25 و من خطبة له عليه السّلام
متن خطبه بيست و پنجم
و قد تواترت عليه الأخبار باستيلاء أصحاب معاوية على البلاد 1 ،
و قدم عليه عاملاه على اليمن 2 ، و هما عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران لما غلب عليهما بسر بن أبي أرطاة 3 ، فقام عليه السلام على المنبر ضجرا بتثاقل أصحابه عن الجهاد 4 ، و مخالفتهم له في الرأي 5 ، فقال :ما هي إلاّ الكوفة ، أقبضها و أبسطها 6 ، إن لم تكوني إلاّ أنت ،
تهبّ أعاصيرك فقبّحك اللّه 7 و تمثل بقول الشاعر :
لعمر أبيك الخير يا عمرو إنّني على وضر من ذا الإناء قليل 8 ثم قال عليه السلام أنبئت بسرا قد اطّلع اليمن 9 ، و إنّي و اللّه لأظنّ أنّ هؤلاء القوم سيد الون منكم 10 باجتماعهم على باطلهم 11 ، و تفرّقكم عن حقّكم 12 ،
و بمعصيتكم إمامكم في الحقّ 13 ، و طاعتهم إمامهم في الباطل 14 ، و بأدائهم الأمانة إلى صاحبهم و خيانتكم 15 ، و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم 16 .فلو ائتمنت أحدكم على قعب 17 لخشيت أن يذهب بعلاقته 18 .
اللّهمّ إنّي قد مللتهم و ملّوني 19 ، و سئمتهم و سئموني 20 ، فأبدلني بهم خيرا منهم 21 ، و أبدلهم بي شرّا منّي 22 ، اللّهمّ مث قلوبهم كما يماث الملح في الماء 23 ، أما و اللّه لوددت أنّ لي بكم ألف فارس من بني فراس بن غنم 24 .
هنالك ، لو دعوت ، أتاك منهم
فوارس مثل أرمية الحميم 25
ثم نزل عليه السلام من المنبر 26 قال السيد الشريف : أقول : الأرمية جمع رميّ و هو السحاب 27 ، و الحميم هاهنا : وقت الصيف 28 ، و إنما خص الشاعر سحاب الصيف بالذكر 29 لأنه أشد جفولا ، و أسرع خفوفا ،لأنه لا ماء فيه 30 ، و إنما يكون السحاب ثقيل السير لامتلائه بالماء 31 ، و ذلك لا يكون في الأكثر إلا زمان الشتاء 32 ، و إنما أراد الشاعر وصفهم بالسرعة إذا دعوا ، و الإغاثة إذا استغيثوا 33 ، و الدليل على ذلك قوله :« هنالك ، لو دعوت ، أتاك منهم . . . » 34
ترجمه خطبه بيست و پنجم
خطبهايست از آنحضرت اين خطبه را در آنهنگام فرموده است كه اخبار پى در پى به آنحضرت رسيده بود كه ياران معاويه بر شهرها مسلط شدهاند 1 و دو والى از طرف آن حضرت در يمن [ محل مأموريت خود را ترك كرده ] و نزد امير المؤمنين آمده بودند 2 اين دو والى عبد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران بودند . [ ترك محل مأموريت اين دو نفر ] هنگامى بود كه بسر بن ارطاة بر آنان پيروز شده بود 3 امير المؤمنين در حاليكه از سنگينى كردن يارانش از جهاد 4 و مخالفت با رأى آن بزرگوار ، سخت دلتنگ بود 5 ،به منبر رفته فرمود :
براى من جز كوفه نيست كه در سلطه من قرار گرفته ، قبض و بسط آنرا در اختيار دارم 6 اگر اى كوفه ، براى من چيزى نباشد ، جز تو در حالى كه بادهاى بر هم زننده در تو ميوزد ، خدا زشتت كناد 7 در اينجا گفته شاعر را مثال آورد :
سوگند به زندگانى پدر نيكوى تو اى عمرو ، من بهره اى جز ته مانده اى اندك از اين ظرف ندارم 8 سپس فرمود : خبر بمن رسيده است كه بسر بن ارطاة مشرف به يمن گشته است 9 و سوگند بخدا ، من اطمينان دارم كه آنان بهمين زودى دولت را از شما خواهند گرفت 10 [ اين تسلط ] بجهت اجتماع و تشكل آنان در باطلشان 11 و پراكندگى شما از حقتان مي باشد 12 [ اين تسلط ] بجهت نافرمانى است كه شما درباره پيشوايتان در حق 13 و اطاعت آنان از پيشوايشان در باطل دارند 14 و اداى امانتى كه بصاحب خود مينمايند و خيانتى كه شما بصاحبتان روا مي داريد 15 و بجهت اصلاح و تنظيم امور كه آنان در شهرهاى خود بوجود مي آورند و فسادى كه شما در شهرهايتان به راه مي اندازيد 16 اگر من يكى از شما را به يك كاسه چوبين امين بدانم و آنرا به او بسپارم 17 بيم آن دارم كه آن كاسه چوبى را با متعلقاتش ببرد 18 بار خدايا ، من اين مردم را دچار ملالت كرده ام ، آنان نيز مرا گرفتار ملالت نموده اند 19 من اينانرا افسرده ساخته ام آنان هم مرا افسرده و ناراحت كرده اند 20 بهتر از آنان را بجاى آنان بر من عنايت فرما ، و بدتر از من را بجاى من نصيب آنان بنما 21 . بار خدايا ، دلهاى آنانرا بگذار و آب كن ، چنانكه نمك در آب منحل مي شود 22 هشيار باشيد ، سوگند بخدا ، دوست دارم كه بجاى شما هزار مرد سوار از قبيله بنى فراس بن غنم 23 داشتم .
