google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
20-40 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره 33 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

33 و من خطبة له عليه السلام

متن خطبه سى و سوم

عند خروجه لقتال أهل البصرة 1 ، و فيها حكمة مبعث الرسل ، 2 ثم يذكر فضله و يذم الخارجين 3 قال عبد اللّه بن عباس رضي اللّه عنه : دخلت على أمير المؤمنين عليه السلام بذي قار و هو يخصف نعله 4 ، فقال لي : ما قيمة هذا النعل ؟ 5 فقلت : لا قيمة لها 6 فقال عليه السلام : و اللّه لهي أحبّ إليّ من إمرتكم ، إلا أن أقيم حقّا ، أو أدفع باطلا 7 ، ثم خرج فخطب الناس فقال 8 :

حكمة بعثة النبي

إنّ اللّه بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله 9 ، و ليس أحد من العرب يقرأ كتابا 10 ، و لا يدّعي نبوّة 11 ، فساق النّاس حتّى بوّأهم محلّتهم 12 ،و بلّغهم منجاتهم 13 ، فاستقامت قناتهم 14 ، و اطمأنّت صفاتهم 15 .

فضل علي

أما و اللّه إن كنت لفي ساقتها 16 حتّى تولّت بحذافيرها 17 : ما عجزت و لا جبنت 18 ، و إنّ مسيري هذا لمثلها 19 ، فلأنقبنّ الباطل حتّى يخرج الحقّ من جنبه 20 .

توبيخ الخارجين عليه

ما لي و لقريش 21 و اللّه لقد قاتلتهم كافرين ، و لأقاتلنّهم مفتونين 22 ،و إنّي لصاحبهم بالأمس ، كما أنا صاحبهم اليوم 23 و اللّه ما تنقم منّا قريش إلاّ أنّ اللّه اختارنا عليهم 24 ، فأدخلناهم في حيّزنا 25 ، فكانوا كما قال الأوّل : 26

أدمت لعمري شربك المحض صابحا
و أكلك بالزّبد المقشّرة البجرا

و نحن وهبناك العلاء و لم تكن
عليّا ، و حطنا حولك الجرد و السّمرا

ترجمه خطبه سى و سوم

خطبه ‏ايست از آن حضرت در موقعى كه براى پيكار با اهل بصره بيرون مي رفت 1 در اين خطبه حكمت برانگيخته شدن پيامبران را بيان فرموده 2 سپس فضيلت خود را يادآور مى ‏شود و كسانى را كه بر او طغيان كرده ‏اند ، توبيخ مي نمايد 3 .

عبد اللّه بن عباس رضى اللّه عنه مي گويد : در ذى ‏قار وارد شدم به أمير المؤمنين عليه السلام در حاليكه كفشش را وصله مي كرد 4 بمن فرمود ارزش اين كفش چيست ؟ 5 گفتم : ارزشى ندارد 6 . فرمود : سوگند بخدا ، اين كفش در نزد من محبوبتر از زمامدارى بر شما است ، مگر اينكه حقى را برپا دارم يا باطلى را از بين ببرم 7 سپس بيرون آمد و خطبه‏ اى براى مردم خواند و فرمود 8 : خداوند متعال محمد صلّى اللّه عليه و آله را بر مردم مبعوث نمود 9 در حاليكه هيچ كسى از نژاد عرب كتابى نمى ‏خواند 10 و پيامبرى ادعا نمى ‏كرد 11 پيامبر اكرم مردم را [ بسوى حيات پاكيزه ] سوق داد تا در موقعيت اصلى خودشان ( اسلام ) مستقر ساخت 12 آنانرا بزندگى نجات بخش رسانيد ، 13 تا كجى ‏ها و ضعف آنانرا مبدل به قدرت و استقامت نمود 14 و احوال و اوضاع آنانرا كه متزلزل بود ، محكم و قابل اطمينان ساخت .

15 سوگند بخدا ، من در انبوه جمعى بودم 16 كه به لشگريان كفر هجوم برديم تا همه آنان مغلوب شدند و پشت گرداندند 17 من ناتوان نشده ‏ام و ترسى ندارم 18 و اين مسيرى كه امروز پيش گرفته ‏ام مانند همان مسيرى است كه براى پيروزى اسلام پيش گرفته بودم 19 قطعا باطل را مى ‏شكافم و حق را از پهلوى آن بيرون مي آورم 20 قريش از من چه مي خواهد 21 سوگند بخدا ، در آن هنگام كه قريش در كفر غوطه ‏ور بودند ، با آنان به پيكار برخاسته ‏ام و امروز هم كه منحرف شده و فساد براه انداخته ‏اند ، باز پيكار خواهم كرد 22 من همان شخصى هستم كه ديروز رويارويشان بودم ، و امروز هم در برابرشان ايستاده‏ ام 23 سوگند بخدا ، قريش هيچ تنفرى و عامل انتقامى از ما ندارد مگر اينكه خداوند ما را بر آنان برگزيده است 24 و ما آنانرا در ميان خود راه داديم 25 مثل قريش چنانست كه شاعر گذشته گفته است : 26 سوگند بزندگيم ، طول زندگى تو آشاميدن شير خالص در صبحگاه بود 27 و خوراك تو پوست كنده شده معيوبى بود كه با كره مخلوط مي كردى 28 و ما بوديم كه اعتلا بر تو بخشيديم در حاليكه مقامى نداشتى 29 و ارتفاعات كوه و اراضى را به پيرامون تو كشيديم 30 [ دو بيت عربى را شارحين نهج البلاغه كاملا توضيح نداده ‏اند ، معنائى را كه براى دو بيت آورديم ، قطعى نيست ، لذا تأمل بيشترى شود ] .

