متن خطبه هفدهم
17 و من كلام له عليه السلام
في صفة من يتصدى للحكم بين الأمة و ليس لذلك بأهل 1 و فيها : أبغض الخلائق إلى اللَّه صنفان 2 الصنف الأول : إنّ أبغض الخلائق إلى اللَّه رجلان 3 . رجل وكله اللَّه إلى نفسه 4 ، فهو جائر عن قصد السَّبيل 5 ، مشغوف بكلام بدعة ، و دعاء ضلالة 6 ، فهو فتنة لمن افتتن به 7 ، ضالّ عن هدي من كان قبله 8 ، مضلّ لمن اقتدى به في حياته و بعد وفاته 9 ،حمَّال خطايا غيره 10 ، رهن بخطيئته 11 .
الصنف الثاني : و رجل قمش جهلا 12 ، موضع في جهَّال الأمَّة 13 ،عاد في أغباش الفتنة 14 ، عم بما في عقد الهدنة 15 ، قد سمَّاه أشباه النَّاس عالما و ليس به 16 ، بكَّر فاستكثر من جمع ما قل منه خير ممَّا كثر 17 ، حتّى إذا ارتوى من ماء آجن ، و اكتثر من غير طائل 18 ، جلس بين النّاس قاضيا ضامنا لتخليص ما التبس على غيره 19 ، فان نزلت به إحدى المبهمات هيّأ لها حشوا رثّا من رأيه ، ثمّ قطع به 20 ، فهو من لبس الشّبهات في مثل نسج العنكبوت 21 . لا يدري أصاب أم أخطأ 22 فإن أصاب خاف أن يكون قد أخطأ 23 ، و إن أخطأ رجا أن يكون قد أصاب 24 جاهل خبّاط جهالات 25 ، عاش ركّاب عشوات 26 ، لم يعضّ على العلمبضرس قاطع 27 .
يذرو الرّوايات ذرو الرّيح الهشيم 28 لا مليّ و اللَّه بإصدار ما ورد عليه 29 ، و لا أهل لما قرّظ به 30 ،لا يحسب العلم في شيء ممّا أنكره 31 ، و لا يرى أنّ من وراء ما بلغ مذهبا لغيره 32 ، و إن أظلم عليه أمر اكتتم به لما يعلم من جهل نفسه 33 ،تصرخ من جور قضائه الدّماء 34 ، و تعجّ منه المواريث 35 . إلى اللّه أشكو من معشر يعيشون جهّالا ، و يموتون ضلاّلا 36 ، ليس فيهم سلعة أبور من الكتاب إذا تلي حقّ تلاوته 37 ، و لا سلعة أنفق بيعا و لا أغلى ثمنا من الكتاب إذا حرّف عن مواضعه 38 ، و لا عندهم أنكر من المعروف ،و لا أعرف من المنكر 39
ترجمه خطبه هفدهم
در توصيف كسى است كه در ميان امت ، بدون شايستگى متصدى منصب قضاوت ميگردد 1 . در اين خطبه دو صنف از مردم مطرح مىشوند كه مبغوضترين مردم در نزد خدايند 2 .
دو كس در نزد خدا مبغوضترين مردمند 3 .
اول كسيكه [ رابطه خود را با خدا بريده و ] خدا او را به حال خود واگذاشته است 4 . [ آن خودمحور خودرو ] از راه اعتدال منحرف گشته 5 . با سخنان ضد اصل و دعوت به گمراهى دل خوش مى دارد 6 .
[ اين صنف از مردم اصلشكن ] وسيله اى براى برانگيختن آشوب و تشويش فتنه جويانند 7 و راه گمكردگانى منحرف از هدايت و ارشاد رادمردان پيشين 8 .
[ اين نابخردان نابكار ] هم در دوران زندگى خود عامل گمراهى و تباهى پيروان و سرسپردگانشان مى باشند و هم پس از آنكه ديده از اين جهان بر مى بندند 9 .
اينان بار خطاها و انحراف ديگران را به دوش مى كشند 10 و گروگان خطاهاى خويشتناند 11 .
دوم كسى است كه انبوهى از نادانى ها را در خود جمع كرده 12 ، در ميان نادانان امت براى فريفتن مردم به همه سو مى شتابد 13 .[ اين صنف كوردل ظلمتجو ] در تاريكى آشوبها و تشويشها مى تازد 14و به آنچه كه در پيمان صلح است ، نابينا است 15 .
انسان نماها عالمش مى خوانند ، با اينكه از علم بهره اى نبرده است 16 .بامدادان كه از خواب برمى خيزد ، كارى جز رويهم انباشتن چيزهائى كه اندكش بهتر از بسيارش است ، ندارد 17 . همينكه [ مانند حشرات پست ] از گنديدهها سيراب گشت و بيهوده ها را رويهم انباشت 18 ، در ميان مردم به قضاوت مى نشيند و روشن ساختن حقايقى را بر عهده مى گيرد كه بر ديگران مشتبه است 19 .
در آن هنگام كه با يكى از مسائل ابهام آميز روياروى مى گردد براى روشن ساختن آن ، افكار بيهوده و پوسيده اش را به ميان مى كشد و قاطعانه حكم مى كند 20 . فهم و درك اين نادان همانند آن مگس ناتوان است و مشكلات چونان تارهاى عنكبوت ، كه مگس در آن تارها گرفتار مى شود و راه خلاص ندارد 21 .
اين [ غوطه ور در جهل مركب ] احكامى را كه صادر مى كند ، نمى داند آيا مطابق واقع است ، يا به خطا رفته است 22 ، اگر حكمش مطابق واقع بوده باشد ، از آن مى ترسد كه مرتكب خلاف واقع گشته باشد 23 و اگر به خطا رفته است ، اميد دارد كه حكمش مطابق واقع از آب درآيد 24 .
اين متصدى [ ناشايسته قضاوت ] نادانى است گمگشته در جهالتهاى خود 25 و همانند آن شب كور است كه در تاريكى مسائل مشكل و ابهام آميز فرو مى رود 26 و هيچ مسئله اى را با مبناى علمى ، قاطعانه حل و فصل نمى كند 27 .درك و عقل آن [ غوطه ور در جهل مركب ] رواياتى را كه مأخذ حكم و قضاوتند مى پراكند و مى گذرد ، همانند باد ناآگاه كه گياهان خشكيده را مى پراكند و به راه خود مى رود 28 .
سوگند به خدا ، اين نادان نه در حل مسائلى كه به او وارد مى شود ،مورد اطمينان است و نه شايسته مدحى كه مداحان درباره آنان سر مى دهند 30 او درباره آنچه كه انكار كرده است ، دانشى را كه بر خلاف انكار او باشد ،سراغ ندارد 31 .
او [ چنان در لابلاى جهالتهايش پوشيده است كه ] هيچ رأى و نظرى را براى ديگر صاحبنظران جز دركشده خود ، نمى بيند 32 . در آنهنگام كه در تاريكى و ابهام مسئله اى فرو رفت و نادانى خويش را دريافت ، جهل شناخته شده خود را از ديگران مى پوشاند 33 .
از جور و ستم اين اشغال كننده ناحق منصب قضاوت است كه خونهاى بناحق ريخته شده به فرياد و ناله در مى آيند . 34 وارثهاى تقسيم شده به باطل ، شيون مى نمايند 35 .
شكايت به خدا دارم از اين گروه كه نادان زندگى مى كنند و گمراه مى ميرند 36 .در نزد اينان [ اين نابخردان نابكار ] كالائى كسادتر از كتاب الهى كه شايسته خوانده شود [ و تفسير گردد ] وجود ندارد 37 و كالائى رايجتر و گرانبها تر از كتاب الهى به شرط آنكه از معانى واقعى خود تحريف شود ، مطرح نيست 38 اينان [ اين شناوران در امواج جهل مركب و اسيران هوى و خودخواهى ها ] چيزى بد و ناشناخته تر از نيكوئى ها و بهتر از بدى ها و ناشناخته ها سراغ ندارند . 39
تفسير خطبه هفدهم
3 ، 4 إنّ أبغض الخلائق الى اللّه رجلان : رجل وكله اللّه الى نفسه ( مبغوضترين مردم در نزد خداوند دو صنف است : 1 صنفى كه خداوند آنها را به حال خود واگذاشته است ) .
اوصاف متصديان ناشايسته حمايت از جان و مال مردم
1 بدور خود مى پيچند
آن ذات پاك فياض كه در كمال بىنيازى ، جامه هستى بر تن انسان پوشانيده و از روى حكمت و مهر ربانيش او را مورد عنايتش قرار داده است ،
نه آن جامه هستى را بىدليل از تن او در مىآورد ، و نه بدون علت عنايت و مهر الهىاش را از او سلب مىكند . خداوند بىچون و بىنياز مطلق كه انسان را در پهنه هستى با تكريم و تشريف به تكاپو انداخته است ، تا تن آدمى را با جامه هستى فاخرتر و با عظمتترى كه خياط مبانى عالى كارگاه وجود دوخته است ، نيارايد ، جامه پيشين او را از تنش در نمىآورد .
ثُمَّ اَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ [ المؤمنون آيه 14] ( سپس او را در خلقت ديگرى ايجاد نموديم ) اَ فَعَييْنا بِالْخَلْقِ الأوَّلِ بَلْ هُمْ فى لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَديدٍ ( آيا ما با آفرينش نخستين انسان ناتوان گشتيم ( آنان نبايد اشتباه كنند ، بايد بدانند كه گام به آفرينش تازه خواهند گذاشت ) .
ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ اَو نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها اَوْ مِثْلِها [البقرة آيه 106].( ما هيچ آيت و علامتى را از بين نمى بريم يا او را از يادها نمىبريم ، مگر اينكه بهتر از آن يا مثل آنرا جانشينش مى سازيم ) .
پس يقين بايد كرد كه آنچه از درياى فيض الهى به جريان مى افتد ، خشك شدنى نيست . از آن لحظه كه آدمى در جويبار زندگى قرار مى گيرد ، مادامى كه خود به جهت پليديها و نابكاريها از آن جويبار بيرون نيايد ، راهى درياى ابديت مى گردد ، زيرا آنچه كه از بالا شروع شده است و استعداد برگشت به سوى بالا را دارد ، در پائين پايان نمى پذيرد . همچنان آدمى كه بوسيله دو بال عقل و وجدان و با نيروهاى گوناگون طبيعت كه خدا در اختيار او قرار داده و براى چشيدن طعم زندگى و وصول به حيات معقول ، مورد عنايتش قرار داده است ، نه از روى احتياج عنايتش را از او سلب مي كند و نه از روى پشيمانى ، بلكه هر اندازه كه آدمى در تكاپو براى وصول به حيات معقول كه قطعا به حيات ابدى پيوسته است ، بيشتر و بهتر احساس تعهد نموده و در عمل به آن ، مى كوشد ، شايستگى عنايت ربانى را بيشتر و بهتر بدست مى آورد .
بنابراين ، مورد عنايت خداوندى بودن ، يعنى شايستگى پيوستن به شعاع عظمت الهى . كه هيچ علتى براى ازبينرفتن اين پيوستگى وجود ندارد ، جز آنكه خود بار ديگر از همان طنابى كه گرفته و ببالا صعود كرده است ،رو به پائين بيايد . به عبارت ديگر راهزن راه خود به سوى كمال باشند و به خود واگذاشته شوند :
اندك اندك راه زد سيم و زرش
مرگ و جسك نو فتاد اندر سرش
عشق گردانيد با او پوستين
مىگريزد خواجه از شور و شرش
اندك اندك روى سرخش زرد شد
اندك اندك خشك شد چشم ترش
وسوسه و انديشه بر وى در گشاد
راند عشق لاابالى از درش
اندك اندك شاخ و برگش خشك شد
چون بريده شد رگ بيخآورش
اندك اندك گشت عارف خرقهدوز
رفت وجد حالت خرقه درش
عشق داد و دل برين عالم نهاد
در برش زين پس نبايد دلبرش
خواجه مىگريد كه ماند از قافله
ليك مىخندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لا جرم سرگين خر شد عنبرش
ملك را بگذاشت بر سرگين نشست
عاقبت شد خرمگس سرلشگرش
خرمگس آنوسوسه است و آنخيال
كه همى خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و وا نايد از اين
وا نمايم شاخه اى ديگرش
ديوان شمس تبريزى صفحه 491 غزل 1255
1 اينست معناى واگذارشدن آدمى به نفس خويشتن [ در اين مبحث خود طبيعى را براى مفهوم نفس انسانى پستگرا بكار مى بريم ] 1 سيم و زر دنيا كه تنها وسايلى محدود براى اداره زندگى است ،راهزن انسان راهرو مى گردد ، زيرا خود طبيعى پول را در هر شكلى كه باشد معشوق قرار مىدهد و كارى با آن ندارد كه از كجا بدست آمده است و در چه چيزى بايد استخدام شود . بدين ترتيب ، ارزشهاى كمال مطلق بريده مى شود و بر پديدهاى كه داراى ارزش اعتبارى است و به علت نابخردى خودمحوران مى تواند همه ارزشهاى ذاتى را در هم بريزد ، عشق مىورزد . اين يكى از مختصات واگذاشته شدن به خود طبيعى است .
2 آنانكه به خود طبيعى شان واگذاشته شدهاند ، از يكى از اساسى ترين اركان حيات معقول بى بهره اند ، اين ركن اساسى عبارتست از عشق متكى به عقل سليم و وجدان فعال و فطرت كه با قرارگرفتن آدمى روياروى جمال و جلال مطلق به وجود مىآيد و تا رسيدن عاشق به آن معشوق حقيقى فرو نمى نشيند ، اين همان عشق است كه بدون آن درسى از كارگاه هستى خوانده نخواهد گشت :
عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد
ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى
حافظ محروميت از اين عشق يكى ديگر از واگذاشته شدن هاى آدمى به خود طبيعى خويشتن است كه با رخت بربستن از نهاد آدمى جاى خود را به وسوسه ها و انديشه هاى بى اساس و مستهلك كننده مغز و روان خالى مى كند .
وسوسه چيست ؟ وسوسه جز خاريدن سر روح با ناخن ترديدها و قطع و يقينهاى متناقض كه هر يك با بروز ديگرى راه نيستى را در پيش مى گيرند ،چيز ديگرى نيست ، چونان انسان گر كه خود را مى خارد و به لذت بسيار موقت و بى پايه اش دلخوش مى دارد كه تباهى جسم و جانش را به دنبال مى آورد .
3 احساسات و هيجانات تصعيدشده كه گاهى همراه با پرمعنى ترين تبسمها و گاه ديگر همراه با قطراتى اشك شوق ، سر بر مىكشند و از بين مى روند و جاى خود را به همان عواطف و احساسات خام خالى مى كنند كه افعى هم در موقع چشيدن لذايذ مناسب به خود و حلقهشدن به دور بچه هايش كه به تازگى سر از تخم برآورده اند .
4 آن ريشههاى روانى كه هر يك مىتواند بيخ و بنهاى مولد شاخه هاى بارده بوده باشد ، در آن انسان كه به خود واگذاشته شده است ، مىخشكد و تباه مىگردد . به اين معنى كه استعدادهايش مى ميرد و نبوغها و امتيازات سازنده بدنبالش .
5 در آن انسانى كه به خود واگذاشته شده است ، اگر از اندك هوشيارى برخوردار باشد ، يك تضاد درونى دائمى در جريان است كه شكنجه اش مى دهد . اين تضاد بى امان عبارتست از :
برگشاده روح بالا بالها
تن زده اندر زمين چنگالها
خواجه مىگريد كه ماند از قافله
ليك مىخندد خر اندر آخرش
هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوى
و انى و اياها لمختلفان
( مورد هوى ( معشوق ) شتر من پشت سر من و معشوق من پيش رويم است .مقصد و جهت حركت ما با يكديگر مختلف است ) چاره نهائى اين تضاد ، يا دستزدن به تخدير و مستى هاى نابودكننده هشيارى است و يا از خودمحورى درآمدن و رو به بالا حركت كردن .
