google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
80-100 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۸۳/6 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

هر انسان آگاهى كه در اين دنيا از خود طبيعى عبور كرده است ، در آغاز ابديّت از صراط هم عبور خواهد كرد

اعتقاد به اصل صراط در آخرت از ضروريّات دين است . صدوق رحمة اللَّه عليه در اعتقادات ميگويد : « اعتقاد ما درباره صراط اينست كه صراط حقّ است و عبارتست از پل جهنّم و همه مخلوقات از آن پل خواهند گذشت . خداوند فرموده است :

وَ إنْ مِنْكُمْ أِلاَّ وارِدُها كانَ عَلى‏ رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً [ مريم آيه 71] ( و كسى از شما نيست مگر اينكه وارد آن خواهد گشت و اين سرنوشتى است كه خدا آنرا حتمى و قضاء قطعى فرموده است ) .

اخبار فراوان در حقّ بودن پل صراط آمده است . از آنجمله :

« قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم لعلىّ عليه السلام : يا علىّ إذا كان يوم القيامة أقعد أنا و أنت و جبرئيل عليه السلام على الصّراط و لا يجوز أحد على الصّراط ألاَّ من كان معه برائة بولايتك [منهاج البراعة ج 6 ص 14] ( رسولخدا فرموده است : يا على ، هنگاميكه روز قيامت فرا رسد ، من و تو و جبرئيل عليه السلام بر سر صراط مى‏نشينيم و هيچ كسى از صراط نمي گذرد مگر اينكه برائت از آتش را بجهت داشتن ولايت تو با خود داشته باشد ) .

و در دعاى عديله آمده است :

« و أشهد أنّ الموت حق و القبر حقّ و مسئلة منكر و نكير حقّ و البعث حقّ و الصّراط حقّ . . . » [ دعاى عديله] ( و شهادت ميدهم بر اينكه مرگ حقّ است و قبر حقّ است و سئوال منكر و نكير در قبر حقّ است و برانگيخته‏شدن و آماده شدن براى قيامت حقّ است و صراط حقّ است ) .

البتّه خصوصيّات صراط و ماهيّت آن كه از امور ماوراى طبيعت است ،و پيشوايان معصوم درباره آنها مطالبى را فرموده‏اند كه اجمالا اهمّيّت و هولناك بودن صراط را اثبات مى‏نمايند . مطابق آيه شريفه‏اى كه در بالا متذكّر شديم و همچنين بنا بر روايات وارده درباره صراط ، معلوم ميشود كه صراط از روى دوزخ كشيده و آخرين مراحل عبور بر صحنه ابديّت است .

خصوصيّات اين پل هولناك اگر چه براى ما همچون ويژگيهاى مسئووليت در روز قيامت ،روشن نيست ، ولى ميتوان بعضى از امور را بطور تقريب در نظر گرفت ، مانند ضرورت احساس آتش قهر الهى كه از نتائج اعمال تبهكاران شعله‏ ور ميگردد ،براى دريافت عظمت بهشت و ورود به بارگاه قرب الهى .

179 ، 189 فاتّقوا اللَّه عباد اللَّه ، تقيّة ذى لبّ شغل التّفكّر قلبه و أنصب الخوف بدنه و أسهر التّهجّد غرار نومه و أظمأ الرّجاء هوا جريومه و ظلف الزّهد شهواته و أوجف الذّكر بلسانه و قدّم الخوف لأمانه و تنكّب المخالج عن وضح السّبيل و سلك أقصد المسالك إلى النّهج المطلوب ، و لم تفتله فاتلات الغرور و لم تعم عليه مشتبهات الأمور( اى بندگان خدا ، براى خدا تقوى بورزيد ، تقواى خردمندى كه تفكّر قلبش را به خود مشغول داشته و ترس بدنش را به زحمت انداخته و شب بيدارى‏ها خواب ناچيز را از چشمانش ربوده و با بيدارى به بامداد رسيده باشد .

و اميد او به رحمت و عنايت خداوندى روزگار گرمش را تشنه عنايات و رحمت‏هاى خداوندى نمايد . زهد و پارسائى از شهوات او جلوگيرى كرده و ذكر خداوندى بر زبانش جارى و سبقت نمايد . خوف و هراس از پايان كار [ و ظهور نتائج آنرا ] براى امن و آرامش آن موقع پيش بيندازد و از موانع راه روشن و هدايت ، اعراض و كناره‏گيرى كند و براى رسيدن به روش مطلوب بسوى حيات ابدى معتدل‏ترين راه‏ها را برگزيند و عوامل كبر و غرور كه او را از حقّ و حقيقت دور ميسازد ،از راه راست منحرفش نكند . امور مشكوك و مشتبه نابينايش نسازد . )

تفكّر در درون ، تكاپو در اعضاء جسمانى و شب‏بيدارى براى بيدارى عقل و وجدان

لاجرم بايد انديشيد ، عقل و قلب براى انديشه و دريافت است و انديشه و دريافت باعظمت‏تر و باارزش‏تر از آنند كه فقط مطلوبيّت ذاتى داشته باشند .

شطرنج‏بازان فكرى و غوطه‏وران در احساسات قلبى فراوانند ، اينان از فعّاليّت‏هاى فكرى و احساسات قلبى بى‏اعتنائى به ضرورت تكاپو و عمل در اين دنيا را نتيجه مى‏گيرند و رضايتى هولناك درباره بازيهاى فكرى و احساسات قلبى از خود نشان مى‏دهند . انديشه و دريافت و احساس‏هاى اصيل قلبى نيروهائى بس با عظمت براى حركت در مسير شدن‏هاى انسانى مى‏باشند ، نه براى توقّف و ركود با خيال و پندار حركت . امّا شب بيدارى

تو گوئى اختران ايستاده ‏اندى

زبان با خاكيان بگشاده‏اندى

كه هان اى خاكيان هشيار باشيد

در اين درگه شبى بيدار باشيد

آن انسان كه حدّاقلّ زمانى از شب را با قلبى بيدار شركت در بيدارى جهان هستى ورزيد ، همه بيداريهاى روزانه او ، بيدارى واقعى خواهد بود ،و الاّ زندگى پرجوش و خروش او جز حركت در خواب چيزى نخواهد بود .

العيش نوم و المنيّة يقظة

و المرء بينهما خيال سار

ابو الحسن تهامى ( زندگانى دنيا خوابى است و مرگ بيدارى از اين خواب گران ، و انسان ميان اين خواب و بيدارى خيالى است متحرّك ) در روايتى معروف آمده است :

النّاس نيام و إذا ماتوا انتبهوا ( مردم در اين دنيا بخواب رفتگانند و هنگاميكه مردند بيدار ميشوند ) لذا

به غنيمت شمر اى دوست دم عيسى صبح

تا دل مرده مگر زنده شود كاين دم از او است

سعدى

چنين شنيدم كه هر كه شبها نظر ز فيض سحر نبندد

ملك ز كارش گره گشايد فلك به كينش كمر نبندد

حكيم صفا اصفهانى

آرى ، آمادگى براى فيض لطف الهى لازم است ، تا شبانگاه كه تاريكى همه جا را فرا گرفته [ و بخار شكم شكم‏پرستان آنانرا چنان بخواب عميق فرو برده است كه گوئى آنان با همين وضع جامد آفريده شده‏اند ] فيض قدسى سراغشان را بگيرد و براى برخوردارى از انوار سحرگاهى بيدارشان بسازد .

سوز دل اشك روان ناله شب آه سحر

اينهمه از نظر لطف شما مى‏بينم

روشنائى اميد چراغ راه او در زندگى است

و اميد حيات بخش او به رحمت و عنايت خداوندى ، زندگى او را گرم و تشنگى او را بر الطاف الهى روزافزون نمايد . از اينجهت است كه يأس و نوميدى حتّى يك لحظه فضاى درونش را تاريك نميسازد . روشنائى اميد چراغ راه او در زندگى است . نيّت پاك و صفاى دل و خلوص وجدان نيروئى زوال‏ناپذير براى چراغ راه او است .

اگر در اين دنيا سعادت براى كسى امكان‏پذير بوده باشد ، همانا اميد به فيض رحمت و لطف و عنايات الهى است كه اگر كفشى هم در پاى نداشته باشد و لباسى تن او را نپوشاند و غذائى شكمش را سير نكند ، بجهت حركت در روشنائى اميد ، از آرمانى‏ترين سعادت برخوردار ميباشد . حال بايد ديد چرا اميد و رجاء به فيض رحمت و عنايت الهى ، روزگار زندگى انسان متّقى را گرم و تشنگى او را بر الطاف الهى روزافزون مينمايد ؟ علّت گرمى روزگار زندگى چنين انسانى ، آگاهى او به رحمت واسعه خداوندى و لطف و كرم او بر مخلوقاتى است كه با كمال بى‏نيازى آنان را آفريده و در آفرينش هيچ اختيارى به آنان نداده است [ 1 ] .

[ 1 ] . گل براى شكفتن و عطرافشانى هرگز از فضائى كه در آن سر بر ميآورد ، احتياج به مشورت ندارد ، چنانكه آفتاب در نورافشانى خود از ذرّه‏هائى كه بآنها مى‏تابد اتّخاذ نظر نمى‏كند و كوزه‏گر از گل استمداد رأى و انديشه براى ساختن آن نميايد و نقّاش چيره‏دست براى ايجاد يك نقشه بسيار زيبا و پرمعنى از قلم و جوهر و لوحه نظرخواهى نمى‏كند ، زيرا امتياز و زيبائى فضاى پيرامون گل با شكوفائى و عطرافشانى آن ، حاصل مى‏گردد . ذرّه بيمقدار بجهت تابش نور خورشيد است كه روشن مى‏شود و رقص‏كنان بحركت درمى‏آيد . گل ناچيز با فعّاليّت كوزه‏گر كه به شكل كوزه درمى‏آيد ، شايستگى بجريان افتادن در مسير حيات انسانها را بدست مى‏آورد و ظرفى براى آشاميدن مادّه حياتى ( آب ) مى‏گردد . قلم و جوهر و لوحه هر يك موجودات ناچيز و بى‏ارزشى هستند كه در دست نقّاش هنرمند در بوجود آوردن اثر هنرى عالى شركت نكنند ، بايد در زباله‏دان كثافت‏ها بيارامند و بخواب عميق جمادى فرو روند . چه ساده‏لوح و سطح‏نگرند آن گروه از خيال‏پردازان بينوا كه به بهانه شعر

از طرف ديگر مخلوقات بدون استثناء براى ادامه وجود در شدّت احتياج به فيض و رحمت او ميباشند و اين احتياج شديد نيز ناشى از چگونگى خلقت آنان بوده است ، باضافه اينكه اگر خداوند متعال در هر لحظه‏اى رحمت و عنايت و لطف بى‏نهايت براى هر مخلوقى افاضه نمايد ، كمترين اثرى در كمال فيض و درياهاى رحمت و عنايات و الطاف او نمى‏نمايد و بعبارت ساده‏تر يك قطره از آن درياها كم نخواهد گشت .

و شاعرى ، بدون مجوّز وارد قلمرو هستى شناسى گشته اسباب اختلال فكرى خويش و ديگران را فراهم مى‏آورند . ابن شبل بغدادى در اشعارى كه سروده است و ما آنها را در اينجا نقل مى‏كنيم از اين گروه شعراء است كه مى‏گويد :

بربّك أيّها الفلك المدار أقصد ذا المسير أم اضطرار

مدارك قل لنا في أىّ شيئى ففى أفها منا منك انتهار

أعندك ترفع الأرواح أم هل مع الأجساد يدركها البوار

تا اينكه مى‏گويد :

لكان وجودنا خيرا لو أنّا نخيّر قبله أو نستشار

( سوگند به پروردگارت اى فلك گردنده ، بگو ببينم آيا آن گردش تو از روى قصد و اختيار است يا از روى اضطرار و اجبار ؟ بما بگو : گردش تو بر مبناى چيست ، زيرا تفكّرات ما درباره تو مقهور و درمانده است . ) بگو ببينيم آيا اين ارواحى كه از بدنها جدا مى‏شوند ، بسوى تو بالا مى‏روند ، يا اينكه همراه بدنها هلاكت آنها را مى‏گيرد و همه را محو و نابود مى ‏سازد . . . . اگر پيش از خلقت وجود ما ، خود ما را براى ورود به صحنه وجود مخيّر مى‏ ساختند و يا با ما مشورت مى‏ شد ، و ما ورود به صحنه وجود را انتخاب مى‏ كرديم ، در اينصورت وجود ما خير و شايسته مى‏شد . ) يعنى اگر گل زيبا و عطرافشان با فضاى پيرامون خود براى شكوفائى و عطرافشانى مشورت مى‏كرد ، خير بود و چون چنين مشورتى انجام نگرفته است ، پس منظره زيبا و فضاى عطرآگينى را كه گل بوجود آورده است ، شرّ محض است يادت بخير مولوى

چشم باز و گوش باز و اين عما

حيرتم از چشم‏بندى خدا

شعله‏ هاى غرائز حيوانى را مهار كنيد تا آبحيات روح را بصورت هوى و هوس بخار نكند

تفاوتى كه بخارشدن آب درياها با بخار شدن آبحيات آدمى با شعله هاى هوى و هوس‏ها دارد ، اينست كه بخار آب دريا در فضا بشكل ابر درميآيد و بار ديگر يا به خود همان دريا بصورت قطرات باران فرو ميريزد و يا ميرود و مزارع و درختان و چمنزارها را سيراب مى‏كند يا منابع چشمه‏سار ها را غنى ميسازد و بهرحال بخار در آنموقع كه در دريا بصورت آب بود ،كارى داشت و پس از بخارشدن به كارى ديگر مى‏پردازد و هنگاميكه بصورت قطره‏اى درآمد دنبال كارى ديگر را ميگيرد ، زيرا

قطره‏اى كز جويبارى ميرود

از پى انجام كارى ميرود

و در آنهنگام كه بصورت سيلى خروشان از فراز كوه‏ها به دره‏ها سرازير ميشود مردم ساكنان مسير خود را هشدار ميدهد كه شما در مسير من مسكن گزيده ‏ايد ، و اينقدر شعور داشته باشيد و بفهميد كه بايد براى من مسيرى را بسازيد كه از آن مسير بروم و جانداران و مواد نيازمند به آب را سيراب نمايم و همان حرفى را ميزند كه موادّ آتش‏فشانى و ديگر نيروهاى طبيعت به شنوندگان حرف حقّ ميزنند . امّا در آنهنگام كه شعله ‏هاى غرائز حيوانى آبحيات روح بصورت هوى و هوس بخار مي نمايد ، اين بخار يا بكلّى نابود مي گردد و آبحيات روح را تدريجا مستهلك ميسازد و يا اگر برگردد عامل اضرار بخويش و ديگران مي گردد .

خدا را ذكر كنيد و بياد خدا باشيد

تا هستى خود را دريابيد

اى خدا اى فضل تو حاجت روا

با تو ياد هيچكس نبود روا

مولوى

اى بلبل جان مست زياد تو مرا

وى مايه غم پست زياد تو مرا

لذّات جهان را همه يكسو فكند

حالى كه دهد دست زياد تو مرا

منسوب به عبد الرّحمان جامى

ذكر خدا يعنى چه ؟ بياد خدا باشيد چه معنى دارد ؟ هيچ كس پاسخ اين سئوال را مانند خود ذكر و بياد بودن خدا بشما نخواهد داد چنانكه هيچكس توانائى پاسخ از اين سئوال را كه « عشق چيست ؟ » جز خود عشق ندارد

عشق را از كس مپرس از عشق پرس

عشق خود خورشيد جان است اى پسر

ترجمانىّ منش محتاج نيست

عشق خود را ترجمان است اى پسر

هر چه گويم عشق را شرح و بيان

چون به عشق آيم خجل گردم از آن

مولوى

با اينحال با استمداد از خود ذكر ، كلماتى چند در خور دريافت مفهومى از ذكر و بياد خدا بودن ، ميتواند به اشتياق درك آن كمك كند . ما انسانهاى محدود همواره از اين قاعده بسيار شريف كه هميشه اميدبخش تشنگان وادى معرفت بوده است ، الهام گرفته و براه مى‏افتيم كه ما لا يدرك كلّه لا يترك كلّه( چيزى كه همه آنرا نتوان درك و دريافت نمود ، همه آنرا نتوان رها كرد ) .

بهرحال ذكر خداوندى ، يعنى بياد آوردن چشمه ‏سار منبع خود را [ 1 ] . اگر چشمه سار اين توانائى و درك را داشت كه بفهمد وجود و جريان آن از منبع است معناى ياد آوردن منبع خويش ، بياد آوردن وجود و جريان خويشتن بود . اگر

[ 1 ] . همه مثالهائى را كه درباره توصيف ذكر خداوندى مى‏آوريم ، فقط براى تمثيل در راه تفهيم مقدارى از مقصود است و الاّ مقايسه و تمثيل و تشبيه ذكر خداوندى به مفاهيم مزبوره امكان‏ناپذير است « خاك بر فرق من و تمثيل من »

ذرّات نور ميتوانست كانون خود را بياد بياورد ، معنايش اين بود كه ذرّات نور وجود و باريدن خود را بياد آورده است . اگر عدد 2 كه در مغز يك انسان بوجود مى‏آيد ، ميتوانست عامل تجريد و وجود خود را متذكّر شود ، قطعا تجريد شدن و بروز خود را در مغز هم متذكّر مى‏گشت . توضيح اينكه آدمى ميتواند هستى و جريان هستى خود را به دو نوع مورد توجّه و تذكّر قرار بدهد :

نوع يكم يك هستى و جريان بريده از همه حقايق پيش و پس و همزمان هستى و جريان وجود خويش . هيچ جاى ترديد نيست كه اينگونه توجّه و تذكّر نه امكان‏پذير است و نه در صورت امكان‏پذير بودن ، توانائى بوجود آوردن معرفت به هستى و جريان وجود خويش را داشت .

چنين ذكر و توجّهى شبيه باين بود كه آدمى هر لحظه‏اى از هستى خود را از لحظه پيش و پس ببرد و آيينه‏اى در پيش روى خود بگذارد و با ديدن هر لحظه بى‏سابقه و بى‏لاحقه از هستى خويش ،ادّعا كند كه من از هستى و جريان وجود خويش آگاهم و به آن توجّه دارم اين حقيقت جاى ترديد براى هيچ فرد آگاه نيست ، اينكه مى‏بينيم اشخاصى پيدا ميشوند و با بر نهادن سلسله پدران و مادران تا آغاز وجود اين نوع پيش ميروند و آنگاه زمين را هم به خورشيد متّصل كرده و تاريخ جدا شدن آنرا از خورشيد بياد مى‏آورند و مقدارى ديگر عصا زنان ظهور انفجار كهكشانها را بياد مى‏ آورند و از اين حلقه ‏هاى زنجيرى چنين مى‏پندارند كه اطّلاعى از هستى و جريان وجود خويش بدست آورده و ميتوانند با بيادآوردن آن حلقه‏ هاى يكى پيش از ديگرى ، بياد هستى و جريان وجود خويش بيفتند ، در برابر دريافت و ذكر مبدء اصلى وجود بيك شوخى انديشه سوز شبيه‏تر است از درك واقعيّت هستى خود ، زيرا اين برگشت به عقب و تماشاى ناقص به حلقه‏هاى زنجيرى گذشته [ اگر اين تئوريها واقعا صحيح بوده باشند ] چه سودى بحال آن انسان دارد كه ميخواهد از همه علل وجودى خود آگاه باشد .

او خود را اثرى از آن علل مى‏بيند و شما نميتوانيد با قرار دادن يك زنجير طولانى كه همه آنها در وابستگى و مستند به غير بودن شريكند بوده و تفاوتى نمى‏بيند ما بين حلقه‏اى بزرگ از آن زنجير مانند منظومه شمسى و حلقه‏اى كوچك مانند پدر و مادرش كه چند سال پيش به رحمت ايزدى پيوسته‏اند . باضافه اينكه هيچ انسانى آگاه نميتواند پاسخ سئوال مثلّث « از كجا آمده ‏ام ؟ و براى چه آمده‏ ام ؟ و بكجا خواهم رفت ؟ » را كه جدّى‏ترين سئوالى است كه براى انسان آگاه مطرح ميشود ، از حلقه‏هاى زنجيرى ناآگاه كه با جبر قوانين طبيعى پشت‏سرهم كشيده ميشوند ، دريافت نمايد . چه ساده‏لوح است آن بشرى كه پاسخ سئوال فوق را از موجوداتى مى‏پرسد كه از ديدگاه علمى ، خود آنان از پاسخ‏دادن بهمان سئوال درباره هستى و جريان وجود خويش عاجزند .