تفسير عمومى خطبه سى و سوم

4 ، 7 دخلت على أمير المؤمنين بذى قار و هو يخصف نعله فقال لى : ما قيمة هذا النّعل ؟ فقلت لا قيمة لها . فقال عليه السّلام : و اللّه لهى احبّ الىّ من امرتكم الاّ ان اقيم حقّا او ادفع باطلا ( عبد اللّه بن عباس ميگويد : وارد شدم در ذى قار به أمير المؤمنين عليه السلام [ ذى قار نام محلى است در نزديكى بصره] در حاليكه كفشش را وصله ميكرد ، بمن فرمود : ارزش اين كفش چيست ؟

گفتم : ارزشى ندارد . فرمود سوگند بخدا ، اين كفش در نزد من محبوبتر از زمامدارى بر شما است ، مگر اينكه حقى را برپا دارم يا باطلى را از بين ببرم ) .

معادله زمامدارى بر چند كشور و يك جفت كفش كهنه و وصله خورده و برترى كفش كهنه

بله ، اين هم يك منطق در برابر منطق نماهاى حيات بشرى . آيا در تاريخ طبيعى انسانها دهانى سراغ داريد از روى اعتقاد و ايمان راستين بگويد ؟ آيا گوشى سراغ داريد كه توانائى شنيدن چنين جمله‏اى را داشته باشد ؟ پاسخ هر دو سئوال در تمام طول تاريخ طبيعى انسانها منفى است . بلكه با نظر به خواص ذاتى حيات طبيعى محض ، اصلا طرح چنين سئوالاتى غلط است ، زيرا سلطه بر ديگران و خود را هدف از جهان هستى تلقى كردن و ديگران را وسيله پنداشتن بزرگترين آرمان حيات طبيعى محض است . با اين فرض چطور امكان دارد ، كسى از سلطه‏ گرى اگر چه بيك فرد دست بردارد ؟ حتى ممكن است جمله‏اى را كه أمير المؤمنين عليه السلام در ارزيابى زمامدارى فرموده است ، براى اكثريت قريب باتفاق مردم قابل تصور نباشد ، چه رسد باينكه آنرا تصديق كند و بپذيرد . مگر در امتداد تاريخ بشرى براى بدست آوردن قدرت درياهاى خون بجريان نيفتاده است ؟ مگر همه اصول و ارزشهاى انسانى در راه قدرت طلبى قدرت پرستان تار و مار نشده است ؟ مگر در و ديوار تاريخ پر از توجيه كشتارهاى دسته‏ جمعى در راه بدست آوردن سلطه بر ديگران نيست ؟

حالا بايد ببينيم : معناى جمله مورد تفسير چيست و چگونه مى ‏توان اين معنا را تصور كرد ؟

أمير المؤمنين عليه السلام اين حقيقت را دريافته است كه پديده زمامدارى حتى در آن صورت كه زمامدار خود را مالك زندگى و مرگ مردم تلقى نكند ، نوعى احساس سلطه بر ديگران در شئون زندگى را در بر دارد كه زمامدار خود را با آن احساس برتر از ديگران مى‏ بيند . اين احساس برترى ناچار ديگران را زير دست و پيرو تصميم و اراده زمامدار قرار مى ‏دهد . و چون اراده و تصميم‏هاى زمامداران اغلب مستند به درك و خواسته ‏هاى شخصى خود آنان مى ‏باشد ، و حتى اصول و قوانينى كه براى تعيين خط مشى حكومت طرح شده است در برابر درك و خواسته‏ هاى شخصى متصدى حكومت انعطاف مى ‏پذيرد و از نظر وى بى ‏رنگ و شوخى تلقى مى ‏شود ، لذا طبيعت زمامدارى همواره در معرض وارد كردن خسارت و اهانت بر حيات انسانها قرار مي گيرد .

اينگونه زمامدارى همان تبهكارى و عامل بدبختى انسانها است كه روح أمير المؤمنين ( ع ) از آن بيزار است ، چنانكه از هر گونه باطل و فساد و افساد بيزار است . بنابراين ، هر نوع حكومت و زمامدارى ( مالكيت بر زندگى و مرگ انسان‏ها و احساس سلطه بر ديگران در شئون زندگى ) از ساحت روح كمال يافته أمير المؤمنين بدور است چه رسد باينكه قابل مقايسه با كفش كهنه و وصله خورده باشد . پس مسلما مقصود از آن زمامدارى كه قابل مقايسه با كفش كهنه و وصله خورده باشد ، محض حكومت و سلطه بى‏ضرر و خسارت بدون احساس تعهد برين است كه بعنوان يك حرفه مخصوص منظور شده است .