فلسفه روشن اين خسارتهاى پنجگانه ، بريدهشدن از جاذبيت حيات معقول است كه هدفى جز كمال اعلا نمىشناسد . و جاى ترديد نيست كه اين كمال اعلا بيرون از خود طبيعى بوده و در درجه اعلائى است كه براى وصول به آن ، بايد به تكاپو پرداخت و دگرگون گشت . به عبارت ديگر كسى كه معراج تكامل را درك نكند و آماده پرواز براى آن نباشد ، در محاصره خود طبيعى مستهلك خواهد گشت . اين معراج ، رفتن از كره زمين به كرات ديگر فضائى نيست . آرى :
نه چو معراج زمينى تا قمر
بلكه چون معراج كلكى تا شكر
5 فهو جائر عن قصد السّبيل ( آن مبغوض خداوندى از راه اعتدال منحرف مى گردد )
2 خودمحور خودرو اعتدال را نمى شناسد و اگر هم بشناسد ، در آن مسير حركت نمى كند
حيات وابسته به هدف معقول ، همواره قوانين و اصولى را پيش پاى آدمى مىگستراند كه معتدلترين جاده ها است . از آن هنگام كه خودمحورى سرتاسر وجود آدمى را اشغال مى نمايد ، نه ميتوان روى احساسات چنين شخصى محاسبه نمود و نه روى انديشه هايش و نه روى ارادهها و تصميمهائى كه در حوزه فردى خويش و پهنه اجتماع مى گيرد ، اين همه تجاوز از محاسبات براى آن است كه خود طبيعى و فعاليتهايش هيچ حسابى نمى پذيرد . دليل قانعكننده اين محاسبه ناپذيرى با نظر به نبودن الگو و معيار براى حيات كه بىاعتنائى به اصل و قانون زاييده آن است ، كاملا روشن است . خودمحورى آنچنان بى تعين و حدناشناس است كه حتى خود طبيعى را هم نمىتواند از روى محاسبه اداره نمايد و تورم ببخشد . پس در حقيقت خودمحورى كه يكى از مختصات واگذاشتهشدن به خويشتن است ، مى تواند تا نفى و نابودى خود نيز پيش برود . اگر هم فرض كنيم كه شخص خودمحور توانسته باشد اعتدال و تجاوز از آنرا تشخيص بدهد ، عامل تنظيمكننده درونى ندارد كه او را بطرف اعتدال بكشاند . به بيان ديگر ، خودمحورى كه به خويشتن آغشته شده است ، جز خود مايع و موم صفت چيزى ديگر ندارد كه موضعگيرى خود را با آن چيز محاسبه نموده و به حدود معتدل آن بگرود . 6 مشعوف بكلام بدعة و دعاء ضلالة ( با سخنان ضد اصل و دعوت به گمراهى دل خوش مى دارد )
3 خودمحوران از بدعت گذارى ، يعنى گريختن از اصل و پيداكردن اشخاص مستعد براى گمراهى شادمان مى شوند .
معناى خاص بدعت عبارتست از واردكردن چيزى در دين كه از دين نيست و يا بيرون نمودن چيزى از دين كه در دين است . با نظر به اينكه اگر همه عقايد و تكاليف دينى براى همه مردم روشن و بديهى نيست و چنان نيست كه مانند مسائل محسوس و ملموس همگانى قابل تغييردادن و تحريف نباشد ،لذا امكان بدعتگذارى در دين مانند ديگر سيستمهاى نظرى ، موجود است .
بدعتگذارى غير از ابتكار و سازندگىهائى است كه به وسيله نوابغ و هشياران داراى اراده قوى ، در اديان و ساير سيستمهاى معرفتى و عملى به وجود مي آيد . كلمه بدعت گاهى در همين معنى كه متذكر شديم بكار برده مىشود ، يعنى مى گويند : بدعتگذاران قرون و اعصار ، و مقصود مبتكرين و سازندگان قوى الاراده است كه وجودشان براى پيشرفت تكاملى و تطبيق اصول تثبيتشده در سيستم با دگرگونيهاى ضرورى و مفيد جديد ، ضرورت دارد . بدانجهت كه دين اسلام داراى آن اصول و قوانين كلى است كه در همه شرايط و دگرگونيهاى قرون و اعصار ، ميتواند حيات معقول مردم را اداره كند ،جائى براى منهاكردن يا اضافهنمودن در دين اسلام وجود ندارد ، يعنى بدعت به معناى خاص كه در آغاز مبحث گفتيم ، در اين دين نامعقول است . ولى بدعت بمعناى ابتكار و سازندگى و تطبيق هاى هوشيارانه اصول و قوانين اسلام ،با واقعياتى كه به طور مستمر بروز مى كنند ، نه تنها مضر نيست ، بلكه ضرورت قطعى دارد . نهايت امر بايد اصطلاح بدعت را كه معمولا در فرهنگ اسلامى بهمان معناى خاص بكار برده مىشود ، براى جلوگيرى از سوء تفاهم كنار گذاشته شود ، با اينكه كلمه ابداع و مبدع و بديع از همان ماده بدعت مى باشند ،موجب سوء تفاهم نمى گردند .
براى بدعتگذارى در دين اسلام ، بمعناى خاص كه ممنوع است ،عواملى را مى توان در نظر گرفت ، از آن جمله دو عامل مهم را مطرح مى كنيم :
عامل يكم جهل و بى اطلاعى شخص بدعت گذار درباره اصول اسلامى . مسلم است كه هر فرد معمولى بى اطلاع نمى تواند در جامعه اسلامى بدعت خود را اظهار و تثبيت كند ، زيرا كسى جز مثل خود او كه جاهل به اسلام است ، پيروى از بدعت او نخواهد كرد . بنابراين ، بدعتگذار جاهل بايد از مقام بالا يا موضع قدرت ، بچنين كارى دست ببرد كه مردم معمولى با نظر به آن مقام و قدرت ، بدعت او را بپذيرند . اين يكى از پديده هاى شرم آورى است كه شخصيتهائى با تكيه به مقام و قدرت ، مى توانند سرنوشت حيات معقول مردم را دستخوش جهالتهاى خود گردانند ، و هيچ دليل و علتى جز همان مقام و قدرت هم نداشته باشند مثلا از يك رياضيدان چشمگير بدعت در مسائل حقوقى را بپذيرند و يك مورخ محض را روانشناس شايسته تلقى مى كنند و يك سپاهى زبردست را به عنوان رهبر فكرى قبول مى كنند اگر مقام و قدرتى را كه يك انسان بدست ميآورد همراه با آگاهى به اينكه او انسان است ، بوده باشد و انسان بودن خود را فراموش نكند ، امكان ندارد كه از روى جهالت درباره آنچه كه نمى داند اظهارنظر كند و بدعتى بگذارد .
عامل دوم هوى و هوس و تمايلات خودمحورانه ، اين عامل هنگامى دست به فعاليت مؤثر ميزند كه عظمت و حياتى بودن اصول و قوانين سيستم مكتبى در برابر شخص خودمحور ساقط مى گردد و رنگ درخشان و زنده آنها مات مى شود . راستى كدامين واقعيت و ضرورتى است كه در برابر خودخواهى خودمحوران عظمت خود را از دست ندهد و رنگ خود را نبازد ؟ اين جمله كه گذشت نبايد با سطحىنگرى برگذار شود زيرا معناى اينكه اصول و قوانين عظمت خود را از دست مى دهند ، آن نيست كه واقعيتها در واقع دگرگون مىشوند ، بلكه خودخواهى و خودمحورى با نابودساختن ماهيت خود واقعىاش هيچ عظمتى را در قلمرو جز خود قبول ندارد .
اين اشخاص واگذاشته شده به خود طبيعى [ كه از ديدگاه خود رشد يافته ، خود مجازى مىباشد ] از اضافهكردن آخور به توبره شادمان مىگردند يعنى هم از توبره خودخواهى ها مى خورند و هم با پيداكردن ساده لوحانى براى تحميل بدعتهاى بى اصل و منطق ، از آخور اجتماع بهره بردارى مى كنند ، بهمين جهت است كه بقول أمير المؤمنين عليه السلام با پراكندن و قابل قبول ساختن سخنان بدعت گذارانه خود و ديگران در شاديها فرو ميروند .
مسئله ديگرى كه درباره بدعتهاى ضد منطق و سنتهاى مفيد حياتبخش وجود دارد ، استمرار آثار آنها است :
سنت بد كز شه اول بزاد
اين شه ديگر قدم بر وى نهاد
هر كه او بنهاد ناخوش سنتى
سوى او نفرين رود هر ساعتى
زانكه هر چه اين كند زانگون ستم
ز اولين جويد خدا بىبيش و كم
نيكوان رفتند و سنتها بماند
وز لئيمان ظلم و لعنتها بماند
تا قيامت هر كه جنس آن بدان
در وجود آيد بود رويش بدان
رگ رگست اين آب شيرين و آب شور
در خلايق مىرود تا نفخ صور
البته چنانكه سنتهاى نيكو زمينهاى براى آماده شدن وسائل حيات معقول مى باشند نه عامل جبرى آن ، همچنين بدعتها زمينهاى براى اختلال حيات معقول مى باشند ، نه عامل جبرى آن .
مرگ و عبور عقربكهاى زمان براى كسانى كه از تماس با واقعيات ناتوانند ، يك امتياز تدريجى براى مردگان به وجود مىآورد . از طرف ديگر اين قانون پايدار تاريخى هم وجود دارد كه عظمتها و تبهكارى هائى كه فوق معمولى باشند ، در كتاب پر ورق تاريخ ثبت مى شوند و به شكل عوامل محرك و سازنده يا نفرت انگيز سايه خود را مى گسترانند .
عامل سوم غرضورزيهاى خودمحوران زنده كه ميتوانند از استخوانهاى پوسيده گمراهان تبهكار استفاده كرده به هدفهاى خود برسند . 10 ، 11 حمّال خطايا غيره ، رهن بخطيئته ( خطاهاى ديگران را بر دوش مىكشند و خود گروگان خطاى خويشتناند )
4 خودمحوران هم مجرمند و هم عامل جرم ديگران
هر اندازه كه شخصيت آدمى در يك جامعه چشمگيرتر بوده باشد ، بهمان اندازه عظمت و پستىهاى او در افراد و شئون جامعه مؤثر ميباشد ، زيرا يكى از مختصات انسانهاى معمولى قرارگرفتن در جاذبيت شخصيتها است ، بهمين جهت است كه مى توان گفت : يكى از عوامل مهم تعيين سرنوشت زندگى براى مردم معمولى ، شخصيتهائى هستند كه توانسته اند خود را در جامعه مطرح نمايند . ناتوانى اين مردم از درك مشكلات زندگى و تشخيص قطعى و همه جانبه مصالح و مفاسد آن از يكطرف ، و علاقه جدى به داشتن امتيازاتى كه شخصيتهاى چشمگير بدست مىآورند و اشتياق فراوان به داشتن صفات برجسته يا براى رسيدن به رشد و كمال و يا براى ارضاى حس خودخواهى ، زطرف ديگر عواملى هستند كه مىتوانند مردم را به دنبال شخصيتها بكشند . اين پديده تقريبا يك امر طبيعى است و منهاى عامل خودخواهى نه تنها جرمى براى مردم محسوب نمى گردد ، بلكه مى توان اين پديده را به عنوان نيروى محرك تلقى نمود كه اگر بطور منطقى مورد بهرهبردارى قرار بگيرد ، كاملا مفيد مى باشد زيرا اغلب مردم معمولى هم از درك واقعيتها و اصول و قوانين تكامل ناتوانند و هم آن قدرت گذشت از خودخواهى و لذائذ شخصى را ندارند كه خود به خود به سوى واقعيات كشيده شوند ، در صورتيكه شخصيتها و نتايجى كه آنان از امتيازات خود در زندگى اجتماعى مىگيرند ، براى مردم معمولى ملموس تر بوده قدرت تحريكشان بيشتر مى باشد . بنابراين ، در اصلاح پديده تبعيت مردم از شخصيتها ، تكليف شخصيتها اينست كه وضع خود را اصلاح نموده از فساد مردم به وسيله اشتياقى كه به پيروى از آنان دارند ، برحذر باشند و بهراسند . با ملاحظه دقيق در اين پديده پيروى است كه ميتوان گفت :
مقدار بسيار فراوانى از تباهى هاى زندگى مادى و معنوى مردم معمولى در طول تاريخ ، معلول قرارگرفتن آنان در جاذبيت شخصيتهاى چشمگير ميباشد لذا قاطعانه بايد گفت كه عقل و وجدان يك انسان كه بجهت داشتن امتياز يا امتيازاتى براى مردم جوامع مطرح شده است ، توجيهكننده عقول و وجدانهاى همان مردم مى باشد . اين توجيه ممكن است محسوس و ملموس بوده مانند معلمان و مربيان با خط مستقيم عقل و وجدان متعلم و مورد تربيت را در مسير گرديدن قرار بدهد . و ممكن است به شكلى غير محسوس و غير ملموس در عقول و وجدانهاى مردم نفوذ نمايد ، حتى بدون آنكه مردم به آن نفوذ آگاهى داشته باشند . اكنون مي توانيم اين نتيجه را بگيريم كه يك شخصيت خردمند و سازنده چنانچه از تجربيات و اندوخته هاى جامعه خود بهرهمند مي گردد ، مردم آن جامعه از عقل و وجدان آن خردمند سازنده متأثر شده براى تطبيقدادن خود به شخصيت مفروض ، انعطاف مىپذيرد و بهرهور مي گردد . و بالعكس ، نيز صحيح است كه يك شخصيت چشمگير فاسد ، با اينكه از تجربيات و اندوختههاى فكرى و عضلانى مردم يك جامعه بهره مند مي گردد ،با كمال وقاحت و رذالت ، عوضى كه مي پردازد فاسدكردن عقول و وجدانهاى آن مردم و وادار كردن آنان به جرم خطا و انحراف مىباشد . جاى شگفتى است كه اين شخصيتهاى فاسد و مفسد در اين معامله تبهكارانه طلبكار هم مى شوند و وضعى پيش مىآورند كه مردم درباره احترام و تجليل از آنان به شرمندگى و قصور خود اعتراف نمايند اين نابخردان چشمگير نمى دانند كه بالاخره آن مردم ، در حال يا آينده با وجدان حساس خود بخوبى درك خواهند كرد كه حتى عامل پوزش و شرمندگى كه در معامله تبهكارانه احساس كردهاند ، خود معلول نابكارى ماهرانه آن چشمگيران ضد عقل و وجدان بوده است . قطعى است كه در آن هنگام كه مردم توانستند از جاذبيت دروغين آن عوامل جرم و بدبختى رها شوند ، خواهند گفت :
بى قدريم نگر كه به هيچم خريد و من
شرمندهام هنوز خريدار خويش را
و درك خواهند كرد كه خود اين بى قدرى و بى ارزشى يكى از نتايج قرارگرفتن آنان در جاذبيت دروغين آن بافندگان تارهاى عنكبوتى براى شكار ناتوان مگس صفت بوده است . ممكن است بگوئيد ، يك شخصيت داراى مدتى محدود از زندگانى است ، با اينحال چطور ممكن است خطاهاى نامحدود كسانى را كه تحت تأثير او مرتكب خطاها شدهاند ، بر دوش بكشد ؟
پاسخ اين اعتراض روشن است ، زيرا آن لذايذ نامحدود كه از خودخواهى ها و قراردادن مردم در جاذبيت شخصيت خود برده است ، مىتواند معادل كيفر آن خطاها بوده باشد كه مردم در تحت تأثير شخصيت او مرتكب شده اند .