در چنين موقعيتى [ كه من دارم ] ، اگر آنانرا ميخواندى ، سوارانى از آنان مانند ابرهاى تندرو تابستانى به كمك تو ميشتافتند 24 سپس آنحضرت از منبر پائين آمد . 25 سيد شريف رضى ميگويد : ارميه جمع رمى بمعناى ابر است 26 مقصود از حميم در اين شعر تابستان ميباشد 27 شاعر بدانجهت ابر تابستانى را بالخصوص متذكر شده است ، 28 كه ابرهاى تابستانى داراى حركت سريع و سبكرو هستند ، چون اين ابرها آب ندارند . 29 ابر موقعى كند حركت ميكند كه پر از آب باشد 30 و اين حالت غالبا در ابرهاى زمستانى است 31 مقصود شاعر توصيف سرعت بنى فراس در موقع دعوت به نبرد و پناه دادن در موقع پناه خواستن است 32 و دليل اين اين مطلب معناى مصرع اول بيت است 33
تفسير عمومى خطبه بيست و پنجم
اين خطبه را پس از جنگهاى صفين و داستان حكمين فرموده است .
6 ، 7 ما هى الاّ الكوفة اقبضها و ابسطها ان لم تكونى الاّ انت تهبّ اعاصيرك فقبّحك اللّه ( براى من جز كوفه نيست كه در سلطه من قرار گرفته قبض و بسط آنرا در اختيار دارم . اگر اى كوفه ، براى من چيزى نباشد جز تو ، در حالى كه بادهاى بر هم زننده در تو ميوزد ، خدا زشتت كناد . )
چه كند رهبر جامعه اى كه همواره بادهاى آراء و عقايد متضاد و گوناگون در جو آن وزيدن مي گيرد ؟
حقيقت امر اينست كه هيچ عامل بردگى روحى براى نوع بشر جز خود خواهى ها و و مطلق نگري هاى او درباره خويشتن ، وجود ندارد . اين عامل بردگى از بعد منفى مختصات انسانى روييده مي شود . بعد منفى مختصات انسانى عبارت است از اينكه مختصى را كه براى خود اثبات مي كند ، فورا آنرا از ديگرى نفى مي كند . از « اينكه من مى انديشم » ، يك نتيجه لازم و فورى بيرون مي آورد كه « پس تو نمي انديشى » ناميده مي شود . « من آن موضوع را مي خواهم » ، « پس تو آن موضوع را نمي خواهى يا نبايد بخواهى » اين مثبت هايى كه در « من هستم » خلاصه مي شود « پس تو نيستى » را نتيجه مي دهد .
اگر اين تلازم مثبت و منفى را در وضع روانى بشرى دقيقا درك كنيم ،علت ضرورت شمشير در بالاى سر افراد جامعه را دريافته ايم . حال اين نتيجه را در دست داريم كه چون هر مختصى كه براى يك انسان اثبات ميشود ، موجب نفى همان مختص از انسان ديگر تلقى مي گردد ، لذا براى اثبات همان مختص براى انسان ديگر احتياج به شمشير داريم . من از احساس بردگى ناراحت مي شوم ، تو از احساس بردگى كه مورد خواست من است ، ناراحت نيستى يا ناراحت مباش من داراى شخصيتم و هيچ اهانتى را درباره شخصيتم نمىپذيرم ، در آن صورت كه من مي خواهم شما يا داراى شخصيت نيستيد و يا از اهانت نبايد دلگير شويد بلى اينست تكامل انسانى كه با گذشت قرون و اعصار نصيبش گشته است : من داراى اين مختص هستم ، اما دارا بودن شما اين مختص را بستگى دارد به اينكه من بخواهم
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشمبندى خدا
اگر نوع انسانى ضررها و تباهى هاى اين درد بنيان كن « من هستم » « پس تو نيستى » را نديده بود و در اين بيمارى مشغول جان كندن بود . اميدى بر آينده اين نوع بود كه بنشينيم و بگوئيم : اميدواريم در آينده بوسيله تجربه هاى عينى و مشاهده ضررها و تباهى ها ، از اين راه كه تا كنون پيش گرفته بود ، برگردد .
در آن موقع هيچ فرد و جامعه اى از « من مي خواهم » « پس تو نبايد بخواهى » را نتيجه نخواهد گرفت و همه من مي خواهم ها به ما ميخواهيمها مبدل خواهد گشت . در آن دوران منظومه شمسى ما گلباران خواهد شد . تندر جانكاه توپها و تانكها و هواپيماها جاى خود را به ترانه هاى روح افزاى محبت و برادرى و خواهرى كه همه بشريت را در يك خانواده متشكل ساخته است ،خواهد داد . در چنان روزى كه من هستمها به ما هستيم ها و من مي خواهم ها به ما مي خواهيم ها مبدل خواهد گشت ، هر كس دست از پا خطا كند و اگر چه در حال خواب بگويد : من هستم يا من مي خواهم ، فورا با يك آمبولانس مجهز روانه تيمارستان خواهد گشت و يا او را به دوزخى خواهند فرستاد كه چنگيز و نرون و آتيلا و تيمور لنگ و هيتلر در آنجا به رياست ماكياولى سر ميزگردى نشسته و بر عليه عظماى فرشته صفت انسانها كه اعضاى حزب « ما هستيم » و « ما مي خواهيم » مي باشند ، توطئه چينى مي نمايند .
هيهات ، اين بشر چه عرض كنم ؟ مسلم است كه ما مطابق اصول اسلامى نمي توانيم بد بين باشيم ، ولى همان اصول اسلامى بما اين حقيقت را هم تعليم داده است كه اِنَّ الإِنْسانَ لَفى خُسْرٍ . اِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلوُ الصَّالِحاتِ [ العصر آيه 1 و 2] ( طبيعت معمولى انسانى قطعا در خسارت است ، مگر آنانكه ايمان آورده و عمل صالح بجا مي آورند ) اگر ما انحرافات و بدبختى هاى انسانهائى را مطرح مي كرديم كه زمامداران حرفهاى و پيشتازان خود محور اداره زندگى آنان را در دست داشتند ، اعتراض خوش بينان افراطى منطقى بود و مي توانستند پاسخ ما را به اين نحو بدهند كه تقصير زمامداران حرفهاى و پيشتازان خود محور بوده است كه مردم را به انحراف كشانده در بدبختى ها غوطه ورشان ساخته اند .
