متن خطبه هشتاد و پنجم
85 و من خطبة له عليه السلام
و فيها صفات ثمان من صفات الجلال 1 و أشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شريك له 2 : الأوّل لا شيء قبله 3 ،
و الآخر لا غاية له 4 ، لا تقع الأوهام له على صفة 5 ، و لا تعقد القلوب منه على كيفيّة 6 ، و لا تناله التّجزئة و التّبعيض 7 ، و لا تحيط به الأبصار و القلوب 8 . و منها : فاتّعظوا عباد اللّه بالعبر النّوافع 9 ، و اعتبروا بالآي السّواطع 10 ، و ازدجروا بالنّذر البوالغ 11 ، و انتفعوا بالذّكر و المواعظ 12 فكأن قد علقتكم مخالب المنيّة 13 ، و انقطعت منكم علائق الأمنيّة 14 ، و دهمتكم مفظعات الأمور 15 ، و السّياقة إلى الورد المورد 16 ،
ف « كلّ نفس معها سائق و شهيد » 17 : سائق يسوقها إلى محشرها 18 ، و شاهد يشهد عليها بعملها 19 . و منها في صفة الجنة 20 درجات متفاضلات 21 ، و منازل متفاوتات 22 ، لا ينقطع نعيمها 23 ، و لا يظعن مقيمها 24 ، و لا يهرم خالدها 25 ، و لا يبأس ساكنها 26 .
ترجمه خطبه هشتاد و پنجم
در اين خطبه از صفات جلال خداوندى هشت صفت ذكر شده است 1 و شهادت مىدهم باينكه جز خداوند يكتا خدائى نيست ، او يگانه و بى شريك است 2 او است آن موجود اوّل كه چيزى پيش از او نيست 3 و او است موجود آخرى كه نهايت و غايتى ندارد 4 اوهام بشرى بوسيله توصيف از درك او ناتوان 5 و دلهاى آدميان از تمركز ذهنى براى تثبيت كيفيّتى درباره آن ذات پاك عاجز است 6 براى تجزيه و تبعيض در ذات اقدس و صفات جلال او راهى نيست 7 و چشمان و دلهاى بشرى احاطه بر او ندارند 8 [ و از جمله اين خطبه : ] [ اى بندگان خداوندى ، از عبرتهاى نافع پند بگيريد 9 و از آيات روشن الهى عبرت بيندوزيد 10 و از تهديدهاى رسا و بالغ ممنوعيّت [ از پليديها ] را بپذيريد 11 و از ذكر و بياد خدا بودن و مواعظ بهرهمند شويد 12 نزديك است [ گوئى ] [ يا چنان زندگى نمائيد كه احساس كنيد ] چنگالهاى مرگ در زندگى شما فرو رفته 13 و علائق اميدها و آرزوها از شما بريده است 14 و ناراحت كنندهترين و شديدترين حوادث پايان حيات بر سر شما تاختن گرفته 15 و به عرصه محشر [ كه پيشگاه خداوندى است ] وارد شدهايد 16 روزى كه براى هر انسانى فرشتهاى موكّل است كه رانندهايست و شهادت دهندهاى 17 راننده ايست كه او را به پيشگاه خداوندى مىكشاند 18 و شاهدى است بر همه شئون حيات دنيوى وى شهادت خواهد داد 19 [ در توصيف بهشت ] : 20 بهشت داراى درجاتى است يكى برتر از ديگرى 21 و داراى منازلى است متفاوت 22 نعمتهايش قطع نشدنى است 23 و كسى كه در آن اقامت دارد هرگز از آن كوچ نخواهد كرد 24 انسانهائى كه حيات ابدى در آن خواهند داشت ، پير نخواهند گشت 25 و ساكنش هرگز مبتلاى ناگواريها نخواهد بود 26 .
تفسير عمومى خطبه هشتاد و پنجم
1 ، 4 و أشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شريك له الأوّل لا شيئى قبله و الآخر لا غاية له ( شهادت ميدهم به اينكه جز خداوند يكتا خدائى نيست ، او يگانه و بى شريك است . او است آن موجود اوّل كه چيزى پيش از او نيست و او است موجود آخرى كه نهايت و غايتى ندارد ) .
به آن خداوند يگانه شهادت مىدهم كه وجود او اوّل مطلق و آخر مطلق است
[ منظور از اوّل و آخر در همه آيات قرآنى و احاديث ، دو نقطه آغاز و پايان زمانى و مكانى نيست و بطور كلّى بدان جهت كه ذات اقدس ربوبى ما فوق هر گونه بعد و كمّ متّصل و منفصل و ثابت و غير ثابت است ، لذا مقصود از دو كلمه اوّل و آخر با نظر به قرائن همان جملاتى كه دو كلمه مزبور در آنها آمده است ، احاطه مطلق خداوندى بر هستى و عدم سبقت و لحوق چيزى بر او است .] خداوند يكتا و بيچون يك موجود متناهى و داراى امتداد كمى نيست كه براى او اوّلى و آخرى و وسطى تصوّر شود ، همچنانكه او بىشريك است ،زيرا نامتناهى است .