تحليلى در ابعاد شخصيتها و جامعه و تاريخ كه از شخصيتها متأثر مى شوند
ما اين نظره افراطى را نمىپذيريم كه مىگويد : عامل محرك تاريخ و بوجودآورنده تحولات جوامع ، شخصيتهائى هستند كه در بازكردن لابلاى سطوح طبيعت و توجيه گرديدنهاى انسانى نقش مؤثرى دارند . آن عقيده تفريطى را هم كنار مى گذاريم كه مى گويد : شخصيتها هيچگونه تأثيرى در جامعه و تاريخ به وجود نمى آورند . ما براى توضيح مقدار و چگونگى تأثير شخصيتها ، بايد سه نوع ابعاد اساسى را در نظر بگيريم :
نوع اول : ابعاد متنوع خود شخصيت
نوع دوم : ابعاد جامعه اى كه شخصيتها در آن بروز مى كنند و مطرح مى گردند .
نوع سوم : ابعاد تاريخ كه شخصيت در آنها منعكس مى شود .
نوع اول ابعاد متنوع شخصيت
بعد يكم شخصيتها مانند ساير مردم در مجراى قوانين طبيعت بوجود مي آيند و رشد مى كنند . با نظر به اين بعد تفاوتى با مردمان ديگر ندارند .
بعد دوم : مختصات مغزى يا روانى طبيعى شخصيتها است كه منشأ بروز امتيازات مخصوص در آنان مى باشد . اين مختصات ممكن است مربوط به عوامل وراثت ، يا ديگر عواملى باشد كه تاكنون براى ما مجهول مانده اند .
بعد سوم كوششها و تلاشهاى اختيارى است كه آن مختصات مغزى يا روانى را به فعليت مى رسانند و قابل بهرهبردارى مى سازند .
بعد چهارم برقرارشدن ارتباط ميان آن شخصيتها و معلمان و مربيان بزرگ كه در به فعليترسانيدن نيروهاى مغزى و يا روانى آنان تأثير عميق مى بخشد .
بعد پنجم محيط جغرافيائى يا اجتماعى كه شخصيتها در آنها بوجود مى آيند و رشد مى كنند .
بعد ششم حوادث محاسبهنشده كه در سر راه زندگى اين شخصيتها بروز مى كنند و يك يا چند عنصر امتيازآور شخصيت را تحريك نموده آنها را به فعاليت واميدارند .
بعد هفتم امتياز و محصول اختصاصى آن كه موقعيت چشمگير شخصيت را در جامعه و در تاريخ تعيين مى كند .
بعد هشتم كميت و كيفيت تأثر آن محصول اختصاصى كه موجب مطرح شدن شخصيت در جامعه يا تاريخ گشته است .
بعد نهم آرمان و عقايدى كه شخصيت به آنها وابسته مى باشد و زندگى خود را در راه وصول به آن آرمانها و عقايد توجيه مي نمايد .
بعد دهم شناخت و ارزيابى شخصيت درباره خصوص انسانها
بعد يازدهم احساس تعهد و مسئوليت در زندگى بطور عمومى
بعد دوازدهم احساس تعهد و مسئوليت در خصوص آن امتيازى كه بدست آورده است .
بعد سيزدهم چگونگى ارزيابى درباره شخصيت خويشتن .
بعد چهاردهم دگرگونى ها و تحولاتى كه شخصيت را در معرض تغيير ابعاد قرار مى دهند .
بعد پانزدهم مديريت شخصيت درباره امتياز و يا امتيازاتى كه در اختيار دارد .
نوع دوم ابعاد جامعه اى كه شخصيتها در آن بروز مى كنند و مطرح مى گردند
بعد يكم تشكل افراد و گروههايى كه با مديريت متحد زندگى مي كنند
بعد دوم مختصات نژادى و تاريخى و محيطى جامعه .
بعد سوم كميتهاى اقتصادى و حقوقى و دينى و اخلاقى جامعه .
بعد چهارم موقعيت جامعه در برابر ديگر جوامعى كه ميتوانند در يكديگر تأثير و تأثر داشته باشند .
بعد پنجم موقعيت جامعه از نظر رو بتكامل و رو به سقوط و جريان متوسط
بعد ششم عكسالعمل و آمادگى جامعه در موقع بروز شخصيتها .
بعد هفتم كميت و كيفيت شخصيتهائى كه در جامعه بروز مىكنند .
بعد هشتم چگونگى روياروى قرارگرفتن جامعه با رويدادهاى مؤثر مانند جنگ و آفات طبيعى و غير ذلك .
بعد نهم ارتباط افراد در جامعه با يكديگر .
بعد دهم مقدار چگونگى آزادى فرد در جامعه .
بعد يازدهم چگونگى ارتباط گردانندگان سياسى جامعه با جامعه .
بعد دوازدهم چگونگى ارتباط رهبران فكرى جامعه با جامعه .
بعد سيزدهم چگونگى ارتباط گردانندگان جامعه با شخصيتها .
بعد چهاردهم نمودها و فعاليتهاى فرهنگى به معناى عام آن .
نوع سوم ابعاد تاريخ كه شخصيت در آن منعكس مى شود
بعد يكم حوادث و رويدادهائى كه با سه نوع متفاوت علت و معلولى و تعاقب رويدادها و همزمان ، به گذشته خزيده اند .
بعد دوم قوانين و اصولى كه تاريخ بر مبناى آنها حركت مى كند .
بعد سوم قوانين و اصول شناختهشده براى تفسير و توضيح تاريخ .
بعد چهارم تنوع خاص تاريخ جامعه .
بعد پنجم كميت و كيفيت تأثير گذشت زمان در نمايش رويدادها .
بعد ششم كميت و كيفيت تأثير گذشت زمان در نمايش شخصيتها .
بعد هفتم عامل يا عوامل محرك تاريخ .
بعد هشتم ارتباط تواريخ جامعه هاى مربوط با يكديگر .
بعد نهم مقدار و چگونگى تأثير محيطهاى جغرافيائى جوامع در تاريخ خود .
بعد دهم چگونگى حركت در تاريخ ، آيا تاريخ هر جامعه تكاملى است ؟ و بر فرض تكاملى بودن ، مستقيم است يا مارپيچى ؟ آيا كل تاريخ بشرى حركت تكاملى دارد يا نه ؟ و اگر حركت تكاملى دارد ، مستقيم است يا مارپيچى ؟ مسلم است كه هر يك از ابعاد انواع سهگانه مباحث فراوانى دارد كه تاكنون مقدارى از آنها مورد بحث انسانشناسان و محققان در جامعهشناسى و كاوشگران تاريخ قرار گرفته است . نيز جاى هيچگونه ترديدى نيست كه محاسبه موقعيت شخصيتها با هريك از ابعاد سى و هفتگانه شخصيت و جامعه و تاريخ مسائل خاصى را مطرح مى كند . آنچه كه مربوط به بحث كنونى ما است ،ملاحظه چند بعد از انواع سهگانه براى تعيين و ارزيابى موقعيت و تأثير شخصيتها در جامعه و تاريخ مىباشد . اين تعيين و ارزيابى را در چند مبحث زير بررسى مى كنيم :
مبحث يكم
بعد هفتم شخصيتها عبارتست از امتياز و محصول اختصاصى آن كه موقعيت چشمگير شخصيت را در جامعه و در تاريخ تعيين مى كند . اگر اين امتياز از پديدههاى اكتشاف در طبيعت ، مانند كشف الكتريسيته و جاذبيت و اشعه ايكس و كشف مجهولات در امور مادى انسانها مانند بيمارىها و معالجه آنها و اختراع ماشينهاى گوناگون و غير ذلك بوده باشد ، اگر جامعه عكس العمل و آمادگى مناسب براى پرورانيدن و بهره بردارى منطقى از اينگونه شخصيتها داشته باشد ( بعد ششم جامعه ) و گردانندگان جامعه نيز به بازكردن ميدان كار براى اين نوابغ علاقه نشان بدهند ( بعد سيزدهم جامعه ) اينگونه شخصيتها يكى از عالى ترين عوامل پيشرفت جامعه بوده و مى توانند ماده خام براى عامل يا عوامل محرك تاريخ بوده باشند ( بعد هفتم تاريخ )
مبحث دوم
اگر امتياز و محصول اختصاصى آن كه موقعيت چشمگير شخصيت را در جامعه و در تاريخ تعيين مىكند ، مربوط به مسائل انسانى باشد ، مانند حقوق و اقتصاد و دين و اخلاق و غير ذلك ، اينگونه شخصيتها اگر بتوانند بطور مستقيم در جامعه با نظر به « بعد ششم جامعه » دگرگونى ايجاد نمايند و اين دگرگونى گسترده و عميق بوده باشد ، مي توانند به عنوان يكى از عوامل محرك تاريخ ( بعد هفتم تاريخ ) ثبت شوند . و اگر قدرت ايجاد دگرگونى بطور مستقيم نداشته باشند ، ماده خامى براى دگرگونى در جامعه و تاريخ هستند كه تأثير چشمگير امتياز آن شخصيت ، وابسته به عكسالعمل و آمادگى جامعه و گردانندگان آن بوده و انعكاسش در تاريخ مربوط به عمق و گسترش آن تأثير خواهد بود .
مبحث سوم
اگر امتياز و محصول اختصاصى آن ، مربوط به مديريت و گردانندگى جامعه بوده باشد ، مانند سياستمداران بزرگ ، هر اندازه كه از نظر شناخت و احساس تعهد ( بعد نهم شخصيت ) عالىتر بوده و علاقه به برآوردن آرمانهاى انسانى ( بعد چهاردهم ) داشتهباشد ، نفوذ و ادامه اثر شخصيت در جامعه بيشتر خواهد بود و هر اندازه كه امتيازات مزبور قوىتر باشد و بتواند در جوامع مربوط به آن جامعه ( بعد چهارم جامعه ) كه شخصيت در آن بروز كرده است ، تأثير بگذارد ، انعكاسش در تاريخ عالىتر بوده و ممكن است تا حد يكى از عوامل محرك تاريخ صعود نمايد .
مبحث چهارم
آنچه كه در ساختن شخصيتهاى سازنده اهميت حياتى دارد ، دوران فراگيرى آنان و بارورشدن استعداد احساس تعهدات كه مربوط به كوشش گردانندگان سياسى و رهبران فكرى جامعه و احساس شديد مسئوليت آنان مى باشد ، زيرا اگر درست دقت كنيم به استثناى دوران فعاليت مستقل شخصيتهاى سياسى ، همه نوابغ و شخصيتها ، چه در دوران فراگيرى و عضويت معمولى در اعضاى جامعه و چه در آن هنگام كه بارورى آنان به فعليت رسيده است ، مانند مواد خامى هستند كه بدون مديريت صحيح در باره آنان ممكن است بصورت عوامل مضر درآيند . با ملاحظه مباحث چهارگانه ، مى توانيم تاثير پليد آن شخصيتها را كه نبوغ و استعدادهاى خود را در افساد جامعه بكار مىاندازند و عظمت و ارزش قوانين و اصول منطقى حيات انسانها را مختل مىسازند ، درك كنيم .
بنابراين ، دو نوع شخصيتهاى چشمگير مانند دو كودكاند كه مى خواهند از دوران كودكى اصول و قوانين پرچمدارى را فرا بگيرند كه يكى از آندو در دوران رشد پرچمدار خير و كمال ميگردد و ديگرى پرچمدار شر و سقوط انسانها مىشود . اين دو كودك در دامان ابعاد جامعه پرورش مىيابند . در نتيجه ابعاد مزبور را ميتوان مسئول و تكيه گاه آن دو نوع شخصيت قرار داد . البته اين نكته را فراموش نكنيم كه هيچ يك از ابعاد جامعه و تاريخ قدرت تعيين سرنوشت قطعى دو نوع شخصيت مزبور را ندارند ، زيرا چنين فرضى به نفى احساس مسئوليت شخصى شخصيتها مى انجامد . . . و به اضافه اينكه نفى احساس مزبور خلاف واقعيت ملموس درباره همه انسانها معتدل است ، خيانتى آشكار است كه ما به شخصيتها چنين تلقى كنيم كه امتيازات شما ، براى انسانبودن شما كفايت مىكند و احساس مسئوليت شخصى براى شما لزومى ندارد . 12 و رجل قمش جهلا ( 2 كسى است كه انبوهى از نادانىها را در خود جمع كرده است )
اوصاف متصديان نادان ، كه حمايت از شخصيت و جان و مال مردم را بر عهده مى گيرند
13 موضع فى جهّال الامّة ( در ميان نادانان امت به هر سو مى شتابد )
1 نمايشگر علم در ميان نادانها
نخستين اوصاف متصديان نادان كه حمايت از شخصيت و جان و مال مردم را بر عهده مى گيرند ، اينست كه براى برخوردارى از جلب توجه مردم ،همواره سراغ نادانان و بى خردان را مى گيرند و در ميان آنان پرسه مى زدند .
با اين پرسه زدن دو نتيجه مهم مى گيرند :
اول : اينكه توجه و حمايت مردم عامى را كه متأسفانه اكثريت چشمگير را در همه جوامع تشكيل مىدهند ، به خود جلب مىكنند و از اين پديده حقنما به بهانه اينكه مردم مرا مى خواهند و خواستن مردم بدون علت نيست ، بهره بردارى ها مى كنند كه مهمترين آنها پوشاندن نادانى هاى خويش است .
دوم : بوجودآوردن ركود و افزودن بر بى خبريهاى مردم عامى كه زمينه بسيار مناسبى براى ادامه پوشش نادانيهايشان مى باشد . كلمه « موضع » كه در جمله مورد تفسير آمده است ، به معناى شتاب در حركت است كه مى توان در اين مورد مناسب ترين مفهوم تلقى نمود ، زيرا پوشانيدن جهالت و حفظ پوچى شخصيت از آشكارشدن ميان مردم ، به تردستىها و سرعت در تكاپو و غنيمت شمردن فرصتها نيازمند است . شخصيتهائى نادان كه براى ابقاى خود در جامعه عشق مىورزند ، بهتر از همه مى دانند كه حتى عموم مردم عامى را هم براى هميشه نمى توان فريب داد و احتمال اينكه روزى مشتشان باز شود و پرده از روى جهالتهاى آنان برداشته شود ، عامل رنج دهنده اى است كه در عين حال آن شخصيتهاى نادان را به جست و خيز و تاخت و تاز و پرسه زدن هاى گوناگون وادار مى نمايد . بعضى از خوشبينان افراطى گمان مى برند :
پيشرفت زيادى كه در شناخت شخصيتها نصيب جوامع امروزى گشته است ،مجالى به جست و خيز و تاخت و تاز نادانهاى عالمنما نگذاشته است . مسلم است كه اين يك تصور خوشبينانه افراطى است كه ناشى از بى اطلاعى از انواع مهارتهائى است كه نادانهاى بسيار هشيار و زيرك دارا مى باشند .
به عنوان نمونه :
1 اينان مى توانند در بيان اطلاعات ناقص خود ، قيافهاى را به خود بگيرند كه مخصوص دارندگان اطلاعات و تفكرات لازم و كافى مى باشد .تنها خود آنان مى دانند كه در پشت پرده آن قيافه ساختگى چه مى گذرد .
اگر كسى در تأثير اين قيافه گيرى ها ترديد كند ، سراغ مردم سالوس و فريبكار را در صحنه پهناور جوامع بگيرد و به بيند كه بشر چه قدرتى در نمايش قيافه اى كه ضد هويت واقعى او است دارا مى باشد . اگر اين قدرت در پديدههاى عالم طبيعت وجودداشته باشد ، مىتواند همه نيروها و قوانين را مختل بسازد .
يعنى اگر يك موجود طبيعى اين قدرت را داشته باشد كه در عين حال كه موقعيت علت را اشغال كرده است ، از صادر كردن معلول امتناع بورزد ، همه حلقههاى بهم پيوسته علل و معلولات عالم طبيعت را از كار مىاندازد . اينكه مىبينيم تضاد قيافه تصنعى با هويت واقعى يك فرد ، ميتواند تأثير طبيعى در خود گيرنده قيافه و در ديگران ايجاد نكند ، براى اينست كه بشر از دوگانگى و تضاد و نمايش خلاف واقع كه در ميان افراد جوامع جريان دارد ، مطلع و آگاه است .
