيدا شود و از كلمه اختيار و اراده آزاد وحشت داشته باشد و بگويد : ما در انسان اراده آزاد و اختيار سراغ نداريم ، ما ميگوئيم : هيچ مانعى وجود ندارد كه ما اين دو كلمه ( آزادى اراده و اختيار را ) براى مراعات وضع روحى شما بايگانى كنيم اصلا اگر ما اين دو كلمه را از قاموس بشرى بكلّى حذف كنيم ،هم اشكالى پيش نمىآيد امّا نبايد فراموش كنيم كه فورا و بدون معطّلى بايد اين جمله را بجاى آن دو كلمه جانشين كنيم كه :هر انسان عاقل و هر جامعه بيدار وقتى كه شايستگى موقعيّتى را احساس كرده و قدرت حركت و تكاپو براى وصول به آن موقعيّت را در خود ديده است ، با كمال جدّيّت حركت كرده و آن موقعيّت را بدست آورده است .
خواه آن موقعيّت بجهت منافع مادّى داراى شايستگى بوده است ، و خواه بجهت داشتن ارزشهاى والاى انسانى . اينجانب در نوشتهها و درسهايم مكرّر اين معنى را متذكّر شدهام كه هيچ انسان عاقلى نمىتواند قانون مزبور را كه حقيقتى روشن است منكر شود و يا مورد ترديد بداند . و نيز اصرار ورزيدهام كه هر انسانى و هر جامعهاى كه قدرت حركت براى وصول به موقعيّت شايستهتر را در خود احساس كرد ،رو به آن موقعيّت حركت كند و نامش را جبر و ضرورت و حتميّت و لزوم و بايستى و ناچار ، و هر كلمهاى را كه بتواند بيشتر معناى جبر را بدهد بكار ببرد .
هنگاميكه ما در سرگذشت بشرى مطالعه مىكنيم و مىانديشيم با قانون مزبور مواجه مىشويم ، يعنى مىبينيم : انسانهاى بسيار در حالت فردى و جوامعى متعدّد [ و بيك اعتبار همه انسانها و جوامعى كه از آگاهى به شايستگىها و موقعيّتها و قدرت انتخاب و حركت بسوى آنها برخوردار بودهاند ] در زندگى آگاهانه خود ، با قانون مزبور حركت كرده و مىكنند . بنابراين ،بايد گفت : انسان همواره در گذرگاه تاريخ با اعمال قدرت براى انتخاب موقعيّتهاى شايسته و شايستهتر و وصول بآنها ، در علّيّتها و انگيزگىهاى اشياء تصرّف نموده و راه خود را براى گسترش موجوديّت خود در طبيعت و ميان همنوعان خود ادامه داده است . لذا بايد گفت :
8 قضيّه دوم انسان قانون علّيّت را از بين نمىبرد و معدومى را موجود و موجودى را معدوم نميكند بلكه با تحصيل آگاهىها و قدرتهاى متنوع در علّيّت علّتها و انگيزگى انگيزهها در رابطه با خويشتن تصرّف مىنمايد .
براى درك و پذيرش مطلب فوق يك مثال بسيار ساده را در نظر ميگيريم :
يك توپ زيبا و يك اسباب بازى خوشايند شخصيّت و من ما را در دوران كودكى تحت تأثير جدّى قرار مىداد بطوريكه براى ما چيز ديگرى بعنوان مطلوب در اين دنيا مطرح نمىگشت ، ولى امروزه كه دهها سال از آن حالت كودكى فاصله گرفتهايم ، نه تنها آن اسباب بازى كمترين تحريكى در ما نمىتواند ايجاد كند ، بلكه اگر براى كودكانمان نيازى به تصوّر آن اسباب بازى نداشتيم شايد كه سالها مىگذشت و اصلا آنها را در ذهن خود خطور نمىداديم . در اين جريان چنين نيست كه اسباب بازىها را كه ذهن ما در كودكى بوجود ميآورد امروزه نابود شده و از بين رفتهاند ، امروزه خيلى بهتر از آنها وجود دارد ولى شخصيّت ما ، تفكّر ما و آرمانها و هدف گيرىهاى ما خيلى خيلى بالاتر از آن است كه ما را رها كنند كه ما به آن اسباب بازيها متوجّه شويم .
بنابر اين ، آنچه كه واقعيّت پيدا كرده است اينست كه قدرت و استعدادهاى به فعليّت رسيده ما ، علّيّت و انگيزگى هر آنچه كه در گذشته ما را تحت تأثير خود قرار ميداد ، از بين برده است ، نه وجود آن را . بطور خلاصه مىگوئيم : هر اندازه كه استعدادهاى آدمى بيشتر به فعليّت مىرسد و بر آگاهىهاى او افزوده مىشود و قدرت انتخاب او گستردهتر مىگردد ، قدرت او در ايجاد تغيير در علّيّت علّتها و انگيزگى انگيزهها رو به افزايش مىرود بنابر اين ، اين مطلب را بعنوان يك اصل مطرح مىنمائيم كه : « انسان قانون علّيّت را از بين نميبرد و هيچ معدومى را موجود و هيچ موجودى را معدوم نمىسازد ، بلكه با تحصيل آگاهىها و قدرتهاى متنوّع در علّيّت علّتها و انگيزگى انگيزهها در رابطه با خويشتن تصرّف مينمايد » چنانكه انسان هنگاميكه آتشى را خاموش كند و آنرا از سوزاندن ساقط كند ، به معناى مخالفت با قانون علّيّت نيست بلكه خاموش شدن آتش بوسيله آب مثلا كه علّت خاموشى آتش محسوب مىشود خود مصداقى از جريان قانون علّيّت است كه آب بعنوان علّت خاموش كننده آتش وارد ميدان عمل گشته است .
با توجّه به اصل فوق ، اين قضيّه هم بخوبى اثبات مىشود كه « اختيار داشتن انسان با جريان قانون علّيّت در تاريخ هيچ منافاتى ندارد ، چنانكه اختيار انسان هيچ منافاتى با قانون علّيّت در وضع روانى و مغزى و حركات عضلانى انسان ندارد . اشكال ديگرى كه ممكن است براى نفى جريان قانون علّيّت در تاريخ مطرح شود حوادث محاسبه نشده يا غير قابل محاسبه مىباشد ، كه بطور فراوان در مسير تاريخ صورت مىگيرد تا جائى كه گفته شده است :
نداند بجز ذات پروردگار
كه فردا چه بازى كند روزگار
و شاعرى عرب زبان مىگويد :
ما كلّ ما يتمنّى المرء يدركه
تجري الرّياح بما لا تشتهي السّفن
( هر آنچه كه انسان آرزو كند بآن نمىرسد بادها بر خلاف ميل كشتى ها مى وزند . )
برد كشتى آنجا كه خواهد خدا
و گر جامه بر تن درد ناخداى
آيا امثال فراوانى از باران محاسبه نشدهاى كه بوسيله قطعه ابرى سياه از گوشهاى از فضاى واترلو پيدا شد و به دره واترلو باريدن گرفت و ناپلئون بناپارت را از پاى درآورد و بقول برخى از تحليلگران تاريخ ، سرنوشت قاره اروپا را تغيير داد ، براى اثبات اينكه جريان تاريخ و تحوّلات و رويدادهاى آنرا نميتوان با قانون علّيّت تفسير و توجيه نمود ، كفايت نمىكند ؟ بنظر ميرسد اين اشكال هم وارد نيست ، زيرا فرق بسيار زياديست ميان حادثه محاسبه نشده و حادثه بىعلّت . معناى حادثه محاسبه نشده اينست كه علل يا زمان وقوع حادثه براى انسان مجهول باشد ، مانند اينكه شما در خيابان ميرويد و ناگهان دوست خود را ملاقات مىكنيد كه اصلا حتّى احتمال ملاقات مزبور هم براى شما مطرح نبود ، از اين جهت حادثه مزبور را حادثه محاسبه نشده مى ناميم ،
ولى حتّى كمترين حركتى كه دوست شما براى عبور از آن خيابان كه شما عبور ميكرديد ، انجام داده است ، معلول علّتى بوده است كه اگر آن علّت نبود ، هيچ حركتى بوجود نمىآمد . و همچنين در آمدن قطعهاى ابر و باريدن به دره واترلو كه در محاسبات ناپلئون نبوده است ، ولى حتّى ناچيزترين حركت ابر و بارش آن بدون علّت نبوده است . اينكه ميگوئيم : انسان قانون علّيّت را از بين نميبرد و معدومى را موجود و موجودى را معدوم نمىسازد ، بلكه با تحصيل آگاهىها و قدرتهاى متنوّع در علّيّت علّتها و انگيزگى انگيزهها در رابطه با خويشتن تصرّف مىنمايد .
درست مانند اينست كه مىگوئيم انسان نمىتواند از عدم محض گندم را بوجود بياورد ، ولى انسان مىتواند گندم را آرد كند و آرد را خمير نمايد و از آن خمير نان بپزد و آن نان را بخورد ،در صورتيكه گندم ممكن بود با ارتباط با انواعى از اجزاء جهان هستى تفاعل نمايد و مسير ديگرى را پيش بگيرد ، مثلا آن را گاو بخورد ، يا نشاسته آنرا با عناصر قابل تفاعل ديگر تركيب نموده بشكل مركّبى خاصّ در جريانات طبيعى قرار دهند .
و يكى از مسيرهاى گندم هم اينست كه زير خاك بطور مناسب قرار بگيرد و شرايط روئيدن آن بوجود بيايد و مسير سنبله شدن را طىّ نمايد و دانههائى از گندم را بوجود بياورد . ملاحظه مىشود كه وقتى انسان گندم را آرد و آرد را خمير و خمير را نان و نان را مىخورد ، نه معدومى را موجود مىكند و نه موجودى را معدوم مىسازد و نه قانون علّيّت را نقض مىكند ،بلكه با معرفت و قدرتى كه دارد با بوجود آوردن علّت اقوى ، مسير و جهت حركت گندم را تعيين مىكند ، در گندم متحرّك در مسير انتخاب شده از طرف انسان كمترين خلاف اصل و قانون صورت نمىگيرد . اگر بخواهيم قانون اين جريان را با اصطلاح مناسبى بيان كنيم ، بايد بگوئيم :
9 نقش علل در تبديل كيفيّتهاى اوّليّه به كيفيّتهاى ثانويّه
كيفيّت ثانويّه ناشى از برخورد يك جسم و بطور كلّى يك موضوع با علّت ضدّ قانون آن جسم كه داراى كيفيّت اوّليّه بوده است ، نمىباشد ، بلكه اين قانون عامّ عالم هستى است كه حركت همواره كيفيّتهاى اوّليّه را تغيير مىدهد و از اين تغيير كيفيّتهاى ثانويّه بوجود مىآيد . هيزم زغال مىشود ، زغال محترق مىگردد و آتش مىشود و آنگاه مبدّل به خاكستر مىگردد . كيفيّت اوّليّه و ثانويّه در جريان هيزم تا خاكستر بدينقرار است : هيزم با آن وضع و شكل خاصّ اجزاء و تركيبات آن ، كيفيّت اوّليّه است [ كه البتّه بالنّسبه به حالات پيشين كيفيّت ثانويّه مىباشد ] پس از برخورد هيزم با آتش و احتراقى معيّن ، مبدّل به زغال مىشود . زغال بالنّسبه به هيزم كيفيّت ثانويّه است ، ولى بالنّسبه به زغال محترق در مرحله بعدى كيفيّت اوّليّه مىباشد . زغال محترق كيفيّت ثانويّه براى زغال و كيفيّت اوّليّه مىباشد . زغال محترق كيفيّت ثانويّه براى زغال و كيفيّت اوّليه براى خاكستر است و خاكستر كيفيّت ثانويّه زغال محترق مىباشد . اين جريان مستمرّ از كيفيّتهاى اوّليّه به كيفيّتهاى ثانويّه بوسيله برخورد با علل ، قانون فراگير همه متغيّرات عالم هستى است .
10 ضرورت تفكيك ميان تعاقب حوادث و علّت و معلول
شايد حسّاسترين مسئله در شناخت فلسفه تاريخ همين مسئله است كه متفكّر تحليلگر بايد نهايت دقّت و كوشش خود را درباره آن بكار بيندازد .
اگر چه هر معلولى پس از علّت بوجود مىآيد ، خواه با تأخّر زمانى محسوس و خواه بدون تأخّر زمانى محسوس بلكه با تأخّر رتبى از علّت ، ولى چنان نيست كه هر حادثهاى كه بدنبال حادثهاى بوجود بيايد ، حتما بايد آن حادثه پيشين علّت و حادثه متأخّر كه پيوسته بآن ولى پس از آن آمده است معلول بوده باشد . فصول چهار گانه ( بهار و تابستان و پائيز و زمستان ) پشت سر هم مىآيند ، ولى هيچيك از آنها علّت ديگرى نيست . رابطه علّيّت در حوادث و موجوداتى است كه اگر موجود و حادثه اوّل كه علّت است بوجود نيايد يا كمترين تغييرى در بعضى اجزاء يا شرايط آن علّت بوجود بيايد ، معلول يا موجود نمىگردد و يا همان تغيير در علّت موجب تغيير در معلول نيز مىباشد . در صورتيكه در حوادث و موجودات متعاقبه بدان جهت كه رابطه علّيّت ميان آنها وجود ندارد نه تنها تغيير در حادثه و موجود پيشين موجب تغيير در حادثه بعدى نميباشد ، بلكه حتّى معدوم گشتن حادثه و موجود پيشين كمترين اثر در حادثه و موجود بعدى نمىگذراد .
البتّه درباره تعريف رابطه علّيّت مسائل متعدّدى مطرح است كه به مطلب كنونى ما مربوط نيست . آنچه كه در اينمورد بايد دقّت كرد ، اينست كه در بررسى فلسفه تاريخ و تحليل رويدادهاى تاريخى به علل اساسى آن ، نبايد دو جريان مخالف يكديگر ( تعاقب حوادث و علّت و معلول ) مورد اشتباه قرار بگيرند ، بعنوان مثال : دو گروه از مردم را در تاريخ مىبينيم كه براى جنگ و پيكار روياروى همديگر صف آرائى مىكنند ، وقتى كه در صدد تحليل آن جنگ بر مىآئيم ، مثلا مىبينيم علّت اقتصادى بوده است كه دو گروه را بجان هم انداخته است ، در عين حال و همزمان با تحريكات عوامل اقتصادى [ مثلا غصب اراضى يكديگر ] مىبينيم سردمداران دو گروه قدرتپرست و خودخواه هم بودهاند [ كه البتّه اين صفت رذل خود به تنهائى مىتواند شعله جنگ را بيفروزد و خانمانها را بسوزاند ] ولى دلائل قاطع بدست آوردهايم كه جنگ مفروض انگيزه اقتصادى داشته است .
متفكّر در فلسفه تاريخ و تحليلگر دقيق بدون كمترين غفلت بايد علّت اصلى جنگ را كه در مثال ما عامل اقتصادى است ، منظور نموده حوادث همزمان و متقدّم را كه پيش از جنگ مفروض بوجود آمده ، ولى رابطه علّيّت ميان آن حوادث و جنگ وجود نداشته است كنار بگذارد و در صورت نياز مورد مطالعه جداگانه قرار بدهد .
11 آيا علّت محرّك كه براى تاريخ ضرورت دارد در درون تاريخ است يا خارج آن ؟
بدانجهت كه وقايع و رويدادهاى تاريخ مانند ديگر حوادث عالم هستى معلولاتى ميباشند كه هرگز با تصادف بوجود نميآيند لذا هر يك از آنها بعلّتى نيازمند است كه آنرا بوجود بياورد . اگر منظور از علّت محرّك براى تاريخ همين است كه متذكّر شديم ، از نظر علمى و فلسفى كسى نميتواند آنرا مورد ترديد قرار بدهد . و اگر منظور از علّت محرّك تاريخ ، علّت مجموع تاريخ بوده باشد در اينمورد دو طرز تفكّر متفاوت با همديگر وجود دارد كه صاحبان هر يك از آندو ،مسئله را با نظر به مبادى فكرى خود مطرح مينمايند و پاسخ ميدهند .
يكم اينكه مجموع تاريخ يك رشته علل و معلولاتى است كه پشت سر هم بجريان افتاده و تاريخ را تشكيل مىدهند و هر حادثه و تحوّل تاريخى را كه در نظر بگيريم معلولى است براى حادثه يا حوادث گذشته و علّتى است براى حادثه يا حوادث آينده و هيچ گونه علّتى از خارج براى تاريخ وجود ندارد .
دوم اينكه وقايع و حوادث تاريخى در عين حال كه مجراى قانون « علّيّت » قرار مىگيرند ، تحت سلطه و نظاره عامل مافوق همه عوامل بوجود ميآيند و بحركت مىافتند ، مانند اجزاء و حوادث عالم طبيعت كه در عين تبعيّت از قانون « علّيّت » پيوسته به منبع فيض خالق هستى مىباشند . و چنانكه اعتقاد به قرار گرفتن همه موجودات عالم طبيعت در مجراى قانون « علّيّت » يا هر قانون ديگرى منافاتى با پيوستگى آنها با خالق و صانع بزرگ ندارد ، همچنين است وقايع و رويدادهاى جزئى و كلّى تاريخ بشرى . با نظر همه جانبه و دقيق در هويّت وقايع تاريخ نظره دوم منطقىتر مىباشد ، زيرا همان دليل كاملا روشن كه وجود طبيعت در مجراى قانون « علّيّت » را بدون پيوستن به خدا قابل تفسير نميداند ، وقايع و تحوّلات تاريخ را بدون استثناء به خدا قابل تفسير نميبيند .
توضيح اينكه كلّ مجموعى تاريخ مانند كلّ مجموعى هستى ، با نظام ( سيستم ) بازى كه دارد ، نمىتواند مستند به اجزاء و روابط درونى خود بوده باشد ، زيرا خود اجزاء و روابط درونى تاريخ محكوم به همان قوانين است كه از ذات خود آنها نمىجوشد ، چنانكه قوانين حاكم بر اجزاء و روابط هستى از ذات خود آنها نمىجوشد . زيرا همه آن اجزاء و روابط در حال تغيير و دگرگونى است ، در صورتيكه قوانين حاكمه بر آنها ثابت و غير قابل تغيير مىباشد .
بعنوان مثال : همه جاندارانى كه از آغاز بروز حيات تاكنون در روى زمين زندگى كردهاند ، از بين رفته و نابود شدهاند ، در صورتيكه قانون توليد مثل و دفاع از خويشتن از همان آغاز و تاكنون ثابت و پا برجا است . و از نظر علمى و فلسفى اشيائى كه از همه جهات و ابعاد در حركت و دگرگونى هستند ،نمىتوانند منشأ حقائق ثابت و غير متغيّر بوده باشند .
بنابر اين ، بايد گفت : علّت محرّك تاريخ چه از جنس خود پديدههاى طبيعى حيات انسانى باشد و چه از سنخ امور ماوراى طبيعى ، بايد امرى خارج از خود وقائع و تحوّلات تشكيل دهنده تاريخ باشد . و نبايد مرتكب اين اشتباه شويم و بگوئيم كه اگر علّت محرّك تاريخ را خارج از خود تاريخ بدانيم ، حتما بايد قوانين حاكمه بر تاريخ را منكر شويم ، زيرا چنانكه قوانين حاكمه در عالم طبيعت با وجود علّت فاعلى اعلى كه هم سنخ طبيعت نيست ( خدا ) منافاتى ندارد ، همچنين قوانين حاكمه بر تاريخ هم با وجود علّت فاعلى اعلى ( خدا ) هيچگونه منافاتى ندارد زيرا همانگونه كه در بالا اشاره كرديم : تغييرات و دگرگونىهاى همه ابعاد و سطوح طبيعت ، با قوانين حاكمه بر آنها كه ثابتند تضادّ و تناقضى ندارندتوضيح اينكه تغيير و دگرگونى در سطوح و ابعاد روبنائى طبيعت است و ثبات و وحدت در مبادى زير بنائى طبيعت فعّاليّت مينمايد ، بجهت حسّاسيّت شديد اين مسئله ، يك مثال ديگر را كه براى همگان قابل فهم بوده باشد ، در نظر ميگيريم :
هيچ كس كوچكترين ترديدى در اين قضيّه ندارد كه بدن آدمى بدان جهت كه متشكّل است از اجزاء و روابط مادّى ، قوانينى براى خود دارد كه رشتههاى متنوّعى از علوم آنها را براى ما بيان مىكنند ، اين قوانين ماداميكه اجزاء و روابط مادّى بدن ادامه و استمرار پيدا كنند ، با كمال استحكام و قدرت حكومت مىنمايند . در عين حال آيا همين اجزاء و روابط تحت سلطه و تأثير قوانين مغزى و روانى نامحسوس نيستند ؟ آيا همان قوانين حاكمه بر اجزاء و روابط مادّى بدن در برابر قوانين مغزى و روانى نامحسوس تسليم محض نمىباشند ؟ دقّت كنيم در اينكه همه تغييرات عارضه بر بدن كه مستند به هدفگيرى و اراده و اشتياق بوجود مىآيند ، معلول علل نامحسوسى هستند كه نه از نظر ماهيّت شباهتى به اجزاء و روابط مادّى بدن دارند و نه از نظر آثار و مختصّات آنها . اراده در مغز شما بوجود مىآيد و موجب حركات عضلانى شما مىباشد ، مثلا از جاى خود برخاسته دنبال كارى مىرويد كه ممكن است احتياج به حركات بسيار متعدّد و متنوّع عضلانى داشته باشد .
با اينكه خود عضلات و اجزاى مادّى بدن و حركات و جريانات آن عضلات مطابق قوانين فيزيكى و فيزيولوژيك است ، با اينحال همه اينها مستند به عامل اراده و تصميم و هدفگيرى و احساسات متنوّعى است كه هيچ يك از آنها با تعريفات و قوانين حاكمه بر عضلات مادّى شما قابل تفسير و توجيه نمىباشند بدين جهت است كه مىگوئيم اگر متفكّرى بپذيرد كه تاريخ قانون دارد ، در حقيقت مانند اينست كه براى تاريخ پيكرى و روحى قائل شده است كه هم سنخ خود وقايع و تحوّلات متغيّر نيست . بعضى از متفكّران با ذوق بجاى روح تاريخ « وجدان تاريخ » را بكار مىبرند ، نهايت امر نه مانند يك انسان شخصى .
12 آيا علّت محرّك تاريخ بايد يك حقيقت بوده باشد ؟
در مبحث پيشين گفتيم : هر روز وقايع و تحوّلات تشكيل دهنده تاريخ ،يكى از سلسلههاى حوادثى است كه در عالم هستى در قلمرو انسانها بوجود مىآيد و ضميمه مجموع حوادث كيهانى ميگردد . و نيز اثبات كرديم كه عالم هستى با قرار گرفتن آن در مجراى قوانين متنوّعه خود ، مخلوق خداوندى است كه نظاره و سلطه او در همه لحظات از آغاز هستى تا انقراض آن استمرار دارد . و در جاى خود اين حقيقت اثبات شده است كه تفسير علمى و فلسفى جهان هستى بدون پذيرش خدا كه مبدء هستى و حافظ قوانين آن است امكانپذير نخواهد بود زيرا
زين پرده ترانه ساخت نتوان
وين پرده به خود شناخت نتوان
نظامى گنجوى و براى اينكه :
هر چه گوئى اى دم هستى از آن
پرده ديگر بر او بستى بدان
آفت ادراك آن قال است و حال
خون بخون شستن محالست و محال
مولوى بنابر اين اگر منظور از علّت محرّك تاريخ ، فاعل حقيقى و اصل وجودى آن است ، بديهى است كه اين علّت واحد است و آن خداوند متعال است .
و اگر منظور از علّت محرّك ، علّت غائى تاريخ بوده باشد ، يعنى هدف و غايتى است كه تاريخ براى بوجود آمدن آن بجريان افتاده و حركت ميكند ،
بايد در نظر گرفت كه اگر ضرورت وجود چنين علّتى ثابت شود و بگوئيم :
سلسله تاريخ بشرى غايت و هدفى دارد كه براى وصول بآن حركت مىكند ،بهيچ وجه نمىتوان آن غايت و هدف را از روى روش علمى و فلسفى شناخت ،زيرا اوّلا مجموع تاريخ بشرى كه مركّب است از وقايع و تحوّلات آگاهانه و ناآگاهانه و اضطرارى و اجبارى و اختيارى و بروز شخصيّتهاى متنوّع از نظر نبوغ و تأثير در جوامع بشرى و ظهور انواعى از عوامل شتاب بخش به بعدى از ابعاد تاريخ و يا عواملى راكد كننده آن ، آگاهى و آزادى و اختيار به آنچه كه واقع خواهد شد ندارد تا بگوئيم : تاريخ غايت و هدفى را در نظر گرفته است و براى وصول بآن در سعى و تكاپو است .
يا بعبارت مختصرتر و روشنتر : كلّ مجموعى تاريخ اگر هم يك حقيقت شخصى است ، ولى يك انسان شخصى نيست كه در صورت اعتدال مغزى و روانى و جسمانى هدف و غايتى را از روى آگاهى و اختيار انتخاب نمايد و براى وصول به آن ، حركت كند ، و اين توهّم كه تاريخ بشرى مانند يك فرد انسان شخصى است كه مىفهمد چه مىكند ، از گذشته و حال و آيندهاش آگاه است و هدفهاى نسبى و مطلق براى خود انتخاب مىكند و بحركت در مىآيد ، بهيچ اساسى مستند نيست ، لذا مىبينيم پس از آنكه بخار يا ماشين يا پديدههاى ناآگاه ديگر كه با دست بشر ساخته شد و شروع به فعّاليّت كرد ، نتايج و آثار خود را ناآگاه و بىاختيار در متن تاريخ قرار داد . اين مطلب هم قابل توجّه است كه در هيچ يك از دورانهاى تاريخ ، متفكّرى پيدا نشده است كه بگويد :تاريخ بشرى با اين شواهد و دلائل علمى قطعى چنين آيندهاى را در پيش دارد .
البتّه مقدارى كلّى گوئى و خيالپردازىها كه هرگز نه قابل اثبات و نه قابل ردّ مىباشد از افكار انسانها تراوش مينمايد و حتّى بعضى از سادهلوحان از آن كلّى گوئى و خيالپردازيها بعنوان بدست آوردن معرفت تاريخ شناسى خوشحال و قانع هم ميگردند ، ولى ميدانيم كه واقعيّات و حقائق را نه با كلّى گوئى و خيالپردازى مىتوان شناخت و نه آن واقعيّات و حقائق از خوشحالى و بدحالى و رضايت و عدم رضايت ما تبعيّت مىكنند . خلاصه اگر تاريخ بشرى مانند يك انسان شخصى مىفهميد كه چه ميكند و راه انتخاب وضع بهتر را در اختيار داشت ، هرگز تاريخ پر از اينهمه خون و خونابه و حقّكشى و زورگوئى و ويرانگرى نمىگشت و اينهمه بشر در جهل و فقر فرو نمىرفت .
بلى آنچه كه مىتوان گفت : اينست كه خداوند فاعل و خالق يكتا چنانكه براى هر چيزى كه در اين دنيا آفريده است مادّه و مقدارى قرار داده و براى هر چيزى هدفى تعيين فرموده است كه در كلّ هدف هستى اشتراك دارد ، همچنين تاريخ بشرى نيز كه عبارتست از وقايع و تحوّلات بسيار زياد كه هر يك از آنها از قانون مخصوص پيروى مىكند رو به هدفى كه خدا براى آن تعيين فرموده است ، حركت مىكند . البتّه معناى اين قضيّه آن نيست كه بشر قدرت هيچگونه آيندهبينى و آيندهسازى را ندارد .