آيا متفكّران هستى‏شناس اجازه خواهند داد كه بگوئيم آقاى حلقه‏اى از زنجير كه حلقه بعدى را اجبارا و ناخودآگاه بدنبال خود مى‏كشى ، لطف فرموده بما بگو كه اين حلقه بعدى از كجا آمده ؟ براى چه آمده ؟ و بكجا كشيده ميشود ؟ اگر آن حلقه پيشين از دادن پاسخ باين سئوال اظهار ناتوانى كرد [ چنانكه ناتوانى آن قطعى است ] آيا حلقه بعدى پاسخ سئوال فوق را خواهد گفت . بدين ترتيب آقايان متفكّران ، انسان را رها كنيد و هيچ سئوالى درباره هستى و جريان وجودى او بميان نياوريد كه به شوخى‏هاى بى معنى منتهى خواهد گشت .

اكنون برگرديم به توضيح ذكر خدا و بياد بودن او . گفتيم ذكر خدا يعنى توجّه و گرايش به اصل هستى و جريان وجود خويشتن . اين يك معناى ذوقى محض نيست ، بلكه مفاد آن آيه شريفه‏اى است كه ميگويد :

وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ [ الحشر آيه 20] ( و مباشيد از آنانكه خدا را فراموش كردند و خداوند آنانرا به فراموش كردن خويشتن مبتلا ساخت ، آنان منحرفند ) .

گر نخواهى خود فراموشت شود

ياد او كن ، ياد او كن ، ياد او

آيات فراوانى در لزوم ذكر خدا و مختصّات سازنده آن در قرآن وارد شده است كه در تكميل روح انسانى اثر قاطع دارند . اين آيات از نظر معنى به گروه‏هائى تقسيم ميگردند . از آنجمله :

1 ذكر خداوندى موجب آن است كه خدا هم انسان را ذكر كند فَاذْكُرُونى أَذْكُرْكُمْ [ البقره آيه 152] ( مرا بياد بياوريد تا من شما را ذكر كنم ) .

مقصود از اينكه خداوند انسان را ذكر مى‏كند ، يا انسان شايستگى مورد ذكر بودن خدا را بدست مى‏آورد ، نه ذكر لفظى است و نه بياد آوردن معمولى كه فقط در ما انسانها قابل تصوّر است كه عبارت است از حاضر كردن مفهومى از ميان مفاهيم موجود در حافظه در خود آگاه ، بلكه مقصود تعلّق مشيّت خداوندى بر تصفيه و منوّر ساختن درون آدمى براى حركت در مسير رشد روحى است . بنابراين ، ذكرى كه انسان درباره خدا مينمايد ، عبارت است از توجّه و گرايش به اصل هستى و جريان وجود خويشتن كه نتيجه‏ اش تعلّق مشيّت الهى بر آماده ساختن شخص ذاكر براى به فعليّت رساندن استعدادهاى مثبتى است كه در نهادش بوديعت نهاده شده است .

2 آياتى است كه نتائج بسيار با اهمّيّت ذكر را بيان مى‏كنند از آنجمله خداوند در توصيف شعراء ميفرمايد :

وَ الشُّعَرآءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ . أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فى كُلِّ وادٍ يَهيمُونَ . وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ . إلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا [ الشّعراء آيه 224 تا 227]

( شعراء كسانى هستند كه گمراهان از آنان پيروى مى‏كنند . مگر نمى ‏بينى كه شعراء در هر وادى سرگردان ميشوند . و آنان چيزى را ميگويند كه بآن عمل نمى‏ كنند . مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام ميدهند و خدا را زياد بياد مى‏ آورند و پس از آنكه مظلوم واقع شدند [ بوسيله شعر ] يارى مي جويند ) .

نتيجه ذكر خداوندى در اين آيات ، امتناع از خيال‏پردازى و كلافه شدن در بيابان بى سر و ته مفاهيم ساختگى و سخن گفتن درباره چيزهائى است كه عمل بآنها نميشود . و بطور مختصر ذكر خداوندى آدمى را به واقع‏بينى و واقع‏گرائى و واقع‏گوئى وادار مى‏كند ، زيرا خداست كه ما انسانها را از واقعيّتهائى آفريده و مسير و سرنوشت ما را در واقعيّتها قرار داده است . شاعر اگر بياد خدا باشد ، از تحريف حقائق عالم هستى و انسان بالخصوص كه ضررش مستقيم و مخرّب حيات او است ، در هر دو قلمرو « آنچنانكه هست » و « آنچنانكه بايد » اجتناب ميورزد .

3 ذكر خداوندى از اساسى‏ترين عوامل راهيابى به حقايق و بهره‏بردارى از ذخائر درونى است .

وَ لا تَقُولَنَّ لِشَاىْ‏ءٍ إنّى فاعِلٌ ذَلِكَ غَداً أِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ وَ اذْكُرْ رَبَّكَ أِذا نَسيتَ وَ قُلْ عَسى‏ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبّى لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً [الكهف آيه 23 و 24 ] ( و هرگز مگو : من فردا كارى را انجام خواهم داد ، مگر اينكه بگوئى :

« ان شاء اللَّه » ( اگر مشيّت خداوندى به كارى كه انجام خواهم داد ،تعلّق بگيرد ) و يا اگر خدا غير آنرا كه من ميخواهم انجام بدهم ،نخواهد . و اگر تعليق به مشيّت خداوندى را فراموش نمودى ، بياد پروردگارت باش و بگو شايد خداى من مرا به حالتى هدايت كند كه از فراموشى نزديكتر به رشد بوده باشد . ) معناى آيه شريفه توجّه دادن انسانها به قانون دوام فيض خداوند و نظاره و سلطه او بر همه اشياء و رويدادها است كه مفادش تصرّف دائمى خداوندى در عالم هستى است كُلُّ يَوْمٍ هُوَ فى شَأْنٍ [ الرّحمن آيه 29] ( هر موقعى خداوند در كاريست ) .

يَسْئَلُهُ مَنْ فِى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ [الرّحمن آيه 29] ( هر چه كه در آسمانها و زمين است ) .

[ فيض وجود خود را ] از خدا ميخواهد . و هيچ موجود و قانونى نميتواند دست خداوندى را از فعّاليّت دائمى ببندد

تو روا دارى روا باشد كه حقّ

خود شود معزول از حكم سبق

مولوى

اين مضمون همان بيت است كه مرحوم حاج ملاّ هادى سبزوارى گفته است :

أزمّة الأمور طرّا بيده

و الكلّ مستمدّة من مدده

[منظومه حاج ملاّ هادى سبزوارى] ( عنان و اختيار همه امور به دست خداوندى است و همه امور از قدرت و اراده و مدد او استمداد مينمايند ) .

تصديق اين حقيقت كه سببيّت همه اسباب از خدا است و موجوديّت سوزنده آتش در برابر سبب‏سازى او ، تفاوتى با موجوديّت بَرْداً وَ سَلاماً براى آتش ندارد ، براى خداشناسان واقعى بديهى‏تر از آن است كه نيازى به فكر و اثبات داشته باشد . بنابراين ، ميتوان گفت : مطالبى را كه مولوى درباره خنثى شدن اثر دواهائى كه طبيبان در داستان « پادشاه و كنيزك » آورده بودند ،گفته است ، خنثى شدن واقعى دواها بجهت عدم تعليق تأثير دواها به مشيّت خداوندى بوده است

جمله گفتندش كه جان بازى كنيم

فهم گرد آريم و انبازى كنيم

هر يكى از ما مسيح عالمى است

هر الم را در كف ما مرهمى است

گر « خدا خواهد » نگفتند

از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر

ترك استثنا مرادم قسوتيست

نى همين گفتن كه عارض حالتيست

اى بسا ناورده استثنا به گفت

جان او با جان استنثا است جفت

هر چه كردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت ناروا

از قضا سركنگبين صفرا فزود

روغن بادام خشكى مى‏نمود

از هليله قبض شد ، اطلاق رفت

آب آتش را مدد شد همچو نفت

سستى دل شد فزون و خواب كم

سوزش چشم و دل پر درد و غم

شربت و ادويه و اسباب او

از طبيبان ريخت يكسر آبرو

آن طبيب الهى پس از معاينه كنيزك ميگويد :

گفت هر دارو كه ايشان كرده ‏اند

آن عمارت نيست ويران كرده ‏اند

طبيبان با كبر و نخوتى كه داشتند ، ميخواستند خواصّ دواها را به ذات آنها نسبت بدهند ، نسبتى كه تغييرناپذير و مستقلّ و بى‏نياز از اراده خداوندى است لذا خداوند بآنان نشان داد كه تأثير همه چيز وابسته به مشيّت او است ، تا طعم سبب سوزى او را بچشند

از سبب سازيش من سودائيم

وز سبب سوزيش سوفسطائيم

[ 1 ] در تفسير آيه دوم : وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسيتَ . . . دو احتمال وجود دارد :

[ 1 ] . منظور مولوى از سوفسطائى در بيت فوق معناى اصطلاحى آن كه هيچ واقعيّتى و قانونى را قبول ندارد ، نميباشد ، بلكه مقصود اينست : مشروط بودن سببيّت سببها به مشيّت خداوند موجب ميشود كه به موجوديّت و قانون هيچ واقعيّتى در برابر مشيّت خداوندى تكيه نكنم و از اين جهت حالتى شبيه به سوفسطائيان پيدا كنم ، با اين تفاوت كه من استمرار موجوديّت و قانون همه اشياء را بخدا مستند ميدارم ، ولى سوفسطائى خودفريب آن كمال و فيّاض مطلق را ناديده ميگيرد و همه واقعيّات را منكر ميشود .

احتمال يكم همان است كه بعضى از مفسّران داده‏اند كه مقصود از آنچه كه فراموش شده است ، تعليق كاريست كه انسان ميخواهد بآن اقدام نمايد ، به مشيّت خداوندى چنانكه در توضيح آيه متذكّر شديم . احتمال دوم اينست كه جمله :

وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسيتَ مستقلّ بوده باشد ، در اينصورت معناى آيه چنين است كه در هر موقعى كه عواملى باعث ميشود براى تو فراموشى عارض شود ،يا اختلال ديگرى در عوامل و نظم انديشه و تعقّل روى مى‏دهد ، بياد خدا باش و خدا را ذكر كن و اگر مزيّت آن فراموش شده يا مختلّ شده بسبب اختلالات ديگر در عوامل و نظم و انديشه از دست تو خارج شد ، بگو : شايد خداى من براى جبران آنچه كه از دستم رفته است ، مزيّتى نزديكتر به رشد از آن فوت شده عنايت خواهد فرمود .

اگر چه مرحوم علاّمه طباطبائى در كتاب الميزان اين تفسير را نمى‏پسندد ، ولى با نظر به اين قاعده معمولى در قرآن و حديث كه « خصوصيّت مورد منافاتى با عموميّت قاعده عامّ كه در آن مورد گفته شده است ندارد » اين تفسير نيز صحيح است و همين تفسير شامل خود مورد كه عبارتست از « فراموش شدن تعليق كار به مشيّت خداوندى » نيز مى‏باشد . با نظر به اين تفسير است كه مولوى اين مضمون را در مثنوى آورده است :

فكر كن گر فكر نايد ذكر كن

بدانجهت كه مسير معمولى و قانونى روبنائى دريافت واقعيّات ، تفكّر است و خداوند نيروى تفكّر را براى بدست آوردن واقعيّات به انسانها عنايت فرموده است كه انسان متفكّر با توجه باينكه خود تفكّر از بزرگترين نعمتهاى خداويست ، مى‏تواند عمل فكر را جنبه عبادت بدهد و هر عبادتى ذكر خداوندى است و اگر راه واقعيّات از مسير انديشه بسته شد و فراموشى نگذاشت كه حافظه مورد بهره‏بردارى قرار بگيرد ، يا عوامل ديگرى كه در انديشه و نظم آن دخالت دارند ، خنثى گشتند ، بايد به ذكر خداوندى پرداخت . اين ذكر موجب آرامش خاطر و تنظيم كار نيروهاى مغزى مى‏گردد و در صورتيكهخود مطلوب حاصل نگشت ، خداوند متعال ببركت آن ذكر ، حقائقى را براى انسان روشن مى‏سازد كه فقدان مطلوب مفروض را جبران مى‏نمايد .

اين پديده چيزيست كه بطور فراوان به تجربه رسيده است . و شايد فقدان مطلوب كه ناشى از فراموشى يا خنثى گشتن عوامل انديشه و نظم گشته است ، از الطاف خفيّه الهى باشد كه انسان را وادار به ذكر و انقطاع الى اللَّه مى‏نمايد كه بجهت تصفيه درون ، امتيازى خيلى بالاتر از مطلوب گمشده را نصيب انسان خواهد كرد :

گفت معشوقم تو بودستى نه آن

ليك كار از كار خيزد در جهان

اگر پذيرش تأثير ذكر خداوندى در تنظيم انديشه براى كسى مشكل بود ،چنين كسى مناسب است كه برود مقدارى در تاريخ اكتشافات و اختراعات تحقيق كند تا بداند كه اگر چه انديشه و تجربه و تحقيق متداول تأثير مقدّماتى در بروز اكتشافات و اختراعات دارند ، ولى به اتّفاق همه صاحبنظران آن مرحله نهائى كه به اكتشاف و اختراع منتهى مى‏گردد مافوق انديشه و معلومات مربوطه مى‏باشد .

4 ذكر خداوندى و بياد بودن خدا بايستى مانند بياد بودن و ذكر پدران بلكه والاتر و شديدتر از آن باشد .

فَاذْكُرُو اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آبائَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً [البقره آيه 200] ( خدا را ذكر كنيد چنانكه پدرانتان را ذكر مى‏كنيد ، بلكه شديدتر ) اين كيفيّت براى ذكر ، در حقيقت توجيه انسانها است باينكه چنانكه پدرانتان را با يقين به وجود واقعى آنان و ارتباط يقينى كه وجود شما با وجود آنها دارد و خود را مانند دامنه شخصيّت پدران و وابسته بآنان ميدانيد ،ذكر مى‏كنيد ، خدا را هم با همين كيفيّت ذكر نمائيد . بلكه شديدتر و والاتر .

خداوند متعال با اين آيه شريفه بندگان خود را متوجّه مى‏ سازد باينكه : شما كه مى‏توانيد از خود بيرون آمده و در علل طبيعى وجود خود و ارتباط آنها را با خويشتن متذكّر شويد ، چرا نمى‏توانيد به ذكر خدا باشيد كه هستى بخش شما و علل وجودى طبيعى شما است :

5 شناخت عظمت نعمتهاى خداوندى يكى از نتائج ذكر اللَّه است ، يا دقّت و تفكّر در نعمت‏هاى خداوندى شما را وادار به ذكر اللَّه مى ‏نمايد .

وَ اذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِى الْأَرْضِ مُفْْسِدينَ [الأعراف آيه 74] ( و نعمت‏هاى خداوندى را متذكّر شويد و در روى زمين شتاب ( حركت ) براى افساد مكنيد ) .

يعنى اگر آن موادّ و پديده‏ها و حقائقى را كه از جنبه مادّى و معنوى براى شما سودبخش مى‏باشند بشناسيد و بدانيد كه همه آنها نعمت‏هاى خداوندى ميباشند همواره بياد خدا خواهيد بود و اين ذكر و بياد بودن خدا مانع از افساد در روى زمين و سوء استفاده از آن نعمت‏هاى خواهد گشت .

وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدآءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ [ آل عمران آيه 103] ( بياد بياوريد نعمت خداوندى را كه بشما عنايت فرمود ، در آنهنگام كه شما دشمنان يكديگر بوديد ، ميان دلهاى شما الفت برقرار نمود ) .

درك اين حقيقت كه رابطه انس و الفت و محبّت و وداد در ميان انسانها از خدا و كينه و خصومت و نفرت از هواهاى نفس حيوانى و اغواهاى شيطانى است ، از عالى‏ترين نتائج ذكر اللَّه است كه ارزش حيات انسانها را بخدا مستند مى‏دارد و همه ما ميدانيم كه اگر بخواهيم انسانها با يكديگر از انس و الفت و محبّت اصيل برخوردار شوند ، حتما بايد جنبه الهى اين پديده را در نظر بگيريم .

6 ذكر خداوندى در مرز زندگى و مرگ كه جنگ و كارزار ميان انسانها است يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا لَقيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثيراً [ الأنفال آيه 45] اى مردمى كه ايمان آورده‏ايد ، هنگامى كه با گروهى [ از دشمنانتان ] روياروى شديد ، مقاومت نمائيد و فراوان به ذكر خدا باشيد هر دو طرف خصومت در ميدان كارزار در مرز زندگى و مرگ قدم برمى‏دارند ، آيا هيچ عاملى غير از ذكر اللَّه مى‏تواند احساس ضعف و قدرت را تعديل نمايد ؟ اگر ما در تاريخ طولانى ، جنگ طرفداران حقّ و باطل را مطالعه كنيم باين نتيجه خواهيم رسيد كه حاميان حقّ كه اغلب قدرت كمترى داشتند ، مخصوصا با نظر به تقيّد و پاى‏بندى آنان به اصول و ارزشهاى انسانى كه دستهاى آنان را از تعدّى و تجاوز مى‏بست ، همواره با ذكر خداوندى و بياد او بودن در برابر حاميان باطل و دشمنان حقّ مقاومت نموده‏اند .

اگر هم شكست جسمانى در كارزار نصيب آنان گشته است ، چنانكه خود نيز يقين و ايمان داشتند همواره پرچم پيروزى حقّ را در طول تاريخ در اهتزاز نگهداشته‏اند و امّا رفتار حاميان باطل و گل‏هاى سر سبد حيوانات درنده و عاشقان تنازع در راه بقاى خود و محو ديگران از صفحه وجود ، در جنگ چه بوده است ؟

چون اين گروه هرگز بياد خدا نبوده‏اند ، نه تنها در ميادين كارزار هيچ اصلى از اصول انسانيّت را مراعات نكرده‏اند و نخواهند كرد ، بلكه مى‏توان گفت ميادين جنگ و كارزارها براى آنان بهترين و مناسبترين جايگاه براى رهائى از فشار اصول و ارزشهاى انسانيّت بوده است ، و باصطلاح معروف با برداشتن قيد و بند هرگونه اصل و قاعده انسانيّت از دوش ، و احساس آزادى در انجام هر گونه تعدّى و تجاوز ، نفس آسوده‏اى مى‏كشند آرى ، اينست داستان موجودى كه خود را سرفصل تكامل و اشرف مخلوقات ناميده است و هنوز هم به تكامل خود ادامه مى‏دهد امّا حاميان حقّ ، ميدان كارزار را حسّاس‏ترين موقعيّت در آزمايش‏هاى الهى تلقّى نموده ، لحظه‏اى از ذكر خداوندى در آن مرزهاى زندگى و مرگ غفلت نورزيده‏اند .

پيامبر اكرم و و علىّ بن ابيطالب عليهما السّلام از آغاز مقدّمات حركت بميدان جنگ مشغول ذكر خداوندى بوده و ميدان جنگ را مانند محراب عبادت تلقّى ميفرمودند و لذا ذكر و نيايش آن قهرمانان انسان و انسانيّت در روياروئى با دشمنان چنان عالى و متوالى بوده است كه گوئى : خود آنان حيات را آفريده‏اند .

7 آرامش دلها فقط با ذكر خداونديست اَلَّذينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ألا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ [الرّعد آيه 28] .

( كسانى كه ايمان آورده‏اند و دلهاى آنان با ذكر خداوندى آرامش نهائى پيدا مى‏كند ، آگاه باشيد فقط با ذكر خداوندى دلها به آرامش نهائى ميرسد ) .

اگر از آن انديشه و تعقّل برخوردار باشى كه با يك توجّه فكرى مجهولى را كه در حيطه درك تو بروز كند كشف و روشن نمائى . اگر داراى آن اراده باشى كه هيچ كارى براى تو مشكل ننمايد و در اوّلين مراحل اراده بهر چه كه مورد خواست تست ، اقدام نمائى . اگر از قدرتى برخوردار شوى كه هر چه را در شعاع موجوديّت خود بخواهى بتوانى انجام بدهى . اگر صورتى چنان زيبا داشته باشى كه هر بيننده را مسحور كنى .

اگر عمرى بطول عمر حضرت نوح ( ع ) نصيبت شود . اگر از شهرت اجتماعى بلكه از شهرت جهانى در حدّ اعلا برخوردار شوى . اگر هيبت شخصيتت بمرحله‏اى برسد كه همه انسانها در برابر تو بلرزند . اگر سفره تو همواره از لذيذترين غذاهاى دنيا پر باشد ،با اينحال كه مبتنى بر فرض محال‏هاى فراوانى است ، هر روز كه آفتاب از افق سر برميآورد ، نوعى دلهرگى و يا اضطراب و انتظار و شكست تصميم و اندوهى كه عامل آن نامعلوم است و حدّاقلّ از عدم امكان همه آنچه را كه ميخواهى در درون تو سر ميكشد و يك سئوال « سپس چه » اگر پديده‏هاى فوق مست و ناهشيارت نكرده باشد ، سراغت را خواهد گرفت ، تا آنگاه كه خداوند هستى آفرين را بياد بياورى كه همه امور فوق در اختيار او است و هيچ برگ ناچيزى از درخت بر زمين نمى‏افتد مگر با علم و اذن و مشيّت او .