2 بهره بردارى ماهرانه از امتيازى كه دارد ، در راه اثبات اطلاعات و تفكرات قابل قبول در مسائلى كه درباره آنها چيزى نمىداند . اين پديده يكى از خسارتبارترين پليديهاى نادانهاى ماهر است كه در بدبختى جوامع نقش فراوانى را بازى ميكند . به عنوان مثال شخصى است كه قدرت تحليل كشاورزى محض يك جامعه را دارد و با اين قدرت كه خود امتيازى است ، يكهتاز ميدان هنرهاى قديم و جديد و انواع گوناگون آثار نبوغآميز هنرى مى گردد . اگر ماهرتر بوده باشد ، يك فيلسوف تمام عيارهم مى شود اگر ميدان تاخت و تاز را مناسب ديد ، شايستگى خود را به منصب قانون گذارى و قضاوت هم اظهار مىدارد
3 آشفتگى هائى كه در جوامع به جريان مى افتند و الگوها و معيارها را درهم مى ريزند ، مى توانند فرصت كاملا مناسبى براى تاخت و تاز نادانهاى ماهر به وجود بياورند ، زيرا محاسبه دقيق و تحليل و ريشهگيرى ادعاها ، در موقع آشفتگىها از بين مى روند و ميدانى براى نادانهاى فرصتشناس باز مى شود و آنان مىتوانند مطابق دلخواه خود بهره بردارى ها نمايند .
4 در آن هنگام كه شخصيتهاى شايسته دانش و بينش به اجبار گردانندگان جامعه ، يا بوسيله اختلال در مديريتها از صحنه جامعه بركنار شوند و محروم از فعاليت گردند ، يا عوامل مزاحمى كه سر راه آنان ايجاد مى شود ، فعاليتهاى آنانرا خنثى نمايند ، مسلم است كه نادانهاى ماهر وارد ميدان عمل مى شوند و مشغول بازيگرهاى خود مى گردند .
5 نادانهاى ماهرى وجود دارند كه مى توانند بىاطلاعى خود را درباره واقعيات ، با فعاليتهاى هنرى بپوشانند ، يعنى مثلا با قلم توانا و بيان زيبا خلاف واقعيتها را بجاى واقعيت و حقيقت نمايش بدهند ، گاهى اين فعاليت هاى هنرى بقدرى نيرومند و جالب است كه مىتواند نه تنها در طول زندگى نادان ماهر ، بلكه در زمانهاى طولانى ، گروهى از مردم را بفريبد . 14 عاد فى اغباش الفتنة ( در تاريكى آشوبها و فتنهها مى تازد )
2 اين نادانان ضد روشنائى ها هستند
اگر روشنائى باشد ، چشم صحيح و سالم اجسام و اشكال و رنگها را مى بيند . كسيكه از روشنائى مى گريزد ، يا به اختلال بينائى دچار است ، يا از ديدن آن نمودها كه با چشم ديده مىشوند ، وحشت دارد . اين هر دو عامل منفى كننده در نادانان خودنما وجود دارد . اينان براى بهوجود آوردن موقعيت چشمگير و حفظ آن ، هيچ روشنائى كه جز راههاى تورم خود طبيعى آنان را براى خودشان روشن بسازد ، سراغ ندارند ، بلكه براى بدست آوردن اين روشنائى مزاحم حيات ساير انسانها ، در هر جائى كه احتمال وجود روزنهاى بدهند ، دو اسبه به سوى آن مى شتابند ، اگر چه هزاران حقايق و واقعيات را زير پاى خود محو بسازند .
اين خفاشان آفتاب اصول عالى انسانيت ، فضائى را روشنتر از آشيانه تاريك خود طبيعى شان نمى شناسند و حتى گاهى به ديدگان بيناى انسانها ، دلسوزى مى كنند ، چونان خفاش كه دلشان به چهار ميليارد و نيم نفوس كره خاكى و ميلياردها جاندار و نباتات مى سوزد با اين آفتابى كه دارند اين نادانهاى خودپرست در راه عشق به خود طبيعى و متورم ساختن آن ،به عامل منفى كننده دوم نيز تن در مى دهند . عامل دوم منفى كننده عبارت است از وحشت از واقعيات ، زيرا آنچه كه مى تواند با واقعيات ارتباط برقرار كند ،خود حقيقى آدمى است نه خود طبيعى تورم يافته كه به اصطلاح ديگر خود مجازى ناميده مى شود . ندانستن واقعيات در صورت فقدان شرائط دانستن ، نه ضررى بر خود حقيقى آدمى وارد مى آورد و نه آسيبى آگاهانه و از روى اختيار به جامعه مى رساند ، آنچه كه فرد و جامعه را به تباهى مىكشاند ، گريز آگاهانه و از روى اختيار و از واقعيات است كه عاملى جز خودمحورى جاهلانه ندارد .
بهمين جهت است كه نادانهاى خودمحور همواره تاريكىها را مىجويند و در تاريكىها زندگى مىكنند و در تاريكى ها مى ميرند . آشوبها و فتنه هائى كه رنگ الگوها و معيارها و آرمانها را در جامعه مات مى سازد ، براى اين تبهكاران يك پديده آرمانى است كه اگر آنرا در رؤياى شبانگاهى كه در روى متعفنترين مواد خوابيدهاند ، بهبينند ، بيدارشدن از آن خواب را مساوى شكنجهزاترين مرگ تلقى خواهند كرد . 15 عم بما في عقد الهدنة ( و به آنچه در پيمان صلح است ، نابينا است )
3 براى اين نادانان خودپرست برقرارى صلح و صفا در ميان مردم ، دوزخى است سوزان كه زبانههايش همه سطوح موجوديت آنان را فرامي گيرد .
اين نادانهاى خودپرست در راه عشق به خود طبيعى و متورم ساختن آن ، به عامل منفى كننده دوم نيز تن در مي دهند . عامل دوم منفى كننده عبارت است از وحشت از واقعيات .
زيرا آنچه كه ميتواند با واقعيات ارتباط برقرار كند ، خود حقيقى آدمى است ، نه خود طبيعى تورم يافته كه به اصطلاحى ديگر خود مجازى ناميده مى شود . ندانستن واقعيات در صورت فقدان شرايط دانستن ، نه ضررى بر خود حقيقى آدمى وارد مي آورد و نه آسيبى آگاهانه و آزار اختيارى به جامعه مي رساند ، آنچه كه فرد و جامعه را به تباهى مى كشاند ، گريز آگاهانه و از روى اختيار از واقعيات است كه عاملى جز خود محورى جاهلانه ندارد .
بهمين جهت است كه نادانهاى خودمحور همواره تاريكىها را ميجويند و در تاريكىها زندگى مىكنند و در تاريكىها ميميرند . آشوبها و فتنههايى كه رنگ الگوها و معيارها و آرمانها را در جامعه مات ميسازند ، براى اين تبهكاران يك پديده آرمانى است كه اگر آنرا در رؤياى شبانگاهى كه در روى متعفنترين مواد خوابيده باشند ، ببينند ، بيدار شدن از آن خواب را مساوى شكنجهزاترين مرگ تلقى خواهند كرد .
برقرارى صلح در جامعه همه چيز را آنچنانكه هستند مي نماياند ،موقعيتها مشخص مي گردند ، بازيگرى ها جاى خود را به فعاليتها و روابط منطقى خالى مي كنند . روشنائى دانشديدگان همه مردم را مي نوازد و حقايق و واقعيات اهميت خود را بخوبى نشان مي دهند . قدرت اصول و قوانين « حيات معقول » ، بر بازيگريهاى ماكياوليستى پيروز مي گردد . هرگونه موجى از عقول و دلهاى مردم جامعه اى كه در صلح و صفاى حيات معقول بسر مي برند ، براى نادانان خودمحور زبانهاى از آتشهاى دوزخى است كه مرگ را بر آسيبخوردن از آن زبانه ترجيح مي دهند .
صلح مستقر در جامعه براى اين غوطه وران در نادانى مهلك ، مرگبارترين جنگى است كه ميان خود طبيعى آنان و اصول و قوانين و آرمانهاى اعلاى انسانيت ، شعلهور گشته است . هر چه صلح و صفا گسترده تر و عميق تر باشد ،جراحات وارده بر خود طبيعى آنان مهلك تر خواهد گشت . آرامش اينان در جنگ و پيكار است ، اعم از آنكه در آن جنگ بدنها به خاك و خون بغلطند ، يا ارواح آدميان در گرد و غبار تناقضهاى مكتبى و تعصبهاى نژادى و قومى ،تباه شوند ، تا ميدانى براى زندگى اين نابكاران كارافزا باز شود . 16 قد سمّاه اشباه النَّاس عالما و ليس به ( انساننماها عالمش ناميده اند ، در حاليكه بهرهاى از علم نبرده است )
4 انساننماها همواره در استخدام نادانان خودمحورند ، كه نادانى آنانرا دانائى بدانند و دانائى جلوه بدهند .
اين نادانهاى خودمحور را تنها انساننماها عالم مي نامند . كسانى كه اين نامگذارى را مي كنند يا از روى آگاهى است و يا از روى ناآگاهى .اگر از روى آگاهى به اينكه آنان نادانند ، با اينحال نام عالم به آنان مي گذارند ، اين نامگذاران از انسانيت محرومند و جز شباهت جسمانى با بشر ، واجد هيچ مختص انسانى نيستند و اگر نامگذارى آنان از روى جهل بوده باشد .
باز كشف از اين مي كند كه از اوصاف واقعى انسانيت بىبهرهاند ، زيرا نخستين و ضرورىترين وصف انسانى آنست كه بدون اطلاع و آگاهى كسى را ارزيابى نكند . آيا اين يك خيانت به اجتماع نيست كه شخص يا گروهى نادان و بىاطلاع از معناى عالم و جاهل ، منصب عالى علم را به كسى ببخشد كه شايسته آن نيست ؟ وقتى كه يك فرد با مقام والاى علم در اجتماع جلوه ميكند ، آن فرد در نظر مردم داراى ارزش مى گردد و گفتار و كردار او مستند و مأخذ قرار مي گيرد . وقتى كه آن فرد شايسته مقام علم و ارزش آن نباشد ، و تكيه گاه و مأخذ مردم قرار بگيرد ، چه ضررهاى مادى و معنوى كه دامنگير اجتماع نخواهد گشت . و اگر مردمى كه نام عالم به اشخاص نادان و خودمحور مي گذارند ، هم آگاه به نادانى او باشند و هم به صفت پليد خودمحورى او ،در اينصورت اين مردم انساننماهائى هستند كه از روى آگاهى و عمد قيام بر ضد انسانيت نموده ، در حقيقت سند نابودى ارزشها و بىاعتبارى همه اصول و قوانين رشد و كمال جامعه را امضاء نموده اند . اگر گرفتاريها و بلاهاى اجتماعى را در طول قرون و اعصار به ريشههاى اوليه آنها تحليل كنيم ، خواهيم ديد يكى از ريشههاى نيرومند آن گرفتاريها كه زاينده خارهاى متنوع زندگى اجتماعى است ، همين عالم تراشى انساننماها است كه براى هوسبازيهاى چند روزه خود ، عالم مي تراشند و قهرمان ميسازند و بتها بهوجود ميآورند و سدهاى غير قابل نفوذ در مجراى حركتهاى تكاملى جوامع مى بندند و نمي دانند كه اين آتشها را كه شعله ور مي نمايند ، دير يا زود دامان خود آنانرا نيز خواهد گرفت . شگفت آورتر از كار اين انسان نماها ، حماقت آن نادانان مي باشد كه اين بتتراشى و قهرمان سازى را باور مي كنند و به خود مي گيرند و بدين ترتيب هم خود را مى فريبند و هم ديگران را . مخصوصا چنانكه در شماره 1 بحث نموديم ، اين نادانان از زيركى و هشيارى در پرده پوشى روى جهالتها و خودمحورى هاى خود برخوردار هم بوده باشند .
7 فهو فتنة لمن افتتن به ( وسيله اى براى آشوب و تشويش فتنه جويان )
5 خودمحوران وسيلهاى براى برانگيختهشدن فتنه ها
اين خودمحوران خودرو كه براى حفظ و بالابردن موقعيت خود در جامعه ، احساس اجبار به مطرح كردن خويش مى كنند ، همواره در اين انديشه بسر ميبرند كه با داشتن پليديهاى درونى و نفى هر حقيقتى جز خويشتن ، چه امتيازات و عوامل ، براى جلب ديگران لازم است كه به وسيله آنها موقعيت خود را تحكيم نمايند . در راه به دست آوردن اين امتيازات و عوامل ، حياتى ترين انرژيهاى فكرى و عضلانى را مستهلك مي سازند . مسلم است كه همه آن انرژيهاى مصرفشده نتيجهاى جز افزايش ابهام اين شخصيتها نخواهد داشت ، زيرا پديدههاى اصلى و فرعى خودمحورى همواره چنانكه در مثل عاميانه آمده است ، مانند دم خروس از آستين آنان آشكار مىگردد ، زيرا آن پديدهها به منبع جوشان خودمحورى متصل است كه هيچ قيافه تصنعى نمي تواند جريان و نمودارگشتن و اتصال آنها را به منبع جوشان ، پوشيده بدارد . از طرف ديگر فرض اينست كه اين اشخاص مي خواهند موقعيتى حق به جانب در جامعه بدست بياورند ، لذا مجبورند برچسبهائى از واقعيتها را كه قطعا به دستور عامل خودمحورى از ديگران به عاريت گرفته شده اند ، به پيشانى خود بچسبانند . اين تضاد دم خروس خودمحورى و برچسبهاى عاريتى است كه موجب آشوب و تشويش مردم ساده لوح مي گردند و متأسفانه مهارت فراوان خودمحورى در پنهانداشتن دم خروس گاهى از نمودارشدن آن ، بخوبى جلوگيرى مى كند و جامعه بصورت ميدانى براى تاخت و تاز معاويه ها و عمروعاصها و ديگر شيوخ گرداننده ناكثين و مارقين و قاسطين درمي آيد .
8 ، 9 ضالّ عن هدى من كان قبله مضلّ لمن اقتدى به فى حياته و بعد وفاته ( راهگمكردهاى كه منحرف از ارشاد و هدايت رهبران پيشين است اين نابخرد نابكار هم در دوران زندگى خود عامل گمراهى و تباهى پيروان و سرسپردگان خود ميباشد و هم پس از آنكه ديده از اين جهان بربندد ) .
6 تباهسازى خودمحوران كه در دوران زندگى ، پيشتازان گمراهىها هستند ،
پس از مرگ با سايه هائى كه از خود در مغزها و دلهاى پيروان ساده لوح ايجاد كرده اند ، ادامه مي يابد على ( ع ) در جمله مورد تفسير دو مختص مهم را براى خودمحوران گوشزد مي كند :
يكى اينكه اين از انسان بيگانه ها ، آن قدر به پرستش خود اشتغال مي ورزند كه حتى به تجارب و عظمتهاى پيشتازان راستين كه نمايانگر حقايق ناب مي باشند ، اعتنائى نمي كنند . گويى خود را موجودى مى دانند كه به طور ناگهانى همه واقعيات را در چمدانى در زير بغل از آسمان فرود آمده براى جوامع بشرى ارمغان آورده اند . گوئى اصلا بشرى در اين تاريخ ممتد زندگى نكرده است ، يا اگر هم در تاريخ ممتدى كه گذشته است موجودى بنام بشر زندگى كرده است ، جاندارانى بيخبر از واقعيات بودهاند كه چندى كم و بيش در اين دنيا نفس كشيدهاند و رفتهاند ، انسان فقط اين خودمحور است كه درك واقعيات و عمل به آنها در انحصار اوست و اگر انسانهائى پس از او به وجود بيايند ، از هرگونه واقعيات كه برخوردار شوند ، در نتيجه واقع يابىهاى او خواهد بود
چشم باز و گوش باز و اين عما ؟
حيرتم از چشمبندى خدا
تباهساختن كوششها و واقعيابى هاى گذشتگان و بى اعتنائى به حقايق اصيل كه در گذرگاه تاريخ به وسيله رادمردان آگاه در دسترس انسانها قرار گرفته اند ، يكى از مختصات گمراه كننده خودمحوران است .