بلكه بايد گفت :بشر موقعى به مرحله عقل سليم خواهد رسيد كه آينده خود را ولو بطور مشروط پيشبينى كند و براى ساختن آينده بهترى فعّاليّت نمايد اگر چه بجهت باز بودن نظام ( سيستم ) تاريخ هم با نظر به تدريجى بودن بروز سطوح و ابعاد بشرى در رابطه با جهان و همنوعان خود و هم با نظر به پيوستگى تاريخ به مشيّت بالغه خداوندى مانند ديگر حوادث كيهان بزرگ ، آيندهبينى و آينده سازى به حدّ كمال نخواهد رسيد ، ولى كوشش انسانها در اين مسير از جهلها و ناتوانىهاى آنان كاسته بر علم و قدرتهاى آنان خواهد افزود . اين ارتباط قانون با خدا ، درست شبيه به قانون ضرورى مشورت است كه خداوند متعال به پيامبر اكرم دستور فرموده است كه :
وَ شَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ( در امور با آنان ( ياران عاقل و متّقى خود ) مشورت نما . ) فَإِذَا عَزَمْتَ ( وقتى كه با نظر به محصول مشورت عزم كردى و تصميم گرفتى ) فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ( بخدا توكّل كن . )
إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ ( قطعا ، خداوند توكّل كنندگان را دوست دارد . ) ملاحظه مىشود كه مراعات قانون عقلانى و عقلائى شورى مورد دستور قرار ميگيرد و با اينحال توصيه به توكّل جنبه ماوراى آنرا تضمين مىكند .
13 براى شناخت وحدت يا تعدّد عامل محرّك تاريخ بايد نخست منظور از تاريخ را بفهميم .
آيا محصول تاريخ يا هويّت تاريخ واقعاً يك حقيقت است كه ما مجبور شويم كه براى تاريخ يك عامل محرك فرض كنيم ؟ بنظر ميرسد پاسخ اين سؤال منفى است ، زيرا وحدتى كه براى هويّت يا محصول تاريخ فرض شود ، بجهت تنوّع بسيار شديد تحوّلات و وقايع تشكيل دهنده تاريخ ، بايد يك مفهوم تجريدى بوده باشد . اگر ما هويّت و متن خود تاريخ را در نظر بگيريم ، خواهيم ديد :
مركّب است از :
1 تلاش انسان براى تهيّه وسائل معيشت خود .
2 كوشش براى شناخت طبيعتى كه در آن زندگى مىكند .
3 محبّت و عشق پيدا كرده حيات خود را با آن محبّت و عشق توجيه نموده است .
4 ابزار و وسائلى را براى ساختن وسائل و موادّ استمرار حيات خويشتن مىسازد .
5 قوانين و حقوق براى امكانپذير ساختن زندگى دسته جمعى وضع مىكند .
6 شخصيّتهائى با درجاتى گوناگون از تأثير در جامعه [ و پيشرفت يا سقوط آن ] بروز مىنمايند .
7 جنگهاى خانمانسوز براه مىافتد و دمار از روزگار بشرى در مىآورد .
8 در مسير رقابتهاى ظالمانه دست بكشتار غير مستقيم همديگر مىبرند .
9 اكتشافات و اختراعات صورت نمودها و وقايع تاريخ و روابط بشرى و كيفيّت زندگى را دگرگون مىسازد .
10 انسانهائى اگر چه در اقلّيّت اسفانگيز در برابر خودخواهان و خودكامگان با اتّصاف به فضائل اخلاقى و روحيّات دينى ، قد علم مىكنند و استقامت ميورزند و در راه اعتلاى حقّ و حقيقت بمبارزه با انبوه خودخواهان بر ميخيزند .
11 فرهنگهائى بروز مىكنند ، بعضى از آنها به اوج مىرسند و سپس راكد مىشوند و بعضى ديگر به مرحله اوج نرسيده رو بزوال و فنا مىروند .
12 تمدّنها پشت سرهم با تناوب شگفتانگيز در اين نقطه و آن نقطه از دنيا بظهور ميرسند و سپس تدريجا يا با سرعت شديد سقوط مىكنند و از بين ميروند .
13 مصائب و ناگواريهاى حساب نشده مانند سيلها و زلزلهها و و آتشفشانىها بر سر بشر تاختن مىگيرند و دگرگونىهائى در وضع زندگى وى بوجود مىآورند .
14 در روياروى قرار گرفتن بشر با همديگر دو عامل گوناگون تأثير دارد :
عامل خودخواهى كه توسعه مىيابد و به نژادپرستى مىرسد و مسائل اقتصادى كه گاهى يك جامعه فقير عليه جامعه ثروتمند مىخروشد و در برابر آن صفآرائى مىكند . گاهى هم با اينكه احتياج ضرورى وجود ندارد فقط به انگيزگى تملّك بيشتر موادّ اقتصادى روياروى هم قرار مىگيرند .
اين وقايع و تحوّلات و انگيزهها كه نمونه بسيار بسيار ناچيز پديدههاى تشكيل دهنده تاريخ مىباشند ، مىتوانند بعنوان اجزاء و عناصر تشكيل دهنده هويّت تاريخ ناميده شوند . اگر بخواهيم نمودهاى محض اين وقايع و تحوّلات را مورد توجّه قرار بدهيم در حقيقت پديدههاى فيزيكى تاريخ را مورد توجّه قرار دادهايم .
اين نمودها ( خود اين وقايع و تحوّلات ) بهيچ وجه آن جامع مشترك حقيقى را ندارند كه بگوئيم : چون عامل مشترك آنها يك حقيقت نيست كه نياز به يك علّت داشته باشد لذا جستجوى يك علّت براى اجزاء و عناصر تاريخ ، معنائى معقول ندارد . و چنانكه در نمونههاى چهاردهگانه وقايع و تحوّلات ملاحظه كرديم آنها يك عدّه امور متخالف و متضادّى هستند كه هيچ جامع مشترك حقيقى ندارند ، و اگر مفهومى مانند رويدادهاى تاريخى ، سرگذشت بشرى را بعنوان جامع در نظر بگيريم ، يك مفهوم اعتبارى و تجريدى محض خواهد بود كه هيچ راه حلّ علمى براى تحليل و تفسير تاريخ در اختيار ما نخواهد گذاشت ، چنانكه مفهوم تجريدى لذّت يا زيبائى نمىتواند ما را با هزاران نوع لذّت و زيبائى آشنا بسازد و حقيقت آنها را براى ما بشناساند .
آيا تاريخ بشرى يك محصول معيّن و مشخّص دارد كه بگوئيم : براى ما از نظر علمى واجب است كه يك علّت براى محصول تاريخ پيدا كنيم ؟ مسلّم است كه محصول تاريخ تنوّع و تعدّد بيشمارى دارد كه مانند اجزاء و عناصر هويّت تاريخ جامع مشترك حقيقى ندارند و اگر بگوئيم : محصول تاريخ ، حيات بشرى است يا تكامل حيات بشرى است اين هم يك جامع اعتبارى مىباشد و نميتواند بازگو كننده يك جامع حقيقى باشد .
آيا تاريخ در مسير تكاملى حركت مىكند ؟
به اضافه اينكه ادّعاى حركت انسان در مسير تكاملى ، با ناتوانى او از مهار كردن قدرت كه بدستش مىافتد [ و لذا همواره آنرا در تخريب و از بين بردن هر فرد و جامعهاى به كار مىاندازد كه حركتى مخالف خودخواهى قدرتمند از خود نشان بدهد ] يك ادّعاى مسخره است ، ادّعاى حركت انسان در مسيرتكاملى با در نظر داشتن اينكه هنوز انسان نتوانسته است لذائذ خود را بدون اين كه به آلام ديگران تمام شود تنظيم نمايد و با در نظر داشتن اين كه حتّى يك قدم در راه تعديل خودخواهىهايش برنداشته است و با در نظر گرفتن اينكه براى حفظ ارزشهاى والاى انسانى نتوانسته است قانون « هدف وسيله را توجيه مىكند » را بطورى معنى كند كه انسانيّت را قربانى هوى و هوس قدرتپرستان ننمايد . و با در نظر داشتن اينكه هنوز نتوانسته است بآن مرحله برسد كه از آلام ديگر آن رنج ببيند ، نيز ادعاى پوچى است ، لذا ادّعاى تكامل براى كسى خوشايند است كه بتواند با بكار بردن اين اصطلاح ، قدرتى و امتيازى براى خود اثبات نمايد .
خداوندا ، اين موجود چگونه ادّعاى حركت در مسير تكامل مينمايد با اينكه در هر فرد و جامعهاى كه احساس ضعف مينمايد ، تاخت و تاز بر سر او را شروع مىكند . بىدليل نيست كه اغلب انقلاباتى كه در جوامع بوجود آمده ، بدون فاصله زمانى زياد مورد هجوم همسايه يا دور از اقليم آن جامعه انقلابى گشته است ، چرا ؟ براى اينكه انقلاب و تحوّل ، آن جامعه را ضعيف ساخته و اقوياء اكنون مىتوانند آنرا بسود خود متلاشى كنند .
آرى همه اينها دليل حركت تكاملى تاريخ انسانى است در روزگار ما كه اوايل قرن پانزدهم هجرى و اواخر قرن بيستم ميلادى است ، تكامل به اوج خود رسيده و مىگويند : بشر براى نابودى خودش قدرتى بيش از قدرت سى بار كشتن همه انسانها و متلاشى كردن كره زمين تهيّه نموده است آرى ، براى آن انسانها كه حركت در مسير اخلاق و ارزشهاى والاى انسانى و ارتباط به عالم ملكوت الهى و قرار گرفتن در جاذبه كمال ، تنزّل و ارتجاع و سير قهقرائى تلقّى شود ، نابودى از صفحه وجود هم تكامل محسوب ميگردد
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشمبندى خدا
براى اثبات اينكه بشر رو به تكامل نرفته است در صفحات آينده حتما به مبحث « گرايش تبهكاران به فساد و افساد در روى زمين و نتائج آن ،و مقاومت پيامبران در برابر تبهكاران بامر خداوند » مراجعه شود .
آنچه كه با نظر به مجموع سرگذشت بشرى و موجوديّت طبيعى و مغزى و روانى بشر ، بدست مىآيد ، اينست كه حركت بشر در مسير تكاملى در تاريخ ،يك مسئله مبهم و غير قابل توضيح و اثبات است ، زيرا آنچه كه همگان مشاهده مىكنيم : گسترش تفكّرات و تصرّفات انسانها در طبيعت و نفوذ به بعضى از سطوح با اهمّيّت آن است كه تاكنون از ديدگاه علمى مخصوصا در دو قرن اخير بدست آمده و بسيار چشمگير بوده است . امّا آيا اين گسترش و نفوذ را كه همه ارزشها و عظمتهاى انسانى را زير پا گذاشته است ، ميتوان تكامل ناميد ؟ خوشبينى غير عاقلانهاى مىخواهد كه يك انسان خود را از بهشت عواطف و احساسات و تعقّل و وجدان و فداكاريها در راه پيشرفت بنى نوع خود بيرون انداخته و با تورّم شديد خود طبيعى و خودخواهى فوق تصوّر ، روى قلّه كوههاى اسلحه كشنده بنشيند و بگويد : من تكامل يافتهام و من بر مبناى اصل منفعتطلبى ، بايد مالك همه دنيا شوم ، زيرا در همه دنيا منافعى براى من وجود دارد
15 ضرورت تفكيك ميان عامل ضرورى تاريخ و عامل تعيين كننده كيفيّت تاريخ
يك اشتباه بزرگ از بعضى از صاحبنظران كه در فلسفه تاريخ كار كردهاند ،ديده مىشود كه بايد مورد توجّه قرار گيرد و مرتفع گردد و آن اشتباه اينست كه عامل ضرورى تاريخ را با عامل تعيين كننده كيفيّت تاريخ يكى دانسته و آندو را از يكديگر تفكيك نكردهاند براى توضيح ضرورت تفكيك دو عامل مزبور از يكديگر ، بايستى توجّهى به خود پديده حيات نمائيم . عوامل مربوط باين پديده بر دو قسم عمده تقسيم ميگردند :
قسم يكم عوامل وجود و ادامه حيات است ، مانند تنفّس از هوا ، اعتدال و صحّت مزاج و خوردن و آشاميدن و امثال اينها از واقعيّاتى كه بدون آنها حيات آدمى در معرض نابودى است .
قسم دوم عوامل تعيين كننده كيفيّت حيات است ، مانند فقر و تمكّن ،فراگرفتن صنعت ، دانش ، شكست ، پيروزى ، شجاعت ، زبونى ، تكيه بر غير ،استقلال ، منش هنرى ، منش قضائى ، منش سياسى ، منش روحانى ، منش مديريّت و غير ذلك اين نوع عوامل در تعيين كيفيّت حيات ، نقش اساسى را بازى ميكنند . قسم يكم از عوامل فقط ادامه حيات آدمى را بعهده دارند و بدون آنها ، حياتى وجود ندارد ، در صورتى كه قسم دوم چگونگى حيات را مشخّص مىنمايد .
هر يك از پديدههاى بالا ( صنعت ، دانش . . . ) رنگ خاصّى به حيات آدمى مىبخشد كه پديدههاى ديگر ، آن رنگ را نمىبخشند ، كيفيّت آن زندگى با حدّ وسايل معيشت ادامه مىيابد ( فقر ) غير از زندگى با تمكّن از همه وسايل معيشت و پديدههاى تجمّلى و رفاه و كامكارى مىباشد . تاريخ بشرى هم از يك جهت شبيه به حيات آدمى يعنى از دو نوع عامل برخوردار است : عامل ضرورى براى بوجود آمدن و تشكّل اجزاء و عناصر تاريخ و عامل تعيين كننده كيفيّت تاريخ .
نوع اوّل كه عبارتست از عامل ضرورى بوجود آمدن و تشكّل تاريخ همان علل طبيعى و روانى حوادث و تحوّلاتى است كه در تاريخ بوجود مىآيند و معلولات خود را كه حوادث و تحوّلات تاريخى است بدنبال خود مىآورند . در تاريخ ، مردم جوامع بشرى دست به كشاورزى زدهاند . علّت اين جريان در تاريخ نياز مردم به غلاّت و ديگر محصولات بوده است كه زندگى مادّى مردم بدون آنها امكان ناپذير است . همچنين مردم در طول تاريخ براى خود خانهها و مساكن ساختهاند ، سدّها كشيدهاند ، معادن استخراج نمودهاند ، از حيات خود در برابر عوامل مزاحم طبيعت و درندگان همنوع خويش دفاع نمودهاند ، مسافرتهاى طولانى در خشكى ها نموده درياها را در نورديده اند .
اينها يك عدّه رؤياها و نمودهاى طبيعى هستند كه ناشى از علل ضرورى حيات انسانها در تاريخ مىباشند . اصل فعّاليّتهاى اقتصادى و قوانين و تعهّدات حقوقى و اجراى سياستهاى لازم همه و همه ناشى از عوامل ضرورى تشكّل اجزاء و عناصر تاريخ بوده و مىباشد . نكتهاى را كه بايد در اين قسم از عوامل مورد توجّه قرار بدهيم ، اينست كه عوامل ضرورى بوجود آمدن اجزاء و عناصر تشكيل دهنده تاريخ نمىتوانند بازگو كننده كيفيّت تاريخ و نمودها و اجزاء و عناصر آن بوده باشند زيرا نشستن در يك مسكن كه ضرورى حيات است ،نمىتواند چگونگى حيات را مثلا خوشبينى يا هنرگرائى يا انتخاب عقيده خاصّ اقتصادى ، سياسى ، حقوقى ، فلسفى ، و فرهنگى و غير ذالك را تعيين نمايد . همچنين خوراك و پوشاك و آشاميدنىها و ديگر عوامل تنظيم معيشت مادّى . ما بايد براى توضيح عامل تعيين كننده چگونگى حيات ( نوع دوم ) انسان را در دو موقعيّت عمده مطرح نمائيم :
16 موقعيّت يكم براى تعيين عامل كيفيّت حيات ، ماهيّت و مختصّات خود انسان است
اساسىترين عامل تعيين كننده كيفيّت حيات يك انسان با نظر به ماهيّت و مختصّات او ، عبارتست از من ايده آل ( من مطلوب ) او كه در اين زندگانى آنرا ساخته و محور همه شئون حياتى خود تلقّى نموده است . اگر من مطلوب يك انسان علاقمند و عاشق ثروت مال دنيا باشد ، قطعى است كه چنين انسانى بهر كس و بهر چيزى بنگرد و با هر كس و هر چيزى ارتباط برقرار كند ، بر مبناى ثروت و مال دنيا خواهد بود .
تابلوى هنرى بسيار زيبا براى او از اينجهت جالب است كه اگر آنرا مثلا به هزار تومان خريده است مىتواند به دو هزار تومان بفروشد ، كتاب خطّى را كه در مفيدترين و و ضرورىترين موضوعات علمى نوشته شده است ، بايد با كمال دقّت و علاقه حفظ كرد ، زيرا هر چه زمان بر او بگذرد به قيمتش افزوده مى شود ، اگر چنين كتابى بدست مردى محقّق بيفتد كه بتواند هزاران مشكلات بشرى را با محتويات آن كتاب حلّ و فصل كند ، جامع يا جوامعى را به سعادت برساند ، آن انسان صاحب كتاب كه من مطلوبش فقط افزايش ثروت مىخواهد ، آن كتاب را بهيچ وجه از دست نخواهد داد اگر چه سعادت ميلياردها انسان را برآورده نمايد ، زيرا او پول مىخواهد و انسانها غلط مىكنند كه در فكر سعادت خود يا منتفى ساختن دردهاى خويش هستند و مىخواهند آن كتاب را از دست او نه با قيمت عادلانهاش ، بلكه با صدها برابر قيمت عادلانهاش ، بيرون بياورند براى اين حيوان وقيح شرابى كه با كهنه شدن بقيمتش افزوده مىشود با چنين كتابى كه با گذشت زمان به ارزش پولى آن اضافه مىشود ، تفاوتى ندارد آن انسانى كه من مطلوب او شهرت اجتماعى مىخواهد ، كيفيّت حيات خود را طورى مىسازد كه مطلوب اجتماعش باشد .
همچنين كسى كه من مطلوب او سلطه و قدرتخواهى است ، كيفيّت حيات او همان حيوان قدرتمند لوياتان باصطلاح هابس است ، او مىخواهد از همه ابعاد حيات بر ديگران و بر زمين و آسمان مسلّط شود و ديگر هيچ بنابر اين اگر كسى بخواهد كيفيّت حيات يك انسان را در طول تاريخ زندگيش بفهمد ، بايد تمام كوشش و فعّاليّت خود را صرف شناخت من مطلوب وى بنمايد و اين حقيقت را بدست بياورد كه من مطلوب او چه ميخواسته است و آرمان اصيل او چه بوده است ، لذا اگر بر فرض يك انسان هزاران سال زندگى كند و داراى من مطلوب مخصوصى باشد براى شناخت كيفيّت حيات او در آن هزاران سال بايد سراغ شناسائى من مطلوب او را گرفت .
17 موقعيّت دوم براى تعيين عامل كيفيّت حيات انسانها در حال زندگى دسته جمعى
عامل كيفيّت حيات انسانها در حال زندگى دسته جمعى بسيار پيچيدهتر از عامل كيفيّت حيات انسانها در حال زندگى فردى است . بهمين جهت است كه در تعيين عامل اين كيفيّت ، آراء و عقائد مختلف و متعدّد ابراز شده است .
اهمّيّت اين عامل بقدرى است كه ميتوان گفت : با شناختن آن ، مؤثّرترين گام را در راه پيدا كردن عامل تعيين كننده تحوّلات تاريخ و رويدادهاى آن ، برداشته ايم .
عدّه اى از نويسندگان آن اندازه كه در تأثير اجتماع بر فرد مىانديشند ، بهمان اندازه در تعيين عامل كيفيّت حيات انسانها در حال زندگى دسته جمعى نمىانديشند .
اگر چه آنان صريحا نمىگويند كه علّت اساسى اين طرز تفكّر چيست ؟ ولى مىتوان از راه حدس بدست آورد كه شدّت تغييرات و تحوّلات عارضه بر اجتماعات كه معلول باز بودن نظام ( سيستم ) زندگى اجتماعى است ، براى آنان مانع تعيين قطعى عامل يا عوامل كيفيّت زندگى جمعى مىباشد . براى ورود به تحقيق كافى درباره اين مسئله ضرورى است كه ما دو نوع كيفيّت را در زندگى جمعى از همديگر تفكيك كنيم : 1 كيفيّت اوّلى كه عناصر ضرورى زندگى است 2 كيفيّت ثانوى عبارتست از روابط انسانها و گروههاى اجتماعى با يكديگر و فرهنگ و طرز تفكّرات و آرمانها و برداشتها از زندگى و ارزشهاى متنوّع و غير ذلك .
دريافت عامل تعيين كننده كيفيّت اوّلى حيات جمعى سادهتر و روشنتر از كيفيّت ثانوى است . زيرا عامل اساسى اين كيفيّت لزوم هماهنگى در ارادهها ( مىخواهمها ) بوسيله تعديل آنها براى بوجود آوردن زندگى جمعى است . البتّه هر اندازه هماهنگى و تعديل ارادههاى مردم جامعه منطقىتر بوده باشد ، زمينه براى بروز كيفيّت عالىتر در زندگى جمعى آمادهتر خواهد بود .
اين عامل اساسى كه متأسّفانه غالبا مورد توجّه جدّى قرار نميگيرد ، بقدرى از اهمّيّت برخوردار است كه ميتوان گفت : بدون اين عامل ، اگر چه سطح ظاهرى جامعه آرام و منظّم هم بوده باشد ، آرامش جامعه مانند كوه آتشفشان است كه عوامل انفجار و تخريب را در درون خود دارا مىباشد . آرامش و نظم و هماهنگى جبرى در اجتماع باضافه اينكه پايدار نبوده و همواره در معرض طوفان و انواعى از اختلالات است ، طعم حقيقى حيات در چنين جوامعى قابل دريافت نمىباشد ، و نتيجه كيفيّتهاى ثانوى چنين جوامعى هم طبيعى نبوده و ساختگى خواهد بود [ اگر تاريخ يك جامعه و ملّتى با كيفيّتهاى ثانوى ساختگى امتداد پيدا كند ، هر تفسير و تحليلى كه درباره چنين تاريخى ابراز شود ، بىاساس بوده و قابل قبول نمي باشد ] بنابراين ، اين اصل را بايد مورد توجّه قرار بدهيم كه : معناى هماهنگى ارادهها كه بوسيله تعديل آنها بوجود مىآيد ، بر دو قسم عمده تقسيم مىگردد :
قسم يكم تعديل جبرى كه محصول آن هماهنگى جبرى است كه متأسّفانه در اكثريّت قريب به اتّفاق جوامع در طول تاريخ حاكميّت داشته است . نهايت امر اين است كه اشكال تعديل جبرى براى گروههاى اجتماع مختلف بوده است .
قسم دوم تعديل طبيعى كه محصول آن ، هماهنگى طبيعى مى باشد .
ملاحظه مىشود كه ما تعبير « تعديل طبيعى و هماهنگى طبيعى » نموديم . مقصود از طبيعى در اين مورد ، اختيار ناشى از آگاهى كامل و اراده و تصميم ناشى از حدّ اعلاى به فعليّت رسيدن استعدادها نمىباشد ، زيرا چنين اختيارى نه تنها در اكثر انسانها بوجود نمىآيد بلكه اقلّيّتى كه توانسته باشد چنين اختيارى را بدست بياورد ، از نظر كمّيّت بسيار محدود مىباشند ، بلكه منظور ما از تعديل طبيعى و هماهنگى طبيعى ، مراعات حدّ متوسّط از ارادههاى مردم جامعه است كه مردم در آن تعديل ، احساس ظلم و جور نكنند . اكنون ببينيم معناى تعديل ارادهها كه بعنوان عامل تعيين كننده كيفيّت اوّلى يك جامعه ، معرّفى نموديم چيست ؟
نمونهاى از تعديلها را در اين جا براى روشن شدن مسئله مىآوريم :
1 در زندگى جمعى تقسيم كار ضرورى است ، اگر اشخاصى بخواهند كارها را در اختيار خود بگيرند يا تقسيم كار را طورى قرار بدهند كه به ضررجامعه تمام شود ، بدون ترديد جامعه اراده آن اشخاص را محدود كرده و با نظر به كلّ مصالح جامعه آنرا تعديل خواهد نمود .
2 در زندگى جمعى ، مالكيّت نامحدود امكان ناپذير است ، زيرا موادّ مفيد براى زندگى محدود و تدريجا در اختيار انسانها قرار ميگيرد و فرض تجويز نامحدود بودن مالكيّت ، تزاحم و تصادم ميان افراد و گروههاى جامعه را قطعى خواهد ساخت .
3 دو پديده جلب لذّت و منفعت شخصى و فرار از الم و ضرر شخصى به عنوان گستردهترين عوامل و انگيزههاى حركت افراد در جامعه مطرحند .
و نيز اين دو پديده اساسىترين عامل حيات طبيعى انسانها مىباشند تا آن مرحله كه حيات طبيعى تحت مديريّت خرد و روح آدمى درآيند ، آدمى با وصول باين مرحله ، نخست لذّت و منفعت ديگران را هم در زندگى خود بحساب مىآورد ، يعنى ماداميكه دو پديده مزبور موجب درد و ضرر ناگوار در حيات او نباشد ، آن دو را براى آنان ميخواهد چنانكه براى خود ميخواهد و همچنين درد و ضرر ديگران را نميخواهد چنانكه آن دو را براى خويشتن نميخواهد سپس او مىتواند به مرحلهاى عالىتر وارد شود كه بدون ورود بآن ، رشد و كمالى وجود ندارد . در اين مرحله روح انسانى در مى يابد كه عظمت نيكىها بالاتر از آن است كه در معرض معاملهگرى در برابر لذّت و منفعت قرار بگيرد .
متأسّفانه اين مرحله را نه اپيكور مورد توجّه قرار مىدهد و نه بنتام و جيمز استوارت ميل جدّى مىگيرند . مىتوان گفت : بجهت طرز تفكّرات اينگونه شخصيّتهاى محدودنگر بوده است كه بشر با اينكه از يك اشتياق جدّى درونى براى رشد و كمال روحى برخوردار است ، از ورود به مرحله عالى و رشد كمال بىبهره مانده است . بهر حال پديده جلب لذّت و منفعت و گريز از الم و ضرر در هر دورهاى از تاريخ و در هر يك از جوامع كوچك و بزرگ ، چنانكه بطور مختصر به آن اشاره كرديم اساسىترين و گستردهترين عامل و انگيزههاى حركات وفعّاليّتهاى بشرى است و تفسير تاريخ بدون ملاحظه اين عامل قطعا يك تفسير ناقص خواهد بود .