از طرف ديگر هيچ ناگوارى و اضطرار و اضطرابى براى انسان روى نميآورد ، مگر اينكه ذكر خداوندى آنرا به آرامش و اطمينان مبدّل ميسازد . چهار مسئله مهم در ذكر اللّه كه حَسَنٌ عَلى‏ حالٍ ( ذكر خداوندى در همه حال نيكو است ) .

وجود دارد كه ما بطور مختصر مطرح مينمائيم :

مسئله يكم ذكر دائمى

اشتغال دائمى به ذكر خداوندى با نظر به مضمون بعضى از آيات و روايات و با توجّه به حكم عقل سليم و دل آگاه ، مطلوب و مفيد است . مخصوصا با نظر به اينكه ديدگاه حواسّ بشرى و موادّ خام انديشه و تعقّل معمولى ، محسوسات طبيعى محض است كه سطوح روان آدمى را بخود مشغول ميدارند و مانند قشرهائى گوناگون لطافت و حسّاسيت روان را مى‏پوشانند ، باضافه تخيّلات و انواعى از اشتغالات ذهنى كه فضاى درون را فرا ميگيرند . حتّى در آنموقع كه نمازگذار مشغول ذكر مستقيم خداوندى است ، همان محسوسات طبيعى محض از ديدگاه مغز و روان اكثريّت كنار نميروند ، لذا انسان خواه آگاه باشد يا ناآگاه احساس روياروئى با خدا را در جملاتى مانند إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعينُ [ الفاتحه آيه 4] .( فقط ترا مى‏پرستيم و فقط از تو كمك ميجوئيم ) .

در درون خود نمى‏يابد . چاره اين فراق و مهجورى و برطرف كردن قشر محسوسات ، سه چيز است : يك اهمّيّت دادن به لحظاتى كه موفّق شده است با خداوندى كه نزديكترين حقايق به او است به ذكر و مناجات و نيايش بپردازد .

دو خالى كردن ذهن از اين پندار خطا كه من كه يك انسان ناچيزم چگونه ميتوانم با خداوندى كه با عظمت‏ترين موجودات و حقيقتى فوق همه حقايق است ،ارتباط برقرار كنم تصفيه ذهن از اين خطا مشكل نيست ، زيرا چنانكه انسان بدون احساس حقارت با من خويش ارتباط برقرار مى‏كند ، با اينكه عظمت هويّت و مختصّات و استعدادهائى كه در من يا روح وجود دارد ، خيلى بالاتر از آن است كه آدمى در هر لحظه و هر گونه شرائط بتواند آنها را دريابد و بر فرض دريافت كردن عظمت هويّت و مختصّات و استعدادهاى من ، وحشتى از من به خود راه بدهد ، زيرا دريافت امور مزبور در من خود يكى از آن عظمت‏هائى است كه كسى كه از دور آن را تصوّر كند ، آن دريافت را غير قابل وصول تلقّى ميكند ، ولى همينكه اقدام به آن دريافت نمايد و درونش آمادگى آنرا داشته باشد ، از سهولت آن دريافت دچار شگفتى ميشود . اين ابيات را كه در زير ميخوانيم اشعار خيالى و ذوقى محض نيستند :

سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد

آنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا ميكرد

گهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود

طلب از گمشدگان لب دريا ميكرد

بيدلى در همه احوال خدا با او بود

او نمى‏ديدش و از دور خدايا ميكرد

حافظ

سيد نعمة اللَّه جزائرى در كتاب « زهر الرّبيع » روايتى را نقل مى‏كند كه « روزى حضرت موسى عليه السلام بخدا عرض كرد كه :

رَبِّ كَيْفَ أَصِلُ أِلَيْكَ ؟ قالَ اللَّهُ تَبارَكَ وَ تَعالى : قَصْدُكَ لى‏ وَصْلُكَ أِلَىَّ .

( اى پروردگار من ، چگونه بتو برسم ؟ خداوند تبارك و تعالى فرمود :همينكه مرا قصد كردى بمن رسيده ‏اى ) .

در نيايش‏هاى ائمّه اطهار عليهم السّلام اين مضمون فراوان آمده است كه « حركت كننده بسوى خدا مسافتى ندارد ، يا مسافتى نزديك دارد » براى تحقّق بخشيدن به اين حركت روحى بسيار والا ، تكرار آيات شريفه وَ نَحْن أَقْرَب أِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ [ق آيه 16] .( و ما بآن انسان از رگ گردنش نزديكتريم ) .

وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ [ الحديد آيه 4] .( و او با شما است هر كجا كه باشيد ) .

ضرورت دارد . سه ادامه ذكر و استمرار دادن بحالت ذكر كه موجب تحصيل توانائى براى برقرار ساختن ارتباط با خدا و يكى از بهترين مقدمات آنست .

بهمين جهت است كه در آيات قرآن به تكثير ذكر دستور داده شده است . ادامه ذكر خداوندى همان گونه ارتباط با خدا را نتيجه ميدهد كه ادامه انديشه و تعقّل و فهم و شناخت قوانين هستى را در مغز انسانى . بقول بعضى از حكماء ما نبايد بطورى عمل كنيم كه خودمان را ببينيم كه مى‏انديشيم و يا تعقّل مى‏كنيم ،چنانكه در موقع عبور از خيابان خودمان را مى‏بينيم كه به درختان تماشا مى‏كنيم بدون آنكه تماشاى ما مستند به انگيزه ريشه ‏دار و هدف‏گيرى مستقلّ درباره درختان باشد ، نبايد انديشه و تعقّل‏مان درباره انسان و جهان و زندگى ، يك جريان رها شده‏اى در مغز باشد كه اگر عوامل جبرى پيدا شد كه آن جريان را بوجود بياورد ، ما فقط تماشاگر جريان باشيم . اين مطلب در ذكر خداوند هم صدق مى‏كند ، ما نبايد تماشاگر يك جريان جبرى در مغز كه مفهومى [ و اغلب ساختگى ] از خدا را در خود دارد بوده باشيم ، ما بايد در جستجوى آن نزديكتر از من به ما باشيم . اگر اين جستجو جدّى باشد ، نخستين نتيجه‏اى كه براى ما خواهد داد اينست كه بدانيم اين جستجو خود ندائى از خدا است

دمدمه اين ناى از دم‏هاى او است

هاي هوى روح از هيهاى اوست

مسئله دوم ذكر جلىّ و ذكر خفىّ

حقيقت اينست كه

كى رفته‏اى ز دل كه تمنّا كنم ترا

مَتى‏ غِبْتَ حَتَّى تَحْتاجَ أِلى‏ دَليلٍ [ دعاى عرفه امام حسين ( ع ) ] .

( خداوندا ، كى از ديدگاه انسان عارف و آگاه غائب شده‏اى تا براى دريافت حضورت نيازى به دليل داشته باشى ) .

اين يكى از جملات نيايش سرور شهيدان راه حقّ امام حسين بن علىّ عليهما السّلام است . با نظر به اين مطلب ، ميتوان گفت : انسان آگاه و عارف لحظه‏اى بى‏ذكر خداوندى سپرى نميكند اَلَّذينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ [ آل عمران آيه 191] .

( خردمندان كسانى هستند كه خدا را در حال ايستادن و نشستن و موقعى كه بر پهلو قرارگرفته‏اند ذكر مى‏كنند و در آفرينش آسمانها و زمين به تفكّر مى‏پردازند ، اى پروردگار ما ، اين جهان هستى را بيهوده نيافريده‏اى ، تو پاكيزه‏اى [ از اينكه كارى بيهوده انجام بدهى ] ما را از عذاب آتش محفوظ فرما ) .

يك آگاهى مستمرّ در عمر آدمى باينكه او در ديدگاه خداوندى زندگى مى‏كند و خدا او را در جاذبه كمال قرار داده است و انگيزه و هدف او در هر كارى كه انجام ميدهد و هر نوع انديشه و گفتارى كه او مشغول به آن است ، و حركت در مسير قانونى وجود او است وى را ذاكر خدا مينمايد ، خواه بيل بدست مشغول شخم زمين باشد و خواه مشغول بحركت آوردن چرخ‏هاى ماشين براى توليد محصول بسود بندگان خدا باشد ، چه در دانشگاهها بر روى كتاب يا آزمايشگاهها خم شود و يا به دهان استاد خيره بنگرد كه حقائق مطلوب را از آن پديده‏ها بدست بياورد و خواه در تفريح و بهره‏بردارى از لذائذ مشروع باشد يا در ميدان كارزار براى مبارزه با حاميان باطل . و چه در خوشى هاى تندرستى و چه در ناله‏هاى بيمارى . . . همه و همه حالات و شئون چنين انسانى باردار ذكر خداوندى است . و ميتوان بيت زير مولوى را كه ميگويد :

من گروهى ميشناسم ز اوليا

كه دهانشان بسته باشد از دعا

بنحوى با مطلبى كه گفتيم تفسير نمود . با اينحال بايد دقّت كرد كه مسئله ذكر خداوندى در آنچه كه گفتيم تمام نميشود ، بلكه ذكر مستقيم چه بوسيله زبان و چه در درون از ديدگاه منابع اسلامى بطور جدّى مطلوب و مورد دستور قرار گرفته است . حكمت ذكر مستقيم خداوندى كه در دو شكل واجب و مستحب ( نماز واجب و اذكار و اوراد غير واجب ) مقرّر شده است ، بسيار متعالى و براى روح ضرورتى است كه مسامحه و بى‏اعتنائى درباره آن صحيح نيست ، زيرا بدست آوردن آگاهى مستمرّ كه در بالا متذكّر شديم ، هر اندازه جدّى و مستمرّ فرض شود ، باز شخص آگاه و هدف‏گير انسانى است كه ارتباط شديدى با طبيعت دارد و چه در كالبد كوچكش كه بدن او است و چه در كالبد بزرگش كه عالم طبيعت است پستانهاى مادر طبيعت شيرين‏تر و جالب‏تر از آن است كه آدمى را باين زوديها رها كند ، حقيقتا

خلق اطفالند جز مرد خدا

نيست بالغ جز رهيده از هوا

گفت دنيا لهو و لعب است و شما

كودكيد و راست فرمايد خدا

اين روايت معروف را با دقّت مطالعه كنيم كه از امير المؤمنين عليه السّلام نقل شده است :

النَّاس كلّهم هالكون إلاّ العالمون ، و العالمون كلّهم هالكون إلاّ العاملون ، و العاملون كلّهم هالكون إلاَّ المخلصون و المخلصون على خطر عظيم ( همه مردم در هلاكتند مگر علماء و علماء همه در هلاكتند مگر عمل كنندگان و عمل‏كنندگان همه در هلاكتند مگر مخلصين و مخلصين در يك خطر بزرگ قرار گرفته‏اند يا داراى شأن و مقامى والا ميباشند ) بنابر اين ، ذكر خداوندى چه بطور آشكار و جلىّ با الفاظى كه قابل شنيدن است و چه با توجّهات و مراقبت‏هاى درونى مطلوب است أُدْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً [ الأعراف آيه 55] ( پروردگار خود را بخوانيد در حال كرنش و مخفيانه ) البتّه اگر مقصود از « خفيه » فقط پوشيده از ديگران نباشد . زيرا ذكر مستقيم است كه موجب تمركز انديشه و احساس بر معناى ذكر ميگردد و از اختلاط خيالات و آرزوها و تداعى معانى‏ها و تجسيم‏هاى بى‏اساس جلوگيرى مينمايد . هنگاميكه ذكر اللَّه اكبر را با توجّه و آگاهى بمعناى آن و با احساس پذيرش و انجذاب بآن ، بزبان مى‏آوريم يا آنرا در درون خود خطور ميدهيم ،تموّج و حركت روح را بسوى انس و ارتباط با مقام ربوبى بخوبى احساس مى‏كنيم . در صورتيكه در كوشش براى معاش حلال مثلا اگر چه با آگاهى فوق باردار ذكر خداوندى است ، با اينحال ، بطور مستقيم حالت ذكر مستقيم را كه تموّج و حركت روح براى انس و ارتباط با خدا است ، در درون خود احساس نميكنيم . البتّه اگر انسان موفّق شود كه

رسد آدمى بجائى كه بجز خدا نبيند

بنگر كه تا چه حدّ است مكان آدميّت

در اين حال ميتواند همه شئون و پديده‏هاى زندگى خود را مانند ذكر مستقيم انجام بدهد ، ولى چند نفر ميتوان پيدا كرد كه مانند امير المؤمنين عليه السّلام بگويد :

لم أعبد ربّا لم أره ( خدائى را كه نديده باشم نپرستيده ‏ام )

ما رأيت شيئا ألاّ و رأيت اللَّه معه ( من چيزى را نديدم مگر اينكه خدا را با آن ديدم ) با اينحال امير المؤمنين عليه السّلام با اينكه درون تزكيه شده و مباركش همواره بياد خدا بوده است ، به ذكر لفظى و جلىّ نيز بطور فراوان اهمّيّت ميداده است ، مانند ساير انبياء و ائمّه عليهم السّلام و اولياء . پس كسانيكه ذكر را در خصوص ذكر در درون منحصر مينمايند ، سند صحيحى از منابع اسلامى ندارند ، بلكه دستور بخواندن دعاها و اذكار ادعاى آنانرا باطل مينمايد .

مسئله سوم آيا ذكر بايد مستند به اجازه باشد ؟

اگر مقصود از اينكه ذكر بايد به اجازه مستند بوده باشد ، اينست كه فهميدن عظمت معناى ذكر و ماهيّت و مختصّات روحى آن ، مانند ديگر حقائق عاليه احتياج به تعلّم و تربيت‏شدن ، ضرورت آشنائى با مطالبى است كه در مباحث قبل در اين مورد متذكّر شديم . و اگر منظور اينست كه ذكر خداوندى با داشتن شرائطى كه هر فردى ميتواند تحصيل كند ، باز احتياج به اجازه دارد ، بهيچ دليلى مستند نميباشد ، چنانكه بوجود آمدن انسان در اين دنيا احتياجى به اجازه هيچ كس حتّى پيامبران عظام و فرشتگان نداشته است و فقط مشيّت بالغه خداوندى اجازه اين خلقت را داده است ، همين طور براىبرقرار كردن ارتباط با خداوندى كه از رگ گردن به انسان نزديكتر است ،هيچ نيازى به وساطت و صلاحديد و اجازه ندارد ، چنانكه توبه و بازگشت بسوى خدا هم احتياجى به دخالت هيچ مخلوقى ديگر ندارد . البتّه توسّل به انبياء و ائمّه عليهم السّلام و موضوع شفاعت كه مورد قبول مذهب است ، ارتباطى به مسئله اجازه و وساطت ديگران ندارد ، زيرا توسّل به ائمّه و انبياء عليهم السّلام با نظر به بعد شخصى محض آنان نميباشد ، بلكه بجهت تخلّق به اخلاق اللَّه و تأدّب به آداب اللَّه است كه در حدّ اعلا در آنان تحقّق پيدا كرده و مانند چراغى فرا راه سالكان مسير كمالند كه هيچ انسانى را در برابر شخصيّت خود ميخكوب نمى‏كنند و طلب تسليم و اطاعت از آنان نمى‏نمايند . مسئله توسّل و شفاعت را در مباحث آينده مشروحا بررسى خواهيم كرد انشاء اللَّه تعالى .

مسئله چهارم شرائط ذكر خداوندى

اگر چه توجّه دقيق به معناى ذكر خود ميتواند شرائط و نتائج ذكر را براى ما بفهماند ، با اينحال براى توضيح بيشتر مناسب است كه مطالبى را درباره اين امور مطرح نمائيم :

1 بيك معنى ذكر خداوندى بنا بمفاد اين جمله كه بعضى آنرا روايت ميدانند .

ذِكْرُ اللَّهِ حَسَنٌ عَلى‏ كُلِّ حالٍ ( ذكر خداوندى در هر حال نيكو است ) اختصاص بحال معيّنى ندارد ، بنابراين ، شرط مخصوصى براى ذكر اللَّه مشخّص نشده است . ولى مسلّم است كه منظور از ذكر لقلقه محض زبان نيست [ اداى كلمات و اوراد بدون توجّه بمعناى آن اگر چه اجمالا ثمرى دارد ] . پس شرط اوّل ذكر توجّه بمعناى آن است و چه بسا كه بدون توجّه بمعناى ذكر ،طرز اداى كلمات و عشق بخود آنها و تقيّد حرفه‏اى به مخارج حروف و آهنگ صوت و غير ذلك خود موانعى از التفات روحى به حقيقت ذكرى باشد كه گفته ميشود . و در ذكر قلبى كه عوارض لفظ و صوت وجود ندارد ، روح بهتر ميتواند بطور مستقيم به معانى ذكر متوجّه باشد .

2 اداى ذكر بايد در حال اقبال و اشتياق روح باشد ، نه مستند به عادت شبه جبرى . روشن است كه هر كار و گفتارى كه مستند به عادت رسوخ يافته باشد ، وقوع آن كار و گفتار حالتى شبيه به جبر دارد كه آزادى و اختيار و حتّى گاهى آگاهى روح در آنها دخالتى ندارد . در اينصورت ذكر يك پديده بى‏اثر بوده ، بلكه ممكن است از آنجهت كه مانع انديشه منتج در مصالح مادّى و معنوى ميباشد ، موجب دو خسران گردد : خسران محروميّت از حقيقت ذكر و نتيجه آن ، و خسران از دست دادن انديشه منتج . البتّه اگر عادت ذكر بطورى رسوخ پيدا نكند كه آگاهى و اختيار روح را منتفى بسازد ، در اين صورت اقبال و اشتياق روح به مفاد ذكر ممكن است تحقّق داشته باشد .

3 تطبيق اعمال و عموم رفتار با معناى ذكرى كه ميگويد ، گوينده ذكر شريف اللَّه اكبر نبايد روح خود را در اختيار خودخواهى و مال و منال و مقام و شهرت و ديگر بت‏هاى طالب پرستش بگذارد ، زيرا ذاكر با ذكر مزبور خدا را از هر گونه توصيف و از هر چيز بزرگتر و بالاتر تلقّى ميكند ، با اينحال اگر چيزى از امور مزبوره را مورد عشق و پرستش قرار بدهد ، روح خود را با عمل تناقض‏انگيز خود زجر ميدهد ، تا آنگاه كه معنا و خاصّيّت ذكر اللَّه اكبر در درونش محو و نابود گردد و چيزى جز لقلقه و تكان دادن زبان نباشد ، در چنين صورتى تناقضى در كار نيست .

هيچ فراموش نميكنم در فرودگاه جدّه در گرماى سوزان تيرماه با عدّه‏اى از حجّاج از تشنگى سوزان رنج ميبرديم ، هر چه از مأموران فرودگاه خواهش ميكرديم كه بگذاريد مقدارى آب براى حجّاج [ كه در ميان آنان كهنسالان ناتوان زياد بود ، ] از منبع آب كه در چند قدمى بود برداريم ، مأموران مانع ميشدند در صورتيكه هيچ مانع قانونى وجود نداشت ، مأموران با مشت بر سينه ما ميزدند و ما را به عقب ميراندند و در همين حال چند نفر از آن مأموران آيات قرآن را زمزمه ميكردند و مشغول ذكر خدا بودند در آنهنگام هم كه اشقياى تاريخ سربريده فرزند فاطمه و على عليهما السّلام يعنى سر امام حسين عليه السلام را وارد شهرى ميكردند ، تكبير ميفرمودند

جآؤ برأسك يابن بنت محمّد مترمّلا بدمائه ترميلا

و يكبّرون بأن قتلت و أنّما قتلوا بك التّكبير و التّهليلا

[ آن اشقياى تاريخ ] سربريده ترا اى فرزند محمّد ( ص ) آوردند در حاليكه بخون خود آغشته بود . آنان به كشتن تو تكبير ميگفتند در صورتيكه با كشتن تو تكبير و تهليل [ اللَّه اكبر و لا إله إلاّ اللَّه ] را كشته بودند ) آن ذكر كننده خداوندى كه ميگويد : يا عدل يا حكيم ( اى خداوندى كه محض عدلى ،اى خداوند حكيم على الاطلاق ) اگر اين ذكر با عظمت را با سه شرطى كه تاكنون براى ذكر گفتيم ، از دل بزبان بياورد يا در دل خود خطور بدهد ،آيا ميتواند دست به كمترين ظلم بيازد ؟ آيا گوينده چنين ذكرى با غفلت از شناخت حكمت خداوندى و لو باندازه مقدور ميتواند از زندگى خود رضايتى داشته باشد ؟ آيا ميتواند عمر خود را در جهل و غفلت سپرى و تباه نمايد ؟ اگر ذاكر با توجّه باين حقيقت كه با اين ذكر ( يا عدل ) اعتراف صريح به عدالت خداوندى ميكند ، آيا با اينحال ميتواند با تباه كردن استعدادها و سرمايه‏هاى سازنده خويش به خويشتن ظلم و تعدّى كند و با « هدف ديدن خود و وسيله ديدن ديگران » كوچكترين ستمى به ديگران روا بدارد ؟ آيا هيچ انسانى با علاقه به دريدن پرده حرمت ديگران و عشق به كشف عيوب مردم و ريختن آبروى آنان و عفو نكردن خطاهاى قابل بخشش مردم حقّ دارد كه بگويد :يا ستّار العيوب ، يا غفّار الذّنوب .( اى پوشاننده عيب‏ها و اى بخشاينده گناهان ) .