دوم اين پيشتازان گمراهى ها ، گاهى چنان در سطوح عميق روان پيروان سادهلوح خود نفوذ مى كنند كه ميتوانند از زير خاك تيره ، آن پيروان را توجيه نمايند . اين يكى از خاصيتهاى ضرربار آن پيشتازان است كه شخصيت خود را چنان مطلق و ابدى وانمود مى كنند ، با اينكه زندگى و خود خويشتن را از دست ميدهند و استخوانهايشان در زير خاك گور مي پوسد ،دست از گريبان پيروان ساده لوح يا احمق خود بر نمي دارند . اينان از احساس پاك مطلق گرايى مردم سادهلوح ، چنان بهره بردارى مي كنند كه خود را تا مقام خداگونه اى كه نمى ميرد ، بالا مي برند و عقل و انديشه و وجدان مردم را براى هميشه تسخير مي كنند . اين نكته را هم در نظر بگيريم كه سايه دروغين اين تبهكاران از طرف دو عامل مهم تقويت مي شوند و زندگى واقعنما بآنها مى بخشند :
عامل يكم گذشت زمان از زندگى هر شخصيتى كه در حال حياتش توانسته است مغزها يا دلهائى را كه قدرت تغذيه از واقعيات زنده را ندارند به خود مشغول بدارد .
عامل دوم محروميت اكثريت چشمگير مردم جوامع از درك واقعيات و داشتن شخصيتهاى سازنده و راستين . 17 بكّر فاستكثر من جمع ما قلّ منه خير ممّا كثر ( بامدادان كه از خواب برميخيزد ، كارى جز رويهم انباشتن چيزهائى كه اندكش بهتر از بسيارش است ، ندارد . )
7 نادانان خودپرست به اندوختن چيزهائى عشق ميورزند كه اندكش بهتر از بسيارش است
آن جاهل خودپرست كه در اين دنيا آرمانى ندارد جز تورم خود طبيعى و پردهپوشى به نادانى ها و در عين كلاغبودن عشق به نمايش طاووسى ، به اندوختن و افزايش امورى دل مى بندد كه جز وبال بر گردن حيات چيز ديگرى نيست . اين حس افزودن را كه از كمالجوئى و صعود به قله هاى اعتلا سرچشمه مي گيرد ، در افزايش اشيائى اشباع مى كند كه خود موانع بزرگى در مسير كمال ميباشند . اين شريفترين حس سازنده را كه در هر لحظه اى از منبع فيض الهى به دلهاى آدميان سرازير مي گردد ، در اندوختن محصول كار و كوشش ديگران تباه مي سازد .
پيمانهايست اين جان پيمانه اين چه داند
از عرش ميستاند بر فرش مي فشاند
مولوى شناخت اين نادانان خودمحور ، از زندگى ، جز اندوختن مال و افزايش توجه مردم و تورم مقام ، چيزى را نمي شناسند . اين اندوختن و افزودنها بهترين دليل آن است كه اين نادانان ، به تجسم خود در اندوخته شده ها و افزوده شدههاى عينى عشق و علاقه مي ورزند . مثلا وقتى كه نادان خودمحور ساختمانى را كه نه به عنوان مسكن ، بلكه به عنوان اندوخته مورد علاقه قرار مي دهد ، در حقيقت ، ساختمان را تجسمى از خويشتن تلقى مي كند يك مجسمه سنگى را كه اضافه بر وسائل زندگى مي اندوزد ، تجسمى از خويشتن را در آن مشاهده مي كند .
بدين ترتيب شخص نادان يك انسان داراى حيات و عقل و وجدان نيست ، بلكه نادان موجوديست كه در اندوخته هايش مجسم مي شود . مثلا نادان ساختمان است ، اسكناس است ، مجسمه است ، زمين است ، گلوبند و قماش است ، ماشين است . پله هاى مرمرين است . . . امر و نهى است ، احترام و توجه مردم است در نتيجه : حيات معقول نادان قربانى وسايل حيات حيوانى او است كه تحت حاكميت خود طبيعى اش مستهلك مي گردد . هيچ پديده برونى هر اندازه هم كه داراى عظمت باشد ، شايستگى تجسم نيروها و استعدادهاى درونى آدمى را ندارد ، اگر چه ناچيزترين آنها بوده باشد .
پول وسيله تبادل كارها و كالاها است كه خود آنها نيز حقيقتى چيزى جز وسيله حيات نيستند . مقام وسيله اى براى مديريت انسانهائى است كه براى ادامه حيات فردى و اجتماعى در سيستمى قرار مي گيرند و به فعاليت مى پردازند .
شهرت اجتماعى و توجه مردم اگر از روى استحقاق بوده باشد ، در حقيقت تقاضائى است كه مردم از شخصيت مشهور درباره برآوردن احتياجات مادى و معنوى خود دارند .
بنابراين ، همه پديدههاى مزبور كه نادانها خود را در آن مجسم مي كنند ، وسايلى هستند كه بايد بمقدارى ضرورى و تنها براى هدف مورد توجه و علاقه قرار بگيرند . اين يكى از مختصات « وسايل » است كه تكثير و اندوختن آنها خلاف منطق خود وسايل است . 18 ، 19 حتّى اذا ارتوى من ماء آجن و اكثر من غير طائل جلس بين النّاس قاضيا ضامنا لتلخيص ما التبس على غيره ( همينكه نادان از گنديدهها سيراب گشت و بيهوده ها را رويهم انباشت ،در ميان مردم به قضاوت مىنشيند و روشن ساختن حقايقى را برعهده مي گيرد كه بر ديگران مشتبه است . )
8 نادان خودپرست موقتا شكمش را از گنديدهها پر كرده ، به قضاوت مى نشيند
شكم نادان خودخواه به طور موقت سير شده است . از چه ؟ از محصولات دسترنج مردم . اكنون بر مسند قضاوت جلوس فرموده است مسند قضاوت براى چيست ؟ براى تفكيك حق از باطل ، مسلم است كه تفكيك حق از باطل به شناسائى همه ابعاد آن دو نيازمند است ، آيا اين نادان عاشق اندوختن و افزودن ، ملاك حق و باطل و ابعاد آن دو را مي شناسد ؟ اگر اين سؤال را از خردمندان آگاه به امور و قوانين قضاوت بپرسيد ، پاسخش « نه هرگز » است .
و اگر از خود آن نادان خودپرست بپرسيد ، « البته آرى » است . اگر توضيح بيشترى براى آن « البته آرى » بخواهيد ، پاسخهايى را خواهيد شنيد كه محصول امواج تخيلات و اوهامى است كه از محتويات شكمش سركشيده و از گرداب جهالتهاى مغزى او عبور كرده در قالب كلمات و اصطلاحهاى فريبنده بروز ميكند : اين ماده چنين است ، آن ماده چنان است ، ما وقتى كه در تحصيلات عالى قضائى بوديم ، اين طور نظر مي داديم اصلا متخصصان قوانين دادرسى چيزى بلد نيستند ما همواره بايد در فعاليتهاى قضائى به فهم مواد خشك و بيجان قناعت نكنيم ، بلكه بايد از ذوق و استشمام قضائى و فلسفههاى حقوق استمداد كنيم . من با يك نگاه به قيافه متهم ، ميتوانم درون او را بخوانم با اين الفاظ و اصطلاحات انعكاساتى مقلدانه ، نه تنها خود را شايسته اشغال منصب قضاوت معرفى مى كند ، بلكه صاحب نظر بودن خود را به ثبوت مي رساند گاهى هم بالاتر از اينها ادعا مي كند كه آنچه را كه ديگران نمىفهمند و آن مشكلات را كه ديگران از حل آنها ناتوانند ، من مى فهمم و حل و فصل مى نمايم آرى خودمحورى هاى جاهلانه از اين بازيچه ها بسيار دارد . دليل همه اين ادعاهاى پوچ و نابخردانه اين بيدادگران نادان ، دلهائى است براى هميشه سوزان ، چشمهائى است تا ابد گريان در نتيجه پايمال شدن حقوقشان .
20 فان نزلت به احدى المبهمات هيّألها حشوا رثّا من رأيه ثمّ قطع به ( در آن هنگام كه با يكى از مسائل ابهام آميز روياروى مي گردد ، براى روشن ساختن آن ، افكار بيهوده و پوسيده اش را بميان مي كشد و حكم قاطعانه را از آنها بيرون مي آورد )
9 حل مشكلات به وسيله پندارهاى بيهوده و فرسوده
مشكلات قضائى مانند ديگر مشكلات علمى و اجتماعى و سياسى ، با نظر به ابهام در خود پديده و حادثه و عوامل و رويدادهاى همزمان و اشتراك خواص آنها با ديگر رويدادها و تعدد جوانب . . . و غير ذلك انواع فراوانى دارندكه با دانشها و بينشهاى متنوع مورد حل و فصل قرار ميگيرند . منطق واقعى اقتضاء ميكند كه نخست بايد ريشههاى اساسى مشكل را از ميان شناخته شده هاى قطعى و احتمالات بيرون كشيده و مشخص نمود . اين ريشه ها ممكن است در ميان واقعيات و پديده هاى ديگرى كه امكان اختلاط با آنها وجود دارد ،گسترده باشد . جوينده واقع مجبور است كه با هر وسيله اى كه قابل استفاده است ، آن ريشه ها را از ميان امور مختلط جدا و مشخص نموده ، آغاز روييدن آن ريشه ها و مقطع هاى زمانى را كه ريشه ها در آنها تقويت يا تضعيف شده اند ، دقيقا بدست بياورد . و ممكن است براى كشف واقعى يك مشكل كه نقطه تمركزيافتهاى از علل و معلولات است ، به بررسى نخستين موقعيت بستهشدن عناصر نطفه مشكل تا لحظهاى كه ناظر حلكننده با آن مشكل در تماس است ، احتياج قطعى داشته باشد . روش حل مشكلات در پديده هاى جهان عينى بشكلى كه گفتيم به وسيله علوم متداول معمولا به نتيجه رضايت بخش مي رسد . البته اين نكته را هم در نظر داريم كه شناخت ماهيت خود مشكل و واحدهاى علت و معلول و رويدادهاى همزمان و خواص مشترك با ديگر رويدادها و تعدد جوانب كه در متن يا پيرامون مشكل قرار دارند و همچنين ريشه هاى بوجودآورنده مشكل مفروض ، بيكنواخت نبوده و داراى اصول مشخص و ثابت نمي باشد . مخصوصا اگر مشكل واقعيتى در مجموعه سيستمى باز باشد كه بازبودن آن سيستم ، احتياج به تماسهاى جديد و مستمر با مشكل داشته باشد و نيز نياز به ارزيابى و تجديد نظر در اصول و قوانينى داشته باشد كه پيش از ورود اجزاء سيستم در موقعيت جديد ، صحيح و ثابت تلقى مي گشته است .
حوادثى كه به وسيله انسانها به صورت مشكل در مي آيند ، چند عامل ديگر هم ممكن است در شدت ابهام پديده مشكل دخالت بورزند . مانند اراده ( خواستن ) ، خوددارى تا حد لجاجت و اقدام به عمل تا حد انجام خود عمل به انگيزگى تثبيت شخصيت فقط نه بجهت علل منطقى خارج از ذات پديده هاى مزبور . به عنوان مثال :
راه بسيار طولانى را طى ميكند ، نه براى اينكه رسيدن به مقصد ، رفتن در چنان راه طولانى را ايجاب ميكند ، بلكه تنها براى اثبات قدرت اراده خود كه عنصرى جالب توجه در شخصيت آدمى است . از ابراز واقعيت خوددارى مىكند و علتى براى اين خوددارى وجود ندارد ، جز اينكه شدت مقاومت خود را اثبات كند .
همچنين ممكن است آدمى به انجامدادن عملى اقدام كند ، نه براى آنكه آن عمل داراى مصلحتى است ، بلكه فقط براى اثبات اينكه او براى انجام آن عمل قدرت دارد . اينگونه پديدهها كه بر ابهام مشكلات انسانى ميافزايد ، اندك نيست . از طرف ديگر قوانين و اصولى كه براى حل مشكلات حقوقى و حياتى انسانى تنظيم مى شود ، اولا از جهت قالبگيرى شدن آنها به وسيله الفاظ ، معمولا احتياج به تفسير و توضيح و اعمال ذوق فراوانى دارند كه با قطع نظر از آنها ، دامنه شمول آن قوانين و اصول محدود و نارسا مي باشد .
ثانيا دگرگونى هايى كه در پديده هاى زندگى و روابط انسانها با يكديگر بروز مى كنند . عامل بسيار مهمى براى لزوم اجتهاد و صاحبنظرى در تطبيق قوانين و اصول بر آن پديدهها و روابط مي باشند ، تا حديكه ممكن است براى يك قاضى شايستگى قانونگذارى لازم باشد كه در تطبيق مزبور اشتباه نكند .
شخص نادان در ميان دو مجموعه از پيچيدگى ها و مشكلات قرار مي گيرد :
مجموعه يكم قوانين و اصول و مآخذ و منابع آنها كه احتياج شديد به درايت و اطلاعات لازم و كافى دارد .
مجموعه دوم پديده مبهم كه براى شخص مطرح شده است . خطرناكترين عامل حقكشىها عبارت از بازيگرى فكرى و خودمحورى شخص نادان استكه متصدى حل دو مجموعه از پيچيدگي ها گشته است .
اين بازيگرى خطرناك در هر دو مجموعه ، از نظر هدفگيريها و انتخاب وسيلهها امكانپذير مىباشد . در اين بازيگريها است كه شخص نادان انديشه هاى بىاساس و لاطائلات و خيالات بيهوده خود را در معرض بهره بردارى قرار خواهد داد . بدتر از همه آنها قطع كردن به محصول چنين انديشه ها و لاطائلات و خيالات است كه او را وادار مي كند با تمام پرروئى حكم و رأى خود را بدهد 21 ، 24 فهو من لبس الشّبهات في مثل نسج العنكبوت لا يدرى اصاب ام اخطأ فإن اصاب خاف ان يكون قد اخطأ و ان اخطأ رجا ان يكون قد أصاب ( فهم و درك اين نادان همانند آن مگس ناتوان است و مشكلات چونان تارهاى عنكبوت كه مگس وار در آن تارها گرفتار مىشود و راه خلاصى ندارد . اگر حكمش مطابق واقع بوده باشد از آن مي ترسد كه مرتكب خلاف واقع گشته است و اگر به خطا رفته است ، اميد دارد كه حكمش مطابق واقع بوده باشد .
10 فهم و درك نادان شبيه به قضاوت مگس ناتوانى است كه در تارهاى عنكبوت مشكلات گرفتار مى گردد
اين تشبيه بديع را كه امير المؤمنين عليه السلام درباره فهم و درك قضات نادان بيان مى كند ، در همه نادانان كه وارد ميدان مشكلات مىشوند ، صدق مى كند . پيش از توضيح اين مسئله نكته مهمى را كه در تشبيه مزبور وجود دارد متذكر مى شويم :
« تشبيه مشكلات به تارهاى عنكبوت » بنظر مي رسد كه مقصود بى اساس بودن مشكلات در برابر حقايق و واقعيات انسانى است كه از استحكام و پايدارى مستند به قانون برخوردار مي باشند . عواملى كه واقعيتى را به صورت مشكل در مي آورند ، عبارتند از جهل به موضوعات و احكام و يا خودخواهي ها و هوسبازي هاى بعضى از انسانها كه مشكل بوسيله آنها به وجود مي آيد .