اگر ذهن آدمى همين مقدار رشد پيدا كند كه بتواند حقيقت فوق امتداد كمّى را درك كند و بتواند از سلطه كشش و پيش و پس كه مانندقالبهاى ثابت و عمومى در ذهن وجود دارند ، رها شود ، دريافت آن وجود اقدس و شهادت حقيقى به وحدانيّت و فوق اوّل و آخر بودن او را آسانتر از آن خواهد ديد كه گمان مىكرد ، اشكال كار در اينست كه ذهنهاى معمولى و قالبهاى زمان و مكان و ديگر ابعادى را كه از محسوسات ساخته مىشوند مانند اجزائى غير قابل تفكيك و غير قابل بر كنار شدن از ذهن تلقّى مىكنند ، و راه را براى شناخت حقيقتى كه از رگ گردن به انسانها نزديكتر است به روى خود مىبندند يك توجّه مختصر ولى ناب لازم است كه انسان بداند كه تعدّد با بينهايت واقعى [ نه بىنهايت تجريدى ذهنى مانند اعداد و كمّيّتهاى ديگر ] منجرّ به تناقض صريح مىگردد ، زيرا فرض اينكه خداوند بينهايت واقعى است ، مستلزم اينست كه از طرف هيچ موجودى محدود و مرزبندى نمي گردد ،در صورتيكه فرض شريك كه مستلزم وجود و واقعيّت خواهد بود بدون ترديد بىنهايت بودن را از خدا سلب خواهد كرد ، زيرا وجود خداوندى بر فرض وجود شريك و همتا موجوديّت او را در هويّتى محدود خواهد كرد كه غير آن شريك و همتا است و اين محدوديّت با فرض نامتناهى بودن خدا تناقض دارد .
اين موجود ذو الجلال چون بىنهايت است ، قطعا بالاتر از مقولههاى اوّل و آخر و پيش و پس مىباشد ، زيرا اول و آخر فقط در واقعيّات ممتدّى كه داراى آغاز و انجام هستند ، قابل تصوّر است و آغاز و انجام از صفات اجسام و جسمانيّات ( عوارض و مختصّات اجسام ) مىباشند كه محدوديّت از مختصّات ذاتى آنها است . دريافت چنين حقيقتى كه ازلى و ابدى يعنى بىاوّل و بىآخر است ،
براى كسانى كه بخواهند از معلومات منعكس شده از قلمرو جهان عينى فيزيكى براى اين دريافت استفاده كنند ، جز وصول به بنبست ذهنى هيچ راهى نخواهند داشت . خداوند متعال بهانه كسانى را كه مىگويند : ما معرفتى جز از راه حواسّ و آزمايشگاهها و نيروها و فعّاليّتهاى ذهنى [ كه بر موادّ خام توزين پذير و داراى ابتداء و انتهاء و محدود به هويّت مشخّص در جهان عينى فيزيكى مستندند ] سراغ نداريم ، با عنايت كردن نيروى دريافت حقيقت عدل و زيبائى به انسانها كه مفاهيم فوق توزين و امتداد و اوّل و آخر و پيش و پس ميباشند ، منتفى مىسازد [ البتّه واضح است كه بجهت محدوديّت درك و شعور و ديگر استعدادهاى مغزى و روانى كه دامنگير انسانها است ، مانع از درك ذات اقدس ربوبى است ، چنانكه در منابع اسلام بطور فراوان گوشزد شده است .] .
آيا كسانيكه قدرت تجريد يك واقعيّت بينهايت و بىاوّل و آخر را از همين جهان عينى طبيعى دارند ، نمىتوانند هويّتى ديگر با صفات مزبور را دريافت نمايند ؟ قطعا اين مردم هم در حقيقت عدل و زيبائى و امثال آن واقعيّات ، مفاهيمى فوق محدوديّت و اوّل و آخر و پيش و پس و توزين را با نوعى علم حضورى اجمالى درك مىكنند بدون اينكه توانائى دريافت ذات عدل و زيبائى را داشته باشند .