و با اين سخنان خود را اهل ذكر اللَّه تلقّى نمايد آن كسى است كه ميگويد :

يا صمد ( اى خداوند بى‏نياز مطلق و اى موجود مستقل در نهايت استقلال و كمال ) ولى آنچه كه در طول زندگى به ذهنش خطور نميكند ، تحصيل بى‏نيازى و استقلال از وابستگى‏ها است ؟ با نظر به شرائط سه‏گانه‏اى كه تاكنون براى ذكر گفتيم ، حال با صراحت قاطعانه ميتوانيم بگوئيم :

ذكر خداوندى يعنى نيرومندترين عامل سازنده شخصيت ، ذكر خداوندى يعنى يك كتاب جامع همه فصول تعليم و تربيت‏هاى روحى ، ذكر خداوندى يعنى يك معلّم و مربّى الهى كه شب و روز و در همه لحظات عمر با انسان است .

4 ذكر خداوندى بايد مانند عامل به فعليّت رساننده روح ملكوتى آدمى تلقّى شود ، نه عامل آرايش محض روان كه موجب تسليت در برابر جهالت‏ها و نابكاريها بوده باشد . آرى ذكر حقيقى عامل به فعليّت رساننده روح ملكوتى است نه منتفى كننده ملالت يكنواختى زندگى و ناديده گرفتن اضطرابات و اضطرارهائى كه در هنگام تزلزل ديوار زندگى و محروميّت از خواسته‏ها پيش مى‏آيد فَأِذا رَكِبُوا فِى الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَه الدّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ أِلَى الْبَرِّ أِذا هُمْ يُشْرِكُونَ [ العنكبوت آيه 65 ] ( و هنگاميكه سوار كشتى شدند ، خدا را در حال اخلاص و اسناد دين به او ميخوانند و همينكه خداوند آنانرا از دريا نجات داد و به خشكى رساند ، ناگهان شرك ميورزند ) .

اشخاصى فراوان ديده ميشوند كه براى منتفى ساختن ملالت يكنواختى زندگى متوسّل به ذكر ميشوند معناى واقعى اين ذكر مساوى با آب زدن بصورت است كه شخص خواب آلود براى برطرف كردن كسالت خواب متوسّل ميشود . همچنين ذكر اللَّه نبايد وسيله‏اى براى انجام اعمال شگفت‏ انگيز بوده باشد چنانكه مرتاضان و جوكى‏ها انجام ميدهند .

آيا اين يك كار شايسته‏اى است كه آدمى با ذكر خداوندى كه ميتواند مرده خود را زنده كند و تخلّق به اخلاق اللَّه داشته و سعادت واقعى خود و جامعه‏اش را تأمين نمايد ، مثلا به حركت دادن آجر از جاى خود بسنده كند آيا دانستن منويّات ديگران ارزش آن را دارد كه از ذكر اللَّه بجاى بهره‏بردارى در فعليّت رساندن روح ملكوتى ،مورد استفاده قرار بگيرد ؟ آرى ، ذكر اللَّه اگر از روى ايمان و از اعماق قلب برآيد ، كارهاى فوق طبيعى فراوانى ميتواند انجام بدهد و حتّى گاهى نتيجه قابل توجّهى را در بردارد كه عبارتست از باز كردن ديد سطحى نگرانى كه جز غوطه‏ور شدن در شناخت‏هاى سطوح طبيعت با تعريفى كه براى آن دارند ، روابط و نيروهاى ديگرى را قبول ندارند .

با اين حال بايد بدانيم كه ذكر اللَّه براى سوداگرى نيست . مولوى در داستان ابلهى كه با حضرت عيسى ( ع ) همراه شده بود ، اين حقيقت را بسيار زيبا و آموزنده مطرح مى‏كند كه آن احمق از حضرت عيسى ( ع ) التماس مى‏كند كه اسم اعظم را به او تعليم كند :

گشت با عيسى يكى ابله رفيق

استخوانها ديد در گور عميق

گفت اى روح اللَّه آن نام سنىّ

 كه بدان تو مرده زنده ميكنى

مر مرا آموز تا احسان كنم

 استخوانها را بدان با جان كنم

گفت خامش كن كه اين كار تو نيست

 لايق انفاس و گفتار تو نيست

كان نفس خواهد ز باران پاكتر

و ز فرشته در روش چالاكتر

عمرها بايست كادم پاك شد

تا امين مخزن افلاك شد

خود گرفتى اين عصا در دست راست

دست را دستان موسى از كجاست

گفت اگر من نيستم اسرار خوان

هم تو بر خوان نام را بر استخوان

گفت عيسى يا ربّ اين اسرار چيست

ميل اين ابله در اين گفتار چيست

چون غم خود نيست اين بيمار را

چون غم جان نيست اين مردار را

مرده خود را رها كرده است او

مرده بيگانه را جويد رفو

گفت حقّ ادبارگر ادبارجو است

خار روئيده جزاى كشت او است

چونكه عيسى ديد كان ابله رفيق

جز كه استيزه نميداند طريق

مى‏نگيرد پند او از ابلهى

بخل مى‏پندارد او از گمرهى

خواند عيسى نام حقّ بر استخوان

از براى التماس آن جوان

حكم يزدان از پى آن خام مرد

صورت آن استخوانرا زنده كرد

از ميان برجست يك شير سياه

پنجه بر زد كرد نقشش را تباه

كلّه‏اش بركند و مغزش ريخت زود

همچو جوزى كاندر او مغزى نبود

خوف و هراس از پايان كار

آنانكه اين زندگى را يك پديده ساده‏اى مى‏پندارند كه قوانين ناآگاه طبيعت آنرا بدون هدف بجريان انداخته است ، چنانكه آغاز حكمت‏آميزى براى آن سراغ ندارند ، پايان معقولى هم براى آن تصوّر نمى‏كنند و لذا نه محاسبه‏اى را براى آغاز زندگى ضرورى مي دانند و نه بيم و هراس و برحذر بودن درباره پايان آنرا جائز مي شمارند .

در نتيجه منطقى را كه از اين گريز از محاسبات بيرون مى‏آورند ، همانست كه هدونيست‏ها ( سرخوشان ) ،( خوش‏باشان ) ، ( لذت‏پرستان ) براى بشريّت تحفه آورده ‏اند پس هيچ نترسيد ، حساب نكنيد ، بگذاريد طبيعت كار خود را با همه جبر و ناآگاهى كه دارد ، بخوبى انجام بدهد به افسانه‏ هاى افسانه‏ سرايان و اساطير گذشتگان اعتنائى نكنيد كه چند روز ديگر آفتاب بهر جا كه بنگرد ، نشانى از تو نخواهد يافت ، نه در روى زمينت خواهد يافت و نه در ميان گورى كه لاشه بيجانت را در برابر چشمان اشك‏آلود اقرباء و خويشاوندانت در آن نهادند و دنبال كار خود رفتند .

اگر اين توصيه‏ هاى دلسوزانه ( هيچ نترسيد و هيچ حساب نكنيد ،بگذاريد طبيعت كار خود را با همه جبر و ناآگاهى كه دارد ، انجام بدهد ) فقط موجب يك زندگى بى ‏وسوسه و بى‏دغدغه خاطر و با رفاه و آسايش و برخوردارىاز لذائذ در حدّ اكثر ممكن بود ، باز قابل توجّه بود ، باين معنى كه افراد بشر در هر دوران و جامعه ‏اى در خوشى‏ها غوطه‏ ور مى‏ گشتند و پس از چند صباحى روانه زير خاك گشته ، در آن بستر براى ابد خاموش مى‏شدند . ولى ولى و به عدد بينوايان و مظلومان و بال و پرسوختگان جوامع بشرى ، ولى . . . .

بسيار خوب ، بمن توصيه كردى كه نترسم و حسابى نكنم و بگذارم طبيعت كار خود را با همه جبر و ناآگاهى كه دارد انجام بدهد ، فقط بكوشم كه رفاه و آسايش و لذّت طبيعى در حدّ اكثر را بدست بياورم ، امّا نگفتى :

ده تن از تو زرد روى و بينوا خسبد همى

تا بگلگون مى تو روى خويش را گلگون كنى

ناصر خسرو قباديانى و بمن نگفتى : اساسى‏ترين مختصّ اصل لذّت و حاكميّت مطلق آن بر زندگى آن خودخواهى است كه جز خود براى او بهيچ وجه مطرح نيست و در نتيجه اصل لذّت به تزاحم و تضادّ با خودهاى انسانها منجرّ گشته و جنگ و كشتار را ميان انسانها اصيل‏ترين قانون جلوه خواهد داد . و بمن نگفتى :حاكميّت مطلق لذّت كه اساسى‏ترين مختصّ خودخواهى است ، با كمال جبر و ضرورت به حاكميّت مطلق قدرتمندان بى‏ترس و بى‏ هراس منجرّ مي گردد .

بمن گفتى نترس ، از چه نترسم ؟ از غوطه خوردن در نادانى‏هاى مهلك به حكمت وجودم از لرزندان اعضاء و ارواح بشرى در برابر قدرتم از دروغ و حقّه بازى و مكرپردازى و خانمان براندازى همنوعانم ، فقط بدان جهت كه ميگويند : ما هم هستيم و ما هم لذّت ميخواهيم و ما نميخواهيم آن درد و الم‏ها را متحمّل شويم كه لذائذ شما بر آنها استوار است .

از هم اكنون برگرديم و اوراق تاريخ بشرى را ورق به ورق مطالعه كنيم ، خواهيم ديد بزرگترين عظماى سازنده انسانها [ نه فراعنه شكننده استعدادهاى آنها ] همه و همه از مردانى بودند كه ترس و هراس از بازى با حيات انسانها داشته و بى ‏محاسبه آغاز و پايان حيات بهيچ كارى اقدام نكرده ‏اند .

ده‏ها هزار پيامبر و حكماء و انسان‏ شناسان بى ‏شمار، بدون تهيّه پاسخ به سئوال مثلّث « اين انسان از كجا آمده و براى چه آمده و بكجا خواهد رفت » نتوانسته‏اند براى انسانها ادّعاى رهنمائى و رهبرى نمايند .

و بهرحال ، در اين مبحث بعضى از لوازم بيم و هراس و نگرانى بسيار مقدّس را كه در پاسخ مطالب برتراندراسل درباره اينكه ترس عامل مذهب بوده است در ايّام حياتش داده بودم ، مى ‏آورم :

1 اگر ترس باعث شده است كه پيامبر اسلام بگويد :الخلق كلّهم عيال اللَّه و أحبّهم إليه أنفعهم للنّاس . ( مردم همه مانند عيال خداوندى هستند و محبوبترين مردم نزد خداوند سودبخش‏ترين آنها براى مردم است ) .

2 اگر ترس باعث شده است كه كتاب آسمانى مسلمين بگويد :إِنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَميعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَميعاً [ المائدة آيه 32] .

( قطعى است كه كسى كه نفسى را بدون عنوان قصاص يا افساد در روى زمين بكشد . مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و هر كسى كه نفسى را احياء كند ، مانند اينست كه همه انسانها را احياء كرده است ) .

3 اگر ترس باعث شده است كه مسلمانان از اواخر قرن دوم هجرى كه همه دنياى آنروز در ظلمات جهل غوطه‏ور بودند كاروان انبوهى از دانشمندان را براه بيندازد و با نگرش علمى رهسپار شناخت طبيعت شوند و رياضيّات را تكامل بخشيده و در مقدار فراوانى از موارد دست بابتكار بزنند و خلاصه علم را در همه ميادين بجريان بيندازند .

4 اگر ترس باعث شده است كه از قرون اوّليّه ظهور اسلام مسلمانان عالى ترين بيمارستانها را در قلمرو وسيع اسلامى بنا كنند .

5 اگر ترس باعث شده است كه اسلام در آن دورانها كه هنوز حقوق انسانها در ابهام و ضعف و نابسامانى گرفتار بود ، اسلام به اضافه بيان حقوق انسانها [ تا جائيكه با تطبيق آن بر جديدترين حقوقها امتيازات خود را نشان داد ] حقوق حيوانات را نه با تكيه بر احساسات و عواطف محض بلكه با تكيه به ارزش جانداران مقرّر و مورد عمل قرار داد .

6 اگر ترس باعث شده است كه فرهنگى بوجود بيايد كه كاروانى بى‏انتها از فارابى‏ها ، ابن سيناها ، ابن رشدها ، كندى‏ها ، ابن مسكويه‏ ها ، ابوريحان بيرونى‏ ها ، غزالى‏ ها ، جلال الدّين مولوى‏ ها ، سنائى ‏ها ، عطّارها ، ابن خلدون‏ها ،البتّانى‏ ها و حسن بن هيثم‏ها ، شيخ موسى خوارزمى‏ها ، صدر المتألّهين‏ها ،ميردامادها ، سهروردى‏ ها و خواجه نصيرها و علاّمه ‏ها . . . . به راه بيفتند و آنهمه واقعيّات را بوسيله علم و حكمت و هستى‏شناسى براى بشريّت عرضه كنند .

7 اگر ترس باعث شده است كه در زمان عمر بن عبد العزيز كه بودجه بيت المال كشورهاى اسلامى زيادتر از مصارف لازم در اجتماع گردد و زمامداران بودجه اضافى را براى آزاد كردن برده‏ها در آفريقا اعمّ از مسلمان و غير مسلمان بفرستند و اگر . . . كاش همه انسانها از پايان كار زندگى بترسند و از مسئوليّت در روز قيامت بهراسند و امثال قدمهائى را كه براى بشريّت بوسيله حساب نهائى زندگى برداشته شده و ما فقط نمونه اندكى از آنها را ذكر كرديم بردارند .

بالاتر از همه آنها را كه گفتيم ، آيا خودخواهى‏ها و هوى‏پرستى‏ها و پندارگرائى‏هاى ما اجازه خواهند داد كه روزى بنشينيم و با كمال صفا و صميميّت در اين‏باره فكر كنيم كه آن كدامين ترس و هراس بود كه علىّ بن ابيطالبى را ساخته است كه شبلى شميل مادّه‏گرا درباره‏اش ميگويد :

الأمام علىّ بن أبيطالب عظيم العظماء نسخة مفّردة لم ير لها الشّرق و لا الغرب صورة طبق الأصل لا حديثا و لا قديما .

( پيشوا علىّ بن ابيطالب بزرگ بزرگان يگانه نسخه‏ايست كه نه شرق و نه غرب ، نه ديروز و نه امروز صورتى مطابق اصل اين نسخه نديده است ) ؟ آن كدامين ترس و هراس بود كه سلمان فارسى و ابوذر غفارى و اويس قرنى و عمّار بن ياسر و ذو الشّهادتين و حنظله غسيل ملائكه و امثال اين انسان‏هاى تكامل يافته را بر تاريخ بشريّت تقديم كرد كه هر گونه تمدّن واقعى انسانى را در هر دورانى كه تصوّر كنيم ، اين انسانها ميتوانند الگوهاى تمام عيار انسانيّت در آن تمدّن بوده باشند . همه اين قدمهاى بزرگ و همه اين شخصيّت‏هاى تكامل يافته ، ساخته شده پاسخ نهائى سئوال مثلّث معروف است كه ، « از كجا آمده‏ام ؟ بكجا ميروم ؟ براى چه آمده‏ام ؟ » . اين پاسخ عبارتست از : إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِليْهِ راجِعُونَ [البقرة آيه 156] .( ما از آن خدائيم و بسوى خدا برميگرديم )

ما ز بالائيم و بالا ميرويم

ما ز درياييم و دريا مى‏رويم

و اين يك سير و حركت ملكوتى است كه از بيل زدن در مزرعه محقّر گرفته تا مثمرترين انديشه و از برگشتن از اين پهلو به آن پهلو در رختخواب براى حلّ يك مسئله سازنده در خوابگاه شبانگاهى را شامل مى‏شود .

موانع را از سر راه تكاپو براى كمال برداشتن

عظمت حيات تكاملى در اين است كه همواره با موانعى از عوامل طبيعى و همنوعان مزاحم روياروى مى‏گردد و چنانكه تكاپوگر راه كمال براى ايجاد مقتضيات و شرائط بايستى تلاش جدّى كند ، و تن‏پرورى و لذّت‏جوئى و هواپرستى را بحساب عدم قدرت نياورد ، همچنين نبايد در برابر موانعى كه قدرت مقاومت خود را از سست عنصرى و ضعف اراده ما تأمين مى‏نمايند ، بدون سنجش و ارزيابى قدرت بزانو درآيد .

اين يك پديده اسف‏انگيز است كه در آنهنگام كه اراده آدمى بر يك موضوع بعنوان يك امر حياتى تعلّق بگيرد موانع را مقتضيات و شرائطى تلقّى مينمايد كه براى تحصيل آن امر حياتى تحقّق يافته‏اند . و اگر يك موضوع مورد كراهت آدمى واقع گردد ، مقتضيات شرايطى كه واقعا ميتوانند بوجود آمدن آن موضوع را تأمين نمايند ، موانعى تلقّى مينمايد كه سدّ راه وصول به موضوع مورد كراهت مى‏باشند .

در حركت بسوى حيات ابدى معتدل‏ترين راه‏ها را برگزيدن

منطق اساسى و پايدار هر حركت در اين دنيا اعتدال است وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدآءَ عَلَى النَّاسِ [ البقره آيه 143] ( و بدين ترتيب شما را امّت معتدل قرار داديم تا عقائد و احكام و رفتار شما الگو و معيار همه انسانها در انسانيّت بوده باشد ) .

وَ عَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبيلِ [ النّحل آيه 9] ( و اعتدال در راه مبناى مشيّت خداوندى است ) .

يعنى خداوند متعال حركت در راه معتدل را از بندگانش ميخواهد البتّه اين خواستن تشريعى است ، زيرا بندگان بايد با فهم و اختيار و تلاش اين راه را پيدا كنند .

مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ سآءَ ما يَعْمَلُونَ [مائده آيه 66] ( و از آنان امتّى است ميانه‏ رو و بسيارى از آنان مرتكب عمل بد مى‏ شوند ) .

پيش از تحقيق در معناى اعتدال يك آيه ديگر را كه مربوط به موضوع بحث ما است ، مى‏آوريم . اين آيه چنين است :

ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بالْخَيْراتِ بِأِذْنِ اللَّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبيرُ [ الفاطر آيه 32] ( سپس ما كتاب را به كسانى از بندگانمان كه آنان را برگزيديم ، واگذار نموديم ، از آن امّتى كه كتاب را بر پيشوايانشان فرستاده‏ايم ، گروهى از آنان بر خويشتن ظلم كردند و گروهى از آنان ميانه‏روى را پيش گرفتند و گروهى با اذن خداوندى براى وصول به خيرات سبقت نمودند و آن سبقت بر خيرات فضل بزرگى است [ كه خداوند براى آنان عنايت فرموده است . ]

اقتصاد و قسط و وسط و اعتدال و سبقت بر خيرات

سه كلمه يكم و دوم و سوم و پنجم در قرآن مجيد در موارد متعدّدى وارد شده و كلمه چهارم ( اعتدال ) كه از مادّه عدل است ، در قرآن نيامده است ولى خود مادّه عدل با مشتقّاتش در آيات متعدّد ذكر شده است . در آن موارد كه مادّه قصد [ كه در فارسى به ميانه‏روى ترجمه مى‏شود ] و همچنين حدّ وسط كه تقريبا مرادف اقتصاد است ، ديده مى‏شوند اگر به رفتار انسان نسبت داده شوند تقريبا عمل به متن قانونى دين مى‏باشند و كسى كه از اين متن قانونى تعدّى نمايد ، مرتكب بدى شده است چه درباره خويشتن فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ گروهى از آنان ستم بر خود روا ميدارند كه مقتصد در مقابل آن قرارگرفته است و چه درباره خويشتن و ديگران ، چنانكه از عموم آيه :

وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ سآءَ ما يَعْمَلُونَ ( و عدّه زيادى از آنان مرتكب عمل بد مى‏شوند ) .