اين نكته را هم در نظر داريم كه مصاديق و عوامل لذّت و منفعت و درد و ضرر ، يك عدّه امور ثابت و مشخّص نيستند ، بلكه در پيرو گسترش ارتباطات انسانى با طبيعت و همنوعان خود ، مصاديق و عوامل دو پديده مزبور نيز در تغيير قرار مىگيرند . اين قضيّه را بايد بعنوان يك اصل مسلّم در تحقيقات و مطالعات خود منظور نمائيم كه دو پديده جلب لذّت و منفعت و گريز از درد و ضرر علّت اصلى حركات و فعّاليّتهاى عضلانى و فكرى نيست ،بلكه علّت اصلى عبارت است از « صيانت ذات » كه با عامل ضرورى « خودخواهى » تمام دوران زندگى را اداره مىكند . بنابراين « صيانت ذات » يا عامل خودخواهى كه انسان را بسوى لذّت و منفعت جلب و از درد و ضرر گريزان مىنمايد در متن تاريخ همه دورانها و همه جوامع وجود دارد ، نهايت امر اينست كه دو گروه ديگر از انسانها در اغلب جوامع بيدار كه عقول و احساسات افراد آنها به فعّاليّت افتاده است ، وجود دارند كه بالاتر از متن طبيعى محض حيات ، حركت مىكنند :
گروه يكم انسانهائى هستند كه ذات يا « من » خود را بطورى تفسير و دريافت مىنمايند كه لذائذ و آلام بنىنوع خود را هم مربوط به خود مىدانند و لذّت بردن از احساس لذّتى كه ديگران مىنمايند و رنج كشيدن از دردهائى كه ديگران را رنج مىدهند ، در درون آنان بوجود مىآيد ، يعنى در اين اشتراك لذّتى احساس مىكنند و دردى دريافت مىكنند و بعبارت ديگر لذّت شخصى و رنج شخصى آنان معناى عمومىترى پيدا مىكند ، شامل لذّت و رنج ديگران نيز مىگردد . و همچنين ارزشهاى اخلاقى و دينى را مورد اهمّيّت جدّى قرار مىدهند و لذّت و نفع را شامل آنها نيز مىدانند ، باين معنى كه از عمل به ارزشهاى اخلاقى و اعتقاد به معتقدات دينى و عمل به دستور خداوندى لذّت مىبرند و در صورت دورى از آنها احساس رنج مىنمايند . قطعى است كه اين گروه از اكثريّت افراد جامعهاى كه متن حيات آنان را لذّت و منفعت محسوس و طبيعى شخصى تشكيل مىدهد رشد يافتهتر و با عظمتتر مى باشند .
گروه دوم افرادى هستند كه از جاذبيّت لذّت و منفعت رها گشته و آن پديدهها را از هدف بودن بر كنار ساختهاند و در دفاع از خود در برابر رنجها و ضررها ، آن اندازه عشق به خود طبيعى نمىورزند كه در هر حال و با اينكه بوجود آورنده عوامل آنها خودشان مىباشند ، آنها را متوجّه ديگران بسازند و خود را در اين دنيا كه هر كسى بايستى رنج و ضررى را متحمّل شود ، هميشه خوش بدارند و از حوادث تلخ در امان مطلق بمانند اينان با طبيعت واقعى روح كه در طلب واقعيّاتست نه لذّت و منفعت ، زندگى مىكنند ، لذّت و منفعت را نفى نمىكنند ، بلكه طبيعت واقعى روح كه رشد و كمال مىجويد براى آنان اهمّيّت دارد . البتّه اين افراد در اقلّيّت اسفناكى هستند ، كه اگر در هر قرنى در هر جامعهاى از اين شخصيّتهاى رشد يافته به عدد انگشتان پيدا شوند ، بايستى آن قرن در تاريخ با درخشش خاصّى ثبت شود .
4 حقوق و قوانين مقرّره در يك جامعه هر اندازه طبيعىتر و نزديكتر به فطرت اوّليّه آدمى باشد ، در اجراء ، به مشكلات كمتر برخورد مىكند و عصيانهاى اجتماعى گاهى حتّى تا حدّ صفر تقليل مىيابد .
5 تعدّى و ظلم اگر مستند به گردانندگان جامعه باشد و يا اگر هم مستند به خود مردم باشد ولى گردانندگان آن جامعه با توانائى بر منتفى ساختن آن ظلم اقدام نكنند ، آن اشخاص گرداننده جامعه دير يا زود ، تشكيلات مديريّتشان را از صحنه اجتماع بر كنار خواهند كرد ، البتّه نه با اختيار و رضايت بلكه اجتماع اين كار را بشكلى از اشكال انجام خواهد داد .
آن عدّه از صاحبنظران در فلسفه تاريخ كه اين امور اساسى را در متن اصلى تاريخ اقوام و ملل مورد توجّه قرار نمىدهند ، نمىتوانند در تفسير و تحليل تاريخ مطلب قابل توجّهى ارائه بدهند .
18 نظراتى كه بعنوان عامل محرّك تاكنون ارائه شده است .
از آن زمان كه بحث در فلسفه تاريخ بشكل جديدش اوج گرفت و فلاسفه براى ابراز نظر در علّتها و هويّت و هدفهاى تاريخ خود را مجبور ديدند ،بررسى عامل محرّك تاريخ هم بطور جدّى توجه آنان را به خود جلب نمود ، تا آنجا كه به نظر برخى از نويسندگان درباره فلسفه تاريخ : اگر يك متفكّر نتواند عامل محرّك تاريخ را بيان كند ، او حقّ اظهار نظر در فلسفه تاريخ را ندارد . و بهر حال نمونهاى از موضوعهائى را كه بعنوان عامل محرّك تاريخ ممكن است ارائه شود متذكّر مىگرديم :
1 طبيعت انسانى بطور عموم .
2 عوامل طبيعى خارج از خود انسان و محيط به انسان ، مانند عوامل جغرافيايى و ديگر عواملى از طبيعت كه جبرا خود را بر انسان تحميل مىكند چه انسان بآنها آگاه باشد و چه آگاه نباشد ، چه در مقابله با آنها قدرت و اختيارى داشته باشد يا نه .
3 عوامل سياسى كه بر اجتماعات حكمرانى كرده خواه افكار و روشهاى سياستمداران آنها را با كمال دقّت مراعات نمايد يا نه .
4 قدرت بمعناى عمومى آنچنانكه امثال فردريك نيچه را به خود جلب نموده است .
5 نوابغ و شخصيّتهاى برجستهاى كه مىتوانند از جهات مختلف تحوّلات و تغييراتى در جامعه خود بوجود بياورند .
6 طبيعت انسان نه بمفهوم عامّ آن ، بلكه از آن جهت كه موجوديست كه به منافع و لذائذ مادّى علاقه و گرايش شديد دارد .
7 يك عامل مخفى كه اجتماعات را به سرنوشت گوناگون رهبرى مىكند . اين عامل در فلسفه اشپنگلر براى تاريخ مشاهده مىشود .
8 موجودات و كرات آسمانى و قوانين حاكمه بر آنها . اين عامل در پندارهاى گذشتگان بچشم مىخورد . آنان مىگفتند : كرات آسمانى داراى نفوسند و همه شئون انسانهاى اين كره زمين را آن موجودات و قوانين اداره مىكنند .
9 ايده مطلقى كه در فلسفه هگل و پيروانش ديده ميشود .
10 پديدههاى اقتصادى بطور عموم .
11 اراده حيات يا « مطلق اراده » چنانكه در فلسفه شوپنهاور ديده مىشود .
12 حيات كلّى فعّال كه از ماوراى نمودهاى طبيعى مىباشد . چيزى شبيه به اين موضوع در تفكّرات هنرى برگسون آمده است .
13 رگهاى رسوب شده پيشين در اجتماعات ، مانند وراثت و ايدههاى مستحكم و پا برجا . اين عامل را مىتوان در روشهاى جامعهشناسى گوستاو لوبون پيدا كرد .
14 افزايش جمعيّت و تراكم آن كه موجب دگرگونىهاى كيفى در تاريخ مىباشد . اين موضوع را در نظريّات مالتوس مىبينيم .
15 غريزه جنسى با نظر به هويّت و ريشهها و مختصّات عمومى آن ،
فرويد از شدّت عقيدهاى كه به اين پديده دارد و ديگر غرائز و عوامل انسانى را در برابر آن در درجه بعدى قرار مىدهد ، ميتواند اين غريزه را عامل محرّك تاريخ معرّفى كند .
16 ايدههاى اصيلى كه در اجتماعات بروز مىكند ، تكيه باين عامل را ميتوان در فلسفه آلفرد نورث وايتهد پيدا كرد .
17 شانس و اتّفاق كه لازمه آن انكار قانون علّيّت است .
18 عشق و كينه يا « جذب و دفع » كه از سيستم فلسفى امپيدوكلس بيادگار مانده است .
19 هر چيزى كه مفيد بحال انسانها است .
20 حقيقتجوئى و جمال .
21 عدم قناعت مقدّس بوضع موجود .
22 عامل برين و موجود كامل و فيضبخش هستى كه خداوند متعال است .
23 دين .
سه عامل از عوامل فوق ( خدا انسان آنچه كه مفيد بحال انسانها است ) اساسىترين عوامل محرّك و ايجاد كننده كيفيّتهاى اوّليّه و ثانويه و هويّت اصلى و رويدادهاست . بقيّه عوامل كه هر يك بعنوان عامل محرّك تاريخ مطرح شده است مربوط به بعدى از ابعاد انسانها است و نميتوان حركت و شكل پذيرى تاريخ را بهر يك يا چند عامل از آن عوامل نسبت داد .
1 خدا تأثير خداوندى در تاريخ ، مانند تأثير آن ذات اقدس در اجزاء و پديدهها و روابط عالم هستى است . موضوع و مادّه ( اجزاء و عناصر ) سازنده تاريخ از انسان گرفته تا مصالح اهرام مصر و سدّ مأرب و سنگهاى تراشيده و حكّ شده و كتيبهها و همه آثار فكرى و عضلانى بشرى كه در نمودى فيزيكى نقش بسته و آيندگان را در جريان سرگذشت گذشتگان قرار داده است ، همه و همه مخلوقات خداوندى هستند از طرف ديگر تفكّرات و ارادهها و تصميمها و اكتشافات و جهشها و بكار افتادن همّتهاى عالى و بفعليّت رسيدن انواع استعدادها كه موادّ تشكيل دهنده تاريخ مىباشند ، همه و همه مستند به خدا مىباشند ، حتّى مبادى كارهاى اختيارى انسانها و نقشى كه آن كارها در صحنه محسوس و معقول بوجود مىآورند و نتايجى كه مانند معلولها از آن كارهاى اختيارى بظهور مىپيوندد ، همه آنها نيز مستند بخدا است ، جز توجيه شخصيّت براى « نظاره و سلطه بر دو قطب مثبت و منفى كار » كه حقيقت اختيار است و مدار سعادت و شقاوت و مسئوليّتها و ارزشهاى انسانى مىباشد . همان دلائل متقنى كه فاعليّت خداوندى را اثبات مىكند براى يك برگ درخت يا يك شاخ مورچه ضعيف يا ترانه يك پرنده ظريف و ناتوان بر يك شاخسار و براى كيهان بزرگ كه ميلياردها خورشيد و ثوابت و سيّارات در خود دارد ، همان دلايل فاعليّت خداوندى را بر موضوع و موادّ تاريخ بشرى نيز اثبات مىكند .
بعنوان مثال : اگر نظمى كه در عالم هستى اثبات كننده خداوند ناظم هستى است ،در موضوع و موادّ تركيب كننده تاريخ وجود نداشت ، يعنى وجود و عدم هر چيزى بدون شرط و قيد در همه احوال محتمل بود ، حتّى زندگى يك روز بشر قابل تفسير و تحليل نبود ، چه رسد به هزاران سال كه با متشكّل ساختن تاريخ خود ، از آن عبور نموده و بدوران كنونى رسيده است . همچنين اگر بخواهيم با دليل « وجود ثوابت در متغيّرات » دخالت خداوندى در جهان هستى را اثبات كنيم ، همان دليل در موضوع و موادّ ( اجزاء و عناصر تشكيل دهنده تاريخ ) نيز قابل تمسّك مىباشد . باضافه يك جريان بسيار روشن و با اهمّيّت كه در سرتاسر تاريخ كه فقط فراموشكاران و محدود نگران آنرا مورد توجّه قرار نمىدهند و آن جريان عبارتست از آنچه كه تا حدودى در ادبيات زير از انورى آمده است :
اگر محوّل حال جهانيان نه قضاست
چرا مجارى احوال بر خلاف رضاست
بلى قضاست بهر نيك و بد عنان كش خلق
بدان دليل كه تدبيرهاى جمله خطاست
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
يكى ، چنانكه در آيينه تصوّر ماست
آيات فراوانى در قرآن مجيد دخالت قدرت و مشيّت خداوند سبحان را در جريان حيات بشرى در تاريخ و قرار گرفتن آن در تحوّلات و فراز و نشيبها تذكّر داده است . بعنوان نمونه :
وَ جَعَلْنَا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا قُرىً ظَاهِرَةً وَ قَدَّرْنَا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيهَا لَيَالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ [سبأ آيه 18] ( و ما ميان مردم سبأ و آن آباديهائى كه مبارك گردانيديم [ آباديهاى شام كه بسيار سرسبز و باطراوت و درختهاى آن آباديها متّصل بهم بوده است ] آبادىهائى قرار داديم كه براى يكديگر [ به ترتيب اوّلى براى دومى و دومى براى سومى ] آشكار بودند [ و همديگر را مىديدند ] و مسافت حركت زمان آن را در ميان آن آبادىها معيّن نموديم و [ گفتيم ] : در آباديها شبها و روزها در حال امن سير كنند . ) در اين آيه مباركه خداوند متعال آبادى و طراوت و امن در مسافتهاى ما بين آباديها و ديگر عوامل زندگى در رفاه مدنيّت را به خود نسبت مىدهد و در آيه 15 از همين سوره كشور سبئيّون را بلده طيّبه معرّفى مىفرمايد ، زيرا خداوند وسائل زندگى در حدّ عالى را براى آنان آماده فرموده بود . همچنين خداوند هلاكت و سقوط تمدّنها و جوامع را به قدرت و مشيّت خود نسبت مىدهد در همين سوره در آيه 17 ميفرمايد :
فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ [ سبئيّون در برابر نعمت و احسان الهى ] ( اعراص از حقّ نمودند و ما سيلى شديد [ يا سيل آن سدّ بزرگ معروف به سدّ مأرب ] به آنان فرستاديم . ) و در آيه 19 ميفرمايد :
فَقَالُوا رَبَّناَ بَاعِدْبَيْنَ أَسْفَارِنَا وَ ظَلَمُوآ أَنْفُسَهُمْ فَجَعَلْنَاهُمْ أَحَادِيثَ وَ مَزَّقْنَاهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ ( مردم سبأ گفتند : اى پروردگار ما ، فاصله سفرهاى ما را ( مسافت ميان آبادىهاى ما را ) دور كن و آنان بخود ستم كردند ما آنانرا [ بصورت داستانها در آورديم و بطور كامل آنانرا متلاشى ساختيم ، در اين عمل و نتيجه عمل آنان آياتى است براى هر انسان بردبار و شكر گزار . ]
وَ لَوْلاَ دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ [ البقره آيه 251] ( اگر خداوند بعضى از مردم را بوسيله مردم ديگر دفع نمىكرد زمين فاسد مىگشت . )
وَ مَآ أَهْلَكْنَا مِنْ قَرْيَةٍ إِلاَّ وَلَهَا كِتَابٌ مَعْلُومٌ [ الحجر آيه 4]( و ما هيچ آبادى را هلاك نكرديم مگر اين كه براى آن كتابى معلوم بود . )
توضيحى در رابطه موجودات و رويدادهاى تاريخ بشرى با انسان
چنانكه در مبحث گذشته بيان نموديم خداوند سبحان خالق جميع موجودات و حركات و روابط و رويدادها در همه سطوح و ابعاد هستى است و هيچ احدى توانائى شركت در خالقيّت و فيض بخشى خداوندى نميتواند داشته باشد . در اين مورد طبيعى است اين مسئله پيش بيايد كه پس انسان در بوجود آوردن شئون زندگى و تشكيل تاريخش چكاره است ؟ آيا انسان در اين صحنه هستى كارى انجام مىدهد يا نقش او فقط نقش وسيله و آلت است ؟ اين مسئله بطور اجمال در مبحث گذشته مطرح شده و نظريّه اسلام را در اين باره متذكّر شدهايم .
در اين مبحث بعضى از آيات مربوط به استناد كارهاى آگاهانه و اختيارى بشر به خود را مىآوريم :
1 ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلَى قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ [ الانفال آيه 53] ( اين ، براى آنست كه خداوند نعمتى را كه به قومى عطا فرمايد آنرا تغيير نمىدهد مگر اينكه وضع خودشان را تغيير بدهند . )
2 إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ [ الرّعد آيه 11] ( قطعا خداوند وضع هيچ قومى را تغيير نمىدهد مگر اينكه آنان وضع خود را تغيير بدهند . ) اين دو آيه مباركه با كمال صراحت ، انسان را در ساختن سرنوشت حيات خود و تشكيل اجزاء و عناصر تاريخش داراى اختيار معرّفى مينمايد ،دليل اجمالى اين سنّت الهى بر مبناى دادگرى مطلق خداوند سبحان است .
زيرا وضعى كه در حيات يك انسان بوجود مىآيد ، خواه آن وضع كيفيّتى مطلوب براى انسان بوده باشد و خواه نامطلوب ، قطعا يا خود او عوامل آن وضع را بوجود آورده است يا عوامل جبرى بوده است كه وضع مفروض را بوجود آورده است . اگر قسم اوّل باشد يعنى خود او عوامل آن وضع را بوجود آورده باشد ، پس رضايت و آگاهى و اختيار وى بوده است كه وضع مطلوب يا نامطلوب را بوجود آورده است و بايستى نتايج آن را دريابد يعنى بدانجهت كه انسان خود را در مجراى نوعى خاصّ از حيات قرار داده و كيفيّت معيّنى از زندگى را براى خود برگزيده است و خداوند سبحان بدون بخل و بىنياز از همه چيز بطور مطلق وسائل طبيعى و عضلانى و استعدادهاى گوناگون درونى را در اختيار او گذاشته است كه بتواند كيفيّتى را كه براى حيات خود انتخاب نموده است بوجود بياورد و آن را ادامه بدهد . اگر خداوند سبحان همان كيفيّت انتخاب شده بوسيله خود انسان را تغيير بدهد ،انسان گمان خواهد كرد ، بلكه بنظر خود احتجاج بخدا خواهد كرد كه اگر من همان كيفيّت را كه براى حيات خودم انتخاب نمودم ، در اختيار داشتم و خداوند آنرا مطابق مشيّت خود تغيير نميداد ، من چنين و چنان مىكردم ، من با آن كيفيّت برگزيده به رشد و كمال اعلا ميرسيدم و آنچه مشيّت خداوندى درباره خلقت انسان و حيات او است ، قرار گرفتن وى در مسير كمال با آگاهى و اختيار خود انسان است ، و هر كيفيّتى را كه آدمى براى حيات خود انتخاب مىكند ، آگاهى و اختيار و قدرتش را مىتواند بطورى به كار بيندازد كه در مسير كمال كه هدف از خلقت اوست ، قرار بگيرد . لذا تغيير وضع انسان از كيفيّتى به كيفيّتى ديگر ، علّت مجوّزى ندارد .
3 وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَآءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَدَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ [الأعراف آيه 96] ( و اگر اهل آباديها ايمان مىآوردند و تقوى مىورزيدند البتّه ما براى آنان بركاتى از آسمان و زمين باز مىكرديم ولى آنان [ انبياء و حقّ را ] تكذيب نمودند و ما آنان را بجهت آنچه كه مىاندوختند گرفتار ساختيم . )
4 وَ كَمْ قَصَمْنَا مِنْ قَرْيَةٍ كَانَتْ ظَالِمَةً [ الأنبياء آيه 11] ( و ما چه بسا آباديها را كه شكستيم و از بين برديم كه ستمكار بودند . ) اين مضمون در سوره الحجّ آيه 48 نيز آمده است .
5 وَ كَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعِيشَتَهَا [ القصص آيه 58] ( و چه بسا آباديها كه زندگى آنها فاسد شده بود [ در زندگى خودكامگى و فساد براه انداخته بودند ] هلاك نموديم . )
6 ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ . . . [الرّوم آيه 41] ( فساد در خشكى و دريا بروز كرد بجهت آنچه كه مردم با اختيار خود اندوختند . ) از اين آيه شريفه و امثال آن در قرآن مجيد بخوبى استفاده مى شودكه فساد در حيات انسان در هر نوعى كه بوده باشد ، فقط به خود او مستند است نه به خدا ، و نه به وسائل و نيروها و استعدادهائى كه خداوند در اختيار او قرار داده است .
تو درون چاه رفتستى ز كاخ
چه گنه دارد جهانهاى فراخ
مر رسن را نيست جرمى اى عنود
چون ترا سوداى سر بالا نبود
مولوى اين بود نمونهاى از آيات شريفهاى كه با كمال وضوح قدرت و اختيار انسان را در ساختن سرنوشت خود كه تشكيل دهنده اجزاء و عناصر تاريخ او است ، تذكّر مىدهد .
20 گرايش تبهكاران به فساد و افساد در روى زمين و نتائج آن
و پنجاه پديده نكبت و سقوط كه با ادّعاى تكامل ناسازگار است و چنين ادّعائى براى مسخره كردن خودمان بسيار مناسب است .ممكن است گفته شود : مگر در تاريخ بشرى فساد و إفساد هم وجود دارد كه در شناخت فلسفه تاريخ بالضّروره بايد رسيدگى شود ؟نخست اين قضيّه بديهى را در نظر بگيريم كه بشر در طول تاريخ امتيازات قابل توجّهى بدست نياورده است . مقصودم آن نيست كه هواپيماهاى قارهپيما ندارد ، جاروب برقى ندارد ، اعمال شگفتانگيز جرّاحى را نمىداند ،كمپيوترهاى فوقالعاده كارساز بدست نياورده است ، وسائل ارتباطش زمين را مانند يك آبادى چند خانهاى [ كه اگر در يكى از آنها سرفهاى كنند ديگرى هم آنرا مى شنود ] ننموده است . . . همه اينها و صدها برابر آنها با فكر و دست بشرى بوجود آمدهاند و بسيار هم جالب و داراى اهمّيّت مىباشند . بلكه مىخواهيم بگوئيم : با وجود آنهمه امتيازات و پيشرفتها كه هيچ كس نميتواند آنها را ناديده بگيرد ، و منهاى رگههاى باريكى از انسانهاى بسيار پر ارزش و رشد يافته كه در ميان انبوه نامحدود زغال سنگ اكثريّت انسانها ، در جريان است فساد و إفساد در روى زمين خيلى فراوان بوده و موجب عقبماندگى آنان از رشد و عظمتهاى قابل وصول گشته است .
و چون بشر ميتوانسته است بوسيله تعليم و تربيت صحيح و بهرهبردارى از حكمت عاليه اديان و اخلاق والاى انسانى حيات خود را در گذرگاه دنيا قابل تفسير و توجيه مقبول نمايد ، بنابر اين مىتوان گفت : فساد و إفسادى كه بشر در روى زمين در طول تاريخ براه انداخته است ، تا حدّى كه بتواند براى خود ، تاريخ انسانى بسازد قابل اجتناب بوده است . براى اثبات اين حقيقت كه بشر براى پيشرفت و تكامل روحى و مغزى خود حركت آگاهانه و مستمرّ انجام نداده است [ با اينكه مىتوانست چنين حركتى را شروع و آنرا ادامه بدهد ] دو دليل بسيار مهمّ و بديهى را مطرح كنيم :
دليل يكم رفتار بشرى در سرتاسر تاريخ خلاف ادّعاى تكامل را نشان مىدهد
ميتوان گفت : يكى از اساسىترين عوامل كشف فلسفه تاريخ ، يا حدّاقلّ كشف برخى از پايههاى بسيار مهمّ تاريخ ، رفتارهائى است كه بشر از خود نشان داده است . با دقّت در انواع رفتارهائى كه در گذرگاه تاريخ از نوع بشر نمودار گشته است ، مىتوانيم عوامل اصيل و پايهاى حيات بشر را در تاريخ از عوامل فرعى و ثانوى آن يا به اصطلاح ديگر عوامل زيربنائى حيات بشر را از عوامل روبنائى آن ، تفكيك نمائيم . در اين مبحث چند مطلب را مطرح مينمائيم :
1 تعريف رفتار
رفتار عبارتست از هر نمود و عمل و موضعگيرى كه از انسان در زندگى مادّى و معنوى بروز مىنمايد . و اين يك مفهوم عامّ است كه شامل همه انواع گفتار و كردار و نمودهاى عقلانى و عاطفى و انعكاسى و اضطرارى . . . بوده و هر نمودى را كه از علّت و انگيزهاى بروز مىنمايد در بر مىگيرد . اين مفهوم عامّ براى رفتار ، شامل همه فعّاليّتهاى مغزى و روانى آدمى مىباشد . چنانكه هر گونه گفتار و عمل و انتخاب و حركات دينى ، اخلاقى ، سياسى ، حقوقى ، اقتصادى ، هنرى ، ابداعى ، ادبى ، جنگى و صلحى نيز ، رفتارهاى آدمى محسوب مىگردند . امّا سكون و عدم حركت ،آيا مىتوان گفت : سكون كه همان عدم حركت است نيز مشمول مفهوم رفتار آدمى مىباشد ؟ بايد گفت : عدم حركت بر دو نوع عمده تقسيم ميگردد :
نوع يكم عدم حركت بجهت نبودن انگيزه و عامل براى حركت . مانند نخوردن غذا بجهت گرسنه نبودن و عدم استعمال دوا بجهت تندرست بودن .
اين نوع از عدم حركتها را نمىتوان رفتار ناميد ، زيرا هيچ عمل و حركتى وابسته به عامل و انگيزه از انسان بروز ننموده است ، تا رفتار ناميده شود .
نوع دوم عدم حركت با وجود عامل و انگيزهاى كه قدرت تحريك داشته باشند ، اگر انسان در برابر انگيزهاى كه قدرت تحريك دارد ، خوددارى و مقاومت نمايد و قدرت تحريك انگيزه را با خوددارى درونى خنثى كند ،رفتارى در آن مورد ابراز كرده است ، چنانكه در انتخاب شخصى براى نمايندگى به يك صنف ، يا به يك جامعه اتّفاق مىافتد . همانگونه كه كسى كه براى شخص مفروض رأى مثبت مىدهد ، رفتارى از خود نشان داده است ، همانطور هم كسى كه رأى منفى داده است ، رفتارى از خود ابراز كرده است ، حتّى كسى كه رأى ممتنع مىدهد ( در حقيقت از رأى دادن امتناع ميورزد ) نيز رفتارى را بروز داده است ، زيرا در برابر انگيزه رأى مثبت ، خوددارى كرده و يا رأى منفى داده است .
2 تقسيم رفتار در كشش زمان
رفتار با نظر به زوال و دوام نمود آن در امتداد زمان بر سه قسم عمده تقسيم مىگردد :
قسم يكم رفتار سريع الزّوال نمودى كه در اين قسم از رفتار بروز مىكند ،از لحظه يا لحظات بسيار محدود تجاوز نمىكند ، مانند خجلت كه يك يا چند لحظه در جريان خون و اضطراب عصبى نمودى نشان مىدهد و بسرعت از بين مىرود .
قسم دوم رفتار موقّت اين قسم از رفتارها اگر چه بسرعت زايل نميشوند ،ولى زمان محدودى را اشغال مىنمايند ، مانند يك يا چند روز ، يك يا چند ماه و يك يا چند سال ، مانند بعضى از شاديها و اندوهها ، رضايتها و كراهتها و غير ذلك .
قسم سوم رفتار پايدار برخى از رفتارها دوام و استمرار نسبتا زيادى دارند كه مىتوان آنها را در برابر دو قسم اوّل ( سريع الزّوال ) و دوم ( موقّت ) قرار داد ، مانند رفتارهاى مستند به منشهاى مستحكم كه منها ( شخصيّت ) ها را توجيه مىنمايند مانند منش مديريّت ، منش تقوى ، منش هنر ، منش علم ، منش سياسى ، منش حقوقى ، منش اقتصادى و غير ذلك . دوام و بقاى اين نوع رفتارها اگر چه براى همه ساليان عمر ضرورى نيست ، ولى بدانجهت كه منش انسانى يك هويّت مستحكم در درون آدمى دارد ، لذا مادامى كه علّتى قوىتر منش ثابت در درون را متزلزل و زايل نكند و يا خود عامل مقتضى آن منش در درون متزلزل و پوچ نگردد ، منش ثابت ، هويّت و فعّاليّت خود را حفظ مينمايد .