هم اينان مىتوانند هويّت و موجودى با صفات مزبور را با نوعى علم حضورى اجمالى عالىتر دريافت نمايند 1 . نهايت امر اينست كه چون براى دريافت اين هويّت عالى و اين موجود اقدس ، به صفا و تهذيب روحى و نورانيّت وجدانى احتياج دارند و اين امور هنوز ضرورت خود را براى آنان اثبات نكردهاند لذا عدم امكان دريافت حقيقتى يگانه و بىاوّل و آخر و فوق هر گونه امتداد و پيش و پس و قابليّت توزين را به اين ادّعا مستند مىدارند كه ما چنين حقيقتى را درك نمىكنيم و از اين « درك نمىكنيم » « بىاعتنائى به دلائل مثبت و اصول و ارزشهاى غير قابل انكار » را نتيجه مىگيرند 3 ، 8 لا تقع الأوهام له على صفة ، و لا تعقد القلوب منه على كيفيّة و لا تناله التّجزئة و التّبعيض و لا تحيط به الأبصار و القلوب ( اوهام بشرى بوسيله توصيف از درك او ناتوان ، و دلهاى آدميان با تمركز ذهنى براى تثبيت كيفيّتى درباره آن ذات پاك عاجز است . براى تجزيه و تبعيض در ذات اقدس و صفات جلال او راهى نيست و چشمان و دلهاى بشرى احاطه بر او ندارند . )
حقيقت صفات خداوندى فوق تصوّرات ما و وراى كيفيّتها است
در تفسير خطبه يكم اين مبحث از صفحه 58 تا صفحه 60 بطور مختصر آمده است . در اين خطبه مسائلى را كه مربوط به همين مبحث است ، تا حدودى يادآور ميشويم : شايد يكى از علل اينكه امير المؤمنين عليه السّلام در عدم امكان توصيف خداوندى با صفتى ، ناتوانى اوهام را بكار برده است ، اين مطلب باشد كه عقل و انديشه حقيقتجو كه در استخدام يك روح رشد يافته است ، هرگز در صدد آن بر نميآيد كه خداوند را توصيف نمايد ، زيرا عقل رشد يافته دلائل قانع كنندهاى دارد كه امكانناپذير بودن توصيف خداوندى را اثبات كرده است ، لذا اگر در مغز اينگونه انسانها چنين فعّاليّتى بوجود بيايد ،حتما توهّم و تخيّل خواهد بود كه ميتوانند توهمّ بودن آن فعّاليّت را درك كنند و اگر فعّاليّت مزبور در مغز مردمى كه عقل و انديشه آنان در استخدام ارواح رشد نيافته آنان قرار گرفته ، بوجود بيايد ، بدانجهت كه نيروها و فعّاليّتهاى متنوّع مغزى اين گونه مردم مانند تعقّل و انديشه و تخيّل و تجسيم و تداعى معانى با يكديگر مخلوط بوده و داراى هويّت معيّن نميباشند ، لذا بجهت غلبه اوهام و تخيّلات در اينگونه مغزها نيز ، توصيف بوسيله توهّمات خواهد بود .
و ممكن است مقصود امير المؤمنين از اوهام هرگونه فعّاليّتهاى مغزى اعمّ از تعقّل و انديشه و اوهام بوده باشد ، در اين فرض توصيف خداوندى با همان وسائل نيز امكان ناپذير است ، زيرا چنانكه توضيح خواهيم داد تعقّل و انديشه هم از چنين فعّاليّتى ناتوان است . حال مىپردازيم به اينكه به چه دليل توصيف خداوندى غير معقول است .
دليلى كه امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه اوّل براى اثبات اين قضيه آورده است ، لزوم تركّب ذات بارى تعالى از ذات و صفت ميباشد : لشهادة كلّ صفة أنّها غير موصوف و شهادة كلّ موصوف أنّه غير صفة ( زيرا هر صفتى به مغايرت با موصوف خود و هر موصوفى به مغايرت با صفت خود شهادت ميدهد ) .
اين مغايرت با نظر به اينكه هر صفتى خارج از ذات موصوف خود ميباشد ، كاملا روشن است و آنچه از مفهوم ذات درك ميشود ، از مفهوم صفت درك نميشود ، و از طرف ديگر ذات تقدّم بر صفت دارد ، يا تقدّم ذاتى و يا زمانى و يا هر دو ، در نتيجه ذات مجرّد از صفت و صفت مفهوم مغاير با ذات ميباشد ، و اجتماع آن دو موجب تركّب ميگردد .
و از آن جهت كه صفات خداوند جلّ و علا بر دو قسم ( ذاتى و فعلى ) تقسيم ميگردد ، اشكالى وجود ندارد ، زيرا همه آن صفات كمال و جلال كه دخالت در واجب الوجود بودن خدا دارند ، يعنى بدون آنها وجوب قابل تصوّر نيست ، صفات ذاتى ناميده ميشوند و اسناد آن صفات به ذات خداوندى مستلزم تركب نميباشد ، بلكه خداوند آن حقيقت احدى است كه هر يك از صفات ذاتى بيان كننده بعدى از كمال و جلال و وجوب وجود او است . اين بحث در تفسير خطبه يكم چنانكه اشاره كرديم طرح شده است ، مراجعه شود .
و امّا صفات فعليّه خداوندى مانند اراده و خالقيّت و رازقيّت و غير ذلك ، صفاتى هستند انتزاعى كه از فعل خداوندى انتزاع ميشوند و عين ذات اقدس ربوبى نيستند ، اگر چه قدرت بر ايجاد منشأ انتزاع آن صفات عين ذات خداوندى است مانند ساير صفات ذاتى او . يعنى قدرت بر خلقت كه منشأ اتّصاف خداوندى با صفت خالقيّت ميباشد ،از صفات ذاتى خدا است .