در صورتيكه اين مشكلات براى انسانهاى بينا و دارندگان انديشه نيرومند و وجدان حساس و اطلاعات لازم و كافى پردههاى شفافى هستند كه زير خود را بخوبى نشان مى دهند . اين بينش و قدرت انديشه و وجدان اطلاعات قدرتى را بر انسان مىبخشند كه تارهاى عنكبوتى مشكلات ياراى مقاومت در برابر آن توانائى را ندارند ، ولى ادراك و فهم شخص نادان كه بهيچ اساس و پايهاى استوار نيست ، مقاومت خود را در برابر آن تارها از دست مي دهد نكته ديگرى كه در تشبيه مشكلات به تارهاى عنكبوت وجود دارد ، اختلاط و پيوستگى هايى است كه آن تارها را بهم پيوسته است همچنين مشكلاتى كه بوجود مى آيند ، داراى ابعاد مختلط و آميخته با يكديگر مى باشند كه بدون تفكيك و تحليل صحيح آن ابعاد ، حل اساسى مشكلات امكانپذير نيست .
قاضى نادان حكمهايى كه صادر ميكند ، چون مستند به درك و فهم ناقص و اطلاعات ناچيز او است ، لذا هرگز از يقين آرامش بخش درباره آن احكام كه صادر كرده است ، برخوردار نميباشد . صدور حكم از اين تبهكاران مانند سنگ انداختن كودك در تاريكى ها است كه نمىداند آن سنگ بچه خواهد خورد و در كجا خواهد افتاد . امير المؤمنين ( ع ) در جمله پيشين فرموده است :
ثم قطع به يعنى قاضى نادان باستناد به لاطايلات و آراء فرسوده خود ، قطع به حكم مي نمايد . لذا ممكن است مطلبى كه در جمله مورد تفسير فرموده است ( نميداند حكمى را كه صادر كرده است ، مطابق واقع است يا نه ) با جمله « قطع به حكم مي نمايد » نوعى تضاد احساس شود . در پاسخ اين اعتراض مي گوئيم :
مقصود از « قطع به حكم مي نمايد » آن نيست كه قاضى نادان با آن مقدمات و تخيلات پوچ يقين مي كند حكمى را كه صادر كرده است ، مطابق واقع است ، بلكه قطع او درباره محصول همان مقدمات و تخيلات پوچ است كه براى او واقعيتى جز آنها مطرح نيست . يعنى جهل و خودپرستى قاضى نادان براى او نه واقعيتى جز همان تفكرات و قضاياى خيالى نشان مى دهد و نه قانونى بيرون از پندارهاى خودپرستانه او . با اينحال او خود بهتر از همه مي داند كه انسانهايى بينا و آگاه در حل همان مشكلات و متشابه آنها راههاى ديگرى را پيش مي گيرند و نتايجى را بدست مي آورند كه مخالف محصول فكرى او است كه آنرا به شكل احكام صادر مي نمايد . لذا همواره يك ترديد و دودلى در درون او در باره احكامى كه صادر كرده است ، وجود دارد كه اگر داراى وجدان حساسى بوده باشد . مي تواند روان او را دچار اختلال بسازد .
25 ، 27 جاهل خبَّاط جهالات ، عاش ركَّاب عشوات لم يعضّ على العلم بضرس قاطع ( نادانى است گم گشته در جهالتهاى خود و همانند آن شبكور است كه در تاريكى مسائل مشكل و ابهامآميز فرو ميرود و هيچ مسئله اى را با مبناى علمى قاطعانه حل و فصل نمى كند )
11 با قيافهاى عالمانه غرق در جهالتها
فضاى درونش همواره با ابرهاى تيره مجهولات چونان حلقه هاى زنجير بهم پيوسته است ، ابرى نرفته ابرى ديگر جاى آنرا مي گيرد .
امروز درونش با مشتى خيالات بى اساس درباره جنايتى كه بوقوع پيوسته است ، مشغول است ، نه بينشى براى درك و تشخيص موضوع دارد و نه اطلاعى از آن منابع كه بايد حكم را از آنها استخراج نمايد .
فردا در برابر قانونى قرار ميگيرد كه بايد آنرا تفسير نمايد و توضيح بدهد ، اين جاهل خودپرست و بىخبر از جهل خود ، از قرائت صحيح الفاظش ناتوان ، و از قواعد و دستورات ادبى الفاظ قانون عاجز است .
پس فردا ميان دو ماده از قانون مورد بهره بردارى در حكم ، تناقضى احساس مى كند ، در اين حالت خدا ميداند كه در درون اين نادان ناپاك در باره برطرفساختن آن تناقض موهوم يا مظنون ، چه جهالتهايى موج خواهد زد . روز ديگر ميان مادهاى از قانون مورد بهره بردارى با مادهاى از قانون ديگر ، احساس تناقض نموده ، براى اثبات يا نفى آن تناقض در زير ابرهايى سياه از جهالتهاى خود ، در خواهد ماند .
بدين ترتيب هر روزى كه از زندگيش سپرى مي گردد ، بر جهالت خود و بدبختى ديگران مي افزايد . شگفتآورتر آنكه چنان به جهالتهاى خود دلخوش است كه قيافهاى عالمانه و از خود راضى به خود مي گيرد و همه چيز را در اين دنيا به مراد خود مى بيند ، جز حق ناشناسى عظماى جامعه و قوانين و واقعيات كه از عظمت او غافلند و او را بجا نميآورند بار ديگر بايد گفت :
چشم باز و گوش باز و اين عما ؟
حيرتم از چشمبندى خدا
روزى ديگر با شنيدن اصطلاحات و مطالب علمى كه اطلاعى از آنها ندارد ، نخست اندوهى سطحى فضاى درونش را فرا مي گيرد و پس از چند لحظه امواجى از خودخواهى هايش سر بر ميكشد و آن اندوه را به وسيله يادآورى مقامى كه در ميان مردم بناحق اشغال كرده است و يا به وسيله پندارهاى بى اساس كه درونش را پر كرده است مبدل به شادى مي نمايد ، سپس با اطمينان خاطر در رختخوابش نزول اجلال مي فرمايد و نميداند كه با اين جهالتهاى متراكم همه نقدينه هاى زندگيش را با كمال حشمت و جلال باختن فرموده است اينان اشخاصى هستند كه براى پوشانيدن حماقتهاى خود و براى مخفى داشتن تاريكيهاى درونشان در هر جا كه مقتضى ببينند دست به لطيفه گويى و مثل زدنها و استخدام الفاظ بسيار كلى مي برند و فورا فيلسوف مي شوند و اگر كسى بخواهد به وسيله اصول و مفاهيم فلسفى مشت آنانرا باز كند ، بدون معطلى از معركه بيرون آمده با يك چالاكى تيزبينانه از شاخه عرف و عادت و ديگر مفاهيم حقوقى آويزان مى شوند اين تردستى ها و چالاكى ها از مختصات هر مدعى بى اطلاع از مبانى علمى است كه خود را در آن علم صاحب نظر تلقى كرده است . بعنوان نمونه :
اگر اين مسئله مطرح شود كه : آيا شانس و بخت و اتفاق و تصادف كه همه آنها در رد قانون عليت مشتركند ، وجود دارد يا نه ؟
در پاسخ اين سئوال خواهد گفت : آرى ، من خودم در طول زندگانى ام بارها روياروى حوادث تصادفى قرار گرفته استفادهها كردهام ، يا تصادفهاى زيادى روزگار مرا سياه كرده است . فلانى داراى شانس بسيار خوبى است ، بهمان خيلى بدشانس است و همواره اتفاقات ناگوار براى او مي افتد .
اگر بگوئى : اين موارد را كه استشهاد كردى ، تجزيه و تحليل كن .
خواهد گفت : موقعيتهاى مشابهى براى ديگران هم وجود داشت ،
چرا آنان مانند آن بدبختان ، مبتلا به ناگواريها نشدند ، يا چرا مانند آن اشخاص خوششانس دچار شكستها و آسيبها نگشتند ؟ پس شانس و بخت وجود دارد .
مي گوئى : اينكه تجزيه و تحليل نيست ، بلكه تكرار ادعا است كه هيچ قضيهاى را نمي تواند اثبات كند ( مصادره به مطلوب است ) .
خواهد گفت : مقصود من استدلال به مشاهدات است كه از نظر علمى اطمينانبخشترين راهها محسوب ميشود .
ميگوئى : شما با شمارش مواردى كه در موقعيت مشابه نتايج مختلفى براى اشخاص مختلف در بر داشتهاند ، نمي توانيد شانس و تصادف را اثبات كنيد ، زيرا روابط اشخاص با موقعيتهاى مشابه از نظر اختلاف در آگاهىها و استعدادها و وضع روانى و همچنين اندك اختلاف در موقعيتها ، متفاوت ميباشند . بجاى اينكه پاسخ شما را با تفسير همان موقعيتها و اشخاص بدهد ،ناگهان گريبان خود را از چنگ شما درآورده .
بار ديگر با قيافه عالم نمائى كه به خود گرفته است ، همان ادعاى اولى را تكرار كرده خواهد گفت : شما مخالف علم سخن مى گوئيد ، زيرا علم ميگويد : مشاهده و تجربه بهترين سند اثبات واقعيات است . پس از اين لاطائلات براى علم نمائى هم كه بوده باشد : خواهد گفت : بلى بفرمائيد ، سخنى داريد بگوئيد .
شما هم با تمام متانت شروع به سخنگفتن نموده ميگوئيد : شما همه آن موارد را كه بعنوان شانس و تصادف پيش مي كشيد ، مطرح كنيد ، ببينيم آيا يك مورد وجود دارد كه از قانون عليت بگريزد و نتوان يك يك اجزاء آن مورد را با قانون مزبور تفسير نمود ؟ بديهى است كه حتى ناچيزترين جزء يك مورد هم بدون علت به وجود نيامده است ، نهايت اينست كه آن علت در محاسبات دقيق شخص تماشاگر و يا خود آن شخص كه موقعيت مفروض مربوط به او است ، گنجانده نشده است . و ميدانيم كسى كه قانون عليت را قبول ندارد ، او نتايج و مسائل همه علوم را بىاصل و اساس مى پندارد . پس شما ضد علم مي گوئيد .
نادان خودمحور كه اعتراف به جهل براى او تلختر از مرگ در بهار زندگى و در اوج پيروزى است ، در برابر سئوال شما با مغز شوريده و افكار پريشان ، با يك تردستى و چالاكى مىپرد و از شاخهاى ديگر بعنوان فلسفه آويزان ميگردد و در حاليكه اينطرف و آنطرف حركت ميكند ، با صدائى گرفته ميگويد : آقاى عزيز ، شما قضا و قدر را منكريد ، هر كسى مقدرات و سرنوشت مخصوص به خود دارد كه با قانون عليت سازگار نيست .
شما مي گوئيد : نادان كم نظير ، مگر هندسه كلى هستى كه دقيقا از قوانين پيروى مي كند جز تجسمى از قضا و قدر الهى است ؟ آيا نمي دانيد كه امكان صدور معلول بدون علت همه حلقه هاى زنجير عالم هستى را از هم مي پاشد ؟
حالا اين نادان فرورفته در لجن خودخواهى چه پاسخى دارد ؟ شما گمان مي كنيد لاطائلات و تموجات اقيانوس جهل پايان پذير است ؟
فورا خواهد گفت : آقاى عزيز ، ما فلسفه نمي گوئيم ما صحبت و بررسى علمى مي نمائيم در صورتيكه آگاهانه يا ناآگاهانه براى فرار از سئوال شما شاخه فلسفه را گرفته از آن آويزان گشته است .
28 يذرو الرّوايات ذرو الرّيح الهشيم ( درك و عقل آن [ غوطهور در جهل مركب ] رواياتى را كه مأخذ حكم و قضاوتند ،مى پراكند و مي گذرد ، همانند باد ناآگاه كه گياهان خشكيده را مى پراكند و به راه خود مي رود )
12 رواياتى كه يكى از منابع احكام است ، در برابر پندارهاى بى محاسبه او چنان بىارزش و مورد بى اعتنائى است كه گياه خشكيده در برابر بادهاى طوفانى
همه تفصيلات و جزئيات احكام اسلامى به طور عموم و اخلاقيات و عقايد و اصول دادرسى و تكاليف فردى و اجتماعى در رواياتى است كه از پيامبر اسلام و سپس ائمه معصومين عليهم السلام صادر شده است . مي دانيم كه آنچه در قرآن مجيد آمده است ، اصول و كلياتى است مربوط به مبانى عقيدتى و فقهى و اخلاقى و قضائى اسلام و مانند قانون اساسى اين دين است كه اصول كلى آن را بيان ميكند ، سه منبع ديگر وجود دارد كه تفسير و تطبيق كننده آن اصول كلى بر همه اعمال بشرى در « حيات معقول » است .
اين سه منبع عبارتند از سنت و اجماع و عقل . سنت بر سه قسم عمده تقسيم مي گردد : قول و فعل و تقرير .
قول گفتار پيامبر و ائمه معصومين است كه روايت و حديث ناميده مي شود .
فعل عملى است كه از آن پيشوايان صادر ميشود ، يعنى عمل آن پيشوايان ميتواند تعيين كننده تكليف انسانى در مورد همان عمل بوده باشد .
مثلا ديده شده است كه پيامبر اكرم ( ص ) پس از فتح مكه ، مردم آن را آزاد كرده است . اين عمل اثبات ميكند كه حاكم اسلامى پس از فتح سرزمينى ميتواند اهل آن سرزمين را اسير ننموده آزاد كند و از اين عمل اين حكم را ميتوان فهميد كه چگونگى رفتار مسلمانان با سرزمينهاى مفتوحه ، بسته به نظر حاكم است و اسير گرفتن مثلا وجوب قطعى ندارد .
تقرير عبارت است از امضاى گفتار و عملى كه با مشاهده و اطلاع پيشوا از يك يا چند مسلمان صادر شده و پيشوا اعتراضى ننموده است ، با اينكه ميتوانسته است در صورت خلافبودن آن گفتار و كردار با قوانين اسلامى ، جلوگيرى نمايد .
اجماع عبارتست از اتفاق نظر صاحب نظران مكتب اسلام در حكمى از احكام ، بطوريكه اين اتفاق از وجود مأخذ قطعى كشف كند ، مانند اينكه خود پيشوا فردى از آن اتفاقكنندگان بوده باشد ، يا اگر هم خود پيشوا در ميان آنان نباشد ، بقول محقق بزرگ شيخ مرتضى انصارى اعلى اللَّه مقامه شخصيت آن صاحبنظران از نظر صلاحيت علمى و تقوائى و آشنائى با اصول و فروع اسلام در حدى باشد كه اتفاقشان در يك مسئله كشف از موافقت پيشوا با آن رأى و يا مطابقت قطعى يا اطمينانبخش نظر آنان با منبع اسلامى بوده باشد .
عقل آن فعاليت مغزى آدمى است كه از قوانين صحيح و اثباتشده از روى حس و تجربه و بديهيات ، بهرهبردارى نموده ، نتايج قطعى آن فعاليت را اثبات نمايد . مأخذ بودن اين فعاليت به اين شرط است كه از آلودگيها با خيالات و سودجوئى ها و پندارهاى بى اساس پاك و منزه بوده باشد .
بهمين جهت است كه مي توان گفت : مقصود از عقل آن عقل نظرى نيست كه كارى با صحت و بطلان مواد خام ( قضايائى كه مورد بهرهبردارى و استنتاج قرار مي دهد ) ندارد .
بتوضيح اينكه كار عقل نظرى عبارتست از شكلدادن منطقى قضايا براى نتيجهگيرى روى همان قضايا بدون تضمين صحت واقعى مقدمات .