و مردم مقتصد در برابر اين عدّه كثير مِنْهُمْ أُمَّهٌ مُقْتَصِدَةٌ كسانى هستند كه مرتكب عمل بد نمى‏شوند . معناى ديگرى براى قصد و حدّ وسط در قرآن وجود دارد كه صفت خود دين الهى است كه بمعناى عالى‏ترين وسيله كمال و تقرّب به خداوند متعال مى‏باشد . چنانكه در آيه 143 از سوره البقره آمده است :

وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ ( و بدين ترتيب شما را امّت وسط قرار داديم تا عقائد و رفتار شما الگو و معيار همه انسانها در انسانها بوده باشد ) .

و در آيه 19 سوره النّحل : وَ عَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبيلِ ( و اعتدال در راه ، مبناى مشيّت خداوندى است ) .

و در سوره الحديد آيه 25 : لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابِ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ ( ما رسولان خود را با دلائل روشن فرستاديم و كتاب و ميزان را با آنها نازل نموديم تا مردم به قسط قيام نمايند . ) لذا ميتوان گفت : با نظر به مجموع آيات قرآنى كلمات قصد و قسط و وسط و عدل هنگاميكه از خواصّ دين منظور شده باشند بمعناى عاليترين وسيله كمال و تقرّب ببارگاه ربوبى مى‏ باشند و اگر به رفتار انسانها نسبت داده شوند ، رفتار مطابق متن قانون دين مى ‏باشد اعمّ از اينكه اين رفتار در حدّ اعلاى تقوى و عرفان الهى باشد كه « سبقت بر خيرات » ، « السّابقون » ناميده مى‏شود و يا فقط رفتار رسمى مطابق متن قانون دين خداوندى باشد بدون انحراف از آن .

بنابراين ، مشكلى از اين جهت وجود ندارد كه اگر دين الهى عالى‏ترين و منحصرترين وسيله كمال و تقرّب ببارگاه خداوندى است ، چرا سبقت بر خيرات فوق متن قانونى دين است كه قصد السّبيل و امّت وسط از آن تعبير شده است ؟ حال مى‏توانيم در نوع اختلاف ضرورى در متن قانون دين را مورد بررسى قرار بدهيم :

نوع يكم اختلاف درجات مردم از نظر گرايش دينى و برخوردارى از آن است كه در همه دورانها و جوامع بوضوح كامل ديده مى‏شود . بعنوان مثال از آن چوپانى كه حضرت موسى ( ع ) را مى‏بيند و خدا را در شكل يك انسان توصيف مى‏نمايد و عشق و اشتياق روحى خود را براى وصول بچنان خدائى ابراز مي دارد :

تو كجائى تا شوم من چاكرت

چارقت دوزم كنم شانه سرت

دستكت بوسم بمالم پايكت

وقت خواب آيد بروبم جايكت

گر ترا بيمارئى آيد به پيش

من ترا غمخوار باشم همچو خويش

گر بدانم خانه‏ ات را من مدام

شير و روغن آرمت هر صبح و شام

گرفته تا خداشناسى ابراهيم خليل و موسى بن عمران و عيسى بن مريم و محمّد بن عبد اللَّه و علىّ بن ابيطالب و ائمّه اطهار صلوات اللَّه عليهم اجمعين همه در مسير عشق ربوبى و كمال برين حركت مى‏كنند . و همچنين از يك مسلمان عادى كه در گفتارش وحشتى از ابراز خلاف واقع [ البتّه با اعتقاد به قبح و ممنوعيّت آن در دين ] ندارد ، تا ابوذر غفارى كه آسمان سايه نينداخته و زمين بر خود حمل نكرده است انسانى را راستگوتر از ابوذر غفارى ما أظلّت الخضرآء و لا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذرّ موصوف به متديّن‏اند ، ولى 

ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است

نوع دوم اختلاف ( تشكيكى ) در معناى حدّ وسط و اعتدال و قصد و قسط با نظر به مراحل معرفت الهى و عمل مطابق آن معرفت كه دين ناميده ميشود . ابيات زير را از مولوى مورد توجّه قرار بدهيم :

گفت راه اوسط ار چه حكمت است

ليك اوسط نيز هم با نسبت است

آب جو نسبت به اشتر هست كم

ليك باشد موش را آن همچو يم

هر كه را باشد وظيفه چهار نان

دو خورد يا سه خورد هست اوسط آن

ور خورد هر چار دور از اوسط است

او اسير حرص مانند بط است

هر كه او را اشتها ده نان بود

شش خورد مى‏دان كه اوسط آن بود

چون مرا پنجاه نان هست اشتهى

مر ترا شش گرده ، همدستيم ؟ نى

تو به ده ركعت نماز آئى ملول

من به پانصد در نيايم در نحول

آن يكى تا كعبه حافى ميرود

و ان يكى تا مسجد از خود ميشود

آن يكى در پاكبازى جاى بداد

و ان يكى جان كند تا يك نان بداد

اين وسط در بانهايت ميرود

كه مر آنرا اوّل و آخر بود

اوّل و آخر ببايد تا در آن

در تصوّر گنجد اوسط در ميان

بى‏نهايت چون ندارد دو طرف

كى بود او را ميانه منصرف

اوّل و آخر نشانش كس نداد

گفت لو كان له البحر مداد

بدانجهت كه معرفت بخدا و استعدادهاى متنوّعى كه در اين پديده بكار مى‏افتند و مسيرى كه براى وصول به كمال و در خود كمال پيموده ميشود مانند خود كمال و معرفت خدا حدّ و مرز و پايانى ندارد و از جهت ديگر طرف سقوط درباره ارتباط انسان با دو موضوع مزبور نيز نهايتى ندارد ، لذا تعيين حدّ وسط و اعتدال و قصد و قسط بمعناى متداولى كه دارند ، نميتوانند درباره دو موضوع مزبور مطرح گردند .

در ابيات فوق هر دو اختلاف ( اختلاف درجات اشخاص و اختلاف تشكيكى در مراحل معرفت الهى و كمال ) از بيت يكم تا بيت نهم اختلاف نوع اوّل را بيان مى‏كند و چهار بيت آخر نوع دوم را . ممكن است گفته شود كه : اختلاف نوع دوم فى نفسه وجود ندارد ، بلكه اين انسانها هستند كه بجهت موقعيّت‏هاى جبرى يا موضع‏گيريهاى اختيارى موجب اختلاف در انطباق اعتدال و حدّ وسط و قصد و قسط بر وضعى كه دارند ، مي باشند . بايد گفت اين مسئله بايد به شكل زير مطرح شود :

آيا كمال مطلق فى نفسه بى ‏نهايت بمعناى اصطلاحى آن است و آيا مسير و حركت انسان بسوى كمال بى‏نهايت است ؟

اگر چه ميتوان گفت : حكماى عاليقدر اين مسئله با اهمّيّت را از نظر دور نداشته‏اند و قاعدتا براى هر متفكّر هستى‏شناس و حكيم چنين مسئله مهمّى مطرح بوده است ، ولى بحث و بررسى آن را بعنوان يك مسئله مستقلّ كه قطعا بايد در حكمت الهى مطرح شود ، مورد توجّه قرار نداده‏اند ، لذا براى شناخت نظريّات آنان در اين مسائل بايستى فصول و ابواب مختلفى از هستى‏شناسى و حكمت را پيگيرى نمود . و بهر حال ، اين مسئله بطور جدّى بايد مطرح گردد و در معرض افكار صاحبنظران قرار بگيرد .

ميگوئيم : مفهوم بى‏نهايتى كه براى كمال مطلق ( خدا ) نسبت ميدهيم قطعا با آن مفهوم بى‏نهايتى كه ما از زمان و عدد و فضا و امور قابل شدّت و ديگر موضوعات داراى امتداد و كشش و بعد كه در ذهن خود مى‏آوريم متفاوت است .

براى تسهيل بحث و عدم تكرار كلمات ، بى‏نهايت منسوب به كمال مطلق را بى‏نهايت اوّل نامگذارى مى‏كنيم و بى‏نهايت منسوب به زمان و عدد و فضا و امور قابل شدّت و ديگر موضوعات داراى امتداد و كشش و بعد را ،بى ‏نهايت دوم ميگوئيم .

با نظر به ماهيّت و خواصّ بى‏نهايت دوم ، يقينى است كه قابل تطبيق يا قابل حمل به كمال مطلق نمي باشد ، زيرا همه انواع و اصناف اين امور از مقوله كمّى هستند كه قابل تجزيه و تركيب بوده و هر چه باشند ،بالاخره داراى نوعى بعد و مقدار ميباشند كه كم و زياد و تساوى در آن‏ها راهيابى دارند و كمال مطلق فوق همه ماهيّت‏هاى كمى و خواصّ آن ميباشد ،لذا بايد گفت : وقتى كه ميگوئيم : « كمال مطلق » حتما بايد هرگونه مفهوم كمّى و تجريد شده از امتدادها و كشش‏ها و بعدها و امور قابل تشديد را از ذهن خود دور كنيم .

بنابراين بى‏نهايتى كه قابل تطبيق يا قابل حمل به كمال مطلق است ، بى‏نهايت اوّل ميباشد نه بى‏نهايت دوم . و بهمين ترتيب مسير و حركت انسان به سوى كمال مطلق نميتواند مانند بى‏نهايت دوم بوده باشد ، چنانكه در منابع اسلامى مطابق عقل سليم و دريافت اصيل وجدانى مى‏بينيم كه خداوند در پاسخ سئوال حضرت موسى ( ع ) كه گفت :

كيف أصل إليك ؟ ( خداوندا ، چگونه ببارگاه تو برسم ) ميفرمايد :

قَصْدُكَ لى‏ وَصْلُكَ إلَىَّ ( اى موسى ، همينكه مرا قصد كردى ، ببارگاه من رسيدى ) و آنچه كه انسانهاى كمال‏جو در درون خود در مييابند همين است كه خداوند به حضرت موسى ( ع ) فرموده است . اگر يك انسان واقعا خود را روياروى اين سئوال به بيند كه

گر زحال دل خبر دارى بگو

ور حديث مختصر دارى بگو

مرگ را دانم ، ولى تا كوى دوست

راهى ار نزديكتر دارى بگو

قطعا جواب خود را خواهد شنيد كه

در صف معراجيان گر بيستى ( بايستى ) چون براقت پرگشايد نيستى [ 1 ]

نى چو معراج زمينى تا قمر

بلكه چون معراج كلكى تا شكر

نى چو معراج بخارى تا سما

بل چو معراج جنينى تا نها

خوش براقى گشت خنگ نيستى

سوى هستى آردت از نيستى

چنانكه تبدّل موادّ اوليّه نيشكر به شكر يك تبدّل درونى است و فاصله هندسى و ديگر امتدادها و كشش‏ها راهى در آن ندارد ، راه بسوى كمال مطلق هم به

[ 1 ] . مقصود از نيستى ، عدم به معناى ماوراى طبيعت است :

تا كه سازد جان پاك از سر قدم

سوى عرصه دور پهناى عدم

عرصه ‏اى بس با گشاد و با فضا

كاين خيال و هست زو يابد نوا

 

معناى فاصله هندسى و زمانى نيست ، زيرا وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ [ق آيه 16] ( و ما از رگ گردن به او نزديكتريم ) بلى ، هيچ امتداد و كششى چه متناهى و چه بينهايت در اين مسير وجود ندارد :

اى بسا كس را كه صورت راه زد

قصد صورت كرد و بر اللّه زد

همچو اعرابى كه آب از چه كشيد

آب حيوان از رخ يوسف چشيد

بهر فرجه شد يكى تا گلستان

فرجه او شد جمال باغبان

رفت موسى كاتشى آرد به دست

آتشى ديد او كه از آتش برست

اگر چه مثالهاى مزبور در ابيات فوق براى حركت‏هائى است كه وصول به كمال در آنها با هدف‏گيرى انجام نشده است ، ولى از آنجهت كه ما بين قصد صورت و آب چاه و گردش در گلستان و سراغ آتش رفتن حضرت موسى ( ع ) و وصول به حقايق والاتر فاصله زمانى و هندسى نبوده است ، لذا ميتوانند براى توضيح مقصود ما كمكى نمايند .

آيا ما در معقولات و دريافت‏هاى خويشتن چنين پديده‏اى داريم كه ما بين متحرّك و مقصد هيچ‏گونه فاصله زمانى و هندسى وجود نداشته باشد ؟ بلى ، خوشبختانه در علم حضورى و دريافت ذات كه ناب‏ترين علم و دريافت ما است ، هيچ‏گونه فاصله و كشش و امتداد زمانى و هندسى وجود ندارد ، و اين حركت ( حركت ذات براى دريافت خويشتن ) نه تنها مافوق فاصله‏ها است ، بلكه اصلا مسير و راهى جز موج خويشتن بر روى خويشتن چيز ديگرى مورد نياز نيست .

يك سئوال ديگر در اينجا پيش مى‏آيد كه بسيار خوب ، اگر هيچ‏گونه فاصله‏اى ما بين حركت واقعى به سوى كمال با وصول به كمال وجود ندارد ، پس دوام و استمرار جستجو و تأديب و تهذيب نفس و تصفيه درون تا آخرين لحظات عمر كه مورد اتّفاق نظر همه پيشوايان الهى و حكماء و علماى اخلاق است ، چه معنى دارد ؟ آيا خود لزوم ادامه جستجو و تأديب و تهذيب نفس و تصفيه درون دليل آن نيست كه قصد و حركت حقيقى بسوى كمال بارقه‏ايست كه لحظاتى درون آدمى را از فروغ تابناك كمال روشن ميسازد و سپس راه خود را پيش ميگيرد و از آن پس ، انسان است و حواسّ و ذهنيّات و آرمانهايش ؟ پاسخ اين سئوال چنين است كه نوعى از قصد و حركت همانست كه در سئوال مطرح شده است و غروب فروغ حاصل در درون آنهم در مدّت اندك ، خود دليل آن است كه آن قصد و حركت ريشه ‏دار نبوده و درون آماده تحوّل به كمال كه توانائى دريافت كمال مطلق را داشته باشد نبوده است .

لذا اسلام در بزرگترين عبادت كه نمازهاى پنجگانه است ، دستور الزامى به خواندن سوره فاتحه در هر دو ركعت اولى صادر نموده است كه آيه إِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ ده بار تكرار ميشود . براى چه ؟ براى اينكه « پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز » بنابراين ، هر انسانى به مقدار دورى موضعى كه با كمال گرفته است ، بايد بكوشد ، تا از خشكى‏ها بگذرد و آماده قصد و حركتى باشد كه قدم را بردارد و پاى در درياى كمال بگذارد و بعبارت ديگر كوششهاى مقدّماتى در حقيقت مانند لاروبى درون از لجن‏ها است ، و منبع آبحيات دريافت كمال هيچ مانعى از جريان خود ندارد .

سئوال سومى نيز در اين مورد ميتواند طرح شود و آن اينست كه بالاخره هر چه كه انسان كمال‏جو در مسير و حركت خود پيش ميرود ، بدون ترديد به معرفت و كمال‏يابى او افزوده ميشود ، اگر اين تدريج در افزايش معرفت و كمال‏يابى مستند به وسعت بى‏نهايت كمال بوده باشد ، پس خود واقعيّت كمال همان بي نهايت را دارا است كه كم و زياد و تساوى در اجزاء يا درجات آن راهيابى دارد و اگر تدريج معرفت و كمال‏يابى مستند به خود گيرندگى و تحوّل انسان است ، پس طىّ فاصله زمانى و ديگر واحدهائى كه بايد سپرى شوند مخالف اصل « قصد همان وصل همان » ميباشد .

پاسخ اين سئوال بدين نحو است كه استعداد كمال‏يابى آدمى است كه با هر لحظه شكوفائى و به فعليّت رسيدن قصدى دارد و وصلى . بعنوان مثال غنچه گل از آن هنگام كه شروع به باز شدن مينمايد ، به شكوفائى ميرسد و عطرافشانى را شروع مى‏كند . هر اندازه غنچه استعداد شكوفائى بيشتر داشته باشد ، گرديدن كمالى آن بيشتر خواهد بود ،ولى غنچه از همان آغاز باز شدن ، گل شده است . اگر چه گل شدن آن بجهت استعداد نامحدود ، نامحدود بوده باشد . آن شاعرى كه ميگويد :

بيزارم از آن كهنه خدائى كه تو دارى

هر لحظه مرا تازه خداى دگرستى

نميخواهد بگويد : واقعا خدا حقيقتى است در تحوّل و نو به نو شدن ،بلكه ميگويد : خود استعداد خدايابى كه من وجود دارم ، با فعليّت‏هاى مستمرّى كه دارد ، هر لحظه با پيشرفت در تهذّب و تصفيه روحى سطوح جديدترى از استعداد خدايابى و كمال‏يابى بروز مى‏كند و خدا و كمال را در مى ‏يابد .

بهمين معنى است بيتى كه از خواجوى كرمانى در زير نقل مى‏ كنيم :

اى مقيمان درت را عالمى در هر دمى

رهروان راه عشقت هر دمى در عالمى

عوامل كبر و غرور دمار از روزگار حياتش در نياورد

بحث در تقوى است ، تقوى يعنى بهره‏بردارى معقول و تنظيم الهى « صيانت ذات » كه اصل الاصولش ميناميم . اصل الاصول يعنى اساسى‏ترين پايه همه اصول معارف و سازندگى انسانى . عوامل مخرّب تقوى از هر قلمروى كه تصوّر شود ، بالاخره قدرت تأثير آنها مربوط به خود طبيعى است كه ذات قابل ترقّى و تعالى را از حركت و گرديدن‏هاى صعودى باز ميدارد و تا آخرين نفس زندگى جز اشتياق به تورّم خواسته‏اى ندارد .

اين اشتياق موادّ اوّليّه همان شعله‏هاى دوزخ است كه آدمى از همين دنيا براى خود مى‏اندوزد . اين بيمارى تورّم خود طبيعى است كه كبر و غرور بمعناى فريفتن خويشتن ناميده ميشود .

فرياد از اين خود طبيعى كه بتى در درون شود و همه موجوديّت آدمى را مجبور به سجده و به زانو در افتادن در برابر خود نمايد

مادر بت‏ها بت نفس شما است

زانكه آن بت مار و اين بت اژدها است

آهن و سنگ است نفس و بت شرار

آن شرار از آب مى‏گيرد قرار

سنگ و آهن زاب كى ساكن شود

آدمى با اين دو كى ايمن بود

زيرا

سنگ و آهن در درون دارند نار

آبرا بر نارشان نبود گذار

زاب چون نار برون كشته شود

در درون سنگ و آهن كى رود

بت شكستن سهل باشد نيك سهل

سهل ديدن نفس را جهل است جهل

صورت نفس ار بجوئى اى پسر قصه

دوزخ بخوان با هفت در

برويد از آغاز تاريخ زندگى بشرى براه بيفتيد و هر خون بنا حقّى را كه ديديد زمين را رنگين ساخته است ، براى تفسير و تحليل آن ، مغز خودتان را خسته نكنيد ، آن خون نا حق را كبر و غرور و خودخواهى بنى نوع صاحب همان خون ريخته است .

در وسط راه به ميليونها خرابى‏ها خواهيد رسيد . اگر براى شما ثابت شد كه آن خرابى‏ها روزى آباديهاى عالى بودند و روز ديگرى تيشه ستم آنها را ويران نموده است ، براى شناخت عامل آن ستم ، هيچ راه دورى نرويد ، بلكه دنبال عامل حقيقى آن برويد كه كبر و غرور و خودخواهى موجودى است كه انسان ناميده ميشد .

از هر جا و هر مكان و زمان كه ناله و شيون سوزناكى شنيديد كه معلول فقدان عوامل زندگى مناسب ناله و شيون كنندگان نبوده است ، حتما بدانيد كه كبر و غرور و خودخواهى حيواناتى انسان‏نما موجب آن ناگواريها بوده است . اگر در سر راهتان با شكم‏هاى گرسنه و بدنهاى برهنه و خرابه‏نشينان مواجه شديد ، براى تفسير اين پديده‏هاى جانكاه احتياجى به فلسفه بافى‏هاى بيهوده نداريد ، قطعا بدانيد كبر و غرور وخودخواهى موجوداتى از خود راضى بنام بشر روزگار آن مردم را سياه كرده است .