3 انواع رفتار با نظر به اراده
تقسيم ديگرى درباره رفتار وجود دارد كه بسيار مهمّ است و درك آن براى شناخت هويّت و ارزشهاى رفتار آدمى در طول تاريخ ضرورت حتمى دارد . اين تقسيم با نظر به دخالت و عدم دخالت اراده انسانى است . انواع اساسى رفتار از اين ديدگاه بقرار زير است :
نوع يكم رفتار انعكاسى يا بازتابى محض
در اين نوع از رفتار چنانكه شخصيّت آدمى هيچگونه دخالت و وساطتى در بروز رفتار ندارد ، همچنان اراده كه عبارتست از اشتياق و حركت درونى بسوى هدف مطلوب ، دخالتى در آن ندارد زيرا ضرورت و حتميّت بروز رفتار بجهت وجود علّت تامّه وكامله آن ، در حدّى است كه فرصت و مجالى براى نظاره و موازنه و بررسى مصالح و مفاسد و بجريان افتادن اراده و تصميم ، وجود ندارد . و بعبارت ديگر تمام بودن علّت از همه جهات ، وجود معلول را كه رفتار انعكاسى و بازتابى محض است ، چنان ايجاب مىكند كه هيچ يك از امور مزبوره نميتواند دخالتى نموده و جريان علّيّت را دگرگون بسازد . مانند بروز نمود شادى در جريانات مغزى و عضلانى با ديدار محبوبترين دوست ، و جستن ناگهانى با شنيدن صداى تكان دهنده همچنين تأثّرات و احساسات ناشى از ديدن زيبائىها يا زشتى و غير ذلك . كسانى كه از داشتن شخصيّت قوىّ و ارادههاى طبيعى و منطقى حيات محرومند ، سرتاسر زندگيشان را رفتار انعكاسى تشكيل مىدهد .
بهمين جهت است كه در طول تاريخ اقوياء و آنانكه سوداى سلطهگرى در مغز خود مىپرورانند ، طالب اينگونه مردمند كه بتوانند از دوش آنان بالا رفته و به مرادشان برسند . اين مردم همان بىبال و پرهائى هستند كه : « با بى پر و بالى ، پر و بال دگرانند » اين يك پديده تصادفى نيست كه خودكامگان سلطهجو ، همواره ضدّ هشيارىها و شكننده استقلال شخصيّتها و سست كننده ارادهها بودهاند .
نوع دوم رفتار عادى
تكرار طولانى يك گفتار يا كردار ، بروز آن را عادى مىسازد و نيازى به انديشه و اراده و انتخاب و تصميم ندارد مانند رفتارهاى كارگران عضلانى در كارهاى هميشگى خود ، يعنى حركات عضلانى يك كارگر كه زمانى طولانى رفتار او را تشكيل داده است ، موجب مىشود كه آن حركتها براى او عادى بوده و بسادگى و كمال سهولت از او صادر شوند .
نيز تكرار و دوام كيفيّت انتخاب شده براى گفتار و كردار و حتّى فعّاليّتهاى مغزى و روانى نيز همان كيفيّت را بصورت عادى در مىآورد ، مانند حركات خاصّ دستها و طرز نگاههاى يك استاد در هنگام تدريس و قرار گرفتن عضلات در موقع انديشه در وضعى مخصوص . البتّه از يك نظر مىتوان رفتارهاى مستند به منشها را [ مانند منش مديريّت ، جنگى ، هنرى ، اخلاقى و قضائى و غير ذلك ] هم نوعى از رفتارهاى عادى محسوب نمود كه نيازى به آگاهى و اشراف و سلطه شخصيّت به كارى كه صادر ميشود ، ندارد . البتّه بىنيازى رفتار عادى از آگاهى و اشراف و سلطه شخصيّت بآن معنى نيست كه در رفتارهاى عادى ، امور مزبوره بهيچ وجه مورد احتياج نيست ، بلكه مقصود اينست كه آن رفتارهائى كه بدون كم و زيادى و بدون دگرگونىهاى كيفى ناشى از دگرگونى علل و انگيزهها صادر مىگردند ، معمولا نيازى به امور مزبوره ندارد .
لذا با بروز كمترين تغييرات در هويّت خود رفتار و يا علل و انگيزههاى آن ، بدون ترديد و در صورت امكان شخصيّت با ابزار و وسائل مربوطه اشراف و سلطه خود را به رفتار مفروض اعمال مينمايد . ارزش رفتار عادى كه شايد اكثريّت كارهاى ما را در زندگى تشكيل ميدهد ، بستگى به ارزش نتيجهاى دارد كه اشتياق به آن ، ما را وادار به تكرار رفتار مربوط به آن نتيجه مينمايد ، و همچنين بستگى به كمّيّت و كيفيّت نيّت و هدفگيرى دارد كه انجام دهنده كار آن را در درون خود دارد . اكنون اين مسئله را بايد مطرح كنيم كه آيا رفتارهاى عادى بشر در طول تاريخ كه مانند ماشين آنها را از خود بروز داده است ، به خير و صلاح او بوده است ؟ كيست كه پاسخ منفى اين مسئله را نداند ؟ همه ما ميدانيم كه اين نوع از جانداران كه انسان ناميده مىشود ، در طول تاريخ زشتترين و وقيحترين رفتارها را بطور عادى از خود ابراز نموده است كه بهيچ وجه قابل تفسير و توجيه نمىباشد .
اعتياد خانمانسوز افراد بسيار فراوان از مردم به انواعى از مواد مخدّر از همين اعتيادها است كه تاريخش را ننگ آلود ساخته است . بيك اعتبار بايد گفت : همه بيشرمىها و وقاحتهائى را كه افراد بسيار فراوانى از بشر با تكيه بر خودخواهىهاى خود مرتكب مىشوند ، از اين گونه رفتارها است كه ما آنها را عادى ميناميم . توضيح اينكه پديده خودخواهى كه حالت بيمار گونه « صيانت ذات » است ، بطور مستقيم و بالضّروره از اصل « صيانت ذات » ناشى نمىگردد ، و الاّ مىبايست همه انبياء و اولياء و حكماء و پاكان اولاد آدم ( ع ) نيز خودخواه و خودكامه باشند ، زيرا همه آنان از « صيانت ذات » كه ما آنرا اصل الاصول در متن زندگى ناميدهايم ، برخوردارند ولى آن وارستگان فهميده بودند كه چگونه بايد از « صيانت ذات » استفاده كنند و آنرا با قرار دادن در جاذبه كمال از بيمارى تحوّل به خودخواهى وقيح نجات بدهند . پس حتمى و ضرورى نيست كه هر كس از اصل « صيانت ذات » برخوردار است ، بايد خودخواه هم بوده باشد .
بنابراين ، رفتارهاى خودخواهانه زشت و ركيك را كه متأسّفانه زندگى اكثريّت افراد بشر را در طول تاريخ آلوده نموده است ، ميتوان از گروه رفتارهاى عادى محسوب نمود . و اين وظيفه تعليم و تربيتها است كه موادّ رفتارى شايسته عادت را به انسانها بياموزند و آنان را براى عمل بآن مواد تربيت كنند . آيا بشر را به انديشه در زندگى مادّى و معنويش عادت بدهيم ، يا به تخدير هشيارىهايش كه از حيات خود جز چند لذّت محدود در زمانى موقّت ، چيز ديگرى نفهمد ؟ اهمّيّت اين مسئله موقعى روشن مىشود كه اين اصل علمى را در پديده عادت بدانيم كه هر عادتى ،حسى را از كار مىاندازد و نيازى را بوجود مىآورد . مولوى مىگويد :
خار بن دان هر يكى خوى بدت
بارها در پاى خار آخر زدت
بارها از فعل بد نادم شدى
بر سر راه ندامت آمدى
بارها از خوى خود خسته شدى
حسّ ندارى سخت بى حسّ آمدى
حسّى را كه عادت از كار مىاندازد ، احساس اثر كار زشت و مضرّ است كه بجهت عادت ، در نظر شخص معتاد آن زشتى از بين رفته است ، در صورتى كه زشتى و ضرر آن كار از بين نرفته است ، بلكه احساس زشتى آن است كه در نظر شخص معتاد نابود گشته است . امّا نيازى را كه عادت بوجود مىآورد ،عبارتست از نياز به همان موضوع كه مورد اعتياد قرار گرفته است ، مانند دخانيّات و مسكرات و غير ذلك . بنابر اين ، بايد اعتراف كنيم كه سرتاسر تاريخ بشر آنجا كه اعتياد به رفتارهاى ناشايست ديده ميشود ، پر است از ، از دست دادن حسّها و بدست آوردن نيازهاى مصنوعى
نوع سوم رفتار اضطرارى
عبارتست از آن نوع رفتارهائى كه با ارادههاى تحميلى ثانوى بوجود مىآيند ، مانند اينكه يك دانشمند مضطرّ مىشود كتابى را بفروشد كه بجهت اهمّيّتى كه كتاب دارد ، با اراده و انگيزههاى معمولى براى آن دانشمند قابل فروش نمىباشد . مثلا يك عمل جرّاحى براى همسر يا فرزند آن دانشمند ضرورت پيدا مىكند و او بجهت نداشتن بودجه مضطرّ مىشود كتاب محبوب خود را كه نمىخواست آنرا با انگيزههاى معمولى از دست بدهد ، بفروشد . كارگرى مضطرّ مىشود براى امرار معاش خود در يك محيط مثلا در برابر صد تومان ده ساعت كار كند ، در صورتيكه اگر اضطرار نداشت ، كار را در برابر آن دستمزد انجام نمىداد ، زيرا ارزش كارش بالاتر از آن مبلغ مىباشد .
حال كه معناى رفتار اضطرارى روشن شد ، برگرديم به پشت سر ببينيم تاريخ بشرى در اين باره چه مىگويد ؟ آنچه كه از مطالعه تاريخ بدست ما خواهد آمد ، روشنتر از آنست كه نيازى به بحث و مناقشه و مجادله داشته باشد . واقعيّت تاريخى چنين است كه رفتارهاى صادره از انسانها ،اغلب از نوع اضطرارى آن بوده است ، زيرا ما در شناخت علل رفتارهاى صادره اغلب با اين جمله روبرو خواهيم گشت كه اگر آن كار را نمىكردم ،از گروه حذف مىشدم ، يا جامعه مرا طرد مىكرد ، خانوادهام گرسنگى مىكشيدند ، از قافله عقب مىماندم ، . . . و با اين جملات كمتر روبرو خواهيم گشت كه من آن كار را كردم بجهت اينكه ارزش حقيقى كار مرا شناختند و آن ارزش را بمن دادند . و كمتر از آن با اين گونه جملات مواجه خواهيم گشت كه : « من آن كار را با كمال آگاهى و تعقّل و نظاره و سلطه شخصيّت خود و با كمال توجّه به علل گذشته و نتايج آينده آن ، انجام دادم . » تعجّب در اينست كه بشر با اين وضع اسفناكى كه از قديمترين دورانها تاكنون ، در آن غوطهوراست ، ادّعاى تكاملش سرتاسر تاريخ را پر كرده است
چهارم رفتار اجبارى
عبارتست از رفتارى كه از علّت جبرى محض صادر شود . اين نوع رفتار شامل رفتارهاى انعكاسى محض نيز مىباشد . ملاك جبرى بودن يك رفتار آن است كه انسان در صادر كردن يا ابراز آن ، درست مانند يك وسيله ناآگاه و بىاختيار بوده باشد ، مانند سقوط جبرى از يك پرتگاه مثلا كه تمامى لحظات حركت سقوطى با جبر محض انجام مىگيرد ،زيرا غير از يك راه الف كه سقوط است ، راه ديگرى وجود ندارد . بعضى از متفكّران ما بين دو نوع رفتار اضطرارى و اجبارى تفاوتى نمىگذارند و اين ،قطعا اشتباه است ، زيرا در رفتار اضطرارى ، اراده براى رفتار وجود دارد ،نهايت اينست كه انگيزه و عامل بوجود آورنده اراده ، امرى است ناخواسته و در عين حال مهمّ كه موجب بوجود آمدن اراده تحميلى و ثانوى گشته است ،در صورتيكه در رفتار اجبارى اصلا ارادهاى وجود ندارد و انسان در صادر كردن يا بروز دادن رفتار مفروض مانند يك وسيله محض مىباشد . زندگى افراد بسيار بسيار فراوانى از انسانها هم با اين گونه رفتارهاى اجبارى سپرى مىشود كه عمدتا ناشى از نقص آگاهىها به طرق زندگى است . البتّه معناى اين جمله آن نيست كه اين افراد فراوان مجبور به رفتارهاى اجبارى مىباشند ،بلكه برخى از اينگونه رفتارها مسبوق به قدرت انتخاب و اختيار بوده است ،
كه با بىتوجّهى و فرو رفتن در محسوسات زود گذر و به اصطلاح « نقد » ناديده گرفته شده و با اختيار خود را مبتلا به رفتارهاى جبرى نمودهاند . بعضى ديگر از افراد هستند كه موقعيّت محدودى را كه در آن قرار گرفته و رفتار آن موقعيّت را صادر مينمايند ، تحت محاسبه قرار داده و فقط از اختيار در آن موقعيّت محدود برخوردار مىباشند . خلاصه مقدار بسيار بسيار فراوانى از كاروان بشريّت با اختيار خود را در جبر غوطهور مىسازند و نميدانند عظمت اختيار چيست و دخالت و نظاره و سلطه شخصيّت در رفتار ، چه لزوم و ارزشى دارد .
احساس اختيارى كه اينان دارند ، همانست كه مولوى توضيح مىدهد :
اشترىام لاغر و هم پشت ريش
ز اختيار همچو پالان شكل خويش
اين كژاوه گه شود اينسو كشان
آن كژاوه گه شود آنسو گران
خدايا :
بفكن از من حمل ناهموار راه
تا ببينم روضه انوار را
پنجم رفتار اكراهى
رفتارى كه از انسان صادر مىشود ، اگر همراه با تنفّر و مقاومت درونى بوده باشد رفتار اكراهى ناميده مىشود . بدانجهت كه نفرت و اكراه از يك كار داراى درجات ضعيف و شديد است . لذا رفتار اكراهى از كمترين نفرت و اكراه گرفته تا شديدترين آن را شامل مىشود ،هر اندازه اكراه و نفرت از كار شديدتر باشد رفتار به رفتار اجبارى نزديكتر مىگردد در شديدترين مرحله اكراه كه كار صادر حالت جبرى پيدا مىكند ، تفاوتى كه با رفتار جبرى دارد ، اينست كه ممكن است رفتار جبرى توأم با آن نفرت و كراهت كه در رفتار اكراهى وجود دارد ، نبوده باشد . ملاحظه كنيد كه شيوع رفتار اكراهى در تاريخ بشرى در چه حدّ بوده است .
ششم رفتار اختيارى معمولى
اغلب رفتارهاى آگاهانه مردم معمولى كه مبناى مسئوليّت آنان قرار ميگيرد ، اينگونه رفتار است . در اين نوع رفتار ،شخصيّت آدمى از نظاره و سلطه بر دو قطب مثبت و منفى كار برخوردار است ولى نه در حدّ اعلاى آن . بدانجهت كه مردم معمولى عمدتا با محسوسات و نقد فعلى و لذائذ و آلام قابل لمس و معاملهگرىها سرو كار دارند ، لذا مقاومت و سلطه و نظاره شخصيّت آنان ، در رفتارهائى كه از آنان صادر مىگردند يا بروز مىنمايند ، ضعيف و سطحى مىباشد و طبق همان فرمولى كه در فرهنگ عامّيان مشاهده مىشود ( با يك كشمش گرم و با يك غوره سردش مىشود ) در خودشان احساس اختيار مىنمايند . در ميان انواع رفتارهائى كه تاكنون گفتيم ، ارزش اين رفتار عالىتر از آنها است ، زيرا شخصيّت انسانى است كه در اين رفتار اگرچه با آگاهى و سلطه ضعيف ، دست به كار مىشود .
هفتم رفتار اختيارى عالى
اين نوع رفتار كه متأسّفانه از شدّت اقلّيّت صاحبان آنها ، داخل در استثناها است ، عبارتست از رفتار مستند به كمال نظاره و سلطه شخصيّت كمالگرا بر دو قطب مثبت و منفى كار كه از درجاتى از كمال هم برخوردار گشته است . مسلّم است كه در اين دنيا كسانى پيدا مىشوند كه چنين حقيقت و جريانى براى آنان مطرح نيست ، و واقعا در امتداد ساليان عمر در اين فكر نبودهاند كه ببينند اصلا « شخصيّت » چيست ؟ « نظاره شخصيّت » يعنى چه ؟ « سلطه شخصيّت » كدام است ؟ « قطب مثبت كار » چيست ؟
و « قطب منفى كار » چه معنى دارد ؟ ما هم در اين مبحث سخنى با اينگونه اشخاص نداريم . اگر اين اشخاص از هشيارى و بيدارى احساس ناراحتى و كراهت مينمايند ، و از عالم طبيعت و از شما معلّمان و مربيان مىخواهند كه بگذاريد بخوابند و بآنان لالائى بگوئيد ، شما با كمال اخلاص و مهارت آن لالائى را انتخاب كنيد كه آن بينوايان را بدون احساس ضربه بيدار كند ، باشد كه نخست به موجوديّت خودشان پى ببرند ( بدانند كه موجودند ) سپس از عظمت و ارزش شخصيّت آگاه شوند و آنگاه معناى نظاره و سلطه آن را به دو قطب مثبت و منفى كار درك كنند . ولى هيهات تا آن جريانات ضدّ انسان كه اعتلاى شخصيّت افرادى معدود را نابود كردن و يا تضعيف شخصيّت ديگر انسانها دريافتهاند هرگز اجازه نخواهند داد كه همه مردم مطابق فراخور موجوديّت خويش از اختيار عالى برخوردار كردند و از اين نعمت عظماى الهى متنعّم شوند .
باز بار ديگر برگرديم پشت سر خود ، ببينيم در هر دوره و جامعهاى در گذرگاه تاريخ چه مقدار اشخاص از اين رفتار ( اختيارى عالى ) بهرهمند بوده و مىباشند ؟
قطعا همه ما به اين حقيقت اعتراف خواهيم كرد كه « افراديكه موفّق به چنين رفتارى بوده باشند ، همواره مانند نوابغ از استثناها بودهاند . » با اين حال ،ادّعا اينست كه سر فصل تكامل است ، بشر به تكامل مىرود
هشتم رفتارهاى تقليدى
تقليد عبارتست از عمل يا التزام به عمل به نظر و رأى ديگرى بدون درخواست دليل تفصيلى و چنانكه در علم اصول آمده است ، مبناى ضرورت تقليد ، لزوم رجوع جاهل به عالم است كه از بديهىترين قواعد عقلى و از محكمترين بناى عقلاى همه جوامع و ملل در همه دورانهاى تاريخ مىباشد . جاى ترديد نيست كه تحصيل معرفت به واقعيّات از طرق علمى مشروح كه مستند به يقينيّات بوده باشد ، مطلوبترين آرمان و بلكه ضرورىترين مطالب انسانى است ، ولى بديهى است كه هيچ فردى قدرت تحصيل چنان معرفت والا را در همه موارد نيازهاى مادّى و معنوى دارا نمىباشد .
مخصوصا با گسترش بيش از اندازه علوم و بازشدن سطوح و ابعاد واقعيّات فوق شمارش در هر دو صحنه انسان و جهان ، با عمرهاى محدودى كه بشر سپرى مينمايد ،حتّى تصوّر امكان تحصيل چنان معرفت هم ، يك تصوّر صحيح نمىباشد . لذا بشر مجبور است در ابعاد و سطوح فراوانى از واقعيّات زندگيش عقيده و گفتار و كردار مقلّدانه داشته باشد و به اصطلاحى كه در اين مبحث بكار ميبريم ،طبيعى است كه اكثر رفتارهاى بشر مستند به تقليد بوده باشد .
ولى اين رفتار تقليدى نبايد به اصول اساسى حيات آدمى سرايت كرده و انسان را از فهم عميق آنها محروم بسازد . براى بررسى و تفكّر در اينكه ما چگونه از فهم و درك حقيقى اصول اساسى حيات ناتوان بوده و همه آنها را با تقليد ميپذيريم و رفتارهاى ما كه مربوط به آن اصول است ، از نوع رفتارهاى تقليدى است ،مراجعه فرمائيد به مبحث :« 20 گرايش تبهكاران به فساد و افساد روى زمين و نتائج آن و پنجاه پديده نكبت و سقوط كه با ادّعاى تكامل ناسازگار بوده و اين ادّعا براى مسخره كردن خودمان بسيار مناسب است » شماره ( 36 ) .
نهم رفتار ابداعى
اين نوع رفتار كه مستند به بارقهها و جهشهاى مغزى نوابغ مىباشد ، مانند رفتارهاى اختيارى عالى از شدّت اقلّيّت ، بايد از استثناءها محسوب گردد . و بهر حال چنين رفتارى وجود دارد و يكى از با عظمتترين و با ارزشترين فعّاليّتهاى مغزى و روانى بشرى محسوب ميگردد .
هر ابداعى پردهاى از امتيازات استعداد بشر بر ميدارد و موجب گسترش موجوديّت بشرى در عالم هستى مىگردد . مسلّم است كه هر انسانى موفّق به ابداع نميشود ،يعنى به فعليّت رسيدن استعداد ابداعى معلول عوامل و شرائطى است كه براى همه كس آماده نمىشود . دو مسئله درباره رفتار ابداعى در تاريخ بايد مطرح شود :
يكى اينكه آيا وسايل و طرقى وجود دارد كه استعداد ابداعهاى گوناگون هنرى ، علمى ، فلسفى و صنعتى و غير ذلك را به فعليّت برساند و مطابق نيازهاى مردم از آنها بهرهبردارى شود ؟ اين همان مسئله است كه در تحقيقات مربوط به تعليم و تربيت ، تقويت استعداد خلاّقيّت و به فعليّت رسانيدن آن ناميده مىشود .
دوم اينكه آيا رفتارهاى ابداعى از نظر سازندگى و تخريب و بطور كلّى از نظر ارزش و ضدّ ارزش ، مربوط به نهاد انسانى است و خود انسان مبدع ( ابداع كننده ) در برابر آن دست بسته است يا اينكه نيروى ابداع حقيقتى است بيطرف از بدىها و خوبىها كه در نهاد انسانها بوديعت نهاده شده است . شكل و كيفيّتپذيرى نيروى ابداع ، مربوط به محتويات مغزى و آمال و آرمانها و تجارب و معلومات و هدفگيرىهائى است كه شخص ابداع كننده داراى آنها مىباشد ؟ حقيقت اينست كه تاكنون علوم انسانى چه در رشتههاى روانشناسى و چه در رشتههاى علم الاعضاء و زيستشناسى و غير ذلك ،مطلب قابل توجّهى درباره دو مسئله فوق ارائه ننموده است . و اين خود يكى از موجبات سرافكندگى است كه جامعه انسانى به دو مسئله فوق كه قطعا در رديف با اهمّيّتترين مسائل است ، اينقدر بىاعتناء بوده باشد جمله نهائى ا در اين مبحث كه انواع رفتارها را مورد بحث و بررسى قرار داديم ،اينست كه :
ادّعاى تكاملى كه در دو قرن اخير فضاى دنيا را پر كرده است كه انسان سر فصل تكامل و در مسير تكامل حركت مىكند ، با نظر به اقلّيّت و محدوديّت اسفانگيز دو نوع از رفتارهاى نه گانه ( رفتار اختيارى عالى و رفتار ابداعى ) ، ادّعائى خلاف واقع و هيچ مستندى جز بلند پروازى بشر و خودخواهى و محدوديّت ديدگاه او ندارد .
آيا مىتوان انسان و تاريخ وى را از رفتارهائى كه در طول تاريخ از وى بروز نموده است ، شناخت ؟
يكى از نويسندگان مغرب زمين در دوران ما ميگويد : « انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد » البتّه شگفتى و يكّه خوردن كه از اينگونه جملات نصيب مطالعه كننده مىگردد [ و گويندگان آنان نيز معمولا طالب همان شگفتى و يكّه خوردن شنونده و مطالعه كننده مىباشند ] خيلى بيش از آن است كه محتواى جملات نشان ميدهد . توضيح اينكه اين نويسندگان مىخواهند لحظات يا حدّ اكثر ساعتهائى شنونده را در شگفتى و حيرت فرو ببرند كه آرى ، نويسنده خيلى قهرمان است ، زيرا چنين جملهاى را گفته است مولوى يادت بخير :
طالب حيرانى خلقان شديم
دست طمع اندر الوهيّت زديم
بهر حال جمله فوق بدانجهت كه بعنوان بيان « انسان آنچنانكه هست گفته شده است » و گوينده آن هم با كمال مهارت و هشيارى توانسته است حدّ اقلّ بخوانندگان آثارش مخصوصا به خانم سيمون دوبوار اثبات كند كه فيلسوف است لذا ، در تحريف واقعيّت مىتواند اثر قابل توجّهى بوجود بياورد .
پاسخ جمله مزبور چنين است كه آنچه از انسانها در تاريخ ثبت مىشود ، همه موجوديّت او نيست ، بلكه آن قسمت از موجوديّت او است كه با تحقيق علل و شرائطى كه بتواند آن قسمت از موجوديّت بشر را بفعليّت بياورد و رفتارهائى مطابق آن قسمت از خود ابراز نمايد ، بروز كرده است . آيا علىّ بن ابيطالب عليه السّلام در همان رفتارهاى مدّت محدود عمر مباركش خلاصه مىشود ؟ آيا چنين نيست كه اگر علل و شرائط اجازه ميداد و علىّ بن ابيطالب عليه السّلام همه استعدادها و امكانات خود را بكار مىانداخت ، جز همان رفتارهاى محدود چيز ديگر نداشت ؟ هر كس چنين گمان كند ، قطعا از شخصيّت علىّ بن ابيطالب عليه السّلام بىاطّلاع است .
آيا روزگار اجازه داد كه پيامبران عظام ، آنچه را كه در نهادشان بود بوسيله رفتارهايشان ابراز نمايند ؟ آيا چنين نيست كه
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حقّ نوشيدهاند
رازها دانسته و پوشيدهاند
هر كه را اسرار حقّ آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
مولوى آيا احتمال ميدهيد كه مغزى مانند مغز ابن سينا ، در مدّت 52 يا حدّاكثر 57 سال ، هر چه داشته است به فعّاليّت انداخته و تمام شده است ؟ واقعا شما باور مىكنيد كه ابو ذرهائى در اين دنيا عمرى در تبعيد گذرانيدند و يا مانند آن فيلسوف رواقى بيش از نصف عمرش را در زندان سپرى كرد ، در همان رفتارها و نمودهاى محدود در تبعيد و زندان خلاصه مىشوند ؟ واقعا باور مىكنيد كه كسى مكرّر و با كمال جدّيّت مىگويد :
با لب دمساز خود گر جفتمى
همچو نى من گفتنىها گفتمى
هر چه مىگويم بقدر فهم تست
مردم اندر حسرت فهم درست
و اينكه بارها پس از بيان مطالبى بسيار مهمّ درباره واقعيّات هستى مىگويد :
« اين سخن پايان ندارد » همان است كه نمود ظاهرى عمر محدودش در يك محيط محدود قونيه نشان ميدهد ؟آيا اين جمله كه « انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد » براى تسليت در برابر ورشكستگى انسانها در زندگانى ، و يا روپوش گذاشتن بر روى رفاه طلبىها و خودكامگىها و نادانيهاى آنان گفته نشده است ؟ بنظر مىرسد پاسخ اين سؤال مثبت است . و بشر بايد بجاى ساختن و پرداختن اين گونه روپوشها به فكر استعدادها و نهادهاى خويشتن باشد كه آنها چيستند ؟ و چگونه ميتوان آنها را به فعليّت رسانيد .