اين حرفه محض و سلطه بى‏ضرر و خسارت بر خود و ديگران [ ولى بدون احساس تعهد برين ] براى همه انسانها لذت‏بار و خوشايند است ، كيست كه از چنين حرفه‏اى رويگردان شود ؟ أمير المؤمنين عليه السلام اينگونه زمامدارى را كه فى نفسه لذت بار و خوشايند است ، پست‏تر از يك كفش كهنه و وصله خورده معرفى مينمايد . حال اين سئوال پيش ميآيد كه با اينكه چنين فرض شده است كه زمامدارى كه هيچ گونه ضرر و خسارتى نه براى خود وارد ميآورد و نه بر ديگران ، چرا بى‏ارزش‏تر از يك كفش كهنه و وصله خورده ميباشد ؟ پاسخ اين سئوال روشن است ، زيرا تصدى بمقام حكومت و زمامدارى و قناعت باينكه حاكم ضرر و آسيبى به كسى نرساند ، مانند اينست كه كسى به خود زندگى حيوانى قناعت كند و دلخوش باشد كه ضرر و آسيبى بكسى نرسانيده است چنين زندگى يك جريان طبيعى است كه جانداران غير موذى هم سپرى ميكنند ، در حاليكه انسان موجوديست كه با نظر به استعدادها و نيروهاى سازنده‏اش ، بايستى در پيشبرد عناصر رشد و كمال خود و ديگران تلاش نمايد . بهمين جهت است كه أمير المؤمنين ( ع ) در ارزيابى زمامدارى و مقايسه آن با كفش كهنه و وصله خورده اين استثناء را بيان فرموده است :الاّ ان اقيم حقّا او ادفع باطلا ( مگر اينكه حقى را برپاى دارم و باطلى را دفع نمايم ) .

و ما ميدانيم كه مقصود از حق در كلام أمير المؤمنين فقط حقوق مربوط به تنظيم روابط زندگى دسته جمعى در جامعه نيست كه يك ضرورت ماشينى زندگى اجتماعى است بلكه اين حق كه ميتواند زمامدارى را از ديدگاه أمير المؤمنين داراى ارزش نمايد ، اعم از حقوق جانهاى آدميان است كه بدون تفسير و اجراى آنها ، انسانى وجود ندارد . روشنترين دليل اينكه مقصود از حق ،معناى عمومى آنست سرتاسر زندگى أمير المؤمنين و سخنان او در نهج البلاغه است كه ميتوان گفت اكثر اين سخنان مربوط به انسان‏سازى و نشان دادن طرق « حيات معقول » است . 9 ، 15 انّ اللّه بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و ليس احد من العرب يقرأ كتابا و لا يدّعى نبوّة فساق النّاس حتّى بؤّأهم محلّتهم و بلّغهم منجاتهم فاستقامت قناتهم و اطمأنّت صفاتهم ( خداوند متعال محمد صلّى اللّه عليه و آله را بر مردم مبعوث نمود ، در حاليكه هيچ كسى از نژاد عرب نه كتابى ميخواند و نه پيامبرى ادعا ميكرد ) .

سرزمين حجاز پيش از بعثت پيامبر اكرم ( ص )

براى توصيف سرزمينى كه پيامبر اسلام در آن مبعوث شد و جهانى را با فروغ الهى خود منور ساخت ، جملاتى را از جرج جرداق كه بخوبى از عهده بيان آن سرزمين و انسانهايش برآمده است ، در اينجا مي آوريم :گهواره نبوت معجزه‏اى بود سرگذشت اين سرزمين ، و معجزه‏ايست آينده آن [ كه با بعثت پيامبر اكرم شروع گشت ]بيابانهائى است بسيار وسيع و گسترده كه اگر باران‏ها در آن‏ها فرو ريزد و سبزى و طراوت بر آنها ببخشد و سيرابشان نمايد همه گرسنگان دنيا را سير و همه برهنگان را مى ‏پوشاند . كشش و امتداد اين دشت‏هاى پهناور فراتر از خيال و ما فوق اندازه‏گيرى‏ هاى تصور است . اين صحراهاى گسترده با آن ريگهاى پيچاپيچ و برآمدگيها و دره‏هاى پراكنده و كوههاى خشك و كم ارتفاع و بيابانهاى آتشزا و شعله‏ ورش ، هنوز اولين دورانهاى تكون خود را ميگذراند .

اين سرزمين با اينكه سه دريا آنرا احاطه كرده است از گرمترين نقاط دنيا و بى ‏رطوبت‏ترين آنها است . فقط گاهگاهى در بعضى از نقاط اين بيابانها بارانى مي آيد و مختصر طراوتى بر آنها مى ‏بخشد ، ولى طولى نمي كشد كه بادهاى سم‏ آگين كه بدترين بادها است در همه آن دشت و بيابانها وزيدن مي گيرد و هر گونه اثر رطوبت و طراوت را از بين مي برد و گاهى هم بساط زندگى زندگان را برمى ‏چيند و براه خود مي رود و در آن هنگام كه امواجى از نسيم صبا از طرف شرق سراغ آن بيابانها را مي گيرد ، شعراى چادرنشين چونان انسانهائى كه عطرهاى بهشتى بر مشامشان برسد ، به سرودن شعر مي پردازند .