دليل ديگرى كه امكان ناپذير بودن توصيف خداوندى را اثبات ميكند ،ناتوانى بشر از درك حقيقت صفات خداونديست نه باين معنى كه ما از كلماتى كه بعنوان صفات خداوندى بكار ميبريم ، هيچ چيزى را نمىفهميم ، يا هركلمه اى را كه بعنوان صفت الهى استعمال مينائيم مقصود سلب ضدّ يا نقيض مفهوم آن كلمه از خداوند است ، چنانكه بعضى گفتهاند : معناى اينكه « خداوند عالم است » يعنى « خداوند جاهل نيست » و اينكه خداوند قادر است يعنى « خداوند ناتوان نيست » و چنانكه مرحوم حاج ملاّ هادى سبزوارى ميگويد :
« اينگونه تفسيرات درباره صفات خداوند موجب تعطيل عقول از معرفت الهيّات ميباشد » . ما ميتوانيم هويّت علم و قدرت را در خود درك كنيم و آنرا نمونه ناچيزى از علم و قدرت خداوندى تلقّى نمائيم . و اينكه خداوند خود را با صفاتى توصيف فرموده است كه اين صفات داراى معانى روشنى است و در عين حال بجهت علوّ ذات و صفات خداوند ذو الجلال از مفاهيم ذهنى ما در باره آنها ، بايد بدانيم كه مفاهيم آن كلمات در برابر واقعيت ذات و صفات خداوندى درست مانند نورى ضعيف در برابر نور خورشيد است و اينكه خداوند ميفرمايد : سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ [ الصّافات آيه 180] .
( پاكيزه است پروردگار تو خداى عزّت از آنچه كه توصيف مينمايند ) مقصود همان توصيفات ناشايست مانند قرار دادن فرزند براى او و غير ذلك است و همچنين با اينكه خداوند درباره خود فرموده است :لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْئىٌ [ الشّورى آيه 11] ( هيچ چيزى مثل و مانند او نيست ) با اينحال از دو راه بندگان خدا را بفهميدن صفات خويش وادار مينمايد :
راه يكم چنانكه گفتيم بيان صفات خويشتن كه مسلّما خداوند نميخواهد ما فقط با الفاظ آن صفات آشنا شويم و مثلا وقتى كه خداوند ميفرمايد : إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحيمُ [ البقره آيه 54] ( قطعا خدا است پذيراى توبه و مهربان است ) .
مقصود خداوندى آن نيست كه ما فقط خود اين گونه كلمات را بزبان بياوريم ، يا اينكه بدانيم كه خداوند چنان نيست كه توبه را قبول نكند و مهربان نباشد . اين گونه علم نميتواند بشر را به برخوردارى از صفات خداوندى تحريك نمايد ، در صورتيكه ما با درك مفاهيمى از صفات خداوندى اگر چه بطور اجمال و نمونه براى انس و تقرّب بوسيله درك آن صفات تحريك ميشويم و از زشتىها دورى ميگزينيم ، همچنين وقتى كه صفات مربوط به غضب و قهر خداوندى را متذكّر ميشويم ، رعب و هراس و بيم سرتاسر وجود ما را ميگيرد ، اگر چه درك ما درباره اينگونه صفات جز درك اجمالى و نمونهاى چيز ديگرى نيست .
راه دوم بيان اثر صفات خداونديست كه قابل مشاهده است ، مانند هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِىءُ الْمُصَوِّرُ [ الحشر آيه 24] . ( اوست خداوند آفريننده و ابداع كننده و صورتگر ) .
ما معانى اين صفات را مشاهده ميكنيم ، اگر چه حقيقت اين صفات با نظر به ارتباط آنها با ذات ، براى ما قابل درك نيست .
« و دلهاى آدميان با تمركز ذهنى براى تثبيت كيفيّتى درباره آن ذات پاك عاجز است » . در اين جمله مقصود از دل معناى اصطلاحى خاصّ آن نيست بلكه مقصود همه مشاعر و ادراكات و انديشه و تعقّل و تجسيم و غير ذلك است كه توانائى تثبيت كيفيّتى را براى خدا ندارند .
معناى كيفيّت عبارتست از نمودى كه بتواند حدّاقل بعدى از ذات متكيّف را توضيح دهد از چند جهت اسناد كيفيّت به خداوند متعال امكانپذير نيست :
جهت يكم هر چند كه ماهيّت كيفيّت معقولتر و فوق محسوسات باشد ، باز هويّت خاصىّ را كه محدود به خويشتن است ، دارا ميباشد . وقتى كه عدالت را با كيفيّتى از « زيبائى » مثلا در نظر ميگيريم ، بدون ترديد ، معنائى كه از زيبائى مفهوم ميشود ، يك معناى محدود به خويشتن است و لازمه آن عبارتست از انقسام عدالت به : عدالت زيبا و عدالت نازيبا [ بهر معنى كه باشد اعمّ از زشت و بيطرف ] و چنين انقسامى در ذات اقدس ربوبى كه معروض كيفيّتى خاصّ فرض شده است ، امكان ناپذير است .