آيا بشر مدّعى تكامل درباره رفتار خود شناخت صحيح داشته است ؟
اگر چنين است ، پس چرا با اينكه مىبيند سرتاسر تاريخ هر كس انسان يا انسانهائى را گريانده است ، خود او را نيز گرياندهاند ، با اينحال كمترين عبرتى نميگيرد ؟
درست است كه اين دنيا جايگاه اجراى عدل الهى درباره پاداش فضيلتها و كيفر گناهان نيست ، زيرا امتيازات و عذابهاى اين دنيا ناچيزتر از آنند كه معادل آنچه كه وقوع يافته است بوده باشند ، مثلا خوردنى و لباس يا مسكن يا مقام خوب و شلاّق و حبس و چوبه دار كه لحظاتى بيش بطول نمىانجامد بعنوان كيفر خون آشامىهاى جلاّدان قدرتپرست تاريخ معادل بوده باشد .
آنچه كه در اين دنيا جريان دارد عمل و عكسالعملهاى هشدار دهنده است كه خداوند متعال بطور فراوان [ نه بطور كلّى ] از پشت پرده نشان مىدهد مثلا سيلى بىعلّت كه به گونه چپ يك انسان نواخته است ، دير يا زود سيلى با همان كيفيّت و كمّيّت به گونه چپش نواخته شده است . اگر در راه احياى يك انسان قدم خالصانه برداشته است ، دير يا زود قدمى خالصانه در احياى او برداشته شده است . خلاصه با يك عبارت كلّى اين مدّعى تكامل بهتر از همه مىداند كه
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
آنقدر گرم است بازار مكافات عمل
ديده گر بينا شود هر روز روز محشر است
اى فراموشكار تكامل يافته ، يا اى تكامل يافته فراموشكار ، تو كه ميدانى هر شمشيرى كه ظالمانه بر سر يك انسان فرود مىآيد ، دو لبه دارد :
لبه يكم همانست كه فقط سر يا سينه آن مظلوم را شكافته و روح او را خارج از نوبت به پرواز در آورده است .
لبه دوم همانست كه سر يا سينه خود را دريده و ميگذرد تا روحش را هم تباه بسازد و تحويل آتش ابدى الهى بدهد ، با اينحال چرا دائما در صدد تيز كردن شمشير و فرود آوردن آن بر سر انسانها هستى آيا شنيدهاى
بر من است امروز و فردا بر وى است
خون من همچون كسى ضايع كى است
بگذريم ، اگر در اين باره بيشتر صحبت كنيم ، ممكن است فراموشكارى را كنار بگذارد و از تكامل باز بماند و مرتجع شود و چون بشر مىتوانسته است بوسيله تعليم و تربيت صحيح و بهرهبردارى از حكمت عاليه اديان ، حيات خود را در گذرگاه دنيا قابل تفسير و توجيه منطقى نمايد . بنابراين ، مىتوان گفت : فساد و افسادى كه بشر در روى زمين در طول تاريخ به راه انداخته است ، تا حدّى كه بتواند براى خود تاريخ انسانى بسازد ، قابل اجتناب بوده است .
دليل دوم براى اثبات اين حقيقت كه بشر براى پيشرفت و تكامل ارزشى خود بطور مستمرّ قانونى حركتى انجام نداده است
نكبتها و عوامل سقوط فراوانى است كه از آغاز تاريخ تاكنون از او ديده مىشود و ما مقدارى از آنها را در رساله « حيات معقول » آوردهايم و در اين مبحث باضافه توضيحات بيشتر و افزودن چند عامل ديگر كه مجموعا به پنجاه و دو عامل مىرسد ، بخوبى اثبات مىكنيم كه :
ادّعاى تكاملى كه بشر براه انداخته است فقط مىتواند تسليتى بر ورشكستگى و عقب ماندگى خود بوده باشد .
1 آيا بشر توانسته است قدمى در راه توسعه و تقويت هشيارىهاى خود بردارد ؟ آيا در تعليم و تربيت نسلها ، اصرار شده است كه :
چون سر و ماهيّت جان مخبر است
هر كه او آگاهتر با جانتر است
پس بايد بر آگاهيها و هشيارىهاى مردم افزود ، يا اينكه هر چه زمان پيشرفته ، انواع بيشترى از عوامل تخدير و سركوبى هشيارىها رواج پيدا كرده است ؟ آيا مضامين ابيات زير كه از جلال الّدين مولوى است ،
چارهجوئى شده است ، يا اينكه مبارزه با هشيارىها و سركوب آنها ، با گذشت زمانها رو به افزايش گذاشته است ؟ :
جمله عالم ز اختيار و هست خود
ميگريزد در سر سرمست خود
ميگريزند از خودى در بيخودى
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى
تا دمى از هوشيارى وا رهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مىنهند
ادّعاى تكامل با اين وضع چه معنا دارد ؟ بايد گفت : بدانجهت كه بشر با تكامل سرو كارى ندارد ، لذا خود را به پيدا كردن پاسخ اين سؤال مجبور نمىبيند
2 در مسير تكاملى كه اين عاشق تكامل پيش گرفته است ، عشقهاى سازنده و بوجود آورنده خيرات ، از صحنه زندگى رخت بر بسته است . عشقهائى كه بشر هيچ كار بزرگى را در طول تاريخ بدون استمداد از آنها نتوانسته است انجام بدهد . من از وجدان انسانها ميپرسم نه از انديشههاى حرفهاى سودجو ،آيا اين عشقهاى سازنده دوشادوش پيشرفت تكنيك ( صنعت ) پيش رفته است ؟ آيا كمپيوترها اين عشقها را در درون مردم مورد تشويق قرار مىدهند ؟ با اينكه ميدانيم پاسخ اينگونه سؤالات منفى است ، با كدامين منطق و وجدان فرياد مىزنيم : انسان سر فصل تكامل است انسان تكامل يافته رو به تكامل بيشتر مىرود
3 يكى از علامات بسيار جالب تكامل بشرى خشكيدن چشمه سارهاى عواطف و احساسات شريف و نيروبخش حيات است كه بشر امروزى را بيچاره كرده است
4 اين هم نوعى از منطق تكامل است كه قدرت را در برابر حقّ مىنهد و اين مسئله را بوجود مىآورد كه « آيا حقّ پيروز است يا قدرت ؟ » انسان با طرح اين مسئله ، رسوا كنندهترين اعتراف را درباره عقب ماندگى خود از رشد و تكامل ابراز مينمايد . مسلّم است كه قدرت اساسىترين عامل طبيعى حركات و تحوّلات و بروز نمودها و مختصّات اشياء در نظم هستى است ، بنابراين ،قدرت بزرگترين نعمت خدادادى براى عالم وجود است . با اينوصف وقتى كه آدمى اين مسئله را مطرح مىكند كه « آيا حقّ پيروز است يا قدرت ؟ » نخست قدرت را مساوى باطل فرض مىكند و سپس مسئله فوق را طرح مينمايد .
5 يكى ديگر از علامات تكامل اين موجود اينست كه در طول هزاران سال كه از ديدگاهها و جنبههاى گوناگون با خويشتن سرو كار داشته زيستشناسى اعضاءشناسى ، روانشناسى ، حقوق ، اقتصاد ، اخلاق ، سياست و هنر و دهها امثال اين علوم را درباره خويشتن بوجود آورده است ، ولى از شدّت اوج تكامل هنوز نمىداند « من » چيست و هر وقت با امثال اينگونه مسائل مواجه شده است با اين جمله كه اساتيد و رهبران ما مىفهمند و يا در آينده معلوم خواهد گشت ، خود را تسليت ميدهد و در اين زندگى با من مجهول ميليونها حقّ و امتياز همديگر را پايمال نموده و تا فرداى ناپيدا و تا رو يا رويى با اساتيد و رهبران ، ميلياردها ميليارد انسان ، راهى زير خاك تيره مىگردند .
6 اين انسان تكامل يافته خواه « من » خود را شناخته يا نشناخته باشد ،در هر دو حال نتوانسته بآن اعتدال روانى موفّق شود كه از دو بيمارى « خودبزرگ بينى » و خود كوچك بينى نجات پيدا كند و بعبارت كلّىتر اين موجود تكامل يافته هنوز نمىداند كه اصل « صيانت ذات » را كه ما آنرا اصل الاصول مىخوانيم چگونه مورد بهرهبردارى قرار بدهد 7 اين بينواى بينوايان ولى پر ادّعا مخصوصا پر ادّعا در تكامل ، هر موقعى كه قدرتى بدستش رسيده است ، « از شدّت تكامل » نخست خود آن قدرتمند از مالكيّت بر خويشتن ناتوان گشته و همه اصول و قوانين انسانى را زير پا گذاشته و سپس همان قدرت را در راه تخريب و نابود كردن قدرتهاى ديگران مستهلك ساخته است كه بآن قدرتمندان مسلّط شود و اراده زندگى آنان را مشروط به اراده خود نمايد با اينحال ، باز مىگويد : من تكامل يافتهام اين قدرتمندان نابخرد نمىدانند كه همان شيران بدور از عقلند كه در سرتاسر تاريخ آتش در نيزارهائى مىافروزند كه خود در آنها زندگى مىكنند نادانتر از آنند كه بدانند كه در آن آبادى كه ساختمانهايش از نى و بورياست ، با آتش نبايد بازى كنند و بقول سعدى : « آن را كه خانه نيين ( از نى ساخته شده است ) بازى نه اين است . »
8 اين تكامل يافته هنوز نمىداند كه از شخصيّتهاى بزرگ و نوابغى كه خداوند متعال براى پيشرفت انسانها به جوامع عنايت ميفرمايد ، چگونه استفاده كند . گاهى از اين شخصيّتها بتهائى مىسازد و همه ارزشها و اصول انسانى را قربانى آنان مينمايد . گاهى ديگر چنان آن شخصيّتها را سركوب مىكند كه حتّى نام و نشانى از آنان را زنده نمىگذارد و هنوز اين تكامل يافته نفهميده است كه بايستى از امتيازاتى كه شخصيّتهاى بزرگ دارا مىباشند ، با كمال قدردانى از آنان [ نه با عشق و پرستش بر موجوديّتشان كه دير يا زود در زير خاكهاى تيره خواهد پوسيد ] بهرهبردارى كنند و هرگز شخصيّتها را به مرحله مطلق نرسانند كه هيچ انسانى نه بمرحله مطلق مىرسد و نه ظرفيّت شنيدن چنين سخنى را دارد كه به او بگويند : « تو از نظر عظمت به مرحله مطلق رسيدهاى » .
9 اين تكامل يافته هنوز توانائى زيستن بدون اسلحه را ياد نگرفته است و بعبارت روشنتر : همانطور كه اين موجود در زندگى ابتدائى براى اينكه بتواند زندگى كند مىبايست چوب و چماق و قمه و تير و كمان و گرز و نيزه و شمشير داشته باشد تا بتواند اثبات كند كه من زندهام ، امروز هم كه فرياد تكاملش تا آخرين نقطههاى كهكشانها طنين انداخته است ، براى اثبات اينكه زنده است مجبور است به توپ و خمپاره و تانك و مسلسل و ناوهاى متنوّع جنگى و بمبها و موشكها با كلاهكهاى اتمى و مواد شيميائى و ميكربى كه كوس رسوائى تكامل ما انسانها را چنان نواخته است كه خود ما از شنيدن اين اسم ( انسان ) سرافكنده مىشويم ، و غير ذلك متوسّل شود . قضيّه بالاتر از اينست كه ما گفتيم ،
بلكه بمقتضاى تكاملى كه در پيش گرفته است انسان امروزى مجبور شده است براى اثبات اينكه زنده است و حقّ زندگى دارد ، اسلحهاى را بدست آورد كه بنا به اظهارات كارشناسان براى چند بار متلاشى كردن زمين كفايت مىكند و معناى اينگونه استدلال به اينكه من زنده هستم و در مسير تكاملم ، اينست كه « من چند بار مىتوانم خودكشى كنم تا اثبات كنم كه من هستم و در مسير تكاملم »
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
10 اين سر فصل تكامل در دورانهاى اخير كه پيشرفت دانش و بينش به اوج رسيده و واقعا گسترش و عمق علمى خيره كنندهاى را بوجود آورده است نمىتواند طرح علمى يك موضوع را از عشق و پرستش آن ، بر كنار داشته باشد مثلا در باره اراده كه يك موضوع قابل بررسى علمى است و ميتوان آنرا با اصول و قوانين علمى مورد تحقيق قرار داد ، بقدرى در توسعه و تعميم آن افراط مىكند كه مانند شوپنهاور مىگويد : « اگر ما اراده را خوب بشناسيم ، همه اسرار هستى را خواهيم فهميد » . آن يكى با عشق به پديده جنسى نر و ماده ، همين پديده را تا سر حدّ جوهر حيات و زير بناى همه شئون زندگى فردى و اجتماعى بالا مىبرد
11 اگر بخواهيد معناى تكامل را خوب درك كنيد ، باين جريان شرمآور در روابط انسانها با يكديگر توجّه فرمائيد : كه : « پيوستن انسان به انسان ديگر بر مبناى احتياج و گسيختن آن دو از يكديگر بر مبناى سود شخصى »
12 شدّت گرفتن منفعتپرستى حتّى در موارديكه به ضرر ديگران تمام شود تا حدّى كه بعنوان مفسّر و عامل ادامه حيات و گاهى هم بعنوان فلسفه حيات ، از مختصّات تكامل اين انسان است . و منظور عمده از اين منفعت همان منفعت مادّى است .
13 لذّتپرستى ، حتّى در موارديكه به آلام ديگران تمام شود . اين پديده حتّى در كلمات برخى از آنان كه مىگويند : « ما فيلسوفيم » تا حدّ فلسفه و هدف زندگى نيز معرّفى شده است اين هم يكى از دلائل تكامل است كه لذّت فقط در قلمرو لذائذ مادّى هدف حيات انسانى تلقّى مىشود در مقابل گفتار بعضى از انسان شناسان كه گفتهاند : تلذّذ چه هدف ناچيز تلذّذ كار جانوران است .
14 يكى از محكمترين دلايل تكامل اين موجود عبارتست از جواز قربانى كردن همه ارزشها و عظمتهاى انسانى و الهى براى وصول به هدفى كه تشخيص داده شده است اين رسالت براى نابودى انسانيّت را ماكياولى دست پرورده سزار بورژيا در اختيار كاروان تكامل قرار داده است . اين رسولان ضدّ انسانى اين شرط را هم در « هدف وسيله را توجيه مىكند » در نظر نگرفتند كه بگويند : « عظمت آن هدف كه واقعيّتهائى را بعنوان وسيله قربانى مىنمايد ،بايد بقدرى داراى ارزش و عظمت باشد كه هم از دست رفتن وسيله را جبران نمايد و هم موجب حلّ مشكل يا مشكلاتى گردد .
15 پانزدهمين دليل تكامل انسانها كه بسيار جالب است ، « هدف ديدن خويشتن و وسيله ديدن ديگران » مىباشد كه پديدهايست بسيار شائع ، و هنوزاين موجود تكامل يافته نمىخواهد بپذيرد كه امتياز تكوينى كه او دارد ،ديگران نيز دارا مىباشند . همان مشيّت خداوندى كه وجود او را براى قرار گرفتن در آهنگ والاى هستى ، تحقّق بخشيده است ، همان مشيّت ديگر افراد انسانى را هم جزئى از آهنگ والاى هستى قرار داده است . آيا بنظر شما ،
منطق « من هدف ، ديگران وسيله » بازگو كننده هويّت « خودپرستى » كه مهلكترين بيمارى در قلمرو زندگان است ، نميباشد ؟ و اگر بگوئيم : انسانها از جريان موجودات طبيعى ناآگاه بوجود آمده و در همان قلمرو طبيعت هم نابود مىشوند و از بين مىروند و مشيّت الهى آنان را بوجود نياورده است در اين فرض ، باز منطق فوق جز زائيده شده از مغزهاى تباه نخواهد بود ، زيرا چه معنى دارد كه طبيعت ناآگاه و بىزبان و بىاختيار بعضى از اجزاء خود را بر بعضى ديگر ترجيح بدهد كه بعضى از آنان هدف و برخى ديگر وسيلهاى براى آنان باشند البتّه مسلّم است كه اگر در تفسير وجود انسان ، مشيّت الهى دخالت نكند ، يا اصلا با پيروى از مكتب تكامل يافته خفاش بگوئيم : آفتابى وجود ندارد ، در اينصورت بمقتضاى قانون ويرانگر انتخاب طبيعى و تنازع در بقاء هيچ منطقى در برابر همان منطق پوچ كه مىگويد « من هدف و ديگران وسيله » وجود نخواهد داشت .
من معتقدم همه متفكّران اين مسئله را بخوبى مىدانند يعنى بخوبى مىدانند كه اگر وجود انسانى وابسته بخدا و مشيّت خداوندى نباشد ، منطقى جز « من هدف و ديگران وسيله » قابل تصوّر نيست و اگر كسى يا كسانى پيدا شوند كه بگويند : نه آقا ، اين چه حرفى است كه ميزنيد وا انسانا ، وا تكاملا ، وا علما ، وا ترقّيا ، وا صنعتا ، وا پيشرفتا ، وا قرن بيستما شما ضدّ انسانى صحبت ميكنيد شما به انسان اهانت مىكنيد كه مىگوئيد : اگر وابستگى انسان به خدا و مشيّت خداوندى نفى و انكار شود ، هيچ منطقى « جز من هدف و ديگران وسيله » و هيچ حركتى جز حركت در مسير تنازع در بقاء و انتخاب اقوى [ بمعناى درندهتر نه سقراطتر و نه ابوذرتر و نه ابن سيناتر و مولوىتر ] وجود نخواهدداشت .ميگوئيم : آيا نفى پيوستگى انسان به خدا و مشيّت خدا ، و دم زدن از انسان ، جز دو روئى و يا حيلهگرى براى شكار انسانها و منتقل ساختن قدرت از دستهاى به دستهاى ديگر از انسانها چيزى ديگر در بر دارد ؟
16 اين هم تكامل فلسفى انسان است كه نه تنها نمىخواهد فاسد را با صالح دفع كند ، يعنى فاسد را بر دارد و صالح را بجاى آن بگذارد . كاش جريان ملاحظه مصالح و مفاسد در همينجا تمام مىشد ، بلكه اغلب بجهت بىتوجّهى و گاهى با توجّه ولى از روى لجاجت فاسد را با افسد دفع كرده است ايكاش فقط بهمين نكبت و سيه روزى قناعت مينمود ، ولى همه مىدانيم كه در آن موارد كه دفاع از خويشتن و توجيه موقعيّت خود مطرح است ، فاسد را با افسد دفع مىكند و براى اين نابكارى فيلسوف مىشود و فلسفه هم مىبافد
17 اختلالات كنشهاى سيستمهاى زنده . اين همان « دليل تكامل » است كه كنراد لورنتس در كتاب معروف خود « هشت گناه بزرگ انسان متمدّن » مشروحا مورد بررسى قرار داده است .
18 ويران ساختن محيط زندگى و تبديل مناظر زيباى طبيعت و فضاى حياتبخش كره زمين به ميادين جنگ و جبهههاى كشتار و ماشينهاى خشكاننده زندگى و زرّادخانههاى اسلحه كشنده .
19 يكى از مهمترين دلائل تكامل بشرى ، اشتغال روزافزون مغزهاى بزرگ براى كشف آسانترين و بىخرجترين طرق تخريب آباديها و نابوديهاى زراعت و از بين بردن نسلها ، در صورتيكه اگر اين مغزهاى بزرگ در راه كشف وسائل احياى انسانها و تقويت عواطف آنان و ايجاد ارتباطهاى انسانى سازنده ،بكار بيفتد ، واقعا مىتوانند تاريخ طبيعى حيات انسانها را به تاريخ انسانى انسانها مبدّل بسازند .
20 لاينحل ماندن معمّاى مرد و زن و روياروى قرار گرفتن اين دو صنف با يكديگر ، پس از تحرّك با عامل جنسى بنام عشق و علاقه ، تا آنجا كه بعضى از روانشناسان چنين گفتهاند كه : احتمال تطابق و هماهنگى يك زن و مرد با يكديگر همان مقدار است كه سيبى را دو نصف كنند ، يكى از دو نصف را به گوشهاى از يك جنگل بسيار بزرگ [ پر از كوهها و درختان و رودخانه ها ] بيندازند و نصف ديگر را به گوشهاى بسيار دور از آن گوشه ، آنگاه بادى بوزد و اين دو نصف سيب را بهمديگر بچسباند
21 رقابت و تضادّ انسان با خويشتن با انواعى گوناگون ، با اين كه مىداند كه اين رقابت و تضادّ بدانجهت كه سازنده نيست به ضرر و گاهى نابودى خود مىانجامد .
22 منتفى شدن احساس وحدت عالى در حيات و در شخصيّت .گويى : تكامل آدمى خصومت شديدى با احساس و گرايش به وحدت حيات و وحدت شخصيّت دارد كه هر چه زمان پيش مىرود ، اين خصومت شديدتر مىگردد بدون دريافت و تحقّق بخشيدن به اين وحدت كه واقعا مىتواند هويّت و مختصّات حيات و شخصيّت آدمى را تفسير و توجيه نمايد ، ما انسانها جز دركها و تعقّلها و ارادهها و عواطف گسيختهاى چيزى نخواهيم داشت . بعبارت روشنتر هر يك از حيات و شخصيّت آدمى يك حقيقت است ، و در عين حال كه هر يك از آن دو داراى ابعاد بسيار متنوّعى است و بايستى هر يك از آن ابعاد بطور كامل از نظر شناخت و اشباع مقتضياتش مورد توجّه و تكاپو قرار بگيرد ، بايستى آن حالت وحدت كه حيات و شخصيّت انسان را مشرف بخود مىسازد و از متلاشى شدن باز ميدارد [ آن متلاشى شدن كه هر يكى از اجزاء معناى پيوستگى بكلّ را از دست ميدهد ] بشناسد و آنرا هر چه كاملتر بوجود بياورد . از بين رفتن وحدت حيات و وحدت شخصيّت ، از يك جهت تفاوتى با عدم درك آن ندارد ، زيرا اگر وحدت حيات و وحدت شخصيّت درك نشوند ،هم قطعات گسيخته حيات قابل تفسير و توجيه منطقى نخواهد بود و هم قطعات گسيخته شخصيّت او . بهمين جهت است كه پيشتازان تكامل روحى ميگويند :
مگذاريد زمان با قطعات خيالى سهگانهاش ( گذشته ، حال و آينده ) روح شما را قطعه قطعه نمايد يا بقول مولوى : نى روح شما را پر گره بسازد
هست هشيارى زياد ما مضى
ماضى و مستقبلت پرده خدا
آتش اندر زن بهر دو تا به كى
پر گره باشى از اين هر دو چونى
لا مكانى كه در او نور خدا است
ماضى و مستقبل و حالش كجاست
ماضى و مستقبل اى جان از تو است
هر دو يك چيزند پندارى دو است
23 تحوّل تدريجى شخصيّتهاى مستقلّ انسانى به شخصيّتهاى بى رنگ و بىاصل كه هر اندازه اين تحوّل پيشتر برود ، احاطه جبر و ناآگاهى بر وجود انسان بيشتر مىگردد . و بعبارت سادهتر : « سازگارى شخصيّت با هر عامل و رويدادى كه پيش بيايد و عدم تأثّر از هيچ اصل و قانونى كه براى شخصيّت آگاه و مستقلّ آدمى وجود دارد . » آرى ، اين هم يكى از دلائل تكامل بشرى است اگر درباره جبرگرائى بسيار افراطى كه در قرن نوزدهم در عرب براه افتاد ، دقّت بيشترى كنيم ، خواهيم ديد : بعضى از متفكّران در آن دوران ، از پديده اختيار چنان گريزان بودند كه گوئى اگر يك انسان ادّعاى اختيار نمايد ،كاروان بشريّت را در حركت خود به پيش ، به عقب بر گردانده است از مطالعه كننده محترم كه با ديده تحقيق در اين مطالب مىنگرد ، استدعا مىشود به عبارات زير كه از يكى از مشهورترين شخصيّتهاى قرن 19 نقل شده است دقّت فرمايد : « بشر تاريخ خودش را مىسازد ، ولى نه آنطور كه مايل است و نه تحت شرايط و اوضاع و احوالى كه خود انتخاب كرده است بلكه تحت شرايط و اوضاع و احوالى كه مستقيما بر او وارد شده [ با او مواجه شده ] و به او داده شده است و از گذشته به او منتقل گشته است . . » سپس مىگويد : « سنّت همه نسلهاى گذشته همچون كابوسى بر مغز انسانها سنگينى ميكند و درست همان زمانى كه بنظر ميرسد او در فعّاليّتهاى انقلابى خويش اشتغال دارد و چيزهائى كه تصوّر مىكند خلق كرده است و در گذشته هرگز وجود نداشته است و بروشنى چنين دورهاى از بحرانهاى انقلابى كه بشر با هيجان و اضطراب مطرح مىكند ، روح گذشتگان است كه در خدمت آنان در آمده است و انسان انقلابى [ آنچيزها را ] از نسلهاى گذشته عاريه گرفته مىجنگد ، فرياد مىكشد ، تظاهر مىكند بدين منظور كه ارائه كند ، صحنه جديدى از تاريخ جهان را در اين زمان باز كرده است ، بآن افتخار مىكند ( احساس غرور مىكند ) در حاليكه جامهاى بدل پوشيده و با زبان عاريتى سخن ميگويد » [درباره جامعه و تغييرات اجتماعى تأليف نيل اسمسلر ص 165 از متن انگليسى ] مسائلى را كه در پيرامون مطالب فوق مىتوانيم مطرح كنيم ، بدينقرار است :
يك جمله اوّل كه مىگويد : « بشر تاريخ خود را مىسازد » با مطالب بعدى كه بشر را يك جاندار صد در صد متأثّر از گذشتگان قرار ميدهد ، تناقض صريح دارد و نويسنده مىبايست بجاى جمله مزبور اين جمله را « بشر در گذرگاه جبرى تاريخ جبراً ساخته مىشود » بگويد .