اما چشمه ‏سارهاى اين سرزمين مي توان گفت : حتى يك چشمه سار دائم الجريان در اين سرزمين شگفت‏ انگيز پيدا نمي شود ، فقط گاهى سيلهائى انبوه بسبب ريزش بارانهاى تند در بعضى از نقاط آن ، از دره‏ها بجريان ميفتد كه مردم آن بيابانها با چاره‏ جوئى ‏ها و تلاش سدهائى ابتدائى مي سازند كه آن آبها را تا مدتى نگهدارى نمايند .

اما جانوران اين سرزمين شباهتى با جانوران ديگر نقاط روى زمين ندارند . خداوند براى آنان ساق پاى بلندى داده است كه بتوانند در مسافتهاى بسيار طولانى بدون اينكه در پهنه بيابانهاى بى ‏آب و علف گم شوند ، حركت كنند .

براى بعضى از آن جانوران سم‏هاى دائره‏اى داده است كه ساقهاى آنان در ريگ‏ها فرو نرود . براى آن جانوران قدرت تحمل و شكيبائى مطابق سرزمين زيستشان كه سنگلاخ و ناهنجار و داراى راههاى هولناكست بخشيده است .

خداوند متعال اين حيوانها را با مقاومت در مقابل تشنگى و گرماى سوزان آفريده و براى آنان معده‏اى بزرگ ساخته است كه آب را براى چند روز ذخيره كنند . گاهى آبهاى ذخيره شده در شكم اين حيوانها را با برخى از وسائل بيرون مي كشند و عرب بيابانى كه صاحب آن شتر است و براى او هزار نام وضع كرده است ، از آن آب بياشامد . درباره گياهانش زياد صحبت نميكنم : كمياب ،خاردار آتشزا ، داراى رگهاى خشيكده از بى ‏آبى . خانه‏ هايش اصلا نام خانه بر آن آشيانه‏ ها نهادن غلط است آنها چادرهائى است كه همواره با بادهاى سوزان و گرماى تباه كننده دائما در پيكار است كه ناگهان ستونها افتاده و چادرها در پهنه بيابان اين طرف و آن طرف بر زمين پهن شده است . باضافه اينكه اين چادرها همواره در حال كوچ و انتقال از نقطه‏اى به نقطه ديگر است . كوشش بيهوده ‏ايست اگر ساكنان اين چادرها بخواهند جائى را براى اقامت اختيار كنند . وسيله معيشت اين فرزندان بيابانهاى سوزان خرما و آبست كه گاهى گوشت شتر و بعضى شكارهاى صحرائى هم بآن دو اضافه مي شوند .گاهى طبيعت اين بيابان‏هاى سوزان مردمش را به جنگ و كشتار برمي انگيزد .

آفتاب سوزان بر فضاى صحراهاى جزيرة العرب زبانه ‏هاى آتشين مي فرستد و عرب فقير و گرسنه لاشه گرگ يا گوسفند ذبح شده‏اى را روى سنگهاى تفتيده آن صحراى سوزان كباب مي كند . بر فضاى صحراهاى اين جزيره ملالتى كشنده و زجر تلخ سايه انداخته است ، زيرا مناظر آن صحراها يكنواخت و بدون اندك دگرگونى در اقيانوس ريگها كه هيچ سبزى و طراوتى در آنها ديده نمي شود ، گسترده شده است .

هرگز از چنين طبيعت خشن و با قساوت و اين زندگى يكنواخت و اين موجوديت دشوار نتوان انتظار داشت كه در مغز مردمى كه در چنين طبيعتى ناهنجار و ضد حيات زندگى مي كنند ، شعورى درباره عظمت هستى و عموميت و ارزش حيات و خيرات بوجود بياورد كه ارواح آن مردم را با ايمان عميق نرم و لطيف بسازد . اينگونه احساسات عالى در سرزمين‏هاى سبز و خرم بوجود مي آيد نه در بيابانهاى يكنواخت و بى‏آب و گياه و در درون انسانهائى كه از معيشت معمولى برخوردارند پرورده ميشود نه در درون بينوايان از حيات بيخبر و زجر كشيدگان صحراهاى سوزان . و نميتوان درباره بعضى از آباديهاى اين جزيره در آن زمان حساب كرد ، زيرا آن آباديها اندكى در مقابل اندك‏تر و سختى در برابر سخت ‏تر بوده است . با اينحال ، خود آن آباديها هم تسليم فضاى عمومى آن صحراى سوزان و خشونت پناهگاه حيات و طغيان فقر و تنگدستى و دورى مسافتها و گسيخته شدن از امكانات ساير نقاط دنيا بوده است ، مگر در بعضى از اراضى طائف و مدينه كه يك ثروت و تمكن نسبى وجود داشت . امامكه خانه‏اى براى بتها اهل مكه بازرگانانى كه معيار و ملاك زندگى در نظر آنان گرفتن روح است در برابر دينار يك تيرگى شكنجه‏زا از زندگى ، در جهنمى از ريك‏ها ، در ملالتى كشنده و در يأسى از فرداى مبهم . اينست جزيرة العرب .