ما از على بن ابيطالب صحبت مي كنيم و آن مردمى را كه در زمامدارى او زندگى مي كردند ، مورد سئوال قرار مي دهيم . اى مردم ، آيا على بن ابيطالب مردى خودخواه است ؟ نه هرگز ، زيرا گذشت او از لذايذ دنيا و فداكاريهاى او در راه سعادت انسانها روشن تر از آنست كه نيازى به گفتگو داشته باشد . آيا على بن ابيطالب مالپرست و ثروتاندوز بود ؟ نه هرگز .
كفن از گريه غسال خجل
پيرهن از رخ وصال خجل
شهريار آيا على بن ابيطالب مقام پرست و جاه طلب بود ؟ نه هرگز ، زيرا با نظر بهمه گفتارهاى او كه صدق محض است و با توجه بهمه شئون زندگى او چه پيش از زمامدارى و چه در دوران زمامدارى ، كمترين حرص و طمعى در مقام و رياست نداشته است . هم او است كه در راه ارزش راستگوئى و اثبات بى اعتنائى به جاه و مقام ، موقعى كه عبد الرحمان بن عوف زمامدارى جوامع مسلمين را با شرط عمل به كتاب اللّه و سنت رسول و روش دو زمامدار گذشته به او پيشنهاد مي كند ، او با اينكه مي توانست با يك كلمه « آرى » زمامدارى جوامع مسلمين را به دست بگيرد ، در شرط سوم « آرى » دروغين را نمي گويد ،« نه » راستين را بزبان مي آورد و با اين « نه » دست از زمامدارى قلم رو پهناور جوامع مسلمين بر مي دارد [ كلمه « آرى » بسيار كوچك است ، بكوچكى سه حرف ، همين كلمه بسيار بزرگ است ،ببزرگى جانها و حيثيت و شخصيت آدميان . همچنين كلمه « نه » بسيار كوچك است بكوچكى دو حرف ، همين كلمه بسيار بزرگ است ، ببزرگى جانها و حيثيت و شخصيت آدميان . همچنانكه كلمه « كن » ( باش ) بكوچكى دو حرف و ببزرگى همه جهان هستى است .] آيا على بن ابيطالب راههاى سعادت مادى و معنوى جامعه را نمي دانست ؟
آرى ، كاملا مي دانست ، آيا دليلى بالاتر از همين كتاب كه ما آنرا تفسير مي نمائيم مورد نياز است ؟ شاهدى متقنتر و روشنتر از فرمان مالك اشتر ؟
پس مردم آن جامعه چگونه مي انديشيدند و چه مي خواستند ؟ و به چه دليل جو آن جامعه را با گردبادهاى ويرانگر آراء و عقايد و خواسته هاى خود تيره و تار كرده بودند ؟ آيا معاويه را مي خواستند يا حجاج بن يوسف ثقفى را ؟ بعضى از محققان و مفسران نهج البلاغه مانند ابو عثمان جاحظ و ابن ابى الحديد اين پراكندگى در انديشه ها و خواسته ها را از مختصات نژاد عراقى مي دانند .
ابن ابى الحديد چنين ميگويد : « ابو عثمان جاحظ گفته است : علت عصيانگرى اهل عراق بر زمامداران خود و اطاعت اهل شام از زمامدارانشان اينست كه اهل عراق صاحب نظر و هشيارند و اين دو صفت در آنان موجب كاوش و ماجرا جوئى است . و ماجرا جوئى و كاوش باعث طعن و عيب جوئى و مقايسه ميان رجال و برترى دادن بعضى از آنان به برخى ديگر ، و تشخيص و جدا كردن زمامداران از يكديگر و فاش ساختن عيوب آنان مي باشد . اهل شام كند ذهن و مقلد و مبتلا به جمود فكرى در يك رأى بوده ، اطلاعى از نظريات نميگيرند و از مسائل پشت پرده سئوال و تحقيق نمىنمايند . » اهل عراق همواره معروف به كم اطاعت بودن و ايجاد كننده اختلاف با رؤساى خود مي باشند [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 346 . يكى از شعراى مطلع درباره ورود امام حسين عليه السّلام به عراق ميگويد :
ورد الحسين على العراق و ظنّهم
تركوا النّفاق اذ العراق كماهيه
ما ذا قطعن فراتهم حتّى قضى
عطشا فغسّل بالدّماء القانيه
( حسين به عراق وارد شد و گمان ميكرد كه عراقى ها نفاق را رها كرده اند ، ولى عراق همان است كه بود . به چه علت فرات را از حسين ( ع ) دريغ داشتند ، تا تشنه شهيد شد و با خون هاى سرخ شستشو داده شد . )] .
اين مطلب كه ابن ابى الحديد و جاحظ در توصيف اهل عراق گفته اند ،احتياج به تأمل و بررسى همه جانبه سرزمين عراق از قديمترين تاريخى كه در پشت سر گذاشتهاند تا آنموقع ، نيازمند مي باشد . ما در تمدن بين النهرين مخصوصا در دوران زمامدارى حمورابى ششمين پادشاه بابل نظم و انضباط در جامعه عراق مى بينيم . البته مطالبى را كه در اينجا مطرح مي كنيم ، توضيح دهنده وضع جامعه امروزى عراق نمي باشد . جامعهايكه مردم آن داراى هشيارى و انتقاد و عيجوئى بوده ، ولى اگر اين اوصاف موجب اختلال زندگى و ويرانى و گسيختگى در حيات اجتماعى آن جامعه بوده باشد ، معلوم ميشود كه مردم آن جامعه يا از فهم عالى و انديشه هاى اصيل براى برقرارى نظم ضرورى و مفيد در جامعه محرومند و يا خود خواهى آنان بقدرى تند و تيز است كه قدرت نجات يافتن از محاصره خود محورى را ندارند . موضوع هر دو احتمال از نظر بايستگىها و شايستگى هاى انسانى مطرود و محكوم است .