توضيح اينكه مثلا عدالت را كيفيّتى از ذات خداوندى فرض كنيم ، چون تمام ذات خداوندى كيفيّت عدالت نيست ، بالضّروره ذات بارى به دو هويّت يا دو بعد و جهت تقسيم ميگردد : عادل و غير عادل :جهت دوم همان استدلال كه درباره محال بودن توصيف خداوندى آورديم كه موجب مغايرت و تركبّ ذات و صفت ميباشد ، در بحث اسناد كيفيّت بر خداوند نيز جريان دارد .
جهت سوم كيفيّت عبارت از هيئت يا نمود بمعناى عمومى آن است كه يكى از اعراض محسوب ميگردد . اين عرض يا بايد از ذات معروض ناشى شود و يا از خارج از ذات معروض و هيچ يك از اين دو نوع عرض درباره خدا صحيح نيست ، زيرا ذات خداوند سبحان بهيچ وجه قابل تحليل به دو شيئى بعنوان جوهر و عرض يا معروض و عرض نميباشد ، زيرا در معناى عرض همواره وابستگى به معروض وجود دارد ، و چون ذات اقدس ربوبى قائم به ذات و به اصطلاح « وجود بنفسه » ميباشد و وجود بنفسه اكمل از « وجود فى نفسه » است كه عرض ناميده ميشود ، لذا تصور حقيقتى وابسته در وجود خدا با تصوّر حقيقتى ناقص در آن موجود اعلا و اكمل مساوى خواهد بود .
و امّا اينكه عرض از يك عامل يا حقيقتى خارج از ذات ربوبى بر آن ذات اقدس عارض بوده باشد ، سخيفتر و نامعقولتر از احتمال اوّل است ، زيرا پذيرش عرض از خارج از ذات اگر براى تحصيل كمال و يا رفع نقص فرض شود ، با فرض اكمل بودن ذات پاك ربوبى به تناقض مى انجامد و اگر عروض عرض از خارج موجب نقص ذات باشد ، محال بودن اين عروض روشنتر از آن است كه نيازى به توضيح و اثبات داشته باشد . 9 ، 12 و منها : فاتّعظوا عباد اللّه بالعبر النّوافع و اعتبروا بالآى السّواطع ، و ازدجروا بالنّذر البوالغ ، و انتفعوا بالذّكر و المواعظ [ و از جمله اين خطبه ] : ( اى بندگان خداوندى از عبرتهاى نافع پند بگيريد و از آيات روشن الهى عبرت بيندوزيد ، و بتهديدهاى رسا و بالغ ، ممنوعيّت از پليديها را بپذيريد ، و از ذكر خداوندى و بياد او بودن و مواعظ بهرهمند شويد ) .
عوامل عبرت و آيات و علائم روشن در اين دنيا بحدّى وفور دارد كه جاى عذر براى كسى نميماند
آيا تحوّل و دگرگونى حالات جسمانى و روانى آدمى كه از چه مراحلى ميگذرد و چه نتائجى را در بر دارد ، داراى عوامل عبرت نيست ، آيا پشيمانى از دست دادن فرصتهاى سازنده عامل عبرت نيست ؟ آيا شكستن تصميمها و بر باد رفتن اميدها و آرزوها موجب عبرت نيستند ؟ آيا تأسّفهاى دردناك ناشى از فريب خوردن از ظواهر آراسته عارى از حقيقت نميتوانند وسيله عبرت باشند ؟ آيا تلخى مصائب و ناگواريهاى جهل و غفلت نبايد حسّ عبرتگيرى انسانها را بيدار كند ؟ آيا در بروز رويدادهاى محاسبه نشده كه پستها را بالا و بالاها را به پستىها ميكشانند ، عبرت بيدار كننده وجود ندارد ؟
بنابراين ، چه شگفت انگيز است خشونت و قساوت دلهاى ما كه از اين همه عوامل عبرت و بيدارى پندى نميگيريم و حال خود را اصلاح نمىنمائيم . آيا سرتاسر جهان هستى آيات روشن الهى نيست ؟ آيا قانون و حركت و انواع دگرگونىها نميتوانند وجود يك مشيّت بالغه و حكمت عاليه را در هستى اثبات نمايند ؟ آيا براى بيدار شدن از خوابگران غفلت و توجّه به قانون عمل و عكس العمل ، وجدان و عقل و پيامبران الهى كافى نيست ؟ همه ما ميدانيم كه پاسخ همه اين سئوالات مثبت است و هيچ كس توانائى دادن پاسخ منفى باين سئوالات را ندارد .