انسان اين سرزمين آيا شگفت‏انگيز نيست كه در چنين سرزمينى انسانى وجود داشته باشد ، در حاليكه در همسايگان اين سرزمين فراوانى مواد معيشت و سيراب شدن و تغذيه و پوشاك و ديگر وسايل زندگى بطور فراوان وجود داشته است . وجود انسانى در چنين سرزمين كه حاضر نيست وطنى جز آن براى خود انتخاب كند ، معجزه سرگذشت آن است ، يعنى معجزه صحراى جزيره پيش از بعثت پيامبر اسلام .

ولى چيست ارزش همه منابع زمين كه خيرات بيرون بريزد ؟

چيست ارزش جلگه‏ هاى زيبا و پر نعمت كه با سبزى ‏ها و طراوتها بدرخشد ؟

چيست ارزش ثروت همه دنيا كه در يك شهر جمع شود ؟

چيست ارزش رطوبتهاى شبانگاهى و شبنم‏هاى صبحگاهى و نفس‏هاى حيات بخش نسيم صبا ؟

چيست آن ارزش بدنها كه با وسائل خوشايند زندگى با رفاه و لذت‏بار در زمينى كه عسل و شير در جريان باشد پرورده شود ؟

چيست ارزش خنده طبيعت و شادى‏ها و جهش‏هايش در باغهاى بهشتى ؟

براى هيچ يك از اين امتيازات حيات ، آن عظمت و ارزشى وجود ندارد كه جزيره عرب ، آن سرزمين معجزات ميخواهد به دنيا عرضه كند . اين جزيره حقيقتى باعظمت‏تر از همه آنها را بدنيا عرضه كرد كه مشرف بر هستى و وحدت‏بخش زمانها است . اين جزيره با بوجود آوردن معجزه ابديش منابع خيرات را صاف و ارزشهاى حيات را آشكار نمود و وجدان عالم هستى را در انسانيت ناب و مطلق و در فيض عالى خير و اعتلاى طبيعت و گسترش عناصر فضيلت از هر گونه قيد آزاد ساخت تا در يك وحدت زنده در غارنشين غار حراء محمد بن عبد اللّه ( ص ) مستقر بسازد و سپس اين وحدت زنده وجود خود را در برگزيده اولياء و اصحابش على بن ابيطالب ( ع ) استمرار ببخشد .

مبعوث شدن اين موجود بزرگ و استمرار حقيقت او در پسر عمويش على بن ابيطالب كه تجسيم كننده حقيقت عظمى در چنان سرزمينى و در چنان روزگارى كه معيار و ملاك زندگى ، گرفتن روح در برابر دينار بود ، معجزه آينده آن سرزمين است معجزه صحراء پس از بعثت پيامبر اسلام .

صداى محمد ( ص )

از شعله‏ هاى صحراى سوزان جزيره فروغى تابناك در چشمانش .

از گسترش بى ‏پرده ريگ‏هاى ‏بيابان در زير درخشش آفتاب صراحتى بر لبانش .

و از باغهاى سرسبز مدينه و درختان طائف و از جلگه ‏هاى شناور در فضاى حجاز كه گويى جزيره‏هائى پراكنده در دريائى از ريگ است در زير مهتاب ، قطراتى از شبنم در دل و نرمى و محبت و وداد در خونش .

از وزش گردبادهاى طوفانى ، انقلابى در خيالش .

از بيان شعر و نور ملكوتى آسمانى جذابيتى در زبان و نورى فروزان در روحش .

از صدق تصميم و كلمه اللّه قاطعيتى در شمشير و رساله‏اى بدستش .

اينست محمد بن عبد اللّه ( ص ) پيامبرى كه از عرب ظهور كرد ، شكننده بت‏هائى كه انسان را از برادرش انسان دور كرده بود بت‏پرستى مال ، بت ‏پرستى عادات پوسيده ، بت‏پرستى نژادى كه انسانها را از هم شكافته بود .

فرزندان قريش زندگى دنيا را در درهمى خلاصه كرده بودند كه از دست يك عرب ساده‏لوح بلغزد و در جيب آنان فرو رود . آنان ارزشهاى زندگى را در تجارتى سودآور و اندوخته‏اى روى اندوخته خلاصه كرده بودند . حركت و تكاپوى آنان در زندگى جز اين نبود كه دسته دسته ، قافله قافله در كوهها و دره‏ها راه بيفتند و با خواندن آواز براى شترانشان بيابانها را درنوردند و پناهگاهى جز يك باغ قرشى و جايگاه امنى جز مكه بتخانه نداشته باشند ، آن بتخانه كه عزت را از آن درهم ميدانست و نخوت را از آن دينار .

ناگهان در گوش اين زندگان از حيات بيخبر صدائى طنين‏ انداز شد كه اعصاب آنانرا دگرگون و شهواتشان را متلاشى ساخت و در دنبال اين دگرگونى شگفت انگيز ، دنيا را بسوى آنان كشيد و ميگفت :

براى انسان ارزشى است ماوراى آن ارزشى كه شما مي شناسيد . و براى اين عرب سرگردان در پهنه ابهام انگيز بيابانها رسالتى است ماوراى آنچه شما مى‏ پنداريد .