هنگاميكه به اين نقطه از تاريخ رسيديد كه امروز ما است و علم و صنعت و باصطلاح برخى از ساده‏لوحان تمدّن ( مدينه فاضله ) در اوج پيشرفت است و بنا به آمار بين المللى اخير شماره نفوس سر فصل تكامل و اشرف مخلوقات از چهار ميليارد و نيم ميگذرد ، اگر يك آدم آگاه و خردمند ديديد كه در كمال هشيارى و بدون كمترين تخدير شدگى بشما گفت : من امروز در نقطه اعتلاى تاريخ زندگى مى‏كنم و هيچ نقص و نگرانى ندارم ، فورا از او بپرس كه از كجا آمده است ؟ و آدرس مسكنى كه در آنجا زندگى مى‏كند كجا است زيرا سخنى ميگويد كه شبيه به حرفهاى خردمندان هشيار كره زمين فعلى ما نيست .

فقط براى اينكه واقعيّت را از فرد فرد چهار ميليارد و نيم بشنويد ، مقدارى آگاهى و هشيارى بآنان بدهيد و سپس بپرسيد : شما چيستيد يا كيستيد و چه فكر ميكنيد ؟ آيا ميتوانيد فردا را پيش‏بينى كنيد كه متكبّران و مغروران و خودخواهان قدرت‏پرست درباره فرداى بشرى چه ميكنند و از جان بشر چه ميخواهند ؟

قطعا پاسخ سئوال شما فقط اضطراب مخاطب است كه حتّى شايد نتواند از شدّت اضطراب ، كلماتى را كه پيرامون « فقط خدا است كه ميتواند فرداى بشر را نجات بدهد » خواهد گفت ، بخوبى ادا كند . در يك سخن كوتاه ، تا بيمارى خودخواهى و غرور و كبر از خاندان بشرى با دواى اصل الاصول معالجه نشود ،بهر كجا كه روى آسمان همان رنگ است ، و السّلام .

امور ابهام‏ انگيز و مشكوك نابينايتان نسازند

محدوديّت وسائل و ابزار معرفت و تدريجى بودن به فعليّت رسيدن استعدادها و اخلالگريهاى هوسها و هوى‏هاى نفسانى از يكطرف ، و طوفانهاى بسيار تند خودخواهى‏ها و محدوديّتهاى متنوّع همنوعانى كه در زندگى با همديگر شركت داريم ، از طرف ديگر غالبا روى واقعيّت‏ها و حقائق گرد وغبارهاى غليظ مى‏كشند و نابينايمان ميسازند .

هر ابهام و شكّى براى انسان آگاه و خردمند علامت سئوالى بوجود مى‏آورد . اين علامت سئوال خردمند آگاه را متوقّف ميسازد ، ولى نه براى ركود ، بلكه براى گرفتن نيرو از منابع تفكّر و تعقّل و چه بسا كه ابهام‏ها سئوالها برمى‏انگيزند و سئوالها راه‏ها باز ميكنند و راه‏ها مقاصد حياتى پيش‏بينى نشده‏اى را پيش مى‏آورند .

در صورتيكه همان ابهام‏ها و شكّ‏ها براى ناآگاهان و نابخردان يا خفقان مى‏آورند و بكلّى آنان را در تاريكى‏ها فرو ميبرند و نابيناترشان ميسازند و يا بر بى‏قيد و بنديهاى آنان باين بهانه كه « من چيزى نمى‏فهمم و الزامى هم نيست كه بفهمم » مى‏افزايند . 190 ، 205 ظافرا بفرحة البشرى و راحة النّعمى فى أنعم نومه و آمن يومه ، و قد عبر معبر العاجلة حميدا و قدّم زاد الآجلة سعيدا و بادر من وجل و أكمش فى مهل و رغب فى طلب و ذهب عن هرب ، و راقب فى يومه غده و نظر قدما أمامه .

فكفى بالجنّة ثوابا و نوالا ، و كفى بالنّار عقابا و وبالا ،و كفى باللّه منتقما و نصيرا و كفى بالكتاب حجيجا و خصيما ( انسان با تقوى با اين حركت و تكاپو كه بدست آورده است ] شادى بشارت سعادت ابدى و آسايش در نعمت الهى را در آسوده‏ترين و ملايم‏ترين خواب‏ها و رؤياها و امن‏ترين روزى [ كه در انتظارش است ] بدست آورده است .

[ چنين انسانى است ] كه گذرگاه موقّت دنيا را با وضعى پسنديده عبور نموده و توشه پايان سرنوشت را سعادتمندانه پيش انداخته و از ترس خداوندى به اعمال صالحه پيشدستى كرده است . [ اين انسان متّقى ] در روزگار مهلتى كه در زندگى نصيبش گشته است ، بسوى سعادت شتافته و رغبت در طلب نجات نموده و از پليديها گريخته و در امروزش به فكر فردايش پرداخته و همواره به پيش نگريسته است . [ براى لزوم معرفت وعمل انسان با تقوى ] عطا و پاداش بهشتى و هراس از عذاب و كيفر و وبال آتش كافى است . انتقام خداوندى يا يارى او و احتجاج و مخاصمه كتاب آسمانى [ براى انسان با تقوى ] كفايت مينمايد ) .

فرح و شادى در بشارت رهائى از زنجير گرانبار زندگى دنيوى است و همواره به پيش نگريستن و حركت به پيش نمودن .

[ از مختصّات انسان با تقوى ] : شادى و انبساط احساس رهائى از زنجير گرانبار زندگى و دريافت سعادت و امن و امان ابدى است كه ترس و غم و غصّه‏ها هرگز سراغش را نميگيرند . و در آن حيات ابدى غوطه‏ور ميگردد كه زيباتر از خواب و رؤياهاى شيرين است .

وى كسى بود كه با بينائى و روشن‏بينى و روشن فكرى سرعت گذشت و انقراض قطعى زندگى دنيوى را دريافت و بجاى آنكه بنشيند تا دنيا بر او بگذرد ، او از دنيا كه گذرگاه موقّتى بود ، با كمال آگاهى و هشيارى درگذشت . و بجاى آنكه بگذارد شب و روز بر او سوار شوند و هر يك بنوبت خود با حركت سريعى كه داشت مهميز به پهلوهايش بزند و روح و روان او را زخمى كند ، با چالاكى روح و روان بر آن دو اسب سياه و سفيد سوار شد و با زندگى پيروزمندانه و توشه‏اى كه ضامن سعادت ابدى او بود ، از اين دنيا عبور كرد . او با دريافت اين حقيقت كه

نيك بنگر ما نشسته ميرويم

مى ‏نبينى قاصد جاى نويم

پس مسافر آن بود اى ره پرست

كه مسير و روش در مستقبل است

حركت و گذشتن را شوخى تلقّى نكرد و نگذاشت كه جريان لا ينقطع جويبار زمان او را بخواب ببرد ، تا هنگاميكه چشم باز كند ، ببيند هشتاد بهار حيات‏بخش را در پشت سر گذاشته و بادهاى خزان ابدى وزيدن گرفته است .

خزانى كه هيچ فصل بهارى در اين دنيا بدنبال خود نخواهد آورد . او نگذاشت كه شاهد عبور ساليان زندگى يكى پس از ديگرى بر روى حلقه‏هاى زنجيرى كه بى‏صدا و بى‏تكرار به گذشته خزيده‏اند بوده باشد .

آرى ، تقوى ، آن اصل الاصول « صيانت ذات » از قناعت به نشستن در زير درخت خلقت و سياحت در شاخ و برگ زيباى آن ، ممنوعش ساخت ، زيرا اين معلّم و مربّى الهى حقيقت بزرگى را به او فهمانده بود كه انسانى كه حيات و انديشه و عقل و وجدانش به پرده‏هاى نگارين و شفّاف زيبائى‏ها كه روى كمال كشيده شده است ، خيره گشت و كمال پشت آن پرده را نديد ، روزى را خواهد ديد كه همان پرده‏هاى نگارين و شفّاف نه تنها زيبائى‏هاى خود را از او دريغ خواهند داشت ، بلكه براى پايان بخشيدن به خيرگى‏هاى وى بر روى آن پرده‏هاى نگارين ،بر چهره ناگوار فنا و زوال كه اين مسافر در حال وداع پيدا كرده است ، خيره خواهند گشت .

حال كه ميرويم و در حال عبور هستيم و براى اين عبور بازگشتى نخواهيم داشت ، بياييد تا ميتوانيم سررشته حيات خود را از دست اميال و آرزوهاى نفسانى بگيريم و بدست عقل و وجدان بسپاريم ، تا با گرايش به خيرات و مسابقه در ميدان رشد و كمال « حيات معقول » ، اعمال صالحه بيندوزيم كه بقا و پايدارى از آن اعمال صالحه ما است .

اگر اين مهلت‏ها و فرصت‏ها را كه در اين زندگى بما داده شده است ، غنيمت نشماريم ، ديرى نخواهد گذشت كه موجوديّت ما در ميدان كار زار تنازع براى شهوت بيشتر و تورّم پر بادتر دستخوش عوامل نيرومندتر گشته و آنرا به غنيمت خواهند برد . فقط حركت به پيش است كه ميتواند جريان زندگى و تكاپو در آن را تفسير و توجيه نمايد .

اگر حركت به دور خويشتن و يا حركت به عقب براى عالم هستى امكان پذير بود ، آيا امروز خبرى و اثرى از انسان بود ؟ تصوّر اينكه عالم هستى در حركت خود حتّى يك لحظه توقّف نمايد يا به عقب برگردد يا دور خود بچرخد ،چه تفاوتى با تصوّر نفى حركت دارد ؟ دقّت فرمائيد :

تو از آن روزى كه در هست آمدى

آتشى يا خاك يا بادى بدى

گر بدان حالت ترا بودى بقا

كى رسيدى مر ترا اين ارتقا

از مبدّل هستى اوّل نماند

هستى ديگر بجاى او نشاند

همچنين تا صد هزاران هست‏ها

بعد يكديگر دوم به زابتدا

آن مبدّل بين وسائط را بمان

كز وسائط دور گردى زاصل آن

واسطه هر جا فزون شد اصل جست

واسطه كم ، ذوق وصل افزونتر است

از سبب دانى شود كم حيرتت

حيرتى كه ره دهد در حضرتت

اين بقاها از فناها يافتى

از فنا پس رو چرا بر تافتى

زان فناها چه زيان بودت

كه تا بر بقا چفسيده‏اى اى بينوا

چون دوم از اوّلينت بهتر است

پس فنا جوى و مبدّل را پرست

صد هزاران حشر ديدى اى عنود

تاكنون هر لحظه از بدو وجود

از جمادى بيخبر سوى نما

وز نما سوى حيات و ابتلا

باز سوى عقل و تمييزات خوش

باز سوى خارج اين پنج و شش

تا لب بحر اين نشان پايها است

پس نشان پا درون بحر لاست

باز منزلهاى خشكى ز احتياط

هست ده‏ها و وطن‏ها و رباط

هين بده اى زاغ اين جان باز باش

پيش تبديل خدا جانباز باش

تازه ميگير و كهن را مى‏سپار

كه هر امسالت فزونست از سه پار

ور نباشى نخل وار ايثار كن

كهنه بر كهنه نه و ايثار كن

كهنه و گنديده و پوسيده را

تحفه مى‏بر بهر هر ناديده را

با اينحال آيا روا بداريم كه هستى ما از حركت ذاتى خود كه رو به تجرّد و كمال است ، باز بماند و بقول مولوى بگندد و بپوسد و غذائى مطبوع بر مور و مار عوامل متلاشى كننده طبيعت و موادّى براى شعله‏هاى سوزان خود خواهى خودخواهان و وسيله‏اى براى برافروختن آتش قهر الهى در ابديّت باشد ؟

فاتَّقُوا النَّارَ الَّتى‏ وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ [ البقره آيه 24] .( بترسيد از آتش دوزخى كه موادّ سوخت آن انسانها [ خود طبيعى‏ هاى گنديده ] و سنگها است ) .

پس پايان حركت به پيش ، بهشت است و حضور در بارگاه خداوندى و رسيدن به لقاء اللّه ، و حركت به عقب يا به دور خود ، پايانى جز آتش كه نتائج مبارزه با طبيعت حركت و جايگاهش دوزخ است نداشته و همچنين پايانى جز فراق و دورى از خدا و كرامات او وجود نخواهد داشت . 206 ، 217 أوصيكم بتقوى اللّه الّذى أعذر بما أنذر و احتجّ بما نهج و حذّركم عدوّا نفذ فى الصّدور خفيّا و نفث فى الأذان نجيّا ، فأضلّ و أردى و وعد فمنّى ، و زيّن سيّئات الجرائم ، و هوّن موبقات العظائم ، حتّى إذا استدرج قرينته و استغلق رهينته ، أنكر ما زيّن ، و استعظم ما هوّن و حذّر ما أمّن ( من شما را به تقوا براى خداوندى توصيه مى‏كنم كه با ابلاغ نتائج ناگوار اعمال زشت [ بوسيله پيامبران و حكم عقل سليم و تحريك وجدان الهى ] جاى عذرى نگذاشته است .

و با طرقى روشن كه پيش پاى شما گسترده ،احتجاج نموده است . و شما را از دشمنى كه در سينه‏ هايتان نفوذى مخفى داشته و آهسته در گوشهايتان ميدمد ، بر حذر داشته است . [ اين دشمن ديرينه اولاد آدم ( ع ) ] شيطان است كه گمراه ميكند و بهلاكت مى‏اندازد و وعده ميدهد و فرزند آدم ( ع ) را در خيال آرزوها غوطه‏ور مى‏سازد و زشتى‏هاى گناهان را براى آنان مى‏آرايد و معاصى بزرگ و نابود كننده را در نظر آنان ناچيز مينمايد .

تا آنگاه كه دمساز و همنشين خود را فريب داد گروگان خود را محكم با گره بست ، آراسته‏هاى خود را انكار و آنچه را كه ناچيز جلوه داده بود ، بزرگ و از آنچه كه براى انسان امان تلقين كرده بود ، بر حذر ميدارد ) .

براى تقوى كه عمل به اصل الاصول است اجتناب از آرايش‏ها و اغواهاى شيطان مطرود ضرورت دارد

اين بار سوم است كه امير المؤمنين پيشواى متّقيان در اين خطبه مباركه مردم را به تقوى توصيه ميفرمايد . و در هر بار انواعى از لوازم و خواصّ و شرائط تقوى را بيان ميفرمايد . اين انسان كامل در سر تا سر سخنانى كه در جهت آماده ساختن جامعه انسانى براى تربيت و تعليم انسان كامل فرموده است ،بيش از همه مطالب به تقوى اهمّيّت داده است .

اين اهمّيّت دادن ، متقن‏ترين و روشنترين دليل براى اصل الاصول بودن تقوى ميباشد . در چند جمله فوق « صيانت ذات » را در برابر شيطان مطرح و توصيه مينمايد كه اگر بخواهيد به اصل الاصول « صيانت ذات » كه تقوى است ، نائل گرديد ، حتما بايد از وعده‏هاى فريباى شيطان و ظاهر آرائى‏هاى آن خبيث مطرود درگاه الهى بر حذر باشيد .

اين دشمن برونى مكّار و آرايشگر حيال و غدّار با برقرار ساختن ارتباط آشكار يا مخفى با خود طبيعى آدمى‏زاد كه مديريت درون را بعهده ميگيرد ، به آسانترين وجه و با نزديكترين راه‏ها و با كمترين وسيله ميتواند همه درون و استعدادهاى فوق ارزش آنرا چنان ويران كند كه حتّى يك لحظه براى نشستن فرشته روح در آن درون شايستگى نداشته باشد و با الفاظ زيبايش گوش آدميزاد را چنان بنوازد كه مجالى براى شنيدن سروش غيبى و زمزمه‏هاى درونى روح نگذارد .

ساده‏لوح انسان بيخيال انسان كه در برابر دو دشمن بى‏امان ومهلك كه يكى نفس امّاره و ديگرى شيطان مكّار است ، با خاطرى آسوده نشسته و حقيقت را از ضدّ حقيقت ، واقعيّت را از دشمن واقعيّت ميجويد .

پياله زرّين انديشه و تعقّل را دو دستى بر امواج خيالى سراب آب‏نما عرضه كرده و از آن امواج دروغين آبحيات معقول التماس مينمايد سپس همان پياله خالى را بلبانش نزديك مى‏كند و تجسّم نيرومند آن امواج كه فقط در عالم خيال سر مى‏كشند ،تا مدّتى مست و ناهشيارش ميسازد ، تا آنگاه كه دست مرگ نقاب از جلو ديدگانش بردارد و در همان اوّلين لحظه بخود آمدن بفهمد كه آن پياله از اوّل خالى بوده است .

سرور متّقيان در جملات بالا به تلخ‏ترين لحظات قيامت كه روياروئى آدميزاد با شيطان است ، اشاره ميفرمايد كه پس از آنكه شيطان در امتداد عمر آدميزاد با اغوا و فريبكارى‏ها و پاشيدن دانه براى انداختن وى در دام مهلك ، روزگارش را تباه ساخته است ، در موقع روياروئى با انسان ،سوزاننده‏ترين سخن را به او ميگويد كه : « مگر من ترا به سقوط و هلاكت مجبور ساخته بودم ؟ » .

وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِىَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لى‏ عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لى‏ فَلا تَلُومُونى‏ وَ لُومُوآ أَنْفُسَكُمْ ، مآ أنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ مآ أَنْتُمْ بِمُصْرِخِىَّ إِنّى‏ كَفَرْتُ بِمآ أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمينَ لَهُمْ عَذابٌ أَليمٌ [ ابراهيم آيه 22] .

( و هنگاميكه امر زندگى دنيوى تمام شد ، شيطان به اولاد آدم ميگويد : خداوند بشما وعده حقّ داد و من بشما وعده كردم و تخلّف نمودم و من بر شما سلطه‏اى نداشتم ، جز اينكه شما را دعوت [ به تباهى‏ها ] نمودم و شما پذيرفتيد ، پس مرا ملامت نكنيد و خودتان را ملامت كنيد ،من [ امروز ] بفرياد شما نميرسم و شما بفرياد من ، من بآنچه كه شما پيش از اين مرا در آن شركت و دخالت داده‏ايد ، منكرم . و قطعا براى ستمكاران عذاب دردناكى است ) .

مگر خداوند بوسيله پيامبرانش شما را از من بر حذر نداشته بود . شما ميدانستيد من كه خرمن وجودم را بآتش كبر و حسادت سوخته و تباه كرده بودم ، به روشنائى چراغ و شمع زندگى شما راضى نبودم

زانكه هر بدبخت خرمن سوخته  

مى نخواهد شمع كس افروخته

218 ، 239 أم هذا الّذى أنشأه فى ظلمات الأرحام و شغف الأستار ، نطفة دهاقا ،و علقة محاقا ، و جنينا و راضعا و وليدا و يافعا . ثمّ منحه قلبا حافظا ،و لسانا لافظا و بصرا لاحظا ، ليفهم معتبرا و يقصّر مزدجرا ، حتّى إذا اقام اعتداله ، و استوى مثاله ، نفر مستكبرا ، و خبط سادرا ، ما تحافى غرب هواه ، كادحا سعيا لدنياه ، فى لذّات طربه ، و بدوات أربه ، ثمّ لا يحتسب رزيّة ، و لا يخشع تقيّة ، فمات فى فتنته غريرا و عاش فى هفوته يسيرا ،لم يفد عوضا و لم يقض مفترضا ( يا اين انسانى كه خداوند او را در ظلمات ارحام مادران و غلافهاى پوشاننده بوجود آورد . [ آنگاه اين انسان مسير تكوّن خود را پيش گرفت ] :

نطفه‏اى در حال روئيدن و متراكم از ذرّات ، علقه‏اى پوشيده و مخفى در رحم مادر ، شيرخوار ، كودك ، جوان . سپس براى او قلبى حافظ و زبانى گويا و چشمى بيننده داد ، تا از روى تجربه و عبرت بفهمد و با جلوگيرى خويشتن از معصيت ، از ارتكاب به آن خوددارى نمايد .

تا آنگاه كه بحدّ اعتدال خود رسيد و پيكر و قامتش راست شد ، استكبار وجودش را احاطه نمود و از مسير حقّ رميدن گرفت و بى‏پروا به خبط و خطا افتاد ، با دلو هوايش [ براى سيراب كردن درخت پرشاخ « خود طبيعى‏اش » ] آب كشيد ،كوشش و حركات مشقّت‏بار براى دنيايش صرف كرد و براى تحصيل لذائذعيش و طربش و با تفكّرات خام درباره نيازهايش . [ اين غافل مست براى زندگى خود ] هيچ مصيبتى را احتمال نمى‏دهد و بحساب نميآورد و هيچ ترسى او را به خشوع وادار نميسازد .