شيوع انديشه هاى بى اساس توأم با خود محورى كه در چنان جامعهاى امتياز محسوب ميشود ، از بروز انديشههاى اصيل و سازنده و انسان محورى جلوگيرى مي كند . اين يك اصل قاطعانه است كه هيچ احتياجى به گفتگو ندارد آيا ميتوان گفت : آن هوش و زيركى و كنجكاوى كه دست و پاى زمامدارى مانند على بن ابيطالب ( ع ) را ببندد ، از اوصاف برجسته و عامل تكامل است ؟ آن چه عامل تكامل است كه سقوط و بدبختى يك جامعه را فراهم ساخته و مردم خود را از زمامدارى و ارشاد انسان محورانه على بن ابيطالب گرفته و به چنگال معاويهها و حجاج بن يوسفها بسپارد ؟ اينكه اهل شام را به كندى ذهن و جمود فكرى متهم ساخته اند ، بايستى مورد تحليل قرار بگيرد ، و مطلب به اين سادگى ها نيست ، زيرا اگر مردم يك جامعه به اين حقيقت توجه كند كه كنجكاوى ها و اعمال هشيارى هاى آنان كه بجهت فقدان اصول زندگى اجتماعى ، يا جهل به آنها ، نتيجه اى جز بردگى عموم اهل جامعه ندارد ، انتقاد و ماجراجوئى را به هشياران و خبرگان همه جانبه جامعه واگذار ميكند . وقتى كه افراد يك جامعه پس از تجربههاى آموزنده ، بدانند كه كنجكاوى و هشيارىهاى آنان همراه با بيمارى خود خواهى است كه به تزاحم و تصادم دائمى منجر گشته در نتيجه زندگى اجتماعى را مختل خواهد ساخت ، بايستى به اين نتيجه برسند كه به انديشه ها و هشيارى هاى خود حدودى قائل شده و آنها را نسبى تلقى نمايند .
و با ديدن نتايج ويران كننده روشن خود محورى ، دست از « من چنين مي انديشم » كه بطور جبر آنان را از ديگر افراد جامعه بر كنار ميكند و حس لزوم تفاهم را در درون آنان مىميراند و يقين پيدا كنند كه هشيارى هاى ناقص آنان بزرگترين مانع رسيدن به هشيارى هاى عالى است كه فقط با تفاهم و همكارى با ديگران امكان پذير خواهد بود .
مثل اهل عراق در دوران زمامدارى امير المؤمنين كه با تكيه به هشيارى ها و كنجكاويهاى بى نتيجه خود ، سد راه امير المؤمنين مي شدند ، مثل كسانى است كه هر يك از آنان يك چراغ موشى با نور بسيار ناچيز در دست گرفته و آن نور ناچيز را بجلو چشمانشان گرفته خود را از نور خورشيد بى نياز بدانند بطور كلى شعور فردى در زندگى اجتماعى بدون شعور اجتماعى با اينكه فرد بدون اجتماع يك موجود بريده است ، نه هويتى دارد و نه ارزشى . 9 ، 10 ، 11 ، 12 ، 13 ، 14 ، 15 ، 16 انبئت بسرا قد اطلع اليمن ، و انّى و اللّه لا ظنّ انّ هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرّقكم عن حقّكم و بمعصيتكم امامكم في الحقّ و طاعتهم امامهم فى الباطل و بأدائهم الامانة الى صاحبهم و خيانتكم لصاحبكم و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم ( خبرى بمن رسيده است كه بسر بن ارطاة مشرف به يمن گشته است ، سوگند بخدا ، من اطمينان دارم كه آنان بهمين زودى دولت را از شما خواهند گرفت . اين تسلط بجهت اجتماع و تشكل آنان در باطلشان و پراكندگى شما از حقتان مي باشد . اين تسلط بجهت نافرمانى است كه شما در باره پيشوايتان در حقّ ، و اطاعت آنان از پيشوايان در باطل دارند و اداى امانتى كه بصاحب خود مي نمايند و خيانتى كه شما به صاحبتان روا مي داريد و بجهت اصلاح و تنظيم امور كه آنان در شهرهاى خود بوجود مي آورند و فسادى كه شما در شهرهايتان به راه مي اندازيد )
اجتماع و تشكل برنده است و جدائى و گسيختگى بازنده
نتايج روبنائى و قوانين سير معمولى طبيعت را با تكيه به اينكه ما از رهبرى با عظمتترين پيشوا برخورداريم ، نميتوان از بين برد . اين مثال بسيار ساده را توجه فرمائيد : شخصى بيمار دست ميبرد و شيشهاى را كه روى ميز است به اطمينان اينكه شربت دواى بيمارى او است و واجب است براى حفظ جان خود آن شربت را بخورد ، بر مي دارد و مي خورد ، ولى اين شيشه شربت نبوده ، بلكه شرابى مستى آور بوده است ، هيچ جاى ترديدى نيست اينكه اين شخص مست خواهد گشت و نمي تواند با هيچ پشيمانى و داد و بيداد جلو مستى خود را بگيرد ، در عين حال همين شخص آدمى است سالم و اگر عادل بوده است ، اختلالى در عدالتش بوجود نميآيد . اما او مست است .
فرض كنيم همه افراد يك جامعه از الهىترين پيشوا برخوردارند و هر يك از افراد آن جامعه داراى عالى ترين انديشه كه براى يك انسان ممكن است و عالى ترين وجدان كه براى يك بشر رشد يافته ضرورت دارد ، برخوردارند ، ولى اين افراد تشكل و تفاهم با يكديگر ندارند و با تكيه به انديشه و وجدان فردى خودشان ، از مديريت پيشوا سرباز ميزنند و تمرد ميكنند ، اثر اين جدائى و گسيختگى بطور قطع باختن است و هيچ چارهاى هم ندارد . و بالعكس ، فرض كنيم افراد يك جامعه از يكصدم عظمتها و ارزشهاى فردى افراد جامعه اى كه در بالا تصور نموديم ، برخوردار نيستند ، و با اينحال از شعور تشكل و درك ضرورت مديريت خوب بهرهمندند ، اين جامعه بزندگى اجتماعى موفق و شئون آنرا براى خود تأمين خواهد كرد . اين پديده را در كشورهائى از مغرب زمين امروزى مى بينيم كه شعور اجتماعى آنان چه نتايج چشمگير در زندگى دسته جمعى بوجود آورده است .