دو ميگويد : « نه آنطور كه مايل است و نه تحت شرائط و اوضاع و احوالى كه خود انتخاب كرده است بلكه تحت شرائط و اوضاع و احوالى كه مستقيما بر او وارد شده [ با او مواجه شده ] و به او داده شده و از گذشته به او منتقل گشته است » اگر اين جمله را مورد دقّت قرار بدهيد ، انتقادهاى زير را در آن خواهيد ديد 1 آن گذشتگان كه شرائط و اوضاع و احوال را به دوره آينده منتقل نمودهاند ، آنها را از كجا گرفته بودند ؟ آيا دموكراسى را از شامپانزهها و رياضيّات عاليه را از گوريلها و علوم مربوط به ذرّات بنيادين طبيعت را از هايدلبرگ و آنهمه هنرهاى بسيار ظريف داوينچى را از عنكبوت و سمفونىهاى بتهون را از الاغهاى قبرس گرفتهاند 2 قدرت و استعداد اكتشاف و فرهنگسازى و تمدّن پردازى بشر چه شده است ؟ آيا اينكه دانشمندان مسلمين در قرن سه و چهار و نيمه قرن پنجم هجرى علم را از سقوط حتمى نجات دادند و تجربه و مشاهده را در بوجود آوردن دانش مبنا قرار دادند ، دروغ بوده است آيا اين همه اكتشافات و اختراعات كه در دو قرن 19 و 20 در مغرب زمين بروز كرده است ، دروغ بوده و همه آنها ناگهان از آسمان بزمين باريده است يا از زمين روئيده است ؟ 3 اگر گذشتگان بودهاند كه همه اوضاع و شرائط و احوال و عناصر پيشرفتها و تمدّنها و انقلابات را به آيندگان منتقل مينمايند چرا هر يك از آن گذشتگان آن اوضاع و شرايط و احوال و عناصر را به جامعه و نسل خود منتقل نمى سازند ، مگر هر جامعهاى از گذشتگان با نسلهاى آينده خود عداوت داشتهاند يونان آن فرهنگ علمى و سياسى و هنرى خود را به نسل خود نميدهد و ناگهان مردمان رم مىآيند و از يونانىها غارت مىكنند و مىبرند و براى خود يك فرهنگ و تمدّن تشكيل ميدهند كه هم نرون خونخوار و ديوانه را ميسازد و هم مارك اورليوس فيلسوف خردمند و عاطفى را [ بجز درباره مسيحىها كه اين فيلسوف درباره آنان حسّاسيّت داشته است ] تمدّن بين النّهرين نه تنها به نسل خود بينالنّهرينىها منتقل نمىگردد و اقوام و جوامع ديگر آن را تعقيب مىكنند ، يا بوجود مىآورند ، بلكه قرنهاى بسيار طولانى اين سرزمين مانند هند دست بدست مىگردد .
سه اينكه اين نويسنده تأكيد مىكند كه همه چيز از گذشتگان است ،متوجّه نشده است كه واقعيّات شايسته انسان كه همه مردم خردمند در همه ادوار و در همه جوامع در تحصيل آنها تكاپو مىكنند ، امورى فطرى و مشترك مىباشند كه چنانكه به هيچ قوم و نژادى اختصاص ندارند ، بهيچ اقليم و دورانى هم بسته نيستند . اگر بر فرض جامعهاى امروز داد و فرياد راه بيندازد و طرح انقلابى بريزد كه من مىخواهم به « از خود بيگانگى » خاتمه بدهم و به خود آشنائى و انسان آشنائى برسم ، اگر هم وسائل و ابزار و سخنان و شعارهائى نو در اين داد و فرياد و انقلاب داشته باشد ، اصل هدفى كه براى داد و فريادانقلاب طرح نموده است ، سابقه دارد و شما ميتوانيد همين هدف را در عناصر و پديدههاى دينى و فرهنگى گذشتگان بخوبى مشاهده كنيد . بعنوان مثال در نتيجه گيرى از قصّهها و اساطير آفريقاى باستانى جملات زير بدست آمده است :
« انديشه هاى لطيف فلسفى و باورداشتهاى متعالى مذهبى ، پا بپاى خرافهگرائى و گمانهاى سادهلوحانه و كودك پسندانه ، عموما در افسانه ها منعكساند .
اسطورهها همانند كانهاى زغال سنگ ، انبوهى از زغال ، و رگههاى الماس را با هم و درهم دارند . از اينروى تا اسطورهكاوى ، نسج افسانهها را ، از شكل قصّه گونه آنها به واحدهاى اوّليّه فكرى ، به نخستين ياختههاى تشكيل دهنده عقيدتى آنها ، باز پس نكاود ، ما هرگز به گوهرهاى مكنون و پايدار لطائف انديشه بشرى ، در بطن اسطورهها پى نخواهيم برد . در حقيقت صرفنظر از جنبه تفريحى ، و لالائى گويانه افسانهها آنچه كه مطالعه در اسطورهها را براى پژوهندگان تاريخ رشد فكر فلسفى ، براى تجلّى جويان وجدان عامّ بشرى ،براى مردم شناسان ، براى جامعه شناسان ، براى كارشناسان مقايسهاى اديان ،براى آرمانشناسان و ديگر انديشمندان علوم انسانى و ادبيّات عامّيانه ، اجتناب ناپذير مىسازد ، انعكاس وجود همين ديرينترين ذخائر فكرى و ناآگاه اقوام مختلف در اسطورهها است . » [ آفريقا افسانههاى آفرينش تأليف يولى باير ترجمه ژ . آ . صديقى ص 177 و 178] ولى اين حقايق انسانى براى هر جامعه و دورانى از همه جهات يكسان تلقّى نمىگردد . مثلا حقائق اقتصادى زمانى آن انگيزگى را ندارد كه همه شئون بشرى را تحت الشّعاع خود قرار بدهد ولى در زمانى با اجتماع شرايطى مناسب انگيزگى مزبور را پيدا مىكند و بطور كلّى چنانكه در عوامل محرّك تاريخ گفتيم : هر يك از آن عوامل بمقتضاى شرايط و اوضاع و احوال مىتواند در سير تاريخ و بروز كيفيّتهاى اوّليّه و ثانويّه تأثير اساسى داشته باشد .
چهار نويسنده جملات مورد نقد و بررسى از كسانى است كه اعتقاد به تكامل انسان دارد ، يعنى بر اين عقيده است كه چنانكه انسان از نظر بيولوژيك و فيزيولوژيك در جريان تكاملى است ، همينطور از نظر مغزى و روانى .
و بهر حال مسلّم است كه اين نويسنده تكامل را با جبر محض سازگار ديده است و ما بايد اين نظريّه را مورد دقّت قرار بدهيم بايد اين مسئله حلّ شود كه فرق است ميان قدرت و كمال ، زيرا ميتوان از قدرت براى كشتار همه انسانها و تخريب هر چيزى كه با دست بشر بسود مادّى و معنوى وى ساخته شده است ،بهرهبردارى كرد ، ولى كمال در هر شكلش كه تصوّر شود جز احياء و سازندگى را نميتواند مطرح كند . همچنين فرق است ما بين قدرت و جمال . بنابراين ،كمال باردار مفهوم ارزشى است چنانكه جمال باردار مفهوم جذبه و انبساط روانى است و در ماهيّت قدرت هيچ يك از اين دو مفهوم وجود ندارد ، بلكه بستگى باين دارد كه قدرت كه يك واقعيّت ناآگاه و بىاختيار است ، در دست كيست و در راه وصول به چه هدفى استخدام شده است .
پس اگر بگوئيم تكامل عبارتست از قهر و غلبه جبرى بر طبيعت فقط ،در حقيقت يك مفهوم ارزشى را بجاى يك مفهوم بيطرف از ارزش و ضدّ ارزش بكار برده و مورد تعريف قرار دادهايم . اگر بگوئيم : تكامل عبارتست از غلبه جبرى بر همنوع بطور مطلق ، در اين مورد نيز يك مفهوم ارزشى را در موردى بكار بردهايم كه از جهت جبرى بودن غير ارزشى است و از آنجهت كه غلبه بر همنوع بطور مطلق از عامل جبرى ضرورى سرچشمه نمىگيرد ،بلكه فقط در مواقع تزاحم و روياروئىهاى خشن است كه كشتار بوجود مىآيد ،در غير اينصورت عمل مزبور ضدّ ارزش و مورد نفرت همه انسانها مىباشد .
و اگر گفته شود : تكامل عبارتست از ايجاد بيشترين تأثير ، و پذيرش بيشترين تأثّر از واقعيّات انسانى و جهانى بسود خويش . اين تعريف . اگر چه با نظر به مختصّات خود انسان مىتواند يك بعدى مهمّ از او را توصيف نمايد [ چنانكه دانشمند ارجمند آقاى دكتر جهانگير ثانى در مقدّمه مباحث مربوط به اعلاميّه جهانى حقوق بشر آوردهاند كه : « انسان جانداريست كه بيشترين اثر را بر موجودات و امور مىگذارد و بيشترين اثر را از آنها مىپذيرد و اين تأثير و تأثّر را در روند زندگى به وجه غير قابل مقايسهاى با ديگر حيوانات مورد عمل و استفاده قرار مىدهد . » ] ولى با نظر به عمق واقعيّات ، مىبينيم كه اگر از اين تأثّر و تأثير فقط نفع و حيات مطلوب و مادّى خويش را منظور نمايد ، ناتوانترين جانداران خواهد بود . اين ناتوانى معلول دو علّت مىتواند بوده باشد :
علّت يكم وقتى كه يك خود انسانى خويشتن را بعنوان محور يا باصطلاح روشنتر هدف مطلق تلقّى نمود ، از شناخت و پذيرش موجوديّت ديگر اشياء در هر دو قلمرو انسان و جهان [ بدانجهت كه واقعيّاتى براى خود هستند ] ناتوان مىگردد ، زيرا چنانكه فرض كرديم چنين انسانى فقط و فقط خود خويشتن را مىشناسد و آن خود را هدف مطلق ديده و ديگر واقعيّات را وسيله مىبيند ،در صورتيكه با عظمتترين قسمت آن واقعيّات كه بنى نوع او هستند ، نه تنها وسائلى براى خود او نيستند ، بلكه هر يك از آنان ، مانند خود او استعداد تأثير و تأثّر فراگير در جهان هستى را در خود مىبيند . حتّى مىتوان گفت :
آن قسمت از اشياء هم كه موجودات غير انسانى اين كيهان بزرگ را تشكيل مىدهند ، اگر هم بعد وسيلهاى براى انسان داشته باشند ، بُعدى مستقلّ براى خود دارند كه با نظر بآن بعد ، آهنگ خود را مىنوازند و مىشنوند و آيات الهى بودن خود را در آفاق روشن مىسازند
جمله اجزاء در تحرّك در سكون
ناطقان كانّا إليه راجعون
ذكر و تسبيحات اجزاء نهان
غلغلى افكنده در اين آسمان
جمله اجزاء زمين و آسمان
با تو مىگويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامُشيم
خامشيم و نعره تكرارمان
مىرود تا پاى تخت يارمان
علّت دوم محدوديّت هويّت و مختصّات خود از لحاظ مادّى عمر محدود ، آنچه را كه بعنوان غذا و پوشاك مستهلك خواهد كرد محدود ، جائى را كه بعنوان مسكن انتخاب خواهد كرد محدود ، فعّاليّت غرائز طبيعىاش محدود است ، براى چنين خود محدود ، چگونه ميتوان با هستى نامحدود در تأثير و تأثّر قرار گرفت . بلى اگر خود انسانى بتواند از مرحله خود طبيعى بگذرد و آن خود مجازى را پشت سر بگذارد و به خود حقيقى برسد كه شعاعى نا محدود از اشعّه خورشيد عظمت خداوندى مىباشد ، در اينصورت نوعى احاطه و اشراف بر عالم هستى پيدا مىكند و بقول جلال الدّين مولوى متوجّه مىشود كه :
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و سايهاند و تو غرض
پنج نتيجه جبرى بسيار روشنى كه مىتوان از مجموع جملات آن نويسنده در اين مبحث و در مباحث ديگر كه مىگويد : تحوّلات و رويدادهاى تاريخ بر مبناى جبر محض بوقوع مىپيوندند و از چهار مرحله مىگذرند و بمرحله پنجم مىرسند ، گرفت ، اينست كه انسان در صحنه هستى جز مشتى جاندار مجبور به زندگى وسيلهاى چيز ديگرى نيست ، او انتخاب نمىكند ، بلكه تاريخ و گذشتگان براى او انتخاب مىنمايند . پس تنها توصيهاى كه بنابراين نظريّه مىتوان به انسان نمود ، اينست كه بنشين تا مبدء و مقصد و سمت حركت ترا تعيين كنند ، و آنگاه حركت كن و اين جبر بىامان بهشت آمال ماكياولى ها و چنگيزهاى قرون و اعصار است كه همواره ادّعا مىكنند : اين مائيم كه مىتوانيم و بايد مبدء و مقصد و سمت حركت انسانها را تعيين كنيم اميدواريم كه مقصود نويسنده يا نويسندگان چيز ديگرى غير از محتويات مستقيم الفاظشان بوده باشد .
24 رو به سستى و انحطاط رفتن احساسات لطيف انسانى كه اساسىترين عامل تلطيف واقعيّات خشن طبيعت بوده و انسانها را تا حدّ احساس وحدت در حيات و ايدآلهاى اعلاى آن ، بالا مىبرد . شگفت آور اينست كه هر مكتبى را كه از تراوشات مغز بشرى يا ابلاغ شده از وحى خداوندى است ، سراغ بگيريم ، همه آن مكتبها انسانها را به داشتن جوهرى در نهاد كه موجب وحدت و احساس آن مىباشد هشدار داده و بسوى شناخت و تحصيل آن همه انسانها را دعوت و تحريك نمودهاند ، با اينحال مشاهده مىشود كه جدائى انسان از انسان هر روز رو به افزونى بوده و آدميان در ارتباط با يكديگر شبيه جماداتى هستند كه فقط براى حفظ خويشتن مجبورند در كوهها و دشتها و درياها و فضاها دنبال يكديگر بدوند و فرياد بزنند كه كجا فرار مىكنى ، من بايد ترا با دست خود بكشم ، زيرا تو در آسيا متولّد شدهاى و يا در فضاى آفريقا بدنيا آمده و از آن تنفّس مينمائى اين روياروى هم قرار گرفتن و اين تخاصمهاى نامحدود و مستمرّ بهترين دليل آن است كه انسانها فاقد احساس همنوع بودن ميباشند و انسانها از احساس درد و شكنجه ديگران نه تنها رنج نمىبرند ، بلكه خوشحال هم هستند .
25 آيا مىتوانيد اثبات كنيد كه اين حضرت تكامل يافته در مسير رشد و تكامل به موقعيّتى رسيده است كه مادران امروز بيش از گذشتگان و بهتر از آنان ، براى فرزندان خود احساس عاطفه مىنمايند آيا مىتوانيد اثبات كنيد كه همسران امروز خيلى بهتر و اصيلتر از گذشتگان از رابطه زناشوئى لذّت مىبرند ؟ و نظم و بايستگى حيات خود را با ارتباط زناشوئى عالىتر و زيباتر از گذشتگان درك مىكنند ؟ و آيا مىتوانيد اثبات كنيد كه بجهت رشد و تكامل روحى يا روانى كه قطعا به تبعيّت از رشد و تكامل فيزيولوژيك و بيولوژيك بوجود آمده است [ با بنظريّات تكامليّون باصطلاح امروز ] لذّت فعّاليّت غريزه جنسى امروز اصيلتر و عالىتر از گذشتگان است ؟
26 آيا مىتوانيد اثبات كنيد كه انسان در مسير تكاملى خود به درك عالىترى در زيبائىها از گذشتگان نائل گشته است ؟ يعنى آيا انسانهاى امروز از درك زيبائى سپهر لاجوردين با ستارگان زرّينش [ در زيبائىهاى محسوس ] و از درك زيبائى وجدانهاى پاك و عالى [ در زيبائىهاى معقول ] معناى عالىتر و لذّتى عالىتر دريافت مىكنند ؟
27 در مسير تكامل خلاّق وراثت رو به تباهى رفته و اختلالاتى مهمّ بوجود آمده است . آيا اين اختلالاتست كه دليل تكامل مىباشد ؟ براى بررسى اين مسئله رجوع شود به كتاب « هشت گناه بزرگ انسان متمدّن كنراد لورنتس »
28 تكامل در مسير خود ، فلسفه و هدف زندگى را هم گم كرده است اين ديگر از آن دلائل بسيار روشن براى اثبات تكامل است كه نه داروين آنرا در خواب ديده بود و نه هربرت اسپنسر و نه اميل دوركيم و نه چرنيشنسكى و غيرهم .امروزه تيراژ كتابها و مقالاتى كه در پوچى و بىهدفى زندگى با اشكال مختلف نوشته مىشود و مورد مطالعه حتّى جوانانى كه در متن بهار زندگى بسر مىبرند ، خيلى بالاتر از آن است كه كسى بگويد : بگذاريد يك عدّه اندك از راه گم كردهها هم با اينگونه كتابها و مقالات دلخوش باشند .
29 اضطراب شديد و نگرانى بىحدّ درباره آيندهاى كه بشر در پيش دارد . ( مرض عمومى قرن بيستم ) آيا واقعا كره زمين با اين تاريخ و سابقه و با آن عظمت و با آن ميلياردها ساكنانش كه هر يك بالقوهّ بقول امير المؤمنين عليه السّلام كه فرمود : « و فيك انطوى العالم الأكبر »( و در درون تو جهانى بزرگتر نهاده شده است . ) هستند بانگيزگى هوى و هوس چند نفر بيخبر از خدا و انسان متلاشى خواهد گشت ؟ آيا هر چه انسان پيشتر حركت مىكند ، بر خودخواهى و لذّتجوئى و منفعتپرستى او كه بر آلام و ضررهاى ديگران تمام مىشود ، افزوده خواهد گشت ؟ آيا با گذشت زمانهاى بيشتر همه حقائق عالى و با ارزش مانند علم و قانون و غير ذلك ابزار دست اقوياء خواهد شد ؟ اضطرابات ناشى از اين نگرانىها در وضع روانى همه انسانهاى آگاه از جوانان نو رسيده تا كهنسالان سپيد موى تأثير ناگوار بوجود مىآورد . آيا اين نوع تكامل يافته فكرى در باره اين اضطرابات و نگرانىها مىكند ؟ اصلا آيا اين دلهرهها و آشفتگيها را جدّى تلقّى مىنمايد ؟ يك انسان آگاه مىگفت : شما چه فكر مىكنيد مگر نمىبينيد مردم شب و روز در ميان انواع بيشمار از وسائل تخدير غوطهورند
30 گويا حركت تكاملى چنين اقتضاء كرده است كه اين جزء تكامل يافته كه انسان ناميده مىشود ، از مفهوم كلّى و هدف اعلاى جهان و قوانينى كه او را در مسير تكامل قرار داده است ، اطّلاعى نداشته باشد واقعا جاى شگفتى است كه آدمى كه در دامان اين جهان بزرگ شده و به اصطلاح به تكامل رسيده است ، چگونه باستثناى افراد نادر و استثنائى در هر قرنى ، نمىخواهند اين جهان را مگر در حدود خور و خواب و خشم و شهوتشان بشناسند حتّى همان كسان استثنائى هم كه درباره جهان و عظمت و شكوه قوانين و هدف عالى آن مىانديشند ، چنان از مردم غريب و بيگانه زندگى مىكنند كه گوئى از سنخ انسانها نيستند
31 فرداگرايى ناشى از بريده شدن دست از امروز و ديروز و متلاشى ساختن واقعيّات با قطعات برنده زمان ، بطوريكه مىتوان گفت : چندين هزار سال است كه ما تكامل يافتگان با اين بشارت بخويشتن « كه فردا كارها
درست خواهد شد » در فرداها زندگى مىكنيم :
عمر من شد برخى فرداى من
واى از اين فرداى ناپيداى من (برخى قربانى)
البتّه در دوران ما تاريكى اسلحه گوناگون كه تكامل يافتگان براى راحت كردن يكديگر از زحمت نفس كشيدن آماده فرمودهاند حتّى آن فرداهاى تسليت بخش را هم از دستشان گرفته است .
32 يك بيمارى فراگير كه همه كاروانيان تكامل را در بر گرفته است ،مىتواند عاقبت و آينده اين تكاپوگر كمال را روشن بسازد . اين بيمارى فراگير « از خود بيگانگى » ناميده مىشود كه همواره معلولى بنام :
33 « بيگانگى انسانها از يكديگر » را به ارمغان مىآورد . البتّه اين يك معلول جبرى براى آن علّت است و آگاهى و آزادى و قدرت و پديدههاى ضدّ آنها دخالتى در آن ندارند زيرا وقتى كه من از خودم كه نزديكترين حقائق به خودم ميباشم احساس بيگانگى نمايم ، جاى ترديد نيست كه بطريق اولى از ديگر انسانها بيگانه خواهم گشت .
34 يكى ديگر از دلائل تكامل اين نوع شگفتانگيز از حيوانات قرار دادن همه چيز در دكّان معاملات است . حالا توجّه فرمائيد : بتو محبّت ميورزم كه تو هم بمن محبّت بورزى بتو محبّت مىورزم كه از انتقامجوئى تو در امان باشم بتو محبّت ميورزم كه اثبات كنم من آدمى داراى عاطفه و محبّت هستم بتو محبّت ميورزم و خار از پايت در مىآورم كه تا در موقعش خار از پاى من در آورى بتو محبّت ميورزم كه درونم را شاد و منبسط نمايد البتّه اين گونه محبّت هم اگر چه مانند ديگر اقسام آن ، معامله ايست كه به سود شخصى انجام مىگيرد ، ولى با نظر به اينكه عوض مطلوب در اين قسم شادى و انبساط وجدانى است ، اين معامله شريفتر از اقسام ديگر است كه متذكّر شديم .
بهر حال ، با اينكه اين انسان تكامل يافته صفحات كتابهاى ادبى و اخلاقى و حتّى كتب مذهبىاش كه در تفسير و توضيح كتب آسمانى خود برشته تحرير در آورده است ، پر از دستور به محبّت ورزيدن است و بالاتر از اين ،با اينكه همه كتابهاى آسمانى اين تكامل يافته محبّت به بنى نوع انسانى را با اشكال گوناگون توصيه نموده و حتّى در مواردى فراوان محبّت بانسان را محبّت به خدا معرّفى كردهاند ، با اينحال ، انسان پر مدّعا دست از سوداگرى خود برنداشته و اين نعمت الهى را در مجراى داد و ستد قرار داده است ،در صورتيكه داد و ستد كه بمقتضاى خود طبيعى آدمى با عوامل جبرى خواه ناخواه بايد انجام بگيرد ، نه ارزشى دارد و نه نيازى به توصيه و نه كسانى كه محبّت را بر مبناى سوداگرى ابراز مىكنند ، شايسته تمجيد و تحسين ميباشند .
35 ناتوانى شديد گردانندگان جوامع [ و به اصطلاح متصدّيان مديريّت جوامع كه سياستمداران و زمامداران نيز ناميده مىشوند ] از عمل به تعهّدات و قولهائى كه براى بدست آوردن پست و مقام بالا به مردم مىدهند و چنان آيندهاى براى جامعه تصوير كرده و وعده مىدهند كه مردم بينوا و ساده لوحان خوشباور و خوشبين ، با تصدّى وعده دهنده بچنان آينده ، خود را در بهشت برين مىبينند و تأسّف مىخورند كه چرا گذشتگان مردند و باين فردوس برين كه زمامدار ما ميخواهد براى ما ايجاد كند وارد نشدند معمولا كوشش ميشود يا ادّعا بر اين بوده است كه زمامداران و گردانندگان از برگزيدگان جامعه ميباشند اگر حال برگزيدگان جامعه بشرى اين دغل و دروغ باشد ، وضعيّت پيروان و انسانهاى معمولى روشن مىشود يكى از دوستان مىگفت : پسرم پس از امتحان رياضى موقعى كه ميتوانست از دبير پاسخ بگيرد كه نمرههاى بچّههاى كلاس ما چگونه بود ، پرسيده بود كه جناب آقاى دبير محترم ، لطفا بفرمائيد : وضع بچّه هاى كلاس ما در امتحان رياضى چگونه بود ، دبير گفته بود : فرزندم ، برو فكرت را ناراحت مكن ، شاگرد اوّل كلاس ( 3 ) گرفته است يعنى تكليف شماهاروشن است .
بى اعتنائى سياستمداران و زمامداران درباره مردم بقدرى تند و زننده است كه وايتهد را وادار كرده است بگويد :« طبيعت بشرى آنچنان گره خورده است كه همه برنامه هاى اصلاحى كه نوشته مىشود در نزد زمامدار حتّى از كاغذ باطل شده بوسيله نوشتن برنامه روى آن نيز بىارزشتر است » [ نفوذ و ماجراى ايدهها آلفرد نورث وايتهد متن اصلى انگليسى ص 13] يعنى حيف و دريغ از آن صفحه كاغذ كه بوسيله تكامل يافتگان تعيين در تكليف براى يك يا چند تكامل يافته ديگر باطل شده و در جيب يا در قفسهها در آرزوى دوران ريخته شدن به سطل زباله بسر مىبرد 36 هنوز تكليف هنر روشن نشده و رسالت اين پديده عالى و سازنده معلوم نيست . اصلا اين حركت تكاملى كه بشر شروع كرده است ، بقدرى از هنر اشباع شده است كه نيازى به اصالت بخشيدن به هنر و تقويت عقل و اشباع احساسات عالى انسانى بوسيله هنر را نمىبيند و چه هنرى بالاتر از اينكه هنر فقط براى تلمبهزدن به فواره غريزه جنسى كه منبعش در بالاترين فضاى حيات نصب شده است و نيازى به تلمبه زدن ندارد [ بلكه از جهاتى به مختلّ ساختن دستگاه منتهى مىگردد ] استخدام شود و بقول مولوى :
جز ذكر نى دين او نى ذكر او
سوى اسفل برد او را فكر او
و با اينحال ادّعايش چنين است كه من راه كعبه كمال را پيش گرفتهام در صورتيكه خودش مىداند : « اين ره كه تو مىروى به تركستان است » .
37 مباحث نسبى و مطلق و ثابت و متغيّر بكجا رسيده است ؟ گويا :ناتوانى اسفانگيز از تفسير و تطبيق نسبىها و مطلقها و ثابتها و متغيّرها هيچ ارتباطى به تكامل و تناقص ندارد چه اشكالى دارد كه ما در معارف خود هيچ آشنائى با چهار موضوع فوق نداشته باشيم همين مقدار كافى است كه ما بدانيم كه ما مىتوانيم عكسى از 4 2 2 و اينكه زنده بايد از زندگى خود دفاع كند و بدانيم كه همه زندهها خواهند مرد و ضمنا بايد بدانيم كه حقّ زندگى هم در اختصاص اقوياء است در ذهن خود داشته باشيم ، كفايت مىكند 38 همه آنچه را كه تا حال گفتيم كنار بگذاريد و اين دليل سى و هشتم را براى اثبات تكامل در نظر بگيريد ، كافى خواهد بود :مسائل ضرورى حيات براى اكثريّت قريب به اتّفاق مردم كه در حيات طبيعى محض زندگى مىكنند ، از روى تقليد و تأثّر از يكديگر پذيرفته مىشود .اين مسائل ضرورى چنانكه در مجلّد هفتم صفحه 21 و 22 از ترجمه و تفسير نهج البلاغه آورده ايم ، هفت مسئله است :
مسئله يكم من در عين حال كه در ميان عوامل محيطى و اجتماعى و پديدههاى ارثى درونى و عوامل ريشه دار زندگى مىكنم ، درباره اين زندگى يك احساس شخصى دارم و آن اينست كه اين منم كه زندگى مىكنم ، لذّت مىبرم ، درد مىكشم ، تكاپو مىكنم ، عمل به قانون و قراردادها مىنمايم .
خلاصه با اينكه در ميان عوامل فوق غوطه ورم ، آن عوامل نمىتواند من را آن طور محو و نابود بسازد كه هيچ احساس درباره حيات شخصى خود نداشته باشم . با اين مشاهده قطعى درباره حيات شخصى چه بايد بكنم ؟آيا اين حيات شخصى را هم بتقليد از ديگران بپذيرم ؟ متأسّفانه چنانكه گفتيم در امتداد تاريخ ، حيات طبيعى محض چنين بوده و چنين هست و ظاهرا آنطور كه بنظر مىرسد در آينده هم چنين خواهد بود كه اين حيات شخصى و اراده آنرا بايد از ديگران گرفت .