[ با اين غفلت تباه كننده ] در فتنه و لغزش فريبنده خود ديده از اين جهان بر مى‏بندد در حالى كه زندگى او در زمانى محدود و ناچيز در لغزش سپرى گشته ، نه نتيجه‏اى از نعمت‏هاى خدادادى گرفت و نه فريضه لازم را بجاى آورد . )

مبدء و مسير و پايان حركت طبيعى انسان

اين انسان همان مسافر اسرارآميزى است كه تفكّر در مبدء و مسير و پايان و هدف سفر او ، شگفتى هر متفكّرى را برانگيخته است . او از آغاز بى‏سابقه عالم هستى در اشكال گوناگونى از وجود براه افتاده ، بى‏توقّف و بى‏امان بحركت خود ادامه مى‏دهد . خداوند بوجود آورنده و براه اندازنده اين مسافر نخست پيش از براه انداختن وى مادّه را با حكمت بالغه خود باز نموده و آنرا در مجراى تحوّلات قرار ميدهد و در برهه‏اى از زمان كره زمين را در گوشه‏اى از فضاى بسيار پهناور بصورت نخستين جايگاه نشأت اين مسافر در مى‏آورد .

اين مادر اوّليّه بدون اينكه بداند بعدها با دست فرزندانى كه در درون خود مى‏پروراند ، چه غوغا و حوادثى در دامان او بوجود خواهند آورد و چه آتشها كه در آغوش او شعله‏ور خواهند ساخت و چگونه مناظر طبيعى زيباى او را با دودها و شعله‏هاى خودخواهى‏ها به خاكستر مبدّل خواهند كرد ، دوران آبستنى خود را ميگذراند .

اين پايتخت بسيار با ارزش كيهان بزرگ از سرنوشت آينده معادن و سرمايه‏هاى عظيم نهفته در درونش كه مانند خون در مسير شير شدن براى تغذيه فرزندانش مى‏پروراند ، اطّلاعى ندارد كه چگونه آن موادّ حيات‏بخش فردا بصورت اسلحه سوزان در دست فرزندانش در آمده با عربده‏هاى « ما تكامل يافته‏ايم » ، « ما سرفصل تكامليم » ، « ما اشرف موجوداتيم » كه با صداى شيپورهاى جنگ و كشتار درهم خواهند آميخت ،بر سر و پيكر همديگر فرود خواهند آورد بيائيد از اين داستان غم‏ انگيز بگذريم

شرح اين هجران و اين خون جگر

اين زمان بگذار تا وقت دگر

اين مادر بيگناه كه به امر حقّ جلّ و علا آبستن چنين فرزندان و حوادثى است ، آبستن انسانهاى ديگرى نيز هست كه چشم باين دنيا باز خواهند كرد و از همين زمين خاكى رصدگاهها براى نظاره بر بى‏نهايت و انجذاب بسوى آن خواهند ساخت . اينان كاروان بسيار با اهمّيّت مسير حياتند كه در دامان اين مادر باشكوه به بلوغ و كمال مى‏رسند و به سفر خود ادامه مى‏دهند .

پيشتازان اين كاروان جدّى كه پاسخ حقيقى « اين انسانها از كجا مى ‏آيند ؟

براى چه مى‏آيند ؟ و بكجا مى‏روند ؟ » فقط در اختيار آنان است ، پيامبران و اولياء عظامند كه در رديف اوّل آنان ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد بن عبد اللّه و فرزند ابيطالب صلوات اللّه عليهم اجمعين حركت مى‏ كنند .

دوران باردارى اين مادر با حشمت و وقار بسر مى‏آيد و سر سلسله كاروان بسيار انبوه و طولانى و پر معنى كه آدم ابو البشر ناميده شده است ،از مشتى خاك سر بر مى‏آورد و سفر خود را در اين مسير بزرگ آغاز مى‏ كند .

آنگاه بذرهاى اوّليّه فرزندان اين سر سلسله مقدّس از موادّ زمينى ، بصورت ذرّاتى از يك مرد و زن در نهانخانه‏ هائى تاريك بنام ارحام مادران براى آغاز حركت جديد قرار مى‏يابد و روئيدن ميگيرد .

اين مسافر در آن نهانخانه تاريك منازل متوالى را كه فواصل بسيار دور آنها را قدرت مطلقه و لايزالى خداوندى نزديك بهم ساخته است در مى‏نوردد و با نمايشى ناچيز از هستى ، به قلمزنى صورتگر بزرگ كه اسماء حسنى از آن او است ، آماده مى‏شود و شايستگى دميده شدن روحى كه بوسيله آن در آينده نزديك بار امانت بزرگى را خدا به او عرضه خواهد كرد ، پيدا مى‏كند .

اين مهمان نه ماهه كه با نيروى لذّت شديد و چند لحظه‏اى وارد مهمانخانه جنين شده بود با احساس درد و اضطراب بيرون مى‏آيد و چشم باين دنيا باز مى‏كند و همه چيز را تازه مى‏بيند . كارگاه شگفت‏انگيز خلقت كه براى هر انسان بينائى هدف معقول عالم هستى را نشان مى‏دهد ، خون سرخ فام را به شير حيات بخش مبدّل ساخته ، پيش از آنكه كودك دهان باز كند ، غذاى او را آماده نموده است .

اين كودك نوزاد كه حتّى ناتوان‏تر از كودكان خيلى از حيوانات است ، چند صباحى دوران كبوترى را مى‏گذراند و فقط خدا مى‏داند كه اين آرامتر از كبوتر ساليان بعد چه عقابى نيرومند خواهد گشت .

اين مسافر تازه براه افتاده كه مقدارى از حياتش در محيط كوچكى مى‏گذرد كه از چند قطعه چوب تشكيل شده و گهواره ناميده ميشود در توى جمجمه خود حافظه‏اى آورده است كه مى‏گويند : توانائى ثبت يك ميليون ميليارد اطّلاع را دارا مى‏باشد و در تركيبات مغزى خود از 12 تا 15 ميليارد رابطه الكتريكى كه با پانصد ميليون شبكه ارتباطاتى بهمديگر وصل شده ، را با خود آورده است .

نيروى عشق حقيقى با خود دارد كه اگر روزى در مسير واقعى خود شكوفا شود ، كتاب هستى را در لحظه‏ هائى مى‏تواند بخواند و او خود چنين اعتراف مى‏كند :

عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد

ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى

عشقى كه ميتواند مبناى عالى ‏ترين استدلالها را درباره ديدن فروغ واقعيّات هستى روشن بسازد

عشق امر كلّ ما رقعه ‏اى او قلزم و ما قطره‏ اى او صد دليل آورده و ما كرده استدلال‏ها

دليل عظمت وجود و حركت اين مسافر را در يك جمله كوتاه چنين مى توان گفت : كه خواندن اوراق كتاب هستى بدون خواندن كتابى كه اوراقش وجود اين مسافر است ، امكان‏پذير نخواهد بود ، نيز ممكن است روزى فرارسد كه صفحات كتاب هستى خوانده شود ، ولى درباره شناخت كتاب انسان از صفحه اوّل تجاوز نشده باشد .

زبان گويائى براى اين مسافر تعبيه شده است كه مقاصد خود را بهم نوعانش تفهيم نمايد و آنرا وسيله‏اى براى تعليم و تربيت در مسير « حيات معقول » به كار بيندازد . چشم براى ديدن و گوش براى شنيدن كه واقعيّاتى را از راه چشم و واقعيّات ديگرى را از راه گوش به مغز و روان خود منتقل بسازد و آنها را در آن كارگاه با عظمت از پالايشگاه هاى متنوّع براى بوجود آوردن محصولاتى گوناگون كه پاسخگوى همه ابعاد زندگيش باشند ، بگذراند .

تجربه‏ ها بيندوزد و عبرت‏ها بگيرد ، باشد كه قانون من و روح خود را دريابد و از آن قانون منحرف نگردد . مسافر اسرارآميز همچنان به حركت خود ادامه ميدهد و بحدّ اعتدال وجودى نائل گشته و پيكرش راست و به حدّ نصاب خود ميرسد . اكنون گام به منزل جديدى گذاشته است .

او داراى حقيقتى بنام « من » ، « روان » ، « شخصيّت » ، « روح » شده است و ميتواند از اين حقيقت يا حقائق واقعيّت هستى خود را دريابد و با آگاهى به هستى براه جديد خود ادامه بدهد . اين يك منزلگه بسيار حسّاس و خطرناك است كه ميخواهد پشت سر خود بگذارد ، زيرا آن حقيقت عظمى را كه در خود در مييابد ، ممكن است از همين منزلگه در خدمت خود طبيعى قرار بدهد و به عبارت صحيح‏تر ممكن است روح را در برابر خود طبيعى كه جز آخور و جايگاه تخليه مدفوع هيچ چيزى را نميشناسد و جز تورّم خود ، هيچ انگيزه و علّت و هدفى براى هستى خويشتن نميداند ، ناديده بگيرد و حيوانى بر كاروان انسانها بيفزايد .

وجود اين حيوان انسان‏نما را كبر و غرور احاطه نموده در عين حال كه جزئى از كاروان انسانها است ، از مسير حقّ رميدن ميگيرد و بى‏پروا به رسالت پيامبران و احكام عقل و فريادهاى وجدان از گناهى به خطائى و از وقاحتى به لغزشى مى‏افتد و انديشه و ديگر مشاعرش بصورت سطلى در ميآيد كه همواره آب هوى و هوس از چاه‏هاى غرائز حيوانيش پر مى‏كند و خود طبيعى را با آن آب متورّم ميسازد .

تلاش و تكاپوى حياتش را با تن دادن به هرگونه مشقّت و خستگى‏ها در همين زندگى پست دنيوى صرف نموده نقدينه سرمايه هستى‏اش را سكّه به سكّه ببازار زندگى حيوانى آورده و در برابر شهوات و خودخواهى‏هايش از دست ميدهد .

اين سست عنصر دون صفت با تفكّرات خام درباره نيازهاى حياتش دلخوش است . اين مسافر سر به هوى و هوس در فكر منزلگه‏هاى بعدى نيست و بجهت حجاب‏هاى ضخيمى كه از شهوات و خودكامگى‏ها بر ديدگانش زده است ، حتّى دو قدم بعدى را هم نمى‏بيند .

او ناله‏ هاى سوزان منزلگه بعدى را كه بسيار نزديكند نمى‏شنود ، احتمال ناگواريها و مصيبتهائى كه سر راهش را گرفته و او را بزانو در خواهند آورد نمى‏دهد ،همه فرداها را مانند ديروزها مى‏پندارند كه در آن روزها خنديده است و جست و خيزها نموده است . نه تنها خود ترس بلكه مفهومى از ترس هم به مغز مختلّش راه نمى‏يابد كه اين ذوق‏ها و خوشگذرانى‏ها ، چه آتش‏ها و دودهاى خفقان‏آورى را بدنبال خود خواهند آورد

آتشش پنهان و ذوقش آشكار

دود او ظاهر شود پايان كار

ترس از چه ؟ ترس از عكس العملهاى ذخيره شده در پشت پرده و دور از ديد كوته بينش ، از عملهائى كه انجام داده و در خيال خود آنها را به ديار نيستى محض فرستاده است ترس از معلولهائى كه او چه بداند و چه نداند ،

بخواهد يا نخواهد با شديدترين رابطه بدنبال علّتهائى كه بوجود آورده است ،گريبانش را خواهند فشرد . بدينسان در دامان امواج فتنه‏ ها و لغزش‏ها به حركت خود ادامه ميدهد ، بكجا ؟ روبگرداب بى‏امان مرگ . اگر اين مسافر معناى سفر و هدف آنرا ميدانست ، هرگز در سر راه خود به منزلگهى به نام مرگ نميرسيد ، بلكه آنچه ميديد ، پلى بود كه با كمال آرامش و سرور از آن عبور ميكرد

گر مرگ رسد چرا هراسم

كان راه به تست ميشناسم

از خورد گهى به خوابگاهى

وز خوابگهى به بارگاهى

گر شوق تو هست خانه خيزم

خوش خسبم و شادمانه خيزم

نظامى

دريغا بر حال چنين انسانى كه زمانى محدود و ناچيز در اين دنيا زندگى كرد و بدون گرفتن نتائج سعادت زاى ابدى بوسيله شناخت نعمتهاى خداوندى و انجام تكاليف سازنده ديده از اين جهان بر بست و رفت ، رفتنى كه بازگشت ندارد . 240 ، 252 دهمته فجعات المنيّة فى غبّر جماحه ، و سنن مراحه ، فظلّ سادرا و بات ساهرا ، فى غمرات الآلام و طوارق الأوجاع و الأسقام ، بين أخ شقيق و والد شفيق ، و داعية بالويل جزعا و لادمة للصّدر قلقا ، و المرء فى سكرة ملهثة و غمرة كارثة ، و أنّه موجعة ، و جذبة مكربة و سوقة متعبة ( ناگهان انبوهى از اندوهها و ناگواريهاى مرگ در حاليكه هنوز بر مركب سركش خودكامگى‏ها سوار بود و بيخيال راه شادى و عيش و عشرت مى‏پيمود ، بر سرش تاختن گرفت . در اين هنگام در حيرتى كه هيچ سابقه‏اى نداشت فرو رفت و امواج متلاطم درد و زجرها آرامش خواب شبانگاهى را از سرش ربود و از اين پس انواع دردها و بيماريها او را احاطه كردند ، در حاليكه توانائى مقاومت در برابر آنها را از دست داده است . چشم باز ميكند خود را در ميان برادرى همتا و پدرى مهربان و مادر و خواهرى كه قيافه مرگ وى آنانرا به شيون در آورده مى‏بيند كه آنان مضطربانه به سينه‏هاى خود مى‏كوبند . در اين حال [ كه لحظات نهائى زندگى را سپرى ميكند ] فرو رفته در سكرات رنج‏آور مرگ كه موجب قطع همه اميدهايش گشته است و ناله ضعيف و دردناك و كشش سخت و

[ 153 ]

رانده شدن مشقّت‏بار از اين دنيا ، [ يعنى در آستانه مرگ ] )

مسافر در منزلگه مرگ

اينك مسافر راه زندگى منزلها سپرى كرده ، راه‏ها پيموده و همه شئون سفرى كه از آن او بود ، يكى پس از ديگرى پشت سر گذارده ، تدريجا افق ديدگاهش تاريكتر ميشود و چند قدمى خود را نمى‏بيند .

براه خود ادامه ميدهد ، هنوز هم باور نميكند كه تاريكى افق كه كم‏كم ديدگانش را مى‏فرسايد هرگز به روشنائى مبدّل نخواهد گشت ، او حتّى به اميد يك دقيقه بعد نميخواهد از مركب چموش و سركش خودكامگى‏ها فرود آيد و عيش و عشرت را به پايان رسيده تلقّى كند ، ولى كدام دقيقه ، كدام ثانيه خود در چه حالست كه خودكامگى هم داشته باشد ؟ عيش و عشرت كدامين عيش و عشرت ؟ در آنهنگام كه در جستجوى وسائل تسليت بخويشتن است ، افق به تاريكى‏ها و طوفانهاى خود مى‏افزايد .

ناگهان به ذهنش ميرسد كه زندگى از اين طوفانها و تاريكى‏ها فراوان دارد كه مدتى فضاى درون را اشغال مينمايند و سپس تدريجا مرتفع ميگردند و بار ديگر با باز شدن افق فضاى درون روشنائى خود را از سر ميگيرد .

بدينسان در موقع بر هم زدن محتويات حافظه براى پيدا كردن سخنى يا رويدادى تسليت انگيز ، ناگهان چند بيت از حافظ بزرگ از لابلاى حافظه سركشيده براى تسليت بسراغش مى‏آيند ، آرى :

يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور

كلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور

اى دل غمديده حالت به شود دل بد مكن

وى سر شوريده باز آئى به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن

چتر گل بر سركشى اى مرغ خوشخوان غم مخور

كدامين يوسف اى بينوا ؟ يوسف دوران جوانى ؟ اگر بتوانى گام بر فوق هستى بگذارى و همه جرياناتى كه در هستى رويداده است ، برگردانى كه بار ديگر كار خود را از آغاز شروع نمايد ، يوسف جوانى تو هم به كنعانى كه تو ميخواهى باز خواهد آمد اى مسافر مضطرب ، باين چاه كه تو افتاده‏اى عميق‏تر از آن است كه طنابى به در ازاى هستى بتواند به قعر آن برسد و ترا در سطلى گذارد و از آن بيرون بياورد .

كدامين گلستان ؟ اين كلبه احزان كه تو در آن قرار گرفته‏اى اگر چه در ميان رختخواب پرنيانى غنوده باشى لب همان گور تاريك است كه براى بلعيدن بدن ناز پرورت دهان باز كرده است . آن كدامين دل غمديده است كه از اين گرداب نهائى نجات پيدا خواهد كرد ؟ او در حال شمردن آخرين حركات و اهتزازات خويش است كه در اندك زمانى بعد غذاى لذيذى براى ماران و موران گور تاريك تو خواهد بود . اين شورش سر از آن شورشها نيست كه سر را رها كند كه سر بتواند به سامان خود باز گردد .

اين كاسه سر ميرود كه حساب مستى‏ها و غرور و نخوتهاى خود را با حشرات زمينى تصفيه نمايد و خاك زمين را براى بيدار كردن مستان گيج و سر در گمى كه قدم بر آن ميگذارند و از آسمان باج ميخواهند ، آماده بسازد .

مست است زمين زيراك خورده است بجاى مى

در كاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيدا

صد پند نو است اكنون در مغز سرش پنهان

خاقانى بهار عمر ؟ همه بهاران با نسيم‏هاى بيدار كننده خود جسم ترا نواخته و عقل ترا به خزانى كه بى‏امان به دنبال مى‏آمد بيدار ساخته و رفته‏اند . اين خزان نهائى هيچ بهارى در پى نخواهد داشت تا چمنى بيارايد و مرغ خوشخوانى چتر گل بر سر كشد . تاريكى‏هاى افق بر تيرگى‏ها و تراكم خود مى‏افزايند وناگهان مسافر مضطرب در درون آنها فرو رفته است .

امواج درد و زجرها يكى پس از ديگرى و يكى همزمان با ديگرى با طوفانهاى ظلمانى دريغ‏ها و اسف‏ها او را چنان در خود فرو برده‏اند كه گوئى در طول ساليان عمر حتّى يك آفتاب در بالاى سرش ندرخشيده و هيچ خنده و تبسّمى بر لبانش نقش نبسته است .

منزلگهى است بس شگفت‏انگيز شدّت درد و اضطراب شب و روز را در هم آميخته و از روشنائى و تاريكى جز خيالى نامفهوم در ذهن چيزى نمانده است . كشش شديد روح به منزلگهى وراى منزلگاههائى كه تا آن ساعت در نور ديده است ، حتّى از شنيدن ناله‏هاى جانسوز و ضعيفش مانع است .

اين كشش بى‏اختيار همچنان به نهيب خود ادامه ميدهد : توقّف مكن و راهت را ادامه بده اى مسافر حركت كن . كدامين حركت ؟ آن حركت‏هاى خرامان و آزادانه با قدمهائى كه براى نهاده شدن بر زمين ، از زمين باج‏ها ميخواست ؟ نه هرگز ، آن حركت تمام شده و بپايان رسيده است .

آن حركتى بود پيش از اين منزلگه كه خود حركت ميكردى و خود ميرفتى ، پس از اين ، ترا حركت خواهند داد و خواهند برد بكجا ؟ 253 ، 262 ثمّ أدرج فى أكفانه مبلسا و جذب منقادا سلسا ، ثمّ ألقى على الأعواد رجيع وصب و نضوسقم ، تحمله حفدة الولدان و حشدة الإخوان إلى دار غربته و منقطع زورته و مفرد وحشته حتّى إذا انصراف المشيّع و رجع المتفجّع أقعد فى حفرته نجيّا لبهتة السّئوال و عثرة الإمتحان ( سپس با كمال يأس و انقطاع از اين دنيا در كفن‏هايش پيچيدند ، و بى‏آنكه مقاومتى از خود نشان بدهد و با كمال تسليم و با آسانى بطرف مركبى چوبين كه تابوت نام دارد كشيده شد .

خسته و كوفته [ چونان چارپائى كه خسته و درمانده از مسافرتى بر گردد و بدون مهلت ] در حاليكه لاغر و بيماراست ، به سفرى ديگر رهسپارش كنند ، در تابوت چوبين گذارده فرزندان و فرزند زادگان و انبوه برادران مركب چوبين را با آن محتوايش بر روى دوش بسوى ديار غربت جايگاهى كه همه ديدارها در آنجا قطع شده ،و تنهائى وحشتزائى در آن حكمفرما است ، كشيدند و كالبدش را بر خاك و روحش را بر عملش سپردند و برگشتند . پس از انصراف تشييع كنندگان و ناله و شيون كنندگان براى گرفتن پاسخ به سئوالات بهت انگيز و فاش كننده لغزشهاى امتحان در گودال قبرش نشاندند . )

مى ‏پوشانند و بر مركب چوبين سوارش مى‏ كنند و مى‏ برند

چند قطعه پارچه ناچيز لباس او ميشود كه براى پوشيدنش به اندازه‏گيرى‏ها و صرف وقت‏هاى طولانى خيّاطان و ايستادن در برابر آئينه‏هاى نيم قدّ و تمام قدّ هيچ نيازى نيست ، ملاحظه سرما و گرما و شب و روز و مقبوليّت در ميان مردم و آرايش براى اندام در اين لباس بسيار موقّت و بى‏دوام شرط نميشود ،زيرا اين خود مسافر نيست كه آنرا مى‏پوشد ، بلكه ديگران كه خود چند صباح ديگر از همين گذرگاه عبور خواهند كرد با ديده گريان براى او مى‏پوشانند . خيّاط زبردست اين لباس فرجامين خيّاط همان لباس نخستين است كه هنگام ورود از دروازه زندگى ، قابله‏اى تبسّم‏كنان بر او پوشانده بود .