در صورتي كه اگر هر يك از افراد آن جوامع را بريده از اجتماع مورد بررسى قرار بدهيم ، با يك موجودى بسيار محدود از همه جهات روبرو خواهيم گشت . البته منظور اهانت و تحقير افراد آن جوامع نيست ، بلكه مي گوئيم استعدادهاى متنوع و ابعاد فراوان آنان تحت الشعاع زندگى اجتماعى به فعليت نميرسد . اينست نتايج روبنائى و قوانين سير معمولى طبيعت ، يعنى براى بدست آوردن حيات اجتماعى صحيح ، تشكل و تفاهم و مديريت ضرورت قاطعانه دارد . در اين خطبه امير المؤمنين عليه السلام با نظر به مختصات تشكل اجتماعى پيروزى دشمن خود را بطور دقيق پيشبينى ميكند :
1 آنان در هدفگيرى باطلى كه بدنبالش افتادهاند ، اجتماع و تشكل دارند . در صورتيكه شما با اينكه هدف منطق و حق را در پيش داريد ، پراكنده و گسيخته از يكديگر هستيد .
2 آنان پيشواى خود را با اينكه هدفى باطل و ضد حق دارد ، اطاعت مي كنند و با اين اطاعت زمينه مديريت تشكلى او را فراهم مي آورند ، شما پيشواى خود را با اينكه هدف منطق و حق را دنبال مي كند ، نافرمانى نموده و از مديريت او تمرد مي كنيد .
3 آنان در برابر پيشواى خود عمل به تعهد مي نمايند [ اگر چه پيشوايشان ضد بشر و هدفش ضد حق است و تعهد با او تعهد براى تقويت ضد بشر در راه رسيدن به هدفى ضد حق مي باشد . ] ولى شما در برابر پيشوايتان كه انسان اعلى است و هدفش حق و تعهد با او و تقويت اصول عالى انسانيت است ، تعهد را مى شكنيد و خيانت مي ورزيد .
4 آنان با آن هدف وقيح و با آن پيشواى بيشرم دست به تنظيم و اصلاح شهرها و محيط زندگيشان برده و تكاپو ميكنند ، شما با آن هدف عالى و با اين پيشواى حق و حقپرست ، دست به افساد و ويرانگرى شهر و محيط زندگيتان برده و كارشكنى و اخلالگرى براه مياندازيد 17 ، 18 فلو ائتمنت احدكم على قعب لخشيت ان يذهب بعلاقته ( اگر من يكى از شما را به كاسهاى چوبين امين بدانم و آنرا به او بسپارم ،بيم آن دارم كه آن كاسه چوبين را با متعلقاتش ببرد )
رهبرى بزرگترين انسان در جامعه ايكه شخصيت افرادش با يك كاسه چوبين معامله مي شود
البته نمي خواهيم همه افراد آن جامعه را به بى شخصيتى اسف انگيز متهم بسازيم . زيرا در آن جامعه شخصيت هايى مانند مالك اشتر و عمار بن ياسر و رشيد هجرى و عمرو بن الحمق خزاعى وجود داشته اند ، ولى از جملات امير المؤمنين در اين خطبه و ديگر خطبه هاى نهج البلاغه چنين بر مي آيد كه اكثريت چشمگير افراد آن جامعه كه جامعه شناسان براى تفسير يك جامعه روى آنان حساب مي كنند ، در حالى از خود كامگى و خود خواهى محقر و پست بودند كه شخصيت خود را مي توانستند با يك كاسهاى چوبين بمعرض معامله در آورند .
با اين وصف است كه ما مي توانيم درد و اندوه مقدس امير المؤمنين عليه السلام را كه فقط ناشى از اعراض مردم آن جامعه از رشد انسانى بود ، تا حدودى درك كنيم . اين يك پديده بسيار اسف انگيز و شرم آور است كه عظمت رهبر در اوج انسانيت الهى بوده ، تا جائيكه يك ماترياليست در پيشرفته ترين دورانهاى بشرى در پيشرفته ترين جوامع دنيا با اطلاعات لازم درباره سر گذشت شخصيت هاى تاريخى دربارهاش مي گويد :
الإمام على ابيطالب عظيم العظماء نسخة مفردة لم ير لها الشرق و لا الغرب صورة طبق الاصل حديثا و لا قديما [ الامام على صوت العدالة الانسانية جورج جرداق ج 1 ص 17] ( پيشوا ، على بن ابيطالب بزرگ بزرگان ، يگانه نسخهايست كه نه شرق و نه غرب صورتى مطابق اصل آن نسخه نديده است نه در دوران جديد و نه در دوران قديم ) و در همين حال پستى موجودى كه در دنبالش افتاده است ، داراى شخصيتى قابل مبادله با يك كالاى محقر و بىارزش بوده باشد سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا اِلاّ ما عَلَّمْتَنا [ البقرة آيه 32 .] ( پاكيزه پروردگارا ، ما علمى نداريم جز آنكه به ما تعليم فرمائى ) مسئله مهمتر اينست كه اين افراد خود را طلبكار هم ميدانند 19 ، 20 ، 21 ، 22 ، 23 الّلهم انّى قد مللتهم و ملوّنى و سئمتهم و سئمونى فأبدلنى بهم خيرا منهم و ابدلهم بى شرّا منّى . الّلهمّ مث قلوبهم كما يماث الملح فى الماء ( بار خدايا ، من اين مردم را دچار ملالت كردهام آنان نيز مرا گرفتار ملالت نموده اند . من اينانرا افسرده ساختهام ، اينان هم مرا پژمرده نموده اند .