مسئله دوم مشاهدات بديهى و دلايل لازم و كافى اثبات مىكند كه حيات من در اين بره از زمان كه زندگى ميكنم ، يك امر تصادفى نبوده ، بلكه از گذرگاه پر پيچ و خم ميلياردها رويداد در طبيعت از كانال معيّن عبور كرده باين موقعيّت فعلى رسيده است . من اگر هم نتوانم پاسخ هفت ميليون « چرا » را كه از آغاز حيات مطرح مىشود ، بدهم ، حدّاقلّ بايستى يك تفسير و توجيه منطقى براى اقناع خود داشته باشم كه حيات من در اين برهه از تاريخ بشرى در امتداد تاريخ كيهانى چه موقعيّتى دارد ؟
مسئله سوم هدف نهايى و فلسفه قابل قبول اين زندگى چيست ؟ متأسّفانه ،باستثناى عدّهاى محدود در هر قرنى از قرون و اعصار ، همه مردم كه در حيات طبيعى محض حركت مىكنند ، اين هدف و فلسفه را با تقليد تعيين مى نمايند .
مسئله چهارم چون انواعى بيشمار از چگونگىهاى زندگى انسانها را مشاهده مىكنم كه بر دو قسم عمده ( حيات قابل تفسير منطقى و حيات يله و رها در ميان عوامل طبيعت و خواسته ها و تمايلات همنوعان ) تقسيم مىگردند ،من بايد كدام يك از اين دو طرز زندگى را بپذيرم و با كدامين دليل متقن و غير قابل ترديد اين پذيرش را منطقى تلقّى كنم ؟ مسلّم است كه انتخاب يكى از اين دو قسم عمده نيز معمولا با تقليد صورت مىگيرد .
مسئله پنجم آيا در اين دنيا اين سؤال مطرح است كه « از كجا آمدهام ،براى چه آمدهام ، و بكجا مىروم ؟ » كه قطعا مطرح است ، پاسخ استدلالى اين سؤال چيست ؟ متأسّفانه پاسخ اين سؤال با منتفى كردن اصل آن ( كه چنين سؤالى وجود ندارد ) نيز با تقليد برگزار مىشود .
مسئله ششم آيا مىتوان راهى را براى تعديل امتيازات سودمند و موادّ معيشت كه با دست بشر استخراج مىشوند ، پيشنهاد كرد كه مورد عشق و علاقه همه انسانها يا حدّ اقلّ مورد خواست اكثريّت قابل توجّه انسانها بوده و احتياجى به توسّل به زور و قدرت و فريبكارى نداشته باشد ؟ آيا مىتوان دارندگان امتيازات مستند به استعدادهاى شخصى را از روى دليل قانع ساخت كه بايد امتيازاتى را كه بدست آوردهايد در راه صلاح خود و ديگر انسانها بكاربيندازيد ؟ آيا لزوم تعديل امتيازات تاكنون متكّى به حماسه ها و تقليد از عدّهاى انگشت شمار از پيشتازان بشرى نبوده است ؟ .
مسئله هفتم با قطع نظر از يقين صد در صد به نظم و معقول بودن جريانات جهان هستى كه در آن زندگى مىكنم ، حدّاقلّ يك نوع نگرانى كه موضوعش بسيار جدّى است در خود مىبينم . اين نگرانى ناشى از احتمال ( حدّاقلّ ) منطقى وابستگى وجود من به موجود برين و كوك كننده اين ساعت بزرگ است كه جهان هستى ناميده مىشود . اين نگرانى جدّى را چگونه بايد حلّ و فصل نمائيم ؟
متأسّفانه تصفيه حساب با اين نگرانى ناشى از احتمال منطقى فوق العاده جدّى و محرّك نيز اكثرا با تقليد انجام مىگيرد .
39 آيا انسان در مسير تكامل خود توانسته است كه خطوطى را براى تعليم و تربيت كودكان و جوانان خود ترسيم كند كه قوا و استعدادهاى آنان را بدون اختلال و با كمال هماهنگى بفعليّت برساند كه تا در مراحل پايانى عمر نگويند :
من كيستم ؟ تبه شده سامانى
افسانهاى رسيده به پايانى (مرحوم نگارنده)
40 آيا پيچيدگى انسان به حيات طبيعى محض و غوطهور شدن در لذائذ حيوانى و متورّم ساختن خود طبيعى گذاشته است اين مدّعى تكامل درباره آزادى و اختيار واقعا بينديشد ؟ آيا اين مدّعى تكامل نمىداند كه جبر نقص است و آزادى و اختيار كمال است ، زيرا تسليم شدن در برابر هر گونه عوامل كه انسان را مانند وسيله و ابزار ناآگاه معرّفى مىكند كجا ، و استقلال شخصيّت و سلطه آن برانگيزگى عوامل و تصرّف آن در آن انگيزهها كجا ؟ آيا جاى شگفتى نيست كه اين رهرو تكامل همواره مىكوشد دلائلى براى مجبور بودن خود بتراشد و نميداند كه با آن دلائل ساختگى از روى آگاهى و عمد مىخواهد خود را از مسؤليّتها و ارزشها كنار كشيده و خود را داخل در قلمرو حيواناتى نمايد كه با كمال صراحت بدستور لامارك و داروين ادّعا كرده است كه در مسير تكامل صدها هزار سال از آن حيوانات دور شده است
41 يك پديده بسيار جالب توجّه در گذرگاه تكامل نصيب اين سر فصل تكامل شده است كه خودكشى نام دارد . همه ميدانيم كه اين خودكشى به دو نوع عمده تقسيم مىگردد :نوع يكم شكستن و مختلّ ساختن قفس كالبد مادّى و پرواز خارج از نوبت قانونى روح به پشت پرده طبيعت البتّه وقتى كه اصطلاح « خودكشى » بكار برده مىشود معمولا مقصود همين نوع طبيعى است كه رواج دارد و ناشى از اين است كه اين كاروان تكامل هنوز نتوانسته است اصالت و عظمت و هدف حيات و طرق بهرهبردارى از آن را بفهمد و چنان بآنها معتقد شود كه دست به چنين جرم شرمآور نيازد نوع دوم خودكشى روانى است كه عبارت است از سركوب كردن وجدان و تعقّل و قربانى كردن حقائق پيش پاى هوى و هوسهاى شيطانى .
رواج و شيوع اين نوع خودكشى بحدّيست كه ديگر براى هيچ كس جلب توجّه نميكند و بيك اعتبار مىتوان گفت : كمتر كسى است كه در طول زندگانى معموليش ،بارها خودكشى نكرده باشد . ممكن است گفته شود : خودكشى بمعناى سركوب كردن عقل و وجدان چيزى نامفهوم است ، زيرا انسان هر قدر هم با وجدان و تعقّل خودش بمبارزه برخيزد و آن دو را سركوب كند بالاخره « من » او يا به اصطلاح ديگر « شخصيّت » يا روان او وجود دارد ، بنابراين ، خودكشى در اين موارد چه معنائى دارد ؟ پاسخ اين اعتراض روشن است و آن اينست كه هر نوع تعقّل خير و فعّاليّت صحيح وجدانى موجى از من است كه از هويّت حقيقى من سر مى كشد و ترديدى نيست در اينكه سركوبى اين موج سركوبى خود من است كه موج مزبور را از هويّت خود به حركت در آورده بود . سركوبى من در هر لحظهاى عبارت است از ساقط كردن آن ، از موقعيّتى كه در آن لحظه بدست آورده است ، اين سقوط مساوى مرگ من در همان لحظه مىباشد . البتّه خداوند متعال قدرت احياء و بازسازى من را در درون آدمى به وديعت نهاده است كه عبارتست از ندامت از آن سركوب كردن و بازگشت بطرف فيّاض مطلق و هستى بخش همه منها .
42 يكى ديگر از علامات تكامل اين مدّعى بىاساس اينست كه اين موجود در موقع عرض امانت الهى سينه خود را پيش آورد و گفت : منم كه شايستگى حمل امانت الهى را دارم و در آنموقع با خويشتن نگفت : كه
بار غم عشق او را گردون ندارد تحمّل
چون ميتواند كشيدن اين پيكر لاغر من
[ديوان حكيم صفا اصفهانى]
سپس چنانكه ديديم ، با كمال بىخيالى ظلوم و جهول از آب در آمد .
از اين امانت الهى صرف نظر مىكنيم ، زيرا تكامل يافتگان هر چه گشتهاند ،آنرا در اطاق تشريح در خون و گوشت و استخوان و اعصاب و سلّولهاى انسانها نديدهاند آيا از امانت تعهّدهاى اجتماعى هم ميتوان صرفنظر كرد ؟ اين نكته براى هيچ كس پوشيده نيست كه پديده تعهّد اساس زندگى اجتماعى انسانها و تخلّف و عدم عمل به تعهّدها در حقيقت نه تنها شخصيّت تعهّد كنندگان را ساقط و به پستترين تباهى پايين مىآورد ، اصل زندگى اجتماعى را مختلّ مى سازد .
با اين وصف ، آيا پيمان شكنىهاى فردى و دسته جمعى امرى شايع و رايج در اين جوامع تكامل يافته كه حتّى در برخى از عقائد قرن 19 بمقام خدائى هم رسيده است نمىباشد . در گذشته نزديك آمارى درباره پيمانهاى صلح ابدى و مدّت دوام آن پيمانها ديدم كه مجبور شدم تكامل انسان را تا مرحله خدائى [ البّته خداى مجسّم در مغز همان اشخاصى از قرن 19 ] بپذيرم بنظرم آمار چنين بوده است كه در مدّت هجده قرن ( 1800 سال ) در حدود 2000 پيمان صلح ابدى بسته شده است كه هيچيك از اين پيمانها بيش از دو سال طول نكشيده است .
البتّه چنانكه با كلمه « بنظرم » اشاره كردم ، رقم دقيق در هر دو مورد در خاطرم نمانده است ، ولى در همين حدود بود كه عرض كردم . در اين مسئله بايد توجّه كنيم كه اين پيمانشكنىها در موارد بسيار چشمگير بوده است كه تاريخ بآنها اهمّيّت داده و ثبت كرده است ، اگر بخواهيم همه پيمانهاى فردى و خانوادهاى و محلّى و شهرى و كشورى و بين كشورها را حساب كنيم ، بدون ترديد رقم ما فوق ارقام نجومى خواهد بود .در خاتمه اين علامت تكامل عجيب و غريب اگر پيمانشكنىهاى هريك از افراد با خويشتن را در باره ترك آلودگىها و كثافات و گناهان در نظر بگيريم ، روشن خواهد شد كه مرحله تكامل ما انسانها بكجا رسيده است
43 ميدانيم كه اساسىترين شرط يك حيات معقول و قابل محاسبه و متّكى به بيّنه و برهان ، عبارتست از شناخت رابطه منطقى با افراد بنىنوع و ديگر موادّ جالب دنيا مانند خوراك و پوشاك و مسكن و ديگر وسائل رفاه و آسايش مانند پول و زيبائىها و مقام و علم و غير ذلك كه بسيار فراوانند و برقرار ساختن آن رابطه منطقى ميان خود و « جز خود » است كه شامل همه افراد بنى نوع و موادّ جالب دنيا مىباشد .
آيا بشر مىتواند درباره رابطهاى كه با « جز خود » برقرار مىكند ، توضيح و استدلال قانع كنندهاى را ارائه بدهد ؟ پاسخ اين سؤال قطعا منفى است . بطوريكه اگر بقول بعضى از انسان شناسان در طول هر قرنى بيش از شماره انگشتان ، انسانهائى را پيدا كرديد كه منطقىترين رابطه ميان جز خود را شناخته و همان رابطه را ميان خود و جز خود برقرار كردهاند ، يقين بدانيد كه شما معناى عدد را نميدانيد يا ضعف باصره و بصيرت داريد .
44 پس از گذشت دو قرن از داد و فرياد و ادّعاى تكامل اكنون موقع آن رسيده است كه از كاروانسالاران اين قافله بپرسيم كه شما خيلى حرفها براى ما زديد امّا بالاخره بما نگفتيد كه اصالت با فرد است يا با اجتماع ؟
و اين سخنان بسيار فروان و احساسات انگيز و آرزو ساز شما ، ما را بياد آن داستان بسيار مختصر و شيرين انداخت كه مىگويند : يكنفر از آغاز شب تا پايان آن ، داستان ليلى و مجنون را با آب و تاب زياد به رفيقش مىگفت ،در پايان شب كه داستان هم بآخر رسيده بود ، گوينده داستان برفيقش گفت :
خوب ، اى رفيق ، اين داستان كه گفتم ، چگونه بود ، آيا دلچسب بود و آيا لذّت برديد ؟ رفيقش كه تا بامداد گوش به داستان فراداده بود گفت : آرى ، داستان بسيار عالى و جالب بود ، ولى راستش را بخواهيد ، من بالاخره نفهميدم ليلى نر بود و مجنون ماده ، يا مجنون نر بود و ليلى ماده هنوز جنگ ميان جان استوارت ميل و پيروانش از يكطرف و اميل دوركيم و هواخواهانش از طرف ديگر برقرار است . آيا بدون تعارفات معمولى مىتوان ادّعا كرد كه عاشق زندگى طبيعى محض توانسته است رابطه فرد و اجتماع و دو قلمرو زندگى آن دو را بطور منطقى انسانى تنظيم نمايد ؟ آنچه كه مشاهدات تاريخى جريان زندگى عينى دو طرف رابطه ( فرد و اجتماع ) نشان مىدهد ، اينست كه استعدادها و نهادهاى فردى انسانها ( نه بعنوان فرد موجود در خلأ بلكه بعنوان ماهيّت انسانى ) در زندگى اجتماعى يا بكلّى حذف مىشود و يا آن نوع استعدادها و نهادها را به فعليّت مىرساند كه قالبهاى زندگى اجتماعى تعيين مينمايد .
در اينجا مجبوريم براى توضيح اين مسئله جملهاى را كه بعضى از مطلعين به « ژان پل سارتر » نسبت دادهاند ( و من بنوبت خود در صحّت اين نسبت ترديد دارم ) نقل كنيم . بهر حال جملهاى كه نقل شده است چنين است : « انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد » يعنى آنچه كه انسان دارد همانست كه در زندگى اجتماعى به فعليّت ميرسد و سپس به حلقههاى زنجير تاريخ مى پيوندد . ملاحظه مىشود كه جمله فوق چگونه انسان را تحويل قالبهاى زندگى اجتماعى ميدهد و سپس بدون اينكه مجالى به بروز استعدادهائى بدهد كه در جوامع و محيطهاى بازتر شكوفا مى شود ، بدست تاريخ مىسپارد . مسئله اينست كه چه بايد كرد كه به فعليّت رسيدن آن استعدادها و امتيازات با برخوردارى از مزاياى زندگى اجتماعى بحذف نبوغها آزاديها و احساسات و عواطف اصيل نينجامد . پاسخ و راه چاره اين مسئله در تنظيم فرديّت افراد با زندگى اجتماعى در حدّ لازم و كافى ديده نمى شود .
بنظر ميرسد كه اكثريّت قريب باتّفاق نالهها و آههائى كه تاريخ بشرى از هشياران در ميان مستان در دفتر خود ثبت نموده است ،مربوط به نادانى آنان درباره رازهاى اصلى جهان هستى نبوده است ، بلكه مستند به اين بوده است كه آيا ضرورت يا شايستگى داشته است كه انسان با همه آن استعدادها و نهادهائى كه دارا مىباشد ، با يك قيافه نيمرخ از صدها چهره با ارزش در قالبهاى زندگى اجتماعى ريخته شود و سپس به بستر تاريخ بخزد ؟ بعنوان مثال : آيا ابو ذر غفارى همانست كه عوامل محيط و اجتماع او را در خود فشرده ولى تاريخ تنها نمودهايى محدود امّا در نهايت عظمت ( براى هشياران در ميان مستان ) از وى نشان مىدهد ؟ آيا واقعا سقراط با همه نهادهايش همانست كه تاريخ يونان از قالبهاى اجتماعى خود گرفته و سمّ شوكران بدست بما نشان داده است ؟
45 اين سؤال جدّى را هم بايد از حمايت كنندگان تكامل پرسيد كه :براستى ، اى دوستان عزيز ، در همين منزلگه از رشد و تكامل كه رسيدهايد ، چند دقيقه توقّف كنيد و نترسيد ، تكامل دير نمىشود و بما بگوئيد : ببينيم : واقعا انسان ماشينى امروزى و ماهيگير معمولى مغرب زمين و ديگر آچار و بيل بدستهاى تكامل يافته ارسطوى پير و افلاطون كهنسالند كه فعّاليّت مغزى هر يك از آنها [ با قطع نظر از اينكه تا امروز چه مقدارى از محصولات مغزى آنان از واقعيّت برخوردار مىباشد ] بالاتر از اين ، آيا واقعا مغز رياضيدانان و هندسه دانان امروزى ما تكامل يافتهتر از مغز اقليدس و ارشميدس و شيخ موسى خوارزمى و البتّانى و حسن بن هيثم و ابن خلدون و ابن سينا و خواجه نصير طوسى گشته است ؟ آيا امروزه مغز برتراند راسل ، وايتهد ، سارتر و چرنيشفسكى و اومو واقعيّت جهان عينى را بهتر از محمّد بن طرخان فارابى اثبات مىكند ؟
مسلّم است كه تفاوت ميان ديروز و امروز در اين مسئله ناشى از همان احساسات است كه در مغز كسانى موج ميزند كه از ساعت شمار ساعت آويزان شده موقعى كه ساعت شمار به 9 مىرسد ، با جهانى روبرو مىشوند كه پس از ساعت 8 با همه موجوديّتش از يك الكترون و مزونهايپرون تا مجموع كيهان بزرگ ،ناگهان بوجود آمده است بهمين جهت است كه اگر كسى خواست درباره عللى صحبت كند كه ساعت 8 يا پيش از آن بوجود آمده و معلولهاى خود را از ساعت 9 به بعد بوجود خواهند آورد ، با اين داد و فرياد كه « آقا ساكت باش گذشت آن زمان كه شما بتوانيد اين مطالب را مطرح كنيد گذشت ساعت 8 و ما اكنون در ساعت 9 بسر مىبريم سكوت اى مرتجع عاشق حركت به قهقرا » از بحث درباره آن علل كاسته شده در ساعت 8 و پيش از آن پشيمان گشته و عذرخواهى خواهد كرد
46 گويا هنوز وقت آن نرسيده است كه اين تكامل يافته درباره ارزش جان و جانداران بينديشد و بفهمد كه حدّ و مرز منطقه ممنوع الورود جانهاى آدميان كجاست ؟ اصلا نبايد در برابر اين پيشرفتگان سخنى از شعر سعدى بميان بياورى كه مىگويد :
بجان زنده دلان سعديا كه ملك وجود
نيرزد آن كه دلى را ز خود بيازارى
زيرا او نه تنها از جانهاى آدميان فقط پديده زيست را مىبيند كه حركت و احساس و توالد مىكند و همواره در صدد دفاع از خويشتن و آماده ساختن محيط براى زندگى مىكوشد ، بلكه او بمقتضاى درجه اعلاى تكامل مىتواند براى يك يا چند فرد از جامعه خود ، چنان قدرت قرار دادى بدهد كه آن احمق و يااحمقها را سرمست غرور و كبر نمايد و آنان را به ريختن خون دهها ميليون انسان جاندار وادار كند چنانكه در جنگ جهانى دوم مشاهده كرديم .
از اينجا است كه بحث در علامت ذيل براى تكامل ضرورت پيدا مىكند و آن عبارتست از :
47 جنگ و جنايات و مشتقّات مربوط به آن . اگر جريان جنگها و پيكارها چنين بود كه هر جنگى فقط مردم آلوده و منحرف و مفسد جامعه را اعمّ از داخلى و خارجى از بين مىبرد و جامعه را براى زندگى انسانها هموار مىكرد ، مىتوانستيم بگوئيم : جنگ همواره يك عامل تطهير كننده جوامع مىباشد ، ولى مىدانيم كه در ميان جنگهاى كوچك و بزرگى كه تاكنون در جوامع بشرى رخ داده است ، حتّى يك هزارم آنها نيز از ملاك فوق ( كه جهاد مقدّس است ) برخوردار نبوده است .
شيوع و رواج پديده جنگ و پيكار و استناد اكثر قريب به اتّفاق آنها به زورگوئى و قدرتپرستى و شهوات و هوى و هوس و خود كامگى بقدرى بديهى است كه متفكّران بجهت ناتوانى از پيدا كردن يك علّت معقول براى آنهمه كشتارهاى فجيع كه گذرگاه تاريخ را پر كرده است ، خود را مجبور ديدهاند كه بگويند : جنگ بعنوان يك نهاد ثابت در طبيعت انسان وجود دارد اين متفكّران يا باصطلاح صحيحتر : اين متفكّر نماها براى اينكه به پستى و سقوط فكرى و روحى خود اعتراف نكنند ، تقصير را بگردن خود انسان مى اندازند و با زنجير پولادين جبر دست و پاى او را مىبندند كه آرى ، چه بايد كرد ، زيرا اين موجود طبيعتا مجبور به جنگ و پيكار است اين متفكّر نماها بجاى آنكه به بيان استعدادهاى عالى انسان بپردازند و اثبات كنند كه اخلاق و مذهب راستين [ نه ساختگى ] مىتواند آن استعدادها را به فعليّت برساند و ريشه جنگ و برادركشى را از صفحه زمين بركند با ابزار فلسفه شمشيرهاى يكّهتازان تنازع در بقاء را تيز مىكنند .
آنان هرگز به دلاّلى خود براى خونريزىها اعتراف نخواهند كرد زيرا اگر چنين اعترافى بكنند و اين راهنمائى را براى به فعليّت رسانيدن استعدادهاى عالى انسانى انجام بدهند و در نتيجه انسانها بجاى رنگين كردن دشتها و هامونها و كوهسارها و حتّى شهرها با رنگ خون و خونابه ، آنها را با رنگهاى زيباى گلها و آثار هنرى جالب و سازنده بيارايند ، تكامل آنان دچار ركود مىشود و زحماتشان درباره اسلحه كشنده بهدر مىرود ، مگر شوخى است كه مقدار 51000 ( پنجاه و يكهزار ) كلاهك اتمى را كه بنا بنوشته مجلّه اشترن 17000 ( هفده هزار ) از آنها فقط در اروپا و آبهاى اطراف اين قارّه مستقرّ شده است ، ناديده بگيريم . اگر يك نفر با نظر به آيه :
أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْر نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي ألْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ ألنَّاسَ جَمِيعاً ، . . . ( هر كس يك انسانى را بدون استحقاق قصاص يا فساد راه انداختن در روى زمين بكشد مانند اينست كه همه انسانها را كشته است . ) به آن 51000 كلاهك اتمى كج كج نگاه كند ، حتماً مورد نفرين تكامل و مستحقّ محاكمه انسانهاى تكامل يافته خواهد گشت كه چرا به عامل كشتار ميلياردى آدميان كه علامت اوج تكامل و ترقّى انسانيّت است ، اهانت و جسارت كرده است جالبتر از اين علامت تكامل كه عبارتست از نابودى انسانها بدست همديگر ، فلسفهبافى و علمپردازى است كه اين تكامليافتگان به پيروى از توماس هابس و ماكياولى ( منشيان معتقد جلاّدان خونآشام شرق و غرب : چنگيز و نرون و تيمور لنگ و گاليگولا كه در كشتار انسانها به تكامل رسيده بودند ) مىگويند : « انسان گرگ انسان است » . آرى ، اين هم يك نوع منطق در تكامل است كه نوع يعنى همين انسان در جهان هستى تكامل يافته است و در برابر كوهها و درياها و دشتها و جنگلها و حتّى در برابر ستارگان ، موجودى است تكامل يافته ، ولى در برابر همنوع خود گرگى است درنده
48 معمّاى لا ينحلّ اين كاروان تكامل در اينست كه اشتياق به كمال اعلاكه واقعا در درونش بطور جدّى زبانه مىكشد ، ولى راهى براى تحقّق بخشيدن به آن نمىبيند در نتيجه اين احساس برين در شهوات و آدمكشىها و زورگوئىها پياده مىشود و تطبيق مىگردد يعنى اين پليديها و درندگىها در حدّ اعلا انجام ميگيرد .
49 اين قهرمانان تكامل از شدّت رشد و كمالى كه بآن دست يافتهاند ،نيروى مطلقسازى و تجريد بازىشان بقدرى شدّت يافته و گسترش پيدا كرده است كه نمىتوان فوق آنرا تصوّر نمود . براى اينكه مبادا مغزشان با مطلق بافى و تجريد بازى دور از واقعيّات حركت كند ، فرياد زدند كه خدا وجود ندارد از روح هم خبرى نيست فرشتگان و ابديّت هم نوعى ساختههاى ذهنى است كه از موادّ خام جمال و جلالهاى مادّى نسبى تجريد شده است ولى انسان بطور مطلق بايد هدف همه تلاشها و كوششها و فداكاريها باشد و بدينترتيب انسان خدائى چنان شيوع پيدا كرد كه براى هيچ كسى احتمال خلاف آن ، قابل درك نبود .
و در عين حال براى اثبات همين انسان خدائى ميليونها انسان كه خدايانى بودهاند ، قربانى شدند و دهها ميليون بزنجير كشيده شدند و بدين ترتيب خدايان با خدايان به جنگ و كشتار پرداختند آرى ، يك اراده كلّى بدان جهت كه مطلق است نفى شده ولى بدانجهت كه حركت در عالم هستى مىبايست تفسير شود ، زيرا بدانجهت كه در هر يك از كوچكترين اجزاء تا كلّ مجموعى آن ، حركت حكمفرماست بايستى عامل اصلى حركت را پيدا كنند ، وجود شعور و اراده براى هر جزئى از مادّه ضرورت پيدا كرد و در نتيجه مطلقهاى بينهايت براى توجيه حركت ضرورت پيدا كرد البتّه نمىتوان منكر شد كه هيچ كس نگفته است ما يگانه مطلق را حذف كرديم و بجاى آن بعدد اجزاء عالم هستى مطلق مقرّر نموديم . بلكه آنچه كه بيان مىشود مفاهيم بسيار عمومى است مانند كلّ طبيعت ، كلّ مادّه و كلّ حركت يا طبيعت كلّى ، مادّه كلى و حركت كلّى و همه ما ميدانيم كه هم « كلّ » با قطع نظر از اجزاء واقعى مفهومى است انتزاعى و هم « كلّى » با قطع نظر از افرادش و اين دو مفهوم با اختلافاتى كه با يكديگر دارند در تجريدى و انتزاعى بودن مشتر كند .
50 هيچ اتّفاق افتاده است كه تاكنون در اين باره فكر كرده باشيد كه اغلب تلاشها و بودجهها و انرژىهاى فكرى و عضلانى بشر در اشكال بسيار گوناگون صرف رفع تزاحم همنوعان از يكديگر گشته است نه از عوامل مزاحم طبيعت . بدين معنى كه انسان براى امكانپذير ساختن زندگى براى خود ، در دفع تزاحم از بنى نوع خود تكامل يافته خود آنمقدار كه تلاش و كوشش و بودجه ها و انرژىهاى فكرى و عضلانى صرف كرده و مىكند شايد يك هزارم آنرا براى رفع تزاحم عوامل ناآگاه و مجبور طبيعت صرف ننموده است .