اين صدا ، صداى محمد ( ص ) بود

قبايل اسد و بنى تميم طريق حماقت مى ‏پيمودند و در سيه چالهاى گمراهى سير مي كردند . آنان دختران خود را زنده بگور مي كردند و از اين عمل ضد انسانى مقصودى جز پيروى از عادات پوسيده و تحريف آيات خالق يكتا و انكار زيبائى و تخريب احساس شورانگيز عالم هستى نداشتند . در اين هنگام صدائى در گوشهاى آنان لطيف‏ تر از نسيم محبت و هيجان عاطفه و زمزمه آسمانى طنين انداز گشت : اى بندگان خدا ، بپرهيزيد از سپردن دختران زنده بزير خاك تيره ، خداوند براى زن همان ارزش را داده است كه براى مرد ، و هيچ مخلوقى حق زندگى و مرگ بر مخلوق ديگر ندارد و فقط خدا است كه مالك حيات و موت انسانها است .

نژاد عرب در زندگانى راهى بس شرم ‏آور در پيش گرفته بودند . آنان با لبه‏ هاى شمشير يكديگر را نابود و با زبانهائى كه مانند تازيانه ‏هاى دوزخ بود ،همديگر را مي كوبيدند . لبان دختران را با لبه شمشيرهاى هندى مي بوسيدند .

آغاز تصادم همان و بجان هم افتادن همان ، مناظرى دلخراش بوجود ميآمد سوارانى سلحشور به افتخار و قهرمانى خود مى‏غريدند و مردانى متلاشى شده در خاك و خون مى‏غلطيدند ، كودكانى ناله‏كنان و پناه‏جويان در اضطراب ميان زندگى و مرگ . اين بود زندگى آن زنده‏هاى بيخبر از حيات .

در اين هنگام ، صدائى در چادرهاى آنان كه مهيب‏تر از رعد و هولناك‏تر از باد طوفانى بود ، طنين انداخت و ميگفت : اين چه وحشيت و درندگى است كه براه انداخته‏ايد چگونه بكشتار هم برخاسته‏ايد در حاليكه همه شما در برابر آفريننده آسمان و زمين برادر و برابريد . جنگ و كشتار عمل شيطانى است ، براى شما انسانها صلح و صفا شايسته است . شما نعمت‏هاى بهشتى را كه در رؤياهاى خود مى‏بينيد در همين صلح و صفا خواهيد يافت .

اين صدا ، صداى محمد ( ص ) بود

نژاد عرب در چنان كبر و نخوتى فرو رفته بود كه در هيچ ملت و امتى ديده نشده است . عرب چنان تحقير و توهينى بر عجم ابراز ميكرد و چنان تعدى و غرور و اخلاق پليد به عجم نشان ميداد كه شرف و كرامت انسانى عجم را نابود مي ساخت . اين تحقير و توهين براى صاحب رسالت عظمى سخت گران بود كه با فرياد آلهى‏اش آن خودپرستان غوطه‏ور در نخوت را با اين جملات بيدار ساخت كه : براى هيچ عربى فضيلتى بر عجم نيست مگر به تقوى ، و انسان برادر انسان است چه بخواهد و چه نخواهد .

اين صدا ، صداى محمد ( ص ) بود .

اما شكنجه‏ شدگان روى زمين و آن طرد شدگانى كه در زبانه‏ هاى عوامل سوزان و زهرآگين صحرا سوخته و درمانده و از آن اجتماع مزدور رانده شده بودند . و زندگى بيابانى آنانرا در تنگناى مرگبار قرار داده در حياتى بى ‏ارزش‏تر از شن‏هاى بيابان صفحات تاريكى از زندگى را سپرى ميكردند ، ياران صاحب رسالت گشتند و پيرامون او جمع شدند ، همچنانكه فقرا و طرد شدگان ياران عيسى بن مريم ( ع ) و ديگر عظماى تاريخ بشرى بوده‏اند . پيامبر اسلام براى مراعات حال آنان بود كه شورى را مقرر فرمود و بردگى را تحريم و بزنجير كشيدن انسان را بوسيله انسان ممنوع ساخت . بيت المال و كوشش‏هاى مردم را براى استفاده عموم مقرر فرمود و پشت‏هاى عموهاى قرشى خود را با تازيانه‏هاى سازنده شعله‏ور ساخت . او با تمام وجودش بوحدت هستى مشرف و تجسمى از عظمت آلهى بود . تبهكاران روزگارش مردم احمق و كودكان را براى آزار او تحريك ميكردند كه سنگ‏ها بسوى او پرتاب كنند و استهزايش كنند . اما آن شكنجه‏ديدگان و بردگانى كه بلال اولين مؤذن اسلام از جمله آنان بود ، صدائى عميق‏تر از سرود صبحگاهى و گسترده ‏تر از سلطه بال شب و مؤثرتر از صوت قدر در دلهاى آنان طنين انداخت .

اين صدا چنين بود كه « مردم همه مانند عيال خداوندى هستند و محبوب ترين آنها در نزد خداوند سودمندترين آنان به مردم مي باشند » .

اين صدا ، صداى محمد ( ص ) بود

اما دشمنان و سنگسار كنندگان اين صاحب رسالت ، اين صداى حيات بخش را از زبانش مي شنيدند كه : وَ لَوْ كُنْتَ فَظّاً غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضّوُا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فىِ الْأَمْرِ فَأِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ اِنَّ اللَّهَ يُحِبُ الْمُتَوَكِّلينَ [ سوره آل عمران آيه 129] ( اگر تندخو و سخت‏دل باشى از اطراف تو پراكنده ميشوند از آنان درگذر و براى آنان استغفار كن و در امور با آنان بمشورت بپرداز ، هنگاميكه تصميم گرفتى بر خدا توكل كن ، زيرا خداوند توكل كنندگان را دوست مي دارد ) .