سرپوش گذاشتن بر همه اين آيات و علائم روشن و ناديده گرفتن آنهمه عوامل عبرت سودمند ، هيچ علّتى جز اين نميتواند داشته باشد كه آدمى خود حقيقىاش را گم كرده و با خود مجازى زندگى ميكند . اينست علّت اساسى اينهمه مستىها و ناهشياريها و پوشاندن حقايق . 14 ، 19 فكأن قد علقتكم مخالب المنيّة ، و انقطعت منكم علائق الأمنيّة ، و دهمتكم مفظعات الأمور ، و السّياقة إلى الورد المورود ، لكلّ نفس معها سائق و شهيد ، سائق يسوقها إلى محشرها و شاهد يشهد عليها بعملها ( نزديك است [ گوئى ] : كه چنگالهاى مرگ در زندگى شما فرو رفته و علائق و آرزوها و اميدها از شما بريده است ، و ناگوارترين و شديدترين حوادث پايان حيات بر سر شما تاختن گرفته ، و به عرصه محشر [ پيشگاه خداوندى ] وارد شده ايد ، جايگاه و روزى كه براى هر انسانى فرشتهاى موكّل است كه راننده و كشندهايست و شهادت دهنده ، رانندهايست كه او را به پيشگاه خداوندى مىكشاند و شاهدى است كه بر همه شئون حيات دنيوى وى شهادت خواهد داد ) .
بار ديگر به چنگالهاى مرگ و بريده شدن تدريجى علائق و شروع رگبار حوادث ناگوار و سرنوشت نهائى خود بنگريد
هر اندازه هم كه گفته اپيكور و ديگر پيروان كيش لذّت و سرخوشى را بعنوان تسليت در برابر قيافه اسرار آميز و پر معناى مرگ تكرار كنيم و هر قدر با اصطلاحات خوشايند غرور آميز كه به خيرگى ما بر درخشش حيات بيفزايد تا چهره مرگ را بپوشانيم و بىاعتنائى و ناديده گرفتن پايان حياتى را كه به اندازه آغازش بايد درباره آن فكر شود ، از آن حاصل بداريم ، و بعبارت كلّىتر هرگونه بينديشيم و هر نحوى كه عمل كنيم ، طعمه ناچيزى در چنگال مرگ خواهيم بود ، و از علائق و ارتباطات خود هر چند كه در شديدترين درجه بوده باشند ، خواهيم بريد .
اگر سند مالكيّت همه ثروت و امكانات دنيا را باضافه سند بردگى همه انسانها را در اختيار ما بگذارند و سندهاى مزبور اين مالكيّتها را بنام ما ابدى ثبت نمايند ، باز روزى فراخواهد رسيد كه سندهاى مزبور براى ما كم ارزشتر از آن كاغذ سفيدى خواهد بود كه سطور سندها بر صفحات آنها نوشته شده است ، چرا كم ارزشتر ؟ براى آنكه اگر در نزديكى مرگ بجاى آن سندها ( كاغذهاى باطل شده ) چند صفحه سفيد براى ما تهيّه مىكردند ، مىتوانستيم در آن چند صفحه وصيّتنامه خود را بنويسيم و اقلاّ حماقتها و پندارگرائىهاى خود را در آن چند صفحه براى آيندگان اطّلاع بدهيم .
با يك توجّه عالى مىتوان فهميد كه مرگ حقيقى يك انسان موقعى شروع مىشود كه محاسبه مرگ را در روزگار زندگيش فراموش مىكند و خود را مانند يك جاندار رها شده در بيابان بىسر و ته طبيعت مىبيند ، نه از عوامل بوجود آورنده و جايگاه آغاز حياتش اطّلاعى دارد و نه از سرنوشتى كه در آن بيابان در انتظارش مىباشد و نه از كارى كه در آن بيابان بايد انجام بدهد .
بر اين مبنا بايد گفت : حقيقت همانست كه منكران اهمّيّت مرگ بجهت انكار عالم پس از آن ، و همچنين سرخوشان لذّت پرست ميگويند كه « مرگ چيزى نيست ، زيرا موجودى بنام انسان از مقدارى سلّولها و اعصاب و رگ و خون و گوشت و استخوان تركّب و تشكّل پيدا مىكند و پس از چند صباحى ادامه اين تركّب و تشكل كه حيات ناميده مىشود ، قطع ميگردد ، توقّف و انحلال و متلاشى شدن تركّب و تشكّل مزبور ناميده مىشود » . چرا اين گفتار و اين عقيده صحيح است ؟ براى اينكه آن معنى كه اينان براى حيات در نظر گرفتهاند ، چنان بىسر و ته و بريده از هستى و آهنگ آن است كه مرگى هم در پى آن حيات خواهد آمد ، بهيچ وجه قابل توجّه نيست .
ولى آدمى اينقدر انعطاف در برابر واقعيّات از خود مىتواند نشان بدهد كه روز را شب و شب را روز تلقّى كند و شگفت آورتر از اين ، همان تلقّى و تلقين را هم باور كند ممكن است بگوئيد : اين يك بدبينى افراطى درباره شدّت انعطاف انسانى است كه موجب چنان انحراف نامعقول ميگردد . ميگوئيم : بلى ، چنين انعطافهاى نامعقول درباره انسانهائى كه اعتنائى به اصل الاصول ( ضرورت تعديل منطقى خويشتن ) ندارند ، بقدرى آسان و متداول است كه احتياجى به استدلال و توضيح ندارد .