وقتى كه در اين موضوع به فكر افتاديد يادتان نرود كه شما درباره انسانى فكر مىكنيد كه مدّعى تكامل بوده و منكر آنرا وحشى خوانده است 51 قطعى است كه انسانشناسان هشيار و انسان دوست [ نه تخدير شدگان و ضدّ انسانها ] ميدانند وقاحت دروغ و زشتى آن در چه حدّ است .از طرف ديگر آن فلاسفه واقعنگر هم مىدانند كه يك دروغ عبارتست از واقعيّت را زير پا گذاشتن و آنرا پايمال نمودن . بدين ترتيب دروغ و دروغگو هم از ديدگاه واقعيّتها آنچنانكه هستند و هم از ديدگاه ارزشها ، كثيف و خبيث و زشت و قبيح مىباشند .
آيا ، مىتوان گفت : دروغ در ضرورت حيات انسانها است ، چنانكه سياستمداران حرفهاى و مستخدمان آنان در هر طبقه و هر لباسى كه باشند ،مىگويند ، و با اينحال فرياد زد كه كنار برويد و راه اين كاروان متحرّك در مسير تكامل را نگيريد يعنى اين موجود در عين كمال و تكامل دروغ را ضرورى مىداند آيا معناى اين مسئله چنين نيست كه بشر تكامل يافته در برقرار كردن ارتباطات خود با واقعيّات بقدر عاجز و ناتوان است كه مجبور است زندگى خود را با دروغ سپرى نمايد 52 آخرين علامت و دليل تكامل انسان عبارت است از مكر پردازيهاو حيلهگريها و نيرنگ بازىها و چند روئىها كه بنام هوشيارىها و زيركيها و مهارتها مشغول خدمت به تكامل انسانها مىباشند بهمين جهت است كه آن شخص آگاه مىگفت : اگر تكامل اين پنجاه و دو مسئله است كه بشر در ميان آنها غوطه ميخورد ، ما انسانها همين امروز اعلام مىكنيم :
از طلا گشتن پشيمان گشتهايم
مرحمت فرموده ما را مس كنيد
و اگر كسى احتمال بدهد كه اين بيچارگىها و نكبتهاى پنجاه و دو گانه كه آنها را فقط براى نشان دادن نمونه متذكّر شديم ، بدون شناخت و گرايش انسانها به خدا و پذيرش ابديّت و پيوستن حيات آنان به هدف اعلائى كه بايد مافوق خور و خواب و خشم و شهوت باشد قابل برطرف شدن مىباشد ، او درباره انسانهائى كه ما مىشناسيم صحبت نميكند ، او در ذهن خويشتن موجوداتى را فرض كرده است كه تاكنون در اين خاكدان مشاهده نشدهاند .
21 پيامبران الهى مردم را با دور كردن از فساد و اِفساد و ترغيب و تحريك به صلاح و اصلاح در مسير تكامل قرار مىدادند
تكامل با جبر سازگار نيست ، اصلى است كه همه اديان و مكتبهاى اخلاقى مستند به اديان و حكمتهاى سازنده بشرى ، آن را پذيرفتهاند . ما در ضمن مطالب گذشته اين اصل را بيان و تثبيت نموديم .
بنابراين اصل است ، كه انسانى كه از روى آگاهى و اختيار يك سنگ را از مسير همنوعان خود برميدارد ، در مسير تكامل است ولى انسانى كه ناآگاهانه و بوسيله عوامل جبرى ، دنيائى را مىسازد ، در مسير تكامل نيست .
اگر بخواهيم اين مسئله را طورى مطرح كنيم كه هيچ متفكّر و هيچ مكتبى نتواند اعتراضى بآن داشته باشد ، چنين مىگوئيم كه امتياز بر دو قسم است : امتياز جبرى مانند زيبائى طبيعى و قدّ و قامت رسا . امتياز اختيارى مانند عادل بودن و دانش فرا گرفتن و حقّ شناسى و تكاپو براى خدمت بهم نوع و غير ذلك .
اگر كسى بگويد : همه امتيازات كه بشر صاحب آن مىشود ، جبرى است ،چون چنين شخصى اساسىترين بعد انسانى را ناديده مىگيرد ، ما سخنى با چنين شخصى نداريم . يعنى چنين شخصى مىگويد : آن انسانهائى كه در اين دنيا با بعد احساس تعهّد برين و احساس شريف تكليف عمل به وظيفه مينمايند و داراى درجهاى از عظمتاند كه در برابر انجام وظيفه هيچگونه پاداشى نمىطلبند ، حيوانات احمقى هستند كه بر ضدّ جبر طبيعى حيوانى خود قيام نموده و از جبر لذائذ و منافع چشم پوشيدهاند پيامبران الهى و حكماى راستين و اخلاقيّون به پيروى آنان ، همه كوششهاى خود را در اين مسير مبذول نمودهاند كه براى ورود انسانها به ميدان تكامل ( بدست آوردن امتيازات ارزشى ) آنان را از فساد و افساد كردن دور و به صلاح و اصلاح ترغيب و تحريك نمايند . لذا ما معتقديم كه انبياى عظام با همكارى بسيار نزديك و ضرورى با عقول و وجدانهاى پاك آدميان ، ميدان زندگى را براى تكامل آماده نموده و عامل حركت و تكاپو را در انسانها بوجود آوردهاند و اين حركت دائمى بوسيله انبياء و وجدانها و عقول در همه دورانها و جوامع مشاهده شده است كه :
از جمادى مُردم و نامى شدم
و ز نما مُردم ز حيوان سر زدم
مُردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم كى ز مُردن كم شدم
جمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملائك بال و پر
از ملك هم بايدم جستن ز جو
كلّ شىء هالك إلاّ وجهه
بار ديگر از ملك پرّان شوم
آنچه آن در وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويدم إنّا إليه راجعون
همانگونه براى هابيل فرزند حضرت آدم عليه السّلام جريان داشته است كه براى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد و علىّ صلوات اللّه عليهم اجمعين و پيروان راستين آنان و انسانهاى شريف امروزى .
بنابراين ، ممكن است در اوايل بروز زندگى انسانها در روى زمين انسانهائى باشند كه بجهت پيروى از پيامبران و عقول و وجدانهاى پاك خويش ،تكامل يافته باشند و در امروز كه خلاصه همه پيشرفتها و ترقّيات بشرى را در خود جمع كرده است كه از نظر امتياز ارزشى ، بينهايت زير صفر و اشقى و خبيث و كثيفترين فرد بوده باشد و اگر اين تحقيق را نپذيريم ، ما هرگز قدرت تفسير بروز امثال سقراط را در زمانى در حدود 2000 سال پيش با آن امتيازات علمى و انسانى و آدمكشان حرفهاى و تبهكاران جاهل امروز را نخواهيم داشت .
ارسطو و افلاطون و اقليدس و حكماى هند در دنياى باستانى و احمقهاى امروزى را چگونه مىتوان تفسير نمود . آيا مردمان امروز خوارزم تكامل يافته شيخ موسى خوارزمى و مردمان بصره امروز تكامل يافته حسن بن هيثم بصرى و اهالى امروزى خرميثن [ كه دهى است ميان بلخ و بخارا ] تكامل يافته ابن سينا و مردم بلخ امروزى تكامل يافته جلال الدّين محمّد مولوى و انسانهاى بيرون امروزى تكامل يافته ابوريحان بيرونى قديمى هستند
22 چگونه پيامبران الهى با اِفساد كنندگان در روى زمين مبارزهها كردهاند ؟
پيامبران الهى ، كه مسخ كنندگان علم و محدود كنندگان علم در محسوسات نمىخواهند بوجود آنان اعتراف نمايند با فساد و اِفساد در روى زمين مبارزههاى بىامان داشتهاند . آن انسانهاى الهى با هر شكل و طريق ممكن مىخواستند به مردم بفهمانند كه خداوند به فساد و اِفساد در روى زمين رضايت نداد . و اين مطلبى است كه در همه كتب آسمانى كه خداوند به پيامبران فرستاده منعكس است . صحف ابراهيم و تورات موسى و انجيل عيسى و قرآن محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليهم اجمعين اثبات كننده مدّعاى فوق است . بعنوان نمونه
1 وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ . أَلاَإِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لكِنْ لاَ يَشْعُرُونَ [ البقره آيه 11 و 12] ( و هنگامى كه بآنان گفته مىشود در زمين اِفساد نكنيد ، مىگويند :جز اين نيست كه ما مصلحيم . آگاه باشيد آنان هستند كه مفسدند ولى دركى ندارند . )
2 وَ لاَ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاَحِهَا [ الأعراف آيه 56] ( در روى زمين پس از آنكه اصلاح شد ، افساد نكنيد . )
3 فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي آلْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ .أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ أَصَمَّهُمْ وَ أَعْمَى أَبْصَارَهُمْ [محمّد ( ص ) آيه 22 و 23] ( آيا در اين صدد برآمديد كه اگر ولايتى براى خود قرار داديد [ يا اگر از دين و قرآن روى گردان شديد ] در روى زمين فساد براه بياندازيد و قطع رحم نمائيد . آنان كسانى هستند كه خداوند به آنان لعنت نموده و ناشنوا ساخته و ديدگان آنان را نابينا كرده است . )
4 وَ إِذَا تَوَلَّى سَعَى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لاَ يُحِبُّ الْفَسَادَ [ البقره آيه 205] ( [ آن تبهكار زبان باز ] وقتى كه از دين روى گردان شد يا به مقامى رسيد ، در روى زمين براى افساد و نابود ساختن زراعت و از بين بردن نسل مىكوشد و خداوند فساد را دوست نمىدارد . )
5 الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ مَآ أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ [ البقره آيه 27] ( و آنانكه عهد خداوندى را بعد از محكم كردن آن مىشكنند و آنچه را كه خدا دستور داده است وصل كنند [ صله ارحام بجاى بياورند ] قطع مىكنند و در روى زمين اِفساد مىكنند ، آنان زيانكارانند . )
6 . . . وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ [الرّعد آيه 25] [ و آن تبهكاران ] در روى زمين اِفساد مىكنند ، بر آنان باد لعنت خداوندى و براى آنان است سراى بد [ در ابديّت ] .
7 زِدْنَاهُمْ عَذَاباً فَوْقَ الْعَذَابِ بِمَا كَانُوا يُفْسِدُونَ [ النّحل آيه 88] ( براى آنان در مقابل اِفساد كه در روى زمين مىكردند عذاب بالاى عذاب افزوديم . )
8 فَلَوْ لاَ كَانَ مِنَ الْقُرُونِ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ قَلِيلاً مِمَّنْ أَنْجَيْنَا مِنْهُمْ وَ أتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَآ أُتْرِفُوا فِيهِ وَ كَانُوا مُجْرِمِينَ . [هود آيه 116] ( آيا نبود نمىبايست ) در ميان قرنها پيش از شما باقى ماندگانى بودند كه از فساد در روى زمين جلوگيرى مىكردند ، مگر اندكى ( ميان آنان افراد اندكى بودند ) كه از ميان مردم آن قرون [ از عذاب نازل بمردم آن قرون ] نجات داديم مانند پيامبران و حكما و اولياء اللّه ) و آنانكه ستم ورزيدند از وسائل رفاه و آسايش خودكامگى پيروى نمودند و آنان گنهكاران بودند . )
9 وَ مَا كَانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرَى بِظُلْمٍ وَ أَهْلُهَا مُصْلِحُونَ [هود آيه 117] ( و پروردگار تو آباديها را بجهت ظلم هلاك نمىكرد اگر مردم آنها مصلح بودند . )
10 ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ [ الرّوم آيه 41] ( فساد در خشكى و دريا آشكار شد بجهت آنچه كه مردم با اختيار خود اندوختند . )
11 وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتَادِ الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلاَدِ . فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسَادَ .فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَابٍ . إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ [الفجر آيه 10 تا 14 ] ( [ آيا نديدى خداى تو چه كرد با ] فرعون داراى لشكريانى [ نيرومند ] كه در شهرها طغيان كردند ، و فساد زياد در آنها به راه انداختند و خداوند تازيانه عذاب بر آنان وارد آورد . قطعا پروردگار تو در كمين است . )
12 وَ اللَّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ [ المائده آيه 64] ( و خداوند افساد كنندگان را دوست نمىدارد . )
13 إِنَّمَا جَزَآءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَاداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَو تُقَطِّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلاَفٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْياَ وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ [ المائده آيه 33] ( جز اين نيست جزاى كسانى كه با خدا و رسولش به محاربه بر مىخيزند و در روى زمين براى افساد مىكوشند ، اينكه كشته شوند يا از دار آويخته شوند يا دستها و پاهاى آنان بر خلاف ( دست راست با پاى چپ يا دست چپ با پاى راست ) بريده شود يا از زمين نفى ( تبعيد ) شوند ، اين مجازات براى آنان رسوائى در اين دنيا است و در آخرت براى آنان عذابى بزرگ است . )
14 تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوّا فِي الْأَرْضِ وَ لاَ فَسَادا [ القصص آيه 83]( و آن دنياى ابدى را براى كسانى قرار مىدهيم كه در روى زمين برترى و فساد نمىخواهند . )
15 وَ لاَ تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ [ البقره آيه 60 و الاعراف 74 و هود 85 و الشعراء 183 و العنكبوت 36] ( و به تبهكارى در زمين نپردازيد كه افساد كنندهايد . )
16 . . وَ اذْكُرُوآ إِذْ كُنْتُمْ قَلِيلاً فَكَثَّرَكُمْ وَ انْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ [ الأعراف آيه 86 و النمل 14] ( و بياد بياوريد زمانى را كه شما اندك بوديد و خداوند شما را تكثير فرمود و بنگريد كا عاقبت مفسدين چگونه گشت . ) .
17 وَ لاَ تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ [ الأعراف آيه 142] و از راهى كه مفسدين پيش گرفتهاند پيروى مكن . )
18 إِنَّ اللَّهَ لاَ يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفسِدِينَ [يونُس آيه 81] ( قطعا ، خداوند عمل اِفساد كنندگان را اصلاح نمىفرمايد . )
19 أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ [ص آيه 28] ( يا [ امكان دارد ] كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند مانند اِفساد كنندگان در روى زمين قرار بدهيم . ) آياتى ديگر در قرآن مجيد وجود دارد كه با اشكال مختلف و تأكيد شديد دستور به اصلاح ميان انسانها در روى زمين ميدهد . امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه هم از اِفساد در روى زمين نهى و جلوگيرى ميفرمايد و هم دستور به اصلاح مىدهد به عنوان نمونه مىتوان جملات ذيل را در نظر گرفت :
1 ألا و قد أمعنتم في البغي ، و أفسدتم في الأرض مصارحة للّه بالمناصبة ،و مبارزة للمؤمنين بالمحاربة [خطبه قاصعه ( 192 ) ص 289] ( بدانيد كه شما در ستمگرى فرو رفتيد و در روى زمين براى عرض اندام واضح در برابر خدا و مبارزه براى پيكار با مؤمنان ، فساد براه انداختيد . )
2 فإذآ أدّت الرّعيّة إلى الوالي حقّه ، و أدّى الوالي إليها حقّها عز الحقّ بينهم و قامت مناهج الدّين و اعتدلت معالم العدل و جرت على اذلا لها السّنن ، فصلح بذلك الزّمان و طمع في بقآء الدّولة ، و يئست مطامع الأعدآء [خطبه 216 ص 333] ( پس هنگامى كه مردم حقّ والى ( زمامدار ) را ادا كردند و والى هم حقّ مردم را ادا نمود ، حقّ ميان آنان عزيز مىشود و طرق دين همواره و پا بر جا مىگردد و نشانههاى عدالت معتدل گشته و سنّتها بر حدّ وسط بجريان مىافتد و در نتيجه زمان صالح مىشود و بقاى دولت مورد اميد و طمعه اى دشمنان به يأس و نوميدى مبدّل مىگردد . )
3 اللّهمّ إنّك تعلم انّه لم يكن الّذي كان منّا منافسة في سلطان و لا التماس شيء من فضول الحطام و لكن لنرد المعالم من دينك و نظهر الإصلاح في بلادك ، فيأمن المظلومون من عبادك و تقام المعطّلة من حدودك [خطبه 131 ص 189] ( خداوندا ، تو ميدانى كه آنچه كه ( اقدامى كه براى گرفتن حقّ ) از ما بوقوع پيوست از روى طمع و رقابت براى بدست آوردن سلطه و تحصيل پس ماندههائى از مال دنياى پست نبود ، بلكه آن اقدام و تكاپو براى ورود به طرق و نشانىهايى از دين تو و اظهار اصلاح در شهرهاى تو بود كه بندگان ستمديدهات در امن و امان باشند و كيفرها و قوانين راكد ماندهات بجريان بيفتند . )
با نظر به آيات قرآنى فوق و جملاتى كه در نهج البلاغه آورديم ، بخوبى روشن شد كه مشيّت بالغه تشريعى خداوندى اينست كه فساد و افساد در روى زمين منتفى شود و انسانها بتوانند بدون اضطراب و آلودگى به كثافتها و ستمكاريها زندگى كنند . اين مشيّت خداوندى از انسانها يك عمل تعبّدى محض نمىخواهد ، بلكه او حيات انسانها را مىخواهد ، كه با فساد در روى زمين ،قطعا مختلّ مىگردد . ممكن است در اين مورد گفته شود : اگر اِفساد يكى از مختصّات طبيعت انسانى بوده باشد ، چنانكه از سؤال فرشتگان در حكمت خلقت آدميان برميآيد كه گفتند :
أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسْفِكُ الدِّمَآءَ . . . [ البقره آيه 30] ( آيا قرار مىدهى ( مىآفرينى ) در روى زمين كسى را كه فساد در آن براه خواهد انداخت و خونها خواهد ريخت ) آيات و روايات وارده در لزوم منتفى ساختن فساد از روى زمين ، چه نفعى خواهد داشت ؟ پاسخ اين سؤال روشن است ، زيرا فرشتگان نگفتند :
أَتَجْعَلُ فِيهَا مُفْسِدا فِيهَا ( آيا مفسد در روى زمين مىآفرينى ؟ ) بلكه سؤال اين بود كه خدايا در روى زمين كسى را مىآفرينى كه فساد خواهد كرد و خونها خواهد ريخت . چنانكه اين آيه دلالت نمىكند بر اينكه هدف از خلقت آدميان ، فساد و خونريزى بوده است ، همچنين دلالت نميكند بر اينكه انسان ذاتا مفسد و خونريز است ، بلكه در طبيعت او هر دو استعداد اِفساد و اصلاح و خونريزى و احياء وجود دارد و در اين طبيعت كه داراى هر دو استعداد است بعضى از افراد اصلاح و بعضى ديگر افساد را بجريان مىاندازند . و روشنترين دليل اين مدّعا مشاهده خود انسانها است كه مىبينيم نه تنها همه انسانها حيوانات خون آشام نيستند و نه تنها از آدمكشى شديدترين وحشت را دارند و حتّى حاضر نيستند جراحتى سبك و قابل تحمّل بيك انسان ،بلكه بيك حيوان وارد بياورند ، بلكه مىبينيم اِفسادهاى مخرّب و خيلى ناشايست و ناگوار از اندك افراد كه بكلّى وجدان خود را سركوب كردهاند ، سر ميزند .
اِفساد فرعونى و چنگيزى و تيمورى و ماكياولى در اقلّيّت است اگر چه اثر و نتيجه آن گسترده و فراوان است و بهر حال اِفساد در ذات هيچ تبهكارى بطورى كه مجبور بآن باشد ، وجود ندارد .در مبحث شماره 18 ( نظريّاتى كه بعنوان عامل محرّك تاريخ تاكنون ارائه شده است ) گفتيم : سه عامل از عوامل فوق ( خدا انسان آنچه كه مفيد بحال انسانها است ) اساسىترين عوامل محرّك و ايجاد كننده كيفيّتهاى اوّليّه و ثانويّه و هويّت اصلى تحوّلات و رويدادها است . مسائل مربوط به مشيّت و عمل خدا را تحت عنوان « 1 خدا » مطرح كرديم .
2 انسان مىبينيم يك فرد از انسان مىتواند مديريّت حيات خويش را داشته باشد . معناى اين جمله چنين است : كه انسان داراى نفس [ من ، شخصيّت ] است و اين نفس او را در رابطه با جهانى كه در آن زندگى مىكند و در رابطه اجتماعى كه با مردم آن اجتماع بطور دسته جمعى حركت مىكند و در رابطه با خدا كه خود را از او و بسوى او مىبيند ، توجيه مينمايد . همچنين مىبينيم از آغاز تاريخ تاكنون افرادى از انسانها جمعيّتهائى را اداره مىكنند و سرنوشت آنانرا در زندگى بدست مىگيرند .
مانند امراء و رؤسا و همچنين افرادى از انسانها ابعاد معنوى جمعى را اداره مىكنند و سرنوشت فرهنگ و تعليم و تربيتى اجتماع را بعهده مىگيرند . و بطور كلّى شخصيّتهاى بزرگى در جوامع بروز مىكنند و خواه ناخواه ، و چه مردم آگاه باشند يا نه در توجيه حيات آنان مؤثّر مىباشند . اگر كسى اين انواع مديريّت را كه گفتيم منكر شودما سخنى قابل گفتن با چنين شخصى نداريم .
انسانها با اين مديريّت و مقاومت در برابر عوامل جبرى مخرّب است كه در گذرگاه قرون انواعى بيشمار از ابعاد و سطوح طبيعت را شناخته و خود خويشتن را در آن ابعاد و سطوح گسترده است ،بنحويكه گوئى طبيعت ساخته خود اوست و نيز انسان در اين گذرگاه بس طولانى با انواعى از روابط با همنوعانش به زندگى خود ادامه داده است . آيا با چنين قدرت و فعّاليّت فكرى و عضلانى كه بشر را از آغاز تاريخ به موقعيّت كنونى رسانده است ، باز مىتوان گفت : انسان در بوجود آوردن تاريخ خود نقشى ندارد و عامل محرّك تاريخ مثلا محيط طبيعى او است ؟ يا عامل محرّك فعّاليّت جبرى غريزه جنسى اوست ، يا عامل محرّك تاريخ كرات آسمانى هستند ؟ بنظر ميرسد اگر چه ابراز كنندگان اينگونه نظريّات ، قصد بيان واقعيّات را دارند و نميخواهند خويشتن و ديگران را فريب دهند ، ولى اينان بدون توجّه انسان را سركوب مى كنند و او را آلت و ابزار بىاختيار عوامل جبرى كه از انسان كوچكترند مى نمايند .
اگر انسان اسير محيط طبيعى و اجتماعى خويشتن بود ، آيا ميتوانست از غارهاى آغاز زندگى خود [ باصطلاح باستان شناسان ] بيرون بيايد و راهى كهكشانها شود و رهسپار اعماق اقيانوسها گردد و به ديار ذرّات بنياد طبيعت مانند الكترونها مسافرت نمايد ؟ حتّى كسانى كه مىگويند : تاريخ بشرى ساخته شده مسائل اقتصادى است كه خود انسان را اجباراً اداره مىكند و كيفيّتهاى اوّليّه و ثانويّه تاريخ او را مىسازد ، اگر چه در فلسفه و تفسير تاريخ با قصد واقع بينى وارد مىشوند ، ولى ناآگاهانه انسان را تسليم عوامل جبرى كه ساخته خود او است ، ميسازند . يك مثال ساده و لطيفى مىتواند مقصود ما را در اين مورد توضيح بدهد : يكى زا اساتيد رياضيّات در جامعه ما كه از طرح كردن مسائل شگفتانگيز خيلى لذّت ميبرد و شايد وا داشتن مردم به تعجّب را هدف اصلى زندگى خود قرار داده بود ، در يكى از سخنرانىهاى خود گفته بود :
سلطه كمپيوترها بر جوامع انسانى بحدّى شدّت پيدا خواهد كرد كه مردم حتّى خندهها و گريهها و تفكّرات و احساسات و تخيّلات خود را هم در اسارت كمپيوتر قرار خواهند داد و بدين ترتيب اراده و جهت آنرا هم كمپيوترها تعيين خواهند نمود و در نتيجه انسانها مبدّل به يك عدّه اجزاء ناآگاه و بىارادهاى در صحنه طبيعت خواهند گشت يكى از دانشجويان در همان موقع از جاى برميخيزد و ميگويد :
استاد عزيز ، بياد داشته باشيد كه كليد كامپيوترها بالاخره در دست خود انسان است و انسان در آنموقع كه احساس كرد جبراً بوسيله كمپيوتر معدوم ميشود ،با جبر قوىترى بوسيله مهار كمپيوترها بوجود خود ادامه خواهد داد . آن استاد رياضى [ كه فقط با داشتن مقدارى از شناختهاى رياضى خود را در همه علوم و فلسفه ها صاحبنظر مىديد ، در حاليكه يك روز پس از آنكه اينجانب در دانشكده علوم تهران سخنرانى كرده بودم بمن گفت : « من هيچ فلسفه نخواندهام » ] ساكت مىشود و دنبال بحث را نمىگيرد .
خلاصه ما نبايد عظمت وجودى انسان را تا حد كرم پيله بپائين بياوريم و بگوئيم او اسير بافته ها و ساخته ها و ابزارهائى كه خودش آنها را ساخته است ، مىباشد البتّه اين نكته را فراموش نمىكنيم كه ميتوان بعضى از انسانها را براى هميشه و همه انسانها را بمدّتى محدود با تلقين و فريب اسير جبرى ساخته و پرداخته خود آنان قرار داد ، ولى همه انسانها را براى هميشه نميتوان اسير جبر همه چيز ساخت .
خلاصه ، ناديده انگاشتن قدرت و اراده و انديشه انسان در تشكيل تاريخ خويشتن به اضافه اينكه بوى ، هواى قهوه خانه هاى نيهليستى ( هيچ و پوچ گرائى ) مىدهد ، رسالتى در تحقير انسان را بالخصوص از خود نشان مىدهد كه برنامه اساسى آن اينست كه اى انسان ، بنشين تا عوامل جبرى كه در برابر قدرت و اراده و انديشه تو داراى توانائى نبوده و امكان تسليم شدن در برابر ترا داشت ، بيايند و موجوديّت مادّى و معنوى ترا بسازند برخى از نويسندگان درباره فلسفه و تحليل تاريخ كه اصرار در تسليم نمودن انسان به عوامل ناآگاه و بىاراده محيط و اجتماع و عوامل مربوط به آن دو دارند ، بنظر بزرگتر از آن مينمايند كه واقعا عظمت و اهمّيّت قدرت و اراده و انديشه انسان را نشناخته باشند و در نتيجه دست و پاى انسان را با زنجير پولادين ساخته شدههاى خود انسان بسته و تسليم قدرتپرستان خود كامه جوامع نمايند آيا بيل و كلنگ ديروزى و كمپيوتر امروزى كه هر دو ساخته شده فكر و دست بشرى است مىتوانند انسان را پيرو خود نموده و حقيقت و كيفيّت اوّليّه و ثانويّه تاريخ او را بسازند ، ولى خود انسان كه بوجود آورنده بيل و كلنگ ديروزى و كامپيوتر امروزى مىباشد ، نتواند راهى را كه در پيش گرفته است ببيند و بشناسد و انتخاب كند آيا مفاهيمى مانند دموكراسى بعنوان مبناى اصلى سياست ، حقوق پيرو مردم بعنوان مبناى بهترين حقوق مردمى ، اقتصاد اجتماعى با ارشاد معقول از ناحيه مديريّتها طرز تفكّر « خودسازى انسان » در فلسفهها و غير ذلك كه بعنوان عالىترين آرمانهاى بشرى تلقّى شدهاند ، نميتوانند تأثير انسان را در تشكيل تاريخ خود اثبات نمايند ؟ يك بحث بسيار مهمّى كه در اين مورد بايد در نظر داشت و نبايد مورد غفلت قرار بگيرد اينست كه :
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۱۶