مثلا اگر چنين فرض كنيم كه انسان سنگ است ، با روش عقل نظرى ، شكل بديهى زير را كه شكل اول منطق ارسطوئى است بايد صحيح تلقى كنيم :انسان سنگ است هيچ سنگى توالد نمي كند پس انسان توالد نميكند اين شكل از نظر فعاليت عقل نظرى كاملا صحيح است ، ولى ميدانيم كه انسان سنگ نيست ، يعنى ماده خام اين شكل غلط است . بجهت بركنار بودن صحت و بطلان مواد خام از فعاليت عقل نظرى بوده است كه فلاسفه همه جانبهنگر و حكماء و عرفاء انتقادهاى سختى از عاشقان عقل نظرى نموده اند :
عقل بند رهروان است اى پسر
آن رها كن ره عيان است اى پسر
عقل سر تيز است و ليكن پاى سست
زانكه دل ويران شدست و تن درست
او ز شر عامه اندر خانه شد
او زننگ عاقلان ديوانه شد
آزمودم عقل دورانديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
از رهبرى عقل به جائى نرسيديم
پيچيدهتر از راه بود راهبر ما
و اين نظرات انتقادآميز به وظيفه اصلى عقل نظرى متوجه نيست و نمي خواهد اين قدرت بسيار عالى را منكر شود ، بلكه منظور تعيين حدود و مبانى كار عقل نظرى است . علت اصلى اينكه پيشوايان و فقهاى عالم تشيع رأى و استحسان و قياس را مردود شناختهاند ، همين مسئله عقل نظرى است كه بطور مختصر مطرح كرديم . برگرديم به توضيحى درباره روايات . بررسىهاى سندى و مفاهيم مطابقى و تضمنى و التزامى الفاظ روايات و مباحث مربوط به تعارض و ترجيحات و موقعيتى كه روايت در آن صادر شده است ، به قدرى بااهميت و جدى است كه با اندك مسامحه در آنها حقايق اسلامى مشوش مي گردد .بهمين علت است كه محققان اسلامى علمى مخصوص بنام علم حديث و علم درايه را به وجود آورده اند .
قاضى نادان كارى با اين مسائل ندارد ، همين كه ببيند يا بشنود كه روايتى چنين و چنان ميگويد ، اگر ظاهرش موافق پندارهاى بىاساسش بوده باشد ،دو دستى بهمان ظاهر مىچسبد و اعتنائى به دهها مسائل كه ممكن است پيرامون آن روايت وجود داشته باشد ، نمى نمايد . و اگر روايتى دور از فهم كوتاه و يا مخالف بافته هاى فكرى او باشد ، همانطور كه امير المؤمنين عليه السلام فرموده است ، آنها را مى پراكند و راه خود را پيش مي گيرد .
روشن ترين مصداق اين فرموده امير المؤمنين همان است كه به بعضى از فقهاى مشهور از برادران اهل سنت نسبت داده شده است كه او ميگفت : من به بيش از چهل حديث از پيامبر اكرم عمل نكردهام . لا مليئى و اللَّه بأصدار ما ورد عليه ( سوگند به خدا ، اين نادان براى حل مسائلى كه بر آنها وارد مي شود مورد اطمينان نيست .
13 اين نادان در مسائلى فرو ميرود كه توانائى بيرونآمدن از آنها را ندارد
چون براى خودمحورى و خودپرستى نادانى كه به ناحق منصب علم و قضاوت را اشغال نموده است ، نهايتى وجود ندارد ، لذا او اين حق را به خود ميدهد كه در همه مسائل وارد شود و نه تنها نتواند آن مسائل را حل و فصل نمايد ،حتى قدرت آنرا هم ندارد كه خود از آن پيچيدگيها سالم بيرون بيايد ،بدون اينكه به سرگيجهها و خودفريفتنه اى تازه خود بيفزايد . از نظر واقعبينى هر مسئله اى براى نادان خودمحور منطقه ممنوعهايست كه اگر بازور خودپرستى وارد آن منطقه شود ، درهاى آن منطقه به روى او چنان بسته ميشود كه قدرت بيرونآمدن از آن را از دست مي دهد . بعنوان مثال يك جنايتى روى داده و شخصى معين متهم به جنايت مفروض شده است . قاضى نادان فقط شنيده يا در كتابهاى سطحى ديده است كه حكم اسلام درباره قاتل يكى از سه امر قصاص ، پرداخت ديه به اولياى مجنى عليه ، در صورت رضايت آنان ، يا عفو و رضايت اولياء از قاتل است . فرض كنيم كه متهم ميگويد : من با علم و عمد مرتكب قتل نشده ام .
يا زير فشار عوامل جبرى دست به قتل زده ام . ميدانيم كه درباره حكم قتل خطائى و قتل صادر از روى اجبار قطعى و همچنين درباره تشخيص آنها از نظر ارتباط متهم با مقتول و موقعيت پديده جنايت و زمان و مكان قتل و طرز شهادت شهود ، يا شرايط اقرار . . . و غيره صدها مسائل ممكن است مطرح شود كه نادانى در يكى از آنها موجب حقكشى و به هدررفتن خون مجنى عليه يا متهم و اهانت به شخصيت او مي گردد . قاضى نادان خودپرست كه از اقرار بجهل و كوته فكرى خود [ بيش از مرگ نابهنگام با شديدترين شكنجه ها ] مي ترسد ، وارد مسئله جنايت مزبور مي گردد ، در ميان آن همه مسائل پيچيده چه خواهد كرد ، جز آنكه مانند خر در گل فرو رود و هر چه دست و پا بزند بيشتر در آن گل غوطه ور گردد .
30 و لا اهل لما قرّظ به . ( و نه شايسته مدحى است كه مداحان درباره آن نادان سرمي دهند )
14 اين قاضى ما سرى مثل سر شير دارد ابروهائى مانند كمان سام نريمان ،
چشمانى مانند كاسه شراب
اين مختص را كه امير المؤمنين عليه السلام درباره قضات بيان فرموده است ، شامل همه مداحى ها است كه در بزرگداشت مردم پست و نااهل صورت مي گيرد . پستتر از مدح مداحان ، قيافه پذيرش احمقانه ايست كه نادانهاى خرمن سوخته در مقابل آن مداحىها به خود ميگيرند و تدريجا باور مي كنند كه داراى همان فضل و فضيلتند كه مداحان متملق و چاپلوس درباره آنان سر داده اند . اين قاضى يا دانشمند يا فيلسوف ما در مقام والائى از فضل و فضيلت است كه تنها انسانهاى هشيار و روشنبينان علم و فلسفه و قضاوت آنرا درك مى كنند سپس مى بينند دلشان با اين ياوه گويى ها خنك نشد ، و حق آن طفيلى خودپرست را بجاى نياوردند ، فرياد ميزنند [ اين بار نوبت به لجن مالكردن بشريت مى رسد ] و چنين نظر مي دهند كه شخصيت ممدوح نظيرى در تاريخ بشريت ندارد تدريجا ممدوح اگر در مشرقزمين مورد ستايش قرار بگيرد ، تا حد جلوهگاه مشيت خداوندى بالا ميرود و اگر در غرب باشد بجائى مىرسد كه مورد حسادت خدا قرار ميگيرد اين مدحى بوده است كه ولتر درباره نيوتن گفته بود : « كه اى خداى نيوتن ، راستى به نيوتن حسادت نمى ورزى ؟ » اگر چه نيوتن شخصيت بسيار بزرگى است ولى مدح مزبور براى او اگر واقعا ولتر گفته باشد ، ناشى از كوته بينى ولتر درباره خدا مى باشد .
بهر حال بيمارى مداحى در همه شرق و غرب دنيا و در همه دورانها رواج كامل داشته است . فساد و تباهى هائى كه از مداحى هاى ناشى از نادانى و تملق نصيب بشريت گشته است ، خيلى فراوان است ما در اينجا نمونهاى از آنها را مي آوريم :
1 دروغگويى محض كه از مداحى در شخصيتها تجاوز كرده ، يك پديده رايج در ميان همه شئون بشرى گشته است .
2 از كار انداختن استعدادها و نيروها و فعاليت شخصيتهايى كه مورد مدح قرار ميگيرند ، زيرا اين شخصيتها هر چه باشند ، بالاخره افرادى از انسانها هستند كه تحت تأثير ارزيابيهائى واقع مى شوند كه درباره آنها صورت مي گيرد ، چه بسيار اندكند شخصيتهائى كه مدح مداحان و عيبجوئى عيب جويان دست و پاى آنان را نبندد و استعدادها و نيروهاى آنان را از كار نيندازد .
3 تحريف واقعيات و برهم خوردن ارزشها و اصولى كه شخصيتها بايد خود را با آنها تطبيق دهند ، نه اينكه ملاك و محور آنها قرار بگيرند .
4 پايمال شدن حقوق انسانها و جانشينگشتن باطلها بجاى آن حقوق .
5 تورم خود طبيعى شخصيتها كه مورد مدح قرار مى گيرند و آنرا باور مى كنند :
هر كه را مردم سجودى مى كنند
زهرها در جان او مى آكنند
31 ، 32 لا يحسب العلم في شيئى ممّا انكره و لا يرى انّ من وراء ما بلغ مذهبا لغيره ( او درباره آنچه كه انكار كرده است ، دانشى را كه برخلاف انكار او باشد سراغ ندارد و هيچ رأى و نظرى را براى ديگر صاحبنظران جز دركشده خود نمى بيند ) .
15 درباره چيزى كه از روى نادانى انكارش كرده است نه دانشى ديگر سراغ دارد و نه نظرى از ديگر صاحبنظران
همين است كه گفتم نيست نميشود امكانپذير نيست اصلا نميتوان تصورش كرد . . . با اين كلمات موضوع يا حكم يا قانون كلى و اصول عمومى را منكر مىشود . چرا ؟ براى اينكه اين نادان واقعيت را نديده است ، نشنيده است ، لمس ننموده است به مغز محدود او راه نيافته است ، اصلا چنان از حقيقت انكارشده بىاطلاع است كه حتى احتمالش را در ذهن خود راه نمي دهد . واقعيتها براى اين محدود نگران همان پديدههاى ناچيز از شئون بيكران بشريست كه در صندوق كوچك مغزشان جاى گرفته و قفل بازنشدنى جهل از ورود واقعيتهاى ديگر بر آن صندوق جلوگيرى مي كند .
تسليتهاى دلخوش كننده اى كه اين انسانهاى در خود پيچيده به خويشتن مى دهند ، تصور بى اساس مشتى از كليات و مفاهيم گستردهاست كه وسعت و كليت و عموميت آن كليات و مفاهيم را كه محصول تجريدهاى مغزيست با واقعيات عينى اشتباه نموده گمان مي كنند واقعياتى را كه ميدانند به اندازه همان كليات و مفاهيم ساخته ذهنى است اين يك بيمارى خطرناك براى علم و معرفت است كه حتى افرادى از متفكران كه شايسته احترام علمى و جهانبينى هستند ، مبتلا به آن مى باشند ، چه رسد به نادانان خودپرست كه رويدادهاى محاسبه نشده جامعه و فقر شخصيتهاى شايسته ، آنان را در نظر مردم جلوه گر ساخته است خصومت انسان جاهل به آنچه كه نمي داند تاريخى مساوى تاريخ بشرى دارد انسان نادان براى درك واقعيات يك بعد بيشتر ندارد و آن حواس معمولى او است ، حتى به شرط آنكه محصول آن حواس تضادى با عقايد پيشساخته و پرداخته او نداشته باشد ، و در صورت تضاد ، فورا دست به كلىبافى زده خواهد گفت « آرى حواس ما بجهت خطاهائى كه مرتكب مى شوند ، قابل اطمينان نيستند در صورتى كه ثابت شده است كه حواس در ارتباط با اشياء عينى با درنظرگرفتن همه موقعيتهاى حواس و فواصل و ساير خصوصيتهاى مربوط به حواس و شيئى محسوس ، خطا نمي كند ، بلكه صحت و خطا از قضيه سازى سرچشمه مى گيرند كه مربوط به نيروى قضيه سازى ذهن مي باشد .
بهمين جهت است كه براى نادانان محدودنگر اين دو جمله « براى من مطرح نيست » و « واقعيتى ندارد » بيش از يك معنا ندارد و آن اينست كه واقعيت منحصر در آنست كه زحمت بكشد و بيايد در برابر حواس و خواسته هاى من دست بسينه بايستد تا من آنرا بپذيرم براى اينان شنيدن اينكه دانش و بينشى ديگر جز آنكه تو دارى يا ادعا ميكنى وجود دارد ، معنايى پوچتر از نفى هستى آنان دارد .
براى اينان شنيدن اينكه دانايان و جهانبينان و يا قضاتى ديگر وجود دارند كه آراء و نظرات ديگرى درباره اين مسائل دارند ، تلختر از شنيدن خبر مرگ محبوبترين معشوق است كه به گوش عاشق دلباخته برسد . مطلقى كه در درون اين شكست خوردگان « حيات معقول » روييده و شاخهداده و برگها به وجود آورده است ، آسيب ناپذيرتر از آن است كه همه واقعيات جهان هستى دست به دست همديگر داده بهمراه همه متفكران واقع نگر كمترين تزلزلى در آن مطلق ساخته شده وارد نمايند .
33 و ان اظلم عليه امر اكتتم به لما يعلم من جهل نفسه ( در آن هنگام كه در تاريكى و ابهام مسئله اى فرو رفت و نادانى خويش را دريافت ، جهل شناخته شده خود را از ديگران مى پوشاند )
16 نادانى بشرى موقعى به تباه كننده ترين مرحله مي رسد كه انسان نادان آنرا بپوشاند
پوشانيدن نادانى بر دو نوع است :
نوع يكم مخفىداشتن نادانى بجهت ترس از بروز آن در ميان مردم نوع دوم جلوهدادن نادانى به شكل علم و دانايى . بدون ترديد ضرر و خطر نوع دوم خيلى بيش از نوع يكم است كه تنها خود نادان است كه متحمل ضرر و خطرش خواهد بود . در نوع دوم دو ضرر براى شخص نادان و يك ضرر عمومى براى مردم وارد ميآيد : ضرر اول كه به شخص نادان متوجه مىشود ، دورشدن از علم به واقعيت است . ضرر دوم تلقين علم به خويشتن است كه هم باعث از اهميت افتادن علم در نظر او مي گردد و هم موجب بى باكى در برابر ضرر و خطر جهل . ضرر سوم كه از پوشاندن جهل به ديگر مردم وارد مى شود ، محروميت آنان از رسيدن به واقعيات است كه تا سر حد اخلال به حيات آنان گسترده مى شود . جاى شگفتى و تاسف است كه حسابگران عوامل صلاح و فساد جوامع اين بيمارى دردناك و مضر بر فرد و جامعه را چندان قابل اهميت نميدانند كه ماهيت و نتايج تباه كننده آنها را توضيح داده راههاى پيشگيرى از اين بيمارى را در برنامههاى جدى تعليم و تربيت بيان نمايند .
بلكه به قول افلاطون كه درباره عالى ترين اصول سازنده روح ( اللّه و دادگرى و نظارت او بر جهان هستى ) گفته است : اگر قانونگذاران مردان خردمندى باشند بايستى لزوم توضيح عوامل بيمارى مزبور و راههاى پيشگيرى از آن را در مواد حقوقى الزامآور ، بگنجانند . و اگر سياستمداران حقيقتا بخواهند رهبرى جامعه را به سوى بهترين آرمانهاى مادى و معنوى عمل كنند بايد براى جلوگيرى از بيمارى مزبور يعنى جهلپوشى اهميت حياتى قائل شوند .