حتما شما مىدانيد كه آدمى قطعا مىداند كه يك انسان ضعيف فردى از نوع او است و داراى همان غرائز و خواستهها و لذايذ و آلامى مىباشد كه خود او دارا است ، اين درك و احساس بطور طبيعى و منطقى ايجاب مىكند كه دست آن ضعيف را بگيرد و از سقوط در ميدان حيات نجاتش بدهد . آيا انسان از مقتضاى اين درك و احساس طبيعى و منطقى منحرف نمىشود ؟ و نه فقط او به ناتوانان بىاعتنائى مىكند ، بلكه براى باز كردن ميدان براى تورّم خود طبيعىاش ، تا نابود ساختن آنان پيش مىرود .
آيا چنين انعطاف خطرناك در برابر واقعيّات ، وجود ندارد ؟ بالاتر از اين ، آيا ضعف ناتوانان ، براى اقوياى خود پرست وسوسه انگيز نيست ؟ اين يك حقيقت است كه خود همين انسان بآن اعتراف نموده است ، و با كمال صراحت گفته است كه ناتوانى ضعفا ، براى اقويا وسوسه انگيز مىباشد .
شما از همين حالا برگرديد و به تاريخى كه بشر پشت سرخود گذاشته است ، مقدارى دقيق بنگريد ، با يك پديده شرمآورى روبرو خواهيد گشت كه چارهاى جز اين نخواهيد يافت كه [ اگر اطّلاعى از انسان و ارزشهاى آن داشته باشيد ] بگوئيد : نه هرگز ، تاريخ قطعا دروغ مىگويد و چنين پديدهاى در قلمرو انسانها امكانپذير نيست . آن پديده چيست ؟ آن پديده عبارت است از حمله اقوياء بر ضعفاء با اندك احساس قدرت در خويشتن و ناتوانى در ضعيفهائى كه بآنان حمله كردهاند . دليل اين حمله چه بوده است ؟
دقّت كنيد ببينيد اين سئوال را از چه كسى مىكنيد ، اگر از كسى سئوال مىكنيد كه منطقى بيرون از خودخواهى و قدرت پرستى دارد ، خواهد گفت : كه احساس قدرت در خويشتن و ضعف در طرف مقابل است كه نشان دهنده وقيح ترين چهرهايست كه يك بشر ميتواند بوسيله انعطاف از واقعيّات از خود نشان بدهد .
و اگر اين سئوال را براى كسى مطرح كردهايد كه زندگى براى او جز قدرت و غلطيدن در خودكامگىها معناى ديگرى ندارد ، بمجرّد اينكه اين سئوال را از او نموديد ، يك نگاه شگفت انگيز به سر و صورت و اندام و حركات چشم و ديگر اعضاى شما خواهد انداخت ، همان نگاهى كه شما در يك جنگل به قيافه و اعضاء و حركات و نگاههاى حيوانى مىاندازيد كه بسيار ناهنجار بوده و با هيچ يك از اصول علمى حيوان شناسى تطبيق نمىشود ، يعنى ديدار چنان حيوانى اسباب زحمت هر حيوان شناسى مىباشد .
سپس از شما مىپرسد : چه گفتى ؟ چرا من قدرتمند به آن فرد يا جامعه ضعيف حمله كردم و او را تار و مار نمودم ؟ من قدرت فرد يا جامعه انسان ضعيف حمله تار و مار من هيچ يك از اين كلمات را نمىفهمم ، امّا شنيدهام در اطاقهاى مخصوصى چيزهائى را روى هم جمع مىكنند و نام آنها را هم كتاب مىگذارند ، برو بسراغ آن اطاقها ، شايد آن چيزها كه كتاب ناميده مىشوند سؤال ترا بفهمند و پاسخ بگويند اين جملات را شوخى و طنزگوئى تلقّى نكنيد ، اين جملات بازگو كننده حقيقت محض است ، و آن حقيقت عبارتست از انعطاف بشر در برابر واقعيّات و انحراف وقيحانه او از آنها .
با اينحال ، نبايد با مشاهده اين انحرافات بيكباره دست از انسان شسته و به غارها و جنگلها پناه برد ، زيرا هر چه باشد ، انسانها ، انسان بدنيا مىآيند و مدّتى از زندگانى را هم انسان هستند ، با اين تولّد و فرصت كه وجود دارد ، بايد حدّاكثر كوشش و تلاش را در راه تربيت اين انسانها مبذول نمود و از وقاحتى كه بوسيله انعطاف در برابر همه واقعيّات از خود نشان ميدهد منزّه و مبرّايش ساخت .
برگرديم آن جملهاى را كه در تفسير عبارات امير المؤمنين عليه السّلام درباره مرگ گفتيم ، بار ديگر مورد دقّت قرار بدهيم : « آن مفهوم بىاساس را كه منكران عالم پس از مرگ و سرخوشان لذّت پرست براى زندگى در نظر گرفتهاند ، مرگى هم كه در پى آن زندگى خواهد آمد ، قابل هيچ گونه توجّه نيست . » دقّت فرمائيد كه گفتيم : « قابل توجّه نيست » يعنى مرگى كه پايان دهنده زندگى بىتفسير و بىمبنى است ، براى خود آن شخص قابل توجّه نميباشد .