بهتر از آنان را بجاى آنان بر من عنايت فرما ، و بدتر از من را بجاى من نصيب آنان بنما . بار خدايا ، دلهاى آنرا بگداز و آب كن ، چنانكه نمك در آب منحل مي شود . )
همه سطوح روانى رهبر رهبران مي شورد
پيشتازان معمولى و سياستمداران حرفهاى بشرى همواره با يك سطح روانى با يكى از چهرههاى مردم روبرو مي گردند . اين سطح روانى عبارتست از مديريت متكى به سلطه و قدرت كور و آن چهره از مردم كه زير سلطه آن سطح روانى قرار مي گيرند ، صورتى از زندگانى دسته جمعى موريانهاى يا زنبور عسلى است .
اگر چنين پيشتازان و سياستمدارانى ، در شغلى كه پيش گرفتهاند ، موفق نشوند ،همان سطح روانى محدودى كه با چهرهاى محدود از انسانها در تماس و ارتباط بوده است ، در هم و بر هم مي شود . چه شده است ؟ هيچ ، من مي خواستم يك عده جاندار را كه خودشان را انسان ناميده اند و حرفهاى عجيب و غريب بنام هدف و آرمان اعلاى زندگى و ارزشهاى انسانى مي زنند ، طورى منظم و مرتب كنم كه كلاه يكديگر را نربايند و يكديگر را به ته درها پرت نكنند و هدفى ديگر كه براى من محبوبتر از آن غرض و غايت بوده است ، سلطه و آقايى و سرورى بر آن جانداران بوده است ، بسيار خوب ، حالا كه مرا نمىپذيرند ، كنار ميروم و منتظر فرصتى ديگر ميشوم كه بتوانم باين هدف محبوب خود برسم ، بالاخره نشدهم كه نشد . با كنار رفتن من ، نسل جانور خود خواه كه پايان نمىپذيرد ، و جانورانى هم كه احتياج بيك گاوچران دارند ، عوض نخواهند گشت پياله را بياوريد كه شب مي گذرد يادش به خير ماكياولى اولين و آخرين سخن را در اين باره گفته است ، شما مي گوئيد : من آنقدرها احمقم كه از خود بپرسم : من درباره اين انسانها چه كردهام ؟ اينان كه من بر آنان زمامدارى مي كردم جانور نبودند ، انسان بودند ؟ آيا من مطابق تعهد انسانى ام توانستم همه استعدادهاى آنان را كه ممكن بود به فعليت برسند ،حركت دادم ؟ آيا گوش من ناله ستمديدگان را شنيد ؟ آيا من با ستمكاران مبارزه كردم ؟ آيا شما احتمال ميدهيد يك پيشتاز معمولى و يك سياستمدار حرفهاى تا كنون چنين سئوالاتى از خود كرده است ؟ اما على بن ابيطالب آن رهبر رهبران كاروان انسانيت كه با همه سطوح روانى خود ، با همه ابعاد و چهرههاى انسانى در تماس و ارتباط بوده است ، و پيش از آنكه مردم را مسئول قرار بدهد ، همواره خود را روياروى خويشتن قرار داده و به گفتگو و سئوال و جواب پرداخته است . طورى ديگر مي شورد و طوفان مي كند . [ پس از شهادت امير المؤمنين عليه السّلام ، ضرار كه يكى از ياران خاص آن بزرگوار بود ، مسافرتى به شام ميكند ، معاويه او را احضار نموده ، اصرار ميكند كه على ( ع ) را براى من توصيف كن . ضرار ميگويد : « سوگند بخدا ، آن مرد افق بسيار گسترده و دورى در ديدگاهش داشت ، بسيار نيرومند و از قواى فراوانى برخوردار بود . گفتارش جدا كننده حق از باطل و حكمش عين دادگرى بود . علم و حكمت از پيرامونش مي جوشيد و حكمت برين با زبان او سخن ميگفت . خدا را گواه ميگيرم كه بارها در تاريكى شبها ديدم كه دستهايش را حركت ميدهد و آنها را زير و رو مي كند و با خويشتن به گفتگو مى پردازد » . اين گفتگو و سئوال و جواب دائمى با خويشتن است كه امير المؤمنين را شايسته به گفتگو كشيدن انسانها و سئوال از اينكه چه مي خواهند و چگونه مي انديشند ، نموده است . ] همه سطوح روانى أمير المؤمنين در برابر سقوط و زوال انسانيت در جامعه شوريدن گرفته ، فرياد بر ميآورد ، داد ميزند :فأين تذهبون [ التكوير آيه 26] ( پس كجا ميرويد ؟ ) چه مقصدى داريد ؟ دردتان چيست ، طبيبتان كدام است ؟
پروردگارا ، خسته ام كرده اند ، من براى اينان خير دنيا و سعادت ابديت مي خواهم ، اينان مرا به عنوان وسيله اى براى اشباع خود خواهىهاى محقر و پستشان مي خواهند . اينان براى من على بن ابيطالب با افكار بى اساس و خواسته هاى كودكانه و حيوانى شان قالب ساختهاند كه مرا در آن قالب بيندازند و مطابق دلخواه خود بسازند من هم كه در قالب ساخته اين كوته بينان بيگانه از خود نمي روم ، لذا اينان هم از من خسته شده اند . اگر به ابراز اين خستگى قناعت مي كردند ،سهل و آسان بود ، اينان خود را طلبكار مي دانند اين
جغدها بر باز استم مي كنند
پر و بالش بى گناهى مي كنند
پروردگارا جرم من چيست ؟
جرم او اينست كاو باز است و بس
غير خوبى جرم يوسف چيست پس
جغد را ويرانه باشد زاد و بود
هستشان بر باز از آن خشم جهود
كه چرا مىياد آرى تو از آن
لالهزار و جويبار و گلستان
اين سخنان را رها كن : اى مردم ، عدالت بورزيد ، ستم نكنيد ، ارزش كار يكديگر را تباه نكنيد ، شما مي توانيد بجاى زندگى موريانهاى وارد قلمرو « حيات معقول » شويد ، زندگى آدمى هدفى بس والاتر از خور و خواب و خشم و شهوت دارد ، جهان هستى باين عظمت كه
اگر يك ذره را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى
شوخى و بازيچه نيست ، آهنگ بسيار جدى از قوانين حاكم بر نظم جهان بر ميآيد ، آرى ، اين حرفها را رها كن و سخن ديگر بگو ،
يا چرا يادت بود از آن ديار
يا ز دست و ساعد آن شهريار
در ده جغدان فضولى ميكنى
فتنه و تشويش در ميافكنى
مسكن ما را كه شد رشك اثير
تو خرابه دانى و خوانى حقير