اين صدا ، صداى محمد ( ص ) بود

اما آنانكه در راه بوجود آوردن حيات بهتر مى‏جنگيدند و آن يارانش كه بر ضد شر و پرستش بت‏ها قيام كرده بودند و آنانكه در درون خود درباره پايمال شدن حقوق و كرامت انسانى در هنگام نبرد و دفاع از اصل پايدار انسانى با خويشتن گفتگوها داشتند ، اين سخنان زيبا و پرمعنا در دلهاى آنان رسوخ پيدا كرده بود كه : « در ميدان نبرد حيله‏گرى ضد انسانى براه نيندازيد ، كسى را بزنجير نكشيد ، كودك و زن و كهنسال و كسى را كه در معبدى گوشه‏گيرى كرده است مكشيد ، نخلى را مسوزانيد ، درختى را مبريد و ساختمانى را ويران مكنيد » .

اين صدا ، صداى محمد ( ص ) بود

عرب اين صداى با كرامت را از فرزند عبد اللّه گرفت و آنرا در روى زمين گسترش داد ، تا آنجا كه همه تاجداران و سلاطين را در آن صدا فرو برد و با همين صدا بود كه رابطه ميان انسانها با يكديگر را و ميان انسان و روح كائنات را كه در پيامبر صحرا تجسم يافته و مربوط به خداوند بي همتا بود ، محكم نمودند . سايه محمد بن عبد اللّه ( ص ) گسترش يافت و جهان آن دوران را فرا گرفت تا اينكه از مشرق تا مغرب آفتاب ، زمينى بود كه خير و معرفت و صلح و صفا ميرويانيد . پيامبر صحرا دست به مافوق دنيا دراز كرده بود تا در زمين اين دنيا بذرهاى برادرى و محبت را بپاشد .

اين دست الهى پهناى افق را فرا گرفت و هنوز در حال گسترش است . از اين صدا دولتى براى عرب بوجود آمد كه پائى در هند و پاى ديگرش در اندلس بود » . [ الامام على ( ع ) صوت العدالعة الانسانية جرج جرداق از ص 11 تا 17 چاپ لبنان] 16 ، 20 اما و اللّه ان كنت لفى ساقتها حتّى تولّت بحذافيرها . ما عجزت و لا جبنت و انّ مسيرى هذا لمثلها فلأنقبنّ الباطل حتّى يخرج الحقّ من جنبه ( سوگند بخدا ، من در انبوه جمعى بودم كه به لشگريان كفر هجوم برديم ، تا همه آنان مغلوب شدند و پشت برگرداندند . من ناتوان نشده ‏ام و ترسى ندارم و اين مسيرى كه امروز پيش گرفته‏ ام همانند مسيريست كه براى پيروزى اسلام پيش گرفته بودم . قطعا ، من باطل را مي شكافم و حق را از پهلوى آن بيرون مي آورم ) .

من در نبردهاى حق و باطل همواره در صف حق بوده و باطل گرايان را مغلوب ساخته و هرگز ناتوانى و ترس بخود راه نداده ‏ام

هيچ انسان مطلعى را سراغ نداريم كه از زندگى پرفراز و نشيب و پر از تلاطم‏هاى تند و سخت على بن ابيطالب ( ع ) اطلاعى داشته باشد و اين انسان كامل را بعنوان دليرترين سلحشور تاريخ قبول نداشته باشد . همه ميدانند كه اين انسان كامل و عارف پيشتاز باستثناى يك يا دو مورد [ با دستور پيامبر ] در همه نبردهاى اسلامى در برابر كفر جنگيده و حتى يكبار پشت به دشمن ننموده است . شجاعت و دلاورى وى مافوق تصورات معمولى است كه درباره سلحشوران تاريخ ثبت شده است . اين شجاعت و دلاورى عمده بر اين مبنا استوار بوده است كه اولا زندگى و مرگ براى اين انسان كامل بخوبى تفسير شده و واقعيت هر دو را بخوبى درك كرده بود ، باين دليل بود كه در هنگام ورود به قلمرو شهادت ، فرمود : كه مرگ براى من چيز تازه‏اى نياورده است ، يعنى من با مرگ آشنائى كاملا نزديك دارم .

ثانيا او حيات خود را وابسته به مشيت بالغه خداوندى ميدانست ،او بخوبى ميدانست كه لحظات حيات او از عالم امر خداوندى سرازير ميشود و او را به تكاپو وادار ميكند . ثالثا مالكيت او بر خويشتن براى ترس و هراس جائى نگذاشته بود . مالكيت بر خويشتن كه نمونه‏اى از مالكيت مطلقه الهى است از تزاحم هيچ قدرتى نميترسد ، زيرا وابستگى قدرت خود را به قادر مطلق پذيرفته است . ترس و هراس ناشى از ورود نقص به موجوديت است كه از طرف عوامل طبيعت و همنوع ، آدمى را تهديد ميكند ، هنگاميكه انسان به اين حقيقت ايمان داشت كه هيچ عامل مزاحم طبيعى و انسانى قدرت ورود به منطقه ممنوعه حيات او را ندارد ، اگر چه توانائى مختل ساختن كالبد مادى او را دارا بوده باشد ، زيرا وقتى كه چنين عاملى بتواند كالبد مادى را كه مركب روح انسانى است مختل نمايد و برهم زند ، در حقيقت روح آدمى را خارج از نوبت بپرواز در آورده است نه اينكه بتواند آنرا نابود نمايد ، ديگر چه بيمى و چه هراسى ؟ زيرا بيم و هراس چنانكه گفتيم معلول احساس ورود نقص بر جان آدمى است .