امّا با نظر به واقعيّت حياتى كه از مشيّت عاليه و حكمت بالغه خداوندى بوجود آمده است ، بدون ترديد در زنجير هستى مورد محاسبه و داخل در آهنگ هستى ميباشد و لذا نتائج چگونگى تلقّى زندگى و مرگ را چه بداند يا نداند ، بخواهد يا نخواهد ، مشاهده خواهد كرد . جمله بعدى امير المؤمنين عليه السّلام را كه درباره بريدن انسان از علائق و شروع رگبار حوادث ناگوار است ، در تفسير خطبههاى بعدى توضيح خواهيم داد انشاء اللّه .
در روز قيامت مأمورى است موكّل به كشاندن انسانها براى حساب و شاهدى است براى شهادت بهر چه كه در زندگى دنيوى انجام دادهاند .
در آيه اى از قرآن صريحا ميفرمايد :
وَ نُفِخَ فِى الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الوَعيدِ وَ جآئَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سآئِقٌ وَ شَهيد [ ق آيه 21] ( در صور دميده شده و آنروز است روزى كه مردم [ در اين دنيا درباره عظمت و هيبت آن ] وعده [ تهديد ] شده بودند ، و هر انسانى [ در اين روز ] ميآيد و همراه او مأموريست كه او را براى حساب ميراند و مىكشاند و شاهديست كه براى او شهادت خواهد داد . ) ممكن است گفته شود : خود انسانها در آنروز آماده حساب و رسيدگى به سرگذشت آنان در اين دنيا خواهند بود و همچنين نامه اعمال و اعضاى آنان بآنچه كه عمل كردهاند ، شهادت خواهند داد ، لذا چه احتياجى به مأمور و شاهد خواهند داشت ؟ مفسّرين پاسخهاى گوناگونى به اين سئوال داده اند .
اوّلا بايد توجّه داشته باشيم باينكه هويّت مأمور كشاننده و راننده در آيه شريفه مشخّص نشده است ، لذا ممكن است گفته شود : مأمورى كه انسان را مىراند و ميبرد ، خود درون انسان است و آنكه شهادت ميدهد ، اعضاء وى يا ملك موكّل به شهادت و يا نامه عمل او ميباشد .
ولى از بعضى روايات مانند جمله مورد تفسير در نهج البلاغه چنين برميآيد كه دو ملك مأمور دو كار فوق ميباشند . و بنا بر مطلب دوم ، سئوال فوق چنين ممكن است پاسخ داده شود كه با اينكه براى هر دو عمل مزبور ( رانده شدن براى حساب و شهادت ) عامل وجود دارد ، با اينحال ، بجهت اهمّيّت فوق العاده موقعيّت ، خداوند متعال دو عامل مزبور را براى دو عمل مأمور مينمايد كه دلالت بر تأكيد شديد درباره آن موقعيّت مي نمايد ، زيرا اگر چه خود انسان با عامل جبرى درونى بطرف حساب حركت خواهد كرد ، با اينحال حكمت وجود مأمور خداوندى در بردن او براى حساب ،احتمالا شبيه همان حكمت است كه در اين دنيا در وجود مأمور براى بردن متّهم به دادگاه مراعات ميشود ،
اگر چه متّهم چارهاى جز رفتن با پاى خود به دادگاه ندارد ، ولى بنظر ميرسد مأموريّت يك فرشته در بردن انسان در روز قيامت براى حساب ، از همان قانون الهى سرچشمه ميگيرد كه در اين دنيا براى همه حركات و اعمال بشرى با اينكه خود او بوسيله اعضاء و نيروهاى خود ميتواند آنها را انجام بدهد نگهبانى وجود داشت إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَيْها حافِظٌ [ الطّارق آيه 4 ] ( هيچ نفسى نيست مگر اينكه براى او فرشتهايست حافظ ) و اينكه شاهدى با انسان براى شهادت خواهد بود ، چنانكه اشاره كرديم ، باضافه تأكيد به اثبات سرگذشت بشرى براى خود او است ، كه خود انسان با نامه اعمال و شهادت اعضايش به آنچه كه انجام داده است شهادت خواهد داد .
و آن شاهد ، انعكاس همه سرگذشت را در زنجير رويدادهاى هستى هم شهادت ميدهد . 21 ، 26 درجات متفاضلات ، و منازل متفاوتات ، لا ينقطع نعيمها ، و لا يظعن مقيمها ، و لا يهرم خالدها ، و لا يبأس ساكنها ( بهشت داراى درجاتى است يكى برتر از ديگرى ، و داراى منازلى است متفاوت ، نعمتهايش قطع نشدنى است . و كسى كه در آن اقامت دارد هرگز از آن كوچ نخواهد كرد و براى ساكن ابديش پيرى راه ندارد و اندوه و ناگوارى هرگز بسراغش نخواهد آمد . ) مباحث مربوط به بهشت در تفسير خطبه 87 خواهد آمد انشاء اللّه .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد۱۳