مولوى شايد براى بعضى از مطالعه كنندگان ، اين سؤال مطرح شود كه چرا امير المؤمنين ( ع ) مردم جامعه خود را نفرين مي كند و چرا از خدا مي خواهد كه زمامدار بدى بر آنان مسلط گردد ؟ چنين نفرين و تقاضايى از آن منبع رحمت و محبت بعيد است ؟
پاسخ اين سؤال كاملا روشن است . اين نفرين امير المؤمنين عليه السلام بالاتر از بستن و مهر كردن خدا دلهاى مردم تبهكار را كه بكلى عقل و وجدان خود را تباه كرده است ، نمي باشد :
خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ [البقرة آيه 7] ( خداوند بر دلهاى آنان مهر زده و آنها را از كار انداخته است . ) و بالاتر از نفرت خداوندى نيست كه ميفرمايد :
يُضاهِئُونَ قَوْلَ الَّذينَ كَفَروُا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ اَنَّى يُؤفَكُونَ [ التوبه آيه 30] ( گفتار كفر آميز آن مسيحيان شبيه به گفتار كسانى است كه پيش از اين كفر ورزيدهاند ، خدا آنانرا بكشد ، بكجا افترا ميزنند ) قُتِلَ الْأَنسانُ ما اَكْفَرَهُ [ العبس آيه 17] ( كشته شود اين انسان . چه علتى بكفر او وجود دارد ) مگر حضرت نوح پس از آنهمه تبليغ و تكاپو و فداكارى دست به نفرين نمي زند قالَ رَبِّ اِنِّى دَعَوتُ قَوْمِى لَيْلاً وَ نَهَاراً . فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِى اِلاَّ فِراراً .
وَ اِنِّى كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لَتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فِى آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشُوا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اِسْتِكْباراً . ثُمَّ اِنِّى اَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ اَسْرَرْتُ لَهُمْ اِسْراراً . فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُم اِنَّه كانَ غَفَّاراً . يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً . وَ يُمْدِدْكُمْ بِاَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ اَنْهاراً . ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً . وَ قَدْ خَلَقُكُمْ اَطْواراً . . . قالَ نُوحٌ ربِّ اِنَّهُمْ عَصَوْنِى وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ اِلاَّ خَساراً . وَ مَكَروُا مَكْراً كُبَّاراً . وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ الِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُّنَ وَدّاً وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً . وَ قَدْ اَضَلوُّا كَثيراً وَ لا تَزِدِ الظَّالِمينَ اِلاّ ضَلالاً . مِمَّا خَطيئاتِهِمْ اُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً فَلَمْ يَجِدوُا لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ اَنْصاراً . وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيَّاراً . اِنَّكَ اِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلوُّا عِبادَكَ وَ لا يَلِدوُا اِلاَّ فاجِراً اَوْ كَفَّاراً . رَبِّ اغْفِرْ لى وَ لِوالِدَىَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِىَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ لا تَزِدِ الظَّالِمينَ اِلاَّ تَباراً [نوح از آيه 5 تا 14 و از آيه 21 تا 28] ( گفت : پروردگارا ، من قوم خود را شب و روز دعوت [ بسوى تو ] نمودم .
دعوت من نيفزود بر آنان مگر گريز را . و من هر موقع كه آنان را براى بخشايش تو دعوت كردم : انگشتان خود را در گوشها فرو بردند و لباسها بر تن پوشيدند و در لجاجت خود اصرار كردند و تكبر ورزيدند . سپس دعوتم را براى آنان آشكار ساختم و گاهى با دعوت پنهانى آنان را خواندم . و گفتم از پروردگارتان طلب بخشش نمائيد . او بخشاينده است ، نعمتهاى خود را از آسمان براى شما فراوان ميفرستد . و شما را با اموال و فرزندان كمك مي نمايد ، براى شما باغها و چشمه سارها بجريان مي اندازد . چرا و به چه علت از خدا اميد عظمت نداريد . در حاليكه آن خدا شما را متنوع و داراى مراتب آفريد . گفت پروردگارا ، آنان از من تمرد كردند و از كسى پيروى نمودند كه مال و فرزندش جز خسارت نيفزود . آنان در ميان خود گفتند : خدايانتان را رها نكنيد . و رها نكنيد ود و سواع و يغوث و يعوق و نسر را .
آن تبهكاران جمع فراوانى را گمراه كردند و براى ستمكاران جز گمراهى نمي افزايد . آنان در نتيجه گناهانشان غرق شدند و داخل آتش گشتند و در برابر خدا يارانى براى خود پيدا نكردند . نوح گفت : پروردگارا ، در روى زمين احدى از كفار را رها مفرما . اگر آنان را رها بسازى ، بندگانت را گمراه نموده ) و جز فاجر و كافر نخواهند زاييد . پروردگارا ، من و پدرانم و هر كس را كه به حيطه من وارد شود و همه مردان و زنان با ايمان را ببخش و براى ستمكاران جز نابودى نخواهد افزود ) مشابه همه جريانات فوق بر امير المؤمنين عليه السلام رخ ميدهد ، او صبر ميكند ، شكيبائى ميورزد ، براى گستردن عدالت پيش پاى همه آنان تلاش مينمايد ، شب و روز خود را وقف آسايش آنان مي كند . از هر طرف وصله مي كند ،از طرف ديگر پاره مي شود . عالى ترين حكمت الهى را بر گوش آنان مي خواند ،مانند ضعيفترين افراد بر روى زمين مى نشيند . بازور بازوى خود چشمه ها بجريان مي اندازد ، مزارع را شاداب مي سازد . اندوخته اى از دنياى آنان جز لباسى كه در تن دارد و خود آنرا مي شويد و گاهى كامل خشك نشده آنرا مي پوشد .