ولى متاسفانه ميدانيم كه جوامع بشرى هنوز با همه آن ادعاهايى كه دارد ، به آن مرحله از تكامل نرسيده است كه امثال اينگونه مسائل را حياتى تلقى كنند و به پيشگيرى اين بيماريهاى انسانكش بپردازند . با اينكه بنظر ميرسد بدون برطرف شدن اين مرضهاى شناخته شده ادعاى تكامل چيزى جز تسليت در برابر شكستهاى روحى بشرى چيز ديگرى نيست . بهر حال ، متفكران دوران ما مي گويند :
اينگونه مسائل را در قلمرو اخلاق بررسى كنيد و براى اندرز و نصيحت مطرح كنيد ، نه به عنوان مسائل علمى آيا اينگونه اظهار نظر در اين مطلب حياتى يكى از انواع جهل پوشىها كه ضررهاى عينىاش به برداشتهاى اين متفكران از علم و دانش مي خندد ، نمي باشد ؟
34 ، 35 تصرخ من جور قضائه الدّماء و تعجّ منه المواريث ( از جور و ستم اين اشغالگران ناحق منصب قضاوت است كه خونهاى بناحق ريخته شده به فرياد و ناله در ميآيند و ارثهاى تقسيمشده به باطل شيون مى نمايند )
17 نتايج بيدادگرى قضات نادان ، ريخته شدن خونهائى است بناحق ، ربوده شدن ارثهائى است بناحق ، اهانت و جريحه دارشدن شخصيتهائى است بناحق ،
ساقط شدن ارزش كارها است بناحق اين نتايج ناحق و امثال آنها معلول يك تخيل و كردار ناحق است كه عبارتست از تخيل شايستگى ناحق كه نادان در مغز خود مىپروراند و قضاوت در شئون زندگى و مرگ انسانها را به عهده ميگيرد . خونى كه با قضاوت ناحق قاضى نادان ريخته مىشود ، به اضافه اينكه به حيات يك انسان خاتمه داده و طبق آيه « مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ اَوْ فَسادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَاَنَّما قَتَلَ الْنَّاسَ جَميعاً » ( هر كس فردى از انسان را نه براى قصاص و نه براى ريشهكنكردن فساد او از روى زمين بكشد ، چنانست كه همه مردم را بكشد ) مانند قاتل همه انسانها شناخته شده و با مشيت الهى به تضاد برخاسته و احترام خون را از بين برده است ، راه تجاوز را به حريم جانهاى آدميان هموار نموده است .
كسى كه از روى جهالت خودمحورانه شخصيت مردم را مورد اهانت قرار داده آنرا جريحه دار بسازد ، حيات واقعى او را كه با مديريت شخصيت ، مطلوب مىباشد ، مختل ساخته است ، اين اختلال گاهى به قدرى شديد است كه شخصيت توهين شده از زندگى خود سير گشته و زندگى را مرگ تدريجى شكنجهزا تلقى مي نمايد . گرفتن مال آن كسى كه با دسترنج خويش يا بطور مشروع از راه ارث باو رسيده است و آن مال هيچگونه آسيبى به جامعه وارد نمي آورد بوسيله قضاوتهاى ناحق يا مديريتهاى اجتماعى غير منطقى ، در حقيقت شكستن منطقه ممنوع الورود حيات آن شخص مي باشد . ساقط كردن ارزش كار يك انسان كه در حقيقت صورت ديگرى از انرژى عضلانى و فكرى و تجسمى از حيات مستهلك او است ، چيزى جز نابودساختن حيات آن انسان نيست .
بدين ترتيب قضات نادان و خودپرست و متصديان ناشايسته شئون سياسى ملتها در زير ستارگان سپهر لاجوردين بازيگرانى هستند كه وسيله بازى آنان جانهاى آدميان است و بس . صحنه جنگهاى خونين كه صدها يا هزارها و در دورانهاى اخير كه تكامل به اوج خود ميرسد ميليونها انسان در خاك خود مى غلطند ، بازيگرانى جز اين متصديان ضد جانهاى آدميان به خود نديدهاست . مصالح ساختمانى زندانها و سيهچالهاى كشنده و بيمارستانهاى روانى و خانه هاى محقرى كه مردم حق از دست رفته را در بر مى گيرد و مراكزى كه ناموسها و شخصيتها در آنها بباد فنا مي روند و جايگاههائى كه توطئه براى نابودى حق و انسان كشى ها در روى اين خاكدان بنا مي شود ،با دست همين بازيگران رويهم چيده مى شود .
وقتى كه نادانى با خودپرستى در يك فرد جمع مى شوند ، فرزندى بنام جهل مركب بوجود مىآورند كه نه تنها نادانىهاى خود را متوجه نميشود و نه تنها آنها را عيب و نقص احساس نمي كند ، بلكه خودپرستى همه آن نادانيها را در نظر او دانائى جلوه ميدهد .
اين دانائى موهوم همه بيرنگها را داراى رنگ و هر داراى رنگ را بيرنگ مى سازد . بعنوان مثال نشستن در روى صندلى صدر مجلس براى چنين اشخاص رنگ حياتى دارد ، در حاليكه خونهاى بناحق ريخته شده براى آنان رنگى ندارد . مثلا موقعى كه نام او در جمعى از نامها ذكر مي شود ، در رديف اول چنان رنگ درخشان و جالب دارد كه حيات صد در صد آرمان او ، در حاليكه آزادى ديگران براى اين نادان غوطهور در جهل مركب چنان بيرنگ و بىاهميت است كه رفتن از دست چپ كوچه با امكان رفتن از دست راست آن . بعبارت كلىتر هر حقيقت و ارزشى كه بتواند در برآوردن خواسته هاى خود طبيعى اين ضد انسانها ، استخدام و دست بكار شود ، داراى رنگ است و هر حقيقت و ارزشى كه نتواند در منظور فوق اثرى مثبت داشته باشد ، رنگى ندارد تا توجه اين اشخاص را به خود جلب كند . اين هم يكى از نتايج بىرنگى حقايق و ارزشها در نظر نادانان خودپرست است كه داد و فريادهائى كه پيامبران و اصياء آنها و پيشوايان و رهبران راستين ملل و اقوام براه انداختهاند ، آنقدر بيرنگ جلوه داده اند كه پند و اندرز ناميده مى شوند
36 الى اللّه اشكو من معشر يعيشون جهَّالا و يموتون ضلاَّلا ( شكايت به خدا مي برم از گروهى كه نادان زندگى مي كنند و گمراه مي ميرند ) .
18 زندگى در جهالت مرگ در ضلالت را به دنبال دارد
سطوح درون امير المؤمنين عليه السلام پس از شمردن اوصاف قضات نادان و مبتلا به بيمارى خودپرستى ، ميشورد و با نالهاى كه از اعماق دلش برميآيد ، از گفتار و كردار و انديشههاى اين تبهكاران شكايت به خدا ميبرد ؟
پروردگارا ، مگر اينان انسان نيستند ، مگر مشيت بالغه تو گوش و چشم و عقل و وجدان در اينان به وجود نياورده است ؟ مگر قوانين و مبانى كمالبخش عالم هستى اين موجودات را تا حد سرفصل كمال حركت نداده است ؟ آخر ناديدهگرفتن اين همه عظمتها و آيات سازنده براى چيست اين همه خصومت نابكارانه با خويشتن از كجا ناشى شده است خداوندا ، اينان با كدامين امتياز برترى بر ديگران ميجويند و ديگران را وسيله و خود را هدف مى پندارند چه علتى دارد كه براى اين دونصفتان هيچ اصل و قانونى مطرح نيست در زندگى خردمندانه چه ديدهاند كه به نفس كشيدن جاهلانه و خصومت با علم و خرد روى آوردهاند اينان چه قدر از انسانيت سقوط كرده اند كه اندك فعاليتى از عقل و وجدان سراغشان را نمي گيرد
37 ، 38 ليس فيهم سلعة ابور من الكتاب اذا تلى حقّ تلاوته و لا سلعة انفق بيعا و لا اغلى ثمنا من الكتاب اذا حرّف عن مواضعه ( در نزد اين نابخردان كالائى كسادتر از كتاب الهى كه شايسته خوانده شود [ و تفسير گردد ] وجود ندارد و كالائى رايجتر و گرانبهاتر از كتاب الهى به شرط آنكه از معانى خود تحريف شود مطرح نيست )
19 قرآن بسيار باارزش است ، بشرط آنكه آياتش موافق دانسته هاى محدود و خواسته هاى خود طبيعى آن نابخردان بوده باشد
اگر به اين عشاق طلا و نقره بگوئى : آيه زير اندوختن دو فلز مزبور را ممنوع مى كند اَلَّذينَ يَكْنِزُونَ الَّذَهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فى سَبيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ اَليمٍ ( آنانكه طلا و نقره را مياندوزند و آن دو را در راه خدا انفاق نمى كنند ، آنانرا به عذابى دردناك بشارت بده ) خواهند گفت : آرى ولى اين آيه در حق ثروتمندان يهود و نصارى است و به ما مسلمانان مربوط نيست اگر اين تفسير را بپذيريد و بگوئيد : بلى ، آيه قرآن تنها غير مسلمانان را منظور كرده است . در اينصورت در نظر آن پولپرست قرآن كتابى آسمانى ابدى است ، بايد هر صبحگاهى كه ديده از خواب باز مى شود ، آنرا ببوسيم و با آهنگ بسيار جالب آنرا بخوانيم و اگر بگوئى : آيه مزبور عموميت دارد و شامل همه اقوام و ملل مي گردد و هيچ ملت و گروهى را استثناء نمى كند ،در اينصورت قرآن كتابى خواهد بود كه براى زينت طاقچه و تبرك در جشنهاى عروسى و قرائت به اموات به درد ميخورد . اگر بگوئيد ملاك ممنوعيت اندوختن و متراكم ساختن طلا و نقره ، ركود جريانات اقتصادى و شيوع فقر و فلاكت است ، بنابراين آيه فوق شامل ممنوعيت ركود هرگونه وسيله مبادلات و اركان جريانات اقتصادى است كه به ضرر جامعه منجر ميگردد .
در برابر اين تفسير خداپسندانه شما خواهد گفت : اين تعميم را از كدامين الفاظ آيه فوق استنباط مى كنيد ؟ پاسخ شما اين است كه احتياجات مردم در قلمرو زندگى يك پديده شايع است ، مصرف كردن طلا و نقره و به جريان انداختن هر گونه ركن اقتصادى كه برطرفكننده احتياجات مردم است ، انفاق فى سبيل اللَّه ناميده مي شود و با نظر به تنوع احتياجات و تنوع عوامل مرتفع كننده آنها ، انفاق عموم وسايل و عوامل برطرف كننده آن احتياجات واجب مي شود و اندوختن و متراكم ساختن آن وسايل و عوامل ممنوع مي گردد . بدون ترديد قيافه آن نابخرد خودپرست گرفته و هنگامي كه با شما خداحافظى مي كند اين پاسخ حماقتآميز را خواهد گفت كه : مگر قرآن همه احكام را متذكر شده است و اگر بهرهاى از تاريكى هاى روشنفكرمآبان داشته باشد ، خواهد گفت : آقاى عزيز ، قرآن هزار و چهارصد سال پيش ظهور كرده است و امروز مسائل اقتصادى بايستى مطابق نظرات كنه و كينز و آدام اسميت تنظيم شود .
39 و لا عندهم انكر من المعروف و لا اعرف من المنكر ( در نظر اين خودپرستان بيگانه از خوب و بد ، چيزى ناشناخته تر و بدتر از نيكوئى ها و شناخته تر و بهتر از بديها وجود ندارد )
20 براى خودپرستان خودمحور ملاك خوبى هر چيز مطابقت كيفيت و كميت آن چيز با هدفگيريهاى آنان است و ملاك بديها عدم موافقت هر چيز با هدفگيرى آنان ميباشد
تاكنون درباره تعريف خوبى و بدى مسائل زيادى پيش كشيده شده است . از آن جمله :
1 خوب هر آنچيز است كه عامل خوشى و بد چيزى است كه عامل ناخوشى است . اين تعريف را ميتوان محصولى از مغزهاى كودكانه دانست كه در ارتباط با جهان هستى و محاسبات زندگى خود ، جز خوشآمدن و ناخوش آمدن اشياء براى آنان ، چيزى را درك نمي كنند .
2 به اضافه اينكه مفهوم خوشى روشنتر از مفهوم خوبى نيست ، هر چيزى كه لذتبار است خوب است و هر چه كه دردناك است ، بد است . اگر منظور اين تعريفكنندگان ، لذت و درد شخصى طبيعى محض بوده باشد ، آن قدر بىپايه است كه به توضيح و انتقادش نمىارزد ، زيرا گوينده اين تعريف بنام يك انسان از موضع حيوانيت پست سخن مي گويد ، مگر انسانها نميدانند لذت كار و هدف جانوران است ؟ لذتپرستى كه عبارتست از خوشداشتن غرايز و خود طبيعى خام محورى جز همان خود طبيعى خام نمي شناسد ، نه انسانى ديگر سراغ دارد و نه رشد و كمالى در گذشتن از پستى هاى خودپرستى و اگر مقصود اين تعريف كنندگان لذت بمعناى عمومى آن بوده باشد كه حتى لذايذ روحى و معنوى را هم شامل گردد ، درست است كه چنين تعريفى نزديك بمعناى واقعى « خوب » است ، ولى خوب در حد اعلايش با هدف گيرى لذت بهر مفهومى كه باشد سازگار نيست ، زيرا لذت بطور قطع خود طبيعى خام را محور رسمى خود مي شناسد . تفاوت فراوانى وجود دارد بين اينكه لذت هدف واقع شود يا سايه وار به دنبال من تكاملى راه بيفتد ، يا بعنوان نيروئى محرك به سوى كمال باشد ، مانند اراده كه نيروى محرك عضلات است نه هدف و نه سايه .
3 هر چيزى كه مطابق منطق است ، خوب است و هر آنچه كه خلاف منطق است بد است . اين تعريف شناخت خوب و بد را به عهده روش درست انديشيدن واگذار مي كند و ما مي دانيم كه روش درستانديشيدن كه منطق آنرا بما تعليم ميدهد ، هرگز چگونگى موادى را كه براى نتيجهگيرى تنظيم ميكند ،تضمين نمينمايد ، خوبى و بدى و زشتى و زيبائى بايستى و نبايستى اگر بطور مستقل تحت عنوان مواد خام شكل منطقى قرار نگيرند ، نمي توان آنها را از روش منطقى محض استخراج كرد . تعريفاتى ديگر براى دو مفهوم متضاد خوب و بد مطرح شده است كه از دقت مناسب برخوردار نيستند ، لذا از تكرار آنها صرفنظر ميكنيم .
بنظر ميرسد براى پيداكردن تعريفى قابل توجه ، ما بايد چند مسئله را بعنوان مقدمه مطرح كنيم :
مسئله يكم بااهميت ترين مسئله درباره شناخت خوب و بد اينست كه ما بايد مفهوم خوب را بعنوان بيانكننده نوعى رابطه ميان ذات انسان و پديده جز او در نظر بگيريم ، باين معنا كه خوب و بد از جمله واقعيات عينى قابل مشاهده و لمس نميباشند ، بلكه از نوع روابطى هستند كه ميان انسان و پديده هاى خارج از ذات او برقرار ميگردند . و خوبى و بدى با نظر به ذات انسان به وجود مي آيند . آنچه كه اثرى ملايم و هماهنگ با ذات انسانى داشته باشد ، خوب است و آنچه كه اثرى ناملايم و ناهماهنگ در ذات انسانى ايجاد نمايد ، بد است . توضيح اينكه چون با دلايل قطعى ميتوان اثبات كرد كه سود و زيان و زشتى و زيبائى و ملايمت و ناملايمبودن و خوشى و ناخوشى ، بى ارزش و باارزش ، همه و همه اينها ملاكى جز ذات انسانى و شئون آن ندارد ، لذا اگر انسان از صحنه هستى منها شود ، واقعياتى بدون اتصاف به يكى از مفاهيم متضاد وجود دارد ، يعنى واقعيات با قطع نظر از انسان نه خوب است ، نه بد ،نه زشت است و نه زيبا . بلكه واقعياتى هستند كه طبق مشيت الهى به وجود آمده به جريان افتادهاند . بنابراين خوب عبارتست از اتصاف يك پديده با ملايمت و هماهنگى ذات انسانى . كسانيكه در ذات انسانى جز لذت و خودپرورى سراغ ندارند ، هر چه را كه ملايم و هماهنگ با لذت و خودپرورى است ،خوب خواهند گفت .
ولى ما كه ذات انسانى را فوق لذت و خودپرورى مي دانيم ، بلكه با تمام صراحت استعداد وصول به عالى ترين مراحل كمال را در انسان مىپذيريم ، بيان مي داريم ، مفهوم خوب و بد را به ملاك آن استعداد در نظر ميگيريم كه تأثيرى مثبت در حيات معقول آدمى داشته باشد كه جويندگى و حركت به سوى كمال را در متن خود دارد .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری خطبه 17 جلد 4