پس از پوشاندن اين لباس فرجامين او را مى‏كشند . او را مى‏كشند ، يعنى چه ؟ چه كسى را مى‏كشند ؟ و بكجا مى‏كشند ؟ اين همان نيرومند پر تحرّك و پر جست و خيز بود كه با غرّش اراده‏اش كيهان بزرگ را زير پايش ميديد كه ميلرزد و از او تخفيف در تكليف التماس مى‏كند . اين همان سدّشكن نافرمان است كه همه قوانين زندگى اجتماعى را تارهاى عنكبوتى ميديد و همه اصول « حيات معقول » را پندارهائى بى‏اساس كه توانائى گستاخى بدامان كبرو نخوت او را نداشتند .

همه خواسته ‏هاى بشرى را تابع و طفيلى خواسته‏هاى خود ميديد و همه افراد بنى نوع انسانى را وسيله و خود را هدف از هستى تلقّى مى‏كرد . اين همان هدف اعلاى هستى است كه اكنون وسيله‏ها او را مى‏كشند و مى‏برند .

اين همان انتقام نقدى است كه وسيله‏هاى قربانى شده در راه هدف‏هاى حيوانى او ، در انتظارش بودند . او را مى‏برند در حاليكه قدرت اين خواهش را ندارد كه بگويد : « كمى آهسته‏تر برويد » ، « يكى از دو دستم زير سرم مانده است ، آنرا برداريد و بر پهلويم دراز كنيد » بكجا مى‏كشند و مى‏برند ؟ بجائى كه هر وقت صحبتى از آن بميان مى‏آمد ،مى‏گفت كه

زان پيش كه غمهات شبيخون آرند

فرماى كه تا باده گلگون آرند

تو زر نه‏اى اى غافل نادان كه ترا

در خاك نهند و باز بيرون آرند

[ رباعيّات منسوب به خيّام ] هر موقعى كه به او مى‏گفتند : بهوش باش كه « چيزى كه از بالا شروع شده است در پائين ختم نخواهد گشت » سر بسوى خدمتكار بر مى‏گرداند كه پياله را بياور ومى خور كه از اين فسانه‏ ها كوته نيست

مستى و ناهشيارى‏هاى روح افكن امان نميداد كه حتّى با مشاهده بروز حيات از همين خاكدان ، احتمال ظهور دوم براى بقاء ابدى بدهد . آرى احتمال ، احتمالى كه بجهت اهمّيّت موضوع محتمل از همه يقين‏ها محرّكتر و نگران كننده‏تر است .

مسافر خسته و كوفته را با دستهائى كه در زندگى بدامان كبر و خودخواهى‏هايش نزديك نمى‏شد ، به بستر خاك تيره نهادند و چند لحظه با چشمان خيره بآن تسليم بى‏اختيار به خاك و حشراتش نگريستند آيا واقعا اين بخاك افتاده همان است كه خاك مرگ بر سر زندگان مى‏ريخت و ديدار خورشيد حيات را از آنان سلب مى‏كرد ؟

آيا واقعا اين بى‏حركت همان است كه حركات حياتى و حيات‏بخش انسانها را به سكون مبدّل مى‏ساخت ؟ شگفتا ،اين يك مشت گوشت و استخوان و رگ و پوست كه اينطور حركت و جنبش خود را از دست داده است ، همان است كه هزاران ، بلكه ميليونها انسان را در برابر خود به لرزه در مى‏آورد و خود را مالك زندگى و مرگ آنان ميديد ؟ آرى ، اين همان است ، و شما اشتباه نمى‏ بينيد .

ديگر بس است ، اكنون برگرديد و او را بحال خود بگذاريد . آرى براى كسيكه بخواهد از كتاب زندگى درسى مفيد بخواند ، سطر آخر اين كتاب فهرست همه فصول و ابواب زندگى است كه با كمال اجمالش همه تفصيلات زندگى را مى‏تواند تعليم بدهد . و براى كسى كه نخواهد از كتاب زندگى درسى فرا بگيرد خواندن همه فصول و ابواب آن كتاب هم اثرى نخواهد بخشيد

بر اهل معنى شد سخن اجمال‏ها تفصيل‏ها

بر اهل صورت شد سخن تفصيلها اجمالها

[ ديوان شمس تبريزى] مولوى

اوّلين شب خوابيدن در آرامگاه ابدى فرا رسيده است . مسافر اسرار آميز با آفتاب فروزان و ماه تابان سپهر لاجوردين با ستاره‏هاى بيشمارش آخرين وداع را گفته و وارد گودال آرامگاهش شده است . در اين شب ، آن خداوندى كه اين مسافر را در درون رحم مادر نشانده بود ، در اين رحم سوم كه قبر ناميده مى‏شود ، بار ديگر مى‏نشاند .

آن خداوندى كه انسان را با آنهمه استعدادها و نيروهايش بوسيله چند قطره نطفه ناچيز در تنگناى عناصر عالم طبيعت بلند مى‏كند و مى‏نشاند و سپس كيهان بزرگ را زير پاى او ميگذارد ،همان قادر مطلق اين مسافر را كه هنوز حيات و روح بطور كلّى از او مفارقت ننموده است ، در تنگناى قبر مى‏نشاند و مبانى اصلى عقائدش را كه تفسير كننده زندگيش بود بوسيله دو فرشته از او سئوال مينمايد . 263 ، 274 و أعظم ما هنالك بليّة نزول الحميم و تصلية الجحيم و فورات السّعير و سورات الزّفير ، لا فترة مريحة و لا دعة مزيحة و لا قوّة حاجزة و لا موتة ناجزة و لا سنة مسلية بين أطوار الموتات و عذاب السّاعات إنّا باللّه عائذون ( بالاتر از اينها ، بلاى ورود در مايع جوشان عذاب الهى و سرنگون شدن در دوزخ و غوطه‏ور شدن در امواج سوزان آتش است و سختى‏هاى نفس‏هاى آن .

نه يك سكون استراحتى براى آن تبهكاران وجود دارد و نه آرامشى كه بتواند عذاب را برطرف نمايد و نه نيروئى مانع از هجوم آنهمه دردها و ناگواريها و نه مرگى حاضر و قطع كننده عذاب وجود دارد كه بساط هستى‏اش را از عذاب اعمالش رها كند . و نه حتّى خوابى سبك و موقّت كه [ حدّاقل لحظاتى را ] بيارامد . [ اينست داستان سرنوشت تبهكاران ] ميان انواعى از مرگ‏ها و عذاب‏هاى متوالى و كشنده . ما به خدا پناه مى‏بريم ) .

در پايان كار ، سرنوشت نهائى انسان تبهكار ، دوزخى است كه آتشش را از همين زندگى دنيوى بآن جايگاه عذاب دردناك فرستاده است

حلقه‏هاى زنجير گرانبار عذاب الهى جز زائيده شده از آن زنجير و بندهائى كه آدمى در اين زندگى دنيوى به دست و پاى روح سبكبال و بلند پرواز خود زنده بود ، چيز ديگرى نخواهد بود . آن زنجيرها و قفس‏هاى آتشين كهدر دوزخ براى شكنجه خودپرستان ضدّ انسان آماده شده است ، همانست كه در اين دنيا به ارواح و دست و پاى ناتوانان مى‏ پيچيد و حيات آنانرا در زجر و شكنجه جانكاه تباه ميكرد . شعله‏ هاى سوزان دوزخ همانست كه در اين دنيا همه سرمايه‏هاى فوق ارزش وجود خود و ديگران را با آن شعله ‏ها سوخته و بباد فنا داده است . خداوند رحمان و رحيم كه مشيّت بالغه‏اش بر مبناى وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً [ الأنعام آيه 115] ( مشيّت و فعل پروردگار تو بر صدق و عدل استوار شده است ) .

استوار شده است ، حتّى يك شراره ناچيز بر خرمن وجود مخلوقات خود كه براى لطف و عنايت خود آنانرا وارد صحنه هستى كرده است ، نخواهد زد .

اين يك مشت خاك چه توانائى وارد كردن نقص و آسيب بخداوند ذو الجلال دارند ، كه خداوند براى انتقام شخصى خود آنانرا در آتش قهر و غضب تشفّى و انتقام جويانه بسوزاند ؟ 275 ، 284 عباد اللّه ، أين الّذين عمّروا فنعموا ، و علّموا ففهموا ، و أنظروا فلهوا و سلّموا فنسوا أمهلوا طويلا ، و منحوا جميلا ، و حذّروا أليما ، و وعدوا جسيما إحذروا الذّنوب المورّطة و العيوب المسخطة ( اى بندگان خدا كجا هستند كسانى كه براى آنان عمر داده شد ، از نعمت‏ها برخوردار شدند ، بآنان تعليم داده شد و آنان فهميدند و كسانى كه مهلت داده شدند ، آن فرصت را در غفلت و لهو و لعب سپرى كردند .

از نعمت تندرستى و سلامت برخوردار شدند ، وظيفه خود را در برابر آن نعمت‏ها بفراموشى سپردند . مهلت طولانى يافتند و زيبائى و نيكوئى بآنان عطا شد ، و درباره عذاب نتائج اعمالشان تهديد شدند و وعده بزرگى بآنان داده شد .

اى بندگان خدا ، از گناهان مهلك و عيوبى كه خدا را به سخط و غضب در مى‏آورد بپرهيزيد . )

بار ديگر در حيات خود بينديشيد و با مشاهده سرنوشت ديگران ،

بدانيد چه ميكنيداين انسان يك پديده بسيار شگفت انگيز است ، اگر بخواهد جز خود كسى را نبيند ، چنان در خود فرو ميرود و چنان ديده از همه چيز جز خود مى‏بندد كه گويى كارگاه هستى جز خود او محصولى را بوجود نياورده است .

اين خود محوران خودبين نميدانند كه از بذر « من همه چيز » محصولى جز « من هيچ چيز » روئيده نشده و نخواهد شد . اينان كورك متورّمى در پشت گردن دارند كه نميتوانند سر از خود بالا برده و چيزى ديگر يا كسى ديگر را ببينند . اين پندار بى اساس كه من زندگى مى‏كنم ،زمين هم وجود دارد ، من حركت و احساس دارم آسمان لاجوردين هم براى خود آفتابى دارد و ماهى و ستارگانى .

و بطور كلّى من هستم ، قوانينى هم وجود دارند كه براى خودشان مشغول فعّاليّتند . زمين و آسمان و آفتاب و ماه و همه قوانين هستى چه ارتباطى با من دارند ، من كه هستم آغاز پاسخ اين نيست هست‏نما ، بجاى بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، اين بيت است :

چشم باز و گوش باز و اين عما

حيرتم از چشم بندى خدا

ساده‏لوح بينوا نميداند كه همين تخيّلات و پندارهاى تباه كننده امواجى مفيد از درياى بيكران هستى بوده است كه با ورود به مغز مختلّش به طوفان‏هاى مهلك مبدّل گشته و سند حماقت او را بدستش داده‏اند و اين امواج در مسير خود چه در دوران مثبت و مفيديّت و چه پس از ورود به كارگاه مختلّ مغز او كه بطوفان‏هاى مهلك مبدّل گشته است ، حتّى لحظه ‏اى بدون ارتباط با قوانينهستى ، حركتى نداشته ‏اند .

او بدينسان انسانهائى را از همنوعان خود مى‏بيند كه ساليان طولانى زندگى مى‏كنند و از انواع نعمت‏ها و وسائل حيات طبيعى محض و « حيات معقول » برخوردار ميگردند و آگاهى و فهم بدست مى‏آورند ،ولى نه اعتنائى به مسئوليّت در برابر آن نعمت‏ها و وسائل مى‏كنند و نه در صدد افزودن به علم و فهم و عمل بر طبق آن دو برمى ‏آيند .

وى كه در نهانخانه ظلمانى خود طبيعى با خاطرى آسوده نشسته و در بروى خود از اغيار بسته است ،نميخواهد بداند كه خود او جزئى از همين كاروان گمشده در بيابان‏هاى بى سروته جهل و كامكارى‏ها است كه سرگشته دور خود ميگردند . بيائيد بار ديگر در حيات خود بينديشيم و با مشاهده سرنوشت ديگران ، بدانيم كه چه ميكنيم .

عمر براى بثمر رسانيدن شخصيّت بى ‏نهايت طلب در مسير « حيات معقول » است . علم و فهم براى عمل ، مهلت براى كار و تلاش كه در آينده‏اى نزديك ولى دورنما در برابر چشمان ما تجسّم خواهد يافت . در تندرستى خود اين نعمت بزرگ كه فقط بيماران ارزش آنرا ميدانند ، محدوديّت و موقّت بودن آنرا فراموش نكنيم و نگذاريم اين سرمايه جاودانگى ما بهدر برود . كه روزى با زمزمه اندوهبار

افسوس كه ايّام جوانى بگذشت

سرمايه عمر جاودانى بگذشت

تشنه بكنار جوى چندان خفتم

كز جوى من آب زندگانى بگذشت

همه سطوح روان خود را بشورانيم و جز لجن و كثافت در آنها مشاهده نكنيم .

براى يك انسان آگاه ، آن مدّت از عمر طبيعى كه خداوند به مخلوقاتش عنايت فرموده است ، براى انسان شدن كم نيست . انديشه‏ها و انقلابات ثمر بخش روحى اگر چه گاهى بمقدّمات پيشين نيازمندند ، ولى خود آنها غالبا در لحظاتى محدود از عمر سر بر مى‏كشند و حيات و بلكه فروغ كلّ هستى را در مييابند .

در سرگذشت انديشه‏ها و انقلابات عظماى تاريخ بنگريد ، خواهيدديد عظمت‏هاى آنان غالبا محصول بارقه‏هائى بوده است كه يا از ضربه‏هاى شكننده خود طبيعى سركشيده‏اند و يا از تأثيرات عميق عشق به حقايق ، بوجود آمده‏اند و همه ما ميدانيم كه بارقه‏هاى مغزى و روانى چنانكه از خود همين كلمه برميآيد درخشش سريعى است كه حتّى انسان را از اندوخته‏ها و محتويات مغزى و روانى قبلى خود گسيخته و وارد وضع جديدى ميسازد .

بهمين دليل است كه امير المؤمنين عليه السّلام كه يقينا ارزش لحظات عمر انسانى را ميشناسد در سر تا سر سخنان مباركش به غنيمت شمردن عمر و لحظات گذران آن شديدا و مكرّرا توصيه ميفرمايد ، بيائيد گناهان را كوچك نشماريم ، زيرا آن انسان احمق و نادان اعتنائى به انحراف كوچك نميكند كه بزرگى خداوند و حسّاسيّت شديد وجدان را در آلودگى نميشناسد .

285 ، 305 أولى الأبصار و الأسماع ، و العافية و المتاع ، هل من مناص أو خلاص ،أو معاذ أو ملاذ ، أو فرار أو محار أم لا ؟ فأنّى تؤفكون أم أين تصرفون أم بماذا تغتروّن و إنّما حظّ أحدكم من الأرض ذات الطّول و العرض قيد قدّه ، متعفّرا على خدّه . الآن عباد اللّه و الخناق مهمل و الرّوح مرسل فى فينة الإرشاد و راحة الأجساد و باحة الاحتشاد و مهل البقيّة و أنف المشيّة و إنظار التّوبة و انفساح الحوبة قبل الضّنك و المضيق و الرّوع و الزّهوق و قبل قدوم الغائب المنتظر و أخذة العزيز المقتدر ( اى دارندگان بينائى‏ها و شنوائى‏ها و عافيت و متاع دنيا ، آيا هيچ پناهگاهى و خلاصى و ملجأ و تكيه‏گاهى براى خود مى‏بينيد ؟ يا قدرتى براى فرار داريد ؟ يا به اميد مرجع و پشتيبانى نشسته ‏ايد ؟ [ حال كه نه پناهگاه و خلاصى هست و نه ملجأ و تكيه‏گاهى ، و نه توانائى فرار ] پس بكدامين مسير منحرف ميشويد و بكدامين سوى برميگرديد ، يا بكدامين پشتيبان مغرور شده‏ايد جز اين نيست كه نصيب هر يك از شما از زمين بطول و عرض قامت شما است خوابگاهى كه بالاخره گونه بر خاكش نهاده [ و در همانجا هر چه را كه از طبيعت گرفته و به شكل گوشت و پوست و خون و رگ و استخوان موجوديّت طبيعى خود را تشكيل داده بوديد ، به خود طبيعت برخواهيد گرداند . ] هم اكنون بخود بيائيد اى بندگان خدا كه مهلت وسيعى بشما داده شده و روح شما در طول زمان براى ارشاد آزاد است و بدنها در حال راحت و ميدان تجمّع براى زندگى و فرصت باقيمانده حيات و تجديد اراده‏ها و مهلت براى برآوردن نياز وسيع است . [ برخيزيد و حركت كنيد ] ، پيش از آنكه زمان كوتاه شود و پيش از آنكه به تنگناى خوابگاه نهائى وارد شويد و پيش از ترس عقبات و بيم جدائى روح از بدن و پيش از رسيدن به غايتى كه مورد انتظار است و قبل از مؤاخذه خداوند عزيز به فكر سرنوشت و مقصد نهائى خود باشيد ) .

بكجا ميرويد ؟ علّت غرور شما چيست ؟ رو بكدامين پناهگاه ميبريد ؟

فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ [ التّكوير آيه 26] فَأَنَّى تُوْفَكُونَ [الأنعام 95 و فاطر 3 و غافر 62] ( به كجا ميرويد ) و ( به كدامين سو برميگرديد ) امير المؤمنين ميفرمايد : روى سخن با بينايان و شنوندگان و تندرستان و داراى امكانات زندگى است . انسان بينا و شنوا بايد بداند كه اين حركت پر معنى و اين زندگى قانونى كه سر تا سر ماهيّت و مختصّات آنرا قوانين دقيق احاطه كرده است ، حتما هدفى دارد و چنين پديده بزرگ ياوه وبيهوده نيست .

احساس مسئوليّت درباره انديشه‏ها و كردارها و گفتارهائى كه در طول اين زندگى بوجود مى‏آيند ، اساسى‏ترين احساسى است كه ناديده گرفتن آن مساوى مبارزه با خويشتن است . پندار فرار از اين احساس هيچ تفاوتى با گريز از خويشتن ندارد . و بى علّت نبوده است كه قرن ما را قرن « بيگانگى از خويشتن » ناميده‏اند ، زيرا شيوع اين بى‏پروائى كه « بخوريد و بياشاميد و از حدّاكثر لذّت برخوردار شويد و ديگر هيچ » چنان احساس مسئوليّت را كشته است كه گوئى در اين انسان احساسى بنام احساس مسئوليّت وجود نداشته است . وقتى كه اين احساس شريف و مقدّس كشته شد ، ديگر علّتى نمى‏ماند براى اينكه انسان در اصل و قانون و هدف و پشتيبان نهائى بينديشد .

و هنگاميكه انديشه در حقايق مزبور منتفى گشت ، همه سرمايه و استعدادهاى عالى انسانى در راه كامجوئى‏ها و متورّم ساختن خود طبيعى‏اش مستهلك ميشوند .

امّا در اينجا مقدارى بايد توقّف كنيم و ببينيم آيا واقعا انسان آنقدر سست عنصر و حيوان صفت است كه احساس مسئوليّت را با آن ريشه‏هاى اصيل و با عظمتش در برابر كامجوئى‏ها و متورّم ساختن خود طبيعى‏اش باين زودى و بيخيالى از دست ميدهد ؟ پاسخ اين سئوال شگفت انگيز را فقط وسائل و مواد تخدير و مستى ميتواند بدهد كه بر فضاى مغز و روان بشر امروزى حاكميّت دارد . و الاّ بقول داستايوسكى و ويكتور هوگو وجدان آدمى آنقدر سست و بى‏پايه نيست كه با هر عامل و علّتى دست از كار خود بكشد ، براى سقوط كلّى وجدان سقوطى باندازه سقوط از آسمان بزمين احتياج دارد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱3

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=