در عبادت معبود تا به مقام ولايت كبرى پيش مي رود . همه اين تلاشها و تكاپوها را مردم اجتماعش مى بينند و مي دانند و همگى بر آن عظمتها اتفاق نظر دارند .
با اين حال مي گويند : ما مقام ميخواهيم ما لذت ميجوئيم ما سود مي خواهيم بگذار معاويه هر كارى را دلش مي خواهد انجام بدهد بگذار معاويه همه قواى حياتى مسلمانان را در راه زورگوئى خود مصرف نمايد بگذار بنى اميه شهوت پرست و نژاد پرست و مقام پرست را تا حد معبوديت ببالا ببرد و مردم را بردگان آنها بسازد . آيا على بن ابيطالب از اين همه تبهكارى و وقاحت ننالد و فرياد بر نياورد .
اينكه امير المؤمنين براى آن رذل صفتان پست سيرت آرزوى زمامدارى بد و تبهكار مي نمايد ، در حقيقت سرعت بروز نتايج جبرى اعمالشان را آرزو مي كند ، نه اينكه براى انسانهاى قابل تربيت و تعليم ، مربى بد مي خواهد . 24 ، 25 اما و اللّه لوددت انّ لى بكم الف فارس من بنى فراس بن غنم
هنا لك لو دعوت اتاك منهم
فوارس مثل ارمية الحميم
( هشيار باشيد ، سوگند بخدا ، دوست دارم كه بجاى شما ، هزار مرد سوار از قبيله بنى فراس بن غنم داشتم ) « در چنين موقعيتى كه من دارم اگر آنان را مي خواندى سوارانى از آنان مانند ابرهاى تندرو تابستانى به كمك تو مي شتافتند )
يك هزار سوار كه مطيع رهبر است ، بهتر است از صدها هزار سپاهى كه هر يك از افرادش در خودرأيى غوطهور است
گروهى اندك از مسلمانان صدر اسلام بر سپاهيان و احزاب و قبايل فراوان و از نظر ساز و برگ جنگى آمادهتر از مسلمانان پيروز گشتند . زيرا افراد آن گروه همه يكدل و يكجان و داراى يك هدف و پيرو شعار احدى الحسنيين بودند .
وَ قالَ الَّذينَ يَظُنُّونَ اَنَّهُمْ مُلاقُو اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ الْلَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرينَ [ البقرة آيه 249] ( و آنانكه اطمينان داشتند كه بديدار خداوندى نائل خواهند گشت : چه بسا گروهى اندك كه به گروه زياد ، با اذن خداوندى پيروز گشتند و خداوند با بردباران است . ) در آنهنگام كه وحدت هدف همراه با اطمينان به رهبر راستين و اطاعت از وى با وجدان آزاد ، در گروهى حكمفرما شود ، نه شكست ميخورد و نه احساس شكست مي نمايد ، زيرا افراد چنين گروهى بجهت وحدت هدف و اطمينان به رهبرى راستين با وجدانى آزاد ، از شخصيتى برخوردارند كه شكست و سقوط راهيابى به آن ندارد . هنگاميكه مختصات مزبور واقعا در درون افراد گروهى متشكل بوجود آمد ، سدى شكست ناپذير و منطقه اى محكمتر از هر عنصر پايدار دور شخصيت افراد كشيده مي شود و منطقه شخصيت را ممنوع الورود در برابر هر عاملى مي سازد ، زيرا بارزترين پديده شكست از ديدگاه طبيعى مرگ است ،در صورتيكه مرگ هرگز نمي تواند به منطقه ممنوعه شخصيت وارد شود ، لذا همواره اين سپاه متحد پيروزند .
آنانكه ره عشق گزيدند همه
در كوى حقيقت آرميدند همه
در معركه دو كون فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهيدند همه
منسوب به صدر المتألهين شيرازى ده نفر متحد كه همه آنان يك هدف را حياتى تشخيص داده و آن را تعقيب نمايند ، هنگامي كه هر يك از آنان رابطه خود را با ديگر افراد متحد مورد توجه قرار مي دهد در حقيقت ، سپاهى شكست ناپذير را در برابر ديدگان خود مىبيند ، در صورتيكه صدها هزار سپاهى كه دلهاى آنان با يكديگر پيوند ندارند ، تشكل و ارتباط آنان با يكديگر شبيه به ميليونها موش است كه حمله يك گربه براى متلاشى ساختن آنها كفايت مي كند .
توضيح بسر بن ارطاة مأمور دژخيم معاويه نژاد پرست مقامجو ، كسى است كه معاويه او را با يك سپاه انبوه به طرف يمن فرستاده و دستور داده بود كه هر كسى را از پيروان على ( ع ) را ببيند ، نابودش كند . بسر با اين فرمان مردم بسيارى را كشت ، در ميان اين كشته شدگان دو فرزند عبيد اللّه بن عباس بن عبد المطلب نيز كه به بلوغ نرسيده بودند ، كشته شدند » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 340] درست دقت كنيد ، فرمان معاويه به بسر بن ارطاة چنين است « هر كسى را از پيروان على ديدى بكش » اين معاويه به اينكه بگويد : « من انسانم » قناعت نكرده بود ، ادعاى اسلام نيز كرده است و به اين ادعا هم قناعت ننموده گفته است : من خليفه پيامبر اسلامم
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۵