من باطل را ميشكافم و حق را از پهلوى آن بيرون مي آورم . بيهوده در راه مخلوط كردن باطل با حق ، حيله‏گريها براه ميندازيد ، خود را در تلاش براى مات كردن رنگ درخشان حق فرسوده مكنيد ، براى وصول به هدفهاى ناحق ،باطل‏ها را با رنگ و شكل حق ميارائيد ، حق را در لابلاى باطل‏ها فرو مبريد ، آشنائى من با حق آشنائى با جانى است كه در بدن دارم ، شما نميتوانيد با اين مكرپردازيها و حق پوشى‏ها مرا از جان خود بيگانه بسازيد . من نام و نشان حق را همانقدر مي شناسم كه نام و نشان جانم را . عظمت حق در آنست كه باطل هرگز نميتواند آنرا بيالايد و رنگش را مات كند .

آرى ، من باطل را مي شكافم و حق را از درون آن بيرون ميكشم ، برويد به قريش بگوئيد : هر چه مي تواند فرياد بزند و گلوى خود را بدرد . 21 ، 25 ما لى و لقريش و اللّه قاتلتهم كافرين ، و لأقاتلنّهم مفتونين و أنّى لصاحبهم بالأمس كما انا صاحبهم اليوم . و اللّه ما تنقم منّا قريش الاّ انّ اللّه اختارنا عليهم فأدخلناهم فى حيّزنا ( قريش از من چه ميخواهد سوگند بخدا ، در آن هنگام كه قريش در كفر غوطه‏ور بود ، با آنان به پيكار برخاسته‏ام و امروز هم كه منحرف شده و فساد براه انداخته‏اند ، باز پيكار خواهم كرد . من همان شخصى هستم كه ديروز رويارويشان بودم و امروز هم در برابرشان ايستاده ‏ام . سوگند بخدا ، قريش هيچ تنفرى و عامل انتقامى از ما ندارد مگر اينكه خداوند ما را بر آنان برگزيده و ما آنانرا در ميان خود راه داده ‏ايم ) .

شخصيت على بن ابيطالب همانست كه در مبارزه با كفر ديده ‏ايد

شما چه خيال ميكنيد ؟ من در آنروزگار گذشته روياروى كفر ايستاده و لحظه‏اى از مبارزه با كفر كوتاهى نكرده‏ام . مگر من با آن تبهكاران خصومت شخصى داشتم ، مگر من از آنان مال و منال و اعتبارات دنيا توقع داشتم ، مگر من در آنروزگار از حق و حقيقت بيگانه بوده و براى باطل تلاش ميكردم ؟ شما بهتر از همه ميدانيد ، اگر چه بروى خود نميآوريد كه پيكار و نبرد من در صفوف خداجويان حق پرست به رهبرى پيامبر عظيم الشأن اسلام جز براى اعتلاى كلمه حق و نجات دادن آن غوطه ‏وران در زندگى جهنمى درهم و دينار و خودپرستى و نادانى و عصبيت‏هاى نژادى و قومى و شرك به خداى يگانه ، نبوده است .

من امروز در برابر شما همانم كه ديروز در برابر منكرين آيات الهى و ارزشهاى « حيات معقول » انسانها بوده‏ام . عامل پايدارى شخصيت من همين اصول و قوانين پايدار انسانى است كه نه ديروزى ميشناسد و نه امروز و فردائى .

شما اى قريش ، از من و حاميان من چه ميخواهيد ؟ اين چه حسادت و تنك نظرى و دون صفتى است كه براه انداخته‏ايد ؟ مگر من از خدا خواسته بودم كه خلقت مرا برتر از شما و با اين وضع خاص كه دارم ، بسازد . آن خالق يكتا و قادر و مختار مطلق در دودمان محمد ( ص ) خصوصياتى را تعبيه نموده و از آنان انجام وظيفه عبوديت را خواسته است . اين دودمان پاك آن خصوصيتها را با كمال علم و آگاهى و از روى آزادى و تحمل محروميت‏ها و مشقت‏ها و گذشت از همه امتيازات دنيوى آنها را به فعليت درآورده و از آنها در راه مشيت خداوندى بهره‏بردارى نموده‏اند . اين چه جاى حسادت و رقابت و خودخورى و انتقام گيرى است برويد خرمن هستى خود را از آتش هوى‏پرستى و خودخواهى و مقام و ثروت پرستى مصون بداريد و شمع فروزان ديگران را خاموش مكنيد ،بله ،

زانكه هر بدبخت خرمن سوخته
مى نخواهد شمع كس افروخته

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 8

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=